خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41759
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41759 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

پچپچه وبا

در منزل دستجرد كه آخر خاك عراق، داخل خلج است پچپچه ميان مردم افتاد.

معلوم شد مرض وبا از مشهد سرايت به طهران كرده. از اين خبر خوابها پريشان و اردو متزلزل شد و ترتيبات سلطنتي مختل گشت. از محل ساوه شاه آمد از راه رباط كريم رو به طهران، يعني قرار شد اهل اردو به شهر يا هرجا مي‌خواهند بروند.

شاه يا معدود قليلي رفت به سلطنت‌آباد و از آنجا به شهرستانك.

در روز دوشنبه ۲۱ محرم اردو متفرق شد. جمعي رو به شهر طهران و معدودي قليل با شاه رفتند. من به شهر مراجعت كردم. در اردو از همديگر وداع آخر مي‌كردند. صبح زود من رفتم منزل امين خلوت وزير مخصوص براي فرمان و حمايل و نشاني كه به من داده بودند. معلوم شد صبح خيلي زود رفته.

خلوتي طهران‌

چون من مرض وبا را نديده بودم چندان دهشت و وحشتي نداشتم. دم دروازه نو جمعي از مسافرين كه همراه بودند هريك به طرفي رفتند. وارد شهر شدم، متذكر به ذكر صلواة و ادعيه‌اي كه براي حفظ مي‌خوانند. شهر طهران را با آن جمعيت خلوت ديدم. هوا گرم و گرفته، تراموا از كار افتاده. با امان اللّه بيگ نوكرم به تاخت اسب رانديم به طرف منزل كه خانه اجاره‌اي دلبر خانم زن ناصر الدين شاه واقع در كوچه صغيرها و جنب امامزاده يحييعليه‌السلام بود. در اطاقي كه عبد الوهاب اخوي ترتيب داده بود نزول كرده، از فوت مادر عطاء اللّه و دوري و بي‌صاحبي عطاء اللّه و مهوش به گريه افتادم.

بيماري وبا

دستور العمل دادم كه بايد مجلس فاتحه براي والده عطاء اللّه منعقد شود. اخوي اظهار داشت به واسطه اين مرض كه در طهران است بس كه اشخاص مي‌ميرند، كسي به مجلس فاتحه نمي‌رسد و حاضر نمي‌شود. به حرف او اعتنا نكرده به همين قصد بودم، ولي معلوم شد حق با او بوده است. زنها دور مرا گرفته آب دعا و چاي دارچين و ملزومات حفظ الصحه را مجرا مي‌داشتند. هوا نيز خيلي گرم بود. حال انقلاب و تهوع و اسهالي به من عارض شد. قدري خودداري، بعد اظهار كردم. به من استهزاء و خنده مي‌كردند كه قوت خيال است نه مرض. در صورتي اگر آن مرض نبود نمي‌توان تصديق كرد كه فقط خيال بود. ناچار شدم به استعمال كنياك. رفع آن حالت را فورا از من كرده و اشتها آمد. غذائي خورده خوابيدم. عصر و شب و صبح اين حال انقلاب به من دست نمي‌داد و به همين معالجه رفع مي‌كردم و از منزل بيرون نمي‌رفتم.

در اين منزل با خانواده حسين خان محتشم باهم بوديم. دو دست حياط تميز با روح خوبي بود. اول صبح و سر شب من مشغول ذكر و دعا و تحصن به خدا مي‌شدم، بعد با حسين خان و اخوي در آن اطاق اخوي دور هم جمع مي‌شديم و به همان استعمال كنياك من مجبور بودم به رفع آن حال كه به من عارض شده، و متصل مشغول نظافت منزل و حياط و پاشيدن «اسيد فنيك» و خوردن چاي دارچين و كنياك و بخور دود گوگرد بوديم. چهل روز حال بدين منوال گذشت.

وبائي شدن امان اللّه بيگ‌

روز ششم ورود من كه تا آن روز از مرض وبا نمي‌ترسيدم و تصور مي‌كردم پرستاري هر مريض و تشييع جنازه هر مرده‌اي را مي‌كنم، امان اللّه بيگ پسر مرتضي قلي بيگ مرحوم كه پدرش و خودش از نوكرهاي قديمي مرحوم ديوان بيگي بودند و يك سال بود به طهران نزد من آمده بود و در اين سفر عراق همراهم بود و خوب خدمت مي‌كرد مبتلا به همين مرض شد. در حالتي كه من او را پي كاري فرستاده بودم و از دير آمدنش متغير بودم ظهر به من خبر دادند كه مبتلا شده. دو ساعت طول نكشيد كاغذي به من نوشته بود كه من بو ندارم بيا مرا ببين. با كمال جرأت رفتم به بالين او. در حالتي كه دور چشم او سياه شده بود با ناخنهاي او، مثل اينكه يك سال است ناخوش بوده، پوست او به استخوان چسبيده بود، صداي او به صعوبت شنيده مي‌شد. من از ديدن آن حال خود را باخته دلجوئي از او كردم، لكن چه دلجوئي كه چنان ترسيدم نتوانستم مكث كنم. به او گفتم غصه نخور مي‌فرستم حكيم بياورند. برگشتم ميان زيرزمين يك اشرفي فرستادم يك نفر طبيب محله آمد و خودم به همان حال سابق الذكر افتادم در نهايت شدت كه نمي‌توانستم بنشينم. ترس هم ضميمه شده. خدا مي‌داند چه گذشت. حكيم آمد اسمش ميرزا اسد اللّه يكتا سبيل بود. عوض معالجه گفت كار امان اللّه بيگ گذشته، فكري براي خود بكن. نسخه نامربوطي داد من دوا بخورم و رفت. خلاصه نمي‌توانم شرح بدهم. اهل بيت فهميدند حال من اين‌طور است، مصمم شدند شرح حال او و همه كس را از من پوشيده و پنهان نمايند. از فيض اللّه بيگ مرحوم كه نوكر ديگر من بود پرسيدم حكيم براي امان اللّه بيگ چه گفت. جواب داد اماله گفته بكنند و نسخه داده. گفتم اماله كردند؟ گفت كي بكند؟ گفتم تو. جواب داد خودت مي‌تواني بكني كه به من چنين تكليفي مي‌كني. ديدم حرف صحيح و درست و سختي بود و در اينجا معني بيچارگي را فهميدم و ساكت شدم. خداوند كسي را بيچاره نكند. باري شب در ساعت چهار و پنج از شب رفته امان اللّه بيگ تمام كرده و صبح زود

بدون اينكه خبر به من دهند او را برده دفن كرده بودند و مبلغ گزافي پول داده بودند.

در صورتي كه تابوت گير نيامده، حمل بر الاغ كرده بودند. شب كمتر خوابم برده بود. صبح پرسيدم امان اللّه بيگ چطور است، متفقا گفتند خوب است. برخلاف من، ميرزا عبد الوهاب خان اخوي و ميرزا محمد اخ الزوجه و كلفت پيره‌زني داشتيم از پرستاري او تا دم آخر كوتاهي نكرده بودند.

صبح به منزل اخوي رفتم چند نفر ناشناس نشسته بودند. پرسيدم كي هستند؟

اخوي گفت همسايه‌ها هستند. به عيادت امان اللّه بيگ آمده‌اند. متفقا اظهار كردند كه اين منزلي كه امان اللّه بيگ در آنجاست بسيار گرم و بدهوا است، بايد اجازه بدهيد او را ببريم مريضخانه دولتي. من ابا و امتناع كردم و گفتم محال است من نوكرم را بفرستم به مريضخانه. اخوي زرنگي كرده گفت پس بياوريمش به اين حياط. گفتم آن هم ممكن نمي‌شود. سايرين مبتلا مي‌شوند. گفتند پس چه بايد كرد.

در آن هواي گرم طويله مي‌ميرد. خلاصه به ادلّه و برهان مرا راضي كردند كه او را ببرند به مريضخانه. در حالتي كه او را به خاك سپرده بودند و برگشته اين تدبير به خاطرشان رسيده بود كه ترس من و حالتي كه عارض شده تسكين يابد.

مدتي هرروز فيض اللّه [را] مي‌فرستادم كه برود مريضخانه از حال او پرسشي نمايد. برمي‌گشت مي‌گفت بهتر است. تا بعد از چهارده روز اخوي كاغذي به كردستان نوشته در جز تلفات اين مرض او را هم نوشته بود. سر پاكت او را باز كرده فهميدم. چهل روز اين مرض در شهر طهران هفتاد هزار نفس تلف شده است.

عجب اين است [كه] فيض اللّه بيگ نوكر ديگر من در همان نقطه كه امان اللّه بيگ مرحوم شده بود، در همان روي فرش و رختخواب، شبكلاه او را هم به سر گذاشته مي‌خوابيد و مبتلا نشد. پس فقط خواست خدا در اين قضيه دخيل و توكل و تسليم مفيد است و بس.

در شهر ربيع الاول ۱۳۱۰ كه سه ماه بود از اول مرض كه طهران خلوت شده بود، مردم كم‌كم به شهر وارد شدند و در اين مدت طهران و كوچه‌ها خلوت مثل خرابه به نظر مي‌آمد و بالنسبه اغنيا كمتر تلف شدند. خداوند به اعجاز محمديصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين امراض همه را حفظ فرمايد

ما حصل زندگاني‌

در دوشنبه ۱۶ ربيع الثاني سنه ۱۳۱۰ عطاء اللّه و مهوش و علي اكبر كه بعد از فوت مرحومه مادرشان دقيقه‌اي خيال من راحت نبود وارد طهران شدند. در آنجا قسمتي از عمارت موروثي براي من معين كرده بودند نوشتم بفروشند. در مبلغ ناقابلي كه چهارصد تومان بود فروخته به مصرف حركت آنها و قروض مادرشان رسانده بودند، و چون اينها طفل بودند در موقع فوت مرحومه مادرشان اسباب و اثاث البيت و زندگي من از ميان رفته بود، حتي كتاب و جعبه كاغذجات مرا به آنها نداده بودند. سه نفر طفل و يك جفت كجاوه. به واسطه كثرت ميل و محبتي كه به عطاء اللّه و مهوش داشتم، ضرر مالي را از لابدي سهل تصور كردم و شبها مخصوصا چند دفعه بيدار مي‌شدم مواظب آنها بودم.

تحصيل بچه‌ها

درين موقع ورود آنها دلبر خانم كه يكي از زنهاي ناصر الدين شاه و صاحب آن خانه بود كه ما اجاره كرده بوديم در آنجا روضه مي‌خواند. يك روز خودش آمد آنجا.

گوسفندي خريدم براي او بكشم قبول نكرد. به من و حسين خان و زنها يكي يك دانه اشرفي داد و رفت. بچه‌ها را در آن موقع كه تأسيس مدارس در طهران نشده بود در مدرسه حاجي ابو الحسن حوالي آن منزل سپردم كه تحصيل كنند. ميرزا حسين هم كه طفل تميز خوش‌سيما و محبوب القلب من بود، انس غريبي به او پيدا كرده بودم همراه عطا فرستادم به همان مدرسه.

اخوان اتابك‌

و شب و روز مواظب در خانه مرحوم امين السلطان بودم كه در اين سال به منصب و خطاب صدراعظمي رسيد و جزء لا ينفك مجلس مرحوم ميرزا اسمعيل خان امين الملك و آقاي صاحب جمع برادران صدراعظم بودم. به واسطه همين مداومت هم خودم و هم احبّا و مردم تصور ترقيات و فوايد عظيم براي من مي‌كردند. لازمه اين مداومت و محرميت هم اين بود، لكن برخلاف آن تصورات ابدا اين آقايان در اين خط نبودند. فقط غرضشان گذراندن وقت بود به لهويات و تغذيه و تفريح.

سفر جاجرود

خلاصه ناصر الدين شاه در ۴ شعبان سنه ۱۳۱۰ به جاجرود رفته بود. در روز هشتم من هم در خدمت وكيل السلطنه رفتم. امين الملك هم اجازه از شاه خواسته آمد. روزها عصر سوار مي‌شديم در كوهها گردش مي‌كرديم. شبها دور هم جمع مي‌شديم به صحبت. اين سفرهاي ناصر الدين شاه نهايت آزادي و تفريح و مشغوليت بود براي اجزاء. هركس در هر خطّي سير مي‌كرد تكميل مي‌نمود.

اشخاصي كه اهل قمار بودند شبها مشغول مي‌شدند. كساني كه اهل شكار و يا تجرع بودند مانعي نداشتند. سفرهاي قشلاقي و ييلاقي ناصر الدين شاه را هركس نديده نمي‌داند. به‌هرحال در ۱۵ شعبان به طهران مراجعت شد.

رمضان‌

رمضان اين سال در خانه دلبر خانم روزها بعد از نماز و قرآن، ميرزا محمد و ميرزا عبد الوهاب خان اخوي همراه بودند مي‌رفتيم اول به مسجد سپهسالار كه اجناس از هر قبيل در حجرات آن مي‌فروختند و زن و مرد اجتماع مي‌كردند. بعد مي‌رفتيم گردش ميان بازار و براي افطار مي‌رفتيم در خانه. در حياط حسينيه صدراعظم، امين الملك و صاحب جمع و اجزاي خزانه و اغلب از رجال و شاهزاده‌ها مي‌آمدند افطار در آنجا مي‌خوردند. من هم بودم. بعد از ساعت سه مشغول بازي مي‌شديم تا سحر. باز در همانجا سحري خورده مراجعت به منزل مي‌كردم. نماز صبح [را] خوانده مي‌خوابيدم. اين شهر مبارك اين‌طور گذشت.

تولد آقا خان (استاندار و سناتور بعدها)

در ۲۷ شهر شوال همين سال ۱۳۱۰ مأمور دماوند شدم به اسم انتظامات، لكن تمام كارهاي حكومت را من مي‌كردم. در ۹ شهر ذيحجه به طهران مراجعت شد. در اين سفر كه نهايت به من خوش گذشت خبر آوردند كه خداوند آقا خان حفظ اللّه تعالي را در هشتم شهر ذيقعده به من عطا فرموده است.

سفر دوم دماوند

در اين سفر اختيار تامه حكومت دماوند با من بود. سادات مرانك را كه از محترمين و قوي‌ترين [مردم] دماوند هستند دماغ آنها را خوب مالانده، در قصبه دماوند حاجي هادي كه محترم تر از همه حاجيهاي آنجا بود، با ميرزا طهماسب امين وظايف برادر و دو نفر ديگر برادران او را محض ادعاي ارثي كه سالها از آنها داشتند و نمي‌دادند حبس كردم و احقاق حق نمودم. در نظر اهالي اين دو فقره كار خيلي اهميت داشت و بر ابهت من در آنجا افزود. از طرف خانواده حكومت مرا دعوت كردند كه با آنها وصلت كنم. اول بي‌ميل نبودم، بعد پشيمان شدم «الخير فيما وقع».

به اين جهت خانواده حاكم يگانگي مي‌كردند. طول اين سفر چهل و سه روز شد.

برخلاف سفر اول تجربه حاصل كرده در منزل خودم پياده شده، پولي كه عايد شده بود در منزل سپرده و به در خانه رفتم.

دلبر خانم زن شاه سخت گرفته بود خانه او را خالي كنيم. در نظر من شاق بود، چون انس گرفته بودم به آن خانه و آن محل و آن ترتيب [و] به خرجش، بالاخره مجبور نمود كه خانه او را خالي كنيم و مصمم شديم فكر منزلي ديگر بكنيم. به اصرار مرحومه ننه كربلائي در آن خانه‌ها در شهر شعبان همان سال براي مرحوم ميرزا محمد از قوم و خويشهاي ننه كربلائي كه ضعيفه بسيار مسن فرتوتي بود و شير به مادر ميرزا محمد داده بود، دختري بلقيس نام گرفته و عروسي كردند.

ما در جستجوي خانه بوديم. يك‌وقت متذكر شدند خانه‌هاي جهانشاه خان در دروازه قزوين خالي است. از وكيل السلطنه كه آن اوقات اختيارات تامه داشت خواهش كردم خانه مذكور را بدهد من بنشينم قبول كرد.

جهانشاه خان افشار

در يكشنبه ۱۷ شهر ذيحجه ۱۳۱۰ بعد از يك سال و شش ماه و پانزده روز به خانه جهانشاه خان رفتيم. خانه بسيار بزرگ بدسازي بود. با فرش و اسباب به تصرف من دادند. خانه حسين خان هم سوائي نكرده باهم بوديم. طويله و حمام و كالسكه خانه و همه‌چيز داشت. جهت اينكه چنين خانه‌اي را مفت و مجاني دادند من نشستم اين است كه جهانشاه خان رئيس ايل شاهسون افشار از طهران به سمت خانه خود كه در حوالي خمسه است مراجعت كرد. در بين راه به او خبر دادند زنش با نوكرش راهي پيدا كرده. به ورود منزل بدون تأخير در حالتي كه ضعيفه خود را ساخته و دم در به استقبال آمده بود، شوهرش فورا او را كشت و به قتل رسانيد، بعد همان نوكر را مقتول نمود.

دستور شاه درباره جهانشاه خان‌

ناصر الدين شاه عبد العلي ميرزاي معتمد الدوله را كه حاكم خمسه بود دستور العمل تلگرافي به او داده بودند جهانشاه خان را دستگير كند. او هم بي‌احتياطي كرده جهانشاه خان را به خارج منزل او خواسته، و او هم با سيصد سوار حركت كرده به مكاني كه معتمد الدوله معين كرده بود حاضر شده، تلگراف ناصر الدين شاه را به او نشان داده كه نوشته بود چون جهانشاه خان چنين حركتي [كرده] يكصد هزار تومان از او بگيريد، يا سر او را به طهران بفرستيد. جهانشاه خان تلگراف را كه مي‌خواند بدون درشتي و جدال سوار مي‌شود و رو به خانه مي‌رود.

تير خوردن معتمد الدوله‌

شاهزاده از بي‌تجربگي حكم مي‌كند به معدودي سرباز كه همراه او بوده‌اند شليك مي‌كنند به سوار، جهانشاه هم ناچار مدافعه مي‌كند. پاي شاهزاده گلوله مي‌خورد، او را برداشته مي‌برند در خانه جهانشاه خان حبسش مي‌كند. ناصر الدين شاه از اين حركت بسيار متغير شده و به همه‌جا تلگراف زد [كه] جهانشاه خان را دستگير كنند.

فرار جهانشاه خان‌

جهانشاه خان فرار كرد، پولها در بين راه خرج كرده كه او را نشناسند. بالاخره در انزلي به دريا نشست و از مشهد سر درآورد و بعد آمد در قم مجاور شد. چون همه چيز او را از طرف دولت ضبط كردند، حتي درشكه و اسب و گندم و جو كه در انبار داشت، خانه را هم عمله خلوت شاه به طمع افتاده بودند ببرند مرا در آنجا منزل دادند به چند ملاحظه: اولا اجاره منزل نداده باشم، ثاني عمله خلوت در خيال و طمعي كه داشتند منصرف شوند، ثالثا دلجوئي از جهانشاه خان شده باشد كه مرا آنجا منزل داده‌اند محض مهرباني با او بوده، خودم هم مكاتبه با جهانشاه خان داشتم.

سفر سوادكوه‌

خلاصه مدت قليلي كه عبارت از ده روز باشد در خانه جهانشاه خان به سر بردم با خيال راحت و آسوده تا روز ۲۶ ذيحجه ۱۳۱۰ كه ناصر الدين شاه در لار بود و عازم فيروزكوه و سوادكوه و دماوند شده بود، وكيل السلطنه را هم كه اين نقاط در اداره او بود، بايستي ملتزم ركاب باشد احضار كرده در روز مزبور حركت كرديم.

گله وكيل السلطنه‌

صاحب جمع وكيل السلطنه به عنوان اينكه ادارات امين الملك برادر بزرگترش از او بيشتر است اظهار كسالت و اكراه از كار مي‌كرد. در صورتي كه ادارات زياد داشت، به اين جهت دستگاه مفصل به قرار سفرهاي سابق همراه نبرد. فقط آفتاب‌گردان و چارپخي«۱» در اين سفر همراه داشت كه شبها خودش و محمد حسين خان برادرش و مرحوم اسفنديار خان سردار اسعد بختياري و من و محمد خان فراشخلوت پشندي در آن چارپخ مي‌خوابيديم، و اين چارپخ را همه‌جا متصل به خوابگاه صدراعظم مي‌زدند، چون وكيل السلطنه كه آن اوقات صاحب جمع بود به جهت مزبور اعتراض و دوري مي‌كرد.

______________________________

(۱). چادر صحرائي چهار پهلوي بدون گوشه و تيزي.

مسؤول تكاليف اردو

عبور اردو از ادارات او بود و كسي همراه نداشت. تكاليف اردو تمام به گردن من وارد بود. روزها خودش مي‌رفت به چادر ناظم خلوت و شبها تا وقت خواب در آبدارخانه ناصر الدين شاه به طفره«۱» مي‌گذراند و تمام كارهاي او و مطالب اردو راجع به من مي‌شد.

سفر لار و لاريجان‌

خلاصه در خدمت حاجي امين السلطنه و وكيل السلطنه روز ۲۶ حركت كرده رفتيم. شب در حديقه ييلاق صدراعظم گردنه قرچك به صعوبت سرازير شده رفتيم در لشكرك خوابيده و شب ديگر رفتيم به لار. شهرت تمام داشت كه مرض وبا باز در فيروزكوه كه دم راه اردو است بروز كرده. ناصر الدين شاه استخاره كرده بود خوب آمده بود كه به اين سفر برود. در رفتن اصرار داشت. اغلب اهل اردو به شهر مراجعت كردند از لار. بعد از سه شب از لار به قريه پلور كه از توابع لاريجان و در دامنه كوه دماوند است رفتيم. به واسطه ابر و مه و بارندگي و سرما كوه دماوند را نديديم و از شهرت مرض وبا قلوب متزلزل بود. عارضين در اين منزل اجتماع كرده بودند. شب و صبح احكام زياد براي آنها نوشتم و هريك تعارفي به اسم حق الزحمه مي‌دادند.

لاسم تنگه واشي‌

از پلور رفتيم به قريه لاسم و انگمار كه از ييلاقات بسيار خوب است. هواي لطيف بسيار خوبي داشت. بهمن غريبي افتاده بود كه به عمرم به آن بزرگي بهمن نديده بودم. لاسم و انگمار ده پرجمعيت سردسيري است از توابع

______________________________

(۱). اصل: تفره

«نوا». سه شب در آنجا توقف شد. تمام اين سه شب يا بارندگي بود، يا فرش و رختخواب را دم هوا پهن مي‌كردند كه خشك شوند. از لاسم رفتيم به اندريه از توابع فيروزكوه و از آنجا به قريه شهرآباد. در اين دو منزل جز يك شب توقف نشد. خبر و شهرت مرض وبا كه در اين حوالي بود تمام حواسها را پريشان كرده بود. لكن ناصر الدين شاه چون استخاره كرده بود در عزم خود راسخ و ثابت بود. از شهرآباد رفتيم به تنگه واشي كه آن هم از توابع فيروزكوه و از نقاط بسيار غريب است كه خداوند به قدرت كامله خود ايجاد فرموده و از ييلاقات بسيار خوب است. شرح آنجا را عليحده نوشته‌ام. پنج شب در آنجا توقف بود و بسيار خوش گذشت.

سال ۱۳۱۱ روضه‌خواني‌

از اول عاشورا در هرجا و هرمنزلي شبها و صبحها روضه مي‌خواندند.

مخصوصا از شهر روضه‌خوانهاي معروف به آنجا آمده بودند و سراپرده بزرگي براي روضه‌خواني شاه زده بودند. اطراف آن چادرهاي متفرقه براي حرمها و اجزاء زده بودند. از شب ۹ تا صبح ۱۳ محرم در اين مكان اتراق بود. در عاشورا به رسم شهر دسته‌هاي فراشخانه و قاطرخانه و آشپزخانه راه افتاده بود. بعد از ظهر عاشورا شاه به اغلب اجزاي اردو و روضه‌خوانها و اشخاصي كه در روضه خدمت كرده بودند خلعتها و انعامها و چند لقب به روضه‌خوانها داد.

جهانشاه خان در اصطبل شاه‌

شب عاشورا معلوم شد جهانشاه خان سابق الذكر به اردو آمده در اصطبل شاه بست نشسته. صبح زود محرمانه مرا فرستادند نزد او. به وضع محقري در آفتاب‌گردان كرباسي خيلي كوچكي منزل كرده بود. پيغاماتي به او دادم. تلگراف و اسنادي در برائت ذمه خود به من نشان داد كه رفع تقصير از او مي‌نمود.

گلباغ سوادكوه‌

خلاصه بعد از پنج شب از تنگه واشي اردو حركت كرد براي گلباغ كه از توابع سوادكوه است. از تنگه واشي كه سوار شديم تقريبا يك فرسخ پيشتر رفتيم رسيديم به گردنه‌اي كه فاصله بين فيروزكوه و سوادكوه بود. شرح آن را عليحده نوشته‌ام.

بالاي كوه گلباغ [كه] رسيديم درياي مازندران كه بحر خزر باشد نمايان شد، و مه از روي دريا بلند مي‌شد، به سرعت تمام مي‌آمد روي جلگه طهران به حالت ابر مي‌ايستاد. از گردنه سرازير شديم. مثل اين بود كه از تابستان فورا داخل زمستان شديم. گلباغ عبارت است از دره [اي] كه هر دو طرف آن جنگل است و رودخانه از وسط اين دره مي‌گذرد. شش شب اردو در اينجا اتراق كرد. در اين مدت تمام بارندگي بود.

چمن فيروزكوه‌

صبح ۱۹ محرم از گلباغ اردو كوچ كرده به قريه كلزگين كه از توابع فيروزكوه است.

از آنجا اردو آمد به چمن فيروزكوه. در اين منزل علي اكبر خان منتخب السلطان حاكم سوادكوه كه پيشخدمت مرحوم امين السلطان بود به من ملتجي شد كه خلعت شاهي براي او بگيريم. شب وكيل السلطنه را راضي كرده رفتم چادر صدر اعظم يك سرداري ترمه از حاجي امين السلطنه كه صندوقخانه در اداره او بود گرفته به او دادم.

مومج‌

سه‌شنبه ۲۵ محرم از فيروزكوه حركت شد آمديم به كنار رودخانه دلي چاي كه اول خاك دماوند است. دم رودخانه انتخاب الدوله سرتيپ فوج دماوند و حسين خان انتخاب الممالك حاكم و غيره به استقبال آمده بودند. در اينجا چون كليه دماوند با من بود مرجعيتي پيدا كردم. اول با حاكم قرار تقديمي شاه را داده، پول طلا نداشت به صعوبت پيدا كرديم، از هريك نفر ده عدد و پنج عدد. بعد از يك شب اتراق كنار رودخانه دلي چاي اردو حركت كرد به كنار درياچه مومج، جز اينكه راهش خيلي بد بود از حيث هوا ممتاز بود و عيبي نداشت.

درياچه مومج‌

مومج ده محقري است از توابع دماوند. ييلاق بسيار خوب با خضارت و طراوتي است. در ميان دره‌اي كه اطراف آن را كوه احاطه كرده، آب باران و برف و سيل جمع مي‌شود، درياچه شده. اطرافش چمن و علفزار است و هوايش در نهايت اعتدال.

شش شب اردو در مومج ماند.

مسؤوليتهاي من‌

سادات و خوانين و حاكم دماوند همه به اين منزل آمده بودند و تمام كارهاي آنجا و عارض و معروض آنجا و تكاليف اردو راجع به من بود. در چادري مي‌نشستم، صبحها مي‌آمدند تا ظهر مي‌گفتم و مي‌نوشتم. از كارخانه صدر اعظم اين روزها ناهار مخصوص به آن چادر كه من مي‌نشستم مي‌آوردند. بعد از ناهار حضرات مي‌رفتند و من اغلب در آبدارخانه شاه يا چادر ناظم خلوت به سر مي‌بردم. دو نفر نسقچي داده بودند براي من كه به آنها كار رجوع مي‌كردم. بسيار خوش گذشت بخصوص آب و هواي اين منزل در مومج. دويم شهر صفر كوچ شد به منزل مشهور به ميان رودخانه. يك شب در آنجا اتراق شد.

چادر اتابك‌

در چهارشنبه ۳ صفر سنه ۱۳۱۱ اردو كوچ كرد به دماوند. يعني شاه در سرچشمه اعلاي«۱» كنار قصبه كه چشمه معروفي است حكم كرد سراپرده را زدند. در صورتي كه اطراف سراپرده مخصوص، دستگاه مرحوم اتابك كه ناچار بايد دم سراپرده باشد در جاي بسيار بدي زده بودند، خارج از حوالي چشمه اعلا و در صحراي بي‌آب و علف. در صورتي كه همه جاي دماوند خوب است. صبح زود براي تشريفات و ترتيب ورود شاه جلوتر از اردو به طرف قصبه حركت كردم.

______________________________

(۱). (- چشمه علا)

مراسم استقبال‌

يك طاقه شال كشميري و يكصد عدد اشرفي كه براي تشريفات ورود شاه تهيه ديده بوديم برده در چادر آبدارخانه، تهيه ميوه و متاعي كه در دماوند موجود بود ديده و يك نفر غلام ترك جهانشاه خاني را همراه برده رفتم قصبه در خانه حاكم قصبه. مثل اينكه خالي السكنه باشد كسي ديده نشد، همه رفته بودند دم راه شاه به استقبال، خود را به آنها رسانيده منتخب كردم. خوانين و بعد حاجيهاي معتبر را به ترتيب نگاه داشته صف بستند. پياده دم راه شاه ايستادند. يهوديها هم تورات آورده به رسم خود به استقبال آمده بودند. به فاصله دو هزار قدم پائين‌تر ايستاده بودند. من و منشي الممالك سواره و تمام خوانين و حاجيهاي دماوند پياده صف بسته بودند. شاه آمد رد شد. اتابك مرحوم كه صدر اعظم بود معرفي كرده وارد اردو شدند.

حضور شاه‌

پنجشنبه چهارم صفر خوانين و سادات و علما و كسبه دماوند آمدند كه به حضور شاه بروند. كساني كه بايستي خدمت صدر اعظم بروند همراهشان رفته معرفي شدند. در خدمت صدر اعظم ناهار خوردند. سايرين در چادر من بودند. از كارخانه صدر اعظم ناهار خبر كرده بودم براي آنها آوردند. به حضور شاه رسيده بودند. عكاسباشي عكس آنها را انداخت. شب آقاي وكيل السلطنه در خانه انتخاب الدوله سرتيپ فوج دماوند در قصبه مهمان بود. مرحوم اسفنديار خان سردار اسعد بختياري و حاجي عليقلي خان و جمعي در خدمتشان بودند.

خلعت آنها و حق الزحمه من‌

قبل از شام براي حاكم و سرتيپ و خوانين و سادات و كسبه، من صورت مي‌نوشتم كه از طرف دولت از صندوقخانه شاه به آنها خلعت مرحمت شود. بيست و هفت دست خلعت به تصويب و نمايندگي من به دماونديها مرحمت شد. بعد از سه شب از دماوند اردو كوچ كرد به مبارك‌آباد كه از توابع لواسان است. دماونديها هم آمدند حق الزحمه كه بايستي به من بدهند بعضي نقد و بعضي نسيه سند دادند.

هشتم صفر كوچ شد از مبارك‌آباد به چهار باغ لواسان و از آنجا بعد از سه شب اردو آمد به گلندوك.

ورود به طهران‌

چهاردهم صفر بعون اللّه وارد طهران شديم. در اين سفر به من بسيار خوش گذشت. تحريرات احكام و ترتيبات اردو بيشتر با من بود. وارد شديم به منزلي كه در دروازه قزوين و كوچه وزير دفتر بود اجاره كرده بودند. جهانشاه خان سابق الذكر به تلافي تعهدات كتبي و شفاهي و عوض هزار توماني كه بايستي مژدگاني به من بدهد، لدي الورود به كسان ما سخت گرفته بود خانه او را خالي كرده، هر دو خانوار به اين خانه كه يك دست بود نقل كرده بودند. به واسطه تنگي مكان و اختلاف در بين زنانه و مردانه، ناچار در ۲۰ شهر ربيع الاول سنه ۱۳۱۱ خانه ميرزا محمد بيگ را كه در كوچه بختياريها بود و الان آن را خراب كرده و طوري ديگر ساخته‌اند نقل كرديم. به واسطه نزديكي به خانه اتابك مرحوم و به واسطه خوبي مكان و اشجار با اينكه كوچك بود، لكن منتهاي ميل را داشتم به اقامت آنجا، و از بعضي جهات در اين خانه بسيار خوش گذشت.

ياد گرفتن عكاسي‌

عطاء اللّه را فرستادم نزد عبد اللّه ميرزا عكاسي ياد بگيرد و شبها هم مجبورش مي‌كردم از روي كتاب خط كلهر يكي دو كتاب نوشت. خطش خوب شد. معلم هم به خانه آورده بودم. علي اكبر و حسين خان درس مي‌خواندند. چون در آن تاريخ مدرسه‌اي در طهران نبود جز دارالفنون كه آن هم شاگرد وارد آنجا مي‌شد اگر پسر ادريس پيغمبر بود آلوده به تمام هرزگي مي‌شد.

سفر قم‌

باري در ۱۸ شهر ربيع الثاني سنه ۱۳۱۱ در خدمت آقاي صاحب جمع وكيل السلطنه به قم رفتيم. مرحوم اسفنديار خان سردار اسعد ايلخاني بختياري و حاجي جعفر قلي خان سرتيپ پازكي و بنده و ميرزاي خودش و غيره در اين سفر بودند. اهل و عيالشان [را] هم در اين سفر همراه آورده بودند. با كالسكه و دليجانهاي راه شوسه«۱» كه به مباشري فرنگي داير است به قم رفتيم.

مهمانيهاي قم‌

شب ۱۹ در حضرت عبد العظيم مانديم و از آنجا به خط مستقيم به حضرت معصومهعليها‌السلام مشرف شديم. وسط عقرب بود هوا بسيار خوب. ده شب تمام در شهر قم در عمارت صدر اعظم منزل كرديم. صبحها به صحن مي‌رفتم نماز و اوراد و ادعيه مي‌خواندم. يك شب متولي باشي مرحوم مهرباني كرد، آنجا رفتيم كه غذاي به آن تميزي و مأكولي در هيچ جا نديده بودم. يك شب هم اعتضاد الدوله دخترزاده ناصر الدين شاه كه حاكم قم بود مهماني كرد.

غره جمادي الاولي از قم حركت شد با همان دليجانها. آقاي وكيل السلطنه و آقاي صمصام السلطنه، اسفنديار خان مرحوم و حاجي جعفر قلي خان و آقاي محمد حسن خان و بنده و ميرزاها همه در يك دليجان بوديم. روز سه‌شنبه چهارم جمادي الاولي وارد طهران شديم. دليجان ما در خيابان ماشين شكست.

سفر جاجرود

باز در يكشنبه ۲۶ رجب ۱۳۱۱ به جاجرود رفتم. ناصر الدين شاه چند روز بود تشريف برده بود. صدر اعظم مرحوم به واسطه كسالت درين سفر تشريف نبرده بودند. آقاي وكيل السلطنه صاحب جمع را به نيابت خود فرستاده بودند. در عمارت صدر اعظم دم دربار منزل كرده بوديم. شبهاي بسيار خوشي مي‌گذشت. تمام رؤساي اردو هم جمع [بودند] و به همه نوع تفريح خاطر مي‌پرداختند. مطربهاي آبدارخانه شاهي شبها مشق مي‌كردند. سماعي مي‌كرديم. زمستان سخت بي‌اذيتي بود. چهارم شهر شعبان به شهر مراجعت شد.

______________________________

(۱). اصل: شسته

شبهاي رمضان‌

رمضان اين سال روزها به قرآن و عبادت تا دو [ساعت] به غروب مانده در منزل خانه خيابان علاء الدوله كه حالا مشهور به كوچه بختياري شده به سر مي‌رفت. بعد به گردش مي‌رفتيم با حضرات آقايان و هر شب افطار و سحر در منزل وكيل السلطنه بوديم. مرحوم امين الملك هم مي‌آمد آنجا، بعد از افطار سر شب تا ساعت چهار و پنج جنجال بود. به كارهاي اداري مي‌پرداختند، بعد متفرقه مي‌رفتند. با خواص مشغول مي‌شدند به بازي تا سحر، بعد از سحر مي‌رفتم منزل و اغلب اوقات به مقتضيات جواني و لهويات مي‌گذشت.

سال ۱۳۱۲ سفر چهارم دماوند

در ۲۵ محرم سنه ۱۳۱۲ رابعا به دماوند رفتم. به تصويب حاكم آنجا و مساعدت با او اين سفر سه ماه و دو سه روز طول كشيد. در سوم جمادي الاولي به دارالخلافه مراجعت شد. چنانچه نوشته‌ام اوقات با وكيل السلطنه و برادر و پسران اتابك به سر مي‌رفت، يا مهماني بود يا سواري يا استعمال مناهي و اشتغال به ملاهي.

در محرم سنه ۱۳۱۲ قرار شد مرا بفرستند باز به دماوند، در حقيقت كليه امور آنجا را تصفيه نمايم و به عمل حكومت و غيره رسيدگي نمايم. ناصر الدين شاه در شهرستانك بود. به آنجا رفته احكام لازمه [را] گرفته در ۲۵ شهر محرم بعون اللّه عازم دماوند شدم. در اين سفر سه نفر غلام بختياري همراه من بودند. غالبا مزاجم كسل بود. در صورتي كه هوا و صفاي آنجا مشهور است. سه ماه و سه روز سفر من طول كشيد. عليحده روزنامه سرگذشت خود را نوشته‌ام.

ديگر در اين سال مطلبي كه قابل نوشتن باشد رخ نداده كه بنويسم. چنانچه مكرر ذكر شده با پسران و برادران اتابك شب و روز به لهويات مي‌گذشت، و از آن اخوان يغما كه همه آلاف و الوف مي‌بردند، به من بالنسبه به زحمت و خدمت و تعصبم كه خدا مي‌داند خيلي كم عايد من مي‌شد و هميشه امر معاش من مختل بود و به سختي مي‌گذشت.

بستگي به فاميل صدر اعظم‌

چون مناسبات با كردستان هم قطع شده، جز معتمد كه گاهي اظهار لطف و مهرباني مي‌كرد و نقد يا جنس مختصري مي‌فرستاد، ديگران به هيچ وجه احوالي نمي‌پرسيدند و من هم بكلي خيال آنجا را از سر به در كرده و باطنا مي‌سوختم و مي‌ساختم كه از وطن اصلي دربه‌در شده، و اسمم محو خاطرها شده و اشخاصي كه در آنجا به مراتب از من پست‌تر بودند به اعلي درجه ترقي حالي و مالي كرده‌اند.

اينها همه از طرف خدا است. رضا به قضا شده و شكر خدا را هميشه به جا مي‌آوردم كه در مقابل آن همه صدمات صبر به من كرامت كرده بود. فقط راضي كردم خود را به همان احترام ظاهري كه بستگي و محرميت به فاميل صدر اعظم داشتم و آن وقت بستگي و اختصاص به آن خانواده خيلي اهميت داشت، منتهي نتيجه‌اي كامل من نبردم.

شدم به بحر و زدم غوطه و نديدم

درگناه بخت من است [و] گناه دريا نيست

ذوي الحقوق و ارحام‌

خلاصه در اين سال، همينطور كه نوشته‌ام و من به تبعيت آقايان متبوع خودم «چار تكبير زدم يكسره بر هرچه كه بود»، توكل به خدا كرده از جاده شكر و رضا خارج نشده و بفضل اللّه تعالي خلاف شأن رفتار نكرده، و بعون اللّه براي پدرم ننگي فراهم نياوردم كه روحش از من برنجد، جز آنكه آرزوها داشتم كه در حق كردستانيها خصوصا ذوي الحقوق و ارحام بذل وجودي بكنم. به واسطه اينكه دخل اگر يكي بود مخارج هزار مي‌شد ميسر و ممكن نشد. به همين خجالت و شرمندگي ماندم.