درآمدى بر مقدّمه چاپ سوم
ستايش و تمجيد بى دريغ جمعى از استادان فلسفه و فقاهت و همچنين برخى از فرهيختگان محترم دانشگاهى و حوزوى به ويژه فيلسوف شهيد علامه مطهرى و متفكر گرانسنگ استاد فقيد محمد تقى جعفرى از اين كتاب، موجبات شرمندگى اين جانب را فراهم كرد. بدين جهت پيوسته در انتظار فرصت مناسبى بودم كه با تكميل و بازنويسى كتاب، از شرمندگى بيرون آمده، بتوانم سپاسگزار حسن نظر و الطاف آنان باشم.خوشبختانه در آغاز سال ٧٨ توفيق نصيبم شد و توانستم در مدت يك ماه كار را بهسرانجام برسانم.اميدوارم آنچه تقديم خوانندگان مىشود، مفيد باشد. در اين كتاب كوشيدهام معاد را از ديدگاه اديان و مذاهب مختلف بررسى كنم، تا براى تمامى خداپرستان سودمند باشد و نسلهاى جوان بتوانند در برابر ملحدان و منكران رستاخيز به مقابله علمى بپردازند و از آسيبهاى اعتقادى مصونيت پيداكنند.
شايسته است از تذكرات سودمند شوراى محترم كتاب مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى و حجةالاسلام امينى كه مرا در بازنويسى كتاب مدد كردند، تشكر كرده و يادآور شوم تكرار برخى آيات و روايات و نيز مطالب، به دلايل مختلف صورت گرفته، خالى از حكمت و فايده نبوده است.
گستردگى معانى آموزههاى دينى و امكان استفاده از آن در مجال مختلف، و نيز استقرار برخى از اين مستندات در ذهن خواننده، چنين تكرارى را مىطلبيد.
در پايان از نظريات انديشهگران استقبال كرده، منتظر رهنمودهاى شما هستم.
با احترام
محمد باقر شريعتى سبزوارى
فروردين ٧٨
قم
پيشگفتار چند تذكر لازم
زمانى كه استعداد نويسندگى را در خود يافتم، مصمم شدم براى جامعه و نسلى كه بدان احساس دلبستگى و علاقه دارم، تلاش كنم؛ تا گرهاى از مشكلات آنان را بگشايم.
از حُسن اتفاق به كتاب داستانى برخوردم كه بيش از ١٥٠ صفحه نداشت، ولى نويسنده در مقدمه آن نوشته بود كه اين «رمان»، حاصل هفت سال تحقيق و تلاش است! سخت به تعجّب افتادم كه چگونه يك رمان نويس، براى نوشتن يك داستان، ساليان متمادى رنج مىبرد و دقت و مطالعه مىكند، ولى ما عميقترين مباحث اسلامى، اجتماعى و مسائل حساس سياسى، اقتصادى، فلسفى و فرهنگى را، با شتاب نوشته و منتشر مىكنيم!
دهها جلد كتاب در موضوعات گوناگون در كوتاهترين زمان از يك نويسنده چاپ و منتشر مىشود. او شبانگاه تأليف مىكند و بامداد به چاپ مىرساند! چه عمر با بركتى!
بىترديد اين گونه نوشتهها چون محتوا ندارد، راهگشا نيست، و چه بسا باعث گمراهى و انحراف گردد.
ثمره طبيعى شتابزدگىها، ابتذال فرهنگ و دانش اجتماع است؛ مضافاً اين كه اقتباس، جاى ابتكار، و شعار، جايگزين تحقيق و استدلال مىشود و يك نظريه و طرح تحليلى به عناوين مختلف و اسامى گوناگون چاپ و منتشر مىگردد.
اين نابسامانىهاى فرهنگى بيش از همه، گريبانگير مسائل اسلامى شده است، چون هر گروه و سازمان سياسى خود را مبتكر جهانبينى و ايدئولوژى پنداشته، تخصص و فقاهت فقيهان و محققان را نفى مىكند. آنها حتّى امامت را گسترش مىدهند، تا خود بر كرسى مرجعيت و فقاهت تكيه زنند و به زعم خويش امام و پناهگاه خلق باشند! ولى آنها به فرمايش على(ع) از مبغوضترين خلايق در پيشگاه خدا بهشمار مىروند. اين گروه با مشتى اصلاحات و لاطائلاتى كه اندوختهاند، خود را حلاّل همه مشكلات و مرجع همه درگيرىها و تضادها به حساب مىآورند.(١)
به اميد روزى كه انقلاب شكوهمند اسلامى ايران از پرتو وصاياى امامخمينى(ره) مشعلى فرا راه گمراهان گردد و بر آفرينشهاى فرهنگى، نظارت دقيق و عنايت عميق شود، تا مكتب انقلابى و پرتوان اسلام از چنگال خرافات ارتجاعى و نوپردازىهاى التقاطى و روشنگرىهاى انحرافى رها شده؛ نسل جوان آسيبپذير و جوياى حقيقت از زندان قالبهاى پيش ساخته تشكيلاتى و گروهى، آزاد گردد، و بتواند در پرتو آزاد انديشى و استقلال فكرى از كمند معبودهاى مكتبى و ايدوئولوگهاى حرفهاى نجات يابد. ضرورت تبيين جهانبينى اسلامى ايجاب نمود بيش از ده سال در مسأله پيچيده «معاد» به مطالعه و تحقيق بپردازم، تا اين باور مقدس و نشاطآور را از چنگ موهومات عوامانه و بافتههاى التقاطى و مادىگرايانه رها ساخته و به صورت مستندات علمى و فلسفى در خدمت جهانبينى نسل بالنده و كسانى كه از افكار بسته خسته شدهاند، بگذارم تا براى فداكارىها، ايثارها، شهادتها، رشادتها، انفاقها و خدمتها، تفسيرى منطقى و توجيهى مكتبى در دسترس باشد، چون حماسه سرايىها و خيال پردازىهاى مكاتب مادى و التقاطى نمىتواند روح انسان متفكر را قانع سازد؛ زيرا سكوت به معناى پذيرش ذهن نيست.
اين جانب - در حد شايستگى علمى و فكرى - پس از تنظيم دستاوردهاى پژوهش ده ساله، و پيش از انتشار، نوشتار حاضر را در اختيار صاحب نظران مذهبى، فلسفى و علمى گذاشتم تا از نظر آنان بهرهمند شوم. نخست جمعى از آنها كتاب را مورد مطالعه قرار دادند(٢) و سپس فيلسوف عالى مقام، شهيد ايمان و عقيده آيت الله مطهرى(ره) با همه گرفتارىهاى علمى و اجتماعى كه داشتند، كتاب را از آغاز تا انجام مورد بررسى قرار داد. نظر اصلاحى و تكميلى آن شهيد مورد استفاده قرار گرفت و اينك به صورت كتاب به خوانندگان عزيز تقديم مىشود. در زمان حاكميت طاغوتيان، كه مسائل اصيل اسلامى زير سانسور شديد بود، از چاپ اين كتاب جلوگيرى به عمل آمد، ولى در جلسات تفسيرى كه در تهران داشتم، با دانشجويى آشنا شدم كه اصرار داشت كتاب را مطالعه كند. از اينرو بخشى از آن را در اختيارش گذاشتم. در آبان ٥٣ اينجانب در زندان ستمشاهى گرفتار آمدم. پس از يك سال و اندى خبر رسيد دانشجوى مزبور دستگير و مورد شكنجه قرار گرفته است، ولى گفته مىشد تمام اسناد و مدارك را - قبل از گرفتارى - به مكان امنى منتقل ساخته است. چندى نگذشت كه آن دانشجو شهيد شد و بنده آزاد شدم و پس از سه سال كه در جستجوى كتاب بودم، به نتيجهاى نرسيدم، ولى مباحث اساسى كتاب محفوظ ماند و پس از بازنگرى و بازنويسى به چاپ رسيد.
چند تذكر لازم
در پايان، توجه شما عزيزان را به چند نكته جلب مىنمايم.
١. تنظيم و نگارش اين كتاب در سال ١٣٥٢ خاتمه يافت و مورد بررسى شخصيتهاى علمى و فلسفى قرار گرفت. پس از آن، اصلاحات اساسى و تجديد نظر بنيادى در آن، انجام گرفت؛ ولى پس از انقلاب اسلامى و اشتغال به مسائل اجرايى، توفيق بازنگرى نهايى و اصلاح لازم حاصل نشد تا با تحولات نگارشى زمان همخوانى بيشترى داشته باشد.
٢. به رغم اين كه نگارنده بيش از ده سال درباره معاد تحقيق و پژوهش نموده است، اگر نوشته جامع و جذّابى در دسترس بود و مىتوانست خلأ موجود را پر كند، و صنفهاى مختلف فرهنگى جامعه انقلابى ما را قانع سازد، بىترديد براى چاپ و نشر آن اقدامى صورت نمىگرفت، ولى كتابى كه مكانيسم معاد جسمانى، چگونگى عالم برزخ، كيفيت حيات و سؤال قبر و شبهات مختلف ناباوران و روشنفكرنمايان را مطرح ساخته و بررسى دقيقى به عمل آورده باشد، به چشم نمىخورد. بنده ادعا ندارم كه جنبههاى گوناگون اين بحث پيچيده و ماوراى طبيعى را كاملاً مطرح و تبيين نمودهام، بلكه مسير را براى متفكران هموار ساخته و شيوههاى تحقيق را به روى آنان باز كردهام.
٣. ترسيم معاد جسمانى و اثبات آن، كه از پيچيدهترين مباحث قيامت به شمار مىرود، با استفاده از نظريات مختلف انديشهگران مذهبى - پس از حذف و اضافات و جمعبندى - براى نخستين بار با ارائه تصويرهاى مختلفى از معاد جسمانى، مطرح شده است و به علت عدم تضاد با ظواهر قرآن و سنت و اصول علمى و عقلى، نقدى بر آنها صورت نگرفته است، تا با تمام ذوقها، فرهنگها و انديشهها سازگار باشد. در زمينه اثبات اصل معاد نيز با تقديم دلايل مختلف، اين هدف تعقيب گرديده و اين باور مذهبى با بيانهاى مختلف و فرهنگهاى گوناگون به ثبوت رسيده تا براى همگان سودمند و قابل درك باشد.
٤. در اين مجموعه، مسأله عالم برزخ و معماى حيات و قبر و پرسش فرشتگان، به گونهاى قابل قبول بررسى گرديده، از طريق روايات صحيح، قبر به مفهوم جايگاه روح انسان در برزخ تفسير شده و عدم بازگشت روح در قبر نيز تبيين گرديده است. از اين رو بسيارى از اشكالات مُنكران -خودبهخود - منتفى گرديده است. طرح دهها موضوع ديگر، كه در گذشته، در پرده ابهام و اجمال باقى مانده بود، از ديگر مباحث كتاب است.
٥. از آن رو كه بررسى و شناخت معماى معاد از مهمترين مسائل فلسفى و مذهبى است، و مىتواند در تاريخ و سرنوشت فرد و جامعه نقش تعيين كنندهاى ايفا كند، از فضلا و صاحب نظران فرزانه تقاضا دارم نظريات خود را به قم، دفتر تبليغات اسلامى ارسال كنند، تا مورد استفاده قرار گيرد.
اين مجموعه كلامى، فلسفى، علمى، و دينى فراهم آمد تا به اثبات يكى از اصول مسلّم همه اديان الهى بپردازد. از اين رو، مسأله سرنوشت پس از مرگ و معاد، مورد اتّفاق تمام دينباوران حقيقى است و بايد پيروان اديان الهى، زندگى بازپسين را با دلايل خردپذير بشناسند و شبهات منكران را برطرف سازند.
بار ديگر لازم مىدانم از مسؤول محترم مركز انتشارات دفتر تبليغات اسلامى و آقايان اشرفى، معصومى و ديلمى تشكر كنم كه با علاقه و پشتكار به چاپ اين كتاب همت گماشتند. و آخر دعوانا أن الحمدلله ربّ العالمين.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. نهج البلاغه، خطبه ١٧.
٢. لازم است به رسم حقشناسى و سپاس، از برخى آنها نام ببرم: دانشمند و فيلسوف شهير، مرحوم جناب آقاى محمدتقى جعفرى، فقيه و استاد فلسفه جناب آقاى جوادى آملى، مبارز شهيد دكترمحمد مفتح، خطيب شهيد جناب آقاى هاشمىنژاد و محقق عالىقدر جناب آقاى محمدرضا حكيمى.
بسم الله الرحمن الرحيم
مقدّمه استاد محمدتقى جعفرى(ره)
مطالعه همه جانبه حيات بشرى و اطلاع لازم و كافى از اين پديده با اهميت كه ملاك همه اهميتها با ابعاد و استعدادهاى آن سنجيده مىشود، حقيقتى را براى ما روشن مىسازد كه ناديده گرفتن آن، مساوى [با] ناديده گرفتن خود حيات است. اين حقيقت عبارت است از اصالت و پايدارى آن سه سؤال نهايى كه در طول قرون و اعصار مغز هيچ انسان آگاه و خردمندى را رها نساخته است، مگر اين كه پاسخ قانع كنندهاى براى آنها پيدا كند. آن سه سؤال - كه نه ديروز را مىشناسد و نه امروز و فردا را - عبارت است از «از كجا آمدهام؟ براى چه آمدهام؟ به كجا مىروم؟»
كسى كه مىگويد: اگر پيدا كردن پاسخ قانع كننده و صحيح براى اين سه سؤال ضرورت داشت، اين همه مورد بىاعتنايى اكثريت چشمگير انسانها قرار نمىگرفت، بايد توجه داشته باشد كه اكثريت قريب به اتفاق انسانها در همه جوامع درباره اصل ضرورى «تعديل و تنظيم منطقى صيانت ذات» كه اصلالاصول حيات بشرى است، همواره بىاعتنايى اسفانگيزى از خود نشان داده و صيانت معقول ذات را به خودخواهى طرد كننده «جز خود» مبدّل ساخته و با اين تبديل همه سطور كتاب تاريخ خود را با خون و خونابه نوشته است. آيا شما از اين بىاعتنايى شرمآور مىتوانيد عدم ضرورت يا بطلان اصلالاصول را نتيجه بگيريد؟! آيا مىتوان گفت: اين بىاعتنايى اسفانگيز كه قطعاً در محروم ساختن جويندگان حق و حقيقت از شناخت واقعى انسانى و در مختل كردن حركت تكاملى انسانها بزرگترين نقش را بازى كرده است، دليل عدم ضرورت تعديل و تنظيم منطقى «صيانت ذات» مىباشد؟! همچنين بريدن سه سؤال فوق از يكديگر و آماده كردن پاسخ براى بعضى از آنها بدون ديگرى، بىشباهت به توقع داشتن شكل مثلث با يك يا دو ضلع نيست! زيرا بديهى است كسى كه نداند از كجا آمده است، قطعاً نخواهد فهميد كه به كجا خواهد رفت؛ يعنى تعيين هدف اَعلاى حيات بانظر به همه جوانب آن در پهنه هستى كه جلوهگاه قانون است، با قطع نظر از مبدأ واقعى و اصلى حيات و حركت آن هرگز امكانپذير نخواهد بود. اين همان اصل اساسى است كه عارفترين حياتشناس كاروان طولانى و انبوه انسانها اميرالمؤمنين على بن ابىطالب(ع) پىريزى فرموده است كه:
اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ أيْنَ جِئْتَ لاتَعْلَمُ اِلى أيْنَ تَذْهَبُ؛(١)
اگر ندانستهاى كه از كجا آمدهاى، نخواهى فهميد كه به كجا مىروى.
نيز كسى كه نداند به كجا مىرود و پايان و هدف حياتش چيست، قطعاً نخواهد فهميد كه براى چه به اين دنيا آمده است؛ چنان كه اگر نداند از كجا آمده است، باز هيچ راهى براى شناخت اين كه مقصد حقيقى از زندگى در اين دنيا چه بوده است، نخواهد داشت.
به بيانى ديگر، تنها تحول شگفت انگيزى كه در مغز و روح اين افراد به وجود مىآيد تحركِ كارگاه مطلق سازى است ؛ يعنى هر چيزى را كه مطلوب مىدانند آن را مطلق مىسازند تا حسّ مطلق خواهى خود را اقناع نمايند و از حكيم على الاطلاق و قيامت فاصله بگيرند، غافل از اين كه، مكتب خداپرستى و معادگرايى فقط مىتواند پاسخ درستى براى آن سه سؤال اصولى ارائه دهد. تا به ميزان فاصلهگرفتن از قدرت و حكمت مطلق و احساس مطلق خواهى را قانع نمايند و خلأ روانى خويش را برطرف سازند غافل از اين كه آنان معبودهاى متنوعى را در مقاطع مختلف و متناسب براى خروج از بنبستها ناگزيز انتخاب مىكنند تا مگر بتوانند كمبودها و حقارتهاى خود را با تقليد و پيروى از آنان برطرف سازند.
وقتى انسان نداند كه مقصد نهايى زندگىاش چيست، قطعاً از تفسير و توجيه زندگىِ خود ناتوان خواهد بود. به همين دليل آنان كه در اين دنيا بدون اعتقاد به معاد و ابديت زندگى مىكنند، به هيچ وجه اهميتى به سؤال: از كجا آمدهام، براى چه آمدهام و به كجا مىروم، نمىدهند و از اين كه اهميتى به سه سؤال مزبور نمىدهند، نه تب مىكنند و نه سرما مىخورند. چشم درد هم نمىگيرند و در خور و خواب و خشم و شهوتشان هم خللى به وجود نمىآيد.
چنان كه اگر «منِ» خود را هم ناديده بگيرند، خارى در پايشان نمىخلد و شيشههاى سفيد عينكشان تيره و تار نمىگردد. تنها تحولى شگفتانگيز كه در مغز و درون روح آنان ايجاد مىگردد، اين است كه كارگاه مطلقسازى مغزشان شديداً به كار مىافتد و هر مفهومى را كه مورد درخواست خود قرار بدهند، با فعاليتهاى ذهنى آن را مطلق نموده و از اين راه به جاى ايمان به مبدأ و معاد - آن مطلق واحد - كهمىتواند پاسخگوى سه سؤال فوق باشد، مطلقهاى بىشمار براى خود مىسازند! به عنوان مثال: شخصيتى كه آنان را به خود جلب مىكند، با اين كه آن شخصيت پيش از ساليان، بلكه پيش از قرنها پوسيده و ازبين رفته است و چنان سطوح مختلف مغزى و روانى آنان را اشغال مىكند كه يا خود يك حقيقيت مطلق تلقى مىشود و يا سد راه عبور به سوى مطلق حقيقى مىگردد.
ممكن است مطلقى را كه ذهن به وجود مىآورد، زيبايى بوده باشد و ممكن است مقام و قدرت، و اگر مقدارى با انسانها سر و كار داشته باشد و يا بخواهد با تمجيد و تحسين انسانها خود را مطرح نمايد، مطلقى به نام انسان مىسازد و اين موجود را كه غالباً با بيمارى خودخواهى از اطلاق مىافتد و خود را به دست زوال و فنا مىسپارد و اغلب با دست خود ميدان تنازع در بقا را به چنگيزها و تيمورلنگها و سزاربورژياها و بناپارتها باز مىكند، به درجهاى بالاتر از خدايى مىرسانند و حس مطلقجويى خود را اشباع مىنمايند! ولى همه اين بازيگرىهاى ذهنى و تسليتها و شك و انكارها هيچ خللى در واقعيت به وجود نمىآورد. و نمىتواند براى آن انسانها كه با عقل سليم و شعور ناب و فطرت پاك صداى ابديت را در اندرونشان مىشنوند، تعيين تكليف نمايد. اين انسانهاى حياتشناس ما بين انسان عادل و وارسته و فداكار در راه خدمت به انسانها را با اشقيا و جلادان و خودكامگانى كه مبناى حيات خود را بر دروغ و نيرنگ استوار ساختهاند، فرق مىگذارند. اين انسانهاى رشد يافته نمىتوانند حتى لحظهاى بدون اعتقاد به حكمت و هدف، زندگى اين دنيا را قابل اعتنا بدانند. اگر اين دنيا را گذرگاه و آزمايشگاهى بزرگ براى آمادگى به حيات والاترى كه همه موجوديت آنان را به فعليت برساند، ندانند، كمترين علاقهاى به تماشاى آفتاب و ماليدن خاك كره زمين و تنفس و توليد مثلى كه درباره حيات چيزى نخواهد فهميد، نشان نمىدادند و آرامگاه زير خاك تيره را بر اين زندگى بىتفسير ترجيح مىدادند، زيرا يك مغز رشديافته اگر چه در اولين مراحل رشد هم بوده باشد، مىداند:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى
گر نه اين روز دراز دهر را فرداستى
يك مسأله با اهميتى كه در جملات مورد تفسير ديده مىشود، جسمانى بودن معاد است كه تصورش براى برخى از متفكران دشوار بوده است، زيرا اگر معاد روحانىِ محض بود، بيرون آمدن از گورها و آشيانههاى پرندگان و جايگاههاى درندگان و غيرذلِك مفهومى نداشت، زيرا اين اجزاى بدن جسمانى است كه در آن جايگاهها متلاشى مىشوند و به صورت ذرات درمىآيند؛ نه ارواح انسانها كه از عالم ماده و ماديات پرواز مىكنند. دلائلى را كه براى نفى معاد جسمانى آوردهاند، مانند «محال بودن برگرداندن معدوم» و «اين كه معاد جسمانى مستلزم برگرداندن زمان است كه خود مستلزم برگرداندن همه كارگاه طبيعت است كه زمان از محصولات آن است»، ضعيف و خالى از دقت است، زيرا بايد توجه داشت كه بر فرض محال اگر متفكران معتقد به امكانناپذير بودن معاد جسمانىباشند، اين يك حقيقت كاملاً جدّى و روشن است كه بىاعتنايى به سه سؤال بنيادين فوق، يا منتفى ساختن آنها از ديدگاه عقل و وجدان، هيچ مسيرى جز آنچه را كه اپيكوريان(٢) يونان و چارواكهاى هند و نيهيليستهاى(٣) (پوچگرايان) منكر وجود خويشتن پيش پاى آدميان مىنهند، باز نخواهد كرد. اين همان مسير بىآغاز و بىانتها و بىمقصد هدونيستها(٤) (سرخوشان) است كه جز گشتن به دَوْر خيالى «من» با انگيزه «من، هدف و ديگران، وسيله» هيچ منطقى را نمىتوانند بپذيرند. كسانى كه مرگ را پايان همه موجوديت آدمى مىدانند و انسان را مانند ديگر حيوانات از خاك آمدهاى تلقى مىكنند كه پس از چند صباح زندگى غيرقابل تفسير و توجيه رهسپار زير خاك مىشود و از بين مىرود و ديگر هيچ، و با اين حال انسانها را به بد و خوب تقسيم مىكنند و دم از شايستگى پديده اخلاق و وارستگى و فضيلت مىزنند و ميان سقراط و نرون تفاوت مىگذارند؛ يا واقعاً نمىفهمند كه تناقض گويى يعنى چه، و يا به بيمارىِ فراموشى مبتلا هستند كه گفته خود را در يك لحظه پيش، در لحظه بعدى فراموش مىكنند. با نبودن هدف اعلا براى زندگى، هيچ فرقى ميان ابراهيم و موسى و عيسى و محمد - صلوات اللّه عليهم - از يك طرف، و طواغيت خودكامه دنيا از طرف ديگر نمىماند.
اين يك استدلال بسيار محكم و متين است كه در بيت زير از ناصر خسرو مىخوانيم:
روزگار و چرخ و انجم سر به سر بازيستى
گرنه اين روز دراز دهر را فرداستى
به طور خلاصه بايد گفت: بدون پذيرش هستىآفرين، هيچ حكمتى براى جهان هستى نمىتوان پذيرفت، و بدون پذيرش معاد و ابديت، حيات انسانى با هيچ معادلهاى حل نخواهد گشت.
مسأله با اهميت ديگرى كه در تحقيق ضرورت معاد و ابديت لازم است، مسأله تكليف و احساس و انجام آن است، كه در انسانهاى رشد يافته و شرافتمند و بالغ مانند يك اصل بنيادين براى حيات معقولِ آنان ديده مىشود. همه ما مىدانيم كه احساس و انجام تكليف در جوامع بشرى از نظر انگيزه و هدف بر سه نوع عمده تقسيم مىگردد:
نوع يكم، احساس و انجام تكليف به انگيزه ادامه حيات طبيعى محض و با هدف جلب نفع و دفع ضرر [است] كه به جرأت مىتوان گفت: اكثريت بسيار چشمگير مردم در همه اقوام و ملل داخل اين نوعند؛ لذا در حقيقت، اين مردم هيچ گونه احساسى مستقل درباره تكليف ندارند، بلكه آنچه براى آنان اهميت دارد و همواره فكر و حس آرمانگرايى آنان را اشغال مىنمايد، همان ادامه حيات طبيعى محض است كه هيچ تفاوتى با زندگى ديگر حيوانات خشكى و آبى و دوزيستى ندارد. همچنين هدف آنان كه بر محور سود و زيان مىچرخند و كارى را انجام مىدهند، هيچگونه بار ارزش ذاتى ندارد.
نوع دوم، احساس تكليف و انجام دادن آن فقط مستند به عادت است كه بايد تكليف را بر آن مبنا احساس كند و انجام بدهد. البته با نظر به اين كه انسانِ آگاه و عاقل در كارهايى كه انجام مىدهد، موضوع سود و زيان را منظور مىدارد، لذا آغاز عادت به كارى - هر چه باشد - مسبوق به احساس نفع يا دفع ضررى به وسيله آن كار مىباشد و كارى كه به كلى از انگيزه و هدف عارى بوده باشد، خودِ زندگى آن را طرد مىنمايد. ولى ما درباره انجام وظيفه با يك پديده ديگرى هم روبهرو هستيم كه طرح آن ضرورت دارد، و آن اين است كه كارهايى را كه كارگران چه در كارگاههاى ماشينى كه ساخته فكر و دست آدمى است و چه در توليدات زمينى، اگر چه با ارتكاز ذهنى به انگيزه ادامه حيات طبيعى و دستمزد انجام مىدهند، ولى حتى آگاهى دايمى و مشروح و مشخّص به انگيزه و هدف مزبور در حين اشتغال به كار ندارند، و در حقيقت به جهت رسوخ مغزى و عضلانى درباره آن كار، مانند اجزايى از ماشين، كار مىكنند.
اين دو نوع از احساس و انجام تكليف به هيچ وجه دليل عظمت و ارزش شخصيت انسانى نمىباشد، حتى كسانى كه به كارهاى فكرى با انواع مختلفى كه دارند، اشتغال مىورزند، از حسابدارى ساده يك مؤسسه تا بزرگترين تحقيقات علمى و صنعتى نيز اكثراً مشمول يكى از دو نوع فوق مىباشند.
نوع سوم، احساس و انجام تكليف مستند به وجدان احساس كننده و انجام دهنده آن [است]. در اين نوع، ارزش ذاتى تكليف، عامل محرّك آدمى است، اگر چه نفعى به دنبال نداشته باشد و يا ضررى را نتواند دفع نمايد. نفع و ضرر براى اين گونه تكليفشناسان عَرَضى و ثانوى بوده و جنبه هدفى ندارند. اين نوعِ سوم كه داخل در منطقه ارزشهاست، درجات مختلفى دارد:
درجه يكم، عبارت است از احساس و انجام تكليف به انگيزه احترام و استناد آن به وجدان كه در تفسير همين نوع سوم بيان نموديم.
درجه دوم، كه از نظر ارزش عالىتر از درجه يكم است، تنها از احترام به احساس تكليف و ارزش ذاتى آن سرچشمه نمىگيرد، بلكه مستند به درك مصالح انسانى است كه موجب تقرّر تكليف شده است. تفاوت اين دو درجه در دو چيز است: يكى اين كه احساس و انجام تكليف در درجه دوم هيچ توجهى به لذت ندارد، هر چند كه لذت وجدانى و روانى باشد، در صورتى كه ممكن است در درجه يكم انگيزه لذّتوجدانى و روانى دخالت داشته باشد. تفاوت دوم در اين است كه احساس و انجام تكليف در درجه دوم از حالت جبرى يا شبه جبرى بالاتر مىرود و حتى خود نداى وجدان و شكوفايى روح فقط براى نشاط و ارضاى خويشتن و دفع اضطراب مخالفت با تكليف ناديده گرفته مىشود و فقط مصالح واقعى كه مقتضى وضع و يا احساس تكليف مىشوند، انگيزه دريافت و عمل به تكليف مىباشند. اين مصالح واقعى كه موجب بروز عاملى محرّك به نام تكليف مىگردد، از سِنْخ منافع و لذايذ «خود طبيعى» كه همواره تورّم خويشتن را مىخواهد، نمىباشد؛ بلكه آن مصالح از تحرّكات روح انسانى كه تشنه شكوفايى ذات خويشتن است، ناشى مىگردد.
گلِ خندان كه نخندد، چه كند
علم از مُشك نبندد، چه كند
ماه تابنده بجز خوبى و ناز
چه نمايد، چه پسندد، چه كند
آفتاب ارندهد تابش و نور
پس بدين نادره گنبد چه كند
عاشق از بوى خوش پيرهنت
پيرهن را ندراند، چه كند
به همين جهت است كه مىتوان گفت: اگر بر فرض، تكليف و وظيفه رسمى براى چنين انسان رشد يافتهاى هم وضع نمىشد، باز اين انسانِ بالغ با نظر به آن تحرّكات روحى در راه وصول به مصالحى - كه تكليف، بازگو كننده رسمى آنان مىباشد - احساس حركت ذاتى در خود نموده و به مقتضاى آن مصالح واقعى عمل مىنمود. ما در طول تاريخ با چنين انسانهايى به طور فراوان - نه به اكثريت انواع فوق - روبهرو شدهايم. اينان كه مشعل فروزان «حيات معقول» را به دست گرفتهاند، براى ارائه فلسفه و هدف اعلاى حيات، نمونههاى اصلى مىباشند.
حال مىگوييم: اين گونه احساس تكليف و انجام آن، يعنى چه؟ آيا با قطع نظر از اين رشد يافتگان مىتوانيد معناى تكليف و وظيفه و قانون را جز وسيله سودجويى و خودخواهى چيز ديگرى تلقى كنيد؟ بدون اين كه خود را فريب بدهيم، پاسخ اين سؤال مثبت نيست و منفى قطعى است. آدمى فقط با اين گونه احساس و انجام تكليف است كه مىتواند از خودمحورى نجات پيدا كند و موفق به آن حيات والا باشد كه واقعاً به خود او مستند است.
اين احساس والاست كه اگر دارنده آن، كارى انجام بدهد، مىتواند يك قانون كلّى براى كارهاى شايسته بوده باشد و اگر سخنى بگويد و بتوان آن را به صورت قضيه كلّيه درآورد، آن سخن، قانونى براى انسانها تلقى شود.
اكنون به نتيجهگيرى از مسائلى كه پيرامون تكليف مطرح نموديم، مىپردازيم؛ دو نتيجه فوقالعاده با اهميت را مىتوان از مسائل مطرح شده، به دست آورد:
نتيجه يكم، عظمت و قداست و شرافت انسانى را بايستى با قرار گرفتن او در گروه آخرى سراغ گرفت، كه احساس و انجام تكليف براى آنان فوق خشنودى وجدان و احساس جبر يا شبه جبر در خود تكليف - مانند احساس وظيفه اكثر سربازان در جبهه جنگ - مىباشد. اينان حيات بدون تكليف را حيات نمىدانند و آگاهى و هشيارى بدون تكليف را خواب و خيالى بيش تلقى نمىكنند. اين است سخن كوتاه يكى از اين رشد يافتگان كه مىگويد:
من خواب بودم. از خواب، هنگامى بيدار شدم كه فهميدم زندگى همان احساس و انجام وظيفه است و بس. اگر چه مسير تكليف بسيار سنگلاخ و ناهموار است، ولى چه باك از سپرى كردن راه دشوارى كه پايانش حقيقت است.
اينان احرار حقيقى كاروان بشريت، و از چشيدن طعم اختيار - آزادى كه در مسير خير و كمالمورد بهرهبردارى قرار مىگيرد - برخوردارند. وجود اين انسانهاى بزرگ است كه اساسىترين عامل عينى - نه پندارى و خيالى - اميد و حركت انسانهاى حسّاس در صحنه حياتاست.يكى از معروفترين نويسندگان قرن ما درباره علىبنابىطالب(ع) اين مطلب را گوشزد كرده است كه:
مادامى كه شخصيتى مانند فرزند ابىطالب در صف مقدم رشد و تكامل يافتگانبشريت داريم، هرگز يأس و نوميدى را به خود راه نخواهيم داد و پرچم سفيدتسليم به مرگ را بلند نخواهيم نمود.
نتيجه دوم، عبارت است از ضرورت توجه و انديشه دقيق در اين قضيه بسيار مهم، كه عامل چنان احساس و انجام تكليف كه حتى نيازى به امر و نهى ندارد، چيست؟ آيا يك انسان عاقل و هشيار كه از شؤون طبيعى بشر و از طبيعت پستگراى وى اطلاع دارد، مىتواند عامل مزبور را به طبيعت خودخواه و سودجوى بشرى نسبت بدهد؟! چنين نسبتى با نظر به مختص اساسى خودطبيعى كه هيچ منطقى جز بهرهبردارى از حداكثر لذايذ و «من، هدف و ديگران وسيله» نمىفهمد، يك نسبت دروغين، بلكه امكان ناپذير است؛ بنابراين، هيچ ترديدى نبايد كرد در اين كه عامل چنان احساسِ والا، فوق طبيعت انسانى بوده و جز خداى بزرگ كه فياض خير و كمال و رشد است، نمىتواند عامل ديگرى داشته باشد. تا آن جا كه مطالعات اين جانب اجازه مىدهد همه متفكران انسانى، چه در شرق و چه در غرب، در صورتى كه اين مسأله را دقيقاً و همه جانبه تحليل كرده باشند، به همين نتيجهاى كه ما متذكر شديم، رسيدهاند.
به عنوان نمونه «بارتلى سانت هيلر» در مقدمه كتاب علم الاخلاق (الاخلاق الى نيقوماخوس)(٥) باكمال صراحت مىگويد:
از آنچه گفتيم، آشكار مىشود: آن قانون اخلاق عالى كه از وجدان آدمى با عقلش سخن مىگويد - كه بايد به آن قانون عمل نمايد - داراى ريشهاى عالىتر و فوق انسان است... و احساس شريف و شگفتانگيز احترام ذات نيز از همين قانون درونى سرچشمه مىگيرد.
و مىگويد:
از هر ناحيهاى كه به علم اخلاق نگريسته شود، براى ريشه اصلى آن هيچ اثر و نشانى از خود بشر ديده نمىشود. اخلاق بدان جهت كه فقط تدبير شؤون انسانى مىنمايد، مطلوب نيست - اگر چه يكى از فوايد اخلاق است - و در آن هنگام كه انسان با دقتِ همه جانبه راههاى الهى را در ريشههاى اصلى اخلاق جستجو مىكند، با كمال وضوح و روشنايى مىفهمد كه خداى توانا و خداى لطيف است كه به وجود آورنده آن ريشههاست؛ بنابراين و با نظر به اين كه انسان هنگامى كه در اطاعت يا معصيت به قانون عقل، از درون خود احساس اختيار مىنمايد، به خوبى درمىيابد كه در برابر خداوند (به وجود آورنده اين قانون) مسؤول است. بدينترتيب به اين نتيجه مىرسيم كه احساس شريف تكليف، يك احساس ملكوتى است. اين احساس مستند به خداوند حكيم و مهربان است. وقتى كه اين حقيقت اثبات شد، اين نتيجه حتمى را به دست مىآوريم كه خداوند حكيم و بىنياز مطلق، آن احساس والا را بدون هدف به انسانها عنايت نفرموده است. اين هدف به قدرى با عظمت است كه اين دنياىگذران ظرفيت تحقق نتيجه آن را ندارد؛ يعنى اين دنيا ناچيزتر از آن است كه نتيجه و هدفِ آن احساس والا را بتواند تجسم نمايد؛ پس قطعاً به دنبال اين صحنهگذران، ابديتى ثابت وجود دارد كه نتيجه احساس شريف تكليف و گذشت از لذايذ و زير پا گذاشتن خودخواهىها در راه، انجام آن را تحقق خواهد بخشيد.
آيا اين دنيا با همه امتيازاتى كه دارد، مىتواند پاسخگوى احساس تكليف علىبنابىطالب(ع)و انجام آن بوده باشد؟! آيا يك دقيقه از دادگرى آن بزرگِ بزرگان را كه قطعاً بدون فرا رفتن از همه دنيا امكانپذير نيست، مىتوان در اين دنيا با امور دنيوى و پاداشهاى دنيوى معادل قرار داد؟! و بالعكس؛ آيا شقاوت اشقياى بشرى را كه براى اشباع كاميابىهاى خود، تا آتش زدن به همه دودمان بشرى حاضرند، مىتوان با مجازاتهاى زودگذر و ناچيز اين دنيا معادل قرار داد؟!
و به طور كلى روح چنان كه با همه سطوح و ابعادش در اين دنيا نمىتواند پاداش خود را دريابد، يا به عبارت ديگر نمىتواند نتيجه عظمتها و شايستگىهاى خود را در اين دنيا دريابد، همچناننمىتواند طعم نتايج شقاوت و پليدىها و كثافت و لجن خود را در اين دنياى محدود دريابد. بنابراين، همه انسانها اَعم از متفكر و عامى، يا بايد ارزش و عظمت ذاتى احساس تكليف و انجام آن را كه از جوهر روح ملكوتى انسانها برمىآيد، منكر شوند - كه در اين صورت حقيقتى به عنوان انسانيت سراغ نخواهيم داشت - و يا بايد معاد و ابديت را بپذيرند و آماده ورود به آن بودهباشند.
دانشمند محترم و كوشا آقاى محمدباقر شريعتى سبزوارى با توجه به اهميت حياتى موضوع معاد و ابديت، احساس تكليف نموده و مشقت و زحمات ساليان متمادى تلاش درباره اثبات معاد و ابديت و ضرورت لقاءالله فى ايّام الله را متحمل گشته و خدمت علمى و فلسفى و مذهبى شايستهاى را براى محققان و دانشپژوهان در اين مطلب بزرگ انجام دادهاند. اين كتاب مىتواند ارواح نجات يافته از پوچى و لذت پرستى را از وزيدن نسيمهاى ابديت بر اين جهانگذران مطلعساخته و آنان را با واقعيتى كه هم اكنون به طور ناملموس، ولى كاملاً مشهود است، در ارتباط جدى قرار بدهد. مؤلف ارجمند با تأليف اين كتاب، راهى را پيشپاى آگاهان و هشياران هموار مىكند كه با حركت در آن، مىتوان در اين جهانگذران شفافيتى كه ابديت را در پشت پرده خودنشان مىدهد، احساس نمود و از حيات قابل تفسير و توجيه با حكمت والاى هستى برخوردارگشت.
با اين كه مؤلف محترم در اين كتاب هرگز ادعاى وصول به همه واقعيات مربوط به معاد و ابديت را ننموده است، با اين حال تفكرات و تتبّعات ايشان در اين كتاب واقع جويانه و بسيار مفيد است. از خداوند متعال توفيق و عنايات ربانى را براى اين دانشمند عزيز مسألت نموده و اميدواريم همواره از نشاط و قدرت تحقيق در اين گونه مسائل حياتى برخوردار باشند. مطالعه اين اثر ارزنده براى همه كسانى كه مىخواهند از سرنوشت نهايى حيات مطلع شوند و توانايى پاسخگويى به سه سؤال اصيل و پايدار «از كجإ؛ ههي آمدهام، براى چه آمدهام، به كجا مىروم،» را پيدا كنند، بسيار مفيد مىباشد.
سوم مرداد ماه ١٣٦٢
محمدتقى جعفرى
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. ابن ابىالحديد، شرح نهج البلاغه، ج ٢٠، ب ٣٤٣، ص ٢٩٢.
٢. اپيكوريان، پيروان اپيكور هستند كه معتقدند: لذت، اساس هر نوع هدف و آرمان است. البته لذت در اين فلسفه به معناى آسايش جسم و پيروى از نيازهاى ضرورى بدن نيست، بلكه آرامش عقلى و روحانى از ناراحتىها و رنجهاست.
٣. آيينى كه حقيقت اخلاق، ارزشها و مراتب آنها را انكار مىكند و منكر هر نوع ارزش اخلاقى و مبلّغ شكاكيت و نفى وجود است.
٤. هدونيستها به طرفداران بودا و يا جوكىهاى هندى گفته مىشود؛ كسانى كه به رياضتهاى سخت مىپردازند.
٥. ج ١، ص ١٣ - ١٤.
۱
بخش اول بخش اول :
معاد در زندگى انسان
١- چرا بايد به زندگى بازپسين بينديشيم؟
برخى از اشخاص بر اين باورند كه ضرروتى ندارد درباره مرگ و معاد بينديشيم و از مسائلى كه راهى براى شناخت آن نداريم، سخنى بگوييم و يا كتابى بخوانيم. عقل و علم ما در محدوده طبيعت مىتواند حركت كند و به محض اين كه به ماوراى طبيعت رسيد، متوقف مىشود. اصولاً تفكر و فرورفتن در اين موضوع جز خستگى و افسردگى نتيجهاى ندارد.
در اين ورطه كشتى فروشد هزار
يكى تختهاى برنيامد كنار
آنها مىگويند: ما بايد به وجدانيات و قوانين جارى كشور، آداب و سنن ملى و اجتماعى پاىبند باشيم. به كسى ستم نكرده و حقى را از احدى ضايع نكنيم. از دروغ و خيانت و دزدى و... پرهيز كنيم. كارى برخلاف وجدان و عملى برخلاف قانون انجام ندهيم، تا مورد ملامت وجدان و مكافات قانونى قرار بگيريم. اگر كسى از خدمات اجتماعى و مسؤوليت دريغ نداشته باشد و موازين اخلاقى را رعايت كند، مىتواند زندگى شرافتمندانهاى براى خود بيافريند. نيازى به بود و نبود جهان پس از مرگ نداريم و حاضر نيستيم در اين باره فكر كنيم. بهتر است درباره مشكلات زندگى اصلاً فكر نكنيم و همچون حيوانات به حيات غريزى ادامه داده، دم را غنيمت بشماريم. براى اين كه خوش باشيم، نبايد به مصائب و دشوارىهاى مردمان محروم كارى داشته باشيم. از مرگومير عزيزان نبايد متأثر شويم. اگر جمعيتى بر اثر زلزله و يا بمب اتمى نابود شوند، به ما ربطى ندارد. ما براى دردها، رنجها و بدبختىهاى مظلومان اشك تأثر نمىباريم و...
هم اكنون زندگى جمعى از خانوادهها در بين جوامع بشرى بر اين منوال مىگذرد؛ حتى برخى از مذهبىها عملاً زندگى خود را بر پايه اين عقايد تنظيم كردهاند. ولى به عنوان درآمد پاسخ بايد گفت: اين گفتارها در حد شعار و حرف مطلوب است! آيا افراد بشر مىتوانند در جامعه زندگى كنند و از اينگونه مسائل كناره گيرند؟! مگر مىشود انسان خردمند و باوجدان، بدون عواطف اجتماعى زندگى معقولى داشته باشد؟! مگر امكان دارد انسان كنجكاو و متفكر و آيندهنگر، ضرورىترين مسائل اعتقادى و فرهنگى را از تفكرات خود حذف كند؟! مگر مىتوان درباره مرگ نينديشيد، در صورتى كه به قول «موريس مترلينگ» در زندگى و جهان ما فقط يك حقيقت قابل توجه وجود دارد و آن هم مرگ است؟! مگر مىشود از چنگ اينگونه مسائل فرار كرد؟!
مرگ عبارت است از تولدى جاودانى در گهوارهاى از نور و آتش. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيشتر خود را در چنگال آن گرفتار مىبيند. شبح مرگ مانع از ديدن همه چيز مىشود.(١)
ما نه تنها نمىتوانيم براى دراز مدت از اينگونه مسائل خود را خلاص كنيم، بلكه اگر بخواهيم به حيات معقول و زندگى شيرينى دست پيدا كنيم، بايد تصوير روشنى از مرگ و حيات داشته باشيم؛ به قول «موريس مترلينگ» تصور ما درباره مرگ بايد كاملترين و واضحترين تصورات باشد، زيرا مسأله مرگ دقيقترين و لازمترين مسأله زندگى ماست.
جالب است وى، كه برنده جايزه بزرگ ادبى نوبل در ١٩١٣ است، مىگويد: «مرگ لازمترين مسأله زندگى بشر است و بايد آن را بشناسيم و به مقابله برخيزيم»، ولى برخى مسلماننماها با ناز و كرشمه مىگويند: سخن از مرگ، خوشىِ زندگىِ ما را از بين مىبَرَد. مانبايد به اينگونه مسائل فكر كنيم.
البته حيات حيوانى چنين چيزى را ايجاب مىكند، ولى نبايد فراموش كنيم كه انسانيم و بايد بدانيم از كجا آمده و به كجا مىرويم.
از سوى ديگر نيازهاى جسمى بشر محدود به مسكن، خوراك و پوشاك و نيز سرمايهاى است كه بتواند نيازهاى بشر را در دراز مدت تأمين كند، اما نيازهاى روحى او محدوديت ندارد. نيازهاى روحى بشر غالباً به صورت سؤال مطرح مىشود: از كجا آمدهام؟ براى چه آمدهام؟ به كجا مىروم؟ و دهها پرسش ديگر. مولوى مىگويد:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
ز كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟
به كجا مىروم آخر ننمايى وطنم؟!
ماندهام سخت عجب كز چه سبب ساخت مرا؟
يا چه بوده است مراد وى از اين ساختنم؟
اين پرسشها كه از اعماق جان انسانها برمىخيزد، از سؤالى ذاتى حكايت دارد. حضرت على(ع) مىفرمايد: «اِنْ لَمْ تَعْلَمْ مِنْ اَيْنَ جِئْتَ لاتَعْلَمُ اِلىَ اَيْنَ تَذْهَبُ؛(٢) اگر ندانى از كجا آمدهاى، نخواهى دانست به كجا مىروى». با عدم توجه به خداوند ومبدأ هستى هرگز نمىتوان فهميد براى چه آمدهايم و مقصد نهايى چيست.
عالم پس از مرگ و دهها پرسش ديگر در اين باره قرنهاست كه ذهن متفكران را به خود مشغول كرده، آنها براى پيدا كردن پاسخ، تلاش بىوقفهاى را آغاز كردهاند، در صورتى كه اينپرسشها را فقط فرهنگ ايمان به قيامت مىتواند پاسخ دهد. به قول ماكس مولر، دانشمند غربى، هيچ مكتبى در جهان وجود ندارد كه اكثر فلاسفه جهان به اندازه مكتب معاد دربارهاش هماهنگ و متّفقالرأى باشند.(٣) مكتب معاد از دير زمان تاكنون به مجهولات انسان پاسخ خِرَدپذير داده است.
فرضيه اين كه پس از مرگِ بدن، روح هم مىميرد و عالَم ديگرى وجود ندارد، از اثبات زندگى پس از مرگ مشكلتر و پيچيدهتر است. موريس مترلينگ اعتراف مىكند:
با وجود اين كه نور حقيقت به طور واضح و كامل بر صحنه زندگى نمىتابد، ولى از روز هم روشنتر است كه پس از دوران حيات پرتگاهى وجود دارد و اين پرتگاه را كسى درست نشناخته و شايد وحشتناكترين مهالك بشر مىباشد.(٤)
موريس مترلينگ در مواردى به حقايق نزديك شده، ولى بدون دستيابى به حقيقت، گرفتار تناقض و سردرگمى مىشود، زيرا از طريق فلسفه الهى وارد اين عرصه نشده است. اوخواسته است با فطرت و عقل - بدون كمك از وحى - اين مراحل را بپيمايد. او در جايى اعتراف مىكند:
عقيده ما درباره مرگ از حدود فهميدن سرنوشت جسدمان تجاوز نمىكند و نمىتواند شامل فهم سرنوشت نهايى جهان باشد، ما چيزى را مرده مىپنداريم كه طرز زندگىاش با ما متفاوت باشد.(٥)
خداوند متعال نعمت خود را بدين جهت به ما داده تا به آن سوى طبيعت نفوذ كنيم و به كمك پيامبران سرنوشت آينده خود را درست بشناسيم. به قول موريس مترلينگ: خداوندى كه بهترين و عالىترين مواهب زندگى را به ما عطا كرده، قوه عاقله نيرومندى نيز در اختيار ما نهاده كه در كمال ايمان و درستى بتوانيم از آن استفاده كنيم يعنى در تمام موارد ابتدا بايد امورى را كه عاقلانه و واقعى به نظر مىرسد، قبول كرد.
مشكل دانشمندان غربى، برخى عقايد خِرَد گريز است كه كليسا درباره مبدأ و معاد ارائه داده است. علم ستيزى و خِرَدگريزى آباى مسيحيت بر كسى پوشيده نيست و گرنه اديان الهى خِرَدپذيرترين مسائل را در زمينه توحيد و معاد بيان كردهاند و هيچگونه تضادى بين علم و دين وجود ندارد. بايد در توجيه فلسفه زندگى در پى راه حلهاى معقول وخِرَدپذير بود. به مجرد اين كه بگوييم پس از مرگ خبرى نيست و يا پيامبران براى كنترل عوامالناس - نه فضلا و جهان ديدهها - مطالبى گفتهاند كه جلو هرج و مرج را بگيرند، نمىشود جلو وحشت و نگرانى را گرفت. به قولشاعر:
چو ديوانه آشفته، تازى همى
مگر بر سرت ميرو سالار نيست؟!
از اين پرده بيرون سرا پردهاى است
مرا و تو را اندر آن بار نيست؟!
ما بايد روح را قانع كنيم كه ثروت و قدرت نمىتواند آرامش دراز مدت ايجاد كند. فطرت ابديت طلبى انسان لغو و عبث نيست. بايد براى انگيرههاى درونى و آرمانهاى بلند توجيه عقلانى پيدا كنيم. موريس مترلينگ خود را به آب و آتش مىزند تا براى آينده بشر و اينگونه معضلات راه حلهاى صحيحى پيدا كند. وى كه از مطالب خِرَدناپذير كليسا خسته شده، بهدنبال راه حل عقلى مىگردد و چنين مىنويسد:
سواى راه حلهايى كه مذاهب براى مسأله مرگ پيشنهاد كردهاند، چهار راه حل ديگر هم مىتوان در نظر گرفت: اول اين كه موجودات بدون اين كه كمترين اثرى از ايشان باقى بماند، به محض مقابله با مرگ نابود شوند؛ دوم اين كه روح ايشان چنانكه در دنيا حضور دارد، در عالم پس از مرگ باقى بماند؛ سوم اين كه وارد زندگى نوينى شود، بدون اين كه روح و فكرى برايش مانده باشد و بالأخره چهارم اين كه پس از مرگ، موجود انسانى داراى روح و وجدانى به كلى متمايز از روح و وجدان قبلىاش در دنياى خاكى پيدا كند.
اولاً نابودى كامل ممكن نيست. هيچ جسم و هيچ فكرى ممكن نيست از جهانى كه در آن قرار داريم، خارج باشد و از حيطه زمان و مكان بيرون افتد. يك اتم از وجود ما و يك ارتعاش كوچك اعصاب ممكن نيست معدوم شود، زيرا جايى براى تجمع و تمركز معدومين وجود ندارد.(٦)
متفكران بىغرض نمىتوانند مرگ انسان را پايان زندگى بهگونه مطلق بدانند، همانگونه كه نمىتوانند نسبت به اينگونه مسائل بىاعتنا باشند. هيچ رنج و غصهاى از درد جهل و نفهميدن سرنوشت آينده انسان بدتر نيست. به گفته متفكر بلژيكى: روح مخصوصاً از اين جهت رنج مىبَرَد كه هيچ چيز را نمىفهمد و نمىتواند به احوال جهان معرفت پيدا كند.(٧)
علوم مادى كشفيات خود را درباره ماده و عوارض آن عرضه مىدارد. بديهى است با اينگونه ابزارها ماوراى ماده را نمىتوان شناخت. از اينرو بىپايگى سخن كسانى كه مىگويند چون زندگى بازپسين از طريق علوم مادى به ثبوت نرسيده، بىپايه است و قابل نفى يا اثبات نيست و به فرض آن كه واقعيت هم داشته باشد، چرا انسان اينگونه مسائل ناراحت كننده را مطرح و خود را دچار وحشت و اضطراب كند و نبايد در زندگى سعى كنيم از مرگ كه «هادم اللذات» و «منقص الشهوات»(٨) (ويران كننده خوشىها و شكننده عيش و نوشها) است سخنى به ميان بياوريم، روشن مىشود و در پاسخ بايد گفت: نبودن و مطرح نكردن يك واقعيت و حادثه ممكن و اجتنابناپذير، دردى رإ؛هه دوا نمىكند و از وقوع آن جلوگيرى به عمل نمىآورد. وقتى زلزله شديدى رخ دهد، ساختمانها را خراب كرده و آثار ويرانى به بار خواهد آورد؛ چه درباره وقوع آن آگاه باشيم يا نباشيم؛ باز اگر علمى در كار باشد، ممكن است مفيد واقع شود. «وَأَنّ السّاعَةَ آتِيَةٌ لارَيْبَ فيها».(٩) قرآن مىگويد: قيامت بدون شك شدنى است؛ چه بشر بخواهد چه نخواهد. حساب و كتابى در كار است و جزا و پاداشى. البته اگر انسان هم مثل حيوان در چارچوب غريزه محصور بود و يا در زندان «جبر طبيعت» يا «جبرتاريخ» يا جبرهاى اجتماعى و اقتصادى، مادى و معنوى گرفتار مىشد و براى آزادىانديشه، انتخاب و ابتكار عمل راهى نداشت، بىگمان در طرح اينگونه موضوعات وحشتزا فايده و لزومى به نظر نمىرسيد، ولى انسان با عصيان بر تاريخ و طبيعت و قيام برضد سنتها و باورهاى اجتماعى و مقتضيات اقتصادى و محيط زندگى، خودمختارى و آزادى خود را به اثبات رسانده و در عمل ثابت كرده است مىتواند گرههاى فردى و اجتماعى را بگشايد، و توان پيشبينى و پيشگيرى حوادث را دارد.
به همين دليل بشر برخى از مشكلات و مسائل سرنوشتساز را طرح كرده و حل و فصل مىكند. علاوه بر اين كه ايمان به حيات بازپسين در امور فردى و اجتماعى او، در ابعاد گسترده تأثير سازنده و مثبت دارد. همانگونه كه نفى و انكار آن نيز، تأثيرات زيانبارى در زندگى فرد و جامعه مىگذارد.
دوم اين كه انگيزه و عواملى كه بشر را به كاوش در معاد وامىدارد، گذشته از سخنان پيامبران، عواملمنطقى و روانى انسان است، زيرا افراد بشر در برابر مقتضيات عقل و فطرت خويش نمىتوانند بىاعتنا باشند و به نداى عقل و تمايلات ذاتى پاسخ مثبت ندهند. از اينرو بسيارى از كسانى كه به زبان، قيامت را انكار كرده و با آن به مبارزه برخاستهاند، در مواقع حساس و خطير كه دستشان از علل طبيعى كوتاه شده است، ناگهان احساس ابديت را با تمام وجود دريافتهاند. آن كه در راه عقيده به جهاد پرداخته و در محاكم امپرياليستى به مرگ محكوم گشته، اگر در مكتب خود به قيامت معتقد نباشد، در آن هنگام خطير، ايمان به ابديت را در ضمير خود، خواهد يافت و باور مىكند پس از اعدام نمىميرد، بلكه عمرى جاويدان بهدست مىآورد. از طريق همين درك باطنى است كه انسان، خود را از حيوان و گياه بالاتر و بهتر مىداند، زيرا آنها عمرى كوتاه و محدود دارند، ولى انسان عمرش حدومرزى ندارد و همواره در ابديت به سر مىبرد.
اين باور مقدس، در طرز رفتار و شيوه زندگى ملتها نقش عظيمى ايفا كرده است تا جايى كه گفتهمىشود:
تمدن باستانى مصر و آشور و بابل و بسيارى از كشورهاى ديگر مولود همين عقيده است، كه اگر ايمان به رستاخيز نبود، هيچ كدام از آنها به وجود نمىآمد.(١٠)
آيا باز مىتوان معتقد بود اين عقيده تاريخى از تخيلات منشأ گرفته است؟! اگر ادراك «عليت و معلوليت» عام و خاص - مانند تأثير يك دارو در رفع يك نوع بيمارى و يا تأثير روغن بادام در رفع يبوست - با قدمتى كه در فرهنگ بشرى دارد، موهوم و بىاساس باشد، آيا ايمان به معاد هم مىتواند از خيالات و اوهام سرچشمه بگيرد؟! در حالى كه به دليل عموميت اين ايمان در جوامع بشرى؛ بقاى اين عقيده در مقابل انقلابهاى سياسى و اجتماعى و دگرگونىهاى فرهنگى و اعتقادى جهان؛ اتفاق و انعطاف ملل بدون ارتباط و تبانى و آموزش، دربرابر معاد و قيامت؛ عدم امكان تفسير معقول و منطقى براى ايثار و شهادت، انفاق و از خودگذشتگى، بدون ايمان به حيات پر فروغ اخروى بيانگر اصالت و عمق اين عقيده است. اين ايمان همگانى، از عوامل عقلى و روانى بشر نشأت گرفته است و به همين جهت به دنبال علل خارجى نبايد گشت، زيرا اين عقيده از غريزه و طبيعت عقلانى و منطقى بشر برخاسته و با سرشت او آميخته است. همان حكيمى كه به مرغ سقا الهام كرده كه در فصل تابستان، مشك را پر از آب كند و به سوى ريگزارهاى تفتيده و كويرهاى سوزان، پرواز كرده و پرندگان و حيوانات تشنه را سيراب نمايد، به انسان هم درك رستاخيز را عنايت كرده، تا زندگى برايش معنا و مفهوم داشته باشد، و تمدنها و فرهنگهاى گوناگون را بر اين عقيده ريشهدار استوار سازد. بىشك چنين ايمان عميق و راسخى نمىتواند از وهم و فريب ناشى شود. اوهام (مثل نحسى سيزده و يا شانس و اقبال) با عقل و منطق سازگار نيست و نمىتواند در برابر دگرگونىهاى زمان، اين اندازه پايدار بماند و اكثريت را به خود معطوف دارد! البته در اغلب دوران در ميان اكثر ملتها كه به قيامت ايمان دارند، افرادى به چشم مىخورند كه در اثر پيشامدهاى روحى و علل خاصى، اين حقيقت را انكار كرده و در شمار خرافات قرار دادهاند، قرآن كريم از زبان آنها مىگويد:
قالوا ماهى إلّا حياتنا الدنيا نَموت وَ نَحيى و مايهلكنا إلّا الدَهر؛(١١)
آنان گفتند: حياتى جز همين زندگى دنيا كه همواره مىميريم و زنده مىشويم وجود ندارد! و غير از طبيعت و رخدادهاى طبيعى، چيزى موجب هلاكت ما نمىشود.
اين همان فلسفه مادىگرانه است كه از روزگاران بسيار كهن، در ميان ملتها و اقوام جاهليت طرفداران معدودى داشته و امروزه نيز از سوى مكتبهاى ماترياليستى و سرمايهدارى پذيرفته شده است! آنها كه معتقد به اصالت ماده و اقتصادند و سعادت فرد و جامعه را در ابزار توليد و روابط آن مىدانند و با پوزخند و سخريه مىخواهند همه حقايق را زير پا بگذارند و نفى و طرد نمايند، از منطق بهدورند، زيرا نفى و اثبات يك ادعا دليل و برهان لازم دارد، نه هياهو و جنجال!
ويلٌ لِكُلِّ هُمَزةٍ لُمَزة الّذي جَمَعَ مالاً وَعَدَّدَهُ يَحْسَبُ أنَّ مَالَه أخْلَدَهُ، كَلّا لَيُنْبَذنَّ فىالحُطَمَةِ ومَا أدْراكَ مَا الحُطَمةُ، نارُ اللّهِ المُوقَدةُ، الّتي تَطَّلِعُ عَلَى الأفئِدَةِ، إِنّها عَلَيْهِم مُؤصَدَةٌ، فىعَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ؛(١٢)
واى بر هر عيبجوى مسخره كن! آن كه مال و منالى به دست آورده و آن را مىشمارد، وگمانمىكند ثروت منشأ خلود و حيات ابدى است، ولى موجبات سقوط در دوزخ را فراهم خواهد ساخت.
ماترياليسم فلسفى مانند ماترياليسم اخلاقى و عملى با لجاجت و انكار مىخواهد تيرى به تاريكى بيندازد، شايد به هدف اصابت كند! «ومَالَهُم بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ إِنْ هُمْ إِلّا يظنّون»؛(١٣) اين گروه بر ادعاى خود دليل و برهان علمى ندارند، بلكه براساس حدس و گمان حرف مىزنند و به اصطلاح كشكى مىسايند و پشمى مىبافند!
عقل سليم هرگز باور ندارد دستگاه شگفتانگيز آفرينش منحصر به ماده و محسوسات باشد و فكر و اراده و عقل و عواطف، از مواد خشك و بىجان پديدآيد! چگونه ممكن است فكر و عقل خردمندى كه به وجود و شخصيت خود علم دارد، مولود مادهاى باشد كه نهخودرا مىشناسد و نه به وجود خويش توجه دارد، ونه مىتواند دركى از خويشتن داشتهباشد؟!
مادهاى كه مقهور اراده و روح بشر است، چگونه مىتواند آفريننده عقل و اراده باشد؟! عقل خلاقى كه دنيا را ويران و يا آباد مىسازد و زمين و زمان را به هم مىبافد، گذشته و آينده را به هم پيوند مىزند، نقطه ضعف را كشف و نقاط قوت را ضبط مىكند، بدىها را مىريزد و خوبىها را مىگيرد، چگونه مولود ماده و مراحل مختلف آن مىتواند باشد؟! در صورتى كه آثار و نمودهاى آن دو كاملاً متفاوت و متضاد است. تنها به دليل وجود ارتباط عقل و انديشه با سلسله اعصاب و مغز، نمىتوان گفت فكر و عقل با تمام قدرت و عظمتش زاييده سلولهاست. اگر ما از طريق دستگاه فرستنده سخن مىگوييم، نمىتوان گفت دستگاه فرستنده حرف مىزند! گيرنده و فرستنده فقط ابزارى براى گرفتن و پخش كردن است و فكر و گويايى و احساس ابديت منحصر در منبع لايزال عقل و اراده است و آن عبارت است از «من» كه همواره ثابت مىماند. عبور از سطح ظاهرى «من» به عمق باطنى «من»، نمونه ابديت را در دل آدمى نشان مىدهد.
هست در دل، زندگى دارالخُلود
در زبانم گر نمىآيد چه سود
سطح ظاهرى، مانند آيينهاى است كه حقايق خارجى را از شكلها گرفته، تا رنگها، حركت، زمان و فضا را منعكس مىسازد. همه قوانين و اصول حاكم بر طبيعت، بر سطح ظاهرى شخصيت انسان نيز جارى و حكمفرماست. شما در يك لحظه نمىتوانيد دايره و مربع را ادراك نماييد، همانگونه كه ايجاد دو شكل هندسى در يك زمان و در يك مكان امكانپذير نيست. از نظر روانى، در آن هنگام كه سطح ظاهرى «من» شادمان است، نمىتواند افسرده و غمگين هم باشد. مجاورت با طبيعت، اين خاصيت را توليد مىنمايد؛ اما تصور هستى و نيستى مطلق، انديشه فنا و ابديت و تفكرات متضاد و درك قوانين كلى - كه از قلمرو زمان و مكان بيرون است - از فعاليتهاى سطح عميق روح محسوب مىشود. شاعرى متفكر و با ذوق، اشعار دلانگيزى در زمينه ابديتطلبى بشر سروده است و مكنونات و احساسات لطيف روح بشر را به صورت شعر در آورده، كه ترجمه آن را مىنگاريم:
- اى نفس من! اگر به حيات ابدى، ايمان و اميد نداشتم، هرگز به آهنگهايى كه روزگار مىنوازد، گوش نمىدادم.
- اگر اين اميد حياتبخش جاى خود را به يأس مرگبار مىداد، اكنون جريان حيات و هستىام را قطع مىكردم و به زير خاكهاى تيره و سياه گورستان رهسپار مىگشتم.
- اى نفس! اگر خودم را با اشكهاى مقدسى كه در اشتياق ابديت فرومىريزم، شستشو نمىدادم و پلك چشمهايم را با سايههاى اندوه و فراق جهان ديگر، سرمه نمىكشيدم، زندگى كورآسايى داشتم، در حالى كه چنگالهاى هيولاى جهل در ديدگانم فرومىرفت.
- اى نفس! زندگانى در دنيا جز شب سياه و تاريكى نيست. همين كه خيمه سياه شب همه جا را فراگرفت، به پايان مىرسد و سپيده دم ابديت از افق طلوع مىكند، كه براى اين بامداد، فنا و پايانى وجود ندارد.
- تشنگى و عطش قلبم، دليلى بر وجود سلسبيل (چشمه زلال ابديت) است كه خود را در كوزه ناچيز مرگ مىنماياند.
- اى نفس! اگر انسان نادانى به تو بگويد: روح آدمى مانند جسمش متلاشى و نابود مىگردد و آنچه معدوم شد، ديگر برنمىگردد، در پاسخ بگو: برگ گلها مىريزد و با خاك يكسان مىشود، ولى بذرها و هستههاى به وجود آورنده گل، همچنان باقى مىماند (و در بهار قيامت دوباره زنده مىشود و به صورت گل درمىآيد) و به وجود خود ادامه مىدهد و اين است رمز خلود و سِرّ ابديت انسان.(١٤)
يكى از متفكران غرب مىگويد:
اگر يك حيات در مقابل و يا در پى اين زندگانى ثابت نشود، زندگانى معمايى است حلنشدنى.
٢- رابطه انسان و معاد
اين باور جهانى و ريشهدار، از چند جهت با انسان ارتباط دارد: يكى از نظر فلسفه تاريخ، كه از اركان «جهانبينى» به شمار مىآيد؛ وقتى آدمى به رشد جسمى و بلوغ فكرى مىرسد، قهرمانان خير و شر را در كشمكش و نزاع مىبيند. در اين جدال همگانى و پيكار دايمى وتاريخى، نمودهاى فضيلت، مغلوب عناصر رذيلت گشته و باطل غالباً بر حق چيره مىگردد، و تاريخ به طور مقطعى به سود ستمگران رخ مىنمايد. براى وجدان حساس و ضمير بيدار بشر قابل قبول نيست كه خداوندان آزادى و عدالت مقهور و قربانى آفرينندگان شرارت و جنايت گردند و با فرارسيدن مرگ آنان، همه چيز پايان پذيرد، و روزى قرار نباشد به حساب اين دوقطب متضاد، رسيدگى شود و «يومالفصل» (روز جدايى خائن از خادم) فرانرسد.
آرمانهاى بىنهايت و انديشههاى بىپايان انسانى دومين دليلى است كه ايمان به رستاخيز را با جان آدمى پيوند مىدهد. سقراط مىگويد:
اين بذرهاى بىحد و حصر براى رويش و پرورش خود، مزرعهاى بىنهايت و زمينهاى نامتناهى لازم دارد.
از اينرو باغبان آفرينش براى روييدن بذرهاى ابديتطلبى و مطلقخواهى بشر، سرزمين ديگرى را فراهم ساخته، كه از ابعاد زمان و مكان كنونى فراتر است، و مىتواند پرورشگاه آرمانهاى نامحدود بشر باشد.
براى پرورش روح ما مكان تنگ است
بيا به عرصه ميدان لامكان برويم
دو روز عمر، تمتع نمىدهد، برخيز
كه همچو خضر پى عمر جاودان برويم
دل از ملازمت تنگناى تن، بگرفت
بيا بيا كه به خلوتسراى جان برويم
اشباع حس كنجكاوى و حقيقتيابى انسان، در مورد سرنوشت نهايى عالم و آدم واينكهپس از ويرانى جهان، آيا سايه سنگين عدم و خاموشى همه جا را فرامىگيرد،ياجنبش و جوشش ديگرى در جهان پيدا مىشود، حاكى از ارتباط اين ايمانباذات و فطرت بشرى است و بالأخره هر متفكر و روشنفكرى مىداند براى كتابِزندگىِ بشر سرفصلهاى بىشمارى وجود دارد، كه چند بخش آن در حيات دنيا تأمينمىگردد، و فصلهاى مهم و تماشايى آن، پس از مرگ و ظهور قيامت، آغاز و پايانمىپذيرد. بىدليل نيست كه اين ايمان عمومى، در سرلوحه مسائل اعتقادى ومعارفبشرى قرار دارد، اگر چه در مقابل اقيانوس خروشان جوامع انسانى، خار وخسهايى بوده و هست كه به خاطر مسخ فطرت و بيمارى روحى و يا فرورفتن درحيوانيت و وجود تعصبات گروهى و جريانات انحرافى، تلاش كردهاند اين فرياد درونى راخفه كرده و اين شعله مقدس را خاموش نمايند؛ غافل از اين كه خاموش كردن اين مشعل،محيط درونى آدمى را تيره و تار مىكند، و زمينه را براى يورش خفاشان و شياطين درونى و برونى، آماده مىسازد، تا انسانيت را تباه ساخته و از آنها جانورانى سفاك و عناصرى پليد بسازند.
اينك نقش خلاق ايمان به معاد و اثرات فردى و اجتماعى آن را مطالعه مىكنيم.
٣- نقش ايمان به معاد در زندگى
ماترياليستها و هواداران آنها مىگويند: ايمان به حيات بازپسين، در امور فردى و جمعى اثرات منفى مىگذارد و قدرت تحرك و نشاط را از آدمى سلب كرده و او را به انزواى سياسى و اجتماعى مىكشاند. در اين صورت او با اعتقاد به مكافات و انتقام الهى، با استعمار و استبداد نمىجنگد و به اميد ورود به بهشت و نجات از دوزخ به ذكر و عبادت مىپردازد و از كار و مبارزه دست مىكشد و به نيازمندىهاى مادى و معنوى زندگى كه منشأ تلاش و فعاليت است، بىتوجه مىشود.
ما با تحليل و بيان اثرات مثبت و سازنده ايمان به معاد، به اين اشكال پاسخ خواهيم داد.
٤- تأثير معاد در انديشه و اخلاق
اسلام جهانبينى و رسالت خود را بر سه پايه اساسى: مبدأ، معاد و نبوت بنا گذاشته، انكار هر يك از آنها را مانند نفى دو اصل ديگر مىداند. از طرف ديگر پايگاه تعليم و تربيت اسلامى بر زنده كردن فطرت استوار شده است؛ بنابراين اسلام ايمان به معاد را از اركان حياتى انسان مىداند كه بدون آن، زندگى براى بشر مفهوم درستى ندارد. مقررات دينى قوانين خشك و بىروح نيست، كه صرفاً به خاطر تقليد و تشريفات در حاشيه زندگى تنظيم شده باشد، بلكه مجموعهاى از احكام، اخلاقيات و اعتقادات است كه هماهنگ با طبيعت و سرشت انسان ترتيب يافته است. در واقع دستورهاى مذهب بازتابى از واقعيات طبيعت و آفرينش(١٥) است. بدون شك انگيزه فعاليت، ميل به بقا و عشق به حيات است و انسان براى تأمين لوازم و نيازهاى زندگى همچون خوراك، پوشاك و مسكن به تلاش برمىخيزد. آيين بشرى، زندگى محدود و منحصر در حيات چند روزه دنياست. بىشك قوانين بشرى كه بازتاب نيازها و خواستههاى بسيارى از مردم است، براى همين دنيا وضع گرديده، اما قوانين الهى، زندگى انسان، يك زندگى ابدى و بىنهايت است، و خوشبختى و بدبختى او در گرو سعادت و شقاوت زندگى دنيوى اوست؛ از اينرو بايد يك خطمشى معقول و منطقى براى بشر ترسيم كرد، نه يك استراتژى عاطفى. بايد مصلحت واقعى افراد تأمين گردد، نههوىوهوس آنها. انسان باشعور فطرى و وجدانى خود، معاد را باور مىكند و بدين وسيله حيات ابدى را مىفهمد، كه او بايد حيات معقولى داشته باشد و يك لحظه از نيازهاى آن غفلت نورزد. ولى يك فرد مادى - كه منطقى جز تأمين خواستههاى حيوانى، و آرمانى جز دستيابى به هواهاى نفسانى ندارد - اگر خيلى مترقى باشد، آرزو دارد همه تمايلات حيوانى انسانها تأمين گردد، و معتقد است نيازى به اخلاق و انسانيت نيست.
نقش معاد در فكر، روح، اخلاق، اجتماع و اعتقادات فردى، كاملاً روشن است؛ زيرا او در امور فكرى، خود و جهان را با ديدى واقع بينانه مىنگرد و خويشتن را يك موجود چند روزهاى مىداند كه به همراه كاروان جهانيان به سوى جهانى پاينده و ابدى در حركت است. با اين باور، انديشه او از محدوده محسوسات آزاد مىشود، تا به معقولات برسد و به مسائل غيبى و پنهانى دست پيدا كند. اگر مخترعان و مكتشفان بزرگ جهان فكر خود را در زندان محسوسات حبس مىكردند، امروز علوم مادى اين قدر پيشرفت نمىكرد؛ نه اتم شكافته مىشد و نه ميكروب شناخته مىگرديد، و نه قانون «نسبيت» كشف مىشد.
نقش معاد در قلمرو اخلاق و روحيات نيز روشن است، زيرا اين واقعبينى و طرز تفكر، احساسات درونى را تعديل كرده و آن را با خطمشى معقولى كه با هدف نهايى سازگار است، محدود مىسازد. كسى كه معتقد است همچون پر كاهى است كه بر روى امواج سهمگين جهان هستى قرار دارد و به طرف هدف نهايى آفرينش مىرود، غرائز او همچون: رياستطلبى، خودخواهى، مال دوستى، شهوت و غضب طغيان نمىكند، تا باعث سركشى و تجاوز به حدود و حقوق ديگران شود، و انسان براى رسيدن به شكم و شهوت، خود را تبديل به يك موجود بىاراده نمىسازد، بلكه لحظات حساس زندگى خود را در راه ايثار و فداكارى، خدمات اجتماعى و تلاشهاى پرثمر صرف مىكند، تا ضمن تأمين نيازمندىهاى محدود خود، در راه حق و سعادت عمومى گام بردارد و حيات ابدى خود را تأمين نمايد، و در اين راه اگر جانش را فدا كند، چه بهتر؛ زيرا حيات غمانگيز را داده و زندگى پرفروغ و لذتبخش بازپسين را به دست آورده است.
بنابراين تصور مرگ و جهانِ پس از آن، نشاط و پويايى را از انسان نمىگيرد، زيرا فعاليت انسان مولود حس احتياج و عشق به بقاست، و با اعتقاد به قيامت، اين نياز طبيعى از بين نمىرود. ايمان به معاد، دامنه نياز انسان را به بىنهايت مىرساند و دنيا را «كشتگاه» آخرت مىسازد. همانگونه كه در نظام طبيعت گندم از گندم مىرويد، و جو از جو، و نبايد از مكافات عمل غافل شد، اعمال پليد، مانند: ظلم، استثمار و بىعدالتى كه از عقايد كثيف نشأت مىگيرد، نتايج زيانبارى در زندگى جاودانى مىگذارد و در جهان پهناور آخرت مفقود نمىشود. در روز قيامت همه نهانها آشكار گرديده و انسان پاداش اعمال و كيفر كردارش را مىيابد(١٦)؛ پس طبعاً هر چه اعمال خوب و خدمات اجتماعى انسان خالصانه و آگاهانه و بيشتر باشد، بدون شك پاداش آن نيز افزونتر خواهد بود. ايمان به زندگىِ جاودانى، بر فعاليت و نشاط پر بار انسان مىافزايد.
٥- ايمان به زندگى ابدى فطرى است ثابت خواهيم كرد عقيده به جهان بازپسين، يك باور فطرى و طبيعى است و بر روح و فكر انسان تحميل نشده، و نقش منفى ندارد. به همين جهت از نظر جامعهشناسى، اولين فلسفهاى كه در انديشه انسانِ مسؤول به وجود آمد، فلسفه دنيا و آخرت بود. عقيده به زندگى آخرت از كهنترين عقايدى است كه در فرهنگ و معارف بشر نقش بسته و هيچ فرهنگ و فلسفهاى در تاريخ يافت نمىشود، مگر آنكه ايمان به قيامت در آن تأثير داشته است. اصولاً انكار و عصيان عليه اين باور نشانه حاكميت اين عقيده در فرهنگ اقوام و ملتهاست. در حقيقت ايمان به حيات بعد از مرگ، پاسخ مثبت به نياز طبيعى بشرى است.
٦- پيوستگى دوران سهگانه زندگى در بينش توحيدى، زندگى انسان به سه دوره تقسيم مىشود، كه هر مرحلهاى علت طبيعى پيدايش مرحله بعدى است. از اينرو اين دوران در طول هم قرار دارد، نه در عرض هم. اين سه دوره عبارتند از: حيات جنينى، زندگى دنيوى و حيات اخروى. سعادت و تيرهروزى هركدام از اين ادوار تا حدود زيادى به انديشه و نوع عملكردهاى دوران قبلى بستگى دارد، بهگونهاى كه علت خوشبختى و بدبختى زندگى اخروى را در حيات دنيوى مىتوان پيدا كرد؛ زيرا آخرت نتيجه اعمالى است كه در دنيا صورت گرفته است؛ همانگونه كه بخشى از سعادت و يا عقبماندگى در زندگى دنيا، معلول طرز تكوين نطفه و حيات جنينى است. بسيارى از روحيات و صفات مثبت يا منفى نيز در صُلْب پدر و رَحِم مادر پايهريزى مىشود، و اين مفهوم حديث «الشَّقِىُّ شَقِىٌّ فى بَطْنِ اُمِّهِ وَ السَّعيدُ سَعيدٌ فى بَطْنِ اُمِّهِ»(١٧) است.
در هر صورت جهان بازپسين، زاييده دنياى كنونى است و براى هر آغازى، انجامى است. اعمال و گفتهها را نيز ابتدا و انتهايى است. نوع پاداش در قيامت، به نوع اعمال و انديشههاى شكل يافته در زندگى كنونى بستگى دارد؛ از اينرو پيامبر(ص)فرمود:
من لامَعاشَ لَه، لامَعادَ لَه؛
هر كس معاش و زندگى مادى ندارد، معاد هم برايش وجود ندارد.
فقر مادى، زاينده فقر معنوى است(١٨). بنابراين كسانى كه ذلت اسارت استعمار و استبداد را پذيرا باشند، در آخرت نيز معذب خواهند بود؛ ولى آنهايى كه براى نجات خويش جهاد و پيكار كنند، در جهان ديگر سرافراز و از نعمتهاى ابدى برخوردارند. هر كس در اين دنيا از نظر بينش اجتماعى و سياسى كور باشد، در عالم آخرت نيز كور و گمراه است. قرآن مىفرمايد: «ومَنْ كانَ فى هذِهِ اَعْمى فَهُوَ فى الْآخِرَةِ اَعْمى وَاَضَلُّ سَبيلاً»(١٩). ملاحظه مىشود بينايى و بصيرت اين جهان، پايه بينش و روشن بينى جهان آخرت است. هر انسانى كه در دنيا از تاريخ و جامعه و طبيعتِ حاكم بر خويش آگاهى نداشته باشد، بىگمان در زندگى واپسين نيز از بينش و ديد، محروم خواهد بود. قرآن مىگويد: «كلُ نَفْسٍ بِما كَسَبتْ رَهينةٌ؛(٢٠) هر كس در گرو اعمال و مكتسبات خويش است.» و نيز مىفرمايد:
وَ اَن لَّيْسَ لِلْاِنْسانِ اِلّا ما سَعى، وَأَنَّ سَعْيَهُ سَوْفَ يُرى؛(٢١)
و براى انسان نيست مگر آنچه را كه در پرتو سعى و تلاش به دست آورده و بىشك به زودى انسان نتيجه تلاش خود را خواهد ديد و عمل و عقيده او در روز جزا عينيت پيدا مىكند.
در آيهاى ديگر مىخوانيم:
يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَيَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً؛(٢٢)
روزى كه انسان آنچه را كه پيش فرستاده، مشاهده مىكند، و كافر وقتى عمل خويش را مىنگرد، مىگويد: اى كاش من خاك بودم و مسؤوليتى نداشتم و راه كفر را پيش نمىگرفتم.
ماترياليسم ديالكتيك(٢٣) كه تكامل اجتماعى را زاييده عوامل توليدى مىداند، معتقد است ابزار توليد - كه به وجود آورنده روابط جديدى است - انسان را مىسازد، ولى قرآن انسان را موجودى ابزارساز مىداند و دگرگونىهاى سياسى و اجتماعى را مولود نظام فكرى و روحى جامعه برمىشمرد. آخرت، واكنش اعمال در جهان به حساب مىآيد كه در وضعيت كنونىِ جهان، پاداش عمومى و واقعى امكانپذير نيست و مجالى مناسب و منطبق بر ابديت لازمدارد.
بىشك چنين بينشى در رفتار، گفتار، عقيده، اخلاق، اقتصاد و سياست نقشى مؤثر و سازنده خواهد داشت و فرمولى براى حل همه مشكلات اجتماعى، فردى، ملى و بينالمللى خواهد بود. ما فقط به برخى از مسائل اشاره مىكنيم، تا معيارى براى انواع مسائل باشد.
٧- ضرورت برقرارى تعادل در جامعه بدون ترديد افراط و تفريط در تمامى مسائل فردى و اجتماعى، دو عامل بدبختى و سياهروزى به شمار مىآيد. همه فجايع تاريخى و ننگبارترين رويدادهاى بشرى، زاييده انحراف انسان از اعتدال و سقوط در افراط و تفريط است. از اين رو معلم راستين بشر و الگوى كامل انسانيت امام مجتبى(ع) در لحظه حساس مرگ عالىترين پيام را به جامعه بشريت فرستاد و زهد و مادىگرايى افراطى را محكوم ساخت و فرمود:
وَ اعْمَلْ لِدُنْياكَ كَأنَّكَ تَعيشُ أبَداً وَاعْمَلْ لِآخِرَتِكَ كَأنَّكَ تَمُوتُ غَداً؛(٢٤)
آنچنان در زندگى مادى كوشا باش، گويا مىخواهى تا ابد زندگى كنى، و براى حيات واپسين نيز چنان تلاش كن كه گويى فردا مىميرى.
اين نوع جهانبينى و ايدئولوژى مىتواند تعادلى در خواستههاى مادى و معنوى بشر بهوجود آورد و در نتيجه از فاجعه و خطرات جلوگيرى كند. جنگ جهانى دوم كه ٥٥ميليون كشته و بيست ميليون معلول به بار آورد، بىگمان زاده انحراف انسان از مسير عدالت بود؛ ازاينرو به ميزانى كه بر قدرت فناورى افزوده مىشود و خطرات، زندگى انسانها را تهديد مىكند، ايمان به زندگى پس از مرگ و حساب و كتاب و بهشت و عذاب، ضرورت بيشترى پيدا مىكند، تا اعتدال در اخلاق و عقيده و خواستههاى نفسانى و تصميمگيرىها و اتخاذ روشهاى سياسى به وجود آورد و انسانها را از افراط و تفريط نجات بخشد.
پس به علّت نيازهاى اجتماعى و ضرورت حركت انسانها در خط اعتدال، ايمان به معاد نقش عظيمى در كنترل انحرافات بشر و حفظ ميانهروى خواهد داشت؛ در غير اين صورت بشرِ مجهز به تكنولوژى كه قدرت تخريبى زيادى به دست آورده است، از نيروى كنترل كننده مناسب بىبهره مانده و فاجعههاى بزرگى به وجود خواهد آورد.
٨- تفسير منطقى جهاد و شهادت در هيچ مكتب و مرامى - به ظاهر - توجيه و تفسيرى عاقلانه براى جهاد و شهادت وجود ندارد؛ تفسيرى كه مطابق با وجدان و برهان خِرَدپذير باشد و با عينيتها، سازگار؛ نه فقط حماسه و شعار باشد؛ همچون سربازانى كه در بقاى نظامهاى ظالمانه و استعمارى مىجنگند و تحت تأثير تبليغات و باورهاى نادرست اعتقادى واقع شدهاند. احساسات تند ناسيوناليستى(٢٥) عقل را مغلوب و انديشه را معيوب مىسازد و انسان را فداى حاكمان طاغوتپيشه و يا قربانى آرمانهاى گروهى و تشكيلاتى التقاطى مىنمايد؛ اينان مانند عاشقپيشهاى هستند كه خويش را فداى معشوق مىسازد؛ زيرا براى اينگونه اميال حد و مرزى وجود ندارد. پسرى عاشق زن چهل سالهاى مىشود و دختر پانزده سالهاى در عشق مردى هفتاد ساله خودكشى مىكند! بىشك هنگامىكه لهيب احساسات فرو نشيند و آدمى سر عقل آيد، به حماقت و سادهانديشى و جنون خويش پى خواهد برد. ناگفته نماند افرادى هستند كه بدون باور به زندگى پس از مرگ، در راه خلق و آرمانهاى مكتبى فداكارى مىكنند؛ كه بىگمان انگيزههاى خاصى آنها را وادار مىكند، چون: قهرمان شدن، حكومتخواهى، تلقينات گروهى، شهرتطلبى، مزدورى، وابستگى به بيگانگان و سادهلوحىها. ناسيوناليستها شعار «خَلق محروم» را وسيلهاى براى رسيدن به اهداف خود قرار مىدهند، ولى گروههايى كه - معمولاً فريب خوردهاند - تحت تأثير تبليغات و آرمانهاى خيالى و شعارهاى سياسى و اجتماعى قرار مىگيرند. آنها در اين حال عليه حكومت على(ع) نيز قيام مىكنند و گاه به دليل كينهتوزى و انتقامجويى به اعمال متهورانه و جنونآميز دستمىزنند!
جاى تعجب نيست اگر نظريهپردازان ماركسيست و التقاطىها در زندان ستمشاهى پس از تحليل و بررسىهاى تازه به بنبست مىرسيدند و در خدمت رژيم طاغوتى قرار مىگرفتند و يا عقايد آنها به پوچى و يأس مىانجاميد. اين موضوع را بايد در نارسايى و نادرستى مكتب آنها جستجو كرد، نه در خودباختگى و صفات فردى. ولى در بين رزمندگان مسلمان، خودباختگى مشاهده نمىشد، زيرا كسى كه به زندگى برتر معتقد است، از مرگ هراسى ندارد و شهادت را وسيلهاى براى رسيدن به حيات ابدى مىداند. آنكه مىخواهد از زندان طبيعت - كه به مراتب بدتر از زندانهاى بشرى است - آزاد شود، با نشاط است، نه ضعيف و ترسو، ولى كسى كه شعارهاى بىپايه اقتصادى و سياسى با زير بناى مادى را مكتب خود قرار داده است، بىگمان به بنبست خواهد رسيد.
آرى، براى مكتبهاى مادى جز شعارهاى سياسى، اقتصادى و اجتماعى چيزى ديگر مطرح نيست، و به قول خودشان اگر اسلام آرمانهاى آنان را برآوَرَد، در خط اسلام قرار خواهند گرفت! مقاومت و فداكارى اين گروه به مقتضاى انگيزههاى فطرى و تأثير ناخودآگاه اعتقاد به زندگى واپسين است، زيرا ايثار اجتماعى با عقل ماترياليستى قابل توجيه نيست و اگر بخواهد تفسير صحيحى پيدا كند، بىشك فلسفه ماترياليسم، انسان را به پوچى مىرساند، و يا بايد راه «نهيليسم» (پوچگرايى) را در پيش بگيرد و يا به اسلام هدايت شود.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. موريس مترلينگ، مرگ، ترجمه: فرامرز برزگر، ص ٢.
٢. نهج البلاغه، شرح ابن ابى الحديد، ج ٢٠، ص ٢٩٢.
٣. موريس مترلينگ، مرگ، ص ٣٢.
٤. همان، ص ٤.
٥. همان، ص ١٨.
٦. همان، ص ١٦.
٧. همان، ص ٩٥.
٨. پيامبر(ص) فرمود: «اذكروا هادم اللذات و منقص الشهوات». پرسيدند: «آن چيست؟» فرمود: «مرگ و غائله پس از آن است». (بحار، ج ٦، ص ٣٣، ح ٣٢، ب ٤).
٩. حج (٢٢) آيه ٧.
١٠. صدر بلاغى، فرهنگ قصص قرآن.
١١. جاثية (٤٥) آيه ٢٤.
١٢. همزه (١٠٤).
١٣. جاثيه (٤٥) آيه ٢٤.
١٤.
يا نَفْسُ لَوْلا مَطْمَعي بِالْخُلْدِ ما كُنْتُ اَعْي لَحْناً تُغْنيهِ الدُّهُورُ
بَلْ كُنْتُ اَنْهى حاضِرى قَسْراً فَيَغدُوْا ظاهِرى سِرّاً تُواريهِ الْقُبُورُ
يا نَفْسُ! لَوْلَمْ اَغْتَسِلْ بِالدَّمْعِ اَوْلَمْ يَكْتَحِلْ جفْنى بِاَشْباح السّقامَ
لَعِشْتُ اَعْمى وَعَلى بَصيرَتى ظَفُرى سِوى وَجْه الظّلام
يا نَفْسُ! مَا الْعَيْشُ سِوى لَيْلٌ اِذا جَنَّ اِنْتَهى بِالْفَجْرِ وَالْفَجْرُ يَدُوُم
وَفي ظَمَأن قَلْبى دَليلٌ عَلى وُجُودِ السَّلْسَبيلِ فى جُرَّةِ الْمَوْتِ الرُّحُوم
يانَفْسُ اِنْ قالَ الْجُهُولُ الرُّوحُ كَالْجِسْمِ تَزُولُ وَما يَزُولُ لايَعُوُد
قُولى لَهُ اَنَّ الزُهُورَ تَمْضى وَلكِنّ الْبُذُورُ تَبْقى وَذاكُنْهِ الْخُلُودُ
١٥. «فأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينِ حَنيفاً فِطْرَتَ اللّهِ الَّتى فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْها لاتَبْديلَ لِخَلْقِ اللَّهِ». «روم (٣٠) آيه ٣٠».
و نيز: «ذلِكَ الدّينُ الْقَيِّمُ وَلكِنَّ أكْثَرَ النّاسِ لايَعْلَموُنَ». «يوسف (١٢) آيه ٤٠».
١٦. «وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِراً وَلاَيَظْلِمُ رَبُّكَ أَحَداً». «كهف (١٨) آيه ٤٩».
١٧. بحارالانوار، ج ٥، ص ٩، چاپ بيروت؛تفسير روح البيان، ج ١، ص ١٠٤.
شقى، از شكم مادر بدبخت است، و سعيد، از شكم مادر خوشبخت است. بسيارى از مردم گمان مىكنند شقى كسى است كه به گناه آلوده باشد، در حالى كه بزهكارى يكى از مصاديق شقاوت است. بسيارى از امور گناه نيست، ولى علت بدبختى انسان است، مانند: حماقت، نقص عضو، حافظه ضعيف، بيمارىهاى واگير، عامل وراثت در ژنها و كروموزومها نيز در تكوين خوشبختى و بدبختى وى نقش مؤثرى را ايفا مىنمايد، ولى بدون ترديد عوامل فوق در انجام مسؤوليتهاى اجتماعى و مذهبى يا سرپيچى از رسالت انسانى نقش قطعى ندارد و باعث سلب آزادى در عمل نمىشود، فقط در حد مقتضى و كشش تأثير دارد؛ مثلاً پدر و مادرانى كه از درس و تحصيل روگردان بودهاند، بىشك در روحيه كودكانشان اثر مىگذارند، برخلاف آنها كه علاقه شديدى به كسب دانش دارند؛ ولى اين وراثت نمىتواند مانع ايجاد علاقه به درس در كودكانى شود كه پدر و مادرشان از تحصيل تنفر داشتهاند، بلكه عوامل محيطى و فرهنگ موجود، معاشرتها و وضع تفكر جامعه، نيز در تقويت و تضعيف علاقه به علم و دانش مؤثر است. قرآن در سوره يونس (١٠) آيه ٣١ مىگويد: «يُخْرِجُ الْحَىَّ مِنَ الْمَيِّتِ وِيُخْرِجُ الْمَيِّتَ مِنَ الْحَىِّ». از يزيد، پسرى صالح به عمل مىآيد، ولى پسر نوح با بدان مىنشيند و اصالت و شرافت دينى و خانوادگى خود را از دست مىدهد. يك نوع بدبختى هم هست كه زاييده وراثت است، مانند: ديوانگى و بيمارىهاى درمان ناپذير. اينگونه عوارض مربوط به عدم دقت در ازدواج، مصرف مشروبات الكلى، قماربازى و هيجانات عصبى است. يكى از روانشناسان مىنويسد: «هر كس بايد بداند كه زناشويى با خانوادهاى كه به ديوانگى يا ضَعْف عقل يا الكلسيم آلوده است، معادل لگدكوبى قانون بقاى نسل است، و اين لگدكوبى يك سرى معايب و غمهاى بىپايانى را براى مجرمين به بار خواهد آورد.» (راه زندگى، ص ٩١).
دكتر «الكسيس كارل» مىگويد: «مستى زن يا شوهر در لحظه آميزش، خيانت واقعى است؛ زيرا كودكانى كه در اين وضع به وجود مىآيند، اغلب از عوارض عصبى و يا روانى درمانناپذير رنج مىبرند.» (راه زندگى، ص ٩١).امام صادق(ع) فرمود: «هر زنى، در حال مستى شوهرش، از او تمكين كند و حامله شود، به عدد ستارگان گناه كرده و نوزادش پليدِ عقبمانده است.» (لئالى الاخبار، ص ٢٦٧).
١٨. البته فقر انتخابى، يك نوع ايثار اجتماعى است و فقر مذموم، فقر اضطرارى است كه زاييده نظامهاى استعمارى و ظالمانه و نيز سكوت و ركود جامعه استعمار زده و تحمل وابستگى سياسى و اقتصادى است كه از مهمترين عوامل محروميت و فقر مادى و معنوى به شمار مىآيد.
١٩. اسرا (١٧) آيه ٧٢.
٢٠. مدثر (٧٤) آيه ٣٨ .
٢١. نجم (٥٣) آيه ٣٩ - ٤٠.
٢٢. نبأ (٧٨) آيه ٤٠.
٢٣. ماترياليسم ديالكتيك، نظريهاى فلسفى در زمينه مابعد الطبيعه است كه فردريش انگلس نخست در كتاب آنتىدورينگ و ديالكتيك طبيعت را فرمولبندى كرده است و با تغييراتى به صورت فلسفه رسمى حزب كمونيست و مكمّل ماترياليسم تاريخى درآمد.
ماترياليسم ديالكتيك مدعى است كه بنياد هستى «ماده» است و همه صورتهاى هستى منشأ مادى دارند كه در سايه دگرگونى پديد آمدهاند. ديالكتيك هم شيوه تغيير واقعيت است و هم روش كشف «قوانين حركت». بنابراين شامل تغيير انديشه نيز مىشود، زيرا انديشه هم مادى است و اصل تحول بر آن حكومت دارد.
٢٤. بحارالانوار، ج ٤٤، ص ١٣٩، ح ٦. اين روايت در نامه امام على(ع) به امام حسن نيز آمده است.(نهجالبلاغه، نامه ٣١.)
٢٥. ناسيوناليست به كسانى گفته مىشود كه داراى تعصبات قومى و نژادى شديد باشند.
۲
بخش اول ٩- نسيمهاى روحپرور ابديت
در همه مرامها و مسلكها افراد نادرى وجود دارند كه به عشق نجات خلق، تا مرز جان، فداكارى و مقاومت كردهاند. كار اين انسانهاى معدود و استثنايى را نبايد هميشه به حساب مكتب و نوع گرايش آنها گذاشت، بلكه خصلتهاى شخصى و شكوفايى فطرت و وجدان الهى آنهاست كه آشكار مىشود. از اينرو در ميان هر گروه و طبقهاى چنين انسانهاى انگشتشمارى هستند؛ آنها در ويتنام عليه تجاوز آمريكا خود را مىسوزانند و يا پيروان مذاهب باطل، حماسههاى بزرگى در تاريخ بهوجود مىآوردند. بىگمان مردم ويتنام را شعار «تزوآنتىتز» و يا قانونِ گذر از كميت به كيفيت(٢٦) به اينگونه فداكارىها وادار نكرد، بلكه احساس ابديت و روح استقلالطلبى و زير بار ذلت نرفتن و ديگر انگيزههاى فطرى و انسانى آنان را به نثار جان و اهداى خون در راه شرافت و عدالت واداشت.
در كاپيتاليسم (سرمايهدارى) نيز فداكاران معدودى بودهاند كه به نهضتهاى آزاديبخش، پيوسته و جانشان را اهدا كردهاند. اقدام اينگونه افراد دليل بر حقانيت مكتب و مرام آنها نيست؛ در غير اين صورت بايد همه نظامها و فلسفهها صحيح و حق باشد. تهور و بىباكى كه پيروان «باب» در جنگ «باب المندب» نشان دادند، در تاريخ ثبت شده است، ولى نشانه حقانيت مرام پوشالى «بابيه» نيست. از طرفى رشادتها و حماسهسرايىهاى انسانها نيز بىعلت نبوده و براساس تصادف و اتفاق رخ نداده است. بايد ريشهيابى كرده و براى اين امور توجيه منطقى و تفسير علمى پيدا كرد. بايد به خويشتن خويش برگرديم و انگيزهها را در نهاد انسان پيدا كنيم. بىگمان انسانهايى كه به دلايلى استعدادهاى نهانى خود را پرورش دادهاند و كششهاى معنوى در وجود آنها پرورش يافته است، تحت جاذبه ابديت خواهى و باور به زندگى ابدى قرار گرفتهاند؛ به خصوص در لحظات حساس و شدايد طاقتفرسايى كه تعصبات كور ناسيوناليستى از بين مىرود و فلسفهبافىها و شعارها، كارايى خود را از دست مىدهد. آرمانهاى انسانى از اعماق باطن، زبانه كشيده و آدمى، ابديت را با تمام وجود احساس و درك مىكند و مرگ را زندگى مىشمارد، از اينرو تا مرز جان مقاومت و فداكارى مىنمايد. امام حسين(ع) به يكى از اين روحيات انسان اشاره مىكند و لشكر ابوسفيان را به صفات بشرى توجه مىدهد:
يا شيعَةَ آل اَبىسُفْيان! اِنْ لَمْ يَكُنْ لَكُمْ دينٌ وَكُنْتُمْ لاتَخافُونَ الْمَعَادَ فَكوُنوُا اَحْراراً في دُنْياكم؛(٢٧)
اگر مكتب و دين نداريد و از رستاخيز نمىهراسيد، لااقل در دنيا آزاد مرد باشيد.
خميره غيرت و آزادگى، در نهاد آدمى هست، مگر اينكه با تكرار جنايات و اَعمال خلاف انسانيت، وجدان و ضمير ضعيف و مسخ شود. در غير اين صورت به مقتضاى كششهاى متعالى، انسانهايى كه از سلامت فطرت برخوردارند و بر خلاف وجدان، عملى انجام ندادهاند - بلكه در راه خدمت به همنوعان خويش گامهايى نيز برداشتهاند - مىتوانند به برخى از كارهاى مهم و فوقالعاده دست زنند. آزادىخواهان راستين جهان از اينگونهاند؛ زيرا در مواقع مقتضى شميم ابديت و نسيم آسمانى بر جانشان مىوَزَد و بر خلاف جهانبينىهاى تحميلى، به فداكارىهاى شگفتانگيزى دست مىزنند. البته اين افراد به ندرت فطرتشان بر فرهنگ و مكتبشان عصيان مىكند و به چنين اعمال معنوى اقدام مىورزند. اين كارهاى سترگ قهرمانانه را بايد از بازگشت انسان به فطرت و مكتب الهى دانست؛ نه تأثيرپذيرى از مكاتب مادى و بشرى.
اگر اينگونه اشخاص به مكتب صحيح و مطابق با اصول فطرت خويش، مىگرويدند، حماسههاى بزرگترى را مىآفريدند و تاريخ را دگرگون مىساختند.
در منطق الهى تفسير همه فداكارىها روشن است، زيرا در جهانبينى الهى، ماهيت مرگ انتقال بشر از مرحلهاى پست به مرتبهاى عالىتر است و شهادت يعنى حضور در پيشگاه خدا و خلق؛ زيرا با مرگ، پيوند انسان با زندگى مادى قطع مىشود، ولى به جاى آن، پيوندى با حيات ابدى برقرار مىگردد. دنيا از ديدگاه مذهب، گذرگاهى بيش نيست و مرگ وسيله عبور از معبرى به مقصدى و از عالمى به عالم برتر مىباشد. در ادبيات ما كه انعكاسى از عقايد و انديشههاست، اين مفهوم كاملاً مشهود است:
آزمودم، مرگ من در زندگى است
چون رَهَم زين زندگى پايندگى است
و پروين اعتصامى مىگويد:
يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه خواندستى
بگفت: اى بىخبر، مرگ از چه نامى زندگانى را
اگر زين خاكدان پست روزى برپرى، بينى
چه گردونها و گيتىهاست مُلْك آن جهانى را
چراغ روشن جان را مكن در حِصْن تن پنهان
مپيچ اندر ميانِ خرقه اين ياقوت كانى را
در فلسفه اسلامى، مرگْ مفهوم نيستى و انهدام ندارد، بلكه يك نوع دگرگونى و تكامل است. اين نوع تلقى از مرگ مىتواند علل ايثار و شهادت را به بهترين وجه تفسير نمايد در مرگ، زندگىِ عالىترى نهفته است و انسانها براى نيل به كمال مطلوب و دستيازى به زندگى عالىتر و نجات از عذاب، راهى غير از فداكارى و خدمت به خلق ندارند و خيانت باعث عذاب ابدى است. اين عقيده «بلال حبشى» را به پايدارى منطقى و عاطفى وامىدارد. او در زير شكنجه و مفتولهاى آتشين و زره سرخ و گداخته، حماسه «اَحَدْ، اَحَدْ» و اللهاكبر مىسرايد، و «ياسر» و «سميه» تا شهادت در راه حق پاى مىفشارند. اما جنگ براى تكامل و واقعيت هستى و رهايى خلق زحمتكش، با اعتقاد به اينكه مرگ، نابودى است، جز توجيهات خيالى و بافتههاى پوچ چيز ديگرى نيست. براى بقاى نام و راه، خود را فدا كردن نمىتواند عقل آدمى را قانع سازد. اگر ندانم نامم و راهم باقى مىماند، يا بدانم كه نمىپايد، باز هم جنگ عليه امپرياليسم منطقى است؟ جواب يك نامسلمان منفى است، ولى بىشك پاسخ يك مسلمان مثبت است. بقاى نام و راه، چه سودى براى من دارد و چگونه نابودى و محروميتِ مرا از زندگى توجيه مىكند؟ بايد مكتب، عقل و احساس را قانع سازد. مضافاً به اينكه ايمان به حيات پس از مرگ و نَيْل به پاداش و كيفر مىتواند شعاع فداكارىها را گسترده و بهگونه چشمگيرى بالا ببرد و بازار جهاد و شهادت را روز به روز گرمتر و با رونقتر سازد، و پير و جوان و زن و مرد و بىسواد و باسواد را در راه خدا و براى سعادت مردم بسيج كند.
١٠- نقش معاد در بافت فكرى و ساختار اجتماعى هر انسانى طبق تفكرات و باورهايش عمل مىكند. اعمال فردى و جمعى زاده عقيده و ايمان است. تحول تاريخ و سرنوشت هر جامعه به دگرگونى عقايد و فرهنگ آنان بستگى دارد، زيرا استثمار اقتصادى و سياسى را بايد نخست در استثمار فكرى و فرهنگى آن جامعه يافت. استقلال سياسى و اقتصادى بدون استقلال فرهنگى امكانپذير نيست و ساختار اجتماعى الگويى از بافت ذهنى جامعه است. زمينههاى فكرى و فرهنگى، سازنده شكل عينى و عملى جوامع بشرى است. ملاى رومى مىگويد:
اى برادر تو همان انديشهاى
مابقى تو استخوان و ريشهاى
گر بود انديشهات گل، گلشنى
ور بود خارى، تو هيمه گلخنى
از اين رو ايمان به زندگى واپسين، مىتواند بافت فكرى جامعه را تغيير دهد. سپس ساختار اجتماعى را بسازد و در شؤون فردى و اخلاقى و اجتماعى اثرات سودمندى به جاى گذارد.
«حمزه» عموى پيامبر پيش از پذيرش اسلام حاضر نبود بدون زره و كلاهخود به جنگ برود، ولى وقتى مسلمان شد و جهانبينى او تغيير كرد، بىزره به ميدان كارزار قدم گذاشت. ملاى رومى چنين ترسيم مىكند:
در جوانى حمزه عمّ مصطفى
با زره مىشد مدام اندر وغا
اندر آخر حمزه چون در صف شدى
بى زره سرمست در غزو آمدى
سينه باز و تن برهنه پيش پيش
در فكندى در صف شمشير خويش
خلق گفتندش كه، اى عم رسول
اى هژبر صفشكن شاه فحول
تو كه «لا تُلْقُوا بِاَيْديكُمْ اِلَى
تَّهْلُكَه»(٢٨) خواندى زفرمان خدا
پس چرا تو خويش را در مهلكه
مىدراندازى چنين در معركه
چون جوان بودى و سفت و سخت و زه
مىنرفتى سوى ميدان بىزره
چون شدى پير و ضعيف و منحنى
پردههاى لاابالى مىزنى
كى روا باشد كه شيرى همچو تو
كشته گردد راست بر دست عدو
اينچنين غمخوارگان بىخبر
پند مىدادند او را از عَبَر
گفت حمزه: چون كه من بودم جوان
مرگ مىديدم وداع اين جهان
سوى ميدان كس به رغبت كى رود؟
پيش اژدرها برهنه كَىْ شود؟
ليك از نور محمد من كنون
نيستم اين شهر فانى را زبون
وآنكه مُردن پيش جانش تَهْلُكَه است
نهى «لاتُلْقُوا» بگيرد او به دست
وآنكه مردن پيش او شد فتح باب
«سارعوا»(٢٩) آيد مر او را در خطاب
١١- مرگ هر يك - اى پسر - همرنگ اوست آنان كه زندگى دنيا را آخرين مرحله حيات مىدانند، چهره مرگ براى آنها مهيب و وحشتناك خواهد نمود، ولى كسانى كه دنيا را گذرگاه و معبرى براى رسيدن به ابديت دانسته و معتقدند با تحقق مرگ، هنگام بهرهبردارى از ثمرات اعمال مىرسد، براى آنها مرگ تجسمى روحبخش و شاعرانه خواهد داشت. يك كشاورز كه بذر پاشيده و زحمات طاقتفرسايى كشيده، منتظر است محصولش را بچيند و تصوّر نتيجه كار براى او دلانگيز و زيباست.
مرگ هر يك اى پسر همرنگ اوست
پيش دشمن، دشمن و با دوست دوست
اى كه مىترسى ز مرگ اندر فرار
آن زخود ترسانى اى جان هوشدار
زشت روى تست، نى رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ، برگ(٣٠)
١٢- امنيت فكرى و روانى انسان پيوسته نگران است؛ ترس از بيمارى و جنگ، و وحشت از سرنوشت آينده. هر چه فناورى پيشرفت كند، وحشت زيادتر مىشود، تا آن جا كه دنياى ما را دنياى دلهره و اضطراب ناميدهاند.
شايد ريشه نگرانىها را بتوان در ترس از مرگ و نابودى يافت. آدمى به خاطر ميل به بقا، سخت از مرگ مىترسد. اين موضوع از آغاز آفرينش تا كنون انسانها را رنج مىدهد. فلاسفه و متفكران تلاش كردهاند بتوانند چهره زيبايى از مرگ بسازند و به وحشت و اضطراب همنوعان خود خاتمه دهند، ولى موفقيتى به دست نياوردهاند. هيولاى مرگ آنچنان هولانگيز است كه «استالين» را وادار مىكند به مذهب پناه ببرد و تقاضاى دعا كند.
«موريس مترلينگ» و عدهاى از انديشهگران، با علاقه فراوان در ترسيم چهره زيباى مرگ كوشيدهاند، اما هر چه نوشتهاند در باره پيش از مرگ و بعد از مرگ است، نه خود مرگ.
«اپيكور» يونانى مىنويسد:
چرا از مرگ هراسانيد؟! ترس از مرگ كودكانه است، زيرا تا احساس هست، مرگ نيست و تا مرگ فرا رسد، احساسى باقى نمىماند.
اين جملات براى سرگرمى و اغفال و پوشش واقعيات بد نيست؛ مانند كسى كه به خاطر رنج شديد، به ميگسارى و مواد مخدر پناه مىآورد؛ غافل از آنكه پس از رفع اثر تخدير، دردها و غمها، تجديد و تشديد مىشود. «صادق هدايت» راه حل ديگرى ارائه مىدهد. او مىگويد: به مجرد ترس و غم، خودكشى كنيد تا راحت شويد.(٣١) سخن «اپيكور» كه مىگويد تا احساس هست، مرگ نيست و با مرگ نيز احساس نيست، ما را به ياد شعر معروف مىاندازد:
نمد سبزوار از پشم است
زير ابروى مردمان چشم است
آنچه در جوى مىرود، آب است
آنچه در چشم مىرود، خوابست
علت نگرانى اين است كه آيا مرگِ بدن، مرگ انسان نيز هست؟ انسانيت انسان باقى مىماند؟ بدون شك با مرگ، احساس از كالبد مىرود. اين از بديهيات است، ولى اگر حيات و عذابى براى روان انسان باشد، مشكل ترس و وحشت حل خواهد شد؟! «اپيكور» هم مانند ديگر انسانها از تماشاى دورنماى جهانِ پس از مرگ سخت نگران است! و كدام دل به ياد جهانِ بعد از مرگ نمىتپد؟ كدام فيلسوف است كه نگران زندگى بعد از مرگش نباشد؟ آيا براى رفع هول و هراس انسانها جز تسليم در برابر تعاليم انبيا و ايمان به زندگى پس از مرگ راه ديگرى هست؟ برخى مىگويند: زندگى، جنايت است و مرگ مجازات آن! بايد پرسيد آيا اين مجازات لحظهاى است، يا ادامه دارد؟ و آيا باور فوق مىتواند امنيت روحى در انسان ايجاد كند؟ بايد گفت: امنيت خيالى هم نمىتواند بسازد! گروهى گفتهاند: زندگى ارتباط روح با بدن و مرگ جدايى آن است؛ بايد پرسيد: روح چيست؟ اتصال و انفصال چگونه است؟ و پس از جدايى روح از بدن، سرنوشت روان به كجا منتهى مىگردد؟! نظريههاى بشرى آرامش بخش نيست، و غوغاى بعد از مرگ را براى ما روشن نمىسازد، بلكه در ابهام باقى مىگذارد! آيا مرگ دردآور است؟ برخى از نويسندگان مىگويند: در حال جان كندن، حركت با سكون گلاويز شده و تبديل حركت به سكون رنجآور است، ولى مدت آن كوتاه مىباشد و به ساعت و دقايقى محدود مىشود!
ولى آدمى تا در چنگال مرگ قرار نگيرد، حقيقت را درك نمىكند. ما چون از دور، دستى بر آتش داريم، گمان مىكنيم با تحمل چند دقيقه دردها پايان مىپذيرد. به قول فيزيولوژيستها: انسان در حال جان كندن، جنبش و لرزشهايى مخصوص توأم با مقدارى الكتريسيته كه در عصب دماغى ايجاد مىگردد، از خود نشان مىدهد. در اين حالت نوسانات مختلفى در مغز ديده مىشود كه نشان دهنده حوادثى است كه انسان در طول زندگى انجام داده است. امام على(ع) مىفرمايد:
آدمى در حال احتضار به تمام چيزهايى كه عمرش را بدان سپرى كرده، توجه پيدا مىكند؛ ازاينرو فاسقِ خائن به خود مىلرزد و مؤمن از مرگ باكى ندارد.(٣٢)
مرگ از نظر مذهب، رهايى از زندانِ طبيعت و پرواز به سوى ابديت است. ميل به خلود و زندگى ابدى و ترس از مرگ، دليل بروجود حيات ابدى است؛ زيرا هيچ غريزه و انگيزهاى بدون حكمت در نهاد آدمى گذاشته نشده است. انگيزه تشنگى دليل بر وجود آب، و گرسنگى نشانه وجود غذاست. آرمان ابديتخواهى نيز از امتداد حيات بشر، حتّى پس از مرگ حكايت دارد. آدم و حوا از همين طريق فريب خوردند.(٣٣)
آرزوى حيات ابدى فرع وجود حيات ابدى است و آخرت مرحله نيل به همه آرمانها و ثمرات اعمال است.(٣٤) امام على(ع) مىفرمايد: «وَاَنَّ الْيَوْمَ عَمَلٌ وَلاحِسابٌ، وَغَداً حِسابٌ وَلاعَمَلٌ»(٣٥). با اين عقيده، آدمى اعمال نيك انجام مىدهد و توشهاى براى سفر آخرت تهيه مىكند و سبكبار از طوفانها و گردنهها نجات پيدا مىكند. قسمتى از نگرانىهاى بشر، زاييده مرگ و ميرهاى عزيزان، نيازمندىها و دست پيدا نكردن به آرمانها و خواستههاست؛ زيرا زندگى كنونى آميخته با رنج است.
دنيا كانون حركت و تغيير است. پيرى و جوانى، نوش و نيش و فراز و نشيب دارد. تازههايش كهنه مىشود، و بهارش خزانى در پى دارد. به گفته شاعر:
به همين دليل آرمان ابديتخواهى و مطلقطلبى انسان در وضعيت كنونى تأمين نمىشود؛ زيرا دنيا مانند غمخانهاى است كه رنجها و حق كشىها و غصهها آنچنان انسان را كلافه مىكند كه مىخواهد خودكشى كند. ضعف پيرى و محروميتهاى اجتماعى، شكستها، ناكامىها،دل و دماغى براى انسان باقى نمىگذارد. در دنيا موت و حيات به هم مىآميزد. سلولهاى بدن ما مىميرند و سلولهاى جديدى جايگزين آنها مىشوند. در فصل زمستان گياهان مردهاند و درختان برگ و بارى ندارند، ولى همين كه فصل بهار رسيد، جنبشى در زمين و زمان پديدار مىگردد، اما آخرت، فقط حيات و نشاط است و مرگ و ميرى در آنجا نيست و همه، نشاط يا عذاب است. «وَاِنَّ الدَّارَ الْآخِرَةَ لَهِىَ الْحَيَوانُ؛(٣٦) و فقط زندگى اخروى حيات است و بس.»
آثار حيات راستين در آن اوضاع چنين ترسيم مىشود: عقل و هوش و چشم و گوش آدمى كيفيت فوقالعاده و كارايى اعجابانگيزى پيدا مىكند.(٣٧)
پوست بدن و سرانگشتان و حتى ناخنها از فهم و شعور عجيبى برخوردار مىشوند و به سود يا زيان انسان شهادت مىدهند.(٣٨)
با اين ديدگاه، مسلمان مكتبى از مرگ نمىهراسد و از غوغاى پس از آن نيز نگران نيست و همچون امام على مىگويد:
به خدا سوگند! من هيچ ترسى ندارم كه مرگ بر من وارد شود، يا من بر مرگ وارد شوم.(٣٩) به خدا قسم! پسر ابوطالب به مرگ، از كودك به پستان مادر، مأنوستر است.(٤٠)
وقتى دنيا جاى عمل، و آخرت مرحله عكس العمل باشد، ترسى نيست؛ زيرا آن هنگامى است كه هر فرد به پاداش عمل خويش مىرسد. نه گناه كسى را به حساب ديگرى مىگذارند، و نه پاداش كسى را به ديگرى مىدهند، و نه چهرهها در زير نقابِ ريا و تزوير مخفى مىماند و نه حقى از كسى ضايع مىشود. با اين ديدگاه مرگ براى انسانهاى خادم، نگرانكننده نيست، ولى براى خائنان بسى دشوار و وحشتناك است.
ناگفته نماند عوامل داخلى و خارجى ديگرى نيز در ايجاد وحشت و اضطراب مؤثرند؛ نداشتن علم و ايمان به آيندهاى روشن، فقدان اتكا به يك قدرت مقدس و حاكم بر سرنوشت انسان و جهان، بدبينى و بدانديشى درباره همهچيز و همه كس، بىپاسخ ماندن سه سؤال حساس و حياتى: از كجا آمدهام؟ آمدنم بهر چه بود؟ و به كجا مىروم؟
عجز و نارسايى مكتبهاى بشرى در حل اين معما، و بالأخره مصايب و ناكامىها، همه در افزايش دلهره و تشويش انسان دخالت دارند. فقط ايمان به خدا و معاد است كه مىتواند مشكلات درونى و برونى را حل كند و طورى تفسير نمايد، كه انسان عاشقانه، حوادث و ناملايمات را پذيرا گردد و كمال خود را در مصايب و فراز و نشيبها ببيند. سعدى مىگويد:
به جهان خُرّم از آنم كه جهان خُرّم از اوست
عاشقم بر همه عالَم كه همه عالَم از اوست
غم و شادى بَرِ عارف چه تفاوت دارد
ساقيا باده بده كاين غم و هم شادى از اوست
به حلاوت بخورم زهر كه شاهد ساقى است
به ارادت بكشم درد كه درمان هم از اوست
شاعر ديگر مىسرايد:
عاشقم بر لطف و بر قهرش به جِدْ
اى عجب من عاشق اين هر دو ضد
با هوايش در تموز و دى خوشيم
ماهى آبيم و مرغ آتشيم
رضا و تسليم در برابر ناكامىها و مصايب به اميد دستيابى به حيات ابدى و لقاى الهى شورانگيزترين حالات عرفانى انسان است و براى زندگى بسيار مفيد مىباشد؛ زيرا با از دست رفتن مال و مقام و شهرت و موقعيت، ضعف اعصاب و رعشه و نگرانىها به سراغ آدمى نمىآيد؛ همانگونه كه او با دستيابى بر كرسى قدرت خود را گم نمىكند، و در هر حال اين سرود جاودانى را زمزمه مىكند:
يكى درد و يكى درمان پسندد
يكى وصل و يكى هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران
پسندم آنچه را جانان پسندد
يكى از نويسندگان غربى در خاطرات خود مىنويسد:
از آن هنگام كه خود را شناختم، همواره يك پرسش مرا رنج مىداد و با خود مىانديشيدم كه نبايد سرانجام كار انسانها مانند خزندگان و چرندگان، فنا و نيستى باشد.
بشرى كه با قدرت عقل و اراده، زمين و آسمان را مسخر و فرمانبردار خود ساخته، انسانى كه تسلط و سيادت خويش را بر كائنات تثبيت نموده، چگونه با فرارسيدن مرگش همه چيز خاتمه پيدا مىكند؟! و به يك مشت سنگ و خاك و سولفات و نيترات كربنات مبدل مىشود؟! اينبرداشت عاميانه با فلسفه خلقت و آفرينش انسان و جهان نمىسازد. بايد براى خصوص انسان با ويژگىها و امتيازات خاصى كه دارد، پايان بهتر و فرجام عالىترى پيشبينى شود. براىحل اين مشكل به كليسا رفتم و اين مسأله را با پدران روحانى در ميان گذاشتم. به كنيسه سرى زدم و بالأخره به محافل علمى و فلسفى غرب مراجعه كردم. از مكاتب مادى و علمى جهان كمك گرفتم، [ولى] هيچ كدام نتوانستند اين عُقده را برايم بگشايند، تا [اينكه] روزى ازكنار مسجد مسلمانها عبور مىكردم. ديدم آيات قرآن با موسيقى روح بخشى پخش مىشود. مفهوم كلمات را نمىفهميدم، ولى آهنگ جملات بسيار جذاب و گيرا بود؛ به طورى كه مراميخكوب ساخت. وارد مسجد شدم. از مسلمانها تقاضا كردم اين آيات را برايم معنا كنند. يك نفر جلو آمد و آيات تلاوت شده را ترجمه كرد. ديدم اشاراتى به عاقبت و فرجام انسانها دارد و در هر صفحه از قرآن، از معاد و ابديت فرو گذارى نمىكند و به صورت معقول و منطقى ابديت را به اثبات مىرساند. پس از بررسىِ آيات معاد، به مقصود نايل شدم و حقيقت را دريافتم.(٤١)
١٣- تحليلى از معماى مرگ يكى از مشكلترين مسائل آدمى معماى مرگ است، كه از دير باز ذهن بشر را به خود مشغول داشته است. انسان پيوسته تلاش كرده است جوابى براى اين معماى مرموز و مجهول پيدا كند. انديشهگران و حكيمان رنج تحقيق را بسيار كشيدهاند تا حقيقت مرگ را بفهمند و اين مسأله ناشناخته در فرهنگ و انديشه انسانها را معلوم كنند.
شايد اگر مرگ اين اندازه مبهم و مجهول نبود، بشر به سبب آن مضطرب نمىشد. ابهام مسأله مرگ باعث وحشت و نگرانى بشر شده است. قرنهاست فيلسوفان مىكوشند اين ترس را از انسان بزدايند و وى را به آرمان خود كه زندگى جاودانى است، برسانند، اما هيچ كس تاكنون نفهميده است مرگ چيست!
بوعلى سينا، نابغه شرق، در برابر معماى مرگ زانوى عجز به زمين زده و مىگويد:
از قعر گِل سياه تا اوج زُحَل
كردم همه مشكلات گيتى را حل
بيرون جَستم زقيد هر مكر و حِيَل
هر بند گشوده شد، مگر بند اَجَل
خيّام، عارف و شاعر معروف، نيز چنين مىسرايد:
خيّام كه خيمههاى حكمت مىدوخت
در كوزه غم فتاد و ناگاه بسوخت
مقراض اَجَل طناب عمرش ببريد
دلاّل امل به رايگانش بفروخت
او گاه شِكْوه مىسرايد:
كس نامد از آن جهان كه پرسم از وى
احوال مسافرين دنيا چون شد
اين شعر، نهايت و اوج عجز بشر را در رويارويى با مسأله مجهول مرگ نشان مىدهد. حضرت على(ع) مىفرمايد:
كَمِ اَطْرَدتُ الْاَيَّام أَبْحَثُها عَنْ مَكْنُونِ هذَا الْاَمْرِ فَأَبَىاللَّهُ اِلّا إِخْفائَهُ هيهات عِلْمٌ م(٤٢)َخْزُونٌ؛(٤٣)
روزهاى بسيارى بر من گذشت كه من درصدد جست و جوى حقيقت اين سرّ مكنون بودم، اما اراده حق تعالى آن را [از فهم من] مخفى ساخت. هيهات از اينكه به آن دست يابم، زيرا اين دانشى مستور و پنهان در خزانه علم الهى است.
شگفت آنكه انسان با فرار از مرگ، خود را به آن نزديك مىكند. دانشهاى ديروز و امروز بشر - از جمله فلسفه - براى روشن كردن مسأله مرگ، سخت تلاش كرده، حتى به احضار ارواح و علوم غريبه متوسل گرديده است، تا بتواند با سخنانى تسلى بخش باعث آرامش دلها شود.
بوعلى سينا در الهيات شفا درباره حقيقت مرگ چنين مىنويسد:
كسى كه از مردن خبر ندارد، نمىداند مرگ چيست. من برايش توضيح مىدهم: مرگ بيشتر از ترك آلات و ابزارى كه روح به وسيله آنها زندگى مىكرد، كه همان اعضا و جوارح باشند، نمىباشد؛ همانگونه كه نجار ابزار كار خود را كنار مىگذارد. چون نَفْس، جوهرى غير جسمانى است و از سِنْخ اَعراض نيست تا به تبع محل خود فناپذير و فاسد شدنى باشد، وقتى از بدن جدا مىشود، در ظرف خود باقى است؛ بهگونه بقايى كه در خور و شأن اوست، و هرگز انعدام و زوالى در آن راه ندارد، چون اين جوهر مجرد، فناپذير نيست. آنچه محو و باطل مىشود، نسبتها و اضافات و اَعراض و خواصى است كه روح در ارتباط با جسم و ابزارهاى مادى داشته است. جوهر روان هرگز دستخوش تغيير و تبديل نمىشود؛ فقط پذيراى كمالات و تماميت است. پس چگونه تصور مىشود كه معدوم مىگردد؟! آنكه از مرگ مىترسد، نمىداند بازگشت او به كجاست. گمان مىكند با انحلال بدن، ذات و حقيقت او نيز متلاشى مىشود. چنين كسى از بقاى نفس خود غافل است و كيفيت معاد را نمىداند.
علت ترس او، جهل اوست، و همين درد جهل است كه باعث مىشود عالِمان براى كسب علم و پيكار با جهل، راحتى جسم و جان خود را رها سازند.
انسان مؤمن و عارفِ وارسته، از پرواز به ملكوت ترسى ندارد و مىداند اگر از اين خاكدان پست پرواز كند، به گردونها و گيتىهاى وسيع منتقل مىشود. آنان كه ايمان را براى آبادى دنيا مىخواهند و دلبسته به دنيا و عاشق جلال و جمال و منصب و مقام هستند و آن هنگام كه به رياست مىرسند، حاضرند براى بقاى قدرت، عزيزترين افراد را به خاك و خون بكشند، نمىتوانند آرامش داشته باشند.
هارون، خليفه عباسى، در پاسخ مأمون كه پرسيد: اگر موسى بن جعفر بر حق است، چرا حكومت را به او واگذارنمىكنى؟ گفت: اَلمُلْكُ عَقيمٌ؛ اى پسر! اگر تو هم با حكومت من مخالفت كنى، سرت را بر باد مىدهى! مأمون نيز بدان سبب برادرش را كشت و بر تخت نشست. بىدليل نيست كه گفتهاند: آخرين چيزى كه از قلب اولياى خدا خارج مىشود، حُبّ رياست است.
در تاريخ ديده نشده است كسى به اختيار خودش دست از رياست بردارد و يا مقام را به ديگرى واگذارد؛ حتى در ميان عالمان دينى و عارفان كمتر ديده شده است بساط رياست را جمع كرده و مردم را به ديگرى سوق دهند.
موريس مترلينگ، انديشهگر غربى، مىنويسد:
در زندگى و جهان ما فقط يك حقيقت قابل تأمل وجود دارد و آن هم مرگ است. مرگ به مثابه نقطه عطفى است كه تمام امور لايُدْرَك زندگى ما در آن جمع شده و عليه خوشبختى و سعادت ما توطئه مىكند... هر قدر از آن بترسيم، باز هول آن بيشتر است؛ زيرا عظمت و مهابت مرگ، ناشى از ترس و وحشت ماست. هر كس بخواهد تصور وجود مرگ را از مخيله خود دور كند، يا از چنگ آن بگريزد، بيشتر خود را در چنگال آن مىبيند... با اينكه مرگ دقيقترين و لازمترين مسأله زندگى ماست، ولى ما حاضر نيستيم يك ساعت از قوه عاقله خود را صرف درك وجود آن كنيم. تصور ما از مرگ بايد واضحترين و كاملترين تصورات ما باشد، ولى به علت نامعلومى تصور ما درباره آن سستترين و خرافىترين نظرمان به شمار مىرود. ما معمولاً شلوغترين و بىحاصلترين دقايق زندگى خويش را به درك حقيقت مرگ اختصاص مىدهيم.(٤٤)
اين دانشمند بزرگ مىافزايد:«مرگ از نظر معارف بشرى از مسلّمترين مسائل بهشمار مىرود، ولى در عين حال غافلترين معارف نيز مرگ است».(٤٥)
١٤- علل ترس از مرگ انديشه مُردن همواره بشر را رنج داده است. او همواره از خود مىپرسد: چرا پس از اين زندگىِ شيرين، مرگ تلخ وجود دارد؟! چرا به دنيا آمدم و چرا بايد بروم؟!
يكى از علل پيداش بدبينىهاى فلسفى، ناخشنودى از مرگ است. فيلسوفان بدبين حيات و هستى را بىهدف و پوچ انگاشتهاند و دچار حيرت و سرگردانى گشتهاند، تا آن اندازه كه به فكر خودكشى افتادهاند. و اگر دست به انتحار نزدهاند، به قدرى به اندام جهان و حوادث آن پوزخند زدهاند كه به مرگ زودرس رسيدهاند و يا بر آلام و مصائب بشر گريسته، تا مردهاند. ذوالنون مصرى و دموكريت، فيلسوفان خنده و گريه، از اينگونه فلسفهدانان بودهاند.
از ويژگىهاى انسان ترس از مرگ است. حيوانات در باره مرگ نمىانديشند. آنچه در حيوانات ديده مىشود، غريزه فرار از خطر و ميل به حفظ حيات است. البته علاقه به بقا و عشق به زندگى، از خصايص جدا نشدنى موجودات به شمار مىرود، ولى آدمى غير از علاقه به حفظ حيات خويش، آرزوى خلود نيز دارد. او مىخواهد به حيات ابدى دست يابد و جاودان و ماندگار بماند. از اينرو با تمام توان با عوامل پيرى و مرگ مىجنگد و براى دستيابى به چشمه حيات و راز بقا مىكوشد.
ابديتخواهى منوط به تصور ابديت است و انديشه جاودانه زيستن از مختصات انسان است. بدين دليل خوف و هراس از مرگ همواره فكر او را مشغول كرده، وى را به كوشش در كشف اسرار حيات و بقاى آن واداشته است.
هيچ ميل و علاقهاى در انسان، بىحكمت و مصلحت نيست. اگر ما زندگى موقتى مانند حيوانات داشتيم، هرگز ميل به خلود، در جان و روان ما پيدا نمىشد. تشنگى دليل وجود آب، و گرسنگى نشاندهنده وجود غذا، و دردِ جهل، دليل وجود درمانى به نام علم، و غريزه جنسى، از وجود جنس مخالف ارضا كنندهاى حكايت دارد. جوشش عاطفه مادر از بود فرزند آغاز مىگردد و عشق به ابديت از وجود حيات ابدى پرده برمىدارد. انسان خويش را در دنيا غريب مىبيند و از اين غربت نگران است. وى عاشق وطن و جايگاهى است كه نمىداند كجاست. او همواره به زبان قال و حال سرود ابديت مىخواند و نغمه دور ماندن از اصل خويش را مىسرايد:
من از اين خاك نِيَم، زآب و هواى دگرم
جامه عاريت است اينكه ببينى بِه بَرم
من به خود نامدم اين جا، كه به خود باز روم
آنكه آورد مرا باز بَرَد در وطنم
من مَلَك بودم و فردوسبرين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
مولوى احساس ابديت و غربت بشر را بهگونه دلپذيرى در آغاز مثنوى بيان مىكند:
بشنو از نى چون حكايت مىكند
و زجدايىها شكايت مىكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
١٥- مرگ، نسبى است، نه مطلق نكته قابل توجه اين است كه ترس و اعتراض از مرگ، به دليل نوع برداشتى است كه برخى از فيلسوفنماها از مرگ دارند. آنان مرگ را نيستى مطلق پنداشته و سپس نگران شده، براى توجيه زندگى و رفع وحشت از مرگ، به تفسيرهاى گوناگون و گاه مسخرهاى دست زدهاند. جمعى گفتهاند: چون مرگ فرورفتن در كام نيستى است، پس بايد دم را غنيمت بشماريم و براى دستيابى به لذايذ، از هيچ اصلى پيروى نكنيم، مگر آنكه قانون ما را مجازات كند و بهجاى لذت، گرفتار عذاب شويم. گروهى بر اين باورند كه چون مرگ نيستى است و دنيا غمخانهاى بيش نيست، بايد براى رهايى ابدى از درد و ناكامى و شكست، انتحار كنيم. جمعى ديگر نيز حكمت و عدالت خدا را زير سؤال بردهاند و...
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
و زدرون من نجست اسرار من
ولى آنكه مرگ را نوعى تحول و انتقال بداند، از آن نگران نخواهد بود. مرگ انتقال از خاك به جهان پاك است. مرگ امرى وجودى، نه عدمى است. رهايى روح از قيد و بند بدن و پيوستن روان به قالب برزخى، كه برخاسته از بدن دنيوى است، نيستى نيست. كالبد انسان به خاك، و روح آدمى به جهان برزخ برمىگردد و هيچ كدام معدوم نمىشوند، بلكه زندگى دنيا را از دست داده و حيات ديگرى را آغاز مىكنند. پس مرگ مطلقاً وجود ندارد. در حقيقت مرگ از دست دادن حالتى و به دست آوردن حالى ديگر است، كه به آن فناى نسبى مىگويند؛ همانگونه كه وقتى خاك به گياه و درخت تبديل مىشود، به ظاهر مرگ آن فرامىرسد، اما مرگِ خاك، مطلق نيست؛ زيرا خاك شكل پيشين و خواص گذشته خود را ازدست داده و جلوه سابق را ندارد، اما به شكل نباتى زنده است. تجلى و ظهور جمادى ازبين رفته، جلوه و نمود گياهى ظاهر شدهاست.
انسانها نيز در زندگى حركت خود را از جماد شروع كرده، به مرحله نباتى صعود مىكنند. سپس حيات نباتى را از دست داده، زندگى حيوانى را مىيابند. اين سير صعودى تا نيل به رستاخيز ادامه دارد.
مولوى به تعبير زيبايى، تكامل انسان را بيان مىكند:
از جمادى مُردم و نامى شدم
وز نما مُردم، زحيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم، كىْ زمُردن كم شدم؟!
حمله ديگر بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پَر
بار ديگر از ملك پرّان شوم
آنچه اندر وهم نايد، آن شوم
پس عدم گردم، عدم در ارغنون
گويدم ك'«إنّاإليه راجعون»
وز ملك هم بايدم جستن زجو
«كلّ شىء هالك إلّا وجهه»
١٦- مرگ در قرائت عرفا مرگ در گام نخست از منظر فيلسوف و عارف و عامى بر دوگونه است: مرگ طبيعى و غير طبيعى.
مرگ طبيعى آن گاه تحقق مىيابد كه پيمانه پر شود و بدن به مرحلهاى برسد كه از نفس جدا شود و روح نيز ابزار فرسوده بدن را رها سازد، ولى مرگ غيرطبيعى آن است كه انسان در اثر حادثهاى بميرد، يعنى مأمور اجل، ميوه كال و نارس را از درخت حيات جدا كند و هنوز نفس حظ كاملى را از جسم نبرده و علايق خود را از او نكنده جدا گردد چه كند؟ بدن ويران شده و نمىتواند روح را نگهدارد.
جان عزم رحيل كرد گفتم كه مرو
گفتا چه كنم؟ خانه فرو مىآيد
دراين مرحله مرگ اضطرارى است. اما عرفا تقسيم خاصى براى مرگ دارند:
١- مرگ لعنت (مرگ كافران)؛ ٢- مرگ حسرت (مرگ گنهكاران)؛ ٣- مرگ كرامت (مرگ مؤمنان)؛ ٤- مرگ مشاهدت (مرگ پيامبران).(٤٦) و زنده بودن نيز عبادت است از زندگى به حق، نه به جان و نه به دنيا: «زنده به دنيا محدث است و زندگى، زندگانى جاودانى، اگر چشم ازخويش فا كنى (وانمايى) اين رابدانى - هر كه به جان زنده است زنده نيست زندانى است هركه به حق زنده است جاودانى است(٤٧)». اينگونه نگرش به زندگى ثمره خود ساخته و مطمئن است مرگ هم از نظر عارف برطرف شدن حجابهاست.
حجاب چهره جان مىشود غبار تنم
خوشا دمى كه از اين پرده چهره برفكنم
در نظر عارفان، مرگ نوعى انتقال از گلشن دنيا به گلشن عقبى است و ترك بدن به خاطر خداست نه دنيا. به تعبير مرحوم سمنانى: «ترك دنيا كردن براى دنيا بس آسان است، چه كسى باشد كه از براى آنكه خلق بگويند كه فلان به كلى روى از دنيا گردانيده است و زر و خاك در چشم او يك است زر و مال بسيار رد كند.(٤٨) گاهى مرگ صورت خودكشى و اعراض از دنيا براى كسب راحتى است.
يكى دنيا را پلى مىداند براى عبور كردن، ولى ديگرى خانه ابديت روى اين پل مىسازد كه با خرابى آن سقوط انسان حتمى است.
غزالى مىگويد: عارف دايم مرگ را ياد كند چه موعد لقاى دوست است و محب هرگز موعد ديدار دوست را فراموش نكند.(٤٩)
بمير اى حكيم از چنين زندگانى
كزين زندگانى چو مردى بمانى
از اين زندگانى زندگانى نخيزد
كه گرگست و نايد ز گرگان شبانى
از اين مرگ صورت نگر تا نترسى
از اين زندگى ترس، كه اينك در آنى
بدان عالم پاك مرگت رساند
كه مرگ است دروازه آن جهانى
وزين كلبه جيفه مرگت رهاند
كه مرگ است سرمايه زندگانى
به جز مرگت اندر حمايت كه گيرد
از اين شوخ چشمان آخر زمانى
تو بى مرگ هرگز نجاتى نيابى
ز ننگ لقبهاى اينىّ آنى(٥٠)
١٧- فلسفه خلقت مرگ و حيات قرآن مىفرمايد: «اَلَّذى خَلَقَ الْمَوْتَ وَالْحَياةَ لِيَبْلُوَكُمْ اَيُّكُمْ اَحْسَنُ عَمَلاً؛(٥١) خداوند، مرگ و حيات را آفريد تا بيازمايد كدام يك نيكوكارتريد». دنيا كانون مسابقه است و فلسفه وجودى بشر - كه با آميزهاى از موت و حيات مواجه است - پيشرفت و تكامل در تمام ميدانهاست. آزمون الهى براى نمايان ساختن و رشد استعدادهاى نهفته و رساندن انسانها به كمال مطلوب است. خداى حكيم در اين آزمونها نمىخواهد رازهاى نهان را آشكار كند؛ مىخواهد استعدادهاى موجود را به فعليت و تكامل برساند؛ زيرا دنيا پرورشگاه انسان است.
با تفسيرى كه از ماهيت مرگ بيان داشتيم، بسيارى از اعتراضات و شبهات برطرف مىگردد. اگر مرگ پايان زندگى باشد، ديگر آرزوى جاويد ماندن و ادامه زندگى بيهوده است و سيماى مرگ وحشتزا مىشود. از اينرو بعضى انسانها زندگى را پوچ و لغو خواهند پنداشت و گرفتار نهيليسم و افسردگى خواهند شد؛ زيرا به آرزوى خود كه خلود و ابديت است، نرسيدهاند. اگر چنين آرمانى در وجود آنها بود، هرگز زندگى را بيهوده نمىدانستند؛ اگر چه منتهى به نيستى مطلق مىگشت. و يا زندگى را لذت موقت و دولت مستعجل نمىپنداشتند و با خود نمىگفتند: دم را غنيمت شمار! آنها هرگز فكر نمىكردند نيستى از زندگى گذرا بهتر است؛ زيرا عيب هستى، زودگذر بودن آن است. اشكال اين زندگى كوتاه آن است و اينكه پس از زندگى محدود، نيستى است، و گرنه بسيار فرحبخش و شيرين مىبود.
آرزوى خلود منوط به تصور حيات ابدى است؛ يعنى ترسيمى كه انسان از لذت جاويد ماندن و زيبايى و جاذبه ابديت دارد، باعث شده است آرزوى ابديت خواهى در جانش پديد آيد و براى دستيابى به آن از هرگونه تلاش دريغ نورزد. علت اينكه برخى انسانها مضطرب و نگرانند و آرزو مىكنند كاش به دنيا نمىآمدند تا گرفتار ترس و وحشت شوند، غريزه ابديتخواهى و در مقابل آن، تلقينات ماترياليستى است. آنها پيوسته مىگويند پس از اين زندگى، حيات ديگرى نيست و مرگ نيستى مطلق است و همه راهها به نيستى ختم مىشود، پس زندگى پوچ است!
ولى وجدان نهانى و فطرت ذاتى آنها ابديت را احساس مىكند. دوگانگى و تضاد درون و برون، اضطراب و سردرگمى ايجاد مىكند. بىدليل نيست كه قرآن مجيد نفى رستاخيز را با پوچى خلقت مساوى مىداند: «أَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَأنَّكُمْ إلَيْنا لاتُرْجَعُونَ؛(٥٢) آيا گمان مىكنيد ما شما را پوچ و بيهوده آفريديم و به سوى ما باز نمىگرديد؟!». از اين استفهام انكارى نتيجه مىگيريم كسانى كه به حيات اخروى عقيده ندارند، راهى جز پوچگرايى نمىيابند. اما ما مىميريم براى آنكه به حيات راستين برسيم و زمينه زندگى مادى را براى نسلى ديگر آماده سازيم. اگر صدف شكسته شود، گوهر تابناكى تحويل مىدهد. بار ديگر از همان جسم، صدفى تازه به وجود مىآيد كه گوهر گرانبهاى ديگرى در دل آن پرورش مىيابد.
راستى اگر همه زنده مىماندند و انسانهايى كه از هزار سال پيش مىزيستند، باقى بودند، جايى براى سكونت باقى مىماند، يا زندگى براى آيندگان منتفى و براى حاضران غيرممكن مىشد؟! اگر گلهاى سالهاى گذشته باقى مىماند، نوبت به شكوفهها و گلهاى تازه بهارى نمىرسيد و چهره حيات خسته كننده و طاقتفرسا مىشد. از اينرو مرگْ حيات و حكمت و رحمت است. اگر مرگ نبود، تنوع و طراوت در پديدهها ديده نمىشد. لاشه مرده جانداران است كه تبديل به طلاى سياه مىشود و مجالى براى به وجود آمدن جانداران تازه نفس و با طراوت را ايجاد مىكند. تداوم مرگ و حيات موجب امتداد فيض حيات از سوى فيّاض متعال است. ماده در پذيرش حيات و صورت نوعيه در بُعد مكان محدوديت دارد، ولى از نظر امتداد زمان مىتواند صورتهاى تكاملى بىنهايت به خود بگيرد، چون ظرفيت و استعدادش نامتناهى است.
برخى مىگويند: مگر قدرت و حكمت الهى نامتناهى نيست؟! خداوند متعال مىتواند زمينى به مراتب گستردهتر بسازد كه بىنهايت انسان را بتواند در خود جاى دهد، تا نيازى به رفتن گروهى براى تولد جمع ديگرى نباشد، اما بايد گفت: اين سخنان در حوزه تفكر بشر معقول است، ليكن در ساحت كبريايى و نظام احسن پوچ و غيرمنطقى است، زيرا آنچه امكان وجود و قابليت افاضه فيض در هستى بوده، از سوى پروردگار افاضه شدهاست. آنچه موجود نيست، امكان وجود نداشته است؛ مضافاً بر اينكه بقاى پديدهها از آغاز تا انجام، بدون ترديد راه ورود آيندگان را مسدود مىكند.
١٨- جواب به ابديتخواهى انسان گرايش به ابديت را در خود احساس مىكند، كه بايد او را قانع كرد. در صورتى كه او بهگونه معقولى ارضا نشود، مضطرب و نگران خواهد شد.
انسان به جز علاقه به حيات دنيا و تنفر از موجبات مرگ و فنا، اصولاً به زندگى ابدى عشق مىورزد، كه در وضعيت كنونى، نه معقول است و نه مقدور. اين ميلِ باطنى، همگانى است و اختصاص به گروه و طبقه مشخصى ندارد. چون ارضاى تمايل ابديتخواهى بشر در دنيا غيرممكن است، ناگزير بايد جهان بازپسين را باوركنيم، و يا اينميلِ ريشهدار وباطنى رابيهوده بدانيم؛ در صورتى كه كارى بيهوده و بىحكمت، در سراسر جهان مشهود نيست. به گفته «فريد وَجْدى» به همين دليل است كه غريزه «خُلود» را برخى از فلاسفه، طبيعىترين و بهترين دليل براى اثبات جهان ابدى دانستهاند و گفتهاند: اگر براى انسان حيات ابدى نباشد، چرا اين تمايل در نهادش به وديعت نهاده شده است.(٥٣)
مرحوم فيض كاشانى مىنويسد:
چگونه ارواح فانى مىشود، در حالى كه خداى متعال براساس حكمت، عشق به هستى و علاقه به زندگىِ ابدى را همراه با نفرت از فنا و نيستى در طبيعت انسان قرار داده است(٥٤)؟!
يكى از دانشمندان غربى مىنويسد:
چشم، تشنه نور؛ گوش، تشنه صدا؛ بازو در تجسس چيزهايى است كه بتوان بر آنها دسترسى يافت، يا به دور ريخت؛ خشم در جستجوى دشمن؛ كنجكاوى براى كشف كردن و عشق براى دنبال معشوق رفتن؛ و بدين طريق هر غريزهاى در تكاپوى موضوعى است كه زمينه را براى اِبرازش فراهم كند. انكار كردن وجودِ موضوعى براى هر غريزهاى در حقيقت مثل تصور موجودات افسانهاى و اساطير است.(٥٥)
دانشمند ديگرى مىنويسد:
احساس فطرى حيات جاودان، خود يكى از مهمترين شواهد مثبتى است كه ما را به سوى اين حقيقت سوق مىدهد: وقتى كه خداى متعال مىخواهد انسان به حقيقتى دست يابد، در آغاز بذر آن را در عمق ضمير او مىكارد. تشنگى بشر به بقا و آرزوى حيات ابدى آنچنان ريشهدار و جهانگير است كه به هيچ وجه نمىتوان قبول كرد كه اين آرزو برآورده نمىشود.(٥٦)
ايمان به جهان ديگر، نه تنها روح ابديتطلبى انسان را آرام مىسازد و اين تمايل ذاتى را بهگونه معقول و منطقى توجيه مىكند، بلكه انديشه فنا و نابودى را از ذهن بشر بيرون مىريزد، و نشاط و اميد و شور ابديت را در باطن او پرورش مىدهد و با اين باور است كه آدمى به تضاد درونى خود خاتمه مىدهد.
بشر به علّت فطرت و جاذبه طبيعت خويش خواستار زندگى ابدى است، و ميل دارد هميشه بماند تا به آرمانهاى خويش كه عدل مطلق، علم مطلق، قدرت مطلق و كمال مطلق است، دست پيدا كند. از طرفى ديگر مىداند زندگى دنيا، گذرا و موقت است، و در چنين وضعى انسانها به اين آرزوهاى متعالى نرسيدهاند. اين جاست كه تضاد و كشمكشى ميان تمايلات ايجاد مىگردد، كه فقط فلسفه الهى مىتواند با تعيين قلمروهاى اين دو احساس، به اين درگيرى درونى پايان بخشد. در غير اين صورت آدمى دچار بحران روحى شده و اين بحران، به شكلهاى بدبينى و انتقاد از زمين و زمان و يا گوشهگيرى و انزواطلبى و بالأخره انتقامجويى و قساوت و بىرحمى، و در نهايت به صورت پوچى نمايان مىگردد. بىگمان هنگامىكه انسان احساس پوچى كرد و به آفرينش بدبين شد، راهى جز خودكشى نمىيابد. فناورىهاى جديد هم نتوانسته است در جلوگيرى از خودكشى موفقيتى به دست آورد.
استاد جامعهشناس دانشگاه «پرينستون» در بررسى علل خودكشى در آمريكا مىنويسد:
فنون و تكنيكهاى بيان شده از سوى روانشناسان و جامعهشناسان نمىتواند افرادى را كه ازروى يأس و يا احساس پوچى و اضطراب رنج مىبرند، درمان كند. تشويش ناشى از بحران روحى و اجتماعى كه دامنگير نسل حاضر شده، امرى نيست كه به وسيله فنون و يا مداوا قابلعلاج باشد.(٥٧)
پرفسور «يونگ» استاد روانكاو مىنويسد:
٢٣ بيمارانى كه از سراسر جهان به من مراجعه كردهاند، افراد تحصيل كرده و موفقى هستند كه دردِ بزرگ، يعنى پوچى و نامفهومى و بىمعنا بودن زندگى آنها را رنج مىدهد. مطلب آن است كه بر اثر تكنولوژى و جمود تعاليم و كوتهنظرى و تعصب، بشر قرن بيستم لامذهب است و سرگشته در جستجوى روح خود است، و تا مذهبى نيابد، آسايش ندارد، و بىمذهبى، پوچ و بىمعنا بودن زندگى را موجب مىشود.(٥٨)
آرى اگر معادى در كار نباشد، زندگى پوچ و خستهكننده مىنمايد و - به ظاهر - جز انتحار راهى براى برخى از انسانها نيست. بىدليل نمىباشد كه يك ميلياردِر آمريكايى دست به خودكشى زده و مىنويسد كه از زندگى مكرر خسته شده و از كثرت لذت درمانده گرديده است، ولى ايمان به ابديت، به زندگى شور و نشاط مىبخشد و براى نيل به حيات پر فروغ ابدى، انسان را به عمل صالح وامىدارد.
١٩- كرامت انسان انسان طبيعتاً بدون مزد و پاداش عملى انجام نمىدهد. فعاليتها و ايثارهايى كه از كرامت نفس و همت والاى آدمى حكايت كند، ولى مزد و اجرى ندارد، كمتر مورد توجه انسان است و او بدون انگيزه، كارى انجام نمىدهد. اگر چه حس كرامتطلبى و ايثار در نهاد بشر وجود دارد، ولى افراد معدودى اين ويژگى را برمىگزينند. اشخاصى استثنايى در طول تاريخ هستند كه بدون داشتن مذهب صحيح، راه ايثار را انتخاب كردهاند؛ حاتم طايىها در تاريخ به قدرى كماند كه قابل توجه نيستند. امام على(ع)مىفرمايد:
لَوْكُنّا لانَرْجُوا جَنَّةً وَلانَخْشى ناراً وَلاثَواباً وَلاعِقَاباً لَكانَ يَنْبَغى لَنا اَنْنَطْلُبَ مَكارِمَ الاْخْلاقِ فَإنَّها مَمَّا تَدُلُّ عَلى سَبِيل النّجاح؛(٥٩)
اگر ما به بهشت اميد نبسته و از آتش نمىترسيديم و ثواب و عقابى در كار نبود، باز سزاوار بود كه به دنبال فضيلتهاى اخلاقى برويم، زيرا تمايلات عالى اخلاقى از جمله عواملى هستند كه انسانها را به پيروزىهاى لازم هدايت مىكنند.
از سوى ديگر ما معتقديم در قيامت از همه نعمتها بازخواست مىشود؛ جوانى را در چه راه تباه كردى؟ مال و منال را از چه طريق كسب كرده و در چه راهى به مصرف رساندى؟ و دقايق و لحظات عمر را در چه راه گذراندى؟ آنچه ملاى رومى مىگويد، مضمون حديثى در اين باره است:
حق همى گويد چه آوردى مرا
اندر اين مهلت كه دادم من ترا
عمر خود را در چه پايان بردهاى
قوْت و قوّت در چه فانى كردهاى
گوهر ديده كجا فرسودهاى
پنج حس را در كجا پالودهاى
گوش وچشم وهوش وگوهرهاى عرش
خرج كردى، چه خريدى تو زفرش
نعمتت دادم، بگو شكرش چه بود
دادمت سرمايه، هين بنماى سود
٢٠- بازگشت به خويشتن نقش سازنده ديگرى كه ايمان به معاد دارد، اين است كه توازن مادى و معنوى را در جامعه حفظ مىكند، زيرا بىشك امروز تعادل مادى و معنوى به هم خورده، و تكاملِ ابزار، جاى تكاملِ انسان را گرفته، و انسان از خود بيگانه شده است. تمدن غرب دو چهره دارد؛ يك نيمرخ تابناك و روشن، و ديگرى نيمرخى سياه و تاريك. شرقىها بر اثر تقليد كوركورانه زرق و برق آن را گرفته و خوبىهاى آن را دور ريختهاند. توجه و گرايش به ظواهر فريبنده كار آسانى است، چون به كار بردن احساس، از به كار انداختن عقل و ادراك آسانتر است. احساسات با نمودهاى ظاهرى سروكار دارد، اما ادراك، به عمق قضايا توجه دارد، و مصالح واقعى و معقول را دربرمىگيرد؛ از اينرو پذيرش آن مشكل است و احساس معمولاً غالب مىشود و مىگويند: كار دل است؛ گناه من نيست! همين امر موجب عدم تعادل مادى و معنوى است؛ به اندازهاى كه بشر امروز يك پاى خود را به سفينه فضايى بسته و پاى ديگرش را به گارى! و جز دو نيمه شدن - به ظاهر - چارهاى ندارد! گرايش به جنبههاى مادى باعث شده، نيمى از شخصيت انسان (روح) به دست فراموشى سپرده شود، كه به فرموده قرآن نتيجه آن، خود فراموشى است:
نَسُوا اللَّهَ فَنَسِيَهُمْ اِنَّ الْمُنافِقينَ هُمُ الْفاسِقُونَ؛(٦٠)
خدا را فراموش كردند، و در نتيجه خود را گم كردند و از خود بيگانه شدند. بىترديد منافقان از فاسقان محسوب مىشوند [و يا منافقان از فاسقانند].
دليل اين مطلب روشن است، زيرا خداشناسى و ايمان به معاد در عمق جان انسان نهاده شده، فراموش كردن خدا و معاد، در واقع فراموش كردن قسمتى از ذات خود است؛ به خصوص كه خودِ واقعى انسان، روح است، نه جسم. از اينرو دكتر «كارل» معتقد است: انسان موجود ناشناختهاى است. نكته جالبترى كه در فلسفه مطرح شده، اين است كه انسان معلول است و علت خداست، و معلول از هر جهت وابستگى به علت دارد. بنابر اصالت وجود، وجود معلول درجه پايينترى از وجود علت است؛ از اينرو شناخت معلول بدون علت امكان ندارد. فراموشى از علت، غفلت از معلول است.
امام على(ع) مىفرمايد:
عَجِبْتُ لِمَنْ يَنْشُدُ ضالَّتَهُ وَقَدْ أضَلَّ نَفْسَهُ فَلا يَطْلُبُهُ؛(٦١)
در شگفتم از آن كس كه دنبال گمشده خود مىرود و براى يافتن آن به جستجو مىپردازد، ولى خود را كه گم كرده، براى يافتن آن، گامى برنمىدارد.
٢١- يك تشبيه
زندگى انسان در دنيا مانند زندگى جنين در شكم مادر است و مرگ همچون ولادت و عبور از اين مرحله به منزل ديگر. همانگونه كه دوران زندگى جنين، در تاريكخانه رَحِم مادر، موقتى مىباشد، زندگى انسان در دنيا نيز گذرا و مقطعى است. جنين با تولد خود، محيط تنگ و تاريك رَحِم را ترك گفته و به محيط روشن و گسترده دنيا گام مىنهد و جفتش را كه در رَحِم همراه او بوده، از خود جدا كرده، آن را به خاك مىسپارد، ولى خود به زندگى ادامه مىدهد. آدمى نيز با مردن تولد جديدى پيدا مىكند و تنگناى تن و دنيا را پشت سر مىگذارد و وارد صحنه پهناور برزخ مىشود. او بدنش را كه همراه و قرين او بوده، به قبر مىسپارد، ولى روحش در قالب مثالى، به حيات برزخى ادامه مىدهد.
جنين در شكم مادر براى زندگى دنيا ساخته و پرداخته مىشود، و به همين دليل اعضا و جوارحِ متناسب با دنيا را پيدا مىكند، كه هر كدام از آنها، براى ادامه زندگى و تأمين سعادت دنيوى ضرورت دارد و يا مفيد است. انسان هم براى رسيدن به خوشبختى يا بدبختى ابدى بايد در آزمايشهاى دنيا ساخته شود، تا بتواند به برزخ برود، و سپس برزخ را بپيمايد تا آماده و مهياى زندگى در آخرت شود.
اگر جنين در رَحِم نابينا شود، در دنيا هم از چشم ظاهرى محروم است. انسان هم اگر در دنيا چشم بصيرت پيدا نكند و از ديدن حقايق محروم باشد، در آخرت نيز به همين حال خواهد بود؛ بلكه با آن همه عوامل وحشتناكى كه پس از مرگ ظهور مىكند، گمراهىاش بيشتر خواهد شد.
«وَمَنْ كانَ فى هذِهِ أعْمى فَهُوَ فِى الآخرةِ أعْمى وأضَلّ سبيلاً.»(٦٢)
همانگونه كه رشد جسمانى و خروج كودك از رَحِم مادر بدون اختيار و اراده انسان صورت مىگيرد، رشد جسمانى و خروج انسان از دنيا هم اينگونه است.
جنين در لابهلاى پردههاى تاريك رَحِم، نمىتواند فضاى روشن دنيا را مشاهده كند. انسان هم در شكم دنيا نمىتواند عالم برزخ و آخرت را ديده و لمس نمايد؛ مگر اينكه بينش باطنى و ديده ديگرى پيدا كند.
ديده خواهم سَبَب سوراخ كن
تا سَبَب را بر كَند از بيخ و بن
امام على(ع) در خطبه ٢٢٢ نهجالبلاغه درباره اينگونه افراد مىفرمايد:
إنَّ اللّهَ سُبْحانَهُ وَتَعالى جَعَلَ الذِّكْرَ جَلاءً لِلْقُلوبِ تَسْمَعُ بِهِ بَعْدَ الْوَقْرَة وَ تُبْصِرُ بِهِ بَعْدَ الْعَشْوَةِ وَتَنْقادُ بِهِ بَعْدَ الْمُعانَدَةِ وَ مَابَرَحَ لِلّهِ - عَزَّتْ آلائُهُ - فِى الْبُرْهَةِ بَعْدَ البُرْهَةِ وَفى اَزْمانِ الفَتَرَاتِ، عِبادٌ نَاجَاهُمْ فى فِكْرِهِمْ وَ كَلَّمَهُمْ فى ذاتِ عُقُولِهِمْ فَاسْتَصْبَحُوا بِنُورِ يَقْظَةٍ فى الْأبْصْارِ وَالأسْماعِ وَ الأفْئِدَةِ... فَكَأنَّمَا قَطَعُوا الدُّنْيَا إلىَ الآخرة وَهمْ فِيهَا، فَشَاهَدُوا مَاوَراءَ ذلِكَ، فَكَأنَّمَا اطَّلَعُوا غُيُوبَ أهلِ الْبَرْزَخِ فى طُولِ الإِقَامَةِ فيهِ وَحَقَّقَتِ القِيامَةُ عَلَيْهِمْ عِداتَهَا، فَكَشَفُوا غَطَاءَ ذلِكَ لأهْلِ الدُّنْيا حَتّى كَأنَّهُمْ يَرَوْنَ مَالايَرَى النّاسُ وَيَسْمَعُونَ مَالايَسْمَعُونَ؛
خداوند متعال ذكر خود را مايه جلاى دلها قرار داد و همه حقايق را درون گوشها و پيش چشمها نهاد؛ چنانكه ذاكران بتوانند بعد از كرى آنها را بشنوند و پس از كورى مشاهده كنند و بعد از حالت ستيز و عناد، مطيع و منقاد شوند. خداوند در دورانهاى فطرت - كه جاى پيامبران خالى است - در هر زمانى، بندگانى دارد كه از طريق الهام با آنها سخن مىگويد و چشم دلشان را با پرتو بيدارى و هوشيارى روشن مىسازد...
گويى دنيا را پشت سر انداخته و به آخرت رفتهاند و يا هنوز در دنيا هستند، ولى ماوراى آن را ديده، همه چيز را دريافتهاند و گويى به اوضاع و احوال سرّى اهل برزخ پىبردهاند و رستاخيز و حساب و كتاب آن را درك كردهاند. از اينرو براىاهل دنيا پرده آن را پس مىزنند و اسرارى را كه ديگران از ديدن آن عاجزند، مشاهده مىكنند و سخنانى را كه ديگران از شنيدن آن عاجزند، مىشنوند.
گوش اسرار شنو نيست و گرنه اسرار
برش از عالم معنا خبرى نيست كه نيست
اينگونه افراد استثنايى هستند و گرنه كمتر كسى است كه از پشت پردههاى ضخيم رَحِم دنيا، برزخ را مشاهده كند و يا آخرت را ببيند. حديثى مىگويد: پيامبر نماز صبح را خواندند. جوانى را مشاهده كردند كه رنگ از چهرهاش پريده، لاغر اندام و غمگين بود. پيامبر پرسيدند: حالت چگونه است؟ عرض كرد: أَصبحتُ موقِناً؛ من در حال يقين به سر مىبرم! پيامبر تعجب كرد و فرمود: براى هر حقيقتى علايم و نشانههايى است. علامت يقين تو چيست؟
عرض كرد: يا رسول اللّه! گويى روزنهاى به جهان ابديت به رويم گشوده شده، دوزخيان را در جهنم معذب مىبينم و بهشتيان را متنعّم. يا رسول اللّه! آواى دلخراش دوزخيان نمىگذارد شب بخوابم! رسول اسلام فرمود: اين بنده خدايى است كه قلبش به نور ايمان منور گشته است. آن گاه فرمود: آيا حاجتى دارى تا برآورده كنم؟ عرض نمود: آرزوى من شهادت در راه خداست. دعا كنيد به شهادت برسم! پيامبر دعا كرد و جوان در يكى از جنگهاى اسلام شهيد شد.(٦٣)
مولوى مىگويد:
گفت پيغمبر صباحى زيد را:
«كيف اصبحتَ» اى رفيق باوفا
گفت: عبداً موقناً، پس اوش گفت:
كو نشان از باغ ايمان گر شكفت
گفت: تشنه بودهام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
هشت جنت، هفت دوزخ پيش من
هست پيدا همچو خورشيد زَمَن
گفت: خلقان چون ببينند آسمان
من ببينم عرش را با عرشيان
اين زمان پيدا شده بر اين گروه
«يوم تَبْيَضُّ وَتَسْوَدُّ وجوه»(٦٤)
جمله را چون روز رستاخيز، من
فاش مىبينم عيان از مرد و زن
هين بگويم يا فرو بندم نَفَس
لب گزيدش مصطفى يعنى كه بس!
يا رسولاللّه بگويم سِرّ حشر
در جهان پيدا كنم امروز نشر
هِلْ مرا تا پردهها را بردَرَم
تا چو خورشيدى بتابد گوهرم
تا كسوف آيد زمن خورشيد را
تا نمايم نخل را و بيد را
وانمايم راز رستاخيز را
نقد را و نقد قلب آميز را
دوزخ و جنات و برزخ در ميان
پيش چشم كافران آرم عيان
اهل جنّت پيش چشمم زاختيار
در كشيده يك به يك را در كنار
دست يكديگر زيارت مىكنند
وز لبان هم بوسه غارت مىكنند
كَرْ شد اين گوشم ز بانگ آه آه
از صداى نعره وا حسرتاه(٦٥)
زندگى دنيوى بر عالم رَحِم احاطه دارد؛ همانگونه كه برزخ بر حيات كنونى محيط است و آخرت نيز بر جهان برزخ تسلط و احاطه دارد.
يكى از سردمداران ماترياليست - در زمان امام صادق(ع) - مىپرسد: بفرماييد بهشت در دنياست يا در آخرت؟ و دنيا و آخرت كجا هستند؟!
امام فرمود: «دنيا در ظرف آخرت قرار دارد و عالم آخرت، دنيا را احاطه كرده است.»(٦٦)
اينك كه اثرات فردى و اجتماعى معاد در زمينههاى فطرى و ذاتى آن ثابت شد، به يارى حق به بيان دليلهاى علمى و فلسفى آن مىپردازيم.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
٢٦. اين همان اصل «تكامل ضدّين و يا قانون تكاپوى طبيعت» است كه ماركسيستها از هگل گرفتهاند. آنان مىگويند: وقتى عامل خارجى مثلاً به تخم مرغ حرارت لازم را مىرساند، دو نيروى متضاد فعال مىشوند. نيروهايى مىخواهند تخريب نمايند، ولى نيروهاى ضد آن، مىخواهند وضعيت را حفظ كنند. نتيجه اين تضاد توليد سنتز جديدى است به نام «جوجه»، در حالى كه تمام مولكولها با همكارى به طرف جوجه شدن حركت مىكنند، در مورد جامعه نيز موارد نقض فراوان دارد.
٢٧. بحارالانوار، ج ٤٥، ص ٥١.
٢٨. اشاره به آيه ١٩٥ از سوره بقره: «خود را به دست خود، به هلاكت نيفكنيد».
٢٩. اشاره به كريمه «وَسارِعوُا اِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّمواتُ وَالأرْضُ اُعِدَّتْ لِلْمُتَّقينَ؛ و شتاب كنيد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان؛ و بهشتى كه وسعت آن، آسمانها و زمين است؛ و براى پرهيزگاران آماده شده است». «آلعمران (٣) آيه ١٣٣».
٣٠. برخى معتقدند: مرگ پايان تلاش هر موجود زنده است و علايم آن، از بين رفتن شعور و ادراك و متلاشى شدن كالبد مىباشد.
ديگرى مىگويد: مرگ عبارت است از انتقال روح از كالبد مادى به عالم بالاتر؛ يعنى عالم ارواح دنيايى كه قبل از تعلق به بدن مىزيسته و اين نقل و انتقالات براى كيفر و پاداش صورت مىگيرد.
برخى برآنند مرگ راه نجات انسان از بدبختىها و رنجها و فرورفتن در درياى نيستى و خاموشى است. فيثاغورث و افلاطون و ارسطو مرگ را به مفهوم سير و گذر از اين جهان به جهان ديگر مىدانند. اين باورها مسائلى است كه از زمانهاى بسيار دور انديشه فلاسفه و دانشمندان را به خود معطوف داشته و همواره آنها سرگرم حل معماى مرگ بودهاند، ولى منطق وحى بود كه توانست مرگ را براى مسلمانان حل كند و آنها را با چنين باورى به پيروزىهاى شگفتانگيزى برساند.
هر كسى از ظنّ خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
٣١. على(ع) مىفرمايد: «روزگارى در ماهيت مرگ تفتيش و انديشيدم، و دريافتم مشيت الهى آن را پنهان داشته است». (نهجالبلاغه، خطبه ١٤٩).
٣٢. تفسيرالميزان، ج ١، ص ٣٦٩.
٣٣. شيطان گفت: «آيا شمارا به درخت ابديت و قدرت فناناپذير راهنمايى نكنم؟». «طه (٢٠) آيه ١٢٠».
٣٤. اين موضوع به صورت مستدل در مباحث آينده مطرح خواهد شد.
٣٥. نهجالبلاغه، خطبه ٢.
٣٦. عنكبوت (٢٩) آيه ٦٤.
٣٧. «فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَديدٌ». «ق (٥٠) آيه ٢٢».
٣٨. «اَلْيَوْمَ نَخْتِمُ عَلى اَفْواهِهِمْ وَ تُكَلِّمُنا اَيْديهِمْ وَ تَشْهَدُ اَرْجُلُهُم بِما كانُواْيَكْسِبُون؛ امروز بر دهنهاى آنها مهر مىزنيم و دستهاى آنان را به سخن وامىداريم و پاهاى آنان بر كارهاشان گواهى مىدهند». «يس (٣٦) آيه ٦٥».
٣٩. نهج البلاغه، خطبه ٥٥.
٤٠. همان، خطبه ٥.
٤١. آيين اسلام، .
٤٢. نهج البلاغه، تحقيق صبحى صالح، كلام ١٤٩، ص ٢٠٧.
٤٣. مرگ، ص ٢.
٤٤. همان، ص ٣.
٤٥. حكمة الاشراق، در مجموعه مصنفات، ج ٢، ص ١٠٥.
٤٦. تلويحات، در مجموعه مصنفات، ج ١، ص ٢٨.
٤٧. صدر المتألهين، اسفار، ج ١، ص ٣٩ - ٤٠.
٤٨. غزالى، احياء العلوم، نيمه دوم از منجيات، ترجمه خوارزمى، ص ١٢٦٠.
٤٩. گنج سخن، ص٣١٩.
٥٠. ملك (٦٧) آيه ٢.
٥١. مؤمنون (٢٣) آيه ١١٥.
٥٢. فريد وجدى، دائرةالمعارف قرن بيستم، كلمه «الروح».
٥٣. علم اليقين، ج ٢، ص ٨٣٧.
٥٤. اخلاق و شخصيت، ص ١٣٦.
٥٥. دانستنىهاى جهان علم، ص ٢٠٤.
٥٦. غربت غرب، ص ١٨.
٥٧. كيهان، شماره ٨١٩٦.
٥٨. آداب النفس، ج ١، ص ٢٦.
٥٩. توبه (٩) آيه ٦٧.
٦٠. غررالحكم، ص ٤٩٥.
٦١. اسرا (١٧) آيه ٧٢.
٦٢. كافى، ج ٤، ص ١٧٠، باب حقيقت ايمان و يقين، ح ٢.
٦٣. اشاره است به آيه ١٠٦ سوره آل عمران.
٦٤. مثنوى، دفتر اول، ص ٩٢.
٦٥. ديلمى، ارشادالقلوب، ص ١٩١
۳
بخش دوم بخش دوم :
پژوهشي در معاد
١- پژوهشى در معاد
در زمينه اثبات قيامت و مباحث معاد راههاى مختلفى وجود دارد. برخى عقيده دارند با اثبات «روح مجرد» مىتوان اين راه پيچيده را پيمود. بعضى معتقدند اثبات رستاخيز به هيچوجه متكى به اثبات روان مستقل نمىباشد، تا چه رسد به «تجرد روح»، و قرآن هم بدون توجه به روح و بقاى آن از زنده شدن مردگان سخن گفته است.(١) عدهاى از محدثان اسلامى، روان را جسمى لطيف و مستقل دانستهاند كه با متلاشى شدن كالبد از بين نمىرود. گروه ديگر روح را وابسته و از مواليد ماده مىشمارند كه با تخريب نظام بدن از ميان رفته و در قيامت مجدداً زنده مىشود. گروهى معاد را جسمانى مىدانند، نه جسدانى، و جسم را غير از كالبد مادى به حساب مىآورند. گروهى معاد را روحانى محض دانستهاند و براى كالبد ارزشى قائل نشدهاند.
هر كسى از ظن خود شد يار من
وز درون من نجست اسرار من
نگارنده با الهام از قرآن و سنت، معاد را جسمانى و روحانى دانسته، معتقد است: اين روش از امتيازات و مشخصات برجستهاى برخوردار است. اولاً، روان انسان استقلال دارد و با متلاشى شدن بدن، موجوديت خود را از دست نمىدهد، بلكه زنده مىماند؛ در ثانى، بازگشت روان زنده به كالبد ساخته و پرداخته شده، خِرَدپذير و منطقى است؛ زيرا در اين صورت نيمى از شخصيت انسان باقى است، بلكه واقعيت اصلى آدمى از بين نرفته و از حيات كامل برخوردار است و در قيامت تجديد كالبد فقط ضرورت دارد؛ ثالثاً تحليل جنبههاى معاد و اثبات عالم برزخ با بقاى روح پس از مرگ، امكانپذير مىباشد. طبق اين باور نخست بايد روان، مستقل از بدن، به ثبوت برسد و سپس بقاى روح، پس از مرگ مورد تجزيه و تحليل قرار بگيرد و آن گاه به اصل مطلب پرداخته شود.
٢- آيا روح وجود دارد؟ از دير زمان مسأله «روان» در محافل علمى و فلسفى جهان مورد بحث و جنجال قرار گرفته است. آيا در وجود انسان غير از كالبد مادى، حقيقت مستقلى به نام «روح» وجود دارد؟ يا هر چه هست، همين هيكل محسوس است كه در پرتو تپش قلب و جريان خون و فعاليتهاى اعضاى بدن به زندگى خويش ادامه مىدهد؟
گروهى برآنند كه شخصيت واقعى آدمى را جوهر مستقلى به نام روح و روان تشكيل مىدهد كه همچون گنجى در ويرانه تن پنهان است و عقل و ادراك و شعور و احساس انسانى، از وى مايه مىگيرد.
ملاى رومى مىگويد:
هست اندر اين تنِ جرم صغير
روح رخشانى و دنيايى كبير
روح چون گنجى زير درهاى
آفتابى در دل يك ذرهاى
تن همى نازد ز خوبى جمال
روح پنهان كرده كر و فر و بال
گويدش: كى مزبله تو كيستى
يك دو روز از پرتو من زيستى!
جان گشايد سوى بالا بالها
تن فكنده در زمين چنگالها
ماترياليستها معتقدند همانگونه كه كَبِد، صفرا ترشح مىكند، مغز هم فكر و انديشه توليد مىكند. آنها با اين جمله ساده مىخواهند مشكل ادراكات را حل و فصل كنند، ولى دلايل فراوانى وجود دارد كه پندار مادىها را نفى كرده و ضرورت وجود روح را روشن مىسازد.
٣- فرآيندهاى روحى قابل اندازهگيرى علمى نيست ماده و خواص آن به وسيله ابزار علوم تجربى قابل اندازهگيرى و سنجش است، ولى پديدههاى روحى با مقياسهاى علمى قابل سنجش نيست. عشق، محبت، كينه، بخل، حسادت، خودپرستى، خود بزرگبينى، رياست طلبى و ساير نمودهاى روحى در آزمايشگاهها قابل اندازهگيرى نيست. ادراكات و معلومات انسان با هيچ يك از وسايل علمى اندازهگيرى نمىشود، در حالى كه پديدههاى مادى فرآيند قوانين عمومى حاكم بر ماده است. ادراكات ما از ثبات و عدم تحول و دوام و قسمت ناپذيرى برخوردار است. درك ٢ ٢=٤ از هنگام كودكى تا بزرگسالى همچنان محفوظ و ثابت است و با تغيير سلولها تغيير نمىكند.
٤- متابوليسم(٢) و تفكر كوچكترين حركت عضلانى، متابوليسم (سوخت و ساز) بدن را افزايش مىدهد، ولى ساعتها كار فكرى به اندازه يك حركت ساده، در افزايش سوخت و ساز بدن نقشى ندارد. علوم مادى از تحليل اينگونه مسائل ناتوان است. فلسفه ماترياليسم دست و پا مىزند تا بتواند توجيهى علمى براى مسأله پيچيده ادراكات پيدا كند. آنها با قانون تضاد و شگرد تأثير و تأثر وارد مىشوند و مىگويند: شىء خارجى در سلسله اعصاب تأثير مىگذارد و اعصاب نيز در شىء خارجى؛ و همين امر موجب توليد علم مىشود و سپس ادراكات به موجب تأثير متقابل، زاييدههاى جديدى مىسازد، كه برخى از خواص مادى را ندارند. تعجب اين جاست كه ماديون، ادراكات را مادى مىدانند، ولى خارج از دايره قوانين عمومى ماده(٣) اينان با طرح نسبى بودن ادراك، در حقيقت خود را در پرتگاه ايدهآليسم قراردادهاند؛ زيرا معتقدند هر كس در هر لحظه و اوضاع، يك نوع معرفت خاص نسبت به يك شىء و يا اشيا پيدا مىكند و هر شخص مطابق با اعصاب خويش و نوع مقابله و مواجه با شىء خارجى در ارتباط با زمان و مكان، يك حقيقت را چند جور مىفهمد. اين نظريه، مفهومى جز عدم دستيابى به واقعيتهاى خارجى ندارد؛ مضافاً بر اينكه واقعيتهايى وجود دارد كه از دسترس علوممادى بيرون است؛ مثلاً درجه ايمان و عاطفه مادرى را نمىشود در آزمايشگاهها مشخصكرد. تراوشهاى كبد با ابزار علمى معين مىگردد؛ خواص مغز از نظر فيزيولوژى قابلسنجش و شناخت است؛ ولى مجموعه معلوماتى كه يك دانشمند دارد، در لابهلاى سلولهاى مغزش محسوس نيست. حركت قلب و كار كبد و دست و پا باعث صرف نيرو مىشود، ولى چندين ساعت انديشيدن، به قدرى كم نيرو مصرف مىكند كه قابل اندازهگيرى نيست. دكتر كارل مىگويد:
گاهى به خود مىگوييم اين فكر، اين چيز عجيب كه در ما موجود است، بدون اينكه انرژى ما را مصرف كند، از كجا مىآيد؟ روح ما در مركز اجسام فرو مىرود و به قدرى توانا و نيرومند است كه با فكر، يعنى با يك چيزى كه به چشم نمىآيد و لمس نمىشود، سطح زمين را دگرگون مىسازد؛ تمدنها را ويران و تمدن جديد و اصول جديدى را اختراع مىكند. آيا اين فكر از يك عضو بدن ما بيرون مىآيد؟ اگر فكر و انديشه محصول مغز است، پس چرا فعاليتهاى فكرى با تمام شعاع ويرانگرى و سازندگى، به اندازه يك تحرك ساده دست، متابوليسم را افزايش نمىدهد؟! روح يكى از خصايص وجود انسان است و ما را در مقابل هزاران موجودات ديگر مشخص مىنمايد؛ پس چيزى در ما هست كه راجع به آن فكر مىكنيم و همين فكر ما دليل بر وجود اوست.(٤)
٥- بزرگتر بر كوچكتر انطباقپذير نيست. هر ظرفى گنجايش خاصى دارد كه فقط به مقدار آن مىتواند مظروف بپذيرد. اگر ظرف از مظروف كوچكتر باشد، بدون شك نمىتواند آن را در خود بگنجاند، بلكه لبريز خواهد شد. اين امر از خواص جدا نشدنى عمومى ماده است؛ بنابر اين چگونه خاطرات بسيار و اطلاعات بىشمار مىتواند در ظرف كوچك «كرتكس» -كه چند سانتىمتر بيشتر نيست- جايگزين گردد؟
دكتر ارانى مىنويسد:
و اين مشكوك است؛ چگونه جادههاى لاتُعَدُّ ولاتُحْصى براى معلومات پيدا مىشود.(٥)
شما يك منطقه وسيع و يك شهر بزرگ را چگونه در مغز مىگنجانيد؟ آن تصوير بزرگ در كجاى مغز جايگزين مىگردد؟ معلومات ضد و نقيض، و نفى و اثبات قضايا چگونه در سطح شيارهاى عصبى انجام مىگيرد؟ حافظه در كدام قسمت متمركز است؟ يادآورى چگونه صورت مىگيرد؟ عقل در كجاست؟
دكتر «الكسيس كارل» مىگويد:
اگر تمام چين و شكنهاى مغز را بشكافيم، اثرى از نفس عاقله نخواهيم يافت.(٦)
بىگمان كانون ادراكات و مخزن اطلاعات، روان آدمى است و روح به وسيله سلولهاى مغز رابطه برقرار مىكند؛ در فلسفه، سلولهاى عصبى نظير دستگاه گيرنده و پخش است، كه با ارتباط، اطلاعات را به مغز و سپس بر زبان جارى مىسازد.
٦- قسمتپذيرى يكى از قوانين عمومى ماده، قسمتپذيرى است. بىشك ماده، قابل تجزيه، تركيب و تقسيم مىباشد، ولى اطلاعات و ادراكات قسمتپذير نيستند. اگر مغز را به طور افقى دو نيم كنيم، همه اطلاعات ما دو نيم خواهد شد؟ مثلاً يكى از اطلاعات تاريخى ما اين است كه ارسطو شاگرد افلاطون است. پس از تقسيم مىشود: ارسطو شاگرد؟! بىترديد اين امر بر خلاف وجدان عمومى است و نيز بر خلاف علم. دكتر «كاميل فلاماريون» مىنويسد:
بيمارى تحت معالجه من قرار داشت كه مغزش به مجموعه چركى تبديل شده بود، ليكن هوش و معلومات خود را تا آخرين لحظه حفظ نمود.(٧)
گويا با كوچكترين رشته ارتباطى، روح مىتواند رابطه برقرار كند. اصولاً خواص روحى با نمودهاى مادى سازگار نمىباشد.
٧- يادآورى و بازنگرى انسان خاطرات تلخ و شيرين خود را به يادمىآورد و اطلاعات پيشين را، بازنگرى كرده و در آن تجديد نظر مىنمايد و كاملاً مىداند اينها ادراكات جديدى نيست، بلكه دانستنىهاى گذشته است كه از بايگانى بيرون آورده و آنها را در خاطر مرور مىكند. تجديد خاطرات و بازنگرى اندوختهها، با معيارهاى مادى سازش ندارد: چون سلولهاى بدن تغيير يافته و محتوياتش نيز تعويض شده؛ و هر دركى، اطلاعات جديدى است. بنابراين معلومات و خاطرههاى عصر كودكى در كجاست؟ و عمل يادآورى چگونه روى آنها صورت مىگيرد؟ كسى منكر نيست كه هنگام يادآورى، اعصاب تحريك شده و مغز عملياتى انجام مىدهد، ولى مركز اصلى خاطرات و ادراكات، روح است كه با تحريك عوامل مادى رابطه برقرار مىشود. حيوانات از اين خصوصيت بىبهرهاند و تجديد مفاهيم ذهنى از ويژگىهاى انسان به شمار مىرود.
٨- مفاهيم كلي انسان غير از ادراكات جزئى، يك رشته مفاهيم كلى نيز مىفهمد؛ مثل: اجتماع ضدين محال است، و هر معلولى علتى دارد، و نيز: جدول ضرب فيثاغورث، اصل تحول، كليات هندسى، قوانين فيزيكى و....
از ويژگىهاى مفاهيم كلى اين است كه در عالَم واقع وجود ندارند؛ زيرا عالم واقع، حوزه جزئيت و عينيت است، ولى مفاهيم در ظرف ذهن و تفكر حضور دارند، و به همين دليل انسان با به كار گرفتن كليات رياضى به نتايج قطعى و مثبت مىرسد. در هندسه نقطه و خط و دايره و سطح در خارج وجود ندارد، ولى از نظر علمى ثمرات زيادى بر آنها مترتب است، در صورتى كه شىء معدوم خاصيتى ندارد. عمل تجزيه(٨) و تركيب(٩) و تقسيم و تجريد(١٠) كه روى ادراكات ذهنى انجام مىگيرد، به چه وسيلهاى است؟
و بالأخره قراين و شواهد بسيارى است كه مكتب مادى را ناگزير مىسازد به وجود روح اعتراف كند و نارسايىهاى فلسفه مادى را بپذيرد.
«ازوالت كولپه» استاد فلسفه غرب مىنويسد:
مذهب مادى يكى از قوانين اساسى علم فيزيك جديد را نقض مىكند. مطابق اين قانون مجموع انرژىهاى موجود در جهان مقدار ثابتى دارد، و تغييراتى كه در اطراف ما ايجاد مىشود، چيزى نيست جز آنكه انرژى از محلى به محل ديگر منتقل مىگردد و از صورتى به صورت ديگر در مىآيد. خوب، واضح است كه بنابراين قانون، ظواهر و نمودهاى فيزيكى «حلقه بستهاى» را تشكيل مىدهند و در اين حلقه، جاى خالى براى نوع ديگرى از ظواهر به نام ظواهر روانى يا عقلى وجود نخواهد داشت. بنابراين عمليات دِماغى، عليرغم تعقيد و پيچيدگى خاصى كه دارند، ناچار در شمار نمودهايى خواهند بود كه از قانون عليت تبعيت مىكنند و تمام تغييراتى كه در نتيجه عمل مؤثرات خارجى بر دماغ حادث مىشود، ناگزير است كه به شكل فيزيكى و شيميايى خالصى باشد و به همين شكل هم منتشر گردد. با چنين نظريه كلى، جنبه عقلانى اشيا پا در هوا مىماند، زيرا چگونه مىتوان پيدايش نمودهاى روانى را از نمودهاى فيزيكى و مادى تصور كرد، بدون اينكه از انرژى فيزيكى وابسته به نمودها چيزى كسر شود؟ تنها چاره منطقى آن است كه براى اعمال عقلى نيز يك نوع انرژى خاصى در مقابل انرژىهاى ديگر شيميايى و الكتريكى و حرارتى و مكانيكى قايل شويم، و اين را بپذيريم كه ميان اين انرژى مخصوص و اقسام ديگر انرژى كه مىشناسيم، نسبت ثابتى شبيه نسبتهاى ثابت مابين ساير اقسام انرژى وجود داشته باشد، ولى بايد گفت كه چنين عقيدهاى را علماى مادى اظهار نكردهاند و هيچ كس در متون مادى به تفصيل در اين باره سخن نگفته است و اعتراضات كلى در برابر اين عقيده وجود دارد كه نمىگذارد چنين عقيدهاى فرصت تظاهر پيدا كند. هسته تمام اعتراضاتى كه ممكن است بشود، آن است كه: مفهوم انرژى به آنگونه كه علماى فيزيك آن را تعريف مىكنند، به هيچ وجه قابل انطباق بر عمليات و نمودهاى عقلى و روانى نمىباشد.
اساساً مفهوم ماده كه اين اندازه در طرز تفكر مادى، واجد اهميت است، هنوز در بين خود معتقدين به مذهب مادى آن اندازه قطعيت پيدا نكرده است كه بتوان بدون مناقشه و مجادله آن را چون پايه محكمى براى آزمايشهاى درونى كه مربوط به ضمير خود آگاه انسان مىشود، تلقى كرد؛ نزاع ميان دو مذهب مكانيكى و نيرويى يا ديناميكى درباره جريان امور طبيعى هنوز به حال خود باقى است و در مذهب «اصالت نيرو» اصلاً ماده، مورد نظر نيست و به حساب گرفته نمىشود. هيچ مستبعد نيست كه مذهب اصالت نيرو بتواند براى طبيعت، تفسير كامل و خالى از تناقض پيدا كند و البته در اين صورت زير پاى عقيده مادى سست مىشود و موقع سقوط قطعى آن فرا مىرسد.
مسلك مادى از تفسير و توضيح سادهترين عمليات عقلى و روانى عاجز است، چه اين مذهب مدعى است كه هر نمود عقلى در آخر كار به دستهاى از نمودهاى مادى منجر مىشود كه يا از پيش، معلوم بوده و مشاهده شدهاند، يا بايد وجود آنها را به شكل فرضى پذيرفت؛ و در همين حال استنتاج عمل احساس از عمل حركت به اندازهاى دشوار و غير قابل قبول است كه خود ماديون مىگويند: درك جنبه فيزيكى قضاياى روانى نيز به همين اندازه دشوار و غيرقابل تصور است؛ در صورتى كه اين ادعا صحيح نيست و ضرورت هر حادثه فيزيكى را يا از راه ادراك حسى و يا از راه ادراك عقلى ممكن است كاملاً آشكار ساخت.
مفهوم وابستگى اين معنا را مىرساند كه ميان دو نمود «الف» و «ب» رابطهاى بدانسان موجود است كه اگر «الف» تغيير كند، به دنبال آن يا همراه آن، تغيير مشابهى براى «ب» نيز ايجاد مىشود. مقصود از تغيير مشابه، تغييرى است كه از حيث كميت و كيفيت مساوىِ تغيير اول باشد، تمام شرايطى كه براى هر شىء كه بين آنها رابطه علت و معلولى وجود دارد، نيز تحقق پيدا مىكند. از جمله ارتباط زمانى هم بايد باشد و اين رابطه زمانى در مورد وابستگى تأثيرى ندارد و ظاهر نمىشود.
باملاحظه دقيق معلوم مىشود كه جسم و عقل به يكديگر وابستگى دارند و نيازمند يكديگر مىباشند و كسى كه با كمال بىطرفى به قضايا بنگرد، اين علاقه عمومى را درك مىكند و اگر بخواهد خصوصيتى را در اين رابطه عمومى وارد كرده، از وابستگى، مفهوم «عليت» را استخراج كند، ناچار بىطرفى را كنار گذاشته، از انديشههاى يك جانبه و قبلى خود پيروى كرده و اين دو قِسْم ارتباط را بر خلاف منطق، يكى دانسته و از آنرو به نتيجه غلط رسيده است.(١١)
بنابر آنچه گذشت عقل و ادراكات بشرى يك حقيقت جداگانهاى دارد، كه با جسم رابطه داشته، داراى خواص و آثار جداگانهاى است كه نمودهاى مختلف آن، دليل بر اختلاف جوهرى روح و كالبد است.
٩- نقطه اختلاف كجاست؟ ماترياليستها چنين وانمود مىكنند كه فيلسوفان الهى، نقش مغز را در پيدايش ادراكات انكار مىنمايند، و لذا سعى و تلاش دارند كيفيت دخالت سلولها را در زمينه ادراك، اثبات نمايند؛ در صورتى كه اختلاف در جاى ديگر است. به عبارت ديگر دانشمندان الهى و مادى بر چند اصل توافق دارند:
الف) بشر داراى اطلاعات است (اصل وجود ادراكات).
ب) فعاليتهاى مغزى و عصبى در پيدايش ادراكات دخيلند.
ج) اشياى خارجى و نوع مقابله و مواجه آنها در پديد آمدن اطلاعات تأثير مىگذارد.
د) ادراكات و فرايندهاى روانى، زاييده تصادف و اتفاق نيست، بلكه بر طبق قانون علت و معلول است. در موارد فوق اختلافى ميان فلاسفه الهى و مادى وجود ندارد. ريشه اختلاف در اين است كه مجموعه معارف بشرى ازگونه ماده نيست - اگر چه مراكز مادى در پيدايش آن دخيل است - به علت اينكه اگر ادراكات، مادى باشند، بايد قوانين عمومى ماده بر ادراكات منطبق شود، در حالى كه معارف علمى ما، نه قابل تغيير است و نه تقسيمپذير؛ نه مكانى را اشغال مىكند و نه در سلولها جاى مىگيرد. اگر انسان هميشه زنده بماند و روزبهروز بر اطلاعاتش افزوده شود، باز هم ظرف مغزش پر نخواهد شد؛ پس ادراكات ما ازگونه ماده نيست و مغز، وسيله و زمينهساز اطلاعات است. همانگونه كه نجّار بدون ابزار نمىتواند ميز و صندلى بسازد، روح هم بدون كمك اعصاب نمىتواند ادراكات را به وجود بياورد. انسان از راه گوش و چشم مىتواند ببيند و بشنود. از طريق تبليغات ديدارى و شنيدارى، يك ملت گرفتار اسارت فكرى و روحى مىشود و يا آزاد مىگردد. تذكر و يادآورى، تشخيص و بازنگرى، با معيارهاى مادى سازش ندارد. مغزى كه ده سال پيش اطلاعاتى را اندوخته و امروز عوض شده است، اطلاعات ده سال پيش را چگونه نگهدارى كرده است؟ آيا يادآورى، ادراك جديدى است؟ يا به خاطر آوردن خاطرات پيشين است؟ بىشك يادآورى اطلاعات گذشته است، نه دركى تازه. اگر ده سال قبل فهميديم سقراط شاگرد افلاطون است، اكنون كه براى ديگران بازگو مىنماييم، مطلب جديدى است يا تكرار مطلب سابق است؟ در هر صورت قدرت حافظه و مفاهيم كلى و درك قوانين عمومى، با خواص مادى نمىسازد و در نهايت فرايندهاى نهايى و ادراكات ذهنى بهترين دليل بر تجرد و استقلال روح مىباشد. بديهى است وقتى «مظروف» با قوانين عمومى ماده سازگار نباشد، «ظرف» آن نيز منطبق نخواهد بود، هر چند به عنوان وسيله و ابزار نقشى داشته باشد؛ مثلاً انسان به وسيله چشم مىبيند، ولى رؤيتِ آميخته با ادراكْ كار چشم نيست،(١٢) و به قول شاعر: كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد.
اينك دلايل ديگرى را در زمينه اثبات استقلال روح مىنگاريم.
١٠- رؤياهاى راستين حقيقت خواب هنوز بر بشر مجهول است، ولى بيشتر خوابها واكنش حوادثى است كه در زندگى روزمره با آنها مواجه مىشويم. خيالاتى كه مىبافيم و آرزوهايى كه در دل مىپروريم، گاهى در خواب بدان دست پيدا مىكنيم. بىگمان بسيارى از رؤياها، زاييده محروميتها، شكستها، عقدهها و ضعفهاست، ولى در زندگى به رؤياهايى برخورد مىكنيم كه مطابق با واقع است. تحليل اين قضيه از عهده علوم مادى بيرون است.
«كاميل فلاماريون» در كتاب اسرار مرگ خوابهاى راستين زيادى را نقل مىكند كه از گوشه و كنار عالم، اشخاص مختلف با فرهنگها و مكاتب متفاوت رؤياهاى خويش را برايش نگاشتهاند، كه به چند نمونه به طور اجمال اشاره مىكنيم:
١. شخصى خواب مىبيند دوستش با ماشين سوارى در پرتگاهى سقوط كرد و جمجمهاش متلاشى شد و درگذشت. پس از بيدارى شتابان مىرود و همان حادثه را مشاهده مىكند!
٢. زنى در خواب مىبيند به كشورى مسافرت كرده، به كليساى معروف شهر وارد مىشود و همه مشخصات آن را از نظر مىگذراند. وقتى در بيدارى مسافرت مىكند، عين آن را مىبيند.
٣. جوانى در خارج از كشورش زندگى مىكند. موقع ظهر در خواب مىبيند مادرش سكتهكرد و درگذشت. به مجرد بيدارى تماس مىگيرد و مىفهمد حادثه در اول وقت ظهر رخ داده است.
٤. يتيمى پدر مردهاش را در خواب مىبيند، كه مىگويد: در مكانى پولى براى او ذخيره كرده است. پس از بيدارى يتيم مىرود و همان نقطه را جستجو مىكند و كيسه پول را درمىآورد.
پيداست نيرويى غير از جسم وجود دارد كه در خواب مىفهمد، مسافرت مىكند و اطلاعاتى به دست مىآورد. آن قدرتى كه برخلاف موازين مادى عمل مىكند و بدون وسيله به دورترين نقاط جهان مسافرت كرده و از مجراى غيرطبيعى اطلاعاتى به دست مىآورد، روح است و به همين دليل نمودهاى روانى با آثار فيزيكى متفاوت است.
١١- روشنبينى و الهامها گاهى انسان در بيدارى الهامهايى را مىيابد و از وقوع حادثهاى مطلع مىشود، مانند آمدن مسافرى، مرگ عزيزى و يا اتفاق ناگوارى. پس از مدتى آن الهام رخ مىدهد. اين حقيقت را چگونه مىتوان با معيارهاى مادى توجيه و تفسير كرد؟
سيد قطب در تفسير المنار مىگويد:
دكتر «شبلى شميل» ماترياليست مىنويسد:
بيمارى تحت معالجه من بود كه به بيمارى «هيسترى» دچار شده بود. اطلاعات عجيب و غيبگويىهايى داشت. او روزى اظهار داشت مردى با اين نام و نشان از اسكندريه، عازم قاهره است و هدفش عيادت من مىباشد؛ وى اكنون در كنار خيابان در انتظار تاكسى است. و اينك سوار شد و به ايستگاه قطار نزديك شد، و از تاكسى پياده گرديد و به سوى قطار رفت و لحظه حركت قطار فرارسيد. «شبلى» مىنويسد: به ساعت نگاه كردم. ديديم دقيقاً ساعت حركت قطار اسكندريه به قاهره است. بيمار پس از مدتى لحظه رسيدن قطار را اطلاع داد و همه اتفاقات را بيان كرد تا هنگامىكه آن مرد پشت در اتاق قرار گرفت و سپس داخل شد.
دكتر مذكور مىگويد: اين حادثه را چنين توجيه كردم كه در وجود انسان رشتههايى همچون رشتههاى بىسيم وجود دارد كه مانند دستگاه تلفن مىتواند از دور تماس بگيرد؛ البته با چيزهايى كه در خارج وجود دارد، نه مسائلى كه بعداً پيدا مىشود، ولى پس از چند روز بيمار من پيشگويى عجيبى كرد كه تمام بافتهها و تفسيرهايم به هم خورد؛ [او] گفت: پس از ده روز ساعت پنج بعدازظهر، نيم ليتر خون از دماغ من خواهد آمد. دقيقاً يادداشت كردم. درست پس از گذشت ده روز در همان ساعت به همين مقدار خون از دماغ بيمار جارى شد. اين جا ناگزير شدم به وجود روح اعتراف نمايم و به نيروى غير مادى در انسان اذعان كنم.(١٣)
مكتب مادى از تفسير اينگونه الهامات و پيشگويىها ناتوان است و به بنبست مىرسد و به تلاش مذبوحانهاى دست مىزند، ولى مكاتب الهى با اثبات وجود روان خلّاق و مستقل، روشنبينىها و الهامات و رؤياهاى صادق را توجيه معقول و منطقى مىكنند.
١٢- تجرد و ثبات روح بوعلى سينا در نمط هفتمِ اشارات دلايلى در مورد تجرد روح بشر دارد، كه خلاصه آن چنين است:
١. از خواص و قوانين حاكم بر جسم و قواى جسمانى آن است كه بين نشاط و ضعف جسم مادى و قواى برخاسته از آن، هماهنگى و ارتباط تنگاتنگى وجود دارد. اگر هر يك از اعضا و اندامهاى حسى، ضعيف و فرسوده شود، از شعاع و قدرت عمل آن كاسته مىشود؛ به عنوان مثال ضعف اندامهاى چشم و گوش و يا قوه لامسه، ذائقه و شامه باعث ضعف بينايى، شنوايى، لامسه، چشايى و بويايى مىشود و علت آن اين است كه همه اين قوا تابع جسم انسانى است. بنابراين، ضعف و قوت جسمانى در آنها اثر محسوس دارد. عقل تنها نيرويى است كه در برابر انحطاط و فرسودگى بدن مقاومت مىكند. ناتوانى جسمانى اگر باعث تقويت خردورزى نشود، از قدرت آن نمىكاهد.
عقل و هوش برخلاف چشم و گوش، تابع ضعف و قوت بدن نيست، بلكه در فهم مسائل و صفات انسانى كاملتر و قوىتر مىشود و تقوا و ايمان وجود و سخاوت و شجاعت و كرامت او زيادتر مىشود. در پاسخ عدهاى كه قائلند در پيرى عقل روبه ضعف مىرود، بايد گفت موارد زيادى مشاهده شده كه انسانى از نظر جسم، پير و مريض و بسيار نحيف بوده، اما عقل او در منتهاى قوت و استحكام باقى مانده است.
بوعلى مىگويد فقط يك مورد براى اثبات تجرد نفس كفايت مىكند؛ همانگونه كه يك خواب صحيح و تعبيردار براى اثبات وجود رؤياى راستين كافى است.
علت اينكه كودكان و نوجوانان از پيران بهتر آموزش مىبينند، قوه تفكر و تخيل آنهاست و اين دو برخاسته از قواى جسمانى است كه در پيران فرسوده مىشود، ولى دانشها و معلومات اندوخته شده كه به شكل احكام، تصديقات و توجه به دقايق امور در حوزه اذهان آنها ثابت است، به مراتب قوىتر از جوانهاست.
آن چه در آينه جوان بيند
پير در خشت خام مىبيند
ممكن است گفته شود خردمندىِ پيران، ثمره تجربيات زندگى و كسب معلومات بيشتر آنهاست، نه قوت عقلشان؛ اما بايد گفت: در اثبات تجرد روح به زيادى و كمى معلومات و معقولات تمسك نمىكنيم و معلومات زيادتر پيران را دليل بر تجرد روح نمىدانيم؛ علاوه بر اينكه آنچه انسان بيش از كودكان به وسيله قوه عقل بداند و در پيرى باقى مانده باشد، براى اثبات تجرد نفس كفايت مىكند. حتى اگر پيران مفهوم آب و نان و برخى از مفاهيم اجتماعى را فراموش نكرده باشند، نشان بارزى بر تجرد نفسِ ناطقه خواهد بود؛ زيرا بقاى معلومات به شكل اوليه، با وجود ضعف و پيرى دليل روشنى برتجرد نفس است.
٢. اندامهاى حس با كار زياد خسته و فرسوده مىشوند، اما روان اينگونه نيست؛ مثلاً اگر چشم به صورت ممتد به نور خورشيد بنگرد، سپس بخواهد به نور ديگرى نگاه كند، مشاهده آن خيلى مشكل است. گوش پس از شنيدن صداها و آهنگهاى قوى، آواى ضعيف را نمىتواند بشنود؛ زيرا عضو آن حس با فشار محسوسات قوىتر، خاصيت خود را موقتاً از دست مىدهد، اما قوه عاقله اينگونه نيست و پس از ادراك عميقترين مسائل عقلى و فلسفى و رياضى، مفهوم عقلى ديگرى را به آسانى ادراك مىكند و اگر گاهى احساس خستگى مىكند، مربوط به قوه تفكر است كه به وسيله ابزارهاى مادى كار مىكند؛ يعنى در واقع سلولها خسته مىشوند، نه عقل.
٣. روح انسان پذيراى معلومات متنوع و فراوان است. ادراكات پياپى و صورتهاى علمى متنوعى بر نفس وارد مىشود، بدون اينكه صورت قبلى، مانع ورود صورتهاى بعدى شود. حوزه ذهن هر آدمى لبريز از صور علمى از سنخ شنيدنىها و ديدنىها و معلومات رياضى و علوم طبيعى و معقول و منقول و فلسفه و نقادىها و محفوظات شعرى و قرآنى است، ليكن خاصيت ماده بدين صورت است كه تا صورت اولى را رها نكند، صورت بعدى را نمىتواند بپذيرد؛ مثل مغز كامپيوتر و نوار كاست. نفس هر چه معلومات بگيرد، ظرفيت او براى گرفتن معلومات زيادترى آماده مىشود. گويى ظرفيتى بىنهايت و نامحدود دارد، در حالى كه حافظه كامپيوتر محدود است. علاوه بر اين كامپيوتر خلاقيت و ابتكار ندارد. آنچه به رايانه داده مىشود، همان را بدون كم و كاست برمىگرداند، ولى عقل ما از طريق معلومات، به مجهولات دست پيدا مىكند و به كمك آنها، تصديقات جديد و قوانين كلى و دانستنىهاى بىسابقه را مىآفريند.(١٤)
٤. گاهى روح در بُعد معنوى، غرق در نشاط و شادمانى است، ولى جسمِ او در نهايت ضعف و رنج قرار دارد. گاهى كشف يك مساله علمى و حالت روحانى، لذت وصفناپذيرى به انسان مىدهد، تا آن جا كه از جسم و قواى جسمانى خود به كلى غافل است. در همين حال ممكن است جسم در كمال نقاهت و يا ناراحتى به سر بَرَد. و گاه جسم در منتهاى التذاذ از لذتهاى جنسى و حيوانى قرار دارد، اما روح به خاطر عدم درك بعضى از مسائل، ندامتها و حسرتها و فقدان برخى از كمالات در رنج و عذاب است. گاهى بساط عيش جسمانى برايش فراهم مىشود، ولى وجدان اخلاقى چنان او را تحت شكنجه قرار داده كه از عيش و نوش لذتى نمىبرد، بلكه خواب را از چشم او مىربايد و به زبان حال مىگويد:
مرا سوزى است اندر دل اگر گويم زبان سوزد
وگر پنهان كنم ترسم كه مغز استخوان سوزد
چشم، چوب را در آب، شكسته و ستاره را همچون ميخ نورانى بر سقف آسمان دوخته شده مشاهده مىكند، اما عقل خطاى حس را تصحيح و گوشزد مىكند.
اندام حسى نمىتواند قضايا را در كنار هم چيده و به نتيجه مطلوبى برسد؛ مثلاً مفهوم امتناع اجتماع نقيضين و ارتفاع آن دو را بفهمد و قانون عليت و معلوليت حدوث و قِدَم ماده را ادراك نمايد. صدها مسأله از قلمرو حواس بيرون است. كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد!(١٥)
٥. اَبعاد سهگانه طول و عرض و عمق براى حواس ما حاصل نمىشود، مگر در قالب جسمى كه طويل، عريض و عميق باشد و همچنين رنگها، طعمها و بوها براى انسان قابل رؤيت نيست مگر در ضمن جرم و مادهاى كه داراى طعم و بو است، ولى براى نفس، تمام اين مسائل قابل شناخت و تصور و تصديق است.
٦. نفس، با تجزيه و تحليل خاصى كه دارد، ادراكات را به صورت كلى و مجرد درآورده و كانون مفاهيم كلى مىشود، ولى ماده هرگز نمىتواند ظرف تحقق كليات باشد؛ زيرا ماده قابل انقسام است، اما مجرد قابل تقسيم نيست وگر نه حقيقت خود را از دست مىدهد. تجزيه مجردات، مساوى با نفى و مرگ آنها است، ولى مظروف به اعتبار ظرف بايد تقسيم شود.
٧. قواى جسمانى و حواس باطنى، علوم و دانشها را از طريق حواس ظاهرى و اندامهاى حسى ادراك مىكند، تا آن جا كه گفتهاند: مَنْ فَقَدَحِسّاً فَقَدَعِلْماً؛ كسى كه يكى از حواس ظاهرى را از دست بدهد، از معلومات مربوط به آن حوزه محروم مىشود. كسى كه شامه ندارد، بوييدنىها را نمىفهمد. كسى كه چشم ندارد، از ديدنىها تصويرى ندارد، ولى نفس انسان گاهى حقايقى را درك مىكند كه از قلمرو حواس ظاهرى كاملاً دور است؛ مانند مفاهيم و معانى كلى و علل و اسبابى كه باعث تفاوتها و اختلافات مىشود. لذا عقل است كه مىفهمد بين دو نقيض واسطهاى نيست، سيمرغ در خارج يا هست يا نيست. بدون عقل واسطه بين وجود و عدم را نمىتوان تصور كرد. اين نوع ادراكات با اندامهاى حسى قابل دريافت نيست و همچنين صدق و كذب ادراكات حسى را روح مىفهمد. چشم آتشگردان را دايره، سراب را آب و بزرگ را كوچك مىبيند.
ذائقه بر اثر بيمارى، غذاى شور را شيرين مىپندارد و كسى كه به بيمارى ذالتون مبتلا است، رنگها را سبز مىبيند. بدون شك عقل، اين علم را از رهگذر حواس به دست نياورده است.
١٣- ثبات شخصيت از ديدگاه مادى و الهى كالبد انسان همواره تغيير مىكند و سلولهاى بدن پيوسته در حال تجديد و نو شدن است؛ حتى سلولهاى عصبى و مغزى با تغذيه و رشد و نمو دگرگون مىشود.(١٦)
برخى معتقدند هر هفت سال، بدن عوض مىشود، ولى يك حقيقت است كه از آغاز تا پايان عمر باقى مىماند و آن «من» بودن انسانهاست. وجودى كه تمام اعضا و جوارح را به آن نسبت مىدهيم، عقل من، انگشتان من، چشم و گوش من، نيرويى كه محور و مرجع همه اعضا و جوارح و مايه وحدت ارگانيزم بدن مىباشد، روح است. آن واقعيت ثابتى كه اگر كسى در سن بيست سالگى جنايتى بكند و از چنگال عدالت فرار نمايد و در هفتاد سالگى دستگير شود، محاكم قضايى او را محكوم مىكنند، اگر او در مقام دفاع بگويد: من آن شخص نيستم، زيرا تمام بدنم عوض شده، هيچ محكمهاى اين گزافهگويى را از وى نمىپذيرد؛ نه محاكم سوسياليستى و نه كاپيتاليستى. آنان در پاسخ خواهند گفت: البته اعضاى بدنت دگرگون شده، ولى خودت همان جنايتكار و قاتل فرارى هستى. يعنى جوهر انسانيت و هسته اصلى آدميت كه روح نام دارد، هرگز دستخوش تغيير نمىشود. ممكن است كسى بگويد: روح من؛ ولى اين يك نوع مسامحه و سفسطه بيش نيست، زيرا عقل با ترفندهايى كه دارد، روح را مانند اعضاى بدن فرض كرده و چنين تعبيرى را به ذهن مىآموزد، ولى آيا من، من گفته مىشود؟ قطعاً جواب منفى است، زيرا حمل شىء بر همان شىء است، و اين پوچ و مردود است. حفظ شخصيت در تمام مراحل و تحولات، گواه صادقى بر ثبات جوهره انسان است. همين نيرو حاصل همه صفات معنوى و ادراكات ذهنى مىباشد. اگر روح را بدين مفهوم متعالى از آدم بگيريم، بىگمان انسان را در رديف حيوانات قرار دادهايم و ارزشهاى متعالى را از وى سلب كردهايم.(١٧)
١٤- بقاى ارواح بقاى روح از كهنترين موضوعاتى است كه در فرهنگ و معارف بشرى وجود دارد و از دير زمان در محافل علمى و فلسفى مورد بحث و گفتگو قرار گرفته است. تحليل اين مسأله از چند جهت ضرورت دارد؛ يكى از نظر شناخت خود آن، كه از اسرار جهان محسوب مىشود. انسان به موجب حس كنجكاوى و حقيقتجويى مايل است بدين راز بزرگ دست پيدا كند، تا راز آفرينش انسان و سرنوشت آدميان را تا حدودى درك نمايد. اگر حيات روح پس از جدايى از كالبد به ثبوت برسد، مىتواند پاسخگوى بسيارى از پرسشها باشد؛ سؤالاتى كه از اعماق وجدان بشرى سرچشمه گرفته و در محافل علمى بىجواب مانده است.
آيا پس از مرگ انسان نابود مىشود؟ خدمات و جنايات بشر در جهان از بين مىرود؟ حساب و كتابى در كار نيست؟ آيا در هيكل آدمى غير از جنبههاى حيوانى، جوهر مستقلى بهنام روح و روان وجود دارد؟ آيا پس از مرگ واقعيت انسانى به صورت بقاى روح باقىمىماند؟
عالم برزخ در پرتو بقاى ارواح قابل تصور و اثبات است و زندگى برزخى، پيشاهنگ ظهور رستاخيز است. بالأخره درك اجمالى از چگونگى مرگ و حيات در گرو فهم معماى حيات روح پس از مرگ است و غوغاى پس از مرگ مىتواند نقشى سازنده در اخلاق و عمل جامعه داشته باشد.
١٥- جهان پس از مرگ انديشه مرگ به مفهوم نابودى از تفكرات غمبارى است كه باعث بدبينىهاى فلسفى و نگرانىهاى روحى گشته است، اما اگر بخواهيم معناى مرگ را بفهميم، بايد مفهوم مقابل آن را كه حيات است تا حدودى درك كنيم؛ زيرا گفتهاند: اشيا به ضدشان شناخته مىشوند.(١٨) شايد اين قانون قديمىترين شيوه شناسايى باشد، كه از نظر متدلوژى(١٩) روزبهروز بر حيثيت آن افزوده مىشود. مطابق اين اصل شناخت صحيح مرگ، به درك پديده حيات بستگى دارد، ولى متأسفانه مسأله مرگ از آنگونه پديدههايى است كه نه مفهوم مقابل آن بهگونه صحيحى شناخته شده و نه خود مرگ.
در مورد پديده حيات پنجاه نظريه گفته شده كه فقط بعضى از آنها مورد بحث و بررسى قرار گرفته است؛ از آن جمله مىگويند: خواص زندگى، كيفيتهايى است كه از كميتها ايجاد مىگردد. مسأله مرگ نيز مانند حيات مجهول مانده است، و به همان اندازه كه حادثه جان كندنبراى انسان بهتآور و مخوف است، مطالعه عقايد متضاد در زمينه مرگ و بقاى روح و زندگى حيرتآور مىباشد. مادىگرايان چون از تفسير حقيقت مرگ درمانده و به حيات روح پىنبردهاند، گرفتار سفسطه شدهاند، ولى خيالبافىها نمىتواند حس كنجكاوى را قانع نمايد و براى ابديتخواهى بشر تفسير معقولى باشد. بقاى روح و زندگى پس از مرگ مانند آفريقاى نيمه اول قرن نوزده است؛ بشر در ابتداى آن قرن چون آفريقاى سياه را كشف نكرده بود، تصورات و خيالاتى موهوم درباره آن مىپروراند. وقتى در قرن بيستم آن قاره ناشناخته كشف شد، تمام بافتهها برباد رفت. متفكران نيز در مورد جهان ناشناخته پس از مرگ مطالبى بافته و گاه راه نفى را پيش مىگيرند، تا روح مضطرب بشر را نسبت به سرنوشت آيندهاش آرام نمايند؛ غافل از اينكه تا حقيقت همسو با وحى و فطرت براى انسان شناخته نشود، روح بشر آرام نخواهد گرفت. دل چو آرام نباشد، ز تن آرام مخواه! در نهاد آدمى فطرت ابديت گذاشته شده، وى مرگ را نابودى نمىداند، و مىخواهد مكانيسم زندگى پس از مرگ را بفهمد. اينك دلايلى مىآوريم كه بقاى روح را به اثبات مىرساند.
الف) تجرد و يا مادى نبودن روان
با دليلهاى گذشته اثبات كرديم روح متكامل انسان، محكوم به قوانين عمومى ماده نيست، بلكه حقيقتى فوق زمان و مكان است، و قابل قسمت و تغيير هم نمىباشد. بنابراين تابع جسم و كالبد نيست تا مرگِ بدن باعث مرگ روح باشد. حتى آنهايى كه روان را ازگونه انرژى به شمار مىآورند، با اصل بقاى انرژى مىتوانند به بقاى روح معتقد شوند؛ زيرا اصل بقاى ماده مورد قبول محافل علمى دنيا نيست، ولى بنا بر اصل اول «ترموديناميك»،(٢٠) بقاى انرژى از مسلّمات علوم جديد محسوب مىشود و روح اگر فقط مجرد نباشد، حداقل مىتواند يك نوع انرژى باشد.
از سويى ديگر هيچ دليلى بر مرگ جان انسان نداريم و اشكالات منكران فقط ناباورى است. البته وقتى كالبد از هم متلاشى شد، بىشك روح نمىتواند جلوه و ظهور پيدا كند، بلكه با جسم مثالى به عالم برزخ منتقل مىشود؛ نظير موقعى كه دستگاههاى گيرنده خراب شود، كه نمىتواند صدا و تصوير انسان را پخش كند، ولى مرگِ دستگاه گيرنده به مفهوم مرگِ گوينده نيست، اگر چه گوينده نمىتواند بدون دستگاه فرستنده صداى خود را به نقاط عالم برساند.
ب) تسخير ارواح
احضار يا تسخير ارواح در اروپا و امريكا غوغايى به راه انداخته و دانشمندان و منكران روح را به تحقيق و كنجكاوى وا داشته است. آنها مىخواهند دست شيادها را كوتاه كنند و اين حقيقت را انكار نمايند.
در اين زمينه مجامع علمى بسيار و كنفرانسهاى بىشمارى تشكيل شده و روزبهروز بر تعداد معتقدان روح اضافه مىشود و كتابهاى زيادى به رشته تحرير در آمده است.
١٦- نخستين حادثه مربوط به روح
اولين حادثه مربوط به روح در ١٨٤٨ م. در دهكده «هيدسويل» - از توابع نيويورك - در خانه مردى به نام «فيكمان» رخ داد. صداهاى پىدرپى به گوش مىرسيد و چون اين صداها مخفى و خوفناك و در چند شب تكرار شد، خانواده فيكمان در صدد پيدا كردن علت آن برآمدند، ولى با آن همه كوشش نتوانستند منشأ اين صداها را به دست آورند. در يكى از شبها كه خوابيده بودند، ناگهان فرياد وحشتناكى از دختر كوچكشان بلند شد. همه هراسان و وحشتزده از خواب بيدار شدند و از دختر ماجرا را پرسيدند. دختر در جواب گفت: حس كردم دستى به پيشانى من كشيده مىشود.
بعد از اين - به مدت شش ماه - صداها قطع شد. خانواده فيكمان از ترس منزل خود را تغيير داده، خانواده «جون فوكس» در آن خانه ساكن شدند. پس از گذشت سه ماه ناگهان صداهاى شديدتر و مخوفترى خانواده مزبور را به وحشت انداخت؛ طورى كه شبها نمىتوانستند بخوابند. آنها از همسايگان براى كشف مطلب كمك خواستند. مرتب هر شب، شش يا هفت نفر در اطراف آن منزل جمع مىآمدند و سعى در كشف اين حادثه داشتند. تااينكه شبى خانم فوكس خواست در اتاقى جداگانه با دخترش بخوابد. هنوز خواب به چشم مادر نيامده بود، كه ناگهان صداى گريه به گوش رسيد و صداهاى هولانگيز و غمبار، به طور پيوسته شنيده شد. دختر فوكس (كاتى) به شمارش اين صداها شروع به كف زدن كرد. ناگهان متوجه شدند صداها مطابق كف زدن وى درآمد! وقتى همسر فوكس اين ماجرا را ديد، به خاطرش رسيد بگويد: عدد ده را براى ما بشمار. فوراً ده بار صداى تك تك شنيده شد. پس از آن خانم فوكس سؤال كرد: دخترم چند سال دارد، فوراً به اندازه سن او صدا شنيده شد. خانم فوكس تعجب كرد و صدا زد: اگر انسانى بگو؟ جوابى نيامد. او پرسيد: اگر روح هستى، پاسخ بده! فوراً دو صداى متوالى و صريح «روح» بودن را اعلام نمود. خانم فوكس به همين روش سؤالهاى زيادى كرد تا اينكه فهميد روح سخنگو، روان مردى به نام «شارلريان» است، كه چند سال پيش او را در اين خانه در هنگام ربودن اموالش در سن ٣١ سالگى كشتهاند.
اين اولين حادثهاى بود كه روزنهاى از عالم غيب را به روى بشر قرن بيستم گشود. اين حادثه مانند بمب اتم در همه جا صدا كرد. جمعيت بسيارى از اطراف آمده و جوابهاى درستى به وسيله صداها دريافت كردند.
پس از گذشت مدتى، جوابها جز به تقاضاى دختر و مادر شنيده نمىشد. مدتى از اين ماجرا گذشت و خانواده فوكس از آن دهكده به شهر «روشتر» - كه در آن نزديكى بود - منتقل شدند. در آن شهر حوادث غيبى زيادى از آنان بر سر زبانها افتاد؛ طورى كه كشيشان فرقه پروتستان عليه آنها قيام كردند، و علناً آنان را از انتشار اينگونه اخبار منع كردند، ولى عدهاى از ماجراجويان به عنوان طرفدارى از مذهب، روش افراطى را پيش گرفته و به خانه آنها ريختند و اموالشان را به يغما برده و كتك مفصلى به آنها زدند. مسؤولان محلى طى اجتماعى توافق كردند آنها در يكى از مجامع عمومى بر صحت ادعاهاى خود دلايل روشنى بياورند. در ساعت معين و در مكان وسيعى تمام مردم اجتماع كردند. يكى از حاميان احضار ارواح خطابهاى در نهايت بلاغت، درباره درستى حوادث مزبور ايراد نمود و در پايان از شخصيتهاى مورد اعتماد تقاضا كرد افرادى را انتخاب كنند، تا حقيقت امر روشن شود. همه قبول كرده و تعدادى انتخاب شدند.
افراد مزبور پس از آزمايشهاى عملى فراوان نتيجه را چنين اعلام داشتند: ما كوچكترين نكتهاى كه نشانگر تردستى و نيرنگ باشد، نديديم و همه آن مطابق با واقع بود. ولى باز گروهى لجاجت به خرج داده و زير بار نرفتند.
هيأت جداگانهاى تشكيل شد، تا در ابتداى كار، اين زنها را بازرسى بدنى بكنند، شايد چيزى در زير لباس پنهان كرده باشند، ولى بر خلاف انتظار باز صداهاى مزبور شنيده شد. در كليسا غوغايى بر پا شد. عدهاى به تحريك كشيشها تصميم به كشتن آن دو زن گرفتند و اگر وساطت برخى نبود، اين تصميم عملى مىشد.
١٧- دست شيادان را كوتاه كنيد!
تظاهرات روحى تدريجاً در سراسر اروپا انتشار يافت. به گفته «لئون دنى» نويسنده مشهور فرانسوى تظاهرات كم كم رو به ازدياد گذاشت، بهگونهاى كه افكار عمومى را به خود جلب كرد.
بعضى از دانشمندان به گمان اينكه اين مسأله موجب تشويش افكار عمومى مىشود، تصميم گرفتند مانع تظاهرات شده، دست شيادان را كوتاه سازند. «جون ورث ادموندز»(٢١) رئيس ديوان عالى نيويورك به اتفاق رئيس مجلس و يك پرفسور علم شيمى - كه عضو آكادمى ملى بود - مأمور تحقيق در اين امر شدند. سرانجام پس از آزمايشهاى دقيق، كتب و مقالات بسيارى در مورد اين موضوع منتشر كرده، چنين نتيجه گرفتند: موضوع صداهايى كه مدت چهار ماه در دهكده هيدسويل شنيده مىشد، در طى دو هفته و به كمك ده تن از دانشمندان جلساتى تشكيل شد، كه همگى از تحليل آن درماندند و بالأخره بايد گفت: آنچه رخ داده، صحيح است و آن را جز به ارواح، به چيز ديگرى نمىشود نسبت داد.(٢٢)
شيوع اين ماجرا به اندازهاى در افكار مردم بازتاب داشت و باعث جنجال گرديد كه در ١٨٥٢ م. لايحهاى به امضاى پانزده هزار نفر به كنگره واشنگتن فرستاده شد، و آن را موظف دانست پس از بررسى، صحت اين حوادث را رسماً اعلان كند. در ١٨٦٩م. انجمن بزرگ مناظره لندن - كه يكى از معتبرترين مجامع انگلستان محسوب مىگردد - كميسيونى مركب از سى و سه تن از شخصيتهاى مختلف از جمله رهبران مذهبى، ادبا و قضات دادگسترى - كه در ميان آنها «سرجان لوباك» ديده مىشد - تشكيل گرديد. «هانرى لوبس» فيزيولوژيست عالى مقام، «هاكسى والاس» و «كروكس» و افرادى ديگر نيز مأمور تحقيق در مسأله مزبور شدند، كه پس از آزمايشهاى دقيق، قاطعانه اينگونه خرافات (؟!) را تكذيب كنند، ولى پس از هيجده ماه آزمايش و مطالعات دقيق كميسيون مزبور ضمن گزارشى كه تنظيم نمود، صحت و واقعيت مسأله ارواح را تأييد كرد.(٢٣)
سال ١٨٨٧ م. دكتر «پل ژيبه» يكى از شاگردان «پاستور» و رياست انيستيتوپاستور در نيويورك، در كتاب اسپرتيسم نوشت:
كيفيات روحى مزبور را عيناً مانند حوادث روزمره و عادى، با اشكال گوناگون به قدرى مشاهده كردهام، كه هر گاه وقايع روزانه و محسوس را اگر بشود منكر شد، ممكن است آثار روحى را كه به طور روشن با حواس ظاهرى دريافتهام، هم انكار نمود.(٢٤)
«فريد وَجْدى» در اين باره مىنويسد:
هنگامىكه اين مسلك در بين دانشمندان غرب انتشار يافت، در ١٨٦٩ م. اجتماعى در لندن تشكيل شد. اين گروه كه مركّب از دانشمندان بزرگ آن سامان از جمله «ژون لبوك لود افبرى» رئيس جمعيت روحى و «توماهكل» (دانشمند بزرگ طبيعى) و «لوسيت» فيزيولوژيست مشهور - اين دو به عنوان نماينده شركت كردند - و «فرويد روسولاس» فيزيولوژيست انگلستان و كاشف قانون انتخاب طبيعى و... [بود]، پس از تحقيقات، درستى حوادث غير طبيعى را اعلام كرد، در حالى كه عدهاى با كمال شدت، تكذيب مىكردند، ولى پس از بررسى فراوان همگى سر تسليم فرود آوردند.
«فريد وِجْدى» درباره كيفيت احضار ارواح مىنويسد:
پيروان مكتب اسپرتيسم مىگويند: روح را در ابتداى خروج از بدن مىتوان مشاهده كرد و با وى مكالمه نمود، ولى اين عمل استعداد و شرايط خاصى لازم دارد، به اينگونه كه از مجراى زبان و دهان حرف بزند و مطالبى را كه در زمان حيات، نمىدانست، هنگام احضار روان، از حالت مردن آن كس استفاده كرده و با روح آن اعلام مىنمايد، و از حال دوستان و خويشاوندانى كه مردهاند، گزارش مىدهد؛ ولى واسطه چيزى نمىفهمد، زيرا مسائل فلسفى و رياضى را كه به وى القا مىشود، حل مىكند و كشف مىگردد كه واسطه جاهل بدينگونه مسائل است. به علت اينكه در تمام كره زمين جز گروه معدودى نمىتوانند چنين مشكلات رياضى را حل نمايند. ناگفته نماند كه احضار روح از نظر عقل امكان دارد، و افرادى در عالم مىباشند كه بر اثر رياضتهاى طاقتفرسا مىتوانند ارواح را حاضر نمايند. ولى برقرارى ارتباط به وسيله ميزگرد، كه براى هر فردى - بدون تحمل كوچكترين رياضت - در وضعيت مخصوصى امكانپذير است، صحت ندارد. گرداننده ميز به اعتراف آگاهان، يا در اثر تمركز افكار، يا بهوسيله جن و شياطين - به منظور سرگرمى و القاى شبهات - اين كار را انجام مىدهند.(٢٥)
١٨- تجرد و بقاى روح دليل سوم بر بقاى روح، برهانى است كه از فلسفه و تجربه برخاستهاست. اين دليل به سلسله مبادى روشن و بديهى متكى است،كه ما نخست مقدمات را تبيين و سپس نتيجهگيرى مىكنيم.
١. هر معلولى در حدوث و پيدايش به علت و عللى نيازمند است. تجربه اين حقيقت را روشن ساخته است كه تا علت در كار نباشد، معلولى پيدا نمىشود. حتى تبولرز هم بدون جهت در مزاج انسان ايجاد نمىگردد. محال است چيزى خودبهخود و يا تصادفاً به وجود بيايد. تصادف و اتفاق و شانس و اقبال بىاساس است.
٢. همانگونه كه معلول بدون علت يافت نمىشود، تا وقتى كه علت باقى است، معلول هم ماندگار است. وقتى علت از ميان برداشته شد، معلول نيز از بين مىرود. مثلاً انسان مريض بدون سبب مريض نشده است. پزشك حاذق سعى مىكند ريشه و علت را پيدا كند، زيرا مىداند تا وقتى علت بيمارى وجود داشته باشد، بىگمان بيمارى نيز ادامه پيدا مىكند. بايد ريشه و عامل بيمارى را شناخت و آن را از بين برد، تا مرض برطرف گردد.
مثال ديگر: حرارت و گرمى آب بىجهت نيست، يا مولود برق است يا آفتاب و يا آتش و يا حركت. تا علت حرارت باقى است، حرارت نيز هست. اگر يكى از اين عوامل منتفى شود و عامل ديگرى جايگزين نشود، حرارت از بين خواهد رفت.
نور و حرارت كه از كانون مشتعل خورشيد متصاعد است و كره زمين را گرم مىكند، قطعاً بدون علت نيست. عواملى دستبهدست هم مىدهد تا خورشيد نور و حرارت دهد. اگر آن عوامل از بين برود، كره خورشيد تاريك و سرد خواهد شد. ژرژگاموف كتابى به نام مرگ و حيات خورشيد نوشته است و به كمك علوم طبيعى در اين زمينه مطالبى را بازگو مىكند، كه حاكى از اتمام مواد و تركيبات در كره خورشيد است. موجودات اين جهان (انسان و حيوان و جماد و نبات) بدون علت وجود پيدا نكردهاند و بقاى آنها نيز به بقاى علل آنها بستگى دارد.
٣. موجوداتى كه از عناصر گوناگون تركيب يافتهاند، پيوسته در معرض فنا و انحلال هستند، چرا كه مركّبات همواره در آستانه فساد و تباهى قرار دارند «كُلُّ مَنْ عَلَيْها فانٍ»(٢٦). هر كس و هر چيزى كه در سطح گسترده زمين قرار دارد، به حكم تركيب و تحول مادى رو به فنا و اضمحلال است. حقايق علمى هرگز تحول پذير نيست، چون مركّب و از سنخ ماده نيستند. هرگاه موجودى كه باقى بوده، ناگهان از ميان برود، بىشك بدون علت نيست، زيرا حكما گفتهاند موجوديت و معدوميت اشيا منوط به استعداد و امكانپذيرش وجود و عدم است. اگر چيزى ذاتاً معدوم باشد و يا علت آن وجود نداشته باشد، از هستى ساقط مىشود، ولى اگر استعداد وجود و عدم در شيئى نباشد، بدون ترديد اصلاً پيدا نخواهد شد و اگر داراى هستى است، هستى بدون دليل محو نخواهد گرديد.
٤. نبود هر معدومى يا برحسب ذات و ماهيت اوست؛ مانند امتناع اجتماع نقيضين در خارج، و يا معدوميت آن به خاطر عروض ضد آن است؛ مانند محو رنگ سفيد از چيزى به خاطر عروض رنگ سياه و يا مثل برطرف شدن تاريكى به بركت روشنايى. قاعده معروف «كُلُّ كائنٍ فاسِدٌ وَكُلُّ مُرَكَّبٍ يَنْحَلُّ» همين مطلب را بيان مىدارد. فساد طبيعت و انحلال مركّبات به دليل غلبه ضد آنها و يا به موجب فقدان يكى از علل چهارگانه (مادى، صورى، فاعلى و غايى) است. بنابراين چيزى كه ذاتاً معدوم باشد، در جرگه محالات خواهد بود؛ مانند اجتماع نقيضين. و يا نبود آن چيز به خاطر فقدان يكى از علتهاست و مركّبات نيز بهخاطر تركيب عناصر مادى در معرض انحلال قرار دارند، برعكس بسيطها كه فناناپذيرند.
نتيجه مىگيريم روح و عقل انسان موجود است و تركيب در ساحت عقل و جان راه ندارد. قوانين عمومى ماده بر عقل و معلومات ذهنى جارى نيست و از جانب ديگر علت آفرينش روح، جسم انسان نيست، تا با از ميان رفتن بدن، روح هم از بين برود. علت فاعلى روح ذات اقدس الهى است «وَنَفَخْتُ فيِهِ مِنْ روُحى؛(٢٧) قُلِ الرُّوحُ مِنْ اَمْرِ رَبّى(٢٨)» كه هميشه برقرار است. روان از عالَم امر است، نه از عالَم خلق. مجرد است، نه مادى. غايت و هدف از آفرينش روح كسب كمالات و يا پستىها از طريق ابزار مادى بدن و در نهايت رسيدن به لقاى الهى است. علت مادى و صورى براى نفس متصور نيست، چون مجرد است. نَفْس آدمى از مواد عنصرى تركيب نيافته، تا با انحلال اجزايش منحل گردد و همچنين از حالات و عوارض هم نيست، تا با مرگ بدن فانى گردد، بلكه روح همچون آفتاب است كه بر ديوارههاى بدن مىتابد. قطعاً نور آفتاب با خرابى دستگاه بدن از بين نمىرود. همچنين روح به منزله چراغ در اندرون بدن نيست كه با شكستن ابزارهاى بدن خاموش شود، بلكه رابطه روح با جسم مانند ارتباط راننده با ماشين و نجار با ابزارهاى نجارى است. وقتى ماشين خراب شود و يا ابزارهاى نجارى از بين رود، قطعاً راننده و نجار از بين نخواهند رفت. حداكثر روح مَرْكَب هموار خود را از دست خواهد داد. آيينه اگر زنگار گرفته باشد و نتواند نور ماه را در خود منعكس كند، به ماه لطمهاى وارد نمىشود. اختلال گوش باعث ضعف و يا فقدان حس شنوايى است. انسان نمىشنود، ولى روح به قوّت خود باقى است. از ديگر اندامهاى حسى مثل چشم و لامسه و شامه و يا ذائقه استفاده خواهد كرد، چون راه ارتباط آنها با روح محفوظ است.
روح در توجه به ذات و مبادى حسى علم حضورى دارد و در آنچه در حوزه ذات مشاهده مىكند، تغيير و تبديل و اشتباه راه ندارد. اما به مجرد اينكه از ابزارهاى حسى استفاده كند و خارج از حوزه ذات را ببيند، امكان خطا پيدا مىشود. در هر صورت اصل وجود روح مجرد حتمى است و دليلى بر فناى آن نداريم. موجودات بدون علت، حد وجودى را از دست نمىدهند. بنابراين روح بعد از مرگ باقى و ماندگار است و هيچ دليلى بر فناى آن نداريم.
دكتر الكسيس كارل مىنويسد:
با آنكه منطق، فناى كامل بدن را بهتر از بقاى روان مىپسندد، مع هذا بهتر است كه فرضيه ابديت را بپذيريم؛ زيرا تفسير فناى شعور، آسانتر از توجيه بقاى آن نيست. اگر شخصيت آدمى بايد با جسمش از ميان برود، پس اين تعالى روانى كه طبيعت در عين بقاى نسل انجام مىدهد، براى چيست؟ زندگى فردى تنها هدفش ابقاى نسل نيست، زيرا مدتها پس از اينكه مرد و زن قدرت توليد مثل خود را از دست دادهاند، هنوز تعالى روانى انجام مىگيرد و اگر جز اين بود، تكامل فرد و نژاد چيزى جز ريشخند طبيعت به نظر نمىرسيد. مساعى فراوانى كه در طول قرون، ماده زنده براى تجلى روان متحمل شده است، اگر روان آدمى نيز با جسمش از ميان برود، بىمعناست...
درست است كه اغلب امروز ايمان مذهبى را ترك گفتهاند، ولى بسيارى از آنان، هنوز درباره پس از مرگ مىانديشند و از خود با اضطراب مىپرسند كه آيا تعالى روانى، در زندگى حقيقتاً هدف است؟ و آيا گنجهاى معنوى كه به وسيله بزرگان راه حق و پاكان اندوخته شده، محكوم به فناست؟ از نظر مذهب، مرگ پايان زندگى نيست، بلكه آغاز آن است. به جاى آنكه روان با بدن متلاشى شود، به تعالى خود ادامه مىدهد و بدون اينكه شخصيتش از دست برود، به خداوند متصل مىشود. نزديك به دو هزار سال، صدها ميليون مرد و زن در آرامش جان دادهاند، با اين عقيده كه پس از مرگ، مصاحب عزيزان خود و پاكان و فرشتگان خداوند خواهند بود. حتى مسيحيت به انسان، نه تنها بقاى جاودان را نويد داده، بلكه به انسانهاى شايسته، وصل به خداوند (لقاءاللّه) و خوشبختى بىپايان را نيز نويد مىدهد. بنابراين پاسخ مذهب به اضطراب بشر در برابر راز مرگ خيلى بيشتر از جواب علم، ارضا كننده است. مذهب به انسان پاسخى را مىدهد كه قلبش مىخواهد.(٢٩)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. غافل از اينكه به مجرد وقوع مرگ، روح تقاضاى بازگشت به دنيا را مىكند، ولى پاسخ منفى مىشنود، مضافاً بر اينكه عالم برزخ از حوادث مهم معاد به شمار مىرود، و از سوى ديگر روايات بسيارى در باره روح مستقل داريم و اشاراتى در قرآن نيز وجود دارد كه در مباحث آينده گفته خواهد شد.
٢. متابوليسم مجموعه اعمالى است كه در سلولها و نسوج بدن به منظور عمل اصلى تغذيه و تبادلات مواد غذايى (جذب مواد لازم و دفع مواد زايد) انجام مىشود و شامل دو مرحله اصلى است؛ در مرحله اول سلولها مواد غذايى را جذب و به صورت مواد شيميايى در آورده و جزو ساختمان پرتوپلاسم خود ذخيره مىكنند. در اين مرحله انرژى و پتانسيل موجود زنده افزايش مىيابد. در مرحله دوم، نسوج سلولها مواد پرتوپلاسمى خود را سوزانده و فضولات حاصل را در محيط خارجى دفع مىكنند. در اين مرحله مقدارى از نيروى ذخيره به صورت نيروى جنبشى و متحرك درآمده و از نيروى ذخيره موجود زنده كاسته مىشود.
٣. مانند تغيير و تحول، قسمتپذيرى، عدم انطباق بزرگ بر كوچك و زمان و مكان خاصى داشتن.
٤. انسان موجود ناشناخته، ص ٨٢.
٥. تقى ارانى، پسيكولژى، ص ١١٧.
٦. انسان موجود ناشناخته، ص ٢٣٠.
٧. اسرار مرگ.
٨. تجزيه ذهنى، مانند: تقسيم انسان به بُعد انسانى و حيوانى.
٩. تركيب، به تركيب معلومات براى به دست آوردن مجهولات گفته مىشود.
١٠. تجريد: برهنه كردن يك چيز از ويژگىهاى شخصى است، مانند: انسان بودن، كه از احمد، محمود و ديگر افراد انسان انتزاع مىگردد. با حذف ويژگىهاى تقسيم و گسترش دادن يك مفهوم انتزاع شده به همه افراد يك نوع، كه از محدوديت بيرون شده و كليت پيدا كند، مثل مفهوم انسان و حيوان.
١١. مقدمه بر فلسفه، ص ١٦٠-١٥٨.
١٢. درباره ديدن، دو نظريه هست: يكى انطباق و ديگرى خروج شعاع؛ طبق نظريه اول، تصويرى از شىء خارجى در مردمك چشم منعكس مىشود، ولى بنابر نظريه دوم، شعاع مخروطى شكلى از چشم خارج مىشود كه رأس آن در چشم و قاعده آن به هدف موردنظر برخورد مىكند. فيلسوف شهير ملاصدرا مىگويد: «رؤيت با روح انسان صورت مىگيرد و چشم ابزار كار است».
١٣. محمدرشيدرضا، تفسير المنار، ج ٩.
١٤. اين معلومات، معقولات ثانيه ناميده مىشود.
١٥. اين مباحث به صورت مبسوط در آغاز بحث روح آمده است.
١٦. البته شمار سلولهاى عصب و مغز ثابت است. اگر يك سلول كهنه شود، فقط يك عدد را توليد مىكند، برخلاف سلولهاى بدن كه گاهى يك عدد مىرود، ولى چندين سلول زاييده مىشود. در آينده دليل ثبات سلولهاى مغز بيان خواهد شد.
١٧. ولى كيفيت با كميت قابل سنجش نيست، زيرا كميت در حوزه معيارهاى مادى قرار دارد، ولى كيفيت با ابزار علوم تجربى قابل اندازهگيرى نيست. فرضاً مواد حياتى از عناصر «كلوئيد» تركيب يافته، ولى شعور، توالد، تناسل، عاطفه، كينه، بخل، ايثار، جود و سخاوت و دهها نمود ديگر را با مواد مزبور چگونه مىتوان تفسير كرد؟ آرزوى خلود، علاقه به توليد مثل، پديد آمدن موجودات زنده از مواد بىجان، تفكر و اختيار، كيفيتهايى هستند كه علوم مادى نمىتواند آنها را تفسير كند. گفتهاند: الَّذى حارَتِ الْبرِيَّةَ فيهِ حِيْوانٌ مُسْتَحْدَثٌ مِنْ جمادٍ؛ آنچه خِرَدها را در طول تاريخ متحير ساخته، موجودات زندهاى است كه از مواد بىجان به وجود آمدهاند.
١٨. تُعْرَفُ الاْ شْياءُ بِاَضْدادِها.
١٩. روش شناسى.
٢٠. ترموديناميك علمى است در امور ماشينهاى حرارتى و داراى اصولى است؛ به عبارت ديگر ترموديناميك شاخه مشتركى از فيزيك و شيمى است كه روابط ميان انرژى حرارتى (گرما) و انرژى ميكانيكى (كار) و قوانين عمومى پديدههاى مربوط به تبديل و تغيير شكل حرارتى را بررسى مىكند.
٢١.
.Johnworth Edmonds .
٢٢. اَلاِْنْسانُ رُوحٌ لاجَسَدٌ، ص ٢٦، (با تلخيص)
٢٣. عالم پس از مرگ، ص ٢٣٥، (با تلخيص)
٢٤. اسپرتيسم، ص ٣٤٠
٢٥. براى آگاهى بيشتر به كتاب عوْد ارواح نوشته آيةاللّه مكارم شيرازى مراجعه كنيد
٢٦. الرحمن (٥٥) آيه ٢٦
٢٧. حجر (١٥) آيه ٢٩
٢٨. اسرا (١٧) آيه ٨٥
٢٩. راه و رسم زندگى، ص ١٤٢
۴
بخش سوم بخش سوم :
ديدگاههاى مختلف درباره معاد(١)
ديدگاههاى مختلف درباره معاد ايمان به معاد از عقايد تمام مذاهب دنياست. فلسفه الهى و بزرگان دانش، به صورت اجمال به اين اصل مذهبى اقرار كردهاند. پيروان مكاتب پيامبران - پيرو هر مذهبى كه هستند - عموماً به عنوان يك عقيده مقدس و همگانى، زندگى پس از مرگ را باور دارند. جالب آنكه اين ايده مشترك، از اعماق جان و ضمير انسانها مايه مىگيرد. به همين جهت موجبات كنجكاوى و حقيقت طلبى آنان را فراهم ساخته است. به مقتضاى اين حس فطرى، همه مايلند مسأله قيامت را مانند ديگر مباحث كلى و اعتقادى به صورت يك موضوع صددرصد طبيعى و رياضى ادراك كنند و با دليلهاى عقلى مشكلات آن مباحث را بررسى و روشن سازند. نكته قابل توجه آن است كه مسأله رستاخيز مانند توحيد از مسائل فلسفه كلى به شمار مىرود. ويژگى اينگونه اصول اعتقادى و مبانى كلى اين است كه هر انسانى ميل دارد از دريچه فكر و از راه رشته علمى خويش، اينگونه مباحث را به اثبات رساند.
مثلاً مهندسى كه در يك رشته تخصص كامل دارد، علاقهمند است مسائل كلى عالَم را، در چارچوب قواعد و اصول هندسى حل و فصل كند.
چنان چه دانشمند مكانيك، اينگونه مباحث همگانى را در حركات و قوانين مكانيكى ريخته و به مرحله اثبات مىرساند.
يك شيمىدان هم از ديدگاه تركيبات و فعل و انفعالات شيميايى، بدينگونه مطالب نگاهمىكند و از اين راه به بررسى مىپردازد.
هر دانشمندى كه در يك سلسله قواعد و اصطلاحات علمى، خبره است، گمان مىكند جهان آفرينش و آنچه در آن وجود دارد، غرق در قواعد مزبور است. از اين رو جهانبينى خويش را بر اين اصول استوار مىسازد. مثلاً اگر معلم رياضى، مهندس، و بنيانگذار نظريههاى هندسى سر از خاك بردارد و محافل علمى دنيا درباره جهان آفرينش از وى سؤال كنند، بدون ترديد خواهد گفت: عالم عبارت است از ابعاد سهگانه حجمهاى مختلف، سطحهاى مماس، خطوط مستقيم، منكسر، عمود، مايل، موازى، مورب و سرانجام واقعيت جهان از يك رشته خطوطى هندسى تشكيل شده است. ولى اگر همين مطلب را از «فيثاغورث» رياضىدان معروف بپرسند، جواب مىدهد: عالم وجود، عبارت از تجمع اعدادى است كه نسبتهاى مختلف با هم دارند و پيوسته در حال جمع و تفريق و ضرب و تقسيم مىباشند. و بالأخره اگر مسائل مربوط به معاد را از يك دانشمند ترموديناميك سؤال كنيد، مسلماً تمام مراحل قيامت را با اصول فوق تطبيق نموده، و پابهپاى قواعد آن فن تثبيت و تبيين خواهد نمود!
در هر صورت هر كسى از طريق رشته تخصصى خود، مسائل كلى عالم را مورد بررسى قرار مىدهد. نگارنده به لطف حق تا جايى كه امكان علمى اجازه مىدهد، اين موضوع را از ديدگاههاى مختلف مورد بررسى قرار داده، و آن را از طريق طبيعى و راههاى فنى به اثبات مىرساند تا براى همگان مفيد باشد.
هر كسى از ظن خود شد يار من! فلاسفه و عموم پيروان مذاهب معتقدند هنگامىكه انسان بدرود حيات مىگويد، پس از مدتى اجزاى بدن او متلاشى شده و از بين مىرود؛ تنها جوهر لطيفى به نام روح كه داراى طول و عرض و عمق نيست، از وى باقى مىماند. فيلسوفان الهى و پيروان مكاتب مذهبى، در اين موضوع با هم اتفاق نظر دارند، اما در كيفيت بقاى روح و بازگشت آن، سخنان مختلفى گفتهاند و نظرهاى گوناگونى به ميان آوردهاند. برخى معتقدند روان افراد پس از مرگ بدون داشتن هيچ ماده و كالبدى به حيات خويش ادامه مىدهد. اگر داراى ملكات و صفات نيك باشد، روحش پس از مدتى كه در عالم برزخ به سر برد، به كمال مطلوب رسيده و به جايگاه اصلى «جهان مفارقات»(١) باز مىگردد. آن جا در ملكوت اَعلى و مقام مقدس حق، چون فرشتگان سبك بال، به گرد عرش الهى طواف مىنمايد، و پروانهوار دور شمع ابديت مىچرخد. آنها معاد را فقط روحانى مىدانند.
گروهى از متكلمان كه براى روح بشر، اصالت و استقلال قايل نيستند، عقيده دارند: پس از مرگ و خرابى بدن، شعله روح انسانى هم خاموش مىشود، و در جهان رستاخيز براى دومين بار، انسان زنده مىگردد.
ولى فلاسفه و دانشمندان اسلامى به معاد روحانى و جسمانى - هر دو - عقيده دارند. آنها مىگويند: در قيامت، روان به كالبد جسمانى باز مىگردد، و هر يك به پاداش اعمال خود نايل مىشود. روان از پرتو ملكات روحى، در لذتها و رنجهاى معنوى، غرق خواهد بود. برخى از افراد چنين مىپندارند كه با فرا رسيدن مرگ، انسان نمىميرد، بلكه طبق مبانى تناسخ به كالبد ديگرى حلول كرده و در زندگى بَعدى به جزاى اعمال مىرسد، و پس از پايان زندگى در اين بدن باز با كالبد ديگرى ارتباط مىگيرد و پيوسته در حال خَلْع و لُبْس (برهنگى و پوشش) به سر مىبرد.
معاد و نظريات گوناگون واژه حيات ابدى و زنده شدن مردگان، از دير زمان در السنه ملتها جارى بوده است و پيروان مكاتب و مسلكهاى متضاد هر كدام اظهار نظرهايى داشتهاند. در اين جا مناسب مىدانم به صورت مختصر و گذرا برداشتهاى مختلف و نظريات متضاد متفكران ملل و مكاتب را بازگو كنم.
١. منكران معاد
گروهى از ملحدان و مادهگرايان، از ريشه و بنيان منكر معاد انسان هستند و مىگويند: طبيعت ما را مىآفريند و سپس مىميراند. در قرآن كريم از اين گروه سخن به ميان آمده است:
وَقالُواْ ما هِىَ إِلّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ وَنَحْيى وَما يُهْلِكُنا اِلّا الدَّهْرُ وَمالَهُمْ بِذلِكَ مِنْ عِلْمٍ اِنْ هُمْ إِلّا يَظُنُّونَ؛(٢)
آنان گفتند: زندگى جز حيات دنيوى نيست كه مىميريم و گروه ديگرى جاى ما را مىگيرند و جز دهر و طبيعت قدرت ديگرى نيست كه ما را نابود سازد؛ اما آنان علم و آگاهى ندارند و تنها گمان برده اند.
و يا در آيه ديگر - از زبان قدرتمندان و كافران - مىفرمايد:
إِنْ هِىَ اِلّا حَياتُنَا الدُّنْيا نَمُوتُ ونَحْيى وَما نَحْنُ بِمَبْعوُثينَ؛(٣)
زندگى جز حيات دنيوى نيست، و ما مىميريم و نسل ديگرى جاى ما را مىگيرد و ما هرگز برانگيخته نمىشويم.
البته بعضى از متفكران مادى مسأله قيامت و يا مهاجرت ارواح به جهان ديگر را موضوعى ريشهدار مىدانند و ضرورت تحقيق و تفكّر در آن را گوشزد مىكنند. موريس مترلينگ، دانشمند بلژيكى، مىنويسد:
بايد اذعان كرد كه فرضيه وجود روز قيامت از ميان تمام فرضيههاى مذهبى علمىتر و قابل قبولتر است و عقل به مجرد تفكر درباره آن كمتر به بُهت و حيرت دچار مىشود. اين فرضيه داراى خواصى است كه به هيچ وجه نمىتوان از آن صرفنظر كرد. تمام مذاهب بزرگ و قديمى جهان كه اصول آنها بخش اعظم معرفت بشرى را تشكيل مىدهد، از نظريه مربوط و وجود رستاخيز پشتيبانى مىكنند و ما حتى امروز هم نتوانستهايم اسرار و حقايق اصولى مذاهب مزبور را درك كنيم. در واقع اعتقاد به مهاجرت ارواح به دنياى باقى، در سراسر آسيا -كه منبع اصلى و ابتدايى معلومات ما بهشمار مىرود - وجود داشته و دارد. آنىبزان، روحانى برجسته مكتب الهيون جديد، به درستى مىگويد: هيچ مكتب فلسفى وجود ندارد كه مانند مكتب وجود قيامت، داراى گذشته با شكوه و عالِمانه باشد.(٤)
٢. اعاده بعد از فنا
گروه ديگرى از متكلمان و راويان حديث بر اين باورند كه انسان به طور كلى مىميرد و هيچ اثرى از او باقى نمىماند، ولى در قيامت همين انسان مَعدوم مجدداً پيدا مىشود، تا براى كسب پاداش و كيفر و حيات ابدى آماده شود. آنان گمان كردهاند معاد، يعنى اعاده معدوم! و چون فيلسوفان اعاده معدوم را محال پنداشتهاند، از اينرو متكلمان قديم سخت بر اين نظريه تاخته و اعاده معدوم را امرى ممكن تلقى كرده و گفتهاند در غير اين صورت قيامت انكار خواهد شد. آنها به همين دليل فلاسفه را به كفر و الحاد متهم كردهاند.
فيلسوفان نيز پاسخ دادهاند: اعاده معدوم با تمام ابعاد زمانى و مكانى محال است و آنچه آنها اعاده معدوم مىنامند، در اصطلاح فلسفه اعاده موجود است، نه اعاده معدوم، زيرا روح و تمام ذرات مادى بدن هر كدام در ظرف خود موجودند. معدومى در كار نيست تا اعادهاى صورت گيرد. حيات مجدد مردگان از سنخ اعاده معدوم نمىباشد، بلكه بازگشت روح موجود به بدنى است كه ذرات آن دوباره جمع شده و به صورت نخستين ساخته و پرداخته گرديده است.
٣. بازگشت انسانها به سوى خدا
مرحوم مجلسى و جمع كثيرى از محدثان بر اين اعتقادند كه تمام اديان و ملل، بازگشت ارواح به اجساد را باور دارند. در برابر آنان گروه ديگرى هستند كه اين اتفاق نظر را منكرند. اين دسته مىگويند آنچه ارباب ملل و اديان عقيده دارند، بازگشت ارواح به سوى خداوندگار است و جمله «إِنّا لِلَّهِ وَإِنّا إِليْهِ راجِعُونَ»(٥) بيانگر اين حقيقت است، ولى از چگونگى اين بازگشت خبرى نداريم. آيا اين عقيده مستلزم بازگشت جانها به ابدان دنيوى است و يا به شكل ديگرى تحقق پيدا مىكند، ما نمىدانيم. آيا روح به جسم برمىگردد يا به جسد، آنچه قرآن بيان مىدارد مسأله «لقاءاللّه» است. قرآن منكران قيامت را نفى كننده لقاى حق ناميده است: اَلَّذينَ كَذَّبوُاْ بِلِقاءِ اللَّهِ(٦) و يا: بَلْ هُمْ بِلِقاءِ رَبِّهِمْ كافِروُنَ(٧). آيات ديگر صريحاً لقاى آخرت را گوشزد مىكند: «وَالَّذينَ كَذَّبوُاْ بِآياتِنا وَلِقاءِ الآخِرَةِ حَبِطَتْ اَعْمالُهُمْ؛(٨) و كسانى كه آيات و ديدار رستاخيز را تكذيب و انكار كنند، اعمالشان نابود مىگردد».
٤. بازگشت ارواح به سوى خدا
برخى مىگويند درست است انسان مركّب از روح و جسم است، ليكن بازگشت جسم خاكى به سوى خدا مفهومى ندارد، زيرا جسم خاكى، صورت انسانى را پس از مرگ از دست داده و به اصل خود، كه خاك است، برمىگردد. به حكم: كُلُّ شيءٍ يرجع إلى أصله. ليكن معاد حقيقى، يعنى بازگشت روح بهسوى خدا، چون روح سنخيت نورى دارد و از ملكوت اعلى تنزل كرده و به جهان مادى گام نهاده است و روزى كه از بدن جدا شود، به منزل اصلى خواهد رفت. به قول حافظ:
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
اى خوش آن روز كه پرواز كنم تا بر دوست
به هواى سر و كويش پر و بالى بزنم
صحيح نيست بگوييم جسم و كالبد مادى به سوى خدا بازگشت مىكند؛ روح است كه مىتواند مراتب و درجاتى را طى كند تا آماده پرواز و نيل به نشئه ربوبى گردد. طبق اين تفسير، معاد بازگشت ارواح به سوى حق تعالى و در واقع، معاد روحانى محض خواهد بود كه با نصوص و ظواهر اديان و تعليمات پيامبران سازگار نيست.
٥. معاد از ديد فيلسوفان
در عين اينكه اصل وجود معاد بهگونه اجمال يك ضرورت عقلانى است، ليكن بايد اعتراف كرد موضوع قيامت را پيامبران مطرح كردهاند، نه فيلسوفان. به فرمايش شهيد مطهرى حتى ارسطو به فناى روح عقيده داشته و هرگز به بقاى ارواح و بازگشت آن اعتقاد نداشته است.
در قدم اول پيامبران اين مسأله را مطرح كرده و فيلسوفان در مقام نفى يا اثبات آن برآمدهاند. حكيمان اسلامى مانند ابوعلى سينا بر اين باورند كه از نظر برهان علمى و عقلى، ارواح باقى و ماندگارند و با مرگِ بدن فانى نمىشوند، بلكه بازگشت جانها به سوى پروردگار است و سعادت و شقاوت ارواح جنبه معنوى و عقلانى دارد؛ يعنى لذتها و ناراحتىها در قيامت از نوع لذت و رنجى است كه آدمى از طريق عقل ادراك كرده است. او رنج و خوشى را از راه عقل لمس مىكند، نه از راه جسم. تا اين جا عقل و علم ما را يارى مىكند و مىفهميم كه روح در جهان بعدى يا معذب است و يا متنعم به نعمتهاى الهى، و آن حقيقتى كه پس از مرگ باقى مىماند، قوه عاقله انسان است و ساير قواى انسان به كلى معدوم و نابود مىشود، زيرا مركز و كانون آنها جسم مادى است، اما قوه عاقله، موجودى مستقل و مجزاى از جسم، ولى مدبر و اداره كننده آن است. روح به عنوان ابزار كار از مغز و چشم و دست و پا و ذائقه استفاده مىكند؛ وقتى جسم كه كانون اصلى اين نوع قواست، از ميان رفت، قوه شامه و لامسه و ذائقه و سامعه و نيروى فشار و تعادل و ديگر قوا باقى نمىماند.
شخصيت واقعى انسان همان عقل فعّال است كه ماندگار است. طبق اين نظريه، معاد روحانى با عقل اثبات مىشود، اما جسمانى بودن معاد و لذايذ مادى آن را از طريق مخبر صادق مىپذيريم. مطابق اين قول معاد عقلاً روحانى و تعبداً جسمانى است.
٦. بازگشت ارواح با كيفيت جسمانى
گروهى را اعتقاد بر آن است كه معاد بازگشت انسان به خداست، نه به ابدان؛ ولى روح با كيفيت جسمانى به سوى كمال مطلق مىرود. آنان به عقل و روحِ مستقل از بدن عقيده دارند، ليكن بر اين باورند كه انسان يك بدن مادى و جسدانى دارد و يك بدن برزخى و مثالى. اين بدن با كالبد وحدت دارد، ليكن آن بدن جنبه جوهرى و تجردى دارد. وقتى انسان مىميرد، از بدن برزخى و قالب مثالى جدا نمىشود؛ فقط كالبد مادى همچون تفالهاى دور ريخته مىشود. تمام تغييرات و تحولات مربوط به همين بدن ضخيم مادى است. آن بدن لطيف هرگز در معرض فنا و تغيير نمىباشد و فقط بدن مادى است كه در طول عمر چندين بار سلولهاى آن عوض مىشود. اين قالب مادى در واقع لباس آن بدن برزخى است؛ بدنى كه همواره ثابت و لايتغير و زوال ناپذير و قالب عقل و روح آدمى است. بدن مثالى همواره زنده و همراه با روح است. حيات از ذات جسم برزخى مىجوشد، ولى نسبت به بدن مادى يك امر عارضى است كه در پرتو بدن مثالى و روح وجود پيدا مىكند. به مجرد اينكه ارتباط روح و قالب مثالى با بدن جسمانى قطع شود، ديگر حيات براى كالبد باقى نمىماند. از اينرو زود متلاشىمىگردد.
پس از مرگ جسمانى بخشى از وجود ما كه همان روح و قالب مثالى است، و به تعبير دقيقتر نفسى كه ما هستيم، در قلمرو ديگرى از وجود و همراه بدن ديگر به حيات خود ادامهمىدهد.
٧. خلق جديد
كسان ديگرى نيز هستند كه معتقدند افراد مدتى پس از اينكه مىميرند، مجدداً خلق مىشوند. انسان موجود جاودانهاى نيست؛ روح انسان نيز باقى نمىماند. انسان صرفاً حياتى پس از مرگ دارد. به گفته آنان در حيات انسان يك شكاف و فاصلهاى وجود دارد. ما زندگى مىكنيم، سپس مىميريم و كالبد ما متلاشى مىگردد. پس از مدتى دوباره خلق مىشويم و حيات دوباره پيدا مىكنيم. آنچه مجدداً خلق مىشود، تمام جسم و روح ماست. فردى كه مجدداً آفريده مىشود، در حقيقت همان شخص متوفى است، هر چند ممكن است بسيارى از خصوصيات صورى و فيزيكى را نداشته باشد.
٨. بازگشت روان به ابدان متعدد
شايسته است گفتار طرفداران تناسخ را - كه با كمال تأسف گروهى از معتقدان به روح در غرب سخت از آن طرفدارى مىكنند - ذكر كرده و با دليل آن را رد كنيم، تا بدين وسيله يكى از موانع بزرگ را در راه اثبات معاد جسمانى و لزوم جهان ديگر برداريم.
برخى از فيلسوفنماها و همچنين گروهى از مذهبىها، با اينكه معتقد به بيدادگرى و عدالت، نيكى و بدى، كيفر و پاداش هستند، ولى در كيفيت تحقق پاداش كردار، در پرتگاه اشتباه قرار گرفتهاند. آنها به رغم عقل و وحى، جزاى عمل را در همين وضعيت پنداشتهاند، و عقيده دارند با فرا رسيدن مرگ، انسانها نابود نمىشوند، بلكه براساس تناسخ، روح، كالبد كهنه را ترك گفته و به جسم ديگرى منتقل مىشود. روح در بدن جديد به كيفر كردار و جزاى اعمالى كه در كالبد پيشين انجام داده، مىرسد. اولين كسى كه در يونان باستان نغمه ناهنجار تناسخ را ساز كرد و رنگ برهان به آن داد، «فيثاغورث» بود.
صدرالمتألهين شيرازى مىنويسد:
گمان من اين است: آنچه در باب تناسخ از اساطين حكمت مانند افلاطون، سقراط، فيثاغورث و انباذقلس و... بازگو شده، كه آنان بر تناسخ پافشارى داشته و ارسطو از عقيدهاش مبتنى بر مخالفت با تناسخ دست كشيده و به نظر استادش گرويده است، همه اينها بر اين معنا دلالت مىكند كه مقصود آنها اين بوده است كه ارواح منحط و خبيث در سايه رذايل اخلاقى و اعمال پليد و توغل در حيوانيت، در قيامت به شكل حيوان محشور مىشوند. اين عقيده ربطى به تناسخىها ندارد، زيرا آنان منكر قيامت هستند.(٩)
اين عقيده را مىتوان از كلمات افلاطون نيز استنباط كرد. متفكران اين گروه براى اثبات نظريه خويش به دلايل عقلى و نقلى تمسك جستهاند؛ مثلاً مىگويند: جهان آفرينش نامحدود و بىانتهاست؛ ارواح انسانها هم نامحدود و بىپايان است؛ ولى بدن جسمانى آنها محدود مىباشد؛ در اين صورت غيرممكن است ارواح بىنهايت به كالبد اوليه باز گردند، چون مشكل آكل و ماكول پيش مىآيد. بنابراين ارواح به كالبدهاى جسمانى ديگرى - از انسان گرفته تا جماد و حيوان و گياه - حلول مىنمايند.
در پاسخ بايد گفت در فلسفه ثابت گرديده، مواد عالم محدود است. بنابراين انسانهايى كه در جهان مادى زيست مىكنند، محدود مىباشند. گر چه بعضى فيلسوفان در گذشته «جان ملكوتى» را از نظر عدد نامحدود مىدانستند، ولى عقيده مزبور، مورد قبول ديگر فيلسوفان نمىباشد. بنابراين، استدلال آنها از ريشه ويران و بىاساس است.(١٠)
امام صادق(ع) فرمود:
تناسخىها مردمانى هستند كه دين خدا را پشت سر انداخته و گمراهى را بر هدايت ترجيح دادهاند و براى كسب آزادى در شهوات و بىبندوبارىها بهشت و جهنم را منكر شدهاند. آنان كسانى هستند كه مىگويند جهنم سوزان وجود ندارد و قيامتى در كار نيست. تنها چيزى كه وجود دارد، انتقال روح شخصى از قالب جسمانى به بدن ديگر است. اگر آدم نيكوكار باشد، پس از مُردن در كالبد انسان ثروتمندى حلول مىكند، تا بهتر از گذشته به زندگى ادامه دهد. و اگر در بدن پيشين اعمال زشت انجام داده و به حدود و حقوق ديگران تجاوز كرده است، پس از ترك اين بدن، به جسم يك آدم زحمتكش و باربر و فقير و يا به بدن حيوانات پست حلول مىكند. آنان روزه و نماز را منكرند و محرمات الهى را بر خود حلال مىدانند و با محارم خويش ازدواج مىكنند. هر قوم و ملتى از آنان متنفر و لعنتشان كرده است. تورات گفتار آنان را تكذيب كرده است و قرآن كريم آنان را كافر و ملعون مىداند.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. تعبيرى از جهان مجردات است؛ مفارق يعنى جداى از ماده و ماديات.
٢. جاثيه (٤٥) آيه ٢٤.
٣. مؤمنون (٢٣) آيه ٣٧.
٤. موريس مترلينگ، مرگ، ص ٣١ - ٣٢.
٥. بقره (٢) آيه ١٥٦.
٦. انعام (٦) آيه ٣١.
٧. سجده (٣٢) آيه ١٠.
٨. اعراف (٧) آيه ١٤٧.
٩. ملاصدرا، مبدأ و معاد، ص ٣٨٢.
١٠. پاسخ نظريه اين گروه به صورت گسترده خواهد آمد.
بخش سوم :
ديدگاههاى مختلف درباره معاد(٢)
١- انواع تناسخ مرحوم حاج ملاهادى سبزوارى تحت عنوان «اقسام تناسخ» مطالبى دارند كه به سبب سادهنويسى، كه شيوه نگارنده است، مضمون آن را تقديم مىداريم:
تناسخ به مفهوم مطلق بر دوگونه است: متصل و منفصل.
مقصود از تناسخ متصل اين است كه ماده واحدى در سير تكاملى خود از جماد حركت كرده، به مرحله نباتى برسد و از آن مرحله تا حيوانيت بالا رفته، سپس از حيوانيت به سوى انسانيت ناسوتى و از آن جا به انسان ملكوتى و پس از تكميل به سوى جبروت تا حد مقام فرشته بالا رَوَد و از آن جا به عالَم عقول و قرب الهى پيشتازد.
تبدل جماد به نبات و تبديل گياه به حيوان و تبديل صورتهاى نوعى به هم، بهگونه متصل و پيوسته است و گويا انفصالى بين آنها نيست. نطفه، علقه و مضغه و سپس به صورت اسكلت استخوانى درآمده، پس از طى اين مرحله، با گوشت پوشيده مىشود و بعد در آن روح دميده مىشود. ماده شكلهاى گوناگونى به خود مىگيرد، بدون آنكه فاصلهاى بين صورتها باشد، مانند تبديل تخممرغ به جوجه.
به يك اعتبار اين تناسخ جنبه صعودى دارد، زيرا از جماد بىجان حركت مىكند تا به فرشته مىرسد و بار ديگر از مَلَك به آنچه اندر وَهْم نايد، نايل مىشود.
تناسخ انفصالى، انتقال روح و نفس انسان از محل جداگانهاى به محل ديگر است. اين همان تناسخ اصطلاحى است.
هر كدام از تناسخ اتصالى و انفصالى، تناسخ نزولى و صعودى نيز ناميده مىشود؛ همانگونه كه به تناسخ مُلْكى و ملكوتى، حقيقى و مجازى قابل تقسيم است.
٢- تناسخ مجازى تمثل روح انسان به شكل حيوان و يا گياه و جماد، از اقسام تناسخ مجازى است. تناسخ حقيقى آن است كه انسان حيوان شود و تبديل صورت گيرد، نه تمثل؛ بدانگونه كه در مورد جن گفته شده است، كه مىتواند به شكلهاى مختلف خود را مجسم سازد.
تناسخ نزولى را به «يوذاسف» نسبت دادهاند. بنابراين عقيده روح و نور «اسپهبديه» به اولين منزلى كه وارد مىشود، مرتبه انسانى است. و اين باب الابواب حيات حيوانى و نباتى است. آنها معتقدند حيوان وجود خارجى ندارد و حيوانات كنونى انسانهاى مسخ شدهاند، كه بعضاً منقرض شده و برخى باقى ماندهاند. آنها مىگويند نفس انسانهاى كامل پس از جدايى از بدن به عالم عقلى منتقل گرديده و مستغرق در عالم نور مىشود و از دار غرور خلاص مىگردد. اما متوسطان و انسانهاى حيوانگونه، به ابدان ديگر انسانها و يا حيوان و نبات و جماد منتقل مىشوند و به تناسب صفات و اخلاقى كه پيدا كردهاند، به ابدان حيوانات مناسب با صفات نفسانى خود منتقل مىشوند؛ مانند خوك براى كسانى كه شهوت بر آنها غالب است. روح آدمهاى غضبناك به بدن حيوانات درنده، و متكبران به بدن شير و حريصان، به بدن مورچه و نيشزنان و غيبتكنندگان به جسد مار و عقرب حلول مىكند.
در مورد تناسخ صعودى گفتهاند: مرتبه نباتى از ساير موجودات براى گرفتن فيض الهى سزاوارتر است، ولى آنكه نفس انسانى را مىطلبد، براى اين است كه در سير صعودى از مرتبه نبات و حيوان بالاتر رفته است. حتى در بين نباتات اخس و اشرف است. آخرين حلقه تكاملى در نباتات، اسفنج و يا به گفته آنها درخت خرماست.
بعضى از ارواح براى حلول در بدن حيوانى بايد اين مرحله را نيز طى كنند، تا به اولين و پستترين مرحله حيوان برسند و از آن پس مراحلى را در ميان حيوانات طى كرده، به عالىترين مرتبه حيوانيت - مثل ميمون - مىرسند. همچنين در سير صعودى درجات انسانيت را طى مىكنند تا به روح اكبر و اعظم و تا آن جا كه مجال تكامل است، برسند؛ كه نور الانوار است.
محكمترين و متقنترين دليل بر رد تناسخ جواب صدرالمتألهين است.(١)
ما مضمون دلايل ملاصدرا را در عبارات روشن و زودياب، پيراسته از اصطلاحات فلسفى، تحت عنوان «عقبگرد ممكن نيست» تقديم خوانندگان مىكنيم.
شگفت آنكه عدهاى از مذهبىها كه تحت تأثير مقالات تناسخىها قرار گرفتهاند، با آنها همراه گرديده و دلايلى از كتب آسمانى را براى تحكيم عقايد آنان آوردهاند. حكيم فرزانه آقاى شعرانى مىنويسد:
به نظر مىرسد اين جماعت هندوهايى هستند كه با مسلمانها حشر و نشر دارند و در مقام مجادله، به آيات قرآنى براى مجاب كردن مسلمانان تمسك جستهاند وگرنه تناسخيان به دين اسلام و كتاب مسلمانان عقيده ندارند.
اينك چند نمونه از آيات:
كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها لِيَذُوقُوا الْعَذابَ؛(٢)
هر بار كه پوست بدن آنها مىسوزد، ماده سوخته را به پوست تازهاى مبدل مىسازيم، تا عذاب را بچشند.
با ذوب شدن پوست قبلى پوست تازهاى جايگزين مىشود. اين در واقع حلول روح در جسم ديگرى است.
در پاسخ بايد گفت: اولاً معتقدان به تناسخ، به جهنم و بهشت و قرآن عقيده ندارند؛ پس به چه دليل به آيات دوزخ تمسك مىكنند؟!
در ثانى اين آيه فقط در خصوص پوست دوزخيان وارد شده است، كه پس از سوختن آن، پوست تازهاى روييده مىشود و يا همان مواد سوخته شده، تبديل به پوست تازه مىشود. دراين صورت روح انسان به بدن ديگرى منتقل نشده است. از حُسناتفاق «ابنابىالعوجاء» همين پرسش را از امام صادق(ع) كرد، كه اگر پوست آنها جديد است، از بدن مجرم نخواهد بود؛ پس چگونه مىسوزد، امام صادق فرمود: «هِىَ هِىَ وَهِىَ غَيْرُها؛ مىتوان گفت پوست جديد مربوط به خود مجرم است و مىتوان گفت عين آن پوست نيست». در هر صورت بدن گناهكار عوض نشده و از همان بدن پوست جديد روييده است.
دومين و سومين آيه مورد تمسك معتقدان به تناسخ اين است:
وَجَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنازيرَ وَعَبَدَ الطَّاغُوتَ؛(٣)
كسانى كه خداوند آنها را مسخ كرده و از آنها ميمونها و خوكهايى قرار داده و پرستش بت كردهاند.
فَقُلْنالَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خاسِئينَ؛(٤)
به آنها گفتيم: به صورت بوزينههايى طرد شده درآييد!
آيه اول حكايت از آن دارد كه خداوند بعضى از انسانها را به خاطر جناياتى كه مرتكب شدهاند، به ميمون و خوك تبديل مىكند، ولى بايد دانست تبديل يك انسان به يك ميمون غير از حلول روح انسان در جسم ميمون، پس از مرگ است؛ مثل اينكه يك سگ در نمكزار تبديل به نمك شود، كه ماده واحدى است كه تغيير صورت داده و ربطى به تناسخ باطل ندارد.
٣- عقبگرد ممكن نيست جاى ترديد نيست كه ميان روح و بدن مادى، يك نوع ارتباط و همبستگى شديد وجود دارد، كه مىشود از آن به «الفت طبيعى» تعبير كرد.
به موجب قانون تكامل كه در سراسر عالم حكمفرماست، جسم و جان به تناسب يكديگر، به سوى كمال در حركتند. به مقتضاى همين سنخيت و تناسب است كه روح در هنگام تعلق به بدن جنينى خود، در مرحله آمادگى و وضعيت بسيار ناقصى قرار دارد، و به همراه رشد جسمانى تدريجاً به سوى كمال پيش مىرود. به همين سبب، درجه شعور و ميزان عقل، از اوان كودكى تا پيرى اختلاف محسوسى دارد، و شدت و ضعف پيدا مىكند، و هر چه بر عمرش بگذرد، عقلش كاملتر مىشود. بنابراين آيا امكان دارد روح كمال يافته يك انسان عقبگرد كند، و تمام كمالات و اندوختههاى علمى و صفات انسانى را - در حالى كه با جانش آميخته شده و جزو ذاتش گرديده - از دست بدهد تا بتواند با پيكر كودكى ارتباط برقرار كرده و دوباره به همراه آن جسم ناقص، رشد پيدا كند؟ آيا اينگونه حركت ارتجاعى و ضد تكاملى در نظام طبيعى امكان دارد؟ قطعاً جواب منفى است، زيرا در قانون تكامل، عقبگرد وجود ندارد، بلكه پيشرفت بيشتر و كمال زيادتر وجود دارد. بنابر اين، اصل تناسب و تكامل ايجاب مىكند روحِ تكامل يافته - با حفظ كمالات - نتواند به كالبد ناقصى - كه در مرتبه جنينى قرار دارد و از شعور حيوانى بهرهمند نيست - تعلق بگيرد، مگر آنكه از تمام خاطرات و آموختهها و آفرينشهاى فكرى دست بشويد و انحطاط پيدا كند، ولى همانگونه كه گفتيم، چنين بازگشتى (از كمال به نقص و از مرحله فعليت به قوه) از نظر علم و فلسفه امكانپذير نيست، زيرا خاطرات زندگى و اطلاعات علمى، در اعماق روان انسان رسوخ و تمركز زوالناپذيرى پيدا كرده است. بايد افزود روح با دستاوردهاى خود يك نوع وحدت طبيعى دارد، مانند الكتريسيته كه در اعماق سنگ است و جدا شدنى نيست.
اين گفته بدان مىماند كه معتقد باشيم يك درخت تكامل يافته و با ثمر، ناگهان -بافرارسيدن فصل زمستان - به عقب برگردد، تا جايى كه به صورت اوليه كه نهالى نورس و يا سبزهاى بيش نبود، درآيد! در حالى كه علم و عقل چنين فرضيه دور از عقلى را رد مىكند. بااين برهان، تناسخ در تمام صورتها و اقسام آن رَد مىشود. موهوم بودن اين باور به قدرى روشن است كه برخى از غربىها هم آن را نمىپذيرند.
يكى از دانشمندان چنين مىنويسد:
بر خلاف عقيده ملل قديم، روحى كه در جسم انسان به اهتزاز درآمده، ممكن نيست حلول در جسم حيوانى نمايد. اين امر، رجعت قهقرايى است، و آن غيرممكن است، زيرا روح رو به تقدم مىرود، نه قهقرا.(٥)
گر چه گفته فوق شامل يكگونه از انواع تناسخ مىشود، ولى استدلالى كه در پايان كلام وجود دارد (روح رو به تقدم مىرود، نه قهقرا) همه شكلهاى تناسخ را نفى مىنمايد، و آن را يك عقبگرد براى روح بشر به شمار مىآورد - چه روح به كالبد حيوانى تعلق بگيرد و چه در جنين انسانى حلول نمايد زيرا در هر دو صورت بايد تمام اندوختهها و دانستنىهاى خودرا از دست بدهد و از نو آغاز نمايد، و اين عقبگرد و انحطاط است. شايان ذكر است معتقدان به تناسخ، به وجود روح مستقل معتقدند، از اين رو پاسخ ما بر اين عقيده استواراست.
٤- عدم وجود موازنه بين مردگان و نوزادان پيش از طرح اين دليل، تذكر دو نكته لازم است.
الف) ازدياد جمعيت بشر
تجربه و آمار ثابت كرده است شمار افراد بشر در آغار خلقت، به اين مقدار نبوده، به تدريج از طريق توليد مثل، جمعيّت انسانها به طور سرسامآورى رو به ازدياد گذاشته است. طبق محاسباتى كه به عمل آمده، تعداد مردگان در حال طبيعى به اندازه يك سوم تولد نوزادان است. آمار افرادى كه متولد مىشوند، به مراتب از مردگان بيشتر است، به همين جهت نسل بشر پيوسته رو به افزايش است.
ب) مرگهاى غيرطبيعي
ممكن است در اثر وقوع پارهاى از حوادث، مانند جنگ، زمين لرزه، طوفان، سيل و بيمارىهاى خطرناك، يك باره و ناگهانى ميليونها نفر نابود گردند، در حالى كه نوزادان به مقدار ١٦ مردگان نباشند. در اين صورت بايد روانهاى دور از بدن براى مدت طولانى سرگردان و حيران بمانند! اين موضوع را «تعطيل ارواح» مىنامند، كه حتى پيروان تناسخ به آن اعتقاد ندارند، زيرا آنان طبق مبانى عقيدتى خود چنين امرى را محال مىدانند.
از سويى ديگر براى هر متفكرى روشن است در هيچ زمانى ميان تعداد مردگان و شمار نوزادها مساوات برقرار نشده و نخواهد شد، بلكه به طور طبيعى نوزادان بيشتر از افرادى هستند كه مىميرند؛ به همين سبب جمعيت دنيا روبه ازدياد است؛ حتى پيشبينى مىشود اگر جنگ سوم جهانى شروع نشود، ممكن است زمين گنجايش افراد بشر را نداشته باشد. با اين دو مطلب اساس پندار تناسخىها از بين مىرود، زيرا طبق عقيده آنها افراد بشر، از نظر مرگ و ولادت بايد مساوى باشند، تا روح مرده به بدن نوزادى تعلق گيرد! و تا وقتى كه مرگى صورت نگيرد، ولادتى تحقق پيدا نمىكند. طبق اين مسلك تعداد افراد بشر از آغاز آفرينش تا انقراض عالم بايد يكسان باشد، زيرا روح همواره در حال خَلْع و لُبْس (برهنگى و پوشش) هست! اين پندار بر خلاف وجدان و واقع است، زيرا هر فرد - با اندكى توجه - درك مىكند نسل آدمى پيوسته رو به ازدياد است و اگر پس از پايان جنگ جهانى دوم آمارگيرى شود، خواهيم ديد جمعيت بشر افزايش يافته است.
بعضى از نويسندگان طرفدار مكتب تناسخ، در مقابل بررسى و تحليل فوق عاجز و درمانده شدهاند. آنها براى پاسخگويى، فرضياتى را مطرح مىكنند، تا شايد بتوانند موانع را از سر راه «تناسخ» بردارند. آنها مىگويند در چنين مواقعى خداوند ارواح جديدى خلق مىكند، و در مقابل، كالبدهاى جديدى نيز به وجود مىآورد!
اين گفته در واقع، فرار از اشكال و لجاجتى عوامانه است. چون اگر خدايى قادر و حكيم وجود دارد، مىتواند ارواح مردگان را بدون حلول در جسم ديگر، در وضعيت برزخى تا هنگام رستاخيز نگهدارى كند و براى هر نوزادى روح جداگانهاى ايجاد نمايد، تا قانون سنخيت و اصل تناسب بين جسم و جان رعايت شده باشد، لزومى ندارد در هنگام ازدياد نوزادها از مردگان، به طور استثنايى ارواح بيشترى بسازد، تا قانون تكامل را در مورد روح نقض كند و همواره جانها را از زندانى به زندان ديگر منتقل نمايد و انسانها را به اين تكرار بيهوده وادار سازد! آرى، خدا چنين كارى نمىكند، بلكه با تشكيل رستاخيز، بشر را بهپاداش عمل و كيفر كردههاى خود مىرساند و قانون تكامل را به بهترين وجهِ منطقى جلوهمىدهد، و عقل انسانها را از بنبست فكرى و مشكلات علمى آزاد مىنمايد. بايد افزودمسأله قيامت بدين صورت، در تمام كتابهاى آسمانى با صريحترين گفتار خاطرنشان شده است.
٥- تكرار بيهوده و بىحاصل روان انسانهايى كه در وضع كنونى در قالب بدن زندگى نموده و حوادث تلخ و شيرين را از راه كالبد مادى چشيدهاند، و با نوش و نيش آن بودهاند، اگر بنا شود پس از مرگ روح انسان، به طور مداوم از كالبدى به جسم ديگر انتقال پيدا كند و پس از طى زندگى و تحمل شدايد، باز به بدن ديگرى تعلق بگيرد و با انواع خوشىها و ناخوشىهاى زندگى دست به گريبان باشد و پيوسته به همين منوال در حال نقل و انتقال باشد، قطعاً چنين زندگى مكرر يك امر بيهوده و پوچى بيش نخواهدبود.
آيا تكرار چنين وضع نابسامانى مىتواند هدف آفرينش و مقصد نهايى خلقت انسان باشد؟!
قطعاً جواب منفى است، زيرا عمل بيهوده و تكرار بىحاصل نمىتواند هدف يكموجودذىشعور باشد، تا چه رسد به انجام آن از خداى حكيم، كه دارنده قدرت و علم بىپايان است.
گذشته از آن، پيروان مسلك تناسخ بايد معتقد باشند تا بىنهايت چنين وضعى جريان دارد، در حالى كه چنين تكرار بىثمر و ادامه بىنهايت آن، موضوعى ناشدنى و عملى نامعقول است! جاى بسى تعجب است كه برخى از افراد كه شيفته اينگونه موهومات گرديدهاند، مىخواهند اين لاشه گنديده را دوباره زنده كنند، و بدين منظور يادداشتهاى زمان جاهليت را، از زير تودههاى خاك بيرون كشيده و در بعضى مجلات انتشار مىدهند، تا هم زندگى سپرى شود و هم به خواستههاى استثمارگران جهانى لباس عمل بپوشانند و موهومپرستى را در مغز جوانها پرورش دهند!
آنها معتقدند: حسَن نامى مثلاً كه در دوران پيش نامش محمود بوده، به بدن كنونى انتقاليافته است، و آنگاه لاطائلاتى، مانند فالبينها به هم مىبافند، و كلياتى را به رشته تحرير در مىآورند، در حالى كه تمام اينها ادعايى بدون دليل، بلكه تجديد قصه حسينكرد شبسترى است! و به فرض كه در حال اسپرتيسم(٦) يا «تنويم(٧) مغناطيسى» روح واسطهاى چنينچيزى بگويد، بايد گفت: يا تلقين است، يا براى سرگرمى و گمراه ساختن افراد سادهلوح مىباشد! ممكن است ارواح ناپاك - كه در قرآن و اخبار از آنها به جن و شيطان تعبير گرديده- در هنگام تسخير يا تنويم حاضر شوند افكار مردم را از صراط حق منحرف سازند.
اصولاً هنوز مسأله اسپرتيسم و تنويم، براى محققان به درستى روشن نشده است؛ آنچه كه از «احضار ارواح» به دست مىآيد، حاضر شدن موجودات نامريى و اطلاعاتى است كه از ناحيه آنها در دسترس ما قرار مىگيرد؛ ولى آيا آن اَشكال، روح انسان هستند يا ارواح پليد و شياطين؟ تناقضگويىهايى در اين زمينه وجود دارد، كه به احتمال زياد بايد گفت دسته دوم در اين كار مؤثرند.
نويسندهاى - كه از طرفداران مسلك تناسخ است - اعتراف مىكند ارتباط برخى از «مديومها»(٨) در همه جا قابل اطمينان و اعتبار نيست.(٩)
از كجا معلوم كه ساير مديومها راست مىگويند، يا گزارشهاى آنها از طرف روح تسخيرشده مىباشد. نگارنده براى اينكه در مقام پاسخ فقط به بعيد بودن مسأله اكتفا نكند، از دو راه جواب را مطرح مىكند:
١. اخبار بشر مصون از خطا نيست.
ممكن است قبول كنيم در حال «تنويم» يا «اسپرتيسم» روح از پرتو جدايى از بدن ادراكات قوىتر و قدرت بيشترى پيدا كند، ولى هر چه روح يك فرد معمولى نيرومند شود، بالاتر از آن نيست كه ادراكات يك فرد عامى در حال خواب مغناطيسى مانند ابوعلى سينا گردد! در حالى كه ابوعلى و ساير نوابغ دنيا بشر و جايزالخطا هستند و تفكرات آنها مصون از اشتباه نيست. به فرض آنكه يك بىسواد در حال «تنويم» از تناسخ حرف بزند، سخنان او قابل اعتماد نيست؛ افرادى كه در بيدارى اين نغمه را ساز نمودند، نيز دچار خطا بودند؛ چون بدون ترديد «تنويم»، يك فرد عادى را به نبوت يا امامت نمىرساند تا هر چه گفت، مطابق با واقع باشد. اخبار و گفتار انسانها - چون معصوم نيستند - بايد در محكمه عقل رسيدگى شود؛ اگر عقل سليم آن را پذيرفت و برهانى بر ردّ آن آورده نشد، قابل پذيرش است. از آنرو كه به دلايل گذشته تناسخ، نادرست از كار درآمد، بىاساس بودن اينگونه گفتار روشن است.
٢. خبرهاى درست «مديوم» علل مختلفى دارد.
براى روشن شدن جواب، از طريق دوم مثالى مىآوريم؛ اگر احساس حرارت كنيم، ممكن است علت آن، يكى از علل زير باشد:
الف) مجاورت با آتش؛
ب) خشم گرفتن و ترشح «آدرنالين»از غده فوق كليه و بسيج نيروهاى بدن؛
پ) خوردن آب سرد در فصل تابستان به خصوص پس از فعاليت زياد. علتهاى ديگرى مانند بيمارى مىتواند گرمازا باشد. بنابراين به مجرد احساس حرارت در بدن نمىشود گفت: حتماً آتشى در اطراف هست، زيرا حرارت ملزومى است كه نيازمند لوازم متعددى چون تابش خورشيد و حرارت آتش مىباشد. اگر مىگويند: چون در حال تسخير يا «تنويم»، مرده از وجود گنجى در فلان جا، خبر داد و اظهار داشت: در صد سال پيش كه در بدن «الف» بودم، گنجى را پنهان ساختهام، و اينك كه در كالبد «ب» هستم، بيان كردهام - و اتفاقاً درست از كار درآيد - اين استقرا اگر در چند مورد درست باشد، نمىتواند يك حكم كلى را در همه موارد به ثبوت رساند. ثانياً ممكن است اطلاع دادن از وجود گنج و اشيايى زير زمينى يكى از علتهاى زير باشد.
الف) تناسخ؛
ب) از طريق تلقينات ارواح مخفى، مانند جن و شيطان؛
پ) اتحاد و اصطكاك روح مديوم با روان صاحب گنج، مانند اتصال دو سيم تلفن با يكديگر؛ چون ممكن است روح براثر پارهاى از عوامل با روح ديگران اتحاد شديدى پيدا نمايد. مثلاً روان «حسن» را كه بدرود حيات گفته، روح خود ببيند، و خيال كند خودش در دوران پيش «حسن» بوده و گنجى را پنهان ساخته است.
اعتراف «مديوم» به تناسخ هم ممكن است علتهاى مختلفى داشته باشد؛ مثلاً يا به خاطر تلقين تسخير كننده باشد، و يا بر اثر القائات ارواح خبيثه و شياطين، و يا اتحاد با ارواح ديگر به طورى كه همه آنها را خودش ببيند، يا مجرد گمان باشد يا خاطرات نهانى.
بنابراين گفتار مديومها و يا موجودات مخفى - حتى ارواح انسانها - نمىتواند سند محكمى براى اثبات تناسخ باشد.
دلايل ديگرى بر مردود بودن مسلك مزبور وجود دارد، ولى چندان مستدل نيست؛ از اينرو از ذكر آنها خوددارى مىكنيم.
در پايان بحث لازم است يكى از نتايج زيانبار اعتقاد به تناسخ را از زبان «منتسكيو» بشنويم؛ وى مىنويسد:
يكى از نتايج بدى كه از عقيده به تناسخ گرفته شده، اين است كه زنان را در هندوستان كه مركز اصلى اين عقيده است، پس از فوت شوهر به همراه جنازه آنها آتش مىزنند و به اين طريق يك موجود بىگناه با شكنجه شديد به ديار عدم رهسپار مىشود.(١٠)
٦- تناسخ از نظر قرآن و حديث
در خاتمه اين بحث تذكر يك نكته را لازم مىدانم؛ تعلق ارواح به اجسام برزخى در عالمبرزخ، ازگونه تناسخ نيست. مرحوم مجلسى از شيخ بهاءالدين عاملى چنين بازگو مىكند:
عدهاى گمان كردهاند تعلق روان پس از مرگ به قالب «مثالى» و جسم برزخى، از مصاديق تناسخ است؛ اين پندار بىاساس است، زيرا تناسخى كه به اتفاق نظر مسلمانان مردود و بر خلاف اصول مذهب به شمار مىرود، اين است كه بگوييم: روح پس از جدايى از بدن در كالبد مادى ديگر حلول مىكند، و زندگى دنيوى را از سر مىگيرد و يا به جسم فلكى حلول مىنمايد، يا پس از اينكه در بدنهاى عنصرى مدتى به سر برد، به جسم فلكى باز مىگردد. به موجب آراى مختلفى كه ابراز شده است، اين موضوع محال و مردود است، ولى تعلق روح به بدن مثالى كه در عالم برزخ انجام مىشود، به تناسخ ارتباطى ندارد و اگر كسى اين مطلب را مانند آن بداند، از حدود بحث و دايره اصطلاحات خارج شده است. اگر كسى آن را تناسخ بنامد، با وى اختلافى نداريم، زيرا اين موضوع به تناسخ معروف ارتباطى ندارد.(١١)
بر اين مطلب صحّه گذاشته نمىشود، زيرا آن گروه معتقد به قديم و ازلى بودن ارواح و تردد آنها در كالبدهاى مادى و بالأخره انكار معاد جسمانى هستند؛ در صورتى كه عقيده به تجسم روان در قالب اجسام برزخى نه تنها با اصل رستاخيز منافاتى ندارد، بلكه از مقدمات تشكيل قيامت محسوب مىگردد، و زندگى برزخى را امكانپذير مىسازد.
چنين درك فطرى از سرشت طبيعى و غريزى انسان حكايت دارد. از طرف ديگر معقول نيست آفريدگار حكيم، چنين احساسى را در عمق جان بگذارد، و با فرستادن پيامبران بر اين درك، صحّه گذاشته باشد، ولى در آينده تحقق پيدا نكند! در اين صورت منكران قيامت خوشبختند كه بدون قيد و بند اسب خود را تاختهاند، ولى باورداران - كه خود را از لذات نامشروع محروم نمودهاند - بدبخت مىباشند. قطعاً چنين عملى از سوى حكيم انجام نمىشود و حكمت و قدرت اقتضا دارد روزى عدالت مطلق بر سرنوشت مردم حكمفرما باشد و مطابق آن همگى كيفر و پاداش شوند.
گذشته از اين، قدرت لايزالى كه بشر را به علم و عقل آراسته و استعداد كمال نامحدود را در اندرونش به وديعت نهاده است، و تمام مظاهر خلقت را فرمانش تسخير كرده، غيرممكن است سرنوشت آدمى را مانند حشرات و حيوانات به دست نيستى و خاموشى بسپارد! براى تأييد اين موضوع سخن متفكر غربى را ذكر مىكنيم. وى مىنويسد:
اعتقاد به بازگشت روح به بدنِ ديگر - در اين عالم - يك عقيده كهن و قديمى است. اين پندار - نخستين بار - در هند به وجود آمد و از آن جا به ساير ملتها سرايت كرد. هم اكنون نيز اين عقيده در هندوستان وجود دارد و در آيين اسلام هيچ فرقهاى جز «تناسخيه» بدين ايده قائل نيستند، و آنان هم تناسخ را از قرآن نگرفتهاند، بلكه از هندوها و فلسفه آنها اقتباس نمودهاند.(١٢)
ولى قرآن و روايات، اين خرافه را نفى مىكند؛ امام هشتم(ع) فرمود:
مَنْ قالَ بِالتَّناسُخِ فَهُوَ كافِرٌ بِاللّهِ الْعَظيمِ يَكْذِبُ بِالْجَنَّةِ وَالنّارِ؛(١٣)
هر كس قائل به تناسخ باشد، به خداى بزرگ كفر ورزيده و بهشت و جهنم را انكار كرده است.
قرآن از زبان ارواحى كه از بدن جدا شده، در همان لحظات نخستين مىگويد:
رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّى أعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ كَلّا إِنَّهَا كَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْم يُبْعَثُون؛(١٤)
پروردگارا! مرا به دنيا برگردان! شايد عمل صالحى را كه ترك گفتم، انجام دهم؛ پاسخ مىدهند: هرگز بازگشتى نيست و پس از مرگ آنان، عالم برزخ است تا روز قيامت.
٧- علل اعتقاد به تناسخ مجموعه بينشهاو گرايشهاى انسان، از چهار منبع نشأت مىگيرد؛ يا منشأ عقلى دارد، مانند: درك علل و معلومات؛ يا انگيزه فطرى و ذاتى، همچون حُسن عدالت و زشتى ظلم و تجاوز؛ و يا جنبه تخيلى و خرافى دارد، مانند: نحوست سيزده و آواى جغد؛ و يا علت غريزى؛ مثل: ميل به تشكيل خانواده و حُب ذات.
گرايشهاو اعتقاداتى كه از عقل و فطرت و غريزه مايه مىگيرد، لازم نيست از علت پيدايش آن جستجو شود؛ مثلاً چه علتى باعث شد بشر به دنبال تشكيل خانواده رود؟ علت معلوم است؛ غريزه جنسى و ميل به توليد مثل، اين كشش را ايجاد مىكند. دنبال علت اصلى و تاريخچه پيدايش آن بودن بيهوده است. ولى اگر عقيده منشأ عقلى و فطرى و غريزى نداشته باشد، بلكه فقط از تخيل و عقدههاى روحى برخيزد، به دنبال علل آن رفتن امرى معقول و طبيعى است؛ مانند نحوست سيزده، صبر كردن به خاطر عطسه، شوم بودن صداى جغد، خواندن مرغِ حق و ترس از مردگان؛ زيرا عقل ميان سيزده و چهارده هيچ فرقى نمىنهد. بايد علت اصلى اين خرافات را پيدا كرد. تناسخ هم از اينگونه عقايد است كه علّت آن، يا روانى است و يا اجتماعى.
علّتِ روانى پيدايش تناسخ، شكستها و محروميتهاى اقتصادى و اجتماعى است؛ كسانى كه گرفتار فقر و بدبختى بودهاند، عقدههاى روحى خود را به اين صورت مىگشودند. علت ديگر، حس انتقامجويى است؛ در عربهاى جاهليت - كه كشت و كشتار فراوان بود - كسانى كه قدرت انتقام نداشتند، به تخيّلات پناه مىبردند و مىگفتند: روحِ مقتول وارد جسم جغد شده و نالههاى وحشتناكى سر مىدهد! اين پرنده - كه روح مقتول است - روى بام خانه قاتل مىنشيند و مىنالد، تا قاتل خونش ريخته شود!
علت سومى كه مىشود گفت، اين است كه بشر به دليل فطرت ذاتى نمىتواند حساب و كتاب را در اين جهان انكار كند. او فطرتاً احساس مىكند هر عملى عكسالعملى در پى خواهد داشت و بايد ستمگر و مظلوم و شكمپرستان و گرسنگان روزى به كيفر كردار و پاداش رنجها و ناراحتىها برسند؛ از اينرو آنان به منظور قانع كردن خواستههاى باطنى و پاسخ به كششهاى ذاتى به انحراف كشيده شده، قيامت را به شكل تناسخ مطرح ساختهاند و چون حقيقت را نديدند، ره افسانه زدند. همچون كودك گرسنهاى كه از مادر خود محروم شده و براى بر طرف كردن گرسنگى، به خوردن خاك روآورده است. تناسخىها چون نمىتوانند انگيزههاى باطنى خود را ناديده بگيرند، ناگزير بدينگونه ترفندها و خرافهها دست زدهاند.
از سوى ديگر تناسخ يك عامل بازدارنده و تحذيركننده است، زيرا فقرا و مستمندان به اميد آنكه روزى در بدن ثروتمندان، پادشاهان، و يا قدرتمندان حلول خواهند كرد و از زندگى مرفهى برخوردار خواهند شد، صبر و تحمل را پيشه كرده، دست به قيام بر ضدّ جباران نمىزنند، و بر اين باورند كه ظالمان - در آينده - به جرم قتل و غارت به بدن فقرا و محرومان منتقل شده و مجازات طغيان خويش را خواهند ديد. رنجديدگانى كه به تناسخ عقيده دارند، در برابر ظلم و ستمها و فقر و سيهروزى، جز صبر و تحمل چاره نخواهند داشت؛ از اينرو هرگونه استثمار را تحمل خواهند كرد، و اين خواسته استعمارگران است.
٨- نظرگاههاى مختلف در تناسخ معتقدانِ به تناسخ نظريات متضادى دارند كه در نفى حياتى اخروى با هم فرق دارند؛ مثلاً كسانى كه معتقد به «تناسخ نامحدود» مىباشند و بر اين باورند كه نفوس انسانها پيوسته در تمام زمانها از بدنى به بدن ديگر منتقل مىشوند و براى اين انتقال محدوديتى وجودندارد، هدف آنها اين است كه اگر بازگشت و معادى باشد، بدين شكل است. قطب شيرازى چنين تفسير كرده است:
گروهى كه از نظر تحصيل و آگاهى فلسفى در درجه نازل مىباشند، به چنين تناسخى معتقدند؛ يعنى پيوسته نفوس از طريق مرگ و از طريق بدنهاى گوناگون، خود را نشان مىدهند و فساد و نابودى يك بدن مانع از عود ارواح به اين جهان نمىباشد.(١٥)
در مقابل نظريه فوق گروهى بر اين باورند كه انسانهايى كه از نظر حكمت عملى و نظرى كاملند، به هنگام مرگ، روحشان به اين دنيا برنمىگردد؛ بلكه به جهان مفارقات (مجردات) ملحق مىشوند و براى بازگشت آنان بدين جهان پس از تكامل، مفهومى باقى نمىماند. ولى كسانى كه به كمال مطلوب در بُعد «عملى» و «نظرى» نرسيدهاند، براى كسب كمال علمى و عملى به اين جهان برمىگردند. مگر در پرتو كسب و تحصيل به جهان مفارقات صعود كنند.
نظريه سومى هم در كتاب اسرار الحكم بازگو شده است و خلاصه آن نظريه اين است كه انسان از مرتبه جمادى و نباتى حركت را آغاز مىكند و به قول ملاى رومى:
از جمادى مُردم و نامىشدم
وز نما مردم ز حيوان سر زدم
مُردم از حيوانى و آدم شدم
پس چه ترسم كى زمُردن كم شدم
بار ديگر هم بميرم از بشر
تا برآرم از ملائك بال و پر
بار ديگر از مَلَك پَرّان شوم
آن چه اندر وَهْم نايد آن شوم
پس عدم گردم عدم در ارغنون
گويدم كانّا اليه راجعون
با اين تفاوت كه مراتب تكاملى را چنين مىگويند: روح الهى در قدم اول به جماد تعلق مىگيرد، سپس به نبات، بعد به حيوان و پس از تكامل با يك جهش و تحول ناگهانى به مرتبه انسانيت صعود مىكند و به حركت استكمالى ادامه مىدهد تا به اوج كمال مىرسد.(١٦)
هر سه نظريه باطل و بىاساس است و پيامدهاى فاسدى بر اين نظريات مترتب مىباشد.(١٧)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. ملاهادى سبزوارى، اسرار الحكم، ج ١، ص ٢٩٠ - ٢٩٤.
٢. نساء (٤) آيه ٥٦.
٣. مائده (٥) آيه ٦٠.
٤. بقره (٢) آيه ٦٥.
٥. توس دروتبس دررو، اسرار مكنونه، ترجمه منوچهر كامياب، ج ٢، ص ٤٨.
٦. احضار ارواح.
٧. تنويم، به خواب عميق فروبردن و فرستادن روحِ خوابشونده به دنبال مقاصد را گويند.
٨. مديوم كسى كه واسطه براى تنويم و خوابكردن مىشود.
٩. اطلاعات هفتگى، شماره ١٤١٠، ص ١٨.
١٠. روح القوانين، ص ٦٨٤.
١١. بحارالانوار، ج ٦.
١٢. فريد وجدى، دايرةالمعارف، ج ١٠، ص ١٨١.
١٣. بحارالانوار، ج ٤، ص ٣٢٠، ح ٢.
١٤. مؤمنون (٢٣) آيه ٩٩ - ١٠٠.
١٥. شرح حكمة الاشراق، ص ٤٧٦.
١٦. اسرارالحكم، ص ٢٩٣.
١٧. جعفر سبحانى، منشور جاويد (تفسير موضوعى).
۵
بخش پنجم بخش چهارم :
قيامت از ديدگاهى گسترده(١)
١- قيامت از ديدگاهى گسترده در مباحث آينده ثابت خواهد شد معاد جسمانى - به هر صورت كه باشد - حقيقتى است امكانپذير؛ و مىشود به صورت يك امر ممكن وجود پيدا كند، و دليلى در رد آن وجود ندارد.
منكران معاد گزافه مىگويند و ناگفته پيداست هر حقيقتى اگر از نظر عقلى ممكن باشد و ضرورت وقوع آن از ديد وحى و فطرت روشن شود، بدون ترديد چنين حادثهاى - دير يا زود- به وقوع مىپيوندد؛ زيرا اگر در عالم «ميزانى» باشد، كه در راه اثبات حقايق از خطا و اشتباه مصونيت داشته باشد، و هر امرى با چنين ميزان اطمينان بخشى سنجيده شود، و درستى آن ثابت گردد - اگر چه از قلمرو حواس بيرون باشد - در پيشگاه عقل سليم آن موضوع قطعى و انكارناپذير خواهد بود. هم اكنون در دنيا به وسيله علوم طبيعى و رياضى اسرارى كشف شده و مورد استفاده قرار مىگيرد، كه نيروى حس را بدان جا راهى نيست و مردم از اينگونه اكتشافات و اختراعات در حيرتند، و با اينكه هيچگونه اطلاعى از چند و چون آنها ندارند، ولى در مقابل علوم طبيعى و تجربى سر تعظيم فرود مىآورند! حتى فرضيههاى دانشمندان را - با اينكه ميزان علمى درستى وجود ندارد - مىپذيرند، ولى چگونه مىتوان گفت عقل سليم گزارشهاى پيامبران را كه منابع وحى الهى و الهامات ربانى هستند، نپذيرد؟! در حالى كه آنان با «وحى» مطالب درست را دريافت مىكنند و در دسترس بشر مىگذارند!
بررسى زندگى پيامبران اين حقيقت را روشن مىكند كه آنها در تمام اخبارى كه از آينده دادهاند، دچار خطا و اشتباه نگرديده و در عمل، نظريههاى آنها واقعيت پيدا كرده است. بااتكا به اين منبع (وحى) است كه عموم پيروان اديان الهى، به رستاخير عقيده دارند. خوشبختانه در تمام كتب آسمانى از معاد ياد شده است، و اگر در تورات از قيامت به طور صريح سخن به ميان نيامده است، سندى زنده بر تحريف اين كتاب آسمانى است. وقوعقيامت، از عقايد جهانى پيروان دين و از اساسىترين ابزار اصلاح و تربيت به شمار مىرود. از اين رو كسانى كه براى اين جهان پهناور به آفرينندهاى با شعور معتقدند، به اين اصل مقدس نيز ايمان دارند. اصولاً ميان شناخت خدا و قيامت (مبدأ و معاد) در تاريخ اديان، جدايى وجود نداشته است. البته ثابت كردن قيامت از راه وحى، براى افراد مذهبى سودمند است، ولى براى حصول اطمينان بيشتر، به استدلالهاى علمى و عقلى نياز داريم، تا بدين وسيله جهان بعد از مرگ، با ديد وسيعترى مورد بررسى قرار گيرد.
٢- يك تذكر
پيش از اينكه شروع به استدلال كنيم، لازم است به اين نكته توجه كنيم كه معاد در معناى وسيع، شامل دو اصل است؛ يكى به عنوان تشكيل جهان نو و ابدى، پس از فرو ريختن نظام كنونى، و ديگرى، بازگشت روان انسانها به بدن - به همان حالى كه در دنيا بودند - و حضورشان در رستاخيز، به منظور پاداش اعمال يا كيفر كردار، و سپس رهسپار شدن به جايگاه اصلى و ابدى. با اين معنا دلايلى كه راجع به اثبات رستاخيز مىآوريم، به دو دسته تقسيم خواهدشد؛ قسمتى، از بررسى جهان آفرينش - كه انسان جزئى از آن است - مورد توجه قرار مىگيرد. اينگونه دلايل، ابديت عالم را از نظر قانون تكامل اثبات مىكند، و در اين قسمت، انسان بهگونه مستقل و مجزا مورد توجه قرار نمىگيرد؛ ولى در قسمت دوم، رستاخيز در عقايد و اعمال بشر بررسى مىگردد و لزوم قيامت از راه وضعيت انسانها به ثبوت مىرسد. متكلمان اسلامى اين دو قسمت را در هم آميخته، و يا فقط از راه دوم بحث كردهاند. صرفنظر از اينكه اكثر استدلالهاى آنها تعبّدى است، و براى همگان قانع كننده نيست. اينجانب براى هر جنبهاى از رستاخيز دلايل جداگانهاى آورده و موضوعات را از هم جدا مىسازم. اميدوارم آيندگان و انديشهگران فاضل، اين بحث را بهتر و كاملتر كنند!
٣- ارتباط رستاخيز و جهان دليلهايى كه در اين قسمت از بحث مىآوريم، با در نظر گرفتن جهان آفرينش است، و لزوم جهان ديگرى را روشن مىسازد. در اين زمينه به دلايل زير اشاره مىكنيم:
٤- هدف جهان با نيستى نمىسازد
در سرتاسر جهان طبيعت قانون «علّيت» حكمفرماست. به اعتراف دانشمندان هيچ پديدهاى بدون علّت و هيچ موجودى بدون هدف نيست. كوچكترين ذره اتم و منظومههاى شمسى به سوى هدف مشخصى در حركتند، و اصولاً حركت، جهتدار و هدفدار است. از آنرو كه در ميان تمام اجزاى عالم، ارتباط و هماهنگى شديدى برقرار است، بايد براى مجموع جهان، هدفى نهايى - غير از اهداف شخصى و مرحلهاى - باشد.
مطالعه جهان شگفتانگيز از دو راه، ما را به وجود يك هدف بزرگ هدايت مىنمايد؛ نخست آنكه نظام شگفتآور جهان، با نيستى سازگار نمىباشد، بلكه حاكى از ابديت و هدف سرمدى است.
٥- همسو بودن قدرت نامحدود و حكمت بىپايان آفريننده جهان با ابديت آفرينش
با اندكى دقّت معلوم مىشود ساختمان بهتآور جهان، با وسعت بىانتهايش و دقت نظامش، به هيچ وجه با «نيستى» تناسب و همخوانى ندارد، بلكه آفرينش عالم، از نظر هدف نهايى، با ابديت و جاودانگى، سازگار و متناسب است. براى توضيح اين مطلب ناچاريم به گوشهاى از اسرار حيرتآور عالم و به گستره جهان آفرينش اشاره كنيم.
٦- شگفتىهاى جهان رصدپذير پژوهش و تحقيقات نجومى با قوىترين تلسكوپها ثابت كرده است در قسمتى از فضاى بىكران آسمان، كه از نظر علمى «رصدپذير»(١) است، تعداد بىشمارى از ستارگان و كهكشانهاى بزرگ وجود دارد، كه نزديكترين آنها كهكشان «امرأةالمسلسله» است، كه با چشم غير مسلح، به صورت ابر باريكى از نور كشيده شده، نمودار مىگردد. آنگونه كه دوربين دو متر و نيمى رصدخانه «مونت ويلسون» نشان داده است، تا فاصله پانصد ميليون سال نورى كهكشانهاى يكنواخت، در فضاى لايتناهى پراكنده و منتشرند. فاصله ميان دو كهكشان همجوار دو ميليون سال نورى است! و در افق پهناور عالم، تا جايى كه قدرت ديد تلسكوپهاى قوى يارى مىنمايد، بيش از صد ميليون كهكشان مختلف وجود دارد. هر كهكشان به طور متوسط شامل دويست ميليارد ستاره است و ستارگان بىشمار آنها در قلمرو پهندشت فضا در حركت است. شگفتانگيزتر آنكه مىگويند:
اگر بتوانيم تلسكوپ بزرگترى بسازيم، ستارگان را به همان وضع اوليه كه ميليونها سال پيش داشتهاند، خواهيم ديد.(٢)
اين كاهكشانى را كز دورى و بُعد از ارض
بينيش چون ذراتى پاشيده بر اين كيهان
بيرون زشمار وحد، اين كوكب و سياره است
كاحصاش نمىداند جز خالق اِنس و جان
بى فكر طبيعت ساخت اين عالم لاتُحْصى؟!
بىفكر نمىسازد يك خانه چرا دهقان؟!
نورِ نزديكترين ستاره خارج از منظومه شمسى، پس از يك ميليون سال نورى، به زمين مىتواند به ما برسد! عجب جهان پهناور و اسرارآميزى است!
دانشمندان اضافه مىكنند:
از تاريخ بسيار دور، ستارهاى، نور خود را به سياره ما گسيل داشته و با در نظر داشتن سرعت سير نور، كه در هر ثانيه سيصد هزار كيلومتر مسافت را طى مىكند، نور آنها تاكنون كه ميليونها سال است مىگذرد، به ما نرسيده است.(٣)
دكتر «فرنيتزتسويكى» اخترشناس رصدخانه پالومار امريكا، در ماه اوت ١٩٦١ گزارشى به مجمع بين المللى نجوم، راجع به انفجار ستارهاى كه حجم آن به اندازه خورشيد بود، داد و متذكر شد: انفجار آن هشتصد ميليون سال قبل - با توجه به سرعت نور - روى داده، خبر تشعشع و انفجار آن، پس از اين مدت طولانى همراه با نورى درخشان اخيراً به زمين رسيده است. تشعشع مزبور صد، تا هزار برابر از تشعشع خورشيد درخشانتر بوده، و بنابر نظريه دكتر تسويكى اين دورترين انفجار ستارهاى است كه تا كنون شناخته شده است.(٤)
دانشمندى به نام «هويل» براى هر ستاره چنين تخمين مىزند: اگر هر ستارهاى را مانند يك سنگ ريزه بدانيم، مجموع ستارگانى كه در فضا شناورند، مىتوانند سطح جزيره بريتانيا را تا عمق صدها متر بپوشانند. نبايد از نظر دور داشت كه در اين صورت كره زمين مانند سنگ ريزهاى از سرزمين ريگزار بريتانيا خواهد بود.(٥)
در عظمت جهان همين قدر كافى است كه بدانيم نور با سرعت سيصد هزار كيلومتر در ثانيه اگر بخواهد فضاى «رصدپذير» را بپيمايد، صد هزار ميليون سال طول مىكشد! در صورتى كه به مدت هفت ثانيه مىتواند به دور كره زمين بچرخد!
٧- تودههاى متراكم سديم در ماوراى ستارگان، قطعات بىشمارى از گازهاى مختلف به چشم مىخورد كه هنوز تشكيل منظومه ندادهاند. از نظر علمى هر تودهاى از گازهاى سديم با اينكه در نهايت دقت و لطافت هستند، قابليت دارند هزار ميليون خورشيد از آنها ساخته شود، و هر جزء از دوازده ميليون جزء آن، معادل با كوه «مُن بلان» است كه بزرگترين كوه اروپا محسوب مىشود. به عبارت ديگر اگر هزار ميليون خورشيد را، در يك كفه ترازو بگذاريم - با توجه به اينكه خورشيد يك ميليون و سيصد هزار برابر بزرگتر از كره زمين است - و در كفه ديگر يك جزء از يك دوازدهم ميليونيوم جزء را بگذاريم، نسبت ميان اين دو، مثل نسبت يكى از سديمها با كوه «مُن بلان» خواهد بود، و اين محاسبه حجم يك توده سديم است، تا چه رسد به صدها ميليون از اين قطعات سديم كه در پهنه وسيع فضا شناورند.(٦)
«هويل» معتقد است: تلسكوپ «مونت ويلسون» دو ميليون نوع مختلف اين سديمها را نشان داده است؛ و اگر تلسكوپ قوىترى در آينده اختراع شود، بيش از ميليونها توده پراكنده سديم را مشاهده خواهيم كرد كه در هر كدام از آنها ماده سازنده ميليونها خورشيد وجود دارد.(٧)
اكنون آيا مىتوان گفت نتيجه آفرينش اين جهان پهناور و بى پايان، زندگى زودگذر دنيا و سپس نيستى ابدى است؟!
هرگز اين حيات محدود و ناقص نمىتواند نتيجه عظمت وصفناپذير اين عالم بزرگ باشد، زيرا وسعت شگفتانگيز آفرينش، تنها با بقا و ابديت همسوست، نهباعدم و فنا.
در خاتمه براى توضيح بيشتر، دو مثال ذكر مىكنيم:
١. بسيج همه نيروها و جنگ بزرگ
اگر قوىترين ابرقدرت جهان ميليونها جت جنگى و ناوشكنهاى غولپيكر، و ميليونها سرباز و صدها موشكِ مجهز به كلاهك اتمى، و بالأخره امكانات و نيروهاى خود را آماده كند، به طور يقين مىتوان فهميد جنگ ويرانگر و بزرگى در كار است، ولى اگر سياستمدارى برخيزد و بگويد: اشتباه مىكنيد! همه اين نيروها و مهمات نظامى و توپ و تانك و جنگافزارهاى اتمى فقط براى كشتن يك حيوان آماده گرديده است، بىشك همگان به چنين برداشتى مىخندند و گوينده را ديوانه و يا احمق خواهند دانست.
آيا سخن افرادى كه مىگويند: نظام شگفتانگيز عالم با همه نيروها و هماهنگى دقيقى كه دارد، فقط به خاطر نيستى و معدوم شدن، خلق شده و هدف نهايى آفرينش، نيستى و خاموشى ابدى است، قابل مقايسه با پنداشت آن سياستمدار نيست؟!
ذلِكَ ظَنُّ الَّذينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذينَ كَفَرُوا مِنَ النّارِ؛(٨)
آرى، اين گمان و پندار كافران است. واى بر كسانى كه حق را مىپوشانند از آتشى كه بدان گرفتار خواهند شد!
٢. ماشينهاى غولپيكر
اگر كسى به پالايشگاه يا كارگاه پارچهبافى و جاهايى كه ماشينهاى غولپيكر به كار گرفته مىشود، سربزند، بىگمان، عظمت دستگاههاى مزبور و هدف اصلى آنها را درخواهد يافت، ولى يك شخص سادهلوح ممكن است دستگاه حيرتآورى را ببيند، اما مبهوت ماشين شود، و هدف آن را نداند، و گردش چرخهاى عظيم آن را بىفايده تلقى نمايد، اما از نظر يك انسان عاقل و آگاه، حركت ماشين و گردش چرخ و پرّهها، و نيز وسائلى كه در آن گذاشته شده و هماهنگى دقيقى كه ميان بزرگترين و كوچكترين ابزار وجود دارد، همه روى يك محاسبه دقيق و منظم است؛ در همان حال كه واحدهاى اين كارخانه براى هدف خاصّى ساخته شده است، ولى در نظر كلى، هدف عالىترى نيز دارد، كه هدفهاى جزئى به خاطر هدف كلى مورد توجه قرار مىگيرد.
آيا كارگاه عظيم آفرينش - با دقت و ظرافتى كه دارد - مانند يك كارخانه نمىتواند از يك هدف بزرگ حكايت كند؟! كارخانه وجود انسان، كه جزئى از ماشين عظيم آفرينش است، داراى هدف نيست؟! بىگمان تمام واحدهاى آفرينش هدفهاى جزئى دارند، ولى در مجموع به سوى يك هدف عالىتر در حركتند؛ هدفى كه جز ابديت و جاودانى، چيز ديگرى نمىتواند باشد. بهترين گواه و زندهترين دليل بر ابديت، دقت و بررسى نظام حيرتانگيز صحنه پهناور خلقت، و فراخناى وسيع جهان طبيعت است. دنيايى كه بيش از حد تصور و بينش ما، بىكران و پيچيده و عظيم است! اسرارى كه در كوچكترين اتم وجود دارد، در بزرگترين مخلوق نيز به چشم مىخورد!
دل هر ذرهاى كه بشكافى
آفتابيش در ميان بينى
همه جزئيات و كليات عالم وجود، همچون كاروانى، به سوى تكامل در حركت است. تكاملى كه فرجام اين حركت را به نيستى و عدم نكشاند، بلكه به سوى ابديت و هستى ازلى برساند. به عبارت ديگر، همان طورى كه سازنده كارخانه برق، تمام ابزار كارخانه مذكور را براى يك مقصد جزئى ساخته، از مجموع آن، هدف كلى و عالىترى را در نظر گرفته است.
مهندس آفرينش هم - كه داراى علم و حكمت بىپايان است - در ترسيم نقشه خردمندانه خود، براى مجموع جهانِ خلقت، هدف كلى و برترى را - به جز اهداف نسبى و مرحلهاى - در نظر داشته است؛ زيرا نمىشود گفت: سازنده حكيم، نظام شگفتانگيز جهان را، با پديدههاى بىشمارى كه دارد، به خاطر نيستى خلق كرده است! زيرا در اين صورت ميان دقت و وسعت جهان خلقت و حيات زودگذر مادى، و طراح آفرينش انسان و جهان، و هدف پوچ «نيستى» هيچگونه تناسبى نخواهد بود. اين موضوع نه با عقل مىسازد و نه با حكمت خالق و نه با عظمت جهان.
دقت و شكوه خلقت، گوياترين شاهد بر ابديت است؛ با ويرانى اين دنيا و به هم ريختن منظومه شمسى، جهان آفرينش نابود نمىشود، و بلافاصله تشكيلات ديگرى جايگزين آن مىگردد. خورشيد مىميرد، ستارگان ذخاير خود را از دست مىدهند، اما نظام نوينى بر اساس ابديت، وجود پيدا مىكند؛ زيرا ذخاير ناشناخته خام بسيارى وجود دارد. بنابراين فرو ريختن اوضاع جهان كنونى، دليل پايان جهان نيست، بلكه شاهدى بر خاتمه نظامى و آغار نظام نوينى ديگر براساس ابديت است؛ در آن نظام تمام موجودات به كمال مطلوب خود رسيدهاند، و انسانها بايد جزا و پاداش ببينند. آن جا جهان بقا و ثبات است، كه تحول و تبديلى به مفهوم مادى در آن وجود ندارد، با اين فرض «جهان واپسين»، در طول اين عالم قراردارد، نه در عرض آن؛ و پايان جهان كنونى، آغار حيات ابدى را مىطلبد.(٩)
٨- رستاخيز، نقطه پايان تكامل كنونى به اتفاقنظر دانشمندان الهى و غيرالهى، موجودات عالم - از كوچكترين ذره اتمى تا منظومههاى كيهانى - به سوى كمال در حركتند، و مجموع جهان هستى - حتى براى يك لحظه - آرامش ندارد.
بعضى از مكاتب معروف جهان مطابق اصول فلسفى خود دنياى كنونى را معلول حركتهاى نامنظم و بىهدف طبيعت مىپندارند، ولى در بخشى از اين باور با ما همسويند، كه عالم در آغاز به صورت ناقص بود و پس از گذشت ميليونها سال به صورت منظم كنونى درآمد، و در واقع جهان كنونى، نتيجه سپرى شدن ميلياردها سال عمر تكامل است.(١٠)
«ژرژگاموف» استاد دانشگاه « جرج واشنگتن» مىنويسد:
اگر جهان را يكجا و بر روى هم در نظر آوريم، با اين سؤال مواجه مىشويم كه تكاملآن، در دور زمان چگونه صورت پذيرفته است؟ آيا بايد فرض كنيم كه همواره به وضعى كه امروز دارد، بوده است و خواهد بود؟ يا اينكه همواره در تحول و تغييراست؟ و پيوسته مراحل تكامل را طى مىكند؟ وقتى كه مسأله را بر مبناى حقايق تجربى و رشتههاى مختلف و وسيع علوم مطالعه كنيم، به اين جواب قطعى مىرسيم كه آرى، جهان به تدريج دستخوش تغيير است. وضع آن در گذشته بسيار دور و وضعش در زمان حاضر و وضعى كه در آينده خيلى دور و دراز خواهد داشت، سه حالت مختلف «هستى» هستند. واقعيات متعدد كه متكى به علوم مختلف هستند، نشان مىدهند كه جهان ما حادث است و آغازى داشته و بر اثر تكامل تدريجى به وضع كنونى رسيده است.(١١)
از بررسى و مطالعه نظام شگفت جهان، و هماهنگى اجزاى عالم با يكديگر، و سير كاروان بشر به سوى كمال برتر، نظر آدمى به يك حقيقت عالى و ترديدناپذير معطوف مىشود، و آن اين است كه اين حركت همگانى در يك نقطه پايان پذيرفته و متوقف خواهد شد؛ به علت اينكه حركت و جنبش - به هر وضعى كه باشد - چه حركت و تكامل در ناحيه «صورت و عوارض» موجودات انجام شود، و چه حركت در «جوهر و حقيقت» آنها صورت بگيرد، سرانجام به جايى خواهد رسيد كه نقطه توقف حركت و حد نهايى تكامل محسوب مىگردد؛ چون حركت هميشه از نقص شروع مىشود، و سكون آخرين سير كمال هر موجود است. ممكن است يك موجود در مسير حركت و ترقى به مانعى برخورد كند و به ظاهر عقبگرد نمايد، ولى باز با قدرت و تحرك بيشترى به سوى هدف مىشتابد. به موجب اين اصل قطعى، بايد براى عموم موجودات جهان سرانجامى باشد، كه آن مرحله آخرين، نقطه سير تكاملى آنها به شمار رفته و هر موجودى بر طبق استعداد و لياقت خويش، به آخرين درجه ترقى نايل مىآيد و مقصودْ انتهاى تكامل مادى موجودات است.
به مقتضاى قانون تكامل، آخرين مراحل كمال، نيل به يك وضعيت ابدى است، كه جميع موجودات در آن وضعيت به كمال وجودى خود رسيده باشند، كه در اصطلاح مذهبى، «آخرت» و نشئه قيامت گفته مىشود. مادىگرايان و منكران معاد، با اينكه قانون تكامل را مىپذيرند، ولى هدف اصلى آفرينش را - پس از دوره جنبشها و حركات - فنا و معدوميت، و يا يك تكامل مدار بسته مىدانند!
در مباحث گذشته روشن شد «نيستى» معقول نيست، و هدف، «هستى» است؛ مضافاً بر اينكه قانون تكامل مقتضى پيشروى است، نه عقبماندگى؛ آن هم تا مرز عدم و نابودى! توقف تكامل، معقول است، ولى نابودى مطلق، نامعقول مىباشد. تكامل دَوْرى هم بيهوده است، گواينكه دانشمندان، با اثبات اصل بقاى ماده و انرژى، براى هميشه دروازه عدم و نيستى را به روى تمام پديدههاى عالم بستهاند، و معتقدند: دگرگونىهايى كه انجام مىگيرد، تغييرات «صورى» بيش نيست؛ آن هم به خاطر پيشرفت و تكامل است. به موجب اين اصل علمى و عقلى، پس از خاتمه عمر عالم و از هم پاشيدن نظام فعلى، مواد اصلى و ذرات مادى از بين نخواهد رفت، بلكه نظام دقيقترى پيدا خواهد شد؛ نظامى كه با وضعيت ابدى سازگار باشد. در اين صورت همه چيز، به كمال مطلوب خواهد رسيد. انسان هم، از نظر معنوى به مقتضاى افكار و كردار، پاداش مىبيند، كه يا گرفتار عذاب ابدى، و يا غرق در لذايذ سرمدى مىگردد، كه هر دو، ثمره تكامل ايمان و عمل و محصول كردار است.(١٢)
٩- كاروان هستى به سوى معاد مىرود اين برهان يك نوع عرفان متكى به قرآن است كه با ذكر مقدماتى روشن مىشود.
مقدمه اول:
جهانى كه به وسيله حواس آن را درك مىكنيم، دنيايى آميخته با حركت و تحول است. سكون و ركودى در هيچ يك از پديدهها نيست و اصولاً عالَمِ طبيعت مجموعهاى از تحولات و تحركات است. مطابق قانونِ اصل بقا وعدم انعدام موجودات پس از وجود، مظاهر طبيعت پيوسته و بىوقفه به جنبش و تكاپو ادامه مىدهند. ثبات و سكونى در گوشه و زواياى صحنه وسيع جهان به چشم نمىخورد. هر كجا بنگرى، حركت و جوشش است. اصولاً نهاد جهان ناآرام و متحرك و پوياست؛ تا آن جا كه تمام دانشمندان الهى و مادى معتقدند حركت دنياى طبيعت، حركتى كلى و همگانى است و قانون تحول بر تمام ذرات و كليات و مواد اين عالم حكومت دارد. حركات هماهنگ و تعالى بخش است، نه ارتجاعى و منحط.
هماهنگى و همراهى در كل جهان و اجزاى آن، حقيقتى را براى ما روشن مىسازد كه اين تحول فراگير و جهان شمول بدون مقصد و هدف كلى نخواهد بود و فقط مقاصد جزئى و مادى ندارد. اصولاً اين نوع حركتها در صورتى مفهوم درست و توجيه معقول پيدا مىكند كه جهت و هدفى مناسب با گستردگى و عظمت آن موجود باشد؛ به ويژه كه قلمرو اين تحركات فقط منطقه «صورت» و «عوارض» ماده نيست، بلكه در ذات و جوهر موجودات نيز جارى است، زيرا به قول ملاصدرا جهان در عمق ذات و جوهر وجوديش به سوى مبدأ كمال در شتاب است. اين سير و حركت است كه موجوديت جهان را با تمام تكثرات و تنوعاتش تشكيل داده است.
به سخن ديگر: جهان بدانگونه ايجاد شده است كه روبه تعالى باشد و اين هدف از حوزه زمان و مكان بيرون نيست. اين تحولات و سير و حركتها از سنخ حركتهاى ظاهرى - كه از شهرى به نقطه ديگرى است - نمىباشد، بلكه از مقوله «شدن» و صيرورت است؛ مانند جوان شدن كودك و پيرى ميانسال و تبدل صورتهاى نوعى. به ديگر سخن، از نوع گذر از مرحله قوه و استعداد به حوزه فعليت است. هر موجودى استعداد تحول به مرتبه بالاتر را دارد. در اين موارد مبدأ و مقصد، حركت و محرك، وحدت پيدا مىكند، زيرا متحرك با افاضه حركت، حركت را از خودش آغاز مىكند و در خويشتن خويش به سير ادامه مىدهد و به خود باز مىگردد، كه بىگمان «خودنهايى» مرتبه بالاترى از «خود ابتدايى» است. يك دانشمند پس از تخصص در رشتههاى علمى، همان كودك بىسواد سابق است، ولى در اين مرحله، برتر از مرحله كودكى است. مجموعه جهان نيز در حركت دائمى و منظم خود همچون كودكى به سوى بلوغ پيش مىرود.
مقدمه دوم:
هر موجودى در گستره جهانْ مطابق توانايىهاى وجودى خاص خويش در مسير معيّنى به همراه كاروان هستى در تكاپوست. نتيجه نهايى هر حركتى در پايان آن نمايان مىگردد. از جانب ديگر از تمام حركتها با توجه به ويژگىهاى متفاوت و مراتب متنوع و كيفيت متحركها نمىشود نتيجه واحدى انتظار داشت؛ فىالمثل يك هسته بادام - كه داراى قابليت خاص وجودى و توان مخصوص و مسير مشخصى است - در طى حركتى كه انجام مىدهد، در مقطعى به صورت درخت معيّنى درمىآيد. برعكس هسته زردآلو با توان خاص وجودى كه دارد، به درخت ديگرى مبدل مىشود. از هسته خرما جز به وجود آمدن نخل نمىشود انتظارى داشت. پس براى هر حركتى نتيجه متفاوتى وجود دارد. بنابراين در سير كاروان هستى به سوى مقصد و معاد، هر موجودى يك نوع معاد دارد و شكل خاصى از آن را در منتهىاليه حركت بايد توقع داشته باشيم. حتى اگر دو موجود از يك نوع - مثل انسان - در دو جهت مختلف به سير و تكاپو بپردازند، بدون ترديد در سير نهايى به نتايج متفاوت و گاه متضادى مىرسند؛ زيرا هر كدام حامل استعداد مخصوص و خصوصيات وجود محدودى هستند و با تفاوت راههاى انتخابى، نتيجه مناسب با وضع خود را احراز مىكنند.
امكان ندارد دو نوع حركت از دو موجود با توان و شايستگى متفاوت و مسيرهاى مختلف به نتيجه واحدى منتهى شود، بلكه گندم از گندم مىرويد و جو از جو. در مسير نهايى تكامل و رسيدن به مبدأ كمال نيز موجودات به نتايج متفاوتى دست پيدا مىكنند.
مقدمه سوم:
حركت و متحركها را پايانى است و هر كدام از موجودات آغاز و انجامى دارند. هر آفريده و آفرينش نيز در طى حركت به پايان مىرسند و توان وجودى خود را از دست داده، سپس اعاده و تجديد مىگردند. به عبارت ديگر: هر موجودى كه در حد وجودى خود از لوازم حيات مانند شعور و علم و قدرت برخوردار است، در منتهاى سير خود، همه شايستگىهاى وجودى را از دست داده و به مرگ مىانجامد و پس از آن مجدداً برگشت داده مىشود. پس هر موجودى را مرگى و پس از مرگْ تولد تازهاى است. هيچ موجودى در انتهاى حركت در كام نيستى فرو نمىرود و از محدوده هستى حذف نمىشود؛ زيرا موجود پس از اينكه لباس هستى را پوشيد، ديگر معدوم نمىشود، تا اعاده آن محال باشد، بلكه نحوه خاص وجودى خود را از دست مىدهد و با يك جهش وجود تازهاى پيدا مىكند.
مقدمه چهارم:
هر مرتبهاى از مراتب هستى در ظرف وجودى خود كمالاتى را بالفعل داراست و در عين حال كمالات برتر و بيشترى را فاقد است. به عبارت روشنتر: تمام موجودات به تناسب توان و نحوه وجودى كه دارند، در حد خود از مراتب حيات و علم و شعور و قدرت و كمالات ديگر بهرهمندند، ليكن طالب كمالات بيشتر و درجات زيادترى هستند؛ زيرا علم و حيات و شعور موجودات در حد وجودى آنهاست. آنان مىكوشند به درجات بالاتر صعود كنند. خلاقيت و ابتكار برخى از پرندگان و جانوران از شگفتترين كارهاى آنهاست كه علوم شمهاى از آن را كشف كرده و از شعور مرموز آنها پرده برداشته است.
مقدمه پنجم:
هر موجودى از داشتن كمال در ابتهاج و التذاذ است و در حفظ آن كوشاست و نسبت به كمالاتى كه ندارد، بىقرار و مشتاق است. موجودات به حسب ظرفيت وجودى، از آن چه دارند، خوشنودند و از آن چه ندارند، متنفر و فرارىاند. به همين جهت طالب و عاشق مراتب بالاتر و كمالات وجودى والاترند. مىروند تا محدوديت وجودى را كنار زده و دايره وجودى خويش را وسعت دهند. اقتضاى اين عشق و شور در اين است كه هيچ موجودى به مراتبى خاص بسنده نكند؛ زيرا در هر مرتبهاى پاى عدمها و فقدانها و نداشتنها و نبودها به ميان كشيده مىشود. موجودات مىروند تا به وجود و كمال و جمال و قدرتمطلق برسند. كمال مطلقى كه از هرگونه نقص و كمبود منزه است. إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا اِلَيْهِ راجِعُونَ(١٣) بدين مفهوم است. بنابراين مجموعه كاروان هستى به سوى مبدأ و معاد حركت مىكند و هر موجودى مرگ و حيات و حشر و قيامتى دارد. حشر انسانها به خاطر اينكه حامل استعدادهاى بيشترند و از مراتب والاى وجودى مانند عقل و اراده و اختيار و آزادى برخوردارند و از انواع جبرهاى طبيعى و غريزى و ژنيتيكى و جبر محيط و تاريخ آزادند و از فيض هدايت تكوينى و تشريعى بهره كافى دارند، با ساير موجودات فرق خواهد داشت.
با ظهور رستاخيز كبرى، تحولى بنيادى و انقلابى فراگير در تمام پديدهها پديدار مىگردد، تا جايى كه نظامى برتر و آفرينش تازه و متكاملترى تحقق پيدا مىكند. قيامت منحصر به انسان نيست، بلكه يك دگرگونى مطلق و همه جانبه در تمام نظامات جهان است. علوم مادى نيز از ايجاد چنين تحولى در آينده سخن گفته است.
به هر روى كمالات نسبى سرانجام به كمال مطلق بايد برسند. تمام پديدهها مولود قدرت مطلق و عقل خلاق خداى عالَم است. باشد كه به سرچشمه اصلى يعنى كمال مطلق باز گردند. انسان هم جزئى از كل است كه مطابق توان وجودى خويش به انتهاى خط مىرسد و مطابق اعمال و كردار خويش كيفر و پاداش مىبيند (وإِلَى اللَّهِ تَصيرُ الْاُمُورُ).(١٤)
١٠- حشر كلى از نظر قرآن قرآن كريم با تعبيرات متنوع و رازگونه از معاد و حشر عموم موجودات يادكرده است. گاه براى كل آفرينش و هستى معاد را گوشزد مىكند و زمانى به بيان حشر اجزاى مهم جهان مىپردازد. اينك شواهدى از قرآن در تثبيت اين برهان را مىآوريم:
أَوَ لَمْ يَرَوْا كَيْفَ يُبْدِأُ اللَّهُ الخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ اِنَّ ذلِكَ عَلَى اللَّهِ يَسيرٌ قُلْ سيروُاْ فِى الْاَرْضِ فَانْظُرُواْ كَيْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ يُنْشِىءُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ؛(١٥)
آيا كافران نمىبينند چگونه خداوند آفرينش را آغاز كرده، سپس آن را اعاده و برگشت مىدهد؟! اين كار براى خدا آسان است. بگو: در زمين بگرديد و بنگريد خداوند چگونه آفرينش را آغازكرده است. سپس خداوند به همينگونه جهان آخرت را ايجاد مىكند.
مقصود از «خلق» تمام جهان آفرينش است. اعاده نيز به اصل خلقت بر مىگردد. در آيات گذشته، از آغاز آفرينش و ايجاد جهان آخرت سخن به ميان آمده است. فلسفه خلقت و اعاده، لقاء اللّه است و در مورد انسان، جزا و پاداش يا كيفرى. اعاده مبتنى بر فروپاشى نظامات موجود است و گرنه اعاده موجود با حفظ نظامات وجودى معنا ندارد. اعاده آفرينش، پس از ويرانىْ مفهوم صحيح پيدا مىكند. بنابراين اعاده خلق و آغاز آفرينش در طول هم قرار دارند و همچون علت و معلول به هم بستگى دارند. تا آغازى نباشد، انجامى نيست. تا دنيا نباشد، آخرت وجود نخواهد داشت.
شمارى از آيات به انهدام و تبديل زمين و آسمان و تجديد آنها به نظام ديگر اشاره مىكند:
يَوْمَ نَطْوِي السَّماءَ كَطَىِّ السّجِلِّ لِلْكُتُبِ كَما بَدَأْنا أوَّلَ خَلْقٍ نُعيدُهُ وَعْداً عَلَيْنا إنّا كُنّا فاعِلينَ؛(١٦)
روزى كه آسمان را چون طومارى در هم مىپيچيم، (سپس) همانگونه كه آفرينش را آغاز كرديم، آن را باز مىگردانيم. اين وعدهاى است بر ما، وقطعاً آن را انجام خواهيم داد.
آيه ديگر متلاشى شدن آسمان را با تعبير ظريفى بيان مىدارد: «وَإِذا السَّماءُ كُشِطَتْ(١٧)؛ آن روز كه قشر و پوست آسمان كنده شود».
صورت ظاهرى آسمان زايل شده، چهره باطنى آن آشكار مىگردد. پوستى كه همواره صورت ظاهرى آسمان را پوشانده بود، در نتيجه ظهور قيامت از ميان رفته و سيماى حقيقى آن آشكار مىگردد. وجود ظاهرى آسمان با تحقق رستاخيز مىرود و چهره باطنى و حقيقى آن نمايان مىشود.
اعاده هر موجودى ملازم با خلق آن است. خلق و ايجاد هر موجودى همراه با اعاده و برگشت آن است. به عبارت ديگر اعطاى وجود به موجودات از سوى حضرت حق، توأم با خصوصيت عود و برگشت و سير و حركت به سوى مبدأ كمال است، زيرا در متن ذات و فطرت هر موجودى، عشق و شعور به كمال مطلق نهاده شده است و موجودات به دنبال شور و شوق واقعى بر اساس مسير معيّن حركت مىكنند. بنابراين براى تمامى موجودات جهان، مانند شمس و قمر، ستاره و كهكشان، جماد و نبات، حيوان و انسان حشر و نشرى مناسب با مرتبه و فلسفه وجودى آنها وجود دارد.
همه هستند سرگردان چو پرگار
پديد آرنده خود را طلبكار
برخى آيات براى هر پديدهاى اجل و سرآمدى بيان مىكند:
وَسَخَّرَ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجْرى لِاَجَلٍ مُسَمًّى؛(١٨)
و خورشيد و ماه را مسخّر ساخت، كه هر كدام تا زمان معيّنى حركت دارند.
برخى آيات از وضع مظاهر اعظم و محسوس در قيامت سخن مىگويد:
يَوْمَ تُبَدَّلُ الأرْضُ غَيْرَ الأرْضِ وَالسَّمواتُ وَ بَرَزُواْ لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ؛(١٩)
در آن روز كه اين زمين، به زمين ديگر، و آسمانها (به آسمانهاى ديگرى) تبديل مىشود، و آنان در پيشگاه خداوند واحد قهار ظاهر مىگردند.
برخى از آيات به حشر حيوانات اشاره دارد:
وَمامِنْ دابَّةٍ فِى الْاَرْضِ وَلاطائِرٍ يَطيرُ بِجِناحَيْهِ اِلاَّاُمَمٌ اَمْثالُكُمْ مافَرَّطْنا فِى الْكِتابِ مِنْ شَىْءٍ ثُمَّ إِلى رَبِّهِمْ يُحْشَرُونَ؛(٢٠)
هيچ جنبندهاى در زمين، و هيچ پرندهاى كه با دو بال خود پرواز كند، نيست مگر اينكه امتهايى مانند شمايند. ما هيچ چيز را در اين كتاب فروگذار نكرديم. سپس همگى بهسوى پروردگارشان محشور مىگردند.
البته حشر حيوانات متناسب با توان وجودى و سير و حركت معيّن آنهاست. حشر انسانها قطع نظر از حشر كلى جهان، فلسفه ديگرى هم دارد كه رسيدن به پاداش اعمال و كيفر كردار است. از آنرو كه حيوانات عقل تكليف و خودمختارى مسؤولانه ندارند، بهشت و جهنم براى آنان وجود ندارد. حيوانات در حركت كلى جهان به سوى مبدأ و معاد مىروند و به تناسب ظرفيت وجودى پس از انهدام جهان بروز و ظهور تازهاى پيدا مىكنند، كه ما از چگونگى حشر و نشر آنان اطلاع نداريم. دامنه حركت و تحولات بنيادى جهان، حيوانات وحشى را نيز به عرصه حشر مىكشاند (وَإِذَا الْوُحوُشُ حُشِرَتْ)(٢١) با اينكه حشر و نشر در رستاخيز اختصاص به وحوش ندارد، اما ذكر آن بى حكمت نيست. ممكن است مقصود انساننماهايى باشند كه در دنيا مانند حيوانات وحشى و درنده برحدود و حقوق ديگران تاختهاند و مردمان مظلوم را لگدكوب كردهاند و يا در راه انسانيت گامى برنداشته، همچون حيوانات وحشى زندگى كرده و خوى حيوانى را در خود پرورش دادهاند. آنها در قيامت به صورت حيوانات وحشى محشور خواهند شد. حشر حيوانات اهلى - از آنرو كه رام هستند - طبيعى است، اما گردآمدن حيوانات وحشى مايه اعجاب است. در قيامت آنها هم رام و آرام هستند و ديگر زمينه تمرد و عصيان وجود ندارد. در بخش هفتم چگونگى حشر حيوانات به طور مبسوط خواهد آمد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. جهان رصدپذير كه گوشهاى از فضاى بىانتهاست، مطابق محاسبات دقيقى كه به عمل آمده، در حدود دو هزار ميليون پارسك مىباشد. هر پارسك ٣٧٠٠ ميليون كيلومتر است. طبق اين محاسبه، مسافت زمين تا خورشيد يك دويست هزارم پارسك است.
٢. مرزهاى نجومى، ص ١٩٣.
٣. روزنامه كيهان، ١٣٣٤/٦/٤.
٤. همان، ١٣٣٤/٦/٤.
٥. همان، ١٣٣٤/٦/٤.
٦. . تفسير طنطاوى، ج ٩، ص ٢١٩.
٧. همان، ج ٩، ص ٢١٨.
٨. ص (٣٨) آيه ٢٧.
٩. آيا پس از پايان نظام كنونى، ماده و انرژىهاى جهان، مانند آغار آفرينش به مجموعه گازهاى سديمى تبديل مىشوند؟ و پس از گذشت ميليونها سال و طى مراحل ممتد، نظام جديد عالم آخرت را تشكيل مىدهند؟ آيا با مرگ صورى و انحلال نظام فعلى، جهان واپسين آشكار مىگردد؟
بايد گفت كيفيت آن را نمىدانيم، اگر چه به فوريت آن ايمان داريم. آنچه كه اجتنابناپذير است و ترديدى در آن نيست، اين است كه: عدم مطلق و خاموشى ابدى، نمىتواند هدف نهايى تشكيلات منظم خلقت باشد، بلكه ويرانى ظاهرى با ابديت نهايى توأم مىباشد. اين مطلب منافاتى ندارد با اعتقاد معروف به اينكه: جهان با تمام شكوه و جلالش در برابر ذات اقدس حق، همچون حبابى در برابر اقيانوس بىكران در معرض نيستى قرار دارد (اگر نازى كند، از هم فرو ريزند قالبها)، «كُلَّ شَىْءٍ هالِكٌ إلّا وَجْهَهُ؛ تمام اشياى عالم در پرتگاه نيستى هستند، مگر ذات اقدس ربوبى جلّجلاله، و آنچه كه وجهه الهى داشته باشد». «قصص (٢٨) آيه ٨٨».
اعتراف بدين مطلب كه سرانجام كاخ با عظمت هستى، نيستى باشد! - كه اين خود از بىهدف بودن آفرينش حكايت مىكند- موضوعى موهوم و بى پايه است!
١٠. بدون شك نقص ديروزِ عالم، نسبى است، ولى از دايره نظم و محاسبه خارج نبوده است، و تكامل از آغاز تاكنون طبق محاسبه صورت گرفته است، و هيچ حركتى در ماده، بدون دقت و محاسبه انجام نگرفته است، وگرنه تكامل صورت نمىگرفت!
١١. يك دو سه بىنهايت، ص ٣٢٥.
١٢. البته قانون تكامل تنها پيشرفتهاى مادى و ظاهرى را اثبات نمىكند، بلكه خواستههاى معنوى و آرمانهاى باطنى را نيز ثابت مىكند، و چون تكامل اخلاقى و نيل بشر به تمامى آرمانهاى باطنى در وضعيت فعلى امكانپذير نيست - البته به معنى واقعى آن - از اينرو وضعيت ديگرى لازم است، كه انسانيت - با حفظ مقام انسانى خود - به حد اعلاى اخلاقى دست يابد. طورى كه بخل و حسد، بدبينى و خود پسندى، ناپاكى و خيانت، شهرت و رياستطلبى و ديگر رذايل اخلاقى رخت مىبندد، و انسان دور از هرگونه رذايل و پليدىهاى روانى در لذايذ مادى و معنوى مستغرق خواهد شد. البته نظام اسلامى اگر اجرا شود، مىتواند در پرتو انسانسازى، جامعه بهشتىرا به وجود آورد، و ملتى بسازدكه در اخلاق و ايمان نمونه باشد، ولى بشر در محدوده دنيا نمىتواند به تمام خواستههاى خود برسد، و به وضعيت ديگرى نياز دارد.
١٣. بقره (٢) آيه ١٥٦.
١٤. شورى (٤٢) آيه ٥٣.
١٥. عنكبوت (٢٩) آيه ١٩ - ٢٠.
١٦. أنبياء (٢١) آيه ١٠٤.
١٧. تكوير (٨١) آيه ١١.
١٨. رعد (١٣) آيه ٢.
١٩. ابراهيم (١٤) آيه ٤٨.
٢٠. انعام (٦) آيه ٣٨.
٢١. تكوير (٨١) آيه ٥.
بخش چهارم : قيامت از ديدگاهى گسترده(٢)
١- رابطه رستاخيز و انسان دلايلى كه تحت عنوان فوق مىآوريم، در خصوص وضعيت انسانها، از نظر فطرت و لزوم مكافات اعمال، مطرح مىشود.
فطرى بودن جهان واپسين
همانگونه كه جستجوى علت و آفريدگار و ايمان به ذات اقدس الهى از اعماق جان انسان مايه مىگيرد و در سر و سوداى انسانها، فطرتاً تحقيق از مبدأ عالم وجود دارد، بايد گفت ايمان به حيات ابدى نيز از ذات افراد بشر مىجوشد وهمواره در نهاد آدمى احساس ابديت خواهد بود. همين امر طبيعى منشأ بقاى اين باور در طول تاريخ شده است. علايم و نشانههاى فطرى بودن رستاخيز را در موارد ذيل مىشود مشاهدهكرد:
شعور همگانى: ايمان به وجود رستاخيز از قديمترين واصيلترين عقايد به شمار مىرود، بهگونهاى كه تحقيقات تاريخى و باستانشناسى نشان مىدهد اين باور مقدس قبل از تاريخ و بعد از آن، به عنوان يك سنت اعتقادى در ميان تمام ملتهاى جهان وجود داشته است؛ حتى در ميان ملل وحشى. شگفتآور است كه برخى از فيلسوفان يونانى با اينكه معتقد بودند انبيا براى پرورش عقلهاى كوچك مبعوث مىشوند، ولى به مسأله قيامت پاىبند بودند؛ به همين دليل، شعور همگانى و وجدان عمومى بر اين امر استقرار يافته است كه پس از اين زندگى محدود، حيات نامحدودى وجود دارد. اگر آن حيات نامحدود نباشد، آفرينش انسان و جهان بيهوده و پوچ است، زيرا در وضعيت نامحدود عالمِ پس از مرگ است كه انسانها به پاداش اعمال و مقامات عالى مىرسند. پروين اعتصامى مىگويد:
يكى پرسيد از سقراط كز مردن چه خوندستى
بگفت اى بىخبر مرگ از چه نامى زندگانى را
اگر زين خاكدان پست روزى بر پرى، بينى
چه گردونها و گيتىهاست ملك آن جهانى را
چراغ روشن جان را مكن در حصن تن پنهان
مپيچ اندر ميان خرقه اين ياقوت كانى را
اين شور و شعور همگانى يك نوع انحراف فكرى و روحى نيست، بلكه ادراكى فطرى و طبيعى است؛ زيرا اولاً، باورى همگانى و بين المللى است؛ ثانياً نياز به آموزش ندارد؛ ثالثاً، درمقابل همه تحولات سياسى و اجتماعى و فرهنگى شخصيت خود را از دست نداده است؛ مضافاً بر اينكه بشر اگر عقيده به مبدأ و معاد را از دست بدهد، دچار اضطراب و نگرانى مىشود، ولى كسانى كه آخرت را باوردارند، از آرامش روحى برخوردارند. حكمت و عدل الهى نيز از وقوع اين آرمان حكيمانه حكايت دارد.
«نورمان فنست بيل» مىگويد:
همان نيرويى كه به زنبور عسل شعور ساختن خانه شش گوشه را داده، و جذب مواد طبيعى و معدنى را به گياهان، و مكيدن پستان مادر را به كودك آموخته است، و در باطن انسان عشق به فضايل و معنويات را نهاده، همان نيروى حكيم هم، ادراك زندگى جاودانى و ايمان به جهان پس از مرگ را در سرشت انسان قرار داده است.
مجله يدرزدايجست در نوامبر ١٩٥٧ به نقل از گروهى از دانشمندان چنين مىنويسد:
حقيقت اين است كه ايمان و عقيده فطرى به حيات پس از مرگ، بهترين و قوىترين دليلى است كه مىتواند به وجود زندگى پس از مرگ، لباس واقعيت و حقيقت بپوشاند. هر گاه خدا بخواهد روح بشر را نسبت به امرى قانع سازد، عوامل آن را با غرايز و سرشت وى مىآميزد. بر طبق همين عمل حكيمانه است كه بشر - در اعماق جان خويش - زندگى ابدى و بقاى سرمدى را احساس مىنمايد، و چون در وضعيت كنونى زندگى ابدى ميسر نمىشود، در وضع ديگرى اين دريافت و ادراك، جنبه تحقق به خود مىگيرد. اين وجدان همگانى به قدرى عميق و ريشهدار است كه نمىتوان واقعيت و تأثير حيرتانگيز آن را در زندگى بشر ناديده گرفت.
اين انگيزه درونى و شعور وجدانى باعث گرديده از قديمترين ادوار تاريخ تاكنون ايمان به مسأله قيامت در نهاد انسان، زنده و تازه باقى بماند.(١)
غزالى مىگويد:
انسان در اين جهان احساس غربت مىكند و دنيا را شايسته اقامت و توطّن نمىداند و براى پرواز به وطن اصلى دلش مىتپد.
مرغ باغ ملكوتم، نِيَم از عالم خاك
چند روزى قفسى ساختهاند از بدنم
من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
جالب است كه آدمى در هنگام فراغتِ ذهنى از نيازهاى مادى، و مجال تفكر و بازگشت به خويشتن، ناله سر مىدهد و شِكْوه آغاز مىكند.
بشنو از نى چون حكايت مىكند
وز جدايىها شكايت مىكند
كز نيستان تا مرا ببريدهاند
از نفيرم مرد و زن ناليدهاند
سينه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگويم شرح درد اشتياق
هر كسى كو دور ماند از اصل خويش
باز جويد روزگار وصل خويش
من به هر جمعيتى نالان شدم
جفت بد حالان و خوشحالان شدم
هر كسى از ظن خود شد يار من
و از درون من نجست اسرار من
اين ناله جانگداز انسان است - كه پس از فراغت از آب و نان و مسكن و پوشاك - تا آسمان مىرود. حيوانات وقتى به خواستههاى خود دست مىيابند، فربه و خوشحال مىشوند، ولى انسان برخلاف آنهاست. اين چه معمايى است كه وقتى انسان به تمام خواستههاى مادى خود مىرسد و انواع لذتها را مىچشد، برحسرت و غمهايش افزوده مىشود و آرام نمىگيرد، تا جايى كه پس از كاميابىها و عيّاشىها دست به خودكشى مىزند؟! و يا طريق رياضتكشان و زاهدان را انتخاب مىكند؟! هيچ متفكرى را سراغ نداريم كه دنيا را اقامتگاه شايسته بشر بداند. از پيامبران گرفته تا فلاسفه و شعرا و نويسندگان - خواه بىدين و خواه مؤمن - همگى دنيا را نكوهش كردهاند؛ زيرا دنيا حياتى است كه نيش و نوش، عزت و ذلت، مرگ و حيات و وصل و هجرانش به هم آميخته و غصههايش بر خوشىها فزونى دارد! گويا لذتها مقدمه رنجها، و نوشها پيش درآمد نيشهاست! به همين دليل جالبترين اثر هنرى، غمانگيزترين آنهاست.
البته بعضى از افراد هستند كه پيوسته به عيش و عشرت مشغولند، ولى حقيقتاً خوشبخت نيستند. اين افراد سرگرمىهايى انتخاب مىكنند، تا خود را اغفال نمايند. همين افرادند كه به موادمخدر و افيون پناه مىبرند، تا از رنج فهميدن و درك سرنوشت آينده خويش رهايى يابند. اين فرآيند برخى را بر آن داشته كه بگويند: خدا به اين جهان پست كارى ندارد. گاه آنها براى بدىها و بدبختىها،به خداى ديگرى قايل مىشوند و اهريمن را منبع شرور مىپندارند، و گروهى از آنها همه ناكامىها و مصايب را به گردن فلك انداخته و آرزو دارند از نو جهانى بسازند تا براى اقامت انسانها شايسته باشد.(٢) گاه آنها همچون راهبهها جامعه را ترك گفته و به كوهستان پناه مىآورند و «دلاخو كن به تنهايى، كه از تنها بلا خيزد» سر مىدهند! اولياى خدا هم به مرگ عشق مىورزند، تا از زندان سكندر آزاد گردند؛ آنها به زبان و حال مىگويند: دنيا گذرگاهى است براى گذشتن؛ نه قرارگاهى براى ماندن! قرارگاه در عالم آخرت است؛ عالمى كه عين حيات است و عين لذت، و رنج و غصهاى در آن راه ندارد.
علاقه به بقاى نام و راه: همه افراد بشر، حتى كسانى كه مرگ را نابودى مىپندارند، بىگمان علاقه شديدى دارند پس از مرگ، نام و يادشان باقى بماند. آنها زحمات طاقتفرسايى را تحمل مىكنند، تا يك اثر هنرى و علمى و يا عمل خيرى از خود به يادگار بگذارند. اگر پس از مرگ انسان نابود مىشود، بقاى نامش چه ثمرى دارد؟ نام نيك و عمل خير براى معدوم، چه سودى دارد؟ اسم نفرت بار يزيد و جلادهاى تاريخ چه زيانى براى آنها دارد، قطعاً هيچ اثرى ندارد، ولى بشر احساس ابديت مىكند و در محكمه وجدان به سود فطرت حكم كرده و بر طبق آن عمل مىكند، ولى به زبان، انكار زندگانى جاويد را كرده، در باطن و روان به آن ايمان دارد، و عملش گواه ايمان اوست.
حيوانات به لاشه مردههاى خود توجهى ندارند، ولى انسان توجه شديدى به كالبد مرده خويش دارد. تجليل از قبر مائو و لنين و شركت در تشييع جنازه، موميايىكردن اجساد مردگان، سوزاندن بدنها و عقيده به تناسخ نشانههايى از اعتقاد به حيات پس از مرگ است. علايم فوق از فطرى بودن رستاخيز حكايت دارد؛(٣) البته هرگروهى به زبان خود ابديت را (٤) ترسيم كرده و به شكل خاصى از آن، ايمان دارد و اين امر بيانگر اصالت فطرت وريشهداربودن عقيده به حيات ابدى است.
بنابراين مسأله معاد همانند «مبدأ» امرى فطرى و طبيعى است. آنكه با يك رشته مبانى بىپايه و گفتار سفسطهآميز خدا را انكار مىكند، شعله فطرت و ميل باطنى خود را نمىتواند خاموش سازد؛ از اين رو در هنگام ناكامى و گرفتارى - كه دستش از وسائل ظاهرى كوتاه مىگردد بى اختيار وجدانش متوجه آفريدگار مىشود. در اين رويكرد تفاوتى ميان عالِم و جاهل، وحشى و متمدن وجود ندارد. در زمينه رستاخيز هم، انكاركنندگان در برخى از مواقع كه در بنبست قرار مىگيرند، ناخودآگاه درمىيابندپس از مرگ، از بين نمىروند. چگونه ممكن است خدمات اجتماعى و كردار پسنديده نيكوكاران از بين برود؟! آيا اعمال و كردار همچون بذرهايى در مزرعه دنيا نيستند؟! آيا ممكن است نهال اَعمال، محصول و ثمرى ندهد؟!
اگر هر انسانى - دور از غوغاى شبهات و خيالات باطل - تفكر نمايد و در مورد اين مسائل حياتى فكر كند، نغمه روحبخش قرآن را - كه نداى وجدان است - به گوش جان خواهد شنيد:
ما شما را آفريديم؛ پس چرا [آفرينش دوباره را در قيامت] باور نداريد؟! آيا نطفهاى را كه در رحم مىريزيد، شما آن را بدين صورت زيبا مىآفرينيد، يا ما آفريدگاريم؟!
ما در ميان شما مرگ را مقدر و حتمى كرديم و كسى نمىتواند جلوى قدرت ما را بگيرد كه امثال شما را به خاك تبديل كنيم و در جهان ديگر كه كيفيت آن را نمىدانيد شما را آفرينش تازهاى بخشيم. بىشك عالَم نخستين را مىدانيد؛ پس چرا جهان بعدى را متذكر نمىشويد؟! [و قيامت را انكار مىكنيد؟!].(٥)
گويى آخرت نتيجه طبيعى وجود دنياست، و از اينرو در قرآن، قيامت به روز جزا تعبير شده است.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. روح الدين الاسلامى، ص ٩٦.
٢. ابوالعلاء معرى آنچنان به زندگى دنيا بدبين بود كه همسر نگزيد و دستور داد بر سنگ قبرش بنويسند: «هَذا جِنايةُ أبيعَلَىَّ وَماجَنَيْتُ عَلىاَحَدٍ؛ پدرم جنايت كرد كه مرا به دنيا آورد، [ولى من در زير خاك مدفون شدم]. و من چنين جنايتى با كسى نكردم [يعنى ازدواج نكردم تا انسانى به دنيا بيايد و رنج بكشد و آن گاه بميرد].
٣. در پاورقى لازم ديدم مشخصات و ويژگى انگيزههاى فطرى با قراردادهاى اجتماعى و سنتهاى ملى را،در طى چند موضوع خلاصه كنم تا مفهوم مسائل فطرى روشنتر گردد:
٤. الف) انگيزههاى فطرى، طبيعى و همگانى است؛ ملتهاى جهان - با اختلافات منطقه زيست خود و تفاوت ذوق و سليقه و آداب ملى و سنّتهاى اجتماعى و بالأخره تفاوتهاى طبيعى و نژادى - هر كدام داراى تفكر خاص و عادات و سنن ويژهاى است، تا آن جا كه مىشود گفت: در تمام قارههاى مختلف، دو ملت پيدا نمىشود كه از نظر آداب و رسوم اجتماعى و سنتهاى ملى مانند هم باشند؛ با اين حال در برخى از صفات انسانى و غرايز، همه ملتهاى جهان و قطبهاى متضاد عالم مشتركند؛ آنها وفادارى را خوب مىدانند، و امانتدارى را همخوان با وجدان مىشمارند، و بىوفايى و خيانت را جنايت به شمار مىآورند. آنها در حُسن عدالت اجتماعى و زشتى ظلم ترديدى ندارند و... اين تمايلات عالى روحانى، -مانند اميال حيوانى - در افراد بشر، ساكن هر قاره و اقليمى كه هستند، وجود دارد؛ از بشر وحشى و نيمه وحشى گرفته تا بشر متمدن، انسانهاى ما قبل تاريخ و بعد از آن، استاد و شاگرد، زن و مرد، پير و جوان همگى يكسانند، چون اينگونه صفات - مانند غرايز حيوانى - همگانى و جهانى است و از ذات بشر مىجوشد، پس فطرى است.
ب) دوام و ثبات فطريات در برابر تمام دگرگونىها؛ تاريخ بشر، شاهد تحولات گوناگون و فرايندهاى بسيارى است. انقلابهاى ويرانگر، بسيارى از مرامنامهها و قوانين و رسومات ملى و عادتهاى قومى را از صحنه حيات اجتماعى كنار زده، مراسم نوينى جايگزين آنها مىكند. طرز لباس، شيوه بناى ساختمانها و روش زندگى نسبت به صد سال پيش تغيير كرده است. بسيارى از عقايد و قوانين و مراسم در بين ملتها، قرنها رواج داشته، ولى امروز فراموش شده و يا در زواياى تاريخ مانده است، ولى در اين ميان هنوز هم دروغپردازى ناپسند، و راستى كارى پسنديده است. طرفدارى از اجراى عدالت روزبهروز شديدتر مىشود، همچنان كه تجاوز به حقوق ضعفا و مستمندان، استبداد و ستمگرى محكوميت بيشترى پيدا مىكند. علّت اين است كه صفات مذكور در نهاد انسانهاست و ريشه فطرى و طبيعى دارد. از اينرو با پيشرفت تمدن و انقلاب فرهنگى و اجتماعى، در آنها دگرگونى ايجاد نمىشود، مگر اينكه انقلاب بازگشت به فطرت باشد، كه موجب تقويت مىشود.
شد مبدل آب اين جو چند بار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
ج) مسائل فطرى نيازى به آموزش ندارد؛ رسوم ملى و اجتماعى هر قوم را بايد از آنها ياد گرفت؛ حتى كودكانى كه به دنيا مىآيند، سنن اجتماعى خود را از رفتار و گفتار جامعه مىآموزند، ولى تمايلات جنسى و كششهاى حيوانى نيازى به آموزش ندارد، و به طور ناخودآگاه در باطن افراد بشر ظاهر مىشود. وقتى آدمى بالغ مىشود، احساس علاقه به جنس مخالف در وجودش شكفته مىگردد، چنانكه گرايش به مذهب در نوجوانان آشكار مىشود. نگارنده كتاب شادكامى (ص ٤٠) مىنويسد:
بر طبق آزمايشهايى كه به عمل آمده، به طور كلى ايمان به مذهب در سن دوازده سالگى آغاز مىشود. در اشخاص سالم و طبيعى ايمان به حقايق جاويد، يعنى احتياج به پرستش، با سنين عمر تشديد مىگردد و هر چه روح و جسم در مراحل رشد و نمو پيش مىروند، نفوذ و تأثير ايمان در افكار و اعمال زيادتر است.
د) ترك مفاهيم فطرى نگرانآور است؛ غرايز طبيعى و تمايلات انسانى، انگيزههايى هستند كه در قلمرو طبيعت وجود دارند، و هر كدام طبق شرايط خاص و وضعيت معينى بايد ارضا گردند؛ در غير اين صورت از ضمير خودآگاه، به ضمير ناخودآگاه منتقل شده و عقده به وجود مىآيد، و روزى فرامىرسد كه اميال سركوفته همچون بمبى خطرناك منفجر مىگردد؛ بنابراين ترك تمايلات فطرى باعث بروز اختلال و نگرانى است، ولى ترك عادات اجتماعى باعث آزادى و سعادت است. در طول زندگى به افرادى برخوردهايم كه تفكر ماترياليستى را در جوانى انتخاب نمودهاند، ولى همين كه احساسات و تخيلات جوانى فروكش كرده، و واقع گرايى در آنها رشد كرده است، به اسلام و خدا بازگشتهاند. به اعتراف خودشان دورى از خدا و معيارهاى اسلامى، نگرانى و سردرگمى براى آنان ايجاد كرده، ولى پس از بازگشت و پرستش ذات لايزال الهى، آرامش خود را بازيافتهاند.
٥. واقعه (٥٦) آيه ٥٧ - ٦٢.
۶
بخش چهارم ٢- رستاخيز يا واكنش اعمال اين برهان نياز به تبيين چند موضوع دارد.
الف) غرايز سركش:
آفريدگار جهان طبق حكمت، غرايز و احساساتِ مختلفى در نهاد انسان به وديعت نهاد، تا به كار و كوشش وادار شود. خواستههاى طبيعى مانند موتورى است كه دستگاه بدن را به حركت و جوشو خروش وامىدارد، و اگر به وسيله عقل و قانون محدود شود، منشأ حيات و زندگى خواهد بود و در غير آن باعث ويرانى است.
از سوى ديگر به موجب اختيار و آزادى بسيارى از انسانها از محدوده قانون و دين خارج مىشوند. بىشك پيروى - بدون قيد و شرط - از غرايز مهار نشده موجب مىگردد عدالت - به معناى واقعى - در دنيا تحقق پيدا نكند؛ عدالتى كه كوچكترين ظلم و انحراف در جهان باقى نگذارد. گو اينكه تربيت صحيح تا حدى مىتواند جلوى تجاوزات و انحرافات را بگيرد.
درست است در آينده، مصلحى به پاخواسته و مرزها را برخواهد داشت و بشر را در پرتو يك قانون و يك انديشه و عقيده اداره خواهد كرد، و حكومتى بر اساس عدل برقرار خواهد نمود، ولى نمىتوان منكر شد كه در قرون گذشته، بر تاريخ و سرنوشت انسانها بيدادگرى حاكم بوده، و در آينده نيز خواهد بود. اصول اخلاقى و تربيتى، به فرض آنكه بر شيوه درستى استوار باشد، انحرافات و تبهكارىها را ريشهكن نخواهد كرد، بلكه مفاسد اجتماعى به شكلهاى مختلف باقى خواهد ماند. روشن است در چنين وضعيتى عدل مطلق تحققپذير نيست، ولى هدف از آفرينش انسان و جهان، برقرارى عدل و قيام به قسط و داد است.
ب) انسان و آزادى:
تمامى موجودات، در جنبش و فعاليتند: آنهايى كه از اختيار و آزادى عمل بهرهاى ندارند، در چارچوب غرايز گرفتار و مجبورند؛ ولى آدمى كه دارنده اراده و اختيار است، در كوشش و تلاش پيگيرش دو نوع عمل از وى صادر مىشود: مثبت و منفى، خير و شر. انسان ممكن است خير و بركت از وجودش ببارد و ممكن است كانون فساد و شرارت شود. گاه حُبّ ذات و خودپرستى و مادىگرى آنچنان مىتوفد، كه آدمى حاضر مىشود با نفى و طرد ديگران خود را اثبات كند و با قتل و غارت، دروغ و تهمت شخصيت دروغينى براى خود بسازد. بىگمان اينگونه كشمكشها جامعه را به دو گروه تقسيم مىكند؛ دسته كامياب و عدهاى ناكام، جمعى سرمايهدار و خوشبخت و دستهاى مستضعف و محروم، و بالأخره كاخنشين و كوخنشين، ثروتمند و فقير، قدرتمند و ضعيف، ظالم و مظلوم، قاتل و مقتول، غارتگر و غارتشده، بهرهمند و بهرهور، ارباب و رعيت.
ج) واكنش عمل:
به دنبال هر عمل، عكس العملى است و هر كنشى، واكنشى دارد. در وضعيت دنياى ما هميشه عمل و عكسالعمل در كميت و كيفيت مطابق هم نيستند؛ زيرا تاريخ شاهد بيدادگرانى است كه براى تثبيت حكومت خود ميليونها نفر را به خاك و خون كشاندند و در مقابل اين اعمال جنايتكارانه عكسالعمل مناسبى نديدند، همانگونه كه مصلحانى بزرگ و انبيايى راستين در طول تاريخ پيدا شدند كه خدماتى ارزنده و فداكارىهايى برجسته براى خلق كردند، ولى پاداشى جز نام نيك براى آنها نبود و بسيارى از آنها پس از تحمل رنجها و زحمات، يا بدرود حيات گفته و يا به شهادت رسيدند.
آيا «لواءالحمد» قهرمان الجزايرى كه بازويش را كندند، به پاداش كردارش رسيد؟ نام نيك - به تنهايى - سودى براى مرده ندارد. فداكارى در راه انسانيت كه منجر به نفع انسانها شود، چه ثمرى براى فداكار دارد؟ و چگونه مىتواند انگيزه شهادت و اهداى جان را توجيه نمايد؟ آيا عقل قادر است يك توجيه صحيح براى آن پيدا كند؟(٦)
به موجب موضوع اول و دوم، تنازع و كشمش در ميان انسانها، منجر به غلبه يكى از جناحها مىشود؛ گاه به سود ستمگران است، ولى در پايان به شكست آنها مىانجامد، و گاه ضعفا پيروز مىشوند. براساس اصل سوم، انسانها پس از محروميتهاى فراوان ناگزير بايد به سامان رسيده و سعادت واقعى را دريابند، ولى بسيارى از محرومان و ستمگران به جزاى عمل خود نمىرسند. در اين صورت اگر آرمانهاى انسانها تحقق پيدا نكند، عشق به حيات و زندگى، و فراهم ساختن عوامل ترقى و تعالى براى انسانها - كه آنها را در رسيدن به كمال مطلوب يارى نكنند - بىفايده و بيهوده خواهد بود. ترديدى نيست كه محال است خداوند حكيم عملى بيهوده انجام دهد. بنابراين لازم است جهان ديگرى براى نتيجه اعمال وجود داشته باشد، تا هر فرد مطابق كردار و انديشههاى خويش، به كمال مطلوب و مناسب دست يازد. البته معلوم است در آن جهان تمام عوامل سعادت و شقاوت از ميان رفته، دنياى عمل، به جهان عكسالعمل تبديل خواهد شد.
به موجب اين دليل، نعمت و عذاب، سعادت و شقاوت جهان آخرت، عكسالعمل و نتيجه اعمال و عقايد دنياى كنونى خواهد بود، و تحقق رستاخيز در نظام آفرينش يك جريان طبيعى تلقى مىشود، نه امرى تحميلى و جبرى.
٣- هدف، مقدمات را مىطلبد هر گاه نظام شگفتآور جهان مورد بررسى قرار گيرد، دو موضوع جلب توجه خواهد كرد: نخست آنكه جهان آفرينش با همه شگفتى آن، آفريده قدرت خارقالعادهاى است كه دارنده علم و حكمت بىانتهاست و بشر هنوز به جنبههاى حكمت و دقتِ آفرينش پى نبرده است. موضوع ديگر اين است كه: جهان پهناور با نظام شگفتانگيزش عبث و بيهوده آفريده نشده، بلكه هدفى با عظمت اساس آفرينش است. طبق تحقيقات فلسفى - و تأييد وحى - فلسفه آفرينش، تكامل همه جانبه انسانهاست، و دنيا مقدمهاى است براى دستيابى آدم به سعادت ابدى و حيات جاودانى.
به عبارت ديگر: دنيا با تمام پديدههاى بىشمار و كهكشانها و آفريدههاى بسيارش پيشنيازى است براى رسيدن انسانها به هدف نهايى، كه اگر اين مقدمات وسيع و شگفت، بهنتيجه غايى و مقصد واقعى نرسد، فراهم ساختن آن، عملى بيهوده خواهد بود. اگر مهندسى ابزار و پيچ و مهرههاى زيادى بسازد و در يك جا گردآورد، تا از تركيب و پيوست آنها كارخانه عظيمى ايجاد نمايد و به سود مردم به كار اندازد، ولى پس از فراهم آوردن ابزار و لوازم، كارخانه را به وجود نياورد، و آنچه را فراهم كرده، رها سازد، بىگمان همه مقدمات بىثمر خواهد بود، و چنين امرى نامعقول است. از سوى ديگر فراهم شدن مقدمات، تا مرز تحقق تمامى عوامل و نبود موانع، نتيجه را بهگونه قهرى و طبيعى ايجاب مىكند؛ زيرا معلول از علت جدا نيست. شخص عاقل و دانا هيچگاه مقدمات را بدون رسيدن به ذىالمقدمه انجام نمىدهد حتى حيوانات مقدمات را براى دستيابى به نتيجه انجام مىدهند! چگونه ممكن است پروردگار حكيم، دنيا را با تمام جلال و جبروت بيافريند و عوامل بسيارى را به كار اندازد، تا انسان به مرتبه خلافت الهى برسد و در پرتو تكامل اعتقادى، علمى و عملى به كمال مطلوب برسد، ولى هنوز به ثمر نرسيده، در وسط راه رهايش سازد، تا بميرد و خاك شود؟! اگر خداوند گياه را براى خوراك حيوان، و حيوان را براى تأمين نيازهاى انسان بيافريند، ولى آدمى را به مقصد نرساند و مقدمات فقط براى خوردن و خوابيدن و اشباع ديگر نيازها باشد و سپس مردن و فانى شدن، در اين صورت مقدمات به ثمر نخواهد رسيد؛ همانگونه كه نوزاد با تولدش به نتيجه نمىرسد و ناقص و ناتمام است. دنيا مقدمهاى براى آخرت است. اگر آخرت نباشد، خلقت جهانِ طبيعت، ناقص و ابتر خواهد بود. ناقص ماندن يك عمل و به ثمر نرسيدن مقدمات، يا زاييده ناتوانى است و يا جهل؛ ولى ساحت مقدس الهى از ناتوانى و نادانى منزّه و پاك است. اگر عالم ديگرى وجود نداشته باشد، تشكيلات دنيا بىثمر و ناقص مىماند و انسانها به فلسفه وجودى خود دست پيدا نكرده و آرمانهاى آنان تحقق نخواهد يافت. انسان عالىترين موجود جهان خلقت است و با تمام عظمت و پيچيدگى كه دارد، از هنگام ولادت تا مرگ، با انواع مصايب و ناكامىها دست به گريبان است؛ در دوران كودكى كه پر مشقتترين دوران زندگى اوست، قدرت مكيدن پستان مادر را ندارد. بىشك عوارض و بدبختىهاى دوران طفوليت و مشكلات آن بسيار زياد است، و پس از آن نيز هيچ لذتى بدون رنج، و نوشى بدون نيش نيست؛ حتى خوردن غذا در هنگامى لذتبخش است كه با احساس گرسنگى توأم باشد در كودكى انواع بيمارى را بايد تحمل كند تا بدنش رشد و قدرت هماهنگى با محيط را پيدا نمايد. وقتى دوران طفوليت را پشت سر مىگذارد و به مرحله جوانى مىرسد، مشكلات زندگى يكى پس از ديگرى هجوم مىآورد. پس از تحمل رنج فراوان، و طى فراز و نشيبها هنوز زندگى او سامان پيدا نكرده، ناگهان پيرى با تمام ناملايماتش ظاهر مىگردد: ناخوشىها، مرگ و مير عزيزان، ناكامىها، شكستهاى زندگى، ظلم و تجاوز و هزاران حوادث دردآلود ديگر.
آيا ممكن است هدف اصلى از آفرينشِ انسان همين زندگى محدود دنيوى، كه با هزاران درد و مصايب جانكاه آميخته است، باشد؟! بىترديد جواب منفى است؛ چون در اين صورت آفرينش انسان و جهان، موهوم و بىثمر خواهد بود. از اينرو لازم است به جز حيات مادى و زندگى رنجآور كنونى، يك زندگى جاويد و پر فروغى باشد، تا بدان، هدف و مقصد نهايى آفرينش بشر، جامه عمل به خود بپوشد، و تمام افراد به كمال مطلوب و پاداش كردار نايل آيند. حيات دنيوى به خاطر دستيابى به كمال و اكتساب فضيلتهاست. انسان در پرتو اين جهان، خود را آماده و لايق وضعيت جهان پس از مرگ مىنمايد. بنابراين طبق پيشبينى علمو عقل، در آينده نظام فعلى از هم مىگسلد و اوضاع نوينى - كه با ابديت سازگار است- وجود پيدا مىكند، و علت نهايى آفرينش در آن جا نمايان مىشود. اگر مرگ، توقف هستى بهشمار آيد، نه تنها با حكمت آفريدگار سازگار نخواهد بود، بلكه با هر عقل و منطقى نمىسازد و فلسفه وجود انسان هيچ و پوچ مىشود!
اين موضوع بدان مىماند كه شخص عاقلى براى استراحت يك روز خود، در ميان بيابان، يك موتور آبى نصب نمايد و كاخ باشكوهى بسازد، و پس از پايان آن روز، ساختمان و دستگاه موتور را خراب سازد، بهگونهاى كه اثرى از آن برجاى نماند. آيا امكان دارد چنين عملى را يك انسان فهميده و خردمند انجام دهد؟! حال چگونه ممكن است خداى حكيم چنين عملى را انجام دهد و جهان با عظمت و انسان كامل را فقط به خاطر نيستى و هدفى كه مساوى با هيچ است، آفريده باشد؟! آيا هدفهاى مقطعى مىتواند آفرينش انسان و جهان را با تمام شكوه و جنبههاى وسيعش توجيه و تفسير منطقى نمايد؟!
٤- آرمانهاى بىنهايت بدون ترديد در نهاد انسانها غرايز و تمايلاتى وجود دارد. اينگونه خواستهها طبق سنت آفرينش و نظام حكيمانه است.
عشق به زندگى جاودانى و آرزوى دستيابى به تمام خواستههاى معنوى و مادى، از وجود چنين انگيزهاى درونى حكايت مىكند. در پرتو اين نوع تمايلات فطرى، آدمى داراى آرمانهاى نامحدود است و براى دستيابى بدين آرزوها شب و روز در تلاش است. او اگر مملكتى را تسخير كند، روحش آرامش پيدا نمىكند، اگر بر تمام كره زمين سيطره پيدا كند، جانش آرام نمىشود، بلكه آرزوى تسخير كرات ديگرِ منظومه شمسى را در ذهن مىپروراند، و اگر به اين هدف دست يابد، باز هم قانع نگرديده، به فكر تسخير كهكشانها و منظومههاى ديگر خواهد افتاد. او پس از رسيدن به مقصد، باز هم قانع نمىشود وبالأخره جهان، با تمام وسعت و عظمتى كه دارد، نمىتواند جولانگاه آرمانهاى بشر گردد.
به قول حافظ:
بيا كزين قفس تنگ خاكدان برويم
گشوده پر، به تماشاى گُلْسِتان برويم
براى پرورش روح ما مكان تنگ است
بيا به عرصه ميدان لامكان برويم
دو روز عمر تمتع نمىدهد، برخيز
كه همچو خضر پى عمر جاودان برويم
دل از ملازمت تنگناى تن بگرفت
بيا بيا كه به خلوتسراى جان برويم
عشق به ابديت از ريشهدارترين آرمانهاى روحى است، كه انسان را از حيوانات جدا ساخته و گستره آرزوى وى را تا بىنهايت پيش مىبَرَد.به عبارت ديگر: انسان داراى دو جنبه است؛ جسم و جان. جسمش از مواد اين عالم فراهم شده، و به طور متوسط يك متر و نيم ارتفاع و شصت كيلو وزن دارد، و خواستههايش از هر جهت محدود است؛ پارچهاى براى پوشش، غذايى براى خوردن و جنس مخالفى جهت ارضاى غريزه و بقاى نسل، ولى از ناحيه روان، او در زمين و آسمان نمىگنجد.
حد جسمت يك دو گز خود بيش نيست
جان تو تا آسمان جولان كنى است
تا به بغداد و سمرقند اى همام
روح را اندر تصور نيم گام
آتشى اول ز آهن مىجهد
از قدم بس سست در وى مىنهد
همين جان ملكوتى است كه اثر نامحدودش را در تمايلات و غرايز مىگذارد، طورى كه انسان در آرمانهاى خود به هيچ حدى قانع نمىگردد. او كشورى را تسخير مىكند و در پى اشغال مملكت ديگرى مىتازد. وى براى كسب معلومات و كشف مجهولات نيز حد و مرزى نمىشناسد، و همچون تشنهاى مىماند كه اگر اقيانوسى از علم و دانش و قدرت را در كامش بريزند، سيراب نمىشود و براى جرعهاى ديگر مىخروشد.
تعالىالله يكى درياى پرشور
كز او بر تشنه آرد تشنگى زور
گر از وى تشنهاى صد جرعه نوشد
بياد جرعه ديگر خروشد
گذشت اين گفتگو از چون و از چند
نه آب آخر شد و نه تشنه خرسند
مطلقخواهى و آرزوى جاودانگى، مانند حس گرسنگى و تشنگى، يك انگيزه طبيعى و آرمان حقيقى است، كه بدون جهت و به طور گزاف، در جان انسان گذاشته نشده است. تجارب علمى و آزمايشهاى پيگير دانشمندان نشان مىدهد در نظام جهان طبيعت و انسان، يك پديده بيهوده و بىحساب وجود ندارد، و تمام پديدههاى مادى و معنوى براساس محاسبه و حكمت است، و هر كدام در جاى خود قرار گرفتهاند.
جهان چون خط وخال و چشم و ابروست
كه هر چيزى به جاى خويش نيكوست
بدون ترديد براى تحقق يافتن غرايز حيوانى و تمايلات انسانى، بايد متعلق آنها در جهان واقع وجود داشته باشد، زيرا اگر ميدان عمل و امكان كاربردى براى آنها در نظر گرفته نشده باشد، تمام آن خواستهها و كششها بيهوده و پوچ خواهد بود، و اين امر با حكمت سازگار نيست. در فلسفه ثابت شده است «تعطيل» و بيهودگى در وجود، امكان ندارد؛(٧) مگر مىشود ميل جنسى در حيوان و انسان موجود باشد، ولى براى اشباع و توليدمثل، جنس مخالفى در كار نباشد؟! و آدمى با اين اميال نيرومند، حيران و سرگردان بماند؟! و يا غريزه تشنگى انسان را هلاك كند، ولى آب پيدا نشود؟! بنابراين ميل به قدرت ابدى و علاقه به بقا و حيات جاودانى كه در وجود انسان همچون مشعلى مىدرخشد، بدون زمينه و وضعيت عينى، بىثمر خواهد بود. اگر احساس بقا نبود، انسان در برابر حوادث طبيعى و مصايب مختلف زندگى دست به انتحار مىزد. گريز از خطر و ميل به عوامل نگهدارنده و تلاش در راه ماندن، از اينجا مايه مىگيرد، و هدف نهايى آفرينش انسانها، حيات ابدى و نيل به همه آرزوهاى مادى و معنوى است. از آن رو كه عالم طبيعت به مقتضاى تحويل و تبدل ذاتى نمىتواند ابديت داشته باشد، اصل آنتروپى و كهولت ماده و انرژى از عدم ثبات حكايت دارد. اصولاً حيات ابدى و نيل بشر به آرمانهاى بىنهايت در وضعيت كنونى امكان ندارد؛ زيرا دنيا جايگاه تزاحم و محدوديت است. اگر بنا بود همه افراد بشر از آغار پيدايش تا كنون زنده بمانند، نسل آينده از فيض وجود و زندگى محروم مىشد، چون زمين گنجايش همه انسانها را نداشت، و اگر آخرتى در كار نبود، اينگونه اميال و آرمانها گزاف خواهد بود. گرسنگى بدون مواد غذايى، غريزه تشنگى بدون وجود آب و غريزه حبّ به بقا بدون ابديت، همگى پوچ و بيهوده در نهاد انسان خواهد بود، در حالى كه در سرتاسر جهان خلقت يك امر لغو و پوچ به چشم نمىخورد. علم و عقل اين حقيقت را پذيرفته و قرآن آن را تثبيت و مطرح ساخته است: «اَفَحَسِبْتُمْ اَنَّما خَلَقْناكُم عَبَثاً وَاَنَّكُمْ اِلَيْنا لاتُرْجَعُونَ»(٨). عدم بازگشت انسان به خدا و انحصار زندگى در حيات موقت و گذراى دنيا موجب بيهودگى آفرينش عالم و آدم است. بىگمان سعادت و شقاوت ابدى وجود دارد و بهشت و جهنم تجلىگاه خوشبختى و بدبختى هميشگى انسانهاست.
آيا با وجود چنين احساسى عميق و آرمانى متعالى و عشق به ابديت و جاودانگى مىشود مرگ را پايان زندگى تلقى نمود؟! هرگز! اگر مرگ پايان حيات آدمى باشد، احساس ابديت و عشق والاى انسان بىمعنا و بيهوده خواهد بود، در حالى كه در حساسترين موقعيتهاى زندگى و پرشكوهترين لحظات، كه آدمى از همه تعلقات دل كَنده، و براى نجات ديگران و عشق به بندگان خدا، خود را فدا مىسازد، ابديت تجلى خويش را بهتر و بيشتر نمايان مىسازد. در آن لحظه متعالى است كه رياست، شهرت و رسيدن به خواسته حيوانى براى چنين فردى ارزش ندارد، اما ابديت و فناناپذير بودن، در وجودش درخشش بيشترى پيدا مىكند. اين شاهدى صادق بر بقاى بشر پس از مرگ است.(٩) از اينرو براى دستيابى انسانها به آرمانهاى والا و پيوند با ابديت، وجود وضعيت ديگرى ضرورى است، تا در آن وضعيت، بشر به تمام خواستههاى روحى و معنويش لباس تحقق بپوشاند(١٠) و چون در زندگى كنونى -بهعلّت تضاد منافع و محدوديت آن - امكان ندارد انسانها به همه خواستههاى خود برسند، رستاخيزى كه اديان الهى از وقوع آن خبر دادهاند، ضرورت پيدا مىكند. انسانها در جهان آخرت به آرزوهاى روحى خويش مىرسند، و سعادت ابدى مىيابند و احساس ابديت و جاويد زيستن خواهند كرد.
٥- لزوم برقرارى تفاوت ميان نيكوكاران و تبهكاران اين دليل به يادآورى چند مطلب نيازمند است؛
درك خوبى و بدى:
هر فردى با وجدان اخلاقى و رهنمودهاى عقل، خوبى عدالت و زشتى ظلم را درك مىكند، و فضايل را از رذايل، حق را از باطل جدا مىداند. مردم دنيا از ملتهاى غير متمدن گرفته تا اقوام متمدن، همگى احساس مىكنند بسط عدالت اجتماعى و نيكى به خلق، بسيار پسنديده و عاقلانه است، ولى ستمگرى و تجاوز به حقوق مردم بىاندازه ناپسند و نفرتانگيز است. اين نوع ادراك عمومى، از فطرى بودن مسائل مزبور حكايت دارد.
انسان در انجام هر كارى آزاد است:
هر انسان آگاهى مىفهمد در تمام اعمال و كارهاى روزمره خويش آزاد است، و افعالش به طور خودكار از وى صادر نمىشود. تا او نخواهد و درباره انجام يا ترك كارى تصميم نگيرد، محال است آن عمل انجام يا ترك شود. مولوى مىگويد:
اول، فكرِ آخر آمد در عمل
بنيت عالم چنان دان از ازل
اينكه گويى اين كنم، يا آن كنم
اين دليل اختيار است اى صنم
البته نمىتوان منكر شد كه عوامل خارجى و القائات داخلى، در وجود ما در حال فعاليتند و بدون شك در عمل و ترك، اثر دارند. اكثر نگرانىها و اضطرابات فكرى، زاييده تلقينات مزبور است. همانگونه كه هر كسى ميل دارد انديشه خود را از چنگال ناملايمات و ناراحتىها آزاد سازد، ولى ناگهان خويشتن را در درياى غم و نگرانى مشاهده مىكند، و گويى راه نجاتى براى خود نمىيابد، در كارهاى معمولى هم گاه عشق مفرطى به انجام كارى پيدا مىكند، بهگونهاى كه مىپندارد توان برگشت از آن را ندارد، ولى با همه اين اوصاف - در بحران اشتياق و نگرانى - در وجدان خود، احساس مىكندنيروى عظيمى دارد كه از پرتو آن مىتواند از انجام عملى اجتناب ورزد و يا امواج وحشت را از جانش بيرون براند. نام آن قدرت را اراده و اختيار و آزادى عمل مىنهيم. درستى كيفرو پاداش، براساس داشتن روح خودمختارى است. فقهاى اسلام و قانونگذاران بشر، قدرت و اختيار را اولين شرط تكليف دانستهاند. تلقينات برونى و الهامات درونى، فقط به عنوان مقتضى در پيدايش عمل و وقوع افعال مؤثر است. انگيزه اصلى براى انجام كارها، تصميم قاطع و اراده اجتنابناپذير انسانهاست.
سوء استفاده از آزادى:
در حالى كه قدرت تشخيص خوبىها و بدىها، و توانايى بر انجام و يا ترك آنها به تمام انسانها عطا شده است، ولى عدهاى از خودمختارى سوء استفاده مىكنند و به همنوعان خويش ستم و تجاوز روا مىدارند. دستهاى مخالف آن گروه از آزادى به خوبى استفاده كرده، عدالتگر و خدمتگزار جامعه مىشوند. از آغاز پيدايش بشر تا كنون، جهان عرصه تاخت و تاز اين دو نيروى مخالف است. از طرف ديگر مشاهده مىكنيم همه افراد به جزاى كردار و نتايج اعمال خود در دنيا نمىرسند، زيرا بسيارى از جنايتكاران تا پايان عمر كامياب هستند، و بسيارى از افراد پاكدل و درستكار تا آخر عمر در نهايت سختى و فلاكت به سر مىبرند، و برخى از آزاديخواهان پيش از رسيدن به هدف كشته مىشوند. بنابر اين اگر با فرارسيدن مرگ، طومار زندگى جنايتكاران و خدمتگزاران در هم نورديده شود و همه چيز پايان پذيرد، به نظر مىرسد خداى عادل، به نيكوكاران و فداكاران ستم روا داشته و برخلاف آيين عدالت رفتار كرده است، ولى در بحث صفات خدا ثابت گرديده است كوچكترين ستمى ممكن نيست از ساحت مقدس حق تعالى، ديده شود. ناگزير بايد مرگ، پايان حيات انسانها نباشد و روزى بيايد كه تمام مردم در پيشگاه عدل الهى اجتماع كنند و هر فردى به تناسب اعمال خود به پاداش و يا كيفر كردار نائل آيد. ممكن است گفته شود جنايتكاران و خادمان و همه انسانها بهگونه غير محسوسى به پاداش اعمال و كيفر كردار خود مىرسند؛ از يك سو مقامات قضايى به ويژه در حكومتهاى مذهبى، تبهكاران را مجازات مىكنند و از طرف ديگر ناملايمات، زلزلهها و مرگ و ميرهاى ناگهانى و ديگر بلاهاى طبيعى يك نوع كيفر براى كارهاى ناشايست محسوب مىگردد، و همچنين عذاب وجدان كيفر گناهان است. بالأخره هر عملى، عكسالعملى را به دنبال دارد. خاصيت اعمال بد و يا خوب اقتضا دارد انسان لوازم و نتايج كردار را ببيند، با وجود اين طبيعت و قانون لزومى ندارد، قيامت برپا شود.
در جواب بايد گفت: بدون ترديد مطالب گفته شده اجمالاً در دستيابى برخى از افراد به پاداش كردار اثر دارد، ولى قطعاً اين امر عموميت ندارد و نمىتواند عدالت كلى را در عالم تأمين نمايد. البته اينگونه كيفرها در حقيقت زنگ خطرى براى ستمگران و هشدارى براى ساير افراد بشر است، تا بدين وسيله از سركشىها و تندروىها جلوگيرى شده، تمايلات حيوانى تعديل گردد. اما به هيچ وجه نمىتواند جزاى واقعىِ اعمال محسوب شود، و جايگزين زندگى واپسين و دادگاه عادلانه قيامت گردد. براى مثال عذاب وجدان نمىتواند جاى عذاب قيامت را بگيرد، در حالى كه برخى از خونخواران تاريخ، آرامش وجدان فريب خورده و مسخ شده آنها در سايه سفاكى و غارتگرى تأمين مىشود! در طول تاريخ دولتهاى استعمارگر، براى توسعه سلطه خود تمامى ذخاير ملل ضعيف را به يغما برده و غارت مىكردند، و صحنه گيتى را از خون آزاديخواهان رنگين مىساختند، و سنتهاى پليد و جابرانهاى در ميان جوامع از خود به جاى مىگذاشتند، كه هنوز آن قوانين ظالمانه بر گرده مردم سنگينى مىكند و كمرها را شكسته است. آيا عذاب وجدان را مىتوان مجازات واقعى دانست؟!
خلبانى كه بمب اتمى را، بر روى شهر هيروشيما انداخت، و هزاران نفر را به كشتن داد، و سپس به جنون ندامت مبتلا گرديد، آيا واقعاً به مكافات كردارش رسيده است؟! مسلماً جواب منفى است؛ زيرا كشتن صد هزار انسان با كيفر مقطعى تناسب ندارد. جنايتكار بايد همگون با كميت و كيفيت جنايت خود به مكافات برسد. از اينرو طبق عدالتِ آفريدگار لازم است همه مردم در يك دادگاهِ عادلانه محاكمه شوند و به پرونده اعمال همگان رسيدگى شود، تا ميان نيكوكار و بدكار تفاوت باشد، و همچنين همه انسانها به جزاى واقعى اعمال خود برسند و به ميزان عمل، پاداش و يا عذاب داده شوند.
٦- لزوم رستاخيز از نظر قرآن بسيارى از دلايل و برهانهايى كه تاكنون براى اثبات معاد بيان كردهايم، از آيات قرآن كريم استفاده گرديده است. براى اينكه به حال عموم سودمند باشد، اين دليلها را در قالب استدلال عقلى ريخته و ذكر نموديم؛ ولى براى آشنايى با شيوه استدلال قرآن، به چند آيه اشاره مىكنيم.
يادآورى اين نكته لازم است كه اصولاً قرآن مجيد در اثبات رستاخيز، انديشه آدمى را در چارچوب اصطلاحات فلسفى و برهانهاى دقيق، و دَوْر و تسلسل، گرفتار نمىسازد، بلكه با توجه دادن انسانها به خودشناسى و پديدههاى طبيعت، رستاخيز را مانند يك حادثه طبيعى به اثبات مىرساند. زمانى از طريق لزوم مجازات و پاداش و تفاوت ميان خوبان و بدان قيامت را ضرورى مىداند، و گاه از راه قانون تكامل آن را اثبات مىكند. روش استدلالهاى اين كتاب مقدس، در زمينه توحيد و معاد بر اين پايه استوار است. وجدانهاى پاك و انديشههاى حقجو به خوبى حقيقت را درمىيابند، زيرا قرآن همان مكنونات فطرى و ذاتى انسانها را، با شيوههاى شيرين و عباراتى دلپذير و روشى جذاب بازگو مىكند. ضمناً نبايد از نظر دور داشت ما فعلاً در مقام اثبات معاد مىباشيم، نه چگونگى آن، از اين رو از ذكر آياتى كه در صدد بيان چگونگى معاد است، خوددارى مىكنيم.
اكنون چند نمونه از آياتى كه معاد را اثبات مىكند و استدلالهاى عقلى قرآن را بيان مىدارد مىآوريم.
به طور كلّى آياتى كه لزوم قيامت را بيان مىكند، از چند طريق ضرورت رستاخيز را روشن مىسازد:
الف) ابديت، مقصدِ نهايى آفرينش است
يك دسته از آيات، معاد را هدف نهايى آفرينش و آخرين مرحله تكامل عمومى مىداند. طبق اين آيات، فرا رسيدن قيامت، در نظام كلى عالم، امرى طبيعى است. همچنان كه تاريكى، روشنايى مىآورد و ستمگرى، عدالت مىزايد و زمستان، بهار به وجود مىآورد، دنيا هم آخرت را به دنبال دارد، و از پس امروز فردايى است. كسى كه چشم بسته اين حقيقت روشن را انكار كند، بايد نظام آفرينش و حركت عمومى جهان را ناديده بگيرد و برقانون قطعى تكامل، خط بطلان بكشد! زيرا از ديد علم و عقل نمىتوان قانون تكامل را در تمام آفرينش از ذرات خاك گرفته تا كهكشانها و حتى در جوهر ذات آنها جارى بدانيم، ولى از سوى ديگر نتيجه اين تكامل شگفتانگيز را فنا و نيستى بپنداريم!
پذيرش قانون تكامل، با اعتقاد به فنا و نيستى، در تضاد است و ممكن نيست با هم جمع شوند. بر اساس منطق قرآن، اين حقيقت با بررسى نظام آفرينش و حركت عمومى اجزاى عالم استنباط مىگردد، زيرا در حركت تكاملى، هر موجودى از مراحل پايين شروع به حركت مىكند و پس از دستيابى به كمال مطلوب توقف مىكند، سپس ممكن است يك حركت تكاملى ديگر را آغاز كند.
اينك با راهنمايىهاى قرآن آشنا مىشويم:
وَلِلَّهِ ما فِى السَّموات وَما فِي الْاَرْضِ وَاِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الْاُمُورُ(١١)
آنچه در آسمانها و زمين است، از آن خداست، و بازگشت همه چيز به سوى اوست.
اَللَّهِ الَّذى لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَما فى الْاَرْضِ اَلا إِلَى اللَّهِ تَصيرُ الْاُمُورُ(١٢)
كاروان هستى در سير تكامل خود ناگزير بايد به يك كمال مطلق منتهى شود. ذرات عالم همه در جستجوى هستىِ مطلق و قدرت نامتناهى است. «إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ؛(١٣) سرچشمه هستى ما از خداست و بازگشت ما به سوى حق است.» كلمه «امور» در آيه نكتهاى را دربردارد، و آن اين است كه تمام كارهايى كه در سير تكامل قرار مىگيرد، ناگزير بايد بر يك كمال مطلق متّكى باشد؛ حتى برخى از انسانها كه در راه تحقق اهداف اجتماعى، جان خود را نثار مىكنند، بايد آن اهداف عالى به يك هدف نامحدود ابدى منتهى گردد. در غير اين صورت فردى كه خود را فداى منافع و اهداف اجتماعى مىكند، هيچ ثمرى براى خود نخواهد داشت. از اين رو جمله «إِلَى اللَّهِ الْمَصيرُ» اين مطلب را به عالىترين صورت بيان مىدارد.
ب) لزوم معاد از نظر فلسفه آفرينش
بررسى دقت و عظمت به كار رفته در جهان آفرينش اين حقيقت را به اثبات مىرساند كه آفرينش هدف بزرگى دارد، زيرا در جهان پهناورى كه ساخته شده و موجودات بسيارى در آن پراكنده گرديده و انسان ممتازترين موجودات قرار داده شده است، اگر خرابى جهان و مرگ آدم، توقف كاروان هستى به شمار آيد، بىشك كاخ مجلل وجود و اساس خلقت بر پايه پوچ استوار خواهد بود، ولى نظام حكيمانه هستى اين را طرد مىكند. قرآن مجيد به صورتهاى گوناگون از اين حقيقت ياد مىكند، و ما نمونههايى از آن را مىآوريم؛ قسمتى از آيات، خلقت آسمان و زمين و آنچه را در آن دو هست، بر پايه حق و حكمت استوار مىشمرد و مقدمهاى براى تحقق جهان آخرت مىداند:
وَما خَلَقْنَا السمواتِ وَالْاَرْضَ وَ مابَيْنَهُما إِلّا بِالْحَقِّ وَإِنَّ السَّاعَةَ لآتِيَةٌ؛(١٤)
ما آسمانها و زمين و آنچه را ميان آن دو است، جز به حق نيافريديم و قطعاً قيامت آمدنى است [و جزاى هر كس به او مىرسد].
وَما خَلَقْنَا السَّماءَ وَالْاَرْضَ و ما بَيْنَهُما لاعِبِين، لَوْ اَرَدْنا أَنْ نَتَّخِذَ لَهْوًا لَّاتَّخَذْناهُ مِنْلَدُنَّا إِنْ كُنَّا فاعِلينَ؛(١٥)
ما آسمان و زمين و آنچه را در ميان آنهاست، از روى بازى نيافريديم! [به فرض محال] اگر مىخواستيم سرگرمى انتخاب كنيم، چيزى متناسب خود انتخاب مىكرديم!
هر عملى كه خدا انجام مىدهد، همگون با حكمت و هدفمند است. گذشته از اينكه خدا كار لغو و باطلى را انجام نمىدهد، بلكه همواره حق را بر باطل غالب و پيروز مىكند. بدون ترديد باطل، رونده است، زيرا نظام آفرينش حركات باطل را برنمىتابد، بلكه طرد و نفى مىكند:
فَأَمَّا الزَّبَدُ فَيَذْهَبُ جُفاءً وَأَمَّا ما يَنْفَعُ النّاسَ فَيَمْكُثُ فِى الْاَرْضِ؛(١٦)
كف آب به بيرون پرتاپ مىشود، اما آنچه به مردم سود مىرساند، در زمين مىماند.
در آيه پيشين «لاعبين» در مقابل «حق» قرار گرفته است؛ «لعب» بازى كودكانه است، كه هدف معقولى ندارد. كودك از صبح تلاش مىكند و خانه مىسازد، سپس خرابش مىكندو ظهر دست خالى به خانه برمىگردد. اگر آفرينش جهان حكيمانه و داراى هدف منطقى نباشد، بىگمان بازيچهاى بيش نخواهد بود. اگر ممكن باشد كار لغو و بيهودهاى خداى حكيم انجام دهد، بايد در حد ذاتش انجام بگيرد، نه خارج از ذاتش؛ زيرا خداوند در انجام لهو و لعب نيازى به غير ذات خويش ندارد، تا ناگزير شود چيزى را خارج از ذات بسازد، تا ملعبه و سرگرمى او باشد.(١٧) اگر چنين نيازى براى خدا متصور باشد، بدون ترديد خداوند در رديف ممكنات قرار گرفته و از «واجب الوجود» بودن خارج خواهد شد. گو اينكه بازىهاى كودكانه بىهدف نيست و گاه اهداف و انگيزههاى موهومى دارد، ولى چون هدف معقول و غرض مطلوبى ندارد، بازيچه و باطل به شمار مىآيد. چون عمل باطل با هدفهاى خيالى و آرمانهاى نامعقول و پوچ انجام مىشود، بىمعنا و لغو شمرده مىشود. بدون ترديد آرزوهاى بيهوده، زاييده جهل و تخيل است و علت عقلى و منطقى ندارد، و خداوند حكيم از انگيزههاى خيالى، منزه و پاك است. علاوه بر اينكه اهداف خيالى و زودگذر - كه بشر در ذهن مىپروراند - مولود عوامل خارجى و داخلى است، و خداوند تحت تأثير عوامل واقع نمىشود، تا آفرينش او بىحكمت باشد، بلكه مخلوقات خداوند بر طبق اصول حكمت و به حق آفريده مىشوند.
نظام موقت
شمارى از آيات، آفرينشِ انسان و جهان را براساس حق مىداند، ولى مهلت زندگى را محدود و عمر را زودگذر بيان مىكند و مىگويد: پس از آن، نظام آخرت تحقق پيدا مىكند. وضعيت جهان و فلسفه آفرينش زمين و آسمان براى رشد و تعالى بشر است، تا در پرتو عقايد صحيح و اعمال شايسته به كمال مطلوب نايل آيد، و براى سفر مخاطرهآميز آخرت توشه بردارد. خوشبختانه علم نيز نظام فعلى را موقت مىداند و بنا بر قانون «آنتروپى» جهان رو به كهولت و پيرى دارد و سرانجام متلاشى مىشود.
نظر خوانندگان را به چند آيه در اين باره جلب مىكنيم:
أَلَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ يُولِجُ اللّيلَ في النَّهار وَيُولِجُ النَّهار في اللّيلِ وَسَخَّرَ الشَّمسَ والقَمَرَ كُلٌّ يَجْرى إِلى أَجَلٍ مُسَمًّى وَأَنَّ اللَّهَ بِما تَعْمَلُونَ خَبير؛(١٨)
آيا نمىبينى خداوند شب را در دلِ روز و روز را در دلِ شب فرومىبرد و خورشيد و ماه را مسخر ساخته، و هر كدام تا مدت معيّنى به حركت خود ادامه مىدهند؟! خداوند به آنچه انجام مىدهيد، آگاه است.
اَللَّهُ الَّذى رَفَعَ السَّمواتِ بغير عَمَدٍ تَرَوْنَها ثُمَّ اسْتَوى عَلَى الْعرشِ وَسَخَّر الشَّمسَ وَالْقَمَرَ كُلٌّ يَجرى لِاَجَلٍ مُسمًّى يُدَبِّرُ الأَمْرَ يُفَصِّلُ الآياتِلَعَلَّكُمْ بِلِقاءِ رَبِّكُمْ تُوقِنُونَ؛(١٩)
خدا همان كسى است كه آسمانها را، بدون ستونهايى كه براى شما ديدنى باشد، برافراشت. سپس بر عرش استيلا يافت [و تدبير جهان را در دست گرفت] و خورشيد و ماه را مسخر و فرمانبردار خويش ساخت، كه هر كدام تا زمان معينى در حركتند. كارها را او تدبير مىكند؛ و آيات را [براى شما] تشريح مىكند؛ شايد به لقاى پروردگارتان يقين پيدا كنيد.
أَوَلَمْ يتفكّروا فى أَنْفُسِهِمْ ما خَلَقَ اللَّهُ السَّمواتِ والْاَرْضَ وَما بَيْنَهُما إِلَّا بِالْحَقِّ وَأَجَلٍ مُسُمًّى وَاِنَّ كَثِيراً مِنَ النّاسِ بلقاءِ رَبِّهِمْ لَكافِرون؛(٢٠)
آيا با خود نمىانديشند كه خدا، آسمانها و زمين و آنچه را ميان آن دو هست، جز به حق و براى مدت معينى نيافريده است؟! ولى بسيارى از مردم (رستاخيز و) لقاى پروردگارشان را منكرند.
قرآن در مورد انسان مىفرمايد:
هُوَ الَّذى خَلَقَكُم مِنْ طينٍ ثُمَّ قَضى أَجَلاً وَأَجَلٌ مُسَمًّى عِنْدَهُ ثُمَّ أَنْتُمْ تَمْتَرُونَ؛(٢١)
او خدايى است كه شما را از گِل آفريد؛ سپس مدتى مقرّر داشت (تا انسان تكامل يابد)؛ و اجل حتمى پيش اوست (و فقط او آگاه است). با اين همه، شما (مشركان، در توحيد و يگانگى و قدرت او) ترديد مىكنيد.
امام صادق(ع) فرمود:
اجل معلق و غير معيّن، مشروط بر عواملى است؛ خدا بر طبق آن علل هر جور بخواهد، مرگ را قرار مىدهد.
در توضيح حديث بايد گفت: مثلاً گفته مىشود صدقه و صله رحم، عمر انسان را زياد مىكند، يا عاق والدين و زنا عمر را كوتاه مىسازد. خدا از مرگهاى زودرس -مثل تصادف- جلوگيرى مىكند، ولى اجل معيّن را از خلايق پنهان كرده است؛ اگر كسى اصول بهداشتى را رعايت كند، بدون ترديد عمرش زياد مىشود، و ممكن است به اجل مقدر برسد.
استاد دانشگاه هالِ آلمان روى گياهى موسوم به «ساپرولينامتگستا» آزمايش مىكرد. گياه مزبور به صورت طبيعى متجاوز از دو هفته زنده نبود، ولى در اثر تلاش اين دانشمند به شش سال رسيد. اين دانشمند گفت: طبق يك محاسبه رياضى عمر طبيعى هر انسان نه هزار و نهصد و بيست سال است.(٢٢)
تعدادى از آيات بازگشت امور و پديدهها را به سوى اللّه مىداند و اين «مراجعت» را، حكمت واقعى آفرينش و فلسفه خلقت انسان و جهان به شمار مىآورد:
أَفَغَيْرَ دِينِ اللَّهِ يَبْغُونَ وَلَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِى السَّمواتِ وَالْاَرْضِ طَوْعاً وَكَرْهاً وَإِلَيْهِ ى(٢٣)ُرْجَعُونَ؛(٢٤)
آيا منكران، غير از آيين خدا مىطلبند؟! و هر كس در آسمانها و زمين است، خواهناخواه تسليم فرمان اوست و بازگشت همه به سوى خداست.
صِراطِ اللّهِ الَّذى لَهُ ما فِى السَّمواتِ وَما فِى الْاَرضِ اَلا إِلَى اللّهِ تَصِيرُ الْاُمُورُ؛(٢٥)
راه خداوندى كه تمامى آنچه در آسمانها و زمين است، از آنِ اوست؛ آگاه باشيد همه كارها به سوى الله باز مىگردد.
بخشهايى مانند «اِلَى اللّهِ عاقِبَةُ الاُمُورِ»(٢٦) و «اِلَى اللّهِ تُرْجَعُ الْاُمُورُ»(٢٧) معاد و بازگشت به سوى خداوند را تثبيت و تأكيد مىكند. در آيهاى ديگر آمده است:
«اِنَّ اِلى رَبِّكَ الرُّجعى؛(٢٨) به يقين بازگشت همه به سوى پروردگارت است.» برخى از آيات رجعت كلى را در قيامت مىداند. گرچه سرنوشت جهان هم اكنون نيز به دست خداست، ولى با وقوع قيامت، بازگشت امور به خداوند، جنبه عينى پيدا مىكند.
اَللَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ ثُمَّ اِلَيْهِ تُرْجَعُونَ، وَيَوْمَ تَقُومُ السَّاعَةُ يُبْلِسُ المُجْرِمُون؛(٢٩)
خدا آفرينش را آغاز مىكند، سپس آن را باز مىگرداند، سپس شما را به سوى او بازمىگردانند. آن روز كه قيامت بر پا شود، مجرمان در نوميدى و غم و اندوه فرومىروند!
وَاتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ اِلَى اللّهِ ثُمَّ تُوَفّى كُلُّ نَفْسٍ ما كَسَبَتْ وَهُمْلايُظْلَمُون؛(٣٠)
از روزى كه در آن، به سوى خدا باز گردانده مىشويد، بترسيد و سپس هر فردى به طور كامل به پاداش اعمال خود نايل شده و ستمى به آنان نخواهد شد.
اَفَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناكُمْ عَبَثَاً وأنَّكُمْ إِلَيْنا لاتُرجَعُونَ؛(٣١)
آيا گمان كرديد شما را بيهوده آفريدهايم و به سوى ما باز نمىگرديد؟
خَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ بِالْحَقِّ وَلِتُجْزى كُلُّ نَفْسٍ بَما كَسَبَتْ وَهُمْ لايُظْلَمُونَ.(٣٢)
در اين آيه حكمت آفرينش آسمانها و زمين، دستيابى به كيفر و پاداش بيان شده است. اگر اينگونه آيات را با آياتى كه زمين و آسمان و همه موجودات را براى استفاده انسان مىداند، مقايسه و بررسى كنيم، روشن مىگردد نظام موجود جهان براى انسان آفريده شده است، و انسان براى تكامل و لقاء الله و رسيدن به پاداش اعمال و كيفر كردار در روز رستاخيز - كه لحظه بازگشت همه امور و انسانها به خداست - آفريده شده است، و بايد بگوييم: فلسفه خلقتِ معاد انسان است.
هُوَالَّذي خَلَقَ لَكُمْ ما فِي الْاَرْضِ جَميعاً؛(٣٣)
آنچه در زمين است، براى شما (انسانها) آفريده شده است.
اَللّهُ الَّذي خَلَقَ السَّمواتِ وَالْاَرْضَ وَاَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخرَجَ بِهِ مِنَ الثَّمَراتِ رزقاً لَكُمْ وَسَخَّرَ لَكُمُ الْفُلْكَ لِتَجْرِىَ فِى الْبَحْرِ بِاَمْرِهِ وَسَخَّرَ لَكُمُ الاَنْهارَ وَسَخَّرَ لَكُمُ الشَّمْسَ وَالْقَمَرَ دآئِبَيْنِ وسَخَّرَ لَكُمُ اللّيلَ وَالنَّهارَ وَاتكُمْ مِنْ كُلِّ ماسَألْتُمُوه وَاِنْ تَعُدُّوا نِعْمَتَ اللّهِ لاتُحْصُوها اِنَّ الإنسانَ لَظلُومٌ كَفّارٌ؛(٣٤)
خدا همان كسى است كه آسمانها و زمين را آفريد؛ و باران را از آسمان فرو باريد، و با آن ميوههاى مختلف را براى روزى شما (از زمين) بيرون آورد؛ و كشتىها را مسخّر شما نمود، تا بر روى دريا حركت كنند. و نهرها را مسخَّر شما نمود؛ و خورشيد و ماه را - كه در حركتند - فرمانبردارتان ساخت؛ و شب و روز را نيز مسخّر شما كرد؛ و انواع نعمتهايى را كه از او درخواست كرديد، به شما اعطا فرمود؛ و اگر نعمتهاى الهى را بخواهيد، بشماريد، هرگز نمىتوانيد! انسان ستمگر و ناسپاس است!
از اين آيات استفاده مىشود زمين و زمان براى انسان آفريده شده است، تا انسان از آنها بهرهبردارى مادى و معنوى كند، و در ضمن تأمين نيازهاى مادى، به قدرت و حكمت الهى نيز پى ببرد، و عقل و استعدادش شكوفا شود، و به كمال معنوى و علمى برسد.
آيه بعدى از اين جنبه سخن مىگويد:
اِنَّ في خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ وَاخْتِلاَفِ الَّليْلِ وَالنَّهارِ وَالْفُلْكِ الَّتي تَجْري فِي البَحْرِ بِما يَنْفَعُ النّاسَ وَما أَنْزَلَ اللّه مِنَ السَّماءِ مِنْ ماءٍ فَاَحْيا بِهِ الْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها وَبَثَّ فيها مِنْ كُلِّ دابَّةٍ وَتَصْرِيفِ الرِّياحِ وَالسَّحابِ المُسخَّرِ بَيْنَ السَّماءِ وَالْاَرْضِ لَآياتٍ لِقَومٍ يَعْقِلُونَ؛(٣٥)
در آفرينش آسمانها و زمين، و آمد و شد شب و روز، و كشتىهايى كه به سود مردم روى دريا در حركتند، و آبى كه خداوند از آسمان فرو مىفرستد، تا زمين مرده را زنده سازد، و انواع جنبندگان را در آن گسترده و تغيير مسير بادها و ابرهايى كه ميان زمين و آسمان مسخّرند، نشانههايى است از قدرت و حكمت خداوند، براى مردمى كه عقل دارند و مىانديشند.
نمونهاى از تلاش فكرى انديشهگران مؤمن و آگاه را، آيه اينگونه بازگو مىكند:
اَلَّذينَ يَذْكُرُونَ اللّهَ قِياماً وَقُعُوداً وَعَلى جُنُوبِهِمْ وَيَتَفَكَّرُونَ في خَلْقِ السَّمواتِ وَالْاَرْضِ رَبَّناما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَكَ فَقِنا عَذابَ النَّارِ؛(٣٦)
كسانى كه خدا را در حال ايستاده و نشسته، و آن گاه كه بر پهلو خوابيدهاند، ياد مىكنند؛ و در آفرينش آسمانها و زمين مىانديشند؛ (و مىگويند:) پروردگارا! اينها را بيهوده نيافريدهاى! منزهى تو! از عذاب آتش ما را نگهدار!
اين آتش ثمره عصيان و تمرّد از حق تعالى است. در برخى از آيات مبدأ و معاد و آغاز و ختم آفرينش و تجديد آن را براى دستيابى انسان به جزاى عمل مىداند:
اِلَيْهِ مَرْجِعُكُمْ جَميعاً وَعْدَ اللّهِ حَقَّاً اِنَّهُ يَبْدَأُ الْخَلْقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجْزِىَ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُواالصَّالِحاتِ بِالْقِسْطِ وَالَّذينَ كَفَرُوا لَهُمْ شَرَابٌ مِنْ حَميمٍ وَعَذابٌ أَليمٌ بِماكانُوايَكْفُرُونَ؛(٣٧)
بازگشت همه شما به سوى اوست! اين وعده خداوند حق است. او آفرينش را آغاز مىكند، سپس آن را باز مىگرداند، تا آنان را كه ايمان و عمل شايسته دارند، به عدالت پاداش دهد، و براى آنان كه كافر شدند، نوشيدنى از مايعِ سوزان و عذابى دردناك است، زيرا كفر مىورزيدند.
بنابراين آفرينش جهان و خلقت جهان ديگر، براى انسان است، و دنيا و آخرت، بهشت و جهنم نيز براى اوست، و وى براى رسيدن به عبوديت و خداگونه شدن آفريده شده است. گفتهاند: «اَلْعُبُودِيَّةُ جَوْهَرَةٌ، كُنْهُهُ الرُّبُوبِيَّةِ؛ عبوديت و بندگى حقيقتى است، كه در كنه ذاتش، ربوبيت خوابيده است.»
در قرآن مىخوانيم:
«وَما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالْإِنْسَ اِلّا لِيَعْبُدُونِ؛(٣٨) من جن و انس را خلق نكردم مگر براى پرستش و بندگى.»
البته هرگونه اقدامى براى خدا، عبادت است، و عبادت اصطلاحى مقصود نيست، و عبادت هم براى نيل به لقاء الله است.
ج) لزوم معاد از ديدگاه عدالت خدا
در مقابل دعوت پيامبران، مردم به دو گروه تقسيم مىشوند؛ يك دسته رسالت آنها را مىپذيرند و از نظر عملى و عقيده در برابر مقررات الهى تسليم مىگردند؛ گروه ديگر در جهت مخالف قرار گرفته و به تعاليم آنها اعتنا نمىكنند. به طور كلى برخى از مردم خدمتگزار و نيكوكارند، و گروهى بدكار و متجاوز؛ اگر با مرگ، زندگى بشر پايان پذيرد، بر خلاف عدالت است، و به بسيارى از نيكوكاران ستم خواهد شد، و منكران مكاتب مذهبى و تبهكاران خوشبخت خواهند بود. اين انديشه با عدالت الهى سازگار نيست. قرآن مجيد در آياتى اين مطلب را بيان مىدارد:
اَمْ نَجْعَلُ الَّذينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ، كَالْمُفْسِدينَ فِى الْاَرْضِ أَمْ نَجْعَلُ المُتّقين كالفُجّار؛(٣٩)
آيا ما كسانى را كه ايمان آورده و عمل شايسته انجام دادهاند، مانند مفسدان قرار مىدهيم؟! آيا ما تقوا پيشگان را همچون فاسدان و جنايتكاران به شمار مىآوريم؟! قطعاً چنين امرى امكان ندارد، زيرا ممكن نيست نيكوكار و بدكار به يك سرنوشت باشند.
اَمْحَسِبَ الَّذينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئاتِ اَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذينَ امَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ سَواءً مَحْياهُمْ وَمَماتُهُمْ ساءَ مايَحْكُمُونَ وَخَلَقَ اللّهُ السَّمواتِ وَالْأرْضَ بِالْحَقِّ وَلِتُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ وَهُمْ لايُظْلَمُون؛(٤٠)
آيا كسانى كه مرتكب گناه شدند، گمان مىكنند آنها را همچون مؤمنان و نيكوكاران قرار مىدهيم؟! و حيات و مرگشان يكسان خواهد بود؟! چه بد داورى مىكنند! پروردگار، زمين و آسمان را به حق آفريده (و بايد «حق» بر تمام هستى حكومت كند) تا هر كس به جزاى كردارش برسد و ظلمى صورت نگيرد.
تساوى بدكاران و صالحان ظلم است، و اگر قيامتى در كار نباشد، ميان مصلح و مفسد تفاوتى نخواهد بود. نبود تفاوت، يك نوع خدمت به جنايتپيشهگان و ستم به مؤمنان است؛ كسانى كه از لذتهاى نامشروع چشم پوشيدند و در راه ايمان و عمل صالح، ناملايمات را بهجان خريدند و اينك كه همه با خاك يكسان شدهاند، نه جزايى هست و نه كيفرى! چنين امرى با عقل و حكمت سازگار نيست، پس قيامتى در كار خواهد بود.
د) ضرورت تجلى صفات جلال و جمال الهى
از دلايلى كه ضرورت حيات بازپسين را اثبات مىكند، تجلى حاكميت، مالكيت، علم و قدرت مطلق بارى تعالى براى بشريت، و نيز تحقق وعده و وعيدهايى است كه پيامبران از سوى خدا به مردم ابلاغ كردهاند.
گر چه بررسى شاهكارهاى آفرينش - از اتم گرفته، تا منظومه شمسى - حضور ذات بىنهايت را، براى مؤمنان و عالمان راستين مشهود مىسازد، ولى تحقق عينى توان الهى، تجديدآفرينش و زنده شدن مردگان را ايجاب مىنمايد. خوشبختانه اين حقيقت در آياتى بيان شده است.
گمان مبر كه خداوند وعدههايى را كه توسط رسولانش به انسانها ابلاغ داشته (كيفر متخلفان و پاداشت نيكوكاران) از انجام آن سرباز مىزند! هرگز! او بر انجام پيمانش، توانمند است، و از دشمنان انتقام مىگيرد در آن روزى كه زمين و آسمانها دگرگونى بنيادى پيدا كرده، و با تمام وجود، براى تحقق اهداف الهى نمايان مىشوند (علل طبيعى كارايى خود را از دست داده و حجابهاى سياه و ضخيم ماده، كنار مىرود، تا همگان بفهمند حاكم مطلق اللّه است و بس!). و جنايتكاران را مىبينى كه همه در بندند و به هم بسته شدهاند و پردهاى از آتش، چهرههاى آنها را احاطه كرده است. ظهور قيامت براى اين است كه پروردگار هر فردى را به آنچه انجام داده، پاداش دهد و بىگمان او سريعالحساب است. اين پيامى براى مردم است، تا به هوش باشند و بدانند فقط پروردگار يگانه معبود و مؤثر در سرنوشت آنهاست، و انديشهگران نيز به ياد چنين روزى باشند.(٤١)
در وضعيت كنونى به دليل اختيار و آزادى، انسان مىتواند حاكميت الهى را نديده بگيرد و به مخالفت برخيزد، ولى در قيامت، قدرت عصيان و جرأت سرپيچى را ندارد؛ قرآن مىگويد:
يَوْمَ هُمْ بارِزُونَ، لايَخْفى عَلَى اللّهِ مِنْهُم شيءٌ لِمَنِ المُلْكُ اليَوْمَ لِلَّهِ الواحِدِ القَهَّارِ؛(٤٢)
روزى كه مردم - همانگونه كه هستند - ظاهر مىشوند و چيزى از آنان بر خدا پوشيده نيست. (و خطاب مىرسد) امروز حكومت از آنِ كيست؟ [در برابر اين پرسش همه خاموشند. ناگهان صدايى بلند مىشود: ملك و قدرت] براى خداى يكتاى قهار است.
در قيامت است كه صفات جلال و جمال الهى عينيت پيدا مىكند.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
٦. اين موضوع بدان معنا نيست كه بايد به انتظار قيامت نشست، تا دادگاه عدل الهى از ستمگران انتقام بگيرد، بلكه مظلوم بايد به پا خيزد و با ستمگران بستيزد؛ يا حق خود را بگيرد و يا به شهادت نائل آيد. در اين صورت خداوند انتقام او را خواهد گرفت، ولى اگر بشر گامى در راه احقاق حق برندارد و به اميد قيامت بنشيند، بىترديد در جرگه ظالمان خواهد بود، زيرا سكوت مظلوم باعث رشد ستمپيشه است و «الظالِم وَالمظلوم كِلا هُما فى النار».
٧. لامُعَطَّلَ فِى الْوُجُودِ.
٨. مؤمنون (٢٣) آيه ١١٥.
٩. آرمان ابديت خواهى بود كه موجب فريب خوردن آدم و حوا گرديد. قرآن (سوره طه، آيه ١٢٠) از زبان شيطان چنين بازگو مىكند: هَلْ اَدُلُّكَ عَلى شَجَرَةِ الْخُلْدِ ومُلْكٍ لايَبْلى. زندگى جاودانى و قدرت ابدى از ريشهدارترين آرمانهاى بشر است، و آدم و حوا به عشق حيات جاودانى و قدرتى فناناپذير فريب خوردند و از بهشت برزخى رانده شدند، ولى بايد روزى بشر به اين آرمان برسد و آن در قيامت خواهد بود.
١٠. اين همان بهشت برين است كه قرآن در وصفش مىگويد: «آنچه دلها مىخواهد و چشمها لذت مىبرد، در آن جا هست». (زخرف (٤٣) آيه ٧١).
١١. آل عمران (٣) آيه ١٠٩.
١٢. شورى (٤٢) آيه ٥٣.
١٣. بقره (٢) آيه ١٥٦.
١٤. حجر (١٥) آيه ٨٥.
١٥. انبيا (٢١) آيه ١٦ - ١٧.
١٦. رعد (١٣) آيه ١٧.
١٧. برخى، آيههاى ١٦ و ١٧ سوره انبيا را چنين معنا كردهاند: «اگر مىخواستيم بازيچهاى انتخاب كنيم، از نزد خويش - كه عالم مجرد است - مىگرفتيم، نه از عالم محسوسات و ماديات».
١٨. لقمان (٣١) آيه ٢٩.
١٩. رعد (١٣) آيه ٢.
٢٠. روم (٣٠) آيه ٨.
٢١. انعام (٦) آيه ٢.
٢٢. مجله الهلال (چاپ مصر).
٢٣. آل عمران (٣) آيه ٨٣.
٢٤. شورا (٤٢) آيه ٥٣.
٢٥. لقمان (٣١) آيه ٢٢.
٢٦. حديد (٥٧) آيه ٥؛ فاطر (٣٥) آيه ٤.
٢٧. علق (٩٦) آيه ٨.
٢٨. روم (٣٠) آيه ١١ - ١٢.
٢٩. بقره (٢) آيه ٢٨١.
٣٠. مؤمنون (٢٣) آيه ١١٥.
٣١. جاثيه (٤٥) آيه ٢٢.
٣٢. بقره (٢) آيه ٢٩.
٣٣. ابراهيم(١٤) آيه ٣٢ - ٣٤.
٣٤. بقره (٢) آيه ١٦٤.
٣٥. آل عمران (٣) آيه ١٩١.
٣٦. يونس (١٠) آيه ٤.
٣٧. ذاريات (٥١) آيه ٥٦.
٣٨. ص (٣٨) آيه ٢٨.
٣٩. جاثيه (٤٥) آيه ٢١ - ٢٢.
٤٠. ابراهيم (١٤) آيه ٤٢ - ٥٢، (با تلخيص و تصرف).
٤١. غافر (٤٠) آيه ١٦
۷
بخش پنجم بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(١)
١- معاد جسمانى از نگاه اديان پس از اثبات ضرورت معاد (رستاخيز)، اينك به مبحث پيچيده معاد جسمانى مىپردازيم. از ديد قرآن و عموم اديان معاد، جسمانى است؛ يعنى انسان، با تمام ابعاد وجودش به سوى قدرتى كه از آن وجود پيدا كرده، باز مىگردد. به همين دليل، ملحق شدن بدن به روح در قيامت، امرى اجتنابناپذير است، تا همگان با ويژگىهاى روحى و جسمى براى دادرسى و جزا و پاداش محشور شوند. اين عقيده فطرى است و با عقل و وحى ثابت مىشود.
به يارى براهين عقلى و نقلى اثبات مىشود مرگ، پايان زندگى به صورت مطلق نيست، بلكه ختم حياتِ دنيا و آغاز حيات ديگرى است. پس از قطع رابطه روح از بدن زندگى برزخى آن شروع مىشود. داورى وجدان و قضاوت فطرت انسان پذيراى اين موضوع است. اكنون مىخواهيم بفهميم در قيامت كبرى بازگشت روح به حيات ابدى چگونه انجام مىگردد؟ به عبارت ديگر آيا معادِ آدمى، جسمانى و شبيه حيات دنيوى است و يا معاد روحانىِ محض و يإ؛ ّّ جسمانى صِرْف است؟ رستاخيز به هر شكلى تحقق يابد، آيا روانها به قالبهاى برزخى تعلق مىگيرد و يا به كالبدهاى مادى؟ آيا بدن اخروى انسان همچون كالبدِ مادى پيوسته در حال تحول و تجدد است و يا ثابت ولايتغير مىماند و به همراه هم كيفر و پاداش مىبينند؟
پيش از اينكه در وادى پر پيچ و خم جسمانى بودن معاد گام بگذاريم، نظر خوانندگان ارجمند را به اين نكته جلب مىكنم كه از نظر قرآن و تمام اديان معاد انسان جسمانى است؛ يعنى انسان با تمام وجودش در قيامت حضور پيدا مىكند. بدين جهت بازگشت روح به بدن جسمانى ضرورت دارد و همه افراد بشر با ويژگىها و مشخصاتى كه دارند، براى حساب و كتاب و جزا و پاداش محشور مىشوند. از حُسن اتفاق اين گرايش دينى، از فطرت و طبيعت انسانها نشأت يافته و با وحى و عقل و سرشت و وجدان همساز است. اكنون قراين و شواهد اين ريشهها:
١. علاقه انسان به كالبد
هر انسانى به كالبد جسمانى خويش علاقهمند است، چون ساليان درازى از جسم استفاده كرده و به كمك آن رنجها و شادىها را احساس و مجهولات را فهميده، وتكامل پيدا كرده است. چون او مىداند با مرگ، ميان روح و بدن جدايى مىافتد و كالبد دستخوش حوادث قرار مىگيرد، به هنگام احتضار، در مورد حفظ بدن سفارشهايى مىكند؛ مثلاً در سرزمين مقدسى دفن و يا با پارچه مخصوصى كفنشود. مصريان قديم وصيت مىكردند بدنشان را در جايگاههاى مطمئنى نگهدارند. امروز هم موميايى كردن كالبد نوابغ و زمامداران و رهبران انجام مىشود تا قرنها جسم آنها از پوسيدگى در امان باشد. برخى سفارش مىكردند جسمشان را بسوزانند تا عفونى نشود و از گزند مار و مور محفوظ بماند، و شايد از عذاب موعود نجات يابد!
اينگونه انديشهها از علاقه و توجه شديد انسانها، به بدن و كالبد حكايت دارد. به ديگر سخن: آدمى به همان اندازه كه به بقاى روح علاقهمند است، به بقاى جسم نيز مشتاق است، و ميان روح و بدن جدايى مشاهده نمىكند. اين احساس طبيعى در انسان بيهوده نيست و از واقعيت نهانى او حكايت دارد. عقايد مذهبى نيز بازتابى از طبيعت بشر است. از اينرو تمام دينداران و مذهبىهاى دنيا به معاد جسمانى عقيده داشتهاند. ما به برخى از اعتقادات مذاهب بزرگ اشاره مىكنيم، تا اهميت و اصالت اين باور، روشن گردد.
٢. اعتقاد تمام اديان به قيامت
هواداران اديان بزرگ جهان بر بازگشت روح به جسم اتفاقنظر دارند، گر چه در كيفيت جسم اخروى سخنان مختلفى گفتهاند. برخى به جسم برزخى معتقدند؛ برخى به بدن هَوْرقليايى؛(١) هواداران ملاصدرا به كالبد خيالى كه با خلاقيت روح ساخته و پرداخته مىشود معتقدند، و بعضاً به زنده شدن همين جسد مادى عقيدهمندند؛ و گروهى جسم اخروى را متكاملتر مىشمارند. به هر حال در اصل جسمانى بودن معاد وفاقنظر دارند. با توجه به بُعد مسافت و فقدان وسايل ارتباط جمعى، وجود تعارض و تضاد بين هواداران مذاهب و عدم امكان تبانى بين ملتهاى پيشين - بلكه وجود تعارض و حتى جنگ و تنازع - به خوبى روشن مىكند همه مذاهب اين اعتقاد را از وحى گرفتهاند و چون با فطرت و عقل هماهنگى داشتهاند، عقيده به قيامت پيدا كردهاند. به قول شاعر: بيهوده سخن بدين درازى نَبُوَد. و بنابراين معاد جسمانى ريشه در فطرت و عقيده دارد و ساخته و پرداخته خيالات و اوهام نمىباشد، بلكه بيانگر اشتراك نظر اديان در اصول است. به عنوان نمونه به برخى از اديان اشاره مىكنيم.
رستاخيز جسمانى در اعتقاد زرتشتيان
طبق عقيده زرتشتيان، پس از زرتشت، هزاران سال بر عمر زمين خواهد گذشت تا رستاخيز جسمانى فرارسد. در اين حَشْر و نَشْر روان انسان - در حالى كه خوبى و بدى آن در برابر مردم مشخص است - پديدار خواهد شد، و بدكار، مانند گوسفند سياهى كه در ميان گوسفندان سفيد باشد، در انظار جلوهگر مىشود. نيكوكاران مقام خود را درمىيابند و بدكاران تا سه روز در جهنم خواهند بود. روز چهارم در تجديد بناى خلقت اصلاحات باشكوهى انجام خواهد گرفت... سرانجام نيكوكاران و بدكاران - به جز چند تن كج طبيعت - همه پاك شده و از آب حيات ابدى به دست «سائوشيانت» سيراب مىشوند و در نبرد نهايى و پيروزمندانه اهورامزدا عليه اهريمن حاضر مىشوند. اهريمن مغلوب مىگردد و ديوها به جنهم پرتاب مىشوند. حياتى تازه از سر گرفته شده و جهانى نو كه جز نيكى و عدالت در آن حكمفرما نيست، به وجود مىآيد، و جهان و جهانيان براى ابد خوشبخت و كامروا مىگردند.(٢)
عالم برزخ در اعتقاد زرتشتيان
زرتشتيان ميان آسمان و دوزخ، به وجود برزخى - كه نه خوف عذابهاى جسمانى دوزخ و نه سرور و شادكامى معنوى بهشت را دارد - معتقدند؛ آنجا از جزا و پاداش خبرى نيست و جايگاه روح اشخاصى است كه وزن اعمال بد و نيك آنان برابر بوده است. اين دسته از روانها در اين مكان براى روز رستاخيز دقيقه شمارى مىكنند تا «سوشيانت» ظهور كند و رستاخيز جسمانى مردگان را سبب شود(٣).
معاد جسمانى در دوران جاهليت
اعراب جاهليت (قبل از اسلام) به رغم اينكه گرفتار شرك بودند، ولى در ميان آنها بسيارى به معاد باور داشتند. برخى از جامعهشناسان مىگويند: در ميان جوامع، تشبيه رستاخيز به طبيعت از ديرزمان مورد توجه بوده است. «زهيربن ابى اسماعيل» روزى از كنار درختى گذشت كه بعد از پايان خزان دوباره سبز شده بود. او گفت:
اگر از دشنام عرب نمىترسيدم، به آن قادرى كه اين درخت را بعد از خشك شدن زنده گردانيده، ايمان مىآوردم. اوست كه مىتواند استخوانهاى پوسيدهاى را كه از انسان باقى مانده، زندهگرداند.
او بعدها ايمان آورد، و در اشعارى گفت:
گفتار و كردار انسان در پرونده اعمالش مىماند، و در روز قيامت به حسابش رسيدگى مىشود و يا در همين دنيا به كيفر كردارش مىرسد.
عصيان بر ضد معاد جسمانى، بيانگر فطرى بودن آن است. ماديگران و فرقه «معطله»، شبه روشنفكران و ملحدانى بودند كه معاد را منكر شدند.(٥)
قيامت از نظر مصريان
طبق تحقيقات مورخان بزرگ، ملت مصر به طور اكثريت داراى آيين «پلى ته ايسم» و «تعددالهه و خدايان» بودند. «گاو» از دير زمان، در نظر آنها، موجودى مقدس و عظيمالقدر مىباشد كه «اپيس» مقدسترين و مشهورترين آنهاست.
كاهنان سودجو و حيلهگر، از سادگى مردم آن سامان سوء استفاده نموده و آنان را وامىداشتند كه براى شادى و كاميابى روح تازه گذشته خود، و نجات وى از چنگال بدبختى «مردهنامه»اى را كه انواع طلسمات در آن نقاشى شده و افسون و اورادى بر آن خوانده شده بود، به مبلغ گزافى خريدارى كنند! تا وسيله آمرزش مرده در پيشگاه «اوزريس» خداى مردگان شود!(٦)
مسأله رستاخيز و سنجش اعمال نيز، در باور مصريان شكل مخصوصى به خود گرفته بود؛ مصريان عقيده داشتند «اوسى ريس»، يعنى نسل انسان، دوباره زنده مىشود و همه گياهان پس از مرگ زندگى را از سر مىگيرند، و انسان نيز مىتواند بعد از مردن دوباره به زندگى بازگردد. از آنرو كه جسد مردگان در برخى خاكها مدتهاى درازى صحيح و سالم مىماند، عقيده خلود را هزاران سال در مصر باقى نگهداشته بود.(٧)
«فريد وجدى» در دايرةالمعارف مىنويسد:
اعتقاد به عالم آخرت، از عصر پيدايش انسانِ مسؤول، مطرح بوده و در طى زمان، خرافاتى بر آن اضافه شده است. «هربرت اسپنسر» جامعهشناس معروف مىنويسد: با اينكه انسانها، در آغاز پيدايش، قدرت تفكر نداشتند، ولى در همان حال به فراخور استعداد، عالم پس از مرگ را درك مىكردند.
ما با قبايلى در آفريقا برخورد كردهايم كه مرگ را نابودى ابدى و خاموشى مطلق مىدانند؛ با اين حال عقيده دارند ارواح پليد و موذى در بعضى بيغولهها هستند. آنها ارواح كسانى بودهاند كه از ميان مردم فرار كرده و به غارهاى وحشتناك پناه برده و همانجا درگذشتهاند!
برخى از قبايل وحشى بر اين باورند كه زندگى پس از مرگ، تابع اعمالى است كه بدن با رنج و زحمت انجام داده است؛ اگر جسم آدمى متلاشى شود، شخصيت او هم از بين مىرود، و اگر بدن صحيح و سالم بماند، روحش در عالم آخرت ساكن مىشود، و در اين هنگام، مردم به بدترين وجه نابود خواهند گرديد!
«برنتون» مىگويد: در «گواتمالا» قبيلهاى هست كه زندگى اخروى را مخصوص كسانى مىدانند كه به اجل طبيعى مرده باشند؛ كسانى كه به مرگ غير طبيعى مىميرند، اميدى به بقاى آنها نيست!(٨)
معاد از ديدگاه برهمايىها
برهمايىها بر اساس اصول اعتقادى خود ايمان به معاد دارند. اركان اعتقادى آنها را سه اصل تشكيل مىدهد:
١. امتياز طبقاتى؛
٢. رياضت و زهدگرايى تا مرز ترك دنيا؛
٣. ضرورت تناسخ و حلول ارواح مردگان در پيكر حيوان، انسان و گياه.
آنها مىگويند:
كسانى كه با رياضتهاى سنگين، خواستهها و هواهاى نفسانى را سركوب كرده و پشت پا به دنيا و همه تمايلات حيوانى بزنند، به مجرد مرگ به «برهما» مىپيوندند؛ در غير اين صورت به بدن انسان يا حيوان حلول كرده و به تناسب اعمال و كردار قبلى خود در لذت يا عذاب قرار خواهند گرفت؛ اين مرگ و ولادتها - بر اساس تناسخ - به قدرى تكرار مىشود تا سرانجام انسان به كمال مطلوب رسيده و به «برهما» برسد.(٩)
قيامت در مذهب بودايى
بودايىها به دليل اصل تناسخ اعتقاد دارند: مرگ پايان حيات انسان نيست، بلكه روح پس از مرگ، به بدن حيوان، گياه و يا انسان حلول مىكند، و پس از مدتى به جهان مرموز «نيروانا» منتقل خواهد شد! آن جا ديگر رنج و افسردگى نيست.
٢- روحپرستى اين گروه معتقدند روح داراى شخصيت انسانى است و اراده و آگاهى، كينه و نفرت، شوم يا مقدس دارد. خصوصيت ديگرى كه ارواح دارند، ماندگارى آن است؛ يعنى وقتى انسان مُرد، روحش باقى مىماند. بقاى روح اولين كلمهاى است كه در فلسفه بشرى راه مىيابد. روح نمىميرد، مىماند، و يا به آسمان برمىگردد، يا در تاريكىها زندگيش را ادامه مىدهد و يا در كنار جنازهاش مىماند و [از آن] پاسدارى مىكند. بعضى از اين ارواح، پس از مرگِ تنشان، به جنگلها يا به درياها مىروند و زندگى مىكنند و يا به موج و طوفان، آب و باران و بالأخره به يكى از پديدههاى طبيعى تبديل مىشوند!(١٠)
بنابراين، اتفاق مذاهب موجود جهان بر بازگشت ارواح به كالبدها نمىتواند امرى تصادفى و يا تبانى و توافق ساختگى باشد، بلكه با وحدت اديان الهى از يك سو و مقتضاى وجدان و فطرت ذاتى از جانب ديگر جسمانى بودن معاد از مسلّمات اديان به شمار مىرود، گرچه خرافاتى بر آن افزوده گرديده است، ليكن افزايش خرافات بدين اجماع ضرر نمىزند.
٣- مشكل معاد جسمانى بشر با داشتن نيروى تفكر، بر تمام جاندارها برترى و امتياز پيدا كرده است، زيرا حيوانات به دليل فقدان عقل، هيچ گاه در انديشه گذشته و آينده خويش نيستند و تنها از طريق رهبرى غرايز به زندگى خود ادامه مىدهند؛ ولى انسانها حوادث گذشته و آينده را پيوسته مورد مطالعه و بررسى قرار مىدهند، گويى در پشت تلسكوپهاى نيرومند، سرنوشت زندگى را با كمال دقت مىنگرند، و بدين وسيله از اشتباهات گذشته و جنبههاى منفى آن صرفنظر كرده و جهات مثبت و سودمند را بهتر از سابق انجام مىدهند. به همين سبب آنها همواره به سوى تكامل علمى و عملى پيش مىروند. هر چه آدمى در علم و صنايع بيشتر ترقىكند، حس عاقبتانديشى و فراهم ساختن وسايل خوشبختى و بهزيستى، در وجودش قوىتر مىگردد. اصولاً حس عاقبتانديشى و حساسيت در برابر رويدادهاى گذشته و آينده از تمايلات فطرى آدميان محسوب مىشود. از طريق اين انگيزه باطنى است كه افراد بشر براى ادراك سرنوشت آينده و شناخت جنبههاى سعادت و بدبختى، هميشه در حال كوشش به سر مىبرند. به هر اندازه كه قدرت فكرى در انسانها قوىتر گردد، فعاليت آنها هم در زمينه شناسايى آغاز و انجام حيات روزافزون مىشود.
به رغم اينكه پيشرفتهاى علمى، سطح افكار را بالا برده و مشكلات زيادى را حل نموده است، ولى بايد اعتراف كرد مشكل شناخت آغاز و پايان زندگى انسانها باقى مانده و نقطههاى تاريك و ابهامآميز آن هنوز روشن نشده است؛ به خصوص سرنوشت آينده بشر، در تاريكى بيشترى قرار دارد. علوم مادى نتوانستهاند راهى به سوى سرنوشت آينده انسان بگشايند. يگانه راهى كه مىتواند اوضاع آينده را روشن سازد، منطق اصيل وحى و راه انبياست. پرچمدار دانش غرب انيشتن مىگويد: «علم رويدادهاى فرداى خود را نمىتواند پيشبينى كند.»
ولى انسان هميشه دوست دارد به تمام مشكلات پىبرد و به سوى اسرار ناشناخته راه پيداكند!
٤- سرنوشت انسان مقدرات گذشته و آينده انسان و جهان از جمله اسرارى است كه از دير زمان افكار فيلسوفان و متفكران را به خود مشغول كرده است، ولى به رغم تلاشهاى بسيار در پرده ابهام باقى مانده و جز حيرت چيزى نصيب آنها نگرديده است.
در اين ورطه كشتى فرو شد هزار
يكى تختهاى بر نيامد كنار
پيشرفتهاى علمى و فلسفى در قرن اخير موجب شد انديشه بشرى، به فهم سرنوشت جهان و انسان نزديكتر شود، و او براى شناخت معاد جسمانى آمادهتر گردد؛ زيرا سرعت برقآساى علوم و اختراعات و صنايع شگفتانگيز، قطع نظر از آنكه سطح فرهنگ عمومى را بالا برده و اثرات زيانآور و يا سودمندى از خود بر جاى گذاشته است، ولى نبايد از نظر دور داشت كه پيشرفتهاى علمى موانع و مشكلاتى را از باور معاد جسمانى بركنار ساخته است؛ مثلاً ثبت و ضبط اعمال و حفظ انديشه و گفتار كه از مباحث مهم معاد جسمانى به شمار مىآيد، در گذشته در رديف امور غير ممكن قرار گرفته بود و مردم روزگار پيشين نمىتوانستند اين حقايق را بپذيرند. آنها با خود مىانديشيدند چگونه امكان دارد اعمال و گفتارى كه از آدم سرمىزند، باقى بماند، در حالى كه مىبينيم گفتهها و كردارها پس از انجام، محو و نابود مىشود؟!
ترديد فوق پس از اختراع دستگاههاى فيلمبردارى، عكاسى، راديو، تلويزيون و... بر طرف گشت، و با اثبات اصل «بقاى انرژى» معلوم شد همه چيز در محيط وسيع جهان محفوظ مىماند. اكنون دنيا در انديشه تسخير صداى انبيا به خصوص مناجاتهاى روحبخش و آهنگ دلانگيز حضرت داود(ع) افتاده است، كه شايد خطابههاى گرم و دلنشين آنان انديشههاى مردم را دگرگون سازد و به سوى معنويت و فضيلت سوق دهد. اخيراً در «استانفورت» آمريكا دستگاه عكسبردارى دقيقى شبيه دوربينهاى تلويزيون ساختهاند كه قدرت دارد در نبود افراد عكسبردارى نمايد. اين دستگاه چهره افراد را كه تا يك ساعت پيش در محوطهاى بودهاند، مشخص مىنمايد. با اين اكتشاف ثابت گرديد از چهره انسانها پيوسته امواجى پخش مىشود. بعيد نيست در طى يك يا دو قرن آينده ديگر جنبههاى معاد به طور كامل روشن گردد، بهگونهاى كه معاد جسمانى در شمار مسائل و حوادث طبيعى جهان قرار گيرد؛ گو اينكه باور داريم هنوز موانع زيادى در راه شناخت رستاخيز جسمانى وجود دارد. وجود مشكلات نمىتواند ما را از ايمان به رستاخيز باز دارد و از نظر اعتقادى متزلزل نمايد، زيرا اولاً، جنبههاى مهمى از مسائل قيامت و رويدادهاى مربوط به رستاخيز در پرتو پيشرفتهاى علمى و فنآورى روشن شده، در ثانى نفهميدن و جهل بشر، دليل بر نبود يك واقعيت نيست. مجهولات ما بسيار است، و هم اكنون انسان با تمام پيشرفتهاى علمى نتوانسته است بسيارى از اسرار طبيعت را كشف كند.
اديسون برق را مهار مىكند، نيوتن جاذبه را كشف مىنمايد، پاستور ميكروب را مىشناسد، ولى هيچ يك از آنان به حقيقت كشفيات خود دست نيافتند و نفهميدند برق چيست، جاذبه چيست، و ميكروب چه ماهيتى دارد!
زيستشناسان معترفند در هر گوشه از ساختمان بدن آدمى هزاران معما نهفته است! با اين وصف چگونه مىتوان انتظار داشت بشر به تمام جزئيات زندگى آينده خويش پى ببرد؟! سرنوشتى كه از قلمرو علوم مادى بيرون است. اكنون دانش بشر در شناخت رستاخيز، مانند قرنهاى پيش نيست، بلكه بشرِ قرن حاضر به كمك علم و دانش، موانع و مشكلات زيادى را از راه شناخت قيامت برداشته است.
به هر روى، ما طبق منطق وحى، به جسمانى بودن معاد ايمان داريم، ولى مىخواهيم در حد امكان، جسمانى بودن آن و چگونگى واقع را دريابيم، و مكانيسم قضيه را در حد ممكن مجسم سازيم. هدف ما شناخت قيامت از راه برهان است، كه از طريق وحى و شرع بيان شده است. ما مىخواهيم در اين امر پا به پاى علوم كلاسيك و به شيوه منطقى و استدلالى پيش رويم، تا رستاخيز را مانند يك مسأله رياضى و حادثه طبيعى دريابيم، و يا لااقل راهاثبات و تجسم آن را براى متفكران آينده هموارتر سازيم، تا آيندگان به نكات بهترى دست يابند.
٥- بهترين راه شناخت حقايق غربزدگان گمان مىكنند گستره علمى دانشمندان مغرب زمين تا مسائل ماوراى طبيعت امتداد يافته، هرگونه قضاوتى كه آنها در هر رشتهاى - حتى مباحث اعتقادى و مسائل مذهبى- مىكنند، نزديك به حقيقت است! و چون برخى از غربىها تحقق قيامت و تجديد حيات را - از نظر مبانى مادى - مشكوك پنداشتهاند، ما هم نمىتوانيم بدين امر مشكوك اعتقاد داشته باشيم!
پاسخ اين پندار روشن است، زيرا كدام دانشمند مىتواند ادعا كند مبانى و قواعد كنونى مادى كه محور نفى و اثبات حقايق به شمار مىرود، براى هميشه ثابت و پايدار است، و مانند قواعد بطلميوس و فرضيههاى داروين و لامارك و... كه سالها محور معارف بشرى به شمار مىآمد و بر آن مبانى، كتابهاى زيادى به رشته تحرير درآمد، باگذشت زمان متزلزل نمىشود؟! علم پيوسته به پيش مىرود، و هر روز قانون تازهاى كشف مىگردد. كتابهايى كه پى در پى درباره نقض قوانين مادى و نظريههاى علمى نوشته مىشود، از سستى و تزلزل اركان نظريات فوق حكايت دارد. مگر مىتوان معتقد بود بشر همه سنتها و قوانين آفرينش را شناخته است؟! بسيارى از چيزهايى را كه بشر بهنام قانون طبيعت درك كرده، صورتى از قانون است، نه واقعيت آن؛ مثلاً ما گمان مىكنيم سنت آفرينش ايجاب مىكند هر موجود زندهاى از نر و ماده به وجود آيد، ولى بايد دانست نمود سطحى سنت چنين اقتضايى دارد، نه سنت حقيقى. آزمايشهايى كه در اين زمينه انجام شده است، وقوع پيدايش موجود زنده را از ماده - به تنهايى - اثبات مىكند. اين مطلب برهم زننده صورت ظاهرى قانون است، نه ناقض آن؛ زيرا سنتهاى طبيعى ثابت و خللناپذير است. اشتباه ماترياليستها اين جاست كه قوانين خلقت را - كه از طريق علوم طبيعى و تجربى به دست آمده - قانون حقيقى مىپندارند! و هر حقيقتى را كه بر خلاف آن باشد، قانون شكنى مىدانند! ولى بايد دانست سنتهاى آفرينش اجتنابناپذير است و اگر گاه گاهى به ظاهر قانونى نقض مىگردد، بىگمان بر اساس محاسبه و نظم است و علت قانونى دارد؛ ولى چون ما تنها نمودى از آن را فهميدهايم، گمان مىكنيم تغيير ناگهانى، نقض كننده مقررات طبيعى است! از سوى ديگر هيچ دليلى نمىتواند ثابت كند قوانين مادى تنها محور شناخت هر حقيقتى از حقايق جهان است، و اسرار متافيزيك هم با آن اصول قابل حل و عقد است! و براى معرفت آنها راه مناسبترى وجود ندارد!
انيشتن متفكر بزرگ غربى مىگويد:
علم آنچه را هست، نشان مىدهد، اما دين آنچه بايد بشود. احساس مذهبى بزرگترين شاه فنر تحقيقات علمى است.
وحى اسرارى را در اين عالم نشان مىدهد كه دوربين گاليله و رصدخانه «پالومار» از نشان دادن آن ناتوان است! رموزى كه از راه وحى به دست مىآيد، مقدستر و بالاتر از آن است كه در عدسى دوربين اخترشناسان انعكاس يابد، و در اختيار آزمايشگاهها قرار گيرد، و يا دستگاه سنجش بشرى بدان علوم و اسرار احاطه پيدا كند. بنابراين قضاوت دانشمندان ماديگرا درباره مسائل آينده جهان به هيچ اصل علمى متكى نخواهد بود.
«ماكس پلانگ» دانشمند فيزيك جديد مىگويد: «بر سردر معبد علم نوشتهاند: هر كه ايمان ندارد، به درون پا نگذارد.»(١١) براى اينكه راه شناخت مسائل ماوراى طبيعت را از زبان دانشمند غربى بفهميم، به مطلب زير توجه كنيم: «رابرت موريس پيچ»(١٢) مىنويسد:
پارهاى از اوقات آزمون و محك زدن يك نظريه محتاج فراهم آوردن وسائل مشاهدهاى است، كه براى افراد معمولى امكان دست يافتن بر آنها نيست. مثلاً فرض كنيد: شخصى باشد كه مشاهدات و ملاحظات و ميدان ديد او منحصر به سطح اقيانوس باشد؛ چنين شخصى نمىتواند آنچه را بر بالاى سطح آب يا زير آن صورت مىگيرد، مشاهده كند و تنها از چيزهايى كه بر سطح آب شناور است، آگاهى دارد. كشتىهاى بزرگ و كوچك و مرغانى كه بر روى آب قرار گرفتهاند، براى چنين شخصى قابل رؤيت و مشاهده است، ولى مرغان و هواپيماهايى كه در جو پرواز مىكنند و نيز ماهيان و زيردريايىهايى كه پايينتر از سطح آب است، بدان مىماند كه اصلاً وجود ندارد. زيردريايى كه از زير آب ناگهان به سطح مىآيد، يا مرغى كه از هوا ناگهان به آب بزند، در نظر وى همچون چيزهايى هستند كه از عدم، به وجود آمدهاند....
اكنون فرض كنيد كه اين شخصِ ناظر با ناظر ديگرى ملاقات كند، كه مىتواند آنچه را در بالاى آب يعنى در هوا مىگذرد، و نيز آنچه را كه مربوط به زير آب است، مشاهده كند... اگر ارتباطى ميان اين دو شخص برقرار شود، بسيارى از نمودها كه پيشتر مشاهده مىشد، ولى غير قابل توضيح بود، اكنون قابل فهم و بيان خواهد شد. با وجود اين، براى ناظرِ نخستين كه تنها سطح آب را مىتواند مشاهده كند، مفهوم اساسى غوطه خوردن در زير آب و پرواز كردن بالاى آن بسيار دشوار است و به سختى مىتواند آن را بپذيرد. طبع وى چنان مايل است كه سخنان طرف خود را در مورد اين مفاهيم جديد قبول نكند، مگر اينكه صحت آنها از راهى برايش اثبات شود، و اين كار دشوارى است.
يك كار كه طرف وى مىتواند بكند و درستى گفتههاى خود را به ناظر سطح آب اثبات نمايد، اين است كه با ملاحظه بالاى آب و زير آب و حوادثى كه پس از زمان مكالمه وى با ناظر سطحى ممكن است بر سطح آب اتفاق بيفتد، پيشگويى كند. مثلاً ممكن است او ببيند كه مرغى در حال شيرجه رفتن به ميان آب براى گرفتن ماهى است؛ در اين صورت ممكن است به ناظر ديگر بگويد كه هم اكنون نقطهاى در سطح آب شكافته خواهد شد و مرغى از آنجا خواهد گذشت، در حالىكه ماهيى به منقار دارد. چون اين پيشگويى عملى شود، ناظر سطحى لااقل دليلى در دست دارد كه آن كس به وى اطلاع داده، از آنچه مىگويد با خبر است، و حقيقت را مىگويد.
پس از بيان اين مقدمه كوتاه به مسأله تحقق قيامت باز مىگرديم و آن را همانگونه كه بعضى قبول مىكنند به عنوان فرض مىپذيريم؛ آنگاه براى صحت اين مدّعا به پيشگويى افرادى مىپردازيم كه خود باور داشتهاند و گفتار آنها، پس از گذشت قرنها عيناً در خارج به وقوع پيوسته است. و از طرفى چون قدرت مشاهده ما محدود به قسمت كوچكى از حقيقت و واقعيت است، بايد خود را حاضر كنيم كه شهادت ديگران را بپذيريم.
... صحت و اعتبار نوشتههاى آن مردم - با آنكه خودشان بشر بودهاند - از اينجا معلوم مىشود كه از حوادث مهم آينده و بسيار دور پيشگويى كردهاند چنين اطلاعى تنها از علم و معرفتى ساخته است كه تابع قوانين زمان - بدانگونه كه آنها را مىشناسيم - نيست....
آرى، بايد خود را حاضر به پذيرش اين مطلب كنيم كه جهان مادى ما كه به طور كلى در ابعاد زمان و مكان محصور است، ممكن است تنها جزو كوچكى از حقيقت و واقعيت باشد. همانگونه كه سطح دريا تنها جزو كوچكى از همه فضايى است كه آن را مىشناسيم.(١٣)
كدام دليل مىتواند اثبات كند راه كشف حقايق و شناخت واقعيتها منحصر در علوم مادى و حسى است، حتى اسرار متافيزيك؟!
بسيارى از مطالب ناشناخته در جهان وجود دارد كه ابزار علمى نمىتواند آنها را براى ما كشف كند و توضيح دهد!
عقل و انديشه از حقايق مهم هستى به شمار مىرود، كه با دستگاههاى سنجش بشر قابل اندازهگيرى نيست؛ ولى گاه راه به غيب نمىبرد! دكتر كارل مىگويد:
اگر تمام چين و شكنهاى مغز را كاوش كنيم، اثرى از نفس عاقله نخواهيم ديد.(١٤)
اندوختههاى علمى دانشمندان و اطلاعات آنها، از واقعيتهاى انكارناپذير به شمار مىآيد، ولى از طريق علوم تجربى سنجيده نمىشود.
درد و شكنجه روحى از حوادث انكارناپذير است، ولى هيچ دستگاه لابراتوارى نمىتواند آن را اندازهگيرى نمايد و حد و حدود آن را معين سازد. اينها و صدها اسرار غيبى و متافيزيكى (ماوراى طبيعت) در جهان هستى وجود دارد كه از طريق دانشهاى تجربى نمىشود آنها را شناخت، و در عين حال نمىتوان انكار كرد!
٦- چگونگى معاد و رستاخيز پيشتر گفتيم رستاخير مانند خداشناسى از عقايد همگانى پيروان مذاهب به شمار مىرود. از اين رو افرادى كه به مبدأ حكيمى معتقدند - گر چه از مذهب خاصى پيروى نكنند به وسيله وجدان باطنى و شعور درونى خود بدين باور عمومى (رستاخيز) اعتراف دارند.
به كمك دلايل عقلى و فلسفى لزوم رستاخير، قطعى و انكارناپذير شد. به همين جهت معاد را دينداران عالم و دانشمندان مذهبى مىپذيرند، ولى درباره چگونگى آن اختلاف دارند. شايد منشأ پيدايش اين پراكنده گويىها، عقايد پراكندهاى باشد كه درباره شناخت حقيقت انسان وجود دارد، كه هم اكنون فهرست آن را از كتاب اسفار بازگو مىكنيم:
عدهاى بازگشت روح به كالبد جسمانى را محال مىدانند. آنان كسانى هستند كه وجود روح را منكرند و مىگويند: انسان هيكل محسوسى است كه داراى نيروهاى ظاهرى و باطنى است، و تمام اين قوا با فرا رسيدن مرگ معدوم مىگردد. تنها چيزى كه از انسان به جاى مىماند، ذرات پراكنده بدن است كه وجود آنها هيچ فايدهاى ندارد. سعادت و شقاوت به زعم اين گروه، لذتها و تيره روزىهاى دنياست، كه با فرا رسيدن مرگ از ميان مىرود!
دسته ديگر - كه جالينوس در رأس آنها قرار دارد - عقيده دارند انسان از جسم و جان تركيب يافته است، ولى چون آنها تجرد روح را نتوانستهاند اثبات كنند - كه آيا جان، همان مزاج مادى است كه در بستر زوال قرار مىگيرد، يا حقيقت ديگرى است - درباره رستاخيز جسمانى توقف كرده و نظريهاى ابراز نداشتهاند.(١٥)
فلاسفه مشاء و پيروان آنها معتقدند ماهيت و واقعيت انسان را روح مجرد تشكيل مىدهد. اين جوهر بىحجم و رنگ و بو، كه با ماده همگونى ندارد، جسم آدمى را به كار مىگيرد؛ همانگونه كه تيشه، ابزار دست نجار است و در حقيقت خود هيچ تأثيرى ندارد، و وسيله كار نجّار محسوب مىگردد. همانگونه كه نجّار بدون ابزار نمىتواند آثار هنرى و نبوغ خود را نشاندهد، روان هم نمىتواند بدون بدن و پيوستگى با آن، در عالم ماده اظهار وجود نمايد، و ناگزير بايد قالبى در اختيار داشته باشد، تا پس از برقرارى ارتباط و تعلق به كالبد جسمانى، قدرت و نمود روحى خويش را ظاهر سازد. اين گروه معاد را روحانى مىدانند. و معتقدند لذايذ و رنجهاى مادى پس از مرگ، از زندگى انسان رخت برمىبندد و نفس ناطقه - پس از بريدگى كامل از ماده - به جهان مجردات مىپيوندد. روشن است در اين صورت خوشبختى و بدبختى روح به وجود ملكات پاك و رذايل اخلاقى بستگى خواهد داشت، و به ميزان وجود آن نوع صفات روحى، انسان در شادى و رنجهاى روانى قرار مىگيرد؛ ولى پس از تحمل شكنجههاى روحى و عذابهاى جسمانى، تكاملى در جانش ايجاد گرديده و از صفات ناپسند پاك مىشود، و از پرتو تصفيه از لوث رذايل، به حالت نخستين كه تجرد خالص است، باز مىگردد. بر اين اساس معاد از نظر اين گروه، فقط روحانى است.(١٦)
گروهى از محدثان و متكلمان عقيده دارند انسان همين هيكل جسمانى و محسوس است و روح مانند «عرَض» يا «صورتى» است كه به ماده بستگى دارد، و به هنگام تكميل پيچ و مهرههاى كالبد جسمانى، روح از اعماق بدن مىجوشد، و در هنگام انحلال اجزاى بدن، آنهم از بين مىرود و در نتيجه تمام كارگاه بدن از هم مىپاشد و پراكنده مىگردد.(١٧)
بر طبق اين مسلك، روح، هيچگونه اصالت و استقلالى ندارد، و در پيدايش، به «كالبد» نيازمند است. و با از بين رفتن بدن روح هم از بين مىرود.(١٨)
اين گروه به معاد روحانى معتقد نمىباشند، بلكه رستاخيز از ديدگاه آنان، به معناى بازگشت جسم به صورت نخستين است، كه پس از تشكيل بدن روح نيز پديدار مىگردد. طبق اين نظريه، معاد فقط جسمانى است.
البته نظريه اين گروه با دليلهاى روشنى كه در موضوع اثبات روح و بقاى آن آورديم، مردود مىشود. گذشته از آن، با زندگى ارواح در برزخ و بازگشت آن به كالبد جسمانى در رستاخيز - كه از مطالب قطعى اديان جهان و جزء ضروريات مذاهب دنياست - اين عقيده سازگار نيست.
٧- معاد انسان گروهى از متكلمان مىگويند: واقعيت انسان از دو حقيقت مستقل (جسم و جان) تشكيل يافته و اين دو همچون ماده و صورت در پيدايش انسان سهيمند. جسم و روح به منزله روغن بادام و جرم آن است، كه در تحقق بادام به يكديگر نياز دارند، و در پىريزى اساس آفرينش بشر، روح و جسم شريك و سهميند.(١٩)
دو گفتار اخير به يك موضوع برمىگردد و تفاوتى علمى بين آن دو نيست. همچنان كه باورداران به اين دو مسلك نيز دو گروه متفاوت فكرى نمىباشند، بلكه هر دو گروه از نظر مبانى علمى باهم مشتركند.
٨- معاد روحانى و جسمانى جامعه اسلامى و فيلسوفان محقق براساس عقل و برهان، و نيز نصوص قرآن، معاد را روحانى و جسمانى مىدانند، كه از مفهوم لغوى معاد نيز فهميده مىشود، زيرا معاد جسمانى، يعنى روح پس از جدايى از كالبد و طى مراحل تكاملى - كه برزخ نيز يك مرحله تكاملى است - براى دومينبار به قالب جسمانى بر مىگردد، تا به جزاى اعمال و پاداش كردار خود دست يابد. طبق نوشته ملاصدرا فيلسوف شيرازى گروه زيادى از بزرگان فلسفه و استادان حديث مانند غزالى، كعبى، مفيد، ابى جعفر طوسى، سيدمرتضى، علامه حلى و راغب اصفهانى به معاد روحانى و جسمانى عقيده دارند، ولى در چگونگى ارتباط روح با كالبد جسمانى، متفاوت سخن گفتهاند. گفتيم گروهى برآنند كه معاد به هر دوگونه مردود است، پارهاى نه جرأت انكار داشتهاند و نه شهامت اثبات دارند.
گروهى به مرز اثبات معاد جسمانى رسيدهاند، ولى از دستيابى به مرحله بالاتر بازماندهاند. عدهاى فقط به اثبات روحانى بودن آن نايل شدهاند، ولى در اثبات جسمانى بودن آن باز ماندهاند. برخى از محققان به اوج تحقيق پرواز كرده، هم سهم جسم را رعايت كرده و هم حق روح را مورد توجه قرار دادهاند، و به همين سبب رستاخيز را جسمانى و روحانى دانستهاند. نگارنده نيز بر اين عقيده است.
٩- آيا بازگشت جسم در قيامت امكان دارد؟ با توجه به مقدمات پيشين، بايد دانست: اسلام عقل انسان را در اصول اعتقادى و جهانبينى، در حصار «تعبد» محبوس نمىسازد، بلكه در اين موارد تقليد و تعبد را ناروا مىشمارد. انسان بايد با روشنبينى كامل، اصول عقايد را پيگيرى نمايد، گواينكه تعبد در برخى از فروع، برخلاف موازين علم و عقل نيست، بلكه در قدم اول امكان آن از نظر عقلى و فلسفى روشن مىشود، سپس با مدرك وحى ابلاغ مىگردد تا مؤمن آن را بپذيرد.
ولى ديگر مذاهب - به خصوص كليسا - حق اظهار نظر در مقابل انجيل و گفتار كشيشان را از پيروان خود سلب مىكند و با شگرد نارسايى عقل در تشخيص صحيح و سقيم، هر مطلب خلاف علم و عقل را به خورد آنها مىدهد! آنها در گذشته با تشكيل محكمههاى مخوف «انگيزيسيون» (تفتيش عقايد) اين موضوع را به مرحله اجرا مىگذاشتند. در محاكمات مزبور به جرم آزادى عقيده و فكر، قربانىهاى فراوانى گرفته شده و شكنجههاى طاقت فرسايى تحميل مىشد. به موجب آمارى كه نوشتهاند: «پنج ميليون نفر اعدام و ١٢٢٠ تن را زندهزنده سوزانيدند و ٦٧٦٠ نفر را شقه كردند، و ٩٧٢٠٣ نفر فقط در زير شكنجه قرون وسطايى هلاك شدند(٢٠).» اما آيين آزاديبخش قرآن، با شعار:
«أُدْعُ اِلى سَبيلِ رَبِّكَ بِالحِكمَةِ وَالمَوعِظَةِ الحَسَنَةِ وَجادِلْهُمْ بِالَّتي هِىَ أَحسَن(٢١)»، و نيز «لا إِكراهَ فِي الدّينِ قَد تَبَيَّن الرُّشدُ مِنَ الغَىِ(٢٢)». هرگونه تحميل عقيده را محكوم ساخته، در هنگام دعوت، از راه استدلال وارد صحنه تبليغ مىگردد. اسلام حتى در زمينه اصول عقايد، تقليد و تعبّد را ناروا شمرده و بدين وسيله مردم را به نهضت فكرى و كسب برهان عقلى وادار مىكند.(٢٣)
پس از مقدمه فوق، به اصل مطلب باز مىگرديم. معاد جسمانى يكى از مشكلترين اصول عقيدتى است، و هر مكلفى بايد از راه استدلال آن را بپذيرد و بدان دلبستگى پيدا كند.
اين موضوع از روزگار كهن مورد انتقاد منكران قيامت قرار گرفته است. امروز نيز عدهاى از مسلمانها به خصوص روشنفكرها گمان كردهاند معاد جسمانى، به دليل آن شبهات، محال و غيرممكن است! آنها مىپندارند: جسمى كه هيأت تركيبى خود را از دست داده و پراكنده شده است، چگونه ممكن است ذرات آن براى دومين بار گرد هم آمده و به همان وضع اوليه درآيد.
پيامبران در هر زمانى به مقتضاى آن عصر و در حدود انديشه مردمان، پاسخهاى قانعكنندهاى دادهاند، ولى در عصر ما كه دانش، با سرعت به سوى تكامل پيش مىرود، بهتر مىتوانيم مشكلات مربوط به جسمانى بودن معاد را حل كنيم؛ زيرا اكتشافات علمى و اختراعات حيرتانگيز بشر، بسيارى از مسائل را كه در رديف محالات قرار گرفته بود، ممكن ساخت، و در موارد بىشمارى جامه تحقق و عينيت بدان بخشيد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. بروزن (روى دريايى). شيخ احمد احسايى و شيخيّه بدين عقيده ملتزمند.
٢. تاريخ اديان، ص ٢٣٢.
٣. همان، ص ٢٤١.
٤. بيان الاديان، ص ٢٥٠.
٥. عبدالله بن زيد از شعرا و دشمنان پيغمبر بود. او معاد را نمىپذيرفت، ولى پس از چندى اسلام آورد. وى در جاهليت مىگفت: حَيوةٌ ثُمَّ مَوْتٌ ثُمَ نَشْرٌ
حَديثُ خُرافَةٍ يا اُمَّ عَمْرٍو
٦. اسلام و عقايد آراى بشرى، ص ٤٦.
٧. بيان الاديان، ص ١٦١.
٨. فريد وجدى، دايرةالمعارف قرن بيستم، كلمه آخرت.
٩. فريد وجدى، دايرة المعارف قرن بيستم، كلمه بره.
١٠. شناخت و تاريخ اديان، ص ٦٢.
١١. على شريعتى، چه بايد كرد؟
١٢. از وى ١٣٧ اختراع به ثبت رسيده است (به نقل از كتاب چه بايد كرد؟).
١٣. اثبات وجود خدا، ص ٢٦ - ٣٠.
١٤. انسان موجود ناشناخته.
١٥. ملّاصدرا، اسفار، ج ٩، ص ١٦٤.
١٦. ملّاصدرا، اسفار، ج٩ ص ١٦٥.
١٧. آراى ديگرى نيز درباره حقيقت انسان هست، ولى چون موجب عقيده جداگانهاى درباره معاد نمىشود، ذكر نشد. گروهى از دانشمندان معتقدند انسان عبارت از اجزايى است كه تا پايان عمر در هيكل و بدنش باقى مىمانند و زياده و نقصان و تغيير و تبديلى در آن واقع نمىشود. از اين باور به اجزاى اصليه تعبير مىنمايند.
برخى مانند «راوندى» و «اعوازى» گفتهاند: انسان عبارت از جزء لايَتَجَزّى است و مركز آن قلب است. گروهى گفتهاند: انسان عبارت از اخلاط اربعه است؛ آنهايى كه حقيقت انسان را روح دانستهاند، در حقيقت روح اختلاف دارند؛ برخى روح را جسم لطيف، مركب از ذرات بخار و عناصر اربعه مىدانند كه مركز آن در قلب و مغز و كبد است؛ دستهاى روح را جسم لطيفى مىدانند كه مانند گلاب در برگ گل و روغن بادام در بادام قرار دارد؛ و گروهى روح را مجرد مىدانند (به نقل از كتاب هشام بن حكم، انتشارات دانشگاه تهران، ص ٦٤).
١٨. ملّاصدرا، اسفار، ج٩، ص ١٦٥.
١٩. بسيارى از معتزله و برخى از علماى سنت بر اين باورند، و روح از ديدگاه آنها عبارت از جسم سيالى است كه در تمام عروق و اعصاب بدن همچون بوى گل در برگ گل پنهان است، و در هنگام مرگ جسم و روح، هر دو از بين مىروند و سپس خداوند متعال به قدرت كامله خود در روز واپسين براى دومين بار جسم و روح را مىسازد و حيات مىبخشد.
٢٠. مذهب در اروپا.
٢١. نحل (١٦) آيه ١٢٥.
٢٢. بقره (٢) آيه ٢٥٦.
بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٢)
امكان وقوع رستاخيز از نظر فلسفى پيش از آنكه از طريق دلايل عقلى امكان معاد را به ثبوت برسانيم، لازم است مفهوم امكان را از نظر فلسفه روشن سازيم.
فيلسوفان مىگويند: اگر تحقق يك امر از ديدگاه خِرَد، مانعى نداشته باشد و از پيدايش آن عقلاً محالى پيش نيايد(١)، نه وجودش ضرورت داشته باشد و نه عدمش واجب باشد، بلكه از نظر ذات و ماهيت، بود و نبودش مساوى باشد، چنين چيزى را در فلسفه «ممكن» مىنامند. وجود «ممكن» امكانپذير است و نبودش هم ممكن است. امكان پيدايش هر پديدهاى در جهان، از چند طريق قابل اثبات است:
الف) از راه وجود مانندها
اگر چند پديدهاى از هر جهت با هم مساوى و همانند باشند، بى شك تمام احكام عقلى و علمى كه به طور مثبت يا منفى در يكى از آنها جارى است، مطابق اصل فلسفى در ديگر مصاديق و همسانهاى آن نيز جارى خواهد بود؛ مثلاً اگر پديدهاى امكان داشته باشد كه در واقع يافت شود، پيدايش مثل آن هم از نظر خرد امكان خواهد داشت؛ همچنين اگر يك مفهوم در بيرون از محيط ذهن قابل تحقق نباشد، بدون شك وجود نظاير آن هم در خارج امكانپذير نيست؛ زيرا دو چيز همانند در تمام جهات - چه جهت نفى باشد و چه اثبات - باهم مساوى و مشتركند؛ به اندازهاى كه «بود» يكى از مصاديق آن، مساوى است با امكان هستى نظاير و مانندهايش؛ همچنان كه «نبود» و محال بودن پيدايش يك چيزى در واقع، مساوى بامحال بودن امثال آن در خارج از ظرف انديشه و خيال مىباشد.
بنابراين وجود هر پديدهاى نشان دهنده امكان پيدايش نظاير آن مىباشد، بهگونهاى كه اگر در امكان تحقق چيزى ترديد داشته باشيم، بهترين دليل بر ممكن بودن آن اين است كه مثل آن را مشاهده كنيم.
ب) وجود حقايق مشكلتر و پيچيدهتر
اگر از راه علوم تجربى و يا از طريق ديگر، دريافتيم كه در عالم واقع، اشيايى وجود دارد كه به مراتب بزرگتر و پيچيدهتر از چيزهايى است كه در امكان پيدايش آنها ترديد داريم، بدون ترديد «نشدنى» بودن آن مفاهيم ذهنى مشكوك را برطرف مىسازد و «شدنى» بودن آنها را روشن مىسازد؛ اگر در امكان پرواز يك تُن آهن مردد باشيم، با ديدن پرواز هواپيماى مسافربرى ترديد ما برطرف خواهد شد، زيرا پرش چند تن آهن به مراتب از پرواز يك تن آهن حيرت آورتر است.
با اين حال آيا پيدايش انسان در آغاز، مهمتر است، يا ساختن آن پس از پراكندگى ذرات بدن و بقاى روح؟! بىگمان جمع متفرقات بدن از آفرينش اوليه آن آسانتر است. آيا آفرينش اين كيهان بزرگ با ستارگان بىشمار و كهكشانهاى بسيار مشكلتر است يا دوباره ساختن حجم بدن كوچك انسان؟! آيا آنكه مىتواند كيهان بسازد، نمىتواند انسان را مجدداً خلق نمايد؟
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. در موارد معينى دستورهاى تعبدى در آيين اسلام به چشم مىخورد، كه خالى از استدلال نيست، زيرا پس از اثبات اصل نبوت و اينكه قرآن، پديده ذهن بشر نمىباشد، بلكه وحى الهى است، بدون ترديد هر خردمندى براى سعادت فردى و اجتماعى، دستورها را عمل مىكند و مانند نسخه پزشك آن را اجرا مىكند
۸
بخش پنجم امکان تجديد حيات مردگان
يادآورى كرديم معاد جسمانى داراى دو جهت است؛ تجديد حيات مردگان و آفرينش مجدد جهان. اكنون بايد ديد تحقق اين دو امر از نظر عقلى امكان دارد؟ بنابر قاعده پيشين پاسخ اين پرسش مثبت است، زيرا اصل وجود انسان و جهان گوياترين شاهد بر امكان پيدايش مجدد است. اگر تجديد ساختمان عالم و آدم ممكن نبود، قطعاً از آغاز، چنين وضعى رخ نمىداد و اكنون نيز امكان نداشت. نمىتوان گفت: آفرينش عالم و آدم در آغاز پيدايش امكانپذير بود، ولى پس از خرابى جهان و مرگ آدمى، آفرينش دوباره جزو امور امكانناپذير است؛ زيرا قوانين كلى علمى و عقلى، به هيچ وجه محدود به زمان و مكان و اشياى مشخصى نيست، بلكه از قلمرو محدوديتها بيرون است. انگيزه پيدايش انسان و جهان، خواست خداست، كه به يك امر ممكن و شدنى تعلق يافت و سپس جهان و پديدههايش تدريجاً به وجود آمد. در رستاخيز نيز آفريدگار براى تحقق عدل مطلق و دستيابى مردم به پاداش اعمال و كيفر كردار -كه وحى و عقل، لزوم و تحقق آن را اثبات مىكند - براى دومين بار جهانى از نو بنا كرده و همه انسانها را محشور مىكند. اگر پروردگار براى تأمين مصالح عالى آفرينش و تحقق هدف نهايى آفرينش، روانهاى زنده و آماده را مجدداً به بدن برگرداند و جهان بر اساس عدل و تكامل به جهان نو بنياد مبدل گردد، آيا امر محالى صورت مىگيرد؟!
قطعاً محالى لازم نمىآيد و ما به زودى امكان اين موضوع را، از راههاى مختلف بررسى و اثبات خواهيم كرد.
الف) امكان معاد جسمانى از ديد علوم
اولين راهى كه مىتواند امكان پيدايش معاد جسمانى را به اثبات رساند، وجود امثال و مانندهاست؛ ولى در نخستين گام بايد موانع و مشكلاتى را كه در مسير اثبات معاد جسمانى قرار دارد، به كمك عقل و دانش برطرف سازيم. به همين علّت براى تجسم اين هدف به ذكر پارهاى از شواهد و نمونههاى عينى اكتفا مىكنيم.
١. اصل بقاى ماده و انرژى
دانشمندان در گذشته گمان مىكردند هنگامىكه انسان مىميرد، يا شمعى مىسوزد، يا مادهاى مصرف مىگردد، ماده بدن مرده و شمع سوخته و بنزين مصرف شده، به كلى معدوم مىگردد، و چون بازگشت معدوم از نظر عقل غير ممكن بود، معاد جسمانى را كه مستلزم بازگشت ذرات فانى و نابود شده است، محال و ناشدنى مىدانستند! ولى امروزه در اثر پيشرفت روز افزون علوم طبيعى، اين پندار بىاساس است، زيرا در علوم طبيعى ثابت شده است چيزى در اين جهان، فانى و معدوم نمىشود. شمعى كه مىسوزد، در ظاهر از بين مىرود، ولى يك شيميدان مىتواند با ابزار علمى ذرات متصاعد شمع را در لابه لاى جو به ما نشان بدهد، گو اينكه صورت اوليه خود را از دست داده است، ولى ماده اصلى آن در وضعيتى ديگر و به شكل ديگرى وجود دارد.
طبق اصل بقاى انرژى(٢) در جهان، فنا و نيستى - به معناى واقعى آن - وجود ندارد، بلكه ذرات عالم پيوسته در حال تجزيه و تركيب هستند؛ بنابراين مرگ براى بدن جز يك نوع تغيير چيزى ديگر نيست؛ البته موجودات مىميرند، ولى اجزاى وجودى آنها به طور پراكنده و با وضع خاصى محفوظ مىماند؛ معاد جسمانى هم جز اجتماع اجزاى پراكنده و جمع و تركيب آنها پس از پراكندگى، چيز ديگرى نيست.
همانگونه كه كالبد انسانها از اجزاى پراكنده ساخته و پرداخته شده است، اشكالى ندارد پس از واكنشهاى طبيعى و فعل و انفعالات شيميايى كه در زمين بر آنها صورت مىگيرد، دوباره به صورت نخستين درآيند. امكان اين امر از بديهيات به شمار مىرود و جاى پرسش و اشكالى در آن نيست. اين قضيه به آن مىماند كه بپرسيم آيا بشر مىتواند در فضاى بىكران آسمان پرواز كند؟! مشاهده جتها و سفينههاى فضايى زمينهاى براى اين پرسش باقى نمىگذارد، همچنان كه جاى اين سؤال نيست كه آيا يك اتومبيل پس از پراكندگى پيچ و مهرهها ممكن است دوباره ساخته شود و به صورت اوليه در آيد؛ زيرا همان كسى كه اتومبيل را ساخته، مىتواند اجزاى پراكنده آن را جمع كند و پس از تركيب، به صورت نخستين برگرداند. اصولاً جمع پراكندهها و فراهم آوردن اجزاى متفرق، از ساختن ابتدايى آسانتر است. رشته علوم طبيعى و بعضى از مسائل فيزيكى آن، امكان معاد جسمانى را به اثبات مىرساند؛ زيرا موجوديت ماده پس از تبديل به انرژى، طبق يكى از قوانين معروف فيزيكى موسوم به «ماترياليزاسيون»(٣) از مطالب قطعى است.
طبق اين قانون فيزيكى مواد اوليه جهان دستخوش نيستى نمىشود، اگر چه خود ماده، هم معدوم و هم، موجود مىشود، ولى انرژى كه خمير مايه هر موجود مادى است، هرگز معدوم نمىشود، اگر چه پير مىشود(٤).
٢. تركيب مجدد عناصر
امروز بشر در پرتو پيشرفتهاى علمى به جايى رسيده است كه عناصر بسيط را - به مفهوم دقيق امروز نه تصورات ديروز - تجزيه و دوباره تركيب مىكند، بدين معنا كه آزمايشگاههاى شيميايى مىتواند مقدارى از آب را به دو عنصر ئيدروژن و اكسيژن مبدل كرده، دوباره به صورت اوليه برگرداند، يا مثلاً نمك طعام را كه از دو عنصر كلر و سديم تشكيل شده است، اگر مقدارى از آن را به آزمايشگاه ببريم و عناصرش را از هم جدا كنيم، مىتوان آن را دوباره به صورت اوليه برگرداند. از نظر شيمى اين موضوع امكانپذير است و دليلى برمحال بودن آن نيست. با اين حال علوم طبيعى همانگونه كه جذب و جمع اجزاى پراكنده را ممكن تلقى مىكند و ذرات پاشيده شده را محفوظ مىشمارد، بدون ترديد گفتار و كردار، حركات و سكنات ما را نيز ثبت مىكند، زيرا هيچ حركت و آهنگى در جهان نابود نمىشود، بلكه همه آنها باقى مىمانند.
چند سال قبل دانشمندان گام بلندى در اين راه برداشتند و آواى كوزهگر مصرى را از خطوط كوزه بيرون كشيدند و به گوش ما رساندند. هم اكنون بسيارى از دانشمندان آزمايشهاى پيگير خود را ادامه مىدهند، به اميد اينكه در اين راه به كشفيات تازهاى برسند.
٣. زندگى پس از ميليونها سال مرگ
در آزمايشهايى كه به عمل آمده، ثابت گرديده است مىتوان آثار حيات را در ميكروبهايى كه ميليونها سال قبل مردهاند، دوباره زنده كرد؛ دكتر «ديروسكى» استاد دانشگاه فرايبورگ گزارش جامع و در عين حال شگفتانگيزى در اين زمينه انتشار داده است كه در دل سنگهاى معادن نمك آلمان، ميكروبهايى كشف و به وسيله تغذيه مجدداً زنده شدهاند، كه قريب دويست ميليون سال از عمر آنها مىگذرد. در كانادا پنج ميكروب كه ٢٦٠ ميليون سال قبل فعاليت حياتى خود را از دست داده بودند، دوباره زنده شدند. پيرترين ميكروبهاى كشف شده در «ايركوتسك» سيبرى است كه طبق نظريه «دمبرسكى» پس از پانصد يا ششصد ميليون سال، از نو شروع به زندگى كردهاند، يا بهتر بگوييم به زندگى ادامه مىدهند! همه اين ميكروبها صدها ميليون سال، دچار سكون مرگ بودهاند و اكنون با تغذيه مناسب، نيروى حيات را باز يافتهاند!
دانشمند مذكور معتقد است ميكروبهاى مزبور در كف درياها در صدها ميليون سال پيش بودهاند و در نمك كريستاليزه جذب گشته و محفوظ ماندهاند. وى براى اثبات نظريه خويش آزمايشهاى مشابهى انجام داده و به اين نتيجه رسيده است كه نمك بهترين وسيله كنسرو كردن ميكروب است. ميكروبهايى كه او در نمك كريستاليزه كنسرو كرده بود، اكنون با تغذيه مجدد احيا شدهاند(٥). علم و دانش نه تنها روز به روز ما را به امكان زنده شدن مردگان نزديك مىسازد، بلكه وقوع اين حادثه را در عالم واقع، از راه تجربه و آزمايشهاى عملى به ما نشان مىدهد و بالاتر از اين، جلوههايى از زندگى ابدى را مىنماياند و مرگ و فنا را بيرون از دايره طبيعت مىداند.
بشر ناتوان كه به گوشهاى از نظام جهان طبيعت آشنايى پيدا كرده است، مىتواند مرده را زنده كند، ولى خداى بزرگ كه ايجاد كننده طبيعت و گرداننده جهان آفرينش است، براى يك مقصد بزرگ، نمىتواند پس از سكون مرگ، نيروى حيات را دوباره به كالبد انسانها، بازگرداند؟!
٤. دنياى پزشكى مرده را زنده مىكند!
چند سال قبل خبرى جالب و شگفتانگيز منتشر شد، كه سرخط آن با اين جمله آغازشده بود:
آيا مىتوان مردگان را يخ زد و دوباره به دنياى زندگان باز گردانيد؟!
در دوازدهم ژانويه امسال «جيمس بدفورد» استاد رشته روانشناسى [را] كه از سرطان ريه مرده بود، ابتدا در سردخانه و بعد در داخل يخ خشك گذاشتند، سپس كالبد يخزده او را به «فوتيكس اريزونا» بردند و در آنجا در كپسولى كه به كمك ازت مايع و سرمايى برابر با ٣٢١ درجه فارنهايت داشت، به امانت سپردند.
در صورتى كه اين طرح حيرتانگيز و باور نكردنى عملى شود، مىتوان در سالهاى آينده كه دانش پزشكى پيشرفت فراوانى مىكند، كالبد او را گرم كرد و بيمارى او را معالجه نمود و او را به دنياى زندگان باز گردانيد!
«دكتر رابرت اتين گر» كه با كتاب خود به نام دورنماى بقا اين انديشه را در سال١٩٦٤ پديدآورده، مىگويد:
علاوه بر دكتر «بدفورد» شش تن ديگر از مردم آمريكا هم، كالبد خود را در اختيار «بانك يخ» گذاشتند، اما ماجرا به همينجا ختم نمىشود؛ ٧٢٥ نفر از اعضاى انجمن «طول عمر» كه در آمريكا شعبات وسيعى دارد، از اين انديشه پيروى كردند و شعار آنها اين است: يخ ببند! صبر كن! دوباره زنده شو!
براى شما خواننده عزيز اين سؤال پيش مىآيد كه: آيا واقعاً چنين انديشه افسانهآميزى، عملى است؟! دانش پزشكى مىگويد: البته،! سرانجام روزى عملى خواهد شد. در حال حاضر اين انديشه با هيچ يك از اصول موجود و مسلّم پزشكى و زيستشناسى، سازگار نيست، اما در عين حال مثل بسيارى از معماهاى ديگر دنياى پزشكى - نظير سرطان طاسى و غير آن - اين اميد وجود دارد كه حل آن، نزديك باشد، وضمناً تصوير اين دستگاه اخيراً به نام «آخرت» يا به عبارت بهتر «يخچال آخرت» در تلويزيون امريكا نمايش داده شده است.
مرده را در اين كپسول يخ مىگذارند و به كمك ازتِ مايع او را به حالت انجماد درمىآورند. شايد سالهاى آينده بتوانند او را زنده كنند(٦).
٥. يك دانشمند روسى، مرده را زنده مىكند!
چند سال پيش مطلبى را در جرايد، تحت عنوان «ادعاى عجيب علمى» نوشتند؛ روزنامهاطلاعات در اين باره چنين مىنويسد:
طبق گزارش يونايتدپرس، يكى از دانشمندان شوروى كه اكنون از «سيسيل» بازديد مىكند، ادعا كرد كه مىتواند كسانى را كه در اثر غرق شدن و يا برق گرفتگى مردهاند، زنده نمايد!
اين دانشمند اظهار داشت كه معالجات وى بايد بلافاصله و يا پنج دقيقه بعد از اينكه قربانى توسط پزشك قانونى، مرده اعلام گرديد، شروع شود. پروفسور «ولاديميرنگوسكى» نام دارد و مدير يكى از لابراتوارهاى آكادمى علوم پزشكى شوروى است.
نگوسكى گفت: تاكنون دانشمندان عقيده داشتند مرگ با توقف ضربان قلب مصادف است، ولى اكنون با كمال اطمينان مىتوان گفت كه توقف ضربان قلب مصادف با مرگ نيست(٧).
٦- مرگ و حيات ياختهها
طبق نوشته يكى از متفكران غربى:
زيستشناسى، پيكر آدمى را به مثابه ايالات متحدهاى مىپندارد كه در هر ولايتى خاندان و تيرههاى مختلفى از سلولها (ياختهها) به سر مىبرند و همگى براى اداره امور سرزمين مسكونى خويش به يارى و معاونت يكديگر مىپردازند، تا از مجموعه شهر و استانهاى كشور، حيات بشرى به وجود آيد. در اين كشور هر لحظه ياختههايى مىميرند و ميليونها ياخته ديگر براى به وجود آوردن جانشينان مردگان به تعاون بر مىخيزند. همان طور كه فردْ هسته اصلى اجتماع ده، شهر، استان و سپس كشور است، همچنين (سلول ياخته) با محتوياتش از «هسته پلاسما» واحد اصلى كشور بدن انسان است. در هر ثانيه قريب سهميليون از گلبولهاى قرمز بدن مىميرند، يا به بيان ديگر سه ميليون گلبول قرمز در هر ثانيه به وجود مىآيند، زيرا بدن انسان براى ثابت نگهداشتن مجموع كل آنها مدام از اندوختهها مصرف مىكند. تمام گلبولهاى بدن در ظرف سه ماه عوض مىشوند و دورههاى تناوب توليد و مرگ مولكولهاى پلاسماى خون از اين هم سريعتر است(٨).
ب) معماهاى شگفتانگيز
بر اثر پيشرفت روز افزون علم و اختراع در قرن حاضر، اسرارى از جهان آفرينش كشفشده، و وسايلى ساخته شده، و نظرياتى مطرح گرديده است كه در نظر انسانها از معاد جسمانى پيچيدهتر و عجيبتر مىنمايد، مانند تبديل ماده به انرژى و تبديل انرژى به ماده. دانشمندان مىگويند:
مقدار مادهاى كه در هر جسمى از اجسام جهان - از كرات آسمانى و منظومهها يا زمين و مواد آن گرفته، تا گياهان و حيوانات و انسانها و كوهها و سنگها - به كار رفته، مساوى با يك جزء از صد ميليون ميليونيم حجم ظاهرى آن جسم است، و بقيه فضاى خالى است(٩).
اكنون بايد حجم انسان و خورشيد و ماه را با اين مقياس محاسبه كرد، زيرا تمام اين اجسام از اتم تركيب يافته و اتم از ذراتى تشكيل گرديده است كه مقدار فاصله ميان الكترونها باهسته يك اتم، مانند مسافت ميان زمين و خورشيد است! البته به مقياسى كه الكترونها بزرگتر مىشوند، به همان مقياس بايد فاصله زيادتر شود.
«ژايمس ب كونت» مىنويسد:
دانشمندان در گذشته گمان مىكردند اجزاى ماده آنچنان به هم چسبيده و در هم كوفته شده، كه نمىتوان فاصلهاى بين اجزاى آن تصور كرد، ولى پس از آزمايشهاى علمى ثابت گرديد حتى آهن - كه سختترين و محكمترين فلزات به شمار مىرود - از ميليونها ذرات اتمى تركيب يافته كه فاصله ميان هر اتم با اتم ديگر را فضاى زيادى اشغال كرده است. خود ذره اتم نيز اجزايى دارد كه ميان آنها فاصله قابل توجهى وجود دارد؛ و به همين جهت گفتهاند: اگر بتوانيم كره زمين را بفشاريم و فاصله الكترونهاى آن را پركنيم، طبق محاسبه فوق، حجم كره زمين به قدرى كوچك مىشود كه انسان مىتواند آن را در جيبش بگذارد!(١٠)
در مبحث اتمشناسى و شكستن اتم و تبديل آن به انرژى، مطالب شگفتانگيزى وجود دارد، كه باور به معاد جسمانى را آسان مىكند؛ مثلاً مىخوانيم: اگر يك گرم آهن را بتوانيم در يك ثانيه به انرژى تبديل كنيم، نيروى آن معادل با نيروى شش هزار ميليون اسب بخار است! اين نيروى فوقالعاده مىتواند يك قطار مسافربرى را چهار بار دور كره زمين بگرداند! آيا پذيرش اين نظريه علمى مشكلتر است، يا حيات مجدد كالبدهاى انسان؟!
هدف از ذكر اين نمونهها آن نيست كه پايان جهان و آغاز رستاخيز ازگونه تبديل ماده به نيروست، يا مانند پر شدن خلأ اتمها و باز شدن مجدد حجم آن؛ بلكه مقصود رفع شبهه و برداشتن موانع از طريق معاد است. ما ثابت مىكنيم زنده شدن مردگان از نظر عقلى، آسانتراز همبستگى اضداد (منفى و مثبت) كه جهان از اين دو تركيب يافته است، مىباشد. قرآنكريم مىفرمايد:
و مِنْ كُلِّ شىءٍ خَلَقنا زَوْجَينِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ؛(١١)
ما از هر چيزى جفت آفريديم، شايد متذكرشويد![كه چگونه جهان از مثبت و منفى تشكيل يافته است!]
ج) اثبات معاد از راه علم و قدرت
تذكر اين نكته ضرورى است كه معاد در مفهوم كلى، شامل دو حقيقت است: بازگشت روان به كالبد و تشكيل نظام جديد پس از ويرانى نظام كنونى. تحقق اين دو نظريه از نظر عقل امكانپذير است، زيرا دقت در نظام كهكشانها و ستارگان بىشمار و سحابىهاى حيرت آور و حركت آنها در فضاى بىكران آسمان، حاكى از وجود يك قدرت نامحدود است كه علم و حكمت بىانتهايش سرتاسر كائنات را فرا گرفته است. نظم و حسابى كه بر فراخناى جهان طبيعت حاكميت دارد، نمايانگر اين حقيقت است.
اندام پيچيده يك سلول و ساختمان شگفتانگيز اتم و نيروى نهفته درون آن، از قادرى مطلق و طراح و برنامهريزى حكيم و توانمند حكايت مىكند، زيرا از آن رو كه مىسازد، قادر است و از آن رو كه با محاسبه دقيق ايجاد نموده، عالم است. يك مهندس كه كارخانهاى را با همه پيچيدگىهايش مىسازد، بى شك، هم شيوه كارخانه سازى را مىداند و هم برساختن آن توانايى دارد؛ و اگر احياناً اين كارخانه از هم پاشيده شود، مىتواند دوباره آن را بسازد. آيا مهندس آفرينش نمىتواند پس از ويرانى، عالم و آدم را دوباره بسازد، و براى اجراى عدالت، اعمال و گفتار انسان را حاضر نمايد؟! قدرتى كه مىتواند اعمال خارقالعاده و مشكلترى اجرا كند، چگونه نمىتواند كارهاى آسانتر را انجام دهد؟! رياضىدان نيرومندى كه پيچيدهترين مسائل رياضى را به آسانى حل مىكند، قطعاً معادلات يك مجهولى را بهتر و سريعتر پاسخ مىدهد؛ بنابراين آفريننده اين نظام شگفت، كه بشر را از خاك ساخته و كهكشانها را بهگونه بديعى پرداخته و به حركت درانداخته و كاخ باشكوه وجود را برستونهاى نامرئى جاذبه گذاشته است، چگونه نمىتواند مردگان را زنده كند و ويرانىها را آباد نمايد؟! بىگمان بازگشت آفرينش، از خلق و ايجاد آن آسانتر است(١٢).
اثبات معاد در قرآن قرآن مجيد به شكلهاى مختلف و روشهاى متنوعى از دليلى كه ذكر شد، سخن به ميان مىآورد و از اين راه، حيات مجدد مردگان را به ثبوت مىرساند و بعيد بودن آن را از نظر عقل بر طرف مىسازد؛ براى نمونه و آشنايى با شيوه شيواى قرآن، و نيز براى بيان يك واقعيت ترديدناپذير به چند آيه اشاره مىكنيم:
وَالسَّماءِ وَالطّارِقِ وَما أَدْريكَ مَا الطّارِقُ النَّجْمُ الثّاقِبُ؛(١٣)
سوگند به آسمان و اين جو نامتناهى كه سينهاش از ستارگان موج مىزند و سوگند به پيداشونده در شب؛ و چه مىدانى كه «طارق» چيست! ستاره درخشانى كه نويد بامداد و روشنايى مىدهد و پايان شب سياه را خبر مىدهد.
قرآن پس از اين سوگندها مىفرمايد:
اِنْ كُلُّ نَفْسٍ لَمّا عَلَيها حافِظٌ فَلْيَنْظُرِ الْاِنسانُ مِمَّ خُلِق خُلِقَ مِن ماءٍ دافِقٍ يَخرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ والتَّرائِبِ اِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ يَوْمَ تُبْلَى السَّرائرُ فَمالَهُ مِنْ قُوَّةٍ وَلا ناصِرٍ؛(١٤)
سوگند به نمودهاى آفرينش و به ستارگان نويدبخش! هر كس نگهبان و مراقبى دارد؛ پس بايد آدمى با دقت بنگرد كه از چه آفريده شده است، از آبى جهنده خلق شده است؛ آبى كه از ميان ستون فقرات و استخوانهاى سينه بيرون مىآيد؛ بىترديد خدا بر باز گردانيدن انسان تواناست؛ در روزى كه تمام اسرار نهان آدمى آشكار مىشود؛ و براى انسان در آن روز هولناك، ياور و مددكارى و يا قدرتى نيست.
آن روز هر كس در گرو عمل خويش است، و به سرنوشتى كه با عمل و عقيده خود ساخته، گرفتار خواهد شد. آنكه انسان را بر اساس محاسبهاى دقيق مىآفريند، بدون شك پس از مرگ هم مىتواند او را به صورت نخستين بازگرداند. در قرآن كريم اين قياس عقلى و برهان فطرى پيوسته به چشم مىآيد، كه هر گاه فرد و يا گروهى، عملى را انجام دهند، مىتوانند همانگونه، كار بهتر و بزرگترى را هم انجام دهند. از نظر خِرَد اين امر امكانپذير است؛ مثلاً رفتن به سيّاره مريخ سالهاست كه مورد گفتگو مىباشد، مردم آن را محال مىدانند، امّا از آن هنگام كه سفينه فضايى بر كره ماه نشست، مردم مىگويند: مغزهاى متفكرى كه توانستند به كره ماه برسند، قادر خواهند بود بر سيّاره مريخ هم بنشينند.
«محمد عبده» در المنار مىگويد:
همگى مشاهده مىكنند هم اكنون كه راديو اختراع شده است، و وقتى مىشنوند بشر مىخواهد دستگاهى را اختراع كند كه علاوه بر شنيدن آواز و اخبار، چهره اشخاص نيز در آن ديده شود، به آسانى آن را باور مىكنند و در انتظار چنين اختراعى دقيقه شمارى مىنمايند.
مدتهاست از نويد و پيشبينى «عبده» مىگذرد و تلويزيون ساخته شده است و همه جا استفاده مىشود. اين گواه روشنى بر صحت اينگونه قضاوتهاست؛ در مورد امكان رستاخيز، اين پيشگويى به مراتب روشنتر و دليلش محكمتر است؛ زيرا سخن از انجام كارى بزرگتر و مهمتر نيست، بلكه انجام كارى آسانتر و سادهتر است. آفريدگار، پس از خرابى تركيبات بدن مىخواهد از مواد موجود، انسان بسازد، كه بدون شك باز گرداندن يك چيز آسانتر از ايجاد و ابتكار آن است. اين آيات در گام اول ذهن انسانها را به آغاز آفرينش و وجودش متوجه مىسازد تا بينديشد و ببيند چه مراحلى طى شده تا از مواد خاكى، غذا، خوراك، خون و فعاليت دستگاههاى بدن، نطفه به وجود آمده است، سپس در قدرت نمايى الهى بينديشد، كه نطفه مرد را با چه تشكيلات شگفتانگيزى به رحم زن منتقل مىسازد و با تخمك او مىآميزد و آن گاه «اسپرم» به ديواره داخلى «تخمك» نفوذ مىكند و سپس مراحل تكاملى را طى مىكند تا به صورت جنين در آيد؛ آن گاه طفلى متولد مىشود و باز مراحلى را مىپيمايد تا انسان كاملى شود؛ سپس پيرى و پس از چندى مرگ فرا مىرسد و انسان به منزلگاه اصلى بر مىگردد. قرآن مىفرمايد:
مِنْها خَلَقناكُم وَفيها نُعيدُكُمْ وَمِنها نُخْرِجُكمْ تارَةً اُخْرى؛(١٥)
از خاك شما را آفريديم، و به خاك باز مىگردانيم و براى ديگر بار از همين خاك شما را بيرون مىآوريم.
آيا چنين طراح نيرومندى، از جمع كردن ذرات پراكنده بدن ناتوان است و نمىتواند دوباره كالبد را زنده نمايد و روح آماده انسان را به جسمش برگرداند؟!
اَوَلَمْ يَرَوا أَنَّ اللّهَ الَّذي خَلَقَ السَّمواتِ والْاَرْضَ وَلَم يَعْىَ بِخَلْقِهِنَّ بِقادِرٍ عَلى أَنْ يُحيِىَ المَوتى بَلى إِنَّهُ عَلى كُلِّ شىءٍ قَدِيرٌ؛(١٦)
آيا نديدهاند و درك نكردهاند خداوند چنان طراح و خلاق توانايى است كه آسمانها و زمين را آفريده و در آفريدن آنها احساس خستگى و ناتوانى نكرده است آيا چنين آفريدگارى نمىتواند مردگان را زنده كند؟ بىگمان خداوند بر هر چيزى قادر و تواناست.
آنكه بدون رنج و بىهيچ خستگى، ستارگان و اجرام عظيم كيهانى را مىآفريند، بدون شك بر احياى مردگان و بازگرداندن رفتگان نيز قدرت دارد.
نمونههاى رستاخيز در انسان
در قرآن آيات فراوانى وجود دارد كه تجديد حيات مردگان را به زندگى دوباره گياهان تشبيه كرده است، و از اين راه زنده شدن مردگان و بازگرداندن حيات را در بدن خاطرنشان مىسازد، و سرانجام نمونههاى زنده رستاخيز را در جهان طبيعت نشان مىدهد، تا با تشبيه معقول به محسوس، بعيد دانستن منكران را نامعقول جلوه دهد. ما به برخى از اين آيات مىپردازيم:
يا اَيُّهَا النّاسُ إِنْ كُنْتُمْ في رَيْبٍ مِنَ البَعْثِ فَإِنّا خَلَقْناكُمْ مِن تُرابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقةٍ ثُمَّ مِنْ مُضْغَةٍ مُخَلَّقَةٍ وَغَيْرِ مُخَلَّقةٍ لِنُبَيِّنَ لَكُمْ وَنُقِرُّ في الْاَرْحامِ ما نَشآءُ إلى أَجَلٍ مُسَمّىً ثُمَّ نُخْرجُكُمْ طِفْلاً؛(١٧)
اى مردم! اگر در برانگيختن و تجديد حيات، ترديد داريد، بدانيد كه ما شما را از خاك آفريديم.
سپس از نطفه سپس از علقه (خون بسته شده و يا حالت منفى سلولها) و سپس از مضغه [=چيزى شبيه گوشت جويده شده] كه بعضى داراى شكل و بعضى بدون شكل است، خلقت كرديم. تا براى شما روشن سازيم (بر هر چيز قادريم) و ضمناً در لابهلاى پردههاى رحم جنينهايى را كه بخواهيم، مستقر مىسازيم و تا مدت معيّن نگه مىداريم، آن گاه به صورت طفل بيرون مىآوريم و رشد مىدهيم.
نكتههاى جالب و نتيجهگيرى در اين آيه نكاتى وجود دارد كه براى تجسّم و تثبيت موضوع، ذكر آن خالى از فايده نيست؛ در آغاز، آيه آفرينش اوليه هر انسانى را تشريح مىنمايد، و بدين وسيله انديشه بشر را به ابتداى خلقت خود معطوف مىسازد، كه با چه دقت خاصى آفريده شده است. اگر زندهشدن مردگان امكان نداشت، قطعاً پيدايش انسان در آغاز ممكن نبود؛ زيرا والدين غذايى را كه مىخورند، پس از خوردن جزء بدن آنها مىشود، سپس به سلولهاى زنده تبديل مىگردد. در ادامه، آيه مسأله تغيير و تحول انسان را بيان مىكند و مراحل تكامل نطفه را تا انسان كاملشدن تشريح مىنمايد؛ آن گاه بلافاصله به تكامل و تحولات پس از مرگ مىپردازد، تاروشن شود قانون تكامل با مرگ انسان متوقف نمىگردد؛ و باز جسم و جان انسان مراحلى را مىپيمايد و به صورت اوليه باز مىگردد، ولى در طى اينگونه دگرگونىها، تكامل همهجانبه پيدا مىكند، ولى همان شخص اول است كه خميرمايهاش و جسمش تكامل بيشترى پيدا كرده است؛ پس مرگ هم ادامه دارد تا او را به صورت نخستين باز گرداند. و در مرحله بعدى ماجراى رستاخيز در اين آيه به صورت يك امر طبيعى تلقى شده است، كه حتماً رخ خواهد داد. همان طورى كه پس از تكميل جنين در رحم، طفل چه مايل باشد و چه نباشد، بايد نقل و انتقال صورت گيرد و او پا به دنيا بگذارد؛ زندگى دوباره مردگان نيز اينگونه است، كه انسان پس از تكامل جسم و روحش و اتمام ذخيرههاى انرژى مىميرد، ولى هنگام ظهور قيامت زنده مىشود و براى حساب و كتاب آماده مىگردد.
رستاخيز در دنياى گياهان مرگ و حيات، در تمام پديدههاى طبيعت جريان دارد. سلولهاى بدن انسان، هر لحظه در حال از بين رفتن و زنده شدن است. گروهى مىميرند و دستهاى ديگر جاى آنها را مىگيرند، اما بهترين نمونه براى بازگشت مردگان و رفتگان، زنده شدن دوباره گياهان و درختان است. آنها بر اثر ريزش باران و وزش نسيمهاى حياتبخش بهار، دوباره زنده مىشوند. ما گمان مىكنيم با فرا رسيدن خزان و وزيدن بادهاى مسموم و سوزان، ريشه حيات موجودات مىسوزد، ولى گياه شناسان اعلام داشتهاند ريشههاى درختان و بذرهاى گياهان، در اعماق زمين زندهاند و معدوم نمىشوند. وقتى فصل بهار مىرسد و شرايط حيات آماده مىشود، آنها دوباره زنده مىشوند و حيات گذشته را از سر مىگيرند؛ مانند رستاخيز، زمين اسرار نهانى خود را آشكار مىكند و آنچه در درونش دارد، بيرون مىريزد. مولوى مىگويد:
اين بهار نو زبعد برگ ريز
هست برهان بر وجود رستخيز
آتش و باد، ابر و آب و آفتاب
رازها را مىبرآرند از تراب
در بهاران رازها پيدا شود
آنچه خورده است اين زمين، رسوا شود
بر دمد آن از دهان و زلبش
تا برون آرد ضمير و مذهبش
مولوى در جاى ديگر جهان را به آب منجمد تشبيه مىكند؛ هنگامىكه خورشيد مىدمد، يخ از هم باز مىشود، و آن دم كه آفتاب حشر از افق رستاخيز طلوع كند، عالم و آدم از هم باز مىشوند و اسرار و مكنونات افراد آشكار مىگردد.
عالم افسردست نام او جماد
جامد افسرده بود اى اوستاد
باش تا خورشيد حشر آيد عيان
تا ببينى جنبش جسم جهان
ذرّه خاك ترا چون زنده ساخت
خاكها را جملگى بايد شناخت
مرده زين سويند و آن سو زندهاند
خامش اين جا و آن طرف گويندهاند
چرا معاد بايد جسمانى باشد؟! اينك كه امكان معاد جسمانى ثابت شد، ممكن است گفته شود بر طبق عقايد فلاسفه، جسم در وجود انسان نقش ابزار را ايفا مىكند و تمامى اعمال و رنجها و لذايذ از روح مايه مىگيرد و به آن باز مىگردد؛ البته مىدانيم روان بدون جسم از چيزى لذت نمىبرد و از حادثهاى غمگين نمىشود، ولى در همان حال لذت و اَلَم، درد و شادى همگى به روح برگشت مىكند و بدن ابزارى بيش نيست؛ بنابراين چه لزومى دارد در رستاخيز، روان به كالبد بازگردد و مجازات فقط جنبه روحى نداشته باشد؟ زيرا لذتهاى روحى فوق همه لذايذ به شمار مىرود؛ از اين رو اگر پاداش و كيفر اعمال، روحى باشد، مقصود اصلى تأمين مىگردد و هيچ منع عقلى هم ندارد!
پرسش فوق دو جواب دارد، اجمالى و تفصيلى؛ اما پاسخ اجمالى: پس از اثبات وجود خدا وصفات ثبوتيه الهى، يك حقيقت روشن مىگردد و آن اين است كه: آفريدگار - به دليل قدرت و حكمت - تمام كارهايش طبق نظم و حساب است و به مقتضاى لطف و رحمت، پيامبران را برانگيخته و اسرار آفرينش و رويدادهاى پس از مرگ را براى آنها روشن ساخته است، تاپيامش را به بندگانش برسانند. پيامبران نيز ميعاد با خدا را جسمانى ابلاغ كردهاند، و اين وحدت نظر، از اهميت و ضرورت اين موضوع حكايت مىكند. ما با اين مقدمات ايمان پيدامىكنيم معاد، جسمانى است و فلسفه و حكمت هم آن را مىطلبد، زيرا بشر با جهل و محدوديت دركى كه دارد، از كجا مىداند جسم در لذايذ و رنجها سهمى ندارد، يا در كنار روح نقش قابل توجهى بازى نمىكند؟!
شايد كاميابى روان و عذابهاى روحى فقط از راه جسم تأمين مىشود و روح در صورت جدايى از جسم - خصوصاً ارواح تكامل نيافته - هيچگونه لذت و رنجى را نتواند احساس كند؛ شايد به همين دليل روح در برزخ قالب جسمانى دارد؛ گويى روح بدون جسم نمىتواند دركىداشته باشد، تا بتواند لذايذ معنوى و رنجها را درك نمايد. برخى مىگويند: درخواب، انسان گاهى از مناظر و مسائل مادى چنان لذت مىبرد، كه در بيدارى مانند آن را احساس نكرده است، البته اين فقط ادعاست و دليلى در بين نيست، زيرا لذتهاى خيالى -درخواب - با لذايذ عينى و واقعى به هيچ وجه قابل مقايسه نيست، علاوه بر اين مگر درعالم رؤيا، روح مستقيماً - بدون جسم - لذت مىبرد، يا معناى خواب، انفصال كامل روح از جسم است؟!
به عقيده ما در حال خواب، ارتباط روح و جسم برقرار مىباشد؛ و نمىتوان گفت در خواب روح با جسم رابطهاى ندارد، زيرا روح به جسم پيوسته است و به هنگام خواب، روح انسان از كالبد قطع رابطه نمىكند؛ اگر واقعاً ارتباطى در كار نباشد، پس چرا احتلام صورت مىگيرد و به هنگام ترس، رنگ پريدگى و لرزش اندام پيدا مىشود؟! در هر صورت هنوز كسى حقيقت خواب را درك نكرده است، تا چگونگى ارتباط روح و بدن را در آن حال كشف كند؛ بنابراين چگونه مىتوان ثابت كرد لذت و رنج معنوى، فقط مربوط به روح است و ارتباطى با جسم ندارد؟! ناگفته پيداست كه مقصود از جسم، هر جسمى است؛ بدين معنا كه روح بدون يك قالب جسمانى - حتّى جسم برزخى - نمىتواند لذّت و رنجى را بفهمد؛ بلكه بعضى معتقدند ارواح به هنگام جدايى از بدن انواع لذتها را هم از دست مىدهند و فقط از يك لذت برخوردار مىشوند، آن هم توسط جسم برزخى و «پريسپرى»(١٨). تنها ارواح متكاملند كه پس از مرگ مىتوانند از لذايذ معنوى و نعمتهاى مادى بهرهمند گردند، در اين حال نيز جسم برزخى نقش واسطه را دارد، ولى چون بسيارى از مردم با روح و جسم سر و كار دارند، وضعيت استثنايى افراد كمى را نمىشود به حساب نوع انسانها گذاشت.
از هزاران فرد يك تن آدمند
ما بقى در سايه وى مىزيند
آنها در صورت تعلق ارواح به اجسام مادى مىتوانند انواع لذايذ و رنجها را دريابند، آنهم با جسم ضخيم مادى، نه جسم لطيف برزخى؛ با اين جسم، ادراك و احساسشان بسيار اندك و نامحسوس است، گو اينكه قانون تكامل مطلق است و جسم و جان را در بر دارد.
بايد دانست انسان تمام اعمال زشت يا خوب را از راه جسم و به كمك بدن انجام مىدهد، از اين رو عدالت اقتضا دارد به همين وضع، انسانها به مكافات كردار خود برسند و در غير اين صورت مىتوانند اعتراض نمايند، كه بايد روح به كالبد برگردد تا عذاب و لذت تقسيم شود و مقدارى به حساب روح منظور گردد و نيمى به جسم اختصاص يابد؛ شايد بدينوسيله تخفيفى در شكنجه و عذاب حاصل شود! در صورت انفصال روح از بدن چنينچيزى تحقق پيدا نمىكند؛ گذشته از اين، انسانى كه با جسم و جانش عصيان يا طاعتكرده، چرا در قيامت با روح تنها كيفر ببيند، يا با روح و جسم برزخى و خيالى مجازات شود و درد و عذاب را بيشتر بچشد يا كمتر احساس كند؟! در هر دو صورت، نهعادلانه است و نه واقعبينانه!
بدين جهات است كه انسان به لزوم جسمانى بودن معاد، ايمان پيدا مىكند. البته تفصيل آنرا نمىدانيم و در اعتراف بدين حقيقت سرافرازيم، زيرا در اين صورت از جهل مركب خواهيم رست و پيوسته در شناخت اسرار معاد تلاش خواهيم كرد. اينك پاسخ تفصيلى را در حد توان مىنگاريم تا از پرتو تحقيقات پژوهشگران معماى مذكور به صورت كاملتر و بهترى روشن گردد. به طور كلى دلايلى كه در پاسخ تفصيلى مىآوريم، بر دوگونه است: عقلىونقلى؛ در قسمت اول با چند برهان خردپذير مىتوان معاد جسمانى را ثابت كرد.
الف) معاد جسمانى از نظر عقل، ضرورت دارد
در مباحث پيشين ثابت كرديم معاد جسمانى امكانپذير است و هيچگونه مدركى بر محالبودن آن وجود ندارد. نه، بازگشت روح به بدن از محالات است و نه، تجديد حيات انسان و جهان، غير ممكن است. تمام اين امور، ممكن و شدنى است.
پس از ثبوت امكان اين قضيه، به يارى حق مىخواهيم ثابت كنيم وقوع امور مذكور از نظر عقل ضرورت دارد. اين استدلال و برهان، نيازمند به توضيح دو نكته است؛ به عبارت ديگر شناخت مفهوم «امكان ذاتى» و «واجب بالغير» - كه دو بحث مهم فلسفى و عقلى است - در تجسم بخشيدن و درك برهان زير ضرورى است.
۹
بخش پنجم بخش سوم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٣)
تصاويرى از معاد جسمانى از مباحث گذشته لزوم جسمانى بودن معاد تا اندازهاى روشن گرديد. اينك بارعايت احتياط، گامهاى لرزان و آرامى براى تصور كردن معاد جسمانى و شناختاجمالى از چگونگى آن بر مىداريم و مكانيسم قضيه را به اندازه توان علمى مجسم مىكنيم.
بدون ترديد مشكلترين و پيچيدهترين بخش معادشناسى، چگونگى زنده شدن مردگان و تصور كيفيت آن است. آيا در روز قيام، همان ذرات بدن باز مىگردد؟ يا روح به كالبد جسمانى غير مشخصى تعلق پيدا مىكند؟ به عبارت ديگر: آيا در رستاخيز معاد جسمانى است يا جسدانى؟ اگر معاد جسدانى باشد، بايد روان به همان كالبد مادى كه در دنيا داشته، مرتبط گردد؛ و اگر معاد جسمانى باشد، روح، جسم معينى نياز ندارد؛ در اين صورت روح مىتواند در هر جسمى ظهور كند، اگر چه آن كالبد از همان ذرات بدن پيشين تركيب نشده باشد. اگر به جسدانى بودن معاد معتقدنباشيم و بگوييم معاد جسمانى است، در اين صورت، مقصود از كالبد جسمانى بدنى است كه از ابزار مادى و ذرات خاكى دنيا پرداخته مىشود، يا اينكه روح با سازندگى خاصى كه دارد، كالبدى مناسب صفات و ملكات خود مىسازد و با چنين وضعى وارد صحنه محشر مىگردد؟! اين جسم را خيالى يا مثالى و يا جسم برزخى نامگذارى مىكنند. و يا شايد بتوان گفت روح به كالبد نيمه مجردى كه جسم «هور قليايى» خوانده مىشود، تعلق مىگيرد! تصور و تعقل اين مطلب به قدرى پيچيده و مرموز است كه افكار مذاهب را در گذشته و حال، به خود جلب كرده و فيلسوفان بزرگ را خسته نموده است، تا آن جا كه فيلسوف بزرگ شرق ابوعلى سينا ضمن اثبات نبوت و چگونگى دعوت پيامبران به معاد، مىنويسد:
پيامبر بايد معاد را طورى بيان كند كه براى مردم اطمينان بخش باشد و براى مجسم ساختن سعادت و تيره بختى آن جهان مثالهايى ذكر كند كه مفهوم قيامت، به اذهان نزديك شود؛ مانند حور و قصور و طعام و شراب....
ولى بايد اعتراف كنيم كه با اينگونه مثالها هم واقعيت معاد جسمانى معلوم نمىشود و مردم به حقيقت آن پى نمىبرند؛ زيرا معاد و پيوستن به جهان فرشتگان از حقايقى است كه نه چشم ديده و نه گوش شنيده است. بايد گفت براى اثبات آن معادى كه پذيرفتنش ضرورى است و از طريق شريعت به ما رسيده است، راهى جز پذيرش وحى نداريم، بىگمان اسلام در اين زمينه به تفصيل سخن گفته و رسول اكرم(ص) آن را تأييد كرده است؛ گذشته از معاد روحانى - كه عقل آن را ثابت مىكند - معاد جسمانى نيز وجود دارد، و سعادت و شقاوت جسمانى هم هست، ولى معادى كه براى ما اثبات شده و مذهب آن را تأييد كرده، معاد روحانى است، يعنى سعادت و شقاوتى كه به روح ارتباط دارد(١).
ابوعلى سينا با اين عبارات ناتوانى عقل را در فهم معاد جسمانى بيان مىدارد و آن گاه با صراحت مىگويد:
بايد كيفيت معاد جسمانى و جزئيات آن را به دليل شرع و گزارش وحى بپذيريم، زيرا معيار مذكور مطمئنترين و كاملترين معيارى است كه بشر مىتواند از اين راه، حقايق اطمينان بخشى به دست بياورد.
ما در گذشته در حد توان و با استمداد از دانش روز، امكان و لزوم جسمانى بودن معاد را بازگو كرديم. اكنون به بيان تصورهاى گوناگونى كه برخى از متفكران اسلامى درباره چگونگى بازگشت جسم و ذرات پراكنده بدن گفتهاند، مىپردازيم.
از آن رو كه درك چگونگى معاد جسمانى و تصور آن مشكل است، كمتر كسى از دانشمندان مذهبى در اين زمينه به فكر پرداخته است، بلكه آنان خود را از رنج انديشه دراين باره رها ساختهاند. نگارنده در مطالعات دامنهدار خود، به نظر تعدادى از شخصيتهاى علمى برخورده است كه در اين مسأله به تعمق و تحليل پرداخته و در نتيجه چند نظر متفاوت دادهاند، كه اينك از نظر خوانندگان مىگذرد؛ سپس به تصورى كه به ذهن نويسنده، رسيده پرداخته مىشود و تجزيه و تحليل نهايى موضوع به عهده متفكران و متخصصان واگذار مىگردد.
تصوير نخست
«رشيد رضا» در تفسير المنار بحث جالبى در چگونگى معاد جسمانى نگاشته است، كه اينك با توضيح و تكميل از نظر خوانندگان مىگذرد. دانشمند نامبرده پيش از ورود به اصل مطلب، موضوع را با عنوان «پاسخ و پرسش» آغاز مىكند:
سؤال: بر اثر تجارب پيگير زيست شناسان و به ويژه آزمايش، پاستور ثابت كرد موجود زنده فقط مىتواند از سلول زنده و ياختههاى حياتى به وجود آيد. به خاطر همين اصل علمى است كه در فصل زمستان درختان و گياهان مىميرند، ولى بذرهايى كه كردهاند در توده خاك باقى مىماند و در فصل بهار در اثر ريزش باران و وزيدن باد از هم شكافته مىشوند و براى دومينبار از زمين سر بيرون مىآورند. اكنون بايد ديد آيا تا رستاخيز و تجديد بناى جهان ياختههاى زندهاى از انسان در عمق زمين وجود دارد؟ و اگر سلولهاى زندهاى از آدميزاد در دل خاك باقى مانده باشد، چگونه به صورت بشر در مىآيد و به چه روى مراحل تكامل را طى مىكند؟ آيا براى كاملشدن بدن تجديد وضعيت رحم ضرورى است؟ كدام قدرت مىتواند مواد مركب را كه به اجزاى گوناگون تجزيه و تقسيم گرديده، دوباره به صورت نخستين درآورد؟ و چه اشكالى دارد آفريدگار توانا - كه تمام انسانها را در آغاز آفرينش روى كره زمين آفريده - در رستاخيز هم به طور ناگهانى به صورت اوليه باز گرداند؟ و بدون علل و اسبابى كه ما مىشناسيم و توالد و تناسل و پيدايش انسانها را منحصر به آن قوانين مىدانيم، زنده كند؟! چون بدون ترديد «بود» يا «نبود» پديدههاى طبيعى در برابر قدرت بى پايان الهى مساوى است؛ زيرا پروردگار موجودى است بىنهايت و هيچگونه محدوديتى در هستى و قدرت وى وجود ندارد. اين قدرت بشر است كه از هر طرف محدوديت و نارسايى دارد. ازاين گذشته، در نظر روانشناسان امروز و روحشناسان ديروز قطعى است كه روح داراى خلاقيت و نيروى خارقالعادهاى است كه مىتواند براى خود اجسامى شبيه بدن بسازد و سپس بدان كالبد تعلق پيدا كند، زيرا در قرآن كريم اين مطلب صراحتاً نيامده است كه در معاد، همان اجزاى بدن برمىگردد؛ ضرورتى هم ندارد بدين باور ملزم بشويم. در قانون بشرى نيز مجازات جنايتكار با تغيير ذرات جسم، منتفى نمىشود؛ به همين جهت تمام مقامات قضايى قاتل يا مجرم را پس از گذشت دهها سال به حبس يا اعدام محكوم مىنمايند، در صورتى كه از تاريخ وقوع جنايت، تمامى ملكولهاى بدن مجرم تبديل و عوض شده است. در رستاخيز نيز بيش از اين لزومى ندارد؛ بايد آدم جنايتكار مجازات شود، اگر چه ذرات ساختمان بدن وى همان سلولهاى زمان حيات دنيوىاش نباشد. خود مجرم هم، نه در دادگاههاى عرفى و نه در قيامت، تغيير سلولها را دستاويز قرار نخواهد داد. او اگر نيك كردار باشد، در رديف فرشتگان قرار خواهد گرفت، و اگر زشت كردار باشد، در جرگه شياطين و ارواح پليد. اگر معاد را فقط جسمانى بدانيم، بدون ترديد رستاخيز انسان به معناى كامل آن انجام نگرفته است، چون هنگامى «انسان» معنا پيدا مىكند كه روح با جسد مادى - هر دو باهم- باشد.
در معاد جسمانى توجيه و تفسير ديگرى نيز وجود دارد كه دانشمند معروف «حسين الجسر» ترسيم كرده است. او پس از مقدمات و نتيجهگيرى چنين مىگويد:
در بيولوژى ثابت شده است: بشر در آغاز از موجودات ريز ذرهبينى - كه مبدأ اصلى تكوينانسانهاست - آفريده شده است. اگر چه رمز حيات و كيفيت پيدايش موجودات زنده، از تاريكترين و پيچيدهترين مسائل زيستشناسى است، ولى آنان اتفاق نظر دارند: تمامىموجودات زنده، در آغاز پيدايش بدين صورت در روى كره زمين يافت نشدهاند، بلكه در آغاز به صورت موجودات تك سلولى و ناقص به حيات خود ادامه مىدادند، زيرا موجود زنده بايد از زنده به وجود آيد و بر طبق تكامل تدريجى از حالت ساده به وضع پيچيده و بهترىدرآيد، ازاينرو گفتهاند: تمام موجودات در ابتداى خلقت به صورت ياختههاى زنده و نامرئى آفريده شدهاند كه در هر يك از آن سلولها تمام مشخصات و خاصيتهاى يك موجود كامل نهاده، شده است(٢).
استاد «حسين الجسر» در سخنان خود، ثابت مىكند امكان دارد تمام سلولهاى ذرهبينى ازآغازتا پايان در نطفه آدم ابوالبشر وجود داشته و از راه توالد و تناسل، به تدريج به صورت انسانها درآيد و در چنين وضعيّتى رشد و نمو پيدا كند. از طرفى ديگر زيست شناسان مىگويند: در هر نطفهاى كه از آدم خارج مىشود، در حدود چهار ميليون و يا كمتر و بيشتر سلولهاى زنده وجود دارد. اين ذرات ريز ماده اصلى بدن آدمى را تشكيل مىدهند اگر چه ممكن است در اثر تبديل و تبدل، در بدن افراد ديگرى داخل شوند، ولى جزء ماده اصلى آنها نخواهند شد....
قلب كه حساسترين عضو است، جايگاه ذره اصلى است؛ ارواح در هنگام ارتباط، در آغاز به هسته مركزى تعلق مىگيرند، و از آغاز، به قلب سرايت كرده و آن را به حركت در مىآورند، آنگاه از قلب به نقاط ديگر بدن انتشار پيدا مىكنند؛ در حقيقت هيكل محسوس، مانند ابزارى براى آن هسته مركزى است كه واسطه ارتباط ميان روح و بدن است. استعدادهايى كه در دل ذرّه مذكور نهان است، روح، آنها را از پرتو تكامل به وجود آورده است؛ و هنگامىكه هسته اصلى با روح درآميزد، تكليف پيدا مىشود. و اين همان انسانى است كه بايد در آينده معذّب باشد و يا از نعمتهاى ابدى بهرهمند گردد(٣).
تصوير دوم
اين ترسيم از بيانيه افتتاحيه پيشواى بيتالمقدس استفاده گرديده است. «كاميل فلاماريون» مىنويسد:
مشاراليه بيانات خود را به سه بخش قسمت نمود. نخست گفتار حضرت عيسى را بيان نمود، سپس اخبار و احاديث مذهبى را تلاوت كرد و در پايان خطابه، اصول عقايدى [را] كهمربوطبه معاد و حساب و عقاب و روز قيامت است، تشريح و تفسير نموده و به سخنانخود خاتمه داد(٤).
اينك قسمت اخير را كه مربوط به بحث ماست، مىآوريم؛ «كاميل فلاماريون» به نقل از پيشواى بيتالمقدس درباره معاد چنين مىنويسد:
مىتوان هم اصل معاد را قبول كرد و هم زنده شدن خصوص اين ابدان را غير ممكن ندانست. مجتهد فرشتهخو اقوال «سن توماس» را شاهد آورده و گفته: ابدان انسان قبل از معاد از آتش پديدار مىشوند و من... درباب تحقيقات معاد اموات همعقيده شده، اضافه مىنمايم كه: در پيشگاه قدرت قاهره خلاق عالم، غير ممكن نيست كه ذرات از هم پاشيده را مجتمع سازد، به قسمى كه در عود ابدان هيچ چيزى كه در دوره حيات موقت به آنها تعلق نداشته است، داخل آنها نشود، اما يك چنين امر خارقالعادهاى لازم نيست.
«سن توماس»، ثابت كرده است كه براى بازگشت اجسام لازم نيست تمام ذرات جسد اوليه مرده، با ذرات بدن بازگشت داده شده آن، همجنس باشد، تا مشابهت بدن دنيوى با بدن اخروى كامل گردد.
علت مبقيه و تشابه اجساد زنده چيست؟
قطعاً اين علت بسته به تجانس كامل و ثبات ماده اين اجساد نيست، زيرا مواد جسم در اين جزر و مد دايمى و دگرگونىهايى كه پيوسته در صحنه حيات نقش دارند، ثابت نيست. عناصرى كه تدريجاً به بدن يك انسان تعلق مىيابد اگر از زمان طفوليت انسان تا دوران پيرى جمع شوند، مجسمه كوه پيكرى خواهد شد، ولى در زندگى، مواد و عناصر پيوسته در حال انتقال و تبديل است، اما كالبد اصلى با وجود تغييراتى كه در كميت و شكل و تشكيلات درونى آن رخ مىدهد، باقى و تغييرناپذير مىماند.
آيا جوانه اوليه بلوط در هنگامى كه ميان دو لپهاش پنهان است، تا زمانى كه يك درخت بلوط كهنه مىشود، هرگز از كيان آن گياه جدا نخواهد شد؟! همچنين آيا نطفهاى كه هنوز در تخم كرم ابريشم پنهان است، تا وقتى كه كرم ابريشم مىشود و بعد در پيله تبديل به يك پروانه مىگردد، هيچ گاه از وجود همان حشره جدا مىشود؟! آيا علقه انسانى از زمان جنين تا دوره طفوليت، بلوغ، جوانى و پيرى از آن شخصيت اصلى جدا مىشود؟! اگر در بلوط، كرم و در انسان، يك ملكول قابل وزن باشد، از جوانه بلوط يا از كرم ابريشم و يا از علقه انسان باقى خواهد ماند؟ بنابراين علت مبقيه - كه همواره در تمام اين تغييرات پابرجاست - چيست؟
قطعاً حقيقتى است كه اصالتاً وجود دارد، و روح نيست؛ زيرا گياهان زندگى مىكنند، ولى داراى روح - به معنايى كه منظور ماست - نمىباشند؛ و لذا روح انسان يك حقيقت ديگرى است، بىوزن و حجم. آيا اين موجود بعد از بدن حيات خواهد داشت؟ ممكن است! «سن گرگوارد» در آن مىانديشيد كه اگر اين عامل با جان، متحد باشد، ممكن است بدن جديدى به آن باز گردد كه با بدن پيش از مرگ مشابه باشد؛ لذا اين همان بدنى خواهد شد كه ما در پنجسالگى و پانزدهسالگى و در سى سالگى و يا چهل سالگى - قبل از مرگ - داشتهايم.
اجازه بدهيد كه من و «سن گرگوارد» و «نيس» با فلسفه و عقيده فيلسوف معروف «لبيتز» موافقت كنيم كه علت مبقيه حيات، عاملى است بىوزن، اما نه بدون هيولا و صورت... روح وقتى كه از بدن مريى جسمانى خود جدا مىشود، با اين هيولا متحد مىماند.
من، نه در قبول اين فرضيه اصرار مىورزم و نه در آن توقف مىكنم؛ فقط تذكر مىدهم كه براى توجيه اصل معاد - كه تمام مسيحيت و قاطبه اهل اديان بايد به آن ايمان كامل داشته باشند - مىتوان از اين راه وارد بحث و تحقيق شد.
پيشواى بيت المقدس، در چگونگى بازگشت اجساد مىگويد: بهتر آن است كه با «سنگرگوارد» و «نيس» و «سن دگوستن» هم عقيده شده و قبول كنيم كه در روز معاد، ابدان فقط داراى شكل انسانى هستند، مانند پردهاى كه از زيبايى و جمال روح شفاف شده باشد(٥).
تصوير سوم: تبديل ماده بدن به نيرو
دقيقترين تصورى كه گروهى از راه دانشهاى طبيعى براى مجسم ساختن معاد جسمانى و ترسيم چگونگى آن، استفاده كردهاند، موضوع تبديل ماده به انرژى و بقاى آن است. باروشنشدن اين اصل علمى، مسأله مشكل تجسم اعمال هم تا اندازهاى به ذهن نزديكمىشود؛ در واقع ترسيم فوق عالىترين تابلو براى شناخت اجمالى چگونگى معاد جسمانى و نمودار شدن عمل و بقاى آن تا روز قيامت است؛ توضيح اين مطلب نيازمند يادآورى دو امر است:
الف) عمل جوهر است، يا عرض؟
در علوم طبيعى ثابت گرديده است به هنگام كار و فعاليت بخشى از بافتهاى بدن انسان تبديل به نيرو مىشود؛ بر اساس اين مطلب گروهى عقيده دارند عمل، جوهر است نه عرض. يكى از نويسندگان در اين زمينه داد سخن داده و به فلاسفه تاخته است كه به رغم گفته فيلسوفان در گذشته، عمل، عرض نيست، بلكه جوهربودن آن به كمك علوم روز روشن است؛ زيرا ثابت شده است هر نوع فعاليتى كه از آدم سر مىزند، مقدارى از سلولهاى بدنش به نيرو تبديل مىشود، اساساً بدن هر فرد مانند كارخانهاى است كه كارش تبديل مواد به انرژى است.
انرژى اعمال، همچون نيرويى در دل ماده، پنهان است و در سلولهاى بدن مخفى است، و در هنگام حركت عضلات و جنبش دست و پا، تمام مواد بدن به نيرو تبديل مىگردد، مانند نيروى حركت دهنده ماشين كه در مرحله اول در بنزين نهفته است، ولى پس از روشن شدن موتور، ماده مزبور به صورت نيروى حرارتى درآمده و اتومبيل را به حركت مىاندازد؛ عمل نيز عبارت از مصرف كردن نيروهايى است كه در اعماق ياختههاى جسم گذاشته شده است، و به هنگام عمل به صورت انرژى از كالبد بيرون مىريزد و به بيرون از بدن انتقال پيدا مىكند.
بنابر اصل بقاى انرژى، تمام انرژى اعمال، در جهان، ثبت است و در روز قيامت هر فردى عمل خود را - چه زشت و چه زيبا - مجسم مىبيند.
بررسى و پاسخ
گرچه نفى يا اثبات اين موضوع به هدف ما لطمهاى نمىزند؛ زيرا گروهى كه از آنها نام برديم، در صدد اثبات بازگشت مقدارى از مواد بدن مىباشند، نه تمام ذرات بدن؛ ولى بايد گفت: بنابر پذيرش نظريه فوق، انرژى جوهر است و حقيقت عمل عبارت است از: تبديل ماده به نيرو، نه خود انرژى. بديهى است تبديل نخستين جوهر ماده به جوهر دوم انرژى (نيرو) امرى است غير از حالت تبديل؛ البته تبديل و تكامل در اين جا بدون ماده و انرژى امكان ندارد، ولى تبديل جوهر (ماده) به شكل جوهر ديگر - كه انرژى باشد - در اصطلاح فلسفه «عرض» ناميده مىشود. با اين بيان، آنچه فيلسوفان در اين زمينه گفتهاند، به قوت خود باقى است. از نظر ديگر، زشتى و زيبايى اعمال، تنها زاييده عمل و كوشش نيست. هيچ گاه آن كار كه به صورت انرژى در آمده، به خوبى و بدى توصيف نمىشود، بلكه خوبى و بدى اعمال، در گرو پاكى هدف، يا پليدى نيت انجام دهنده است، كه همچون جان اعمال است و از قلمرو نفوذ ماده و انرژى بيرون است. ممكن است كوشش و كردار يك فرد خوب بنمايد، بدين معنا كه عمل آن آن شخص اگر چه خوب تلقى مىشود، ولى در باطن براى رياكارى، عوامفريبى، خودنمايى و رسيدن به مقاصد شوم انجام گرفته است؛ زيرا برخى از افراد پليد براى دستيابى به مقام و يا استعمار خلق ناگزيرند در پوشش خدمت به خلق كارهايى انجام دهند، تا بدينوسيله خلقالله را استحمار نمايند، و با عمل ضد انسانى خود آگاهى و روشنبينى نسلهارا سلب كنند. آنها مىكوشند با رفتار و گفتار رياكارانه، جمعى را فريب دهند وبهخود جذب كنند. بدون شك عمل اينگونه افراد با تلاش يك انسان كه براى نجات بشر وخدمت به جامعه از صميم قلب و اخلاص انجام مىگيرد، يكسان نخواهد بود. در هردوصورت، مقدارى از ماده در سلولهاى بدن به انرژى تبديل مىگردد، ولى زشتى صورتاول و زيبايى حالت دوم، در چهره و تابلوى ماده و انرژى نمىگنجد؛همچنانكه پليدىنيت فاعل اول و پاكى قصد دوم نيز در پرده ماده منعكس نمىشود؛ بنابراين، ابتكار عمل «انيشتين» و كشف «ترموديناميك» هر چند ارزنده و گرانبهاست، ولى مسأله تجسم كردار را نمىتواند تفسير كند؛ زيرا باقى بودن اعمال به صورت واقعى خود، از علوم مادى بيرون است، اگر چه ممكن است در آينده اين مسأله پيچيده، مورد پژوهش ژرف قرار گرفته و روشنترگردد.
بنابراين عمل، تبديل جوهرى به جوهر ديگر است كه انرژى محصول آن است، نه خود آن؛ البته در سايه كار و به ميزان فعاليت عضلات، مواد بدن به صورت انرژى از كالبد خارج گشته و در وضع ديگرى در جهان محفوظ مىماند، ولى منظور ما را تأمين نمىسازد، زيرا ممكن است انرژى براى دومين بار به صورت ماده درآيد، چون ميان ماده و انرژى قرابت وجود دارد(٦).
ب) امكان تبديل انرژى به ماده
«ترموديناميك» كه از علوم نوپاست، داراى اصولى است؛ اصل اول ترموديناميك، اصل بقاى انرژى است. با اصل بقاى انرژى، مىتوان گفت نتيجه اعمال به صورت انرژى محفوظاست و در واقع بدن خود انسان است كه به نيرو تبديل گرديده و ذخيره مىشود. درروزقيامت مجموع انرژى بدن هر فردى بر اثر تراكم مجدد به ماده تبديل و بدن اخروى از آن ساخته مىشود و خوبى و بدىهاى آن در چهره ملكوتىاش ظاهر مىگردد. مطابق اينتصوير آن مقدار از ذرات بدن كه بر اثر عمل به نيرو تبديل گرديده است، با تمام مشخصات در روز قيامت باز مىگردد، بدون اينكه كوچكترين شبهه و اشكالى لازم آيد؛ چون انرژى هر كالبد در فضاى بىكران جهان، باقى است و هيچ آميزشى با ساير انرژىها ندارد؛ هر يك در ظرف مخصوصى محفوظ مىماند و در جهان ديگر، طبق قانون «ماترياليزاسيون» به ماده تبديل مىشود و همان بدن دنيوى را تشكيل مىدهد؛ البته واقعيت عمل و انگيزه انجام كار از نظر خلوص و ريا و ساير انگيزهها همه در شكلگيرى چنين جسمى دخالت خواهد داشت. بدون ترديد چنين كالبدى كه زاييده انرژى اعمال است، با زندگى ابدى تناسب بيشترى دارد؛ زيرا بدن مادى پيوسته در حال تجديد و دگرگونى است، ولى ممكن است از پرتو تكامل و بر اثر تبديل ماده به نيرو و انرژى به ماده، يك جسم تكامليافته و ثابتى به وجود آيد، كه پس از طى اين مراحل دستخوش تغيير نگرديده، و با وضعيت ابديت تطابق و همخوانى داشته باشد.
تصوير چهارم: سرنوشت بدن پس از مرگ و بازگشت آن
ترسيم زير از دكتر على پريور است كه در ماهنامه دانشمند انتشار يافت:
مرگ را در حقيقت بايد فراق بين جسم و جان و روح ناميد، چه به محض اينكه به علل مختلف تبادلات انرژى در بدن آدمى نتوانست انجام بپذيرد، آدمى جان مىدهد و در همين حال روح كه محيط را براى ماندن خود نامناسب مىبيند، آزاد مىشود و به پرواز در مىآيد. حتى بايد گفت روح آدمى قبل از اينكه تمام سلولهاى بدن بميرند، جسم را ترك گفته و مىرود، ولى در دوران زندگى درست از آن هنگام كه به حد بلوغ و رشد كامل رسيده، يعنى سلولهاى مختلف بدن حالت مخصوص حفظ و ثبت اسرار و مطالب و اعمال مخصوص را پيدا كردهاند، تا هنگام مرگ كليه ياختههاى بدن در اثر اعمال و افعالى كه آدمى انجام مىدهد، علامتگذارى مىشود و اعمال و افعال آن مثل «يُد» راديواكتيو روى سلولها آثار مخصوص به جاى مىگذارد، اما به تدريج كه آدمى رو به پيرى مىرود، يعنى همانطور كه يك ملكول «يُد» يا آهن و ساير مواد طبيعى در اثر مرور زمان پير و فرسوده مىشود و راديواكتيويته خود را از دست مىدهد، به صورت الكترونهاى آزاد به سير در فضاى لايتناهى مىپردازد؛ سلولهاى بدن آدمى نيز به وسيله فعل و انفعالات عمومى بدن و اعمالى كه وى انجام مىدهد، علامت گذارى مىشود و خود رو به زوال مىرود؛ و به يقين پيدايش حفرههاى مخصوص در سلولهاى مختلف بدن و يا از دست دادن انرژى اوليه كه علامت پيرى آنهاست، نشانه از دست دادن چيزى است؛ بدين معنا كه سلولها با از دست دادن آن قسمت از ساختمان بدنى خود به صورت انرژى يا الكترونهاى مخصوص در فضاى آزاد رو به پيرى مىروند؛ يعنى اعمال و افعال آن شخص روى قسمتى از نسوج سلولى كه علامتگذارى شدهاند، به صورت انرژى و يا الكترونهاى مغناطيسى در دوران حيات جدا مىشوند و در فضاى بىكران آزادانه مىگردند، با آن فرق كه اين دفعه الكترونها يا انرژىها به وسيله اعمال و افعال روح آن فرد علامت گذارى شده و هر جا باشند، يكديگر را به خوبى خواهند شناخت؛ بههمين دليل است كه آدمى هنگامى كه به تدريج رو به پيرى مىرود؛ سلولهاى بدنش استعداد اوليه حافظه و انرژى لازمه و تبادلات واقعى روانى را از دست مىدهد، چه اين تبادلات كه قبلاً انجام يافته، در قسمت مخصوص آن ياخته تغييراتى ايجاد كرده، بهصورت انرژى مخصوص در فضاى آزاد به حركت درآورده، و آنها را به پيرى بردهاست و سلولهاى باقيمانده به تدريج فاقد استعدادهاى قبلى و حافظه قواى دوران اوليه عمر است؛ يعنى اعمال و افعالش به تدريج رو به سكون و زوال مىرود، به قسمى كه مىتوان يقين پيدا كرد كه حافظه آدمى در دوران جوانى از سلولهاى سالم و جوان تشكيل شده و عمليات و افكار مخصوص روى آنها به ثبت مىرسد تا مدتى محدود كه آن سلولها سلامت خود را حفظ نمايند؛ معنايش اين است كه آن استعداد و آن انرژى هنوز در سلولهاى مزبور باقى است و درست از هنگامى كه رو به پيرى مىروند، آن استعداد يا انرژى را به صورت الكترونهاى علامت گذارى شده، از خود صادر مىكنند، تا روزگار آخر عمر كه به هيچ وجه استعداد و انرژى اوليه باقى نخواهد ماند. منظور و مقصود از اين بحث آن است كه اعمال و افعال آدمى در دوران عمر به صورت الكترونهاى راديواكتيو شده از طرف آن روح علامتگذارى مىشود و در فضاى بىكران آزادانه مىگردد و روزى كه بدن در بستر مرگ مىافتد، جسم كه از مواد شيميايى تشكيل يافته و فعلاً فاقد آن انرژى و حافظه يا استعداد اوليه است، به اصل طبيعت باز مىگردد، تا دوباره در ساختمان ساير عناصر خاكى شركت كند، در حالى كه آثار حياتى و اعمال روزمره افكارش را به همان طريق انرژى از دست داده در فضاى بىكران آزاد ساخته است. پس از مرگ جسم آدمى به تدريج متلاشى مىشود و طى سالهاى طولانى به عناصر اوليه خاك و هوا مثل ازت و كربن و ئيدروژن و كلسيم و منيزيم تبديل مىشود و ملكولهاى مختلف آن با خاك مجاور گور مخلوط مىشود و به صورت نيتريت و نيترات و كربنهاى هيدروژن سولفوره و مواد آهكى و غيره در مىآيد و از همان راه به تدريج يا وارد ريشه گياهان مجاور مىشود و به صورتهاى مختلف دوباره در دور گردش طبيعت مىافتد، و يا در صورت جدا نشدن و وارد نگرديدن در ريشه گياهان، در همان خاك مىماند و به تدريج به علت تغييرات شيميايى به عناصر مختلف تبديل مىشود؛ و در هر حال تغيير حالت مىدهد، ولى الكترونها و انرژىهاى مختلف كه در دوران حيات از بدن انسانى به صورت راديو اكتيويته صادر شدهاند، براى هميشه در فضاى بىكران در سير و سياحت باقى خواهند ماند، به خصوص كه چون به وسيله روح علامت گذارى شدهاند، با الكترونهاى متصاعد از روحهاى سايرين به كلى مجزا و آزادند و به خوبى توسط روح اصيل خود شناخته مىشوند؛ به معناى ديگر: كليه اين آثار و انرژىها كه توسط روح مخصوص علامت گذارى شده، روح اوليه خود را مىشناسد.
وكُلَّ اِنسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخرِجُ لَهُ يَومَ القِيمةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنشوراً اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً(٧).
البته بايد در نظر گرفت سلولهاى مختلف بدن آدمى تا آن وقت كه در بدنش مىتوانند به اعمال و افعال مختلف بپردازند و مبناى انرژىها و قدرتهاى مختلف باشند، علامتگذارى روى آنها جريان دارد؛ و آن هنگام كه روح از اعمال و افعال حياتى باز ايستاد، درست گويى ميكروفن گويندهاى را خاموش كرده باشند، ديگر روى نوار چيزى ثبت نخواهد شد و يا آن وقت كه سلولها يا اعضاى فردى از بدنش جدا شوند و به بدن ديگرى وارد شوند، از اطاعت و اختيار روح اولى خارج مىشوند و تابع روح جديد مىگردند و از آن پس توسط آن روح علامت گذارى و آزاد مىشوند؛ به همين دليل است كه با تزريق خون شخصى به شخص ديگر يا پيوند عضو فردى به فرد ديگر، به هيچ وجه اختلالى در شناسايى الكترونهاى اوليه هيچ كدام از آن دو فرد حاصل نمىشود؛ چه آن خون يا آن عنصر تا در بدن فرد اوليه بوده، به تدريج تعداد زيادى از الكترونهاى مخصوص و علامت گذارى شده، توسط روح خود صادر كرده و پس از پيوند به فرد جديد شروع به فعاليت تازه مىكند و به تدريج الكترونهاى علامت گذارى شده جديد صادر مىسازد. يعنى عناصر اوليه اكسيژن و ئيدروژن و گوگرد و ازت و غيره كه اجزاى اوليه ساختمان بدن آدمى هستند، پس از ورود در هر بدن و يافتن روان و پيدايش روح مخصوص در دوران حيات به فرم مخصوص علامت گذارى و صادر مىشود، تا در فضاى بىكران به سير و سياحت خود ادامه دهد و اعضاى مختلف افراد كه امروزه به ديگران پيوند مىشود، پس از ورود در بدن جديد و تغييرات مخصوص كه مورد پذيرش آن بدن قرار گيرد، شروع به فعاليت جديد مىكنند و توسط روح همان شخص علامت گذارى مىشود تا از آن پس الكترونهاى جديدى كه به مُهر روح تازه ممهور هستند، صادر كند و آزاد نمايد(٨).
عناصر بدن انسان
عناصر اوليه (ازت و ئيدروژن و كربن و گوگرد و...) كه در حالات مختلف در بدن ما وجود دارند، در طول زندگى به خاطر اعمالى كه توسط روح و اراده انجام مىگيرد، به تدريج نشاندار مىشوند؛ يعنى گفتار و كردار و عملى كه از ما صادر مىشود، تأثير خاصى در سلولهايى كه موظف به انجام آن كار بودهاند، به جاى مىگذارد، كه براى تمام مدت عمر باقى مىمانند و بعدها به همان حالت و صورت حفظ مىشوند. براى اثبات اين حقيقت زيست شناسان گروهى از حيوانات مثل كرمها را تحت آزمايش قرار داده و با تمرين آنها را عادت دادند با تاباندن نور قرمز به سوى نور جذب شوند؛ پس از اين، كرمها را كشته و عصاره سلولهاى عصبى آنها را به كرمهاى جديد تزريق نمودند؛ و مشاهده كردند اين دسته از كرمها جذب نور قرمز مىشوند. اين آزمون به ما نشان مىدهد عادات و اعمال آدمى باعث تغييرات آشكار و ثابتى در سلولهاى عصبى مىشود، كه پس از كشته شدن آن اثرات باقى مىماند و شايد سالها پايدار بماند؛ البته هنوز اينگونه آزمايشها بر آدمى انجام نگرفته، ولى همانگونه كه سلولهاى عصبى حيوانات، حافظه خود را پس از كشته شدن نگه مىدارد، نسوج عصبى انسانها كه از جهت ساختمان و تركيب، كاملتر و دقيقتر از حيوانات مذكور مىباشد، براى حفظ اينگونه آثار توان بيشترى دارد.
دانشمندان با آزمايش تغييراتى را كه در اثر آموختن عادات مختلف در ريشه اصلى تركيبدهنده عنصر مربوطه ايجاد شده، دريافتهاند؛ و معلوم مىشود اعمال آدمى - كه به دستور سلولهاى عصبى انجام مىشود - نشان مخصوصى روى آنها مىگذارد كه مرور زمان، حتى مرگ نمىتواند آن را پاك كند؛ ولى آنها به تدريج پير مىشوند؛ بدين معنا كه آن اعمال و كردار حك شده را به صورت الكترونهاى مهر خورده، از خود دور مىسازند و سپس خودشان به سوى فساد مىگرايند؛ يعنى سلولهاى بدن انسان كه شصت تا هفتاد سال تحت فرمان روح قرار دارند و مجبورند دستورهاى او را به مورد اجرا گذارند، به تدريج حالت خاصى پيدا مىكنند كه با سلولهاى بدن ديگران تفاوت دارد. اين تغيير به آن معناست كه ملكولهاى سازنده سلولها و نيز اتمها و عناصر اوليه پروتون و الكترون سازنده هر بدن توسط اعمال و افعال روح آن بدن طورى نشانه گذارى مىشود كه با ملكولها و اتمها و الكترونها و پروتونهاى ديگر تفاوت دارد؛ يعنى هر ذره كربن يا ازت يا سديم و كلسيم و غيره كه تشكيل دهنده بدن است و توسط روح نشانه گذارى مىشود، پس از رهايى مجدد به صورت الكترون به خوبى مىتواند خاصيت راديو اكتيويته و نشانههاى روح را ساليان متمادى حفظ كند و براى هميشه به خوبى شناخته شود. اين درست نيست كه بگوييم بدن فقط از مقدارى كلسيم و سديم و آهن و اكسيژن و ئيدروژن و ازت و غيره تركيب يافته و پس از مرگ دوباره به خاك مىرود و به همان صورت اوليه خاك در مىآيد؛ درست است كه روز اول مقدارى اكسيژن و ئيدروژن و عناصر ديگر در ساختن سلول اوليه تخم و سرانجام جسم آدمى شركت كردهاند، ولى بعدها كه تخم رشد مىكند و از همين عناصر تغذيه مىنمايد، سلول خود را بهتر و كاملتر مىسازد، تا به حد بلوغ برسد؛ و از آن هنگام كه رو به پيرى مىرود و سلولهاى مختلف بدن حفرههاى بيشترى پيدا مىكند، به تدريج وزن خود را از دست مىدهد؛ يعنى عناصر اوليه حيات را به صورت الكترونهاى علامت گذارى شده، در فضا رها مىسازد، تا آنچه فاقد انرژى و استعداد است و تفالههاى جسم محسوب مىگردد، دوباره به خاك برگردد و در گورستانى به صورت سولفاتها و نيتراتها تغيير حالت داده و جذب ريشه گياهان و يا خوراك حيوان و انسان مىشود و همان مسير اوليه را طى مىكند تا دوباره توسط روح جديدى و در وضعيت ويژهاى درآيد و با اعمال و افعال آن روح نشانهگذارى شود و باز به صورت الكترونهاى علامتدار آزاد شود؛ روى همين اصل است كه به تدريج ميزان عناصر اوليه حيات يعنى اكسيژن و ازت و ديگر مواد سازنده جسم رو به فرسايش مىگذارد و زمين وزن خود را از دست مىدهد، اما الكترونهاى آزاد شده كه توسط روح آدمى در دوران حياتش علامت گذارى شده است، به صورت آزاد در عرصه پهناور گيتى در گردشند و باقى مىمانند.
تصوير پنجم: اعاده صورت شخصيه
آخرين ترسيم در معاد جسمانى از ديدگاه ديگر متفكران، اعاده صورت شخصيه است. براى توضيح اين تصوير، ابتدا مقدمهاى ذكر مىشود:
الف) اقسام حركت
حكماى پيشين حركت را به چهار دسته تقسيم كردهاند:
١. حركت در كميتها؛ خواه كم متصل باشد، مانند چاقى و لاغرى، بلندى و كوتاهى، عمقى و سطحى و خواه كم منفصل، مثل اعداد، نقطه، خط و سطح.
٢. حركت در كيفييات؛ كه خود دو دسته است؛ يكى كيف مادى، مانند تغييرات در رنگها، بوها، طعم (ترشى، شيرينى و غيره) و ديگرى كيف نفسانى، مثل علم و جهل، ترس و شجاعت، جود و سخاوت، بخل و حسادت و....
٣. حركت وضعى؛ مانند حركت زمين به گرد خود و حركات انتقالى و مكانى.
٤. حركت زمانى كه امتداد وجود يك موجود در لحظات و آنات است.
صدرالمتألهين حركت جوهرى را بر اين تقسيمات افزود و ثابت كرد اشيا در جوهر ذات خود يك نوع حركت تدريجى دارند كه پيوسته رو به تكامل مىرود و در نتيجه به تبدلات نوعى منجر مىگردد؛ مانند تبديل تدريجى خاك در پرتو فعل و انفعالات به گياه، و يا تخممرغ به جوجه و تبدلاتى كه در نفس و روح انسان انجام مىگيرد. اينها از سنخ حركت جوهرى است؛ يعنى نفس از سادهترين مرتبه به نفس اماره يا لوّامه و اگر مسير درستى را بپيمايد، به نفس مطمئنه تغيير هويت مىدهد وگرنه در پرتگاه انحطاط سقوط مىكند و يا نفس اماره به نفس لوّامه و آن هم به نفس مطمئنه تغيير ماهيت مىدهد.
حركت از ديدگاه ديگر به دو صورت: حركت توسطى و حركت قطعى است.
حركت يك اتومبيل يا يك هسته خرما از مبدأ به مقصد كه هر لحظه در يك مكان و زمان قرار دارد، حركت توسطى ناميده مىشود، ولى اجزاى حركت را از ابتدا تا انتهاى خطسير، حركت قطعى مىنامند؛ چون مسافت و مراحلى را طى كرده، به اين مقصد و نقطه رسيده است.
ب) صورت و انواع آن
صورت يكى از اقسام جواهر پنجگانه به شمار مىرود و در اصطلاح منطقيان به سه چيز گفته مىشود:
١. صورت جسمى؛ تمام مواد جهان ماده همواره داراى اين صورت است و نمىشود آن را از ماده گرفت. اين صورت جنسى است؛ زيرا هر مادهاى بدون استثنا داراى صورت جسمى است. گويا اين صورت به مثابه جنس است و همه مواد عالم داراى چنين شكل و صورتى هستند و هيچ موجود مادى از اين صورت تهى نمىباشد.
٢. صورت نوعى؛ مانند صورت انسانى، حيوانى و گياهى. هر نوعى از انواع موجودات غير از صورت جسمى، صورت نوعى مخصوصى دارد كه مشخص كننده نوع مىباشد. مادامى كه موجود در آن نوع قرار دارد، آن صورت هم محفوظ است، مگر اينكه در پرتو تحولات به نوع ديگرى تبديل شود؛ مثل مسخ انسان به ميمون و تبديل سگ به نمك و تخممرغ به جوجه كه طبيعتاً هر كدام از اينها صورت نوعى پيشين خود را از دست داده و به صورت نوعى ديگر تبديل شدهاند.
٣. صورت شخصى؛ عبارت از صورتى است كه بدون آن شىء موجود نمىشود، چنانكه فيلسوفان گفتهاند:«الشىء ما لم يتشخّص لم يوجد؛ هر چيز تا صورت شخصى و مشخصى پيدا نكند؛ موجود نمىشود». اين صورت شخصى پيوسته در حال تحول و تغيير است و مشخصكننده وضعيت يك مصداق از نوع خاص خود است.
ج) تركيب هر جسم از ماده و صورت
به طور كلى هر جسم و جرمى از «ماده» و «صورت» تركيب شده است. ماده منهاى صورت، موجوديت ندارد؛ چنانكه صورت هم بدون ماده يافت نمىشود. ماده در اين تعبير به منزله جنس و صورت به مثابه فصل است؛ يعنى ماده وقتى صورت انسانى پيدا كند و در ظرف اين صورت، ويژگىهاى خود را باز يابد، مشخص مىشود وگرنه اجزا و عناصر تشكيلدهنده مواد بدن انسان در ظرف پهناور طبيعت به صورت پراكنده يا در ضمن پديدههاى طبيعى و مركب بسيار است. مثلاً عناصر و مواد تخم مرغ از پوست آن گرفته تا سفيدى و زرده آن در دسترس بشر است، بهگونهاى كه به كمك عناصر موجود مىتوانند تخممرغى را در آزمايشگاه بسازند و به صورت مواد غذايى مصرف كنند، ولى به شكل سلول زنده نيست كه از آن بتوان جوجه ساخت و آن را در ماشين جوجهكشى قرار داد.
د) اختلاف در صورتها
تغيير و تبدلاتى كه در مواد و اجسام واقع مىشود، به اختلاف صورتهاست. جسم، صورتى را رها مىكند و صورت ديگرى را به خود مىگيرد، ولى مواد اوليه طى اين سير تكاملى همواره به حال خود باقى است.
ه) تشخصات اجسام
تشخصات هر جسمى به صورت شخصى است؛ نه به صورت نوعى و جنسى؛ زيرا صورت نوعيه در تمامى تحولات ثابت و پا برجاست. اين صورت شخصى است كه در معرض چاقى و لاغرى و نشاط و پژمردگى است. قطع اعضا يا پيوند كليه و قلب باعث تغيير صورت نوعى نمىشود؛ فقط تحولات جوهرى موجب تغيير ذاتى مىشود. بنابراين، صورت نوعى به منزله حركت توسطيه است كه بين مبدأ و منتها محفوظ است و صورت شخصيه به مثابه حركت قطعيه است كه همواره در حال حركت و پيوسته در حال تغيير و تبديل است. در طى اين حركات صورت نوعى و شخصى شىء محفوظ مىماند.
و) ايجاد صورت بدون ماده
خداوند متعال همانگونه كه بر ايجاد ماده و صورت قادر است، بر ايجاد صورت بدون ماده نيز قدرت دارد؛ مانند صورتهاى مثالى و برزخى.
صورتهاى خيالى اشيا را برزخ متصل گويند و جسم برزخى را كه پس از مرگ انسان، روح به آن تعلق مىگيرد، برزخ منفصل مىنامند. صورتهاى علمى اشيا بدون مقدار است؛ مانند صورت انسان در آينه يا در خواب. بنابراين، روح انسان در قيامت به بخشى از همين مواد عنصرى بدن جسمانى تعلق گرفته و با افاضه صورت شخصى به وسيله قالب مثالى كه برخاسته از صورت شخصى و جسمانى آحاد و نفرات است، افاضه مىشود. البته صورت شخصيه در قيامت با اعمال، عقايد، ملكات اخلاقى، فضايل و رذائل تناسب ماهوى دارد و در عين اينكه بعضىها ممكن است حيوانگونه محشور شوند، ليكن شناخته مىشوند. شواهدى از آيات و اخبار بر اين تصوير مىتوان ارائه داد.
در قرآن، نهجالبلاغه و روايات از زنده شدن استخوانهاى پوسيده و بازگشت ذرات پراكنده بدن، بهگونه متواتر سخن به ميان آمده است، همانگونه كه از حشر انسان به صورت اعمال، عقايد و فرهنگ نيز گفتگو شده است، تا آن جا كه امام صادق(ع) در خانه خدا شكل واقعى برخى از حجاج را به يكى از اصحابش نشان داد و فرمود: «اگر انسان محشور شويد، از شفاعت ما بهرهمند خواهيد بود».
تصوير ششم: معاد انسان
زير بناى اين تصوير را - كه از آن نگارنده است - چند اصل علمى و عقلى تشكيل مىدهد:
الف) تشكيل انسان از جسم و جان
به رغم پندار برخى از فيلسوفان، جسم در ساختن واقعيت انسان كاملاً سهيم مىباشد؛ و به عقيده ملاصدرا، روح كه جوهره آدمى است از جسم به وجود آمده و به همانگونه كه در گذشته گفتيم انسان يگانه حقيقتى است كه داراى دو نوع فعاليت است: نمودهاى روانى و مادى. همين نمودهاى مختلف باعث شده است دانشمندان توفيق يابند ميان فعاليتهاى فيزيولوژيكى و روانى انسان به دشوارى تفاوتى بيابند، و بفهمند انسان دو جنبه دارد: جسم و جان. آثار جسمانى با ابزار علمى قابل سنجش است، ولى نمودهاى روانى به هيچ وجه قابل اندازهگيرى نيست. زيست شناس بزرگ دكتر كارل مىنويسد:
بدن در عين حال كه فعاليتهاى فيزيولوژيكى دارد، فعاليتهاى روانى نيز از خود نشان مىدهد... به طور اجمال جسم و جان، تصاوير مختلفى از شىء واحدى است كه با طريقههاى متفاوتى به دست آمده، و انتزاعاتى است كه فكر ما از موجود يكتايى كرده است. تناقض ماده و روح به جز اختلاف دو قسم تكنيك چيز ديگرى نيست. خطاى «دكارت» در اين بود كه اين انتزاعات را واقعى پنداشته و «تن» و «روان» را، نامتجانس نگريسته [بود]! اين دو گانگى همهجا بر دوش تاريخ علم انسان، بار سنگينى بوده و مسأله غلط روابط «جسم و جان» را بهوجود آورده است.(٩)
وى سپس جسم و جان را به ماده و شكل آن تشبيه كرده و مىگويد:
جان با جسم مانند شكل و مرمر در يك مجسمه به هم آميخته است و نمىتوان بدون تراشيدن يا شكستن سنگ مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.(١٠)
او سپس مىگويد: انسان در عين وحدت؛ آثار مختلفى از خود بروز مىدهد كه ادراكات ظاهرى ما اينگونه پديدهها را به صورت شكلهاى نامتجانس درك مىنمايد و انسان را به دو قسمت متضاد، تجزيه و تقسيم مىنمايد. عبارت او چنين است:
انسان مجموعه واحدى است كه نمىتوان آن را به قطعات مختلفى تقسيم كرد! اگر اعضايش را از هم جدا كنند، زنده نخواهد ماند، [ولى] با آنكه تقسيمناپذير است، جنبههاى مختلفى [از خود] نشان مىدهد. اين جنبهها اشكال نامتجانس است كه ما از وحدت وجود آدمى به وسيله حواس خود درك مىكنيم.(١١)
بنابراين انسان مسؤول و مكلف از دو چيز ساخته شده است، كه با فقدان يكى از آن دو مسؤوليتش منتفى مىگردد؛ به همين جهت جسم يا روح به تنهايى مورد تكليف الهى و قانونى واقع نمىشود، زيرا جسم و روح به تنهايى، واقعيت انسان متعهد و موظف را تشكيل نمىدهد، به عبارت روشنتر: روح انسان مكلف، غير از خود اوست؛ همچنين جسم به تنهايى، آن آدم مكلف نيست، بلكه ميان جسم و جان يك علاقه جوهرى و طبيعى وجود دارد، كه نمايشگر وحدت و رابطه ذاتى ميان آن دو است؛ از اين رو تكامل روح و اخلاق از راه جسم قابل تصور است. در هر صورت پيوستگى و تأثير متقابل روح و بدن را نمىشود ناديده گرفت. برخى از فيلسوفان يونان با دقتهاى خيالى و موشكافىهاى فلسفى ميان جسم و روح دوگانگى برقرار كرده، و واقعيت انسان را فقط روح دانستهاند و جسم را از حقيقت انسان انداختهاند، تا آن جا كه بدن را لانهاى براى مرغ روح و يا مركب و لباسى براى جان تصور كردهاند، ولى ارسطو براى اولين بار متوجه شد نمىتوان رابطه روح و جسم را سطحى و ظاهرى انگاشت، بلكه يك ارتباط عميقتر و دقيقترى بايد ميان آن دو باشد؛ روح و بدن مانند ماده و صورتند، ولى چون روح مجرد است، بايد گفت صورتى با ماده است، نه در ماده.
در عصر اخير فلاسفه و دانشمندان غرب در رشتههاى فيزيولوژى و روانشناسى به نتايج چشمگيرى دست يافتند و زمينه براى شناخت چگونگى ارتباط روح و بدن بيش از پيش فراهم شد. قبل از آنها ملاصدرا با كشف حركت جوهرى، ارزش فوقالعادهاى براى ماده آفريد. او معتقد است ماده در دامن خود مىتواند روح را خلق كند و بپرورد تا جايى كه به مرحله تجرد برسد. با كشف حركت جوهرى، فاصله ميان فيزيك و متافيزيك (طبيعت و ماوراى طبيعت) از بين رفت و ثابت شد يك موجود مادى در سايه تكامل مىتواند به موجود غير مادى تبديل گردد و از بدن مايه بگيرد. معناى «جسمانيّة الحدوث و روحانية البقاء» همين است. اگر كسى طرفدار افلاطون باشد و روح را همه كاره بداند، نمىتواند انكار كند كه تكاليف و وظايف متوجه انسان مشهود است و راه تكامل روح نيز با انسان مجسم امكان دارد؛ نه روح مجرد؛ زيرا در قوانين بشرى و مقررات الهى روان به تنهايى قابل تكليف نيست، همچنان كه جسم بدون روح نيز مورد خطاب نمىباشد. آنچه را كه قانون، انسان مىشمارد و مذاهب الهى آدمش مىشناسند، همين هيكل متحرك است كه داراى عقل، اراده و آزادى عمل است. گذشته از اين، ما هنوز به اسرار وجود خود پى نبردهايم و حقيقت خود را نشناختهايم، از كجا مىدانيم كه جسم، در واقعيت آدمى تأثير ندارد؟ جسم و روان در اعمال و كردار و عقايد سهيمند. به عبارت روشنتر انسان مركّب از جسم و جان است، كه خادم يا خائن مىشود. به هر حال نقش جسم و روح در تعلق تكليف و توجه مسؤوليتها مورد ترديد نيست. تنها اختلافى كه در اين موضوع به چشم مىخورد، در چگونگى دخالت آن دو مىباشد.(١٢)
تمام دانشمندان و قانونگذاران جهان اتفاق نظر دارند، مسؤوليتهاى قانونى - چه حقوقى و چه جزايى - متوجه انسانى است كه از جسم و جان تركيب يافته باشد، جسم بدون جان و روح بدون كالبد مسؤوليتى ندارد. بايد حشر در قيامت هم با بازگشت روان به تن تحقق پيدا كند. نمىتوان گفت مجازات و وظايف قانونى متوجه انسان محسوس است، ولى برانگيختگى در رستاخيز متوجه روح نامحسوس مىباشد! بنابراين معاد جسمانى به هيچوجه به مسأله شناخت حقيقت انسان متكى نخواهد بود، چون حقيقت انسان هر چه باشد، وظايف قانونى و پاداش و كيفرها بايد به انسان محسوس خارجى توجه پيدا كند و جسم و جان هيچ كدام به تنهايى مورد بازخواست نخواهد بود.
ب) تغييرات دايمى كالبد
جسم آدمى از تودههاى متراكم سلول تشكيل يافته است. زيست شناس بزرگ فرانسوى دكتر كارل مىگويد:
در مجموع بدن آدمى، دو ميليارد سلول يا دو ميليارد ملكول آلبومين وجود دارد.(١٣)
از نظر فيزيولوژى تمام سلولها در حال تبديل و تبدلند، و هنگامى كه پير مىشوند، نمىتوانند درست تغذيه نمايند. اين سلولها به صورت فضولات و يا به شكل انرژى از بدن رخت بربسته و بلافاصله سلولهاى تازهترى جاى آنها را پر مىكند. اين تحولات همواره در ساختمان جسمانى ما جريان دارد. حتى برخى از دانشمندان معتقدند در مدت هفت سال يا بيشتر و كمتر تمام قسمتهاى داخلى و خارجى بدن ما تغيير مىكند. در اين صورت اگر كسى با ديد علمى به بدن خود بنگرد، مىداند كه اين بدن، غير از بدن هفت سال پيش است؛ زيرا در اين مدت از پوست ظاهرى گرفته تا عمق بدن - با مختصر تفاوتى، در كوتاهى و درازى عمر سلولها - به طور كلى تغيير يافته است. به عقيده دكتر كارل:
هر چه از عمق به سطح مىآييم، سلولها پيرتر مىشوند و در سطح خارجى اين سلولهاى مرده قطعات منظمى به صورت ورقه قرار مىگيرند. ورقههاى رويين مىافتند و ورقههاى زيرين جاى آنها را مىگيرند... خون نيز بافتى، مانند بافتهاى ديگر بدن است و تقريباً شامل سى هزار ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است كه اينها در مايعى به نام پلاسما شناورند.(١٤)
انسان از مرحله جنين تاكنون پيوسته در حال دگرگونى و خلع و لُبس است.
سوختوساز سلولها
فيزيولوژيستها معتقدند هر حركتى كه از انسان يا حيوان سر مىزند، يك دسته از سلولهاى بدن مانند بنزين مىسوزد؛ و هر عملى كه انجام مىدهند، قسمتى از نسوج بدن مبدل به انرژى گرديده و بدن را ترك مىگويد و سلولهاى تازهاى جاى آنها را پر مىكند؛ بنابراين اصل علمى كالبد جسمانى ما پيوسته در حال اتلاف و دگرگونى است و در نتيجه بدن هر انسانى در دوران زندگى چندين بار - با اختلاف آرا در تعيين مدت - از بين رفته و تجديد مىگردد.
«موليشوف» مىگويد:
در هر ماه - يك مرتبه - تمام بدن ما عوض مىشود. «فلورنس» معتقد است كه: تجديد تمام سلولهاى بدن در طى مدت هفت سال به انجام مىرسد.(١٥)
بنابراين پيكر ما بدون اندك توقفى در حال تجديد و جايگزينى است. اين موضوع (سوخت و ساز سلولها) و تغيير آن از نظر پزشكان و به ويژه از ديد بافتشناسى و آسيبشناسى، قابل بررسى و بحث است؛ مثلاً حركت، عرق ماده تراوشى يك سلول زنده است و يا حركت، هنگامى است كه شخص بيمار است، و گرنه لاشه يك سلول عادى در حال سلامتى به وسيله سلولهاى بيگانه خوار ربوده مىشود، مانند عزرائيل كه جان را مىربايد.
ج) بقاى شخصيت انسان
در تمام حالاتى كه بدن در معرض دگرگونى قرار دارد، شخصيت انسان تغييرنكرده و پيوسته به حال خود باقى مىماند. براى روشن شدن اين موضوع مثالىمىآوريم:
اگر به نهر آبى كه در جريان است، دقيق شويد، در هر نقطه آن به تناسب زمين و شكل آن، تصوير مخصوصى را مشاهده خواهيد كرد. اين شكل تا هنگامى كه آب كم و زياد نشده واز بيرون چيزى به آن محل نرسد، ثابت مىماند، بهگونهاى كه اگر در فاصله چند روز، چندينبار از يك نقطه يا نقاط ديگر عكس گرفته شود، در تمام عكسها يك منظره بدون هيچ تفاوتى منعكس مىشود، در صورتى كه در تمام دقايق، ذرات آب در حال تبديل و جايگزينى است، اما شكل آب به تناسب مكانها به وضع ثابت خود باقى است.
در اين جا سؤالى مطرح مىشود: اگر سلولها مانند قطرات آب پيوسته در حال تغييرند، چگونه، بقايى براى شخصيت آدمى قابل تصور است؟!
در پاسخ مىگوييم حافظ شخصيت انسانها در اولين مرحله، جان است، كه در وجود و بقاى جسم و حفظ روحيات انسان سهم به سزايى دارد، علاوه بر يك واقعيت جسمانى كه حافظ ويژگىهاى مادى انسان است. پيوند ناگسستنى ميان جسم و جان از اهميت بيشتر روح نمىكاهد، ولى در هنگام تكليف، انسان مورد توجه است و آن هم تركيبى است از جسم و جان. معتقدان به روح مىگويند:
جسم ثابتى(١٦) در انسان وجود دارد كه در واقع نگهدارنده شكل و رنگ و خاصيتهاى طبيعى و غريزى هر انسانى محسوب مىگردد، و همچون عكس خورشيد و ماه است، كه روز و شب بر سطح نهرى افتاده باشد؛ با اينكه آب در جريان است و موجى مىرود و موجى ديگر جايگزين مىشود، ولى در همان حال عكس ماه و خورشيد برقرار است.(١٧)
شد مبدل آب اين جو چندبار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
روح و جسم ثابت بدن، نيز مانند عكس ماه و خورشيد به رودخانه بدن تابيده و هر چند ملكولهاى بدن تغيير مىكند، ولى در شخصيت وى كوچكترين دگرگونى روى نمىدهد. روح چه مجرد باشد، چه نباشد، نمىتواند شخصيت تمام عيارى براى بشر باشد؛ زيرا جسم نيز در شخصيت انسانها نقش دارد، اگر چه از نظر اهميت، مانند روح نباشد. حضور جسم و جان ضرورت دارد و بافقدان هر كدام عذاب و لذت معمولى قابل درك نخواهد بود.
د) فرضيه جسم ثابت
فيزيولوژى مىگويد: كالبد مادى انسان پيوسته در حال دگرگونى است، ولى شمايل و ويژگىهاى فيزيولوژيكى آن پيوسته ثابت مىماند؛ تناسب اندام، چگونگى افكار، گستره انديشه و آرمان و سرانجام دستاوردهاى روحى و تمام ويژگىهاى شخصى - حتى شكل و رنگ وى - از تغيير در امان است.
اين موضوع از مسائل حل ناشدنى، فيزيولوژى است؛ اگر چه برخى از افراد براى حل اين معما اظهار داشتهاند: ثبات اين آثار روحى و جسمى مربوط به سلولهاست، زيرا هر سلولى كه مىرود، تمام ويژگىهاى خود را به سلول بعدى مىسپارد؛ ولى بايد اعتراف كرد متخصصان فن، به اين گفته قانع نمىشوند؛ به همين جهت دكتر كارل، در اين زمينه مىگويد:
علومى كه از موجودات زنده به طور عموم و از فرد آدمى به خصوص بحث مىكنند، اين قدر پيشرفت نكرده و هنوز در مراحل توصيفى باقى ماندهاند. حقيقت اين است كه انسان يك مجموعه پيچيده و غير قابل تفكيكى است كه نمىتوان او را به آسانى شناخت.(١٨)
وى مىافزايد:
در واقع جهل ما از خود، زياد است و نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته است و بيشتر پرسشهايى كه مطالعه كنندگان در زندگى انسان طرح مىكنند، بدون پاسخ مىماند.(١٩)
پرسش فوق از آن سؤالاتى است كه بدون جواب مانده است. برخى از متفكران مىگويند: حل اين مشكل از عهده علم بر نمىآيد؛ زيرا سلول و خواص موجود در آن، هر دو ماده است و بايد تحول يابد. فقط لازم است معتقد باشيم يك امر مجهول و ناشناختهاى در بدن انسان وجود دارد، كه سرمنشأ حفظ ويژگىهاى اخلاقى و نگهدارنده مشخصات فردى است؛ آن حقيقت نامريى از آغاز ولادت تا پايان عمر ثابت در بدن انسان باقى مىماند و با تغييرات دايمى بدن، تبديلى در آن حاصل نمىشود. متكلمان و علماى مذاهب و همچنين فيلسوفان، هركدام با نام خاصى از اين جسم ثابت ياد كردهاند؛ گاهى به نام «اجزاى اصليه» و زمانى جسم برزخى و قالب مثالى؛ در كلمات رهبران اسلام از آن به «طينت» تعبير گرديده است.
قرآن مجيد اين نويد را به جامعه بشر داده است كه:
به زودى نشانههاى قدرتخود را در درون جان انسان و جهان به آنها نشان مىدهيم، تا حق براى آنان آشكار گردد.(٢٠)
بر اساس همين نويد الهى و پيشرفت علوم مختلف، طينت(٢١) يا قالب مثالى - اگر نظر برخى از الهيون صحيح باشد - تا حدودى روشن شده و مشكل فوق را مىتواند تفسير كند، زيرا گروهى از روح شناسان غرب عقيده دارند از راه آزمايشهاى پيگير و تجربههاى فراوان با تكنيكهاى مخصوص، به وجود يك جسم سيّال و لطيفى - غير از قالب ضخيم كالبد - در انسان پى بردهاند، و نامش را «پريسپرى» يا جسم فلكى گذاشتهاند. اين جسم است كه به كمك روح، حافظ شخصيت جسمانى و روحانى مىباشد. دانشمندان روح شناس مدعىاند وجود چنين امرى را پس از بررسى بسيار كشف كردهاند. آنها مىگويند: خاصيت روحى و جسمى را دو عامل نگه مىدارد؛ يكى نفس عاقله و ديگرى جسم لطيف نامريى، كه واسطه برقرارى ارتباط ميان روح و قالب مادى مىباشد. اولى، حافظ معلومات و اخلاقيات، و دومى حافظ خصوصيات شكل و رنگ و غرايز و آثار جسمانى است. لباس غليظ و مادى (كالبد محسوس) هميشه در حال تبديل است و تا موقعى كه سلولها و اجزاى آن تغيير نكرده، انسان مىتواند بگويد: خون من، و يا گوشت بدن من؛ ولى هنگامى كه از بدن به صورتهاى گوناگونى جدا گردد، اين نسبت را از دست مىدهد؛ مانند قطعه گوشتى كه از بدن شخصى جدا شده و جزو خاك يا گياهى گرديده است، و نمىتوان گفت: اين گياه يا اين مشت خاك، جزو بدن آن شخص است. بنابراين حافظ شخصيت انسانى به عقيده اين گروه، روان و جسم ثابتى است كه از آن به قالب مثالى يا «پريسپرى» تعبير مىشود، كه دانشمندان اشعه آن را با وسائلى مشاهده نمودهاند. در كتاب المذهب الروحانى نوشته «عبدالله اباحى» كه از دانشمندان معاصر بهشمار مىرود، درباره چگونگى جسم ثابت و تاريخ كشف آن آمده است:
اين مطلب با آزمايش و تحقيق ثابت شده است كه انسان از سه چيز تركيب يافته است: نفس عاقله، جسد مادى غليظ - كه روان براى اتمام مقاصد معنوى مدتى در آن قالب متمركز شده است - وآخرين چيز جسم روحانى است، كه جسمى لطيف و رابط ميان نفس عاقله و جسد مادى است. هنگامى كه مرگ فرامىرسد، نفس عاقله، لباس مادى و خشن را از خود درآورده، تنها جسم روحانى از وى باقى مىماند، كه از ماده بسيار لطيفى - كه از شدت سبكى و لطافت با هيچ يك از حواس ظاهرى درك نمىشود و واسطه رساندن تأثيرات خارجى از مجراى حواس ظاهرى است تشكيل شده است. اين ماده تصميمات روح را به جسم مىرساند. در سال ١٩٠٤ م. اشعه اين جسم ثابت در خارج از بدن كشف شد، و دكتر «شاربانتى» مجموع تجارب و آزمايشهاى خود را در اين باره در ١٩٠٣ به آكادمى علوم فرانسه ارائه داد.(٢٢)
آنگاه درباره خصوصيات اين جسم مىنويسد:
اين جسم روحانى از نفس عاقله هرگز جدا نمىشود و پيوسته همراه آن مىباشد، چه در قالب كثيف مادى و دنيوى و چه پس از مرگ. جسم وسيلهاى براى كارهاى روح است. صورت آن جسم همان شكل بشرى خود انسان است، و حقيقت آن بر ما پوشيده است.(٢٣)
«كاميل فلاماريون» در يكى از نوشتههايش از اين جسم به «جسم فلكى» نام برده و مىنويسد:
اتصال روح به بدن به وسيله جسم فلكى است كه پس از مرگ هم او را نگه مىدارد.(٢٤)
دانشمند ديگرى نيز در اين باره مىگويد:
پريسپرى كليه مكتسبات و فضائل حاصله موجود را در خود ثبت و ضبط كرده، نگه مىدارد و تمام معلوماتى را كه روح در طى زندگى جسمانى به دست مىآورد، در دِماغ جسم سيّال يا پريسپرى با خطوط لامع و درخشنده منقش و حك مىشود.(٢٥)
و در جايى ديگر مىخوانيم:
يك دسته از دانشمندان و علماى معروف از قبيل گوستاولبون، كورى، بكرل و غيره از روى تجارب و امتحانات علمى و قطعى، دقت و كثيرالنفوذ بودن اين عنصر لطيف را ثابت كردهاند. بايستى گفت كه پريسپرى مادهاى است بسيار سريع النفوذ كه از كليه اجسام و حتى از اجسامى كه به نظر ما غير قابل نفوذ مىرسد، عبور مىكند. اين ماده خشن بدن جسمانى كه دائماً به واسطه جريان حياتى تجديد مىشود، عبارت از ركن ثابت و لايتغير انسانى نيست، بلكه آن پريسپرى است كه ساختمان و هيكل جسمانى و تمام آثار و قيافه در كليه ادوار حياتى از روى آن نقش بسته و تنظيم شده و از اينرو مىتوان پريسپرى را به قالب نرم قابل انبساط و انقباضى تشبيه نمود كه بدن جسمانى در روى آن تجسم پيدا مىكند... .(٢٦)
دانشمند ديگرى پس از اينكه ويژگىهاى اين جسم را تشريح مىكند، چنينمىنويسد:
از جمله مطالبى كه تجربه و امتحان ثابت و مسلّم داشته، آن است كه روح همواره در تمام ادوار و اكوان مصاحب با جسم سيّالى است كه آن را «پريسپرى» نام گذاردهاند. اين جسم كه به منزله قالب و غلاف روح است، داراى تمام قوانين و خصوصياتى است كه براى تشكيل و تعمير بدن مادى ضرورت داشته و ضمناً اعمال روح را هم به منصه ظهور مىرساند. اين قوه خارقالعاده كه در جلسات روحى، جسد مادى خود را تجسم مىبخشد، در كمال وضوح ثابت گشته و اندك ترديدى در عمل آن به جاى نمانده است....(٢٧)
بنابراين جسم برزخى آدمى و يا «پريسپرى» از اجسامى است كه در دنيا و آخرت همراه انسان است و مىتواند عامل تجمع ذرات بدن باشد.
ه) علم و قدرت
طبق اصل بقاى ماده و انرژى، ذرات بدن و نيروهايى كه از فعاليت انسان توليد مىشود، از صحنه جهان محو و نابود نمىشود، اگر چه به موجب آيات و روايات بازگشت همه ذرات بدن ضرورت ندارد، بلكه قسمتى از جسم انسانى به نام طينت كه به شكل ذرات اتم يا به شكل ديگرى در قبر باقى مىماند، براى تشكيل بدن در قيامت كفايت مىكند، ولى براى جذب و جمع طينتها و برخى از اجزا و انرژىهاى بدن، علمى وسيع و قدرتى لايزال لازم است، تا اشخاص را با تمام خصوصيات فردى بشناسد و بسازد؛ از خطوط انگشتان گرفته تا ساختمان جسم و مويرگها. در زندگى دوباره بدن، تجديد وضعيت صلب پدر و رحم مادر ضرورت ندارد، بلكه طينتها در محيط بيرون با يارى محيط مىتوانند مواد لازم را به خود جذب كرده و بدن اوليه خويش را بسازند.
همانگونه كه دكتر «الكسيس كارل» در ١٩١٢م. در آزمايشگاه «اتازونى» قلب جوجه نارسيدهاى را در آورده، با اصول علمى غذا داد و مشاهده كرد در طى يك شبانه روز دو برابر شده و پس از ٢٤ ساعت ٨ برابر و به همين ترتيب ١٦ و ٣٢ برابر شد، گفته شد اگر تا ده سال ديگر به همين منوال بزرگ مىشد، به چهل ميليون برابر كره زمين مىرسيد.
خدايى كه به انسانها چنين مغز و قدرتى عطا كرده، آيا نمىتواند در بيرون از رحم مادر، با سرعت بدنها را بسازد؟!
يكى از جامعه شناسان مىنويسد: «رائول مارتين» بيولوژيست انگليسى كه روى سنگها تحقيقات بسيارى كرده، مىگويد: در سنگها بيش از جانوران و موجودات زنده، اسرار آفرينش وجود دارد. اين دانشمند روى فسيلها كه از نظر فيزيكى حياتى در آنها مشاهده نمىشود، مطالعات بسيار و آزمايشهاى بى شمارى كرده است؛ مثلاً تكهاى از آنها را برداشته و ١٢٠٠ درجه حرارت داده، سپس قطرهاى از اين سنگ مذاب را زير ميكروسكپهاى قوى گذاشته و مشاهده كرده است ميليونها موجود زنده به سرعت در حركتند. او از آنها فيلم گرفته و سير تكاملى آنها را مشاهده كرده و ديده است رشد اين سلول بىشكل، درست مانند رشد جنين در رحم مادر است. وى مىگويد: در تمام اين ذرات كه زمانى داراى حيات بوده، هم اكنون نيز حيات هست، ولى در حال توقف است؛ نه اينكه از بين رفته باشد. هر گاه اين سلولها در وضعيت مساعدى قرار گيرند، حياتشان تجديد خواهد شد. بنابراين بايد گفت بشر با مرگ پايان نمىپذيرد، بلكه پس از مرگ حيات تازهاى پيدا مىكند.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. ابوعلى سينا، الهيات شفا، مقاله ٩، فصل ٧؛ نجات، ص ٤٧٧.
٢. تنها امتيازى كه طرفداران اين نظريه دارند، اين است كه مىگويند: حيات در ابتدا از آب زلالى كه فرآورده عناصر مختلف و داراى خاصيت نفوذ و انقسام و توليدمثل است، به وجود آمد، ولى چگونه از اين ماده رقيق و نافذ انواع موجودات پديدار گشته و ياختههاى اوليه - كه هر كدام اثر و خواص موجودات بىشمارى را دربردارند و مبدأ پيدايش هرگونه پديدهاى هستند - پيدا شدهاند؛ هنوز قدرت علمى بشر از حل اين معما عاجز است.
٣. المنار، ج٨، ص ٤٧٤.
٤. پايان دنيا، ص١٢٨.
٥. پايان دنيا، ص١٣١.
٦. درگذشته گمان مىكردند سنگ و گِل آفرينش از دو چيز متباين تركيب يافته است، كه يكى را «ماده» و ديگرى را «انرژى» مىناميدند؛ ولى با مطالعات عميقتر دانشمندان فاصله ميان ماده و انرژى را برداشتند و ثابت كردند ماده دو حالت دارد: حالت انجماد - كه خود ماده است - و حالت انبساط كه انرژى است. به عبارت ديگر ذخيره بسيارى از انرژىهاى درهمفشرده، ماده را به وجود مىآورد، مثلاً انرژى يك گرم خاك مىتواند تا يك سال و يا بيشتر برق تهران را تأمين كند! راديو آمريكا در فروردين ١٣٣٤ در ترجمه بيانيهاى كه به مناسبت در گذشت بزرگترين رياضى دان قرن «آلبرتانيشتين» خواند، در ضمن گفتگو سخن را بدين جا كشاند كه تا اواخر قرن نوزده تكليف فيزيك دانان و دانشمندان علوم روشن بود كه سنگ و گِل خلقت از دو چيز تشكيل گرديده است؛ يكى: جرم و ديگرى نيرو؛ ماده به نظر آنها قابل استحاله بود، ولى فناپذير نبود؛ و نيرو از نظر آنان دستخوش زوال نمىشد، ولى امكان داشت از شكلى به شكل ديگر در آيد؛ مواد به نيرو تبديل مىگردد، ولى فانى نمىشود. هيچ دانشمندى ميان جرم و نيرو رابطهاى نمىشناخت، آن گاه «انيشتين» بايك فرمول رياضى كه نشانى از الهام داشت، جرم و نيرو را يكى دانست؛ حتى مقدار انرژى حاصله از مقدار معينى از ماده را نيز تعيين كرد، بدينگونه فاصله ميان ماده و انرژى از بين رفت و ثابت شد جرم، انرژى متراكم است و انرژى، جرمى است كه با مجذور سرعت سير نور در حال جهش مىباشد. هنوز نيمه اول قرن بيستم سپرى نشده بود كه انفجار اتمى درستى فرضيه انيشتين را ثابت كرد. انيشتين عملاً ثابت كرد جرم و نيرو در واقع يكى هستند. (تبديل ماده به نيرو، ص١٩١ - ١٩٢، با تلخيص).
فرمول معروف «انيشتين» كليد دو گنج انرژى اتمى است، و به ظاهر خيلى ساده است. اين فرمول عبارت است از: انرژى مساوى است با جرم به گرم ضرب در مجذور سرعت سير نور به سانتىمتر در ثانيه؛ نتيجه عملى اين فرمول اين است كه اگر يك گرم ماده را - از هر جنسى كه باشد، مثل: ريگ بيابان، آب دريا و يا اورانيوم - بخواهيم به نيرو تبديل كنيم، مقدار انرژى آن برابر با قدرت انفجار بيش از سى هزار تن ديناميت است. اين قدرت - به گفته هاتف - آفتابى است كه در دل ذره اتمى نهفته است (دل هر ذرهاى كه بشكافى، آفتابيش در ميان بينى). فريد وجدى، در جلد هشتم دائرةالمعارف، ص٤٩١ به اين موضوع اشاره مىكند.
٧. «و هر انسانى، اعمالش را بر گردنش آويختهايم؛ و روز قيامت، كتابى براى او بيرون مىآوريم كه آن را در برابر خود، گشوده مىبيند! (اين همان نامه اعمال اوست!) و سپس خطاب مىرسد: نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه امروز، خود حسابگر خويش باشى!». «اسراء (١٧) آيه ١٣ - ١٤».
٨. مجله دانشمند، سال٦، ش٦، ص١٤ - ١٦.
٩. انسان موجود ناشناخته، ص١٢٩.
١٠. همان، ص١٢٩.
١١. همان، ص٥٦.
١٢. برخى از دانشمندان جسم و روح را بهگونه تركيب و جزئيت دخيل مىدانند؛ گروهى بهگونه شرطيت و آليت؛ به اين معنا كه: تكاليف قانونى و مسؤوليت آن، متوجه جسم است، به شرط تعلق روان و بالعكس؛ به همين دليل هيكل بى روح مسؤوليتى ندارد، چون شرط تكليف كه ارتباط روح است، مفقود است. آنهايى كه مسؤوليت و وظيفه را مستقيماً به روح مربوط مىسازند، در صورتى كه روح در كالبدى تجلى نمايد، اين اعتقاد را دارند، و گرنه در جهان ارواح، تكليفى براى روح وجود ندارد.
١٣. انسان موجود ناشناخته، ص٨٧.
١٤. همان، ص٧٦.
١٥. آيين رستگارى، ص٨٤.
١٦. مقصود از جسم ثابت، ثبوت نسبى است، نه جسم تغييرناپذير عقلى و علمى؛ زيرا در قلمرو ماده و طبيعت همه چيز در حال تغيير است و چيز ثابتى وجود ندارد. بنابراين جسم ثابتى نيز وجود ندارد، تا در اثر ثباتش، حافظ بقاى انسان باشد. بلكه منظور از جسم ثابت اين است كه ذرات خود را جمع مىكند و از اختلاط با مواد ديگر خود را حفظ مىكند.
١٧. در اين مسأله بايد گفت: اولاً نه در عمق آب و نه در سطح آن، عكس وجود ندارد، بلكه اگر چشم بر آب افتد، در اثر شفافى آب، نور چشم به سوى خورشيد و ماه انعكاس يافته و خورشيد را در جاى خويش مشاهده مىكند. پس وجود عكس در سطح آب پندارى بيش نيست. ثانياً بر فرض وجود عكس در نهر آب بهگونه «شخصى» نيست، بلكه «وحدت نوعى» است و اين نوع از وحدت در معاد جسمانى نه تنها سودمند نيست، بلكه پذيرش آن زيانآور است.
١٨. انسان موجود ناشناخته، ص١٤.
١٩. همان، ص١٦.
٢٠. «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ». «فصلت(٤١) آيه ٥٣».
٢١. امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه انسان مىميرد، بدنش متلاشى شده و فقط «طينت» - در قبر - در حال چرخش باقىمىماند». (بحارالانوار، ج٧، ص٤٣).
اتمهاى اوليه ساختمان انسان كه - از دستخوش تغيير در امان مىباشند - به همان وضع نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدناخروى را تشكيل مىدهند.
٢٢. المذهب الروحانى، ص ٤٥.
٢٣. همان، ص٥٥.
٢٤. اومن، ترجمه عبدالحميد، ص٣١٠.
٢٥. عالم پس از مرگ، ص٢٦٥.
٢٦. همان، ص ٢٦٤.
٢٧. عود ارواح، ص٢٨.
۱۰
بخش پنجم بخش سوم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٣)
تصاويرى از معاد جسمانى از مباحث گذشته لزوم جسمانى بودن معاد تا اندازهاى روشن گرديد. اينك بارعايت احتياط، گامهاى لرزان و آرامى براى تصور كردن معاد جسمانى و شناختاجمالى از چگونگى آن بر مىداريم و مكانيسم قضيه را به اندازه توان علمى مجسم مىكنيم.
بدون ترديد مشكلترين و پيچيدهترين بخش معادشناسى، چگونگى زنده شدن مردگان و تصور كيفيت آن است. آيا در روز قيام، همان ذرات بدن باز مىگردد؟ يا روح به كالبد جسمانى غير مشخصى تعلق پيدا مىكند؟ به عبارت ديگر: آيا در رستاخيز معاد جسمانى است يا جسدانى؟ اگر معاد جسدانى باشد، بايد روان به همان كالبد مادى كه در دنيا داشته، مرتبط گردد؛ و اگر معاد جسمانى باشد، روح، جسم معينى نياز ندارد؛ در اين صورت روح مىتواند در هر جسمى ظهور كند، اگر چه آن كالبد از همان ذرات بدن پيشين تركيب نشده باشد. اگر به جسدانى بودن معاد معتقدنباشيم و بگوييم معاد جسمانى است، در اين صورت، مقصود از كالبد جسمانى بدنى است كه از ابزار مادى و ذرات خاكى دنيا پرداخته مىشود، يا اينكه روح با سازندگى خاصى كه دارد، كالبدى مناسب صفات و ملكات خود مىسازد و با چنين وضعى وارد صحنه محشر مىگردد؟! اين جسم را خيالى يا مثالى و يا جسم برزخى نامگذارى مىكنند. و يا شايد بتوان گفت روح به كالبد نيمه مجردى كه جسم «هور قليايى» خوانده مىشود، تعلق مىگيرد! تصور و تعقل اين مطلب به قدرى پيچيده و مرموز است كه افكار مذاهب را در گذشته و حال، به خود جلب كرده و فيلسوفان بزرگ را خسته نموده است، تا آن جا كه فيلسوف بزرگ شرق ابوعلى سينا ضمن اثبات نبوت و چگونگى دعوت پيامبران به معاد، مىنويسد:
پيامبر بايد معاد را طورى بيان كند كه براى مردم اطمينان بخش باشد و براى مجسم ساختن سعادت و تيره بختى آن جهان مثالهايى ذكر كند كه مفهوم قيامت، به اذهان نزديك شود؛ مانند حور و قصور و طعام و شراب....
ولى بايد اعتراف كنيم كه با اينگونه مثالها هم واقعيت معاد جسمانى معلوم نمىشود و مردم به حقيقت آن پى نمىبرند؛ زيرا معاد و پيوستن به جهان فرشتگان از حقايقى است كه نه چشم ديده و نه گوش شنيده است. بايد گفت براى اثبات آن معادى كه پذيرفتنش ضرورى است و از طريق شريعت به ما رسيده است، راهى جز پذيرش وحى نداريم، بىگمان اسلام در اين زمينه به تفصيل سخن گفته و رسول اكرم(ص) آن را تأييد كرده است؛ گذشته از معاد روحانى - كه عقل آن را ثابت مىكند - معاد جسمانى نيز وجود دارد، و سعادت و شقاوت جسمانى هم هست، ولى معادى كه براى ما اثبات شده و مذهب آن را تأييد كرده، معاد روحانى است، يعنى سعادت و شقاوتى كه به روح ارتباط دارد(١).
ابوعلى سينا با اين عبارات ناتوانى عقل را در فهم معاد جسمانى بيان مىدارد و آن گاه با صراحت مىگويد:
بايد كيفيت معاد جسمانى و جزئيات آن را به دليل شرع و گزارش وحى بپذيريم، زيرا معيار مذكور مطمئنترين و كاملترين معيارى است كه بشر مىتواند از اين راه، حقايق اطمينان بخشى به دست بياورد.
ما در گذشته در حد توان و با استمداد از دانش روز، امكان و لزوم جسمانى بودن معاد را بازگو كرديم. اكنون به بيان تصورهاى گوناگونى كه برخى از متفكران اسلامى درباره چگونگى بازگشت جسم و ذرات پراكنده بدن گفتهاند، مىپردازيم.
از آن رو كه درك چگونگى معاد جسمانى و تصور آن مشكل است، كمتر كسى از دانشمندان مذهبى در اين زمينه به فكر پرداخته است، بلكه آنان خود را از رنج انديشه دراين باره رها ساختهاند. نگارنده در مطالعات دامنهدار خود، به نظر تعدادى از شخصيتهاى علمى برخورده است كه در اين مسأله به تعمق و تحليل پرداخته و در نتيجه چند نظر متفاوت دادهاند، كه اينك از نظر خوانندگان مىگذرد؛ سپس به تصورى كه به ذهن نويسنده، رسيده پرداخته مىشود و تجزيه و تحليل نهايى موضوع به عهده متفكران و متخصصان واگذار مىگردد.
تصوير نخست
«رشيد رضا» در تفسير المنار بحث جالبى در چگونگى معاد جسمانى نگاشته است، كه اينك با توضيح و تكميل از نظر خوانندگان مىگذرد. دانشمند نامبرده پيش از ورود به اصل مطلب، موضوع را با عنوان «پاسخ و پرسش» آغاز مىكند:
سؤال: بر اثر تجارب پيگير زيست شناسان و به ويژه آزمايش، پاستور ثابت كرد موجود زنده فقط مىتواند از سلول زنده و ياختههاى حياتى به وجود آيد. به خاطر همين اصل علمى است كه در فصل زمستان درختان و گياهان مىميرند، ولى بذرهايى كه كردهاند در توده خاك باقى مىماند و در فصل بهار در اثر ريزش باران و وزيدن باد از هم شكافته مىشوند و براى دومينبار از زمين سر بيرون مىآورند. اكنون بايد ديد آيا تا رستاخيز و تجديد بناى جهان ياختههاى زندهاى از انسان در عمق زمين وجود دارد؟ و اگر سلولهاى زندهاى از آدميزاد در دل خاك باقى مانده باشد، چگونه به صورت بشر در مىآيد و به چه روى مراحل تكامل را طى مىكند؟ آيا براى كاملشدن بدن تجديد وضعيت رحم ضرورى است؟ كدام قدرت مىتواند مواد مركب را كه به اجزاى گوناگون تجزيه و تقسيم گرديده، دوباره به صورت نخستين درآورد؟ و چه اشكالى دارد آفريدگار توانا - كه تمام انسانها را در آغاز آفرينش روى كره زمين آفريده - در رستاخيز هم به طور ناگهانى به صورت اوليه باز گرداند؟ و بدون علل و اسبابى كه ما مىشناسيم و توالد و تناسل و پيدايش انسانها را منحصر به آن قوانين مىدانيم، زنده كند؟! چون بدون ترديد «بود» يا «نبود» پديدههاى طبيعى در برابر قدرت بى پايان الهى مساوى است؛ زيرا پروردگار موجودى است بىنهايت و هيچگونه محدوديتى در هستى و قدرت وى وجود ندارد. اين قدرت بشر است كه از هر طرف محدوديت و نارسايى دارد. ازاين گذشته، در نظر روانشناسان امروز و روحشناسان ديروز قطعى است كه روح داراى خلاقيت و نيروى خارقالعادهاى است كه مىتواند براى خود اجسامى شبيه بدن بسازد و سپس بدان كالبد تعلق پيدا كند، زيرا در قرآن كريم اين مطلب صراحتاً نيامده است كه در معاد، همان اجزاى بدن برمىگردد؛ ضرورتى هم ندارد بدين باور ملزم بشويم. در قانون بشرى نيز مجازات جنايتكار با تغيير ذرات جسم، منتفى نمىشود؛ به همين جهت تمام مقامات قضايى قاتل يا مجرم را پس از گذشت دهها سال به حبس يا اعدام محكوم مىنمايند، در صورتى كه از تاريخ وقوع جنايت، تمامى ملكولهاى بدن مجرم تبديل و عوض شده است. در رستاخيز نيز بيش از اين لزومى ندارد؛ بايد آدم جنايتكار مجازات شود، اگر چه ذرات ساختمان بدن وى همان سلولهاى زمان حيات دنيوىاش نباشد. خود مجرم هم، نه در دادگاههاى عرفى و نه در قيامت، تغيير سلولها را دستاويز قرار نخواهد داد. او اگر نيك كردار باشد، در رديف فرشتگان قرار خواهد گرفت، و اگر زشت كردار باشد، در جرگه شياطين و ارواح پليد. اگر معاد را فقط جسمانى بدانيم، بدون ترديد رستاخيز انسان به معناى كامل آن انجام نگرفته است، چون هنگامى «انسان» معنا پيدا مىكند كه روح با جسد مادى - هر دو باهم- باشد.
در معاد جسمانى توجيه و تفسير ديگرى نيز وجود دارد كه دانشمند معروف «حسين الجسر» ترسيم كرده است. او پس از مقدمات و نتيجهگيرى چنين مىگويد:
در بيولوژى ثابت شده است: بشر در آغاز از موجودات ريز ذرهبينى - كه مبدأ اصلى تكوينانسانهاست - آفريده شده است. اگر چه رمز حيات و كيفيت پيدايش موجودات زنده، از تاريكترين و پيچيدهترين مسائل زيستشناسى است، ولى آنان اتفاق نظر دارند: تمامىموجودات زنده، در آغاز پيدايش بدين صورت در روى كره زمين يافت نشدهاند، بلكه در آغاز به صورت موجودات تك سلولى و ناقص به حيات خود ادامه مىدادند، زيرا موجود زنده بايد از زنده به وجود آيد و بر طبق تكامل تدريجى از حالت ساده به وضع پيچيده و بهترىدرآيد، ازاينرو گفتهاند: تمام موجودات در ابتداى خلقت به صورت ياختههاى زنده و نامرئى آفريده شدهاند كه در هر يك از آن سلولها تمام مشخصات و خاصيتهاى يك موجود كامل نهاده، شده است(٢).
استاد «حسين الجسر» در سخنان خود، ثابت مىكند امكان دارد تمام سلولهاى ذرهبينى ازآغازتا پايان در نطفه آدم ابوالبشر وجود داشته و از راه توالد و تناسل، به تدريج به صورت انسانها درآيد و در چنين وضعيّتى رشد و نمو پيدا كند. از طرفى ديگر زيست شناسان مىگويند: در هر نطفهاى كه از آدم خارج مىشود، در حدود چهار ميليون و يا كمتر و بيشتر سلولهاى زنده وجود دارد. اين ذرات ريز ماده اصلى بدن آدمى را تشكيل مىدهند اگر چه ممكن است در اثر تبديل و تبدل، در بدن افراد ديگرى داخل شوند، ولى جزء ماده اصلى آنها نخواهند شد....
قلب كه حساسترين عضو است، جايگاه ذره اصلى است؛ ارواح در هنگام ارتباط، در آغاز به هسته مركزى تعلق مىگيرند، و از آغاز، به قلب سرايت كرده و آن را به حركت در مىآورند، آنگاه از قلب به نقاط ديگر بدن انتشار پيدا مىكنند؛ در حقيقت هيكل محسوس، مانند ابزارى براى آن هسته مركزى است كه واسطه ارتباط ميان روح و بدن است. استعدادهايى كه در دل ذرّه مذكور نهان است، روح، آنها را از پرتو تكامل به وجود آورده است؛ و هنگامىكه هسته اصلى با روح درآميزد، تكليف پيدا مىشود. و اين همان انسانى است كه بايد در آينده معذّب باشد و يا از نعمتهاى ابدى بهرهمند گردد(٣).
تصوير دوم
اين ترسيم از بيانيه افتتاحيه پيشواى بيتالمقدس استفاده گرديده است. «كاميل فلاماريون» مىنويسد:
مشاراليه بيانات خود را به سه بخش قسمت نمود. نخست گفتار حضرت عيسى را بيان نمود، سپس اخبار و احاديث مذهبى را تلاوت كرد و در پايان خطابه، اصول عقايدى [را] كهمربوطبه معاد و حساب و عقاب و روز قيامت است، تشريح و تفسير نموده و به سخنانخود خاتمه داد(٤).
اينك قسمت اخير را كه مربوط به بحث ماست، مىآوريم؛ «كاميل فلاماريون» به نقل از پيشواى بيتالمقدس درباره معاد چنين مىنويسد:
مىتوان هم اصل معاد را قبول كرد و هم زنده شدن خصوص اين ابدان را غير ممكن ندانست. مجتهد فرشتهخو اقوال «سن توماس» را شاهد آورده و گفته: ابدان انسان قبل از معاد از آتش پديدار مىشوند و من... درباب تحقيقات معاد اموات همعقيده شده، اضافه مىنمايم كه: در پيشگاه قدرت قاهره خلاق عالم، غير ممكن نيست كه ذرات از هم پاشيده را مجتمع سازد، به قسمى كه در عود ابدان هيچ چيزى كه در دوره حيات موقت به آنها تعلق نداشته است، داخل آنها نشود، اما يك چنين امر خارقالعادهاى لازم نيست.
«سن توماس»، ثابت كرده است كه براى بازگشت اجسام لازم نيست تمام ذرات جسد اوليه مرده، با ذرات بدن بازگشت داده شده آن، همجنس باشد، تا مشابهت بدن دنيوى با بدن اخروى كامل گردد.
علت مبقيه و تشابه اجساد زنده چيست؟
قطعاً اين علت بسته به تجانس كامل و ثبات ماده اين اجساد نيست، زيرا مواد جسم در اين جزر و مد دايمى و دگرگونىهايى كه پيوسته در صحنه حيات نقش دارند، ثابت نيست. عناصرى كه تدريجاً به بدن يك انسان تعلق مىيابد اگر از زمان طفوليت انسان تا دوران پيرى جمع شوند، مجسمه كوه پيكرى خواهد شد، ولى در زندگى، مواد و عناصر پيوسته در حال انتقال و تبديل است، اما كالبد اصلى با وجود تغييراتى كه در كميت و شكل و تشكيلات درونى آن رخ مىدهد، باقى و تغييرناپذير مىماند.
آيا جوانه اوليه بلوط در هنگامى كه ميان دو لپهاش پنهان است، تا زمانى كه يك درخت بلوط كهنه مىشود، هرگز از كيان آن گياه جدا نخواهد شد؟! همچنين آيا نطفهاى كه هنوز در تخم كرم ابريشم پنهان است، تا وقتى كه كرم ابريشم مىشود و بعد در پيله تبديل به يك پروانه مىگردد، هيچ گاه از وجود همان حشره جدا مىشود؟! آيا علقه انسانى از زمان جنين تا دوره طفوليت، بلوغ، جوانى و پيرى از آن شخصيت اصلى جدا مىشود؟! اگر در بلوط، كرم و در انسان، يك ملكول قابل وزن باشد، از جوانه بلوط يا از كرم ابريشم و يا از علقه انسان باقى خواهد ماند؟ بنابراين علت مبقيه - كه همواره در تمام اين تغييرات پابرجاست - چيست؟
قطعاً حقيقتى است كه اصالتاً وجود دارد، و روح نيست؛ زيرا گياهان زندگى مىكنند، ولى داراى روح - به معنايى كه منظور ماست - نمىباشند؛ و لذا روح انسان يك حقيقت ديگرى است، بىوزن و حجم. آيا اين موجود بعد از بدن حيات خواهد داشت؟ ممكن است! «سن گرگوارد» در آن مىانديشيد كه اگر اين عامل با جان، متحد باشد، ممكن است بدن جديدى به آن باز گردد كه با بدن پيش از مرگ مشابه باشد؛ لذا اين همان بدنى خواهد شد كه ما در پنجسالگى و پانزدهسالگى و در سى سالگى و يا چهل سالگى - قبل از مرگ - داشتهايم.
اجازه بدهيد كه من و «سن گرگوارد» و «نيس» با فلسفه و عقيده فيلسوف معروف «لبيتز» موافقت كنيم كه علت مبقيه حيات، عاملى است بىوزن، اما نه بدون هيولا و صورت... روح وقتى كه از بدن مريى جسمانى خود جدا مىشود، با اين هيولا متحد مىماند.
من، نه در قبول اين فرضيه اصرار مىورزم و نه در آن توقف مىكنم؛ فقط تذكر مىدهم كه براى توجيه اصل معاد - كه تمام مسيحيت و قاطبه اهل اديان بايد به آن ايمان كامل داشته باشند - مىتوان از اين راه وارد بحث و تحقيق شد.
پيشواى بيت المقدس، در چگونگى بازگشت اجساد مىگويد: بهتر آن است كه با «سنگرگوارد» و «نيس» و «سن دگوستن» هم عقيده شده و قبول كنيم كه در روز معاد، ابدان فقط داراى شكل انسانى هستند، مانند پردهاى كه از زيبايى و جمال روح شفاف شده باشد(٥).
تصوير سوم: تبديل ماده بدن به نيرو
دقيقترين تصورى كه گروهى از راه دانشهاى طبيعى براى مجسم ساختن معاد جسمانى و ترسيم چگونگى آن، استفاده كردهاند، موضوع تبديل ماده به انرژى و بقاى آن است. باروشنشدن اين اصل علمى، مسأله مشكل تجسم اعمال هم تا اندازهاى به ذهن نزديكمىشود؛ در واقع ترسيم فوق عالىترين تابلو براى شناخت اجمالى چگونگى معاد جسمانى و نمودار شدن عمل و بقاى آن تا روز قيامت است؛ توضيح اين مطلب نيازمند يادآورى دو امر است:
الف) عمل جوهر است، يا عرض؟
در علوم طبيعى ثابت گرديده است به هنگام كار و فعاليت بخشى از بافتهاى بدن انسان تبديل به نيرو مىشود؛ بر اساس اين مطلب گروهى عقيده دارند عمل، جوهر است نه عرض. يكى از نويسندگان در اين زمينه داد سخن داده و به فلاسفه تاخته است كه به رغم گفته فيلسوفان در گذشته، عمل، عرض نيست، بلكه جوهربودن آن به كمك علوم روز روشن است؛ زيرا ثابت شده است هر نوع فعاليتى كه از آدم سر مىزند، مقدارى از سلولهاى بدنش به نيرو تبديل مىشود، اساساً بدن هر فرد مانند كارخانهاى است كه كارش تبديل مواد به انرژى است.
انرژى اعمال، همچون نيرويى در دل ماده، پنهان است و در سلولهاى بدن مخفى است، و در هنگام حركت عضلات و جنبش دست و پا، تمام مواد بدن به نيرو تبديل مىگردد، مانند نيروى حركت دهنده ماشين كه در مرحله اول در بنزين نهفته است، ولى پس از روشن شدن موتور، ماده مزبور به صورت نيروى حرارتى درآمده و اتومبيل را به حركت مىاندازد؛ عمل نيز عبارت از مصرف كردن نيروهايى است كه در اعماق ياختههاى جسم گذاشته شده است، و به هنگام عمل به صورت انرژى از كالبد بيرون مىريزد و به بيرون از بدن انتقال پيدا مىكند.
بنابر اصل بقاى انرژى، تمام انرژى اعمال، در جهان، ثبت است و در روز قيامت هر فردى عمل خود را - چه زشت و چه زيبا - مجسم مىبيند.
بررسى و پاسخ
گرچه نفى يا اثبات اين موضوع به هدف ما لطمهاى نمىزند؛ زيرا گروهى كه از آنها نام برديم، در صدد اثبات بازگشت مقدارى از مواد بدن مىباشند، نه تمام ذرات بدن؛ ولى بايد گفت: بنابر پذيرش نظريه فوق، انرژى جوهر است و حقيقت عمل عبارت است از: تبديل ماده به نيرو، نه خود انرژى. بديهى است تبديل نخستين جوهر ماده به جوهر دوم انرژى (نيرو) امرى است غير از حالت تبديل؛ البته تبديل و تكامل در اين جا بدون ماده و انرژى امكان ندارد، ولى تبديل جوهر (ماده) به شكل جوهر ديگر - كه انرژى باشد - در اصطلاح فلسفه «عرض» ناميده مىشود. با اين بيان، آنچه فيلسوفان در اين زمينه گفتهاند، به قوت خود باقى است. از نظر ديگر، زشتى و زيبايى اعمال، تنها زاييده عمل و كوشش نيست. هيچ گاه آن كار كه به صورت انرژى در آمده، به خوبى و بدى توصيف نمىشود، بلكه خوبى و بدى اعمال، در گرو پاكى هدف، يا پليدى نيت انجام دهنده است، كه همچون جان اعمال است و از قلمرو نفوذ ماده و انرژى بيرون است. ممكن است كوشش و كردار يك فرد خوب بنمايد، بدين معنا كه عمل آن آن شخص اگر چه خوب تلقى مىشود، ولى در باطن براى رياكارى، عوامفريبى، خودنمايى و رسيدن به مقاصد شوم انجام گرفته است؛ زيرا برخى از افراد پليد براى دستيابى به مقام و يا استعمار خلق ناگزيرند در پوشش خدمت به خلق كارهايى انجام دهند، تا بدينوسيله خلقالله را استحمار نمايند، و با عمل ضد انسانى خود آگاهى و روشنبينى نسلهارا سلب كنند. آنها مىكوشند با رفتار و گفتار رياكارانه، جمعى را فريب دهند وبهخود جذب كنند. بدون شك عمل اينگونه افراد با تلاش يك انسان كه براى نجات بشر وخدمت به جامعه از صميم قلب و اخلاص انجام مىگيرد، يكسان نخواهد بود. در هردوصورت، مقدارى از ماده در سلولهاى بدن به انرژى تبديل مىگردد، ولى زشتى صورتاول و زيبايى حالت دوم، در چهره و تابلوى ماده و انرژى نمىگنجد؛همچنانكه پليدىنيت فاعل اول و پاكى قصد دوم نيز در پرده ماده منعكس نمىشود؛ بنابراين، ابتكار عمل «انيشتين» و كشف «ترموديناميك» هر چند ارزنده و گرانبهاست، ولى مسأله تجسم كردار را نمىتواند تفسير كند؛ زيرا باقى بودن اعمال به صورت واقعى خود، از علوم مادى بيرون است، اگر چه ممكن است در آينده اين مسأله پيچيده، مورد پژوهش ژرف قرار گرفته و روشنترگردد.
بنابراين عمل، تبديل جوهرى به جوهر ديگر است كه انرژى محصول آن است، نه خود آن؛ البته در سايه كار و به ميزان فعاليت عضلات، مواد بدن به صورت انرژى از كالبد خارج گشته و در وضع ديگرى در جهان محفوظ مىماند، ولى منظور ما را تأمين نمىسازد، زيرا ممكن است انرژى براى دومين بار به صورت ماده درآيد، چون ميان ماده و انرژى قرابت وجود دارد(٦).
ب) امكان تبديل انرژى به ماده
«ترموديناميك» كه از علوم نوپاست، داراى اصولى است؛ اصل اول ترموديناميك، اصل بقاى انرژى است. با اصل بقاى انرژى، مىتوان گفت نتيجه اعمال به صورت انرژى محفوظاست و در واقع بدن خود انسان است كه به نيرو تبديل گرديده و ذخيره مىشود. درروزقيامت مجموع انرژى بدن هر فردى بر اثر تراكم مجدد به ماده تبديل و بدن اخروى از آن ساخته مىشود و خوبى و بدىهاى آن در چهره ملكوتىاش ظاهر مىگردد. مطابق اينتصوير آن مقدار از ذرات بدن كه بر اثر عمل به نيرو تبديل گرديده است، با تمام مشخصات در روز قيامت باز مىگردد، بدون اينكه كوچكترين شبهه و اشكالى لازم آيد؛ چون انرژى هر كالبد در فضاى بىكران جهان، باقى است و هيچ آميزشى با ساير انرژىها ندارد؛ هر يك در ظرف مخصوصى محفوظ مىماند و در جهان ديگر، طبق قانون «ماترياليزاسيون» به ماده تبديل مىشود و همان بدن دنيوى را تشكيل مىدهد؛ البته واقعيت عمل و انگيزه انجام كار از نظر خلوص و ريا و ساير انگيزهها همه در شكلگيرى چنين جسمى دخالت خواهد داشت. بدون ترديد چنين كالبدى كه زاييده انرژى اعمال است، با زندگى ابدى تناسب بيشترى دارد؛ زيرا بدن مادى پيوسته در حال تجديد و دگرگونى است، ولى ممكن است از پرتو تكامل و بر اثر تبديل ماده به نيرو و انرژى به ماده، يك جسم تكامليافته و ثابتى به وجود آيد، كه پس از طى اين مراحل دستخوش تغيير نگرديده، و با وضعيت ابديت تطابق و همخوانى داشته باشد.
تصوير چهارم: سرنوشت بدن پس از مرگ و بازگشت آن
ترسيم زير از دكتر على پريور است كه در ماهنامه دانشمند انتشار يافت:
مرگ را در حقيقت بايد فراق بين جسم و جان و روح ناميد، چه به محض اينكه به علل مختلف تبادلات انرژى در بدن آدمى نتوانست انجام بپذيرد، آدمى جان مىدهد و در همين حال روح كه محيط را براى ماندن خود نامناسب مىبيند، آزاد مىشود و به پرواز در مىآيد. حتى بايد گفت روح آدمى قبل از اينكه تمام سلولهاى بدن بميرند، جسم را ترك گفته و مىرود، ولى در دوران زندگى درست از آن هنگام كه به حد بلوغ و رشد كامل رسيده، يعنى سلولهاى مختلف بدن حالت مخصوص حفظ و ثبت اسرار و مطالب و اعمال مخصوص را پيدا كردهاند، تا هنگام مرگ كليه ياختههاى بدن در اثر اعمال و افعالى كه آدمى انجام مىدهد، علامتگذارى مىشود و اعمال و افعال آن مثل «يُد» راديواكتيو روى سلولها آثار مخصوص به جاى مىگذارد، اما به تدريج كه آدمى رو به پيرى مىرود، يعنى همانطور كه يك ملكول «يُد» يا آهن و ساير مواد طبيعى در اثر مرور زمان پير و فرسوده مىشود و راديواكتيويته خود را از دست مىدهد، به صورت الكترونهاى آزاد به سير در فضاى لايتناهى مىپردازد؛ سلولهاى بدن آدمى نيز به وسيله فعل و انفعالات عمومى بدن و اعمالى كه وى انجام مىدهد، علامت گذارى مىشود و خود رو به زوال مىرود؛ و به يقين پيدايش حفرههاى مخصوص در سلولهاى مختلف بدن و يا از دست دادن انرژى اوليه كه علامت پيرى آنهاست، نشانه از دست دادن چيزى است؛ بدين معنا كه سلولها با از دست دادن آن قسمت از ساختمان بدنى خود به صورت انرژى يا الكترونهاى مخصوص در فضاى آزاد رو به پيرى مىروند؛ يعنى اعمال و افعال آن شخص روى قسمتى از نسوج سلولى كه علامتگذارى شدهاند، به صورت انرژى و يا الكترونهاى مغناطيسى در دوران حيات جدا مىشوند و در فضاى بىكران آزادانه مىگردند، با آن فرق كه اين دفعه الكترونها يا انرژىها به وسيله اعمال و افعال روح آن فرد علامت گذارى شده و هر جا باشند، يكديگر را به خوبى خواهند شناخت؛ بههمين دليل است كه آدمى هنگامى كه به تدريج رو به پيرى مىرود؛ سلولهاى بدنش استعداد اوليه حافظه و انرژى لازمه و تبادلات واقعى روانى را از دست مىدهد، چه اين تبادلات كه قبلاً انجام يافته، در قسمت مخصوص آن ياخته تغييراتى ايجاد كرده، بهصورت انرژى مخصوص در فضاى آزاد به حركت درآورده، و آنها را به پيرى بردهاست و سلولهاى باقيمانده به تدريج فاقد استعدادهاى قبلى و حافظه قواى دوران اوليه عمر است؛ يعنى اعمال و افعالش به تدريج رو به سكون و زوال مىرود، به قسمى كه مىتوان يقين پيدا كرد كه حافظه آدمى در دوران جوانى از سلولهاى سالم و جوان تشكيل شده و عمليات و افكار مخصوص روى آنها به ثبت مىرسد تا مدتى محدود كه آن سلولها سلامت خود را حفظ نمايند؛ معنايش اين است كه آن استعداد و آن انرژى هنوز در سلولهاى مزبور باقى است و درست از هنگامى كه رو به پيرى مىروند، آن استعداد يا انرژى را به صورت الكترونهاى علامت گذارى شده، از خود صادر مىكنند، تا روزگار آخر عمر كه به هيچ وجه استعداد و انرژى اوليه باقى نخواهد ماند. منظور و مقصود از اين بحث آن است كه اعمال و افعال آدمى در دوران عمر به صورت الكترونهاى راديواكتيو شده از طرف آن روح علامتگذارى مىشود و در فضاى بىكران آزادانه مىگردد و روزى كه بدن در بستر مرگ مىافتد، جسم كه از مواد شيميايى تشكيل يافته و فعلاً فاقد آن انرژى و حافظه يا استعداد اوليه است، به اصل طبيعت باز مىگردد، تا دوباره در ساختمان ساير عناصر خاكى شركت كند، در حالى كه آثار حياتى و اعمال روزمره افكارش را به همان طريق انرژى از دست داده در فضاى بىكران آزاد ساخته است. پس از مرگ جسم آدمى به تدريج متلاشى مىشود و طى سالهاى طولانى به عناصر اوليه خاك و هوا مثل ازت و كربن و ئيدروژن و كلسيم و منيزيم تبديل مىشود و ملكولهاى مختلف آن با خاك مجاور گور مخلوط مىشود و به صورت نيتريت و نيترات و كربنهاى هيدروژن سولفوره و مواد آهكى و غيره در مىآيد و از همان راه به تدريج يا وارد ريشه گياهان مجاور مىشود و به صورتهاى مختلف دوباره در دور گردش طبيعت مىافتد، و يا در صورت جدا نشدن و وارد نگرديدن در ريشه گياهان، در همان خاك مىماند و به تدريج به علت تغييرات شيميايى به عناصر مختلف تبديل مىشود؛ و در هر حال تغيير حالت مىدهد، ولى الكترونها و انرژىهاى مختلف كه در دوران حيات از بدن انسانى به صورت راديو اكتيويته صادر شدهاند، براى هميشه در فضاى بىكران در سير و سياحت باقى خواهند ماند، به خصوص كه چون به وسيله روح علامت گذارى شدهاند، با الكترونهاى متصاعد از روحهاى سايرين به كلى مجزا و آزادند و به خوبى توسط روح اصيل خود شناخته مىشوند؛ به معناى ديگر: كليه اين آثار و انرژىها كه توسط روح مخصوص علامت گذارى شده، روح اوليه خود را مىشناسد.
وكُلَّ اِنسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخرِجُ لَهُ يَومَ القِيمةِ كِتاباً يَلْقيهُ مَنشوراً اِقْرَأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفسِكَ الْيَوْمَ عَلَيْكَ حَسِيباً(٧).
البته بايد در نظر گرفت سلولهاى مختلف بدن آدمى تا آن وقت كه در بدنش مىتوانند به اعمال و افعال مختلف بپردازند و مبناى انرژىها و قدرتهاى مختلف باشند، علامتگذارى روى آنها جريان دارد؛ و آن هنگام كه روح از اعمال و افعال حياتى باز ايستاد، درست گويى ميكروفن گويندهاى را خاموش كرده باشند، ديگر روى نوار چيزى ثبت نخواهد شد و يا آن وقت كه سلولها يا اعضاى فردى از بدنش جدا شوند و به بدن ديگرى وارد شوند، از اطاعت و اختيار روح اولى خارج مىشوند و تابع روح جديد مىگردند و از آن پس توسط آن روح علامت گذارى و آزاد مىشوند؛ به همين دليل است كه با تزريق خون شخصى به شخص ديگر يا پيوند عضو فردى به فرد ديگر، به هيچ وجه اختلالى در شناسايى الكترونهاى اوليه هيچ كدام از آن دو فرد حاصل نمىشود؛ چه آن خون يا آن عنصر تا در بدن فرد اوليه بوده، به تدريج تعداد زيادى از الكترونهاى مخصوص و علامت گذارى شده، توسط روح خود صادر كرده و پس از پيوند به فرد جديد شروع به فعاليت تازه مىكند و به تدريج الكترونهاى علامت گذارى شده جديد صادر مىسازد. يعنى عناصر اوليه اكسيژن و ئيدروژن و گوگرد و ازت و غيره كه اجزاى اوليه ساختمان بدن آدمى هستند، پس از ورود در هر بدن و يافتن روان و پيدايش روح مخصوص در دوران حيات به فرم مخصوص علامت گذارى و صادر مىشود، تا در فضاى بىكران به سير و سياحت خود ادامه دهد و اعضاى مختلف افراد كه امروزه به ديگران پيوند مىشود، پس از ورود در بدن جديد و تغييرات مخصوص كه مورد پذيرش آن بدن قرار گيرد، شروع به فعاليت جديد مىكنند و توسط روح همان شخص علامت گذارى مىشود تا از آن پس الكترونهاى جديدى كه به مُهر روح تازه ممهور هستند، صادر كند و آزاد نمايد(٨).
عناصر بدن انسان
عناصر اوليه (ازت و ئيدروژن و كربن و گوگرد و...) كه در حالات مختلف در بدن ما وجود دارند، در طول زندگى به خاطر اعمالى كه توسط روح و اراده انجام مىگيرد، به تدريج نشاندار مىشوند؛ يعنى گفتار و كردار و عملى كه از ما صادر مىشود، تأثير خاصى در سلولهايى كه موظف به انجام آن كار بودهاند، به جاى مىگذارد، كه براى تمام مدت عمر باقى مىمانند و بعدها به همان حالت و صورت حفظ مىشوند. براى اثبات اين حقيقت زيست شناسان گروهى از حيوانات مثل كرمها را تحت آزمايش قرار داده و با تمرين آنها را عادت دادند با تاباندن نور قرمز به سوى نور جذب شوند؛ پس از اين، كرمها را كشته و عصاره سلولهاى عصبى آنها را به كرمهاى جديد تزريق نمودند؛ و مشاهده كردند اين دسته از كرمها جذب نور قرمز مىشوند. اين آزمون به ما نشان مىدهد عادات و اعمال آدمى باعث تغييرات آشكار و ثابتى در سلولهاى عصبى مىشود، كه پس از كشته شدن آن اثرات باقى مىماند و شايد سالها پايدار بماند؛ البته هنوز اينگونه آزمايشها بر آدمى انجام نگرفته، ولى همانگونه كه سلولهاى عصبى حيوانات، حافظه خود را پس از كشته شدن نگه مىدارد، نسوج عصبى انسانها كه از جهت ساختمان و تركيب، كاملتر و دقيقتر از حيوانات مذكور مىباشد، براى حفظ اينگونه آثار توان بيشترى دارد.
دانشمندان با آزمايش تغييراتى را كه در اثر آموختن عادات مختلف در ريشه اصلى تركيبدهنده عنصر مربوطه ايجاد شده، دريافتهاند؛ و معلوم مىشود اعمال آدمى - كه به دستور سلولهاى عصبى انجام مىشود - نشان مخصوصى روى آنها مىگذارد كه مرور زمان، حتى مرگ نمىتواند آن را پاك كند؛ ولى آنها به تدريج پير مىشوند؛ بدين معنا كه آن اعمال و كردار حك شده را به صورت الكترونهاى مهر خورده، از خود دور مىسازند و سپس خودشان به سوى فساد مىگرايند؛ يعنى سلولهاى بدن انسان كه شصت تا هفتاد سال تحت فرمان روح قرار دارند و مجبورند دستورهاى او را به مورد اجرا گذارند، به تدريج حالت خاصى پيدا مىكنند كه با سلولهاى بدن ديگران تفاوت دارد. اين تغيير به آن معناست كه ملكولهاى سازنده سلولها و نيز اتمها و عناصر اوليه پروتون و الكترون سازنده هر بدن توسط اعمال و افعال روح آن بدن طورى نشانه گذارى مىشود كه با ملكولها و اتمها و الكترونها و پروتونهاى ديگر تفاوت دارد؛ يعنى هر ذره كربن يا ازت يا سديم و كلسيم و غيره كه تشكيل دهنده بدن است و توسط روح نشانه گذارى مىشود، پس از رهايى مجدد به صورت الكترون به خوبى مىتواند خاصيت راديو اكتيويته و نشانههاى روح را ساليان متمادى حفظ كند و براى هميشه به خوبى شناخته شود. اين درست نيست كه بگوييم بدن فقط از مقدارى كلسيم و سديم و آهن و اكسيژن و ئيدروژن و ازت و غيره تركيب يافته و پس از مرگ دوباره به خاك مىرود و به همان صورت اوليه خاك در مىآيد؛ درست است كه روز اول مقدارى اكسيژن و ئيدروژن و عناصر ديگر در ساختن سلول اوليه تخم و سرانجام جسم آدمى شركت كردهاند، ولى بعدها كه تخم رشد مىكند و از همين عناصر تغذيه مىنمايد، سلول خود را بهتر و كاملتر مىسازد، تا به حد بلوغ برسد؛ و از آن هنگام كه رو به پيرى مىرود و سلولهاى مختلف بدن حفرههاى بيشترى پيدا مىكند، به تدريج وزن خود را از دست مىدهد؛ يعنى عناصر اوليه حيات را به صورت الكترونهاى علامت گذارى شده، در فضا رها مىسازد، تا آنچه فاقد انرژى و استعداد است و تفالههاى جسم محسوب مىگردد، دوباره به خاك برگردد و در گورستانى به صورت سولفاتها و نيتراتها تغيير حالت داده و جذب ريشه گياهان و يا خوراك حيوان و انسان مىشود و همان مسير اوليه را طى مىكند تا دوباره توسط روح جديدى و در وضعيت ويژهاى درآيد و با اعمال و افعال آن روح نشانهگذارى شود و باز به صورت الكترونهاى علامتدار آزاد شود؛ روى همين اصل است كه به تدريج ميزان عناصر اوليه حيات يعنى اكسيژن و ازت و ديگر مواد سازنده جسم رو به فرسايش مىگذارد و زمين وزن خود را از دست مىدهد، اما الكترونهاى آزاد شده كه توسط روح آدمى در دوران حياتش علامت گذارى شده است، به صورت آزاد در عرصه پهناور گيتى در گردشند و باقى مىمانند.
تصوير پنجم: اعاده صورت شخصيه
آخرين ترسيم در معاد جسمانى از ديدگاه ديگر متفكران، اعاده صورت شخصيه است. براى توضيح اين تصوير، ابتدا مقدمهاى ذكر مىشود:
الف) اقسام حركت
حكماى پيشين حركت را به چهار دسته تقسيم كردهاند:
١. حركت در كميتها؛ خواه كم متصل باشد، مانند چاقى و لاغرى، بلندى و كوتاهى، عمقى و سطحى و خواه كم منفصل، مثل اعداد، نقطه، خط و سطح.
٢. حركت در كيفييات؛ كه خود دو دسته است؛ يكى كيف مادى، مانند تغييرات در رنگها، بوها، طعم (ترشى، شيرينى و غيره) و ديگرى كيف نفسانى، مثل علم و جهل، ترس و شجاعت، جود و سخاوت، بخل و حسادت و....
٣. حركت وضعى؛ مانند حركت زمين به گرد خود و حركات انتقالى و مكانى.
٤. حركت زمانى كه امتداد وجود يك موجود در لحظات و آنات است.
صدرالمتألهين حركت جوهرى را بر اين تقسيمات افزود و ثابت كرد اشيا در جوهر ذات خود يك نوع حركت تدريجى دارند كه پيوسته رو به تكامل مىرود و در نتيجه به تبدلات نوعى منجر مىگردد؛ مانند تبديل تدريجى خاك در پرتو فعل و انفعالات به گياه، و يا تخممرغ به جوجه و تبدلاتى كه در نفس و روح انسان انجام مىگيرد. اينها از سنخ حركت جوهرى است؛ يعنى نفس از سادهترين مرتبه به نفس اماره يا لوّامه و اگر مسير درستى را بپيمايد، به نفس مطمئنه تغيير هويت مىدهد وگرنه در پرتگاه انحطاط سقوط مىكند و يا نفس اماره به نفس لوّامه و آن هم به نفس مطمئنه تغيير ماهيت مىدهد.
حركت از ديدگاه ديگر به دو صورت: حركت توسطى و حركت قطعى است.
حركت يك اتومبيل يا يك هسته خرما از مبدأ به مقصد كه هر لحظه در يك مكان و زمان قرار دارد، حركت توسطى ناميده مىشود، ولى اجزاى حركت را از ابتدا تا انتهاى خطسير، حركت قطعى مىنامند؛ چون مسافت و مراحلى را طى كرده، به اين مقصد و نقطه رسيده است.
ب) صورت و انواع آن
صورت يكى از اقسام جواهر پنجگانه به شمار مىرود و در اصطلاح منطقيان به سه چيز گفته مىشود:
١. صورت جسمى؛ تمام مواد جهان ماده همواره داراى اين صورت است و نمىشود آن را از ماده گرفت. اين صورت جنسى است؛ زيرا هر مادهاى بدون استثنا داراى صورت جسمى است. گويا اين صورت به مثابه جنس است و همه مواد عالم داراى چنين شكل و صورتى هستند و هيچ موجود مادى از اين صورت تهى نمىباشد.
٢. صورت نوعى؛ مانند صورت انسانى، حيوانى و گياهى. هر نوعى از انواع موجودات غير از صورت جسمى، صورت نوعى مخصوصى دارد كه مشخص كننده نوع مىباشد. مادامى كه موجود در آن نوع قرار دارد، آن صورت هم محفوظ است، مگر اينكه در پرتو تحولات به نوع ديگرى تبديل شود؛ مثل مسخ انسان به ميمون و تبديل سگ به نمك و تخممرغ به جوجه كه طبيعتاً هر كدام از اينها صورت نوعى پيشين خود را از دست داده و به صورت نوعى ديگر تبديل شدهاند.
٣. صورت شخصى؛ عبارت از صورتى است كه بدون آن شىء موجود نمىشود، چنانكه فيلسوفان گفتهاند:«الشىء ما لم يتشخّص لم يوجد؛ هر چيز تا صورت شخصى و مشخصى پيدا نكند؛ موجود نمىشود». اين صورت شخصى پيوسته در حال تحول و تغيير است و مشخصكننده وضعيت يك مصداق از نوع خاص خود است.
ج) تركيب هر جسم از ماده و صورت
به طور كلى هر جسم و جرمى از «ماده» و «صورت» تركيب شده است. ماده منهاى صورت، موجوديت ندارد؛ چنانكه صورت هم بدون ماده يافت نمىشود. ماده در اين تعبير به منزله جنس و صورت به مثابه فصل است؛ يعنى ماده وقتى صورت انسانى پيدا كند و در ظرف اين صورت، ويژگىهاى خود را باز يابد، مشخص مىشود وگرنه اجزا و عناصر تشكيلدهنده مواد بدن انسان در ظرف پهناور طبيعت به صورت پراكنده يا در ضمن پديدههاى طبيعى و مركب بسيار است. مثلاً عناصر و مواد تخم مرغ از پوست آن گرفته تا سفيدى و زرده آن در دسترس بشر است، بهگونهاى كه به كمك عناصر موجود مىتوانند تخممرغى را در آزمايشگاه بسازند و به صورت مواد غذايى مصرف كنند، ولى به شكل سلول زنده نيست كه از آن بتوان جوجه ساخت و آن را در ماشين جوجهكشى قرار داد.
د) اختلاف در صورتها
تغيير و تبدلاتى كه در مواد و اجسام واقع مىشود، به اختلاف صورتهاست. جسم، صورتى را رها مىكند و صورت ديگرى را به خود مىگيرد، ولى مواد اوليه طى اين سير تكاملى همواره به حال خود باقى است.
ه) تشخصات اجسام
تشخصات هر جسمى به صورت شخصى است؛ نه به صورت نوعى و جنسى؛ زيرا صورت نوعيه در تمامى تحولات ثابت و پا برجاست. اين صورت شخصى است كه در معرض چاقى و لاغرى و نشاط و پژمردگى است. قطع اعضا يا پيوند كليه و قلب باعث تغيير صورت نوعى نمىشود؛ فقط تحولات جوهرى موجب تغيير ذاتى مىشود. بنابراين، صورت نوعى به منزله حركت توسطيه است كه بين مبدأ و منتها محفوظ است و صورت شخصيه به مثابه حركت قطعيه است كه همواره در حال حركت و پيوسته در حال تغيير و تبديل است. در طى اين حركات صورت نوعى و شخصى شىء محفوظ مىماند.
و) ايجاد صورت بدون ماده
خداوند متعال همانگونه كه بر ايجاد ماده و صورت قادر است، بر ايجاد صورت بدون ماده نيز قدرت دارد؛ مانند صورتهاى مثالى و برزخى.
صورتهاى خيالى اشيا را برزخ متصل گويند و جسم برزخى را كه پس از مرگ انسان، روح به آن تعلق مىگيرد، برزخ منفصل مىنامند. صورتهاى علمى اشيا بدون مقدار است؛ مانند صورت انسان در آينه يا در خواب. بنابراين، روح انسان در قيامت به بخشى از همين مواد عنصرى بدن جسمانى تعلق گرفته و با افاضه صورت شخصى به وسيله قالب مثالى كه برخاسته از صورت شخصى و جسمانى آحاد و نفرات است، افاضه مىشود. البته صورت شخصيه در قيامت با اعمال، عقايد، ملكات اخلاقى، فضايل و رذائل تناسب ماهوى دارد و در عين اينكه بعضىها ممكن است حيوانگونه محشور شوند، ليكن شناخته مىشوند. شواهدى از آيات و اخبار بر اين تصوير مىتوان ارائه داد.
در قرآن، نهجالبلاغه و روايات از زنده شدن استخوانهاى پوسيده و بازگشت ذرات پراكنده بدن، بهگونه متواتر سخن به ميان آمده است، همانگونه كه از حشر انسان به صورت اعمال، عقايد و فرهنگ نيز گفتگو شده است، تا آن جا كه امام صادق(ع) در خانه خدا شكل واقعى برخى از حجاج را به يكى از اصحابش نشان داد و فرمود: «اگر انسان محشور شويد، از شفاعت ما بهرهمند خواهيد بود».
تصوير ششم: معاد انسان
زير بناى اين تصوير را - كه از آن نگارنده است - چند اصل علمى و عقلى تشكيل مىدهد:
الف) تشكيل انسان از جسم و جان
به رغم پندار برخى از فيلسوفان، جسم در ساختن واقعيت انسان كاملاً سهيم مىباشد؛ و به عقيده ملاصدرا، روح كه جوهره آدمى است از جسم به وجود آمده و به همانگونه كه در گذشته گفتيم انسان يگانه حقيقتى است كه داراى دو نوع فعاليت است: نمودهاى روانى و مادى. همين نمودهاى مختلف باعث شده است دانشمندان توفيق يابند ميان فعاليتهاى فيزيولوژيكى و روانى انسان به دشوارى تفاوتى بيابند، و بفهمند انسان دو جنبه دارد: جسم و جان. آثار جسمانى با ابزار علمى قابل سنجش است، ولى نمودهاى روانى به هيچ وجه قابل اندازهگيرى نيست. زيست شناس بزرگ دكتر كارل مىنويسد:
بدن در عين حال كه فعاليتهاى فيزيولوژيكى دارد، فعاليتهاى روانى نيز از خود نشان مىدهد... به طور اجمال جسم و جان، تصاوير مختلفى از شىء واحدى است كه با طريقههاى متفاوتى به دست آمده، و انتزاعاتى است كه فكر ما از موجود يكتايى كرده است. تناقض ماده و روح به جز اختلاف دو قسم تكنيك چيز ديگرى نيست. خطاى «دكارت» در اين بود كه اين انتزاعات را واقعى پنداشته و «تن» و «روان» را، نامتجانس نگريسته [بود]! اين دو گانگى همهجا بر دوش تاريخ علم انسان، بار سنگينى بوده و مسأله غلط روابط «جسم و جان» را بهوجود آورده است.(٩)
وى سپس جسم و جان را به ماده و شكل آن تشبيه كرده و مىگويد:
جان با جسم مانند شكل و مرمر در يك مجسمه به هم آميخته است و نمىتوان بدون تراشيدن يا شكستن سنگ مرمر، شكل مجسمه را تغيير داد.(١٠)
او سپس مىگويد: انسان در عين وحدت؛ آثار مختلفى از خود بروز مىدهد كه ادراكات ظاهرى ما اينگونه پديدهها را به صورت شكلهاى نامتجانس درك مىنمايد و انسان را به دو قسمت متضاد، تجزيه و تقسيم مىنمايد. عبارت او چنين است:
انسان مجموعه واحدى است كه نمىتوان آن را به قطعات مختلفى تقسيم كرد! اگر اعضايش را از هم جدا كنند، زنده نخواهد ماند، [ولى] با آنكه تقسيمناپذير است، جنبههاى مختلفى [از خود] نشان مىدهد. اين جنبهها اشكال نامتجانس است كه ما از وحدت وجود آدمى به وسيله حواس خود درك مىكنيم.(١١)
بنابراين انسان مسؤول و مكلف از دو چيز ساخته شده است، كه با فقدان يكى از آن دو مسؤوليتش منتفى مىگردد؛ به همين جهت جسم يا روح به تنهايى مورد تكليف الهى و قانونى واقع نمىشود، زيرا جسم و روح به تنهايى، واقعيت انسان متعهد و موظف را تشكيل نمىدهد، به عبارت روشنتر: روح انسان مكلف، غير از خود اوست؛ همچنين جسم به تنهايى، آن آدم مكلف نيست، بلكه ميان جسم و جان يك علاقه جوهرى و طبيعى وجود دارد، كه نمايشگر وحدت و رابطه ذاتى ميان آن دو است؛ از اين رو تكامل روح و اخلاق از راه جسم قابل تصور است. در هر صورت پيوستگى و تأثير متقابل روح و بدن را نمىشود ناديده گرفت. برخى از فيلسوفان يونان با دقتهاى خيالى و موشكافىهاى فلسفى ميان جسم و روح دوگانگى برقرار كرده، و واقعيت انسان را فقط روح دانستهاند و جسم را از حقيقت انسان انداختهاند، تا آن جا كه بدن را لانهاى براى مرغ روح و يا مركب و لباسى براى جان تصور كردهاند، ولى ارسطو براى اولين بار متوجه شد نمىتوان رابطه روح و جسم را سطحى و ظاهرى انگاشت، بلكه يك ارتباط عميقتر و دقيقترى بايد ميان آن دو باشد؛ روح و بدن مانند ماده و صورتند، ولى چون روح مجرد است، بايد گفت صورتى با ماده است، نه در ماده.
در عصر اخير فلاسفه و دانشمندان غرب در رشتههاى فيزيولوژى و روانشناسى به نتايج چشمگيرى دست يافتند و زمينه براى شناخت چگونگى ارتباط روح و بدن بيش از پيش فراهم شد. قبل از آنها ملاصدرا با كشف حركت جوهرى، ارزش فوقالعادهاى براى ماده آفريد. او معتقد است ماده در دامن خود مىتواند روح را خلق كند و بپرورد تا جايى كه به مرحله تجرد برسد. با كشف حركت جوهرى، فاصله ميان فيزيك و متافيزيك (طبيعت و ماوراى طبيعت) از بين رفت و ثابت شد يك موجود مادى در سايه تكامل مىتواند به موجود غير مادى تبديل گردد و از بدن مايه بگيرد. معناى «جسمانيّة الحدوث و روحانية البقاء» همين است. اگر كسى طرفدار افلاطون باشد و روح را همه كاره بداند، نمىتواند انكار كند كه تكاليف و وظايف متوجه انسان مشهود است و راه تكامل روح نيز با انسان مجسم امكان دارد؛ نه روح مجرد؛ زيرا در قوانين بشرى و مقررات الهى روان به تنهايى قابل تكليف نيست، همچنان كه جسم بدون روح نيز مورد خطاب نمىباشد. آنچه را كه قانون، انسان مىشمارد و مذاهب الهى آدمش مىشناسند، همين هيكل متحرك است كه داراى عقل، اراده و آزادى عمل است. گذشته از اين، ما هنوز به اسرار وجود خود پى نبردهايم و حقيقت خود را نشناختهايم، از كجا مىدانيم كه جسم، در واقعيت آدمى تأثير ندارد؟ جسم و روان در اعمال و كردار و عقايد سهيمند. به عبارت روشنتر انسان مركّب از جسم و جان است، كه خادم يا خائن مىشود. به هر حال نقش جسم و روح در تعلق تكليف و توجه مسؤوليتها مورد ترديد نيست. تنها اختلافى كه در اين موضوع به چشم مىخورد، در چگونگى دخالت آن دو مىباشد.(١٢)
تمام دانشمندان و قانونگذاران جهان اتفاق نظر دارند، مسؤوليتهاى قانونى - چه حقوقى و چه جزايى - متوجه انسانى است كه از جسم و جان تركيب يافته باشد، جسم بدون جان و روح بدون كالبد مسؤوليتى ندارد. بايد حشر در قيامت هم با بازگشت روان به تن تحقق پيدا كند. نمىتوان گفت مجازات و وظايف قانونى متوجه انسان محسوس است، ولى برانگيختگى در رستاخيز متوجه روح نامحسوس مىباشد! بنابراين معاد جسمانى به هيچوجه به مسأله شناخت حقيقت انسان متكى نخواهد بود، چون حقيقت انسان هر چه باشد، وظايف قانونى و پاداش و كيفرها بايد به انسان محسوس خارجى توجه پيدا كند و جسم و جان هيچ كدام به تنهايى مورد بازخواست نخواهد بود.
ب) تغييرات دايمى كالبد
جسم آدمى از تودههاى متراكم سلول تشكيل يافته است. زيست شناس بزرگ فرانسوى دكتر كارل مىگويد:
در مجموع بدن آدمى، دو ميليارد سلول يا دو ميليارد ملكول آلبومين وجود دارد.(١٣)
از نظر فيزيولوژى تمام سلولها در حال تبديل و تبدلند، و هنگامى كه پير مىشوند، نمىتوانند درست تغذيه نمايند. اين سلولها به صورت فضولات و يا به شكل انرژى از بدن رخت بربسته و بلافاصله سلولهاى تازهترى جاى آنها را پر مىكند. اين تحولات همواره در ساختمان جسمانى ما جريان دارد. حتى برخى از دانشمندان معتقدند در مدت هفت سال يا بيشتر و كمتر تمام قسمتهاى داخلى و خارجى بدن ما تغيير مىكند. در اين صورت اگر كسى با ديد علمى به بدن خود بنگرد، مىداند كه اين بدن، غير از بدن هفت سال پيش است؛ زيرا در اين مدت از پوست ظاهرى گرفته تا عمق بدن - با مختصر تفاوتى، در كوتاهى و درازى عمر سلولها - به طور كلى تغيير يافته است. به عقيده دكتر كارل:
هر چه از عمق به سطح مىآييم، سلولها پيرتر مىشوند و در سطح خارجى اين سلولهاى مرده قطعات منظمى به صورت ورقه قرار مىگيرند. ورقههاى رويين مىافتند و ورقههاى زيرين جاى آنها را مىگيرند... خون نيز بافتى، مانند بافتهاى ديگر بدن است و تقريباً شامل سى هزار ميليارد گلبول قرمز و پنجاه ميليارد گلبول سفيد است كه اينها در مايعى به نام پلاسما شناورند.(١٤)
انسان از مرحله جنين تاكنون پيوسته در حال دگرگونى و خلع و لُبس است.
سوختوساز سلولها
فيزيولوژيستها معتقدند هر حركتى كه از انسان يا حيوان سر مىزند، يك دسته از سلولهاى بدن مانند بنزين مىسوزد؛ و هر عملى كه انجام مىدهند، قسمتى از نسوج بدن مبدل به انرژى گرديده و بدن را ترك مىگويد و سلولهاى تازهاى جاى آنها را پر مىكند؛ بنابراين اصل علمى كالبد جسمانى ما پيوسته در حال اتلاف و دگرگونى است و در نتيجه بدن هر انسانى در دوران زندگى چندين بار - با اختلاف آرا در تعيين مدت - از بين رفته و تجديد مىگردد.
«موليشوف» مىگويد:
در هر ماه - يك مرتبه - تمام بدن ما عوض مىشود. «فلورنس» معتقد است كه: تجديد تمام سلولهاى بدن در طى مدت هفت سال به انجام مىرسد.(١٥)
بنابراين پيكر ما بدون اندك توقفى در حال تجديد و جايگزينى است. اين موضوع (سوخت و ساز سلولها) و تغيير آن از نظر پزشكان و به ويژه از ديد بافتشناسى و آسيبشناسى، قابل بررسى و بحث است؛ مثلاً حركت، عرق ماده تراوشى يك سلول زنده است و يا حركت، هنگامى است كه شخص بيمار است، و گرنه لاشه يك سلول عادى در حال سلامتى به وسيله سلولهاى بيگانه خوار ربوده مىشود، مانند عزرائيل كه جان را مىربايد.
ج) بقاى شخصيت انسان
در تمام حالاتى كه بدن در معرض دگرگونى قرار دارد، شخصيت انسان تغييرنكرده و پيوسته به حال خود باقى مىماند. براى روشن شدن اين موضوع مثالىمىآوريم:
اگر به نهر آبى كه در جريان است، دقيق شويد، در هر نقطه آن به تناسب زمين و شكل آن، تصوير مخصوصى را مشاهده خواهيد كرد. اين شكل تا هنگامى كه آب كم و زياد نشده واز بيرون چيزى به آن محل نرسد، ثابت مىماند، بهگونهاى كه اگر در فاصله چند روز، چندينبار از يك نقطه يا نقاط ديگر عكس گرفته شود، در تمام عكسها يك منظره بدون هيچ تفاوتى منعكس مىشود، در صورتى كه در تمام دقايق، ذرات آب در حال تبديل و جايگزينى است، اما شكل آب به تناسب مكانها به وضع ثابت خود باقى است.
در اين جا سؤالى مطرح مىشود: اگر سلولها مانند قطرات آب پيوسته در حال تغييرند، چگونه، بقايى براى شخصيت آدمى قابل تصور است؟!
در پاسخ مىگوييم حافظ شخصيت انسانها در اولين مرحله، جان است، كه در وجود و بقاى جسم و حفظ روحيات انسان سهم به سزايى دارد، علاوه بر يك واقعيت جسمانى كه حافظ ويژگىهاى مادى انسان است. پيوند ناگسستنى ميان جسم و جان از اهميت بيشتر روح نمىكاهد، ولى در هنگام تكليف، انسان مورد توجه است و آن هم تركيبى است از جسم و جان. معتقدان به روح مىگويند:
جسم ثابتى(١٦) در انسان وجود دارد كه در واقع نگهدارنده شكل و رنگ و خاصيتهاى طبيعى و غريزى هر انسانى محسوب مىگردد، و همچون عكس خورشيد و ماه است، كه روز و شب بر سطح نهرى افتاده باشد؛ با اينكه آب در جريان است و موجى مىرود و موجى ديگر جايگزين مىشود، ولى در همان حال عكس ماه و خورشيد برقرار است.(١٧)
شد مبدل آب اين جو چندبار
عكس ماه و عكس اختر برقرار
روح و جسم ثابت بدن، نيز مانند عكس ماه و خورشيد به رودخانه بدن تابيده و هر چند ملكولهاى بدن تغيير مىكند، ولى در شخصيت وى كوچكترين دگرگونى روى نمىدهد. روح چه مجرد باشد، چه نباشد، نمىتواند شخصيت تمام عيارى براى بشر باشد؛ زيرا جسم نيز در شخصيت انسانها نقش دارد، اگر چه از نظر اهميت، مانند روح نباشد. حضور جسم و جان ضرورت دارد و بافقدان هر كدام عذاب و لذت معمولى قابل درك نخواهد بود.
د) فرضيه جسم ثابت
فيزيولوژى مىگويد: كالبد مادى انسان پيوسته در حال دگرگونى است، ولى شمايل و ويژگىهاى فيزيولوژيكى آن پيوسته ثابت مىماند؛ تناسب اندام، چگونگى افكار، گستره انديشه و آرمان و سرانجام دستاوردهاى روحى و تمام ويژگىهاى شخصى - حتى شكل و رنگ وى - از تغيير در امان است.
اين موضوع از مسائل حل ناشدنى، فيزيولوژى است؛ اگر چه برخى از افراد براى حل اين معما اظهار داشتهاند: ثبات اين آثار روحى و جسمى مربوط به سلولهاست، زيرا هر سلولى كه مىرود، تمام ويژگىهاى خود را به سلول بعدى مىسپارد؛ ولى بايد اعتراف كرد متخصصان فن، به اين گفته قانع نمىشوند؛ به همين جهت دكتر كارل، در اين زمينه مىگويد:
علومى كه از موجودات زنده به طور عموم و از فرد آدمى به خصوص بحث مىكنند، اين قدر پيشرفت نكرده و هنوز در مراحل توصيفى باقى ماندهاند. حقيقت اين است كه انسان يك مجموعه پيچيده و غير قابل تفكيكى است كه نمىتوان او را به آسانى شناخت.(١٨)
وى مىافزايد:
در واقع جهل ما از خود، زياد است و نواحى وسيعى از دنياى درونى ما هنوز ناشناخته است و بيشتر پرسشهايى كه مطالعه كنندگان در زندگى انسان طرح مىكنند، بدون پاسخ مىماند.(١٩)
پرسش فوق از آن سؤالاتى است كه بدون جواب مانده است. برخى از متفكران مىگويند: حل اين مشكل از عهده علم بر نمىآيد؛ زيرا سلول و خواص موجود در آن، هر دو ماده است و بايد تحول يابد. فقط لازم است معتقد باشيم يك امر مجهول و ناشناختهاى در بدن انسان وجود دارد، كه سرمنشأ حفظ ويژگىهاى اخلاقى و نگهدارنده مشخصات فردى است؛ آن حقيقت نامريى از آغاز ولادت تا پايان عمر ثابت در بدن انسان باقى مىماند و با تغييرات دايمى بدن، تبديلى در آن حاصل نمىشود. متكلمان و علماى مذاهب و همچنين فيلسوفان، هركدام با نام خاصى از اين جسم ثابت ياد كردهاند؛ گاهى به نام «اجزاى اصليه» و زمانى جسم برزخى و قالب مثالى؛ در كلمات رهبران اسلام از آن به «طينت» تعبير گرديده است.
قرآن مجيد اين نويد را به جامعه بشر داده است كه:
به زودى نشانههاى قدرتخود را در درون جان انسان و جهان به آنها نشان مىدهيم، تا حق براى آنان آشكار گردد.(٢٠)
بر اساس همين نويد الهى و پيشرفت علوم مختلف، طينت(٢١) يا قالب مثالى - اگر نظر برخى از الهيون صحيح باشد - تا حدودى روشن شده و مشكل فوق را مىتواند تفسير كند، زيرا گروهى از روح شناسان غرب عقيده دارند از راه آزمايشهاى پيگير و تجربههاى فراوان با تكنيكهاى مخصوص، به وجود يك جسم سيّال و لطيفى - غير از قالب ضخيم كالبد - در انسان پى بردهاند، و نامش را «پريسپرى» يا جسم فلكى گذاشتهاند. اين جسم است كه به كمك روح، حافظ شخصيت جسمانى و روحانى مىباشد. دانشمندان روح شناس مدعىاند وجود چنين امرى را پس از بررسى بسيار كشف كردهاند. آنها مىگويند: خاصيت روحى و جسمى را دو عامل نگه مىدارد؛ يكى نفس عاقله و ديگرى جسم لطيف نامريى، كه واسطه برقرارى ارتباط ميان روح و قالب مادى مىباشد. اولى، حافظ معلومات و اخلاقيات، و دومى حافظ خصوصيات شكل و رنگ و غرايز و آثار جسمانى است. لباس غليظ و مادى (كالبد محسوس) هميشه در حال تبديل است و تا موقعى كه سلولها و اجزاى آن تغيير نكرده، انسان مىتواند بگويد: خون من، و يا گوشت بدن من؛ ولى هنگامى كه از بدن به صورتهاى گوناگونى جدا گردد، اين نسبت را از دست مىدهد؛ مانند قطعه گوشتى كه از بدن شخصى جدا شده و جزو خاك يا گياهى گرديده است، و نمىتوان گفت: اين گياه يا اين مشت خاك، جزو بدن آن شخص است. بنابراين حافظ شخصيت انسانى به عقيده اين گروه، روان و جسم ثابتى است كه از آن به قالب مثالى يا «پريسپرى» تعبير مىشود، كه دانشمندان اشعه آن را با وسائلى مشاهده نمودهاند. در كتاب المذهب الروحانى نوشته «عبدالله اباحى» كه از دانشمندان معاصر بهشمار مىرود، درباره چگونگى جسم ثابت و تاريخ كشف آن آمده است:
اين مطلب با آزمايش و تحقيق ثابت شده است كه انسان از سه چيز تركيب يافته است: نفس عاقله، جسد مادى غليظ - كه روان براى اتمام مقاصد معنوى مدتى در آن قالب متمركز شده است - وآخرين چيز جسم روحانى است، كه جسمى لطيف و رابط ميان نفس عاقله و جسد مادى است. هنگامى كه مرگ فرامىرسد، نفس عاقله، لباس مادى و خشن را از خود درآورده، تنها جسم روحانى از وى باقى مىماند، كه از ماده بسيار لطيفى - كه از شدت سبكى و لطافت با هيچ يك از حواس ظاهرى درك نمىشود و واسطه رساندن تأثيرات خارجى از مجراى حواس ظاهرى است تشكيل شده است. اين ماده تصميمات روح را به جسم مىرساند. در سال ١٩٠٤ م. اشعه اين جسم ثابت در خارج از بدن كشف شد، و دكتر «شاربانتى» مجموع تجارب و آزمايشهاى خود را در اين باره در ١٩٠٣ به آكادمى علوم فرانسه ارائه داد.(٢٢)
آنگاه درباره خصوصيات اين جسم مىنويسد:
اين جسم روحانى از نفس عاقله هرگز جدا نمىشود و پيوسته همراه آن مىباشد، چه در قالب كثيف مادى و دنيوى و چه پس از مرگ. جسم وسيلهاى براى كارهاى روح است. صورت آن جسم همان شكل بشرى خود انسان است، و حقيقت آن بر ما پوشيده است.(٢٣)
«كاميل فلاماريون» در يكى از نوشتههايش از اين جسم به «جسم فلكى» نام برده و مىنويسد:
اتصال روح به بدن به وسيله جسم فلكى است كه پس از مرگ هم او را نگه مىدارد.(٢٤)
دانشمند ديگرى نيز در اين باره مىگويد:
پريسپرى كليه مكتسبات و فضائل حاصله موجود را در خود ثبت و ضبط كرده، نگه مىدارد و تمام معلوماتى را كه روح در طى زندگى جسمانى به دست مىآورد، در دِماغ جسم سيّال يا پريسپرى با خطوط لامع و درخشنده منقش و حك مىشود.(٢٥)
و در جايى ديگر مىخوانيم:
يك دسته از دانشمندان و علماى معروف از قبيل گوستاولبون، كورى، بكرل و غيره از روى تجارب و امتحانات علمى و قطعى، دقت و كثيرالنفوذ بودن اين عنصر لطيف را ثابت كردهاند. بايستى گفت كه پريسپرى مادهاى است بسيار سريع النفوذ كه از كليه اجسام و حتى از اجسامى كه به نظر ما غير قابل نفوذ مىرسد، عبور مىكند. اين ماده خشن بدن جسمانى كه دائماً به واسطه جريان حياتى تجديد مىشود، عبارت از ركن ثابت و لايتغير انسانى نيست، بلكه آن پريسپرى است كه ساختمان و هيكل جسمانى و تمام آثار و قيافه در كليه ادوار حياتى از روى آن نقش بسته و تنظيم شده و از اينرو مىتوان پريسپرى را به قالب نرم قابل انبساط و انقباضى تشبيه نمود كه بدن جسمانى در روى آن تجسم پيدا مىكند... .(٢٦)
دانشمند ديگرى پس از اينكه ويژگىهاى اين جسم را تشريح مىكند، چنينمىنويسد:
از جمله مطالبى كه تجربه و امتحان ثابت و مسلّم داشته، آن است كه روح همواره در تمام ادوار و اكوان مصاحب با جسم سيّالى است كه آن را «پريسپرى» نام گذاردهاند. اين جسم كه به منزله قالب و غلاف روح است، داراى تمام قوانين و خصوصياتى است كه براى تشكيل و تعمير بدن مادى ضرورت داشته و ضمناً اعمال روح را هم به منصه ظهور مىرساند. اين قوه خارقالعاده كه در جلسات روحى، جسد مادى خود را تجسم مىبخشد، در كمال وضوح ثابت گشته و اندك ترديدى در عمل آن به جاى نمانده است....(٢٧)
بنابراين جسم برزخى آدمى و يا «پريسپرى» از اجسامى است كه در دنيا و آخرت همراه انسان است و مىتواند عامل تجمع ذرات بدن باشد.
ه) علم و قدرت
طبق اصل بقاى ماده و انرژى، ذرات بدن و نيروهايى كه از فعاليت انسان توليد مىشود، از صحنه جهان محو و نابود نمىشود، اگر چه به موجب آيات و روايات بازگشت همه ذرات بدن ضرورت ندارد، بلكه قسمتى از جسم انسانى به نام طينت كه به شكل ذرات اتم يا به شكل ديگرى در قبر باقى مىماند، براى تشكيل بدن در قيامت كفايت مىكند، ولى براى جذب و جمع طينتها و برخى از اجزا و انرژىهاى بدن، علمى وسيع و قدرتى لايزال لازم است، تا اشخاص را با تمام خصوصيات فردى بشناسد و بسازد؛ از خطوط انگشتان گرفته تا ساختمان جسم و مويرگها. در زندگى دوباره بدن، تجديد وضعيت صلب پدر و رحم مادر ضرورت ندارد، بلكه طينتها در محيط بيرون با يارى محيط مىتوانند مواد لازم را به خود جذب كرده و بدن اوليه خويش را بسازند.
همانگونه كه دكتر «الكسيس كارل» در ١٩١٢م. در آزمايشگاه «اتازونى» قلب جوجه نارسيدهاى را در آورده، با اصول علمى غذا داد و مشاهده كرد در طى يك شبانه روز دو برابر شده و پس از ٢٤ ساعت ٨ برابر و به همين ترتيب ١٦ و ٣٢ برابر شد، گفته شد اگر تا ده سال ديگر به همين منوال بزرگ مىشد، به چهل ميليون برابر كره زمين مىرسيد.
خدايى كه به انسانها چنين مغز و قدرتى عطا كرده، آيا نمىتواند در بيرون از رحم مادر، با سرعت بدنها را بسازد؟!
يكى از جامعه شناسان مىنويسد: «رائول مارتين» بيولوژيست انگليسى كه روى سنگها تحقيقات بسيارى كرده، مىگويد: در سنگها بيش از جانوران و موجودات زنده، اسرار آفرينش وجود دارد. اين دانشمند روى فسيلها كه از نظر فيزيكى حياتى در آنها مشاهده نمىشود، مطالعات بسيار و آزمايشهاى بى شمارى كرده است؛ مثلاً تكهاى از آنها را برداشته و ١٢٠٠ درجه حرارت داده، سپس قطرهاى از اين سنگ مذاب را زير ميكروسكپهاى قوى گذاشته و مشاهده كرده است ميليونها موجود زنده به سرعت در حركتند. او از آنها فيلم گرفته و سير تكاملى آنها را مشاهده كرده و ديده است رشد اين سلول بىشكل، درست مانند رشد جنين در رحم مادر است. وى مىگويد: در تمام اين ذرات كه زمانى داراى حيات بوده، هم اكنون نيز حيات هست، ولى در حال توقف است؛ نه اينكه از بين رفته باشد. هر گاه اين سلولها در وضعيت مساعدى قرار گيرند، حياتشان تجديد خواهد شد. بنابراين بايد گفت بشر با مرگ پايان نمىپذيرد، بلكه پس از مرگ حيات تازهاى پيدا مىكند.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. ابوعلى سينا، الهيات شفا، مقاله ٩، فصل ٧؛ نجات، ص ٤٧٧.
٢. تنها امتيازى كه طرفداران اين نظريه دارند، اين است كه مىگويند: حيات در ابتدا از آب زلالى كه فرآورده عناصر مختلف و داراى خاصيت نفوذ و انقسام و توليدمثل است، به وجود آمد، ولى چگونه از اين ماده رقيق و نافذ انواع موجودات پديدار گشته و ياختههاى اوليه - كه هر كدام اثر و خواص موجودات بىشمارى را دربردارند و مبدأ پيدايش هرگونه پديدهاى هستند - پيدا شدهاند؛ هنوز قدرت علمى بشر از حل اين معما عاجز است.
٣. المنار، ج٨، ص ٤٧٤.
٤. پايان دنيا، ص١٢٨.
٥. پايان دنيا، ص١٣١.
٦. درگذشته گمان مىكردند سنگ و گِل آفرينش از دو چيز متباين تركيب يافته است، كه يكى را «ماده» و ديگرى را «انرژى» مىناميدند؛ ولى با مطالعات عميقتر دانشمندان فاصله ميان ماده و انرژى را برداشتند و ثابت كردند ماده دو حالت دارد: حالت انجماد - كه خود ماده است - و حالت انبساط كه انرژى است. به عبارت ديگر ذخيره بسيارى از انرژىهاى درهمفشرده، ماده را به وجود مىآورد، مثلاً انرژى يك گرم خاك مىتواند تا يك سال و يا بيشتر برق تهران را تأمين كند! راديو آمريكا در فروردين ١٣٣٤ در ترجمه بيانيهاى كه به مناسبت در گذشت بزرگترين رياضى دان قرن «آلبرتانيشتين» خواند، در ضمن گفتگو سخن را بدين جا كشاند كه تا اواخر قرن نوزده تكليف فيزيك دانان و دانشمندان علوم روشن بود كه سنگ و گِل خلقت از دو چيز تشكيل گرديده است؛ يكى: جرم و ديگرى نيرو؛ ماده به نظر آنها قابل استحاله بود، ولى فناپذير نبود؛ و نيرو از نظر آنان دستخوش زوال نمىشد، ولى امكان داشت از شكلى به شكل ديگر در آيد؛ مواد به نيرو تبديل مىگردد، ولى فانى نمىشود. هيچ دانشمندى ميان جرم و نيرو رابطهاى نمىشناخت، آن گاه «انيشتين» بايك فرمول رياضى كه نشانى از الهام داشت، جرم و نيرو را يكى دانست؛ حتى مقدار انرژى حاصله از مقدار معينى از ماده را نيز تعيين كرد، بدينگونه فاصله ميان ماده و انرژى از بين رفت و ثابت شد جرم، انرژى متراكم است و انرژى، جرمى است كه با مجذور سرعت سير نور در حال جهش مىباشد. هنوز نيمه اول قرن بيستم سپرى نشده بود كه انفجار اتمى درستى فرضيه انيشتين را ثابت كرد. انيشتين عملاً ثابت كرد جرم و نيرو در واقع يكى هستند. (تبديل ماده به نيرو، ص١٩١ - ١٩٢، با تلخيص).
فرمول معروف «انيشتين» كليد دو گنج انرژى اتمى است، و به ظاهر خيلى ساده است. اين فرمول عبارت است از: انرژى مساوى است با جرم به گرم ضرب در مجذور سرعت سير نور به سانتىمتر در ثانيه؛ نتيجه عملى اين فرمول اين است كه اگر يك گرم ماده را - از هر جنسى كه باشد، مثل: ريگ بيابان، آب دريا و يا اورانيوم - بخواهيم به نيرو تبديل كنيم، مقدار انرژى آن برابر با قدرت انفجار بيش از سى هزار تن ديناميت است. اين قدرت - به گفته هاتف - آفتابى است كه در دل ذره اتمى نهفته است (دل هر ذرهاى كه بشكافى، آفتابيش در ميان بينى). فريد وجدى، در جلد هشتم دائرةالمعارف، ص٤٩١ به اين موضوع اشاره مىكند.
٧. «و هر انسانى، اعمالش را بر گردنش آويختهايم؛ و روز قيامت، كتابى براى او بيرون مىآوريم كه آن را در برابر خود، گشوده مىبيند! (اين همان نامه اعمال اوست!) و سپس خطاب مىرسد: نامه اعمالت را بخوان، كافى است كه امروز، خود حسابگر خويش باشى!». «اسراء (١٧) آيه ١٣ - ١٤».
٨. مجله دانشمند، سال٦، ش٦، ص١٤ - ١٦.
٩. انسان موجود ناشناخته، ص١٢٩.
١٠. همان، ص١٢٩.
١١. همان، ص٥٦.
١٢. برخى از دانشمندان جسم و روح را بهگونه تركيب و جزئيت دخيل مىدانند؛ گروهى بهگونه شرطيت و آليت؛ به اين معنا كه: تكاليف قانونى و مسؤوليت آن، متوجه جسم است، به شرط تعلق روان و بالعكس؛ به همين دليل هيكل بى روح مسؤوليتى ندارد، چون شرط تكليف كه ارتباط روح است، مفقود است. آنهايى كه مسؤوليت و وظيفه را مستقيماً به روح مربوط مىسازند، در صورتى كه روح در كالبدى تجلى نمايد، اين اعتقاد را دارند، و گرنه در جهان ارواح، تكليفى براى روح وجود ندارد.
١٣. انسان موجود ناشناخته، ص٨٧.
١٤. همان، ص٧٦.
١٥. آيين رستگارى، ص٨٤.
١٦. مقصود از جسم ثابت، ثبوت نسبى است، نه جسم تغييرناپذير عقلى و علمى؛ زيرا در قلمرو ماده و طبيعت همه چيز در حال تغيير است و چيز ثابتى وجود ندارد. بنابراين جسم ثابتى نيز وجود ندارد، تا در اثر ثباتش، حافظ بقاى انسان باشد. بلكه منظور از جسم ثابت اين است كه ذرات خود را جمع مىكند و از اختلاط با مواد ديگر خود را حفظ مىكند.
١٧. در اين مسأله بايد گفت: اولاً نه در عمق آب و نه در سطح آن، عكس وجود ندارد، بلكه اگر چشم بر آب افتد، در اثر شفافى آب، نور چشم به سوى خورشيد و ماه انعكاس يافته و خورشيد را در جاى خويش مشاهده مىكند. پس وجود عكس در سطح آب پندارى بيش نيست. ثانياً بر فرض وجود عكس در نهر آب بهگونه «شخصى» نيست، بلكه «وحدت نوعى» است و اين نوع از وحدت در معاد جسمانى نه تنها سودمند نيست، بلكه پذيرش آن زيانآور است.
١٨. انسان موجود ناشناخته، ص١٤.
١٩. همان، ص١٦.
٢٠. «سَنُريهِمْ آياتِنا فِى الآفاقِ وَ فى اَنْفُسِهِمْ حَتّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ اَنَّهُ الْحَقُّ». «فصلت(٤١) آيه ٥٣».
٢١. امام صادق(ع) فرمود: «هنگامى كه انسان مىميرد، بدنش متلاشى شده و فقط «طينت» - در قبر - در حال چرخش باقىمىماند». (بحارالانوار، ج٧، ص٤٣).
اتمهاى اوليه ساختمان انسان كه - از دستخوش تغيير در امان مىباشند - به همان وضع نخستين باقى مانده و ماده اصلى بدناخروى را تشكيل مىدهند.
٢٢. المذهب الروحانى، ص ٤٥.
٢٣. همان، ص٥٥.
٢٤. اومن، ترجمه عبدالحميد، ص٣١٠.
٢٥. عالم پس از مرگ، ص٢٦٥.
٢٦. همان، ص ٢٦٤.
٢٧. عود ارواح، ص٢٨.
۱۱
بخش پنجم بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٤)
١- خلاصه بحث و نتيجهگيرى با طرح اصول گذشته، ثابت شد هر فردى، از روح و بدن تركيب شده و انسان متعهد و مسؤولى كه مورد خطاب الهى و دستورهاى بشرى است، همين آدم مركب است. تمام اعمال، لذتها و رنجها از چنين آدمى (مركب از روح و جسم) قابل انجام و درك است. از طرفى چون كالبد محسوس، پيوسته در حال تكامل است، و در طول زمان عوض مىشود، نمىتواند تمامى مشخصات فردى را نگه دارد؛ ناگزير جسم سيّال و ثابتى در بدن آدم بايد وجود داشته باشد كه بتواند تمام ويژگىهاى اشخاص را حفظ كند. از نظر اسپرتيسم و معتقدان به وجود روح وجود چنين جسم دقيقى اجتنابناپذير است، و طبق دليلهاى قطعى، انسان با همين وضع كنونى - با مختصر تغيير صورت - در قيامت محشور مىگردد. اگر بازگشت تمام ذرات بدن ضرورى باشد، جسم آدمى از كوه هيماليا بزرگتر خواهد بود! از اينرو امام صادق(ع)به بقاى طينت اعتقاد داشته، از سوى ديگر بازگشت ذرات جسم آدمى به مقدار تشكيل يك بدن اشكال عقلى و ايراد شرعى ندارد؛ به همين جهت در روز بازپسين روح به ضميمه جسم ثابت - كه دارنده تمام مشخصات فردى است - به كالبدى كه از ابزار مادى و مقدارى از مواد بدن گذشته ساخته و پرداخته مىشود، تعلق خواهد گرفت. بدين وسيله زنده شدن مردگان تحقق مىپذيرد؛ البته زندگى دوباره مطابق قانون صورت مىگيرد، نه بر اساس زايشهاى معمولى؛ زيرا تجديد حيات در انحصار جريان طبيعى كنونى نيست؛ راههاى ديگرى هم براى به وجود آمدن موجودات زنده هست. علم و قدرت الهى موجب تجمع اجزاى پراكنده و بازگشت حيات با تمام مشخصات فردى مىشود.
٢- غوغاى شبهه و اشكالها افرادى در اين مرحله، بسيار شبهه و اشكال كردهاند؛ در ميان انواع اشكالات كه قديمترين زمان باقى است، گروهى گمان مىكنند با طرح اينگونه مسائل، رستاخيز جسمانى در رديف حوادث امكانناپذير و نشدنى قرار گرفته و وجود قيامت و جهان ديگر منتفى مىگردد! مشكل ديگر، اعاده معدوم و ديگرى آكل و مأكول است.
٣- اعاده معدوم شكى نيست كه كالبد جسمانى بشر، پس از مرگ فاسد شده و متلاشى مىشود و پس از مدتى ذرات پراكنده آن از بين رفته و معدوم مىگردد. غريزهها و نيروهاى روحى هم به دنبال از بين رفتن منبع و سرچشمه اصلى آنكه بدن است، نابود خواهد شد؛ اكنون چگونه امكان دارد چيزى كه معدوم شده و از صحنه هستى رخت بربسته است، دوباره وجود پيدا كند و به حالت اوليه باز گردد؟! به تعبير فلسفى، بازگشت معدوم، امرى است نامعقول و غير ممكن. با دستاويز قرار دادن قدرت پروردگار مشكل حل نمىشود؛ زيرا اولاً امور جهان بر پايه علتهاى طبيعى است و ثانياً امور محال از قلمرو قدرت الهى بيرون است. به تعبير بهتر، امورى كه در شمار محالات قرار دارند، قابليت آن را ندارند كه در قدرت پروردگار قرار بگيرند. چيزى كه به حسب ذات نشدنى است، ممكن نيست در رديف امور شدنى واقع شود.
پاسخ كسانى كه اين اشكال را كردهاند، چنين مىنمايد كه با مطالب فلسفى آشنا نيستند؛ زيرا گمان كردهاند محال بودن اعاده معدوم كه در فلسفه از آن گفتگو شده، همين مفهوم عاميانه و سطحى است! آنها گمان كردهاند اگر يك بحث فلسفى را دستاويز قرار دهند، شبهه مزبور رنگ فلسفى به خود خواهد گرفت و قابل جواب نخواهد بود؛ در حالى كه محال بودن بازگشت معدوم، در صورتى است كه شىء معدوم با تمام خصوصيات زمانى و مكانى و با حفظ كميت و كيفيت باز گردد. البته چنين بازگشتى محال است؛ زيرا موجودى كه در يك زمان معيّن وجود داشته، نمىتوان عين آن را - حتى حركت الكترونها را - دوباره بر گرداند، و چرخ و فلك، پنبه رشته شده را نمىتواند دوباره با حركات معكوس باز نمايد؛ زيرا چرخ زمان به عقب بر نمىگردد؛ و دقايق زمان محو شده و قابل برگشت نيست، وانگهى بازگشت زمان با تمام خصوصيات آن، بازگشت «زمانيات» را ايجاب مىكند! و اين امر ممكن نيست؛ هر «زمانى» كه پيدا مىشود، زمان جديدى خواهد بود، نه همان زمان گذشته، زيرا لحظات زمان با ايجاد، محو مىشوند. زمان ذاتاً سيّال و گذراست، و طبيعت بىقرارى دارد. معتقدان به معاد جسمانى هيچ گاه چنين ادعايى ندارند كه پس از زنده شدن مردگان، زمان هم بايد عقب گرد كند، و آنچه در آن زمان وجود داشته (زمانيات) نيز برگردد. قطعاً اين امر محال و غير ممكن است، ولى بازگشت ذرات پراكنده امكان دارد؛ چون با اثبات اصل «بقاى انرژى و ماده»(١)، اركان فنا و نيستى متزلزل گرديد. بر اساس اين قانون، اگر گياهى طعمه حيوانى شود، يا هيزمى در كام آتش قرار گيرد، بدون ترديد هستى خود را از دست نمىدهد، بلكه به گوشت يا خاكستر تبديل مىگردد و صورت آن تغيير مىكند، ولى ماده آن دو به حال خود پايدار مىماند. مواردى كه در معرض فعل و انفعالات شيميايى قرار مىگيرند و از وضعى به وضع ديگر منتقل مىشوند، از نظر علمى مقدار جرم و سنگينى آنها در تمام دگرگونىها و حالات گوناگون يكسان است. سرانجام تغييرات فيزيكى و تبدلات شيميايى كوچكترين اثرى در زيادى و كمى جرم و سنگينى و سبكى مواد جهان ندارد، و جهان با تمام تكامل و تغييراتى كه در آن ايجاد مىشود، سنگينى و مقدار حجم فعلى را از دست نمىدهد، بلكه همواره به سوى گسترش و سنگينى بيشترى پيش مىرود.(٢)
٤- بقاى ذرات بدن به موجب اصل بقاى ماده و انرژى ذرات بدن انسان به صورتهاى مختلف در اعماق زمين و اوج آسمان محفوظ است، و صفات روحى و ملكات اخلاقى كه با روح انسان همآغوشند، هنگامى كه روح به كالبد جسمانى بازگشت كند، انسان دوباره با همان مشخصات گذشته زنده مىشود. اين پاسخ اگر چه بازگشت ذرات بدن را ثابت نمىكند، ولى شبهه اعاده معدوم را از بين مىبرد، زيرا به فرض اينكه ذرات بدن جمع شود، از پراكندگى خارج مىگردد، نه اينكه موجب شود معدوم، موجود گردد. مطابق اصول گذشته در قيامت لازم نيست تمام ذرات پراكنده بدن بازگردند؛ زيرا خدا از همين خاك - كه ماده اوليه همه بدنهاست - مىتواند كالبدهاى آينده انسانها را تشكيل دهد. به فرض آنكه مقدارى از ذرات پراكنده بدن باز گردد - همچنان كه برخى از ظواهر بر آن دلالت دارد - باز هم اشكال مذكور حل مىشود؛ زيرا هيچ مادهاى از مواد عالم از بين نمىرود، بلكه از حالتى به حالت ديگر تبديل مىشود، و جوهر و حقيقت ماده در طول تمام تحولات و دگرگونىها محفوظ مىباشد. هر چيزى كه در جهان موجود شود، از نظر جريان طبيعى از بين نمىرود؛ فقط صورتهاى مختلفى به خود مىگيرد و بديهى است تغيير صورت، معدوم شدن نيست.(٣)
٥- شبهه آكل و مأكول مهمترين ترفندى كه از روزگار كهن تاكنون دستاويز منكران معاد جسمانى قرار گرفته است، شبهه آكل و مأكول است. اين اِشكال طى گذشت زمان و تحولات علمى، صورتهاى مختلفى پيدا كرده است، تا امروز كه به صورت فريبندهترى درآمده است. شكلهاى مختلفى كه ايراد مذكور به خود گرفته، در سه موضوع خلاصه مىشود.
١. چگونه ذرات پراكنده بدن جمع مىشود؟
٢. بدن محشور كدام است؟
٣. كمبود بدنها از روانها چگونه جبران مىشود؟ و ذرات پراكنده به چه صورت جمع مىگردد؟
در آغاز، اشكال بدين صورت طرح مىشود: اگر گوشت بدن مؤمنى به شكلى جزء بدن شخص كافرى قرار گيرد، جاى شبهه نيست كه مطابق اصل قطعى «بَدَلُ ما يَتَحَلَّلُ» يا توليد مثلسلولها، اجزاى بدن مؤمن جزو بدن كافر خواهد شد؛ بنابراين اگر در قيامت اجزاى بدن هر كسى بازگشت كند، يكى از آن دو بدن ناقص خواهد ماند. در اين صورت آن كالبد ناقص، يا جسم مؤمن است، يا كالبد كافر؛ اگر ماده بدن مؤمن كمبودى داشته باشد، باعث مىشود اجزاى بدن او به همراه بدن شخص كافر وارد جهنم گشته و عذاب شود؛ و اگر ذرات شخص مشرك، جزو بدن موحد شود، باعث مىگردد ذرات بدن كافر به خاطر شخص مؤمن، به بهشت رود. اين دو صورت برخلاف عدالت پروردگار است؛ پس معاد جسمانى امكان نخواهد داشت.
در تصوير دوم، اشكال از نظرگاه وسيعترى مطرح شده، چنين گفته مىشود: اگر جسم آدمى طعمه درندگان صحرا و يا ماهيان دريا شود، يا در بيابان خوراك كركس و لاشخوران قرار گيرد، و جزو بدن آنها شود، چگونه امكان دارد ذرات پراكنده - با اين وضع - دوباره بدون كم و زياد جمع شود و به صورت بدن سابق دنيوى درآيد؟!
پاسخ متكلمان در پاسخ به اين شبهه، متكلمان اسلامى دو جواب دادهاند، كه به طور فشرده نقلمىشود:
فرضيه اجزاى اصلى
اكثر علماى علم كلام و عقايد در جواب گفتهاند: خدا ذرات اصلى بدن مؤمن را از دستبرد حوادث حفظ مىكند و نمىگذارد جزو ذرات اصلى بدن كافر قرار گيرد.
اصولاً ذرات بدن هيچ انسانى جزء بدن ديگرى نمىشود و آنچه جزو بدن انسان يا حيوان ديگر مىگردد، اجزاى زايد بدن مأكول است، اما ذرات اصلى از دگرگونى كاملاً محفوظ مىماند.
اين نظريه شايد براى زمان گذشته قانع كننده بود، ولى به هيچ وجه امروز قابل قبول نيست؛ زيرا از نظر فيزيولوژى سلولهاى بدن آدمى در حال تغيير و جايگزينى است؛ بنابراين اگر بدن انسان طعمه حيوان قرار گيرد، حتماً جزو بدن او خواهد شد، ولى به خاطر تغييرات دايمى سلولها پس از مدتى، يا به شكل نيرو و يا به صورت فضولات به خارج بدن خواهد ريخت. تنها سلولهاى عصبى و ماهيچهاى و مغز است كه تا پايان عمر باقى مىماند؛(٤) و سپس به صورت مواد خاكى درآمده و جزو مواد تشكيل دهنده بدن ديگرى خواهد گرديد. از اين جهت ماده ثابتى به نام ذرات اصلى - كه متكلمان مدعى آن مىباشند - در بدن نداريم.
دومين جوابى كه متكلمان و محدّثان اسلامى دادهاند، اين است كه: بدن آدمى با فرارسيدن مرگ متلاشى و پراكنده مىگردد، ولى طينت كه مايه اصلى و حامل تمام خصوصيات فردى هر انسانى است، به عنوان هسته اصلى كالبد جسمانى در قبر باقى مىماند و برگرد خود مىچرخد و جزو بدن هيچ انسانى نمىشود؛ و فرضاً اگر هم وارد جسم ديگرى شود، مجدداً خارج مىگردد. به مجرد اينكه قيامت بر پا شود، طينتها به جنبش درآمده و بدن اخروى را با تمام ويژگىهاى دنيوى مىسازند. بنابراين در خمير مايه اصلىِ جسم انسان آكل و مأكولى صورت نمىگيرد، و عدم كشف علوم طبيعى دليل بر نبود طينت نيست.
اين پاسخ مضمون حديث متشابهى است كه بايد از نظر سند و دلالت بررسى شود، وانگهى درباره اينكه طينت چيست، عقايد گوناگونى وجود دارد. بعضى گفتهاند مقصود از طينت، نفس ناطقه است و برخى گفتهاند همان طينتى است كه سعادت و شقاوت انسان بدان بستگى دارد. برخى معتقدند طينت همان ذرات اصليه است و جمعى بر اين باورند كه جسم مثالى و برزخى است. گروهى آن را به ذرات اتمى بدن تعبير كردهاند. در هر صورت با حديث واحد -آن هم مبهم و متشابه - نمىتوان مشكل آكل و مأكول را حل كرد. بسيارى از علما معتقدند در اصول عقايد بايد به روايت متواتر و يا مستفيض استناد كرد.
بقاى صورت نوعيه
فيلسوفان الهى پاسخ دقيقترى دادهاند؛ آنان مىگويند: ثابت شده است شخصيت انسان را صورت نوعى او تشكيل مىدهد، نه ماده متغير بدن! و نفس ناطقه (روح) كه هستى بدن به آن بستگى دارد، كالبد شخصى خود را هميشه به همراه دارد و هرگز آن بدن شخصى از روح جدا نمىشود و آكل و مأكول در آن جسم تحقق پيدا نمىكند، بلكه دگرگونى تنها در كالبد محسوس يافت مىشود، و كالبد ثابت و اصلى هيچگونه نيازى به قالب كثيف و متغير مادى ندارد. مىتوان گفت آن جسم ثابت و لطيف در هر مادهاى حلول كند، صورت انسانى به وى مىبخشد و ازاينرو تغييرات پيوستهاى كه در ماده بدن حاصل مىشود، در شخصيت آدمى تغيير پيدا نمىكند؛ زيرا صورت نوعى در تمام تبدلات باقى و ثابت است و حقيقت هر موجودى را در صورت نوعى او بايد جستجو كرد و آن هم همواره ثابت است و جزو بدن ديگرى نمىشود.
اصالت روح و ابزار بودن جسم
جواب ديگرى كه مىتوان ذكر كرد، اين است كه نمود هر انسان، وابسته به روان اوست، نه كالبد جسمانى؛ زيرا بدن ما پيوسته در حال دگرگونى است، از اينرو بدن معيّنى در تشخص انسان معتبر نيست، بلكه يك كالبد مبهم و غير معيّنى مىتواند تشكيل دهنده شخصيت جسمانى وى باشد؛ زيرا جسم همچون ماده سيّالى است كه صورتهاى گوناگون مىپذيرد و قابل پذيرش صورتهاى مختلف است. از اين نظر براى جسم مادى ما ثبات و بقايى متصور نيست؛ تنها در پناه روح است كه كالبد، تشخص پيدا مىكند و ذرات بدن را مىشود به صاحب اصلى آن نسبت داد و گفت: دست فلانى و پاى بهمانى، و يا اين عضو را از بدن فلانى قطع كردند و مانند اين انتسابات؛ در حالى كه اگر بدن، خاك شود و به ميوه تبديل گردد، انتساب فوق از بين مىرود.
طبق اين پاسخ، شبهه آكل و مأكول از ريشه ويران مىگردد؛ زيرا در اين ترسيم لازم نيست در جهان آخرت همان بدن معيّن كه در تاريخ خاصى طعمه درندگان صحرا و يا ماهيان دريا قرار گرفته و جزو بدن حيوان شده، همان ذرات - با تمام مشخصات - دوباره بازگشت كند؛ زيرا ممكن است از ذراتى - كه در گذشته - از بدن او جدا شده - چه به صورت چرك و فضولات و چه به صورت انرژى و غيره - كالبدى ساخته شود و روح بدان تعلق پيدا كند. بدون ترديد به هنگام ارتباط روح به آن جسم، انسان صورت اوليه خود را باز خواهد يافت. عقيدهاى كه از نظر اسلام ضرورى است، همان شناخت ابتدايى انسانهاست؛ بدين معنا كه در صحراى محشر افرادى كه در زندگى دنيوى يكديگر را مىشناختند، با ديدن يكديگر خاطرات گذشته آنها تجديد شود و يكديگر را بشناسند. وجود همان ذرات و سلولهايى كه در دنيا، انسانها حمل مىكردند، در قيامت ضرورت ندارد. در روايات بسيارى آمده است افراد نابينا و كسانى كه ناقصالعضو بودهاند، در رستاخيز، سالم محشور مىشوند؛ در حالى كه اگر بازگشت همان ذرات، ضرورى باشد، بايد آن ذرات با همه مشخصات بازگشت نمايد، از طرفى ديگر بايد اعتراف كرد تغييرات چشمگير و قابل توجهى در بدن اخروى ايجاد گرديده، در همان حال مشخصات فردى نيز تا حدودى محفوظ مىماند و افراد با هم اشتباه نمىشوند، بلكه امكان دارد فقط به مقدار معينى از مواد بدن ساخته شود و روح با خلاقيت مخصوصى كه دارد، به ضميمه جسم ثابت (پريسپرى) كالبد خاكى را به صورت مناسب درآورد و با طينت - كه در روايت است و منشأ آدمى است - بياميزد؛ آن گاه تمام خصوصيات انسان بازمىگردد و خاطرات گذشته و كردار فرستاده شده و پس انداز شده، تجديد مىشود. وى هم خود را مىشناسد و هم ديگران را، و افراد ديگر نيز او را خواهند شناخت.
بازپرداخت شبهه آكل و مأكول در بحث گذشته يادآور شديم شبهه مذكور به همراه پيشرفتهاى علوم و صنايع، تصوير كاملترى به خود گرفته است و مىتوان گفت قوىترين اشكالى كه به مسأله معاد جسمانى گرفته مىشود، همين مطلب است. طرفداران اين تصور چنين مىگويند: طبق قانون «لاوازيه» ثابت شد كه در جهان هستى، نه چيزى به وجود مىآيد و نه چيزى معدوم مىشود، بلكه مقدار معينى از ماده كه در سرتاسر گيتى وجود دارد، از طريق يك رشته تحول و تكامل، صورتهاى گوناگونى به خود مىگيرد و به همين جهت پديدههاى مختلفى را به وجود مىآورد. چون روشن است كه هستى و پيدايش موجودات، اعم از گياه، حيوان، انسان و... با ايجاد مواد تازهاى نيست، بلكه همين مواد و عناصر موجود به مرور زمان و گذشت قرنها و اعصار صورتهاى گوناگونى مانند كوه، صحرا، حيوان، انسان، اشجار و جماد به خود مىگيرد، چه بسا ممكن است مقدار معيّنى از ماده در طول قرنهاى متمادى به صورت پيوسته، ماده بدن هزاران انسان را تشكيل دهد و نطفه هر فردى در واقع عصاره بدن مردهاى باشد؛ چون طبق قوانين طبيعى، كالبد جسمانى هر فرد در اثر فعل و انفعالات طبيعى و تأثير و تأثرات شيميايى به وسيله مواد غذايى وارد بدن انسان ديگرى مىشود، و باز كالبد دومى هم پس از مرگ، ماده اصلى بدن انسان سومى خواهد شد و پيوسته اين دگرگونىها ادامه دارد. اگر بنا شود، به مقتضاى معاد جسمانى تمام ذرات بدن هر فرد در روز قيامت يك جا جمع شود و پس از آن هر روح به همان كالبد دنيوى خود باز گردد، از نظر عقل اشكالاتى دارد؛ تعداد بدنها از روحها كمتر خواهد بود و ارواح زيادترى در روز رستاخيز بدون بدن مىمانند؛ بدين معنا كه در قيامت اگر مجموع جانهاى اولين و آخرين را با مقدار بدنهاى ساخته شده، بسنجيم و تقسيم كنيم، خارج قسمت بدنها، كمتر از روحها خواهد بود؛ گذشته از آنكه تحقق چنين امرى، يعنى بازگشت ذرات پراكنده كالبدها معقول نيست، بلكه در شمار مسائل محال و نشدنى است؛ چگونه ممكن است يك امر مشكوك مهمترين پايگاه مذهبى و اعتقادى جامعه بشر قرار بگيرد و به عنوان يك اصل جهان بينى تلقى گردد؟!
پاسخ اين اشكال از چند جهت قابل بررسى و نقد است:
الف) تخيلاتى بيش نيست
بدون ترديد تصوير چنين اشكالى جز بافتههايى فكرى و كژانديشى چيز ديگرى نيست؛ اولاً از كجا معلوم است از خاك بدن مردگان - بدون هيچ آميزشى با ديگر مواد زمين - گياهى مىرويد و آن گياه فقط از مواد بدن مردگان تغذيه مىكند و از خورشيد استفاده نمىكند؟ يا از هوا بهرهاى نمىبرد؟ و يا از مواد معدنى زمين تغذيه نمىنمايد؟ تا بگوييم: فقط از خاك مرده تغذيه مىكند و برگ و ساقه پيدا مىكند و سپس نصيب حيوان حلال گوشتى مىشود و پس از آنكه گوشت بدن حيوان از چنين گياهى تشكيل شد، پيش از آنكه سلولهاى بدن آن حيوان عوض شود و مواد مذكور به صورتهاى مختلف از كالبدش خارج گردد، كشته مىشود و طعمه انسانى قرار مىگيرد، و پس از خوردن انسان، جزو بدن وى مىگردد و پيش از خروج از كالبد، آن انسان سكته مىكند و مىميرد؛ و به همين منوال مادههاى بدن به يكديگر مبدل مىشود. اين تصورات جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست و اثبات هر يك از اين ادعاها از سوى انتقاد كننده، مشكل است؛ زيرا حتى در يك مورد چنين چيزى وجود نداشته و محال است تحقق يابد؛ چون با تأثير متقابل و اختلاط تمام مواد با يكديگر و استفاده همه موجودات زنده از خورشيد و ساير عناصر جهان و وسعت سطح كره زمين و كثرت مواد خاكى و ناچيز بودن ماده مردگان در برابر مواد زمين، همه حاكى از عدم امكان تحقق چنين امرى است. گذشته از اينكه سلولهاى بدن حيوانات از مواد مختلف تشكيل مىشود. خورشيد و عناصرى كه تشكيل دهنده هواست، همگى در ساختن سلولها سهم دارند، و چنين نيست كه سلول فقط از خاك تغذيه كند و به وجود آيد، بلكه آب، هوا، خورشيد، خاك، نبات، حيوان، انسان و ساير عوامل طبيعى دست به دست هم داده و سلولى را به وجود مىآورند.
اگر از پاسخ فوق چشم پوشى كنيم، شبهه مزبور محال بودن معاد جسمانى را از نظر عقل و منطق به اثبات نمىرساند؛ زيرا اين پندار، فقط بعيد دانستن است؛ بديهى است استبعاد، زاييده مشاهده نكردن و عدم وقوع نظير در واقع است، و با پيدايش چنين امرى در خارج از ذهن، اينگونه شبههها منتفى مىگردد، چنانكه در گذشته اگر كسى مىگفت: ديدم يك خروار آهن در آسمان پرواز مىكرد، همه او را مسخره كرده و به دروغگويى يا جنون متهم مىكردند؛ همچنين اگر در بدو اختراع تلفن، تلگراف، تلويزيون و ديگر اختراعات، ماجراى آنها براى مردم نقل مىشد، همگان آن را بعيد مىشمردند و منكر آنها مىشدند، ولى پس از تحقق عينى و رؤيت، مسائل مذكور مانند حوادث عادى است. مسأله جسمانى بودن معاد نيز همينگونه است، اگر چه برخى از بخشهاى آن به نظر ما پيچيده مىآيد، ولى چيزى نمىگذرد كه در رديف محسوسات قرار خواهد گرفت.
بايد افزود: ادعاى اينكه تا هنگام رستاخيز تمام مواد خاكىِ كره زمين جزو بدن انسانها شده، بهگونهاى كه خاك دست نخوردهاى يافت نخواهد شد و يا لااقلّ قسمتهاى مسكونى زمين به طور مكرر ماده بدن انسانهاى مختلفى را تشكيل خواهد داد، و اگر بنا شود آنها دوباره به صورت كالبد جسمانى درآيند، به هنگام تقسيم بدنها بر ارواح در خارج قسمت بدنها، كمبودى پيدا خواهد شد، بايد بگوييم: تمام اينها تصورات و خيالاتى بيش نيست؛ زيرا كره زمين - با اين عرض و طول و عمق - وقتى انسان سوار هواپيما شود و زمين را از زير نظر بگذراند، يقين پيدا خواهد كرد اگر ميليونها سال ديگر قيامت برپا نشود، بسيارى از تودههاى خاك در عمق زمين و در سطح جزاير مسكونى و بسيارى از زمينهاى زراعتى به حال طبيعى خود باقى خواهد ماند و چهبسا امكان دارد قبل از تبديل خاك قسمتهاى مسكونى زمين به كالبد بشرى، رستاخيز وجود پيدا كند و سطح غير مسكونى زمين دستنخورده باقىبماند.
پندارى كه اكنون در صدد پاسخگويى به آن هستيم، از نظر احتمالات سر از محال و بىنهايت بيرون مىآورد. نطفهاى كه تشكيل مىگردد، احتمال دارد عصاره ميوه و غذايى باشد كه آن ميوه از درختى به وجود آيد كه از خاك مرده مراحل رشد خود را گرفته و تغذيه كرده است و هيچ خاك يا مواد ديگرى در تكوين نطفه مذكور تأثيرى نداشته باشد!
و از طرفى در هر نطفه معمولاً چهار ميليون اسپرم زنده وجود دارد كه همه آنها در داخل رحم به سوى تخمك مىروند و هر كدام كه جلوتر در جدار داخلى تخمك نفوذ مىكند، واحد اوليه انسان است. شكى نيست كه آب و هوا در تكوين اسپرمها نقش مهمى ايفا مىكند. گرد و غبارى كه از كرات ديگر پاشيده مىشود، قطعاً داراى مواد معدنى است و همه اين امور در تشكيل نطفه مؤثر است. احتمال اينكه همان اسپرم تكوين يافته از خاك مرده، در جدار تخمك نفوذ كند، يا اسپرم ديگرى كه محصول مواد طبيعى زمين و غيره مىباشد، نسبت يك به چهار ميليون يا هشتصد ميليون است. همين احتمال در تخمك زن هم قابل تصور است، كه در پندار گذشته، نسبت يك به بى نهايت است. بچهاى كه از خاك مرده بهوجود آمده، آيا تا آخر عمر از مواد بدن مردهها تغذيه و رشد مىكند، به طورى كه به هنگام مرگ حاصل خاك مردههاست! و بدنش از سلولهايى تشكيل يافته كه از خاك مرده وجود پيدا كرده و با تغذيه آن توليد مثل نموده است؟! و از ديگر مواد عالم اختلاطى در ماده بدن وى ايجاد نگرديده است؟ همه اين امور محال است. با خيالات نمىتوان اصل علمى را باطل كرد، گو اينكه در قيامت فقط بازگشت مقدارى از مواد بدن لازم است؛ زيرا اگر بنا شود جميع اجزاى بدن از زمان تكليف تا موقع مرگ برگردد، در اين صورت هيكل هر انسان از كوه هيماليا بزرگتر خواهد شد. آنچه كه از راه وحى به ما رسيده است و هم اكنون در صدد اثبات آن مىباشيم، بازگشت روح به بدن جسمانى است و بازگشت تمام ذرات بدن با همه خصوصيات گذشته، در اعتقاد به معاد اثرى ندارد. اصولاً بازگشت تمام ذرات پراكنده - بدون كم و كاست - اشكالاتى دارد كه از نظر عقل پاسخ صحيحى ندارد؛ بر خلاف بازگشت مقدار معينى از ذرات كالبد. در واقع اشكال متوجه اينگونه معاد جسمانى است و ما هم ايرادات عقلى را در اين صورت مىپذيريم، زيرا اگر همه ذرات پراكنده از اول بلوغ تا پايان حيات جمع شود، جسم مادى از هر كوهى بزرگتر و وحشتناكتر خواهد شد! مسلماً چنين بازگشتى - با در نظر گرفتن تغييرات دايمى سلولها و دگرگونىهاى طبيعت و جذب مواد بدن مرده به جسم ديگران، به علاوه تغيير وحشتناك بدن و كمبود بعضى از بدنها - از نظر عقل و شرع امكان نخواهد داشت. اگر مقصود از بدن محشور، آخرين بدن و جسمى باشد كه انسان در آن حال مىميرد، ممكن است قسمتى از آن بدن از راه دگرگونىهاى طبيعى و شيميايى، ماده جسم انسانى را تشكيل دهد و پيش از آنكه سلولهاى بدن شخص دوم تغيير يابد، آن نيز بدرود حيات گويد. فرض ما اين است كه هر آدمى با مواد جسمى كه در قالب آن، مرگش فرا رسيده، محشور مىگردد؛ بنابراين كمبودى در يكى از آنها پديد مىآيد و شبهه آكل و مأكول به هيچ وجه حل نمىگردد؛ پس بايد بگوييم قسمتى از مواد بدن بازگشت مىكند. حال ذراتى كه بر مىگردد، همان اتمهايى است كه سلولهاى بدن دنيوى را تشكيل داده است، يا نه؟ ممكن است در آينده اين حقيقت بزرگ روشن شود؛ اگر چه در آغاز امر لزوم بازگشت همان ذرات بدن - از نظر عقل - درست نيست، چون ممكن است كسى بگويد: اگر ذراتى كه با وجود آنها عمل خير يا زشت از انسان سرزده، باز گردد، پس بايد بدن يك انسان پليد از آغاز بلوغ تا هنگام مرگ جمع شود؛ در اين صورت كافر، بايد قيافه معمولى را از دست داده و به صورت يك آدم كوه پيكر محشور گردد، و با اين وضع هيچ فردى به مجرد رؤيت او را نخواهد شناخت؛ در حالى كه روايات زيادى به ما رسيده، كه در قيامت آشنايان دنيوى يكديگر را مىشناسند. مضافاً بر اينكه ممكن است ذرات بدن كافر در طى ميليونها سال ماده بدن گروهى از مؤمنان را تشكيل داده باشد، يا بر عكس شده باشد. اگر بازگشت همان ذرات بدن ضرورت داشته باشد، بدن مؤمنى در لابه لاى بدن كافرى عذاب خواهد شد؛ يا اجزاى بدن مشركى با بدن مؤمنى در بهشت متنعم خواهد بود. اين خلاف عدالت حق است. اگر تنها قسمتى از مواد جسمانى برگردد، ترجيحى بدون جهت است و اين عمل از خداى حكيم سرنمىزند. ممكن است ذرات اصيل بدن - كه با فضولات تفاوت دارد - باز گردد؛ يعنى موادى كه در بدن زياد مىمانند و زود تغيير نمىكنند، بازگشت كنند؛ آن ذراتى كه ساختمان جسم و شكل و قيافه ما به وجود آنها بستگى دارد، نه فضولات جسم كه هيچ گاه جزو ساختمان بدن ما نيستند، و به همين جهت امام فرمود: بدن انسان پس از مرگ متلاشى مىشود و فقط طينت در قبر در حال حركت و چرخش به طور دايرهوار، باقى مىماند و اين ماده در حال حركت، زيربناى جسم انسان را در روز قيامت تشكيل مىدهد. در هر صورت ممكن است ذرات واقعى هر مركبى حامل تمام خصوصيات و شكل و اندازه و اندام تركيبى خود باشد. اگر جزو موجود مركب ديگرى شود، خاصيت پذيرش صورت اصلى را از دست نمىدهد. دكتر «پاك نژاد» در يكى از نوشتههايش بدين مطلب مىپردازد، و پس از اينكه شبهه آكل و مأكول را به صورت ذيل طرح مىكند، چنين مىنگارد:
بدنى كه ذرات باقيماندهاش به فلز و شبه فلز ... در صحنه پهناور گيتى پراكنده شده است، عود و ميعادش چگونه است؟
در شهريور ١٣٤٧ اكتشاف بزرگى صورت گرفت و سبب شد يكى ديگر از دلايل اثبات وجود معاد روشن شود. اكتشاف به قدرى اهميت داشت كه در اكثر كشورها حتى به زبانهاى محلى با عنوان «فلزى كه نيروى حافظه دارد» انتشار پيدا كرد.
نيروى دريايى آمريكا از دكتر «ويليام بوهلر» كارشناس بزرگ فلزات، خواست آلياژى بسازد كه در آب، زنگ نزند و داراى استحكام باشد. همچنين حوزه مغناطيسى در آن نفوذ نداشته باشد، تا آن را براى خنثى كردن مينهاى دريايى به كار ببرند. «بوهلر» پس از مدتى از تركيب نيكل و نى تى انيوم آلياژى ساخت كه خاصيت فوق را دارا بود و نام آن را «نى تى نول ٥٥» گذارد. در ضمن آزمايش، «بوهلر» متوجه شد فلز مذكور داراى نيروى حافظه است. او قطعهاى از آن را در حرارت نزديك به ذوب، به شكل خاصى (عروسك يا درخت) درآورد؛ بعد آن را سرد كرد، و سپس با پتك آن را خرد نمود و فلز خرد شده را در بوته انداخته، به حرارت قبلى رساند. او با كمال شگفتى مشاهده كرد فلز به شكل اوليهاى كه داشت - بدون تغيير - برگشت. بوهلر به اتفاق «فردريك ويك» فيزيكدان مشهور، نزديك صدبار اين عمل را تكرار كردند، و باز همان نتيجه قبلى عايدشان شد. سرانجام آشكار شد فلز تمام زندگى گذشته خود را به ياد مىآورد.
دكتر پاك نژاد در اين باره مىنويسد:
به عقيده ما هر فلز، بلكه هر ذرهاى، اگر در محيط مناسب خود قرار گيرد، يعنى محيطى كه همه ضرايب اطرافش متناسب باشد - ضرايب حرارت، نور، فشار و...- مىتواند همه چيز گذشتهاش را به ياد آورد، كه بر حسب اتفاق يك آلياژ در چنين موقعيت و وضعيتى قرار گرفت و نام دكتر بوهلر را شهره آفاق ساخت و به همين منوال تمام ذرات بدن ما روزى با حافظه قبلى جسم ما را تشكيل داده و همه چيز را نيز به خاطر خواهند آورد.(٥)
ب) بدن محشور كدام است؟
اگر بخواهيم پرسش فوق را به بهترين وجه طرح كنيم، بايد بگوييم: جسم آدمى در طول زندگى پيوسته در معرض تكامل و دگرگونى است و در طى گذشت زمان سلولهاى بدن از بين مىروند و گروههاى تازهاى جايگزين آنها مىگردند؛ بنابراين كدام يك از اين بدنها در روز قيامت زنده مىشود؟ و حشر روان در كدام يك از قالبهاى مذكور تحقق پيدا مىكند؟ و انسان با چه كالبدى مجازات مىگردد؟ چون اگر روح انسان گناهكار لازم باشد در بدنى كه كارهاى ناپسند را در پوشش آن انجام داده، محشور شود، چنين چيزى امكان ندارد؛ زيرا بدن جنايتكار از آغاز بلوغ تا هنگام مرگ دهها بار عوض شده است و اگر بنا شود تمام ذرات كالبدش بازگشت نمايد، بدون ترديد بايد با يك اندام كوهآسا محشور گردد! در حالى كه در زندگى دنيوى خود چنين بدنى نداشته است؛ گذشته از اينكه شبهه پيشين هم زنده مىشود. اگر بگوييم قسمتى از ماده جسم وى برگردد، لازم مىآيد قسمتى از عناصر بدن را بر ساير قسمتها بدون مرجحى صحيح، ترجيح دهيم؛ در نتيجه قسمتى از بدن عذاب مىشود و قسمتى هم وانهاده مىشود. اگر گفته شود: در صورتى كه مجازات جنايتكار در هر يك از كالبدها انجام گيرد، مقصود ما برآورده شده است، خواهيم گفت: پس بايد عذاب روان در قالب جسمى كه در آن كردار بدى انجام نداده، صحيح باشد؛ ولى اين برخلاف عدل الهى است و همه اشكالات گذشته در چگونگى حشر جسم يك آدم مؤمن هم قابل تصور است. با اين وصف جسمانى بودن معاد به مفهومى كه معروف است، غير ممكن خواهد بود!
پاسخ صحيح
از اشكال فوق جوابهاى گوناگونى دادهاند، كه قابل نگارش نيست، زيرا چنگى به دل نمىزند. تنها پاسخى كه مىتوان روح را با آن قانع كرد، جوابى است كه با استمداد از دانش كنونى مىتوانيم بياوريم.
از نظر علمى حجم واقعى هر موجود به اندازه يك ميليون ميليونيم حجم ظاهرى و قيافه خارجى آن پديده مادى است و بقيه فقط فضاى خالى است. بنابراين نظريه اگر بدن يك انسان را در كارخانه مخصوصى قرار دهند و به وسيله فشار شديد، فواصل الكترونها و فضاهاى آن را تخليه كنند، ماده اصلى بدن به قدرى كوچك مىشود كه فقط توسط ميكروسكوپ بايد آن را مشاهده كرد. در روز قيامت آنچه كه بايد برگردد، همان مواد اصلى بدن است، نه فضايى كه در داخل ذرات بدن وجود دارد. بازگشت تمام ذرات بدن نيز ضرورتى ندارد. قسمتى از عناصر اصلى كه برگشت، مقصود حاصل مىشود. شايد مقصود از متلاشى شدن بدن و بقاى طينت(٦) همين مطلب باشد. ثانياً، تغيير و تبديل بدن از حالت لاغرى به فربهى، از نظر عقل موجب تحول ذاتى نمىشود؛ به همين سبب اگر كسى در سنين جوانى قتل و جنايتى انجام دهد و از چنگال عدالت فرار كند، و در پيرى او را دستگير كنند، مقامات قضايى او را به حبس ابد يا اعدام محكوم مىكنند، و اگر متهم در مقام دفاع بگويد: من آن مجرم نيستم، چون از نظر فيزيولوژى تمام سلولهاى بدن من تغيير كرده و مواد ديگرى بدن كنونى مرا تشكيل مىدهد، پس من مجرم گذشته نيستم، خردمندان و حقوقدانهاى جهان به چنين دفاعى مىخندند و گوينده را به جنون نسبت مىدهند؛ زيرا عقلا در همان حال كه به صحت اين نظريه معتقدند، بر اين باورند كه شخصيت و واقعيت انسان -كه كلمه «من» از بقاى آن حكايت دارد- با تعويض سلولهاى بدن و اجزاى كالبد از بين نمىرود و در تمام دگرگونىهاى ظاهرى ثابت و محفوظ است. هر گاه كه عضوى از بدن جدا شود و ارتباط خود را قطع كند، به وسيله آن عامل ثابت از انسان نفى مىگردد و هر چيزى كه جزو بدن وى گردد، به وسيله آن عامل به انسان نسبت داده مىشود؛ زيرا مىگوييم اين جزو بدن من است و آن ديگرى مربوط به كالبد من نيست. پيشتر نگاشتيم در مجموع هيكل آدمى، غير از روح، جسم ثابتى نيز وجود دارد كه موسوم به «پريسپرى» است، و در حال حيات همواره همراه بدن متغير مادى است، و هر غذايى كه جزو بدن محسوب مىگردد، توسط آن جسم ثابت و روان به آدمى منسوب مىشود. در هر صورت آنچه لازم است پايه اعتقاد ما درباره معاد جسمانى قرار بگيرد، عبارت از بازگشت روانها به قسمتى از مواد بدن است كه در روايات «طينت» ناميده مىشود، ولى برگشت تمام ذرات بدن از آغاز كودكى تا هنگام پيرى در قيامت ضرورت ندارد.
ج) كمبود تنها در مقايسه با روانها
گفته شده است: عالم داراى مقدار معينى از ماده است كه صورتهاى مختلف به خود مىگيرد؛ در هر ثانيه يك نفر مىميرد و در هر روز بيش از هشتاد و ششهزار نفر از دنيا مىروند. طبق اين محاسبه، بيشتر از سىميليون نفر در سال و بيش از سه ميليارد نفر در هر قرن مىميرند؛ در طول هر صد قرن سيصد ميليارد نفر از دنيا مىروند، كه بعدها بايد زنده شوند؛ قطعاً تا قيامت هزاران هزار ميليارد نفر مىشوند؛ بنابراين مقدار ماده موجود براى تشكيل بدنها كفايت نخواهد كرد!
در پاسخ مىگوييم:
اولاً، اين گفته شما با آنچه مىگوييد: عالم بىنهايت است، نمىسازد. بايد در شروع از اين عقيده دست برداشته و بگوييد: عالم نهايت دارد، وگرنه بىنهايت، مقدار معينى ندارد و مىتواند به بىنهايت تبديل شود؛ ثانياً بايد توجه كرد ماده حالات مختلفى به خود مىگيرد، مانند آب كه گاه منجمد مىشود و گاه به صورت بخار و گاز درآمده، در جو پخش مىشود؛ يا قطعه سنگى كه فعلاً يك متر مكعب است، اگر اتمهايش در هم شكسته شود، مىتواند به اندازه چند ميليون كيلومتر مكعب از فضا را اشغال كند. دانشمندان واقع بين مىگويند: ماده كنونى جهان در روز قيامت از هم باز مىشود و وسعت و حجمش بيش از آنچه در حد تصور ماست، افزون مىگردد؛ همچنان كه در قرآن بدان اشاره شده است: «يَومَ تُبَدَّلُ الْاَرضُ غَيرَ الْاَرضِ؛(٧) روزى كه اين زمين، به زمين ديگر، مبدّل شود.» بنابراين چه كسى با دقت جهان را بررسى كرده و مشاهده كرده است ماده به مقدار معينى وجود دارد، و كم و زياد نمىشود؟! دانشمندان معتقدند: عالم در حال گسترش است و روز به روز بر وسعت آن افزوده مىشود. «ژرژگاموف» مىنويسد:
بر طبق موثقترين اطلاعاتى كه تاكنون در جِرم كهكشانها به دست آمده، به نظر مىرسد كه فعلاً كارمايه حركتى كهكشانهايى كه دور مىشوند، چند برابر كارمايه ذخيرهاى است كه در نتيجه جاذبه بر يكديگر وارد مىآورند؛ و از اينجا نتيجه گرفته مىشود كه جهان ما دايماً منبسط مىشود و به سوى بىنهايت سير مىكند، بىآنكه اميدى باشد كه روزى اجزاى آن در نتيجه قوه جاذبه به سوى هم گراييده و به يكديگر نزديك شوند.(٨)
يكى از دانشمندان ستارهشناس «سِرجيمس جنيز» كشف كرده است دستگاه افلاك دايماً رو به گسترش و كشش مىرود و به همان نسبت كه به حجم آن افزوده مىشود، قطعات سديم به جنبش مىآيد و منظومههاى شمسى از هم دورتر و بازتر مىشوند؛ اين اكتشافات علمى بيان الهى را تفسير مىكند:«وَالسَّماءَ بَنَيْنها بِاَيدٍ وَاِنّا لَمُوسِعُونَ؛(٩) آسمان را با قدرت بنا كرديم، و همواره آن را وسعت مىبخشيم!
با توجه بدين موضوع بايد دانست ماده سازنده كالبد انسانها، به كره زمين منحصرنيست، بلكه مواد ساير كرات هم دخالت دارند، گو اين كه نظريه فوق اثبات مىكند براى تشكيل بدن بشر، مواد موجود در كره زمين كفايت مىكند و نيازى به مواد ساير كرات نيست.
پاسخ حكمت متعاليه ملاصدرا در جلد نهم اسفار مىگويد:
پاسخ اين شبهه [شبهه آكل و مأكول] از مطالبى كه درگذشته بازگو كرديم، روشن مىشود. آنچه گفته شد، بهگونه اجمال اين بود كه: شخصيت و حقيقت هر انسانى به نَفْس و روح او مشخّص و معيّن مىگردد، نه به كالبد مادى. آن بدنى كه در تشخص و هويت انسان دخيل است، يك امر مبهم و نامشخص است، زيرا جسمى كه پيوسته در حال تغيير و تبديل است، چگونه مىتواند شخصيت و هويت انسان را مشخص كند، در صورتى كه مجموعه ارگانيزم بدن پيوسته عوض مىشود؛ حتى سلولهاى استخوانى آن نيز هر چند سال يك بار به كلى تغيير مىكند. به همين جهت هيچگونه ثبات و اصالتى، بدن وكالبد متغيّر نمىتواند داشته باشد. بنابراين جسمِ متغير و كالبدى كه همواره در تبدل است، تعيّن و تشخص نمىتواند داشته باشد. به همين دليل نمىتوان گفت چون بدن زيد را حيوانى خورده است، روز قيامت نمىتواند محشور گردد، زيرا اين بدن مأكول است و يا آكل و خورنده؛ بلكه مشخص كننده بدن هر روحى، خود انسان است. وقتى روان زيد به بدنى تعلق گرفت، آن بدن همان بدن زيد است؛ بلكه هر چيزى كه نفس و روح بدان تعلق يافت، همان چيز عين بدن اوست. گويى با همين جسم در دنيا زيسته و سرد و گرم دنيا را چشيده است. به اعتقاد ما آنچه در حشر بدنها لازم است، برانگيختن بدنها از قبر است به طورى كه آشنايان يكديگر را بشناسند و بگويند اين شخص همان شخص مورد نظر است و خود اوست. بدن هر انسانى در صورت تعلق روح، بدن او مىشود و گرنه يك مشت خاك بيشتر نيست. بر اين باور لازم نمىآيد وجود و هويت زيد تبدل پيدا كند، همانگونه كه اگر كسى چهرهاش زشت و كريه شود و يا دست و پايش را قطع كنند، هويت و تشخصش دگرگون نمىشود. آيا كر و كور و فلج و پير و جوان لازم است به همان شكل محشور شوند؟ جواب منفى است، بلكه انسان در قيامت، كامل و تمام عيار محشور مىگردد. روايات معصومان بر اين حقيقت صراحت دارد.
حاجى سبزوارى طبق شيوه ملاصدرا چنين پاسخ مىدهد:
صورتى به صورت ديگرى دگرگون نمىشود و گرنه لازم مىآيد در ماهيت، انقلاب پيدا شود.
يعنى مثلاً روح واقعى احمد به جسم محمود تعلق بگيرد، و نتيجه اين تعلق، انقلاب ماهيت احمد به ماهيت محمود باشد، كه امر محالى است. دو صورت مختلف بر روى ماده محفوظ و ثابت و جارى است؛ زيرا همان صورت پيشين بر ماده حاكم و ثابت است؛ با اينكه در آن هنگام صورت فعليه ماده واقع شده است.
اگر گفته شد كه آب تبديل به بخار و يا مبدل به هوا گرديد، مقصود اين نيست كه آنصورت آب با حفظ ماهيت و هويت خود به هوا تبديل شده است، منتها با حفظ ماهيت هوايى؛ چه در اين صورت انقلاب واقعى و ذاتى در ماهيت آب و هوا لازم مىآيد. مقصود از تبخير آب به هوا اين است كه صورت آب كه در گذشته بر روى ماده بود، اينك از ماده كندهشده و آن ماده صورت هوا را پذيرفته است و به لباس هوا متلبس گرديده است. به عبارت ديگر در يك زمان ماده، لباس و صورت آب را در برداشت و در اين زمان صورت هوا را دارد. اگر چيز سفيدى سياه شود، بدون شك سفيدى با حفظ هويت خود، به سياهى تبديل نشده است، بلكه موضوع و محل ورود سپيدى، كه همان ماده باشد، سفيدى را كنده و سياهى را پوشيده است.
اين ماده است كه استعداد پذيرش صورتهاى گوناگون را دارد، منتها صورتى بايد برود تا صورت ديگر بتواند بر ماده حاكم شود.
آنچه باقى و ثابت است، ماده است، ولى آنچه متغير است، صورتهايى است كه بر ماده به طور تعاقب وارد مىشود.
٦- قرآن و رستاخيز پيشتر ضمن ارائه دلايل عقلى براى اثبات امكان معاد جسمانى، تحت عنوان «راهنمايىهاى قرآن» به آياتى اشاره كرديم. براى اينكه بيشتر با شيوه جذاب اين گنجينه بزرگ آسمانى آشنا شويم، فهرستى از استدلالها و تشبيهاتى را كه در اين زمينه (معاد جسمانى) آمده است، در اين جا مىآوريم. بايد توجه داشت آياتى كه در زمينه رستاخيز آمده است، به سه قسمت تقسيم مىشود: يك دسته فرا رسيدن قيامت را يك امر طبيعى دانسته و بدون ذكر دليل، تشكيل صحنه رستاخيز را قطعى مىداند؛ دسته ديگر لزوم معاد را با دلايل مختلف به ثبوت رسانده، از اين طريق فرارسيدن قيامت را حتمى مىداند؛ دسته سوم تنها به تشبيه و بيان نظاير قيامت پرداخته، مرگ و قيامت را گاهى به خواب و بيدارى، و زمانى به آفرينش آغازين و مرگ و زندگىهايى كه از مراحل خاكى و نطفه تا مرز انسان شدن است، تشبيه مىكند، و گاه به نشو و نمو دوباره گياهان و درختان پس از پايان فصل پاييز و زمستان و فرا رسيدن فصل بهار مثال مىزند.
٧- معاد جسمانى يك حادثه طبيعى است دستهاى از آيات در بر دارنده اين مفهوم است كه زنده شدن مردگان و قيامت يكى از سنّتهاى اجتنابناپذير و طبيعى جهان است. حادثه مزبور خواه ناخواه تحقق پيدا مىكند، همچنان كه فرا رسيدن مرگ، طبيعى است و هيچ اختيارى در اين باره انسان از خود ندارد. قيامت هم به صورت يك امر جبرى واقع مىشود. چه بخواهيم و چه نخواهيم، براى دومين بار زنده خواهيم شد و شايد با كمال تعجب بگوييم: كدام قدرت ما را دوباره حيات بخشيد براى نمونه به برخى از آيات اشاره مىكنيم:
وَقالُوا أئِذا كُنّا عِظاماً وَرُفاتاً اَئِنّا لَمَبعُوثُونَ خَلقاً جَديداً قُل كُونُوا حِجارةً اَو حَديداً اَو خَلقاً مِمّا يَكْبُرُ فى صُدُورِ كُم فَسَيَقُولُونَ مَن يُعيدُنا قُلِ الّذى فَطَرَكُم أَوَّلَ مَرّةٍ؛(١٠)
منكران رستاخيز گفتند: آن گاه كه ما استخوان پوسيده و پراكندهاى شديم، دگربار آفرينش تازهاى خواهيم يافت؟! بگو اى پيامبر! اگر سنگ يا آهن باشيد -كه به مراتب از استخوان و خاك در پذيرش صورت انسانى دورتر است- يا موجودى بزرگ و سختتر شويد [باز خدا قادر است شما را به زندگى دوباره بازگرداند]. آنها به زودى خواهند گفت: كدام قدرت ما را زنده مىكند؟ بگو: آنكه در آغاز شما را آفريد.
گاهى قرآن براى بيان وقوع رستاخيز به صورت جبرى، سوگند غليظ و جملات توأم با تأكيد را مىآورد و مىفرمايد:
وَاَقْسَمُوا باِللّهِ جَهدَ اَيمانِهِم لايَبعَثُ اللّهُ مَن يَمُوتُ، بَلى وَعداً عَلَيهِ حَقّاً وَ لكِنَّ اَكثَرَ النّاسِ لايَعلَمُونَ... اِنّما قَولُنا لِشَىءٍ اِذا اَرَدناهُ اَن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ؛(١١)
سوگندهاى شديدى به خدا ياد كردند كه: هر كس بميرد، خداوند او را برنمىانگيزد! در حالى كه بعثت مردگان و عدهاى است راستين، ولى بيشتر مردم نمىدانند![رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا] وقتى چيزى را اراده مىكنيم، فقط به آن مىگوييم: موجود باش! بلافاصله موجود مىشود.
زَعَمَ الَّذينَ كَفَرُوا اَن لَنْ يُبعَثُوا قُل بَلى وَ رَبّى لَتُبعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبِّؤُنَّ بِما عَمِلْتُم وَذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيرٌ؛(١٢)
كافران پنداشتند كه هرگز برانگيخته نمىشوند، بگو بلى سوگند به پروردگارم هر آينه برانگيخته مىشويد و به كيفر كردارتان خواهيد رسيد و اين امر بر خدا آسان است.
اينگونه آيات فقط عهدهدار تحقق معاد و قيامت به صورت طبيعى است، ولى از چگونگى رستاخيز و دليل لزوم آن سخن نمىگويد.
٨- لزوم رستاخيز از نظر قرآن دستهاى از آيات به اثبات رستاخيز مىپردازد، و براى اثبات تحقق قيامت شواهد گوناگونى بيان مىكند.
الف) بيان قدرت نامحدود الهى
خداوند بر همه چيز تواناست و اگر حادثهاى از نظر خِرَد امكانپذير باشد و همخوان با مصلحت آفرينش و نظم آن باشد، بدون شك به قدرت بىپايان حق تعلق مىگيرد؛ پيدايش هر امر ممكنى، امكان دارد و عدم وقوع آن، برخلاف منطق عقل است. چون پيشتر امكان زنده شدن مجدد مردم و تشكيل رستاخيز را روشن ساختيم و ضرورت و لزوم آن را از طرق مختلف به ثبوت رسانديم، بنابراين تحقق رستاخيز طبق وعده خداوند و اخبار وحى انكارناپذير است.
آن قدرتى كه در آغاز انسان را آفريد و طبق يك نقشه منظم پيوسته موجودات را خلق مىكند، مىتواند دوباره آنها را احيا كند. در قرآن مجيد به اين مطلب اشاره مىشود:
أَيَحسَبُ الإنسانُ أَن يُترَك سُدًى، اَلَم يَكُ نُطفَةً مِن مَنِىٍّ يُمنى، ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنهُ الزَّوْجَينِ الذَّكَرَ والْاُنثى، اَلَيسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَن يُحيىَ المَوتى؛(١٣)
آيا انسان گمان مىكند كه بى هدف رها مىگردد؟! مگر آدمى نطفهاى از منى كه در رحم ريخته شد، نبود؟! آن گاه به صورت خون بسته درآمد، سپس خدا او را آفريد، و موزون ساخت. پس از آن از او زوج مرد و زن را آفريد [تا نسل انسان باقى بماند و رو به فزونى رود] آيا خدا توانايى ندارد مردگان را زنده سازد؟!
در اين آيه پس از بازگو كردن آفرينش انسان و چگونگى آن، احياى مردگان را به طرّاح آفرينش بشر منسوب مىكند، ولى از چگونگى زنده شدن مردهها سخن به ميان نمىآورد. صدر آيه تناسب اجمالى با جسمانى بودن معاد دارد، ولى برهان قطعى بر جسمانى بودن معاد نخواهد بود، مگر اينكه بگوييم مقصود از احيا، زنده شدن جسم است و گرنه روح پس از مرگ از بين نمىرود. از طرفى ديگر تحقق حيات بدن، مشروط به تعلق روان به تن است، ولى نبايد از نظر دور داشت كه آيه فوق در مقام اثبات زنده شدن ذرات جسم به صورت عينى نيست، بلكه امكان احياى مردگان و توجه دادن انسان، به آفرينش نخستين خويش است كه با تمام پيچيدگى تحقق يافته و چگونه مىتواند مجدداً زنده شود!
در آيه ديگر به خلقت انسان توجه داده، قدرت خدا را به ياد مىآورد و چنين مىفرمايد:
فَلْيَنْظُرِالْاِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ، خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ، يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرائِبِ اِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ؛(١٤)
انسان بايد در خود (اين ساختمان اسرارآميز و پيچيده) بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است! از آب جهنده آفريده شده است، كه از ميان ستون پشت و استخوانهاى سينه بيرون مىآيد؛ قطعاً خداوند بر باز گردانيدن او، تواناست! در روزى كه اسرار نهان آشكار مىگردد.
ب) زنده شدن طبيعى و جبرى
گاه آيات در زمينه احياى مردگان توجه آدمى را به مراحل نخستين خلقت و مرحلههايى را كه بعداً مىپيمايد، جلب مىكند، و مسأله زنده شدن مردگان را يك امر طبيعى و سير جبرى و تكاملى تلقى مىكند. همانگونه كه پيدايش نخستين و مراحل بعدى، از اختيار بشر بيرون است و يك نيروى مافوق طبيعت او را از اين منزل به منزل ديگر و از صورتى به صورت ديگر منتقل مىكند، همان قدرت خارقالعاده دوباره زنده مىكند و به سوى خدا باز مىگرداند.
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنْتُمْ اَمْواتاً فَاَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُم ثُمَّ يُحييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛(١٥)
چگونه به خدا كافر مىشويد؟ در حالى كه شما مرده [و اجسام بى روحى] بوديد، و او شما را زنده كرد؛ بعد از مدتى شما را مىميراند؛ آنگاه زنده مىكند؛ پس به سوى خداوند باز گردانده مىشويد.
بنابراين زندگى و مرگ و آنچه داريم، از خداست و احياى مردگان يك حركت طبيعى و حادثهاى شدنى است، و اصل تكامل چنين حركتى را ايجاب مىكند.
ج) توانايى بر امور مشكلتر
گاه قرآن مجيد از طريق قدرت پروردگار، معاد جسمانى را ثابت مىكند، و از راه توانايى خداوند بر حوادث مشكلتر واردمىشود. بديهى است وقتى روشن شد آفريدگار بر ايجاد مخلوقاتى كه مشكلتر از زنده شدن مردگان است، قدرت دارد، قطعاً بر كارهايى كه از نظر اهميت در درجه پايينترى قرار گرفتهاند، نيز توانايى خواهد داشت. اينك نمونهاى از اين آيات را مىآوريم.
وَهُوَالَّذي يَبدَأُ الخَلقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَهَوَ أَهوَنُ عَلَيهِ؛(١٦)
خداوند متعال آنچنان قدرت دارد كه آفرينش را آغاز مىكند، پس [از مرگ و پراكندگى] آن را باز مىگرداند، و اين كار براى او آسانتر است.
بديهى است عمل دوم، كه تجمع عناصر پراكنده و تركيب آنها به صورت نخستين است، عقلاً آسانتر از ايجاد اصل موادى است كه وجود نداشته است؛ اين موضوع مانند اين است كه مهندسى براى ساختن يك ماشين در ابتداى امر پيچ و مهره و چرخ مىسازد، و پس از آنكه تمام ابزار و اجزاى اتومبيل ساخته و پرداخته شد، آنها را با نظم خاصى با هم تركيب مىكند. اگر همين اتومبيل اوراق شود، قطعاً مهندس نامبرده دوباره مىتواند ماشين را مانند اول درست كند. بدون ترديد اين عمل از نظر خِرَد آسانتر از عمل اول است؛ زيرا عمل دوم تركيب و تلفيق اجزاى پراكنده است، و نخستين عمل، ساختن اساس و ابزار ماشين است. شايسته يادآورى است كه از نظر برهان عقلى، تمام كارها، در پيشگاه قدرت نامحدود آفريننده جهان يكسان است، و ذكر كلمه «اهون»، در مقايسه با قدرت بشر است، زيرا آفرينش هر چيز براى قدرت الهى مساوى است و سختى يا آسانى به هيچگونه ندارد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. اصل بقاى انرژى، اگر چه از نظر فيزيكدانهاى كنونى قانون «لاوازيه» به وضع سابق خود قابل قبول نيست، زيرا ماده از نظر دانشمندان روز فانى شده و به نيرو مبدل مىشود، ولى اصل بقاى انرژى و نيرو، امروز مورد پذيرش محافل عملى دنياست؛ چون پس از «لاوازيه»، دانشمند ديگرى از طريق آزمايش و تجربه ثابت كرد براى تركيب يك عنصر از نظر شيمى بايد مقدار معينى از حرارت نيز به كار رود؛ مثلاً آب كه از دو عنصر ئيدروژن و اكسيژن تركيب يافته، بايد در تركيب اين دو، حرارت معينى به كار رود، وگرنه خاصيت انفرادى خود را از دست نخواهند داد. از اينرو اگر حرارت، از هر تركيبى از تركيبات دنيا گرفته شود، عناصر حالت تركيبى خود را از دست داده و به وضع اوليه باز مىگردند، ولى در همان حال، آن مقدار از نيروى حرارتى نيز در جهان گم نمىشود و به حال خويش باقى مىماند.
٢. در پاسخ ايراد مذكور، فيلسوفان - گذشته از مناقشات اصطلاحى - چنين جواب دادهاند: درست است ماده بدن فانى مىشود، ولى صورت اصلى آن در عالم دهر محفوظ مىماند؛ و آن گاه كه قيامت برپا شود، روانها بدان صورت موجود در عالم دهر تعلق يافته و بدين وسيله معاد جسمانى تحقق پيدا مىكند.
ملا هادى سبزوارى مىگويد: «فَفى وِعاعِ الدَّهرِ كُلٌّ قَدْ وَقى / ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ، عَنْدَهُ بَقى». برخى از متكلمان، اعاده معدوم را ممكن دانستهاند؛ بعضى به بازگشت مثل بدن، نه خود آن قائلاند، ولى ثواب و عقاب را روحانى پنداشتهاند. به عبارت ديگر حشر را جسمانى و بهشت و جهنم را - كه مرحله بعد از حشر و نشر است - روحانى گفتهاند. با پاسخى كه در متن دادهايم به اينگونه مطالب نيازى نداريم.
٣. «كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ اِلّا وَجْهَهُ؛ همه چيز در معرض هلاكت و فناست، مگر آنچه وجهه الهى دارد». «قصص(٢٨) آيه ٨٨». البته اگر خواست پروردگار بر معدوم شدن عالم تعلق بگيرد، بىگمان معدوم مىشود. اگر نازى كند، از هم فرو ريزند قالبها!
٤. برخى از دانشمندان معتقدند شمار سلولهاى مغز ثابت است، ولى ياختههاى آن مانند ساير سلولهاى بدن - كه داراى تغذيه و رشد و توليد مثل است - امكان ندارد ثابت باشد، ولى از نظر فيزيولوژى ثبات و عدم تغيير ياختههاى مغز درشمار بديهيات قرار دارد.
بعضى از بافت شناسان مىگويند: بدون ترديد سلولهاى عصبى مغزى در وضعيت عادى و طبيعى توليدمثل ندارند. اينمطلب دلايل علمى زيادى دارد؛ زيرا مثلاً اگر سلولهاى حافظه به ادراكهاى مختلف تقسيم شوند، اين مسأله پيشمىآيد: مطالبى كه به آنها سپرده شده است، يا از دست مىرود و يا به طور كلى دچار اختلال مىشود. دليل ديگر ايناست كه رشتههاى عصبى از دستگاه اعصاب مركزى به تمام بدن كشيده شدهاند؛ اگر قرار باشد سلول عصبى تقسيم شود، هر روز اين رشتهها بايد تعويض گردد، كه عملاً مقدور نيست، همچنان كه برگهاى درخت قابل تعويض هستند، ولى ريشه درخت از اين قاعده مستثناست.
٥. دكتر پاكنژاد، اولين دانشگاه و آخرين پيامبر، ج٤، ص٣٢.
٦. امام صادق(ع) در پاسخ مسألهاى فرمود: «بدن انسان در قبر متلاشى مىشود؛ تنها طينت در قبر در حال چرخش باقى مىماند». ممكن است مقصود امام همان ذرات اتم بدن باشد كه الكترونها به دور هسته، پيوسته در حال چرخشند؛ چون متلاشى شدن به معناى پراكندگى است؛ نه نابود شدن. يعنى در قبر بدن مىپوسد و ذرات آنكه مواد تشكيل دهنده كالبد است، به صورت چرخش دايرهوارى در آن جا مىمانند؛ سلولها مىميرند، ولى اتمهاى بدن به طور ثابت باقى خواهند ماند. احتمال دارد مقصود از قبر جايگاه روح در عالم برزخ باشد، كه در اين صورت همان جسم لطيف برزخى خواهد بود كه حافظ همه ويژگىهاى افراد انسان است.
٧. ابراهيم (١٤) آيه ٤٨.
٨. يك دو سه بىنهايت، ص ٣٣٢.
٩. ذاريات (٥١) آيه ٤٧.
١٠. اسرا (١٧) آيه ٤٩ - ٥١.
١١. نحل (١٦) آيه ٣٨ - ٤٠.
١٢. تغابن (٦٤) آيه ٧.
١٣. قيامت (٧٥) آيه ٣٦ - ٤٠.
١٤. طارق (٨٦) آيه ٥ - ٩.
١٥. بقره (٢) آيه ٢٨.
١٦. روم (٣٠) آيه ٢٧.
۱۲
بخش پنجم بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٤)
١- خلاصه بحث و نتيجهگيرى با طرح اصول گذشته، ثابت شد هر فردى، از روح و بدن تركيب شده و انسان متعهد و مسؤولى كه مورد خطاب الهى و دستورهاى بشرى است، همين آدم مركب است. تمام اعمال، لذتها و رنجها از چنين آدمى (مركب از روح و جسم) قابل انجام و درك است. از طرفى چون كالبد محسوس، پيوسته در حال تكامل است، و در طول زمان عوض مىشود، نمىتواند تمامى مشخصات فردى را نگه دارد؛ ناگزير جسم سيّال و ثابتى در بدن آدم بايد وجود داشته باشد كه بتواند تمام ويژگىهاى اشخاص را حفظ كند. از نظر اسپرتيسم و معتقدان به وجود روح وجود چنين جسم دقيقى اجتنابناپذير است، و طبق دليلهاى قطعى، انسان با همين وضع كنونى - با مختصر تغيير صورت - در قيامت محشور مىگردد. اگر بازگشت تمام ذرات بدن ضرورى باشد، جسم آدمى از كوه هيماليا بزرگتر خواهد بود! از اينرو امام صادق(ع)به بقاى طينت اعتقاد داشته، از سوى ديگر بازگشت ذرات جسم آدمى به مقدار تشكيل يك بدن اشكال عقلى و ايراد شرعى ندارد؛ به همين جهت در روز بازپسين روح به ضميمه جسم ثابت - كه دارنده تمام مشخصات فردى است - به كالبدى كه از ابزار مادى و مقدارى از مواد بدن گذشته ساخته و پرداخته مىشود، تعلق خواهد گرفت. بدين وسيله زنده شدن مردگان تحقق مىپذيرد؛ البته زندگى دوباره مطابق قانون صورت مىگيرد، نه بر اساس زايشهاى معمولى؛ زيرا تجديد حيات در انحصار جريان طبيعى كنونى نيست؛ راههاى ديگرى هم براى به وجود آمدن موجودات زنده هست. علم و قدرت الهى موجب تجمع اجزاى پراكنده و بازگشت حيات با تمام مشخصات فردى مىشود.
٢- غوغاى شبهه و اشكالها افرادى در اين مرحله، بسيار شبهه و اشكال كردهاند؛ در ميان انواع اشكالات كه قديمترين زمان باقى است، گروهى گمان مىكنند با طرح اينگونه مسائل، رستاخيز جسمانى در رديف حوادث امكانناپذير و نشدنى قرار گرفته و وجود قيامت و جهان ديگر منتفى مىگردد! مشكل ديگر، اعاده معدوم و ديگرى آكل و مأكول است.
٣- اعاده معدوم شكى نيست كه كالبد جسمانى بشر، پس از مرگ فاسد شده و متلاشى مىشود و پس از مدتى ذرات پراكنده آن از بين رفته و معدوم مىگردد. غريزهها و نيروهاى روحى هم به دنبال از بين رفتن منبع و سرچشمه اصلى آنكه بدن است، نابود خواهد شد؛ اكنون چگونه امكان دارد چيزى كه معدوم شده و از صحنه هستى رخت بربسته است، دوباره وجود پيدا كند و به حالت اوليه باز گردد؟! به تعبير فلسفى، بازگشت معدوم، امرى است نامعقول و غير ممكن. با دستاويز قرار دادن قدرت پروردگار مشكل حل نمىشود؛ زيرا اولاً امور جهان بر پايه علتهاى طبيعى است و ثانياً امور محال از قلمرو قدرت الهى بيرون است. به تعبير بهتر، امورى كه در شمار محالات قرار دارند، قابليت آن را ندارند كه در قدرت پروردگار قرار بگيرند. چيزى كه به حسب ذات نشدنى است، ممكن نيست در رديف امور شدنى واقع شود.
پاسخ كسانى كه اين اشكال را كردهاند، چنين مىنمايد كه با مطالب فلسفى آشنا نيستند؛ زيرا گمان كردهاند محال بودن اعاده معدوم كه در فلسفه از آن گفتگو شده، همين مفهوم عاميانه و سطحى است! آنها گمان كردهاند اگر يك بحث فلسفى را دستاويز قرار دهند، شبهه مزبور رنگ فلسفى به خود خواهد گرفت و قابل جواب نخواهد بود؛ در حالى كه محال بودن بازگشت معدوم، در صورتى است كه شىء معدوم با تمام خصوصيات زمانى و مكانى و با حفظ كميت و كيفيت باز گردد. البته چنين بازگشتى محال است؛ زيرا موجودى كه در يك زمان معيّن وجود داشته، نمىتوان عين آن را - حتى حركت الكترونها را - دوباره بر گرداند، و چرخ و فلك، پنبه رشته شده را نمىتواند دوباره با حركات معكوس باز نمايد؛ زيرا چرخ زمان به عقب بر نمىگردد؛ و دقايق زمان محو شده و قابل برگشت نيست، وانگهى بازگشت زمان با تمام خصوصيات آن، بازگشت «زمانيات» را ايجاب مىكند! و اين امر ممكن نيست؛ هر «زمانى» كه پيدا مىشود، زمان جديدى خواهد بود، نه همان زمان گذشته، زيرا لحظات زمان با ايجاد، محو مىشوند. زمان ذاتاً سيّال و گذراست، و طبيعت بىقرارى دارد. معتقدان به معاد جسمانى هيچ گاه چنين ادعايى ندارند كه پس از زنده شدن مردگان، زمان هم بايد عقب گرد كند، و آنچه در آن زمان وجود داشته (زمانيات) نيز برگردد. قطعاً اين امر محال و غير ممكن است، ولى بازگشت ذرات پراكنده امكان دارد؛ چون با اثبات اصل «بقاى انرژى و ماده»(١)، اركان فنا و نيستى متزلزل گرديد. بر اساس اين قانون، اگر گياهى طعمه حيوانى شود، يا هيزمى در كام آتش قرار گيرد، بدون ترديد هستى خود را از دست نمىدهد، بلكه به گوشت يا خاكستر تبديل مىگردد و صورت آن تغيير مىكند، ولى ماده آن دو به حال خود پايدار مىماند. مواردى كه در معرض فعل و انفعالات شيميايى قرار مىگيرند و از وضعى به وضع ديگر منتقل مىشوند، از نظر علمى مقدار جرم و سنگينى آنها در تمام دگرگونىها و حالات گوناگون يكسان است. سرانجام تغييرات فيزيكى و تبدلات شيميايى كوچكترين اثرى در زيادى و كمى جرم و سنگينى و سبكى مواد جهان ندارد، و جهان با تمام تكامل و تغييراتى كه در آن ايجاد مىشود، سنگينى و مقدار حجم فعلى را از دست نمىدهد، بلكه همواره به سوى گسترش و سنگينى بيشترى پيش مىرود.(٢)
٤- بقاى ذرات بدن به موجب اصل بقاى ماده و انرژى ذرات بدن انسان به صورتهاى مختلف در اعماق زمين و اوج آسمان محفوظ است، و صفات روحى و ملكات اخلاقى كه با روح انسان همآغوشند، هنگامى كه روح به كالبد جسمانى بازگشت كند، انسان دوباره با همان مشخصات گذشته زنده مىشود. اين پاسخ اگر چه بازگشت ذرات بدن را ثابت نمىكند، ولى شبهه اعاده معدوم را از بين مىبرد، زيرا به فرض اينكه ذرات بدن جمع شود، از پراكندگى خارج مىگردد، نه اينكه موجب شود معدوم، موجود گردد. مطابق اصول گذشته در قيامت لازم نيست تمام ذرات پراكنده بدن بازگردند؛ زيرا خدا از همين خاك - كه ماده اوليه همه بدنهاست - مىتواند كالبدهاى آينده انسانها را تشكيل دهد. به فرض آنكه مقدارى از ذرات پراكنده بدن باز گردد - همچنان كه برخى از ظواهر بر آن دلالت دارد - باز هم اشكال مذكور حل مىشود؛ زيرا هيچ مادهاى از مواد عالم از بين نمىرود، بلكه از حالتى به حالت ديگر تبديل مىشود، و جوهر و حقيقت ماده در طول تمام تحولات و دگرگونىها محفوظ مىباشد. هر چيزى كه در جهان موجود شود، از نظر جريان طبيعى از بين نمىرود؛ فقط صورتهاى مختلفى به خود مىگيرد و بديهى است تغيير صورت، معدوم شدن نيست.(٣)
٥- شبهه آكل و مأكول مهمترين ترفندى كه از روزگار كهن تاكنون دستاويز منكران معاد جسمانى قرار گرفته است، شبهه آكل و مأكول است. اين اِشكال طى گذشت زمان و تحولات علمى، صورتهاى مختلفى پيدا كرده است، تا امروز كه به صورت فريبندهترى درآمده است. شكلهاى مختلفى كه ايراد مذكور به خود گرفته، در سه موضوع خلاصه مىشود.
١. چگونه ذرات پراكنده بدن جمع مىشود؟
٢. بدن محشور كدام است؟
٣. كمبود بدنها از روانها چگونه جبران مىشود؟ و ذرات پراكنده به چه صورت جمع مىگردد؟
در آغاز، اشكال بدين صورت طرح مىشود: اگر گوشت بدن مؤمنى به شكلى جزء بدن شخص كافرى قرار گيرد، جاى شبهه نيست كه مطابق اصل قطعى «بَدَلُ ما يَتَحَلَّلُ» يا توليد مثلسلولها، اجزاى بدن مؤمن جزو بدن كافر خواهد شد؛ بنابراين اگر در قيامت اجزاى بدن هر كسى بازگشت كند، يكى از آن دو بدن ناقص خواهد ماند. در اين صورت آن كالبد ناقص، يا جسم مؤمن است، يا كالبد كافر؛ اگر ماده بدن مؤمن كمبودى داشته باشد، باعث مىشود اجزاى بدن او به همراه بدن شخص كافر وارد جهنم گشته و عذاب شود؛ و اگر ذرات شخص مشرك، جزو بدن موحد شود، باعث مىگردد ذرات بدن كافر به خاطر شخص مؤمن، به بهشت رود. اين دو صورت برخلاف عدالت پروردگار است؛ پس معاد جسمانى امكان نخواهد داشت.
در تصوير دوم، اشكال از نظرگاه وسيعترى مطرح شده، چنين گفته مىشود: اگر جسم آدمى طعمه درندگان صحرا و يا ماهيان دريا شود، يا در بيابان خوراك كركس و لاشخوران قرار گيرد، و جزو بدن آنها شود، چگونه امكان دارد ذرات پراكنده - با اين وضع - دوباره بدون كم و زياد جمع شود و به صورت بدن سابق دنيوى درآيد؟!
پاسخ متكلمان در پاسخ به اين شبهه، متكلمان اسلامى دو جواب دادهاند، كه به طور فشرده نقلمىشود:
فرضيه اجزاى اصلى
اكثر علماى علم كلام و عقايد در جواب گفتهاند: خدا ذرات اصلى بدن مؤمن را از دستبرد حوادث حفظ مىكند و نمىگذارد جزو ذرات اصلى بدن كافر قرار گيرد.
اصولاً ذرات بدن هيچ انسانى جزء بدن ديگرى نمىشود و آنچه جزو بدن انسان يا حيوان ديگر مىگردد، اجزاى زايد بدن مأكول است، اما ذرات اصلى از دگرگونى كاملاً محفوظ مىماند.
اين نظريه شايد براى زمان گذشته قانع كننده بود، ولى به هيچ وجه امروز قابل قبول نيست؛ زيرا از نظر فيزيولوژى سلولهاى بدن آدمى در حال تغيير و جايگزينى است؛ بنابراين اگر بدن انسان طعمه حيوان قرار گيرد، حتماً جزو بدن او خواهد شد، ولى به خاطر تغييرات دايمى سلولها پس از مدتى، يا به شكل نيرو و يا به صورت فضولات به خارج بدن خواهد ريخت. تنها سلولهاى عصبى و ماهيچهاى و مغز است كه تا پايان عمر باقى مىماند؛(٤) و سپس به صورت مواد خاكى درآمده و جزو مواد تشكيل دهنده بدن ديگرى خواهد گرديد. از اين جهت ماده ثابتى به نام ذرات اصلى - كه متكلمان مدعى آن مىباشند - در بدن نداريم.
دومين جوابى كه متكلمان و محدّثان اسلامى دادهاند، اين است كه: بدن آدمى با فرارسيدن مرگ متلاشى و پراكنده مىگردد، ولى طينت كه مايه اصلى و حامل تمام خصوصيات فردى هر انسانى است، به عنوان هسته اصلى كالبد جسمانى در قبر باقى مىماند و برگرد خود مىچرخد و جزو بدن هيچ انسانى نمىشود؛ و فرضاً اگر هم وارد جسم ديگرى شود، مجدداً خارج مىگردد. به مجرد اينكه قيامت بر پا شود، طينتها به جنبش درآمده و بدن اخروى را با تمام ويژگىهاى دنيوى مىسازند. بنابراين در خمير مايه اصلىِ جسم انسان آكل و مأكولى صورت نمىگيرد، و عدم كشف علوم طبيعى دليل بر نبود طينت نيست.
اين پاسخ مضمون حديث متشابهى است كه بايد از نظر سند و دلالت بررسى شود، وانگهى درباره اينكه طينت چيست، عقايد گوناگونى وجود دارد. بعضى گفتهاند مقصود از طينت، نفس ناطقه است و برخى گفتهاند همان طينتى است كه سعادت و شقاوت انسان بدان بستگى دارد. برخى معتقدند طينت همان ذرات اصليه است و جمعى بر اين باورند كه جسم مثالى و برزخى است. گروهى آن را به ذرات اتمى بدن تعبير كردهاند. در هر صورت با حديث واحد -آن هم مبهم و متشابه - نمىتوان مشكل آكل و مأكول را حل كرد. بسيارى از علما معتقدند در اصول عقايد بايد به روايت متواتر و يا مستفيض استناد كرد.
بقاى صورت نوعيه
فيلسوفان الهى پاسخ دقيقترى دادهاند؛ آنان مىگويند: ثابت شده است شخصيت انسان را صورت نوعى او تشكيل مىدهد، نه ماده متغير بدن! و نفس ناطقه (روح) كه هستى بدن به آن بستگى دارد، كالبد شخصى خود را هميشه به همراه دارد و هرگز آن بدن شخصى از روح جدا نمىشود و آكل و مأكول در آن جسم تحقق پيدا نمىكند، بلكه دگرگونى تنها در كالبد محسوس يافت مىشود، و كالبد ثابت و اصلى هيچگونه نيازى به قالب كثيف و متغير مادى ندارد. مىتوان گفت آن جسم ثابت و لطيف در هر مادهاى حلول كند، صورت انسانى به وى مىبخشد و ازاينرو تغييرات پيوستهاى كه در ماده بدن حاصل مىشود، در شخصيت آدمى تغيير پيدا نمىكند؛ زيرا صورت نوعى در تمام تبدلات باقى و ثابت است و حقيقت هر موجودى را در صورت نوعى او بايد جستجو كرد و آن هم همواره ثابت است و جزو بدن ديگرى نمىشود.
اصالت روح و ابزار بودن جسم
جواب ديگرى كه مىتوان ذكر كرد، اين است كه نمود هر انسان، وابسته به روان اوست، نه كالبد جسمانى؛ زيرا بدن ما پيوسته در حال دگرگونى است، از اينرو بدن معيّنى در تشخص انسان معتبر نيست، بلكه يك كالبد مبهم و غير معيّنى مىتواند تشكيل دهنده شخصيت جسمانى وى باشد؛ زيرا جسم همچون ماده سيّالى است كه صورتهاى گوناگون مىپذيرد و قابل پذيرش صورتهاى مختلف است. از اين نظر براى جسم مادى ما ثبات و بقايى متصور نيست؛ تنها در پناه روح است كه كالبد، تشخص پيدا مىكند و ذرات بدن را مىشود به صاحب اصلى آن نسبت داد و گفت: دست فلانى و پاى بهمانى، و يا اين عضو را از بدن فلانى قطع كردند و مانند اين انتسابات؛ در حالى كه اگر بدن، خاك شود و به ميوه تبديل گردد، انتساب فوق از بين مىرود.
طبق اين پاسخ، شبهه آكل و مأكول از ريشه ويران مىگردد؛ زيرا در اين ترسيم لازم نيست در جهان آخرت همان بدن معيّن كه در تاريخ خاصى طعمه درندگان صحرا و يا ماهيان دريا قرار گرفته و جزو بدن حيوان شده، همان ذرات - با تمام مشخصات - دوباره بازگشت كند؛ زيرا ممكن است از ذراتى - كه در گذشته - از بدن او جدا شده - چه به صورت چرك و فضولات و چه به صورت انرژى و غيره - كالبدى ساخته شود و روح بدان تعلق پيدا كند. بدون ترديد به هنگام ارتباط روح به آن جسم، انسان صورت اوليه خود را باز خواهد يافت. عقيدهاى كه از نظر اسلام ضرورى است، همان شناخت ابتدايى انسانهاست؛ بدين معنا كه در صحراى محشر افرادى كه در زندگى دنيوى يكديگر را مىشناختند، با ديدن يكديگر خاطرات گذشته آنها تجديد شود و يكديگر را بشناسند. وجود همان ذرات و سلولهايى كه در دنيا، انسانها حمل مىكردند، در قيامت ضرورت ندارد. در روايات بسيارى آمده است افراد نابينا و كسانى كه ناقصالعضو بودهاند، در رستاخيز، سالم محشور مىشوند؛ در حالى كه اگر بازگشت همان ذرات، ضرورى باشد، بايد آن ذرات با همه مشخصات بازگشت نمايد، از طرفى ديگر بايد اعتراف كرد تغييرات چشمگير و قابل توجهى در بدن اخروى ايجاد گرديده، در همان حال مشخصات فردى نيز تا حدودى محفوظ مىماند و افراد با هم اشتباه نمىشوند، بلكه امكان دارد فقط به مقدار معينى از مواد بدن ساخته شود و روح با خلاقيت مخصوصى كه دارد، به ضميمه جسم ثابت (پريسپرى) كالبد خاكى را به صورت مناسب درآورد و با طينت - كه در روايت است و منشأ آدمى است - بياميزد؛ آن گاه تمام خصوصيات انسان بازمىگردد و خاطرات گذشته و كردار فرستاده شده و پس انداز شده، تجديد مىشود. وى هم خود را مىشناسد و هم ديگران را، و افراد ديگر نيز او را خواهند شناخت.
بازپرداخت شبهه آكل و مأكول در بحث گذشته يادآور شديم شبهه مذكور به همراه پيشرفتهاى علوم و صنايع، تصوير كاملترى به خود گرفته است و مىتوان گفت قوىترين اشكالى كه به مسأله معاد جسمانى گرفته مىشود، همين مطلب است. طرفداران اين تصور چنين مىگويند: طبق قانون «لاوازيه» ثابت شد كه در جهان هستى، نه چيزى به وجود مىآيد و نه چيزى معدوم مىشود، بلكه مقدار معينى از ماده كه در سرتاسر گيتى وجود دارد، از طريق يك رشته تحول و تكامل، صورتهاى گوناگونى به خود مىگيرد و به همين جهت پديدههاى مختلفى را به وجود مىآورد. چون روشن است كه هستى و پيدايش موجودات، اعم از گياه، حيوان، انسان و... با ايجاد مواد تازهاى نيست، بلكه همين مواد و عناصر موجود به مرور زمان و گذشت قرنها و اعصار صورتهاى گوناگونى مانند كوه، صحرا، حيوان، انسان، اشجار و جماد به خود مىگيرد، چه بسا ممكن است مقدار معيّنى از ماده در طول قرنهاى متمادى به صورت پيوسته، ماده بدن هزاران انسان را تشكيل دهد و نطفه هر فردى در واقع عصاره بدن مردهاى باشد؛ چون طبق قوانين طبيعى، كالبد جسمانى هر فرد در اثر فعل و انفعالات طبيعى و تأثير و تأثرات شيميايى به وسيله مواد غذايى وارد بدن انسان ديگرى مىشود، و باز كالبد دومى هم پس از مرگ، ماده اصلى بدن انسان سومى خواهد شد و پيوسته اين دگرگونىها ادامه دارد. اگر بنا شود، به مقتضاى معاد جسمانى تمام ذرات بدن هر فرد در روز قيامت يك جا جمع شود و پس از آن هر روح به همان كالبد دنيوى خود باز گردد، از نظر عقل اشكالاتى دارد؛ تعداد بدنها از روحها كمتر خواهد بود و ارواح زيادترى در روز رستاخيز بدون بدن مىمانند؛ بدين معنا كه در قيامت اگر مجموع جانهاى اولين و آخرين را با مقدار بدنهاى ساخته شده، بسنجيم و تقسيم كنيم، خارج قسمت بدنها، كمتر از روحها خواهد بود؛ گذشته از آنكه تحقق چنين امرى، يعنى بازگشت ذرات پراكنده كالبدها معقول نيست، بلكه در شمار مسائل محال و نشدنى است؛ چگونه ممكن است يك امر مشكوك مهمترين پايگاه مذهبى و اعتقادى جامعه بشر قرار بگيرد و به عنوان يك اصل جهان بينى تلقى گردد؟!
پاسخ اين اشكال از چند جهت قابل بررسى و نقد است:
الف) تخيلاتى بيش نيست
بدون ترديد تصوير چنين اشكالى جز بافتههايى فكرى و كژانديشى چيز ديگرى نيست؛ اولاً از كجا معلوم است از خاك بدن مردگان - بدون هيچ آميزشى با ديگر مواد زمين - گياهى مىرويد و آن گياه فقط از مواد بدن مردگان تغذيه مىكند و از خورشيد استفاده نمىكند؟ يا از هوا بهرهاى نمىبرد؟ و يا از مواد معدنى زمين تغذيه نمىنمايد؟ تا بگوييم: فقط از خاك مرده تغذيه مىكند و برگ و ساقه پيدا مىكند و سپس نصيب حيوان حلال گوشتى مىشود و پس از آنكه گوشت بدن حيوان از چنين گياهى تشكيل شد، پيش از آنكه سلولهاى بدن آن حيوان عوض شود و مواد مذكور به صورتهاى مختلف از كالبدش خارج گردد، كشته مىشود و طعمه انسانى قرار مىگيرد، و پس از خوردن انسان، جزو بدن وى مىگردد و پيش از خروج از كالبد، آن انسان سكته مىكند و مىميرد؛ و به همين منوال مادههاى بدن به يكديگر مبدل مىشود. اين تصورات جز وهم و خيال چيز ديگرى نيست و اثبات هر يك از اين ادعاها از سوى انتقاد كننده، مشكل است؛ زيرا حتى در يك مورد چنين چيزى وجود نداشته و محال است تحقق يابد؛ چون با تأثير متقابل و اختلاط تمام مواد با يكديگر و استفاده همه موجودات زنده از خورشيد و ساير عناصر جهان و وسعت سطح كره زمين و كثرت مواد خاكى و ناچيز بودن ماده مردگان در برابر مواد زمين، همه حاكى از عدم امكان تحقق چنين امرى است. گذشته از اينكه سلولهاى بدن حيوانات از مواد مختلف تشكيل مىشود. خورشيد و عناصرى كه تشكيل دهنده هواست، همگى در ساختن سلولها سهم دارند، و چنين نيست كه سلول فقط از خاك تغذيه كند و به وجود آيد، بلكه آب، هوا، خورشيد، خاك، نبات، حيوان، انسان و ساير عوامل طبيعى دست به دست هم داده و سلولى را به وجود مىآورند.
اگر از پاسخ فوق چشم پوشى كنيم، شبهه مزبور محال بودن معاد جسمانى را از نظر عقل و منطق به اثبات نمىرساند؛ زيرا اين پندار، فقط بعيد دانستن است؛ بديهى است استبعاد، زاييده مشاهده نكردن و عدم وقوع نظير در واقع است، و با پيدايش چنين امرى در خارج از ذهن، اينگونه شبههها منتفى مىگردد، چنانكه در گذشته اگر كسى مىگفت: ديدم يك خروار آهن در آسمان پرواز مىكرد، همه او را مسخره كرده و به دروغگويى يا جنون متهم مىكردند؛ همچنين اگر در بدو اختراع تلفن، تلگراف، تلويزيون و ديگر اختراعات، ماجراى آنها براى مردم نقل مىشد، همگان آن را بعيد مىشمردند و منكر آنها مىشدند، ولى پس از تحقق عينى و رؤيت، مسائل مذكور مانند حوادث عادى است. مسأله جسمانى بودن معاد نيز همينگونه است، اگر چه برخى از بخشهاى آن به نظر ما پيچيده مىآيد، ولى چيزى نمىگذرد كه در رديف محسوسات قرار خواهد گرفت.
بايد افزود: ادعاى اينكه تا هنگام رستاخيز تمام مواد خاكىِ كره زمين جزو بدن انسانها شده، بهگونهاى كه خاك دست نخوردهاى يافت نخواهد شد و يا لااقلّ قسمتهاى مسكونى زمين به طور مكرر ماده بدن انسانهاى مختلفى را تشكيل خواهد داد، و اگر بنا شود آنها دوباره به صورت كالبد جسمانى درآيند، به هنگام تقسيم بدنها بر ارواح در خارج قسمت بدنها، كمبودى پيدا خواهد شد، بايد بگوييم: تمام اينها تصورات و خيالاتى بيش نيست؛ زيرا كره زمين - با اين عرض و طول و عمق - وقتى انسان سوار هواپيما شود و زمين را از زير نظر بگذراند، يقين پيدا خواهد كرد اگر ميليونها سال ديگر قيامت برپا نشود، بسيارى از تودههاى خاك در عمق زمين و در سطح جزاير مسكونى و بسيارى از زمينهاى زراعتى به حال طبيعى خود باقى خواهد ماند و چهبسا امكان دارد قبل از تبديل خاك قسمتهاى مسكونى زمين به كالبد بشرى، رستاخيز وجود پيدا كند و سطح غير مسكونى زمين دستنخورده باقىبماند.
پندارى كه اكنون در صدد پاسخگويى به آن هستيم، از نظر احتمالات سر از محال و بىنهايت بيرون مىآورد. نطفهاى كه تشكيل مىگردد، احتمال دارد عصاره ميوه و غذايى باشد كه آن ميوه از درختى به وجود آيد كه از خاك مرده مراحل رشد خود را گرفته و تغذيه كرده است و هيچ خاك يا مواد ديگرى در تكوين نطفه مذكور تأثيرى نداشته باشد!
و از طرفى در هر نطفه معمولاً چهار ميليون اسپرم زنده وجود دارد كه همه آنها در داخل رحم به سوى تخمك مىروند و هر كدام كه جلوتر در جدار داخلى تخمك نفوذ مىكند، واحد اوليه انسان است. شكى نيست كه آب و هوا در تكوين اسپرمها نقش مهمى ايفا مىكند. گرد و غبارى كه از كرات ديگر پاشيده مىشود، قطعاً داراى مواد معدنى است و همه اين امور در تشكيل نطفه مؤثر است. احتمال اينكه همان اسپرم تكوين يافته از خاك مرده، در جدار تخمك نفوذ كند، يا اسپرم ديگرى كه محصول مواد طبيعى زمين و غيره مىباشد، نسبت يك به چهار ميليون يا هشتصد ميليون است. همين احتمال در تخمك زن هم قابل تصور است، كه در پندار گذشته، نسبت يك به بى نهايت است. بچهاى كه از خاك مرده بهوجود آمده، آيا تا آخر عمر از مواد بدن مردهها تغذيه و رشد مىكند، به طورى كه به هنگام مرگ حاصل خاك مردههاست! و بدنش از سلولهايى تشكيل يافته كه از خاك مرده وجود پيدا كرده و با تغذيه آن توليد مثل نموده است؟! و از ديگر مواد عالم اختلاطى در ماده بدن وى ايجاد نگرديده است؟ همه اين امور محال است. با خيالات نمىتوان اصل علمى را باطل كرد، گو اينكه در قيامت فقط بازگشت مقدارى از مواد بدن لازم است؛ زيرا اگر بنا شود جميع اجزاى بدن از زمان تكليف تا موقع مرگ برگردد، در اين صورت هيكل هر انسان از كوه هيماليا بزرگتر خواهد شد. آنچه كه از راه وحى به ما رسيده است و هم اكنون در صدد اثبات آن مىباشيم، بازگشت روح به بدن جسمانى است و بازگشت تمام ذرات بدن با همه خصوصيات گذشته، در اعتقاد به معاد اثرى ندارد. اصولاً بازگشت تمام ذرات پراكنده - بدون كم و كاست - اشكالاتى دارد كه از نظر عقل پاسخ صحيحى ندارد؛ بر خلاف بازگشت مقدار معينى از ذرات كالبد. در واقع اشكال متوجه اينگونه معاد جسمانى است و ما هم ايرادات عقلى را در اين صورت مىپذيريم، زيرا اگر همه ذرات پراكنده از اول بلوغ تا پايان حيات جمع شود، جسم مادى از هر كوهى بزرگتر و وحشتناكتر خواهد شد! مسلماً چنين بازگشتى - با در نظر گرفتن تغييرات دايمى سلولها و دگرگونىهاى طبيعت و جذب مواد بدن مرده به جسم ديگران، به علاوه تغيير وحشتناك بدن و كمبود بعضى از بدنها - از نظر عقل و شرع امكان نخواهد داشت. اگر مقصود از بدن محشور، آخرين بدن و جسمى باشد كه انسان در آن حال مىميرد، ممكن است قسمتى از آن بدن از راه دگرگونىهاى طبيعى و شيميايى، ماده جسم انسانى را تشكيل دهد و پيش از آنكه سلولهاى بدن شخص دوم تغيير يابد، آن نيز بدرود حيات گويد. فرض ما اين است كه هر آدمى با مواد جسمى كه در قالب آن، مرگش فرا رسيده، محشور مىگردد؛ بنابراين كمبودى در يكى از آنها پديد مىآيد و شبهه آكل و مأكول به هيچ وجه حل نمىگردد؛ پس بايد بگوييم قسمتى از مواد بدن بازگشت مىكند. حال ذراتى كه بر مىگردد، همان اتمهايى است كه سلولهاى بدن دنيوى را تشكيل داده است، يا نه؟ ممكن است در آينده اين حقيقت بزرگ روشن شود؛ اگر چه در آغاز امر لزوم بازگشت همان ذرات بدن - از نظر عقل - درست نيست، چون ممكن است كسى بگويد: اگر ذراتى كه با وجود آنها عمل خير يا زشت از انسان سرزده، باز گردد، پس بايد بدن يك انسان پليد از آغاز بلوغ تا هنگام مرگ جمع شود؛ در اين صورت كافر، بايد قيافه معمولى را از دست داده و به صورت يك آدم كوه پيكر محشور گردد، و با اين وضع هيچ فردى به مجرد رؤيت او را نخواهد شناخت؛ در حالى كه روايات زيادى به ما رسيده، كه در قيامت آشنايان دنيوى يكديگر را مىشناسند. مضافاً بر اينكه ممكن است ذرات بدن كافر در طى ميليونها سال ماده بدن گروهى از مؤمنان را تشكيل داده باشد، يا بر عكس شده باشد. اگر بازگشت همان ذرات بدن ضرورت داشته باشد، بدن مؤمنى در لابه لاى بدن كافرى عذاب خواهد شد؛ يا اجزاى بدن مشركى با بدن مؤمنى در بهشت متنعم خواهد بود. اين خلاف عدالت حق است. اگر تنها قسمتى از مواد جسمانى برگردد، ترجيحى بدون جهت است و اين عمل از خداى حكيم سرنمىزند. ممكن است ذرات اصيل بدن - كه با فضولات تفاوت دارد - باز گردد؛ يعنى موادى كه در بدن زياد مىمانند و زود تغيير نمىكنند، بازگشت كنند؛ آن ذراتى كه ساختمان جسم و شكل و قيافه ما به وجود آنها بستگى دارد، نه فضولات جسم كه هيچ گاه جزو ساختمان بدن ما نيستند، و به همين جهت امام فرمود: بدن انسان پس از مرگ متلاشى مىشود و فقط طينت در قبر در حال حركت و چرخش به طور دايرهوار، باقى مىماند و اين ماده در حال حركت، زيربناى جسم انسان را در روز قيامت تشكيل مىدهد. در هر صورت ممكن است ذرات واقعى هر مركبى حامل تمام خصوصيات و شكل و اندازه و اندام تركيبى خود باشد. اگر جزو موجود مركب ديگرى شود، خاصيت پذيرش صورت اصلى را از دست نمىدهد. دكتر «پاك نژاد» در يكى از نوشتههايش بدين مطلب مىپردازد، و پس از اينكه شبهه آكل و مأكول را به صورت ذيل طرح مىكند، چنين مىنگارد:
بدنى كه ذرات باقيماندهاش به فلز و شبه فلز ... در صحنه پهناور گيتى پراكنده شده است، عود و ميعادش چگونه است؟
در شهريور ١٣٤٧ اكتشاف بزرگى صورت گرفت و سبب شد يكى ديگر از دلايل اثبات وجود معاد روشن شود. اكتشاف به قدرى اهميت داشت كه در اكثر كشورها حتى به زبانهاى محلى با عنوان «فلزى كه نيروى حافظه دارد» انتشار پيدا كرد.
نيروى دريايى آمريكا از دكتر «ويليام بوهلر» كارشناس بزرگ فلزات، خواست آلياژى بسازد كه در آب، زنگ نزند و داراى استحكام باشد. همچنين حوزه مغناطيسى در آن نفوذ نداشته باشد، تا آن را براى خنثى كردن مينهاى دريايى به كار ببرند. «بوهلر» پس از مدتى از تركيب نيكل و نى تى انيوم آلياژى ساخت كه خاصيت فوق را دارا بود و نام آن را «نى تى نول ٥٥» گذارد. در ضمن آزمايش، «بوهلر» متوجه شد فلز مذكور داراى نيروى حافظه است. او قطعهاى از آن را در حرارت نزديك به ذوب، به شكل خاصى (عروسك يا درخت) درآورد؛ بعد آن را سرد كرد، و سپس با پتك آن را خرد نمود و فلز خرد شده را در بوته انداخته، به حرارت قبلى رساند. او با كمال شگفتى مشاهده كرد فلز به شكل اوليهاى كه داشت - بدون تغيير - برگشت. بوهلر به اتفاق «فردريك ويك» فيزيكدان مشهور، نزديك صدبار اين عمل را تكرار كردند، و باز همان نتيجه قبلى عايدشان شد. سرانجام آشكار شد فلز تمام زندگى گذشته خود را به ياد مىآورد.
دكتر پاك نژاد در اين باره مىنويسد:
به عقيده ما هر فلز، بلكه هر ذرهاى، اگر در محيط مناسب خود قرار گيرد، يعنى محيطى كه همه ضرايب اطرافش متناسب باشد - ضرايب حرارت، نور، فشار و...- مىتواند همه چيز گذشتهاش را به ياد آورد، كه بر حسب اتفاق يك آلياژ در چنين موقعيت و وضعيتى قرار گرفت و نام دكتر بوهلر را شهره آفاق ساخت و به همين منوال تمام ذرات بدن ما روزى با حافظه قبلى جسم ما را تشكيل داده و همه چيز را نيز به خاطر خواهند آورد.(٥)
ب) بدن محشور كدام است؟
اگر بخواهيم پرسش فوق را به بهترين وجه طرح كنيم، بايد بگوييم: جسم آدمى در طول زندگى پيوسته در معرض تكامل و دگرگونى است و در طى گذشت زمان سلولهاى بدن از بين مىروند و گروههاى تازهاى جايگزين آنها مىگردند؛ بنابراين كدام يك از اين بدنها در روز قيامت زنده مىشود؟ و حشر روان در كدام يك از قالبهاى مذكور تحقق پيدا مىكند؟ و انسان با چه كالبدى مجازات مىگردد؟ چون اگر روح انسان گناهكار لازم باشد در بدنى كه كارهاى ناپسند را در پوشش آن انجام داده، محشور شود، چنين چيزى امكان ندارد؛ زيرا بدن جنايتكار از آغاز بلوغ تا هنگام مرگ دهها بار عوض شده است و اگر بنا شود تمام ذرات كالبدش بازگشت نمايد، بدون ترديد بايد با يك اندام كوهآسا محشور گردد! در حالى كه در زندگى دنيوى خود چنين بدنى نداشته است؛ گذشته از اينكه شبهه پيشين هم زنده مىشود. اگر بگوييم قسمتى از ماده جسم وى برگردد، لازم مىآيد قسمتى از عناصر بدن را بر ساير قسمتها بدون مرجحى صحيح، ترجيح دهيم؛ در نتيجه قسمتى از بدن عذاب مىشود و قسمتى هم وانهاده مىشود. اگر گفته شود: در صورتى كه مجازات جنايتكار در هر يك از كالبدها انجام گيرد، مقصود ما برآورده شده است، خواهيم گفت: پس بايد عذاب روان در قالب جسمى كه در آن كردار بدى انجام نداده، صحيح باشد؛ ولى اين برخلاف عدل الهى است و همه اشكالات گذشته در چگونگى حشر جسم يك آدم مؤمن هم قابل تصور است. با اين وصف جسمانى بودن معاد به مفهومى كه معروف است، غير ممكن خواهد بود!
پاسخ صحيح
از اشكال فوق جوابهاى گوناگونى دادهاند، كه قابل نگارش نيست، زيرا چنگى به دل نمىزند. تنها پاسخى كه مىتوان روح را با آن قانع كرد، جوابى است كه با استمداد از دانش كنونى مىتوانيم بياوريم.
از نظر علمى حجم واقعى هر موجود به اندازه يك ميليون ميليونيم حجم ظاهرى و قيافه خارجى آن پديده مادى است و بقيه فقط فضاى خالى است. بنابراين نظريه اگر بدن يك انسان را در كارخانه مخصوصى قرار دهند و به وسيله فشار شديد، فواصل الكترونها و فضاهاى آن را تخليه كنند، ماده اصلى بدن به قدرى كوچك مىشود كه فقط توسط ميكروسكوپ بايد آن را مشاهده كرد. در روز قيامت آنچه كه بايد برگردد، همان مواد اصلى بدن است، نه فضايى كه در داخل ذرات بدن وجود دارد. بازگشت تمام ذرات بدن نيز ضرورتى ندارد. قسمتى از عناصر اصلى كه برگشت، مقصود حاصل مىشود. شايد مقصود از متلاشى شدن بدن و بقاى طينت(٦) همين مطلب باشد. ثانياً، تغيير و تبديل بدن از حالت لاغرى به فربهى، از نظر عقل موجب تحول ذاتى نمىشود؛ به همين سبب اگر كسى در سنين جوانى قتل و جنايتى انجام دهد و از چنگال عدالت فرار كند، و در پيرى او را دستگير كنند، مقامات قضايى او را به حبس ابد يا اعدام محكوم مىكنند، و اگر متهم در مقام دفاع بگويد: من آن مجرم نيستم، چون از نظر فيزيولوژى تمام سلولهاى بدن من تغيير كرده و مواد ديگرى بدن كنونى مرا تشكيل مىدهد، پس من مجرم گذشته نيستم، خردمندان و حقوقدانهاى جهان به چنين دفاعى مىخندند و گوينده را به جنون نسبت مىدهند؛ زيرا عقلا در همان حال كه به صحت اين نظريه معتقدند، بر اين باورند كه شخصيت و واقعيت انسان -كه كلمه «من» از بقاى آن حكايت دارد- با تعويض سلولهاى بدن و اجزاى كالبد از بين نمىرود و در تمام دگرگونىهاى ظاهرى ثابت و محفوظ است. هر گاه كه عضوى از بدن جدا شود و ارتباط خود را قطع كند، به وسيله آن عامل ثابت از انسان نفى مىگردد و هر چيزى كه جزو بدن وى گردد، به وسيله آن عامل به انسان نسبت داده مىشود؛ زيرا مىگوييم اين جزو بدن من است و آن ديگرى مربوط به كالبد من نيست. پيشتر نگاشتيم در مجموع هيكل آدمى، غير از روح، جسم ثابتى نيز وجود دارد كه موسوم به «پريسپرى» است، و در حال حيات همواره همراه بدن متغير مادى است، و هر غذايى كه جزو بدن محسوب مىگردد، توسط آن جسم ثابت و روان به آدمى منسوب مىشود. در هر صورت آنچه لازم است پايه اعتقاد ما درباره معاد جسمانى قرار بگيرد، عبارت از بازگشت روانها به قسمتى از مواد بدن است كه در روايات «طينت» ناميده مىشود، ولى برگشت تمام ذرات بدن از آغاز كودكى تا هنگام پيرى در قيامت ضرورت ندارد.
ج) كمبود تنها در مقايسه با روانها
گفته شده است: عالم داراى مقدار معينى از ماده است كه صورتهاى مختلف به خود مىگيرد؛ در هر ثانيه يك نفر مىميرد و در هر روز بيش از هشتاد و ششهزار نفر از دنيا مىروند. طبق اين محاسبه، بيشتر از سىميليون نفر در سال و بيش از سه ميليارد نفر در هر قرن مىميرند؛ در طول هر صد قرن سيصد ميليارد نفر از دنيا مىروند، كه بعدها بايد زنده شوند؛ قطعاً تا قيامت هزاران هزار ميليارد نفر مىشوند؛ بنابراين مقدار ماده موجود براى تشكيل بدنها كفايت نخواهد كرد!
در پاسخ مىگوييم:
اولاً، اين گفته شما با آنچه مىگوييد: عالم بىنهايت است، نمىسازد. بايد در شروع از اين عقيده دست برداشته و بگوييد: عالم نهايت دارد، وگرنه بىنهايت، مقدار معينى ندارد و مىتواند به بىنهايت تبديل شود؛ ثانياً بايد توجه كرد ماده حالات مختلفى به خود مىگيرد، مانند آب كه گاه منجمد مىشود و گاه به صورت بخار و گاز درآمده، در جو پخش مىشود؛ يا قطعه سنگى كه فعلاً يك متر مكعب است، اگر اتمهايش در هم شكسته شود، مىتواند به اندازه چند ميليون كيلومتر مكعب از فضا را اشغال كند. دانشمندان واقع بين مىگويند: ماده كنونى جهان در روز قيامت از هم باز مىشود و وسعت و حجمش بيش از آنچه در حد تصور ماست، افزون مىگردد؛ همچنان كه در قرآن بدان اشاره شده است: «يَومَ تُبَدَّلُ الْاَرضُ غَيرَ الْاَرضِ؛(٧) روزى كه اين زمين، به زمين ديگر، مبدّل شود.» بنابراين چه كسى با دقت جهان را بررسى كرده و مشاهده كرده است ماده به مقدار معينى وجود دارد، و كم و زياد نمىشود؟! دانشمندان معتقدند: عالم در حال گسترش است و روز به روز بر وسعت آن افزوده مىشود. «ژرژگاموف» مىنويسد:
بر طبق موثقترين اطلاعاتى كه تاكنون در جِرم كهكشانها به دست آمده، به نظر مىرسد كه فعلاً كارمايه حركتى كهكشانهايى كه دور مىشوند، چند برابر كارمايه ذخيرهاى است كه در نتيجه جاذبه بر يكديگر وارد مىآورند؛ و از اينجا نتيجه گرفته مىشود كه جهان ما دايماً منبسط مىشود و به سوى بىنهايت سير مىكند، بىآنكه اميدى باشد كه روزى اجزاى آن در نتيجه قوه جاذبه به سوى هم گراييده و به يكديگر نزديك شوند.(٨)
يكى از دانشمندان ستارهشناس «سِرجيمس جنيز» كشف كرده است دستگاه افلاك دايماً رو به گسترش و كشش مىرود و به همان نسبت كه به حجم آن افزوده مىشود، قطعات سديم به جنبش مىآيد و منظومههاى شمسى از هم دورتر و بازتر مىشوند؛ اين اكتشافات علمى بيان الهى را تفسير مىكند:«وَالسَّماءَ بَنَيْنها بِاَيدٍ وَاِنّا لَمُوسِعُونَ؛(٩) آسمان را با قدرت بنا كرديم، و همواره آن را وسعت مىبخشيم!
با توجه بدين موضوع بايد دانست ماده سازنده كالبد انسانها، به كره زمين منحصرنيست، بلكه مواد ساير كرات هم دخالت دارند، گو اين كه نظريه فوق اثبات مىكند براى تشكيل بدن بشر، مواد موجود در كره زمين كفايت مىكند و نيازى به مواد ساير كرات نيست.
پاسخ حكمت متعاليه ملاصدرا در جلد نهم اسفار مىگويد:
پاسخ اين شبهه [شبهه آكل و مأكول] از مطالبى كه درگذشته بازگو كرديم، روشن مىشود. آنچه گفته شد، بهگونه اجمال اين بود كه: شخصيت و حقيقت هر انسانى به نَفْس و روح او مشخّص و معيّن مىگردد، نه به كالبد مادى. آن بدنى كه در تشخص و هويت انسان دخيل است، يك امر مبهم و نامشخص است، زيرا جسمى كه پيوسته در حال تغيير و تبديل است، چگونه مىتواند شخصيت و هويت انسان را مشخص كند، در صورتى كه مجموعه ارگانيزم بدن پيوسته عوض مىشود؛ حتى سلولهاى استخوانى آن نيز هر چند سال يك بار به كلى تغيير مىكند. به همين جهت هيچگونه ثبات و اصالتى، بدن وكالبد متغيّر نمىتواند داشته باشد. بنابراين جسمِ متغير و كالبدى كه همواره در تبدل است، تعيّن و تشخص نمىتواند داشته باشد. به همين دليل نمىتوان گفت چون بدن زيد را حيوانى خورده است، روز قيامت نمىتواند محشور گردد، زيرا اين بدن مأكول است و يا آكل و خورنده؛ بلكه مشخص كننده بدن هر روحى، خود انسان است. وقتى روان زيد به بدنى تعلق گرفت، آن بدن همان بدن زيد است؛ بلكه هر چيزى كه نفس و روح بدان تعلق يافت، همان چيز عين بدن اوست. گويى با همين جسم در دنيا زيسته و سرد و گرم دنيا را چشيده است. به اعتقاد ما آنچه در حشر بدنها لازم است، برانگيختن بدنها از قبر است به طورى كه آشنايان يكديگر را بشناسند و بگويند اين شخص همان شخص مورد نظر است و خود اوست. بدن هر انسانى در صورت تعلق روح، بدن او مىشود و گرنه يك مشت خاك بيشتر نيست. بر اين باور لازم نمىآيد وجود و هويت زيد تبدل پيدا كند، همانگونه كه اگر كسى چهرهاش زشت و كريه شود و يا دست و پايش را قطع كنند، هويت و تشخصش دگرگون نمىشود. آيا كر و كور و فلج و پير و جوان لازم است به همان شكل محشور شوند؟ جواب منفى است، بلكه انسان در قيامت، كامل و تمام عيار محشور مىگردد. روايات معصومان بر اين حقيقت صراحت دارد.
حاجى سبزوارى طبق شيوه ملاصدرا چنين پاسخ مىدهد:
صورتى به صورت ديگرى دگرگون نمىشود و گرنه لازم مىآيد در ماهيت، انقلاب پيدا شود.
يعنى مثلاً روح واقعى احمد به جسم محمود تعلق بگيرد، و نتيجه اين تعلق، انقلاب ماهيت احمد به ماهيت محمود باشد، كه امر محالى است. دو صورت مختلف بر روى ماده محفوظ و ثابت و جارى است؛ زيرا همان صورت پيشين بر ماده حاكم و ثابت است؛ با اينكه در آن هنگام صورت فعليه ماده واقع شده است.
اگر گفته شد كه آب تبديل به بخار و يا مبدل به هوا گرديد، مقصود اين نيست كه آنصورت آب با حفظ ماهيت و هويت خود به هوا تبديل شده است، منتها با حفظ ماهيت هوايى؛ چه در اين صورت انقلاب واقعى و ذاتى در ماهيت آب و هوا لازم مىآيد. مقصود از تبخير آب به هوا اين است كه صورت آب كه در گذشته بر روى ماده بود، اينك از ماده كندهشده و آن ماده صورت هوا را پذيرفته است و به لباس هوا متلبس گرديده است. به عبارت ديگر در يك زمان ماده، لباس و صورت آب را در برداشت و در اين زمان صورت هوا را دارد. اگر چيز سفيدى سياه شود، بدون شك سفيدى با حفظ هويت خود، به سياهى تبديل نشده است، بلكه موضوع و محل ورود سپيدى، كه همان ماده باشد، سفيدى را كنده و سياهى را پوشيده است.
اين ماده است كه استعداد پذيرش صورتهاى گوناگون را دارد، منتها صورتى بايد برود تا صورت ديگر بتواند بر ماده حاكم شود.
آنچه باقى و ثابت است، ماده است، ولى آنچه متغير است، صورتهايى است كه بر ماده به طور تعاقب وارد مىشود.
٦- قرآن و رستاخيز پيشتر ضمن ارائه دلايل عقلى براى اثبات امكان معاد جسمانى، تحت عنوان «راهنمايىهاى قرآن» به آياتى اشاره كرديم. براى اينكه بيشتر با شيوه جذاب اين گنجينه بزرگ آسمانى آشنا شويم، فهرستى از استدلالها و تشبيهاتى را كه در اين زمينه (معاد جسمانى) آمده است، در اين جا مىآوريم. بايد توجه داشت آياتى كه در زمينه رستاخيز آمده است، به سه قسمت تقسيم مىشود: يك دسته فرا رسيدن قيامت را يك امر طبيعى دانسته و بدون ذكر دليل، تشكيل صحنه رستاخيز را قطعى مىداند؛ دسته ديگر لزوم معاد را با دلايل مختلف به ثبوت رسانده، از اين طريق فرارسيدن قيامت را حتمى مىداند؛ دسته سوم تنها به تشبيه و بيان نظاير قيامت پرداخته، مرگ و قيامت را گاهى به خواب و بيدارى، و زمانى به آفرينش آغازين و مرگ و زندگىهايى كه از مراحل خاكى و نطفه تا مرز انسان شدن است، تشبيه مىكند، و گاه به نشو و نمو دوباره گياهان و درختان پس از پايان فصل پاييز و زمستان و فرا رسيدن فصل بهار مثال مىزند.
٧- معاد جسمانى يك حادثه طبيعى است دستهاى از آيات در بر دارنده اين مفهوم است كه زنده شدن مردگان و قيامت يكى از سنّتهاى اجتنابناپذير و طبيعى جهان است. حادثه مزبور خواه ناخواه تحقق پيدا مىكند، همچنان كه فرا رسيدن مرگ، طبيعى است و هيچ اختيارى در اين باره انسان از خود ندارد. قيامت هم به صورت يك امر جبرى واقع مىشود. چه بخواهيم و چه نخواهيم، براى دومين بار زنده خواهيم شد و شايد با كمال تعجب بگوييم: كدام قدرت ما را دوباره حيات بخشيد براى نمونه به برخى از آيات اشاره مىكنيم:
وَقالُوا أئِذا كُنّا عِظاماً وَرُفاتاً اَئِنّا لَمَبعُوثُونَ خَلقاً جَديداً قُل كُونُوا حِجارةً اَو حَديداً اَو خَلقاً مِمّا يَكْبُرُ فى صُدُورِ كُم فَسَيَقُولُونَ مَن يُعيدُنا قُلِ الّذى فَطَرَكُم أَوَّلَ مَرّةٍ؛(١٠)
منكران رستاخيز گفتند: آن گاه كه ما استخوان پوسيده و پراكندهاى شديم، دگربار آفرينش تازهاى خواهيم يافت؟! بگو اى پيامبر! اگر سنگ يا آهن باشيد -كه به مراتب از استخوان و خاك در پذيرش صورت انسانى دورتر است- يا موجودى بزرگ و سختتر شويد [باز خدا قادر است شما را به زندگى دوباره بازگرداند]. آنها به زودى خواهند گفت: كدام قدرت ما را زنده مىكند؟ بگو: آنكه در آغاز شما را آفريد.
گاهى قرآن براى بيان وقوع رستاخيز به صورت جبرى، سوگند غليظ و جملات توأم با تأكيد را مىآورد و مىفرمايد:
وَاَقْسَمُوا باِللّهِ جَهدَ اَيمانِهِم لايَبعَثُ اللّهُ مَن يَمُوتُ، بَلى وَعداً عَلَيهِ حَقّاً وَ لكِنَّ اَكثَرَ النّاسِ لايَعلَمُونَ... اِنّما قَولُنا لِشَىءٍ اِذا اَرَدناهُ اَن نَقُولَ لَهُ كُن فَيَكُونُ؛(١١)
سوگندهاى شديدى به خدا ياد كردند كه: هر كس بميرد، خداوند او را برنمىانگيزد! در حالى كه بعثت مردگان و عدهاى است راستين، ولى بيشتر مردم نمىدانند![رستاخيز مردگان براى ما مشكل نيست؛ زيرا] وقتى چيزى را اراده مىكنيم، فقط به آن مىگوييم: موجود باش! بلافاصله موجود مىشود.
زَعَمَ الَّذينَ كَفَرُوا اَن لَنْ يُبعَثُوا قُل بَلى وَ رَبّى لَتُبعَثُنَّ ثُمَّ لَتُنَبِّؤُنَّ بِما عَمِلْتُم وَذلِكَ عَلَى اللّهِ يَسيرٌ؛(١٢)
كافران پنداشتند كه هرگز برانگيخته نمىشوند، بگو بلى سوگند به پروردگارم هر آينه برانگيخته مىشويد و به كيفر كردارتان خواهيد رسيد و اين امر بر خدا آسان است.
اينگونه آيات فقط عهدهدار تحقق معاد و قيامت به صورت طبيعى است، ولى از چگونگى رستاخيز و دليل لزوم آن سخن نمىگويد.
٨- لزوم رستاخيز از نظر قرآن دستهاى از آيات به اثبات رستاخيز مىپردازد، و براى اثبات تحقق قيامت شواهد گوناگونى بيان مىكند.
الف) بيان قدرت نامحدود الهى
خداوند بر همه چيز تواناست و اگر حادثهاى از نظر خِرَد امكانپذير باشد و همخوان با مصلحت آفرينش و نظم آن باشد، بدون شك به قدرت بىپايان حق تعلق مىگيرد؛ پيدايش هر امر ممكنى، امكان دارد و عدم وقوع آن، برخلاف منطق عقل است. چون پيشتر امكان زنده شدن مجدد مردم و تشكيل رستاخيز را روشن ساختيم و ضرورت و لزوم آن را از طرق مختلف به ثبوت رسانديم، بنابراين تحقق رستاخيز طبق وعده خداوند و اخبار وحى انكارناپذير است.
آن قدرتى كه در آغاز انسان را آفريد و طبق يك نقشه منظم پيوسته موجودات را خلق مىكند، مىتواند دوباره آنها را احيا كند. در قرآن مجيد به اين مطلب اشاره مىشود:
أَيَحسَبُ الإنسانُ أَن يُترَك سُدًى، اَلَم يَكُ نُطفَةً مِن مَنِىٍّ يُمنى، ثُمَّ كَانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّى فَجَعَلَ مِنهُ الزَّوْجَينِ الذَّكَرَ والْاُنثى، اَلَيسَ ذلِكَ بِقادِرٍ عَلى أَن يُحيىَ المَوتى؛(١٣)
آيا انسان گمان مىكند كه بى هدف رها مىگردد؟! مگر آدمى نطفهاى از منى كه در رحم ريخته شد، نبود؟! آن گاه به صورت خون بسته درآمد، سپس خدا او را آفريد، و موزون ساخت. پس از آن از او زوج مرد و زن را آفريد [تا نسل انسان باقى بماند و رو به فزونى رود] آيا خدا توانايى ندارد مردگان را زنده سازد؟!
در اين آيه پس از بازگو كردن آفرينش انسان و چگونگى آن، احياى مردگان را به طرّاح آفرينش بشر منسوب مىكند، ولى از چگونگى زنده شدن مردهها سخن به ميان نمىآورد. صدر آيه تناسب اجمالى با جسمانى بودن معاد دارد، ولى برهان قطعى بر جسمانى بودن معاد نخواهد بود، مگر اينكه بگوييم مقصود از احيا، زنده شدن جسم است و گرنه روح پس از مرگ از بين نمىرود. از طرفى ديگر تحقق حيات بدن، مشروط به تعلق روان به تن است، ولى نبايد از نظر دور داشت كه آيه فوق در مقام اثبات زنده شدن ذرات جسم به صورت عينى نيست، بلكه امكان احياى مردگان و توجه دادن انسان، به آفرينش نخستين خويش است كه با تمام پيچيدگى تحقق يافته و چگونه مىتواند مجدداً زنده شود!
در آيه ديگر به خلقت انسان توجه داده، قدرت خدا را به ياد مىآورد و چنين مىفرمايد:
فَلْيَنْظُرِالْاِنْسانُ مِمَّ خُلِقَ، خُلِقَ مِنْ ماءٍ دافِقٍ، يَخْرُجُ مِنْ بَيْنِ الصُّلْبِ وَالتَّرائِبِ اِنَّهُ عَلى رَجْعِهِ لَقادِرٌ يَوْمَ تُبْلَى السَّرائِرُ؛(١٤)
انسان بايد در خود (اين ساختمان اسرارآميز و پيچيده) بنگرد كه از چه چيز آفريده شده است! از آب جهنده آفريده شده است، كه از ميان ستون پشت و استخوانهاى سينه بيرون مىآيد؛ قطعاً خداوند بر باز گردانيدن او، تواناست! در روزى كه اسرار نهان آشكار مىگردد.
ب) زنده شدن طبيعى و جبرى
گاه آيات در زمينه احياى مردگان توجه آدمى را به مراحل نخستين خلقت و مرحلههايى را كه بعداً مىپيمايد، جلب مىكند، و مسأله زنده شدن مردگان را يك امر طبيعى و سير جبرى و تكاملى تلقى مىكند. همانگونه كه پيدايش نخستين و مراحل بعدى، از اختيار بشر بيرون است و يك نيروى مافوق طبيعت او را از اين منزل به منزل ديگر و از صورتى به صورت ديگر منتقل مىكند، همان قدرت خارقالعاده دوباره زنده مىكند و به سوى خدا باز مىگرداند.
كَيْفَ تَكْفُرُونَ بِاللَّهِ وَكُنْتُمْ اَمْواتاً فَاَحْياكُمْ ثُمَّ يُميتُكُم ثُمَّ يُحييكُمْ ثُمَّ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ؛(١٥)
چگونه به خدا كافر مىشويد؟ در حالى كه شما مرده [و اجسام بى روحى] بوديد، و او شما را زنده كرد؛ بعد از مدتى شما را مىميراند؛ آنگاه زنده مىكند؛ پس به سوى خداوند باز گردانده مىشويد.
بنابراين زندگى و مرگ و آنچه داريم، از خداست و احياى مردگان يك حركت طبيعى و حادثهاى شدنى است، و اصل تكامل چنين حركتى را ايجاب مىكند.
ج) توانايى بر امور مشكلتر
گاه قرآن مجيد از طريق قدرت پروردگار، معاد جسمانى را ثابت مىكند، و از راه توانايى خداوند بر حوادث مشكلتر واردمىشود. بديهى است وقتى روشن شد آفريدگار بر ايجاد مخلوقاتى كه مشكلتر از زنده شدن مردگان است، قدرت دارد، قطعاً بر كارهايى كه از نظر اهميت در درجه پايينترى قرار گرفتهاند، نيز توانايى خواهد داشت. اينك نمونهاى از اين آيات را مىآوريم.
وَهُوَالَّذي يَبدَأُ الخَلقَ ثُمَّ يُعيدُهُ وَهَوَ أَهوَنُ عَلَيهِ؛(١٦)
خداوند متعال آنچنان قدرت دارد كه آفرينش را آغاز مىكند، پس [از مرگ و پراكندگى] آن را باز مىگرداند، و اين كار براى او آسانتر است.
بديهى است عمل دوم، كه تجمع عناصر پراكنده و تركيب آنها به صورت نخستين است، عقلاً آسانتر از ايجاد اصل موادى است كه وجود نداشته است؛ اين موضوع مانند اين است كه مهندسى براى ساختن يك ماشين در ابتداى امر پيچ و مهره و چرخ مىسازد، و پس از آنكه تمام ابزار و اجزاى اتومبيل ساخته و پرداخته شد، آنها را با نظم خاصى با هم تركيب مىكند. اگر همين اتومبيل اوراق شود، قطعاً مهندس نامبرده دوباره مىتواند ماشين را مانند اول درست كند. بدون ترديد اين عمل از نظر خِرَد آسانتر از عمل اول است؛ زيرا عمل دوم تركيب و تلفيق اجزاى پراكنده است، و نخستين عمل، ساختن اساس و ابزار ماشين است. شايسته يادآورى است كه از نظر برهان عقلى، تمام كارها، در پيشگاه قدرت نامحدود آفريننده جهان يكسان است، و ذكر كلمه «اهون»، در مقايسه با قدرت بشر است، زيرا آفرينش هر چيز براى قدرت الهى مساوى است و سختى يا آسانى به هيچگونه ندارد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. اصل بقاى انرژى، اگر چه از نظر فيزيكدانهاى كنونى قانون «لاوازيه» به وضع سابق خود قابل قبول نيست، زيرا ماده از نظر دانشمندان روز فانى شده و به نيرو مبدل مىشود، ولى اصل بقاى انرژى و نيرو، امروز مورد پذيرش محافل عملى دنياست؛ چون پس از «لاوازيه»، دانشمند ديگرى از طريق آزمايش و تجربه ثابت كرد براى تركيب يك عنصر از نظر شيمى بايد مقدار معينى از حرارت نيز به كار رود؛ مثلاً آب كه از دو عنصر ئيدروژن و اكسيژن تركيب يافته، بايد در تركيب اين دو، حرارت معينى به كار رود، وگرنه خاصيت انفرادى خود را از دست نخواهند داد. از اينرو اگر حرارت، از هر تركيبى از تركيبات دنيا گرفته شود، عناصر حالت تركيبى خود را از دست داده و به وضع اوليه باز مىگردند، ولى در همان حال، آن مقدار از نيروى حرارتى نيز در جهان گم نمىشود و به حال خويش باقى مىماند.
٢. در پاسخ ايراد مذكور، فيلسوفان - گذشته از مناقشات اصطلاحى - چنين جواب دادهاند: درست است ماده بدن فانى مىشود، ولى صورت اصلى آن در عالم دهر محفوظ مىماند؛ و آن گاه كه قيامت برپا شود، روانها بدان صورت موجود در عالم دهر تعلق يافته و بدين وسيله معاد جسمانى تحقق پيدا مىكند.
ملا هادى سبزوارى مىگويد: «فَفى وِعاعِ الدَّهرِ كُلٌّ قَدْ وَقى / ما عِنْدَكُمْ يَنْفَدُ، عَنْدَهُ بَقى». برخى از متكلمان، اعاده معدوم را ممكن دانستهاند؛ بعضى به بازگشت مثل بدن، نه خود آن قائلاند، ولى ثواب و عقاب را روحانى پنداشتهاند. به عبارت ديگر حشر را جسمانى و بهشت و جهنم را - كه مرحله بعد از حشر و نشر است - روحانى گفتهاند. با پاسخى كه در متن دادهايم به اينگونه مطالب نيازى نداريم.
٣. «كُلُّ شَىْءٍ هالِكٌ اِلّا وَجْهَهُ؛ همه چيز در معرض هلاكت و فناست، مگر آنچه وجهه الهى دارد». «قصص(٢٨) آيه ٨٨». البته اگر خواست پروردگار بر معدوم شدن عالم تعلق بگيرد، بىگمان معدوم مىشود. اگر نازى كند، از هم فرو ريزند قالبها!
٤. برخى از دانشمندان معتقدند شمار سلولهاى مغز ثابت است، ولى ياختههاى آن مانند ساير سلولهاى بدن - كه داراى تغذيه و رشد و توليد مثل است - امكان ندارد ثابت باشد، ولى از نظر فيزيولوژى ثبات و عدم تغيير ياختههاى مغز درشمار بديهيات قرار دارد.
بعضى از بافت شناسان مىگويند: بدون ترديد سلولهاى عصبى مغزى در وضعيت عادى و طبيعى توليدمثل ندارند. اينمطلب دلايل علمى زيادى دارد؛ زيرا مثلاً اگر سلولهاى حافظه به ادراكهاى مختلف تقسيم شوند، اين مسأله پيشمىآيد: مطالبى كه به آنها سپرده شده است، يا از دست مىرود و يا به طور كلى دچار اختلال مىشود. دليل ديگر ايناست كه رشتههاى عصبى از دستگاه اعصاب مركزى به تمام بدن كشيده شدهاند؛ اگر قرار باشد سلول عصبى تقسيم شود، هر روز اين رشتهها بايد تعويض گردد، كه عملاً مقدور نيست، همچنان كه برگهاى درخت قابل تعويض هستند، ولى ريشه درخت از اين قاعده مستثناست.
٥. دكتر پاكنژاد، اولين دانشگاه و آخرين پيامبر، ج٤، ص٣٢.
٦. امام صادق(ع) در پاسخ مسألهاى فرمود: «بدن انسان در قبر متلاشى مىشود؛ تنها طينت در قبر در حال چرخش باقى مىماند». ممكن است مقصود امام همان ذرات اتم بدن باشد كه الكترونها به دور هسته، پيوسته در حال چرخشند؛ چون متلاشى شدن به معناى پراكندگى است؛ نه نابود شدن. يعنى در قبر بدن مىپوسد و ذرات آنكه مواد تشكيل دهنده كالبد است، به صورت چرخش دايرهوارى در آن جا مىمانند؛ سلولها مىميرند، ولى اتمهاى بدن به طور ثابت باقى خواهند ماند. احتمال دارد مقصود از قبر جايگاه روح در عالم برزخ باشد، كه در اين صورت همان جسم لطيف برزخى خواهد بود كه حافظ همه ويژگىهاى افراد انسان است.
٧. ابراهيم (١٤) آيه ٤٨.
٨. يك دو سه بىنهايت، ص ٣٣٢.
٩. ذاريات (٥١) آيه ٤٧.
١٠. اسرا (١٧) آيه ٤٩ - ٥١.
١١. نحل (١٦) آيه ٣٨ - ٤٠.
١٢. تغابن (٦٤) آيه ٧.
١٣. قيامت (٧٥) آيه ٣٦ - ٤٠.
١٤. طارق (٨٦) آيه ٥ - ٩.
١٥. بقره (٢) آيه ٢٨.
١٦. روم (٣٠) آيه ٢٧.
۱۳
بخش پنجم و ششم بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٥)
١- مكافات جسمانى و لزوم آن گاه آيهها معاد جسمانى را از راه ذكر پارهاى از عذابهاى مادى مجسم مىكند، و ضرورت اين نوع مجازات و لزوم پاداش اعمال را گوشزد مىنمايد. ما از نوع عذابها مىفهميم معاد جسمانى است، زيرا روح در آتش نمىسوزد و از راه جسم است كه عذاب را مىچشد.
إِلَيهِ مَرجِعُكُمْ جَميعاً وَعْدَ اللّهِ حَقّاً اِنَّهُ يَبدَأُ الْخَلقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجزِىَ الَّذينَ اَمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ بِالقِسطِ وَالَّذين كَفَرُوا لَهُم شَرابٌ مِن حَميمٍ وَعَذاب اَليمٌ بِما ك(١)انُوايَكفُرُونَ؛(٢)
بازگشت همه شما به سوى اوست! اين يك وعده تخلفناپذير است؛ همانا او آفرينش را به وجود مىآورد و سپس (بعد از مرگ و نابودى) آن را برمىگرداند، تا آنانى كه ايمان دارند و عمل شايسته انجام دادهاند، به عدالت پاداش بينند و براى آنهايى كه كافر شدهاند، نوشيدنى از مايع سوزان است؛ و عذابى دردناك، به جرم آنكه كفر مىورزيدند!
وَقُل الحَقُّ مِن رَبِّكُم فَمَن شاءَ فَليُؤمِن وَمَن شاءَ فَليَكْفُر إِنّا اَعْتَدْنا للِظّالِمينَ ناراً أَحاطَ بِهِم سُرادِقُها وَ اِن يَسْتَغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالمُهلِ يَشوى الوُجُوهَ؛(٣)
بگو: اين حق از سوى پروردگار شماست، پس هر كس بخواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود) و هر كه خواهد كفر بورزد؛ ما براى ستمگران آتشى را كه سراپرده آن، آنان را دربرگرفته، آماده ساختهايم! و اگر از شدت تشنگى تقاضاى آب كنند، آبى براى آنها مىآورند كه همچون فلز گداخته صورتها را بريان مىكند!
در مقابل عذابهاى جسمانى، به نعمتهاى مادى نيز تصريح شده است؛ مانند خوردنىها، پوشيدنىها و اشباع غرايز. اينگونه آيات، جسمانى بودن معاد را به ثبوت مىرساند، ولى از بيان چگونگى معاد جسمانى چيزى نمىگويد. اگر ضرورتى براى جسمانى بودن معاد نبود، اينگونه تأكيد و پافشارى به عمل نمىآمد؛ و ما به اندازه توان علتهاى آن را بيان داشتيم.
تصويرى از معاد جسمانى در قرآن
گاهى امكان رستاخيز از طريق وقوع آن در دنيا روشن مىشود. قرآن براى اثبات آن به دوماجراى تاريخى اشاره مىكند، كه خوشبختانه اين دو جريان در كتب اديان جهان ثبتشده و در واقع جنبه بينالمللى به خود گرفته است؛ يكى داستان «عُزَير» است و ديگرى ماجراى حضرت ابراهيم(ع).
سرگذشت شگفتانگيز عُزَير(ع)
برخى از مفسران اسلامى اين جريان را به «ارميا» نسبت دادهاند، و بعضى به «عُزير». درهرحال چنين نگاشتهاند:
عزير در مسافرت اسرارآميز خويش، به دهكده ويرانى رسيد، و مشاهده كرد سقف خانهها از هم پاشيده و ستونها ريخته و ديوارهايش نيمه خراب است. آثار كهنگى از در و ديوار نمودار بود. در اين ميان استخوانهاى پوسيده و كاسه سرمردگان نظر عزير را جلب كرد. او از مشاهده اين منظره غمانگيز در بهت و حريت فرو رفت و به تفكر پرداخت. استخوانهاى متلاشى شده او را به فكر رستاخيز انداخت و از خود پرسيد: چگونه اين استخوانها و رشتههاى از هم گسيخته زنده خواهد شد؟! او در اين فكر بود كه ناگهان به خواب سنگين و عميقى فرو رفت؛ خوابى طولانى، كه حس و حركت از وى گرفته شد.(٤)
دفتر ايام ورق خورد، چرخ زمان گردش كرد، شب و روز و سال و ماه سپرى شد، و پس از گذشت صدسال عزير از خواب سربرداشت. او با بُهت و حيرت به اطراف نگريست. زمين و زمان را دگرگون يافت. او خيال مىكرد يك روز يا نيمى از روز را در خرابه به استراحت پرداخته است. در اين ميان با وحى الهى، رشته پندارش از هم پاشيد، و هيجان تازهاى در صحنه ايستاى انديشهاش به وجود آمد، به زبان وحى پرسيد: چند مدت است كه در اين خرابه مسكن گرفتهاى؟ عزير گفت: يك روز يا كمتر. جواب رسيد: صد سال است كه در اين ويرانه سكونت دارى. به خوردنىها و آشاميدنىهايت بنگر كه هيچگونه تغيير و فسادى در آن راه نيافته، همچنين به مركب خود نگاه كن كه به صورت استخوان و مشتى خاك درآمده است. درست دقت كن تا تو را نشانه بزرگ از رستاخيز براى مردمان مقرر داريم! به استخوانهاى پوسيده نظركن كه چگونه دوشادوش همسوار مىشوند و به هم پيوند مىخورند و سپس لختههاى گوشت همچون پرده ضخيم روى آنها را مىپوشانند. عزير چون اين منظره را تماشا كرد، فريادى از عمق جانش برخاست و گفت: اينك دريافتم كه خدا بر همه چيز قدرت دارد؛ هم مىتواند استخوانهاى پوسيده را جمع كند و حيات در كالبدش بدمد و هم انسان را صدها سال زنده و با نشاط نگه دارد.(٥)
ماجراى بهتانگيز حضرت ابراهيم(ع)
دومين جريانى كه معاد جسمانى را مجسم مىسازد، داستان حضرت ابراهيم(ع)است. ابراهيم خليل از انبياى بزرگ الهى است، و از خدا چگونگى معاد جسمانى را مىپرسد و تقاضا مىكند زنده شدن مردگان را بهگونه محسوس ببيند. او ايمان دارد، عقل او هم درك كرده، ولى بايد دل اطمينان كند!
وَاِذ قالَ اِبراهيمُ رَبِّ اَرِنى كَيفَ تُحىِ المَوتى، قالَ اَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلى وَلكِن لِيَطمَئِنَّ قَلبى؛(٦)
در آن هنگام كه ابراهيم عرض كرد: «پروردگارا! به من بنمايان چگونه مردگان را زنده مىكنى!» خداوند پرسيد: «آيا به رستاخيز ايمان ندارى؟!» ابراهيم عرض كرد: «آرى، ولى براى آرامش دلم مىخواهم».
شايد مقصود ابراهيم اين بود كه با ديدن مىخواست احساس و قلبش آرامشيابد.
فَخُذ أَربَعَةً مِنَ الطَّير فَصُرهُنَّ اِلَيكَ ثُمَّ اجْعَل علَى كُلِّ جَبَلٍ مِنهُنَّ جُزءً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأتينَكَ سَعياً وَاعْلَم أَنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ؛(٧)
چهار مرغ را بگير و (پس از ذبح) قطعه قطعه كن و مخلوط كن؛ آن گاه بر هر قله كوهى، جزئى از آن را بگذار؛ پس از آن آنها را بخوان، با سرعت به سوى تو خواهند آمد! و بدان خداوند عزيز و حكيم است.
از اين آيات استفاده مىشود حضرت ابراهيم از چگونگى احياى مردگان مىپرسد؛ پرسشاز چگونگى يك امر، پسنديده است؛ زيرا ممكن است آدمى به موضوعى ايمان و يقين پيدا كند، اما چگونگى آن را نداند. ما به وجود تلگراف، دستگاه بىسيم و ديگر وسايل مخابراتى يقين داريم، ولى از چگونگى كاركرد آن بىاطلاعيم؛ بدين معنا كه صداى ما چگونه در چند ثانيه به آن گوشه كره زمين مىرسد و دورترين نقاط عالم را مىپيمايد. بيشتر مردم از چگونگى اختراعات بىخبرند و چگونگى مصنوعات دنيا در نظر آنها پوشيده است. مابهوجود جاذبه ايمان داريم، ولى كيفيتش را نمىدانيم؛ حتى ممكن است خود نيوتن كه كاشف جاذبه است، از چگونگى آن بىاطلاع باشد.
اديسون برق را كشف كرده و مهار مىكند، ولى كيفيت آن را نمىداند، كه برق چگونه به صورت نور، پرتوافكن مىگردد. در هر حال ابراهيم(ع) معاد را باور دارد، ولى مايل است به چگونگى زنده شدن مردگان پى ببرد. ادراك، عقل را قانع ساخته، احساس و دل را مىخواهد اشباع كند؛ رؤيت عينى در ايمان مؤثر است؛ به همين منظور معراج رسول(ص) جسمانى بود؛ بدين معنا كه روح و جسم -باهم- به سفر آسمانى پرداختند، تا آيات قدرت را از راه چشم مشاهده كند، و با احساس لمس كند. بدون شك تجسم عينى و لمس يك حقيقت مهمتر از ادراك عقل و مجرد ايمان است.(٨)
٢- جامعترين آيه درباره رستاخيز
در ميان تمام آياتى كه در سراسر قرآن از معاد جسمانى و قيامت بحث كرده، جامعترين و كاملترين آن، آياتى است كه به صورت پيوسته در آخر سوره «يس» ذكر شده است. با ذكر اين آيات، اين قسمت را به پايان مىبريم.
أَوَلَمْ يَرَ الْاِنْسانُ اَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ؛(٩)
آيا انسان نمىداند ما او را از نطفهاى بىارزش آفريديم؟! پس، ناگهان [چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه] به دشمنى آشكار با ما برخاست.
نكات و لطايفى در اين آيه وجود دارد كه از جامعيت و اعجاز قرآن حكايت مىكند، كه ما براى تسهيل مطلب و استفاده عموم، آن را به صورت پرسش و پاسخ ذكر مىكنيم.
س: چرا در آيه «اَوَلَمْ يَرَالاِنسانُ» جمع نيامده است، تا شامل همه انسانها شود؟
ج: چون لفظ مفرد جامعيت و شمولش بيشتر است؛ زيرا در اين صورت، گفتگو با جنس بشر است، نه فقط با منكران رستاخيز. در چند آيه پيش كه روى سخن با كفار است، با لفظ جمع گفته شده است، چون مورد خطاب فقط كافرانند، ولى در اين جا مخاطب، انسان منكر و كفر پيشه است، كه در تمام عصرها و نسلها چنين اشخاصى پيدا مىشوند. اصولاً انكار ماوراى محسوسات، اثر ماديگرى و آلودگىهاى فكرى و عملى به وجود مىآيد.
س: چرا براى اثبات رستاخيز، از طريق خودشناسى وارد شده، حال آنكه راههاى مختلفى وجود دارد؟
ج: ممكن است انسان از آفرينش و ديگر حقايق هستى غفلت ورزد، ولى هيچ گاه از خودش - حتى به طور سطحى - جدا نمىگردد، زيرا از همه چيز نزديكتر به انسان، خود اوست؛ بنابراين مفهوم آيه اين است: آيا انسان فكر نمىكند او را از «نطفه» آفريديم؛ از موجودى ذرهبينى به نام «اسپرماتوزوئيد» كه حامل تمام اسرار يك آدم كامل است و منشأ پيدايش سلولهاى مختلف بدن؛ كليه، كبد، مغز، طحال، عضلات، پوست، چشم، گوش و غيره! اين موضوع روشنترين گواه براى كمال علم و قدرت آفريدگار است. ولى ناگهان انسان به دشمنى آشكار با خدا مىپردازد. كسى مىتواند دشمنى كند كه خود مختار و مسؤول باشد، و اين، فرع وجود عقل و هوش است. يكى از نكات لطيف در تعبير مزبور اين است كه ماده بىشعور (نطفه) پس از گذشت مدتى، به يك موجود عاقل، گويا و باهوش تبديل مىگردد؛ در صورتى كه عقل و هوش و ادراك هيچگونه تناسبى با ماده ندارد. بدون ترديد آفرينش عقل و روح، پيچيدهتر و مشكلتر از آفرينش بدن است؛ يا جوشش حيات از اعماق ماده مرده، عجيبتر از تعلق روح زنده به بدن مرده است؛ ثانياً بحث در مورد معاد آدميان است، نهحشر ساير موجودات؛ از اينرو بهتر است از انسان نمونه بياوريم.
س: چرا به جاى «ناطق»، «خصيم» آورده است؟
ج: در حال خصومت، بالاترين درجه نطق تحقق پيدا مىكند، چون انسان تا هنگامى كه با خودش حرف مىزند و زمزمه مىكند، نطق خود را به اندازهاى كه با ديگرى سخن مىگويد، ظاهر نمىسازد؛ همچنين هنگامى كه با انسان ديگر، با خصومت سخن مىگويد، بلندتر و جدىتر از هنگامى است كه به طور عادى با ديگران حرف مىزند؛ از اينرو كلمه «خصيم» در آيه است تا اين نكته و لطايف ديگر را بگنجاند و عالىترين درجه نمود سخن را - كه هنگام خصومت و نزاع است - خاطر نشان سازد؛ كلمه «مبين» كه بدون فاصله ذكر شده است - اين معنا را تأييد مىكند؛ زيرا ماده «ابانه» به معناى ظهور و آشكار كردن است. يك ناطق عاقل به هنگام تفهيم مطلب مخصوصاً در حال خصومت، قدرت بيان وى در بالاترين درجه ظهور و روشنى قرار مىگيرد؛ برعكس موقعى كه در صدد تفهيم نباشد، باجملات رمزى و پيچيده موضوع را بيان مىكند.
وَضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَن يُحىِ العِظامَ وَهِىَ رَميمٌ؛(١٠)
آنكه آفرينش خويش را فراموش كرده است؛ براى ما مثالى زد و گفت: استخوانها را چه كسى زنده مىكند در حالى كه پوسيده و از هم متلاشى گرديده است؟!
در اين آيه نيز نكات نغز و لطايف دلپذيرى وجود دارد كه در حد امكان و فراخور استعداد بدان اشاره مىكنيم.
٣- استبعاد رستاخيز منكران قيامت در مقام انكار رستاخيز، دليل نمىآورند، و تنها به بعيد دانستن رستاخيز اكتفا مىكنند! ولى بعيد دانستن يك چيز براى انكار و نفى حقيقت كافى نيست؛ قرآن كريم اين شيوه موهوم را از زبان منكران در جاهاى مختلفى بيان داشته است:
وَقالُواْ أَئِذا ضَلَلْنا فِي الْاَرضِ اَئِنّا لَفى خَلْقٍ جَديدٍ؛(١١)
منكران رستاخيز گفتند: آيا پس از اينكه [مرديمو] از سطح زمين ناپديد شديم، باز هم زندهمىشويم؟!
قرآن در مورد ديگر نقل مىكند:
أَئِذامِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً اَئِنّا لَمَدينُونَ؛(١٢)
آيا اگر مرديم و خاك و استخوان شديم، باز زنده مىشويم و جزا داده خواهيم شد؟!
دور شمردن قيامت در آيه با ذكر مثالى بيان شده كه: كدام نيرو مىتواند استخوانهاى پوسيده را زنده كند؛ زيرا دانش بسيارى مىخواهد كه افراد بشر را باتمام خصوصيات روحى و جسمى بشناسد و ذرات بدن آنها را بداند؛ و آنچه مىداند، بتواند پياده كند؛ و به همان شكل و كيفيت دوباره بسازد!
هر چيزى هر اندازه باور نكردنى باشد، با وجود نظايرش، باور كردنى و عادى مىگردد؛ به همين دليل قرآن با جمله «وَنَسِىَ خَلْقَهُ»، دور شمردن قيامت را مردود مىداند. آنكه آفرينش نخستين خود را فراموش كرده، مىگويد: كدام قدرت مىتواند استخوانهاى پوسيده را زنده كند، در حالى كه در آغاز او را از خاك به صورت ياخته آفريديم و از همان واحد، سلولهاى گوناگون ساختيم؛ كليه، مغز، كبد، چشم، گوش و... بدون ترديد در آفرينش، تفاوتى ميان گذشته و آينده نيست. آن قدرت حكيمى كه در اين جهان شما را آفريد، در آخرت نيز مىتواند شما را زنده كند. تجديد حيات و بازگرداندن انسان آسانتر از آفرينش اوليه است.
در سوره روم، آيه ٢٧ مىفرمايد:
اوست كه آفرينش را آغاز مىكند؛ سپس آن را باز مىگرداند، و اين كار براى او آسانتر است.
انسان فراموشكار بعيد مىداند استخوانهاى پوسيده بار ديگر احيا شود. از آنرو كه استخوان، مانند سنگ است و جمادات از حيات خيلى دورند، پوسيدگى و پراكندگى استخوانها دليل ديگرى بر دور شمردن قيامت است؛ از اينرو «وَنَسِىَ خَلْقَهُ» مىگويد: آفريدگار داراى علم و قدرت است، و آنكه انسان را از ذرات پراكنده خاكى آفريد و روح و عقل را در وجودش گذاشت، مىتواند ذرات پراكنده را جمع و زنده كند.
آيه پس از بيان مطالب فوق به ذكر شبهههاى ديگر مىپردازد و از آنها جواب مىدهد.
الف) اعاده معدوم
اين شبهه به طور گسترده بررسى گرديد. آيه در پاسخ به اين شبهه مىگويد:
قُلْ يُحييهَا الَّذى اَنْشَأَها اَوَّلَ مَرَّةٍ؛(١٣)
بگو: آن كسى كه نخستين بار استخوان را آفريد، آن را دوباره زنده مىكند.
در اين آيه از خلقت اوليه به «انشا» و ايجاد تعبير شده است؛ زيرا استخوانى وجود نداشت و خداوند آن را آفريد؛ و از قيامت، به «احيا» تعبير كرده، چون ماده اوليه استخوان هست، ولى حيات ندارد، كه با ايجاد شرايط زندگى، دوباره زنده خواهد شد؛ يا با ارتباط مجدد روح با بدن.
ب) شبهه آكل و مأكول
اين اشكال به تفصيل گفته شد، و خداوند متعال با جمله «وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ»(١٤) به اين شبهه پاسخ مىدهد. مفهوم آيه چنين است: پروردگار به تمامى آفرينشها و مراحل خلقت آگاهى دارد، و مىداند چگونه در شروع كار آدمى را آفريد و سپس تحولاتى پيدا شد و پس از مرگ هم باتمام آميزشها و اختلاطها، مىتواند او را دوباره بيافريند و مواد اصلى بدن را -بهمقدار لازم - از هم جدا ساخته و به هم پيوند دهد؛ زيرا بر تمام مراحل آفرينش و سرنوشت ذرات و ابزار ساختمانى انسان آگاهى دارد و فرمولهاى حيات را مىداند. البته در مرتبه اول، وضعيت حيات بهگونهاى در روى زمين پيدا شد. امروز (قيامت) هم كه آسمان و زمين وضعيت ديگرى پيدا كرده، وضع ديگرى براى پيدايش مجدد حيات فراهم مىشود.
ج) آفريدگار به همه جزئيات عالم است
سومين ايرادى كه منكران جسمانى بودن معاد دستاويز قرار دادهاند، اين است كه خداى جهان واجبالوجود است. از ويژگىهاى واجب اين است كه ارادهاش به جزئيات تعلق نگيرد، و چون علمش عين اراده اوست و ذرات بدن گرفتار تغيير و دستخوش زوال هستند و اراده و علم خدا ثابت و لا يتغير است، به كليات تعلق مىگيرد، نه به جزئيات؛ بنابراين در روز رستاخيز ذرات بدن آدمى بر نمىگردد و كسى از سرنوشت ذرات بدن انسانها آگاه نيست.
در پاسخ بايد گفت: اين ايراد فقط در معاد جسمانى نيست، بلكه مربوط به كيفيت علم حق تعالى است و با جمله «وَهوَ بِكُلِ خَلقٍ عَليمٌ» اين شبهه ريشه كن مىگردد؛ يعنى خدا به هرچيزى كه آفريده است، آگاهى دارد؛ از ذره اتم گرفته تا كهكشانها و ساير موجودات. همه آفريده الهى مىباشند و در علم الهى حاضرند؛ زيرا شبهه علم الهى نسبت به جزئيات جهان كنونى نيز وارد است و جواب، عدم تلازم ميان تغيير علم و تغيير معلوم است و يا اينكه تغيير در علم فعلى پروردگار است، نه ذاتى.
د) اثبات امكان معاد جسمانى
آيه سپس به اصل مطلب بر مىگردد و براى اثبات امكان زنده شدن دوباره مردگان، به بيان توانايى آفريدگار در آفرينش كرات آسمانى و زمين مىپردازد.
اَوَ لَيْسَ الّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالْاَرضَ بِقادِرٍ عَلى اَن يَخْلُقَ مِثلَهُمْ بَلى وَهوَ الْخَلّاقُ الْعَليمُ؛(١٥)
آيا آنكه آسمانها و زمين را آفريد، [قادر نيست كه استخوانهاى پوسيده را زندهكند!؟ و] مثل شما را بيافريند؟ آرى (مىتواند)، و او آفريدگار داناست!
در حالى كه آفرينش آسمان و زمين، بزرگتر و مبهوت كنندهتر از خلقت جسم انسان است، پس بعيد ندانيم كه خالق آسمان و زمين بتواند جسم ما را دوباره زنده كند.
يك شبهه فلسفى
برخى معتقدند: اين آيه براى پاسخ به يك شبهه فلسفى است؛ آن شبهه مىگويد: معاد مستلزم از بين بردن اين عالم و ايجاد جهانى ديگر است؛ و اين مطلب طبق مبانى فلسفى امكان ندارد. خدا در پاسخ مىگويد: «همان كسى كه در آغاز آسمان و زمين را آفريد، مىتواند مثل آن را نيز خلقت كند؛ زيرا اگر كسى قدرت آفرينش چيزى را داشته باشد، بر آفرينش مثل آن نيز توانايى دارد.»
لزوم سنخيت و همسويى ميان روح و جسم
شبهه ديگرى كه منكران جسمانى بودن رستاخيز مطرح ساختهاند، اين بود كه: بدن متلاشى و استخوانهاى پوسيده هيچگونه سنخيت و شباهتى با حيات روحى ندارند و چگونه ممكن است روان، بدون تناسب، به تن، بپيوندد. بايد تناسب و سنخيت رعايت شود، تا چنين پيوندى امكانپذير شود.
پاسخ: لزوم سنخيت را ضرورت ارتباط اجزاى عالم و نظم دقيق آن ايجاب مىكند. گويا پروردگار مىفرمايد: اصل سنخيت انكارناپذير است، ولى گاه كشف سنخيت ميان دو چيز در فهم انسان هست، مانند: سردى و يخ، گرمى و آتش؛ و گاه از قلمرو علم انسان بيرون است، يا هنوز نتوانسته ادارك نمايد؛ مانند: جريان شگفتانگيز درخت «اخضر(١٦)»؛ «اَلَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً فَاِذا اَنتُمْ مِنهُ تُوقِدُونَ».(١٧)
چگونه ايجاد حيات در بدن متلاشى شده با اتكا به گمان عدم سنخيت انكار مىشود، درحالىكه خدا ميان آب و آتش در درخت «اخضر» جمع كرده است، با اينكه در نظر ابتدايى و سطحى، ميان آن دو تباين وجود دارد، و هرگز اجتماع آن دو امكان ندارد، ولى خداوند ميان آن دو آشنايى برقرار ساخته، تا آن جا كه آتش در آغوش آب و آب در دامن آتش است! اگر نديده بوديد، انكار مىكرديد كه دو چوب تر را به هم بسايند، و از يكى آب بچكد و از ديگرى آتش زبانه كشد!
خدايى كه مىتواند دو امر متضاد را - با برقرارى يك سنخيت مرموز - با هم جمع كند، چگونه نمىتواند حيات را با برقرارى تناسب با استخوانهاى پوسيده و خاك شده بيافريند، در حالى كه فاصله زندگى از خاك، از مباينت آب و آتش كمتر است؟!
نكتهاى جالب
راز اينكه داستان درخت «اخضر» بر آفرينش پيشى گرفته است، شايد اين باشد كه دورشمردن زنده گرديدن مردگان بر دو چيز استوار بود:
١. ارتباط روح با ابزار پراكنده بدن: «مَن يُحىِ العِظامَ وَهِىَ رَميمٌ»؛ سؤال از جمع و تركيب اجزاى پراكنده و جريان آتش در رگهاى آبدار درخت، مانند جريان حيات در بدن است؛ وعلت آنكه فرمود: «خَلّاقٌ عَليمٌ»؛ اشاره به قدرت و احاطه علمى خداست.
٢. جهان جايگاه علتها و سببهاست؛ اشكال ديگرى كه به انديشه منكران قيامت كردهاند، چگونگى معاد جسمانى است؛ در بيان اشكال مىگويند: چون اين دنيا جايگاه علت و معلول و سببهاست، آفرينش انسان هم به علل و ابزارى مانند: نطفه پدر، رحم مادر، تكامل مراحل جنينى و غيره بستگى دارد؛ و چون در رستاخيز ناگهان مردگان زنده مىشوند، علل و معلولاتى در كار نيست و اين امر محال است كه بدون زايش، مولودى به وجود آيد.
پاسخ: إِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كَنْ فَيَكُونُ.(١٨)
درست است پيدايش عالم و آدم و ديگر موجوداتى كه در فهرست امكان نامنويسى كردهاند، مشروط به علل و معلولهاى مشخصى است كه بدون آنها يافت نمىشوند، ولى علتالعلل و مبدأ تمام اسباب، ذات مقدس پروردگار است، كه پيدايش آن علل و اسباب هم به قدرت نامحدود خداى متعال بسته است. اگر مشيت و خواسته خداى متعال به ايجاد چيزى تعلق گيرد، علت آن را در اولين گام موجود ساخته، به دنبال پيدايش علت، آن چيز يافت خواهد شد؛ ولى محدود كردن علل و تعيين سرنوشت هر يك، از قلمرو تشخيص علم بشر بيرون است.
قانون اجتنابناپذير علت و معلول در حوزه هستى امرى لازم و ضرورى است، و از اين نظر ميان پديدههاى دنياى حاضر و جهان آينده تفاوتى نيست؛ ولى پيدايش افراد انسان مشروط به وجود ابزار و اسباب محسوس دنيا نيست؛ به دليل اينكه انسان اوليه بدون رحم مادر و وجود پدر آفريده شده است؛ بنابراين هرگاه مشيت الهى - كه سررشتهدار جميع علل و معلولات است - بر وجود امرى - بدون عللى كه در قلمرو مشاهده ماست - تعلق گيرد، مىتواند آن را ايجاد كند.
در پايان آيه مىفرمايد:
فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ وَاِلَيْه تُرجَعُونَ؛
پاك و منزه است خداى متعالى كه مالكيت و حاكميت اشيا به دست اوست؛ و شما را به سوى او باز مىگردانند. (زيرا او مردگان را زنده مىسازد (براى جزاى عمل) و كار انسانها را مهمل نمىگذارد).
پروردگار منزه است از اينكه نتواند بدون علل و اسباب مشهود، انسانها را بيافريند، زيرابا اختلاف دنياى كنونى و آخرت و وضعيت و علل پيدايش انسانها نيز مختلف مىشود. در دنيا طريقه پيدايش انسانها متكى به علت و سبب است، ولى در روز قيامت وضعيت ديگرى دارد.
گمان مىرود، آيه «فَلا اَنسابَ بَيْنَهُمْ»(١٩) در ضمن معانى و نكات گوناگونى كه از آن استفاده مىشود، اين مطلب را نيز بپروراند، كه پيوند خانوادگى جهان فعلى در جهان بازپسين وجود ندارد؛ يعنى بدون پدر و مادر، فرزند به وجود مىآيد، در حالى كه پدر و مادر هم وجود دارند. همچنين فاصله و بُعد زمان هم برداشته مىشود. شايد آيه «وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الاَسْبابُ»(٢٠) در لابه لاى مطالب عميق و ارزندهاش اين نكته را نيز بياموزد كه اسباب و علل معهود، رشتهاش گسيخته شده و پيوندش كه مشروط به عالم خاصى (دنيا) بود، از هم گسسته مىگردد، در همان حال كه روابط علّت و معلولى به تناسب آن جهان و وضعيت آن، ميان پديدههايش برقرار است. احتمال دارد طرز تشكيل بدن مانند تخم گياه كه از دل زمين مىرويد، باشد؛ زيرا تشبيه زنده شدن مردگان به روييدن گياهان، در برخى از آيات با اصرار عجيبى دنبال مىشود.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. يونس (١٠) آيه ٤.
٢. كهف (١٨) آيه ٢٩.
٣. اين حالت را برخى «ليتاراجيا» مىنامند، كه حالتى شبيه به مرگ است و غير از خواب معمولى است.
٤. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
گروهى از انديشهگران گفتهاند: مقصود از جمله «وَانظُر اِلى حِمارِكَ» زنده ماندن حيوان مزبور است، كه بدون سرپرست و غذا مدت صدسال باقى مانده است. چگونه مىشود در يك وضعيت ميوه و غذا سالم بماند، ولى حيوان پوسيده شود؟! فساد و عدم آن چگونه در يك مكان و در يك وضعيت انجام مىگيرد؟! به اتكاى قدرت خدا ممكن است؛ همچنان كه ماهىهايى در قطب شمال سالهاى متمادى در لابه لاى كوهها و يخها پس از مرگ سالم ماندهاند، يا ميكروبهايى پس از ميليونها سال انجماد دوباره زنده شدهاند! اصولاً فرمول حيات بر بشر پوشيده است، و بخشاينده حيات خداست. «داروين» زيستشناس معروف، درجه به درجه عقب گرد كرد، تا بتواند راز حيات را پيدا كند. وى نمىخواست در مقابل نداى فطرت تسليم شود و حيات را به خداى بزرگ نسبت دهد. وى مىخواست از راه علل و ابزار علمى، اين راه تاريك و باريك را بپيمايد، ولى سرانجام ناتوان شد و در مقابل نداى فطرت تسليم گرديد. مسأله حيات را جز با اتكاى به مشيت حق نمىتوان تفسير كرد، زيرا قوانينى كه زاييده عقل و گمان انسانهاست، از هر جهت محدود و پيوسته در حال تغيير است. نمىشود آخرين مراحل تكامل بشر را به همين كشفيات، محدود كرد؛ زيرا ممكن است عوامل را آفريدگار ايجاد كند، كه گاه غذا را محفوظ مىدارد، ولى حيوان فاسد مىگردد.
٥. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
گروهى از انديشهگران گفتهاند: مقصود از جمله «وَانظُر اِلى حِمارِكَ» زنده ماندن حيوان مزبور است، كه بدون سرپرست و غذا مدت صدسال باقى مانده است. چگونه مىشود در يك وضعيت ميوه و غذا سالم بماند، ولى حيوان پوسيده شود؟! فساد و عدم آن چگونه در يك مكان و در يك وضعيت انجام مىگيرد؟! به اتكاى قدرت خدا ممكن است؛ همچنان كه ماهىهايى در قطب شمال سالهاى متمادى در لابه لاى كوهها و يخها پس از مرگ سالم ماندهاند، يا ميكروبهايى پس از ميليونها سال انجماد دوباره زنده شدهاند! اصولاً فرمول حيات بر بشر پوشيده است، و بخشاينده حيات خداست. «داروين» زيستشناس معروف، درجه به درجه عقب گرد كرد، تا بتواند راز حيات را پيدا كند. وى نمىخواست در مقابل نداى فطرت تسليم شود و حيات را به خداى بزرگ نسبت دهد. وى مىخواست از راه علل و ابزار علمى، اين راه تاريك و باريك را بپيمايد، ولى سرانجام ناتوان شد و در مقابل نداى فطرت تسليم گرديد. مسأله حيات را جز با اتكاى به مشيت حق نمىتوان تفسير كرد، زيرا قوانينى كه زاييده عقل و گمان انسانهاست، از هر جهت محدود و پيوسته در حال تغيير است. نمىشود آخرين مراحل تكامل بشر را به همين كشفيات، محدود كرد؛ زيرا ممكن است عوامل را آفريدگار ايجاد كند، كه گاه غذا را محفوظ مىدارد، ولى حيوان فاسد مىگردد.
٦. . بقره (٢) آيه ٢٦٠.
٧. برخى از مفسران اسلامى معتقدند اصولاً در قرآن كريم از چگونگى معاد جسمانى سخنى به ميان نيامده، از اين روى ما از چگونگى زنده شدن مردگان اطلاعى نداريم. آنها آيه فوق را چنين تفسير مىنمايند كه اولاً در آيه بيان نشده ابراهيم چنين كارى را اجرا كرد، بلكه ممكن است به گزارش وحى اكتفا كرده باشد؛ يا مىگويند هدف اصلى آيه فقط ذكر مثالى است؛ بدين معنا كه: چهار مرغ را بگير و آنها را با خود مأنوس كن. هنگامى كه خوب به تو انس پيدا كردند، هر كدام را در قله كوهى بگذار. آن گاه آنها را به سوى خودت بخوان؛ فوراً خواهند آمد، و اختلاف مكان و تفرق پرندگان موجب نيامدن آنها نخواهد شد. فخر رازى در تفسير كبير در ذيل اين آيه مىگويد: «وَالغَرَضُ مِنهُ ذِكرُ مِثالٍ مَحسُوسٍ فى عَودِ الاَرواحِ اِلَى الاَجسادِ عَلى سَبيل السُّهُولَةِ.» در ثانى كلمه «صُرهُنَّ» در لغت، به معناى كشتن و در هم كوفتن نيست، زيرا اگر به اين معنا بود، با حرف «الى» متعدى نمىشد. زيرا «صُرهُنّ» وقتى به معنى «اماله» و اُنس باشد، با كلمه فوق متعدى مىشود؛ گذشته از آنكه ضمير «ثُمَّ ادعُهُنّ» به خود آن مرغها برمىگردد، نه به اجزاى كوفته شده.
پاسخ اين تفسير روشن است؛ زيرا در آيه از اجراى پيشنهاد وحى به دست ابراهيم ذكرى به ميان نيامده است، چون بعيد است ابراهيم براى مشاهده احياى اَموات پافشارى كند و از طرف پروردگار براى تحقق آرمان ابراهيم دستور صادر شود، ولى حضرت ابراهيم فرمان حق را به اجرا نگذارد و فقط به گزارش وحى قانع شود. گذشته از اينكه معمولاً قرآن كريم تمام جزئيات يك داستان را بيان نمىكند، و قطعاً هدف قرآن اشاره به يك ماجراست، گو اينكه قرائن عقلى نيز هست، كه ابراهيم پيشنهاد فوق را به مورد عمل گذاشت و با چشم قدرت الهى را مشاهده كرد؛ ثانياً كلمه «صُرهُنّ» اشاره دارد به اينكه مقصود، كشتن و كوبيدن و تقسيم به چهار جزء است، نه چهار پرنده زنده. تقاضاى حضرت ابراهيم مشاهده نمونهاى از معاد جسمانى است، نه فقط يك عمل ساده، كه با عادت دادن و مأنوس كردن پرندهها تأمين شود. ضمير «صُرهنّ» هم به مرغها برمىگردد، نه اجزاى كوبيده شده، وگرنه بايد تعبير عوض شود؛ و «صرهن» به معناى كوبيدن و مخلوط كردن است، نه مأنوس كردن.
٨. يس (٣٦) آيه ٧٧.
٩. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٠. سجده (٣٢) آيه ١٠.
١١. صافات (٣٧) آيه ٥٣.
١٢. صافات (٣٧) آيه ٥٣.
١٣. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٤. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٥. يس (٣٦) آيه ٨١.
١٦. اخضر درختى است در جزاير هندوستان، كه به هنگام بهار، سبز و خرم و در نهادش آتش نهفته است، و قطرات آب نيز وجود دارد.
١٧. «خداست كه براى شما از درخت سبز، آتش آفريد و شما به وسيله آن، آتش مىافروزيد». «يس (٣٦) آيه ٨٠».
١٨. «فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مىگويد: موجود باش! آن نيز بىدرنگ موجود مىشود!». «يس (٣٦) آيه ٨٢».
١٩. مؤمنون (٢٣) آيه ١٠١.
٢٠. بقره (٢) آيه ١٦٦.
بخش ششم : جهان پس از مرگ(١)
١- حوادث شب اول قبر اولين حادثهاى كه بعد از مرگ انجام مىگيرد، سؤال و فشار قبرى است كه واقع مىگردد. قضيه سؤال و فشار قبر از دير زمان مورد بحث و گفتگوى متكلمان و دانشمندان اسلامى قرار گرفته، و از قديم در زبان و سخن مسلمانها و پيروان مذاهب، شهرت پيدا كرده است. وقتى انسان مىميرد و روحش از كالبد خارج مىشود، در شب اول قبر، مورد سؤال و بازپرسى مرزبانان الهى (نكير و منكر) قرار مىگيرد. اگر مرده منكر خدا و يا جنايتكار باشد، آنچنان در فشار قبر خواهد بود كه مغزش متلاشى و استخوانهايش مىشكند! و اگر انسان مؤمن و نيكوكارى باشد، در بهترين وضعيت روحى واقع شده و از عذاب قبر در امان خواهد بود.
متأسفانه برخى از متكلمان به همين شهرت اكتفا كرده و زحمت تحقيق را به خود ندادهاند و بر اثر ظاهربينى گمان كردهاند مقصود از قبر، همين گودى تنگ و تاريك گورستان است! آن جا كه جسم بىجان آدمى را دفن مىكنند! كه در بعضى روايات از آن به «لَحَد»(١) تعبير شده است. اين برداشت از سوى منكران و برخى از روشنفكران مسلمان مورد انتقاد قرار گرفته است. آنها مىگويند: اگر كسى در دريا غرق و طعمه ماهيان شود و يا بدنش آتش گرفته و خاكسترش بر باد رود، ديگر قبرى نخواهد داشت، تا مورد سؤال و فشار واقع گردد؛ مضافاً بر اينكه بدن بىروح، چگونه مورد پرسش و عذاب قرار مىگيرد؟! در حالى كه احساس و حياتى ندارد، تا صداها را بشنود و فشار قبر را حس كند!
طرفداران نظريه فوق كه در برابر اينگونه اشكالات، در بنبست قرار مىگيرند، جواب دادهاند: ذرات اصلى بدن انسان، از شكم ماهى و اعماق دريا، در گوشهاى از زمين گرد آمده و شب اول قبر آنان، در آن مكان تشكيل مىگردد. آنها براى اينكه عذاب و سؤال قبر معقول باشد، مىگويند: روح انسان در شب اول قبر به بدن يا باقى مانده آن، بر مىگردد و سپس تا قيامت بدن را ترك مىكند!
آنها چون حقيقت قبر را نشناختهاند، افسانه بافته و چون حقيقت را نديدهاند رهافسانه زدهاند! ولى واقعيت بالاتر از اينگونه تصورات عاميانه است. در اين ميان ماترياليستهاى فرصت طلب و روشنفكران علم زده، اين برداشت غلط را دستاويزى يافتند، تا بر مذهب بتازند و يك اشكال از آن بسازند و بگويند: عدهاى در شب اول مرگ يك انسان، رفتند و ضبط صوتى در قبرش گذاشتند و آرد نخود در دهان مرده ريختند، تا حقيقت را كشف كنند؛ آنها پس از دو شب رفتند و قبرش را شكافتند، ولى اثرى از سؤال و جواب نيافتند، و اين آزمايش ثابت كرد سؤال «نكير و منكر» بىاساس است، و با فرا رسيدن مرگ، حيات انسان خاتمه پيدا مىكند!
اينان گمان كردهاند مقصود از قبر همين حفره وحشتناك يك متر در دو متر است! در حالى كه از اخبار ائمه معصوم(ع) استفاده مىشود قبر سرآغاز حيات برزخى انسان است و پرسش مرزبانان مستقيماً از روح، در قالب جسم مثالى انجام مىشود، نه در كالبد مادى! علامه بزرگوار مجلسى و فيض كاشانى حوادث قبر را - از روايات - بدينگونه برداشت كردهاند: منظور از قبر، اين گودال تنگ و تاريك نيست، بلكه مراد، جايگاه روح انسان در عالم برزخ است؛ زيرا روح، پس از دفن بدن و از شب اول قبر زندگى برزخى را شروع مىكند، و برزخ هر انسانى از كنار قبرش ظاهر مىگردد. از سوى ديگر تفهيم آغاز حيات برزخى براى زندگان، در صورتى معنا پيدا مىكند كه كلمه قبر به ميان آيد، تا محسوس و ملموس گردد؛ از اينرو واژه قبر به كار رفته است. به همين دليل علامه مجلسى در بحار الانوار حوادث قبر را از حالات انسان در برزخ به شمار آورده است.
٢- بازپرسى همگانى نيست نكته ديگر اين است كه سؤال و عذاب قبر همگانى نيست و مخصوص دو گروه سرشناس است، كه در روايات به صفت «مَحْضُ الايمانِ» و «مَحْضُ الْكُفْر» توصيف شدهاند.(٢) طبق احاديث مزبور، افرادى كه نمونه ايمان و كفرند، مورد سؤال و عذاب واقع مىشوند. به گفته فيض كاشانى ايمان محض، باورى است كه از انگيزههاى شرك پاك باشد. بدون ترديد چنين انسانى در راه گسترش و تبليغ رسالتهاى مكتبى از هيچگونه تلاشى دريغ نداشته و تا پياده كردن آرمانهاى آسمانى، از جهاد و كوشش دست بر نخواهد داشت. كافر محض، در راه بسط هدفهاى كفر جهانى و ريشهكن ساختن مبادى ايمان، شب و روز به تلاش مذبوحانه دست مىزند! اين دو گروه پس از بازپرسى، سرنوشت نهايى به آنان ابلاغ مىشود؛ اگر مؤمن خالص باشند، به نعمت ابدى نويدشان مىدهند و به طور موقت، از لذتهاى روحى و برزخى نيز برخوردار مىشوند، و اگر كافر محض باشند، به عذابهاى ابدى مژدهاش داده و تا روز قيامت، در بدترين وضع روحى و گاه عذابهاى جسمى واقع مىگردند. بنابراين سؤال و فشار قبر مربوط به جسم مادى نيست، بلكه به روح در قالب جسم مثالى ارتباط دارد؛ زيرا كالبد مادى انسان، پس از قطع رابطه با روح، نه احساسى دارد و نه حياتى، تا بتواند عذاب و نعمت را درك كند. با اين تحليل، اشكالات گذشته بر طرف مىگردد؛ زيرا وقتى روح در قالب برزخى و مثالى، مورد سؤال و عذاب قرار گيرد، ضرورتى ندارد از راه اعضا و جوارح سؤال يا عذاب شود. روح ما در عالم رؤيا تلاش مىكند، حرف مىزند، فرياد مىكشد، مىترسد، فرارمىكند، گريه مىكند و مىخندد، بدون اينكه دست و پا و اعضا و جوارح ما فعاليت كنند؛ مضافاً بر اينكه در قبر فقط از سردمداران كفر و ايمان، بازپرسى مىشود. بايد ديد در قبر كدام يك از اين دو دسته ضبط صوت گذاشتهاند؟! هرگز! چنين عملى انجام نشده، و اگر كسى چنين آزمايشى انجام دهد، احمقانه خواهد بود! زيرا مقصود از قبر، اين گودال تنگ و تاريك نيست، بلكه مقصود از آن، جايگاه روح - پس از جدايى از بدن - در عالم برزخ است. آيا اشخاصى كه در دريا غرق شده و طعمه ماهيان واقع مىشوند و يا به وسيله بمب آتشزا خاكستر مىگردند، شب اول قبر ندارند؟! بىشك شب اول قبر دارند. ولى بايد توجه داشت روح انسان ساليان متمادى با اين بدن زندگى كرده و سخت به آن انس دارد و مشكل به نظر مىرسد، يكباره رهايش سازد - البته در صورتى كه بدنى داشته باشد - از اينرو در اولين لحظات جدايى، در اطراف قبر حضور دارد و حوادثى را كه براى بدن پيش مىآيد، دنبال مىكند. اگر تلقين ميت مستحب است و يا بدن مرده را سه بار در مسير قبر روى زمين مىگذارند و ديرتر از كنار قبر او بر مىگردند، براى اين است كه روح از بهت و حيرت نجات پيدا كند و از غربت و وحشت آن كاسته شود.
٣- حيات قبر يكى از مباحث جنجالى مسأله حيات قبر است؛ آيا پس از مرگ انسان و دفن بدن، روح مردگان پيش از قيامت به كالبد بر مىگردد؟ به عبارت ديگر براى سؤال و جواب آيا كالبد انسانها در شب اول قبر زنده مىشود، و پس از خاتمه پرسش، دوباره بدن را ترك مىگويد؟! محدثان و متكلمان در اين باره اختلاف دارند، و علت اختلاف به تلقى آنها از مفهوم قبر بستگى دارد.(٣) براى حل اين مشكل، چند حديث در اينجا مىآوريم و آن گاه به بررسى و نقد آرا مىپردازيم:
١. عَنِ الصّادِقِ(ع): وَلكِنّى وَاللّهِ اَتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ فِى الْبَرْزَخ، قيل وَ مَا البَرزَخُ؟ فَقالَ: اَلقَبْرُ مُنْذُحينَ مَوتِهِ اِلى يَوْمِ القِيمِةِ؛(٤)
امام صادق(ع) فرمود: به خدا سوگند! از برزخ شما شيعيان هراسانم! پرسيدند: برزخ چيست؟ فرمود: قبر، از لحظه مرگ تا فرا رسيدن قيامت برزخ است.
حيات قبر تا ظهور قيامت امتداد مىيابد، در حالى كه جسم مىسوزد و يا مىپوسد و قبر ظاهريش هزاران بار زير و رو مىشود. مقصود از قبر جايگاه روح در عالم برزخ است، چون همه عالم برزخ كه جولانگاه يك روح نيست، بلكه هر روحى پايگاه و جايگاه محدود و مناسب اعمال خويش را دارد، كه نامش قبر است.
٢. قولُهُ «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(٥) فَقالَ الصّادِقُ(ع): اَلبَرزَخُ القَبْرُ وَ هُوَ الثَّوابُ وَالعِقابُ بَيْنَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ.(٦)
در اين حديث قبر در مقابل آخرت قرار گرفته است و مژده و نعمت، براى مقربان درگاهالهى در قبر مىباشد و بهشت برين در آخرت اعطا مىگردد. پيداست مقصود از قبر، عالم برزخ است، نه اين حفره تنگ و تاريك گورستان. مانند اين حديث در امالى صدوق نيزهست.
٤- حيات قبر يعنى چه؟ برخى از محدثان عالى مقام كه رنج مطالعه و زحمت تحقيق را درباره معاد به خود هموار نساختهاند، كلمه قبر را به همين حفره خاكى تفسير كردهاند! ولى ديدهاند وقتى آدمى مىميرد، جسمش به جماد بىجان مبدل شده و سؤال و عذاب نيز از جماد، معقول و مقبول نيست. چگونه بدن بىروح انسان مىتواند مورد خطاب و عتاب فرشتگان واقع گردد؟! پس بايد گفت روح در قبر به كالبد مرده برگشته و پس از گفتگو با مرزبانان برزخ، دوباره از بدن خارج مىشود!
ولى اين مسأله نه ضرورت دارد و نه، از وحى به ما رسيده است. مضافاً بر اينكه اگر كالبد طعمه حريق گشته و به صورت خاكستر درآيد و به دست امواج خروشان دريا و تندبادها سپرده شود، روانش به كدام بدن بر مىگردد؟! و آيا بافقدان بدن، سؤال و عذابى هست؟! پس بهتر است كه مسلمانان مانند برخى از بودايىها وصيت كنند كه جسمشان را بسوزانند تا از حوادث شب اول قبر نجات يابند! عجيبتر آن است كه گروهى از متكلمان براى اثبات اين نظريه از قرآن دليل آوردهاند. ما آيه مطرح شده را آورده و مورد بررسى قرار مىدهيم؛
رَبَّنا اَمَتَّنا اثْنَتَيْنِ وَاَحيَيْتَنا اثْنَتَيْنِ فَاعتَرَفنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ اِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ؛(٧)
پروردگارا! دوبار ما را ميرانيدى و دوبار زنده كردى؛ پس به گناهمان اعتراف داريم؛ آيا راهى براى رهايى (از دوزخ) هست؟
اين گروه از متكلمان مىگويند: مرگِ نخستين، همان مرگ طبيعى است؛ ولى مرگ دوم، پس از حيات قبر صورت مىگيرد. روح براى سؤال و جواب بار ديگر در قبر به كالبد برمىگردد و پس از بازپرسى دوباره بيرون مىرود! و ديگر تا قيامت به بدن مادى بر نمىگردد؛ و آيه در مقام بيان زنده شدن مردگان در قيامت نمىباشد.
نقدى بر اين برداشت برداشت فوق صحيح نيست، زيرا به قرينه آيات پيشين و پسين، اين آيه در صدد بازگو كردن سخنان آن دسته از كافران و منكرانى است كه در آخرت در آستانه عذاب واقع شده و به عجز و لابه مىپردازند. به موجب آيات پيشين به آنان گفته مىشود: آيا دشمنى با خدا خطرناكتر از عداوتى كه با خود داشتيد، نمىباشد؟! مخالفت با دعوت پيامبران و راه عناد و كفر را در پيش گرفتن، در واقع با سرنوشت و سعادت خويش مبارزه كردن است! اكنون كه در مرگ و حيات مكرر و فهميدن واقعيت معاد، بدبينى و ترديد آنها برطرف گرديده، با التماس و پوزش مىگويند:
بار الها! دوبار ما را ميراندى و زنده كردى؛ اينك به گناهانمان اعتراف داريم؛ آيا راهى براى نجات از عذاب وجود دارد؟!
آنها گمان دارند اعتراف به گناه در روز قيامت مىتواند نجاتبخش باشد، و نخوت و لجاجتى را كه در دنيا نسبت به خدا و روز جزا داشتند، جبران كند، غافل از اينكه ندامت در قيامت ثمرى ندارد! هر ملحدى پس از دوبار مردن و زنده شدن، شك و الحادش برطرف خواهد شد و زمينهاى براى انكار و لجاجتش باقى نخواهد ماند. در آن روز هيچ عذرى پذيرفته نيست و اشك و آه ثمرى ندارد! بدون شك مرگ اول، همان موت معمولى است، كه پس از تولد صورت مىگيرد و انسان را به عالم برزخ منتقل مىسازد. مرگ دوم پس از استقرار در وضعيت برزخى تحقق پيدا مىكند. به دنبال هر يك از اين دو، حياتى است كه مىتواند براى منكران زندگى بازپسين روشن كننده باشد؛ يكى حيات برزخى است و ديگرى زنده شدن در قيامت و بازگشت روح به قالب جسمانى؛ كه پس از آن مرگ و حياتى وجود ندارد؛ بنابراين، موت و حياتى كه شك و ترديد را برطرف مىسازد و ايمان و يقين مىآفريند؛ زندگى برزخى و حيات اخروى است، نه حيات طبيعى دنيوى و موت پيش از ولادت. اصولاً همه عنادها، انكارها و ستيزها با مسائل مبدأ و معاد، در زندگى دنيوى است. مضافاً بر اينكه «اَماتَهُ» با «موت» در زبان عربى از نظر مفهوم باهم متفاوت است. «اماته» در مواردى بهكار برده مىشود كه پيش از مرگ، حياتى در كار باشد، كه با زوال و فناى آن، «اماته» محقق شود، ولى «موت» به موجود زندهاى كه پيش از ولادت به صورت جماد بىجان بوده، نيز گفته مىشود. قرآن درباره انسانها مىگويد: «وَ كُنتُمْ اَمْواتاً فَاَحياكُمْ؛(٨) شما انسانها پيشازپيدايش مرده بوديد، ما شما را زنده ساختيم.» آن گاه مىفرمايد: «ثُمَّ يُميتُكم؛ سپسشما را مىميراند.» كه «اماته» پس از «احيا» به كار برده شده است. ناگفته پيداست اگر زندگى برزخى نباشد، «اماته» دوم مفهوم درستى ندارد. اين تفسير منطقى و طبيعى آيه مورد بحث است. اگر احتمالات ديگر پيش كشيده شود، تفسيرهاى گوناگون و متضادى قابل طرح است و با وجود احتمالات مختلف تفسيرى كه مانند آنها باشد، نمىتواند ادعاى مورد نظر را ثابت كند.(٩)
گاه طرفداران حيات قبر - به مفهوم عاميانه، نه عالمانه - در چگونگى آن اختلاف دارند؛ آيا حياتى كه در قبر وجود دارد، ازگونه زندگى مادى است، يا از سنخ زندگى برزخى؟ و يا يك حيات بسيار ناقص است، كه نه از جنس زندگى دنيوى و نه از نوع حيات برزخى است، و يك احساس ضعيف و خيالى است؛ زيرا بعضى از متكلمان معتقدند: روح پس از جدايى از جسم، قوه خيال را - كه كارش ساختن و حفظ صورتهاى حسى است - به همراه خود مىبرد؛ و به همين دليل است كه مىتواند صورت خيالى و حسى كالبد خويش را، در قالب جسم مثالى ترسيم كرده و به مدد نيروى تخيل، شكل مادى خود را مشاهده كند و بدنش را در حال جان كندن و دفن و كفن و حتى در زير خاك ببيند، و از عفونت و دگرگونىهاى رقتبارى كه بر آن مىگذرد، اطلاع پيدا كند و رنج ببرد.
از سوى ديگر آيه «لا يَذُوقُونَ فيهَا الْمَوْتَ اِلّا الْمَوتَةَ الاُولى»(١٠) مرگ نخستين را - كه در دنيا چشيدهاند - فقط قابل لمس و چشيدن مىداند و صراحتاً حيات و موت را در قبر نفى مىكند. گذشته از اين از آياتى كه در صدد بيان تعداد مرگ و حياتند، به خوبى روشن مىشود حيات و مرگى در اين قبر ظاهرى وجود ندارد.
كَيفَ تَكفُرُونَ بِاللّهِ وكُنتُمْ اَمواتاً فَاَحياكُم ثُمّ يُميتُكُم ثُمّ يُحييكُمْ ثُمّ اِلَيْهِ تُرجَعونَ؛(١١)
چگونه به خدا كفر مىورزيد، در حالى كه شما مردگان (و اجسام بى روحى) بوديد، و او زندهتان كرد، سپس شما را مىميراند؛ و بعد از آن زنده مىكند، و عاقبت بازگشت همه شما بهسوى اوست.
از ترتيب و بيان اينگونه آيات به خوبى مشهود است حيات دوباره، پس از مرگ و عالم برزخ فقط در قيامت تحقق پيدا مىكند و به همين دلايل محدث كبير علامه مجلسى در ذيل آيه «رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ...» پس از بيان آراى گوناگون در مورد حيات قبر، سرانجام مىنويسد:
بنابراين بايد گفت: «حيات قبر» يك زندگى ناقص و برزخى است كه از علايم حيات، جز احساس لذت و رنج چيز ديگرى ندارد، تا آن جا كه بعضى از گروههاى اسلامى درباره بازگشت روح به كالبد در قبر، نظرى نداده و سكوت كردهاند و به حيات قبر به عنوان يك عقيده مذهبى توجه نكردهاند؛ علامه در شرح مقاصد مىگويد: اهل حق در اين مسأله كه خداوند متعال در قبر، يك نوع حيات به ميت باز مىگرداند - به مقدارى كه لذت و رنج را دريابد - اتفاق نظر دارند، ولى در اينكه روح به كالبد مرده در قبر برگردد، سكوت كردهاند.(١٢)
از بيان اين محدّث عالى مقام چنين بر مىآيد كه حيات قبر جز يك نوع احساس درد و رنج، چيز ديگرى نيست، و آن هم در برزخ صورت مىگيرد؛ و بازگشت مجدد روح به كالبد در قبر، نه مقبول است و نه معقول. فقدان دليل عقلى و نقلى باعث سكوت علماى اسلام شده است، و از ترس عوام، صراحتاً آن را نفى و ردّ نكردهاند و تعبيراتى كه به عنوان سؤال و عذابقبر در روايات آمده، مربوط به وضعيت برزخى انسان است، چون ارواح علاقه شديدى به كالبد مادى خود دارند، و فوراً بدن را ترك نمىكنند، تا به زندگى برزخى توجه كنند. ازطرفى، زندگى برزخى هر انسان به مفهوم واقعى پس از دفن بدن آغاز مىشود؛ و بالأخره بايد گفت: براى تجسم و تفهيم اين حقيقت، كلمه قبر ضرورت پيدا كرده است، در حالى كه با قطع ارتباط روح از بدن، حيات برزخى شروع مىشود؛ خواه بدن دفن شده باشد، يا قبرى براى كالبد نباشد. به فرض اينكه بدن مرده خاكستر شده و برباد رود، باز هم شب اول قبر دارد.(١٣)
٥- پاسخ فلسفى حيات قبر يكى از فقها و فيلسوفان فقيد كه مدعى بود شش ماه درباره حيات قبر به مطالعه و بررسى پرداخته است، سرانجام معماى تجديد حيات بدن در قبر را، اينگونه حل و فصل كرد: وقتى انسان مىميرد و روح از بدن مفارقت مىكند، سه چيز را به همراه خود مىبرد: قوه عاقله، نيروى خيال و عمل؛ ائمه اطهار(ع) در هنگام تقيه بهگونه رمزى فرمودهاند: روح تا نصف بدن و يا تا سرزانو، در قبر بر مىگردد؛ مقصود اين است كه در شب اول قبر ارتباط ضعيفى ميان روح و بدن برقرار مىگردد. روح انسان كه همراه با قوه خيال است، گمان مىكند در قبر در كنار بدن مادى خوابيده است، و وقتى روان با قدرت تخيل، خود را به بدن نزديك مىكند، حيات ضعيفى در كالبد مادى توليد شده و حركت و جنبشى نامحسوس در آن ايجاد مىشود؛ در اين هنگام «بشير و نذير» براى مؤمنان و «نكير و منكر» براى ستمگران و كفار، حاضر مىشوند.
اين دو فرشته - كه تجسم عقل نظرى و عملى انسان هستند-(١٤) به او مژده رحمت يانويد عذاب ابدى را مىدهند، ولى بايد دانست آدمى از راه دهان و زبان با فرشتگان صحبت نمىكند، تا بتوان صداى آنها را شنيد و يا ضبط كرد، زيرا در واقع سه نوع نطق و بيان داريم؛ يك نوع نطق و بيان صامت و بىصدا، كه موجودات بدون صدا با انسان حرف مىزنند و پياممىرسانند؛ مثلاً جهان خلقت، به زبان علم و فلسفه مىگويد: من آفريننداى عاقل و توانا دارم؛ يا هر معلولى با زبان بىزبانى از وجود علت خود سخنمىگويد، و يا كاخهاى ويران شده پادشاهان، اهرام مصر، زاغهنشينان، ساكنان گورستانها، همه پيام دارند و با بشريت گفتار بسيار و مبادلات بىشمارى انجاممىدهند.
هان اى دل عبرت بين! از ديده نظر كن>هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
نوع دوم، سخن گفتن معمولى است، كه بهگونه مكالمات انجام مىشود. و نوع سوم، نطق طبيعى و تكوينى است. قرآن مىگويد: «وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا يُسَبِّحُ بَحَمدِهِ وَلكِنْ لاتَفقَهونَ تَسبيحَهُمْ»(١٥). مولوى مىگويد:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو مىگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
نطق آب و نطق خاك و نطق گِل
هست محسوس حواس اهل دل
ذكر و تسبيحات اجزاى جهان
غلغلى افكنده اندر آسمان
چون شما سوى جمادى مىرويد
محرم جان جمادان كى شويد
از جمادى در جهان جان رويد
غلغل اجزاى عالم بشنويد
وقتى فرشتگان نازل مىشوند، زبان تحريك نمىشود؛ زيرا ملائكه به اندازهاى نيرومندند كه زبان باطنى مرده براى آنان فهميده مىشود، چون در باطن هر انسانى، غير از نطق مناسب با عالم مُلك، نطق ديگرى متناسب با ملكوت نيز دارد، و ملائكه با آن زبان سخن مىگويند و جواب دريافت مىكنند. ولى بايد در جواب اين عالم بزرگوار گفت: نگارنده از روايات متواتر روشن ساخت مقصود از قبر، زندگى برزخى است و فشار و عذاب، يا روح و ريحان در آن وضع فعليت پيدا مىكند. رواياتى كه درباره بازگشت روح به كالبد مادى در قبر آمده، از نظر سند و دلالت ضعيف است(١٦)، و گذشته از ضعف سند، با عقل و سنت نيز سازگار نيست، زيرا در بعضى از روايات برزخ عبارت است از لحظه قبر تا قيامت؛ از جمله، حديثى در كافى از امام صادق(ع) است؛ سؤال شد: «وَمَا البَرْزَخُ؟» امام فرمود: «اَلْقَبْرُ مُنْذُحينَ مَوْتِهِ اِلى يَوْمِ القِيمَةِ»(١٧).
فيض كاشانى به نقل از علامه مجلسى مىگويد: «مقصود از قبر، برزخ است.»(١٨)
در اين جا كلام علامه مجلسى را مىآوريم:
فَالمُرادُ بِالقَبرِ في اَكثَرِ الاَخبارِ ما يَكُونُ الرُّوحُ فيهِ في عالَم البَرزَخِ؛(١٩)
مقصود از قبر در بسيارى از اخبار، جايگاه روح در عالم برزخ است.
روح در قالب جسم مثالى مورد عذاب و فشار و سؤال است، و دليل محكم و گويايى بر بازگشت روح به بدن در قبر ظاهرى نداريم. به علاوه اگر مقصود از حيات روح، بازگشت روح ملكوتى باشد، باز هم در حيات جسم تأثيرى ندارد؛ زيرا روح ملكوتى تنها به وسيله روح حيوانى مىتواند در بدن تصرف كند.
٦- حكمت تلقين مرده اگر سؤال و جواب در برزخ صورت مىگيرد، تشريفات پيش از دفن، مانند: تلقين ميت، گذاشتن بدن روى زمين و فاتحه چه دليلى دارد؟!
پاسخ روشن است، زيرا مراسمى كه به عنوان تلقين و خطاب به ميت در اسلام مشروعيت پيدا كرده است، به جسم بىروح و فاقد حيات مربوط نمىشود، بلكه به روح زنده انسان ارتباط پيدا مىكند، چون روح در هنگام جدايى از كالبد نمىتواند از آن دل بكند و فراق جسم را تحمل كند، از اينرو مبهوت و نگران به دنبال بدن حركت كرده و تشييع كنندگان را مىبيند و از هجران و جدايى از كالبدش مىنالد.
شنيدستم كه افلاطون شب و روز
بگريه داشتى چشم جهان سوز
بپرسيدند از او، كاين گريه از چيست؟!
بگفتا چشم كس بيهوده نگريست
از آن گريم كه جسم و جان دمساز
بهم خو كردهاند از ديرگه باز
جدا خواهند شد از آشنايى
همى گريم بر آن روز جدايى
يكى از حساسترين و غمبارترين لحظات زندگى انسانها هنگامى است كه جسم بىجانِ آدمى را در گودال تنگ و پرخاك قبر مىگذارند. دوستان و خويشاوندان با تأثر و بهت خاصى به اين منظره رقتبار مىنگرند! گويى به ياد مىآورند به همين زودى آنها نيز بدين سرنوشت غمانگيز و فلاكتبار گرفتار مىشوند و هيولاى مرگ گريبان آنها را مىگيرد، و به همه شادىها و مصيبتها، دردها و لذتها خاتمه مىدهد! در اين حالت معنوى و عبرتآموز است كه همه علاقهها، وابستگىها، خودپسندىها، دشمنىها و عُجب و غرور را - حتّى براى چند لحظه - رها ساخته و به انديشه فرو مىروند، و سرنوشت آينده را مورد مطالعه قرار مىدهند.
شارع مقدس - كه هدفش احياى صفات انسانى و تزكيه رذايل اخلاقى است - از اين فرصت حساس استفاده كرده و سنتهايى را تشريع مىكند، تا وجدان مذهبى مردم را بيدار كند و بشر را از غرور و غفلت برهاند! و به ياد مرگ بيفتد و سفارش امامهادى(ع) را به خاطر آورد؛
اُذْكُر مَصْرَعَكَ بَيْنَ يَدَىْ اَهْلِكَ فَلاطبيبٌ يَمْنَعُكَ وَلا حَبيبٌ يَنفَعُكَ؛(٢٠)
از مرگ ياد كن، كه نه طبيبى مىتواند تو را از مرگ برهاند و نه دوستى مىتواند سودى به حال تو داشته باشد.
دعاى عديله و كلماتى كه به عنوان تلقين خوانده مىشود، بدون ترديد براى مرده بىجان نيست؛ زيرا گفتگو با جماد معقول نيست، در حالى كه احكامواجب و حرام و مستحب و مكروه بر حكمت و مصالح فردى و اجتماعى استوار است، و تلقين ميت هم داراى نكات آموزنده و دستورهاى سازنده و اخلاقىاست.
بيدارى و آرامش روان از مطالب گذشته معلوم گشت مرگ به معناى قطع رابطه جسم و جان و انتقال روح از حيات دنيا به مرحلهاى عالىتر است، ولى به خاطر پيوند شديدى كه روح با كالبد مادى دارد، در نخستين مراحل نمىتواند توجه خود را از بدن سلب كرده و نسبت به سرنوشت قالب جسمانى بىتوجّه باشد؛ از اينرو با مراقبت كامل، وضع بدن را زير نظر قرار مىدهد. در همان حال خروج از وضع مادى و ورود به دنياى جديد، وحشت و حيرت روح فراهم مىشود، و او نگران سرنوشت حال و آينده مىگردد؛ از اينرو تلقين شهادتين و يادآورى زندگى پس از مرگ، تأثير مستقيمى در بيدارى و آرامش روان مىگذارد و با آموزش و روشن شدن سرنوشت آينده، روح از وحشت و ابهام بيرون مىآيد. آرى، گسستن از دنيا و ورود به برزخ در آغاز، سخت وحشتناك و حيرتآور است؛ از اينرو تلقين و دعاى عديله، يادآورى تجسم مراحل بعدى زندگى، و رفع هرگونه ابهام و نگرانى است.
نقش اجتماعى مراسم تلقين تماشاگران صحنه مهيج و غمانگيز مراسم دفن و تلقين، مىتوانند بهترين پندهاى انسانى و مواعظ اخلاقى را دريابند. مشاهده اين مناظر رقتبار غافلان را بيدار و دنياپرستان را متوجه مىسازد.
اگر به دانش اندر زمانه لقمانوار
سراى پرده حكمت بر آسمان زدهاى
اگر سپهبد سيصد هزار شهر شوى
و گر برهمن سيصد هزار بتكدهاى
به پيش ضربت مرگ اين همه نيارد سود
همى ببايد رفتن، چنانكه آمدهاى
برخى از انسانها در اثر حرص و دلبستگى به دنيا، از ياد خدا و خدمت به خلق بازمىمانند. تشريفات، تجملات، رياستطلبى، شهرت و خودپرستى، آنان را مست و مخمور مىسازد و آنچنان عُجب و بدبختى به سراغ آنها مىآيد، كه خيال مىكنند لايقترين و خوشبختترين افرادند! كسانى كه براى دستيابى به پست و مقام، وجدان و شرف خود را مىفروشند، بسيارند؛ ولى هر چه باشند و هر كه هستند، به خاطر مراعات سنتهاى اسلامى و آداب اجتماعى، در تشييع جنازه دوستان خويش شركت مىكنند، و كنار تربت عزيزان حضور خواهند يافت. ناگهان دعاى عديله خوانده مىشود و سخن از قبر و قيامت، صراط و ميزان، بهشت و جهنم به ميان آورده مىشود و با ضربات كوبنده، وجدان خفته حاضران بيدار مىگردد، شايد از جهنم خودپرستى و غرور آزاد شده و لحظهاى به فكر مرگ و قيامت بيفتند، و فخر فروشى نكنند و در زندگى لاف نزنند، زيرا بالأخره بايد همه چيز را بگذارند و بروند!
دعوى چه كنى؟! داعيه داران همه رفتند
رو بار سفربند، كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست
گويد چه نشينى، كه سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نيلى است بر سرو
كز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود، هيچ عجب نيست
كز كاخ جهان نادرهكاران همه رفتند
افسوس كه افسانه سرايان همه خفتند
اندوه كه اندوهگساران همه رفتند
فرياد كه گنجينهتر از آن معانى
گنجينه نهادند به ياران، همه رفتند
آنچه در دعا و تلقين وجود دارد، در بر گيرنده درسهايى از جهانبينى و اصول اعتقادى است. يادآورى مسائل جهان بينى الهى در چنين صحنههاى عبرتآموز آثار سازندهاى خواهد داشت. آرى، در و ديوار خاموش گورستان در عين سكوت، گوياترين سخنور و بهترين واعظانند، كه آدميان را به مسؤوليتها و رسالتهاى فردى و اجتماعى متوجه ساخته و به انسان، بينش صحيح و اخلاق خدايى مىبخشند و از چنگال غرور و غفلت او را آزاد مىسازند و براى جهاد اكبر آماده مىكنند.
وقتى تلقين، مربوط به روان زنده انسان و انسانهاى زنده باشد، قطعاً سؤال قبر و فشار آن نيز به روح ارتباط پيدا مىكند. بايد دانست سؤال قبر همگانى نيست، و در همان حال، بازجويى مختصرى در مرز دنيا و آخرت انجام مىگيرد، ولى از دو گروه مخصوص، نه از همه مردم. رواياتى كه سؤال قبر را به ايندو گروه اختصاص مىدهد، احاديث مطلق را تقييد مىكند و تضادى ميان ايندو دسته روايات وجود ندارد.(٢١)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. مانند اين روايت «اُطْلُبُ العِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ اِلَى الْلَحدِ»؛ چنين گفت پيغمبر راستگوى
زگهواره تا گور دانش بجوى
(سعدى)
٢. احاديث زيادى در اثبات اين موضوع از امامان معصوم(ع) رسيده، كه ما به چند نمونه اشاره مىكنيم:
الف) عَن الصّادق(ع) قالَ: «لايُسْأَلُ فِى الْقَبْرِ الاَّمِنْ مَحْضِ الايمانِ مَحْضاً اَوْ مَحْضِ الْكُفْرِ مَحْضاً. فَقُلْتُ لَهُ: فَسائِرُ النّاسِ؟ فَقالَ: يُلْهى عَنْهُمْ؛ (حقائق الايمان، ص٢٦٠؛ بحار، ج٦، ص٢٣٥).
سؤال در قبر فقط از مؤمنان و كافران خالص است و ساير مردم به حال خود واگذار مىگردند و سرنوشت مبهمى دارند.»
ب) عَن الْباقِر(ع): «اِنَّما يُسْئَلُ فى قَبرِهِ مِن مَحْضِ الايمانِ مَحْضاً وَ مِنْ مَحْضِ الكُفْرِ مَحْضاً وَ اَمَّا ما سِوى ذلِكَ فَيُلْهى عَنْهُمْ.» (فروع كافى، ج١، ص٦٥؛ كفاية الموحدين، ج٣، ص٢٤٩).
ج) عَن اَبى بَصير قالَ: قالَ اَبوُ عَبْدُاللّهِ: «يُسألُ وَ هُوَ مَضْغُوطٌ؛ (فروع كافى، ج ١،ص ٦٤.)
پيداست كه سؤال و فشار با هم مىباشد.» مرحوم مجلسى از كتب شيعه اقوالى را بازگو مىكند و آن گاه به نقل از شيخ مفيد به عنوان اعتقاد شيعه چنين مىنويسد: به عقيده شيعه اماميه، ارواح بعد از مرگ به يك جسم مثالى منتقل گشته؛ يا در نعمتهاى الهى غرقند و يا گرفتار عذاب مىشوند. مؤمنان در بهشت برزخى و بسيارى از مردم سرنوشت نامعلومى دارند. (بحار، ج٦، ص٢٧١).
د) امام جواد(ع) در پاسخ كسانى كه پرسيدند: مرگ چيست، فرمود: «هُوَ اَحَدُ اُمُورٍ ثَلاثَةٍ يُرِدُ عَلَيْهِ اِمّا بِشارَةٌ بِنَعيمِ الاَبَدِ وَ اِمّا بِشارَةٌ بِعَذابِ الاَبَدِ وَ اِمّا التَّخْويفِ وَالتَّهْويلِ وَ اَمْرٍ مُبْهَمٍ لا يُدرى ما حالُهُ فَهُوَ المُؤمِنُ اَلْمُسْرِفُ عَلى نَفسِهِ لا يَدْرى ما يَؤُولُ اِلَيْه حالُهُ يَأتيهِ الخَبَرُ مُبْهَماً و مَخُوفاً.» (كفاية، ج٣، ص٢١٠). در اين حديث نيز از سه گروه سخن گفته شده است؛ به قرينه «مؤمن المسرف» و تقييد اطلاقات به روايات خاصه روشن مىشود فقط مؤمن خالص مژده نعمت ابدى را دريافت مىكند و كافر محض نيز نويد عذاب ابدى را، ولى اكثر مردم سرنوشت نامعلومى دارند، كه بايد در قيامت مشخص گردد.
٣. بحارالانوار، ج٣، ص١٦٨.
٤. همان، ج ٣، ص ٢١٨.
٥. مؤمنون (٢٣) آيه ١٠٠.
٦. بحارالانوار، ج ٦، ص ٢٢٢.
٧. غافر (٤٠) آيه ١١.
٨. بقره (٢) آيه ٢٨.
٩. ممكن است مقصود از «اماته» نخستين مرحله تكوين نطفه پيش از تعلق روح باشد و منظور از احياى نخستين، حيات جنينى. و «اماته» دوم مرگ طبيعى، و حيات دوم هم زنده شدن مردگان در قيامت باشد؛ كه در اين احتمال حيات قبر و برزخ حذف شده است. احتمال ديگر آنكه مقصود از «موت اول»، مرگ پيش از عالم «ذر» باشد و نخستين حيات در روز «الست» و «ذر» تحقق پيدا كند و اين دو قبل از مرگ و حيات جنينى است. برخى گفتهاند منظور از دو نوع حيات، زندگى برزخى و حيات اخروى است و مقصود از دوگونه موت همان موت طبيعى و مرگ بعد از برزخ است؛ پس سهگونه حيات و دو مرگ در كار است، هدف از دوبار «اماته» و «احيا» به مفهوم عددى نيست، بلكه مقصود تكرار، مرگ و حيات مىباشد، از قبيل: «ما تَرى في خَلْقِ الرّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارجع البَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْن». «سورهملك (٦٧) آيه ٣ - ٤»؛ زيرا ممكن است انسان در پديدهها صدبار دقت كند، تا به همه دقايق و لطايف پى ببرد، تا وحدت آفريننده آنها را بشناسد.
١٠. دخان (٤٤) آيه ٥٦.
١١. بقره (٢) آيه ٢٨.
١٢. بحارالانوار، ج٣، ص١٥١.
١٣. روايات گذشته قطعاً از اين معنا حكايت مىكند.
١٤. عقل نظرى، زاييده عقايد صحيح الهى و پاك است، كه به صورت فرشته هشدار دهنده (نذير) مجسم مىشود و عقل عملى كه مانند قوه مجريه است، به شكل فرشته نويد دهنده (بشير) در مىآيد. در مورد كفار و ظالمان عقل نظرى، زاييده عقايد پليد و براساس انكار واقعيتهاست؛ ملكى كه تجسم اينگونه افكار و انديشههاست، به صورت «نكير» و عقل عملى او به شكل فرشته «منكر» در مىآيد. شايد مقصود اين عالم بزرگوار اين باشد كه كافران به خاطر كفر، دو فرشته مخوف (نكير و منكر) و مؤمنان به خاطر ايمان، دو فرشته رحمت كه نامشان بشير و نذير است بر آنها فرود مىآيند.
١٥. اسراء (١٧) آيه ٤٤.
١٦. از همه اينها كه بگذريم اينگونه روايات در مقايسه با احاديث زيادى كه حوادث قبر را به عالم برزخ مربوط مىداند، بسيار ناچيز است و كلمات «يجلسانه» و «يقعدانه» «فى القبر» و همچنين «ضغطة القبر» (فشار قبر) و «يقعدانه وَرُدَّتْ رُوحُهُ إلى بدنه» و نظاير آنها كه در امالى صدوق و ساير كتب روايى آمده، صرفنظر از ضعف سند و نارسايى مفهوم امكان دارد تضادى با نصوص و ظواهر مورد استناد ما نداشته باشد؛ زيرا وقتى مراد از قبر جايگاه روح انسان، بههمراه قالب مثالى در عالم برزخ باشد نشانيدن و فشار و نشاط روح و ساير احوال مناسب با قبر به مفهوم برزخى خواهد بود نه قبر ظاهرى و خاكى. ازاينرو شبهه نشانيدن و چگونگى فشار در قبر با وجود كوتاهى سقف آن به كلى برطرف مىشود؛ زيرا همه اين كارها به حيات مثالى ارواح در قبر برزخى مربوط است نه قبر ظاهرى.
١٧. حقائق، فيض، ص١١٥.
١٨. وافى، ج٣، ص٩٤.
١٩. بحارالانوار، ج٦، ص٢٧١ (چاپ تهران).
٢٠. جامعالدرر، ج١، ص٧٢.
٢١. زيرا برخى از روايات مىگويد: در قبر، مردگان مورد سؤال و عذاب واقع مىشوند، يا در دعا آمده است: بهشت و جهنم و سؤال منكر و نكير، حق است و من به آن ايمان دارم. برخى ديگر از روايات مىگويد: سؤال و جواب، مژده و نويد به عذاب و نعمت در قبر، فقط مربوط به مؤمن محض و كافر خالص است. بدين وسيله احاديث مطلق، تقييد مىشود و عمومات تخصيص زده مىشود. مقصود اصلى از احاديث اول نيز روشن گرديد و تعارض به اين ترتيب برطرف مىشود. به عبارت ديگر:
گونه اول، اجمالاً گفته است: سؤال و جوابى در قبر وجود دارد، ولى آيا همه مردگان مورد سؤال واقع مىشوند يا بعضى از آنها، مشخص نيست؛ ولى گروه دوم مشخص مىكند و روايات مبهم را تفسير مىنمايد كه: فقط دو دسته مورد سؤالند و ديگران در حال انتظار به سر مىبرند.
۱۴
بخش پنجم و ششم بخش پنجم :
معاد جسمانى از نگاه اديان(٥)
١- مكافات جسمانى و لزوم آن گاه آيهها معاد جسمانى را از راه ذكر پارهاى از عذابهاى مادى مجسم مىكند، و ضرورت اين نوع مجازات و لزوم پاداش اعمال را گوشزد مىنمايد. ما از نوع عذابها مىفهميم معاد جسمانى است، زيرا روح در آتش نمىسوزد و از راه جسم است كه عذاب را مىچشد.
إِلَيهِ مَرجِعُكُمْ جَميعاً وَعْدَ اللّهِ حَقّاً اِنَّهُ يَبدَأُ الْخَلقَ ثُمَّ يُعيدُهُ لِيَجزِىَ الَّذينَ اَمَنُوا وَعَمِلُوا الصّالِحاتِ بِالقِسطِ وَالَّذين كَفَرُوا لَهُم شَرابٌ مِن حَميمٍ وَعَذاب اَليمٌ بِما ك(١)انُوايَكفُرُونَ؛(٢)
بازگشت همه شما به سوى اوست! اين يك وعده تخلفناپذير است؛ همانا او آفرينش را به وجود مىآورد و سپس (بعد از مرگ و نابودى) آن را برمىگرداند، تا آنانى كه ايمان دارند و عمل شايسته انجام دادهاند، به عدالت پاداش بينند و براى آنهايى كه كافر شدهاند، نوشيدنى از مايع سوزان است؛ و عذابى دردناك، به جرم آنكه كفر مىورزيدند!
وَقُل الحَقُّ مِن رَبِّكُم فَمَن شاءَ فَليُؤمِن وَمَن شاءَ فَليَكْفُر إِنّا اَعْتَدْنا للِظّالِمينَ ناراً أَحاطَ بِهِم سُرادِقُها وَ اِن يَسْتَغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالمُهلِ يَشوى الوُجُوهَ؛(٣)
بگو: اين حق از سوى پروردگار شماست، پس هر كس بخواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود) و هر كه خواهد كفر بورزد؛ ما براى ستمگران آتشى را كه سراپرده آن، آنان را دربرگرفته، آماده ساختهايم! و اگر از شدت تشنگى تقاضاى آب كنند، آبى براى آنها مىآورند كه همچون فلز گداخته صورتها را بريان مىكند!
در مقابل عذابهاى جسمانى، به نعمتهاى مادى نيز تصريح شده است؛ مانند خوردنىها، پوشيدنىها و اشباع غرايز. اينگونه آيات، جسمانى بودن معاد را به ثبوت مىرساند، ولى از بيان چگونگى معاد جسمانى چيزى نمىگويد. اگر ضرورتى براى جسمانى بودن معاد نبود، اينگونه تأكيد و پافشارى به عمل نمىآمد؛ و ما به اندازه توان علتهاى آن را بيان داشتيم.
تصويرى از معاد جسمانى در قرآن
گاهى امكان رستاخيز از طريق وقوع آن در دنيا روشن مىشود. قرآن براى اثبات آن به دوماجراى تاريخى اشاره مىكند، كه خوشبختانه اين دو جريان در كتب اديان جهان ثبتشده و در واقع جنبه بينالمللى به خود گرفته است؛ يكى داستان «عُزَير» است و ديگرى ماجراى حضرت ابراهيم(ع).
سرگذشت شگفتانگيز عُزَير(ع)
برخى از مفسران اسلامى اين جريان را به «ارميا» نسبت دادهاند، و بعضى به «عُزير». درهرحال چنين نگاشتهاند:
عزير در مسافرت اسرارآميز خويش، به دهكده ويرانى رسيد، و مشاهده كرد سقف خانهها از هم پاشيده و ستونها ريخته و ديوارهايش نيمه خراب است. آثار كهنگى از در و ديوار نمودار بود. در اين ميان استخوانهاى پوسيده و كاسه سرمردگان نظر عزير را جلب كرد. او از مشاهده اين منظره غمانگيز در بهت و حريت فرو رفت و به تفكر پرداخت. استخوانهاى متلاشى شده او را به فكر رستاخيز انداخت و از خود پرسيد: چگونه اين استخوانها و رشتههاى از هم گسيخته زنده خواهد شد؟! او در اين فكر بود كه ناگهان به خواب سنگين و عميقى فرو رفت؛ خوابى طولانى، كه حس و حركت از وى گرفته شد.(٤)
دفتر ايام ورق خورد، چرخ زمان گردش كرد، شب و روز و سال و ماه سپرى شد، و پس از گذشت صدسال عزير از خواب سربرداشت. او با بُهت و حيرت به اطراف نگريست. زمين و زمان را دگرگون يافت. او خيال مىكرد يك روز يا نيمى از روز را در خرابه به استراحت پرداخته است. در اين ميان با وحى الهى، رشته پندارش از هم پاشيد، و هيجان تازهاى در صحنه ايستاى انديشهاش به وجود آمد، به زبان وحى پرسيد: چند مدت است كه در اين خرابه مسكن گرفتهاى؟ عزير گفت: يك روز يا كمتر. جواب رسيد: صد سال است كه در اين ويرانه سكونت دارى. به خوردنىها و آشاميدنىهايت بنگر كه هيچگونه تغيير و فسادى در آن راه نيافته، همچنين به مركب خود نگاه كن كه به صورت استخوان و مشتى خاك درآمده است. درست دقت كن تا تو را نشانه بزرگ از رستاخيز براى مردمان مقرر داريم! به استخوانهاى پوسيده نظركن كه چگونه دوشادوش همسوار مىشوند و به هم پيوند مىخورند و سپس لختههاى گوشت همچون پرده ضخيم روى آنها را مىپوشانند. عزير چون اين منظره را تماشا كرد، فريادى از عمق جانش برخاست و گفت: اينك دريافتم كه خدا بر همه چيز قدرت دارد؛ هم مىتواند استخوانهاى پوسيده را جمع كند و حيات در كالبدش بدمد و هم انسان را صدها سال زنده و با نشاط نگه دارد.(٥)
ماجراى بهتانگيز حضرت ابراهيم(ع)
دومين جريانى كه معاد جسمانى را مجسم مىسازد، داستان حضرت ابراهيم(ع)است. ابراهيم خليل از انبياى بزرگ الهى است، و از خدا چگونگى معاد جسمانى را مىپرسد و تقاضا مىكند زنده شدن مردگان را بهگونه محسوس ببيند. او ايمان دارد، عقل او هم درك كرده، ولى بايد دل اطمينان كند!
وَاِذ قالَ اِبراهيمُ رَبِّ اَرِنى كَيفَ تُحىِ المَوتى، قالَ اَوَلَم تُؤمِن قالَ بَلى وَلكِن لِيَطمَئِنَّ قَلبى؛(٦)
در آن هنگام كه ابراهيم عرض كرد: «پروردگارا! به من بنمايان چگونه مردگان را زنده مىكنى!» خداوند پرسيد: «آيا به رستاخيز ايمان ندارى؟!» ابراهيم عرض كرد: «آرى، ولى براى آرامش دلم مىخواهم».
شايد مقصود ابراهيم اين بود كه با ديدن مىخواست احساس و قلبش آرامشيابد.
فَخُذ أَربَعَةً مِنَ الطَّير فَصُرهُنَّ اِلَيكَ ثُمَّ اجْعَل علَى كُلِّ جَبَلٍ مِنهُنَّ جُزءً ثُمَّ ادْعُهُنَّ يَأتينَكَ سَعياً وَاعْلَم أَنَّ اللّهَ عَزيزٌ حَكيمٌ؛(٧)
چهار مرغ را بگير و (پس از ذبح) قطعه قطعه كن و مخلوط كن؛ آن گاه بر هر قله كوهى، جزئى از آن را بگذار؛ پس از آن آنها را بخوان، با سرعت به سوى تو خواهند آمد! و بدان خداوند عزيز و حكيم است.
از اين آيات استفاده مىشود حضرت ابراهيم از چگونگى احياى مردگان مىپرسد؛ پرسشاز چگونگى يك امر، پسنديده است؛ زيرا ممكن است آدمى به موضوعى ايمان و يقين پيدا كند، اما چگونگى آن را نداند. ما به وجود تلگراف، دستگاه بىسيم و ديگر وسايل مخابراتى يقين داريم، ولى از چگونگى كاركرد آن بىاطلاعيم؛ بدين معنا كه صداى ما چگونه در چند ثانيه به آن گوشه كره زمين مىرسد و دورترين نقاط عالم را مىپيمايد. بيشتر مردم از چگونگى اختراعات بىخبرند و چگونگى مصنوعات دنيا در نظر آنها پوشيده است. مابهوجود جاذبه ايمان داريم، ولى كيفيتش را نمىدانيم؛ حتى ممكن است خود نيوتن كه كاشف جاذبه است، از چگونگى آن بىاطلاع باشد.
اديسون برق را كشف كرده و مهار مىكند، ولى كيفيت آن را نمىداند، كه برق چگونه به صورت نور، پرتوافكن مىگردد. در هر حال ابراهيم(ع) معاد را باور دارد، ولى مايل است به چگونگى زنده شدن مردگان پى ببرد. ادراك، عقل را قانع ساخته، احساس و دل را مىخواهد اشباع كند؛ رؤيت عينى در ايمان مؤثر است؛ به همين منظور معراج رسول(ص) جسمانى بود؛ بدين معنا كه روح و جسم -باهم- به سفر آسمانى پرداختند، تا آيات قدرت را از راه چشم مشاهده كند، و با احساس لمس كند. بدون شك تجسم عينى و لمس يك حقيقت مهمتر از ادراك عقل و مجرد ايمان است.(٨)
٢- جامعترين آيه درباره رستاخيز
در ميان تمام آياتى كه در سراسر قرآن از معاد جسمانى و قيامت بحث كرده، جامعترين و كاملترين آن، آياتى است كه به صورت پيوسته در آخر سوره «يس» ذكر شده است. با ذكر اين آيات، اين قسمت را به پايان مىبريم.
أَوَلَمْ يَرَ الْاِنْسانُ اَنَّا خَلَقْناهُ مِنْ نُطْفَةٍ فَاِذا هُوَ خَصيمٌ مُبينٌ؛(٩)
آيا انسان نمىداند ما او را از نطفهاى بىارزش آفريديم؟! پس، ناگهان [چنان صاحب قدرت و شعور و نطق شد كه] به دشمنى آشكار با ما برخاست.
نكات و لطايفى در اين آيه وجود دارد كه از جامعيت و اعجاز قرآن حكايت مىكند، كه ما براى تسهيل مطلب و استفاده عموم، آن را به صورت پرسش و پاسخ ذكر مىكنيم.
س: چرا در آيه «اَوَلَمْ يَرَالاِنسانُ» جمع نيامده است، تا شامل همه انسانها شود؟
ج: چون لفظ مفرد جامعيت و شمولش بيشتر است؛ زيرا در اين صورت، گفتگو با جنس بشر است، نه فقط با منكران رستاخيز. در چند آيه پيش كه روى سخن با كفار است، با لفظ جمع گفته شده است، چون مورد خطاب فقط كافرانند، ولى در اين جا مخاطب، انسان منكر و كفر پيشه است، كه در تمام عصرها و نسلها چنين اشخاصى پيدا مىشوند. اصولاً انكار ماوراى محسوسات، اثر ماديگرى و آلودگىهاى فكرى و عملى به وجود مىآيد.
س: چرا براى اثبات رستاخيز، از طريق خودشناسى وارد شده، حال آنكه راههاى مختلفى وجود دارد؟
ج: ممكن است انسان از آفرينش و ديگر حقايق هستى غفلت ورزد، ولى هيچ گاه از خودش - حتى به طور سطحى - جدا نمىگردد، زيرا از همه چيز نزديكتر به انسان، خود اوست؛ بنابراين مفهوم آيه اين است: آيا انسان فكر نمىكند او را از «نطفه» آفريديم؛ از موجودى ذرهبينى به نام «اسپرماتوزوئيد» كه حامل تمام اسرار يك آدم كامل است و منشأ پيدايش سلولهاى مختلف بدن؛ كليه، كبد، مغز، طحال، عضلات، پوست، چشم، گوش و غيره! اين موضوع روشنترين گواه براى كمال علم و قدرت آفريدگار است. ولى ناگهان انسان به دشمنى آشكار با خدا مىپردازد. كسى مىتواند دشمنى كند كه خود مختار و مسؤول باشد، و اين، فرع وجود عقل و هوش است. يكى از نكات لطيف در تعبير مزبور اين است كه ماده بىشعور (نطفه) پس از گذشت مدتى، به يك موجود عاقل، گويا و باهوش تبديل مىگردد؛ در صورتى كه عقل و هوش و ادراك هيچگونه تناسبى با ماده ندارد. بدون ترديد آفرينش عقل و روح، پيچيدهتر و مشكلتر از آفرينش بدن است؛ يا جوشش حيات از اعماق ماده مرده، عجيبتر از تعلق روح زنده به بدن مرده است؛ ثانياً بحث در مورد معاد آدميان است، نهحشر ساير موجودات؛ از اينرو بهتر است از انسان نمونه بياوريم.
س: چرا به جاى «ناطق»، «خصيم» آورده است؟
ج: در حال خصومت، بالاترين درجه نطق تحقق پيدا مىكند، چون انسان تا هنگامى كه با خودش حرف مىزند و زمزمه مىكند، نطق خود را به اندازهاى كه با ديگرى سخن مىگويد، ظاهر نمىسازد؛ همچنين هنگامى كه با انسان ديگر، با خصومت سخن مىگويد، بلندتر و جدىتر از هنگامى است كه به طور عادى با ديگران حرف مىزند؛ از اينرو كلمه «خصيم» در آيه است تا اين نكته و لطايف ديگر را بگنجاند و عالىترين درجه نمود سخن را - كه هنگام خصومت و نزاع است - خاطر نشان سازد؛ كلمه «مبين» كه بدون فاصله ذكر شده است - اين معنا را تأييد مىكند؛ زيرا ماده «ابانه» به معناى ظهور و آشكار كردن است. يك ناطق عاقل به هنگام تفهيم مطلب مخصوصاً در حال خصومت، قدرت بيان وى در بالاترين درجه ظهور و روشنى قرار مىگيرد؛ برعكس موقعى كه در صدد تفهيم نباشد، باجملات رمزى و پيچيده موضوع را بيان مىكند.
وَضَرَبَ لَنا مَثَلاً وَ نَسِىَ خَلْقَهُ قالَ مَن يُحىِ العِظامَ وَهِىَ رَميمٌ؛(١٠)
آنكه آفرينش خويش را فراموش كرده است؛ براى ما مثالى زد و گفت: استخوانها را چه كسى زنده مىكند در حالى كه پوسيده و از هم متلاشى گرديده است؟!
در اين آيه نيز نكات نغز و لطايف دلپذيرى وجود دارد كه در حد امكان و فراخور استعداد بدان اشاره مىكنيم.
٣- استبعاد رستاخيز منكران قيامت در مقام انكار رستاخيز، دليل نمىآورند، و تنها به بعيد دانستن رستاخيز اكتفا مىكنند! ولى بعيد دانستن يك چيز براى انكار و نفى حقيقت كافى نيست؛ قرآن كريم اين شيوه موهوم را از زبان منكران در جاهاى مختلفى بيان داشته است:
وَقالُواْ أَئِذا ضَلَلْنا فِي الْاَرضِ اَئِنّا لَفى خَلْقٍ جَديدٍ؛(١١)
منكران رستاخيز گفتند: آيا پس از اينكه [مرديمو] از سطح زمين ناپديد شديم، باز هم زندهمىشويم؟!
قرآن در مورد ديگر نقل مىكند:
أَئِذامِتْنا وَكُنّا تُراباً وَعِظاماً اَئِنّا لَمَدينُونَ؛(١٢)
آيا اگر مرديم و خاك و استخوان شديم، باز زنده مىشويم و جزا داده خواهيم شد؟!
دور شمردن قيامت در آيه با ذكر مثالى بيان شده كه: كدام نيرو مىتواند استخوانهاى پوسيده را زنده كند؛ زيرا دانش بسيارى مىخواهد كه افراد بشر را باتمام خصوصيات روحى و جسمى بشناسد و ذرات بدن آنها را بداند؛ و آنچه مىداند، بتواند پياده كند؛ و به همان شكل و كيفيت دوباره بسازد!
هر چيزى هر اندازه باور نكردنى باشد، با وجود نظايرش، باور كردنى و عادى مىگردد؛ به همين دليل قرآن با جمله «وَنَسِىَ خَلْقَهُ»، دور شمردن قيامت را مردود مىداند. آنكه آفرينش نخستين خود را فراموش كرده، مىگويد: كدام قدرت مىتواند استخوانهاى پوسيده را زنده كند، در حالى كه در آغاز او را از خاك به صورت ياخته آفريديم و از همان واحد، سلولهاى گوناگون ساختيم؛ كليه، مغز، كبد، چشم، گوش و... بدون ترديد در آفرينش، تفاوتى ميان گذشته و آينده نيست. آن قدرت حكيمى كه در اين جهان شما را آفريد، در آخرت نيز مىتواند شما را زنده كند. تجديد حيات و بازگرداندن انسان آسانتر از آفرينش اوليه است.
در سوره روم، آيه ٢٧ مىفرمايد:
اوست كه آفرينش را آغاز مىكند؛ سپس آن را باز مىگرداند، و اين كار براى او آسانتر است.
انسان فراموشكار بعيد مىداند استخوانهاى پوسيده بار ديگر احيا شود. از آنرو كه استخوان، مانند سنگ است و جمادات از حيات خيلى دورند، پوسيدگى و پراكندگى استخوانها دليل ديگرى بر دور شمردن قيامت است؛ از اينرو «وَنَسِىَ خَلْقَهُ» مىگويد: آفريدگار داراى علم و قدرت است، و آنكه انسان را از ذرات پراكنده خاكى آفريد و روح و عقل را در وجودش گذاشت، مىتواند ذرات پراكنده را جمع و زنده كند.
آيه پس از بيان مطالب فوق به ذكر شبهههاى ديگر مىپردازد و از آنها جواب مىدهد.
الف) اعاده معدوم
اين شبهه به طور گسترده بررسى گرديد. آيه در پاسخ به اين شبهه مىگويد:
قُلْ يُحييهَا الَّذى اَنْشَأَها اَوَّلَ مَرَّةٍ؛(١٣)
بگو: آن كسى كه نخستين بار استخوان را آفريد، آن را دوباره زنده مىكند.
در اين آيه از خلقت اوليه به «انشا» و ايجاد تعبير شده است؛ زيرا استخوانى وجود نداشت و خداوند آن را آفريد؛ و از قيامت، به «احيا» تعبير كرده، چون ماده اوليه استخوان هست، ولى حيات ندارد، كه با ايجاد شرايط زندگى، دوباره زنده خواهد شد؛ يا با ارتباط مجدد روح با بدن.
ب) شبهه آكل و مأكول
اين اشكال به تفصيل گفته شد، و خداوند متعال با جمله «وَهُوَ بِكُلِّ خَلْقٍ عَليمٌ»(١٤) به اين شبهه پاسخ مىدهد. مفهوم آيه چنين است: پروردگار به تمامى آفرينشها و مراحل خلقت آگاهى دارد، و مىداند چگونه در شروع كار آدمى را آفريد و سپس تحولاتى پيدا شد و پس از مرگ هم باتمام آميزشها و اختلاطها، مىتواند او را دوباره بيافريند و مواد اصلى بدن را -بهمقدار لازم - از هم جدا ساخته و به هم پيوند دهد؛ زيرا بر تمام مراحل آفرينش و سرنوشت ذرات و ابزار ساختمانى انسان آگاهى دارد و فرمولهاى حيات را مىداند. البته در مرتبه اول، وضعيت حيات بهگونهاى در روى زمين پيدا شد. امروز (قيامت) هم كه آسمان و زمين وضعيت ديگرى پيدا كرده، وضع ديگرى براى پيدايش مجدد حيات فراهم مىشود.
ج) آفريدگار به همه جزئيات عالم است
سومين ايرادى كه منكران جسمانى بودن معاد دستاويز قرار دادهاند، اين است كه خداى جهان واجبالوجود است. از ويژگىهاى واجب اين است كه ارادهاش به جزئيات تعلق نگيرد، و چون علمش عين اراده اوست و ذرات بدن گرفتار تغيير و دستخوش زوال هستند و اراده و علم خدا ثابت و لا يتغير است، به كليات تعلق مىگيرد، نه به جزئيات؛ بنابراين در روز رستاخيز ذرات بدن آدمى بر نمىگردد و كسى از سرنوشت ذرات بدن انسانها آگاه نيست.
در پاسخ بايد گفت: اين ايراد فقط در معاد جسمانى نيست، بلكه مربوط به كيفيت علم حق تعالى است و با جمله «وَهوَ بِكُلِ خَلقٍ عَليمٌ» اين شبهه ريشه كن مىگردد؛ يعنى خدا به هرچيزى كه آفريده است، آگاهى دارد؛ از ذره اتم گرفته تا كهكشانها و ساير موجودات. همه آفريده الهى مىباشند و در علم الهى حاضرند؛ زيرا شبهه علم الهى نسبت به جزئيات جهان كنونى نيز وارد است و جواب، عدم تلازم ميان تغيير علم و تغيير معلوم است و يا اينكه تغيير در علم فعلى پروردگار است، نه ذاتى.
د) اثبات امكان معاد جسمانى
آيه سپس به اصل مطلب بر مىگردد و براى اثبات امكان زنده شدن دوباره مردگان، به بيان توانايى آفريدگار در آفرينش كرات آسمانى و زمين مىپردازد.
اَوَ لَيْسَ الّذى خَلَقَ السَّمواتِ وَالْاَرضَ بِقادِرٍ عَلى اَن يَخْلُقَ مِثلَهُمْ بَلى وَهوَ الْخَلّاقُ الْعَليمُ؛(١٥)
آيا آنكه آسمانها و زمين را آفريد، [قادر نيست كه استخوانهاى پوسيده را زندهكند!؟ و] مثل شما را بيافريند؟ آرى (مىتواند)، و او آفريدگار داناست!
در حالى كه آفرينش آسمان و زمين، بزرگتر و مبهوت كنندهتر از خلقت جسم انسان است، پس بعيد ندانيم كه خالق آسمان و زمين بتواند جسم ما را دوباره زنده كند.
يك شبهه فلسفى
برخى معتقدند: اين آيه براى پاسخ به يك شبهه فلسفى است؛ آن شبهه مىگويد: معاد مستلزم از بين بردن اين عالم و ايجاد جهانى ديگر است؛ و اين مطلب طبق مبانى فلسفى امكان ندارد. خدا در پاسخ مىگويد: «همان كسى كه در آغاز آسمان و زمين را آفريد، مىتواند مثل آن را نيز خلقت كند؛ زيرا اگر كسى قدرت آفرينش چيزى را داشته باشد، بر آفرينش مثل آن نيز توانايى دارد.»
لزوم سنخيت و همسويى ميان روح و جسم
شبهه ديگرى كه منكران جسمانى بودن رستاخيز مطرح ساختهاند، اين بود كه: بدن متلاشى و استخوانهاى پوسيده هيچگونه سنخيت و شباهتى با حيات روحى ندارند و چگونه ممكن است روان، بدون تناسب، به تن، بپيوندد. بايد تناسب و سنخيت رعايت شود، تا چنين پيوندى امكانپذير شود.
پاسخ: لزوم سنخيت را ضرورت ارتباط اجزاى عالم و نظم دقيق آن ايجاب مىكند. گويا پروردگار مىفرمايد: اصل سنخيت انكارناپذير است، ولى گاه كشف سنخيت ميان دو چيز در فهم انسان هست، مانند: سردى و يخ، گرمى و آتش؛ و گاه از قلمرو علم انسان بيرون است، يا هنوز نتوانسته ادارك نمايد؛ مانند: جريان شگفتانگيز درخت «اخضر(١٦)»؛ «اَلَّذي جَعَلَ لَكُمْ مِنَ الشَّجَرِ الْاَخْضَرِ ناراً فَاِذا اَنتُمْ مِنهُ تُوقِدُونَ».(١٧)
چگونه ايجاد حيات در بدن متلاشى شده با اتكا به گمان عدم سنخيت انكار مىشود، درحالىكه خدا ميان آب و آتش در درخت «اخضر» جمع كرده است، با اينكه در نظر ابتدايى و سطحى، ميان آن دو تباين وجود دارد، و هرگز اجتماع آن دو امكان ندارد، ولى خداوند ميان آن دو آشنايى برقرار ساخته، تا آن جا كه آتش در آغوش آب و آب در دامن آتش است! اگر نديده بوديد، انكار مىكرديد كه دو چوب تر را به هم بسايند، و از يكى آب بچكد و از ديگرى آتش زبانه كشد!
خدايى كه مىتواند دو امر متضاد را - با برقرارى يك سنخيت مرموز - با هم جمع كند، چگونه نمىتواند حيات را با برقرارى تناسب با استخوانهاى پوسيده و خاك شده بيافريند، در حالى كه فاصله زندگى از خاك، از مباينت آب و آتش كمتر است؟!
نكتهاى جالب
راز اينكه داستان درخت «اخضر» بر آفرينش پيشى گرفته است، شايد اين باشد كه دورشمردن زنده گرديدن مردگان بر دو چيز استوار بود:
١. ارتباط روح با ابزار پراكنده بدن: «مَن يُحىِ العِظامَ وَهِىَ رَميمٌ»؛ سؤال از جمع و تركيب اجزاى پراكنده و جريان آتش در رگهاى آبدار درخت، مانند جريان حيات در بدن است؛ وعلت آنكه فرمود: «خَلّاقٌ عَليمٌ»؛ اشاره به قدرت و احاطه علمى خداست.
٢. جهان جايگاه علتها و سببهاست؛ اشكال ديگرى كه به انديشه منكران قيامت كردهاند، چگونگى معاد جسمانى است؛ در بيان اشكال مىگويند: چون اين دنيا جايگاه علت و معلول و سببهاست، آفرينش انسان هم به علل و ابزارى مانند: نطفه پدر، رحم مادر، تكامل مراحل جنينى و غيره بستگى دارد؛ و چون در رستاخيز ناگهان مردگان زنده مىشوند، علل و معلولاتى در كار نيست و اين امر محال است كه بدون زايش، مولودى به وجود آيد.
پاسخ: إِنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً أَنْ يَقُولَ لَهُ كَنْ فَيَكُونُ.(١٨)
درست است پيدايش عالم و آدم و ديگر موجوداتى كه در فهرست امكان نامنويسى كردهاند، مشروط به علل و معلولهاى مشخصى است كه بدون آنها يافت نمىشوند، ولى علتالعلل و مبدأ تمام اسباب، ذات مقدس پروردگار است، كه پيدايش آن علل و اسباب هم به قدرت نامحدود خداى متعال بسته است. اگر مشيت و خواسته خداى متعال به ايجاد چيزى تعلق گيرد، علت آن را در اولين گام موجود ساخته، به دنبال پيدايش علت، آن چيز يافت خواهد شد؛ ولى محدود كردن علل و تعيين سرنوشت هر يك، از قلمرو تشخيص علم بشر بيرون است.
قانون اجتنابناپذير علت و معلول در حوزه هستى امرى لازم و ضرورى است، و از اين نظر ميان پديدههاى دنياى حاضر و جهان آينده تفاوتى نيست؛ ولى پيدايش افراد انسان مشروط به وجود ابزار و اسباب محسوس دنيا نيست؛ به دليل اينكه انسان اوليه بدون رحم مادر و وجود پدر آفريده شده است؛ بنابراين هرگاه مشيت الهى - كه سررشتهدار جميع علل و معلولات است - بر وجود امرى - بدون عللى كه در قلمرو مشاهده ماست - تعلق گيرد، مىتواند آن را ايجاد كند.
در پايان آيه مىفرمايد:
فَسُبْحانَ الَّذي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَىْءٍ وَاِلَيْه تُرجَعُونَ؛
پاك و منزه است خداى متعالى كه مالكيت و حاكميت اشيا به دست اوست؛ و شما را به سوى او باز مىگردانند. (زيرا او مردگان را زنده مىسازد (براى جزاى عمل) و كار انسانها را مهمل نمىگذارد).
پروردگار منزه است از اينكه نتواند بدون علل و اسباب مشهود، انسانها را بيافريند، زيرابا اختلاف دنياى كنونى و آخرت و وضعيت و علل پيدايش انسانها نيز مختلف مىشود. در دنيا طريقه پيدايش انسانها متكى به علت و سبب است، ولى در روز قيامت وضعيت ديگرى دارد.
گمان مىرود، آيه «فَلا اَنسابَ بَيْنَهُمْ»(١٩) در ضمن معانى و نكات گوناگونى كه از آن استفاده مىشود، اين مطلب را نيز بپروراند، كه پيوند خانوادگى جهان فعلى در جهان بازپسين وجود ندارد؛ يعنى بدون پدر و مادر، فرزند به وجود مىآيد، در حالى كه پدر و مادر هم وجود دارند. همچنين فاصله و بُعد زمان هم برداشته مىشود. شايد آيه «وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الاَسْبابُ»(٢٠) در لابه لاى مطالب عميق و ارزندهاش اين نكته را نيز بياموزد كه اسباب و علل معهود، رشتهاش گسيخته شده و پيوندش كه مشروط به عالم خاصى (دنيا) بود، از هم گسسته مىگردد، در همان حال كه روابط علّت و معلولى به تناسب آن جهان و وضعيت آن، ميان پديدههايش برقرار است. احتمال دارد طرز تشكيل بدن مانند تخم گياه كه از دل زمين مىرويد، باشد؛ زيرا تشبيه زنده شدن مردگان به روييدن گياهان، در برخى از آيات با اصرار عجيبى دنبال مىشود.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. يونس (١٠) آيه ٤.
٢. كهف (١٨) آيه ٢٩.
٣. اين حالت را برخى «ليتاراجيا» مىنامند، كه حالتى شبيه به مرگ است و غير از خواب معمولى است.
٤. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
گروهى از انديشهگران گفتهاند: مقصود از جمله «وَانظُر اِلى حِمارِكَ» زنده ماندن حيوان مزبور است، كه بدون سرپرست و غذا مدت صدسال باقى مانده است. چگونه مىشود در يك وضعيت ميوه و غذا سالم بماند، ولى حيوان پوسيده شود؟! فساد و عدم آن چگونه در يك مكان و در يك وضعيت انجام مىگيرد؟! به اتكاى قدرت خدا ممكن است؛ همچنان كه ماهىهايى در قطب شمال سالهاى متمادى در لابه لاى كوهها و يخها پس از مرگ سالم ماندهاند، يا ميكروبهايى پس از ميليونها سال انجماد دوباره زنده شدهاند! اصولاً فرمول حيات بر بشر پوشيده است، و بخشاينده حيات خداست. «داروين» زيستشناس معروف، درجه به درجه عقب گرد كرد، تا بتواند راز حيات را پيدا كند. وى نمىخواست در مقابل نداى فطرت تسليم شود و حيات را به خداى بزرگ نسبت دهد. وى مىخواست از راه علل و ابزار علمى، اين راه تاريك و باريك را بپيمايد، ولى سرانجام ناتوان شد و در مقابل نداى فطرت تسليم گرديد. مسأله حيات را جز با اتكاى به مشيت حق نمىتوان تفسير كرد، زيرا قوانينى كه زاييده عقل و گمان انسانهاست، از هر جهت محدود و پيوسته در حال تغيير است. نمىشود آخرين مراحل تكامل بشر را به همين كشفيات، محدود كرد؛ زيرا ممكن است عوامل را آفريدگار ايجاد كند، كه گاه غذا را محفوظ مىدارد، ولى حيوان فاسد مىگردد.
٥. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
گروهى از انديشهگران گفتهاند: مقصود از جمله «وَانظُر اِلى حِمارِكَ» زنده ماندن حيوان مزبور است، كه بدون سرپرست و غذا مدت صدسال باقى مانده است. چگونه مىشود در يك وضعيت ميوه و غذا سالم بماند، ولى حيوان پوسيده شود؟! فساد و عدم آن چگونه در يك مكان و در يك وضعيت انجام مىگيرد؟! به اتكاى قدرت خدا ممكن است؛ همچنان كه ماهىهايى در قطب شمال سالهاى متمادى در لابه لاى كوهها و يخها پس از مرگ سالم ماندهاند، يا ميكروبهايى پس از ميليونها سال انجماد دوباره زنده شدهاند! اصولاً فرمول حيات بر بشر پوشيده است، و بخشاينده حيات خداست. «داروين» زيستشناس معروف، درجه به درجه عقب گرد كرد، تا بتواند راز حيات را پيدا كند. وى نمىخواست در مقابل نداى فطرت تسليم شود و حيات را به خداى بزرگ نسبت دهد. وى مىخواست از راه علل و ابزار علمى، اين راه تاريك و باريك را بپيمايد، ولى سرانجام ناتوان شد و در مقابل نداى فطرت تسليم گرديد. مسأله حيات را جز با اتكاى به مشيت حق نمىتوان تفسير كرد، زيرا قوانينى كه زاييده عقل و گمان انسانهاست، از هر جهت محدود و پيوسته در حال تغيير است. نمىشود آخرين مراحل تكامل بشر را به همين كشفيات، محدود كرد؛ زيرا ممكن است عوامل را آفريدگار ايجاد كند، كه گاه غذا را محفوظ مىدارد، ولى حيوان فاسد مىگردد.
٦. . بقره (٢) آيه ٢٦٠.
٧. برخى از مفسران اسلامى معتقدند اصولاً در قرآن كريم از چگونگى معاد جسمانى سخنى به ميان نيامده، از اين روى ما از چگونگى زنده شدن مردگان اطلاعى نداريم. آنها آيه فوق را چنين تفسير مىنمايند كه اولاً در آيه بيان نشده ابراهيم چنين كارى را اجرا كرد، بلكه ممكن است به گزارش وحى اكتفا كرده باشد؛ يا مىگويند هدف اصلى آيه فقط ذكر مثالى است؛ بدين معنا كه: چهار مرغ را بگير و آنها را با خود مأنوس كن. هنگامى كه خوب به تو انس پيدا كردند، هر كدام را در قله كوهى بگذار. آن گاه آنها را به سوى خودت بخوان؛ فوراً خواهند آمد، و اختلاف مكان و تفرق پرندگان موجب نيامدن آنها نخواهد شد. فخر رازى در تفسير كبير در ذيل اين آيه مىگويد: «وَالغَرَضُ مِنهُ ذِكرُ مِثالٍ مَحسُوسٍ فى عَودِ الاَرواحِ اِلَى الاَجسادِ عَلى سَبيل السُّهُولَةِ.» در ثانى كلمه «صُرهُنَّ» در لغت، به معناى كشتن و در هم كوفتن نيست، زيرا اگر به اين معنا بود، با حرف «الى» متعدى نمىشد. زيرا «صُرهُنّ» وقتى به معنى «اماله» و اُنس باشد، با كلمه فوق متعدى مىشود؛ گذشته از آنكه ضمير «ثُمَّ ادعُهُنّ» به خود آن مرغها برمىگردد، نه به اجزاى كوفته شده.
پاسخ اين تفسير روشن است؛ زيرا در آيه از اجراى پيشنهاد وحى به دست ابراهيم ذكرى به ميان نيامده است، چون بعيد است ابراهيم براى مشاهده احياى اَموات پافشارى كند و از طرف پروردگار براى تحقق آرمان ابراهيم دستور صادر شود، ولى حضرت ابراهيم فرمان حق را به اجرا نگذارد و فقط به گزارش وحى قانع شود. گذشته از اينكه معمولاً قرآن كريم تمام جزئيات يك داستان را بيان نمىكند، و قطعاً هدف قرآن اشاره به يك ماجراست، گو اينكه قرائن عقلى نيز هست، كه ابراهيم پيشنهاد فوق را به مورد عمل گذاشت و با چشم قدرت الهى را مشاهده كرد؛ ثانياً كلمه «صُرهُنّ» اشاره دارد به اينكه مقصود، كشتن و كوبيدن و تقسيم به چهار جزء است، نه چهار پرنده زنده. تقاضاى حضرت ابراهيم مشاهده نمونهاى از معاد جسمانى است، نه فقط يك عمل ساده، كه با عادت دادن و مأنوس كردن پرندهها تأمين شود. ضمير «صُرهنّ» هم به مرغها برمىگردد، نه اجزاى كوبيده شده، وگرنه بايد تعبير عوض شود؛ و «صرهن» به معناى كوبيدن و مخلوط كردن است، نه مأنوس كردن.
٨. يس (٣٦) آيه ٧٧.
٩. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٠. سجده (٣٢) آيه ١٠.
١١. صافات (٣٧) آيه ٥٣.
١٢. صافات (٣٧) آيه ٥٣.
١٣. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٤. يس (٣٦) آيه ٧٩.
١٥. يس (٣٦) آيه ٨١.
١٦. اخضر درختى است در جزاير هندوستان، كه به هنگام بهار، سبز و خرم و در نهادش آتش نهفته است، و قطرات آب نيز وجود دارد.
١٧. «خداست كه براى شما از درخت سبز، آتش آفريد و شما به وسيله آن، آتش مىافروزيد». «يس (٣٦) آيه ٨٠».
١٨. «فرمان او چنين است كه هر گاه چيزى را اراده كند، تنها به آن مىگويد: موجود باش! آن نيز بىدرنگ موجود مىشود!». «يس (٣٦) آيه ٨٢».
١٩. مؤمنون (٢٣) آيه ١٠١.
٢٠. بقره (٢) آيه ١٦٦.
بخش ششم : جهان پس از مرگ(١)
١- حوادث شب اول قبر اولين حادثهاى كه بعد از مرگ انجام مىگيرد، سؤال و فشار قبرى است كه واقع مىگردد. قضيه سؤال و فشار قبر از دير زمان مورد بحث و گفتگوى متكلمان و دانشمندان اسلامى قرار گرفته، و از قديم در زبان و سخن مسلمانها و پيروان مذاهب، شهرت پيدا كرده است. وقتى انسان مىميرد و روحش از كالبد خارج مىشود، در شب اول قبر، مورد سؤال و بازپرسى مرزبانان الهى (نكير و منكر) قرار مىگيرد. اگر مرده منكر خدا و يا جنايتكار باشد، آنچنان در فشار قبر خواهد بود كه مغزش متلاشى و استخوانهايش مىشكند! و اگر انسان مؤمن و نيكوكارى باشد، در بهترين وضعيت روحى واقع شده و از عذاب قبر در امان خواهد بود.
متأسفانه برخى از متكلمان به همين شهرت اكتفا كرده و زحمت تحقيق را به خود ندادهاند و بر اثر ظاهربينى گمان كردهاند مقصود از قبر، همين گودى تنگ و تاريك گورستان است! آن جا كه جسم بىجان آدمى را دفن مىكنند! كه در بعضى روايات از آن به «لَحَد»(١) تعبير شده است. اين برداشت از سوى منكران و برخى از روشنفكران مسلمان مورد انتقاد قرار گرفته است. آنها مىگويند: اگر كسى در دريا غرق و طعمه ماهيان شود و يا بدنش آتش گرفته و خاكسترش بر باد رود، ديگر قبرى نخواهد داشت، تا مورد سؤال و فشار واقع گردد؛ مضافاً بر اينكه بدن بىروح، چگونه مورد پرسش و عذاب قرار مىگيرد؟! در حالى كه احساس و حياتى ندارد، تا صداها را بشنود و فشار قبر را حس كند!
طرفداران نظريه فوق كه در برابر اينگونه اشكالات، در بنبست قرار مىگيرند، جواب دادهاند: ذرات اصلى بدن انسان، از شكم ماهى و اعماق دريا، در گوشهاى از زمين گرد آمده و شب اول قبر آنان، در آن مكان تشكيل مىگردد. آنها براى اينكه عذاب و سؤال قبر معقول باشد، مىگويند: روح انسان در شب اول قبر به بدن يا باقى مانده آن، بر مىگردد و سپس تا قيامت بدن را ترك مىكند!
آنها چون حقيقت قبر را نشناختهاند، افسانه بافته و چون حقيقت را نديدهاند رهافسانه زدهاند! ولى واقعيت بالاتر از اينگونه تصورات عاميانه است. در اين ميان ماترياليستهاى فرصت طلب و روشنفكران علم زده، اين برداشت غلط را دستاويزى يافتند، تا بر مذهب بتازند و يك اشكال از آن بسازند و بگويند: عدهاى در شب اول مرگ يك انسان، رفتند و ضبط صوتى در قبرش گذاشتند و آرد نخود در دهان مرده ريختند، تا حقيقت را كشف كنند؛ آنها پس از دو شب رفتند و قبرش را شكافتند، ولى اثرى از سؤال و جواب نيافتند، و اين آزمايش ثابت كرد سؤال «نكير و منكر» بىاساس است، و با فرا رسيدن مرگ، حيات انسان خاتمه پيدا مىكند!
اينان گمان كردهاند مقصود از قبر همين حفره وحشتناك يك متر در دو متر است! در حالى كه از اخبار ائمه معصوم(ع) استفاده مىشود قبر سرآغاز حيات برزخى انسان است و پرسش مرزبانان مستقيماً از روح، در قالب جسم مثالى انجام مىشود، نه در كالبد مادى! علامه بزرگوار مجلسى و فيض كاشانى حوادث قبر را - از روايات - بدينگونه برداشت كردهاند: منظور از قبر، اين گودال تنگ و تاريك نيست، بلكه مراد، جايگاه روح انسان در عالم برزخ است؛ زيرا روح، پس از دفن بدن و از شب اول قبر زندگى برزخى را شروع مىكند، و برزخ هر انسانى از كنار قبرش ظاهر مىگردد. از سوى ديگر تفهيم آغاز حيات برزخى براى زندگان، در صورتى معنا پيدا مىكند كه كلمه قبر به ميان آيد، تا محسوس و ملموس گردد؛ از اينرو واژه قبر به كار رفته است. به همين دليل علامه مجلسى در بحار الانوار حوادث قبر را از حالات انسان در برزخ به شمار آورده است.
٢- بازپرسى همگانى نيست نكته ديگر اين است كه سؤال و عذاب قبر همگانى نيست و مخصوص دو گروه سرشناس است، كه در روايات به صفت «مَحْضُ الايمانِ» و «مَحْضُ الْكُفْر» توصيف شدهاند.(٢) طبق احاديث مزبور، افرادى كه نمونه ايمان و كفرند، مورد سؤال و عذاب واقع مىشوند. به گفته فيض كاشانى ايمان محض، باورى است كه از انگيزههاى شرك پاك باشد. بدون ترديد چنين انسانى در راه گسترش و تبليغ رسالتهاى مكتبى از هيچگونه تلاشى دريغ نداشته و تا پياده كردن آرمانهاى آسمانى، از جهاد و كوشش دست بر نخواهد داشت. كافر محض، در راه بسط هدفهاى كفر جهانى و ريشهكن ساختن مبادى ايمان، شب و روز به تلاش مذبوحانه دست مىزند! اين دو گروه پس از بازپرسى، سرنوشت نهايى به آنان ابلاغ مىشود؛ اگر مؤمن خالص باشند، به نعمت ابدى نويدشان مىدهند و به طور موقت، از لذتهاى روحى و برزخى نيز برخوردار مىشوند، و اگر كافر محض باشند، به عذابهاى ابدى مژدهاش داده و تا روز قيامت، در بدترين وضع روحى و گاه عذابهاى جسمى واقع مىگردند. بنابراين سؤال و فشار قبر مربوط به جسم مادى نيست، بلكه به روح در قالب جسم مثالى ارتباط دارد؛ زيرا كالبد مادى انسان، پس از قطع رابطه با روح، نه احساسى دارد و نه حياتى، تا بتواند عذاب و نعمت را درك كند. با اين تحليل، اشكالات گذشته بر طرف مىگردد؛ زيرا وقتى روح در قالب برزخى و مثالى، مورد سؤال و عذاب قرار گيرد، ضرورتى ندارد از راه اعضا و جوارح سؤال يا عذاب شود. روح ما در عالم رؤيا تلاش مىكند، حرف مىزند، فرياد مىكشد، مىترسد، فرارمىكند، گريه مىكند و مىخندد، بدون اينكه دست و پا و اعضا و جوارح ما فعاليت كنند؛ مضافاً بر اينكه در قبر فقط از سردمداران كفر و ايمان، بازپرسى مىشود. بايد ديد در قبر كدام يك از اين دو دسته ضبط صوت گذاشتهاند؟! هرگز! چنين عملى انجام نشده، و اگر كسى چنين آزمايشى انجام دهد، احمقانه خواهد بود! زيرا مقصود از قبر، اين گودال تنگ و تاريك نيست، بلكه مقصود از آن، جايگاه روح - پس از جدايى از بدن - در عالم برزخ است. آيا اشخاصى كه در دريا غرق شده و طعمه ماهيان واقع مىشوند و يا به وسيله بمب آتشزا خاكستر مىگردند، شب اول قبر ندارند؟! بىشك شب اول قبر دارند. ولى بايد توجه داشت روح انسان ساليان متمادى با اين بدن زندگى كرده و سخت به آن انس دارد و مشكل به نظر مىرسد، يكباره رهايش سازد - البته در صورتى كه بدنى داشته باشد - از اينرو در اولين لحظات جدايى، در اطراف قبر حضور دارد و حوادثى را كه براى بدن پيش مىآيد، دنبال مىكند. اگر تلقين ميت مستحب است و يا بدن مرده را سه بار در مسير قبر روى زمين مىگذارند و ديرتر از كنار قبر او بر مىگردند، براى اين است كه روح از بهت و حيرت نجات پيدا كند و از غربت و وحشت آن كاسته شود.
٣- حيات قبر يكى از مباحث جنجالى مسأله حيات قبر است؛ آيا پس از مرگ انسان و دفن بدن، روح مردگان پيش از قيامت به كالبد بر مىگردد؟ به عبارت ديگر براى سؤال و جواب آيا كالبد انسانها در شب اول قبر زنده مىشود، و پس از خاتمه پرسش، دوباره بدن را ترك مىگويد؟! محدثان و متكلمان در اين باره اختلاف دارند، و علت اختلاف به تلقى آنها از مفهوم قبر بستگى دارد.(٣) براى حل اين مشكل، چند حديث در اينجا مىآوريم و آن گاه به بررسى و نقد آرا مىپردازيم:
١. عَنِ الصّادِقِ(ع): وَلكِنّى وَاللّهِ اَتَخَوَّفُ عَلَيْكُمْ فِى الْبَرْزَخ، قيل وَ مَا البَرزَخُ؟ فَقالَ: اَلقَبْرُ مُنْذُحينَ مَوتِهِ اِلى يَوْمِ القِيمِةِ؛(٤)
امام صادق(ع) فرمود: به خدا سوگند! از برزخ شما شيعيان هراسانم! پرسيدند: برزخ چيست؟ فرمود: قبر، از لحظه مرگ تا فرا رسيدن قيامت برزخ است.
حيات قبر تا ظهور قيامت امتداد مىيابد، در حالى كه جسم مىسوزد و يا مىپوسد و قبر ظاهريش هزاران بار زير و رو مىشود. مقصود از قبر جايگاه روح در عالم برزخ است، چون همه عالم برزخ كه جولانگاه يك روح نيست، بلكه هر روحى پايگاه و جايگاه محدود و مناسب اعمال خويش را دارد، كه نامش قبر است.
٢. قولُهُ «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ»(٥) فَقالَ الصّادِقُ(ع): اَلبَرزَخُ القَبْرُ وَ هُوَ الثَّوابُ وَالعِقابُ بَيْنَ الدُّنيا وَالآخِرَةِ.(٦)
در اين حديث قبر در مقابل آخرت قرار گرفته است و مژده و نعمت، براى مقربان درگاهالهى در قبر مىباشد و بهشت برين در آخرت اعطا مىگردد. پيداست مقصود از قبر، عالم برزخ است، نه اين حفره تنگ و تاريك گورستان. مانند اين حديث در امالى صدوق نيزهست.
٤- حيات قبر يعنى چه؟ برخى از محدثان عالى مقام كه رنج مطالعه و زحمت تحقيق را درباره معاد به خود هموار نساختهاند، كلمه قبر را به همين حفره خاكى تفسير كردهاند! ولى ديدهاند وقتى آدمى مىميرد، جسمش به جماد بىجان مبدل شده و سؤال و عذاب نيز از جماد، معقول و مقبول نيست. چگونه بدن بىروح انسان مىتواند مورد خطاب و عتاب فرشتگان واقع گردد؟! پس بايد گفت روح در قبر به كالبد مرده برگشته و پس از گفتگو با مرزبانان برزخ، دوباره از بدن خارج مىشود!
ولى اين مسأله نه ضرورت دارد و نه، از وحى به ما رسيده است. مضافاً بر اينكه اگر كالبد طعمه حريق گشته و به صورت خاكستر درآيد و به دست امواج خروشان دريا و تندبادها سپرده شود، روانش به كدام بدن بر مىگردد؟! و آيا بافقدان بدن، سؤال و عذابى هست؟! پس بهتر است كه مسلمانان مانند برخى از بودايىها وصيت كنند كه جسمشان را بسوزانند تا از حوادث شب اول قبر نجات يابند! عجيبتر آن است كه گروهى از متكلمان براى اثبات اين نظريه از قرآن دليل آوردهاند. ما آيه مطرح شده را آورده و مورد بررسى قرار مىدهيم؛
رَبَّنا اَمَتَّنا اثْنَتَيْنِ وَاَحيَيْتَنا اثْنَتَيْنِ فَاعتَرَفنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ اِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ؛(٧)
پروردگارا! دوبار ما را ميرانيدى و دوبار زنده كردى؛ پس به گناهمان اعتراف داريم؛ آيا راهى براى رهايى (از دوزخ) هست؟
اين گروه از متكلمان مىگويند: مرگِ نخستين، همان مرگ طبيعى است؛ ولى مرگ دوم، پس از حيات قبر صورت مىگيرد. روح براى سؤال و جواب بار ديگر در قبر به كالبد برمىگردد و پس از بازپرسى دوباره بيرون مىرود! و ديگر تا قيامت به بدن مادى بر نمىگردد؛ و آيه در مقام بيان زنده شدن مردگان در قيامت نمىباشد.
نقدى بر اين برداشت برداشت فوق صحيح نيست، زيرا به قرينه آيات پيشين و پسين، اين آيه در صدد بازگو كردن سخنان آن دسته از كافران و منكرانى است كه در آخرت در آستانه عذاب واقع شده و به عجز و لابه مىپردازند. به موجب آيات پيشين به آنان گفته مىشود: آيا دشمنى با خدا خطرناكتر از عداوتى كه با خود داشتيد، نمىباشد؟! مخالفت با دعوت پيامبران و راه عناد و كفر را در پيش گرفتن، در واقع با سرنوشت و سعادت خويش مبارزه كردن است! اكنون كه در مرگ و حيات مكرر و فهميدن واقعيت معاد، بدبينى و ترديد آنها برطرف گرديده، با التماس و پوزش مىگويند:
بار الها! دوبار ما را ميراندى و زنده كردى؛ اينك به گناهانمان اعتراف داريم؛ آيا راهى براى نجات از عذاب وجود دارد؟!
آنها گمان دارند اعتراف به گناه در روز قيامت مىتواند نجاتبخش باشد، و نخوت و لجاجتى را كه در دنيا نسبت به خدا و روز جزا داشتند، جبران كند، غافل از اينكه ندامت در قيامت ثمرى ندارد! هر ملحدى پس از دوبار مردن و زنده شدن، شك و الحادش برطرف خواهد شد و زمينهاى براى انكار و لجاجتش باقى نخواهد ماند. در آن روز هيچ عذرى پذيرفته نيست و اشك و آه ثمرى ندارد! بدون شك مرگ اول، همان موت معمولى است، كه پس از تولد صورت مىگيرد و انسان را به عالم برزخ منتقل مىسازد. مرگ دوم پس از استقرار در وضعيت برزخى تحقق پيدا مىكند. به دنبال هر يك از اين دو، حياتى است كه مىتواند براى منكران زندگى بازپسين روشن كننده باشد؛ يكى حيات برزخى است و ديگرى زنده شدن در قيامت و بازگشت روح به قالب جسمانى؛ كه پس از آن مرگ و حياتى وجود ندارد؛ بنابراين، موت و حياتى كه شك و ترديد را برطرف مىسازد و ايمان و يقين مىآفريند؛ زندگى برزخى و حيات اخروى است، نه حيات طبيعى دنيوى و موت پيش از ولادت. اصولاً همه عنادها، انكارها و ستيزها با مسائل مبدأ و معاد، در زندگى دنيوى است. مضافاً بر اينكه «اَماتَهُ» با «موت» در زبان عربى از نظر مفهوم باهم متفاوت است. «اماته» در مواردى بهكار برده مىشود كه پيش از مرگ، حياتى در كار باشد، كه با زوال و فناى آن، «اماته» محقق شود، ولى «موت» به موجود زندهاى كه پيش از ولادت به صورت جماد بىجان بوده، نيز گفته مىشود. قرآن درباره انسانها مىگويد: «وَ كُنتُمْ اَمْواتاً فَاَحياكُمْ؛(٨) شما انسانها پيشازپيدايش مرده بوديد، ما شما را زنده ساختيم.» آن گاه مىفرمايد: «ثُمَّ يُميتُكم؛ سپسشما را مىميراند.» كه «اماته» پس از «احيا» به كار برده شده است. ناگفته پيداست اگر زندگى برزخى نباشد، «اماته» دوم مفهوم درستى ندارد. اين تفسير منطقى و طبيعى آيه مورد بحث است. اگر احتمالات ديگر پيش كشيده شود، تفسيرهاى گوناگون و متضادى قابل طرح است و با وجود احتمالات مختلف تفسيرى كه مانند آنها باشد، نمىتواند ادعاى مورد نظر را ثابت كند.(٩)
گاه طرفداران حيات قبر - به مفهوم عاميانه، نه عالمانه - در چگونگى آن اختلاف دارند؛ آيا حياتى كه در قبر وجود دارد، ازگونه زندگى مادى است، يا از سنخ زندگى برزخى؟ و يا يك حيات بسيار ناقص است، كه نه از جنس زندگى دنيوى و نه از نوع حيات برزخى است، و يك احساس ضعيف و خيالى است؛ زيرا بعضى از متكلمان معتقدند: روح پس از جدايى از جسم، قوه خيال را - كه كارش ساختن و حفظ صورتهاى حسى است - به همراه خود مىبرد؛ و به همين دليل است كه مىتواند صورت خيالى و حسى كالبد خويش را، در قالب جسم مثالى ترسيم كرده و به مدد نيروى تخيل، شكل مادى خود را مشاهده كند و بدنش را در حال جان كندن و دفن و كفن و حتى در زير خاك ببيند، و از عفونت و دگرگونىهاى رقتبارى كه بر آن مىگذرد، اطلاع پيدا كند و رنج ببرد.
از سوى ديگر آيه «لا يَذُوقُونَ فيهَا الْمَوْتَ اِلّا الْمَوتَةَ الاُولى»(١٠) مرگ نخستين را - كه در دنيا چشيدهاند - فقط قابل لمس و چشيدن مىداند و صراحتاً حيات و موت را در قبر نفى مىكند. گذشته از اين از آياتى كه در صدد بيان تعداد مرگ و حياتند، به خوبى روشن مىشود حيات و مرگى در اين قبر ظاهرى وجود ندارد.
كَيفَ تَكفُرُونَ بِاللّهِ وكُنتُمْ اَمواتاً فَاَحياكُم ثُمّ يُميتُكُم ثُمّ يُحييكُمْ ثُمّ اِلَيْهِ تُرجَعونَ؛(١١)
چگونه به خدا كفر مىورزيد، در حالى كه شما مردگان (و اجسام بى روحى) بوديد، و او زندهتان كرد، سپس شما را مىميراند؛ و بعد از آن زنده مىكند، و عاقبت بازگشت همه شما بهسوى اوست.
از ترتيب و بيان اينگونه آيات به خوبى مشهود است حيات دوباره، پس از مرگ و عالم برزخ فقط در قيامت تحقق پيدا مىكند و به همين دلايل محدث كبير علامه مجلسى در ذيل آيه «رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ...» پس از بيان آراى گوناگون در مورد حيات قبر، سرانجام مىنويسد:
بنابراين بايد گفت: «حيات قبر» يك زندگى ناقص و برزخى است كه از علايم حيات، جز احساس لذت و رنج چيز ديگرى ندارد، تا آن جا كه بعضى از گروههاى اسلامى درباره بازگشت روح به كالبد در قبر، نظرى نداده و سكوت كردهاند و به حيات قبر به عنوان يك عقيده مذهبى توجه نكردهاند؛ علامه در شرح مقاصد مىگويد: اهل حق در اين مسأله كه خداوند متعال در قبر، يك نوع حيات به ميت باز مىگرداند - به مقدارى كه لذت و رنج را دريابد - اتفاق نظر دارند، ولى در اينكه روح به كالبد مرده در قبر برگردد، سكوت كردهاند.(١٢)
از بيان اين محدّث عالى مقام چنين بر مىآيد كه حيات قبر جز يك نوع احساس درد و رنج، چيز ديگرى نيست، و آن هم در برزخ صورت مىگيرد؛ و بازگشت مجدد روح به كالبد در قبر، نه مقبول است و نه معقول. فقدان دليل عقلى و نقلى باعث سكوت علماى اسلام شده است، و از ترس عوام، صراحتاً آن را نفى و ردّ نكردهاند و تعبيراتى كه به عنوان سؤال و عذابقبر در روايات آمده، مربوط به وضعيت برزخى انسان است، چون ارواح علاقه شديدى به كالبد مادى خود دارند، و فوراً بدن را ترك نمىكنند، تا به زندگى برزخى توجه كنند. ازطرفى، زندگى برزخى هر انسان به مفهوم واقعى پس از دفن بدن آغاز مىشود؛ و بالأخره بايد گفت: براى تجسم و تفهيم اين حقيقت، كلمه قبر ضرورت پيدا كرده است، در حالى كه با قطع ارتباط روح از بدن، حيات برزخى شروع مىشود؛ خواه بدن دفن شده باشد، يا قبرى براى كالبد نباشد. به فرض اينكه بدن مرده خاكستر شده و برباد رود، باز هم شب اول قبر دارد.(١٣)
٥- پاسخ فلسفى حيات قبر يكى از فقها و فيلسوفان فقيد كه مدعى بود شش ماه درباره حيات قبر به مطالعه و بررسى پرداخته است، سرانجام معماى تجديد حيات بدن در قبر را، اينگونه حل و فصل كرد: وقتى انسان مىميرد و روح از بدن مفارقت مىكند، سه چيز را به همراه خود مىبرد: قوه عاقله، نيروى خيال و عمل؛ ائمه اطهار(ع) در هنگام تقيه بهگونه رمزى فرمودهاند: روح تا نصف بدن و يا تا سرزانو، در قبر بر مىگردد؛ مقصود اين است كه در شب اول قبر ارتباط ضعيفى ميان روح و بدن برقرار مىگردد. روح انسان كه همراه با قوه خيال است، گمان مىكند در قبر در كنار بدن مادى خوابيده است، و وقتى روان با قدرت تخيل، خود را به بدن نزديك مىكند، حيات ضعيفى در كالبد مادى توليد شده و حركت و جنبشى نامحسوس در آن ايجاد مىشود؛ در اين هنگام «بشير و نذير» براى مؤمنان و «نكير و منكر» براى ستمگران و كفار، حاضر مىشوند.
اين دو فرشته - كه تجسم عقل نظرى و عملى انسان هستند-(١٤) به او مژده رحمت يانويد عذاب ابدى را مىدهند، ولى بايد دانست آدمى از راه دهان و زبان با فرشتگان صحبت نمىكند، تا بتوان صداى آنها را شنيد و يا ضبط كرد، زيرا در واقع سه نوع نطق و بيان داريم؛ يك نوع نطق و بيان صامت و بىصدا، كه موجودات بدون صدا با انسان حرف مىزنند و پياممىرسانند؛ مثلاً جهان خلقت، به زبان علم و فلسفه مىگويد: من آفريننداى عاقل و توانا دارم؛ يا هر معلولى با زبان بىزبانى از وجود علت خود سخنمىگويد، و يا كاخهاى ويران شده پادشاهان، اهرام مصر، زاغهنشينان، ساكنان گورستانها، همه پيام دارند و با بشريت گفتار بسيار و مبادلات بىشمارى انجاممىدهند.
هان اى دل عبرت بين! از ديده نظر كن>هان
ايوان مدائن را آيينه عبرت دان
نوع دوم، سخن گفتن معمولى است، كه بهگونه مكالمات انجام مىشود. و نوع سوم، نطق طبيعى و تكوينى است. قرآن مىگويد: «وَاِنْ مِنْ شَىْءٍ اِلّا يُسَبِّحُ بَحَمدِهِ وَلكِنْ لاتَفقَهونَ تَسبيحَهُمْ»(١٥). مولوى مىگويد:
جمله ذرات عالم در نهان
با تو مىگويند روزان و شبان
ما سميعيم و بصيريم و هشيم
با شما نامحرمان ما خامشيم
نطق آب و نطق خاك و نطق گِل
هست محسوس حواس اهل دل
ذكر و تسبيحات اجزاى جهان
غلغلى افكنده اندر آسمان
چون شما سوى جمادى مىرويد
محرم جان جمادان كى شويد
از جمادى در جهان جان رويد
غلغل اجزاى عالم بشنويد
وقتى فرشتگان نازل مىشوند، زبان تحريك نمىشود؛ زيرا ملائكه به اندازهاى نيرومندند كه زبان باطنى مرده براى آنان فهميده مىشود، چون در باطن هر انسانى، غير از نطق مناسب با عالم مُلك، نطق ديگرى متناسب با ملكوت نيز دارد، و ملائكه با آن زبان سخن مىگويند و جواب دريافت مىكنند. ولى بايد در جواب اين عالم بزرگوار گفت: نگارنده از روايات متواتر روشن ساخت مقصود از قبر، زندگى برزخى است و فشار و عذاب، يا روح و ريحان در آن وضع فعليت پيدا مىكند. رواياتى كه درباره بازگشت روح به كالبد مادى در قبر آمده، از نظر سند و دلالت ضعيف است(١٦)، و گذشته از ضعف سند، با عقل و سنت نيز سازگار نيست، زيرا در بعضى از روايات برزخ عبارت است از لحظه قبر تا قيامت؛ از جمله، حديثى در كافى از امام صادق(ع) است؛ سؤال شد: «وَمَا البَرْزَخُ؟» امام فرمود: «اَلْقَبْرُ مُنْذُحينَ مَوْتِهِ اِلى يَوْمِ القِيمَةِ»(١٧).
فيض كاشانى به نقل از علامه مجلسى مىگويد: «مقصود از قبر، برزخ است.»(١٨)
در اين جا كلام علامه مجلسى را مىآوريم:
فَالمُرادُ بِالقَبرِ في اَكثَرِ الاَخبارِ ما يَكُونُ الرُّوحُ فيهِ في عالَم البَرزَخِ؛(١٩)
مقصود از قبر در بسيارى از اخبار، جايگاه روح در عالم برزخ است.
روح در قالب جسم مثالى مورد عذاب و فشار و سؤال است، و دليل محكم و گويايى بر بازگشت روح به بدن در قبر ظاهرى نداريم. به علاوه اگر مقصود از حيات روح، بازگشت روح ملكوتى باشد، باز هم در حيات جسم تأثيرى ندارد؛ زيرا روح ملكوتى تنها به وسيله روح حيوانى مىتواند در بدن تصرف كند.
٦- حكمت تلقين مرده اگر سؤال و جواب در برزخ صورت مىگيرد، تشريفات پيش از دفن، مانند: تلقين ميت، گذاشتن بدن روى زمين و فاتحه چه دليلى دارد؟!
پاسخ روشن است، زيرا مراسمى كه به عنوان تلقين و خطاب به ميت در اسلام مشروعيت پيدا كرده است، به جسم بىروح و فاقد حيات مربوط نمىشود، بلكه به روح زنده انسان ارتباط پيدا مىكند، چون روح در هنگام جدايى از كالبد نمىتواند از آن دل بكند و فراق جسم را تحمل كند، از اينرو مبهوت و نگران به دنبال بدن حركت كرده و تشييع كنندگان را مىبيند و از هجران و جدايى از كالبدش مىنالد.
شنيدستم كه افلاطون شب و روز
بگريه داشتى چشم جهان سوز
بپرسيدند از او، كاين گريه از چيست؟!
بگفتا چشم كس بيهوده نگريست
از آن گريم كه جسم و جان دمساز
بهم خو كردهاند از ديرگه باز
جدا خواهند شد از آشنايى
همى گريم بر آن روز جدايى
يكى از حساسترين و غمبارترين لحظات زندگى انسانها هنگامى است كه جسم بىجانِ آدمى را در گودال تنگ و پرخاك قبر مىگذارند. دوستان و خويشاوندان با تأثر و بهت خاصى به اين منظره رقتبار مىنگرند! گويى به ياد مىآورند به همين زودى آنها نيز بدين سرنوشت غمانگيز و فلاكتبار گرفتار مىشوند و هيولاى مرگ گريبان آنها را مىگيرد، و به همه شادىها و مصيبتها، دردها و لذتها خاتمه مىدهد! در اين حالت معنوى و عبرتآموز است كه همه علاقهها، وابستگىها، خودپسندىها، دشمنىها و عُجب و غرور را - حتّى براى چند لحظه - رها ساخته و به انديشه فرو مىروند، و سرنوشت آينده را مورد مطالعه قرار مىدهند.
شارع مقدس - كه هدفش احياى صفات انسانى و تزكيه رذايل اخلاقى است - از اين فرصت حساس استفاده كرده و سنتهايى را تشريع مىكند، تا وجدان مذهبى مردم را بيدار كند و بشر را از غرور و غفلت برهاند! و به ياد مرگ بيفتد و سفارش امامهادى(ع) را به خاطر آورد؛
اُذْكُر مَصْرَعَكَ بَيْنَ يَدَىْ اَهْلِكَ فَلاطبيبٌ يَمْنَعُكَ وَلا حَبيبٌ يَنفَعُكَ؛(٢٠)
از مرگ ياد كن، كه نه طبيبى مىتواند تو را از مرگ برهاند و نه دوستى مىتواند سودى به حال تو داشته باشد.
دعاى عديله و كلماتى كه به عنوان تلقين خوانده مىشود، بدون ترديد براى مرده بىجان نيست؛ زيرا گفتگو با جماد معقول نيست، در حالى كه احكامواجب و حرام و مستحب و مكروه بر حكمت و مصالح فردى و اجتماعى استوار است، و تلقين ميت هم داراى نكات آموزنده و دستورهاى سازنده و اخلاقىاست.
بيدارى و آرامش روان از مطالب گذشته معلوم گشت مرگ به معناى قطع رابطه جسم و جان و انتقال روح از حيات دنيا به مرحلهاى عالىتر است، ولى به خاطر پيوند شديدى كه روح با كالبد مادى دارد، در نخستين مراحل نمىتواند توجه خود را از بدن سلب كرده و نسبت به سرنوشت قالب جسمانى بىتوجّه باشد؛ از اينرو با مراقبت كامل، وضع بدن را زير نظر قرار مىدهد. در همان حال خروج از وضع مادى و ورود به دنياى جديد، وحشت و حيرت روح فراهم مىشود، و او نگران سرنوشت حال و آينده مىگردد؛ از اينرو تلقين شهادتين و يادآورى زندگى پس از مرگ، تأثير مستقيمى در بيدارى و آرامش روان مىگذارد و با آموزش و روشن شدن سرنوشت آينده، روح از وحشت و ابهام بيرون مىآيد. آرى، گسستن از دنيا و ورود به برزخ در آغاز، سخت وحشتناك و حيرتآور است؛ از اينرو تلقين و دعاى عديله، يادآورى تجسم مراحل بعدى زندگى، و رفع هرگونه ابهام و نگرانى است.
نقش اجتماعى مراسم تلقين تماشاگران صحنه مهيج و غمانگيز مراسم دفن و تلقين، مىتوانند بهترين پندهاى انسانى و مواعظ اخلاقى را دريابند. مشاهده اين مناظر رقتبار غافلان را بيدار و دنياپرستان را متوجه مىسازد.
اگر به دانش اندر زمانه لقمانوار
سراى پرده حكمت بر آسمان زدهاى
اگر سپهبد سيصد هزار شهر شوى
و گر برهمن سيصد هزار بتكدهاى
به پيش ضربت مرگ اين همه نيارد سود
همى ببايد رفتن، چنانكه آمدهاى
برخى از انسانها در اثر حرص و دلبستگى به دنيا، از ياد خدا و خدمت به خلق بازمىمانند. تشريفات، تجملات، رياستطلبى، شهرت و خودپرستى، آنان را مست و مخمور مىسازد و آنچنان عُجب و بدبختى به سراغ آنها مىآيد، كه خيال مىكنند لايقترين و خوشبختترين افرادند! كسانى كه براى دستيابى به پست و مقام، وجدان و شرف خود را مىفروشند، بسيارند؛ ولى هر چه باشند و هر كه هستند، به خاطر مراعات سنتهاى اسلامى و آداب اجتماعى، در تشييع جنازه دوستان خويش شركت مىكنند، و كنار تربت عزيزان حضور خواهند يافت. ناگهان دعاى عديله خوانده مىشود و سخن از قبر و قيامت، صراط و ميزان، بهشت و جهنم به ميان آورده مىشود و با ضربات كوبنده، وجدان خفته حاضران بيدار مىگردد، شايد از جهنم خودپرستى و غرور آزاد شده و لحظهاى به فكر مرگ و قيامت بيفتند، و فخر فروشى نكنند و در زندگى لاف نزنند، زيرا بالأخره بايد همه چيز را بگذارند و بروند!
دعوى چه كنى؟! داعيه داران همه رفتند
رو بار سفربند، كه ياران همه رفتند
آن گرد شتابنده كه در دامن صحراست
گويد چه نشينى، كه سواران همه رفتند
داغ است دل لاله و نيلى است بر سرو
كز باغ جهان لاله عذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود، هيچ عجب نيست
كز كاخ جهان نادرهكاران همه رفتند
افسوس كه افسانه سرايان همه خفتند
اندوه كه اندوهگساران همه رفتند
فرياد كه گنجينهتر از آن معانى
گنجينه نهادند به ياران، همه رفتند
آنچه در دعا و تلقين وجود دارد، در بر گيرنده درسهايى از جهانبينى و اصول اعتقادى است. يادآورى مسائل جهان بينى الهى در چنين صحنههاى عبرتآموز آثار سازندهاى خواهد داشت. آرى، در و ديوار خاموش گورستان در عين سكوت، گوياترين سخنور و بهترين واعظانند، كه آدميان را به مسؤوليتها و رسالتهاى فردى و اجتماعى متوجه ساخته و به انسان، بينش صحيح و اخلاق خدايى مىبخشند و از چنگال غرور و غفلت او را آزاد مىسازند و براى جهاد اكبر آماده مىكنند.
وقتى تلقين، مربوط به روان زنده انسان و انسانهاى زنده باشد، قطعاً سؤال قبر و فشار آن نيز به روح ارتباط پيدا مىكند. بايد دانست سؤال قبر همگانى نيست، و در همان حال، بازجويى مختصرى در مرز دنيا و آخرت انجام مىگيرد، ولى از دو گروه مخصوص، نه از همه مردم. رواياتى كه سؤال قبر را به ايندو گروه اختصاص مىدهد، احاديث مطلق را تقييد مىكند و تضادى ميان ايندو دسته روايات وجود ندارد.(٢١)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. مانند اين روايت «اُطْلُبُ العِلْمَ مِنَ الْمَهْدِ اِلَى الْلَحدِ»؛ چنين گفت پيغمبر راستگوى
زگهواره تا گور دانش بجوى
(سعدى)
٢. احاديث زيادى در اثبات اين موضوع از امامان معصوم(ع) رسيده، كه ما به چند نمونه اشاره مىكنيم:
الف) عَن الصّادق(ع) قالَ: «لايُسْأَلُ فِى الْقَبْرِ الاَّمِنْ مَحْضِ الايمانِ مَحْضاً اَوْ مَحْضِ الْكُفْرِ مَحْضاً. فَقُلْتُ لَهُ: فَسائِرُ النّاسِ؟ فَقالَ: يُلْهى عَنْهُمْ؛ (حقائق الايمان، ص٢٦٠؛ بحار، ج٦، ص٢٣٥).
سؤال در قبر فقط از مؤمنان و كافران خالص است و ساير مردم به حال خود واگذار مىگردند و سرنوشت مبهمى دارند.»
ب) عَن الْباقِر(ع): «اِنَّما يُسْئَلُ فى قَبرِهِ مِن مَحْضِ الايمانِ مَحْضاً وَ مِنْ مَحْضِ الكُفْرِ مَحْضاً وَ اَمَّا ما سِوى ذلِكَ فَيُلْهى عَنْهُمْ.» (فروع كافى، ج١، ص٦٥؛ كفاية الموحدين، ج٣، ص٢٤٩).
ج) عَن اَبى بَصير قالَ: قالَ اَبوُ عَبْدُاللّهِ: «يُسألُ وَ هُوَ مَضْغُوطٌ؛ (فروع كافى، ج ١،ص ٦٤.)
پيداست كه سؤال و فشار با هم مىباشد.» مرحوم مجلسى از كتب شيعه اقوالى را بازگو مىكند و آن گاه به نقل از شيخ مفيد به عنوان اعتقاد شيعه چنين مىنويسد: به عقيده شيعه اماميه، ارواح بعد از مرگ به يك جسم مثالى منتقل گشته؛ يا در نعمتهاى الهى غرقند و يا گرفتار عذاب مىشوند. مؤمنان در بهشت برزخى و بسيارى از مردم سرنوشت نامعلومى دارند. (بحار، ج٦، ص٢٧١).
د) امام جواد(ع) در پاسخ كسانى كه پرسيدند: مرگ چيست، فرمود: «هُوَ اَحَدُ اُمُورٍ ثَلاثَةٍ يُرِدُ عَلَيْهِ اِمّا بِشارَةٌ بِنَعيمِ الاَبَدِ وَ اِمّا بِشارَةٌ بِعَذابِ الاَبَدِ وَ اِمّا التَّخْويفِ وَالتَّهْويلِ وَ اَمْرٍ مُبْهَمٍ لا يُدرى ما حالُهُ فَهُوَ المُؤمِنُ اَلْمُسْرِفُ عَلى نَفسِهِ لا يَدْرى ما يَؤُولُ اِلَيْه حالُهُ يَأتيهِ الخَبَرُ مُبْهَماً و مَخُوفاً.» (كفاية، ج٣، ص٢١٠). در اين حديث نيز از سه گروه سخن گفته شده است؛ به قرينه «مؤمن المسرف» و تقييد اطلاقات به روايات خاصه روشن مىشود فقط مؤمن خالص مژده نعمت ابدى را دريافت مىكند و كافر محض نيز نويد عذاب ابدى را، ولى اكثر مردم سرنوشت نامعلومى دارند، كه بايد در قيامت مشخص گردد.
٣. بحارالانوار، ج٣، ص١٦٨.
٤. همان، ج ٣، ص ٢١٨.
٥. مؤمنون (٢٣) آيه ١٠٠.
٦. بحارالانوار، ج ٦، ص ٢٢٢.
٧. غافر (٤٠) آيه ١١.
٨. بقره (٢) آيه ٢٨.
٩. ممكن است مقصود از «اماته» نخستين مرحله تكوين نطفه پيش از تعلق روح باشد و منظور از احياى نخستين، حيات جنينى. و «اماته» دوم مرگ طبيعى، و حيات دوم هم زنده شدن مردگان در قيامت باشد؛ كه در اين احتمال حيات قبر و برزخ حذف شده است. احتمال ديگر آنكه مقصود از «موت اول»، مرگ پيش از عالم «ذر» باشد و نخستين حيات در روز «الست» و «ذر» تحقق پيدا كند و اين دو قبل از مرگ و حيات جنينى است. برخى گفتهاند منظور از دو نوع حيات، زندگى برزخى و حيات اخروى است و مقصود از دوگونه موت همان موت طبيعى و مرگ بعد از برزخ است؛ پس سهگونه حيات و دو مرگ در كار است، هدف از دوبار «اماته» و «احيا» به مفهوم عددى نيست، بلكه مقصود تكرار، مرگ و حيات مىباشد، از قبيل: «ما تَرى في خَلْقِ الرّحْمنِ مِنْ تَفاوُتٍ فَارجع البَصَرَ هَلْ تَرى مِنْ فُطُورٍ ثُمَّ ارْجِعِ الْبَصَرَ كَرَّتَيْن». «سورهملك (٦٧) آيه ٣ - ٤»؛ زيرا ممكن است انسان در پديدهها صدبار دقت كند، تا به همه دقايق و لطايف پى ببرد، تا وحدت آفريننده آنها را بشناسد.
١٠. دخان (٤٤) آيه ٥٦.
١١. بقره (٢) آيه ٢٨.
١٢. بحارالانوار، ج٣، ص١٥١.
١٣. روايات گذشته قطعاً از اين معنا حكايت مىكند.
١٤. عقل نظرى، زاييده عقايد صحيح الهى و پاك است، كه به صورت فرشته هشدار دهنده (نذير) مجسم مىشود و عقل عملى كه مانند قوه مجريه است، به شكل فرشته نويد دهنده (بشير) در مىآيد. در مورد كفار و ظالمان عقل نظرى، زاييده عقايد پليد و براساس انكار واقعيتهاست؛ ملكى كه تجسم اينگونه افكار و انديشههاست، به صورت «نكير» و عقل عملى او به شكل فرشته «منكر» در مىآيد. شايد مقصود اين عالم بزرگوار اين باشد كه كافران به خاطر كفر، دو فرشته مخوف (نكير و منكر) و مؤمنان به خاطر ايمان، دو فرشته رحمت كه نامشان بشير و نذير است بر آنها فرود مىآيند.
١٥. اسراء (١٧) آيه ٤٤.
١٦. از همه اينها كه بگذريم اينگونه روايات در مقايسه با احاديث زيادى كه حوادث قبر را به عالم برزخ مربوط مىداند، بسيار ناچيز است و كلمات «يجلسانه» و «يقعدانه» «فى القبر» و همچنين «ضغطة القبر» (فشار قبر) و «يقعدانه وَرُدَّتْ رُوحُهُ إلى بدنه» و نظاير آنها كه در امالى صدوق و ساير كتب روايى آمده، صرفنظر از ضعف سند و نارسايى مفهوم امكان دارد تضادى با نصوص و ظواهر مورد استناد ما نداشته باشد؛ زيرا وقتى مراد از قبر جايگاه روح انسان، بههمراه قالب مثالى در عالم برزخ باشد نشانيدن و فشار و نشاط روح و ساير احوال مناسب با قبر به مفهوم برزخى خواهد بود نه قبر ظاهرى و خاكى. ازاينرو شبهه نشانيدن و چگونگى فشار در قبر با وجود كوتاهى سقف آن به كلى برطرف مىشود؛ زيرا همه اين كارها به حيات مثالى ارواح در قبر برزخى مربوط است نه قبر ظاهرى.
١٧. حقائق، فيض، ص١١٥.
١٨. وافى، ج٣، ص٩٤.
١٩. بحارالانوار، ج٦، ص٢٧١ (چاپ تهران).
٢٠. جامعالدرر، ج١، ص٧٢.
٢١. زيرا برخى از روايات مىگويد: در قبر، مردگان مورد سؤال و عذاب واقع مىشوند، يا در دعا آمده است: بهشت و جهنم و سؤال منكر و نكير، حق است و من به آن ايمان دارم. برخى ديگر از روايات مىگويد: سؤال و جواب، مژده و نويد به عذاب و نعمت در قبر، فقط مربوط به مؤمن محض و كافر خالص است. بدين وسيله احاديث مطلق، تقييد مىشود و عمومات تخصيص زده مىشود. مقصود اصلى از احاديث اول نيز روشن گرديد و تعارض به اين ترتيب برطرف مىشود. به عبارت ديگر:
گونه اول، اجمالاً گفته است: سؤال و جوابى در قبر وجود دارد، ولى آيا همه مردگان مورد سؤال واقع مىشوند يا بعضى از آنها، مشخص نيست؛ ولى گروه دوم مشخص مىكند و روايات مبهم را تفسير مىنمايد كه: فقط دو دسته مورد سؤالند و ديگران در حال انتظار به سر مىبرند.
۱۵
بخش ششم بخش ششم :
جهان پس از مرگ(٢)
١- زندگى برزخى حيات پس از مرگ از مشكلترين مسائل بشرى و از مهمترين نيازهاى انسانهاست. بشر از ديرزمان به دلايلى تلاش كرده سرنوشت پس از مرگ را دريابد، و اين حقيقت ماوراى طبيعت را درك كند. يكى به دنبال شناخت اين مجهول بوده و ديگرى مىخواسته حس كنجكاوى خود را ارضا كند؛ ديگرى به منظور تفسير و توجيه فلسفه آفرينش انسان و جهان بوده است، زيرا انسان از قرنهاى متمادى مىخواهد بفهمد آيا فرجام جهان - كه خود نيز جزئى از آن است - نابودى و نيستى است؟ آيا جهان آفرينش و نژاد بشر براى ابديت ساخته شده است، يا براى فنا؟ آيا پس از مرگ شعله زندگى خاموش مىشود، يا حيات باشكوهترى آغاز مىگردد؟ آيا با فرو ريختن نظام كنونى، جهان ابدى ديگرى به وجود خواهد آمد؟ آيا فداكارىها و ايثارها در گستره جهان ناپديد مىشود؟ اگر كسى خدمت كند يا خيانت، تفاوتى ندارد؟ آيا به بيدادگرىهاى ستمگران رسيدگى خواهد شد؟ آيا آرمانهاى والاى بشر - كه از اعماق جانش برمى خيزد - رنگ تحقق به خود خواهد گرفت، يا به همراه خودش زير خاك مدفون خواهد شد؟ آيا حيات باطراوت و پرخروش دنيا، بعد از مرگ، به سكوت و ركود مبدل مىشود؟ آيا اين خاموشى تا بىنهايت ادامه پيدا مىكند، يا وداع اين جهان، سرآغاز زندگى عالىتر و پرفروغترى است؟ هماهنگى و نظم عميق و دقيق در مجموعه جهان از وجود عدالت، حكايت ندارد؟ آيا دنيا بىحساب و نظم است و هرج و مرج بر همه جا حكومت دارد؟ آيا روزى فرا مىرسد كه همه طغيانها و بىعدالتىها پايان پذيرفته و كيفر و پاداش اعمال هر فرد را كف دستش بگذارند؟ اگر بعد از مرگ خبرى نيست، پس چرا مىترسيم؟ خائنان بيشتر از همه مردم از هيولاى مرگ هراسانند، و در مقابل مؤمنان راستين، مرگ را با آغوش باز مىپذيرند و علىوار مىگويند: سوگند به پروردگار! پروايى ندارم از اينكه به سوى مرگ حركت كنم، يا مرگ بر من وارد شود. به خدا قسم! پسر ابوطالب به مرگ علاقهمندتر از كودك به پستان مادر است.(١)
مرگ اگر مرد است، گو نزد من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او جامى ستانم بىنظير
او زمن زلفى ستاند رنگ رنگ
اين چراها و لطافتها از اعماق روح بشرى سرچشمه گرفته و فيلسوفان و متفكران غيرمذهبى، پاسخى قانع كننده و آرام بخش به انسان ندادهاند! آنها براى دلدارى و تسلاى خاطر انسانها، اشعارى سروده و الفاظى بافتهاند، ولى نه، خود قانع شدهاند و نه، ديگران آرام گرفتهاند! البته عذر آنها موجه است، زيرا جنين كه در پشت پردههاى سياه و تاريك رحم زندگى مىكند، كجا مىتواند فضاى روشن و گسترده جهان را درك كند؟! او گمان مىكند هرچه هست، همين رحم مادر است! انسانى كه در محدوده جهان ماده زندگى مىكند، نمىتواند عالم پس از مرگ را دريابد؛ زيرا از يك سو پردههاى سياه و ضخيم محسوسات جلوى ديد او را گرفته، و از طرف ديگر انس و حرص به زندگى مادى عقل وى را از درك ابديت بازداشته است. مولوى مىگويد:
گر جنين را كس بگفتى در رحم
هست بيرون عالمى بس منتظم
يك زمين خرمى با عرض و طول
اندر او صد نعمت و چندين اكول
كوهها و بحرها و دشتها
بوستانها، باغها و كشتها
آسمان بس بلند و پرضيا
آفتاب و ماهتاب و صدسها
در صفت نايد عجايبهاى آن
تو در اين ظلمت چهاى در امتحان
خون خورى در چار ميخ تنگنا
در ميان حبس انجاس و عنا
او بحكم حال خود منكر بُدى
زين رسالت معرض و كافر شدى
كاين محال است و فريب است و غرور
زان كه تصويرى ندارد وهم كور
همچنان كه خلق عامى در جهان
زان جهان ابدال مىگويندشان
كاين جهان چاهى است بس تاريك و تنگ
هست بيرون عالمى بىبو و رنگ
هيچ در گوش كسى زيشان نرفت
كاين طمع آمد حجابى ژرف و زفت
همچنان كه آن جنين را طعم خون
كان غذاى اوست در اوطان دون
از حديث اين جهان محجوب كرد
خون تن را بردلش محبوب كرد
برتو هم طعم خوشىّ اين جهان
شد حجاب آن خوشى جاودان
طعم ذوق اين حيات پرغرور
از حيات راستينت كرده دور
پس طمع كورت كند نيكو بدان
بر تو پوشاند يقين را بىگمان
از طمع بيزار شو چون راستان
تا نهى پا برسر آن آستان
كاندر آن در، چون درآيى، وارهى
از غم و شادى قدم بيرون نهى
يَعْلَمونَ ظاهِراً مِنَ الحَيوةِ الدُّنيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلونَ؛(٢)
ماده پرستان از زندگى دنيا فقط ظاهر آن را مىفهمند و از آخرت [كه مرحله نهان و واقع حيات و پايان كار است]، غافل و ناآگاهند.
بدبختى بشر اين است كه براى شناخت تمام اسرار جهان از معيارهاى مادى استفاده مىكند. او غافل از اين است كه با موازين مادى، فقط جنبههاى طبيعى قضايا را مىتواند بسنجد، نه جنبههاى غيبى را. فيلسوفان الهى به مدد وحى و دستيارى علم و عقل، به كشفيات جالبى دست يافتهاند و معقولترين پاسخ را به پرسشهاى انسان دادهاند؛ جوابهايى كه با وجدان و سرشت بشر سازگار است و عقل و منطق نيز آن را تأييد مىكند، و نيز با حركت علمى خواناست. از ديد ما مرگ هر چه باشد، پايان زندگى بشر نيست، بلكه آغاز مهمترين حوادث و رويدادهاست، كه اولين گردنه آن، زندگى برزخى است؛ زيرا انسان با مردن، وارد صحنه عظيم رستاخيز نمىشود، بلكه بايد مراحل حساسى را بپيمايد، تا به مرحله قيامت برسد؛ چون رستاخيز يك انقلاب كلى و بنيادى است، كه همه پديدهها را دربر مىگيرد. رستاخيز، تحولى است كه نظام كنونى را به هم مىريزد و طرحى نو و نظام جديدى مىسازد، ولى انسانها كه پيوسته مىميرند، پيش از قيامت، در عالم برزخ زندگى مىكنند.
نخست بايد ديد برزخ چيست؟ زندگى برزخى چگونه است؟ و ديدگاههاى مختلفى كه در اين زمينه وجود دارد، كدامند؟ و فلسفه وجودى آن چيست؟
٢- برزخ از نظر فرهنگها برزخ - همانگونه كه از نامش پيداست - به معناى حاجز، مانع، حائل و حد فاصل بين دو چيز است. در قرآن كريم برزخ به همين معنا به كار رفته است: «مَرَجَ الْبَحرَيْنِ يَلْتَقيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغيانِ؛(٣) دو دريا را به هم آميخت كه با هم برخورد كردهاند، ولى بين آن دو برزخ و حد فاصلى قرار دارد كه بر يكديگر وارد نمىشوند و به هم نمىآميزند».
در آيه ديگر مىفرمايد: «وَجَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحجُوراً؛(٤) و در ميان آنها برزخى قرار داد تا با هم مخلوط نشوند (گويى به هم مىگويند:) دور باش و نزديك نيا». در اين دو آيه برزخ به مفهوم مانع و حد فاصل بين دو چيز است. از اينرو پردهاى كه بين زرده و سفيدى تخم مرغ و مانع اختلاط آن دو است، برزخ ناميده مىشود. برزخ به مثابه سدى است كه بين دو چيز قرار گرفته باشد. بعضى از متفكران كه معتقدند در برزخ عذابى جز حسرت و افسوس وجود ندارد، برزخ را سدى بين اعمال و نتايج آن مىدانند. عدهاى مىگويند برزخ سدى براى عدم بازگشت به دنيا و مانعى براى رسيدن به آخرت - پيش از قيامت - است.
برخى به دليل اينكه در آن وضع زندگى نه جنبه معنوى خالص دارد و نه مادى محض، و فقط بعضى از لوازم مادى همچون شكل و مقدار و آن چه از اعراض شمرده مىشود، وجود دارد، برزخش گفتهاند. عالم برزخ در واقع نمونه و مثالى از حيات اخروى و تتمه زندگى دنيوى است و در اصطلاح مذهبىها به نقطه مرزى بين دنيا و آخرت گفته مىشود.
٣- برزخ از نظر وحى و عقل براى اثبات وجود عالم برزخ - قطع نظر از قرآن و سنت - از عقل و برهان مىتوان مدد گرفت. تمام دلايلى كه درباره تجرد و بقاى روح آورده شده و حيات روح را پس از كالبد مادى اثبات مىكند، بهگونه غير مستقيم زندگى برزخى را نيز اثبات مىكند؛ زيرا ارواح پس از قطع رابطه از بدن دنيوى در وضع خاصى قرار مىگيرند كه آن را عالم برزخ مىنامند. در اينجا دلايل گذشته را مرور مىكنيم تا اين حقيقت روشن گردد:
تجرد و بقاى روح
دلايلى براى اثبات وجود روح و استقلال آن از جسم آورديم و ثابت شد غير از جسم و حواس ظاهرى نيرويى به نام روح نيز وجود دارد كه قوانين عمومى و خصوصى ماده بر آن جارى نمىشود، كه از جمله آنها ضعف و پيرى و انحلال و زوالپذيرى است. روح با مرگِ جسم نمىميرد، بلكه باقى و ماندگار است. جايگاه ارواح پس از انقطاع از ابدان حيات برزخى است.
اسپرتيسم (احضار ارواح)
احضار ارواح و ارتباط زندگان با مردگان قابل انكار نيست، گر چه مدعيان دروغين بسيارى دارد، ليكن موارد قطعى و راستين آن اندك نيست. حتى در اروپا منكران بقاى روح به مجامع روحى دعوت شده و پس از آزمونهاى فراوان و گوناگون سرانجام به وجود عالم ارواح اعتراف كردهاند.(٥)
تنويم مغناطيسى
امروزه برخى انسانها را به خواب مصنوعى فرو مىبرند و روح آنها را در مكانهاى مختلف سير مىدهند. اين عمل به قدرى با سرعت و دقت انجام مىگيرد كه نمىتوان گفت تلقين است، گرچه در اين آشفته بازار ترفندها و تزويرهايى به چشم مىخورد، ولى فرستادن ارواح به دورترين نقاط جهان و رهايى روح از بدن كه گاهى به مرگ «مديوم» (ميانجى) مىانجامد، قابل انكار نيست. ارواح پس از خروج از وضع كنونى مىتوانند با سرعتى حدود سرعت نور بدون وسيله و مركب سريعالسير به اقصى نقاط جهان بروند و اطلاعاتى را بازگو كنند كه با معيارهاى مادى قابل قبول نيست. سير ارواح با اراده صورت مىگيرد. حتى ديده شده «مديوم» را به سنين گذشته برده و او حوادثى را كه برايش اتفاق افتاده، بازگو مىكند و بدين وسيله بعضى از بيمارىهاى روانى را معالجه مىكنند.
آن وضعيتى كه ارواح پس از رهايى از كالبد مادى مىتوانند بدون وسيله و احساس مانع حركت كنند، عالم برزخ ناميده مىشود.
خوابها و رؤياهاى راستين
انسان در عالم خواب به سير و سياحت مىپردازد. به نقاط مختلف جهان سفر مىكند و ساعتها با خاطراتى به سر مىبرد و با اشخاصى حرف مىزند و خود را سبكبال احساس مىكند، به طورى كه از بلندترين قلهها به آرامى خود را به زمين مىرساند؛ اطلاعات دقيقى به دست مىآورد و پس از بيدارى و نگاه به ساعت مىبيند يك ساعت بيشتر نخوابيده است! اما آنچه بر او گذشته است، با يك يا چند ساعت جور در نمىآيد! پيداست در آن وضعى كه زمين و زمان را سريعاً درمىنوردد، آنجا عالم برزخ است، نه دنياى مادى. شكل و صورت ماده محفوظ است، اما از وزن و مقدار خبرى نيست.(٦)
به يارى براهينى كه براى اصل وجود جهان بازپسين گفتيم اصل وجود جهان ديگر ثابت و اجمالاً روشن مىشود، ليكن چگونگى آن را بايد از طريق وحى به دست آوريم. كه اكنون به بحث از آن مىپردازم.
٤- چهره و ماهيت عالم برزخ براى شناخت ماهيت برزخ بايد به اين نكته توجه كرد كه هر كدام از عوالم هستى، نظام و احكام مخصوصى دارد. جهان مادى داراى نظامات ويژه و احكام خاصى است كه بر تمام مظاهر و پديدهها حكومت دارد. عالم برزخ نيز ماهيت و احكام و آثار مخصوصى دارد كه بايد آن را شناخت. جهان برزخى وسيعتر و بالاتر از عالم ماده و محيط بر آن است. باطن و ملكوت اين جهان برزخ است. انسان در اوضاع و شرايط دنيوى از ادراك برزخ محجوب است. پرده ضخيم ماده مانند حجابى انسان را از ديدن حيات برزخى محروم ساخته است. وقتى روح از بدن مادى قطع رابطه مىكند و لباس قالب مثالى را مىپوشد، برزخ بر او جلوهگر مىشود؛ يعنى روح انسان با انقطاع از دنيا و قالب دنيوى حجابها را كنار مىزند و خود را در برزخ مىيابد. به عبارت ديگر عالم برزخ عالمى نيست كه پس از مرگ انسان پيدا شود، بلكه عالمى است كه انسان در حيات دنيوى در بطن آن بوده، ولى محجوب از آن است. با مرگِ بدن حجابها كنار رفته و روح خود را در آنچه باطناً بوده، مىيابد. هر عملى كه انسان در دنيا انجام مىدهد، چهره باطنى و برزخى آن را نيز مىسازد. همانگونه كه در دنيا بين انسانها روابط و نسبتهاى اعتبارى وجود دارد، در برزخ نيز عقايد و اعمال و اوصاف و روابطى با اشخاص ديگر وجود دارد. دريافت اين روابط و نسبتها قبل از قرار گرفتن در آن نظام ممكن نيست، مگر از طريق كشف و شهود.
پس از مرگ و انقطاع از دنيا هنگامى كه انسان در جايگاه برزخى خود قرار گرفت، عقايد و خصلتها و اعمال خود را با چهره برزخى مىيابد و هر عقيده و صفت حق و باطلى را به صورت برزخى متناسبى مىبيند.
حضرت على(ع) درباره حيات برزخيان مىفرمايد:
فَاِنَّكُمْ لَوْعايَنْتُمْ ما قَدْ عايَنَ مَنْ ماتَ مِنكُمْ لَجَزَعْتُمْ وَ وَهَلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ اَطَعْتُمْ، وَلكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ ما قَدْ عايَنُوا وَ قَريبٌ ما يُطْرَحُ الحِجابُ؛(٧)
اگر آنچه كه بر رفتگان آشكار و نمايان گرديده، بر شما هم علنى شود، از فرط ناراحتى و ترس ناله و فرياد مىكشيد و پس از اين هر چه از مناديان دين بشنويد، عمل مىكنيد؛ ليكن آن حقايق برزخى كه مردگانتان بالعيان مشاهده مىكنند، از شما پوشيده است، ولى بزودى [با فرا رسيدن مرگ] پردهها و موانع از جلو چشم شما برداشته خواهد شد.
عالم برزخ بر ما محيط است، ولى ما از ديدن آن محروميم. وقتى مرديم، با چشم برزخى آن را مشاهده خواهيم كرد. با توجه به ماهيت عالم برزخ و احاطه آن بر عالم ماده، ارواح انسانها - با اختلاف مراتب و درجات و به تناسب منزلت و مرتبه وجودى و موقعيت روحى - با اهل و عيال و نزديكان خود در ارتباط خواهند بود. هر انسانى طبق خصوصيت وجودى و اكتسابى خود - كه در حيات دنيوى به دست آورده است - در برزخ وضع خاص و جايگاه مخصوص نظام برزخى را احراز مىكند، كه از نظر روايات به چهار دسته عمده تقسيم مىشود: مؤمنان خالص، كافران خالص، متوسطان و مستضعفان.
٥- عالم برزخ كجاست؟ جايگاه برزخ يكى از مشكلات بحث معاد است. سؤال اساسى اين است: آيا عالم برزخ در دنيا واقع شده، به طورى كه ساكنان برزخ طلوع و غروب خورشيد و ماه را مىبينند و يا اصولاً براى دوزخيان شب و روزى وجود ندارد؟
برخى مىگويند برزخ در بطن عالم دنيا قرار دارد. اين جهان مُلك است و ملكوت آن عالم برزخ است و ملكوت اشيا از قلمرو حواس ظاهرى بيرون است و يا برزخ از مراحل قيامت است.
در اينكه برزخ از منازل قيامت نيست، ترديدى نداريم؛ زيرا در قيامت خورشيد و ماه و ستارهاى نيست، بلكه در مقدمات رستاخيز، نظام كنونى به طور كلى فرو مىريزد و خورشيد و ماه از بين مىروند و ستارگان سقوط مىكنند و زمين چنان مىلرزد كه كوهها را از جا مىكند و آنها به شكل پنبه زده شده در مىآيند. در آن وضع نورى وجود ندارد. هر كسى به ميزان عمل صالح و اعتقادات درستى كه كسب كرده، با خود نورى دارد كه مىتواند در پرتو آن راه را از چاه تشخيص بدهد. طبق آيه قرآن: آن روز مردان و زنان مؤمن را مىبينى كه شعاع نور آنان پيش و پشت سر آنها را روشن مىكند. مردان و زنان منافق استدعا مىكنند آهستهتر حركت كنيد تا از شعاع نور شما استفاده كنيم، ولى به آنان گفته مىشود: برگرديد، نور ديگرى پيدا كنيد. ناگهان حصارى زده مىشود كه براى مؤمنان رحمت و براى كافران و منافقان عذاب است.(٨)
پس از تحقق قيامت و آمادگى جن و انس براى رسيدگى به اعمال، زمين قيامت به نور پروردگار روشن مىگردد (وَاَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَوُضِعَ الْكِتابُ).(٩)
بنابراين نور قيامت به وسيله خورشيد نيست. شايد در نظام جديد و قيامت درخشانى و نورانيتى باشد كه در پى آن تاريكى وجود ندارد. گو اينكه ممكن است خورشيد و ماه بر چيزى طلوع و غروب كنند، ولى آن چيز با چشم مادى و ابزارهاى علمى قابل رؤيت نباشد. چنان كه جنيان از خورشيد و ماه بهره مىبرند، ولى از قلمرو حواس ظاهرى ما دورند. بهشتى كه آدم و حوا در آن زندگى مىكردند، از سنخ باغهاى دنيا بود، ولى براى مردم قابل رؤيت نبود. امام صادق(ع) در اينباره فرمود: «جَنَّةٌ مِنْ جَنانِ الدُّنيا تَطْلَعُ فيها الشَّمسُ وَالقَمَرُ؛(١٠) بهشت آدم باغى از باغهاى دنيا بود كه آفتاب و ماه بر آن پرتو مىافكندند».
در حديث ديگر امام باقر(ع) فرمود:
من شنيدهام خداوند در مغرب زمين بهشتى آفريده است كه آب فرات از آنجا عبور مىكند و ارواح مؤمنان هر روز بعدازظهرها به آن مكان مىروند و از نعمتها و ميوههاى آن استفاده و با هم ملاقات مىكنند و به هنگام طلوع فجر صادق از آنجا خارج مىشوند.(١١)
مطابق روايات زيادى اين بهشت در سرزمين عراق - در نجف اشرف - پشت كوفه (وادىالسلام) قرار دارد.(١٢)
رؤياهاى صادق و راستين و مكاشفاتى كه براى اولياى خدا رخ مىدهد، وجود برزخ را تأييد مىكند. همچنين آيات قرآن نيز بر اين حقيقت دلالت دارد. علىبن ابراهيم قمى در تفسير آيه «اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوّاً وَعَشِيّاً»(١٣) به نقل از صادق آلمحمد مىنويسد:
اِنَّما هذا فِى الدُّنيا فَاَمّا فى نارِ الْخُلْدِ فَهُوَ قَولُهُ تَعالى: وَ يَومَ تَقُومُ السّاعَةُ ادْخُلُوا آلَفَرعَوْنَ اَشَدَّ العَذابِ؛(١٤)
اين نوع عذاب دنياست. اما در مورد آتش قيامت، خدا مىفرمايد: وقتى رستاخيز برپا شود، آل فرعون را به شديدترين عذاب وارد مىكنند.
آيهاى كه امام گفتهاند، دنباله آيه قبل است و در واقع عذاب برزخ و قيامت را بهگونه مجزّا خاطر نشان مىسازد. مرحوم قمى در تفسير آيه مىافزايد: «اين صبح و شام در دنياست؛ زيرا در آخرت صبح و شامى وجود ندارد. بهشت و جهنم فاقد خورشيد و ماه است». طبق اينگونه احاديث آب فرات از بهشت برزخى عبور مىكند، اما ديده نمىشود.
٦- جايگاه ارواح در برزخ در طى مطالب پيشين جايگاه ارواح در عالم برزخ روشن شد. در اين قسمت جمع بندى روايى مىكنيم، تا باعث ازدياد بصيرت گردد. همانگونه كه گفتيم ارواح مؤمنان مطابق روايات در هر كجا فوت كنند، به وادى السلام منتقل مىشوند، كه در پشت كوفه قرار دارد و شعبهاى از جنت عدن است.(١٥)
در برخى از روايات صريحاً گفته شده است: ارواح مؤمنان در حجرههايى از بهشت بهسرمىبرند. از طعام و شراب آن بهرهمندند و به زيارت يكديگر مىروند و برپايى قيامت را از خدا مىطلبند.(١٦)
در مقابل، كافران در حجرات آتشين مسكن دارند و از طعام و شراب آن استفاده و با هم ملاقات مىكنند و از خدا مىخواهند قيامت برپا نشود.(١٧)
از دعاى مؤمنان و كافران پيداست كه نعمت و عذاب برزخى قابل قياس با نعمتها و عذابهاى رستاخيز نيست، بلكه دوزخ، عذاب يا نعمتى موقتى و محدود به صبح و شام است. امام مجتبى(ع) در پاسخ مَلِك روم مىفرمايد: «ارواح مؤمنان شبهاى جمعه در اطراف سنگ بيتالمقدس به سر مىبرند». به هر روى جايگاه اصلى و مسكن واقعى مؤمنان وادىالسلام است، ليكن شبهاى جمعه به مراكز زيارتى مانند حائر حسينى و مكه و مدينه و ساير مكانهاى مقدس مىتوانند بروند و مجدداً برگردند، ولى ارواح كافران به وادى حضرموت (برهوت) كه در سرزمين يمن است، منتقل مىشوند.(١٨) در عالم برزخ ارواح با تفاوت درجات ايمان و اختلاف بينشها و آگاهىها به زندگى خود ادامه مىدهند. لذتها و رنجها مطابق وضع برزخى وجود دارد و تنها از راه جسم برزخى از نعمتها و عذابهاى مناسب و موقت مىتوانند استفاده كنند.
سير تكامل انسان از نظر ارتباط با بدن و انقطاع از آن به سه مرحله تقسيم مىشود: در نخستين مرحله روح همراه جسم مادى است و قوانين عمومى و خصوصى ماده بر جسم حكومت دارد. روان انسان نيز به حكم اتحاد و تعلق تحت تأثير كالبد خويش است و از اين نوع اثرات بركنار نيست، زيرا نمودهاى مادى و تظاهرات روانى تا حدودى به هم آميخته است. ترسِ روح قلب را به تپش مىاندازد. شادمانى روان در سرخى و نشاط چهره، بلكه تمام بدن اثر دارد. سلامت جسم انسان باعث نشاط روح و بيمارى او موجب تأثر روحى مىگردد.
در مرحله دوم روان به طور كامل از كالبد قطع رابطه نكرده است، ولى اينگونه نيست كه به تمام لوازم و احكام جسم محكوم باشد، ليكن چون از كالبد مادى به كلى رها نشده و از طريق تنفس و بقاى حيات رابطه خود را حفظ كرده است، در حد محدودى، از احكام جسمانى پيروى مىكند؛ مانند كسى كه به خواب سنگين و عميقى فرو رفته باشد و يا تحت تأثير خواب كننده (منوِّم) به خواب مغناطيسى و مصنوعى گرفتار شده و روحش به سير و سياحت پرداخته است.
در مرحله سوم با عروض مرگ، روح به كلى ارتباط خود را از جسم قطع كرده، ديگر از احكام و خواص عمومى و خصوصى جسم تبعيت نمىكند. البته توجه و علاقه شديدى به پيكر جسمانى خود دارد و از سرنوشت بدن سخت غمناك و افسرده است. جسم را مىبيند و مشايعه كنندگان را مشاهده مىكند و به هنگام برگشتن مردم فرياد سهمگين مىكشد، ليكن گوشهاى دنيويان از شنيدن آن محروم است، چنانچه اگر انسان در خواب منظره هولناكى ببيند، هر چه فرياد كشد، اطرافيان نمىفهمند.
٧- جايگاه مستضعفان مستضعف از نظر قرآن و سنت به چند گروه گفته مىشود:
١. كسانى كه بر كفر يا ايمان نمىتوانند دليلى اقامه كنند؛ مانند كودكان و مردان و زنانى كه عقل ناقص دارند و تكليف از آنها برداشته شده است.
٢. گروه ديگر عقب ماندگان ذهنى و منگولها و كسانىاند كه گرفتار فلج مغزى و معلوليت و جنونند. از آن دو كه آنان فاقد عقل و اختيار درحد تكليف مىباشند، ولى رنجهايى را متحمل شدهاند، مورد عنايت و رحمت الهى واقع مىشوند.
٣. آنان كه توحيد و معاد و نبوت را قبول دارند، ليكن امامت و ولايت را نپذيرفتهاند و امام واجبالطاعه را نمىشناسند و عناد و لجاجتى هم ندارند، و همچنين كسانى كه نمىتوانند تشخيص دهند كدام يك از مذاهب پنجگانه اسلامى صحيح و قابل پيروى است، بلكه نمىدانند كدام يك از اديان معروف جهان درست است، چون فاقد قدرت تشخيص حق و باطلند، و يا حقى جز دين آبا و اجدادى خود نمىشناسند؛ و نيز كسانى كه گمان دارند تمام مذاهب و اديان در عرض هم قرار گرفتهاند و هيچ يك ناسخ ديگرى نيست؛ بنابراين هر كسى مىتواند به هر آيينى عمل كند و به پاداش اخروى برسد.
اينان در صورتى كه در مقدمات كار مقصر نباشند، از مستضعفان فكرى محسوب مىشوند. امام باقر(ع) كسانى را كه نبوت را پذيرا شده و امامت را انكار كردهاند، به دو گروه تقسيم مىكند و مىفرمايد:
آنان كه اعمال صالح داشته و با اهل بيت عنادى ندارند، تا قيامت در قبر محبوس مىشوند و به هيچ وجه اجازه خروج ندارند؛ اما به پاس اعمال نيكى كه انجام دادهاند، روزنهاى از بهشت بر روى آنها گشوده مىشود، تا از هواى تازه و نسيم لطيف آن استفاده و استراحت كنند، تا قيامت برپا گردد. و آنان كه دشمنى دارند، تا رستاخيز در قبرها زندانى مىشوند و روزنهاى از آتش به روى آنها باز مىشود و حرارت و دود و آبهاى داغ به آنها مىرسد.
اين بيان شامل حال همه گروههاى مذكور مىشود؛ يعنى كسانى كه با دين حق دشمنى نمىورزند و يا بىاعتنا هستند، گو اينكه به همه اديان احترام مىگذارند. وضع اينها مانند منكران امامت است.
٤. گروهى كه بسيار ساده و ابلهاند و پيوسته تحت تأثير محيط اجتماعى قرار دارند. آنها در بخشى از زندگى ديندارند و در بعضى كارها لاابالى؛ از ضرورت دين و عدم آن چيزى نمىدانند و به طور كلى فاقد عقل و شعور كافىاند. مثل برخى مستضعفان سياسى كه همواره در جهت باد حركت مىكنند و به زندگى حيوانى دل خوش كردهاند. نه از اسلام خبر دارند و نه از مسيحيت و نه از ديگر اديان.
اين دسته در عالم برزخ خوابند؛ نه از نعمتهاى برزخى خبر دارند و نه از عذاب آن. وقتى قيامت برپا شود، از خواب بيدار مىشوند. وضع آنها مانند اصحاب كهف است؛ نمىدانند چه اندازه خوابيدهاند، حتى نمىدانند در دنيا خواب بودهاند و يا در دوزخ.
٥. گروه ديگر ايمان آوردگان و پيروان پيامبران و اديان الهى مىباشند كه كردارنيك وبد آنها مساوى است؛ يعنى كفه اعمال نيك آنان بر گناهان ترجيح ندارد و ايمان و اعمال صالح آنها مانع ورود به جهنم شده، اعمال زشتشان مانع ورود به بهشت است.
اين گروه در «اَعراف» نگهدارى مىشوند؛ برروى حصارى كه بين جهنم و بهشت كشيده شده و مشرف بر آن دو است. آنها به حكم غلبه رحمت الهى بر غضب، اميدوارند با شفاعت وارد بهشت شوند. آنان يكى از مصاديق آيه «وآخَرُونَ مُرْجَونَ لِامْرِ اللّهِ اِمّا يُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا يَتُوبُ عَلَيهِم» هستند.(١٩) آنها به مرتبه ايمان دست پيدا نكردهاند. ايشان نه مؤمن و نه كافرند، ولى مؤمنان راستين در ميراث و معاشرت و ازدواج مىتوانند با آنها مشاركت داشته باشند. آنان در انتظار فرمان الهى نشستهاند كه يا عذابشان كند و يا عذرشان را بپذيرد، ليكن طمع و اميدشان به رحمت الهى بيشتر است. اين گروه وقتى به دوزخيان مىنگرند، مىگويند: خدايا! ما را با ظالمان محشور مكن (وَإِذا صُرِفَتْ اَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ اَصْحابِ النّارِ قالُوا رَبَّنا لاتَجْعَلنا مَعَ القَومِ الظالمينَ).(٢٠) آنها اهل بهشت را صدا مىزنند و بر آنها سلام مىكنند و چشم طمع به بهشت دوختهاند.
٨- اعراف چيست؟ سورهاى به نام اعراف داريم كه در بيان اهميت اعراف و اعرافيان است. اعراف در لغتوروايات اسلامى به معناى حصار، پل، قله بلند، خانههايى كه در بلندى ساخته مىشود و صراط و پلى كه روى جهنم و بهشت كشيده شده، است (وَبَيْنَهُما حِجابٌ)(٢١). راغب اصفهانى در كتاب المفردات مىنويسد: «اعراف، سور و حصارى است كه بين بهشت و جهنم كشيدهشده است».
اعرافيان كيستند؟ از آيات و روايات فهميده مىشود اعرافيان، دو گروه كاملاً جداگانهاند كه براى دو هدف مجزّا گرد آمدهاند. گروهى از آنان جبراً در اعراف ساكنند - كه بر شمرديم - و گروهى ديگر براى نظارت و شفاعت، در آن جا حضور دارند. گروه دوم پيامبران و جانشينان و اصحاب آنهايند؛ كه در رأس آنان حضرت ختمى مرتبت و اهل بيت(ع)قرار دارند و پس از آنها علماى ربانى هر امت و شهدا و صالحان هستند. از حضور حمزه سيدالشهدا و عباسبن على و جعفر طيّار نيز سخن به ميان آمده است.(٢٢) حضرت على(ع) مىفرمايد: «من صاحب اعراف هستم».(٢٣) فلسفه حضور پيامبران و رجال الهى، به امر پروردگار و براى نظارت و شفاعت است. قرآن مىفرمايد: «يَومَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بامامهم؛(٢٤) روزى كه هر گروه را با پيشوايشان مىخوانيم». پيشوايان راستين و پيامبران هدايت و رحمت در بلنداى اعراف قرار مىگيرند وپيروان راستين و مخالفان و ستمگران را از چهره و صورتشان مىشناسند. خود آنها نيز براى مؤمنان و پيروانشان شناخته شدهاند (وَ عَلَى الاَعرافِ رِجالٌ يَعرِفُونَ كُلاً بِسيماهُمْ)(٢٥).
به حكم «يُعْرَفُ المُجرِمُونَ بِسيماهُم»(٢٦) (مجرمان از چهرههايشان شناخته مىشوند) جنايتكاران از ظاهرشان دانسته مىشوند. چنانكه فرزانگان نيز مشخص مىگردند؛ زيرا صورت حقيقى افراد، در قيامت متناسب با اعمالشان ظاهر و نمايان مىگردد و رنگ رخساره خبر مىدهد از سرّ درون. از اينرو در احاديث آمده است: چهره مؤمنان در كمال شفافيت و نورانيت است، ولى چهره مشركان و منافقان و جباران سياه و وحشتناك است.(٢٧)
گروه ناظر به ستمگران و سردمداران كفر و شرك سرزنش كنان مىگويند: ديديد مال و قدرت نتوانست شما را از مهلكه برهاند! مگر شما نبوديد كه مؤمنان مستضعف را آدمهاى مفلوك و بيچاره تلقى كرده و به بند كشيده بوديد و سوگند ياد مىكرديد آنها روى خوشبختى را نمىبينند و از رحمت الهى محرومند؟! سپس آنان رو به مستضعفان كرده و مىگويند: وارد بهشت شويد. هيچگونه ترس و غمى بر شما نيست. (وَنادى اَصحابُ الاَعرافِ رِجالاً يَعرِفُونَهُم بِسيماهُمْ قالُوا ما اَغنى عَنكُمْ جَمْعُكُم وَ ما كُنتُم تَستَكبِرونَ اَهؤلاءِ الَّذينَ اَقْسَمْتُم لايَنالُهُمُ اللّه بِرَحْمةٍ ادْخُلوا الجَنَّةَ لاخَوفٌ عَلَيكُم وَ لااَنتُم تَحْزَنونَ)(٢٨).
گروه ناظر به سردمداران كفرو الحاد، با زبان طعن و توبيخ مىگويند: ديديد كه ساز و برگ نظامى و قدرت اقتصادى نتوانست شما را نجات دهد! شما گمان كرديد مستضعفان - كه اكنون در اعراف به سر مىبرند - هرگز روى سعادت را نخواهند ديد، ولى اكنون به آنها مىگوييم: وارد بهشت شويد!
اعراف در روايات آنچه بيان شد، از ظواهر آيات بود. خوشبختانه روايات نيز همين مفهوم را بيان مىكند. احاديث گروه دوم (رجال اعراف) را آل محمد معرفى مىكند: «هُمْ آلُ مُحَمّدٍ لايَدخُلُ الجَنَّةَ اِلّا مَنْ عَرَفَهُمْ و عَرَفُوهُ وَ لايَدْخُلُ النّارَ الّا مَنْ اَنكَرَهُمْ وَ اَنكَرُوهُ.(٢٩)
سلمان فارسى مىگويد: «متجاوز از دهبار از پيامبر شنيدم كه فرمود: يا على! اِنَّكَ وَالاَوصياءُ مِنْ بَعْدِكَ اَعرافٌ بَينَ الجنَّةِ وَالنّارِ لايَدْخُلِ الجَنَّةَ الّا مَنْ عَرَفَكُمْ و عَرَفْتُمُوهُ وَلايَدخُلُ النّارَ إلّا مَنْ اَنْكَركُمْ وَاَنكَرتُموهُ».(٣٠) امام صادق(ع) فرمود: «نَحنُ اَصحابُ الاَعرافِ».(٣١)
شيخ صدوق مىگويد:
اعتقاد ما درباره اعراف اين است كه آن حصارى بين بهشت و جهنم است.بالاى اين حصار پيامبر اكرم و امامان معصوم(ع)اند. هيچ كس وارد بهشت نمىشود مگر اينكه آنان را بشناسد و به حق آنها معرفت داشته باشد. و كسى وارد جهنم نمىشود مگر اينكه منكر آنان باشد و آنها نيز او را نشناسند. در اعراف اشخاصى هستند كه «مَرْجون لِأمر اللّه»اند؛ يا مورد عفو قرار مىگيرند و يا عذاب مىشوند.
امام جعفر صادق(ع) در تعريف اعراف مىفرمايد:
اَعراف، جايگاه بلندى بين بهشت و دوزخ است و هر پيامبر و جانشين او به همراه گناهكاران امت خود در آن جا متوقّف مىشوند، همانند فرماندهى كه به همراه سپاهيان ضعيف خود مىايستند (تا سرنوشت آنان مشخص شود). و اين در حالى است كه نيكوكاران به بهشت رفتهاند. در اين هنگام، جانشين هر رسولى به همراهيان گناهكار خود مىگويد: به برادران نيكوكار خود بنگريد كه چگونه به بهشت راه يافتهاند. آن گاه گناهكاران بدانان سلام مىكنند.
اين مطلب تفسير كلام خداوند است كه مىفرمايد: «ونادوا أصحاب الجنّة أن سلام عليكم؛(٣٢) (اعرافيان) بهشتيان را ندا مىدهند كه بر شما سلام باد». سپس خداوند خبر مىدهد: «آنان (اعرافيان) هنوز وارد بهشت نشدهاند، ولى در انتظار هستند»(٣٣). يعنى عاصيان به بهشت گام نگذاردهاند، ولى اميد دارند كه خداوند با شفاعت پيامبر و جانشين او، آنان را وارد بهشت سازد.
اين گناهكاران [كه در اعراف به سر مىبرند] به دوزخيان مىنگرند و مىگويند: «خدايا، ما را با اين ستمكاران قرار مده»(٣٤). آن گاه اهل اعراف كه پيامبران و امامان(ع) باشند دوزخيان را با صداى كوبندهاى ندا مىدهند كه: «ديديد اجتماع و استكبارتان نتوانست شما را بىنياز سازد». آيا اينان همان مستضعفان نيستند كه شما آنان را حقير مىشمرديد و با قدرت دنيايى خود بر آنان ستم روا مىداشتيد؟ آن گاه به دستور خداوند به مستضعفان مىگويند: «وارد بهشت شويد كه هيچ ترس و واهمه و غم و غصهاى بر شما نخواهد بود».(٣٥)
٩- دوزخيان و بهشتيان در برزخ از جمعبندى مجموع روايات بدين نكته نغز مىرسيم كه همه مؤمنان و كافران در بهشت ودوزخ برزخى قرار ندارند، بلكه از احاديثى كه در آن عبارت «ماحِضُ الايمانِ وَماحِضُ الكُفْرِ مَحضاً» و همچنين «مَحضُ الايمانِ وَ مَحْضُ الكُفْرِ مَحْضاً» است، استفاده مىشود تنها سردمداران ايمان و كفر و ستم از نعمت يا عذاب برزخى - به تفصيلى كه گذشت - بهرهمىگيرند و ساير مؤمنان و كافران معمولى از عذاب يا نعمت بىبهرهاند و فقط عذاب ياتمتع روحى دارند.
١٠- برهوت (حضرموت) كجاست؟ سردمداران كفر، بدعت گذاران، مبلّغان مكاتب باطل، ظالمان و ستمگران، حاكمان جبار و آدم كشان تاريخ و همه كسانى كه با پيامبران و اديان جهانى به جنگ و ستيز برخاستند، در برهوت زندگى مىكنند. در توصيف اين جايگاه دوزخى پيامبر و امامان معصوم(ع) سخن بسيار گفتهاند. پيامبر(ص) فرمود:
بهترين آبهاى روى زمين، آب زمزم و بدترين آنها برهوت است كه در بيابان حضرموت واقع است. ارواح كفار با بدنهاى مثالى به آنجا منتقل مىشوند. جز مارهاى سياه و جغدهاى جنبده در آن جا نيست. در آن سرزمين چاهى به نام بلهوت است. ارواح مشركان بدانجا رفت و آمد مىكنند و از آب گنديده آن استفاده مىكنند.(٣٦)
در احاديث زيادى مضمون حديث ذيل تكرار شده است:
خداوند متعال آتشى در مشرق زمين آفريده، تا ارواح كافران در آنجا سكونت كرده و از آب تلخ و بدبو و بدطعم و گرم آن استفاده كنند. وقتى صبح طلوع كند، به سرزمين يمن كوچ داده مىشوند كه از آتش برهوت بىبهره نمانند. هواى آنجا از آتش دنيا گرمتر است. ستمگران و مشركان در آنجا با هم ملاقات و معارفه مىكنند. وقتى شب فرا رسد، به سوى آتش برگردانده مىشوند و تا قيامت بدين منوال بر آنها مىگذرد.(٣٧)
مطابق اين نوع احاديث برهوت در ماوراى يمن در جزيرةالعرب قرار دارد. در كتاب لغت چنين نوشته شده است:
برهوت سرزمينى در حضرموت است. در آنجا چاهى وجود دارد كه از آن گازهاى متعفن و بدبو فوران مىكند. مشهور است كه ارواح كافران در آن بيابان اجتماع مىكنند و از شدت ناراحتى در تب و تاب قرار دارند و فرياد بر مىآورند.(٣٨)
فريد وجدى در دائرةالمعارف خود مىنويسد:
حضرموت بخشى از جزيرةالعرب است كه در كنار درياى عمان قرار دارد. كشاورزى در آن سرزمين بسيار اندك و رياست آن در دست شيوخ قبيلههاست. شهرهاى معروف آن: تريم، قصير و يروم است. بيابان وسيع «احقاف»(٣٩) در شمال آناست.
به علت وجود شنهاى نرم و متراكم راه رفتن در آنجا بسيار مشكل، بلكه طاقت فرساست. حتى يك گام زدن هم امكان ندارد. همانگونه كه انسان در دريا غرق مىشود، در اين ريگزارها مفقود مىگردد.
سخن «فريد وجدى» انعكاس دقيقى از مضامين رواياتى است كه از اهل بيت(ع) رسيده است.
١١- زيارت اهل قبور روايات قابل توجهى درباره زيارت اهل قبور وجود دارد. سيره عملى پيامبر و اهل بيت و اصحاب بر اين امر بوده است. حتى بهترين وقتى كه انسان بايد به زيارت برود، مشخص شده است. غالب روايات قبل از طلوع خورشيد رإ؛هه معيّن كردهاند. عصرهاى پنجشنبه نيز مورد تأكيد قرار گرفته است و قرائت هفت بار سوره قدر توصيه شده است.
امام صادق(ع) فرمود: «اگر مردهها را پيش از طلوع آفتاب زيارت كنيد، سخنان شما را مىشنوند و پاسخ مىدهند، ولى اگر پس از طلوع آفتاب برويد، حرف شما را مىشنوند، ولى جواب نمىدهند».(٤٠)
باز امام صادق(ع) مىفرمايد: «نماز و روزه و حج و صدقه و نيكى و خيرات و دعا وارد قبر ميت مىشود و پاداش آن براى ميت و خواننده نوشته مىشود».(٤١) دعا براى اهل قبور و نهى از نوحه سرايىهاى جاهلانه و گريههاى غيرطبيعى و خراشيدن صورت و كوبيدن سر بر ديوار و فرياد زدن و استحباب خواندن قرآن و هديه كردن ثواب آن به روح مردگان موضوعات بسيار جالبى است كه در اين مقال نمىگنجد.(٤٢)
١٢- ارتباط ارواح با خويشان و دوستان ارواح با خويشان و دوستان خود ارتباط دارند، ولى اين ارتباط بىقيد و شرط نيست و در حدى است كه وضع برزخى اجازه مىدهد و مشيت الهى بر آن تعلق گرفته است. نوع ارتباط و آمد و رفت برزخىها طبق نظام برزخى است، نه دنيوى و آنها به مجرد اراده نمىتوانند به هر نقطه كه بخواهند، بروند. نعمتهاى برزخى و عذابهاى آن تجلى و مظاهر اسماى رحمت يا غضب الهى است. هر نظامى احكام و آثار خاصى دارد و براى انسانها وضع جديدى پيش مىآورد و حجابها و رنگهاى جديدى را مىنماياند.
يك بخش از روايات بيان مىدارد: مؤمنان و كافران به ميزان عمل و قدر و منزلتى كه دارند و مطابق فضائل اخلاقى كه كسب كردهاند، با اقوام خود ملاقات مىكنند. در احاديث از ملاقات روزانه تا هفتهاى يك بار يا يك بار در ماه يا سال مطالبى گفته شده است. در اين سركشى اگر بستگان آنها صالح و نيكوكار باشند، خوشحال مىشوند و اگر بدكار باشند، سخت گرفتار اندوه و حسرت مىگردند. البته گروهى از كفار و معاندان كه در قبر برزخى براى هميشه زندانى هستند، چنين آزادى ندارند. آنها تنها از طريق ارواحى كه به عالم برزخ منتقل مىشوند، از وضع خانواده و دوستان خود اطلاع پيدا مىكنند. روايتى در كافى هست كه مؤمن، اقوام خود را در دنيا مشاهده مىكند و اعمالى را كه دوست دارد از آنها سرزند، مىبيند و آنچه باعث ناراحتى او مىشود، بر وى مستور مىماند، ولى كافران در قطب مخالف قرار دارند؛ يعنى اعمال زشت بستگانشان را مىبينند و خوبىهاى آنها را نمىبينند. اين موضوع يك نوع پاداش و كيفرى است كه مؤمن و غير مؤمن در عالم برزخ مىبينند.(٤٣)
در حديث ديگر - افزون بر اين - مىفرمايد: كردار نيك اقوام و نزديكانش را مشاهده مىكند و دو فرشته به هنگام ملاقات و نزديك شدن روح با نزديكانش او را همراهى مىكنند.(٤٤)
١٣- برزخ از ديدگاه كتاب و سنت براى شناخت و اثبات عالم برزخ، بايد منابع وحى را مورد مطالعه قرار دهيم. قرآن كه عالىترين و اطمينان بخشترين منابع معرفت به شمار مىرود، درباره برزخ، تعبيرات مختلفى دارد و به شكلهاى گوناگون سخن گفته است؛ گاه به صورت عكسالعمل انسانها پس از مرگ و درك عالم برزخ، آن را بيان مىكند، و واكنشهاى متفاوتى را خاطر نشان مىسازد. در اين آيات گفتار مردم عادى و عكس العمل منكران خدا، ظالمان و جنايتكاران و مؤمنان خالص و شهدا - پس از مرگ - كاملاً فرق دارد. نظر شهيد، در قالب پيام و اظهار شادمانى مطرح شده و مقام و موقعيت خود را در برزخ بازگو مىسازد. به هر حال اين آيات بر وجود برزخ و بقاى روح حكايت دارد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. نهج البلاغه، خطبه٥٥.
٢. روم (٣٠) آيه ٧.
٣. الرحمن (٥٥) آيه ١٩. مجله الفتح در شماره ٣٥٣ خود مىنويسد: هيأت اكتشافى «سرجون امرى» به اتفاق هيأت اكتشافى مصرى در درياى سرخ و اقيانوس هند بررسىهايى به عمل آوردند. آنها متوجه شدند آبهاى خليج عقبه از جهت خواص و تركيبات شيميايى از بقيه آبهاى درياى سرخ متمايزند و در آن تفاوتهاى بسيارى موجود است. بلافاصله دستگاههاى بسيارى به كار افتاد تا حقيقت امر روشن شود. پس از تحقيقات دامنه دار معلوم شد در يك نقطه از كف دريا حائلى به ارتفاع هزار متر وجود دارد، كه گاه برخى از قسمتهاى آن به سيصد متر مىرسد. دانشمندان اظهار نظر كردند تفاوت آب به سبب اين حائل است كه بين دو دريا وجود دارد. بلافاصله جريان با تفصيل در دفاتر دانشگاه كمبريج و مصر ثبت گرديد (به نقل از دائرةالمعارف شيعه ١٥٥/٢).
تا دو قرن پيش امكان رفتن به عمق هزار مترى و يا حتى سيصد مترى براى هيچ انسانى وجود نداشت. در عمق آب - گذشته از فقدان اكسيژن براى تنفس - فشار آب انسان را هلاك مىكند. بيان اين حائل در هزار و چهارصد سال پيش از اعجازهاى علمى قرآن است.
٤. فرقان (٢٥) آيه ٥٣.
٥. ر.ك: لئوندنى، عود ارواح؛ انسان روح است، نه جسد؛ فريد وجدى، على اطلال والمذهب المادى.
٦. به اسرار مرگ، نوشته كاميل فلاماريون مراجعه كنيد.
٧. نهجالبلاغه، كلام ١٠.
٨. حديد (٥٧) آيه ١٢ - ١٣.
٩. زمر (٣٩) آيه ٦٩.
١٠. اصول كافى، ج٣، ص٢٤٧.
١١. همان، ص٢٤٦.
١٢. همان، ص٢٤٢.
١٣. غافر (٤٠) آيه ٤٦.
١٤. بحارالانوار، ج٦، ص٢٨٦.
١٥. كافى، ج٣، ص٢٤٣، ح١ و ٢.
١٦. بحارالانوار، ج٦، ص٢٣٤، ح٤٩.
١٧. بحارالانوار، ج ٦، ص ٢٣٤، ح٤٩.
١٨. توبه (٩) آيه ١٠٦.
١٩. اعراف (٧) آيه ٤٧.
٢٠. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٢١. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٢. همان، ص٣٣٦.
٢٣. اسراء (١٧) آيه ٧١.
٢٤. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٢٥. رحمن (٥٥) آيه ٤١.
٢٦. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٧. اعراف (٧) آيه ٤٨ - ٤٩.
٢٨. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٩. همان، ص٣٣٧.
٣٠. همان، ج٣٥، ص٤٥.
٣١. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٣٢. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٣٣. همان، آيه ٤٧.
٣٤. بحارالانوار، ج٨، ص٣٣١.
٣٥. كافى، ج٣، ص٢٤٦، ح٤.
٣٦. كافى، ج٣، ص٢٤٦، ح٤.
٣٧. مجمعالبحرين، ج٦، ص٣٤٢.
٣٨. احقاف به بيابان وسيعى گفته مىشود كه بادهاى شنى فراوانى دارد. آيه ٢١ سوره احقاف در وصف همين بيابان است. قوم عاد در چنين مكانى گرفتار عذاب شدند.
٣٩. بحارالانوار، ج١٠٢، ص٢٩٧.
٤٠. وسائل الشيعه، ج٢، ص٦٥٥.
٤١. خوانندگان به كتابهاى: بحارالانوار، ج١٠٢، ص٢٢٩ - ٣٠٠ و ج٨٢، ص١٠١ و كافى، ج٣، ص٢٢٢ - ٢٢٤ مراجعهكنند.
٤٢. فروع كافى، ج ١، ص ٦٢ - ٦٣.
٤٣. فروع كافى، ج ١، ص ٦٢ - ٦٣.
۱۶
بخش ششم بخش ششم :
جهان پس از مرگ(٢)
١- زندگى برزخى حيات پس از مرگ از مشكلترين مسائل بشرى و از مهمترين نيازهاى انسانهاست. بشر از ديرزمان به دلايلى تلاش كرده سرنوشت پس از مرگ را دريابد، و اين حقيقت ماوراى طبيعت را درك كند. يكى به دنبال شناخت اين مجهول بوده و ديگرى مىخواسته حس كنجكاوى خود را ارضا كند؛ ديگرى به منظور تفسير و توجيه فلسفه آفرينش انسان و جهان بوده است، زيرا انسان از قرنهاى متمادى مىخواهد بفهمد آيا فرجام جهان - كه خود نيز جزئى از آن است - نابودى و نيستى است؟ آيا جهان آفرينش و نژاد بشر براى ابديت ساخته شده است، يا براى فنا؟ آيا پس از مرگ شعله زندگى خاموش مىشود، يا حيات باشكوهترى آغاز مىگردد؟ آيا با فرو ريختن نظام كنونى، جهان ابدى ديگرى به وجود خواهد آمد؟ آيا فداكارىها و ايثارها در گستره جهان ناپديد مىشود؟ اگر كسى خدمت كند يا خيانت، تفاوتى ندارد؟ آيا به بيدادگرىهاى ستمگران رسيدگى خواهد شد؟ آيا آرمانهاى والاى بشر - كه از اعماق جانش برمى خيزد - رنگ تحقق به خود خواهد گرفت، يا به همراه خودش زير خاك مدفون خواهد شد؟ آيا حيات باطراوت و پرخروش دنيا، بعد از مرگ، به سكوت و ركود مبدل مىشود؟ آيا اين خاموشى تا بىنهايت ادامه پيدا مىكند، يا وداع اين جهان، سرآغاز زندگى عالىتر و پرفروغترى است؟ هماهنگى و نظم عميق و دقيق در مجموعه جهان از وجود عدالت، حكايت ندارد؟ آيا دنيا بىحساب و نظم است و هرج و مرج بر همه جا حكومت دارد؟ آيا روزى فرا مىرسد كه همه طغيانها و بىعدالتىها پايان پذيرفته و كيفر و پاداش اعمال هر فرد را كف دستش بگذارند؟ اگر بعد از مرگ خبرى نيست، پس چرا مىترسيم؟ خائنان بيشتر از همه مردم از هيولاى مرگ هراسانند، و در مقابل مؤمنان راستين، مرگ را با آغوش باز مىپذيرند و علىوار مىگويند: سوگند به پروردگار! پروايى ندارم از اينكه به سوى مرگ حركت كنم، يا مرگ بر من وارد شود. به خدا قسم! پسر ابوطالب به مرگ علاقهمندتر از كودك به پستان مادر است.(١)
مرگ اگر مرد است، گو نزد من آى
تا در آغوشش بگيرم تنگ تنگ
من از او جامى ستانم بىنظير
او زمن زلفى ستاند رنگ رنگ
اين چراها و لطافتها از اعماق روح بشرى سرچشمه گرفته و فيلسوفان و متفكران غيرمذهبى، پاسخى قانع كننده و آرام بخش به انسان ندادهاند! آنها براى دلدارى و تسلاى خاطر انسانها، اشعارى سروده و الفاظى بافتهاند، ولى نه، خود قانع شدهاند و نه، ديگران آرام گرفتهاند! البته عذر آنها موجه است، زيرا جنين كه در پشت پردههاى سياه و تاريك رحم زندگى مىكند، كجا مىتواند فضاى روشن و گسترده جهان را درك كند؟! او گمان مىكند هرچه هست، همين رحم مادر است! انسانى كه در محدوده جهان ماده زندگى مىكند، نمىتواند عالم پس از مرگ را دريابد؛ زيرا از يك سو پردههاى سياه و ضخيم محسوسات جلوى ديد او را گرفته، و از طرف ديگر انس و حرص به زندگى مادى عقل وى را از درك ابديت بازداشته است. مولوى مىگويد:
گر جنين را كس بگفتى در رحم
هست بيرون عالمى بس منتظم
يك زمين خرمى با عرض و طول
اندر او صد نعمت و چندين اكول
كوهها و بحرها و دشتها
بوستانها، باغها و كشتها
آسمان بس بلند و پرضيا
آفتاب و ماهتاب و صدسها
در صفت نايد عجايبهاى آن
تو در اين ظلمت چهاى در امتحان
خون خورى در چار ميخ تنگنا
در ميان حبس انجاس و عنا
او بحكم حال خود منكر بُدى
زين رسالت معرض و كافر شدى
كاين محال است و فريب است و غرور
زان كه تصويرى ندارد وهم كور
همچنان كه خلق عامى در جهان
زان جهان ابدال مىگويندشان
كاين جهان چاهى است بس تاريك و تنگ
هست بيرون عالمى بىبو و رنگ
هيچ در گوش كسى زيشان نرفت
كاين طمع آمد حجابى ژرف و زفت
همچنان كه آن جنين را طعم خون
كان غذاى اوست در اوطان دون
از حديث اين جهان محجوب كرد
خون تن را بردلش محبوب كرد
برتو هم طعم خوشىّ اين جهان
شد حجاب آن خوشى جاودان
طعم ذوق اين حيات پرغرور
از حيات راستينت كرده دور
پس طمع كورت كند نيكو بدان
بر تو پوشاند يقين را بىگمان
از طمع بيزار شو چون راستان
تا نهى پا برسر آن آستان
كاندر آن در، چون درآيى، وارهى
از غم و شادى قدم بيرون نهى
يَعْلَمونَ ظاهِراً مِنَ الحَيوةِ الدُّنيا وَ هُمْ عَنِ الآخِرَةِ هُمْ غافِلونَ؛(٢)
ماده پرستان از زندگى دنيا فقط ظاهر آن را مىفهمند و از آخرت [كه مرحله نهان و واقع حيات و پايان كار است]، غافل و ناآگاهند.
بدبختى بشر اين است كه براى شناخت تمام اسرار جهان از معيارهاى مادى استفاده مىكند. او غافل از اين است كه با موازين مادى، فقط جنبههاى طبيعى قضايا را مىتواند بسنجد، نه جنبههاى غيبى را. فيلسوفان الهى به مدد وحى و دستيارى علم و عقل، به كشفيات جالبى دست يافتهاند و معقولترين پاسخ را به پرسشهاى انسان دادهاند؛ جوابهايى كه با وجدان و سرشت بشر سازگار است و عقل و منطق نيز آن را تأييد مىكند، و نيز با حركت علمى خواناست. از ديد ما مرگ هر چه باشد، پايان زندگى بشر نيست، بلكه آغاز مهمترين حوادث و رويدادهاست، كه اولين گردنه آن، زندگى برزخى است؛ زيرا انسان با مردن، وارد صحنه عظيم رستاخيز نمىشود، بلكه بايد مراحل حساسى را بپيمايد، تا به مرحله قيامت برسد؛ چون رستاخيز يك انقلاب كلى و بنيادى است، كه همه پديدهها را دربر مىگيرد. رستاخيز، تحولى است كه نظام كنونى را به هم مىريزد و طرحى نو و نظام جديدى مىسازد، ولى انسانها كه پيوسته مىميرند، پيش از قيامت، در عالم برزخ زندگى مىكنند.
نخست بايد ديد برزخ چيست؟ زندگى برزخى چگونه است؟ و ديدگاههاى مختلفى كه در اين زمينه وجود دارد، كدامند؟ و فلسفه وجودى آن چيست؟
٢- برزخ از نظر فرهنگها برزخ - همانگونه كه از نامش پيداست - به معناى حاجز، مانع، حائل و حد فاصل بين دو چيز است. در قرآن كريم برزخ به همين معنا به كار رفته است: «مَرَجَ الْبَحرَيْنِ يَلْتَقيانِ بَيْنَهُما بَرْزَخٌ لايَبْغيانِ؛(٣) دو دريا را به هم آميخت كه با هم برخورد كردهاند، ولى بين آن دو برزخ و حد فاصلى قرار دارد كه بر يكديگر وارد نمىشوند و به هم نمىآميزند».
در آيه ديگر مىفرمايد: «وَجَعَلَ بَيْنَهُما بَرْزَخاً وَ حِجْراً مَحجُوراً؛(٤) و در ميان آنها برزخى قرار داد تا با هم مخلوط نشوند (گويى به هم مىگويند:) دور باش و نزديك نيا». در اين دو آيه برزخ به مفهوم مانع و حد فاصل بين دو چيز است. از اينرو پردهاى كه بين زرده و سفيدى تخم مرغ و مانع اختلاط آن دو است، برزخ ناميده مىشود. برزخ به مثابه سدى است كه بين دو چيز قرار گرفته باشد. بعضى از متفكران كه معتقدند در برزخ عذابى جز حسرت و افسوس وجود ندارد، برزخ را سدى بين اعمال و نتايج آن مىدانند. عدهاى مىگويند برزخ سدى براى عدم بازگشت به دنيا و مانعى براى رسيدن به آخرت - پيش از قيامت - است.
برخى به دليل اينكه در آن وضع زندگى نه جنبه معنوى خالص دارد و نه مادى محض، و فقط بعضى از لوازم مادى همچون شكل و مقدار و آن چه از اعراض شمرده مىشود، وجود دارد، برزخش گفتهاند. عالم برزخ در واقع نمونه و مثالى از حيات اخروى و تتمه زندگى دنيوى است و در اصطلاح مذهبىها به نقطه مرزى بين دنيا و آخرت گفته مىشود.
٣- برزخ از نظر وحى و عقل براى اثبات وجود عالم برزخ - قطع نظر از قرآن و سنت - از عقل و برهان مىتوان مدد گرفت. تمام دلايلى كه درباره تجرد و بقاى روح آورده شده و حيات روح را پس از كالبد مادى اثبات مىكند، بهگونه غير مستقيم زندگى برزخى را نيز اثبات مىكند؛ زيرا ارواح پس از قطع رابطه از بدن دنيوى در وضع خاصى قرار مىگيرند كه آن را عالم برزخ مىنامند. در اينجا دلايل گذشته را مرور مىكنيم تا اين حقيقت روشن گردد:
تجرد و بقاى روح
دلايلى براى اثبات وجود روح و استقلال آن از جسم آورديم و ثابت شد غير از جسم و حواس ظاهرى نيرويى به نام روح نيز وجود دارد كه قوانين عمومى و خصوصى ماده بر آن جارى نمىشود، كه از جمله آنها ضعف و پيرى و انحلال و زوالپذيرى است. روح با مرگِ جسم نمىميرد، بلكه باقى و ماندگار است. جايگاه ارواح پس از انقطاع از ابدان حيات برزخى است.
اسپرتيسم (احضار ارواح)
احضار ارواح و ارتباط زندگان با مردگان قابل انكار نيست، گر چه مدعيان دروغين بسيارى دارد، ليكن موارد قطعى و راستين آن اندك نيست. حتى در اروپا منكران بقاى روح به مجامع روحى دعوت شده و پس از آزمونهاى فراوان و گوناگون سرانجام به وجود عالم ارواح اعتراف كردهاند.(٥)
تنويم مغناطيسى
امروزه برخى انسانها را به خواب مصنوعى فرو مىبرند و روح آنها را در مكانهاى مختلف سير مىدهند. اين عمل به قدرى با سرعت و دقت انجام مىگيرد كه نمىتوان گفت تلقين است، گرچه در اين آشفته بازار ترفندها و تزويرهايى به چشم مىخورد، ولى فرستادن ارواح به دورترين نقاط جهان و رهايى روح از بدن كه گاهى به مرگ «مديوم» (ميانجى) مىانجامد، قابل انكار نيست. ارواح پس از خروج از وضع كنونى مىتوانند با سرعتى حدود سرعت نور بدون وسيله و مركب سريعالسير به اقصى نقاط جهان بروند و اطلاعاتى را بازگو كنند كه با معيارهاى مادى قابل قبول نيست. سير ارواح با اراده صورت مىگيرد. حتى ديده شده «مديوم» را به سنين گذشته برده و او حوادثى را كه برايش اتفاق افتاده، بازگو مىكند و بدين وسيله بعضى از بيمارىهاى روانى را معالجه مىكنند.
آن وضعيتى كه ارواح پس از رهايى از كالبد مادى مىتوانند بدون وسيله و احساس مانع حركت كنند، عالم برزخ ناميده مىشود.
خوابها و رؤياهاى راستين
انسان در عالم خواب به سير و سياحت مىپردازد. به نقاط مختلف جهان سفر مىكند و ساعتها با خاطراتى به سر مىبرد و با اشخاصى حرف مىزند و خود را سبكبال احساس مىكند، به طورى كه از بلندترين قلهها به آرامى خود را به زمين مىرساند؛ اطلاعات دقيقى به دست مىآورد و پس از بيدارى و نگاه به ساعت مىبيند يك ساعت بيشتر نخوابيده است! اما آنچه بر او گذشته است، با يك يا چند ساعت جور در نمىآيد! پيداست در آن وضعى كه زمين و زمان را سريعاً درمىنوردد، آنجا عالم برزخ است، نه دنياى مادى. شكل و صورت ماده محفوظ است، اما از وزن و مقدار خبرى نيست.(٦)
به يارى براهينى كه براى اصل وجود جهان بازپسين گفتيم اصل وجود جهان ديگر ثابت و اجمالاً روشن مىشود، ليكن چگونگى آن را بايد از طريق وحى به دست آوريم. كه اكنون به بحث از آن مىپردازم.
٤- چهره و ماهيت عالم برزخ براى شناخت ماهيت برزخ بايد به اين نكته توجه كرد كه هر كدام از عوالم هستى، نظام و احكام مخصوصى دارد. جهان مادى داراى نظامات ويژه و احكام خاصى است كه بر تمام مظاهر و پديدهها حكومت دارد. عالم برزخ نيز ماهيت و احكام و آثار مخصوصى دارد كه بايد آن را شناخت. جهان برزخى وسيعتر و بالاتر از عالم ماده و محيط بر آن است. باطن و ملكوت اين جهان برزخ است. انسان در اوضاع و شرايط دنيوى از ادراك برزخ محجوب است. پرده ضخيم ماده مانند حجابى انسان را از ديدن حيات برزخى محروم ساخته است. وقتى روح از بدن مادى قطع رابطه مىكند و لباس قالب مثالى را مىپوشد، برزخ بر او جلوهگر مىشود؛ يعنى روح انسان با انقطاع از دنيا و قالب دنيوى حجابها را كنار مىزند و خود را در برزخ مىيابد. به عبارت ديگر عالم برزخ عالمى نيست كه پس از مرگ انسان پيدا شود، بلكه عالمى است كه انسان در حيات دنيوى در بطن آن بوده، ولى محجوب از آن است. با مرگِ بدن حجابها كنار رفته و روح خود را در آنچه باطناً بوده، مىيابد. هر عملى كه انسان در دنيا انجام مىدهد، چهره باطنى و برزخى آن را نيز مىسازد. همانگونه كه در دنيا بين انسانها روابط و نسبتهاى اعتبارى وجود دارد، در برزخ نيز عقايد و اعمال و اوصاف و روابطى با اشخاص ديگر وجود دارد. دريافت اين روابط و نسبتها قبل از قرار گرفتن در آن نظام ممكن نيست، مگر از طريق كشف و شهود.
پس از مرگ و انقطاع از دنيا هنگامى كه انسان در جايگاه برزخى خود قرار گرفت، عقايد و خصلتها و اعمال خود را با چهره برزخى مىيابد و هر عقيده و صفت حق و باطلى را به صورت برزخى متناسبى مىبيند.
حضرت على(ع) درباره حيات برزخيان مىفرمايد:
فَاِنَّكُمْ لَوْعايَنْتُمْ ما قَدْ عايَنَ مَنْ ماتَ مِنكُمْ لَجَزَعْتُمْ وَ وَهَلْتُمْ وَ سَمِعْتُمْ وَ اَطَعْتُمْ، وَلكِنْ مَحْجُوبٌ عَنْكُمْ ما قَدْ عايَنُوا وَ قَريبٌ ما يُطْرَحُ الحِجابُ؛(٧)
اگر آنچه كه بر رفتگان آشكار و نمايان گرديده، بر شما هم علنى شود، از فرط ناراحتى و ترس ناله و فرياد مىكشيد و پس از اين هر چه از مناديان دين بشنويد، عمل مىكنيد؛ ليكن آن حقايق برزخى كه مردگانتان بالعيان مشاهده مىكنند، از شما پوشيده است، ولى بزودى [با فرا رسيدن مرگ] پردهها و موانع از جلو چشم شما برداشته خواهد شد.
عالم برزخ بر ما محيط است، ولى ما از ديدن آن محروميم. وقتى مرديم، با چشم برزخى آن را مشاهده خواهيم كرد. با توجه به ماهيت عالم برزخ و احاطه آن بر عالم ماده، ارواح انسانها - با اختلاف مراتب و درجات و به تناسب منزلت و مرتبه وجودى و موقعيت روحى - با اهل و عيال و نزديكان خود در ارتباط خواهند بود. هر انسانى طبق خصوصيت وجودى و اكتسابى خود - كه در حيات دنيوى به دست آورده است - در برزخ وضع خاص و جايگاه مخصوص نظام برزخى را احراز مىكند، كه از نظر روايات به چهار دسته عمده تقسيم مىشود: مؤمنان خالص، كافران خالص، متوسطان و مستضعفان.
٥- عالم برزخ كجاست؟ جايگاه برزخ يكى از مشكلات بحث معاد است. سؤال اساسى اين است: آيا عالم برزخ در دنيا واقع شده، به طورى كه ساكنان برزخ طلوع و غروب خورشيد و ماه را مىبينند و يا اصولاً براى دوزخيان شب و روزى وجود ندارد؟
برخى مىگويند برزخ در بطن عالم دنيا قرار دارد. اين جهان مُلك است و ملكوت آن عالم برزخ است و ملكوت اشيا از قلمرو حواس ظاهرى بيرون است و يا برزخ از مراحل قيامت است.
در اينكه برزخ از منازل قيامت نيست، ترديدى نداريم؛ زيرا در قيامت خورشيد و ماه و ستارهاى نيست، بلكه در مقدمات رستاخيز، نظام كنونى به طور كلى فرو مىريزد و خورشيد و ماه از بين مىروند و ستارگان سقوط مىكنند و زمين چنان مىلرزد كه كوهها را از جا مىكند و آنها به شكل پنبه زده شده در مىآيند. در آن وضع نورى وجود ندارد. هر كسى به ميزان عمل صالح و اعتقادات درستى كه كسب كرده، با خود نورى دارد كه مىتواند در پرتو آن راه را از چاه تشخيص بدهد. طبق آيه قرآن: آن روز مردان و زنان مؤمن را مىبينى كه شعاع نور آنان پيش و پشت سر آنها را روشن مىكند. مردان و زنان منافق استدعا مىكنند آهستهتر حركت كنيد تا از شعاع نور شما استفاده كنيم، ولى به آنان گفته مىشود: برگرديد، نور ديگرى پيدا كنيد. ناگهان حصارى زده مىشود كه براى مؤمنان رحمت و براى كافران و منافقان عذاب است.(٨)
پس از تحقق قيامت و آمادگى جن و انس براى رسيدگى به اعمال، زمين قيامت به نور پروردگار روشن مىگردد (وَاَشْرَقَتِ الاَرْضُ بِنُورِ رَبِّها وَوُضِعَ الْكِتابُ).(٩)
بنابراين نور قيامت به وسيله خورشيد نيست. شايد در نظام جديد و قيامت درخشانى و نورانيتى باشد كه در پى آن تاريكى وجود ندارد. گو اينكه ممكن است خورشيد و ماه بر چيزى طلوع و غروب كنند، ولى آن چيز با چشم مادى و ابزارهاى علمى قابل رؤيت نباشد. چنان كه جنيان از خورشيد و ماه بهره مىبرند، ولى از قلمرو حواس ظاهرى ما دورند. بهشتى كه آدم و حوا در آن زندگى مىكردند، از سنخ باغهاى دنيا بود، ولى براى مردم قابل رؤيت نبود. امام صادق(ع) در اينباره فرمود: «جَنَّةٌ مِنْ جَنانِ الدُّنيا تَطْلَعُ فيها الشَّمسُ وَالقَمَرُ؛(١٠) بهشت آدم باغى از باغهاى دنيا بود كه آفتاب و ماه بر آن پرتو مىافكندند».
در حديث ديگر امام باقر(ع) فرمود:
من شنيدهام خداوند در مغرب زمين بهشتى آفريده است كه آب فرات از آنجا عبور مىكند و ارواح مؤمنان هر روز بعدازظهرها به آن مكان مىروند و از نعمتها و ميوههاى آن استفاده و با هم ملاقات مىكنند و به هنگام طلوع فجر صادق از آنجا خارج مىشوند.(١١)
مطابق روايات زيادى اين بهشت در سرزمين عراق - در نجف اشرف - پشت كوفه (وادىالسلام) قرار دارد.(١٢)
رؤياهاى صادق و راستين و مكاشفاتى كه براى اولياى خدا رخ مىدهد، وجود برزخ را تأييد مىكند. همچنين آيات قرآن نيز بر اين حقيقت دلالت دارد. علىبن ابراهيم قمى در تفسير آيه «اَلنّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْها غُدُوّاً وَعَشِيّاً»(١٣) به نقل از صادق آلمحمد مىنويسد:
اِنَّما هذا فِى الدُّنيا فَاَمّا فى نارِ الْخُلْدِ فَهُوَ قَولُهُ تَعالى: وَ يَومَ تَقُومُ السّاعَةُ ادْخُلُوا آلَفَرعَوْنَ اَشَدَّ العَذابِ؛(١٤)
اين نوع عذاب دنياست. اما در مورد آتش قيامت، خدا مىفرمايد: وقتى رستاخيز برپا شود، آل فرعون را به شديدترين عذاب وارد مىكنند.
آيهاى كه امام گفتهاند، دنباله آيه قبل است و در واقع عذاب برزخ و قيامت را بهگونه مجزّا خاطر نشان مىسازد. مرحوم قمى در تفسير آيه مىافزايد: «اين صبح و شام در دنياست؛ زيرا در آخرت صبح و شامى وجود ندارد. بهشت و جهنم فاقد خورشيد و ماه است». طبق اينگونه احاديث آب فرات از بهشت برزخى عبور مىكند، اما ديده نمىشود.
٦- جايگاه ارواح در برزخ در طى مطالب پيشين جايگاه ارواح در عالم برزخ روشن شد. در اين قسمت جمع بندى روايى مىكنيم، تا باعث ازدياد بصيرت گردد. همانگونه كه گفتيم ارواح مؤمنان مطابق روايات در هر كجا فوت كنند، به وادى السلام منتقل مىشوند، كه در پشت كوفه قرار دارد و شعبهاى از جنت عدن است.(١٥)
در برخى از روايات صريحاً گفته شده است: ارواح مؤمنان در حجرههايى از بهشت بهسرمىبرند. از طعام و شراب آن بهرهمندند و به زيارت يكديگر مىروند و برپايى قيامت را از خدا مىطلبند.(١٦)
در مقابل، كافران در حجرات آتشين مسكن دارند و از طعام و شراب آن استفاده و با هم ملاقات مىكنند و از خدا مىخواهند قيامت برپا نشود.(١٧)
از دعاى مؤمنان و كافران پيداست كه نعمت و عذاب برزخى قابل قياس با نعمتها و عذابهاى رستاخيز نيست، بلكه دوزخ، عذاب يا نعمتى موقتى و محدود به صبح و شام است. امام مجتبى(ع) در پاسخ مَلِك روم مىفرمايد: «ارواح مؤمنان شبهاى جمعه در اطراف سنگ بيتالمقدس به سر مىبرند». به هر روى جايگاه اصلى و مسكن واقعى مؤمنان وادىالسلام است، ليكن شبهاى جمعه به مراكز زيارتى مانند حائر حسينى و مكه و مدينه و ساير مكانهاى مقدس مىتوانند بروند و مجدداً برگردند، ولى ارواح كافران به وادى حضرموت (برهوت) كه در سرزمين يمن است، منتقل مىشوند.(١٨) در عالم برزخ ارواح با تفاوت درجات ايمان و اختلاف بينشها و آگاهىها به زندگى خود ادامه مىدهند. لذتها و رنجها مطابق وضع برزخى وجود دارد و تنها از راه جسم برزخى از نعمتها و عذابهاى مناسب و موقت مىتوانند استفاده كنند.
سير تكامل انسان از نظر ارتباط با بدن و انقطاع از آن به سه مرحله تقسيم مىشود: در نخستين مرحله روح همراه جسم مادى است و قوانين عمومى و خصوصى ماده بر جسم حكومت دارد. روان انسان نيز به حكم اتحاد و تعلق تحت تأثير كالبد خويش است و از اين نوع اثرات بركنار نيست، زيرا نمودهاى مادى و تظاهرات روانى تا حدودى به هم آميخته است. ترسِ روح قلب را به تپش مىاندازد. شادمانى روان در سرخى و نشاط چهره، بلكه تمام بدن اثر دارد. سلامت جسم انسان باعث نشاط روح و بيمارى او موجب تأثر روحى مىگردد.
در مرحله دوم روان به طور كامل از كالبد قطع رابطه نكرده است، ولى اينگونه نيست كه به تمام لوازم و احكام جسم محكوم باشد، ليكن چون از كالبد مادى به كلى رها نشده و از طريق تنفس و بقاى حيات رابطه خود را حفظ كرده است، در حد محدودى، از احكام جسمانى پيروى مىكند؛ مانند كسى كه به خواب سنگين و عميقى فرو رفته باشد و يا تحت تأثير خواب كننده (منوِّم) به خواب مغناطيسى و مصنوعى گرفتار شده و روحش به سير و سياحت پرداخته است.
در مرحله سوم با عروض مرگ، روح به كلى ارتباط خود را از جسم قطع كرده، ديگر از احكام و خواص عمومى و خصوصى جسم تبعيت نمىكند. البته توجه و علاقه شديدى به پيكر جسمانى خود دارد و از سرنوشت بدن سخت غمناك و افسرده است. جسم را مىبيند و مشايعه كنندگان را مشاهده مىكند و به هنگام برگشتن مردم فرياد سهمگين مىكشد، ليكن گوشهاى دنيويان از شنيدن آن محروم است، چنانچه اگر انسان در خواب منظره هولناكى ببيند، هر چه فرياد كشد، اطرافيان نمىفهمند.
٧- جايگاه مستضعفان مستضعف از نظر قرآن و سنت به چند گروه گفته مىشود:
١. كسانى كه بر كفر يا ايمان نمىتوانند دليلى اقامه كنند؛ مانند كودكان و مردان و زنانى كه عقل ناقص دارند و تكليف از آنها برداشته شده است.
٢. گروه ديگر عقب ماندگان ذهنى و منگولها و كسانىاند كه گرفتار فلج مغزى و معلوليت و جنونند. از آن دو كه آنان فاقد عقل و اختيار درحد تكليف مىباشند، ولى رنجهايى را متحمل شدهاند، مورد عنايت و رحمت الهى واقع مىشوند.
٣. آنان كه توحيد و معاد و نبوت را قبول دارند، ليكن امامت و ولايت را نپذيرفتهاند و امام واجبالطاعه را نمىشناسند و عناد و لجاجتى هم ندارند، و همچنين كسانى كه نمىتوانند تشخيص دهند كدام يك از مذاهب پنجگانه اسلامى صحيح و قابل پيروى است، بلكه نمىدانند كدام يك از اديان معروف جهان درست است، چون فاقد قدرت تشخيص حق و باطلند، و يا حقى جز دين آبا و اجدادى خود نمىشناسند؛ و نيز كسانى كه گمان دارند تمام مذاهب و اديان در عرض هم قرار گرفتهاند و هيچ يك ناسخ ديگرى نيست؛ بنابراين هر كسى مىتواند به هر آيينى عمل كند و به پاداش اخروى برسد.
اينان در صورتى كه در مقدمات كار مقصر نباشند، از مستضعفان فكرى محسوب مىشوند. امام باقر(ع) كسانى را كه نبوت را پذيرا شده و امامت را انكار كردهاند، به دو گروه تقسيم مىكند و مىفرمايد:
آنان كه اعمال صالح داشته و با اهل بيت عنادى ندارند، تا قيامت در قبر محبوس مىشوند و به هيچ وجه اجازه خروج ندارند؛ اما به پاس اعمال نيكى كه انجام دادهاند، روزنهاى از بهشت بر روى آنها گشوده مىشود، تا از هواى تازه و نسيم لطيف آن استفاده و استراحت كنند، تا قيامت برپا گردد. و آنان كه دشمنى دارند، تا رستاخيز در قبرها زندانى مىشوند و روزنهاى از آتش به روى آنها باز مىشود و حرارت و دود و آبهاى داغ به آنها مىرسد.
اين بيان شامل حال همه گروههاى مذكور مىشود؛ يعنى كسانى كه با دين حق دشمنى نمىورزند و يا بىاعتنا هستند، گو اينكه به همه اديان احترام مىگذارند. وضع اينها مانند منكران امامت است.
٤. گروهى كه بسيار ساده و ابلهاند و پيوسته تحت تأثير محيط اجتماعى قرار دارند. آنها در بخشى از زندگى ديندارند و در بعضى كارها لاابالى؛ از ضرورت دين و عدم آن چيزى نمىدانند و به طور كلى فاقد عقل و شعور كافىاند. مثل برخى مستضعفان سياسى كه همواره در جهت باد حركت مىكنند و به زندگى حيوانى دل خوش كردهاند. نه از اسلام خبر دارند و نه از مسيحيت و نه از ديگر اديان.
اين دسته در عالم برزخ خوابند؛ نه از نعمتهاى برزخى خبر دارند و نه از عذاب آن. وقتى قيامت برپا شود، از خواب بيدار مىشوند. وضع آنها مانند اصحاب كهف است؛ نمىدانند چه اندازه خوابيدهاند، حتى نمىدانند در دنيا خواب بودهاند و يا در دوزخ.
٥. گروه ديگر ايمان آوردگان و پيروان پيامبران و اديان الهى مىباشند كه كردارنيك وبد آنها مساوى است؛ يعنى كفه اعمال نيك آنان بر گناهان ترجيح ندارد و ايمان و اعمال صالح آنها مانع ورود به جهنم شده، اعمال زشتشان مانع ورود به بهشت است.
اين گروه در «اَعراف» نگهدارى مىشوند؛ برروى حصارى كه بين جهنم و بهشت كشيده شده و مشرف بر آن دو است. آنها به حكم غلبه رحمت الهى بر غضب، اميدوارند با شفاعت وارد بهشت شوند. آنان يكى از مصاديق آيه «وآخَرُونَ مُرْجَونَ لِامْرِ اللّهِ اِمّا يُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا يَتُوبُ عَلَيهِم» هستند.(١٩) آنها به مرتبه ايمان دست پيدا نكردهاند. ايشان نه مؤمن و نه كافرند، ولى مؤمنان راستين در ميراث و معاشرت و ازدواج مىتوانند با آنها مشاركت داشته باشند. آنان در انتظار فرمان الهى نشستهاند كه يا عذابشان كند و يا عذرشان را بپذيرد، ليكن طمع و اميدشان به رحمت الهى بيشتر است. اين گروه وقتى به دوزخيان مىنگرند، مىگويند: خدايا! ما را با ظالمان محشور مكن (وَإِذا صُرِفَتْ اَبْصارُهُمْ تِلْقاءَ اَصْحابِ النّارِ قالُوا رَبَّنا لاتَجْعَلنا مَعَ القَومِ الظالمينَ).(٢٠) آنها اهل بهشت را صدا مىزنند و بر آنها سلام مىكنند و چشم طمع به بهشت دوختهاند.
٨- اعراف چيست؟ سورهاى به نام اعراف داريم كه در بيان اهميت اعراف و اعرافيان است. اعراف در لغتوروايات اسلامى به معناى حصار، پل، قله بلند، خانههايى كه در بلندى ساخته مىشود و صراط و پلى كه روى جهنم و بهشت كشيده شده، است (وَبَيْنَهُما حِجابٌ)(٢١). راغب اصفهانى در كتاب المفردات مىنويسد: «اعراف، سور و حصارى است كه بين بهشت و جهنم كشيدهشده است».
اعرافيان كيستند؟ از آيات و روايات فهميده مىشود اعرافيان، دو گروه كاملاً جداگانهاند كه براى دو هدف مجزّا گرد آمدهاند. گروهى از آنان جبراً در اعراف ساكنند - كه بر شمرديم - و گروهى ديگر براى نظارت و شفاعت، در آن جا حضور دارند. گروه دوم پيامبران و جانشينان و اصحاب آنهايند؛ كه در رأس آنان حضرت ختمى مرتبت و اهل بيت(ع)قرار دارند و پس از آنها علماى ربانى هر امت و شهدا و صالحان هستند. از حضور حمزه سيدالشهدا و عباسبن على و جعفر طيّار نيز سخن به ميان آمده است.(٢٢) حضرت على(ع) مىفرمايد: «من صاحب اعراف هستم».(٢٣) فلسفه حضور پيامبران و رجال الهى، به امر پروردگار و براى نظارت و شفاعت است. قرآن مىفرمايد: «يَومَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بامامهم؛(٢٤) روزى كه هر گروه را با پيشوايشان مىخوانيم». پيشوايان راستين و پيامبران هدايت و رحمت در بلنداى اعراف قرار مىگيرند وپيروان راستين و مخالفان و ستمگران را از چهره و صورتشان مىشناسند. خود آنها نيز براى مؤمنان و پيروانشان شناخته شدهاند (وَ عَلَى الاَعرافِ رِجالٌ يَعرِفُونَ كُلاً بِسيماهُمْ)(٢٥).
به حكم «يُعْرَفُ المُجرِمُونَ بِسيماهُم»(٢٦) (مجرمان از چهرههايشان شناخته مىشوند) جنايتكاران از ظاهرشان دانسته مىشوند. چنانكه فرزانگان نيز مشخص مىگردند؛ زيرا صورت حقيقى افراد، در قيامت متناسب با اعمالشان ظاهر و نمايان مىگردد و رنگ رخساره خبر مىدهد از سرّ درون. از اينرو در احاديث آمده است: چهره مؤمنان در كمال شفافيت و نورانيت است، ولى چهره مشركان و منافقان و جباران سياه و وحشتناك است.(٢٧)
گروه ناظر به ستمگران و سردمداران كفر و شرك سرزنش كنان مىگويند: ديديد مال و قدرت نتوانست شما را از مهلكه برهاند! مگر شما نبوديد كه مؤمنان مستضعف را آدمهاى مفلوك و بيچاره تلقى كرده و به بند كشيده بوديد و سوگند ياد مىكرديد آنها روى خوشبختى را نمىبينند و از رحمت الهى محرومند؟! سپس آنان رو به مستضعفان كرده و مىگويند: وارد بهشت شويد. هيچگونه ترس و غمى بر شما نيست. (وَنادى اَصحابُ الاَعرافِ رِجالاً يَعرِفُونَهُم بِسيماهُمْ قالُوا ما اَغنى عَنكُمْ جَمْعُكُم وَ ما كُنتُم تَستَكبِرونَ اَهؤلاءِ الَّذينَ اَقْسَمْتُم لايَنالُهُمُ اللّه بِرَحْمةٍ ادْخُلوا الجَنَّةَ لاخَوفٌ عَلَيكُم وَ لااَنتُم تَحْزَنونَ)(٢٨).
گروه ناظر به سردمداران كفرو الحاد، با زبان طعن و توبيخ مىگويند: ديديد كه ساز و برگ نظامى و قدرت اقتصادى نتوانست شما را نجات دهد! شما گمان كرديد مستضعفان - كه اكنون در اعراف به سر مىبرند - هرگز روى سعادت را نخواهند ديد، ولى اكنون به آنها مىگوييم: وارد بهشت شويد!
اعراف در روايات آنچه بيان شد، از ظواهر آيات بود. خوشبختانه روايات نيز همين مفهوم را بيان مىكند. احاديث گروه دوم (رجال اعراف) را آل محمد معرفى مىكند: «هُمْ آلُ مُحَمّدٍ لايَدخُلُ الجَنَّةَ اِلّا مَنْ عَرَفَهُمْ و عَرَفُوهُ وَ لايَدْخُلُ النّارَ الّا مَنْ اَنكَرَهُمْ وَ اَنكَرُوهُ.(٢٩)
سلمان فارسى مىگويد: «متجاوز از دهبار از پيامبر شنيدم كه فرمود: يا على! اِنَّكَ وَالاَوصياءُ مِنْ بَعْدِكَ اَعرافٌ بَينَ الجنَّةِ وَالنّارِ لايَدْخُلِ الجَنَّةَ الّا مَنْ عَرَفَكُمْ و عَرَفْتُمُوهُ وَلايَدخُلُ النّارَ إلّا مَنْ اَنْكَركُمْ وَاَنكَرتُموهُ».(٣٠) امام صادق(ع) فرمود: «نَحنُ اَصحابُ الاَعرافِ».(٣١)
شيخ صدوق مىگويد:
اعتقاد ما درباره اعراف اين است كه آن حصارى بين بهشت و جهنم است.بالاى اين حصار پيامبر اكرم و امامان معصوم(ع)اند. هيچ كس وارد بهشت نمىشود مگر اينكه آنان را بشناسد و به حق آنها معرفت داشته باشد. و كسى وارد جهنم نمىشود مگر اينكه منكر آنان باشد و آنها نيز او را نشناسند. در اعراف اشخاصى هستند كه «مَرْجون لِأمر اللّه»اند؛ يا مورد عفو قرار مىگيرند و يا عذاب مىشوند.
امام جعفر صادق(ع) در تعريف اعراف مىفرمايد:
اَعراف، جايگاه بلندى بين بهشت و دوزخ است و هر پيامبر و جانشين او به همراه گناهكاران امت خود در آن جا متوقّف مىشوند، همانند فرماندهى كه به همراه سپاهيان ضعيف خود مىايستند (تا سرنوشت آنان مشخص شود). و اين در حالى است كه نيكوكاران به بهشت رفتهاند. در اين هنگام، جانشين هر رسولى به همراهيان گناهكار خود مىگويد: به برادران نيكوكار خود بنگريد كه چگونه به بهشت راه يافتهاند. آن گاه گناهكاران بدانان سلام مىكنند.
اين مطلب تفسير كلام خداوند است كه مىفرمايد: «ونادوا أصحاب الجنّة أن سلام عليكم؛(٣٢) (اعرافيان) بهشتيان را ندا مىدهند كه بر شما سلام باد». سپس خداوند خبر مىدهد: «آنان (اعرافيان) هنوز وارد بهشت نشدهاند، ولى در انتظار هستند»(٣٣). يعنى عاصيان به بهشت گام نگذاردهاند، ولى اميد دارند كه خداوند با شفاعت پيامبر و جانشين او، آنان را وارد بهشت سازد.
اين گناهكاران [كه در اعراف به سر مىبرند] به دوزخيان مىنگرند و مىگويند: «خدايا، ما را با اين ستمكاران قرار مده»(٣٤). آن گاه اهل اعراف كه پيامبران و امامان(ع) باشند دوزخيان را با صداى كوبندهاى ندا مىدهند كه: «ديديد اجتماع و استكبارتان نتوانست شما را بىنياز سازد». آيا اينان همان مستضعفان نيستند كه شما آنان را حقير مىشمرديد و با قدرت دنيايى خود بر آنان ستم روا مىداشتيد؟ آن گاه به دستور خداوند به مستضعفان مىگويند: «وارد بهشت شويد كه هيچ ترس و واهمه و غم و غصهاى بر شما نخواهد بود».(٣٥)
٩- دوزخيان و بهشتيان در برزخ از جمعبندى مجموع روايات بدين نكته نغز مىرسيم كه همه مؤمنان و كافران در بهشت ودوزخ برزخى قرار ندارند، بلكه از احاديثى كه در آن عبارت «ماحِضُ الايمانِ وَماحِضُ الكُفْرِ مَحضاً» و همچنين «مَحضُ الايمانِ وَ مَحْضُ الكُفْرِ مَحْضاً» است، استفاده مىشود تنها سردمداران ايمان و كفر و ستم از نعمت يا عذاب برزخى - به تفصيلى كه گذشت - بهرهمىگيرند و ساير مؤمنان و كافران معمولى از عذاب يا نعمت بىبهرهاند و فقط عذاب ياتمتع روحى دارند.
١٠- برهوت (حضرموت) كجاست؟ سردمداران كفر، بدعت گذاران، مبلّغان مكاتب باطل، ظالمان و ستمگران، حاكمان جبار و آدم كشان تاريخ و همه كسانى كه با پيامبران و اديان جهانى به جنگ و ستيز برخاستند، در برهوت زندگى مىكنند. در توصيف اين جايگاه دوزخى پيامبر و امامان معصوم(ع) سخن بسيار گفتهاند. پيامبر(ص) فرمود:
بهترين آبهاى روى زمين، آب زمزم و بدترين آنها برهوت است كه در بيابان حضرموت واقع است. ارواح كفار با بدنهاى مثالى به آنجا منتقل مىشوند. جز مارهاى سياه و جغدهاى جنبده در آن جا نيست. در آن سرزمين چاهى به نام بلهوت است. ارواح مشركان بدانجا رفت و آمد مىكنند و از آب گنديده آن استفاده مىكنند.(٣٦)
در احاديث زيادى مضمون حديث ذيل تكرار شده است:
خداوند متعال آتشى در مشرق زمين آفريده، تا ارواح كافران در آنجا سكونت كرده و از آب تلخ و بدبو و بدطعم و گرم آن استفاده كنند. وقتى صبح طلوع كند، به سرزمين يمن كوچ داده مىشوند كه از آتش برهوت بىبهره نمانند. هواى آنجا از آتش دنيا گرمتر است. ستمگران و مشركان در آنجا با هم ملاقات و معارفه مىكنند. وقتى شب فرا رسد، به سوى آتش برگردانده مىشوند و تا قيامت بدين منوال بر آنها مىگذرد.(٣٧)
مطابق اين نوع احاديث برهوت در ماوراى يمن در جزيرةالعرب قرار دارد. در كتاب لغت چنين نوشته شده است:
برهوت سرزمينى در حضرموت است. در آنجا چاهى وجود دارد كه از آن گازهاى متعفن و بدبو فوران مىكند. مشهور است كه ارواح كافران در آن بيابان اجتماع مىكنند و از شدت ناراحتى در تب و تاب قرار دارند و فرياد بر مىآورند.(٣٨)
فريد وجدى در دائرةالمعارف خود مىنويسد:
حضرموت بخشى از جزيرةالعرب است كه در كنار درياى عمان قرار دارد. كشاورزى در آن سرزمين بسيار اندك و رياست آن در دست شيوخ قبيلههاست. شهرهاى معروف آن: تريم، قصير و يروم است. بيابان وسيع «احقاف»(٣٩) در شمال آناست.
به علت وجود شنهاى نرم و متراكم راه رفتن در آنجا بسيار مشكل، بلكه طاقت فرساست. حتى يك گام زدن هم امكان ندارد. همانگونه كه انسان در دريا غرق مىشود، در اين ريگزارها مفقود مىگردد.
سخن «فريد وجدى» انعكاس دقيقى از مضامين رواياتى است كه از اهل بيت(ع) رسيده است.
١١- زيارت اهل قبور روايات قابل توجهى درباره زيارت اهل قبور وجود دارد. سيره عملى پيامبر و اهل بيت و اصحاب بر اين امر بوده است. حتى بهترين وقتى كه انسان بايد به زيارت برود، مشخص شده است. غالب روايات قبل از طلوع خورشيد رإ؛هه معيّن كردهاند. عصرهاى پنجشنبه نيز مورد تأكيد قرار گرفته است و قرائت هفت بار سوره قدر توصيه شده است.
امام صادق(ع) فرمود: «اگر مردهها را پيش از طلوع آفتاب زيارت كنيد، سخنان شما را مىشنوند و پاسخ مىدهند، ولى اگر پس از طلوع آفتاب برويد، حرف شما را مىشنوند، ولى جواب نمىدهند».(٤٠)
باز امام صادق(ع) مىفرمايد: «نماز و روزه و حج و صدقه و نيكى و خيرات و دعا وارد قبر ميت مىشود و پاداش آن براى ميت و خواننده نوشته مىشود».(٤١) دعا براى اهل قبور و نهى از نوحه سرايىهاى جاهلانه و گريههاى غيرطبيعى و خراشيدن صورت و كوبيدن سر بر ديوار و فرياد زدن و استحباب خواندن قرآن و هديه كردن ثواب آن به روح مردگان موضوعات بسيار جالبى است كه در اين مقال نمىگنجد.(٤٢)
١٢- ارتباط ارواح با خويشان و دوستان ارواح با خويشان و دوستان خود ارتباط دارند، ولى اين ارتباط بىقيد و شرط نيست و در حدى است كه وضع برزخى اجازه مىدهد و مشيت الهى بر آن تعلق گرفته است. نوع ارتباط و آمد و رفت برزخىها طبق نظام برزخى است، نه دنيوى و آنها به مجرد اراده نمىتوانند به هر نقطه كه بخواهند، بروند. نعمتهاى برزخى و عذابهاى آن تجلى و مظاهر اسماى رحمت يا غضب الهى است. هر نظامى احكام و آثار خاصى دارد و براى انسانها وضع جديدى پيش مىآورد و حجابها و رنگهاى جديدى را مىنماياند.
يك بخش از روايات بيان مىدارد: مؤمنان و كافران به ميزان عمل و قدر و منزلتى كه دارند و مطابق فضائل اخلاقى كه كسب كردهاند، با اقوام خود ملاقات مىكنند. در احاديث از ملاقات روزانه تا هفتهاى يك بار يا يك بار در ماه يا سال مطالبى گفته شده است. در اين سركشى اگر بستگان آنها صالح و نيكوكار باشند، خوشحال مىشوند و اگر بدكار باشند، سخت گرفتار اندوه و حسرت مىگردند. البته گروهى از كفار و معاندان كه در قبر برزخى براى هميشه زندانى هستند، چنين آزادى ندارند. آنها تنها از طريق ارواحى كه به عالم برزخ منتقل مىشوند، از وضع خانواده و دوستان خود اطلاع پيدا مىكنند. روايتى در كافى هست كه مؤمن، اقوام خود را در دنيا مشاهده مىكند و اعمالى را كه دوست دارد از آنها سرزند، مىبيند و آنچه باعث ناراحتى او مىشود، بر وى مستور مىماند، ولى كافران در قطب مخالف قرار دارند؛ يعنى اعمال زشت بستگانشان را مىبينند و خوبىهاى آنها را نمىبينند. اين موضوع يك نوع پاداش و كيفرى است كه مؤمن و غير مؤمن در عالم برزخ مىبينند.(٤٣)
در حديث ديگر - افزون بر اين - مىفرمايد: كردار نيك اقوام و نزديكانش را مشاهده مىكند و دو فرشته به هنگام ملاقات و نزديك شدن روح با نزديكانش او را همراهى مىكنند.(٤٤)
١٣- برزخ از ديدگاه كتاب و سنت براى شناخت و اثبات عالم برزخ، بايد منابع وحى را مورد مطالعه قرار دهيم. قرآن كه عالىترين و اطمينان بخشترين منابع معرفت به شمار مىرود، درباره برزخ، تعبيرات مختلفى دارد و به شكلهاى گوناگون سخن گفته است؛ گاه به صورت عكسالعمل انسانها پس از مرگ و درك عالم برزخ، آن را بيان مىكند، و واكنشهاى متفاوتى را خاطر نشان مىسازد. در اين آيات گفتار مردم عادى و عكس العمل منكران خدا، ظالمان و جنايتكاران و مؤمنان خالص و شهدا - پس از مرگ - كاملاً فرق دارد. نظر شهيد، در قالب پيام و اظهار شادمانى مطرح شده و مقام و موقعيت خود را در برزخ بازگو مىسازد. به هر حال اين آيات بر وجود برزخ و بقاى روح حكايت دارد.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. نهج البلاغه، خطبه٥٥.
٢. روم (٣٠) آيه ٧.
٣. الرحمن (٥٥) آيه ١٩. مجله الفتح در شماره ٣٥٣ خود مىنويسد: هيأت اكتشافى «سرجون امرى» به اتفاق هيأت اكتشافى مصرى در درياى سرخ و اقيانوس هند بررسىهايى به عمل آوردند. آنها متوجه شدند آبهاى خليج عقبه از جهت خواص و تركيبات شيميايى از بقيه آبهاى درياى سرخ متمايزند و در آن تفاوتهاى بسيارى موجود است. بلافاصله دستگاههاى بسيارى به كار افتاد تا حقيقت امر روشن شود. پس از تحقيقات دامنه دار معلوم شد در يك نقطه از كف دريا حائلى به ارتفاع هزار متر وجود دارد، كه گاه برخى از قسمتهاى آن به سيصد متر مىرسد. دانشمندان اظهار نظر كردند تفاوت آب به سبب اين حائل است كه بين دو دريا وجود دارد. بلافاصله جريان با تفصيل در دفاتر دانشگاه كمبريج و مصر ثبت گرديد (به نقل از دائرةالمعارف شيعه ١٥٥/٢).
تا دو قرن پيش امكان رفتن به عمق هزار مترى و يا حتى سيصد مترى براى هيچ انسانى وجود نداشت. در عمق آب - گذشته از فقدان اكسيژن براى تنفس - فشار آب انسان را هلاك مىكند. بيان اين حائل در هزار و چهارصد سال پيش از اعجازهاى علمى قرآن است.
٤. فرقان (٢٥) آيه ٥٣.
٥. ر.ك: لئوندنى، عود ارواح؛ انسان روح است، نه جسد؛ فريد وجدى، على اطلال والمذهب المادى.
٦. به اسرار مرگ، نوشته كاميل فلاماريون مراجعه كنيد.
٧. نهجالبلاغه، كلام ١٠.
٨. حديد (٥٧) آيه ١٢ - ١٣.
٩. زمر (٣٩) آيه ٦٩.
١٠. اصول كافى، ج٣، ص٢٤٧.
١١. همان، ص٢٤٦.
١٢. همان، ص٢٤٢.
١٣. غافر (٤٠) آيه ٤٦.
١٤. بحارالانوار، ج٦، ص٢٨٦.
١٥. كافى، ج٣، ص٢٤٣، ح١ و ٢.
١٦. بحارالانوار، ج٦، ص٢٣٤، ح٤٩.
١٧. بحارالانوار، ج ٦، ص ٢٣٤، ح٤٩.
١٨. توبه (٩) آيه ١٠٦.
١٩. اعراف (٧) آيه ٤٧.
٢٠. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٢١. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٢. همان، ص٣٣٦.
٢٣. اسراء (١٧) آيه ٧١.
٢٤. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٢٥. رحمن (٥٥) آيه ٤١.
٢٦. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٧. اعراف (٧) آيه ٤٨ - ٤٩.
٢٨. بحارالانوار، ج ٨، ص٣٣١.
٢٩. همان، ص٣٣٧.
٣٠. همان، ج٣٥، ص٤٥.
٣١. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٣٢. اعراف (٧) آيه ٤٦.
٣٣. همان، آيه ٤٧.
٣٤. بحارالانوار، ج٨، ص٣٣١.
٣٥. كافى، ج٣، ص٢٤٦، ح٤.
٣٦. كافى، ج٣، ص٢٤٦، ح٤.
٣٧. مجمعالبحرين، ج٦، ص٣٤٢.
٣٨. احقاف به بيابان وسيعى گفته مىشود كه بادهاى شنى فراوانى دارد. آيه ٢١ سوره احقاف در وصف همين بيابان است. قوم عاد در چنين مكانى گرفتار عذاب شدند.
٣٩. بحارالانوار، ج١٠٢، ص٢٩٧.
٤٠. وسائل الشيعه، ج٢، ص٦٥٥.
٤١. خوانندگان به كتابهاى: بحارالانوار، ج١٠٢، ص٢٢٩ - ٣٠٠ و ج٨٢، ص١٠١ و كافى، ج٣، ص٢٢٢ - ٢٢٤ مراجعهكنند.
٤٢. فروع كافى، ج ١، ص ٦٢ - ٦٣.
٤٣. فروع كافى، ج ١، ص ٦٢ - ٦٣.
۱۷
بخش ششم بخش ششم :
جهان پس از مرگ(٣)
١- واكنش افراد معمولى و مذهبى حتّى اِذا جاءَ أَحَدُهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّى اَعمَلُ صالحاً فيما تَرَكْتُ كَلّا اِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛(١)
هنگامى كه مرگ يكى از انسانها فرا مىرسد، (تقاضا مىكند) پروردگارا! مرا به دنيا برگردان، تا اعمال صالحى را كه ترك كرده بودم، انجام دهم! (در پاسخ به وى گفته مىشود:) بس كن! هرگز بازگشتى براى تو نيست؛ و اين سخن بىاساسى است كه او برزبان جارى مىكند، و پس از زندگى دنيوى آنان، حيات برزخى است كه تا قيامت ادامه دارد.
يكى از آيات روشنى كه بر بقاى روح و جهان برزخ دلالت دارد، اين آيه است، كه حالت ندامت شديد شخص مرده را - در تقاضاى بازگشت دوباره به دنيا، براى جبران مافات - خاطرنشان مىكند. گاه آيات، به شكل موعظه اين حقيقت را بيان مىنمايد:
وَاَنْفِقوا مِمّا رَزَقناكُمْ مِنْ قَبلِ اَنْ يَأتِىَ اَحَدَكُمُ المَوْتُ فَيَقُولُ رَبِّ لَولا اَخَّرْتَنى اِلى اَجَلٍ قَريبٍ فَاَصَّدَّقَ وَاَكُنُ مِنَ الصّالحينَ؛(٢)
از آنچه به شما روزى دادهايم، انفاق كنيد، پيش از اينكه مرگ يكى از شما فرا رسد و بگويد: پروردگارا! اگر به من فرصت مىدادى و اجل مرا تأخير مىانداختى، بىگمان در راه خدا، صدقه مىدادم و از صالحان مىشدم.
ولى اين افسوسها و آرزوها سودى ندارد. نكته جالبى كه از آيه فهميده مىشود اين است كه ارواح نقش انفاق مالى را، در برزخ مىفهمند، بلكه مىبينند؛ اين موضوع نشاندهنده اين است كه ثمره صدقات و انفاق مالى، در برزخ و آخرت روشن مىشود.
٢- گفتار نيكوكاران و صالحان اشخاص صالح پس از دستيابى به رحمت الهى در «برزخ» مىگويند:
قالَ يالَيْتَ قَومى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرلى رَبّى وَجَعَلَنى مِنَ المُكْرَمينَ؛(٣)
اى كاش بستگان و قوم من مىدانستند چگونه خداوند مرا آمرزيد و مورد كرم و رحمت خويش قرار داد.
منظور از اقوام، بستگان و خويشانى است كه در دنيا هستند، نه در قيامت.
اين معنا از امام صادق(ع) بازگو شده است؛ از حضرتش پرسيدند: «هنگامى كه مؤمن مىميرد، روحش كجا استقرار مىيابد؟» فرمود:
هر كس بميرد و در كفر و ايمان، خالص و تكامل يافته باشد، روانش از بدن خارج شده و به جسمى مانند كالبدش منتقل مىشود و تا روز قيامت پاداش و كيفر مىبيند... مؤمن در باغى از باغهاى دنيا منزل مىگزيند و كافر هم - بعد از انتقال به بدن مثالى - در آتش برزخى، تا روز قيامت قرار مىگيرد، و دليل اين موضوع، در مورد مؤمن، فرمايش پروردگار است كه فرمود: «قيلَ ادْخُلِ الجَنَّةَ، قالَ يالَيْتَ قَوْمى يَعلَمُونَ بِما غَفَرلى؛(٤) يعنى به مؤمن گفته مىشود: به بهشت وارد شو، او با نشاط خاصى مىگويد: اى كاش قوم من مىدانستند كه خدا چگونه مرا بخشيد و از گرامى شدگان قرار داد.» يعنى اقوامى كه در دنيا هستند، اگر آگاه مىشدند، خوب بود؛ اما دسته ديگر، كسانى هستند كه به حال خود رها مىشوند و چيزى (از عذاب و بهشت برزخ) درك نمىكنند تا قيامت برپا شود.
٣- پيام شهيدان پس از شهادت بهتر از نيكوكاران، شهيدان راه خدايند، كه در لحظه شهادت آنچنان شادمان مىشوند كه به هم سنگران خود پيام مىدهند هر چه زودتر به آنها ملحق شوند؛ قرآن كريم مىفرمايد:
وَلاتَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِاللّهِ اَمواتاً بَل اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحينَ بِما اَتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرونَ بالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلفِهِمْ اَلاّ خَوفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُم يَحزَنُونَ يَستَبشِرونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضلٍ وَ اَنَّ اللّهَ لايُضيعُ اَجْرَ المُؤمنينَ؛(٥)
گمان مبريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند، از مردگانند، بلكه زنده هستند و در پيشگاه پروردگارشان از روزىها بهرهمندند... .
برخى از مفسران، حيات شهيد را، فقط روحانى مىدانند، در حالى كه كلمه «يُرْزَقُونَ» بيانگر نعمتهاى مادى و معنوى است؛ ولى چون در قالب جسم برزخى قرار دارد، نعمتهاى مادى هم متناسب برزخ مىباشد، همانگونه كه با كالبد ضخيم مادى هم مىتوان از لذتهاى مادى و معنوى دنيا برخوردار بود.
سپس آيه، حالت شادمانى شهيد و پيامش را چنين بازگو مىكند:
آنها از نعمتهايى كه پروردگار به فضل و كرمش انعام فرموده، خيلى خوشحالند و به رزمندگانى كه هنوز به آنها ملحق نشدهاند، بشارت و نويد مىدهند كه هيچ خوف و غصّهاى بر آنها نيست، بلكه به نعمت و فضل ويژه الهى آنان را نويد مىدهند.
اين آيات بيان مىدارد كه بعد از مرگ، زندگى ويژهاى برقرار است، كه مربوط به قيامت نيست. در برخى از آيات از عذاب و آتش برزخ نام برده شده، كه جنايتكاران پست و فرومايه بدان وضع فلاكتبار گرفتار مىشوند:
وَحاقَ بآل فِرْعَونَ سُوءُ الْعَذابِ النّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيها غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَ يَوْمَ تَقومُ السّاعةُ اَدْخِلُوا آلَ فِرعَوْنَ اَشَدَّ العَذابِ؛(٦)
عذاب دردناكى آل فرعون را فرا گرفت، آنان در بامداد و شامگاه بر آتش عرضه مىشوند و آنگاه كه قيامت برپا شود، گفته خواهد شد: آل فرعون (ستمگران و كافران خالص) را در سختترين عذابها وارد كنيد!
اين آيه در بردارنده نكات جالبى است:
١. در برزخ، عذاب جسمانى وجود دارد و به «نار» روحى خلاصه نمىشود.
٢. برزخ نه يك عالم خيالى و ذهنى است و نه جهانى ماوراى طبيعت است؛ به عبارت ديگر، عالم برزخ نه در اعماق زمين است و نه در اوج آسمانها و نه در عالم ارواح، بلكه در روى كره زمين است. اصولاً دنيايى كه ما در آن زندگى مىكنيم، به اعتبار زندگى انسان در كالبد مادى، دنيا ناميده مىشود، ولى پس از جدايى روان از تن و تعلق به جسم لطيف برزخى -كه طبيعتاً تغيير وضعيت داده و حالت خاصى پيدا كرده است - برزخ ناميده مىشود، لذا در مورد عذاب و نعمتهاى برزخى، شب و روز و صبح و شام مطرح مىشود. از امام صادق(ع) در مورد تفسير اين آيه سؤال شد، فرمود:
آل فرعون را در همين دنيا بر آتش عرضه مىدارند، و اين عمل در عالم برزخ پيش از قيامت صورت مىگيرد، زيرا در روز قيامت بامداد و شامگاهى وجود ندارد.(٧)
درباره نعمت، آيه مىفرمايد:
وَلَهُمْ رِزْقُهُمْ فيها بُكرَةً وَعَشيّاً؛(٨)
صبح و شام آنان از روزىها بهره مىبرند.
بدون ترديد مقصود، نعمت مادى است، نه روحى؛ زيرا در لذتهاى روحى، روز و شب مفهوم ندارد، بلكه جيرهاى است كه صبح و شبانگاه به مؤمنان راستين همواره مىرسد، و آن هم در برزخ است، نه در آخرت؛ زيرا به فرمايش امام، صبح و شام در قيامت نيست؛ مضافاً بر اينكه نعمتهاى بهشت برين در تمام لحظات در اختيار بهشتيان است؛ نه فقط در صبح و شام. و صبح و شب، از طلوع و غروب خورشيد به وجود مىآيد، در حالى كه به نص صريح قرآن، در آخرت خورشيدى وجود ندارد؛(٩) و در بهشت آفتاب و سرمايى نيست (لايَرَوْنَ فيها شَمْساً وَلازَمْهَريراً).
٣. نعمت و عذاب در برزخ ابدى نيست و با شروع قيامت پايان مىپذيرد. در قرآن كريم با جمله «خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّمواتُ وَالاَرْضُ»(١٠) از آن تعبير شده است. امام صادق(ع) فرمود: «مقصود، آتش و بهشت دنياست كه قبل از قيامت وجود دارد.» در تفسير نعمانى از امام على(ع) روايت شده است: «آيات فوق سخن كسانى را كه معتقدند ثواب و عقابى بعد از مرگ و قبل از قيامت وجود ندارد، رد مىكند؛ زيرا در قيامت آسمان بدين مفهوم نيست.»
ناگفته نماند عذاب و نعمت نيز مانند سؤال قبر عموميت ندارد و فقط براى دو گروه ممتاز در كفر و ايمان است.(١١)
گاه آيات با طرح انواع موت و حيات از زبان مؤمنان - آن هم به شكل نيايش - از زندگى برزخى سخن مىگويد:
رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَاَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ اِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ؛(١٢)
(اين حكايتى است از سوى دوزخيان كه مىگويند:) پروردگارا! دوبار ما را مىميرانى و زندهمىسازى و اكنون به گناهانمان اعتراف مىكنيم. آيا راه نجاتى از عذاب وجود دارد؟
مفسران يكى از اين دو حيات را به زندگى برزخ تفسير كردهاند، ولى گروهى احياى دوم را زندگى بعد از مرگ دانستهاند؛ يعنى حيات برزخى. اين آيه ابهام دارد؛ زيرا ممكن است حيات دوم، زنده شدن پس از صوراسرافيل در قيامت باشد، چون با صور اول همه مىميرند و با نفخه دوم زنده مىشوند. احتمال دارد مقصود از حيات ثانوى، بازگشت روح به بدن باشد، كه در قيامت انجام مىشود، ولى قبل از صوراسرافيل. اگر مرگ را انتقال از وضعى به وضعيت ديگرى بدانيم، بدون شك منظور از حياتِ نخستين همان زندگى برزخى است، نه حيات مادى؛ زيرا مفهوم «اَماتَهُ» بعد از حيات، قابل تصور است. مرگ و مير در صورتى به كار برده مىشود كه زنده بودن و حياتى تحقق داشته باشد.
٤- ملائكه و بشارت از سرنوشت آينده آيات گاه از طريق بشارت به جهنم و بهشت اخروى از عالم برزخ ياد مىكند، كه بىگمان اين مژده در برزخ صورت مىگيرد:
اِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ اَلّا تَخافُوا وَلاتَحْزَنُوا وَاَبْشِرُوا بِالجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ.(١٣)
نزول ملائكه و ايجاد آرامش روحى و بشارت به بهشت ابدى بىترديد در فاصله ميان دنيا و آخرت انجام مىشود:
يَوْمَ يَرَوْنَ المَلائِكَةَ لابُشْرى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ قَدِمنا إلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً اَصحابُ الجَنَّةِ يَوْمَئذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرّاً وَاَحْسَنُ مَقيلاً.(١٤)
مشاهده ملائكه براى اولين بار در برزخ صورت مىگيرد و مقصود از «مَقيل» خواب قبل از ظهر است (خواب قيلوله) و در بهشت قيامت خوابى وجود ندارد، با اين كه در برزخ از خواب دنيوى خبرى نيست، ولى در عين حال در مقايسه با قيامت يك نوع خواب به شمار مىرود.
٥- وضع متوسطين در برزخ در برخى از آيات و روايات سرنوشت مبهم مستضعفان و متوسطين بيان مىشود كه قطعاً مقصود قيامت نيست، زيرا در آخرت، وضع همگان روشن مىشود، و در وضعيت برزخى كه هنوز محاكمه نشدهاند، آينده آنها روشن نيست.
وَآخَرُونَ مُرْجَونَ لأَمرِاللّهِ اِمّا يُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللّهِ عَليمٌ حَكيمٌ.(١٥)
اين گروه كه بسيارى از جامعه را - با اختلاف درجات كفر و ايمان - تشكيل مىدهند، در انتظار سرنوشت نامعلوم خود به سر مىبرند؛ آنها نه عذاب جسمانى دارند و نه از نعمتهاى برزخى برخوردارند؛ عذابشان شكنجه وجدان و مجهول بودن وضع آينده است. اطفال و بچههاى مسلمان كه به بلوغ نرسيدهاند و كسانى كه دستشان از فهم مسائل كوتاه بوده، سرنوشت مبهمى دارند و كارشان با خداست.
اِنَّ الَّذينَ تَوَفَّاهُمُ المَلائِكَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُستَضْعَفينَ فِى الاَرْضِ قالُوا اَلَم تَكُنْ اَرْضُاللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَاُولئِكَ مَأويهُمْ جَهَنَّمَ وَساءَتْ مَصيراً اِلّا الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالوِلدانِ لايَستَطيعُونَ حيلَةً وَ لايَهْتَدُونَ سَبيلاً فُاُولئِكَ عَسَىاللّهُ اَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّاً غَفوراً؛(١٦)
آنان كه فرشتگان مرگ از مركب حيات پيادهشان مىكنند در حالى كه به خود ظلم كردهاند؛ هنگامى كه از آنها مىپرسند: در دنيا در چه وضعى به سر مىبرديد، مىگويند: ما مستضعف بوديم و راه به جايى نداشتيم؛ ملائكه مىگويند: مگر زمين خدا وسيع نبود كه هجرت كرده و از اين وضع نجات پيدا كنيد؟! و اين گروه به خاطر جرم و تقصير، جايگاه آنها در جهنم خواهد بود؛ چه سرانجام فلاكت بارى است! ولى آنها كه گرفتار استضعاف شدهاند (چه مرد باشند و چه زن و كودك) اينانند كه در بنبست قرار گرفتهاند، كه نه راه به جايى مىبرند و نه چارهاى مىتوانند بينديشند! اميد است خداوند اين گروه را مورد عفو و رحمت قرار بدهد.
اگر به تحقيق و انتخاب مذهب صحيح نپردازيم و در اقامه شعاير دينى بىاعتنا باشيم، ظالم هستيم؛ به همين جهت عفو الهى شامل گروه اول نمىشود؛ و اگر منشأ استضعاف، عدم امكان تغيير محيط يا عدم توجه ذهن به آيين اسلام و يا وضع خانوادگى باشد، ولى به وجدانيات و معتقدات، مطابق دين و عقل عمل كرده و جناياتى انجام نداده باشيم، اميد مىرود از عفو و رحمت برخوردار گرديم، و اگر مرتكب جنايات بزرگى شده باشيم و پس از آن، اسلام بياوريم، سرنوشت ما با خداست.
در نامه اميرالمؤمنين به مردم مصر چنين آمده است:
يا عبادَاللّه! اِنَّ بَعْدَ البَعْثِ ما هُو اَشَدُّ مِنَالقَبْرِ يَوْمٌ يَشيبُ فيهِ الصَّغيرُ وَ يَسْكَرُ فيهِ الكبيرُ وَ يَسْقُطُ فيهِ الجَنينُ؛(١٧)
اى بندگان خدا! پس از رستاخيز و آغاز قيامت، روزى وجود دارد كه مشكلتر از عالم قبر است؛ روزى كه جوان را پير مىكند و بزرگسالان در آن گويى مست و مخمورند و جنين در آن روز ساقط مىشود.
بدون شك مقصود از قبر، عالم برزخ است و قيامت پس از اتمام زندگى برزخى تحقق پيدا مىكند. پيامبر فرمود:
اِنَّ القَبْرَ اَوَّلُ مَنازِلَ الآخِرَةِ فَاِنْ نَجى مِنْهُ فَما بَعْدَهُ اَيْسَرُ مِنْهُ؛(١٨)
قبر اولين فرودگاه آخرت است؛ هر كس از آن نجات يابد، مراحل بعدى آسانتر است.
از امام صادق(ع) سؤال شد: ارواح مؤمنان كجا هستند؟ امام فرمود:
در خانههايى در بهشت دنيايند؛ از طعام آن مىخورند و از نوشيدنىهاى آن مىآشامند و به زيارت يكديگر مىروند و مىگويند: پروردگارا! قيامت را برپاى دار، تا وعدهاى كه به ما دادهاى، محقق شود.
پرسيدند: ارواح كفار كجاست؟ امام فرمود:
در خانههاى آتشين؛ آنها هم از طعام و مايع سوزانى بهره مىبرند و مىگويند: خدايا! قيامت را برپاى ندار تا وعدهاى كه به ما دادهاى صورت عمل به خود نگيرد.(١٩)
البته روايات زيادى هست كه ارواح مؤمنان در سرزمين فلسطين، و ارواح كفار در حضرموت به سر مىبرند. در حديث ديگر از امام صادق(ع) پرسيدند: وقتى مؤمن مىميرد، روحش در كجا استقرار مىيابد؟ امام فرمود:
هر كس بميرد و در كفر و ايمان خالص باشد، روحش از بدن خارج و به جسمى شبيه پيكر دنيايىاش منتقل مىگردد و به پاداش و كيفر موقت و مناسب با اعمالش در شرايط زندگى برزخى مىرسد....(٢٠)
مؤمن تا روز رستاخيز در بهشتى از باغهاى دنيا قرار مىگيرد و كافر هم روحش به بدن مثالى منتقل مىگردد و در آتش قرار مىگيرد و تا قيامت معذب مىماند و دليل آنچه براى مؤمن گفتيم، فرمايش خداوند است: قيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَلى رَبّى؛(٢١) اى كاش قوم من كه در دنيا هستند مىدانستند كه چگونه خداوند مرا آمرزيد؛ ولى در مورد كفار مىفرمايد: اَلنّارُ يُعْرَضونَ عَلَيْها؛(٢٢) و اما دسته ديگر، كسانى هستند كه به حال خود رهامىشوند و چيزى درك نمىكنند تا قيامت برپا شود. در هر صورت سؤال و فشار و عذاب و نعمت در قبر - كه در روايات از آن ياد شده - از حوادث عالم برزخ است، كه منشأ اشتباهات بسيارى شده است، تا آن جا كه برخى گفتهاند: خداوند در قبر، جسم بدون روح را عذاب مىكند! و هنگام عذاب لازم نيست احساس و ادراكى باشد!
برخى مىگويند: مردگان عذاب جسمانى را مىبينند، ولى در اين وضع حس نمىكنند و درد و ناراحتى و عذاب قبر را در روز قيامت درك مىكنند! يعنى فعلاً بىهوشند و چيزى نمىفهمند!
در اوائل المقالات شيخ مفيد آمده است:
آنچه از احاديث، به دست مىآيد، اين است كه روح برخى از انسانها براى ثوابوعقاب انتقال داده مىشود، ولى برخى از انسانها نه احساس عذاب دارند ونهادراك ثواب.
بايد افزود: بچههاى نابالغ و مستضعفان فرهنگى و كسانى كه دسترسى به تحقيق ندارند، از عذاب برزخ درامانند، همانگونه كه از نعمتها نيز بىبهرهاند.
ممكن است سؤال شود: اگر سؤال و عذاب در عالم برزخ است، پس تشريفات مستحبى، مانند تشييع جنازه و تلقين ميت چه معنايى دارد؟ در پاسخ بايد گفت: اولاً روح با مفارقت از بدن، علاقه و توجه خود را از جسم از دست نمىدهد، بلكه مبهوت به پيكر بى روحش مىنگرد، و در تشييع جنازه تا مراسم تلقين و دفن و كفن حضور دارد. ما در گذشته فايده و حكمت تلقين ميت را بيان كرديم.
اينگونه از آيات دريچههاى بقا و ابديت را بر روى بشر مىگشايد و دور نمايى از حيات پرفروغ شهيدان را ارائه مىدهد؛ آنان كه نور و جاذبه الهى، همه وجودشان را در دنيا فراگرفت، تا آنجا كه از وابستگىها و آرمانهاى مادى رها شده و به لقاى او شتافتند و به زندگى خاصى دست يافتند؛ حياتى كه براى بسيارى از مردم، قابل درك و فهم نيست؛ از اينرو در سوره بقره از اينكه به كشته شدگان در راه خدا، مرده گفته شود، نهى مىشود؛ زيرا آنان زنده هستند، ولى ما درك نمىكنيم! دريافت محدود علمى، باشعور لطيف و دقيق انسان تكامل يافته، ملازمتى ندارد، و درك بقا و حيات پس از مرگ، براى همگان ميسر نيست. ارواح لطيف و عالى مىتوانند چرخش حيات و بقا را درك كنند. آنچه شعور فطرى و ماوراى طبيعت انسان از شاهكارهاى آفرينش و زيبايىهاى طبيعت، رنجها، عقدهها و نالههاى آدمى مىفهمد و به زبان شعرو ادب به ديگران منتقل مىسازد، علوم تجربى و استدلالهاى عقلى نمىتواند درك كند. به كمك همين شعور مرموز است كه انسان بهگونه ابهامآميزى، از بقا و زندگى بعد از مرگ سخن مىگويد، و احساس ابديت خود را نشان مىدهد. در آيات گذشته سرنوشت گروههاى ديگرى نيز روشن گرديد، كه برخى در برزخ معذب هستند و بعضى گرفتار ناراحتى روحى، و از بلاتكليف بودن رنج مىبرند. پيامبران و دانشمندان بزرگ كه داراى وجدان وحى و شعور باطنى مىباشند، از راه وحى الهى و اشراقات باطنى و دلايل روشن و منطقى بشر را به حيات بعد از مرگ هدايت كردهاند و احساسات باطنى و خواستههاى درونى آنها را با كشف و شهود دريافت كرده و به صورت لطيفترين اشعار و در قالب عالىترين مسائل عرفانى و فلسفى بيان داشتهاند؛ كه نمونه دريافتها و اكتشافات آنان بدين قرار است:
١. در دنيا، قواى طبيعى و استعدادهاى نهانى بايد به فعليت برسد. شكوفايى نيروها و استعدادها و خلاقيت بشر از طريق كششها و كنشها و عكسالعمل عقايد و اعمال انجام مىگيرد؛ تكوين ابعاد شخصيت تا پايان زندگى طبيعى ادامه دارد و در پرتو مرگ، ولادت جديدى پيدا مىكند و چهره واقعى او در آيينه برزخ و آخرت ظاهر مىگردد و شناخته مىشود.
از رحم زادن جنين را رفتن است
در جهان او را زنو بشكفتن است
ظاهرش مرگ و به باطن زندگى است
«بَلْ هُمْ اَحْياء»(٢٣) از پى من آمده است
٢. انسان عاقل و خود مختار با اين همه قوا و نيرو و استعدادى كه دارد، بدون ترديد قدرت و آفرينندگى انسانى او بيش از نيازهاى حيوانى اوست. اين قواى فوقالعاده براى سفرى دورتر و مقصدى برتر از حيات موقت و زود گذر مادى به وى اعطا گرديده است؛ پس هدفى والاتر از مقاصد حيوانى بايد در ميان باشد.
٣. هماهنگى و پيوستگى اجزاى طبيعت و نظم دقيق حاكم بر تمام آفرينش، نشاندهنده هدفى است كه نبايد خود آن و يا بدتر از آن باشد؛ اگر مرگ، نيستى محض باشد، براى جهان هدف معقولى وجود نخواهد داشت.
٤. تداوم و تضاد مرگ و حيات كه از يكديگر توليد مىشوند، و بهگونه محسوس مشاهده مىكنيم جماد مىميرد و گياه مىشود و گياه پس از مرگ جزو بدن حيوان گشته و حيوان هم طعمه انسان واقع شده و از عصاره آنها جنين تشكيل يافته و پسازچندى متولد مىشود؛ بدون ترديد انسان هم با مرگ طبيعى حياتش خاتمه پيدانمىكند و به شكل عالىترى متولد مىشود.
بار ديگر هم بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پر
٥. آن شخصيت ثابت «من» كه هرگز دستخوش تغيير و تحول مادى نمىشود و چيزى از آن كاسته نمىگردد، نبايد بدن باشد كه همواره در حال پيرى و كاهش است.
٦. آنكه از خود غافل نيست و حضور هميشگى براى خود دارد، كيست؟ كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد؟! اين نيروى ثابت و عاقل و حاضر، بدن و قواى مادى نبايد باشد؛ زيرا اعضا و جوارح همواره از خود غافل و غايبند.
٧. آنكه به سوى تعالى و معنويت و ايمان و ايثار و لذات برتر و انتخاب هدف عالىتر مىكشاند، همان نيست كه به سوى حيوانيت و لذتهاى پست و متضاد دعوت مىكند. كششهاى حيوانى با از بين رفتن بدن از بين مىروند، ولى انسانيت باقى مىماند.
٨. آن قدرتى كه به تمام اعضا و جوارح فرمان مىدهد و فرمانده كل قواى بدن است، غير از آن است كه فرمان مىبرد.
٩. آنكه خواستهها و ادراكاتش كلى و نامحدود است، بدن و مواليد آن نيست.
١٠. آن قدرت فعالى كه همه دريافتها و برداشتهاى درونى و برونى را، تجزيه و تركيب، تجريد و تعميم و ثبت مىكند، برتر از قوا و خواص پراكنده مادى است.
١١. آن نيروى شگفتى كه ادراكات غايب را حاضر مىكند و ظرف ادراكاتش هيچ گاه لبريز نمىشود و قلمرو قدرتش از محدوده زمان و مكان فراتر مىرود و در زمين و زمان نمىگنجد، غير از ماده و انرژى است.
١٢. به راستى تصور سرنوشت فلاكت بارى - مانند حيوانات - براى انسان ناگوار و غير قابل تحمل مىباشد. انسان با احساس و دريافت حالتهاى سه گانه:
الف) نرسيدن به آرمانهاى متعالى و از بين رفتن نوع بشر؛
ب) مبارزه نيكىها و پليدىها، علم و جهل، فضيلت و رذيلت، حق و باطل و پيروزى كوتاه مدت يا نهايى حق بر باطل و غلبه ظاهرى باطل برحق؛
پ) بدون پاداش ماندن نيكوكاران و بدكاران بهگونه كامل؛
به اين نتيجه مىرسد كه وجود آرزوها، به زندگى ارزش مىبخشد، و با ايمان به پيروزى حق بر باطل، احساس عدالت در مردم پرورش مىيابد. احساس سوم اصل نظم و حساب را در آفرينش به ثبوت مىرساند و از سوى ديگر بقا و هستى انسانيت بر اين سه باور اتكا دارد و گرنه همه چيز هيچ و پوچ خواهد شد. معاد، فلسفه وجود انسان را توجيه مىكند و به حيات انسان معنا مىبخشد.
٦- ضرورت وجود برزخ درباره ضرورت برزخ چند دليل مىشود اقامه كرد:
دليل اول: تكامل نظرى
بدون ترديد عالم برزخ جهان ركود و توقف نيست، بلكه روح و عقل انسانها در برزخ، بهسوى تكامل علمى و فرهنگى و دينى در بُعد نظرى حركت مىكند؛ بدينسان كه دور هم جمع مىشوند و مطالب علمى و معارف اسلامى به وسيله ارواح عالمان و نوابغ، براى كسانى كه اينگونه معلومات را كسب كردهاند، مطرح مىگردد. مطابق بعضى از روايات آموزش و حفظ قرآن در برزخ انجام مىگيرد، زيرا ارتقا به درجات بهشت در قيامت در گرو خواندن آيات قرآن است. ملائكه مىگويند قرآن بخوان و بالاتر برو. وجود تعليمات قرآنى بيانگر اين است كه آموزشهاى دينى و عقلانى در آن جا وجود دارد. زيرا اينگونه نيست كسى كه بميرد خود به خود دانشمند و دانا شود. كسانى كه در دنيا از معلومات بىخبرند، در برزخ نيز چنين هستند. دربرزخ فرصتى مساعد و طولانى براى تعليم و تعلم وجود دارد. يكى از علماى فقيد ضرورت وجود عالم برزخ را چنين تشريح مىكند:
خواست و مشيت ذات اقدس الهى در جهان بر اين امر استوار است كه هر پديدهاى از پديدههاى آفرينش چه كوه، دريا، انسان و چه حيوان داراى سه رتبه وجودى است؛ مرتبه لطيف، كه رو به بالا دارد؛ مرتبه ضخيم و ثقيل، كه به سوى پستى مايل است؛ و حد وسط ميان اين دو كه برزخ نام دارد؛ و در واقع رابط ميان مرتبه عالى و پست است. يك هسته درخت با ميوه فاصله دارد؛ تنه درخت واسطه ميان هسته و ميوه است. بايد نخست هسته در زمين غرس شود و سپس به صورت تنه و شاخ و برگ درآمده، گل بدهد و از گل، ميوه توليد شود. انسان داراى جسم مادى و روح ملكوتى است و جسم لطيف برزخى - كه واسطه و عامل حفظ ارتباط ميان روح و كالبد است - آن جسم شفاف و سبكبالى است كه در عالم خواب انسان را به همه جا مىبرد. جهان نيز روحى دارد و جسمى؛ و برزخ عالمى است كه در مرز دنيا و آخرت قرار گرفته و پل ارتباطى ميان جهان ماده و قيامت است. نكته اصلى اين است كه تا انسان دوران تكامل برزخ را سپرى نكند، ورود به عالم ديگر برايش ميسر نمىشود. در برزخ بايد ساخته و پرداخته شود تا آمادگى حضور در قيامت را پيدا كند. جنين اگر در رحم مادر آمادگى جسمى و روحى پيدا نكند، نمىتواند وارد صحنه طبيعت شود؛ و اگر به زور او را بيرون آورند، قدرت ادامه حيات را نخواهد داشت، مگر اينكه وضعيت رحم را برايش فراهم آورند.
انسان هم براى نيل به بهشت و جهنم ابدى بايد وضعيت برزخى را بگذراند، تا در سايه تكامل ذاتى و جوهرى، جسم و روح مناسب با ابديت را به دست آورد.(٢٤)
البته تكامل ارواح با هم متفاوت است. هر روحى به تناسب ملكات اخلاقى و عقايد صحيح و اعمال و افكار نيكى كه در دنيا كسب كرده است، به كمال مناسب خود مىرسد و به همين دليل امام(ره) مىفرمايند:
ناگفته نماند: در كسب فضائل اين طور نيست كه فرقى در آنها نباشد، چون به محض بيرون رفتن از دار طبيعت تجرّد عقلانى كامل [در كار] نيست، بلكه برزخ هم هست كه بايد از آن برزخ هم به حركت جوهريه گذشت و به تجرّد عقلانى صرف وارد شد. پس برزخ براى همه هست و اهل برزخ، وجودِ برزخى بين وجود تجردى عقلانى و وجود جسمانى طبيعى دارند؛ لذا بهشتِ سعدا بهشت برزخى و جهنم اشقيا دوزخ برزخى... خواهد بود. و عالم برزخ هم يك مرحله قهرى [و جبرى] از مراتب وجود است. لذا براى همه قهرى است. منتها كسانى كه در اين عالم مطالب عقلانى و فضايل كسب كرد[ها]ند، راه برزخيشان كوتاه است و زود به عالم تجرّد عقلانى مىرسند و سير برزخى آنها كمتر مىباشد و حركت جوهرى برزخيه تندتر و سريعتر مىگردد، چون به معاونت [و يارى] كسب فضايل عقلانى براى نيل به پوشيدن خلعت تجرد عقلانى مستعدتر هستند و همچنين آنهايى كه كسب رذايل كردهاند، دوزخ تجردى كامل زودتر نصيبشان مىشود و در دوزخ برزخى آن قدر معطلى ندارند. ميزان در طول كشيدن عالم قبر و برزخ همين تعلقات است هر چه آنها كمتر باشد، برزخ و قبر انسان روشنتر و گشادهتر و مكث در آن كمتر است، از اين رو براى اولياى خدا بيشتر از سه روز عالم قبر نيست آن هم براى همان علاقه طبيعى و جبلى است.
خروج انسان از اين جهان به هر شكلى كه باشد به معنى دُخول او در عالم قبر است. عالم قبر همان عالم برزخ است. از امام صادق(ع) پرسيدند: قبر چيست، فرمود: القبر هو البرزخ .(٢٥) و بالجمله صريح اخبار اين است كه عالم برزخ در قبر متعيّن است و برزخ همان بقاى انس طبيعت است. وقتى اين انس تمام شد و به خاطر بروز و ظهور و غلبهاى كه عالم غيب دارد، توجهات به دارِ طبيعت قطع شد، تمام شدن انس همان بعث و قيامت كبرى است. پس برزخ هر كسى با برزخ سايرين متفاوت است و توقف در عالم قبر نيز نسبت به اندازه انس اشخاص به دارِ طبيعت مختلف است، ولى با اين حال منافات ندارد كه همه در قيامت مجتمع باشند، براى اين كه در عالم آخرت غيب نيست، مكان و زمان نيست تا بعديت و موجبات عدمحضور حاصل باشد؛ همه مجتمعند و اهل جهنم اهل بهشت را مىبينند و بالعكس؛ چون بهشت و جهنّم فوق مكان و زمان است.(٢٦)
بديهى است نمىتوان گفت همه نفوس مجرد عقلانى خواهند شد و به آن درجه و سعادت خواهند رسيد. آنگونه اشخاص جز عدّه قليلى نيستند. قليلى از انبيا و اوليا و مؤمنين خلّص و مخلص به آن درجه از سعادت خواهند رسيد. و اينها عدّه شان در عالم در نهايت اقليت است و عذاب و عقابى ندارند و در روح و ريحان واقعاند و متنعم از نعم الهىاند و قوّه تخيليّه هم ندارند، ولى اين منافات ندارد كه بگوييم با آنها بدنى است بدون اين كه قوّه متخيّله داشته باشند و چه بسا آنها طالب مأكولات و حورى و بهشت نباشند، بلكه آنها به امورى فوق اين مأكولات و حورى و بهشت، متنعّم هستند و از آن امور لذّت مىبرند.
و امّا نوع ناس دو گروهاند: گروهى كه از سعداى متوسط هستند و گروه ديگر اهل معاصى هستند و اين دو گروه به تجرّد عقلانى محض نخواهند رسيد، بلكه تجرّدشان برزخى است و ابدان برزخى دارند. بلى قوّه خيال مجرّد است، ليكن نه تجرّد تام، بلكه تجرّدش، تجرّد برزخى است و هيچ مانعى از تجرّد برزخى قوّه متخيّله نداريم.
علاوه تعذّب و گرفتارى آنان از ادراكات است، چنانچه گرفتارى فعلى ما هم از ادراكات است و اگر ادراك نباشد، عذابى نخواهد بود؛ پس هر چه ادراك قوّت داشته باشد، درك آلام هم شديدتر مىباشد و چون درّاكيّت نفس در برزخ و بعد از موت زيادتر است، از باطن ذات خود طبق ملكاتى كه در دار دنيا كسب كرده، در آن جا بروز مىدهد و انشا مىكند، بلى بازار تجارت در آنجا برچيده شده است، ولى كالا و متاع را از اين دنيا مىبرد و ملكاتى را كه كسب نموده، با ذاتش متحد است و ممكن است شخصيتش مجسّمهاى از غضب باشد، چون در اينجا شخص [عصبانى و] غضوبى بوده و اين صفت، ملكه و متّحد با ذاتش شده و در آنجا باطن ذاتش ظهور پيدا مىكند و نفس طبق ملكه [و خصايل روحى] كه از اين عالم پيدا كرده، صورى را انشا مىكند كه آن صور مناسب غضب [و خشم خواهد بود]. بالجمله چون غضب متحد با ذات شده، خود ذات فعلاً حقيقة الغضب است و آنچه نفسش انشا مىكند، مطابق خود ذات است، نه اين كه منشآت ذات و صور ذهنيه باشند، بلكه منشآت نفس صور عينيّه هستند و وجود عينى دارند، زيرا نفس به كمال رسيده و هر چه انشا مىكند، خارجيت دارد، گرچه نفس در اين دنيا به خاطر ضعفش، فقط صور ذهنيه ايجاد مىكند.(٢٧)
به علاوه در نگاه روايات ما در عالم برزخ تعليم و تعلّم وجود دارد؛ آنانى كه در دنيا قرآن را نياموختهاند براى ترفيع درجات اخروى ناگزيرند در برزخ قرآن را آموخته و حفظ نمايند؛ زيرا خطاب مىرسد «قرآن بخوان و بالا برو» و مىتوانند تمام دانشهايى را كه بدان احساس نياز مىشود، مانند تفسير، فلسفه، عرفان، كلام و... از اساتيد بزرگ بياموزند.
دليل دوم: جبران كاستىها
يكى از فوايد برزخ، جبران اعمالى است كه از انسان فوت شده است؛ اگر كسى مديون خدا و خلق باشد، مىتواند وصيت كند تا ورثه، خواسته او را انجام دهند. بدين وسيله مؤاخذه و عقابى براى متوفا نخواهد بود. و نيز اشك و زارىها و حسرت و ندامتها برگذشته و توسّل به حضرت حقّ و معصومان(ع) مىتواند بسيارى از گناهان را كه در عالم برزخ مانع تكامل است، برطرف كند؛ بدان جهت كه خود ائمه فرمودهاند ما براى شما از عالم برزخ ترسانيم، ولى در قيامت شفاعت خواهيم كرد. از سوى ديگر بهشت و جهنم برزخى، آدمى را براى تحمل عذاب ابدى آماده مىسازد، به طورى كه هر چه پوست بدن ذوب شود، به سرعت مىرويد تا پيوسته گناهكار عذاب را بچشد. وضعيت مادى در كار نيست؛ همين كه روح، بدن و جهان را رها كرد و در ماوراى طبيعت قرار گرفت، آن جا ديگر واحد زمان در كار نيست تا بگوييم گذشت سال و ماه و قرن بيهوده است؛ زيرا در قيامت وقتى از برخى ساكنان برزخ سؤال مىشود: چه مدت در برزخ بوديد، مىگويند: يك روز يا بيشتر!
«آلبرت انيشتين» درباره نارسايى عقل و علم بشرى و لزوم متافيزيك مىنويسد:
در تكامل فكر علمى، حقيقتى به صورت خيلى روشن، ظاهر و بارز گشته است؛ هيچ رازى در جهان فيزيكى نيست كه به راز ديگرى در وراى خود منتهى نشود؛ همه شاهراههاى عقل و همه كوره راههاى علوم نظرى و فرضيات و حدسيات سرانجام به فضاى بىپايانى منتهى مىگردد كه عقل بشر از ادراك اندازه آن قاصر است؛ زيرا كه بشر به زنجير اوضاع وجود خود بسته و در درون حدود وقيود طبيعت خويش زندانى است؛ [او] هر چه افقهاى خود را بيشتر بسط مىدهد، به اين حقيقت بيشتر متوجه مىشود كه به قول «نيلس پوهر» فيزيكدان معروف: ما در نمايشنامه بزرگ وجود، هم بازيگريم و هم تماشاچى؛ پس انسان بزرگترين معما براى خود است. او به پاره كردن پرده اسرار جهانى كه در آن زيست مىكند، موفق نمىشود... كمتر از همه متوجه شريفترين و مرموزترين استعداد خود يعنى استعدادى كه مىتواند در فوق خود قرارگيرد و خويشتن را در حين مشاهده ببيند، بنبستى است كه بشر را از آن گريزى نيست كه وى خود همان جهانى است كه مىخواهد به كُنه آن پىببرد... او كه در نيمه راه بين بىنهايت بزرگ و بىنهايت كوچك متوقف است، از هر طرف با مانعى روبهرو است و جاى آن است كه با حيرت جملهاى را كه هزار و نهصد سال قبل «پولس» مقدس بر زبان آورد، تكرار كند و بگويد: جهان به امر خدا به وجود آمد و در آن هر چيزى كه پيداست، ساخته و پرداخته چيزى است كه پيدا نيست!(٢٨)
٧- برزخ از نگاهى ديگر براى روشن شدن ويژگىهاى عالم برزخ، ناگزير بايد گفت:
برزخ عالمى است كه ميان دنيا و آخرت قرار گرفته است، و گاه عالم مثالش مىگويند، در مقابل عالم ارواح و مجردات. همانگونه كه در عالم ارواح، از ماده و آثار ماده خبرى نيست، در جهان برزخ هم، كه حدفاصل دنيا و آخرت است، ماده در كار نيست؛ ولى بعضى از آثار ماده، مانند: شكل و كميت و مكان را دارا مىباشد. براى توضيح بيشتر بايد گفت: ماده جوهرى است كه صورتهاى مختلف جسمانى را مىپذيرد و مانند آب و خاك و ستاره و ماه و انسان و حيوان و غيره است؛ ولى موجود مجرد، از همه عوارض ماده عارى است. موجوداتى كه در عالم برزخ هستند، ماده ندارند، ولى شكل و صورت و اندازه و رنگ و بو دارند، و مكان و زمان را اشغال مىكنند. آنها خوشحالى و ناراحتى و عذاب و لذت مادى و معنوى دارند. گاه عالم برزخ را «عالم خيال» مىگويند؛ يعنى عالمى كه در آنجا شكل و صورت و ويژگىهاى صورت محسوسه وجود دارد، ولى ماده ندارد. البته صورتهايى كه در آن جا وجود دارد، از موجوداتى كه در عالم ماده و دنيا وجود دارند، قوىتر و حركت آنها سريعتر است؛ حتى غم و اندوه و سرورشان شديدتر است؛ زيرا ماده، مانع ظهور بيشتر اين خصوصيات است، ولى عالم برزخ چون از ماده و ماديات خالى است، اين آثار در آن جا تجلى بيشترى دارد(٢٩)؛ از اينرو عالم خيال، عالمى است بسيار وسيع و از ماده قوىتر است. در توضيح مطلب مىتوان گفت: بدن افراد بشر از هر جهت محدود و مشخص است، ولى نيروهاى باطنى، مانند: حافظه، تفكر، قوه واهمه و تخيل وجود دارد كه با اين قواى باطنى مىتوانيم كارهاى عجيبى انجام دهيم؛ مثلاً در زمان اندكى ساختمان صد طبقهاى در ذهن خود مىسازيم و سپس خرابش مىكنيم، يا در يك لحظه از شرق به غرب مىرويم و يا در مدت كوتاهى كارهاى دراز مدتى انجام مىدهيم؛ پس قلمرو ذهن ما به كمك قواى درونى، نسبت به كالبد مادى و قواى طبيعى گستردهتر و بزرگتر است؛ به همين اندازه عالم برزخ نسبت به دنيا وسعت و عظمت دارد. از آنجايىكه عالم خواب نيز نمونهاى از برزخ منفصل است، لذا فعاليتهاى عجيب و حركتهاى غريبى در عالم رؤيا صورت مىگيرد، انسان در خواب همين كه اراده مىكند، بر مىخيزد و همچون فرشته سبكبال به آسمانها پرواز مىكند و از بلندىها خود را پرت مىكند و آرام برزمين مىنشيند. گستردگى و عظمت آخرت نيز به همين اندازه از برزخ وسيعتر و حقيقىتر است؛ بنابراين آنچه در دنيا، در خواب مشاهده مىكنيم، فقط نمونهاى از عالم برزخ است، نه خود برزخ؛ زيرا برزخ به اندازهاى وسيع و دقيق و لطيف است كه از دسترس حواس ظاهرى ما خارج است، بهگونهاى كه با قواى ظاهرى قابل لمس و رؤيت نيست؛ زيرا حواس در ارتباط انسان با عالم طبيعت و ماده مطرح مىشود، نه درباره دنيايى فراتر از ماده؛ از اينرو حقايق برزخى نمىتواند در آيينه ماده منعكس شود، بلكه عالم ماده آنچه را كه از برزخ نشان مىدهد، به اندازه ظرفيت و استعداد ماده است؛ همانگونه كه آثار قيامت نيز در آيينه برزخ در صورت مثالى ديده نمىشود؛ و آنچه از واقعيات قيامت در برزخ انعكاس مىيابد، به اندازه استعداد و فراخور گنجايش اوست(٣٠)؛ ازاينرو ادراكات در قيامت قوىتر و وسيعتر است، همچنان كه قواى ظاهرى انسان در عالم برزخ، از نظر گستره، بيشتر و دقيقتر است. اگر در بسيارى از روايات، از حوادث پس از مرگ، به عذاب و ثواب قبر تعبير مىشود، به خاطر اين است كه برزخ در وضعيت دنيا تحقق مىيابد، ولى در قيامت، روح با بدن جسمانى مؤاخذه مىشود و پاداش مىبيند؛ آن هم در برزخ، و در قالب مثالى.
براى ترسيم اجمالى اين معنا بايد بگوييم:
اگر انسان جنبههاى وجودى خود را مورد بررسى و مطالعه قرار دهد، خواهد فهميد داراى يك جسم مادى است كه از قوانين عمومى ماده برخوردار است، مانند: تحول، انقسام، سنگينى و حجم. جسم مادى انسان پيوسته با تغيير و تحول همراه است و داراى ثقل و سنگينى است. صورتى هم دارد كه با بدن است، نه در بدن؛ و بر بدن احاطه و سلطه كامل دارد و كالبد مادى را طبق شكل خود ساخته و پرداخته مىكند، ولى سنگينى و انقسام و تحول در آن راه ندارد.
وقتى شما به آيينه نگاه مىكنيد، صورتتان در آن منعكس مىشود، ولى از تغيير و سنگينى اثرى در آيينه نيست، از اينرو به آيينه فشار وارد نمىشود، و تغيير محسوسى در آن پديدار نمىگردد؛ حزن و سرور انسان هرگز به آيينه منتقل نمىشود؛ كار آيينه فقط انعكاس صورت است، نه وزن و حجم. البته صورت برزخى غير از شكل و شمايل خارجى است كه در آيينه نقش مىبندد؛ مضافاً بر اينكه صورت خارجى در آيينه ظاهر نمىشود، بلكه آيينه موج را شكسته و انسان به خاطر شفاف بودن سطح آيينه و بازگشت شعاع، چشم، چهره خود را مشاهده مىكند. اين مثال را از باب تشبيه معقول به محسوس و به خاطر نزديك شدن ذهن به مقصودمان آورديم، تا صورت برزخى نامأنوس نباشد و ذهن آماده پذيرش اينگونه حقايق گردد.
٨- آيا در برزخ خواب هست؟ در برزخ خواب به مفهوم دنيوى آن نيست، ولى آنگونه هم نيست كه خواب به طور مطلق در آن جا نباشد. اگر خواب به معناى غفلت از واقعيات باشد، ما در طول زندگى دنيا همواره خوابيم!
حال دنيا را چو من پرسيدم از فرزانهاى
گفت يا خواب است، يا باد است، يا افسانهاى
از مجموع آيات و احاديث برمىآيد كه در عالم برزخ به طور كلى سه گروه با حفظ درجات زندگى مختلفى دارند:
١. مؤمنان خالص كه از نعمتهاى بهشتى به طور محدود بهرهمندند و دعا مىكنند كه رستاخيز برپا شود؛
٢. سردمداران كفر و ضلالت و نفاق در عين اين كه صبح و شام بدن برزخى آنها به آتش جهنم برزخى عرضه مىشود، آرزو مىكنند كه قيام برپا نشود؛
٣. مستضعفان گروهها و امتهايى هستند كه نه از نعمت برخوردارند و نه از عذاب. اينها غالب اوقات در حال خواب و يا غفلت و بى خبرى به سر مىبرند، ولى در قيامت بيدار مىشوند، آياتى بر اين حقيقت دلالت دارد:
الف) «يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا؛(٣١) اى واى چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيزانيد».
از واژه «مرقد» پيداست كه برزخ براى بعضى از ارواح به منزله خوابگاه است.
ب) «گروهى از مجرمان با برپايى قيامت سوگند ياد مىكنند كه ساعتى بيش در عالم برزخ زيست نكرده بودند... ولى به زودى آنان كه علم و ايمان دارند به آنان مىگويند: مدت زيادى در برزخ بوديد و اكنون قيامت برپا شده است»(٣٢).
ج) قرآن از زبان عزير چنين بيان مىدارد: «لبثت يوما أو بعض يوم(٣٣)؛ گمان دارم يك روز يا قسمتى از روز را درنگ كردم». در ادامه مىفرمايد: «بلكه صد سال است كه درنگ كردهاى». با توجه به اين كه هر كس مىميرد و روحش به عالم برزخ منتقل مىشود، با وجود اين حضرت عزير(ع) از مدّت زندگى برزخى خويش آگاهى دقيقى نداشته است، با اين كه ارواح در عالم برزخ از صبح و شام به تبع حيات دنيوى آگاهى دارند؛ زيرا رواياتى داريم كه ارواح هر كجا كه بروند خواه به زيارت يا سياحت، شب هنگام به مقرّ خود بايد بازگردند، مضافاً بر اين كه نعمت و عذاب برزخى در دو نوبت (صبح و شب) بر آنان عرضه مىشود. بنابراين، سخنان بعضى از ارواح در مورد كوتاهى توقفشان در برزخ با تعابيرى چون ساعت، روز و قسمتى از روز، دليل بر اين است كه اغلب در حالتى شبيه به خواب به سر مىبرند. البته بايد توجه داشت كه براى اثبات وجود خواب در برزخ نمىتوان به ماجراى اصحاب كهف تمسّك جست، چون آنان سيصد سال در خواب بودند و روح ملكوتى آنان با حيات حيوانى در ارتباط بود، ولى عزير مرده بود.
پيامبر بزرگوار اسلام فرمود:
اَلنّاسُ نِيامٌ فَاِذا ماتُوا اِنْتَبَهُوا؛
مردم در خوابند، وقتى مىميرند بيدار و آگاه مىشوند.
بنابراين اگر عالم برزخ را با قيامت مقايسه كنيم، يك نوع خواب است، و قيامت، بيدارى و هشيارى است. قرآن مىگويد:
هنگامى كه قيامت بر پا مىشود، با نفخ صور اول همگى مىميرند و با صور دوم زنده مىشوند. وقتى ملائكه از مدت اقامت آنها در برزخ مىپرسند، مىگويند: يك روز يا نصف روز در آنجا بوديم!(٣٤)
بنابراين اگر با ديد عميقى نگاه كنيم، تمام عالم برزخ نسبت به قيامت، خواب است، ولى روايات مىگويد: بعضى از ارواح ضعيف و مستضعف - كه نه از عذاب برزخ برخوردارند و نه از نعمتهاى آن بهرهمندند و در دنيا هم وجودشان جهت مثبت و منفى نداشته است - در عالم برزخ مانند انسان خوابيدهاند و از برزخ جز يك ترسيم خواب آلود، چيزى بيش ندارند!
از آنرو كه برزخ تا اندازهاى به نمودهاى قيامت شباهت دارد و در واقع نمونه و مثال ناقصى از قيامت است، عالم مثالش گويند؛ همانگونه كه دنيا نمونه ناقصى از برزخ است.
در مثال گذشته آيينه از خود تصويرى ندارد؛ رنگ و شكل و كم و كيفى درآ ن نيست و صورت و رنگ و شكل آن پيرو شكل خارجى است. در عالم برزخ نيز صورتها و الگوهايى كه موجوديت پيدا مىكند، تابع زشتى و زيبايىهاى معنوى و زاييده ملكات كفر و ايمان و عقايد انسان است امام صادق(ع) فرمود:
هنگامى كه مؤمن را در قبر مىگذارند، دو فرشته (نكير و منكر) از، پروردگار، دين و پيغمبر او مىپرسند و مؤمن پاسخ صحيح مىدهد؛ پس آن گاه به اندازه شعاع ديد و بينايى چشمش قبر او را وسعت مىدهند.(٣٥)
ترديدى نيست مقصود از وسعت دادن قبر، بزرگ كردن ظاهرى آن نيست، همچنان كه مقصود از قبر، قبر خارجى نمىباشد؛ بلكه گشايش مناسب با برزخ مقصود است. جالب اين است كه اين وسعت معنوى، به مقدار بصيرت و شعاع ديد انسان است. بىگمان شعاع ديد اصحاب يمين و شهدا و مقربان و مخلصان با هم متفاوت است؛ از اينرو قلمرو قدرت آنها و برخوردارى از نعمتهاى برزخى نيز مختلف خواهد بود. كميت و كيفيت عمل و خلوص و انگيزههاى كردار و تقوا و ايمان هر فرد، در وضعيت برزخ او مؤثر است؛ در حديث قدسى آمده است:
اَعْدَدْتُ لِعِبادىَ الصَّالحينَ ما لا عينٌ رَأتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لاَخَطَر عَلى قَلبِ بَشَرٍ فَهُوَ ما اُطْلِعْتُكُمْ عَليه اِقْرَأُوا إنْ شئتم: فَلاَ تَعْلَمْ نَفسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ(٣٦)»؛(٣٧)
براى بندگان صالحم نعمتهايى آماده كردهام كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه تاكنون به قلب بشرى خطور كرده است؛ و آن چيزى، است كه شما را بر آن مطلع ساختم؛ بخوانيد اين آيه را: هيچ كس نمىداند چه پاداشهاى مهمى - كه مايه روشنى چشمهاست - براى مؤمنان نهفته شده است.
٩- تأثير عوامل غيب در شهود انسان كه از دنيا مىرود، روحش در قالب مثالى - كه به شكل و صورت دنيوى است - قرار مىگيرد، و يا اينكه روح با قدرت و خلاقيتى كه دارد، جسم مناسبى براى خود مىسازد و در همان حال علاقه و رابطه خود را از بدن مادى قطع نمىكند؛ مانند شخص خوابيده كه ارتباط روح او با بدن كمتر مىشود، ولى قطع رابطه صورت نمىگيرد. بدن انسانِ خوابيده سرد مىشود، و اگر پوششى روى بدنش نباشد، سرما مىخورد؛ ولى در حال مرگ، قطع رابطه روح از بدن بيشتر است؛ از اينرو تمام دستگاههاى بدن و تنفس تعطيل شده و قلب از حركت بازمىماند؛ لذا به هنگام مرگ روح، بدن خود را مىبيند و به دنبال او تا قبر مىرود. به خاطر همين ارتباط است كه قبور ائمه اطهار(ع) و علما و نيكان و شهداى راه خدا، منشأ بركات و محل فرود رحمت و استجابت دعاست، و مخاطب سلام و درود، ارواح برزخى آنهاست، نه بدن جسمانى دفن شده. براى خوشنودى روح مؤمن است كه بايد بدنش غسل و كفن شود و با احترام خاصى دفن گردد.
١٠- بدن مثالى چيست؟ روايات فراوانى هست كه روح انسان در قالبى مثل كالبد دنيوى قرار مىگيرد، ولى معلوم نيست اين قالب مثالى از پيش، ساخته شده يا پس از مرگ ساخته مىشود، يا قالبى است كه هميشه همراه روح است(٣٨)؛ و روح توسط آن جسم لطيف با بدن مادى در دنيا مرتبط است، يا روح انسان با قدرت و خلاقيتى كه دارد، جسم مثالى براى خود مىآفريند و به آن تعلق پيدا مىكند.
ممكن است ارواح پس از جدايى از بدن، يك نوع تجسمى پيدا كرده و بدين وسيله يكديگر را بشناسند. به هر حال عقايد گوناگونى وجود دارد، ولى به اتفاق آرا جسم برزخى، شبيه قالب دنيوى است؛ از اين رو ارواحى كه در دنيا با هم آشنا بودهاند، پس از مرگ يكديگر را شناسايى مىكنند. بعضى از روايات مىگويد:
ارواح مؤمنان در بهشت برزخى در كنار درختى، به صورت جسم بشرى قرار دارند و به همين خاطر يكديگر را مىشناسند و از حال هم مىپرسند و هنگامى كه روح تازهاى بر آنها وارد شود، مىگويند: فعلاً او را رها كنيد كه از هول و هراس عظيمى جدا شده است. سپس از او مىپرسند: فلان مرد يا زن چه شد؛ اگر بگويد هنوز زنده است، به رحمت خدا و نجات او اميدوارند، ولى اگر بگويد قبل از روح مرده است، ارواح مىگويند: اى واى سقوط كرد و به ذلت و بدبختى گرفتار شد.(٣٩)
ابو بصير از امام صادق(ع) درباره ارواح مؤمنان پرسيد. امام فرمود:
ارواح مؤمنان در غرفههايى از بهشت سكونت دارند؛ آنها از غذاى بهشتى تناول كرده و از آشاميدنىهايش مىآشامند و مىگويند: پروردگارا! قيامت را برپاى دار و به آنچه وعده دادى، وفا كن و آخرين فرد ما را به اولين ما ملحقساز!(٤٠)
در حديث ديگرى وضع كافران و ملحدان اينگونه مشخص مىشود:
آنان از خوراكىها و نوشيدنىهاى دوزخ، در برزخ مىخورند و مىآشامند و مىگويند: پروردگارا! رستاخيز را برپاى مدار و آنچه را به ما وعده دادى، اجرا مكن!(٤١)
همچنين در كافى روايتى مىگويد:
مؤمن بستگان خود را در دنيا مىبيند و اعمالى را كه دوست دارد از آنها سرزند، مشاهده مىكند و آنچه كه باعث ناراحتى اوست، ازوى مستور مىماند، ولى كافر، اعمال زشت بستگانش را مىبيند، ولى خوبىهاى آنها را نمىبيند، و اين يك نوع پاداش و كيفرى است كه مؤمن و كافر در عالم برزخ مىبينند.(٤٢)
در روايت ديگرى آمده است:
مؤمن اعمال خوب اقوام و نزديكانش را مشاهده مىكند، و دو فرشته به هنگام ملاقات و نزديك شدن روح با نزديكانش او را همراهى مىكنند.(٤٣)
١١- برزخ از منظر ملل و نحل با اينكه اديان كهن به خاطر گذشت زمان و خيانت بدعتگذاران دچار حذف و يا تحريف شد، ولى مسائلى در مورد برزخ و قيامت باقى ماند كه نشانگر وحدت اديان و قطعى بودن زندگى برزخى است، و ما نمونهاى از آن را ذكر مىكنيم.
عالم پس از مرگ از ديد يهوديان
در تورات - كه منتسب به حضرت موسى است - گفتگويى از برزخ و قيامت نيست؛ و يهوديان معتقدند: پاداش بدكاران در همين دنيا به آنها داده مىشود. و خداى بنىاسرائيل از كيفر و مجازات جنايتكاران در دنيا غفلت نخواهد ورزيد!
ولى بايد گفت: بسيارى از نيكوكاران اكنون گرفتار رنج و عذابند و فرومايگان در دنيا در لذت و نشاطند. اين سؤال در ماجراى ايوب به خوبى مشهود است و تاكنون براى بنىاسرائيل به صورت معماى حل نشدنى باقى مانده است. اينك خلاصه گفته تورات را - كه در بردارنده افكار يهود است - بازگو مىكنيم.
در بخش سيزدهم از سفر ايوب، گفتگوى او با يارانش درباره خداوند متعال و رنجهاى فراوانش اينگونه است:
هرگاه خدا مرا بميراند، من نسبت به او اميدوار و آرزومند خواهم بود؛ جز اينكه در پيشگاهش نسبت به راه و رسم خودم كه با چنين مصايب و گرفتارىها دست به گريبانم، تقاضاى دليل و برهان خواهم كرد و علت گرفتارىهايم را خواهم پرسيد.(٤٤)
از اين بيان، به خوبى معلوم مىگردد به مجرد فرا رسيدن مرگ، انسان نمىميرد؛ البته سخنى كه از ايوب نقل شده، زبان حال بنىاسرائيل است كه مىخواهند با كوتهبينى مادىگرايانه خود، علت حوادث و سرنوشت غمبار بشرى را درك كنند! آنها مىگويند:
ايوب كه بيش از همه با تقوا و امين بود، چرا همه چيز خود را از دست داد و همه عناصر يك تراژدى در زندگى برايش فراهم آمد؟!(٤٥)
عالم برزخ در آيين زرتشت
طبق نقل برخى از مورخان زرتشتى، ميان بهشت و دوزخ، برزخى است، كه نه عذابهاى جسمانى دوزخ و نه شادمانى و كاميابىهاى بهشت را داراست. آن جا از پاداش و مكافات خبرى نيست و جايگاه ارواح كسانى است كه اعمال بد و نيك آنها برابر بوده است. اين دسته از روانها در آن جا براى روز رستاخيز دقيقه شمارى مىكنند تا «سوشيانت» ظهور كند و رستاخيز جسمانى مردگان را سبب شود.(٤٦)
برزخ از نظر مصريان
مصريان معتقد بودند روح افراد در يك وادى در زيرزمين به موازات رود نيل قرار دارد. جهان زيرين به وسيله رشته جبالى از مصر جدا مىشود و اين جدايى تنها به واسطه راه تنگ و گذرگاهى تاريك و ظلمانى است كه از آن خورشيد و ارواح مردگان قادرند بگذرند! روح در راه خود از گذرگاههاى مهيب و هراسناكى مىگذرد كه مسكن غولان و اهريمنان است. در راه اين وادى دروازههاى متعدد و دروازبانهاست، كه ارواح بعد از عبور از اين راه، به رودخانه خروشان و بزرگى مىرسند؛ سپس كرجىبان پيرى همچون «شارون» (از اساطير يونانى) ارواح را سوار كرده و به قلمرو «اوسى ريس» مىرساند، ولى پيش از آنكه ارواح به قلمرو مردگان برسند، بايد از مرحلهاى به نام داورى مردگان بگذرند.(٤٧)
در آيين مغان عناصر ما بعدالطبيعه بسيارى وجود داشت... عقيده به رستاخيز و برانگيختگى ارواح و بقاى روح نيز نزد مغان رواج داشته است.(٤٨)
برزخ در آيين بودايى
در اين آيين كه ششصد سال قبل از ميلاد مسيح آغاز شده، عقيده به تناسخ وجود ندارد، اما عقيده به بخشش و رحمت خدا براى رسيدن به روح بزرگ «نيروانا» وجود داشته و از اصول مذهب به شمار مىرود. از سفارشى كه بودا به هنگام مرگ به رهبانان و پيروان خود مىكند، ايمان او را درباره زندگى پس از مرگ در مىيابيم:
اى گروه رهبانان! بدانيد به دنيا آمدن و سپس پيرى و بيمارى و مرگ براى آدمى دردناك و گرانبار است... اساس و مايه تمام گرفتارىها و سيه روزىهاى بشر، تشنگى است؛ انسان به خاطر حرص در شهوات و لذتها به اين جا و آن جا كشيده مىشود؛ اين عطش سهگونه است: عطش لذتخواهى و خوشگذرانى، علاقه مفرط به زندگى، حرص به مال اندوزى و افزونطلبى. بدانيد مبارزه با جاهطلبى و شهوات فريبنده و خود كامگى مىتواند شما را نجاتدهد.
در پايان لازم به ذكر است كه به صورت كلى سه گروه، به زندگى پس از مرگ و برزخ اعتقاد داشتهاند:
١. پيروان مذاهب؛
٢. اقوام باستانى؛
٣. حكما و فيلسوفان.
عقيده پيروان اديان گفته شد و عقيده دو گروه اخير را گذرا بيان مىداريم:
اقوام باستانى
بسيارى از اقوام وحشى و نيمه متمدن عقيده داشتند پس از مرگ ارواح در زير تودههاى خاك در جوار مردم دنيا زندگى جديدى را آغاز مىكنند و به شكل ديگرى به زندگى ادامه مىدهند و رنجها و خوشىها را در زير خاك احساس مىكنند آنها به خاطر همين عقيده، وسائل و لوازم زندگى را در كنار مردگان دفن مىكردند، و مردهها را در مكان وسيعى دفن مىكردند تا تنگى جا نداشته باشند. تحقيقات جامعه شناسان نشان مىدهد تمام اقوام باستان به زندگى پس از مرگ اعتقاد داشتند.
عقيده فلاسفه و حكما
دفاعيات سقراط نشان مىدهد فيلسوفان نيز بر اين باور بودند؛ وى مىگويد:
امر از دو صورت خارج نيست؛ يا كسى كه مىميرد، هيچ مىشود؛ پس ديگر چيزى درك نمىكند، يا چنانكه مىگويند: مرگ، گذر كردن نفس است از جايى به جايى ديگر. هر گاه شق اول درست باشد، بىشك مرگ، خوابى است آسوده، كه هيچ نوع رؤيا آن را پريشان نمىسازد. اما اگر مرگ، گذرگاهى بيش نباشد و اين سخن راست از كار درآيد كه آنجا ميعادگاه همه مردم است، چه نعمتى از اين بهتر! چون ممكن است در دنيا شخص، گرفتار كسانى باشد كه مدعى عدالتند، ولى در آخرت با دادگران حقيقى كه در زندگى عادل بودهاند -و گفته مىشود آن جا بر مسند قضا تكيه زدهاند - همنشين خواهد بود؛ آيا اين مسافرت ارزش ندارد؟!
در رساله فيدون، سقراط در زندان با شاگردانش حرف مىزند، و عالم پس از مرگ را اينگونه ترسيم مىكند:
اگر مرگ، پايان همه چيز بود، مراقبت و تزكيه نفس اهميتى نداشت، ليكن اگر روح انسان هميشه زنده باشد، صفت ذاتى خود را، چه بد و چه خوب، با خود به جهان غيب مىبرد و حيات ابدىاش به آن بستگى دارد.(٤٩)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. مؤمنون (٢٣) آيه ٩٩ - ١٠٠.
٢. منافقون (٦٣) آيه ١٠.
٣. يس (٣٦) آيه ٢٧.
٤. يس (٣٦) آيه ٢٧.
٥. آل عمران (٣) آيه ١٦٩ - ١٧٠.
٦. غافر (٤٠) آيه ٤٦.
٧. «اِنَّ هَذا في النّارِ البَرْزَخِ قَبْلَ الْقِيامَةِ إذْ لاغَدُوَّ وَلاعَشىٌّ في الْقِيامَةِ». (رساله معاديه، ص ١٢٥).
٨. مريم (١٩) آيه ٦٢.
٩. انسان (٧٦) آيه ١٤.
١٠. هود (١١) آيه ١٠٧.
١١. بيش از پنجاه روايت - در اين باره - از طرق مختلف وارد شده است؛ علامه مجلسى در بحار، ج٣، ص١٦٨ مىنويسد: «ثواب و عقاب در برزخ مورد اتفاق نظر امت اسلامى - در گذشته و حال - است و بسيارى از ملتهاى مذهبى بدان معتقدند؛ و مسلمانها - جز تعداد انگشت شمارى - منكر آن نشدهاند. احاديث مربوطه از طريق شيعه و سنى به تواتر رسيده است. حكيم طوسى در تجريد مىگويد: عذاب قبر حقيقت دارد؛ زيرا از نظر عقل امكانپذير و از طريق وحى هم روايات زيادى وارد شده است. مرحوم مفيد مىگويد: از ائمه هُدى نقل شده است: هر مردهاى در قبر عذاب نمىشود، بلكه از ميان كفار، كسانى كه در كفر خالص شدهاند، عذاب مىشوند و همچنين هر كسى كه به راه خدا رفته، از نعمتها بهرهمند نمىشود، بلكه آنكه مجسمه ايمان است، از نعمت برخوردار مىگردد و كسانى كه غير از ايندو گروهند، به حال خود رها مىشوند».
١٢. غافر (٤٠) آيه ١١.
١٣. فصلت (٤١) آيه ٣٠.
١٤. فرقان (٢٥) آيه ٢٢ - ٢٤.
١٥. توبه (٩) آيه ١٠٦.
١٦. نساء (٤) آيه ٩٧ - ٩٩.
١٧. بحارالانوار، ج٧، ص١٠٣.
١٨. همان، ج٦، ص٢٤٢.
١٩. فروع كافى، ج٣، ص٢٤٤.
٢٠. همان.
٢١. يس (٣٦) آيه ٢٦.
٢٢. «عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مىشوند». «غافر (٤٠) آيه ٤٦».
٢٣. اشاره به آيه ١٦٩ سوره آل عمران.
٢٤. آيةاللّه قزوينى، بحث شريف معاد، ص٧٢.
٢٥. بحار الانوار، ج ٦، ص٢١٨، باب احوال البرزخ، حديث ١٢.
٢٦. شرح اسفار، ص ٩١٧ الى ٩٢١.
٢٧. آيين انقلاب، گردآورى سخنان حضرت امام(ره)، ص ٣١ - ٣٣.
٢٨. جهان و انيشتين، ترجمه احمد بيرشك، ص١٣٢ - ١٣٣.
٢٩. مقصود از عالم خيال، خيال منفصل است، نه خيال متصل؛ كه عبارت باشد از قوه خيالى كه با بدن خاكى آميخته است، بلكه مانند حركت انسان در عالم خواب نمايان مىشود، همانگونه كه عالم برزخ را نيز مثال منفصل مىگويند؛ چون مثال متصل، همان برزخ انسان خاكى است كه ميان بدن و روح او موجود است.
٣٠. جسمى كه در ميان قبر قرار مىگيرد، غير از صورت مثالى و خيالى خود اوست، كه در عالم خواب مشاهده مىشود و در برزخ واقعيت پيدا مىكند؛ از اينرو سؤال و جواب و عذاب قبر با بدن مثالى است، نه جسم خاكى؛ بدن خاكى نه حركتى دارد و نه چشم و گوش و عقلى برايش متصور است. بدن خاكى چه بپوسد و چه نپوسد، مسألهاى نيست، زيرا بدن مثالى او زنده است.
٣١. يس (٣٦) آيه ٥٢.
٣٢. روم (٣٠) آيه ٥٥ و ٥٦.
٣٣. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
٣٤. كهف (١٨) آيه ١٩.
٣٥. صدوق، امالى، ص١٧٤.
٣٦. سجده (٣٢) آيه ١٧.
٣٧. كلمة اللّه، ص ١٣٤، (به نقل از اسرار الصلوة شهيد ثانى و تفسير حسن طبرى).
٣٨. قالب «پريسپرى» يا جسم برزخى كه اسپرتيسمها به آن معتقدند.
٣٩. فروع كافى، ج١، ص٦٧ (چاپ سنگى).
٤٠. همان.
٤١. محاسن برقى، ج١، ص١٧٨.
٤٢. فروع كافى، ج١، ص٦٢ و ٦٣.
٤٣. فروع كافى، ج١، ص٦٢ و ٦٣.
٤٤. تورات، باب ١٣، (سفر ايوب).
٤٥. رساله پژوهش از واقعيت.
٤٦. تاريخ اديان، ص٢٤١، (با تلخيص).
٤٧. بيانالاديان، ص١٦١ - ١٦٢.
٤٨. همان، ص٣٥٣.
٤٩. رساله اريطون، به نقل از رساله فيدون.
۱۸
بخش ششم بخش ششم :
جهان پس از مرگ(٣)
١- واكنش افراد معمولى و مذهبى حتّى اِذا جاءَ أَحَدُهُمُ الْمَوْتُ قالَ رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلّى اَعمَلُ صالحاً فيما تَرَكْتُ كَلّا اِنَّها كَلِمَةٌ هُوَ قائِلُها وَمِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلى يَوْمِ يُبْعَثُونَ؛(١)
هنگامى كه مرگ يكى از انسانها فرا مىرسد، (تقاضا مىكند) پروردگارا! مرا به دنيا برگردان، تا اعمال صالحى را كه ترك كرده بودم، انجام دهم! (در پاسخ به وى گفته مىشود:) بس كن! هرگز بازگشتى براى تو نيست؛ و اين سخن بىاساسى است كه او برزبان جارى مىكند، و پس از زندگى دنيوى آنان، حيات برزخى است كه تا قيامت ادامه دارد.
يكى از آيات روشنى كه بر بقاى روح و جهان برزخ دلالت دارد، اين آيه است، كه حالت ندامت شديد شخص مرده را - در تقاضاى بازگشت دوباره به دنيا، براى جبران مافات - خاطرنشان مىكند. گاه آيات، به شكل موعظه اين حقيقت را بيان مىنمايد:
وَاَنْفِقوا مِمّا رَزَقناكُمْ مِنْ قَبلِ اَنْ يَأتِىَ اَحَدَكُمُ المَوْتُ فَيَقُولُ رَبِّ لَولا اَخَّرْتَنى اِلى اَجَلٍ قَريبٍ فَاَصَّدَّقَ وَاَكُنُ مِنَ الصّالحينَ؛(٢)
از آنچه به شما روزى دادهايم، انفاق كنيد، پيش از اينكه مرگ يكى از شما فرا رسد و بگويد: پروردگارا! اگر به من فرصت مىدادى و اجل مرا تأخير مىانداختى، بىگمان در راه خدا، صدقه مىدادم و از صالحان مىشدم.
ولى اين افسوسها و آرزوها سودى ندارد. نكته جالبى كه از آيه فهميده مىشود اين است كه ارواح نقش انفاق مالى را، در برزخ مىفهمند، بلكه مىبينند؛ اين موضوع نشاندهنده اين است كه ثمره صدقات و انفاق مالى، در برزخ و آخرت روشن مىشود.
٢- گفتار نيكوكاران و صالحان اشخاص صالح پس از دستيابى به رحمت الهى در «برزخ» مىگويند:
قالَ يالَيْتَ قَومى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرلى رَبّى وَجَعَلَنى مِنَ المُكْرَمينَ؛(٣)
اى كاش بستگان و قوم من مىدانستند چگونه خداوند مرا آمرزيد و مورد كرم و رحمت خويش قرار داد.
منظور از اقوام، بستگان و خويشانى است كه در دنيا هستند، نه در قيامت.
اين معنا از امام صادق(ع) بازگو شده است؛ از حضرتش پرسيدند: «هنگامى كه مؤمن مىميرد، روحش كجا استقرار مىيابد؟» فرمود:
هر كس بميرد و در كفر و ايمان، خالص و تكامل يافته باشد، روانش از بدن خارج شده و به جسمى مانند كالبدش منتقل مىشود و تا روز قيامت پاداش و كيفر مىبيند... مؤمن در باغى از باغهاى دنيا منزل مىگزيند و كافر هم - بعد از انتقال به بدن مثالى - در آتش برزخى، تا روز قيامت قرار مىگيرد، و دليل اين موضوع، در مورد مؤمن، فرمايش پروردگار است كه فرمود: «قيلَ ادْخُلِ الجَنَّةَ، قالَ يالَيْتَ قَوْمى يَعلَمُونَ بِما غَفَرلى؛(٤) يعنى به مؤمن گفته مىشود: به بهشت وارد شو، او با نشاط خاصى مىگويد: اى كاش قوم من مىدانستند كه خدا چگونه مرا بخشيد و از گرامى شدگان قرار داد.» يعنى اقوامى كه در دنيا هستند، اگر آگاه مىشدند، خوب بود؛ اما دسته ديگر، كسانى هستند كه به حال خود رها مىشوند و چيزى (از عذاب و بهشت برزخ) درك نمىكنند تا قيامت برپا شود.
٣- پيام شهيدان پس از شهادت بهتر از نيكوكاران، شهيدان راه خدايند، كه در لحظه شهادت آنچنان شادمان مىشوند كه به هم سنگران خود پيام مىدهند هر چه زودتر به آنها ملحق شوند؛ قرآن كريم مىفرمايد:
وَلاتَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا فى سَبيلِاللّهِ اَمواتاً بَل اَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحينَ بِما اَتيهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ يَسْتَبْشِرونَ بالَّذينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلفِهِمْ اَلاّ خَوفٌ عَلَيْهِمْ وَ لاهُم يَحزَنُونَ يَستَبشِرونَ بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّهِ وَ فَضلٍ وَ اَنَّ اللّهَ لايُضيعُ اَجْرَ المُؤمنينَ؛(٥)
گمان مبريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند، از مردگانند، بلكه زنده هستند و در پيشگاه پروردگارشان از روزىها بهرهمندند... .
برخى از مفسران، حيات شهيد را، فقط روحانى مىدانند، در حالى كه كلمه «يُرْزَقُونَ» بيانگر نعمتهاى مادى و معنوى است؛ ولى چون در قالب جسم برزخى قرار دارد، نعمتهاى مادى هم متناسب برزخ مىباشد، همانگونه كه با كالبد ضخيم مادى هم مىتوان از لذتهاى مادى و معنوى دنيا برخوردار بود.
سپس آيه، حالت شادمانى شهيد و پيامش را چنين بازگو مىكند:
آنها از نعمتهايى كه پروردگار به فضل و كرمش انعام فرموده، خيلى خوشحالند و به رزمندگانى كه هنوز به آنها ملحق نشدهاند، بشارت و نويد مىدهند كه هيچ خوف و غصّهاى بر آنها نيست، بلكه به نعمت و فضل ويژه الهى آنان را نويد مىدهند.
اين آيات بيان مىدارد كه بعد از مرگ، زندگى ويژهاى برقرار است، كه مربوط به قيامت نيست. در برخى از آيات از عذاب و آتش برزخ نام برده شده، كه جنايتكاران پست و فرومايه بدان وضع فلاكتبار گرفتار مىشوند:
وَحاقَ بآل فِرْعَونَ سُوءُ الْعَذابِ النّارُ يُعْرَضُونَ عَلَيها غُدُوّاً وَعَشِيّاً وَ يَوْمَ تَقومُ السّاعةُ اَدْخِلُوا آلَ فِرعَوْنَ اَشَدَّ العَذابِ؛(٦)
عذاب دردناكى آل فرعون را فرا گرفت، آنان در بامداد و شامگاه بر آتش عرضه مىشوند و آنگاه كه قيامت برپا شود، گفته خواهد شد: آل فرعون (ستمگران و كافران خالص) را در سختترين عذابها وارد كنيد!
اين آيه در بردارنده نكات جالبى است:
١. در برزخ، عذاب جسمانى وجود دارد و به «نار» روحى خلاصه نمىشود.
٢. برزخ نه يك عالم خيالى و ذهنى است و نه جهانى ماوراى طبيعت است؛ به عبارت ديگر، عالم برزخ نه در اعماق زمين است و نه در اوج آسمانها و نه در عالم ارواح، بلكه در روى كره زمين است. اصولاً دنيايى كه ما در آن زندگى مىكنيم، به اعتبار زندگى انسان در كالبد مادى، دنيا ناميده مىشود، ولى پس از جدايى روان از تن و تعلق به جسم لطيف برزخى -كه طبيعتاً تغيير وضعيت داده و حالت خاصى پيدا كرده است - برزخ ناميده مىشود، لذا در مورد عذاب و نعمتهاى برزخى، شب و روز و صبح و شام مطرح مىشود. از امام صادق(ع) در مورد تفسير اين آيه سؤال شد، فرمود:
آل فرعون را در همين دنيا بر آتش عرضه مىدارند، و اين عمل در عالم برزخ پيش از قيامت صورت مىگيرد، زيرا در روز قيامت بامداد و شامگاهى وجود ندارد.(٧)
درباره نعمت، آيه مىفرمايد:
وَلَهُمْ رِزْقُهُمْ فيها بُكرَةً وَعَشيّاً؛(٨)
صبح و شام آنان از روزىها بهره مىبرند.
بدون ترديد مقصود، نعمت مادى است، نه روحى؛ زيرا در لذتهاى روحى، روز و شب مفهوم ندارد، بلكه جيرهاى است كه صبح و شبانگاه به مؤمنان راستين همواره مىرسد، و آن هم در برزخ است، نه در آخرت؛ زيرا به فرمايش امام، صبح و شام در قيامت نيست؛ مضافاً بر اينكه نعمتهاى بهشت برين در تمام لحظات در اختيار بهشتيان است؛ نه فقط در صبح و شام. و صبح و شب، از طلوع و غروب خورشيد به وجود مىآيد، در حالى كه به نص صريح قرآن، در آخرت خورشيدى وجود ندارد؛(٩) و در بهشت آفتاب و سرمايى نيست (لايَرَوْنَ فيها شَمْساً وَلازَمْهَريراً).
٣. نعمت و عذاب در برزخ ابدى نيست و با شروع قيامت پايان مىپذيرد. در قرآن كريم با جمله «خالِدينَ فيها ما دامَتِ السَّمواتُ وَالاَرْضُ»(١٠) از آن تعبير شده است. امام صادق(ع) فرمود: «مقصود، آتش و بهشت دنياست كه قبل از قيامت وجود دارد.» در تفسير نعمانى از امام على(ع) روايت شده است: «آيات فوق سخن كسانى را كه معتقدند ثواب و عقابى بعد از مرگ و قبل از قيامت وجود ندارد، رد مىكند؛ زيرا در قيامت آسمان بدين مفهوم نيست.»
ناگفته نماند عذاب و نعمت نيز مانند سؤال قبر عموميت ندارد و فقط براى دو گروه ممتاز در كفر و ايمان است.(١١)
گاه آيات با طرح انواع موت و حيات از زبان مؤمنان - آن هم به شكل نيايش - از زندگى برزخى سخن مىگويد:
رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَيْنِ وَاَحْيَيْتَنَا اثْنَتَيْنِ فَاعْتَرَفْنا بِذُنُوبِنا فَهَلْ اِلى خُرُوجٍ مِنْ سَبيلٍ؛(١٢)
(اين حكايتى است از سوى دوزخيان كه مىگويند:) پروردگارا! دوبار ما را مىميرانى و زندهمىسازى و اكنون به گناهانمان اعتراف مىكنيم. آيا راه نجاتى از عذاب وجود دارد؟
مفسران يكى از اين دو حيات را به زندگى برزخ تفسير كردهاند، ولى گروهى احياى دوم را زندگى بعد از مرگ دانستهاند؛ يعنى حيات برزخى. اين آيه ابهام دارد؛ زيرا ممكن است حيات دوم، زنده شدن پس از صوراسرافيل در قيامت باشد، چون با صور اول همه مىميرند و با نفخه دوم زنده مىشوند. احتمال دارد مقصود از حيات ثانوى، بازگشت روح به بدن باشد، كه در قيامت انجام مىشود، ولى قبل از صوراسرافيل. اگر مرگ را انتقال از وضعى به وضعيت ديگرى بدانيم، بدون شك منظور از حياتِ نخستين همان زندگى برزخى است، نه حيات مادى؛ زيرا مفهوم «اَماتَهُ» بعد از حيات، قابل تصور است. مرگ و مير در صورتى به كار برده مىشود كه زنده بودن و حياتى تحقق داشته باشد.
٤- ملائكه و بشارت از سرنوشت آينده آيات گاه از طريق بشارت به جهنم و بهشت اخروى از عالم برزخ ياد مىكند، كه بىگمان اين مژده در برزخ صورت مىگيرد:
اِنَّ الَّذينَ قالُوا رَبُّنَا اللّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ المَلائِكَةُ اَلّا تَخافُوا وَلاتَحْزَنُوا وَاَبْشِرُوا بِالجَنَّةِ الَّتى كُنْتُمْ تُوعَدُونَ.(١٣)
نزول ملائكه و ايجاد آرامش روحى و بشارت به بهشت ابدى بىترديد در فاصله ميان دنيا و آخرت انجام مىشود:
يَوْمَ يَرَوْنَ المَلائِكَةَ لابُشْرى يَوْمَئِذٍ لِلْمُجْرِمينَ وَ يَقُولُونَ حِجْراً مَحْجُوراً وَ قَدِمنا إلى ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً اَصحابُ الجَنَّةِ يَوْمَئذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرّاً وَاَحْسَنُ مَقيلاً.(١٤)
مشاهده ملائكه براى اولين بار در برزخ صورت مىگيرد و مقصود از «مَقيل» خواب قبل از ظهر است (خواب قيلوله) و در بهشت قيامت خوابى وجود ندارد، با اين كه در برزخ از خواب دنيوى خبرى نيست، ولى در عين حال در مقايسه با قيامت يك نوع خواب به شمار مىرود.
٥- وضع متوسطين در برزخ در برخى از آيات و روايات سرنوشت مبهم مستضعفان و متوسطين بيان مىشود كه قطعاً مقصود قيامت نيست، زيرا در آخرت، وضع همگان روشن مىشود، و در وضعيت برزخى كه هنوز محاكمه نشدهاند، آينده آنها روشن نيست.
وَآخَرُونَ مُرْجَونَ لأَمرِاللّهِ اِمّا يُعَذِّبُهُمْ وَ اِمّا يَتُوبُ عَلَيْهِمْ وَاللّهِ عَليمٌ حَكيمٌ.(١٥)
اين گروه كه بسيارى از جامعه را - با اختلاف درجات كفر و ايمان - تشكيل مىدهند، در انتظار سرنوشت نامعلوم خود به سر مىبرند؛ آنها نه عذاب جسمانى دارند و نه از نعمتهاى برزخى برخوردارند؛ عذابشان شكنجه وجدان و مجهول بودن وضع آينده است. اطفال و بچههاى مسلمان كه به بلوغ نرسيدهاند و كسانى كه دستشان از فهم مسائل كوتاه بوده، سرنوشت مبهمى دارند و كارشان با خداست.
اِنَّ الَّذينَ تَوَفَّاهُمُ المَلائِكَةُ ظالِمى اَنْفُسِهِمْ قالُوا فيمَ كُنْتُمْ قالُوا كُنّا مُستَضْعَفينَ فِى الاَرْضِ قالُوا اَلَم تَكُنْ اَرْضُاللّهِ واسِعَةً فَتُهاجِرُوا فيها فَاُولئِكَ مَأويهُمْ جَهَنَّمَ وَساءَتْ مَصيراً اِلّا الْمُسْتَضْعَفينَ مِنَ الرِّجالِ وَالنِّساءِ وَالوِلدانِ لايَستَطيعُونَ حيلَةً وَ لايَهْتَدُونَ سَبيلاً فُاُولئِكَ عَسَىاللّهُ اَنْ يَعْفُوَ عَنْهُمْ وَ كانَ اللّهُ عَفُوّاً غَفوراً؛(١٦)
آنان كه فرشتگان مرگ از مركب حيات پيادهشان مىكنند در حالى كه به خود ظلم كردهاند؛ هنگامى كه از آنها مىپرسند: در دنيا در چه وضعى به سر مىبرديد، مىگويند: ما مستضعف بوديم و راه به جايى نداشتيم؛ ملائكه مىگويند: مگر زمين خدا وسيع نبود كه هجرت كرده و از اين وضع نجات پيدا كنيد؟! و اين گروه به خاطر جرم و تقصير، جايگاه آنها در جهنم خواهد بود؛ چه سرانجام فلاكت بارى است! ولى آنها كه گرفتار استضعاف شدهاند (چه مرد باشند و چه زن و كودك) اينانند كه در بنبست قرار گرفتهاند، كه نه راه به جايى مىبرند و نه چارهاى مىتوانند بينديشند! اميد است خداوند اين گروه را مورد عفو و رحمت قرار بدهد.
اگر به تحقيق و انتخاب مذهب صحيح نپردازيم و در اقامه شعاير دينى بىاعتنا باشيم، ظالم هستيم؛ به همين جهت عفو الهى شامل گروه اول نمىشود؛ و اگر منشأ استضعاف، عدم امكان تغيير محيط يا عدم توجه ذهن به آيين اسلام و يا وضع خانوادگى باشد، ولى به وجدانيات و معتقدات، مطابق دين و عقل عمل كرده و جناياتى انجام نداده باشيم، اميد مىرود از عفو و رحمت برخوردار گرديم، و اگر مرتكب جنايات بزرگى شده باشيم و پس از آن، اسلام بياوريم، سرنوشت ما با خداست.
در نامه اميرالمؤمنين به مردم مصر چنين آمده است:
يا عبادَاللّه! اِنَّ بَعْدَ البَعْثِ ما هُو اَشَدُّ مِنَالقَبْرِ يَوْمٌ يَشيبُ فيهِ الصَّغيرُ وَ يَسْكَرُ فيهِ الكبيرُ وَ يَسْقُطُ فيهِ الجَنينُ؛(١٧)
اى بندگان خدا! پس از رستاخيز و آغاز قيامت، روزى وجود دارد كه مشكلتر از عالم قبر است؛ روزى كه جوان را پير مىكند و بزرگسالان در آن گويى مست و مخمورند و جنين در آن روز ساقط مىشود.
بدون شك مقصود از قبر، عالم برزخ است و قيامت پس از اتمام زندگى برزخى تحقق پيدا مىكند. پيامبر فرمود:
اِنَّ القَبْرَ اَوَّلُ مَنازِلَ الآخِرَةِ فَاِنْ نَجى مِنْهُ فَما بَعْدَهُ اَيْسَرُ مِنْهُ؛(١٨)
قبر اولين فرودگاه آخرت است؛ هر كس از آن نجات يابد، مراحل بعدى آسانتر است.
از امام صادق(ع) سؤال شد: ارواح مؤمنان كجا هستند؟ امام فرمود:
در خانههايى در بهشت دنيايند؛ از طعام آن مىخورند و از نوشيدنىهاى آن مىآشامند و به زيارت يكديگر مىروند و مىگويند: پروردگارا! قيامت را برپاى دار، تا وعدهاى كه به ما دادهاى، محقق شود.
پرسيدند: ارواح كفار كجاست؟ امام فرمود:
در خانههاى آتشين؛ آنها هم از طعام و مايع سوزانى بهره مىبرند و مىگويند: خدايا! قيامت را برپاى ندار تا وعدهاى كه به ما دادهاى صورت عمل به خود نگيرد.(١٩)
البته روايات زيادى هست كه ارواح مؤمنان در سرزمين فلسطين، و ارواح كفار در حضرموت به سر مىبرند. در حديث ديگر از امام صادق(ع) پرسيدند: وقتى مؤمن مىميرد، روحش در كجا استقرار مىيابد؟ امام فرمود:
هر كس بميرد و در كفر و ايمان خالص باشد، روحش از بدن خارج و به جسمى شبيه پيكر دنيايىاش منتقل مىگردد و به پاداش و كيفر موقت و مناسب با اعمالش در شرايط زندگى برزخى مىرسد....(٢٠)
مؤمن تا روز رستاخيز در بهشتى از باغهاى دنيا قرار مىگيرد و كافر هم روحش به بدن مثالى منتقل مىگردد و در آتش قرار مىگيرد و تا قيامت معذب مىماند و دليل آنچه براى مؤمن گفتيم، فرمايش خداوند است: قيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ قالَ يالَيْتَ قَوْمى يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَلى رَبّى؛(٢١) اى كاش قوم من كه در دنيا هستند مىدانستند كه چگونه خداوند مرا آمرزيد؛ ولى در مورد كفار مىفرمايد: اَلنّارُ يُعْرَضونَ عَلَيْها؛(٢٢) و اما دسته ديگر، كسانى هستند كه به حال خود رهامىشوند و چيزى درك نمىكنند تا قيامت برپا شود. در هر صورت سؤال و فشار و عذاب و نعمت در قبر - كه در روايات از آن ياد شده - از حوادث عالم برزخ است، كه منشأ اشتباهات بسيارى شده است، تا آن جا كه برخى گفتهاند: خداوند در قبر، جسم بدون روح را عذاب مىكند! و هنگام عذاب لازم نيست احساس و ادراكى باشد!
برخى مىگويند: مردگان عذاب جسمانى را مىبينند، ولى در اين وضع حس نمىكنند و درد و ناراحتى و عذاب قبر را در روز قيامت درك مىكنند! يعنى فعلاً بىهوشند و چيزى نمىفهمند!
در اوائل المقالات شيخ مفيد آمده است:
آنچه از احاديث، به دست مىآيد، اين است كه روح برخى از انسانها براى ثوابوعقاب انتقال داده مىشود، ولى برخى از انسانها نه احساس عذاب دارند ونهادراك ثواب.
بايد افزود: بچههاى نابالغ و مستضعفان فرهنگى و كسانى كه دسترسى به تحقيق ندارند، از عذاب برزخ درامانند، همانگونه كه از نعمتها نيز بىبهرهاند.
ممكن است سؤال شود: اگر سؤال و عذاب در عالم برزخ است، پس تشريفات مستحبى، مانند تشييع جنازه و تلقين ميت چه معنايى دارد؟ در پاسخ بايد گفت: اولاً روح با مفارقت از بدن، علاقه و توجه خود را از جسم از دست نمىدهد، بلكه مبهوت به پيكر بى روحش مىنگرد، و در تشييع جنازه تا مراسم تلقين و دفن و كفن حضور دارد. ما در گذشته فايده و حكمت تلقين ميت را بيان كرديم.
اينگونه از آيات دريچههاى بقا و ابديت را بر روى بشر مىگشايد و دور نمايى از حيات پرفروغ شهيدان را ارائه مىدهد؛ آنان كه نور و جاذبه الهى، همه وجودشان را در دنيا فراگرفت، تا آنجا كه از وابستگىها و آرمانهاى مادى رها شده و به لقاى او شتافتند و به زندگى خاصى دست يافتند؛ حياتى كه براى بسيارى از مردم، قابل درك و فهم نيست؛ از اينرو در سوره بقره از اينكه به كشته شدگان در راه خدا، مرده گفته شود، نهى مىشود؛ زيرا آنان زنده هستند، ولى ما درك نمىكنيم! دريافت محدود علمى، باشعور لطيف و دقيق انسان تكامل يافته، ملازمتى ندارد، و درك بقا و حيات پس از مرگ، براى همگان ميسر نيست. ارواح لطيف و عالى مىتوانند چرخش حيات و بقا را درك كنند. آنچه شعور فطرى و ماوراى طبيعت انسان از شاهكارهاى آفرينش و زيبايىهاى طبيعت، رنجها، عقدهها و نالههاى آدمى مىفهمد و به زبان شعرو ادب به ديگران منتقل مىسازد، علوم تجربى و استدلالهاى عقلى نمىتواند درك كند. به كمك همين شعور مرموز است كه انسان بهگونه ابهامآميزى، از بقا و زندگى بعد از مرگ سخن مىگويد، و احساس ابديت خود را نشان مىدهد. در آيات گذشته سرنوشت گروههاى ديگرى نيز روشن گرديد، كه برخى در برزخ معذب هستند و بعضى گرفتار ناراحتى روحى، و از بلاتكليف بودن رنج مىبرند. پيامبران و دانشمندان بزرگ كه داراى وجدان وحى و شعور باطنى مىباشند، از راه وحى الهى و اشراقات باطنى و دلايل روشن و منطقى بشر را به حيات بعد از مرگ هدايت كردهاند و احساسات باطنى و خواستههاى درونى آنها را با كشف و شهود دريافت كرده و به صورت لطيفترين اشعار و در قالب عالىترين مسائل عرفانى و فلسفى بيان داشتهاند؛ كه نمونه دريافتها و اكتشافات آنان بدين قرار است:
١. در دنيا، قواى طبيعى و استعدادهاى نهانى بايد به فعليت برسد. شكوفايى نيروها و استعدادها و خلاقيت بشر از طريق كششها و كنشها و عكسالعمل عقايد و اعمال انجام مىگيرد؛ تكوين ابعاد شخصيت تا پايان زندگى طبيعى ادامه دارد و در پرتو مرگ، ولادت جديدى پيدا مىكند و چهره واقعى او در آيينه برزخ و آخرت ظاهر مىگردد و شناخته مىشود.
از رحم زادن جنين را رفتن است
در جهان او را زنو بشكفتن است
ظاهرش مرگ و به باطن زندگى است
«بَلْ هُمْ اَحْياء»(٢٣) از پى من آمده است
٢. انسان عاقل و خود مختار با اين همه قوا و نيرو و استعدادى كه دارد، بدون ترديد قدرت و آفرينندگى انسانى او بيش از نيازهاى حيوانى اوست. اين قواى فوقالعاده براى سفرى دورتر و مقصدى برتر از حيات موقت و زود گذر مادى به وى اعطا گرديده است؛ پس هدفى والاتر از مقاصد حيوانى بايد در ميان باشد.
٣. هماهنگى و پيوستگى اجزاى طبيعت و نظم دقيق حاكم بر تمام آفرينش، نشاندهنده هدفى است كه نبايد خود آن و يا بدتر از آن باشد؛ اگر مرگ، نيستى محض باشد، براى جهان هدف معقولى وجود نخواهد داشت.
٤. تداوم و تضاد مرگ و حيات كه از يكديگر توليد مىشوند، و بهگونه محسوس مشاهده مىكنيم جماد مىميرد و گياه مىشود و گياه پس از مرگ جزو بدن حيوان گشته و حيوان هم طعمه انسان واقع شده و از عصاره آنها جنين تشكيل يافته و پسازچندى متولد مىشود؛ بدون ترديد انسان هم با مرگ طبيعى حياتش خاتمه پيدانمىكند و به شكل عالىترى متولد مىشود.
بار ديگر هم بميرم از بشر
تا برآرم از ملايك بال و پر
٥. آن شخصيت ثابت «من» كه هرگز دستخوش تغيير و تحول مادى نمىشود و چيزى از آن كاسته نمىگردد، نبايد بدن باشد كه همواره در حال پيرى و كاهش است.
٦. آنكه از خود غافل نيست و حضور هميشگى براى خود دارد، كيست؟ كيست در ديده كه از ديده برون مىنگرد؟! اين نيروى ثابت و عاقل و حاضر، بدن و قواى مادى نبايد باشد؛ زيرا اعضا و جوارح همواره از خود غافل و غايبند.
٧. آنكه به سوى تعالى و معنويت و ايمان و ايثار و لذات برتر و انتخاب هدف عالىتر مىكشاند، همان نيست كه به سوى حيوانيت و لذتهاى پست و متضاد دعوت مىكند. كششهاى حيوانى با از بين رفتن بدن از بين مىروند، ولى انسانيت باقى مىماند.
٨. آن قدرتى كه به تمام اعضا و جوارح فرمان مىدهد و فرمانده كل قواى بدن است، غير از آن است كه فرمان مىبرد.
٩. آنكه خواستهها و ادراكاتش كلى و نامحدود است، بدن و مواليد آن نيست.
١٠. آن قدرت فعالى كه همه دريافتها و برداشتهاى درونى و برونى را، تجزيه و تركيب، تجريد و تعميم و ثبت مىكند، برتر از قوا و خواص پراكنده مادى است.
١١. آن نيروى شگفتى كه ادراكات غايب را حاضر مىكند و ظرف ادراكاتش هيچ گاه لبريز نمىشود و قلمرو قدرتش از محدوده زمان و مكان فراتر مىرود و در زمين و زمان نمىگنجد، غير از ماده و انرژى است.
١٢. به راستى تصور سرنوشت فلاكت بارى - مانند حيوانات - براى انسان ناگوار و غير قابل تحمل مىباشد. انسان با احساس و دريافت حالتهاى سه گانه:
الف) نرسيدن به آرمانهاى متعالى و از بين رفتن نوع بشر؛
ب) مبارزه نيكىها و پليدىها، علم و جهل، فضيلت و رذيلت، حق و باطل و پيروزى كوتاه مدت يا نهايى حق بر باطل و غلبه ظاهرى باطل برحق؛
پ) بدون پاداش ماندن نيكوكاران و بدكاران بهگونه كامل؛
به اين نتيجه مىرسد كه وجود آرزوها، به زندگى ارزش مىبخشد، و با ايمان به پيروزى حق بر باطل، احساس عدالت در مردم پرورش مىيابد. احساس سوم اصل نظم و حساب را در آفرينش به ثبوت مىرساند و از سوى ديگر بقا و هستى انسانيت بر اين سه باور اتكا دارد و گرنه همه چيز هيچ و پوچ خواهد شد. معاد، فلسفه وجود انسان را توجيه مىكند و به حيات انسان معنا مىبخشد.
٦- ضرورت وجود برزخ درباره ضرورت برزخ چند دليل مىشود اقامه كرد:
دليل اول: تكامل نظرى
بدون ترديد عالم برزخ جهان ركود و توقف نيست، بلكه روح و عقل انسانها در برزخ، بهسوى تكامل علمى و فرهنگى و دينى در بُعد نظرى حركت مىكند؛ بدينسان كه دور هم جمع مىشوند و مطالب علمى و معارف اسلامى به وسيله ارواح عالمان و نوابغ، براى كسانى كه اينگونه معلومات را كسب كردهاند، مطرح مىگردد. مطابق بعضى از روايات آموزش و حفظ قرآن در برزخ انجام مىگيرد، زيرا ارتقا به درجات بهشت در قيامت در گرو خواندن آيات قرآن است. ملائكه مىگويند قرآن بخوان و بالاتر برو. وجود تعليمات قرآنى بيانگر اين است كه آموزشهاى دينى و عقلانى در آن جا وجود دارد. زيرا اينگونه نيست كسى كه بميرد خود به خود دانشمند و دانا شود. كسانى كه در دنيا از معلومات بىخبرند، در برزخ نيز چنين هستند. دربرزخ فرصتى مساعد و طولانى براى تعليم و تعلم وجود دارد. يكى از علماى فقيد ضرورت وجود عالم برزخ را چنين تشريح مىكند:
خواست و مشيت ذات اقدس الهى در جهان بر اين امر استوار است كه هر پديدهاى از پديدههاى آفرينش چه كوه، دريا، انسان و چه حيوان داراى سه رتبه وجودى است؛ مرتبه لطيف، كه رو به بالا دارد؛ مرتبه ضخيم و ثقيل، كه به سوى پستى مايل است؛ و حد وسط ميان اين دو كه برزخ نام دارد؛ و در واقع رابط ميان مرتبه عالى و پست است. يك هسته درخت با ميوه فاصله دارد؛ تنه درخت واسطه ميان هسته و ميوه است. بايد نخست هسته در زمين غرس شود و سپس به صورت تنه و شاخ و برگ درآمده، گل بدهد و از گل، ميوه توليد شود. انسان داراى جسم مادى و روح ملكوتى است و جسم لطيف برزخى - كه واسطه و عامل حفظ ارتباط ميان روح و كالبد است - آن جسم شفاف و سبكبالى است كه در عالم خواب انسان را به همه جا مىبرد. جهان نيز روحى دارد و جسمى؛ و برزخ عالمى است كه در مرز دنيا و آخرت قرار گرفته و پل ارتباطى ميان جهان ماده و قيامت است. نكته اصلى اين است كه تا انسان دوران تكامل برزخ را سپرى نكند، ورود به عالم ديگر برايش ميسر نمىشود. در برزخ بايد ساخته و پرداخته شود تا آمادگى حضور در قيامت را پيدا كند. جنين اگر در رحم مادر آمادگى جسمى و روحى پيدا نكند، نمىتواند وارد صحنه طبيعت شود؛ و اگر به زور او را بيرون آورند، قدرت ادامه حيات را نخواهد داشت، مگر اينكه وضعيت رحم را برايش فراهم آورند.
انسان هم براى نيل به بهشت و جهنم ابدى بايد وضعيت برزخى را بگذراند، تا در سايه تكامل ذاتى و جوهرى، جسم و روح مناسب با ابديت را به دست آورد.(٢٤)
البته تكامل ارواح با هم متفاوت است. هر روحى به تناسب ملكات اخلاقى و عقايد صحيح و اعمال و افكار نيكى كه در دنيا كسب كرده است، به كمال مناسب خود مىرسد و به همين دليل امام(ره) مىفرمايند:
ناگفته نماند: در كسب فضائل اين طور نيست كه فرقى در آنها نباشد، چون به محض بيرون رفتن از دار طبيعت تجرّد عقلانى كامل [در كار] نيست، بلكه برزخ هم هست كه بايد از آن برزخ هم به حركت جوهريه گذشت و به تجرّد عقلانى صرف وارد شد. پس برزخ براى همه هست و اهل برزخ، وجودِ برزخى بين وجود تجردى عقلانى و وجود جسمانى طبيعى دارند؛ لذا بهشتِ سعدا بهشت برزخى و جهنم اشقيا دوزخ برزخى... خواهد بود. و عالم برزخ هم يك مرحله قهرى [و جبرى] از مراتب وجود است. لذا براى همه قهرى است. منتها كسانى كه در اين عالم مطالب عقلانى و فضايل كسب كرد[ها]ند، راه برزخيشان كوتاه است و زود به عالم تجرّد عقلانى مىرسند و سير برزخى آنها كمتر مىباشد و حركت جوهرى برزخيه تندتر و سريعتر مىگردد، چون به معاونت [و يارى] كسب فضايل عقلانى براى نيل به پوشيدن خلعت تجرد عقلانى مستعدتر هستند و همچنين آنهايى كه كسب رذايل كردهاند، دوزخ تجردى كامل زودتر نصيبشان مىشود و در دوزخ برزخى آن قدر معطلى ندارند. ميزان در طول كشيدن عالم قبر و برزخ همين تعلقات است هر چه آنها كمتر باشد، برزخ و قبر انسان روشنتر و گشادهتر و مكث در آن كمتر است، از اين رو براى اولياى خدا بيشتر از سه روز عالم قبر نيست آن هم براى همان علاقه طبيعى و جبلى است.
خروج انسان از اين جهان به هر شكلى كه باشد به معنى دُخول او در عالم قبر است. عالم قبر همان عالم برزخ است. از امام صادق(ع) پرسيدند: قبر چيست، فرمود: القبر هو البرزخ .(٢٥) و بالجمله صريح اخبار اين است كه عالم برزخ در قبر متعيّن است و برزخ همان بقاى انس طبيعت است. وقتى اين انس تمام شد و به خاطر بروز و ظهور و غلبهاى كه عالم غيب دارد، توجهات به دارِ طبيعت قطع شد، تمام شدن انس همان بعث و قيامت كبرى است. پس برزخ هر كسى با برزخ سايرين متفاوت است و توقف در عالم قبر نيز نسبت به اندازه انس اشخاص به دارِ طبيعت مختلف است، ولى با اين حال منافات ندارد كه همه در قيامت مجتمع باشند، براى اين كه در عالم آخرت غيب نيست، مكان و زمان نيست تا بعديت و موجبات عدمحضور حاصل باشد؛ همه مجتمعند و اهل جهنم اهل بهشت را مىبينند و بالعكس؛ چون بهشت و جهنّم فوق مكان و زمان است.(٢٦)
بديهى است نمىتوان گفت همه نفوس مجرد عقلانى خواهند شد و به آن درجه و سعادت خواهند رسيد. آنگونه اشخاص جز عدّه قليلى نيستند. قليلى از انبيا و اوليا و مؤمنين خلّص و مخلص به آن درجه از سعادت خواهند رسيد. و اينها عدّه شان در عالم در نهايت اقليت است و عذاب و عقابى ندارند و در روح و ريحان واقعاند و متنعم از نعم الهىاند و قوّه تخيليّه هم ندارند، ولى اين منافات ندارد كه بگوييم با آنها بدنى است بدون اين كه قوّه متخيّله داشته باشند و چه بسا آنها طالب مأكولات و حورى و بهشت نباشند، بلكه آنها به امورى فوق اين مأكولات و حورى و بهشت، متنعّم هستند و از آن امور لذّت مىبرند.
و امّا نوع ناس دو گروهاند: گروهى كه از سعداى متوسط هستند و گروه ديگر اهل معاصى هستند و اين دو گروه به تجرّد عقلانى محض نخواهند رسيد، بلكه تجرّدشان برزخى است و ابدان برزخى دارند. بلى قوّه خيال مجرّد است، ليكن نه تجرّد تام، بلكه تجرّدش، تجرّد برزخى است و هيچ مانعى از تجرّد برزخى قوّه متخيّله نداريم.
علاوه تعذّب و گرفتارى آنان از ادراكات است، چنانچه گرفتارى فعلى ما هم از ادراكات است و اگر ادراك نباشد، عذابى نخواهد بود؛ پس هر چه ادراك قوّت داشته باشد، درك آلام هم شديدتر مىباشد و چون درّاكيّت نفس در برزخ و بعد از موت زيادتر است، از باطن ذات خود طبق ملكاتى كه در دار دنيا كسب كرده، در آن جا بروز مىدهد و انشا مىكند، بلى بازار تجارت در آنجا برچيده شده است، ولى كالا و متاع را از اين دنيا مىبرد و ملكاتى را كه كسب نموده، با ذاتش متحد است و ممكن است شخصيتش مجسّمهاى از غضب باشد، چون در اينجا شخص [عصبانى و] غضوبى بوده و اين صفت، ملكه و متّحد با ذاتش شده و در آنجا باطن ذاتش ظهور پيدا مىكند و نفس طبق ملكه [و خصايل روحى] كه از اين عالم پيدا كرده، صورى را انشا مىكند كه آن صور مناسب غضب [و خشم خواهد بود]. بالجمله چون غضب متحد با ذات شده، خود ذات فعلاً حقيقة الغضب است و آنچه نفسش انشا مىكند، مطابق خود ذات است، نه اين كه منشآت ذات و صور ذهنيه باشند، بلكه منشآت نفس صور عينيّه هستند و وجود عينى دارند، زيرا نفس به كمال رسيده و هر چه انشا مىكند، خارجيت دارد، گرچه نفس در اين دنيا به خاطر ضعفش، فقط صور ذهنيه ايجاد مىكند.(٢٧)
به علاوه در نگاه روايات ما در عالم برزخ تعليم و تعلّم وجود دارد؛ آنانى كه در دنيا قرآن را نياموختهاند براى ترفيع درجات اخروى ناگزيرند در برزخ قرآن را آموخته و حفظ نمايند؛ زيرا خطاب مىرسد «قرآن بخوان و بالا برو» و مىتوانند تمام دانشهايى را كه بدان احساس نياز مىشود، مانند تفسير، فلسفه، عرفان، كلام و... از اساتيد بزرگ بياموزند.
دليل دوم: جبران كاستىها
يكى از فوايد برزخ، جبران اعمالى است كه از انسان فوت شده است؛ اگر كسى مديون خدا و خلق باشد، مىتواند وصيت كند تا ورثه، خواسته او را انجام دهند. بدين وسيله مؤاخذه و عقابى براى متوفا نخواهد بود. و نيز اشك و زارىها و حسرت و ندامتها برگذشته و توسّل به حضرت حقّ و معصومان(ع) مىتواند بسيارى از گناهان را كه در عالم برزخ مانع تكامل است، برطرف كند؛ بدان جهت كه خود ائمه فرمودهاند ما براى شما از عالم برزخ ترسانيم، ولى در قيامت شفاعت خواهيم كرد. از سوى ديگر بهشت و جهنم برزخى، آدمى را براى تحمل عذاب ابدى آماده مىسازد، به طورى كه هر چه پوست بدن ذوب شود، به سرعت مىرويد تا پيوسته گناهكار عذاب را بچشد. وضعيت مادى در كار نيست؛ همين كه روح، بدن و جهان را رها كرد و در ماوراى طبيعت قرار گرفت، آن جا ديگر واحد زمان در كار نيست تا بگوييم گذشت سال و ماه و قرن بيهوده است؛ زيرا در قيامت وقتى از برخى ساكنان برزخ سؤال مىشود: چه مدت در برزخ بوديد، مىگويند: يك روز يا بيشتر!
«آلبرت انيشتين» درباره نارسايى عقل و علم بشرى و لزوم متافيزيك مىنويسد:
در تكامل فكر علمى، حقيقتى به صورت خيلى روشن، ظاهر و بارز گشته است؛ هيچ رازى در جهان فيزيكى نيست كه به راز ديگرى در وراى خود منتهى نشود؛ همه شاهراههاى عقل و همه كوره راههاى علوم نظرى و فرضيات و حدسيات سرانجام به فضاى بىپايانى منتهى مىگردد كه عقل بشر از ادراك اندازه آن قاصر است؛ زيرا كه بشر به زنجير اوضاع وجود خود بسته و در درون حدود وقيود طبيعت خويش زندانى است؛ [او] هر چه افقهاى خود را بيشتر بسط مىدهد، به اين حقيقت بيشتر متوجه مىشود كه به قول «نيلس پوهر» فيزيكدان معروف: ما در نمايشنامه بزرگ وجود، هم بازيگريم و هم تماشاچى؛ پس انسان بزرگترين معما براى خود است. او به پاره كردن پرده اسرار جهانى كه در آن زيست مىكند، موفق نمىشود... كمتر از همه متوجه شريفترين و مرموزترين استعداد خود يعنى استعدادى كه مىتواند در فوق خود قرارگيرد و خويشتن را در حين مشاهده ببيند، بنبستى است كه بشر را از آن گريزى نيست كه وى خود همان جهانى است كه مىخواهد به كُنه آن پىببرد... او كه در نيمه راه بين بىنهايت بزرگ و بىنهايت كوچك متوقف است، از هر طرف با مانعى روبهرو است و جاى آن است كه با حيرت جملهاى را كه هزار و نهصد سال قبل «پولس» مقدس بر زبان آورد، تكرار كند و بگويد: جهان به امر خدا به وجود آمد و در آن هر چيزى كه پيداست، ساخته و پرداخته چيزى است كه پيدا نيست!(٢٨)
٧- برزخ از نگاهى ديگر براى روشن شدن ويژگىهاى عالم برزخ، ناگزير بايد گفت:
برزخ عالمى است كه ميان دنيا و آخرت قرار گرفته است، و گاه عالم مثالش مىگويند، در مقابل عالم ارواح و مجردات. همانگونه كه در عالم ارواح، از ماده و آثار ماده خبرى نيست، در جهان برزخ هم، كه حدفاصل دنيا و آخرت است، ماده در كار نيست؛ ولى بعضى از آثار ماده، مانند: شكل و كميت و مكان را دارا مىباشد. براى توضيح بيشتر بايد گفت: ماده جوهرى است كه صورتهاى مختلف جسمانى را مىپذيرد و مانند آب و خاك و ستاره و ماه و انسان و حيوان و غيره است؛ ولى موجود مجرد، از همه عوارض ماده عارى است. موجوداتى كه در عالم برزخ هستند، ماده ندارند، ولى شكل و صورت و اندازه و رنگ و بو دارند، و مكان و زمان را اشغال مىكنند. آنها خوشحالى و ناراحتى و عذاب و لذت مادى و معنوى دارند. گاه عالم برزخ را «عالم خيال» مىگويند؛ يعنى عالمى كه در آنجا شكل و صورت و ويژگىهاى صورت محسوسه وجود دارد، ولى ماده ندارد. البته صورتهايى كه در آن جا وجود دارد، از موجوداتى كه در عالم ماده و دنيا وجود دارند، قوىتر و حركت آنها سريعتر است؛ حتى غم و اندوه و سرورشان شديدتر است؛ زيرا ماده، مانع ظهور بيشتر اين خصوصيات است، ولى عالم برزخ چون از ماده و ماديات خالى است، اين آثار در آن جا تجلى بيشترى دارد(٢٩)؛ از اينرو عالم خيال، عالمى است بسيار وسيع و از ماده قوىتر است. در توضيح مطلب مىتوان گفت: بدن افراد بشر از هر جهت محدود و مشخص است، ولى نيروهاى باطنى، مانند: حافظه، تفكر، قوه واهمه و تخيل وجود دارد كه با اين قواى باطنى مىتوانيم كارهاى عجيبى انجام دهيم؛ مثلاً در زمان اندكى ساختمان صد طبقهاى در ذهن خود مىسازيم و سپس خرابش مىكنيم، يا در يك لحظه از شرق به غرب مىرويم و يا در مدت كوتاهى كارهاى دراز مدتى انجام مىدهيم؛ پس قلمرو ذهن ما به كمك قواى درونى، نسبت به كالبد مادى و قواى طبيعى گستردهتر و بزرگتر است؛ به همين اندازه عالم برزخ نسبت به دنيا وسعت و عظمت دارد. از آنجايىكه عالم خواب نيز نمونهاى از برزخ منفصل است، لذا فعاليتهاى عجيب و حركتهاى غريبى در عالم رؤيا صورت مىگيرد، انسان در خواب همين كه اراده مىكند، بر مىخيزد و همچون فرشته سبكبال به آسمانها پرواز مىكند و از بلندىها خود را پرت مىكند و آرام برزمين مىنشيند. گستردگى و عظمت آخرت نيز به همين اندازه از برزخ وسيعتر و حقيقىتر است؛ بنابراين آنچه در دنيا، در خواب مشاهده مىكنيم، فقط نمونهاى از عالم برزخ است، نه خود برزخ؛ زيرا برزخ به اندازهاى وسيع و دقيق و لطيف است كه از دسترس حواس ظاهرى ما خارج است، بهگونهاى كه با قواى ظاهرى قابل لمس و رؤيت نيست؛ زيرا حواس در ارتباط انسان با عالم طبيعت و ماده مطرح مىشود، نه درباره دنيايى فراتر از ماده؛ از اينرو حقايق برزخى نمىتواند در آيينه ماده منعكس شود، بلكه عالم ماده آنچه را كه از برزخ نشان مىدهد، به اندازه ظرفيت و استعداد ماده است؛ همانگونه كه آثار قيامت نيز در آيينه برزخ در صورت مثالى ديده نمىشود؛ و آنچه از واقعيات قيامت در برزخ انعكاس مىيابد، به اندازه استعداد و فراخور گنجايش اوست(٣٠)؛ ازاينرو ادراكات در قيامت قوىتر و وسيعتر است، همچنان كه قواى ظاهرى انسان در عالم برزخ، از نظر گستره، بيشتر و دقيقتر است. اگر در بسيارى از روايات، از حوادث پس از مرگ، به عذاب و ثواب قبر تعبير مىشود، به خاطر اين است كه برزخ در وضعيت دنيا تحقق مىيابد، ولى در قيامت، روح با بدن جسمانى مؤاخذه مىشود و پاداش مىبيند؛ آن هم در برزخ، و در قالب مثالى.
براى ترسيم اجمالى اين معنا بايد بگوييم:
اگر انسان جنبههاى وجودى خود را مورد بررسى و مطالعه قرار دهد، خواهد فهميد داراى يك جسم مادى است كه از قوانين عمومى ماده برخوردار است، مانند: تحول، انقسام، سنگينى و حجم. جسم مادى انسان پيوسته با تغيير و تحول همراه است و داراى ثقل و سنگينى است. صورتى هم دارد كه با بدن است، نه در بدن؛ و بر بدن احاطه و سلطه كامل دارد و كالبد مادى را طبق شكل خود ساخته و پرداخته مىكند، ولى سنگينى و انقسام و تحول در آن راه ندارد.
وقتى شما به آيينه نگاه مىكنيد، صورتتان در آن منعكس مىشود، ولى از تغيير و سنگينى اثرى در آيينه نيست، از اينرو به آيينه فشار وارد نمىشود، و تغيير محسوسى در آن پديدار نمىگردد؛ حزن و سرور انسان هرگز به آيينه منتقل نمىشود؛ كار آيينه فقط انعكاس صورت است، نه وزن و حجم. البته صورت برزخى غير از شكل و شمايل خارجى است كه در آيينه نقش مىبندد؛ مضافاً بر اينكه صورت خارجى در آيينه ظاهر نمىشود، بلكه آيينه موج را شكسته و انسان به خاطر شفاف بودن سطح آيينه و بازگشت شعاع، چشم، چهره خود را مشاهده مىكند. اين مثال را از باب تشبيه معقول به محسوس و به خاطر نزديك شدن ذهن به مقصودمان آورديم، تا صورت برزخى نامأنوس نباشد و ذهن آماده پذيرش اينگونه حقايق گردد.
٨- آيا در برزخ خواب هست؟ در برزخ خواب به مفهوم دنيوى آن نيست، ولى آنگونه هم نيست كه خواب به طور مطلق در آن جا نباشد. اگر خواب به معناى غفلت از واقعيات باشد، ما در طول زندگى دنيا همواره خوابيم!
حال دنيا را چو من پرسيدم از فرزانهاى
گفت يا خواب است، يا باد است، يا افسانهاى
از مجموع آيات و احاديث برمىآيد كه در عالم برزخ به طور كلى سه گروه با حفظ درجات زندگى مختلفى دارند:
١. مؤمنان خالص كه از نعمتهاى بهشتى به طور محدود بهرهمندند و دعا مىكنند كه رستاخيز برپا شود؛
٢. سردمداران كفر و ضلالت و نفاق در عين اين كه صبح و شام بدن برزخى آنها به آتش جهنم برزخى عرضه مىشود، آرزو مىكنند كه قيام برپا نشود؛
٣. مستضعفان گروهها و امتهايى هستند كه نه از نعمت برخوردارند و نه از عذاب. اينها غالب اوقات در حال خواب و يا غفلت و بى خبرى به سر مىبرند، ولى در قيامت بيدار مىشوند، آياتى بر اين حقيقت دلالت دارد:
الف) «يا ويلنا من بعثنا من مرقدنا؛(٣١) اى واى چه كسى ما را از خوابگاهمان برانگيزانيد».
از واژه «مرقد» پيداست كه برزخ براى بعضى از ارواح به منزله خوابگاه است.
ب) «گروهى از مجرمان با برپايى قيامت سوگند ياد مىكنند كه ساعتى بيش در عالم برزخ زيست نكرده بودند... ولى به زودى آنان كه علم و ايمان دارند به آنان مىگويند: مدت زيادى در برزخ بوديد و اكنون قيامت برپا شده است»(٣٢).
ج) قرآن از زبان عزير چنين بيان مىدارد: «لبثت يوما أو بعض يوم(٣٣)؛ گمان دارم يك روز يا قسمتى از روز را درنگ كردم». در ادامه مىفرمايد: «بلكه صد سال است كه درنگ كردهاى». با توجه به اين كه هر كس مىميرد و روحش به عالم برزخ منتقل مىشود، با وجود اين حضرت عزير(ع) از مدّت زندگى برزخى خويش آگاهى دقيقى نداشته است، با اين كه ارواح در عالم برزخ از صبح و شام به تبع حيات دنيوى آگاهى دارند؛ زيرا رواياتى داريم كه ارواح هر كجا كه بروند خواه به زيارت يا سياحت، شب هنگام به مقرّ خود بايد بازگردند، مضافاً بر اين كه نعمت و عذاب برزخى در دو نوبت (صبح و شب) بر آنان عرضه مىشود. بنابراين، سخنان بعضى از ارواح در مورد كوتاهى توقفشان در برزخ با تعابيرى چون ساعت، روز و قسمتى از روز، دليل بر اين است كه اغلب در حالتى شبيه به خواب به سر مىبرند. البته بايد توجه داشت كه براى اثبات وجود خواب در برزخ نمىتوان به ماجراى اصحاب كهف تمسّك جست، چون آنان سيصد سال در خواب بودند و روح ملكوتى آنان با حيات حيوانى در ارتباط بود، ولى عزير مرده بود.
پيامبر بزرگوار اسلام فرمود:
اَلنّاسُ نِيامٌ فَاِذا ماتُوا اِنْتَبَهُوا؛
مردم در خوابند، وقتى مىميرند بيدار و آگاه مىشوند.
بنابراين اگر عالم برزخ را با قيامت مقايسه كنيم، يك نوع خواب است، و قيامت، بيدارى و هشيارى است. قرآن مىگويد:
هنگامى كه قيامت بر پا مىشود، با نفخ صور اول همگى مىميرند و با صور دوم زنده مىشوند. وقتى ملائكه از مدت اقامت آنها در برزخ مىپرسند، مىگويند: يك روز يا نصف روز در آنجا بوديم!(٣٤)
بنابراين اگر با ديد عميقى نگاه كنيم، تمام عالم برزخ نسبت به قيامت، خواب است، ولى روايات مىگويد: بعضى از ارواح ضعيف و مستضعف - كه نه از عذاب برزخ برخوردارند و نه از نعمتهاى آن بهرهمندند و در دنيا هم وجودشان جهت مثبت و منفى نداشته است - در عالم برزخ مانند انسان خوابيدهاند و از برزخ جز يك ترسيم خواب آلود، چيزى بيش ندارند!
از آنرو كه برزخ تا اندازهاى به نمودهاى قيامت شباهت دارد و در واقع نمونه و مثال ناقصى از قيامت است، عالم مثالش گويند؛ همانگونه كه دنيا نمونه ناقصى از برزخ است.
در مثال گذشته آيينه از خود تصويرى ندارد؛ رنگ و شكل و كم و كيفى درآ ن نيست و صورت و رنگ و شكل آن پيرو شكل خارجى است. در عالم برزخ نيز صورتها و الگوهايى كه موجوديت پيدا مىكند، تابع زشتى و زيبايىهاى معنوى و زاييده ملكات كفر و ايمان و عقايد انسان است امام صادق(ع) فرمود:
هنگامى كه مؤمن را در قبر مىگذارند، دو فرشته (نكير و منكر) از، پروردگار، دين و پيغمبر او مىپرسند و مؤمن پاسخ صحيح مىدهد؛ پس آن گاه به اندازه شعاع ديد و بينايى چشمش قبر او را وسعت مىدهند.(٣٥)
ترديدى نيست مقصود از وسعت دادن قبر، بزرگ كردن ظاهرى آن نيست، همچنان كه مقصود از قبر، قبر خارجى نمىباشد؛ بلكه گشايش مناسب با برزخ مقصود است. جالب اين است كه اين وسعت معنوى، به مقدار بصيرت و شعاع ديد انسان است. بىگمان شعاع ديد اصحاب يمين و شهدا و مقربان و مخلصان با هم متفاوت است؛ از اينرو قلمرو قدرت آنها و برخوردارى از نعمتهاى برزخى نيز مختلف خواهد بود. كميت و كيفيت عمل و خلوص و انگيزههاى كردار و تقوا و ايمان هر فرد، در وضعيت برزخ او مؤثر است؛ در حديث قدسى آمده است:
اَعْدَدْتُ لِعِبادىَ الصَّالحينَ ما لا عينٌ رَأتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ وَ لاَخَطَر عَلى قَلبِ بَشَرٍ فَهُوَ ما اُطْلِعْتُكُمْ عَليه اِقْرَأُوا إنْ شئتم: فَلاَ تَعْلَمْ نَفسٌ ما اُخْفِىَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ اَعْيُنٍ(٣٦)»؛(٣٧)
براى بندگان صالحم نعمتهايى آماده كردهام كه نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه تاكنون به قلب بشرى خطور كرده است؛ و آن چيزى، است كه شما را بر آن مطلع ساختم؛ بخوانيد اين آيه را: هيچ كس نمىداند چه پاداشهاى مهمى - كه مايه روشنى چشمهاست - براى مؤمنان نهفته شده است.
٩- تأثير عوامل غيب در شهود انسان كه از دنيا مىرود، روحش در قالب مثالى - كه به شكل و صورت دنيوى است - قرار مىگيرد، و يا اينكه روح با قدرت و خلاقيتى كه دارد، جسم مناسبى براى خود مىسازد و در همان حال علاقه و رابطه خود را از بدن مادى قطع نمىكند؛ مانند شخص خوابيده كه ارتباط روح او با بدن كمتر مىشود، ولى قطع رابطه صورت نمىگيرد. بدن انسانِ خوابيده سرد مىشود، و اگر پوششى روى بدنش نباشد، سرما مىخورد؛ ولى در حال مرگ، قطع رابطه روح از بدن بيشتر است؛ از اينرو تمام دستگاههاى بدن و تنفس تعطيل شده و قلب از حركت بازمىماند؛ لذا به هنگام مرگ روح، بدن خود را مىبيند و به دنبال او تا قبر مىرود. به خاطر همين ارتباط است كه قبور ائمه اطهار(ع) و علما و نيكان و شهداى راه خدا، منشأ بركات و محل فرود رحمت و استجابت دعاست، و مخاطب سلام و درود، ارواح برزخى آنهاست، نه بدن جسمانى دفن شده. براى خوشنودى روح مؤمن است كه بايد بدنش غسل و كفن شود و با احترام خاصى دفن گردد.
١٠- بدن مثالى چيست؟ روايات فراوانى هست كه روح انسان در قالبى مثل كالبد دنيوى قرار مىگيرد، ولى معلوم نيست اين قالب مثالى از پيش، ساخته شده يا پس از مرگ ساخته مىشود، يا قالبى است كه هميشه همراه روح است(٣٨)؛ و روح توسط آن جسم لطيف با بدن مادى در دنيا مرتبط است، يا روح انسان با قدرت و خلاقيتى كه دارد، جسم مثالى براى خود مىآفريند و به آن تعلق پيدا مىكند.
ممكن است ارواح پس از جدايى از بدن، يك نوع تجسمى پيدا كرده و بدين وسيله يكديگر را بشناسند. به هر حال عقايد گوناگونى وجود دارد، ولى به اتفاق آرا جسم برزخى، شبيه قالب دنيوى است؛ از اين رو ارواحى كه در دنيا با هم آشنا بودهاند، پس از مرگ يكديگر را شناسايى مىكنند. بعضى از روايات مىگويد:
ارواح مؤمنان در بهشت برزخى در كنار درختى، به صورت جسم بشرى قرار دارند و به همين خاطر يكديگر را مىشناسند و از حال هم مىپرسند و هنگامى كه روح تازهاى بر آنها وارد شود، مىگويند: فعلاً او را رها كنيد كه از هول و هراس عظيمى جدا شده است. سپس از او مىپرسند: فلان مرد يا زن چه شد؛ اگر بگويد هنوز زنده است، به رحمت خدا و نجات او اميدوارند، ولى اگر بگويد قبل از روح مرده است، ارواح مىگويند: اى واى سقوط كرد و به ذلت و بدبختى گرفتار شد.(٣٩)
ابو بصير از امام صادق(ع) درباره ارواح مؤمنان پرسيد. امام فرمود:
ارواح مؤمنان در غرفههايى از بهشت سكونت دارند؛ آنها از غذاى بهشتى تناول كرده و از آشاميدنىهايش مىآشامند و مىگويند: پروردگارا! قيامت را برپاى دار و به آنچه وعده دادى، وفا كن و آخرين فرد ما را به اولين ما ملحقساز!(٤٠)
در حديث ديگرى وضع كافران و ملحدان اينگونه مشخص مىشود:
آنان از خوراكىها و نوشيدنىهاى دوزخ، در برزخ مىخورند و مىآشامند و مىگويند: پروردگارا! رستاخيز را برپاى مدار و آنچه را به ما وعده دادى، اجرا مكن!(٤١)
همچنين در كافى روايتى مىگويد:
مؤمن بستگان خود را در دنيا مىبيند و اعمالى را كه دوست دارد از آنها سرزند، مشاهده مىكند و آنچه كه باعث ناراحتى اوست، ازوى مستور مىماند، ولى كافر، اعمال زشت بستگانش را مىبيند، ولى خوبىهاى آنها را نمىبيند، و اين يك نوع پاداش و كيفرى است كه مؤمن و كافر در عالم برزخ مىبينند.(٤٢)
در روايت ديگرى آمده است:
مؤمن اعمال خوب اقوام و نزديكانش را مشاهده مىكند، و دو فرشته به هنگام ملاقات و نزديك شدن روح با نزديكانش او را همراهى مىكنند.(٤٣)
١١- برزخ از منظر ملل و نحل با اينكه اديان كهن به خاطر گذشت زمان و خيانت بدعتگذاران دچار حذف و يا تحريف شد، ولى مسائلى در مورد برزخ و قيامت باقى ماند كه نشانگر وحدت اديان و قطعى بودن زندگى برزخى است، و ما نمونهاى از آن را ذكر مىكنيم.
عالم پس از مرگ از ديد يهوديان
در تورات - كه منتسب به حضرت موسى است - گفتگويى از برزخ و قيامت نيست؛ و يهوديان معتقدند: پاداش بدكاران در همين دنيا به آنها داده مىشود. و خداى بنىاسرائيل از كيفر و مجازات جنايتكاران در دنيا غفلت نخواهد ورزيد!
ولى بايد گفت: بسيارى از نيكوكاران اكنون گرفتار رنج و عذابند و فرومايگان در دنيا در لذت و نشاطند. اين سؤال در ماجراى ايوب به خوبى مشهود است و تاكنون براى بنىاسرائيل به صورت معماى حل نشدنى باقى مانده است. اينك خلاصه گفته تورات را - كه در بردارنده افكار يهود است - بازگو مىكنيم.
در بخش سيزدهم از سفر ايوب، گفتگوى او با يارانش درباره خداوند متعال و رنجهاى فراوانش اينگونه است:
هرگاه خدا مرا بميراند، من نسبت به او اميدوار و آرزومند خواهم بود؛ جز اينكه در پيشگاهش نسبت به راه و رسم خودم كه با چنين مصايب و گرفتارىها دست به گريبانم، تقاضاى دليل و برهان خواهم كرد و علت گرفتارىهايم را خواهم پرسيد.(٤٤)
از اين بيان، به خوبى معلوم مىگردد به مجرد فرا رسيدن مرگ، انسان نمىميرد؛ البته سخنى كه از ايوب نقل شده، زبان حال بنىاسرائيل است كه مىخواهند با كوتهبينى مادىگرايانه خود، علت حوادث و سرنوشت غمبار بشرى را درك كنند! آنها مىگويند:
ايوب كه بيش از همه با تقوا و امين بود، چرا همه چيز خود را از دست داد و همه عناصر يك تراژدى در زندگى برايش فراهم آمد؟!(٤٥)
عالم برزخ در آيين زرتشت
طبق نقل برخى از مورخان زرتشتى، ميان بهشت و دوزخ، برزخى است، كه نه عذابهاى جسمانى دوزخ و نه شادمانى و كاميابىهاى بهشت را داراست. آن جا از پاداش و مكافات خبرى نيست و جايگاه ارواح كسانى است كه اعمال بد و نيك آنها برابر بوده است. اين دسته از روانها در آن جا براى روز رستاخيز دقيقه شمارى مىكنند تا «سوشيانت» ظهور كند و رستاخيز جسمانى مردگان را سبب شود.(٤٦)
برزخ از نظر مصريان
مصريان معتقد بودند روح افراد در يك وادى در زيرزمين به موازات رود نيل قرار دارد. جهان زيرين به وسيله رشته جبالى از مصر جدا مىشود و اين جدايى تنها به واسطه راه تنگ و گذرگاهى تاريك و ظلمانى است كه از آن خورشيد و ارواح مردگان قادرند بگذرند! روح در راه خود از گذرگاههاى مهيب و هراسناكى مىگذرد كه مسكن غولان و اهريمنان است. در راه اين وادى دروازههاى متعدد و دروازبانهاست، كه ارواح بعد از عبور از اين راه، به رودخانه خروشان و بزرگى مىرسند؛ سپس كرجىبان پيرى همچون «شارون» (از اساطير يونانى) ارواح را سوار كرده و به قلمرو «اوسى ريس» مىرساند، ولى پيش از آنكه ارواح به قلمرو مردگان برسند، بايد از مرحلهاى به نام داورى مردگان بگذرند.(٤٧)
در آيين مغان عناصر ما بعدالطبيعه بسيارى وجود داشت... عقيده به رستاخيز و برانگيختگى ارواح و بقاى روح نيز نزد مغان رواج داشته است.(٤٨)
برزخ در آيين بودايى
در اين آيين كه ششصد سال قبل از ميلاد مسيح آغاز شده، عقيده به تناسخ وجود ندارد، اما عقيده به بخشش و رحمت خدا براى رسيدن به روح بزرگ «نيروانا» وجود داشته و از اصول مذهب به شمار مىرود. از سفارشى كه بودا به هنگام مرگ به رهبانان و پيروان خود مىكند، ايمان او را درباره زندگى پس از مرگ در مىيابيم:
اى گروه رهبانان! بدانيد به دنيا آمدن و سپس پيرى و بيمارى و مرگ براى آدمى دردناك و گرانبار است... اساس و مايه تمام گرفتارىها و سيه روزىهاى بشر، تشنگى است؛ انسان به خاطر حرص در شهوات و لذتها به اين جا و آن جا كشيده مىشود؛ اين عطش سهگونه است: عطش لذتخواهى و خوشگذرانى، علاقه مفرط به زندگى، حرص به مال اندوزى و افزونطلبى. بدانيد مبارزه با جاهطلبى و شهوات فريبنده و خود كامگى مىتواند شما را نجاتدهد.
در پايان لازم به ذكر است كه به صورت كلى سه گروه، به زندگى پس از مرگ و برزخ اعتقاد داشتهاند:
١. پيروان مذاهب؛
٢. اقوام باستانى؛
٣. حكما و فيلسوفان.
عقيده پيروان اديان گفته شد و عقيده دو گروه اخير را گذرا بيان مىداريم:
اقوام باستانى
بسيارى از اقوام وحشى و نيمه متمدن عقيده داشتند پس از مرگ ارواح در زير تودههاى خاك در جوار مردم دنيا زندگى جديدى را آغاز مىكنند و به شكل ديگرى به زندگى ادامه مىدهند و رنجها و خوشىها را در زير خاك احساس مىكنند آنها به خاطر همين عقيده، وسائل و لوازم زندگى را در كنار مردگان دفن مىكردند، و مردهها را در مكان وسيعى دفن مىكردند تا تنگى جا نداشته باشند. تحقيقات جامعه شناسان نشان مىدهد تمام اقوام باستان به زندگى پس از مرگ اعتقاد داشتند.
عقيده فلاسفه و حكما
دفاعيات سقراط نشان مىدهد فيلسوفان نيز بر اين باور بودند؛ وى مىگويد:
امر از دو صورت خارج نيست؛ يا كسى كه مىميرد، هيچ مىشود؛ پس ديگر چيزى درك نمىكند، يا چنانكه مىگويند: مرگ، گذر كردن نفس است از جايى به جايى ديگر. هر گاه شق اول درست باشد، بىشك مرگ، خوابى است آسوده، كه هيچ نوع رؤيا آن را پريشان نمىسازد. اما اگر مرگ، گذرگاهى بيش نباشد و اين سخن راست از كار درآيد كه آنجا ميعادگاه همه مردم است، چه نعمتى از اين بهتر! چون ممكن است در دنيا شخص، گرفتار كسانى باشد كه مدعى عدالتند، ولى در آخرت با دادگران حقيقى كه در زندگى عادل بودهاند -و گفته مىشود آن جا بر مسند قضا تكيه زدهاند - همنشين خواهد بود؛ آيا اين مسافرت ارزش ندارد؟!
در رساله فيدون، سقراط در زندان با شاگردانش حرف مىزند، و عالم پس از مرگ را اينگونه ترسيم مىكند:
اگر مرگ، پايان همه چيز بود، مراقبت و تزكيه نفس اهميتى نداشت، ليكن اگر روح انسان هميشه زنده باشد، صفت ذاتى خود را، چه بد و چه خوب، با خود به جهان غيب مىبرد و حيات ابدىاش به آن بستگى دارد.(٤٩)
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. مؤمنون (٢٣) آيه ٩٩ - ١٠٠.
٢. منافقون (٦٣) آيه ١٠.
٣. يس (٣٦) آيه ٢٧.
٤. يس (٣٦) آيه ٢٧.
٥. آل عمران (٣) آيه ١٦٩ - ١٧٠.
٦. غافر (٤٠) آيه ٤٦.
٧. «اِنَّ هَذا في النّارِ البَرْزَخِ قَبْلَ الْقِيامَةِ إذْ لاغَدُوَّ وَلاعَشىٌّ في الْقِيامَةِ». (رساله معاديه، ص ١٢٥).
٨. مريم (١٩) آيه ٦٢.
٩. انسان (٧٦) آيه ١٤.
١٠. هود (١١) آيه ١٠٧.
١١. بيش از پنجاه روايت - در اين باره - از طرق مختلف وارد شده است؛ علامه مجلسى در بحار، ج٣، ص١٦٨ مىنويسد: «ثواب و عقاب در برزخ مورد اتفاق نظر امت اسلامى - در گذشته و حال - است و بسيارى از ملتهاى مذهبى بدان معتقدند؛ و مسلمانها - جز تعداد انگشت شمارى - منكر آن نشدهاند. احاديث مربوطه از طريق شيعه و سنى به تواتر رسيده است. حكيم طوسى در تجريد مىگويد: عذاب قبر حقيقت دارد؛ زيرا از نظر عقل امكانپذير و از طريق وحى هم روايات زيادى وارد شده است. مرحوم مفيد مىگويد: از ائمه هُدى نقل شده است: هر مردهاى در قبر عذاب نمىشود، بلكه از ميان كفار، كسانى كه در كفر خالص شدهاند، عذاب مىشوند و همچنين هر كسى كه به راه خدا رفته، از نعمتها بهرهمند نمىشود، بلكه آنكه مجسمه ايمان است، از نعمت برخوردار مىگردد و كسانى كه غير از ايندو گروهند، به حال خود رها مىشوند».
١٢. غافر (٤٠) آيه ١١.
١٣. فصلت (٤١) آيه ٣٠.
١٤. فرقان (٢٥) آيه ٢٢ - ٢٤.
١٥. توبه (٩) آيه ١٠٦.
١٦. نساء (٤) آيه ٩٧ - ٩٩.
١٧. بحارالانوار، ج٧، ص١٠٣.
١٨. همان، ج٦، ص٢٤٢.
١٩. فروع كافى، ج٣، ص٢٤٤.
٢٠. همان.
٢١. يس (٣٦) آيه ٢٦.
٢٢. «عذاب آنها آتش است كه هر صبح و شام بر آن عرضه مىشوند». «غافر (٤٠) آيه ٤٦».
٢٣. اشاره به آيه ١٦٩ سوره آل عمران.
٢٤. آيةاللّه قزوينى، بحث شريف معاد، ص٧٢.
٢٥. بحار الانوار، ج ٦، ص٢١٨، باب احوال البرزخ، حديث ١٢.
٢٦. شرح اسفار، ص ٩١٧ الى ٩٢١.
٢٧. آيين انقلاب، گردآورى سخنان حضرت امام(ره)، ص ٣١ - ٣٣.
٢٨. جهان و انيشتين، ترجمه احمد بيرشك، ص١٣٢ - ١٣٣.
٢٩. مقصود از عالم خيال، خيال منفصل است، نه خيال متصل؛ كه عبارت باشد از قوه خيالى كه با بدن خاكى آميخته است، بلكه مانند حركت انسان در عالم خواب نمايان مىشود، همانگونه كه عالم برزخ را نيز مثال منفصل مىگويند؛ چون مثال متصل، همان برزخ انسان خاكى است كه ميان بدن و روح او موجود است.
٣٠. جسمى كه در ميان قبر قرار مىگيرد، غير از صورت مثالى و خيالى خود اوست، كه در عالم خواب مشاهده مىشود و در برزخ واقعيت پيدا مىكند؛ از اينرو سؤال و جواب و عذاب قبر با بدن مثالى است، نه جسم خاكى؛ بدن خاكى نه حركتى دارد و نه چشم و گوش و عقلى برايش متصور است. بدن خاكى چه بپوسد و چه نپوسد، مسألهاى نيست، زيرا بدن مثالى او زنده است.
٣١. يس (٣٦) آيه ٥٢.
٣٢. روم (٣٠) آيه ٥٥ و ٥٦.
٣٣. بقره (٢) آيه ٢٥٩.
٣٤. كهف (١٨) آيه ١٩.
٣٥. صدوق، امالى، ص١٧٤.
٣٦. سجده (٣٢) آيه ١٧.
٣٧. كلمة اللّه، ص ١٣٤، (به نقل از اسرار الصلوة شهيد ثانى و تفسير حسن طبرى).
٣٨. قالب «پريسپرى» يا جسم برزخى كه اسپرتيسمها به آن معتقدند.
٣٩. فروع كافى، ج١، ص٦٧ (چاپ سنگى).
٤٠. همان.
٤١. محاسن برقى، ج١، ص١٧٨.
٤٢. فروع كافى، ج١، ص٦٢ و ٦٣.
٤٣. فروع كافى، ج١، ص٦٢ و ٦٣.
٤٤. تورات، باب ١٣، (سفر ايوب).
٤٥. رساله پژوهش از واقعيت.
٤٦. تاريخ اديان، ص٢٤١، (با تلخيص).
٤٧. بيانالاديان، ص١٦١ - ١٦٢.
٤٨. همان، ص٣٥٣.
٤٩. رساله اريطون، به نقل از رساله فيدون.
۱۹
بخش هفتم بخش هفتم :
چگونگى تجسّم و بقاى اعمال(١)
١- تجسم و بقاى اعمال مىگويند چگونه امكان دارد تمام اعمال و گفتار و انديشههاى انسان در جهان باقى بماند؟!
از دو راه مىتوان اين حقيقت را اثبات كرد؛ يكى از نظر وجود حافظه در انسان؛ و ديگرى از طريق علوم مادى.
انسان براى فهم حقايق و اسرار جهان - اگر از وحى صرف نظر كنيم - راه و معيارى جز خود ندارد. آدمى براى شناخت اشيا همه چيز را با خودش مىسنجد و اندازهگيرى مىكند. با چشم، اين وجود را مىبيند و با گوش مىشنود و با عقل مىانديشد، و اگر جنبههاى هستى خود را بشناسد، همه چيز را شناخته است. هنگامىكه از سقراط مىپرسند: آيا براى عالم عقل آفرينندهاى وجود دارد، در پاسخ مىگويد: چگونه براى بدن كه جرم كوچكى بيش نيست، روحى هست كه مىبيند و مىشنود و مىانديشد، اما براى جهان هستى روح خلاقى نباشد! يعنى انسان هر چه در خودش مىيابد، مىتواند در جهان نيز دريابد؛ زيرا انسان فهرستى از كتاب مفصل آفرينش و عصارهاى از خلقت است. اگر ديد انسان مفصَّل شود، عالم مىشود و اگر عالم خلاصه گردد، آدم مىشود.
جهان، انسان شد و انسان جهانى
از اين پاكيزهتر نبود بيانى
اى قطره! تو غافلى كه دريا
در جوى تو مىرود هويدا
در برج تو ماه و آفتاب است
ليكن پس پرده حجاب است
آرى، انسان قطرهاى از اقيانوس خروشان هستى و نمونه جامع و كامل از جهان است. اگر بشر امروز بخواهد املاح و خواصى را كه در اقيانوس هست، بشناسد، نمىتواند تمام اقيانوس را در آزمايشگاهى بريزد، بلكه قطرهاى از آب دريا را تجزيه مىكند و املاح موجود را كشف مىكند؛ زيرا مشت، نمونه خروار است. مواد مذاب و آتشفشانى كه در سينه آتشين خورشيد وجود دارد، از طريق آزمونِ شعاعى، از نور خورشيد به دست مىآيد؛ هسته يك درخت، دربردارنده شكل و رنگ و خصوصيات درخت بزرگى است كه در آينده به وجود خواهد آمد و يا الآن موجود است. تمام ويژگىهاى غريزى و اخلاقى و شكل چشم و گوش انسان در دل يك سلول نهفته است. روشنبينى و الهامات روحى نشانه وجود وحى در عالم انسانهاست. نظام تربيت در طبيعت، دليل وجود و لزوم تربيت در شريعت است. انسان داراى عقل است. جهان نيز عقل خلاقى دارد. در مقابل اعمالى كه انسان انجام مىدهد، وجدان واكنشى مناسب نشان مىدهد. محكمهاى نيز براى پاداش اعمال در جهان هست. يكى از شاهكارهاى وجود انسان نيروى حافظه است. اين دستگاه دقيق و خودكار، خاطرات و اطلاعات را از كودكى تا پيرى درك و ضبط مىكند و گاهى خاطرات غمانگيز و ناراحت كننده را در ذهن حاضر مىكند و زمانى حافظه، صحنههاى شيرين و جالب و تمام حوادث گذشته و اطلاعات و صورتهاى ذهنى و ادراكات حسى را جمع كرده و در حوزه خود بايگانى مىكند. قطعاً چنين دستگاهى در همه عالم بايد باشد، كه گفتهها و اعمال و انديشههاى انسان را حفظ كند و روز بازپسين افشا نمايد. در قرآن كريم آياتى در اين زمينه هست كه به چند آيه اشاره مىكنيم:
وَكُلَّ اِنسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فى عُنُقِهِ وَ نُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ القِيمَةِ كِتاباً يَلقيهُ مَنشُوراً اِقْرأْ كِتابَكَ كَفى بِنَفْسِكَ اليَومَ عَلَيكَ حَسيباً؛(١)
اعمالى را كه از انسان صادر شده، همچون گردنبندى بر گردنش قرار مىدهيم؛ و روزقيامت ازصحيفه وجودش به صورت كتابى بيرون كشيده، در مقابلش گشوده خواهد ديد. سپس خطابمىشود: پروندهات را بخوان و قضاوت كن، كافى است كه امروز، خود داور و حسابگرخود باشى!
يعنى براى انكار و دفاع زمينهاى وجود ندارد. اعمال بهگونهاى مشخص و مجسم مىشود كه جاى هيچ انكارى باقى نمىگذارد. «طائر» طبق گفته مفردات راغب عملى است كه از انسان پرواز كرده است، چه خير باشد و چه شر.
وَوُضِعَ الكِتابُ فَتَرَى المُجرِمينَ مُشفِقينَ مِمّا فيهِ وَيَقُولُونَ يا وَيْلَتَنا ما لِهذَا الكِتابِ لايُغادِرُ صَغيرَةً وَلاكَبيرَةً اِلّا اَحصاها وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً وَ لايَظلِمُ رَبُّكَ اَحَداً؛(٢)
در قيامت كتاب اعمال هر كسى در برابرش گذاشته مىشود و جنايتكاران را مىبينى كه باترس و لرز بدان مىنگرند و مىگويند: واى بر ما! اين چه كتابى است كه از كوچكترين و بزرگترين اعمال فروگذارى و غفلت نكرده، و همه را جمع كرده است و آنچه را كه انسان عمل كرده، در آن روز به صورت عينى دريافت خواهد كرد و پروردگار به كسى ستم نمىكند، و هر كس جزاى عمل خود را مىچشد و به پاداش آن مىرسد.
آيا عمل به صورت انرژى در جهان باقى مىماند يا بهگونه ديگر؟ مكانيسم قضيه براى ما مجهول است؛ آيا اعمال و عقايد ما يك صورت مادى و ظاهرى دارد، كه با تحول جهان طبيعت تغيير پيدا مىكند - مثل گفتار و كردار متداول در دنيا - و يك صورت عينى و واقعى دارد كه باقى مىماند و در روز قيامت ظاهر مىشود و انسان به تناسب آن كيفر و پاداش مىبيند؟ ممكن است چنين باشد؛ يا اعمال بد و خوب به صورت مناسبى تجسم پيدا مىكند، كه شواهدى در روايات بر اين موضوع داريم؛ آيا صورت مجرمان در حال انجام عمل هم باقىاست؟ بعيد نيست، زيرا دستگاههاى دقيق فيلمبردارى الهى به دقت مشغول كارند و پرتوهايى از وجود ما در خواب و بيدارى پيوسته در حال ثبت است. امروزه بشر مىتواند از «نيستى» عكسبردارى كند:
در استانفورد آمريكا دستگاهى شبيه تلويزيون ساختهاند كه قادر است پرتوهاى حرارتى ساطع از موجودات بىجان را ثبت نمايد، بدين معنا: اگر عدهاى روى صندلىها نشسته باشند، سپس حركت كرده و بروند، به وسيله دستگاه مزبور صورتهايى كه قبلاً ساطع شده، برداشته مىشود. با اين عمل، بشر موفق شد كه از امور گذشته عكسبردارى كند.(٣)
صداها و آهنگها نيز باقى مىماند. باستان شناسان در مصر كوزهاى پيدا كردند كه وقتى روى دستگاه مىگذاشتند، زمزمههاى عاشقانه كوزهگر مصرى را شنيدند؛ در صورتى كه كوزهگر مصرى در دو هزارو پانصد سال پيش كه مشغول ساختن كوزه بود، فكر نمىكرد كه صدايش در لابهلاى خطوط كوزه ضبط شود و بشر قرن بيستم آن را بيرون كشد و با فرهنگ و احساسات كوزهگر آشنا گردد. خيام مىگويد:
اين كوزه چو من عاشق زارى بوده است
در بند سر زلف نگارى بوده است
اين دسته كه بر گردن او مىبينى
دستى است كه بر گردن يارى بوده است
از راه علوم تجربى نيز مسأله تجسم و بقاى اعمال قابل تفسير و توجيه است، كه نمونههايى را ذيلاً بيان مىداريم:
در دنيا دستگاهى اختراع كردهاند كه در مسير چهارراهها جهت كنترل اتومبيلها نصب مىكنند. در موقعى كه چراغ قرمز روشن مىشود، اگر راننده، ماشين را متوقف نكند، فىالفور به وسيله آژير يا بوق دستور ايست مىدهد. اگر راننده توجه نكرد، در يك ثانيه شانزده عكس مختلف از اتومبيل متخلف برمى دارد.(٤)
در جنگ دوم جهانى در ميان گلدانهايى كه به سفراى خارجى تقديم مىشد، دستگاه دقيق عكسبردارى و ضبط وجود داشت كه بيش از يك سال كار مىكرد و همه ملاقاتها و اسرار سفارت را ضبط و عكسبردارى مىنمود.(٥)
الآن دستگاه دقيق كشف آزمايشهاى اتمى و موشكى كه با كاملترين تجهيزات مغز الكترونيكى جزئىترين فعاليتهاى موشكى و اتمى را فىالفور ضبط و به امريكا مخابره مىكند، ساخته شدهاست.(٦)
كارشناسان امريكايى معتقدند كه قبل از چين خود آمريكا مىفهمد و با گوشى مخابره مىنمايد.(٧)
بىگمان دستگاههاى دقيقترى در جهان هستى وجود دارد كه بيش از مغزهاى الكترونيكى بشر مىفهمند و به همان صورت بايگانى مىكنند تا سندى براى خدمت و خيانت بشر باشد. كارها و نقشههايى كه از چشمهاى الكترونيكى مخفى مىماند، از چشمان تيزبين مأموران الهى مخفى نمىماند؛ حتى دست و پا و پوست بدن هر انسان، شاهد و گواهى عليه انسان خواهد بود.
اَليَومَ نَختِمُ عَلى اَفْواهِهِم وَتُكَلِّمُنا اَيديهِمْ وَ تَشهَدُ اَرجُلُهُم بِما كانوا يَكْسِبونَ؛(٨)
امروز بر دهانهايشان مهر مىزنيم و دستهايشان با ما سخن مىگويند و پاهايشان شهادت مىدهند به آنچه كه انجام دادهاند.
چگونگى شهادت را نمىدانيم، ولى آخرت با دنيا قابل قياس نيست؛ زيرا آخرت سرچشمه حيات است؛ ولى دنيا حياتش با مرگ، و نيش و نوشش به هم آميخته است.
٢- معماى خلود (عذاب ابدى) مسأله خلود و عذاب ابدى از مسائل جنجالى به شمار مىرود. چگونه بهشتيان و دوزخيان براى هميشه در بهشت و جهنم مخلّد و جاويد مىمانند؟ خلود در بهشت -كه از باب رحمت و تفضّل است- چندان مورد اعتراض قرار نگرفته، ليكن عذاب ابدى، از جهات مختلفى مورد انتقاد ملحدان و مؤمنان واقع شده است كه ناگزير بايد مورد تحليل و بررسى قرار گيرد.
ما نخست بايد مفهوم خلود را معنا و سپس حد دلالت آن را از نظر كتاب و سنت بيان كنيم. خُلد و خلود از نظر فرهنگها به مفهوم هميشه بودن، مكث و درنگ طولانى، دوام و بقاست. راغب در مفرداتالقرآن مىنويسد:
خلود به موجودى گويند كه از فساد و انحلال محفوظ و ثابت و ماندگار باشد. عرب به هر چيزى كه ديرتر دستخوش تغيير و تحول شود و نيز به كسانى كه جوان ماندهاند، همچنين به سنگهاى روى ديگ «خوالد» گويد؛ به خاطر طول مكث، نه دوام و بقاى آنها. اَخْلَدَ اِلَى الْاَرضِ، يعنى به زمين چسبيده، گويا ماندگار است.
صاحب كشّاف (زمخشرى) در ذيل آيه ٢٥ بقره مىنويسد: «اَلْخُلْدُ، اَلثُّباتُ الدَّائِمِ وَالبَقاءُ اللّازِمِ الّذي لايَنقَطَعُ؛ خلد به مفهوم ثبات دائم و بقاى لازم است كه هرگز فنايى در آن راه ندارد».
كلمه «خُلد» شش مرتبه و «خلود» يك بار در قرآن كريم ذكر شده است:
اُدْخُلُوها بِسَلامٍ ذلِكَ يَومُ الخُلُودِ لَهُم ما يشاءُونَ فيها وَ لَدَينا مَزيدٌ؛(٩)
به سلامت وارد بهشت شويد، چرا كه روز ورود به جايگاه ابدى است و آنچه را بخواهند، براى آنان فراهم است، ولى پيش ما مقامى افزونتر وجود دارد.
آرى نعمتهاى معنوى خالص همچون مكالمه با حقتعالى، فناى فىالله، رضوان اللّه، خداگونه شدن، نيل به كمال و جمال مطلق و مبادله عشق و پيام قابل مقايسه با نعمتهاى بهشتى نيست.
٣- عقايد گوناگون و متضاد موضوع عذاب ابدى، و خلود كافران در جهنم، مخالفت موافقان و مخالفان را برانگيخته است، كه گذرا به آنها اشاره مىكنيم:
١. برخى به طور كلى منكر وجود دوزخ هستند و عقيده دارند عذاب، با رحمت خدا سازش ندارد و اين يك نوع اهانت است كه بگوييم خدا جهنم را آفريده است.(١٠) «برتراند راسل» مىنويسد: «از شخصيت اخلاقى مسيح نقصى بسيار جدى به خاطرم خطور مىكند كه عبارت است از عقيده او به جهنم».(١١)
البته انكار اين گروه، به انكار خدا مىانجامد و طبيعى است كسى كه در اصل وجود خداوند متعال ترديد دارد، منكر جهنم نيز خواهد بود.
٢. گروهى به عذاب آخرت معتقدند، ولى ابدى بودن عذاب را قبول ندارند.
٣. جمعى راه افراط را پيش گرفته و مىگويند كسى كه فقط گناه كبيرهاى مرتكب شود، سزاوار عذاب ابدى است.
٤. يهودىها معتقد بودند انسانها هر چه جنايت كنند، به عذاب ابدى گرفتار نمىشوند.
٥. بسيارى از فقيهان و عالمان و مفسران و معدودى از حكيمان و عارفان بر اين عقيدهاند كه يك بررسى اجمالى در قرآن و كلمات ائمه معصوم(ع) نشان مىدهد موضوع ابدى بودن بهشت و جهنم از مسائل قطعى و انكارناپذير است، ولى اشكالاتى شده است كه بايد به آنها پاسخ داد. برخى مىگويند: چگونه گناه محدود مىتواند كيفر نامحدود داشته باشد؟ آيا عذاب ابدى مجرمان، در برابر گناهان محدود شصت يا هفتاد سال، با عدل و رحمت الهى سازگار است؟ زيرا نه با عدل مىسازد و نهبا عقل!
پذيرش اين موضوع برخى را چنان در تنگنا قرار داده كه ناگزير شدهاند همه آيات خلود را تفسير و توجيه كنند و چنين پنداشتهاند كه خلود در تمام آيات به مفهوم مقدارى از زمان است، نه به معناى هميشگى و ابديت، و شواهدى از آيات نيز آوردهاند.
اين گروه به آيات و روايات و اجماع عالمان اسلامى براى اثبات اين مدعا تمسك جستهاند، ليكن خلود ابدى را در عذاب جهنم، بر ذات اقدس متعال واجب نمىدانند و مىگويند خداوند متعال مىتواند سردمداران كفر و شرك را تا ابد در عذاب دوزخ قرار بدهد و مىتواند پس از مدتى آنان را آزاد سازد.
٦. گروه ديگرى كه اكثر آنان عارفان و فيلسوفانند، معتقدند عذاب ابدى با فطرت توحيدى انسان و حكمت الهى ناسازگار است، ولى در صورتى كه آدمهاى لجوج و عنود كه به رغم عقل و فطرت و عوامل هدايت و بصيرت چاه را به جاى راه انتخاب كرده و فطرت خود را مسخ كنند، خود را مستحق عذاب ابدى ساختهاند.
چندين چراغ دارد و بيراهه مىرود
بگذار تا بيفتد و بيند سزاى خويش
ابديت عذاب، با حكمت و عدالت و قضا و قدر تضادى ندارد، زيرا حكمت و عدالت و قضا و قدر الهى بر اين امر جارى شده است كه هر كس به پاداش مناسب با اعمال خود برسد. كسى كه ازقله كوه خود را پرت كند، براى هميشه مىميرد. آنكه با مبدأ متعال به جنگ و ستيز پرداخته و به زبان و قلم زشتترين اهانتها را رواداشته و جمع كثيرى را به ضلالت انداخته، مجازاتش جز عذاب ابدى نخواهد بود؛ زيرا كيفيت و عظمت جرم در محكوميت ملاك است، نه كميت و زمان جرم.
٧. دستهاى مشكل عذاب ابدى را اينگونه حل و فصل كردهاند: كافران و تبهكاران پس از تحمل عذاب و سوختن در آتش، به تدريج «طبيعت ناريه» پيدا مىكنند؛ يعنى با گذراندن مدتى عذاب، ديگر احساس سوزش و رنج نمىكنند. به گفته برخى از مرشدها عذاب از واژه «عذب» به معناى گوارا و خوشايند است. به همين دليل دوزخيان در حقيقت در عذاب نيستند، بلكه آتش براى آنان گوارا مىشود!
اين گروه اگر به قرآن كريم مراجعه كنند، خواهند خواند: «بِئْسَ مَثوى الظّالِمينَ؛(١٢) جهنم جايگاه بسيار بدى است». و يا: «هر زمان كه پوست بدن سوخته شود، پوست تازهاى مىرويد، تا عذاب را بيشتر بچشند».(١٣) و در سوره كهف آيه ٢٩ مىخوانيم:
اِنّا اَعتَدْنا لِلظّالِمينَ ناراً اَحاطَ بِهِم سُرادِقُها و اِنْ يَستَغيثُوا يُغاثُوا بِماءٍ كَالمُهلِ يَشوِى الوُجُوهَ بِئسَ الشَّرابُ وَ ساءَتْ مُرتَفَقاً؛
ما براى ستمگران آتش مهيّا كردهايم كه شعلههاى فروزان آن مانند خيمههاى بزرگ گرداگرد آنها را احاطه كرده است. و اگر از شدت تشنگى، شربت آبى درخواست كنند، آبى مانند مس گداخته و در حال غليان به آنها بدهند كه صورتها را مىسوزاند. بىگمان شربت سوزان و جايگاه ناراحت كنندهاى است.
در آيه ديگر مىفرمايد: «آبى به آنها داده مىشود كه تمام وجود آنها را مىسوزاند».(١٤) آبهاى ذوب كننده، بر اين گروه گوارا باد!
علل و انگيزههايى كه بعضى از افراد را واداشته است كه به اينگونه تأويلات و تفسيرهاى انحرافى دست بزنند، چند مسأله است؛ و به عبارت ديگر چند اشكال باعث به وجود آمدن تفسيرهاى انحرافى شده است، كه ما آنها را مطرح مىكنيم:
١. گناه محدود با كيفر نامحدود نمىسازد
به موجب عدل الهى و برهان عقلى، بايد ميان كيفر و معصيت از نظر كم و كيف سنخيت و تناسبى برقرار باشد. كميت و كيفيت گناه مىتواند حدود عذاب و مجازات را تعيين كند. بنابراين، عذاب ابدى، عصيان ابدى را لازم دارد، و خلود در جهنم در برابر گناهان چند سال، مناسبتى ندارد و اگر چنين باشد، مجازات، غير عادلانه خواهد بود. در پاسخ مىگوييم:
اولاً، در قوانين جزايى و كيفرى، كيفيت گناه مطرح است، نه كميت و زمان و مكان جنايت. تعداد معصيت و امتداد زمانى آن چندان سرنوشت ساز نيست. بايد نوع گناه را بررسى كرد. افسر خلبانى كه بمب اتمى را در هيروشيما انداخت و در زمان بسيار كوتاه -فقط چند ثانيه - هزاران نفر را نابود و ساختمانها را ويران ساخت، آيا كيفر جنايت او، بيشتر است يا آنكه هفتاد سال به زن اجنبى نگاه كرده است؟ اگر كسى يك ساعت از عمرش باقى باشد و مشرك شود، سزاوار چنين عقابى است؟ در حالى كه برخى از جنايتها و توطئههاى يكساعته از نظر قوانين بشرى محكوم به زندان ابد است. در قرآن هم مىفرمايد:
إِنَ اللّهَ لايَغْفِرُ أَنْ يُشرَكَ بِهِ وَيَغْفِرُ ما دُونَ ذلِكَ؛(١٥)
پروردگار آن كس را كه به خدا شرك بورزد، نمىبخشد، ولى ديگر گناهان را مىآمرزد.
آنكه در يك لحظه عدهاى را مىكشد و به زندان ابد محكوم مىشود، آيا اين جريمه از نظر كميت و بُعد زمانى با نوع جرم تناسب دارد؟ قطعاً جواب منفى است.
ثانياً، برخى از مجازاتها اثر وضعى و نتيجه طبيعى جرايم است. در اين جا مسأله تناسب بين جرم و جريمه مفهوم ندارد، زيرا ميان كيفر و گناه، رابطه علت و معلولى برقرار است؛ و يك امر قراردادى نيست كه گفته شود چرا اصل تناسب و مساوات رعايت نشده است؟ كسى كه خود را از طبقه هفتم به پايين پرت مىكند، جزاى طبيعى او مرگ است و خاموشى ابدى؛ اين، اثر ذاتى جرم به حساب مىآيد. اگر نطفه نامشروعى در رحمى قرار گيرد، آن زن آبستن مىشود؛ زيرا خاصيت اين عمل، همين است. خوشبختى و بدبختى انسان زاييده عمل و عقيده انسان است، و شانس و بخت و اقبالى در كار نيست.
زدست غير ننالم چرا كه همچو حباب
هميشه خانه خراب هواى خويشتنم
نتيجه طبيعى درس نخواندن، رفوزه شدن است، و ثمره طبيعى اعمال بد، در آخرت عذاب است:
اِنَّ الَّذينَ يَأكُلُونَ اَموالَ اليَتمى ظُلماً اِنَّما يَأكُلُونَ فى بُطُونِهِم ناراً وَ سَيَصلَونَ سَعيراً؛(١٦)
آنان كه اموال يتيمان را به ظلم و ستم مىخورند، بىگمان فقط آتش مىخورند و به زودى در آتشى گداخته فرو مىافتند.
تجاوز به مال يتيم و خوردن آن با ستمگرى، در واقع آتشخوارى است، ولى چون دنياى ما، دنياى پوشش است و پردههاى ضخيم طبيعت هم، برديده است و هم برديدنىها، از اينرو به صورت واقعى خود كردار ديده نمىشود؛ ولى روز قيامت كه «يَومَ تُبلَى السَرائِرُ»(١٧) است، همه نهانها آشكار مىشود و انسان هم چشم تيزبين و نافذى پيدا مىكند؛
لَقَد كُنْتَ في غَفْلَةٍ مِن هذا فَكَشَفنا عَنكَ غِطائَكَ فَبَصَرُكَ اليَومَ حَديدٌ؛(١٨)
به انسان خطاب مىشود: تو از اين صحنه (و دادگاه بزرگ) غافل بودى و ما پرده را از چشم تو بر مىداريم، پس چشم تو آن روز تيزبين خواهد بود!
معلوم مىشود وضع و ضوابط ديگرى در آن جهان حكمفرماست كه نمىتوان دنيا را با آخرت مقايسه كرد؛ وقتى حجاب برداشته مىشود، انسان مىبيند در آتش عملش مىسوزد.
بنابراين، مجازات اخروى، واكنش و تجسم اثر اعمال مىباشد. غيبت و بدگويى پشت سر ديگران مانند خوردن گوشت برادر يا خواهر مرده است؛ در دنيا به صورت حرف است؛ ولى در آخرت، خوردن مردار است.
عذاب ابدى براى برخى از جنايتكاران در واقع همان آثار شوم و پيامدهاى طبيعى جنايت محسوب مىگردد؛ زيرا عمل و عقيده اگر ضد انسانى باشد، يك صورت سياه و شقاوت بارى در روان ايجاد مىكند كه به تدريج با روح، وحدت پيدا مىكند و شخصيت آدمى را مىسازد، و اين صورت پليد، پيوسته با روح، همراه و بلكه متحد آن مىباشد، بهگونهاى كه قابل انفكاك نيست. بدون شك، در اين صورت شبهه خلود حل خواهد شد. خوشبختانه متفكران بزرگ اسلامى بر اين باورند. صدرالمتألهين شيرازى فيلسوف عالى مقام مىنويسد:
اثرى كه اعمال انسان در نفس مىگذارد، در شروع كار مانند حرارت ضعيفى است كه در آهن يا زغال ايجاد مىگردد، ولى به تدريج حرارت افزون مىشود، تا به صورت آهن گداخته و زغال آتشين در مىآيد. گناهان نيز اثر خاصى در روح مىگذارد؛ اگر توبه آمد، اثر از بين مىرود و در غير اين صورت روح را همرنگ خود مىسازد.(١٩)
برخى از فلاسفه گفتهاند:
هرگونه حركتى كه از انسان سر مىزند، خواه به صورت گفتار باشد، يا كردار و يا به شكل عقيده و انديشه، صورت مناسبى در جان ايجاد مىكند. اگر انگيزه، شهوت باشد يا غضب و يا رياستطلبى، بدون شك يك صورت شيطانى در نفس پديد مىآورد، كه در دنيا روح را مضطرب و در آخرت از رحمت ابدى محروم مىسازد. و برعكس؛ اگر انگيزه، الهى و ايمان باشد، صورت متكامل در عمق جان توليدمىكند كه در دنيا باعث سرور و رفاه و آرامش مىشود و پس از مرگ هم انسان را به سعادت ابدىمىرساند.(٢٠)
از مجموع آيات قرآن فهميده مىشود پاداشهاى اخروى - خصوصاً كيفر و عذاب - نه جنبه قراردادى دارد و نه براى تنبيه و ارشاد گمراهان انجام مىگيرد، بلكه اعمال و عقايد و گفتار ناپسند در روز رستاخيز به صورت اصلى و سيماى واقعى ظاهر مىشود؛ به عبارت ديگر: ويژگى و ماهيت اعمال، آنچنان كه هست، نمايان مىگردد و در برابر انسان تجسم پيدا مىكند. امام على(ع) فرمود: «به عقايد و اعمال شكل يافته است، كه بندگان خدا مكافات مىگردند.»
و نيز در قرآن مىخوانيم:
وَ اَن لَيسَ لِلاِنسانِ اِلّاما سَعى وَ اَنَّ سَعيَهُ سَوفَ يُرى ثُمَّ يُجزيهُ الجَزاءَ الاَوفى؛(٢١)
براى انسان جز آنچه از پرتو سعى و تلاش به دست آورده، چيزى نيست و او ثمره كوشش و تلاشش را به زودى دريافت كرده و سپس به طور كامل جزا داده خواهد شد.
امام صادق(ع) در پاسخ شخصى كه از علّت خلود در عذاب پرسيد، فرمود:
چون كافران مصمم بودند هرگز حق را نپذيرند و همواره به طغيان و عصيان خود ادامه دهند، اين تصميم قبيح، به اضافه اعمال پليد، موجب خلود براى آنان است.
مولوى در اين باره مىسرايد:
اى دريده پوستينِ يوسفان
گرگ برخيزى از اين خواب گران
گشته گرگان يك به يك خوهاى تو
مىدرانند از غضب اعضاى تو
زانچه مىبافى همه روزه بپوش
زانچه مىكارى همه روزه بنوش
گر زخارى خستهاى خود كِشتهاى
ورحرير و قزدرى خود رشتهاى
چون زدستت زخم بر مظلوم جست
آن درختى گشت وزان زقّوم رست
اين سخنهاى چو مار و كژدمت
مار و كژدم مىشود گيرد دمت
حشر پر حرص و خس و مردار خوار
صورت خوكى بود روز شمار
زاميان را گنده اندام نهان
خمر خواران را بود گنده دهان
گند مخفى كان بدلها مىرسيد
گشت اندر حشر محسوس و پديد
بيشهاى آمد وجود آدمى
بر حذر شو زين وجود از آدمى
ظاهر و باطن اگر باشد يكى
نيست كس را در نجات او شكى
سيرتى كاو بر وجودت غالب است
هم بر آن تصوير، حشرت واجب است
٢. عدم تناسب عذاب با رحمت
دومين عاملى كه باعث اينگونه توجيهها گرديده، اين است كه مىگويند: رحمت بىانتهاى پروردگار، با عذاب ابدى سازگار نيست؛ زيرا در دعا مىخوانيم: يا مَن سَبَقَتْ رَحمَتُهُ غَضَبَهُ؛ رحمت، بر غضب پيشى مىگيرد. به اين دليل عذاب ابدى در قيامت وجود ندارد. رحمت عقلانى اقتضا دارد فيض الهى به همه موجودات برسد، تا كمبود و نواقص آنها جبران گردد و به كمال مطلوب دست يابند.(٢٢) بعضى از افراد بر اثر انحراف از مسير الهى، وجدان و انسانيت خود را مسخ كرده، در اثر انجام جرايم و كجانديشىها و كفر، سيماى دوزخى پيدا كرده و خود را در معرض عذاب الهى قرار مىدهند؛ بدون ترديد، به جز استعداد پذيرش، استحقاق طبيعى و قانونى نيز يافتهاند.
بايد بدين نكته توجه كرد كه خلود در عذاب براى اينگونه اشخاص، جعلى و قراردادى نيست، تا تناسب رعايت گردد و همچنين براى تنبيه و عبرت ديگران نمىباشد؛ زيرا آخرت، عالم تكليف و پند و عبرت نيست، بلكه مرحله تحقق پاداش و كيفر كردار و عقايدى است كه در دنيا انجام شده است. كيفر در قيامت عبارت از تجسم و واكنش عينى اعمال است. با اين تحليل، عدالت و حكمت، مقررات طبيعت و شريعت، همگى عذاب ابدى را براى اينگونه مجرمان تثبيت و تصويب مىكند. به عبارت ديگر كيفرها همان اعمالند. در فصل تجسم اعمال گفتيم كيفر و پاداش، اثر گناه و اطاعت نيست، بلكه مجازات اخروى، همان كردار انسان است؛ به اين معنا كه عمل داراى دو شكل و صورت است؛ يك شكل دنيوى، كه به صورت عبادت يا جنايت انجام مىشود، ولى چهرهاى واقعى و ملكوتى دارد، كه در قيامت نمايان مىگردد و به صورت رحمت و يا غضب تجلى پيدا مىكند. در اين ترسيم، عذاب اثر وضعى عمل نيست، بلكه شكل واقعى عمل است، و شايد راز اينكه در قيامت بعضى افراد به صورت خوك و يا ساير حيوانات محشور مىشوند، همين دليل باشد؛ بنابراين، اشكال فوق بىاساس خواهد بود؛ و اگر اعمال صورت واقعى خود را باز نيابند، مجازات بر طبق عدل و حكمت و قانون تكامل خواهد بود.
٣. آتش چگونه آتش را مىسوزاند؟!
مىگويند اگر كيفر و عقاب از لوازم جدا نشدنى ماهيت دوزخىهاست و آدمى با خيانتها و جرمهاى مكرر و پيگيرى كه انجام داده، طبيعت و ذات جهنمى پيدا كرده است، بنابراين نبايد در آتش بسوزد، زيرا آتش نمىتواند آتش را بسوزاند!
جواب اين سؤال روشن است؛ انسان با انحرافات فكرى و عملى، بزرگترين ضربه را بر پيكر فطرت و وجدان خويش مىزند و به رغم فطرت و عقل سليم انديشهاى باطل و عقايد ضد خدايى را بر خويش تحميل مىكند. اينجاست كه تقاضاى آتش، غير مستقيم در وى پديد مىآيد، نه بالذات؛ و پس از مرگ كه واقعيتها كاملاً روشن مىشود، بدون ترديد از عقايد باطل و اعمال فاسد خويش سخت رنج خواهد برد و دچار عذاب روحى مىگردد.
اگر كسى به علت رعايت نكردن بهداشت، خود را براى بيمارى آماده سازد و پس از مدتى مريض شود، آيا از بيمارى خود رنج نخواهد برد؟ جواب مثبت است، حالت پذيرش با احساس رنج و ناراحتى منافاتى ندارد. مرحوم علامه بزرگوار ابوالحسن شعرانى در مورد خلود مىگويد:
خداوند نعيم بهشت و عذاب دوزخ را جاودان خواند؛ ناچار اهل آن هم جاودانهاند. به تجربه يافتهايم هر چيز كه به علتى حادث شود، تا علت باقى است، او نيز باقى است؛ چنانكه تب اگر به سببى عارض انسان شود، تا آن سبب هست، تب نيز هست و چون گرمى به سبب آتش آيد، تا آتش هست، گرمى هست و اگر آتش نابود شود، گرمى نيز فانى مىشود.
انسان و حيوان و نبات و ساير چيزها علت دارند؛ تا آن علت هست، اين اشيا هستند و چون علت معدوم شود، اينها نيز پراكنده و معدوم مىشوند. علت بقاى درخت، آب و هوا و خاك و نور است. اگر اينها نبودند، درخت نبود. هر موجود كه مركب از چند عنصر باشد، در معرض پراكندگى و تباهى است. روشنايى و گرمى خورشيد نيز عللى دارد كه اگر نباشند، خورشيد سياه و تاريك مىشود. كُلُّ مَن عَلَيها فان؛(٢٣) هر چه بر روى زمين است، فانى شدنى است؛ چون مركب است. و هر موجودى كه مدتها بوده و يكباره نابود مىشود، بىجهت نيست؛ چه موجود و معدوم شدن هر دو متوقف بر استعداد است. هيچ علتى ندارد كه روح ناطقه انسان پس از وجود، معدوم شود؛ زيرا نفس از اجزاى مادى تركيب نشده، تا اجزايش از هم گسيخته شد، نابود گردد، و روح از حالات و عوارض بدن نيست، تا با زوال استعداد بدن زايل گردد، بلكه مانند نور آفتاب است و بدن، چون ديوار نور كه به ويران شدن ديوار آفتاب ويران نمىشود. بارى چون روح باقى است، آن جسمى كه خداوند به او مىدهد، در برزخ و يا آخرت نيز تابع روح است و باقى خواهد بود. نه اينكه روح تابع بدن باشد، تا چون او فانى شود، روح هم خاموش گردد، بلكه بدن قائم به وجود روح است، چنانكه تا روح باقى است، آن بدن هم باقى است. در بهشت و جهنم روح به همراه جسم خلود دارد.
٤- خلود در قرآن از آيات قرآن خلود و ابديت فهميده مىشود؛ زيرا واژه «خلد» و مشتقات آن هشتاد مرتبه در قرآن ذكر شده است. آيات خلود به طور كلى بر دوگونهاند:
الف) آياتى كه پس از ذكر «خالدين» قيد و استثنايى در آن آمده است؛
ب) آياتى كه بدون هيچ قيد و استثنا از خلود كافران و مؤمنان سخن به ميان آورده و با كلمه «ابداً» آن را تأكيد و تثبيت كرده است.
تمامى آياتى كه حيات بهشت و جهنم را موقت مىداند و خلود را استثنا كرده است، سهآيهاند كه دو آيه آن در سوره هود و آيه ديگر در سوره انعام است.
فَاَمَّا الَّذينَ شَقُوا فَفِى النّار لَهُم فِيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ خالِدِينَ فِيها مَادامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرْضُ اِلّا ما شاءَ رَبُّكَ اِنَّ رَبَّكَ فعّالٌ لِما يُرِيدُ وَ أَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا فَفِى الجَنَّةِ خالِدينَ فيها مادامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرضُ اِلّا ما شاءَ رَبُّكَ عطاءً غَيرَ مَجذُوذٍ؛(٢٤)
امّا آنان كه بدبخت شدند، در آتشند و براى آنها در آن جا «زفير» و «شهيق» [= فرياد سخت و ناله دلخراش] است آنها تا آسمان و زمين برقرار است، در آتش جاودان خواهند بود، مگر اينكه پروردگارت بخواهد [و وضع ديگرى به وجود آورد] و خدا بر هر چه اراده مىكند، فعال است. و آنان كه سعادتمند شدند، در بهشتند و تا آسمانها و زمين برپاست، آنها مخلدند، مگر اينكه خداوند بخواهد! اين، عطا و بخشش ابدى و دايمى است.
از آيه فوق چنين برداشت مىشود كه در آخرت، آسمان و زمين به وضع كنونى خود باقى مىماند، در حالى كه آيات زيادى مبنى بر پراكنده شدن آسمانها و تغيير و تبديل زمين به شكلى ديگر داريم. از سوى ديگر احياى مجدد مردگان پس از فروريختن نظام فعلى انجام مىگيرد و تا زمين و آسمان برقرار باشد، كسى زنده نخواهد شد و وارد بهشت يا جهنم نمىشود. بعضى در پاسخ گفتهاند:
جمله «ما دامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرضُ» كنايه از خلود است؛ زيرا آسمان و زمين براى هميشه برپاست! برخى مىگويند: مقصود از آسمان و زمين در اين آيه عالم آخرت است؛ زيرا جهان آخرت نيز بالا و پايينى دارد، ولى حقيقت امر اين است كه منظور از بهشت و دوزخ در اين آيات همان عذاب و نعمت محدود برزخى است و آن هم مربوط به همين دنياست و تا آسمان و زمين وجود دارد، عالم برزخ نيز ادامه دارد. جمله «اِلّا ما شاءَ رَبُّكَ» اشاره به مرگ و فناى نظام كنونى و ظهور قيامت كبرى است، كه پس از آن نظام نوينى برقرار مىگردد، و در آن روز نه آسمان باقى مىماند و نه زمين. آن جا دار خلد و زندگى ابدى است كه با جمله «خالِدينَ فيها اَبَداً رَضِىَاللّهُ عَنْهُم وَرَضُوا عَنْهُ»(٢٥) در آيات قرآنى مشخص گرديده است. قرآنكريم در مورد بهشت برزخ چنين مىگويد:
قِيلَ ادْخُلِ الجَنَّةَ قالَ يالَيْتَ قَوْمي يَعْلَمُونَ بِما غَفَرَ لي رَبِّي وَجَعَلَني مِنَ المُكْرَمينَ؛(٢٦)
به كسى كه از دنيا رفته، گفته مىشود: وارد بهشت شو! روح مؤمن با شادمانى مىگويد: اى كاش دوستان و بستگان من - كه در دنيا هستند - مىدانستند كه خداوند چگونه مرا بخشيد و از گرامىداشتگان و محترمان قرار داد.
و در مورد سرنوشت كفار چنين مىفرمايد:
اَلنّارُ يُعرَضُونَ عَلَيها غُدُوّاً وَعَشِيّاً و يَومَ تَقُومُ السّاعَةُ اَدخِلُوا آلَ فِرعَونَ اَشَدَّ العَذاب؛(٢٧)
صبح و شام كافران را بر آتش عرضه مىدارند و روزى كه قيامت برپا شود، آل فرعون به شديدترين عذابها مبتلا مىشوند.
پيداست كه عذاب نخستين در برزخ موقتاً انجام مىگيرد و شامگاه و بامداد در وضع كنونى وجود پيدا مىكند، ولى بسيارى از مردم كه نه مؤمن خالص و نه كافرند، چيزى نمىفهمند؛ همانگونه كه در دنيا ناآگاه بودند. آنها موقعى كه مبعوث مىشوند، مىگويند: گويا يك روز يا چند ساعت در برزخ بوديم، آرى كسى كه در دنيا كور و نادان باشد، در قيامت نيز ناآگاه است؛ مضافاً به اينكه جمله «اِلّا ماشاءَ رَبُّكَ»(٢٨) قرينهاى بر ابديت «خالِدينَ فيها»(٢٩) مىباشد، و اين استثنا، نفى خلود از دوزخ و بهشت برزخيه است. جمله «مادامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرضُ» نشانه اين است كه خلود در عذاب و نعمتهاى برزخى، مفهومى موقت دارد، نه معناى هميشگى. اين خلود، نسبى است نه مطلق؛ يعنى تا آسمان و زمين برپاست، خلود در بهشت و جهنم برزخ نيز برقرار است.
مجلسى در بحار در ذيل همين دو آيه، از امام صادق(ع) چنين بازگو مىكند:
روزى خواهد آمد كه هيچ كس قدرت بر سخن ندارد، مگر به اذن خدا؛ برخى از مردم شقى هستند و برخى سعيد؛ «فَاَمَّا الَّذينَ شَقُوا فَفِى النَّارِ لَهُم فيها زَفيرٌ وَ شَهيقٌ خالِدين فيها مادامَتِ السَّمواتُ وَالاَرضُ»(٣٠) و اين آتش در دنيا (برزخ) و پيش از قيامت است و اما فرمايش پروردگار: «وَاَمَّا الَّذينَ سُعِدُوا فَفِى الجَنَّةِ خالِدينَ فِيها» يعنى بهشت دنيا؛ كه ارواح مؤمنان به آن جا منتقل مىشوند. «مادامَتِ السَّمواتُ وَالْاَرضُ اِلّا ما شاءَ رَبُّكَ عَطاءً غَيرَ مَجذُوذٍ»(٣١)، يعنى گسستناپذير؛ مراد از اعطاى ابدى نعمتهاى آخرت است كه در بهشت قيامت فراهم مىگردد.(٣٢)
در آيه ديگر چنين مىفرمايد:
قالَ النّارُ مَثواكُم خالِدينَ فيها اِلّا ما شاءَ اللّهُ اِنَّ رَبَّكَ حكيمٌ عَليمٌ؛(٣٣)
خدا فرمود: آتش جايگاه شماست؛ جاودانه در آن جا سكونت داريد، مگر خدا بخواهد، و پروردگارت حكيم و داناست.
خداوند برخى از مجرمان را از دوزخ آخرت بيرون مىآورد و پس از تحمل عذاب وارد بهشت خواهد ساخت، و اين امر با عذاب ابدى بعضى از مجرمان منافاتى ندارد، و در همان حال تمام آياتى را كه خلود در جهنم را بيان مىدارد، توضيح مىدهد؛ بدين معنا كه خداوند هر كدام از اشقيا را بخواهد، از آتش بيرون آورده و به بهشت مىبرد. خلود چگونهاست؟ چگونه انسانى كه همواره در دگرگونى و تغيير است، ثابت و ابدى در آتش عذاب باقى مىماند؟!
در پاسخ بايد گفت: موجودات مادى از نظر كميت (وزن و مقدار) ثابتند ولى از نظر كيفيت، دستخوش تغيير و تبديلند. زوال و فنا مربوط به صورتهاى ماده است، كه هرگز به يك حال باقى نمىمانند. از سوى ديگر قانون «آنتروپى» مىگويد: پيرى و كهولت بر تمام مواد عالم حكومت مىكند و ماده از حالت حرارت و نيرو به سوى سردى و ضعف حركت مىكند. اين امر از ضروريات زندگى دنياست، ولى عالم آخرت جهان ثبات و بقاست. يكى از دانشمندان چنين مىنويسد:
جريانها و قوانينى كه در اين دنيا بر مواد و انرژىها حكومت دارد، تمام ناشى يا منطبق بر دو اصل ترموديناميك است:
١. اصل بقا و ثبات كميتها؛
٢. آنتروپى يا كهولت؛ يعنى اصل انحطاط كيفيتها و ضعف و زوال ارزشها.
با برداشتن آنتروپى (پيرى و كهولت) خصوصيات و مشخصات آخرت ظاهر مىشود و لازمه همه آنها لغو آنتروپى است، به طورى كه كهولت و آنتروپى را مىتوان مرز و فارق دنيا و آخرت دانست.(٣٤)
از اينرو آخرت، دار خلد و ابديت است و زوال و فنا و تغيير و تحول در آن مفهومى ندارد؛ از اينرو، نه سوختن، منشأ مرگ و تخفيف عذاب مىشود و نه نعمتهاى الهى كاستى و دلزدگى پيدا مىكند و نه پس از تحمل عذاب مكرر، جهنم بر انسان گوارا خواهد شد. در قرآن مىفرمايد: «خالِدينَ فيها لايُخَفَّفُ عَنهُمُ العَذابُ وَلاهُم يُنظَرُونَ»(٣٥). عدم كاهش عذاب نشانه اين است كه عذاب و درد و رنج آخرت هميشه تازه و مؤثر است.
اِنَّ الَّذينَ كَفَرُوا بِآياتِنا سَوفَ نُصلِيهِمْ ناراً كُلَّما نَضِجَتْ جُلُودُهُم بَدَّلناهُم جُلُوداً غَيرَها لِيَذُوقُوا العَذابَ؛(٣٦)
آنان كه به آيات ما كفر ورزيدند، به زودى آنها را در آتش مىافكنيم كه هر گاه پوست بدن آنها گداخته و بىحس شود، به پوست جديد و ديگرى آن را تبديل مىكنيم، تا عذاب را بچشند.
وَالَّذينَ كَفَرُوا لَهُمْ نارُ جَهَنَّمَ لايُقضَى عَلَيهِم فَيَمُوتُوا...؛(٣٧)
و كسانى كه كافر شدهاند، آتش جهنم براى آنهاست. سوختن و گداختن در دوزخ باعث نابودى و مرگ نمىشود تا با مردن، عذاب برطرف گردد، بلكه همواره زندهاند و از عذاب برخوردار مىباشند.
نظريه خلود در اديان آيين مسيحيت نيز به خلود برخى از دوزخيان تصريح كرده است. در انجيل متى (٣٢/١٢) مىخوانيم:
هر نوع گناه و كفر انسان بخشيده مىشود، لكن كفر به روح القدس از انسان عفو نخواهد شد. و هرگاه كه برخلاف پسر انسان سخن گويد، آمرزيده شود، اما كسى كه برخلاف روح القدس سخن گويد، در اين عالم و در جهان آينده هرگز آمرزيده نخواهد شد.
خلود نوعى بعضى به خلود نوعى در مورد عذاب معتقدند؛ يعنى برخى كفار همواره در عذابند، ولى اشخاص زيادى پس از مدت زمانى بيرون آورده مىشوند، گو اينكه از بهشت برين محرومند.
ما هم از مستان اين مِى بودهايم
عاشقان درگه وى بودهايم
ناف ما بر مِهر او ببريدهاند
عشق او در جان ما كاريدهاند
اصل نقدش داد و لطف و بخشش است
قهر بر وى چون غبارى از غش است
لطف سابق را نظاره مىكنم
هر چه آن حادث، دو پاره مىكنم
گر عتابى كرد درياى كرم
بسته كى گردند درهاى كَرم
در بلا هم مىچشم لذات او
مات اويم، مات اويم، مات او
٥- تجسم روابط در آخرت از مباحث پيشين روشن شد هر پديده، رازهاى نهان خود را در نهاد خود ثبت و ضبط مىكند. حوادث آينده در رويدادهاى گذشته نهفته است، كه گاه همچون آتشفشان بيرون مىريزد. فسيلها آثار گذشتگان را ميليونها سال نگهدارى و حفظ مىكنند و ميزان تكامل اخلاقى و فرهنگى آن عصر و نسل را مشخص مىسازند.
اهرام مصر بيانگر جاهطلبىها و خودكامگىهاى فراعنه و يادگار اجساد كبود و لهيده بردگان استثمار شده است.
امروز از روى يك قطعه سنگ و استخوان پوسيده مىتوان چهره، رنگ و اندام موجودات صدها سال پيش را نقاشى كرد! بنابراين حركات و سكنات و آثار و اعمال انسان در صحيفه عالم به شكلهاى مرموزى نگهدارى و حفظ مىگردد.
قرآن مجيد اين حقيقت را به چهارگونه بيان مىدارد؛ يك رشته از آيات بقاى عمل را به صورت نوشتن و ثبت تعداد آنها مطرح مىسازد؛ البته كيفيت آن نوشتهها با نگارش بشر تفاوت دارد. پيشتر آياتى را كه بر اين مدعا دلالت داشت، ذكر كرديم و اينك نمونههاى ديگرى را مىآوريم تا بحث تكميل شود.
اَمْ يَحسَبُونَ أَنَّا لانَسْمَعُ سِرَّهُم وَنَجواهُم بَلى وَرُسُلُنا لَدَيهِمْ يَكتُبونَ؛(٣٨)
آيا مخالفان گمان مىكنند ما از نقشههاى سرّى آنان آگاه نيستيم؟! و گفتگوهاى مخفيانه آنها را نمىشنويم؟! اين چنين نيست، بلكه فرستادگان ما نزد آنها حضور دارند و گفتار و كردار آنها را مىنويسند!
كُلُّ اُمَّةٍ تُدعى اِلى كِتابِها اليَومَ تُجزَونَ ما كُنتُم تَعمَلُونَ هذا كِتابُنا يَنطِقُ عَلَيكُم بِالحقِّ اِنّا كُنّا نَستَنسِخُ ما كُنتُم تَعمَلونَ؛(٣٩)
هر امتى آن روز به كتاب خويش خوانده مىشود و امروز آنچه را انجام داده بوديد، پاداش و مكافات مىگرديد! اين كتاب ماست كه به حق با شما سخن مىگويد؛ آنچه عمل مىكرديد، ما نسخهاى از آن را بر مىداشتيم (و بايگانى مىكرديم).
وَاِنَّ عَلَيكُم لَحافِظينَ كِراماً كاتِبينَ؛(٤٠)
و بىشك بر شما نگهبانانى است، كه آنان نويسندگان محترم و بزرگوارى هستند.
وَكُلُّ شَىءٍ فَعَلُوهُ فِى الزُّبُرِ وَ كُلُّ صَغيرٍ و كَبيرٍ مُستَطَرٌ؛(٤١)
هر چيزى كه انجام دادهاند، در كتابها محفوظ است، و كوچكترين اعمال و بزرگترين كردار نوشته شده است!
پيشرفت علمى پذيرش اين مسائل را آسان كرده است كه چگونه اعمال و اقوال باقى مىماند.
ما يَلْفِظُ مِن قَولٍ اِلّا لَدَيهِ رَقيبٌ عَتيدٌ؛(٤٢)
انسان سخنى را بر زبان جارى نمىكند، مگر اينكه مراقبى آماده پيش او حضور دارد و گفتههاى او را ضبط مىكند.
دسته دوم آيات مربوط به تجسم اعمال است. اينگونه آيات خاطر نشان مىسازد اعمال انجام شده، در آخرت به صورت جزاى عمل در مىآيد:
فَمَنْ يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَيراً يَرَهُ، وَمَنْ يَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ شَراً يَرَهُ؛(٤٣)
هر كس به وزن يك ذره عمل نيك يا بد انجام دهد، هموزن آن را مىبيند.
مشاهده عمل در لباس و چهره واقعى، به جز ديدن جزاى عمل است. در آيه ديگر مىفرمايد:
وَ وَجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً؛(٤٤)
آنچه را كه عمل كردند، حاضر و آماده مىيابند.
دسته سوم آياتى است كه از شهادت اعضا و جوارح، عليه انسان در قيامت حكايت دارد، و بهگونه غير مستقيم از كيفر كردار و پاداش اعمال پرده بر مىدارد.
وَيَوْمَ يُحْشَرُ اَعداءُ اللّهِ اِلَى النّارِ فَهُم يُوزَعونَ حَتّى اِذا ما جاءُوها شَهِدَ عَلَيْهِم سَمْعُهُم وَ اَبصارُهُم وَ جُلُودُهُم بِما كانُوا يَعمَلونَ وَقالُوا لِجُلُودِهِم لِمَ شَهِدتُم عَلَينا قالُوا اَنطَقَنَااللّهُ الَّذى اَنطَقَ كُلَّ شَىءٍ وَ هُوَ خَلَقَكُم اَوَّلَ مَرَّةٍ وَ اِلَيهِ تُرجَعُونَ وَ ما كُنتُم تَستَترُونَ اَن يَشهَدَ عَلَيكُم سَمعُكُم وَ لااَبصارُكُم وَ لاجُلُودُكُم وَ لكِنْ ظَنَنتُمْ اَنَّ اللّهَ لايَعلَمُ كَثيراً م(٤٥)ِمَّاتَعمَلُونَ؛(٤٦)
روزى كه دشمنان خدا را گردآورده، به سوى دوزخ مىبرند، و صفوف پيشين را نگهمىدارند (تا صفهاى بعد به آنها ملحق شوند!) هنگامى كه نزديك آتش برسند، چشم و گوش و پوست بدن آنها بر ضدشان شهادت مىدهد. به پوست بدن اعتراض مىكنند: چرا به زيان ما شهادت دادى؟! پاسخ مىدهد: خدايى كه همه چيز را گويا ساخته، ما را به سخن درآورد؛ آفرينندهاى كه شما را آفريد و به سوى او بازگشت خواهيد كرد. شما اگر گناهانتان را مخفى مىكرديد، نه به خاطر اين بود كه از شهادت گوش و چشمها و پوست تنتان بيم داشتيد، ولى گمان مىكرديد پروردگار بسيارى از اعمال شما را نمىداند.
قسمت چهارم، آياتى است كه از تجسم روابط اعتقادى و عملى امت و امام سخنمىگويند. گذشته از تجسم عمل، رابطهها نيز در آخرت عينيت پيدا مىكند. پيوند اماموملت كه در دنيا، ارتباط معنوى و نامحسوس بود، در آخرت عينى و قابل رؤيت خواهد بود.
همانگونه كه يك رهبر با برقرارى پيوند ناگسستنى، پيروانش را به سوى ضلالت يا هدايت سوق مىدهد، و خط و ربط آنان را تعيين مىكند، اين پيوند و پيمان در آخرت -همچون زنجيرى - امت را به پيشوايش مرتبط مىسازد و در نهايت به سوى دوزخ (واقعيت گمراهى) و يا بهشت (سيماى هدايت) مىكشاند؛ قرآن در اين زمينه چنين مىگويد:
يَومَ نَدْعُوا كُلَّ اُناسٍ بِاِمامِهِمْ؛(٤٧)
روزى كه هر قوم و ملت را به پيشوايشان مىخوانيم.
روابط مسلكى و مرامى، پيروى از خطوط سياسى و اجتماعى و اعتقادى رهبر، در قيامت تجسم يافته و مانند رشتهاى در گردن پيروان افتاده و به سوى سرنوشت ابدى آنها را مىكشاند؛ و با رهبر محشور مىسازد. آيه در مورد رهبران هدايت مىفرمايد:
ما آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، مردم را هدايت كنند؛ و انجام كارهاى نيك و برپاداشتن نماز و پرداخت زكات را به آنان وحى كرديم؛ و تنها ما را عبادت مىكردند.(٤٨)
قطعاً هدايت به سوى خدا دستيابى به رحمت بىانتهاى او را در پى خواهد داشت.
قرآن درباره رهبران ضلالت مىفرمايد:
وَ جَعَلناهُم اَئِمَّةً يَدعُونَ اِلَى النّارِ وَ يَومَ القِيمَةِ لايُنصَرُونَ وَ اَتبَعناهُم فى هذِهِ الدُّنيا لَعنَةً وَيَومَ القِيمَةِ هُم مِنَ المَقبُوحينَ؛(٤٩)
قوم فرعون را پيشوايان ضلالت قرار داديم كه امت خود را به سوى آتش (دوزخ) مىخوانند و روز قيامت هيچ كس آنان را يارى نمىكند. در دنيا لعنت ابدى را به دنبال آنها قرار داديم و در آخرت هم از تبهكاران و زشت رويان خواهند بود.
رهبران گمراهى به ظاهر به آتش مردم را دعوت نمىكنند، بلكه به سوى جامعهبىطبقه و تمدن بزرگ مىخوانند! ولى حقيقت گمراهى، آتش است و گمراهان را به جهنم مىكشاند!
در آيه ديگر تجسم بهترى در اين باره مىخوانيم:
وَلَقَد اَرسَلنا مُوسى بِآياتِنا وَ سُلطانٍ مُبينٍ اِلى فِرعَونَ وَ مَلَاِئهِ فَاتَّبَعُوا اَمرَ فِرعَونَ وَ ما اَمْرُ فِرعَونَ بِرَشيدٍ يَقدُمُ قَومَهُ يَومَ القِيمَةِ فَاَورَدَهُمُ النّارُ وَبِئسَ الوِردُ المَورُودُ؛(٥٠)
ما موسى را با آيات و دليل روشن به سوى فرعون و اشراف قومش فرستاديم، ولى آنها از فرعون پيروى كردند، در حالى كه در اطاعت فرعون، رشد و نجات نبود. در قيامت فرعون هوادارانش را به دنبال خود مىكشد و در آتش دوزخ مىافكند. چه منزلگاه بدى است كه فرود مىآيند!
در سوره ابراهيم، آيه ٢١ مىخوانيم:
روزى كه انسانها از قبرها بر انگيخته شده و در پيشگاه پروردگار حضور مىيابند، ستمكشان و ضعيفان به گردنكشان و رهبران گمراه مىگويند: ما در دنيا از شما پيروى كرديم. آيا امروز مىتوانيد ما را از عذاب و مجازات نجات دهيد؟ آنها در پاسخ مىگويند: اگر خداوند ما را هدايت مىكرد، ما نيز شما را هدايت مىكرديم. اكنون چه بىقرارى كنيم و چه شكيبايى، تفاوتى ندارد، و گريزى از مكافات اعمال نيست.
حفظ آثار و كتابت اعمال درباره رهبرى بهگونه خاصى مطرح مىشود. پيداست كه محور اصلى، پيروى از رهبر و پيشوايان است.
اِنّا نَحنُ نُحىِ المَوتى وَ نَكتُبُ ما قَدَّمُوا وَ آثارَهُم وَ كُلَّ شَىءٍ اَحصَيناهُ فى اِمامٍ مُبينٍ؛(٥١)
ما مردگان را زنده كرده و اعمالى را كه پيش فرستادهاند و آثارشان را مىنويسيم و همه چيز را بر شمرده و در «امام مبين» جمع مىكنيم.
راغب مىگويد: «امام آن است كه از آن پيروى شود، چه انسان باشد و چه كتاب.» البته كتاب، امام نيست. آنكه طراح كتاب و نگارنده آن است، امام مىباشد. كسى كه يك نوشته مكتبى و اعتقادى را سرمشق زندگى خود قرار مىدهد، بىشك طراح آن عقيده را رهبر خود مىداند، و نوشتهها و رهنمودهاى وى را، سخن او به شمار مىآورد. «كتاب مبين» يا از امام و رهبر است، و يا امام مبين آن را لازم دارد، تا دستور عمل ديگران باشد. الگوهاى دنيوى، همان مقتداهاى اخروى هستند. سرچشمه سعادت و شقاوت يك امت در امام نهفته است؛ به همين دليل قرآن مىفرمايد: «فَقاتِلُوا اَئِمَّةَ الكُفرِ.»(٥٢) كشتن پيشوايان ضلالت، يك مسؤوليت الهى و حياتى است، همچنان كه امامشناسى و پيرو خط امام بودن از وظايف مسلمانان است(٥٣) و جامعه نمىتواند به امامت بىاعتنا باشد. يكى از معانى شفاعت، تجسم روابط امام و مأموم در قيامت است.
--------------------------------------------
پاورقى ها:
١. اسرا (١٧) آيه ١٣ - ١٤.
٢. كهف (١٨) آيه ٤٨.
٣. اطلاعات، ش١٢١٢.
٤. مجله دانشمند.
٥. مجله دانشمند.
٦. مجله دانشمند.
٧. مجله دانشمند.
٨. يس (٣٦) آيه ٦٥.
٩. ق (٥٠) آيه ٣٤ - ٣٥.
١٠. موريس مترلينگ، دروازه بزرگ، ص٤٦.
١١. موريس مترلينگ، چرا مسيحى نيستم؟، ص٣١.
١٢. آل عمران (٣) آيه ١٥١.
١٣. نساء (٤) آيه ٥٦.
١٤. محمد (٤٧) آيه ١٥.
١٥. نساء (٤) آيه ١١٦.
١٦. نساء (٤) آيه ١٠.
١٧. طارق (٨٦) آيه ٩.
١٨. ق (٥٠) آيه ٢٢.
١٩. اسفار، ج ٩، ص٢٩١.
٢٠. همان، ج ٩، ص٢٩٩.
٢١. نجم (٥٣) آيه ٣٩ - ٤١.
٢٢. رحمت بر دوگونه است: عاطفى و عقلانى؛ رحمت عاطفى عبارت است از رقّت قلب و جوشش عواطف، كه انسان از مشاهده مناظر دلخراش و رقت بار احساساتش برانگيخته مىشود؛ و اين به شكل غريزى و از جهتى فطرى است، عواطف به شكل متعالى از ويژگىهاى انسان است و از جهتى، مشترك بين انسان و حيوان مىباشد، كه به هيچ وجه براى ساحت مقدس الهى معقول نيست. رحمت عقلانى كه از حكمت سرچشمه مىگيرد، عبارت است از جبران نواقص و كمبودهايى كه موجودات در حركت تكاملى، با آن مواجه شده و به لسان فطرت و طبيعت از خداوند خواستارند به موجب رحمت كلى، همه موجودات از فيض كمال بخش الهى بهرهمند گردند.
٢٣. الرحمن (٥٥) آيه ٢٦.
٢٤. هود (١١) آيه ١٠٦ - ١٠٧.
٢٥. مائده (٥) آيه١١٩.
٢٦. يس (٣٦) آيه ٢٦ - ٢٧.
٢٧. غافر (٤٠) آيه ٤٦.
٢٨. هود (١١) آيه ١٠٦ - ١٠٧.
٢٩. هود (١١) آيه ١٠٦ - ١٠٧.
٣٠. هود (١١) آيه ١٠٦ - ١٠٧.
٣١. هود (١١) آيه ١٠٨.
٣٢. بحار، ج١، ص٣١٤.
٣٣. انعام (٦) آيه ١٢٨.
٣٤. ذره بىانتها، ص٨٥.
٣٥. بقره (٢) آيه ١٦٢.
٣٦. نساء (٤) آيه ٥٦.
٣٧. فاطر (٣٥) آيه ٣٦.
٣٨. زخرف (٤٣) آيه ٨٠.
٣٩. جاثيه (٤٥) آيه ٢٨ - ٢٩.
٤٠. انفطار (٨٢) آيه١٠ - ١١.
٤١. قمر (٥٤) آيه ٥٢ - ٥٣.
٤٢. ق (٥٠) آيه ١٨.
٤٣. زلزله (٩٩) آيه ٨.
٤٤. كهف (١٨) آيه٤٩.
٤٥. فصلت (٤١) آيه ١٩ - ٢٢.
٤٦. اسرا (١٧) آيه ٧١.
٤٧. انبياء (٢١) آيه ٧٣.
٤٨. قصص (٢٨) آيه ٤١.
٤٩. هود (١١) آيه ٩٦ - ٩٨.
٥٠. يس (٣٦) آيه ١٢.
٥١. توبه (٩) آيه ١٢.
٥٢. «مَنْ ماتَ وَ لَمْ يَعرِفْ اِمامَ زَمانِهِ فَقَدْماتَ مَيتَةَ الجاهِلِيَّةِ». بحار، ج٨، ص٣٦٨.