عبادت امام سجادعليهالسلام
امام باقرعليهالسلام
مي گويد:
پيش پدرم رفتم و هنگاميكه ديدم كه از كثرت عبادت وبيداري، رنگ مباركش زرد وچشمهايش از گريه زياد مجروح و پيشانيش از كثرت سجود پينه كرده وساقهاي پايش از ايستادن زياد در نماز ورم كرده بود، من به گريه افتادم. امام بمن نگاهي كرد و گفت: آن كتابي كه عبادت عليعليهالسلام
در آن ذكرشده است را بياور! وقتي آوردم، مقداري خواند وفرمود:چه كسي مي تواندمانند عليعليهالسلام
، عبادت كند؟
حجرالاسود به صدا درآمد!
بعد از شهادت امام حسينعليهالسلام
، محمد بن حنفيه كه برادر امام حسينعليهالسلام
بود نزد امام سجادعليهالسلام
رفت وگفت:
اي برادر زاده! مي داني كه پيامبر، عليعليهالسلام
را وصيّ خود قرار داد و عليعليهالسلام
هم امام حسنعليهالسلام
را وصيّ خود قرار داد. حال كه پدرت به شهادت رسيده است، جانشين خود را مشخص نكرده و چون من عموي تو و پسر اميرالمؤمنينعليهالسلام
هستم و از تو بزرگتر مي باشم! پس در مورد امامت با من نزاع نكن و مرا امام بدان!!
امام سجادعليهالسلام
فرمود:اي عمو! از خدا بترس ودنبال آنچه كه سزاوار آن نيستي نرو و من تورا از اينكه جزء جاهلان باشي، برحذر مي دانم!
اي عمو! پدرم صلوات الله عليه قبل از اينكه به كربلا بيايد به من وصيت كرد و يك ساعت قبل از شهادت با من در امر امامت عهد و پيمان بست. و اين سلاح رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
است كه در نزد من است. پس دنبال اين امر نگرد كه مي ترسم عمرت كوتاه شود ودر احوالت آشوب و اختلال روي دهد! خداوند متعال امتناع دارد كه امامت را جز در نسل حسينعليهالسلام
قرار دهد و اگر مي خواهي به اين امر يقين كني بيا با هم نزد حجر الاسود برويم تا از او نظربخواهيم وحقيقت امر را از او جويا شويم.
محمد قبول كرد و با امام نزد حجر رفتند.
امام به محمد فرمود: اول تو در پيشگاه خدا تضرّع كن از او بخواه تا حجر با تو صحبت كند. سپس حقيقت را از حجر بپرس!
محمد شروع به مناجات كرد و خدارا صدازد! ولي سخني از حجر نشنيد!
امام فرمود:اي عمو! اگر تو جانشين امام حسينعليهالسلام
بودي حجر با تو حرف مي زد و جواب تورا مي داد.
محمد گفت: اي برادرزاده! حال تو حجر را صدا بزن واز او سؤال كن!
امام دعا كرد وفرمود:
اي حجر!ب حق خداوندي كه عهد وميثاق تمام پيامبران واوصياء وتمامي مردم را در تو قرار داده قسم مي دهم كه بگویي بعد از حسين بن عليعليهالسلام
چه كسي امام است؟
ناگاه حجر الاسود چنان تكاني خورد كه گويا مي خواست از جاي خود كنده شود و بزبان عربي به امام سجادعليهالسلام
گفت: وصيت و امامت بعد از حسين بن عليعليهالسلام
مخصوص تو است.
محمد پاي حضرت را بوسيد وگفت: اعتراف مي كنم كه امامت حق شمامي باشد. «منتهي الامال ج ٢ص ٢٣٠
»
باران ناگهاني!
ثابت بناني مي گويد:
يكسال با عده اي از عبادت كنندگان بصره از قبيل ايوب سجستاني، صالح مرّي، عتبة الغلام و حبيب بن دينار به مكه رفتيم. در مكه به علت نيامدن باران، آب كمياب بود. ما تصميم گرفتيم از خدا بخواهيم كه باران بفرستد! لذا كنار كعبه رفتيم و از خداي رئوف درخواست باران كرديم. ولي اثري ازاجابت نديديم!
در اين موقع جواني بطرف ما آمد و فرمود:
اي مال بن دينار! اي ثابت بناني! اي ايوب سجستاني! اي صالح مرّي! اي...! ماگفتيم: لبيك!
فرمود:آيا در ميان شما كسي نيست كه خدا اورا دوست بدارد؟ گفتيم: از مادعا كردن و از خدا اجابت نمودن!
فرمود: از كعبه دور شويد! اگر در ميان شما يك نفر بود كه خدا او را دوست داشت، دعاي او را مستجاب مي نمود.
آنگاه حضرت وارد كعبه شد و سر به سجده نهاد و فرمود: اي خداي من! بحق ّآن محبّتي كه بمن داري، اين مردم را بوسيله باران سيراب كن!
هنوز دعاي امام تمام نشده بود كه ابري نمايان شد وباران زيادي آمد.
ثابت مي گويد: من از مردم مكه پرسيدم اين جوان كيست؟ گفتند كه او علي بن الحسين بن علي بن ابيطالبعليهالسلام
است.«ستارگان درخشان ج ٦ص ١٦
»
زنده شدن پرندگان ذبح شده!
يونس بن ظبيان مي گويد:
با عده زيادي در خدمت امام صادقعليهالسلام
بوديم كه شخصي سؤال كرد: يابن رسول الله! پرندگاني كه در قرآن آمده، در آن جائيكه خطاب به ابراهيمعليهالسلام
فرموده است: «(
فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطَّيْرِ فَصُرْهُنَّ إِلَيْكَ ثُمَّ اجْعَلْ عَلَىٰ كُلِّ جَبَلٍ مِّنْهُنَّ جُزْءًا
)
يعني:چهار پرنده را ذبح كرده و گوشتشان را با هم مخلوط كرده و هر قسمتي را بر سركوهي بگذار!»
آيا از يك نوع بودند يا با هم فرق داشتند؟
امام فرمود: مي خواهيد مثل آن معجزه را به شما نشان بدهم؟همه گفتيم:آري!
امام دستورداد كه طاوس و باز و كبوتر و كلاغي را آوردند و آنها را ذبح كردند و باهم مخلوط كرده، در چهار طرف اطاق گذاشتند. سپس امام ابتدا طاوس را صدازدند! ناگاه اجزايش از چهارگوشه جدا شده و بهم پيوستند و زنده شد. سپس كلاغ و دوتاي ديگر را زنده كرد.«حديقة الشيعة
»
شفاي بي نماز!
«مرحوم دستغيب از يكي ازدوستانش نقل مي كند كه سالي همه خانواده من دچار مرض حصبه شدند! در آن زمان مرض حصبه افراد را مي كشت. من نماز صبح را كه خواندم به محلي كه در آنجا روضه خواني بود رفتم. در آنجا به امام حسينعليهالسلام
توسل پيدا نمودم. دلم شكست و براي شفاي سه پسر و زنم به امام حسينعليهالسلام
پناه بردم. وقتي به خانه بگشتم، ديدم كه خانواده ام سفره انداخته ومشغول خوردن صبحانه هستند! گفتم چه خبراست؟ يكي از پسرانم گفت ديدم كه زهرا (سلام الله علیها) آمد. امام حسينعليهالسلام
آمد. امام حسن و اميرالمؤمنين و رسول الله آمدند. همه سياه پوش بودند. آمدند ونشستند. پيغمبر اكرم به زهراگفتند: زهراجان! دست بر سر اينها بكش كه خوب بشوند! زهرا بر سر ما بچه ها دست كشيد. همه خوب شديم. بعد پيغمبر فرمود: عزيزم!يك دستي هم بر سر اين زن بكش. زهرا جواب داد: پدرجان! او نماز نمي خواند. من هم دست بر سر او نمي كشم! پيغمبراكرم فرمود: شوهرش توسل به حسينم پيداكرده ونمي شود به پاسخ ندهيم. چون شوهرش نماز مي خواند و رابطه اش با ما محكم است. ناگاه زهرا بلند شد و دستي هم به سر مادرمان كشيد و او هم خوب شد.»
چگونه در كودكي حكمت داشت؟
علي بن اسباط مي گويد: وقتي خدمت امام جوادعليهالسلام
رفتم واندام كم سن وسال او را برانداز كردم، ناگاه حضرت فرمود: همانطور كه خداوند، بعضي ازپيامبران را در سنين كم، حجت خود قرار داد، امام را هم همينطور قرار مي دهد. قرآن مي فرمايد:(
وَآتَيْنَاهُ الْحُكْمَ صَبِيًّا
)
ما به عيسي در كودكي حكت داديم.وباز مي فرمايد:(
بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِينَ سَنَةً
)
يعني زمانيكه او بزرگ شد وبه چهل سالگي رسيد... كه نشان مي دهد جايز است در كودكي حكيم باشد وجايز است در چهل سالگي باشد.
پرسيدن سي هزار سؤال
كليني وديگران نوشته اند كه وقتي امام جوادعليهالسلام
در هفت يا نُه سالگي به امامت رسيد، براي آزمايش امامت حضرت، سي هزار سؤال از او در روزهاي متوالي پرسيدند و امام به همه آنان جواب كافي وشافي دادند.«منتهي الامال ج ٢ص ٥٧٥
»
سخن گفتن به هفتاد وسه زبان
ابوهاشم جعفري گويد كه:
خدمت امام هاديعليهالسلام
شرفياب شدم. امام با زبان هندي با من صحبت مي كردند ولي من چيزي نمي فهميدم. در مقابل امام ظرفي پر از سنگريزه بود كه امام يكي از سنگريزه ها را برداشت و مكيد و به من داد. منهم آن را دردهانم گذاشتم. بخدا قسم! هنوز از خدمت امام هاديعليهالسلام
بيرون نرفته بودم كه قادر بودم به هفتاد وسه زبان كه يكي از آنها هندي بود سخن بگويم.«منتهي الامال ج ٢ ص ٣٦٧
»
سفر امام عسگري به گرگان
جعفربن شريف گرگاني مي گويد كه:
سالي در راه سفر حج در سامراءبه خدمت امام عسگريعليهالسلام
رسيدم. و مقداري از اموالي را كه شيعيان براي حضرت داده بودند به امام دادم و گفتم: شيعيان شما در گرگان سلام رساندند.
امام فرمود: مگر بعد از اعمال حج به گرگان بر نمي گردي؟
گفتم:چرا. برمي گردم. فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز ديگر تو به گرگان مي رسي. كه روز جمعه سوم ربيع الثاني در اول روز وارد شهر مي شوي. وقتي به گرگان رفتي، به مردم اعلام كن تا در خانه تو جمع شوند. زيرا در آخرآنروز من به گرگان خواهم آمد.
سپس امام برايم دعا كردند.
من همان تاريخي كه امام فرموده بود، وارد گرگان شدم و به مردم خبردادم كه امروز امام به منزل من مي آيند. لذا آماده باشند ومسائل و مشكلات خودرا درنظر بگيرند.
بعد از نماز ظهر وعصر، همگي شيعيان در خانه من جمع شده بودند كه بدون اينكه متوجه بشويم، امام عسگريعليهالسلام
برما وارد شد وبرما سلام كرد. ما از امام استقبال نموديم ودست مباركش را بوسيديم.
امام فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه در آخر امروز نزد شمابيايم. لذا نماز ظهر وعصر را در سامراء خواندم ونزد شما آمدم تا با شما تجديد عهد نمايم. اكنون كه نزد شما هستم، سؤالات وحاجات خودرا بمن بگویيد.
اولين نفري كه حاجت خودرا گفت، نضربن جابر بود كه عرض كرد: اي پسر رسول خدا! پسرم چندماه است كه نابينا شده است. از خدا بخواهيد تاچشمانش را به او بر گرداند.
امام فرمود: او را نزدم بياور!
اورا خدمت امام آوردند و امام دست شريف راخودرا بر چشمانش گذاشت كه ناگاه بينا شد. سپس يك به يك مردم حاجت هاي خود را مي پرسيدند و امام حاجات آنهارا برآورده مي كرد و درحق همگي دعا نمود و درهمان روز مراجعت فرمود.«منتهي الامال ج ٢ ص ٣٩٩
»
سوراخ كردن زبان
شيخ شمس الدين محمدبن قارون گويد:
به حاكم حلّه بنام مرجان الصغير گزارش دادند كه يكي از شيعيان بنام ابوراجح به خلفاء اهانت مي نمايد!حاكم دستورداد تا اورا آوردند وچند نفر بقصد كشت اورا زدند وآنقدر به صورتش زدند كه دندانهاي جلو اوافتاد. سپس زبانش را بيرون آورده بر آن حلقة آهني زدند و بيني او را سوراخ كرده و ريسماني از مو درآن وارد كرده و به طنابي بستند و به دستور حاكم در كوچه هاي شهر گرداند. تماشاچيان هم از هر طرف اورا مي زدند بطوريكه برروي زمين افتاد و مرگ را پيش روي خود ديد. بعد ازآن حاكم دستور داد تا كار او را تمام كنند ولي چند نفر واسطه شده و گفتند: او پيرمردي ساخورده است وآنچه برسرش آمده اورا از پاي درخواهد آورد. اورا رها كن كه خودمي ميرد وخونش را برگردن نگير!
حاكم هم از كشتنش صرف نظر كرد. بستگان ابوراجح آمدند و او را در حاليكه صورت و زبانش باد كرده بود و كسي ترديد نداشت كه همان شب خواهد مرد، به منزلش بردند.
برخلاف انتظار، فرداي آنشب كه مردم براي اطلاع از وضع او بديدارش رفتند، ديدند كه در حال صحت و سلامت نماز مي خواند. دندانهايش مثل اول شده و جراحت هايش خوب شده و اثري از آنها باقي نمانده و پارگي صورتش رفع گرديده است.
مردم تعجب كرده وماجرايش را پرسيدند.گفت:
من مرگم را ديدم. زبان سخن گفتن هم نداشتم تا از خداوند متعال حاجتي بخواهم.لذا در دل دعا كردم و به مولا وآقايم صاحب الزمانعليهالسلام
توسل جستم. چون شب فرا رسيد، ناگاه ديدم كه خانه ام پرنور شد و يكدفعه ديدم كه مولايم امام زمانعليهالسلام
دست مباركش را بر صورتم كشيد و به من فرمود: ازخانه خارج شو و براي طلب روزي براي زن و بچه ات كاركن كه خدا بتوسلامتي داد.
منهم به اين وضعي كه مي بينيد شدم.
شمس الدين گويد: بخدا قسم! قبل از اين ماجرا ابوراجح خيلي ضعيف و كم بنيه و زشت و كوتاه ريش بود و من به حمامي كه او در آن بود، مي رفتم ولي بعد از اين جريان وقتي اورا ديدم متوجه شدم كه نيرويش زيادشده و قامتش راست گرديده و ريشش بلند و صورتش سرخ شده و انگار به سن بيست سالگي برگشته و پيوسته در همين حالت بود تا اينكه وفات يافت.«مكيال المكارم
»
حاج مؤمن شيرازي
حاج مؤمن نامي بوده كه در شيراز زندگي مي كرده است او خود گويد:درجواني محبت وشوق شديدي به زيارت حضرت مهدي (عج )در من پيداشد كه لحظه اي آرام وقرار نداشتم.
به طوري شد كه از خوردن وآشاميدن غافل مي شدم تا كار به جايي رسيد كه با خود عهد نمودم آنقدر از خوردن وآشاميدن خود داري خواهم كرد تا تشرف خدمت امامعليهالسلام
برايم حاصل شود. يا آنكه بميرم! چند روز غذا نخوردم وروز سوم در مسجد سردزدك كه افتخار خادمي آن مسجد را داشتم از ضعف بيهوش افتاده بودم كه ناگاه صداي دلنواز روح بخشي با عظمت كه پراز لطف وعنايت بود به گوشم رسيد: حاج مؤمن! برخيز واز اين غذايي كه براي تو آورده اند بخورمگر نمي داني اين عملي را كه انجام دادي در شرع مطهر اسلام حرام است و بعدا از اين قبيل كارهاي غير مشروع بپرهيز!
به مجرد شنيدن اين صدا قدرت وقوه اي در من پيدا شد و بي اختيار برخاستم و نشستم. صورتي نوراني ديدم كه مانند ماه مي درخشيد. فرمود: حاج مؤمن! آقا سيدهاشم (امام جماعت مسجد) به مشهد مي روند. شماهم با ايشان برويد درقم شخصي راملاقات خواهيد كرد. به دستور او رفتار كنيد.
من هم به اين دستور عمل كردم وكرامت ها ديدم.