چه کسی بالای هفت آسمان است؟
نزدیک ماه رمضان است، بیا با هم به بازار کوفه برویم، من میخواهم قدری خرما خریداری کنم، خرما برای روزه گرفتن خیلی مفید است.
آنجا را نگاه کن! چه جمعیّتی جمع شده است! حتماً در آنجا خرمای خوبی را به فروش میرسانند.
چند کیلو خرما خریداری کردم و وقتی میخواستم به خانه برگردم، نگاهم به حضرت علیعليهالسلام
افتاد، او گاه گاهی به بازار کوفه سر میزند. جلو رفتم، سلام کردم و جواب شنیدم.
در این هنگام صدایی به گوشم رسید، یکی از خرمافروشها با مشتری خود سخن گفت، او میخواست قسم بخورد: «قسم به کسی که در بالای هفت آسمان است! من این کار را نکردم».
وقتی حضرت علیعليهالسلام
این سخن را شنید به سوی آن مرد رفت و چنین گفت:
منظور تو چه بود؟ چه کسی در بالای هفت آسمان است؟
معلوم است که من قسم به خدا خوردم، این خداست که بالای هفت آسمان است و از بندگان خود پوشیده است.
ای برادر! سخن تو اشتباه است، خدا هرگز در بالای هفت آسمان نیست، خدا همیشه همراه با بندگان خود است، او نزدیکتر از همه چیز به بندگان خود است».
من نمیدانستم، اکنون که این چنین قسم خوردهام چه باید بکنم؟ آیا باید کفّارهای بدهم؟
هیچچیزی به گردن تو نیست. تو گفتی قسم به کسی که بالای هفت آسمانها است، خدا که بالای هفت آسمان نیست، تو قسم به غیر خدا خوردهای!
وقتی این جریان را شنیدم به یاد خاطره سفر حجّ خود افتادم. سال ۱۳۸۳ بود که من برای اوّلین بار به حجّ رفته بودم، یک روز صبح دیر از خواب بیدار شدم، دیگر فرصتی نبود تا خودم را به مسجد الحرام برسانم، برای همین برای خواندن نماز جماعت صبح به مسجدی رفتم که نزدیک هتل ما بود.
در مسجد تابلوی بزرگی زده بودند و در روی آن نوشته بودند: «فاصله ما تا آسمان اول، ۷۳ سال راه است، میان هر آسمان تا آسمان بعدی نیز ۷۳ سال فاصله است، تا آسمان هفتم... و خداوند بالای آن آسمانهاست».
در ادامه نیز سخن گروهی از دانشمندان را آورده بودند که خدا بر بالای عرش است.
آن روز من خیلی به فکر فرو رفتم، خدای من چقدر با خدای آنها فرق داشت، خدای من، والاتر و بالاتر از مکان است و خدای آنها بر بالای عرش است!
نام تو در لیست ذخیره است
آن کس که به سوی تو بیاید، نباید راه زیادی برود، زیرا تو به او خیلی نزدیک هستی.
«اِنَّ الّراحِلَ إلیکَ قَریبُ المَسافَةِ».
این سخن امام سجادعليهالسلام
است، او در مناجاتش با خدا چنین سخن میگوید. آری! خدا در همین نزدیکی است، بیا باور کنیم که تا خدا راهی نیست.
من همیشه خیال میکردم که وقتی بخواهم با خدا سخن بگویم، باید مثلاً وضو بگیرم و به مسجد یا جای مقدّسی بروم تا اینکه ماجرای آن حاجی تبریزی را شنیدم، این ماجرا را یکی از دوستان خوبم برای من نقل کرده است.
لازم میدانم به این نکته اشاره کنم که برای دعا کردن، حضور در مسجد کار بسیار زیبا و خوبی است، مسجد خانه خداست، همچنین وقتی ما به مکانهای مذهبی میرویم، از آرامش بیشتری بهرهمند میشویم. در این نکته هیچ شکّی نیست.
همه سخن من در این است که خدا خیلی به ما نزدیک است، آن قدر نزدیک که ما نمیتوانیم تصوّر آن را بنماییم، ما در هر شرایطی که باشیم، میتوانیم با او سخن بگوییم. او شنوا و بیناست، او صدای ما را میشنود و امید ما را ناامید نمیکند.
اکنون شما میتوانید ماجرای زیر را بخوانید:
سال ۱۳۶۵ است، نزدیک ایّام حجّ است، خدا به من این توفیق را داده است که در خدمت زائران خانه خدا باشم، من در یکی از ادارات، مسولیتی دارم و باید مقدّمات سفر سه کاروان را آماده کنم، قرار است پانصد نفر از سراسر کشور به من معرّفی شوند و سهمیه هر استان هم مشخص شده است.
در این مدّت کارم خیلی زیاد است، باید مدارک اعضای کاروانها به تهران برسد و برای آنان گذرنامه بگیریم و برای اخذ ویزا اقدام نماییم. قرار شده است تا چند نفری هم به عنوان ذخیره انتخاب بشوند، زیرا ممکن است در روزهای آینده، بعضیها انصراف بدهد.
دو سه هفته میگذرد، شکر خدا همه کارها به خوبی پیش میرود، تاریخ پرواز مشخص میشود، به همه خبر میدهم که چهار روز قبل از پرواز خود را به تهران برسانند و در جلسات آموزشی حجّ شرکت کنند.
همه آمدهاند، آنان به عشق کعبه آمدهاند، برای آنان از حجّ و دیدار خانه دوست سخن میگویم و سپس اسامی آنها را میخوانم تا کارت شناسایی خود را دریافت کنند.
بعد از سخنرانی یکی نزد من میآید:
چرا نام مرا نخواندید؟ چرا به من کارت ندادید؟
چطور ممکن است؟ من اسم همه را خواندم. شما از کدام استان آمدهای؟
من از آذربایجان شرقی آمدهام.
اسم او را میپرسم، به لیست نگاه میکنم، متوجّه میشوم که این آقا جزء لیست ذخیره است. تعجّب میکنم که او چرا به اینجا آمده است. او در صورتی میتوانست به حجّ برود که یکی از اعضای کاروانها انصراف بدهد، کسی که تا به حال انصراف نداده است. پس او اینجا چه میکند؟
او را به دفتر خود میبرم، با او سخن میگویم:
برادر محترم! شما جزء لیست ذخیره بودهاید. شما نمیتوانید به حجّ بروید.
یعنی چه؟ چرا این را الآن به من میگویید؟
برادر! اسم شما از اوّل در لیست ذخیره بوده است. مگر قبلاً این مطلب را به شما نگفته بودند؟
نمیدانم. من در یکی از روستاهای تبریز زندگی میکنم. یک روز به من زنگ زدند و گفتند مدارک خودت را بیاور. من دیگر از لیست ذخیره خبر نداشتم.
حتماً اشتباهی شده است. ان شا اللّه سال آینده خدا این سفر را قسمت شما کند.
چه حرفها میزنی؟ من با همه مردم روستا خداحافظی کردهام. همه اهل روستا را شام دادهام، آنها برای من مراسم باشکوهی گرفتهاند، اکنون من چگونه برگردم؟
هیچ کاری دست ما نیست. تعداد افراد کاروانها کاملاً مشخص است، به هیچ وجه نمیتوان فردی را اضافه کرد.
شب شده است، هوا تاریک است، تو با خود فکر میکنی، دلت گرفته است. میخواهی با خدای خویش سخن بگویی. چه کنی؟ نمیخواهی دوستانت بفهمند تو از این سفر محروم شدهای. نگاهی به آنان میکنی، آنها همه خوشحال هستند و تو در دل خود غمی بزرگ داری. چه کنی؟ کجا بروی؟
صبر میکنی تا همه به خواب بروند، از جای خود بلند میشوی، به دنبال جایی میگردی که با خدای خود راز و نیاز کنی. درِ نمازخانه بسته است. در محلّ استراحت هم که جای خلوتی نیست. کجا بروی، چه کنی؟
در دلت غوغایی برپاست. میخواهی با خدایت درد دل کنی، او را صدا بزنی. فکری به ذهنت میرسد، به سوی سرویس بهداشتی میروی، آنجا خلوت است، هیچکس نیست. وارد یکی از دستشوییها میشوی، در را میبندی! ناگهان اشکت جاری میشود:
خدایا! اگر میخواستی مرا به مهمانی خود نبری چرا تا اینجا آوردی؟ تو که نمیخواستی آبروی مرا بریزی؟ حالا من چه کنم؟
التماسش میکنی، صدای گریهات بلندتر میشود، تو با زبان آذری با خدای خود سخن میگویی...
لحظاتی میگذرد، ناگهان آرامشی در قلب خود احساس میکنی، میفهمی که حاجت خود را گرفتهای. آرام میشوی.
صبح زود در دفتر کار خود نشستهام و مشغول رسیدگی به کارها هستم. یک نفر در میزند و وارد میشود، او اهل یزد است. او چنین میگوید:
من تصمیم دارم از این سفر انصراف بدهم. من نمیتوانم همراه شما به حجّ بیایم.
یعنی چه؟ از میان ۵۰۰ نفر، فقط ویزای شما آمده است، چرا میخواهی انصراف بدهی؟
من نمیتوانم بیایم. من باید این روزها کنار خانوادهام باشم. تصمیم من قطعی است.
چارهای نیست، باید قبول کنم، مدارک آن مرد را تحویل او میدهم تا به یزد برگردد، بعد از جای خود بلند میشوم و به دنبال گمشده خود میگردم. او را پیدا میکنم، به او خبر میدهم که تو هم دعوت شدهای. من هنوز در تعجّب هستم که چه شد؟
به من خبر میدهند که او دیشب با خدای خویش آنگونه راز و نیاز کرد، من آن روز میفهمم که خدا به بندگان دلسوختهاش خیلی نزدیک است، وقتی دلی شکست، خدا در همان نزدیکی است، اوست که در هر جا و مکان، صدای بندگان خویش را میشنود، اوست که برای سخن گفتن با او نیاز به چیزی نداری، فقط کافی است او را با تمام وجودت صدا بزنی، هر که باشی و هر کجا که باشی، مهم نیست، مهم این است که واقعاً او را صدا بزنی!