مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان0%

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان نویسنده:
گروه: کتابخانه اخلاق و دعا

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: واحد تحقیقات قائمیه اصفهان
گروه: مشاهدات: 21223
دانلود: 3730

توضیحات:

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 274 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 21223 / دانلود: 3730
اندازه اندازه اندازه
مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

مجموعه ای از نکته ها و داستان های کتب استاد حسین انصاریان

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

متواضعانه نشست و برخاست داشت به هرکسی می رسید گرچه طفل خردسال بود ، سلام می کرد ، بی ریا روی زمین می نشست ، با مردم کوچه و بازار به ویژه بی نوایان انس می گرفت ، از حال آنها و زندگی و معیشت و کارشان جویا می شد ، بر عادی ترین مرکب سوار می شد ، گوسفندان را خود می دوشید ، لباسش را خود می شست ، با خادمان خانه هم غذا می شد و در میان مردم هم چون یک فرد عادی زندگی می کرد

تواضع سلیمان

سلیمانعليه‌السلام ، دارای چنان حشمت و جلال و عظمتی بود که او را در این زمینه هم پایه ای نبود ، ولی به اندازه ای متواضعانه و باانصاف رفتار می کرد که حتّی موری ناتوان هم می توانست او را محاکمه کند و حقّ طبیعی خود را از سلیمان دریافت دارد

روزی موری روی دستش به حرکت آمد ، سلیمان مور را از روی دستش برداشت و بر زمین گذاشت ، سلیمان مانند همه فکر نمی کرد که مور بر او اعتراض کند و وی را مورد بازخواست قرار دهد ، ولی تواضع و عدالت و ضعیف نوازی سلیمان کار را به جایی رسانیده بود که مور لب به سخن گشوده عرضه داشت : این خودپسندی چیست ؟ این بزرگ منشی چیست ؟ مگر نمی دانی من بنده خدایی هستم که تو نیز بنده او هستی ؟ از نظر بندگی خدا چه تفاوتی میان من و توست که تو با من چنین رفتاری کردی ؟

سلیمان ، از صراحت گویی مور متأثر شد آری ، دچار اضطراب و تأثر شد که اگر روز قیامت با چنین بیانی در پیشگاه حق محاکمه شود چه باید کرد همین اضطراب و تأثر او را از حال طبیعی خارج ساخت ؛ وقتی به حال آمد فرمان داد مور احضار شود

شاید شما فکر کنید مور را احضار کرد تا به جرم صراحت لهجه گرفتارش کند و او را از زیر شکنجه و آزار قرار دهد ! ولی سلیمان مرد خداست ، دارای مقام نبوت است ، به همه حسنات اخلاقی آراسته است و کمالات انسانی در او جلوه گر است او از صراحت گفتار مور خوشحال شد و از این که زیر دستانش این همه آزادی دارند که حتی مثل موری جرأت اعتراض دارد ، خرسند گردید

سلیمان از مور پرسید : چرا با چنین صراحت لهجه سخن گفتی و چرا این گونه اعتراض کردی ؟

مور گفت : پوست و گوشت و اندام من ضعیف است ، شما مرا گرفتی و به زمین افکندی و دست و پا و بدنم در فشار قرار گرفت و مرا ناراحت کرد و این برخورد سبب شد تا من بر تو اعتراض کنم

سلیمان گفت : چون تو را به زمین افکندم و سبب ناراحتی ات را فراهم ساختم و دچار شکنجه ات کردم از تو عذر می خواهم ، یقیناً من این کار را از روی قصد و غرض بدی انجام ندادم و چون قصد بدی در کار نبود جای عذر دارد بنابراین از تو معذرت می خواهم

آری ، سلیمان با آن جلال و حشمت وقتی می بیند اندکی از حدود اخلاق ، پا فراتر گذاشته ناراحت می شود و از طرف مقابلش گرچه موری ضعیف است عذرخواهی می کند !!

مور گفت : من از تو گذشت می کنم و از این کاری که کردی چشم پوشی می نمایم به شرط این که روی آوردنت به دنیا از روی شهوت و میل نباشد ، ثروت و مال دنیا را برای رفاه و آسایش هم نوع خود بخواهی ، غرق در خوش گذرانی و اسراف نشوی ، آن چنان دچار خوشی لذت نگردی تا ملت بی نوا را از یاد ببری ، هر درمانده و وامانده ای از تو کمک و یاری طلبید به او یاری رسانی

سلیمان که قلب پاکش مملو از مهربانی و محبت و لطف و عنایت به زیردستان بود ، شرایط مور را متواضعانه پذیرفت و مور هم از سلیمان درگذشت(۱) . بزرگان نکردند در خود نگاه

تواضع شگفت آور پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله

امام صادقعليه‌السلام می فرماید : مردی بیابانی نزد پیامبر اسلام آمد و گفت : ای پیامبر خدا ! با این ناقه ات با من مسابقه می دهی ؟ حضرت با او مسابقه داد و مرد بیابانی مسابقه را برد پیامبر به او فرمود : شما شتر مرا بالا بردید ، خدا دوست داشت که آن را پایین بیاورد ، کوه ها در برابر کشتی نوح گردنکشی کردند و کوه جودی نهایت تواضع را از خود نشان داد ، خدا هم کشتی نوح را بر آن فرود آورد(۱)

______________________________

۱- ۱) - قصص الانبیاء ثعلبی : ۲۸۸

تواضع محمد بن مسلم

محمد بن مسلم چنان که در کتاب های رجال آمده از اعاظم اصحاب حضرت امام باقر و حضرت امام صادقعليهما‌السلام و از راویان حدیث و بسیار مورد اطمینان و انسانی عادل است که روایات اهل بیت او را جزء مقربان و صدّیقان دانسته اند

ابو نصر می گوید : از عبد اللّه بن محمد بن خالد درباره محمد بن مسلم پرسیدم ؟ گفت : مردی بسیار بزرگوار ولی از نظر مال دنیایی تنگدست بود ، امام باقرعليه‌السلام به او فرمود : ای محمد ! فروتنی پیشه کن زمانی که به کوفه بازگشت ظرفی بافته شده از نی که معمولاً در آن خرما می ریختند پر از خرما با ترازویی برداشت و کنار در مسجد جامع نشست و صدایش را به خرمافروشی بلند کرد

عشیره او نزدش آمدند و گفتند : با این کاری که پیشه کرده ای ما را رسوا ساختی این کار در شأن تو و قبیله ما نیست گفت مولایم حضرت باقرعليه‌السلام مرا به یکی از خصلت های اخلاقی و حسنات نفسی که تواضع است فرمان داده و من هرگز با پیشوا و رهبر الهی ام مخالفت نمی ورزم و اینجا را ترک نمی کنم تا از فروش همه خرما آسوده شوم قبیله اش به او گفتند : اکنون که برای خود از شغل و کسب چاره ای نمی بینی ، پس در میان بازار آسیاب داران برو و آسیاب و شتری برای آسیا کردن گندم و جو آماده کن

________________________________

۱- ۱) - عن أبی عبد اللّهعليه‌السلام قال : قدم أعرابی علی النبیصلى‌الله‌عليه‌وآله فقال : یا رسول اللّه ! تسابقنی بناقتک هذه ، قال : فسابقه فسبقه الأعرابی ، فقال رسول اللّهصلى‌الله‌عليه‌وآله : إنکم رفعتموها فأحب اللّه أن یضعها ، إن الجبال تطاولت لسفینه نوح و کان الجودی أشد تواضعا ، فحط اللّه بها علی الجودی الزهد : ۶۱ ، باب التواضع و الکبر ؛ بحار الانوار : ۷۲ / ۱۲۳ ، باب ۵۱ ، حدیث ۱۸

توبه ای اعجاب آور

این فقیر در ایام ولادت امام عصر ( عج ) برای تبلیغ به بندرعباس ، مرکز استان هرمزگان رفته بودم ، شب جمعه آخر مجلس بنای قرائت دعای کمیل بود من دعای کمیل را از حفظ در تاریکی مطلق می خوانم و از این نظر شرکت کنندگان حالی خاص دارند

لحظاتی قبل از شروع کمیل ، جوانی در حدود بیست ساله که او را تا آن زمان ندیده بودم نامه ای به دستم داد

پس از کمیل به خانه برگشتم ، آن نامه را خواندم ، برایم بسیار شگفت آور بود ، نوشته بود : اهل این گونه مجالس نبودم ، سال گذشته اوایل ظهر یکی از دوستانم به من تلفن زد که ساعت چهار بعد از ظهر به دنبال تو می آیم تا با هم به جایی برویم در ساعت مقرر آمد ، داخل ماشین به او گفتم : قصد کجا داری ؟ گفت : پدر و مادرم به مسافرتی چند روزه رفته اند خانه کاملاً خالی است ، می خواهم لحظاتی با هم باشیم وقتی به خانه او رفتم به من گفت : دو زن جوان را دعوت کرده ام ، هر دو در خانه هستند و آماده برای اینکه خود را در اختیار ما بگذارند ، مرا به اطاقی فرستاد و خودش به اطاق دیگر رفت ، وقتی آماده برنامه شدم به ذهنم آمد که در پرده های تبلیغی مربوط به شما نوشته « شب جمعه دعای کمیل » ، می دانستم این دعا از امیر المؤمنینعليه‌السلام است ولی مجالس قرائت دعای کمیل را ندیده بودم ، در آن حالت شدید شیطانی ، به شدت از امیر المؤمنین شرمنده شدم ، حیا و ترس تمام وجودم را گرفت ، به شدت از خودم بدم آمد ، از جا برخاستم ، بدون اینکه با آن زن کم ترین تماسی داشته باشم از آن خانه فرار کردم ، حیران و سرگردان در خیابانهای بندر پرسه می زدم تا هنگام شب رسید ، به مسجد آمدم و در تاریکی جلسه پشت سر شما نشستم ، از ابتدا تا انتهای دعای کمیل با شرمندگی و سرافکندگی گریه کردم ، از خدا خواستم زمینه ازدواج مرا فراهم آورد ، علاوه از افتادن در لجن زار گناه حفظم نماید دو سه ماهی گذشت به پیشنهاد پدر و مادرم که به خواب نمی دیدم با دختری از خانواده ای محترم ازدواج کردم ، دختر در سیرت و صورت کم نظیر است و من این نعمت را از برکت ترک گناه و شرکت در دعای کمیل امیر المؤمنینعليه‌السلام دارم ، امسال هم همه شبها در این مجلس شرکت کردم و این نامه را رقم زدم تا بدانید این جلسات چه سود سرشاری برای مردم بخصوص جوانان دارد !

توبه ای عجیب

در زمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله ، در شهر مدینه مردی بود با چهره ای آراسته و ظاهری پاک و پاکیزه ، آن چنان که گویی در میان اهل ایمان انسانی نخبه و برجسته است

او در بعضی از شبها به دور از چشم مردمان به دزدی می رفت و به خانه های اهل مدینه دستبرد می زد

شبی برای دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت ، دید اثاث زیادی در میان خانه قرار دارد و جز یک زن جوان کسی در آن خانه نیست !

پیش خود گفت : مرا امشب دو خوشحالی است ، یکی بردن این همه اثاث قیمتی ، یکی هم درآویختن با این زن !

در این حال و هوا بود که ناگهان برقی غیبی به دل او زد ، آن برق راه فکرش را روشن ساخت ، بدین گونه در اندیشه فرو رفت ، مگر من بعد از این همه گناه و معصیت و خلاف و خطا به کام مرگ دچار نمی شوم ، مگر بعد از مرگ خداوند مرا مؤاخذه نمی کند ، آیا در آن روز مرا از حکومت و عذاب و عقاب حق راه گریزی هست ؟

آن روز پس از اتمام حجّت باید دچار خشم خدا شوم و در آتش جهنم برای ابد بسوزم پس از اندیشه و تأمل به سختی پشیمان شد و با دست خالی به خانه خود برگشت

چون آفتاب صبح دمید ، با همان قیافه ظاهر الصلاحی و چهره غلط انداز و لباس نیکان و صالحان به محضر پیامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله آمد و در حضور آن حضرت نشست ، ناگهان مشاهده کرد صاحب خانه شب گذشته ، یعنی آن زن جوان به محضر پیامبر شرفیاب شد و عرضه داشت : زنی بدون شوهر هستم ، ثروت زیادی در اختیار من است ، قصد داشتم شوهر نکنم ، شب گذشته به نظرم آمد دزدی به خانه ام آمده ، اگرچه چیزی نبرده ولی مرا در وحشت و ترس انداخته ، جرأت اینکه به تنهایی در آن خانه زندگی کنم برایم نمانده ، اگر صلاح می دانید شوهری برای من انتخاب کنید

حضرت به آن دزد اشاره کردند ، آنگاه به زن فرمودند که اگر میل داری تو را هم اکنون به عقد او درآورم ، عرضه داشت : از جانب من مانعی نیست حضرت آن زن را برای آن شخص عقد بست ، با هم به خانه رفتند ، داستان خود را برای زن گفت که آن دزد من بودم که اگر دست به دزدی زده بودم و با تو چند لحظه بسر می بردم ، هم مرتکب گناه مالی شده بودم و هم آلوده به معصیت شهوانی و بدون شک بیش از یک شب به وصال تو نمی رسیدم آن هم از طریق حرام ، ولی چون به یاد خدا و قیامت افتادم و نسبت به گناه صبر کردم و دست به جانب محرمات الهیه نبردم ، خداوند چنین مقدر فرمود که امشب از درب منزل وارد گردم و تا آخر عمر با تو زندگی خوشی داشته باشم(۱)

____________________________________

۱- ۱) - اسرار معراج : ۲۸

توبه بدنبال توبه

عطار در « منطق الطیر » روایت می کند : مردی پس از گناه روی گناه و کثرت معصیت توفیق توبه یافت ، پس از توبه بر اثر غلبه هوای نفس دچار معصیت شد ، بار دیگر توبه کرد ولی توبه خود را شکست و گرفتار گناه شد تا جایی که به عقوبت و جریمه و مکافات و کیفر بعضی از گناهانش مبتلا شد و به این حقیقت آگاهی پیدا کرد که عمرش را به بی حاصلی تباه کرده و نزدیک به رحلت شده به خیال توبه افتاد ، ولی از خجالت و شرمساری روی توبه نداشت و چون دانه گندم روی تابه سرخ شده از آتش در سوز و گداز بود ، تا وقت سحر از منادی غیبی شنید : ای گنهکار خدای مهربان می فرماید : چون اول توبه کردی تو را بخشیدم ، وقتی توبه شکستی در حالی که می توانستم از تو انتقام بگیرم مهلتت دادم تا توبه کردی و توبه ات را پذیرفتم تا بار سوم که توبه شکستی و خود را در معصیت غرق کردی ؛ اکنون اگر به خیال توبه هستی توبه کن که توبه ات را می پذیرم(۱)

توبه در میدان جنگ

نصر بن مزاحم در کتاب « وقعه صفّین » نقل می کند : هاشم مرقال می گوید : با تعدادی از قاریان قرآن در جنگ صفّین برای یاری امیر المؤمنینعليه‌السلام شرکت داشتم ، جوانی از طایفه غسّان از لشکرگاه معاویه به میدان آمد ، رجز خواند ، به علیعليه‌السلام ناسزا گفت و مبارز طلبید به شدت ناراحت شدم ، از اینکه فرهنگ خطرناک معاویه ، این چنین مردم را گمراه کرده بود دلم سوخت ، به میدان تاختم و به آن جوان غافل گفتم : ای جوان ! هر سخنی که از دهان درآید ، در پیشگاه خداوند حساب دارد ، اگر حضرت حق از تو بپرسد : چرا به جنگ علی بن

__________________________________

۱- ۱) - انیس اللیل : ۴۵

ابی طالب رفتی ، چه پاسخ می دهی ؟ جوان گفت : مرا در پیشگاه خدا حجت شرعی هست ، زیرا جنگ من با شما به خاطر بی نمازی علی بن ابی طالب است !

هاشم مرقال می گوید : حقیقت را برای او بیان کردم ، نیرنگ و خدعه معاویه را برای او ثابت نمودم ، چون به حقیقت واقف شد ، از خداوند مهربان عذرخواهی کرد ، و به عرصه گاه توبه وارد شد و به دفاع از حق با ارتش معاویه به جنگ برخاست

توبه میراث آدم و حوا

آدم به عنوان خلیفه خداوند و نایب حضرت رب العزه آفریده شد ، و پس از اعتدال و استواء بدن ، روح خدایی در او جلوه کرد(۱) ، و شایسته مقام علم الاسمایی گشت ، و فرشتگان به خاطر عظمت و کرامتش ، به امر حضرت حق در برابر او سجده کردند ، آنگاه به فرمان خداوند همراه با همسرش در بهشت ساکن شد(۲) تمام نعمت های بهشت در اختیار او قرار گرفت و استفاده از آن مجموعه برای او و همسرش بلامانع اعلام شد ، جز اینکه از هر دو خواستند به درختی معین نزدیک نشوند ، که با نزدیک شدن به آن درخت از ستمکاران خواهند شد(۳) شیطان که به خاطر سر تافتن از سجده بر آدم ، از حریم حق رانده شده بود و آثار لعنت حق او را زجر می داد ، و تکبر و خودبینی اش نمی گذاشت به پیشگاه مقدس یار برگردد ، از باب کینه و دشمنی نسبت به آدم و همسرش ، در مقام وسوسه نمودن آنان بر آمد ، تا آنچه را از اندامشان پنهان بود آشکار سازد ، و با

_________________________________

۱- ۱) - کافی : ۷۲

۲- ۲) - بقره : ۳۰ - ۳۵

۳- ۳) –( وَ یَا آدَمُ اسْکُنْ أَنتَ وَ زَوْجُکَ الجَنَّهَ فَکُلاَ مِنْ حَیْثُ شِئْتُمَا وَ لا تَقْرَبَا هذِهِ الشَّجَرَهَ فَتَکُونَا مِنَ الْظَّالِمِینَ ) اعراف : ۱۹

اطاعت نمودن از او ، مقام کرامت و عظمتشان را از دست بدهند ، و از بهشت عنبر سرشت اخراج شوند ، و روی رحمت و لطف حق از آنان برگردد

او با این جملات به وسوسه کردن آنان برای خوردن از میوه آن درخت اقدام کرد :

ای آدم و حوا ! خداوند شما را از این درخت نهی نکرد جز به این علت که اگر از آن بخورید فرشته می شوید یا در این باغ سرسبز و خرم ، تا ابد خواهید ماند

و برای اینکه پای وسوسه خود را در قلب آن دو نفر محکم و ثابت نماید ، برای آنان سوگند خورد که من جز خیر شما را نمی خواهم(۱) وسوسه پرجاذبه و قسم شیطان ، حرص آن دو نفر را شعله ور ساخت حرص ، بین آنان و نهی حق ، حجاب شد به وسوسه او فریب خوردند و مغرور شدند ، و به عرصه تاریک نافرمانی از خداوند درافتادند ، و بر مخالفت با خواسته حق جرأت یافتند ، و باطل در نظرشان زیبا آمد !

از آن درخت خوردند ، اندامشان آشکار شد ، لباس وقار و هیبت و نور و کرامت را از دست دادند ، شروع کردند به قرار دادن برگهای بهشتی بر یکدیگر تا آنان را در پوشد ، پروردگارشان آنان را مورد خطاب قرار داد که آیا شما را از نزدیک شدن به آن درخت نهی نکردم ؟ و اعلام ننمودم که شیطان برای شما دشمنی است آشکار(۲) ؟!

آدم و حوا از بهشت اخراج شدند ، مقام خلافت و علم و مسجود ملائکه بودن ، برای آنان کاری نکرد ، از آن مقامی که به آنان داده شده بود هبوط کردند ،

____________________________

۱- ۱) –( فَوَسْوَسَ لَهُمَا الشَّیْطَانُ لِیُبْدِیَ لَهُمَا مَا وُرِیَ عَنْهُمَا مِن سَوْءَاتِهِمَا وَ قَالَ مَا نَهَاکُمَا رَبُّکُمَا عَنْ هذِهِ الشَّجَرَهِ إِلَّا أَن تَکُونَا مَلَکَیْنِ أَوْ تَکُونَا مِنَ الخَالِدِینَ * وَ قَاسَمَهُمَا إِنِّی لَکُمَا لَمِنَ النَّاصِحِینَ ) اعراف : ۲۰ - ۲۱

۲- ۲) –( فَدَلاَّهُمَا بِغُرُورٍ فَلَمَّا ذَاقَا الشَّجَرَهَ بَدَتْ لَهُمَا سَوْءَاتُهُمَا وَ طَفِقَا یَخْصِفَانِ عَلَیْهِمَا مِن وَرَقِ الْجَنَّهِ وَ نَادَاهُمَا رَبُّهُمَا أَ لَمْ أَنْهَکُمَا عَن تِلْکُمَا الشَّجَرَهِ وَ أَقُل لَکُمَا إِنَّ الشَّیْطَانَ لَکُمَا عَدُوٌّ مُبِینٌ ) اعراف : ۲۲

و برای ادامه حیات در زمین قرار گرفتند

دوری از مقام قرب ، از دست دادن همنشینی با فرشتگان ، محروم شدن از بهشت ، بی توجهی به نهی حق و اطاعت از شیطان ، غمی سنگین و اندوهی سخت و حسرتی دردآور بر دوش جانشان گذاشت از زندان مخوف و محدود خودپسندی ، و خود دیدن که علت محرومیت و ممنوعیت از رحمت و عنایت محبوب ، و افتادن در دام ما سوی اللّه است در آمدند ، و به فضای بیداری و عشق و علاقه و ایمان به دوست وارد شدند ، فضایی که منافع سرشاری در دنیا ، و سود بی نهایتی در آخرت نصیب انسان می کند

چون به این صورت به خود آمدند ، فریاد برداشتند که وقتی در زندان منیت و غفلت از یار افتادیم ، و در تاریکی خودخواهی و حرص و غرور قرار گرفتیم دچار( ظَلَمْنا أَنْفُسَنا ) شدیم

این توجه به وضع خویش ، مقدمه ورود به عرصه گاه حرّیّت و آزادی و عامل نجات از بند شیطان ، و روی آوردن به جانب حضرت محبوب ، و باعث تواضع و فروتنی در پیشگاه حضرت رب است ، که اگر شیطان هم به همین صورت رفتار می نمود رجم از حریم نمی شد و به لعنت ابدی گرفتار نمی گشت آدم و حوا در فضای پرقیمت نور اندیشه و تفکر ، و تعقل و توجه ، و بینایی و بیداری ، که همراه با ندامت و پشیمانی و اشک چشم بود ، آن چنان ادب و خاکساری نشان دادند که نگفتند :

« اغفر لنا »؛

ما را بیامرز ،

بلکه عرضه داشتند :

( وَ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَنا ) ؛

اگر ما را نبخشی و به عرصه گاه رحمت در نیاوری ،

( لَنَکُونَنَّ مِنَ الْخاسِرِینَ ) (۱) ؛

از زیانکاران خواهیم شد

به دنبال این توجه و بیداری ، و فروتنی و خاکساری ، و ندامت و پشیمانی ، و گریه و انابه ، و در آمدن از خودی و خدایی شدن ، ابواب رحمت به روی آنان باز شد ، لطف دوست به دستگیری از آنان شتافت ، عنایت محبوب به استقبال از آنان آمد :

( فَتَلَقّی آدَمُ مِنْ رَبِّهِ کَلِماتٍ فَتابَ عَلَیْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوّابُ الرَّحِیمُ ) (۲).

آدم از پروردگارش دریافت کلمات نمود ، پس توبه اش پذیرفته شد ، همانا خداوند توبه پذیر و مهربان است

نور ربوبیت در کلمات تجلی کرد و به جان آدم راه یافت با پیوستگی این سه حقیقت ، یعنی نور ربوبی و کلمات و جان آدم ، توبه تحقق پیدا کرد ، توبه ای که گذشته را جبران و آینده ای روشن پیش روی تائب قرار داد

از حضرت باقرعليه‌السلام روایت شده کلمات عبارت بود از :

اَللّهُمَ لَا إلهَ إلَّا أنْتَ ، سُبْحَانَکَ وَ بِحَمْدِکَ رَبِّ إنّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَاغْفِر لِی ، انَّکَ خَیْرُ الغَافِرِینَ ، اللّهُمَّ لَا إِلهَ إِلَّا أنْتَ ، سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ ، رَبِّ انّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَارْحَمْنِی انَّکَ خَیْرُ الرّاحِمِینَ ، اللّهُمَّ لَا إِلهَ إِلَّا أنْتَ ، سُبْحانَکَ وَ بِحَمْدِکَ ، رَبِّ انّی ظَلَمْتُ نَفْسِی ، فَتُبْ عَلَیَّ انَّکَ أَنْتَ التَّوّابُ الرَّحِیمُ(۳)

و نیز روایت شده : آدم اسماء بزرگ و گرانقدری را مکتوب بر عرش حق دید ، در رابطه با آنها پرسید ، به او گفته شد : برترین موجودات از نظر منزلت نزد خدایند : محمد ، علی ، فاطمه ، حسن و حسین آدم برای قبول توبه و بالا رفتن

______________________________

۱- ۱) - اعراف : ۲۳

۲- ۲) - بقره : ۳۷

۳- ۳) - مجمع البیان : ۱ / ۱۱۲ ؛ بحار الأنوار : ۱۱ / ۱۵۷ ، باب ۳

درجه و منزلتش ، به حقیقت آن اسماء متوسل شد و از برکت آن حال و قال ، توبه اش را پذیرفتند(۱)

توبه و آشتی با حق

به سال ۱۳۳۱ شمسی که بیش از نه سال از سن این فقیر خطا کردار نگذشته بود و پرچم مرجعیت شیعه ، به دوش حضرت آیت اللّه العظمی آقای بروجردی ، آن مرد علم و عمل ، و آن چهره نورانی و الهی قرار داشت ، در مسأله توبه اتفاقی عجیب افتاد که ذکرش را در این سطور لازم می بینم

در محلات پایین شهر تهران مردی بود زورمند ، قلدر و زورگو که اغلب قلدران و زورگویان تهران از او حساب می بردند و در دعواها و چاقوکشی ها محکوم او بودند

او از مشروبخواری ، قمار ، پول زور گرفتن ، ایجاد جار و جنجال ، دعوا و ستم به مردم امتناعی نداشت

در اوج قدرت و قلدری بود که بارقه رحمت حق و لطف حضرت محبوب و جاذبه عنایت دوست دلش را ربود

آنچه به دست آورده بود تبدیل به پول نقد کرد ، و همه را در چمدانی گذاشت و مشرف به شهر قم برای توبه و انابه شد

به محضر آیت اللّه العظمی بروجردی رفت ، و با زبان مخصوص به گروه خودشان به آن عالم بیدار و بینای آگاه گفت : آنچه در این چمدان است از راه حرام به دست آمده ، اغلب صاحبانش را نمی شناسم ، شدیداً بر من سنگینی می کند ، به محضر شما آمده ام که وضعم را اصلاح و راه توبه و انابه را به من بنمایانید !

_______________________________

۱- ۱) - مجمع البیان : ۱ / ۱۱۳ ؛ بحار الأنوار : ۱۱ / ۱۵۷ ، باب ۳

مرجع شیعه که از ملاقات با این گونه افراد باصفا خوشحال می شد به او فرمود : نه تنها این چمدان پول ، بلکه لباسهایت را جز پیراهن و شلوار بدن ، در اینجا بگذار و برو

او هم لباسهای رو را درآورد و با یک پیراهن و شلوار ، از آن بزرگوار خداحافظی کرد که به تهران بیاید

آیت اللّه العظمی بروجردی در حالی که به خاطر توبه واقعی آن قلدر اشک به دیده داشت ، او را صدا زد و مبلغ پنج هزار تومان از مال خالص خودش را به او عنایت فرمود ، و وی را با حالی غرق در خشوع و اخلاص دعا کرد

او به تهران برگشت در حالی که غرق در فروتنی و تواضع ، و خاکساری و محبت شده بود ، پنج هزار تومان را مایه کسب حلال قرار داد و به تدریج در کسب مشروع پیشرفت نمود تا سرمایه قابل توجهی به هم زد ، ابتدای هر سال خمس درآمدش را می پرداخت و در ضمن به مستمندان و دردمندان هم کمک قابل توجهی می کرد

رفته رفته به مجالس مذهبی راه پیدا کرد و عاقبت ، بنیانگذار یکی از جلسات مهم مذهبی تهران شد

تشکیل جلسه مذهبی به دست او مصادف با ایامی بود که من در حدود بیست و شش سال از عمرم می گذشت و طلبه حوزه علمیه قم بودم ، و محرم و صفر و ماه رمضان هم در تهران در مجالس و مساجد برای تبلیغ دین حاضر می شدم

از طریق مجالس دینی با چهره نورانی او آشنا شدم ، و به توسط یکی از دوستان به مسأله توبه او به دست مرجعیت شیعه آگاه شدم

دوستی و رفاقتم با او طولانی شد ، در حدود سال ۱۳۶۷ به بستر بیماری افتاد ، پیام داد به عیادتم بیا بنا داشتم روز جمعه به عیادتش بروم ولی ساعت یازده شب جمعه اهل و عیالش را به بالینش می خواند و از تمام شدن عمرش خبر می دهد

به نقل اهل و عیالش نزدیک به نیم ساعت مانده به مرگش ، به محضر حضرت سید الشهداءعليه‌السلام عرضه می دارد : از گذشته ام توبه کردم ، به سلک نوکرانت درآمدم ، در دربارت خدمتی خالصانه کردم ، ثلثم را به صورت پول نقد برای مدتی طولانی در صندوق قرض الحسنه ای جهت ازدواج جوانان قرار دادم ، آرزویی ندارم جز اینکه لحظه خروج از دنیا جمالت را ببینم و بمیرم چند نفسی مانده به مرگ با حالی خوش ، سلامی عاشقانه به حضرت حسینعليه‌السلام داد و در حالی که لبخند ملیحی بر لب داشت ، جان به جان آفرین تسلیم کرد !

توبه آهنگر

راوی این داستان عجیب می گوید : در شهر بصره وارد بازار آهنگران شدم ، آهنگری را دیدم آهن تفتیده را با دست روی سندان گذاشته و شاگردانش با پتک بر آن آهن می کوبند

به تعجّب آمدم که چگونه آهن تفتیده دست او را صدمه نمی زند ؟ از آهنگر سبب این معنا را پرسیدم ، گفت : سالی بصره دچار قحطی شدید شد به طوری که مردم از گرسنگی تلف می شدند ، روزی زنی جوان که همسایه من بود پیش من آمد و گفت : از تلف شدن بچه هایم می ترسم چیزی به من کمک کن ، چون جمالش را دیدم فریفته او شدم ، پیشنهاد غیر اخلاقی به او کردم ، زن دچار خجالت شد و به سرعت از خانه ام بیرون رفت

پس از چند روز به خانه ام آمد و گفت : ای مرد ! بیم تلف شدن فرزندان یتیمم می رود ، از خدا بترس و به من کمک کن ، باز خواهشم را تکرار کردم ، زن خجالت زده و شرمنده خانه ام را ترک کرد

دو روز بعد مراجعه کرد و گفت : به خاطر حفظ جان فرزندان یتیمم تسلیم خواسته توام مرا به محلّی ببر که جز من و تو کسی نباشد ، او را به محلّی خلوت

بردم ، چون به او نزدیک شدم به شدّت لرزید ، گفتم : تو را چه می شود ؟ گفت : به من وعده جای خلوت دادی ، اکنون می بینم می خواهی در برابر پنج بیننده محترم مرتکب این عمل نامشروع شوی ، گفتم : ای زن ! کسی در این خانه نیست ، چه جای این که پنج نفر باشند ، گفت : دو فرشته موکل بر من ، دو فرشته موکل بر تو و علاوه بر این چهار فرشته ، خداوند بزرگ هم ناظر اعمال ماست ، من چگونه در برابر اینان مرتکب این عمل زشت شوم ؟

کلام آن زن در من چنان اثر گذاشت که بر اندامم لرزه افتاد و نگذاشتم در آن عرصه سخت دامنش آلوده شود ، از او دست برداشتم ، به او کمک کردم و تا پایان قحطی جان او و فرزندان یتیمش را حفظ نمودم ، او به من به این صورت دعا کرد :

خداوندا ! چنانکه این مرد آتش شهوتش را به خاطر تو فرو نشاند ، تو هم آتش دنیا و آخرت را بر او حرام گردان بر اثر دعای آن زن از صدمه آتش دنیا در امان ماندم(۱)

توبه ابو لبابه

زمانی که جنگ خندق به پایان رسید ، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله به مدینه مراجعت کرد

هنگام ظهر امین وحی نازل شد و فرمان جنگ با یهودیان پیمان شکن بنی قریظه را از جانب حضرت حق اعلام کرد ، همان وقت رسول اسلام مسلح شد و به مسلمانان دستور دادند : باید نماز عصر را در منطقه بنی قریظه بخوانید ، دستور پیامبر انجام گرفت ، ارتش اسلام بنی قریظه را به محاصره کشید ، مدت محاصره طولانی شد ، یهودیان به تنگ آمدند ، به رسول حق پیام دادند ابو لبابه را نزد ما فرست تا درباره وضع خود با او مشورت کنیم

_________________________________

۱- ۱) - اسرار معراج : ۸۴

رسول خدا به ابو لبابه فرمودند : نزد هم پیمانان خود برو و ببین چه می گویند

ابو لبابه وقتی وارد قلعه شد یهودیان پرسیدند : صلاح تو درباره ما چیست ؟ آیا تسلیم شویم به همان صورتی که پیامبر می گوید تا هرچه مایل است نسبت به ما انجام دهد ؟ جواب داد : آری ، تسلیم او شوید ، ولی به همراه این جواب با دست خود به گلویش اشاره کرد ، یعنی در صورت تسلیم بلافاصله به قتل می رسید ، ولی از عمل خود پشیمان شد و فریاد زد : آه به خدا و پیامبر خیانت کردم ! زیرا حق نبود اسرار را فاش و امر پنهان را آشکار کنم

از قلعه به زیر آمد و یکسر به جانب مدینه رفت ، وارد مسجد شد ، با ریسمانی گردن خود را به یکی از ستونهای مسجد بست « ستونی که معروف به ستون توبه شد » گفت : خود را آزاد نکنم مگر اینکه توبه ام پذیرفته شود یا بمیرم ، رسول خدا از تأخیر ابو لبابه جویا شد ، داستانش را عرضه داشتند ، فرمودند : اگر نزد من می آمد از خداوند برای او طلب آمرزش می کردم ، اما اکنون به جانب خدا روی آورده و خداوند نسبت به او سزاوارتر است ، هرچه خواهد درباره اش انجام دهد

ابو لبابه در مدتی که به ریسمان بسته بود روزها را روزه می گرفت و شبها به اندازه ای که بتواند خود را حفظ کند غذا می خورد ، دخترش به وقت شب برایش غذا می آورد و وقت نیاز به وضو بازش می کرد

شبی در خانه ام سلمه آیه پذیرفته شدن توبه ابو لبابه به رسول خدا نازل شد :( وَ آخَرُونَ اعْتَرَفُوا بِذُنُوبِهِمْ خَلَطُوا عَمَلاً صالِحاً وَ آخَرَ سَیِّئاً عَسَی اللّهُ أَنْ یَتُوبَ عَلَیْهِمْ إِنَّ اللّهَ غَفُورٌ رَحِیمٌ ) (۱) .

و گروهی دیگر به گناه خویش اعتراف کردند ، عمل نیک و بدی را به هم آمیختند ، باشد که خدا توبه آنان را بپذیرد ، همانا خداوند آمرزنده مهربان است

_________________________________

۱- ۱) - توبه : ۱۰۲

پیامبر به ام سلمه فرمودند : توبه ابو لبابه پذیرفته شد ، عرضه داشت : یا رسول اللّه ! اجازه می دهید قبولی توبه او را من به او بشارت دهم ، فرمودند : آری

ام سلمه سر از حجره بیرون کرد و قبولی توبه اش رابه او بشارت داد

ابو لبابه خدا را به این نعمت سپاس گفت ، چند نفر از مسلمانان آمدند تا او را از ستون باز کنند ، ابو لبابه مانع شد و گفت : به خدا سوگند نمی گذارم مرا باز کنید مگر اینکه رسول خدا بیاید و مرا آزاد کند

پیامبر آمدند و فرمودند : توبه ات قبول شد ، اکنون به مانند وقتی هستی که از مادر متولد شده ای ، سپس ریسمان از گردنش باز کرد

ابو لبابه گفت : یا رسول اللّه ! اجازه می دهی تمام اموالم را در راه خدا صدقه بدهم ؟ فرمودند : نه ، اجازه دو سوم مال را گرفت ، فرمودند : نه ، اجازه پرداخت نصف مال را گرفت ، فرمودند : نه ، یک سوم آن را درخواست کرد ، حضرت اجازه داد(۱)

توبه برادران یوسف

در سفر سومی که فرزندان یعقوب به محضر یوسف آمدند عرضه داشتند : ای سالار بزرگ ! قحطی سرتاسر دیار ما را فرا گرفته و تنگی معیشت خاندان ما را در زیر فشار خرد کرده ، توانایی از دست ما رفته ، پشیزی ناچیز از سرمایه همراه آورده ایم که با گندمی که می خواهیم بخریم مساوات ندارد ، تو نیکی می کن و گندمی بسیار به ما عطا کن ، خدا به نیکوکاران پاداش خواهد داد

از شنیدن این سخن حال یوسف دگرگون شد ، و عجز و ناتوانی برادران و دودمان خود را نیارست تحمل کردن ، سخنی گفت که برای برادران غیر منتظره بود، سخنش را با پرسشی آغاز کرد و گفت:

______________________________

۱- ۱) - تفسیر قمی : ۱ / ۳۰۳ ؛ تفسیر برهان : ۴ / ۵۳۵ ؛ بازگشت به خدا : ۴۲۳