خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41761
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41761 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

آموزش تيراندازي‌

من روزها با بيگ زادگان آنجا مخصوصا محمد رحيم بيگ نامي بود [كه] تيرانداز غريبي بود، مي‌رفتيم خارج ده مشق تفنگ‌اندازي مي‌كرديم. در قليل مدتي ياد گرفتم. شغل معين اين بود. چند نفري هم كه خود را نوكر من مي‌دانستند هميشه با تفنگ حاضر بودند. يك نفر نوكر هم سن خودم نصر اللّه نام را هم از شهر، مرحوم ديوان بيگي براي نوكري من نگاه داشت و همراه بود. يك نفر حسين نام هم از آنجا به نوكر [ي] شخصي خودم قبول كردم. ماه مبارك رمضان داخل شد هنوز چشم من به حال طبيعي برنگشته بود، معهذا ناچار بودم به روزه گرفتن. با اينكه هوالي نوتشه گرم شده بود، روزي از ظهر به بعد تا غروب سه جزو قرآن مي‌خواندم، بعد مي‌رفتم صحرا و تيراندازي. شبها سر شب بيگ زاده‌ها مي‌آمدند خدمت مرحوم ديوان بيگي، مجلس سلامي و رسمي مي‌شد، بعد مي‌خوابيدم تا سحر و هميشه ناراحت بودم، زيرا خيال شهر و احبّا مرا معذب مي‌داشت. چشم به راه بودم يك نفر از شهر بيايد و كاغذي براي من بياورد.

حجيج‌

روز ۲۷ ماه مبارك به اتفاق مرحوم ميرزا محمد شفيع اخوي رفتيم به زيارت حضرت سلطان عبيد اللّه پسر حضرت امام موسي كاظمعليه‌السلام كه در قريه حجيج است. اين قريه مركب است از چند خانوار سيد از اولاد حضرت سلطان عبيد اللّه كه مرفوع القلم‌اند و از ماليات و عوارض ديواني معاف‌اند. مباشر و ضابط و رئيس براي آنها نمي‌فرستند، فقط يك نفر آخوند از اهل آنجا كه براي مرافعه شرعي معين مي‌شود به امور آنها رسيدگي مي‌نمايد. اهل قريه و اطراف سلطان عبيد اللّه را «كوسه حجيج» مي‌نامند و اغلب اهالي هم كوسه هستند.. اين امامزاده داراي مقامات و كرامات است. در كنار ده مدفون است. مرحوم شرف الملك از آهن حلبي مختصر سقف و قبه‌اي براي مقبره ساخته. مسجد قديمي محقر تميزي در جنب مقبره هست. تفضيلات از آن مسجد نقل مي‌كنند. ما به عقيده اسلامي خود همه را تصديق مي‌كنيم و نوشتن آنها لازم نيست. اهالي اين ده معاف، در همه جا محترم‌اند و رعايت از آنها مي‌كنند. كاسب‌اند. مختصر انار و انجير و گوسفندي دارند كه از ثمره و نتيجه آن زندگي مي‌كنند. روغن، ذرت، انار، و غيره را حمل مي‌كنند در دهات جلگه با غله مبادله مي‌كنند. غالبا صاحب چيزاند.

راه حجيج- الاغ به دوش‌

اورامان در تمام ايران، بلكه در تمام دنيا از جهت سنگلاخ و بدراهي و صعب المسلكي نظير ندارد. راه حجيج از همه اورامان بدتر است. در يك شعبه از جاده‌هاي آنجا الاغهاي خود را كه نمي‌توانند از آن راه عبور كنند به دوش خود مي‌گيرند و رد مي‌كنند. يك طرف اين ده رودخانه معروف ديلان است كه در آنجا سيروان مي‌گويند. اطراف اين رودخانه دو كوه است از يك پارچه سنگ و تقريبا سي ذرع ارتفاع دارد تا برسد به آب، و عمق رودخانه هم بايد خيلي باشد. ماهي اين رودخانه معروف است و آبش در نهايت صافي است. چوب را به هم بافته و روي اين رودخانه پل كشيده‌اند، اگرچه آدم عاقل از روي آن نبايد عبور كند، لكن خودم از روي اين پل رد شدم. به هر قدمي كه بر مي‌داريد حركت مي‌كند. نيم ذرع عرض اين پل است و نمونه پل صراط است. باز عرض مي‌كنم تا شخص نبيند نمي‌داند چه جاهائي است. خلاصه بعد از زيارت و استمداد همت، قرآني هم نذر كرده بفرستم به آنجا وقف كنم. هنوز موفق نشده و داراي نذر نكرده‌ام. آمديم در ايوان مسجد مهمان قاضي بوديم. بواسطه روزه بي‌زحمت استراحت كرديم. آدم از شهر آمد كاغذجاتي از دوستان براي من آورده بود بي‌اندازه مسرور شدم. عصر اغلب با پاي پياده مراجعت مي‌كرديم به نوتشه.

رسم چوپاني بربري‌

دم راه رسيديم به گله گوسفندي، تفنگچيهائي كه همراه ما بودند تفنگ كشيدند براي چوپان آن گله. آن بيچاره معذرت مي‌خواست و قسم و مي‌خورد كه ملتفت نبوده‌ام. من سؤال كردم گفتند رسم است، هر وقت حاكم از پهلوي گله رد شود چوپان بايد اقلا يك گوسفند بياورد پيشكش كند. اين چوپان اين كار را نكرد بايد تنبيه شود. بي‌اندازه ازين حركت وحشيانه و رسوم بربري متغير شدم. گوسفندي را كه چوپان بدبخت از مال مردم آورده بود به او رد كردم، نگذاشتم بكشند و خودش را از چنگال اين گرگهاي آدمي خوار نجات دادم.

اسباب صولت‌

ساير ايام رمضان به تلاوت قرآن و عبادت و عصر به گردش مي‌گذشت. يك نفر از تفنگچيهاي اينجا سيلي به عباس قاپچي ما زده بود و به خانه مرحوم حاجي ملا احمد رفته بود بست [نشسته بود]. يك شب و روز در بست بود. مرحوم حاجي واسطه شد و مردم گفتند به احترام حاجي از او بگذريد. مرحوم ديوان بيگي او را عفو كرد. وقتي كه بيرون آمد از آنجا، من گفتم نگاه داشتند قدري او را زدند. ازين حركت قدري در ميان اورامان اسباب صولت من شد.

مجازات راهزن‌

مرحوم حاجي شيخ محمد حسام الدين كاغذي به مرحوم ديوان بيگي نوشته، عنوانش اين مصرع بود: «عقاب جور گشاده است بال بر همه عالم» و اظهار داشته بود يك نفر مريد او با عيال خدمت شيخ مي‌رفته، در سر گردنه يك نفر اوراماني او را لخت كرده، دست بي‌ناموسي هم به عيالش دراز كرده‌اند. مرحوم ديوان بيگي فرستاد او را دستگير كرده آوردند. شب عيد رمضان شد و ماه مبارك تمام شد.

قدري از شب رفته حبيب صندوقدار آمد گفت آقا فرموده شما و ميرزا محمد شفيع برويد و حكم كنيد همين امشب آن شخص كه از زن و شوهر را لخت كرده و حسام شكايت كرده به درخت آويزان كنند. چون مرحوم ديوان بيگي با من چند روز بود بي‌مرحمت بود، من خدمتش نمي‌رسيدم. جواني و كم تجربه‌اي هم به اعلي درجه بود.

كشتن مقصر

رفتيم با مرحوم ميرزا محمد شفيع اخوي و چند نفر از نوكرها در خارج ده دم طويله محض اينكه مرحوم حاجي ملا احمد نفهمد، گفتيم او را به درختي آويزان كردند خفه شد. پسره‌اي بود به سن بيست و پنج شش سال، مو زرد بد رؤيت. اول نوكرها از كشتن او اكراه داشتند، بعد به زور و اصرار ما او را كشتند. پسر يك نفر از مريدهاي نقشبنديه بود. شنيدم پدرش هم از او رضا نبوده. به هر جهت هزارها استغفار و توبه از شركت درين قتل [كردم]. كاش اگر به حق هم بوده به دست كسي ديگر واقع مي‌شد نه به حكم ما و پدر ما. به هر جهت خدا بگذرد.

گوش بريدن‌

فردا صبح مرحوم ديوان بيگي به مسجد رفت براي نماز عيد، ما هم بوديم. رعب غريبي اهل آنجا را گرفته بود. بعد از ظهر سه نفر ديگر مقصر را چوب زد و گوش آنها را داد بريدند. رستم بيگ و ساير اشرار حساب كار خود را كردند، لكن در قتل آن مقصر حال پريشاني و پشيماني غريبي به من دست داده بود. اگرچه يك ماه طول كشيد منتقم حقيقي تلافي كامل از سر ما درآورد، به شرحي كه در ذيل ذكر مي‌شود.

نظم اورامان‌

خلاصه اورامان كاملا منظم شد و برخلاف عقيده اولياي امور كه اين حكومت را به مرحوم ديوان بيگي دادند، محض اسكات حسام السلطنه و مستوفي الممالك بود و تصور مي‌كردند مرحوم ديوان بيگي نمي‌تواند از عهده نظم برآيد و ماليات آنجا را وصول نمايد، بلكه احتمال ضعيفي هم مي‌رفت صدمه‌اي به او وارد كنند، لكن بحمد اللّه چنان منظم كرد كه هنوز هم در آنجا مي‌گويند. ماليات را هم بوسيله مصطفي بيگ سه مقابل گرفت كه اسباب حسد و غبطه دشمن و دوست شد. دخل خوبي هم كرديم. درين بين خبر رسيد نامزد من زرين تاج خانم را شوهر داده‌اند.

خيلي به من بد گذشت. سوغات از آنجا براي رفقا و غيره فرستادم و آنها به من شوخيها نوشته بودند. به هر جهت بسيار بد گذشت.

پانزده تومان مرحمتي‌

مرحوم ديوان بيگي پانزده تومان به من مرحمت كرده بود. تقريبا چهل روز مصرفي نداشتم براي خرج آن، يعني محتاج به هيچ چيز نبودم. برخلاف حالا كه سه هزار تومانش دو روز دوام نمي‌كند. بالاخره پنج تومان آن را دادم به نصر اللّه نام نوكرم و غالبا مشغول مشق تفنگ و تيراندازي بودم تا مرخصي گرفتم كه به شكار كوه بروم و شب در كوه بمانم. قرار شد محمد زمان بيگ نايب و تفنگچيهاي نوتشه همراه بيايند.

مرحوم ديوان بيگي در خارج قريه بناي طويله موقتي براي اسبها گذاشته بود.

روزها مي‌رفت آنجا مي‌نشست. بعد از ظهر تفنگچيها حاضر شدند و تهيه ديديم كه برويم به شكار. رفتيم با اين جمعيت به طرف طويله

خوش گرفتند حريفان سر زلف ساقي‌گر فلكشان بگذارد كه قراري گيرند كه مرخصي گرفته راهي شويم به شكار درين بين يك نفر قاصد از شهر رسيد پاكتي به مرحوم ديوان بيگي داد. پاكت را شكافت. من و مرحوم ميرزا محمد شفيع از دو طرف صندلي كه مرحوم ديوان بيگي نشسته بود از پشت سرگردن مي‌كشيديم كه از مضمون كاغذ مستحضر شويم. مرحوم ديوان بيگي اهتمامي داشت كه ما ملتفت نشويم. كاغذ را مي‌خواند و به خود مي‌پيچيد كه مشير ديوان نوشته و اظهار تأسف كرده و تسليت داده، و واقعه را راجع كرده بود به تلگرافي كه از شيراز آمده. حاصل تلگراف شيراز اين بود:

فوت محمد شريف‌

ميرزا محمد شريف برادر و قوت كمر و اسباب افتخار و اعتبار ما جوانمرگ شده.

به محض اينكه به مضمون تلگراف مطلع شديم، من و ميرزا محمد شفيع دو دستي بر كلّه سر خود زده كلاهها را بر زمين زده، يقه پاره كرديم. مرحوم ديوان بيگي غش كرد و افتاد. اين جمعيت كه دور ما بودند تعجب كردند. محمد زمان بيگ و بيگ زاده ها مرحوم ديوان بيگي و ما را به منزل روي دست آورده و ملتفت شدند كه كمر ما شكسته و چنين گوهر بي‌قيمتي از دست ما رفته. عين آن تلگراف و كاغذ مشير ديوان الان نزد عطاء اللّه موجود است كه اين واقعه شوم و سرنوشت زشت در شب پنجشنبه ۲۶ شوال اتفاق افتاده، بعد از سه روز به ما خبر رسيد. مرحوم حاجي ملا احمد آمد. به احترام او قدري مرحوم ديوان بيگي ساكت شد، ولي ما و نوكرها رستخيز به پا كرديم. من بيست و چهار ساعت غذا نخوردم و متصل فرياد مي‌زدم.

مراسم تعزيت‌

تا چهل روز هر روز از دهي و از طرفي يك دسته به فاتحه مي‌آمدند و به رسم خودشان سرنا و دهل مي‌زدند و گل بر سر مي‌ريختند و بارخانه: برنج و آرد و روغن و گوسفند مي‌آوردند. مخصوصا از خانقاه شيخ حسام الدين كه پسر خود را با جمعيتي از مريدها و بارخانه بسيار مفصل فرستاده بود فاتحه خواند، و چون غذا و خوراكي ما را كه از محل نوكري است حرام مي‌دانسته، حتي قهوه نخورده به خانه مرحوم حاجي ملا احمد رفتند. تا چهل روز به اين حال گذشت. در شهر هم فاتحه مفصلي گرفته بودند. مرحوم ديوان بيگي اصرار داشت در حمل نعش. فرهاد ميرزاي مرحوم خيلي مجلل نعش را برداشته و در حافظيه در جوار خواجه حافظرحمه‌الله دفن كرده بودند. به مرحوم ديوان بيگي نوشته بود خود خواجه مي‌فرمايد:

بر سر تربت ما چون گذري همت خواه

‌كه زيارتگه رندان جهان خواهد بود

درين صورت نقل جنازه ازين مكان متبركه كه جايز نيست. خلعتي هم براي مرحوم ديوان بيگي فرستاده بود. خلاصه دماغ ما كاملا سوخت و ديگر عيش و طرب و سواري و تيراندازي را موقوف كرديم و به جمع‌آوري ماليات آنجا و نظم كاملا پرداختيم.

سال ۱۲۹۸ زمستان ۱۲۹۸

تا آخر ماه محرم ۱۲۹۸ در اورامان لهون در قريه نوتشه بوديم. زمستان شد و برف به زمين آمد. كبك «لا تعدّ و لا تحصي» به هر وسيله شكار مي‌كردند و زنده مي‌آوردند. آمديم به قريه حجيج زيارت كرده يك شب مانديم و از آنجا آمد [يم] به اورامان تخت كه سابقا جزء حكومت ما بود. در قريه دل يك شب مانده و از آنجا آمديم به قريه آويهنگ شش فرسخي شهر، يك شب مانده و آمديم به شهر فاتحه را از سر گرفتند.

حكومت مؤيد الدوله‌

حكومت با مؤيد الدوله و ميرزا يوسف وزير (مشير ديوان) پيشكار بود. از اينكه مرحوم پدرم حكومت به آن صعوبت را به اين سهولت منظم كرده و دخل فوق العاده برده اسباب حيرت دوست و دشمن شد. من بعد از رسوم عزاي مرحوم ميرزا محمد شريف باز حشر غالبم با آقا ميرزا عبد الكريم مستوفي دامادمان و علي خان و معتمد و ميرزا محمد علي خان ميرپنج برادرش بود. روزها هم به در خانه مي‌رفتم نزد مؤيد الدوله. عيال مرحوم ميرزا محمد شريف در اطاق خودش بود و عطاء اللّه را كه يادگار مرحوم مزبور بود پرستاري مي‌كرد كه محبوب نزد همه بود.

مخصوصا به من انسي داشت.

فخر العلماء

در اول بهار اين سال والده عطاء اللّه رفت به خانه مرحوم فخر العلما كه عموي مادر او بود و به جاي دختر خودش او را معرفي كرده بود. به واسطه بستگي به مرحوم فخر العلما كه در آن زمان داراي همه چيز بود و محتاج اليه تمام كردستان و مجتهد نافذ الحكم مسلم و محترم، چندين نفر طالب عيال مرحوم ميرزا محمد شريف شدند.

سرنوشت عيال محمد شريف‌

مرحوم ديوان بيگي باطنا به افسر الدوله دختر ناصر الدين شاه كه عيال مؤيد الدوله وزير كردستان بود اظهار داشت. يك روز زنها را دعوت كرده و در آن مجلس گفته بود عيال مرحوم ميرزا محمد شريف را بايد به فلاني بدهند. من در خانه علي خان بودم [كه] ميرزا محمد مير آخور خودمان اين خبر را براي من آورد. به واسطه داغ مرحوم ميرزا محمد شريف چندان خوشوقت نشدم. باطنا هم تصور مي‌كردم اگر كسي ديگر او را ببرد به خانواده ما برمي‌خورد، وانگهي عطاء اللّه را ما نمي‌داديم جاي ديگر برود. از مادر هم نمي‌شد طفل دو ساله را جدا كرد. به هر جهت مرحوم ديوان بيگي فرستاد جنس بزازي آورده لوازم و ملبوس عروسي را فراهم كردند.

عروسي‌

يك روز من در اطاق خودم نشسته بودم لله رحمن كه مدتي لله من بود آمد با چند نفر ديگر و گفت آقا را وكيل كن، يعني مرحوم ديوان بيگي كه فاطمه خانم مادر عطاء اللّه خان را براي شما در پانصد تومان مهر عقد كنند. من وكالت دادم. روز سه‌شنبه بود. فرستادند چندين نفر خياط آوردند ضميمه استاد رحمن و استاد آغه خياطهاي خودمان شدند. تا فردا عصر تمام ملبوس زنانه و مردانه و لحاف و رختخواب و غيره را تمام كرده، قرار شد شب پنجشنبه چهارم شهر رجب ۱۲۹۸ كه اواخر بهار بود عمل ازدواج من ختم شود و عروس را براي من بياورند.

شب پنجشنبه بود كه بايستي بروند از خانه فخر العلما عروس را بياورند، آسيه خانم عيال پدرم قهر كرد و نرفت پي عروس. مرحوم ديوان بيگي متغير شد و خودش با جمعي رفت عروس را آوردند. معلوم شد با اين همه تفصيل تا آن شب آسيه خانم به اين خيال بوده كه خواهر او را براي من بياورند. به هر جهت شب مرحوم ميرزا محمد شفيع مرا برد به اطاق پنجدري كه داشتيم و براي من معين شده بود دست به دست داد. درين موقع من بيست و دو سال و شش ماه داشتيم.

اختيارات من بدرقه پدر

فردا مرحوم ديوان بيگي حركت كرد به كنار شهر چادر زد كه به حكومت اورامان برود. مرا در شهر گذاشت. اختيار ايلات و كوماسي و كلات ارزان و ژاوه رود و لر و كلاه‌گر و هر دو كويك را به من واگذاشت. ميرزا فتاح پسر عمه را تحويلدار ماليات معين كرد. نوكرهاي شهري و چند اسب براي من جا گذاشت. در سر نوده كه كنار شهر است نقل مكان فرمود. من هم بدرقه رفته شب برگشتم. دوباره فردا رفتم آنجا.

عيال مرحوم ديوان بيگي و هر دو عروس هم عصر آمدند بدرقه ما و شب من همراه آنها به شهر مراجعت كردم. فردا مجددا سوار شده تا يك منزلي رفته دستور العمل گرفته، يك شب مانده فردا عصر برگشتم.

درين وصلت جديد به واسطه بستگي به مرحوم فخر العلما مردم بيشتر مرا احترام مي‌كردند، بخصوص كار هم داشتم. به من بسيار خوش مي‌گذشت. روزها از صبح الي ظهر به در خانه و سلام مؤيد الدوله مي‌رفتم. براي ناهار [و] خواب برمي‌گشتم خانه. عصرها مي‌رفتم خانه مشير ديوان و ديدنيهاي رفقا و آقاياني كه با من لطف داشتند. گاهي از روزها وقت عصر سوار مي‌شدم و شب را غالبا خدمت مرحوم فخر العلما مشرف بودم تا وقت شام.

صارم نظام‌

آقا ميرزا عبد الكريم داماد ما كه با بنده لطف و انسي داشت به حكومت جوانرود رفت. ماه رمضان با معتمد و علي خان و بستگان ايشان دوره مهماني داشتيم. خوش بوديم. روزها سواري و صحرا تا افطار. معتمد دفتر پسر پيشكار گروس كه همراه صارم نظام به كردستان آمده بود، يعني صارم نظام و دو نفر ديگر از نجباي كردستان فرار كرده بودند به اردبيل بروند نزد شرف الملك كه درين وقت حاكم آنجا بود.

تلگراف زدند آنها را برگردانند. معتمد دفتر را حاكم گروس همراه آنها فرستاده بود به مناسبت اينكه هر وقت ميرزا لطف اللّه مرحوم پيشكار گروس به كردستان مي‌آمد در خانه ما مهمان مي‌شد معتمد دفتر پسر او را هم مهمان من كردند. با ده پانزده، بلكه بيست سوار در بيروني كوچك آن طرف رودخانه منزلش دادم. هر شب ساز و آوازي براي او فراهم مي‌كردم، يعني وقتي او چنين خواهش كرد كتبا از مشير ديوان اجازه خواستم. نوشته بود به معقولانه عيب ندارد.

شيريني خوران ولخرجي‌

درين موقع شيريني دو دختر مشير ديوان را براي دو پسر مرحوم معتمد كه معتمد حاليه و ميرزا محمد علي خان ميرپنج باشد خوردند و دختر مرحوم معتمد را براي آصف ديوان كه در طهران بود عقد كردند. درين مجالس من ركن اعظم بودم.

مثل گل مي‌شكفتم و مثل غنچه مي‌خنديدم. قوه جواني و داشتن پدر و عزت و غيره موجود بود. با آقايان سابق الذكر محشور بوديم. شب و روزي به بطالت و غصه نمي‌گذرانديم و من پايه مخارج را بلندتر از آنكه مرحوم ديوان بيگي براي من قرار داده بود برداشته بودم. مي‌خواستم در مقابل آنها كه داراي املاك و همه چيز بودند با اين جزئي دخل همسري بكنم. مبلغي مقروض شدم، بخصوص نو خانه هم بودم.

در بعضي لوازم و اسباب زينت اطاق و لباس الوان متعدد اصرار داشتم.

ميرزا محمد شفيع‌

عيال مرحوم ميرزا محمد شفيع به شوهرش نوشته بود فلاني روزي مبالغي در حكومت و ايلات دخل مي‌برد و تو در آنجا بيكار مانده‌اي. البته برگرد به شهر. او هم حكمي از مرحوم ديوان بيگي صادر كرده بود كه باهم رسيدگي به امور نمائيم و بي‌خبر به شهر آمد. من هم ديدم آخر بساط است و با او نمي‌شود ستيزه كرد، رفتم به اورامان خدمت مرحوم ديوان بيگي. يك شب در يكي از دهات اورامان تخت منزل كردم. در قله كوه نسترن طبيعي زياد اطراف ده بود. هوا را معطر كرده بود.

چوپاني در كوه آواز مي‌خواند. حالت غريبي به من دست داد كه هنوز هم در آن حظ طبيعي هستم. ميرزا فتح اللّه عمه‌زاده كه در شيراز بود با مرحوم معتمد الدوله، درين سال معتمد الدوله معزول شده بود، او هم حكمي صادر كرده كه مرحوم ديوان بيگي دوباره او را نگاه دارد همراه من آمد. به واسطه بي‌حقوقي آنها در فوت مرحوم ميرزا محمد شريف اخوي، مرحوم ديوان بيگي اعتنائي به او نفرمود. زيرا در موقع ناگوار فوت مرحوم ميرزا محمد شريف، تمام اسباب و اثاث البيت و اسب و زندگي او را تفريط كرده، صورتي فرستاده بودند كه مقروض بوده و فقط جعبه كاغذجات او را رد كردند، آن هم يادگار محترمي بود از فوت برادر«۱».

استقبال از من‌

از آن منزل كذا كه ييلاق اهل قريه سلين بود صبح برخاسته از آن مكان بلند كه سرازير شديم، ديگر خاك اورامان لهون و جزء حكومت خودمان بود. اوايل فصل پائيز هزارها كبك از زير سنگها مي‌پريد. از ديشب تفنگچيهاي اورامان به استقبال من آمده بودند. شب در زير همين سنگها و ميان جنگلهاي بلوط به سر برده بودند. صبح دسته دسته از زير سنگها در مي‌آمدند. با كمال شوق مي‌آمدند دست مرا مي‌بوسيدند و همديگر را عقب مي‌كردند كه اطراف اسب مرا گرفته و دم اسب را پنج شش نفري مي‌گرفتند مبادا پرت شود. تقريبا هفتصد نفر تفنگچي به استقبال من آمده بود. از راههاي بسيار صعب و سخت و پرتگاههاي عجيب و سرازيري بسيار مفصل بالاخره حوالي ظهر وارد نوتشه شدم. مرحوم پدرم با دوربين مرا تماشا مي‌كرد. تقريبا برخلاف پارسال من درين سفر حظّي نبرد [م]. عبد الواهاب اخوي هم درين سفر همراه مرحوم ديوان بيگي بود. درس مي‌خواند. بعد از چند روز به شهر مراجعت فرمودند. براي مطلبي هم كه من رفته بودم مساعدتي نشد، با وقت تلخ به خانه برگشتم.

در ذيحجه اين سال دو دختر مشير ديوان را براي دو پسر مرحوم معتمد كه معتمد حاليه و ميرزا محمد علي خان باشند عروسي كردند. در آن عروسي با كمال حظ و شوق جواني زندگاني مي‌كردم.

سفر زنجان‌

درين موقع مرحوم ديوان بيگي به خيال افتاد سفري به زنجان بكند. زنجان حاكم‌نشين خمسه است. غرض ازين سفر اين بود كه مرحوم ديوان بيگي عمل

______________________________

(۱) اصل: مادر (؟).

شيخعلي بيگ ياور را كه سه دانگ پايكلان و عمارت در نزد او رهن بود مستخلص كند. آنچه نقد و جنس و اسب و تفنگ و غيره عايدي اين دو سال حكومت اورامان لهون بود همراه برداشت و رفتيم به خمسه. محمد زمان بيگ مرحوم را كه نايب اورامان بود در آنجا گذاشت، و چون سفر مختصر و آخر سال بود براي ايلات و بلوكات ترتيب عليحده لازم نبود. به همان مباشرين جزء واگذار كرد.

گروس‌

در اواخر شهر ذيحجه حركت كرديم. ملا عبد الفتاح قاضي پايكلان كه مختصر خويشي هم با ما دارد و الان ملقب به افتخار الاسلام است همراه بود. عبد الوهاب اخوي را هم همراه برديم. مرحوم ميرزا محمد شفيع و تمام نوكرهاي اختصاصي و منسوب را همراه برديم با تهيه درست. منزل سيم وارد بيجار حاكم‌نشين گروس شديم. جمعي از معارف آنجا با يدكهاي متعدد از طرف حاكم و اعيان به استقبال آمدند. در خانه مرحوم ميرزا لطف اللّه پيشكار كه سابقا مختصري از دوستي او را نوشته‌ام مهمان شديم. سه شب در آنجا بوديم. پذيرائي و مهمانداري بسيار مفصل با شكوهي كرد. حاكم آنجا عليرضا خان امير تومان و سرتيپ فوج خسرو خان برادر امير نظام ديدن كردند از ما.

يك روز هم در دار الحكومه آنجا به روضه ما را دعوت كردند. روضه مفصل [بود] و ناهار با خوانچه دادند. روي منبر مرحوم ديوان بيگي را دعا كردند.

برادر امير نظام‌

بعد از سه شب اقامت از بيجار حركت كرديم به قريه بيانلو ملكي خسرو خان برادر مرحوم حسنعلي خان امير نظام. خودش براي پذيرائي از بيجار به اينجا آمده بود. تقريبا پنج فرسخ است. در آنجا خسرو خان حمام عالي بنا كرده بود. مرحوم ديوان بيگي را برد به تماشاي حمام. مرحوم ديوان بيگي يك طاقه شال به معمار حمام كه در آنجا حاضر و مشغول كار بود خلعت داد.

سال ۱۲۹۹ پايان سفر

ازين منزل به بعد هوا سرد و منقلب [بود] و برف باريد. وارد زنجان حاكم‌نشين خمسه شديم. به واسطه عاشورا بي‌خبر ورود كرديم به خانه شيخعلي بيگ ياور.

علامت اختلال مزاج و حواس ازو مشاهده مي‌شد. با داماد او كه عاقله‌اش بود طرح صحبت شد. حاجي ميرزا ابو طالب مجتهد آنجا كه الان در طهران است به ديدن ما آمد و باهم يك شب خدمت او رفتيم. در محضر او قرار شد نقد و جنس و اسب و قاطري كه داشتيم داديم عمارت مستخلص شد، و بقيه پول را باز پايكلان در رهن ماند كه به اقساط معين وجه آن را بپردازيم. نه شب در زنجان بوديم. به واسطه برف و يخ و سرما چيزي نفهميديم و از منزل بيرون نيامديم. در روز آخر مرحوم ديوان بيگي پول سوغاتي به ما مرحمت كرد. رفتيم بازار قدري سوغاتي خريده فردا حركت كرديم. هوا خيلي سرد بود. به همان ترتيب برگشتيم. تقريبا بيست و سه چهار روز طول مدت اين سفر شد.

قتل مصطفي بيگ‌

درين زمستان خبر رسيد كه رستم بيگ در اورامان مصطفي بيگ را با چند نفر از كسانش كشته. مأموري به آنجا رفت به اتفاق محمد زمان بيگ نايب رسيدگي كنند.

لكن چون اولياي امور باطنا از مرحوم ديوان بيگي كارشكني مي‌كردند بهانه به دست آنها افتاد. مرحوم حاجي ملا احمد هم بعد ازين قتل و شرارت رستم بيگ به شهر سنندج آمد متوقف شد. اورامانيها و قاتلين و اشرار به شهر حاضر شدند.

اورامان را از ما گرفته به وكيل دادند كه همشيره مشير ديوان را دارد. چند روزي به صورت ظاهر رستم بيگ را حبس كرده بعد فرستادند به خفيه رفت. معلوم است ازين تغيير به ما كليه خصوصا به من چقدر بد گذشته است.

خبر بد حالي فخر العلماء

اين سال ۱۲۹۹ در حقيقت براي ما خوش «اغور» نيفتاد و مي‌توان گفت درين سنه منحوسه علاوه بر صدمات مزبوره، رياست و بزرگي از خانواده ما وداع كرد و بيكار و بي‌ملك و بي‌حامي مانديم. يك شب زمستان در ربيع الاول اين سال بدمال در اطاق خودم با عيالم نشسته بودم صحبت مي‌كردم. دايه عطاء اللّه به وضع غريبي پرده را بلند كرد و داخل اطاق شد. قلب طپيدن گرفت. بي‌مقدمه رو كرد به والده عطاء اللّهرحمه‌الله گفت خانم چه نشسته [اي] كه در خانه شما تمام مردم جمع شده‌اند، و آقاي فخر العلما سخت ناخوش شده و زبانش بند آمده، حال جنون به آن بيچاره دست داد. من خود را باخته، [عيالم] به هزار اصرار و مصيبت چادري به سركرده رو به خانه مرحوم فخر العلما [رفت]. من و دايه عطاء اللّه در عقبش مي‌رفتيم. در بين راه فانوس و چند نفر نوكر رسيدند.

دفن فخر العلماء

وقتي وارد اطاق شديم از جنجال زن و مرد داخل به هم راه نبود. طبيبي را كه آورده بودند دو دست زد روي سر خودش و گفت تمام شد. معلوم است چنين مجتهد نافذ الحكمي كه مرحوم شود با آن جلالت قدر چه خواهد شد. خدا به كسي نشان ندهد و هيچ خانه‌اي را قبل از موقع بي‌صاحب نكند. تا فردا صبح خدا مي‌داند چه گذشته. به هر جهت نعش را به مسجد نزديك آنجا برديم. در آن شب قوس تا صبح كسي نخوابيد. صبح محشر شد. تمام علما و اعيان و تجار و كسبه و يهوديها و ارمنيها كه بازار را بسته بودند در تشييع جنازه حاضر شدند. عمامه را روي عماري گذاشته، مؤذنين صلوة مي‌گفتند. در همان قبرستان اموات ما دفن كردند و بعد مسجدي روي آن قبر ساختند كه حاليه بناي آن موجود است، و قريه «تنگي‌بر» ملك او را وقف آنجا كردند. اين هم كه اسباب ترقي و ترويج من و قوت پدرم بود مرحوم شد.

صندوق پول‌

به مقتضاي دوره استبداد چون مشهور بود خيلي صاحب چيز است، در خانه او را از طرف حكومت مهر و موم كردند. مجلس فاتحه مفصلي به رسم آنجا سه روز منعقد بود. شب سيم به رسم معمول براي تسليت من به اطاق زنها رفتم. عيال مرحوم فخر العلما، غنچه خانم كه تا اين وقت مرجعيت تامه داشت و تمام مردم به او متملق بودند، نطق سوزناكي خطاب به من كرد و گفت روزگار كاري كرد، در خانه [اي] كه سالها اميدگاه مردم بود مهر و موم كردند، لكن يك جعبه‌اي از شما اينجا بود، مال امانت را من نگذاشتم در جزء اسبابهاي ما توقيف كنند. شما امانت خود را بگيريد ببريد. درين بين يك نفر كنيز او جعبه بزرگي را كه مرحوم ميرزا محمد شريف طاب ثراه جزء سوقاتي از شيراز فرستاده بود، آن كنيز آورد و به صعوبت جلو من گذاشت. گريه غريبي به من عارض شده بود و مي‌گفتم چنين كسي از دست ما رفته، مال دنيا، وانگهي جعبه چه قابل ازين مذاكره درين موقع است و اشك جاري مي‌كردم. هر قدر از آنها اصرار شد در ضبط آن جعبه، از بدبختي از من انكار شد.

بعد از نيم ساعت اصرار همان كنيز جعبه را برداشت و برد، و از قراري كه بعد مي‌گفتند در جوف اين جعبه كه تقريبا نيم ذرع در نيم ذرع عرض و طول آن بود به قولي نهصد عدد پنج ليره‌اي عثماني و به قولي هيجده هزار عدد امپريال بوده. آن كنيز سپرد به دست زن دلاكي كه با عيال مرحوم فخر العلما محرميت داشت. او هم پولهاي طلا را زير خاك دفن كرده، بعد كه به شياع رسيد عين آن جعبه را آورد. بعد از يك هفته يك دانه تسبيح «پسر» و يك دانه دستمال و دو سه عدد سكه نقره كهنه در جوف آن بود، و عيال مرحوم فخر العلما و آن ضعيفه از ترس«۱» كرد جرأت نكردند دست به آن مسكوكات طلا بزنند. از قضا زن دلاك و عيال مرحوم فخر العلما هر دو مردند و معلوم نشد آن پولها قسمت كي شد، يا هنوز زير خاك دفن است. العهدة علي الراوي.

سهم الارث عيال‌

اين مردم نامروت دست به مال و اثاث البيت او دراز كرده، ورثه هم كه منحصر بود به دو برادرزاده و عيال من به جان هم افتادند و عيال مرا بي‌بهره كردند. زيرا آن دو نفر برادرزاده اعياني و مادر عطاء اللّه نوه برادر بود. از قضا قباله‌اي به دست يك نفر از همسايه‌هاي ما افتاده بود كه پدر مرحوم فخر العلما ثلث دو قريه «دژن» و «پلنگان»

______________________________

(۱). يك كلمه ناخوانا.

ملكي خود را به شيخ عبد الباقي نوه خود مصالحه كرده، و وارث او عيال من مادر عطاء اللّه بود. اين قباله را در ده تومان به قيمت خيلي نازل به من فروختند. چون حضرات در حق والده عطاء اللّه بي‌انصافي در توريث كردند، و وصيت نامچه كه مي‌گفتند مرحوم فخر العلما نوشته، يك قطعه باغ براي والده عطاء اللّه طاب ثراها معين كرده مفقود كردند و بكلي او را بي‌بهره كردند، قباله را مستند كرده و از در ادعا در آمديم و كار به لجاجت و مرافعه كشيد، و پولها قرض كرديم و به وكيل مرافعه و حاكم شرع داديم. درين كشمكش يك روز در مسجد جمعه در بين نماز يك نفر از علما قباله را از وكيل من دزديده بود. به اندازه‌اي اوقاتم تلخ شد كه نمي‌توان نوشت. بعد از مدتي پيدا شد. پولي داديم و گرفتيم.

حكومت ناصر الملك از جانب ظل السلطان‌

درين سال كه سنه ۱۲۹۹ باشد حكومت كرمانشاهان و كردستان ضميمه ادارات مسعود ميرزا ظل السلطان شد و تمام جنوب ايران در تحت حكومت جابرانه او بود.

مؤيد الدوله را به حكومت خمسه فرستادند، و محمود خان ناصر الملك از طرف ظل السلطان به حكومت كردستان و كرمانشاهان آمد. ناصر الملك تعريفاتي كه از او مي‌كردند چيزي به ما معلوم نشد. اگر كفايتي داشت در امور خارجه و نظام بود و در حكومت و سرحد داري ابدا سررشته نداشت. كردستان را به قبضه اختيار و اقتدار مشير ديوان واگذار كرد و خود رفت به كرمانشاهان. مشير ديوان سبك وزارت را مبدل كرده به حكومت و ايالت و بكلي ما را از ايل و اورامان و غيره بي‌بهره كرد، و عموم مردم را به واسطه تسلطي كه پيدا كرده بود بي‌اعتنائي مي‌كرد.

شيخ الاسلام ضد مشير ديوان‌

در آخر سال ملا لطف اللّه شيخ الاسلام كه با شرف الملك همدست و هم خيال و با مشير ديوان ضديت داشت، با اينكه شرف الملك از طهران و از حكومت اردبيل برگشته بود، مردم را بر ضد مشير ديوان محرك شد. عموما به تلگرافخانه متحصن شده، چند روز در تلگرافخانه ماندند. ظل السلطان هر دو را به اصفهان احضار كرد.

مشير ديوان فورا حركت كرد و به خارج شهر رفت. ملا لطف اللّه ترسيد و طفره«۱» زد.

از قرار مشهور هشت هزار تومان داد و سفر هر دو موقوف شد. مصطفي قلي خان فراشباشي را مأمور كرد پولي از طرفين گرفت و مدتي ماند تا سال نو شد.

سال ۱۳۰۰ حكومت اقبال الملك از جانب ظل السلطان‌

ميرزا محمد اقبال الملك را كه آدم موذي بود به حكومت كردستان فرستاد، يعني در اوايل سال ۱۳۰۰ هجري. شرف الملك هم پشت سرش وارد شد. با مشير ديوان آشتي كردند و دختر به همديگر دادند براي پسرانشان.باز امسال مرحوم ديوان بيگي از ادارات بي‌بهره ماند و من [هم] مشغول مرافعه و ختم عمل ادعاي عيالم شدم، زيرا مبلغي مقروض شده بودم، محلي نداشتم و مرحوم ديوان بيگي نمي‌داد. بالاخره به مصالحه گذشت پولي دادند. والده عطاء اللّه يك دينار آن را تصرف نكرد. تمام آن را به من داد به قروض دادم.

انحراف مزاج ديوان بيگي‌

كم‌كم به واسطه كبر سن كه تقريبا حوالي هفتاد بود مزاج مرحوم ديوان بيگي از اعتدال منحرف شد و غالبا ناخوش بود. تحميلات و مخارج و جمعيت هم بود و دخل منحصر به ششصد تومان مواجب ديواني. من هم به مقتضيات جواني و انسي كه داشتم غالبا با معتمد و علي خان و اغلب شبها با مرحوم ميرزا عبد الكريم به سر مي‌بردم، لكن باطنا خيلي به من سخت مي‌گذشت. زيرا لاف همسري با آنها مي‌زدم و نمي‌توانستم و از عهده برنمي‌آمدم. اين سال هم به اين نحوست گذشت.

سال ۱۳۰۱ مرگ پدر

درسال منحوس ۱۳۰۱ اقبال الملك باز مشير ديوان را پيشكار كرد، شايد خيالي داشتند باز مختصري از ايلات و بلوكات را به مرحوم ديوان بيگي بدهند. لكن

______________________________

(۱). اصل: تفره.