خطبه غدیر، فریادِ بلندِ ولایت است
بعد از لحظاتی صدای اللّه اکبرِ پیامبر در غدیر میپیچد
خدایا چه خبر شده است ؟
گویا جبرئیل آمده و آیه جدیدی را آورده است :
(
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمُ الاْءِسْلامَ دِینًا
)
.
«امروز دین را بر شما کامل کرده و نعمت خود را تمام نمودم و به این راضی شدم که اسلام ، دین شما باشد ».
پیامبر این آیه را برای مردم میخواند ، همه مردم میفهمند که اسلام با ولایتِ علیعليهالسلام
کامل میشود
اسلام بدون ولایت ، دین ناقصی است که هرگز نمیتواند انسان را به کمال برساند
سخن پیامبر ادامه پیدا میکند: «ای مردم! علی جانشین من است، او امام بعد از من است، علی برای من، همچون هارونعليهالسلام
است برای موسیعليهالسلام
».
به راستی پیامبر در این سخن میخواهد به چه چیزی اشاره کند؟
باید خاطرهای از سال نهم هجری را در اینجا بازگو کنم. وقتی پیامبر همراه با لشکر اسلام از مدینه به سوی تبوک حرکت کرد، از علیعليهالسلام
خواست تا در مدینه بماند و در لشکر اسلام شرکت نکند. آری، پیامبر نگران کارشکنی منافقان بود و برای همین علیعليهالسلام
را در مدینه باقی گذارد تا نقشههای منافقان نقش بر آب شود.
وقتی پیامبر از مدینه بیرون رفت، منافقانی که در مدینه مانده بودند، شایعهای را بر سر زبانها انداختند؛ آنها گفتند: «پیامبر دوست نداشت علیعليهالسلام
همراه او باشد و برای همین علیعليهالسلام
را همراه خود نبرد».
این سخن به گوش علیعليهالسلام
رسید، او از مدینه بیرون آمد تا خود را به پیامبر برساند، هنوز پیامبر از مدینه زیاد دور نشده بود.
وقتی علیعليهالسلام
به پیامبر رسید ماجرا را برای آن حضرت تعریف کرد. پیامبر به علیعليهالسلام
گفت: «ای علی! به مدینه بازگرد که برای حفظ مدینه، هیچ کس مثل تو شایستگی این کار را ندارد».
سپس پیامبر رو به علیعليهالسلام
کرد و گفت: «یا علیّ أنتَ منّی بِمَنزِلَةِ هارُونَ مِنْ مُوسی... ای علی! مقام و منزلت تو در پیش من، مانند مقام و منزلت هارونعليهالسلام
در نزد موسیعليهالسلام
است، همانطور که هارونعليهالسلام
، جانشین (بدون واسطه) موسیعليهالسلام
بود، تو نیز بعد از من جانشین من هستی با این تفاوت که بعد از من دیگر پیامبری نخواهد بود».
این حدیثِ پیامبر به «حدیث منزلت» مشهور شد، چون پیامبر از منزلت و جایگاه و مقام علیعليهالسلام
سخن به میان آورد.
حتماً میدانی که هارونعليهالسلام
، برادرِ حضرت موسیعليهالسلام
و جانشین و وصیّ او بود. این سخن پیامبر دلیل روشنی است که علیعليهالسلام
بعد از پیامبر جانشین اوست.
اکنون که پیامبر در سرزمین «غدیر» از حدیث «منزلت» یاد میکند. بار دیگر به مردم میگوید که مقام و منزلت علیعليهالسلام
نزد من، مانند مقام و منزلت هارونعليهالسلام
نزد موسیعليهالسلام
است.
پیامبر میخواهد همه بدانند که مقام علیعليهالسلام
در نزد او چگونه است.
پیامبر هنوز بالای منبر است ، او نگاهی به مردم میکند و میگوید : «ای مردم ! اکنون وقت آن فرا رسیده که به من تبریک بگویید ، زیرا خداوند ولایت و امامت را به عترت من داده است ، از شما میخواهم تا با علی بیعت کنید و به او با لقب امیرِمومنان سلام کنید ، خدا مرا مأمور کرده است تا از شما برای ولایت علی و امامانی که بعد از او میآیند و از نسل او هستند، اقرار بگیرم».
همه مردم به چهره پیامبر چشم دوختهاند، آنها میدانند که پیامبر منتظر شنیدن جواب آنها میباشد، برای همین آنها یک صدا جواب میدهند: «ما سخن تو را شنیدیم و به امامت و ولایت علی و فرزندان او اقرار میکنیم».
اکنون پیامبر و علیعليهالسلام
از منبر پایین میآیند
پیامبر میخواهد مراسم بیعت با علیعليهالسلام
به صورت رسمی باشد برای همین دستور میدهد تا زیر سایه درختان ، خیمهای بر پا کنند
آیا میدانی این خیمه برای چیست ؟
این خیمه سبز ولایت است !
پیامبر از علیعليهالسلام
میخواهد تا در این خیمه بنشیند و مردم برای بیعت نزد او بروند
علیعليهالسلام
وارد خیمه میشود ، خیمه ولایت چه حال و هوایی دارد !
پیامبر وارد خیمه ولایت میشود ، کنار علیعليهالسلام
میایستد ، گویا پیامبر کار مهمّی با او دارد
در میان عرب، رسم بر این است که وقتی میخواهند ریاست شخصی را بر قومی اعلام کنند بر سر او عمامه میبندند
پیامبر هم عمامه مخصوص خود را به عنوان تاج افتخار بر سر علیعليهالسلام
میبندد ، نام این عمامه ، سحاب است
سیمای مولا، زیباتر شده است تاج ولایت که بر سر اوست بر جلال او افزوده است
پیامبر از خیمه بیرون میآید ، تا لحظاتی دیگر ، مراسم بیعت با علیعليهالسلام
شروع میشود
در این میان ، گروهی از بزرگان قریش به سوی پیامبر میآیند و میگویند : «ای رسول خدا ! تو میدانی که این مردم تازه مسلمان شدهاند ، آنها هنوز رسم و رسوم دوران جاهلیّت را فراموش نکردهاند ، آنها هرگز به امامت پسر عمویت ، علی ، راضی نخواهند شد ، برای همین ما از تو میخواهیم تا شخص دیگری را برای رهبری انتخاب کنی»
پیامبر رو به آنها میکند و میگوید : «ولایت و رهبری علی به انتخاب من نبوده است که اکنون بتوانم از این تصمیم برگردم ، این دستوری است که خدا به من داده است»
بزرگان قریش این سخن را که میشنوند به فکر فرو میروند
در این هنگام ، یکی از آنها رو به پیامبر میکند و میگوید : «ای پیامبر ! اگر میترسی مخالفت خدا را بکنی و علی را بر کنار کنی ، یکی از بزرگان قریش را در رهبری با علی شریک کن»
پیامبر نمیپذیرد ، امر امامت و ولایت به دست خداست ، اگر خدا میخواست برای علی در امر امامت شریکی قرار میداد
این مردم نمیدانند که ولایت و امامت ، چیزی بالاتر از یک حکومت ظاهری است ، ولایت ، مقام خدایی است که فقط خدا آن را به هر کس که بخواهد میدهد بزرگان قریش با ناامیدی خیمه پیامبر را ترک میکنند
مردم آماده شدهاند تا مراسم بیعت را انجام دهند ، سلمان ، مقداد ، ابوذر و عمّار را نگاه کن ، آنها در اوّل صف ایستادهاند
همه دوستان امامت ، امروز خوشحال هستند ، به راستی که امروز روز عید است
مردم خود را برای بیعت با علیعليهالسلام
آماده میکنند ، در این میان ، چشم من به دو نفر میافتد
آنها وقتی با پیامبر روبرو میشوند سوال میکنند : «آیا دستور خدا این است که ما باید با علی بیعت کنیم یا این خواسته خود توست ؟»
پیامبر در پاسخ میگوید : «این دستور خداست»
بعد از شنیدن این سخن ، آن دو نیز خود را برای بیعت آماده میکنند
یک صف طولانی در اینجا هست ، مردم میخواهند با مولا و آقای خودشان بیعت کنند
دو نفر در اوّل صف ایستادهاند ، تا من میروم اسم آنها را سوال کنم ، آنها وارد خیمه ولایت میشوند
صدای آنها به گوشم میرسد : «سلام بر تو ای امیر مومنان»
آنها با علیعليهالسلام
بیعت میکنند و با صدای بلند میگویند : «خوشا به حال تو ای علی ! به راستی که تو ، مولای ما و مولای همه مردم شدی ».
آیا آن دو نفر را میشناسید ؟
باید صبر کنیم تا آنها از خیمه بیرون بیایند
ــ ببخشید ، آیا میشود شما خودتان را معرّفی کنید ؟
ــ چطور شما ما را نمیشناسید ؟ ! من ، عُمَر بن خطّاب هستم ، این هم ابو بکر است، ما اوّلین کسانی هستیم که با علیعليهالسلام
بیعت کردهایم
خیلیها دلشان میخواست که آنها اوّلین نفر باشند ، ولی ما ، گوی سبقت را از همه ربودیم !
امّا من فکر میکنم اصلاً مهم نیست اوّلین نفری باشی که بیعت میکنی ! مهم این است که اوّلین نفری نباشی که بیعت خود را میشکنی !! اگر بتوانی به پیمان خود وفادار بمانی ، هنر کردهای !
همه پیامبران وقتی میخواستند جانشین خود را معرّفی کنند در روز هجدهم ماه ذیالحجّه این کار را انجام میدادند امروز روزی است که دین خدا کامل شده است ، آیا ما نباید شاد باشیم ؟
به راستی که عید واقعی امروز است ، هیچ روزی به بزرگی امروز نمیرسد
آنجا را نگاه کن ! چرا اینان خاک بر سر خود میریزند ؟ اینان که هستند ؟ امروز که روز سرور و شادی است ، چرا این چنین میکنند ؟
اینها همه ، شیاطین زمین هستند که وقتی فهمیدهاند که پیامبر ، علیعليهالسلام
را به عنوان جانشین خود معرّفی کرده است از شدّت ناراحتی خاک بر سر میریزند ، امروز برای آنها روز غصّه است
آنها نزد رئیس خود ، ابلیس، جمع میشوند ، ابلیس به آنها نگاه میکند و میگوید : «چه شده است ؟ چرا خاک بر سر خود میریزید ؟»
آنها جواب میدهند : «مگر ندیدی که محمّد ، ولایت علی را اعلام کرد و همه مردم با علی بیعت میکنند؟»
ابلیس خندهای میکند و میگوید : «ناراحت نباشید ، در میان این جمعیّت عدّهای هستند که قول دادهاند به بیعت امروز خود وفادار نمانند»
شیطان برای این که حکومت عدالتمحور علیعليهالسلام
برپا نشود همه سعی و تلاش خود را خواهد نمود
یک نفر با سرعت از جمعیّت دور میشود ، حدس میزنم او نمیخواهد با علیعليهالسلام
بیعت کند بعد از لحظاتی او را میبینم که به سوی خیمه پیامبر میآید
چه شد ، چرا او برگشت ؟
وقتی او با پیامبر روبرو میشود چنین میگوید : « من داشتم از اینجا میرفتم تا با علی بیعت نکنم ، ناگهان به سواری زیبا و بسیار خوشبو برخوردم، او به گفت که هر کس از بیعت غدیر، امتناع کند یا کافر است یا منافق ؛ برای همین بود که بازگشتم تا با علی بیعت کنم ».
پیامبر لبخندی میزند و میگوید : «آیا آن سوار را شناختی ؟ او جبرئیل بود که تو را به بیعت با علی تشویق کرد»
خداوند در مقابل دسیسههای شیطان ، فرشتگان را میفرستد تا مردم را به راه راست هدایت کنند
اکنون نوبت زنان است که با علیعليهالسلام
بیعت کنند، همسران پیامبر هم آماده بیعت با علیعليهالسلام
میشوند.
به دستور پیامبر ظرف آبی را میآورند و پردهای بر روی آن میزنند
زنان در آن سوی پرده دست خود را در آن آب مینهند و علیعليهالسلام
هم در سوی دیگر پرده دست خود را در آب میگذارد و به این روش آنها هم با امام خود بیعت میکنند
حَسّان ، شاعر توانمند عرب به سوی پیامبر میآید وقتی او روبروی پیامبر قرار میگیرد چنین میگوید : «ای رسول خدا ! آیا اجازه میدهی شعری را که امروز در مدح علیعليهالسلام
سرودهام بخوانم ؟»
پیامبر لبخندی میزند و به او اجازه میدهد
حَسّان سینهای صاف میکند و با صدای بلند شروع به خواندن میکند : «یُنادیهِم یَومَ الغَدیرِ نَبیُّهُم... پیامبر در روز غدیر با امّت خویش سخن گفت و تو میدانی هیچ سخنگویی گرامیتر از پیامبر نیست ، او از امّت خود پرسید : مولایِ شما کیست ؟ همه مردم در پاسخ گفتند : خدا و شما ، مولای ما هستید و ما همه ، گوش به فرمان تو هستیم ، پس پیامبر رو به علیعليهالسلام
کرد و فرمود : ای علی ! از جای خود برخیز که من تو را امام و جانشین بعد از خود قرار دادهام»
شعر حسّان تمام میشود ، پیامبر نگاهی میکند و میگوید : «ای حسّان ، تا زمانی که با شعر خود ما را یاری کنی از جانب فرشتگان یاری خواهی شد»
به راستی که هنر میتواند حقیقت را ماندگار کند و تا قیامت، شعر حسّان از یادها فراموش نخواهد شد ، کاش من و تو هم با زبان عربی آشنایی بیشتری داشتیم و میتوانستیم زیبایی این اشعار را بهتر درک کنیم
این شعر آنقدر در کام عربها، زیبا و دلنشین است که دیگر ممکن نیست از ذهنها پاک شود ، این شعر در طول تاریخ مانند خورشیدی در آسمان ولایت خواهد درخشید و روشنی بخش راه آزادگان خواهد بود
آیا میدانی منظور پیامبر از کلمه «مولا» چه بود ؟
در زبان عربی کلمه مولا ، دو معنا دارد :
الف صاحبِ ولایت
ب دوست
ممکن است یک نفر با توجّه به معنای دومِ کلمه مولا ، از سخن پیامبر چنین برداشتی کند : «هر کس که من دوست او هستم ، علی هم دوست اوست»
و روشن است که با این معنا ، دیگر ولایت علیعليهالسلام
اثبات نمیشود ، به زودی دشمنان علیعليهالسلام
، سعی خواهند کرد در معنای سخن پیامبر ، این اشکال را وارد کنند
من در سخن پیامبر فکر میکنم ، آری، یک ساعت فکر کردن، بهتر از هفتاد سال عبادت است
به چند سوال مهم رسیدهام :
چرا پیامبر دستور داد تا آن همه جمعیّت در آن هوای گرم توقّف کنند ؟
چرا پیامبر همه آنهایی را که جلوتر رفته بودند، باز گرداند ؟
برای چه پیامبر از همه مسلمانان خواست تا با علیعليهالسلام
بیعت کنند ؟
چرا امروز آیه قرآن نازل شد که خدا ، دین اسلام را کامل کرد ؟
برای چه خداوند به پیامبر قول داد که او را از فتنهها حفظ میکند ؟
چرا پیامبر دستور داد تا مردم علیعليهالسلام
را امیر مومنان خطاب کنند؟
آیا در اعلام «دوستی با علیعليهالسلام
» ، احتمال خطر و فتنهای میرفت که خدا به پیامبر وعده داد که ما تو را از فتنهها حفظ میکنیم ؟
آیا میشود اعلامِ دوستی با علیعليهالسلام
، اینقدر مهم باشد که اگر پیامبر این کار را انجام ندهد وظیفه پیامبری خود را انجام نداده باشد ؟! آیا اعلام دوستی با علیعليهالسلام
نیاز به آن داشت که پیامبر مردم را در غدیر جمع کند ؟!
فقط در اعلام ولایت و رهبری علیعليهالسلام
بود که احتمال فتنه دشمنان میرفت و خدا پیامبر را از این فتنهها حفظ فرمود
این ولایت علیعليهالسلام
است که دین را کامل کرد !
فقط ولایت و رهبری علیعليهالسلام
است که با بیعت کردن سازگاری دارد
موافقی کارهای پیامبر را با هم مرور کنیم ؟
پیامبر دستور داد زیر درختان را جارو بزنند ، آب بپاشند ، منبری درست کنند ، همه مردم جمع شوند ، در نماز شرکت کنند و بعد از سخنرانی ، همه مردان و زنان با علیعليهالسلام
بیعت کنند
این کارهای پیامبر فقط با معنای صاحبِ ولایت سازگاری دارد
منظور پیامبر این بود : «هر کس من بر او ولایت دارم ، علی هم بر او ولایت دارد»
ای کسیکه میگویی منظور پیامبر در غدیر فقط اعلام دوستی با علیعليهالسلام
بود ، گوش کن : من حرفی ندارم که سخن تو را بپذیرم ، امّا در این صورت دیگر ، پیامبر انسان کاملی نخواهد بود.
آیندگان زمانیکه متوجّه شوند که پیامبر در هوای داغ و سوزان ، ۱۲۰ هزار نفر را ساعتها معطّل کرده برای اینکه بگوید من پسر عموی خودم را دوست دارم، انصاف بدهید، آیا آنها نخواهند گفت آن پیامبر دیگر چگونه انسانی بود ؟
همه این مردم میدانند که پیامبر علیعليهالسلام
را خیلی دوست دارد ، دیگر چه نیازی بود که این مراسم باشکوه برگزار شود ؟
عشق و دوستی پیامبر به علیعليهالسلام
، حرف تازهای نیست ! از روز اوّل ، پیامبر عاشق او بوده است ، اینکه دیگر این همه مراسم نمیخواهد
پس چرا میخواهی سخن پیامبر در غدیر را به گونهای معنا کنی که از پیامبر تصویر انسانی غیر کامل ساخته شود ؟
باید سخن پیامبر را به گونهای معنا کنی که با عقل و هوش و سیاست پیامبر مطابق باشد
پیامبر این مراسم باشکوه را برگزار کرد تا مسأله مهمّ رهبری جامعه را بیان کند
به راستی چه مسألهای مهمّتر از رهبری جامعه وجود دارد ؟
فقط با این معناست که همه دنیا از عقل و درایت پیامبر متعجّب میشوند
پیامبر ما به دستور خدا در بهترین زمان و مکان ، امّت خویش را جمع کرد و جانشین خود را به آنها معرّفی نمود
گروهی از مردم هنوز منتظرند تا نوبتشان فرا برسد، آنها هم میخواهند با علیعليهالسلام
بیعت کنند. دیدن این صحنه برای پیامبر بسیار لذّت بخش است او بعد از بیعت هر گروه ، رو به آسمان میکند و میگوید : «ستایش خدایی که من و خاندان مرا بر همه برتری بخشید»
او از اینکه برای بیعت با علیعليهالسلام
چنین مراسم باشکوهی برگزار شده است ، شادمان است
اکنون دیگر جامعه اسلامی رهبر و امام دارد و اگر مرگ پیامبر فرا برسد جامعه ، مسیر کمال و سعادت خود را ادامه خواهد داد
سر و صدایی میشنوم چه خبر شده است ؟ جوانی با چند نفر از اینجا دور میشود ، چقدر با غرور و تکبّر راه میرود ! این جوان کیست ؟ چه میگوید ؟ چرا اینقدر عصبانی است ؟
او فریاد برمیآورد : «محمّد دروغ گفته است ! ما هرگز ولایت علی را قبول نمیکنیم !»
او کیست که چنین گستاخانه سخن میگوید ؟ از اطرافیان خود پرسوجو میکنم ، او معاویه است
جای تعجّب نیست ، سالها پدر او پرچمدار لشکر کفر بوده است او پسر همان کسی است که برای کشتن پیامبر به مدینه لشکرکشی کرده بود. معاویه دشمنی با حقّ و حقیقت را از پدر به ارث برده است نه تنها با علیعليهالسلام
بیعت نمیکند بلکه آشکارا مخالفت خود را اعلام میدارد او به سوی خاندان و فامیل خود، بنی اُمیّه میرود
عدّهای از مسلمانان نزد پیامبر میروند، آنان در حضور پیامبر مینشینند، سکوت همه جا را فرا گرفته و نگاه پیامبر به گوشهای خیره مانده است ، هیچکس سخن نمیگوید
بعد از لحظاتی ..پیامبر سکوت را میشکند و آیههایی که همین الآن جبرئیل آورده است را میخواند :
(
فَلا صَدَّقَ و لاصَلّی... وَ لـکِنْ کذَّبَ و تَولّی
)
، «وای بر آن کسیکه حق را قبول نکرد و آن را دروغ شمرد و با تکبّر به سوی خویشانش رفت ، پس وای بر او !».
همه با خود میگویند: این آیهها به چه مناسبت نازل شده است ؟
آنها خبر ندارند که معاویه ، از پذیرش ولایت علیعليهالسلام
سرباز زده و با تکبّر به سوی خاندان خود رفته است
جبرئیل ، همه اخبار را برای پیامبر آورده و با نازل شدنِ این آیهها ، آبروی معاویه پیش مردم میرود
پیامبر ابتدا تصمیم میگیرد تا معاویه را مجازات کند ، امّا از این کار منصرف میشود
شاید تو بگویی : پیامبر باید او را به سزای عمل خود برساند ، امّا بدان که امروز ، حنای معاویه رنگی ندارد
او دشمنی خود را با پیامبر آشکار کرد و دیگر مردم او را شناختند و فریب او را نمیخورند مردم او و پدرش (ابوسفیان) را به خوبی میشناسند ، آنها از قدیم دشمنان پیامبر بودهاند ، دست آنها آلوده به خون حمزه، عموی پیامبر است !
میتوان نگرانی را در چهره پیامبر حس کرد، او نگران پیرمردهایی است که سنّ و سالی از آنها گذشته است ، آنها به ظاهر ریش خود را در راه اسلام سفید کردهاند و مردم آنها را به عنوان یار پیامبر میشناسند و همه جا خود را همراه و یار پیامبر نشان دادهاند!! آنها با علیعليهالسلام
بیعت کردند و اتّفاقا ، اوّلین کسانی بودند که این کار را کردند ، آنان امروز بیعت کردهاند ، امّا به فکر فتنهای بزرگ هستند ، آنها میخواهند با نام اسلام ، کمر ولایت را بشکنند
کمکم خورشید به افق نزدیک میشود ، هنوز بسیاری از مردم بیعت نکردهاند به من خبر میرسد که پیامبر میخواهد دو روز دیگر در غدیر بماند تا همه بتوانند با امام خود بیعت کنند
مراسم بیعت فعلاً متوقّف میشود و اذان مغرب گفته میشود ، نماز برپا میشود و بعد از نماز هر کسی به خیمه خود میرود
امشب ، این بیابان میزبان ۱۲۰ هزار نفر است ، زیر نور ماه تا چشم کار میکند خیمه میبینی
ساعتی میگذرد و من در خیمه خود هستم ، امّا نمیدانم چرا خواب به چشمم نمیآید خوب است بلند شوم و دوری بزنم کنار برکه میروم ، تصویر زیبای ماه در آب افتاده است ، نسیم آرامی میوزد
بلند میشوم که به خیمه خود بروم تا استراحت کنم
در مسیر راه ، صدایی به گوشم میرسد ؟ گویا چند نفر در خیمهای با هم سخن میگویند :
ــ محمّد دیوانه شده است !
ــ آیا میبینید که چگونه عشق علی ، محمّد را دیوانه کرد !
ــ او آرزو دارد که بعد از او ، علی به حکومت برسد ، امّا به خدا قسم ، ما نمیگذاریم که چنین بشود
خدای من ! چه میشنوم ؟
اینان چه کسانی هستند که این چنین به پیامبر خدا جسارت میکنند ؟
نکند نقشهای در سر داشته باشند ؟ نکند بخواهند فتنهای برپا کنند ؟
امّا خداوند خودش به پیامبر قول داده است که او را از فتنهها حفظ کند
در این هنگام یک نفر وارد خیمه آنها میشود و با ناراحتی میگوید : «هنوز رسول خدا در میان ماست و شما این چنین سخن میگویید ؟ به خدا قسم ، فردا صبح همه سخنان شما را به پیامبر خواهم گفت»
نگاه کن !
مردی که از خیمه آنها بیرون میآید حُذیفه یکی از یاران باوفای پیامبر میباشد
ظاهرا ، خیمه او در همسایگی خیمه این سه نفر بوده و سخنان اینها را شنیده است
در تاریکی شب ، این سه نفر به دنبال حُذیفه میدوند :
ــ ای حُذیفه ! ما همسایگان تو هستیم تو را به حقِّ همسایگی قسم میدهیم، راز ما را فاش نکن
ــ اینجا جایِ حقِّ همسایگی نیست ، اگر گفته هایتان را از پیامبر پنهان کنم وظیفه خود را نسبت به پیامبر انجام ندادهام
این کار خدا بود که این سه نفر حواسشان پرت شود و آنقدر بلند حرف بزنند که صدای آنها به گوش حُذیفه برسد
خدا به پیامبر وعده داده بود که او را از فتنهها حفظ میکند
مردم برای خواندن نماز صف میبندند ، نماز صبح برپا میشود خورشید روز دوم غدیر طلوع میکند و همه جا را روشن میکند
من در اطراف خیمه پیامبر پرسه میزنم ، منتظرم تا حُذیفه را پیدا کنم ، میدانم او به خیمه پیامبر خواهد آمد
حُذیفه به این سو میآید ، داخل خیمه میشود ، خوب است من هم همراه او بروم
ــ ای پیامبر ! دیشب ، صدای چند نفر را شنیدم که ظاهرا میخواهند توطئهای بکنند
ــ ای حُذیفه ! آیا آنها را میشناسی ؟
ــ آری
ــ سریع برو و آنها را به اینجا بیاور
حُذیفه برمیخیزد و آن سه نفر را با خود میآورد
آنها وارد خیمه پیامبر میشوند ، علیعليهالسلام
را میبینند که شمشیرش را در دست دارد
پیامبر رو به آنها میکند و میگوید : «شما دیشب با یکدیگر چه میگفتید ؟»
همه آنها میگویند : «به خدا قسم ، ما اصلاً با هم سخنی نگفتهایم ، هر کس از ما چیزی برای شما گفته، دروغگوست»
این سه نفر قسم دروغ میخورند و پیامبر آنها را به حال خود رها میکند و آنها به خیمههای خود میروند
اکنون دیگر آنها شناسایی شدهاند و با دیدن برق شمشیر علیعليهالسلام
ترس تمام وجودشان را فرا گرفته است
پیامبر دستور میدهد تا بقیّه مردم با علیعليهالسلام
بیعت کنند ، کسانیکه روز قبل موفّق به بیعت نشدند به سوی خیمه ولایت میآیند و بیعت میکنند
پیامبر میخواهد همه مردم با امام بیعت کنند تا برای هیچکس بهانهای باقی نماند
چند روز میگذرد... روز بیستم و یکم ماه ذیالحجّه فرا میرسد، بیشتر مردم با علیعليهالسلام
بیعت کردهاند و عدّه کمی باقی ماندهاند
فکر میکنم که امروز تا ظهر مراسم بیعت تمام شود و ما به سوی مدینه حرکت کنیم
آنجا را نگاه کن ! مردی سراسیمه به سوی پیامبر میآید اسم او حارث فَهری است ، او نزد پیامبر میایستد و چنین میگوید : «ای محمّد ! به ما گفتی که به یگانگی خدا و پیامبری تو ایمان بیاوریم ، ما هم پذیرفتیم ، سپس گفتی که نماز بخوانیم و حج به جا آوریم ، باز هم پذیرفتیم ، امّا اکنون پسر عموی خود را بر ما امیر کردی ، بگو بدانم آیا تو این کار را از جانب خود انجام دادی یا این که خدا این دستور را داده است ؟»
پیامبر نگاهی به او میکند و میگوید : «آنچه من گفتم دستور خدا بوده و من از خود سخنی نمیگویم»
حارث تا این سخن را میشنود سر خود را به سوی آسمان میگیرد و میگوید : «خدایا ! اگر محمّد راست میگوید و ولایت علی از آسمان آمده است ، پس عذابی بفرست و مرا نابود کن» !
حارث سه بار این جمله را میگوید و از پیامبر روی برمیگرداند
از سخن این مرد تعجّب میکنم ، آخر نادانی و جهالت تا چه اندازه ؟!
پیامبر نگاهی به او میکند و بعد از او میخواهد تا از آنچه بر زبان جاری کرده است توبه کند
حارث میگوید : «من از سخنی که گفتهام پشیمان نیستم و توبه نمیکنم»
او در دلش میخندد و میگوید : «پس چرا عذاب نازل نشد ؟ شما که خود را بر حق میدانستید ، پس کو آن عذابی که من طلب کردم!»
او تصوّر میکند که پیروز این میدان است ، زیرا عذابی نازل نشد
من هم در فکر فرو رفتهام ، راستش را بخواهید کمی گیج شدهام
مگر علیعليهالسلام
بر حق نیست ، پس چرا خدا با فرستادن عذابی ، آبروی حارث را نمیبرد ؟ !
اگر عذاب نازل نشود مردم فکر میکنند که همه سخنان پیامبر دروغ است
خدایا ! هر چه زودتر کاری بکن !
امّا هر چه صبر میکنم عذابی نازل نمیشود. چرا؟
پیامبر نگاهی به او میکند و میگوید : «اکنون که توبه نمیکنی از پیش ما برو»
حارث میگوید : «باشد من از پیش شما میروم»
او با خوشحالی سوار بر شتر خود میشود و از پیش ما میرود ، سالم و سرحال !
یکی از یاران پیامبر، وقتی میبیند که من خیلی گیج شدهام نزد من میآید و میگوید :
ــ چه شده است ؟
ــ چرا خدا عذابی نازل نکرد تا آبروی آن مرد را ببرد ؟ من برای خوانندگان خود چه بنویسم ؟ آیا درست است بنویسم که حارث صحیح و سالم از پیش پیامبر رفت ؟
ــ آری ، تو باید واقعیّت را بنویسی !
ــ یعنی میگویی که او راست میگفت ؟ ! این چه حرفی است که تو میزنی ؟ !
ــ مثل اینکه تو از قانون خدا اطّلاع نداری !
ــ کدام قانون ؟
ــ مگر قرآن را نخواندهای؟ آنجا که خدا میگوید : «ای پیامبر ! تا زمانی که تو در میان این مردم هستی من عذاب نازل نمیکنم»
پیامبر ما، پیامبر مهربانی است ، اینجا سرزمین غدیر است ، سرزمینی مقدّس !
چگونه خدا در این سرزمین مقدّس و در حضور پیامبر عذاب نازل کند ؟ !
ــ خیلی ممنونم ، من این آیه را فراموش کرده بودم
ــ خوب ، حالا زود به دنبال حارث برو ، وقتی او از سرزمین غدیر دور شود عذاب نازل خواهد شد
من تا این سخن را میشنوم ، دفتر و قلم خود را جمع میکنم و به دنبال حارث میدوم
آیا میدانید حارث از کدام طرف رفت ؟ یکی میگوید : «از آن طرف» من به آن سمت میدوم تا به او برسم در دل این بیابان به دنبال یک شتر سوار میگردم کیلومترها از غدیر دور میشوم ، هنوز او را پیدا نکردهام خدایا آن مرد کجا رفته است ؟ باید همین طور برای طلب حقیقت بدوم ! شتر سواری از دور پیداست
نزدیک و نزدیکتر میشوم ، خودش است ، این حارث است دیگر از سرزمین غدیر خیلی دور شدهام ، دیگر درختان غدیر را هم نمیبینم
حارث سوار بر شتر خود در دل بیابان به سوی خانهاش میرود
او خیال میکند که پیروز میدان است و گاهی نیشخندی به من میزند
و من هیچ نمیگویم
ناگهان صدای گنجشکی به گوشم میرسد
ای گنجشک ! در وسط این بیابان چه میکنی ؟ نه این که گنجشک نیست ، ابابیل است !
آیا سوره فیل را خواندهای ؟ وقتی ابرهه برای خراب کردن کعبه آمده بود خدا این پرندگان کوچک را (که نامشان ابابیل است) فرستاد ، بر منقار هر کدام از آنها سنگی بود که بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود کردند
این پرنده کوچک هم بر منقار خود سنگی دارد ، او میآید و درست بالای سر حارث پرواز میکند
او منقار خود را باز میکند و سنگ را بر سر او میاندازد وقتی سنگ بر سر حارث میخورد سر او را میسوزاند و در آن فرو میرود و او روی زمین میافتد و میمیرد
ای حارث ! تو عذاب خدا را برای خود طلب کردی ، این هم عذاب خدا ! شنیده بودم که چوب خدا صدا ندارد !
باید سریع برگردم تا ماجرا را برای بقیّه مردم باز گویم در میان راه عدّهای از مردم را میبینم ، آنها سراغ حارث را از من میگیرند ، مکانی که حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان میدهم ، مردم به آن سو میروند
من به سوی غدیر میآیم ، میخواهم خبر کشته شدن حارث را بدهم ، امّا میبینم که مردم خبر دارند
تعجّب میکنم ، به یکی میگویم :
ــ شما که اینجا بودید چگونه باخبر شدهاید ؟
ــ خداوند دو آیه را بر پیامبر نازل کرده است !!!
ــ آیا میشود این آیهها را برای من بخوانی ؟
ــ آری ! گوش کن :(
سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ...
)
مردی عذاب را برای خود طلب کرد ، عذابی که بر کافران نازل میشود و هیچکس نمیتواند آن را برطرف گرداند
از این به بعد، هر وقت این آیهها را میخوانم، این حادثه را به یاد میآورم.
خبر نازل شدن عذاب بر حارث به گوش همه مردم میرسد ، آنها به سخنان پیامبر یقین بیشتری پیدا کردهاند امیدوارم که این خبر برای منافقان که در میان این مردم هستند درس عبرتی باشد
پیامبر نگاه به مردم میکند ، میبیند که هلاک شدنِ حارث ، زمینه خوبی در مردم ایجاد کرده است
خیلی به جا است که پیامبر برای مردم سخنرانی کند
الآن باید از فرصت پیش آمده استفاده کرد ، پیامبر دستور میدهد تا همه مردم پای منبر جمع شوند
او بالای منبر رو به مردم میگوید : «ای مردم ! خوشا به حال کسی که ولایت علی را قبول کند و وای بر کسی که با علی دشمنی کند ، علی و شیعیان او در روز قیامت به سوی بهشت خواهند رفت و در آنروز ، هیچ ترس و واهمهای نخواهند داشت خداوند از آنها راضی خواهد بود و آنها غرق رحمت و مهربانی خدایند. شیعیان علی به سعادت ابدی خواهند رسید و در بهشت منزل خواهند کرد و فرشتگان بر آنان سلام خواهند نمود ».
مراسم غدیر با این سخنان پیامبر به پایان میآید ، آخرین سخنان پیامبر در غدیر، وعده بهشت برای شیعیان علیعليهالسلام
است
هر کسی که به ولایت علیعليهالسلام
وفادار بماند و او را دوست بدارد، بهشت منزلگاه او خواهد بود
مراسم غدیر رو به پایان است ، مردم میخواهند به خانه و کاشانه خود بازگردند آنها نزد پیامبر میآیند و اجازه میخواهند تا حرکت خود را آغاز کنند
پیامبر به آنها اجازه میدهد ، آنها آماده حرکت میشوند، خیمهها جمع میشود
اهل مکّه و یمن برای خداحافظی میآیند، آنها با پیامبر وداع میکنند و به سوی شهر خود میروند سپس آنانی که منزلشان در مسیر عراق و مصر است با پیامبر خدا حافظی کرده و حرکت میکنند پیامبر هم همراه با مردم مدینه به سوی مدینه رهسپار میشود.
شب بیست و دوم ماه ذیالحجّه است، پاسی از شب گذشته است. کاروان مدینه در دل بیابان به پیش میرود ، هوا کمکم تاریک میشود ، اذان مغرب نزدیک است ، ما در دل بیابان ، توقّف کوتاهی برای خواندن نماز خواهیم داشت
نماز مغرب ، سریع خوانده میشود و کاروان حرکت میکند ، باید خود را به منزل بعدی برسانیم ، در وسط بیابان که نمیشود منزل کرد !
هوا خیلی تاریک است ، ستارگان آسمان جلوه نمایی میکنند ، نسیم خنکی از کویر میوزد
راستش را بخواهید خواب در چشمانم آمده است ، با خود میگویم : کاش الآن در رختخواب راحت خوابیده بودم !
به یکی از همسفران خود ، نگاه میکنم و میپرسم :
ــ حاجی ! آیا میدانی تا منزل بعدی چقدر راه داریم ؟
ــ منزل گاه بعدی « اَبوا » است ، از غدیر خُمّ تا آنجا حدود بیست کیلومتر است ، ما از سر شب تا الآن، تقریبا پنج کیلومتر آمدهایم ، با این حساب پانزده کیلومتر دیگر باید برویم
ــ راه زیادی در پیش داریم، امّا همه این راه را به عشق مولایم میروم.
تلاش میکنم تا خود را به پیامبر برسانم
نگاه کن ! در این تاریکی شب ، چهره پیامبر میدرخشد ، در کنار او حُذیفه را میبینم
به او سلام میکنم و او با محبّت جواب مرا میدهد
ما آرام آرام به مسیر خود ادامه میدهیم
بعد از لحظاتی سیاهیهایی به چشمم میآید :
ــ حُذیفه ! این سیاهیها چیست ؟
ــ اینها کوههایی هستند که ما باید از آنها عبور کنیم
ــ عبور از کوه در دل شب که خیلی سخت است ، آیا نمیشود از راه دیگر رفت ؟
ــ نه ، راه مدینه از دل این کوهها میگذرد
ما وارد این منطقه کوهستانی میشویم و در میان درّهای به راه خود ادامه میدهیم
هر چه جلوتر میرویم ، راه عبور باریکتر و تنگتر میشود
به گردنهای میرسیم که عبور از آن بسیار سخت است ، اینجا جادّه ، تنگ میشود ، همه باید در یک ستون قرار گیرند و عبور کنند
شتر پیامبر اوّلین شتری است که از گردنه عبور میکند ، پشت سر او ، حُذیفه و عمّار هستند
خدای من ! چه گردنه خطرناکی !
ــ حُذیفه ! نام این گردنه چیست ؟
ــ اینجا « عَقَبه هَرشا » است ، همه مسافران مدینه باید از این مسیر بروند
پیامبر بر روی شتر خود سوار است ، ما مقداری از بقیّه جلو افتادهایم
در این وقت شب ، سکوت همه جا را گرفته است ، در دل شب ، فقط پرتگاهی هولناک به چشم من میآید
باید خیلی مواظب باشیم ! اگر ذرّهای غفلت کنیم به درون درّه میافتیم ، آن وقت، دیگر کارمان تمام است
ناگهان صدایی به گوش پیامبر میرسد
این جبرئیل است که با پیامبر سخن میگوید : «ای محمّد ! عدّهای از منافقان در بالای همین کوه کمین کردهاند و تصمیم به کشتن تو گرفتهاند»
خداوند پیامبر را از خطر بزرگ نجات میدهد
جبرئیل ، پیامبر را از راز بزرگی آگاه میکند ، رازی که هیچکس از آن خبر ندارد
عدّهای از منافقان تصمیم شومی گرفتهاند آنها وقتی دیدند پیامبر آن مراسم با شکوه را در غدیر خُمّ برگزار کرد و از همه مردم برای علیعليهالسلام
بیعت گرفت ، جلسهای تشکیل دادند و تصمیم گرفتند تا پیامبر را ترور کنند
وقتی که آنها خبر دار شدند که پیامبر در شب از « عَقَبه هَرشا » عبور میکند در دل شب خود را به بالای این کوه رساندند
آنها چهارده نفر هستند و میخواهند با نزدیک شدن شتر پیامبر ، سنگ پرتاب کنند
آن وقت است که شتر پیامبر از این مسیر باریک خارج خواهد شد و در دل این درّه عمیق سقوط خواهد کرد و با سقوط شتر ، پیامبر کشته خواهد شد
این نقشه آنهاست و آنها منتظرند تا لحظاتی دیگر نقشه خود را اجرا کنند
اگر یادت باشد خدا به پیامبر قول داده است که او را از فتنهها حفظ میکند برای همین است که خدا جبرئیل را میفرستد تا او به پیامبر خبر بدهد
جبرئیل نام آن منافقان را برای پیامبر میگوید و پیامبر با صدای بلند آنها را صدا میزند
صدای پیامبر در دل کوه میپیچد ، منافقان با شنیدن صدای پیامبر میترسند
عمّار و حُذیفه ، شمشیر خود را از غلاف میکشند و از کوه بالا میروند ، منافقان که میبینند راز آنها آشکار شده است ، فرار میکنند
خدا را شکر که صدمهای به پیامبر نرسید !
حُذیفه، نفس نفس زنان میآید و به پیامبر خبر میدهد که منافقان فرار کردهاند
اکنون حُذیفه منافقان را شناخته است ، امّا پیامبر از او میخواهد که هیچگاه نام آنها را فاش نکند
آری، پیامبر ما، جلوه مهربانی خداوند است ، نمیخواهد نام دشمنان خود را فاش سازد !
این منافقانی که امشب نقشه ترور پیامبر را داشتند کسانی هستند که سالهاست مسلمان شدهاند ، امّا آنها امروز برای رسیدن به ریاست و حکومت ، حاضر هستند هر کاری بکنند
آنها میدانند که علیعليهالسلام
، همه خوبیها را در خود جمع کرده است و فقط او شایستگی رهبری را دارد ، امّا عشق به ریاست ، لحظهای آنها را رها نمیکند و آرام نمیگذارد