حق الیقین جلد ۱

 حق الیقین 0%

 حق الیقین نویسنده:
گروه: کتابخانه عقائد

 حق الیقین

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: علامه محمد باقر مجلسی
گروه: مشاهدات: 18495
دانلود: 5035


توضیحات:

جلد 1 جلد 2
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 34 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 18495 / دانلود: 5035
اندازه اندازه اندازه
 حق الیقین

حق الیقین جلد 1

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل هشتم در بیان مطاعن آن جماعتی که غصب حق آن حضرت کردند

اشاره

و آنکه آنها قابل خلافت نبودند پس حق منحصر در آن حضرت بود زیرا که باجماع حق منحصر بود در ایشان و آن حضرت و هرگاه خلافت آنها باطل شد خلافت آن حضرت ثابت میشود و در آن چند مطلب است

(مطلب اول) در مطاعن أبو بکر است

و آن بسیار است به قلیلی در این رساله اکتفا مینمائیم طعن اول آنکه حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم امور عظیمه که روی میداد به عظماء صحابه تفویض می نمود و هیچ امری را به ابو بکر تفویض ننمود مگر خواندن آیات سوره براءت را بر اهل مکه و چون روانه شد جبرئیل نازل شد و گفت که حقتعالی میفرماید که ادا نمیکند رسالت تو را مگر تو یا کسی که از تو باشد پس حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام رفت و آیات را از أبو بکر گرفت و أبو بکر را برگردانید و آیات را در موسم به اهل مکه خوانده و معلوم است که حضرت رسول امری را بدون وحی الهی نمیکرد پس آنکه حقتعالی امر کرد که به ابو بکر بدهد و بعد از آن از او بگیرد حکمتی در آن ظاهر نیست بغیر آنکه معلوم شود که او اهل بیت امارت و خلافت ندارد و آنکه بعضی از متعصبان مخالفین نقل کرده اند که أبو بکر از امارت حاج معزول نشد و همراه بود در اکثر روایات معتبره ایشان نیست و خلافش در روایات ایشان هست اگر چه فایده ای از برای ایشان ندارد و آنکه جمعی دیگر گفته اند که عادت عرب آن بود که بزرگ ایشان عهدی که میکرد می بایست آن عهد را بزرگان قبیله او نشکنند حرفی است بی اصل و در کتابی از کتب معتبره قدمای ایشان موجود نیست و ابن ابی الحدید نیز اعتراف کرده است که این از عادات عرب معروف نیست و این تأویلیست که متعصبان أبو بکر اختراع کرده اند و ایضا اگر عادت معروف مقرری بود بایست بر حضرت رسول مخفی نباشد و در اول أبو بکر را نفرستد و اگر بر آن حضرت مخفی بود بایست بر أبو بکر و عمر و سایر صحابه که عادات جاهلیت را میدانستند مخفی نباشد و ایشان آن حضرت را متنبه سازند که فرستادن أبو بکر مخالف قاعده است ایضا اگر سبب این بود بایست وقتی که أبو بکر خایب و محزون برگشت حضرت این عذر را بفرماید و در هیچ روایتی مذکور نیست که حضرت این عذر را فرموده باشد بلکه عذری که در روایات مذکور است اینست که فرمود جبرئیلعليه‌السلام نازل شد و گفت ادا نمیکند از جانب تو مگر کسی که از تو باشد و از همه غریب تر آنست که نیابت پیشنمازی را که ثابت نیست که بگفته رسول باشد بلکه خلافش معلومست و به اعتقاد ایشان هر فاجری امامت نماز میتواند کرد دلیل خلافت أبو بکر میکنند و عزل أبو بکر و دادن آیات را به امیر المؤمنین به امر خدا منشأ فضیلت او نمیدانند.

طعن دویم آنکه حضرت رسول اسامه بن زید را سردار لشکر کرد و جمعی از صحابه را در تحت حکم او داخل کرد و تأکید کرد که متوجه جنگ روم شوند و أبو بکر و عمر از جمله مأمورین بودند و حضرت لعنت کرد بر کسی که تخلف نماید از لشکر اسامه و ایشان تخلف کردند برای غصب خلافت و مستحق لعن شدند و به قراین احوال معلوم بود که غرض آن حضرت از نفوذ جیش اسامه و تأکید در سرعت خروج ایشان آن بود که مدینه از منافقان خالی گردد و خلافت بر وصی خود او قرار گیرد و این مضامین بطرق متعدده در تواریخ و سیر و کتب معتبره ایشان مذکور است چنانچه ابن ابی الحدید از کتاب احمد بن عبد العزیز جوهری روایت کرده است از عبد اللَّه بن عبد الرحمن که رسول خدا در مرض موت خود امیر کرد اسامه را بر لشکری که در آن اکثر مهاجرین و انصار داخل بودند و از جمله آنها أبو بکر و عمر و عبیده بن جراح و عبد الرحمن بن عوف و طلحه و زبیر بود امر کرد او را که غارت برد بر موته به همان موضع که پدرش در آنجا شهید شده بود و جنگ کند در وادی فلسطین و تغافل می نمود اسامه و لشکرش و حضرت گاه مرضش شدید میشد و گاه سبک میشد و در همه حال تأکید میفرمود در روانه شدن لشکر تا آنکه اسامه گفت پدر و مادرم فدای تو باد رخصت میدهی که چند روز بمانم تا خدا شما را شفا بدهد فرمود که بیرون رو و برو با برکت خدا گفت یا رسول اللَّه اگر بیرون روم و تو را به این حال بگذارم دلم از برای تو مجروح خواهد بود فرمود برو با نصرت و عافیت گفت یا رسول اللَّه کراهت دارم از آنکه بروم و احوال تو را از مترددین بپرسم حضرت فرمود برو اطاعت من بکن پس مرض بر حضرت غالب شد پس اسامه برخاست که متوجه بیرون رفتن شود چون حضرت بهوش آمد خبر اسامه و لشکر او را پرسید گفتند تهیه رفتن می کند باز مکرر فرمود که لشکر اسامه را بیرون کنید خدا لعنت کند کسی را که از او تخلف کند و با او بیرون نرود و مکرر این را میفرمود پس اسامه علم را بر سر خود بلند کرد و روانه شد و صحابه در پیش او میرفتند تا آنکه در جرف که بیرون مدینه است فرود آمد و با او بودند أبو بکر و عمر و اکثر مهاجرین و رؤسا و سرکرده های انصار تا آنکه ام ایمن کسی را فرستاد به نزد اسامه که بیا به مدینه که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در کار رفتن است اسامه چون این خبر شنید همان ساعت برخاست و علم را برداشت و داخل مدینه شد و علم را بر در خانه حضرت نصب کرد و حضرت همان ساعت بعالم قدس ارتحال نمود ابا بکر و عمر تا مردند پیوسته اسامه را بعنوان امیر خطاب میکردند. و واقدی و بلاذری و محمد بن اسحاق و زهری و هلال بن عامر و اکثر مورخین و محدثین عامه گفته اند که أبو بکر و عمر داخل لشکر اسامه بودند و نقل کرده اند که چون أبو بکر خبر خلافت خود را برای اسامه فرستاد اسامه گفت من و لشکری که با منند تو را ولی نکرده اند و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا بر شما امیر کرد و عزل نکرد و شما را بر من امیر نکرد تا از دنیا رفت و تو و مصاحبت عمر بی رخصت من برگشتند و امری بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مخفی نبود و مرا و شما را میشناخت مرا بر شما امیر کرد و شما را بر من امیر نکرد و أبو بکر خواست خود را خلع کند از خلافت عمر نگذاشت پس اسامه برگشت و بر در مسجد ایستاد و فریاد زد که عجب دارم از مردی که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا بر او امیر کرد او مرا عزل کرده و دعوای امارت بر من میکند و محمد شهرستانی در کتاب ملل و نحل گفته است در بیان اختلاف ها که در میان صحابه شد در مرض آن حضرت آن بود که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که کارسازی کنید اسامه را خدا لعنت کند کسی را که پس ماند از لشکر اسامه پس گروهی گفتند واجب است بر ما که امتثال امر آن حضرت بکنیم و اسامه به امر آن حضرت از مدینه بیرون رفته است و بعضی گفتند مرض آن حضرت صعب شده و دل ما تاب نمیآورد که آن حضرت را در این حال بگذاریم پس صبر میکنیم تا ببینیم که امر آن حضرت به کجا منتهی میشود و در هر یک از این ابواب احادیث بسیار از کتب مخالفان در بحار الانوار ایراد نموده ام پس این واقعه از سه جهت دلیلست بر بطلان خلافت آن سه غاصب خلافت اول آنکه حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اسامه را بر ایشان امیر گردانید و معزول نگردانید و ایشان در تحت حکومت و امارت او بودند تا آن حضرت از دنیا رحلت نمودند پس هرگاه ایشان رعیت و مأمور به اطاعت اسامه باشند و او باتفاق خلیفه نبود بلکه واجب بود که هر که خلیفه باشد او اطاعت او را بکند پس ایشان نیز خلیفه نباشند بلکه واجب بود که اطاعت خلیفه دیگر بکنند دوم آنکه از جیش اسامه تخلف نمودند و هر که از جیش اسامه تخلف نمود بقول پیغمبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ملعونست و ملعون بودن با خلافت جمع نمیشود سیم آنکه ایشان تولی و اعتراض از امر آن حضرت کردند و هر که چنین کند مؤمن نیست بگفته حقتعالی( وَ یَقُولُونَ آمَنَّا بِاللَّهِ وَ بِالرَّسُولِ وَ أَطَعْنا ثُمَّ یَتَوَلَّی فَرِیقٌ مِنْهُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ وَ ما أُولئِکَ بِالْمُؤْمِنِین َ) یعنی میگویند ایمان بخدا و رسول آوردیم و اطاعت ایشان کردیم و با وجود این فرقه از ایشان رو میگردانند و اطاعت نمیکنند بعد از این و این جماعت مؤمن نیستند. طعن سیم در بیان جوری که او با عمر و سایر منافقان بر اهل بیت عصمت و طهارت نمودند در غصب خلافت اول مختصری از روایات شیعه که از اهل بیت طهارت و رسالت و ثقات و متدینین صحابه منقولست نقل مینمایم و بعد از آن بر هر جزوی از اجزاء آن روایاتی که در کتب معتبره مخالفین مذکور و مشهور است بر طبق آن ایراد مینمایم تا معلوم شود که اجماع و بیعتی که مخالفان به آن متمسک شده اند در خلافت آن منافقین دلیل کفر ایشان است نه خلافت ایشان: شیخ طبرسی در احتجاج به اسانید صحیحه روایت کرده است موافق روایات متواتره ای که در سایر کتب شیعه مذکور است که چون مرض حضرت رسول شدید شد انصار را طلبید و تکیه کرد بر علی و عباس و از خانه بیرون آمد و تکیه داد بر ستونی از ستون های مسجد و خطبه ای خواند و وصیت در باب اهل بیت خود کرد و فرمود که هیچ پیغمبری از دنیا نرفته است مگر آنکه خلیفه در میان امت خود گذاشته است و من در میان شما دو امر بزرگ میگذارم کتاب خدا و اهل بیت من هر که ایشان را ضایع کند خدا او را ضایع کند پس در حق انصار وصیت نمود که رعایت ایشان بکنید و بعد از آن اسامه را طلبید و مبالغه نمود در باب بیرون بردن لشکر چنانچه سابقا مذکور شد پس حضرت داخل خانه شد و اسامه لشکر خود را بیرون برد و در یک فرسخی مدینه نزول کرد و اول کسی که مسارعت کرد در رفتن أبو بکر و عمر و ابو عبیده جراح بودند و در میان لشکر فرود آمدند و مرض حضرت رسول شدید شد و سعد بن عباده نیز بیمار شد و چون چاشت روز دوشنبه شد حضرت سید انبیاء به عالم بقا رحلت نمود و دو روز از بیرون رفتن لشکر نگذشته بود چون این خبر وحشت اثر به عسکر رسید اکثر به مدینه برگشتند و مدینه بهم بر آمد پس أبو بکر بر ناقه ای سوار بود و بر در مسجد آمد و فریاد کرد که أیها الناس چرا چنین مضطرب شده اید اگر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرد پروردگار محمد نمرده است پس این آیه را خواند( وَما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ ) یعنی نیست محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مگر رسولی که گذشته اند پیش از او رسولان پس اگر او بمیرد یا کشته شود شما از دین بر خواهید گشت و کسی که از دین برگردد به خدا ضرری نمیرساند پس انصار جمعیت کردند بر سعد بن عباده و او را به سقیفه بنی ساعده بردند که با او بیعت کنند چون این خبر به عمر رسید أبو بکر را خبر کرد و هر دو بسرعت متوجه سقیفه شدند و ابو عبیده را که هم سوگند ایشان بود با خود برداشتند و در سقیفه جماعت بسیار از انصار جمع شده بودند و سعد بیمار در میان ایشان خوابیده بود و منازعه بسیار در میان این چند نفر و انصار شد تا آنکه أبو بکر به انصار گفت من شما را میخوانم به بیعت یکی از دو نفر یا ابو عبیده یا عمر هر دو را پسندیده ام برای خلافت عمر ابو عبیده به ابو بکر گفتند که سزاوار نیست که ما بر تو تقدم بنمائیم تو پیش از ما مسلمان شده ای و تو مصاحب غار بوده ای و تو احقی به این امر از ما انصار گفتند میترسیم غالب شود بر این امر کسی که نه از ما باشد و نه از شما پس ما از برای خود امیری میگیریم و شما از برای خود امیری قرار دهید أبو بکر فضیلت مهاجران و انصار را هر دو ذکر کرد و گفت مهاجران امرا باشند و شما وزرا باشید حباب بن منذر انصاری برخاست و گفت ای گروه انصار دست نگاهدارید که مهاجران در خانه شما در زیر سایه شمایند و کسی جرأت بر مخالفت شما نمیکند اگر آنها به امارت شما راضی نباشند از ما امیری باشد و از ایشان امیری عمر گفت هیهات دو شمشیر در یک غلاف نمیتواند بود و عرب راضی نمیشود که شما امیر باشید و پیغمبر از غیر شما باشد و راضی اند به آنکه خلافت با جماعتی باشد که پیغمبر از ایشانست و کی میتواند منازعه کند با ما و حال آنکه ما خویشان و عشیره اوئیم مگر کسی که خواهد خود را به مهلکه اندازد و فتنه برپا کند باز حباب از آن قسم سخنان گفت و گفت بشمشیر شما اینها اطاعت کرده اند و هر که رد قول من می کند شمشیر بر بینی او میزنم پس ابو عبیده برخاست و سخن بسیار گفت بشیر بن سعد که از بزرگان انصار بود چون از قبیله اوس بود و ایشان خلافت را از برای سعد میخواستند و او از قبیله خزرج بود حسد او را بر این داشت که میل کند بجانب قریش و مردم را ترغیب کرد که راضی شوند به بیعت مهاجران به این سبب اختلاف بهم رسید در میان انصار و مهاجر مهاجران قوی شدند پس ابو بکر گفت اینک عمر و ابو عبیده دو شیخ قریشند با هر یک که خواهید بیعت کنید و عمر و ابو عبیده به اعتبار توطئه ای که با هم کرده بودند گفتند ما با وجود تو اختیار خلافت نمیکنم دست خود را دراز کن تا ما با تو بیعت کنیم بشیر گفت من هم با شما شریکم چون قبیله اوس سخن بشیر را شنیدند شروع کردند به بیعت کردن با أبو بکر و هجوم آوردند و سعد نزدیک شد که در زیر پای مردم هلاک شود گفت مرا کشتید عمر گفت بکشید سعد را خدا او را بکشد قیس پسر سعد برجست و به ریش عمر چسبید و گفت ای پسر صهاک حبشیه ترسان و گریزان در جنگها و شیر غران در محل ایمنی اگر یک مو از پدرم کم کنی یک دندان در دهانت نگذارم أبو بکر گفت آهسته باش ای عمر که رفق و مدارا بهتر و نافع تر است سعد گفت ای پسر صهاک و اللَّه که اگر قوه برخاستن داشتم هرآینه میشنیدید در کوچه های مدینه صدائی که شما را و اصحاب شما را از مدینه بیرون کنند و ملحق شوید به گروهی که در میان ایشان ذلیل بودید و تابع دیگران بودید الحال بر من جرأت بهم رسانیده اید ای آل خزرج مرا از محل فتنه بیرون برید. او را برداشتند و بخانه بردند پس أبو بکر فرستاد که مردم بمن بیعت کردند تو هم بیا بیعت کن گفت نه و اللَّه بیعت نکنم تا هر تیری که در کنار دارم بسوی شما بیندازم و سر نیزه خود را از خون شما رنگین کنم و شمشیر بکار برم تا دستم قوت گرفتن آن داشته باشد پس من با شما مقاتله میکنم با هر که مدد و متابعت من کند از اهل بیت و عشیره من و بخدا سوگند که اگر جن و انس جمع شوند من با شما دو عاصی بیعت نکنم تا بنزد پروردگار خودم روم چون این جواب را به ایشان گفتند عمر گفت البته از او بیعت باید گرفت بشیر پسر سعد گفت او ابا کرده است از بیعت و به لجاجت افتاده است و بیعت نمیکند تا کشته شود و او کشته نمیشود تا اوس و خزرج کشته نشوند او را بگذارید و بیعت نکردن او بشما ضرری نمیرساند پس قبول کردند قول او را و دست از سعد برداشتند و او به نماز ایشان حاضر نمیشد و به حکم ایشان قائل نبود و اگر یاوری می یافت البته با ایشان جنگ میکرد و پیوسته بر این حال بود تا أبو بکر مرد و عمر خلافت را متصرف شد چون از ضرر عمر ایمن نبود رفت به شام و در آنجا مرد و با هیچ یک بیعت نکرد و سبب موتش آن بود که در شب تیری بر او زدند و او را کشتند و تهمت بر جن بستند که جن او را کشتند و بعضی گفته اند که جعاله برای محمد بن سلمه انصاری قرار دادند و او سعد را کشت و از حضرت امیرعليه‌السلام روایت کرده اند که مغیره بن شعبه او را کشت و سایر انصار و جمعی که در مدینه بودند بیعت کردند و حضرت امیرعليه‌السلام در این احوال مشغول به تجهیزو تغسیل و تکفین حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بود و سلیم بن قیس هلالی گفت از سلمان شنیدم که چون رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ملاء اعلی رحلت نمود و مردم گفتند آنچه گفتند و کردند آنچه کردند أبو بکر و عمر و ابو عبیده آمدند و مخاصمه کردند با انصار و حجتی که علی بایست بگوید ایشان گفتند حجت ایشان این بود ای گروه انصار قریش احقند به امر خلافت از شما زیرا که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قریش است و مهاجران بهترند از شما زیرا که خدا در قرآن ایشان را پیش از انصار ذکر کرده است و ایشان را تفضیل داده است و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که امامان از قریشند.سلمان گفت من رفتم خدمت حضرت امیر المؤمنین و او مشغول غسل دادن حضرت رسول بود زیرا که آن حضرت وصیت کرده بود که کسی غیر او مرتکب غسل او نشود پس گفت یا رسول اللَّه کی اعانت میکند مرا بر غسل تو گفت جبرئیل پس هر عضوی که حضرت میخواست بشوید جبرئیل میگردانید و آن عضو را ظاهر میکرد چون از غسل و کفن و حنوط فارغ شد مرا طلبید ابو ذر و مقداد و فاطمه و حسن و حسینعليه‌السلام و ما در عقب او صف بستیم و بر او نماز کردیم و عایشه در آن حجره بود و جبرئیل چشم او را گرفت که نماز را ندید پس رخصت داد صحابه را که ده نفر ده نفر داخل میشدند و بر دور حضرت می ایستادند و علیعليه‌السلام آیه( إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَی النَّبِیِّ ) تا آخر آیه را میخواند و ایشان صلوات میفرستادند و میرفتند و نماز حقیقی همان نماز بود که اول کرده شد و اگر ایشان خبر میشدند طمع میکردند که امامت نماز را أبو بکر بکند پس سلمان گفت من خبر دادم امیر المؤمنین را به آنچه آن منافقان کردند در وقتی که مشغول به غسل بود گفتم الحال أبو بکر بر منبر نشسته است و مردم راضی نمیشوند که به یک دست با او بیعت کنند و با هر دو دست با او بیعت میکنند حضرت فرمود که یا سلمان دانستی که اول کسی که با او بیعت کرد در وقتی که بر منبر حضرت رسول بالا رفت کی بود گفتم نه و لیکن در سقیفه اول کسی که با او بیعت کرد بشیر بن سعد بود پس ابو عبیده پس عمر پس سالم مولی حذیفه پس معاذ بن جبل حضرت فرمود که او را نمیگویم اول کسی را میگویم که در منبر با او بیعت کرد سلمان گفت نمی دانم اما دیدم مرد پیری را که تکیه بر عصای خود کرده بود و در میان دو چشمش علامت سجده بود و بسیار متعبد می نمود چون أبو بکر بر منبر نشست او اول بالا رفت و گریست و گفت الحمد للَّه نمردم تا تو را در این مکان دیدم دستت را بگشا او دست دراز کرد و با او بیعت کرد پس گفت این روزیست مثل روز آدم پس از منبر فرود آمد و از مسجد بیرون رفت.حضرت فرمود یا سلمان دانستی کی بود گفتم نه و لیکن سخن او مرا بد آمد و چنین می نمود که شماتت میکرد به وفات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که او شیطان بود و خبر داد مرا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که ابلیس و سرکرده های اصحابش حاضر شدند در روز غدیر که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مرا بخلافت نصب کرد به امر خدا و خبر داد مردم را که من اولایم به مردم از جانهای ایشان و امر کرد ایشان را که حاضران به غایبان برسانند پس اتباع آن لعین و متمردان اصحاب او به او گفتند که این امت مرحوم و معصومند و تو را و ما را بر ایشان دستی نخواهد بود ایشان پناه و امام خود را بعد از پیغمبر دانستند پس شیطان غمگین شد و برگشت و حضرت امیرعليه‌السلام فرمود که پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که چون من از دنیا بروم مردم در ظل بنی ساعده با أبو بکر بیعت خواهند کرد پس بمسجد خواهند آمد و اول کسی که بر منبر من با او بیعت کند شیطان خواهد بود بصورت مرد پیر متعبدی و چنین خواهد گفت پس بیرون خواهد رفت و شیاطین و اتباع خود را جمع خواهد کرد پس ایشان او را سجده خواهند کرد و خواهند گفت ای سید ما و ای بزرگ ما توئی که آدم را از بهشت بیرون کردی پس او در جواب خواهد گفت که کدام امتند که بعد از پیغمبر خود گمراه نشدند شما میگفتید که من بر ایشان راهی ندارم دیدید چگونه ایشان را بر مخالفت پیغمبر خود داشتم این است که حقتعالی فرموده است( لَقَدْ صَدَّقَ عَلَیْهِمْ إِبْلِیسُ ظَنَّهُ فَاتَّبَعُوهُ إِلَّا فَرِیقاً مِنَ الْمُؤْمِنِینَ ) یعنی به تحقیق که راست کرد بر ایشان شیطان گمان خود را پس پیروی کردند او را مگر گروهی از مؤمنان. سلمان گفت چون شب شد علیعليه‌السلام فاطمهعليه‌السلام را بر درازگوشی سوار کرد و دست حسنین را گرفت و به خانه هر یک از اهل بدر از مهاجر و انصار رفت و حق امامت و خلافت خود را به یاد ایشان آورد و طلب یاری از ایشان کرد اجابت او نکردند مگر چهل و چهار کس و به روایت دیگر بیست و چهار نفر پس فرمود که اگر راست میگوئید سرهای خود را بتراشید و اسلحه خود را بردارید و بامداد بیائید بنزد من که با من بیعت کنید بر موت یعنی تا کشته شوید دست از یاری من برندارید چون صبح شد بغیر چهار نفر هیچ یک نیامدند سلمان و ابو ذر و مقداد و عمار و بروایت دیگر بجای عمار زبیر است سه شب حضرت چنین کرد و در روز بغیر این چهار نفر حاضر نشدند چون دانست که ایشان در مقام غدر و مکرند و یاری او نمی کنند رفت و در خانه نشست و مشغول جمع قرآن شد و از خانه بیرون نیامد تا همه را جمع کرد و قرآن متفرق بود در پوستها و چوبها و رقعه ها و استخوانها پس أبو بکر فرستاد که بیا و بیعت کن حضرت گفت من سوگند یاد کرده ام که ردا بر دوش نگیرم مگر برای نماز تا قرآن را جمع کنم پس چند روز صبر کردند و حضرت مجموع قرآن را جمع کرد و در میان جامه ئی گذاشت و سرش را مهر کرد پس آن را در مسجد آورد وقتی که أبو بکر و عمر و صحابه در مسجد بودند و ندا کرد به آواز بلند که أیها الناس چون حضرت رسول از دنیا رفت مشغول غسل و تجهیز و تکفین او گردیدم و بعد از آن مجموع قرآن را در این جامه جمع کرده ام و هیچ آیه ای نازل نشده است مگر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر من خوانده است

و تأویلش را بمن گفته است در قیامت نگوئید که ما از این غافل بودیم و نگوئید که من شما را بیاری خود نخواندم و حق خود را بیاد شما نیاوردم و شما را به کتاب خدا دعوت نکردم عمر گفت آنچه از قرآن با ما هست ما را بس است و احتیاج بقرآن تو نداریم حضرت فرمود که دیگر این قرآن را نخواهید دید تا مهدی از فرزندان من این را ظاهر گرداند و بخانه خود برگشت پس عمر به ابو بکر گفت علی را بطلب تا بیعت کند تا او بیعت نکند ایمن نیستیم أبو بکر فرستاد که اجابت کن خلیفه رسول اللَّه را حضرت فرمود سبحان اللَّه چه زود دروغ بر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بستید أبو بکر و جمعی که در دور اویند همه میدانند که خدا و رسول غیر من کسی را خلیفه نکردند بار دیگر فرستاد که اجابت کن امیر المؤمنین را أبو بکر بن ابی قحافه حضرت تعجب نمود گفت سبحان اللَّه اندک وقتی است که پیغمبر از میان ایشان رفته است او خود میداند که این نام از برای غیر من صلاحیت ندارد و او هفتم آن جماعتی بوده که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ایشان را امر کرد که بر من سلام کنند و مرا امیر المؤمنین بنامند پس او و رفیقش عمر پرسیدند که خدا این را امر کرده است حضرت فرمودند که بلی بحق و راستی از جانب خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و او امیر مؤمنانست و سید مسلمین است و صاحب علم غر محجلین است خدا او را در قیامت بر صراط خواهد نشانید که دوستان خود را بسوی بهشت فرستد و دشمنان خود را بسوی جهنم چون این خبر را بردند در آن روز ساکت شدند پس در آن شب باز حضرت امیرعليه‌السلام فاطمهعليها‌السلام و حسنین را از برای اتمام حجت بخانه اصحاب رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برد و از ایشان یاری طلبید و بغیر آن چهار نفر اجابت نکردند پس عمر به أبو بکر گفت چرا نمی فرستی که علی و این چند نفر را از برای بیعت بیاورند همه بیعت کردند بغیر اینها أبو بکر گفت کی را بفرستم عمر گفت قنفذ را میفرستم که او مرد درشت غلیظ بی شرمیست از قبیله بنی عدی است پس او را با جمعی از اعوان فرستادند چون رفتند حضرت امیرعليه‌السلام رخصت نداد که داخل شوند اصحاب و قنفذ برگشتند و گفتند که رخصت نمیدهد که داخل شویم عمر گفت که بی رخصت داخل شوید چون رفتند و حضرت فاطمهعليها‌السلام سوگند داد ایشان را که بی رخصت من داخل خانه من نشوید قنفذ آنجا ماند و اصحابش برگشتند و خبر آوردند عمر در غضب شد و گفت ما را به گفته زنان چه کار است و امر کرد جمعی را که بر دور او بودند که هیزم برداشتند و خود نیز هیزم برداشت و بر در خانه اهل بیت گذاشتند و حضرت امیر المؤمنین و فاطمه و حسنینعليه‌السلام با سایر اهل بیت در آن خانه بودند و فریاد زد یا علی بیرون بیا و بیعت کن با خلیفه رسول اللَّه و الا آتش در خانه ات می افکنم پس حضرت فاطمهعليها‌السلام برخاست و گفت چه میخواهی از ما ای عمر گفت در را بگشا و اگر نه خانه شما را با شما می سوزانم فاطمه گفت ای عمر از خدا نمیترسی و بخانه من میخواهی درآئی آن بی حیا برنگشت و آتش طلبید و به در خانه انداخت فاطمهعليها‌السلام فریاد یا أبتاه یا رسول اللَّه بلند کرد و عمر سر غلاف شمشیر را بر پهلوی آن حضرت زد و تازیانه را بلند کرد و بر ذراع شریف آن حضرت زد فاطمه خطاب کرد پدر بزرگوار خود را که یا رسول اللَّه بدخلافتی کردند عمر و أبو بکر در حق اهل بیت تو پس حضرت امیرعليه‌السلام بی تاب شد و برجست و گریبان آن ملعون را گرفت و بر زمین زد و بینی اش را شکست و گردنش را پیچید و خواست او را بکشد بخاطر آورد وصیت حضرت رسول را که او را امر کرد به صبر و نهی از مقاتله ایشان فرموده بود دست برداشت و گفت بحق آن خدائی که محمد را گرامی داشت به پیغمبری ای پسر صهاک اگر نه تقدیری می بود از حقتعالی که پیش گذشته و عهدی که حضرت رسول در این باب با من کرده هرآینه میدانستی که بی رخصت من داخل خانه من نمیتوانی شد پس عمر فرستاد و لشکر به مدد خواست و آن منافقان هجوم آوردند و داخل خانه شدند و حضرت امیرعليه‌السلام شمشیر خود را برداشت چون قنفذ دید که شیر خدا شمشیر برداشت ترسید که شمشیر را بکشد و بیرون آید و یکی را زنده نگذارد دوید بنزد ابا بکر و قصه را نقل کرد أبو بکر گفت اگر علیعليه‌السلام اراده بیرون آمدن کند بخانه اش بریزید و او را بگیرید اگر مانع شود آتش در خانه اش بزنید پس قنفذ ملعون و اصحابش بدون رخصت هجوم آوردند و شمشیر را از دست آن حضرت گرفتند و ریسمان در گلوی حق جوی آن مطیع امر الهی انداختند و کشیدند که از خانه بیرون آورند و بروایت ابن عباس خالد شمشیر خود را حواله آن حضرت کرد حضرت همان شمشیر را از دست او گرفت و خواست بر او زند او حضرت را قسم داد و حضرت شمشیر را انداخت عمر فرستاد بنزد قنفذ که اگر حضرت فاطمه مانع بیرون آوردن علیعليه‌السلام بشود پروا مکن و او را بزن و دور کن چون حضرت را به در خانه رسانیدند حضرت فاطمه به نزدیک در آمد و مانع شد قنفذ در را به عقب گشود و بر پهلوی فاطمه زد که یک دنده از دنده های پهلوی مبارکش شکست و فرزندی که حضرت رسول او را در شکم صدیقه طاهرهعليه‌السلام محسن نام کرده بود سقط شد و باز ممانعت میفرمود تازیانه بر بازوی مبارکش زد که استخوانش شکست و به همین ضربت ها شهید شد چون او از دنیا رفت در بازویش گره بزرگی از آن ضربت مانده بود پس حضرت امیرعليه‌السلام را به آن حال بیرون کشیدند تا بنزد أبو بکر آوردند و عمر با شمشیر برهنه بالای سر آن حضرت ایستاد و خالد بن ولید و ابو عبیده و سالم و معاذ بن جبل و

مغیره بن شعبه و اسید بن خضیر و بشیر بن سعد و سایر منافقان مکمل و مسلح بر دور أبو بکر ایستاده بودند.

سلیم بن قیس گفت من بسلیمان گفتم آیا این جماعت بی رخصت داخل خانه حضرت فاطمه شدند گفت آری و اللَّه مقنعه نیز بر سر نداشت و استغاثه میکرد یا أبتاه یا رسول اللَّه میگفت تو دیروز از میان ما رفتی و أبو بکر و عمر با اهل بیت تو چنین میکنند و من دیدم که أبو بکر و آنها که بر دور او بودند همه گریستند بغیر خالد و عمر و مغیره و عمر میگفت ما را کاری نیست بزنان و رأیهای ایشان در هیچ امری چون علی را بنزد أبو بکر آوردند فرمود که بخدا سوگند که اگر شمشیر بدست من میبود شما بر من دست نمییافتید و اللَّه که من ملامت خود نمیکنم در آنکه با شما جهاد نکردم اگر آن چهل نفر که با من بیعت کردند بیعت را نمیشکستند من جماعت شما را پراکنده می کردم و لیکن خدا لعنت کند آنها را که با من بیعت کردند و بیعت مرا شکستند و چون نظر أبو بکر بر آن حضرت افتاد فریاد زد که دست از او بردارید حضرت گفت ای أبو بکر چه زود برجستید بر مخالفت رسول خدا و اذیت اهل بیت او بکدام حق و بکدام منزلت مردم را ب ه بیعت خود میخوانی تو دیروز به امر خدا و رسول خدا با من بیعت نکردی؟ عمر گفت این سخنان را بگذار دست از تو بر نمیداریم تا بیعت نکنی فرمود اگر نکنم چه خواهید کرد گفت خواهیم کشت تو را به مذلت و خواری حضرت فرمود پس کشته خواهید بود بنده خالص خدا و برادر رسول او را أبوبکر گفت بلی و به روایت عباس عمر گفت که بنده خدا را قبول داریم اما برادر رسول خدا را قبول نداریم حضرت فرمود که انکار میکنید که رسول خدا مرا برادر خود گردانید گفتند بلی پس حضرت فرمود به صحابه که ای گروه مهاجران و انصار شما را بخدا قسم میدهم که نشنیده اید از رسول خدا در روز غدیر که درحق من چه گفت و در غزوه تبوک چه گفت پس آنچه حضرت رسول علانیه درحق او گفته بود همه را ذکر کرد ایشان همه گفتند که ما اینها را شنیدیم چون أبو بکر ترسید که مردم او را یاری کنند خود مبادرت کرد و گفت آنچه گفتی حقست و ما همه اینها را شنیدیم بگوشهای خود و در خاطر داریم اما شنیدیم از رسول خدا که بعد از آنها گفت که ما اهل بیت را خدا برگزیده است و گرامی داشته است و از برای ما اختیار کرده است آخرت را بر دنیا و خلافت و پیغمبری را هر دو در ما جمع نکرده است علیعليه‌السلام گفت آیا کسی هست که با تو این گواهی را بدهد عمر گفت راست گفت خلیفه رسول اللَّه من نیز شنیدم پس ابو عبیده و سالم مولای حذیفه و معاذ بن جبل نیز شهادت دادند حضرت فرمود که وفا کردید شما پنج نفر به آن صحیفه ای که در میان خانه کعبه نوشتید که اگر محمد کشته شود یا بمیرد نگذاریم که خلافت به اهل بیت او رسد و این حدیث را وضع کردید أبو بکر گفت تو از کجا دانستی که ما چنین کردیم حضرت فرمود ای زبیر و ای سلمان و ای ابو ذر و ای مقداد سؤال میکنم از شما بحق خدا و بحق اسلام که شما نشنیدید از حضرت رسول که این پنج نفر را نام برد و گفت چنین نامه ای نوشتند و چنین پیمانی با یکدیگر بسته اند همه گفتند بلی ما همه شنیدیم که حضرت رسول گفت که ایشان چنین نامه ای نوشته اند و عهد کرده اند خلافت را از اهل بیت بگردانند پس تو گفتی پدر و مادرم فدای تو یا رسول اللَّه اگر چنین کنند من چکنم فرمود اگر یاوری بیابی با ایشان جهاد کن و قتال کن و اگر نیابی خود را حفظ کن و خود را بکشتن مده پس حضرت امیرعليه‌السلام فرمود که اگر آن چهل نفر که با من بیعت کردند وفا میکردند جهاد میکردم با ایشان از برای خدا و بخدا سوگند که این خلافت که ابا بکر و عمر از من غصب کردند به احدی از فرزندان ایشان نخواهد رسید تا روز قیامت و اما آنچه تکذیب قول شما می کند در افترائی که بر حضرت رسول بستید این آیه است( أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلی ما آتاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَهَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً ) یعنی آیا حسد میبرند مردم بر آنچه خدا عطا کرده است ایشان را از فضل خود پس بتحقیق که دادیم آل ابراهیم را کتاب و حکمت عطا کردیم به ایشان ملک و پادشاهی عظیم آن حضرت فرمود کتاب پیغمبری است و حکمت سنت است و ملک عظیم خلافت است و مائیم آل ابراهیم پس مقداد برخاست و گفت یا علی چه می فرمائی بخدا سوگند که اگر مرا امر کنی به همین شمشیر بزنم و اگر فرمائی دست بدار بازدارم حضرت فرمود که ای مقداد دست بازدار و عهد حضرت رسالت را و آنچه تو را به آن وصیت کرده است بیاد آور سلمان گفت پس من برخاستم و گفتم بحق آن خداوندی که جانم به دست قدرت او است که اگر دانم که دفع ظلمی توانم کرد و دین خدا را عزیز میتوانم داشت هرآینه شمشیر خود را میکشم و میزنم تا حق غالب شود آیا برادر رسول خدا و وصی و خلیفه او را در امتش و پدر دو فرزندانش را به این مذلت میکشید و می آورید پس بشارت باد شما را به بلای خدا و ناامید باشید از نعمت و رجا پس ابوذر برخاست و گفت ای امتی که بعد از پیغمبر خود حیران شده اید و به عصیان خود مخذول شده اید حقتعالی میفرماید( إِنَّ اللَّهَ اصْطَفی آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْراهِیمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمِینَ ذُرِّیَّهً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ وَ اللَّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ ) و آل محمد اسلاف نوحند و آل ابراهیم اند و برگزیده سلاله اسماعیلند و عترت پیغمبر آخر الزمانند و اهل بیت نبوت اند و موضع رسالتند و محل آمد و شد ملائکه اند و ایشان مانند آسمان بلند محل رحمت الهند و مانند کوههای زمین موجب استقرار زمین اند و مانند کعبه محترمه قبله عالمیانند و مانند چشمه صافیه محل علوم حقند و مانند ستاره های درخشنده هدایت کننده خلقند و شجره مبارکه اند که خدا نور خود را بنور ایشان مثل زده است محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خاتم انبیاء و سید ولد آدم است و علی وصی سید اوصیاء و امام متقیان و قائد غر محجلین است و اوست صدیق اکبر و فاروق اعظم و وصی محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و وارث علم او و اولای ناس به مؤمنین از انفس ایشان چنانچه حق تعالی میفرماید( النَّبِیُّ أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ أُمَّهاتُهُمْ وَ أُولُوا الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَوْلی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ اللَّهِ ) یعنی پیغمبر اولی است به مؤمنان از جانهای ایشان و زنان او مادران ایشانند و خویشان او بعضی اولی و احقند به بعضی در کتاب خدا پس ابوذر گفت مقدم دارید هر که را خدا مقدم داشته است و مؤخر بدارید هر که را خدا مؤخر داشته است و ولایت و وزارت پیغمبر را بکسی بدهید که خدا به او داده است پس در این وقت عمر برخاست و گفت چه عبث بر بالای این منبر نشسته ای علی با تو در مقام محاربه است و در زیر منبر تو نشسته است و بر نمیخیزد که با تو بیعت کند یا از منبر بزیر آی یا بفرما تا گردنش را بزنیم و حسنینعليه‌السلام بر بالای سر پدر بزرگوار خود ایستاده بودند چون حرف کشتن را شنیدند گریستند و صدا بلند کردند که یا جداه یا رسول اللَّه حضرت امیرعليه‌السلام ایشان را به سینه خود چسبانید و فرمود گریه مکنید بخدا قسم که ایشان قادر بر قتل پدر شما نیستند و از آن ذلیل تر و بی مقدارترند که این جرأت توانند کرد پس ام ایمن مربیه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آمد و گفت ای أبو بکر چه زود ظاهر گردانیدی حسد و نفاق خود را عمر گفت ما را به سخن زنان چه کار است و گفت او را از مسجد بیرون کردند پس بریده اسلمی برخاست و گفت تو با برادر رسول خدا و پدر فرزندانش چنین سلوک میکنی و تو را در میان قریش میشناسیم به آن صفاتی که همه کس میداند آیا رسول خدا نگفت به تو و أبو بکر که بروید بسوی علی و سلام کنید بر او به امارت مؤمنان شما پرسیدید که به امر خدا و رسول است گفت بلی أبو بکر گفت چنین بود اما پیغمبر بعد از آن گفت از برای اهل بیت من پیغمبری و خلافت جمع نمیشود بریده گفت بخدا سوگند که این را رسول خدا نگفته است و اللَّه که در آن شهری که تو امیر باشی من نمیمانم عمر گفت او را زدند و از مدینه بیرون کردند پس عمر گفت ای پسر ابو طالب برخیز و بیعت کن حضرت گفت اگر نکنم چه خواهی کرد عمر گفت گردنت را میزنم حضرت سه مرتبه این سخن را گفت و این جواب را شنید تا حجت را بر ایشان تمام کرد پس عمر دست حضرت را گرفت و بی آنکه حضرت دست بگشاید أبو بکر دست خود را دراز کرد و بر روی دست حضرت گذاشت و به روایت ابن عباس چون عمر گفت گردنت را میزنم حضرت فرمود بخدا سوگند ای پسر صهاک تو قادر بر آن نیستی و تو لئیم تر و ضعیف تری از آنکه این کار را توانی کرد پس خالد برجست و شمشیر کشید و گفت و اللَّه اگر بیعت نکنی میکشم تو را حضرت برخاست و گریبان خالد را گرفت و او را تکانی داد که بر پشت افتاد و شمشیر از دستش پرید سلمان گفت چون حضرت را به مسجد آوردند و ریسمان در گردنش بود میکشیدند رو بجانب قبر حضرت رسول کرد و گفت( ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی ) یعنی ای برادر قوم مرا ضعیف کردند و نزدیک شد که مرا بکشند و این خطابیست که هارون به موسی گفت از برای پرستیدن قوم او گوساله را پس زبیر را گفتند بیعت کن او ابا کرد و عمر و خالد و مغیره شمشیر را از دست او گرفتند و شکستند و او را کشیدند تا به جبر بیعت کرد سلمان گفت پس مرا گرفتند و گردن مرا فشردند تا سلعه در گردن من بهم رسید و به جبر بیعت کردم پس ابوذر و مقداد را به جبر و اکراه بیعت فرمودند و امیر المؤمنین و ما چهار نفر به جبر بیعت کردیم و شدت و امتناع زبیر از ما همه بیشتر بود و چون بیعت کرد گفت ای پسر صهاک بخدا سوگند که اگر این طاغیان نبودند که تو را اعانت کردند تو نمیتوانستی مرا جبر کنی در وقتی که شمشیر در دست من باشد من جبن تو و نامردی تو را خوب میدانم و لیکن طاغی چند تو را اعانت کردند که به قوت ایشان حمله میکنی پس عمر در غضب شد و گفت تو صهاک را نام میبری زبیر گفت صهاک کسیست که من نام او را نتوانم برد صهاک کنیز حبشی بود از جدم عبد المطلب و او زناکار بود و زنا کرد با او جد تو نفیل پس خطاب پدر تو از او بهم رسید و بعد از آنکه آن ولد الزنا از او بهم رسید عبد المطلب صهاک را به جد تو بخشید و پدر تو غلام جد ما است پس أبو بکر میان ایشان اصلاح کرد و دست از یکدیگر برداشتند سلیم گفت من به سلمان گفتم تو با أبو بکر بیعت کردی و هیچ نگفتی سلمان گفت بعد از بیعت گفتم هلاک شدید و ملعون شدید تا قیامت آیا میدانید چه کردید با خود سنت کافران پیش از خود را اختیار کردید و افتراق و اختلاف در میان این امت انداختید و دست از سنت پیغمبر خود برداشتید تا آنکه خلافت را از معدنش بیرون کردید عمر گفت حالا که تو و امامت بیعت کردید هر چه خواهید بگوئید من گفتم شنیدم از رسول خدا که میگفت بر تو و صاحب أبو بکر که با او بیعت کردی مثل گناهان جمیع امت است تا روز قیامت و مثل عذاب جمیع امت است عمر گفت هر چه میخواهی بگو امامت بیعت کرد و دیده ات روشن نشد به آنکه خلافت به او برسد من گفتم گواهی میدهم که در بعضی از کتابهای خدا خوانده ام که یک در از درهای جهنم بنام تو و نسب تو و صفت تست گفت آنچه خواهی بگو خدا دور کرد خلافت را از اهل بیتی که شما ایشان را خدایان گرفته بودید بغیر از خدا من گفتم گواهی میدهم که از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم در

تفسیر این آیه( فَیَوْمَئِذٍ لا یُعَذِّبُ عَذابَهُ أَحَدٌ وَ لا یُوثِقُ وَثاقَهُ أَحَدٌ ) که این آیه در شأن تست یعنی عذاب و بند او از همه کفار شدیدتر است. پس عمر گفت ساکت شو خدا صدایت را بگیرد ای غلام فرزند زن گندیده پس حضرت امیر گفت قسم میدهم تو را ای سلمان که ساکت شوی گفت بخدا سوگند که اگر حضرت امیرعليه‌السلام مرا امر به سکوت نمیکرد هر آیه که در شأن او نازل شده بود و هر حدیث که از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در حق او و أبو بکر شنیده بودم همه را میگفتم چون عمر دید که ساکت شدم از روی تهدید گفت که تو مطیع و منقاد اوئی پس چون ابوذر و مقداد بیعت کردند و سخنی نگفتند عمر گفت ای سلمان چرا ساکت نمیشوی چنانکه دو مصاحبت بیعت کردند و هیچ نگفتند محبت تو نسبت به اهلبیت و تعظیم تو ایشان را زیاده از آنها نیست ابوذر گفت ای عمر آیا سرزنش میکنی ما را به محبت آل محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و تعظیم ایشان خدا لعنت کند و کرده است کسی را که ایشان را دشمن دارد و افترا کند بر ایشان و حق ایشان را بظلم از ایشان بگیرد و مردم را بر ایشان مسلط گرداند و این امت را از پس پشت از دین برگرداند عمر گفت آمین خدا لعنت کند کسی را که ستم در حق ایشان کند ایشان را در خلافت حقی نبود و ایشان و سایر مردم در این امر مساوی بودند ابوذر گفت پس چرا شما حجت کردید بر انصار بقرابت حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پس حضرت امیر فرمود که ای پسر صهاک ما را در آن حقی نیست و خلافت مخصوص تو و ابا بکر دنی زاده پسر زن خورنده مگس است عمر گفت الحال که بیعت کردی دست از این سخنان بردار عامه مردم به مصاحبت من راضی شدند و به تو راضی نشدند گناه من چیست حضرت فرمود و لیکن خدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم راضی نیستند مگر بمن پس بشارت باد تو را و مصاحبت را و آنها که متابعت و معاونت شما کردند بغضب خداوند و عذاب و خواری او وای بر تو پسر خطاب نمیدانی که چه کرده ای و چه عذاب از برای خود و مصاحب خود مهیا کرده ای أبو بکر گفت ای عمر الحال که او بیعت کرده است و ما از شر و فتنه او ایمن شدیم بگذار هر چه خواهد بگوید حضرت فرمود بغیر یک سخن نمیگویم خدا را بیاد شما می آورم ای چهار نفر یعنی سلمان و ابوذر و مقداد و زبیر آیا شنیدید از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که گفت در جهنم تابوتی هست از آتش که در آن دوازده نفر هستند شش نفر از امم سابقه و شش نفر از این امت و آن تابوت در چاهی است در قعر جهنم و بر سر آن چاه سنگی هست که هرگاه حقتعالی خواهد که جهنم را مشتعل گرداند میفرماید آن سنگ را از آن چاه برمی دارند جمیع جهنم از شدت حرارت آن چاه مشتعل میگردد پس علیعليه‌السلام فرمود من در حضور شماها از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم سؤال کردم که آنها کیستند فرمود اما پیشینیان پسر آدم که برادر خود را کشت و فرعون و نمرود و دو نفر از بنی اسرائیل که یکی یهود را گمراه کرد و دیگری نصاری را و ابلیس ششم ایشانست و از این امت دجال است و پنج نفر که اتفاق بر نوشتن آن صحیفه ملعونه کنند و با یکدیگر اتفاق کنند بر عداوت تو ای برادر من و معاونت یکدیگر کنند بر غصب حق تو تا آنکه پنج نفر را شمرد و نام برد یک یک را پس ما چهار نفر گواهی دادیم که ما در این واقعه حاضر بودیم و همه را شنیدیم در این وقت عثمان گفت که آیا نزد تو و اصحابت حدیثی هست که در حق من شنیده باشید علی گفت بلی شنیدم از رسول خدا که تو را لعنت کرد و بعد از آن لعنت نشنیدم که استغفار کرده باشد عثمان در غضب شد و گفت مرا با تو چه کار است در هیچ حال دست از من بر نمیداری نه در حیات رسول خدا و نه بعد از وفات او زبیر گفت بلی خدا بینی تو را بر خاک بمالد عثمان گفت بخدا سوگند که من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیدم که میگفت زبیر کشته خواهد شد مرتد از اسلام سلمان گفت که در آن وقت حضرت امیر آهسته بمن گفت که راست میگوید زبیر بعد از قتل عثمان با من بیعت خواهد کرد و بیعت مرا خواهد شکست و مرتد کشته خواهد شد سلیم گفت پس سلمان گفت مردم همه مرتد شدند بعد از رسول خدا بغیر از چهار نفر و مردم بعد از رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بمنزله هارون و اتباع او شدند و بمنزله گوساله و اتباع آن پس علیعليه‌السلام بمنزله هارون بود و أبو بکر بمنزله گوساله و عمر بمنزله سامری و شنیدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که گفت گروهی از اصحاب من بیایند از آنها که در ظاهر نزد من قرب و منزلت داشته باشند که بر صراط بگذرند چون ایشان را ببینم و ایشان مرا ببینند و من ایشان را بشناسم و ایشان مرا بشناسند ایشان را از پیش من بربایند پس من گویم پروردگارا اینها اصحاب منند گویند بمن نمیدانی که اینها بعد از تو چه کرده اند چون از ایشان مفارقت کردی مرتد شدند و از دین برگشتند پس من گویم دور برید ایشان را و شنیدم از رسول خدا که مرتکب خواهند شد سنت و طریقه بنی اسرائیل را مانند موافقت دوتای نعل با یکدیگر شبر بشبر و ذراع بذراع و باع بباع زیرا که توریه و قرآن مجید بیک دست و یک قلم و یک صحیفه نوشته شده است و مثلها و سنتهای این دو امت مساویند و از حضرت صادقعليه‌السلام منقول است که چون حضرت امیرعليه‌السلام را از خانه بیرون آوردند از برای بیعت فاطمهعليه‌السلام بیرون آمد و جمیع زنان بنی هاشم با آن حضرت بیرون آمدند و چون فاطمه نزدیک قبر حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رسید گفت دست از پسر عمم بردارید بحق خداوندی که محمد را بحق فرستاده است که اگر دست از او برندارید موی سر خود را پریشان کنم و پیرهن رسول خدا را بر سر گذارم و ناله به درگاه خدا بلند کنم ناقه صالح نزد خدا گرامی تر از من نیست و بچه او گرامی تر از بچه من نیست سلمان گفت نزدیک آن حضرت بودم بخدا سوگند که دیدم دیوارهای مسجد از بن کنده شد و آن قدر بلند شد که اگر کسی میخواست از زیرش بیرون رود میتوانست پس نزدیک آن حضرت رفتم و گفتم ای سیده من و خاتون من خدا پدرت را رحمت عالمیان گردانیده بود تو سبب نزول عذاب بر ایشان مشو پس حضرت از مسجد بیرون رفت و دیوارهای مسجد بجای خود فرود آمد تا آنکه غبار از زیر آنها بلند گردید داخل بینیهای ما شد و به روایت دیگر حضرت فاطمهعليه‌السلام دست حسنینعليه‌السلام را گرفت و متوجه مرقد حضرت رسول گردید که نفرین کند پس حضرت امیر به سلمان گفت برو دختر محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دریاب که میبینم پهلوهای مدینه را که به حرکت آمده است و اگر او موی سر را پریشان کند و بگشاید و گریبان چاک کند و نزد قبر پدر بزرگوارش رود و فریاد بدرگاه خدا آورد این جماعت مهلتی نمییابند و مدینه به زمین فرو میرود با اهلش پس سلمان خود را به آن حضرت رسانید و گفت حضرت امیرعليه‌السلام میفرماید که برگرد و صبر کن و باعث عذاب این امت مشو فاطمهعليه‌السلام فرمود هرگاه او فرموده است بر میگردم و صبر میکنم. و به اسانید معتبره روایت کرده اند از حضرت صادقعليه‌السلام که وقتی که گریبان حضرت امیرعليه‌السلام را میکشیدند و بنزد أبو بکر می آوردند چون به نزدیک مرقد مطهر حضرت رسالت رسید این آیه را خواند که( ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی ) پس دستی از قبر بیرون آمد بجانب أبو بکر که همه شناختند که دست حضرت رسالت پناهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و صدائی ظاهر شد که شناختند صدای آن حضرت است که أ کفرت بالذی خلقک من تراب ثم من نطفه ثم سویک رجلا یعنی آیا کافر شدی به آن خدائی که ترا آفرید از خاکی پس از نطفه ئی پس درست کرد تو را مردی. و ایضا از طریق خاصه از حضرت صادقعليه‌السلام و از طریق عامه از زید بن وهب روایت کرده اند که دوازده نفر از اکابر مهاجر و انصار انکار کردند بر أبو بکر خلافت او را و حجتهای شافی بر او اتمام کردند از مهاجران خالد بن سعید بن العاص که از بنی امیه بود و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار و بریده اسلمی و از انصار أبو الهشیم بن التیهان و سهل بن حنیف و عثمان بن حنیف و ذو الشهادتین و خزیمه بن ثابت و ابی بن کعب و ابو ایوب انصاری چون أبو بکر بر سر منبر رفت با یکدیگر مشورت کردند بعضی گفتند میرویم و او را از منبر بزیر می آوریم و بعضی دیگر گفتند اگر چنین کنید کشته خواهید شد و حقتعالی فرموده است خود را بدست خود به تهلکه میندازید پس رأی ایشان بر این قرار گرفت که بخدمت حضرت امیر روند و با او مصلحت کنند پس رفتند و گفتند یا امیر المؤمنین ترک کردی حقی را که تو اولی و احقی به آن از أبو بکر زیرا که ما شنیدیم از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که میفرمود علی با حق است و حق با علی است به هر سو که میرود حق با او میرود و ما میخواهیم برویم و او را از منبر بزیر آوریم و آمده ایم که رأی شما را در این باب بدانیم حضرت فرمود بخدا سوگند که اگر چنین کنید باید با ایشان محاربه کنید و شما نسبت به ایشان از بابت نمکید در میان طعام و از بابت سرمه که در چشم کشند و خواهند آمد بسوی من با شمشیرهای برهنه مستعد قتال و ایشان به نزد من خواهند آمد که بیعت کن و الا تو را میکشم پس باید من با ایشان قتال کنم و دفع ضرر ایشان از خود بکنم و این خلاف فرموده رسول خداست زیرا که آن حضرت پیش از وفات خود بمن گفت که بزودی این امت با تو غدر و مکر خواهند کرد و عهد مرا در باب تو خواهند شکست و تو از من بمنزله هارونی از موسی و امت من بعد از من از بابت هارون و اتباع او و سامری و اتباع او خواهند بود من گفتم یا رسول اللَّه هرگاه چنین شود چکنم فرمود اگر یاورانی بیابی مبادرت کن و جهاد کن و اگر یاوری نیابی دست بازدار و خون خود را حفظ کن تا مظلوم بنزد من آئی و چون حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به ملاء اعلی ملحق شد و مشغول تغسیل و تکفین او شدم پس سوگند خوردم که ردا بر دوش نگیرم مگر برای نماز تا قرآن را جمع کنم و کردم پس دست حسنین را گرفتم و گردیدم بخانه های اهل بدر و آنها که در راه دین کارها کرده بودند و سوگند دادم ایشان را که رعایت حق من بکنند و خواندم ایشان را به یاوری خود و اجابت من نکردند از ایشان مگر چهار نفر سلمان و ابوذر و مقداد و عمار پس از خدا بترسید و ساکت باشید از برای آنچه میدانید از کینه هائی که در سینه های این جماعت هست و بغض و عداوتی که ایشان دارند نسبت بخدا و رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بیت او اما همه با هم بروید بنزد این مرد و ظاهر کنید بر او آنچه از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنیده اید در حق من و ایشان تا حجت بر او تمام تر شود و او را عذری نماند و حال ایشان نزد حضرت رسالتصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در وقتی که او را ملاقات میکنند بدتر باشد پس در روز جمعه که آن شقی بر منبر نبیصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بالا رفت همه بر دور منبر او جمع شدند و اول کسی که از مهاجران سخن گفت خالد بن سعید بود چون اعتماد بر اعانت بنی امیه داشت و گفت از خدا بترس ای أبو بکر میدانی که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز بنی قریظه گفت ای گروه مهاجران و انصار من شما را وصیتی میکنم حفظ نمائید بدرستی که علیعليه‌السلام امیر المؤمنین است بعد از من و خلیفه منست در میان شما به این وصیت کرده است مرا پروردگار من و اگر حفظ نکنید در حق او وصیت مرا و معاونت و یاری او ننمائید مختلف خواهید شد در احکام خود و مضطرب میشود بر شما امر دین شما و بدان شما والی شما خواهند شد بدرستی که اهل بیت من وارثان امر منند و عمل کنندگان به امر امت منند بعد از من خداوندا هر که اطاعت ایشان بکند از امت و حفظ کند در حق ایشان وصیت مرا پس ایشان را محشور گردان در زمره من و از برای ایشان بهره کاملی از موافقت من قرار ده که به آن دریابند فوز و رستگاری آخرت را و خداوندا هر که رد بر خلافت من کند در اهل بیت من پس محروم گردان او را از بهشتی که عرض آن مانند عرض آسمانها و زمین است.

پس عمر با او معارض شد و خالد در حسب و نسب و قبایح اعمال او سخنان بسیار گفت و در آخر گفت مثل تو در این امر مثل شیطانست که حقتعالی در قرآن فرموده است که مثل او مانند شیطانست در وقتی که به انسان گفت کافر شو پس چون کافر شد گفت من بیزارم از تو پس عاقبت هر دو آن خواهد بود که در جهنم خواهند بود همیشه و اینست جزای ستمکاران پس سلمان گفت من برخاستم و اول به فارسی گفتم کردید نکردید ندانید چه کردید پس به عربی گفتم ای أبو بکر هرگاه مسئله ای رو دهد که ندانی از که خواهی پرسید و هرگاه امر مشکلی را از تو سؤال کنند به کی پناه خواهی برد و چه عذر خواهی آورد

در آنکه تقدم نمائی بر کسی که از تو داناتر است و از تو قرابتش به رسول خدا بیشتر است و بتأویل کتاب خدا و سنت پیغمبر داناتر است و رسول خدا او را مقدم داشت در حیات خود و وصیت کرد نزد وفات خود پس گفته او را طرح کردید و وصیت او را فراموش کرده انگاشتید و وعده او را خلف کردید و عهد او را شکستید و عقد امارت اسامه را که رسول خدا او را بر شما امیر کرد که شما را از مدینه بیرون برد که این فتنه را نکنید و بر امت ظاهر شود که شما در هیچ امر متابعت او نکردید بر هم زدید و در این زودی عمرت به آخر خواهد رسید و با این وزر عظیم به قبر خواهی رفت تا زود است توبه کن و این وبال عظیم را به آخرت مبر بتحقیق آنچه ما در حق علی شنیدیم تو هم شنیدی و آنچه ما دیده ایم تو نیز دیده ای و اینها ترا مانع نشد از آنکه چنین امر عظیمی را بگردن گرفتی پس ابوذر برخاست و گفت ای گروه قریش عجب قباحتی کردید و دست از قرابت رسول برداشتید و جماعت بسیاری از عرب به این سبب مرتد خواهند شد و در این دین شک خواهند کرد و اگر به اهلبیت پیغمبر خود می گذاشتید اختلاف در میان شما بهم نمیرسید اکنون که چنین کردید هر که زوری به هم رساند خلافت را متصرف خواهد شد و خونهای بسیار در طلب خلافت ریخته خواهد شد و همه نیکان شما میدانند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که خلافت بعد از من از علیعليه‌السلام است پس از برای دو پسرم حسن و حسینعليه‌السلام پس از برای طاهران از ذریه من پس طرح کردید گفته پیغمبر خود را و آخرت باقی را به دنیای فانی فروختید و سنتهای امتهای گذشته را متابعت کردید که بعد از پیغمبران خود کافر شدند و بزودی وبال کار خود را خواهید چشید و جزای اعمال خود را خواهید دید و خدا ستم کننده نیست بر بندگان خود پس مقداد برخاست و او را نصیحت بسیار کرد و گفت میدانی که بیعت علی در گردن تست و حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تو را و عمر را در زیر علم اسامه که آزاد کرده حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و امیر المؤمنین بود داخل کرد و او را بر شماها امیر کرد و این خیال بخاطر شماها نرسد و بار دیگر شماها در زیر علم معدن شقاق و نفاق عمرو بن العاص داخل کرد در غزوات ذات السلاسل و او منافقی بود که در شأن او( إِنَّ شانِئَکَ هُوَ الْأَبْتَرُ ) نازل شد و چنین منافقی را بر شماها امیر کرد و سایر منافقان و عمرو شما را چاوش آن لشکر کرد از چاوشی به یک بار ترقی کردی بخلافت و بیقین میدانی که خلافت بعد از رسول حق علی بن أبی طالب است حق را به او تسلیم کن. پس بریده اسلمی برخاست و گفت( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ ) چه محنت کشید حق از باطل ای أبو بکر آیا از خاطرت رفته است آنکه رسول خدا امر کرد ماها را.که علی را امیر المؤمنین بگوئیم و سلام کنیم بر او بامارت مؤمنان و در بسیاری از مواطن گفت که این امیر مؤمنان و کشنده قاسطان است از خدا بترس و حق را بکسی که احق است باو برگردان پس عمار برخاست و گفت ای گروه قریش و ای گروه مسلمانان بدانید که اهل بیت پیغمبر شما اولی اند بخلافت و احقند بمیراث او و قیام بامور دین بیش از همه میتوانند نمود و حفظ ملت رسول اللَّه بهتر میتوانند کرد و خیرخواه ترند نسبت به امت از همه کس پس بگوئید به صاحب خود که حق را رد کند به اهلش پیش از آنکه امر شما سست شود و فتنه عظیم شود و دشمنان در شما طمع کنند و میدانید که علی ولی شما است بعهد خدا و رسول و میدانید که فرق گذاشت حضرت رسول میان شما و او در مواطن بسیار درها را از مسجد مسدود کرد بغیر از در او و کریمه خود فاطمهعليها‌السلام را به او داد و به سایر طلب کاران نداد و گفت من شهرستان حکمتم و علی درگاه آنست هر که حکمت خواهد از درگاهش بیاید و همه شماها در امور دین به او محتاج هستید و او در هیچ امری بشما محتاج نیست با آن سوابق عظیمه که او دارد و هیچ یک از شما ندارید پس چرا از او میل به دیگری میکنید و حق او را به غارت می برید( بِئْسَ لِلظَّالِمِینَ بَدَلًا ) پس ابی ابن کعب برخاست و گفت ای أبو بکر انکار مکن حقی را که خدا برای دیگری قرار داده است و حق را به اهلش رد کن و نصایح بسیار کرد او را پس خزیمه برخاست و گفت أیها الناس آیا نمیدانید که رسول خدا شهادت مرا به تنهائی قبول کرد گفتند بلی گفت پس من شهادت می دهم که شنیدم از رسول خدا که میگفت که اهل بیت من جدا می کنند حق را از باطل و ایشانند امامان که پیروی ایشان باید کرد و گفتم آنچه می دانستم( وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلاغُ الْمُبِینُ ) پس ابو الهشیم برخاست و گفت شهادت می دهم بر پیغمبر ما که علی را بازداشت در روز غدیر خم پس انصار گفتند او را بازنداشت مگر از برای خلافت و بعضی گفتند او را برای آن بازداشت که مردم بدانند که مولای هر کسی است که پیغمبر مولای او است ما جمعی را فرستادیم که از آن حضرت سؤال کردند حضرت فرمود بگوئید علی ولی مؤمنان است بعد از من و خیرخواه ترین مردم است برای امت من شهادت به آنچه می دانستم دادم پس هر که خواهد ایمان می آورد و هر که خواهد کافر میشود روز قیامت وعده گاه همه است پس سهل بن حنیف برخاست و بعد از حمد و صلاه گفت ای گروه قریش گواه باشید بر من که گواهی می دهم بر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم که دیدم او را در این مکان یعنی در ما بین قبر و منبر و او دست علی را گرفته و میگفت أیها الناس این علی امام شما است بعد از من و وصی من است در حیات من و بعد از وفات من و قضا کننده دین من است و وفاکننده به عهد و وعده من است و اول کسی است که با من مصافحه خواهد کرد بر حوض من پس خوشا حال کسی که متابعت و یاری او کند و وای بر کسی که تخلف نماید از او و یاری نکند او را پس برادرش عثمان با او ایستاد و گفت شنیدم از حضرت رسول که اهل بیت من ستاره های زمینند پس بر ایشان تقدم مینمائید و ایشان را مقدم دارید که ایشانند والیان من بعد از من پس مردی برخاست و گفت یا رسول اللَّه کدام اهل بیت تو فرمود علی و طاهران از فرزندان او پس مباش ای أبو بکر اول کسی که کافر شود به این سخن و خیانت نماید بخدا و رسول او خیانت منمائید امانتهای خود را و حال آنکه دانید حق را پس ابو ایوب برخاست و گفت بترسید از خدا ای بندگان خدا در حق اهل بیت پیغمبر خود ورد نمائید حق ایشان را که خدا برای ایشان قرار داده است بتحقیق که شما شنیده اید مثل آنچه برادران ما شنیده اند که در مقامات متعدده میگفت که اهل بیت من امامان شمایند بعد از من و اشاره به علی می کرد این امیر برره و نیکوکارانست و کشنده کافرانست هر که او را واگذارد خدا او را وامیگذارد و هر که او را یاری کند خدا او را یاری میکند پس توبه کنید بسوی خدا از ظلم خود بدرستی که خدا تواب رحیم است. حضرت صادقعليه‌السلام فرمود پس أبو بکر ساکت ماند بر منبر و نتوانست جواب بگوید پس گفت من والی شما شدم و بهتر از شما نیستم شما اقاله کنید بیعت مرا و دست از من بردارید پس عمر گفت بزیر بیا از منبر ای احمق هرگاه تو جواب حجتهای قریش را نمی توانستی گفت چرا خود را در این مقام بازداشتی و اللَّه که من میخواهم تو را خلع کنم و خلافت را به سالم مولای حذیفه بدهم پس أبو بکر از منبر به زیر آمد و دست عمر را گرفت و بخانه خود رفتند و تا سه روز داخل مسجد نشدند چون روز چهارم شد خالد بن ولید پلید با هزار کس آمد و گفت چه نشسته اید بخدا سوگند که بنی هاشم به طمع افتاده اند که خلافت را متصرف شوند و سالم با هزار کس آمد و معاذ بن جبل با هزار کس آمد و پیاپی بیامدند تا چهار هزار منافق جمع شدند و بیرون آمدند با شمشیرهای برهنه و عمر در پیش ایشان می آمد تا داخل مسجد حضرت رسول شدند پس عمر گفت بخدا سوگند ای اصحاب علی اگر یکی از شما سخن بگوئید مثل آنچه در روز گذشته گفتید سرش را از بدن جدا میکنم پس خالد بن سعید برخاست و گفت ای پسر صهاک حبشیه به شمشیرهای خود ما را می ترسانی یا به این جمعیت خود میخواهید ما را پراکنده کنید بخدا سوگند که شمشیرهای ما تیزتر است از شمشیرهای شما و با وجود قلت عدد از شما بیشتریم زیرا که حجت خدا در میان ما است بخدا سوگند که اگر نه آن بود که امام ما ما را منع می کرد از قتال و اطاعت او بر ما واجب است هرآینه شمشیر می کشیدیم و جهاد می کردیم تا عذر خود را ظاهر کنیم پس حضرت علیعليه‌السلام فرمود بنشین ای خالد خدا دانست سعی تو را در راه دین و تو را جزای نیکو خواهد داد پس او نشست و سلمان برخاست و گفت اللَّه اکبر اللَّه اکبر شنیدم از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اگر نشنیده باشم گوشهای من کر شود که می گفت روزی خواهد بود که برادر من و پسر عم من در مسجد نشسته باشد بر چند نفر از اصحاب خود که ناگاه جماعتی از سگان اهل جهنم او را در میان خواهند گرفت و اراده کشتن او و اصحاب او خواهند نمود و من شک ندارم که شما آنهائید پس عمر برخاست که بر او حمله کند حضرت علیعليه‌السلام برجست و گریبان او را گرفت و او را بر زمین زد و گفت ای فرزند صهاک حبشیه اگر نه نامه ای باشد که در پیش نوشته شده و عهدی که از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پیشتر شده هرآینه به تو مینمودم که یاورش ضعیف تر است و عددش کمتر است پس با اصحاب خود خطاب نمود و فرمود برگردید خدا شما را رحمت کند پس بخدا سوگند که دیگر بعد از این داخل این مسجد نخواهم شد مگر به روشی که دو برادرم موسی و هارون داخل شدند در وقتی که اصحاب موسی به او گفتند برو تو و خدای تو جنگ کنید ما اینجا نشسته ایم و با شما به جنگ نمی آئیم و اللَّه که داخل نخواهم شد مگر برای زیارت رسول خدا یا از برای قضیه ای که بر مردم مشتبه شود و حکم بحق در آن می کنم زیرا که جایز نیست از برای حجتی که رسولخدا در میان مردم نصب کرده باشد آنکه مردم را در حیرت بگذارد.بدان که این مجملی و قلیلی است از آنکه از طریق معتبره شیعه در این قضیه هایله وارد شده است و اکثر این مضامین در کتب سیر و احادیث معتبره مخالفین متفرق وارد شده و بعضی از آنها را در کتاب بحار الانوار ایراد نموده ام از آن جمله ابن ابی الحدید گفته که روایات در قضیه سقیفه مختلف است و آنچه شیعه میگوید و جمع کثیری از محدثین روایت کرده اند آنست که حضرت امیرعليه‌السلام امتناع نموده از بیعت تا آنکه او را به اکراه آوردند و زبیر امتناع نمود از بیعت و گفت من بیعت نمیکنم مگر با علی و هم چنین ابو سفیان و خالد بن سعید و عباس عم رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پسرهای او و ابو سفیان بن الحارث و جمیع بنی هاشم و گفته اند که زبیر شمشیر کشید چون عمر آمد و گروهی از انصار و غیر ایشان با او بودند گفت شمشیر زبیر را بگیرید و بر سنگ زنید گرفتند و بر سنگ زدند و شکستند و همه را به جبر آوردند بنزد أبو بکر تا بیعت کردند و کسی بغیر از علی نماند و از برای رعایت فاطمه او را بیرون نیاوردند و بعضی گفته اند بیرون آوردند و با أبو بکر بیعت کرد و محمد بن جریر طبری بسیاری از اینها را روایت کرده است و گفته که چون انصار دیدند که خلافت به ایشان نمیرسد گفتند همه ایشان یا بعضی از ایشان که ما با غیر علی بیعت نمیکنیم و مثل این ذکر کرده است علی بن عبد الکریم معروف به ابن اثیر موصلی در تاریخش و ایضا ابن ابی الحدید نقل کرده است که علی بعد از وفات حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم میگفت که اگر چهل نفر از صاحبان عزم می یافتم جهاد میکردم این را نضر بن مزاحم در کتاب صفین و بسیاری از اهل سیر نقل کرده اند و اما آنچه اکثر محدثین عامه و اعیان و معتبرین ایشان میگویند آنست که حضرت امیر امتناع نمود از بیعت أبو بکر تا شش ماه و ملازمت خانه خود را اختیار کرد و بیعت نکرد تا حضرت فاطمه از دار فنا و عنا بعالم راحت و بقا رحلت نمود و چون آن حضرت رحلت نمود بیعت کرد و در صحیح بخاری و مسلم مذکور است که تا حضرت فاطمه در حیات بود روی مردم بسوی آن حضرت بود چون فاطمه وفات یافت روی مردم از او برگردید و از خانه او بیرون رفتند پس بیعت کرد و مدت حیات فاطمه بعد از پدرش شش ماه بود مؤلف گوید که از جمله غرایب آنست که با اینکه این مرد فاضل از صحاح خود نقل کرده است و در اول گفته است که بعد از فاطمه طوعا بیعت کرد و حال آنکه عبارت صحیحین صریح است در آنکه تا اعوان می یافت و ممکن بود او را امتناع قبول بیعت نکرد و چون روی مردم از او گردید مضطر شد و بیعت کرد ایضا ابن ابی الحدید از کتاب سقیفه احمد بن عبد العزیز جوهری که پیوسته او را توثیق و مدح میکند نقل کرده است که چون با أبو بکر بیعت کردند زبیر و مقداد با جمعی از صحابه بنزد علی تردد میکردند و او را در خانه فاطمه بود و مشورت میکردند و در امور خود به یک دیگر مصلحت میکردند پس عمر آمد و داخل خانه حضرت فاطمه شد و گفت ای دختر رسول خدا احدی از خلق نزد ما محبوب تر از پدر تو نیست و بعد از پدر تو نزد ما احدی محبوبتر از تو نیست بخدا سوگند که این مانع من نیست از آنکه اگر این جماعت در خانه تو جمعیت کنند آتش بزنم و خانه ات را بر ایشان بسوزانم پس چون عمر بیرون رفت و آنها آمدند فاطمهعليه‌السلام فرمود عمر چنین گفت و میدانم که این کار را خواهد کرد شما دیگر به این خانه میائید ایشان رفتند و با أبو بکر بیعت کردند و باز ابن ابی الحدید گفته است که از سخنان مشهور معاویه است که به علی نوشت که دیروز بود که زنت را بر درازگوشی سوار کردی و دستهای دو پسرت حسن و حسینعليه‌السلام را گرفتی در روزی که با أبو بکر بیعت کردند و نگذاشتی احدی از اهل بدر و اهل سوابق را مگر آنکه با زن و پسرانت به در خانه ایشان رفتی و خواستی که ایشان را جمع کنی از برای قتال با مصاحبت رسول خدا و اجابت تو نکردند از ایشان مگر چهار نفر یا پنج نفر و اگر محق می بودی اجابت تو می کردند و اگر من همه چیز را فراموش کنم این را فراموش نمی کنم که با پدرم گفتی در وقتی که می خواست ترا از جا به در آورد که اگر چهل نفر می یافتم که صاحب عزم بودند قتال میکردم با أبو بکر و ایضا از کتاب جوهری روایت کرده است که سلمان و ابو ذر و انصار می خواستند بعد از رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با علی بیعت کنند و سلمان گفت اختیار را درست کردید که به انصار ندادید اما خطا کردید که به معدنش که علی باشد ندادید و بروایت دیگر گفت که خطا کردید که به اهلبیت پیغمبر ندادید و اگر به ایشان میدادید دو کس بر شما اختلاف نمیکردند و به رفاهیت زندگانی میکردند و ایضا جوهری روایت کرده است از ابی الاسود که غضب کردند مردانی چند از مهاجران در بیعت أبو بکر و به غضب آمدند علی و زبیر و داخل خانه فاطمه شدند با سلاح پس عمر آمد با گروهی که یکی از آنها اسید بن خضیر بود و سلمه بن سلامه پس حضرت فریاد زد و ایشان را بخدا سوگند داد فایده نکرد و هجوم آوردند و شمشیرهای علی و زبیر را گرفتند و بر دیوار زدند و شکستند پس عمر ایشان را به عنف بیرون آورد و کشید تا بیعت کردند پس أبو بکر ایستاد و خطبه ای خواند و عذر خواست از مردم که بیعت من امری بود فلته واقع شد و بی تأمل و خدا مرا از شر آن نگاه داشت و ترسیدم که فتنه بشود بخدا سوگند که من هیچ روز حرص بر خلافت نداشتم و امری را بر گردن من انداختید که من طاقت آن را ندارم و از دست من بر نمی آید و میخواستم که قوی ترین مردم بجای من می بود و از این مقوله عذرها خواست و مهاجران قبول کردند و در روایت دیگر گفته است که ثابت بن قیس نیز با آنها بود که با عمر داخل خانه فاطمه شدند و به روایت دیگر عبد الرحمن بن عوف نیز با آنها بود که با عمر داخل خانه فاطمه شدند محمد بن سلمه نیز با آنها بود و او شمشیر زبیر را شکست و باز از کتاب جوهری از سلمه بن عبد الرحمن روایت کرده است که چون أبو بکر بر منبر نشست علیعليه‌السلام و زبیر با گروهی از بنی هاشم در خانه فاطمه بودند پس عمر آمد بسوی ایشان و گفت بحق آن خدائی که جانم در دست اوست بیرون بیائید بسوی بیعت یا خانه را با شما میسوزانم پس زبیر با شمشیر برهنه بیرون آمد مردی از انصار او را در برگرفت با زیاد بن لبید و شمشیر از دست زبیر افتاد و أبو بکر بر منبر صدا زد که شمشیر او را بر سنگ زنید و بشکنید بر سنگ زدند و شکستند پس أبو بکر گفت بگذارید خدا ایشان را می آورد و جوهری گفته است که در روایت دیگر آنست که سعد بن ابی وقاص با ایشان بود در خانه فاطمه و مقداد نیز بود و ایشان جمع شده بودند که با علی بیعت کنند و عمر آمد که آتش در خانه بزند پس زبیر با شمشیر بیرون آمد و حضرت فاطمه بیرون آمد و میگریست و فریاد می کرد باز جوهری روایت کرده است که از عبد اللَّه موسی حسنی پرسیدند از حال أبو بکر و عمر گفت جواب می دهم شما را به جوابی که عبد اللَّه بن الحسن گفت در وقتی که از حال این دو کس از او سؤال کردند گفت فاطمه صدیقه و معصومه بود و دختر پیغمبر مرسل بود و مرد و غضبناک بود بر جماعتی که این دو نفر از آنها بودند ما نیز غضبناکیم از برای غضب او ایضا جوهری از امام محمد باقرعليه‌السلام روایت کرده است که ابن عباس گفت از عمر شنیدم که گفت صاحب تو اولای ناس بود به خلافت بعد از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مگر آنکه ترسیدم بر او از دو چیز گفتم کدام است آنها گفت ترسیدم از کمی سال او و محبت او به اولاد عبد المطلب پس ابن ابی الحدید گفته است اما امتناع علی از بیعت أبو بکر تا آنکه او را به عنف بیرون آوردند به آن نحوی که مذکور شد محدثین و راویان سیر و تواریخ روایت کرده اند و شنیدی آنچه جوهری در این باب از رجال حدیث نقل کرده است و همه ثقاتند و مأمونند و غیر او نیز آن قدر ذکر کرده اند که احصا نمیتوان نمود و ایضا روایت کرده جوهری از أبو بکر باهلی و اسماعیل بن مجاهد از شعبی که أبو بکر به عمر گفت کجا است خالد بن ولید گفت حاضر است أبو بکر گفت هر دو بروید و علی و زبیر را بیاورید تا بیعت کنند پس عمر داخل خانه شد و خالد بر در خانه ایستاد عمر به زبیر گفت این شمشیر چیست گفت این را مهیا کرده ام برای بیعت علیعليه‌السلام و در خانه جماعت بسیار بودند مانند مقداد و جمیع بنی هاشم پس عمر شمشیر زبیر را کشید و زد بر سنگی که در آن خانه بود و شمشیر را شکست و دست زبیر را گرفت و برخیزانید و بیرون آورد و بدست خالد داد و با خالد جماعت بسیار بودند که أبو بکر به مدد فرستاده بود پس عمر داخل شد با حضرت امیرعليه‌السلام گفت برخیز و بیعت کن حضرت امتناع نمود دست حضرت را گرفت و کشید و بدست خالد داد و سایر منافقان هجوم آوردند و می کشیدند آنها را به عنف شدید و مردم جمع شدند در شوارع مدینه و نظر میکردند و حضرت فاطمهعليها‌السلام با زنان بسیار از بنی هاشم و غیر ایشان بیرون آمدند و صدای ولوله و شیون بلند شد و حضرت فاطمعليها‌السلام ه ندا کرد أبو بکر را گفت خوش زود غارت آوردید بر خانه اهل بیت رسول خدا بخدا قسم که با او حرف نخواهم زد تا خدا را ملاقات کنم چون علی و زبیر بیعت کردند و این فتنه فرو نشست أبو بکر آمد و شفاعت کرد از برای عمر و فاطمه از او راضی شد و ابن ابی الحدید بعد از آنکه این روایات را نقل کرده است گفته است که صحیح نزد من آنست که فاطمه از دنیا رفت و غضبناک بود بر أبو بکر و عمر و وصیت کرد که آنها نماز بر او نکنند و اینها نزد اصحاب ما از گناهان صغیره بود و آمرزیده شدند اولی آن بود که او را گرامی دارند و رعایت حرمت او بکنند و ایضا ابن ابی الحدید گفته است که من نزد ابوجعفر نقیب استاد خود می خواندم آن حدیث را که هبار ابن اسود نیزه حواله هودج زینب دختر رسول اللَّه کرد او ترسید و فرزندی از شکمش سقط شد و بدین سبب حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در روز فتح مکه خون او را هدر کرد چون این حدیث را خواندم نقیب گفت هرگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خون هبار را مباح کرد از برای ترسانیدن زینب و سقط او ظاهر حال آنست که اگر در حیات می بود مباح میکرد خون کسی را که فاطمهعليها‌السلام را ترسانید و فرزند او را هلاک کرد ابن ابی الحدید گفت به نقیب گفتم که من این را از تو روایت بکنم که فاطمه را ترسانید و فرزندش محسن نام از او ساقط شد او تقیه کرد و گفت صحت و بطلانش را هیچ یک از من روایت مکن که من در این باب توقف دارم و باز ابن ابی الحدید روایت بیعت سقیفه را به همان نحو که سابقا ذکر کردیم از محمد بن جریر طبری که معتمدترین مورخین ایشانست روایت کرده است و واقدی روایت کرده است که عمر آمد با اسید بن خضیر و سلمه بن اسلم و جماعتی به در خانه علی و گفت بیرون بیائید و الا خانه را بر شما میسوزانم و ابن خزانه در کتاب غرر از زید بن اسلم روایت کرده است که گفت من از آنها بودم که با عمر هیزم برداشتم و به در خانه فاطمه بردیم در وقتی که علی و اصحابش امتناع نمودند از بیعت و عمر به فاطمه گفت که بیرون کن هر که در این خانه است و الا میسوزانم خانه را با هر که در اینجاست و در آن وقت علی و فاطمه و حسنین و جماعتی از صحابه در آن خانه بودند فاطمه گفت آیا خانه را بر من و فرزندانم میسوزانی گفت بلی و اللَّه تا بیرون آیند و بیعت کنند و ابن عبد ربه که از مشاهیر ایشانست گفته است که علی و عباس در خانه فاطمه نشسته بودند أبو بکر بعمر گفت که اگر ابا کنند از آمدن با ایشان قتال کن پس عمر آتشی برداشت و آمد که خانه را بسوزاند فاطمه گفت ای پسر خطاب آمده ای خانه ما را بسوزانی گفت بلی؛ باز ابن ابی الحدید قضیه سقیفه را از کتاب جوهری مبسوط تر از آنچه سابقا مذکور شد به همان نحو روایت کرده است تا آنجا که گفته است که بنو هاشم در خانه علی جمع شدند و زبیر با ایشان بود زیرا که خود را از بنی هاشم می شمرد و حضرت امیرعليه‌السلام فرمود که زبیر همیشه با ما اهل بیت بود تا آنکه پسرهایش بزرگ شدند و او را از ما برگردانیدند.پس عمر رفت با گروهی بسوی خانه حضرت فاطمهعليه‌السلام با اسید و سلمه و گفت بیائید و بیعت کنید و ایشان امتناع نمودند و زبیر شمشیر کشید و بیرون آمد عمر گفت این سگ را بگیرید سلمه بن اسلم شمشیر را گرفت و بر دیوار زد و او را و علی را کشیدند و بسوی أبو بکر بردند و بنو هاشم همراه بودند و علیعليه‌السلام میگفت بنده خدا و برادر رسول اویم چون آن حضرت را نزد أبو بکر بردند گفتند بیعت کن گفت من احقم به این امر از شما و با شما بیعت نمیکنم و شما اولائید به اینکه با من بیعت کنید شما این امر را از انصار گرفتید به سبب قرابت رسول خدا و من نیز به همان حجت با شما احتجاج میکنم پس انصاف دهید اگر از خدا می ترسید بحق ما اعتراف کنید چنانچه انصار بحق شما اعتراف کردند و الا معترف شوید که دانسته بر من ستم میکنید عمر گفت دست از تو برنمی دارم تا بیعت کنی علی گفت نیک با هم ساخته اید امروز تو برای او میگیری که فردا او به تو برگرداند بخدا قسم که قبول نمیکنم سخن تو را و با او بیعت نمیکنم أبو بکر گفت اگر تو با من بیعت نکنی من تو را اکراه نمیکنم ابو عبیده گفت ای ابو الحسن تو کمسالی و ایشان پیران قوم تواند و تو تجربه ایشان را نداری و أبو بکر قوت بر این امر بیش از تو دارد و تاب برداشتن این امر بیش از تو دارد پس به او راضی شو و اگر زنده بمانی و عمر تو دراز شود تو به این امر سزاوار خواهی بود باعتبار فضیلت و قرابتی که تو داری و سوابق و جهادها که تو داری و کرده ای علی گفت ای گروه مهاجران از خدا بترسید و سلطنت محمد را از خانه او مبرید بسوی خانه های خود و دفع مکنید اهل او را از مقام او و حق او بخدا سوگند ای گروه مهاجران ما اهل بیت احقیم به این از شما تا در میان ما کسی باشد که کتاب خدا را خواند و داند و فقیه باشد در دین خدا و عالم باشد به سنت رسول خدا و امر رعیت را به راه تواند برد بخدا سوگند که اینها همه در ما هست پس متابعت خواهش نفس خود مکنید که از حق دور میشوید پس بشیر بن سعد گفت یا علی اگر انصار این سخنان از تو پیش از بیعت با أبو بکر میشنیدند دو کس بر تو اختلاف نمیکردند و لیکن ایشان با أبو بکر بیعت کرده اند پس علیعليه‌السلام بخانه خود برگشت و ملازم خانه خود شد تا حضرت فاطمهعليه‌السلام از دنیا رحلت فرمود بعد از آن با أبو بکر بیعت کرد و باز از کتاب سقیفه نقل کرده است از امام محمد باقرعليه‌السلام که علی فاطمهعليها‌السلام را سوار کرد و شب بخانه های انصار رفت و از ایشان طلب یاری کرد و ایشان قبول نکردند و گفتند ای دختر رسول خدا ما با این مرد بیعت کرده ایم اگر پسر عم تو پیشتر این سخن را میگفت ما از او به دیگری عدول نمیکردیم علی گفت من رسول خدا را مرده در خانه میگذاشتم و پیش از تجهیز او بطلب خلافت بیرون می آمدم فاطمهعليه‌السلام فرمود آنچه علی گفت و کرد خوب کرد و آنها کاری کردند که خدا جزای ایشان را خواهد داد محمد بن مسلم ابن قتیبه که از اعاظم علماء و مورخین عامه است قصه سقیفه را در تاریخ خود بنحوی که گذشت مبسوط تر از آن روایت کرده است تا آنکه گفته است چون به ابو بکر خبر رسید که جمعی تخلف از بیعت او کردند و در خانه علی جمع شده اند عمر را بسوی ایشان فرستاد و آنها را طلبید چون ابا کردند از آمدن عمر هیزم طلبید و گفت بحق آن خدائی که جان عمر در دست اوست یا بیرون بیائید یا خانه را با هر که در آن هست میسوزانم مردم گفتند فاطمهعليه‌السلام در این خانه است گفت هر چند که او باشد میسوزانم پس همه بیرون آمدند و بیعت کردند مگر علی که گفت بخدا سوگند یاد کرده ام که تا قرآن را جمع نکنم از خانه بیرون نیایم پس فاطمهعليه‌السلام بر در خانه ایستاد و گفت من قومی بی حیاتر و بدکردارتر از شما ندیده ام جنازه رسول خدا را در پیش ما گذاشتید و بدون مصلحت ما متوجه غارت خلافت شدید پس عمر بنزد أبو بکر آمد و گفت علی را که تخلف از بیعت کرده است چنین در خانه میگذاری أبو بکر قنفذ را گفت برو علی را بیاور قنفذ رفت و گفت خلیفه رسول اللَّه تو را میطلبد حضرت فرمود چه زود دروغ بر رسول خدا بستید چون این خبر را آورد أبو بکر گریست و گفت برو بگو امیر المؤمنین تو را میطلبد چون این را گفت حضرت گفت سبحان اللَّه امری را دعوی میکند که از او نیست چون قنفذ این رسالت را آورد باز أبو بکر گریست پس عمر برخاست و جمعی را با خود برداشت و به در خانه فاطمهعليه‌السلام آمد و در را کوبید و چون حضرت فاطمهعليه‌السلام صدای ایشان را شنید گریان شد و صدا بلند کرد که یا رسول اللَّه ما

چه کشیدیم بعد از تو از پسر خطاب و پسر ابو قحافه چون مردم صدای گریه آن حضرت را شنیدند گریان برگشتند و نزدیک بود که دلهای ایشان شکافته و جگرهای ایشان پاره پاره شود و عمر با جمعی ماند تا علی را بدر آورد و به نزد أبو بکر رسانید پس به او گفتند بیعت کن گفت اگر نکنم چه خواهید کرد گفتند بخدا سوگند که گردنت را میزنیم علی گفت پس بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهید کشت عمر گفت بنده خدا بلی و برادر رسول خدا نه و أبو بکر ساکت بود و سخن نمیگفت عمر گفت با أبو بکر که در باب او چه امر میکنی گفت من او را اکراه نمیکنم بر امری تا فاطمهعليه‌السلام در پهلوی او است پس علی بنزد مرقد حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم رفت و فریاد کرد که( ابْنَ أُمَّ إِنَّ الْقَوْمَ اسْتَضْعَفُونِی وَ کادُوا یَقْتُلُونَنِی ) پس عمر به ابو بکر گفت بیا برویم بخانه فاطمهعليه‌السلام که او را بغضب آوردیم چون آمدند و رخصت طلبیدند فاطمه ایشان را رخصت نداد پس بخدمت حضرت امیرعليه‌السلام آمدند و استدعا کردند که او رخصت بطلبد حضرت امیرعليه‌السلام از حضرت فاطمه التماس کرد که ایشان را رخصت بدهد و جامه بر روی حضرت انداختند و چون داخل شدند حضرت فاطمه رو از ایشان گردانید بجانب دیوار پس سلام کردند و فاطمهعليه‌السلام جواب نفرمود أبو بکر گفت ای حبیبه رسول خدا من صله قرابت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را دوست تر میدارم از صله قرابت خود و من آرزو میکنم که کاشکی روزی که پدر بزرگوارت مرد من میمردم و بعد از وفات او نمیماندم آیا گمان داری که من تو را شناسم و حق تو را دانم و میراث تو را از حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به تو ندهم من شنیدم از رسول خدا که ما گروه انبیاء میراث نداریم آنچه از ما میماند صدقه است فاطمه گفت اگر من حدیثی از رسول خدا نقل کنم آیا اقرار به آن میکنید گفتند بلی فرمود که قسم میدهم شما را بخدا که نشنیدید از آن حضرت که گفت رضای فاطمه از رضای منست و سخط فاطمه از سخط منست و هر که فاطمه دختر مرا دوست دارد پس بتحقیق که مرا دوست داشته و هر که راضی کند فاطمه را بتحقیق که مرا راضی گردانیده و هر که بخشم آورد فاطمه را پس بتحقیق که مرا بخشم آورده گفتند بلی این را شنیدیم از رسول خدا فاطمه گفت پس من خدا و ملائکه را گواه می گیرم که شما مرا بخشم آورید و مرا خشنود نگردانیدید و اگر رسول خدا را ملاقات کنم شکایت شما را خواهم کرد به او أبو بکر گفت پناه میبرم بخدا از سخط او و از سخط تو ای فاطمه پس أبو بکر آن قدر گریست بر خود که نزدیک بود هلاک شود فاطمه فرمود بخدا که نفرین خواهم کرد تو را در هر نمازی أبو بکر گفت دعا خواهم کرد از برای تو در هر نمازی پس گریان بیرون آمد أبو بکر با مردم گفت شما هر یک میروید با حلیله خود خوش حال میخوابید و مرا به این حال می گذارید مرا احتیاجی نیست به بیعت شما اقاله کنید بیعت مرا گفتند ای خلیفه رسول اللَّه این امر مستقیم نمیشود بدون تو و اگر اقاله کنی دین خدا برپا نمیشود أبو بکر گفت اگر نه ترس این بود در اینکه میترسم که عروه الوثقی اسلام سست بشود هرآینه یک شب با بیعت شما نمیخوابیدم بعد از آنچه شنیدم و دیدم از فاطمهعليه‌السلام پس علی بیعت نکرد تا فاطمهعليه‌السلام وفات کرد و بعد از پدر خود هفتاد و پنج شب زنده بود و بلادری از محدثین و مورخین مشهور مخالفین که در نهایت تعصب است روایت کرده است که چون علیعليه‌السلام را أبو بکر از برای بیعت طلبید و قبول نکرد عمر آمد و آتشی طلبید که خانه را بسوزاند حضرت فاطمه در در خانه او را ملاقات کرد و گفت ای پسر خطاب خانه مرا بر من میسوزانی گفت آری و این قویتر است در آنچه پدر تو آورده است پس علی آمد و بیعت کرد و ابراهیم بن سعد الثقفی که مقبول الطرفین است از حضرت صادقعليه‌السلام روایت کرده است که حضرت امیر المؤمنینعليه‌السلام بیعت با أبو بکر نکرد تا آنکه دید که دود از خانه اش بلند شد و ایضا بلادری از ابن عباس روایت کرده است که چون علیعليه‌السلام امتناع نمود از بیعت با أبو بکر عمر را فرستاد و گفت بیاور او را به نهایت عنف و شدت چون او را آورد گذشت میان ایشان سخنی پس علی به عمر گفت که بدوش شیری را که نصفش از تو باشد بخدا سوگند که تو را حریص نکرده است بر امارت او مگر آنکه تو را فردا بر دیگران اختیار کند و ابراهیم ثقفی از زهری روایت کرده است که بیعت نکرد علی مگر بعد از شش ماه و جرأت بهم نرسانیدند بر او مگر بعد از وفات حضرت فاطمه و ایضا ابراهیم روایت کرده است که قبیله اسلم ابا کردند از بیعت أبو بکر و گفتند تا بریده بیعت نکند ما بیعت نمی کنیم زیرا که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با بریده گفته است که علی ولی شما است بعد از من پس حضرت امیرعليه‌السلام فرمود که ایشان مرا مخیر کردند میان آنکه ظلم کنند بر من و حق مرا بگیرند و من با ایشان بیعت کنم یا کار به جنگ منتهی شود و مردم مرتد شوند و من اختیار این کردم که بر من ستم کنند و مردم از دین برنگردند و ایضا از عدی بن حاتم روایت کرده است که گفت بر هیچ کس آن قدر رحم نکردم که بر علی کردم در وقتی که گریبانش را کشیدند و بنزد أبو بکر آوردند و أبو بکر به او گفت بیعت کن علی گفت اگر نکنم چه خواهی کرد گفت سرت بر میدارم پس علی سر بسوی آسمان بلند کرد و گفت خداوندا گواه باش پس دست راستش را نگشود و بلند نکرد و به این بیعت راضی شدند.

مؤلف گوید که ای طالب حق و یقین بدان که دلیل عمده مخالفان بر خلافت أبو بکر آنست که جمیع صحابه اجماع کرده اند بر خلافت او و اجماع حجت است پس خلافت او حق باشد و خود تعریف کرده اند اجماع را که آنست که اجماع و اتفاق کنند جمیع مجتهدان آن عصر بر امری از امور در یک وقت و در این اجماع سخن بسیار است: اول آنکه در کتاب اصول خود چندین خلاف در این مسأله کرده اند (اول) آنکه تحقیق چنین امری ممکن است یا محال (دویم) و بر تقدیر امکان آیا متحقق شده در امری یا نه (سیم) آنکه بر تقدیر تحقق دلیل بر حقیت میشود یا نه (چهارم) آنکه بر تقدیر حجت بودن آیا شرطست که بحد تواتر برسد یا نه و در هر یک از اینها تشاجر و منازعه بسیار کرده اند پس اثبات امامت أبو بکر باجماع موقوف بر اثبات جمیع این مراتب خواهد بود و آنها که باین امر قائل نیستند از علمای ایشان چگونه باین دلیل استدلال میتوانند کرد و باز خلاف کرده اند در آنکه آیا شرطست در حجیت اجماع آنکه آنها که اتفاق بر این رأی کردند بر این رأی باقی بمانند تا مردن یا نه و باز خلاف کرده اند در آنکه اجماع بتنهائی حجت است یا مستندی میباید داشته باشد و این مستند حجت است و مستندی که ذکر کرده اند قیاس فقهی است که قیاس کرده اند ریاست دین و دنیا را بنماز و آن بوجوه شتی باطلست:

(وجه اول) آنکه علمای امامیه به احادیث بسیار از طرق عامه و خاصه اثبات کرده اند که نماز او بفرموده حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبود بلکه بامر عایشه بود و چون حضرت مطلع شد با آن ضعف تکیه بر حضرت امیر المؤمنین یا عباس یا فضل بن عباس کرد و به مسجد آمد و او را از محراب دور کرد و خود نشسته با ایشان نماز کرد چنانچه در صحیح بخاری از عروه روایت کرده است که حضرت رسول در خود خفتی یافت پس بیرون آمد بسوی محراب پس أبو بکر نماز میکرد بنماز حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و مردم نماز میکردند بنماز أبو بکر یعنی بتکبیر او (وجه دویم) آنکه حجت بودن قیاس ممنوع است و علماء اهل بیت و ظاهریه اهل سنت و جمهور معتزله قیاس را حجت نمیدانند و دلایل شافیه بر بطلان آن اقامه نموده اند.

(وجه سیم) بر تقدیر حجیت در جائی حجتست که علتی در اصل بوده باشد و فرع مساوی اصل باشد در آن عله و در آنجا این مفقود است بلکه این فرق ظاهر است که ایشان امامت نماز را بر هر نیکوکار و بدکرداری جایز میدانند و در خلافت عدالت و شجاعت و قرشی بودن و شرایط دیگر را شرط میدانند و ایضا امامت جماعت یک امر است و در آن علم بسیار در کار نیست و شجاعت و تدبیرات امور رعیت در آن معتبر نیست و چون خلافت و سلطنت و ریاست در امور دین و دنیا است در آن علم بسیار و شرایط بی شمار معتبر است که هیچ یک در أبو بکر و عمر و عثمان نبود و در هر امری مانند خر در گل میماندند و استعانت از حضرت امیر المؤمنین و سایر صحابه مینمودند و آنکه بعضی از آن ملاعین گفتند که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را برای دین ما اختیار کرده چرا ما او را برای امور دنیای خود اختیار نکنیم محض کذب و خطا بود و محققان ایشان مانند شارح تجرید و غیر او تعریف کرده اند امامت را بحکومت عامه در دین و دنیا و ایضا اگر این دلیل امامت بود چرا این دلیل را در برابر انصار نگفتند و دست به قرابت زدند.

(وجه چهارم) آنکه اگر قیاس حجت باشد در مسائل فروع حجت است نه در مسائل اصول و بر تقدیر تسلیم جمیع امور معارضه میکنیم به خلیفه گردانیدن حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضرت امیر را در غزوه تبوک در مدینه و او را بعد از آن عزل نکرد و هرگاه بر مدینه خلیفه باشد خلیفه بر جمیع بلاد خواهد بود زیرا که کسی قائل به فضل نیست و این اقوی است از دلیل ایشان زیرا که خلافت مدینه خلافت دین و دنیا بود بخلاف خلافت نماز.

(دویم) آنکه از اخبار سابقه معلوم شد که اجماع ایشان چگونه اجماعی بود که سعد بن عباده و اصحابش همه خارج بودند و مطلقا با أبو بکر بیعت نکردند و اهل بیت رسالت و سایر بنی هاشم تا شش ماه بیعت نکردند و آنها که ظاهرا بیعت کردند تا آتش در خانه اهل بیت رسالت نینداختند و شمشیرهای برهنه ندیدند بیعت نکردند پس هر ظالمی که تسلط بیابد و جمعی از فسقه به طمع مال و جاه با او موافقت کنند باید خلیفه خدا باشد و اطاعت او بر جمیع اهل علم و فضل و صلاح لازم باشد و معلوم نیست بیعت بخت النصر و شداد و نمرود و مسیلمه کذاب به این رسوائی شده باشد و اگر گویند اجماع در اول امر متحقق نشد اما بعد از شش ماه که امیر المؤمنینعليه‌السلام بیعت کرد اجماع متحقق شد جواب گوئیم که آن نیز ممنوع است بلکه معلوم است که سعد بن عباده و اولادش هرگز در این بیعت داخل نشدند چنانچه ابن عبد البر در استیعاب گفته است در ترجمه أبو بکر که بیعت بخلافت کردند با أبو بکر در روزی که رسول خدا از دنیا رفت در سقیفه بنی ساعده و روز دیگر که روز سه شنبه بود بیعت عامه نمودند و تخلف کرد از بیعت او سعد بن عباده و طایفه ای از قبیله خزرج و فرقه ای از قریش و ایضا ابن عبد البر در کتاب مذکور و ابن حجر عسقلانی در کتاب اصابه گفته اند که سعد با هیچ یک از ابا بکر و عمر بیعت نکرد و نتوانستند که او را جبر کنند بر بیعت چنانکه دیگران را جبر کردند برای آنکه اقوام او از قبیله خزرج بسیار بودند و احتراز کردند از فتنه او و چون خلافت به عمر رسید روزی نظر عمر بر او افتاد گفت یا در بیعت ما داخل شو یا از این شهر بیرون رو سعد گفت حرام است بر من بودن در شهری که تو امیرش باشی پس از مدینه به شام رفت و قبیله بسیاری در نواحی دمشق داشت هر هفته نزد جماعتی می بود روزی از قریه ای به قریه دیگر می رفت در یکی از باغستانها تیری بر او انداختند و او را کشتند و صاحب روضه الصفا گفته که سعد بیعت نکرد با أبو بکر و بیرون رفت بسوی شام و بعد از مدتی به تحریک یکی از عظما کشته شد و معلوم است که مراد او کیست و بلاذری در تاریخش گفته است که عمر اشاره کرد به خالد بن ولید و محمد بن سلمه انصاری به کشتن سعد و هر یک تیری بر او انداختند پس او کشته شد پس به وهم مردم انداختند که جن او را کشته و این شعر مشهور را به زبان جن وضع کردند:

نحن قتلنا سید الخزرج سعد بن عباده فرمیناه بسهمین فلم نحظ فراده و تظلم امیر المؤمنینعليه‌السلام از ایشان تا آخر ایام حیاتش متواتر است و آنچه آن حضرت در جواب معاویه نوشت صریح است در آنکه به اختیار خود بیعت نکرد. (سیم) آنکه بر تقدیر تسلیم تحقق بیعت بعد از شش ماه پس پیش از تحقق آن چرا در این مدت مدید بدون حجتی تصرف در نفوس و فروج و دماء و اموال مسلمانان میکردند و لشکرها به اطراف و نواحی میفرستادند و ایضا دانستی که ایشان در تعریف اجماع اخذ کردند که اتفاق کنند اهل زمان بر یک امر زیرا که اگر در یک وقت نباشد ممکن است که متقدم پیش از موافقت متأخر از آن رأی برگردد پس اجماع تدریجی أبو بکر و عمر چه نفع می کند و از جمله غرایب آنست که اکثر متأخرین ایشان مانند ملا سعد الدین در مقاصد و صاحب مواقف و سید شریف و دیگران چون دیده اند که متمسک به اجماع چنین شدن موجب فضیحت است دست از اجماع برداشته اند و گفته اند هرگاه ثابت شد حصول امامت به اختیار و بیعت پس محتاج نیست به اجماع جمیع اهل حل و عقد زیرا که دلیل بر آن قائم نشده است از عقل و نقل بلکه بیعت یکی و دوتا از اهل حل و عقد کافی است در نبوت امامت و وجوب متابعت امام بر اهل اسلام زیرا که ما می دانیم که صحابه با صلابتی که در دین داشتند اکتفا کرده اند به همین در امامت مثل عقد عمر از برای أبو بکر و عقد عبد الرحمن از برای عثمان و شرط نکردند در عقدش اجماع هر که در مدینه باشد چه جای اجماع امت از علمای شهرها و کسی بر ایشان انکاری نکرد و بر این امر اتفاق کرده اند اهل اعصار بعد از آن تا این زمان و ملا سعد الدین در شرح مقاصد گفته است که دلیل خلافت أبو بکر چند چیز است (اول) آنکه اجماع اهل حل و عقد هر چند از بعضی بعد از تردد توقفی بود چنانکه روایت کرده اند که انصار گفتند منا امیر و منکم امیر و ابو سفیان گفت ای فرزندان عبد مناف راضی شدید که قیم والی شما باشد پر می کنم مدینه را از سواره و پیاده و در صحیح بخاری و مسلم و غیر آن از کتب اصحاب مذکور است که بیعت علی بعد از توقف بسیار بود و در فرستادن أبو بکر عمر و ابو عبیده را بسوی علیعليه‌السلام رسالت لطیفی هست که ثقات به سندهای بسیار صحیح روایت کرده اند و مشتمل است بر سخنان بسیاری از جانبین و اندک غلظتی از عمر روایت کرده اند که چون علی آمد و بیعت کرد چون برخاست گفت برکت ندهد خدا شما را در امری که مرا آزرده کرد و شما را شاد گردانید و آنچه روایت کرده اند که با أبو بکر بیعت کردند و علی و زبیر و مقداد و سلمان و ابوذر تخلف کردند پس أبو بکر روز دیگر با اصحابش آمدند و بیعت کردند محل نظر است پس بعد از آن در باب بیعت مثل سخنان صاحب مواقف گفته است فخر رازی در نهایه العقول گفته است که اجماع منعقد نشد بر خلافت أبو بکر در زمان خودش بلکه بعد از فوت او در زمان خلافت عمر که سعد بن عباده مرد اجماع منعقد شد ای عاقل متدین نظر کن که شیطان ملعون چگونه فضلای ایشان را همه مسخر گردانید که از فضیحت اجماع گریخته اند و خود را به بلای بدتر گرفتار کرده اند بآن میماند که کسی از بالوعه بگریزد و خود را بکنیف اندازد هرگاه اجماع متحقق نشد پس حجت بودن این بیعت که از اخبار سقیفه معلوم شد که بنایش بر تعصب و معانده قبیله اوس و خزرج بود و توطئه ای که میان عمر و أبو بکر شده بود که أبو بکر را او خلیفه کند و أبو بکر بعد از خود او را خلیفه کند از کجا معلوم شد هرگاه به اعتبار عدم بیعت آن جماعت اجماع محقق نشود عدم انکار چون معلوم می شود و هرگاه ایشان بیعت یک شخص را کافی می دانستند در تحقق امامت چرا معارضه با أبو بکر می کردند با بیعت چندین هزار کس بلکه می توان گفت که اجماع بر خلاف امامت أبو بکر و بر عدم اکتفا به بیعت آحاد امت متحقق بود زیرا که در صحاح ایشان مذکور است که تا شش ماه احدی از بنی هاشم بیعت نکرد و اهل بیت همه در میان ایشان داخل بودند و اجماع اهل بیت حجت است باعتبار حدیث متواتر انی تارک فیکم الثقلین و حدیث مشهور مثل أهل بیتی مثل سفینه نوح و صاحب کشاف با شدت تعصب روایت کرده است که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که فاطمه روح دل من است و دو پسرش میوه دل منند و شوهرش نور دیده منست و امامان از فرزندان او امینان پروردگار منند و ریسمانی اند کشیده شده میان او و میان خلق او و هر که چنگ زند در ایشان نجات یابد و هر که تخلف کند از ایشان هلاک شود و در جهنم فرو رود وا عجباه از آنکه جمعی از فضلاء با دعوی علم و فطانت و انصاف و دیانت اکتفا نمایند در تحقق ریاست دین و دنیا وجوب اطاعت عامه خلق بآنکه یک کسی با شخصی بیعت کند هر چند عامه اهل فضل و علم و صلاح در طرف دیگر باشند و اگر یک شخصی شهادت دهد که درهمی زید از عمر و میطلبد شهادتش را قبول نمیکنند و در تحقق امامت به بیعت او اکتفا مینمایند و به این سبب یزید پلید و ولید عنید را که قرآن را تیر باران کردند خلیفه خدا و واجب الاطاعه خلق می دانند اگر می خواهی در قیامت بنابر مضمون( یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ ) با چنین امامی محشور شوی و در وزر و وبال او شریک او باشی اختیار داری.

(چهارم) آنکه هرگاه به احادیث سابقه و اقرار مشاهیر علماء عامه معلوم شد که در مدت متمادی که اقلش شش ماه است نزاع بود میان حضرت امیرعليه‌السلام و أبو بکر و عمر در خلافت و آن حضرت قدح در ایشان و خلافت ایشان میکرد و ایشان را نسبت به جور و ستم می داد یا باید قائل شوند به آنکه بنای خلافت ایشان بر باطل و جور و ستم بود یا قائل شوند به آنکه آن حضرت در این مدت بر باطل بود و عاق امام خود بود و از روی تعصب انکار امامت امام بحق میکرد پس یکی از ایشان باید که اهلیت خلافت نداشته باشند و اکثر اعاظم علمای ایشان تصریح کرده اند به صحت این حدیث که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که حق با علی است و علی با حق است با او میگردد هر جا که بگردد و غزالی با آن تعصب در کتاب احیاء العلوم گفته است که هرگز صاحب بصیرتی علی را نسبت به خطا نداده است در هیچ امری و در جمیع صحاح و اصول خود روایت کرده اند که علیعليه‌السلام بعد از پیغمبر دیان این امت است یعنی قاضی و حاکم این امتست چنانچه زمخشری گفته است و ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه از یحیی بن سعید حنبلی روایت کرده که گفت من حاضر بودم نزد اسماعیل بن علی حنبلی که پیشوای حنابله بغداد بود و مردی از حنابله قدری از مردی از اهل کوفه طلب داشت او بنزد اسماعیل آمد اسماعیل از او پرسید که با غریم خود چه کردی طلب خود را از او گرفتی گفت بیزار شدم از طلب خود در روز غدیر رفتم بنزد قبر امیر المؤمنینعليه‌السلام که شاید طلب خود را از او بگیرم حالتی مشاهده کردم از فضیحتها و اقوال شنیعه و سب صحابه علانیه بی خوفی و بیمی که طلب خود را فراموش کردم اسماعیل گفت آنها چه گناه دارند و اللَّه که این راه را نگشود و جرأت نداد ایشان را بر این فضیحتها مگر صاحب آن قبر آن مرد گفت صاحب آن قبر کیست گفت علیعليه‌السلام آن مرد از روی استبعاد گفت او ایشان را جرأت بر این امر داده است اسماعیل گفت بلی و اللَّه آن مرد گفت اگر علیعليه‌السلام محق بود در این امر پس ما چرا اعتقاد به امامت أبو بکر و عمر داشته باشیم و اگر مبطل بود چرا او را امام دانیم راوی گفت چون اسماعیل این سخن را شنید برجست و کفش پوشید و گفت خدا لعنت کند اسماعیل ولد الزنا را اگر جواب این مسأله را داند و داخل خانه خود شد.

(پنجم) آنکه هرگاه دانستی که اجماع عمده دلائل ایشانست بر خلاف خلفای خود ما به همین احادیث که مستند اجماع ایشانست اثبات میکنیم عدم استحقاق امامت آنها را بلکه کفر و نفاق ایشان را زیرا که معلوم شد به اخبار ما و ایشان که عمر قصد سوختن خانه اهل بیت رسالت نمود به امر أبو بکر یا به رضای أبو بکر و آن خانه مهبط وحی و محل نزول ملائکه مقربین بود و حضرت امیر و فاطمه و حسنین در آن خانه بودند و او استخفاف و تهدید و ایذای ایشان نمود و ایشان را به خشم آورد بلکه از روایات مستفیضه محفوفه به قراین جلیه معلوم شد که حضرت فاطمهعليها‌السلام را ترسانیدند بلکه تازیانه در رو و سر و غلاف شمشیر به او زدند

تا آنکه او را مجروح کردند و فرزند او سقط شد و از ایشان آزرده از دنیا رفت.

و صاحب جامع الاصول از صحیح ترمدی روایت کرده است از انس که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود بس است ترا از زنان عالمیان مریم دختر عمران و خدیجه دختر خویلد و فاطمه دختر محمد و آسیه زن فرعون و باز از ترمدی از جمیل بن عمیر روایت کرده است که گفت با عمه ام بنزد عایشه رفتیم پس عمه ام از او پرسید که از زنان کی محبوبتر بود بسوی رسول خدا گفت فاطمه گفت از مردان کی محبوبتر بود بسوی آن حضرت گفت شوهرش و از بریده نیز این مضمون را روایت کرده است و از جمیع صحاح ایشان حذیفه بن شهاب روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود که فاطمه پاره تن منست هر که آزرده کند او را مرا آزرده میکند و هر که به تعب اندازد او را مرا به تعب می اندازد و از ترمدی روایت کرده که فرمود فاطمه بهترین زنان اهل بیتست و به روایت عایشه بهترین زنان مؤمنانست یا زنان این امت و ایضا به روایت ترمدی از عایشه روایت کرده است و گفت من ندیدم کسی را که شبیه تر باشد به رسول خدا از فاطمه به سیرت و رفتار و نشستن و برخاستن و چون بنزد آن حضرت می آمد آن حضرت برمیخاست و او را می بوسید و بجای خود می نشانید و ایضا از صحیح ترمدی از زید بن ارقم روایت کرده است که رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به علی و فاطمه و حسنینعليه‌السلام گفت من جنگم با هر که با شما جنگ است و صلحم با هر که شما با او صلحید و باز از ترمدی روایت کرده است از حذیفه که گفت به مادرم گفتم که مرا رخصت بده که بروم بخدمت رسول خدا و نماز مغرب را با آن حضرت بکنم و از او سؤال کنم که استغفار کند از برای من و از برای تو پس بخدمت آن حضرت رفتم و نماز مغرب و خفتن را با آن حضرت ادا کردم چون فارغ شدم از پی آن حضرت روانه شدم چون صدای مرا شنید گفت تو حذیفه ای گفتم بلی گفت چه حاجت داری خدا تو را و مادرت را بیامرزد ملکی امشب بر من نازل شد که پیش از این به زمین نیامده بود و از پروردگار خود رخصت طلبیده بود که بیاید و بر من سلام کند و مرا بشارت دهد که فاطمه سیده زنان اهل بهشت است و حسن و حسینعليهما‌السلام بهترین جوانان اهل بهشتند و ایضا روایت کرده است که حضرت فرمود حدیثی که حذیفه برای شما نقل کند تصدیق او بکنید و ثعلبی از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روایت کرده است که حسن و حسین دو گوشواره عرش الهی اند و در جامع الاصول از صحیح بخاری و مسلم و ترمدی روایت کرده است از براء که دیدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حسن ابن علی را بر دوش خود سوار کرده بود و میگفت خداوندا من این را دوست میدارم پس تو او را دوستدار و از جمیع صحاح روایت کرده است از براء که حضرت رسول حسن و حسینعليهما‌السلام را دید گفت خداوندا من اینها را دوست میدارم پس تو اینها را دوست دار و از ترمدی روایت کرده است از انس که پرسیدند از حضرت رسول خدا که کدام یک از اهل بیت تو نزد تو محبوب تر است فرمود حسن و حسینعليهما‌السلام و میگفت از برای فاطمهعليها‌السلام که بطلب دو پسر مرا از برای من پس ایشان را می بوسید و در برمی گرفت و ایضا از ترمدی از ابو هریره روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دست در گردن امام حسنعليه‌السلام کرد و گفت خداوندا من این را دوست میدارم پس دوست دار هر که او را دوست دارد و از صحیح بخاری و مسلم نیز این مضمون را روایت کرده است و ایضا ترمدی از اسامه روایت کرده است که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حسن و حسینعليها‌السلام را بر رانهای خود نشانیده بود و می گفت اینها دو پسر من و دو پسر دختر منند خداوندا من اینها را دوست می دارم تو ایشان را و دوستان ایشان را دوستدار و ایضا ترمدی از یعلی بن مره روایت کرده است که حضرت رسول فرمود که حسینعليه‌السلام از منست و من از حسینم خداوندا دوست دار کسی را که حسین را دوست دارد حسین سبطی است از اسباط و ایضا ترمدی از ابو سعید خدری روایت کرده است از حضرت رسول که حسین دو سید و مهتر جوانان اهل بهشتند و بخاری و مسلم و ترمذی از ابن عمیر روایت کرده اند که رسول خدا فرمود که حسین دو ریحان منند از دنیا و احادیث فضایل ایشان زیاده از آنست که احصاء توان نمود و در این رساله جمع توان کرد و احادیث متواتره وارد شده است که ایذاء حضرت امیرعليه‌السلام ایذاء حضرت رسولست و ایذاء رسول ایذاء خداست و خدای تعالی فرموده است آنها که ایذاء میکنند خدا و رسول او را لعنت کرده است خدا ایشان را در دنیا و آخرت و مهیا کرده است از برای ایشان عذابی خوارکننده پس معلوم شد که آنها که این اذیت ها را به ایشان رسانیدند ملعونند در دنیا و آخرت و محارب خدا و رسولند و از اهل کفر و شقاق و نفاقند پس چگونه صلاحیت امامت داشته باشند.

طعن چهارم مصیبت عظمی و داهیه کبری است که در غصب فدک از أبو بکر و عمر بر اهل بیت رسالت واقع شد و اول از طریق شیعه مجمل آن را روایت میکنم و بعد از آن از کتب معتبره مخالفان مؤید آن را ایراد مینمایم تا معلوم شود که فضایح این قضیه متفق علیه هر دو فرقه است و مجمل این قضیه هایله آنست که چون أبو بکر غصب خلافت حضرت امیر نمود و از مهاجران و انصار به جبر بیعت گرفت و کار خود را محکم کرد طمع کرد در فدک که مبادا بعضی از مردم به طمع مال به جانب ایشان میل کنند زیرا که هرگاه قرابت و فضیلت و نص خدا و رسول با ایشان باشد چیزی که ممکن است که باعث میل منافقان از ایشان بجانب آن ظالمان شود آن خواهد بود که دست ایشان از مال تهی باشد تا آنکه دنیاپرستان از ناحیه ایشان منحرف گردند و هرگاه قلیلی از مال نیز با ایشان باشد ممکن است که بعضی از مردم بسوی ایشان مایل گردند و خلافت باطل ایشان بر هم خورد به این سبب در اول حال وقتی که صحیفه ملعونه را می نوشتند این حدیث مفترای خبیث را وضع کردند که ما گروه انبیاء میراث نمیگذاریم هرچه از ما میماند صدقه است و فدک از جمله بلادی بود که بی جنگ به تصرف حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آمده بود زیرا که چون فتح خیبر بر دست حضرت امیر جاری شد اهل فدک و سایر قرای نواحی آن دانستند که تاب مقاومت آن حضرت ندارند آنها را بدون جنگ تسلیم کردند و آیات کریمه نازل شد که چون بجنگ گرفته اند مال حضرت رسولست بعد از آن این آیه نازل شد( وَ آتِ ذَا الْقُرْبی حَقَّهُ ) یعنی بده بخویش خود حق او را حضرت جبرئیل پرسید که ذی القربی کیست و حق او چیست گفت ذی القربی فاطمه و حق او فدک است پس حضرت فدک را به امر خدا به فاطمهعليها‌السلام داد که از او و ذریه او باشد و فرمود اینها بی جنگ گرفته شده و مخصوص منست و به امر خدا به تو دادم بگیر اینها از تو و فرزندان تو است تا روز قیامت پس أبو بکر چون خلافت غصبی بر او قرار گرفت فرستاد و کلاء حضرت فاطمه را از فدک بیرون کرد ابن بابویه و شیخ طوسی و دیگران بسندهای بسیار معتبر از حضرت صادقعليه‌السلام روایت کرده اند که چون أبو بکر کارهای خود را محکم کرد و بیعت از اکثر مهاجران و انصار گرفت کسی را فرستاد که وکیل حضرت فاطمهعليها‌السلام را از فدک بیرون کرد و حضرت فاطمهعليها‌السلام بسوی أبو بکر آمد و گفت به چه سبب منع میکنی میراث پدرم رسول خدا را از من و به چه جهت وکیل مرا از فدک بیرون کردی و حال آنکه رسول خدا به امر خدا او را بمن داده أبو بکر گفت بر آنچه میگوئی گواه بیاور حضرت فاطمهعليها‌السلام ام ایمن را آورد و ام ایمن گفت ای أبو بکر گواهی نمیدهم تا حجت بر تو تمام کنم و به آنچه حضرت رسول در حق من گفته است تو را بخدا قسم میدهم نمیدانی که حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفت ام ایمن زنی است از اهل بهشت أبو بکر گفت بلی میدانم ام ایمن گفت پس من گواهی میدهم که حقتعالی وحی کرد به رسول خود که بده بذی القربی حق او را پس حضرت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدک را به طعمه حضرت فاطمهعليها‌السلام داد به امر خدا و حضرت امیرعليه‌السلام نیز آمد و گواهی داد و به همین نحو به روایت دیگر حسنین نیز شهادت دادند پس أبو بکر نامه ای نوشت در باب فدک و به فاطمه داد پس عمر حاضر شد و گفت این چه نامه ایست أبو بکر گفت فاطمه دعوی فدک کرد و ام ایمن و علیعليه‌السلام برای او گواهی دادند من این نامه را نوشتم عمر نامه را از دست فاطمه گرفت و پاره کرد و فاطمه گریان شد و بیرون رفت روز دیگر حضرت امیر به نزد أبو بکر آمد در وقتی که مهاجران و انصار بر دور او مجتمع بودند و گفت ای أبو بکر چرا منع کردی فاطمهعليه‌السلام را از میراثی که از رسول خدا به او رسیده بود و حال آنکه در حیات حضرت رسول آن را مالک و متصرف بود أبو بکر گفت آن فی ء همه مسلمانانست اگر اقامه شهود بکند بر آنکه او را رسول خدا به او داده و مخصوص او گردانیده است به او میدهم و الا او را در آن حقی نیست حضرت امیر گفت ای أبو بکر آیا در حق ما حکم میکنی بخلاف حکم خدا در همه مسلمانان أبو بکر گفت نه حضرت فرمود پس بگو اگر در دست مسلمانان چیزی باشد که مالک و متصرف باشند و بعد از آن من بیایم و دعوی کنم که از من است از کی گواه خواهی طلبید گفت از تو حضرت فرمود پس چرا در فدک از فاطمه گواه طلبیدی بر آنچه در دست او بود در حیات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و بعد از آن مالک و متصرف بود و از مسلمانان گواه نطلبیدی چنانچه از من طلبیدی در آن فرضی که کردم أبو بکر ساکت شد عمر گفت این سخنان را بگذار ما قوت احتجاج با تو نداریم اگر گواهان عدول می آوری میدهیم و الا تو را و فاطمه را در آن حقی نیست حضرت فرمود ای أبو بکر قرآن خوانده ای یا نه گفت بلی فرمود خبر ده مرا از قول حقتعالی( إِنَّما یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً ) در حق ما نازل شده است یا در حق غیر ما أبو بکر گفت بلکه در حق شما نازل شده است حضرت فرمود اگر گواهان نزد تو گواهی دهند که العیاذ باللَّه فاطمهعليها‌السلام زنا کرده است چه خواهی کرد أبو بکر گفت بر او اقامت حد میکنم چنانچه بر سایر مردم میکنم حضرت فرمود اگر چنین کنی نزد خدا از جمله کافران خواهی بود گفت چرا فرمود از برای آنکه رد کرده ای شهادت خدا را از برای او به طهارت و قبول کرده ای شهادت مردم را چنانچه رد کرده ای حکم خدا و حکم رسول را که فدک را به فاطمهعليها‌السلام دادند و در تصرف او بود و قبول کردی شهادت اعرابی را که بر پاشنه پای خود بول میکند که گواهی داد که از پیغمبر میراث نمیباشد و فدک را از او گرفتی که غنیمت مسلمانانست به تحقیق که رسول خدا فرمود گواه بر مدعی است و قسم بر مدعی علیه تو رد کردی قول رسول خدا را و بر عکس کردی چون سخن به اینجا رسید مردم گریستند و صداها بلند شد و اکثر تصدیق سخن حضرت امیرعليه‌السلام کردند و حضرت به خانه برگشت و فاطمهعليها‌السلام به مسجد آمد و طواف کرد به قبر پدر بزرگوار خود و شعری چند خواند از شکایت روزگار و جفای منافقان غدار که در و دیوار را به گریه آورد پس أبو بکر و عمر به خانه برگشتند و أبو بکر عمر را طلبید و گفت دیدی علی امروز با ما چه کرد اگر یک مجلس دیگر چنین معارضه با ما کند کار ما را بر هم میزند در این چه تدبیر بخاطر تو میرسد عمر گفت رأی آنست که امر کنیم بر قتل او أبو بکر گفت این کار از کی می آید عمر گفت خالد بن ولید پس خالد را طلبیدند و گفتند میخواهیم تو را بر امر عظیمی بداریم گفت بر هر چه میخواهید بدارید اگر چه بر قتل علیعليه‌السلام باشد گفتند ما نیز همین را میخواهیم خالد گفت در چه وقت او را بکشم أبو بکر گفت در وقت نماز در مسجد حاضر شو در پهلوی او بایست چون من سلام نماز را بگویم برخیز و گردنش را بزن گفت چنین باشد اسماء بنت عمیس که در آن وقت زن أبو بکر بود و سابقا زن جعفر طیار و از شیعیان حیدر کرار بود این سخنان را شنید و نتوانست سخن را علانیه بحضرت برساند به جاریه خود گفت برو به خانه علیعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام و سلام مرا به ایشان برسان و در گذار این آیه را بخوان که مؤمن آل فرعون به موسی پیغام کرد( إِنَّ الْمَلَأَ یَأْتَمِرُونَ بِکَ لِیَقْتُلُوکَ فَاخْرُجْ إِنِّی لَکَ مِنَ النَّاصِحِینَ ) یعنی اشراف قوم فرعون مشورت میکنند در باب تو که ترا بکشند پس بیرون رو بدرستی که من از برای تو از خیر خواهانم و اسماء گفت اگر متفطن نشوند پس مکرر بخوان پس جاریه آمد و سلام رسانید و برگشت و این آیه را خواند حضرت امیر فرمود که خاتونت را سلام برسان و بگو خدا نمی گذارد اراده ایشان بعمل آید و به روایتی دیگر فرمود که اگر ایشان مرا بکشند با ناکسان و قاسطان و مارقان که جنگ خواهد کرد؟

پس حضرت امیرعليه‌السلام برخاست و مهیای نماز شد و به مسجد آمد و پشت سر أبو بکر ایستاد از برای تقیه و نماز خود را به تنهائی بعمل آورد و خالد لعین شمشیر بسته و در پهلویش ایستاد چون أبو بکر به تشهد نشست از آن اراده پشیمان شد و از فتنه ترسید و شدت سطوت و شجاعت آن حضرت را می دانست و پیوسته فکر می کرد و تشهد را مکرر میخواند و از ترس سلام نمیگفت تا آنکه گمان کردند مردم که در نماز سهو کرده است پس ملتفت شد بسوی خالد و گفت ای خالد مکن آنچه تو را به آن امر کرده بودم و به روایتی سه مرتبه در این سخنان را گفت و بعد از آن سلام نماز را داد حضرت گفت ای خالد چه بود آنچه تو را امر به آن کرده بود گفت مرا امر کرده بود که گردن تو را بزنم حضرت فرمود آیا میکردی گفت آری بخدا سوگند که اگر پیش از تسلیم مرا نهی نمی کرد هرآینه تو را می کشتم پس حضرت او را گرفت و بلند کرد و بزمین زد عمر گفت بخدا قسم که میکشتش پس مردم جمع شدند و او را بصاحب قبر قسم دادند حضرت دست از آن لعین برداشت او به گریبان عمر بد گهر چسبید و گفت ای پسر صهاک اگر نه وصیت رسول خدا و تقدیر الهی بود هرآینه میدانستی که کدام یک از ما و تو کم یاورتریم و کم عددتریم و داخل خانه خود شد و بروایت دیگر در نماز صبح بود و آن قدر تشهد را طول داد و فکر کرد که نزدیک بود آفتاب طالع شود و بروایت ابو ذر حضرت خالد را به انگشت سبابه و میانین گرفت و فشاری داد او نعره زد نزدیک بود جان پلیدش برآید و جامه اش را نجس کرد و دست و پا میزد و قدرت بر سخن گفتن نداشت پس أبو بکر با عمر گفت این از مشورت شوم تست من می دانستم این حالت را و خدا را شکر کن که متوجه ما نشد و هر که نزدیک میرفت که خالد را خلاص کند حضرت نگاه تندی به او می کرد که او از ترس برمی گشت پس أبو بکر عباس را طلبید که شفاعت کند عباس نزد آن حضرت رفت و قسم داد او را به قبر و صاحب قبر و حسنین و مادر ایشان حضرت از او دست برداشت عباس پیشانی نورانی آن حضرت را بوسید و در کتب معتبره مذکور است که بعد از غصب فدک حضرت امیرعليه‌السلام به ابو بکر نامه نوشت در نهایت شدت وحدت و تهدید و وعید بسیار در آن درج نمود چون أبو بکر نامه را خواند بسیار ترسید و خواست فدک و خلافت هر دو را رد کند عمر گفت من از برای تو آب زلال خلافت را صاف گردانیدم که بیاشامی و تو میخواهی تشنه باشی چنان چه همیشه بودی و گردن های گردن کشان عرب را برای تو ذلیل کرده ام و قدر آن را نمیدانی این علی بن أبی طالب است که بزرگان قریش را کشته است و سلسله ها را بر انداخته است و من به تدبیر او را رام میکنم و تو از تهدید او پروا مکن أبو بکر گفت ای عمر تو را بخدا سوگند می دهم که دست از این افسونها برداری بخدا سوگند که اگر او اراده کشتن من و تو کند بدست چپ هر دو را می کشد بی آنکه آنکه دست راست را حرکت دهد و ما را از او نجات نداده است مگر سه خصلت او اول آنکه تنها است و یاوری ندارد دویم آنکه رعایت وصیت حضرت رسول خدا میکند که او را امر کرده است که شمشیر نکشد سیم آنکه جمیع قبایل عرب از او کینه ها در دل دارند اگر اینها نبود الحال خلافت به او برگشته بود آیا فراموش کردی روز احد که همه ما گریختیم و او بتنهائی شمشیر کشید و علم داران و شجاعان ایشان را بخاک هلاک انداخت تو فریب خالد را مخور و تا او متعرض ما نشود تو متعرض او مشو.

مؤلف گوید اگر چه اکثر سنیان خواسته اند که امر عمر و أبو بکر را بقتل امیر المؤمنین اخفا کنند و صریحا در اکثر کتب خود روایت نکرده اند اما حرف زدن أبو بکر را در نماز پیش از سلام و خطاب بخالد را نقل کرده اند و آن قرینه واضحه است بر صدق روایات شیعه در این باب چنانچه ابن ابی الحدید نقل کرده است که از استاد خود ابو جعفر نقیب پرسیدم که آیا حق است قصه خالد و امر أبو بکر و عمر او را بقتل علیعليه‌السلام ابو جعفر گفت گروهی از سادات علوی این را روایت کرده اند ایضا روایت کرده اند که مردی آمد نزد زفر بن هذیل شاگرد ابو حنیفه و از او سؤال کرد از آنچه ابو حنیفه میگوید که جایز است بیرون آمدن از نماز بغیر سلام مانند سخن گفتن و فعل کثیر وحدت زفر گفت جایز است چنانکه أبو بکر در تشهد گفت آنچه گفت آن مرد گفت چه بود آنچه أبو بکر گفت زفر گفت بر تو نیست که آن سؤال کنی او مکرر پرسید زفر گفت بیرون کنید این مرد را که از اصحاب أبو الخطاب خواهد بود پس ابن ابی الحدید از نقیب پرسید که تو چه میگوئی او تقیه کرد و گفت من بعید می دانم اما امامیه روایت کرده اند و فضل بن شاذان در کتاب ایضاح این قصه را بنحوی که مذکور شد از سفیان بن عیینه و حسن بن صالح بن حی و أبو بکر بن عیاش و شریک بن عبد اللَّه و جمع دیگر از فقهای عامه روایت کرده است و گفته از سفیان و ابن حی و وکیع پرسیدند که چه میگوئی در اینکه أبو بکر کرد همه گفتند بدی بود اما تمام نکرد و جمعی دیگر از اهل مدینه گفته اند قصوری ندارد اگر از برای اصلاح امت که متفرق نشوند مردی را بکشند چون علی مردم را از بیعت أبو بکر منع میکرد او هم امر بقتل نمود و بعضی هم از ترس شناعت علت این عمل را روایت نکرده اند اما اصل تمهید أبو بکر را با خالد که چون سلام دهم فلان کار را بکن و پشیمان شدن پیش از سلام گفتن یا خالد مکن آنچه را گفته بودم حکایت نموده اند و همین فعل او را دلیل جواز حرف زدن پیش از سلام کرده اند بعد از آن نقل کرده است که کسی از ابو یوسف