• شروع
  • قبلی
  • 32 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 10546 / دانلود: 2373
اندازه اندازه اندازه
علی از زبان علی

علی از زبان علی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

بخش - ١٩

چون فرستادگان علىعليه‌السلام به كوفه رسيدند و نامه امام را به ابوموسى اشعرى كه از سوى عثمان حكومت كوفه را داشت نشان دادند، ابو موسى مردم را از يارى علىعليه‌السلام بازداشت و گفت : «مردم! اصحاب پيغمبر كه با او بودند از آنان كه با او نبودند، داناترند، شما را بر ما حقى است و من شما را نصيحتى مى‏كنم، حق اين است كه حكم خدا را خوار نشماريد و بر خدا گستاخى نكنيد و آنرا كه از مدينه نزد شما آمده بدان شهر باز گردانيد، تا ياران محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم يك كلمه شوند. چه آنان بهتر مى‏دانند چه كسى شايسته امامت است آنچه پيش آمده فتنه‏اى سر در گم است كه خفته در آن به از بيدار است و نشسته به از ايستاده و ايستاده به از راه رونده.»

چون خبر نافرمانى ابوموسى به علىعليه‌السلام رسيد اشتر را طلبيد و بدو گفت :

«من به سفارش تو ابوموسى را در حكومت كوفه نگهداشتم. بر تو است كه اين كار را سامان دهى .»

اشتر و حسن بن علىعليه‌السلام روانه كوفه شدند. با رسيدن مالك اشتر و امام حسن به كوفه و خواندن مردم به يارى علىعليه‌السلام ، سرانجام كوفيان از گرد ابوموسى پراكنده شدند و او را از قصر حكومتى راندند و چنانكه نوشته‏اند اساس او را به غارت بردند. نوشته‏اند عمار در جمع رو به ابوموسى كرد و گفت :

«تو از پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدى كه پس از من فتنه خواهد بود؟» «آرى، من به گردن مى‏گيرم كه از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين شنيدم.»

«اگر راست مى‏گوئى روى سخن رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با تو تنها بوده است و او از تو تنها پيمان گرفته كه در خانه بنشينى و به كارى درنيائى.»(١)

بدين ترتيب مردم كوفه خود را در اختيار خليفه نهادند و بدو وعده يارى دادند. اكنون بايد ديد اينان كه در كوفه گرد آمده بودند چه مردمى بودند :

كوفه به سال ١٧ هجرى قمرى به دستور عمر ساخته شد. نوشته‏اند سعد ابى وقاص به فرمان عمر آن را بنا كرد، تا جايگاهى براى سپاهيان باشد كه از جزيرة العرب به سرزمين ايران مى‏روند بيشترين دسته‏اى كه در آن شهر جاى گرفتند عرب‏هاى جنوب يا قحطانيان بودند و بيشترين مردم بصره عرب‏هاى شمالى يا مضريان. اما كوفه نيز مانند بصره بلكه بيشتر از بصره گسترش يافت. مردمانى از هر سو و هر پيشه در آن شهر گرد آمدند و هر يك هوايى در سر داشتند. مى‏توان گفت در سالهائى كه از آن گفتگو مى‏كنيم كوفه بازارى را مى‏مانست كه بازرگانان و كاسبكاران در آن گرد آمده بودند تا كالاى خود را عرضه كنند و مشتريانى به دست آرند و سود برگيرند در چنين بازار آشفته هر كس تا آنجا با ديگرى هم آهنگ است كه هر چه را خواهان اوست بدست آرد و زيانى نبيند و چون بوى زيان بشنود از جمع مى‏برد.

از اختلاف سليقه‏هاى قومى كه ميان مهاجران و انصار بود بگذريم، عراق از صدها سال پيش از اسلام با شام همچشمى داشت. لخميان يا آل منذر، كه در حيره حكومت ميكردند، در كنار شاهنشاهان ايرانى بودند و غسانيان كه در شمال شبه جزيره (شام) به سر مى‏بردند از امپراتوران روم شرقى حمايت مى‏كردند.

پس از اسلام شعله اين رقابت فرو خوابيد، اما با گسترش دستگاه حكومت معاويه درشام، فروغ آن از زير خاكستر پديد گرديد و عراقيان بر خود هموار نمى‏كردند از شاميان كمتر باشند از اين رقابت كه بگذريم و آن را ناديده بگيريم به مواليان مى‏رسيم. مواليان مردمى غير عرب كه هر يك خود را به قبيله‏اى بسته بود، و در حمايت آن به سر مى‏برد. موالى هم در اين شهر بيكار ننشسته بودند و اگر بظاهر قدرتى متشكل نبودند، در نهان دست به كار مى‏شدند بيشتر موالى مردمانى بودند كه در اثر فرو ريختن شاهنشاهى ساسانى در ايران كار و پيشه خود را از دست داده به اميد مال يا جاه در كوفه گرد آمده بودند. مردمانى باصطلاح امروز روشنفكر و جاه طلب. در برخى كتاب‏ها مى‏بينيم، در آن روزگار گاه گفتگوهايى ميان مردم مى‏رفته است كه حجازيان از چنان بحث‏ها بى‏بهره بودند، يا بهتر بگوئيم تفكر آنان بدان پايه نبود كه اين سخنان را دريابند. بحث‏هائى عقلانى كه سالها بعد علم كلام نام گرفت. اين سوغات را آشنايان به كلام مسيحى و زرتشتى و مانوى بدان سرزمين درآوردند و اگر بر اين مردم، بوميان عراق را نيز بيفزائيم بدين نتيجه مى‏رسيم كه اين پراكندگى‏ها اجازت نمى‏داد مردمى متحد و يكدل در عراق فراهم آيد.

سخنى كه ابن كوا درباره عراقيان آن روز به معاويه گفته درست است. «آنان با هم در كارى متفق مى‏شوند سپس دسته دسته خود را از آن بيرون مى‏كشند.»(٢) براى همين است كه عراقيان تا حاكمى با قدرت و ستمكار را بر سر خود مى‏ديدند فرمان مى‏بردند و چون اين حاكم در ميان آنان نبود، دسته‏بندى‏ها آغاز كرده نافرمانى مى‏كردند سپس دست به شورش مى‏زدند. مى‏بينيم مردم كوفه در حكومت زياد، عبيد الله و حجاج پسر يوسف ثقفى دست از پا خطا نمى‏كنند يعنى نيروى خطا كردن را در خود نمى‏بينند و چون حاكمانى معتدل بر سر آنان مى‏آيد، يا فرمان او را نمى‏برند يا به توطئه‏گرى مى‏پردازند.

چنانكه نوشته شد فرستادگان علىعليه‌السلام كه به كوفه رفته بودند، پس از گفتگوهاى فراوان بر ابو موسى، پيروز شدند و او را از قصر امارت كوفه راندند. با خاموش شدن فتنه‏ابوموسى، لشكرى كه شمار آنان را دوازده هزار تن نوشته‏اند به راه افتادند و در ذوقار به امير مؤمنان رسيدند. امام با جمعى كه ابن عباس در ميان آنان بود به ديدنشان رفت و به آنان خوشامد گفت و فرمود :

«من شما را خواندم تا با ما نزد برادران خود كه در بصره‏اند برويم. اگر از آنچه در سر دارند باز گردند، همان است كه ما مى‏خواهيم و اگر پايدار ماندند با مدارا با آنها كار مى‏كنيم تا آنگاه كه دست ستم بگشايند. ما هر چه در آن صلاح باشد بر آنچه در آن فساد است مقدم مى‏داريم.»

امام مردى از مهتران كوفه را كه قعقاع بن عمرو نام داشت خواست. قعقاع از آنان بود كه صحبت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دريافته بود. امام به او گفت :

«به بصره رو و آن دو تن را (طلحه و زبير) ببين و آنان را به بازگشت به جمع مردم بخوان و از جدائى طلبى بپرهيزان. اگر آنان چيزى از تو خواستند كه درباره آن دستورى از من نداشته باشى چه ميكنى؟» ـ«بدانچه تو فرموده‏اى با آنان رفتار مى‏كنم. و اگر چيزى خواهند كه دستورى نداشته باشم به رأى خود آنچه مقتضى و شايسته است خواهم كرد.»

قعقاع چون به بصره رسيد، نزد عايشه رفت و بر او سلام كرد و گفت :

«مادر چرا بدين شهر آمده‏اى؟»

«اصلاح ميان مردم!» «بفرست طلحه و زبير بيايند تا با هم گفتگو كنيم.» چون آن دو آمدند قعقاع گفت :

«من از ام المؤمنين پرسيدم براى چه به بصره آمده‏اى گفت براى اصلاح ميان مردم شما چه گوئيد موافقيد يا مخالف؟»

«موافقيم!»

«بگوييد راه اصلاح چيست؟ بخدا اگر درست باشد مى‏پذيريم.»

«كشندگان عثمان، اگر آنان را واگذارند، قرآن را واگذارده‏اند.»

«شما ششصد تن از مردم بصره را كشته‏ايد و شش هزار تن را خشمگين كرده‏ايداكنون مردمى بسيار با شما سر جنگ دارند و درگيرى بيشتر خواهد شد.» عايشه پرسيد :

«پس چه بايد كرد؟»

«درمان اين درد آرامش است. اگر بيعت كنيد و اين آشوبى كه برخاسته آرام گيرد مى‏توانيد آنچه را خواهان آنيد در ميان نهيد و اگر بخواهيد ايستادگى كنيد كار به كشتار مى‏كشد و همه قبيله‏ها را فرا خواهد گرفت.» گفتند :

«راست گفتى. نزد علىعليه‌السلام برو. و اگر او هم نظر تو را داشت كار درست خواهد شد.»

چون قعقاع نزد علىعليه‌السلام بازگشت و آنچه رفته بود گفت على آن را پسنديد و روانه بصره گرديد

با بررسى آنچه در تاريخ‏ها آمده معلوم مى‏شود در سپاه امام دسته‏اى بوده‏اند كه نمى‏خواستند كار با سازش پايان يابد. و همين دسته بودند كه آتش جنگ را افروختند.

روايتى كه طبرى و ابن اثير آورده‏اند چنين است :

«در شبى كه بامداد آن جنگ درگرفت هر دو دسته از اينكه به صلح نزديك شده‏اند، شادمان بودند اما آنان كه بر عثمان هجوم آوردند و او را كشتند شب را در انديشه گذراندند و بامدادان و در تاريكى و روشن صبح در جنگ را گشودند و دو سپاه در مقابل كارى قرار گرفت كه نمى‏خواست .»(٣)

اما از نوشته ابن اعثم ميتوان پى برد كه در سپاه بصره نيز كسانى بوده‏اند كه مى‏خواستند كار به جنگ كشد. وى مى‏نويسد : عبد الله زبير بر پا خاست و گفت :

«اى مردمان. علىعليه‌السلام ، عثمان را كه خليفه بر حق بود كشته است و اين ساعت لشكر جمع كرده و بر سر شما آورده تا كار را از دست شما بربايد و شهر و ولايت شما را فرا گيرد. مردانه باشيد و خون خليفه را باز خواهيد.»(٤)

كدام يك از اين روايت‏ها به حقيقت نزديك‏تر است؟ خدا مى‏داند. اما دور نيست ‏كه از هر دو سپاه گروهى نمى‏خواسته‏اند كار با آشتى به پايان برسد : از سوئى جدائى طلبان، آنانكه در پى خلافت و يا لااقل حكومت بودند و مى‏دانستند اگر كار به آشتى كشد، علىعليه‌السلام كسى نيست كه آنان را بر سر كارى گمارد، و از سوئى در سپاه كوفه مردمى بودند كه بيم داشتند كشنده عثمان شناخته شود هر چه بود سپاه بصره آماده نبرد شد.

و شايد علىعليه‌السلام اين سخنان را در اين روزها گفته باشد :

«بار خدايا، از تو بر قريش يارى مى‏خواهم كه پيوند خويشاونديم را بريدند و كار را بر من واژگون گردانيدند و براى ستيز با من فراهم گرديدند در حقى كه بدان سزاوارتر بودم از ديگران و گفتند حق را توانى بدست آور و توانند تو را از آن منع كرد.»(٥)

چنانكه نوشته‏اند سه روز بى‏آنكه ميان آنان جنگى رخ دهد پاييدند. تنى چند از لشكريان علىعليه‌السلام مى‏خواستند جنگ را آغاز كنند. اما او در خطبه‏اى فرمود : «دست و زبان خود را از اين مردم باز داريد و در جنگ با آنان پيشى مگيريد چه آنكه امروز جنگ آغازد، فردا (قيامت) بايد غرامت پردازد.»(٦)

عايشه را بر شترى نشاندند كه وصف خريدن آن را نوشتيم. اين شتر را عسگر ناميدند. شترى منحوس و بد قدم. هزاران تن جان خود را در پاى آن ريختند و شتر هم چنانكه نوشته‏اند، نخست دست و پا و سپس جان را باخت.

پيش از آنكه جنگ درگيرد علىعليه‌السلام ، ابن عباس را نزد سران جدائى طلب فرستاد و بدو فرمود :

«با طلحه ديدار مكن كه گاوى را ماند شاخ‏ها راست كرده، به كار دشوار پا گذارد و آن را آسان پندارد. به سر وقت زبير برو كه خوئى نرمتر دارد و بدو بگو خاله‏زاده‏ات گويد در حجاز مرا شناختى و در عراق نرد بيگانگى‏باختى. چه شد كه بر من تاختى؟»(٧)

چون دو لشكر آماده رزم شدند، علىعليه‌السلام پيشاپيش لشكر رفت و زبير را خواست. زبير پيش او آمد و علىعليه‌السلام داستانى را به ياد او آورد. خلاصه داستان اينكه رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روزى زبير را ديد دست در دست علىعليه‌السلام دارد. پرسيد : «او را دوست دارى؟»

«چگونه دوست نداشته باشم.»

«زود است كه به جنگ او برخيزى.»

زبير گفت : «اگر اين داستان را پيش از اين ياد من مى‏آوردى با اين سپاه نمى‏بودم اكنون با تو جنگ نمى‏كنم.» و از لشكر كناره گرفت و در بيرون بصره در جائى كه امروز قبر او در آنجاست و به نام«زبير» شناخته و جزء ايالت بصره است بدست عمرو پسر جرموز كشته شد.

سپس علىعليه‌السلام قرآنى را برداشت و ياران خود را گفت :

«چه كسى اين قرآن را مى‏برد و لشكريان بصره را بدان سوگند مى‏دهد؟ كسى كه آنرا ببرد كشته خواهد شد.»

از مردم كوفه، جوانى كه قبائى سفيد پوشيده بود و از بنى مجاشع بود برخاست و گفت : «من مى‏برم .» علىعليه‌السلام نپذيرفت و تا سه بار پرسش خود را تكرار كرد هر سه بار جوان پاسخ داد. و سرانجام قرآن را گرفت و پيشاپيش لشكر رفت و چنانكه علىعليه‌السلام گفته بود او را كشتند.

اينجا بود كه علىعليه‌السلام گفت : «اكنون جنگ با آنان بر ما رواست.»(٨) علىعليه‌السلام پرچم را به محمد حنفيه فرزند خود سپرد و گفت :

«اگر كوهها از جاى كنده شود جاى خويش بدار! دندانها را بر هم فشار و كاسه سر را به خدا عاريت سپار! پاى در زمين كوب و چشم خويش بركرانه سپاه نه و بيم بر خود راه مده و بدان پيروزى از سوى خداست.»(٩)

كسى كه جزئيات تاريخ اين جنگ مخصوصا رجزهاى رزمندگان لشگر عايشه را بخواند، بدين نتيجه مى‏رسد كه جنگ جمل با جنگ‏هاى دوره سى و چند ساله اسلامى هيچ‏گونه شباهتى ندارد، بلكه به جنگ‏هاى قبيله‏اى پيش از اسلام همانند است. رزمنده‏اى از سپاه علىعليه‌السلام مى‏خواند ما بر دين علىعليه‌السلام هستيم. مردى از بنى‏ليث او را پاسخ مى‏دهد :

«از روزى كه ما با قبيله ازد ديدار كرديم بپرس! روزى كه اسب‏هاى رنگارنگ ما مى‏تاخت، روزى كه جگر و مچ دست آنانرا بريديم. مرگ بر آنان.» مردى ميگويد :

«شمشير خود را در مردان آزمودم. جوانان و پسران آنان را كشتم.» و مردى براى آنكه دلاورى و كينه‏توزى خود را بنماياند به عايشه چنين ميگويد :

«بنگر چند دلاور از پا درآمده. سر آنان شكافته و دستهاشان افكنده است.»

از روزى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حجة الوداع فرمود كينه‏هاى جاهليت را زير پا گذاشتم، بيش از ربع قرن نگذشته است كه مى‏بينيم شعارهاى جاهليت زنده گرديده. چرا چنين دگرگونى در جامعه اسلامى پديد آمد، اندكى از آنرا در كتاب«پس از پنجاه سال» نوشته‏ام ديگران نيز نوشته‏اند جامعه سال سى و پنج هجرى با جامعه سال دهم هجرى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنرا واگذارد و به جوار حق رفت، در زمينه‏هاى اقتصادى، فرهنگى، علمى و حتى دينى تفاوت بسيار داشت. بيشترين عامل اين دگرگونى را ميتوان در آميزش مردم شبه جزيره با مردم كشورهاى اطراف آن كه بدان رو آوردند، جستجو كرد.

سپاهان علىعليه‌السلام در اين نبرد پيروز شدند. طلحه و تنى چند از قريش و خاندان اموى به خاك و خون غلطيدند. دست و پاى شتر بريده شد و كجاوه عايشه بر زمين افتاد. اما كسى بدو بى‏حرمتى نكرد با افتادن شتر كه همچون پرچم جنگ مى‏نمود، درگيرى پايان يافت و جدائى طلبان شكست خوردند اما پى‏آمدهاى آن چندان خوشايند نبود. آشنايان به‏تاريخ اسلام مى‏دانند تا پيش از فتح مكه عرب مسلمان با عرب بت‏پرست مى‏جنگيد، و مى‏خواست خداپرستى را بر مشركان بقبولاند و چون سراسر عربستان مسلمانى را پذيرفت، همه با يكديگر برادر شدند و درگيرى از ميان آنان برخاست و از آن پس با نامسلمانان غير عرب مى‏جنگيدند. اما در جنگ جمل مسلمان با مسلمان درگير شد.

رزمندگان اميد داشتند پس از فرو نشستن. آتش جنگ همچون جنگ‏هايى كه در آن شركت كرده و يا توصيف آن را شنيده بودند از غنيمت‏هاى آن بهره برند. اما علىعليه‌السلام فرمود از مالهاى كشتگان چيزى برنداريد. اينجا بود كه دسته‏اى گفتند : «چگونه خون اينان بر ما حلال است و مالشان حرام؟»

آنان نمى‏دانستند و يا نمى‏خواستند بدانند اينان مسلمان طاغى بودند نه كافر حربى. و چنانكه نوشته‏اند پايه عقيده خوارج در اين جنگ نهاده شد پس از پايان جنگ امام از مردم بصره بيعت گرفت.

مروان پسر حكم را نزد وى آوردند. او حسن و حسينعليه‌السلام را ميانجى خود كرده بود. آنان به علىعليه‌السلام گفتند : «مروان مى‏خواهد با تو بيعت كند.» علىعليه‌السلام گفت :

«مگر پس از كشته شدن عثمان با من بيعت نكرد مرا به بيعت او نيازى نيست چه او بيعت شكن است و غدار با دستى چون دست جهود مكار اگر آشكارا با دست خود بيعت كند، رو گرداند و در نهان آن را بشكند.»(١٠) شمار كشتگان دو طرف را بين شش هزار تا پانزده‏هزار نوشته‏اند. و تنها از شيوخ بنى عدى هفتاد تن كشته شده بود كه قرآن خوانده بودند. جوانان و قرآن ناخواندگان اين قبيله را هم بايد بر آنان افزود.(١١)

چون علىعليه‌السلام به كشته طلحه رسيد فرمود :

«ابو محمد در اين‏جا غريب مانده است، به خدا خوش نداشتم قريش زير تابش ستارگان افتاده باشند. كين خود را از بنى عبد مناف گرفتم وسركردگان بنى جمح از دستم گريختند. آنان براى كارى كه در خور آن نبودند گردن افراشتند. ناچار گردنهاشان شكسته دست باز داشتند.»(١٢)

مالك اشتر شترى را به هفتصد درهم خريد و آنرا نزد عايشه فرستاد و بدو پيام داد اين شتر را به جاى شترت كه در جنگ كشته شد فرستادم. عايشه در پاسخ گفت : «درود خدا بر وى مبادا، بزرگ عرب (پسر طلحه) را كشت و با خواهر زاده‏ام آنچه خواست كرد. چون اين پيام به اشتر رسيد آستين بالا زد و گفت خواستند مرا بكشند جز آنچه كردم چاره نداشتم.»(١٣)

علىعليه‌السلام براى ديدن عايشه به خانه عبد الله پسر خلف رفت. چون بدانجا رسيد، زنان را ديد كه بر دو پسر عبد الله مى‏گريند. زن عبد الله پيش روى او آمد و گفت : «اى على! اى كشنده دوستان و بر هم زننده جمعيت مردمان، خدا فرزندانت را يتيم كند، چنانكه فرزندان عبد الله را يتيم كردى.»

علىعليه‌السلام به او سخنى نگفت و به خانه درآمد و نزد عايشه نشست و چون بيرون شد ديگر بار زن عبد الله راه بر او گرفت و آن سخنان را بر زبان آورد. على استر خود را نگاه داشت و گفت :

«اگر خويشاوند كش بودم مى‏گفتم در اين خانه و آن خانه را بگشايند و هر كس را در آن بود مى‏كشتم»

و در آن خانه‏ها زخمى‏هاى جنگ بود كه به عايشه پناهنده شده بودند.(١٤) علىعليه‌السلام مى‏خواست بدان زن بفهماند پسران عبد الله و ديگر جدائى طلبان بودند كه جنگ را آغاز كردند و امنيت را بهم زدند و بايد سر جايشان نشاند، اما با اينان كه دست از جنگ كشيده‏اند كسى را كارى نيست. چون روز حركت رسيد، علىعليه‌السلام نزد عايشه رفت. جمعى ديگر نيز فراهم شدند. عايشه آنان را وداع كرد و گفت : «فرزندانم، يكديگر را ملامت نكنيم. ميان من و علىعليه‌السلام از دير زمان گله‏هائى بود كه ميان زن و خويشاوندان شوهرش هست.»

و بدين‏سان كار جنگ و كشته شدن شش هزار يا ده هزار مسلمان به پايان رسيد. چون علىعليه‌السلام از نزد عايشه بيرون آمد مردى از قبيله ازد گفت : «به خدا نبايد اين زن از چنگ ما خلاص شود .» علىعليه‌السلام در خشم شد و گفت :

«خاموش. پرده‏اى را مدريد و به خانه‏اى در نيائيد و زنى را هر چند شما را دشنام گويد و اميرانتان را بى‏خرد خواند بر ميانگيزيد كه آنان طاقت خوددارى ندارند. ما در جاهليت مأمور بوديم بروى زنان دست نگشائيم.»(١٥)

علىعليه‌السلام عايشه را از بصره روانه مدينه كرد و آنچه لازم سفر بود بدو داد و چهل زن از زنان بصره را كه شخصيتى والا داشتند همراه او كرد.(١٦)

و در بعض سندهاست كه آن زنان را فرمود لباس مردانه بپوشند. چون از بصره دور شدند عايشه گله كرد كه على مردان را همراه من فرستاده است. يكى از زنان روى خود را گشود و گفت :

«ما زنانيم در پوشش مردان. علىعليه‌السلام خواست در اين سفر كسى به چشم بد به ما ننگرد.»(١٧)

عايشه به سوى مدينه به راه افتاد. علىعليه‌السلام درباره او فرمود :

«اما آن زن. انديشه زنانه بر او دست يافت و كينه در سينه‏اش چون كوه آهنگرى بتافت. اگر از او مى‏خواستند آنچه به من كرد به ديگرى بكند، نمى‏كرد و چنين نمى‏شتافت. به هر حال حرمتى را كه داشت برجاست و حساب او با خداست.»(١٨) طبرى نوشته است : «عايشه روز شنبه اول رجب سال ٣٦ از بصره بيرون شد. علىعليه‌السلام چند ميل او را مشايعت كرد و پسران خود را فرمود مقدار يك روز راه با او باشند.»

سپس به بيت المال رفت و در آن ششصد هزار يا بيشتر بود. آن مال را در حال به كسانى كه در ركاب او بودند قسمت كرد. و به هر يك پانصد رسيد. و گويا در اين تقسيم بود كه بدو خرده گرفتند چرا همگان را در عطا يكسان داشته است. گفت :

«به من فرمان ميدهند پيروزى را با ستم كردن بجويم. آن هم درباره كسى كه والى اويم. اگر مال از آن من بود همگان را برابر ميداشتم تا چه رسد كه مال، مال خداست. بدانيد بخشيدن مال به كسى كه مستحق آن نيست با تبذير و اسراف يكى است. قدر بخشنده را در دنيا بالا برد و در آخرت فرود آرد او را در ديده مردمان گرامى كند و نزد خدا خوار گرداند. هيچكس مال خود را آنجا كه نبايد نداد و به نامستحق نبخشود جز آنكه خدا او را از سپاس آنان محروم فرمود.»(١٩)

پس از پايان جنگ مردى كه به ابو برده مشهور بود و در جنگ جمل شركت نكرد برخاست و گفت :

«امير مؤمنان! كشتگان پيرامون عايشه و طلحه و زبير را ديدى، چرا آنان را كشتند؟» على فرمود :

«چون شيعيان و كاركنان مرا و جمعى از مسلمانان را كشتند. گناه آنان اين بود كه گفتند ما از بيعت على باز نمى‏گرديم و مانند شما خيانت نمى‏ورزيم. از آنان خواستم كشندگان برادران ما را به من بدهند تا قصاص كنم و خواستم قرآن ميان من و آنان داور باشد نپذيرفتند و حالى كه بيعت من در گردنشان بود با من به جنگ برخاستند و خون هزار كس از مسلمانان و شيعه مرا ريختند. بدين رو با آنان جنگ كردم. آيا در آنچه گفتم شك دارى؟» ـ«شك داشتم. اما اكنون دانستم آنان به خطا كار كردند و تو بر راه راست بودى.»(٢٠)

و اين نامه را امام هنگام بازگشت از بصره به مردم آن شهر نوشت :

«چنين نيست كه ندانيد چگونه رشته طاعت را باز و دشمنى را آغاز كرديد. من گناهان شما را بخشودم و از آنكه رو برگردانده شمشير برداشتم و آن را كه رو به من آورده قبول نمودم ليكن اگر انديشه‏هاى نابخردانه شما را وا دارد كه راه جدائى پيش گيريد و طاعت مرا نپذيريد، به سر وقت شما مى‏آيم و چنان جنگى كنم كه جنگ جمل برابر آن بازيچه بود. من فرمانبرداران شما را ارج مى‏گذارم و پاس حرمت خير خواهانتان را دارم.»(٢١)

________________________________________

پي نوشت ها :

١. المعيار و الموازنه، ص ١١٤

٢. تاريخ تمدن اسلامى، جرجى زيدان، ج ٤، ص ٦٤

٣. طبرى، ج ٦، ص ٣١٨٣، كامل، ج ٣، ص ٢٤٢

٤. ترجمه الفتوح، ص ٤٢٢

٥. خطبه ٢١٧

٦. كامل، ج ٣، ص ٢٣٨

٧. نهج البلاغه، خطبه ٣١

٨. طبرى، ج ٦، ص ٣١٨٩

٩. نهج البلاغه، گفتار ١١

١٠. خطبه ٧٣

١١. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٢٤

١٢. خطبه ٢١٩

١٣. طبرى، ج ٦، ص ٢٨ـ ٣٢٢٧

٣. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٢٥

١٤. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٢٤

١٥. طبرى، ج ٦، ص ٣٢٣١، عقد الفريد، ج ٣، ص ٣٦، كامل، ج ٣، ص ٢٥٨

١٦. ترجمه الفتوح، ص ٤٤٠

١٧. نهج البلاغه، گفتار ١٥٦

١٨. تاريخ طبرى، ج ٦، ص ٣٢٣١

١٩. خطبه ١٢٦

٢٠. المعيار و الموازنة، ص ١٠٢

٢١. از نامه ٢٩ به مردم بصره.

بخش - ٢٠

جنگ بصره به سود مركز خلافت به پايان رسيد و مى‏بايست خاطرها از جانب شام آسوده گردد در ميان نامه‏هاى امير مؤمنان به معاويه كه شريف رضى آن را در نهج البلاغه گرد آورده، نامه‏اى است كه از كتاب جمل واقدى آورده است. از مضمون اين نامه مى‏توان دانست بر ديگر نامه‏هاى امام مقدم است. و شايد پس از انجام بيعت در مدينه نوشته شده باشد :

«مى‏دانى من درباره شما معذورم و از آنچه رخ داد رويگردان و به دور. تا شد آنچه بايد بود و باز داشتن آن ممكن نمى‏نمود. داستان دراز است و سخن بسيار. آنچه گذشت، گذشت و آنچه روى نمود، آمد به ناچار. پس از آنان كه نزد تواند بيعت بگير و با مردمى از يارانت نزد من بيا .»(١)

روشن است كه عكس العمل معاويه برابر اين نامه چيست. او با علىعليه‌السلام بيعت نمى‏كرد و پيروى از بيعت مدينه را بر خود لازم نمى‏شمرد. براى آنكه بدانيم! او چه مى‏خواست بايد به اختصار او را بشناسانيم :

معاويه پسر ابوسفيان (نام او صخر بود) ، پسر حرب، پسر اميه، پسر عبد شمس، پسرعبد مناف است و در عبد مناف نسب او با نسب بنى‏هاشم پيوند مى‏يابد. از زندگانى او پيش از اسلام اطلاع چندانى در دست نيست. نوشته‏اند در فتح مكه مسلمان شد و نيز او را در شمار كاتبان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آورده‏اند. مادر او هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس است. دقت در آنچه تذكره نويسان و مؤرخان درباره وى و پدرش ابو سفيان نوشته‏اند نشان مى‏دهد، پدر و پسر هنگامى مسلمان شدند كه جز آن راهى پيش پاى نداشتند.

عمر به ابوسفيان و پسران او عنايتى داشت. يكى از پسران او يزيد را براى گرفتن قيساريه كه از اعمال طبريه و بر كنار درياى شام است فرستاد و چون يزيد آن شهر را گشود، خود به دمشق رفت و برادرش معاويه را به جاى خويش گمارد. چون يزيد مرد عمر حكومت شام را به معاويه سپرد.

نوشته‏اند مادرش بدو گفت : «اين مرد [عمر] تو را كارى داده است. بكوش تا آن كنى كه او مى‏خواهد نه آنكه خود مى‏خواهى» ، و چون نزد ابوسفيان رفت به او گفت :

«مهاجران پيش از ما مسلمان شدند و ما پس از آنان به اين دين درآمديم و پس مانديم، آنان حالا مزد خود را مى‏گيرند. آنان رئيس‏اند و ما تابع. به تو كار مهمى داده‏اند، مواظب باش كارى مخالف آنان نكنى چه پايان كار را نمى‏دانى.»(٢)

از اين گفتگو نظر پدر و پسر را درباره مسلمانى و حكومت اسلامى مى‏توان دريافت. معاويه در حكومت خود به تقليد از حكومت‏هاى امپراتورى روم شرقى دستگاهى مفصل فراهم كرد و خدم و حشم انبوهى به كار گرفت. هنگامى كه عمر به شام رفت با عبد الرحمان پسر عوف بر خر سوار بودند. معاويه با كوكبه‏اى مجلل بدو برخورد و از او گذشت و عمر را نشناخت. چون بدو گفتند اين خر سوار خليفه بود برگشت و پياده شد. عمر به او ننگريست و معاويه پياده در ركاب وى به راه افتاد. عبد الرحمن عمر را گفت :

«معاويه را خسته كردى.» عمر رو به معاويه كرد و گفت :

«معاويه! با اين خدم و حشم راه ميروى! شنيده‏ام مردم در خانه تو مى‏مانند تا به آنهارخصت درآمدن بدهى؟»

«آرى امير المؤمنين چنين است!»

«چرا؟»

«ما در سرزمينى هستيم كه جاسوس‏هاى دشمن در آن زندگى مى‏كنند. بايد چنان رفتار كنيم كه از ما بترسند. اگر مى‏گوئى اين روش را ترك مى‏كنم.»

«اگر سخنت راست است خردمندانه پاسخى است و اگر دروغ است خردمندانه خدعه‏اى است.»(٣)

چون عثمان به خلافت رسيد معاويه به مقصود خود نزديك‏تر شد. او هنگام دربندان عثمان با آنكه مى‏توانست وى را يارى كند، كارى انجام نداد و مى‏خواست او را به دمشق ببرد، تا در آنجا خود كارها را به دست گيرد.

پس از كشته شدن عثمان، كوشيد تا در ديده شاميان (على) را كشنده عثمان بشناساند. چنانكه نوشته شد علىعليه‌السلام در آغاز كار بدو نامه نوشت و از وى بيعت خواست. اما او بهانه آورد كه نخست بايد كشندگان عثمان را كه نزد تو به سر مى‏برند به من بسپارى تا آنان را قصاص كنم، و اگر چنين كنى با تو بيعت خواهم كرد. علىعليه‌السلام مى‏خواست كار او را يكسره كند ليكن جنگ بصره پيش آمد

علىعليه‌السلام مصلحت ديد كسى را نزد وى بفرستد و از او بيعت بخواهد و اگر نپذيرفت به سر وقت او برود. پس به جرير پسر عبد الله كه از بجيله بود و از جانب عثمان بر همدان حكومت مى‏كرد و به اشعث پسر قيس كه والى آذربايجان بود نوشت، تا از مردم بيعت گيرند، سپس نزد او آيند آنان پس از گرفتن بيعت از مردم خود نزد او آمدند.

علىعليه‌السلام به مشورت پرداخت كه چه كسى را نزد معاويه بفرستد. جرير گفت : «مرا بفرست كه ميان من و معاويه دوستى است.»

اشتر گفت : «او را مفرست كه دل وى با معاويه است.» امام فرمود : «او را مى‏فرستم تا چه كند .» امام جرير را با نامه‏اى بدين مضمون نزد معاويه فرستاد :

«مردمى كه با ابوبكر و عمر و عثمان بيعت كردند، با من هم بيعت كردند. كسى كه حاضر بود نتواند شخص ديگرى را گزيند، و آنكه غايب بوده نتواند كرده حاضران را نپذيرد، چه شورا از آن مهاجران و انصار است اگر مردى را به امامت گزيدند خشنودى خدا در آن است و اگر كسى بر كار آنان عيب نهد يا بدعتى پديد آرد بايد او را به جمعى كه از آن برون شده باز گردانند و اگر سرباز زد با وى پيكار رانند. معاويه به جانم سوگند اگر به ديده خرد بنگرى و هوا را از سر به در برى بينى كه من از ديگر مردمان از خون عثمان بيزارتر بودم و ميدانى كه گوشه‏گيرى نمودم، جز آنكه مرا متهم گردانى و چيزى را كه برايت آشكار است بپوشانى. و السلام.»(٤)

جرير روانه شام شد. معاويه به بهانه‏هاى گوناگون جرير را در دمشق نگاه داشت و در نهان مردم را براى جنگ آماده مى‏كرد.

آنان كه پس از كشته شدن عثمان به شام رفتند پيراهن خون آلود عثمان را با انگشتان بريده زن او، نائله، با خود بردند. معاويه گفت : «پيراهن و انگشتان را بر منبر دمشق بياويزند.» شاميان گرد آن فراهم مى‏شدند و اشك مى‏ريختند و بزرگان شام سوگند خوردند تا كشندگان عثمان را نكشند نزد زنان خود نروند و تن خود را نشويند.(٥)

پيش از درگيرى صفين، عمرو پسر عاص نزد معاويه رفت و بدو پيوست. عمرو چنانكه نوشته شد هنگام كشته شدن عثمان در فلسطين بود. چون شنيد معاويه از بيعت با علىعليه‌السلام خوددارى كرده است دو دل ماند كه نزد علىعليه‌السلام يا معاويه برود. پس از مشورت با پسران خود همراهى معاويه را گزيد و به شام روانه شد. اكنون بايد ديد عمرو عاص كيست؟ عمرو پسر عاص بن وائل از تيره بنى سهم و از قريش است. پدر وى عاص از دشمنان رسول بود و از ابتر كه در سوره كوثر آمده، همين عاص مقصود است. او را يكى از چهار تن زيركان شناخته آن روزگار شمرده‏اند. سه تن ديگر معاويه، مغيره پسر شعبه و زياد است كه معاويه او را برادر خواند.

عمرو در آغاز از دشمنان سر سخت اسلام بود. چون دسته نخست، از مسلمانان بر اثر آزار مشركان مكه به حبشه هجرت كردند، قريش عمرو و عماره پسر وليد را براى آوردن آنان نزد نجاشى فرستادند چون در سال ششم بعثت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مشركان نگذاشتند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داخل مكه شود و پيمان‏نامه معروف حديبيه ميان آنان و محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به امضاء رسيد، عمرو دانست كار قريش نزديك به پايان است. پيش از فتح مكه همراه مغيره پسر شعبه به مدينه رفت و مسلمان شد. پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از جانب عمر ولايت فلسطين را يافت. سپس در سال نوزدهم هجرى با رخصت گرفتن از عمر [يا بدون اجازه او] مصر را گشود. و حكومت آن را يافت. عثمان او را از آن شغل بر كنار كرد و سبب رنجيدگى وى گرديد سرانجام نزد معاويه رفت و در كنار او ماند.

چنانكه نوشته شد جرير براى گرفتن بيعت از معاويه به دمشق رفت. در مدتى كه در شام به سر مى‏برد، سپاهيان علىعليه‌السلام از او خواستند به سر وقت معاويه برود اما علىعليه‌السلام در پاسخ آنان گفت :

«آماده شدن من براى نبرد با مردم شام حالى كه جرير نزد آنهاست، بستن در آشتى است و بازداشتن شاميان از خير [اگر راه آن جويند] من جرير را گفته‏ام تا چه مدت در شام بمان. اگر بيش از آن بماند فريب خورده است يا نافرمان. رأى من اين است كه بردبار باشيم نه شتابان. پس با نرمى و مدارا دست به كار شويد و ناخوش نمى‏دارم كه آماده پيكار شويد.»(٦)

ماندن جرير در شام به درازا كشيد. و امام بدو نوشت :

«چون نامه من به تو رسد معاويه را وادار تا كار را يكسره كند. او را ميان‏اين دو مخير ساز : يا جنگ يا آشتى. اگر جنگ را پذيرفت بيا و ماندن نزد او را مپذير و اگر آشتى را قبول كرد از او بيعت بگير.»

جرير ناكام نزد امام بازگشت و اشتر گفت : «اگر مرا فرستاده بودى بهتر بود.» جرير گفت : «اگر تو را فرستاده بودند به جرم اينكه از كشندگان عثمانى مى‏كشتندت.» جرير سرانجام از نزد امام به قرقيسا و از آنجا نزد معاويه رفت.(٧)