خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41772
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41772 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حكومت مؤيد الدوله‌

ميرزا رضاي منشي‌باشي خود حسام السلطنه را به پيشكاري ابو الفتح ميرزاي مؤيد الدوله حاليه كه شوهر افسر الدوله دختر ناصر الدين شاه بود معين [كرد] و خود مؤيد الدوله از طهران به كرمانشاهان و از آنجا به حكومت كردستان آمد و تمام كردستانيها را حسام السلطنه به التفات دلخوش كرده با او مراجعت داد و قرار شد شرف الملك چند روزي در كردستان بماند، محض اينكه يك سال متجاوز در طهران بوده در خانه‌اش ديدني كرده، بعد به حكومت جوانرود برود.

سهم ديوان بيگي‌

مؤيد الدوله با ترتيباتي كه براي حكام كردستان مقرر است وارد شد. مدت نايب الحكومه و رياست مرحوم ديوان بيگي دو ماه طول كشيد. در كرمانشاهان كه تقسيم حكومتهاي جزء را حسام السلطنه كرده بود براي مرحوم ديوان بيگي كمتر از آنچه خودش مي‌خواست معين كرده بودند و حسام السلطنه دستخطي كرده بود كه الان موجود است و شعر خواجه را نوشته:

چو قسمت ازلي بي‌حضور تو كردند

گر اندكي نه به وفق رضا نيست خرده مگير

اعيان زادگان‌

بلوك كلات ارزان و ژاوه‌رود و گرماش و آويهنگ و ايلات كويك غلامرضا و

______________________________

(۱). اصل: برخواستند

كويك محمد صفر و دراجي و طايفه لر و كلاه‌گر را رقم صادر كرده بود. ما سه برادر را هم سپرده بود به مؤيد الدوله. هرروز به در خانه مي‌رفتيم و من با اعيان زادگان كه دربخانه روزها به سلام مي‌آمدند مأنوس شده با آنها دست مرافقت و موافقت دادم، من جمله ميرزا تقي خان معتمد حاليه و ميرزا محمد علي خان برادرش ميرپنج و علي خان والي زاده شوهر همشيره آنها و پسران مرحوم ميرزا اسمعيل سررشته‌دار و غيره. ميرزا محمد خان پسر منشي‌باشي كه پدرش پيشكار مستقل بود، پسرش هم منشي مؤيد الدوله و وزيرزاده كردستان و داراي اهميت بود.

سواري‌

اين ميرزا محمد خان با ما خيلي مأنوس بود. اغلب باهم بوديم. سوار مي‌شديم صحرا مي‌رفتيم، مهماني مي‌رفتيم، او را مهمان مي‌كرديم، رفيق حجره و گرمابه و گلستان بوديم. روزهاي سواري مؤيد الدوله حتما با او سوار مي‌شديم، باز روزها يا با ميرزا محمد خان يا خودمان سوار مي‌شديم. ديگر شبها خودم هم بي‌همراهي اخوان مي‌گفتم اسب زين كنند و با چند نفر سوار مي‌رفتيم به گردش. به همين ترتيب بوديم. مخصوصا ماه رمضان خوش گذشته و تمام اين مدت را نمي‌توانم بگويم خوش بوده جز خيال سابق الذكر.

شيراز رفتن ميرزا محمد شريف‌

در شهر رمضان اين سال ميرزا محمد رضاي وزير مرحوم شد. در ماه شوال يك روز صبح در حمام بودم مرحوم ميرزا محمد شريف اخوي با اينكه به من خيلي مسلط بود و قدرت داشت و من هم نهايت احترام ازو مي‌كردم، ديدم به وضع احترام و بيگانگي با من حرف مي‌زند. من ملتفت نشده اظهار بندگي و تشكر كردم بعد رفتم بيرون، به رسم معمول در خانه رفتيم و برگشتيم، ناهار خورده به خيال خود بوديم. گفتند مرحوم ميرزا محمد شريف سوار شده به صحرا رفته شب برنگشت، اسباب وحشت شد. آخر الامر معلوم شد تهيه مختصري ديده و سيزده اسب از طويله با اسباب برده، نوكرهاي خودش را و چند نفر نوكرهاي مرحوم ديوان بيگي را همراه برده، در خارج شهر به آنها گفته من مي‌روم شيراز، هركدام همراه من مي‌آييد فبها، والا اگر برگشتيد به شهر و بروز داديد يكي‌يكي را خواهم كشت. آنها به قيد قسم همراهش مي‌روند.

شب ساعت سه و چهار خبر به مرحوم ديوان بيگي رسيد. زمستان هم بود.

فرستاد درويش بك صارم نظام كه با ما انس و رفاقت داشت و خيال داشتيم همشيره او را براي ميرزا محمد شفيع بگيريم آمد. فردا صبح با ده پانزده سوار رفتيم او را برگردانيم به خيال اينكه قهر كرده. آن روز رفتيم تا چهار از شب رفته از هركس پرسيديم خبر و نشاني ندادند. گفتند در قريه سرنجيانه كه يكي از دهات ييلاق است آنها را ديده‌اند. در آن وقت شب آنجا رفتيم. اهل ده ترسيدند ما را راه نمي‌دادند.

برف در زمين و شب مهتاب بود صفا داشت. ناچار در آن قريه اقامت كرديم. فردا باز مسافتي رفتيم اثري معلوم نشد. مأيوسانه برگشتيم به شهر.

حال گريه و شيون غريبي به اهل خانه دست داد و حال آنكه مسئله‌اي نبود سفر رفتن. خودم تا چهار روز در هر نقطه مي‌نشستم اشك چشم سرازير بود. مخصوصا فراموش نمي‌كنم در دار الحكومه در منزل منشي‌باشي پيشكار آنجا نشسته بودم، هر قدر مي‌خواستم خودداري كنم ممكن نبود، اشك بي‌اختيار سرازير [مي] شد. بعد از چند روز از گلپايگان خبر رسيد كه عازم شده براي شيراز و خدمت معتمد الدوله، قدري خيالات آسوده شد.

يك بره قرباني‌

مرحوم ديوان بيگي عريضه به حسام السلطنه نوشت كه يكي از بره‌هاي قرباني از بي‌علفي فرار كرد و رفت به شيراز و دو نفر ديگر را توجهي بفرمائيد. به رسم علي الحساب نوشته بود به مؤيد الدوله سالي نفري دويست تومان به آنها بدهد.

مشير ديوان و معتمد

بعد ميرزا يوسف پسر بزرگ مرحوم ميرزا محمد رضاي وزير كه مشير ديوان حاليه است كه پدرش مرحوم شده بود با مرحوم ميرزا عبد الغفار خان معتمد

عمويش رفتند به كرمانشاهان. در اين سفر لقب وزير به ميرزا يوسف داد. مرتبه [و] منصب [و] عمل پيشكاري باز با منشي‌باشي بود. مرحوم ديوان بيگي من و مرحوم ميرزا محمد شفيع را هم تهيه شاياني ديد دوازده سوار و بنه و آبداري و كارخانه همراه ما فرستاد رفتيم ملحق شديم به حضرات.

تقريبا يك ماه متجاوز سفر طول كشيد. الحق مرحوم حسام السلطنه در حق ما دو برادر بيش از حق خودمان مرحمت كرد. رقمي صادر كرد مؤيد الدوله به ما كار بدهد و دويست تومان سابق الذكر مقرري شود، و وعده كرد در سال آينده ابو ابجمعي مرحوم ديوان بيگي را زياد كند.

سلام حسام السلطنه‌

يك روز حسام الملك پدر اين حسام الملك، مرحوم حسام السلطنه را مهماني به خانه‌اش كرد. ما هم آنجا رفتيم. مشير ديوان و مرحوم معتمد هم بودند. حسن خان آجودانباشي كه حالا وزير نظام است آن‌وقت آجودانباشي حسام السلطنه بود، او هم در آن مجلس بود و در عيد اضحي به سلام حسام السلطنه رفتيم. ظهير الملك مخاطب سلام بود. آجودانباشي حسن خان فرمانده بود. حسام الملك سر صف شمشيربندها ايستاده بود. ميرزا شفيع وزير خودش سر صف اهل قلم. ما كردستانيها نيز در اين صف ايستاده بوديم.

ميرزا صادق سالم‌

اغلب شبها ميرزا صادقي منشي، مشهور به ميرزا صادق سالم، با مرحوم ديوان بيگي خصوصيت داشت، ما را مهماني مي‌كرد. بعد با مرحوم معتمد و وزير جديد (مشير ديوان) مراجعت كرديم به طرف كردستان. از بعضي جهات كه نوشتني نيست به من خيلي بد مي‌گذشت و علاج نداشت، زيرا متعلق بود به املاك از دست رفته.

گم كردن راه‌

به هر جهت آن روز كه از كرمانشاهان حركت كرديم به منزل اول رسيديم. هوا منقلب شد و برف مي‌آمد. چون مرحوم معتمد و مشير ديوان هر دو شكاري بودند و اين منزل بسيار جاي بد كثيف بد همه چيزي بود اعتنا نكردند به اين برف. كولاك شد و بوران و دمه كرد. اين جمعيت كه چهار صد سوار بوديم همديگر را گم كرديم.

مخصوصا ما با نوكرهاي خودمان راه را گم كرده و همه خود را باختيم. من نزديك به گريه كردن شدم. فتاح نامي از نوكرهاي ما كه سفر كرده و قديمي بود من به او فحش دادم. در نهايت درشتي به من حالي كرد پاي جان است، وقت استيلا و برتري و آقائي و نوكري نيست. تا حوالي غروب به اين درد مبتلا بوديم كه هوا كمي ملايم شد و به صداي سگ آمديم تا رسيد [يم] به جائي [كه] ديگر جاي پاي اسبها معلوم بود، رد آنها را برداشته به صعوبت آمديم و رسيديم به منزل، وارد كردستان شديم.

منشي باشي از ترس وزير كه عمل پيشكاري را از او خواهد گرفت دو دستي مرحوم ديوان بيگي را چسبيد. لابد مشير ديوان خشنود ازين رابطه نبود.

بستگي با معتمد الدوله‌

به هر جهت آن سال ۱۲۹۴ به كجدار و مريز گذشت حشر غالب ما با پسر منشي باشي بود. او هم بواسطه مرجعيت و كار اهميتي پيدا كرده بود.

مؤيد الدوله تعزيه خواند.

سال ۱۲۹۵ نامزدي‌

در اول سنه ۱۲۹۵ ما هم با پسر منشي باشي طاق نمائي بسته بوديم. دل خوش به آن بودم. مرحوم ميرزا محمد شريف اخوي در شيراز شيريني خوران زرين تاج خانم دختر فتح اللّه خان را كه فتح اللّه خان در شيراز بود براي من در آنجا تهيه ديده و مشاراليها را براي من نامزد كرده بود، در اين تعزيه اين خبر رسيد. كانه سلطنت دنيا را به من داده‌اند. زيرا من در خط جاه‌طلبي بودم. اين دختر مادرش خورشيد لقا خانم عيال مرحوم معتمد بود. علي خان برادرش كمال خصوصيت را با من داشت، و من اصراري داشتم كه بستگي و اختصاصي به مرحوم معتمد پيدا كنم. راهي بهتر ازين نبود. بخصوص با معتمد حاليه هم مأنوس و همسن بوديم. علي خان هم داماد مرحوم معتمد بود. براي خود وسيله‌اي بهتر ازين براي استحكام و ترقي تصور نمي‌كردم.

مخالف بودن ديوان بيگي‌

مرحوم ديوان بيگي باطنا ازين خيال و ازين كيفيت اوقاتش خيلي تلخ بود. خيال حقيقي او اين بود [كه] همشيره عيال خودش را براي من بگيرد. «تُريد و اريد و ما يگكون الّا ما اريد». بواسطه اختصاص به مرحوم معتمد كه زرين تاج خانم ربيب او بود، مشتري و طالب زياد براي او پيدا شد. اوقات شبان و روز من صرف اين بود خانه علي خان بروم يا او بيايد باهم سوار شويم صحرا برويم. شبها و روزها باهم باشيم. اغلب هم معتمد و ميرزا محمد علي خان ميرپنج را ملاقات مي‌كردم. يك نوع ارادت غريبي به معتمد پيدا كرده بودم. مرحوم ديوان بيگي هم با همين ابو ابجمعي كم ساخته بود. به قول خودش كه هميشه مي‌خواند: «كفاف كي دهد اين باده‌ها به مستي ما».

ميرزا محمد شفيع اخوي‌

در تابستان اين سال همشيره صارم نظام را براي ميرزا محمد شفيع اخوي عروسي كردند. عروسي مفصل صداداري بود. عطاء اللّه هم درين سال متولد شد.

چون درين سال سن من به بيست كامل رسيده بود و مرحوم ديوان بيگي مي‌دانست با اشخاص نامناسب راه نمي‌روم، براي ديدوبازديد مجازم فرموده بود و مطلقا طبعم از طفوليت اكراه داشت كه با اشخاص پست و بي‌شرف و رذل«۱» معاشره و مراوده داشته باشم. با همين حضرات سابق الذكر كه از نجبا و محترمين اهل ملك بودند محشور بودم، لاغير.

______________________________

(۱). اصل: رزل

سفر سوم كرمانشاهان‌

در آخر اين سال سنه ۱۲۹۵ مرحوم حسام السلطنه، ميرزا رضاي منشي باشي را كه وزير و پيشكار ماليه كردستان بود احضار به كرمانشاهان كرد و او را معزول نمودند. ميرزا يوسف (مشير ديوان) كه اسما وزير بود به كرمانشاهان رفت. مرحوم ديوان بيگي هم به كرمانشاهان [رفت] به خيال اينكه ابو ابجمعي سال گذشته كم است، حسام السلطنه زياد كند. به همان حال التفات باقي بود. روزها به سلام مي‌رفتيم. طرف التفات بوديم. من و مرحوم ميرزا محمد شفيع هم اين سفر باز در خدمت مرحوم ديوان بيگي بوديم و اين سفر سيم من بود به كرمانشاهان.

مشير ديوان‌

يك روز مرحوم حسام السلطنه گفت ديوان بيگي ريش ميرزا يوسف را بگير و هر چه مي‌خواهي ازو بستان. معلوم شد ميرزا يوسف وزير (مشير ديوان) توسط حاجي ميرزا علي خان شوهر ام الخاقان كه بعد نصير السلطنه لقب يافت و درين سفر كرمانشاهان فايده عمده‌اي برد، عمل پيشكاري كردستان را تمام كرده و پيشكشي گزافي داده، و يكي از شرايط پيشكاريش را به اين قرار داده كه مرحوم ديوان بيگي از ايلات و ابو ابجمعي و بلوكات كه سالها با او بوده بي‌بهره باشد. به حسام السلطنه گفته بود به شرط ضامن حكومت و ابو ابجمعي به او مي‌دهم. براي توهين يك نفر كه سالها با احترام زندگي كرده و پول نزد او مثل ريگ بوده همينقدر وهن كافي است.

خلاصه هر قدر مرحوم ديوان بيگي از در خصوصيت با وزير در مي‌آمد جوابش اين بود، ضامن ماليات مي‌خواست. بالاخره از حسام السلطنه هم مأيوس شديم.

طهران يا كرمانشاهان‌

يك روزي كه ميرزا يوسف وزير در نهايت قدرت به كردستان حركت مي‌كرد، مرحوم ديوان بيگي از مرحوم حسام السلطنه اجازه رفتن طهران گرفت.

حسام السلطنه هم با مرحوم ديوان بيگي مرحمت داشت و هم وزير به او اقتدار تامه داده بود و اختيار كليه. او هم در نهايت ظاهر دوستي راضي نمي‌شد مرحوم ديوان بيگي كاري داشته باشد. قرار گذاشتيم برويم اتمام حجت با حسام السلطنه بكنيم.

در زير درختي نشستيم به مشورت. مرحوم ديوان بيگي و من و ميرزا محمد شفيع كه آيا به طهران برويم يا در كرمانشاهان بمانيم؟ يا به كردستان برگرديم؟ نوكرها هم مأيوس بودند از ابو ابجمعي كه نان خانه آنها بود. هريك چيزي مي‌گفتيم، و از روزهاي بد ايام زندگاني خودم اين روز را به شمار مي‌آورم. خودم كه تصور مي‌كنم مي‌دانم چه روزي بود. بالاخره راضي شديم به اينكه با وزير مراجعت كنيم به كردستان.

رياست مجلس تحقيق و عدليه‌

رفتيم خدمت حسام السلطنه خوشوقت شد. رياست مجلس تحقيق و عدليه كردستان را فرمود رقم نوشتند براي مرحوم ديوان بيگي، و خرج سفره‌اي هم قرارداد ماه به ماه وزير به ما بدهد. به معيت وزير حركت كرده و شب آمديم در منزل قاقلستان. چادر براي او داده بودند در همان چادر منزل كرديم. ديگر جزئيات اين سفر و آن شب را نمي‌نويسم.

منزل به منزل در خدمت وزير آمديم تا وارد به شهر شديم. جمعيت و استقبالچي بي‌حساب آمدند. وزير در نهايت تسلط و اقتدار نقشه جديدي كشيد و اغلب خويش و قومهاي گرسنه ولات خود را روي كار آورد. سرحدات را به اهالي آنجا واگذاشت. من جمله مصطفي بيگ سابق الذكر را حاكم اورامان كرد. يونس بيگ هميشه ايشيك آغاسي حاكم بانه بوده است. حكومت«۱» بانه [را] مستقلا به او داد با لقب خاني، و همچنين رؤساي سرحدات را تمام كار داد و از خود راضي كرد به خيال استحكام خودش.

سال ۱۲۹۶ سال بيكاري‌

مرحوم ديوان بيگي هم چند روزي به ديوانخانه رفت. خان خانان پسر والي هم كه به درد پا مبتلا بود، محترم و والي زاده، املاكش از دست در رفته بايستي به او كاري

______________________________

(۱). اصل: حاكم

بدهند نمي‌دادند، در ديوانخانه شركت دادند. لكن چون كارها را تمام خود وزير تصرفات مي‌كرد، ديوانخانه عدليه بالطبيعه موقوف شد. اين سال از جهت بيكاري خيلي به ما بد گذشت، خصوصا به من كه سري ميان سرها برده و با اشخاص صاحب املاك و قدرت محشور بودم، و بايستي اقلا نصف آنها راه بروم نمي‌توانستم. هر ساعت آن سال به من برزخي بود.

احضار حسام السلطنه‌

در آخر سال حسام السلطنه احضار طهران شد و استعفا داد كه به مكه معظمه زاد اللّه شرفا شرفياب شود. مرحوم ديوان بيگي عريضه نوشت كه من چون بيكارم در ركاب به طهران مي‌آيم. جواب نوشته بود مخارج طهران پريشانت مي‌كند. قول و سند صريح داده بود كه در سال آينده كار و حكومت و ابو ابجمعي خوب به مرحوم ديوان بيگي بدهد. در ورود طهران به وزير اظهار كرده بود.

دستور مستوفي‌

مرحوم مستوفي الممالك صدر اعظم هم به حسام السلطنه توصيه كرده بود كه بايد كار بدهند به مرحوم ديوان بيگي، ديگر وزير نمي‌توانست عذر بياوريد.

شرف الملك را هم حسام السلطنه مرحوم همراه خود به طهران برد.

شيخ مذكور

مرحوم ميرزا محمد شريف اخوي را هم معتمد الدوله مرحوم به بندرات فرستاده، شيخ مذكور مشهور را كه مقصر بود حبس كرده بود، همراه مرحوم اخوي فرستاده بود نزد احتشام الدوله پسرش به بوشهر. فايده خوبي به مرحوم ميرزا محمد شريف رسيده بود، لكن ثانيا شيخ مذكور طغيان كرد، معتمد الدوله او را به دار زد. بعد از اين مأموريت معتمد الدوله ثانيا مرحوم ميرزا محمد شريف را به كرمان نزد فيروز ميرزاي فرمانفرما حاكم كرمان براي مهمي فرستاده بود. در آنجا هم مداخلي كرده، سوغاتي بندرات و كرمان را خيلي مفصل براي مرحوم ديوان بيگي و زنها و برادرها و همه فرستاده بود. براي من عليحده فرستاده بود.

طلاق همشيره‌

در اين سال ميانه محمد بيگ داماد با همشيره به هم خورد. همشيره به خانه بازگشت. بعد از زد و خورد زياد طلاق گرفت. چون محمد بيگ رعايت نيكيهاي مرحوم ديوان بيگي را نكرد، بخصوص در مسئله پايكلان هم در تفريق همشيره با او موافقت داشتيم. آقا ميرزا عبد الكريم مرحوم كه مستوفي بود و پسر عموي بزرگ مشير ديوان، به زيور كمال آراسته و داراي مقامي منبع بود در كردستان و آدم متشخص با اخلاقي بود، رعنا خانم همشيره را گرفت و با من الفت و انس كاملي داشت. اغلب شبها مي‌فرستاد من مي‌رفتم در منزل او به صحبتهاي بسيار خوب، گاهي هم مختصر تطريب«۱» و ساز و آوازي بود.

تا اين سال من آلوده محرمات نبودم و عقيده مذهبي من اين بود [كه] هرگاه مرتكب اين منهي شوم به انواع عقوبات دنيا و آخرت مبتلا خواهم شد، و نهايت احتراز را ازين منهي خدا و پيغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داشتم«۲»

سال لهو و لعب‌

خلاصه بعد از سي سال فهميدم كار بدي بوده، لكن چه فايده پشيماني سودي ندارد. مراوده با اين رفقا خصوص علي خان و انس آقا ميرزا عبد الكريم به من و عشق من به همشيره علي خان تمام لذايذ دنيا را در نظرم فراموش و محو كردند. آن مسئله املاك از دست رفته هر وقت به خاطرم مي‌آمد تمام اين حظها را فراموش مي‌كردم. اين سال بر من به لهو و لعب گذشت.

______________________________

(۱). مرادش آنست كه مطرب حضور داشته است.

(۲). موارد ناخوانده. (مربوط به سوزماني).

سال ۱۲۹۷ حكومت ديوان بيگي‌

در اواخر سال حسام السلطنه رفت به مكه و [حكومت] كردستان كما كان با مؤيد الدوله پسرش شد و پيشكاري با مشير ديوان. موقع رفتن به مكه حسام السلطنه سپرده بود و تأكيد بليغ كرده كه در سال جديد بايد حكومت معتد بهي به مرحوم ديوان بيگي بدهند. مرحوم مستوفي الممالك هم از اينكه مرحوم ديوان بيگي بيكار مانده متغير شده بود. به همين حال بوديم تا دو سه ماه از سال ۱۲۹۷ گذشت كه حكومت اورامان لهون و كرماسي و هر دو ايل كويك و كلات ارزان و ژاوه رود و لرّ و كلاه‌گر را به مرحوم ديوان بيگي دادند.

محمد [زمان] بيگ كه از نوكرهاي قديمي محترم با حقوق و وفا [بود] و نسبتي هم با مرحوم ديوان بيگي داشت، چون جنگي و جنگ ديده و شجاع بود او را به نيابت اورامان فرستاد تا خودش تهيه ببيند و حركت كند. در روز ورود محمد زمان بيگ كه بيگ زاده‌ها مي‌آيند به استقبال و ديدن او، محمد بيگ خاتون خانمي كه [از] معارف و وجوه آنجا بود و مدتي بود به واسطه اولاد محمد سعيد سلطان بيكار مانده و شرف الملك در حكومت خودش محمد زمان بيگ را تسلط بر آنها داده بود، درين مجلس باهم در يكجا جمع شده بودند، بدون مقدمه سر حرف جزئي رستم بيگ پسر محمد سعيد سلطان و بني اعمامش چند تير تفنگ به او خالي مي‌كنند و نعش او را مي‌برند بيرون. جمعيت او متفرق شده. ملا عزيز قاضي آنجا و محمد زمان بيگ تفصيل را به مرحوم ديوان بيگي خبر دادند، چون مهر ملا عزيز سجعش اين آيه شريفه بود( ذَٰلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ ) ، مرحوم ديوان بيگي همين آيه را در جواب نوشت و در حركت ناچار به عجله شد.

دستور پدر

درين موقع كه من سلطنت دنيا را به واسطه جواني و نداني به هيچ نمي‌شمردم، سرگرم با رفقا و با مردم بودم از قضا چشمم به هم خورد. مرحوم ديوان بيگي مرا سفري كرد. هر قدر اصرار كردم خودم و مردم كه كور مي‌شود در اين هواي گرم و دم آفتاب به خرجش نرفت. فرمود اگر واقع كور هم بشود نبايد در شهر بماند، خدا مي‌داند چه روزي به من گذشت آن روز حركت. به منزل اول كه رسيديم نيمه شب چشم درد شدت كرد. تا صبح فرياد زدم از شدت وجع. دوا و پرستاري هم نبود. از شبهاي بسيار بد زندگاني من بود. فردا از آن منزل حركت كرديم.

چشم درد

اواخر جوزا و اول تابستان بود. از صبح تا غروب راه رفتيم. چهارده ساعت آفتاب به سر من تابيد. با اينكه چتر و عينك هم داشتم صورتم تمام ورم كرد و ورم آمد تا زير زنخ و به گردن رسيد. اسم اين منزل «بوك» و اول خاك اورامان تخت و منزل ييلاقي مصطفي بيگ سابق الذكر بود كه درين موقع مصطفي سلطان شده و حاكم اورامان است. (در زمان نادر شاه حاكم بلوكات كردستان را سلطان مي‌گفته‌اند).

معالجه پيرزن‌

تا اينجا مرحوم ديوان بيگي شايد تصور مي‌فرمود چشم درد من مصنوعي است، محض اينكه به شهر برگردم. در اينجا اين حال را ديد مضطرب شد. زني از اهل آنجا آمد و گفت بزغاله‌اي آوردند، شكم او را پاره كردند، جگر سفيد او را [كه] هنوز سرد نشده بود به روي صورت من ضماد كردند و گفت بخواب. از قضا خوابم برد. براي شام بيدارم كردند. تقريبا چهار ساعت خوابيده بودم. اين معالجه دهاتي ورم را بكلي تحليل برده بود. شام خوردم. همان ضعيفه گرد سياهي به چشم من ريخت. مثل اينكه گل آتش ميان چشم من گذاشتند سوزانيد. صبح بيدار شدم، جز مختصر قرمزي علامت چشم درد در من نبود.

ورود به اورامان‌

مصطفي سلطان خيلي پذيرائي خوب و احترام كرد. يك رأس اسب عربي بسيار خوب و تفنگ و غيره پيشكش داد به مرحوم ديوان بيگي. پسرانش هم حق قديم را فراموش نكرده بودند. صبح از بوك سرازير شديم به خاك اورامان لهون و محل حكومت خودمان رسيديم. قريب هزار نفر تفنگچي استقبال آمده، لكن دو دسته بودند. يك دسته را پسر محمد بيگ مقتول معهود، يك دسته جمعي رستم بيگ فاميل او بودند. سرنا و دهل مي‌زدند.

دسته بسطام بيگ پدر كشته را اول مرحوم ديوان بيگي خواست اظهار ملاطفت با آنها كرد و مرخصشان فرمودند. چون بعد از كشته شدن محمد بيگ روبرو نشده بودند احتمال داشت باز به هم بزنند، توليد فسادي ديگر بشود.

راههاي سخت‌

دسته رستم بيگ بعد آمدند و همراه بودند. رستم بيگ خواهش كرد شب را به خانه او برويم. مرحوم پدرم طاب ثراه قبول فرموده رفتيم به طرف قريه نفسود«۱» كه قبل از فتح اورامان حاكم‌نشين آنجا بوده، در صعوبت تردد ازين راهها و سختي و سنگلاخ اين اورامانيها شخص تا به چشم نبيند نمي‌داند چه خبر است. مسلما در دنيا چنين جائي به اين سختي نيست. تمام دهاتش در دره يا كمر يا عمق كوههاي مرتفع است. در اين دو بلوك بقدر هزار ذرع«۲» ، بلكه پانصد ذرع زمين مسطح وجود ندارد.

باري رستم بيگ تهيه بسيار مفصلي ديده و فرستاده بود همشيره خودش را كه عروس جافها بود از خاك عثماني كه خيلي نزديك بود آورده بودند كه از حركت رستم بيگ شفاعت نمايد. رستم بيگ يك رأس كره اسب و مبلغي پول و تفنگ و امتعه كار آنجا به مرحوم ديوان بيگي و يك قبضه خنجر دسته عاج اعلي و قدري پول به مرحوم ميرزا محمد شفيع و يك كرمك طلاي زنانه با قدري«۳» و چاقو و اسباب كار آنجا به من داد.

ظلم و تعدي‌

آن شب در آنجا به سر برديم. وقتي كه مي‌آمديم از تفنگچيهاي آنجا كه به

______________________________

(۱). (- نو سود مراد است كه از توابع پاوه مي‌باشد)

(۲). اصل: زرع

(۳). يك كلمه ناخوانا شبيه تسبيح نوشته شده.

استقبال آمده بودند چند نفر آمدند دست مرا بوسيدند و مي‌گفتند من نوكر شما هستم. معلوم شد از ظلم و تعدي بيگ زاده‌ها و مباشر آنجا مي‌خواستند آسوده باشند و اسمي به سر آنها باشد. همينطور تا آخر چند نفر نوكر شخصي من بودند. اغلب اين راهها را نمي‌توان سواره رفت و من به واسطه چشم درد نمي‌توانستم پياده شوم.

اين چند نفر در حقيقت اسب سواري مرا رو دست نگاه داشته بودند كه من پرت نشوم. باري اين اورامانيها سرحد و متصل‌اند به خاك عثماني.

نقشبنديه‌

از طرف مشايخ سر سلسله نقشبنديه مرحوم ديوان بيگي را وعده گرفتند كه به قريه تويله و بياره برويم. مرحومين شيخ محمد ملقب به حسام الدين و شيخ عمر ملقب به سراج الدين پسران شيخ عثمان كه متجاوز از يكصد هزار نفر مريد معتقد دارند و آنها را صاحب كشف و كرامات مي‌دانند، سهل است مدار عالم را به اختيار آنها مي‌دانند. مثلا يك نفر از مريدان مرحوم شيخ محمد هيجده سال با احدي حرف نزده و متكلم نشده بود، مگر با خود شيخ. اشخاص محترم معمم از صبح تا غروب روبروي شيخ سر پا ايستاده‌اند و مثل مجسمه در هزار قدم دورتر تمام حواسشان صرف اينست كه شيخ به طرف آنها توجه كند. هرگاه به اين طرف نگاه كرد، حال جذبه به آنها دست مي‌دهد. حركات ديوانه‌ها در ايشان ديده مي‌شود. خلاصه داستاني است، تا شخص به چشم نبيند نمي‌داند چه خبر است.

رياضات نقشبندي‌

از بخارا براي سر مقبره شيخ عثماني ساعتي فرستاده‌اند به بزرگي ساعت مسجد سپهسالار. از بغداد و اسلامبول و حتي هندوستان مريدهاي ايشان نياز مي‌فرستند و خودشان به زيارت مي‌آيند. مخصوصا كردستان و قلمرو والي بغداد اغلب مريد اين مشايخ‌اند و هميشه كمتر از پانصد نفر غريب ممكن نيست در خانه و خانقاهشان مهمان نباشد و همه را در نهايت اعزاز مي‌پذيرند و غذا مي‌دهند بدون تفاوت. در حقيقت اهل عبادت و رياضت و ذكر و نماز و روزه هستند. از رياضتهاي آنها يكي اينست [كه] به چله مي‌نشينند. يعني چهل دانه خرما همراه خود بر مي‌دارند در جاي تاريكي چاله تنگي مي‌كنند مثل قبر و چهل روز در آنجا اقامت مي‌كنند و روزه مي‌گيرند. به روزي با يك دانه از آن خرماها افطار مي‌كنند. وقتي كه چلّه تمام مي‌شود به صورت مرده از قبر بيرون مي‌آيند.

شيخ عمر

مختصر از نفسود و خانه رستم بيگ رفتيم به خانه شيخ عمر. ناهار آنجا خورده استراحت كرديم. شيخ عمر شخصي زاهد و با ذوق و علم و خوش محاوره بود.

عصر رفتيم به خانه شيخ محمد مشهور به حسام الدين كه برادر بزرگتر و سر سلسله و رئيس و مرشد كل و شخص مقدس، بدون آلايش و اهل عبادت و طاعت و رياضت بود.

شيخ عثمان‌

در خانقاه كه محوطه بزرگي است در طرف شمال مسجدي است كه پنج فرض را در آنجا به جماعت در پنج وقت نماز مي‌خوانند. دست راست مقبره و بقعه شيخ عثمان است. قبه و بارگاهي روي آن ساخته‌اند. زيارتگاه عمومي است. مردم مي‌آيند و استمداد همت مي‌كنند. جمعيت ما كه تقريبا پانصد نفر بودند ضميمه مريدها و جمعيت خودشان شد. حسام الدين مرحوم در ايواني نشسته بود. تقريبا چهل و پنج سال داشت. ميان حياط و بالاي پشت بام و صحرا و ميان همين ايوان مريدها مثل مجسمه خشك شده و ايستاده بودند. خود شيخ شخص با اخلاق و متين و بزرگواري به نظر مي‌آمد. مدبّر و با عقل هم بود.

غذاي نقشبندي‌

در خصوص عمل حكومت ما در اورامان و تقسيم دهات آنجا به بيگ زاده‌ها و معذرت رستم بيگ در كشتن محمد بيگ و شفاعت از رستم بيگ همه جور صحبت شد و قرار شد قريه نفسود كماكان با رستم بيگ باشد. شب در آنجا مانديم. تا فردا عصر. به اين جمعيت از اعلي تا ادني بدون تفاوت يك جور غذا دادند كه من در عمرم به آن لذت غذائي نخورده بودم. مطبوخي پخته بودند از بادمجان و برنج گرده و گوشت. تمام اين جمعيت ازين غذا دادند در نهايت فراواني. قدري يادگار و ادعيه وره«۱» كه تبرك مي‌گفتند به مرحوم ديوان بيگي دادند.

نوتشه‌

حركت كرديم عصر آن روز آمديم به قريه نوتشه«۲» [كه] بعد از فتح اورامان حاكم‌نشين اين ده شده. نوتشه ده با صفائي است. در بغله كوهي رو به جنوب خانه‌هاي آن بنا شده. در حقيقت مرتبه به مرتبه شروع شده تا ته دره مي‌رسد.

دويست خانوار بايد داشته باشد. دو مسجد خوب دارد. منظر آن دره باصفائي است. زمين مسطح هيچ پيدا نمي‌شود. روبروي آبادي باغات است. باز طبقه به طبقه در بغل كوه تراشيده و درخت كاشته‌اند. بقدر يك مشت گندم و جو جاي زراعت ندارد. اشجار آنجا عبارت است از انار و توت و گردو و انجير. از باغات كه خارج شد جنگل بلوط است الي ما شاء اللّه. قوت غالب اينها توت و گردو است. در سالهاي گراني ناچار مي‌شوند به خوردن نان بلوط. در سال ارزاني توت و انار و غيره [را] مي‌برند به دهات جلگه با گندم عوض مي‌كنند. زندگاني سختي دارند.

زنان نوتشه‌

زنهاي اين بلوك در كمال وجاهت‌اند و روباز مي‌گردند. حجاب و چادر ندارند.

لباسشان همان لباس گبري بلند قديم است. پيراهن بسيار بلندي و زير جامه تنگي كه دهن آن را چين مي‌زنند يا بند مي‌كشند تنگ مي‌شود. زنها كمرشان را مي‌بندند.

متمولين يا كمربند نقره، فقرا با شالهاي پشمي كمر مي‌بندند. تمام خدمات خانه و بيرون از قبيل آوردن هيزم و علف براي حيوان و آب از راههاي دور و پائيدن باغ و جمع محصول و غيره تمام با زنهاست كه اغلب در كوه هستند يا صحرا. شغل مردها

______________________________

(۱). كذا، مفهوم نشد. شايد «ورد».

(۲). (- ندشه از توابع پاوه)

يا مريد نقشبندي هستند، يا تفنگچي شرور«۱» . مختصر صنعت حدادي و چلانگري«۲» و باروط كوبي و قنداق سازي هم دارند.

حاجي ملا احمد

خلاصه وارد نوتشه شديم. تفنگچي و بيگزاده‌هاي اينجا از اول ورود به خاك اورامان همه جا همراه بودند. كدخدا و ضابط و صوفيهاي نقشبندي و رعيت در خارج ده به استقبال آمده، چند گوسفند هم دم راه كشتند. علماي آنجا در معيت برادر و پسر مرحوم مغفور حاج ملا احمد كه اسمش ملا عارف بود به استقبال آمدند. خود حاجي ملا احمد اعلم علماي تمام كردستان و شخص مرتاض، زاهد، عابد، قانع، فرشته خصالي بود تقريبا به سن هفتاد سال. بنيه قوي خوب و ريش سفيد پهن و قد بلندي باوقاري داشت. مدتي در بغداد مفتي بوده، بعد چون اصلا از اهل اين ده است مراجعت به آنجا كرده منزوي شده، حضرتش زيارتگاه خواص و عوام و محل وثوق و اطمينان خاصه و عامه است. «رأيت الناس في شخص رأيت الدهر في دار». خود او لدي الورود به منزل ما آمد.

اين منزل با اينكه پائين‌تر از آن بنائي نبود و در طبقه آخر قريه است، لكن باز بقدر سي چهل ذرع«۳» با سطح زمين ارتفاع داشت. ايوان بزرگي و چند اطاق بقدر كفايت دارد، لكن جاي باصفائي بود. منظر آن تمام باغات و كوه و جنگل است. خارج از اين بنا آن طرف كوچه منزل محمد زمان بيگ نايب بود. زيرا اين ايوان اطاق بسيار بزرگ بدي [وجود داشت] كه انبار و مطبخ و غيره نيز در اين زير بود. اينجا را موسي خان برادر شرف الملك كه قبل از ما از طرف شرف الملك نايب الحكومه بوده براي اقامت اختيار كرده است. مكان باصفائي بود.

تعيين مباشرين‌

مرحوم ديوان بيگي بناي تعيين مباشرين جزو و ماليات را گذاشت. مصطفي بيگ پسر احمد سلطان كه شخص رشيد و شجاعي بود بواسطه تسلط محمد سعيد

______________________________

(۱). و چند كلمه

(۲). (- چلنگري)

(۳). اصل: زرع.

سلطان عمويش مدتها بيكار مانده بود، او را به رستم بيگ و سايرين برتري داد. هانه گرمله [را] كه از دهات معتبر و قسمت عمده آنجاست و سابقا به محمد بيگ مقتول سابق الذكر بود به مصطفي بيگ واگذار كرد، و نفسود را عجالة به رستم بيگ باز واگذار كرد. دزاور كه يكي از قسمتهاي آنجاست به بسطام بيگ پسر محمد بيگ مقتول داد. مصطفي بيگ در مدت قليلي رستم بيگ را با اينكه صاحب طايفه و جمعيت بود عقب انداخت و خود لواي برتري و سروري برافراشت. هريك به مكان خود رفتند. كسي كه نزد ما مقيم بود بيگزاده‌ها و تفنگچي نوتشه بود. در عشر وسط ماه شعبان وارد شديم تا آخر ماه اين ترتيبات داده شد.