مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان0%

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: واحد تحقیقات قائمیه اصفهان
گروه: مشاهدات: 21184
دانلود: 3724

توضیحات:

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 274 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21184 / دانلود: 3724
اندازه اندازه اندازه
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

حرف باء

با او همنشینی نکن

ابو هاشم جعفری می گوید : حضرت رضاعليه‌السلام به من فرمود : چرا تو را نزد عبد الرحمن بن یعقوب می بینم ؟ ابو هاشم گفت : او دایی من است حضرت فرمود : او درباره خدا سخن ناهموار و غیر قابل قبولی می گوید ، « سخنی که با آیات قرآن و معارف اهل بیت ناهماهنگ است » خدا را به صورت اشیاء و اوصاف آن وصف می کند بنابراین یا با او همنشین باش و ما را واگذار ، یا با ما بنشین و او را رها کن

عرضه داشتم : او هرچه می خواهد بگوید ، چه زیانی به من دارد وقتی من آنچه را او می گوید نگویم چیزی بر عهده من نیست

حضرت فرمود : آیا بیم نداری از این که عذابی بر او فرود آید و هر دوی شما را بگیرد ؟ آیا داستان کسی که خود از یاران موسیعليه‌السلام بود و پدرش از یاران فرعون را نشنیده ای ؟ هنگامی که لشکر فرعون کنار دریا به موسی و یارانش رسید ، آن پسر از موسی جدا شد که پدرش را نصیحت کند و به موسی و یارانش ملحق نماید ، پدرش به راه باطل خود دنبال فرعونیان می رفت و این جوان با او درباره آیینش ستیزه می کرد ، تا هر دو به کناری از دریا رسیدند و با هم غرق شدند ، خبر به موسی رسید ، فرمود : او در رحمت خداست ولی چون عذاب نازل شود از کسی که نزدیک گنهکار است دفاعی نشود !(۲)

_________________________________

۱- ۱) - در تفاسیر و مصادر شیعه و سنی این مطالب ذکر شده است : تفسیر کبیر ( فخر رازی ) : ۳۰ / ۲۴۳ ، ذیل آیه «وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلی حُبِّهِ . » ؛ مجمع البیان : ۱۰ / ۵۱۴ ؛ تفسیر کشاف : ۴ / ۶۷۰ ؛ غایه المرام : ۳۶۸ ؛ فرائد السمطین : ۲ / ۵۳ ؛ الدر المنثور : ۶ / ۲۹۹ ؛ تفسیر قمی : ۲ / ۳۹۰ ؛ تفسیر برهان : ۱۰ / ۱۳۵ ؛ تفسیر المیزان : ۲۰ / ۲۱۲

۲- ۲) - کافی : ۲ / ۳۷۴ ، باب مجالسه أهل المعاصی ، حدیث ۲

با اهل معصیت دشمنی کنید

مسیحعليه‌السلام فرمود : دوستی خود را با کینه ورزی به اهل معصیت آشکار کنید و با دور شدن از آنان به خدا نزدیک شوید و خوشنودی خدا را به عوض خشم آنان بخواهید گفتند : ای روح خدا با که بنشینیم ؟ فرمود : با کسی که دیدنش شما را به یاد خدا اندازد و گفتارش به دانش شما بیفزاید و کردارش شما را به جانب آخرت رغبت دهد(۱)

باران رحمت

امام صادقعليه‌السلام از پدرش از جدّش روایت می کند : اهل کوفه خدمت امیر المؤمنینعليه‌السلام آمدند و از خشکسالی و نیامدن باران شکایت کردند و عرضه داشتند : برای ما از خدا درخواست باران کن امیر المؤمنینعليه‌السلام به حضرت حسینعليه‌السلام فرمود : از خدا درخواست باران کن امام حسینعليه‌السلام حمد و ثنای حق را به جا آورد و بر پیامبر درود فرستاد و به پیشگاه حق عرضه داشت : ای عطا کننده خیرات و نازل کننده برکات ، آب فراوان بر ما ببار و باران بسیار و وسیع و خوشگوار و باعظمت که بندگانت را از ناتوانی برهاند و سرزمین های مرده را زنده کند به ما عطا فرما آمین رب العالمین

چون از دعایش فراغت یافت ناگهان باران فراوانی بارید تا جایی که عربی از بعضی از نواحی کوفه آمد و گفت : دره ها و تپه ها را از فراوانی آب چنان دیدم که بخشی از آب در بخشی دیگر موج می زد(۲)

خدایا ! مردم کوفه را با دعای بنده خاص خود از باران رحمت سیراب کردی ___________________________

۱- ۱) - محجّه البیضاء : ۳ / ۲۸۸ ، کتاب آداب الصحبه و المعاشره

۲- ۲) - بحار الانوار : ۴۴ / ۱۸۷ ، باب ۲۵ ، حدیث ۱۶

باران رحمت و مغفرتت را بر ما بباران تا گناهان و آلودگی ها را از پرونده ما بشوید و ما را از سنگینی معاصی و وزر و وبالش نجات دهد و گیاه نشاط معنوی و نهال عبادت و بندگی را در سرزمین وجود ما برویاند ، که ما به امید کرم تو به این درگاه آمده ایم و روی عذرخواهی به خاک آستانه ات گذاشته ایم و دست گدایی و حاجت به سویت برداشته ایم و یقین داریم که با کرم و لطفت از ما درخواهی گذشت

بازگشت فرزند هارون الرشید به حق

صاحب کتاب « ابواب الجنان » ، و همچنین واعظ سبزواری در کتاب « جامع النورین » ، ( ص ۳۱۷ ) و آیت اللّه نهاوندی در « خزینه الجواهر » ( ص ۲۹۱ ) نقل می کند : هارون را پسری بود به زیور صلاح آراسته ، و گوهر پاکش از صلب آن ناپاک چون مروارید ، از آب تلخ و شور برخاسته ، فیض مجالست زهاد و عباد آن عصر را دریافته بود و از تأثیر صحبت ایشان روی دل از خواهش زخارف دنیوی برتافته ، طریقه پدر و آرزوی سریر و افسر را ترک گفته و خانه دل را به جاروب آگاهی از خس و خاشاک اندیشه پادشاهی پاک نموده ، از جامه های غیر کرباس و شال نپوشیدی ، و خون رغبتش با رنگ اطلس و دیبای دنیا نجوشیدی ، مرغ دلش از دامگاه علایق جسته ، بر شاخهای بلندی حقیقت آشیان گرفته و دیده از تماشای صورت ظاهر دنیا بسته بود

پیوسته به گورستانها رفته و به نظر عبرت نگریستی ، و بر آن گلزار اعتبار مانند ابر بهار زار زار می گریستی !

روزی وزیر هارون در مجلس بود ، در آن اثنا آن پسر که نامش قاسم بود و لقبش مؤتمن آمد بگذرد ، جعفر برمکی خندید ، هارون از سبب خنده پرسید ، پاسخ داد ، بر احوال این پسر می خندم که تو را رسوا نموده ، ای کاش این پسر به تو داده نمی شد ! این است لباس و وضع و روش و منش او ، با فقرا و تهیدستان می نشیند ، هارون گفت : حق دارد ، زیرا ما تاکنون منصب و مقامی به او واگذار نکرده ایم ، چه خوبست حکومت شهری را در اختیارش بگذاریم ، امر کرد او را به حضور آوردند ، وی را نصیحت کرد و گفت : می خواهم تو را به حکومت شهری منصوب نمایم ، هر منطقه ای را علاقه داری بگو

گفت : ای پدر ! مرا به حال خود بگذار ، علاقه ام به بندگی خدا بیش از حکومت است ، تصور کن فرزندی چون مرا نداری

گفت : مگر نمی توان در لباس حکومت به عبادت برخاست ؟ حکومت منطقه ای را بپذیر ، وزیری شایسته برای تو قرار می دهم تا اکثر امور منطقه را به دست گیرد و تو هم به عبادت و طاعت مشغول باشی

هارون از این معنا غافل بود یا خود را به غفلت زده بود که حکومت ، حق امامان معصوم و اولیای الهی است در حکومت ظالمان و ستمگران ، و غاصبان و طاغیان ، قبول امارت و حکومتی که نتوان دستورات حق را پیاده کرد و با حقوق آن ، که سراسر حرام است هیچ عبادتی به صورت صحیح ممکن نیست انجام گیرد ، مورد رضایت خدا نیست و پذیرفتن امارت از جانب ستمگر ، بدون وجه شرعی گناه بزرگی است

قاسم گفت : من هیچ نوع برنامه ای را نمی پذیرم و زیر بار قبول امارت و حکومت نمی روم

هارون گفت : تو فرزند خلیفه و حاکم و سلطان مملکتی پهناور و سرزمینی وسیع هستی ، چه مناسبت دارد که با مردمان بی سر و پا معاشری و مرا در میان بزرگان سرشکسته کرده ای ؟ پاسخ داد : تو هم مرا در میان پاکان و اولیای خدا از اینکه فرزند خود می دانی سرشکسته کرده ای !

نصیحت هارون و حاضران مجلس در او اثر نکرد ، از سخن گفتن ایستاد و در برابر همه سکوت کرد

حکومت مصر را به نام او نوشتند ، اهل مجلس به او تبریک و تهنیت گفتند

چون شب رسید از بغداد به جانب بصره فرار کرد ، به وقت صبح هر چند تفحص کردند او را نیافتند

مردی از اهالی بصره به نام عبد اللّه بصری می گوید : من در بصره خانه ای داشتم که دیوارش خراب شده بود ، روزی آمدم کارگری بگیرم تا دیوار را بسازد ، کنار مسجدی جوانی را دیدم مشغول خواندن قرآن است و بیل و زنبیلی هم در پیش رویش گذاشته است ، گفتم : کار می کنی ؟ گفت : آری ، خداوند ما را برای کار و کوشش و زحمت و رنج برای تأمین معیشت از راه حلال آفریده

گفتم : بیا به خانه من کار کن ، گفت : اول اجرتم را معین کن سپس مرا برای کار ببر گفتم : یک درهم می دهم ، گفت : بی مانع است ، همراهم آمد تا غروب کار کرد ، دیدم به اندازه دو نفر کار کرده ، خواستم از یک درهم بیشتر بدهم قبول نکرد ، گفت : بیشتر نمی خواهم ، روز بعد دنبالش رفتم او را نیافتم ، از حالش جویا شدم گفتند : جز روز شنبه کار نمی کند

روز شنبه اول وقت نزدیک همان مسجدی که در ابتدای کار او را دیده بودم ملاقاتش کردم ، او را به منزل بردم مشغول بنایی شد ، گویی از غیب به او مدد می رسید چون وقت نماز شد ، دست و پایش را شست و مشغول نماز واجب شد ، پس از نماز کار را ادامه داد تا غروب آفتاب رسید ، مزدش را دادم رفت ، چون دیوار خانه تمام نشده بود صبر کردم تا شنبه دیگر به دنبالش بروم ، شنبه رفتم او را نیافتم ، از او جویا شدم گفتند ، دو سه روزی است بیمار شده ، از منزلش جویا شدم ، محلی کهنه و خراب را به من آدرس دادند ، به آن محل رفتم ، دیدم در بستر افتاده به بالینش نشستم و سرش را به دامن گرفتم ، دیده باز کرد و پرسید : تو کیستی ؟ گفتم : مردی هستم که دو روز برایم کار کردی ، عبد اللّه بصری می باشم ، گفت : تو را شناختم ، آیا تو هم علاقه داری مرا بشناسی ؟ گفتم :

آری ، بگو کیستی ؟

گفت : من قاسم پسر هارون الرشید هستم !

تا خود را معرفی کرد از جا برخاستم و بر خود لرزیدم ، رنگ از صورتم پرید ، گفتم : اگر هارون بفهمد فرزندش در خانه من عملگی کرده مرا به سیاست سختی دچار می کند و دستور تخریب خانه ام را می دهد قاسم فهمید دچار وحشت شدید شده ام ، گفت : نترس و وحشت نکن ، من تا به حال خود را به کسی معرفی نکرده ام ، اکنون هم اگر آثار مردن در خود نمی دیدم حاضر به معرفی خود نبودم ، مرا از تو خواهشی است ، هرگاه دنیا را وداع کردم ، این بیل و زنبیل مرا به کسی که برایم قبر آماده می کند بده و این قرآن هم که مونس من بوده به اهلش واگذار ، انگشتری هم به من داد و گفت : اگر گذرت به بغداد افتاد پدرم روزهای دوشنبه بار عام می دهد ، آن روز به حضور او می روی و این انگشتر را پیش رویش می گذاری و می گویی : فرزندت قاسم از دنیا رفت و گفت : چون جرأت تو در جمع کردن مال دنیا زیاد است این انگشتر را روی اموالت بگذار و جوابش را هم در قیامت خود بده که مرا طاقت حساب نیست ، این را گفت و حرکت کرد که برخیزد نتوانست ، دو مرتبه خواست برخیزد قدرت نداشت ، گفت : عبد اللّه ، زیر بغلم را بگیر و مرا از جای بلند کن که آقایم امیر المؤمنینعليه‌السلام آمده ، او را از جای بلند کردم به ناگاه روح پاکش از بدن مفارقت کرد ، گویا چراغی بود که برقی زد و خاموش شد !

با سلاح دعا ستمکار را مغلوب کرد

چند سالی در ایام ماه شعبان برای تبلیغ به شهر همدان می رفتم در آنجا با تعدادی از علمای بزرگ و اولیای خدا به لطف خدا محشور و مأنوس شدم و از انفاس قدسیه و برکات وجودی آنان بهره بسیار بردم

یکی از چهره های برجسته علمی ، که عمری با قرآن مجید و روایات سر و کار داشت و بسیار اهل حال بود و از نفسی پاک و سازنده بهره داشت ، مرحوم آیت اللّه حاج شیخ محمد حسن بهاری فرزند مرجع مجاهد آیت اللّه العظمی حاج شیخ محمد باقر بهاری بود

من در اوّلین دیدار مشتاق و عاشق او شدم و در همه سفرهای تبلیغی ام به همدان خدمت آن مرد بزرگ که در آن شهر در میان مردم چهره ای ناشناخته بود برای بهره بردن معنوی زانوی شاگردی به زمین زدم و هنگامی که خبر فوتش را شنیدم ، چون سرمایه داری که همه سرمایه اش را از دست داده باشد ، متأثر و ناراحت شدم

در یکی از روزهایی که خدمت آن عارف عاشق بودم داستانی را از زندگی خود به این شرح برای من بیان کرد :

به اشاره و خواست پیر استعمار و گرگ خونخوار یعنی حکومت انگلیس بی سوادی قلدر ، ستمگری نابکار ، کافری لجوج به نام رضا خان میر پنج که پس از مدتی به رضا شاه پهلوی معروف شد زمام حکومت ایران را به دست گرفت

او از هیچ ستم و ظلمی به مردم امتناع نداشت بسیاری از اموال و املاک مردم را به زور از دست آنان گرفت ، با مجالس مذهبی مخالفت ورزید ، با عالمان دینی هم چون بنی امیه برخورد کرد ، و پرده حجاب را که از ضروریات دین است به اشاره ارباب کافرش انگلیس درید ، و جوانان مردم را برای حفظ حکومت ظالمانه اش به اجبار به سربازخانه گسیل داشت

من که از یک خانواده برجسته روحانی بودم و سنین جوانی را می گذراندم ، از این که به سربازخانه بروم و دستیار حکومت ظلم باشم بسیار در ترس و وحشت بودم

روزی عمویم به خانه ما آمد و به من گفت : برای گرفتن شناسنامه اقدام مکن ؛ زیرا من برای تو شناسنامه گرفتم گفتم در چه حدود سنی برایم شناسنامه گرفتی ؟ پاسخ داد : سن هیجده سالگی گفتم : عمو جان بی توجه باعث گرفتاری من شدی گفت : چرا ؟ گفتم : در این موقعیت سنی افراد را به دستور قلدری چون رضا خان به سربازخانه می برند

چون آدرس منزلم را اداره ثبت احوال به ارتش داده بود و من می دانستم دیر یا زود دنبالم خواهند آمد ، نسبت به سنّ خود که در شناسنامه قید شده بود اعتراض دادم ولی اعتراضم پذیرفته نشد روزی به سربازخانه نزد رئیس سربازگیری که هم چون اربابش رضا خان به شدت با روحانیان مخالف بود رفتم ، گفتم : مرا از خدمت معاف دارید گفت : امکان ندارد ، باید لباس سربازی بپوشی و دو سال کامل در خدمت دولت باشی

هرچه اصرار کردم که مرا از خدمت آن هم خدمت به دولتی ظالم و ستمکار و مخالف با اسلام معاف بدارد نپذیرفت از اداره سربازگیری بیرون آمدم و به منطقه بهار در چند فرسخی همدان برای استمداد از روح عارف بزرگ مرحوم حاج شیخ محمد بهاری که در آن ناحیه دفن است رفتم کنار قبر به پیشگاه خدا نالیدم و گفتم : خدایا ! به خاطر نفس صاحب این قبر از هشتاد حاجتم هفتاد و نه حاجت را برای قیامت می گذارم و یک حاجت را برای دنیا ، آن حاجت هم این که وسیله خلاص شدنم را از بلایی چون سربازی برای حکومت رضا خان فراهم آور

از بهار به همدان برگشتم در حالی که گسیل داشتن جوانان به سربازخانه بسیار شدت یافته بود و کسی هم جرأت فرار یا نرفتن به سربازی را نداشت ، من که می دانستم رئیس مربوطه به دنبالم خواهد فرستاد و ممکن است خانواده ام دچار مشقت شوند ، آماده رفتن به سربازخانه شدم

به مرد بزرگواری از آشنایان برخورد کردم ، گفت : قصد کجا را داری ؟ گفتم : سربازخانه گفت : برگرد خانه زیرا از سربازی معافی گفتم : مشکل به نظر می رسد که از چنگ این ستمکاران آزاد شوم گفت : شب گذشته خواب دیدم به سامرا رفتم ، جلسه مهم و باارزشی بود ، پدرت در آن جلسه حضور داشت ، به من گفت : به پسرم بگو ناراحت نباش ، با امام عصرعليه‌السلام درباره او صحبت کردم ، مشکل وی حلّ شد ، نه این که او را به سربازی نمی برند بلکه ورقه معافیت او را نیز خواهند داد

من با اطمینان به این واقعه به سربازخانه رفتم مأمور اطاق رئیس گفت : شما معافی ، پیش فلان عطار برو ، رئیس برای ملاقات با شما به آنجا می آید از سربازخانه بیرون آمدم و به مغازه آن عطار رفتم رئیس به آنجا آمد و ضمن احترام فوق العاده نسبت به من ، معافی مرا به دست من داد ، و من از آن رنج روحی سخت به خاطر دعا و درخواست یاری از خدا رها شدم

با مردم مدارا کن

حمّاد بن عثمان می گوید : مردی به محضر مبارک حضرت صادقعليه‌السلام وارد شد و از مردی از اصحاب حضرت شکایت کرد چیزی نگذشت که آن صحابی نزد امام آمد ، حضرت به او فرمود : سبب شکایت این شاکی از تو چیست ؟ عرضه داشت : از من شکایت می کند برای این که قرضی را که به او داده بودم تا دینار آخرش را به طور کامل از او مطالبه کردم حمّاد می گوید : امام صادقعليه‌السلام خشمگین نشست ، سپس فرمود : انگار می کنی زمانی که حق خود را به طور کامل مطالبه می کنی کار زشتی نمی کنی ؟! آیا آنچه را خدا از حالات مؤمنان در قرآن حکایت کرده ندیدی که فرموده :

( وَ یَخافُونَ سُوءَ الْحِسابِ ) (۱) .

« و آنان همواره از حسابرسی بد می ترسند »

فکر می کنی می ترسند که خدا بر آنان در حسابرسی ستم روا دارد ؟ نه ، به خدا سوگند نمی ترسند ، مگر از حسابرسی دقیق و کامل ، که این گونه حسابرسی که مو را از ماست می کشند حسابرسی بد نامیده ، پس کسی که در مطالبه حق خود به این صورت با طرف خود برخورد کند کار زشتی انجام داده است !!

باور از خویش ندارم که تو مهمان منی

او از شیعیان پاک دل و از دوستان ابو الاسود دوئلی و در قبیله خود از بزرگان بوده و مورد سلام حضرت مهدی ( عج ) در قائمیّات است

ماریّه سعدیّه دختر سعد ، در شهر بصره از شیعیانی بود که در تشیّع سخت و استوار بود همواره خانه او مجمعی برای شیعه بود که در آن گرد آمده الفت می گرفتند و حدیث بازگو می کردند و سخن می شنودند و می سرودند

به پسر زیاد در کوفه خبر رسید که : حسین آهنگ عراق دارد و اهالی عراق با او در مکاتبه اند

به کارگزار خود در بصره فرمان داد که دیده بانان بگمارد و راه را بر آینده و رونده بگیرد

ابن ثبیط عبقسی تصمیم گرفت که به قصد حضرت حسینعليه‌السلام از بصره بیرون بیاید ده پسر داشت ، آن ها را دعوت کرد که با او همراه شوند و فرمود : آیا کدام یک از شما با من پیشاپیش بیرون خواهید آمد ؟

دو نفر از آن ها « عبد اللّه و عبید اللّه » دعوت او را پذیرفتند پس با یاران

________________________________

۱- ۱) - رعد : ۲۱

و همگنان خود که با او در خانه ماریّه سعدیّه بودند گفت : من عزم جزم کرده ام و خواهم رفت از شما که با من خواهد آمد ؟

آنان گفتند : ما از اصحاب پسر زیاد هراس داریم

این مرد بزرگ به آنان فرمود : امّا من به خدا قسم همین که ببینم پای شترم به سر زمین سخت استوار و آشنا شود دیگر باکی از تعقیب نخواهم داشت ، هر که خواهد گو مرا دنبال کند

این بزرگ مرد با ادهم بن امیّه و بلند همّتان دیگر از بصره بیرون شتافتند ، و به سوی مکه رفتند محبوب خود را آنجا ندیدند از مکّه بیرون آمده راه بیابان های دور دست را پیش گرفته تا خود را به حضرت حسینعليه‌السلام رساندند

یزید بن ثبیط پس از استراحت در بنه خود ، قصد دیدار امام کرد و به کوی حضرت حسین روان شد از طرف دیگر امام هم به جستجوی او رفته تا در بنه و آسایشگاه او وارد شد ، و آنجا به انتظار او نزول اجلال فرمود به عرض حضرت رساندند که یزید به دیدن شما رفته امام در بنه او به انتظار بازگشت وی نشست « زهی مهر و یگانگی ، زهی بزرگی و بزرگواری »

باری ابن ثبیط به منزل حضرت که رسید و شنید که امام به سراغ او بیرون رفته است به منزل خود باز گشت تا وقتی به منزل رسید و چشمش به جمال کشتی نجات افتاد این آیه را خواند

( بِفَضْلِ اللّهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذلِکَ فَلْیَفْرَحُوا ) (۱) .

[ این موعظه ، دارو ، هدایت و رحمت ] به فضل و رحمت خداست ، پس باید مؤمنان به آن شاد شوند که آن از همه ثروتی که جمع می کنند ، بهتر است

خواندن این آیه بدان ماند که به خود گوید : من و این دولت ! باور از بخت ندارم که تو مهمان منی خیمه سلطنت آنگاه سرای درویش

خلاصه این که نه از بخت ماست ، بلکه فقط از فضل خداست که یار در منزل ماست

پس از قرائت آیه به امام سلام کرد و روبروی حضرت نشست و قصدش را از آمدن که جان فشانی در محضر حضرت است بیان کرد

امام او را دعای خیر فرمود سپس بنه و خرگاهش را ضمیمه خیمه های حسینی کرد

از امام جدا نشد تا در فضای ملکوتی جانبازی قرار گرفت دو پسرش در حمله اول شهید شدند و خودش در مبارزه تن به تن به وصال جانان رسید

این مرد بزرگ از دعوتی که در ابتدا از هم قطاران کرد و از پافشاری خود و سر بر شتافتن از کوی حقیقت و از سفر دور و دراز خود به سوی حضرت حسینعليه‌السلام و از تربت آرام خود پیامی می دهد که : من چون منش اشرافیّت را در دریای حقیقت انداختم ، به دولت هم قطاری با شهیدان کوی حسین رسیدم در راه قدر دانی از آن سرچشمه نور و منبع فضیلت آن قدر کوشیدم که هفت نفر را به همراه خود به توفیق دولت شهادت رساندم هان ای مردم ! نباید هراس و وحشت جلوگیر راه مقصد شود ، بیابان دور و دراز و بی آب و آبادانی را در راه حقیقت بزرگ مشمارید

و بمانند سروشی می گوید : برای موقع شناسی موقعی بهتر از فداکاری و صدق در راه حقیقت نیست

سر غیرت فرو نارند مردان پیش نامردان

زهی اصحاب باهمّت که پیش نیزه و خنجر

________________________________

۱- ۱) - یونس ( ۱۰ ) : ۵۸

بخیل از ستمگر برتر است

حضرت علیعليه‌السلام شنید مردی می گوید : بخیل معذورتر از ستمگر است

فرمود : دروغ گفتی ، ستمگر توبه می کند و از خدا مغفرت می طلبد و حقوق مالی مردم را برمی گرداند و بخیل هنگامی که بخل می ورزد ، از زکات و صدقه و صله رحم و پذیرایی میهمان و هزینه کردن در راه خدا و امور خیر خودداری می کند و بر بهشت حرام است که بخیل در آن وارد شود(۱)

برخورد کریمانه با خدمتکار

امام صادقعليه‌السلام خدمتکارش را دنبال کاری فرستاد ، خدمتکار در بازگشت تأخیر کرد ، امام به دنبال او رفت ، وی را در حال خواب یافت ، بالای سرش نشست و به باد زدن او مشغول شد تا خدمتکار از خواب برخاست حضرت فرمود : فلانی به خدا سوگند حق تو نیست که هم شب بخوابی و هم روز ، شب برای خوابیدن حق تو است و روز برای انجام کار حق ماست(۲) .

____________________________

۱- ۱) - بحار الانوار : ۷۰ / ۳۰۲ ، باب ۱۳۶ ، حدیث ۱۳

۲- ۲) - کافی : ۲ / ۱۱۲ ، باب الحلم ، حدیث ۷ ؛ بحار الانوار : ۶۸ / ۴۰۵ ، باب ۹۳ ، حدیث ۱۷

برده آزاد

اسلم بن عمرو برده ای بود که حضرت حسینعليه‌السلام او را پس از شهادت برادرش حضرت مجتبیعليه‌السلام خرید و وی را به حضرت زین العابدینعليه‌السلام بخشید محمد بن یوسف گنجی شافعی ، و ابو نعیم اصفهانی ، و محدث قمی از اسلم بن عمرو در کتاب های خود یاد کرده اند و بزرگان دین هم چون صاحب کتاب « فرسان الهیجا » او را از قاریان قرآن شمرده اند

شغل او کتابت برای حضرت حسینعليه‌السلام بود ، و چون حضرت از مدینه به سوی مکه حرکت کرد ملازم رکاب آن حضرت شد ، و با آن بزرگوار از مکه به کربلا آمد تا در روز عاشورا به شرحی که می آید به شرف شهادت نایل آمد و بر کرامت همه آزادگان جهان افزود

در کتاب « بحر اللئالی » و « روضه الاحباب » آمده : چون این غلام وفادار و برده خریداری شده که از همه آزادگان برتر بود در طلب اذن جهاد به محضر حضرت حسینعليه‌السلام آمد

حضرت فرمود : از فرزندم سید سجادعليه‌السلام اجازه جهاد بخواه

آن سعادتمند دنیا و آخرت از امام سجادعليه‌السلام اذن جهاد خواست و با اهل حرم وداع گفت و به میدان جنگ شتافت ، و هفتاد نفر را به شمشیرش که در راه دفاع از امامت به کار گرفته بود به دوزخ فرستاد

حضرت سجادعليه‌السلام با بالا زدن دامن خیمه به تماشای کارزار آن مرد الهی نشست ، و از این که برده ای زر خرید به دفاع از امامت برخاسته مسرور و شاد بود

برده وفادار پس از کارزاری عظیم و جنگی نمایان و جهادی خالص ، دوباره به محضر حضرت سجادعليه‌السلام شتافت و با آن حضرت وداع گفت و به میدان بازگشت

این بار از کثرت کوشش و سعی و مقاتله سنگین و شدت عطش و جراحت زیاد ، به خاک افتاد

حضرت حسینعليه‌السلام به بالین او حاضر شد و سخت گریست و صورت مبارک بر گونه غلام گذاشت تا به جهانیان بفهماند که ارزش معنوی این برده هم چون ارزش فرزندش علی اکبر است ، و ثابت کند که او از همه تعلقات برای خدا و در راه خدا رهید و از مصادیق بارز

فانی لا اعلم اصحاباً خیراً من اصحابی شد

آری ، حضرت حسینعليه‌السلام یارانی را در جهان به خوبی آنان و بهتر از آنان سراغ نداشت

به آسمان رود و کار آفتاب کند ( نظر کیمیا اثر )

فاضل بزرگوار سید جعفر مزارعی روایت کرده : یکی از طلبه های حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشواری غیر قابل تحملّی بود روزی از روی شکایت و فشار روحی کنار ضریح مطهّر حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام عرضه می دارد : شما این لوسترهای قیمتی و قندیل های بی بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالی که من برای اداره امور معیشتم در تنگنای شدیدی هستم ؟!

شب امیر المؤمنینعليه‌السلام را در خواب می بیند که آن حضرت به او می فرماید : اگر می خواهی در نجف مجاور من باشی اینجا همین نان و ماست و فیجیل و فرش طلبگی است ، و اگر زندگی مادّی قابل توجّهی می خواهی باید به هندوستان در شهر حیدرآباد دکن به خانه فلان کس مراجعه کنی ، چون حلقه به در زدی و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو :

به آسمان رود و کار آفتاب کند

پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف می شود و عرضه می دارد :

زندگی من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله می دهید !!

بار دیگر حضرت را خواب می بیند که می فرماید : سخن همان است که گفتم ، اگر در جوار ما با این اوضاع می توانی استقامت ورزی اقامت کن ، اگر نمی توانی باید به هندوستان به همان شهر بروی و خانه فلان راجه را سراغ بگیری و به او بگویی :

به آسمان رود و کار آفتاب کند

پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، کتاب ها و لوازم مختصری که داشته به فروش می رساند و اهل خیر هم با او مساعدت می کنند تا خود را به هندوستان می رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را می گیرد ، مردم از این که طلبه ای فقیر با چنان مردی ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب می کنند

وقتی به در خانه آن راجه می رسد در می زند ، چون در را باز می کنند می بیند شخصی از پله های عمارت به زیر آمد ، طلبه وقتی با او روبرو می شود می گوید :

به آسمان رود و کار آفتاب کند

فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا می زند و می گوید : این طلبه را به داخل عمارت راهنمایی کنید و پس از پذیرایی از او تا رفع خستگی اش وی را به حمام ببرید و او را با لباس های فاخر و گران قیمت بپوشانید

مراسم به صورتی نیکو انجام می گیرد و طلبه در آن عمارت عالی تا فردا عصر پذیرایی می شود فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جای مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصی که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت :

مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است پیش خود گفت : وقتی به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش برای آنان آماده است

هنگامی که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جای برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جای ویژه خود نشست

آنگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ می شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه می دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکی از آنها را هم که از دیگری زیباتر است برای او عقد می بندم ، و شما ای عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جاری کنید چون صیغه جاری شد طلبه که در دریایی از شگفتی و حیرت فرو رفته بود ، پرسید :

شرح این داستان چیست ؟

راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیر المؤمنینعليه‌السلام شعری بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ؛ به شعرای فارسی زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعرای ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگی به دل نمی زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیر المؤمنینعليه‌السلام قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسی پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتی مطلوب بگوید ، نصف دارایی ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است طلبه گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم :

به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند

طلبه گفت : مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیر المؤمنینعليه‌السلام است

راجه سجده شکر کرد و خواند :

به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند

به آسمان رود و کار آفتاب کند

وقتی نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندی را این گونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ؟

به امید کرم

جوانی از کویی می گذشت ، صیدی را بر شاخه درختی دید ، تیری انداخت تا آن را شکار کند ، ولی تیر به قلب فرزند صاحب باغ نشست و او را کشت عده ای را در اطراف باغ دستگیر کردند جوان تیرانداز وارد معرکه شد و گفت : چه خبر است ؟ گفتند : این جوان به تیر تیراندازی کشته شده گفت : تیر را نزد من آورید تا نظر دهم تیر را آوردند ، گفت : اگر نظرم را بگویم اینان که دستگیر کرده اید رها می کنید ؟ گفتند : آری گفت : برای شکار صیدی تیر از دست من رها شد ولی به قلب این جوان آمد ، قاتل منم ، هرچه می خواهید انجام دهید پدر داغ دیده گفت : جوان خطایت را دانستم ، اعتراف و اقرارت برای چیست ؟ گفت : به امید کرم تو که چون اقرار کنم از من گذشت می کنی گفت : از تو گذشتم(۱) اکنون ای اکرم الاکرمین ما به امید این که با کرم بی نهایتت از ما گذشت می کنی ، خاکسارانه به تمام گناهان و خطاهایمان اعتراف می کنیم و به معاصی و خلاف کاری هایمان اقرار می نماییم جز خدا را بندگی تلخ است تلخ

جز به عشقش نیست شیرین کام جان

از گناه امروز اینجا توبه کن

__________________________________

۱- ۱) - روضه المذنبین : ۱۷۰

بهترین برنامه در اسلام

مردی از قبیله خثعم خدمت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله رسید و گفت : ای رسول خدا ! مرا خبر ده بهترین برنامه اسلام چیست ؟ فرمود : ایمان به خدا گفت : پس از آن ؟ فرمود : صله رحم پرسید : بعد از آن ؟ فرمود : امر به معروف و نهی از منکر

پرسید : کدام عمل نزد خدا مبغوض تر است ؟ فرمود : شریک انگاشتن برای خدا

گفت : پس از آن ؟ فرمود : قطع رحم پرسید : بعد از آن ؟ فرمود : امر به منکر و نهی از معروف(۱)

بهترین ملاقات کننده با خدا

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله فرمود :

_________________________________

۱- ۲) - کافی : ۵ / ۵۸ ، باب الأمر بالمعروف . ، حدیث ۹

سه برنامه است که هرکس خدا را با آنها ملاقات نماید از بهترین مردم است :

کسی که عمل به آنچه بر او واجب شده است را به پیشگاه حق ارایه کند ، او برترین بنده است ، و کسی که از تمام حرامها خودداری کند از پارساترین بندگان است ، و آنکه به روزی داده شده خداوند قناعت ورزد ، از بی نیازترین مردم است ؛ سپس فرمودند : یا علی ! سه چیز است که در هر کس نباشد عملش تمام نیست : قدرتی که او را از معاصی خدا مانع گردد ، و اخلاقی که با آن با مردم مدارا نماید ، و حوصله و حلمی که جهل جاهل را با آن برگرداند تا فرمودند : یا علی ! اسلام عریان است ، لباسش حیا ، و زینتش عفاف ، و جوانمردی اش عمل صالح ، و ستونش ورع و پارسایی است