جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي

جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي0%

جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي نویسنده:
گروه: سایر کتابها

جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: محمد تقي صرفي
گروه: مشاهدات: 6677
دانلود: 3415

توضیحات:

جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 103 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 6677 / دانلود: 3415
اندازه اندازه اندازه
جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي

جايگاه اهل بيت علیه السلام در جهان هستي

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

١١ - باران‌ ناگهانی‌!

ثابت‌ بنانی‌ می‌گوید:

یكسال‌ با عده‌ای‌ از عبادت‌ كنندگان‌ بصره‌ از قبیل‌ ایوب‌ سجستانی‌،صالح‌ مرّی‌،عتبة‌ الغلام‌وحبیب‌ بن‌ دینار به‌ مكه‌ رفتیم‌.در مكه‌ به‌ علت‌ نیامدن‌ باران‌،آب‌ كمیاب‌ بود.ما تصمیم‌ گرفتیم‌ از خدا بخواهیم‌ كه‌ باران‌بفرستد!لذا كنار كعبه‌ رفتیم‌ واز خدای‌ رئوف‌ درخواست‌ باران‌كردیم‌.ولی‌ اثری‌ از اجابت‌ ندیدیم‌!

در این‌ موقع‌ جوانی‌ بطرف‌ ما آمد وفرمود:

ای‌ مال‌ بن‌ دینار!ای‌ ثابت‌ بنانی‌!ای‌ ایوب‌ سجستانی‌!ای‌ صالح‌مرّی‌!ای‌...!ما گفتیم‌:لبیك‌!

فرمود:آیا در میان‌ شما كسی‌ نیست‌ كه‌ خدا اورا دوست‌ بدارد؟گفتیم‌:ازما دعا كردن‌ واز خدا اجابت‌ نمودن‌!

فرمود:از كعبه‌ دور شوید!اگر در میان‌ شما یك نفر بود كه‌ خدا اورا دوست‌داشت‌،دعای‌ اورا مستجاب‌ می‌نمود.

آنگاه‌ حضرت‌ وارد كعبه‌ شد وسر به‌ سجده‌ نهاد وفرمود:ای‌ خدای‌من‌!بحق‌ّ آن‌ محبّتی‌ كه‌ بمن‌ داری‌ ،این‌ مردم‌ را بوسیله‌باران‌ سیراب‌ كن‌!

هنوز دعای‌ امام‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌ ابری‌ نمایان‌ شد وباران‌ زیادی‌ آمد.

ثابت‌ می‌گوید:من‌ از مردم‌ مكه‌ پرسیدم‌ این‌ جوان‌ كیست‌؟گفتند كه‌ اوعلی‌ بن‌ الحسین‌ بن‌ علی‌ بن‌ ابیطالب‌علیه‌السلام است‌.«ستارگان‌ درخشان‌ج‌٦ص‌١٦»

١٢ - خبر داشتن‌ از كار پنهانی‌!

ابو الصباح‌ كنانی‌ گوید:

روزی‌ بدر خانه‌ امام‌ باقرعلیه‌السلام رفتم‌.وقتی‌ در زدم‌،كنیز امام‌ در را باز كرد.من‌دست‌ خودرا بر پستانهای‌ او زدم‌ وگفتم‌:به‌ مولای‌ خود بگو كه‌ فلانی‌اجاز‌ شرفیابی‌ می‌خواهد!

ناگاه‌ صدای‌ امام‌ از اطاقش‌ بلند شد كه‌:اُدخل‌! لا اُم‌َّ لك‌!من‌ داخل‌ اطاق‌شدم‌.وبه‌ امام‌ عرض‌ كردم‌ كه‌:این‌ حركت‌ من‌ از روی‌ شهوت‌ نبود بلكه‌می‌خواستم‌ شمارا آزمایش‌ نمایم‌!

امام‌ فرمود:راست‌ گفتی‌!اگر گمان‌ می‌كنید كه‌ این‌ دیوارها مانع‌ دیدن‌ مامی‌شوند،همانطور كه‌ مانع‌ دیدن‌ شما می‌شوند،پس‌ چه‌ فرقی‌ بین‌ ماوشما است‌.بپرهیز از اینكه‌ دوباره‌ اینكار را انجام‌ دهی‌!«منتهی‌ الامال‌ج‌٢ص‌١٠١»

١٣ - جابر وملكوت‌ آسمانها

جابربن‌ یزیدجُعفی‌ می‌گوید:

از امام‌ باقرعلیه‌السلام سؤال‌ كردم‌:مراد از ملكوت‌ آسمان‌ وزمین‌ كه‌ به‌ حضرت‌ابراهیم‌عليه‌السلام نشان‌ دادند،همانطور كه‌ در قرآن‌ آمده‌ كه‌«ونُری‌ ابراهیم‌ملكوت‌ السموات‌ والارض‌»چیست‌؟

امام‌ دست‌ مبارك‌ خودرا بطرف‌ آسمان‌ برداشت‌ وفرمود:بمن‌ نگاه‌كن‌!چه‌ می‌بینی‌؟

من‌ دیدم‌ كه‌ نوری‌ از دست‌ امام‌ بطرف‌ آسمان‌ امتداد داشت‌،بطوریكه‌چشمهارا خیره‌ می‌كرد.امام‌ فرمود:ابراهیم‌علیه‌السلام ملكوت‌ آسمان‌ وزمین‌ راچنین‌ دید.سپس‌ امام‌ دست‌ مرا گرفت‌ وبه‌ داخل‌ اطاقی‌ برد ولباس‌خودرا عوض‌ نمود وفرمود:چشم‌ خودرا ببند!من‌ بستم‌.امام‌فرمود:می‌دانی‌ كجاهستی‌؟گفتم‌:نه‌!فرمود:در ان‌ ظلمتی‌ كه‌ ذوالقرنین‌ ازآنجا عبور كرد.

گفتم‌:اجازه‌ می‌دهید چشمم‌ را باز كنم‌؟فرمود:باز كن‌ ولی‌ چیزی‌نمی‌بینی‌!من‌ باز كردم‌ ولی‌ آنقدر تاریك‌ بود كه‌ حتی‌ جای‌ پای‌ خودرانمی‌دیدم‌.سپس‌ با امام‌ مقداری‌ راه‌ رفتیم‌.فرمو:می‌دانی‌ كجاهستی‌؟گفتم‌:نه‌!فرمود:برسرآن‌ چشمه‌ای‌ كه‌ خضر از آن‌ آب‌ حیات‌ خورد!بعدامام‌ مرا از عالمی‌ به‌ عالم‌ دیگر می‌برد تا پنج‌ عالم‌ را طی‌ كردیم‌.

امام‌ فرمود:ابراهیم‌علیه‌السلام ملكوت‌ آسمان‌ وزمین‌ را كه‌ دوازده‌ عالم‌ است‌ این‌چنین‌ دید كه‌ تو دیدی‌!وهر امامی‌ بیاید در یكی‌ از این‌ عالمها ساكن‌شودتا اینكه‌ قائم‌علیه‌السلام ظهور كند.بعد فرمود:چشمانت‌ را ببند وبازكن‌!وقتی‌ بستم‌ وباز كردم‌،خودرا در خانه‌ امام‌ دیدم‌.امام‌ باز لباس‌ خود راعوض‌ كرد.«حدیقة‌ الشیعة‌»

١٤ - جسارت‌ به‌ مادر

ابامهزم‌ گوید:

شبی‌ ازخدمت‌ امام‌ صادق‌علیه‌السلام مرخص‌ شدم‌ وبه‌ همراه‌ مادرم‌ به‌ خانه‌ام‌در مدینه‌ می‌رفتیم‌.در بین‌ راه‌ بامادرم‌ مشاجره‌ كردم‌ ومن‌ به‌ او تندی‌نمودم‌!

روزبعد وقتی‌ خدمت‌ امام‌ رفتم‌،امام‌ فرمود:ای‌ ابامهزم‌!بین‌ تو ومادرت‌چه‌ پیش‌ آمد؟آیا شب‌ گذشته‌ به‌ او تندی‌ نمودی‌؟آیا نمی‌دانی‌ كه‌شكمش‌ محل‌ سكونت‌ تو ودامنش‌ محل‌ استراحت‌ تو وسینه‌اش‌ ظرف ‌نوشیدنی‌ تو بوده‌ است‌؟

گفتم‌:آری‌!

فرمود:هیچگاه‌ براو تندی‌ نكن‌!«بحارج‌٤ص‌٧٢»

١٥ - زنده‌ شدن‌ پرندگان‌ ذبح‌ شده‌!

یونس‌ بن‌ ظبیان‌ می‌گوید:

باعده‌ زیادی‌ در خدمت‌ امام‌ صادق‌علیه‌السلام بودیم‌ كه‌ شخصی‌ سؤال‌ كرد:یابن‌ رسول‌ الله!پرندگانی كه‌ در قرآن‌ آمده‌،در آن‌ جائیكه‌ خطاب‌ به‌ابراهیم‌علیه‌السلام فرموده‌ است‌:( خُذ اربعة‌ً من‌ الطیر فصُرهن‌َّ الیك‌ ثم‌ّاجعل‌ علی‌' كل‌ّ جبل‌ٍ منهن‌ّ جزءاً ) یعنی‌:چهارپرنده‌ را ذبح‌ كرده‌وگوشتشان‌ را باهم‌ مخلوط‌ كرده‌ وهر قسمتی‌ را بر سركوهی‌ بگذار!)

آیا از یك‌ نوع‌ بودند یا باهم‌ فرق‌ داشتند؟

امام‌ فرمود:می‌خواهید مثل‌ آن‌ معجزه‌ را به شما نشان‌ بدهم‌؟همه‌گفتیم‌:آری‌!

امام‌ دستورداد كه‌ طاوس‌ وباز وكبوتر وكلاغی‌ را آوردند وآنها را ذبح‌كردند وباهم‌ مخلوط‌ كرده‌، در چهار طرف‌ اطاق‌ گذاشتند.سپس‌ امام‌ابتدا طاوس‌ را صدازدند!ناگاه‌ اجزایش‌ از چهارگوشه‌ جدا شده‌ وبهم‌پیوستند وزنده‌ شد.سپس‌ كلاغ‌ ودوتای‌ دیگر را زنده‌ كرد.«حدیقة‌الشیعة‌»

١٦ - مرگ‌ زندانبان‌!

زمانیكه‌ امام‌ موسی‌ كاظم‌علیه‌السلام در زندان‌ هارون‌ بودند،دونفر از علمای‌سنی‌ كه‌ از شاگردان‌ ابوحنیفه‌ بودندبنامهای‌ ابویوسف‌ ومحمدبن‌ الحسن‌به‌ زندان‌ رفته‌ وقصد داشتند كه‌ به‌ زعم‌ خود با مباحثاتی‌ امام‌ را به‌مذهب‌ خود متمایل‌ كنند!

وقتی‌ خدمت‌ امام‌ رسیدند،زندانبان‌ حضرت‌ به‌ امام‌ گفت‌:نوبت‌ من‌ تمام‌شده‌ ومن‌ می‌روم‌ وفردا می‌آیم‌.اگر كاری‌ داری‌ بگوئی‌ وقتی‌ فردامی‌آیم‌،برای‌ شما انجام‌ دهم‌؟

امام‌ فرمود:كاری‌ ندارم‌!

وقتی‌ زندانبان‌ رفت‌،امام‌ به‌ آن‌ دوعالم‌ سنّی‌ فرمود:از این‌ مرد تعجب ‌نمی‌كنید كه‌ امشب‌ خواهد مُرد،آنوقت‌ می‌گوید اگر كاری‌ داریدبگوئیدفردا برای‌ شما انجام‌ دهم‌؟

آن دو باهم‌ گفتند:ما آمده‌ بودیم‌ تا از او مسائل‌ واجب‌ ومستحب‌ رابپرسیم‌ ولی‌ او از غیب‌ خبر می‌دهد!

پس‌ با امام‌ خداحافظی‌ كرده‌ واز زندان‌ بیرون‌ آمدند وبرای‌ اینكه‌ صحّت‌ حرف‌ امام‌ را بفهمند شخصی‌ را مأمور كردند تا به‌ در خانه‌ زندانبان‌ رفته‌وبرای‌ آنان‌ خبر بیاورد.

آن‌ شخص‌ بدر خانه‌ زندانبان‌ رفت‌ وآنجا نشست‌.وقتی‌ شب‌ از نیمه‌گذشت‌، ناگاه‌ از خانه‌اش‌ صدای‌ گریه‌ وفریاد شنیده‌ شد.در خانه‌ را زدوپرسید كه‌ چه‌ شده‌ است‌؟گفتند:صاحبخانه‌ بدون‌ اینكه‌ مریضی‌ قبلی‌داشته‌ باشد،سكته‌ كرده‌ است‌ واز دنیا رفته‌ است‌!

او جریان‌ را به‌ آن‌ دوعالم‌ سنّی‌ خبر داد.آنان‌ مجدداً نزد امام‌ رفته‌ وگفتنداین‌ علم‌ را از كجا یاد گرفته‌اید؟

امام‌ فرمود:این‌ دانش‌ از آن‌ علومی‌ است‌ كه‌ رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به‌ علی‌مرتضی‌علیه‌السلام یاد داده‌ است‌ واز علومی‌ نیست‌ كه‌ كسبی‌ باشد.«حدیقة‌الشیعة‌»

١٧ - بی بی شطیطة‌

‌شیعیان‌ نیشابور شخصی‌ بنام‌ محمدبن‌ علی‌ را انتخاب‌ كرده‌ وامانتهایی‌شامل‌ سه‌ هزار سكه‌ طلا وپنجاه‌ هزار سكه‌ نقره‌ ومقداری‌ پارچه‌ودفتری‌مُهر وموم‌ شده‌ شامل‌ هفتاد سؤال‌ كه‌ در هرورقی‌ یك‌ سؤال‌نوشته‌ شده‌ بود به‌ او دادند تا به‌ امام‌ بعد از امام‌ صادق‌علیه‌السلام كه‌ درآن‌ زمان‌هنوز مشخص‌ نبود ،بدهد.وجواب‌ سؤالات‌ را بگیرد.

همچنین‌ زنی‌ بنام‌ شطیطه‌ یك‌ درهم‌ ویك‌ ژاكت‌ به‌ محمدبن‌ علی‌ داد تابه‌ امام‌ برساند.وگفت‌:این‌ را به‌ امام‌ بده‌ اگرچه‌ كم‌ است‌ زیرا از فرستادن‌حق‌ اگرچه‌ كم‌ باشد نباید حیا كرد!

محمدبن‌ علی‌ با جریاناتی‌ خودرا به‌ امام‌ كاظم‌علیه‌السلام رساند.وامام‌ جواب‌سؤالات‌ را بدون‌ اینكه‌ مُهر وموم‌ آنها باز شود،دادند.امّااموال‌ را قبول‌نكردند،وفرمودند:درهم‌ شطیطه‌ وژاكت‌ اورا بیاور!وقتی‌ آورد،امام‌ آنهارابرداشت‌وفرمود:خدا ازحق‌ حیا نمی‌كند اگر چه‌ كم‌ باشد.ای‌ ابوجعفر!سلام‌ مرا به‌ شطیطه‌ برسان‌ واین‌ كیسه‌ را كه‌ چهل‌ درهم‌ در آنست‌ به‌ اوبده‌ وبگو كه‌ من‌ قسمتی‌ از كفنهای‌ خودم‌ را كه‌ پنبه‌اش‌ از روستای‌خودمان‌ ،قریه‌ صیدا كه‌ قریه‌ فاطمه‌ زهراعليها‌السلام است‌وخواهرم‌ حكیمه‌ آنرارشته‌ است‌ است‌ برای‌ تو فرستادم‌ وبدان‌ كه‌ از زمان‌ وصول‌ اینها،نوزده‌روز دیگر زنده‌ هستی‌.شانزده‌ درهم‌ را خرج‌ خودت‌ كن‌ وبقیه‌ را بعنوان‌صدقه‌ وكارهای‌ لازم‌ دیگر قرار بده‌!ومن‌ برای‌ خواندن‌ نماز بربدن‌ تومی‌آیم‌.

سپس‌ امام‌ فرمود:ای‌ ابوجعفر!اگر مرا بربالین‌ شطیطه‌ دیدی‌ به كسی‌اطلاع‌ نده‌!كه‌ برایش‌ بهتر است‌ واین‌ اموال‌ را به‌ صاحبانشان‌ برگردان‌...

محمدبن‌ علی‌ بعد از این‌ ملاقات‌ به‌ نیشابور برگشت‌ ودید اشخاصی‌ كه‌امام‌ اموال‌ آنان‌ را برگردانده‌ همه‌ پیرو عبدالله افطح‌ برادر امام‌كاظم‌علیه‌السلام شده‌اند وفقط‌ شطیطه‌ بر صراط‌ حق‌ مانده‌ است‌.

او سلام‌ امام‌ را به‌ شطیطه‌ ابلاغ‌ كرد وكیسه‌ پول‌ وكفن‌ اهدائی‌ امام‌ را به‌ اوداد.

همانطور كه‌ امام‌ خبر داده‌ بود،شطیطه‌ نوزده‌ روز بعد از دنیا رفت‌ وامام‌بربالین‌ او حاضر شد وبراو نماز خواند وبه‌ محمدبن‌ علی‌ فرمود:سلام‌مرا به‌ یاران‌ برسان‌ وبگو:من‌ وهركسی‌ كه‌ امام‌ است‌ باید برجنازه‌های‌شما در هرشهری‌ كه‌ باشید،حاضرشویم‌.پس‌ از خدا در كارهایتان‌بپرهیزید! «منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ص‌١٩٧»

١٨ - اسم‌ فرزندت‌ را عمر بگذار!

احمدبن‌ عمرو گوید:

در حالیكه‌ همسرم‌ بارداربود از كوفه‌ به‌ مدینه‌ رفتم‌ وخدمت‌ امام‌رضاعلیه‌السلام مشرف‌ شدم‌.به‌ امام‌ عرض‌ كردم‌ كه‌:

زمانیكه‌ از شهركوفه‌ بیرون‌ آمدم‌ ،همسرم‌ حامله‌ بود.دعا كنید كه‌ فرزندم‌پسرباشد.

امام‌ فرمود:او پسر است‌ واسمش‌ را عمر بگذار!

گفتم‌:من‌ تصمیم‌ داشتم‌ كه‌ نامش‌ را علی‌ بگذارم‌ وبه‌ خانواده‌ام‌ گفته‌ام‌ كه‌اگر پسر بود،اسم‌ اورا علی‌ بگذارند.!

امام‌ فرمود:نامش‌ را عمر بگذار!

من‌ از خدمت‌ امام‌ مرخص‌ شدم‌.وقتیكه‌ به‌ كوفه‌ برگشتم‌،دیدم‌ كه‌خداوند بمن‌ پسری‌ داده‌ است‌ واسمش‌ را علی‌ گذاشته‌اند.من‌ به‌آنهاگفتم‌ كه‌ اسمش‌ را عمر بگذارند.

وقتی‌ همسایه‌های‌ سنّی‌ ما فهمیدند كه‌ نام‌ كودك‌ را از علی‌ تغییر داده‌ایم‌وعمر گذاشته‌ایم‌،پیش‌ من‌ آمدند وگفتند:

ما تاكنون‌ بتو بدبین‌ بودیم‌ وعلیه‌ تو به‌ حكومت‌ گزارش‌ می‌دادیم‌!ولی‌اكنون‌ متوجه‌ شدیم‌ كه‌ توهم‌ مثل‌ ما هستی‌.بعد از این‌ دیگر حرف‌ كسی‌را علیه‌ تو قبول‌ نمی‌كنیم‌.

احمد می‌گوید:آنوقت‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ حضرت‌ توجه‌اش‌ بمن‌ از توجه‌خودم‌ به‌ خودم‌ بیشتر است‌.«منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ص‌٢٧٦»

١٩ - ترور دشنام‌ دهنده

‌احمدبن‌ عمرحلاّل‌ گوید:

شنیدم‌ كه‌ درمكه‌ شخصی‌ بنام‌ اخرس‌،اسم‌ امام‌ رضاعلیه‌السلام را با اهانت‌می‌برد!وبه‌ امام‌ دشنام‌ می‌دهد.من‌ چاقوئی‌ تهیه‌ كردم‌ وبا خودم‌ قسم‌خوردم‌ كه‌ هرموقع‌ اخرس‌ از مسجد بیرون‌ آمد،اورا بكشم‌!برای‌ این‌منظورسر راه‌ او ایستاده‌ بودم‌ كه‌ ناگاه‌ یادداشتی‌ از امام‌ رضاعلیه‌السلام بمن‌رسید كه‌ نوشته‌ بود:

«بسم‌ الله الرحمن‌ الرحیم‌ به‌ حق‌ّ من‌ بر تو كه‌ كاری‌ به‌ اخرس‌نداشته‌ باش‌.خدایتعالی‌' مرا از هر گزندی‌ حفظ‌ می‌نماید.«منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ ص‌٢٧٧»

٢٠ - زیارت‌ كوفه‌ ومدینه‌ در یكشب

‌علی‌ بن‌ خالد گوید كه‌:

شنیدم‌ كه‌ شخصی‌ به جرم‌ ادعای‌ پیامبری‌ در زندان‌ است‌.بوسیله‌ای‌خودم‌ را به‌ او رساندم‌ تا اورا ببینم‌.وقتی‌ با او صحبت‌ كردم‌ او این‌ جرم‌ راانكار كرد وگفت‌:من‌ مدتی‌ در مقام‌ رأس‌ الحسین‌ در شام‌ عبادت‌می‌كردم‌.شبی‌ در محراب‌ مشغول‌ عبادت‌ بودم‌ كه‌ شخصی‌ را در مقابلم‌دیدم‌ كه‌ بمن‌ می‌گفت‌:بامن‌ بیا!

من‌ با او همراه‌ شدم‌،ناگاه‌ خودرا در مسجد كوفه‌ دیدم‌!او بمن‌فرمود:اینجارا می‌شناسی‌؟گفتم‌:آری‌ این‌ مسجد كوفه‌ است‌.

من‌ واو نماز خواندیم‌ سپس‌ مقداری‌ راه‌ رفتیم‌،ناگاه‌ خودرا در مسجدپیامبر در مدینه‌ دیدم‌.او برپیامبر سلام‌ كرد ونماز خواند ومنهم‌ نمازخواندم‌.سپس‌ از مسجد بیرون‌ آمدیم‌ ومقداری‌ راه‌ رفتیم‌ ودوباره‌ خودرادر شام‌ در مقام‌ رأس‌ الحسین‌ دیدم‌.او هم‌ از مقابل‌ چشمانم‌ غایب‌ شد.

سال‌ بعد باز او پیدا شد وهمان‌ مكانهارا باهم‌ رفتیم‌.وقتی‌ به‌ شام‌برگشتیم‌ من‌ گفتم‌ تورا قسم‌ به‌ كسیكه‌ این‌ قدرت‌ را به تو داده‌، شماكیستید؟ او فرمود:من‌ محمّد بن‌ علی‌ بن‌ موسی‌ الرضا هستم‌.

وقتی‌ این‌ كرامت‌ را برای‌ مردم‌ تعریف‌ كردم‌،مرا به جرم‌ ادعای‌ نبوت‌دستگیر وزندانی‌ كردند.

علی‌ گوید كه‌ من‌ به‌ او گفتم‌ درباره‌ بی گناهی‌ تو نامه‌ ای‌ به‌ وزیرمی‌نویسم‌.نامه‌ را نوشتم‌ ولی‌ بعد از چند روز نامه‌ خودم‌ برگشت‌ خورددرحالیكه‌ وزیر زیر آن‌ نوشته‌ بود كه‌ اگر ادعای‌ آن‌ مرد صحت‌ دارد همان‌شخص‌ باكرامت‌ بیاید واورا آزاد كند!

من‌ ناراحت‌ شده‌ ونامه‌ را به‌ زندان‌ بردم‌ تا جواب‌ وزیر را برای‌ آن‌ مردبگویم‌.وقتی‌ به‌ زندان‌ رسیدم‌،دیدم‌ كه‌ نگهبانان‌ در حال‌ رفت‌ وآمدهستند.علت‌ را رسیدم‌،گفتند:این‌ مردیكه‌ ادعای‌ نبوت‌ كرده‌ بود،غیب‌شده‌ ونمی‌ دانیم‌ مرغ‌ شده‌ وبه‌ هوابالا رفته‌ ویا به زمین‌ فرو رفته‌ است‌!

من‌ فهمیدم‌ كه‌ امام‌ جوادعلیه‌السلام او را رها كرده‌ است‌.«ارشادج‌٢ص‌٢٧٩»

٢١ - بدن‌ پاره‌ پاره‌!

حكیمه‌ دختر امام‌ جوادعلیه‌السلام گوید كه‌:

بعد از شهادت‌ پدرم‌ نزد ام‌ّ عیسی‌(ام‌ّ الفضل‌ دختر مأمون‌)رفتم‌ واو این‌ماجرا را درباره‌ امام‌ جوادعلیه‌السلام تعریف‌ كرد:

من‌ همیشه‌ نسبت‌ به‌ اینكه‌ امام‌ ،همسری‌ دیگر بگیرد،نگران‌ واحساس‌حسادت‌ می‌كردم‌ تا اینكه‌ روزی‌ خانمی‌ را دیدم‌ كه‌ خودرا همسرشوهرم‌ معرفی‌ كرد.من‌ ناراحت‌ شده‌ وجریان‌ را به‌ مأمون‌ عباسی‌ اطلاع‌دادم‌.مأمون‌ كه‌ مست‌ لایعقل‌ بود،دستور داد تا شمشیرش‌ را برایش‌آوردند.سپس‌ قسم‌ خورد كه‌ برود وامام‌ را بكشد!من‌ وقتی‌ این‌ حالت‌ رااز پدرم‌ دیدم‌،پشیمان‌ شدم‌ و«اِنّا للّه‌ وانّا الیه‌ راجعون‌» می‌گفتم‌ وبرسروصورت‌ خود می‌زدم‌ وبه دنبال‌ پدرم‌ می‌رفتم‌.تا اینكه‌ به‌ اطاقیكه‌ امام‌ درآن‌ بود رسیدیم‌.مأمون‌ وارد شد وبا شمشیر ضرباتی‌ را برامام‌ واردكردبطوریكه‌ بدن‌ امام‌ پاره‌ پاره‌ شد!بعد بیرون‌ آمد وبه‌ قصرش‌برگشت‌.من‌ تا صبح‌ نخوابیدم‌ وموقع‌ صبح‌ نزد پدرم‌ رفتم‌ وگفتم‌:می‌دانی‌دیشب‌ چه‌ كردی‌؟گفت‌:نه‌!گفتم‌:پسر امام‌ رضاعلیه‌السلام را كشتی‌!او تعجب‌كرد واز حال‌ رفت‌ وبیهوش‌ شد.بعد از ساعتی‌ بهوش‌ آمد وگفت‌:وای‌برتو!چه‌ می‌گوئی‌؟گفتم‌:آری‌!بخانه‌ او رفتی‌ وبدنش‌ را با شمشیر پاره‌ پاره‌كردی‌!مأمون‌ دچار اضطراب‌ زیادی‌ شد ویاسر خادم‌ را صدازد وگفت‌:این‌ چه‌ حرفی‌ است‌ كه‌ دخترم‌ می‌گوید؟یاسر گفت‌:راست‌ می‌گوید!مأمون‌ برسر وسینه‌ خود می‌زد ومی‌ گفت‌:انّا لِلّه‌ وانّا الیه‌ راجعون‌!تاقیامت‌ در میان‌ مردم‌ رسوا شدیم‌ وهلاك‌ گشتیم‌.

بعد به‌ یاسر گفت‌:ای‌ یاسر!زود بخانه‌ امام‌ برو وببین‌ این‌ مطلب‌ راست‌است‌ وزود خبری‌ بیاوركه‌ نزدیك‌ است‌ جان‌ از تنم‌ بیرون‌ آید!یاسربخانه حضرت‌ رفت‌ وزود برگشت‌ وگفت‌:ای‌ امیر بشارت‌ومژدگانی‌!مأمون‌ گفت‌:چه‌ خبرداری‌؟گفت‌:نزد امام‌ رفتم‌ واورا سالم‌ در حال‌مسواك‌ زدن‌ دیدم‌.من‌ سلام‌ كردم‌ وگفتم‌:می‌خواهم‌ این‌ پیراهنی‌ كه‌ در تن‌دارید را بعنوان‌ تبرك‌ بپوشم‌!وقصدم‌ این‌ بود كه‌ به‌ بدن‌ حضرت‌ نگاه‌ كنم‌وببینم‌ كه‌ از ضربات‌ شمشیر اثری‌ مانده‌ یاخیر!

امام‌ پیراهن‌ را درآورد ومن‌ دیدم‌ كه‌ بدنشان‌ مثل‌ عاج‌ سفید است‌.واثری‌از زخم‌ وغیرآن‌ نیست‌.

مأمون‌ به‌ گریه‌ افتاد وگفت‌:با این‌ معجزه‌ هیچ‌ چیز دیگری‌ نمی‌ماندواین‌معجزه‌ برای‌ اولین‌ وآخرین‌ عبرت‌ است‌.«منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ ص‌٣٣٦»

٢٢ - نصف‌ شدن‌ نگین

‌همسایه‌ امام‌ درسامراء مردی‌ بنام‌ یونس‌ نقاش‌ بود كه‌ اكثراوقات‌ خدمت‌امام‌ می‌رسید وبعضی‌ از كارهای‌ امام‌ را انجام‌ می‌داد.

روزی‌ ناراحت‌ وترسان‌ خدمت‌ امام‌ آمد وگفت‌:مولایم‌!سفارش‌ می‌كنم‌كه‌ به‌ خانواده‌ام‌ نیكی‌ كنید!امام‌ فرمود:مگر چه‌ شده‌ است‌؟گفت‌:

حاكم‌، نگینی‌ گرانقیمت‌ بمن‌ داده‌ تا برروی‌ آن‌ مطلبی‌ را حكّاكی‌ كنم‌ولی‌ در حین‌ این‌ كار، نگین‌ دونیمه‌ شده‌است‌! اگر بگوش‌ حاكم‌ برسد، یامرا می‌كشد ویا هزار تازیانه‌ می‌زند!فردا هم‌ روز تحویل‌ نگین‌ است‌.

امام‌ فرمود:حال‌ به‌ خانه‌ ات‌ برو تا ببینیم‌ فردا چه‌ میشود.وجز خیرچیزی‌ نخواهی‌ دید.

یونس‌ فردا خدمت‌ امام‌ رسید وگفت‌:پیك‌ حاكم‌ برای‌ تحویل‌ نگین‌ آمده‌است‌.امام‌ فرمود:نزد حاكم‌ برو كه‌ جز خیر چیزی‌ نخواهی‌ دید.

یونس‌ نزد حاكم‌ رفت‌ وخندان‌ برگشت‌ وگفت‌:ای‌ سرورم‌!چون‌ نزد حاكم‌رفتم‌ بمن‌ گفت‌:كنیزهایم‌ درباره‌ این‌ نگین‌ باهم‌ دعوا دارند.لذا اگرمی‌شود آنر ا دونیمه‌ كن‌ تا دوتا نگین‌ شود ودعوایشان‌ برطرف‌ شود؟

امام‌ حمد الهی‌ را كرد وفرمود:تو چه‌ گفتی‌؟عرضكرد:گفتم‌ اگر بمن‌مهلت‌ بدهید فكری‌ خواهم‌ كرد.امام‌ فرمود:خوب‌ جوابی‌ دادی‌.«منتهی‌الامال‌ ج‌٢ ص‌٣٦»

٢٣ - سخن‌ گفتن‌ به‌ هفتاد وسه‌ زبان‌

ابوهاشم‌ جعفری‌ گوید كه‌:

خدمت‌ امام‌ هادی‌علیه‌السلام شرفیاب‌ شدم‌.امام‌ با زبان‌ هندی‌ با من‌ صحبت‌می‌كردند ولی‌ من‌ چیزی‌ نمی‌فهمیدم‌.در مقابل‌ امام‌ ظرفی‌ پر از سنگریزه‌بود كه‌ امام‌ یكی‌ از سنگریزه‌ هارا برداشت‌ ومكید وبمن‌ داد.منهم‌ آن‌ رادر دهانم‌ گذاشتم‌.بخدا قسم‌!هنوز از خدمت‌ امام‌ هادی‌علیه‌السلام بیرون‌ نرفته‌بودم‌ كه‌ قادر بودم‌ به‌ هفتاد وسه‌ زبان‌ كه‌ یكی‌ از آنها هندی‌ بود سخن‌بگویم‌.«منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ ص‌٣٦٧»

توبه‌ سید!

شخصی‌ از سادات‌ قم‌ بنام‌ حسین‌ بطور علنی‌ شراب‌ می‌خورد ومست‌می‌كرد.او روزی‌ به درخانه‌ احمدبن‌ اسحاق‌ قمی‌ نماینده‌ امام‌عسگری‌علیه‌السلام رفت‌ ولی‌ وی‌ اجازه‌ ورود را به‌ او نداد.حسین‌ هم‌ با ناراحتی‌ به‌ خانه‌اش‌ برگشت‌.

بعد از مدتی‌ احمدبن‌ اسحاق‌ به‌ سامراء رفت‌ ولی‌ وقتی‌ به‌ درخانه‌امام‌عسگری‌علیه‌السلام رفت‌،امام‌ اجازه‌ ورود به‌ او ندادند.احمد ناراحت‌ شد وبه‌گریه‌ كردن‌ والتماس‌ نمودن‌ افتاد تا اینكه‌ امام‌ به‌ او اجازه‌دادند.

وقتی‌ خدمت‌ امام‌ رسید،عرض‌ كرد:یابن‌ رسول‌ اللّه‌!چرا با اینكه‌ ازشیعیان‌ شما هستم‌،اجازه‌ ورود بمن‌ نمی‌دادید؟

امام‌ فرمود:زیرا تو پسرعموی‌ مارا به‌ خانه‌ ات‌ راه‌ ندادی‌!احمد به‌ گریه‌افتاد وگفت‌:من‌ به‌ این‌ علت‌ اورا راه‌ ندادم‌ تا از شرابخواری‌ توبه‌ كند!

امام‌ فرمود:

راست‌ می‌ گوئی‌ ولی‌ در عین‌ حال‌ چاره‌ای‌ نیست‌ جز اینكه‌ سادات‌ رادرهرحال‌ احترام‌ نمائی‌ وآنان‌ را تحقیر ننمائی‌ وبه‌ آنان‌ توهین‌ نكنی‌! والاّدچار ضرر وخسارت‌ خواهی‌ شد زیرا آنان‌ بمامنتسب‌ هستند.

احمد بعد از مدتی‌ به‌قم‌ برگشت‌.عده‌ای‌ از بزرگان‌ قم‌ برای‌ زیارت‌ وی‌ به‌خانه‌اش‌ آمدند.حسین‌ هم‌ جزء آنان‌ بود.همینكه‌ چشم‌ احمد به‌ حسین‌افتاد،از جای‌ خود بلند شد واورا احترام‌ كرد ودركنارخود در بالای‌مجلس‌ نشاند!حسین‌ كه‌ تعجب‌ كرده‌ بود،علت‌ این‌ احترام‌ فوق‌ العاده‌ راپرسید.احمد ماجرای‌ خودرا با امام‌ تعریف‌ كرد.وقتی‌ حسین‌ این‌ ماجرارا شنید،از اعمال‌ زشت‌ خود پشیمان‌ شد وتوبه‌ كرد وبه‌ خانه‌ خود رفت‌وآنچه‌ شراب‌ داشت‌ دور ریخت‌ ولوازم‌ شراب سازی‌ را از بین‌ برد وازمردان‌ با تقوا واهل‌ عبادت‌ گشت‌ بطوریكه‌ همیشه‌ در حال‌ اعتكاف‌ درمسجدبودتا اینكه‌ از دنیا رفت‌ ودركنار قبر فاطمه‌ معصومه‌علیه‌السلام دفن‌گردید.«ستارگان‌ درخشان‌ ج‌١٢٣ص‌٢٨»

٢٤ - سفر امام‌ عسگری‌ به‌ گرگان

‌جعفربن‌ شریف‌ گرگانی‌ می‌گوید كه‌:

سالی‌ در راه‌ سفر حج‌ در سامراءبه‌ خدمت‌ امام‌ عسگری‌علیه‌السلام رسیدم‌. ومقداری‌ از اموالی‌ را كه‌ شیعیان‌ برای‌ حضرت‌ داده‌ بودند به‌ امام‌دادم‌وگفتم‌:شیعیان‌ شمادر گرگان‌ سلام‌ رساندند.

امام‌ فرمود:مگر بعد از اعمال‌ حج‌ به‌ گرگان‌ بر نمی‌گردی‌؟

گفتم‌:چرا.برمی‌ گردم‌.فرمود:از امروز تا صدوهفتاد روز دیگر تو به‌ گرگان‌می‌رسی‌.كه‌ روز جمعه‌ سوم‌ ربیع‌ الثانی‌ در اول‌ روز وارد شهر می‌شوی‌.وقتی‌ به‌ گرگان‌ رفتی‌،به‌ مردم‌ اعلام‌ كن‌ تا درخانه‌ تو جمع‌ شوند.زیرا درآخر آنروز من‌ به‌ گرگان‌ خواهم‌ آمد.

سپس‌ امام‌ برایم‌ دعا كردند.

من‌ همان تاریخی‌ كه‌ امام‌ فرموده‌ بود ،وارد گرگان‌ شدم‌ وبه‌ مردم‌ خبردادم‌كه‌ امروز امام‌ به منزل‌ من‌ می‌آیند.لذا آماده‌ باشند ومسائل‌ ومشكلات‌خودرا در نظر بگیرند.

بعد از نماز ظهر وعصر،همگی‌ شیعیان‌ در خانه من‌ جمع‌ شده‌ بودند كه‌بدون‌ اینكه‌ متوجه‌ بشویم‌،امام‌ عسگری‌علیه‌السلام برما وارد شد وبرما سلام‌كرد.ما از امام‌ استقبال‌ نمودیم‌ ودست‌ مباركش‌ را بوسیدیم‌.

امام‌ فرمود:من‌ به‌ جعفر بن‌ شریف‌ وعده‌ داده‌ بودم‌ كه‌ در آخر امروز نزدشما بیایم‌.لذا نماز ظهر وعصر را در سامراء خواندم‌ ونزد شما آمدم‌ تا باشما تجدید عهد نمایم‌.اكنون‌ كه‌ نزد شما هستم‌،سؤالات‌ وحاجات‌خودرا بمن‌ بگوئید.

اولین‌ نفر ی‌ كه‌ حاجت‌ خودرا گفت‌،نضربن‌ جابر بود كه‌ عرض كرد:ای ‌پسر رسول خدا!پسرم‌ چندماه‌ است‌ كه‌ نابینا شده‌ است‌.از خدا بخواهیدتا چشمانش‌ را به‌ او بر گرداند.

امام‌ فرمود:اورا نزدم‌ بیاور!

او را خدمت‌ امام‌ آوردند وامام‌ دست‌ شریف‌ راخودرا برچشمانش‌ گذاشت‌ كه‌ ناگاه‌ بینا شد.سپس‌ یك‌ به‌ یك‌ مردم‌ حاجتهای‌ خودرامی‌پرسیدند وامام‌ حاجات‌ آنهارا برآورده‌ می‌كرد ودرحق‌ همگی‌ دعانمودودرهمان‌ روز مراجعت‌ فرمود.«منتهی‌ الامال‌ ج‌٢ ص‌٣٩٩»

٢٥ - سوراخ‌ كردن‌ زبان‌

شیخ‌ شمس‌ الدین‌ محمدبن‌ قارون‌ گوید:

به‌ حاكم‌ حلّه‌ بنام‌ مرجان‌ الصغیر گزارش‌ دادند كه‌ یكی‌ از شیعیان‌ بنام‌ابوراجح‌ به‌ خلفاء اهانت‌ می‌نماید!حاكم‌ دستورداد تا اورا آوردندوچندنفر به قصد كشت‌ اورا زدند وآنقدر به‌ صورتش‌ زدند كه‌ دندانهای‌جلو او افتاد..سپس‌ زبانش‌ را بیرون‌ آورده‌ بر آن‌ حلقه‌ آهنی‌ زدند وبینی‌اورا سوراخ‌ كرده‌ وریسمانی‌ از مو درآن‌ وارد كرده‌ وبه‌ طنابی‌ بستندوبه دستور حاكم‌ در كوچه‌های‌ شهر گرداند.تماشاچیان‌ هم‌ از هر طرف‌اورا می‌زدند بطوریكه‌ بر روی‌ زمین‌ افتاد ومرگ‌ را پیش‌ روی‌ خوددید.بعد ازآن‌ حاكم‌ دستورداد تا كار اورا تمام‌ كنند ولی‌ چند نفر واسطه‌شده‌ وگفتند:او پیرمردی‌ ساخورده‌ است‌ وآنچه‌ برسرش‌ آمده‌ اورا از پای‌درخواهد آورد.اورا رها كن‌ كه‌ خود می‌میرد وخونش‌ را برگردن‌ نگیر!

حاكم‌ هم‌ از كشتنش‌ صرف‌ نظر كرد.بستگان‌ ابوراجح‌ آمدند واورا درحالیكه‌ صورت‌ وزبانش‌ باد كرده‌ بودوكسی‌ تردید نداشت‌ كه‌ همان شب‌ خواهد مرد،به‌ منزلش‌ بردند.

برخلاف‌ انتظار،فردای‌ آنشب‌ كه‌ مردم‌ برای‌ اطلاع‌ از وضع‌ او بدیدارش‌رفتند،دیدند كه‌ در حال‌ صحت‌ وسلامت‌ نماز می‌خواند.دندانهایش‌مثل‌ اول‌ شده‌ وجراحتهایش‌ خوب‌ شده‌ واثری‌ از آنها باقی‌ نمانده‌وپارگی‌ صورتش‌ رفع‌ گردیده‌ است‌.

مردم‌ تعجب‌ كرده‌ وماجرایش‌ را پرسیدند.گفت‌:

من‌ مرگم‌ را دیدم‌.زبان‌ سخن‌ گفتن‌ هم‌ نداشتم‌ تا از خداوند متعال‌حاجتی‌ بخواهم‌.لذا در دل‌ دعا كردم‌ وبه‌ مولا وآقایم‌ صاحب‌ الزمان‌علیه‌السلام توسل‌ جستم‌.چون‌ شب‌ فرا رسید،ناگاه‌ دیدم‌ كه‌ خانه‌ام‌ پرنور شدویك دفعه‌ دیدم‌ كه‌ مولایم‌ امام‌ زمان‌علیه‌السلام دست‌ مباركش‌ را بر صورتم‌ كشیدوبه‌ من‌ فرمود:از خانه‌ خارج‌ شو وبرای‌ طلب‌ روزی‌ برای‌ زن‌ وبچه‌ ات ‌كاركن‌ كه‌ خدا به تو سلامتی‌ داد.

منهم‌ به‌ این‌ وضعی‌ كه‌ می‌بینید شدم‌.

شمس‌ الدین‌ گوید:بخدا قسم‌!قبل‌ از این‌ ماجراابوراجح‌ خیلی‌ ضعیف‌وكم‌ بنیه‌ وزشت‌ وكوتاه‌ ریش‌ بود ومن‌ به‌ حمامی‌ كه‌ او در آن‌بود،می‌رفتم‌ ولی‌ بعد از این‌ جریان‌ وقتی‌ اورا دیدم‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌نیرویش‌ زیادشده‌ وقامتش‌ راست‌ گردیده‌ وریشش‌ بلند وصورتش‌ سرخ‌شده‌ وانگار به‌ سن‌ بیست‌ سالگی‌ برگشته‌ وپیوسته‌ در همین‌ حالت‌ بود تااینكه‌ وفات‌ یافت‌.«مكیال‌ المكارم‌»

٢٦ - صفین‌ وسربریده‌

از یحیی‌ بن‌ اربلی‌ نقل‌ شده‌ كه‌:

روزی‌ در خدمت‌ پدرم‌ بودم‌.دیدم‌ كه‌ مردی‌ كنارش‌ نشسته‌ وچرت‌می‌زند.در این‌ حال‌ عمامه‌اش‌ افتاد وجای‌ زخم‌ بزرگی‌ كه‌ درسرش‌بود،ظاهرشد.پدرم‌ از او پرسید:این‌ زخم‌ از كجاست‌؟گفت‌:این‌ زخم‌ را درجنگ‌ صفین‌ برداشتم‌.به‌ او گفتند:تو كجا وصفین‌ كجا؟

جواب داد:روزی‌ با مردی‌ از غزّه‌ به‌ مصر می‌رفتیم‌.در بین‌ راه‌ صحبت‌ به‌جنگ‌ صفین‌ افتاد.همسفر من‌ گفت‌:اگر من‌ در جنگ‌ صفین‌ بودم‌،شمشیرم‌ را از خون‌ علی‌علیه‌السلام ویارانش‌ سیراب‌ می‌كردم‌!منهم‌ گفتم‌:اگرمنهم‌ در جنگ‌ صفین‌ بودم‌،شمشیرم‌ را از خون‌ معاویه‌ ملعون‌ سیراب‌می‌كردم‌.صحبت‌ ما به‌ جنگ‌ منتهی‌ شد وبه‌ هم‌ به‌ جنگ‌ وزد وخوردپرداختیم‌.یك وقت‌ متوجه‌ شدم‌ كه‌ زخمی‌ برمن‌ زد ومن‌ از هوش‌رفتم‌.ناگاه‌ دیدم‌ شخصی‌ مرا با گوشه‌ نیزه‌اش‌ بیدار می‌نماید.چون‌ چشم‌گشودم‌،مردی‌ را دیدم‌ كه‌ از اسب‌ پائین‌ آمد ودستش‌ را روی‌ زخم‌ سرم‌كشید كه‌ فوراً بهبود یافت‌.

آنگاه‌ گفت‌:همین جا بمان‌!وبعد از اندكی‌ ناپدید شد.سپس‌ در حالیكه‌سربریده‌ همسفرمن‌ را در دست‌ داشت‌ با چهارپایان‌ او برگشت‌وفرمود:این‌ سر دشمن‌ توست‌.تو بیاری‌ ما برخاستی‌ وماهم‌ تورا یاری‌كردیم‌.چنانكه‌ خداوند هركه‌ اورایاری‌ كند،پیروز كند.

پرسیدم‌ :شما كیستید؟

فرمود:من‌ صاحب‌ الامر هستم‌.

سپس‌ فرمود:از این‌ به‌ بعد هركه‌ پرسید:این‌ زخم‌ چه‌ بوده‌؟بگو ضربتی‌است‌ كه‌ در صفین‌ برداشته‌ام‌.«مهدی‌ موعود»

سلام‌ برچهارده‌ معصوم‌علیه‌السلام

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامی‌ وتحیاتی‌ علی‌' نبیك‌ نبی‌ّ الرحمة‌وسید الامّة‌ اشرف‌ انبیائك‌ والمرسلین‌ وسفرائك‌ المقربّین‌،

حبیبك‌ ونجیبك‌،وصفیك‌ وامینك‌ وخاصتّك‌ وخیرتك‌ مِن‌خلقك‌،محمّدٍ صلی‌ّ اللّه‌ علیه‌ وآله‌ وسلّم‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامی‌ وتحیاتی‌ علی‌' اِمام‌ المتقین‌، القائدالغرّ المحجّلین‌ ویعسوب‌ المسلمین‌ وتاج‌ البكّائین‌ونورالمجاهدین‌ وافضل‌ القائمین‌ مِن‌ آل‌ یاسین‌ رسول‌ رب‌ّ العالمین‌علی‌ٍّ امیر المؤمنین‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامی‌ وتحیاتی‌ علی‌'الصدّیقة‌ الطاهرة‌،فاطمة‌ِ الزهراء.التقیة‌ النقیة‌،الراضیة‌ المرضیة‌،المحدّثة‌المباركة‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامی‌ وتحیاتی‌ علی‌َالحسن‌والحسین‌،

سِبطی‌ النبی‌ الرحمة‌ وسیدی‌ شباب‌ اهل‌ الجنة‌ اجمعین‌.

اللّهم‌ بلّغ‌ واوصِل‌ سلامی‌ وتحیاتی‌ علی‌'علی‌ بن‌ الحسین‌ومحمد بن‌ علی‌ وجعفربن‌ محمد وموسی‌ بن‌ جعفر وعلی‌ بن‌موسی‌ ومحمدبن‌ علی‌ وعلی‌ بن‌ محمد وحسن‌ بن‌ علی‌ والخلف‌ الهادی‌ المهدی‌.صلواتك‌ علیهم‌ اجمعین‌.

اللّهم‌ اِن‌َّ هؤلاء ائمتی‌ وسادتی‌ وقادتی‌.بِهِم‌ اَتَولی‌' فی‌ الدنیاوالاخرة‌ ومِن‌ اعدائهم‌ اتبرّءُ فی‌ الدنیا والاخرة‌.وصلی‌ّ اللّه‌ علی‌محمد وآله‌ الطاهرین‌.

پایان‌

منابع‌

١. المیزان‌"علامه‌ طباطبائی‌"

٢. مكیال‌ المكارم‌"موسوی‌ اصفهانی‌"

٣. منتهی‌ الامال‌"شیخ‌ عباس‌ قمی‌"

٤. بحار الانوار"علامه‌ مجلسی‌"

٥. حدیقة‌ الشیعة‌"مقدس‌ اردبیلی‌"

٦. اصول‌ كافی‌ "باترجمه‌ محمدباقركمره‌ای‌"

٧. اهل‌ البیت‌"محمدی‌ ری‌ شهری‌"

٨. جلوة‌ تاریخ‌ در شرح‌ نهج‌ البلاغة‌"دكتر محمود مهدوی‌ دامغانی‌"

٩. فضائل‌ الخمسة‌ فی‌ الصحاح‌ الستة‌"سیدتقی‌ حسینی‌ فیروز آبادی‌"

١٠. اكسیر اعظم‌"محمود میرشكرائی‌ تفرشی‌"

١١. شبهای‌ پیشاور"سلطان‌ الواعظین‌ شیرازی‌"

١٢. الفصول‌ العلّیة‌"شیخ‌ عباس‌ قمی‌"

١٣. حیوة‌ القلوب‌"علامه‌ مجلسی‌"

١٤. ستارگان‌ درخشان‌"محمد جواد نجفی‌"

١٥. محمد پیامبر شمشیر نیست‌"علیمراد فراشبندی‌"

١٦. مهدی‌ موعود"ترجمه‌ جلد سیزدهم‌ بحارالانوار""علی‌ دوانی‌"

١٧. آیا بیاد امام‌ زمان‌ هستید؟"مؤلف‌"

١٨. از كعبه‌ تامحراب‌"مؤلف‌"

١٩. فاطمه‌ سرور زنان‌ عالم‌"مؤلف‌"

٢٠. زندگانی‌ پیامبراسلام‌"مؤلف‌"

٢١. حوبیها وبدیها"مؤلف‌"