علی از زبان علی
0%
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: مشاهدات: 10541
دانلود: 2373
توضیحات:
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
گروه: امام علی علیه السلام
نویسنده: دكتر سيد جعفر شهيدى
از طلحه و زبير كه در ديده مسلمانان ارجى داشتند و نيز از مال و مكنت برخوردار بودند، ميگذريم و به سر وقت شخصيت ديگرى مىرويم. شخصيتى كه اگر پا در ميان نمىنهاد و به خونخواهى عثمان بر نمىخاست و چنانكه خدا او را فرموده است(٨) در خانه مىنشست، آن دو تن نمىتوانستند نيروئى فراهم آورند و با علىعليهالسلام درافتند، و نخستين مسلمان كشى را پس از رحلت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در حوزه اسلامى پديد آورند و آن اندازه كشته از دو لشكر بر جاى گذارد. آن شخصيت ام المؤمنين عايشه زن پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم دختر ابوبكر است.
چنانكه نوشتهاند عايشه حدود هشت سال پيش از هجرت پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم در مكه متولد شد. در شش يا هفت سالگى با مهريهاى كه بيشتر رقم آنرا چهارصد درهم نوشتهاند به عقد پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم درآمد. چون رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم از مكه به مدينه رفت، در شوال نخستين سال از هجرت، حالى كه نه ساله يا ده ساله بود با پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم عروسى كرد و هنگامى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم به جوار حق رفت هيجده يا نوزده سال داشت.
تذكره نويسان در فضل و فضيلت عايشه حديثها و داستانهاى فراوان نوشتهاند تاآنجا كه ابن عبد البر نويسد : «در فقه و شعر و پزشكى يگانه عصر بود»(٩) اين دانشها و به خصوص پزشكى را در اين مدت كوتاه چگونه آموخت؟ خدا مىداند و مرا نمىرسد در اين باره مناقشتى كنم.
عمر رضا كحاله در كتابى كه به نام اعلام النساء نوشته يكصد و بيست صفحه از كتاب خود را بدو اختصاص داده است.
عايشه هنگامى كه به خانه پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آمد، زهراعليهاالسلام را در كنار پدرش ديد و از همان روز نخستين از محبت فراوان پيغمبر به دخترش و شوهر آينده او آگاه شد. طبيعى است كه گرد رشك بر خاطر او بنشيند. ديرى نگذشت كه زهراعليهاالسلام به خانه علىعليهالسلام رفت و خدا او را فرزندانى كرامت فرمود، حاليكه عايشه براى رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم فرزندى نزاد. اگر كسى با خواندن زندگينامه عايشه بگويد او با علىعليهالسلام ميانه خوبى نداشت، گناهى نكرده است. نه تنها با علىعليهالسلام كه با زن و فرزندان او نيز. و بخصوص دختر پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم كه دوستى رسول با او روز افزون بود. هنگامى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم زنده بود حادثه ديگرى نيز پيش آمد كه بر ناخشنودى او از علىعليهالسلام افزود. روزى كه منافقان بر عايشه تهمت نهادند، پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم با اطرافيان، از جمله با علىعليهالسلام مشورت كرد و او گفت :
«زنان بسيارند در اين باره از خادمه بپرس، تا آنچه رخ داده به تو بگويد.»(١٠) و اگر چنين باشد همين جمله بس است كه عايشه از علىعليهالسلام دلى خوش نداشته باشد. خود او يكبار اين ناخشنودى را بر زبان آورد و آن هنگامى بود كه از بصره روانه مدينه گرديد. گفت :
«ميان من و او از دير باز گلههائى است كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش روى مىدهد.»(١١)
عايشه پس از رحلت رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در خانه ماند، چرا كه به نص قرآن كسى رخصتنداشت زنان پيغمبرعليهالسلام را پس از مرگ وى به عقد خود درآورد.(١٢) او تنها و بىفرزند به سر مىبرد، در حاليكه فرزندان علىعليهالسلام مىباليدند و در ديده صحابه پيغمبرعليهالسلام گرامى بودند. همينها براى برانگيختن ناخشنودى كافى است و خدا مىداند چيزهاى ديگرى هم در ميان بوده؟ يا نه. طبرى مىنويسد چون خبر قتل على بدو رسيد گفت :
فألقت عصاها و استقر بها النوى |
كما قر عينا بالاياب المسافر(١٣) |
اين بيت را ابن منظور به معقر بن حمار نسبت داده است (لسان العرب، ذيل نوى) و ذيل (عصى) از ابن برى نويسد از عبد ربه سلمى است و گفتهاند از سليم بن ثمامه حنفى است، آنرا هنگامى گفت كه زن خود را از يمامه به كوفه فرستاد. سپس عايشه از كسى كه خبر كشته شدن على را بدو داده بود پرسيد :
ـ«او را كه كشت؟» گفتند :
ـ«مردى از بنى مراد.» گفت :
فإن يك نائيا فلقد نعاه |
غلام ليس في فيه التراب |
ـ«اگر دور است، جوانى خبر مرگ او را داد كه خاك در دهانش مباد (دهانش سالم) ماناد.»
زينب دختر ابو سلمه گفت :
ـ«درباره على چنين مىگوئى؟» گفت :
ـ«من فراموش كارم و چون فراموش كنم مرا ياد آريد.»(١٤)
اما عمر رضا در حالى كه اين داستان را آورده نويسد : «چون خبر كشته شدن علىعليهالسلام رسيد، ياران رسولصلىاللهعليهوآلهوسلم گفتند نزد عايشه برويم و از اندوه او بر پسر عم پيغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم آگاه شويم. چون به خانه او رفتند، دانستند او از پيش خبر شده و از گريه و ناله باز نمىايستد.»(١٥) كدام يك از اين دو داستان راست است؟ خدا مىداند. مرا حد آن نيست كه بخواهم نسبت به زنى كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بدو علاقه داشته جسارتى بكنم. اما آنچه با علىعليهالسلام كرد، نشان مىدهد گفته عمر رضا از ابن عبد ربه چندان با حقيقت وفق نمىدهد، مگر آنكه بگوئيم چون آدمى را حالتهائى است كه هر روز و بلكه هر لحظه دگرگونى مىپذيرد، هر دو حادثه رخ داده است. روزى آن و روزى اين.
عايشه از عثمان هم دلى خوشى نداشت و روز دربندان وى چون از او خواستند به يارى او برود نپذيرفت و در حاليكه عثمان در مخاطره بود به مكه رفت.(١٦)
طبرى نوشته است : حالى كه عثمان در محاصره بود به مكه رفت. و در مكه مردى كه او را أخضر مىگفتند بدو درآمد. عايشه از او پرسيد :
ـ«مردم چه كردند؟» گفت :
ـ«عثمان مردم مصر را كشت.» عايشه گفت :
ـ«انا لله، آيا مردمى را كه به طلب حق آمدهاند و منكر ستماند مىكشند؟ به خدا ما بدين راضى نيستيم.» سپس ديگرى بر وى درآمد. عايشه از او پرسيد :
ـ«مردم چه كردند؟» گفت :
ـ«مصريان عثمان را كشتند.» عايشه گفت :
ـ«شگفتا كه أخضر مقتول را قاتل گمان برد.» و اين گفته مثل شد كه«أكذب من أخضر»(١٧)
سپس از مكه به راه افتاد. در راه بازگشت مردى از خويشاوندانش او را ديد از او پرسيد : ـ«چه خبر دارى؟»
گفت : «عثمان را كشتند و مردم با على بيعت كردند.» عايشه گفت :
ـ«مرا به مكه بازگردانيد.» چون به مكه رسيد عبد الله بن عامر حضرمى كه از جانب عثمان حاكم مكه بود پرسيد :
ـ«چرا بازگشتى؟» گفت :
ـ«چون عثمان به ستم كشته شد و كار بدينسان به پايان نمىرسد. خون عثمان را بخواهيد.» و نخست كسى كه با او همراه شد«همين عبد الله بود.»(١٨)
و در روايت ديگر آورده است هنگامى كه عايشه از مكه به مدينه باز مىگشت عبد بن ام كلاب را ديد از او پرسيد : «چه خبر؟»
ـ«عثمان را كشتند و هشت روز صبر كردند.»
ـ«سپس چه كردند؟»
ـ«بهترين كار را به بهترين صورت به پايان رساندند و بر علىعليهالسلام گرد آمدند.» عايشه گفت :
ـ«كاش آسمان به زمين مىآمد و اين كار بر علىعليهالسلام درست نمىشد. مرا بازگردانيد.»
چون به مكه رسيد مىگفت عثمان را به ستم كشتند به خدا خون او را خواهم خواست. ام كلاب گفت :
ـ«تو نخستين كسى هستى كه سخنت را برمىگردانى مگر نمىگفتى نعثل(١٩) را بكشيد كه كافر شد؟» گفت :
ـ«او توبه كرد.» با رسيدن او به مكه امويان سر بلند كردند. سعيد پسر عاص، وليد پسر عقبه و ديگر بنى اميه بر او گرد آمدند. عبد الله پسر عامر از بصره و يعلى پسر اميه از يمن و طلحه و زبير كه از مدينه آمده بودند فراهم شدند. عايشه گفت : ـ«مردم كارى بزرگ و حادثهاى ناپسند پديد آمد، نزد برادران خود به بصره برويد شاميان براى يارى شما بسند شايد خدا خون عثمان را بخواهد.»
و نوشتهاند چون به مكه بازگشت به مسجد رفت. مردم نزد او فراهم شدند. بدانها گفت :
ـ«مردم، جمعى آشوبگر از شهرها و بيابانها و بردگان مردم مدينه گرد آمدند و خونى را كه حرام بود ريختند و حرمت مدينه را در هم شكستند. مالى را كه بدانها حرام بود بردند. به خدا انگشتى از عثمان بهتر است از زمينى كه پر از مانند اينان باشد.»(٢٠)
روايتهاى طبرى چنين است و ديگر سندها هم كم و بيش اين مطلب را نوشتهاند. اما راستى چرا مادر مؤمنان چنين كرد؟ او عثمان را در محاصره گذاشت و روانه مكه شد، حالى كه مىتوانست با مردم سخن بگويد. او چون ام حبيبه نبود كه شورشيان با او گستاخانه رفتار كنند. و اگر هم چنين رفتارى مىكردند عايشه وظيفه خويش را انجام داده بود. چرا پس از آنكه شنيد مردم با على بيعت كردند گفت مرا به مكه بازگردانيد و چرا سخن از شام به ميان مىآورد؟ آيا جز اين است كه با اين گفتار معاويه را آگاه مىكند كه بايد برخيزد و با علىعليهالسلام درافتد؟ با فراهم آمدن طلحه، زبير و عايشه و مهاجرانى كه پس از كشته شدن عثمان از مدينه به مكه رفتند، اين شهر پايگاه مقاومتى برابر مركز خلافت گرديد و جدائى طلبان در پى فراهم آوردن مال و سلاح افتادند.
______________________________________
پي نوشت ها :
١. الطبقات الكبرى، ج ٣، بخش ١، ص ٧٥
٢. خطبه ١٧٤
٣. خطبه ٣٠
٤. تاريخ طبرى، ج ٦، ص ٣٠٨٠
٥. نهج البلاغه، خطبه ١٦٨
٦. خطبه ٢١٠
٧. خطبه ٨
٨. احزاب، آيه ٣٣
٩. الاستيعاب.
١٠. طبرى، ج ٣، ص ١٥٢٣
١. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٣١
١٢. احزاب، آيه ٥٣
١٣. «عصاى خود را افكند و در جاى خود آرام گرفت چنانكه سفر كرده با بازگشت ديده را روشن كرد.» ابن سعد نوشته است سفيان پسر امية بن ابوسفيان خبر شهادت على را به عايشه داد و او اين بيت را خواند (طبقات، ج ٣، ص ٢٧)
١٤. طبرى، ج ٦، ص ٣٤٦٦
١٥. اعلام النساء، ج ٣، ص ١٠٣
١٦. طبرى، ج ٦، ص ٣٠٩٨
١٧. همان.
١٨. همان.
١٩. نعثل مرد مصرى بود كه ريشى بلند داشت و عايشه عثمان را بدو تشبيه مىكرد.
٢٠. طبرى، ج ٦، ص ٣٠٩٧، جمهرة خطب العرب، ج ١، ص ١٢٦
پسر اميه يا منيه (يعلى را گاه به پدر و گاه به مادر مىخواندند) ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟) در اختيار جمع نهاد. سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟ عبد الله عامر گفت : «به بصره مىرويم، مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى.» و سرانجام آهنگ بصره كردند. مردم مكه را گفتند : «ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مىروند. هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مىخواهد به راه بيفتد. اگر باركش و پول مىخواهد حاضر است.»
گويا روى اين فقره از سخنان علىعليهالسلام با اين گروه است.
«چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند، و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد : سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمىجويند و راه تبهكارى نمىپويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است.»(١)
جدائىطلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان، به راه افتادند و در راه مردمى به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.
چون به ذات عرق كه ميان نجد و تهامه و احرام جاى عراقيان است رسيدند، سعيدبن عاص، مروان حكم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد : «كجا مىرويد؟ خود را به كشتن مىدهيد. آنان كه خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند، آنان را بكشيد سپس همگى به خانههاى خود باز گرديد .» (از خون به گردنها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود كه عثمان را در چنگ مهاجمان رها كردند .) گفت :
ـ«مىرويم شايد همه كشندگان عثمان را بكشيم.»
سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت :
ـ«راست بگوئيد اگر پيروز شديد كار حكومت را به كه مىسپاريد؟» گفتند :
ـ«هر كدام از ما كه مردم بپذيرند.» گفت :
ـ«نه كار را به فرزندان عثمان بدهيد. چه شما براى خونخواهى او بيرون شدهايد.»
گفتند : «پيران مهاجر را بگذاريم و كار را به يتيمان بسپاريم؟»
سعيد گفت : «نمىبينيد. من مىكوشم تا خلافت از بنى عبد مناف بيرون رود.» او بازگشت. عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت. مغيرة بن شعبه گفت :
ـ«سعيد درست مىگويد هر كس از ثقيف اينجاست باز گردد.» ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند.(٢)
در راه بصره از مردى شترى را خريدند. شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند، و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت. نام آن مرد را عرنى نوشتهاند. وى گويد : من بر شتر خود مىرفتم. سوارى به من رسيد گفت :
ـ«شترت را مىفروشى؟»
ـ«آرى!»
ـ«چند؟»
ـ«هزار درهم!»
ـ«تو ديوانهاى، شترى را به هزار درهم مىخرند؟» ـ«آرى شتر من بدين قيمت مىارزد، چون بر او سوار شوم در پى هر كس كه باشم بدو مىرسم و اگر كسى به دنبال من بود به من نمىرسد .»
ـ«اگر بدانى آن را براى چه كسى مىخواهم سخن نمىگوئى.»
ـ«براى كه مىخواهيد؟»
ـ«ما آن را براى مادر مؤمنان عايشه مىخواهيم.»
ـ«حال كه چنين است آن را بىبها به شما مىدهم.»
ـ«نه! من به تو ماده شترى و مبلغى پول مىدهم.»
پذيرفتم و با آنها رفتم. ماده شترى را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد. سپس پرسيدند : «راه را مىدانى؟» گفتم : «آرى از همه كس بهتر.» گفتند : «پس با ما باش!» با آنان به راه افتادم، به هر جا مىرسيدند نام آن را مىپرسيدند، چون به حوئب كه نام آبى است رسيدم سگان بانگ برداشتند پرسيدند :
ـ«نام اين آب چيست؟»
ـ«حوئب!» عايشه فريادى بلند برآورد و گفت :
( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .) در جمع زنان رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم بودم. گفت كاش مىدانستم سگان حوئب بر كدام يك از شما بانگ مىكنند. مرا باز گردانيد.»(٣)
روز و شبى همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند. عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مىگويد. عايشه نمىپذيرفت تا آنكه عبد الله گفت : «هم اكنون علىعليهالسلام بر سر ما مىرسد .» پس رو به بصره نهادند. و مرا دشنام دادند. من از آنان جدا شدم. اندكى راه رفتم كه علىعليهالسلام را با سوارانى در حدود سيصد تن ديدم.(٤)
و علىعليهالسلام درباره آنان چنين مىفرمايد :
«بيرون شدند و حرم رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را با خود به اين سو و آن سو كشاندند، چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند. او را با خود به بصره بردند، وزنان خويش را در خانه نشاندند. و آن را كه رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته، نماياندند. با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.»(٥)
هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشاندهايد و زن رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم را همراه آوردهايد و به آنان نپيوست. مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند، اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.
بارى، ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند. سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامهاى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با علىعليهالسلام بيعت كردند يا با ناخشنودى. اگر با رضا بيعت كردهاند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كردهاند عثمان بصره را واگذارد.
كعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد. همه خاموش ماندند اسامة بن زيد گفت : «با ناخشنودى بيعت كردند.» اما حاضران بر او شوريدند. كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد. جدائى طلبان، شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند او را كوفتند و موى ريشش را كندند. گفتهاند در كار او از عايشه راى خواستند. نخست گفت :
ـ«او را بكشيد.» زنى گفت :
ـ«تو را به خدا او از صحابه رسول است.» گفت :
ـ«پس او را زندانى كنيد.» مجاشع بن مسعود گفت :
ـ«او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد.» چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد.(٦)
علىعليهالسلام درباره آنان چنين مىگويد :
«بر كارگزاران و خزانهداران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند و برمردم شهر كه طاعت و بيعتم مىنمودند درآمدند. آنان را از هم پراكندند و به زيان من ميانشان اختلاف افكندند و بر شيعيان من تاختند و گروهى از آنان را طعمه مرگ ساختند.»(٧)
نيز نوشتهاند :
هنگامى كه طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربى نزد آنان آمد و گفت :
«شما را به خدا آيا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم درباره اين سفر به شما دستورى داده؟» طلحه برخاست و او را پاسخ نداد. وى از زبير همين را پرسيد. زبير گفت :
«نه ليكن شنيديم شما پولهائى داريد آمديم تا شريك شما باشيم.»(٨)
راستى چنين داستانهايى رخ داده است؟ يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساختهاند؟ خدا مىداند آنچه مسلم است اينكه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشكركشى فرمان نداده بود بلكه آنان را منع كرده بود. آنان در بيعت خليفه وقت بودند، و بايستى در مدينه بمانند و او را يارى دهند. همه اين نافرمانىها را نمىتوان به حساب رأى و اجتهاد شخصى گذارد، و گفت آنان مجتهدانى بودند كه به خطا رفتند، زيرا كه در اين صورت جائى براى اجراى احكام فقه نمىماند.
اندك اندك كار آنان بالا گرفت چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مىكردند. سركوبى سركشان داخلى نيز همچون جهاد با دشمنان خارجى واجب است و گرنه امنيت از كشور رخت خواهد بست و قدرت حكومت ضعيف خواهد گشت.
قرآن در اين باره مىگويد :
«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد.»(٩)
طلحه و زبير در بيعت با علىعليهالسلام بودند، يعلى پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند، اما شنيدند انبوه مردم با علىعليهالسلام ب يعت كردند. آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايهاى از على دارند با او در ميان نهند اما چنين نكردند.
مادر مؤمنان نيز بايد نزد على مىآمد و يا در خانه مىنشست، اما او نيز چنين نكرد. حال على مىتواند آنان را به حال خود رها كند؟ و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامى تباهى پديد آرند، نزد خدا حجتى خواهد داشت؟
علىعليهالسلام ناچار شد از مدينه روانه عراق شود. تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود :
«به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند، فريبش دهند و شكارش كنند. من تا زندهام به يارى جوينده حق با رويگردان از حق پيكار ميكنم و با فرمانبردار يكدل، نافرمان بد دل را سر جاى مىنشانم.»(١٠)
پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت :
«پايان اين كار جز بدانچه آغاز آن بود سازوارى نمىپذيرد خدا را يارى كنيد تا خداتان يارى كند و كار شما را سامان دهد.»(١١)
و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد :
«آنچه مىگويم در عهده خويش مىدانم و خود، آن را پايندانم.(١٢) آنكه عبرتها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد، تقوى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد. بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت، مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را برانگيخت. به خدائى كه او را به راستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت، و چون دانه كه در غربال بيزند، يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند، روى هم خواهيد ريخت تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود. و آنان كه واپس ماندهاند پيش برانند و آنان كه پيش افتادهاند واپس مانند. به خدا سوگند كلمهاى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم، از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كردهاند.»(١٣)
حاضران از خود گرانى نشان دادند. زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت : «اگر اينان آماده يارى تو نيستند. من هستم و در ركاب تو مىجنگم.» دو تن از انصار نيز همچون زياد سخنانى گفتند و علىعليهالسلام به اميد آنكه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنانبرسد، با جمعى كه شمارشان را نهصد تن نوشتهاند، روز آخر ماه ربيع الآخر سال سى و ششم هجرى از مدينه بيرون رفت(١٤)
در راه مردى كه نام او عبد الله بن سلام بود نزد وى آمد و گفت : «اى امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو! كه اگر بيرون شدى قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.» حاضران او را دشنام دادند، امام فرمود بگذاريدش كه او از ياران رسول خداست. در راه رفتن به عراق، نامهاى به مردم كوفه نوشت :
«من شما را از كار عثمان آگاه مىكنم چنانكه شنيدن او همچون ديدن بود. مردم بر عثمان خرده گرفتند. من يكى از مهاجران بودم بيشتر خشنودى وى را مىخواستم و كمتر سرزنش مىنمودم و طلحه و زبير آسانترين كارشان آن بود كه بر او بتازند، و برنجانندش و ناتوانش سازند عايشه نيز سر برآورد و خشمى را كه از او داشت آشكار كرد و مردمى فرصت يافتند و كار او را ساختند. پس مردم با من بيعت كردند به دلخواه، نه از روى اجبار، بلكه فرمانبردارانه و به اختيار، و بدانيد! مدينه مردمش را از خود راند، و مردم آن در شهر نماند. ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاى و خروشان. پس به سوى امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يكديگر پيشى جوييد. ان شاء الله.»(١٥)
در ربذه مردمى از قبيله طى نزد وى آمدند. به امام گفته شد بعض اين مردم آمدهاند تا همراه تو باشند و بعضى هم آمدهاند تا نشان دهند تسليم تواند گفت : «خدا همه را پاداش نيك دهد فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيما.»
چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائى كه يكى از آنان بود برخاست و گفت : «دل من با زبانم يكى است من در هر جا با دشمن تو مىجنگم. تو از همه مردم زمان برترى.» امام فرمود : «خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.»(١٦)
همچنين از آنجا محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را با نامهاى به كوفه فرستاد كه من شما را بر ديگر شهرها بگزيدم و در حادثهاى كه رخ داده است به شما روى آوردم. ياران دين خدا باشيد و ما را يارى دهيد و به سوى ما بيائيد كه ما مىخواهيم امت مسلمان به برادرى باز گردند. كسى كه اين كار را دوست دارد خدا را دوست داشته است.(١٧)
طبرى نوشته است چون محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را از ربذه به كوفه فرستاد كسى را روانه مدينه كرد تا چهارپا و سلاحى را كه بايست آماده كند و چون آنچه مىخواست رسيد، اين خطبه را بر مردم خواند :
«خداى عز و جل ما را به اسلام گرامى داشت و بدان سربلندمان فرمود. و از پس خوارى و با يكديگر كينه ورزيدن و از هم دور بودن و بىمقدارى، با هم برادرمان نمود. چندانكه خدا خواست مردم بر دين اسلام بودند و حق در ميان آنان بود، و كتاب خدا را پيشواى خويش نمودند. تا آنكه اين مرد (عثمان) به دست اين مردم كشته شد. شيطان آنان را به نافرمانى برانگيخت و امت را به يكديگر درآويخت. بدانيد كه اين امت همچون امتهاى گذشته فرقه فرقه خواهد گرديد از شرى كه مىخواهد پديد آيد به خدا پناه مىبرم. (و اين جمله را بار ديگر گفت) آنچه پديد آمدنى است خواهد آمد. و اين امت به هفتاد و سه فرقه خواهد درآمد. بدترين آنان فرقهاى است كه خود را به من ببندد و چون من رفتار نكند. شنيديد و ديديد. پس بر دين خود پايدار مانيد و راه پيمبرتان را پيش گيريد و به سنت او برويد و آنچه بر شما دشوار بود به قرآن عرضه كنيد. آنچه قرآن شناسد بگيريد و آنچه انكار كند به يكسو زنيد. خدا را پروردگار، و اسلام را دين، محمد را پيمبر و قرآن را امام و داور دانيد.»(١٨) از ربذه به فيد كه شهركى ميان راه كوفه به مكه است روانه شد و چون بدانجا رسيد مردم اسد و طى نزد او آمدند و خواستند در ركاب او باشند. نپذيرفت و گفت بر جاى خود باشيد. سپس مردى از كوفه رسيد و علىعليهالسلام از او از ابوموسى پرسيد، گفت :
ـ«اگر آشتى مىجويى ابوموسى مرد آنست و اگر جنگ مىخواهى نه.» علىعليهالسلام گفت :
ـ«من جز آشتى نمىخواهم مگر آنكه نپذيرند.» سپس از ربذه روانه ذوقار شد. اسكافى نوشته است علىعليهالسلام نامهاى بدين مضمون به عثمان پسر حنيف والى بصره نوشت :
«آنان كه بيعت كردند، سپس سر باز زدند به سوى تو مىآيند. شيطان آنان را برانگيخته است و چيزى را مىخواهند كه خدا را خوشايند نيست و خدا سختتر كيفر دهنده است و سختتر عقوبت كننده. اگر به شهر تو درآمدند آنان را به حق و وفاى به عهد و پيمانى كه بستهاند بخوان اگر پذيرفتند با آنان رفتارى نيكو داشته باش و بفرماى تا به جائى كه از آن آمدهاند بازگردند. و اگر سرباز زدند و بر جدائى طلبى پايدار ماندند با آنان بجنگ تا خدا ميان تو و ايشان داورى كند.»(١٩)
چون به ذوقار رسيد عثمان پسر حنيف كه از جانب او حكومت بصره را داشت نزد وى آمد و موى بر چهره نداشت (چنانكه نوشته شد موى ريش و ابروى او را در بصره كندند) على را گفت :
«مرا با ريش فرستادى و بىمو نزد تو مىآيم.» فرمود :
«خدا تو را مزد دهد. طلحه و زبير با من بيعت كردند و بيعت را شكستند. به خدا آنان مىدانند من از كسانى كه پيش از من خلافت را عهدهدار شدند كمتر نيستم. خدايا آنچه محكم ساختند بگشا و زشتى كار آنان را به ايشان به نما.»(٢٠)
ذوقار جائى است ميان كوفه و واسط و«يوم ذى قار» يكى از روزهاى جنگ عربدر جاهليت است در آن روز ميان بنىشيبان و فرستادگان خسرو پرويز جنگى درگرفت و شيبانيان پيروز شدند اين پيروزى براى آنان بىسابقه بود و از آن حماسهها ساختهاند، كه برخى از آن را در كتابهاى تاريخ مىتوان ديد.
علىعليهالسلام در ذوقار خطبهاى خوانده است و در آن قصد خود را از تصدى خلافت آشكار فرموده است عبد الله پسر عباس مىگويد در ذوقار بر امير مؤمنان درآمدم حالى كه نعلين خود را پينه مىزد. پرسيد :
«بهاى اين نعلين چند است؟» گفتم :
«بهائى ندارد.» گفت :
«به خدا اين را از حكومت شما دوستتر مىدارم مگر آنكه حقى را بر پا سازم يا باطلى را براندازم.»(٢١)
__________________________________
پي نوشت ها :
١. قصص، ٨٣، نهج البلاغه، خطبه ٣
٢. طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٤ـ٣١٠٣، الكامل، ج ٣، ص ٢٠٩
٣. المعيار و الموازنه، ص ٥٥
٤. طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٩ـ٣١٠٨، الكامل، ج ٣، ص ٢١٠
٥. خطبه ١٧٢
٦. الكامل، ج ٣، ص ٢١٣
٧. خطبه ٢١٨
٨. طبرى، ج ٦، ص ٣١٣٦
٩. حجرات، آيه ٩
١٠. نهج البلاغه، گفتار ٦، و رجوع شود به طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٨
١١. كامل، ج ٣، ص ٢١١
١٢. ضامن.
١٣. خطبه ١٦
١٤. كامل، ج ٣، ص ٢٢٢ـ ٢٢١
١٥. نهج البلاغه، نامه ١
١٦. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤٠، كامل، ج ٣، ص ٢٢٥
١٧. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤١ـ ٣١٤٠
١٨. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤١
١٩. المعيار و الموازنه، ص ٦٠
٢٠. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤٤ـ ٣١٤٣
٢١. خطبه ٣٣