سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ0%

سياه ترين هفته تاريخ نویسنده:
گروه: حضرت فاطمه علیها السلام

سياه ترين هفته تاريخ

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: على محدث (بندرريگى)
گروه: مشاهدات: 26185
دانلود: 2886

توضیحات:

سياه ترين هفته تاريخ
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 164 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 26185 / دانلود: 2886
اندازه اندازه اندازه
سياه ترين هفته تاريخ

سياه ترين هفته تاريخ

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

٥ - ١٤: ارث عايشة

روايت شده : عايشه و حفصه كسانى بودند كه شهادت دادند: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و مالك بن اوس نضرى نيز همين شهادت را داد).(١٠٢٢)

ابن ابى الحديد نيز همين مطلب را از عايشة و مالك نقل مى كند،(١٠٢٣)

و چون خلافت به عثمان انتقال يافت ، عايشه به او گفت : مبلغى را كه پدرم و عمر به من دادند، به من عطا كن ، عثمان پاسخ داد: من در كتاب و سنت چيزى در اين باره نديده ام ، وليكن پدرت و عمر با رضاى خاطر خود، آن را به تو پرداخت مى كردند، و من چنين كارى نمى كنم ، عايشه گفت : پس ‍ ارث مرا از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به من واگذار؟ عثمان به او گفت : مگر نه اين بود كه تو و مالك آمديد و شهادت داديد، كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده است : ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ، و به اينگونه حق فاطمهعليها‌السلام را از بين برديد، و اكنون آمده اى مطالبه اى ارث دارى ؟ و من هرگز اين كار را نخواهم كرد.

و از آن به بعد هرگاه عثمان به طرف نماز مى رفت ، عايشه پيراهن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را روى دست بلند مى كرد، و مى گفت : عثمان ، با صاحب اين پيراهن مخالفت نموده است ، و چون عثمان را اذيت نمود، عثمان به منبر رفته و از عايشه انتقاد مى كرد و...(١٠٢٤)

و عايشه گويد: زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خواستند عثمان را نزد ابى بكر بفرستند، و از او ميراث خود را از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مطالبه كنند، و من به آنان گفتم : آيا نمى دانيد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته است : ما پيامبران الهى چيزى از خود براى ارث بر جاى نمى گذاريم(١٠٢٥)

و در روايت ديگرى است از مالك بن اوس ، عايشه گفت : زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عثمان بن عفان را نزد ابى بكر فرستادند تا ميراثشان را از او بخواهد، و عايشه به آنها گفت : مگر نمى دانيد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آنچه را ما از خود بر جاى بگذاريم صدقه است(١٠٢٦)

و عثمان و سعد و عبدالرحمن و زبير، و پس از آن علىعليه‌السلام و عباس به نزد عمر آمده ، و عمر به آنان گفت : شما را به خدا سوگند مى دهم آيا نمى دانيد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: آنچه را ما از خود بجاى مى گذاريم صدقه است و آنان گفتند: آرى ، چنين چيزى فرمود.(١٠٢٧)

و در روايتى ديگر است هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام از ابوبكر فدك را مطالبه مى نمايد و مى فرمايد: پدرم آن را به من داده است ، ابوبكر پاسخ مى دهد: اين اموال متعلق به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبوده است و اموال مسلمين است ، و پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فقط واسطه اى در اين رابطه بوده است كه اموال ياد شده را به مسلمين برساند.(١٠٢٨)

چند سؤ ال ؟

١ – عايشه كه خود شهادت مى دهد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چيزى به ارث نمى گذارد، و به زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين مطلب را يادآورى مى كند، چرا خود مطالبه ارث دارد؟

٢ - عثمان كه خود مى داند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين چيزى فرموده است چرا به نزد عمر رفته و خواهان ارث زنان پيامبر است ، مگر اين كه گفته شود، تصديق نمودن عمر از باب پيروى از گفته ابوبكر است ، و نيز سعد و عبدالرحمن و زبير به همين دليل پاسخ مثبت مى دهند.

٣ - و آيا درست است كه بگوئيم علىعليه‌السلام نيز عمر را تصديق كرده ، در حالى كه خود در ادعاى فاطمهعليها‌السلام گواه اوست ، و آيا ممكن است بگوئيم زهراى مرضيه بدون اجازه همسرش چنين ادعائى را مطرح مى كند؟ اگر نگوئيم زهراى مرضيه طبق آيه تطهير معصوم است

٤ - و آيا اگر اين حديث از پيامبر است ، به كدام مجوزى بعضى از اموال رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در اختيار علىعليه‌السلام مى گذارد، و ابوبكر خود به اين موضوع تصريح مى نمايد كه من ابراز جنگى و اسب و كفش پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در اختيار علىعليه‌السلام قرار دادم ، و بجز اين موارد را، من خود از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه فرمود: ما پيامبران الهى چيزى از خود به ارث نمى گذاريم(١٠٢٩)

٥ - و هنگامى كه فاطمهعليها‌السلام به ابوبكر گفت : فدك را پدرم به من داده است ، ابوبكر مى گويد: (اين اموال از آن رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نبوده است)، چه معنائى دارد؟ مگر نه اين است كه طبق صريح قرآن ، مواردى چون فدك ، خاصه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است ؟ و آيا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى تواند ملك ديگرى را به هر عنوان در اختيار دخترش و يا غير او قرار دهد؟ به هر دليلى كه باشد به دليل وحى ، و يا اجتهاد شخصى خود؟ معناى اين پاسخ اين است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى تواند مال خدا را به ديگرى واگذارد. كه اين مطلب را نه عقل مى پذيرد و نه هيچ فرد مسلمانى

٦ - و آيا خانه عايشه كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در آن مدفون است ، متعلق به عايشه بود؟ و چگونه ؟ آيا به ارث از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم برد، و يا پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در زمان حيات خود آن را به او واگذار نموده بود؟ و چگونه است كه عايشه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارث مى برد كه بيش از يك سهم از يك هشتم كه متعلق به همه زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است بهره اى ندارد، و زهراعليها‌السلام ارث نمى برد، و چگونه است كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى تواند به عايشه ببخشد، ولى به فرزندنش نمى تواند، چيزى را ببخشيد؟.

و اگر به او تعلق نداشته است چگونه مانع دفن امام حسن مجتبىعليه‌السلام فرزند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در خانه اى كه طبق فرض متعلق به همه مسلمين است ، و مانع دفن پدرش ابوبكر، و عمر نمى شود؟

توضيح اين كه محل دفن پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آيا همچنان در مالكيت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باقى ماند تا اين كه از دنيا رفت ؟ و يا اينكه در دوران حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به عايشه انتقال يافت ، چنانچه ادعا مى شود؟

در صورت اول كه باقى به ملكيت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده است ، پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به عنوان ارث از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جاى مانده ، و يا به عنوان صدقه ، اگر به عنوان ارث بر جاى مانده براى ابوبكر و عمر جايز نيست كه از عايشه رخصت بگيرند، و بلكه بايستى همه ورثه كه در نظر ما همه زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است و فاطمهعليها‌السلام و ديگر ورثه درجه اول او، و طبق نظر اهل سنت ، همه اين گروه به ضميمه عباس ‍ عموى پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، رضايت دهند، و اگر به عنوان صدقه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به جاى مانده ، اموال بيت المال است بايستى همه مسلمين رضايت دهند، و از آنان خريدارى شود، در صورتى كه فروش چنين مكانى را جايز بدانيم ، و اگر در زمان حيات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم انتقال يافته ، بايد دليل ، و حجت اقامه شود، چرا كه از فاطمهعليها‌السلام نپذيرفتند و گواه او را نيز رد كردند.

برخى خواستند اين آيه قرآن را:( وَقَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ ) (١٠٣٠): و در خانه هاى خود قرار گيريد)، دليل بر آن بدانند كه خانه هاى زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم متعلق به خود آنان بوده است ، به دليل اضافه (بيوت) به زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، پاسخ اين كه اين اضافه تنها كاربرد آن ، اختصاص است نه ملكيت ، يعنى خانه هائى كه به زنان براى سكونت اختصاص يافته است ، و نظير آن در قرآن به كار برده شده است :«( لَا تُخْرِجُوهُنَّ مِن بُيُوتِهِنَّ ) (١٠٣١): » آنان را از خانه هاى خود خارج مكنيد در حالى كه روشن است خانه تعلق به مرد دارد، وليكن به دليل مصلحتى كه وجود دارد به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خطاب مى كند كه هرگاه زنان را طلاق داديد، آنها را از منزل بيرون مرانيد، زيرا اين مسئله ثابت است كه هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از (قبا) خارج شد و به مدينه آمد اطاقهائى براى زنان و دختران خود ساخت ، اما اين كه آيا اين خانه ها را به آنان بخشيد دليلى بر آن وجود ندارد، پس همچنان در ملك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باقى بوده است اما در مورد فدك بيان شد كه آن را به فاطمهعليها‌السلام بخشيده و در اين مورد شخصى همانند على اءم ايمن گواهى دادند.

و نيز نمى توانيم ادعا كنيم كه فدك مال بسيارى است پس تعلق به پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نداشته و يا به ارث برده نمى شود، اما مانند اسب و زره پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و خانه هاى زنان ، مال اندك است ، هم به ارث برده مى شود، و هم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى تواند آن را ببخشد و هبه كند، اما در مثل فدك وضع فرق مى كند، اين تفاوتى است كه هيچ گونه دليلى ندارد.

٦ - ١٤: فاطمهعليها‌السلام معصومه است

ترديدى در آن وجود ندارد كه فاطمهعليها‌السلام معصومه است ، يعنى گناه و لغزش و خطا از او صادر نمى شود و از ارتكاب آنچه شايسته نيست مصون و محفوظ است ، و ادعاى باطل نمى كند، و كسى كه داراى چنين صفتى باشد، نيازى به شهود و گواه ندارد، زيرا شهود و گواه ، مفيد ظن بوده ، در حالى كه ابوبكر خود گويد: تو نزد من راستگو و امين هستى ،(١٠٣٢) يعنى ادعايت موجب علم و يقين من است

و گرچه اين رساله گنجايش بحث عصمت را ندارد، و در جاى خود بحث شده است ، وليكن بعنوان يادآورى به يكى دو مورد اشاره مى كنيم : آيه تطهير(١٠٣٣) كه فاطمهعليها‌السلام يكى از افراد اهل بيت است ،(١٠٣٤) و اخبار در اين رابطه متواتر است ، و نيز حديث متواتر و معروف : فاطمهعليها‌السلام پاره تن من است هر كس او را بيازارد مرا آزرده است ، نيز دلالت بر عصمت فاطمهعليها‌السلام دارد، زيرا اگر زهراعليها‌السلام امكان داشت مرتكب گناه گردد، و طبيعتا، بعضى از گناهان مستوجب اذيت و آزار مرتكب گناه مى گردد، هرگز پيامبر نمى فرمود: آزار او آزار من است

ديگر اين كه نيازى نيست كه در اين مورد متوسل به عصمت زهراعليها‌السلام شويم ، زيرا علم به صداقت او در اين مورد كافى است ، چرا كه هيچ كس ترديدى ندارد كه زهراعليها‌السلام در ادعاى خود جز سخن حق نمى گويد، تنها در اين جهت اختلاف است كه آيا در صورت حصول علم از گفته زهراعليها‌السلام لازم است مورد ادعاء را بدون شاهد پذيرفت ، و يا لازم نيست ؟ لازم به يادآورى است كه مقصود از شاهد حصول ظن است در صحت ادعا، و به همين جهت عدالت را در شاهد معتبر مى دانند، چون در اين صورت ظن حاصل مى شود، و لذا ترديدى نيست كه حاكم در صورتى كه براى او علم حاصل شود، نيازى به شاهد و بينه ندارد و به همين جهت است كه در صورت اقرار، بينه ساقط مى شود، چون گمان حاصل از اقرار قويتر از گمان حاصل از بينه است

مؤ يد اين معنى داستان نزاع اعرابى با پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در مورد شتر است ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او گفت : اين شتر از من است ، پول آن را نيز به تو پرداخت كرده ام ، اعرابى به حضرت عرضه داشت : چه كسى در اين مورد شهادت مى دهد؟ خزيمه كه ايستاده بود گفت : من شهادت ميدهم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به او فرمود: تو از كجا دانستى ، در حالى كه حضور نداشتى ؟ عرضه داشت ، از آن جهت كه مى دانستم تو رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستى ، به اين موضوع پى بردم ، پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: شهادت تو را نافذ دانستم ، و آن را به جاى دو شهادت قرار دادم

خزيمه شاهد معامله نبوده است ، اما چون مى داند رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز حق نمى گويد، شهادت مى دهد.

داستان فاطمهعليها‌السلام نيز شبيه داستان خزيمه است ، و نظر به اين كه ابوبكر مى دانست فاطمهعليها‌السلام جز حق نمى گويد، نبايد از او شاهد و گواه مى طلبيد، چنانچه در بعضى از روايات نيز آمده است : هنگامى كه اميرالمؤ منينعليه‌السلام شهادت داد، ابوبكر دستخطى نوشت كه فدك را به فاطمه واگذار كند، اما با عمر برخورد كرد، و آن نامه را گرفت و پاره كرد:

ابراهيم بن سعيد ثقفى روايت كند: فاطمهعليها‌السلام نزد ابى بكر آمد، و فرمود: پدرم فدك را به من واگذارد، علىعليه‌السلام و اءم اءيمن نيز شاهد هستند، ابوبكر گفت : به دنبال پدرت جز حق نمى گوئى آن را به تو واگذاردم ، و دستور داد كاغذى از پوست آوردند و دستور واگذارى فدك را براى فاطمهعليها‌السلام نوشت ، و حضرت خارج شد و عمر با او برخورد و سؤ ال كرد، از كجا مى آئى ؟ و حضرت فرمود: از نزد ابوبكر مى آيم ، به او خبر دادم رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فدك را به من واگذارده است ، و علىعليه‌السلام و ام اءيمن در اين مورد شهادت دادند، عمر كاغذ را گرفت ، و به نزد ابى بكر بازگشت و به او گفت : فدك را به فاطمهعليها‌السلام واگذاردى و به او نوشته اى داده اى ؟ ابوبكر گفت : آرى ، عمر گفت : علىعليه‌السلام به نفع خود شهادت مى دهد، و اءم اءيمن نيز يك زن است و نوشته را با آب دهان پاك نمود و آن را پاره كرد.(١٠٣٥)

ابن ابى الحديد گويد: از على بن فارقى مدرس مدرسه غربى بغداد سؤ ال كردم : آيا فاطمهعليها‌السلام در اين ادعاى خود صادق و راستگو بود؟ گفت : آرى ؛ گفتم : پس چرا ابوبكر فدك را به او نداد در حالى كه او فاطمهعليها‌السلام را راستگو مى دانست / على بن فارقى لبخندى زد، پس از آن سخن لطيف و زيبائى گفت ، در حالى كه بسيار اندك مزاح مى نمود، گفت : اگر امروز به مجرد ادعايش ، فدك را به او واگذار مى كرد، فردا آمده خلافت را براى همسر خود ادعا مى نمود و او را از مقام خلافت كنار مى زد، و ابوبكر عذرى براى خود نمى يافت ، زيرا صداقت فاطمهعليها‌السلام را در ادعاهايش هرچه باشد، بدون شهود و بينه پذيرفته بود.

ابن ابى الحديد گويد: اين سخن ، كلام صحيحى است گرچه از روى شوخى و مزاح آن را بيان داشته است

٧ - ١٤: حق وراثت پيامبران

آيا پيامبران الهى حق دارند چيزى به عنوان ارث از خود بر جاى بگذارند، و يا اين كه اين حق از آنان سلب شده است ؟

آياتى كه متعرض حكم ارث شده اند تفاوتى بين پيامبران الهى و ديگر مسلمين نگذاشته اند و پيامبران در اين امر با ديگران اشتراك دارند، جز اين كه خطاب متوجه پيامبرانصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده تا خود به آن عمل نموده و آن را به ديگران ابلاغ كند، و اين خود مى رساند كه عمل به اين دستورات براى شخص پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اولويت داشته ، و شايسته است كه او بيش از ديگران به آنها التزام داشته باشد، از آن جمله است :( لِّلرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَاءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَالِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ ۚ نَصِيبًا مَّفْرُوضًا ) (١٠٣٦) :

مردان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره اى دارند، و زنان از آنچه پدر و مادر و نزديكان از خود بر جاى گذارند بهره اى معين دارند، چه اندك و چه بسيار باشد. و نيز:( يُوصِيكُمُ اللَّـهُ فِي أَوْلَادِكُمْ ۖ لِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنثَيَيْنِ ) (١٠٣٧) : خداوند به شما در مورد فرزندانتان وصيت مى كند، مردان دو برابر زن بهره دارند.

اين حكم الهى نيز مانند ديگر احكام الهى عام بوده و شامل همگان مى شود كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز يكى از اين افراد است ، چنانچه در مسئله روزه و نماز و غيره كه در قرآن كريم آمده است :( كُتِبَ عَلَيْكُمُ الصِّيَامُ كَمَا كُتِبَ عَلَى الَّذِينَ مِن قَبْلِكُمْ ) (١٠٣٨) : روزه بر شما واجب شده است ، چنانچه بر پيشينيان از شما واجب شده بود، جز اين كه در اين مورد، بر تعداد گروههائى واجب نشده ، و اين دستور شامل حال همگان مى شود، مگر استثنائى صورت گيرد، كه در اين صورت ، بااستثناء اين دستور از عموميت خود باز مى ايستد؛ « فمن كان منكم مريضا اءو على سفر فعدة من اءيام اءخر» : پس كسى از شما كه مريض است ، و يا در سفر مى باشد روزهاى ديگرى روزه دار باشد، و اگر در مورد ارث نيز پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم استثناء باشد، بايد در قرآن از آن يادآورى به عمل مى آمد، و يا دستورى در اين رابطه از پيامبراكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم صادر مى گرديد، و اگر چنين دستورى مبنى بر عدم اشتراك پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در اين حكم از سوى حضرتش صادر مى شد، پاره تنش زهراعليها‌السلام را به آن آگاه مى نمود، زهرائى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را در زير سايه رحمت خود پناه داده ، بارها نفس نفيس خود را فداى او مى نمود،(١٠٣٩) كه آنچنانچه در تعليم و تهذيب و تكريم او، كمال جديت را بخرج مى داد، و چيزى را از او پوشيده نمى داشت به آن گونه كه او را به اوج فضيلت رساند، آيا امكان داشت اين مسئله را از او كتمان كند، و او را در معرض فتنه اى قرار دهد كه موجب اهانت او در ميان مسلمين گردد و ادعائى نمايد كه حق او نبوده ، و مستوجب اهانت او گردد؟ هرگز چنين پندارى در مورد پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و زهراى اطهرعليها‌السلام امكان پذير نمى باشد.

و چگونه است كه همسرش ، دوست و برادر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، با آن علم و حكمت و سبقت در اسلام ، و خويشاوندى با پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و داماد عزيزيش ، از اين مسئله آگاه نباشد؟ و چه شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم او را از اين موضوع آگاه نساخت ، آنكه او را رازدار خود دانست ، و باب علم و حكمتش ناميد، كسى كه او را آگاه ترين افراد امت به امور قضائى خواند كه مستلزم علم و آگاهى به همه مسائل است و چرا كشتى نجات امت را آگاه نساخت تا از اين طوفان خشمگين حوادث امت را به ساحل سلامت برساند؟ و چه شد كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عمويش عباس را از اين موضوع آگاه نسازد كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين قاعده مستثنى است ، تا او و علىعليه‌السلام براى ارث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، به خدمت به نزد عمر نروند، و عمر به آنان بگويد: كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خود چيزى به جاى نمى گذارد، و نيز چه شد كه همه بنى هاشم از اين موضوع آگاهى نداشتند، و به ناگهان و بعد از رحلت رسولصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آن پى بردند، و نيز چه شد كه زنان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز كه وارثان اويند، نمى دانستند كه از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ارثى نمى برند، و به اين منظور از عثمان مى خواهند كه ميراثشان را بستاند؟ و آيا ممكن است رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم اين حكم را براى غير از وارث خود بيان كند، و از وارث خود آن را پوشيده بدارد كه آن جنجال و فتنه بر پا شود، و فاطمهصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آن خطبه بليغ را كه پس از اين با آن آشنا خواهيم شد ايراد كند، و هيئت حاكمه را به استيضاح بكشاند؟ هرگز چنين نبوده است ، و شيوه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم چنين چيزى را ايجاب نمى كرد كه امور دين را ابلاغ نكند، چنانچه عبد و قاتل استثناء شده و ارث نمى برند، و دليل آن روشن و واضح و معلوم است ، و اگر وارث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نيز ارث نمى بردند، بايستى اين چنين دليلى قاطع و روشن ، آن قاعده كلى ارث را تخصيص مى داد، نه همچون روايتى كه از ابوبكر به تنهائى در اين باب آمده كه با آيات صريح قرآن در تعارض است ، و در سطور آينده بيشتر با آن آشنا خواهيم شد.

دسته دوم از آيات قرآن صريحا و به طور آشكارا از ارث پيامبران الهى سخن به ميان كشيده است :

( فَهَبْ لِي مِن لَّدُنكَ وَلِيًّا ﴿ ٥ ﴾ يَرِثُنِي وَيَرِثُ مِنْ آلِ يَعْقُوبَ وَاجْعَلْهُ رَبِّ رَضِيًّا ) (١٠٤٠) :

به من فرزندى عطا كن ، از من و فرزندان يعقوب ارث برد و خدايا او را مورد رضاى خود قرار ده

زكريا از بنى اعمام خود هراس داشت كه پس از او وارث او گردند، از خدا خواست تا به او فرزندى عطا كند كه از او ارث برد، و آن فرزند، شايستگى لازم را داشته باشد به گونه اى كه مورد رضايت پروردگار باشد.

تكيه كلام زكريا بر اين كه فرزند اعطائى خداوند مورد رضايت پروردگار باشد، دليل بر اين است كه مورد ارث نبوت نمى باشد، زيرا روشن است كه خداوند تا از كسى رضايت نداشته باشد، او را نبى خود نمى گرداند. و تاءييد مطلب ، ترس زكريا از عموزاده هاى خود مى باشد، و اگر ارث مورد نظر چيزى بجز مال باشد، زكريا نبايد نگران باشد، زيرا خداوند علم و حكمت و نبوت را به كسى كه شايستگى نداشته واگذار نمى كند، و ديگر اين كه پيامبران الهى مبعوث شده اند تا علم و حكمت را در ميان مردم منتشر كنند، چگونه زكريا هراس دارد كه علم الهى او به ديگران انتقال يابد. و هرگز نبايد تصور شود كه چنين درخواستى از سوى زكريا كه اموالش به عموزاده هايش انتقال نيابد، نشانه بخل زكرياست ، بنابراين نبايد مورد ارث مال دنيا باشد، اولا چنين خواسته اى بخل نبوده زيرا خداوند نيز دستور مى دهد كه خويشان نزديك اولويت دارند، و به دليل همين اولويت زكريا چنين تقاضائى مى كند، ديگر اين كه چون زكريا به اخلاق و آداب عمو زاده هاى خود آشنا بوده ، ترس آن داشت كه اموالش ‍ در معصيت خداوند به مصرف برسد. زيرا واژه ارث در لغت و در اصطلاح شريعت جز در مواردى كه انتقال حقيقى از موروث به وارث صورت مى گيرد اطلاق نمى شود، مگر در مواردى كه دليلى بر انصراف از معناى حقيقى آن به معناى مجازى ديگر، وجود داشته باشد، مانند:( ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْكِتَابَ الَّذِينَ... ) (١٠٤١)،

مورد ارث در اينجا كتاب است ، البته مقصود از كتاب ، نوشتار نيست كه جزء امور مالى باشد، بلكه علم است ، و نيز « العلماء ورثه الانبياء:» علماء وارثان پيامبر هستند، زيرا در هر دو مورد قرينه دلالت بر معناى غير حقيقى دارد، ذكر لفظ (كتاب) مى رساند كه مقصود معناى حقيقى نبوده كه ارث مالى پيامبران به آنان انتقال يابد، پس معناى حقيقى مورد نظر نمى باشد.

و نيز:( وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ ) (١٠٤٢): سليمان از داود ارث برد، و چنانچه گفته شد، لفظ ارث به معناى انتقال اموال است ، مگر اينكه دليلى وجود داشته باشد كه معناى حقيقى واژه مراد نيست

ابن ابى الحديد در اين رابطه گويد: ظاهر اين آيه اقتضاى وراثت نبوت ، يا سلطنت ، و يا علم را دارد، زيرا در آغاز آيه گويد:( وَلَقَدْ آتَيْنَا دَاوُودَ وَسُلَيْمَانَ عِلْمًا ) به داود و سليمان علم داديم(١٠٤٣)

پاسخ اين كه اولا نبوت قابل انتقال به وراثت نمى باشد، زيرا از جانب خداوند مستقيما به كسانى كه شايستگى آن را دارند داده مى شود، و علم پيامبران نيز چنين است ، زيرا اعطائى مستقيم خداوند، و ليكن علوم فكرى و بشرى را مى توان با آموزش به ديگران انتقال داد، كه در اين مورد مجازا مى توانيم واژه ارث را به كار بريم ، و بگوئيم فلانى وارث علم فلان دانشمند است ، زيرا شاگرد ممتاز او بوده است ، اما در مورد علوم هر يك از پيامبران چنين چيزى صحت ندارد.

ديگر اين كه در آيه قبل (و نه در آغاز آيه مورد نظر) صريحا ياد شده است كه ما به داود و سليمان ، هر دو علم داديم ، يعنى علم سليمان نيز مانند علم داود، مستقيما از سوى خداوند، و بدون واسطه بوده است

سوم اين كه آيا بيان حكمى در آيه قبل ، نشان وجود ارتباط با حكمى در آيه بعد است ،

گرچه هيچ گونه تناسبى بين آن وجود نداشته باشد؟. از ابن ابى الحديد چنين اظهارنظرى بعيد است

و لذا مى بينيم عرف نزديك به زمان وحى و آشناى به آن ، جز ارث مالى از دو آيه فوق ، در مورد زكريا و سليمان ، چيز ديگرى نمى فهمد، و تمام كسانى كه سخنان زهراعليها‌السلام را مى شنوند، و به استدلال او گوش ‍ فرا مى دهند چنين اعتراضى نمى كنند.

٨ - ١٤: احتجاج زهراعليها‌السلام

از احتجاج حضرت زهراعليها‌السلام در خطبه اى كه به منظور استرداد فدك در جمع مهاجرين و انصار در حضور ابى بكر ايراد نموده است متوجه مى شويم كه مورد ارث در آيات ياد شده ، امور مالى است ، و اين كه هيچ گونه تفاوتى بين پيامبر اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و ديگر مسلمين وجود ندارد، و كليه حاضرين در استدلال زهراى مرضيهعليه‌السلام اشكال ننموده ، تنها خبرى است كه ابوبكر از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده گويد: پيامبران الهى ارث نمى برند، كه در صفحات آينده نيز از اين خبر ياد خواهيم كرد، اكنون بخشى از خطبه حضرت فاطمهعليها‌السلام كه مخالف و موافق آن را بيان داشته اند، و ما متن بخشى از خطبه را به نقل كشف الغمة ، كه همه خطبه را به طور كامل از كتاب (سقيفه) ابوبكر احمد بن عبدالعزيز جوهرى نقل نموده است ذكر مى نمائيم :(١٠٤٤)

« ثم انتم اولاء تزعمون ، ان لا ارث ليه ،(١٠٤٥) افعلى عمد تركتم كتاب الله و نبدتموه وراء ظهوركم ، يقول الله جل ثناؤ ه :( وَوَرِثَ سُلَيْمَانُ دَاوُودَ ) (١٠٤٦) معما اقتص من خبر يحيى و زكريا اذ قال رب هب لى من لدنك وليا يرثنى و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا(١٠٤٧) و قال تبارك و تعالى : (يوصيكم الله فى اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين(١٠٤٨)، فزعمتم ان لا ارث لى من اءبيه(١٠٤٩).

افحكم الله بآية اخرج ابى منها ام تقولون اهل ملتين لا يتوارثان ؟ ام انتم اعلم بخصوص القرآن و عمومه من ابىصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ؟( أَفَحُكْمَ الْجَاهِلِيَّةِ يَبْغُونَ ۚ وَمَنْ أَحْسَنُ مِنَ اللَّـهِ حُكْمًا لِّقَوْمٍ يُوقِنُونَ ) (١٠٥٠) ايها معاشر المسلمة اءر اءبتز ارثيه ؛ اءالله ان ترث اباك و لا ارث ابيه ؟ لقد جئتم شيئا فريا فدونكها مرحولة مخطومة مزمومة ، تلقاك يوم حشرك فنعم الحكم الله و الزعيم محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، و الموعد القيامة ، وعند الساعة يخسر المبطلون ما توعدون ، و لكل نباء مستقر، و سوف تعلمون من ياءتيه عذاب يخزيه و يحل عليه عذاب مقيم(١٠٥١) »

و پس از آن شما گمان داريد من ارثى ندارم ، آيا از روى عمد و آگاهى كتاب خداى را ترك گفتيد، و آن را پشت سر انداختيد؟ خداوند متعال گويد: سليمان از داود ارث برد، به ضميمه داستان يحيى و زكريا، هنگامى كه گفت : خدايا فرزندى به من عطا كن تا از من و فرزندان يعقوب ارث برد، و او را مورد رضايت خود به وجود آور، و خداوند متعال گويد: خداوند شما را در مورد فرزندانتان سفارش مى كند، كه به مردان دو برابر زنان دهيد، با وجود اين آيات گمان داريد من از پدرم ارث نمى برم ؟

آيا پدرم با آيه اى از اين حكم كلى الهى خارج شده است ؟ و يا اين كه مى گوئيد: ما و شما پيروان دو ملت هستيم كه از يكديگر ارث نمى برند؟ آيا خواهان حكم جاهليت هستند؟ و چه نيكوست حكم خداوند براى كسانى كه يقين دارند.

ساكت باشيد (چون چيزى براى گفتن نداريد) اى جمع مسلمانان ، مى بينم ارث پدرم را به غارت بردند ترا به خدا سوگند مى دهم (اى ابابكر) تو از پدرت ارث مى برى و من از پدرم ارث نمى برم ؟ چيز شگفت آورى ، آورده اى ، پس آن را (فدك) زين و برگ و مهار شده بدست گير، روز قيامت تو را ديدار مى كند، در آن روز بهترين داور خداوند است ، و رئيس دادرسى محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى باشد، وعده گاه روز قيامت است ، در آن هنگام بيهوده گران زيان بينند، و هر خبرى جايگاهى دارد، و به زودى خواهيد دانست چه كسى دچار عذابى خواهد شد كه او را بيچاره كرده ، و عذاب جاودانى نصيبش خواهد شد.

ترديدى نيست كه احتجاج حضرت زهراعليها‌السلام با ابى بكر در مورد فدك بوده است ، و او به دو آيه داود و زكريا براى مدعاى خود كه امرى مالى است استدلال مى كند، داود و زكريا كه بى ترديد از پيامبران هستند از خود ارثى به جاى گذارده و همه فرزندانشان از آنان ارث برده اند، پس پيامبران نيز در اين حكم با ديگران برابرند و تفاوتى ندارند.

و نيز روشن است كه فاطمهعليها‌السلام ، نسبت به ديگران به قرآن و مفاد آن آشناتر است و لذا واژه ارث را در دو آيه ياد شده در معناى حقيقى خود به كار مى برد، و اگر مقصود از آن ، ارث نبوت و علم حكمت كه معناى مجازى آن است مى بود، ابوبكر رسما آن را ياد آورى نموده ، و يا بعضى از مهاجرين و انصار كه در آن جمعيت انبوه حضور داشتند اعتراض كرده مى گفتند، مقصود ارث مالى نبوده است و نيز با توسل به عموم آيات ارث و وصيت ، مدعى استحقاق ارث پدر مى شود، كسى اعتراض نكرده كه بگويد: پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از اين قاعده مستثنى است و چگونه شد كه در ميان اين همه مهاجر و انصار، و نيز خانواده پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم كه علىعليه‌السلام و فاطمهعليها‌السلام در ميان آنان است ، روايت ابوبكر را كه گفت : پيامبر فرموده است : (ما پيامبران الهى ارثى از خود بر جاى نمى گذاريم ...) نشنيدند، و فقط ابوبكر اين سخن را از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيد، زيرا اين خبر را جز ابى بكر كسى روايت نكرده است ،(١٠٥٢) و عمر و عثمان و طلحه و زبير و سعد و عبدالرحمن ، با تمسك به اين خبر كه از ابوبكر روايت شده بود، به نفى ميراث استشهاد نمودند، چنانچه در صفحات پيشين گذشت سيد مرتضىرحمه‌الله نيز همين گونه بيان داشته ، و ابن ابى الحديد نيز منصفانه اين سخن سيد را تاءئيد نموده است ،

گر چه در بسيارى از موارد نخواسته است گفته هاى سيد را تاءييد نمايد.