سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 26161
دانلود: 2885

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26161 / دانلود: 2885
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٢ - ١ - ١٣: نقدى كوتاه بر كتب تاريخ

ابوجعفر طبرى (٢٢٤ - ٣١٠ ه -. ق) خيلى كوتاه از روى داد امتناع حضرت اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، در بيعت با ابى بكر مى گذرد، اما در همين اختصار به مطالب زيادى اشاره دارد، از دفن پنهانى حضرت فاطمهعليها‌السلام ، امتناع حضرت از بيعت ، گريه ابوبكر، در پى هشدار مكرر اميرالمؤ منينعليه‌السلام به او در مورد ناديده گرفتن حقوق خود و نيز آرزوى ابوبكر در عدم تعرض به خانه حضرت فاطمهعليها‌السلام (٩١٨) كه اينها خود گوياى همه مسائلى است كه شيعه از آن ياد مى كند. و ابن ابى الحديد، خود نيز بسيارى از اين مطالب را به نقل محدثين اهل سنت ، يادآور مى شود. و ما در بخش (فاطمهعليها‌السلام در جبهه مخالف) از آن ياد خواهيم نمود.

ابن اثير (ت - ٥٥٥ - وفات ٦٣٠) كه بيش از سيصد سال پيش از طبرى مى زيسته است خيلى كوتاه تر متعرض اين داستان شده است ، او گويد:

علىعليه‌السلام و بنى هاشم و طلحه و زبير، بيعت ننمودند، و زبير گفت : شمشير خود را در نيام نكنم ، تا اين كه با علىعليه‌السلام بيعت شود. پس ‍ عمر گفت : شمشير او را بگيريد و به سنگ بكوبيد. و در پايان گويد: صحيح آن است كه علىعليه‌السلام بيعت ننمود، مگر بعد از شش ماه ، و خدا بهتر مى داند.(٩١٩)

زهرى گويد: علىعليه‌السلام و بنى هاشم و زبير به مدت شش ماه بيعت ننمودند تا اين كه فاطمهعليها‌السلام بدرود زندگى گفت(٩٢٠)

اين گزارش كوتاه بسيارى از مطالب را روشن مى سازد.

ابن قتيبه نيز بسيارى از رويدادهائى را كه شيعه مى گويد، بيان مى كند،(٩٢١)

ابن قتيبه در سال ٢٧٠ ه -. ق بدرود زندگى مى گويد، يعنى ٦٠ سال قبل از درگذشت ، ابوجعفر طبرى

ابن ابى الحديد معتزلى حنفى مذهب ، به نقل جوهرى در كتاب سقيفه تهديد به آتش زدن خانه فاطمهعليها‌السلام را بر روى كسانى كه در خانه اش پناه گرفته بودند، ذكر مى كند.(٩٢٢)

و ابن هشام در سيره نبويه اى كه آن را به خود نسبت داده حتى اشاره اى به روى دادهاى بعد از بيعت با ابى بكر ننموده كه گويا هيچ حادثه اى رخ نداده است سيره نبويه منسوب به ابن هشام ، در واقع خلاصه و مختصرى است از سيره نبوية ابن اسحاق (تولد ٨٥ ه -. ق - وفات ١٥٣ ه -. ق)، اولين كارى كه تاريخ زندگى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و جنگ ها و مسائل ديگر مربوط به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مطرح نموده است

ابن اسحاق به دستور منصور خليفه عباسى براى فرزندش مهدى كتابى نگاشت كه از آفرينش آدم تا دوران خود را در آن مطرح نمود، و چون آن را به خليفه ارائه داد، خليفه به او گفت : كتاب را طولانى نمودى آن را كوتاه كن ، و نسخه مفصل را دستور داد كه در خزينه نگهدارى نمايند (تصور مى شود نسخه اصلى آن در كتابخانه كوپرلى آستانه موجود باشد(٩٢٣) -) البته بخشى از آن و شايد اختصار يافته آن باشد، در حقيقت اولين كتابى كه در سيره نبويه نوشته شد، سيره ابن اسحاق بود، و مى توانيم بگوئيم هر كتابى كه بعد از ابن اسحاق در سيره نبويه نوشته شده است خوشه چين خرمن او و مشتى از درياى بى كران اوست(٩٢٤)

سيره نبوية ابن اسحاق دستخوش تحولات زيادى گرديد، شرح و تعليق بر آن نوشته شد، آن را مختصر نمودند، حتى به نظم در آوردند، از جمله كسانى كه سيره نبويه ابن اسحاق را كوتاه نمود، عبدالملك بن هشام بن ايوب حميرى است كه ضمن كوتاه نمودن آن بسيارى از مطالب را كه طبق ذوق حاكمان وقت نبوده است حذف نموده ، چنانچه ابن هشام خود در اين مورد گويد:

و برخى از مطالبى را كه ابن اسحاق آن را ذكر نموده بود من حذف كردم از آن جمله مسائلى كه ذكر آن ناشايست بود، و نيز مطالبى كه برخى از مردم آن را نمى پسنديدند.(٩٢٥)

مصححين سيره نبويه ابن هشام مى نويسند: ابن هشام داستان شركت عباس را در جنگ بدر و اسارت او را حذف نمود، زيرا بنى عباس آن را نمى پسنديدند، و او از ترس بنى عباس آن را در كتاب خود نياورده است(٩٢٦)

و با توجه به عداوت و دشمنى بنى العباس نسبت به آل علىعليه‌السلام از ترس انتقال خلافت به آنان ، هرگز حاضر نبودند مطالبى كه حقانيت آل علىعليه‌السلام را برساند از زبان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و نيز رويدادهاى بعد از سايبان بنى ساعده مطرح شود.

لذا مى بينيم ابن هشام بسيارى از آن گونه رويدادهاى تاريخى را حذف مى نمايد، و نيز مشاهده مى شود كه ابن اسحاق را به تدليس و دروغگوئى متهم مى كنند.

در حالى كه بسيارى از بزرگان ، مانند ابن شهاب زهرى و شعبة ابن الحجاج و سفيان الثورى ، و زيادالبكائى ، او را تاءييد نموده ، و به هيچ چيزى متهم نمى نمايند... و خطيب در كتاب خود (تاريخ بغداد)، و نيز ابن سيد الناس در كتاب خود (عيون الاثر) هر كدام ، فصلى در كتاب خود براى دفاع از ابن اسحاق گشوده و تهمت هاى وارده را دفع نموده اند كه خلاصه آن چنين است :

امام اتهام تدليس ، و قدرى و شيعه بودن او، موجب نمى شود تا روايت او را رد نمائيم ، و تدليس بر دو گونه است ، تدليسى كه موجب مى شود عدالت را از بين ببرد، و آن كه به عدالت لطمه اى نمى زند، و تدليسى كه به او نسبت داده شد، از نوع اول نمى باشد، و هم چنين اتهام ، قدرى و شيعه بودن او نيز موجب نمى شود، روايت او مردود شناخته شود،...(٩٢٧)

شيخرحمه‌الله در رجال خود ابن اسحاق را از اصحاب امام صادقعليه‌السلام دانسته ، گويد:

محمد بن اسحاق بن يسار مدنى مولاى فاطمه دختر عتبة ، كنيه اش ابوبكر صاحب كتاب (المغازى) از اسيران عين التمر بوده ، و او اولين اسيرى است كه وارد مدينه شد، و در سال ١٥١ ه -. ق بدرود زندگى گفت(٩٢٨)

محدث قمىرحمه‌الله درباره اش گويد:

ظاهرا ابن اسحاق شيعه امامى بوده است ، چنانچه ابن حجر در (محكى التقريب) به آن تصريح مى كند، مى گويد: محمد بن اسحاق پيشوائى است راستگو، مدلس و متهم به تشيع و قدرى است

و در سخنان علماى اهل سنت از او ستايش شده است ، در مختصر ذهبى است : او مردى راستگو، و از درياهاى علم و دانش است و در تاريخ يافعى از شعبة ابن الجاج است گويد: محمد ابن اسحاق ، اميرالمؤ منين است ، يعنى در حديث پيشواى مؤ منين است و از شافعى است : هر كه بخواهد در جنگ ها و زندگانى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تبحر پيدا كند، بايد از محمد بن اسحاق بهره جويد. ابن خلكان گويد: او از نظر اكثر علماء در حديث ثابت و استوار بود، اما در جنگ ها و زندگانى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پيشوائى او بر كسى پنهان نمى باشد... و اين كه بخارى با توجه به اين كه او را توصيف نموده ، و نيز مسلم از او روايت ننموده اند، به جهت گفته مالك بن انس در مورد اوست ، زيرا به او خبر دادند كه ابن اسحاق گفته است : حديث مالك را بياوريد تا علاج كنم ، زيرا من طبيب عيوب و نواقص حديث مالك هستم ، و به همين جهت مالك گفت : ابن اسحاق دجالى از دجال هاست ، و ما او را از مدينه خارج نموديم ،(٩٢٩)

از آنچه گذشت اين نتيجه بدست مى آيد، كه اولا ابن اسحاق مورد اعتماد بوده است ديگر اين كه ظاهرا شيعه بوده است(٩٣٠) و شايد به اين جهت او را شيعه دانسته اند كه از گفتن حقيقت دريغ نداشته است ، و مطالب بسيارى را كه ابن هشام از سيره نبويه ابن سحاق حذف نموده است ، هم آهنگ با روايات شيعه بوده است ، و به همين جهت منصور دستور داد نسخه اصلى آن را به بهانه طولانى بودن آن در خزانه حكومت نگهدارى نمايند، و مانع شد در دسترس مردم قرار گيرد، و نيز همين دليل است كه ابن ابى الحديد معتزلى حنفى را نيز شيعه دانسته اند، چون ابن ابى الحديد مردى صريح الهجه و آزادمنش بود، و هرچه در انديشه اش بود و آن را باور مى داشت به نگارش مى آورد. و به گفته ذهبى در ميزان الاعتدال : او مردى آزادانديش و صريح اللهجة بود.

ديگر اين كه بخشى از سيره نبويه ابن اسحاق را، ابن هشام به دليل رعايت مصالح نظام ، حذف كرده است زيرا ابن هشام گويد: برخى از آنچه را ابن اسحاق ذكر نموده به جهت اختصار حذف مى نمايم ، و نيز آنچه مربوط به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبود، و نيز آنچه در موردش قرآن نازل نشده است ، و نيز چيزهائى كه ذكر آن ناپسند است ، و نيز برخى از مردم از ذكر آن ناراحت مى شوند، و نيز برخى را كه (بكائى) آن را روايت ننموده است(٩٣١)

پر واضح است نظير شركت عباس جد بزرگ بنى العباس در جنگ بدر و اسارت او توسط مسلمين نظام حاكم بنى عباس را ناراحت مى كند، پس ‍ حذف مى شود، و نيز مسائل مربوط به حقانيت علىعليه‌السلام نيز حقانيت فرزندان علىعليه‌السلام را به دنبال دارد و حكومت بنى العباس را زير سؤ ال مى برد، پس به همان دليل اين قبيل مسائل نيز حذف مى شود، لذا مى بينيم ابن هشام حتى كلمه اى نيز در مورد مسائل بعد از بيعت با ابى بكر نمى گويد.

٣ - ١ - ١٣: مشروح داستان امتناع از بيعت

در هنگامى كه انصار با ابى بكر بيعت نمودند، بنى هاشم نزد علىعليه‌السلام فراهم آمدند، و زبير بن عوام نيز همراه آنان بود، چون مادرش ‍ صفيه دختر عبدالمطلب بود، زبير خود را از بنى هاشم مى دانست ، و علىعليه‌السلام مى فرمود: زبير همچنان خود را از ما مى دانست تا اين كه فرزندانش بزرگ شدند، و او را از ما باز داشتند، بنواميه در اطراف عثمان و بنو زهره در كنار سعد و عبدالرحمن بن عوف ، در مسجد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اجتماع نموده بودند، پس چون ابوبكر و ابوعبيده به مسجد آمدند، و مردم با ابوبكر بيعت كرده بودند، عمر به آنان گفت : چه شده است كه شما را در مسجد به صورت حلقات پراكنده مى بينم ، برخيزد و با ابى بكر بيعت نمائيد، زيرا من و انصار با او بيعت نموده ايم ، پس عثمان با افراد خود از بنى اميه برخواستند و با ابى بكر بيعت نمودند، و سعد و نيز عبدالرحمن بن عوف و همراهانشان از بنى زهره برخواستند و با ابى بكر بيعت كردند. اما علىعليه‌السلام و عباس و افراد بنى هاشم ، در حالى كه زبير نيز همراه آنان بود، به منازل خود رفتند.

عمر همراه گروهى به اتفاق اءسيد بن حضير ة بن اشيم ، به سوى آنان رفتند و از آنان خواستند كه نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كنند، آنان امتناع ورزيدند، و زبير با شمشير كشيده بيرون آمد، عمر گفت : او را دستگير كنيد، سلمة ابن اشيم خود را به روى او پرتاب كرد و شمشير را از دستش ‍ گرفت و به ديوار كوبيد، و او را به نزد ابى بكر برده و بيعت نمود، پس از آن بنى هاشم به نزد ابى بكر رفته و با او بيعت كردند.

سپس علىعليه‌السلام را نزد ابوبكر آوردند، و او مى گفت : من بنده خدا، و برادر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم ،(٩٣٢) به او گفته شد: با ابى بكر بيعت كن ؟ فرمود: من در خلافت از شما سزاوارتر مى باشم ، من با شما بيعت نمى كنم ، شما سزاوارتر است با من بيعت نمائيد، شما خلافت را از انصار گرفتيد به دليل اين كه خود را خويشان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم دانستيد، و آن را به غصب از ما اهل بيت گرفتيد، آيا شما اين باور را در انصار بوجود نياورديد كه به خلافت سزاوارتر هستيد، چون پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از شما بود، پس آنان رهبرى را به شما واگذار كردند و خلافت را بشما سپردند، بنابراين اگر من بمانند استدلالتان با انصار، با شما استدلال كنم ، ما از نظر وابستگى به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، در حال مرگ و زندگى او از شما سزاوارتريم ، پس با ما به انصاف رفتار كنيد، اگر به خداوند ايمان داريد؟ و گرنه در ظلم و ستم خود استوار بمانيد، در حالى كه به آن آگاهيد.

عمر در پاسخ گفت : تو رها نمى شوى مگر اين كه بيعت نمائى ! حضرت فرمود:اى عمر شيرى را بدوش كه بخشى از آن بتو تعلق دارد، امروز براى او محكم كارى كن ، تا فردا به تو، باز گردد، سپس فرمود: به خدا سوگند گفتار تو را نمى پذيرم ، و با او بيعت نخواهم كرد. و ابوبكر به او گفت : اگر تو بيعت نكنى ما تو را به كارى مجبور نخواهيم كرد. سپس ابوعبيده جراح به اميرالمؤ منينعليه‌السلام عرضه داشت : عمرزداه ، تو جوانى ، و آنان بزرگان قوم تو هستند، و تو تجربه آنان را ندارى و چونان به امور آگاه نيستى ، و من ابوبكر را براى اين كار از تو نيرومندتر و بردبارتر در اين امر، و آگاهتر مى دانم ، پس اگر تو زنده ماندى و بقاى تو طولانى گرديد، تو شايسته اين امر خواهى بود، و تو در فضيلت و دين و علم و فهم و سابقه و نسب ، و داماد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بودن ، شايسته و سزاوار هستى ؟

علىعليه‌السلام خطاب به مهاجرين فرمود: اى گروه مهاجرين ؛ خلافت محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را از درون خانه اش بيرون نكشيد كه آن را به خانه هاى خود بريد، و اهل خلافت را از مقام آن كنار نزنيد، به خدا سوگند، اين مهاجرين ، ما، آرى ما از همه مردم به خلافت سزاوارتر مى باشيم ، زيرا ما اهل بيت هستيم ، و ما به اين امر از شما شايسته تر مى باشيم ، تا هنگامى كه در ميان ماست ، قرآن خوان ، فقيه در دين خدا، عالم به احكام رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، آگاهى به امور رعيت كه از آنان دفاع مى كند، و آن كه بيت المال را به گونه مساوى در ميان آنان تقسيم مى كند، به خدا سوگند آنكه داراى چنين اوصافى است در ميان اهل بيت وجود دارد، پس از هواى نفس پيروى ننمائيد، تا گمراه شده و از حق فاصله شما زيادتر شود. بشيربن سعد انصارى ،(٩٣٣) كه در آنجا حضور داشت ، اظهار نمود: اى علىعليه‌السلام اگر اين سخن را انصار پيش از آنكه با ابى بكر بيعت نمايند از تو مى شنيدند، هيچ كس در مورد تو اختلاف نمى ورزيد.(٩٣٤)

ابوجعفر طبرى به گونه اى كوتاه گفتگوى علىعليه‌السلام را با ابى بكر چنين بيان مى دارد: ابوبكر به نزد علىعليه‌السلام آمد، در حالى كه بنى هاشم نزد او فراهم آمده بودند پس علىعليه‌السلام بپا خواست و پس از ستايش خداوند، به آنگونه كه شايسته اوست فرمود: اين كه ما با تو بيعت ننموديم از اين جهت نبود كه براى تو فضيلتى قائل نبوده ، و با تو رقابت داشته باشيم ، وليكن معتقد هستم كه ما در اين امر حقى داريم ، پس شما نسبت به ما استبداد نموديد، و آنگاه خويشاوندى خود را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ياد آور شد، و علىعليه‌السلام همچنين اين مسئله را يادآورى مى كرد تا اين كه ابوبكر، به گريه افتاد.(٩٣٥)

٤ - ١ - ١٣: امتناع از بيعت در نامه هاى معاويه

معاويه در نامه اى به علىعليه‌السلام خاطره خوددارى او را از بيعت يادآورى مى كند، او در اين نامه مى نويسد:

و ديروز را به ياد تو مى آورم ، كه شبانه همسرت را بر الاغ سوار، و دستهاى فرزندانت حسن و حسين را به دست گرفته ، در روزى كه با ابوبكر بيعت شد، و كسى از اهل بدر، و آنان كه داراى سوابقى بودند نماند، مگر اين كه آنان را به خود دعوت نمودى ، و با همسر و فرزندانت به نزد آنان رفتى(٩٣٦)

ابن قتيبه دنباله آن را چنين ادامه مى دهد:

و انصار مى گفتند: اى دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، ما با اين مرد بيعت نموديم ، و كار از كار گذشته است ، و اگر همسرت ، و عموزاده ات ، پيش از بيعت با ابوبكر، به ما خبر داده بود، هرگز از او روى گردان نبوديم ، و به ديگرى مراجعه نمى كرديم ، و علىعليه‌السلام مى فرمود: آيا من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در خانه اش رها مى كردم ، و از خانه بيرون آمده و براى خلافت او با مردم درگير مى شدم ؟ و فاطمهعليها‌السلام مى فرمود: ابوالحسن كارى بجز آن چه شايسته بود، انجام نداد، و آنان كارى انجام دادند كه خداوند، آن را كفايت خواهد نمود، و از آنان بازجوئى مى نمايد،(٩٣٧)

و در نامه ديگرى چنين مى نويسد:....

« لقد حسدت ابابكر والتويت عليه ، و رمت افساد امره ، و قعدت فى بيتك ، واستغويت عصابة من الناس حتى تاخروا عن بيعته ، ثم كرهت خلافة عمر و حسدته واستطلت مدته ....ثم لم تكن اشد منك حسدا لابن عمك عثمان نشرت مقابحه ، و طويت محاسنه ، و طعنت فى فقهه ثم فى دينه ، ثم فى سيرته ، ثم فى عقله

و ما من هؤ لاء الا من بغيت عليه و تلكات فى بيعته حتى حملت اءليه قهرا تساق بخزائم الاقتسار كما يساق الفحل المخشوش ، ثم نهضت الان تطلب الخلافة ...»(٩٣٨):

به ابى بكر حسد ورزيده و از او نافرمانى كردى ، و قصد داشتى كارش را به فساد كشانى ، در خانه خود نشستى ، و گروهى از مردم را اغوا نمودى تا در بيعت با او تاءخير روا دارند... پس از آن خلافت عمر را دوست نداشته ، و بر او حسد ورزيدى و در طول دوران خلافتش به او تعدى نمودى پس ‍ از آن بيش از هركس به عموزاده ات عثمان حسد نمودى ، زشتى هاى او را منتشر ساختى ، و نيكى هايش را پنهان نمودى ، و در دانش او، سپس در دينش ، پس از آن در روش و شيوه و عقل و خردش ايراد گرفتى و به هر يك از آنان ستم روا داشتى ، و در بيعت با ابى بكر درنگ نمودى ، تا اين كه با قهر و زور تو را به نزدش بردند، همانند شتر نر چموش كه بينى اش را سوراخ نموده ، و مهارش كرده مى بردند، و اكنون بپا خواسته و خواستار خلافت مى باشى

و حضرت در پاسخ معاويه نامه اى طولانى مى فرستد و در نامه يادآور مى شود كه استدلال من در اين نامه به هدف شخصى تو نمى باشد، بلكه هدف متوجه ديگران است كه بدانند، نامه طولانى است و بخشى از آن كه مورد نياز است ، در اينجا ذكر مى شود، و براى اطلاع بيشتر به نهج البلاغه مراجعه شود، از آن جمله در پاسخ معاويه مى فرمايد:

« فنحن مرة اءولى بالقرابة ، و تارة اءولى بالطاعة

و لما احتج المهاجرون على الانصار يوم السقيفة برسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فلجوا عليهم فان يكن الفلج به فالحق لنادونكم ، و ان يكن بغيره فالانصار على دعواهم و زعمت اءنى لكل الخلفاء حسدت و على كلهم بغيت ، فان يكن ذلك كذلك فليست الجناية عليك ، فيكون العذر اليك

و قلت : انى كنت اءقاد كما يقاد الجمل المخشوش حتى اءبايع لعمر الله لقد اءرذت اءن تذم فمدحت ؛ و اءن تفضح فافتضحت و ما على المسلم من غضاضة فى اءن يكون مظلموما مالم يكن شاكا فى دينه و لامر تابا بيقينه ...»(٩٣٩)

(ما از دو جهت به خلافت سزاوارتر مى باشيم) از يك طرف به جهت قرابت و خويشاوندى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ( وَأُولُو الْأَرْحَامِ بَعْضُهُمْ أَوْلَىٰ بِبَعْضٍ فِي كِتَابِ اللَّـهِ ) خويشاوندان در كتاب خداوند نسبت بيكديگر سزاوارترند(٩٤٠) و از طرف ديگر در اثر اطاعت و پيروى از رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ( إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَهَـٰذَا النَّبِيُّ وَالَّذِينَ آمَنُوا ۗ وَاللَّـهُ وَلِيُّ الْمُؤْمِنِينَ ) شايسته ترين مردم به ابراهيم كسانى هستند كه از او پيروى نمودند و اين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و كسانى كه ايمان آورده اند، و خداوند ولى و سرپرست مؤ منان است ،(٩٤١)

آن روز كه مهاجرين در (سايبان) با انصار استدلال نمودند، و با ذكر قرابت و خويشاوندى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بر انصار پيروز شدند، اگر دليل برترى آنان همين است پس حق با ماست نه با شما، و اگر دليل ديگرى دارد، ادعاى انصار به حال خود باقى است

گمان برده اى كه من بر تمام خلفاء حسد ورزيده ام و بر همه آنها طغيان نمودم ، اگر چنين باشد، بر تو جنايتى نرفته كه از تو عذر خواهى كنم

و گفته اى كه مرا همچون شتر افسار زدند، و كشيدند كه بيعت كنم ، به خدا سوگند تو خواستى به اينگونه مرا مذمت نمائى ، وليكن به جاى مذمت مرا ستايش نموده اى ، خواسته اى رسوا سازى ، تو خود رسوا گشته اى ، براى يك مسلمان ننگ و عار نيست كه مظلوم واقع شود، تا هنگامى كه در دين خود ترديد نداشته ، و در يقين خود شك ننمايد.

ابن ابى الحديد گويد: در نامه اى كه معاويه توسط ابى امامه باهلى براى حضرت فرستاد، جمله (جمل المخشوش و يا فحل المخشوش) را بكار برده است ، و در نامه اى كه توسط ابومسلم خولائى فرستاد (و پس از اين نامه بود كه جنگ صفين آغاز گرديد - م -) معاويه اين جملات را بكار گرفت :

« حسدت الخلفاء، و بغيت عليهم ، عرفنا ذلك من نظرك الشزر، و قولك الهجر، و تنفسك الصعداء، و ابطائك عن الخلفاء»(٩٤٢):

بر خلفاء حسد ورزيدى ، و بر آنان طغيان نمودى ، ما اين مطلب را از روى گردانى تو، و با گوشه چشم نگاه كردنت ، و با گفتار ناپسندت ، و آه سرد تو، و تاءخيرت در بيعت با خلفاء دريافتيم ،(٩٤٣)

و حضرت در پاسخ اين جملات ، به معاويه نوشت :

« و ذكرت ابطانى عن الخلفاء، و حسدى اياهم و البغى عليهم ، فاما البغى فمعاذالله ان يكون ، و اما الكراهة لهم فوالله ما اعتذر للناس من ذلك»(٩٤٤)

تاءخير مرا در بيعت با خلفاء و نيز حسادت و طغيان مرا بر آنان يادآور شدى ؛ اما طغيان ، به خدا پناه مى برم كه چنين باشد، و اما كراهت من از بيعت با آنان چيزى نيست كه از آنان در برابر مردم عذرخواهى كنم

ملاحظه مى شود، امامعليه‌السلام سرزنش معاويه را انكار نمى كند، و بلكه آن را مايه افتخار خود مى داند. و اما آيا امتناع حضرت ، از بيعت به همان دليل است كه معاويه گفته است ؟ حضرت صريحا آن را انكار مى نمايد و دليل امتناع خود را از بيعت با ابى بكر يك تكليف و وظيفه مى داند چنانچه ديديم فاطمه زهراعليها‌السلام صريحا فرمود: ابوالحسن جز آنچه شايسته بود انجام نداد،(٩٤٥)

و نيز در پايان سخن خود با جمع مهاجرين و در حضور ابى بكر، هنگامى كه او را به مسجد بردند پس از استدلال به دليل مهاجرين گويد: انصاف را در مورد ما رعايت كنيد، (حق ما را به ما باز گردانيد) و گرنه در ستم خود بمانيد.(٩٤٦) نسبت ظلم و ستم دادن توسط اميرالمؤ منينعليه‌السلام ، صريح است در اين كه آنان به تكليف خود عمل ننمودند، و واجب خود را انجام ندادند.

و نيز امتناع حضرت از بيعت در حدى بوده است كه به زور او را از خانه بيرون مى آوردند و او تسليم نمى شود مگر بعد از رحلت زهراعليها‌السلام

ابوبكر بن عباس گويد: علىعليه‌السلام از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد، يقه او را گرفتند، و به حالت دو، او را بردند و او مى گفت : اى گروه مسلمين چرا مى خواهيد گردن كسى را بزنيد كه امتناع او از بيعت بجهت ايجاد اختلاف نبوده بلكه دليل ديگرى دارد. به هر مجلسى كه عبور مى كرد به او مى گفتند: برو بيعت كن(٩٤٧)

و ابوبكر بن عياش گويد: ابن عباس روزى با عمر در يكى از كوچه هاى مدينه قدم مى زد، عمر به او گفت : دوستت را نمى بينم جز اين كه مظلوم واقع شده است (مقصود عمر، علىعليه‌السلام است - م -) ابن عباس به او گفت : مورد ظلم را به او برگردان (اختلاف را به او واگذار - م -).

عمر دست خود را از دست ابن عباس رها كرد، و مدتى با خود زمزمه مى كرد، سپس ايستاد، ابن عباس گويد: من خود را به عمر رساندم و او به من گفت : اى پسر عباس ؛ گمان نمى كنم آنان او را مانع شدند مگر به اين جهت كه او را كوچك (جوان) دانستند؟ ابن عباس گويد، با خود گفتم : اين عذر بدتر از اول است ، و به او گفتم : به خدا سوگند، خداوند او را كوچك ندانست هنگامى كه فرمان ابلاغ سوره برائت را از ابوبكر گرفت و به علىعليه‌السلام واگذار نمود.(٩٤٨)

و اين كه امامعليه‌السلام در گفتگوى خود با مهاجرين ، و نيز در پاسخ نامه معاويه ، مسئله قرابت و خويشى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را نسبت به خود مطرح مى سازد، به اين جهت است كه آنان براى دست يابى به خلافت به چنين دليلى توسل جستند، و لذا مى بينيم حضرت در گفتگوى خود با مهاجرين به اين حد پسنده نكرده و شايستگى خود را براى خلافت از دو ديدگاه علم و عمل ، تئورى و اجرا مطرح مى نمايد، و آگاهى به دين كه امور حكومت ، يكى از شاخه هاى اصلى آن بشمار مى آيد، و نيز اجراى قسط و عدالت را كه هدف اصلى حكومت است ، انحصارا در وجود خود مى بيند، او مى فرمايد:

و ما به اين امر از شما شايسته تر مى باشيم ، تا هنگامى كه قارى قرآن ، فقيه دينى ، عالم به احكام و روش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و آگاهى به امور رعيت ، در ميان ماست ، و آن كه بيت المال را بگونه مساوى در ميان رعيت تقسيم مى نمايد،(٩٤٩)

و بالاخره اميرالمؤ منينعليه‌السلام طبق روايت طبرى و ابن اثير به مدت شش ماه از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد.(٩٥٠) و يعقوبى مى نويسد شش ‍ ماه ، و طبق روايتى چهل روز بعد از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با ابوبكر بيعت نمود.(٩٥١)

و ابن قتيبه مى نويسد: علىعليه‌السلام با ابى بكر بيعت ننمود، تا اين كه فاطمهعليها‌السلام بدرود زندگى گفت ، و فاطمهعليها‌السلام پس از پدر تنها هفتاد و پنج روز در دنيا درنگ داشت ،(٩٥٢)

٥ - ١ - ١٣: كسانى كه از بيعت تخلف ورزيدند

ضمن بررسى گردهمائى (سايبان بنى ساعده) دانستيم افرادى نه چندان اندك و بى نام ، بلكه از اصحاب سرشناس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از بيعت با ابى بكر سر بر تافتند از آن جمله خزيمة بن ثابت ، اءبى ابن كعب ، معاذ بن جبل و تعداد ديگرى كه عبدالرحمن ابن عوف در ميان آنان سخنرانى مى كند، و به آنان مى گويد: گرچه همه شماها اصحاب فضيلت هستيد، و...(٩٥٣). و نيز براء بن عازب ، مقداد ابن اسود، عبادة بن صامت ، سلمان فارسى ، اباذر، حذيفة و ابولهيثم بن تيهان كه در گردهمائى شبانه فضاى بنى بياضه جمع شده ، و راجع به موضوع روز كه بيعت با ابى بكر باشد به گفتگو مى نشينند و سپس براى مشورت به منزل ابى ابن كعب مى شوند.(٩٥٤)

و از آن جمله خالد بن سعيد بن عاص است كه از كارگزاران رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در يمن بود، و هنگامى به مدينه مى آيد كه با ابوبكر بيعت نموده اند، چند روزى خود را نشان نمى دهد، و با ابوبكر بيعت نمى كند، به نزد بنى هاشم آمده و به آنان مى گويد: شما ظاهر و باطن ، و رازدار رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستيد، شما خود عصا هستيد نه پوسته گرد آن ، به هر چه رضا داديد، ما نيز رضا مى دهيم ، و به هر خشم نموديد، خشم مى نمائيم ، به من بگوئيد آيا شما بيعت نموديد؟ گفتند: آرى ، گفت : پس من نيز بيعت مى كنم و پس از آن با ابى بكر بيعت نمود، و اين خبر به گوش ابى بكر رسيد، چندان خوش آيند او نگرديد، و عمر كينه اش را در دل گرفت ، و چون ابوبكر او را فرمانده سپاهى نمود، عمر به او گفت : آيا او را منصب فرماندهى ميدهى ، در حالى كه در بيعت با تو تاءخير نمود، و به بنى هاشم گفت : آنچه را شنيدى من به او اطمينان ندارم ، و ابوبكر او را از فرماندهى عزل نمود(٩٥٥)

يعقوبى گويد: خالد بن سعيد در مدينه حضور نداشت ، چون به مدينه آمد، نزد علىعليه‌السلام رفته و به او پيشنهاد بيعت داد، و گروهى گرد علىعليه‌السلام را فرا گرفته ، و از او مى خواستند بيعت را بپذيرد،(٩٥٦)

عباس بن عبدالمطلب ، و طلحه و زبير، و همه بنى هاشم ، نيز در آغاز بيعت ننمودند، و برخى گويند پس از هجوم به خانه فاطمهعليها‌السلام ، همه كسانى را كه در خانه فاطمهعليها‌السلام حضور داشتند به زور به نزد ابوبكر برده و از آنان بيعت گرفتند، و علىعليه‌السلام را مجبور به بيعت ننمودند،(٩٥٧)

و ابن اثير گويد (به نقل از زهرى): علىعليه‌السلام و بنى هاشم و زبير به مدت شش ماه با ابى بكر بيعت ننمودند، تا اين كه فاطمهعليها‌السلام رحلت نمود.(٩٥٨)

و طبرى نيز همين مطلب را بيان داشته است ، به نقل از زهرى ، جز اين كه از زبير سخنى به ميان نياورده است ،(٩٥٩)

و سخن را در اين رابطه با گفتارى از ابن الحديد، به پايان مى رسانيم ، او گويد:

گروهى از راويان گفته اند: علىعليه‌السلام بيعت ننمود، و او را به زور وادار به بيعت نمودند، و زبير بن عوام نيز از بيعت با ابى بكر امتناع ورزيد، و ابوسفيان بن حرب ، و فرزندانش و ابوسفيان بن الحارث بن عبدالمطلب ، و همه بنى هاشم از بيعت امتناع ورزيدند، و گويند زبير شمشير كشيد و...(٩٦٠)

ابوبكر احمدبن عبدالعزيز روايت كند: سلمان و زبير و انصار در نظر داشتند با علىعليه‌السلام بيعت نمايند، چون با ابوبكر بيعت شد، گفت : راهنماى معدن را چسبيديد، و خود معدن را رها كرديد، و در روايت ديگر، سلمان گفت : كهنسال را انتخاب كرديد، و اهل بيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود را رها نموديد، اگر خلافت را در ميان آنان و اهل بيتعليه‌السلام قرار مى داديد هيچ كس با شما مخالفت نمى كرد، و نعمت شما فراوان مى گرديد، در ناز و نعمت زندگى مى نموديد،(٩٦١)

ابن ابى الحديد گويد: متكلمين اين خبر را در باب امامت نقل نموده اند كه سلمان گفت : (كرديد، و نكرديد) يعنى اسلام آورديد، و تسليم نشديد (طبق تفسير شيعه) اصحاب ما گويد: مقصود سلمان اين است : اشتباه كرديد، و به هدف اصابت ننموديد،(٩٦٢)

ابن ابى الحديد گويد: چون خوددارى اميرالمؤ منينعليه‌السلام از بيعت به طول انجاميد و ابوبكر و عمر در اين رابطه سخت گرفتند و شدت عمل از خود نشان دادند، ام مسطح در كنار قبر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ايستاد، و خطاب به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرضه داشت :

اى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم

قد كان بعدك اءنباء وهينمة(٩٦٣)

لو كنت شاهدها لم تكثر الخطب

پس از تو اخبارى و گفتگوهاى پنهانى بوده است كه اگر تو حضور مى داشتى حوادث ناگوار فراوان نمى گشت

انا فقدناك فقد الارض و ابلها

فاختل قومك فاشهدهم و لا تغب

ما تو را از دست داديم همانند زمينى كه باران فراوان خود را از دست بدهد - قوم تو دچاراختلال گرديد، در ميان آنان حضور پيدا كن ، و غايب مشو.(٩٦٤)