• شروع
  • قبلی
  • 18 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8750 / دانلود: 2948
اندازه اندازه اندازه
الماس هستی

الماس هستی

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تذکراین کتاب توسط مؤسسه فرهنگی - اسلامی شبکة الامامین الحسنین عليهما‌السلام بصورت الکترونیکی برای مخاطبین گرامی منتشر شده است.

لازم به ذکر است تصحیح اشتباهات تایپی احتمالی، روی این کتاب انجام گردیده است

الماس هستی

نویسنده: مهدی خدامیان‌آرانی.

مقدمه

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَـنِ الرَّحِیمِ

نگاهی به من کردی و گفتی: «برای جوانان بنویس! قلم در دست بگیر و برای آنان از عشق آسمانی بگو! از علی و فاطمهعليه‌السلام برای آنان سخن بگو».

نمی‌دانم چه شد که سخن تو به دلم نشست، فهمیدم که تو می‌خواهی کاری بزرگ انجام بدهی و هدفی مقدّس داری و می‌خواهی همه با علی و فاطمهعليه‌السلام بیشتر آشنا شوند.

ماه ذی‌الحجّه، ماه امامت است، از روز ۹ تا روز ۲۵ این ماه، مناسبت‌های امامت و ولایت است، همه با عید غدیر که هیجدهم این ماه است، آشنا هستند، امّا خیلی‌ها از مناسبت‌های دیگر این ماه خبری ندارند. تو می‌خواستی همه را با مناسبت‌های این ماه آشنا کنی.

از من خواستی تا کتابی در این زمینه بنویسم و این‌گونه بود که من قلم در دست گرفتم، می‌خواستم دوستانم را با خاندان پیامبر بیشتر آشنا کنم. می‌دانستم که این خاندان به هر کسی اجازه نمی‌دهند که برایشان بنویسد، این بود که از خود آنان کمک خواستم و به خود آنان متوسّل شدم. اکنون خدا را شکر می‌کنم که به من توفیق داد و توانستم این کتاب را بنویسم.

مهدی خُدّامیان آرانی

اردیبهشت ۱۳۹۱

چرا در خانه‌های ما را بسته‌ای؟

لیوان چای را برمی‌دارم و روی مبلی می‌نشینم، کاروان ما، تازه به هتل رسیده است و همه می‌خواهند زودتر به اتاق‌های خود بروند. باید صبر کنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم کمی درد می‌کند، پرواز ما ده ساعت تأخیر داشت، خیلی خسته‌ام. چای سرد می‌شود، دیگر وقت نوشیدن آن است!

بلند می‌شوم، چمدان خود را برمی‌دارم، باید به اتاق شماره ۹۰۸ بروم. اینجا طبقه نهم است. وارد اتاق می‌شوم. سریع آماده غسل زیارت می‌شوم، می‌خواهم به زیارت پیامبر مهربانی‌ها بروم.

از هتل بیرون می‌آیم، ساعت یازده صبح است، به سوی حرم پیامبر می‌شتابم، آن‌طور که به من گفته‌اند وقتی به انتهای این خیابان برسم، دیگر می‌توانم گنبد سبز پیامبر را ببینم، این اوّلین باری است که من به مدینه آمده‌ام، نمی‌دانم چگونه خدا را شکر کنم.

دست خود را به سینه می‌گیرم و به پیامبر سلام می‌دهم:

السّلامُ علیکَ یا رَسوُل اللّه!

اشک شوق در چشمان من می‌نشیند... وارد مسجد می‌شوم، می‌خواهم به سمت ضریح پیامبر بروم، وقتی روبروی ضریح قرار می‌گیرم سرجای خود می‌ایستم، دست به سینه می‌گیرم تا سلام بدهم. یک نفر با لباس نظامی آنجا ایستاده است، مواظب است تا کسی به ضریح نزدیک نشود. جوانی که چفیه قرمز بر سر انداخته است درست روبروی من ایستاده است، اشاره می‌کند که حرکت کنم، گویا توقّفِ‌زیاد در اینجا ممنوع است.

به سمت «روضه پیامبر» حرکت می‌کنم، «روضه» به معنای گلستان است، پیامبر فرموده است که بین منبر و خانه‌ام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مکان ثواب زیادی دارد و هر مسلمانی که به مدینه می‌آید دوست دارد در آنجا حتما نماز بخواند و با خدای خویش راز و نیاز کند. شنیده‌ام هر کجای مسجد که رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پیامبر است.۱

به روضه پیامبر می‌رسم، اینجا خیلی شلوغ است، باید صبر کنم تا جایی پیدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست می‌افتد، جای خالی است، به آن سو می‌روم و شروع به خواندن نماز می‌کنم.

بعد از نماز با خود فکر می‌کنم، من کجا نشسته‌ام. به تاریخ سفر می‌کنم، به سال‌های دور می‌روم... به سال سوم هجری.

یکی به این سو می‌آید و می‌گوید: ای معاذ! پیامبر با تو کار دارد. مَعاذ از جا برمی‌خیزد و به سوی محراب می‌رود، من هم همراه او می‌روم. او به پیامبر سلام می‌کند، جواب می‌شنود و در حضور پیامبر می‌نشیند.

پیامبر رو به معاذ می‌کند و می‌فرماید:

ــ ای مَعاذ! امروز جبرئیل نازل شد و از طرف خدا دستور مهمّی برای من آورد.

ــ چه دستوری؟

ــ خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهایی را که به این مسجد باز کرده‌اند، مسدود کنند.

ــ یعنی همه باید درهایی را که از طرف خانه‌هایشان به مسجد باز می‌شود، برداشته و جای آن‌را دیوار بکشند؟

ــ بله. این دستور خداست.

ــ اکنون از تو می‌خواهم تا نزد عمویم عبّاس بروی و سلام مرا به او برسانی و پیامم را به او بدهی.

ــ چشم.

مَعاذ از مسجد بیرون می‌رود، من هم همراه او می‌روم. خودم را به او می‌رسانم. همین‌طور که راه می‌رویم من از او چند سوال می‌کنم، قلم و کاغذ در دست من است، حرف‌های او را تند تند می‌نویسم. او با دقّت به سوال ‌های من پاسخ می‌دهد:

چند سال قبل پیامبر از مکّه به این شهر آمد. او دستور داد تا در وسط شهر مسجد ساخته شود. پس از اتمام کار، او در کنار مسجد اتاق‌هایی را بنا نمود. علیعليه‌السلام هم در آنجا، اتاقی برای خود ساخت. بقیّه کسانی که همراه پیامبر از مکّه به مدینه هجرت کرده بودند در اطراف مسجد برای خود خانه هایی ساختند. آنان برای خانه‌های خود دو در قرار دادند، دری که به کوچه باز می‌شد و دری که به سوی مسجد باز می‌شد. در واقع همه خانه‌هایی که دور تا دور مسجد ساخته شده‌اند، دو در دارند، اکنون خدا به پیامبر دستور داده تا درهایی که از طرف خانه‌ها به مسجد باز می‌شود بسته شود، مردم باید برای آمدن به مسجد ابتدا داخل کوچه شوند و بعد از عبور از کوچه به درِ اصلی مسجد برسند و از آنجا وارد شوند.۲

.

نگاه کن مَعاذ در جستجوی عبّاس، عموی پیامبر است. او را در بازار مدینه می‌یابد، سلام می‌کند و چنین می‌گوید:

ــ پیامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را که به مسجد باز کرده‌ای، مسدود کنی.

ــ چشم. من دستور پیامبر را انجام می‌دهم.

ــ خدا به شما جزای خیر بدهد.

عبّاس به سوی خانه حرکت می‌کند، او می‌خواهد اوّلین کسی باشد که این دستور پیامبر را انجام می‌دهد. سریع دست به کار می‌شود، از جوانان می‌خواهد تا کمکش کنند، بعد از ساعتی در خانه خود را مسدود می‌کند.۳

خبر به همه می‌رسد، همه باید درهای خانه‌های خود را مسدود کنند. وقتی عبّاس، عموی پیامبر در خانه خود را مسدود کرده است، بقیّه هم باید این دستور را انجام دهند. درها یکی بعد از دیگری مسدود می‌شود. نگاه کن، این عمر بن خطّاب است که نزد پیامبر می‌آید، رو به پیامبر می‌کند و می‌گوید:

ــ ای پیامبر! من دوست دارم وقتی تو در محراب قرار می‌گیری، به تو نگاه کنم، به من اجازه بده دریچه‌ای کوچک از خانه من به سوی مسجد باز باشد.

ــ اجازه چنین کاری را ندارم.

ــ پس اجازه بده سوراخی به اندازه چشم خود به سوی مسجد باز کنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببینم.

ــ نه.

ــ اجازه بده به سوراخی به اندازه سر سوزن از خانه من به سوی مسجد باز باشد.

ــ خدا اجازه چنین کاری را نداده است.۴

.

خانه علیعليه‌السلام هم دری به سوی مسجد دارد، فاطمه و علیعليه‌السلام در این خانه زندگی می‌کنند، آیا این دستور پیامبر، شاملِ این خانه هم خواهد شد؟

آیا علیعليه‌السلام هم باید در خانه خود را که به داخل مسجد باز می‌شود، مسدود کند؟ به هر حال علیعليه‌السلام آماده است که دستور پیامبر را انجام بدهد، گویا علیعليه‌السلام امروز در مدینه نیست، چه کسی بیش از او مشتاق اطاعت از دستور پیامبر است؟

آنجا را نگاه کن! فاطمهعليها‌السلام دست حسن و حسینعليه‌السلام را گرفته است و از همان در که به سمت مسجد باز می‌شود به مسجد آمده است، فاطمهعليها‌السلام حسن و حسینعليه‌السلام را کنار خود می‌نشاند.

لحظاتی می‌گذرد، پیامبر نگاهش به فاطمه می‌افتد، به سوی او می‌آید و به فاطمه سلام می‌کند و می‌گوید:

ــ دخترم! فاطمه جانم! چرا اینجا نشسته‌ای؟

ــ منتظر دستور شما هستم، شنیده‌ام که شما از همه خواسته‌اید تا در خانه‌های خود را که به سوی مسجد باز می‌شود، مسدود کنند.

ــ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است که در خانه‌ام به سوی مسجد باز باشد، در خانه شما هرگز مسدود نخواهد شد، زیرا شما از من هستید.۵

لبخند بر چهره فاطمهعليها‌السلام می‌نشیند، خوشحال می‌شود، این افتخاری است که خدا برای فاطمه و علیعليه‌السلام قرار داده است.۶

.

چند روز می‌گذرد، همه یاران پیامبر درهای خانه‌ها را مسدود می‌کنند، در میان یاران پیامبر، فقط خانه علیعليه‌السلام است که درِ آن به سوی مسجد باز است.

نگاه کن این عبّاس، عموی پیامبر است که با عدّه‌ای از خویشان خود نزد پیامبر نشسته است، او اشک در چشم دارد و با چشمانی گریان رو به پیامبر می‌کند و می‌گوید:

ــ ای پیامبر! چرا میان ما و علیعليه‌السلام فرق می‌گذاری؟

ــ منظور تو از این سخن چیست؟

ــ من عموی تو هستم و به من دستور دادی تا دری را که از خانه‌ام به سوی مسجد باز می‌شود، ببندم، امّا در خانه علی به سوی مسجد هنوز باز است.

ــ عمو جان! من به دستور خدای خود عمل نموده‌ام. جبرئیل از طرف خدا برایم پیام آورده است و از من خواسته است تا این فضیلت را برای علیعليه‌السلام قرار بدهم. آیا می‌دانی چرا خدا این دستور را به من داده است؟

ــ نه.

ــ حتما به یاد داری شبی که من می‌خواستم از مکّه به سوی مدینه هجرت کنم. آن شب کافران، خانه مرا محاصره کرده و تصمیم گرفته بودند تا با طلوع آفتاب با شمشیرهاشان حمله کنند و مرا به قتل برسانند. آن شب، علیعليه‌السلام در بستر من خوابید و همه خطرها را به جان خرید، اگر این فداکاری علیعليه‌السلام نبود، من امروز اینجا نبودم! خدا می‌خواهد جان‌فشانی علیعليه‌السلام را این‌گونه پاداش بدهد.

ــ آری. آن شب را به یاد دارم، علیعليه‌السلام با این کار خود خدمت بزرگی به اسلام نمود.

ــ عموجان! تو از این‌که درِ خانه علی به سوی مسجد باز است، تعجّب کرده‌ای، امّا تو خبر نداری که مقام و جایگاه علیعليه‌السلام نزد خدا بسیار بالاتر از این می‌باشد. اگر کسی علی را دشمن بدارد، خدا او را به عذاب گرفتار خواهد کرد و اگر کسی علی را دوست بدارد، این محبّت باعث نجاتش خواهد شد.

ــ من به آنچه خدا فرمان داده است راضی هستم.۷

..منافقان گروهی از مسلمانان هستند که در مدینه زندگی می‌کنند، به ظاهر مسلمان شده‌اند، امّا به سخنان پیامبر ایمان واقعی ندارند، آنان کنار هم جمع شده‌اند و با یکدیگر سخن می‌گویند:

ــ دیدید که محمّد چه کرد، او دستور داد تا ما درِ خانه‌های خود را که به سمت مسجد باز می‌شد ببندیم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت.

ــ فکر می‌کنم محمّد گمراه شده است!!

ــ آری، او شیفته علی شده است، میان علی و بقیّه فرق می‌گذارد.

ــ نمی‌دانم علی با ما چه فرقی دارد، علی جوانی است که تجربه زیادی هم ندارد، ولی محمّد او را خیلی دوست دارد.

پیامبر در خانه خود است که جبرئیل نزد او می‌آید و سخن منافقان را برای او می‌گوید و سپس آیات اوّل سوره نجم را برای او می‌خواند.

پیامبر صبر می‌کند تا موقع نماز فرا رسد و مردم برای نماز به مسجد بیایند، بعد از خواندن نماز به بالای منبر می‌رود و چنین سخن می‌گوید: «چرا بعضی از شما به علی حسادت می‌ورزید؟ بدانید که من به خواسته خود چنین کاری را نکرده‌ام.

این دستور خدا بود که جبرئیل آن را برایم آورد، خدا فرمان داده تا در خانه‌هایتان را که به سمت مسجد باز می‌شد، مسدود کنید و بدانید باز خدا از من خواسته تا در خانه علی به سوی مسجد باز باشد.

علی برادر من است و خدا این امتیاز را به او داده است».۸

سخن پیامبر ادامه پیدا می‌کند: «ای مردم! بدانید که خدا این آیات را بر من نازل کرده است، گوش فرا دهید، این سخن خداست:( وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَی ) سوگند به ستاره هنگامی که غروب می‌کند که محمّد هرگز گمراه نشده است و راه را گم نکرده است، او هرگز از روی هوس سخن نمی‌گوید، آنچه او می‌گوید، چیزی جز وحی آسمانی نیست.۹

مردم با شنیدن این سخنان به فکر فرو می‌روند، آن‌ها می‌فهمند که پیامبر هرگز بر اساس خواست خود سخنی نمی‌گوید، او فرستاده خداست و از هر خطا و لغزشی به دور است.۱۰

این افتخار برای علیعليه‌السلام باقی می‌ماند و دری که از خانه علیعليه‌السلام به مسجد باز می‌شد به حال خود ماند. سال‌های سال گذشت... مردم از آن در به خانه علیعليه‌السلام می‌رفتند و در آنجا نماز می‌خواندند.

سال شصت و پنج هجری فرا می‌رسد و عبدالملک بن مروان به حکومت می‌رسد، او که بغض علیعليه‌السلام را به دل داشت، تصمیم گرفت تا این نشانه را از بین ببرد، برای همین به بهانه توسعه مسجد پیامبر اقدام به خراب کردن دیوار خانه علیعليه‌السلام می‌کند تا با این کار بتواند این فضیلت علیعليه‌السلام را از یادها ببرد، امّا او نمی‌دانست که هرگز نمی‌توان حقیقت را پنهان نمود.۱۱

خوب نگاه کن من کجا نشسته‌ام!

من در روضه پیامبر هستم، وقتی که رو به قبله بنشینی و ضریح پیامبر سمت چپ تو باشد، باید به دنبال «ستون حَرَس» بگردی، «حَرَس» به معنای «نگهبانی دادن» است، اینجا همان جایی است که علیعليه‌السلام می‌ایستاد و برای پیامبر نگهبانی می‌داد تا خطری از سوی دشمنان، جانِ پیامبر را تهدید نکند.

وقتی این ستون را پیدا کردی، حدود چهار متر از این ستون به عقب‌تر که قرار بگیری، اینجا همان جایی است که در خانه علیعليه‌السلام به سوی مسجد باز می‌شده است.

سلام بر دو یادگار پیامبر

روز عید قربان است، دیروز در صحرای «عرفات» بودم، دیشب هم در سرزمین «مشعر» ماندم، امروز صبح به اینجا رسیده‌ام. اینجا سرزمین «مِنا» است، جایی که آرزوهای بزرگ انسان برآورده می‌شود.

خسته‌ام، صبح زود برای سنگ زدن به جَمَره یا همان شیطان بزرگ رفتم و هفت سنگ بر آن زدم. باید در این شلوغی راه خود را پیدا کنم، در جستجوی قربانگاه هستم، به من گفته‌اند که باید این مسیر را تا انتها بروم، در پای آن کوه قربانگاه است.

لباس احرام به تن دارم، وقتی گوسفند خود را قربانی کنم، باید موی سر خود را بتراشم، آن وقت حاجی می‌شوم.

به گمانم آن ساختمان قربانگاه است، چه جمعیّتی آنجا جمع شده است، وارد قربانگاه می‌شوم، چند نفر از دوستان آنجا منتظرم هستند، سلام می‌کنم، با هم به سوی محلّ نگهداری گوسفندان می‌رویم. گوسفندان را انتخاب می‌کنیم، کتاب دعای خود را باز می‌کنم و شروع به خواندن دعا می‌کنم:

بار خدایا! به نام تو و یاد تو می‌خواهم گوسفندی را قربانی کنم، می‌خواهم به آیین و سنّت پیامبر تو عمل کنم!

بار خدایا! تو وعده کرده‌ای که هر کس با اخلاص در این سرزمین قربانی کند، گناهان او را می‌بخشی، از تو می‌خواهم تا شیرینی عفو خود را به من بچشانی.

لحظه‌ای به فکر فرو می‌روم، به یاد می‌آورم چه رمز و رازی در این عمل است، به یاد ابراهیمعليه‌السلام می‌افتم...

سالیان سال است که ابراهیمعليه‌السلام در حسرت داشتن فرزند است و بارها از خدا خواسته تا به او پسری بدهد.

سرانجام خدا دعای او را مستجاب می‌کند و ابراهیم نام پسر خود را اسماعیل می‌گذارد.

سال‌ها می‌گذرد، اسماعیل بزرگ می‌شود، اکنون موقع امتحان بزرگ ابراهیمعليه‌السلام است. گوش کن ابراهیمعليه‌السلام با پسرش چنین سخن می‌گوید: «ما باید به قربانگاه برویم».

اسماعیل در جواب پدر می‌گوید: «ای پدر! آنچه خدا به تو فرمان داده است انجام بده».

آنان به قربانگاه می‌رسند. پدر، پسر را روی زمین به سمت قبله می‌خواباند، اکنون پسر چنین می‌گوید: «روی مرا بپوشان و دست و پایم را ببند».

او می‌خواست تا مبادا پدر نگاهش به نگاه او بیفتد و در انجام امر خدا ذرّه‌ای تردید نماید.

همه فرشتگان ایستاده‌اند و این منظره را تماشا می‌کنند، ابراهیمعليه‌السلام «بسم اللّه» می‌گوید و کارد را بر گلوی پسر می‌کشد؛ امّا کارد نمی‌برد، دوباره کارد را می‌کشد، زیر گلوی اسماعیل سرخ می‌شود. ابراهیمعليه‌السلام کارد را محکم‌تر فشار می‌دهد؛ امّا باز هم کارد نمی‌برد، او کارد را بر سنگی می‌زند و سنگ می‌شکند.

صدایی در آسمان طنین می‌اندازد که ای ابراهیم تو از این امتحان سربلند بیرون آمدی. جبرئیل می‌آید، گوسفندی به همراه دارد، آن را به ابراهیمعليه‌السلام می‌دهد تا قربانی کند.۱۲

و این‌گونه است که روز دهم ذی‌الحجّه، عید قربان می‌شود، روزی که حاجیان به سرزمین «مِنا» می‌آیند و گوسفند قربانی می‌کنند.

من باید فکر کنم و بدانم که اسماعیلِ من چیست؟ ریاست، شهرت، ثروت، آبرو، عزّت و... آیا آماده‌ام تا همه این‌ها را در راه دوست قربانی کنم؟

اگر آن‌روز اسماعیلعليه‌السلام قربانی می‌شد، از او هیچ نسلی باقی نمی‌ماند، پیامبر و حضرت علیعليه‌السلام و همه امامان ما از نسل اسماعیلعليه‌السلام می‌باشند، آری، اگر او در آن روز قربانی می‌شد، دیگر پیامبر و اهل‌بیتعليه‌السلام به دنیا نمی‌آمدند.

عید قربان عید بزرگی است، روزی که همه مسلمانان جشنی بزرگ می‌گیرند و خدا را شکر می‌کنند.

هنوز من در سرزمین «مِنا» هستم، بعد از قربانی کردن، سر خود را تراشیده‌ام و از لباس احرام بیرون آمده‌ام، شب یازدهم ذی‌الحجّه نیز در این سرزمین ماندم، روز یازدهم به سه شیطان بزرگ سنگ زدم. اکنون ساعت ۱۰ صبح روز دوازدهم است، می‌خواهم به سوی شیاطین بروم و آخرین سنگ‌های خود را بزنم. پس از آن می‌توانم به شهر مکّه باز گردم، با انجام این کار دیگر اعمال سرزمین «مِنا» تمام می‌شود.

تو نگاهی به من می‌کنی و می‌خواهی برای تو از راز این کار بگویم، دوست داری بدانی که چرا باید به این سه شیطان سنگ زد.

باید بار دیگر از ابراهیمعليه‌السلام برایت سخن بگویم، خدا به ابراهیمعليه‌السلام دستور داد تا اسماعیلعليه‌السلام را به این سرزمین بیاورد و در راه او قربانی کند وقتی ابراهیمعليه‌السلام همراه اسماعیل به این سرزمین آمد ، شیطان سر راهشان آمد و او را این‌گونه وسوسه کرد : «تو چقدر بی‌رحمی ! آیا می‌خواهی با دست خود فرزندت را سر ببری ؟»

جبرئیل به کمک ابراهیمعليه‌السلام آمد و دستور داد که شیطان را با سنگ بزند ابراهیمعليه‌السلام سنگی برداشت و به سوی شیطان پرتاب کرد

او با زبان دل این‌گونه با شیطان سخن می‌گفت : «تو می‌خواهی مرا وسوسه کنی تا دستور خدای خویش را انجام ندهم ! من ، خود ، فرزند و هر چه دارم را فدای خدا می‌کنم»

از آن‌روز است که حاجی به همان جایی سنگ می‌زند که ابراهیمعليه‌السلام به شیطان سنگ زده است۱۳

شیطان در آن مکان به زمین فرو رفت و ابراهیمعليه‌السلام به راه خود ادامه داد، بار دیگر شیطان آمد و ابراهیم به او سنگ زد، بار سوم هم شیطان آمد و ابراهیمعليه‌السلام باز هم به او سنگ زد. اکنون همان مکانی که شیطان به دل زمین فرو رفت، جایگاهی شده است برای سنگ زدن به شیطان! آری، حاجی با این کار خود ، به تمام وسوسه‌های شیطان ، سنگ می‌زند

در سرزمین منا، مسجدی بزرگ وجود دارد که به نام مسجد «خیف» مشهور است. شنیده‌ام که در این مسجد هزار پیامبر نماز خوانده‌اند، چقدر خوب است که من هم در این مسجد بروم.۱۴

سمت راست جمرات، پای آن کوه را نگاه کن! مسجد خیف آنجاست. به سوی مسجد می‌روم، جمعیّت موج می‌زند، هر چه به مسجد نزدیک‌تر می‌شوم، ازدحام جمعیّت بیشتر می‌شود، به زحمت وارد مسجد می‌شوم، به دنبال جایی می‌گردم تا بتوانم دو رکعت نماز بخوانم، پس از مدّتی، یک جای خالی پیدا می‌کنم، به نماز می‌ایستم، بعد از نماز سر به سجده می‌گذارم و شکر خدا را به جا می‌آورم. اکنون با خود فکر می‌کنم، دوست دارم بدانم من کجا نشسته‌ام. به تاریخ سفر می‌کنم، به سال‌های دور می‌روم... به سال دهم هجری.

در این سال پیامبر به سفر حج آمده است، او روز دهم (روز عید قربان) در اینجا قربانی کرده است، شب یازدهم و شب دوازدهم در این سرزمین مانده است، اکنون که روز دوازدهم ذی‌الحجّه است، او به محلِ مسجد «خیف» آمده است.

کسی در میان مردم اعلام می‌کند : «ای مردم ! همگی کنار مسجد خیف جمع شوید پیامبر می‌خواهد برای ما سخن بگوید»

جمعیّت زیادی جمع شده است، پیامبر می‌گوید : «ای مردم ! من به زودی به دیدار خدای خود خواهم رفت ، بدانید که من دو چیز گرانبها در میان شما به یادگار می‌گذارم ، آن دو چیز گرانبها ، قرآن و عترت می‌باشند ، خداوند خبر داده است که قرآن و عترت من ، هرگز از هم جدا نمی‌شوند تا در روز قیامت کنار حوض کوثر به من ملحق شوند ».۱۵

این پیام مهمّی بود که پیامبر در این مکان مقدّس به گوشِ همه مردم رساند ، امروز دیگر همه می‌دانند که عترت و خاندان پیامبر ، خیلی عزیز و محترم هستند ، قرآن و علی و فاطمه و حسن و حسینعليه‌السلام ، یادگارهای پیامبر هستند امروز همه می‌فهمند که خاندان پیامبر چه جایگاه ویژه‌ای دارند.

آری، از این سخن استفاده می‌شود که خاندان پیامبر شایستگی رهبری جامعه اسلامی را دارند، زیرا پیامبر در این سخن خود، اهل‌بیتعليه‌السلام و قرآن را دو امانت بزرگ خود معرفی نمود و همانگونه که قرآن باعث هدایت انسان‌ها می‌شود، پیروی از اهل‌بیتعليه‌السلام هم زمینه رستگاری و نجات را فراهم می‌کند. همان‌طور که هیچ باطلی در قرآن راه ندارد، هیچ باطلی هم در اهل‌بیتعليه‌السلام راه ندارد و این همان معنای «عصمت» است، آری، خاندان پیامبر از هرگونه خطایی به دور هستند.

بعدازظهر فرا می‌رسد، پیامبر به سوی شهر مکّه حرکت می‌کند، او همه اعمال حج را انجام داده است، مردم حجّ ابراهیمی را از او فرا گرفته‌اند، پیامبر خوشحال است که توانسته است به وظیفه خود عمل کند، او آخرین دین خدا را برای مردم بیان کرد و فقط یک قسمت مهم این دین باقی مانده است و آن ولایت علیعليه‌السلام می‌باشد، پیامبر منتظر فرمان خداوند است، منظر فرمان بزرگ خدا درباره ولایت علیعليه‌السلام .

پیامبر شب سیزدهم را در مکّه می‌ماند، روز سیزدهم فرا می‌رسد، در این روز جبرئیل نزد پیامبر می‌آید و از او می‌خواهد تا علم و میراث پیامبران را که نزد اوست به علیعليه‌السلام تحویل دهد.

پیامبر علیعليه‌السلام را فرا می‌خواند و این امانت‌های آسمانی را به او تحویل می‌دهد. این امانت‌ها نشانه‌های پیامبران بزرگ است که باید نزد علیعليه‌السلام باشد، علیعليه‌السلام هم وظیفه دارد آن‌ها را در هنگام شهادت خود، به امام حسنعليه‌السلام تحویل دهد. این امانت‌ها سرانجام به دست مهدیعليه‌السلام خواهد رسید.

سخن از امانت‌های آسمانی به میان آمد که نشانه امامت و ولایت است. پیامبر امانت‌های آسمانی را در روز سیزدهم ذی‌الحجّه سال دهم هجری به علیعليه‌السلام تحویل داد و اکنون همه آن‌ها نزد امام‌زمانعليه‌السلام است.

در اینجا به دو مورد آنها اشاره می‌کنم تا با میراث پیامبران بیشتر آشنا شوی:

* اول: پیراهن یوسفعليه‌السلام .

امام‌زمانعليه‌السلام در مکّه ظهور خواهد نمود، او پیراهن یوسفعليه‌السلام را به تن خواهد کرد، امّا چرا؟ زیرا پیراهن یوسفعليه‌السلام ، یک لباسی معمولی نیست، بلکه لباسی ضدّ آتش است.۱۶

پیراهن یوسفعليه‌السلام در اصل از ابراهیمعليه‌السلام بود. هنگامی که نمرود می‌خواست ابراهیمعليه‌السلام را به جرم خداپرستی در آتش اندازد، جبرئیل به زمین آمد تا بزرگ پرچمدار توحید را یاری کند. او همراه خود لباسی از بهشت آورد. با این لباس، ابراهیمعليه‌السلام در آتش نسوخت.۱۷

پس از ابراهیمعليه‌السلام ، این لباس به فرزندان او به ارث رسید تا این‌که لباس یوسفعليه‌السلام شد و عامل روشنی چشمان یعقوب!

این لباس نسل به نسل گشت تا پیامبر اسلام و بعد از او امامان معصومعليه‌السلام ، یکی بعد از دیگری به ارث بردند.۱۸

خداوند این پیراهن را برای امام زمان نگه داشته است، آتش نمرود بزرگ‌ترین آتش آن روزگار بود، یک بیابان آتش که شعله‌های آن به آسمان می‌رسید ، نمرود با امکاناتی که در اختیار داشت آتشی به آن بزرگی برپا کرد و ابراهیمعليه‌السلام را میان آن آتش انداخت؛ امّا خدا، پیامبر خود را با آن پیراهن یاری کرد و در روز ظهور همان پیراهن در تن امام زمان خواهد بود.