علی از زبان علی
0%
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: مشاهدات: 10548
دانلود: 2373
توضیحات:
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
چنانكه ديديم در آن شورى عثمان به خلافت مسلمانان گزيده شد. سالهاى عمر عثمان را هنگام مرگ او از هفتاد و نه تا نود سال نوشتهاند. حتى اگر كمترين آن را بگيريم نشان مىدهد نيروى جسمانى او در سالهاى خلافت رو به كاهش بوده است، حاليكه گشودن مشكلهاى پيش آمده به نيروى جوان نياز داشت. اگر عثمان مشاوران آگاه و با انصافى مىگزيد، كهنسالى او مشكلى نبود اما چنانكه خواهيم ديد چنين نشد.
هنوز نخستين روز انتخاب وى به پايان نرسيده بود كه حادثهاى بزرگ پديد آمد. عبيد الله پسر عمر بر سر هرمزان و دختر ابولؤلؤ و جفينه كه مردى ترسا از مردم حيره بود رفت، و آنان را از پا درآورد. هرمزان مسلمان و آن دو تن در پناه اسلام بودند. جرمشان اين بود كه عبد الرحمان پسر ابو بكر گفته بود، ابولؤلؤ و هرمزان و جفينه را در گوشهاى ديده است كه با يكديگر سخن مىگفتند و خنجرى كه عمر بدان كشته شد در دست آنان بود.
عبيد الله را دستگير كردند و به زندان بردند. كسانى از ياران پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم كه با فقه اسلام آشنا بودند گفتند : «عبيد الله بايد به جرم كشتن هرمزان كه مسلمان بوده قصاص شود.» على از جمله آنان بود. اما بعضى گفتند : «ديروز عمر كشته شد، امروز پسر او كشته شود؟» عثمان گفت : «من بر او ولايت دارم و ديه او را مىپردازم.» آنچه مسلم است اينكه عبيد الله پسر عمر قاتل بوده است و قصاص بر او واجب، چرا كه على چون به خلافت رسيد خواست او را كيفر دهد وى به شام نزد معاويه گريخت.(٨)
مشكل ديگرى كه پديد آمد و اثر آن تا دهها سال يعنى تا سده سوم هجرى باقى ماند از نو زنده شدن همچشمىها بود. دو تيره عربهاى شمالى و جنوبى از صدها سال پيش يكديگر را تحقير مىكردند و با هم همچشمىها داشتند، بلكه دشمن بودند. با پيمان برادرى كه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در مدينه ميان آنان بست آن كينهتوزى به ظاهر از ميان رفت. اما چنانكه نوشته شد در سقيفه اثر آن پديدار گشت. جنوبيان گفتند از شما اميرى و از ما اميرى و شماليان كه قريش از آنان هستند پيش افتادند.
عمر در دوره خلافت خود كوشيد تا موازنه ميان اين دو دسته و قبيلههاى قريش را نگاهدارد، اگر يكى از مضريان را به حكومت شهرى مىفرستاد براى شهرى ديگر حاكمى از يمانيان مىگزيد اما عثمان، هنوز يك سال از خلافتش نگذشته بود، عاملان عمر را از كار بركنار كرد. سعد پسر وقاص را از كوفه برداشت و وليد پسر عقبه را كه به پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم دروغ گفت و آيه نبأ درباره او نازل گرديد به جاى او فرستاد و چون فساد كار او بر همگان گران بود، سعيد پسر عاص را به حكومت نصب نمود. سعد بن عبد الله بن ابى سرح را كه پس از مسلمانى كافر شد و پس از فتح مكه دگربار مسلمانى گرفت ولايت مصر داد.
طه حسين در كتابى كه به نام الفتنة الكبرى نوشته و نويسنده چهل سال پيش آن را به فارسى درآورده و انقلاب بزرگ ناميده است، كوشيده است تا كارهايى را كه به وليد نسبت دادهاند افسانه به حساب بياورد.
از جمله مىگويد :
«اگر وليد در جماعت بر ركعتهاى نماز افزوده بود، مسلمانان كوفه كه اصحاب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و قراء و صالحان در ميان آنان بودند متابعت نمىكردند.» بايد گفت اصحاب پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم و قراء نيز در اين سالها با زمان پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فاصلهاى بسيار گرفته بودند، و بيشتر به فكر آسايش خود بودند تا اجراى حكم دين. آنجا كه قدرت به كار افتد بيشتر زبانها خاموش مىشود. تنها وليد نبود كه چنان كارى كرد. تنى چند را در سالهاى بعد مىبينيم، براى دنيا، با كردار و گفتار، حاكم خود را خشنود و خدا را به خشم آوردهاند.
گروهى از اين صالحان و قاريان هنوز زنده بودند و ديدند معاويه بر خلاف فرموده رسول (الولد للفراش) زياد را برادر خود و فرزند ابوسفيان خواند، و اين قاريان و صالحان دم بر نياوردند و اگر يك دو تن خرده گرفتند پاى آن نايستادند. دگرگونىهايى از اين دست يا شديدتر در عهد عثمان و معاويه بسيار پديد گرديد.
«مردم دين را تا آنجا مىخواهند كه كار دنياى خود را با آن درست كنند و چون پاى آزمايش به ميان آيد دينداران اندك خواهند بود.»(٩)
عثمان ابوموسى اشعرى را كه از يمانيان بود و عمر او را بر بصره حاكم ساخت، چندى نگاه داشت. ليكن قريش و مضريان متوجه شدند سررشته سه ولايت بزرگ را در دست دارند، كوفه در دست وليد، شام در دست معاويه، مصر در دست عمرو پسر عاص است. اما بصره در دست آنان نيست و ابوموسى حكومت آن شهر را عهدهدار است. و او نه مضرى است نه قريشى بلكه يمانى است. نوشتهاند مردى مضرى از بنىاميه نزد عثمان رفت و گفت : «مگر كودكى ميان شما نيست تا او را حكومت كوفه بدهيد؟ اين پير تا كى مىخواهد در اين شهر حاكم باشد؟»
عثمان در بذل و بخششها كار را به اسراف رساند. نوشتهاند مال فراوانى از بيت المال به يكى از خويشاوندان خود بخشيد. اما مسئول بيت المال كه اين مبلغ را بسيار مىدانست نپرداخت عثمان بر او سخت گرفت ولى او نپذيرفت. عثمان بدو گفت :
«به حسابت خواهم رسيد. اين فضولىها به تو نرسيده، تو خزانهدار ما هستى.» وىگفت : «خزانهدار تو يكى از خادمان تو است من خزانهدار مسلمانانم.» آنگاه كليدهاى بيت المال را آورد و بر منبر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آويخت و به خانه شد.(١٠)
اندك اندك كار دشوارتر گرديد. نه پيرامونيان عثمان اندازه نگاه مىداشتند، و نه او از رفتار آنان آگاه بود. چند تن از اصحاب رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به يكديگر نامه نوشتند به مدينه بياييد كه جهاد اينجاست. سپس به بدگويى از عثمان پرداختند كه كار از دست جمع صحابه بيرون رفته و به دست اين چند تن افتاده است : زيد پسر ثابت، ابو اسيد ساعدى، كعب پسر مالك و حسان پسر ثابت. مردم فراهم آمدند و از على خواستند با عثمان گفتگو كند. على نزد عثمان رفت و گفت :
«مردم پشت سر مناند و مرا ميان تو و خودشان ميانجى كردهاند. به خدا نمىدانم به تو چه بگويم. چيزى نمىدانم كه تو آن را ندانى. تو را به چيزى راه نمىنمايم كه آن را نشناسى تو مىدانى آنچه ما مىدانيم. ما بر تو به چيزى سبقت نجستهايم تا تو را از آن آگاه كنيم جدا از تو چيزى نشنيدهايم تا خبر آن را به تو برسانيم. ديدى چنانكه ما ديديم. شنيدى چنانكه ما شنيديم. با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بودى چنانكه ما بوديم. پسر ابو قحافه، و پسر خطاب در كار حق از تو سزاوارتر نبودند. تو از آنان به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم نزديكترى كه خويشاوند پيامبرى. داماد او شدى و آنان نشدند.
خدا را! خدا را! خويش را بپاى، به خدا تو كور نيستى تا بينايت كنند، نادان نيستى تا تعليمت دهند. راهها هويداست، و نشانههاى دين برپاست. بدان كه فاضلترين بندگان خدا نزد او امامى است دادگر، هدايت شده راهبر، كه سنت شناخته را برپا دارد و بدعتى را كه ناشناخته است بميراند سنتها روشن است و نشانههايش هويداست و بدعتها آشكار است و نشانههاى برپاست. و بدترين مردم نزد خدا امامى است ستمگر، خود گمراه و موجب گمراهى ديگر كه سنت پذيرفته را بميراند و بدعت واگذارده را زنده گرداند. و من از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم شنيدم كه گفت : روز رستاخيز امام ستمگر را بياورند و او را نه يارى بود، نه كسى كه از سوى او پوزش خواهد پس او را در دوزخ افكنند و در آن چنان گردد كه سنگ آسيا گردد. سپس او را در ته دوزخ استوار بندند.
من تو را سوگند مىدهم امام كشته شده اين امت نباشى! چه گفته مىشد كه در اين امت امامى كشته گردد، و با كشته شدن او در كشت و كشتار تا روز رستاخيز باز شود و كارهاى امت بدانها مشتبه بماند و فتنه ميان آنان بپراكند، چنانكه حق را از باطل نشناسند و در آن فتنه با يكديگر بستيزند و درهم آميزند.
براى مروان همچون چارپايى به غارت گرفته مباش، كه تو را به هر جا خواست براند، آن هم پس از ساليانى كه بر تو رفته، و عمرى كه از تو گذشته.»
عثمان گفت : «با مردم سخن گوى تا مرا مهلت دهند تا از عهده ستمى كه بر آنان رفته برآيم .»
«آنچه در مدينه است مهلت نخواهد و مهلت بيرون مدينه، چندانكه فرمان تو بدانجا رسد.»(١١)
«مردم آنچه تو گفتى مىگويند، اما اگر تو جاى من بودى سرزنشت نمىكردم، و بر تو عيب نمىگرفتم و اگر با خويشاوندت پيوندى داشتى يا بار هزينه را از دوش تنگدستى بر مىداشتى يا بىخانمانى را در پناه جايى مىگماشتى بر تو خرده نمىگرفتم. تو را به خدا مىدانى عمر، مغيره پسر شعبه را حكومت داد؟»
«آرى»
«پس چرا بر من كه پسر عامر را به خاطر خويشاوندى و نزديكى به حكومت گماشتهام اعتراض مىكنى؟»
«اگر عمر كسى را به حكومت مىگمارد و از او شكايتى مىشد، سخت به گوش آن حاكم مىزد. و بدترين كيفرش مىكرد و تو چنين نمىكنى ناتوانشدهاى و بازيچه دست خويشاوندان.»
«آنان خويشاوندان تو هم هستند.»
«بله، من با آنان پيوند نزديك دارم ولى ديگران براى تصدى كار از آنان سزاوارترند.»
«مىدانى عمر معاويه را حكومت داد؟ من نيز او را حكومت دادم.»
«تو را به خدا مىدانى معاويه از يرفا غلام عمر بيشتر مىترسيد تا يرفا از عمر؟»
«بله!»
«اكنون معاويه بدون رخصت تو هر چه مىخواهد مىكند و مىگويد دستور عثمان است، و تو مىدانى و بر او اعتراض نمىكنى!»
على پس از اين نصيحتها از نزد عثمان بيرون رفت و عثمان در پى او به مسجد شد، بر منبر نشست و گفت :
«هر چيز را آفتى به دنبال است و هر كارى را در پى وبال. وبال اين امت و تباهى اين نعمت عيبگويانند و طعنه زنندگان. آنچه دوست دارند به شما مىنمايانند و آنچه ناخوش مىدارند از شما مىپوشانند. مىگويند و مىگويند. شما بدانچه پسر خطاب كرد و از او پذيرفتيد، عيب مىگرفتيد اما او پايمالتان كرد و با دستتان كوفت و با زبان مقهورتان ساخت تا خواه و ناخواه گردن نهاديد. من با شما با نرمى رفتار كردم و خود را رام شما ساختم و دست و زبانم را از شما بازداشتم. شما بر من گستاخ شديد بخدا ما از شما نيرومندتريم و ياران ما فراوانتر و بيشتر. اگر آنان را بخوانم نزد من مىآيند. زبانهاتان را در كام فرو بريد و بر واليان خود عيب مگيريد، من آن را كه اگر با شما سخن مىگفت مىپذيرفتيد (سختگيرى و خشونت) از شما بازداشتم. چه حقى داشتهايد كه بدان نرسيدهايد؟ بخدا من در اينباره كوتاهى نكردم.»
مروان برخاست و گفت : «اگر مىخواهيد شمشير را ميانمان به داورى بگماريم.»
عثمان گفت : «خاموش باش مرا با يارانم بگذار! چه جاى اين سخنان است. به تونگفتم سخن مگو !» مروان خاموش شد و عثمان به خانه رفت.(١٢) اما گفتههاى او مردم را بيشتر برانگيخت.
______________________________________
پي نوشت ها :
١. خطبه ٣
٢. حجرات : ١٤
٣. براى اطلاع بيشتر رجوع شود به تاريخ تحليلى، ص ١٢٦ـ١٣٠، و رجوع شود به پس از پنجاه سال، ص ٤٩
٤. كامل، ج ٣، ص ٦٧، طبرى، ج ٥، ص ٨٠ـ ٢٧٧٩
٥. طبرى، ج ٥، ص ٢٧٢٤
٦. طبرى، ج ٥، ص ٢٧٨٦
٧. نهج البلاغه، خطبه ٣
٨. تاريخ ابن اثير، ج ٣، ص ٧٦
٩. حسين بن علىعليهالسلام .
١٠. انقلاب بزرگ، ص ٩٨
١١. خطبه ١٦٤، كامل، ج ٣، ص ١٥١، طبرى، ج ٦، ص ٢٩٣٧
١٢. طبرى، ج ٦، ص ٢٩٤٠ـ٢٩٣٩، كامل، ج ٣، ص ١٥٣ـ ١٥٢
از جمله كسانى كه بر عثمان خرده مىگرفت ابوذر بود. نام ابوذر جندب است، پسر جناده و از بنى غفار است. مردى صحرانشين بود. چون از بعثت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آگاه شد برادر خود را به مكه فرستاد و بدو گفت :
«برو! و ببين اين مرد كه مىگويد از آسمان بدو خبر مىرسد كيست. آنگاه مرا آگاه كن.»
برادرش به مكه آمد و پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم را ديد و نزد ابوذر بازگشت و گفت : «مردى را ديدم كه مردم را به اخلاق نيكو سفارش مىكند و گفتار او شعر نيست.» ابوذر گفت : «آنچه مىخواستم نگفتى .» توشهاى و ظرف آبى برداشت و روانه مكه شد. چون به مكه رسيد خاموش به راه افتاد و به مسجد درآمد. و شب هنگام نزديك خانه كعبه آماده خواب شد. علىعليهالسلام كه به خانه مىرفت او را ديد و پرسيد : «غريبى؟»
«آرى!»
«باهم به خانه برويم!» ابوذر همراه على رفت. و شب را در خانه او خوابيد و بامداد از خانه بيرون رفت. شب ديگر نيز همچنين شب سوم علىعليهالسلام از او پرسيد : «نمىگويى چرا به اين شهر آمدهاى؟»
«اگر راهى پيش پايم بگذارى مىگويم.» «آسوده باش راز تو را پنهان مىكنم و اگر بتوانم ياريت مىكنم.»
«ما شنيدهايم در اين شهر مردى دعوى پيغمبرى مىكند. مردم را به انجام دادن كارهاى خوب و ترك كردن كارهاى بد وا مىدارد. به برادرم گفتم به اين شهر بيايد و مرا از او و كار او آگاه كند. او براى من خبرى آورد، اما آنچه مىخواستم نبود. حالا خودم آمدهام تا از كار و دعوى او آگاه شوم.» سپس خود را به علىعليهالسلام شناساند و علىعليهالسلام گفت :
«به خداى كعبه او پيغمبر است و تو راه را پيدا كردهاى.»
علىعليهالسلام شب هنگام او را نزد پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم برد و ابوذر آنچه را مىجست يافت. پس از چندى ابوذر آماده بازگشت به قبيله خود شد و براى وداع نزد پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد. رسول خدا بدو گفت :
«ابوذر نزد خويشاوندانت بازگرد. وقتى دعوت ما آشكار شد بيا. اما از آنچه ديدى و شنيدى چيزى مگو مبادا مردم مكه تو را آسيبى برسانند.»
ابوذر گفت :
«به خدايى كه تو را به راستى فرستاد، با بانگ بلند ميان آنان فرياد خواهم زد.» چون از خانه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بيرون رفت به جمع قريش برخورد و آنان را به اسلام خواند. ولى حاضران بدو حمله بردند و او را سخت زدند. عباس خود را روى وى افكند و گفت : «چه مىكنيد؟ مگر نمىدانيد اين مرد از قبيله غفار است و راه بازرگانى شما به شمال از آن قبيله مىگذرد.» ابوذر به قبيله خود برگشت و مردم را به ظهور دين تازه مژده داد. ابوذر پس از جنگهاى بدر و احد خود را به مدينه رساند و چون تنها بود، همراه اصحاب صفه در مسجد مىخوابيد و چون زن گرفت، خيمهاى بر فراز پشتهاى برپا كرد و در آن به سر مىبرد.
ابوذر پيوسته در كنار پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم بود. در جنگ تبوك كه سپاهيان مسلمان در سختى بودند و با نداشتن ساز و برگ درست به راه افتادند، گاه كسى در راه مىماند چون به پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم مىگفتند مىفرمود :
«اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما مىرساند و اگر نه از دست اوآسوده مىشويد.»
ابوذر بر شترى سوار بود. شتر از رفتن بازماند. وى آنچه بر پشت شتر بود بر دوش خود نهاد و به راه افتاد. يكى از آنان كه با رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بود او را ديد و گفت : «پيادهاى را در راه مىبينم.»
رسول فرمود : «بايد ابوذر باشد.» و چون نزديك رسيد ديدند ابوذر است.
پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرمود :
«خدا ابوذر را رحمت كند تنها مىآيد. تنها مىميرد. روز رستاخيز تنها محشور مىشود.»
و نيز درباره او فرموده است :
«زمين برنداشته و آسمان سايه نيكفنده راستگوترى را از ابوذر.»(١)
ابوذر از يكسو بذل و بخششهاى عثمان را مىديد، و از سوى ديگر تجملگرايى مسلمانان و بعضى از صحابه پيغمبر را و بر او گران مىآمد. بنابراين خردهگيرى را آغاز كرد. و طبيعى است كه ياران عثمان را خوش نيايد. سفرى به شام كرد يا آنكه او را به شام تبعيد كردند، در آنجا نيز دگرگونىهاى تازهاى ديد. حاكمى كه از جانب خليفه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بر مردم حكومت مىكرد، روش قيصرهاى روم را پيش گرفته بود. جمعى گرد او را گرفته و از بخشش او برخوردارند و بيشتر مردم تهيدست. ابوذر در مسجد مىنشست و بر مردم سيرت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم و دو خليفه پس از او را مىخواند.
اندك اندك پيرامونيان معاويه بدو گفتند : «ماندن ابوذر در اينجا به صلاح نيست و بيم آن مىرود كه مردم را بشوراند.» معاويه ماجرا را به عثمان نوشت و عثمان پيام داد ابوذر را روانه مدينه كنيد. چون به مدينه رسيد بدو تندى كرد و سرانجام وى را به ربذهتبعيد نمود هنگامى كه به ربذه مىرفت علىعليهالسلام را ديد. و او به وى چنين فرمود :
«ابوذر تو براى خدا به خشم آمدى، پس اميد به كسى بند كه به خاطر او خشم گرفتى، اين مردم بر دنياى خود از تو ترسيدند و تو بر دين خويش از آنان ترسيدى. پس آن را كه به خاطرش از تو ترسيدند بديشان واگذار و با آنچه از آنان بر آن ترسيدى (دين) رو به گريز آر. بدانچه آنان را از آن بازداشتى چه بسيار نياز دارند و چه بىنيازى تو بدانچه از تو باز مىدارند بزودى مىدانى فردا سود برنده كيست و آنكه بيشتر بر او حسد برند چه كسى است.»(٢)
همچنين به دستور عثمان، عمار را چندان زدند كه از هوش رفت. او را به دوش گرفتند و به خانه ام سلمه زن پيغمبر بردند. عمار باقى روز را همچنان بيهوش بود و نماز ظهر و عصر او فوت شد.(٣)
عثمان چنان در بخشش بيتالمال به خويشاوندان و منع آن از مستحقان اسراف كرد كه گويى مال پدر اوست. علىعليهالسلام درباره او چنين مىگويد :
«خويشاوندانش با او ايستادند و بيت المال را خوردند و بر باد دادند. چون شتر كه مهار برد و گياه بهاران چرد. كار به دست و پايش پيچيد و پرخورى به خوارى و خوارى به نگونسارى كشيد .»(٤)
در اين روزهاى پرگير و دار چند بار علىعليهالسلام ميان شورشيان و عثمان ميانجى بوده و رفت و آمد داشته است. يكبار مصريان با او گفتگو كردند، چون بازگشتند على نزد عثمان رفت و گفت :
«سخنى بگو تا مردم بشنوند و خدا و مردم گواه حق طلبى تو باشند، چرا كه مردم شهرها به زيان تو برخاستهاند، من بيم آن دارم سوارانى از كوفه و بصره برسند و تو بگويى على نزد آنان برو و اگر نروم گويى حق خويشاوندى را به جا نياوردى و مرا خوار داشتى.» عثمان به مسجد رفت خطبهاى خواند و از خدا آمرزش خواست و گفت :
«من نخست كس هستم كه پند مىگيرم. بخدا توبه مىكنم و چون من كسى بايد توبه كند. چون از منبر فرود آيم بزرگان شما نزد من بيايند تا سخن آنان را بشنوم. به خدا اگر حق چنان اقتضا كند كه بندهاى شوم روش بنده را پيش مىگيرم. به خدا شما را خشنود مىسازم.»
اما چون به خانه رسيد و مروان و سعيد بن عاص و تنى چند از امويان را ديد، آنان گرد وى را گرفتند و او را بر آنچه گفت سرزنش كردند.(٥)
اندك اندك كار بر عثمان دشوار گرديد. طبرى و به پيروى از او ابن اثير و به نقل از آنان مورخان ديگر كوشيدهاند يكى از علتها بلكه علت اساسى شورش و دشوار شدن كار را بر عثمان، ابن سبايا ابن سوداء بشناسانند. نوشتهاند : «او يهودى بود كه در شهرهاى مهم اسلامى مىگرديد و مردم را برمىانگيخت و كوشيد پارهاى از عقيدتهاى يهودى را در شريعت اسلام درآورد .»
ابن سبا شخصيت افسانهاى باشد يا شخص حقيقى هنوز هم درباره او جاى نوشتن باقى است، اما به هيچوجه نمىتوان شورش عليه عثمان را به او نسبت داد. اگر به حادثههاى آن سال و سالهاى پيش بنگريم و آن را درست تحليل كنيم خواهيم ديد پيرامون عثمان را ابن سوداهاى فراوان گرفته بودند. كسانى كه نامه كردارشان سراسر سياه بود. آنان بر بيت المال كه از آن همه مسلمانان بود دست انداختند. كسانى چون سعيد پسر عاص، عبد الله پسر سعد بن ابىسرح، مروان، و مانند آنان اينان بودند كه مردم را عليه عثمان شوراندند و خود از يارى او دريغ كردند
ابن اثير از گفته عمرو عاص نوشته است : «بخدا اگر شبانى را مىديدم او را بر ضد عثمان مىانگيختم.» روزى كه در كاخ خود در فلسطين به سر مىبرد و پسرانش محمد و عبد الله و سلامه پسر روح با او بودند سوارى را ديد از مدينه مىآيد. از او حال عثمان را پرسيد. گفت : «در محاصره به سر مىبرد.» عمرو مثلى را گفت : كه معنى آن اين است : «كار از چاره گذشت. آنچه بايد به سرش آيد، آمد.» سپس سوارى ديگر رسيد و از او پرسيد، گفت : «عثمان كشته شد.» عمرو گفت : «مرا ابو عبد الله مىگويند وقتى كارى را پيش گيرم به آخر مىرسانم.»(٦)
بر فرض با طبرى و همفكران او موافق شويم و بگوييم ابن سودا در مصر مردم را عليه عثمان برانگيخت، در عراق چسان؟ آيا ابن سودا از اين سو به آن سو مىرفت و از خليفه بد مىگفت و مردم را با او دشمن مىكرد و كسى از كارگزاران عثمان او را باز نمىداشت؟ مگر اينكه بگوييم كارگزاران عثمان هم با او موافق بودند و دست و زبان وى را آزاد مىگذاشتند. در اين صورت كشنده عثمان آن كارگزاراناند نه ابن سودا، آنانكه بر بيت المال دست انداختند و آن را خاص خود و كسان خود كردند. بهره سربازانى را كه در خط مقدم مىجنگيدند بدانها نرساندند. ياران مخصوص پيغمبر را كه خيرخواه بودند به خود را ندادند بلكه آنان را راندند مردم تا توانستند تحمل كردند و چون شكيبايى از حد گذشت برخاستند.
توقعهاى اطرافيان عثمان بخصوص امويان، از يكسو وى را فرصت نمىداد در كار مردم چنانكه بايد بنگرد، و از سوى ديگر آنان از دستاندازى به مال مردم باز نمىايستادند. آخرين بار عبد الله پسر عباس را نزد على فرستاد و از او خواست از مدينه برون شود و به ينبع رود علىعليهالسلام در اين باره چنين مىفرمايد :
«پسر عباس! عثمان جز اين نمىخواهد كه من چون شترى آبكش باشم با دلوى بزرگ پيش آيم و پس روم به من فرستاد تا برون روم، سپس فرستاد تا بازگردم و اكنون فرستاده است تا بيرون شوم .»(٧)
مردم چون از شكايتهاى خود طرفى نبستند در مدينه فراهم آمدند. نوشتهاند عثمان روزى بر منبر رفت و گفت : «اى مردمى كه از گوشه و كنار در اين شهر فراهم آمدهايد، مردم مدينه مىدانند پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم ، شما را ملعون خوانده است. بياييد خطاهاى خود را به صواب از ميان ببريد.» در آن مجلس گفتگو در گرفت و يكى از قبيله ابوذر كه جهجاه بن سعيد نام داشت و در بيعت رضوان حاضر بود برجست و عصائى را كه عثمان در دست داشت از او گرفت و آن را بر زانوى عثمان خرد كرد. از اين روز شورشيان به عثمان سخت گرفتند. او را از نماز با مردم بازداشتند و مردى را كه پيشواى شورشيان مصر بود و او را غافقى مىگفتند به امامت گماردند سپس آب را از عثمان بازگرفتند.(٨)
در سندهاى دست اول مىبينيم علىعليهالسلام تا آخرين لحظات از عثمان حمايت مىكرد. طبرى نوشته است در شب حادثه، عثمان كسى را نزد علىعليهالسلام فرستاد كه اينان آب را از ما بازداشتهاند، اگر توانيد آبى به ما برسانيد اين پيغام را به طلحه و زبير و عايشه و نيز زنان پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم فرستاد
نخستين كسى كه به يارى او آمد علىعليهالسلام و ام حبيبه بود. علىعليهالسلام در تاريكى نزد شورشيان رفت و گفت :
«مردم آنچه مىكنيد نه به كار مؤمنان مىماند و نه به كار كافران. آب و نان را از اين مرد باز مداريد! روميان و پارسيان اسير خود را نان و آب مىدهند. اين مرد با شما درنيفتاده است چگونه دربندان و كشتن او را حلال مىشماريد؟»
گفتند : «نمىگذاريم بخورد و بياشامد.» على عمامه خود را در خانه عثمان افكند به نشان آنكه آنچه خواستى كردم و بازگشت.(٩)
جز علىعليهالسلام و ام حبيبه كه شورشيان بدو اهانت كردند كسى پاسخ عثمان را نداد. روشن است كه شورشيان از خواست خود باز نمىايستادند و گوش به سخنان آشتى خواهانه نمىدادند. در آن گير و دار دستهاى از جوانان مهاجر كه عبد الله پسر عمر و عبد الله پسر زبير و حسن و حسين و محمد پسر طلحه در ميان آنان بودند، به خانه عثماندرآمدند و از شورشيان خواستند دست از ستيزه بدارند. اما هماندم خبرى دهان به دهان گشت كه سپاهيانى از عراق و شام به يارى عثمان مىآيند. در اينجا بود كه كار دشوار گرديد، شورشيان به جنبش آمدند و كار خود را كردند.
آيا در آن روزها بزرگانى از مردم مدينه در نهان شورشيان را تحريك نمىكردند؟ آيا دستهايى پنهانى نبود كه مىخواست كار عثمان به نهايت برسد؟ آيا كسانى ديده به خلافت ندوخته بودند و فرصت نمىبردند كه كار خليفه پايان يابد و خود به نوايى برسند؟ در اسناد تاريخى به صراحت چيزى نمىبينم، اما از لابلاى آن چنانكه خواهيم نوشت معلوم مىشود ياران پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم كه در مدينه بودند مىتوانستند مردم را باز دارند، ليكن نه تنها پا در ميان ننهادند، سخنى هم نگفتند. عثمان را كشتند و خويشان او به جاى آنكه كشندگان وى را نكوهش كنند، بنى هاشم را عامل اين كار شناساندند. وليد پسر عقبه برادر مادرى عثمان در سوگ او چنين سروده است :
«پسران هاشم از جان ما چه مىخواهيد؟ شمشير عثمان و ديگر ميراث او نزد شماست. پسران هاشم جنگافزار خواهرزاده خود را برگردانيد آن را غارت مكنيد كه به شما روا نيست. پسران هاشم چگونه توانيم با شما نرمخو باشيم حالى كه زره و اسبهاى عثمان نزد على است. اگر كسى در سراسر زندگى آبى را كه نوشيد فراموش كند من عثمان و كشته شدن او را فراموش مىكنم.»
اين شعرها را مردى سروده كه از سوى عثمان حكومت كوفه را عهدهدار بود. او در اين بيتها نمىخواهد كشنده عثمان را بشناساند. او مىخواهد كينه فرزندان اميه را از فرزندان هاشم بگيرد. و گرنه بايستى نام كسانى را كه سبب اصلى كشته شدن عثمان بودهاند مىگفت. بايستى چون مروان حكم مىگفت : «آنكه عثمان را به كشتن داد طلحه بود.»
___________________________________
پي نوشت ها :
١. الاصابة فى تمييز الصحابه، نيز ابوذر غفارى ترجمه نگارنده.
٢. نهج البلاغه، خطبه ١٣٠
٣. رجوع كنيد به كتاب انقلاب بزرگ ترجمه نگارنده، ص ١٧٧ به بعد.
٤. نهج البلاغه، خطبه ٣
٥. الكامل، ج ٣، ص ١٦٤
٦. الكامل، ج ٣، ص ١٦٣
٧. نهج البلاغه، خطبه ٢٤٠
٨. الفتنة الكبرى، ص ٢١٢ـ ٢١١
٩. طبرى، ج ٦، ص ٣٠١٠