در جده
آن روز تا عصری دچار سواری شتر در آن هوای گرم و بیابان قفر از گرسنگی شکمها به پشت چسبیده و از تشنگی و بیآبی لب ها تفتیده با گرد و غبار و حال پریشان وارد شهر جده شدیم. در خانه شیخ جعفر نام شافعی منزل نمودیم. وقتی که بدی آب و هوای آن شهر و خشونت مردم آنجا را دیدم اهل مکه و مدینه فراموش شد. «از دوزخیان پرس که اعراف کدام است».
حاج صنعا و یمن و حبشه و هند و زنگبار و غیره روی هم ریخته، منتظر حضور کشتی. میکروب وبایی محسوس، همه چیزش متعفّن و گران. آبش بسیار گرم و نیم شور و تلخ. مع هذا این به بهای جان. شب نوزدهم که سیزده تیرماه قدیم بود از کثرت گرما تا صبح مانند مرغ سرکنده پر و بال زدیم. از بدی آب و هوا و اهلش. به هرچه وصف کنم از هزار افزون است
در شب هیجدهم لیله عید سعید غدیر خم از کثرت تلخی به واسطه گرمی هوا ومدمنت انحراف نداشتیم برما چه گذشت.
روز هیجدهم بیچاره حاجیامین الشریعه با حال پریشان و متعلقان به جدّه ورود نمودند. پس مُصراً بلیت کشتی اسلامبول برای ایشان در پنج لیره مأخوذ شد وایشان روانه نمودیم. حرکت خودمان از بابت اختلاف آراء رفقا به تأخیر افتاد. چهار پنج نفر از ما اتفاق نمودند که از راه اسلامبول معاودت نمایند. من بنده با دو نفر دیگر جداً مهیای عتبات عالیات شدیم. توفیق رفیق با فئه قلیله گردید. به مفاد(
کَمْ مِنْ فِئَهٍ قَلیلَهٍ غَلَبَتْ فِئَهً کَثیرَهً
)
حقیر بدون تردید بلیت کشتی بصره را از برای خود[و] دو نفر دیگر از قرار هر نفری شش لیره از جدّه تا بصره مأخوذ داشتم. رفقای دیگر نیز بعد از مشاهده این تصمیم ایشان نیز همّت نمودند مهیای راه بصره گردیدند تا اتحاد ماها محکم شدند دو فروند کشتی از حاج پر شد و حرکت نمود. لاجرم ما در کشتی سیم «بدری» نام محمول شدیم.
پس در روز جمعه بیست و دوم از عنایت ازلی به عزم زیارت قُباب طاهرات ائمه عراقعليهمالسلام
از منزل به نیم مجیدی کرایه، خود را به کشتی رساندیم. اما وقت خروج از شهر به بهانه تعداد رؤوس و دیدن طبیب دولتی ما را در یک سرای ضیقی معطل نموده قرب سه ساعت چنان فشاری خوردیم که نزدیک شد تلف شویم.
باری بعد از ورود به کشتی پوسیده از حال افتاده عرب که به کلّی مندرس و روی به انهدام آن هم در یک مکانی منزل نمودیم که متصل به آتش خانه و در خفگی و گرمی معاینه گرمخانه حمام های داغ شهر که جای تنفّس ممکن نبود محمول کشتی منحصر به حاج قرب سه هزار جماعت ولی تلافی بدی مکان و گرمی هوا
را مهربانی و خوشرفتاری و مسلمانی اجزاء کشتی که چهار کاپیتان داشت نمودند. هر ساعت سرپرستی و احوال پرسی از آحاد حاج و روزی چند مرتبه طبقات کشتی را تنظیف و تبخیر ادویه معطّره مُزیل عفونات مینمودند. طبیب جوان حاذق مسیحی دمی هم داشت که فی الواقع اعاده جان به قالب موتی مینمود. چنان چه مجاناً چند نفری که مُشرف به موت شدند بعضی از جراحت اعراب، بعضی از اسهال، یکی از بابت حبس بول به سهولت معالجه نمود که اسباب حیرت شد. ولی بعد از جلوس در کشتی تا قرب پانزده شبانه روز به واسطه حدّت گرمی هوای حجاز و بخار کشتی و بدی آب که به نوبه و میزان به هر نفری در صبح و عصر قرب چهار کروانکه آب شیرین گرم میدادند. یک قیامت طی کردم در این مدت. نه به اکل و شرب صحیح توانستیم، نه راحت دیدیم. در واقع مغز استخوانها گداخته گردید و دوباره رویید.
بالجمله در روز سیم حرکت کشتی در آن دریای بیپایان عمان که به یک اعتباری محیطش میگفتند که جانوران بحری از قبیل سگ ماهی و غیره علناً دورتا دور کشتی را داشتند و منتظر جثه آدمی بودند و آن دریا ظاهرا به اغلب نقاط عالم راه داشت.
کشتی رسید به باب اسکندر که در میان دریا جایی بود که دو طرف آن کوههای سنگ بسیار قشنگ که گویا مصنوعی را میماند و معبر منحصر بود به وسط آن کوهها که اگر کشتی خطی از میزان قطب خود تخطی میکرد دچار کوه سنگ و قطعاً متلاشی میشد که بایستی در کمال احتیاط از آنجا بگذرد. آن هم در روز، کما آن که در چند سال قبل یک فروند کشتی حاج وقتی خواستند از آن مکان بگذرند چون شب ظلمانی بود و کاپیتان هم به واسطه کثرت شرب مخمور و بی حال، راه قطب را خطا کرد. کشتی به سنگ خورد. شکست. قرب هشت صد نفر غرق دریای فنا شدند. اقلّ قلیلی جان در بردند. لذا به همان ملاحظه دولت عثمانی در آنجا قراولخانه ساخته تا علامت باشد.
و مواظب های دولتی هم حاضر، کمال مداقّه را در حفظ سُفُن داشتند. پس در کمال احتیاط کشتی از آنجا گذشت.
در روز چهارشنبه رسید به بندر عدن متعلق به دولت انگلیس ملعون که واقعا شهر با تماشایی از دور به نظر میآمد. کشتی یک روز تمام در آنجا به جهت آب گیری و تهیه ذغال سنگ وقوف نمود. در بین حمل ذغال دو نفر حاج ترک در میان کوچه صفحه بالای کشتی به زیر گونیهای ذغال ماندند. یکی فوت کرد. دیگری جان دربرد.
پس همه نوع لوازم مأکولی و مایحتاج هم از عدن به کشتی رسید. حاج راحت شدند. از جمله حصیرهای نازک الوان، جان نمازی، قرب دو زرع و یک زرع نیم از قرار هشت قروش تا شش قروشی به جهت فروش از عدن آورند. اعراب حاج، برای سوقات خیلی تهیه نمودند. وقتی که از آنجا حرکت شد تا قرب هشت شبانه روز بغیر از آب شور دریای عمان و آسمان چیزی از سواد و ساحل از هیچ طرفی مشاهده نگردید. کشتی هم بسیار سست راه و ضعیف العنصر در کمال آرامی مثل الاغ لنگ راه میپیمود. از بس که اسقاط بود. چاره جز مدارا نبود. زیرا که در دو سال قبل ممنوع از کار شده بود و این یکی دو سال هم به قوت رشا و تمنّا دایر بود، لذا ما یحتاج حاج باز رو به نقصان نهاد و حوصله ها هم از بابت طول مکث خیلی تنگ شد. کمال لطف الهی که مورث شکر بیمنتها بود این بود که در این مدت آثار طوفان[مشاهده] نگردید و الّا امکان نداشت که عادتاً چنان کشتی، سالم بیرون رود کما آن که در مراجعت از بصره به موجب خبر تلگرافی انقلابی غرق آن دریای عظیم شد.
باری در روز چهاردهم جلوس ما کشتی رسید محاذات بندر عباس که متعلق به ایران ما بود و از دور تماشا کردیم. از آنجا هم بدون وقوف و معطلی گذشت تا آن که رسید به جبل السلامه که عبارت از دو قطعه کوه سنگ در وسط دریا و معبر منحصر
به وسط آنها و آن کوهها را به مناسبت آن که هر کشتی که از طرف جده تا به آنجا خود را رسانیده عادتاً از خطرات غرق و کسر محفوظ مینماید، لذا آن کوهها را جبل السلامه میگفتند. این بود که در آن نقطه، احساس فرح و خرسندی زیادی در اجزاء کشتی شد.
فردای آن روز که یوم ششم محرم بود، کشتی رسید به بندرگاه لنگه که شهر بسیار ظریفی واقعه در طرف جنوبی دریا، مردم آن تماماً شیعی مذهب و فارسی زبان. شهرش از مضافات فارس، متعلق به ایران، قرب یک صد نفر حاج برای آنجا از کشتی خارج شدند. عادتاً از لنگه، غالب لوازم و ضروریات معایشه حاج را وارد میساختند، ولی در آن که اوقات از بابت اشتغال به عزاداری سرور شهیدان، کسی از اهل شهر اقدام به فروش چیزی نکرد. وقت عصری کشتی از آنجا حرکت نمود.
پس در روز شانزدهم جلوس ما که شنبه هشتم محرم باشد کشتی رسید محاذات زبیر که یک قصبه ظریفی از دور به نظر میآمد و متعلق به دولت عثمانی بود و خیلی از حاج عرب در اینجا خارج شدند. این زمان از بابت تمام شدن ملزومات و نرسیدن بَدَل ما یتحلّل از بندرات از برای همه چیز بسیار به حاج سخت شد تا به حدّی که فریاد واجوعا از اکثری بلند گردید و مِن الاتفاق کشتی هم شب راه را خطا رفت و در میان دریا حیران بود تا آن که با هزار ترس و لاحول و کشمکش رسید به دو فرسخی بندر بحرین که در آنجا هم بغتتاً از بابت مد و جزر آب کشتی به گل نشست. پس قرب یک صد و پنجاه نفر در آنجا از ترس پیاده شدند و به بحرین رفتند و خلاص شدند.
کشتی هم تا دو ساعت از روز دوشنبه تاسوعا بالا آمده مثل الاغ پیر در وحل[گِل] فرومانده حرکت نمی کرد و مقارن آن حال طبیب دولتی هم از بحرین آمد. حاج را ملاحظه کرد و اجازه حرکت داد و رفت. بعد از اندکی از الطاف الهیه کشتی به قوّت قهریه بخاریه به راه افتاد. از آن که مکث در کشتی از جده تا آنجا برخلاف عادت بیست روز کشیده بود تمام لوازم زندگی هم تمام شده بود. آب گرم شیرین بیمایه هم به پیمانه میرسید.
گوشت گوسفند به حقهای یک تومان خریده میشد. ذغال هر حقه سه قران به حاج بیچاره فروخته میگردید. و قس علی هذا فعلل و تفعلل. و کذا تبدیل و تطهیر هم غیر ممکن. چرک و شپش سرتاپای مخلوق را فرو گرفته. حال تصور شود که بر حاج بیچاره که با همه این احوال دسترس به جایی ابداً ندارد چه خواهد گذشت. طوری صعوبت حال و پریشانی حواس و انقلاب احوال به آحاد ناس احاطه کرده بود که با آن غیرت تشیع و محبّت مکنونی و عصبیت فطریه ایام عاشورا یکسر وظایفش از نظرها محو شد. احدی به یاد عزاداری نیفتاد مگر آن که چند نفر حاج انزلچی این بنده را دعوت کرده، محض تیمّن و تبرّک در صفحه بالای کشتی چهار پنج مجلس موفق به روضه خوانی گردیدم و چهار پنج مجلس هم به خواهش رفیق شفیق خودمان جناب حاجی سید جلیل به موجب نذری که کرده بودند مشغول شد. تا آن که در شب عاشورا یک انقلاب حال قهری در اهل کشتی حادث گردید. مخصوصاً جماعت اعراب و سینه زدن و مرثیه خواندن کشتی را به اضطراب آوردند و از اثر عاشورا آن شب دریا هم انقلابی پیدا کرد، ولی زود آرام شد.
فردا که روز سه شنبه عاشورا باشد کشتی رسید محاذات بندر بوشهر که بایستی حتماً لوازم حاج از آنجا برسد. آن روز هم چون شهر را بالتمام بسته و توقیف کرده، مشغول لوازم مصیبت داری بودند با آن که کشتی تا عصری هم معطل ماند ابداً اثری از شهر نشد. این مسأله مزید احتیاج و اضطراب حاج گردید. دیگر احدی دارای هیچ اقل ما یقنع نبود، ناچار به جبر اجباری تا آن که لیله چهارشنبه باز دایم کشتی حرکت کرد. در روزش که روز بیستم جلوس ما در آن کشتی نحس بود رسید به شطّ العرب به آب شیرین.
وقتی که وارد شط شدیم از بابت خضرت و نظارت و تماشای دو طرف شط و گوارایی آب وهوای خوش، صدمه بی چیزی و اضطراب به کلی مرفوع گردید. جان تازه
حاصل شد. صدمه کشتی و خستگی و کسالت و غصه بیچیزی از بابت تماشای اطراف شط که معاینه در صفا و طراوت و سبزی در آن فصل چله زمستان مثل بحبوحه فصل بهار بود فراموش شد بلکه تماشای شامات و اسلامبول را هم پوشانید و این شعر به خاطرم رسید ودر آن هنگام خواندنم:
عسی الکرب الذی أمسیت فیه
|
|
یکون ورائه فرح قریب
|
بگذرد این روزگار تلختراز زهر
|
|
بار دیگر روزگار چون شکر آید
|
پس در روز پنج شنبه کشتی رسید به محاذات معموره که مشهور بود به مقام علیعليهالسلام
که در طرف شرقی شط واقع بود که مسجد آن حضرت آثارش در آنجا باقی بود. پس کشتی تا وقت ظهر توقف نمود. طبیب عثمانی آمد. تمام حاج را ملاحظه کرد و حکم به صحّت مزاج ایشان کرد. ولی از بابت قانون دولتی که رسماً معاینه جماعت حاج در آن مکان مدّت ده شبانه روز قرنطینه میماندند. به این عنوان محض کمال احتیاط است و چهار ساعت نجومی ما را در آن مکان توقیف و ملبوس ما را بخور دادند. بعضی از اجزاء رنود عثمانی خواستند یک پول شلتاقی از حاج بگیرند. چنان چه در اول وهله به عنوان این که باید هر نفری نیم لیره بدهیم تا بدون معطلی و قرنطینه در جهاز عثمانی برای رفتن بغداد بنشیند. وبعضی از حاج ساده لوح مثل اهل مازندران و گیلان هم دادند، ولی ماها و بقیه ابداً مهره به طاس ایشان نینداختیم و در جهاز عرب هم که کشتی یک مرتبه در فراخور شط بود از قرار هر نفری دو مجیدی تا بغداد نشستیم. و همه قسم لوازم معیشت از بصره در کمال گرانی تهیه گردید. جناب حاجی نقیب و دو نفر از رفقا مباشر تحصیل آن شدند. حتی یک جلد خرما به قیمت خیلی سهل خریدند که خیلی به درد ماها دوا کرد. ولی هنگام خروج از کشتی اوّل برای رفتن به قرنطینه خانه از بس که حوصلهها ضیق شده بود در هنگام خروج چه بگویم که چه شد و تزاحم حاج نزدیک به آن رسید که در دم معبر کشتی جمعی پایمال شوند.
حتی بنده که رفقا جلو رفته بودند، من یک دست خورجین و یک دست بسته رختخواب با مشک آب و کوزه همین که به دم معبر رسیدم جماعت حاج اتراک بی باک چنان فشاری به من آوردند که مُغمی علیه روی زمین افتادم. یک وقت به خود آمدم که نه خورجین دیدم نه بسته رختخواب. پس خورجین را به زحمت یافتم ولی بسته رختخواب که عبا و لباده هم در او پیچیده بود و به طناب بسته شده بود مفقود ماند. هرچه معطل شدم و تفحّص نمودم نیافتم و احدی هم به داد من نمیرسید.(
یَوْمَ یَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخیه
)
را مشاهده کردم. مأیوسانه به قایق نشستم. وقتی که به قایق نشستم در ساحل مقام علیعليهالسلام
پیاده شدم. همین که قایق خالی شد، پس بسته رختخواب را در ته قایق پیدا کردم که معلوم شد از کوس کوس جماعت در دم کشتی قهرا به قایق افتاده بود. شکر خدا را نمودم.
بعداز جلوس بهجهاز عثمانی دونفر از رفقا از ما تخلّف کردند در جهاز دیگر نشسته دیگر خبری از آنها نیافتم تا به کاظمینعليهماالسلام
ایشان را سالم دیدم. حرکت مان در کشتی جهاز عثمانی از بصره برای بغداد یک وضع دیگری بود. اوّلًا این کشتی برای خصوص شط ساخته شده بود. دارای یک آتش خانه و محتوی هر یک مرتبه آن هم بی روپوش منازل حاج منحصر در آن صفحه غیر مسقّف، هر یک اتاق مختصری در مرتبه سفلی که او را قمره میگفتند. جمعی از متشخّصین در آنجا منزل کردند. یک اتاق در صفحه بالا داشت که منزل کاپیتان بود. طبقه سُفلی مسکون نبود. تمام حاج در همان صفحه بالا قرار گرفته چون جهاز جای تحمل بار را به ظاهر نداشت، لذا دو جهاز یک طبقه دیگر که هر یک قابل حمله یک صد خروار بار بود در یمین و یسار این کشتی بسته و وصل بوده که به قوه آتش خانه این کشتی و حرکت او، آن دو هم حرکت میکردند. در واقع پیرایه این جهاز بودند و تمام
شطّ را جمعا ره میپیمودند و به کمال احتیاط کشتی را میبرد که مبادا به وحل فرو رود چنان چه دو سه دفعه اتفاق افتاد که با زحمت زیاد کشتی را خلاص نمودند. در بدو جلوس ما در این جهاز مخفّف یکی دو سه لیموی بسیار درشت خوردم. پس از بابت برودت هوا وغلبه رطوبت کشتی فوراً مبتلا به اسهال سخت شدم. یک شبانه روز تمام قوای مرا به تحلیل برد. چیزی از حیاتم نماند. عاقبت به امداد الهی انار شیرین و تریاک رفعش نمود.
روز دوشنبه شانزدهم محرم کشتی دو سه جا قدری وقوف نمود. لیله سه شنبه هفدهم رسید به قصبه عماره. تا نزدیک سحر در آنجا توقف کرد. اعراب هرزه برای وسیله سرقت که عادت داشتند در آن نیمه شب که اغلبی از اهل کشتی در خواب بودند، قدری نان و گوشت وارد کشتی برای فروش نمودند، ولی بحمدالله که دستبردی نکردند. بعد از سحر کشتی راهی شد. فصل نهاری رسید به قصبه کریت.
شب چهارشنبه هیجدهم رسید به قریه معروفه به غرب علی. در آنجا هم تهیه لوازم حاج به قدر ضرورت شد. در همان نواحی روز را میآمدیم که زنانه ایلات اعراب بدوی نمک زیادی برای فروش در کنار شط به نزدیک کشتی رساندند. از قرار هر یک من شاه ما، یک قروش. ظاهرا حاج اعراب خیلی مشتری شد. یک نفر از حاج ترک که از حال آن زنانه مسبوق بود از میان بارکش جهاز دست رسانید.یک سبد نمک در یک قروش از یکی از زنانه گرفت، نمک را خالی کرد. ظرفش بدون پول نمک به کنار شط برای صاحبش انداخت. ضعیفه برای آن یک قروش که مقصود حاجی تماشا و سیاحت دادن ماها بود تا یک فرسخ راه در لب شط میان خار و خسک دوید. گاهی کلوخ تمام لب شط را با دست و دندان کند و بر سر تمام حاج ریخت. گاهی به قدر دو زرع از زمین میجهید و میرقصید. گاهی گاهی شتم میکرد. حاجی هم ابداً اعتنا به او نداشت. دیگران هم تماشا میکردند. عاقبت عبای ساتر عورت خود را بالا زد و بنا کرد به مکشفه العوره شدن و موی زهار کندن و به طرف حاجی انداختن. آن وقت حاجی قروش را پرت کرد به سمت او تا راحت شدیم. حال ببینید که رذالت و نانجیبی اعراب تا به چه مرتبه است. آن وقت یقین میشود که اعراب صحرای کربلا تماما از این جنساند.
مقارن آن حال هوا به درجهای سرد شد که نزدیک شد که از شدّت سرما در جهاز تلف شویم. علاوه از بابت نا بصیرتی در اهمال مأکول و امساک رفقا در چنان سرما به کلی بیخوردنی ماندیم و دسترسی به جایی پیدا نکردیم که لاعلاج یک شب تا فردا بیغذا صرف کردیم تا آن که مقارن طلوع فجر لیله شنبه بیست و هفتم محرم رسیدیم به بندر بغداد تا روز روشن شد. بعد از فریضه صبح فوراً از کشتی خارج در غفهای[پوستینی: برای عبور از روی آب که به جای پل استفاده می شود.] از قرار هر نفری یک قران ایران قرار گرفتیم.
وقت طلوع آفتاب وارد گمرکخانه بغداد جدید، از گمرکچی
_____________________________________