(۴۹) تجارت با هفتاد دینار حلال
روزی جوانی به حضور امام صادقعليهالسلام
آمد و عرض کرد:
سرمایه ندارم.
امامعليهالسلام
فرمود: درستکار باش! خداوند روزی را می رساند.
جوان بیرون آمد. در راه، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت: باید سفارش امامعليهالسلام
را عمل نمایم، لذا من به همه اعلام می کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.
با صدای بلند گفت:
هر کس کیسه ای گم کرده، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد.
فردی آمد و نشانه های کیسه را گفت، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.
جوان برگشت به حضور حضرت، قضیه را گفت.
حضرت فرمود:
این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد
(۵۰) زن بی گناه!
بشار مکاری می گوید:
در کوفه خدمت امام صادقعليهالسلام
مشرف شدم. حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:
بشار! بنشین با ما خرما بخور!
عرض کردم!
فدایت شوم! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم!
فرمود:
در راه چه مشاهده کردی؟
من از راه می آمدم که دیدم که یکی از مأمورین، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!
مگر آن زن چه کرده بود؟
مردم می گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال، گفت: لعن الله ظالمیک یا فاطمه.
امامعليهالسلام
به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.
فرمود:
بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم. کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:
وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم. حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت، سر از سجده برداشت، فرمود:
حرکت کن برویم! او را آزاد کردند!
از مسجد خارج شدیم، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:
او را آزاد کردند. امام پرسید:
چگونه آزاد شد؟
مرد: نمی دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:
چه کردی که تو را مأمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.
حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت:
ما را حلال کن، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت، ولی آزاد شد.
حضرت فرمود:
آن دویست درهم را نگرفت؟
عرض کردم:
نه، به خدا قسم! امام صادقعليهالسلام
فرمود:
بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است. سلام مرا نیز به وی برسانید.
وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امامعليهالسلام
را به او رساندم، با خوشحالی پرسید:
امام به من سلام رساند؟ گفتم:
بلی!
زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت:
آیا امام به من سلام رساند؟
بلی!
و سه مرتبه این سؤال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادقعليهالسلام
برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت.
پس از برگشت، ماجرا را به عرض امام صادقعليهالسلام
رساندم، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می گریستند برایش دعا کردند.
(۵۱) خرید نان به نرخ روز
امام صادقعليهالسلام
به معتب مسؤول خرج خانه خود فرمود:
معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراکی داریم؟
معتب: عرض کردم:
به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم.
آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش!
یابن رسول الله! گندم در مدینه نایاب است، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.
سخن همین است که گفتم، همه گندم ها را در اختیار مردم بگذار و بفروش!
معتب می گوید:
پس از آنکه گندم ها را فروختم و نتیجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:
بعد از این، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از این پس، باید نیمی از گندم و نیمی از جو باشد و نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف می کنند، تفاوت داشته باشد.
من بحمدالله توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم
(۵۲) ارشاد با بذل مال!
مدتی بود که شخصی دایم نزد امام کاظمعليهالسلام
می آمد و فحش و ناسزا می گفت. بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند، به ایشان عرض کردند:
اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم!
حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه او پرسیدند و سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد:
از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال می کنید!
حضرت آمدند نزدیک ایشان پیاده شدند. با لبخندی در کنارش نشستند و سپس فرمودند:
چقدر برای زراعت خرج کرده ای؟
گفت:
صد دینار.
فرمود:
چقدر امید دخل داری؟
گفت:
دویست دینار.
فرمود:
این سیصد دینار را بگیر و مزرعه هم مال خودت باشد. خداوند آنچه را که امید داری به تو مرحمت می کند.
مرد پول را گرفت و پیشانی حضرت را بوسید. حضرت تبسم کرده، برگشت.
فردا که امامعليهالسلام
مسجد آمدند، آن مرد نشسته بود. وقتی که حضرت را دید گفت:
الله اعلم حیث یجعل رسالته
اصحاب پرسیدند دیروز چه می گفت، امروز چه می گوید، دیروز فحش و ناسزا می گفت، امروز تعریف و تمجید می کند؟
حضرت به اصحاب فرمودند:
شما گفتید اجازه بده ما این مرد را بکشیم و لکن من با مبلغی پول او را اصلاح کردم!
یکی از راه های اصلاح حال مردم احسان و بخشش است.
(۵۳) نامه امام موسی بن جعفرعليهالسلام
به استاندار یحی بن خالد!
شخصی از اهالی ری نقل می کند:
یحیی بن خالد کسی را والی (استاندار) ما کرد. مقداری مالیات بدهکار بودم. از من می خواستند و من از پرداخت آن معذور بودم، زیرا اگر از من می گرفتند فقیر و بینوا می شدم.
به من گفتند والی از پیروان مذهب شیعه است، در عین حال ترسیدم که پیش او بروم، زیرا نگران بودم که این خبر درست نباشد و مرا بگیرند و به پرداخت بدهی مجبور ساخته و آسایشم را به هم بزنند.
عاقبت تصمیم گرفتم برای حل این قضیه به خدا پناه برم، لذا به زیارت خانه خدا رفتم و خدمت مولایم امام موسی بن جعفرعليهالسلام
رسیدم و از حال خود شکایت کردم.
آن حضرت پس از شنیدن عرایض من نامه ای این چنین به والی نوشت:
(بسم الله الرحمن الرحیم اعلم ان لله تحت عرشه ظلا لا یسکنه الا من اسدی الی اخیه معروفا او نفس عنه کربه، او ادخل علی قلبه سرورا، و هذا اخوک والسلام.)
(بدان که خداوند را در زیر عرش سایه ای است که کسی در زیر آن ساکن نمی شود مگر آنکه فایده ای به برادرش رساند و یا مشکل او را بر طرف سازد و یا دل او را شاد کند و این برادر توست. والسلام.)
پس از انجام حج به شهر خود بازگشتم و شبانه به نزد آن مرد رفتم و از او اجازه ملاقات خواستم و گفتم:
من پیک موسی بن جعفرعليهالسلام
هستم.
استاندار خود پا برهنه آمد و در را گشود و مرا بوسید و در آغوش گرفت و پیشانی ام را بوسه زد.
هر بار که از من درباره دیدن امامعليهالسلام
می پرسید، همین کار را تکرار می کرد و چون او را از سلامتی حال آن حضرت مطلع می ساختم، شاد می گشت و خدا را شکر می کرد.
سپس مرا در خانه اش قسمت بالای اتاق نشانید و خود رو به رویم نشست. نامه ای را که امام خطاب به او نوشته و به من داده بود به وی تسلیم کردم. او ایستاد و نامه را بوسید و خواند.
سپس پول و لباس خواست پول ها را دینار دینار و درهم درهم و جامه ها را یک به یک با من تقسیم کرد، و حتی قیمت اموالی را که تقسیم آنها ممکن نبود به من می پرداخت.
وی هر چه به من می داد می پرسید:
برادر! آیا تو را شاد کردم؟
و من پاسخ می دادم:
آری! به خدا تو بر شادی من افزودی!
سپس دفتر مالیات را طلبید و هر چه به نام من نوشته بودند حذف کرد و نوشته به من داد مبنی بر این که من از بدهی مالیات معافم و من خداحافظی کردم و بازگشتم.
با خود گفتم: من که از جبران خدمت این مرد ناتوانم، جز آن که در سال آینده، هنگامی که به حج مشرف شدم برایش دعا کنم و وقتی محضر امام موسی بن جعفرعليهالسلام
رسیدم از آنچه او برای من انجام داد آگاهش سازم.
به مکه رفتم پس از انجام اعمال حج خدمت امام موسی بن جعفرعليهالسلام
رسیدم و از آنچه میان من و آن مرد گذشته بود، سخن گفتم. سیمای آن حضرت از شادی برافروخته گشت.
عرض کردم:
سرورم! آیا این خبر موجب خوشحالی شما شد؟
حضرت فرمود:
آری! به خدا این خبر مرا و امیر المؤمنینعليهالسلام
و جدم رسول خداصلىاللهعليهوآله
و خدای متعال را مسرور کرد
(۵۴) معماهای فقهی!
یک سال، هارون الرشید به زیارت کعبه رفته بود. هنگام طواف، دستور دادند مردم خارج شوند، تا خلیفه بتواند به راحتی طواف کند.
چون هارون خواست طواف نماید، عربی از راه رسید و با وی به طواف پرداخت. (این عمل بر خلیفه جاه طلب گران آمد و با خشم اشاره کرد که مرد عرب را کنار کنند.) مأمورین به مرد عرب گفتند:
کمی صبر کن تا خلیفه از طواف کردن فراغت یابد!
عرب گفت:
مگر نمی دانید خداوند در این مکان مقدس همه را یکسان دانسته و در قرآن مجید فرموده است:(
سَواءً الْعاکِفُ فیهِ وَ الْباد
)
چون هارون این سخن را از عرب شنید، به نگهبان خود دستور داد که کاری به او نداشته باشد و او را به حال خویش بگذارد.
آن گاه خود به طرف حجرالاسود رفت تا مطابق معمول به آن دست بمالد. ولی عرب آنجا هم پیش دستی نموده، قبل از وی، حجرالاسود را لمس کرد!
سپس هارون به مقام ابراهیم آمد که در آنجا نماز بخواند، باز هم عرب قبل از هارون به آنجا رسید و مشغول نماز شد. همین که هارون از نماز فارغ شد، دستور داد آن مرد را پیش او حاضر نمایند. وقتی دستور هارون را شنید گفت:
من کاری با خلیفه ندارم، اگر خلیفه با من کاری دارد، خودش پیش من بیاید!
هارون ناگزیر نزد مرد عرب آمد و سلام کرد، عرب هم جواب سلامش را داد.
هارون گفت:
اجازه می دهی در اینجا بنشینم.
عرب گفت:
اینجا ملک من نیست، اینجا خانه خدا است، ما همه در اینجا یکسانیم. اگر می خواهی بنشین، چنانچه مایل نیستی برو.
هارون بر زمین نشست، روی به آن عرب کرد و گفت:
چرا شخصی مثل تو مزاحم پادشاهان می شود؟
عرب گفت:
آری! باید در مقابل علم کوچکی کنی و گوش فرا دهی.
(هارون از طرز سخن گفتن عرب ناراحت شد) به عرب گفت:
می خواهم مسأله ای دینی از تو بپرسم، اگر درست جواب ندادی، تو را اذیت خواهم کرد.
سؤال تو برای یاد گرفتن است یا می خواهی مرا اذیت کنی؟
البته منظور، یاد گرفتن است.
بسیار خوب! ولی باید برخیزی و مانند شاگردی که می خواهد مطلبی از استاد به پرسد، مقابل من بنشینی!
هارون برخواست و در مقابل وی روی زمین نشست.
هارون پرسید:
بگو بدانم، خداوند چه چیزی را بر تو واجب کرده است؟
عرب گفت:
از کدام امر واجب سؤال می کنی؟ از یک واجب یا پنج واجب یا هفده واجب یا سی و چهار یا نود و چهار و یا صد و پنجاه و سه بر هفده عدد و از دوازده یکی و از چهل یکی و از دویست پنج عدد و از تمام عمر یکی و یکی به یکی؟!
هارون گفت:
من از یک واجب از تو سؤال کردم، تو برایم عدد شماری کردی!
عرب گفت:
دین در دنیا بر پایه عدد و حساب برقرار است و اگر چنین نبود، خداوند در روز قیامت برای مردم حساب باز نمی کرد.
سپس این آیه را خواند:
(
وَ إِنْ کانَ مِثْقالَ حَبَّهٍ مِنْ خَرْدَلٍ أَتَیْنا بِها وَ کَفی بِنا حاسِبینَ
)
(۷۰))
در این هنگام، عرب خلیفه را به نام صدا کرد. هارون سخت خشمگین شد، طوری که برافروخته گردید، (زیرا به نظر خلیفه تمامی افراد به او باید امیر المؤمنین می گفتند) در حالی که آثار خشم و غضب در چهره اش آشکار بود گفت:
آنچه را که گفتی توضیح بده! اگر توضیح دادی آزاد هستی و گرنه، دستور می دهم بین صفا و مروه گردنت را بزنند!
نگهبان از خلیفه تقاضا کرد که او را به خاطر خدا و آن مکان مقدس نکشد!
مرد عرب از گفتار نگهبان خنده اش گرفت! هارون پرسید:
چرا خندیدی؟
از شما دو نفر خنده ام گرفت، زیرا نمی دانم کدام یک از شما نادان ترید؛ کسی که تقاضای بخشش کسی را می کند که اجلش رسیده، یا کسی که عجله برای کشتن می نماید نسبت به شخصی که اجلش نرسیده؟!
هارون گفت:
بالاخره آنچه را که گفتی توضیح بده!
عرب اظهار داشت:
اینکه از من پرسیدی: آنچه خداوند بر من واجب نمود چیست؟ جوابش این است که خداوند خیلی چیزها را به انسان واجب نموده است.
اینکه پرسیدم: آیا از یک چیز واجب سؤال می کنی؟ مقصودم دین اسلام است (که قبل از هر چیزی پیروی از آن بر بندگان خدا واجب است.)
منظورم از پنج، نمازهای پنج گانه، از هفده چیز، هفده رکعت نماز شبانه روزی و از سی و چهار چیز، سجده های نمازها و نود و چهار هم تکبیرات نمازهایی است که در شبانه روز می خوانیم و از صد و پنجاه و سه، در هفده عدد، تسبیح نماز است.
اما آنچه گفتم از دوازده عدد یکی، منظورم ماه رمضان است که از دوازده ماه، یک ماه واجب است. و آنچه گفتم از چهل یکی، هر کس چهل دینار طلا داشته باشد یک دینار واجب است زکات بدهد و گفتم از دویست، پنج، هر کس دویست درهم نقره داشته باشد، پنج درهم باید زکات بدهد.
اینکه پرسیدم: آیا از یک واجب در تمام عمر می پرسی؟
مقصودم زیارت خانه خداست که در تمام عمر یکبار بر مسلمانان مستطع واجب است و اینکه گفتم یکی به یکی، هر کس به ناحق کسی را بکشد باید کشته شود، خداوند می فرماید(
النَّفْسَ بِالنَّفْس
)
.
چون سخن عرب به پایان رسید، هارون از تفسیر و بیان این مسائل و زیبای سخن عرب بسیار خوشحال گشت و مرد عرب در نظرش بزرگ آمد و غضب تبدیل به مهربانی شد و یک کیسه طلا به عرب داد. آن گاه، عرب به هارون گفت:
تو چیزهایی از من پرسیدی و من هم جواب دادم. اکنون من نیز از تو سؤال می کنم و تو باید جواب بدهی! اگر جواب دادی، این کیسه طلا مال خودت و می توانی آن را در این مکان مقدس صدقه دهی، اگر نتوانستی باید یک کیسه دیگر نیز به آن اضافه کنی تا بین فقرای قبیله خود تقسیم کنم.
هارون ناچار قبول کرد. عرب پرسید:
خنفسأ
به بچه اش دانه می دهد یا شیر؟
هارون غضبناک شد و گفت:
آیا درست است فردی مثل تو از من چنین پرسشی بنماید؟
عرب گفت:
شنیده ام پیامبر فرموده است: عقل پیشوای مردم از همه بیشتر است. تو رهبر این مردم هستی، هر سؤالی از امور دینی و واجبات از تو پرسیده شود باید همه را پاسخ دهی. اکنون جواب این پرسش را می دانی یا نه؟
هارون:
نه! توضیح بده آنچه را که از من پرسیدی و دو کیسه طلا بگیر.
عرب:
خداوند آنگاه که زمین را آفرید و جنبده هایی در آن بوجود آورد، که معده و خون قرمز ندارند، خوراکشان را از همان خاک قرار داد. وقتی نوزاد خنفسأ متولد می شود نه او شیر می خورد و نه دانه! بلکه زندگیش از مواد خاکی تأمین می گردد.
هارون:
به خدا سوگند! تاکنون دچار چنین سؤالی نشده ام.
مرد عرب دو کیسه طلا را گرفت و بیرون آمد. چند نفر از اسمش پرسیدند، فهمیدند که وی امام موسی بن جعفرعليهالسلام
است.
به هارون اطلاع دادند، هارون گفت:
به خدا قسم! درخت نبوت باید چنین شاخ و برگی داشته باشد!
(چون اولین سال زیارت هارون بود و حضرت نیز در لباس مبدل به مکه رفته بود، تا مردم او را نشناسند لذا هارون آن حضرت را نشناخت.)