(۱۵) گردنبند گران قیمت
علی بن ابی رافع می گوید:
من نگهبان خزینه بیت المال حضرت علی بن ابی طالبعليهالسلام
بودم. در میان بیت المال گردنبند مروارید گران قیمتی وجود داشت که در جنگ بصره به غنیمت گرفته شده بود. دختر امیر المؤمنین کسی را نزد من فرستاد و پیغام داد که شنیده ام در بیت المال گردنبند مرواریدی هست. من میل دارم آن را به عنوان امانت، چند روزی به من بدهی تا در روز عید قربان خود را با آن آرایش دهم و پس از آن باز گردانم. من پیغام دادم به صورت مضمونه (که در صورت تلف به عهده گیرنده باشد) می توانم به او بدهم. دختر آن حضرت نیز پذیرفت. من با این شرط به مدت سه روز گردنبند را به آن بانوی گرامی دادم.
اتفاقا علیعليهالسلام
گردنبند را در گردن دخترش دیده و شناخته بود و از وی می پرسد: این گردنبند از کجا به دست تو رسیده است؟
او اظهار می کند: از علی بن ابی رافع، خزینه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته ام تا در روز عید قربان خود را زینت دهم و سپس باز گردانم. علی ابن ابی رافع می گوید:
امیر المؤمنینعليهالسلام
مرا نزد خود احضار کرد و من خدمت آن حضرت رفتم. چون چشمش به من افتاد فرمود:
(اتخون المسلمین یابن ابی رافع؟)
(ای پسر ابی رافع! آیا به مسلمانان خیانت می کنی؟!)
گفتم: پناه می برم به خدا از اینکه به مسلمانان خیانت کنم.
حضرت فرمود: پس چگونه گردنبندی را که در بیت المال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادی؟
عرض کردم: ای امیر المؤمنین! او دختر شماست و از من خواست که گردنبند را به صورت عاریه که بازگردانده شود به او دهم تا در عید با آن خود بیاراید. من نیز آن را به عنوان عاریه به مدت سه روز به ایشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفت که صحیح و سالم به جای اصلی خود باز گردانم. حضرت علیعليهالسلام
فرمود:
همین امروز باید آن را پس گرفته و به جای خود بگذاری و اگر بعد از این چنین کاری از تو دیده شود کیفر سختی خواهی دید.
سپس فرمود: اگر دختر من این گردنبند را به عاریه مضمونه نمی گرفت نخستین زن هاشمیه ای بود که دست او را به عنوان دزد می بریدم. این سخن به گوش دختر آن حضرت رسید به نزد پدر آمده و گفت:
یا امیر المؤمنین! من دختر شما و پاره تن شما هستم. چه کسی از من شایسته تر به استفاده از این گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم! انسان نباید به واسطه خواسته های نفس و خواهش های دل، پای از دایره حق بیرون بگذارد. آیا همه زنان مهاجر که با تو یکسانند، در این عید به مانند چنین گردنبند خود را زینت داده اند تا تو هم خواسته باشی در ردیف آنها قرار گرفته و از ایشان کمتر نباشی؟
(۱۶) ترس از گناه
حضرت علیعليهالسلام
مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید:
چرا چنین حالی به تو دست داده است؟
مرد جواب داد:
من از خدای می ترسم
امام فرمود:
بنده خدا! (نمی خواهد از خدا بترسی) از گناهانت بترس و نیز به خاطر ظلمهایی که درباره بندگان خدا انجام داده ای. از عدالت خدا بترس و آنچه را که به صلاح تو نهی کرده است در آن نافرمانی نکن، آن گاه از خدا نترس؛ زیرا او به کسی ظلم نمی کند و هیچ گاه بدون گناه کسی را کیفر نمی دهد.
(۱۷) زنی در نکاح فرزندش!
در زمان خلافت عمر، جوانی به نزد او آمد و از مادرش شکایت کرد. و ناله سر می داد که:
خدایا! بین من و مادرم حکم کن.
عمر از او پرسید:
مگر مادرت چه کرده است؟ چرا درباره او شکایت می کنی؟
جوان پاسخ داد: مادرم نه ماه مرا در شکم خود پرورده و دو سال تمام نیز شیر داده. اکنون که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم، مرا طرد کرده و می گوید: تو فرزند من نیستی! حال آنکه او مادر من و من فرزند او هستم.
عمر دستور داد زن را بیاورند. زن که فهمید علت اظهارش چیست، به همراه چهار برادرش و نیز چهل شاهد در محکمه حاضر شد.
عمر از جوان خواست تا ادعایش را مطرح نماید.
جوان گفته های خود را تکرار کرد و قسم یاد کرد که این زن مادر من است. عمر به زن گفت:
شما در جواب چه می گویید؟
زن پاسخ داد: خدا را شاهد می گیرم و به پیغمبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
سوگند یاد می کنم که این پسر را نمی شناسم. او با چنین ادعایی می خواهد مرا در بین قبیله و خویشاوندانم بی آبرو سازد. من زنی از خاندان قریشم و تا بحال شوهر نکرده ام و هنوز باکره ام.
در چنین حالتی چگونه ممکن است او فرزند من باشد؟
عمر پرسید: آیا شاهد داری؟
زن پاسخ داد: اینها همه گواهان و شهود من هستند.
آن چهل نفر شهادت دادند که پسر دروغ می گوید و نیز گواهی دادند که این زن شوهر نکرده و هنوز هم باکره است.
عمر دستور داد که پسر را زندانی کنند تا درباره شهود تحقیق شود. اگر گواهان راست گفته باشند، پسر به عنوان مفتری مجازات گردد.
مأموران در حالی که پسر را به سوی زندان می بردند، با حضرت علیعليهالسلام
برخورد نمودند، پسر فریاد زد:
یا علی! به دادم برس. زیرا به من ظلم شده و شرح حال خود را بیان کرد. حضرت فرمود: او را نزد عمر برگردانید. چون بازگردانده شد، عمر گفت: من دستور زندان داده بودم. برای چه او را آوردید؟
گفتند: علیعليهالسلام
دستور داد برگردانید و ما از شما مکرر شنیده ایم که با دستور علی بن ابی طالبعليهالسلام
مخالفت نکنید.
در این وقت حضرت علیعليهالسلام
وارد شد و دستور داد مادر جوان را احضار کنند و او را آوردند. آن گاه حضرت به پسر فرمود: ادعای خود را بیان کن.
جوان دوباره تمام شرح حالش را بیان نمود.
علیعليهالسلام
رو به عمر کرد و گفت:
آیا مایلی من درباره این دو نفر قضاوت کنم؟
عمر گفت: سبحان الله! چگونه مایل نباشم و حال آنکه از رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
شنیده ام که فرمود:
علی بن ابی طالبعليهالسلام
از همه شما داناتر است.
حضرت به زن فرمود: درباره ادعای خود شاهد داری؟
گفت: بلی! چهل شاهد دارم که همگی حاضرند. در این وقت شاهدان جلو آمدند و مانند دفعه پیش گواهی دادند.
علیعليهالسلام
فرمود: طبق رضای خداوند حکم می کنم. همان حکمی که رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
به من آموخته است.
سپس به زن فرمود: آیا در کارهای خود سرپرست و صاحب اختیار داری؟
زن پاسخ داد: بلی!
این چهار نفر برادران من هستند و در مورد من اختیار دارند. آن گاه حضرت به برادران زن فرمود:
آیا درباره خود و خواهرتان به من اجازه و اختیار می دهید؟
گفتند: بلی! شما درباره ما صاحب اختیار هستید.
حضرت فرمود: به شهادت خدای بزرگ و شهادت تمامی مردم که در این وقت در مجلس حاضرند. این زن را به عقد ازدواج این پسر درآوردم و به مهریه چهارصد درهم وجه نقد که خود آن را می پردازم. (البته عقد صورت ظاهری داشت).
سپس به قنبر فرمود: سریعا چهارصد درهم حاضر کن.
قنبر چهارصد درهم آورد. حضرت تمام پولها را در دست جوان ریخت. فرمود: این پولها را بگیر و در دامن زنت بریز و دست او را بگیر و ببر و دیگر نزد ما برنگرد مگر آنکه آثار عروسی در تو باشد، یعنی غسل کرده برگردی.
پسر از جای خود حرکت کرد و پولها را در دامن زن ریخت و گفت:
برخیز! برویم.
در این هنگام زن فریاد زد: (ألنار! النار!) (آتش! آتش!)
ای پسر عموی پیغمبر آیا می خواهی مرا همسر پسرم قرار بدهی؟!
به خدا قسم! این جوان فرزند من است. برادرانم مرا به شخصی شوهر دادند که پدرش غلام آزاد شده ای بود این پسر را من از او آورده ام. وقتی بچه بزرگ شد به من گفتند:
فرزند بودن او را انکار کن و من هم طبق دستور برادرانم چنین عملی را انجام دادم ولی اکنون اعتراف می کنم که او فرزند من است. دلم از مهر و علاقه او لبریز است.
مادر دست پسر را گرفت و از محکمه بیرون رفتند.
عمر گفت: (واعمراه، لو لا علی لهلک عمر)
(اگر علی نبود من هلاک شده بودم.)
(۱۸) قطیفه بر دوش
هارون پسر عنتره از پدرش نقل می کند:
در فصل سرما در محضر مولا علیعليهالسلام
وارد شدم. قطیفه ای کهنه بر دوش داشت و از شدت سرما می لرزید. گفتم: یا امیر المؤمنین! خداوند برای شما و خانواده تان بیت المال مانند دیگر مسلمانان سهمی قرار داده که می توانید به راحتی زندگی کنید. چرا این اندازه به خود سخت می گیرید و اکنون از سرما می لرزید؟
فرمود: به خدا سوگند! از بیت المال شما حبه ای برنمی دارم و این قطیفه ای که می بینید همراه خود از مدینه آورده ام. غیر از آن چیزی ندارم.