خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)0%

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران) نویسنده:
گروه: کتابخانه تاریخ

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: ایرج افشار
گروه: مشاهدات: 41811
دانلود: 4764

توضیحات:

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 542 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 41811 / دانلود: 4764
اندازه اندازه اندازه
خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان)  از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری  (كردستان و طهران)

خاطرات دیوان بیگی (میرزا حسین‌خان) از سالهای ۱۲۷۵ تا ۱۳۱۷ قمری (كردستان و طهران)

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تعويض خانه‌

آمديم كوچه نزديك خانه عضد الملك [خانه] گرفته بوديم. درين منزل بدتر گذشت. خانه هاشم بيگ نامي بود ترك. فتاح آدم من با پسر محمود ساخت. اول اسب و زين مرا از دست من درآوردند به عوض مخارج يوميه. بعد، من از حاجي آخوند [گماشته] فخر الملك يكصد توماني قرض كردم براي خورده قرضي كه داشتم و بقيه را هم به خيال اين بودم از محمود سوا شده، خودم با منزل مخصوصي براي خود بگيرم. شب پول را سپردم به فتاح كه تمام اختيار من دست او بود. صبح از منزل آمديم بيرون. خيالم را به او گفتم كه من محض حفظ شرف و راحتي خيال ميلم اين است منزل مخصوصي براي خودم بگيرم. اين پول را قدري دست نگهدار و قناعت كن.

گفت پولي نمانده به اين مصارف برسد. مأخذ به دستم آمد. به آرامي و زبان بازي بردمش منزل گفتم حالي نشدم، گفتي پولي باقي نمانده، يعني چه؟ گفت اغلب آن را به قروضي كه داشتي دادم. قدري هم سر و سوغات خريده‌ام

مي‌خواهم بروم ولايت. پنج شش تومان هم مانده براي مخارج راه نگاه داشته‌ام.

گفتم چه نامربوط مي‌گويي. گفت آنچه بايد بگويد و فرار كرد. با محمود خان و فرج نوكر رفتيم در ميان كوچه او را گرفته برگردانديم. به زور او را خوابانده سي و شش تومان در بغلش باقي مانده بود گرفته و رفت، و باقي پول را هم خورد. هنوز فراموش نكرده‌ام. او هم رفت. فرج هم بعد رفت.

در ۵ رمضان ۱۳۰۳ صبح بيدار شدم رفتم بالاخانه‌هاي مسجد سراج الملك را كه حالا هم هستند اجاره كرده و از محمود خان سوا شده، پولي داشتم در بازار سپردم به يك نفر صراف. روزها از او مي‌گرفتم براي مخارج. يك نفر محمد نام كردستاني به معرفي يك نفر آدم معقول آمد نزد من نوكر شد. همين شخص در بچگي خانه شاگرد فاطمه خانم همشيره بود. به اندازه‌اي درستكاري و تزوير به خرج من داد تصور كردم فرشته‌اي است.

عمله خلوت بيماري‌

درين ماه رمضان فخر الملك مرا همراه خود مي‌برد به صاحبقرانيه كه ناصر الدين شاه در آنجا بود. اين محمد نام در آنجا آمد نزد من نوكر شد. چند شب در صاحبقرانيه و چند شب شهر بودم. با عمله خلوت شاه مأنوس شدم. عليمراد شاگرد قهوه‌چي مرحوم ديوان بيگي هم مجددا آمد نزد خودم ماند. بعد از مدتي محمد نام به همدستي يك نفر ديگر آنچه اسباب و لوازم زندگاني داشتم بردند و گفت رفته بودم بيرون، قفل در را شكسته و آنچه داشتيم برده‌اند. حركاتي مي‌كرد كه من ابدا تصور نمي‌كردم كار او باشد. بعد از سه روز رفته بود و به من پيغام داده كه از خيالت نتوانستم بمانم رفتم. عليمراد هم سخت ناخوش بود. بعد از چند روز مرحوم شد. ماندم تنها و بي‌اسباب و بي‌نوكر و بي‌خرجي. بدتر از همه به مرض اسهال خوني سختي هم مبتلا شدم. پرستار هم نداشتم. به واسطه قيدي كه داشتم نه راضي بودم كسي بيايد مرا ببيند نه جائي مي‌رفتم. يك شب مرض شدت كرد. تا صبح چندين مرتبه خون از من دفع شد و از پا افتادم و تن به مرگ دادم. تقريبا سه ماه شوال و ذيقعده و ذيحجه به اين درد مبتلا [بودم] و به اين سختي گذراندم.

فخر الملك فرستاد مرا بردند به خانه خودش. الحق بزرگي و پدري در حق من كرد.

آمدن برادرانم‌

بعد از چند روز كه به تجويز حكيم محض راه رفتن بيرون آمدم رسيدم خيابان چراغ گاز. ديدم سه نفر سوار ايستاده يكي از آنها كلاه كردي داشت. از من سراغ منزل خودم را گرفت. به واسطه مرض مرا نشناختند. معلوم شد مرحوم ميرزا شفيع اخوي و عبد الوهاب اخوي با يوسف نام نوكر قديمي خودمان به طهران آمده‌اند.

آنها هم بار سربار شدند. بالاخانه‌هاي ملا نظر علي را در خيابان چراغ گاز اجاره كرده آنجا منزل كرديم. اسبهاي آنها را فروخته مختصر فرجه شد. بيست و دو ماه درين بالاخانه مانديم. آن كسي كه آفريننده ليل و نهار است مي‌داند به ما چه گذشت.

«انما سكونتي و حزني الي اللّه».

سلطاني عبد الوهاب‌

عبد الوهاب را فرستادم به مدرسه دار الفنون براي تحصيل علوم. بعد از مدتي رفت جزء موزيكانچيهاي مدرسه شد كه جزء عزيز السلطان بودند. به من خيلي شاق بود [كه] برادرم موزيكانچي باشد. ناچار تفنگ و قاليچه و پولي دادم دستخط از ناصر الدين شاه به خط خودش صادر كردم: «نايب السلطنه به اطلاع مخبر الدوله، سلطان باشد». مدرسه قبول نكردند. به زور مرحوم امين السلطان درجه سلطاني او را مسلم داشتيم. خود را دلخوش كردم به آنكه صاحب منصب است. به واسطه همنشين بداخلاقش فاسد شد. ميرزا محمد شفيع هم كه بزرگتر از من بود بايستي خانه را نگهدارد«۱» بلامقصد آمد به طهران، بعد از مدتي كه به واسطه اختلاف آرا ميانه‌اش با من به هم خورد. من رفته بودم به سفر ييلاق با ناصر الدين شاه. اين سفري است كه ناصر الدين شاه رفت به عمامه«۲» كه انيس الدوله از اهل آنجا بود.

طول سفر من ۲۳ روز شد. وقتي برگشتم رفته بود به اصفهان نزد ظل السلطان. حكم يكصد تومان مواجب به او داده بودند از بابت حق الحكومه كردستان. به همين دلخوش شده مراجعت كرده بود.

______________________________

(۱). يك كلمه ناخوانا.

(۲). (- امامه)

سال ۵/ ۱۳۰۴ دستور ظل السلطان‌

از اين طرف ظل السلطان كه جنوب ايران را فرمانفرما بود در نهايت تسلط، اقبال الملك در جزو كردستانيها صورت داده بود مرا مجبورا به كردستان برگردانند.

چاره‌جوئي از فخر الملك و مشير حضور كردم. گفتند امين السلطان سرش گرم است به تو نمي‌پردازد و از ظل السلطان هم نمي‌گذرد. براي تو بهتر اين است عريضه بدهي ترا بسپارد به صاحب جمع برادرش. جوان است كار هم دارد. مي‌تواند از ظل السلطان هم ترا حفظ كند

در خدمت صاحب جمع‌

در ۲۳ جمادي الاولي ۱۳۰۵ ناصر الدين شاه به رسم معمول زمستانها به شكار جاجرود مي‌رفت. فخر الملك مرا هم برد. چند سفر ديگر هم به جاجرود رفته بودم.

عريضه دارم به مرحوم اتابك كه مرا بسپارد به صاحب جمع برادرش. فرمود بد فكري نكرده‌اي. به خط خودش نوشت. قدري خيال من آسوده شد. ظل السلطان هم در اين سفر بود. بعد از دوازده شب برگشتيم.

در ۹ جمادي الاخري شاه به خانه صدر اعظم رفت. در يازدهم او را از تمام ادارات معزول كرد. در حقيقت ديگر امين السلطان صدر اعظم شد. در دوازدهم دستخط مرحوم امين السلطان را به صاحب جمع دادم مرا قبول كرد. تقريبا يك سالي هم بلا مقصود و مقصد بودم، بعد با او مأنوس شده يك سفر مرا همراه به جاجرود برد. ديگر وضع سفر رفتن من تغيير كرد. تا حالا با فخر الملك مي‌رفتم، با عمله خلوت شاه محشور بودم، حالا با صاحب جمع مي‌روم، به مقتضاي شغلش در كنار اردو منزل مي‌كند و من ديگر نمي‌توانستم با عمله خلوت، حتي فخر الملك محشور باشم. اسباب اتهام بود نزد امين السلطان. مراجعت از اين سفر به قم و مسيله و كاروانسراي دير«۱» مي‌رفت، باز مرا سفري كرد، لكن چيزي را كه ننوشتم اين است: در موقع عزل ظل السلطان پولي از محل مواجبها كه فروختيم و از كردستان رسيد تلافي خوبي از اين مدت كرد.

______________________________

(۱). معروف به ديرگچين

اتمام راه آهن حضرت عبد العظيم‌

در ۱۷ ذيقعده ۱۳۰۵ از بالاخانه‌هاي ملا نظر علي آمدم دم در ميدان مشق در خيابان علاء الدوله، خانه سيد آب انباري را كرايه كردم. اسد بيگ و آقا خان دو برادر كردستاني بودند نزد من نوكر شدند. اين حياط كوچك خوبي بود. نه ماه هم در آنجا بودم. درين بين شاه از سفر ييلاق برمي‌گشت. راه‌آهن حضرت عبد العظيم تمام شده بود. شاه فخر الملك و مشير حضور و معتضد السلطنه را فرستاده بود شهر سوار شوند ببينند. مرا هم بردند. اطاق مخصوص شاه را بستند كه خيلي امتياز داشت.

سفر شهرستانك مهرباني وكيل السلطنه‌

در همانجا قرار شد مرا فردا همراهشان ببرند به شهرستانك. روز ۹ ذيحجه ۱۳۰۵ رفتيم. من يكصد عدد اشرفي خريده بودم همراه بردم براي تحصيل كار نشد.

مزاجم بد بود. ورم بيضه عارض شد. بسيار به من بد گذشت. ۲۱ ماه مراجعت شد به طهران. غالبا شب و روز من مهمان داشتم. عبد الوهاب هم همكار و شاگرد مدرسه‌ها را مي‌آورد. مخارج فوق العاده طرفين مي‌كرديم. به اين ترتيب بوديم. چند فقره دخل از ولايت رسيد. سرگرم كارهاي ولايت بودم. گاهي هم خدمت امين السلطان و صاحب جمع مي‌رفتم، در كمال يأس و ناچاري. تا يك شب ماه رمضان ديدم وكيل السلطنه كه صاحب جمع بود با من مهرباني مي‌كند. بعد معلوم شد مشير حضور به مقتضاي نجابت سفارش مشروحي از من كرده است و او هم قبول كرده.

سال ۱۳۰۶ مناصب صاحب جمع‌

درين موقع صاحب جمع داراي مقامات عاليه بود. علاوه بر برادري امين السلطان و امين الملك، شخصا چندين رشته كار معظم با او بود. شتر خانه و قاطر خانه و هفت هزار شتر «كلائي» با قورق آن از دم دروازه شاه عبد العظيم تا قم و مسيله، سيورسات خانه اردو كه ناصر الدين شاه اغلب در سفر بود، تمام ايلات طهران، حكومت ورامين و خوار و دماوند، تخت خانه، دو هزار سوار ديواني از بختياري و افشار و خواجه‌وند و دويرن و هداوند و غيره، وزارت خالصه‌جات تمام با او بود. طرف ميل ناصر الدين شاه هم بود. بايستي در پرتو او فايده‌هاي كلي برده [بودم]، چنانچه سايرين بردند. لكن بدبختانه قسمتي از آن خوان يغما و مختصري نصيب من نشد. كليه صاحب جمع ميل نداشت اجزاي او دور امين السلطان بروند و هركس هم در اداره امين السلطان بود قدرت نداشت به جاهاي ديگر مراوده و مرابطه داشته باشد. در اين موقع مردم مقيد اين دو قيد نبودند. به همه اسم دخل مي‌كردند. مواجب مي‌بردند. ما منتظر بوديم كه شخصا خودشان به صرافت ما بيفتند، آن هم نشد.

سفر جاجرود

بالاخره چنانچه ذكر شد در ۲ ربيع الثاني ۱۳۰۶ وكيل السلطنه مرا همراه خود به جاجرود برد و امتحاناتي [كه] بايد بكند كرد و فهميد كه مي‌توانم روي اسب خود را نگاه دارم و مختصر ربطي هم از تفنگ دارم و خط [و] سواد ناقصي هم تحصيل كرده‌ام. باهم مأنوس شديم. بعد از ده روز به طهران مراجعت شد. يك هفته در شهر مانديم.

سفر مسيله‌

در ۱۸ همين ماه عازم قم به مسيله و ورامين و سان شتر شد. حركت كرديم. اول به دهات ورامين و ميان ايل عرب. خيلي مجلل او را مي‌پذيرفتند. من هم جزء محترمين اجزاء و نديم و جليس بودم. بعد از بلوك گردشي ورامين رفتيم به كاروانسراي دير كه بناي غريب عالي محكمي است. مي‌گويند بهرام گور ساخته، نزديك كوير است و اطرافش آبادي نيست. تا طهران ده فرسخ است.

صاحب جمع در جوال‌

يك روز به شكار آهو رفتيم. صاحب جمع خيلي بي‌احتياطي كرد. روي برف فرش انداختند ناهار خورديم، بعد طول داد. ورود به منزل هندوانه خورد تب آمد و ذات الجنب كرد. شش روز در آن صحرا بوديم. فصل قوس [بود] و برف زياد در زمين. روز ششم ناچار گليمي را مثل خرجين دوختند روي شتر انداختند. يك لنگه صاحب جمع، يك لنگه ميرزا علينقي نشست او را به شهر آورديم. امروز و امشب و فردا تا غروب برف مي‌باريد. غروب رسيديم به حضرت عبد العظيم. نوكرها تمام صاحب جمع را جا گذاشته رفتند، جز من و يك نفر كسي نماند. كالسكه رسيد صاحب جمع نشست رفت. من و آن يك نفر آبدار ساعت سه رسيديم به منزل. فورا من نوبه كردم. طول مدتي اين سفر هيجده شب بود. بواسطه مرض صاحب جمع به قم نرفتيم.

صاحب جمع و لهو و لعب‌

اين زمستان اگرچه سخت گذشت، لكن بالنسبه به سابق خوب بود. منزل تميزي داشتيم. فيض اللّه كردستاني هم آمد، بعد از آن دو برادر كه اسد بيگ و آقا خان نامان كردستاني بودند نگاهش داشتيم. تا آخر عمر نزد من بود. دختري هم حالا دارد [كه] در خانه من است. نوكري هم تكليفش معلوم بود. از صبح مي‌رفتيم در خانه تا عصر.

بعضي شبها هم به وسيله درس خواندن مي‌مانديم. من با صاحب جمع خوب مأنوس شديم. اگر معنويتي در او بود و رعايت مراتب خود را مي‌كرد، بايستي من خيلي ترقي بكنم. لكن تمام اوقات او مصروف لهو و لعب بود. ابدا در خيال بزرگي و نگاه داري مقام نبود. آنها كه كار دستشان بود بواسطه بيحالي اين شخص صاحب الوف شدند. خودش و آنهائي كه محرم روز و شب بودند به فلاكت و قرض و بي‌عنواني افتادند. بيشتر ازين نمي‌شود نوشت.

سفر شاه فروش مواجب‌

در بهار سال تازه در ۱۲ شعبان ناصر الدين شاه به سفر سيم فرنگ رفت.

امين السلطان هم رفت. صاحب جمع تا تبريز و دم ارس رفت مرا نبرد. باز بي‌تكليف مانده، خورده قرض هم دور و بر را گرفته بود. خواهش پولي از صاحب جمع كردم نداد و رفت. مواجبي داشتيم و فروختيم. چند فقره فرمان كردستان هم بايستي من تمام كنم. مدد خرجي هم از آنها رسيد. تا رفتند و برگشتند به تن آسائي و مهمان آوردن و مهمان رفتن كه عمر و مال و شأن آدم را تمام مي‌كند به سر برديم.

در اواخر شعبان از خانه سيد آب انباري آمديم به خانه روبه‌روي آن، ملك يوسف بيگ نامي بود و در اين مدت رفتن شاه و مجاوري امور در آنجا به سر رفت.

بسيار خوش گذشت درين خانه، جز بد ادائي و رذالت صاحبخانه.

سال ۱۳۰۷ سردار اسعد

در رفتن شاه، صاحب جمع از تبريز برگشت. باز با من بناي مهرباني را گذاشت.

حاجي عليقلي خان سردار اسعد كه آن اوقات سپرده صاحب جمع بود با ساير بختياريها اطراف صاحب جمع را گرفتند. با من هم خيلي مهرباني مي‌كردند.

صاحب جمع دوباره به استقبال شاه رفت به تبريز. در ۲۴ شهر صفر سنه ۱۳۰۷ وارد طهران شد. اتابك مرحوم كه آن وقت امين السلطان بود در اين سفر به وزير اعظم معرفي شده بود. در نهايت قدرت و تسلط برگشت. در حقيقت ايران در قبضه قدرت او مثل تخم‌مرغي بود. هركس مخالفت با او مي‌كرد مضمحل مي‌شد.

امين الملك‌

اين دو سال سنه ۱۳۰۶ و ۱۳۰۷ من در تبعيت وكيل السلطنه كه آن وقت صاحب جمع بود با آن ادارت و كارها كه سابق بر اين ذكر شد به سر مي‌بردم. به صورت ظاهر براي نظر عوام و كردستانيها البته خوب بود و نسبت به اين چهار پنج سال گذشته تكليف معلومي داشتم. صبح از منزل بيرون مي‌آمدم مي‌دانستم كجا مي‌روم و چه مي‌كنم و مشغوليت ظاهري و عزتي كه در آن دوره اسباب امتياز بود تحصيل كرده بودم. شب و روز با برادرها و پسرهاي چنان صدر اعظمي محشور بودم خصوصا امين الملك، لكن معنويتي درين خلطه و آميزش نبود.

فطرت آنها و توقع من‌

فطرت اين حضرات را خداوند خلقت كرده بود براي لهو و لعب و خوردن و هرزه گشتن. من هم به اميد باز در كاروانها مدارا مي‌كردم، و اگرچه شخصا به من بد نمي‌گذشت لكن آتشي در درونم مشتعل بود كه به اين آبها خاموش نمي‌شد و آن اين بود كه من به خيال كسب رتبه و مقام پدرم بودم و اين ترتيب دقيقه به دقيقه مرا از آن خيال دورتر مي‌كرد و هميشه به خدا مي‌ناليدم و دعاها مي‌كردم، يكي از آنها مستجاب نشد.

مخصوصا منتهي آرزوي من اين بود [كه] عيالم را به طهران بياورم. نه او مي‌توانست بيايد نه من مي‌توانستم برگردم. اگر او را به طهران مي‌آوردم به وضع خانمهاي آنجا و عزت عادت كرده بود. كلفت و كنيز و دايه و نوكر او را نمي‌توانستم به طهران بياورم. خودم هم با اين حال چگونه مراجعت مي‌كردم. هر دقيقه‌اي هم بر من هزار سال مي‌گذشت. كردستانيها هم اصراري داشتند خانه و عمارت موروثي ما را ببرند. من هم اصرار داشتم نگاه بدارم تا رو به خرابي نهاد.

نظام الدوله حاكم كردستان خانه‌ام را برد

محمد ابراهيم خان نظام الدوله نوري كه آن وقت حاكم كردستان [بود] پولي گرفت و حكمي از امين السلطان صادر كرده خانه را به عوض قرضهاي صحيح يا غلط اسباب چيني كردند و بردند. حياط خيلي محقري كه آن طرف رودخانه بود با طويله و بهاربند آنجا را براي ما معين كرده بودند. عيال من در آنجا سكونت كرده بود. وقتي خبر به من رسيد كه يك شب از شبهاي قوس تا صبح نخوابيدم. از خيال هرچه فرياد زدم به جائي نرسيد. بالاخره بعد از چند سال ملا باقر كه آنجا را تصاحب كرده بود به مرافعه و محضر مرحوم آقا سيد علي اكبر مجتهد پولي از او گرفتم از كردستان بكلي مأيوس شدم. با وجود اميدواريهائي كه داشتم همّ خود را مصروف كردم، حالا كه آشيانه اصلي خراب شد در طهران اقامت كرده، عيال آنجا را به طهران بياورم «تريد و اريد و ما يكون الا ما اريد». تقدير برخلاف تدبير من بود.

رسوم آقائي‌

خلاصه دردهاي اندروني خود را خودم هم نمي‌توانم شرح بدهم. «من دانم و آنكه آفريده است مرا». به همان حشر و معاشرت با برادر و پسران مرحوم اتابك در لابدي ساختن. آنها هم با اينكه در واقع آقا بودند در ايران، ابدا از رسوم آقائي بهره‌اي نداشتند. به خود امين السلطان هم كه دسترسي نبود و مجالي براي رسيدگي به درد امثال من نداشت. كردستانيها هم بكلي مرا فراموش كردند جز معتمد كه رشته دوستي معنوي را نگاه داشت.

شغل من‌

شغل معين من اين بود [كه] آقايان هروقت به مهماني يا شكار يا صحرا و سفر مي‌رفتند مرا هم مي‌بردند. خدا مي‌داند از هيچ چيز«۱» خط نمي‌بردم. در صورتي كه منتهاي حظ همان گردشها و سفرها بود كه مردم آرزوي آن را داشتند.

در اين سنه ۱۳۰۷ به اين ترتيب گذشت، لكن خيال باطني به واسطه بي‌تكليفي خودم و عيالم و اولادم و بي‌عدالتي كه از بابت عمارت موروثي كرده بودند بسيار سخت به من مي‌گذشت. خود را ناچار به لاابالي گري زده، مشغول كردم.

در ۱۳ ربيع الاول اين سال از دم ميدان مشق نقل كردم به خانه‌هاي خسرو خان قورخانه‌چي كه الان مقتدر نظام است. در آنجا بد نبود. مشغوليت خوبي داشتم.

باز سفر جاجرود

در ۱۳ ربيع الثاني ۱۳۰۷ كه ناصر الدين شاه به جاجرود مي‌رفت در تبعيت وكيل السلطنه كه صاحب جمع كل و رئيس سيورسات خانه و غيره بود من هم سفري شدم. ده روز طول كشيد. به غير از اينكه خيالم متزلزل بود بسيار خوش گذشت. مخصوصا سفر زمستان، بخصوص اين سفرهاي ناصر الدين شاه خوش مي‌گذشت. مراجعت از اين سفر وكيل السلطنه پولي به عنوان قيمت زغال به خزانه حواله داد براي من. چون اول پولي بود كه از نوكري عايد من شده بود بسيار حظ داشت. يك نفر دوست كه غمخوار و يار من بود درين زمستان مرحوم شد. خيلي متأسف شدم.

______________________________

(۱). اصل: هيچي (تلفظ عاميانه)

سر بردن با حضرات بختياري‌

شش ماه آخر اين سال برخلاف شش ماه اول و شش ماه از سال ۱۳۰۸ به من خيلي سخت و بد گذشت. متصل از كردستان اخبار بد به من مي‌رسيد. هريك از آنها مرگي بود. در طهران هم خيلي سخت و بد مي‌گذشت. با اينكه در مركز صدارت با ابناء و اخوان صدارت شب و روز محشور بودم، «مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم». روزها علي الرسم از صبح تا غروب و شب تا ساعت سه و چهار در خانه اتابك در حياط حسينيه كه مركز وكيل السلطنه كه آن اوقات صاحب جمع بود، با محمد حسين خان سپهدار بختياري و مرحوم اسفنديار خان سردار اسعد و حاجي عليقلي خان و ضرغام السلطنه كه آنها هم سپرده صاحب جمع بودند به سر مي‌بردم و اين حضرات با من مهرباني مي‌فرمودند.

سال ۱۳۰۸ دويست و پنجاه تومان‌

در محرم ۱۳۰۸ امين الملك و صاحب جمع به تجريش و رستم‌آباد رفته بودند ييلاق. من هم اغلب مي‌رفتم چند شب مي‌ماندم و به شهر برمي‌گشتم. مدتي صاحب جمع در رستم‌آباد بود، بعد رفت به تجريش. تا اواسط ماه صفر در آنجا بودند. مراجعت از آنها را در آخر صفر صاحب جمع به واسطه اينكه من شكايت كردم كه عايدي ندارم و زن و بچه در كردستان بي‌تكليف‌اند و خودم خورده قرض بار آورده‌ام، محض اينكه دلجوئي از من كرده باشد دويست و پنجاه تومان حواله داد كه به من بدهند. اگرچه متفرقه دادند، لكن از طلبكارهاي خورده آسوده شده، همتم را مصروف كردم به اينكه عيالم را به طهران بياورم. چون مقدر نشده بود هرچه كوشش كردم بي‌فايده بود.

باز سفر مسيله‌

در جمادي الاول اين سال ۱۳۰۸ صاحب جمع عازم سفر قم و مسيله و كاروانسراي دير شد. سپهدار بختياري كه آن وقت شهاب السلطنه لقب داشت همراه آقاي صاحب جمع مسافر بود. بنده را هم درين سفر بردند. زمستان سختي بود، لكن خوش گذشت. طول مدت سفر بيست و شش روز بود. در مدت اقامت قم شبها مي‌رفتم زيارت و از خدا مسئلت مي‌كردم اسباب آمدن عيالم را به طهران فراهم فرمايد، نشد و از دعاهاي غيرمستجاب بود. متصل از كردستان اخبار بد به من مي‌رسيد.

طفيلي‌ها

در طهران هم جماعت بيكار كه به طفيلي آشنايان من آشنا شده بودند راحت مرا در منزلم سلب كردند. شب و روز از دست آنها نداشتم. هميشه ده پانزده نفر صبح و ظهر و عصر مي‌آمدند. هرگاه من در منزل نبودم مي‌ماندند و مي‌خوابيدند و هرچه ميل داشتند از فيض اللّه درخواست مي‌كردند. او هم بي‌مضايقه فراهم مي‌كرد. اگر پول هم نداشت گرو مي‌برد تهيه مي‌ديد. بكلي سلب آزادي ظاهر و باطن از من شده بود. امان اللّه بيگ پسر مرتضي قلي بيگ نوكر پدرم به طهران آمد و نزد من ماند.

خيلي روزگار از هر جهت چه در طهران، چه در كردستان فشار آورد.

فرار از خانه‌

روزها از صبح تا قدري از شب رفته به در خانه مي‌رفتم. با خوانين بختياري يعني مرحوم محمد حسين خان سپهدار و حاجي ابراهيم خان ضرغام السلطنه و حاجي عليقلي خان محشور بودم. شبها [هم] از دست مهمان متعدد ناخوانده كه هر شب يكي دو نفر زياد مي‌شدند و طفيلي ديگران بودند آرام نداشتم. اغلب شبها در منزل دوستان پنهان مي‌شدم. مي‌رفتم آنجا مي‌ماندم. تقريبا ده شب به خانه آقا ميرزا عباس همداني و آقا ميرزا محمد خراساني مي‌رفتم. با حسين خان پيشخدمت مرحوم اتابك و مرحوم ميرزا [محمد] پيشخدمت صاحب جمع چون در يك خانه بوديم مأنوس شده بودم. از آوردند عيال كردستان مأيوس شده نمي‌توانستم او را به طهران بياورم. او هم بيچاره به جان آمده از من مأيوس شده بود. زندگاني من خيلي سخت شد.

عيال نو

دوستان عقلشان رسيد به اينكه عجالة من عيالي اختيار كنم كه اقلا زندگيم مرتب باشد تا خدا چه خواسته. در چندين نقطه به سراغ دختري كه اسباب زحمت و بار سربار نشود براي من رفتند و نشد. تا دست تقدير والده آقا خان«۱» را مقدر كرده بود. به مناسبت همقطاري و دوستي حسين خان و ميرزا محمد خيال همشيره ميرزا محمد را كردم. به يكي از دوستان شور كردم، خواهر خودش را ميل داشت به من بدهد. آن شخص ميرزا باقر خان سرتيپ توپخانه پسر مهندس باشي بود. حسين خان از خيال من مستحضر شده بود. يك روز مرا برد به باغ لاله‌زار كه آن وقت تماشاگاه عمومي بود. در آنجا چاي مي‌خوردند. گفت هرگاه شما چنين خيالي داريد چرا به خود من نمي‌گوئي. همانجا مرا تحريض كرد و دعوت به اين امر نمود. من هم مصمم شدم.

اين صحبت در ۱۸ شوال ۱۳۰۸ با حسين خان علني شد، لكن من استطاعت گرفتن عيال رسمي نداشتم. بالاخره مردد بودم و عنان اختيار خود را به دست قضا داده، به مقدرات راضي شدم. شرح گسيختگي شيرازه كارهاي كردستان و طهران را اگر بخواهم بنويسم دفترها لازم است. فايده‌اي هم ندارد و خداوندي كه اينها را سرنوشت قرار داده عليم است، پس چه نوشتني.

مأموريت دماوند

در پنجم ذيقعده اين سال ۱۳۰۸ مرا مأمور كردند به دماوند براي رفع نزاع و محاكمه فيمابين اهل محله درويش كه يكي از چهار محله قصبه دماوند است. از سوار بختياري كه آن وقت سپرده آقاي صاحب جمع بودند سه نفر همراه برده، چند نفر مأمور از طرف مرحوم اتابك در آنجا مأموريت داشتند، حكمي صادر كرده كه در تحت تبعيت من باشند. نه روز در آنجا بودم. اول مقصرين در معصوم‌زاده آنجا متحصن شدند. آنها را حكم نمودم محاصره كردند. اجزاي حكومت و خود عباسقلي خان حاكم آنجا هم محكوم من بودند. بعد از دو سه روز ديگر واسطه

______________________________

(۱). آقا خان فرزندي است كه به رضا علي موسوم بود و در عهد پهلويها به مراتب استانداري و سناتوري رسيد.

فرستادند و التجا كردند. چند نفر را چوب زدم و سيصد تومان قرار شد به من بدهند. هشتاد تومان هم براي بختياريها معين شد.

خدمتانه‌

ورود به شهر چون اول مأموريت من بود خواستم براي بعدها صداقت و درستي به خرج بدهم، درب خانه پياده شده و پولها را سپردم دست قراولهاي دم در، و اظهار كردم كه خدمتانه كه من گرفته‌ام نزد قراول گرفتند و فردا خيلي وجه ناقابلي براي من فرستاده بودند به اسم اينكه بقيه را عوض دويست و پنجاه توماني كه سابقا براي من حواله داده فرستاده بودند ضبط كردند. مختصري از آن به اسم پول حمام به خودم دادند، محض اينكه من داد و بيدادي نكنم به اين اسم پول را از من بردند.

دوستانم مرا ملامت مي‌كردند كه چرا پول را بردي به قراول سپردي. در صورتي كه من خواستم تقلب نكنم و صداقت به خرج داده باشم. بعد معلوم شد با اين حضرات كه زمام مهام دولت و سلطنت ايران به دست آنها است بايد به تقلب و خلاف رفتار كرد.

مجلس عقد

به هر جهت به حكم تقدير كه «پير ما گفت خطا بر قلع صنع نرفت» در دوشنبه ۲۹ ذيقعده ۱۳۰۸ در خانه حسين خان مجلس عقدي منعقد شد و بعون اللّه صيغه نكاح والده آقا خان را مرحوم آخوند ملا غلامحسين جاري كرد. شب در آنجا مختصر اسباب طربي حسين خان فراهم كرد. من از عبد الوهاب و نوكرها پنهان داشته بودم.

سفر لار و مازندران‌

چون ناصر الدين شاه در لار بود چند روز بعد من با حسين خان رفتيم لار. نه روز در لار مانديم در دستگاه صاحب جمع. از لار شاه آمد شهرستانك. دم راه از اردوي متوقف دوشان [تپه] كه دو فرسخي طهران است آمدم به شهر. دو شب مانده و رفتم دوباره به اردوي شهرستانك. امان اللّه مرحوم پسر مرتضي قلي بيگ كه نوكر و نوكرزاده ما بود او را در اين سفر همراه بردم. طول سفر بيست و شش روز شد. از شهرستا [نك] شاه مي‌خواست برود به كلاردشت مازندران و لب دريا. از شهرستانك كه پشت كوه البرز است رفتيم به منزل گچه‌سر و در آنجا يك شب اتراق شد. رفتيم به كندوان ميان دره اردو افتاد. هوا با اينكه فصل تابستان و قلب الاسد بود تغيير كرد. مه تمام كوه و دشت را گرفته خيلي باصفا بود. گردنه سختي دم راه بود. از آنجا رفتيم به سياه‌بيشه كه اول جنگل مازندران است. به واسطه بارندگي و گل دو اسب و شش نفر شتر تلف شدند و پيشخانه نمي‌توانست برود. ناصر الدين شاه صرف عزيمت كرد و برگشت به شهرستانك.

سال ۱۳۰۹ تحصيل عطاء اللّه‌

در ۳ شهر محرم ۱۳۰۹ ما آمديم به طهران. چون از طفوليت ميل مفرطي به عطاء اللّه داشتم خواستم او را به طهران بياورم كه تحصيلش در اينجا نزد خودم باشد، مادر مرحومه‌اش راضي نمي‌شد. همه را هم نمي‌توانستم بياورم. بزرگترين دردها براي من اين شد. حكمي هم از طرف مرحوم اتابك به نظام الدوله نوري حاكم كردستان صادر شد كه عيال و اطفال فلاني را به طهران بفرست. چون مقدر نشده بود ميسر نشد، زيرا اختيار در دست كسي ديگر است.

بيماري عبد الوهاب‌

شبها به عنوان مهماني به خانه عيال جديد كه با خانه حسين خان يكجا بودند مي‌رفتم. در منزل قديمي هم عبد الوهاب و فيض اللّه و امان اللّه بيگ مرحوم بودند. خيلي سخت‌تر شد. بخصوص من وصلت جديد را از آنها پنهان مي‌داشتم. به اين ترتيب گذشت تا عبد الوهاب خيلي سخت ناخوش شد و من از حالش مأيوس شدم. خيلي به من بد گذشت. صدر الحكماي مرحوم را بردم معالجه كرد و بعد از صحت باز بناي اذيت مرا گذاشت و هيچگونه ملاحظه نمي‌كرد.

در ۶ جمادي الاولي ۱۳۰۹ از خانه‌هاي منشي باشي كه تا به حال در آنجا به عنوان مهماني مي‌رفتم و براي دو خانوار تنگي مي‌كرد، نقل كرديم به خانه‌هاي دلبر خانم زن شاه در كوچه صغيرها. دو دست بود. با حسين خان باهم نشستيم و دو ساله آنجا را اجاره كرديم.

سفر مسيله‌

در جمعه ۱۶ جمادي الاولي چون وكيل السلطنه به قم و مسيله و كاروانسراي دير مي‌رفت من هم مسافر بودم. براي كارهاي شخصي چند روز در شهر مانده، از عقب سر آنها رفتم. مرحوم امين الملك حكمي نوشت كه از هر منزل تا منزلي ديگر قراسوران دولتي همراه من بيايد. امان اللّه بيگ نوكر كردستانيم را همراه بردم. طول اين سفر بيست روز كامل بود.

رژي‌

در ۶ شهر جمادي الاخري به طهران وارد شديم. در حالتي كه مسئله «رژي» و شورش مردم و حرمت توتون و تنباكو از طرف مرحوم حاج ميرزا حسن مجتهد شيرازي شده و مردم دور ارگ را گرفته بودند حكم به شليك شده بود. چند نفر [را] كشته بودند، و شاه حكم كرده بود ميرزا حسن آشتياني كه مجتهد مسلم بود از طهران خارج شود. مردم به هيجان آمده اين فتنه برخاست و چند نفر مقتول شدند.

بالاخره چند روز مردم قليان نمي‌كشيدند. مطلق دخانيات حرام شده بود تا پولي به انگليسيها داده بودند كه تقريبا دوازده كرور تومان بود. امتياز رژي را امين السلطان مرحوم از انگليسيها پس گرفت و مرحوم راحت شد [ند] و فتنه خوابيد.

حامل شمشير و حمايل‌

اين زمستان به همين ترتيب در خانه‌هاي دلبر خانم به سر رفت. در شهر شعبان شمشيري مرصع و دوازده حمايل و نشان سرتيپي و چند مدال طلا به توسط من به صاحب منصبهاي مأمور استرآباد و مرحوم نصر الممالك دادند. ازين بابت پولي به من رسيد [كه] به مصارف لازمه رساندم.

سفر عراق شاه‌

در شهر رمضان كه اول بهار بود، يعني عيد نوروز در شعبان واقع شده بود وكالت نامچه براي شريعتمدار فرستادم كه قسمت مرا كه از عمارت موروثي معين كرده بودند بفروشد و عيال و اطفال مرا به طهران روانه كند، مقدر نشده بود. در شوال اين سال پسري از من سقط شد. ناصر الدين شاه درين ماه به عزم سفر عراق عزيمت فرمود. مرحوم امين السلطان به وزير اعظم مخاطب شد.

آتش‌بازي در گاماسا

در ۲۱ شوال كه سه روز بود اردو حركت كرده و من براي نواقص ملبوس و ملزوم سوار در شهر مانده بودم حركت كردم. شرح حال خود را عليحده نوشته‌ام. اول به قم و از آنجا به محلات كه جزء اداره ظل السلطان بود و خودش درين منزل به اردو ملحق شد [و] ركاب كالسكه شاه را بوسيد، و درين سفر خيلي توهين به او كردند. از محلات به عراق و سلطان‌آباد و از آنجا به سرآب گاماسا كه بهترين نقاط است. از طهران آتش‌بازي آورده بودند به اردوي گاماسا براي عيد اضحي و عيد غدير.

از آنجا به بروجرد و تويسركان كه درين منزل تا كردستان شش روز كمتر راه بود. من مرخصي گرفته بودم به ديدن و سركشي اهل و عيال بروم.( وَمَا تَدْرِي نَفْسٌ مَّاذَا تَكْسِبُ غَدًا ) .

وفات مادر عطاء اللّه‌

صبح از خواب بيدار شدم تلگرافي از ملاير براي من آورده بودند. مرحوم ميرزا محمد شفيع خبر فوت والده عطاء اللّه ورحمه‌الله را نوشته بود. خدا مي‌داند چه به من گذشت. ده روز در چادر خودم به گريه و زاري نشسته، و آقا مردك خان آجودان حضور و ميرزا ابو القاسم خان نايب آبدارخانه مرا بردند به قصبه سركان كه بهترين نقاط ايران است از جهت آب و هوا و درخت و صفا. قبر ابو المحجن ثقفي در آنجا روي سكو و بلندي باشكوهي، كه اطراف بقعه را درختهاي چنار و غيره احاطه كرده، واقع شده. به زيارت آن مكان شريف رفته، از گريه و خيال عطا و مهوش كه چگونه آنها را به طهران بياورم دقيقه‌اي به هيچ چيز تسلاي قلبم نمي‌شد.

سال ۱۳۱۰ تشريفات ورود شاه‌

قبل از تويسركان شاه رفت به شهر بروجرد. آقا وجيه امير خان سردار كه بعد سپهسالار شد تهيه غريبي در تشريفات شاه ديده بود. من جمله چهارده هزار سوار لرستاني براي استقبال خبر كرده بود كه عدد آنها اگر اين قدر نبود، من در مدت عمرم يك دفعه اين قدر سوار به چشم نديده بودم.

سرتيپ سوم‌

خلاصه بعد آمديم به قصبه آشتيان. عاشورا در آنجا به سر رفت. در اردو روضه مي‌خواندند. ديگر رو به طهران مي‌آمديم. در آخر سفر كه به رؤسا و امرا و طبقات نوكر و اجزاي خدمت خلعت و امتياز مي‌دادند، براي من هم فرمان منصب سرتيپي سوم با حمايل و نشان نوشتند.