• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10545 / دانلود: 2373
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ٨

كمتر كسى است كه تاريخ صدر اسلام را خوانده باشد و آنچه را در سقيفه گذشت نداند. سران گروه بى‏آنكه توجه كنند دو ماه پيش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنان چه گفت، هر يك قوم خود را براى رهبرى مسلمانان شايسته‏تر از ديگرى مى‏دانست. اينان چه مى‏خواستند؟ غم مسلمانى داشتند، يا رتبت و جاه را آرزو مى‏كردند؟ در پى اجراى سنت بودند يا تأسيس بدعت؟ آنان همگان نزد پروردگار رفته‏اند. بهتر است درباره‏شان سخنى نگوييم و داوريشان را به خدا واگذاريم. اما چنانكه نوشته‏ام پس از بيست و سه سال كوشش پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پس از ده‏ها آيه قرآن كه مردم را به پيشه ساختن تقوى و پرهيز از بازگشت به جاهليت مى‏خواند، آن جمع حكومت را بيش از دين ارج نهادند و گرنه بايد نخست به تجهيز رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بپردازند سپس بر طبق گفته او آن كس را كه شايسته است به رهبرى بگزينند. كار آن روز حاضران در سقيفه نشان داد قبيله‏گرايى همچنان زنده است و اسلام روى پوش موقتى بود كه بر روى آن كشيده شد.

آنچه مسلم است اينكه تيره‏اى يا تيره‏هايى از قريش نمى‏خواستند چراغى كه در خاندان هاشم روشن شده همچنان افروخته بماند. كردند آنچه كردند و در اينجا به تكرار آن داستان غم‏انگيز نمى‏پردازم. كار تعيين خليفه پايان يافت و بايد خاطرها از جانب علىعليه‌السلام و خاندان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آسوده شود. در آن روز بر على چه گذشت؟ . حقيقت را خدا مى‏داندو اندكى از بسيار آن را در كتاب‏هاى تاريخ، سيره و كلام مى‏توان ديد. نيز فصلى در اين باره در كتاب زندگانى فاطمه زهراعليها‌السلام نوشته‏ام چون در اين نوشته كوشش من اين است كه تا بتوانم از زبان علىعليه‌السلام بنويسم، سطرى چند از نامه‏اى را كه پاسخ او به نامه معاويه است مى‏آورم. از نامه معاويه و از پاسخى كه علىعليه‌السلام بدو داده است مى‏توان دانست چگونه از او بيعت گرفته‏اند.

«گفتى مرا چون شترى بينى مهار كرده مى‏راندند تا بيعت كنم، به خدا كه خواستى نكوهش كنى ستودى، و رسوا سازى و خود را رسوا نمودى. مسلمان را چه نقصان كه مظلوم باشد، و در دين خود بى‏گمان يقينش استوار و از دودلى به كنار. اين حجت كه آوردم براى جز تو خواندم. ليكن از آن آنچه به خاطر رسيد بر زبان راندم.»(١)

آيا در آن روز دنياجويان با على رفتارى گستاخانه كرده‏اند؟ اگر نكرده بودند معاويه در نامه خود نمى‏نوشت و علىعليه‌السلام پاسخ او را نمى‏داد. آرى«آن روز كه آزمايش به ميان آيد دين‏داران اندك خواهند بود.»(٢)

گردآمدگان در سقيفه كار خود را پايان دادند. روايات تا حدى ناهماهنگ است. در نامه معاويه آمده كه تو را كشان كشان براى بيعت بردند. از سوى ديگر در اسناد ديديم علىعليه‌السلام شستن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را بعهده داشت. آيا جنازه پيغمبر همچنان در خانه مانده و على را به زور به مسجد بردند و از او بيعت گرفتند؟ اين شتاب ديگر چرا؟ على و بنى هاشم آمادگى رزمى نداشتند تا بخواهند با خليفه تازه درافتند. چرا به آنان فرصت ندادند تا از كار به خاك سپردن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فارغ شوند؟ و از آن شگفت‏تر، مسلمانان چرا خاموش ايستادند تا على را با چنان حالت به مسجد ببرند؟ چرا گرد او را نگرفتند؟ آيا زر و زورى در ميان بود؟ آرى و اگر زر اندك بود زور نيروى فراوانى داشت، نه زور يك دو تن. چنانكه نوشتم جز خاندان هاشم و تنى چند، كسى با على روى موافق نشان نمى‏داد واگر به زبان موافق بود به رفتار خلاف آن مى‏نمود. علىعليه‌السلام در اين باره چنين مى‏گويد :

«نگريستم و ديدم مرا يارى نيست و جز كسانم مددكارى نيست. دريغ آمدم آنان دست به ياريم گشايند، مبادا به كام مرگ درآيند. ناچار خار غم در ديده شكسته، نفس در سينه و گلو بسته از حق خود چشم پوشيدم و شربت تلخ شكيبايى نوشيدم.»(٣)

علىعليه‌السلام و چند تن از فرزندان هاشم كه گرد جنازه پيغمبر بودند سرانجام كار شستن و كفن كردن او را پايان دادند.

ابن هشام نوشته است : «على و عباس و فضل و قثم پسران او و اسامة و شقران خادمان رسول شستن و كفن كردن او را عهده‏دار شدند.»(٤) گويا كار شستن را علىعليه‌السلام عهده‏دار بود و آن چند تن وى را يارى مى‏كردند. علىعليه‌السلام هنگام شستن پيكر پاك رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين گفت :

«پدر و مادرم فدايت باد، با مرگ تو رشته‏اى بريد كه در مرگ جز تو كس چنان نديد. پايان يافتن دعوت پيغمبران و بريدن خبرهاى آسمان. مرگت مصيبت زدگان را به شكيبايى واداشت، و همگان را در سوگى يكسان گذاشت. و اگر نه اين است كه به شكيبايى امر فرمودى و از بيتابى نهى نمودى، اشك ديده را با گريستن بر تو به پايان مى‏رسانديم و درد همچنان بى‏درمان مى‏ماند و رنج و اندوه هم سوگند جان. و اين زارى و بيقرارى در فقدان تو اندك است، ليكن مرگ را باز نتوان گرداند، و نه كس را از آن توان رهاند پدر و مادرم فدايت، ما را در پيشگاه پروردگارت به ياد آر و در خاطر خود نگاهدار.»(٥)

ابوبكر به خلافت گزيده شد. دنياطلبان على را واگذاردند، و از گرد او پراكنده شدند. در آن روز تنها كسى كه مى‏توانست به دفاع از سنت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برخيزد، دختر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود وتنها جايى كه دادخواست در آنجا مطرح مى‏شد مسجد مسلمانان.

دختر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مسجد آمد خطبه‏اى سراسر موعظت، حق طلبى و ارشاد بر آن مردم خواند. متن و ترجمه اين خطبه را از روى اسناد دست اول در كتاب زندگانى آن بانوى بزرگوار آورده‏ام(٦) در اينجا سطرى چند از آن را كه مناسب مقام است مى‏نويسم :

«چون خداى تعالى همسايگى پيمبران را براى رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خويش گزيد، دورويى آشكار شد و كالاى دين بى‏خريدار. هر گمراهى دعوي دار، و هر گمنامى سالار، و هر ياوه‏گويى در كوى و برزن در پى گرمى بازار. شيطان از كمينگاه خود سر برآورد، و شما را به خود دعوت كرد، و ديد چه زود سخنش را شنيديد و سبك در پى او دويديد. و در دام فريبش خزيديد، و به آواز او رقصيديد. هنوز دو روزى از مرگ پيغمبرتان نگذشته و سوز سينه ما خاموش نگشته، آنچه نبايست، كرديد و آنچه از آنتان نبود، برديد و بدعتى بزرگ پديد آورديد. به گمان خود خواستيد فتنه برنخيزد و خونى نريزد اما در آتش فتنه افتاديد و آنچه كشتيد به باد داديد.»

در آن مجلس كه نيمى مجذوب و نيمى مرعوب بودند، اين سخنان آتشين كه از دلى داغدار، حق طلب و سنت دوست برمى‏خاست چه اثرى نهاد؟ خدا مى‏داند.

در سندهاى دست اول جز اشارات مبهم نمى‏بينيم. آن اندازه روشن است كه اساس گفته او را ناديده گرفته، سخن را به ميراث كشاندند. حالى كه او آن خطبه را براى گرفتن چند اصله خرما و چند من گندم نخواند. خاندانى كه از گلوى خود مى‏برند و گرسنگان را سير مى‏كنند، براى شكم فرزندانشان اشك نمى‏ريزند. آنچه او مى‏خواست زنده نگاهداشتن سنت بود و بر پا بودن عدالت. مى‏ترسيد جاهليت كه زير پوشش مساوات اسلام خفته است سربرآورد و مفاخرت‏هاى قبيله‏اى از نو زنده گردد. امروز بنى تيم پيش افتاد، فردا نوبت به بنى عدى برسد و از آن پس به خاندان اميه و ابوسفيان كه تا نيرو داشتند با اسلام جنگيدند و چون راهى ديگر پيش پاى خود نديدند به دل نه، كه به زبان‏مسلمان شدند.

دختر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سخنانى ديگر نيز با زنانى كه به بيمارپرسى آمده بودند گفت. سخنانى كه از آينده نزديك خبر مى‏داد و از بدعت‏ها كه در دين پديد مى‏گردد و از اسلام كه فراموش مى‏شود و از جاهليت ديرين كه روى كار مى‏آيد :

«واى بر آنان، چرا نگذاشتند حق در مركز خود قرار يابد و خلافت بر پايه نبوت استوار ماند آنجا كه فرود آمد نگاه جبرئيل امين است و بر عهده على كه عالم بر امور دنيا و دين است؟ به خدا سوگند اگر پاى در ميان مى‏نهادند، و على را بر كارى كه پيغمبر به عهده او نهاد مى‏گذاردند، آسان آسان آنان را به راه راست مى‏برد، و حق هر يك را بدو مى‏سپرد. چنانكه كسى زيانى نبيند و هر كس ميوه آنچه كشته است بچيند. تشنگان عدالت از چشمه معدلت او سير و زبونان در پناه صولت او دلير مى‏گشتند.»(٧)

از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زمانى دراز نگذشت كه همسر على، زهراى اطهر در بستر بيمارى افتاد و به جوار حق شتافت. كتاب‏هاى تاريخ و سيره كوتاهترين مدت را چهل شب و درازترين را هشت ماه نوشته‏اند. مرگ زهرا غمى ديگر بود كه بر دل على نشست. مرگى مظلومانه. اندكى از بسيار اين حادثه جان‏سوز را در كتاب زندگانى فاطمه زهراعليها‌السلام نوشته‏ام. در اينجا سخنانى را كه علىعليه‌السلام هنگام به خاك سپردن او گفته است مى‏آورم. سخنانى كه بيان دارنده ميزان رنج و آزردگى اوست :

«درود بر تو اى فرستاده خدا از من و دخترت كه در كنارت آرميده و زودتر از ديگران به تو رسيد. اى فرستاده خدا مرگ دختر گراميت عنان شكيبايى از كفم گسلانده و توان خويشتن داريم نمانده. اما براى من كه سختى جدايى تو را ديده و سنگينى مصيبتت را كشيده‏ام جاى تعزيت است. تو را در آنجا بالين ساختم كه قبر تو بود و جان گراميت ميان سينه و گردنم از تن مفارقت نمود. همه ما از خداييم و به خدا بازمى‏گرديم. امانت باز گرديد و گروگان به صاحبش رسيد. كار هميشگى‏ام اندوه است وتيمار خوارى، و شبهايم شب‏زنده‏دارى. تا آنكه خدا خانه‏اى را كه تو در آن به سر مى‏برى برايم گزيند. زودا دخترت تو را خبر دهد، كه چسان امتت فراهم گرديدند، و بر او ستم ورزيدند. از او بپرس چنانكه شايد، و خبر گير از آنچه بايد، كه ديرى نگذشته و ياد تو فراموش نگشته. درود بر شما! درود آنكه بدرود گويد نه كه رنجيده است و راه دورى جويد. اگر باز گردم نه از خسته جانى است و اگر بمانم نه از بدگمانى است، اميدوارم بدانچه خدا شكيبايان را وعده داده است.»(٨)

بخش - ٩

چون خبر رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در سرزمين عربستان پراكنده گرديد، بيشتر قبيله‏ها و نو مسلمانان به آئين جاهليت ديرين بازگشتند. چرا كه رها كردن آئين پدران براى آنان دشوار بود و دشوارتر از آن پرداخت زكات كه آن را نشانه سرشكستگى مى‏شمردند.

خبر مرتد شدن اين مردم به مدينه رسيد و در شهرها و شهرك‏ها اثر گذاشت. اما تنى چند كه آينده‏نگر بودند ميدانستند كار حكومت قبيله‏اى پايان يافته و درى كه اسلام به روى مردم اين سرزمين گشوده بسته نخواهد شد، و به سود آنان خواهد بود كه از اسلام پشتيبانى كنند چنانكه سهيل پسر عمرو بر در خانه كعبه ايستاد و فرياد كرد : «مردم مكه، مبادا شما آخرين مسلمانان و نخستين از دين برگشتگان باشيد. به خدا كار اسلام درست خواهد شد.»

اين سهيل همانست كه در پيمان حديبيه از نوشتن بسم الله و محمد رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در آشتى نامه ممانعت كرد. اما ابو سفيان كه تا توانست با پيغمبر جنگيد و در فتح مكه از بيم كشته شدن به سفارش عباس عموى پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به زبان مسلمان شد و در دل دشمن اسلام بود، فرصت را غنيمت شمرد و نزد على آمد و گفت : «چه شده است كه كار حكومت را بايد پست‏ترين خاندان از قريش عهده‏دار شود. به خدا اگر بخواهى مدينه را پر از سوار وپياده مى‏كنم.» علىعليه‌السلام گفت : «ابوسفيان از ديرباز دشمن اسلام بوده‏اى.»(٩)

ابوسفيان مى‏خواست درون مدينه را هم دچار آشوب سازد. شايد بتواند اسلام را از ميان ببرد و رياست از دست رفته خود را بيابد. علىعليه‌السلام از آنچه در دل او بود و از آنچه در بيرون مى‏گذشت آگاه بود و دانست براى باقى ماندن نام مسلمانى بايد خاموش بنشيند و با در دست‏گيرندگان حكومت مدارا كند. او در اين باره چنين مى‏گويد :

«دامن از خلافت درچيدم و پهلو از آن پيچيدم، و ژرف بينديشيدم كه چه بايد كرد؟ و از اين دو كدام شايد؟ با دست تنها بستيزم يا صبر پيش گيرم و از ستيز بپرهيزم؟ كه جهانى تيره است و بلا بر همگان چيره. بلايى كه پيران در آن فرسوده شوند و خردسالان پير و ديندار تا ديدار پروردگار در چنگال رنج اسير. چون نيك سنجيدم شكيبايى را خردمندانه‏تر ديدم.»(١٠)

چون ديد مردم او را رها كردند و به سوى دنيا روآوردند، با آنكه مى‏توانست با آنان درافتد و حقى را كه از آن اوست باز ستاند، لب فرو بست و چيزى نگفت، چنانچه خود گويد :

«به صبر گراييدم حالى كه ديده از خار غم خسته بود و آوا در گلو شكسته ميراثم ربوده اين و آن و من بدان نگران»(١١)

ماهها و شايد سالها بعد مردى از بنى اسد از او پرسيد : «چرا مردم شما را از خلافت باز داشتند، حالى كه بدان سزاوارتر بوديد؟» فرمود :

«برادر اسدى، نا استوارى و ناسنجيده گفتار. اما تو را حق خويشاوندى است.(١٢) بدان! خودسرانه خلافت را عهده‏دار شدن و ما را كه نسبت برتر است و پيوند با رسول خدا استوارتر، به حساب نياوردن، خودخواهى بود. گروهى بخيلانه به كرسى خلافت چسبيدند و گروهى سخاوتمندانه از آن‏چشم پوشيدند. داور خدا است و بازگشتگاه روز جزاست.»(١٣)

او اگر خلافت را مى‏خواست براى آن بود كه سنت رسول خدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ا را بر پاى دارد و عدالت را بگمارد نه آنكه دل به حكومت خوش كند و مردم را به حال خود واگذارد. وى در نامه‏اى كه هنگام خلافت ظاهرى خود به عثمان پسر حنيف كه از جانب او در بصره حكومت داشت نوشت، و او را سرزنش كرد كه چرا به مهمانيى رفته كه توانگران در آن بوده‏اند نه مستمندان، گويد :

«بدين بسنده كنم كه مرا امير مؤمنان گويند و در ناخوشايندى‏هاى روزگار شريك مردم نباشم، يا در سختى زندگى برايشان نمونه‏اى نشوم.»(١٤)

نيز مى‏گويد :

«اگر شب را روى اشتر خار بيدار مانم و در طوق‏هاى آهنين گرفتار، از اين سو و آن سويم كشند، خوشتر دارم تا روز رستاخيز بر خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآيم حالى كه بر بنده‏اى ستم كرده باشم. بخدا عقيل را ديدم پريشان و سخت درويش، كودكانش از درويشى پريش. موى ژوليده و رنگشان تيره گرديده از من خواست منى گندم بدو دهم. پى در پى آمد و گفته خود را تكرار كرد. گوش به سخن او نهادم، پنداشت دين خود را بدو دادم. آهنى گداخته را به تنش نزديك ساختم فرياد برآورد. گفتم نوحه‏گران بر تو بگريند از آهنى كه انسانى به بازيچه آن را گرم كرده مى‏نالى و مى‏خواهى مرا به آتش دوزخ بكشانى.»(١٥)

على خلافت را حق خود مى‏دانست، اما حرمت دين و وحدت مسلمانان را برتر از آن مى‏ديد و مى‏گفت :

«مى‏دانيد سزاوارتر از ديگران به خلافت منم به خدا سوگند بدانچه كرديد گردن مى‏نهم، چند كه مرزهاى مسلمانان ايمن بود و كسى را جز من ستمى نرسد. من خود اين ستم را پذیرفتم و اجر اين گذشت و فضيلتش را چشم‏مى‏دارم و به زر و زيورى كه بدان چشم دوخته‏ايد ديده نمى‏گمارم .»(١٦)

«به خدايى كه دانه را كفيد و جان را آفريد، اگر اين بيعت‏كنندگان نبودند و ياران حجت بر من تمام نمى‏نمودند و خدا علما را نفرموده بود تا ستمكار شكمباره را برنتابند، و به يارى گرسنگان ستمديده بشتابند، رشته اين كار را از دست مى‏گذاشتم و پايانش را چون آغازش مى‏انگاشتم، و چون گذشته خود را به كنارى مى‏داشتم، و مى‏ديديد كه دنياى شما را به چيزى نمى‏شمارم و حكومت را پشيزى ارزش نمى‏گذارم.»(١٧)

با اين همه آنجا كه لازم بود راهنمايى مى‏فرمود. اگر مشكلى پيش مى‏آمد مى‏گشود، و اگر حكمى به خطا صادر مى‏شد، درست را به آنان مى‏نمود. اگر بخواهم در اين باره مختصرى بنگارم كتابها خواهد شد. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره او فرمود :

«من شهر دانشم و على در آن شهر است»

حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، على را در قضاوت از همه صحابيان برتر شمرد و فرمود : «أقضاكم على.»

درباره پاسخ او به پرسش‏هايى كه همگان در آن مانده بودند يا حكمى كه راه بدان نمى‏بردند كتابها به فارسى و عربى نوشته شده. و خوانندگان اين كتاب به يقين همه يا برخى از آن كتابها را خوانده و يا پاره‏اى از مطالب آن را شنيده‏اند. از جمله مجموعه‏اى از داوريهاى آن حضرت است كه پنجاه و اند سال پيش مرحوم شوشترىرحمه‌الله آن را در مجموعه‏اى فراهم آورد و قضاء امير المؤمنينعليه‌السلام نام نهاد. و به فارسى هم ترجمه گرديد.

از راهنمايى كسانى كه پيش از وى مسند خلافت را به خود اختصاص دادند، دريغ نمى‏فرمود. و آنجا كه بايست مصلحت را مى‏نمود. و آنان هم بارها گفتند كه اگر تو نبودى ما تباه مى‏شديم عمر مى‏خواست خود همراه سپاهيانى كه به ايران مى‏رفتند براه افتد. على بدو گفت :

«تو همانند قطب بر جاى بمان و عرب را چون آسيا سنگ گرد خود بگردان و به آنان آتش جنگ را برافروزان كه اگر تو از اين سرزمين برون شوى عرب از هر سو تو را رها كند و پيمان بسته را بشكند، و چنان شود كه نگاهدارى مرزها كه پشت سر مى‏گذارى براى تو مهمتر باشد از آنچه پيش روى دارى.»(١٨)

و در جنگ با روميان بدو چنين گفت :

«خدا براى مسلمانان عهده‏دار شده است، حوزه مسلمانى را نيرومند سازد، تا حرمت‏شان مصون ماند، آن كه آنان را يارى كرد حالى كه اندك بودند، و كسى نبود كه يارى‏شان كند، و دشمنان را از آنان بازداشت حالى كه شمارشان كم بود و كسى نبود كه بازشان دارد، زنده است و نميرد هر گاه خود به سوى اين دشمن روى، و با آنان روبرو شوى و رنجى يابى، مسلمانان تا دورترين شهرهاى خود ديگر پناه گاهى ندارند، و پس از تو كسى نيست تا بدو رو آرند. مردى دلير را به سوى آنان روانه گردان و جنگ آزمودگان و خيرخواهان مسلمانان را با او برانگيزان، اگر خدا پيروزى داد چنان است كه تو دوست دارى و اگر كارى ديگر پيش آمد بارى تو جاى خويش مى‏دارى .»(١٩)

در سالهاى گوشه‏نشينى به گردآورى قرآن، پرداخت و آن را چنانكه بر رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نازل شده بود فراهم آورد. علىعليه‌السلام در ميان ياران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيگمان در شناخت قرآن و گشودن مشكل‏هاى آن يگانه بود و پيوسته مسلمانان را به خواندن قرآن و دانستن معنى آن ارشاد مى‏فرمود. در اين باره چنين فرمايد :

«قرآن بياموزيد كه نيكوترين گفتار است و آن را نيك بفهميد كه دلها را بهترين بهار است و به روشنايى آن بهبودى خواهيد كه شفاى سينه‏هاى بيمار است و آن را نيكو تلاوت كنيد كه سودمندترين بيان و تذكاراست.»(٢٠)

«بر شما باد به كتاب خدا كه ريسمان استوار است و نور آشكار است و درمانى است سود دهنده و تشنگى را فرو نشاننده چنگ در زننده بدان را نگهدارنده، و در آويزنده را نجات بخشنده نه كج شود تا راستش گردانند، نه به باطل گرايد تا آن را برگردانند.»(٢١)

«از قرآن بخواهيد تا سخن گويد و هرگز سخن نگويد، اما من شما را از آن خبر مى‏دهم. در قرآن علم آينده است و حديث گذشته. درد شما را درمان است و راه سازمان دادن كارتان در آن است .»(٢٢)

بسا مشكل كه پيش آمد و خلفا و صحابه در آن درماندند، سپس على را خواندند و او آن مشكل‏ها را گشود. ستم‏ها را با شكيبايى تحمل فرمود و گاه مردم را هشدار مى‏داد كه :

«آنچه را فرا يادتان آوردند به فراموشى سپرديد، و از آنچه‏تان ترساندند خود را ايمن ديديد پس انديشه درست از سرتان رفته است، و كارها بر شما آشفته.»(٢٣)

_____________________________________

پي نوشت ها :

١. نهج البلاغه، نامه ٢٨

٢. حسين بن علىعليه‌السلام .

٣. نهج البلاغه، خطبه ٢٦

٤. سيره ابن هشام، ج ٤، ص ٣٤٢

٥. نهج البلاغه، گفتار ٢٣٥

٦. زندگانى فاطمه زهرا (س) ، ص ١٣٥ـ ١٢٦

٧. همان، ص ١٥١

٨. نهج البلاغه، گفتار ٢٠٢

٩. طبرى، ج ٤، ص ١٨٢٧

١٠. نهج البلاغه، خطبه ٣

١١. همان خطبه.

١٢. زينب دختر جحش زن رسول خدا از بنى اسد بود.

١٣. خطبه ١٦٢

١٤. نامه ٤٥

١٥. خطبه ٢٢٤

١٦. خطبه ٧٤

١٧. خطبه ٣

١٨. گفتار ١٤٦

١٩. خطبه ١٣٤

٢٠. خطبه ١١٠

٢١. خطبه ١٥٦

٢٢. خطبه ١٥٨

٢٣. خطبه ١١٦

بخش - ١٠

خلافت ابوبكر به درازا نكشيد. وى در جمادى الاخر سال ١٣ هجرى درگذشت و چنانكه نوشته‏اند در آخرين روز زندگى عمر را به جانشينى خود معين كرد علىعليه‌السلام در اين باره فرمايد :

«شگفتا! كسى كه در زندگى مى‏خواست خلافت را وا گذارد، چون اجلش رسيد كوشيد تا آن را به عقد ديگرى درآرد.»(١)

ابوبكر هنگامى از جهان رفت كه سپاهيان مسلمان از سوى شرق به سرزمين ايران و از سوى شمال به متصرفات امپراتورى روم درآمده بودند. اين كشورگشائى در دوره عمر ادامه يافت و به دنبال گشودن سرزمين‏ها، مشكل‏ها پديد گرديد، چنانكه برخى سنت‏ها هم دگرگون شد.

بيشترين مردمى كه در آغاز ظهور اسلام، مسلمانى را پذيرفتند از مال دنيا نه تنها بهره‏اى نداشتند بلكه در تنگدستى به سر مى‏بردند، و تنى چند كه از اندك مكنتى برخوردار بودند نيم يا همه آن را در راه اسلام هزينه كردند. آنان با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و يا به فرمان او با مشركان جنگيدند و به تعبير بهتر جهاد كردند. از جهاد خود تبليغ مسلمانى را مى‏خواستند و رضاى خدا را مى‏جستند. طبيعى است كه در ميان چنين مردمى ستيزه برسر مال يا منصب پيش نيايد

پس از گشوده شدن مكه، مسلمانى در سرزمين عربستان پيش مى‏رفت و مردم بدان گردن مى‏نهادند اما همه به دل مسلمان نمى‏شدند. ميان مسلمان شدگان كسانى بودند كه جز پذيرفتن اسلام راهى نداشتند. قرآن از اينان چنين خبر مى‏دهند :

( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا قُل لَّمْ تُؤْمِنُوا وَلَـٰكِن قُولُوا أَسْلَمْنَا .) (٢)

چنانكه نوشته شد اگر ساليانى چند همچنان سايه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر سر اين مردم بود و بيست سال يا ده سال ديگر از تربيت وى برخوردار مى‏شدند، همه يا گروه بسيارى از آنان مسلمان راستين مى‏گشتند و بسيارى از مشكلات كه پس از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حوزه مسلمانى را فرا گرفت پديد نمى‏آمد اما چنين نشد.

از فتح مكه بيش از دو سال و اندى نگذشته بود كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جوار پروردگار رفت و ماهى چند نگذشت كه سپاهيان اسلام به فتح سرزمين‏هاى غير عربى پرداختند. در دوران كوتاه خلافت ابوبكر سربازان و فرماندهان آنان در جبهه‏ها سرگرم بودند، بدين رو دگرگونى چشم‏گيرى در وضع اجتماعى مردم پديد نگرديد. اما در دوران خلافت عمر از يك سو سيل درآمد به خزانه دولت سرازير گرديد، و از سوى ديگر منصب حكومت شهرها و ايالت‏ها خواهان فراوان يافت و طبيعى است كه جمعى به فكر گردآورى مال و يا به دست آوردن جاه بيفتند. ديوان حقوق بگيران دولت نيز كه در آغاز كارى حساب شده و آسان مى‏نمود، مشكلى بزرگ پديد آورد. در اين دفتر پرداخت مقررى بيشتر مردم بر اساس سبقت در مسلمانى تعيين گرديد. نتيجه آنكه دسته‏اى، تنها به نام زودتر مسلمان شدن از بيت‏المال بيشتر از ديگران مى‏گرفتند.(٣)

مى‏توان گفت در طول دوازده سال پس از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اندك اندك گروهى از مسلمانان مدينه و مكه كه ستون اصلى اين دين به حساب مى‏آمدند، به دنيا بيشتر ازآخرت نگريستند. عدالت و تقوى (كه دو ركن اصلى در اسلام است) جاى خود را به دست‏اندازى به مال و رسيدن به جاه داد از سوى ديگر مردمانى از نژاد غير عرب خود را در اختيار سران فاتح نهادند و سپاهيان اسلام با رسيدن به سرزمين آنان، دنياى تازه‏اى پيش روى خود ديدند. عربى كه ساده مى‏زيست، تجمل آنان را ديد و به زندگانى پر زرق و برق رو آورد و بدان خو گرفت.

عمر در ذو الحجه سال بيست و سوم از هجرت با خنجرى كه به پهلوى او زدند، در بستر افتاد و پس از چند روز درگذشت. پيش از مردن، شش تن از ياران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، يعنى علىعليه‌السلام ، عثمان، زبير، سعد پسر ابو وقاص، عبد الرحمان پسر عوف و طلحه را كه در آن روز در مدينه نبود نامزد كرد تا به مشورت بپردازند و در مدت سه روز خليفه مسلمانان را تعيين كنند.

ابن اثير نوشته است :

«صهيب را گفت امامت نماز را در اين سه روز به عهده گير و اين شش تن را در خانه‏اى درآور تا به مشورت بنشينند. اگر پنج تن آنان طرفدار يك تن بودند و يكى نپذيرفت، او را بكش. و اگر چهار تن طرفدار يكى و دو تن مخالف بودند آن دو را گردن زن، و اگر سه تن با يك نفر بودند عبد الله (بن عمر) را داور قرار دهيد. اگر به حكم داور راضى شدند خوب و گرنه آن طرفى را كه عبد الرحمان بن عوف در آنست بپذيرند. و هر كس مخالف بود او را بكش.»(٤)

در برخى روايت‏هاست كه صهيب را مأمور نماز خواندن كرد و ابو طلحه انصارى را بر هيأت مشاوران گمارد.(٥) با چنين تركيبى از ياران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و چنان سفارشى درباره پذيرفتن رأى آنان، از آغاز معلوم بوده است على به خلافت نخواهد رسيد، زيرا عبد الرحمن به خاطر خويشاوندى، طرف عثمان را رها نمى‏كرد. در پايان سه روز عبد الرحمان نزد على رفت و گفت : «اگر خليفه شوى به كتاب خدا و سنت رسول و سيرت دو خليفه پس از او رفتار خواهى كرد؟» علىعليه‌السلام گفت : «اميدوارم در حد توان و علم خود رفتار كنم.» و چون از عثمان پرسيد گفت : «آرى.»(٦)

عبد الرحمن با عثمان بيعت كرد و بدين ترتيب كار انتخاب خليفه پايان يافت.

نخستين خرده‏اى كه بر تركيب اين شورا مى‏توان گرفت اين است كه اگر خلافت پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خاص علىعليه‌السلام نيست و پيغمبر وى را در غدير خم به جانشينى خويش نگمارد و اگر انتخاب امام امت به عهده شورا است، چرا اعضاى اين شورا بايد همگى از مهاجران باشند؟ چرا انصار نبايد در اين مجلس راه يابند؟ اگر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته باشد«الائمة من قريش» معنى آن اين است كه امام بايد از قريش باشد نه آنكه تنها قريش مى‏توانند امام را بگزينند.

دوم اينكه چرا تنها شش تن به مشورت نشينند؟ مگر آن روز اصحاب حل و عقد تنها اين شش تن بودند؟ سوم اينكه اگر يك تن يا دو تن مخالف بود چرا بايد گردن آنان را بزنند؟

چهارم اينكه اگر پس از سه روز نتوانستند كسى را بگزينند چرا همه را بكشند. اين همه سختگيرى و ترساندن اعضاى شورا براى چه بود؟ و چرا بايد طرف عبد الرحمن پسر عوف قوى باشد؟ اين چراهاست كه در طول ١٤ قرن بى‏پاسخ مانده يا پاسخى كه بدان داده‏اند قانع كننده نيست. بهتر است سخن علىعليه‌السلام را در اين باره بخوانيم :

«چون زندگانى او به سر آمد گروهى را نامزد كرد و مرا در جمله آنان درآورد. خدا را. چه شورائى ! من از نخستين چه كم داشتم كه مرا در پايه او نپنداشتند و در صف اينان گذاشتند؟ ناچار با آنان انباز و با گفتگوشان دمساز گشتم. اما يكى از كينه راهى گزيد و ديگرى داماد خود را بهتر ديد و اين دوخت و آن بريد تا سومين به مقصود رسيد.»(٧)

در اين كتاب نمى‏خواهم به داورى بنشينم و به خود اجازه نمى‏دهم در بحثى درآيم كه شايد بعض برادران مرا آزرده كند. اما تنها من نيستم كه به تحليل چنان داستان و آنچه در آن روزها رخ داد مى‏پردازم. چنين پرسش‏ها براى هر خواننده پيش خواهد آمد و تا آنجا كه ممكن است بايد منصفانه بدان پاسخ داد.