علی از زبان علی
0%
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: مشاهدات: 10554
دانلود: 2373
توضیحات:
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
از اين پس على پيوسته در كنار رسول خدا به سر مىبرد و در جنگهايى كه تاريخ نويسان آن را غزوه مىنامند شركت داشت. در غزوه بدر كه در سال دوم هجرت رخ داد، بزرگان قريش به قصد سركوبى مردم مدينه هماهنگ شدند و جنگ ميان آنان درگرفت. مشركان مكه سخت شكست خوردند و با آنكه نيروى آنان سه برابر نيروى مدينه بود، بيش از هفتاد تن از آنان كشته شد، و همين اندازه هم اسير گرديد. علىعليهالسلام در اين جنگ چند تن از سران مشركان را از پا درآورد. او در يادآورى اين روز چنين مىگويد :
«من در خردى بزرگان عرب را به خاك انداختم و سركردگان ربيعه و مضر را هلاك ساختم. شما مىدانيد مرا نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم چه رتبت است و خويشاونديم با او در چه نسبت است.»(٦)
نبرد بدر چنانكه نوشته شد به پيروزى مسلمانان پايان يافت و آرامشى در مدينه پديد آمد زهراعليهاالسلام دختر پيغمبر در خانه پدر به سر مىبرد. ابوبكر و عمر يكى پس از ديگرى براى خواستگارى او آمدند اما رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نپذيرفت. آن دو و نيز مردمى از انصار على را گفتند : «فاطمه را خواستگارى كن.» على به خانه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم رفت. پيغمبر پرسيد : «پسر ابوطالب براى چه آمده است؟» «براى خواستگارى فاطمه.»
«مرحبا و اهلا! مردانى از قريش از من رنجيدند كه چرا دخترم را به آنان ندادهام. من بدانها گفتم اين كار به اذن خدا بوده است.» داستان زناشويى علىعليهالسلام را با فاطمه در كتاب زندگانى فاطمه زهرا نوشتهام و در اين جا به تكرار آن نمىپردازم.
جنگ احد در سال سوم هجرت رخ داد. ابو سفيان مىخواست شكست جنگ بدر را جبران كند. با سه هزار مرد و دويست اسب و هزار شتر روى به مدينه آورد. رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم مىخواست شهر حالت دفاعى به خود بگيرد، اما در شوراى جنگى، جوانان پرشور اكثريت داشتند و تصميم به حمله گرفتند پيش از آغاز جنگ عبد الله بن ابى كه با پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به حالت نفاق به سر مىبرد با سيصد تن از مردم خود بازگشت. در آغاز نبرد، سپاه مكه عقب نشست و مردم مدينه دست به گردآورى غنيمت گشودند. دسته تير انداز هم كه مأمور نگهبانى دره بود براى بدست آوردن غنيمت موضع خود را ترك گفت. خالد پسر وليد كه در پى فرصت بود حمله آورد و سپاه مدينه از دو سو در محاصره ماند. مسلمانان از گرد پيغمبر پراكنده شدند. بعضى بانگ برداشتند محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم كشته شد. در چنين وقت علىعليهالسلام در كنار پيغمبر بود او را از زمين برداشت و مهاجمان را از او دور ساخت. لشكريان چون از زنده بودن رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم مطمئن شدند بازگشتند. از آن سو ابوسفيان دست از جنگ كشيد و با وعده پيكار سال ديگر از احد بازگشت.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم على را گفت :
«پى اينان برو و ببين اگر شتران خود را سوار شدند و اسبها را يدك كردند به مكه مىروند، و اگر بر اسبها سوار شدند و شترها را پيش راندند، آهنگ مدينه دارند.» علىعليهالسلام بازگشت و گفت :
«بر شترها سوار شدند و اسبها را يدك كردند و راه مكه را پيش گرفتند.»
ابوسفيان آنچه را مىخواست در جنگ بدر و احد به دست نياورد، در نتيجه اهميتى را كه در ديده بزرگان قريش داشت از دست داد. ناچار براى جبران شكستها، سپاهى بزرگ تهيه ديد و چون آن سپاه از قبيلههاى گوناگون فراهم شد احزاب نام گرفت.
يهوديان بنى نضير كه به خيبر رفته بودند همچنين يهوديان بنى قريظه نيز با قريش متحد شدند. شمار سپاهيان مكه را ميان هفت تا ده هزار تن نوشتهاند. در اين جنگ مدينه حالت دفاعى به خود گرفت و به پيشنهاد سلمان فارسى گرداگرد شهر را خندق كردند. تا سپاهيان مهاجم نتوانند به شهر درآيند و اگر پيش مىآمدند تيراندازان آنان را مىراندند. عمرو بن عبدود كه دليرى نامدار بود، به همراهى عكرمه پسر ابوجهل بر آن شدند كه از خندق عبور كنند. عمرو از سپاه مدينه هم نبرد خواست، اما هيچ كس جرأت در افتادن با او را نداشت. علىعليهالسلام به جنگ او رفت چون با وى روبرو شد، او را ضربتى نزد. كسانى كه نزد پيغمبر بودند و از دور مىنگريستند، خرده گرفتند (پنداشتند على ترسيده است) حذيفه به دفاع از اين كسان برخاست، پيغمبر فرمود :
«حذيفه! بس كن على خود سبب آن را خواهد گفت.»
على عمرو را از پا درآورد و نزد رسول خدا آمد. پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيد :
«چرا هنگامى كه با او روبرو شدى، او را نكشتى؟» گفت :
«مادرم را دشنام داد و بر چهرهام آب دهان انداخت. ترسيدم اگر او را بكشم براى خشم خودم باشد. او را واگذاشتم تا خشمم فرو نشست سپس او را كشتم.»(٧)
اين داستان را غزالى در كيمياى سعادت(٨) و محقق ترمذى در معارف(٩) و مؤلفتاريخ الفخرى(١٠) آورده است. و مولانا جلال الدين آن را در مثنوى با تعبيرهايى لطيف كه خاص اوست به نظم آورده است دريغم آمد آن را در اين كتاب نياورم.
از على آموز اخلاص عمل |
شير حق را دان مطهر از دغل |
||
در غزا بر پهلوانى دست يافت |
زود شمشيرى برآورد و شتافت |
||
او خدو انداخت بر روى على |
افتخار هر نبى و هر ولى |
||
آن خدو زد بر رخى كه روى ماه |
سجده آرد پيش او در سجدهگاه |
||
در زمان انداخت شمشير آن على |
كرد او اندر غزااش كاهلى |
||
گشت حيران آن مبارز زين عمل |
وز نمودن عفو و رحمت بى محل |
||
گفت بر من تيغ تيز افراشتى |
از چه افكندى مرا بگذاشتى |
||
آن چه ديدى بهتر از پيكار من |
تا شدستى سست در اشكار من |
||
آن چه ديدى كه چنين خشمت نشست |
تا چنان برقى نمود و باز جست |
||
آن چه ديدى كه مرا در عكس ديد |
در دل و جان شعلهاى آمد پديد |
||
آن چه ديدى برتر از كون و مكان |
كه به از جان بود و بخشيديم جان |
||
در شجاعت شير ربانيستى |
در مروت خود كه داند كيستى |
||
اى على كه جمله عقل و ديدهاى |
شمهاى واگو از آنچه ديدهاى |
||
تيغ حلمت جان ما را چاك كرد |
آب علمت خاك ما را پاك كرد |
||
بازگو دانم كه اين اسرار هوست |
زآنكه بىشمشير كشتن كار اوست |
||
صانع بىآلت و بىجارحه |
واهب اين هديههاى رابحه |
||
صد هزاران مىچشاند هوش را |
كه خبر نبود دو چشم و گوش را |
||
بازگو اى باز عرش خوش شكار |
تا چه ديدى اين زمان از كردگار |
||
چشم تو ادراك غيب آموخته |
چشمهاى حاضران بر دوخته |
||
راز بگشا اى على مرتضى |
اى پس سوء القضا حسن القضاء |
||
گفت من تيغ از پى حق مىزنم |
بنده حقم نه مأمور تنم |
||
شير حقم نيستم شير هوا |
فعل من بر دين من باشد گوا |
||
ما رميت اذ رميتم در حراب |
من چو تيغم و آن زننده آفتاب |
||
رخت خود را من زره برداشتم |
غير حق را من عدم انگاشتم |
||
سايهاى ام كدخدايم آفتاب |
حاجبم من نيستم او را حجاب |
||
من چون تيغم پر گهرهاى وصال |
زنده گردانم نه كشته در قتال |
||
خون نپوشد گوهر تيغ مرا |
باد از جا كى برد ميغ مرا |
|
كه نيم كوهم ز حلم و صبر و داد |
كوه را كى در ربايد تندباد |
|
آنكه از بادى رود از جا خسى است |
زانكه باد ناموافق خود بسى است |
|
باد خشم و باد شهوت باد آز |
برد او را كه نبود اهل نماز |
|
كوهم و هستى من بنياد اوست |
ور شوم چون كاه بادم ياد اوست |
|
جز به باد او نجنبد ميل من |
نيست جز عشق احد سر خيل من |
|
خشم بر شاهان شه و ما را غلام |
خشم را هم بستهام زير لگام |
|
تيغ حلمم گردن خشمم زده است |
خشم حق بر من چو رحمت آمده است |
|
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب |
روضه گشتم گرچه هستم بوتراب |
|
چون درآمد در ميان غير خدا |
تيغ را اندر ميان كردن سزا |
|
تا احب الله آيد نام من |
تا كه أبغض لله آيد كام من |
|
تا كه أعطى لله آيد جود من |
تا كه امسك لله آيد بود من |
|
بخل من لله عطا لله و بس |
جمله للهام نيم من آن كس |
|
و آنچه لله مىكنم تقليد نيست |
نيست تخييل و گمان جز ديد نيست |
|
ز اجتهاد و از تحرى رستهام |
آستين بر دامن حق بستهام |
|
گر همى پرم همى بينم مطار |
ور همى گردم همى بينم مدار |
|
ور كشم بارى بدانم تا كجا |
ماهم و خورشيد پيشم پيشوا |
|
بيش از اين با خلق گفتن روى نيست |
بحر را گنجانى اندر جوى نيست(١١) |
از علىعليهالسلام چند بيت درباره اين جنگ نوشتهاند. خلاصه ترجمه آن را مىآورم.
«او از بىخردى سنگ را (بت) يارى كرد و من از درست رايى پروردگار محمد را. او را همچون شاخ درخت خرما بر روى خاكها واگذاردم. به جامههاى او ننگريستم، اما اگر او مرا كشته بود جامههاى مرا بيرون مىآورد. اى گروه احزاب مپنداريد خدا دين خود و پيغمبر خود را خوار مىكند.»(١٢)
درباره اين روز مؤلف كشف الغمه از مناقب خوارزمى حديث ذيل را آورده است :
«پيكار على بن ابى طالب با عمرو پسر عبدود در روز خندق برتر از عمل امت من است تا روز رستاخيز.»(١٣)
________________________________
پي نوشت ها :
١. ج ٢، ص ٩٢ به بعد.
٢. بقره : ٢٠٧
٣. كشف الاسرار، ج ١، ص ٥٥٤
٤. سيره ابن هشام، ج ٢، ص ٩٨
٥. سيره ابن هشام، ج ٢، ص ١٢٤
٦. خطبه ١٩٢
٧. مناقب، ج ٢، ص ١١٥، بحار، ج ٤١، ص ٥١ـ ٥٠
٨. ج ١، ص ٥٧١
٩. ص ٢
١٠. ص ٤٤
١١. مثنوى دفتر اول : ٣٨١٠ـ ٣٧٢١
١٢. سيره ابن هشام، ج ٣، ص ٢٤٢
١٣. كشف الغمه، ج ١، ص ١٥٠، و اين روايت از طريقهاى ديگر نيز آمده است، بحار، ج ٤١، ص ٩١
در ذو القعده سال ششم هجرت پس از نبرد احزاب، رسول خدا با ياران خود قصد مكه كرد تا عمره به جاى آورد و حشمت اسلام و مسلمانان را به مردم مكه بنماياند. شمار مردمى را كه همراه او بودند هزار و پانصد تن نوشتهاند. همين كه به آغاز سرزمينهاى حرم رسيدند، در جايى كه حديبيه نام دارد، مشركان مكه سر راه بر او گرفتند. پيغمبر گفت : «ما براى زيارت آمدهايم نه براى جنگ.» اما آنان نپذيرفتند. سرانجام توافق كردند و مقرر شد پيماننامهاى براى مدت ده سال بنويسند. محمدصلىاللهعليهوآلهوسلم از اينجا باز گردد و سال ديگر در همين وقت براى زيارت بيايد و مردم مكه، سه روز شهر را براى آنان خالى كنند.
علىعليهالسلام مأمور نوشتن اين پيمان نامه شد. آغاز نامه را بسم الله الرحمن الرحيم نوشت و طرف پيمان را محمد رسول الله. سهيل پسر عمرو گفت : «من رحمان و رحيم نمىشناسم بنويس باسمك اللهم. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم على را فرمود :
«چنين بنويس. اين آشتى نامهاى است ميان محمد رسول خدا و سهيل پسر عمرو.»
سهيل گفت : «اگر تو را پيامبر خدا مىدانستم با تو جنگ نمىكردم، نام خود و پدرت را بنويس .» پيغمبر گفت : «چنين كن.»(١) چنانكه خواهيم نوشت، حادثهاى مشابه اين حادثه براى علىعليهالسلام و معاويه و مردم شام پديد آمد
جنگ خيبر در سال هفتم هجرت روى داد. يهوديانى كه در قلعه خيبر به سر مىبردند وضع نامعلومى داشتند و چنانكه نوشته شد بعضى از آنان در جنگ خندق ابوسفيان را يارى كردند. احتمال حمله آنان به مدينه مىرفت. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به سر وقتشان رفت، اما يهوديان ايستادگى مىكردند قلعه قموص بيست روز در محاصره ماند.
سرانجام پيغمبر فرمود :
«فردا پرچم را بدست كسى مىدهم كه خدا و رسول را دوست مىدارد و خدا و رسول او را دوست مىدارند و با پيروزى باز مىگردد.»
سران مهاجر و انصار خود را نامزد اين مأموريت ميكردند. روز بعد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم پرسيد :
ـ«على كجاست؟»
ـ«درد چشمى سخت دارد!»
ـ«او را بخوانيد!»
على را در حالى كه چشمهاى خود را بسته بود پيش پيغمبر آوردند. رسول خدا آب دهان در چشم او انداخت چشم وى خوب شد. حسان بن ثابت در اين باره سروده است :
و كان على ارمد العين يبتغى |
دواء فلما لم يحس مداويا |
|
شفاه رسول الله منه بتفلة |
فبورك مرقيا و بورك راقيا |
اين دو بيت و سه بيت پس از آن در ارشاد مفيد(٢) و برخى كتابهاى ديگر آمده است. اما متأسفانه اين بيتها و بسيارى از بيتهاى ديگر او را كه در مدح علىعليهالسلام است از ديوانوى افكندهاند.
در اين جنگ مرحب كه دليرترين رزمندگان يهود بود بدست علىعليهالسلام كشته شد و مسلمانان پيروز گرديدند.
بخش - ٦
در سال هشتم از هجرت مكه گشوده شد. علىعليهالسلام بتهايى را كه در خانه كعبه نهاده بودند، برانداخت و براى افكندن بتها بر دوش پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بالا رفت. با فتح مكه قريش خواه و ناخواه تسليم شدند. پس از نبرد حنين ثقيف نيز دست از مقاومت كشيد. با مسلمانى پذيرفتن اين دو خاندان بزرگ عرب، ديگر قبيلهها ايستادگى را بىنتيجه ديدند.
در روزهاى پس از فتح مكه كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در آن شهر به سر مىبرد، خالد پسر وليد را با دستهاى براى دعوت به اسلام به بيرون مكه فرستاد، اما به آنان رخصت جنگ نداد. خالد با مردم خود به سروقت بنى جذيمه رفت و به آنان گفت : «سلاحها را بيفكنند كه مردم تسليم شدهاند .» يكى از مردم جذيمه گفت : «اگر ما سلاح را به زمين بگذاريم ما را اسير خواهند كرد، سپس گردن خواهند زد.» اما كسانى از قبيله او وى را گرفتند و كوشيدند تا سلاح خود را بيفكند چون سلاح را نهادند خالد فرمان داد دستهاى آنان را بستند و بسيارى را كشت. چون خبر به رسول خدا رسيد، گفت :
ـ«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.» آنگاه على را خواند و فرمود :
ـ«به سر وقت آن مردم رو! و در كار آنان بنگر و كارهايى را كه به روش جاهليت رخ داده از ميان ببر.»
على با مقدارى مال كه رسول خدا در اختيار او نهاده بود نزد آنان رفت. خونبهاىكشتگان را داد و غرامت مالها را پرداخت و سرانجام از آنان پرسيد :
«آيا خونبهايى نپرداخته و مالى ادا نشده داريد؟» گفتند : «نه!» على نزد رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم بازگشت فرمود :
«نيكو كردى و كارى به حق كردى.» سپس برخاست و رو به قبله دستها را گشود و سه بار گفت :
«خدايا از آنچه خالد پسر وليد كرد بيزارم.»(٣)
در سال نهم كه آن را سنة الوفود(٤) نام نهادهاند نمايندگان بسيارى از قبيلهها به مدينه آمدند تا نشان دهند پذيراى دعوت پيغمبرند. آمدن اين نمايندگان بر پيغمبر جالب توجه است. بعضى مىگفتند پيش از آنكه كسى را به سر وقت ما بفرستى نزد تو آمدهايم و چنانكه مىبينيم در اين گفتار نوعى مفاخرت است. و نوشتهاند اين آيه درباره اين مردم نازل شد :
( يَمُنُّونَ عَلَيْكَ أَنْ أَسْلَمُواقُل لَّا تَمُنُّوا عَلَيَّ إِسْلَامَكُمبَلِ اللَّـهُ يَمُنُّ عَلَيْكُمْ أَنْ هَدَاكُمْ لِلْإِيمَانِ إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ ) (٥)
بعضى با خود خطيب و شاعر آورده بودند تا با خطيبان و شاعران رسول درافتند. اينان از پس حجرهها فرياد يا محمد برآوردند. و آيه ذيل در سرزنش اين دسته است :
( إِنَّ الَّذِينَ يُنَادُونَكَ مِن وَرَاءِ الْحُجُرَاتِ أَكْثَرُهُمْ لَا يَعْقِلُونَ ) .(٦)
به هر حال مىتوان گفت با آمدن اين نمايندگان سراسر شبه جزيره به فرمان اسلام درآمد، اما پيداست كه اسلام همه آن مردم به معنى درست اين كلمه نبود. آنان گفتند مسلمانيم يعنى با تو جنگ نمىكنيم تا با پذيرفتن اسلام در امان مانند، و خونشانمحفوظ باشد. اما احكام اسلام را هم پذيرفتند؟ اگر پذيرفتند به دل بود يا به زبان؟ جاى ترديد است. قرآن درباره چنين مردم مىگويد :
( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّاقُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا ) (٧)
بخصوص كه بعضى از نمايندگان مىگفتند مسلمان مىشويم بدان شرط كه زكات ندهيم. و از اين گونه شروط كه هيچ كدام پذيرفتنى نبود.
علىعليهالسلام علاوه بر شركت در غزوهها كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم خود در آنها حاضر بود، فرماندهى چند سريه(٨) را به عهده داشت. از آن جمله سريهاى است كه در سال ششم هجرى به سوى بنى سعد به فدك روانه شد. به رسول خدا خبر دادند، بنى سعد مىخواهند يهوديان خيبر را يارى دهند. پيغمبر علىعليهالسلام را با صد تن به سر وقت آنان فرستاد. على با مردم خود شبها راه مىرفت و روز را كمين مىكرد چون به آبى كه«همج» نام داشت و ميان خيبر و فدك بود رسيد مردى را ديد و از او حال بنى سعد را پرسيد. گفت : «اگر مرا امان دهيد شما را به سر وقت آنان مىبرم.» چون امانش دادند وى آنان را بر سر بنى سعد برد و در اين سريه غنيمت قابل ملاحظهاى به دست مسلمانان افتاد(٩)
در سال دهم از هجرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم ، على را به يمن فرستاد. پيش از آن خالد پسر وليد را براى مسلمان كردن آنان بدانجا فرستاده بود. اما نپذيرفته بودند. علىعليهالسلام با نامه رسول خدا بدانجا رفت و نامه را بر مردم آن سرزمين خواند. قبيله همدان همگى در يك روز اسلام آوردند. على داستان را براى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نوشت و پيغمبر سه بار فرمود : «سلام بر مردم همدان باد.» سپس مردم يمن پى در پى رو به اسلام آوردند و على به پيغمبر نامه نوشت و رسول الله شكر خداى را به جا آورد.(١٠) در سال دهم رسول خدا به حج رفت و احكام آن را به مردم تعليم فرمود و در خطبه معروف خود گفت :
«مردم! نمىدانم شايد سالى ديگر شما را در اينجا ببينم يا نه. از امروز خون و مال شما بر يكديگر حرام است تا آنكه خدا را ديدار كنيد.»
هنگام بازگشت از مكه در منزل جحفه (آنجا كه كاروانها از يكديگر جدا مىشوند) به امر خدا مردمان را ايستاداند و در آن مجمع على را به جانشينى خود به آنان شناساند و فرمود :
«هر كس من مولاى اويم على مولاى اوست.»
چنانكه نوشته شد جانشينى على سالها پيش انجام گرفته بود، اما آن مجمع در مكه و جمع خاندان هاشم بود، و سالها از آن مىگذشت. در غدير خم آن مطلب به اطلاع عموم مسلمانان رسيد. حديث غدير آنچنان شهرت دارد كه كمتر مورخى آن را نياورده است اما چون خود را برابر كارى كه در سقيفه انجام شد ديدهاند. تا آنجا كه توانستهاند دست به تأويلهاى نادرست زدهاند
آشنايان به تاريخ اسلام مىدانند رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم دو ماه پس از بازگشت از سفر حج به جوار خدا رفت. مىتوان گفت غمانگيزترين روزهاى زندگانى علىعليهالسلام دو روز بوده است. روزى كه رسول الله رحلت كرد و روزى كه زهراعليهالسلام را به خاك سپرد.
رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در بستر بيمارى افتاد و جان به جان آفرين سپرد. در اين هنگام علىعليهالسلام در كنار بستر او بود. او در اين باره چنين مىگويد :
«رسول خدا جان سپرد در حالى كه سر او بر سينه من بود و شستن او را عهدهدار گرديدم، و فرشتگان ياور من بودند و از خانه و پيرامون آن فرياد مىنمودند. پس چه كسى سزاوارتر است بدو از من چه در زندگى و چه پس از مردن.»(١١)
درباره آن روز هر گروه هر چه خواستهاند ساختهاند و به دهان مردم افكندهاند و سپس از سينهها و دهانها به تاريخها راه يافته است. از گفته عايشه آوردهاند پيغمبر بر سينه من جان داد. طبرى هم روايتى از ابن عباس آورده است : «در آن روز كه پيغمبر بيمار بود على از نزد او بيرون آمد. مردم از او پرسيدند : «رسول خدا چگونه است؟» گفت :
«سپاس خدا را كه نيكو حال است.» عباس دست او را گرفت و گفت من با چهرهفرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ آشنايم، او در اين بيمارى خواهد مرد. نزد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم برو و از او بپرس اين كار (خلافت) با چه كسى خواهد بود اگر از آن ماست بدانيم و اگر از آن ديگران است نيز. على گفت : «اگر پرسيديم و ما را از آن باز داشت مردم آن را به ما نخواهند داد به خدا هرگز از او نمىپرسم.»(١٢) بايد پرسيد آيا عباس پزشكى مىدانست؟ چهره فرزندان عبد المطلب به هنگام مرگ با ديگر چهرهها چه تفاوتى داشته است؟ به احتمال قوى اين روايت و مانند آن را سالها بعد بنى عباس از زبان جد خود ساختهاند تا زمينه حكومت خويش را آماده سازند، و به مردم وانمايند كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم جانشينى معين نكرده بود و عموى وى خود را براى تصدى اين كار سزاوار مىديد. نهايت آنكه على را هم از نظر دور نمىداشت.
اين كه نوشتهاند پيغمبر بر روى سينه عايشه جان سپرد، داستانى است كه با دو تعبير از عروه پسر زبير از عايشه و از عباد پسر عبد الله زبير روايت شده است.(١٣)
آيا آنچه گفتهاند بر ساخته آن دو تن است؟ يا عايشه خواسته است با اين گفته شأن خود را بالا ببرد؟ خدا مىداند.
در حالى كه على و بنىهاشم در خانه پيغمبر گرد آمده بودند و از فراق او اشك مىريختند، مردمى از مهاجر و انصار از گوشه و كنار به راه افتادند و در جايى كه به سقيفه بنى ساعده معروف بود فراهم آمدند تا تكليف حكومت را روشن كنند. چنانكه در تاريخ تحليلى نوشتهام و چنانكه هر مسلمان مىداند، سنت اسلامى است كه در شستن، نماز خواندن، و به خاك سپردن مرده شتاب كنند. اين سنت درباره عموم مسلمانان است و انجام چنين مراسم درباره رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فضيلتى ديگر دارد. بايد پرسيد چرا آنان نخست براى درك اين فضيلت گرد نيامدند؟ چرا به خانه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم نرفتند و بازماندگان او را تسليت نگفتند؟ خطرى پيش آمده بود؟ آرى! همان خطر كه قرآن مسلمانان را از آن بر حذر داشت.
«اگر محمد بميرد يا كشته شود شما به گذشته خود باز مىگرديد؟»(١٤)
آنروز كه رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم اين آيه را بر آنان خواند، شايد گفته باشند نه. اما هنوز بدن او را بخاك نسپرده بودند كه هم چشمى جنوبى و شمالى آغاز شد.
جنوبىها گفتند : «ما پيغمبر را خوانديم. او را پناه داديم و ميان ما زندگى كرد و درگذشت، پس حكومت حق ماست.»
شماليان گفتند : «ما خويشان پيغمبريمصلىاللهعليهوآلهوسلم او از قريش است و ما از قريش پس حق او به ما مىرسد .»
همه در فكر خود بودند و هيچكس بدين نينديشيد كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم خود در اين باره چه گفت. آنچه در آن مجلس گفته شد و بر سر آن جدال كردند حكومت بود نه اجراى سنت. و پس از گذشت چهارده قرن هنوز هم اين پرسش در ميان است. به هر حال جدال بالا گرفت، ابوبكر با خواندن روايتى كه«امامت خاص قريش است.» ، انصار را از ميدان به در كرد. انصار هم يكدل و يك سخن نبودند. أوس كه با خزرج رقابت ديرينه داشت و نمىتوانست پيروزى قبيله رقيب را ببيند، با قريش هم آواز شد بعضى مهاجران حاضر هر يك به ديگر تعارف كرد و سرانجام ابوبكر را پيش افكندند. نتيجه آنكه در آن مجلس على را كه دو ماه پيش پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به جانشينى گمارده بود محروم ساختند.
تيره تيم از ميان ديگر تيرهها امتيازى يافت و مىتوان گفت نخست سنگ برترى قبيلهاى پس از اسلام در آن مجلس نهاده شد. تيرههاى ديگر هم خاموشى را دور از گزند ديدند. فرزندان اميه به همين خرسند شدند كه عمو زادههاى آنان از صحنه بيرون شدند. بايد به انتظار آينده بنشينند.
_____________________________________
پي نوشت ها :
١. طبرى، ج ٣، ص ١٥٤٦
٢. ص ١١٤
٣. سيره ابن هشام، ج ٤، ص ٥٥ـ ٥٣
٤. جمع وفد است. وفد به رسولى آمدن نزد كسى است.
٥. بر تو منت مىنهند كه مسلمان شدند، بگو به مسلمان شدنتان بر من منت منهيد، خدا بر شما منت مىنهد كه شما را به ايمان راه نمود. (حجرات : آيه ١٧)
٦. آنان كه تو را از پس حجرهها مىخوانند بيشتر آنان نمىدانند. (حجرات : آيه ٤)
٧. عربهاى (بيابانى) گفتند ايمان آورديم، بگو ايمان نياورديد، بگوييد گردن نهاديم و هنوز ايمان در دلهاى شما در نيامده است. (حجرات : آيه ١٤)
٨. سريه دسته اعزامى است كه از سوى رسول خدا فرستاده مىشد و خود در آن شركت نداشت.
٩. طبقات، ج ٢، بخش ١، ص ٦٥
١٠. كامل ابن اثير، ج ٢، ص ٣٠٠، و نگاه كنيد به طبقات ابن سعد، ج ٢، بخش ١، ص ١٢٢
١١. خطبه ١٩٧
١٢. سيره ابن هشام، ج ٤، ص ٣٣٤
١٣. همان.
١٤. آل عمران : ١٤٤