علی از زبان علی
0%
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: مشاهدات: 10545
دانلود: 2373
توضیحات:
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
كمتر كسى است كه تاريخ صدر اسلام را خوانده باشد و آنچه را در سقيفه گذشت نداند. سران گروه بىآنكه توجه كنند دو ماه پيش رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به آنان چه گفت، هر يك قوم خود را براى رهبرى مسلمانان شايستهتر از ديگرى مىدانست. اينان چه مىخواستند؟ غم مسلمانى داشتند، يا رتبت و جاه را آرزو مىكردند؟ در پى اجراى سنت بودند يا تأسيس بدعت؟ آنان همگان نزد پروردگار رفتهاند. بهتر است دربارهشان سخنى نگوييم و داوريشان را به خدا واگذاريم. اما چنانكه نوشتهام پس از بيست و سه سال كوشش پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و پس از دهها آيه قرآن كه مردم را به پيشه ساختن تقوى و پرهيز از بازگشت به جاهليت مىخواند، آن جمع حكومت را بيش از دين ارج نهادند و گرنه بايد نخست به تجهيز رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بپردازند سپس بر طبق گفته او آن كس را كه شايسته است به رهبرى بگزينند. كار آن روز حاضران در سقيفه نشان داد قبيلهگرايى همچنان زنده است و اسلام روى پوش موقتى بود كه بر روى آن كشيده شد.
آنچه مسلم است اينكه تيرهاى يا تيرههايى از قريش نمىخواستند چراغى كه در خاندان هاشم روشن شده همچنان افروخته بماند. كردند آنچه كردند و در اينجا به تكرار آن داستان غمانگيز نمىپردازم. كار تعيين خليفه پايان يافت و بايد خاطرها از جانب علىعليهالسلام و خاندان پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آسوده شود. در آن روز بر على چه گذشت؟ . حقيقت را خدا مىداندو اندكى از بسيار آن را در كتابهاى تاريخ، سيره و كلام مىتوان ديد. نيز فصلى در اين باره در كتاب زندگانى فاطمه زهراعليهاالسلام نوشتهام چون در اين نوشته كوشش من اين است كه تا بتوانم از زبان علىعليهالسلام بنويسم، سطرى چند از نامهاى را كه پاسخ او به نامه معاويه است مىآورم. از نامه معاويه و از پاسخى كه علىعليهالسلام بدو داده است مىتوان دانست چگونه از او بيعت گرفتهاند.
«گفتى مرا چون شترى بينى مهار كرده مىراندند تا بيعت كنم، به خدا كه خواستى نكوهش كنى ستودى، و رسوا سازى و خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد، و در دين خود بىگمان يقينش استوار و از دودلى به كنار. اين حجت كه آوردم براى جز تو خواندم. ليكن از آن آنچه به خاطر رسيد بر زبان راندم.»(١)
آيا در آن روز دنياجويان با على رفتارى گستاخانه كردهاند؟ اگر نكرده بودند معاويه در نامه خود نمىنوشت و علىعليهالسلام پاسخ او را نمىداد. آرى«آن روز كه آزمايش به ميان آيد دينداران اندك خواهند بود.»(٢)
گردآمدگان در سقيفه كار خود را پايان دادند. روايات تا حدى ناهماهنگ است. در نامه معاويه آمده كه تو را كشان كشان براى بيعت بردند. از سوى ديگر در اسناد ديديم علىعليهالسلام شستن پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را بعهده داشت. آيا جنازه پيغمبر همچنان در خانه مانده و على را به زور به مسجد بردند و از او بيعت گرفتند؟ اين شتاب ديگر چرا؟ على و بنى هاشم آمادگى رزمى نداشتند تا بخواهند با خليفه تازه درافتند. چرا به آنان فرصت ندادند تا از كار به خاك سپردن پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فارغ شوند؟ و از آن شگفتتر، مسلمانان چرا خاموش ايستادند تا على را با چنان حالت به مسجد ببرند؟ چرا گرد او را نگرفتند؟ آيا زر و زورى در ميان بود؟ آرى و اگر زر اندك بود زور نيروى فراوانى داشت، نه زور يك دو تن. چنانكه نوشتم جز خاندان هاشم و تنى چند، كسى با على روى موافق نشان نمىداد واگر به زبان موافق بود به رفتار خلاف آن مىنمود. علىعليهالسلام در اين باره چنين مىگويد :
«نگريستم و ديدم مرا يارى نيست و جز كسانم مددكارى نيست. دريغ آمدم آنان دست به ياريم گشايند، مبادا به كام مرگ درآيند. ناچار خار غم در ديده شكسته، نفس در سينه و گلو بسته از حق خود چشم پوشيدم و شربت تلخ شكيبايى نوشيدم.»(٣)
علىعليهالسلام و چند تن از فرزندان هاشم كه گرد جنازه پيغمبر بودند سرانجام كار شستن و كفن كردن او را پايان دادند.
ابن هشام نوشته است : «على و عباس و فضل و قثم پسران او و اسامة و شقران خادمان رسول شستن و كفن كردن او را عهدهدار شدند.»(٤) گويا كار شستن را علىعليهالسلام عهدهدار بود و آن چند تن وى را يارى مىكردند. علىعليهالسلام هنگام شستن پيكر پاك رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم چنين گفت :
«پدر و مادرم فدايت باد، با مرگ تو رشتهاى بريد كه در مرگ جز تو كس چنان نديد. پايان يافتن دعوت پيغمبران و بريدن خبرهاى آسمان. مرگت مصيبت زدگان را به شكيبايى واداشت، و همگان را در سوگى يكسان گذاشت. و اگر نه اين است كه به شكيبايى امر فرمودى و از بيتابى نهى نمودى، اشك ديده را با گريستن بر تو به پايان مىرسانديم و درد همچنان بىدرمان مىماند و رنج و اندوه هم سوگند جان. و اين زارى و بيقرارى در فقدان تو اندك است، ليكن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه كس را از آن توان رهاند پدر و مادرم فدايت، ما را در پيشگاه پروردگارت به ياد آر و در خاطر خود نگاهدار.»(٥)
ابوبكر به خلافت گزيده شد. دنياطلبان على را واگذاردند، و از گرد او پراكنده شدند. در آن روز تنها كسى كه مىتوانست به دفاع از سنت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم برخيزد، دختر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بود وتنها جايى كه دادخواست در آنجا مطرح مىشد مسجد مسلمانان.
دختر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به مسجد آمد خطبهاى سراسر موعظت، حق طلبى و ارشاد بر آن مردم خواند. متن و ترجمه اين خطبه را از روى اسناد دست اول در كتاب زندگانى آن بانوى بزرگوار آوردهام(٦) در اينجا سطرى چند از آن را كه مناسب مقام است مىنويسم :
«چون خداى تعالى همسايگى پيمبران را براى رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم خويش گزيد، دورويى آشكار شد و كالاى دين بىخريدار. هر گمراهى دعوي دار، و هر گمنامى سالار، و هر ياوهگويى در كوى و برزن در پى گرمى بازار. شيطان از كمينگاه خود سر برآورد، و شما را به خود دعوت كرد، و ديد چه زود سخنش را شنيديد و سبك در پى او دويديد. و در دام فريبش خزيديد، و به آواز او رقصيديد. هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، كرديد و آنچه از آنتان نبود، برديد و بدعتى بزرگ پديد آورديد. به گمان خود خواستيد فتنه برنخيزد و خونى نريزد اما در آتش فتنه افتاديد و آنچه كشتيد به باد داديد.»
در آن مجلس كه نيمى مجذوب و نيمى مرعوب بودند، اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار، حق طلب و سنت دوست برمىخاست چه اثرى نهاد؟ خدا مىداند.
در سندهاى دست اول جز اشارات مبهم نمىبينيم. آن اندازه روشن است كه اساس گفته او را ناديده گرفته، سخن را به ميراث كشاندند. حالى كه او آن خطبه را براى گرفتن چند اصله خرما و چند من گندم نخواند. خاندانى كه از گلوى خود مىبرند و گرسنگان را سير مىكنند، براى شكم فرزندانشان اشك نمىريزند. آنچه او مىخواست زنده نگاهداشتن سنت بود و بر پا بودن عدالت. مىترسيد جاهليت كه زير پوشش مساوات اسلام خفته است سربرآورد و مفاخرتهاى قبيلهاى از نو زنده گردد. امروز بنى تيم پيش افتاد، فردا نوبت به بنى عدى برسد و از آن پس به خاندان اميه و ابوسفيان كه تا نيرو داشتند با اسلام جنگيدند و چون راهى ديگر پيش پاى خود نديدند به دل نه، كه به زبانمسلمان شدند.
دختر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم سخنانى ديگر نيز با زنانى كه به بيمارپرسى آمده بودند گفت. سخنانى كه از آينده نزديك خبر مىداد و از بدعتها كه در دين پديد مىگردد و از اسلام كه فراموش مىشود و از جاهليت ديرين كه روى كار مىآيد :
«واى بر آنان، چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه نبوت استوار ماند آنجا كه فرود آمد نگاه جبرئيل امين است و بر عهده على كه عالم بر امور دنيا و دين است؟ به خدا سوگند اگر پاى در ميان مىنهادند، و على را بر كارى كه پيغمبر به عهده او نهاد مىگذاردند، آسان آسان آنان را به راه راست مىبرد، و حق هر يك را بدو مىسپرد. چنانكه كسى زيانى نبيند و هر كس ميوه آنچه كشته است بچيند. تشنگان عدالت از چشمه معدلت او سير و زبونان در پناه صولت او دلير مىگشتند.»(٧)
از رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم زمانى دراز نگذشت كه همسر على، زهراى اطهر در بستر بيمارى افتاد و به جوار حق شتافت. كتابهاى تاريخ و سيره كوتاهترين مدت را چهل شب و درازترين را هشت ماه نوشتهاند. مرگ زهرا غمى ديگر بود كه بر دل على نشست. مرگى مظلومانه. اندكى از بسيار اين حادثه جانسوز را در كتاب زندگانى فاطمه زهراعليهاالسلام نوشتهام. در اينجا سخنانى را كه علىعليهالسلام هنگام به خاك سپردن او گفته است مىآورم. سخنانى كه بيان دارنده ميزان رنج و آزردگى اوست :
«درود بر تو اى فرستاده خدا از من و دخترت كه در كنارت آرميده و زودتر از ديگران به تو رسيد. اى فرستاده خدا مرگ دختر گراميت عنان شكيبايى از كفم گسلانده و توان خويشتن داريم نمانده. اما براى من كه سختى جدايى تو را ديده و سنگينى مصيبتت را كشيدهام جاى تعزيت است. تو را در آنجا بالين ساختم كه قبر تو بود و جان گراميت ميان سينه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه ما از خداييم و به خدا بازمىگرديم. امانت باز گرديد و گروگان به صاحبش رسيد. كار هميشگىام اندوه است وتيمار خوارى، و شبهايم شبزندهدارى. تا آنكه خدا خانهاى را كه تو در آن به سر مىبرى برايم گزيند. زودا دخترت تو را خبر دهد، كه چسان امتت فراهم گرديدند، و بر او ستم ورزيدند. از او بپرس چنانكه شايد، و خبر گير از آنچه بايد، كه ديرى نگذشته و ياد تو فراموش نگشته. درود بر شما! درود آنكه بدرود گويد نه كه رنجيده است و راه دورى جويد. اگر باز گردم نه از خسته جانى است و اگر بمانم نه از بدگمانى است، اميدوارم بدانچه خدا شكيبايان را وعده داده است.»(٨)
چون خبر رحلت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در سرزمين عربستان پراكنده گرديد، بيشتر قبيلهها و نو مسلمانان به آئين جاهليت ديرين بازگشتند. چرا كه رها كردن آئين پدران براى آنان دشوار بود و دشوارتر از آن پرداخت زكات كه آن را نشانه سرشكستگى مىشمردند.
خبر مرتد شدن اين مردم به مدينه رسيد و در شهرها و شهركها اثر گذاشت. اما تنى چند كه آيندهنگر بودند ميدانستند كار حكومت قبيلهاى پايان يافته و درى كه اسلام به روى مردم اين سرزمين گشوده بسته نخواهد شد، و به سود آنان خواهد بود كه از اسلام پشتيبانى كنند چنانكه سهيل پسر عمرو بر در خانه كعبه ايستاد و فرياد كرد : «مردم مكه، مبادا شما آخرين مسلمانان و نخستين از دين برگشتگان باشيد. به خدا كار اسلام درست خواهد شد.»
اين سهيل همانست كه در پيمان حديبيه از نوشتن بسم الله و محمد رسول اللهصلىاللهعليهوآلهوسلم ، در آشتى نامه ممانعت كرد. اما ابو سفيان كه تا توانست با پيغمبر جنگيد و در فتح مكه از بيم كشته شدن به سفارش عباس عموى پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنيمت شمرد و نزد على آمد و گفت : «چه شده است كه كار حكومت را بايد پستترين خاندان از قريش عهدهدار شود. به خدا اگر بخواهى مدينه را پر از سوار وپياده مىكنم.» علىعليهالسلام گفت : «ابوسفيان از ديرباز دشمن اسلام بودهاى.»(٩)
ابوسفيان مىخواست درون مدينه را هم دچار آشوب سازد. شايد بتواند اسلام را از ميان ببرد و رياست از دست رفته خود را بيابد. علىعليهالسلام از آنچه در دل او بود و از آنچه در بيرون مىگذشت آگاه بود و دانست براى باقى ماندن نام مسلمانى بايد خاموش بنشيند و با در دستگيرندگان حكومت مدارا كند. او در اين باره چنين مىگويد :
«دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد كرد؟ و از اين دو كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ كه جهانى تيره است و بلا بر همگان چيره. بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير و ديندار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير. چون نيك سنجيدم شكيبايى را خردمندانهتر ديدم.»(١٠)
چون ديد مردم او را رها كردند و به سوى دنيا روآوردند، با آنكه مىتوانست با آنان درافتد و حقى را كه از آن اوست باز ستاند، لب فرو بست و چيزى نگفت، چنانچه خود گويد :
«به صبر گراييدم حالى كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته ميراثم ربوده اين و آن و من بدان نگران»(١١)
ماهها و شايد سالها بعد مردى از بنى اسد از او پرسيد : «چرا مردم شما را از خلافت باز داشتند، حالى كه بدان سزاوارتر بوديد؟» فرمود :
«برادر اسدى، نا استوارى و ناسنجيده گفتار. اما تو را حق خويشاوندى است.(١٢) بدان! خودسرانه خلافت را عهدهدار شدن و ما را كه نسبت برتر است و پيوند با رسول خدا استوارتر، به حساب نياوردن، خودخواهى بود. گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آنچشم پوشيدند. داور خدا است و بازگشتگاه روز جزاست.»(١٣)
او اگر خلافت را مىخواست براى آن بود كه سنت رسول خدصلىاللهعليهوآلهوسلم ا را بر پاى دارد و عدالت را بگمارد نه آنكه دل به حكومت خوش كند و مردم را به حال خود واگذارد. وى در نامهاى كه هنگام خلافت ظاهرى خود به عثمان پسر حنيف كه از جانب او در بصره حكومت داشت نوشت، و او را سرزنش كرد كه چرا به مهمانيى رفته كه توانگران در آن بودهاند نه مستمندان، گويد :
«بدين بسنده كنم كه مرا امير مؤمنان گويند و در ناخوشايندىهاى روزگار شريك مردم نباشم، يا در سختى زندگى برايشان نمونهاى نشوم.»(١٤)
نيز مىگويد :
«اگر شب را روى اشتر خار بيدار مانم و در طوقهاى آهنين گرفتار، از اين سو و آن سويم كشند، خوشتر دارم تا روز رستاخيز بر خدا و رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم درآيم حالى كه بر بندهاى ستم كرده باشم. بخدا عقيل را ديدم پريشان و سخت درويش، كودكانش از درويشى پريش. موى ژوليده و رنگشان تيره گرديده از من خواست منى گندم بدو دهم. پى در پى آمد و گفته خود را تكرار كرد. گوش به سخن او نهادم، پنداشت دين خود را بدو دادم. آهنى گداخته را به تنش نزديك ساختم فرياد برآورد. گفتم نوحهگران بر تو بگريند از آهنى كه انسانى به بازيچه آن را گرم كرده مىنالى و مىخواهى مرا به آتش دوزخ بكشانى.»(١٥)
على خلافت را حق خود مىدانست، اما حرمت دين و وحدت مسلمانان را برتر از آن مىديد و مىگفت :
«مىدانيد سزاوارتر از ديگران به خلافت منم به خدا سوگند بدانچه كرديد گردن مىنهم، چند كه مرزهاى مسلمانان ايمن بود و كسى را جز من ستمى نرسد. من خود اين ستم را پذیرفتم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشممىدارم و به زر و زيورى كه بدان چشم دوختهايد ديده نمىگمارم .»(١٦)
«به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعتكنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمىنمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند، و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مىگذاشتم و پايانش را چون آغازش مىانگاشتم، و چون گذشته خود را به كنارى مىداشتم، و مىديديد كه دنياى شما را به چيزى نمىشمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمىگذارم.»(١٧)
با اين همه آنجا كه لازم بود راهنمايى مىفرمود. اگر مشكلى پيش مىآمد مىگشود، و اگر حكمى به خطا صادر مىشد، درست را به آنان مىنمود. اگر بخواهم در اين باره مختصرى بنگارم كتابها خواهد شد. رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم درباره او فرمود :
«من شهر دانشم و على در آن شهر است»
حضرت رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم ، على را در قضاوت از همه صحابيان برتر شمرد و فرمود : «أقضاكم على.»
درباره پاسخ او به پرسشهايى كه همگان در آن مانده بودند يا حكمى كه راه بدان نمىبردند كتابها به فارسى و عربى نوشته شده. و خوانندگان اين كتاب به يقين همه يا برخى از آن كتابها را خوانده و يا پارهاى از مطالب آن را شنيدهاند. از جمله مجموعهاى از داوريهاى آن حضرت است كه پنجاه و اند سال پيش مرحوم شوشترىرحمهالله آن را در مجموعهاى فراهم آورد و قضاء امير المؤمنينعليهالسلام نام نهاد. و به فارسى هم ترجمه گرديد.
از راهنمايى كسانى كه پيش از وى مسند خلافت را به خود اختصاص دادند، دريغ نمىفرمود. و آنجا كه بايست مصلحت را مىنمود. و آنان هم بارها گفتند كه اگر تو نبودى ما تباه مىشديم عمر مىخواست خود همراه سپاهيانى كه به ايران مىرفتند براه افتد. على بدو گفت :
«تو همانند قطب بر جاى بمان و عرب را چون آسيا سنگ گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى عرب از هر سو تو را رها كند و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مىگذارى براى تو مهمتر باشد از آنچه پيش روى دارى.»(١٨)
و در جنگ با روميان بدو چنين گفت :
«خدا براى مسلمانان عهدهدار شده است، حوزه مسلمانى را نيرومند سازد، تا حرمتشان مصون ماند، آن كه آنان را يارى كرد حالى كه اندك بودند، و كسى نبود كه يارىشان كند، و دشمنان را از آنان بازداشت حالى كه شمارشان كم بود و كسى نبود كه بازشان دارد، زنده است و نميرد هر گاه خود به سوى اين دشمن روى، و با آنان روبرو شوى و رنجى يابى، مسلمانان تا دورترين شهرهاى خود ديگر پناه گاهى ندارند، و پس از تو كسى نيست تا بدو رو آرند. مردى دلير را به سوى آنان روانه گردان و جنگ آزمودگان و خيرخواهان مسلمانان را با او برانگيزان، اگر خدا پيروزى داد چنان است كه تو دوست دارى و اگر كارى ديگر پيش آمد بارى تو جاى خويش مىدارى .»(١٩)
در سالهاى گوشهنشينى به گردآورى قرآن، پرداخت و آن را چنانكه بر رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم نازل شده بود فراهم آورد. علىعليهالسلام در ميان ياران پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بيگمان در شناخت قرآن و گشودن مشكلهاى آن يگانه بود و پيوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معنى آن ارشاد مىفرمود. در اين باره چنين فرمايد :
«قرآن بياموزيد كه نيكوترين گفتار است و آن را نيك بفهميد كه دلها را بهترين بهار است و به روشنايى آن بهبودى خواهيد كه شفاى سينههاى بيمار است و آن را نيكو تلاوت كنيد كه سودمندترين بيان و تذكاراست.»(٢٠)
«بر شما باد به كتاب خدا كه ريسمان استوار است و نور آشكار است و درمانى است سود دهنده و تشنگى را فرو نشاننده چنگ در زننده بدان را نگهدارنده، و در آويزنده را نجات بخشنده نه كج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گرايد تا آن را برگردانند.»(٢١)
«از قرآن بخواهيد تا سخن گويد و هرگز سخن نگويد، اما من شما را از آن خبر مىدهم. در قرآن علم آينده است و حديث گذشته. درد شما را درمان است و راه سازمان دادن كارتان در آن است .»(٢٢)
بسا مشكل كه پيش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس على را خواندند و او آن مشكلها را گشود. ستمها را با شكيبايى تحمل فرمود و گاه مردم را هشدار مىداد كه :
«آنچه را فرا يادتان آوردند به فراموشى سپرديد، و از آنچهتان ترساندند خود را ايمن ديديد پس انديشه درست از سرتان رفته است، و كارها بر شما آشفته.»(٢٣)
_____________________________________
پي نوشت ها :
١. نهج البلاغه، نامه ٢٨
٢. حسين بن علىعليهالسلام .
٣. نهج البلاغه، خطبه ٢٦
٤. سيره ابن هشام، ج ٤، ص ٣٤٢
٥. نهج البلاغه، گفتار ٢٣٥
٦. زندگانى فاطمه زهرا (س) ، ص ١٣٥ـ ١٢٦
٧. همان، ص ١٥١
٨. نهج البلاغه، گفتار ٢٠٢
٩. طبرى، ج ٤، ص ١٨٢٧
١٠. نهج البلاغه، خطبه ٣
١١. همان خطبه.
١٢. زينب دختر جحش زن رسول خدا از بنى اسد بود.
١٣. خطبه ١٦٢
١٤. نامه ٤٥
١٥. خطبه ٢٢٤
١٦. خطبه ٧٤
١٧. خطبه ٣
١٨. گفتار ١٤٦
١٩. خطبه ١٣٤
٢٠. خطبه ١١٠
٢١. خطبه ١٥٦
٢٢. خطبه ١٥٨
٢٣. خطبه ١١٦
خلافت ابوبكر به درازا نكشيد. وى در جمادى الاخر سال ١٣ هجرى درگذشت و چنانكه نوشتهاند در آخرين روز زندگى عمر را به جانشينى خود معين كرد علىعليهالسلام در اين باره فرمايد :
«شگفتا! كسى كه در زندگى مىخواست خلافت را وا گذارد، چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگرى درآرد.»(١)
ابوبكر هنگامى از جهان رفت كه سپاهيان مسلمان از سوى شرق به سرزمين ايران و از سوى شمال به متصرفات امپراتورى روم درآمده بودند. اين كشورگشائى در دوره عمر ادامه يافت و به دنبال گشودن سرزمينها، مشكلها پديد گرديد، چنانكه برخى سنتها هم دگرگون شد.
بيشترين مردمى كه در آغاز ظهور اسلام، مسلمانى را پذيرفتند از مال دنيا نه تنها بهرهاى نداشتند بلكه در تنگدستى به سر مىبردند، و تنى چند كه از اندك مكنتى برخوردار بودند نيم يا همه آن را در راه اسلام هزينه كردند. آنان با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و يا به فرمان او با مشركان جنگيدند و به تعبير بهتر جهاد كردند. از جهاد خود تبليغ مسلمانى را مىخواستند و رضاى خدا را مىجستند. طبيعى است كه در ميان چنين مردمى ستيزه برسر مال يا منصب پيش نيايد
پس از گشوده شدن مكه، مسلمانى در سرزمين عربستان پيش مىرفت و مردم بدان گردن مىنهادند اما همه به دل مسلمان نمىشدند. ميان مسلمان شدگان كسانى بودند كه جز پذيرفتن اسلام راهى نداشتند. قرآن از اينان چنين خبر مىدهند :
( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا .) (٢)
چنانكه نوشته شد اگر ساليانى چند همچنان سايه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بر سر اين مردم بود و بيست سال يا ده سال ديگر از تربيت وى برخوردار مىشدند، همه يا گروه بسيارى از آنان مسلمان راستين مىگشتند و بسيارى از مشكلات كه پس از رحلت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم حوزه مسلمانى را فرا گرفت پديد نمىآمد اما چنين نشد.
از فتح مكه بيش از دو سال و اندى نگذشته بود كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم به جوار پروردگار رفت و ماهى چند نگذشت كه سپاهيان اسلام به فتح سرزمينهاى غير عربى پرداختند. در دوران كوتاه خلافت ابوبكر سربازان و فرماندهان آنان در جبههها سرگرم بودند، بدين رو دگرگونى چشمگيرى در وضع اجتماعى مردم پديد نگرديد. اما در دوران خلافت عمر از يك سو سيل درآمد به خزانه دولت سرازير گرديد، و از سوى ديگر منصب حكومت شهرها و ايالتها خواهان فراوان يافت و طبيعى است كه جمعى به فكر گردآورى مال و يا به دست آوردن جاه بيفتند. ديوان حقوق بگيران دولت نيز كه در آغاز كارى حساب شده و آسان مىنمود، مشكلى بزرگ پديد آورد. در اين دفتر پرداخت مقررى بيشتر مردم بر اساس سبقت در مسلمانى تعيين گرديد. نتيجه آنكه دستهاى، تنها به نام زودتر مسلمان شدن از بيتالمال بيشتر از ديگران مىگرفتند.(٣)
مىتوان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم اندك اندك گروهى از مسلمانان مدينه و مكه كه ستون اصلى اين دين به حساب مىآمدند، به دنيا بيشتر ازآخرت نگريستند. عدالت و تقوى (كه دو ركن اصلى در اسلام است) جاى خود را به دستاندازى به مال و رسيدن به جاه داد از سوى ديگر مردمانى از نژاد غير عرب خود را در اختيار سران فاتح نهادند و سپاهيان اسلام با رسيدن به سرزمين آنان، دنياى تازهاى پيش روى خود ديدند. عربى كه ساده مىزيست، تجمل آنان را ديد و به زندگانى پر زرق و برق رو آورد و بدان خو گرفت.
عمر در ذو الحجه سال بيست و سوم از هجرت با خنجرى كه به پهلوى او زدند، در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت. پيش از مردن، شش تن از ياران پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ، يعنى علىعليهالسلام ، عثمان، زبير، سعد پسر ابو وقاص، عبد الرحمان پسر عوف و طلحه را كه در آن روز در مدينه نبود نامزد كرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خليفه مسلمانان را تعيين كنند.
ابن اثير نوشته است :
«صهيب را گفت امامت نماز را در اين سه روز به عهده گير و اين شش تن را در خانهاى درآور تا به مشورت بنشينند. اگر پنج تن آنان طرفدار يك تن بودند و يكى نپذيرفت، او را بكش. و اگر چهار تن طرفدار يكى و دو تن مخالف بودند آن دو را گردن زن، و اگر سه تن با يك نفر بودند عبد الله (بن عمر) را داور قرار دهيد. اگر به حكم داور راضى شدند خوب و گرنه آن طرفى را كه عبد الرحمان بن عوف در آنست بپذيرند. و هر كس مخالف بود او را بكش.»(٤)
در برخى روايتهاست كه صهيب را مأمور نماز خواندن كرد و ابو طلحه انصارى را بر هيأت مشاوران گمارد.(٥) با چنين تركيبى از ياران رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و چنان سفارشى درباره پذيرفتن رأى آنان، از آغاز معلوم بوده است على به خلافت نخواهد رسيد، زيرا عبد الرحمن به خاطر خويشاوندى، طرف عثمان را رها نمىكرد. در پايان سه روز عبد الرحمان نزد على رفت و گفت : «اگر خليفه شوى به كتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از او رفتار خواهى كرد؟» علىعليهالسلام گفت : «اميدوارم در حد توان و علم خود رفتار كنم.» و چون از عثمان پرسيد گفت : «آرى.»(٦)
عبد الرحمن با عثمان بيعت كرد و بدين ترتيب كار انتخاب خليفه پايان يافت.
نخستين خردهاى كه بر تركيب اين شورا مىتوان گرفت اين است كه اگر خلافت پس از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم خاص علىعليهالسلام نيست و پيغمبر وى را در غدير خم به جانشينى خويش نگمارد و اگر انتخاب امام امت به عهده شورا است، چرا اعضاى اين شورا بايد همگى از مهاجران باشند؟ چرا انصار نبايد در اين مجلس راه يابند؟ اگر رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم گفته باشد«الائمة من قريش» معنى آن اين است كه امام بايد از قريش باشد نه آنكه تنها قريش مىتوانند امام را بگزينند.
دوم اينكه چرا تنها شش تن به مشورت نشينند؟ مگر آن روز اصحاب حل و عقد تنها اين شش تن بودند؟ سوم اينكه اگر يك تن يا دو تن مخالف بود چرا بايد گردن آنان را بزنند؟
چهارم اينكه اگر پس از سه روز نتوانستند كسى را بگزينند چرا همه را بكشند. اين همه سختگيرى و ترساندن اعضاى شورا براى چه بود؟ و چرا بايد طرف عبد الرحمن پسر عوف قوى باشد؟ اين چراهاست كه در طول ١٤ قرن بىپاسخ مانده يا پاسخى كه بدان دادهاند قانع كننده نيست. بهتر است سخن علىعليهالسلام را در اين باره بخوانيم :
«چون زندگانى او به سر آمد گروهى را نامزد كرد و مرا در جمله آنان درآورد. خدا را. چه شورائى ! من از نخستين چه كم داشتم كه مرا در پايه او نپنداشتند و در صف اينان گذاشتند؟ ناچار با آنان انباز و با گفتگوشان دمساز گشتم. اما يكى از كينه راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديد و اين دوخت و آن بريد تا سومين به مقصود رسيد.»(٧)
در اين كتاب نمىخواهم به داورى بنشينم و به خود اجازه نمىدهم در بحثى درآيم كه شايد بعض برادران مرا آزرده كند. اما تنها من نيستم كه به تحليل چنان داستان و آنچه در آن روزها رخ داد مىپردازم. چنين پرسشها براى هر خواننده پيش خواهد آمد و تا آنجا كه ممكن است بايد منصفانه بدان پاسخ داد.