باب دوستی کبوتر طوقی و کلاغ و موش و لاک پشت و آهو
آورده اند که در سرزمین کشمیر مرغزاری وجود داشت که در آن شکار و شکارچی بسیار بودند و کلاغی در حوالی آن بر درختی خانه داشت و روزی صیادی را دید که به سمت درختی که او در آن لانه داشت می آمد پس ترسیده که به قصد او می آید و آنگاه صبر کرده و دید که صیاد دام گسترده و در حال کبوتران زیادی فرود آمده و همگی در دام او افتادند و رئیس کبوتران که طوقی نام داشت وقتی دید که صیاد شتابان می آید تا همگی را ببرد و تلاش انفرادی کبوتران ثمری ندارد، دستور داد تا همگی به یکباره بال بزنند و دام را از جای خود کنده و به پرواز در آیند پس همه کبوتران چنین کردند و همگی با دام به پرواز در آمده و صیاد نیز آنان را تعقیب می نمود تا آنان خسته شده و سقوط نمایند، کلاغ با خود گفت من به دنبال آنان بروم تا ببینم آخر و عاقبت کار آنان چه می شود، در این زمان طوقی دید که صیاد با تلاش از تعقیب آنان منصرف نمی شود دستور داد تا به طرف جنگل و آبادی ها پرواز کنند تا از چشم او دور شوند و کبوتران همین کار را کردند و صیاد نا امید شد و آنوقت طوقی گفت من در نزدیکی محل پرواز، با موشی دوستی دارم و سپس همگی در نزدیکی لانه آن موش که زبرا نام داشت فرود آمدند و زبرا موش باهوش و زیرکی بود و در محل زندگی خود صد سوراخ برای فرار از دست شکارچیان ساخته بود و در این زمان طوقی او را صدا کرده و زبرا به تعجیل بیرون آمد و سئوال کرد که چرا اینگونه در دام افتادی طوقی گفت دانه بر من و یارانم جلوه کرده و چشمان ما را کور کرد و همگی به دام افتادیم پس موش شروع کرد اول دام طوقی را باز کند ولی طوقی گفت اول بند پای یاران مرا باز کن، زیرا می ترسم اگر از من شروع کنی از آنان غافل شوی ولی اگر از آنان شروع کنی به اشتیاق دوستی که با من داری خسته نخواهی شد و سپس زبرا چنین کرد و همگی از دام نجات پیدا نمودند و کلاغ چون این دوستی را دید پائین آمد و گفت من دوستی شما را دیدم و می خواهم با شما دوست باشم موش گفت، بین من و تو چه دوستی است که من غذای تو هستم و تو دشمن من هستی و کلاغ گفت من به دوستی شما محتاج هستم و اگر قبول نکنی هیچ غذا نخواهم خورد تا تو مرا به دوستی بپذیری موش گفت دوستی تو را به قیمت جان خود قبول کردم ولی این سخنان گفتم تا فکر نکنی بی عقل و نادانم و آنگاه موش بیرون آمد ولی بر در لانه خود ایستاد و کلاغ گفت چرا جلو تر نمی آیی آیا از من می ترسی، موش گفت به تو اعتماد دارم ولی از کلاغ های دیگر که ممکن است به من حمله کنند می ترسم و احتیاط می کنم و آنوقت کلاغ به او اطمینان کامل داد و موش بیرون آمد و به گرمی با هم ملاقات کردند، کلاغ (زاغ) گفت در فلان جا مرغزاری است که قورباغه ای (باخه) در آن با من دوست است و غذای من در آنجا زیاد و این منطقه در رهگذر شکارچیان است و ممکن است صدمه ببینم و در این زمان موش قبول نموده و کلاغ دم موش گرفته به سمت مرغزار پرواز نمودند و چون قورباغه آنان را از دور دید ترسید و در زیر آب فرو رفت زاغ (کلاغ) موش را به زمین قرار داده و قورباغه را صدا کرد و آنوقت کلاغ ماجرا را از اول تا آخر برای قورباغه تعریف کرد سپس به موش گفت تو نیز داستان خود را به ما بگو، موش گفت محل تولد من شهر ماروت بود و در خانه زاهدی منزل کرده بودم و زاهد همسر نداشت مریدان برای او غذا می آوردند او قسمتی را می خورد و مابقی را برای شام قرار می داد و من خارج شده و تا می توانستم می خوردم و مابقی را به سایر موش ها می دادم زاهد تا می توانست تلاش کرد تا از شر من خلاص شود ولی موفق نمی شد تا شبی برای او مهمان دانا و با تجربه ای آمد و موقع شام شد و زاهد هر چند لحظه دست ها را بر هم می کوبید تا از صدای آن موش ها فرار کنند و مهمان ناراحت شد و گفت مرا مسخره می کنی زاهد داستان را تعریف کرد مهمان پرسید در میان موش ها همه یک حالتند گفت نه یکی از آنها (اشاره به من داشت) از همه جسورتر است سپس مهمان گفت این امر علتی دارد و حکایت آن حکایت آن مرد است، زاهد گفت آن چیست گفت (شبی در یکی از شهر ها به خانه یکی از دوستان وارد شدم چون شام خوردیم برای من لباس خواب آوردند و من از جایگاه میزبان و همسرش، صدای گفتگوی آنان که به من می رسید شنیدم که مرد به همسرش گفت که فردا می خواهم به خاطر دوست عزیزم مهمانی ترتیب دهم زن گفت ماخود غذا نداریم بخوریم پس چطور مهمانی می دهی، مرد گفت اگر توفیق مهمانی داشته باشم پشیمان نخواهم شد اگر نه مانند آن گرگ طمعکار پشیمان خواهم شد، زن پرسید داستان آن چیست گفت آورده اند که روزی صیادی به شکار رفته و آهویی شکار کرد و آن را به سوی خانه می برد که در راه به خوکی برخورد نمود و تیری انداخت و خوک نیز به او حمله کرد که در اثر این برخورد هر دو هلاک شدند و آنوقت گرگی گرسنه به آنها رسید و سه لاشه صیاد، و خوک و آهو را دیده با خود گفت اکنون روز ذخیره است و بهتر است امروز با زه کمان که خوراکی است به سربرم و بقیه را برای روز مبادا ذخیره نمایم و چون به خوردن زه کمان مشغول شد زه کمان در گردن او افتاد و او را هلاک کرد سپس زن گفت راست می گویی در خانه قدری کنجد و برنج است سپس کنجد را پخته و در آفتاب نهاد و شوهر را گفت بنشین و مواظب باش تا پرندگان آن را نخورند و مرد را خواب از نگهبانی غافل کرد و سگی از آن می خورد و زن از آن غذا کراهت پیدا کرده و غذا را به قیمت ارزان در بازار فروخت و من در بازار شاهد بودم، پس من نتیجه می گیرم که این موش جسور که تو می گویی به علتی چنین جسارت می نماید، سپس تبری برداشته سوراخی را که من در آن هزار دینار طلا داشتم و بر روی آن می غلطیدم و از شادی آن جست و خیز می کردم را شکافت و به آن گنج دست یافت و به زاهد گفت دیگر آن موش نخواهد آمد و لذا این امر باعث شد که من پیش بقیه موش ها خوار و حقیر شوم و همه مرا ترک نمایند و چون آن گنج را مهمان بین خود و زاهد تقسیم کرد، سهم خود را در کیسه ای زیر سر خود نهاد و من طمع کردم که مقداری از آن را پس بگیرم چون مهمان خوابید به سمت آن رفتم که او ناگهان بیدار شد و با چوب مرا زد و من با سختی خودم را به سوراخ رساندم و پس از مدتی دوباره بیرون آمدم و مهمان منتظر بود و مجددا چوبی به فرق من کوبید که از پای در آمدم ولی با مشقت زیاد خود را نجات دادم و دانستم که در اثر طمع به این بلاها دچار شدم و به ناچار به صحرا رفتم و کبوتری با من دوستی داشت که محبت به او راهنمای کلاغ شد و من به خاطر این که از تنهایی در آیم دوستی او را پذیرفتم در همین هنگام آهویی دوان دوان آمد هر کدام پنهان شدند آهو ترسان بود آبی خورد و ایستاد کلاغ به آسمان رفت کسی را دید سپس صدا کرد قورباغه و موش بیرون آمدند و از آهو علت را سئوال کردند او گفت امروز شخصی را دیدم و گمان بردم صیاد است سپس قورباغه گفت اینجا صیادی وجود ندارد با ما باش و از دوستی ما بهره مند شو، سپس این جمع روزگاری را به شادی طی می نمودند روزی زاغ و موش و قورباغه جمع شدند ولی آهو نیامد نگران شدند و زاغ به جستجو در آمد و آهو را در بند دید و آنوقت زاغ و قورباغه به موش گفتند مشکل به دست تو حل می شود موش به سرعت خود را به آهو رسانید و در حال قورباغه نیز رسید، آهو گفت تو چرا آمدی گفت طاقت نیاوردم از تو دور باشم سخن قورباغه تمام نشده بود که صیاد از دور آمد، موش به سرعت بند پای دام را پاره کرد و آهو فرار کرد و موش هم به سوراخ رفت و کلاغ هم پرواز کرد و صیاد کسی را ندید و لذا قورباغه را گرفته محکم بسته روی بازوی خود قرار داد و زاغ و آهو به موش گفتند که باز چاره کار در دست توست موش به آهو گفت تو حیله ای بکار بگیر و لنگ لنگان نزدیک او ظاهر شو تا او تو را تعقیب کند و او را به دنبال خود روان کن تا من بند های قورباغه را باز کنم سپس چنین کردند چون صیاد برگشت بند های قورباغه را پاره شده دید و آنوقت ترسید و گفت شاید اینجا سرزمین جادوگران و شیاطین باشد و آنوقت فرار کرد و آنها همگی به سلامت برگشته و روزگار را به خوبی سپری کردند پس آگاه باش که من این مثال را آوردم تا همه قدر دوستی و محبت را بدانند.