کرامات یار در جمکران

کرامات یار در جمکران0%

کرامات یار در جمکران نویسنده:
گروه: امام مهدی عج الله تعالی فرجه

کرامات یار در جمکران

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: سید محمد متین پور
گروه: مشاهدات: 4828
دانلود: 1680

توضیحات:

کرامات یار در جمکران
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 29 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4828 / دانلود: 1680
اندازه اندازه اندازه
کرامات یار در جمکران

کرامات یار در جمکران

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

تشرف در عرفات

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

جوانِ دانشجوی مسلمان و متدیّن از خانواده مذهبی از بستگان، جهت ادامه تحصیل به امریکا، در یکی از ایالات مشغول تحصیل شد. پس از مدتی با یک دختر مسیحی آشنا شد و پیشنهاد ازدواج کرد و قبول کردند گفت: من مسلمانم باید اسلام اختیار کنی، قبول کرد لذا او مسلمان شد و با هم ازدواج کردند. روزانه دو ساعت برای او کلاس گذاشته بود و از برنامه های اسلام برای او سخن می گفت تا به بحث امامت رسید و جوان گفت: ما دوازده امام داریم که یازده نفر از آنها به شهادت رسیده اند. و یکی از آنها زنده است. وقتی شنید که یکی از آنها زنده است، گفت: بگو بدانم در کدام کشور و در کجا زندگی می کند؟ دوست دارم او را ببینم و از زبان او حقایق را بشنوم. جوان گفت: او در پسِ پرده غیبت است. در جواب گفت: کسی که در پرده غیبت باشد و کسی او را نبیند و نتواند از او سؤالی بکند چه فایده ای دارد و چه سودی برای امتش دارد. گفت: همین قدر می دانم هر کسی هر کجای این عالم گرفتار شود و او را صدا بزند و با یکی از نامهایش، او را بخواند، می آید و مشکل او را حل می کند و چند نام آقا را به او یاد داد، منجمله: یا بقیه اللّه گفت: من از این نام خیلی خوشم آمد در این رابطه بیشتر صحبت کن تا آنجا که در توان داشتم برایش گفتم.

زمان حج فرا رسید. گفتم: یکی از اعمال دین ما، حج است. که حتماً امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در زمان حج در عرفات هستند. گفت: مرا ببر. قبول کردم. به مکه رفتیم سپس به عرفات، مشعر و مِنا رفتیم. آنجا جمعیت فوق العاده ای بود به طوریکه اختیار راه رفتن دست خود ما نبود. در حالیکه موج جمعیت ما را از این طرف به آن طرف می بُرد دستش از دستم رها شد و جمعیت مرا از یک طرف و او را از طرف دیگر بُرد. او را گُم کردم خیلی پریشان شدم و هر چه صدا زدم خبری نشد. با پریشانی گوشه ای نشستم با خود گفتم خدایا چه کنم اگر پیدا نشود جواب پدر و مادرش را چه بگویم. او زبان نمی داند، چنین جمعیتی تا به حال ندیده ممکن است از ترس و فشار جمعیت زیر دست و پا آسیبی به برسد یا تلف شود. یک لحظه به ذهنم آمد شاید همسفر هایمان که او را می شناختند او را ببینند و ببرند زیر چادرمان. لذا رفتم به طرف چادر، آنجا هم خبری نبود. فوق العاده ناراحت زیر چادر نشستم در حال پریشانی و ناراحتی یک وقت دیدم پرده چادر عقب رفت و همسرم وارد شد و مرا صدا می زند که بیا بیا از این آقا تشکر کن دویدم گفتم از کدام آقا، باهم از چادر بیرون آمدیم کسی نبود، پرسیدم چه کسی؟ گفت: آقایی که مرا به اینجا آورد. زمانی که دستم از دست تو جدا شد خیلی وحشت کردم و هر چه شما را صدا زدم خبری نشد. از ترس قلبم در حال ایستادن بود در همان حال به یادم آمد که گفتی امام دوازدهم زنده است و هر کجای دنیا که گرفتار شویم دست روی سر نهاده و یکی از نامهای او را می بریم او می آید و ما را از گرفتاری نجات می دهد. لذا دو دستم را روی سرم گذاشتم و نامی را که خیلی به آن علاقه مند بودم نام بُردم. یک صدای ملیحی شنیدم که با زبان خودم نام مرا صدا زدند و فرمودند: پشت سر من بیا. چنین کردم و دیدم از هر طرف که می روند راه بر ایشان باز می شود و بدون هیچ مشکلی عبور می کند. تا اینجا رسیدیم به من فرمودند: اینجا چادر شماست. همسرت زیر چادر در انتظار شماست. به من ثابت شد که دین شما عالی است و امام شما هم مشکل گشای مردم است.

فدای آن کسی که پیرو امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است تا هر وقت از او مددی بخواهد به او کمک رساند.

ای امیر عرفه، دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

تشرف در هنگام روضه حضرت زهراعليها‌السلام

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

مرحوم حضرت حجه الاسلام منصور زاده که از منبریهای طراز اول استان اصفهان بودند فرمودند: یک روز با خود گفتم افتخارم این است که نوکر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستم و خود را جزو سربازان آن بزرگوار به حساب می آورم و پس از یک عمر نوکری و روضه خوانیِ امام حسینعليه‌السلام و مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام ولی هنوز افتخار دیدار آقا را پیدا نکرده ام چه کنم به فکرم رسید که مردم جهت حاجتشان به مسجد مقدس جمکران می روند، من که حاجتم دیدار خودشان است. لذا به مسجد مقدس جمکران رفتم و در قنوت نماز با حال توجه می گفتم اللّهم ارزقنی زیارت حجه بن الحسن روحی له الفداه. مدتی کارم این بود و با توجه به اینکه هر روز شُعله عشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در دلم افزونتر می شد، شبهای دیگر هم در دل شب زیر آسمان همان نماز و همین ذکر را انجام می دادم تا یک شب در عالم خواب شرف یاب شدم خدمت بزرگی، به من فرمود: برو در مجالس امام حسینعليه‌السلام تا به حاجتت برسی. پرسیدم: کجا و چه وقت؟ فرمود: زمانی که روضه خوان، روضه حضرت زهراعليها‌السلام را می خواند.

دو روز بعد شخصی آمد و از من دعوت کرد که پنج روز روضه دارم و می خواهم شما یکی از گویندگان باشید. قبول کردم. طبق معمول روز پنجم متوسل به حضرت زهراعليها‌السلام شدم. روبروی منبر ایوانی بود که دو نفر از رفقا با فاصله نشسته بودند. همینکه وارد روضه شدم و نام حضرت زهراعليها‌السلام را بردم، متوجه شدم که در ایوان بین آن دو نفر، آقایی بسیار با عظمت نشسته و شال سبزی به گردن دارد و روضه که می خوانم که حضرت را بین در و دیوار گرفتار کردند و محسن او را شهید کردند دیدم آن بزرگوار آنچنان اشک می ریزد و به صورت می زند و ناله مادر مادر می کند. با خود گفتم: از منبر که پایین آمدم میروم و دست او را می بوسم و از او درخواست می کنم که در حقم دعا کند، همین که پایین آمدم و به طرف ایوان رفتم ایشان را ندیدم از آن دو نفر سراغ گرفتم گفتند کسی اینجا ننشسته بود ما کسی را ندیدیم. متوجه شدم که آقا و مولایم بوده است. حالم بد شد و از هوش رفتم، مرا بهوش آوردند که چه شده، گفتم: آقا حجه بن الحسن العسکری اینجا تشریف داشتند و در مصیبت مادرشان حضرت زهراعليها‌السلام گریه می کردند.

بیا با هم خدامان را بخوانیم

به حق مادرت زهراعليها‌السلام بخوانیم

کنار علقمه این جمعه مولا

به جای ندبه عاشورا بخوانیم

دختری که انگشتر نامزدی اش گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

دلیل بر اینکه آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در همه جای عالم و در همه اوقات شبانه روز تشریف دارند و هر کس به وجود مقدس شان متوسل شود جواب می دهند. یک هفته در ماشین جمکران راجع به عنایات و کرامات آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و از امدادهای غیبی آن بزرگوار برای زائران صحبتی داشتم که در گرفتاری ها هر کجا به آن عزیز متوسل شوید از وجودشان بهره مند خواهید شد. چند هفته بعد دختر خانمی که از محارم من است، به من گفتند: آنچه درباره آقا گفته اید صحیح است، چون من با توسل به ایشان به حاجتم رسیدم. سؤال کردم ممکن است قضیه را بیان کنید. چنین گفت: مدتی قبل با جوان متدینی ازدواج کردم در حالِ نامزدی هستیم، صبح جمعه گذشته نامزدم از من دعوت کرد که چون امشب میهمان دارند من هم آنجا باشم، قبول کردم و رفتم. شبِ میهمانی برقرار شد. حدود ساعت ۱۲ شب قرار شد مرا به منزلمان برسانند، به همین منظور تا درب منزل همراهی ام کردند و برگشتند. من داخل منزل شدم، همه خواب بودند، وارد اطاقم شدم جهت استراحت و ناگهان متوجه شدم که انگشتری نامزدی ام در دستم نیست. با توجه به اینکه سر سفره شام در دستم بود. خیلی پریشان شدم از اینکه یکی انگشتری نامزدی ام نیست و دیگر اینکه آیین بخت که اگر آسیبی به آنها برسد بسیار حرف و ناراحتی ایجاد می شود. غیر از مادیات آن، متحیر بودم که چه کنم. آیا پدر و مادرم را صدا بزنم، این وقتِ شب چه کنم یک لحظه به ذهنم آمد که شما گفتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف گره گشا است. رفتم وضو گرفتم سجاده پهن کردم، ایستادم به نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف در حالیکه اشکم سرازیر بود. بعد از نماز سر به سجده نهادم و آقا را به پریشانی عمه جانشان قسم دادم که مرا از این پریشانی نجات دهند اگر پدر و مادر و دیگران مطلع شوند اول ناراحتی هاست. پدر و مادری که با چه ناراحتی ها مرا به این مرحله زندگی رساندند مشکلات برایشان ایجاد خواهد شد. در همان لحظات در عالم خواب و بیداری، بزرگواری به من فرمود: بلند شو و برو به درِ منزل. با خود گفتم: این وقت شب حتماً خیالاتی شده ام و راه خودم را ادامه دادم. این مرتبه آقا را به آن گوشواره شکسته مادرشان قسم دادم و نالیدم و از آن عزیز نجات طلب کردم. باز آن مسئله هر چه بود، تکرار شد، و همان شخص با حالت ناراحتی به من فرمود مگر نگفتیم برو دم در.این بار بلند شدم و رفتم. درب را باز کردم و وارد کوچه شدم. ترس و وحشت مرا فرا گرفته بود، سریع برگشتم و باز سر سجده و ناله گریه ام را شروع کردم و این بار آقا را به عمه کوچکشان حضرت رقیهعليها‌السلام و پریشانی او در خرابه شام قسم دادم که برای بار سوم آن مسئله تکرار شد ولی آن شخص با عصبانیت فرمود: مگر نمی گوییم برو دمِ در. این بار با امیدواری و با آرامش کامل وارد کوچه شدم، ایستادم و اطراف را نگاه کردم، دیدم چند قدم آنطرف شیء ای می درخشد جلو رفتم دیدم انگشتری خودم است. برداشتم و خیلی خوشحال شدم و مجدداً آمدم سر سجاده ام به عنوان تشکر از وجود مقدسش انجام وظیفه کردم.

ما پی نبرده ایم تو را آن چنان که هست

کاری نکرده ایم به قدر توان که هست

کاری برای آمدن تو نکرده ایم

اما برای نذر قدوم تو جان که هست

جوانی که چشمهایش را از دست داده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

قبل از اینکه مسجد مقدس جمکران اینقدر وسیع شود حدود سال ۱۳۷۰ مسجد یک درب کوچکِ چوبی وسطِ حیاط باز می شد به زمین وسیعی که در بسته بود. ولی بعضی می گفتند: حضرت را دیده اند که یکبار از این در عبور فرموده اند. لذا بعضی ها پشت این در نماز میخواندند. بنده حقیر نیز نزدیک آن در مشغول نماز می شدم. آن زمان حاج آقا خورشیدی دعای توسل می خواندند. همینکه دعا تمام می شد، و مردم در حرکت جهت برگشتن بودند. صدای ناله جانسوزی از طرف یک زن جوان از کنار این در به گوش می رسید، که هر شنونده ای را متوقف وگریان می کرد. این برنامه هر هفته ادامه داشت. یک هفته یکی از دوستانم با همسرش با من همسفر شدند و آمد جهت نماز در همان محوطه. نماز خواندیم و همسر ایشان کنار آن در به نماز ایستاد. وقتی که دعا تمام شد دوستم به من گفت: وقت گذشته، بهتر است برویم. من گفتم کمی صبر کنید حالا صدای جانسوزی می آید. چند دقیقه گذشت و صدای آن دل سوخته به گوش رسید. پس از چند دقیقه حرکت کردیم، دوستم گفت: این ناله و سوزِ این خواهر آنچنان مرا پریشان کرده که در نماز خودم چنین حالی نداشتم. به اصفهان برگشتیم. فردای آنروز دوستم تلفن کرد و پرسید میدانی این ناله از آنِ کیست و علتش چیست؟ گفتم: نمی دانم. گفت: خانمم از مادرِ آن زن سؤال کرده بوده که چه مشکلی دارد که اینطور ناله می زند؟ گفته یک سال قبل با جوانی ازدواج کرده چند ماه بعد مسافرت می روند تصادف می کنند و بر اثر حادثه شوهرش از هر دو چشم نابینا می شود. برای درمان همه جا رفته اند حتی خارج از کشور، تمام زندگی را فروختند و خرج کردند ولی هیچ گونه اثری نداشته است. لذا مدتی است شبهای چهارشنبه دست او را گرفته و به این مکان مقدس می آورد. یک گوشه می نشیند و به نماز و دعا می پردازد. همینکه دعا تمام می شود او به تنهایی به پایین این در می آید و توسلاتی پیدا می کند برای شفای چشمهای شوهرش.

چند هفته ای این مسئله ادامه داشت. وقتی صدای ناله او را می شنیدم برای چشمهای شوهرش دعا می کردم. تا مدتی که دیگر صدای ناله او شنیده نشد و چند هفته گذشت و دیگر صدایی نیامد. آن دوستم با همسرش یک هفته آمده بودند به او گفتم مدتی است دیگر صدای ناله آن زن نمی آید. شب برگشتیم اصفهان، هنوز استراحت نکرده بودیم که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشتم، صدای دوستم را شنیدم که گریه می کرد، پرسیدم چه شده؟ گفت: خانمم در کتاب فروشی مسجد مقدس جمکران آن زن را دیده بود. به او التماس دعا گفته جهت حاجتی، و بعد در حقّ او دعا کرده بود که خداوند چشمهای همسرتان را به او برگرداند. در حالیکه اشک او جاری شده گفته: آقا عنایت کرده و چشمهای همسرم را برگردانده است و جوان بسیار مؤدّب و زیبایی را به من نشان داد که ایشان همسرم است با چشمهای دُرُشت و بینا. گفتم: چه شد؟ گفتند: وقتی برگشتم از نماز، چند قدمی داشتم که به او برسم. او مرا دیده بود، پیش آمد و گفت: همسرم آقا عنایت کرد و چشمهایم را شفا داد. گفتم: چگونه؟ گفت: در حالی که در سجده بودم و می نالیدم و آقا را به جان مادرش قسم می دادم و میگفتم آقا از اینکه چشم ندارم ناراحت نیستم از اینکه این دختر جوان با اُمید به زندگی، با من آمده است و حال باید عصا کش من باشد، ناراحتم.

تو را به چشم تیر خوره عمو جانت از خدا بخواه مرا شفا دهد، یک لحظه دستی به سرم کشیده شد و فرمود: «تو خوب شدی» بلند شدم کسی را ندیدم در حالیکه چشمهایم می دید.

مهدی ام من که مرا گرمی بازاری نیست

بهتر از یوسفم و هیچ خریداری نیست

ای که دائم به دعایی که ببینی رخ من

تا که خالص نشوی با تو مرا کاری نیست

آیین دست های شما شما مهربانی است

این دست ها کرامتشان آسمانی است

تقویم کُل سال برایم سه شنبه است

این روزها هوای دلم جمکرانی است

پیرمردی که در عرفات گُم شده بود

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۷۲ سعادت پیدا کردم موقع حجّ تمتّع مشرّف به مکّه معظّمه شوم. در کاروان پیرمردی روستایی بود که او را استاد علی صدا می زدند. او دائم الذکر بود و حال خوش داشت.

در عرفات اذان صبح دیدم دم چادر نشسته و شدید گریه می کند. به او گفتم چه شده؟ به صورتش می زد و گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. تا اینکه بالاخره به حرف آمد و گفت یکی دو ساعت قبل بیدار شدم وضع ناجوری داشتم از چادر بیرون آمدم و سریع به طرف سرویس بهداشتی رفتم چون فاصله داشت با سؤال کردن به آنجا رسیدم پس از وضو گرفتن خواستم به چادر برگردم ولی متحیّر شدم که از کدام طرف باید بروم از هر طرفی می رفتم اشتباه بود. ناراحتی قلبی دارم که باید هر وقت آن حالت به من دست دهد فوراً قرصی بخورم.

بر اثر ناراحتی و پریشانی، همان حالت قلبی به من دست داد، فوق العاده ناراحت شدم که ممکن است با این وضع از حال طبیعی خارج شوم، کسی هم مرا نمی شناسد. لذا با حالت بیچارگی دو دست روی سر نهادم و متوسل به وجود مقدّس آقا و مولایم شدم، زیرا که او چاره بیچارگان است. لحظه ای نگذشت که صدای دلنشینی را شنیدم که فرمود: استاد علی چادرت را گم کرده ای؟ عرض کردم: بله. آقا فرمود: دستت را به من بده. دستم را گرفتند، چند قدمی راه آمدم که فرمود: اینجا چادر شماست. فکر کردم یکی از همسفریها است. داخل چادر شدم که متوجه شدم درست آمده ام. از چادر بیرون آمدم تا تشکر کنم و ایشان را به چادر بیاورم پذیرایی کنم ولی کسی را ندیدم. حال متوجه شدم آقا صاحب الزّمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بوده اند، همان عزیزی که نجات دهنده گرفتارها هستند.

امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف راهنمای گمشدگان و پناهندگان است.

وَالشّمس، که بی روی تو من حیرانم

وَالفجر، که بی وصل تو در بحرانم

وَالّیل ، که بی موی تو روزم تاریک

وَالعصر، که بی عشق تو در خسرانم

ای امیر عرفه دست من و دامانت

جان به قربان تو و گردش آن چشمانت

ای امیر عرفه بر سر راهت گردم

گر بیایی به خدا دور سرت می گردم

طلبه ای که سرطان حنجره داشت

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از بستگان که در حوزه علمیه مشهد مشغول درس می باشد، گفت: با طلبه ای هم حجره بودم که به سرطان حنجره مبتلا بود، بسیار ناراحت بود و شب ها از درد سینه گریه می کرد و ناله می زد، تا صبح خواب نداشت.

روزی خدمت حضرت آیت اللّه العظمی میلانی رسیده بود و شرح حالش را به عرض رسانده و از ایشان در خواست دعایی، یا ذکری، یا دارویی کرده بود. آیت اللّه فرموده بودند: ما بی صاحب نیستیم، آقا داریم. عرض کرده بود که چه کنم؟ فرمود: متوسل به امام زمان ارواحنا فداه شو. سؤال کرده بود به چه طریق؟ فرمودند: چهل نماز امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بخوان. پرسیده بود چهل شب بخوانم یا پی در پی؟ فرموده بودند: قصد این است که چهل مرتبه به آن بزرگوار متوسل شوید.

او می گفت: چون بسیار ناراحت بودم از شب جمعه شروع کردم و تا شب جمعه بعدی چهل نماز را تمام کردم. صبح جمعه اش قبل از اذان از حجره خارج شدم که به نماز جماعت برسم، دیدم وسط حیاط دو نفر ایستاده اند و چنان جذّاب و خوش سیما بودند که مرا شیفته خود کردند.

نزدیک شدم، سلام کردم، جواب شنیدم، بعداً مرا با نامم صدا زدند و فرمودند: به برادرم خضر سلام کن. سلام کردم به من فرمودند: می خواهیم به زیارت جدّم آقا علی بن موسی الرّضاعليه‌السلام برویم، می آیی؟ عرض کردم بله آقا در خدمت آنها وارد ایوان طلا شدیم یک مرتبه متوجه شدم آن دو بزرگوار مانند دو نور وارد حرم شدند و ناپدید شدند به خود آمدم که در چه وضعی هستم. دیدم هیچ ناراحتی ندارم.

خدمت آیت اللّه میلانی رسیدم تا جریان را برای ایشان نقل کنم. قبل از اینکه شروع کنم آقا مرا در آغوش گرفتند و چشم های مرا بوسیدند و اشک ریزان فرمودند: خوشبختی است که توفیق زیارت آقا حجه بن الحسن العسگری را پیدا کرده ای. عرض کردم لحظه ای که در خدمتشان بودم و با نگاهی مرا مورد لطف قرار دادند تمام ناراحتیها از بدنم بیرون رفت. می گفتم و هر دو اشک می ریختیم. اللّهمّ عجل لولیک الفرج

مسجد مقدس جمکران دارالشفای دردمندان است.

خوشا به حال هرآن کس که مبتلای رضاست

تمام دار و ندار من از رضاست

مریض بستر عشقم شفا نمی خواهم

که مرهم دلم از نسخه و دوای رضاست

خدا عنان دل ما به دست تو داده

امیر دام تو ، اما ز غیر آزاده

پدری که نذر می کند دخترش را به طلبه سیّد شوهر دهد

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج علی آقا مافی اهل قزوین بودند. ایشان هر شب چهارشنبه، کاروان به زیارت مسجد مقدس جمکران می آوردند.

شب عیدی بود که سه روز تعطیل بود. لذا کاروان را بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران جهت زیارت شاهچراغ به شیراز بردند، از حقیر دعوت کردند که در خدمتشان باشم. باهم به شیراز رفتیم در حرم دعای توسل توسط حاج آقا ثقفی مدّاحِ کاروان برگزار شد. پس از دعا، آقایی به نام رفیعیان ساکن شیراز آمد جلو و پرسید شما از جمکران آمده اید؟ گفتند: بله. گفت: به احترام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دوست دارم که میزبان شما باشم. قبول کردیم و به منزل ایشان رفتیم، در جمع این مطلب را تعریف کرد، که فرزندِ اولِ پسرم به نام زهرا در سن چهار سالگی به مریضی سختی مبتلا شد. به طوری که تلاش تمام متخصصین هیچ گونه اثری نداشت. شبی دکترش گفت: احتمالاً امشب آخرین شبِ عمر او خواهد بود.

پسرم با پریشانی بسیار از بیمارستان به طرف منزل حرکت کرد که در راه به یک مجلس روضه برخورد میکند. به آنجا می رود و روضه خوان، توسل به حضرت زهراعليها‌السلام پیدا می کند، او بسیار گریه می کند و به حضرت عرض میکند: فرزندم دختر است و به نام شماست، اگر او شفا پیدا کند نذر می کنم بزرگ که شد او را به یکی از فرزندانِ شما که سربازِ فرزندتان، حجه بن الحسن العسگری هم باشد، شوهر بدهم و زندگی او اگر ضعیف باشد مُرفّه کنم.

فردا صبح که به بیمارستان می رود می بیند دکترها و پرستاران دور تخت دخترش ایستاده اند و با او صحبت می کنند و عدّه ای از آنها گریه می کنند. سؤال می کند که چه شده؟ می گویند یک مرتبه بچه که فقط ناله می کرد با صدای بلند صدا می زند بابا، «خانم دکتر رفت، بیا از او تشکر کن.» پیشِ او آمدیم و گفتیم که چه می خواهی؟ گفت: خانم دکتر آمد و بر روی سرم دست کشید و دستم را گرفت و گفت: تو خوب شدی، به بابا بگو نذر ما را فراموش نکنی، او خوب شده بود، طوری که همان ساعت او را مرخص کردند.

پسرم به تهران رفت و کارخانه ای تأسیس کرد و آنجا مشغول کار شد، دختر بچه اش بزرگ شد و به دانشگاه رفت، پدرش نذرش را به دخترش گفت ولی او قبول نکرد و گفت: من می خواهم با مردی زندگی کنم که تحصیل کرده باشد، دکتر یا مهندس باشد غیر از روحانیون. هرچه که پدرش و دیگران با او صحبت کردند قبول نکرد. لذا مسئله را با یکی از علماء مطرح کردند. او این راه را به آنها گفت که او را به عقد یک سیّد روحانی در آورید با قید اینکه بعداً طلاق گیرد، و به هر کس که می خواهد ازدواج کند. دختر می پذیرد.

روزی پسرم از تهران که بر می گشت و در حال عبور از قُم بود، به مغازه ای رفت تا چیزی بخرد، همانجا طلبه سیدی را می بیند که او هم قصد خرید داشت و به فروشنده گفت: حساب را بنویسید تا آخر برج که شهریه گرفتم، پرداخت می کنم. طلبه سید را صدا می زند و می گوید من حاجتی دارم که به تصمیم شما بسته است، اگر پیشنهاد مرا قبول کنی من هم، هر حاجتی داشته باشی و هر مقدار پول لازم داشته باشی نیاز شما را برطرف می کنم. طلبه سید می پذیرد. باهم به تهران می روند و با خانواده و دخترش در میان می گذارد، همگی قبول می کنند.

دختر را به عقد سید طلبه در می آورند، اطاقی در اختیارش قرار می دهند، او سجاده اش را پهن کرده و از اول شب به نماز و گریه شدید می پردازد. حتی شام و میوه برای او می برند و در کنار سجاده اش می گذارند ولی او لب نمی زند و بعد از یکی دو ساعت همچنان در همان حالت قرار داشت.

زهرا خانم وارد اُطاق می شود از او سؤال می کند شما چه مشکلی داری که اینگونه گریه می کنی؟ پدرم که به شما گفته هر چه می خواهی و هر مشکلی داشته باشی برطرف می کند، پدرم گفته اگر خانه بخواهید برای شما میخرد و مخارج ازدواج تان را هم میدهد، اگر چیز دیگری می خواهید بگویید تا فراهم کند.

سید طلبه می گوید: ۴۰ شبِ چهارشنبه به مسجد مقدس جمکران رفتم و از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف همین ها را درخواست کردم و او پدر شما را برای من فرستاده تا خانه و زندگی برایم فراهم کند، زهرا خانم می گوید: پس دیگر چرا گریه می کنی؟ سید می گوید: دیشب چیز دیگری به خواسته ام اضافه شده، و برای آن درِ خانه امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متوسل شده ام و گریه می کنم، زهرا خانم می گوید: آن چیست. حرفی نمی زند و می گوید همان کسی که پدر شما را فرستاده از این حاجت من هم خبر دارد و اگر صلاح بداند آن را هم حل خواهد کرد. زهرا خانم باز می پرسد: از امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف میخواهی من همسر همیشگی شما باشم؟ می گوید: بله. و زهرا خانم با گریه قبول می کند و میگوید: همسری را که امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف برایم بفرستد معلوم است که عاقبتش بخیر است و فرزندانش صالح و سالم و از مروّجین دین و خدمتگزار مردم خواهد بود.

به نزد پدرش می رود و می گوید: من همین مَرد که عاشق امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف است را می خواهم، و معلوم است که او فرستاده آن حضرت است.

پدر پیشنهاد می کند که سِمَتی در کارخانه به دامادش بدهد ولی او قبول نمی کند و می گوید: آقا مرا به این زندگی رسانده است و من می خواهم درس طلبگی را ادامه دهم و مُبلِّغ اسلام و امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشم. پدر قبول میکند و زندگی بسیار عالی و ماهیانه مبلغ قابل توجهی برای مخارجشان به آنها می دهد.

در همان لحظه ۲ پسر بچه حدود ۱۰ ساله را صدا زد و گفت اینها فرزندان آقا سید می باشند. او درسش را ادامه داده و فعلاً در حوزه قم یکی از استادهای برجستۀ حوزه می باشد.

مرحوم کافی فرموده شب اول قبر چه گفتم

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

یکی از دوستانم به نام حاج اصغر عبد یزدان که علاقه خاصی به حضرت بقیه اللّه الاعظم ارواحنا الفداه، و همینطور علاقه به حجه الاسلام کافی داشت و از منبر و نوارهای ایشان بهره مند می شد.پس از شهادت مرحوم کافی، یک شب در عالم خواب خدمت ایشان شرفیاب می شود و با اینکه می دانسته شهید شده، سؤال میکند: که شب اول قبر چگونه است؟ ایشان توضیح می دهد.

دوباره از پُل صراط سؤال می کند، می فرماید: خیلی سخت است و با سختی زیاد باید از آن عبور کرد. سؤال می کند شما چطور رد شدی؟ فرموده بود به راحتی. دوباره پرسید: با این مشکلات چطور به راحتی رد شدید؟ آیا دعایی یا ذکری را گفتید؟ فرموده بود: بله. سؤال کرده بود: لطفاً بفرمایید چگونه و با چه ذکری توانستید به راحتی عبور کنید؟ فرموده بود: ذکر همیشگی را که در دنیا مدام می گفتم و آن ذکر یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی است. آنجا هم همین ذکر را گفتم و به راحتی عبور کردم.

خستگان عشق را ایام درمان خواهد آمد

غم مخور آخر طبیب دردمندان خواهد آمد

بلبل شوریده دل را از خزان بر گو نناله

می شود دنیا گلستان، غنچه خندان خواهد آمد

ای چاره درخواستگان ادرکنی

ای مونس و یار بی کسان ادرکنی

من بی کسم و خسته و مهجور و ضعیف

یا حضرت صاحب الزمان ادرکنی

ماشین در راه خاموش کرد و ماشینی رسید

یا صاحب الزّمان (عجل الله تعالی فرجک الشریف) ادرکنی

در سال ۱۳۷۰ روز سه شنبه ای در کاروان خادم المهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف عازم مسجد مقدس جمکران شدیم. در بین راه قرار شد مشرّف شویم امام زاده مشهد اردهال و بعداً به جمکران برویم. چون بعضی از هفته ها چنین می کردیم. نماز مغرب و عشا را آنجا بودیم و شام همانجا صرف شد سپس برگشتیم و در بین راه ماشین،موتور جام کرد و خاموش شد، وسط بیابان دسترسی به هیچ کجا نبود. هوا هم بسیار سرد بود و شب ها هیچ وسیله ای از آنجا عبور نمی کرد. لذا داخل ماشین شدیم و دعای توسل خواندیم و دست توسل به وجود مقدس آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف بُردیم. به طوری که صدای یا بقیه اللّهِ زن و مرد، ماشین را به لرزه در آورده بود و می گفتیم: آقا میهمانهای شب های چهارشنبه ات، گرفتار شده اند، آنها را دریاب.

ساعتی گذشت از دور دیدیم روشنی چراغ ماشینی دیده می شود. نزدیک تر شد، یک اتوبوس خالی ایستاد در حالیکه راننده اش گریه می کرد، نامش سید عباس هاشمی بود. ماجرا را از او پرسیدیم، او در حالی که گریه می کرد گفت: کارم سرویس فلان کارخانه، در کاشان است، منزلم در ۲۰ کیلومتری اینجاست، خوابیده بودم که در عالم خواب به من فرمودند بیدار شو و به فلان مسیر برو، عده ای آنجا از میهمانهای ما در بیابان منتظرند، آنها را به جمکران ببر، مردان را می بوسید و می گفت شما از میهمانهای آقا امام زمان ارواحنا فداه هستید.

آن شب یک شبِ کم نظیر بود. در تمام طول مسیر همه ناله می زدند و ذکر یا صاحب الزّمان بر لب داشتند. چرا که عنایت آقا را دیده بودند.

سید عباس ما را به مسجد مقدس جمکران و سپس به زیارت حضرت معصومهعليها‌السلام و از آنجا به اصفهان بُرد بدون گرفتن هیچ گونه وجهی و می گفت: شما سفارش شدۀ آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف هستید.

آقا بقیه اللّه چاره بیچارگان و درماندگان است، لذا هر کجا درمانده شدید، به وجود مقدس و بابرکت بقیه اللّه الاعظم متوسل شوید تا از غم نجات یابید.

صد قافله دل به جمکران آوردیم

رو جانب صاحب الزمان آوردیم

دیدیم که در بساطه ما آهی نیست

با دست تهی، اشک روان آوردیم