سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 26186
دانلود: 2886

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26186 / دانلود: 2886
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - ١٢ پيشنهاد بيعت با علىعليه‌السلام از سوى قوم

آنچه مايه نگرانى قوم را فراهم آورده ، تمايالات گروههاى مختلفى بود كه بيم آن مى رفت هر لحظه در برابر گروه حاكم جبهه بگيرند، و قطعا اگر اين گونه تلاشى كه براى انحراف خلافت از مسير خود صورت گرفت ، در جهت استقرار وصيت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، انجام مى شد، امكان نداشت كوچكترين تحرك خلافى صورت گيرد، اما متاءسفانه وصيت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كنار زده شد، و مجال براى فرصت طلبان باز شد، و البته خواهيم ديد كه درايت و آگاهى و بردبارى ناشى از ايمان امير المومنينعليه‌السلام هرگونه تحرك را از فرصت طلبان سلب نمود، ولى در اين ميان نيز كسانى بودند كه واقعا به خاطر طرفدارى از حق و حقيقت علىعليه‌السلام از بيعت اجتناب ورزيدند، و در انتظار بودند شايد بتوانند، آب از جوى رفته را باز گردانند. و از آن جمله شوراى فضاى بنى بياضه است در چند صفحه قبل از همايش تنى چند، در فضاى بنى بياضه ، سخنى داشتيم ، كه پس از همايش ، به نزد ابى ابن كعب رفته و از او مشورت خواستند، و او كار را تمام شده يافت اما اين گروه به اين اكتفا ننموده ، و پس از تبادل آراء چنين نتيجه گرفتند كه بدون مشورت با امامعليه‌السلام دست به اقدامى نزنند، و به اين منظور، به حضور امامعليه‌السلام رسيدند و عرضه داشتند: « يا امير المومنين تركت حقا انت اولى به من غيرك» :اى امير مومنان ، تو حقى را رها كردى كه از ديگران به آن سزاوارتر بودى ، زيرا ما خود از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيديم كه فرمود: « على مع الحق و الحق مع علىعليه‌السلام ، يميل مع الحق كيف مال» : على با حق است و حق با على است حق به هر جا رود، على نيز در آنجاست

و ما تصميم داشتيم او را از منبر به زير بكشيم ، و بعد تغيير راءى داده آمديم موضوع را به مشورت بگذاريم ، اكنون هر چه دستور مى دهيد؟

امير المومنينعليه‌السلام فرمودند:

به خدا سوگند، اگر چنين مى كرديد اعلان جنگ داده بوديد، ولى شما همانند نمك در طعام ، و يا سرمه در چشم هستيد، (گروه شما اندك است) و سوگند به خدا در اين صورت شما با شمشيرهاى كشيده به نزد من آمده و آمادگى خود را براى جنگ اعلان مى كرديد، و آنگاه بود كه آنان خود را به اينجا رسانده و مرا مجبور به بيعت و يا جنگ مى نمودند، و من چاره اى نداشتم جز اينكه از خود دفاع كنم ، در اين صورت فتنه برپا مى شد، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در هنگام وفات خود به من سفارش نمود: « ان الامة ستغدر بك بعدى(٨٩٦) » امت به تو خيانت خواهد كرد؛ عرض كردم : هرگاه چنين شد، من چه بكنم ؟ فرمود: اگر يارانى يافتى اقدام كن ، وگرنه سكوت اختيار كن

اكنون دستور اين است كه به مسجد رفته و با آنان در اين مورد استدلال كنيد، تا حجت بر آنان تمام شود، و ديگر عذرى نداشته باشند.

و اولين كسى كه هيئت حاكمه را استيضاح مى كند، خالد بن سعيد بن العاص ، سپس اباذر و مقداد، و همچنين يكى پس از ديگرى شروع به استيضاح مى نمايد كه آشوبى برپا شده ، و در پايان اميرالمؤ منينعليه‌السلام دستور مى دهد: آرامش را حفظ نمايند، و بخصوص خالد بن سعيد را امر به آرامش نموده ، و مى گويد: خداوند انديشه تو را مى داند و تو را مى ستايد.(٨٩٧)

شواهدى در دست هست كه صحت اين جريان را تاءييد مى كند، زيرا اولا اين گروه كه با آن شور و التهاب ، همايش ياد شده را تشكيل مى دهند، چگونه است كه علىعليه‌السلام به آنان دستور مى دهد سكونت اختيار كنند، مبادا به درگيرى و فتنه بيانجامد، گرچه محدثين اهل سنت ، از قبيل ابن ابى الحديد، و ابن قتيبة اين داستان را تا منزل اءبى ابن كعب بيشتر پى گيرى نمى كنند، اما عكس العمل نظام حاكم را در مورد اين افراد بازگو مى كنند، و حتى دليل آن را نيز بيان مى دارند.

ابن اثير مى نويسد: اولين پرچم فرماندهى سپاه اعزامى به شام را به نام خالد بن سعيد ابوبكر افراشت ، و سپس او را عزل نمود، انگيزه عزل او اين است كه به مدت دو ماه با ابى بكر بيعت ننمود، و عمر درباره عزل خالد اصرار ورزيد و بالاخره ابوبكر او را از فرماندهى عزل نمود.(٨٩٨)

و يعقوبى مى نويسد: خالد بن سعيد در هنگام رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حضور نداشت ، و چون وارد مدينه شد، به نزد علىعليه‌السلام آمد و عرضه داشت : بيا تا با تو بيعت نمايم ، از تو شايسته تر نسبت به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وجود ندارد.(٨٩٩) و نيز مى نويسد گروهى از مهاجرين و انصار به نزد على آمدند و درخواست نمودند با او بيعت كنند.(٩٠٠)

٦ - ١٢ پشيمانى انصار

زبير بن بكار گويد: پس از بيعت ، و در آخر روز، مردم به طرف منازل خود رفتند، گروهى از انصار و گروهى از مهاجرين جمع شدند، و از يكديگر گلايه نموده ، و يكديگر را سرزنش نمودند. عبدالرحمن بن عوف خطاب به انصار گفت : اى انصار گرچه شما داراى فضيلت و مرتبت و منزلت ، و سابقه در اسلام هستيد، وليكن در ميان شما كسى مانند ابوبكر و عمر و علىعليه‌السلام و ابى عبيدة باشد وجود ندارد. زيد بن ارقم گفت :

ما منكر فضيلت آنان كه نام بردى نيستيم ، ولى لازم است بدانى ، سعد بن عبادة ، سيد و بزرگ انصار از ماست ، و كسى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دستور داد به او اسلام پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را برسانند، و قرآن را از او فرا گيرند، اءبى بن كعب(٩٠١) از ماست ، و معاذ بن جبل(٩٠٢) آن كه در روز قيامت در پيشاپيش علما در حركت است از ماست ،

و آنكه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شهادت او را برابر شهادت دو مرد دانست ، و خزيمة بن ثابت(٩٠٣) از ماست ، و ما مى دانيم در ميان قريش از كسانى كه نام بردى ، اگر خواستار خلافت باشد، هيچكس در او نزاعى ندارد، على ابن ابى طالب است(٩٠٤)

زبير بن بكار گويد: چون با ابى بكر بيعت شد، و خلافت او استقرار يافت ، گروه زيادى از انصار از بيعت با ابى بكر پشيمان شدند، و يكديگر را ملامت نمودند، و از علىعليه‌السلام ياد نموده و به نامش شعار دادند، و او را از خانه خود خارج نشد، و آنان را اجابت ننمود و مهاجرين از اين موضوع ناراحت شدند، و در اين مورد فراوان سخن گفته شد، و چند نفر از قريش با انصار مخالفت شديدترى داشتند، و آنان عبارت بودند از سهيل بن عمرو، يكى از افراد بنى عامر بن لؤ ى ، و حارث بن هشام ، و عكرمة بن ابى جهل كه هر دو از بنى مخزوم بودند، و اينان از بزرگان قريش ‍ بوده كه با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جنگيدند، سپس به اسلام گرويدند، و همه اينها انتقام جوى انصار بودند، زيرا بستگان آنها بوسيله انصار كشته شده بودند.

سهيل بن عمرو را مالك بن دخشم در روز بدر اسير نموده بود، و حارث بن هشام را عروة بن عمرو در جنگ بدر مجروح ساخت ، و ابى جهل پدر عكرمة را دو فرزندان عفراء در جنگ بدر كشتند، سهيل بن عمرو بپا خاست و گفت :

اى گروه قريش خداوند اين گروه را انصار ناميد، و در قرآن آنان را ستايش ‍ نمود، و به اين گونه بهره اى عظيم دريافتند، و موقعيتى پيروزمندانه به دست آوردند، و آنان خلافت را براى خود، و براى على بن ابى طالب خواستند، و علىعليه‌السلام در خانه خود مى باشد، اگر بخواهد آنان را رد مى نمود؛ پس شما انصار را براى تجديد بيعت با ابى بكر دعوت كنيد، اگر پاسخ مثبت دادند و اگر نه با آنان پيكار كنيد، به خدا سوگند من اميدوارم خداوند شما را بر آنان پيروز گرداند، چنانچه شما را بوسيله آنان پيروز نمود.(٩٠٥)

پس از آن حارث بن هشام برخواست و تقريبا به همين گونه در ستايش انصار سخن گفت و افزود:

آنان سخنى گفتند كه اگر در آن پايدار بمانند، نشان افتخار را از خود دور نموده و ما با آنان سخنى جز شمشير نخواهيم داشت ، و اگر دست كشيدند،

آنچه را شايسته آنان است انجام داده اند.

پس از آن عكرمة بن ابى جهل به پا خواست و يادآورى برخى از فضائل انصار گفت :

آنچه آنان به آن مى انديشند لغزش هائى است در امور، تحريكات شيطانى و چيزى كه هرگز آرزوئى به آن نرسد، براى قوم عذر آوريد، اگر نپذيرفتند، با آنان بجنگيد، به خدا سوگند، اگر از قريش جز يك تن باقى نماند، خلافت به او مى رسد.

زبير گويد و در اين هنگام ، ابوسفيان حضور پيدا كرد و گفت :

اى گروه قريش انصار حق ندارند خود را برتر از ديگران بدانند، مگر آن هنگامى كه به برترى ما بر خودشان اقرار نمايند... و به خدا سوگند اگر كفران نعمت كنند، با شمشير به خاطر اسلام با آنان مى جنگيم ، چنانچه آنان به خاطر اسلام جنگيدند، اما على بن ابى طالبعليه‌السلام ، به خدا سوگند او شايستگى زمامدارى و سيادت بر قريش را داراست(٩٠٦)

چون گزارش اين همايش به انصار رسيد، ثابت بن قيس بن شماس ، گوينده انصار، در ميان انصار بپا خواست و گفت : اى گروه انصار، اين سخنان در صورتى بر شما گران خواهد بود، كه اهل دين و ديانت قريش آن را بگويند، و اما اگر گوينده اين سخنان اهل دنيا، از قريش باشند، بخصوص از گروههائى كه خويشان آنها كشته شده اند، بر شما گران نخواهد آمد، و تنها انديشه نيكان مهاجرين اعتبار دارد، اگر بزرگان قريش ‍ كه اهل آخرت هستند، همانند اين گروه سخن بگويند، جا دارد هر آنچه دوست داريد بر زبان جارى سازيد، وگرنه خويشتن دار باشيد.

حسان بن ثابت ، شاعر انصار، مذاكره مهاجرين و تهديدهاى آنان را قصيده اى سروده است :

تنادى سهيل و ابن حرب و حارث

و عكرمة الشانى لنا ابن ابى جهل

سهيل و فرزند حرب و حارث و عكرمة دشمن ما، فرزند ابى جهل ، فرياد برآوردند

قتلنا اءباه و انتزعنا سلاحه

فاءصبح بالبطحاء اءذل من النعل

ما پدرش را كشتيم ، و سلاح او را برگرفتيم ، و در بطحاء از كفش ذليل تر شد.

فاما سهيل فاحتواه ابن دخشم

اسيرا ذليلا لايمر و لا يحلى

اما سهيل ؛ فرزند دخشم او را با ذلت اسير كرد و او بدون خاصيت است

و صخربن حرب قد قتلنا رجاله

غداة لواء بدر فمرجله يغلى

و ما مردان صخر فرزند حرب را كشتيم صبحگاه جنگ بدر، پس ديگ او به جوش آمد.

تا آنجا كه گويد:

بذلنا لهم انصاف مال اكفنا

كقسمة اءيسار الجزور من الفضل

دست رنج خود را با آنان به نصف تقسيم نموديم ، همانند اينكه شتر را قطعه قطعه كنند، و از روى كرم و سخاوت آن را تقسيم نمايند.

فكان جزاء الفضل منا عليهم

جهالتهم حمقا و ما ذاك بالعدل

پس پاداش اين بخشش به آنان نادانى حماقت آميز آنان است و عدالت اين نيست

و چون قريش ، شعر حسان را دريافت نمودند، خشمگين شده و از شاعرشان ابن عزه خواستند به او پاسخ دهد، و او چنين گفت :

معشر الانصار خافوا ربكم

واستجيروا الله من شر الفتن

اى گروه انصار از خداى خود بترسيد و به خداوند، از شر فتنه ها پناه بريد

اننى ارهب حربا لاقحا

يشرق المرضع فيها باللبن

من از جنگ بارورى مى ترسم كه شير را در گلوى شيرخوار مى شكند

جرها سعد و سعد فتنة

ليت سعد بن عباد لم يكن

جنگ را سعد پديد آورد و سعد فتنه است اى كاش سعد بن عباد وجود نمى داشت(٩٠٧)

٧ - ١٢: پيشنهاد شورش

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب سقيفه روايت نموده است : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوسفيان را براى جمع آورى صدقات ، فرستاده بود، چون از ماءموريت خود بازگشت ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافته بود. ابوسفيان با گروهى برخورد نمود، سؤ ال كرد: چه كسى پس از او متصدى امور گرديد؟ به او گفتند: ابوبكر؛ ابوسفيان گفت : ابوفضيل ؟ گفتند: آرى ، گفت : پس دو نفر مستضعف علىعليه‌السلام و عباس چه كردند؟ به خدا سوگند خلافت را براى آنان به دست خواهم آورد.

ابوبكر احد بن عبدالعزيز گفت : راوى ، يعنى جعفر بن سليمان گويد: ابوسفيان جمله ديگرى گفت كه راويان حديث آن را حفظ ننموده اند، پس ‍ چون ابوسفيان وارد مدينه شد، گفت : گرد و غبار برافراشته اى مى بينم كه جز خون آن را فرو نخواهند نشاند.

گويد: عمر با ابوبكر مذاكره كرد و به او گفت : ما از شر ابوسفيان در امان نيستيم ، و اموال جمع آورى شده را به ابوسفيان واگذار نمود، و او راضى شد، و ديگر سخنى نگفت(٩٠٨) ابن ابى الحديد مشابه اين مورد، را درباره زنى از بنى عدى ابن النجار نقل مى كند: چون مردم گرد ابى بكر را گرفتند، تقسيمى بين زنان مهاجر و انصار فرستاد، از آن جمله توسط زيد بن ثابت مبلغى براى زنى از بنى عدى ابن النجار فرستاد، زن سؤ ال كرد: چيست ؟ پاسخ داد: هديه اى است كه ابوبكر، براى زنان فرستاده است ، زن نمى پذيرد، و مى گويد: آيا به من رشوه مى دهيد، به خدا سوگند چيزى از آن نخواهم پذيرفت ، و آن را به او باز گرداند.(٩٠٩)

زبير بن بكار در (موفقيات) نقل مى كند: چون مردم با ابى بكر بيعت نمودند. ابوسفيان به خانه اى كه علىعليه‌السلام در آنجا بود، گذر كرد، به آنجا كه رسيد ايستاد و اين اشعار را سرود:

بنى هاشم لا تطمعوا الناس فيكم

و لا سيما تيم بن مرة او عدى

اى فرزند هاشم مگذاريد مردم به شما چشم طمع داشته باشند، بخصوص قبيله (تيم)، يا قبيله (عدى)، مقصود قبيله ابوبكر، و عمر است

فما الامر الا فيكم و اليكم

و ليس لها الا ابو حسن على

خلافت جز در ميان شما، و به سوى شما نمى باشد و كسى جز ابوالحسن علىعليه‌السلام شايستگى آن را ندارد.

اءبا حسن ؛ فاشدد بها كف حازم

فانك بالامر الذى يرتجى ملى

اى پدر حسن با دست دورانديش خود خلافت را محكم بگير زيرا تو كمال شايستگى آن را دارا هستى

اميرالمؤ منينعليه‌السلام در پاسخ او گفت : تو چيزى را خواهانى كه ما اهل آن نيستيم ، و رسول خدا با من عهدى استوار نموده كه پايبند به آن هستم

ابوسفيان علىعليه‌السلام را رها نمود، و به سراغ عباس بن عبدالمطلب به منزلش رفت ، و به او گفت : اى ابوالفضل ، تو نسبت به ميراث برادرزاده ات شايسته تر از ديگران هستى ، دست خود بگشا تا من با تو بيعت كنم ، و پس از بيعت من با تو، مردم با تو مخالفت نخواهند كرد. عباس خنديد و گفت :اى ابوسفيان ؛ علىعليه‌السلام بيعت با تو را رد مى كند، و عباس آن را مطالبه نمايد؟ ابوسفيان از در خانه عباس ماءيوس ‍ برگشت(٩١٠)

تحريكات ديگرى در تواريخ براى ابوسفيان ذكر نموده اند، بجز آنچه گذشت ، ابن ابى الحديد گويد: ابوسفيان آمد در حالى كه مى گفت :

آگاه باشيد؛ به خدا سوگند، توفانى از گرد و غبار مى بينم كه جز با خون آرام نخواهد گرفت اى فرزندان عبد مناف ؛ ابوبكر به كدامين دليل حق شما را گرفته است ؟ كجايند آن بيچارگان ؟ كجايند آن دو كه به خوارى تن داده اند؟ علىعليه‌السلام و عباس ؟ چه شده است كه خلافت در ميان پائين ترين طبقات قريش قرار گرفته است ؟

سپس با علىعليه‌السلام پيشنهاد بيعت مى دهد، و مى گويد: به خدا سوگند اگر مايل باشى مدينه را پر از سرباز سوار و پياده نظام خواهم نمود!.

و حضرت از پذيرفتن پيشنهاد او امتناع ورزيد، اما ابوسفيان دست بردار نيست ، و در خواسته خود اصرار مى ورزد، و با دو بيت شعر طعنه آميز، و اهانت بار، به اصطلاح خود مى خواهد علىعليه‌السلام را تحريك نمايد.(٩١١) حضرت به او پرخاش كرده و مى گويد: ابوسفيان به خدا تو جز فتنه و آشوب هدفى ندارى ، تو هميشه براى اسلام دردسر آفريده ، و با آن دشمن بوده اى ، ما نيازى به اندرز تو نداريم(٩١٢)

بار ديگر ابوسفيان در ضمن گروهى از مهاجرين و زبير بن عوام به نزد علىعليه‌السلام و عباس مى آيند، (و شايد اولين بار، او با اين كيفيت آمده و چون به نتيجه نرسيده است به آن گونه كه ياد شد عمل مى كند - م -). اين بار به گونه اى سخن مى گويند كه بوى نهضت و قيام مى دهد، عباس ‍ عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در پاسخ مى گويد:

ما سخنان شما را شنيديم ، اگر به شما پاسخ مثبت دهيم ، به اين دليل نيست كه يارانمان اندكند، و اگر انديشه شما را رها كنيم ، نه به دليل بدگمانى ما به شماست به ما مهلت دهيد؟ تا به انديشه خود مراجعه كنيم ، اگر راه خروجى از اين ورطه گناه يافتيم ، و حق با فريادهاى پياپى بر ما و آنان نهيب زد (كه برخيزيد و قيام كنيد)، دستان خود را براى دستيابى به عظمت و مجد مى گشوديم ، هرگز آن را نبنديم ، و يا اينكه به خواسته خود دست يابيم ، و اگر اقدامى ننموديم ، نه از اين جهت است كه يارانمان اندكند، و يا دستانمان ناتوان است

به خدا سوگند، اگر نه اين بود كه اسلام از خونريزى جلوگيرى نموده است ، صخره ، سنگها، آنچنان خرد شوند و درهم بكوبند كه صداى برخورد آن از بلنديها شنيده شود.

حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، كه تاكنون به اين سخنان گوش مى داد، در حالى كه نشسته بود، و زانوان خود را بغل گرفته بود، زانوان خود را رها كرد، و راست نشست ، و فرمود:

صبر، بردبارى است ، و تقوى دين و آئين است ، حجت ، محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و راه ، صراط است(٩١٣) و فرمود:

« اءيها الناس شقوا امواج الفتن بسفن النجاة ، و عرجوا عن طريق المنافرة ،

و ضعوا تيجان المفاخرة ، افلح من نهض بجناح ، اءو استسلم فاءراح(٩١٤)»

امواج فتنه ها را با كشتى هاى نجات بشكافيد، و راه پراكندگى و اختلاف را كنار بگذاريد، و تاج مفاخت و فخرفروشى را از سر بنهيد رستگار است آنكه با داشتن نيرو، قيام كند، و يا اينكه در صورت مساعد نبودن شرايط تسليم وضع موجود شود (تا زمينه را فراهم نمايد).

زمامدارى بر مردم همچون آبى گنديده ، و يا لقمه اى است كه گلوگير انسان مى شود، آنكه ميوه را پيش از رسيدنش بچيند، به كسى ماند، كه بذر را در كوير و شوره زار بپاشد. اگر سخنى بگويم خواهند گفت : براى دستيابى به حكومت حريص است ، و اگر سكوت كنم خواهند گفت : از مرگ هراس دارم پس از آن همه رويدادها؛ به خدا سوگند فرزند ابى طالب آنچنان با مرگ انس دارد، كه بيش از كودك شيرخوار به پستان مادرش ‍مى باشد، اما من به اسرارى آگاهم كه اگر آنها را بازگو نمايم ، همانند لرزش طناب در چاه دچار اضطراب خواهيد گرديد.

فصل سيزدهم : رخداد بيعت از ديدگاه علىعليه‌السلام

١ - ١ - ١٣: خوددارى اميرالمؤ منينعليه‌السلام از بيعت

ابن ابى الحديد در اين مورد مى گويد:

روايات در مورد داستان سايبان بنى ساعده مختلف است و آن چه شيعه در اين باره گويد (و گروهى از محدثين اهل سنت نيز برخى از آن ها را گفته ، و بسيارى از آن ها را روايت نموده اند): اين است كه علىعليه‌السلام از بيعت با ابى بكر خوددارى ورزيد، تا اين كه او را به زور از خانه بيرون كشيدند، و اين كه زبير بن عوام از بيعت با ابى بكر خوددارى نمود، و گفت : جز با علىعليه‌السلام بيعت نخواهم كرد، و هم چنين ابوسفيان بن حرب ، و خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس ، و عباس بن عبدالمطلب و فرزندانش ، و ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم ، بيعت ننمودند.

و گويند؛ زبير، شمشير كشيد، و چون عمر در حالى كه گروهى از انصار و ديگران با او بودند، حضور يافت ، در ضمن سخنانى ، گفت : شمشير اين مرد را بگيريد، و آن را به سنگ بکوبيد، و گفته مى شود: عمر شمشير زبير را گرفت و به سنگ كوبيد و آن را شكست ، و همگى را جلو انداخته به نزد ابى بكر برد و آنان را وادار به بيعت نمود، و جز خواستند او را به زور، از آن جا خارج كنند، فاطمهعليها‌السلام خود را به در خانه رساند، و كسانى كه به دنبال علىعليه‌السلام آمده بودند، چون صداى حضرت فاطمهعليها‌السلام را شنيدند پراكنده شدند، و دانستند كه علىعليه‌السلام به تنهائى ، به آنان صدمه نخواهد زد، پس او را به حال خود گذاردند. و گفته شده است : او را نيز ضمن كسانى كه از منزل بيرون بردند، به نزد ابوبكر آورده و او بيعت نمود.

و ابوجعفر محمد بن جرير طبرى بسيارى از اين مطالب را روايت نموده است اما داستان آتش زدن ، و امور دردناك ديگر، و اين كه عمامه به گردن حضرت انداخته و او را كشان كشان بردند، و مردم دور او را گرفته بودند، بعيد است انجام شده باشد، و تنها شيعه هستند كه اين گونه مطالب را روايت نموده ، گرچه گروهى از اهل حديث از اهل سنت نيز همانند آن را روايت نموده اند، و ما اين گونه موارد را ذكر خواهيم نمود.(٩١٥)

ابوجعفر طبرى گويد: علىعليه‌السلام و هيچ يك از بنى هاشم به مدت شش ماه با ابى بكر بيعت ننمودند... و علىعليه‌السلام به دنبال ابى بكر فرستاد و به او پيغام داد كه به تنهائى به نزد او برود، و دوست نداشت كه عمر با او باشد، و به همين جهت عمر به او گفت : تنها به نزد علىعليه‌السلام نرود، و ابوبكر گفت به تنهائى خواهم رفت ، و ممكن است آنان با من چه رفتارى داشته باشند؟

و بالاخره ابوبكر به نزد علىعليه‌السلام رفت در حالى كه بنى هاشم گرد او فراهم آمده بودند... و علىعليه‌السلام اظهار مى دارد ما در امر خلافت حقى داشتيم ، شما با ما از در استبداد وارد شديد، و خويشاوندى خود با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و حق خودشان را يادآور شد، و همچنان علىعليه‌السلام در اين باره سخن مى گفت ، تا اين كه ابوبكر به گريه افتاد.(٩١٦)

و طبرى در جاى ديگر گويد: فاطمهعليها‌السلام از ابوبكر دورى جست ، و با او سخن نمى گفت ، تا اين كه وفات يافت ، و علىعليه‌السلام شبانه او را دفن نمود، و به ابوبكر اطلاع نداد، و تا هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام زنده بود، مردم علىعليه‌السلام را ملاحظه مى نمودند، و چون وفات يافت ، مردم از او پراكنده شدند، و فاطمهعليها‌السلام به مدت شش ماه ، بعد از رحلت پدر بزرگوارش در ميان مردم درنگ داشت(٩١٧)