چرا در خانههای ما را بستهای؟
لیوان چای را برمیدارم و روی مبلی مینشینم، کاروان ما، تازه به هتل رسیده است و همه میخواهند زودتر به اتاقهای خود بروند. باید صبر کنم تا آسانسورها خلوت شود. سرم کمی درد میکند، پرواز ما ده ساعت تأخیر داشت، خیلی خستهام. چای سرد میشود، دیگر وقت نوشیدن آن است!
بلند میشوم، چمدان خود را برمیدارم، باید به اتاق شماره ۹۰۸ بروم. اینجا طبقه نهم است. وارد اتاق میشوم. سریع آماده غسل زیارت میشوم، میخواهم به زیارت پیامبر مهربانیها بروم.
از هتل بیرون میآیم، ساعت یازده صبح است، به سوی حرم پیامبر میشتابم، آنطور که به من گفتهاند وقتی به انتهای این خیابان برسم، دیگر میتوانم گنبد سبز پیامبر را ببینم، این اوّلین باری است که من به مدینه آمدهام، نمیدانم چگونه خدا را شکر کنم.
دست خود را به سینه میگیرم و به پیامبر سلام میدهم:
السّلامُ علیکَ یا رَسوُل اللّه!
اشک شوق در چشمان من مینشیند... وارد مسجد میشوم، میخواهم به سمت ضریح پیامبر بروم، وقتی روبروی ضریح قرار میگیرم سرجای خود میایستم، دست به سینه میگیرم تا سلام بدهم. یک نفر با لباس نظامی آنجا ایستاده است، مواظب است تا کسی به ضریح نزدیک نشود. جوانی که چفیه قرمز بر سر انداخته است درست روبروی من ایستاده است، اشاره میکند که حرکت کنم، گویا توقّفِزیاد در اینجا ممنوع است.
به سمت «روضه پیامبر» حرکت میکنم، «روضه» به معنای گلستان است، پیامبر فرموده است که بین منبر و خانهام، گلستان بهشت است. نماز خواندن در آن مکان ثواب زیادی دارد و هر مسلمانی که به مدینه میآید دوست دارد در آنجا حتما نماز بخواند و با خدای خویش راز و نیاز کند. شنیدهام هر کجای مسجد که رنگ فرش آن سبز باشد، آنجا روضه پیامبر است.۱
به روضه پیامبر میرسم، اینجا خیلی شلوغ است، باید صبر کنم تا جایی پیدا شود. نگاهم به گوشه سمت راست میافتد، جای خالی است، به آن سو میروم و شروع به خواندن نماز میکنم.
بعد از نماز با خود فکر میکنم، من کجا نشستهام. به تاریخ سفر میکنم، به سالهای دور میروم... به سال سوم هجری.
یکی به این سو میآید و میگوید: ای معاذ! پیامبر با تو کار دارد. مَعاذ از جا برمیخیزد و به سوی محراب میرود، من هم همراه او میروم. او به پیامبر سلام میکند، جواب میشنود و در حضور پیامبر مینشیند.
پیامبر رو به معاذ میکند و میفرماید:
ــ ای مَعاذ! امروز جبرئیل نازل شد و از طرف خدا دستور مهمّی برای من آورد.
ــ چه دستوری؟
ــ خدا از من خواسته است تا از مردم بخواهم درهایی را که به این مسجد باز کردهاند، مسدود کنند.
ــ یعنی همه باید درهایی را که از طرف خانههایشان به مسجد باز میشود، برداشته و جای آنرا دیوار بکشند؟
ــ بله. این دستور خداست.
ــ اکنون از تو میخواهم تا نزد عمویم عبّاس بروی و سلام مرا به او برسانی و پیامم را به او بدهی.
ــ چشم.
مَعاذ از مسجد بیرون میرود، من هم همراه او میروم. خودم را به او میرسانم. همینطور که راه میرویم من از او چند سوال میکنم، قلم و کاغذ در دست من است، حرفهای او را تند تند مینویسم. او با دقّت به سوال های من پاسخ میدهد:
چند سال قبل پیامبر از مکّه به این شهر آمد. او دستور داد تا در وسط شهر مسجد ساخته شود. پس از اتمام کار، او در کنار مسجد اتاقهایی را بنا نمود. علیعليهالسلام
هم در آنجا، اتاقی برای خود ساخت. بقیّه کسانی که همراه پیامبر از مکّه به مدینه هجرت کرده بودند در اطراف مسجد برای خود خانه هایی ساختند. آنان برای خانههای خود دو در قرار دادند، دری که به کوچه باز میشد و دری که به سوی مسجد باز میشد. در واقع همه خانههایی که دور تا دور مسجد ساخته شدهاند، دو در دارند، اکنون خدا به پیامبر دستور داده تا درهایی که از طرف خانهها به مسجد باز میشود بسته شود، مردم باید برای آمدن به مسجد ابتدا داخل کوچه شوند و بعد از عبور از کوچه به درِ اصلی مسجد برسند و از آنجا وارد شوند.
.
نگاه کن مَعاذ در جستجوی عبّاس، عموی پیامبر است. او را در بازار مدینه مییابد، سلام میکند و چنین میگوید:
ــ پیامبر مرا فرستاده است تا از تو بخواهم درِ خانه خود را که به مسجد باز کردهای، مسدود کنی.
ــ چشم. من دستور پیامبر را انجام میدهم.
ــ خدا به شما جزای خیر بدهد.
عبّاس به سوی خانه حرکت میکند، او میخواهد اوّلین کسی باشد که این دستور پیامبر را انجام میدهد. سریع دست به کار میشود، از جوانان میخواهد تا کمکش کنند، بعد از ساعتی در خانه خود را مسدود میکند.
خبر به همه میرسد، همه باید درهای خانههای خود را مسدود کنند. وقتی عبّاس، عموی پیامبر در خانه خود را مسدود کرده است، بقیّه هم باید این دستور را انجام دهند. درها یکی بعد از دیگری مسدود میشود. نگاه کن، این عمر بن خطّاب است که نزد پیامبر میآید، رو به پیامبر میکند و میگوید:
ــ ای پیامبر! من دوست دارم وقتی تو در محراب قرار میگیری، به تو نگاه کنم، به من اجازه بده دریچهای کوچک از خانه من به سوی مسجد باز باشد.
ــ اجازه چنین کاری را ندارم.
ــ پس اجازه بده سوراخی به اندازه چشم خود به سوی مسجد باز کنم تا بتوانم شما را در حال نماز ببینم.
ــ نه.
ــ اجازه بده به سوراخی به اندازه سر سوزن از خانه من به سوی مسجد باز باشد.
ــ خدا اجازه چنین کاری را نداده است.
.
خانه علیعليهالسلام
هم دری به سوی مسجد دارد، فاطمه و علیعليهالسلام
در این خانه زندگی میکنند، آیا این دستور پیامبر، شاملِ این خانه هم خواهد شد؟
آیا علیعليهالسلام
هم باید در خانه خود را که به داخل مسجد باز میشود، مسدود کند؟ به هر حال علیعليهالسلام
آماده است که دستور پیامبر را انجام بدهد، گویا علیعليهالسلام
امروز در مدینه نیست، چه کسی بیش از او مشتاق اطاعت از دستور پیامبر است؟
آنجا را نگاه کن! فاطمهعليهاالسلام
دست حسن و حسینعليهالسلام
را گرفته است و از همان در که به سمت مسجد باز میشود به مسجد آمده است، فاطمهعليهاالسلام
حسن و حسینعليهالسلام
را کنار خود مینشاند.
لحظاتی میگذرد، پیامبر نگاهش به فاطمه میافتد، به سوی او میآید و به فاطمه سلام میکند و میگوید:
ــ دخترم! فاطمه جانم! چرا اینجا نشستهای؟
ــ منتظر دستور شما هستم، شنیدهام که شما از همه خواستهاید تا در خانههای خود را که به سوی مسجد باز میشود، مسدود کنند.
ــ فاطمه جان! خدا به من اجازه داده است که در خانهام به سوی مسجد باز باشد، در خانه شما هرگز مسدود نخواهد شد، زیرا شما از من هستید.
لبخند بر چهره فاطمهعليهاالسلام
مینشیند، خوشحال میشود، این افتخاری است که خدا برای فاطمه و علیعليهالسلام
قرار داده است.
.
چند روز میگذرد، همه یاران پیامبر درهای خانهها را مسدود میکنند، در میان یاران پیامبر، فقط خانه علیعليهالسلام
است که درِ آن به سوی مسجد باز است.
نگاه کن این عبّاس، عموی پیامبر است که با عدّهای از خویشان خود نزد پیامبر نشسته است، او اشک در چشم دارد و با چشمانی گریان رو به پیامبر میکند و میگوید:
ــ ای پیامبر! چرا میان ما و علیعليهالسلام
فرق میگذاری؟
ــ منظور تو از این سخن چیست؟
ــ من عموی تو هستم و به من دستور دادی تا دری را که از خانهام به سوی مسجد باز میشود، ببندم، امّا در خانه علی به سوی مسجد هنوز باز است.
ــ عمو جان! من به دستور خدای خود عمل نمودهام. جبرئیل از طرف خدا برایم پیام آورده است و از من خواسته است تا این فضیلت را برای علیعليهالسلام
قرار بدهم. آیا میدانی چرا خدا این دستور را به من داده است؟
ــ نه.
ــ حتما به یاد داری شبی که من میخواستم از مکّه به سوی مدینه هجرت کنم. آن شب کافران، خانه مرا محاصره کرده و تصمیم گرفته بودند تا با طلوع آفتاب با شمشیرهاشان حمله کنند و مرا به قتل برسانند. آن شب، علیعليهالسلام
در بستر من خوابید و همه خطرها را به جان خرید، اگر این فداکاری علیعليهالسلام
نبود، من امروز اینجا نبودم! خدا میخواهد جانفشانی علیعليهالسلام
را اینگونه پاداش بدهد.
ــ آری. آن شب را به یاد دارم، علیعليهالسلام
با این کار خود خدمت بزرگی به اسلام نمود.
ــ عموجان! تو از اینکه درِ خانه علی به سوی مسجد باز است، تعجّب کردهای، امّا تو خبر نداری که مقام و جایگاه علیعليهالسلام
نزد خدا بسیار بالاتر از این میباشد. اگر کسی علی را دشمن بدارد، خدا او را به عذاب گرفتار خواهد کرد و اگر کسی علی را دوست بدارد، این محبّت باعث نجاتش خواهد شد.
ــ من به آنچه خدا فرمان داده است راضی هستم.
..منافقان گروهی از مسلمانان هستند که در مدینه زندگی میکنند، به ظاهر مسلمان شدهاند، امّا به سخنان پیامبر ایمان واقعی ندارند، آنان کنار هم جمع شدهاند و با یکدیگر سخن میگویند:
ــ دیدید که محمّد چه کرد، او دستور داد تا ما درِ خانههای خود را که به سمت مسجد باز میشد ببندیم، امّا در خانه داماد خود را باز گذاشت.
ــ فکر میکنم محمّد گمراه شده است!!
ــ آری، او شیفته علی شده است، میان علی و بقیّه فرق میگذارد.
ــ نمیدانم علی با ما چه فرقی دارد، علی جوانی است که تجربه زیادی هم ندارد، ولی محمّد او را خیلی دوست دارد.
پیامبر در خانه خود است که جبرئیل نزد او میآید و سخن منافقان را برای او میگوید و سپس آیات اوّل سوره نجم را برای او میخواند.
پیامبر صبر میکند تا موقع نماز فرا رسد و مردم برای نماز به مسجد بیایند، بعد از خواندن نماز به بالای منبر میرود و چنین سخن میگوید: «چرا بعضی از شما به علی حسادت میورزید؟ بدانید که من به خواسته خود چنین کاری را نکردهام.
این دستور خدا بود که جبرئیل آن را برایم آورد، خدا فرمان داده تا در خانههایتان را که به سمت مسجد باز میشد، مسدود کنید و بدانید باز خدا از من خواسته تا در خانه علی به سوی مسجد باز باشد.
علی برادر من است و خدا این امتیاز را به او داده است».
سخن پیامبر ادامه پیدا میکند: «ای مردم! بدانید که خدا این آیات را بر من نازل کرده است، گوش فرا دهید، این سخن خداست:(
وَ النَّجْمِ إِذَا هَوَی
)
سوگند به ستاره هنگامی که غروب میکند که محمّد هرگز گمراه نشده است و راه را گم نکرده است، او هرگز از روی هوس سخن نمیگوید، آنچه او میگوید، چیزی جز وحی آسمانی نیست.
مردم با شنیدن این سخنان به فکر فرو میروند، آنها میفهمند که پیامبر هرگز بر اساس خواست خود سخنی نمیگوید، او فرستاده خداست و از هر خطا و لغزشی به دور است.
این افتخار برای علیعليهالسلام
باقی میماند و دری که از خانه علیعليهالسلام
به مسجد باز میشد به حال خود ماند. سالهای سال گذشت... مردم از آن در به خانه علیعليهالسلام
میرفتند و در آنجا نماز میخواندند.
سال شصت و پنج هجری فرا میرسد و عبدالملک بن مروان به حکومت میرسد، او که بغض علیعليهالسلام
را به دل داشت، تصمیم گرفت تا این نشانه را از بین ببرد، برای همین به بهانه توسعه مسجد پیامبر اقدام به خراب کردن دیوار خانه علیعليهالسلام
میکند تا با این کار بتواند این فضیلت علیعليهالسلام
را از یادها ببرد، امّا او نمیدانست که هرگز نمیتوان حقیقت را پنهان نمود.