تاريخ تنهائي هاجر وفرزند خردسالش در سرزمين مكه و سرگذشت آباد شدن آن دره بيآب و گياه، به همراه سرگذشت ساليان دراز تبديل آن خشك خاكدان به كعبه آمـال ميليونهـا انسـان موحـد و مـؤمن خدا، تاريخي است كه هر قدم و هر حركت در آن تبديــل به شعائــر و مراسم زيبـا و مـاندگــار بعد از ظهـور اسـلام گرديده است....
ايــن تاريـخ را امــام صــادقعليهالسلام
براي ثبت صحيــح آن در صحيفــه تاريــخ چنيـــن نقـــل ميفرمــايـــــد:
«ابـراهيمعليهالسلام
در بـاديـه شـام منـزل داشت. هميـن كـه "هـاجـر" اسمـاعيـل را بــزاد، "ســاره" غمگيـن گشـت، چـون او فـرزنـد نـداشت و بـه هميـن جهـت همــواره
ابراهيـمعليهالسلام
را در خصـوص هـاجـر اذيت ميكـرد و غمناكش ميساخــت. ابراهيم نزد خدا شكايــت كرد. خداي عزوجل بدو وحي فرستــاد كه زن به منزلــه دنده كج اســت، اگر به همــان كجي وي بسازي از او بهرهمنــد ميشوي و اگر بخواهــي راستش كني، او را خواهــي كشت!
آنگاه دستورشدادتا اسماعيل و مادرشرا از شامبيرون بياورد.
پرسيدـ پروردگارا كجا ببرم!
فرمود: به حرم من و امـن من،
و اولين بقعهاي كه در زمين خلق كردهام و آن سرزمين مكه است!
پس از آن خـداي تعـالي، جبرئيل را با "بُراق" بـرايش نـازل كـرد و هـاجـر واسمـاعيل را و خـود ابـراهيــم را، بـر آن سـوار كـرد و بـه راه افتـاد.
ابراهيم از هيچ نقطه خوش آب و هوا و از هيچ زراعت و نخلستاني نميگذشت، مگر ايـنكه از جبرئيل ميپرسيد:
اينجاســت آن محل؟ اينجا بـايد پياده شويم؟ جبـرئيل مـيگفـت:
نه پيش برو، پيش برو!
هـمچنــان پيش مـيرانـدنـد تــا بــه ســرزميـن "مكّـه" رسيـدنـد.
ابـراهيـم، هـاجـر و اسمـاعيل را در همين محلي كه خانه خدا در آن ساخته شد،
پيـاده كـرد و چــون بـا "ساره" عهــد بسته بود كه خودش پياده نشود تا نزد او بـرگردد، خودش پياده نشد.
در محلي كـه فعـلاً چـاه زمـزم قـرار دارد، درختـي بود، هاجرعليهالسلام
پارچهاي كه همراه داشت روي شاخهدرخت انداخت تا در زير سايه آن راحت باشد.
همين كه ابراهيم خانوادهاش را در آنجا منزل داد و خواست تا به طرف ساره برگــردد، هـاجـر (كه راستي ايمانش شگفتآور و حيرتانگيـز اســت،) يك كلمـه پـرسيــد:
آيا مــا را در سرزمينــي ميگذاري و ميروي كه نه انيســي و نه آبــي و نه دانــــــهاي در آن هســــت؟
ابــراهيــــم گفــــــــت:
خـدائي كه مرا به اين عمل فرمـان داده،
از هر چيز ديگري شما را كفايت ميكند !
اين بگفـت و راهـي شــام شـد. هميـنكـه بـه كـوه "كــداء" (كــوهـي اسـت در ذيطـوي) رسيـد نگـاهــي بـه عقــب (و درون ايــن دره خشــك) انــداخــت و گفـــت:
(
رَبَّنا اِنّـي اَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتـي بِـوادٍ غَيْــرِ ذي زَرْعٍ عِنْــدَ بَيْتِــكَ الْمُحَرَّمِ....
)
« پــروردگــارا! مــــن ذريـــهام را در وادي بـــيآب و گيــــاه جـــــاي دادم، نزد بيت محترمت. پـــــروردگــــارا! بدين اميد كه نماز به پا دارند ! پس دلهائي از مردم را متمايل به سوي ايشان كن،
و از ميـوههـا روزيشـان بــده! بـاشـد كـــه شكـــر گـــزارنــــد!» (۴۱ / ابراهيم)
ايـــنرا بگفـــــــت و بــرفــــــت....
پس همين كه آفتاب طلوع كرد و پس از ساعتي هوا گرم شد، اسماعيل تشنه گشت. هاجر برخاست و در محلي كه امروز حاجيان "سعي" ميكنند بيامد و بر بلندي "صفا" برآمد، ديد كه در بلندي رو به رو چيزي مانند آب برق ميزند و خيال كرد كه آب است،
از صفا پائين آمد و دوان دوان بدان سو شد تا به "مروه" رسيد و همين كه بالاي مروه رفت اسماعيـــل از نظـرش ناپديد گشت.
(گويـا لمعان سراب مانع ديدش شـده بـود،) نـاچـار دوبـاره بـه طـرف صفـا آمــد.
و اين عمل را هفت بار تكرار كرد و در نوبت هفتم وقتي به مروه رسيد، اين بار اسماعيل را ديد و ديد كه آبي از زير پاي او جريان يافته است!
(خوانندهاي كه زيارت حج نصيبش شده و پاي لخت خود را روي سنگهاي تيز بلندي باقي مانده از سنگستان مروه يا صفا گذاشته، ميتواند رنج هفت بار دويدن روي اين سنگهــاي خارا را احساس كند و معني حركت هاجر را در آن آتش سوزان بفهمد!)
جاري شدن آب زمزم و آغاز آباداني مكه
هاجر نزد اسماعيل برگشت و از اطراف كودك مقـداري شن جمع آوري كرد و جلـو آب را گـرفت چـون آب جـريـان داشت و از همـان روز آن آب را "زمزم" ناميدند، چــون "زمــزم" به معنـاي جمـع كــردن و گــرفتـن جلـوي آب است.
از وقتـي ايـن آب در سـرزميـن مكـه پيـدا شـد، مـرغـان هـوا و وحـوش صحـرا بـه طرف مكه آمد و شد را شروع كردند و آن جا را محل امني براي خود قرار دادند. از سوي ديگر قوم "جُرْهَم" كه در "ذِي الْمَجازِ عَرَفات" منزل داشتند متوجه شدند كه مرغان و وحوش به سوي مكه آمد و شد ميكنند. همين كه فهميدند مرغان در آن طرف لانه و مسكن گرفتهاند آنها را تعقيب كردند تا رسيدند به يك زن و يك كودك، كه در آن محل زيـر درختي منزل كردهاند و فهميدند كه آب به خاطر آن دو تن در آن جا پيدا شده است.
از هاجر پرسيدند: تو كيستي و اينجا چهكار ميكني؟ و اين بچه كيست؟ هاجر گفت:
من كنيز "ابراهيم خليلُالرحمان " هستم و اين فرزنداوست كه خدااز من بهاو ارزاني داشتهاست و خداي تعالي او رامأموركرده تا ما را بدينجا آورد و منزل دهد. قوم جرهم گفتنـد:
آيا به ما اجازه ميدهي كه در نزديكي شما منزل كنيم؟
هاجـر گفـت: بــايـد بــاشـد تـا ابــراهيـمعليهالسلام
بيـايـد.
بعـد از سـه روز ابـراهيم آمـد و هـاجـر عرضه داشت:
در اين نزديكي مردمي از جرهم سكونت دارند و از شما اجازه ميخواهند در اين سرزمين و نزديك به ما منزل كنند، آيا اجازهشان ميدهي؟
ابـراهيـم فـرمـود: بلــه! هـاجـر بـه قــوم جـرهـم اطـلاع داد و آمـدنـد و نـزديـك وي منزل كردند و خيمهها برافراشتنـد. هـاجـر و اسمـاعيـل بـا آنـان مــأنـوس شدند.
بـار ديگر كه ابراهيم به ديدن هاجر آمد، جمعيت بسياري در آن جا ديد و سخت خوشحال شد. رفته رفته اسماعيل به راه افتاد و قوم جرهم هر يك نفر ايشان يكي دو تا گوسفند به اسماعيل بخشيده بودند و هاجر واسماعيل با همان گوسفندان زندگي ميكردند.
جواني اسماعيل و بناي خانه كعبه
هميــن كه اسماعيل به حد مــردان رسيد، خداي تعالــي دستور داد تا خانه "كعبه" را بنــا كننــد... (تا آنجــا كه امــام فرمـود:)
و چون خداي تعالي به ابراهيم دستور داد تا كعبه را بسازد. او نميدانست كجا بنا كند. جبرئيل را فرستاد تا نقشه خانه را بكشد .ابراهيم شروع به كار كرد. اسماعيل از "ذي طُوي"مصالح آورد و آن جناب خانه را تا نه ذراع بالا برد. مجددا جبرئيل جاي "حجرالاسود"رامشخص كرد و ابراهيم سنگي از ديوار بيرون آورد و "حَجَرُالاَْسْوَد" را در جاي آن قرار داد همان جائي كه الان هست! بعد از آن كه خانه ساخته شد، دوتا در برايش درست كرد. يكي به طرف مشرق و در ديگري طرف مغرب. درب غربي "مُسْتَجار " ناميده شد، سقف خانه را با تنه درختان و شاخه "اذخر"بپوشانيد و هاجر پتوئي كه با خود داشت بر در كعبه بيفكنــد و زيــر آن چــادر زنـدگـي كـرد.
بعد از آن كه ساختمان خانه تمام شد، ابراهيم و اسماعيل عمل "حج" را انجام دادند.
روز هشتم "ذي الحجه" جبرئيل نازل شـد و بـه ابـراهيـم گفت: بـه قـدر كفـايت آب بـردار! چون در مني و عرفات آب نبود. به همين جهــت روز هشتــم ذي الحجــه را روز " تَـرْوِيَـه" نـاميـــدنــد.
پس ابـراهيـم را از مكـه بـه "مِنـي " بـرد و شـب را در منـي بـه سـر بـردنـد و همان كارها را كه به "آدم" دستور داده بـود به ابراهيم نيـز دستور داد. ابراهيم بعـد از فراغت
از بنـــاي كعبــه گفت:
پروردگارا! اين شهر را امن و مأمن قرار ده، و مـردمش را آنهـا كـه ايمـان آوردهاند از ميــوههــا روزي بده!(امام فرمود:) منظور ابراهيم از ميوه، ميوههاي دل بود. يعني خدا مردم مكه را محبوب دلها بگرداند تا ساير مردم با آنان انس بورزند و به سوي ايشان بيايند، مكرر هم بيايند! (نقل از امام صادقعليهالسلام
در تفسير قمي)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ