• شروع
  • قبلی
  • 20 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10018 / دانلود: 2013
اندازه اندازه اندازه
شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

شکوفه های خرد و اندیشه خلاصه کتاب ارزشمند کلیله و دمنه

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

باب پادشاه و مرغ ختنره

پادشاه گفت این داستان را هم شنیدم حالا داستان گروهی را بگو که با تو دشمن هستند آیا دوری از آنها بهتر است یا نزدیک بودن به آنها پس برهمن گفت داستان این گروه داستان آن مرغ است پادشاه گفت چگونه، برهمن گفت آورده اند که پادشاهی بود که ابن مزین نام داشت و مرغی داشت که او را ختنره نامگذاری کرده بود و این مرغ صاحب جوجه ای زیبا شد سپس پادشاه دستور داد که مرغ و جوجه او را به داخل قصر ببرند و شاه هم فرزندی خردسال داشت که به این جوجه علاقمند شد که باهم بازی می کردند و هر روز ختنره به بالای کوه می رفت و از میوه های کوه که کسی به آنها دسترسی نداشت دو عدد می آورد یکی برای جوجه خود و یکی را برای شاهزاده بعد از مدت ها روزی که ختنره به کوه رفته بود، جوجه شاهزاده را نوک زده و شاهزاده با خشم زیاد پای جوجه را گرفته بر زمین زد و هلاک نمود چون ختنره آمد و جوجه را کشته دید به شاهزاده حمله کرد و چشمان او را کور کرد و در مکان امنی نشست به پادشاه خبر دادند و پادشاه خواست که با مکر او را بگیرد و مجازات کند پس بیرون آمد و ختنره را صدا کرد مرغ جواب داد،بازگشت من ممکن نیست زیرا من تو را می شناسم و هیچگاه از خشم تو در امان نخواهم بود پس از گفتگوی فراوان به سمت کوه پرواز کرد.

باب شیر و شغال

پادشاه گفت این داستان را هم شنیدم حال از داستان پادشاهان و آنچه بین نزدیکان آنان واقع می شود برای من بیان کن، گفت داستان آنچه به آن اشاره داشتی داستان شیر و شغال است گفت چگونه است گفت آورده اند که در سرزمین هندوستان شغالی بود که ترک دنیا کرده و از خوردن گوشت و آزار حیوانات دوری می نمود و دیگر شغالان به او ایراد می گرفتند ولی شغال جواب داد که دنیا ارزش ندارد و نبایستی ظلم و ستم کرد و نتیجه آنکه او در زهد و بی رغبتی به دنیا معروف شد و در جنگلی که او زندگی می کرد درندگان و حیوانات وحشی بسیاری زندگی می کردند که پادشاه آنان شیری بود که همه از او اطاعت می کردند پس شغال را احضار کرده و با او خلوت نموده گفت من در احوال تو تحقیق کرده و حالا می خواهم به تو اعتماد کرده و در زمره نزدیکان من باشی. شغال جواب داد من به این عمل راضی نیستم و در این کار تجربه ای ندارم و در اطراف تو افراد دیگری هستند که می توانند جزء نزدیکان تو باشند شیر گفت من تو را به این کار امر می کنم شغال گفت اگر اطرافیان تو بر دشمنی با من اتحاد کنند مرا نابود خواهند کرد. سپس شیر گفت بد گویی دیگران در من تاثیری ندارد پس تو در امن و امان خواهی بود و شغال گفت من در حال حاضر هم در گوشه جنگل در امن و امان هستم و در راحتی زندگی می کنم شیر گفت من به تو قول می دهم و خیال تو را راحت می کنم و شغال گفت حالا که اصرار می کنی باید امان نامه ای به من دهی که هیچگاه بر من غضب نکنی و در صورت بروز مشکل احتیاط تمام نمایی. شیر با او عهد و پیمان محکم بسته و همه اموال و گنجهای خود را به او سپرد، نزدیکی او به شیر باعث حسادت اطرافیان شیر گردید تا اینکه روزی کسی را فرستادند تا گوشتی را که شیر برای صبحانه خود کنار گذاشته بود سرقت نماید و در لانه شغال پنهان کنند. سپس شیر برای صبحانه خود گوشت خواست به او خبر دادند گوشت سرقت شده است وقتی اطرافیان از خشم شیر استفاده نمودند و گفتند که مردم می گویند که شغال گوشت را سرقت و در لانه خود پنهان نموده است پس بایستی به سرعت عمل نمایی تا در کار او جستجو نمایند، شیر شغال را احضار کرد و گفت گوشت را چه کردی گفت به آشپز دادم، آشپز که جزء گروه خائنین و توطئه کنندگان بود موضوع را انکار کرد سپس شیر ماموران را به لانه شغال فرستاد و آنان گوشت را پیدا کرده به نزد شیر آوردند در این زمان گرگ نزدیک آمده گفت حال که قضیه معلوم شد با سرعت تمام شغال را مجازات کن، شیر دستور داد شغال را زندانی کردند و همه به تحریک شیر مشغول شدند تا شیر دستور هلاکت شغال را دهد، خبر به مادر شیر دادند و او قبل از آن، به کسانی که نظر به کشتن شغال داده بودند پیام داد که صبر کنید و آنوقت به نزد شیر آمد و گفت گناه شغال چیست و شیر ماجرا را شرح داد، مادر شیر گفت که تو شغال را از نزدیکان خود قرار دادی و میدانی که از قبل و در زمانی که نزد تو بود گوشت نمی خورد پس صبر کن تا قضیه کاملا روشن شود و احتمال می رود که حسودان گوشت را سرقت نموده در لانه شغال گذاشته باشند، پس شیر توجه کرد و شغال را احضار نموده گفت که تمایل من به قبول دلایل تو بیشتر از آن چیزی است که دشمنان درباره تو می گویند سپس شغال گفت از مصیبت این تهمت بیرون نمی روم مگر آنکه پادشاه با حیله ای حقیقت موضوع را روشن نماید و بیگناهی من ثابت شود شیر گفت چگونه گفت آن گروهی که این تهمت را زده اند تک تک حاضر کن بگو قضیه برای من روشن نشد و می خواهم دلیل آن را بدانم پس چون آن ها با هم اختلاف کردند پادشاه تاکید کند هر کسی راست بگوید من او را عفو خواهم نمود سپس پادشاه در زمان تحقیق آن ها را از هم جدا کرد و با تهدید و دادن قول بخشش در میان آنان باعث شد عده ای اعتراف کردند و بقیه مجبور به اعتراف شدند و بی گناهی شغال معلوم شد و مادر شیر گفت آنان را که وعده بخشش دادی چاره ای نیست پس شیر از توجه و دقت مادر تشکر کرد و خواست تا شغال را مورد توجه بیشتر قرار دهد ولی شغال گفت پادشاه به عهدهایی که با من بست توجه نکرد و سخنان دشمنان مرا توجه نمود و اکنون نگران آینده هستم و از محبت شما ناامید، زیرا شما با توجه به سابقه خدمت من نمی بایست با یک تهمت کوچک که اگر هم ثابت می شد مهم نبود مرا در معرض هلاکت قرار می دادی پس بین شیر و شغال سخنان زیاد رد و بدل شد و در آخر شغال گفت می خواهم که پادشاه مرا اجازه دهد تا بقیه عمر خود را در خارج از جنگل بگذرانم شیر گفت ما ترا شناختیم و دیگر هراسان و ناراحت نباش سپس آنقدر اصرار کرد که شغال اطمینان خاطر پیدا کرده و بر سر کار خود بر گشت.

باب تیر انداز و ماده شیر

پادشاه گفت آنچه گفتی شنیدم حال برای من در رابطه با کسانی سخن بگو که برای حفظ خود قادر به آزار دیگران باشند ولی به پند خردمندان توجه نمایند و آن عمل نا روا را بجا نیاورند، برهمن گفت داستان این افراد مثل داستان شیر و مرد صیاد است پادشاه گفت چگونه است، گفت آورده اند که در جنگلی شیری با دو بچه خود زندگی می کرد روزی برای شکار بیرون رفت و صیادی آمد و دو بچه او را کشت و پوست آنها را کنده و رفت چون شیر آمد و آن دو بچه را به آن حال دید فریادی کشید و ناله کرد در همسایه او شغال پیری بود به او گفت چه اتفاقی افتاده است شیر ماجرا را گفت و فرزندان را به او نشان داد، شغال گفت عمر تو چند سال است گفت صد سال گفت در این مدت غذای تو چه بوده است گفت گوشت جانوران و حیوانات و مردم، گفت آن زمان که آنان را شکار می کردی آنها پدر و مادر و عزیزان نداشتند که خون آنان را بر زمین می ریختی، شیر گفت حال دانستم و دیگر گوشت نخورده و به خوردن میوه و غذاهای غیر گوشتی قانع شد، بعد از مدتی شغال گفت خوردن میوه ها باعث می شود حیواناتی که غذای آنها میوه است هلاک شوند پس شیر چون این سخن را شنید از خوردن میوه ها هم دوری کرد و روزگار خود را در ریاضت و عبادت صرف نمود.

باب زاهد و مهمان

پادشاه گفت آنچه گفتی شنیدم، اکنون بگو داستان کسانی را که شغل خود را رها می نمایند و به شغل های دیگر مشغول می شوند و چون موفق نمی شوند در شغل قبلی خود نیز نمی توانند کار کنند، برهمن گفت حکایت این اشخاص حکایت آن زاهد است گفت آن حکایت چیست گفت آورده اند در سرزمین قنوج مرد زاهدی زندگی می کرد که دیندار و با تقوی بود روزی مسافری به او میهمان شد زاهد برای او خرما آورد چون از آن خرما می خورد می گفت عجب میوه خوشمزه ای است اگر در ولایت ما پیدا می شد خیلی خوب بود گفتگوی زاهد با آن مرد به زبان عبرانی بود و مورد توجه مهمان قرار گرفت و خواست آن زبان را بیاموزد، زاهد به گفته او عمل کرده ولی کار بر مهمان سخت بود، زاهد گفت هر کس زبان خود نیز رها کند و سعی نماید تا زبان دیگری را جایگزین نماید ممکن است به درد سر آن کلاغ که می خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد دچار شود گفت آن چگونه است گفت آورده اند که کلاغی کبکی را دید که بسیار زیبا راه می رفت، از طرز راه رفتن او لذت می برد سپس تلاش کرد مثل او راه برود ولی نتوانست چون خواست دوباره مثل خودش راه برود آن نیز را فراموش کرده بود پس این داستان کسانی است که از روش اجداد خود دوری می کنند و با غرور سعی می کنند روش دیگری پیش بگیرند ولی استعداد آن را ندارند و به حالت قبل خود نیز نمی توانند بر گردند.

باب پادشاه و برهمن ها

پادشاه گفت حال می خواهم درباره پادشاهان سخن بگویی و درباره اخلاق و صفات آنها. سپس برهمن گفت پادشاهان بایستی علاوه بر شجاعت و اخلاق های نیکو دارای صبر و بردباری باشند و با خردمندان مشورت نماید تا داستان آنها مثل داستان پادشاه هند و مردم او نشود گفت چگونه است گفت آورده اند که در کشور هند پادشاهی به نام هیلار زندگی می کرد شبی هفت بار خواب وحشتناک دید و تمام شب نالید و چون صبح شد همه (پیشوایان دین خود) برهمن ها را احضار کرد و برای آنان این خواب ها را تعریف کرد و آنها گفتند بایستی مهلتی بدهی تا ما در کتاب ها نگاه کنیم و سپس تعبیر آن را بگوئیم و با هم خلوت کردند و گفتند این خبیث تا به حال دوازده هزار نفر از ما را کشته است حالا که بر راز او آگاه شدیم بایستی انتقام آنها را از پادشاه ظالم بگیریم و او از ناچاری با ما مشورت کرده و تا فرصت هست بایستی کاری صورت دهیم و راه چاره آن است که او سخت بترسانیم تا هر چه بگوییم عمل نماید. بعد از آن می گوئیم آن خون که تو را در خواب رنگین کرد و برای تو بدی حاصل می نماید بایستی بدی آن را با قتل نزدیکان خود با شمشیر مخصوص در حضور ما دفع نمایی اگر نام این نزدیکان را خواست می گوئیم پسر، همسر، وزیر، رئیس دربار، آن فیل سفید مخصوص و دو فیل سفید دیگر و آن شتر همه را به شمشیر مخصوص کشته و شمشیر را بشکند و با آنان در خاک پنهان نماید و ما از چهار طرف بیرون آمده و وردهایی به طرف او می خوانیم و از خون به کتف چپ او می مالیم و آنوقت او را شستشو داده به قصر می بریم و می گوئیم بلارفع شده است بعد از آن او با از دست دادن نزدیکان خود در حکومت ضعیف شده سپس او را نابود می نمائیم و اگر به حرف ما گوش نداد می گوئیم در انتظار مرگ و نابودی پادشاهی خود باش، پس با مکر و حیله به نزد پادشاه رفتند و آنچه می خواستند گفتند، پادشاه با ناراحتی گفت راه دیگری بگوئید که من عزیزان خود را نمی توانم هلاک کنم ولی برهمن ها اصرار کردند و پادشاه چون این سخنان را شنید غمگین به گوشه ای رفت و بیرون نمی آمد پس احوال پادشاه در میان مردم شایع شد و وزیر نزد همسر پادشاه رفته و گفت پادشاه دو مرتبه برهمن ها را احضار کرده و گفتگویی بین آنها رد و بدل شده و مرا از آن خبر نمی دهد و می ترسم که آن برهمن ها خدعه ای کرده باشند که کار به پشیمانی برسد پس خبری در آورده تا من فکر و چاره بکار ببرم. سپس همسر شاه پیش پادشاه رفته و علت را جویا شد و پادشاه تمامی آن قضیه و آنچه برهمن ها به او گفته اند را به همسر خود گفت، همسر پادشاه که بسیار با هوش بود به روی خود نیاورد و گفت اگر بدی این خواب به این امور دفع می شود اشکال ندارد ولی باید بدانی که این برهمن ها تو را دوست ندارند و چون آنچه آنان می گویند انجام دهی تنها می مانی و آنها بر امور تسلط می یابند و به صلاح است که با ایدون حکیم هر چند که اصل او به برهمن ها نزدیک است ولی دین و دیانت او بر همه ثابت شده است، مشورت نمایی پس پادشاه پنهانی نزد ایدون حکیم رفت سپس تمامی ماجرا را به ایدون حکیم گفت و مشورت خواست و ایدون گفت پادشاه اشتباه کرد که این خواب ها را با آن طایفه و گروه بیان نمود چون آنها امین و درستکار نبودند و من خواب تو را تعبیر می کنم، آن دو ماهی سرخ که در خواب روی دم خود ایستاده بودند معنی آن است که بزودی از کشور همسایه نماینده به سوی تو خواهد آمد با دو فیل گرانقیمت که روی آنها چهارصد صندوق یاقوت هدیه می آورند و آن خواب که به دنبال پادشاه بودند و پیش او آمدند دو اسب است که برای تو هدیه می آوردند و تعبیر آن ماری که می دوید شمشیری است که شاه دیگر همسایه برای تو هدیه می فرستد و آن خون که پادشاه خود را به آن آغشته کرد لباس گران قیمت از جواهر است که برای تو به هدیه می آورند و تعبیر آن خواب که پادشاه بر شتر نشسته بود آن است که فیل سفیدی از کشور دوست برای تو هدیه آورده و تو بر آن سوار خواهی شد و آن آتشی که روی سر تو آمده بود تاجی است که از کشور دوست برای تو هدیه می آورند و آن مرغی که بر سر تو نوک میزد و تو از آن بابت غمگین بودی تعبیر آن این است که تو یکی از عزیزان خود را از خود دور کرده ای و این است معنی خوابهایی که دیده ای در این هنگام پادشاه خوشحال شد و احترام فراوان به حکیم نمود و سپس هفت روز منتظر شد و در این زمان نمایندگان کشور های همسایه با هدایای خود رسیدند و پادشاه به وزیر و پسر و همسر خود گفت خوب نیست که این هدایا را در نزد خود نگه دارم بلکه بایست آنها را بین شما که به اشاره برهمنهای خبیث در معرض هلاکت افتاده بودید تقسیم کنم و سپس گفت که ملکه همسر او یا تاج و یا لباس را انتخاب کند ملکه خواست تاج را بردارد در عین حال می خواست نظر وزیر را هم بداند ولی وزیر با چشم خود اشاره کرد که لباس را بردار که ناگهان شاه متوجه اشاره چشم وزیر شد و وزیر همچنان چشم خود بسته نگاه داشت تا شاه شک نکند و تصور نماید که چشم او معیوب شده است و ملکه هم تاج را برداشت و وزیر تا چهل سال بعد هم وقتی نزد پادشاه می آمد چشم خود را به این بهانه که معیوب شده است بسته نگه می داشت و با این حیله بد گمانی شاه را دفع می کرد وگرنه شاه هر دو را هلاک می نمود. پادشاه دو همسر داشت روزی در منزل ملکه بود و ملکه تاجی را که پادشاه به او هدیه داده بود روی سر گذاشته و با طبق غذا و برنج روبروی پادشاه ایستاد و شاه از آن غذا می خورد در این لحظه همسر دیگر یا هوی او، آن لباس زیبا را پوشیده از نزد پادشاه عبور کرد ناگهان شاه او را به شدت تحسین کرد و ملکه از روی حسادت سینی غذا را روی سر و صورت پادشاه ریخت پادشاه وزیر را احضار کرد و گفت ببین این نادان با من چکار کرد پس او را به سرعت برده و گردن او را قطع کن تا برای دیگران درس عبرتی شود وزیر ملکه را با خود بیرون آورد و پیش خود گفت من نبایستی در این کار تعجیل کنم زیرا ملکه کسی بوده که همه ما را نجات داده و همچنین پادشاه به او علاقه دارد. اگر پادشاه بعدا پشیمان شود مرا مجازات می کند پس من صبر می کنم اگر پشیمان شد ملکه را پیش او می برم و اگر اصرار داشت من چاره ای نخواهم داشت پس ملکه را با عده ای از یاران خود به محل امنی برد و دستور داد با احترام نگهداری کنند و سپس شمشیری را خون آلود کرده و غمگین پیش پادشاه آمد و گفت دستور پادشاه را اجرا کردم چون وزیر آثار پشیمانی را در پادشاه دید گفت پادشاه غمگین نباشد که گذشته ها گذشته است و صحیح نیست که پادشاه دستوری دهد و بلافاصله پشیمان شود خصوصا وقتی که کاری نمی توان کرد و اگر پادشاه اجازه دهد من داستانی در این رابطه می گویم شاه گفت بگو وزیر گفت آورده اند که دو کبوتر با هم زندگانی می کردند و می خواستند برای زمستان خود ذخیره سازی انجام دهد کبوتر نر گفت الان تابستان است و غذا فراوان است ما دانه هایی که را که آورده ایم برای زمستان ذخیره کنیم و سپس با دانه هایی که آورده بودند لانه را پر کردند و این دانه ها نم داشت و وقتی هوا گرم شد گرمی در آن تاثیر کرده و دانه ها خشک شده و مقدار آن کم به نظر آمد وقتی جفت نر به خانه برگشت دید انبار نصف شده است به کبوتر ماده گفت چرا دانه هایی را که برای زمستان نگهداری کرده بودیم خوردی و هر چه او می گفت نخوردم کبوتر نر باور نکرد و آنقدر کبوتر ماده را زد تا او مرد چون زمستان فرا رسید و نم هوا به دانه ها اثر کرد و انبار دوباره به همان وضع اول برگشته و پر شد و کبوتر نر متوجه شد که کبوتر ماده تقصیر نداشته و او اشتباه کرده ولی پشیمانی سودی نداشت پس چون پادشاه این سخنان را شنید گفت به یک کلمه که در حالت ناراحتی دستور دادیم عمل کردی و زن با کمالی مثل ملکه را هلاک کردی و من در مرگ ملکه بسیار ناراحت و غمگین هستم پس وزیر او را به مثل ها و گفته ها ملامت و سرزنش کرد و گفت دو نفر همیشه در غم خواهند ماند اول آنکس که تمام همت خود را در بد کرداری بکار گیرد دوم آنکه در حالی که قدرت دارد کار خوب انجام ندهد و سپس در آخرت حسرت زیاد بکشد پادشاه گفت از مثل تو دوری واجب است وزیر گفت دوری از دو کس واجب است یکی آنکه بدی و خوبی را فرق نگذارد و بازخواست روز قیامت را انکار کند و دیگر آنکس که چشم و گوش و زبان و عورت خود را از حرام نگهبانی نکند و دل خود را از حرص و حسد آزار پاک ننماید ملک گفت مردی حاضر جواب هستی و مهیا، گفت سه نفر چنین هستند اول پادشاهی که با ثروت خود به لشکر و مردم توجه کند دوم زنی که به شوهر خود محبت نماید و سوم عالم و دانشمندی که با عمل باشد. پادشاه گفت: گفتگوی تو مرا به رنج و ناراحتی انداخت وزیر گفت: گرفتاری به رنج و ناراحتی شایسته دو شخص است اول اسب سوار خوش ظاهر ولی آورنده خبر بد دوم، شوهری که زن خوب دارد ولی به او توجه ندارد. پادشاه گفت ملکه را با تلاش ناحق هلاک کردی وزیر گفت تلاش سه نفر تباه است. اول آنکس که لباس سفید بپوشد و در کارگاه شیشه سازی کار کند. دوم آن لباسشویی که لباس بشوید و آن را بالای دست خود ببرد و در آب رودخانه بایستد تا خشک شود و سوم بازرگانی که همسر و فرزند داشته باشد و عمر خود را در سفر بگذراند. پادشاه گفت تو سزاوار آن هستی که به شدت مجازات شوی وزیر گفت دو نفر شایسته اینگونه مجازات هستند اول آن کسی که فرد بی گناهی را مجازات کرده باشد و دیگر آن کس که مردم را مواخذه کند و اگر دلیلی بر کار خود بیاورند نپذیرد. پادشاه گفت به نظر می آید آدم نادان و جاهل و در ضمن وقیح و بی ادب هم هستی گفت سه نفر بر این خصلت هستند اول آن نجاری که چوب می تراشد و در خانه قرار می دهد به نحوی که تمامی فضای خانه را پر می کند و دوم کسی که پنبه زنی می کند ولی کار را بلد نیست و سر و کله مردم را مجروح می کند و از مزد هم محروم می شود. سوم ثروتمندی که در شهر های غریب ساکن شود و مال و اموال او به دست دشمن و دزد بیفتد و خانواده او محروم بمانند. پادشاه گفت آرزویم دیدن ملکه می باشد وزیر گفت سه نفر آرزوی چیزی را داشته باشند ولی به آن نرسند اول آن انسان تباهکار که آرزو دارد ثواب اعمال نیکوکاران به او داده شود و دوم انسان بخیلی که آرزو دارد از او مانند افراد کریم و بخشنده تعریف و تمجید شود و سوم آن جاهل و نادانی که همیشه در مسیر شهوت و حرص و حسد و خشم می باشد ولی آرزو دارد که جایگاه او با جایگاه صالحان برابر باشد. پادشاه گفت من خود را در این بدبختی انداختم وزیر گفت سه شخص خود را در رنج و عذاب می اندازند اول آن جنگجویی که در جنگ بی جهت غفلت می کند تا زخمی سنگین و کاری به او وارد آید دوم آن بازرگان حریص و بی وارث که از طریق ربا خواری بر ثروت خود اضافه می کند و در حال مرگ او می رسد و رنج و بد بختی آخرت نصیب او می شود. و سوم آن پیر مردی که زن نا نجیب و بد کاره می گیرد و هر روز چنان بلا به روزگارش می آید که مرگ را آرزو می کند و سر انجام به همین درد هم هلاک می شود. پادشاه گفت ما در چشم تو تا این حد حقیر شده ایم که تو خود را مجاز می دانی با ما اینگونه سخن بگویی وزیر گفت سه نفر در چشم خادم حقیر می شود: اول آن خادمی که صبح و ظهر و شب با صاحب و کارفرمای خود باشد و کارفرما نیز شوخی باز و بی ادب باشد و از جایگاه ریاست خود آگاه نباشد. دوم آن نوکر خانواده که بر اموال کارفرما مسلط باشد به نحوی که پس از گذشت مدتی ثروت او از ثروت کارفرما بیشتر شود و سوم آن نوکر و خادمی که در حریم رئیس خود بدون آنکه استحقاق آن را داشته باشدمورد اعتماد قرار می گیرد و از این طریق بر تمامی اسرار زندگی آنها آگاه می شود، سپس پادشاه گفت ای وزیر تو را فردی سبک سر و کسی که از حد خود پا فراتر گذاشته می بینم وزیر گفت سه نفر شایسته این خطاب هستند اول آن شخصی که بخواهد فردی جاهل و نادان را به راه راست هدایت کند، پس او را به کسب علم و دانش تشویق نماید و همین که آن نادان جاهل به جایی رسید به این شخص فحش و نا سزا گوید که البته پشیمانی فایده ندارد و دوم آن شخصی که فرد احمق را بر خویشتن مسلط کند و در اسرار زندگی محرم خود نماید که هر ساعت به مردم دروغی را از او نقل می کند و یا کار زشتی را به او نسبت می دهد و سوم آنکس که راز های زندگی خود را با کسی می گوید که او راز زندگی خود را از کسی پنهان نمی کند. سپس پادشاه گفت اعمال و رفتار تو نشانه جهل و نادانی توست وزیر گفت جهل و نادانی سه شخص از حرکات آنان معلوم می شود اول شخصی که اموال خود را به دست افراد ناشناس دهد و شخصی را که نمی شناسد به عنوان داور بین خود و دشمن قرار دهد. دوم آن شخصی که ادعای شجاعت و ایستادگی و ثروت و داشتن دوستان فراوان کند و به روز جنگ و بروز نکبت و بد بختی و در میان ثروتمندان و هجوم دشمنان نتواند ادعای خود را ثابت کند و سوم آنکس که ادعای گذشت از لذات دنیایی دارد ولی در عمل بنده شهوات و لذت های دنیایی است. پادشاه گفت با این سخنان می خواهی به من کشور داری یاد دهی و عقل خود را به مردم نشان دهی. وزیر گفت سه نفر تصور می کنند که دانا هستند ولی در حقیقت نادان هستند اول آن مطرب که نوآموز است و زیر و بم کار موسیقی را نمی داند و فکر می کند که مهارت دارد. دوم نقاشی که بی تجربه است ولی خود را نقاش می داند و سوم نادانی که در محافل ادعای دانایی کند و در وقایع مهم خود را رسوا نماید. پادشاه گفت ملکه را به ناحق کشتی وزیر گفت سه نفر در امور به ناحق اقدام کنند اول آن شخصی که زیاد دروغ بافی کند و در حرف و عمل خود تحقیق نکند. دوم انسان سست اراده که بر کنترل خشم خود قادر نباشد و سوم پادشاهی که همه را در جریان امور خود مخصوصا در کار های بزرگ قرار می دهد. ملک گفت : سخنان تو باعث شده است که ما از تو ترس به دل راه بدهیم وزیر گفت بروز ترس از چند نفر بی دلیل و غیر موجه است. اول ترس آن پرنده کوچکی که روی شاخه باریکی نشسته و می ترسد که آسمان روی او بیفتد، پس یک پای خود را بالا می برد تا جلوی افتادن آسمان را بر روی خود بگیرد. دوم درنا که از ترس سنگینی وزن خود، هر دو پای خود را روی زمین قرار نمی دهد و سوم کرمی که غذای او از خاک است و می ترسد منبع غذایی او تمام شود و چهارم خفاشی که روز بیرون نمی آید از ترس آنکه مبادا مردم عاشق جمال او شده و او را همچون سایر پرندگان گرفته و در قفس قرار دهند. پادشاه گفت بعد از ملکه دیگر بایستی با خوشی و خرمی خداحافظی کنم، وزیر گفت این موضوع در رابطه با دو نفر صادق است اول آن عاقلی که به مصاحبت نادانان گرفتار شود و دوم آن فرد بد اخلاقی که نمی تواند از بد اخلاقی خود دست بردارد. پادشاه گفت تو دیگر بین خوب و بد فرق نمی گذاری وزیر گفت چهار نفر به این وضع مبتلا می شوند اول آنکه به دردی دائم و مرض سخت مبتلا شود و دوم خادم خائن و گناهکار که با کارفرمای قدرتمند روبرو شود و سوم آنکس که با دشمنی قدرتمند و شجاع روبرو شود و چاره ای نداشته باشد و چهارم ستم کار جابری که در دست ظالم تراز خود بیفتد و راه نجات نداشته باشد، پادشاه گفت تو تمام خوبی ها را گم کرده ای، وزیر گفت این صفت برای چهار نفر شایسته است اول آنکه ظلم و ستم را فضیلت و خوبی بداند، دوم آن کس که به فکر خود مغرور باشد و سوم آنکه با دزدان دوستی کند و چهارم آنکه زود خشمناک شده و دیر راضی شود. سپس پادشاه گفت دیگر به تو اطمینان نمی توان کرد، وزیر گفت به چهار نفر نمی توان اعتماد کرد. اول ماری که آشفته و هراسان است دوم حیوان وحشی گرسنه و سوم پادشاه بی رحم و چهارم حاکم بی دین، پادشاه گفت دیگر دوستی تو با ما تضاد است، وزیر گفت چهار چیز با چهار چیز سازش ندارند. اول انسان صالح با انسان فاسد و خیر و شر و نور و ظلمت و روز و شب. پادشاه گفت دیگر بر تو اعتماد ندارم، وزیر گفت به چهار نفر نبایست اعتماد کرد اول دزد بی فکر و نادان دوم بی حیای فحاش سوم فردی که عادت به فحش دادن داشته و آزرده شده باشد و چهارم افراد بی عقل و نادان. پادشاه گفت غم من در درد دوری ملکه شفا نمی پذیرد، وزیر گفت برای پنج گروه از زنان غم خوردن شایسته است اول برای آن زن هایی که دارای اصل و نسب و زیبا و با عفت هستند. و دیگر آن زن هایی که دانا و بردبار و یکدل باشند و همچنین زن هایی که در بد و خوب و خیر و شر با شوهر همراه باشند و چهارم زن هایی که در مصاحبت با آنان منفعت بسیار برای شوهر حاصل شود، پادشاه گفت اگر کسی بتواند ملکه را به من برساند بیشتر از آنچه فکر کند به او ثروت می بخشم، وزیر گفت مال و ثروت برای چهار نفر از جان آنها عزیز تر است اول آنکس که به جنگ رود تا مزدی بگیرد دوم آنشخص که زیر دیوار های سنگین و خطرناک قلعه های دشمن، سوراخ حفر نماید و سوم آن شخص که در دریا بازرگانی کند و چهارم آنکس که در معادن زیر زمین کارگری کند. پادشاه گفت در دشمنی، دل ما را چنان مجروح کردی که مرهم پذیر نیست، وزیر گفت این دشمنی میان چهار گروه قابل قبول است گرگ و میش، گربه و موش، بازشکاری و دراج، جغد و کلاغ، پادشاه گفت با این سخنان خدمت تمام عمر خود را به من نابود کردی، وزیر گفت هفت گروه به این صفت مبتلا می شوند. اول آن کسی که خوبی های خود را با منت و اذیت باطل می کند و دوم پادشاهی که در درگاه خود اشخاص تنبل و دروغگو را تربیت کند سوم صاحب منصب بد رفتار که بد رفتاری او از خوش رفتاری او بیشتر باشد چهارم مادر دلسوز که در پذیرایی فرزند سرکش و نابکار زیاده روی نماید پنجم مرد کریم و بخشنده ای که فرد مکار و خائن را به امانت داری خود انتخاب کند و ششم آن شخص که به بد گویی دوستان درباره خود افتخار کند و آن کس که به زاهدان احترام نکند، پادشاه گفت زیبایی ملکه را با هلاکت او بزیر خاک بردی، وزیر گفت پنج چیز خوبی ها را نابود می کند. اول خشم و غضب که بردباری را نابود می کند و دوم جهلی که علم را نابود نماید و سوم غمی که عقل را بپوشاند و تن او را بیمار کند. و چهارم جنگ دائم که او را به کام مرگ کشد و پنجم گرسنگی و تشنگی، پادشاه گفت پس از این گفتگو، من دیگر کاری با تو ندارم، وزیر گفت اندیشمندان از مصاحبت با شش گروه دوری می نمایند اول از کسی که جاهل است که از او دوری نموده و او را طرف مشورت قرار نمی دهند، دوم دوری می کنند از شخص بی حوصله که تحمل کار های بزرگ را ندارد و سوم از دروغگویی که از فکر خود به تعجب در می آید و چهارم حریصی که مال را بر وجود خود ترجیح می دهد و پنجم ضعیفی که سفر دور و دراز انتخاب کند و ششم انسان خودبینی که معلم اخلاق او را قبول نداشته باشد، پادشاه گفت تا زمانی که تو را آزمایش نکرده بودم خوب بودی، وزیر گفت جوهر ده نفر در آزمایش معلوم می شود اول شجاع در جنگ، دوم برزگر در کشاورزی، سوم صاحب کار در گرفتاری، چهارم بازرگان در زمان حساب و کتاب، پنجم دوست در وقت نیاز، ششم اهل و عیال در زمان نکبت و هفتم زاهد در وقت کسب ثواب، هشتم صبر انسان در فقر و نهم زهد کسی که ترک مال نموده و دهم عفت ورزی برای کسی که قدرت دارد به عدم عفت ورزی و عدم خویشتن داری. چون سخن به اینجا رسید پادشاه در غم و اندوه فراوان فرو رفت و وزیر ساکت شد و پیش خود گفت حال بایستی او را به دیدار ملکه شادمان نمایم پس گفت ای پادشاه من دستور شما را اجرا نکردم و ترسیدم که پشیمان شوی و آگاه باش که ملکه زنده است و اگر می خواهی مرا مجازات کن زیرا که دستور تو را اجرا نکردم. پادشاه چون این خبر را شنید گفت می دانستم که در اجرای فرمان من، با توجه به شناختی که در عقل و درایت تو داشتم تامل می کنی. زیرا می دانستی که ملکه علیرغم این خطا شایسته این مجازات نیست پس وزیر ملکه را به حضور پادشاه برد و پادشاه پاداش فراوان به وزیر و ملکه داده و مجازات سختی را نسبت به برهمن ها اعمال کرد و ایدون حکیم را پاداش فراوان عطا نمود.

باب زر گر و جهانگرد

پادشاه گفت شنیدم و آگاه شدم بر داستان بردباری و دانستیم فضیلت این صفت را بر صفات خوب دیگر، حال داستان پادشاهان دیگر را در نحوه بکار گیری خدمتگزاران بیان کن، برهمن پاسخ داد واجب است بر پادشاهان نسبت به شناخت مردم و اندازه کاردانی آنها تا موجبات پشیمانی فراهم نیاید، آنچنانکه حکایت آن طلا ساز است گفت که آن چگونه است. گفت: آورده اند که گروهی از صیادان برای جانوران وحشی چاهی کندند که روزی از قضای روزگار یک ببر و یک بوزینه و یک مار در آن افتادند و بعد از آن یک طلا ساز یعنی زرگری نیز در آن چاه افتاد که این حیوانات به دلیل زخمی بودن به زرگر کاری نداشتند و روز ها گذشت تا یک روز شخصی از آنجا عبور کرد و با خود گفت آن مرد را نجات دهم تا ثواب آن ذخیره آخرت من باشد پس طناب را در چاه انداخت اول بوزینه بالا آمد و بعد از آن مار و نوبت سوم ببر بیرون آمد پس هر سه آنها به آن مرد گفتند چون به ما محبت کردی ما می خواهیم محبت تو را جبران کنیم. بوزینه گفت خانه من در فلان کوه است و ببر گفت من در بیشه و جنگلی در کنار آن کوه زندگی می کنم و مار گفت من هم در شهر نزدیک آنها، در خانه ای منزل دارم پس اگر به ما گذر کردی محبت تو را جبران می نمائیم اما نصیحتی به تو داریم و آن اینکه این مرد را بیرون نیاور زیرا که آدم بدی است و پاداش خوبی را با بدی می دهد و ظاهر او تو را فریب ندهد، مرد حرف آنان را قبول نکرد و طناب را پایین انداخت و زرگر را بالا آورد پس زرگر نیز تشکر فراوان کرده و وعده داد که خوبی او را جبران نماید تا اینکه زمانی بر این ماجرا گذشت و آن شخص که جهانگردی می کرد به همان شهر محل سکونت آنها وارد شد، بوزینه او را شناخت و نزدیک او آمد و میوه های فراوان برای او آورده و مرد کمی جلوتر به ببر رسید ولی از ببر ترسید اما ببر گفت نترس و سپس به باغ رفت و دختر امیر را کشت و جواهرات او را برای آن مرد (که ظاهرا از این موضوع خبر نداشت)، آورد، آن مرد جواهرات را گرفته نزد زر گر آمد تا به قیمت خوب بفروشد زر گر تا جواهرات را دید دانست که متعلق به دختر امیر است، بدون تحقیق و به سرعت نزد امیر رفته گفت جواهرات دختر تو را با قاتل او پیدا کردم و امیر او را دستگیر کرده به زندان انداخت سپس مار بر آن آگاه شده خود را به مرد رسانده گفت من پسر امیر را نیش زده ام و اکنون بیمار است و داروی درمان او این گیاه است سپس گیاهی را به او داد گفت مگر با نجات پسر امیر از این بلا نجات پیدا کنی پس بر بلندی رفته گفت داروی پسر امیر در دست این مرد جهانگرد است و آن مرد پسر امیر را مداوا کرد و گفتگوی امیر با آن مرد باعث شد که بیگناهی او ثابت شود سپس دستور داد آن زرگر خائن را که گناه قتل دختر را به او نسبت داده بود به جای او مجازات نمایند.