خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41767
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41767 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

انعام و سوره فتح مي‌خوانديم به نيّت سلامتي و مراجعت مرحوم پدرم و اغلب من و ساير اولاد صغير خود را مي‌برد در مكان خلوتي سر برهنه مي‌كرد. ما هم تبعيّت مي‌كرديم و از خدا فرج و سلامتي و مراجعت پدرم را مسئلت مي‌نموديم.

مستوفيگري ديوان بيگي‌

بعد از سه سال توقّف مرحوم ديوان بيگي در طهران، ميرزا زكي كاملا در كردستان مسلّط و والي چوب ذرّات«۱» شد. مرحوم ديوان بيگي به خيال مراجعت افتاد. از طرف دولت مواجب مقطوعي را كه سيصد تومان بود و به اسم علي اكبر خان والي برقرار كرده بود برگشت، دويست تومان ديگر مرحوم مستوفي الممالك از بابت تفاوت عمل اضافه مواجب و كلجه ترمه و منصب مستوفي‌گري به مرحوم ديوان بيگي مرحمت شد و اين مواجبها را به موجب فرماني كه الآن حاضر است از بابت ماليات املاكمان مقرّر شد حساب كنند و چيزي ندهيم.

علاوه‌بر اينها مقرّر شد چون در مدّت توقّف سه ساله طهران مرحوم ديوان بيگي متضرر شده، در ايليّت مبلغ يك هزار و پانصد تومان به عوض خسارت مرحوم ديوان بيگي، والي و ميرزا زكي به محلّات و دهات كردستان تقسيم كرده بپردازند. به موجب طوماري كه الآن در جعبه من موجود است تنخواه مزبور را حواله دهات دادند و به مرحوم ديوان بيگي تحويل شد. درين مدّت خسارت خيلي به خانواده ما وارد شد و مبالغي هم مقروض شديم.

بازگشت ديوان بيگي‌

در اواخر سنه ۱۲۸۲ مرحوم ديوان بيگي از طهران مجلّل و محترم برگشت و اختصاص و بستگي به مرحوم مغفور ميرزا يوسف مستوفي الممالك به هم رساند.

بنده بعد از اين اغلب وقايع را به خاطر دارم. از طرف شاه و اولياي دولت مسرور و منصور برگشته بود. املاك دوباره به تصرّف ما آمد. مستوفي الممالك مرحوم محرمانه سفارش نوشته بود كه والي و مرحوم ميرزا زكي جبران گذشته را براي

______________________________

(۱). اصل: زرات.

مرحوم ديوان بيگي بكنند. در روز ورود و ملاقات با والي، شعر مشهور شيخ عليه الرّحمه را براي مرحوم ديوان بيگي خوانده بود.

بيا كه نوبت صلح است و دوستي و عنايت

‌به شرط آنكه نگوئيم از آنچه رفت«۱» حكايت

قلمدان علي اشرف‌

قلمدان كار علي اشرف كه در نهايت امتياز بود، شب والي براي مرحوم ديوان بيگي فرستاد و يك هزار و پانصد توماني كه از طرف دولت حكم شده بود در ايليّت محالات كردستان در حق مرحوم ابوي بالسويّه تقسيم نمايند حواله داد، و ميرزا زكي نهايت دوستي را با مرحوم ديوان بيگي داشت، بخصوص مرحوم مستوفي الممالك هم سفارش محرمانه به او نوشته بود. چيزي كه دماغ خانواده ما را سوزانيده و اسباب افسردگي بود فوت مرحوم ميرزا عبّاسعلي اخوي بود كه شرح آن گذشت.

استقبال ابراهيم بيگ زيويه‌

از چند روز قبل كه خبر ورود مرحوم ديوان بيگي رسيد كه در روز معيّن وارد مي‌شود، مرحومين ميرزا اسماعيل مشرف كه در حقيقت عموي ما بود و دخترش عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي با ابراهيم بيگ جدّ امّي من ترتيب ورود به استقبال را داده و خودشان منتظر پذيرايي نشسته بودند. اين ابراهيم بيگ مرحوم جدّ مادري من شخص با عقل و قناعتي بود. سه نفر اولاد بزرگ او دائيهاي ما فريدون بيگ و فتحعلي بيگ و محمّد امين بيگ پسران رشيد با شجاعتي بودند. داخل نوكري بودند. خودش ملكي داشت موسوم به زيويه. به همان قناعت كرده و از نوكري كناره گرفته بود. چشمش از تفنگ صدمه خورده، يك چشمش ناقص بود. اولاد«۲» هم متعدّد داشت. كوچكتر آن پاشا خان و عزيز پدر بود. در طهران در نزد من بود مرحوم شد.

______________________________

(۱). نسخه: گذشته.

(۲). كلمه‌اي ناخوانا

ورود

بالاخره حوالي غروب آبداري و قبل منقل و بنه مرحوم ديوان بيگي وارد ميان حياط شدند كه از صداي پاي اين اسب و قاطر فرحي به من دست مي‌داد. جمعيّت تماشاچي و استقبالچي هم در نظرم ابهّتي داشت. خود مرحوم ديوان بيگي طاب ثراه نيز بعد از مدّت مختصري با چشم گريان و دل‌بريان وارد حياط بزرگ عمارت شده و رو به طرف اطاق مرحوم ميرزا عبّاسعلي رفته محشري شد. بعد مرحوم عمو مشرف و ابراهيم بيگ جدّم او را به اطاقي كه براي پذيرايي واردين مرتّب كرده بودند آوردند.

اولاد ديوان بيگي‌

اولاد مرحوم ديوان بيگي در اين تاريخ بعد از مرحوم ميرزا عبّاسعلي از اين قرار بود:

مرحوم ميرزا محمّد شفيع كه بعد از مدّتي عيال مرحوم ميرزا عباسعلي را به او عقد كردند.

بعد مرحوم مبرور ميرزا محمّد شريف پدر عطاء اللّه در حقيقت صاحب السّيف و القلم بود.

بعد فاطمه خانم همشيره بزرگ.

بعد رعنا خانم كه شرح حالشان در موقع ان شاء اللّه تعالي نوشته مي‌شود.

بعد از آنها من بدبخت دربه‌در كه عمر را در ذل غربت و هوان كربت به سر بردم.

بعد از من غلامعلي يك سال از من كوچكتر بود.

بعد از او محمّد علي كه به مرض آبله فوت شد.

بعد همشيره مسمّاة به رابعه.

بعد عبد الوهاب، و اينها از يك بطن بوديم.

سوغاتي‌

چند روز مرحوم ديوان بيگي مشغول پذيرايي واردين بود و شبها سوغاتيهاي مفصّل از هر قبيل كه همراه آورده بود به همه قسمت مي‌كرد. مخصوصا براي من و اخوان ديگر لباس دوخته و كفش و قلمدان و كمربندهاي غريب و اسباب‌بازيهاي عجيب آورده بود. حظّي داشتم و به همان حالت عزيزي و محبوبي بودم.

تا شبي مرحوم ديوان بيگي از من پرسيد چه درس مي‌خواني با آن تهيّه‌اي كه ما براي مكتب فرستادن تو ديديم. با نهايت شرمندگي عرض كردم الف، با، تا.

فرمودند تصوّر مي‌كردم حالا يس را هم خوانده‌اي. اوّل تربيت و آخر عزيزي و محبوبي من شد.

سال ۱۲۸۳ تنبيه پدري‌

يك شبي ديگر عبارتي لغو در جواب شوخي كه با من كرد گفتم. چنان زد توي دهن من كه خون جاري و مرحومه مادرم مضطرب شد. يك شبي ديگر دستخطي كه ناصر الدّين شاه براي مرحوم ديوان بيگي به خطّ خود صادر فرموده بودند من پاره كرده بودم. شروع شد به چوب و سيلي و ضربتهاي سخت. يك تمتّعي كه من از عمر خويش بردم: «همان جفاي پدر بود و سيلي استاد»، رَبِّ ارْحَمْهُما كَما رَبَّيانِي صَغِيراً

طوايف زير نظر پدرم‌

در سنه ۱۲۸۳ به موجب توصيه مرحوم مستوفي الممالك و دوستي مرحوم ميرزا زكي چنانكه ذكر شد نايب الحكومه نافذ الحكم كردستان بود، هفت طايفه از ايلات كردستان را به مرحوم ديوان بيگي دادند. اسامي طوايف مزبور از اين قرار است: شيخ اسماعيلي، گرگه‌اي، لاله‌اي، غواره، پرپيشه و غيره. مرحوم ديوان بيگي بايستي از نو تهيّه لوازم سفر و مقتضيّات بلوك گردشي را ببيند. نوكرها مشغول خريد و جمع‌آوري اسلحه و اسب و زين و طبل و يدك و چادر و غيره شدند و از اين تهيّه من لذّت و حظّي وافر مي‌بردم. طويله و باربند بزرگ و مهمانخانه داشتيم كه با عمارت نشيمني خودمان فاصله مي‌داد و متّصل من در آنجا و ميان اسبها مي‌گشتم.

وفات برادر

مرحوم ديوان بيگي رفت به اين حكومت و از اين ايلات فايده كلّي برد. در غياب مرحوم ديوان بيگي، محمّد علي برادر كوچكتر من به مرض آبله در سن پنج سالگي از دنيا رفت، و اين سال جز اين صدمه از هر جهت به ما خوش گذشت. تحفه خانم عيال مرحوم ميرزا عبّاسعلي را بي‌صدا براي ميرزا محمّد شفيع اخوي عقد بستند.

والي به طرف اورامان رفت و بعد سفري به طهران كرد. در اين موقع علي اكبر خان شرف الملك را به نيابت خود برقرار كرد، لكن اختيارات باز با ميرزا زكي بود.

ختنه‌سوران ما

مرحوم ديوان بيگي تهيّه مجلس ختنه‌سوران بسيار مفصّلي براي من و آقا غلامعلي برادر كوچكتر از من ديد. يك هفته مقدمه داشت تا لباسهاي فاخر براي زنها و برادرهاي ديگر تمام كرد. يك شب و يك روز مطرب و مهماني در نهايت تجليل و شكوه منعقد بود. علي اكبر خان شرف الملك مرحوم و ساير علما و اعيان به رسم آنجا هركدام به من و آقا غلامعلي اشرفي و پول مي‌دادند كه حساب آنها را نمي‌توانستيم نگه‌داريم. اين جشن در فصل بهار و اوايل سنه ۱۲۸۴ واقع شد كه من به سن نه سالگي بودم. «چه خوش به ناز و نعمتم گذشت روزگارها».

سال ۱۲۸۴ درس نخواندن‌

در شهر رجب اين سال هزار و دويست و هشتاد و چهار مرحوم ديوان بيگي در ميان ايلات بود. من هم روزها در نهايت تنبلي و بي‌اعتنايي مكتب مي‌رفتم، ولي كاري از پيش نمي‌رفت. متّصل معلّم مرا چوب مي‌زد، لكن فايده نداشت.

فوت غلامشاه و پايان حكومت اردلان‌

غلامشاه خان والي بعد از ابتلا به امراض مختلفه و طول مدّت مرض در شهر مزبور از اين دنيا رحلت كرد و اهل كردستان از تعديّات و ظلم مستبدّانه اين طايفه راحت و آسوده شدند. ميرزا زكي حكمي به مرحوم ديوان بيگي نوشته خبر مرگ والي را داده و نوشته بود در همان نقاط در ميان ايلات باشد، مبادا به واسطه مردن والي اغتشاشي در آنجا بشود. ميرزا زكي، خان خانان پسر والي را به خيال حكومت انداخت و به طهران اظهار كردند، لكن از طرف دولت قبول نشد. زيرا ظلمهائي كه از اين طايفه به مردم رسيده بود و هزار يك آن را من نمي‌توانم بنويسم، البتّه در مقابل عدل خدا اقتضا نداشت باز حكومت با اينها باشد. مدّت حكمراني مرحوم غلامشاه خان والي بيست و دو سال بود و او آخرين حكمران از طايفه بني اردلان بود كه دوره حكومت ولات كردستان به مردن او ختم شد.

فرهاد ميرزا والي كردستان‌

از طرف دولت مرحوم حاج فرهاد ميرزاي معتمد الدّوله طاب ثراه پسر عبّاس ميرزا نايب السّلطنه و عموي ناصر الدين شاه به حكمراني كردستان معين شد. عقيده عوامانه اغلبي بر اين بود كه ميمنت ندارد براي شاه حكومت از خانواده بني اردلان منتزع شود. خيال شاه را به اين وهميّات مشوب كرده بودند. سه ماه مردّد بودند تا بالاخره مرحوم فرهاد ميرزا به حكومت كردستان برقرار شد. از اتّفاق فرهاد ميرزا رعاف سختي شد و مدّتي طول كشيد. به فال بد گرفتند تا بالاخره او را راضي كنند و ميرزا زكي به طهران احضار شد و چنانچه نوشتم خان خانان پسر والي به طهران آمد فايده نكرد.

ورود والي جديد

در شهر ذي قعده سنه ۱۲۸۴ حاجي فرهاد ميرزا معتمد الدّوله به دستور سلطنتي وارد كردستان شد. چون مردم عادت به ترتيبات واليهاي كردستان كرده بودند و اسم شاهزاده آن اوقات خيلي در نظرها اهميّت داشت، او را بر ضدّ ولات خوب پذيرفتند. الحق و الانصاف جوهر كفايت و اسباب نظم بود. مدت شش سال حاكم كردستان بود. چنان منظّم كرد كه عقل مات است و حسن سياست و تسلّط او در رياست معروف و مشهور و منحصر به خودش بود. شاهزاده با فضل و كمال و عالم دانا و مقتدر و با عزم و درست قول و داراي تمام محسّنات بود. خداوند عالم او را براي حكومت خلقت كرده بود. فقط عيبي كه داشت قبض يد بود.

فرهاد ميرزا و پدرم‌

شب اوّل ورود به موجب سفارش و توصيه مرحوم مستوفي الممالك، مرحوم ديوان بيگي را احضار كرد و از وضع ولايت استعلام نمود. او هم در كمال صداقت و راستي آنچه كه مقتضي بود عرض كرد. معتمد الدّوله برخلاف انتظار همه كه رياست ميرزا زكي را با فايده‌تر مي‌دانستند، به مرحوم ديوان بيگي فرموده بود از كارها و حكومتهاي آنجا هركدام را كه مي‌خواهي بگو به شما مي‌دهم. ايشان هم حكومت اغلب از ايلات و بلوكات را كه خود مرحوم ديوان بيگي معين كرده بود رقم صادر كرد و جبّه ترمه خلعت داد. اسامي ابو ابجمعيها از اين قرار است:

كوماسي، كلات ارزان، ژاوه رود، كمره، محل، حسن‌آباد، دولاب، تاي«۱»، آويهنگ، ايل بليلوند، ايل دراجّي، ايل كويك، غلامرضا، طايفه كويك محمّد صفر، طايفه لر، طايفه كلاه‌گر و غيره.

اورامان‌

و چون از هفده بلوك حاكم‌نشين كردستان دو بلوك آنجا اورامان است: يكي را اورامان تخت و ديگري اورامان لهون مي‌گويند، و به واسطه اينكه دهات اين بلوك در شعبات كوههاي صعب المسلك است و از حيث سختي و از جهت سه دربند كه راه عبور منحصر به آنجاها و گردنه و كتلهايي است كه ممكن نيست به سهولت اسب و سوار از آنجاها عبور كند. مردم آنجا شرور و خونريز و اغلب متعدّي به دهات حول و حوش‌اند و حاكم آنجا هميشه اطاعت درستي به حكمران كردستان نداشته است.

______________________________

(۱). در صفحه بعد «طاي».

حكومت اورامان لهون‌

معتمد الدّوله اورامان لهون را كه حاكم آنجا محمّد سعيد سلطان نام بود به عهده مرحوم ديوان بيگي واگذار كرد و خودش خير حكومت خود را به حسن سلطان حاكم اورامان تخت اطّلاع داد و او را به شهر سنندج احضار كرد. حسن سلطان به شهر نيامد. مرحوم ديوان بيگي آدم مخصوص نزد محمّد سعيد سلطان فرستاد و اطمينان داد او را به شهر خواست. بدون مضايقه به شهر آمد. به توسط مرحوم ديوان بيگي خدمت شاهزاده رسيد و اوّل غروب بود با جمعي تفنگچي منظّم و با شكوه كه يكصد نفر، بلكه متجاوز بودند به خانه ما وارد شد و در آنجا منزل كرد.

اين حسن طلب مرحوم ديوان بيگي و اطاعت فوري محمّد سعيد سلطان در نظر مرحوم معتمد الدّوله و اهل كردستان جلوه غريبي كرد و اسباب مزيد اعتبار مرحوم ديوان بيگي و اطاعت و اطمينان شاهزاده به او شد و اسباب مزيد ابهّت و اهميت ما شد.

قريب ده روز محمّد سعيد سلطان و پسر و جمعيّتي كه همراه داشت در خانه ما مهمان بودند و پيشكشيهاي شايان و سوغات فراوان براي شاهزاده و مرحوم ديوان بيگي آورده بود. خلعت و رقم حكومت به او و به پسرش دادند و اورامان لهون جزء ابو ابجمع مرحوم ديوان بيگي شد. تلافي صدمات گذشته و سفر طهران و عداوت والي مي‌شد.

پيشكار در خانه‌

آقا رحمن پيرمرد ريش بلند عامل عاقلي بود از نوكرهاي محترم مرحوم ديوان بيگي و خيلي نقل داشت، او را پيشكار در خانه و اداره ابو ابجمعي و جمع‌آوري ماليات و ديواني و املاك كرد. طآو دولاب را داد به فريدون بيگ و امين بيگ خالوهاي من، آويهنگ را داد به ميرزا محمود كه محمود سلطان مي‌گفتند و نسبتي هم با مرحوم ديوان بيگي داشت. ساير ايلات و طوايف را قسمت كرد ميان ساير نوكرها و بستگان. بليلوند به ميرزا عليمراد عمه‌زاده، درّاجي به ميرزا احمد برادر محمود سلطان كه از نوكرهاي مجلس‌نشين مرحوم ديوان بيگي بود. ساير نوكرها هريك به فراخور حال صاحب كار و شغلي شدند، به فراغت بال مشغول جبران صدمات گذشته شدند.

روزگار غافلي سلامانه‌

من و آن دو همشيره و ساير اخوان و بچه نوكرها مشغول بازي و مقتضيات زمان طفوليت بوديم. بيشتر از مرتبه عاقلي، غافلي بود، خود آن غافلي. يكي ازين روزها را به خواب هم نمي‌ديدم. صبحها كه از خواب بيدار مي‌شديم چه از املاك خودمان و چه از محلهاي حكومتي و ايلات هر روز قريب پنجاه شصت نفر رعيّت به تظلّم يا به قول خودشان به سلام آمده و «سلامانه» مي‌آوردند. اينقدر برّه و گوسفند تغلي«۱» و در فصل بهار بارهاي ماست و قارچهاي يكي به قدر يك چارك و بارهاي ريواس و بارهاي علفهاي خوردني كه يكي از اينها در اينجاها ديده نمي‌شود مي‌آوردند كه حساب نداشت. روزي يكي دو گوسفند مي‌كشند. باز آخر ماه سي و چهل رأس ديگر زياد مي‌آمد و به صحرا مي‌بردند بچرد. فصل تابستان صبحها بيدار مي‌شديم، بارهاي توت و گيلاس و آلوبالو خربوزه و هندوانه انگور و زردآلو و گلابي، در فصل زمستان بارهاي انار و انجير و كوزه‌هاي عسل و جميع نعمتهاي الهي كه قدر نمي‌دانستيم، حتّي كبك كشته را بار الاغ كرده مي‌آوردند.

عمو نامدار

پيرمردي بود عمو نامدار، اين قبيل چيزها و نان يوميه تحويل او مي‌شد. انباري داشت اينها [را] مي‌ريخت آنجا و در را قفل مي‌زد. ما بچّه‌ها مواظب بوديم هر وقت در را باز مي‌كرد به هيأت اجتماع مي‌ريختيم آنجا هريك چيزي مي‌خواستيم و او با حال تغيّر و اوقات تلخي با مزه‌اي، به همه از آن خوراكيها مي‌داد مي‌آورديم. روزي چند دفعه بخصوص صبح و عصر كه حق ما بود و در مكتبخانه خودمان يا جاي ديگر با كمال ميل مي‌خورديم.

______________________________

(۱). گوسفندي كه وزن آن به اندازه تغل، يعني ۳۰ من كردستاني باشد.

تحصيل مكتب‌

مرحوم ديوان بيگي ميلش اين بود كه ما درست تحصيل كمال و خطّ و ادبيات كرده باشيم. چون شيخ حسن مرحوم معلّم ما پير شده بود و شيخ عبد الرّحمن پسرش به حدّ رشد رسيده و تحصيل خوب كرده و عالم فاضلي بود، مرحوم ديوان بيگي مرحومين ميرزا محمّد شريف اخوي را روزها مي‌فرستاد نزد او در مسجد دار الاحسان در آنجا تحصيل مي‌كردند. پسرهاي شرف الملك هم به آنجا مي‌رفتند.

مرحوم ميرزا محمّد شريف خط و سواد خوبي تحصيل كرد. مكتبخانه منحصر [بود] به ما بچّه‌ها كه من و همشيره بزرگتر و اخوي كوچكتر از من و دو نفر دائيها و دو سه نفر ديگر از اولاد نوكرها و غيره و يكي دو سه نفر از برادر و برادرزاده‌هاي معلّم كه همه همسن بوديم.

فلكه معلم چوب پدر

مرحوم شيخ حسن فلكه‌اي درست كرده بود هر روز يكي دو نفر از ما را در نهايت بيرحمي به چوب مي‌بست، بخصوص من كه يوميّه بايستي چوب بخورم زيرا اعتنائي به درس و مشق نداشتم. صبح لله من به زور مرا مي‌برد به مكتب، مدتي گريه مي‌كردم. بعد اگر دو سه سطر درس مي‌دادند حواسم صرف ضبط آن نبود و به هر وسيله‌اي كه مي‌توانستم مي‌رفتم از بالاخانه مكتب پايين و ديگر تا فردا صبح نمي‌آمدم. اگر به زور مرا مي‌بردند چوب مي‌خوردم و تا غروب گريه مي‌كردم. در طويله ما هميشه از سي الي چهل و پنجاه اسب و قاطر بود. علي الرّسم اغلب اوقاتم صرف رفتن طويله و سوار شدن اسبها يا پشت بام طويله بازي كردن بود. به اين ترتيب در مدّت چهار سال قرآن را تمام كردم و همه از من مأيوس بودند كه تحصيلي بنمايم. برخلاف گذشته كه محبوب مرحوم ديوان بيگي بودم، مغضوب شدم و انس غريبي به مرحومه والده داشتم. او هم محبّت فوق العاده با من داشت. علاوه [بر] چوب استاد اغلب از مرحوم پدرم هم چوب مي‌خوردم، لكن اين چوبها مانع بازي كردن و مقتضيات طفوليّت من نمي‌شد. به ناز و نعمت از حيث لوازم زندگاني و مشروب و مأكول و مسكون كه خانه ما از جاهاي بسيار با صفاي آن شهر بود زندگاني مي‌كرديم.

ترقي ديوان بيگي‌

شهرت خدمات مرحوم ديوان بيگي به طهران رسيد. مرحوم مستوفي الممالك هم از آنجا متصل به همه نوع اظهار مرحمت مبذول مي‌داشت. اعتبارات دولتي اسباب آرايش اعتبار ملكي و اولاد و جمعيّت شد. مرحوم ديوان بيگي محسود اقران شد، بخصوص يك صفت بخشش وجود و سخائي هم داشت كه كمتر ديده و شنيده شده بود. به‌اين جهت بيشتر اسباب توجّه عامّه شد و ترقّي كامل كرد.

غلام گردشي معتمد الدوله شاه‌آباد

در ذيحجه ۱۲۸۴ معتمد الدوله مرحوم به سركشي و بلوك گردشي رفت به مريوان كه يكي از بلوكات هفده‌گانه كردستان و سرحدّ عثماني و هم خاك است با اورامان، يعني در طرف مغرب. در آنجا قرار بناي قلعه‌اي به اسم شاه‌آباد گذاشت.

حسن سلطان اوراماني سابق الذّكر حاكم اورامان را به مريوان احضار كرد. حسن سلطان با هزار تفنگچي نخبه و دو برادرش كه بهرام بيگ و مصطفي بيگ باشند به خدمت شاهزاده آمدند، در صورتي كه جمعيّت شاهزاده تقريبا بالغ به يكصد و پنجاه الي دويست نفر مي‌شد. حسن سلطان در كمال بي‌اعتدالي و بي‌اعتنائي با حضور شاهزاده بعضي حركات خلاف ادب و اطاعت مي‌كرد.

كشتن حسن سلطان‌

درين موقع يك روزي كه شاهزاده سوار شده و حسن سلطان هم محض خودنمائي با همراهي با او سوار شده بود، يك نفر فرهاد نام قاطرچي را با خنجر مجروح كرده بودند. فرهاد به شاهزاده عارض شده گفته بود تو فرهادي من هم فرهادم. همين‌طور كه من تحمل مي‌كنم تو هم صبر كن. در يكي از دهات مريوان كه اسم آنجا «بيلگ» است شاهزاده منزل كرده، آنجا ده محقري است. شاهزاده در مسجد آنجا و همراهان در خانه‌هاي رعيتي منزل كرده، مراجعت از سواري سلطان را احضار مي‌كنند با دو برادرش به ميان مسجد كه منزل شاهزاده است به عنوان اينكه خلعت به آنها مي‌دهند. چون قريه بيلگ محقّر است و گنجايش ندارد مرخّص شدند به اورامان مراجعت كنند. هر سه برادر كه حسن سلطان و مصطفي بيگ و بهرام بيگ باشند مي‌روند خدمت شاهزاده و در را مي‌بندند. تمام تفنگچيهاي اورامان دور مسجد را احاطه مي‌كنند. شاهزاده به حسن سلطان مي‌گويد مرخصيد برويد و خلعت خود را بگيريد و همين حالا حركت كنيد. فراشباشي آنها را به منزل خودش دعوت مي‌كند كه تا خلعتها را مي‌آورند قهوه‌اي بخوريد. آنها در كمال غرور با اطمينان به منزل باشي مي‌روند. درين بين معتمد الدوله مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و ميرزا يوسف [را] كه فعلا زنده و مدتي است به مشير ديوان ملقب است و اين سه نفر همراه شاهزاده مي‌روند. مي‌فرمايد به واسطه شرارت و هرزگي، حسن سلطان و برادرانش را گفتم حبس كنند. اينها متفقا مي‌گويند يك نفر از ماها و اهل اردو جان به‌در نمي‌بريم از دست اين تفنگچيها كه الآن دور اين مكان را احاطه كرده‌اند.

شاهزاده سفّاك بي‌باك از اين اظهار حضرات متغيّر مي‌شود و صدا مي‌زند باشي اين نعش را بكش بيرون جلو سگها بينداز. بدون درنگ نعش حسن سلطان را كه مي‌گويند خيلي سفيد و فربه بوده مي‌كشند بيرون. تفنگچيها كه در دامنه كوهي مشرف به آن مسجد و ده به انتظار نشسته بودند تصوّر مي‌كنند الاغ سفيد مرده و اين نعش الاغ است. بعد يك نفر مي‌آيد مي‌بيند نعش حسن سلطان است. تمام آنها فرار مي‌كنند. معلوم مي‌شود شاهزاده استخاره به قرآن كرده آيه( فَخُذْها بِقُوَّةٍ ) آمده. او را خفه كرده‌اند و دو برادرش حبس‌اند. در ماده تاريخ خود شاهزاده قطعه‌اي گفته كه مطلع آن اين است:

به سال فرد پس از الف در مه قربان

‌به بيلگ اندر مقتول شد حسن سلطان(۱۲۸۴)

سال ۱۲۸۵ خفه كردن بهرام بيگ‌

در آن صفحات كاري بزرگتر و مشكلتر ازين به مخيّله كسي نمي‌گذاشت كه معتمد الدوله به اين سهولت انجام داد. مصطفي بيگ و بهرام بيگ برادران حسن سلطان را زنجير به گردن سوار قاطر با موكب شاهزاده وارد شهر سنندج كردند. مردم به تماشا اجتماع كرده، عقل كردستاني باور نمي‌كرد كه چنين قضيه‌اي براي آن حضرات رخ بدهد. آنها را به محبس حكومت برده، بعد از مدتي بهرام بيگ را كه حرفهاي خلاف مقتضي از دهنش شنيده مي‌شد و كسان خود را به مخالفت شاهزاده و خونخواهي برادر تهييج و تحريض مي‌كرد، در همان محبس مسموم كرده از خيال او هم آسوده شدند.

شاهزاده به واسطه اين عزم راسخ ابهّت و رعب غريبي در نظر شهري و سرحدّات حاصل كرد. بالطبيعه باقي اطراف و بلوكات و ايالات منظّم و آرام شد.

ديوان بيگي حاكم اورامان‌

درين تاريخ حكومت اورامان با مرحوم ديوان بيگي شد. بعد از چندي شاهزاده او را به تسليه ذريه حسن سلطان و تأمين اورامان و استمالت رعاياي آنجا فرستاد. به صورت ظاهر خيلي اظهار اطاعت كرده، مرحوم ديوان بيگي را خوب پذيرفته و تعارف و پيشكش داده مهمانداري كرده بودند، لكن در باطن هم قسم شده و متّفقا كمر به خونخواهي حسن سلطان بسته بودند. اطميناني كه بود محمّد سعيد سلطان در مقابل اظهار اطاعت مي‌كرد و شاهزاده مي‌خواست اورامان تخت را هم به او بسپارد در تحت رياست مرحوم ديوان بيگي. ولي ممكن نبود كه اورامان تخت زير بار تمكين او بروند، بخصوص از حسن سلطان و برادرهايش تقريبا سي نفر پسران دلير باقي بود.

اهميت ديوان بيگي‌

بالأخره مرحوم ديوان بيگي به شهر مراجعت كرد و تجديد سال شد، و درين سنه ۱۲۸۵ چه از جهت التفات اولياي دولت و اطمينان معتمد الدوله كه ساعت به ساعت به مرحوم ديوان بيگي زيادتر مي‌شد، و چه از حيث مواجب كه آن اوقات خيلي اهميت داشت و به همه‌كس نمي‌دادند، مرحوم ديوان بيگي پانصد تومان مواجب ديواني، ششصد تومان خرج سفره حكومت داشت و چه از بابت املاك و چه از حيث اداره و حكومت و جمعيّت و نوكر و اسباب بزرگي و اسب و قاطر و غيره و غيره، مرحوم ديوان بيگي اسباب حسد تمام بزرگان كردستان شده بود و مرجعيّت تامّه داشت و از هرجهت خانواده ما بر اغلب تفوّق داشت.

و من به مقتضاي سن مشغول لهويّات و بازي و گردش بودم. به واسطه انسي كه من به مرحومه والده داشتم و عشقي كه او با من داشت، مزيد بر علّت تنبلي خودم در درس و مشق شده بود. هرجا به خانه قوم و خويشها مي‌رفت من هم مي‌رفتم و با بچّه‌هاي آنها مشغول بازي بودم و همچنين آنها كه به خانه ما مي‌آمدند. شهرت نظم و سياست معتمد الدوله به همه‌جا منتشر شد. كم‌كم به شياع رسيد كه پسران حسن سلطان در صدد تلافي‌اند و محمّد سعيد سلطان توسط مرحوم ديوان بيگي متّصل راپورت مي‌داد، در ذي‌قعده اين سال شاهزاده معتمد الدوله هم از حركت پارسال جري شده و هم شاهزاده غيور با عزمي بود آن صحبتها را مي‌شنيد به رگ غيرتش خورده عازم شد كه به مريوان سفري بكند.

اردويي هم مركّب از پانصد الي هزار سوار و پياده و سرباز كمتر تهيّه ديد و حركت كرد تا رسيدند به قريه انجمنه كه در بين مريوان و اورامان واقع است و كوههاي اورامان مشرف به آنجاست.

شرارت فرزندان حسن سلطان‌

محمّد سعيد سلطان متّصل آدم فرستاد و پيغام داد كه حضرات اوراماني و پسران حسن سلطان به خيال شرارت و تلافي‌اند. شاهزاده اعتنا نداشت. تا آخرين قاصد محمّد سعيد سلطان شب رسيد كه حضرات آمده‌اند در كمركوهي كه به اردو مشرف است نشسته و منتظر فرصت‌اند. مرحوم ديوان بيگي رفت و به شاهزاده عرض كرد. شاهزاده متغيّر شده بود كه سگ كي‌اند جرأت به جسارت نمايند.

مرحوم ديوان بيگي گفته بود فرض كنيد شما ناصر الدين شاه، آنها هم بابيها، بهتر اين است از اين منزل حركت كنيم. باز به خرج شاهزاده نرفت به اطمينان اينكه محمّد باقر خان اصفهاني نوكر شخصي خودش حاكم مريوان بود و با جمعيّت مريواني به استقبال آمده، راضي نشد به حركت آن شب و ترديد داشت در صدق و كذب قول محمّد سعيد سلطان و مرحوم ديوان بيگي.

تا پاسي از شب رفت حضرات اوراماني در كوه نزديك اردو كه به انتظار صبح نشسته بودند آتشها در چند نقطه افروختند. ناچار شاهزاده چكمه و لباس سواري پوشيده و يقين كرد ديگر كار گذشته. وسط چادرها آمد روي صندلي نشست و مرحومين شرف الملك و ديوان بيگي و محمّد علي خان سرتيپ فوج ظفر كه ظفر الملك و بعد سالار مكرّم لقب گرفت با ميرزا يوسف كه بعد وزير شد و الآن مشهور و ملقب به مشير ديوان است تبعيّت شاهزاده را كرده، با چكمه و لباس سواري نزد شاهزاده ايستاده، جلو صندلي آتش افروخته بودند و با كمال وحشت بر خلاف اوّل شب منتظر قتال بودند. ساير اهل اردو و دويست نفر سرباز كه با شاهزاده بودند سنگر بسته و به انتظار پشت سنگرها نشسته بودند. حوالي صبح كه يك ساعت بيشتر به طلوع فجر مانده شاهزاده به حاضرين گفته بود: مرحوم نايب السلطنه عبّاس ميرزا درين شبها كه احتمال شبيخون مي‌رفت هنوز صبح نشده مي‌فرمود اذان مي‌گفتند كه دشمن تصوّر كند روز شده و از خيال خود بگذرد، بهتر اين است اذان صبح را بگويند. به سيّد عبد الغفور مرحوم كه سيّد جليل القدر بامزه و باكله‌اي بود و سمت نديمي مرحوم ديوان بيگي را داشت، شب‌وروز در سفر و حضر حتّي سفر تهران همراهش بود، گفتند اذان بگويد.

فرار معتمد الدوله‌

به محض گفتن اللّه اكبر بدون فاصله حضرات اوراماني شليك كردند و از شليك اوّل بيست و دو نفر كشته شد. سربازها قدري مقاومت كردند، لكن سلطان آنها كشته شد. آنها هم رو به فرار نهادند. حبيب نام جلودار شاهزاده كه تهيّه فرار را ديده و يراق تيپ طلاي شاهزاده را به گردنش حمايل كرده بود كه از ميدان در ببرد، تا صداي تفنگ بلند شد اسب سواري شاهزاده را حاضر كرده، شاهزاده خواسته بود پا به ركاب بگذارد تفنگي به سينه حبيب خورده همانجا افتاد. شاهزاده و تمام اهل اردو چه سواره و چه پياده فرار كردند.

وضع ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي كه سه اسب خاصّه و هفتاد سوار همراه داشت با آن تنه سنگين پياده مانده بود. پاي پياده ناچار به كوه زده و اهل اردو هم البته درين موقع كسي اسبش را به پسر و برادر خود نمي‌دهد، گلوله هم مثل تگرگ روي اينها مي‌بارد. درين گيرودار خاصّه تراش شاهزاده كه سوار كره اسبي بوده، مرحوم ديوان بيگي را به ترك خود سوار مي‌كند و نهايت مردانگي را كرده كه در قوّه كسي نبوده، با اينكه كره لگدهاي مكرّر مي‌اندازد تا مسافتي كه ديگر گلوله نمي‌رسد مرحوم ديوان بيگي را مي‌رساند. درين بين پاشا نام جلودار خودش مي‌رسد و اسب سواري خودش را مي‌رساند. در صورتي كه از پشت سر گلوله به كتف پاشا خورده و از جلو در رفته و زير زنخش خورده و در بين پوست و گوشت گردنش مانده بود.

مرحوم ديوان بيگي به آن خاصّه تراش اسب و پول و خلعت داد و تا در كردستان بودند هميشه او را مراعات مي‌فرمودند. شاهزاده و همراهان به مأمن مي‌رسند و در همانجا عريضه مفصّلي به ناصر الدين شاه مي‌نويسد و اين شعر عربي را هم در عريضه درج مي‌كند:

و ليس الفرار اليوم عارا علي الفتي

‌اذا عرفت منه الشّجاعة بالامس

قتل و غارت‌

همراهان هركس جاني به در برده به آنجا رسيده، سايرين يا مقتول يا مجروح و زير سنگها و شعب كوهها پنهان شده بودند. حضرات اوراماني كه به قيد قسم مصمّم كشتن شاهزاده شده بودند داخل اردو مي‌شوند. هوا روشن شده بود رو به چادرپوش شاهزاده مي‌روند. دو نفر قاپچي از ترس جان يكيشان خرقه خز شاهزاده را مي‌پوشد و ديگري با چماق نقره بالاي سر او ايستاده حضرات داخل چادر مي‌شوند. قاپچي چماق به دست مي‌گويد جسارت نكنيد خود حضرت والاست روي صندلي نشسته. آنها هم در نهايت اشتياق هر دو را سر مي‌برند و به عقيده اينكه معتمد الدوله را كشتند، ديگر تعاقب از فراريها نمي‌كنند و مشغول غارت مي‌شوند.

آنچه نقدينه و محمول و ملبوس بوده مي‌برند، آنچه شربت‌آلات بوده مي‌ريزند و مي‌شكنند. متكّاها را پاره كرده پرهاي آن را به باد مي‌دادند، چيت دوره و لفاف آن را مي‌بردند. تمام چادرها را همين‌طور پاره كرده «روه»«۱» و آستر آن را مي‌برند.

مهترخانه‌

سهراب كچل«۲» كه عاقله پسران حسن سلطان بوده و اين كارها به دستور العمل او شده سوار اسب مشهور «قلمكار» شاهزاده مي‌شود و مي‌خواند «سكّه بر زر مي‌زنم تا صاحبش پيدا شود». سرنا و دهل كه معمول آن صفحات است در مواقع بزم و رزم مي‌زنند و چوپي مي‌كشند به صدا درآورده و اين صدا و زدن سرنا و دهل را «مهترخانه» مي‌گويند. مختصر اين است خونخواهي كامل حسن سلطان شد و دو برادر مصطفي بيگ و بهرام بيگ باز در حبس فرهاد ميرزا بودند. پسران آنها رعايت حال پدر نكرده و اقدام به چنين امر خطيري نمودند و شادي‌كنان و دهل‌زنان، سالم و غانم، مسرور و منصور به مكان خود كه قريه دزلي حاكم‌نشين اورامان تخت [بود] مراجعت كردند.

محمد باقر خان در چادر و چاقچور

و امّا اردوي شاهزاده و فراريها، اوّل كسي كه با چادر و چاقچور زنانه در شب وارد سنندج شد محمّد باقر خان اصفهاني حاكم مريوان بود كه با آن لباس به خانه مرحوم شيخ محمّد فخر العلما اعلي اللّه مقامه پناهنده شد و مردم ملتفت قضيه شده، مشهور شد در آن شب كه مرحومين معتمد الدّوله و ديوان بيگي را هردو كشته‌اند، زيرا دو نفر قاپچي مقتول سابق الذكر را يكي معتمد الدوله و ديگري مرحوم ديوان بيگي فرض كرده بودند، يعني يقين اوراميها اين بوده و شايد از آنها به دهات منتشر شده، يا مردم حدس زده بودند چون مرحوم فرهاد ميرزا آمر قتل حسن سلطان و مرحوم ديوان بيگي مأمور حكومت آنجا بوده چنين حدس زده‌اند.

______________________________

(۱). (- رويه)

(۲). كپل هم مي‌تواند خواند.