خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41773
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41773 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

سال ۱۲۸۸ ملك نسا و راه مداخل‌

چنانچه نوشتم ملك نساي دايه [كه] تصرّف و تسلّط تمام در خانه ما پيدا كرده بود سه پسر داشت، يكي ابو المحمّد و ديگري ملك محمّد آبدار مرحوم ديوان بيگي و ديگري محمّد رضا نوكر و هم‌مكتب من بود. اين دايه به خط مداخل افتاده مانعي هم براي پيشرفت مقصود او نبود. هرچه مي‌خواست مي‌گفت و مي‌كرد. ميرزا معروف كه از نوكرهاي خوب مرحوم پدرم بود خط و سوادي داشت، هرچه لوازم خانه بود به تصويب ملك نسا مي‌نوشت و مهر مرا به آن نوشته و قبض مي‌زدند و به مهر من تقريبا روزي ده دوازده تومان دادوستد مي‌كردند. مثلا درين سال قحطي كه نان يك من چهار قران بود و گير كسي نمي‌آمد، به مهر من روزي بيست و دو من نان به خبّاز خودمان حواله مي‌دادند. اين خباز گندمي [را] كه از املاك ما مي‌آوردند تحويل مي‌گرفت و روزي بيست الي سي من نان مي‌داد و چندين نفر طلبه علاوه بر نوكرها و دايه‌ها و مستخدمين خانه ازين نان هرروز جيره مي‌گرفتند، و لوازم بزازي و بقّالي و غيره همه را دايه به ميل خود مي‌داد ميرزا معروف قبض مي‌نوشت و مهر را مي‌زد، و روزي دو سه شاهي اگر به من مي‌داد خيلي منّت مي‌گذاشت. چند سال به‌اين ترتيب بود. شنيدم ابو المحمّد پسرش از اين مايه چهل هزار تومان مكنت به‌هم بست.

عروسي تازه‌

باري چند ماه در غياب مرحوم ديوان بيگي به‌اين ترتيب كه نوشتم به من گذشت. تا شبي بي‌خبر مرحوم ميرزا محمد شريف اخويرحمه‌الله از سفر وارد شد و به من فرمود سفري هستي، بايد فردا شب برويم. معلوم شد مرحوم ديوان بيگي در مراجعت اورامان در قريه سروآباد مهمان بوده در خانه مرحوم شيخ محمّد صادق صاحب آن ده و معزّي اليه پسر ميرزا هدايت وزير كردستان است [كه] درين ملك موروثي منزوي شده و عمّامه به سر گذاشته، طريقه نقشبنديه را اختيار كرده است و شخصي نجيب و با همّت بود. آسيه خانم دختر او را به مرحوم ديوان بيگي معرفي كرده بودند و آن مرحوم خواهان شده و عمل گذشته و براي مرحوم ميرزا محمد شريف هم مرحومه فاطمه خانم دختر شيخ عبد الباقي برادرزاده مرحوم مغفور شيخ محمّد فخر العلما را نامزد كرده [بودند.] اين فخر العلما اعلي اللّه مقامه از اجلّاي علماي عصر خود و نافذ الحكم و باذوق، مجتهد مسلّم و داراي ثروت شايان و طرف ارادت رجال دولت و شاهزاده بخصوص سلطان مراد ميرزا حسام السلطنه و فرهاد ميرزاي معتمد الدوله بود، نسبتي هم با مرحوم ديوان بيگي داشت. مرحوم ميرزا محمد شريف براي لوازم عروسي خودش و مرحوم ديوان بيگي به شهر آمده بود. عريضه اجازه عروسي براي شاهزاده معتمد الدوله نوشته، او هم تخت روان خود را با چند نفر قاطرچي و تخت‌چي و قاطر فرستاده با روپوش ترمه و قبّه‌هاي طلا، تخت را براي حمل و نشيمن عروسها فرستاده بود.

ابواب جمع ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي به قريه پايكلان سابق الذّكر آمده اقامت كرده بود. قراي ژنين و آريان و ده كانان ملكي خودش متّصل بودند به اين قريه و محلّ ژاوه‌رود كه اين دهات جز آنجاست، در تحت حكومت مرحوم ديوان بيگي بود، و همچنين محل، كمره كه سروآباد جزء آنجاست و اورامان و كرماسي و غيره كه ابو ابجمع مرحوم ديوان بيگي بودند تمام به هم اتّصال داشتند.

بعد از دو روز مرحوم ميرزا محمّد شريف از شهر با لوازم عروسي حركت كرد و مرا نيز همراه برد. چند سوار از نوكرهاي خودمان همراه داشتيم. منزل اوّل شب در قريه كرجو مانديم و فردا صبح حركت كرده، آن‌روز را تمام در حركت بوديم. شب هم راه رفتيم در راههاي صعب المسلك و پرتگاههاي خطرناك. هواي فصل پائيز هم سرد بود، معهذا به من خوش مي‌گذشت، بخصوص سفر اوّل و تابه‌حال سواري و سفر شب نديده بودم. به قريه پايكلان رسيديم. جماعتي از علما را مرحوم ديوان بيگي وعده گرفته بود از قبيل مرحوم فخر العلما و ملّا محمّد امين امين الاسلام و غيره. بيگ زادگان اورامان و پسران مصطفي سلطان و غيره و غيره تمام بودند.

گوسفند كشان‌

فرداي آن‌روز با اين جمعيّت دور تخت را گرفته [بودند] عازم قريه سروآباد و خانه شيخ محمّد صادق شديم. دم راه به هر دهي كه مي‌رسيديم گوسفندي مي‌كشتند. جمعيّت قريه دم راه مي‌آمدند تبريك مي‌گفتند. تفنگچيهاي اورامان متّصل شليك مي‌كردند. هوا و صفاي آن كوهها يك لذّت طبيعي داشت كه كمتر ديده شده است. آقا رحمن پيشكار مرحوم پدرم و جمعي از مشايخ آن حدود در معيّت ما براي عروس آمدند. من‌جمله مرحوم ملّا محمّد رحيم معين الشّريعه و غيره. به دهي موسوم به مازي‌بن رسيديم. اهل ده بيرون نيامده بودند. آقا رحمن به آنها تغيّر و تشدّدي كرد. صاحب ده به معذرت آمد و همه مجلّل مي‌رفتيم تا رسيديم به سروآباد.

مهريه عروس‌

غنچه خانم عيال مرحوم فخر العلما و عيال آقا رحمن و چند نفر ديگر زن براي عروس همراه ما آمده بودند. اندرون فخر العلما در ذهاب و اياب در ميان تخت روان بود و من سوار اسب بودم. متصل به تخت راه مي‌رفتم. وارد سروآباد شديم.

پذيرائي كامل ازين جمعيت كه اقّلا هزار نفر بودند شد. عصر ملّا محمّد رحيم صيغه عقد جاري كرد. مهريّه را در مقداري طلا و دو هزار من مس قرار دادند. فردا صبح عروس را به تخت نشانده با عيال مرحوم فخر العلما عصر به قريه پايكلان رسيديم.

از جمعيّت، فضاي آن قريه تنگي مي‌كرد. خود مرحوم ديوان بيگي در خارج قريه ايستاده بود. از چندجا پول نثار عروس كردند. به اين جهت جمعيّت زور و فشار آوردند، من با چوب مردم را مي‌زدم كه فشار نياورند. مرحوم ديوان بيگي سيلي به من زد كه چرا به مردم اذيّت مي‌كني. بعد وارد منزل شده علما و مدعوّين فرداي آن روز رفتند.

عروسي دوم‌

بعد از چند روز ديگر مرحوم ديوان بيگي با جمعيّتي كه در عروسي سابق حضور داشتند همان تخت روان را برده رفتيم به قريه تنگي‌بر ملكي مرحوم فخر العلما.

همان جمعيّت و علما و محترمين كه در پايكلان بودند در اينجا هم بودند. اين قريه در تنگه و ميان دو كوه واقع شده. خانه‌هاي رعيّت روي هم ساخته شده جاي با صفائي است. آن‌شب در آنجا مانده فردا صبح فاطمه خانم برادرزاده مرحوم مبرور فخر العلما، والده عطاء اللّه را به همان تخت روان نشانده براي مرحوم ميرزا محمّد شريف به قريه پايكلان آورديم.

اين دو عروسي هر دو در ماه شعبان ۱۲۸۸ انجام يافت. از تنگي‌بر به پايكلان به همان جلال و جمعيّت عروس را وارد كرديم. بيگ زادگان اورامان و تفنگچيهاي آنها و عبّاسقلي سلطان كه الآن در كمال قدرت و حاكم اورامان است و آن سمت نوكري به مرحوم ديوان بيگي داشت دم راه تفنگ‌بازي و اسب‌تازي مي‌كرد. من هم [كه] تازه خود را روي اسب مي‌توانستم نگهدارم اسب‌تازي و تيراندازي مي‌كردم. بعد از مدّتي جمعيّت متفرق شدند و معلوم است مخارج چنين تهيّه چه مي‌شود، خاصه تخت روان حضرت‌والا هم تقريبا دو ماه همراه باشد. شب و روزي ناخوش به من مي‌گذشت

آبگرم شادي‌بر

در روز سيم رمضان با مرحوم اخوي ميرزا محمد شريف طاب ثراه رفتيم به آب گرم معدني قريه شادي‌بر كه قريه‌اي است در آن حوالي غرب، جاي سخت و سنگلاخي است و پنجه قدرت از شكاف كوهي كه تمام سنگ و جنگل است سوراخي باز كرده. آب نيم‌گرمي كه بوي گوگرد مي‌دهد از آن سوراخ جاري است و در اغلب امراض استحمام آن به تجربه رسيده كه فايده دارد. غروب برگشتيم. شبها با اينكه آقا رحمن و اخوان مي‌نشينند به شب‌نشيني و نوكرها جمعيت و حوزه‌اي داشتند، معهذا به من خوش نمي‌گذشت و از اينكه نازپرورد تنعم بودم حالا طرف اعتنا نيستم خيلي سخت مي‌گذشت.

عروسها

در عشر وسط رمضان به شهر برگشتيم، به شهر سنندج. هر دو عروس را در ميان تخت روان گذاشته در نهايت ابهت وارد شديم. همشيره‌ها و زن و مرد شهر دسته دسته مي‌آمدند تبريك مي‌گفتند. به واسطه اينكه عروسهاي جديد هر دو سنّي نداشتند، تقريبا هريك سيزده الي چهارده سال داشتند و خانواده به اين پرجمعيّتي را نمي‌توانستند اداره كنند، ملك نساي دايه از قدرت و مداخلش كاسته شد.

پنج عروسي‌

در شهر ذي‌قعده اين سال مرحوم ديوان بيگي ناچار بود براي مرحوم ميرزا شفيع اخوي بزرگتر از همه كه عيالش مرحومه شده بود عيال بگيرد. همشيره آقا رشيد داروغه را كه دختر عموي اعياني مرحوم مادرم بود و برادرزاده مرحوم اسمعيل بيگ داروغه شهر كه آن اوقات اهميتي داشت براي مرحوم اخوي عروسي كردند، عروسي باشكوه ساده‌اي شد. معلوم است در يك سال پنج عروسي در خانواده بشود با شرايط و رعايت حفظ مراتب نتيجه آن منجر مي‌شود به قرض، لكن اين مخارج در مقابل همت عالي مرحوم ديوان بيگي وقعي نداشت. مخصوصا بناي بخشش و سخا را گذاشت. شب و روزي نبود مبالغي نقد و جنس و گندم و جو، اسب و قاطر، ماهوت و غيره به مردم ندهد. بخصوص اجزاي معتمد الدوله از فراش گرفته تا به خودش و زنها و كلفتهاي اندرونش كه عاقبت آن بخشش اين دربه‌دري من شد. من هم دلخوش بودم به اينكه حواله‌اي بگيرم و لباس قشنگي بپوشم و گاهي سوار شوم يا به خانه همشيره‌ها بروم.

درس خواندن‌

اصراري داشتم و آرزو مي‌بردم مرا روزها به در خانه نزد معتمد الدوله ببرند، كه رسوم و آداب بزرگان را بياموزم و در عداد محترمين باشم. اين آرزو صورت نمي‌گرفت مگر در محرمها كه شاهزاده تعزيه مي‌خواند مرا مي‌بردند، يا روضه‌خوانيهائي كه در كردستان مي‌شد. بعد از مراجعت از پايكلان به واسطه اينكه مرحوم شيخ حسن معلم ما پير شده بود، هفتاد سال داشت، از عهده معلمي نمي‌آمد و اخوان هم صاحب عيال [بودند] و به معمول آن‌وقت خط و سوادي پيدا كردند و فارغ التحصيل شدند، نوبت تحصيل من رسيد، و تا آن‌وقت هرچه خوانده بودم بي‌فايده بود. گلستان و نصابي كه در نهايت شكستگي خوانده بودم كه هيچ از عبارات و لغات آن چيزي نمي‌فهميدم.

شيخ عبد الرحمن ‌

شيخ عبد الرحمن پسر شيخ حسن معلم را كه در تحصيل عربيات و ادبياتش كامل شده بود قرار دادند روزها به خانه بيايد مرا درس بدهد، و برخلاف سابق كه مكتبخانه ما خيلي جنجال بود اين مكتب جديد منحصر بود به من. الحق و الانصاف جناب شيخ عبد الرحمن ترتيب درس بسيار منظمي براي من داد و تا قيامت بايد ممنون و متشكرش باشم. در فارسي، تاريخ معجم و درس مقامات حميدي در عربي شرح تصريف را به من درس مي‌داد. روزها از صبح تا عصر مشغول تحصيل بودم. روزي يك مجمعه ناهار هم مي‌آوردند در مكتب. من و استاد و لله من كه درين تاريخ لله مصطفي بود باهم مي‌خورديم، و بعد هم روزها عصر و صبح اغلب ميل مي‌كردم به مجلس مرحوم ديوان بيگي مي‌رفتم. بخصوص اگر مهمان هم مي‌آمد اصراري داشتم به حضور آن مجلس.

مجلس ديوان بيگي‌

و مجلس مرحوم ديوان بيگي به واسطه داشتن كار اغلب جمعيت مي‌شد. از قبيل مالك و مباشر و ارباب كار و ارباب توقع هميشه بودند. صبح تا مدتي در اطاق مخصوص مهمانخانه مي‌نشست و بعد تشريف مي‌برد در خانه. حوالي ظهر براي ناهار برمي‌گشت. هيچوقت در اندرون ناهار نخورد و هميشه سر سفره‌اش جمعيت و مهمان بود. هروقت مهماني اگر به ‌ندرت نبود، نوكرهاي مجلس‌نشين خودش معدودي بودند كه در سر سفره خودش ناهار مي‌خوردند. عصرها نيز مي‌نشست تا دو از شب گذشته، بعد مجلس خصوصي مي‌شد. جز مرحوم سيد عبد الغفور نديم و دائيها و آقا رحمن كه پيشكارش بود، متفرقه نبودند.

اقوام‌

دو سه شب يك بار دامادها و برادرانشان مي‌آمدند شام مي‌خوردند و مي‌رفتند.

جمعيت زنانه هم بود به‌همين ترتيب از خانمهاي نجيب خانواده كه پريشان بودند اغلب مي‌آمدند روزها و شبها مي‌ماندند، و از زنهاي محترمه هم به رسم ديدن مي‌آمدند و مي‌رفتند. شبها عروسها هر سه در يك اطاق جنب اطاق بزرگ نشيمن مرحوم ديوان بيگي دور هم جمع مي‌شدند. زنهاي اورامانيها خاصه خاتون فرخي كه همشيره حسن سلطان و محترمه بود با زنهاي ديگرشان مي‌آمدند.

من هم در آن اطاق در مجلس زنها به سر مي‌بردم. همه آنجا شام مي‌خوردند. ماها هم در خدمت مرحوم ديوان بيگي شام مي‌خورديم. من شبها در همين اطاق كوچك مي‌خوابيدم. عبد الوهاب اخوي و دايه‌اش هم در آن اطاق مي‌خوابيدند. ماها هم در خدمت مرحوم ديوان بيگي شام مي‌خورديم. من شبها در همين اطاق كوچك مي‌خوابيدم. عبد الوهاب اخوي و دايه‌اش هم در آن اطاق مي‌خوابيدند. من خيلي سربه‌سر آنها مي‌گذاشتم.

چوب خوردن‌

يك شب عبارت لغوي به عيال مرحوم ميرزا محمد شفيع گفتم. مرحوم ديوان بيگي شنيد و بي‌نهايت متغير شد. بااينكه آن عبارت قابل اعتنا و آن همه تغير نبود، شب فرستاد لله مصطفاي بيچاره را آوردند. «گاوسر» خيلي بدي به او زد ۸۰ چوب خوردن كه پنج شش روز ميان رختخواب افتاد. صبح زود من خوابيده بودم مرحوم ميرزا محمد شفيع آمد برهنه مرا از رختخواب كشيد بيرون. چشم باز كردم مرحوم ديوان بيگي هم ايستاده و تركه به زيادي در باغچه جنب حياط خودمان بريده حاضر كرده بودند. دو نفري پاي مرا بستند و بيرحمانه اينقدر زدند كه هنوز هم در ناخن پاي من شايد اثر آن چوبها باشد، و مرا بردند در اطاق مكتبخانه كه داشتيم حبس كردند.

چهل روز ميان حياط مرا نگذاشتند پا بگذارم. لله مصطفي هم عبائي خلعت گرفت و برگشت به مواظبت حال من. ديگر منزل شب و روزي من هم همان مكتبخانه بود.

تا چهل روز به اين حال بودم. روزها تا شيخ عبد الرحمن بود درس مي‌خواندم. او مي‌رفت. شبها لله‌ام كه پيرمرد زنده‌دلي بود سه‌تاري داشت گاهي مي‌زد و زمزمه مي‌كرد و پري نام كه يكي از كنيزهاي مرحومه مادرم بود رختخواب مرا صبح و شب مي‌انداخت و جمع مي‌كرد. رخت مرا مي‌شست.

سال ۱۲۸۹ ايل جاف‌

بعد از چهل روز كه زمستان تمام شد و سال به آخر رسيد، در اول سنه هزار و دويست و هشتاد و نه مرحوم ديوان بيگي مأمور سرحد و منع ايل جاف شد.

(ايل جاف ايل بزرگي است تبعه عثماني. به واسطه گرمي هواي شهر زور در فصل تابستان ناچارند كه به سرحدات كردستان كه ييلاقات خوبي دارد بيايند. در قديم حق المرتعي به حكام كردستان مي‌دادند. كم‌كم كار به جائي رسيد كه دستي هم مي‌گرفتند، بلكه دست تطاول و تعدي به مال و مواشي و اغنام رعاياي دهات و بلوكات كردستان دراز مي‌كردند. چند دفعه در زمان ولات، وزارت خارجه به سفير عثماني در منع آنها به خاك كردستان مذاكره شد به جائي نرسيد).

مذاكره با عثماني درباره ايل جاف‌

درين سال مرحوم معتمد الدوله جدا اين مذاكره را رسمي كرده و از طرف دولتين عثماني و ايران حكم اكيد در منع ورود آنها به خاك كردستان شد كه اگر پا به خاك ايران گذاشتند، جان و مال آن در معرض هدر و تلف باشد. به موجب آن حكم معتمد الدوله تهيّه پنج اردو در پنج نقطه در خط سرحد ديد و اول اردوئي كه دم راه آنها بود اردوي مرحوم ديوان بيگي بود در گردنه «چقان» كه جزو ابو ابجمعي مرحوم ديوان بيگي بود. اين اردو مركب بود از پانصد نفر از فوج ظفر كردستان در معيت عميد نظام مرحوم، و تمام تفنگچي اورامان و تفنگچي اورامان و تفنگچي دهات ژاوه‌رود و كلات ارزان و كرماسي و سوار ايلات جمعي مرحوم ديوان بيگي در ماه اول بهار حركت كردند. (ايل جاف تخمينا چهل و پنج هزار خانوار و دوازده طايفه چادرنشين است كه يكصد هزار سوار رشيد شجيع دارند. جزو قلمرو حاكم بغداد است. رئيس آنها آن‌وقت محمد پاشا بود. حالا هم اولاد او رياست دارند). معلوم است اگر اطاعت اين حكم را مي‌كردند حشم و غنم آنها به واسطه گرماي شهر زور كه باد سام در تابستان مي‌وزد تلف مي‌شد. اگر اطاعت نمي‌كردند حكم كشتن و بستن آنها از دو دولت صادر شده بود. محمد پاشا هم محرك بود كه حتي الامكان به دهات مريوان و اطراف مي‌آمدند، دستبردي مي‌كردند و هرجا گير مي‌افتادند كشته مي‌شدند.

فريدون بيگ‌

چون آقا رحمن مرحوم شده بود مرحوم ديوان بيگي اختيار ماليات دهات و احشام و ايلات و بلوكات را به مرحوم فريدون بيگ دائي من واگذاشته بود.

در موقع حركت يك دست لباس خيلي خوب خلعت التفات به من حواله داد و رفت. هر دو اخوي بزرگتر از مرا همراه برد. كارهاي داخلي خانه باز با ملك نساي دايه بود. مهر مرا به حواله خباز و بزاز مي‌زدند. روزها شيخ عبد الرحمن تشريف مي‌آورد درس به من مي‌داد. عصرها لله مرا به خانه همشيره‌ها يا خانه داروغه سابق الذكر مي‌برد. مرحوم فريدون بيگ در بعضي مجالس رسمي از قبيل فاتحه اعيان و غيره گاهي خدمت معتمد الدوله مي‌برد. از قضا ناخوش سخت شدم. فقط مواظب من پري كنيز بود. لله هم چون در جنب خانه خودمان منزل داشت روزها مي‌رفت خانه، شبها مي‌آمد. اين مرض نوبه بود و شش ماه تمام طول كشيد. صبحها آب زياد مي‌خوردم و فورا برمي‌گردانيدم. معده قبول نمي‌كرد. يكي از روزها لله آمد و مرا با آن حال رخت پوشاند و برد به خانه مرحوم فريدون بيگ. دو سه روز بود شنيده بودم ناخوش است. وقتي رسيديم معلوم شد مرحوم شده، او را مجلل برداشته در مقبره طايفه‌گي دفن كردند. از علما و اعياني كه جنازه را تشييع كرده بودند به اصرار نوشته از من گرفتند به خط خودم براي مرحوم ديوان بيگي كه در ناخوشي من اطلاع داشته بود، بداند من زنده هستم. بعد از اداي مجلس فاتحه مرا و مرحوم اسمعيل بيگ داروغه كه عموي فريدون بيگ بود با احمد پسر فريدون بيگ خدمت معتمد الدوله بردند. از ضعف من پرسيد و غدغن كرد ناپرهيزي نكنم. وضع شهر ما اينطور بود.

معتمد الدوله‌

اما در اردو مرحوم ديوان بيگي در نهايت قدرت و حشمت و ابهت بود، لكن چون حساب و كتاب فريدون بيگ معلوم نبود كه ماليات چه گرفته و چه باقي است و مخارج چه كرده، ضرر فاحشي كه اسباب خرابي بود درين عهد به مرحوم ديوان بيگي وارد آمد. معتمد الدوله تا دينار آخر ماليات را گرفت، يعني مرحوم ديوان بيگي محض درست حسابي قرض كرد و داد و متحمل خسارت فوق العاده شد.

منع جاف‌

باري مرحوم معتمد الدوله در اجراي حكم دولتين و منع جاف از آمدن به صفحات كردستان اصرار و اهتمام غريبي داشت، به اندازه‌اي كه يك قوطي شمعچه براي مرحوم ديوان بيگي فرستاده و نوشته بود خانه‌هاي فلان جاف را بفرست آتش بزنند و براي سهولت شمعچه فرستادم. درين موقع جافها هم از اقسام شرارت و دزدي و هرزه‌گي و راهزني حتي المقدور كوتاهي نمي‌كردند.

گاو سرزدن كشتار

از اردوي مرحوم ديوان بيگي چند بار گندم فرستاده بودند در آسياب آرد كنند.

گندم و الاغهائي كه گندم حمل آنها بود برده و آدمي كه همراه بوده كشته بودند. خبر به مرحوم ديوان بيگي رسيد. فرستاد مرتكب اين حركت علي شاه‌پري با چهار نفر ديگر را دستگير كرده آورده بودند. علي شاه‌پري از شجاعها و رشيدهاي جاف به شمار مي‌آمد. چنين تصوري در خود نمي‌كرد كه دستگير شود. بدگوئي مي‌كرد. او را با چهار نفر ديگر چهار ميخ كرده «گاو سر» مي‌زدند. عوض عجز و التماس كار فحاشي بالا كشيد، از معتمد الدوله به ناصر الدين شاه رسيده، وقاحت را ضميمه شرارت كرده بودند. هر پنج نفر را نصف جان زير خاك كرده بودند. از كشتن اين پنج نفر جافها حساب كار خود را كرده تعدي و تجاوز را موقوف داشته، از نظر معتمد الدوله هم خيلي حركت به اين زشتي مطبوع افتاده و اسباب تحسين شده بود. بعد از چند مدت قادر عباس نام كه از اشرار اورامان بود او را هم دستگير كرده بودند و دستهاي او را شكسته، بعد از دو روز مرده بود.

كشتن اين چند نفر را مي‌توان گفت اسباب اين دربه‌دري و انقراض مدت خانواده ما شد. اگرچه به حسب صورت محض سياست مدن و حفظ ثغور بوده، لكن نمي‌توان تصديق كرد.

خلق خدا جملگي نهال خدايند

هيچ نه بر كن ازين نهال و نه بشكن«۱»

خلاصه اين مسافرت شش ماه طول كشيد و ناخوشي من هم به همان حالت خود باقي بود. مرحوم ديوان بيگي كه انجام خدمت سرحدي را داده بود به شهر مراجعت فرمود.

مخارج‌

در زمستان اين سال مرحوم ديوان بيگي خواست جلو خرج را بگيرد، لكن وقتي كه گذشته بود آب از سر من. مخارج پنج عروسي و مخارج قشون‌كشي و اردوي دو سه سال پشت ‌سرهم البته لازمه‌اش تخفيف در خرج بود. من جمله يكصد و سي نفر نوكر داشت كه وقتي حركت مي‌كرد اينها در جلو اسبش مي‌افتادند و اسم او را «قالب كوچه» گذاشته بودند. پنجاه نفر را عذر خواست. باقي ماند هفتاد نفر ديگر يا«۲» بودند يا قديمي بودند. در سفر طهران و غيره همراه بودند، لذا نمي‌شد آنها را جواب كرد.

______________________________

(۱). شعر از ناصر خسرو است.

(۲). كلمه خوانده نشد.

التفاتي پدر

در زمستان اين سال مرحوم ديوان بيگي تمام جواهرات و لباس و اسباب مرحومه مادرم را فروخت، با آنچه اسباب زيادي داشتيم از قبيل يراقهاي نقره كردي و طاقه شال، پارچه‌هاي مرغوب ندوخته، تمام فروختند. به خيال اينكه حيف و ميلي اگر مرحوم فريدون بيگ در ماليات و مخارج كرده معلوم شود. مرحوم ديوان بيگي عيال او را عقد كرد و دستگاه مفصلي براي او تشكيل داد و چند نوكر مواظب خودش و پسرش كرد. فقط اين مخارج ضرر فوق ضرر شد و يك دينار از اين وصلت معلوم نشد كه چه شده. طولي نكشيد ضعيفه را طلاق داد و به زور مأمور هم نشد از و چيزي معلوم كرد. منزل مرا تغيير دادند، از مكتب به اطاق نمازخانه كه سابقا آنجا بودم. از اين منزل خوشوقت بودم. چند نفر از كنيزهاي قديم مادرم و كنيزهاي جديد مواظب حال و خدمت من بودند. معهذا شبها باز عمو نامدار و لله رحمن كه بعد از فوت مرحوم لله مصطفي معين شده بود در نزد من مي‌خوابيدند. مرحوم ديوان بيگي يك دستگاه ساعت انگليسي اعلا و يك حلقه انگشتر زمرد و دو سه پارچه ديگر اسباب به من مرحمت فرموده بود خوشحال بودم.

معتمد الدوله سوم‌

در آخر اين سال ۱۲۸۹ ناصر الدين شاه به خيال مسافرت و سياحت فرنگستان افتاد. ميرزا حسين خان قزويني سپهسالار صدر اعظم بود. مرحوم حاجي فرهاد ميرزاي معتمد الدوله را از حكومت كردستان براي نيابت سلطنت به طهران احضار كردند و نايب السلطنه كامران ميرزا اسما بود، لكن نايب السلطنه واقعي فرهاد ميرزا بود. معتمد الدوله، عبد العلي ميرزاي احتشام الدوله [را] كه بعد معتمد الدوله سيم شد در كردستان براي نايب الايالگي گذاشت. ميرزا اسمعيل وزير مرحوم را به پيشكاري او معين كرد و دستور العمل سرحدات و شهر را داد و رفت.

مرحوم ملا احمد شيخ الاسلام درين سال به رحمت خدا رفت. به تقويت و همراهي مرحوم ديوان بيگي، مرحوم ملا لطف اللّه شيخ الاسلام و آقا بهاي پسر ملا احمد امين الاسلام شدند.

سيل‌

در ماه حوت اين سال خسارت بزرگي به ما وارد شد. عمارتي را كه مرحوم ديوان بيگي ساخته بودند بناي آن را از سطح رودخانه برداشته بود و جلو خان خانه ما پلي بود [وقتي] از ميان هشت و كرياس عمارت خارج مي‌شديم، قدم اول را بايستي روي پل مذكور گذاشت. آب رودخانه طغيان كرد. صداهاي موحش به گوش مي‌رسيد. از اول ظهر بناي طغيان را گذاشت تا چهار ساعت از شب گذشته، پل را بكلي آب برد و ديوارهاي عمارت و طاق بزرگ هشت ترك برداشت. ديگر راه آمدورفت به خانه نماند. آن‌شب به حال بسيار وحشتناكي اهل خانه ما گذراندند. طويله و باربند و مهمانخانه و انبار كاه و جو آن طرف رودخانه متصل به پل بود. به ما آن شب معلوم نشد كه به سر طويله و آن بنا و اسبها و اجزاي طويله چه گذشته، انبار كاه كه طرف رودخانه بود با بالاخانه‌هاي مهمانخانه و اطاق زير آن بالاخانه را آب بكلي خراب كرده بود. مشهدي اميد نامي پيرمرد از نوكرهاي معتمد الدوله پشت طويله منزل داشت، وقتي ديد طغيان آب شدت كرد و خرابي رساند، به يك همت مردانه بيل و كلنگ برداشت ديوار طويله را كنده و سوراخي باز كرده، مهتر و جلودار و اسبها را بيرون كشيده و نجات داده بود. از آثار قدرت و عظمت و حفظ خداوندي چند نفر حجار قزويني در اطاق زير بالاخانه مهمانخانه كار مي‌كردند و سنگ مقبره براي مرحومه والده و ميرزا عباسعلي اخوي و فريدون بيگ مي‌تراشيدند. شبها هم در آن اطاق مي‌خوابيدند. آن‌شب به حسب اتفاق مهمان يكي از آشناها بوده و رفته بودند آنجا. صبح كه برگشتند از منزل و مكان و اسباب آنها جز چند پارچه سنگ تراشيده چيزي باقي نمانده بود و خودشان به سلامت در رفتند.

معتمد الدوله از طهران به مرحوم ديوان بيگي نوشته بود:

ترسمت اي خفته در دامان كوه سيل‌خيز

خوابت از سر نگذرد تا آبت از سر بگذرد

سال ۱۲۹۰

در اول بهار هزار و دويست و نود (۱۲۹۰) ناصر الدين شاه رفت به فرنگ و به موجب حكم صدراعظم و تأكيدات معتمد الدوله بايستي باز پنج اردو در خط سرحد مثل پارسال تشكيل داده شود و مواظبت از سال گذشته بايد به واسطه نبودن شاه بيشتر در سرحدات بشود. در اول سال مرحوم ديوان بيگي هم به سمت مأموريت و حكومت خود رفت. مرحومين ميرزا محمد شفيع و ميرزا محمد شريف اخوان بزرگ كه بزرگتر بودند و چند سفر ديگر هم در خدمت مرحوم ديوان بيگي رفته بودند، ديگر درين سفر بعون اللّه چون من به سن رشد رسيده بودم مرا هم سفري كردند. شيخ عبد الرحمن معلم را هم فقط محض تحصيل و درس من درين سفر همراه آوردند. اسب كهر بسيار خوبي كه وكيل سقز براي مرحوم پدرم فرستاده بود براي سواري من معين كردند. تفنگ كوچكي هم به اسم همراه آوردند، لكن نمي‌گذاشتند من دست به آن بزنم.

سفر نو

درين سفر مرحوم ديوان بيگي در محل شاميان كه جزء اورامان است در مكاني كه مشهور بود به «بيلوي ويسه» اردو زد. بيلو به اصطلاح آنها يعني چشمه بزرگ، ويسه هم اسم قريه‌اي بود درين نزديكي. بسيار جاي گرم بدي بود. مارهاي غريب داشت. يك نفر تفنگچي را مار در اوايل ورود زد. بيچاره تا عصر ورم كرد و موهاي بدنش مي‌ريخت و مرد. يك نفر ديگر و دو سه اسب را زد. اين جاي چادرها از چشمه مزبور قدري دور بود، اطراف اردو جنگل و درختهاي بلوط و مازوج قوي هيكل داشت. با اينكه بالنسبه مي‌توان گفت صحراي همواره بود، لكن اينقدر سنگهاي بزرگ در اين صحرا افتاده بود كه حساب نداشت. مختصر بلندي در جنب اردو بود، سرباز فوج ظفر كه در تحت ريا [ست] مرحوم فتح اللّه بيگ ياور همراه آمده بودند در آن مكان چادر زدند. وقت غروب مي‌آمدند جلو چادر مرحوم ديوان بيگي طبل و شيپور و ني كه به اصطلاح «اخشام» مي‌گويند مي‌زدند. من بسيار خوشوقت بودم ازين ترتيب رياست و سروري پدرم كه آن سفر نديده بودم.

درس خواندن در سفر

در ميان چادر مرحوم ديوان بيگي شبها چهار دستگاه تخت آهني تاشو فرنگي مي‌زدند، يكي براي مرحوم ديوان [بيگي]، دو دستگاه براي مرحومين اخوان، يكي براي من. كشيكچيهاي اردو شبها آتش مي‌افروختند و از هر كنار صداي آوازشان بلند بود. حظ روحاني داشت. روزها از صبح تا موقع ناهار در چادر شيخ عبد الرحمن درس شرح تصريف و عوامل و تاريخ وقايع حضرت پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مي‌خواندم و كم‌كم عبارت عربي مي‌فهميدم و حظ مي‌بردم.

عصرها با اخوان سوار مي‌شدم. شبها به دوره و مطالعه درسهائي كه خوانده بودم مشغول بودم.

شكار مار

پنج ماه اين سفر طول كشيد. احتمال مي‌رفت جافها شب بيايند دستبردي بزنند، به اين جهت احتياط مي‌كردند. شبها كشيكچيها مواظبت كامل در بيداري داشتند.

يك روزي مرحوم ديوان بيگي به عنوان شكار گراز كه خوك هم مي‌گويند سوار شد رفتيم به دامنه كوه مرتفع اورامان مقابل «دربند دزلي» كه مختصري شرح آن را نوشته‌ام. در همان تپه شيخ سليمان كه در دعوا اردو در آنجا اتراق كرده بود. چندين خوك ماده هريك با هفت هشت بچه كه از عقب مادرشان مي‌دويدند ديده شد.

يكي دو خوك كشته شد و دو سه بچه آنها را گرفتند، لكن مناسب اين بود اسم اين شكار را شكار مار بگوئيم، زيرا در همان دامنه تپه شيخ سليمان در چند دقيقه پنج مار سياره بزرگ و افعي دراز و قوي هيكل كشته شد.

خلعت‌

درين بين در موقع رفتن شاه به فرنگ معتمد الدوله براي سرحددارها خلعت استدعا كرده بود. از طرف شاه يك ثوب جبه ترمه براي مرحوم ديوان بيگي و يكصد تومان انعام كه سيل خانه خرابي كرده بود و يك طاقه شال براي مرحوم ميرزا محمد شفيع و يك طاقه شال براي ميرزا عبد الوهاب كه از طايفه وزيريها بود، پارسال خودش در اردوي چقان با تفنگچي ملك خودش به سرخدمت رفته، براي فتح اللّه بيگ ياور طاقه شال و براي سه نفر از سلطانهاي فوج ظفر نفري هفت تومان مواجب و براي سه نفر از بيگ زادگان اورامان جبه ماهوت خلعت به توسط آقا خسرو طالقاني پيشخدمت معتمد الدوله به اردو فرستادند.

ده هزار تير تفنگ‌

در روزي كه خلعتها وارد اردو مي‌شد سه شيپور اخبار كشيدند و طرف عصر كه شيپور آخري را كشيدند، مرحوم ديوان بيگي به كوكبه هرچه تمام‌تر سوار شد.

چهارصد نفر سوار فوج ظفر با شيپور و طبل و ني جلو آنها بود، به نظام جلو افتادند با تمام تفنگچيهاي اورامان و سوار كرماسي و تفنگچيهاي ايلات و غيره. از زمان سوار شدن تا مراجعت متصل سرنا و دهل مي‌زدند و شليك تفنگ مي‌كردند. البته متجاوز از ده هزار تير تفنگ دركردند. من تازه بناي اسب دواني گذاشته، تاخت و تازي مي‌كردم. در نيم فرسخي اردو چادر زده بودند خلعت پوشان شد.

شربت و شيريني صرف شد. شيپور كشيدند. به‌همان ترتيب برگشتيم به اردو بعد از دو ماه اردو را پايين‌تر از آن مكان نقل دادند. هر دو نقطه گرم و بد بود.

پسر احمد سلطان‌

احمد سلطان كه از محترمين اورامان بود پسر قابلي داشت فوت شده بود.

مرحوم ديوان بيگي مرا فرستاد مجلس فاتحه او و ختم را برچيدم. سرداري ترمه هم خلعت براي او بردم. اغلب سوارها و نوكرهاي مرحوم ديوان بيگي با يدك و لوازم همراه من آمدند«۱» يك رأس اسب كرنگ به من پيشكشي دادند. برگشتم. دم راه يكي از نوكرها به من گفت يدك بي‌شاطر نمي‌شود. از قضا ازين حرف متغير شده، ورود به اردو اسكندر و حبيب شاطرهاي مرحوم ديوان بيگي را فحش زياد دادم، و ازين روز غافل بودم كه با نور محمد تنها چند سال است ساخته و قناعت كرده‌ام. هر روزي تقاضائي دارد. به هردو حال شكر بايد كرد.

______________________________

(۱). دو كلمه ناخوانا.

دار زدن‌

يك روز هم مرحوم ديوان بيگي از دربند دزلي به قريه دزلي كه سابقا حاكم‌نشين اورامان بود تشريف بردند. يك نفر از مقصرين اورامان كه اسمش بهرام كوسه بود در زير درخت مو پنهان شده بود. سايرين گفتند سوء قصد داشته، و الا چرا زير مو پنهان شده. او را دستگير كرده آوردند. مرحوم ديوان بيگي حكم كرد او را تيرباران كنند.

تفنگچيها چند تير انداختند نزدند، بالاخره به يك درختي او را آويزان كردند خفه شد و غروب برگشتيم به اردو، بعد از چند روز فوج را مرخص كرده رفتند به ساخلو اورامان و ساير اردو را مرخص كرده آمديم به املاك خودمان. چند روزي مانده و در شهر رجب به شهر سنندج مراجعت كرديم. بعد از ملاقات اميرزاده نايب الاياله كه خيلي از نظم سرحدداري و انجام خدمت مرحوم ديوان‌بيگي اظهار رضامندي و ملاطفت كرد، رفتيم به خانه شيخ الاسلام مرحوم ملا لطف اللّه كه مادرش فوت كرده بود، بعد آمديم خانه خودمان.

محمد بيگ‌

درين سال كه سنه ۱۲۹۰ بود، چون پارسال مرحوم فريدون بيگ دائي به رحمت خدا رفته بود، مرحوم ديوان بيگي محمد بيگ دامادش [را] نايب خود در شهر بر قرار كرده و باقي ايلات و بلوكات ابو ابجمعي خود را به هدايت اللّه بيگ برادر او و آقا اسمعيل شوهر همشيره بزرگ كه بني عم بودند واگذار كرد. غرض مرحوم ديوان بيگي تكميل مهرباني و محبت بود. شايد در قوم و خويشي همينطور كه مرحوم پدرم از هيچ‌چيز در حق آنها مضايقه نداشت، آنها هم رعايت قرابت و وصلت را كرده قباله پايكلان را مهر كنند، لكن تمام اين خيالات مرحوم ديوان بيگي و ميل مفرطي كه به ملكيت پايكلان داشت اسباب ضرر و خسارت شد، بلكه اسباب تمامي بود.