علی از زبان علی
0%
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: مشاهدات: 10553
دانلود: 2373
توضیحات:
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
سال سى و نهم و چهلم هجرى براى علىعليهالسلام سالهايى پر رنج بود، معاويه گروههائى را براى دستبرد و ترساندن مردم عراق و رماندن دل آنان از علىعليهالسلام به مرزهاى عراق فرستاد.
نعمان پسر بشير را با هزار تن به عين التمر كه شهركى در غرب كوفه بود روانه كرد. مالك بن كعب كه در آن هنگام تنها با صد تن در آن شهر به سر مىبرد، براى روياروئى با نعمان از علىعليهالسلام مدد طلبيد. و علىعليهالسلام از مردم كوفه خواست به يارى او بروند، ولى آنان در رفتن كوتاهى كردند. علىعليهالسلام چون سستى آنان را ديد به منبر رفت و فرمود :
«هر گاه بشنويد دستهاى از شاميان به سر وقت شما آمدهاند به خانههاى خود مىخزيد و در به روى خويش مىبنديد چنانكه سوسمار در سوراخ خود خزد و كفتار در لانه آرمد. فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بىنصيب آنكه انتظار يارى از شما برد.( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ ) (١)
آيا اين گفتار و مانند آن در دل سخت آن مردم اثر كرد؟ نه! هم در اين سال معاويه يكى از ياران خود را بنام يزيد بن شجره به مكه فرستاد تا با مردم حج گزارد و از آنان براى وى بيعت گيرد و عامل علىعليهالسلام را از آن شهر بيرون كند. همچنين گروهى را براى غارت به جزيره روان داشت. هم در اين سال سفيان بن عوف را با شش هزار تن فرستاد تا بر مردم هيت(٢) غارت برد.
سفيان دست به كشتار مردم و بردن مالهاى آنان كرد. چون خبر به علىعليهالسلام رسيد در خطبهاى فرمود :
«من شبان و روزان، آشكارا و نهان شما را به رزم اين مردم تيره روان خواندم و گفتم با آنان بستيزيد پيش از آنكه بر شما حمله برند و بگريزيد. اما هيچ يك از شما خود را براى جهاد آماده نساخت و هر يك كار را به گردن ديگرى انداخت. تا آنكه از هر سو بر شما تاخت آوردند و شهرها را يكى پس از ديگرى از دستتان برون كردند.
اكنون سربازان اين مردم غامدى(٣) به انبار درآمده، حسان پسر حسان بكرى(٤) را كشتهاند و مرزبانان را از جايگاه خود راندهاند. شنيدهام مهاجمان به خانههاى مسلمانان و كسانى كه در پناه اسلامند در آمدهاند.
گردن بند و دستبند و گوشواره و خلخال از گردن و دست و پاى زنان درآوردهاند. حالى كه آن ستمديدگان برابر آن متجاوزان جز زارى و رحمت خواستن، سلاحى نداشتهاند. سپس غارتگران پشتوارهها از مال مسلمانان بسته، نه كشته بر جا نهاده و نه خسته، به شهر خود باز گشتهاند اگر از اين پس مرد مسلمانى از غم چنين حادثه بميرد چه جاى ملامت است كه در ديده من شايسته چنين كرامت است.»(٥)
و چون باز هم كندى نشان دادند، خود پياده به راه افتاد و به نخيله رفت. تنى چند در پى او رفتند و گفتند : «امير مؤمنان ما اين كار را كفايت مىكنيم.» فرمود :
«شما از عهده كار خود برنمىآئيد چگونه كار ديگرى را برايم كفايت مىنمائيد؟ اگر پيش از من رعيت از ستم فرمانروايان مىناليد، امروز من از ستم رعيت خود مىنالم، گوئى من پيروم و آنان پيشوا، من محكومم وآنان فرمانروا.»(٦)
معاويه سردارى دگر را به تيماء(٧) فرستاد و او را گفت : «به هر كس از صحرانشينان رسيدى از او صدقه بگير و هر كس را از پرداخت صدقه خوددارى كند بكش.»
به سال سى و نهم معاويه ضحاك پسر قيس را براى غارت و كشتن فرستاد. علىعليهالسلام چون كوتاهى مردم را براى مقابله با او ديد اين خطبه را خواند :
«اى مردمى كه به تن فراهميد و در خواهشها مخالف هميد. سخنانتان تيز، چنانكه سنگ خاره را گدازد و كردارتان كند، چنانكه دشمن را درباره شما به طمع اندازد. در بزم جوينده مرد ستيزيد و در رزم پوينده راه گريز. آنكه از شما يارى خواهد خوار است و دل تيمار خوارتان از آسايش به كنار. براى كدام خانه پيكار مىكنيد؟ و پس از من در كنار كدام امام كارزار مىكنيد؟ به خدا سوگند فريفته كسى است كه فريب شما را خورد و بىنصيب كسى است كه انتظار پيروزى از شما برد.»(٨)
اما شيطان دل آن مردم را چنان پر كرده بود كه موعظت در آن راهى نداشت و امام مىفرمود :
«اى نه مردان به صورت مرد. اى كم خردان ناز پرورد. كاش شما را نديده بودم و نمىشناختم كه به خدا پايان اين آشنايى ندامت بود و دستاورد آن اندوه و حسرت. خدايتان بميراناد كه دلم از دست شما پر خون است و سينهام مالامال خشم شما مردم دون كه پياپى جرعه اندوه به كامم مىريزيد و با نافرمانى و فروگذارى جانب من، كار را به هم در مىآميزيد.»(٩)
و درد دل خود را با خدا در ميان مىنهاد كه :
«خدايا اينان از من خستهاند و من از آنان خسته، آنان از من به ستوهاند و من از آنان دل شكسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار و بدتر از مرا برآنان بگمار.»(١٠)
سپس حجر بن عدى را براى مقابله او فرستاد. جنگ ميان سپاه حجر و ضحاك در گرفت و ضحاك گريخت
معاويه مىدانست تا علىعليهالسلام زنده است گرفتن عراق براى او ممكن نيست. ايالتى ديگر هم مانده بود كه مىبايست آنرا تصرف كند و آن سرزمين مصر بود. مصريان با عثمان دلخوش نبودند و بيم آن بود كه با يارى علىعليهالسلام بر شام حمله برند. و از اين گذشته مصر سرزمين ثروتمندى بود غله و نقدينه فراوان داشت و براى دستگاه حكومت منبعى سرشار به حساب مىآمد، و نبايد آن را از دست داد. مجلسى ترتيب داد و در آن عمرو پسر عاص، ضحاك پسر قيس، ابو الاعور سلمى و تنى چند از ديگر سرشناسان را فراهم آورد. و از آنان رأى خواست. عمرو كه هواى حكومت مصر را در سر داشت و بر سر اين كار با معاويه پيمان نهاده و نزد او آمده بود، گفت :
«لشكرى را با فرماندهاى لايق بدانجا بفرست. چون به مصر رسد موافقان ما بدو مىپيوندند و كار تو پيش مىرود.» معاويه گفت :
«بهتر است به دوستان خودمان كه با علىعليهالسلام ميانه خوبى ندارند نامه بنويسم. اگر مصر بدون جنگ به فرمان ما درآيد چه بهتر، و گرنه آنگاه لشكر مىفرستيم. عمرو تو سختگير و شتابكارى و من مىخواهم كار به نرمى و مدارا پيش رود.» عمرو گفت :
«چنان كن كه خواهى، اما كار ما جز با جنگ پيش نخواهد رفت.»
معاويه نامهاى به مسلمه پسر مخلد و معاويه پسر خديج نوشت. اين دو تن از مخالفان علىعليهالسلام بودند. معاويه آنانرا بدين مخالفت ستود و از ايشان خواست به خونخواهى عثمان برخيزند، و به آنان وعده داد كه در حكومت خود شريكشان سازد. چون نامه معاويه بهآنان رسيد پاسخى بدين مضمون نوشتند :
«ما جان خود را در راه خدا باخته و فرمان او را پذيرفتهايم و از او چشم پاداش داريم تا ما را بر مخالفان پيروز گرداند و از پا درآورنده اماممان را كيفر رساند. ما ديده به حكومت تو ندوختهايم هر چه زودتر سوار و پياده خود را نزد ما بفرست.» چون اين نامه به معاويه رسيد عمرو را با شش هزار تن به مصر فرستاد. عمرو چون بدانجا رسيد سرزمينهاى فرودين مصر را مقر خود ساخت. عثمانيان كه در مصر بودند از هر سو بدو روى آوردند. عمرو نامهاى به محمد پسر ابوبكر كه از جانب علىعليهالسلام حكومت را عهدهدار بود فرستاد و در آن نوشت مردم اين سرزمين تو را نمىخواهند. هر چه زودتر جان خود را نجات بده. پند مرا بشنو و از اينجا برو! محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم ماجرا را به امام نوشت.
امام بدو پاسخ داد :
«ياران خود را فراهم ساز و شكيبا باش من لشكرى به يارى تو مىفرستم.»
سپس مردم را به رفتن مصر و يارى محمد خواند و پاسخ آنان روشن بود.
دستهاى دل به وعدههاى معاويه بسته و دستهاى از جنگ خسته و دستهاى كه در آرزوى پيروزى عراق بر شام بودند و بدان نرسيدند از امام خود گسسته، فرموده او را نپذيرفتند. علىعليهالسلام آنان را چنين مىفرمايد :
«اى مردم كه اگر امر كنم فرمان نمىبريد و اگر بخوانمتان پاسخ نمىدهيد اگر با شما بستيزند سست و ناتوانيد. اگر به ناچار به كارى دشوار درشويد پاى پس مىنهيد. بىحميت مردم انتظار چه مىبريد؟ چرا براى پيروزى نمىخيزيد؟ و براى گرفتن حقتان نمىستيزيد. مرگتان رساد. خوارى بر شما باد. شگفتا! معاويه بىسر و پاهايش را مىخواند و آنان پى او مىروند بىآنكه بديشان كمكى رساند و من عطاى شما را مىپردازم و از گرد من پراكنده مىشويد.»(١١)
پس از اين خطبه جانسوز و كوششى كه چند تن از پيروان راستين امام كردند، دو هزار تن براى رفتن مصر آماده شد. علىعليهالسلام بر آن شد كه حاكمى كارآزمودهتر به مصر بفرستد و گفت :
«مصر را يكى از دو تن بايد سامان دهد. قيس كه او را از حكومت آنجا برداشتم يا اشتر.»
اشتر در آن روزها در نصيبين(١٢) به سر مىبرد. علىعليهالسلام او را خواست و بدو فرمود جز تو كسى نمىتواند كار مصر را سر و صورت دهد.
اشتر روانه مصر شد و جاسوسان معاويه بدو خبر دادند. معاويه نگران شد و دانست اگر اشتر به مصر برسد كار بر هواداران او دشوار خواهد شد. نامهاى به مأمور خراج قلزم(١٣) نوشت كه : «اگر كار اشتر را تمام كنى چندانكه در قلزم به سر مىبرى از تو خراج نخواهم خواست .» چون اشتر به قلزم رسيد وى پيشباز او رفت و او را به خانه خود فرود آورد و خوراكى آلوده به زهر بدو خوراند و او را شهيد كرد. اكنون بايد مالك را بهتر بشناسانيم.
مالك بن حارث بن عبد يغوث از قبيله نخع و لقب او اشتر است. اشتر كسى را گويند كه پلك چشم او گرديده باشد. چون در جنگ يرموك به چشم او آسيب رسيد او را اشتر گفتند. مالك پيش از ظهور اسلام ديده به جهان گشود. ابن سعد او را از تابعان كوفه شمرده است.
ابن حجر در تهذيب التهذيب نويسد : «جاهليت را درك كرد.» ، و در الاصابه نويسد : «له ادراك» معنى آن اين است كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را ديده است يا عصر او را دريافته است. او از ياران وفادار و فداكار امير مؤمنانعليهالسلام است. در جمل و صفين در كنار آن حضرت بود. در نبرد جمل با عبد الله پسر زبير در افتاد. عبد الله آسيبى سبك بدو رساند و اشتر سر او را شكافت و با هم دست به گريبان شدند. گروهى از دو سو به يارى آن دوآمدند. عبد الله به سپاهيان بصره مىگفت : «مرا و مالك را بكشيد.» و آنان اشتر را به نام نمىشناختند و اگر مىگفت : «مرا و اشتر را بكشيد.» اشتر كشته مىشد. مالك از جانب امام ولايت جزيره را يافت. سپس به ولايت مصر منصوب گرديد. عهدنامه مالك اشتر را كه دستور العمل كشوردارى است، بيشتر آنان كه با تاريخ اسلام و زندگانى علىعليهالسلام آشنايند، خواندهاند براى بهرهگيرى بيشتر، ترجمه آنرا در پايان كتاب آوردهام. معاويه پس از شنيدن خبر كشته شدن مالك، گفت : «علىعليهالسلام را دو دست بود يكى در صفين افتاد (عمار) و ديگرى در رسيدن به مصر.»
و چون خبر شهادت او را به علىعليهالسلام دادند گفت :
«مالك چه بود؟ به خدا اگر كوه بود، كوهى بود جدا از ديگر كوهها و اگر سنگ بود، سنگى بود خارا، كه سم هيچ ستور به ستيغ آن نرسد. و هيچ پرنده برفراز آن نپرد.»(١٤)
و در بعضى روايتهاست كه فرمود :
«مالك براى من همچون من بود براى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم .»
از آن سو در مصر ميان محمد و عثمانيان جنگ درگرفت و آنان بر وى پيروز گشتند و او را شهيد كردند. و جسدش را درون خر مرده نهادند و آتش زدند. كار آنان چنان بىرحمانه بود كه چون عايشه شنيد سخت گريست و در پس نماز معاويه و عمرو را نفرين كرد.
چون علىعليهالسلام از كشته شدن محمد آگاه شد، او را ستود و به عبد الله عباس چنين نوشت :
«مصر را گشودند و محمد به شهادت رسيد. پاداش مصيبت او را از خدا مىخواهم. فرزندى خيرخواه و كارگذارى كوشا بود. من مردم را فراوان نه يكبار، خواندم تا به يارى او روند. بعضى با ناخشنودى آمدند. و بعضى به دروغ بهانه آوردند و بعضى بر جاى خود نشستند. از خدا مىخواهم مرا زود از دست اينان برهاند. بخدا اگر آرزوى شهادتم به هنگام رويارويى بادشمن نبود، و دل نهادنم بر مرگ خوش نمىنمود، دوست داشتم يك روز با اينان به سر نبرم و هرگز ديدارشان نكنم.»(١٥)
بدين ترتيب معاويه گامى ديگر به آرزوى خود نزديك شد. شام را در فرمان داشت بر مصر نيز دست انداخت، اكنون نوبت عراق است.
كشته شدن محمد به دست هم پيمانان معاويه و پيروزى عثمانيان، در سپاه علىعليهالسلام بىاثر نماند معاويه در ديده آنان مردى با تدبير و كشورگشا جلوه كرد. دنياپرستان بيشتر از پيش متوجه او شدند تا آنجا كه او را سياستمدارى تيزبين و حاكمى مدبر پنداشتند و از گفتن اين باور نادرست دريغ نمىداشتند. علىعليهالسلام دراين باره فرمود :
«به خدا سوگند معاويه زيركتر از من نيست ليكن شيوه او پيمانشكنى و گنهكارى است. اگر پيمانشكنى ناخوشايند نمىنمود زيركتر از من كس نبود. اما هر پيمانشكنى به گناه برانگيزاند، و هر چه به گناه برانگيزاند دل را تاريك گرداند.»(١٦)
در سال چهلم هجرى معاويه بسر پسر ارطاة را با سه هزار تن براى دستيابى به يمن فرستاد او نخست به مدينه رفت. ابو ايوب انصارى از جانب علىعليهالسلام عامل آن شهر بود. چون بسر بدانجا رسيد، وى گريخت و به كوفه نزد علىعليهالسلام آمد. بسر به شهر درآمد و به منبر رفت و طايفههائى از انصار را خواند. آنگاه گفت :
«شيخ من! شيخ من! كجاست؟ ديروز اينجا بود (عثمان را مىگفت) به خدا اگر فرمان معاويه نبود كسى را كه به سن بلوغ رسيده باشد زنده نمىگذاشتم.»
سپس خانههائى را ويران كرد و به مدينه و از آنجا به مكه رفت سپس روانه يمن شد.(١٧) چون علىعليهالسلام از كار او آگاه گرديد به منبر رفت و گفت :
«شنيدهام بسر به يمن درآمده است. به خدا مىبينم اين مردم به زودى بر شما چيره مىشوند، چه آنان بر باطل خود فراهمند و شما در حق خودپراكنده و پريش. شما امام خود را در كار حق نافرمانيد و آنان در باطل پيرو امام خويش. آنان با حاكم خود كار به امانت مىكنند و شما كار به خيانت. آنان در شهرهاى خود درستكارند و شما فاسد و بدكردار. اگر كاسه چوبينى را به شما بسپارم مىترسم چنگك آنرا ببريد. خدايا اينان از من خستهاند و من از آنان خسته آنان از من به ستوهاند و من از آنان دل شكسته. پس بهتر از آنان را مونس من دار، و بدتر از مرا بر آنان بگمار. خدايا دلهاى آنان را بگداز چنانكه نمك در آب گدازد.»(١٨)
بلاذرى از عبيد الله پسر ابى رافع (كاتب امام) آورده است كه علىعليهالسلام را ديدم مردم بر او گرد آمده بودند چنانكه پاى او را خونآلود نمودند، و او مىگفت :
«خدايا اينان مرا ناخوش مىدارند و من اينان را. مرا از آنان و آنان را از من آسوده گردان و فرداى آن روز شهيد شد.»(١٩)
علىعليهالسلام از يك سو گستاخى معاويه، و از سوى ديگر سستى و دلسردى مردم خود را مىديد. سپس مسلمانان عصر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را به ياد مىآورد، آنان كه دل و زبانشان با خدا و پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم يكى بود، آنان كه به خويش و تبار خويش نمىنگريستند و اگر مىنگريستند رضاى خدا را مىجستند. حال مىبيند از نو جاهليت ديرين زنده شده است و مىفرمود :
«در شگفتم و چرا شگفتى نكنم از خطاى فرقههاى چنين، با گونهگونه حجتهاشان در دين، نه پى پيامبرى را مىگيرند و نه پذيراى كردار جانشيناند. نه غيب را باور دارند و نه عيب را وامىگذارند، به شبهت كار مىكنند و به راه شهوت مىروند. معروف نزدشان چيزى است كه شناسند و بدان خرسندند، و منكر آن است كه نپسندند. در مشكلات خود را پناه جاى شمارند، و در گشودن مهمات به راى خويش تكيه دارند. گوئى هر يك از آنان امام خويش است.»(٢٠)
و نيز اين سخنان : «همانا ياران پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را ديدم. كسى را نمىبينم كه همانند آنان باشد. روز را ژوليدهمو، گردآلود به شب مىرساندند و شب را به نوبت در سجده يا قيام به سر مىبردند گاه پيشانى بر زمين مىسودند و گاه گونه بر خاك بودند. از ياد معاد چنان ناآرام مىنمودند كه گوئى بر پاره آتش ايستاده بودند.»(٢١)
«اى مردم مخالفت با من، شما را به گناه واندارد و نافرمانى من به سرگردانىتان درنيارد و چون سخن مرا مىشنويد، به گوشه چشم بيكديگر منگريد و آنرا نادرست مشمريد. به خدائى كه دانه را كفيد و جاندار را آفريد، آنچه شما را از آن خبر مىدهم از رسول امى است. رساننده خبر دروغ نگفته و شنونده نادان نبوده.»(٢٢)
علىعليهالسلام از دست اين مردم خون مىخورد و شكايت به خدا مىبرد، و اگر كسى را از اهل راز مىديد با او درد دل مىكرد. از آن جمله درد دلى است كه با كميل پسر زياد در ميان نهاده است :
«در اينجا (اشاره به سينه خود كرد) دانشى است انباشته. اگر فراگيرانى براى آن مىيافتم! آرى يافتم! داراى دريافتى تيز بود، اما امين نمىنمود با دين، دنيا مىاندوخت و به نعمت خدا بر بندگانش برترى مىجست، و به حجت علم بر دوستان خدا بزرگى مىفروخت. يا كسى كه پيرو خداوندان دانش است، اما او را بصيرتى نيست كه وى را از شك برهاند لاجرم در گشودن نخستين شبهه درمىماند يا آنكه سخت در پى لذت بردن است و شهوت راندن. هيچيك از اينان پاس دين نمىتوانند و بيشتر به چارپاى چرنده مىمانند.»(٢٣)
آنچه علىعليهالسلام در وصف اين گونه مردم فرمود، حال بيشتر پيروان او در آن دوره پرتلاطم است، و در بيشتر دورهها :
«فرومايگانى رونده به چپ و راست كه درهم آميزند و پى بانگى را گيرند و با هر باد به سوئى خيزند.»
______________________________________
پي نوشت ها :
١. خطبه ٦٩
٢. شهرى بر كنار فرات. اكنون مركز استان دليم (رمادى) در عراق است.
٣. سفيان پسر عوف از بنى غامد از مردم ازد. معاويه او را مأمور غارت بردن به مرزهاى عراق ساخت.
٤. عامل امام بر انبار.
٥. خطبه ٢٧
٦. سخنان كوتاه، ٢٦١
٧. شهركى در شمال جزيرة العرب.
٨. خطبه ٢٧
٩. خطبه ٢٧
١٠. خطبه ٢٥
١١. نهج البلاغه، خطبه ١٨٠، كامل، ج ٣، ص ٣٥٨
١٢. نصيبين شهركى است ميان دجله و فرات و امروز جزء كشور تركيه است.
١٣. بندرى در كنار درياى سرخ.
١٤. كامل، ج ٣، ص ٢٥٣ـ٢٥٢، سخنان كوتاه ٤٤٣٥ و با اندك اختلاف در لفظ.
١٥. نامه ٣٥
١٦. خطبه ٢٠٠
١٧. كامل، ج ٣، ص ٣٨٣
١٨. نهج البلاغه، خطبه ٢٥
١٩. انساب الاشراف، ص ٤٨٨
٢٠. خطبه ٨٨
٢١. خطبه ٩٧
٢٢. خطبه ١٠١
٢٣. نهج البلاغه، سخنان كوتاه، شماره ١٤١
مجموع روايتهائى كه مورخان نخستين درباره شهادت امير مؤمنان آوردهاند، و شيعه و اهل سنت آن را در كتابهاى خويش نقل كردهاند نشان مىدهد كه علىعليهالسلام با توطئه خوارج به شهادت رسيد.
اين روايتها را با اندك اختلاف در كتابهايى چون تاريخ طبرى، تاريخ يعقوبى، ارشاد مفيد، طبقات ابن سعد، نوشته بلاذرى و واقدى مىتوان يافت. و حاصل آن گفتهها اين است كه پس از پايان يافتن جنگ نهروان، دستهاى از خوارج گرد آمدند و بر كشتههاى خود مىگريستند، و آنانرا به پارسائى و عبادت وصف مىكردند. آنگاه گفتند اين فتنهها كه پديد آمد از سه تن برخاسته است : على، عمرو پسر عاص و معاويه. تا اين سه تن زندهاند كار مسلمانان راست نخواهد شد. و سه تن از آن جمع كشتن اين سه تن را به عهده گرفتند.
عبد الرحمن پسر ملجم از بنى مراد كشتن علىعليهالسلام را به عهده گرفت. برك پسر عبد الله از بنى تميم كشتن معاويه را، و عمرو بن بكر از بنى تميم كشتن عمرو پسر عاص را. چه وقت اين كار را انجام دهند؟ گفتند در ماه رمضان اينان به مسجد مىآيند و بايد در آن ماه به كار پرداخت و شب يازدهم يا سيزدهم يا هفدهم ماه رمضان و يا چنانكه ميان شيعه مشهور است شب نوزدهم آن ماه را معين كردند، چرا كه در اين شب اين سه تن از آمدن به مسجد ناچارند. آنكه مامور كشتن عمرو عاص بود ديگرى را كه آن شب جاى او به نماز رفته بود كشت. و آنكه بر معاويه ضربت زد شمشيرش به ران او رسيد و زخمى شدو با خوردن دارو از مرگ رهيد. اما پسر ملجم نيت پليد خود را عملى كرد. آيا به راستى داستان چنين بوده است؟ بايد گفت جاى ترديد است و از آغاز، نشان ساختگى بودن در آن آشكار است. پندارى داستاننويسى ماهر آنرا نوشته است. در ماه رمضان اين هر سه تن به مسجد مىآيند و شب نوزدهم آمدن آنان به مسجد حتمى است.
در اينكه علىعليهالسلام در اين شب به دست پسر ملجم ضربت خورد ترديدى نيست. اما آنكه براى كشتن عمرو عاص رفت چرا مردى خارجه نام را به جاى او كشت؟ آيا عمرو براى وى ناشناس بود و نتوانست او را تشخيص دهد؟ چرا آن شب عمرو به مسجد نيامد؟ آيا كسى او را از توطئه آگاه كرده بود؟
آنچه به نظر درستتر مىآيد اين است كه ريشه اين توطئه را بايد نخست در كوفه، سپس در دمشق جستجو كرد. چنانكه نوشته شد معاويه ميدانست تا علىعليهالسلام زنده است دستيابى به خلافت براى او ممكن نيست. اشعث پسر قيس نيز چنانكه اشارت شد با علىعليهالسلام يكدل نبود. ابن ابى الدنيا كه در سال ٢٨١ هجرى قمرى درگذشته و نوشته او پيش از طبرى و يعقوبى است در كتاب مقتل الامام امير المؤمنين على ابن ابى طالب به اسناد خود از عبد الغفار پسر قاسم انصارى چنين آوردهست :
«از بسيارى شنيدم ابن ملجم شب را نزد اشعث بود و چون سحرگاه شد بدو گفت صبح آشكار شد .»(١) اگر آن سه تن با يكديگر چنان قرارى گذاشته بودند، چرا بايد پسر ملجم با اشعث شب را در مسجد بسر برد و با او گفتگو كند. آيا ميتوان پذيرفت آنكه مىخواهد مخفيانه علىعليهالسلام را بكشد، راز خود را با ديگرى (آنهم با اشعث) در ميان نهد. بلاذرى در كتاب انساب الاشراف آورده است :
گفتهاند پسر ملجم شب را نزد اشعث بن قيس بود و با وى آهسته سخن ميگفت تا آنكه اشعث او را گفت :«برخيز كه بامداد تو را شناساند.»(٢) حجر بن عدى چون گفته او را شنيد گفت :
«اى يك چشم او را كشتى(٣) »
نيز نوشتهاند، بامداد آن روز كه پسر ملجم، علىعليهالسلام را ضربت زد، اشعث پسر خود را به خانه علىعليهالسلام فرستاد و گفت بنگر در چه حالى است. او رفت و بازگشت و گفت چشمهايش به سرش فرو رفته. اشعث گفت :
«به خدا چشمان كسى است كه آسيب به مغز او رسيده.»(٤)
من نمىخواهم همانند تاريخ نويس معاصر اباضى، شيخ سليمان يوسف بن داود، بگويم خوارج ياران علىعليهالسلام بودند، و در كشتن او شركت نداشتند و قبيله بنى مراد كه ابن ملجم از آنان بود در شمار خوارج نيست، و داستان پسر ملجم و آن دو تن ديگر برساخته قصه پردازان معاويه است تا حقيقت را بر مردم نهان سازند.
بر چند جاى كتاب او، هم در حضور وى در الجزيره خرده گرفتم و هم در نامه بدو نوشتم. اما اگر كسى بگويد توطئه شهادت علىعليهالسلام چنانكه بر زبانها افتاده است نيست، گفتهاش را چندان دور از حقيقت نمىدانم. باز هم مىگويم جاى اين احتمال هست كه به اصطلاح اگر سر اين نخ را بگيريم و پيش برويم، به اشعث در كوفه و از آنجا به دمشق برسيم. پيش از اين نوشتيم اشعث با على دلى خوش نداشت. چون علىعليهالسلام دست او را از حكومت بر مردم كنده باز داشته بود، نيز در منبر وى را منافق پسر كافر خواند. شهرستانى در ملل و نحل نويسد : «اشعث از همه آنان كه بر علىعليهالسلام شوريدند سختتر بود و از دين برون رفتهتر.»(٥) شگفتتر از اصل داستان پيدا شدن ناگهانى زنى به نام قطام است كه ابن ملجم چون او را ديد يك دل نه صد دل عاشق وى شد. و شگفتتر از داستان قطام خود قطام. در حالى كه طبرى او را زنى قديسه مىشناساند و مىگويد : «در مسجد اعظم معتكف بود كه ابن ملجم و دو تن ديگر به نزد وى به مسجد آمدند و گفتند : ما بر كشتن علىعليهالسلام متحد شدهايم.» ابن اعثم، او را زنى بو الهوس و نيمه روسپى معرفى مىكند و چنين مىنويسد :
علىعليهالسلام پس از جنگ خوارج رو به كوفه آمد. ابن ملجم پيش از او به كوفه رسيد و مردمان را به كشته شدن خوارج مژده مىداد. پس به خانهاى رسيد و بانگ طنبور و طبل از آن شنيد، آن را نپسنديد. گفتند : «در اين خانه مهمانى عروسى است.» وى مردم را از طنبور و طبل نهى كرد. زنان از خانه بيرون آمدند. ميان زنان زنى بود قطام نام، دختر اصبغ تميمى. زنى زيبا بود. عبد الرحمن او را ديد و اندام و راه رفتن او وى را خوش آمد و در پى او روانه شد و گفت :
«دختر شوهر دارى يا شوى نكردهاى؟»
«شوى نكردهام.»
«شوهرى نمىخواهى كه از هر جهت به ميل تو باشد؟»
«من به چنين شوهرى نيازمندم. اما مرا بزرگانى است كه بايد با آنان مشورت كنم. پشت سر من بيا!»
ابن ملجم پشت سر او به راه افتاد تا به خانهاى رسيد. قطام لباسهايى كه به اندام او مىآمد پوشيد و به كسى كه همراهش بود گفت :
«به اين مرد بگو به خانه درآيد. و چون درآمد و مرا ديد پرده را بيفكنيد.» ابن ملجم به خانه درآمد و قطام را ديد و پرده را افكندند. پرسيد :
«كار ما درست شد يا نه؟»
«بزرگان من به زناشويى ما به شرطى موافقند كه سه هزار درهم و بندهاى و كنيزى به من بدهى!»
«موافقم.»
«شرط ديگرى هم هست.» «چه شرطى؟» ـ«على بن ابيطالب را بكشى!» ابن ملجم گفت :
( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .) چه كسى مىتواند علىعليهالسلام را كه يگانهسوار هماوردشكن و نيزهافكن است بكشد.»
«سخت نگير من مال نمىخواهم. اما علىعليهالسلام را بايد بكشى كه او پدر مرا كشته است.»
«اگر به يك ضربت راضى هستى موافقم.»
«پذيرفتم، اما بايد شمشيرت را پيش من گرو بگذارى!» ابن ملجم شمشير را نزد او گذاشت و به خانه رفت.
علىعليهالسلام به كوفه آمد و مردم پيشباز او رفتند و او را به پيروزى بر خوارج شادباش مىگفتند علىعليهالسلام به مسجد بزرگ درآمد و دو ركعت نماز خواند و به منبر رفت و خطبهاى نيكو خواند، سپس رو به پسرش حسن كرد و گفت : «ابا عبد الله! چند روز از ماه رمضان مانده؟»
«هفده روز!»
پس دست به ريش خود كه سپيد شده بود برد و گفت :
«به خدا شقىترين مردم آنرا به خون رنگين مىكند.» و شعرى را خواندن گرفت كه از كشته شدنش به دست مرد مرادى خبر مىداد.
ابن ملجم شنيد و پيش روى او آمد و گفت : «امير مؤمنان! پناه به خدا اين دست راست و چپ من است آن را ببر يا مرا بكش.» علىعليهالسلام گفت :
«چگونه تو را بكشم تو گناهى نكردهاى. با اين شعر كه به مثل خواندم قصدم تو نبودى. ليكن پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مرا خبر داد كه كشنده من مردى از بنى مراد است. اگر مىدانستم تو كشنده منى تو را مىكشتم.»(٦)
چنين تفصيلى در هيچيك از كتابهاى تاريخ و تذكره دست اول ديده نمىشود. بهنظر مىرسد آنچه در برخى كتابهاى بعدى نوشته شده از اين كتاب برداشتهاند. نشانه بلكه نشانههاى ساختگى بودن داستان را به خوبى در آن مىتوان ديد.
ابن ملجم پيش از علىعليهالسلام به كوفه رسيد و مردم را به كشته شدن خوارج مژده داد ابن ملجم كجا بود؟ ميان خوارج بود يا با لشگر علىعليهالسلام ؟ اگر ميان خوارج بود بايد كشته شده يا فرار كرده باشد و اگر ميان لشگر علىعليهالسلام بود چرا دست به كشتن علىعليهالسلام زد؟ آيا به نفاق خود را در شمار سپاهيان علىعليهالسلام درآورده بود. گمان دروغ و نفاق درباره خوارج كمتر مىرود زيرا اگر چنين بودند، خود را به كشتن نمىدادند. او كه جزء خارجيان بود چرا مردم را به كشته شدن خارجيان مژده مىداد؟
ابن ملجم از زيبايى قطام خوشش آمد و در پى او افتاد.
بايد پرسيد مردى كه از جان گذشته و در پى توطئهاى بزرگ است، كجا فرصت عاشق شدن و زن گرفتن را دارد و خردههاى ديگر كه از آن چشم مىپوشيم.
علىعليهالسلام گفت : «اگر ميدانستم كشنده منى تو را ميكشتم.»
علىعليهالسلام چگونه كسى را كه مرتكب قتل نشده ميكشد؟
در اين كتاب آمده است ابن ملجم شب حادثه مست در خانه قطام خفته بود. قطام وى را بيدار كرد و گفت :
«وقت اذان است برو و خواست ما را انجام بده و شادمان و خرم بازگرد.»(٧) و مترجم فارسى افزوده است : «ما حاجت تو را روا كرديم تو نيز برخيز و حاجت ما را روا كن و بازگرد و به عشرت بپرداز.»(٨)
بايد پرسيد، قطام آن شب چرا پسر ملجم بيگانه را در خانه خود خواباند؟ آيا بزرگانش به او چنين رخصتى داده بودند. و آيا باور كردنى است ابن ملجم كه قصد كار بزرگى را داشت، مست بخوابد؟ اما بلاذرى در يكى از روايتهاى خود نوشته است :
ابن ملجم به كوفه درآمد و كار خود را پنهان مىداشت. پس قطام دختر علقمه را به زنى گرفت و سه شب نزد او به سر برد. در شب سوم قطام بدو گفت :
«چه خوب دل به خانه و زن خود بستهاى و پى كارى كه براى آن آمدهاى نمىروى.» گفت :
«من با يارانم قرارى گذاشتهام و از آن بر نمىگردم.»(٩)
مجموع اين تناقضها ساختگى بودن اصل داستان را تأييد مىكند. گويا داستان قطام را ساخته و به كار آن سه تن پيوند دادهاند تا بيشتر در ذهنها جاى گيرد.
اين تفصيلها را براى آن مىآورم كه از يك سو نشان دهم اين داستان چنان كه نوشته شده سر تا پا بىاساس است، و از سوى ديگر اينكه پيشينيان تنها به نقل داستان بسنده مىكردهاند و به نقد آن نمىپرداختهاند. من مىدانم داستانى كه بيش از سيزده قرن است در ذهن خواننده و شنونده جاى گرفته با اين نوشته و مانند آن، محو نمىشود. انتظار من هم اين نيست كه آن باور را رها كنند و بدين اعتقاد باشند. اما اكنون كه تاريخ نويسى روش ديگرى يافته بهتر است در همه نوشتههاى پيشينيان، و نه تنها در اين داستان با ديده ديگرى بنگريم.
علىعليهالسلام در ماهى كه به ديدار حق تعالى رفت افطارها را قسمت كرده بود. شبى نزد پسرش حسن و شبى نزد حسين و شبى نزد عبد الله جعفر روزه مىگشاد، و بيش از دو يا سه لقمه نمىخورد پرسيدند چرا به اين خوراك اندك بسنده مىكنى مىفرمود :
«اندكى مانده است كه قضاى الهى برسد ميخواهم تهى شكم باشم.»(١٠)
_____________________________________
پي نوشت ها :
١. ص ٣٦
٢. فضح الصبح فلانا، او را آشكارا كرد.
٣. انساب الاشراف، ص ٤٩٣
٤. مقتل الامام امير المؤمنين، ص ٣٧، طبقات، ابن سعد، ج ٣، ص ٣٧
٥. الملل و النحل، ج ١، ص ١٧٠
٦. تاريخ ابن اعثم، ج ٤، ص ١٣٦ـ ١٣٣
٧. همان كتاب ص ١٣٩
٨. ترجمه الفتوح، ص ٧٥١
٩. انساب الاشراف، ص ٤٨٨
١٠. كنز العمال از جعفر بن ابيطالب، ج ١٣، ص ١٩٠