• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10548 / دانلود: 2373
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ١١

چنانكه ديديم در آن شورى عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد. سالهاى عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشته‏اند. حتى اگر كمترين آن را بگيريم نشان مى‏دهد نيروى جسمانى او در سالهاى خلافت رو به كاهش بوده است، حاليكه گشودن مشكل‏هاى پيش آمده به نيروى جوان نياز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافى مى‏گزيد، كهنسالى او مشكلى نبود اما چنانكه خواهيم ديد چنين نشد.

هنوز نخستين روز انتخاب وى به پايان نرسيده بود كه حادثه‏اى بزرگ پديد آمد. عبيد الله پسر عمر بر سر هرمزان و دختر ابولؤلؤ و جفينه كه مردى ترسا از مردم حيره بود رفت، و آنان را از پا درآورد. هرمزان مسلمان و آن دو تن در پناه اسلام بودند. جرمشان اين بود كه عبد الرحمان پسر ابو بكر گفته بود، ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را در گوشه‏اى ديده است كه با يكديگر سخن مى‏گفتند و خنجرى كه عمر بدان كشته شد در دست آنان بود.

عبيد الله را دستگير كردند و به زندان بردند. كسانى از ياران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه با فقه اسلام آشنا بودند گفتند : «عبيد الله بايد به جرم كشتن هرمزان كه مسلمان بوده قصاص شود.» على از جمله آنان بود. اما بعضى گفتند : «ديروز عمر كشته شد، امروز پسر او كشته شود؟» عثمان گفت : «من بر او ولايت دارم و ديه او را مى‏پردازم.» آنچه مسلم است اينكه عبيد الله پسر عمر قاتل بوده است و قصاص بر او واجب، چرا كه على چون به خلافت رسيد خواست او را كيفر دهد وى به شام نزد معاويه گريخت.(٨)

مشكل ديگرى كه پديد آمد و اثر آن تا دهها سال يعنى تا سده سوم هجرى باقى ماند از نو زنده شدن همچشمى‏ها بود. دو تيره عرب‏هاى شمالى و جنوبى از صدها سال پيش يكديگر را تحقير مى‏كردند و با هم همچشمى‏ها داشتند، بلكه دشمن بودند. با پيمان برادرى كه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مدينه ميان آنان بست آن كينه‏توزى به ظاهر از ميان رفت. اما چنانكه نوشته شد در سقيفه اثر آن پديدار گشت. جنوبيان گفتند از شما اميرى و از ما اميرى و شماليان كه قريش از آنان هستند پيش افتادند.

عمر در دوره خلافت خود كوشيد تا موازنه ميان اين دو دسته و قبيله‏هاى قريش را نگاهدارد، اگر يكى از مضريان را به حكومت شهرى مى‏فرستاد براى شهرى ديگر حاكمى از يمانيان مى‏گزيد اما عثمان، هنوز يك سال از خلافتش نگذشته بود، عاملان عمر را از كار بركنار كرد. سعد پسر وقاص را از كوفه برداشت و وليد پسر عقبه را كه به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دروغ گفت و آيه نبأ درباره او نازل گرديد به جاى او فرستاد و چون فساد كار او بر همگان گران بود، سعيد پسر عاص را به حكومت نصب نمود. سعد بن عبد الله بن ابى سرح را كه پس از مسلمانى كافر شد و پس از فتح مكه دگربار مسلمانى گرفت ولايت مصر داد.

طه حسين در كتابى كه به نام الفتنة الكبرى نوشته و نويسنده چهل سال پيش آن را به فارسى درآورده و انقلاب بزرگ ناميده است، كوشيده است تا كارهايى را كه به وليد نسبت داده‏اند افسانه به حساب بياورد.

از جمله مى‏گويد :

«اگر وليد در جماعت بر ركعت‏هاى نماز افزوده بود، مسلمانان كوفه كه اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قراء و صالحان در ميان آنان بودند متابعت نمى‏كردند.» بايد گفت اصحاب پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و قراء نيز در اين سالها با زمان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاصله‏اى بسيار گرفته بودند، و بيشتر به فكر آسايش خود بودند تا اجراى حكم دين. آنجا كه قدرت به كار افتد بيشتر زبانها خاموش مى‏شود. تنها وليد نبود كه چنان كارى كرد. تنى چند را در سالهاى بعد مى‏بينيم، براى دنيا، با كردار و گفتار، حاكم خود را خشنود و خدا را به خشم آورده‏اند.

گروهى از اين صالحان و قاريان هنوز زنده بودند و ديدند معاويه بر خلاف فرموده رسول (الولد للفراش) زياد را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند، و اين قاريان و صالحان دم بر نياوردند و اگر يك دو تن خرده گرفتند پاى آن نايستادند. دگرگونى‏هايى از اين دست يا شديدتر در عهد عثمان و معاويه بسيار پديد گرديد.

«مردم دين را تا آنجا مى‏خواهند كه كار دنياى خود را با آن درست كنند و چون پاى آزمايش به ميان آيد دينداران اندك خواهند بود.»(٩)

عثمان ابوموسى اشعرى را كه از يمانيان بود و عمر او را بر بصره حاكم ساخت، چندى نگاه داشت. ليكن قريش و مضريان متوجه شدند سررشته سه ولايت بزرگ را در دست دارند، كوفه در دست وليد، شام در دست معاويه، مصر در دست عمرو پسر عاص است. اما بصره در دست آنان نيست و ابوموسى حكومت آن شهر را عهده‏دار است. و او نه مضرى است نه قريشى بلكه يمانى است. نوشته‏اند مردى مضرى از بنى‏اميه نزد عثمان رفت و گفت : «مگر كودكى ميان شما نيست تا او را حكومت كوفه بدهيد؟ اين پير تا كى مى‏خواهد در اين شهر حاكم باشد؟»

عثمان در بذل و بخشش‏ها كار را به اسراف رساند. نوشته‏اند مال فراوانى از بيت المال به يكى از خويشاوندان خود بخشيد. اما مسئول بيت المال كه اين مبلغ را بسيار مى‏دانست نپرداخت عثمان بر او سخت گرفت ولى او نپذيرفت. عثمان بدو گفت :

«به حسابت خواهم رسيد. اين فضولى‏ها به تو نرسيده، تو خزانه‏دار ما هستى.» وى‏گفت : «خزانه‏دار تو يكى از خادمان تو است من خزانه‏دار مسلمانانم.» آنگاه كليدهاى بيت المال را آورد و بر منبر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آويخت و به خانه شد.(١٠)

اندك اندك كار دشوارتر گرديد. نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مى‏داشتند، و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به يكديگر نامه نوشتند به مدينه بياييد كه جهاد اينجاست. سپس به بدگويى از عثمان پرداختند كه كار از دست جمع صحابه بيرون رفته و به دست اين چند تن افتاده است : زيد پسر ثابت، ابو اسيد ساعدى، كعب پسر مالك و حسان پسر ثابت. مردم فراهم آمدند و از على خواستند با عثمان گفتگو كند. على نزد عثمان رفت و گفت :

«مردم پشت سر من‏اند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى كرده‏اند. به خدا نمى‏دانم به تو چه بگويم. چيزى نمى‏دانم كه تو آن را ندانى. تو را به چيزى راه نمى‏نمايم كه آن را نشناسى تو مى‏دانى آنچه ما مى‏دانيم. ما بر تو به چيزى سبقت نجسته‏ايم تا تو را از آن آگاه كنيم جدا از تو چيزى نشنيده‏ايم تا خبر آن را به تو برسانيم. ديدى چنانكه ما ديديم. شنيدى چنانكه ما شنيديم. با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودى چنانكه ما بوديم. پسر ابو قحافه، و پسر خطاب در كار حق از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نزديك‏ترى كه خويشاوند پيامبرى. داماد او شدى و آنان نشدند.

خدا را! خدا را! خويش را بپاى، به خدا تو كور نيستى تا بينايت كنند، نادان نيستى تا تعليمت دهند. راهها هويداست، و نشانه‏هاى دين برپاست. بدان كه فاضلترين بندگان خدا نزد او امامى است دادگر، هدايت شده راهبر، كه سنت شناخته را برپا دارد و بدعتى را كه ناشناخته است بميراند سنت‏ها روشن است و نشانه‏هايش هويداست و بدعتها آشكار است و نشانه‏هاى برپاست. و بدترين مردم نزد خدا امامى است ستمگر، خود گمراه و موجب گمراهى ديگر كه سنت پذيرفته را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند. و من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه گفت : روز رستاخيز امام ستمگر را بياورند و او را نه يارى بود، نه كسى كه از سوى او پوزش خواهد پس او را در دوزخ افكنند و در آن چنان گردد كه سنگ آسيا گردد. سپس او را در ته دوزخ استوار بندند.

من تو را سوگند مى‏دهم امام كشته شده اين امت نباشى! چه گفته مى‏شد كه در اين امت امامى كشته گردد، و با كشته شدن او در كشت و كشتار تا روز رستاخيز باز شود و كارهاى امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراكند، چنانكه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه با يكديگر بستيزند و درهم آميزند.

براى مروان همچون چارپايى به غارت گرفته مباش، كه تو را به هر جا خواست براند، آن هم پس از ساليانى كه بر تو رفته، و عمرى كه از تو گذشته.»

عثمان گفت : «با مردم سخن گوى تا مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه بر آنان رفته برآيم .»

«آنچه در مدينه است مهلت نخواهد و مهلت بيرون مدينه، چندانكه فرمان تو بدانجا رسد.»(١١)

«مردم آنچه تو گفتى مى‏گويند، اما اگر تو جاى من بودى سرزنشت نمى‏كردم، و بر تو عيب نمى‏گرفتم و اگر با خويشاوندت پيوندى داشتى يا بار هزينه را از دوش تنگدستى بر مى‏داشتى يا بى‏خانمانى را در پناه جايى مى‏گماشتى بر تو خرده نمى‏گرفتم. تو را به خدا مى‏دانى عمر، مغيره پسر شعبه را حكومت داد؟»

«آرى»

«پس چرا بر من كه پسر عامر را به خاطر خويشاوندى و نزديكى به حكومت گماشته‏ام اعتراض مى‏كنى؟»

«اگر عمر كسى را به حكومت مى‏گمارد و از او شكايتى مى‏شد، سخت به گوش آن حاكم مى‏زد. و بدترين كيفرش مى‏كرد و تو چنين نمى‏كنى ناتوان‏شده‏اى و بازيچه دست خويشاوندان.»

«آنان خويشاوندان تو هم هستند.»

«بله، من با آنان پيوند نزديك دارم ولى ديگران براى تصدى كار از آنان سزاوارترند.»

«مى‏دانى عمر معاويه را حكومت داد؟ من نيز او را حكومت دادم.»

«تو را به خدا مى‏دانى معاويه از يرفا غلام عمر بيشتر مى‏ترسيد تا يرفا از عمر؟»

«بله!»

«اكنون معاويه بدون رخصت تو هر چه مى‏خواهد مى‏كند و مى‏گويد دستور عثمان است، و تو مى‏دانى و بر او اعتراض نمى‏كنى!»

على پس از اين نصيحت‏ها از نزد عثمان بيرون رفت و عثمان در پى او به مسجد شد، بر منبر نشست و گفت :

«هر چيز را آفتى به دنبال است و هر كارى را در پى وبال. وبال اين امت و تباهى اين نعمت عيبگويانند و طعنه زنندگان. آنچه دوست دارند به شما مى‏نمايانند و آنچه ناخوش مى‏دارند از شما مى‏پوشانند. مى‏گويند و مى‏گويند. شما بدانچه پسر خطاب كرد و از او پذيرفتيد، عيب مى‏گرفتيد اما او پايمالتان كرد و با دستتان كوفت و با زبان مقهورتان ساخت تا خواه و ناخواه گردن نهاديد. من با شما با نرمى رفتار كردم و خود را رام شما ساختم و دست و زبانم را از شما بازداشتم. شما بر من گستاخ شديد بخدا ما از شما نيرومندتريم و ياران ما فراوان‏تر و بيشتر. اگر آنان را بخوانم نزد من مى‏آيند. زبان‏هاتان را در كام فرو بريد و بر واليان خود عيب مگيريد، من آن را كه اگر با شما سخن مى‏گفت مى‏پذيرفتيد (سختگيرى و خشونت) از شما بازداشتم. چه حقى داشته‏ايد كه بدان نرسيده‏ايد؟ بخدا من در اين‏باره كوتاهى نكردم.»

مروان برخاست و گفت : «اگر مى‏خواهيد شمشير را ميانمان به داورى بگماريم.»

عثمان گفت : «خاموش باش مرا با يارانم بگذار! چه جاى اين سخنان است. به تونگفتم سخن مگو !» مروان خاموش شد و عثمان به خانه رفت.(١٢) اما گفته‏هاى او مردم را بيشتر برانگيخت.

______________________________________

پي نوشت ها :

١. خطبه ٣

٢. حجرات : ١٤

٣. براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تاريخ تحليلى، ص ١٢٦ـ١٣٠، و رجوع شود به پس از پنجاه سال، ص ٤٩

٤. كامل، ج ٣، ص ٦٧، طبرى، ج ٥، ص ٨٠ـ ٢٧٧٩

٥. طبرى، ج ٥، ص ٢٧٢٤

٦. طبرى، ج ٥، ص ٢٧٨٦

٧. نهج البلاغه، خطبه ٣

٨. تاريخ ابن اثير، ج ٣، ص ٧٦

٩. حسين بن علىعليه‌السلام .

١٠. انقلاب بزرگ، ص ٩٨

١١. خطبه ١٦٤، كامل، ج ٣، ص ١٥١، طبرى، ج ٦، ص ٢٩٣٧

١٢. طبرى، ج ٦، ص ٢٩٤٠ـ٢٩٣٩، كامل، ج ٣، ص ١٥٣ـ ١٥٢

بخش - ١٢

از جمله كسانى كه بر عثمان خرده مى‏گرفت ابوذر بود. نام ابوذر جندب است، پسر جناده و از بنى غفار است. مردى صحرانشين بود. چون از بعثت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه شد برادر خود را به مكه فرستاد و بدو گفت :

«برو! و ببين اين مرد كه مى‏گويد از آسمان بدو خبر مى‏رسد كيست. آنگاه مرا آگاه كن.»

برادرش به مكه آمد و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را ديد و نزد ابوذر بازگشت و گفت : «مردى را ديدم كه مردم را به اخلاق نيكو سفارش مى‏كند و گفتار او شعر نيست.» ابوذر گفت : «آنچه مى‏خواستم نگفتى .» توشه‏اى و ظرف آبى برداشت و روانه مكه شد. چون به مكه رسيد خاموش به راه افتاد و به مسجد درآمد. و شب هنگام نزديك خانه كعبه آماده خواب شد. علىعليه‌السلام كه به خانه مى‏رفت او را ديد و پرسيد : «غريبى؟»

«آرى!»

«باهم به خانه برويم!» ابوذر همراه على رفت. و شب را در خانه او خوابيد و بامداد از خانه بيرون رفت. شب ديگر نيز همچنين شب سوم علىعليه‌السلام از او پرسيد : «نمى‏گويى چرا به اين شهر آمده‏اى؟»

«اگر راهى پيش پايم بگذارى مى‏گويم.» «آسوده باش راز تو را پنهان مى‏كنم و اگر بتوانم ياريت مى‏كنم.»

«ما شنيده‏ايم در اين شهر مردى دعوى پيغمبرى مى‏كند. مردم را به انجام دادن كارهاى خوب و ترك كردن كارهاى بد وا مى‏دارد. به برادرم گفتم به اين شهر بيايد و مرا از او و كار او آگاه كند. او براى من خبرى آورد، اما آنچه مى‏خواستم نبود. حالا خودم آمده‏ام تا از كار و دعوى او آگاه شوم.» سپس خود را به علىعليه‌السلام شناساند و علىعليه‌السلام گفت :

«به خداى كعبه او پيغمبر است و تو راه را پيدا كرده‏اى.»

علىعليه‌السلام شب هنگام او را نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برد و ابوذر آنچه را مى‏جست يافت. پس از چندى ابوذر آماده بازگشت به قبيله خود شد و براى وداع نزد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد. رسول خدا بدو گفت :

«ابوذر نزد خويشاوندانت بازگرد. وقتى دعوت ما آشكار شد بيا. اما از آنچه ديدى و شنيدى چيزى مگو مبادا مردم مكه تو را آسيبى برسانند.»

ابوذر گفت :

«به خدايى كه تو را به راستى فرستاد، با بانگ بلند ميان آنان فرياد خواهم زد.» چون از خانه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بيرون رفت به جمع قريش برخورد و آنان را به اسلام خواند. ولى حاضران بدو حمله بردند و او را سخت زدند. عباس خود را روى وى افكند و گفت : «چه مى‏كنيد؟ مگر نمى‏دانيد اين مرد از قبيله غفار است و راه بازرگانى شما به شمال از آن قبيله مى‏گذرد.» ابوذر به قبيله خود برگشت و مردم را به ظهور دين تازه مژده داد. ابوذر پس از جنگ‏هاى بدر و احد خود را به مدينه رساند و چون تنها بود، همراه اصحاب صفه در مسجد مى‏خوابيد و چون زن گرفت، خيمه‏اى بر فراز پشته‏اى برپا كرد و در آن به سر مى‏برد.

ابوذر پيوسته در كنار پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود. در جنگ تبوك كه سپاهيان مسلمان در سختى بودند و با نداشتن ساز و برگ درست به راه افتادند، گاه كسى در راه مى‏ماند چون به پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى‏گفتند مى‏فرمود :

«اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما مى‏رساند و اگر نه از دست اوآسوده مى‏شويد.»

ابوذر بر شترى سوار بود. شتر از رفتن بازماند. وى آنچه بر پشت شتر بود بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. يكى از آنان كه با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود او را ديد و گفت : «پياده‏اى را در راه مى‏بينم.»

رسول فرمود : «بايد ابوذر باشد.» و چون نزديك رسيد ديدند ابوذر است.

پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود :

«خدا ابوذر را رحمت كند تنها مى‏آيد. تنها مى‏ميرد. روز رستاخيز تنها محشور مى‏شود.»

و نيز درباره او فرموده است :

«زمين برنداشته و آسمان سايه نيكفنده راستگوترى را از ابوذر.»(١)

ابوذر از يكسو بذل و بخشش‏هاى عثمان را مى‏ديد، و از سوى ديگر تجمل‏گرايى مسلمانان و بعضى از صحابه پيغمبر را و بر او گران مى‏آمد. بنابراين خرده‏گيرى را آغاز كرد. و طبيعى است كه ياران عثمان را خوش نيايد. سفرى به شام كرد يا آنكه او را به شام تبعيد كردند، در آنجا نيز دگرگونى‏هاى تازه‏اى ديد. حاكمى كه از جانب خليفه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر مردم حكومت مى‏كرد، روش قيصرهاى روم را پيش گرفته بود. جمعى گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردارند و بيشتر مردم تهيدست. ابوذر در مسجد مى‏نشست و بر مردم سيرت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و دو خليفه پس از او را مى‏خواند.

اندك اندك پيرامونيان معاويه بدو گفتند : «ماندن ابوذر در اينجا به صلاح نيست و بيم آن مى‏رود كه مردم را بشوراند.» معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه مدينه كنيد. چون به مدينه رسيد بدو تندى كرد و سرانجام وى را به ربذه‏تبعيد نمود هنگامى كه به ربذه مى‏رفت علىعليه‌السلام را ديد. و او به وى چنين فرمود :

«ابوذر تو براى خدا به خشم آمدى، پس اميد به كسى بند كه به خاطر او خشم گرفتى، اين مردم بر دنياى خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدى. پس آن را كه به خاطرش از تو ترسيدند بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدى (دين) رو به گريز آر. بدانچه آنان را از آن بازداشتى چه بسيار نياز دارند و چه بى‏نيازى تو بدانچه از تو باز مى‏دارند بزودى مى‏دانى فردا سود برنده كيست و آنكه بيشتر بر او حسد برند چه كسى است.»(٢)

همچنين به دستور عثمان، عمار را چندان زدند كه از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ام سلمه زن پيغمبر بردند. عمار باقى روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.(٣)

عثمان چنان در بخشش بيت‏المال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف كرد كه گويى مال پدر اوست. علىعليه‌السلام درباره او چنين مى‏گويد :

«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر كه مهار برد و گياه بهاران چرد. كار به دست و پايش پيچيد و پرخورى به خوارى و خوارى به نگونسارى كشيد .»(٤)

در اين روزهاى پرگير و دار چند بار علىعليه‌السلام ميان شورشيان و عثمان ميانجى بوده و رفت و آمد داشته است. يكبار مصريان با او گفتگو كردند، چون بازگشتند على نزد عثمان رفت و گفت :

«سخنى بگو تا مردم بشنوند و خدا و مردم گواه حق طلبى تو باشند، چرا كه مردم شهرها به زيان تو برخاسته‏اند، من بيم آن دارم سوارانى از كوفه و بصره برسند و تو بگويى على نزد آنان برو و اگر نروم گويى حق خويشاوندى را به جا نياوردى و مرا خوار داشتى.» عثمان به مسجد رفت خطبه‏اى خواند و از خدا آمرزش خواست و گفت :

«من نخست كس هستم كه پند مى‏گيرم. بخدا توبه مى‏كنم و چون من كسى بايد توبه كند. چون از منبر فرود آيم بزرگان شما نزد من بيايند تا سخن آنان را بشنوم. به خدا اگر حق چنان اقتضا كند كه بنده‏اى شوم روش بنده را پيش مى‏گيرم. به خدا شما را خشنود مى‏سازم.»

اما چون به خانه رسيد و مروان و سعيد بن عاص و تنى چند از امويان را ديد، آنان گرد وى را گرفتند و او را بر آنچه گفت سرزنش كردند.(٥)

اندك اندك كار بر عثمان دشوار گرديد. طبرى و به پيروى از او ابن اثير و به نقل از آنان مورخان ديگر كوشيده‏اند يكى از علت‏ها بلكه علت اساسى شورش و دشوار شدن كار را بر عثمان، ابن سبايا ابن سوداء بشناسانند. نوشته‏اند : «او يهودى بود كه در شهرهاى مهم اسلامى مى‏گرديد و مردم را برمى‏انگيخت و كوشيد پاره‏اى از عقيدت‏هاى يهودى را در شريعت اسلام درآورد .»

ابن سبا شخصيت افسانه‏اى باشد يا شخص حقيقى هنوز هم درباره او جاى نوشتن باقى است، اما به هيچوجه نمى‏توان شورش عليه عثمان را به او نسبت داد. اگر به حادثه‏هاى آن سال و سالهاى پيش بنگريم و آن را درست تحليل كنيم خواهيم ديد پيرامون عثمان را ابن سوداهاى فراوان گرفته بودند. كسانى كه نامه كردارشان سراسر سياه بود. آنان بر بيت المال كه از آن همه مسلمانان بود دست انداختند. كسانى چون سعيد پسر عاص، عبد الله پسر سعد بن ابى‏سرح، مروان، و مانند آنان اينان بودند كه مردم را عليه عثمان شوراندند و خود از يارى او دريغ كردند

ابن اثير از گفته عمرو عاص نوشته است : «بخدا اگر شبانى را مى‏ديدم او را بر ضد عثمان مى‏انگيختم.» روزى كه در كاخ خود در فلسطين به سر مى‏برد و پسرانش محمد و عبد الله و سلامه پسر روح با او بودند سوارى را ديد از مدينه مى‏آيد. از او حال عثمان را پرسيد. گفت : «در محاصره به سر مى‏برد.» عمرو مثلى را گفت : كه معنى آن اين است : «كار از چاره گذشت. آنچه بايد به سرش آيد، آمد.» سپس سوارى ديگر رسيد و از او پرسيد، گفت : «عثمان كشته شد.» عمرو گفت : «مرا ابو عبد الله مى‏گويند وقتى كارى را پيش گيرم به آخر مى‏رسانم.»(٦)

بر فرض با طبرى و همفكران او موافق شويم و بگوييم ابن سودا در مصر مردم را عليه عثمان برانگيخت، در عراق چسان؟ آيا ابن سودا از اين سو به آن سو مى‏رفت و از خليفه بد مى‏گفت و مردم را با او دشمن مى‏كرد و كسى از كارگزاران عثمان او را باز نمى‏داشت؟ مگر اينكه بگوييم كارگزاران عثمان هم با او موافق بودند و دست و زبان وى را آزاد مى‏گذاشتند. در اين صورت كشنده عثمان آن كارگزاران‏اند نه ابن سودا، آنانكه بر بيت المال دست انداختند و آن را خاص خود و كسان خود كردند. بهره سربازانى را كه در خط مقدم مى‏جنگيدند بدانها نرساندند. ياران مخصوص پيغمبر را كه خيرخواه بودند به خود را ندادند بلكه آنان را راندند مردم تا توانستند تحمل كردند و چون شكيبايى از حد گذشت برخاستند.

توقع‏هاى اطرافيان عثمان بخصوص امويان، از يكسو وى را فرصت نمى‏داد در كار مردم چنانكه بايد بنگرد، و از سوى ديگر آنان از دست‏اندازى به مال مردم باز نمى‏ايستادند. آخرين بار عبد الله پسر عباس را نزد على فرستاد و از او خواست از مدينه برون شود و به ينبع رود علىعليه‌السلام در اين باره چنين مى‏فرمايد :

«پسر عباس! عثمان جز اين نمى‏خواهد كه من چون شترى آبكش باشم با دلوى بزرگ پيش آيم و پس روم به من فرستاد تا برون روم، سپس فرستاد تا بازگردم و اكنون فرستاده است تا بيرون شوم .»(٧)

مردم چون از شكايت‏هاى خود طرفى نبستند در مدينه فراهم آمدند. نوشته‏اند عثمان روزى بر منبر رفت و گفت : «اى مردمى كه از گوشه و كنار در اين شهر فراهم آمده‏ايد، مردم مدينه مى‏دانند پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، شما را ملعون خوانده است. بياييد خطاهاى خود را به صواب از ميان ببريد.» در آن مجلس گفتگو در گرفت و يكى از قبيله ابوذر كه جهجاه بن سعيد نام داشت و در بيعت رضوان حاضر بود برجست و عصائى را كه عثمان در دست داشت از او گرفت و آن را بر زانوى عثمان خرد كرد. از اين روز شورشيان به عثمان سخت گرفتند. او را از نماز با مردم بازداشتند و مردى را كه پيشواى شورشيان مصر بود و او را غافقى مى‏گفتند به امامت گماردند سپس آب را از عثمان بازگرفتند.(٨)

در سندهاى دست اول مى‏بينيم علىعليه‌السلام تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مى‏كرد. طبرى نوشته است در شب حادثه، عثمان كسى را نزد علىعليه‌السلام فرستاد كه اينان آب را از ما بازداشته‏اند، اگر توانيد آبى به ما برسانيد اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرستاد

نخستين كسى كه به يارى او آمد علىعليه‌السلام و ام حبيبه بود. علىعليه‌السلام در تاريكى نزد شورشيان رفت و گفت :

«مردم آنچه مى‏كنيد نه به كار مؤمنان مى‏ماند و نه به كار كافران. آب و نان را از اين مرد باز مداريد! روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مى‏دهند. اين مرد با شما درنيفتاده است چگونه دربندان و كشتن او را حلال مى‏شماريد؟»

گفتند : «نمى‏گذاريم بخورد و بياشامد.» على عمامه خود را در خانه عثمان افكند به نشان آنكه آنچه خواستى كردم و بازگشت.(٩)

جز علىعليه‌السلام و ام حبيبه كه شورشيان بدو اهانت كردند كسى پاسخ عثمان را نداد. روشن است كه شورشيان از خواست خود باز نمى‏ايستادند و گوش به سخنان آشتى خواهانه نمى‏دادند. در آن گير و دار دسته‏اى از جوانان مهاجر كه عبد الله پسر عمر و عبد الله پسر زبير و حسن و حسين و محمد پسر طلحه در ميان آنان بودند، به خانه عثمان‏درآمدند و از شورشيان خواستند دست از ستيزه بدارند. اما هماندم خبرى دهان به دهان گشت كه سپاهيانى از عراق و شام به يارى عثمان مى‏آيند. در اينجا بود كه كار دشوار گرديد، شورشيان به جنبش آمدند و كار خود را كردند.

آيا در آن روزها بزرگانى از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريك نمى‏كردند؟ آيا دست‏هايى پنهانى نبود كه مى‏خواست كار عثمان به نهايت برسد؟ آيا كسانى ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمى‏بردند كه كار خليفه پايان يابد و خود به نوايى برسند؟ در اسناد تاريخى به صراحت چيزى نمى‏بينم، اما از لابلاى آن چنانكه خواهيم نوشت معلوم مى‏شود ياران پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه در مدينه بودند مى‏توانستند مردم را باز دارند، ليكن نه تنها پا در ميان ننهادند، سخنى هم نگفتند. عثمان را كشتند و خويشان او به جاى آنكه كشندگان وى را نكوهش كنند، بنى هاشم را عامل اين كار شناساندند. وليد پسر عقبه برادر مادرى عثمان در سوگ او چنين سروده است :

«پسران هاشم از جان ما چه مى‏خواهيد؟ شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست. پسران هاشم جنگ‏افزار خواهرزاده خود را برگردانيد آن را غارت مكنيد كه به شما روا نيست. پسران هاشم چگونه توانيم با شما نرم‏خو باشيم حالى كه زره و اسبهاى عثمان نزد على است. اگر كسى در سراسر زندگى آبى را كه نوشيد فراموش كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مى‏كنم.»

اين شعرها را مردى سروده كه از سوى عثمان حكومت كوفه را عهده‏دار بود. او در اين بيت‏ها نمى‏خواهد كشنده عثمان را بشناساند. او مى‏خواهد كينه فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد. و گرنه بايستى نام كسانى را كه سبب اصلى كشته شدن عثمان بوده‏اند مى‏گفت. بايستى چون مروان حكم مى‏گفت : «آنكه عثمان را به كشتن داد طلحه بود.»

___________________________________

پي نوشت ها :

١. الاصابة فى تمييز الصحابه، نيز ابوذر غفارى ترجمه نگارنده.

٢. نهج البلاغه، خطبه ١٣٠

٣. رجوع كنيد به كتاب انقلاب بزرگ ترجمه نگارنده، ص ١٧٧ به بعد.

٤. نهج البلاغه، خطبه ٣

٥. الكامل، ج ٣، ص ١٦٤

٦. الكامل، ج ٣، ص ١٦٣

٧. نهج البلاغه، خطبه ٢٤٠

٨. الفتنة الكبرى، ص ٢١٢ـ ٢١١

٩. طبرى، ج ٦، ص ٣٠١٠