جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام0%

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام نویسنده:
گروه: امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علي اکبر مهدي پور
گروه: مشاهدات: 47404
دانلود: 2523

توضیحات:

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 170 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 47404 / دانلود: 2523
اندازه اندازه اندازه
جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

گوشه ای از عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ علی ملاّزاده یکانی (۱۳۰۳ _ ۱۳۸۷ شمسی) نقل می کند که مستأجر بودیم و به شدّت در رنج بودیم. در همسایگی ما خانه ای را به چهار هزار تومان فروختند. من خیلی مشتاق بودم که آن خانه از آنِ من باشد، ولی حتّی یک تومان هم ذخیره نداشتم، به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام متوسّل شدم، شب در عالم روءیا به محضر مقدّس آن حضرت شرفیاب شدم، حضرت دست مبارک خود را بر شانه ام نهادند و سه بار فرمودند:

خانه ی فلانی از آنِ توست.

چند روز بعد صاحب خانه مرا صدا کرد و گفت: آن معامله به دلایلی به هم خورده است، اگر مایل هستی بیا معامله کنیم.

گفتم: من به دو هزار تومان می خرم، گفت: امکان ندارد.

برخی از همسایه ها آمدند و او را به ۲۴۰۰ تومان راضی کردند، معامله انجام شد. ما هر چه اساس خانه داشتیم با جهیزیه ی همسرم، فروختیم و خانه را خریداری کردیم و به برکت توسّل به قمر منیر بنی هاشم برای همیشه از مستأجری راحت شدیم.(۱)

۲) مرحوم بصیری از آقای احمدی بازرگان اهل ماکو نقل می کند که به بیماری سختی مبتلا شدم. به کلّی زمین گیر شدم و در خانه بستری گشتم.

یک روز صبح چوپان ما آمد و گفت: دیشب شما را در خواب دیدم که پیاده از رو به رو می آمدید، گفتم: مواظب باشید. گفتید: نه، حضرت قمر بنی هاشم شفایم داده است.

در آن حال، تصمیم گرفتم گوسفند مشخّصی را برای آن حضرت قربانی کنم.

___________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۶۲.

از خواب بیدار شدم و آن گوسفند را آوردم. چوپان آن گوسفند را قربانی کرد و من همان روز از بستر بیماری رهایی یافتم.(۱)

۳) در کرمانشاه، شخص فلجی را به مجلس روضه می آورند و در مقابل منبر می نشانند. در پایان جلسه همه برمی خیزند، دم می گیرند و «یا ابالفضل» می گویند.

این شخص فلج نیز نشسته یا ابالفضل می گوید.

در این حال، شخص بزرگواری در مقابل این مرد ظاهر می شود و می فرماید: تو چرا نشسته ای؟ تو نیز برخیز. عرض می کند که من نمی توانم، من فلج هستم.

بار دیگر می فرماید: برخیز، عرض می کند: پس دستت را بده تا بگیرم و برخیزم.

می فرماید: مگر نشنیده ای که در کربلا دست های مرا قطع کرده اند؟!

آن مرد از شنیدن این جمله بی هوش می شود. وقتی به هوش می آید، متوجّه می شود که سلامتی اش را باز یافته است.(۲)

۴) شخصی برای پیدا کردن کار به تهران می رود، چند روز می گردد و کار پیدا نمی کند. شبی به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام متوسّل شده، عرضه می دارد: شما به دختران امام حسینعليه‌السلام وعده آب دادی، میسّر نشد، پس از افتادن از اسب نیز نخواستی به خیمه ها منتقل شوی، من به خانواده ام وعده نان داده ام، چگونه با دست خالی به سوی آنها برگردم، یا مرگ یا نجات.

صبح آن روز سیّدی آمده می پرسد: چه کار داری؟ می گوید: بیکار هستم، از سوادش می پرسید. می گوید: خواندن و نوشتن بلد هستم.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۵.

۲- ۲. همان.

قلم و کاغذ به دستش داده می گوید: جلوی این مغازه بنشین و کتابت کن.

آن شخص کتابت را آغاز کرده، برای هر نامه پنج تومان می گیرد، کارش رونق یافته صاحب ثروت عظیم می شود.(۱)

۵) مرحوم کربلایی مجید رحیمیان از اهالی تازه محله ی شهرستان خوی که مرد ساده و بی آلایشی بود، روزی متوجّه می شود که عدّه ای عازم عتبات هستند. منقلب شده و بدون تدارک سفر با آنها به راه می افتد.

در کربلا پولش تمام می شود. به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرّف می شود و عرض حال می کند.

هنگامی که به نزد دوستانش برمی گردد، می گویند: تو کجا بودی، آقای مشهدی قاسم چند بار به سراغ تو آمده؟

در آن حال مشهدی قاسم وارد شده پولی به ایشان می دهد و ایشان نمی پذیرد. سرانجام می گوید: این حواله ی حضرت ابوالفضلعليه‌السلام است، وقتی به خوی برگشتی، در محله ی شهانق، در فلان کوچه به من پس می دهی.

مرحوم کربلایی مجید پول را می پذیرد، وقتی به خوی برمی گردد، به آن آدرس چندین بار مراجعه می کند، از آن شخص نشانی پیدا نمی کند.(۲)

۶) حاج حسن چوب فروش که شخص مورد اعتماد است، نقل می کند: به کربلا مشرّف شدم. در کربلا به شدت مریض شدم. از خواب و خوراک ماندم، پس از چند روز به دکتر مراجعه کردم، پیش از آن که داروها را بگیرم، به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرف شدم و عرض کردم: مولاجان! من اشتباه کردم که به دکتر مراجعه کردم، شفا دست شماست، آنگاه گریه می کند و از هوش می رود.

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۷.

۲- ۲. همان، ص ۶۸.

یکی از همسفرهایش او را می بیند، به منزل می آورد، مقدار کمی غذا می خورد و سلامتی اش را باز می یابد.(۱)

۷) مرحوم آیه اللّه سید محمود مجتهدی (متوفّای ۱۶ رمضان ۱۴۱۴ قمری) برای اینجانب نقل فرمود که یکی از دوستان به شدّت مریض شد، به گونه ای که چندین ماه در حال جان کندن بود.

همه ی دوستان از این موضوع ناراحت بودند، پیرمردی بود که برای ما گاهی خبرهایی می آورد، از او استفسار نمودم، گفت:

این شخص گوسفندی را برای حضرت ابوالفضلعليه‌السلام نذر کرده، آن را فراموش کرده و انجام نداده است اگر به نذرش عمل کند، خوب می شود.

به برادرش گفتم، گفت: شما می دانید که برادرم همه ی زندگی اش را در راه خاندان عصمت و طهارتعليهم‌السلام خرج کرده است.

گفتم: به هر حال این کار باید انجام شود.

او رفت، گوسفندی خرید و به منزل برادرش برد تا در آنجا ذبح کند، دید برادرش نشسته مشغول غذا خوردن است.

معلوم شد که همان لحظه که او گوسفند را به این نیّت خریداری کرده، در همان لحظه او بلند شده و پس از چندین ماه برای اولین بار سر سفره غذا نشسته است. این داستان را شادروان خلخالی به نقل از اینجانب نقل کرده است.(۲)

مهر و قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

۱) روز سه شنبه ۲۵ ذی قعده الحرام ۱۴۳۴ قمری، در مشهد مقدس خدمت

____________________________________

۱- ۱. همان.

۲- ۲. ربّانی خلخالی، چهره درخشان قمر بنی هاشم، ج ۱، ص ۴۹۲.

آیه اللّه حاج سید مهدی خلخالی، موءلّف «فقه الشّیعه» در ده مجلّد، تقریرات درس مرحوم آیه اللّه خوییقدس‌سره ، از مادربزرگش، مرحومه خدیجه خانم نقل کرد که گفت:

به صورت کاروانی عازم عتبات عالیات بودیم. در گردنه ی اسدآباد سارقان مسلّح به ما حمله کردند، زائران را از مرکب ها پیاده کردند و هر چه همراه زائران بود، غارت نمودند.

یک زن با بچّه ی شیرخوارش سوار اسب بود، هر کار کردند که او نیز از اسب پیاده شود و اسبش را تحویل دهد، قبول نکرد و با دزدان درگیر شد.

در این درگیری، بچه اش از اسب افتاد و به قعر درّه پرت شد. این خانم با صدای بلند فریاد برآورد: ای ابوالفضل من بچّه ام را از شما می خواهم.

در همان لحظه رئیس دزدان که بر اسب سوار بود، اسبش رم کرد و صاحبش را بر زمین انداخت، ولی پاهای او در رکاب گیر کرد.

اسب می دوید و سر صاحبش بر زمین کشیده می شد.

رئیس دزدان دوستانش را صدا زد که مرا نجات دهید، آمدند و او را به یک زحمتی نجات دادند.

آنگاه دوستانش را جمع کرد و گفت: حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به ما اشاره کرد، هر کس از این زائران هر چه گرفته باید پس بدهد.

آنها اطاعت کردند، مرکب ها را پس دادند و آنچه از زائران گرفته بودند، به آنها پس دادند.

خانمی که بچه اش به درّه پرت شده بود، گفت: باید بچّه ام را پیدا کنید.

رئیس دزدان به افرادش دستور داد که به درّه سرازیر شوند و بچّه را پیدا کنند.

آنها رفتند و بچّه را پیدا کردند و دیدند در قعر درّه روی سنگی بدون هیچ صدمه و آسیبی خوابیده، حتّی خراش برنداشته است، بچّه را آوردند و به مادرش تحویل دادند.

این نشانه ای بود از قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام نسبت به رئیس دزدان و مهر آن حضرت به یک زائر.

آیه اللّه خلخالی در مورد مادربزرگش (مادرِ مادرش) می فرمود: من بچّه بودم، همراه ایشان به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشرّف می شدم، در مواقعی که حرم خلوت بود، از درِ صحن تا کنار ضریح به طور پیوسته می بوسید و حرکت می کرد، تا به ضریح می رسید.

۲) در زمان رژیم سابق، در یکی از پاسگاه های اطراف ارومیّه چند نفر سرباز زیر نظر فرماندهی مشغول خدمت سربازی بودند.

روزی یکی از سربازان را به مأموریّتی می فرستند و او برنمی گردد. نفر دوّم را از پی او می فرستند، او نیز برنمی گردد، نفر سوم را می فرستند، او در مسیر خود به اطراف روستایی می رسد، از رئیس قوم می طلبد که شب مهمان او گردد، او می پذیرد و سرباز را به منزل خود می برد و از او می پرسد که زبان ما را بلد هستی؟ او می گوید: نه، در حالی که بلد بود.

آنگاه جلاّد گردن کلفتی را مأمور قتل سرباز می کند، آن جلاّد به دوستش می گوید: تفنگ آن دو نفر را تو برداشتی، تفنگ این سرباز مال من است.

خنجرش را برداشته به سوی سرباز حمله می کند، سرباز به دست و پا افتاده به حضرت عباس قسمش می دهد.

آن ملعون می گوید: بگو حضرت عباس بیاید و تو را نجات دهد و چاقویی به پهلوی چپش می زند.

در آن لحظه ماشینی شامل یک پزشک و یک افسر و چند سرباز از راه می رسد، در مقابل خانه می ایسد و به صاحب خانه مشکوک می شوند.

صاحب خانه لحاف روی سرباز انداخته، می گوید: ما می خواستیم بخوابیم.

افسر روی لحاف می نشیند و احساس می کند که چیزی زیر لحاف است، لحاف را کنار می زند و می بیند که سربازی را زیر لحاف ها مخفی کرده اند، بلافاصله سرباز را از دست آنها نجات می دهند و آنها را دستگیر می کنند.(۱)

این نیز نشانه ای از مِهر حضرت قمر بنی هاشمعليه‌السلام نسبت به آن سرباز و قهر آن حضرت به جلاّدان خون آشام بود.

نشانی از آتش غضب قمر بنی هاشمعليه‌السلام

آیه اللّه حاج سید سعید حکیم، مرجع عالیقدر شیعه نقل فرمودند که در زمان صدّام یک تخته قالی بسیار نفیسی در حرم امام حسینعليه‌السلام بود. صدّام به آن طمع کرد و گروهی را مأمور کرد که به حرم حضرت سیدالشهداعليه‌السلام رفته و آن قالی را بیاورند.

شب امام حسینعليه‌السلام به خواب کلیددار آمد و امر فرمود که آن قالی را به حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام منتقل نماید و ایشان انجام داد.

هنگامی که مأمورین صدّام آمدند و آن قالی را خواستند، کلیددار گفت: آن قالی در حرم حضرت ابوالفضلعليه‌السلام است.

مأموران به حرم قمر منیر بنی هاشم رفتند و گفتند: برخیز و قالی را جمع کن و به ما بده.

کلیددار گفت: من جرأت نمی کنم، هر کس جرأت دارد، بیاید و جمع کند.

یکی از مأمورین که خیلی شجاع و تنومند بود، با نخوت و غرور جلو رفت و

_____________________________________

۱- ۱. بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۶۴.

قالی را لوله کرد و از زمین بلند کرد و بر دوش خود نهاد.

یک مرتبه از زمین کنده شد، در هوا قطعه قطعه شده روی زمین افتاد.

مأمورین از خدّام حرم تعهّد گرفتند که هرگز نباید این خبر به کسی نقل شود و لذا تا صدّام زنده بود، این خبر منتشر نشد، پس از هلاکت صدّام توسط خدّام، این خبر انتشار یافت.

قهر قمر منیر بنی هاشمعليه‌السلام

اهل عراق، به ویژه اهالی کربلا، ده ها مورد از موارد قهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام را مشاهده کرده اند که عمدتاً در مورد افرادی رخ داده که در حرم آن حضرت قسم دروغ خورده اند:

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از حاج محمد ابراهیم زرگر نقل کرده که گفت: به هنگام بازگشت از مکه ی معظمه به عتبات عالیات مشرف شدم.

در نزدیکی مقام حضرت ابوالفضلعليه‌السلام با یک نفر کاسب تبریزی به نام حاج عبّاس آشنا شدم.

روزی حوالی صبح در دکّان ایشان بودم که ناگهان صدایی بلند شد و غوغایی به وجود آمد و همگان به سوی حرم مطهّر می دویدند، صاحب مغازه نیز با شنیدن آن سر و صدا به سوی حرم دوید. من نیز پشت سر او دویدم، چون وارد صحن شدیم، دیدیم جنازه ای را مردم به حالت تحقیرآمیزی می کشیدند که کاملاً سیاه شده بود. همگان اظهار شادی و مسرّت می کردند، شعار می دادند و رجز می خواندند و از آن متوفّی اظهار تنفّر می نمودند.

قضیّه را جویا شدیم، گفتند: این فرد با دو نفر دیگر قتلی انجام داده، دستگیر شده اند و انکار کرده اند و کار به سوگند منتهی شده است.

روز پنج شنبه اول صبح هر سه متّهم را برای ادای سوگند به حرم مطهّر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام آوردند.

یکی از آنها که جسورتر بود، جلو آمده، با دست خود به ضریح مطهّر اشاره کرده و به دروغ قسم خورده که از این قتل خبری ندارد.

در همان لحظه به سمت بالا پرتاب شده، بر زمین خورده و هلاک شده است.

دو نفر دیگر با مشاهده این معجزه ی باهره، از ترس جان خود به جرم خود اقرار کردند.(۱)

۲) در روستای ملاکندی از توابع شهرستان اهر در میان دو نفر اختلاف مِلْک پدید می آید.

صاحب ملک به طرف مقابل می گوید: دستت را بر سر بچّه ی دوازده ساله ات که در مجلس حضور دارد بگذار و به مرگ او قسم بخور.

او نگاهی به بچّه اش می کند و می گوید: نه، من به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم می خورم.

مراسم سوگند انجام می شود و پیش از غروب آفتاب آن پسر از دنیا می رود.(۲)

۳) در روستای نظرعلی از توابع شهرستان ماکو نیز نظیر همین داستان انجام می پذیرد، در آنجا نیز پیش از غروب آفتاب بچّه می میرد.(۳)

۴) روزی مرحوم حاج میرعلی محدّث از پدر خانمش مرحوم آیه اللّه حاج میر باقر مجتهد (۱۲۶۱ _ ۱۳۴۶ قمری) که از بزرگان علمای خوی بود، می پرسد:

____________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۵.

۲- ۲. همان، ص ۵۶.

۳- ۳. همان.

در ایام اقامت خود در عتبات عالیات، چه کرامتی از آن بزرگواران مشاهده کردی؟

ایشان می فرماید: دو خانواده معروف در کربلا با یکدیگر وصلت می کنند. پس از شش ماه اختلاف اخلاقی پیش می آید و دختر به خانه ی پدر برمی گردد و آشنایان هر چه وساطت می کنند، مفید واقع نمی شود.

یک سال بعد پدر و مادر این دختر به نجف اشرف مهاجرت می کنند و این دختر در کربلا تنها می ماند.

روزی پسر به سراغ دختر می آید، با وعده و وعید او را قانع می کند، وارد خانه شده و با او همبستر می گردد.

داماد می رود و دیگر به سراغ دختر نمی آید، دختر حامله می شود، پسر مطّلع می شود و ادّعای ناموس می کند.

خانواده دختر از دختر ماجرا را می پرسند و او حقیقت را بیان می کند ولی داماد انکار می کند.

برادران دختر تصمیم می گیرند که خواهرشان را به قتل برسانند، دختر می گوید: اگر دست من به دامن پسر برسد، من بی گناهی خود را اثبات می کنم.

خانواده پسر و دختر، او را به زور به خانه ی دختر می آوردند، هر چه دختر او را نصیحت می کند، تأثیر نمی کند، دختر یقه ی او را می گیرد و او را کشان کشان به حرم مطهّر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می آورد.

علاوه بر خانواده دختر و پسر، مردم کوچه و بازار نیز به دنبال آنها راه می افتند.

دختر در حالی که با یک دست از یقه ی او گرفته بود، با دست دیگر از ضریح حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می گیرد و عرض می کند: اگر نمی خواهید که آبروی من و خانواده ام از بین برود، بین من و این جوان عصیانگر داوری کن.

ناگهان ضریح به حرکت درمی آید و جوان بدبخت چند متر به هوا پرتاب می شود، به هلاکت می رسد و سیاه می شود و بر زمین می افتد.

خدّام حرم و مردم حاضر در صحنه، ریسمانی به پایش می بندند و جسد نحس او را در شهر می گردانند.

این خبر در شهرهای عراق پخش می شود، والی بغداد که از سوی دولت عثمانی حاکم عراق بود، داستان را به استانبول مخابره می کند و دولت عثمانی پس از تحقیق دستور می دهد که سران و درجه داران ارتش به کربلای معلّی مشرّف شده، دسته دسته به زیارت حرم مطهر شرفیاب شوند.

این افراد به هنگام تشرّف به حرم اشعاری به ترکی زمزمه می کردند که یک بیت آن چنین است:

بابان حیدر جنّتده گوزلری پاک ایشیندی سنلن تفاخر ایلر او آرکا داشلارینه

یعنی: پدرت حیدر کرّار در بهشت دیدگانش بسیار روشن گردید، او به همه ی دوستانش با وجود تو افتخار می کند.(۱)

۵) مرحوم میربابایی که مردی موءمن و صاحب کمال بود، نقل کرد که در روسیه میان دو نفر اختلاف پدید آمد و منجر به شکایت شد.

مدّعی در دادگاه گفت: اگر منکر هفت قدم به طرف قبله بردارد و در قدم هفتم به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم بخورد، من از ادّعای خود صرف نظر می کنم.

رئیس دادگاه که مسلمان نبود، موضوع را متوجّه نمی شود، وقتی به او توضیح می دهند، قبول می کند.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۷.

منکر در اطاق قاضی هفت قدم برداشته، مهیّای سوگند می شود، ناگهان به زمین می افتد و هلاک می شود.

به مرکز گزارش می کنند و در مطبوعات اعلام می کنند که از این پس هرگز در دادگاه های ما دادگاه حضرت عبّاسی دایر نخواهد شد.(۱)

۶) در روستای کانیان در میان چند نفر اختلاف مرزی رخ می دهد که منجر به سوگند به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام می شود.

یکی از آنها قرار می شود که هفت قدم به طرف قبله بردارد و قسم بخورد، در قدم چهارم به زمین خورده، هلاک می شود و رویش مانند ذغال سیاه می شود.

به این جهت آن محل به نام: «ایت اولن» یعنی محل مرگ سگ، مشهور می شود.(۲)

۷) شخصی به نام افشار، رئیس پاسگاه ژاندارمری ایواوغلی (در سی کیلومتری شمال شرقی شهرستان خوی) به ارسباران منتقل می شود. در آنجا با فرد شیادی تبانی می کند و پرونده ی بدهکاری شخص موءمنی را به مبلغ چهار تومان تشکیل می دهند.

آن فرد در دادگاه محکوم می شود و آن مبلغ را پرداخت می کند و خطاب به افشار می گوید: من قضاوت را به حضرت عباس حواله می کنم.

افشار می گوید: مانعی نیست، آن حضرت هر چه می تواند انجام بدهد. سپس سوار موتور شده راه می افتد، در فاصله ی کوتاهی تصادف می کند و پایش می شکند.

دکتر آیه اللهی در خوی نبوده و دکتر شفیعی نیز عمل او را نمی پذیرد، به همان

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۵۸.

۲- ۲. همان، ص ۵۹.

حال زجرکش می شود و به سزای عمل خود می رسد.(۱)

۸) مرحوم حاج شیخ حسن فقیه، بر فراز منبر نقل کرد که پس از ورود متّفقین به سال ۱۳۲۰ شمسی و رفتن رضاخان، در شهر میاندوآب بچه ها هیئتی تشکیل می دهند و علم برمی دارند.

سرباز خائنی که طرفدار رضاخان بوده، متعرّض بچه ها شده و می خواهد عَلَم را از دست آنها بگیرد. یکی از بچّه ها عَلَم را محکم می گیرد و می گوید:

این عَلَم حضرت ابوالفضل است.

سرباز می گوید: او عَلَم نیاز ندارد، من برای متکّای خود به این پارچه نیاز دارم و عَلَم را به زور از دست بچّه ها می گیرد.

بچّه ها فریاد برمی آورند: یا ابالفضل! یا ابالفضل!

در همان حال سرباز سیلی محکمی خورده، رنگش سیاه شده و هلاک می گردد.(۲)

۹) صدیق ارجمند، خطیب ارزشمند، مرحوم حاج میرزا محمود وحدت نقل می کرد که در ایام رضاخان در کوچه ای، که اینک به نام مرحوم حاج فخر (در خیابان عباسی تبریز) مشهور است، پاسبانی می خواست چادر زنی را بردارد، او نیز به شدّت امتناع می کرد و به او التماس می کرد که این دفعه از من بگذر، من دیگر بیرون نمی آیم و او قبول نمی کرد.

در این اثناء مرحوم حاج فخر دوزدوزانی از خانه بیرون می آید و به طرف زن می رود که او را نجات دهد، یک مرتبه می شنود که آن زن پاسبان را به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم داد، برمی گردد.

__________________________________

۱- ۱. همان.

۲- ۲. همان، ص ۶۰.

مردم می پرسند که چرا برگشتید؟ ایشان می فرماید: او را به جای بزرگی قسم داد، آنجا دیگر جولانگاه من نیست.

در آن گیر و دار که پاسبان از چادر زن گرفته بود و می کشید و زن با تمام قدرت چادر را گرفته بود و رها نمی کرد، پاسبان تکانی می خورد، از تفنگ او یک تیر رها می شود، از زیر چانه اش وارد می شود و در دم جان می سپارد و آن زن چادرش را برمی دارد و صحنه را ترک می کند.

۱۰) مرد ثروتمند کم اعتقادی در ممقان، از شهرهای آذربایجان شرقی، مکرّر به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به دروغ قسم می خورد، مردم او را از این کار منع می کردند و می گفتند: مورد غضب قرار خواهی گرفت اما او در پاسخ می گفت: سر آن بزرگوار به قدری شلوغ است که تا پنجاه سال دیگر به من نوبت نمی رسد، من در این مدّت کارم را انجام می دهم.

آنگاه برخاسته برای رسیدگی به گوسفندانش به بیرون شهر می رود، در این مسیر صاعقه ای می آید و او را می سوزاند و خاکستر می کند.(۱)

۱۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ جلیل منصرف نقل می کند که در قفقاز یکی از آشنایان را دیدم که خیلی ناراحت است. از علت ناراحتی اش جویا شدم، گفت: دیشب فلان کمونیست در قهوه خانه به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام اهانت کرد، من ناراحت شدم و گفتم: اگر او مورد قهر و غضب قرار نگیرد، من نیز کافر خواهم شد.

مرحوم شیخ جلیل می گوید: اگر او تا چهل روز به سزای عملش نرسد، من نیز روحانیّت خود را ترک خواهم کرد.

__________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۵.

بعد از چند روز آن کمونیست را دیدم که سر و صورتش را کاملاً بسته، فقط چشمانش دیده می شود. از علّتش پرسیدم. معلوم شد که دهان و زبانش کج شده، قدرت سخن گفتن ندارد و قیافه اش به کلّی دگرگون شده است.(۱)

۱۲) مرحوم کربلایی علیرضا یکانی از متدیّنین خوی با جمعی به عتبات عالیات مشرّف می شود. در کربلا پولش گُم می شود، به همسفرهایش می گوید: من پولم را به بیرون از این محل نبرده ام، پول من همینجا گُم شده است، همه اظهار بی اطّلاعی می کنند، سرانجام به طور دسته جمعی به حضرت ابوالفضلعليه‌السلام قسم می خورند.

یکی از همسفرها همان روز درد شکم می گیرد و می میرد.

هنگامی که وسایلش را جمع می کنند، کیسه و پول مفقود شده را در میان وسایل او پیدا می کنند.(۲)

عمر تازه با عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام

مرحوم حاج نقی دبّاغی از مرحوم پدرش حاج علی اکبر دبّاغی نقل کرد که گفت: در حرم قمر بنی هاشم زائری را دیدم که به حضرت عرض می کرد: آقاجان ۲۸ سال از عمر من باقی مانده، از خدا بخواه که در این ۲۸ سال معصیت نکنم.

وقتی از حرم بیرون آمد، داستانش را پرسیدم، حاضر نبود بیان کند، پس از اصرار گفت:

دو سال پیش به شدّت مریض شدم. دکترها جوابم کردند، روزی به حالت نزع روح افتادم، همه ی اعضای خانواده در اطراف بسترم گریه می کردند، یک

_____________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۶.

۲- ۲. همان، ص ۶۹.

مرتبه شخصیّتی را دیدم که به من فرمود: بلند شو. گفتم: قادر نیستم، فرمود: چرا، حرکت کن.

من حرکت کردم و به دنبال ایشان راه افتادم. در بیرون منزل پاهایش از زمین کنده شد، به طرف آسمان عروج کرد و من نیز به دنبالش صعود کردم.

به جایی رسیدیم که تعدادی از بزرگان جمع بودند، کسی که مرا برد، به بزرگ ترین آن جمع عرضه داشت: شفای این جوان را از خدا بخواه.

آن بزرگوار فرمود: عمرش تمام شده است.

ایشان عرض کرد: مادرِ این جوان در آشپزخانه صورتش را بر روی زمین نهاده به من متوسّل شده است. جواب او را چه کسی خواهد داد؟

آن بزرگوار که بعداً فهمیدم وجود مقدّس رسول خدا بود، فرمود: من سی سال برای او از خدا عمر گرفتم. از آن تاریخ دو سال گذشته و ۲۸ سال از عمرم باقی است. کسی که مرا بالا برد، یک مرتبه عبایش کنار رفت و دیدم که دست ندارد.

عنایت حضرت ابوالفضلعليه‌السلام به یک خانواده مسیحی

۱) مرحوم شیخ حسن بصیری از مرحوم شیخ حسن هاتفی نقل می کند که یک نفر مسیحی مسلمان شده بود و بالای ماشین خود نام مقدّس حضرت ابوالفضلعليه‌السلام را نوشته بود. از علّتش پرسیدند، گفت:

روزی با خانواده ام سوار ماشین بودم، به هنگام عبور از گردنه ی قوشجی، ماشین به طرف درّه ی بسیار عمیقی چپ شد، ما در عین ناامیدی به آن حضرت متوسّل شدیم، در این هنگام شخصی ظاهر شد و به ماشین اشاره فرمود. ماشین به سنگی برخورد کرد و متوقّف شد.

وقتی پیاده شدیم آن شخص را ندیدیم، ولی خود، خانواده، ماشین و بار آن کاملاً سالم بود.

ماجرا را به صاحب بار که اهل تهران بود، نقل کردیم. ایشان ما را به محضر مرحوم آیه اللّه بروجردیقدس‌سره برد، ما به دست آن بزرگوار مسلمان شدیم و از آن تاریخ با حضرت ابوالفضل بنای مشارکت گذاشتیم، دو ماشین دیگر نیز داریم که آنها را نیز با آن حضرت شریک هستیم. با مساعدت مرحوم آیه اللّه بروجردی به کربلا نیز مشرّف شدیم.(۱)

۲) مرحوم آیه اللّه حاج سید علی اصغر صادقی خویی (۱۳۱۲_ ۱۴۰۲ قمری) نقل فرمود: با جمعی از دوستان در صحن مطهر حضرت ابوالفضلعليه‌السلام مشغول صحبت بودیم، شخصی بهت زده وارد شد و گفت: قبر امام عباس کجاست؟

ما او را ملامت کردیم و گفتیم: اگر تو مسلمان هستی، چرا امام را از غیر امام نمی شناسی؟ و اگر مسلمان نیستی اینجا چه کار داری؟

گفت: کشتی ما در فلان دریا در حال غرق شدن بود، دستم از همه جا کوتاه شد، به یادم آمد که مسلمان ها وقتی دستشان از همه جا کوتاه می شود به حضرت عبّاس پناهنده می شوند، من نیز به آن حضرت پناهنده شدم، ناگهان دستی آمد و از گریبانم گرفت و در ساحل بر زمین گذاشت.

من همانجا عهد کردم که پس از نجات به زیارت قبر آن حضرت مشرّف شوم و اینک برای ادای وظیفه ام آمده ام.(۲)

۳) مرحوم حاج میرعابدین نقل کرد: روز تاسوعا برای عیادت مریضی عازم تبریز بودم. جوانی ماشین را نگه داشت و مرا سوار کرد، هنگامی که به مقصد

______________________________________

۱- ۱. همان، ص ۶۶.

۲- ۲. همان، ص ۸۲.

رسیدم، خواستم پول بدهم، قبول نکرد و گفت:

من مسیحی هستم، مشکلی داشتم، روز تاسوعا در مسجد متوسّل شدم، نتیجه گرفتم، با خود نذر کردم که در روزهای تاسوعا رایگان کار کنم.(۱)

۴) آیه اللّه سید صادق شیرازی شب یک شنبه ۱۱/۵/۸۸ برابر دهم شعبان ۱۴۳۰ قمری از آقای یعفوفی از علمای جبل عامل نقل کردند که گفت:

روزی برای زیارت حضرت زینبعليها‌السلام به دمشق رفته بودم. به هنگام بازگشت، با یکی از راننده ها که در مسیر جبل دمشق کار می کرد، مصادف شدم. پرسید: عازم بعلبک هستید؟ گفتم: آری. گفت: بفرمایید که آماده حرکت هستم.

دیدم دو نفر خانم صندلی عقب نشسته اند و من در صندلی جلو نشستم، بلافاصله حرکت کرد.

در اثنای راه به یکی از آن خانم ها گفت: داستان خود را برای حاج آقا تعریف کن.

آن خانم گفت: من مسیحی هستم. پس از ازدواج چند سالی گذشت که صاحب فرزند نشدم، همسرم گفت: من علاقه به فرزند دارم، مجبورم تجدید فراش کنم، ولی در اینجا نمی کنم که شما اذیّت نشوید، به اروپا می روم، آنجا همسری انتخاب می کنم که از او صاحب فرزند شوم.

من به شدّت ناراحت شدم، ولی چیزی نگفتم، چون حقّش بود.

پس از چند روز وقتی به خانه آمد، بلیط هواپیما را به من ارائه داد و گفت: فلان روز می روم.

آن شب تا صبح گریه کردم، بالش زیر سرم کاملاً خیس شده بود.

_________________________________

۱- ۱. همان، ص ۲۱۰.