خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41758
دانلود: 4760

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41758 / دانلود: 4760
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

مزاجش بكلي منحرف شد. اگر سه روز در طي يك هفته مي‌توانست راه برود، چهار روزش در رختخواب بود. تا اوايل شعبان اين سال نحس نجس ۱۳۰۱ بكلي ملازم بسترو حليف الفراش شد. خدا مي‌داند به ما چه مي‌گذشت. در اوايل رمضان به واسطه سوء معالجه اسهال بسيار سختي ضميمه مرض شد و بكلي ما را مأيوس كرد. ديگر ديوانه‌وار من مشغول خدمت و پرستاري بودم، تا صبح روز جمعه دهم شهر رمضان به شرحي كه در اول اين مقاله نوشته‌ام به جوار رحمت خداوندي رفت و مرا قرين غم و همنشين ماتم كرد تاكنون.

عيال مرحوم ديوان بيگي با نهايت سخت دلي و قساوت قلب چند روز قبل بدون ميل باطن مرحوم ديوان بيگي و رعايت مرض او رفت و به قريه سروآباد ملكي پدرش، و اگر چيزي در بساط مانده بود حمل الاغ كرد و برد. قدري بز و گوسفند شيري هم كه داشتيم براي ماست و كره خانه، آنها را هم فرستاد. سه شب بعد از فوت مرحوم ديوان بيگي برگشت. البته معلوم است چه گذشته است به ما. هزار و پانصد تومان هم مرحوم ديوان بيگي براي پدرش قرض كرده بود، سند آن را هم مفقود كردند. تا چهل شب من و مرحوم ميرزا محمد شفيع به اطاقهاي خود نرفتيم و در همان تالار دو رو كه محل اقامت مرحوم پدرم بود به سر مي‌برديم و جمعيت غالبا مي‌آمدند.

بعد از عيد رمضان تا چهارم ذيحجه كه از فوت مرحوم ديوان بيگي تا آن تاريخ سه ماه بود كه من به طهران آمدم خدا خودش مي‌داند كه چه سختيها و ناملايماتها و شماتت و خفت و ذلت و صدمه ديديم كه در قوه فلك نيست تحمل يكي از آنها.

جزاي يك شب هجرم اگر دهد ايزد

سوي بهشت برم كافر و مسلمان را

ثلث و مواجب ديوان بيگي‌

اجمالش اين است: مواجب دولتي آن اوقات خيلي اهميت داشت و اسباب اعتبار بود. ما بالنسبه از همه بيشتر مواجب داشتيم. اقبال الملك نايب الحكومه كردستان تصديق نوشت ثلث آن را به دو نفر از خونين بسيار پست كردستان كه حسين پاشا و اشرف خان پسران نجفقلي خان باشند دادند. اين بي‌غيرت و تعصبها را مرحوم ديوان بيگي محبت به آنها كرده بود. دو روز قبل از فوت مرحوم ديوان بيگي به اين نيت حركت كردند براي طهران و ثلث را بردند. چون اشخاص پست‌تر از خودمان اين كار را كردند اسباب شماتت مردم شد و در حقيقت تالي فوت مرحوم ديوان بيگي اين صدمه شد.

قرض پدر

دوم: چهارده هزار تومان قرض از آن مرحوم باقي مانده بود براي ما و چيزي جز اين عمارت نداشتيم. اسباب و اثاث البيت اگر چيزي قابل بود عيال پدرمان برد. جز اسباب لوازم زندگي من و ميرزا محمد شفيع چيزي ديگر در بساط نبود. عمارت هم طالب زياد داشت. مي‌خواستند به مفت و اسباب چيني از دست ما در بياورند. ما هم به عقيده اهالي آنجا كفر مي‌دانستيم خانه نشيمن را بفروشيم، اگرچه اين عقيده غلط بود. خانه را در پانزده هزار تومان تمام كرده بوديم، منتهي پنج هزار تومان مي‌خريدند. هر روز فوت ده بيست نفر از صبح تا ظهر، بلكه تا شب مي‌آمدند مي‌نشستند، بالسكوت، يا به هرزگي، يا به داد و فرياد ما را از هر كار باز مي‌داشتند.

اين جمعيت و نوكر و زن و بچه هم البته مخارج مي‌خواستند نبود. اينها هم مزيد بر علت شده بود. مختصر پول كه بود خرج شد.

رفتار برادر

مرحوم ميرزا محمد شفيع بنا كرد به بعضي تصرفات غيرمعقول از قبيل اينكه قناتي در جنب خانه ما بود براي مصرف خودمان زياد بود به رودخانه مي‌ريخت آن را به قيمت خيلي نازل فروخت، و همچنين چندين درخت قوي هيكل اطراف رودخانه و جلو خانه ما را احاطه كرده بود آنها را نيز قطع كرد و فروخت و بناي مغايرت با من گذاشت. من هم تكليف نبود ضديت بكنم. من جمله با ملا لطف اللّه شيخ الاسلام نافذ الحكم دوري كرده و به ملا بهاء مدعي او پيوند كرديم. اين مسلط و مقتدر و طرف ميل عموم و حاكم و غيره [بود]، ملا بهاء برخلاف او اهميتي نداشت، و ملا لطف اللّه كمر عداوت و خانه خرابي ما را بست. و جناب مشير ديوان هم كه حالا سنگ او را به سينه مي‌زنم و سه سال است اوقات خود را در نهايت صداقت صرف مصالح امور او مي‌كنم، منتهي درجه بي التفاتي و بي‌اعتنائي را مي‌كرد.

از بهر شكست دل ما بسته صفي

يار از طرفي و روزگار از طرفي

فقط ميرزا علينقي آصف ديوان برادر مشير ديوان مهرباني و دلجوئي مي‌كرد. از همه بدتر نوكرهاي ما اسباب اذيت و بار سربار شده بودند. يا متصل باهم دعوا مي‌كردند، يا مي‌آمدند از ما رقعه بگيرند آنها را به مردم بسپاريم يا خير. ما نشسته بوديم مي‌آمدند دست ما را مي‌بوسيدند و مي‌رفتند.

رفتار اقبال الملك‌

اقبال الملك عليه اللعنه هم بدون سابقه و هيچگونه عداوت، به همراهي خيال ملا لطف اللّه و به طمع اينكه خانه را بفروشيم ده يكي گير او بيايد نهايت سختي و رذالت را به ما مي‌كرد. من جمله از مواجب مرحوم پدرم كه پانصد تومان پرداخته بود، ما مطالبه بقيه [را] كرديم، و اول فرستاد در نهايت افتضاح از ما پس بگيرند و غيره كه اين مختصر هزار و يك آن صدمات نيست.

نصيحت آصف ديوان‌

آقاي ميرزا عبد الكريم مرحوم و جناب آصف ديوان كه با ما التفات داشتند يك شبي آصف ديوان آمد به خانه ما و به عطاء اللّه كه دو سه سال داشت اشرفي داد.

گفت خانه [را] مي‌خواهند از دست شما بگيرند و قرار داده‌اند هزار تومان به شما پول خانه بدهند و بقيه را در بين طلبكار [ها] تقسيم كنند. اگر آمدند و گفتند بگوئيد اول هزار تومان را نقد بدهيد، بعد راضي به فروش عمارت مي‌شويم. من از فروش خانه اباء كردم و راضي نشدم. يعني باطنا راضي بودم، لكن همشيره‌ها و غيره به عقايد زنانه مي‌گفتند نبايد خانه موروثي را فروخت. آصف ديوان گفت پس در كردستان نمان و برو به طهران شايد ثلث مواجب را برگرداني و خانه را هم بعد از رفتن شما كسي مزاحم نمي‌شود.

بخش دوم خاطرات دوره اقامت طهران و خدمت در دستگاه امين السلطان (۱۳۰۱ ق- ۱۳۱۷ ق)

اشاره

سال ۱۳۰۱ حركت به طهران‌

بعون اللّه تعالي عازم سفر طهران شدم و علي اللّه قصد السبيل را ورد زبان كرده مشغول سر و سوغات مختصري براي مرحوم مستوفي الممالك و غيره شده، از اقبال الملك مرخصي خواستم. گفت به شرطي وكيل معين كني براي فروش عمارت. گفتم اخوي وكيل است. به همين دروغ مصلحت‌آميز من قناعت كرد، و ساعت حركت را به صبح پنجشنبه چهارم ذيحجه قرار دادند. نوكرها و كسان ما مانع شدند از اينكه من اسباب سفر و لوازمي همراه بياورم از قبيل فرش و رختخواب و اسباب سماور و غيره. چون قرار بود سفر من چهل روز بيشتر طول نكشد. فرمان مواجب را صادر نمايم و برگشت ثلث را از مرحوم مستوفي الممالك كه اسباب اميدواري ما بود استدعا نمايم و برگردم به كردستان. بعد از سه روز رسومات ابتدائيه اين سفر فراهم شد.

صارم نظام گفت برو

عصر چهارشنبه سوم ذيحجه خدمت مرحوم معتمد پدر اين معتمد رفته دست او را بوسيده مرخصي گرفتم. چند جاي ديگر رفتم نبود [ند]. شب پنجشنبه همشيره‌ها و علي خان و صارم نظام مرحوم و غيره بدرقه من آمده بودند. مرحوم ميرزا عبد الكريم اسبي فرستاده بود. معتمد به عدد اسم مبارك حضرت امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلواة اللّه عليه پولي به عنوان تصدق به فقرا فرستاده، همشيره‌ها و علي خان و غيره هريك رسم معمول را به عمل آوردند«۱» قرار شد صبح حركت كنيم. شام خورده ساعت پنج رفتم ميان رختخواب كه مرحوم صارم نظام رسيد و گفت الان بايد حركت كني. هر قدر عذر آوردم و زنها ممانعت كردند به خرجش نرفت. رخت پوشيده در پناه حفظ و صيانت حق متوكلا علي اللّه و متوسلا بالنبي در ساعت پنج حركت شد. آسيه خانم و زنها و كلفتها و غيره تا دم در آمدند.

______________________________

(۱). يك كلمه ناخوانا.

«كز سنگ ناله خيزد روز وداع ياران»

. مادر عطاء اللّه طاب ثراها نگاه حسرت‌آميز حيرت‌انگيزي كرد كه هنوز فراموشم نشده. معلوم شد نگاه آخري است. خلاصه فقط با توكل به خدا پياده رفتيم خانه مرحوم صارم نظام. از آنجا سوار شده عازم اين سفر دور و دراز شدم.

در شب پنجشنبه مزبور كه اوايل ميزان و سنه ۱۳۰۱ هجري بود علي هاجرها الف صلواة و تحيّة و ثناء و اسلمت رب العالمين كنار شهر نگاه حسرت و وداع ابدي از وطن عزيز كرده و شكايت بي‌رحمي و بي‌مروتي اهل ملك را به خدا بردم. قدري از روز بالا آمده به قريه چيلك ملكي صارم نظام وارد شده، شير و چاي خورده خوابيدم. عصر بيدار شده رفتيم صحرا گردش و شب هم در آنجا مانده، فردا مرحوم صارم نظام و يكه خان برادرش مسافتي آمده وداع كرده رفتند. كدخدا تمر كدخداي آن ده را با چند سوار همراه من فرستادند تا رسيديم به قريه سرآب قحط، شب در آنجا به سر رفت. جاي بدي بود. از غريب گز هم مرا متوحش كردند. صبح اسد اللّه خان مباشر آنجا همراه من با چند سوار آمد تا پلوسركان ملكي علي خان.

يقين و آرزو داشتم بيايد آنجا چون وعده كرده بود. نيامد. شب در آنجا به سر رفت.

خاك همدان‌

فردا جمعي سوار همراه من آمدند تا قريه اخته‌چي كه اول خاك همدان است به خانه جعفر خان نام اهل آنجا. مهمانداري مفصلي كرد. چون در خاك كردستان همه جا مهمانداري مي‌كردند و معمول است چيزي نمي‌گيرند و اينجا خاك همدان است، من پولي دادم قبول نكردند، بلكه رنجيدند. عباي خود را به پسر جعفر خان دادم و از محبت آنها امتنان كردم. از اينجا به شهر همدان بايست برويم. در بين راه در قهوه‌خانه پياده شديم. براي ناهار نان و پنير و انگور و چاي به ما دادند. هفده قران پول دادم.

همراهان‌

هشت سوار از همراهان مرخصي گرفته رفتند. باقي ماند پنج نفر. فتحعلي بيگ پسر مرحوم محمد زمان بيگ نايب اورامان كه پدرش با اسب و لوازم سفر فرستاده بود همراه من بيايد و نهايت امتنان را از آن پدر و اين پسر جوانمرگ دارم. عليرضاي پدرسوخته كه به اصرار و توسط زنها به زور خود را سفري كرد و اسباب شكست و تفرقه سايرين شد. ميرزا فتّاح كه شرح حالش نيامد از جلو رفته بود منزل براي من بگيرد. عليمراد شاگرد قهوه‌چي مرحوم ديوان بيگي بود.

دوره بي‌توفيقي‌

ازين قهوه‌خانه كه بيرون آمدم خود را به صورت كسي ديدم كه رياست و عزت و بزرگي و آقائي، لباسي بوده در تن او، يك نفر مأمور درين قهوه‌خانه آن لباس را كنده و به جاي آن لباس ذلت و خفت و فقر و بيچارگي و بي‌توفيقي به او پوشانيده. هر كاري كردم ديگر به جائي كه عنوان داشته باشد نرسيدم. در صورتي كه بيست و هشت سال كامل با صدور و وزرا و امراء و اجلاء محشور بودم. مثل اينكه مأموري همراه و مواظب من است. پي هر كاري مي‌رفتم منتهاي زحمت را مي‌كشيدم، دست آخر بي‌نتيجه مي‌شد. فهميدم كه دست غيبي در كار است. كار را به كردگار و خالق ليل و نهار واگذار كردم و تسليم قضا و قدر و راضي و شاكر به خير و شر شده، براي حوادث دهر خود را حاضر داشته، به ذلت خو گرفتم و شكر كردم

ورود به همدان‌

وارد شهر همدان شدم. با اينكه دامنه كوه الوند است و صفا و هواي آنجا معروف و مشهور است، شهر همدان ده بسيار بزرگ كثيف متعفن بدي است. ما را دلالت كردند به حياط كوچكي كه جزء كاروانسرائي بود و از هركس پرسيديم اينجا را به خوبي تعريف مي‌كرد و نشان مي‌داد. از قضا بسيار جاي بدي بود. به ملاحظه اسبها ناچار بوديم به اقامت آنجا. روز هشتم ذيحجه بود وارد شديم. روز عرفه و عيد هم ماندم، زيرا گول نوكرهاي از خود راضي كه فقط همّشان اظهار اطلاع است خورده، از لوازم زندگي هيچ‌چيز همراه نياورده بودم. در صورتي كه همه‌چيز داشتم. مختصر اسبابي براي اين چند منزل تا به طهران برسيم خريده و قاطري كرايه كرده، سوغاتي و متاعي كه از كردستان آورده بودم به آنها ضميمه كرده، بنه آبداري به هم بستيم، و به تواتر مي‌شنيديم مي‌گفتند دم راه بسيار مغشوش است. چند نفر را كشته و قافله زده‌اند. حمام رفته و روز ديگر بعد از كارهاي بازار به زيارت حضرت باباطاهر عريان رفتم. نهايت اشتياق را به زيارت آنجا داشتم. در بسته بود. آن مقبره مطهره روي بلندي است. موفق نشدم. روز عيد اضحي شتر قرباني مي‌كشند. همان رسم عوام در آنجا هم معمول بود. سرباز ايستاده بودند و از دهات با چماق آمده بودند براي نزاع. به‌هرجهت نزاعي نشد. ما مصمم شديم از اين شهرتها كه مي‌شنيديم از آن منزل كه مي‌گفتند مغشوش است قاطري هم كه كرايه كرده بوديم با قافله برويم.

بوبوك‌آباد

روز يازدهم حركت شد به دهي در كنار شهر همدان مشهور به «رباط». به تبعيّت قافله ظهر وارد شده، شب ساعت دو و سه دنبال قافله را گرفته تا صبح آمديم رسيديم به قريه بي‌بك‌آباد«۱»، در آنجا راحت كرده منزل خوبي در كاروانسراي آنجا گير ما آمد. قدري خوابيده، عصر رفتم گردش و شب ساعت شش باز با همان قافله آمدم به منزل قوشه‌جه. يك نفر كفشدوز براي حسام الملك ارسي آورده از طهران.

اهل توقع بوده است و خرجي به او داده. از ترس آمد خود را به من ملحق كرد و جزء نوكرها خدمت مي‌كرد. درين منزل ابراهيم [را] با باري كه داشتيم نزد قافله گذاشته كه در عقب بيايد.

دزدگاه‌

خودم دو منزل يكي عازم «نوبران» شدم. همان كفشدوز و فتحعلي بيگ و عليرضا كه سوار اسب ميرزا عبد الكريم بود و مختصري آبداري همراه داشت همراه آمدند. سيزده فرسخ راه آمديم. دم راه دو سه سوار سر گردنه معروف به دزدگاه آمدند دم راه، خيال كرده بودند كه دستبردي بزنند. من سوار اسب مرحوم ديوان

______________________________

(۱). (- بوبوك‌آباد).

بيگي [بودم] و تفنگ خوبي دستم بود نزديك شديم. اسب من مثل اينكه فهميده چه خبر است حركاتي كرد كه آنها خود را گم كردند. هيكل فتحعلي بيگ معلوم بود كه جنگي است. هر دو فشنگ به تفنگ زديم، حضرات را دور كرديم. گفتند قراسوران هستيم. خربزه‌اي آورده انعامي گرفتند.

نوبران‌

اذان مغرب وارد «نوبران» شديم. ده‌آباد معتبري است. از توابع زرند است. صبح از آنجا حركت كرده آمديم به دهي [كه] اسمش چمرين و بسيار جاي با صفائي است ناهار بخوريم. ما را به منزلي بردند [كه] دو نفر مسافر آنجا خوابيده بودند، بيدار شدند. معلوم شد حسين پاشا خان كردستاني است. رفته به طهران فرمان ثلث مواجب ما را براي خود و برادرش صادر كرده، و هر قدر من غمگين مي‌روم، او مسرور مراجعت مي‌كند. مرحوم ديوان بيگي خيلي محبت به اين پسره كرده بود. حال خجلتي ازو ديدم، لكن مضطربانه زود سوار شد و در رفت.

كاروانسراها

آمديم به منزل كوشكك. جاي بدي بود. از آنجا آمديم به قريه خاني‌آباد، شب در آنجا مانده فردا بايستي از آنجا بيائيم به رباط كريم كه كاروانسرا سنگي و كاروانسرا خاكي مشهور كه از قديم دزدگاه بوده و كنار رودخانه شور واقع است.

هشت فرسخ است تا رباط كريم و آب درين مسافت پيدا نمي‌شود. آبادي هم نيست. سه ساعت به صبح مانده بيدار شده چاي خورديم و هندوانه همراه برداشتيم كه رفع تشنگي نمايد. باران نم‌نم مي‌باريد. آمديم بين الطلوعين رسيديم به كاروانسراهاي مشهور. جاي بد و مهيب و خالي السكنه است.

خيال باطل‌

كاروانسرا سنگي را از سنگهاي قلوه ساخته‌اند. بناي محكم بي‌مصرفي است به درد نمي‌خورد، مگر براي مأمن دزدها. از دور كاروانسرا پيدا شد. هوا درست روشن نشده بود. شتري در ميان زراعت و علف خوابيده بود. چرا مي‌كرد. گاهي سر بلند مي‌كرد. استاد كفشدوز مضطربانه آمد گفت مگر نمي‌بيني از ميان علفها و زراعت يك نفر گاهي سر بلند مي‌كند ما را مي‌پايد. نگاه كردم ديدم درست مي‌گويد. چند قدم ديگر رفتيم. شتري را كشته بودند، جهازش آن طرف‌تر افتاده بود. استاد حسن جهاز را نشان داد. گفت اين هم نعش كشته است و شترش را هم كشته‌اند، چون تاريك بود حمل بر صحت كرديم. باز شتر سر را بلند كرد. استاد حسن بكلي خود را باخت. فتحعلي بيگ گفت اگر سه چهار سوار باشند از عهده آنها [بر] مي‌آئيم، اگر بيشتر باشند من تفنگ به آنها مي‌اندازم، آنها را به خودم مشغول مي‌كنم، شما تاخت كنيد در برويد. منتهي اسبهاي ما را مي‌برند فداي سر شما. هريك چيزي گفت.

حاضر دعوا و دفاع شديم. من به اين خيال بودم به واسطه اطميناني كه از اسب خودم داشتم، تا باروط و گلوله دارم به كار ببرم و بعد فرار كنم. قدري ديگر هوا روشن شد نزديكتر آمديم، معلوم شد آن آدم كه سر مي‌كشيد شتر بوده و آن نعش جهاز شتر است. خيلي خنديديم. مخصوصا به استاد حسن كه عقيده‌اش اين بود. از آنجا سالم در رفتيم.

زرگرها

از دره‌هاي كنار رودخانه شور از دست زرگرها كه طايفه‌اي هستند مشهور به شرارت و دزدي، ازين حوالي در نمي‌رويم. بعدازظهر در آن ماهورها و دره‌ها بيرون رفتيم. باغات رباط كريم و جلگه طهران نمايان شد. مثل اين بود [كه] از جهنم به بهشت رسيديم. آمديم رباط كريم خانه مشهدي نام. منزل خوبي به ما دادند. آن شب را در آنجا به سر برديم. صبح پول زيادي از ما گرفتند.

ورود به طهران‌

حركت كرديم. به حول و قوه الهي در پناه اعجاز نبوت پناهي عصر چهارشنبه ۱۷ ذيحجه ۱۳۰۱ وارد طهران شديم. خدا، كريما، معبودا، سميعي و بصيري و عليمي.

مي‌داني درين شهر چه سختيها كشيدم و چه ذلتها ديدم و چه عبارات جانكاه

شنيدم كه هزارها دفتر و صفايح گنجايش آن را ندارند و شكايت آنها را هميشه به خدا برده‌ام و مي‌دانم در دنيا تلافي نخواهد شد. در آخرت هم جبران شماتت اعدا را نمي‌نمايد.

كس مبادا به جهان همچو من خسته و زار

ك سري و اينهمه درد، يك تن و اين همه بار

از دروازه گمرك وارد شده، چون راه از پاي قاپق و آن بازارهاي كثيف بود، بسيار طهران به نظر من بد آمد. هرچه شنيده بودم مزخرف تصور كردم، به خانه مرحوم حاجي فرهاد ميرزاي معتمد الدوله رفته پياده شده، اظهار بندگي كردم. ميرزا فتاح آدم من كه از جلو آمده بود منزلي كرايه كرده جلو افتاد ما را برد به همان منزل.( رَّبِّ أَنزِلْنِي مُنزَلًا مُّبَارَكًا وَأَنتَ خَيْرُ الْمُنزِلِينَ ) گفته و داخل شديم. حياط كوچكي در پاچنار [گرفتيم] به ملاحظه نزديكي به خانه مستوفي الممالك كه صدراعظم [است] و به واسطه آنكه طويله‌اي داشت، مالها نزد خودمان باشد. خوب جائي بود، لكن چون من در عمارات عاليه و اطاقها و حياطهاي بزرگ زندگاني كرده بودم، عارم مي‌شد در چنين حياط محقري باشم. درصدد نقل مكان بودم.

سيورسات‌

آقا باباي خياط مرحوم ديوان بيگي كه مقيم طهران بودند با عبد المحمد«۱» غلام بچه والده‌ام كه طهراني شده و شاطر خباز است، و پاشاي دائي كه جواني بود به سن بيست سال و اصرار داشت من او را بياورم به طهران نياوردم، خودش آمده و عليمراد شاگرد قهوه‌چي مرحوم پدرم همان شب آمدند. از خانه آقابابا آن شب فرش آوردند. تا او رفت و برگشت نوكرها رفته بودند به توجه مالها. من تنها در اطاق نشسته، يك دانه شمع روي آجوري«۲» گذاشته براي من روشن كرده بودند. خيلي به من اثر كرد. بالاخره از خانه ابو المحمد همه جور لوازم منزل از فرش و رختخواب، اسباب سماور، لحاف كرسي و غيره آوردند.

______________________________

(۱). بعدها نام او را ابو المحمد نوشته است.

(۲). (- آجر)

وقاحت ميرزا رضا هنزكي‌

فردا صبح خدمت معتمد الدوله رفته در خدمت ايشان به سلام شاه آمدم كه روز عيد غدير بود. تماشاي كاملي كرده و رفتم به سروقت حاجي ميرزا رضاي هنزكي منشي‌باشي مرحوم مستوفي الممالك. بسيار آدم وقيحي بود. در همان مجلس اول سؤال كرد براي آقا چه پيشكشي آورده‌اي و سوغاتي براي من چه آورده [اي]؟

مستوفي الممالك‌

شب ۲۳ خدمت مرحوم مستوفي الممالك صدراعظم رسيدم. در اطاق خلوتي نشسته، ميرزا عباس قوام الدوله و ميرزا رضا منشي جلوش نشسته بودند. فرمود پيشخدمت چراغ آورد مقابل صورت من نگهداشت. فرمود به‌به جوان آراسته و پيراسته قابل رجوع همه خدمت. قدري احوالات كردستان [را] از من پرسيد. قاليچه بزرگ خيلي اعلا كه يكصد تومان خريده بودم تقديم كرده و براي ثلث مواجب استدعاي برگشت كردم. وعده كارهاي مرحوم ديوان بيگي را به من كرده و فرمود ثلث حق دولت بود، لكن براي شما تلافي مي‌شود. برگشتم منزل. براي معتمد الدوله و ميرزا رضا و غيره سوغاتي كه آورده بودم فرستادم و دنبال ثلث مواجب را گرفته از هر كاري بازماندم.

مستوفي الممالك هروقت خدمتش مي‌رسيدم مي‌گفت ميرزا رضا چرا كار اين را درست نمي‌كني؟ نزد ميرزا رضا مي‌رفتم، چون مرحوم ديوان بيگي او را بد عادت داده بود طمعش زياده از حوصله من بود، به‌اين جهت اعتنائي نداشت. از آنها مأيوس شده عريضه به شاه دادم. دستخط رسمانه به صدراعظم صادر كرده بود فايده نداشت.

ثلث مواجب‌

من پي ثلث مي‌گشتم يك‌دفعه خبر شدم ميرزا نصر اللّه گركاني مبلغي ديگر از بقية السيف مواجب را به اسم ميرزا علي اصغر نام قلمدان‌دار شاه برقرار كرده. نزد او رفتم. از دو ساعت به غروب مانده تا يك ساعت از شب رفته يك دستم به دامان او بود با يك دست ديگر دست او را مي‌بوسيدم. دقيقه به دقيقه سخت‌تر بود. اسب و پول از من مي‌خواست. سواري خودم دم در بود دادم قبول نكرد. به هزار مرافعه سند نود تومان سپردم و همين بقيه مواجب را در دكان آقا محمد جعفر صراف كسر كرده آوردم به او دادم. ده تومانش ماند سالي ديگر. نود تومان مواجب عطاء اللّه و ميرزا محمد شفيع را از قلم انداخت. هفتاد تومان ديگر گرفت دوباره در كتابچه به خرج نوشت.

نظر فخر الملك‌

ازين دو ملعون آسوده شديم. ملعون سيم قوام الدوله ميرزا عباس خان در استصوايي ايراد كرد و فرمان را امضاء نمي‌كرد. نزد او رفتم. در خانه مستوفي الممالك فرمان را نشان دادم. اسب و قاليچه خواست در ملأ عام. ازين صدمات بكلي در اين آدمها مأيوس شده. يك روز فخر الملك تشريف آورده بود منزل. من عريضه به شاه نوشته بودم كه مرا به كامران ميرزاي نايب السلطنه بسپارد. فخر الملك گفت ظل السلطان با شما بدتر مي‌شود و برادرهايت را سر مي‌برد اگر اين خيال را انجام بدهي. حالا كه خيالت اين است امين السلطان رو به ترقي است و با من هم مهربان است، عريضه بده شاه ترا به او بسپارد.

دزدگيري‌

درين بين يك روز صبح از خواب بيدار شدم ديدم يك نفر پليس از ابراهيم استنطاق مي‌كند. برخاستم سؤال كردم چه خبر است. گفت در همسايگي شما خانه ضعيفه را دزد زده، آمديم راه پشت بام را ببينيم. گفت برو ببين. رفت ديد و از در خارج شد. ساير نوكرها پيدا نبودند. گفتم ابراهيم كجا هستند. گفت رفته‌اند سركشي اسبها. طولي نكشيد ابراهيم هم رفت بيرون برنگشت. رفتم دم در. عطار سر كوچه گفت مگر خبر نداري همه نوكرهايت را پليس دستگير كرد. رفتم به قراولخانه به نايب آنها گفتم. گفت ما چه تقصير داريم، به ما سپرده‌اند. نوكرها را ميان ايوان نگاه داشته بودند. بعد آنها را بردند ميان اطاق در بستند. رفتم نزد عباسقلي خان گفت براي استنطاق است، بعد مرخص مي‌شوند. تنها ابراهيم را محض خدمت خودم و اسبها مرخص كردند. به معتمد الدوله عرض كردم. پيغام سخت داده بود به كنت كه آن اوقات رئيس نظميه بود. سه روز آنها را حبس كردند، بعد معلوم شد ضعيفه همسايه ما خواسته شلتاقي بكند، مرخصشان كردند.

رفتار نوكرها

از مستوفي الممالك و ميرزا رضا بكلي مأيوس شدم. از طرف ولايت هم هر پست كه مي‌رسيد مزيد بر علت مي‌شد. به ورم مثانه سخت مبتلا شدم. تقريبا دو ماه طول كشيد. آب و هواي طهران به من نمي‌ساخت. غالبا مريض بودم. چهل روز كه از اقامت من در طهران گذشت، عليرضاي عليه ما عليه بدون هيچ سببي قهر كرد و رفت به خانه ابو المحمد و پيغام داد كه مي‌روم نمي‌توانم بمانم. در صورتي كه اختصاص و انتسابش به من از آنهاي ديگر بيشتر بود، و مرحومه مادر عطاء اللّه را واسطه كرده بود، به اصرار او اين نمك به حرام را همراه آوردم. مرخصش كردم.

ابو المحمد را هم محرك شده بود اسبابي كه فرستاده بود مطالبه كرد. بسيار بدم آمد.

نوكر زيادي‌

از حاجي آخوند گماشته فخر الملك پولي قرض كرده، اسباب منزل مختصري و فرشي تحصيل كرده، صبح و شب نوكرها مي‌آمدند ميان اطاق صف مي‌كشيدند.

هريك لله‌اي شده بودند براي من. در غذا و دوا و حركت و ديدوبازديد من تصرفات مي‌كردند. من هم به همان خيالات كردستان كه نوكر بايد زياد باشد تحمل همه را مي‌كردم كه مرا جا نگذارند. فتحعلي بيگ را كه كمال رضامندي از خودش و مرحوم پدرش دارم مرخص كردم برود نزد پدرش. بيچاره بعد از چندي جوانمرگ شده بود. سايرين كه با من مانده بودند: ميرزا فتاح و پاشاي دائي و عليمراد و ابراهيم بود. به واسطه اينكه از رسوم طهران بلد نبودم، بي‌جهت اينها را نگاه داشته بودم. اسباب زحمت و ضرر شدند.

امين السلطان‌

خلاصه زمستان بسيار سخت [شد] و برف زياد آن سال آمد. يك دقيقه خيال من براي برگشت آن ثلث مواجب و نگاه‌داري عمارت آسوده نبود. اين دو خيال مرا از تمام كارهاي ديگر بازداشت. فخر الملك عريضه مرا به ناصر الدين شاه داده بود. او هم حضورا به امين السلطان فرموده بود پدرش چهل سال به من خدمت كرده، تو هم ايل داري، ورامين و خوار و خمسه داري، او را بيكار مگذار. دستخطي هم صادر كرده بودند به خط امين الدوله كه امين السلطان مرحوم مرا نگاه داري [كند] و بعد از چند سال فهميدم هم دستخط امين الدوله، هم توسط فخر الملك هر دو براي من مضر بوده، زيرا مرحوم اتابك با هر دو بد بود.

چهارده سال وعده‌

خلاصه صبح پنجشنبه دويم شهر ربيع الاول سنه ۱۳۰۲ فخر الملك مرا برد خدمت امين السلطان كه درين موقع يك سال بود بعد از پدرش به منصب و لقب موروثي برقرار شد و دقيقه به دقيقه رو به ترقي مي‌رفت. رسمانه مرا پذيرفت و مختصري نشستم. خداحافظي گفت و رفت به در خانه. بعد از چند روز شاه به جاجرود مي‌رفت. يك شب تكليف خواستم. جواب داد در مراجعت قراري براي شما مي‌گذاريم، و ازين قبيل وعده تا مدت چهارده سال كه به قم رفت. هر وقت اظهار مي‌كردم، يا بعد از عيد يا بعد از عاشورا. من هم به اميد اين وعده‌ها خود را دلخوش داشته و اميدواريها به كسانم مي‌دادم و مثل كبابي كه از سيخ بگذرد ايام و ليالي را مي‌گذراندم.

ترقي امين السلطان‌

درين موقع مرحوم امين السلطان را در نزد ناصر الدين شاه دقيقه به دقيقه روبه ترقي بود و تام ايران و شاه و وزرا در قبضه قدرت او بودند. مردم احمق پولها مي‌دادند به واسطه‌هائي كه داشتند، آنها را در خدمت مرحوم امين السلطان نوكر كنند. براي من كه بدون توسط شاه مرا سپرده بود، البته اسباب اعتبار مي‌دانستم و خود را راضي نمي‌كردم پست‌تر از صدارت به كسي نوكري كنم. او هم از وزرا و شاهزادگان محترم آن وقت تملق و خصوصيت و تعظيم و تكريم نمي‌پذيرفت، چه رسد به من كه در مقابل آنها هيچ بودم.

كار من و جمع كثيري كه به درد من مبتلا بودند اين بود: صبحها مي‌رفتيم دم«۱» صف مي‌كشيديم. از جلو ما رد مي‌شد به در خانه برود تعظيمي مي‌كرديم و ديگر متحير بودم تا فردا صبح. زمستان آن سال خيلي سخت بود روزها. عصر هم من مي‌رفتم دم دربار مي‌ايستادم. نوكرها هم پشت سر من بودند تا مي‌آمد بيرون.

سري به التفات تكان مي‌داد و مي‌رفت. تا دم كالسكه همراهش بودم، و مردم و ساير نوكرهاي او به جان ايران افتاده بودند، مداخلها مي‌بردند كه عقل بشر مات بود. جز من كه گاهي هم بايستي پولي قرض كنم به حاجب و دربان بدهم كه مرا از دخول به خانه يا باغ او ممانعت نكنند. چندين دفعه فخر الملك توصيه مرا به او كرده بود، عوض يا باغ او ممانعت نكنند. چندين دفعه فخر الملك توصيه مرا به او كرده بود، كردستان از طرف اخوي مرحوم يا معتمد يا آصف ديوان گاهي ده تومان يا يك قاليچه بيايد. هر هفته هم چاپار مي‌رسيد مثل اين بود [كه] دوباره پدرم مرحوم شده.

از وضع آنجا كه مي‌نوشتند، از شدت بيكاري و هرزگردي خودم و نوكرهايم، از بي‌تكليفي به جان آمده بودم.

ملازم فخر الممالك‌

فخر الملك با شاه رفته بود دوشان تپه. يك روز فرستاده بود من بروم آنجا. به خيالات كردستان تصور مي‌كردم بايد چند سوار همراه من باشد و مجلل بروم و خيال مي‌نمودم شاه و اردوي شاه متوجه من خواهند بود كه چگونه به اردو وارد مي‌شوم. به هر جهت حاجي آخوند فرستاده فخر الملك بطور معقولانه حالي كرد كه اين ترتيبات غلط است. همراه او رفتم دوشان تپه. ديدم آن خيالات من تمام باطل بوده. جمعي از خواص شاه در آنجا روزها مشغول نوكري‌اند و شبها دور هم

______________________________

(۱). يك كلمه ناخوانا

جمع‌اند. منتهي درجه حظ و آزادي و تفريح خاطر دارند. من هم با آنها مأنوس شدم، خصوص جناب مشير حضور. به من خيلي خوش مي‌گذشت، لكن خيالم راحت نبود، زيرا مي‌خواستم دربستگي و نوكري مرحوم امين السلطان به سفر با او بروم و به توسط او كار بگيرم و ترقي بكنم. او ابدا درين خيال من نبود. معلوم است خوشوقت هم نبوده البته كه من درين سفرها با فخر الملك بروم و اگر نمي‌رفتم چه مي‌كردم. خلاصه لابد خدا مي‌داند چه‌ها به من مي‌گذشت.

تعويض خانه‌ها

هشت ماه و دوازده روز در آن منزل جنب خانه مستوفي الممالك اقامت كرده. محمود خان گمركچي كردستاني كه مباشر گمرك بوده مبلغي باقي دار شده او را در خزانه حبس كرده بودند. مختصر اسب و اسبابي داشت خواسته بود به اسم من محفوظ باشند. پسرش را ببرم منزل خودم كه كسي مزاحم او نشود. در خدمت امين السلطان دو سه اسب و اسباب او را هم به اسم خودم قلمداد كردم مزاحم نشود. بعد خودش از خزانه مرخص شد، با فتاح آدمم مرا محرك شدند. او هم مرا ناچار كرد كه منزلي بزرگتر بگيريم. هر دو با محمود خان و پسرش باهم باشيم. در خيابان دروازه قزوين خانه اسمعيل بيگ ميرآخور قراولخانه را كه دو دست حياط بود اجاره كرده آنجا رفتيم. پنجاه روز آنجا مانده، ابراهيم و نوكرم هم رفت. از آنجا آمديم سرچشمه و از آنجا خانه عزيز خان سردار. هفت هشت منزل به ميل آنها عوض كرديم و از سوء رفتار و ذالت آنها چند ماهي كه باهم بوديم مثل جهنم به من گذشت. روزگار خوشم اين بود كه ناصر الدين شاه به سفر برود و من بروم ازين اوضاع آسوده باشم. مخصوصا خيلي به من بد گذشت. يكي در منزلي كه در سنگلج خانه ميرزا رضا قلي«۱» گرفته بودم. اين صاحبخانه عليه ما عليه نهايت رذالت را داشت. هم منزل و هم صحبت من محمود خان ازو رذل‌تر و نانجيب‌تر.

______________________________

(۱). يك كلمه ناخوانا شبيه يتيم (؟)

سال ۳/ ۱۳۰۲ مرگ آقا پاشا

آقا پاشاي دائيم هم كه اسباب دلخوشي من بود درين منزل بطور غريبي ناخوش و مرحوم شد. سرما خورده و تب سختي كرد. هفت روز ناخوش بود. يك روز صبح آب گرم و قند خواست بردند خورد، بعد مرا صدا زد. سيگار مي‌كشيدم گفت آن سيگار را بفرست من بكشم. سيگار را فرستادم كشيد و همينطور نشسته بود سرش را گذاشت روي زانو، بعد از مدتي فرج آدم رفت بيدارش كند غذا بخورد، يك دفعه صدا زد آقا پاشا مرحوم شده. وقتي به بالينش رفتم تو گفتي كه هرگز ز مادر نزاده، مرحوم شده بود. از صداي گريه من از خانه مرحوم كيومرث ميرزاي عميد الدوله كه همسايه بود يك نفر خواجه و يك نفر ضعيفه كامله آمدند آدابي كه لازمه ميّت است به جا آوردند، و به اندازه‌اي مقبوليت و انسانيت كردند كه تا قيامت قابل تمجيد است. خدا از هر دو شان راضي باشد. به حال فلاكتي نعش او را برديم در قبرستان حسن‌آباد دفن كرده، بعد، از آن منزل من بيزار شدم.