آن لباس قیمتی را میخواهم
امام کاظمعليهالسلام
در دهه آخر ذیالحجّه سال ۱۲۸ هجری در «اَبْوا» (بین مکّه و مدینه-) به دنیا آمدند، و بعد از شهادت پدر بزرگوراش در سال ۱۴۸ رهبری شیعیان را به عهده گرفتند و در سال ۱۸۳ مظلومانه به شهادت رسیدند.
آن حضرت همواره مورد ظلم و ستم حکومت عبّاسی بودند و مدّت زیادی در زندانهای هارون، خلیفه عبّاسی زندانی بودند. در اینجا به ذکر چند نکته از زندگی آن حضرت میپردازیم:
امام صادقعليهالسلام
از سفر حج باز میگردد، او در وسط راه مکّه به مدینه در منطقهای به نام «ابواء» منزل کرده است. عدّهای از یاران آن حضرت همراه او هستند، آنان در خیمه امام مهمان هستند.
امام برای آنان صبحانه میآورد، همه سر سفره مینشینند تا همراه امام صبحانه میل کنند، در این هنگام زنی به در خیمه میآید و امام را صدا میزند، آن زن به امام میگوید: من از طرف همسر شما آمدهام، او شما را میطلبد.
امام از جا برمیخیزد و همراه آن زن میرود. مدّتی میگذرد، امام به خمیه باز میگردد، رو به یاران خود میکند و میگوید: «خدا به من پسری عنایت کرد که از همه مردم رویِ زمین بهتر است».
امام صادقعليهالسلام
نام فرزند خود را موسیعليهالسلام
میگذارد و وقتی به مدینه میرسد به شکرانه ولادت فرزندش، سه روز مهمانی میگیرد و به مردم غذا میدهد.
اسم من یعقوب است، امروز میخواهم با امام صادقعليهالسلام
دیداری داشته باشم. وارد خانه امام میشوم، سلام میکنم، جواب میشنوم، سپس روبروی امام با کمال ادب مینشینم.
امام صادقعليهالسلام
با نوزاد خود سخن میگوید، من صبر میکنم، سپس امام رو به من میکند و میگوید: «ای یعقوب! این فرزند من است، او امام بعد از من است. نزد او بیا و به او سلام کن».
من جلو میروم، سلام میکنم، او لب به سخن میگشاید و جواب سلام مرا میدهد و میفرماید: «این چه نامی بود که بر روی دختر خود نهادهای؟ خدا این نام را دشمن میدارد، برو نام دخترت را عوض کن!».
اکنون امام صادقعليهالسلام
به من نگاهی میکند و میفرماید: «ای یعقوب! به سخن فرزندم گوش کن، نام دخترت را تغییر بده».
من سرم را پایین میگیرم، راستش را بخواهید از امام خجالت میکشم، چرا باید چنین اسمی را بر روی دختر خود بگذارم، همانجا نام دیگری برای دختر خود انتخاب نمودم.
آنروز بود که من فهمیدم امام حتّی در کودکی از خیلی چیزها باخبر است، علم و دانش امام مانند انسانهای عادی نیست، خداوند به آنان علم خویش را عطا کرده است و فرقی بین کودکی و بزرگی آنان نیست.
اسم من ابوحنیفه است، از رهبران اهلسنّت هستم و طرفداران زیادی دارم. امروز به مسجد میروم تا نماز بخوانم، نگاهم به نوجوانی میافتد که در مسجد نماز میخواند.
چند نفر از جلوی او رد میشوند، مانع رفت و آمد آنان نمیشود و به نماز خود ادامه میدهد. من تعجّب میکنم، این نوجوان کیست که از احکام نماز بیخبر است، مگر او نمیداند که هنگام نماز نباید اجازه بدهد کسی از جلویش رد بشود.
به من میگویند او پسر امام صادقعليهالسلام
است، بر تعجّب من افزوده میشود، خوب است این بار که با امام صادقعليهالسلام
روبرو شدم ماجرا را به او بگویم.
روز بعد نزد امام صادقعليهالسلام
میروم و به او میگویم:
ــ من دیدم که پسرت نماز میخواند و مردم از مقابلش رفت و آمد میکردند و او مانع آنها نمیشد.
ــ اکنون پسرم را صدا میزنم اینجا بیاید و تو سوال خود را از او بپرسی.
لحظاتی میگذرد، اکنون آن نوجوان در مقابل من ایستاده است، من سوال خود را میپرسم. او رو به پدرش میکند و میگوید: «ای پدر! من برای خدایی نماز میخوانم که از همه کس به من نزدیکتر است، خدای من از خود من هم به من نزدیک است، خدا در قرآن میگوید:(
وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ
)
، ما از رگ گردن به شما نزدیکتر هستیم».
وقتی سخن او به اینجا میرسد، امام صادقعليهالسلام
به سوی پسرش میرود و به نشانه محبّت او را در آغوش میگیرد و میگوید: جانم به فدایت!
من آن روز فهمیدم که موقع نماز هیچ فاصلهای بین خدا و بندهاش نیست.
یک روز هارون خلیفه عبّاسی به امام کاظمعليهالسلام
رو کرد و گفت:
ــ چرا شما خاندان، خود را پسران پیامبر میدانید در حالیکه فرزندان دختر پیامبر هستید؟
ــ ای هارون! اگر اکنون پیامبر زنده میشد و از دختر تو خواستگاری میکرد، آیا تو به او جواب مثبت میدهی؟
ــ بله. در این صورت من به افتخار بزرگی رسیدهام.
ــ امّا در فرض بالا نه پیامبر از دختر من خواستگاری میکند و نه من دخترم را به عقد او در میآورم.
ــ برای چه؟
ــ زیرا پیامبر جدّ دختر من است و این ازدواج حرام است. ما خاندان از نسل پیامبر هستیم.
ــ بعد از وفات پیامبر از او پسری باقی نماند، شما همه فرزندان فاطمه، دختر پیامبر هستید، نسل هر انسان از پسر ادامه مییابد، شما در واقع پسران دختر پیامبر میباشید و نباید خود را پسر پیامبر بدانید.
ــ ای هارون! آیا این آیه از قرآن را خواندهای؟
ــ کدام آیه؟
ــ سوره انعام، آیه ۸۴، آنجا که خدا میفرماید:(
وَمِن ذُرِّیَّتِهِ دَاوُودَ وَسُلَیْمَانَ...
)
، خدا در این آیه میفرماید داوود و سلیمان از فرزندان ابراهیم هستند.
ــ خوب.
ــ در آیه بعد خدا چنین میفرماید:(
وَزَکَرِیَّا وَیَحْیَی وَعِیسَی...
)
. خدا زکریا و یحیی و عیسی از فرزندان ابراهیم هستند.
ــ ای هارون! بگو بدانم، پدر عیسی که بود؟
ــ چه حرفها میزنی. معلوم است، خداوند عیسی را از مریم و بدون پدر آفرید.
ــ خوب. اگر عیسی پدر ندارد، پس از طرف مادرش به ابراهیم میرسد، یعنی مادر او مریم، با چند واسطه به حضرت ابراهیم میرسد، پس معلوم میشود قرآن، عیسی را که فرزند دخترِ ابراهیم است، فرزند ابراهیم میداند، البته مریم، با چندین واسطه، دختر ابراهیم میشود. اکنون میخواهم بپرسم، چطور میشود که عیسی، فرزند ابراهیم است، امّا ما فرزندان پیامبر نباشیم؟
ــ آیا برای تو دلیل دیگری هم بیاورم؟
ــ آری.
ــ خدا در آیه ۶۱ آل عمران در جریان مباهله میفرماید:(
فَقُلْ تَعَالَوْا نَدْعُ أَبْنَآءَنَا وَأَبْنَآءَکُمْ...
)
، آنروز پیامبر فقط علی و فاطمه و حسن و حسینعليهالسلام
را همراه خود برای مباهله با مسیحیان نجران برد، منظور از «پسران ما» در آیه، حسن و حسینعليهالسلام
میباشند، خداوند آنان را پسران پیامبر معرّفی کرده است.
نام یکی از خلفای عبّاسی، مهدی بود. مهدی عبّاسی میدانست که امام کاظمعليهالسلام
و شیعیان، او را زمامداری ستمگر میدانند و هرگز او را به عنوان خلیفه پیامبر قبول ندارند. مهدی عبّاسی صلاح دید که فدک را که در زمان حکومت ابوبکر غصب شده بود به امام کاظمعليهالسلام
برگرداند تا شاید از شدّت مخالفت امام و شیعیان با حکومت خود جلوگیری کند.
برای همین یک روز مهدی عبّاسی به امام کاظمعليهالسلام
گفت:
ــ من آمادهام تا فدک را به شما برگردانم.
ــ فقط در صورتی فدک را از تو میپذیرم که همه آنرا به من بازگردانی.
ــ حدّ و مرزهای فدک را بگو تا آن را تحویل دهم.
ــ اگر مرزهای واقعی آن را بگویم، هرگز آن را به من تحویل نخواهی داد.
ــ تو مزر فدک را باید بگویی.
ــ از عدن تا سمرقند، از آفریقا تا دریای خزر است.
ــ با این ترتیب برای ما چیزی باقی نمیماند.
ــ ای مهدی عبّاسی! میدانستم که تو هرگز حق را نخواهی پذیرفت.
آری، امام کاظمعليهالسلام
آن روز پیام مهمّی را به مهدی عبّاسی منتقل کرد، مرز فدک، مجموع قلمرو حکومت اسلامی بود، ابوبکر فدک را از فاطمهعليهاالسلام
گرفت و غصب فدک در واقع جلوهای از غصب حقّ حاکمیّت این خاندان بود، اگر قرار باشد آنان به حقّ خود برسند، باید همه قلمروی جهان اسلام در اختیار آنان قرار داده شود.
من یکی از شیعیان امام کاظمعليهالسلام
هستم. نام من، علیبنیَقطین است، با اجازه امام به عنوان یکی از وزیران هارون عبّاسی مشغول خدمت هستم، امام از من خواسته است تا به صورت محرمانه به شیعیان کمک کنم و تا آنجا که میتوانم گره از کار آنان باز کنم.
یکی از روزها، هارون عبّاسی لباس بسیار قیمتی را به من هدیه داد، من نیز آن لباس را برای امام کاظمعليهالسلام
فرستادم.
بعد از مدّتی نامهای از امام کاظمعليهالسلام
به دستم رسید، این نامه از مدینه به بغداد فرستاده شده بود. نامه را باز کردم. دیدم که امام در آن نوشته است: «تو الآن به این لباس نیاز داری».
من بسیار تعجّب کردم که چرا امام هدیه مرا پس فرستاده است، چند لحظه بعد، فرستاده هارون نزد من آمد و از من خواست سریع نزد هارون بروم.
وقتی نزد او رفتم دیدم که او بسیار غضبناک است. به من رو کرد و گفت:
ــ با آن لباس قیمتی که به تو دادم چه کردی؟
ــ آن لباس در خانه من است.
ــ هر چه زودتر آن را به اینجا بیاور.
ــ چشم.
به یکی از خدمتکاران خود گفتم که به خانهام برود و لباس را به اینجا بیاورد.
لحظاتی گذشت و آن خدمتکار بازگشت. لباس را از او گرفتم و تحویل هارون عبّاسی دادم، اینجا بود که خشم هارون فروکش کرد و گفت: «ای علی بن یقطین! من هرگز سخن بدخواهان تو را قبول نخواهم کرد. بیا این لباس پیش تو باشد».
آن روز فهمیدم که ماجرا چه بوده است، وقتی من آن لباس قیمتی را برای امام کاظمعليهالسلام
فرستاده بودم، یک نفر از ماجرا باخبر شده بود و به گوش هارون رسانده بود، اگر امام کاظمعليهالسلام
آن لباس را برنمیگرداند حتما هارون مرا به قتل میرساند.
در اینجا به گوشه از سخنان آن حضرت اشاره میکنم:
خدا بارها و بارها در قرآن، اهل عقل و فهم را مژده و بشارت داده است.
وقتی دیدی که مردم سعی میکنند با انجام اعمال نیکو به خدا نزدیک شوند، تو تلاش کن با عقل خود به خدا نزدیک شوی تا از همه آنان جلوتر باشی. هر کس میخواهد به بینیازی برسد و دینش از آسیبها سالم بماند باید از خدا بخواهد که عقل او را کامل کند، زیرا کسی که از نعمت عقل بهره داشته باشد، به آنچه زندگی او را کفاف دهد قناعت میکند و هر کس اهل قناعت باشد، بینیاز خواهد بود، انسان عاقل میداند که اگر به آنچه زندگی او را کفاف میدهد قناعت نکند، هرگز روی بینیازی را نخواهد دید.
عقل انسان کامل نمیشود مگر اینکه در او چند ویژگی باشد، از بدیها به دور باشد، از او امید کار خیر برود، در راه خدا انفاق کند، از سخن گفتن زائد خودداری کند، هرگز از طلب علم و دانش خسته نشود، فروتنی و تواضع داشته باشد، کار نیک دیگران را زیاد ببیند و کار نیک خود را کوچک به حساب آورد، همه را بهتر از خود بداند و خود را از همه کمتر ببیند.
پایان.