داستانهای بحار الانوار جلد ۲

داستانهای بحار الانوار0%

داستانهای بحار الانوار نویسنده:
گروه: کتابخانه حدیث و علوم حدیث

داستانهای بحار الانوار

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمود ناصری
گروه: مشاهدات: 12228
دانلود: 3223


توضیحات:

جلد 1 جلد 2 جلد 3 جلد 4 جلد 5
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 62 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 12228 / دانلود: 3223
اندازه اندازه اندازه
داستانهای بحار الانوار

داستانهای بحار الانوار جلد 2

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

(۴۹) شیعه امام کش

روزی مأمون به اطرافیان خود گفت:

می دانید شیعه بودن را از که آموختم؟

آنان گفتند: نه! ما نمی دانیم.

مأمون گفت:

از پدرم هارون.

پرسیدند: چگونه از هارون آموختی؟ و حال آنکه او پیوسته این خانواده را می کشت؟

مأمون اظهار داشت:

درست است. آنها را برای حفظ سلطنت خود می کشت. زیرا که (الملک عقیم) سلطنت نازا و خوشایند است. سلطنت خویشاوندی را ملاحظه نمی کند. چنانچه سالی با پدرم هارون الرشید به مکه رفتیم.

همین که به مکه وارد شدیم به دربانان خود دستور داد، هر کس از اهالی مکه و مدینه از هر طایفه ای که هست، به دیدن من بیاید. خواه مهاجر و خواه انصار یا بنی هاشم باشد. باید اول نسب و نژاد خود را بگوید و خویش را معرفی کند، آن گاه وارد شود. لذا هر کس وارد می شد نام خود را تا جدش می گفت و نسب خود را به یکی از هاشمیین و یا مهاجرین و انصار می رساند و هر کدام را به اندازه شرافت نسبی و هجرت اجدادش از صد تا پنج هزار درهم و بعضی را نیز دویست درهم پول می داد. مأمون می گوید: روزی در مدینه نزد هارون بودم که فضل بن ربیع (وزیر هارون) وارد شد و گفت:

مردی جلوی درب است. می گوید: من موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالبم.(و می خواهد وارد شود.)

هارون به محض شنیدن گفتار، روی به من و برادرم امین و افسران و دیگر لشگر کرده، گفت:

خیلی مواظب خود باشید. با ادب و احترام بایستید. سپس به دربان گفت:

اجازه بده وارد شوند ولی نگذار از مرکب پیاده شوند مگر روی فرش من! ما همچنان ایستاده بودیم. ناگاه پیرمردی لاغر اندام وارد شد که عبادت پیکرش را فرسوده کرده و مانند پوست خشکیده بود. سجده ها، بر صورت و بینی او آثاری شبیه جراحت به جای گذاشته بود.

همین که نگاهش به هارون افتاد، خواست از الاغ پیاده شود، هارون فریاد زد: به خدا قسم، ممکن نیست. باید روی فرش من پیاده شوی!

نگهبانان نگذاشتند آن حضرت پیاده شود. همگی با دیده احترام و بزرگواری به سیمای نورانی او می نگریستیم. همچنان پیش آمد تا رسید روی فرش، نگهبانان و افسران اطراف او را گرفتند و ایشان با عظمت روی فرش پیاده شد.

پدرم از جا برخواست، او را استقبال نمود و در آغوش گرفت، صورت و چشمهایش را بوسید و دستش را گرفته بالای مجلس آورد و با هم نشستند و مشغول صحبت شدند.

هارون با تمام چهره متوجه آن جناب شده و در ضمن پرسید:

چند نفر در تحت تکفل شمایند؟

امامعليه‌السلام : بیش از پانصد نفر.

هارون: همه اینها فرزندان شما هستند؟

امامعليه‌السلام نه! بیشتر آنها خدمتکار و فامیل و بستگانند، اما فرزند، سی و چند نفر دارم که اینقدر پسر و اینقدر دخترند. (تعداد پسران و دختران را گفت).

هارون: چرا دخترها به ازدواج پسر عموهایشان (از بنی هاشم) در نمی آوری؟

امامعليه‌السلام : وضع مالی ما اجازه نمی دهد.

هارون: مگر باغ و زراعت شما درآمدی ندارد؟

امامعليه‌السلام : آنها گاهی محصول می دهد و گاهی نمی دهد.

هارون: بدهی هم دارید؟

امامعليه‌السلام : آری!

هارون:

چقدر است؟

امامعليه‌السلام : در حدود ده هزار دینار.

هارون: پسر عمو! آنقدر پول در اختیارت می گذارم که پسران و دخترانت را به ازدواج درآوری و باغهایتان را آباد کنید.

امامعليه‌السلام : در این صورت شرط خویشاوندی را مراعات کرده ای. خداوند بر این نیت، پاداش عنایت کند. ما با هم خویشاوندیم و پیوند نزدیک داریم. عباس جد شما، عموی پیغمبر و عموی جدم علیعليه‌السلام است. بنابراین ما از یک نژادیم و با چنین نعمت و قدرتی که خداوند در اختیار تو قرار داده انجام این گونه عملی از شما بدور نیست.

هارون: حتما انجام خواهم داد و منت هم دارم.

امامعليه‌السلام : خداوند بر زمامداران واجب کرده از فقرا دستگیری کنند، و قرض بدهکاران را بدهند و برهنگان را بپوشانند و بار سنگینی را از دوش بیچارگان بردارند و به مستمندان نیکی و احسان کنند و تو شایسته ترین افراد به انجام این کارها هستی.

بار دیگر هارون گفت: این کارها را انجام خواهم داد. یا ابالحسن!

در این وقت موسی بن جعفرعليه‌السلام از جای برخواست و هارون نیز به احترام او از جا بلند شد. صورت و چشمانش را بوسید. سپس روی به جانب من و برادرانم امین و مؤتمن گفت:

رکاب پسر عمو و سرورتان را بگیرید تا سوار شود و لباسهایش را مرتب کنید و او را تا منزلش بدرقه کنید. در بین راه موسی بن جعفر پنهانی به من گفت:

خلافت بعد از پدرت به تو خواهد رسید. هنگامی که به خلافت رسیدی با فرزندم خوش رفتاری کن. بدین ترتیب ما حضرت را به خانه رسانیدیم و بازگشتیم. من جسورترین فرزند پدرم هارون بودم. وقتی که مجلس خلوت شد گفتم:

پدر! این مرد که بود که این همه درباره او احترام نمودی؟ از جای برخواستی، به استقبالش شتافتی و او را در بالای مجلس جای دادی و خود پایین تر از او نشستی. به ما دستور دادی رکابش را بگیریم و تا منزلش بدرقه کنیم.

گفت: او به راستی امام و پیشوای مردم و حجت خداست.

گفتم: مگر این امتیازها مخصوص شما نیست؟

گفت: نه! من به ظاهر پیشوای مردم هستم. از راه غلبه و زور بر جامعه حکومت می کنم. پسرم! به خدا سوگند او به خلافت از من و تمام مردم سزاوارتر است. ولی ریاست این حرفها را نمی فهمد. تو که فرزند من هستی اگر در خلافت و ریاست من چشم طمع داشته باشی، سر از پیکرت برمی دارم. سلطنت عقیم و خوشایند است و خویشاوندی نمی شناسد.

این جریان گذشت. وقتی که هارون خواست از مدینه به مکه حرکت کند، دستور داد کیسه ای سیاه که در آن دویست دینار بود آوردند و به فضل بن ربیع گفت: این کیسه را به موسی بن جعفر بده و به او بگو، چون فعلا وضع مالی ما خوب نیست، بیشتر از این نتوانستم به شما کمک کنم.

در آینده نزدیک احسان بیشتری به شما خواهم کرد.

من از جا برخواستم و گفتم:

چگونه است! فرزندان مهاجر و انصار و سایرین بنی هاشم و کسانی که حسب و نسب آنها را نمی شناسی، پنج هزار دینار یا چیزی کمتر از آن جایزه دادی، اما موسی بن جعفر را با آن همه احترام و تجلیل که از ایشان به عمل آوردی،دویست دینار برابر با کمترین جایزه ای که به مردم دادی، به او می دهی؟

گفت: ای بی مادر! ساکت باش. اگر آنچه به او وعده دادم، بپردازم از او در امان نخواهم بود و اطمینان ندارم که فردا صد هزار شمشیر زن، از شیعیان و دوستان او در مقابل من قیام نکنند. تنگدستی او و خانواده اش برای ما و شما بهتر است از اینکه ثروت داشته باشند.(۵۶)

(۵۰) جادوگری که طعمه شیر شد

هارون الرشید از جادوگری خواست که در مجلس کاری کند که حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام از عهده اش بر نیامده و در میان مردم شرمنده و سرافکنده گردد. جادوگر پذیرفت.

هنگامی که سفره انداخته شد، جادوگر حیله ای بکار برد که هر وقت امام موسی بن جعفرعليه‌السلام می خواست نانی بردارد، نان از جلو حضرت می پرید.

هارون بخاطر اینکه خواسته ناپاکش تأمین شده بود سخت خوشحال بوده و به شدت می خندید.

حضرت موسی بن جعفرعليه‌السلام سربرداشت. نگاهی به عکس شیری که در پرده نقش شده بود نمود و فرمود:

ای شیر خدا! این دشمن خدا را بگیر. ناگهان همان شکل به شکل شیری بسیار بزرگ درآمده، جست و جادوگر را پاره پاره کرد.

هارون و خدمت گزارانش از مشاهده این قضیه مهم، از ترس بیهوش شدند. پس از آنکه به هوش آمدند. هارون به امامعليه‌السلام گفت:

خواهش می کنم از این شیر بخواه که پیکر آن مرد را به صورت اول برگرداند. امام موسی بن جعفرعليه‌السلام فرمود:

اگر عصای موسی آنچه را که از ریسمانها و عصاهای جادوگران بلعیده بود، برمی گرداند، این عکس شیر هم آن مرد را بر می گرداند.(۵۷)

(۵۱) عظمت یک بانو

گروهی از مردم نیشابور، اجتماع کردند. محمد پسر علی نیشابوری را انتخاب نمودند و سی هزار و پنجاه هزار درهم و مقداری پارچه به او دادند تا در مدینه محضر امام موسی بن جعفرعليه‌السلام برساند.

شطیطه نیشابوری که زنی مؤمنه بود، یک درهم سالم و تکه پارچه ای که به دست خود، نخ آن را رشته و بافته بود و چهار درهم ارزش داشت، آورد و گفت: (ان الله لایستحیی من الخلق).

متاعی که می فرستم اگر چه ناچیز است؛ لکن از فرستادن حق امام اگر هم کم باشد نباید حیا کرد.

محمد می گوید:

برای اینکه درهم وی نشانه ای داشته باشد. آن گاه جزوه ای آوردند که در حدود هفتاد ورق بود و بالای هر صفحه مسأله ای نوشته بودند و پایین صفحه سفید مانده بود تا جواب سؤالها نوشته شود. ورقها را دو تا دو تا روی هم گذاشته، با سه نخ بسته بودند و روی هر نخ نیز یک مهر زده بودند که کسی آنها را باز نکند. به من گفتند:

این جزوه را شب به امامعليه‌السلام بده و فردای آن شب جواب آنها را بگیر.

اگر دیدی پاکتها سالم است و مهر نامه ها نشکسته، مهر پنج عدد را بشکن و پاکتها را باز کن و نگاه کن. اگر جواب مسائل را بدون شکستن مهر داده باشد او امام است و پولها را به ایشان بده و اگر چنان نبود، پولهای ما را برگردان. محمد بن علی از نیشابور حرکت کرد و در مدینه وارد خانه عبدالله افطح پسر امام صادقعليه‌السلام شد. او را آزمایش نمود و متوجه شد او امام نیست. سرگردان بیرون آمده، می گفت:

خدایا! مرا به پیشوایم هدایت کن.

محمد می گوید:

در این وقت که سرگردان ایستاده بودم، ناگهان غلامی گفت: بیا برویم نزد کسی که در جستجوی او هستی. مرا به خانه موسی بن جعفرعليه‌السلام برد.

چشم حضرت که به من افتاد فرمود:

چرا ناامید شدی و چرا به سوی دیگران می روی؟ بیا نزد من. حجت و ولی خدا من هستم. مگر ابوحمزه بر در مسجد جدم، مرا به تو معرفی نکرد؟ سپس فرمود:

من دیروز همه مسائلی را که احتیاج داشتید جواب دادم، آن مسائل را با یک درهم شطیطه که وزنش یک درهم و دو دانگ است که در میان کیسه ای است که چهارصد درهم دارد و متعلق به وازری می باشد، بیاور و ضمنا پارچه حریری شطیطه را که در بسته بندی آن برادران بلخی است، به من بده.

محمد بن علی می گوید: از فرمایش امامعليه‌السلام عقل از سرم پرید. هر چه خواسته بود آوردم و در اختیار حضرت گذاشتم. آن گاه درهم و پارچه شطیطه را برداشت و فرمود: (ان الله لا یستحیی من الحق): خدا از حق حیا ندارد. سلام مرا به شطیطه برسان و یک کیسه پول به من داد و فرمود: این کیسه پول را به ایشان بده که چهل درهم است.

سپس فرمود: پارچه ای از کفن خودم به عنوان هدیه برایش فرستادم که از پنبه روستای صیدا قریه فاطمه زهراعليه‌السلام است که خواهرم حلیمه دختر امام صادقعليه‌السلام آن را بافته است و به او بگو پس از

فرود شما به نیشابور، نوزده روز زنده خواهد بود. شانزده درهم آن را خرج کند و بیست و چهار درهم باقیمانده را برای مخارج ضروری خود و مصرف نیازمندان نگهدارد و نمازش را خودم خواهم خواند. آن گاه فرمود:ای ابو جعفر هنگامی که مرا دیدی پنهان کن و به کسی نگو! زیرا که صلاح تو در این است و بقیه پولها و اموالی که آورده ای به صاحبان آنها برگردان...(۵۸)

(۵۲) هرگز کسی را کوچک نشماریم

علی بن یقطین از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسی بن جعفرعليه‌السلام و وزیر مقتدر هارون الرشید بود. روزی ابراهیم جمال (ساربان) خواست به حضور وی برسد. علی بن یقطین اجازه نداد. در همان سال علی بن یقطین برای زیارت خانه خدا به سوی مکه حرکت کرد و خواست در مدینه خدمت موسی بن جعفرعليه‌السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امامعليه‌السلام رسید. عرض کرد:

آقا! تقصیر من چیست که اجازه دیدار نمی دهی؟

حضرت فرمود:

به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اینکه تو برادرت ابراهیم جمال را که به درگاه تو آمده و تو به عنوان اینکه او ساربان و تو وزیر هستی اجازه ملاقات ندادی. خداوند حج تو را قبول نمی کند مگر اینکه ابراهیم را از خود، راضی کنی.

می گوید عرض کردم:

مولای من! ابراهیم را چگونه ملاقات کنم در حالیکه من در مدینه ام و او در کوفه است. امامعليه‌السلام فرمود:

هنگامی که شب فرا رسید، تنها به قبرستان بقیع برو، بدون اینکه کسی از غلامان و اطرافیان بفهمد. در آنجا شتری زین کرده و آماده خواهی دید. سوار بر آن می شوی و تو را به کوفه می رساند.

علی بن یقطین به قبرستان بقیع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولی نکشید در کوفه مقابل در خانه ابراهیم پیاده شد. درب خانه را کوبیده و گفت:

من علی بن یقطین هستم.

ابراهیم از درون خانه صدا زد: علی بن یقطین، وزیر هارون، در خانه من چه کار دارد؟

علی گفت: مشکل مهمی دارم.

ابراهیم در را باز نمی کرد. او را قسم داد در را باز کند. همین که در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت:

ابراهیم! مولایم امام موسی بن جعفر مرا نمی پذیرد، مگر اینکه تو از تقصیر من بگذری و مرا ببخشی.

ابراهیم گفت: خدا تو را ببخشد.

وزیر به این رضایت قانع نشد. صورت بر زمین گذاشت. ابراهیم را قسم داد تا قدم روی صورت او بگذارد؛ ولی ابراهیم به این عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وی قبول نمود، پا به صورت وزیر گذاشت. در آن لحظه ای که ابراهیم پای خود را روی صورت علی بن یقطین گذاشته بود، علی می گفت:

(اللهم أشهد). خدایا! شاهد باش.

سپس از منزل بیرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدینه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام این دفعه اجازه داد و او را پذیرفت.(۵۹)

(۵۳) آهوی پناهنده!

پسر سلطان سنجر (پادشاه ایران) یا پسر یکی از وزیرانش به تب شدید مبتلا شد. پزشکان نظر دادند که باید به تفریح رفته، خود را به شکار مشغول نماید. از آن وقت کارش این بود که هر روز با بعضی از نوکران و خدمت کارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها با بعضی از نوکران و خدمت کارانش به گردش و شکار برود. در یکی از روزها آهویی از مقابلش گذشت. او با اسب آهو را به سرعت دنبال می کرد. حیوان به بارگاه حضرت امام رضاعليه‌السلام پناه برد. شاهزاده نیز خود را به آن پناهگاه با عظمت امامعليه‌السلام رسانید. دستور داد آهو را شکار کنند. ولی سپاهیانش جرأت نکردند به این کار اقدام نمایند و از این پیشامد سخت در تعجب بودند. سپس به نوکران و خدمتکاران دستور داد از اسب پیاده شوند.

خودش نیز پیاده شد. با پای برهنه و با کمال ادب به سوی مرقد شریف امامعليه‌السلام قدم برداشت و خود را روی قبر حضرت انداخت و با ناله و گریه رو به درگاه خداوند نموده و شفای مریضی خویش را از امامعليه‌السلام خواست و همان لحظه دعایش مستجاب شد و شفا یافت. همه اطرافیان خوشحال شدند و این مژده را به سلطان رساندند که فرزندش به برکت قبر امام رضاعليه‌السلام شفا یافته و گفتند:

شاهزاده در کنار قبر امامعليه‌السلام بماند و برنگردد تا بناها و کارگران بیایند بر روی قبر امام بارگاهی بسازند و در آنجا شهری زیبا شود و یادگاری از او بماند.

پادشاه از شنیدن این مژده شاد گشت و سجده شکر به جای آورد. فورا معماران و بناها را فرستاد و روی قبر مبارک آن حضرت گنبد و بارگاهی ساختند و اطراف شهر را دیوار کشی کردند.

(۵۴) رفاقت با خردمندان

امام رضاعليه‌السلام می فرماید:

اگر دوست داری که نعمت بر تو همیشگی باشد، جوانمردی تو کامل گردد و زندگیت رونق یابد، بردگان و افراد پست را در کار خود شریک مساز؛ زیرا اگر امانتی در اختیار آنان بگذاری بر تو خیانت می کنند. اگر از مطلبی برای تو صحبت کنند به تو دروغ گویند و اگر گرفتار مشکلات و درمانده شوی تو را تنها گذارده و خوار کنند. چه مشکلی داری از اینکه با افراد عاقل رفیق و هم صحبت شوی. چنانچه کرم و بزرگواری او را نپسندی، لااقل از عقل و خرد او بهره مند شوی. از بد اخلاقی دوری کن و مصاحبت با افراد کریم و بزرگوار را هیچ وقت از دست مده. اگر عقل و خرد او مورد پسندت نباشد، می توانی در پرتو عقل خود، از بزرگواری او سودمند شوی و تا می توانی از آدم احمق و پست بگریز.(۶۰)

(۵۵) یک مناظره جالب

امام جوادعليه‌السلام نخستین امامی است که در خردسالی (تقریبا در هشت سالگی) به منصب امامت رسید.

در عین حال، چون علمشان از جانب خداوند بود بر تمام اهل فضل از لحاظ علم و دانش برتری داشت.

مخالفین آن حضرت مناظرات و گفتگوهایی با آن بزرگوار انجام می دادند و گاهی سؤالات مشکلی مطرح می نمودند تا به خیال باطل خودشان او را در صحنه مبارزه علمی شکست دهند. بعضی از آنها هیجان انگیز و پر سر و صدا بوده، از جمله مناظره یحیی بن اکثم قاضی القضات کشورهای اسلامی است.

بنا به دستور مأمون خلیفه عباسی مجلس مناظره ای تشکیل یافت. امام جوادعليه‌السلام حاضر شد و یحیی بن اکثم نیز آمد و در مقابل امام نشست.

یحیی بن اکثم

به خلیفه نگریست و گفت:

اجازه می دهی از ابو جعفر (امام جوادعليه‌السلام ) پرسشی بکنم؟

مأمون گفت: از خود آن جناب اجازه بگیر.

یحیی از امام اجازه خواست.

امامعليه‌السلام فرمود: هر چه می خواهی سؤال کن.

یحیی گفت: چه می فرمایید درباره شخصی که در حال احرام حیوانی را شکار کرده است؟

امام جوادعليه‌السلام فرمود: این شکار را در خارج حرم کشته است یا در داخل حرم؟

آیا آگاه به حکم حرمت شکار در حال احرام بوده یا ناآگاه؟

عمدا شکار کرده یا از روی خطا؟ آن شخص آزاد بوده یا بنده؟

صغیر بوده یا کبیر؟

اولین بار شکار کرده یا چندمین بار اوست؟

شکار او از پرندگان بود یا غیر پرنده؟

از حیوان کوچک بوده یا بزرگ؟

باز هم می خواهد چنین عملی را انجام دهد یا پشیمان است؟

شکار او در شب بوده یا در روز؟

در احرام حج بوده یا در احرام عمره؟

یحیی بن اکثم از این همه آگاهی متحیر ماند و آثار عجز و ناتوانی در سیمایش آشکار گردید و زبانش بند آمد طوری که حاضران مجلس ضعف و درماندگی او را در مقابل امامعليه‌السلام به خوبی فهمیدند.

بعد از این پیروزی، مأمون گفت: خدا را سپاسگزارم که هر آنچه در نظرم بود همان شد.

آن گاه رو به خویشاوندان خود کرد و گفت: حال آنچه را که قبول نداشتید پذیرفتید؟ (چون آنان می گفتند امام جوادعليه‌السلام به امامت لایق نیست).

پس از صحبت هایی که در مجلس به میان آمد مردم پراکنده شدند. تنها گروهی از نزدیکان خلیفه مانده بودند. مأمون به امامعليه‌السلام عرض کرد:

فدایت شوم! اگر صلاح بدانید احکام مسائلی را که در مورد کشتن شکار در حال احرام مطرح شد را بیان کنید تا بهره مند شویم.

امام جوادعليه‌السلام فرمود: آری! اگر شخص محرم در حل (بیرون از حرم) شکار کند و شکار او از پرندگان بزرگ باشد، باید به عنوان کفاره یک گوسفند بدهد و اگر در داخل حرم بکشد، کفاره اش دو برابر است (دو گوسفند). اگر جوجه ای را خارج از حرم بکشد، کفاره اش بره ای است که تازه از شیر گرفته شده باشد. اگر در داخل حرم بکشد، باید علاوه بر آن بره، بهای جوجه را هم بپردازد. اگر شکار از حیوانات صحرایی باشد چنانچه گورخر باشد کفاره اش یک گاو است و اگر یک شتر مرغ باشد باید یک شتر کفاره بدهد. اگر هر کدام از اینها را در داخل حرم بکشد، کفاره اش دو برابر می شود. اگر شخص محرم عملی انجام دهد که قربانی بر او واجب گردد، چنانچه در احرام عمره باشد، باید آن را در مکه قربانی کند و اگر در احرام حج باشد، باید قربانی را در منی ذبح کند و کفاره شکار بر عالم و جاهل یکسان است. منتها در صورت عمد (علاوه بر وجوب کفاره) معصیت نیز کرده است؛ اما در صورت خطا گناه ندارد. کفاره شخص آزاد بر عهده خود اوست، اما کفاره برده را باید صاحبش بدهد. بر صغیر کفاره نیست ولی بر کبیر کفاره واجب است. آن کس که از عملش پشیمان است، گناهش در آخرت بخشیده می شود؛ ولی کسی که پشیمان نیست عذاب خواهد دید.

مأمون گفت: آفرین بر تو ای ابا جعفر! خدا خیرت بدهد. اگر صلاح میدانی شما نیز از یحیی بن اکثم بپرس، همچنان که او از شما پرسید. در این هنگام امامعليه‌السلام به یحیی فرمود: بپرسم؟

یحیی پاسخ داد: فدایت شوم! اختیار با شماست. اگر دانستم جواب می دهم و اگر نه، از شما استفاده می کنم.

امامعليه‌السلام فرمود: به من بگو! در مورد مردی که در اول صبح به زنی نگاه کرد در حالی که نگاهش به آن زن حرام بود و آفتاب که بالا آمد زن بر او حلال گشت هنگام ظهر باز بر او حرام شد و چون وقت عصر فرا رسید بر او حلال گردید و موقع غروب آفتاب باز بر او حرام شد و در وقت عشا حلال شد و در نصف شب بر وی حلال گردید و در طلوع فجر بر او حلال گشت این چگونه زنی است و به چه دلیل بر آن مرد گاهی حلال و گاهی حرام می شود؟

یحیی گفت: به خدا سوگند! پاسخ این سؤال را نمی دانم و نمی دانم به چه دلیل حلال و حرام می شود. اگر صلاح می دانید خوب جواب آن را بیان فرمایید تا بهره مند شویم.

امامعليه‌السلام فرمود: این زن کنیز مردی بوده است. در صبحگاهان مرد بیگانه ای به او نگاه کرد، نگاهش حرام بود و چون آفتاب بالا آمد کنیز را از صاحبش خرید و بر او حلال شد و هنگام ظهر او را آزاد کرد بر وی حرام گردید و موقع عصر با او ازدواج نمود بر او حلال شد و در هنگام غروب او را ظهار(۶۱) نمود بر او حرام گردید و در وقت

عشا کفاره ظهارش را داد بر او حلال شد و در نیمه شب او را طلاق داد بر او حرام گشت و در سپیده دم رجوع نمود، زن بر او حلال شد(۶۲)

(۵۶) مجلس بزم و شادمانی به هم خورد

متوکل (خلیفه خون ریز عباسی) از توجه مردم به امام هادیعليه‌السلام سخت نگران و در وحشت بود. بعضی مفسده جویان نیز به متوکل گزارش داده بودند که در خانه امام هادیعليه‌السلام اسلحه، نوشته ها و اشیای دیگر جمع آوری شده تا او علیه خلیفه قیام کند.

متوکل بدون اطلاع گروهی از دژخیمان خود را به منزل آن حضرت فرستاد مأموران به خانه امام هادیعليه‌السلام هجوم آوردند. ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند آن گاه به سراغ امام رفتند و حضرت را در اتاقی تنها دیدند که در به روی خود بسته و لباس پشمی بر تن دارد و روی شن و ماسه نشسته و به عبادت خدا و تلاوت قرآن مشغول است. امام را در آن حال دستگیر کرده نزد متوکل بردند و به او گفتند که ما در خانه اش چیزی نیافتیم و او را دیدیم رو به قبله نشسته و قرآن می خواند.

متوکل عباسی در صدر مجلس عیش نشسته بود. جام شرابی در دست داشت و میگساری می کرد در این حال امامعليه‌السلام وارد شد. چون امامعليه‌السلام را دید عظمت و هیبت امام او را فراگرفت. بی اختیار حضرت را احترام نمود و ایشان را در کنار خود نشاند و جام شراب را به آن حضرت تعارف کرد.

امامعليه‌السلام فرمود: به خدا سوگند! هرگز گوشت و خون من با شراب آمیخته نشده، مرا از این عمل معاف بدار.

متوکل دیگر اصرار نکرد سپس گفت:

پس شعری بخوانید و با خواندن اشعار محفل ما را رونق ببخشید امامعليه‌السلام فرمود:

من اهل شعر نیستم و شعر چندانی نمی دانم.

خلیفه گفت:

چاره ای نیست باید بخوانی.

امامعليه‌السلام اشعاری خواند که ترجمه آنها این گونه است:

(زمامداران قدرتمند و خون ریز بر قله کوهساران بلند، شب را به روز می آوردند در حالیکه مردان دلاور و نیرومند از آنان پاسداری می کردند. ولی قله های بلند نتوانست آنان را از خطر مرگ برهاند.

آنان پس از مدتها عزت و عظمت از قله آن کوههای بلند به زیر کشیده شدند و در گودالها (قبرها) جایشان دادند، چه منزل و آرامگاه ناپسندی و چه بد فرجامی!)

پس از آن که آنان در گورها قرار گرفتند، فریادگری بر آنان فریاد زد: چه شد آن دست بندهای زینتی و کجا رفت آن تاجهای سلطنتی و زیورهایی که بر خود می آویختند؟

کجاست آن چهره های نازپرورده که همواره در حجله های مزین پس پرده های الوان به سر می بردند؟

در این هنگام قبرها به جای آنان با زبان فصیح پاسخ دادند و گفتند: اکنون بر سر خوردن آن رخسارها کرمها می جنگند.

آنان مدت زمانی در این دنیا خوردند و آشامیدند؛ ولی اکنون آنان که خورنده همه چیز بودند خود خوراک حشرات و کرمهای گور شدند.(۶۳)

سخنان امامعليه‌السلام چنان بر دل سخت تر از سنگ متوکل اثر بخشید که بی اختیار گریست به طوری که اشک دیدگانش ریش وی را تر نمود!

حاضران مجلس نیز گریستند متوکل کاسه شراب را به زمین زد و مجلس عیش و نوش بهم خورد.

به دنبال آن چهار هزار دینار به امامعليه‌السلام تقدیم کرد و امامعليه‌السلام را با احترام به منزل خود بازگرداند.(۶۴)

(۵۷) عقاید مورد پسند

حضرت عبدالعظیمعليه‌السلام می گوید:

محضر آقای خودم امام علی النقی الهادیعليه‌السلام رسیدم. همین که چشمش به من افتاد فرمود: خوش آمدی ای اباالقاسم! تو به راستی دوست ما هستی. عرض کردم: فرزند رسول خدا! می خواهم دین خود را بر شما عرضه کنم. چنانچه این اعتقاد من مورد پسند شماست در آن ثابت قدم باشم تا بمیرم. فرمود: بگو!

عرض کردم: من معتقدم که خدای تبارک و تعالی یگانه است و مانند او چیزی نیست و از حد ابطال و تشبیه بیرون است (خارج از حد نفی خدا و تشبیه او به موجودات است). جسم، صورت، عرض و جوهر نیست؛ بلکه او پدید آورنده جسمها و صورتگر صورتها و آفریننده همه عرض و جوهر است و آفریدگار و مالک هر چیز است و معتقدم به این که محمدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بنده و پیامبر او و خاتم انبیا است و بعد از او پیغمبر تا روز قیامت نیست و شریعت او پایان همه شریعت هاست و پس از شریعت او شریعتی نیست و معتقدم که امام، جانشین و پیشوای بعد از او امیر المؤمنین علی بن ابی طالبعليه‌السلام است و پس از او امام حسنعليه‌السلام و بعد از او امام حسینعليه‌السلام و بعد علی بن الحسینعليه‌السلام سپس محمد بن علیعليه‌السلام پس از آن جعفر بن محمدعليه‌السلام بعد از آن موسی بن جعفرعليه‌السلام

و بعد علی بن موسیعليه‌السلام سپس محمد بن علیعليه‌السلام و بعد شما ای سرور من امام می باشید.

آن گاه حضرت فرمود: پس از من فرزندم حسن است. چگونه خواهد بود حال مردم نسبت به جانشینی او؟

عرض کردم: مگر چطور می شود سرورم؟!

فرمود: به خاطر اینکه جانشین فرزندم، دیده نخواهد شد و بردن نام مخصوص او (م ح م د) جایز نیست تا آن گاه که ظهور کند و زمین را پر از عدل و داد نماید پس از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد. عرض کردم: به امامت ایشان هم اقرار می کنم و می گویم دوست آنها دوست خدا و دشمن آنها دشمن خداست نیز می گویم معراج حق است. سؤال در قبر حق است. بهشت و جهنم حق است. صراط حق است و میزان حق است. روز قیامت خواهد آمد و شکی در آن نیست و خداوند مردگان را زنده می کند اعتقاد دارم عملهای واجب بعد از ولایت و دوستی شما، نماز و زکات و روزه و حج و جهاد و امر به معروف و نهی از منکر است.

امام هادیعليه‌السلام فرمود: ای اباالقاسم (کنیه حضرت عبدالعظیم)! به خدا سوگند، این است همان دینی که خداوند برای بندگانش پسندیده و بر این اعتقاد پابرجا باش! خداوند تو را بر گفتار استوار و محکم در دنیا و آخرت ثابت قدم بدارد.(۶۵)

(۵۸) استخوان پیامبر و باران رحمت

در زمانی که امام حسن عسکریعليه‌السلام در زندان بود در سامرا قحط سالی شد و باران نیامد. خلیفه وقت (معتمد) دستور داد تا همه برای نماز استسقأ (طلب باران) به صحرا بروند. مردم

سه روز پی در پی برای نماز به مصلی رفتند و دعا کردند ولی باران نیامد. روز چهارم (جاثلیق) بزرگ اسقفهای مسیحی با نصرانی ها و رهبانان به صحرا رفتند. در میان آنها راهبی بود. همین که دست به دعا برداشت باران درشت به شدت بارید بسیاری از مسلمانان از دیدن این واقعه شگفت زده شده و تمایل به دین مسیحیت پیدا کردند این قضیه بر خلیفه ناگوار آمد ناگزیر دستور داد امام را به دربار آوردند خلیفه به حضرت گفت: به فریاد امت جدت برس که گمراه شدند!

امامعليه‌السلام فرمود: فردا خودم به صحرا رفته و شک و تردید را به یاری خداوند از میان برمی دارم.

همان روز جاثلیق با راهب ها برای طلب باران بیرون آمد و امام حسن عسکریعليه‌السلام نیز با عده ای از مسلمانان به سوی صحرا حرکت نمود همین که دید راهب دست به دعا بلند کرد به یکی از غلامان خود فرمود:

دست راست او را بگیر و آنچه را در میان انگشتان اوست بیرون آور. غلام، دستور امامعليه‌السلام را انجام داد و از میان دو انگشت او استخوان سیاه فامی را بیرون آورد امامعليه‌السلام استخوان را گرفت. آن گاه فرمود:

حالا طلب باران کن!

راهب دست به دعا برداشت و تقاضای باران نمود. این بار که آسمان کمی ابری بود، صاف شد و آفتاب طلوع کرد.

خلیفه پرسید: این استخوان چیست؟

امامعليه‌السلام فرمود: این استخوان پیامبری از پیامبران الهی است که این مرد از قبر یکی از پیامبران خدا برداشته است. هرگاه استخوان پیامبران ظاهر گردد آسمان به شدت می بارد.(۶۶)

بدین گونه حقیقت بر همگان

آشکار گشت و مسلمانان آرامش دل پیدا کردند.