• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10541 / دانلود: 2373
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ١٦

از طلحه و زبير كه در ديده مسلمانان ارجى داشتند و نيز از مال و مكنت برخوردار بودند، ميگذريم و به سر وقت شخصيت ديگرى مى‏رويم. شخصيتى كه اگر پا در ميان نمى‏نهاد و به خونخواهى عثمان بر نمى‏خاست و چنانكه خدا او را فرموده است(٨) در خانه مى‏نشست، آن دو تن نمى‏توانستند نيروئى فراهم آورند و با علىعليه‌السلام درافتند، و نخستين مسلمان كشى را پس از رحلت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حوزه اسلامى پديد آورند و آن اندازه كشته از دو لشكر بر جاى گذارد. آن شخصيت ام المؤمنين عايشه زن پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دختر ابوبكر است.

چنانكه نوشته‏اند عايشه حدود هشت سال پيش از هجرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مكه متولد شد. در شش يا هفت سالگى با مهريه‏اى كه بيشتر رقم آنرا چهارصد درهم نوشته‏اند به عقد پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآمد. چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از مكه به مدينه رفت، در شوال نخستين سال از هجرت، حالى كه نه ساله يا ده ساله بود با پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عروسى كرد و هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جوار حق رفت هيجده يا نوزده سال داشت.

تذكره نويسان در فضل و فضيلت عايشه حديث‏ها و داستان‏هاى فراوان نوشته‏اند تاآنجا كه ابن عبد البر نويسد : «در فقه و شعر و پزشكى يگانه عصر بود»(٩) اين دانشها و به خصوص پزشكى را در اين مدت كوتاه چگونه آموخت؟ خدا مى‏داند و مرا نمى‏رسد در اين باره مناقشتى كنم.

عمر رضا كحاله در كتابى كه به نام اعلام النساء نوشته يكصد و بيست صفحه از كتاب خود را بدو اختصاص داده است.

عايشه هنگامى كه به خانه پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد، زهراعليها‌السلام را در كنار پدرش ديد و از همان روز نخستين از محبت فراوان پيغمبر به دخترش و شوهر آينده او آگاه شد. طبيعى است كه گرد رشك بر خاطر او بنشيند. ديرى نگذشت كه زهراعليها‌السلام به خانه علىعليه‌السلام رفت و خدا او را فرزندانى كرامت فرمود، حاليكه عايشه براى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرزندى نزاد. اگر كسى با خواندن زندگينامه عايشه بگويد او با علىعليه‌السلام ميانه خوبى نداشت، گناهى نكرده است. نه تنها با علىعليه‌السلام كه با زن و فرزندان او نيز. و بخصوص دختر پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه دوستى رسول با او روز افزون بود. هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم زنده بود حادثه ديگرى نيز پيش آمد كه بر ناخشنودى او از علىعليه‌السلام افزود. روزى كه منافقان بر عايشه تهمت نهادند، پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با اطرافيان، از جمله با علىعليه‌السلام مشورت كرد و او گفت :

«زنان بسيارند در اين باره از خادمه بپرس، تا آنچه رخ داده به تو بگويد.»(١٠) و اگر چنين باشد همين جمله بس است كه عايشه از علىعليه‌السلام دلى خوش نداشته باشد. خود او يكبار اين ناخشنودى را بر زبان آورد و آن هنگامى بود كه از بصره روانه مدينه گرديد. گفت :

«ميان من و او از دير باز گله‏هائى است كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش روى مى‏دهد.»(١١)

عايشه پس از رحلت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه ماند، چرا كه به نص قرآن كسى رخصت‏نداشت زنان پيغمبرعليه‌السلام را پس از مرگ وى به عقد خود درآورد.(١٢) او تنها و بى‏فرزند به سر مى‏برد، در حاليكه فرزندان علىعليه‌السلام مى‏باليدند و در ديده صحابه پيغمبرعليه‌السلام گرامى بودند. همين‏ها براى برانگيختن ناخشنودى كافى است و خدا مى‏داند چيزهاى ديگرى هم در ميان بوده؟ يا نه. طبرى مى‏نويسد چون خبر قتل على بدو رسيد گفت :

فألقت عصاها و استقر بها النوى

كما قر عينا بالاياب المسافر(١٣)

اين بيت را ابن منظور به معقر بن حمار نسبت داده است (لسان العرب، ذيل نوى) و ذيل (عصى) از ابن برى نويسد از عبد ربه سلمى است و گفته‏اند از سليم بن ثمامه حنفى است، آنرا هنگامى گفت كه زن خود را از يمامه به كوفه فرستاد. سپس عايشه از كسى كه خبر كشته شدن على را بدو داده بود پرسيد :

ـ«او را كه كشت؟» گفتند :

ـ«مردى از بنى مراد.» گفت :

فإن يك نائيا فلقد نعاه‏

غلام ليس في فيه التراب

ـ«اگر دور است، جوانى خبر مرگ او را داد كه خاك در دهانش مباد (دهانش سالم) ماناد.»

زينب دختر ابو سلمه گفت :

ـ«درباره على چنين مى‏گوئى؟» گفت :

ـ«من فراموش كارم و چون فراموش كنم مرا ياد آريد.»(١٤)

اما عمر رضا در حالى كه اين داستان را آورده نويسد : «چون خبر كشته شدن علىعليه‌السلام رسيد، ياران رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفتند نزد عايشه برويم و از اندوه او بر پسر عم پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آگاه شويم. چون به خانه او رفتند، دانستند او از پيش خبر شده و از گريه و ناله باز نمى‏ايستد.»(١٥) كدام يك از اين دو داستان راست است؟ خدا مى‏داند. مرا حد آن نيست كه بخواهم نسبت به زنى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بدو علاقه داشته جسارتى بكنم. اما آنچه با علىعليه‌السلام كرد، نشان مى‏دهد گفته عمر رضا از ابن عبد ربه چندان با حقيقت وفق نمى‏دهد، مگر آنكه بگوئيم چون آدمى را حالت‏هائى است كه هر روز و بلكه هر لحظه دگرگونى مى‏پذيرد، هر دو حادثه رخ داده است. روزى آن و روزى اين.

عايشه از عثمان هم دلى خوشى نداشت و روز دربندان وى چون از او خواستند به يارى او برود نپذيرفت و در حاليكه عثمان در مخاطره بود به مكه رفت.(١٦)

طبرى نوشته است : حالى كه عثمان در محاصره بود به مكه رفت. و در مكه مردى كه او را أخضر مى‏گفتند بدو درآمد. عايشه از او پرسيد :

ـ«مردم چه كردند؟» گفت :

ـ«عثمان مردم مصر را كشت.» عايشه گفت :

ـ«انا لله، آيا مردمى را كه به طلب حق آمده‏اند و منكر ستم‏اند مى‏كشند؟ به خدا ما بدين راضى نيستيم.» سپس ديگرى بر وى درآمد. عايشه از او پرسيد :

ـ«مردم چه كردند؟» گفت :

ـ«مصريان عثمان را كشتند.» عايشه گفت :

ـ«شگفتا كه أخضر مقتول را قاتل گمان برد.» و اين گفته مثل شد كه«أكذب من أخضر»(١٧)

سپس از مكه به راه افتاد. در راه بازگشت مردى از خويشاوندانش او را ديد از او پرسيد : ـ«چه خبر دارى؟»

گفت : «عثمان را كشتند و مردم با على بيعت كردند.» عايشه گفت :

ـ«مرا به مكه بازگردانيد.» چون به مكه رسيد عبد الله بن عامر حضرمى كه از جانب عثمان حاكم مكه بود پرسيد :

ـ«چرا بازگشتى؟» گفت :

ـ«چون عثمان به ستم كشته شد و كار بدين‏سان به پايان نمى‏رسد. خون عثمان را بخواهيد.» و نخست كسى كه با او همراه شد«همين عبد الله بود.»(١٨)

و در روايت ديگر آورده است هنگامى كه عايشه از مكه به مدينه باز مى‏گشت عبد بن ام كلاب را ديد از او پرسيد : «چه خبر؟»

ـ«عثمان را كشتند و هشت روز صبر كردند.»

ـ«سپس چه كردند؟»

ـ«بهترين كار را به بهترين صورت به پايان رساندند و بر علىعليه‌السلام گرد آمدند.» عايشه گفت :

ـ«كاش آسمان به زمين مى‏آمد و اين كار بر علىعليه‌السلام درست نمى‏شد. مرا بازگردانيد.»

چون به مكه رسيد مى‏گفت عثمان را به ستم كشتند به خدا خون او را خواهم خواست. ام كلاب گفت :

ـ«تو نخستين كسى هستى كه سخنت را برمى‏گردانى مگر نمى‏گفتى نعثل(١٩) را بكشيد كه كافر شد؟» گفت :

ـ«او توبه كرد.» با رسيدن او به مكه امويان سر بلند كردند. سعيد پسر عاص، وليد پسر عقبه و ديگر بنى اميه بر او گرد آمدند. عبد الله پسر عامر از بصره و يعلى پسر اميه از يمن و طلحه و زبير كه از مدينه آمده بودند فراهم شدند. عايشه گفت : ـ«مردم كارى بزرگ و حادثه‏اى ناپسند پديد آمد، نزد برادران خود به بصره برويد شاميان براى يارى شما بسند شايد خدا خون عثمان را بخواهد.»

و نوشته‏اند چون به مكه بازگشت به مسجد رفت. مردم نزد او فراهم شدند. بدانها گفت :

ـ«مردم، جمعى آشوبگر از شهرها و بيابانها و بردگان مردم مدينه گرد آمدند و خونى را كه حرام بود ريختند و حرمت مدينه را در هم شكستند. مالى را كه بدانها حرام بود بردند. به خدا انگشتى از عثمان بهتر است از زمينى كه پر از مانند اينان باشد.»(٢٠)

روايت‏هاى طبرى چنين است و ديگر سندها هم كم و بيش اين مطلب را نوشته‏اند. اما راستى چرا مادر مؤمنان چنين كرد؟ او عثمان را در محاصره گذاشت و روانه مكه شد، حالى كه مى‏توانست با مردم سخن بگويد. او چون ام حبيبه نبود كه شورشيان با او گستاخانه رفتار كنند. و اگر هم چنين رفتارى مى‏كردند عايشه وظيفه خويش را انجام داده بود. چرا پس از آنكه شنيد مردم با على بيعت كردند گفت مرا به مكه بازگردانيد و چرا سخن از شام به ميان مى‏آورد؟ آيا جز اين است كه با اين گفتار معاويه را آگاه مى‏كند كه بايد برخيزد و با علىعليه‌السلام درافتد؟ با فراهم آمدن طلحه، زبير و عايشه و مهاجرانى كه پس از كشته شدن عثمان از مدينه به مكه رفتند، اين شهر پايگاه مقاومتى برابر مركز خلافت گرديد و جدائى طلبان در پى فراهم آوردن مال و سلاح افتادند.

______________________________________

پي نوشت ها :

١. الطبقات الكبرى، ج ٣، بخش ١، ص ٧٥

٢. خطبه ١٧٤

٣. خطبه ٣٠

٤. تاريخ طبرى، ج ٦، ص ٣٠٨٠

٥. نهج البلاغه، خطبه ١٦٨

٦. خطبه ٢١٠

٧. خطبه ٨

٨. احزاب، آيه ٣٣

٩. الاستيعاب.

١٠. طبرى، ج ٣، ص ١٥٢٣

١. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٣١

١٢. احزاب، آيه ٥٣

١٣. «عصاى خود را افكند و در جاى خود آرام گرفت چنانكه سفر كرده با بازگشت ديده را روشن كرد.» ابن سعد نوشته است سفيان پسر امية بن ابوسفيان خبر شهادت على را به عايشه داد و او اين بيت را خواند (طبقات، ج ٣، ص ٢٧)

١٤. طبرى، ج ٦، ص ٣٤٦٦

١٥. اعلام النساء، ج ٣، ص ١٠٣

١٦. طبرى، ج ٦، ص ٣٠٩٨

١٧. همان.

١٨. همان.

١٩. نعثل مرد مصرى بود كه ريشى بلند داشت و عايشه عثمان را بدو تشبيه مى‏كرد.

٢٠. طبرى، ج ٦، ص ٣٠٩٧، جمهرة خطب العرب، ج ١، ص ١٢٦

بخش - ١٧

پسر اميه يا منيه (يعلى را گاه به پدر و گاه به مادر مى‏خواندند) ششصد شتر و ششصد هزار (درهم يا دينار؟) در اختيار جمع نهاد. سپس به مشورت نشستند كه كجا بروند؟ عبد الله عامر گفت : «به بصره مى‏رويم، مرا در آنجا پروردگانى است و طلحه را هواخواهانى.» و سرانجام آهنگ بصره كردند. مردم مكه را گفتند : «ام المؤمنين و طلحه و زبير به بصره مى‏روند. هر كس عزت اسلام و خون عثمان را مى‏خواهد به راه بيفتد. اگر باركش و پول مى‏خواهد حاضر است.»

گويا روى اين فقره از سخنان علىعليه‌السلام با اين گروه است.

«چون به كار برخاستم گروهى پيمان بسته را شكستند و گروهى از جمع دينداران بيرون جستند و گروهى ديگر با ستمكارى دلم را خستند. گويا هرگز كلام پروردگار را نشنيدند، و يا شنيدند و به كار نبستند كه فرمايد : سراى آن جهان از آن كسانى است كه برترى نمى‏جويند و راه تبهكارى نمى‏پويند و پايان كار ويژه پرهيزكاران است.»(١)

جدائى‏طلبان و هفتصد تن از مردم مدينه با آنان، به راه افتادند و در راه مردمى به آن جمع پيوست و شمار ايشان به سه هزار تن رسيد.

چون به ذات عرق كه ميان نجد و تهامه و احرام جاى عراقيان است رسيدند، سعيدبن عاص، مروان حكم و ياران او را ديد و از آنان پرسيد : «كجا مى‏رويد؟ خود را به كشتن مى‏دهيد. آنان كه خون به گردنشان داريد بر پشت شترانند، آنان را بكشيد سپس همگى به خانه‏هاى خود باز گرديد .» (از خون به گردن‏ها قصدش عايشه و طلحه و زبير بود كه عثمان را در چنگ مهاجمان رها كردند .) گفت :

ـ«مى‏رويم شايد همه كشندگان عثمان را بكشيم.»

سپس نزد طلحه و زبير رفت و گفت :

ـ«راست بگوئيد اگر پيروز شديد كار حكومت را به كه مى‏سپاريد؟» گفتند :

ـ«هر كدام از ما كه مردم بپذيرند.» گفت :

ـ«نه كار را به فرزندان عثمان بدهيد. چه شما براى خونخواهى او بيرون شده‏ايد.»

گفتند : «پيران مهاجر را بگذاريم و كار را به يتيمان بسپاريم؟»

سعيد گفت : «نمى‏بينيد. من مى‏كوشم تا خلافت از بنى عبد مناف بيرون رود.» او بازگشت. عبد الله بن خالد بن اسيد هم بازگشت. مغيرة بن شعبه گفت :

ـ«سعيد درست مى‏گويد هر كس از ثقيف اينجاست باز گردد.» ثقيفيان از آنان جدا شدند و بقيه روانه بصره گرديدند.(٢)

در راه بصره از مردى شترى را خريدند. شترى كه ياد آن براى هميشه در تاريخ اسلام پايدار ماند، و اين جنگ به خاطر آن شتر جنگ جمل نام گرفت. نام آن مرد را عرنى نوشته‏اند. وى گويد : من بر شتر خود مى‏رفتم. سوارى به من رسيد گفت :

ـ«شترت را مى‏فروشى؟»

ـ«آرى!»

ـ«چند؟»

ـ«هزار درهم!»

ـ«تو ديوانه‏اى، شترى را به هزار درهم مى‏خرند؟» ـ«آرى شتر من بدين قيمت مى‏ارزد، چون بر او سوار شوم در پى هر كس كه باشم بدو مى‏رسم و اگر كسى به دنبال من بود به من نمى‏رسد .»

ـ«اگر بدانى آن را براى چه كسى مى‏خواهم سخن نمى‏گوئى.»

ـ«براى كه مى‏خواهيد؟»

ـ«ما آن را براى مادر مؤمنان عايشه مى‏خواهيم.»

ـ«حال كه چنين است آن را بى‏بها به شما مى‏دهم.»

ـ«نه! من به تو ماده شترى و مبلغى پول مى‏دهم.»

پذيرفتم و با آنها رفتم. ماده شترى را با چهار صد يا ششصد درهم به من داد. سپس پرسيدند : «راه را مى‏دانى؟» گفتم : «آرى از همه كس بهتر.» گفتند : «پس با ما باش!» با آنان به راه افتادم، به هر جا مى‏رسيدند نام آن را مى‏پرسيدند، چون به حوئب كه نام آبى است رسيدم سگان بانگ برداشتند پرسيدند :

ـ«نام اين آب چيست؟»

ـ«حوئب!» عايشه فريادى بلند برآورد و گفت :

( إِنَّا لِلَّـهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ .) در جمع زنان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودم. گفت كاش مى‏دانستم سگان حوئب بر كدام يك از شما بانگ مى‏كنند. مرا باز گردانيد.»(٣)

روز و شبى همچنان شتر او را خفته نگاه داشتند. عبد الله پسر زبير رسيد و گفت اين مرد دروغ مى‏گويد. عايشه نمى‏پذيرفت تا آنكه عبد الله گفت : «هم اكنون علىعليه‌السلام بر سر ما مى‏رسد .» پس رو به بصره نهادند. و مرا دشنام دادند. من از آنان جدا شدم. اندكى راه رفتم كه علىعليه‌السلام را با سوارانى در حدود سيصد تن ديدم.(٤)

و علىعليه‌السلام درباره آنان چنين مى‏فرمايد :

«بيرون شدند و حرم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را با خود به اين سو و آن سو كشاندند، چنانكه كنيزكى را به هنگام خريدن كشانند. او را با خود به بصره بردند، وزنان خويش را در خانه نشاندند. و آن را كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه نگاهداشته بود و از آنان و جز آنان باز داشته، نماياندند. با لشكرى كه يك تن از آنان نبود كه در اطاعت من نباشد و به دلخواه در گردنش بيعت من نباشد.»(٥)

هنگامى كه به بصره رسيدند جوانى از بنى سعد بر طلحه و زبير خرده گرفت كه چرا زنان خود را در خانه نشانده‏ايد و زن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را همراه آورده‏ايد و به آنان نپيوست. مردمى ديگر نيز بر عايشه اعتراض كردند، اما اطرافيان عايشه آنان را از پا درآوردند.

بارى، ميان آنان و ياران عثمان والى بصره جنگ درگرفت و گروهى از دو سو كشته شدند. سپس به صلح تن دادند و مقرر شد نامه‏اى به مدينه بنويسند و بپرسند آيا طلحه و زبير به رضا با علىعليه‌السلام بيعت كردند يا با ناخشنودى. اگر با رضا بيعت كرده‏اند آنان از بصره برون روند و اگر با اكراه بيعت كرده‏اند عثمان بصره را واگذارد.

كعب بن سور از جانب آنان به مدينه رفت و از جمع مردم مدينه پرسش كرد. همه خاموش ماندند اسامة بن زيد گفت : «با ناخشنودى بيعت كردند.» اما حاضران بر او شوريدند. كعب به بصره بازگشت و آنان را از آنچه در مدينه گذشت خبر داد. جدائى طلبان، شبانگاهى بر عثمان حاكم بصره تاختند او را كوفتند و موى ريشش را كندند. گفته‏اند در كار او از عايشه راى خواستند. نخست گفت :

ـ«او را بكشيد.» زنى گفت :

ـ«تو را به خدا او از صحابه رسول است.» گفت :

ـ«پس او را زندانى كنيد.» مجاشع بن مسعود گفت :

ـ«او را بزنيد و موى ريش و ابروى او را بكنيد.» چنين كردند و بيت المال را به تصرف خود درآورد.(٦)

علىعليه‌السلام درباره آنان چنين مى‏گويد :

«بر كارگزاران و خزانه‏داران بيت المال مسلمانان كه در فرمان من بودند و برمردم شهر كه طاعت و بيعتم مى‏نمودند درآمدند. آنان را از هم پراكندند و به زيان من ميانشان اختلاف افكندند و بر شيعيان من تاختند و گروهى از آنان را طعمه مرگ ساختند.»(٧)

نيز نوشته‏اند :

هنگامى كه طلحه و زبير در مسجد بصره بودند عربى نزد آنان آمد و گفت :

«شما را به خدا آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درباره اين سفر به شما دستورى داده؟» طلحه برخاست و او را پاسخ نداد. وى از زبير همين را پرسيد. زبير گفت :

«نه ليكن شنيديم شما پول‏هائى داريد آمديم تا شريك شما باشيم.»(٨)

راستى چنين داستانهايى رخ داده است؟ يا مخالفان طلحه و زبير آن را ساخته‏اند؟ خدا مى‏داند آنچه مسلم است اينكه فقه اسلام نه تنها طلحه و زبير را بدين لشكركشى فرمان نداده بود بلكه آنان را منع كرده بود. آنان در بيعت خليفه وقت بودند، و بايستى در مدينه بمانند و او را يارى دهند. همه اين نافرمانى‏ها را نمى‏توان به حساب رأى و اجتهاد شخصى گذارد، و گفت آنان مجتهدانى بودند كه به خطا رفتند، زيرا كه در اين صورت جائى براى اجراى احكام فقه نمى‏ماند.

بخش - ١٨

اندك اندك كار آنان بالا گرفت چنانكه حكومت مركزى و نظم عمومى را تهديد مى‏كردند. سركوبى سركشان داخلى نيز همچون جهاد با دشمنان خارجى واجب است و گرنه امنيت از كشور رخت خواهد بست و قدرت حكومت ضعيف خواهد گشت.

قرآن در اين باره مى‏گويد :

«اگر دو دسته از مؤمنان به جنگ برخاستند ميان آنان آشتى برقرار سازيد و اگر يكى از دو دسته طغيان ورزيد با او بجنگيد تا به حكم خدا باز گردد.»(٩)

طلحه و زبير در بيعت با علىعليه‌السلام بودند، يعلى پسر اميه و عبد الله پسر خلف هر چند در مجلس بيعت حضور نداشتند، اما شنيدند انبوه مردم با علىعليه‌السلام ب يعت كردند. آنان نيز بايد به مدينه بازگردند و اگر گلايه‏اى از على دارند با او در ميان نهند اما چنين نكردند.

مادر مؤمنان نيز بايد نزد على مى‏آمد و يا در خانه مى‏نشست، اما او نيز چنين نكرد. حال على مى‏تواند آنان را به حال خود رها كند؟ و اگر دست آنان را باز گذارد تا در ميان امت اسلامى تباهى پديد آرند، نزد خدا حجتى خواهد داشت؟

علىعليه‌السلام ناچار شد از مدينه روانه عراق شود. تنى چند از امام خواستند طلحه و زبير رادنبال نكند و به جنگ آنان برنخيزد و او فرمود :

«به خدا چون كفتار نباشم كه به آواز به خوابش كنند، فريبش دهند و شكارش كنند. من تا زنده‏ام به يارى جوينده حق با رويگردان از حق پيكار ميكنم و با فرمانبردار يكدل، نافرمان بد دل را سر جاى مى‏نشانم.»(١٠)

پيش از بيرون رفتن از مدينه سرشناسان شهر را فراهم آورد و گفت :

«پايان اين كار جز بدانچه آغاز آن بود سازوارى نمى‏پذيرد خدا را يارى كنيد تا خداتان يارى كند و كار شما را سامان دهد.»(١١)

و دور نيست اين خطبه را در همين روزها خوانده باشد :

«آنچه مى‏گويم در عهده خويش مى‏دانم و خود، آن را پايندانم.(١٢) آنكه عبرت‏ها او را آشكار شود و از آن پند گيرد و از كيفرها عبرت پذيرد، تقوى وى را نگهدارد و به سرنگون شدنش در شبهات نگذارد. بدانيد دگر باره روزگار شما را در بوته آزمايش ريخت، مانند روزى كه خدا پيغمبرتان را برانگيخت. به خدائى كه او را به راستى مبعوث فرمود به هم خواهيد درآميخت، و چون دانه كه در غربال بيزند، يا ديگ افزار كه در ديگ ريزند، روى هم خواهيد ريخت تا آنكه در زير است زبر شود و آنكه بر زبر است به زير در شود. و آنان كه واپس مانده‏اند پيش برانند و آنان كه پيش افتاده‏اند واپس مانند. به خدا سوگند كلمه‏اى از حق را نپوشاندم و دروغى بر زبان نراندم، از چنين حال و چنين روزگار آگاهم كرده‏اند.»(١٣)

حاضران از خود گرانى نشان دادند. زياد پسر حنظله چون چنان ديد گفت : «اگر اينان آماده يارى تو نيستند. من هستم و در ركاب تو مى‏جنگم.» دو تن از انصار نيز همچون زياد سخنانى گفتند و علىعليه‌السلام به اميد آنكه پيش از رسيدن طلحه و زبير به بصره به آنان‏برسد، با جمعى كه شمارشان را نهصد تن نوشته‏اند، روز آخر ماه ربيع الآخر سال سى و ششم هجرى از مدينه بيرون رفت(١٤)

در راه مردى كه نام او عبد الله بن سلام بود نزد وى آمد و گفت : «اى امير مؤمنان از مدينه بيرون مرو! كه اگر بيرون شدى قدرت مسلمانان بدين شهر باز نخواهد گشت.» حاضران او را دشنام دادند، امام فرمود بگذاريدش كه او از ياران رسول خداست. در راه رفتن به عراق، نامه‏اى به مردم كوفه نوشت :

«من شما را از كار عثمان آگاه مى‏كنم چنانكه شنيدن او همچون ديدن بود. مردم بر عثمان خرده گرفتند. من يكى از مهاجران بودم بيشتر خشنودى وى را مى‏خواستم و كمتر سرزنش مى‏نمودم و طلحه و زبير آسانترين كارشان آن بود كه بر او بتازند، و برنجانندش و ناتوانش سازند عايشه نيز سر برآورد و خشمى را كه از او داشت آشكار كرد و مردمى فرصت يافتند و كار او را ساختند. پس مردم با من بيعت كردند به دلخواه، نه از روى اجبار، بلكه فرمانبردارانه و به اختيار، و بدانيد! مدينه مردمش را از خود راند، و مردم آن در شهر نماند. ديگ آشوب جوشان گشت و فتنه بر پاى و خروشان. پس به سوى امير خود شتابان بپوييد و در جهاد با دشمنان بر يكديگر پيشى جوييد. ان شاء الله.»(١٥)

در ربذه مردمى از قبيله طى نزد وى آمدند. به امام گفته شد بعض اين مردم آمده‏اند تا همراه تو باشند و بعضى هم آمده‏اند تا نشان دهند تسليم تواند گفت : «خدا همه را پاداش نيك دهد فضل الله المجاهدين على القاعدين أجرا عظيما.»

چون بر او در آمدند سعيد پسر عبيد طائى كه يكى از آنان بود برخاست و گفت : «دل من با زبانم يكى است من در هر جا با دشمن تو مى‏جنگم. تو از همه مردم زمان برترى.» امام فرمود : «خدايت بيامرزد زبانت از دلت خبر داد.»(١٦)

همچنين از آنجا محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را با نامه‏اى به كوفه فرستاد كه من شما را بر ديگر شهرها بگزيدم و در حادثه‏اى كه رخ داده است به شما روى آوردم. ياران دين خدا باشيد و ما را يارى دهيد و به سوى ما بيائيد كه ما مى‏خواهيم امت مسلمان به برادرى باز گردند. كسى كه اين كار را دوست دارد خدا را دوست داشته است.(١٧)

طبرى نوشته است چون محمد پسر ابوبكر و محمد پسر جعفر را از ربذه به كوفه فرستاد كسى را روانه مدينه كرد تا چهارپا و سلاحى را كه بايست آماده كند و چون آنچه مى‏خواست رسيد، اين خطبه را بر مردم خواند :

«خداى عز و جل ما را به اسلام گرامى داشت و بدان سربلندمان فرمود. و از پس خوارى و با يكديگر كينه ورزيدن و از هم دور بودن و بى‏مقدارى، با هم برادرمان نمود. چندانكه خدا خواست مردم بر دين اسلام بودند و حق در ميان آنان بود، و كتاب خدا را پيشواى خويش نمودند. تا آنكه اين مرد (عثمان) به دست اين مردم كشته شد. شيطان آنان را به نافرمانى برانگيخت و امت را به يكديگر درآويخت. بدانيد كه اين امت همچون امت‏هاى گذشته فرقه فرقه خواهد گرديد از شرى كه مى‏خواهد پديد آيد به خدا پناه مى‏برم. (و اين جمله را بار ديگر گفت) آنچه پديد آمدنى است خواهد آمد. و اين امت به هفتاد و سه فرقه خواهد درآمد. بدترين آنان فرقه‏اى است كه خود را به من ببندد و چون من رفتار نكند. شنيديد و ديديد. پس بر دين خود پايدار مانيد و راه پيمبرتان را پيش گيريد و به سنت او برويد و آنچه بر شما دشوار بود به قرآن عرضه كنيد. آنچه قرآن شناسد بگيريد و آنچه انكار كند به يكسو زنيد. خدا را پروردگار، و اسلام را دين، محمد را پيمبر و قرآن را امام و داور دانيد.»(١٨) از ربذه به فيد كه شهركى ميان راه كوفه به مكه است روانه شد و چون بدانجا رسيد مردم اسد و طى نزد او آمدند و خواستند در ركاب او باشند. نپذيرفت و گفت بر جاى خود باشيد. سپس مردى از كوفه رسيد و علىعليه‌السلام از او از ابوموسى پرسيد، گفت :

ـ«اگر آشتى مى‏جويى ابوموسى مرد آنست و اگر جنگ مى‏خواهى نه.» علىعليه‌السلام گفت :

ـ«من جز آشتى نمى‏خواهم مگر آنكه نپذيرند.» سپس از ربذه روانه ذوقار شد. اسكافى نوشته است علىعليه‌السلام نامه‏اى بدين مضمون به عثمان پسر حنيف والى بصره نوشت :

«آنان كه بيعت كردند، سپس سر باز زدند به سوى تو مى‏آيند. شيطان آنان را برانگيخته است و چيزى را مى‏خواهند كه خدا را خوشايند نيست و خدا سخت‏تر كيفر دهنده است و سخت‏تر عقوبت كننده. اگر به شهر تو درآمدند آنان را به حق و وفاى به عهد و پيمانى كه بسته‏اند بخوان اگر پذيرفتند با آنان رفتارى نيكو داشته باش و بفرماى تا به جائى كه از آن آمده‏اند بازگردند. و اگر سرباز زدند و بر جدائى طلبى پايدار ماندند با آنان بجنگ تا خدا ميان تو و ايشان داورى كند.»(١٩)

چون به ذوقار رسيد عثمان پسر حنيف كه از جانب او حكومت بصره را داشت نزد وى آمد و موى بر چهره نداشت (چنانكه نوشته شد موى ريش و ابروى او را در بصره كندند) على را گفت :

«مرا با ريش فرستادى و بى‏مو نزد تو مى‏آيم.» فرمود :

«خدا تو را مزد دهد. طلحه و زبير با من بيعت كردند و بيعت را شكستند. به خدا آنان مى‏دانند من از كسانى كه پيش از من خلافت را عهده‏دار شدند كمتر نيستم. خدايا آنچه محكم ساختند بگشا و زشتى كار آنان را به ايشان به نما.»(٢٠)

ذوقار جائى است ميان كوفه و واسط و«يوم ذى قار» يكى از روزهاى جنگ عرب‏در جاهليت است در آن روز ميان بنى‏شيبان و فرستادگان خسرو پرويز جنگى درگرفت و شيبانيان پيروز شدند اين پيروزى براى آنان بى‏سابقه بود و از آن حماسه‏ها ساخته‏اند، كه برخى از آن را در كتابهاى تاريخ مى‏توان ديد.

علىعليه‌السلام در ذوقار خطبه‏اى خوانده است و در آن قصد خود را از تصدى خلافت آشكار فرموده است عبد الله پسر عباس مى‏گويد در ذوقار بر امير مؤمنان درآمدم حالى كه نعلين خود را پينه مى‏زد. پرسيد :

«بهاى اين نعلين چند است؟» گفتم :

«بهائى ندارد.» گفت :

«به خدا اين را از حكومت شما دوست‏تر مى‏دارم مگر آنكه حقى را بر پا سازم يا باطلى را براندازم.»(٢١)

__________________________________

پي نوشت ها :

١. قصص، ٨٣، نهج البلاغه، خطبه ٣

٢. طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٤ـ٣١٠٣، الكامل، ج ٣، ص ٢٠٩

٣. المعيار و الموازنه، ص ٥٥

٤. طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٩ـ٣١٠٨، الكامل، ج ٣، ص ٢١٠

٥. خطبه ١٧٢

٦. الكامل، ج ٣، ص ٢١٣

٧. خطبه ٢١٨

٨. طبرى، ج ٦، ص ٣١٣٦

٩. حجرات، آيه ٩

١٠. نهج البلاغه، گفتار ٦، و رجوع شود به طبرى، ج ٦، ص ٣١٠٨

١١. كامل، ج ٣، ص ٢١١

١٢. ضامن.

١٣. خطبه ١٦

١٤. كامل، ج ٣، ص ٢٢٢ـ ٢٢١

١٥. نهج البلاغه، نامه ١

١٦. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤٠، كامل، ج ٣، ص ٢٢٥

١٧. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤١ـ ٣١٤٠

١٨. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤١

١٩. المعيار و الموازنه، ص ٦٠

٢٠. طبرى، ج ٦، ص ٣١٤٤ـ ٣١٤٣

٢١. خطبه ٣٣