سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 26182
دانلود: 2886

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26182 / دانلود: 2886
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

فصل چهاردهم : فاطمهعليها‌السلام در جبهه مخالف

١ - ١٤: فاطمهعليها‌السلام در كنار على عليه‌السلام

در فصل هاى پيشين دانستيم كه كار بيعت در سايبان بنى ساعده به انجام رسيد، اكنون تنها يك سنگر محكم باقى مانده است ، و آن خانه فاطمهعليها‌السلام كه علىعليه‌السلام با تعدادى از ياران پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نيز مردانى از بنى هاشم ، در آن سنگر پناه گرفته اند.(٩٨٩)

سنگرى در كنار مسجد، مقر اصلى حكومت ، و نيز در كنار خانه رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، خانه اى كه اكنون سكوت كرده ، اما تمام خاطره هاى يك امت بزرگ را در خود به يادگار گذاشته است ، و خانه فاطمهعليها‌السلام ، كه نه تنها در كنار مسجد قرار گرفته ، بلكه ديوار مسجد و بلكه درب آن ، طبق دستور خداوند به مسجد باز مى شود، و اين خود نه يك تصادف بوده است ، و بلكه طرحى است كه با نقشه الهى و از منبع وحى ، انجام گرفته بود، بايستى خانه فاطمهعليها‌السلام در كنار مسجد، و پيوسته به آن باشد تا به اين آسانى نتوان آن همه خاطره ها را زدود و از بين برد، و چه مى دانيم اگر خانه فاطمهعليها‌السلام در كنار مسجد، مقر حكومت و پارلمان ملت قرار نداشت ، و جسم پاك پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ در چند قدمى فاطمهعليها‌السلام به خاك سپرده نمى گشت ، شايد ناله ها، و فريادهاى خشم آگين زهراعليها‌السلام هرگز به گوش ، جهانيان نمى رسيد؟ فاطمهعليها‌السلام در خانه خود دست به گريبان دو غم بزرگ است : غم از دست دادن پدر كه اندوهى است جانكاه ، و غمى ديگر كه از آن نيز گرانتر است ، انزواى علىعليه‌السلام . و ناديده گرفتن فرمان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى تواند خود را تسكين دهد، اما فشار غم دوم و بزرگتر از اول ، يك لحظه آرامش را نيز از فاطمهعليها‌السلام سلب مى كند، چرا كه فاطمهعليها‌السلام در فكر آينده امت بزرگ است ، و رهبريت صالحى كه امت او را از دست داده ، و خدا مى داند فردائى نه چندان دور، دچار چه مشكلاتى خواهد گرديد؟(٩٩٠)

فاطمهعليها‌السلام به گريبان اين اندوه بزرگ است ، كه ناگهان غمى ديگر به پيشوازش مى شتابد، صداى كوبيدن در و همهمه مردان را مى شنود، آرى فرياد عمر است كه بانگ برآورده : هر كه در خانه است خارج شود، و آنگاه دستور مى دهد هيزم بياورند، و به جان خود سوگند ياد مى كند، كه بايد از خانه بيرون آيند، و گرنه آن را به آتش خواهد كشيد، تا هر كه در آن جاى گرفته در قهر آتش بسوزد، به او گفتند: اى پدر حفص ، فاطمهعليها‌السلام در اين خانه است ! و او گفت : و گرچه او باشد.... و علىعليه‌السلام در كنار فاطمهعليها‌السلام مى ماند و از خارج نمى شود،... و ابوبكر گويد: تا هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام در كنار علىعليه‌السلام است ، او را به چيزى مجبور نخواهم كرد.(٩٩١)

طبرى مى نويسد: تا هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام در كنار علىعليه‌السلام بود (زنده بود) مردم توجه خاصى به علىعليه‌السلام داشتند، و چون فاطمهعليها‌السلام وفات يافت ، چهره هاى سرشناس ‍ مردم از او روى برتافتند.

و فاطمهعليها‌السلام بعد از پدر، شش ماه بزيست ، و علىعليه‌السلام و همه بنى هاشم ، در اين مدت بيعت ننمودند....(٩٩٢)

ابن ابى الحديد مى نويسد: چون خواستند علىعليه‌السلام را به زور از خانه بيرون بكشند، فاطمهعليها‌السلام در خانه ايستاد، و مانع آنان كه خواهان علىعليه‌السلام بودند گرديد، و آنان پراكنده شدند.(٩٩٣)

٢ - ١٤: تهديد به آتش

داستان به آتش كشيدن ، و يا تهديد به آن ، مسئله اى است كه از ديرزمان اذهان مسلمين را به خود مشغول داشته است كه آيا امكان دارد مسلمين صدر اسلام چنين عملى را در مورد دخت پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه اين همه احاديث در فضائل او از پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم روايت نموده اند، به اجرا در آوردند؟ و يا نه حداقل چنين تهديدى را روا دارند، و اينجانب در اين رساله درصدد تحقيق آن نيستم ، فقط يكى دو مورد از اقوال علماى اهل سنت را در اين مورد بيان مى دارم ، و از خود هيچ گونه اظهارنظرى نمى نمايم : ابن ابى الحديد، از علماى حنفى مذهب اعتزال گويد:

اما داستان به آتش كشيدن (خانه فاطمهعليها‌السلام ) و امور دردناك ديگر، و نيز آنكه گويد: علىعليه‌السلام را دستگير نموده و در حالى كه مردم گردش جمع شده بودند، عمامه به گردنش افكنده و او را كشان كشان مى بردند، بسيار بعيد است كه چنين كارى انجام داده باشند، اينها رواياتى هستند كه فقط شيعه آن را بيان داشته اند، گرچه گروهى از اهل حديث نيز، همانند آن را بيان داشته اند، كه ما آن را بيان مى كنيم(٩٩٤)

و در چند صفحه بعد ابن ابى الحديد، از احمد بن عبدالعزيز جوهرى در كتاب (سقيفه) نقل كرده گويد:

چون با ابوبكر بيعت شد، زبير و مقداد در معيت گروهى ، نزد علىعليه‌السلام رفت و آمد نموده ، (در حالى كه علىعليه‌السلام در خانه فاطمهعليها‌السلام بود) و با يكديگر درباره مسائل روز به مشورت مى نشستند، و يكديگر را در جريان حوادث قرار مى دادند.

عمر به نزد فاطمهعليها‌السلام آمد، و گفت : اى دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ يك از مردم را به اندازه پدرت دوست نداريم ، و پس از او هيچ كس را به اندازه تو دوست نداريم ، و به خدا سوگند هيچ يك از اين مسائل مانع نمى شود كه اگر همچنان اين گروه در خانه تو جمع شوند، دستور ندهم كه خانه را بر آنان به آتش نكشم(٩٩٥)

جوهرى گويد: عمر به همراه گروهى از انصار و تعدادى اندكى از مهاجرين به خانه فاطمهعليها‌السلام آمد و گفت :

سوگند به آنكه جان عمر در اختيار اوست ، براى بيعت با ابى بكر از خانه خارج شويد، و يا اينكه خانه را بر شما به آتش خواهم كشيد. زبير با شمشير كشيده از خانه خارج گرديد، زياد بن لبيد انصارى و مرد ديگرى با او گلاويز شد، و شمشير از دست زبير افتاد، عمر شمشير را گرفت و به سنگ كوبيد، و در حالى كه گريبان آنان را گرفته ، به زور آنان را مى برد تا اينكه با ابوبكر بيعت كردند.

و ابوبكر جوهرى در روايت ديگر، داستان را مشروح تر بيان داشته گويد:

ابوبكر به عمر گفت : خالد بن وليد كجاست ؟ عمر گفت : او در اينجاست ، پس ابوبكر گفت : برويد علىعليه‌السلام و زبير را بياوريد، سپس عمر وارد منزل گرديد، و خالد، بيرون در منتظر ماند، عمر به زبير گفت : اين شمشير براى چيست ؟ گفت : آن را براى بيعت با علىعليه‌السلام آماده نموده ام ، گويد: و مردم زيادى درون خانه بودند، از آن جمله مقداد بن اسود، و همه بنى هاشم ، پس عمر شمشير را از دست زبير، بيرون كشيد، و آن را به سنگى كه در درون خانه قرار داشت كوبيد و آن را شكست ، پس از آن دست زبير را گرفت و او را به پا داشت ، سپس او را هل داد و از خانه بيرون راند و به خالد گفت او را نگه دار، خالد به همراه گروه زيادى كه ابوبكر براى حفاظت فرستاده بود، حضور داشتند، دوباره عمر وارد منزل گرديد و به علىعليه‌السلام گفت : برخيز و بيعت كن و علىعليه‌السلام خوددارى ورزيد، عمر دست او را گرفت ، و گفت : برخيز، و او امتناع ورزيد، و او همانند زبير با علىعليه‌السلام رفتار كرد، و خالد زبير و علىعليه‌السلام را نگه داشت ، و آنگاه عمر و همراهان آنها را به زور(٩٩٦) بردند، در حالى كه خيابانهاى مدينه مملو از مردم بود، و همگى تماشا مى كردند، چون فاطمهعليها‌السلام اين منظره را مشاهده نمود فرياد كرد و ناليد، و بسيارى از زنان بنى هاشم ، و زنان ديگر فاطمهعليها‌السلام را گرفته بودند، او به در خانه خود آمد و فرياد برآورد: اى ابوبكر چه زود اهل بيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مورد هجوم قرار داديد، به خدا سوگند با عمر سخن نمى گويم تا هنگامى كه با خداى خود ملاقات كنم(٩٩٧)

و ابوبكر از اينكه به خانه فاطمهعليها‌السلام هجوم برده است ، اظهار تاءسف كرد و مى گفت : اى كاش به خانه فاطمهعليها‌السلام هجوم نمى بردم گرچه اعلان جنگ مى نمود.(٩٩٨)

در آخر عمر مى گفت : اى كاش سه چيز را كه انجام دادم ، انجام نمى دادم ، حرمت خانه فاطمهعليها‌السلام را نگه مى داشتم ، گرچه براى جنگ با من آن را بسته بودند و كاش(٩٩٩)

و قاضى القضاة معتزلى درصدد دفاع بر آمده گويد:

و اما داستان آتش زدن ، در صورتى كه صحت داشته باشد، هيچ گونه ايراد و اشكالى متوجه عمر نمى نمايد، زيرا او مى تواند هر كه را از بيعت امتناع ورزد، و بخواهد در ميان مسلمين اختلاف ايجاد كند، تهديد نمايد، اما اين مطلب ثابت نشده است

پايان سخن قاضى القضاة(١٠٠٠)

و قاضى القضاة حديث زدن عمر، فاطمهعليها‌السلام را با تازيانه ، طبق نقل ابوعلىرحمه‌الله تكذيب مى كند، و در واقع خود درصدد تكذيب آن بر آمد، در حاليكه از تهديد به آتش ، و يا به آتش كشيدن ، دفاع نكرده و آن را امرى جايز مى داند.(١٠٠١)

سيد مرتضىرحمه‌الله در اين رابطه گويد:

در مورد حديث سوزاندن ، ما پيش از اين بيان داشتيم كه غير از شيعه نيز آن را روايت نموده است و اين كه قاضى القضاة گويد: (جايز است سوزاندن خانه حضرت فاطمهعليها‌السلام اين سؤ ال مطرح است كه) چگونه سوزاندن خانه علىعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام جايز است ؟ و آيا در اين مورد عذر قابل توجيهى وجود دارد؟ و آيا علىعليه‌السلام و اصحابش بر خلاف اجماع و مسلمانان حركت كنند، اگر اجماعى ثابت شده باشد؟ در حاليكه در صورت مخالفت علىعليه‌السلام به تنهايى هرگز اجماعى صورت نپذيرد، چه رسد به اينكه گروهى موافق و همراه علىعليه‌السلام باشند، و ديگر اين كه چه فرقى بين تهديد به آتش زدن ، و زدن فاطمهعليها‌السلام به دليل ياد شده دارد؟ زيرا سوزاندن منازل ، وحشتناك تر از زدن يك و يا دو تازيانه است ، بنابراين دليلى ندارد كه نامبرده ، حديث را انكار و احراق را جايز بداند.(١٠٠٢)

٣ - ١٤: نگرشى كوتاه به فدك

فدك روستائى است كه در فاصله دو يا سه روز طى مسافت از مدينه قرار دارد، داراى چشمه آب و درختان خرماى فراوانى است ، فدك از آن يهود بود، و خداوند آن را از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم قرار داد، زيرا سرزمينى كه مردم آن بدون جنگ تسليم شوند. اگر اسلام اختيار كنند، زمين هاى آنان به خود آنان تعلق دارد، و اگر مسلمان نشوند، و قرارداد صلح را به امضاء رسانند، همه زمين هاى آنان ، و يا بخشى از آن طبق قرارداد از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواهد بود.

ابن اسحاق : چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از كار جنگ خيبر فراغت يافت ، خداوند در دل هاى مردم فدك ترس و وحشت ايجاد كرد، نمايندگانى نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اعزام داشتند. و نصف سرزمين فدك را با رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مصالحه نمودند، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز قرداد صلح را پذيرفت ، و به اين گونه فدك به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انتقال يافت ، زيرا بدون جنگ و لشكركشى اين پيروزى بدست آمد.(١٠٠٣)

طبرى مى نويسد: چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تمامى اموال و دژهاى خيبر را تصرف كرد، دو قلعه بنام هاى (وطيح) و (سلام)(١٠٠٤) باقى ماند، كه يهود خيبر در آن پناه گرفتند و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هر دو قلعه را محاصره كرد، يهود دانستند كه همگى نابود خواهند شد، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواستند، با آنان كارى نداشته باشد و آنان را اخراج كند، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز از آنان پذيرفت ، و چون طبق اين قرارداد از قلعه هاى خود بيرون آمدند، پيشنهاد دادند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اموالشان را به دو نصف تقسيم كند، مشروط بر اينكه هرگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بخواهد، آنان را براند، و گفتند نظر به اين كه ما به كشاورزى اين سرزمين آگاهى بيشترى داريم ، اين سرزمين به ما واگذار شود تا ما آن را از قرار ٥٠ بكاريم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز پذيرفت

مردم فدك نيز چون از اين قرارداد آگاه شدند، از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواستند با آنان نيز همين معامله را انجام دهد، و به اين گونه خيبر از آن مسلمين و فدك از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گرديد، زيرا در مورد فدك جنگ و لشكركشى صورت نگرفته بود.(١٠٠٥)

ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى گويد:(١٠٠٦)

باقى مانده اى از اهل خيبر در قلعه خود پناه گرفتند، و از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواستند، به آنان امان دهد و آنان را از آنجا تبعيد نمايد، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين درخواست را پذيرفت ، و چون اين خبر به گوش مردم فدك رسيد، آنان نيز همين پيشنهاد را دادند، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از آنان نيز پذيرفت ، و چون تصرف فدك بدون جنگ و خونريزى انجام شد، به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تعلق يافت

ابوبكر جوهرى در روايتى ديگر گويد:

نمايندگان فدك در خيبر، و يا در راه ، و يا در هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به مدينه بازگشت ، پيشنهاد را به رسول اللهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم داده و او بر اساس نصف قرارداد صلح را امضاء نمود.

و ابن ابى الحديد گويد: روايت شده است ، قرارداد صلح بر اساس همه سرزمين فدك صورت گرفت ، و خداوند آگاهتر است كه كدام يك از اين دو، صورت گرفته است(١٠٠٧) ، يعنى آيا مصالحه در مورد نيمى از فدك و يا همه آن انجام پذيرفته است

و به اين گونه فدك در اختيار رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌ قرار گرفت ، و پس از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ابوبكر به ادعاى اين كه فدك از اموال صدقه است آن را در اختيار خود قرار داد و گفت : من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده ام كه فرمود: هرچه را از خود به جاى گذارده ايم صدقه است و ما چيزى به عنوان ارث به جاى نمى گذاريم ، و من جز آنچه را ديدم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد آن انجام داد، انجام نخواهم داد، و بحث در اين است كه آيا رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به عنوان بيت المال و صدقه برداشت ، و به اين كيفيت با آن عمل مى كرد، اين موضوعى است كه در سطور آينده متعرض آن مى شويم

به هر حال ابوبكر فدك را به عنوان اموال صدقه برداشت و پس از او عمر و بعد عثمان و در زمان علىعليه‌السلام نيز به دلائلى كه بعدا روشن مى شود به همان گونه عمل نمود. و در زمان معاويه و پس از شهادت امام حسنعليه‌السلام معاويه فدك را به سه بخش تقسيم نمود؛ يك سوم را در اختيار مروان ، و يك سوم ديگر را در اختيار عمرو بن عثمان بن عفان ، و يك سوم را در اختيار فرزندش يزيد قرار داد، و همچنان فدك را دست بدست نمودند، تا اين كه همه آن در دوران خلافت مروان ، به مروان انتقال يافت ، و او نيز آن را به فرزندش عبدالعزيز واگذار نمود، و او آن را به فرزندش عمر بن عبدالعزيز بخشيد. و چون خلافت به عمر عبدالعزيز منتقل گرديد، اولين ستمى را كه بازداشت ، بازگرداندن فدك بود، و به اين منظور حسن بن حسن بن على بن ابى طالبعليه‌السلام را فراخواند، و گفته شده : على بن الحسينعليه‌السلام را فرا خواند، و فدك را به او بازگرداند و در مدت خلافت عمر بن عبدالعزيز در اختيار فرزندان فاطمهعليها‌السلام قرار داشت ، تا اين كه خلافت به يزيد بن عاتكه رسيد، او فدك را از فرزندان فاطمهعليها‌السلام گرفت ، و در اختيار بنى مروان قرار گرفت و همچنان دست به دست مى شد، تا اين كه دولت بنى اميه منقرض ‍ گرديد، و چون خلافت به ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى ، انتقال يافت ، فدك را به عبدالله بن الحسن بن حسن ، بازگرداند، و ابوجعفر منصور، مجددا آن را باز پس گرفت ، فرزندش مهدى عباسى دوباره آن را به فرزندان فاطمهعليها‌السلام بازگرداند، پس از او موسى فرزند مهدى عباسى ، و برادرش هارون آن را باز پس گرفت ، تا اين كه خلافت به ماءمون رسيد، روزى ماءمون براى دادخواهى كرسى تشكيل داده بود، اولين نامه اى كه بدستش آمد، در آن نگاه كرد و گريه نمود، سپس به ملازم خود كه بالاى سرش ايستاده بود رو كرد و گفت : ندا دهد، وكيل فاطمهعليها‌السلام كجاست ؟ پيرمردى برخواست و نزد ماءمون آمد، ماءمون با او به احتجاج پرداخت ، پس از آن ماءمون فدك را به فرزندان فاطمهعليها‌السلام بازگرداند، دعبل كه در آنجا حضور داشت برخواست و به اين مناسبت قصيده اى سرود كه آغاز آن چنين است :

اءصبح وجه الزمان قد ضحكا

برد ماءمون هاشم فدكا

چهره روزگار خندان گرديد بر اثر بازگرداندن ماءمون فدك را به هاشم «آل علىعليه‌السلام »

و همچنان در اختيار فرزندان فاطمهعليها‌السلام قرار گرفت ، تا اين كه متوكل عباسى مجددا آن را از آنان باز پس گرفت و در اختيار عبدالله بن عمر (بازيار) قرار داد.(١٠٠٨)

٤ - ١٤: باز خواست فدك

ابن بابويه از ابى سعيد خدرى روايت كرده گويد: چون آيه « (و آت ذالقربى حقه ):» حق خويش و قوم را به او واگذار(١٠٠٩)، نازل گرديد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: اى فاطمهعليها‌السلام فدك از آن تو مى باشد. و در روايت ديگرى از ابى سعيد، همانند آن روايت شده

و از (عطيه) است ؛ چون آيه شده نازل گرديد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فاطمهعليها‌السلام را فرا خواند و فدك را به او داد.

و از على بن الحسينعليه‌السلام است : رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به فاطمهعليها‌السلام واگذار نمود.

و به اين گونه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به فاطمهعليها‌السلام واگذار نمود، و به همين دليل است كه فاطمهعليها‌السلام قبل از ادعاى ارث ، حق خود را مطالبه مى كند، و فدك را بخششى از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و در زمان حيات خود او مى داند،(١٠١٠) و ابوبكر نيز او را تصديق مى نمايد.(١٠١١)

از ابى سعيد خدرى است : چون رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم وفات يافت ، فاطمهعليها‌السلام به نزد ابى بكر آمد و خواستار فدك گرديد، و ابوبكر در پاسخ گفت : من مى دانم كه تو انشاءالله ، جز حق نمى گوئى ، وليكن شهود و گواه خود را بياور و او علىعليه‌السلام ، و بعد اءم ايمن را آورد و هر دو شهادت دادند، ابوبكر گفت : زنى ديگر، يا مردى ديگر بايد شهادت دهند، كه من سند آن را براى تو صادر كنم(١٠١٢)

ابوبكر جوهرى گويد: هشام بن محمد، از پدرش روايت كرده گويد: فاطمهعليها‌السلام به ابى بكر گفت : اءم ايمن ، شهادت مى دهد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به من واگذار نمود، ابوبكر پاسخ داد؛ اى دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به خدا سوگند هيچ كسى را به اندازه پدرت دوست ندارم ، و دوست داشتم آن روزى كه پدرت از دنيا رفت ، آسمان بر زمين فرود مى آمد، به خدا سوگند، من فقر و تنگدستى عايشه را بيش از فقر و تنگدستى تو مى پسندم ، تو فكر مى كنى حق سرخ ‌پوست و سفيدپوست را بدهم و تو را از حقت باز دارم ؟ در حالى كه تو دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى ؛ اين مال متعلق به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبود، و بلكه اموال مسلمين بود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنان مى داد، و در راه خداوند انفاق مى كرد، و چون وفات يافت من متصدى آن گشتم چنانچه او بود، فاطمه گفت : به خدا سوگند من هرگز با تو سخن نخواهم گفت ؛ ابوبكر گفت : به خدا سوگند من هرگز تو را رها نخواهم كرد؛ فرمود: به خدا سوگند تو را نفرين مى كنم ، و ابوبكر پاسخ داد: من تو را دعا مى كنم و چون وفات فاطمهعليها‌السلام فرا رسيد، وصيت نمود ابوبكر بر او نماز مگذارد، پس او را شبانه دفن كردند، و بين وفات فاطمهعليها‌السلام و پدرش هفتاد و دو روز فاصله بود.(١٠١٣)

در روايت ديگرى از محمد بن زكريا است ، گويد: چون فاطمهعليها‌السلام با ابوبكر سخن گفت ، ابوبكر گريه كرد و گفت : اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به خدا سوگند پدرت درهم و دينارى به ارث نگذارد، و او فرمود: پيامبران ارثى از خود به جاى نمى گذارند، فاطمهعليها‌السلام فرمود: فدك را پدرم به من بخشيد (يعنى كه نه ادعاى ارث است بلكه ادعاى ملك دارم - م -)، ابوبكر گفت : چه كسى در اين مورد گواهى مى دهد؟ علىعليه‌السلام حاضر شد و شهادت داد، و اءم اءيمن آمده و شهادت داد...

و روايت شده : فاطمهعليها‌السلام پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد ابوبكر آمد و به او گفت : هرگاه تو بميرى چه كسى از تو ارث مى برد؟ گفت : خانواده و فرزندانم ، فاطمه فرمود: پس چگونه است كه من از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارث نمى برم ؟

ابوبكر گفت : اى دختر رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارثى از خود به جاى نمى گذارد، و آنچه از رسول خداى بر جاى مانده است ، در آن موردى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پرداخت مى كرد، من مى پردازم ، فاطمهعليها‌السلام فرمود: به خدا سوگند تا هنگامى كه زنده هستم هرگز با تو سخن نخواهم گفت ، و با ابوبكر سخنى نگفت تا اين كه بدرود زندگى گفت(١٠١٤)

و در روايتى ديگر است : فاطمهعليها‌السلام به او فرمود: آيا سليمان از داود ارث نبرده است ؟ ابوبكر خشمگين شد و گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نمى گذارد؛ فرمود: آيا زكريا نمى گويد( فَهَبْ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيًّا ﴿ ٥ ﴾ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ) (١٠١٥) : به من (ولى) عطا كن كه از من و از آل يعقوب ارث برد؟ ابوبكر گفت : پيامبر از خود ارثى به جاى نگذارد؛ فرمود: خداوند نفرموده است :( يُوصِيكُمُ اللَّـهُ فِي أَوْلَادِكُمْ ۖ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ) (١٠١٦) : خداوند در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، كه فرزند ذكور معادل دو سهم اناث دارند؟ و ابوبكر گفت : پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارثى از خود به جاى نگذارد.(١٠١٧)

از اين دوگونه روايت متوجه مى شويم كه حضرت فاطمهعليها‌السلام به دوگونه ادعاى فدك نموده است : ادعاى ملكيت آنكه از سوى رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او واگذار شده ، و ادعاى ارث آن ، زيرا ترديدى نبوده است كه فدك از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده ، و پس از او به فرزندانش منتقل مى شود.

ابن ابى الحديد در اين مورد گويد:

فاطمهعليها‌السلام پس از وفات رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دو بار فدك را مطالبه نمود، يك بار به عنوان ارث ،و بار دوم به عنوان ملك كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن را به او واگذار نموده بود.(١٠١٨)

و اما اين كه مطالبه ارث پيش از مطالبه و ادعاى واگذارى بوده است ، ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد:

اخبار در اين مورد متعارض است ، برخى گويند، ادعاى ميراث بعد از ادعاى واگذارى بوده است ، و برخى از اين اخبار دلالت دارند كه ادعاى واگذارى پس از ادعاى ارث بوده است ، و من در اين باره نظرى ندارم(١٠١٩)

ابوعلى استاد ابن ابى الحديد، مدعى است كه ادعاى ارث قبل از ادعاى واگذارى بوده است ، در آغاز ادعاى ارث مى كند، و چون ابوبكر آن پاسخ مى دهد، زهراعليها‌السلام ادعاى واگذارى مى كند.

سيد مرتضى از اين ادعاى ابوعلى در شگفت مانده كه چگونه ادعاى ارث را قبل از ادعاى واگذارى دانسته است ، در حالى كه وضعيت ايجاب مى كند، كه اولا ادعاى واگذارى و ملكيت آن نمايد، زيرا ادعاى ملكيت و واگذارى فدك از سوى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مقتضى مالكيت منحصر به فرد او خواهد شد، در حالى كه ادعاى ارث ، موجب مشاركت ديگران با او خواهد گرديد، و لذا طبيعت مسئله ايجاب مى كند؛ اولا مطالبه واگذارى نمايد، و چون ممنوع مى شود، ادعاى ارث مى نمايد.(١٠٢٠)

ابن ابى الحديد ادعاى ابوعلى را توجيه نموده و گويد: ابوعلى به دليل يك قاعده اصولى ، چنين ادعائى نموده است ، يعنى در واقع اين ادعاى او مدركى ندارد، براى اين كه قاعده اصولى كه (قرآن با خبر واحد تخصيص ‍ مى شود) و اجماع در اين امر قائم است ، ناچار شده اين ادعا را بپذيرد.

و به همين دليل است كه ابن ابى الحديد توجيه سيد مرتضىرحمه‌الله را قابل قبول دانسته است ، و ادعاى واگذارى ، را قبل از ادعاى ارث صحيح مى داند.

شيخ اربلىرحمه‌الله كه با دو گونه پاسخ ابى بكر در مورد ادعاى زهراى مرضيهعليها‌السلام مواجه شده است ، زيرا در يك روايت ابوبكر، از فاطمهعليها‌السلام درخواست شهود مى كند، و از سوى ديگر اظهار مى دارد: پيامبران ارثى از خود بر جاى نگذارند.

چرا كه فاطمهعليها‌السلام مطالبه ارث نموده است ، نيازى به شهود ندارد، زيرا مستحق ارث نيازى به گواه ندارد، مگر در صورتى كه نسب او معلوم نباشد، و ترديدى نيست كه همگان مى دانستند زهراعليها‌السلام دختر رسول خداست و كسى در اين مورد ترديدى نداشت كه از او گواه بخواهند.

و اگر درخواست نموده است كه ملك واگذارى شده به او را پس دهند. درخواست گواه درست است ، اما اين سخن ابوبكر ناسازگار است كه حديث (پيامبران ارثى از خود بر جاى نمى گذارند) را بر زبان جارى سازد.(١٠٢١)

پر واضح است ، چنانچه از دوگونه مكالمه زهراعليها‌السلام با ابوبكر روشن شد، زهراى مرضيهعليها‌السلام دو ادعا داشته است ، و به دو گونه فدك را مطالبه نموده است ، يعنى دو استحقاق داشته است ، و لذا ابوبكر نيز دو گونه پاسخ مى دهد.