• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10540 / دانلود: 2373
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است.

على از زبان على

نويسنده : دكتر سيد جعفر شهيدى

مقدمه

بسم الله الرحمن الرحيم

و صلى الله على سيدنا محمد و آله الطاهرين

ماهها و مى‏توان گفت : سالهاست مى‏خواهم قلم بردارم و صفحه‏هايى پيرامون زندگانى امير مؤمنان علىعليه‌السلام بنگارم. هر بار كه خود را آماده مى‏كنم، ندايى از درونم مى‏شنوم : «آهسته باش ! چه گستاخى! مى‏خواهى در اين ميدان پهناور درآيى و بضاعت اندك خود را بنمايى؟ نمى‏دانى مهتاب به گز پيمودن است و دريا را با مشت تهى نمودن. در ميا! كه عرصه سيمرغ نه جولانگه تو است.» از خود پوزش مى‏خواهم و قلم را به يك سو مى‏نهم. ديرى نمى‏گذرد كه ديگر بار شوق، عنان مى‏گسلاند و بى‏خواست من مرا مى‏راند، كه آخر از مورچه و ران ملخ و پيشگاه سليمان يادگير مگر نمى‏دانى در آستانه بزرگان از هر كس به اندازه توان او چشم مى‏دارند؟ «خدايا! چه بايد كرد؟» سرانجام به خود گفتم درست است كه پرداختن به چنين كار در توان تو نيست، اما به خود منگر كه بضاعتت چيست، بنگر كه سخن درباره كيست. او دستگير ناتوانان است و ياور درماندگان از لطف خدا و سخن شاه اوليا مدد خواه!

شايد آن سان كه در نهج البلاغه به گفته خود عنايتش بود و در ترجمه ياريت نمود، لطف از تو دريغ ندارد و موفقت گرداند، تا هديه‏اى به دوستانش تقديم كنى و بكوش تا آنجا كه مى‏توانى از فرموده‏هاى او به پارسى برگردانى و على از زبان على بشناسانى. اين بار آماده گشتم و اين صفحه‏ها را نوشتم و كتاب را به شيفتگان علىعليه‌السلام . تقديم مى‏كنم. در خواندن آن به نارسائى نوشته من ننگرند، عظمت مقام على را در نظر آورند و به هر حال اين ضعيف را از دعاى خير فراموش نكنند.

و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته

بخش - ١

امير مؤمنان علىعليه‌السلام فرزند ابو طالب و جد او عبد المطلب پسر هاشم است. نام عبد المطلب عامر بود و شيبة الحمد شهرت داشت. گويند چون زاده شد موهايى سپيد بر سر او رسته بود، پس او را شيبه لقب دادند. و چون مطلب عموى او پس از مرگ هاشم به مدينه رفت و شيبه را با خود به مكه آورد، از او پرسيدند : «اين كودك كيست؟» گفت : «بنده من است.» و گفته‏اند مردم چنان پنداشتند كه مطلب در اين سفر بنده‏اى با خود آورده است. از اين رو عامر به عبد المطلب مشهور گرديد. عبد المطلب فرزند هاشم است و هاشم پسر عبد مناف. خاندان هاشم شاخه‏اى از عبد مناف‏اند و شاخه ديگر آن بنى عبد شمس نياى امويان است. و هر دو خاندان از قريش‏اند خاندان هاشم در قريش به بزرگوارى و گشاده‏دستى شناخته بودند، هر چند مكنتى چون خاندان عبد شمس نداشتند.

مادرش فاطمه، دختر اسد بن هاشم بن عبد مناف است. فاطمه چندى تربيت رسول خدا را عهده‏دار بود و براى او چون مادر مى‏نمود. او از جمله مسلمانان صدر اول است كه به مدينه هجرت كرد رسول خدا پيوسته او را گرامى مى‏داشت و چون درگذشت او را در پيراهن خود كفن كرد.(١)

كنيه مشهور او ابو الحسن و لقب‏هايش فراوان است. از آن لقب‏ها آنچه ميان ايرانيان شهرت دارد اسد الله و حيدر است.

لقب اسد الله را رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو داد(٢) و مادرش وى را حيدر خواند چنانكه در بيتى كه به حضرتش منسوب است آمده :

أنا الذى سمتنى امى حيدره

كليث غابات كريه المنظره(٣)

و حيدر در لغت عربى به معنى شير، است.

ولادت او را روز جمعه سيزدهم رجب، يا بيست و سوم آن ماه و بعضى نيمه شعبان نوشته‏اند چه سالى؟ سى سال يا بيست و نه سال پس از عام الفيل. عام الفيل چه سالى بوده است؟ سالى كه أبرهه سردار حبشى با پيلهاى خود براى ويران كردن مكه آمد. اما آن چه سالى بود؟ در آن روزگار ضبط دقيق روز و ماه و حتى سال را نمى‏توانستند، چرا كه بيشترين مردم خواندن و نوشتن نمى‏دانستند حادثه‏ها در ذهن اين و آن بود نه در صفحه كاغذ. و چون حادثه‏اى بزرگ پديد مى‏آمد آن را مبدأ تاريخ قرار مى‏دادند. آمدن پيلان به مكه و كشته شدن آنها به سنگ‏ريزه‏هايى كه پرندگان مى‏افكندند، واقعه‏اى بزرگ بود، بدين رو تاريخ را با سال آن واقعه در حافظه نگاه مى‏داشتند

چون رسول خدا در عام الفيل به دنيا آمده است و سن او هنگام رحلت ٦٣ سال بود، ولادت او را بين ٥٦٩ تا ٥٧٠ ميلادى ضبط كرده‏اند. و چون ولادت على را در سى سالگى رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نوشته‏اند بايستى علىعليه‌السلام در ٥٩٩ يا ٦٠٠ ميلادى تولد يافته باشد.

عالمان شيعه عموما و گروهى از دانشمندان سنت و جماعت نوشته‏اند علىعليه‌السلام در خانه كعبه به دنيا آمد. اما بعضى از سنيان يا اين مكرمت را براى او ننوشته‏اند و يا آن را نپذيرفته‏اند مسعودى نويسد : «در كعبه زاده شد.»(٤) مفيد نوشته است : «پيش از او و بعد از او كسى در خانه كعبه به دنيا نيامد.»(٥)

مؤلف سيرة الحلبيه نوشته است : «علىعليه‌السلام در سن سى سالگى رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در كعبه متولد شد.»(٦) در ديوان سيد حميرى كه با تحقيق شاكر هادى شكر در بيروت چاپ شده قطعه‏اى ديده مى‏شود كه مطلع آن اين است :

ولدته في حرم الإله و أمنه

و البيت حيث فناؤه و المسجد(٧)

مصحح ديوان اين قطعه را از مناقب ابن شهر آشوب و دلائل صدوق آورده است. در مناقب اين بيت‏ها و نيز بيت‏هاى ديگرى در اين باره از محمد بن منصور سرخسى آمده است.(٨) پس شهرت واقعه در آغاز سده چهارم مسلم بوده است و اگر بيت‏ها از سيد حميرى باشد اين داستان در آغاز سده دوم هجرى نيز شهرت داشته است. در اثبات اين فضيلت كتابهايى نوشته‏اند كه از متأخران مرحوم شيخ محمد على اردوبادى را مى‏توان نام برد كه نگارنده را با او دوستى بود.

در اينجا به مناسبت، داستانى را مى‏آورم كه پنجاه و چند سال پيش برايم رخ داد. ساليانى كه در نجف اشرف به سر مى‏بردم، مبتلا به درد چشم شدم بسيار آزارم مى‏داد. دو سه بار به مطب پزشكى به نام دكتر محمد العيد رفتم و هر بار يك ربع دينار، يعنى اندكى كمتر از يك چهارم ماهيانه‏ام را به او مى‏دادم. قطعه فلزى به پلك چشمم مى‏كشيد و مى‏گفت : «همت جوانان را دارى.» چرا چنين مى‏گفت؟ نمى‏دانم. اگر درد چشم بيشتر نمى‏شد كمتر نمى‏گرديد پسين روزى در يكى از ايوان‏هاى صحن مقدس روبروى گنبد مطهر نشسته بودم افسرده و از رنج چشم آزرده، روى به گنبد كردم و گفتم : «يا على من براى درس خواندن به شهر تو آمده‏ام و تنها وسيلتم چشم است.»

گريه‏ام گرفت، دو رباعى به ذهنم آمد و در آن حال زمزمه كردم :

اى بارگهت قبله‏گه اهل نياز

وى روضه حضرت تو خلوتگه راز

در خانه كعبه زادى و زادگهت

شد قبله مسلمين بهنگام نماز

اى ذات خداى را تو مرآت جلى

وى نور مبين كاشف سر ازلى

در مدح تو اين بس كه نبودى

دوزخ‏ لو اجتمع الناس على حب على

در همين حال بودم كه يكى از آشنايان كه نامش را فراموش كرده‏ام به صحن درآمد. مرا ديد و حالم را پرسيد. گفتم : «از چشم درد رنج مى‏برم.» گفت : «فردا بيا با هم به كوفه برويم سيد احمد ربيعى چشمت را ببيند.»

فردا به همراهى او به كوفه رفتم به خانه سيد درآمديم. پيرمردى بود نورانى در زير زمين خانه نشسته، تنى چند گرد او. نوبت به من رسيد با ذره‏بينى درشت چشمم را نگاه كرد. پاره‏اى كاغذ برداشت و چيزى بر آن نوشت و چون بدستم داد، نوشته بود آرجدل. گفت : «روزى سه بار در چشم بريز.» دو بار ريختم و نمى‏دانم به نوبت سوم نيازى افتاد يا نه، همان روز درد چشم آرام گرفت.

آرجدل چنان تأثيرى داشت؟ ، يا حالت افسرده من و نياز به درگاه مولاى كارساز؟ ، يا تصادف؟ هر چه اسمش را مى‏گذاريد بگذاريد. بپذيريد يا نه چشمم بهبود يافت. اما سالها بعد كه چشمم از نو درد گرفت آرجدل سودى نداد. درباره آنچه سروده‏ام، بر من مگيريد و مرا به غلو و يا ترك ادب شرعى كردن نسبت مدهيد. خود مى‏دانيد كه چون بارقه عشق بدرخشد، عقل مى‏گدازد. از اين گذشته مگر شاعر اهل بيت مرحوم سيد جعفر حلى درباره فرزند او نسروده است :

و قد انجلى من مكة و هو ابنها

و به تشرفت الحطيم و زمزم

بخش - ٢

چنانكه نوشته شد خاندان هاشم از مكنت چندانى برخوردار نبودند. ابوطالب كه در كودكى سرپرستى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بر عهده گرفت، فرزندان و عيال بسيار داشت. قريش را سالى سخت پديد آمد. محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عموى خود عباس را گفت : «برادرت ابوطالب نانخور فراوان دارد و چنين كه مى‏بينى مردم در سختى به سر مى‏برند، بيا نزد او برويم و از آنان بكاهيم. من از پسران او يكى را برمى‏دارم تو هم يكى را، و سرپرست آنها مى‏شويم.» عباس پذيرفت. نزد ابوطالب رفتند و داستان را با او در ميان نهادند. ابوطالب گفت : «عقيل را برايم بگذاريد و هر چه خواهيد بكنيد.» محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را و عباس جعفر را گرفت.(٩) از اين رو على در خانه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در دامان او پرورده شد و خود در اين باره چنين گويد :

«در پى او بودم چنانكه شتربچه در پى مادر، هر روز براى من از اخلاق خود نشانه‏اى بر پا مى‏داشت و مرا به پيروى آن مى‏گماشت.»(١٠)

هر چه بيشتر مى‏باليد رسول خدا بيشتر به او و تربيت او مى‏افزود و او در اين باره چنين فرمود :

«آنگاه كه كودك بودم مرا در كنار خود نهاد و بر سينه خويشم جا داد. و مرادر بستر خود مى‏خوابانيد چنانكه تنم را به تن خويش مى‏سود و بوى خوش خود را به من مى‏بويانيد.»(١١)

هنگامى كه رسول خدا در كوه حرا به رتبت پيمبرى مشرف گرديد و به خانه بازگشت در خانه او خديجه، على و زيد پسر حارثه به سر مى‏بردند. چنانكه در تاريخ تحليلى نوشته‏ام او حالت و رسالت خود را بيش از آنكه به ديگران بگويد به اين سه تن گفت و هر سه بدو گرويدند. بى‏هيچ چون و چرا، باور داشتنى است كه علىعليه‌السلام نخستين مرد در پذيرفتن دين اسلام باشد. او در اين باره چنين مى‏گويد :

«هر سال در حرا خلوت مى‏گزيد من او را مى‏ديدم و جز من كسى وى را نمى‏ديد. آن هنگام جز خانه‏اى كه رسول خدا و خديجه در آن بود در هيچ خانه‏اى مسلمانى راه نيافته بود. من سومين آنان بودم روشنايى وحى و پيامبرى را مى‏ديدم و بوى نبوت را مى‏شنودم.»(١٢) و در جاى ديگر مى‏گويد :

«هيچ كس پيش از من به پذيرفتن دعوت حق نشتافت، و چون من صله رحم و افزودن در بخشش و كرم نيافت.»(١٣)

ابن هشام از ابن اسحاق آورده است :

«نخستين مرد كه به رسول خدا گرويد و او را بدانچه از جانب خدا آورده بود گواهى داد، على بن ابى طالب بود. در آن هنگام ده سال از عمر وى مى‏گذشت و از جمله نعمت‏هاى خدا بر على آن بود كه پيش از اسلام در كنار رسول خدا به سر مى‏برد.»(١٤)

در آغاز اسلام، خواندن مردم به مسلمانى پنهانى بود. اين مدت را سه سال نوشته‏اند و چون آيه( وَأَنذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ ) (١٥) نازل شد پيغمبر به على گفت : «خدا مرا فرموده است خويشاوندان نزديكم را به پرستش او بخوانم گوسفندى بكش و صاعى نان و قدحى شير فراهم كن.»

على چنان كرد. در آن روز چهل تن يا نزديك به چهل تن از فرزندان عبد المطلب فراهم آمدند، و همگى از آن خوردنى سير شدند. اما همينكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواست سخنان خود را آغاز كند، ابو لهب گفت : «او شما را جادو كرد.» و مجلس بهم خورد. روزى ديگر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را خواند و گفت :

«اى فرزندان عبد المطلب گمان ندارم كسى از عرب براى مردم خود بهتر از آنچه من براى شما آورده‏ام آورده باشد. دنيا و آخرت را براى شما آورده‏ام.»(١٦)

آنگاه رسالت خود را به خويشاوندان رساند و گفت كدام يك از شما مرا در اين كار يارى مى‏كند تا برادر و وصى من و خليفه من در ميان شما باشد؟ همه خاموش ماندند. على گفت :

«اى فرستاده خدا آن منم.»

پيغمبر فرمود :

«اين وصى من و خليفه من در ميان شماست. سخن او را بشنويد و از او فرمان بريد.»(١٧)

از اين روز على به جانشينى و وصايت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گماشته شد و چنانكه خواهيم نوشت در روز هيجدهم ذو الحجه سال دهم هجرت كه به واقعه غدير معروف است خلافت او بر همه مسلمانان اعلام گرديد.

على پيوسته در كنار پيغمبر بود و نگهبانى او مى‏نمود ابن ابى الحديد از امالى محمد بن حبيب آورده است :

«ابوطالب بر جان پيغمبر مى‏ترسيد. بسا شب هنگام نزد بستر او مى‏رفت و او رابرمى‏خيزاند و على را بجاى وى مى‏خواباند.»

شبى على گفت : «من كشته خواهم شد.» ابوطالب در چند بيت بدو چنين گفت :

«پسرم! شكيبا باش كه شكيبايى خردمندانه‏تر است و هر زنده‏اى مى‏ميرد. بلايى است دشوار اما خدا خواسته است دوستى فداى دوستى شود. دوستى والا گهر، كريم و نجيب. اگر مرگى رسيد تنها براى تو نيست، هر زنده‏اى مى‏ميرد.»

على چنين پاسخ مى‏دهد :

«مرا در يارى احمد شكيبايى مى‏فرمايى؟ بخدا آنچه گفتم از بيم نبود. من دوست مى‏دارم يارى مرا ببينى و بدانى. من پيوسته فرمان‏بردار تو هستم، من احمد را كه در كودكى و جوانى ستوده است براى رضاى خدا يارى مى‏كنم.»(١٨)

هنگامى كه قريش بنى‏هاشم را در شعب ابو طالب در بندان كردند، ابوطالب در جمله آنان بود او على را به نگهبانى محمد سفارش مى‏نمود. دور نيست داستانى را كه ابن ابى الحديد آورده در اين روزها رخ داده باشد.

_____________________________________

پي نوشت ها :

١. ارشاد، ج ١، ص ٢

٢. ذخائر العقبى، محب الدين طبرى ص ٩٢ و بعضى كتابهاى ديگر.

٣. طبقات، ج ٢، بخش ١، ص ٨١. و در بعض مأخذها نيم بيت دوم چنين است : «ضرغام آجام و ليث قسورة»

٤. مروج الذهب، ج ٢، ص ٢

٥. ارشاد، ج ١، ص ٢

٦. السيرة الحلبيه، ج ١، ص ١٣٩

٧. ديوان، ص ١٥٥

٨. مناقب، ج ٢، ص ١٧٥ـ ١٧٤

٩. طبرى، ج ٣، ص ١١٦٤ـ١١٦٣ و نيز اسناد ديگر.

١٠. خطبه ١٩٢ (قاصعه)

١١. همان خطبه.

١٢. همان خطبه.

١٣. خطبه ١٣٩

١٤. سيره ابن هشام، ج ١، ص ٢٦٤

١٥. خويشاوندان نزديك خود را بترسان. شعرا، ٢١٤

١٦. سيره ابن اسحاق، ص ١٢٧

١٧. طبرى، تاريخ الرسل و الملوك، ج ٣، ص ١١٧٢ـ ١١٧١

١٨. شرح نهج البلاغه، ج ١٤، ص ٦٤

بخش - ٣

كسانى كه با تاريخ اسلام آشنايند مى‏دانند، در روزگارى كه از آن سخن مى‏گوييم، در مكه نه قانونى بود كه امنيت اجتماعى را نگهبان باشد، و نه دينى كه مردم را از كار زشت باز دارد. قبيله‏ها به آئين سنتى خود زندگى مى‏كردند، و آنان كه در مكه مى‏زيستند با يكديگر پيمان‏هايى داشتند. از جمله آنكه هيچ قبيله‏اى با قبيله ديگر درنيفتد. و آنجا كه لازم است، بايد از يكديگر حمايت كنند. با گرويدن تدريجى مردم مكه به مسلمانى، پايدارى اين پيمانها مشكل گشت و قريش خطر را نزديك ديد.

جوانانى از خاندان‏هاى گوناگون مسلمان مى‏شدند، در حاليكه پدرانشان بر شرك بودند، زنى از تيره‏اى مسلمان مى‏شد، شوى او كه از تيره ديگر بود در كفر به سر مى‏برد. برادرى در كنار پيغمبر ايستاده بود و برادرش با پيغمبر دشمنى مى‏كرد. نتيجه آنكه پيوندها هر روز سست‏تر مى‏گرديد و بر نگرانى سران قبيله‏ها مى‏افزود.

هر چه مسلمانى در خاندان‏ها پيشتر مى‏رفت، اين شكاف فراخى بيشترى مى‏يافت. قريش كه پيرامون مكه مى‏زيست و قصى (پسر كلاب جد آنان) ايشان را به درون شهر مكه آورد بازرگانى مكه را در اختيار گرفته بود. كاروان آنان سالى دو بار به جنوب و شمال عربستان مى‏رفت و سود سرشارى نصيبشان مى‏گشت. معروف است كه پول جاى امن مى‏خواهد، اما مكه اندك اندك امنيت خود را از دست مى‏داد. هر چه مى‏گذشت‏ثروتمندان بر زوال ثروت خويش بيشتر مى‏ترسيدند. چنانكه در ديگر كتابها نوشته‏ام قريش از اينكه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مردم را به خداى يگانه مى‏خواند بيمى نداشت، چرا كه بتان را از روى اعتقاد ارزشى نمى‏نهاد. اما در ميان آنچه پيغمبر از زبان وحى بر مردم مى‏خواند آيه‏هايى بود كه از آن مى‏ترسيدند، و آن را براى ثروت خود تهديدى مى‏ديدند؛سفارش يتيمان، سخت نگرفتن بر بردگان، پرهيز از اندوختن مال و رعايت حال عيال. ناچار براى زدودن اين خطر بتان را وسيلت ساختند، و بگوش مردم درانداختند كه محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خدايان را دشنام مى‏دهد بدين رو هر روز بر نو مسلمانان سخت گرفتند و بر سخت‏گيرى افزودند. رسول خدا به مسلمانان رخصت رفتن به حبشه را داد. سران قريش تنى چند را نزد پادشاه حبشه فرستادند و از او خواستند آنان را به اين فرستادگان بسپارد. اما جعفر پسر ابوطالب در مجلس پادشاه وى را از دعوت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه ساخت و او پس از شنيدن آيه‏هائى از قرآن، اسلام را ستود و توطئه قريش به نتيجه نرسيد و مهاجران همچنان نزد نجاشى ماندند. در بندان بنى هاشم در شعب ابوطالب هم سودى نداشت. دشوارتر آنكه يثرب پذيره مسلمانى شد. روبرو شدن با اين پيش آمد براى مردم مكه آسان نبود. اكنون جنوبيان مى‏خواهند سرورى را از شماليان بگيرند و مشتى كشاورز و دسته‏اى خداوندان شتران آبكش بر قريش رياست كند. چنين كارى پذيرفتنى نيست. چه بايد كرد؟ تا محمد كشته نشود اين شعله خاموش نخواهد شد. اما اگر او را بكشند بنى‏هاشم خون‏خواه اويند و هر خانواده از آنها با خانواده‏هايى پيوند دارد، درگيرى ميان قريش پديد مى‏آيد و آرامش به هم مى‏خورد. راهى ديگر بايد جست. يك دو تن نمى‏توانند اين گره را بگشايند، بايد در اين باره به مشورت پرداخت. سران خانواده‏ها در (دار الندوه) كه مجلس شوراى آنان بود گرد آمدند پس از گفتگوى بسيار كه تفصيل آن در كتاب‏هاى سيره از جمله سيره ابن هشام(١) آمده است، همگان بر اين اقدام يك سخن شدند كه از هر قبيله جوانى چابك بگزينند و هر يك از آنان‏شمشيرى برنده در دست گيرد، شب هنگام بر محمد درآيند و به يكبار شمشير خود بر او زنند تا تنى خاص كشنده او نباشد. چون چنين كنند بنى‏هاشم نمى‏توانند با همه قبيله‏ها درافتند، ناچار به خون‏بها گردن مى‏نهند.

جبرئيل رسول خدا را آگهى داد كه بايد اين شب در بستر خود نخوابى. رسول خدا على را گفت : «در جاى من بخواب و به تو آسيبى نخواهد رسيد.»

على پرسيد :

ـ«اگر من جاى تو بخوابم تو در امان خواهى ماند.»

گفت : «بلى.»

على لبخندى بر لب آورد و سجده گذارد. آيه و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضاة الله (٢) درباره على در اين حادثه نازل شد. ميبدى نويسد : «و گفته‏اند كه اين آيت در شأن امير المؤمنين على بن ابى طالب آمد. آنگه كه مصطفى هجرت كرد و على را بر جاى خواب خود مى‏خوابانيد»(٣) اما بيشتر مفسران سنى نزول آيه را درباره ديگران نوشته‏اند.

ابن هشام نوشته است : «رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون آمد و مشتى خاك برداشت و بر سر آن گروه پاشيد و آيه‏هاى نخست تا نه سوره يس را خواند و آنان از بيرون رفتن وى آگاه نشدند. علىعليه‌السلام در مكه ماند تا امانت مردمان را كه نزد پيغمبر نهاده بودند به خداوندان آن برگرداند، چرا كه هر كس را امانتى بود و خواستى ضايع نشود نزد او مى‏نهاد.»(٤)

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اندكى پس از آنكه به مدينه رسيد ابو واقد ليثى را با نامه‏اى به مكه فرستاد و از على خواست به يثرب آيد.

على با فاطمه دختر پيغمبر و فاطمه مادر خود و فاطمه دختر زبير بن عبد المطلب كه‏مورخان از آنان به فواطم تعبير مى‏كنند، روانه مكه شد. در ميان راه گروهى از مشركان مكه راه را بر او گرفتند. علىعليه‌السلام با آنان درافتاد و يكى از آنان را كه جناح مولاى حرب بن اميه بود از پا درآورد و مانده آنان پراكنده شدند و على با همراهان سالم به يثرب درآمد.

چنانكه مى‏دانيم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس از پيمان سوم كه در عقبه با نمايندگان يثرب بست بدان شهر رفت و مسلمانان هم رو بدانجا نهادند. مهاجرانى كه از مكه به يثرب رفتند از مردم شمال عربستان و از تيره عدنانى بودند و مردم يثرب از جنوب و از قحطانيان. و اين دو تيره از دير زمان با يكديگر هم چشمى داشتند و هر يك ديگرى را تحقير مى‏كرد. خود را عرب اصيل و تيره ديگر را عرب پيوسته مى‏خواند. اكنون كه همگان مسلمانى پذيرفته‏اند بايد با هم يكدل شوند و كدورتى را كه از يكديگر دارند از دل بزدايند. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر يك از مهاجران را با مردى از انصار برادر ساخت و على بن ابى طالبعليه‌السلام را برادر خود خواند. ابن هشام نوشته است : «رسول الله سيد پيغمبران و امام پرهيزگاران و فرستاده پروردگار عالميان بود. از بندگان خدا همانندى نداشت و على بن ابى طالب برادر او بود.»(٥)