آشنايى با قرآن، جلد 4

آشنايى با قرآن، جلد 40%

آشنايى با قرآن، جلد 4 نویسنده:
گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 6

آشنايى با قرآن، جلد 4

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه:

صفحات: 6
مشاهدات: 2366
دانلود: 360

توضیحات:

آشنايى با قرآن، جلد 4
  • اهميت عفاف از نظر قرآن

  • درسى كه بايد از داستان افك آموخت

  • عذاب اليم براى اشاعه دهندگان فحشاء

  • اسلام هم دين شمشير است و هم دين محبت

  • از حق عمومى نمى‏توان گذشت، بر خلاف حق خصوصى

  • عالم آخرت زنده است

  • راههاى اسلام براى حفظ عفاف جامعه

  • مساله اذن

  • داستان سمرة بن جندب

  • رسم غلط در جامعه ما در باب مهمان و ميزبان

  • آيات پوشش

  • چرا پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده؟

  • فلسفه پوشش چيست؟

  • آيه نور

  • آيا ما مى‏توانيم به خدا كلمه "نور" را اطلاق كنيم

  • مثلى براى نور خدا

  • نظر غزالى و ابن سينا

  • تفسير اين آيه در روايات

  • هر چيزى به خدا شناخته مى‏شود و خدا به ذات خودش

  • اصل هدايت در قرآن

  • انواع هدايت

  • مقصود از "بيوت‏" چيست؟

  • تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها

  • اثر استفاده از نور هدايت الهى

  • قرآن روى عمل و ايمان هر دو تكيه مى‏كند

  • سرنوشت عمل كافر

  • حقيقت اسلام تسليم است

  • شرط بالا رفتن عمل انسان

  • عناد موجب حبط عمل است

  • سه مثل قرآن براى اعمال كافران

  • تسبيح و تحميد موجودات

  • فرق ميان تسبيح و حمد

  • داستان مرحوم حاج شيخ عباس قمى در وادى السلام

  • داستان شيخ بهايى در تخت فولاد اصفهان

  • معنى توحيد

  • جهانى كه نور وحى به ما ارائه مى‏دهد

  • بخش اعظم روح انسان از انسان مخفى است

  • تمثيل مولوى

  • باطن و جان عالم نيز از ما مخفى است

  • عبادت براى اين است كه با جان عالم آشنا شويم

  • كائنات جويه و توحيد

  • قرآن مى‏خواهد ما از حوادث عالم عبرت بگيريم

  • خلقت‏حيوانات و خداشناسى

  • نظريه تبدل انواع

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 6 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2366 / دانلود: 360
اندازه اندازه اندازه
آشنايى با قرآن، جلد 4

آشنايى با قرآن، جلد 4

نویسنده:
فارسی
آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٤

تفسير سوره نور

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري

بسم الله الرحمن الرحيم
سورة انزلناها و فرضناها و انزلنا فيها ايات بينات‏لعلكم تذكرون.الزانية و الزانى فاجلدوا كل‏واحد منهما ماة جلدة و لا تاخذكم بهما رافة‏فى دين الله ان كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخرو ليشهد عذابهما طائفة من المؤمنين.الزانى‏لا ينكح الا زانية او مشركة و الزانية لا ينكحها الازان او مشرك و حرم ذلك على المؤمنين.

اهميت عفاف از نظر قرآن
به مناسبت اينكه اين ايام، ايام وفات حضرت صديقه طاهره(سلام الله عليها)بانويى كه‏«سيدة نساء العالمين‏»و مظهر اعلاى‏عفاف در عالم اسلام است مى‏باشد، بنا شد كه سوره مباركه نور راتفسير كنيم و علت انتخاب اين سوره اين است كه تقريبا بيشتر آيات اين سوره[در اطراف مسائل مربوط به عفاف است] (١) .
مى‏فرمايد در اين سوره يك سلسله آيات روشن آورده‏ايم، باشد كه شما متذكر شويد و بيدار و هشيار گرديد.اينكه در ابتدامى‏فرمايد«سوره‏اى است كه نازل كرده‏ايم‏»، تنها سوره‏اى كه با اين‏جمله شروع مى‏شود اين سوره است.ما بسيارى از سوره‏ها داريم كه ازاولى كه شروع مى‏شود، به عنوان اين است كه‏«كتابى فرودآورديم‏»، يعنى به همه قرآن اشاره مى‏كند، ولى اينجا تنها به همين‏سوره اشاره مى‏كند.معلوم مى‏شود كه يك عنايت‏خاصى به مفاد اين‏سوره است.
معناى‏«سوره‏»را مى‏دانيد، هر قطعه‏اى از آيات قرآن كه بايك‏«بسم الله‏»شروع مى‏شود و بعد پايان مى‏پذيرد به طورى كه بعداز آن، «بسم الله‏»ديگرى هست، اين قطعه را«سوره‏»مى‏گويند.
قرآن از كتابهايى است كه فصل، باب و بخش ندارد ولى‏قطعه قطعه شدنش به صورت سوره سوره بودن است و هر سوره با يك‏«بسم الله‏»آغاز مى‏شود و«بسم الله‏»آغاز قطعه بعد نشان دهنده‏پايان سوره قبلى است و مى‏گويند كلمه‏«سوره‏»از همان ماده‏اى‏است كه كلمه‏«سور»وضع شده است.در زبان عرب آن حصارى‏را كه دور شهرها مى‏كشيدند كه يك شهر را در داخل خودش قرارمى‏داد و يك حائطى بود-يعنى يك ديوارى بود-كه بر تمام شهر ياقصبه و يا ده احاطه داشت، سور مى‏گفتند، «سور البلد»ديوار مرتفعى‏بود كه دور يك شهر مى‏كشيدند.كانه هر سوره‏اى در داخل يك‏حصار قرار گرفته است، از اين جهت به آن‏«سوره‏»مى‏گويند.قرآن راهم خود پيغمبر سوره سوره كرده است نه اينكه بعد مسلمين آن راسوره سوره كرده باشند. از اولى كه قرآن نازل شد، به صورت سوره سوره‏نازل شد.
آيه اول مخصوصا با تعبير «سورة انزلناها» و بعد هم با كلمه «فرضناها» اين مطلب را مى‏فهماند كه مسائل مربوط به عفاف‏مسائلى بسيار جدى است، يعنى درست در جهت عكس آنچه بشرامروز فكر مى‏كند كه در جهت‏سهل كردن و ساده كردن و ناچيزشمردن روابط جنسى حركت مى‏كند و به غلط اسمش را آزادى‏مى‏گذارد و به اصطلاح در جهت‏«آزادى جنسى‏»گام برمى‏دارد، قرآن‏آنچه تحت عنوان حريمهاى عفاف مطرح مى‏كند و آنچه تحت عنوان‏مجازاتهاى بى‏عفتى بيان مى‏كند و آنچه تحت عنوان مجازات لكه داركردن زنهايى كه عفيفه‏اند و به دروغ متهم[به بى‏عفتى]مى‏شوندبيان مى‏كند و آنچه در باب ترغيب به ازدواج بيان مى‏كند و بالاخره‏هر چه در باب مسائل مربوط به عفاف گفته است، مى‏خواهد بگويداينها مسائل بسيار بسيار جدى و فرض است و نمى‏شود اينها راكوچك شمرد، و يكى از بدبختيهاى دنياى امروز تحقير كردن اصول‏عفاف و تقواى در امور جنسى است كه بعد عرض مى‏كنيم.
«سورة انزلناها» سوره‏اى است كه فرود آورده‏ايم و رعايت‏مقررات اين سوره را فرض و حتم كرده‏ايم، يعنى مهم مى‏شماريم، كوچك نمى‏شماريم. «و انزلنا فيها ايات بينات‏» و ما در اين سوره‏يك سلسله آيات بينه فرستاده‏ايم، آيات بزرگ روشن فرستاده‏ايم.
ممكن است مقصود تمام آيات سوره باشد يا آنطور كه علامه‏طباطبائى در تفسير الميزان مى‏فرمايند مقصود آن آياتى است كه دروسط سوره آمده و در واقع آن آيات ستون فقرات اين سوره است.ساير آيات سوره راجع به آداب و اخلاق جنسى است و آن آيات مربوطبه اصول عقايد است، كه وجه تناسبش را بعد بيان مى‏كنيم.به هرحال قرآن مى‏گويد ما اين سوره را فرود آورده‏ايم و مقررات و محتواى‏اين سوره را كه در زمينه آداب و اخلاق جنسى است‏حتم شمرده‏ايم.
يك سلسله آيات بينه در آن فرود آورده‏ايم براى بيدارى و آگاهى بشر «لعلكم تذكرون‏» باشد كه شما يادآورى شويد، آگاهى پيداكنيد، از غفلت‏خارج گرديد.
شايد بدانيد كه فرق است ميان‏«تفكر»و«تذكر».تفكرآنجايى است كه يك مساله‏اى را كه انسان به كلى نسبت به آن‏جاهل و نادان است و نمى‏داند، به انسان مى‏آموزند، كه قرآن دربسيارى از موارد، دم از تفكر مى‏زند.تذكر، در مسائلى است كه‏فطرت انسان خود به خود صحت آن مسائل را درك مى‏كند ولى بايديادآورى كرد و توجه داد.قرآن مخصوصا اينها را به عنوان‏«تذكر» بيان مى‏كند، شايد يك علتش احترام گزاردن به بشر است، ما شما رابه اين مسائل متوجه مى‏كنيم، يعنى مسائلى است كه اگر خودتان هم‏بينديشيد مى‏فهميد، ولى ما شما را متذكر و متوجه مى‏كنيم.
آيه بعد، مربوط به مجازات فحشاء يعنى مجازات زناست(فحشاى به معنى زنا).مى‏فرمايد:
«الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماة‏جلدة و لا تاخذكم بهما رافة فى دين الله ان‏كنتم تؤمنون بالله و اليوم الاخر و ليشهدعذابهما طائفة من المؤمنين.»
در اين آيه سه مطلب بيان شده است:اول اينكه زنا كار، اعم‏از مرد و زن، بايد مجازات شود و مجازاتش را هم قرآن تعيين كرده‏است:«صد تازيانه‏».صد تازيانه بايد به مرد زنا كار زده شود و صدتازيانه به زن زناكار.
مطلب دوم:به مؤمنين آگاهى مى‏دهد كه در مورد اين‏مجازات مبادا تحت تاثير عواطفتان قرار بگيريد، مبادا دلتان رحم بيايدو بگوييد[با خوردن]صد تازيانه دردش مى‏آيد پس يك مقدار از آن‏را اجرا نكنيم، كه اينجا جاى رحم نيست.مى‏گويد مبادا در اينجاعواطفتان به هيجان بيايد و سبب شود كه عملا تسامحى در اجراى اين‏حد قائل شويد و به اصطلاح امروز يك وقت فكر نكنيد اين عمل، «غير انسانى‏»است، نه، «انسانى‏»است.
مطلب سوم:اين مجازات را در خفا انجام ندهيد چون اين‏مجازات براى اين است كه ديگران عبرت بگيرند.حتما يك جمعى‏از مؤمنين بايد در موقع اجراى اين مجازات حاضر و ناظر باشند وببينند.مقصود اين است كه وقتى اين حكم اجرا مى‏شود بايدبه گونه‏اى اجرا شود كه همه مردم آگاه شوند كه فلان مرد يا زن‏زناكار اين حد درباره‏اش اجرا شد، نه اينكه مخفيانه اجرا شود، بايدعلنى اجرا شود.
راجع به قسمت اول كه دستور مجازات زناست چند مطلب‏را بايد عرض كنم.يكى اينكه فلسفه مجازات زنا چيست؟غالباشما اگر كتابهايى را كه در اين زمينه‏ها بحث كرده‏اند بخوانيدمى‏بينيد اينطور اظهار نظر مى‏كنند كه علت مجازات زنا-به اصطلاح‏آنها-«مرد سالارى‏»است.در دوره‏هايى كه مرد حاكم بر خانواده‏بوده-به معناى اينكه مرد مالك خانواده بوده و زن حقى نداشته و يك وسيله‏اى در دست مرد بوده براى بهره‏بردارى او، و مرد خودش رامالك زن مى‏دانسته است-وقتى كه زن زنا مى‏كرده است، از نظرمرد اينطور بوده كه زن يك چيزى را كه تعلق به او داشته، در اختيارديگرى قرار داده، و از اين جهت مجازات زنا برقرار شده است.
معلوم است كه از نظر قانون اسلام اين يك حرف بى‏اساسى‏است.در اسلام مجازات زنا منحصرا براى زن نيست، هم مرد بايدمجازات شود و هم زن: «الزانية و الزانى فاجلدوا كل واحد منهما ماة‏جلدة‏» تصريح مى‏كند:هم مرد زناكار و هم زن زناكار هر دو بايدمجازات شوند. اگر اينطور مى‏بود كه مرد هيچ محدوديت و ممنوعيتى‏نداشت و تنها زن بود كه از زنا ممنوع بود-كه شايد چنين مقرراتى‏در بعضى جاهاى دنيا بوده كه فقط زن حق زنا كردن نداشته است‏ولى مرد حق زنا كردن داشته-در اين صورت مى‏شد اين حرف راگفت كه فلسفه مجازات زنا«مرد سالارى‏»است.اما در اسلام هم‏مرد ممنوع است از زنا كردن و هم زن، و معنايش اين است كه مردكاميابى جنسى خودش را تنها و تنها در محدوده ازدواج مى‏تواندانجام دهد، و ازدواج يعنى قبول كردن يك سلسله تعهدات ومسؤوليتها، و زن هم كاميابى جنسى خودش را تنها و تنها در محدوده‏ازدواج مى‏تواند انجام دهد مقرون به قبول يك سلسله تعهدها ومسؤوليتها.پس مرد حق ندارد بدون اينكه مساله ازدواج در ميان باشدآزادانه به اصطلاح امروز غريزه جنسى‏اش را اشباع كند همچنانكه‏زن چنين حقى را ندارد.بنابر اين مساله حرمت زنا به زن اختصاص‏ندارد، در مورد هر دو تعميم دارد.
حال مساله ديگرى مطرح است و آن اين است كه در عرف‏امروز اروپا زن و مرد فقط در وقتى كه به تعبير اسلام‏«محصن‏»و يا«محصنه‏»باشند از زنا كردن ممنوعند، يعنى يك مرد زن دار و يك‏زن شوهردار حق ندارند زنا كنند، اما براى مردى كه زن ندارد يا زنى‏كه شوهر ندارد هيچ منعى نيست كه زنا كند و طبعا مرد بى‏زن حق‏ندارد با زن شوهر دار زنا كند و زن بى‏شوهر هم حق ندارد با مرد زن‏دارزنا كند، ولى مرد بى‏زن و زن بى‏شوهر هيچ گونه ممنوعيتى ندارند.
حال چرا اينطور مى‏گويند؟آنها اينطور فكر مى‏كنند كه فلسفه حرمت‏زناى مرد زن‏دار اين است كه با اين كار به زنش خيانت كرده و حق‏او را از بين برده، و فلسفه حرمت زناى زن شوهردار هم اين است كه‏حق شوهرش را از بين برده، پس مردى كه زن ندارد تعهدى در برابركسى ندارد و زنى هم كه شوهر ندارد تعهدى در برابر كسى ندارد، پس براى آنها اشكالى نيست.
ولى از نظر اسلام در اينجا دو مساله مطرح است:يك‏مساله اينكه براى هيچ مرد و زنى در خارج از تشكيل عائله حق‏كاميابى جنسى نيست، چه مرد زن داشته باشد و يا نداشته باشد، وچه زن شوهر داشته باشد يا نداشته باشد.اسلام براى‏«عائله‏»آن‏اهميت فوق العاده را قائل است كه در خارج از كانون خانوادگى، ارضاى كاميابى جنسى را ممنوع مى‏داند و تنها محيط خانوادگى راجاى ارضاى كاميابى جنسى مى‏داند، در محيط خارج از كانون‏خانوادگى به هيچ شكل اجازه نمى‏دهد كه مرد و زنى از يكديگراستمتاع كنند.
مساله دوم، مساله مجازات مرد زن‏دار و زن شوهردار است‏كه اسلام دو مجازات قائل است و مجازاتش شدت پيدا مى‏كند.يك‏مجازات كلى قائل است كه همان صد تازيانه است و ديگرى‏«رجم‏»است:سنگسارى. يكى از چيزهايى كه پايه خانوادگى و محيط خانوادگى رامحكم مى‏كند، همين مساله است و علت اينكه پايه كانون‏خانوادگى در دنياى اروپا سست و متزلزل است همين است و امروزهم در جامعه ما به هر نسبت كه از فرنگيها پيروى كنيم كانون‏خانوادگى را متزلزل كرده‏ايم.وقتى كه جامعه ما به دستور اسلام‏واقعا عمل مى‏كرد، يعنى پسرها واقعا قبل از ازدواج، با زنى و دخترى‏در تماس نبودند و به اصطلاح فرنگيهاى امروز يك گرل فرند (GirL friend) نداشتند(رفيق دختر نداشتند)و دخترها هم‏همين طور، ازدواج براى يك پسر يا دختر يك آرزو بود.يك پسر به‏سن پانزده سالگى كه مى‏رسيد، احساس طبيعى نياز به همسر در اوپيدا مى‏شد، يك دختر هم همين طور، و اين طبيعى است كه آرزوى‏يك پسر اين بود كه زن بگيرد چون به وسيله ازدواج از محدوديت وممنوعيت استفاده از زن خارج مى‏شد و به مرز آزادى استفاده از زن‏مى‏رسيد.آنوقت‏«شب زفاف كم از صبح پادشاهى نبود»چون‏روى خاصيت روانى، اولين موجودى كه اين پسر را به اين حظ و بهره‏رسانده يعنى از محدوديت به آزادى رسانده همسرش بوده، و براى‏دختر هم اين پسر اولين كسى بوده كه او را از محدوديت به آزادى‏رسانده است.اين بود كه پسر و دخترهايى كه اصلا همديگر را نديده‏بودند و ازدواج كرده بودند، آنچنان با يكديگر الفت مى‏گرفتند كه‏وضع عجيبى بود.(نمى‏خواهم بگويم كه نديدن، كار درستى است، نه، اسلام اجازه داده است كه ببينند، ولى اگر هم نديده بودند، وقتى‏به يكديگر مى‏رسيدند تا لب گور به يكديگر عشق مى‏ورزيدند).
اما سيستم فرنگى به پسر اجازه مى‏دهد كه تا زمانى كه زن‏نگرفته روابط جنسى‏اش آزاد باشد و به دختر هم اجازه مى‏دهد تا شوهر نكرده روابط جنسى‏اش آزاد باشد.نتيجه اين است كه براى يك‏پسر، ازدواج محدوديت است و براى يك دختر هم ازدواج محدوديت‏است.قبل از ازدواج، آزادى داشته با هر كسى[رابطه داشته باشد]، حال كه مى‏خواهد ازدواج كند به يك نفر محدود مى‏شود.اين است‏كه يك پسر وقتى زنى را مى‏خواهد بگيرد، مى‏گويد:«من از امروزيك زندانبان براى خودم درست كردم‏».يك دختر هم شوهرش‏برايش زندانبان مى‏شود، يعنى از آزادى به محدوديت مى‏آيند.
ازدواج در سيستم فرنگى يعنى آزاد را محدود كردن، ازآزادى به محدوديت آمدن، و ازدواج در سيستم اسلامى يعنى ازمحدوديت به آزادى آمدن.ازدواجى كه پايه و خاصيت روانى‏اش ازمحدوديت به آزادى آمدن است به دنبال خود استحكام مى‏آورد و آن‏كه پايه‏اش از آزادى به محدوديت آمدن است اولا خودش استحكام‏ندارد، يعنى زود منجر به طلاق مى‏شود، و ثانيا آن پسرى كه به تعبيرخود فرنگيها دهها و گاهى صدها دختر را«تجربه‏»كرده و آن‏دخترى كه دهها و صدها پسر را تجربه كرده است مگر حالا با يكى‏پابند مى‏شود؟مگر مى‏شود پابندش كرد؟
اين است كه در اسلام علت اينكه زنا تحريم شده است فقط‏اين نيست كه اين، حق آن مرد است و آن، حق اين زن، پس مردى‏كه ازدواج نكرده تعهدى در مقابل زنى ندارد و زنى هم كه ازدواج‏نكرده تعهدى در مقابل مردى ندارد پس هيچ مانعى براى اين كارنيست، يك مردى كه تا آخر عمرش نمى‏خواهد ازدواج كند اومطلق العنان باشد و يك زنى هم كه تا آخر عمرش نمى‏خواهد ازدواج‏كند او هم مطلق العنان باشد.اسلام مى‏گويد ابدا چنين چيزى‏نيست، يا بايد محروميت را به صورت مطلق قبول كنى، يا ازدواج را بپذيرى و به تعهدها و مسؤوليتهاى ازدواج پايبند شوى.
اين است كه اسلام به طور شديد مى‏گويد زنا مجازات دارد وزنايى كه فقط جنبه زنا دارد و ديگر در آن پايمال كردن حق يك زن‏و پايمال كردن حق يك شوهر نيست تازيانه دارد.اسلام درباره‏مردى كه در عين اينكه زن دارد و طبعا تحت فشار غريزه جنسى‏نيست و زنى كه شوهر دارد و طبعا تحت فشار غريزه نيست و روى‏هوسبازى زنا مى‏كنند به رجم و سنگسار كردن[فرمان مى‏دهد].
ببينيد تا چه حد اسلام براى اين مسائل اهميت قائل است!دنياى‏فرنگ ابتدا در اين حد مى‏گفت كه زنا در غير مورد مرد زن دار و زن‏شوهر دار جرم نيست، راسل مى‏گويد مگر اينكه يك جراحتى واردكند، اگر جراحتى وارد نكند عيب و اشكالى ندارد.كم كم به اينجارسيدند كه برتراند راسل صريحا مى‏گويد براى زن شوهردار و مردزن‏دار هم هيچ مانعى نيست، چه اشكالى دارد كه يك زن شوهردارهم رفيق داشته باشد و عشقش در جايى باشد، هم همسر داشته باشدو هم معشوق؟عشقش را با او انجام دهد و بچه را در خانه اين‏بياورد، ولى تعهد بسپارد وقتى با معشوقش عشقبازى مى‏كند از وسايل‏جلوگيرى از بچه‏دار شدن استفاده كند.
مگر خود راسل اين حرف را باور كند!و الا هيچ آدم عاقلى‏باور نمى‏كند كه زنى مردى را دوست داشته باشد، عشقش با يك مردباشد ولى همسر يك شوهر باشد و فقط متعهد شده باشد كه براى‏شوهر خود بچه بياورد.هر زنى دلش مى‏خواهد كه بچه‏اى كه‏مى‏زايد و بچه‏اى كه جلوى چشمش است‏يادگار آن آدمى باشد كه‏او را دوست دارد، نه يادگار آدمى كه از او تنفر دارد.آنوقت چه‏تضمينى هست كه از مردى كه او را دوست دارد آبستن نشود و بچه‏به ريش شوهرش نبندد؟!
قرآن مثل اينكه عنايت به اين جهت دارد، مى‏گويد: انزلناها وفرضناها ما اينها را حتم كرده‏ايم، اينها از قوانين تغيير ناپذير است، مقتضيات زمان اينها را تغيير نمى‏دهد و نمى‏تواند تغيير دهد، اينها جزءاصول زندگى بشر است و تغيير ناپذير.
بعد هم مى‏فرمايد: «و لا تاخذكم بهما رافة فى دين الله‏» بازشدت عمل نشان مى‏دهد، مى‏گويد:اينجا جاى رافت و گذشت‏نيست.همين قدر كه ثابت‏شد، ديگر حق گذشت ندارى.
در جمله بعد هم مخصوصا امر مى‏كند كه مبادا اجراى حكم‏حد مرد زناكار و زن زناكار را در پشت ديوارها و دور از چشم مردم‏انجام دهيد.حتما بايد در حضور مردم باشد و خبرش همه جا پخش‏شود تا بدانند اسلام در مساله عفاف حساسيت فوق العاده دارد، چون‏اصل اجراى دستورهاى جزائى براى تاديب و تربيت اجتماع است.
يك زنى زنا كند و محرمانه او را ولو اعدام هم كنند، اثرى در اجتماع‏نمى‏بخشد.در صدر اسلام هم هر وقت چنين چيزى اتفاق مى‏افتاد-كه البته كم هم اتفاق افتاده چون اين قوانين را كه اجرا مى‏كردندزنا كم اتفاق مى‏افتاد-اعلام عمومى مى‏كردند.
در اينجا خوب است گفته شود به حكم‏«الجاهل اما مفرط اومفرط‏» (٢) دنياى اروپا تا قبل از اين دو سه قرن اخير كه قانون حاكم‏بر آن، قانون كليسا بود، در يك حد افراطى در محدود كردن روابطجنسى كوشش مى‏كرد و به اسلام در يك سلسله مسائل ايراد مى‏گرفت.
اساسا در قانون كليسا، ارتباط جنسى مطلقا ولو با زن شرعى يك كارپليد بود.از نظر آنها زن ذاتا موجودى پليد بود و عمل مقاربت ولو بازن شرعى عمل كثيفى بود و لهذا افراد مقدس و پاك و منزه، افرادى‏كه شايستگى داشتند به مقامات عالى روحانى برسند، كسانى بودندكه در همه عمر زنى را لمس نكرده و با زنى نزديكى نكرده بودند.
پاپ از ميان افرادى انتخاب مى‏شد-و اكنون هم چنين است-كه‏تمام عمر را مجرد بسر برده بودند، و اصلا نفس‏«تجرد»مقدس بود.
مى‏گفتند افرادى استعداد دارند اين عمل مقدس را انجام دهند كه درتمام عمر با هيچ زنى تماس نداشته باشند.اين افراد كم هستند.
همينها هستند كه بعدا كشيش و كاردينال مى‏شوند و بعضى به حدپاپ[شدن]مى‏رسند. مى‏گفتند:اما اكثر مردم كه نمى‏توانند مجردباشند.اگر ما به اكثر مردم بگوييم مجرد زندگى كنند اينها مرتكب‏عمل زنا مى‏شوند كه پليدتر است، و بيشتر عمل جنسى انجام‏مى‏دهند.بنابر اين از باب‏«دفع افسد به فاسد»ازدواج را اجازه‏مى‏دادند.
اسلام بر عكس، تجرد و عزوبت را پليد مى‏داند و گفته است‏«زمين آدم عزب را لعنت مى‏كند كه بر آن بول كند» (٣) و ازدواج رامقدس مى‏شمارد.
كلمه‏«محصن‏»يا«محصن‏»در قرآن به دو معنا ذكرمى‏شود.گاهى محصن يا محصن در خصوص زن شوهر دار گفته مى‏شوديعنى آن كه در حصار ازدواج قرار گرفته، و گاهى اين كلمه به معنى‏زن عفيف است و لو زن مجردى باشد.اينجا معناى دوم مقصود است.
كسانى كه رمى مى‏كنند(رمى يعنى تيراندازى)و با تير تهمت، زنان پاكدامن را هدف قرار مى‏دهند و حرفى مى‏زنند كه نسبت‏ناپاكدامنى به آنهاست و چهار شاهد هم نمى‏آورند[بايد حدبخورند].
اسلام البته هيچ مدعايى را بدون دليل نمى‏پذيرد.ولى بعضى‏از مدعاهاست كه با گفتن حرف يك نفر هم قبول مى‏شود حتى اگرآن يك نفر زن باشد، مثل مسائل زنانه‏اى كه يك زن از طرف خودش‏بگويد.وقتى كسى مى‏خواهد زنش را طلاق دهد، چون طلاق درحال عادت جايز نيست، از زن مى‏پرسند تو پاكى يا در حال عادتى؟
اگر گفت پاكم، كافى است و اگر گفت در حال عادتم، حرفش[قبول]است.ديگر نمى‏گويند دو نفر شاهد اقامه كن، حرف خودش‏معتبر است.در بعضى موارد حتما بايد دو شاهد مرد باشد مثل دعاوى‏مالى.ولى در دعاوى ناموسى آنجا كه پاى حرمت ناموس است، پاى‏لكه دار شدن عفاف است، اسلام مى‏گويد حتى دو شاهد عادل هم‏كافى نيست.اگر دو شاهد عادل عادل كه مردم پشت‏سر آنها نمازمى‏خوانند و حتى از آنها تقليد مى‏كنند بيايند و شهادت دهند كه‏به چشم خودمان ديديم كه فلان زن زنا كرد اسلام مى‏گويد كافى‏نيست، شما دو نفريد.سه نفر شاهد عادل هم اگر باشد مى‏گويدكافى نيست.اگر چهار نفر شاهد عادل بيايند شهادت بدهند، آنوقت‏اسلام حاضر است كه آن زن را متهم بشناسد و دليل را كافى بداند.
ممكن است بگوييد اگر چنين چيزى باشد چندان‏اتفاق نمى‏افتد.چهار شاهد عادل از كجا پيدا شوند تاشهادت دهند زنى زنا كرده است؟مى‏گوييم مگر اسلام درمساله زنا بنايش بر تجسس و تحقيق و تفتيش است؟اسلام‏كه مى‏گويد چهار شاهد، هدفش اين نيست كه بخواهد تجسس و تحقيق شود تا بگوييد با اين شرايط سنگين، در صد هزار مورد يكى‏هم اتفاق نمى‏افتد كه بيايند شهادت بدهند.اصلا اسلام مى‏خواهدزنا كمتر ثابت‏شود.شاهد نيامد، نيامد. اگر هزار زنا صورت بگيرد و مخفى‏بماند، از نظر اسلام آسان‏تر است از اينكه يك زن عفيفى كه زنانكرده، مورد اتهام قرار گيرد، و اين[براى اسلام]اهميت بيشترى‏دارد.اسلام نمى‏خواهد زنا انجام شود، ولى اينكه نمى‏خواهد زنا شود، از راه شاهد و مجازات نيست، بلكه راههاى ديگرى تعبيه كرده‏است.اگر به راههاى تربيت فردى و مقررات اجتماعى[اسلام]عمل شود، زنا واقع نمى‏شود، نه اينكه زنا كه واقع شد مجازات‏مى‏كنند و از راه مجازات جلوى زنا را مى‏گيرند.بله، مجازات هم قائل‏شده است، آنهايى كه اين تربيت در ايشان اثر نمى‏بخشد بدانند كه‏راه تازيانه خوردن و در مواردى راه كشته شدن آنها و گاهى‏كشته شدن از طريق سنگسار، باز است.
پس گفتيم چهار شاهد لازم است، و شهادت دادن براى‏شاهد خطر دارد.اگر يك نفر ديد كه زنى زنا مى‏كند و سه نفر ديگرآنجا نيستند كه با او شهادت دهند، بايد دهانش را ببندد، و يا دو نفراگر ديدند، بايد دهانهاشان را ببندند، سه نفر اگر ديدند، بايد دهانهاشان‏را ببندند.اينكه مى‏گويم‏«بايد دهانهاشان را ببندند»چون اينطورنيست كه اگر آمدند شهادت دادند به آنها بگويند شهادتى كه داديدكافى نيست، چون كافى نيست برويد خانه‏تان!مى‏گويند شهادت‏داديد و نتوانستيد اثبات كنيد، پس‏«قاذف‏»(تهمت زن)هستيد، نفرى هشتاد تازيانه بايد بخوريد.اين است كه قرآن مى‏گويد آنها كه‏زنان عفيف را متهم مى‏كنند و چهار شاهد نمى‏آورند، و لو راستگوباشند اما چون با اين گفتن زنى را متهم كرده‏اند آنها را هشتاد تازيانه بزنيد.
ولى آيا همين يك مجازات بدنى است؟نه، يك مجازات‏اجتماعى هم هست: «و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا» براى هميشه‏شهادت اينها مردود است.ديگر اينها شهادتشان در هيچ موردى نبايدقبول شود.اينها بايد يك مجازات اجتماعى شوند، يعنى از آن روزديگر از اعتبار اجتماعى مى‏افتند، چرا؟چون يك زن عفيفه‏اى را به‏زنا متهم كرده‏اند و نتوانسته‏اند اثبات كنند.
مجازات سوم: «اولئك هم الفاسقون‏» اينها فاسق هستند.دراينجا ميان مفسرين اختلاف است كه آيا اين «اولئك هم الفاسقون‏»
يك مجازات عليحده است غير از «لا تقبلوا لهم شهادة‏ابدا» يا همان است‏يعنى ايندو مجموعا يكى است؟بعضى‏گفته‏اند ايندو مجموعا يكى است، به اين صورت كه «اولئك هم‏الفاسقون‏» به منزله علت است براى «و لا تقبلوا لهم شهادة ابدا» ، يعنى‏اينها با اين تهمت زدن، فاسق شدند، چون فاسق شدند، شهادتشان‏قبول نيست و هر چيز ديگر كه شرطش عدالت است ازآنها قبول نيست، مثلا ديگر صيغه طلاق نزد آنهانمى‏شود جارى كرد، پشت‏سر آنها نمى‏توان نمازجماعت‏خواند، اگر مجتهد باشند از آنها نمى‏توان تقليدكرد، چون شرط همه اينها عدالت است، بنابر اين مجموعش‏يك مجازات است.
ولى بعضى گفته‏اند دو مجازات است:يك مجازات اينكه‏شهادتشان قبول نمى‏شود، و ديگر اينكه فاسق‏اند، و چون فاسق‏اندساير آثار فسق بر آنها بار مى‏شود، و اينها قابل تفكيك است.اگر اين‏شاهدى كه نتوانسته مدعايش را اثبات كند توبه كند فسقش از بين مى‏رود، يعنى ما او را عادل مى‏دانيم، پشت‏سرش نماز مى‏خوانيم، اگر مجتهد باشد و از نظر علمى‏«جائز التقليد»باشد از او مى‏توان‏تقليد كرد، باز اگر مجتهد باشد مى‏تواند قاضى شود(چون قاضى هم بايدعادل باشد)اما شهادتش ديگر قبول نمى‏شود، چون آن مجازات، مجازاتى جداست.اين است كه به عقيده بعضى علت اينكه شهادت‏چنين شخصى قبول نمى‏شود فسق او نيست، اين يك مجازات‏جداگانه است.فاسق شمرده شدن از نظر اسلام يك مجازات است، مقبول الشهادة نبودن مجازات ديگرى است.
از اينجا معنى آيه بعد روشن مى‏شود.در آيه بعد مى‏فرمايد:
الا الذين تابوا من بعد ذلك و اصلحوا فان الله غفور رحيم مگر آنان كه‏بعد از اين توبه كنند و[خود را]اصلاح كنند، پس خداوند آمرزنده ومهربان است.در استثناى «الا الذين تابوا» سه احتمال در ابتدامى‏توان داد:
يكى اينكه اگر شاهدى بعد از اينكه متهم كرد و نتوانست‏ثابت كند توبه كرد بگوييم چون توبه كرده تازيانه به او نزنند، شهادتش هم قبول باشد و فاسق هم نيست.ولى اين احتمال را كسى‏نداده است.همين قدر كه كسى زنى را متهم كرد و نتوانست ثابت‏كند، تازيانه را حتما بايد بخورد.
احتمال دوم اين است كه اگر كسى توبه كرد، هم شهادت‏او قبول باشد و هم فاسق شمرده نشود، يعنى تمام محروميتهاى‏اجتماعى برگردد و اعاده حيثيت بشود.
احتمال سوم اين است كه مجازات دومش براى هميشه باقى‏است، يعنى شهادتش هيچ وقت قبول نمى‏شود و «الا الذين تابوا»
استثناى عبارت آخر است، يعنى آن مقدار از او اعاده حيثيت مى‏شود كه نماز جماعت مى‏توان پشت‏سر او خواند و مى‏توان از او تقليدكرد، قاضى هم مى‏تواند باشد، اما شهادتش هرگز قبول نمى‏شود، وبعيد نيست كه اين سومى درست باشد، يعنى «الا الذين تابوا من بعدذلك و اصلحوا» استثناى از«اولئك هم الفاسقون‏»باشد.آيه بعد:
و الذين يرمون ازواجهم و لم يكن لهم شهداءالا انفسهم فشهادة احدهم اربع شهادات بالله‏انه لمن الصادقين.و الخامسة ان لعنت الله‏عليه ان كان من الكاذبين .
اينجا يك سؤال مطرح مى‏شود و آن اينكه شما گفتيد كه اگرمردى زنى را متهم به زنا كرد بايد چهار شاهد بياورد.حال اگرچهار شاهد نداشت تكليفش چيست؟بايد بداند كه چون شاهدندارد، اگر شهادت دهد خودش را تازيانه مى‏زنند، پس وظيفه‏اش‏سكوت كردن است. حال اگر آن مردى كه ديده آن زن زنا مى‏كندشوهر آن زن باشد تكليفش چيست؟آيا او هم اگر چهار شاهد وجودداشت بيايد پيش حاكم شرعى اظهار كند كه زن من زنا كرده‏است؟اگر بخواهد چهار شاهد پيدا كند آنها كارشان تمام شده‏است.اگر شاهد، غير شوهر بود، مى‏گفتند حال كه چهار شاهدنيست، سكوت كن، حرف نزن، به تو چه ربطى دارد؟اگر بگويى، خودت را تازيانه مى‏زنند.
شوهر وقتى پيش حاكم شهادت مى‏دهد بايد چهار بارسوگند به خدا بخورد و خدا را گواه بگيرد كه اينكه مى‏گويد راست‏است و دروغ نمى‏گويد.يعنى يك بار شهادت دادن كافى نيست، بايد چهار بار باشد.چهار بار هم بايد توام با سوگند باشد.آيا اين مقداركافى است؟باز هم كافى نيست.در مرتبه پنجم بايد به خودش‏لعنت كند و بگويد:«لعنت‏خدا بر من اگر دروغ بگويم‏». آياهمين جا كار تمام مى‏شود و به زن مى‏گويند ثابت‏شد كه تو زناكرده‏اى؟نه.به زن تكليف مى‏كنند و مى‏گويند شوهرت‏«لعان‏»
كرد، يعنى چهار بار قسم خورد و يك بار هم خودش را لعنت كرداگر دروغگو باشد، تو چه مى‏گويى؟اگر زن اقرار كرد مجازات‏مى‏شود و اگر هم سكوت كرد و از خود دفاع نكرد، باز مثل اقراراست، ولى يك راه ديگر جلوى زن مى‏گذارند، مى‏گويند تو هم بيامثل او قسم بخور.تو هم چهار بار قسم بخور كه شوهرت دروغ‏مى‏گويد.چهار بار خدا را گواه بگير و قسم بخور كه شوهرت دروغ‏مى‏گويد و در دفعه پنجم بگو«غضب خدا بر من اگر شوهرم راست‏مى‏گويد».اگر حاضر نشد اين كار را انجام دهد مى‏گويند معلوم است‏تو زنا كرده‏اى و مجازات مى‏شود.اما اگر حاضر شد و گفت من هم‏از خودم دفاع مى‏كنم، تكليف چه مى‏شود؟مرد چهار بار شهادت‏داده و خودش را هم لعنت كرده اگر دروغ گفته باشد، و زن هم چهاربار قسم خورده كه شوهرش دروغ مى‏گويد و براى پنجمين بار گفته‏است كه‏«غضب خدا بر من اگر شوهرم راست گفته باشد»، اسلام‏چه حكم مى‏كند؟آيا اينجا مرد را در حكم قاذف و تهمت زن‏مى‏شناسد و به او تازيانه مى‏زند؟نه.آيا زن را گناهكار مى‏شناسد واو را مجازات مى‏كند كه در اينجا مجازاتش رجم و سنگسار است؟
نه.پس چه مى‏كند؟اسلام مى‏گويد:حال كه كار به اينجا كشيده‏است، ميان شما جدايى مطلق بايد باشد و طلاق هم لازم نيست، همين عمل در حكم طلاق است، شما ديگر از يكديگر جدا هستيد، او اين طرف جو و او آن طرف جو، ديگر از اين ساعت زن و شوهرنيستيد.اين[عمل] در فقه اسلام‏«لعان‏»يا«ملاعنه‏»ناميده‏مى‏شود.
يك نوبت در زمان پيغمبر اكرم(ص)و در حضور ايشان‏اين عمل صورت گرفت كه مى‏گويند شان نزول اين آيه همان است.
مردى به نام هلال بن اميه، روزى هراسان آمد خدمت رسول‏اكرم(ص)و گفت:يا رسول الله من به چشم خود زنم را ديدم كه بافلان مرد زنا مى‏كرد.پيامبر اكرم(ص)رويشان را برگرداندند.براى‏بار دوم و بار سوم نيز اين سخن را بر زبان آورد و گفت‏يا رسول الله‏خدا خودش مى‏داند كه من راست مى‏گويم و دروغ نمى‏گويم.همين‏آيات نازل شد و پيامبر اكرم(ص)بعد از نزول آيات، هلال بن اميه‏را احضار فرمود و زنش را هم احضار كرد.زنش از اشراف مدينه وفاميل دار و قبيله‏دار بود.هلال هم با فاميل و قبيله خودش آمد.براى‏اولين بار پيغمبر اكرم(ص)مراسم‏«لعان‏»را اجرا كرد.به مرد فرمودبيا چهار بار قسم بخور و خدا را گواه بگير كه راست مى‏گويى، دفعه‏پنجم هم لعنت‏خدا بر تو اگر دروغگو باشى.آمد و با كمال رشادت‏اينها را گفت.به زن هم گفتند كه چهار بار قسم بخور كه شوهرت‏دروغ مى‏گويد.زن اول سكوت كرد و زبانش تقريبا بند آمد.نزديك‏بود اعتراف كند.نگاهى به چهره خويشاوندان خود كرد[و با خود]گفت:نه، من هرگز روى اينها را سياه نمى‏كنم و اسباب خجلت اينهارا فراهم نمى‏كنم.گفت:من اين كار را مى‏كنم.وقتى هلال بن اميه‏چهار بار خدا را قسم خورد و واست‏خودش را لعنت كند پيغمبراكرم(ص)فرمود بدان كه عذاب آخرت از عذاب دنيا خيلى شديدتراست، مبادا زن خود را به دروغ متهم كرده باشى؟از خدا بترس! گفت:نه يا رسول الله. خدا خودش مى‏داند كه من دروغ نمى‏گويم.
به زن هم بعد از چهار شهادت، وقتى خواست بگويد«غضب خدا برمن...»فرمود از غضب خدا بترس، آنچه در آخرت است از آنچه دردنياست‏خيلى شديدتر است، مبادا اگر حرف شوهرت حقيقت دارداو را تكذيب كنى!اين بود كه زبان زن بند آمد.يك مدتى هم‏توقف كرد و نزديك بود اعتراف كند اما سرانجام اين جمله را گفت.
پيغمبر اكرم(ص)فرمود ديگر از اين ساعت‏شما زن و شوهر يكديگرنيستيد.
بعد مى‏فرمايد: «و لو لا فضل الله عليكم و رحمته و ان الله‏تواب حكيم‏» اگر نبود فضل الهى و اگر نبود رحمت الهى و اينكه‏خداوند تبارك و تعالى تواب(توبه پذير)و حكيم است، مطلب طورديگرى بود، يعنى خداوند احكام شديدى بر شما نازل مى‏كرد.ممكن‏است‏شما فكر كنيد كه آنچه ما در اين زمينه براى شما بيان كرده‏ايم‏دستورهاى شديدى است، ولى بدانيد اينها فضل و رحمت الهى ومظهر توبه پذيرى الهى است.مصلحت‏شما چنين ايجاب مى‏كند.
بعد از اين، آيات ديگرى داريم به نام آيات‏«افك‏».
«افك‏»يعنى تهمت كه مربوط به يك جريان تاريخى است.يكى‏از همسران پيغمبر اكرم را در يك جريانى، منافقين مورد اتهام قراردادند.آن زن به عقيده اهل تسنن، عايشه بوده و به عقيده بعضى از اهل‏تشيع، ماريه قبطيه بوده ولى به عقيده بعضى ديگر هم عايشه بوده‏است.شايد فكر كنيد كه كار بايد بر عكس باشد، بايد شيعه‏هابگويند آن زن متهم عايشه بوده و سنيها بگويند آن زن متهم ماريه بوده‏است.چرا سنيها اصرار دارند كه آن زن متهم عايشه بوده و شيعه‏هاى‏متعصب اصرار دارند كه آن زن متهم ماريه بوده است؟براى اينكه اين تهمت بعد به شكلى درآمد-چه از نظر وضع عمومى مردم و چه‏از نظر آيات قرآن در شان آن زن متهم-كه براى آن زن متهم يك‏افتخار به شمار آمد، يعنى شك نماند كه اين اتهام درباره آن زن متهم‏دروغ بوده و او تطهير شد و صد در صد معلوم شد كه قضيه دروغ است.
اين است كه اهل تسنن اصرار دارند كه آن زن متهم كه پاكى او ازنظر اين عمل زشت صد در صد اثبات شد عايشه بوده و بعضى ازشيعه‏ها مى‏خواهند اين افتخار را براى ماريه قبطيه ثابت كنند.حال‏جريان چه بوده است؟آيات افك را با داستان آن كه مفصل هم‏هست ان شاء الله در جلسه بعد برايتان عرض مى‏كنم.و صلى الله على‏محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. [افتادگى از اصل نوار است.]
٢. نهج البلاغه، حكمت ٧٠ با اين عبارت:«لا يرى الجاهل الا مفرطا او مفرطا».
٣. نظير اين تعبير در روايات درباره «اغلف‏» يعنى مرد ختنه نكرده وارد شده است (بحار، ج ١٠٤/ص ١٢٦).


*****
بسم الله الرحمن الرحيم
...اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ان الذين جاؤا بالافك عصبة منكم لا تحسبوه‏شرا لكم بل هو خير لكم لكل امرى‏ء منهم مااكتسب من الاثم و الذى تولى كبره منهم له‏عذاب عظيم.لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون والمؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك مبين .

درسى كه بايد از داستان افك آموخت
آيات به اصطلاح‏«افك‏»است.«افك‏»دروغ بزرگى(تهمتى)است كه براى بردن آبروى رسول خدا بعضى از منافقين‏براى همسر رسول خدا جعل كردند.داستانش را قبلا به تفصيل نقل‏كرديم (١) .اكنون آيات را مى‏خوانيم و نكاتى كه از اين آيات استفاده‏مى‏شود-كه نكات تربيتى و اجتماعى بسيار حساسى است و حتى‏مورد ابتلاى خود ما در زمان خودمان است-بيان مى‏كنيم.آيه‏مى‏فرمايد: «ان الذين جاؤا بالافك عصبة منكم‏» آنان كه‏«افك‏»
را ساختند و خلق كردند، بدانيد يك دسته متشكل و يك عده افراد به‏هم وابسته از خود شما هستند.قرآن به اين وسيله مؤمنين و مسلمين رابيدار مى‏كند كه توجه داشته باشيد در داخل خود شما، از متظاهران‏به اسلام، افراد و دسته‏جاتى هستند كه دنبال مقصدها و هدفهاى‏خطرناك مى‏باشند، يعنى قرآن مى‏خواهد بگويد قصه ساختن اين‏«افك‏»از طرف كسانى كه ساختند روى غفلت و بى‏توجهى وولنگارى نبود، روى منظور و هدف بود، هدف هم بى‏آبرو ساختن‏پيغمبر و از اعتبار انداختن پيغمبر بود، كه به هدفشان نرسيدند.قرآن‏مى‏گويد آنها يك دسته به هم وابسته از ميان خود شما بودند، و بعدمى‏گويد اين شرى بود كه نتيجه‏اش خير بود، و در واقع اين شر نبود:
«لا تحسبوه شرا لكم بل هو خير لكم‏» ، گمان نكنيد كه اين‏يك حادثه سوئى بود و شكستى براى شما مسلمانان بود، خير، اين‏داستان با همه تلخى آن به سود جامعه اسلامى بود.حال چرا قرآن‏اين داستان را خير مى‏داند نه شر و حال آن كه داستان بسيار تلخى‏بود؟داستانى براى مفتضح كردن پيغمبر اكرم ساخته بودند وروزهاى متوالى-حدود چهل روز-گذشت تا اينكه وحى نازل شدو تدريجا اوضاع روشن گرديد.خدا مى‏داند در اين مدت بر پيغمبراكرم و نزديكان آن حضرت چه گذشت!
اين را به دو دليل قرآن مى‏گويد خير است:يك دليل اينكه‏اين گروه منافق شناخته شدند.در هر جامعه‏اى يكى از بزرگترين‏خطرها اين است كه صفوف مشخص نباشد، افراد مؤمن و افراد منافق‏همه در يك صف باشند.تا وقتى كه اوضاع آرام است‏خطرى ندارد. يك تكان كه به اجتماع بخورد اجتماع از ناحيه منافقين بزرگترين‏صدمه‏ها را مى‏بيند.لهذا به واسطه حوادثى كه براى جامعه پيش‏مى‏آيد باطنها آشكار مى‏شود و آزمايش پيش مى‏آيد، مؤمنها در صف‏مؤمنين قرار مى‏گيرند و منافقها پرده نفاقشان دريده مى‏شود و در صفى‏كه شايسته آن هستند قرار مى‏گيرند.اين يك خير بزرگ براى جامعه‏است.
آن منافقينى كه اين داستان را جعل كرده بودند، آنچه‏برايشان به تعبير قرآن ماند«اثم‏»بود. «اثم‏»يعنى داغ گناه.تا زنده‏بودند، ديگر اعتبار پيدا نكردند.
فايده دوم اين بود كه سازندگان داستان، اين داستان راآگاهانه جعل كردند نه ناآگاهانه، ولى عامه مسلمين ناآگاهانه ابزاراين‏«عصبه‏»قرار گرفتند.اكثريت مسلمين با اينكه مسلمان بودند، با ايمان و مخلص بودند و غرض و مرضى نداشتند بلند گوى اين‏«عصبه‏»قرار گرفتند ولى از روى عدم آگاهى و عدم توجه، كه خودقرآن مطلب را خوب تشريح مى‏كند.
اين يك خطر بزرگ است براى يك اجتماع، كه افرادش‏ناآگاه باشند.دشمن اگر زيرك باشد خود اينها را ابزار عليه خودشان‏قرار مى‏دهد، يك داستان جعل مى‏كند، بعد اين داستان را به زبان‏خود اينها مى‏اندازد، تا خودشان قصه‏اى را كه دشمنشان عليه‏خودشان جعل كرده بازگو كنند.اين علتش ناآگاهى است و نبايدمردمى اينقدر ناآگاه باشند كه حرفى را كه دشمن ساخته ندانسته‏بازگو كنند.حرفى كه دشمن جعل مى‏كند وظيفه شما اين است كه‏همان جا دفنش كنيد.اصلا دشمن مى‏خواهد اين پخش بشود.شمابايد دفنش كنيد و به يك نفر هم نگوييد، تا به اين وسيله با حربه سكوت نقشه دشمن را نقش بر آب كنيد (٢) .
فايده دوم اين داستان اين بود كه اشتباهى كه مسلمين‏كردند[مشخص شد]، يعنى حرفى را كه يك عصبه(يك جمعيت‏و يك دسته به هم وابسته)جعل كردند، ساده لوحانه و ناآگاهانه ازآنها شنيدند و بعد كه به هم رسيدند، گفتند:چنين حرفى شنيدم، آن‏يكى گفت:من هم شنيدم، ديگرى گفت:نمى‏دانم خدا عالم است، باز اين براى او نقل كرد و نتيجه اين شد كه جامعه مسلمان، ساده لوحانه و ناآگاهانه بلندگوى يك جمعيت چند نفرى شد.
اين داستان‏«افك‏»كه پيدا شد يك بيدار باش عجيبى‏بود.همه چشمها را به هم ماليدند:از يك طرف آنها را شناختيم واز طرف ديگر خودمان را شناختيم.ما چرا چنين اشتباه بزرگى رامرتكب شديم، چرا ابزار دست اينها شديم؟!
يك دوست‏خيلى قديمى داريم، خانه‏اش هم خيلى دوردست است.نمى‏خواهم حتى اسم محله‏اش را هم ببرم.از آن‏نقطه‏هاى خيلى دور دست تهران آمده بود اينجا.بعد كه تفسير تمام‏شد و من مى‏خواستم به منزل بروم گفت ما يك ماشين ناقابل داريم، با همديگر سوار شديم.در بين راه گفت:مى‏دانى من براى چه‏كارى به اينجا آمدم؟مى‏گفتند در مسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى‏الله‏»نمى‏گويند، من گفتم بروم ببينم واقعا نمى‏گويند.گفتم: خداپدرت را بيامرزد كه باز لااقل اين قدر حرص داشتى كه بيايى ببينى‏آيا مى‏گويند يا نمى‏گويند.حال يك كسى مى‏آيد مثلا راجع به‏مسجد الجواد مى‏گويد در مسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى الله‏»
نمى‏گويند، آن يكى مى‏گويد من هم شنيدم‏«اشهد ان عليا ولى الله‏»
نمى‏گويند، يك وقت مى‏بينى همه مردم مى‏گويند ما شنيديم درمسجد الجواد«اشهد ان عليا ولى الله‏»نمى‏گويند!
اسلام چه مى‏گويد؟مى‏گويد هر وقت چنين چيزى شنيدى ابدا به زبان نياور.اگر دغدغه دارى خودت برو تحقيق كن، تو كه‏حوصله تحقيق كردن ندارى ديگر چرا بازگو مى‏كنى؟!حق بازگوكردن ندارى.
... (٣) نصف آن ده يهودى بودند و نصف ديگر مسلمان.از آن‏ده تا«چتل‏» (٤) دو فرسخ راه بود. يهوديها مى‏گفتند چتل مال ماست، اينجا را ما ساختيم، اين مزار مال ماست.مسلمانان همان ده‏مى‏گفتند خير، مال ماست.يهوديها مى‏گفتند اين مال ماست به دليل‏اينكه مناره ندارد، مسلمانها مى‏گفتند مال ماست به دليل اينكه مناره‏دارد.با همديگر دعوا مى‏كردند.دست و سرها شكست و آدمها كشته‏شد.دليل آنها اين بود كه مناره ندارد و دليل اينها اين بود كه مناره‏دارد.همت اين را كه دو فرسخ بروند و ببينند مناره دارد يا ندارد، نداشتند.
فايده دوم[داستان افك]همين بود كه به مسلمين يك‏آگاهى و يك هوشيارى داد.در خود قرآن آورد كه براى هميشه‏بماند، مردم بخوانند و براى هميشه درس بگيرند كه مسلمان!
ناآگاهانه ابزار قرار نگير، ناآگاهانه بلندگوى دشمن نباش.
خدا مى‏داند اين يهوديها-در درجه اول-و بهاييها كه ابزاردست‏يهوديها هستند چقدر از اين جور داستانها جعل كردند.گاهى‏يك چيزى را يك يهودى يا يك مسيحى عليه مسلمين جعل كرده، آنقدر شايع شده كه كم كم داخل كتابها آمده، بعد آنقدر مسلم فرض‏شده كه خود مسلمين باورشان آمده است، مثل داستان كتابسوزى‏اسكندريه.
بعد از آمدن اسكندر به مشرق زمين و فتح كردن مصر و ايران وهندوستان، شهرى در آنجا ساختند كه نام آن‏«اسكندريه‏»شد.
گروهى مردم عالم به آنجا رفتند و كتابخانه‏اى تشكيل دادند و آن‏كتابخانه در واقع يك مدرسه بود و كتابهاى بسيار زيادى در آنجاجمع شد.امروز تاريخ مسلمين و حتى مسيحيت اين مطلب را روشن‏كرده است كه قبل از آن كه مسلمين اسكندريه را فتح كنند، دردو سه نوبت اين كتابخانه غارت و آتش زده شد.بعد از آن كه‏امپراطور روم شرقى به مسيحيت گرايش پيدا كرد، چون فلسفه راضد مسيحيت مى‏دانست، حوزه اسكندريه را متلاشى كرد. شنيده‏ايدكه هفت نفر از فيلسوفان آمدند به ايران(به دربار انوشيروان)پناهنده‏شدند. كتابخانه‏اى باقى نماند.امروز مورخين مسيحى مثل ويل‏دورانت و سايرين ثابت كرده‏اند كه قبل از اينكه مسلمين اسكندريه‏را فتح كنند كتابخانه اسكندريه در چند نوبت آسيب ديد كه وقتى‏مسلمين رفتند، كتابخانه‏اى وجود نداشت.
از طرف ديگر جزئيات وقايع فتوحات مسلمين را چه درايران، چه در مصر و چه در جاهاى ديگر، مورخين مسلمان و مسيحى‏نوشته‏اند، مخصوصا جزئيات وقايع فتح اسكندريه را مورخين مسيحى‏هم نوشته‏اند.بعدها در قرن دوم و سوم كتابهاى بسيار عظيم مثل تاريخ‏يعقوبى، تاريخ طبرى و فتوح البلدان(بلاذرى)-كه اينها متعلق‏به همان قرون اول اسلامى است و سلسله اسنادشان هم منظم و مرتب‏است-نوشته‏اند.حتى يك نفر مورخ ننوشته است كه كتابخانه‏اى‏در آن وقت در اسكندريه وجود داشته و مسلمين آتش زدند.ويل دورانت مى‏نويسد:«يك كشيش، آن وقت‏ساكن اسكندريه بوده، تمام جزئيات وقايع فتح اسكندريه را كشيش معاصر آن زمان نوشته‏است، كتابش در دست است، هيچ اسمى از كتابسوزى نبرده‏».
يكمرتبه در اواخر قرن ششم هجرى-يعنى بعد از ششصد سال-و درقرن هفتم يكى دو نفر كه مورخ هم نيستند و مسيحى هستند، بدون‏اينكه مدركى نشان بدهند، براى اينكه اين تهمت را از مسيحيت رفع‏كنند، گفتند:وقتى كه عمر و عاص به اسكندريه آمد، يك كتابخانه‏بسيار عظيمى را در آنجا ديد، به خليفه نامه نوشت كه تكليف ما بااين كتابخانه چيست؟خليفه نوشت كه يا آنچه در اين كتابهاست‏موافق با قرآن است، پس قرآن ما را بس، و يا مخالف با قرآن است، چيزى كه مخالف با قرآن باشد به درد ما نمى‏خورد، همه را آتش بزن.
همه را يكجا آتش زد.بعدها در قرن هشتم و نهم، كم كم خودمسلمين هم از اين كتابهاى مجعول، همين داستان را نقل كردندبدون اينكه فكر كنند اگر چنين قضيه‏اى مى‏بود مورخين قرون اول‏نقل مى‏كردند.
چندين قرينه ديگر در دروغ بودن اين داستان هست كه ديگراز بحث‏خودم دور مى‏مانم.يك وقت من سه سخنرانى در موضوع‏«كتابسوزى اسكندريه‏»كردم و دروغ بودن آن را ثابت كردم (٥) . شبلى‏نعمان هم رساله‏اى در اين موضوع نوشته است، و از نظر محققين، علما و مورخين اين مطلب شك ندارد كه دروغ است.اما دشمن‏آگاهانه، ابزارهاى دست دشمن هم آگاهانه ولى دوستان ناآگاهانه‏اينها را نقل مى‏كنند.كار به جايى رسيده كه در كتاب فلسفه و منطق‏سال ششم دبيرستانها (٦) وقتى مى‏خواهند براى قضيه منفصله در منطق‏مثال بزنند مى‏گويند نظير آن چيزى كه خليفه مسلمانها راجع به‏كتابخانه اسكندريه گفت:«اگر موافق قرآن است، قرآن ما را بس، واگر مخالف است، چيزى كه مخالف قرآن است، به درد مانمى‏خورد، پس آتش بزنيد».در كتابهاى دبيرستانى آورده‏اند كه‏مسلمين كارشان كتاب آتش زدن بوده است.
شبلى نعمان نيز مى‏گويد:انگليسيها كه آمدند هندوستان رااحتلال كردند و بعد مدارسى تاسيس كردند كه روى برنامه خودشان‏اداره مى‏كردند، در كتابهاى منطق وقتى مى‏خواستند براى قضيه‏منفصله حقيقيه (٧) مثال بزنند مخصوصا همين مطلب را به عنوان‏مثال ذكر مى‏كردند، براى اينكه در مغز بچه‏هاى مسلمين وبچه‏هاى هندوها فرو كنند كه شما ملتى هستيد كه از قديم‏كتابها را آتش مى‏زديد.(اين را او مى‏گويد.من بعد كه در كتابهاى‏دبيرستانى خودمان اين مطلب را ديدم فهميدم كه حسابى هست).
بعد ما مى‏بينيم در كتابهاى دبيرستانى ايران هم همينها را آورده‏اند، وما بدون اينكه ببينيم مدرك دارد يا نه، زبان به زبان (٨) بازگومى‏كنيم به طورى كه هر جا دروغ بودن آن را مى‏گوييم يك عده‏مى‏گويند:عجب!اين قضيه دروغ است!ما خيال نمى‏كرديم دروغ‏باشد.
اين كه قرآن مى‏گويد: «لا تحسبوه شرا لكم بل هو خيرلكم‏» در واقع مى‏خواهد بگويد اينها درس است برايتان، مسلمين!قرآنتان‏را بخوانيد و تفسير كنيد كه از اينها پند مى‏گيريد، ديگر ناآگاهانه بلندگوى‏شايعاتى كه دشمنان شما براى شما جعل مى‏كنند قرار نگيريد. «ان‏الذين جاؤا بالافك عصبة منكم لا تحسبوه شرا لكم بل هو خيرلكم لكل امرى‏ء منهم ما اكتسب من الاثم‏» بعد مى‏گويد آن بدبختهاكه اين داستان را جعل كرده بودند، هر كدامشان به اندازه خودشان‏داغ گناه را كسب كردند، عواقب گناه را متحمل شدند.قرآن‏مى‏گويد:يك نفر از اينها بود كه قسمت معظم اين گناه را او به عهده‏گرفت(مقصود«عبد الله بن ابى‏»است كه‏«عبد الله بن ابى بن‏سلول‏»هم مى‏گويند): «و الذى تولى كبره منهم له عذاب عظيم‏»
آنكه قسمت معظم اين گناه را به گردن گرفت، خدا عذابى بزرگ‏براى او آماده كرده است، غير از اين داغ بدنامى دنيا كه تا دنيادنياست، به نام‏«رئيس المنافقين‏»شناخته مى‏شود، در آن جهان‏خداوند عذاب عظيمى به او خواهد چشانيد.
«لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات‏بانفسهم خيرا»
قرآن مى‏توانست به اين تعبير بگويد:اى مسلمانها!چرا آن‏وقت كه شنيديد، به برادران مسلمانتان گمان بد برديد و گمان خوب‏نبرديد؟اگر چنين مى‏گفت‏يك مطلب ساده‏اى گفته بود.ولى قرآن‏همين مطلب را با بيان ديگر مى‏گويد، نمى‏گويد«چرا به برادران‏مؤمن و خواهران مؤمنتان گمان بد برديد؟»، مى‏گويد
«چرا به خودتان گمان بد برديد؟»يعنى توجه داشته‏باشيد، شما يك پيكريد، شما به قول مولوى‏«نفس واحد»هستيد:
«مؤمنان هستند نفس واحده‏».همه مسلمانها و مؤمنين بايد اينطورحساب كنند كه اعضاى يك پيكرند، اگر تهمتى به يك مؤمن زده‏مى‏شود آن را به خودشان تلقى كنند.اين يك نكته كه به جاى اينكه‏بگويد چرا به برادران مؤمن گمان خير نبرديد مى‏گويد چرا به خودتان‏گمان خير نبرديد، يعنى مسلمان‏«من‏»و«او»نبايد داشته باشد، مسلمان بايد بداند عرض برادر مسلمان عرض اوست، آبروى برادرمسلمان آبروى خودش است.
نكته دوم اينكه باز نمى‏گويد چرا«شما»به خودتان گمان‏خوب نبرديد؟، مى‏گويد:چرا«مؤمنين و مؤمنات‏»به خودشان گمان‏خوب نبردند؟اولا زن و مرد را با هم ذكر مى‏كند، يعنى زن و مردندارد، و ثانيا كلمه‏«ايمان‏»را دخالت مى‏دهد، مى‏خواهد بگويدايمان ملاك وحدت و اتحاد است، مؤمنان از آن جهت كه مؤمن‏هستند نفس واحد هستند، يعنى ملاك وحدت و اتحاد را هم بيان‏مى‏كند.در واقع مى‏خواهد بگويد:اى مردان مؤمن و اى زنان مؤمن، آيا اگر به شما چنين تهمتى زده بودند حاضر بوديد تهمتى را كه‏به خودتان زده‏اند بازگو كنيد، هر جا بنشينيد بگوييد به من چنين‏تهمتى زده‏اند و درباره من چنين حرفى مى‏زنند؟هيچ وقت درباره‏خودتان چنين حرفى مى‏گفتيد؟چطور اگر درباره شما حرفى بزنندخودتان مى‏فهميد كه بايد سكوت كنيد، و حرف بدى را كه مردم‏براى شما جعل كرده‏اند ديگر خودتان اشاعه نمى‏دهيد، ولى وقتى كه‏درباره برادران و خواهران مؤمن خودتان حرفى را مى‏شنويد، همان‏كارى را كه درباره خودتان مى‏كنيد درباره آنها نمى‏كنيد؟ «لو لا اذ سمعتموه ظن المؤمنون و المؤمنات بانفسهم خيرا و قالوا هذا افك‏مبين‏» آن وقتى كه شنيديد، چرا مؤمنين گمان خوب درباره خودشان‏نبردند؟چرا همان جا كه شنيدند نگفتند اين يك دروغ بزرگ‏است؟پيغمبر اكرم يك ماه يا بيشتر سكوت كرد.مسلمانان غافل‏به جاى اينكه روز اول بگويند «هذا افك مبين‏» اين واقعه دروغ است، واقعه جعل شده را بازگو كردند، نشستند و گفتند«شنيديم‏»و آن رانقل مجالسشان كردند.قرآن مى‏گويد:شما روز اول بايد مى‏گفتيد «هذا افك مبين‏» .پس بعد از اين آگاه باشيد اين افكها كه در ميان‏شما جعل مى‏شود، فورا بگوييد «هذا افك مبين‏» .
لو لا جاؤا عليه باربعة شهداء فاذ لم ياتوا بالشهداءفاولئك عند الله هم الكاذبون‏» .شما در كارتان قانون و حساب‏داريد، اسلام براى شما وظيفه معين كرده، شرعا وظيفه داريد كه هرتهمتى نسبت به يك مسلمان شنيديد مادامى كه بينه شرعى اقامه‏نشده است، بگوييد دروغ است، در نزد خدا دروغ است.مقصود ازجمله‏«در نزد خدا دروغ است‏»اين است كه در قانون الهى دروغ‏است.
تكليف بسيار روشنى است.بعد از اين ما بايد بدانيم اگرفردى درباره فردى يا درباره مؤسسه‏اى حرفى زد ما چه وظيفه‏اى‏داريم.آيا وظيفه داريم سكوت كنيم؟آيا وظيفه داريم حتى بگوييم‏«ما كه نمى‏دانيم، خدا عالم است‏»؟، «من چه مى‏دانم، شايد باشدشايد نباشد»؟، آيا وظيفه داريم در مجالس نقل كنيم، بگوييم‏«چنين چيزى مى‏گويند»؟وظيفه‏مان چيست؟ مادامى كه بينه‏شرعى اقامه نشده است و مادامى كه شرعا بر ما ثابت نشده، بايدبگوييم دروغ است.فقط وقتى كه شرعا ثابت‏شد و يقين پيدا كرديم-مثلا در مورد زنا چهار شاهد عادل و در مورد غير زنا دو شاهد عادل‏شهادت دادند، به چشم خودمان ديديم يا به گوش خودمان شنيديم(اين بينه شرعى است)-آنگاه وظيفه ديگرى داريم.مادامى كه‏بينه شرعى نيست، نه حق داريم بازگو كنيم، نه حق داريم بگوييم‏«نمى‏دانيم‏»يا بگوييم‏«شايد هست، شايد نيست‏»و نه حق داريم‏سكوت كنيم، بلكه وظيفه داريم بگوييم دروغ است.هر وقت‏شرعاثابت‏شد، آن وقت وظيفه ما مبارزه كردن است.البته در هر موردى‏يك وظيفه‏اى داريم.در بعضى از مسائل بايد ما مبارزه كنيم، دربعضى مسائل حاكم شرعى بايد وظيفه‏اش را انجام بدهد، مثل موردزنا. قرآن مى‏گويد:شما اى مسلمين، شما هم با اين زبان به زبان‏كردن، دهان به دهان كردن، گناه بزرگى مرتكب شديد، ولى خدا ازاين گناهان مى‏گذرد و گذشت.متوجه باشيد كه بعد از اين ديگر اين‏كار را نكنيد «و لو لا فضل الله عليكم و رحمته‏» اگر نبود براى‏شما مسلمانها رحمت الهى در دنيا و در آخرت «لمسكم فيماافضتم فيه عذاب عظيم‏» هر آينه مى‏رسيد به شما به خاطر حرف ونقلهاى بدون دليل كه در آن وارد شديد عذاب عظيم، هم در دنيا وهم در آخرت. فقط لطف خدا جلوى عذاب دنيا و آخرت را گرفت.
پس متوجه باشيد، ديگر چنين كارى نكنيد.
كدام گناه و افاضه؟در چه چيزى ما فرو رفته بوديم و غورمى‏كرديم و حرفش را مى‏زديم؟ «اذ تلقونه بالسنتكم‏» آنگاه كه‏به زبان خودتان تلقى مى‏كرديد، يعنى زبان به زبان در ميان شمامى‏گشت «و تقولون بافواهكم ما ليس لكم به علم‏» يك چيزى كه‏اصلا در دل شما جا نداشت، چون نمى‏دانستيد «و تحسبونه هينا»
خيال مى‏كرديد يك امر كوچكى است، اما «و هو عند الله عظيم‏» و حال آنكه اين در نزد خدا خيلى بزرگ است، صحبت آبروى مسلمين‏است و اينجا مخصوصا آبروى پيغمبر است. «و لو لا اذ سمعتموه‏قلتم ما يكون لنا ان نتكلم بهذا» چرا آن وقتى كه شنيديد، نگفتيدكه ما حق نداريم در اين باره حرف بزنيم، حق نداريم اين را بازگوكنيم؟(بلكه گفتيم بايد منفى سخن بگوييم، يعنى اگر كسى‏گفت، ما بگوييم:دروغ است، نه تنها مثبت‏حرف نزنيم و خودش راپخش نكنيم، بلكه بايد منفى حرف بزنيم، يعنى در جواب ديگران‏بگوييم:دروغ است.اين را در جمله دوم مى‏فرمايد)بايد مى‏گفتيد:
«ما يكون لنا ان نتكلم بهذا» براى ما چنين حقى نيست كه دراين باره سخنى بگوييم، بلكه «سبحانك هذا بهتان عظيم‏» بايدبگوييم سبحان الله، اين يك بهتان و دروغ بسيار بزرگ است.
«يعظكم الله ان تعودوا لمثله ابدا» خدا موعظه مى‏كند شمامسلمانها را كه مبادا ديگر به مانند اين قضيه برگرديد و تكرار كنيد، تادامنه قيامت متوجه باشيد كه ديگر ابزار دست‏يك جمعيت نشويد، دروغهاى دشمنان را عليه خودتان اشاعه ندهيد «و يبين الله لكم‏الايات و الله عليم حكيم‏» خدا اينطور آيات خودش را براى مصلحت‏شما بيان مى‏كند، خدا همه چيز را مى‏داند، از خفايا آگاه است وحكيم است و بر اساس حكمتش اين آيات را براى شما نازل فرموده‏است.
حديثى در كتب حديث هست كه مضمون آن اين است كه‏هر وقت اهل بدعت را ديديد[با آنها مبارزه كنيد.]«بدعت‏»يعنى‏كسى در دين خدا چيزى را وارد كند كه از دين نيست، از پيش خودچيزى را جعل كند كه مربوط به دين نيست.
همه وظيفه دارند كه با بدعت مبارزه كنند.مثلا صلوات فرستادن، همه وقت‏خوب است.شما در هر شرايطى كه صلوات‏بفرستيد، يك عمل مستحبى را انجام داده‏ايد.فرض كنيد يك‏گوينده حرف مى‏زند، در وسط حرف خودش، براى اينكه رفع‏خستگى كرده باشد، به جمعيت مى‏گويد:صلواتى بفرستيد.اين امرخوبى است.اما اگر شما فكر كنيد كه در اسلام يك چنين سنتى‏هست كه در وسط حرف گوينده، صلوات بفرستيد، و به عنوان يك‏امر اسلامى اين كار را بكنيد اين‏«بدعت‏»است، بدانيد چنين‏دستورى در اسلام نرسيده كه در وسط موعظه يك نفر صلوات‏بفرستيد.
يك عادتى در ميان ما ايرانيها هست كه اگر از آن پرهيزكنيم خوب است و آن اين است كه وقتى چراغ را روشن مى‏كنندصلوات مى‏فرستند.ممكن است بگوييد صلوات هر وقت‏خوب است.
من هم قبول دارم، هر وقت‏خوب است، اما در ايران اين كار يك‏پرونده بدى دارد، در ايران سابقه آتش پرستى وجود دارد، سابقه‏احترام به آتش وجود دارد، نكند يك وقت آن باطن روحيه‏هاى احترام‏به چراغ و تعظيم آتش دخالت كند.شما مى‏بينيد اسلام مى‏گويد اگرمى‏خواهى نماز بخوانى، با اينكه وقتى نماز مى‏خوانى توجهت‏به خداست، اما اگر يك فردى روبروى تو هست، مكروه است، چون بويى‏از آدم پرستى دارد، اگر يك عكسى روبروى شما هست مكروه است، چون‏بويى از شكل پرستى دارد، اگر چراغ هم روبروى شما هست نماز خواندن‏مكروه است، چون بويى از آتش پرستى در آن هست.حالا وقتى كه‏چراغ را روشن مى‏كنند صلوات نفرستيد چون بويى از آتش پرستى‏مى‏دهد.غرضم اين است كه اينها را«بدعت‏»مى‏گويند.
خيلى چيزها هست كه بدعت است، و در ميان مردم مخصوصا خانمها از اين بدعتها هست، مثل آش ابو دردا، آش بى‏بى‏سه‏شنبه، سفره حضرت ابو الفضل.ما چنين چيزهايى در اسلام‏نداريم.در اسلام، ما يك چيزى به نام سفره حضرت ابو الفضل‏نداريم.يك مطلب هست: يك كار خيرى بكنيد، مثلا فقرا را اطعام‏كنيد، ثواب دارد، بعد ثوابش را نثار حضرت رسول كنيد، نثارحضرت امير كنيد، نثار حضرت زهرا كنيد، نثار حضرت امام حسن، امام حسين، هر يك از ائمه، يا نثار حضرت ابو الفضل بكنيد.اگرنثار يكى از اموات خودتان بكنيد، مانعى ندارد. اگر شما سفره‏اى درمنزلتان تشكيل بدهيد به شرط آنكه آداب و تشريفات زنانه‏اش را-كه‏من نمى‏دانم چى هست و اگر كسى خيال بكند جزء آداب اسلامى‏است باز بدعت مى‏شود-حذف كنيد، اگر اطعام مسلمان باشد، بالخصوص اطعام فقرا، و ثوابش هديه به حضرت ابو الفضل باشد، مانعى ندارد، اما اگر كارهايى با آداب و تشريفاتى انجام شود وخيال كنيد اين هم از اسلام است، اين، بدعت و حرام است.
افرادى پيدا مى‏شوند كه در دين بدعت ايجاد مى‏كنند.يك‏كسى مى‏آيد مى‏گويد من نايب خاص امام زمان هستم، مثل عليمحمدباب.اين را«اهل بدعت‏»مى‏گويند.در حديث است اگر اهل‏بدعت پيدا شدند، با اهل بدعت مبارزه كنيد و عالم بايد مبارزه كندو حق ندارد ساكت باشد، و در يك حديث تعبير چنين است:«وباهتوهم‏»يعنى مبهوتشان كنيد، بيچاره‏شان كنيد، يعنى با آنهامباحثه كنيد و دليلهايشان را بشكنيد. «فبهت الذى كفر» (٩) چنانكه‏ابراهيم، آن كافر زمان خودش را مبهوت كرد، شما هم مبهوتش كنيد.
بعضى آدمهاى كم سواد اين‏«باهتوهم‏»را اين جور معنى‏كردند:به آنها تهمت بزنيد و دروغ ببنديد.بعد مى‏گويند:اهل بدعت‏دشمن خدا هستند و من دروغ عليه او جعل مى‏كنم.با هر كسى هم‏كه دشمنى شخصى داشته باشد مى‏گويد:اين ملعون، اهل بدعت‏است.صغرى و كبرى تشكيل مى‏دهد، بعد هم شروع مى‏كند به دروغ‏جعل كردن عليه او.شما ببينيد اگر جامعه‏اى به اين بيمارى مبتلاباشد كه دشمنهاى شخصى خودش را اهل بدعت بداند و حديث‏«باهتوهم‏»را هم چنين معنى كند كه دروغ جعل كن، با دشمنهاى‏خودش چه مى‏كند! آن وقت است كه شما مى‏بينيد دروغ اندر دروغ‏جعل مى‏شود.
يك وقتى يك مرد عالم و بزرگى(عالم هم گاهى اشتباه‏مى‏كند)به من رسيد و گفت‏شنيده‏ام فلان كس(يك آدمى كه يك‏مسلمان كامل عيار است)-العياذ بالله، اصلا من نمى‏توانم حتى اين‏را به زبان بياورم، حالا از باب موعظه است، براى اينكه بدانيد چه‏اجتماع ننگينى ما داريم، البته آن عالم شنيده بود و مرد خوبى است، گفت‏شنيده‏ام فلان كس-گفته است چقدر خوب شد-العياذبالله-كه محسن حضرت زهرا سقط شد، براى اينكه اگر او هم‏مى‏ماند دوازده مصيبت براى اسلام درست مى‏كرد!گفتم:تو آخر چرااين حرف را مى‏زنى؟!او يك مسلمان است، من او را از نزديك‏مى‏شناسم، او وقتى فضائل ائمه گفته مى‏شود، اشكش مى‏ريزد.ببين‏تا كجاها عليه يكديگر جعل مى‏كنند.آن وقت اينچنين جامعه‏اى كه‏كارش جعل است، كارش بهتان و تهمت زدن است، قرآن وعده‏عذاب داده است.آيه بعد اين است: «ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين‏امنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخرة و الله‏يعلم و انتم لا تعلمون.»
دنباله همين مطلب است و تاكيد بيشترى درباره اينكه‏مؤمنين(مسلمانان)بلندگوى اشاعه حرفهاى بد و زشت عليه خودشان‏نباشند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. [نوار مذكور در دست نيست ولى خلاصه داستان به نقل اهل سنت اين است كه عايشه همسر پيامبر هنگام بازگشت مسلمين از يك غزوه، در يكى از منزلها براى قضاى حاجت داخل جنگلى شد، در آنجا طوق(روبند)او به زمين افتاد و مدتى دنبال آن مى‏گشت و در نتيجه از قافله بازماند و توسط صفوان كه از دنبال قافله براى جمع آورى از راه ماندگان حركت مى‏كرد، با تاخير وارد مدينه شد.به دنبال اين حادثه منافقين تهمتهايى را عليه همسر پيامبر شايع كردند.]
٢. مثلا يك وقتى شايع بود و شايد هنوز هم در ميان بعضيها شايع است، يك وقتى‏ديدم يك كسى مى‏گفت:اين فلسطينيها ناصبى هستند.«ناصبى‏»يعنى دشمن على‏عليه السلام.ناصبى غير از سنى است.سنى يعنى كسى كه خليفه بلا فصل را ابو بكرمى‏داند و على عليه السلام را خليفه چهارم مى‏داند و معتقد نيست كه پيغمبر شخصى رابعد از خود به عنوان خليفه نصب كرده است.مى‏گويد پيغمبر كسى را به خلافت نصب‏نكرد و مردم هم ابوبكر را انتخاب كردند. سنى براى امير المؤمنين احترام قائل است‏چون او را خليفه چهارم و پيشواى چهارم مى‏داند، و على را دوست دارد.ناصبى يعنى‏كسى كه على را دشمن مى‏دارد.سنى مسلمان است ولى ناصبى كافر است، نجس‏است.ما با ناصبى نمى‏توانيم معامله مسلمان بكنيم.حال يك كسى مى‏آيد مى‏گويد اين‏فلسطينيها ناصبى هستند.آن يكى مى‏گويد.اين به آن مى‏گويد، او هم‏يك جاى ديگر تكرار مى‏كند، و همين طور، اگر ناصبى باشند كافرند و در درجه يهوديهاقرار مى‏گيرند.هيچ فكر نمى‏كنند كه اين، حرفى است كه يهوديها جعل كرده‏اند.در هرجايى يك حرف جعل مى‏كنند براى اينكه احساس همدردى نسبت به فلسطينيها را از بين‏ببرند. مى‏دانند مردم ايران شيعه‏اند و شيعه دوستدار على و معتقد است هر كس دشمن‏على باشد كافر است، براى اينكه احساس همدردى را از بين ببرند، اين مطلب را جعل‏مى‏كنند.در صورتى كه ما يكى از سالهايى كه مكه رفته بوديم، فلسطينيها را زيادمى‏ديديم، يكى از آنها آمد به من گفت:فلان مساله از مسائل حج‏حكمش چيست؟بعدگفت من شيعه هستم، اين رفقايم سنى‏اند.معلوم شد داخل اينها شيعه هم وجود دارد. بعد خودشان مى‏گفتند بين ما شيعه و سنى هست.شيعه هم زياد داريم.همين ليلا خالدمعروف شيعه است.در چندين نطق و سخنرانى خودش در مصر گفته من شيعه‏ام.ولى‏دشمن يهودى يك عده مزدورى را كه دارد، مامور مى‏كند و مى‏گويد:شما پخش كنيدكه اينها ناصبى‏اند.قرآن دستور داده در اين موارد-اگر چنين نسبتهايى نسبت به افرادى‏كه جزو شما هستند و مثل شما شهادتين مى‏گويند، شنيديد-وظيفه‏تان چيست.
٣. [افتادگى از نوار است.]
٤. [ظاهرا نام يك مزار است].
٥. [رجوع شود به مقاله‏«كتابسوزى ايران و مصر»در كتاب خدمات متقابل اسلام وايران.اين مقاله تفصيل يافته سخنرانيهاى مذكور است.]
٦. [در زمان طاغوت].
٧. قضيه منفصله حقيقيه مثل‏«عدد يا جفت است‏يا طاق‏»يا:«الآن يا روز است‏ياشب‏».
٨. تعبير«زبان به زبان‏»از قرآن است.
٩. بقره/٢٥٨.

۱
آشنايي با قرآن بسم الله الرحمن الرحيم اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين‏امنوا لهم عذاب اليم فى الدنيا و الاخرة و الله‏يعلم و انتم لا تعلمون، و لولا فضل الله‏عليكم و رحمته و ان الله رؤوف رحيم، يا ايهاالذين امنوا لا تتبعوا خطوات الشيطان و من‏يتبع خطوات الشيطان فانه يامر بالفحشاءو المنكر و لولا فضل الله عليكم و رحمته‏ما زكى منكم من احد ابدا و لكن الله يزكى‏من يشاء و الله سميع عليم .

عذاب اليم براى اشاعه دهندگان فحشاء
در جلسه قبل گفتيم كه قرآن كريم تكيه فراوانى روى اين‏مساله دارد كه جو جامعه اسلامى نبايد جو تهمت و بهتان و افترا وبدگويى باشد. مردم مسلمان موظفند كه هر وقت چيزى در مورد برادران و خواهران مسلمان خود شنيدند، مادامى كه به سرحد يقين‏قطعى-نه ظن و گمان-نرسيده‏اند كه جاى شك و شبهه نباشد، ويا بينه شرعى اقامه نشده است، آنچه مى‏شنوند، به اصطلاح معروف‏"از اين گوش بشنوند و از گوش ديگر بيرون كنند"و به تعبير ديگرهمانجا كه مى‏شنوند دفن كنند، و حتى به صورت اينكه‏"من شنيدم‏" هم نقل نكنند، نه تنها به صورت يك امر قطعى نقل نكنند، حتى‏اينطور هم نگويند كه‏"من چنين چيزى شنيده‏ام‏". همين گفتن‏"شنيدم‏"هم‏"پخش‏"است و اسلام از پخش اين نوع خبرهاى‏كثيف و ناپاك و آلوده ناراضى است. مخصوصا يك جمله در ذيل‏دارد كه مى‏فرمايد : " و الله يعلم و انتم لا تعلمون مى‏خواهد بفرمايدكه شما نمى‏دانيد اين جنايت، چقدر جنايت بزرگى است و طبعا هم‏نمى‏دانيد كه عقوبت اين جنايت چقدر بزرگ است. اسلام مى‏خواهدكه محيط و جو جامعه اسلامى بر اساس اعتماد متقابل و حسن ظن وظن خير و بر اساس خوب گويى باشد نه بر اساس بى اعتمادى وبدگمانى و بد گويى، و لهذا اسلام غيبت را آنچنان حرام بزرگى‏دانسته است كه تعبير قرآن اين است : "و لا يغتب بعضكم بعضاا يحب احدكم ان ياكل لحم اخيه ميتا" (١) كه خلاصه‏اش اين است :
آنكه از كس ديگر غيبت مى‏كند در واقع دارد گوشت او را مى‏خورد درحالى كه او مرده است.
روى همين اساس است كه قرآن با بيانات گوناگون، اين‏مطلب را تاكيد و تكرار مى‏كند. از آن جمله اين آيه است :
ترجمه آيه را ذكر مى‏كنم و بعد عرض مى‏كنم كه به دو طريق‏مى‏توان اين آيه را تفسير كرد و تفسير هم كرده‏اند و هر دو شكل هم‏نزديك به يكديگر است. آيه مى‏فرمايد : براى كسانى كه دوست‏دارند فحشا در ميان اهل ايمان شايع شود عذاب دردناكى آماده شده‏است. اين آيه از آن آيه‏هايى است كه دو معنى دارد و هر دو معنايش‏هم درست است.
يكى از گناهان بسيار بزرگ كه قرآن وعده‏"عذاب اليم‏" براى آنها داده است اين است كه كسى يا كسانى بخواهند خودفحشا را در ميان مردم رايج كنند. هستند كسانى كه عملا مروج‏فحشا هستند، حال يا به حساب پول پرستى و يا از روى اغراض‏ديگرى، كه غالبا در عصر ما اين اغراض، اغراض استعمارى است، مى‏خواهند فحشا در ميان مردم زياد شود، چرا؟ براى اينكه هيچ‏چيزى براى سست كردن عزيمت مردانگى مردم، به اندازه شيوع‏فحشا اثر ندارد. شما اگر بخواهيد فكر جوانان يك مملكت را ازمسائل جدى منصرف كنيد تا اينها دائما دنبال سرگرميهاى عيش ونوش باشند و هيچوقت فيلشان ياد هندوستان نكند و دنبال مسائل‏جدى نروند-آن مسائل جدى‏اى كه منافع استعمار را به خطرمى‏اندازد-راهش اين است كه هر چه دلتان مى‏خواهد مشروب‏فروشى اضافه كنيد، كاباره زياد كنيد، زنان هر جايى زياد كنيد، وسائل تماس بيشتر دخترها و پسرهاى جوان را اضافه كنيد. به همان‏اندازه كه هروئين و ترياك نيروى جسمى و روحى طبقه جوان را تباه مى‏كند، اراده را از مردم مى‏گيرد و آن را سست مى‏كند و مردانگى واحساس كرامت و شرافت را از بين مى‏برد، به همان اندازه فحشا اين‏كار را مى‏كند.
آمريكاييها كه يك برنامه عمومى براى فاسد كردن همه دنيادارند برنامه‏شان همين است : فحشا را زياد كنيد، خيالتان ديگر ازناحيه مردم راحت باشد. مى‏گويند مدير يكى از مجلات در شماره اين‏هفته (٢) گفته است : "كارى خواهم كرد كه تا ده سال ديگر يك‏دختر ده سال به بالاى باكره در تهران پيدا نشود. "اينها روى برنامه‏است، روى حساب است. اسلامى كه در مساله عفاف اين‏همه تاكيد مى‏كند براى چيست؟ يك شب درباره فلسفه‏عفاف صحبت كردم. يك فلسفه عفاف اين است كه نيروهاى‏انسانى در وجودها ذخيره شود. اين را شايد شما باور نكنيد كه نيروى‏اراده انسانى از مجارى‏"پايين تنه‏"هم خارج مى‏شود، ولى اينچنين‏است.
اسلام طرفدار جلوگيرى از ارتباط جنسى نيست، در حدودخانواده، آن را تصديق مى‏كند و طرفدار نظر كاتوليكها و كليسا نيست، اما از دايره ازدواج مشروع كه خارج شد، به هيچ وجه اجازه نمى‏دهد واين يك تدبير و توطئه‏اى (٣) است از ناحيه اسلام براى حفظ روح‏مروت، مردانگى، انسانيت و شرافت در زن و مرد مسلمان. در آياتى‏كه بعد راجع به‏"حجاب‏"مى‏آيد، درباره اين موضوع بيشتر صحبت‏خواهيم كرد. قرآن [درباره كسانى كه] براى كشتن روح، فحشا را زياد مى‏كنند مى‏فرمايد : "ان الذين يحبون ان تشيع الفاحشة فى الذين‏امنوا لهم عذاب اليم‏" آنان كه دوست دارند و علاقه دارند فحشا را درميان اهل ايمان زياد كنند خدا برايشان عذاب دردناكى آماده كرده‏است. چرا [عذاب اليم داشتن را] در آيه قرآن ذكر مى‏كند؟ براى‏اينكه بفهماند كه چقدر اين مساله از نظر اسلام حساسيت دارد! اين‏يك تفسير آيه است كه قرآن درباره اشاعه فحشا در ميان اهل ايمان‏حساسيت‏خود را بيان مى‏كند.
[براى روشن شدن معناى دوم آيه] يك نكته ادبى در اينجاعرض كنم و آن درباره كلمه‏"فى‏"است. "فى‏"به جاى كلمه‏"در"در فارسى است. ما مى‏گوييم‏"در خانه‏"و عرب مى‏گويد"فى الدار". كلمه‏"فى‏"در زبان عربى گاهى به معنى همان كلمه‏"در"مى‏آيد، و گاهى به معنى كلمه‏"درباره‏". اينجا اين آيه رااينطور هم مى‏توان معنى كرد و معنى هم شده است و هر دو معنى‏درست است (٤) و هر دو معنا با آيات افك تناسب دارد، معناى دوم آيه‏اين است : "آنان كه دوست دارند كه فحشا درباره اهل ايمان شايع‏شود". اين، معنايش اين نيست كه خود فحشا در ميان اهل ايمان‏شايع شود، بلكه نسبت فحشا درباره اهل ايمان شايع شود، يعنى‏كسانى كه دوست دارند عرض اهل ايمان را لكه دار كنند.
يك عده مردم، به اصطلاح روانشناسى امروز"عقده‏"دارند، هر جا كه يك كسى را مى‏بينند كه در ميان مردم يك وجهه‏اى وحيثيتى دارد، براى اينكه به اين اشخاص حسادت مى‏برند، همت و عرضه هم ندارند كه خودشان را جلو بيندازند، فورا به اين فكر مى‏افتندكه يك شايعه‏اى درباره او درست كنند. مى‏گويند ما كه نمى‏توانيم‏به او برسيم پس او را پايين بياوريم. [چگونه اين كار را انجام‏مى‏دهند؟ ] با يك عملى در منتهاى نامردى و آن اينكه يك شايعه‏اى‏عليه او بسازند و يك تهمتى به او بزنند. آنقدر اين گناه بزرگ است‏كه خدا مى‏داند!
پيغمبر اكرم (ص) يك وقت در حضور اصحاب فرمود : "الااخبركم بشر الناس؟ "آيا به شما خبر ندهم كه بدترين مردم‏كيست؟ گفتند : "بلى يا رسول الله‏". فرمود (عين جمله يادم‏نيست) : بدترين مردم آن كسى است كه خير خودش را از ديگران‏منع مى‏كند و هر چه دارد تنها براى خودش مى‏خواهد. آنهايى كه‏حاضر بودند گمان كردند با اين مقدمه ديگر بدتر از اين افراد كسى‏نيست. يك وقت فرمود : آيا مى‏خواهيد به شما بگويم از اين بدتركيست؟ صنف ديگرى را ذكر فرمود. اصحاب گفتند : خيال كرديم‏بدتر از اين گروه دوم ديگر كسى نيست. بعد فرمود : آيا مى‏خواهيد ازآن بدتر را به شما بگويم كيست؟ گفتند از اين بدتر هم مگر هست؟
آنگاه صنف سوم را فرمود : بدتر از اين افراد، مردمان بد زبان فحاش‏تهمت زن و آبرو برند. اينجا ديگر حضرت توقف كرد، يعنى بدتر ازاينها ديگر وجود ندارد.
پس معناى دوم آيه اين است كه آنان كه دوست دارندنسبتهاى زشت-كه خود نسبت زشت هم خودش زشتى است‏درباره اهل ايمان شايع شود بدانند كه براى آنها عذاب دردناكى‏است.
بعد مى‏فرمايد : "فى الدنيا و الاخرة‏"در دنيا و آخرت عذابشان دردناك است، يعنى خدا اينها را نه تنها در آخرت عذاب‏مى‏كند بلكه در دنيا هم عذاب مى‏كند.
مساله مكافات يك مساله‏اى است. چنين چيزى به مانگفته‏اند كه هر گناهى عقوبتى در اين دنيا دارد، نه، خيلى ازگناهان است كه اصلا در اين دنيا عقوبتى ندارد، ولى هر گناهى درآن دنيا عقوبت دارد، اما خدا از بعضى گناهان در همين دنيا هم‏نخواهد گذشت. يكى از آن گناهانى كه در همين دنيا عكس العمل‏دارد-كه مى‏توانيد آن را تجربه كنيد! -گناه تهمت زنى و آبروبرى‏است. آنكه تهمت به ناحق مى‏زند، به هر حال در يك روزى‏گرفتارش خواهد شد حال يا يك كسى مثل خودش به او تهمت‏ناحق خواهد زد و يا به شكلى آن شخص رسوا و مفتضح خواهد شد.
"و الله يعلم و انتم لا تعلمون‏" خدا مى‏داند و شمانمى‏دانيد. مى‏خواهد بگويد مطلب خيلى بزرگ است، خدا مى‏داندكه اين كار چقدر بزرگ است و شما نمى‏دانيد!
"و لو لا فضل الله عليكم و رحمته و ان الله رؤوف رحيم‏" اگر نبود فضل و رحمت الهى و اگر نبود كه خدا مهربان و رؤف‏است، به حكم اين غفلتى كه كرديد، عذاب بزرگى به شما مى‏رسيد، ولى فضل الهى مانع شد، يعنى اين غفلتى كه كرديد و بلندگوى‏منافقين شديد، شما را مستحق يك عذاب بزرگ در دنيا كرده بود كه‏اصلا جامعه شما از هم بپاشد ولى فضل و رحمت الهى مانع شد.
باز تاكيد ديگرى مى‏كند : "يا ايها الذين امنوا لا تتبعواخطوات الشيطان و من يتبع خطوات الشيطان فانه يامر بالفحشاءو المنكر" اى اهل ايمان گام جاى گام شيطان نگذاريد، دنبال‏شيطان نرويد. اگر بگوييد ما كه شيطان را نمى‏شناسيم و او را نمى‏بينيم ازكجا بفهميم گام جاى گام شيطان مى‏گذاريم؟ اين ديگر ديدن‏نمى‏خواهد. شيطان را از وسوسه‏هايش بشناسيد. آنجا كه شمامى‏بينيد يك وسوسه‏اى در قلب شما پيدا شد كه شما را به يك عمل‏زشت و به يك عمل منكر و ناپسند دعوت مى‏كند بدانيد كه [جاى] پاى شيطان است، شيطان جلو افتاده و به شما مى‏گويد : "بيا". آن‏وسوسه، "بيا"ى شيطان است. نمى‏خواهد [شيطان را] به چشم‏ببينى، به دل ببين "و من يتبع خطوات الشيطان‏" آن كه گام درجاى گامهاى شيطان مى‏گذارد بايد بداند "فانه يامر بالفحشاء والمنكر" شيطان دعوت به كارهاى زشت و ناپسند مى‏كند.
"و لو لا فضل الله عليكم و رحمته‏" بار ديگر مى‏گويد : اى‏مسلمين! در زمان پيغمبر در يك پرتگاهى قرار گرفتيد كه اگر فضل‏و رحمت‏خدا نبود-آنهم به خاطر پيغمبر-جامعه شما چنان سقوطكرده بود كه نجات پيدا نمى‏كرديد. همه اينها براى اين است كه‏بدانيد اگر در زمانهاى بعد نظير اين قضيه رخ داد و مساله‏شايعه سازى عليه مسلمين زياد شد بدانيد كه سقوط خواهيد كرد وبدبخت‏خواهيد شد (همانطورى كه ما امروز هستيم) . "و لو لا فضل‏الله عليكم و رحمته ما زكى منكم من احد ابدا" اگر فضل الهى‏نبود يكى از شما پاك از آب درنمى‏آمد "و لكن الله يزكى من‏يشاء و الله سميع عليم‏" اين خداست كه هر كس را كه بخواهد ومستحق بشناسد، از گناه تزكيه مى‏كند، خدا شنوا و عالم است.
آيه ديگر باز مربوط به همين قضيه است. اما در دنبال قضيه‏يك مطلب ديگرى است : "و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة‏ان يؤتوا اولى القربى و المساكين و المهاجرين فى سبيل الله و ليعفوا و ليصفحوا الا تحبون ان يغفر الله لكم و الله غفور رحيم‏" آيه به‏يك جريان تصريح مى‏كند و آن اين است كه بعضى از مسلمين كه به‏تعبير قرآن‏"اولو الفضل‏"بودند [از انفاق خوددارى كردند] . مقصود از"فضل‏"در اينجا ثروت و مال است، "اهل فضل بودند"يعنى‏متمكن بودند.
كلمه‏"فضل‏"در اصطلاح امروز ما فقط به فضل علمى گفته‏مى‏شود. ما امروز اگر بگوييم فلان كس فاضل است، يعنى مردعالمى است، "او از فضلاست‏"يعنى از علماست، صاحب معلومات‏و فضل است. ولى در قرآن به مال و ثروتى كه از راه مشروع به دست‏آمده باشد كلمه‏"فضل‏"اطلاق شده است (٥) . از جمله در سوره جمعه‏مى‏فرمايد : وقتى از نماز فارغ شديد "و ابتغوا من فضل الله‏" (٦) دنبال‏فضل الهى برويد، يعنى دنبال كسب و كار و تجارت و درآوردن پول‏از راه مشروع برويد.
قرآن مى‏فرمايد : ثروتمندانى كه از راه مشروع صاحب مال وثروت شدند و صاحب سعه و صاحب تمكن هستند قسم نخورند كه‏كمكشان را قطع مى‏كنند.
بعضى از مسلمين كه متمكن و ثروتمند بودند، به بعضى ازمسلمين كه يا از مهاجرين و مساكين و يا از خويشاوندان خودشان‏بودند كمك مالى مى‏كردند، بعد در يك جريانى-ظاهرا در همين‏جريان افك بوده-از اينها بدى ديدند و لذا ناراحت‏شدند و گفتند : عجب! ما به خاطر رضاى خدا به اينها كمك مى‏كنيم و اينها ازكمك ما سوء استفاده مى‏كنند و مرتكب گناه مى‏شوند، ما به اينهاكمك مى‏كنيم و اينها شايعه مى‏سازند، دروغ جعل مى‏كنند. تصميم‏گرفتند آنچه را به طور مداوم به اين فقرا و مساكين-كه در قضيه‏افك شركت كرده بودند-مى‏دادند، قطع كنند. قسم خوردند و سوگندياد كردند كه ما ديگر به اينها كمك نخواهيم كرد. ولى قرآن به‏مساله وحدت مسلمين بيش از هر چيزى اهميت مى‏دهد. با اينكه دراينجا قضيه افك و تهمت بزرگ پيش آمده بود و عموم مسلمين هم‏اشتباه كردند، قرآن فقط در مقام اصلاح اشتباه گذشته است، به‏عامه مسلمين مى‏گويد شما خيلى اشتباه كرديد كه بلندگوى يك‏جمعيت به هم وابسته شديد، و بعد كه بعضى تصميم مى‏گيرند كمك‏مالى‏شان را قطع كنند، چون اين قطع كمك مالى سبب مى‏شود آن‏دسته كه جدا شدند، براى هميشه جدا شده باشند، مى‏فرمايد : در عين‏حال گذشت داشته باشيد و از اينها بگذريد و عفوشان كنيد : "و لاياتل اولوا الفضل منكم و السعة. . . " قسم نخورند متمكنان وثروتمندان شما كه كمكشان به آن دسته از خويشاوندانشان يامهاجرين و يا مساكين و فقرا را-كه تاكنون به آنها كمك مالى‏مى‏كردند-قطع مى‏كنند، باز هم كمك بدهند. "و ليعفواو ليصفحوا الا تحبون ان يغفر الله لكم‏" عفو كنند، بگذرند، گذشت داشته باشند، آيا دوست نداريد خدا از خودتان بگذرد؟ اين‏آيه كه نازل شد آن گروهى كه تصميم داشتند كمكهاى خود را قطع‏كنند، گفتند ديگر كمكمان را قطع نمى‏كنيم.

اسلام هم دين شمشير است و هم دين محبت
اينجا يك نكته است كه بايد عرض كنم : اشخاصى كه بامنطق اسلام آشنا نيستند و به آن وارد نيستند، غافلند كه اسلام منطق محبت را در جاى خود در حد اعلى به كار برده است. مسيحيها منتشركرده و مى‏كنند كه دين مسيح، دين محبت است، دين نيكى كردن وگذشت است، چرا؟ مى‏گويند چون حضرت مسيح گفته است اگركسى به يك طرف صورتت‏سيلى زد آن طرف ديگر را جلو بياور، بگو به اين طرف هم بزن، اما دين اسلام دين خشونت است، دين‏سختگيرى است، دين شمشير است، دينى است كه به هيچ وجه‏گذشت در آن وجود ندارد، محبت در آن وجود ندارد. روى اين قضيه، مسيحيها خيلى تبليغ كرده‏اند و مرتب تبليغ مى‏كنند.
اين اشتباهى است بسيار بزرگ. اسلام هم دين شمشير است‏و هم دين محبت، هم دين خشونت است و هم دين نرمى. خشونت رادر جاى خود تجويز مى‏كند و نرمى را در جاى خود، و عظمت واهميت اسلام به همين است. اگر اسلام اينچنين نمى‏بود، يعنى اگرنمى‏گفت‏"زور را با زور جواب بدهيد، منطق را با منطق جواب‏بدهيد، در مورد محبت، محبت كنيد و حتى در جايى در مورد بدى هم‏محبت كنيد"آنوقت قبولش نداشتيم. اسلام هرگز نمى‏گويد اگر يك‏قلدر به يك طرف صورتت‏سيلى زد، آن طرف ديگر را بياور.
آنكه به شما تجاوز (٧) مى‏كند، به همان اندازه حق داريد تجاوزاو را جواب دهيد. اگر چنين نگفته بود، در آن نقص بود.
دين مسيح، به همين دليل يك دين غير عملى از آب درآمده‏كه اتباع آن خونخوارتر از همه مردم دنيا از آب درآمدند. همانهايى كه‏روزى عليه اسلام تبليغ مى‏كردند و انجيل را به دست مى‏گرفتند كه اين كتاب، كتاب محبت است، امروز مى‏بينيم هر روز دهها تن‏"محبت‏"روى ويتنام مى‏ريزند (٨) ! اينها همان محبتى است كه انجيل‏به آنها گفته است! اين محبتها به صورت بمبها و حتى بمبهاى ناپالم‏درآمده است كه همين قدر كه فرود آمد بچه‏ها و پيرها و زنها آتش‏مى‏گيرند.
اسلام در درجه اول، محبت را به كار مى‏برد، آنجا كه محبت‏مفيد نبود، ديگر ساكت نمى‏نشيند. گفت : "چون پند دهند نشنوى، بند نهند".
على (ع) درباره پيغمبر اكرم (ص) مى‏فرمايد : "طبيب دواربطبه قد احكم مراهمه و احمى مواسمه‏" (٩) طبيب سيار است، طبيبى كه در يك دستش مرهم است و در دست ديگرش ابزارجراحى، آنجا كه با مرهم مى‏شود معالجه كرد، مرهم مى‏گذارد و آنجاكه مرهم مفيد نيست، كارد و چاقو به كار مى‏برد، ابزار داغ كردن‏به كار مى‏برد، از هر دو استفاده مى‏كند، هم از درشتى و هم از نرمى.
سعدى خوب مى‏گويد :

درشتى و نرمى به هم در به است چو رگزن كه جراح و مرهم نه است
و اين عين مضمونى است كه على (ع) فرموده است. . . (١٠) صحبت‏دعوت به خداست. بعد مى‏فرمايد : "ادفع بالتى هى احسن فاذا الذى‏بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم‏" (١١) اى پيغمبر-كه وظيفه تو دعوت به راه خداست-بدان كه نيكى و بدى يك وزن ندارد، حتى [بديها] با هم، هم وزن نيستند و نيكيها هم با هم، هم وزن نيستند، تو بديها را با بهترين نيكيها دفع كن : " ادفع بالتى هى احسن " ديگران بدى مى‏كنند، تو نيكى كن. بعد خصلتى روانى را ذكرمى‏كند، مى‏گويد آنگاه كه دشمن بدى مى‏كند و در مقابل بدى اونيكى مى‏كنى، مى‏بينى خاصيت نيكى كردن در مقابل بدى، خاصيت كيمياست، يعنى قلب ماهيت مى‏كند، يكوقت مى‏بينى‏همان كه دشمن سرسخت تو بود قلب ماهيت‏شد و به يك دوست‏مهربان تبديل شد.
چه كسى مى‏گويد اسلام به محبت دستور نمى‏دهد؟ ! چه‏كسى مى‏گويد اسلام دين محبت نيست؟ ! اسلام دين محبت است، ولى آنجا كه محبت كارگر نيست ديگر سكوت نمى‏كند، آنجاست‏كه خشونت به كار مى‏برد، شمشير به كار مى‏برد. شما در تاريخ‏زندگى پيغمبر اكرم (ص) ، در تاريخ زندگى امير المؤمنين (ع) وساير ائمه اطهار (ع) داستانهاى زيادى درباره "ادفع بالتى هى‏احسن فاذا الذى بينك و بينه عداوة كانه ولى حميم‏" مى‏بينيد. اگر درمقابل بدى نيكى كنيد خاصيتش را مى‏بينيد، خاصيتش اين است كه‏دشمن را تبديل به دوست مى‏كند.
در دعاى‏"مكارم الاخلاق‏"تعبيرات عجيبى هست : خدايابه من توفيق بده آن كسى كه به من فحش مى‏دهد من به او حرف‏خوب بگويم، آن كسى كه قطع رحم مى‏كند من در مقابل صله رحم‏كنم، آن كسى كه پشت‏سر من بدگويى مى‏كند من پشت‏سرش‏خوب بگويم. جمله‏هاى زيادى است.
خواجه عبد الله انصارى هم تعبير شيرينى دارد، مى‏گويد بدى را بدى كردن سگسارى است (كار سگها هم چنين است. يك‏سگ، سگ ديگر را گاز مى‏گيرد، او هم گاز مى‏گيرد. اگر كسى‏به انسان بدى كرد و او هم بدى را با بدى جواب داد، هنرى كه‏كرده، كار سگها را انجام داده است. اگر انسان سگى را بزند فورابرمى‏گردد و پاى او را مى‏گيرد) . خوبى را خوبى كردن، خرخارى‏است (يعنى اگر كسى به آدم خوبى كند و در مقابل خوبى او خوبى‏كند خيلى هنر نكرده است. يك الاغى مى‏آيد شانه الاغ ديگر را بادندانش مى‏خاراند، او هم فورا شانه اين را مى‏خاراند. اين مقدار را كه‏خوبى را بايد با خوبى جواب داد و در مقابل خوبى بايد خوبى كردالاغ هم مى‏فهمد) ، اما بدى را نيكى كردن (در مقابل بدى خوبى‏كردن) كار خواجه عبد الله انصارى است.
مى‏فرمايد : " و لا ياتل اولوا الفضل منكم و السعة ان يؤتوااولى القربى و المساكين و المهاجرين فى سبيل الله "متمكنين قسم‏نخورند، غيرت دينى‏شان اينجا به جوش نيايد، آنها بدى كردند ولى‏شما در مقابل بدى خوبى كنيد، قسم نخورند كه از كمك مالى‏به خويشاوندانشان يا مسكينها يا مهاجرينى كه در راه خدا مهاجرت‏كردند [صرف نظر مى‏كنند] به خاطر اين كار بدى كه كردند و در اين‏تهمت‏شركت كردند "و ليعفوا و ليصفحوا" عفو كنند، گذشت‏داشته باشند "الا تحبون ان يغفر الله لكم‏" آيا دوست نداريد كه‏خدا شما را بيامرزد؟ (چه تعبير عجيبى است! ) اى بشرها، از گناه‏يكديگر بگذريد، زيرا خودتان گنهكاريد و اميد داريد خدا از گناهان‏شما بگذرد، آنچه را كه انتظار داريد خدا درباره شما رفتار كند درباره‏بندگان خدا رفتار كنيد، سختگير نباشيد، تا ممكن است گنهكاران‏را از راه خوبى [كردن] معالجه كنيد، آنجا كه ممكن نشد، از راه مجازات و سختگيرى [وارد شويد] ، خداوند آمرزنده و مهربان است، شما هم مهربان و با گذشت باشيد.
از جمله ملكات مستحسنه ائمه اطهار (عليهم السلام) اين‏بود كه برده زياد مى‏خريدند و مدتى اين برده‏ها را در خانه خودشان‏نگه مى‏داشتند، چون فلسفه بردگى در اسلام اين است كه بردگان‏دوره‏اى را (از دوره كفر تا دوره آزادى) بگذرانند و يك دالانى راطى كنند كه تحت تربيت افراد مسلمان باشند، و از اين ناحيه، اسلام بسيار بهره‏هاى انسانى خوبى گرفته است. ائمه اطهار (ع) يكى از كارهاشان همين بود-چون يكى از مصارف زكات اين‏است كه برده بخرند و آزاد كنند-اما نه اينكه برده‏اى را كه هيچ‏تربيت اسلامى پيدا نكرده از اين طرف بخرند و از آن طرف آزادكنند، بلكه اگر برده‏اى قبلا تربيت اسلامى پيدا كرده كه چه بهتر، و اگر اينطور نيست مدتى در يك خانواده واقعا مسلمان نگهداريش‏كنند تا آداب و اخلاق اسلامى را عملا بياموزد و بعد آزادش كنند.
ائمه اطهار اين كار را زياد مى‏كردند و بردگان در مدتى كه در خانه‏آنها بودند با حقيقت و ماهيت اسلام آشنا مى‏شدند و مسلمانهاى‏بسيار اصيل از آب درمى‏آمدند.
بردگان زيادى در خانه امام زين العابدين (ع) بودند. در طول‏سال كه بردگان خطا مى‏كردند و كار بدى مى‏كردند امام (ع) در يك‏دفترى اينها را يادداشت مى‏كرد تا اينكه روز آخر (يا شب آخر) ماه‏رمضان امام (ع) همه بردگانشان را جمع مى‏كرد و خود در وسطمى‏ايستاد، دفتر را مى‏آورد، رو مى‏كرد به آنها و مى‏فرمود : فلانى يادت‏هست در فلان وقت چنين جرمى را مرتكب شدى؟ مى‏گفت : بله، [و به هر كدام خطاهايشان را متذكر مى‏شد و] بعد مى‏فرمود : "خدايا اينها كه زير دست من بودند، نسبت به من بدى كردند و من كه بنده‏تو هستم از همه اينها گذشتم. خدايا من بنده تو هستم و در درگاه تومقصرم. خدايا از اين بنده مقصر خودت بگذر"و همه آنها را در راه‏خدا آزاد مى‏كرد. اين است كه اصل اول در اسلام‏"گذشت‏"است.
بله، اسلام در مسائل اجتماعى نمى‏گذرد، چون اين‏گذشت، مربوط به شخص نيست، مربوط به فرد نيست، مربوط به‏اجتماع است. مثلا يك كسى دزدى كرده است. مجازات دزددست بريدن است. صاحب مال نمى‏تواند بگويد من گذشتم. توبگذرى، اجتماع نمى‏گذرد، حق تو نيست، حق اجتماع است.
در حديث است كه روزى امير المؤمنين على (ع) -طبق‏عادتى كه در ايام خلافت داشت كه خود تنها مى‏رفت و حتى درجاهاى خلوت مى‏رفت و شخصا اوضاع و احوال را تفتيش مى‏كرددر يكى از كوچه باغهاى كوفه راه مى‏رفت، يكوقت فريادى شنيد : الغوث! الغوث! به فريادم برسيد! به فريادم برسيد! معلوم بود جنگ ودعوايى است. به سرعت به طرف صدا دويد. دو نفر با هم زد و خوردمى‏كردند. يكى ديگرى را مى‏زد. تا امام رسيد دعواى اينها تمام شد (شايد هم امام عليه السلام آنها را صلح داد) . معلوم شد آن دو نفر باهم رفيق هستند. وقتى امام خواست ضارب را جلب كند و ببرد، مضروب گفت من از او گذشتم. امام فرمود : بسيار خوب تو گذشتى، اين حق خصوصى خودت است، از حق خودت گذشتى، اما يك‏حقى هم سلطان دارد، يعنى يك حقى هم حكومت دارد و يك‏مجازاتى هم حكومت بايد بكند، اين را ديگر تو نمى‏توانى بگذرى [زيرا] به تو مربوط نيست.

از حق عمومى نمى‏توان گذشت، بر خلاف حق خصوصى
غرضم اين است كه از حق عمومى نمى‏توان گذشت و در موارد حق عمومى، اسلام هم نمى‏گذرد اما در حقوق خصوصى [مى‏توان گذشت. ] اينكه يك كسى كه به يك فرد مجرم و گنهكاركمك مى‏كرده بخواهد كمك خود را قطع كند اين يك مساله‏خصوصى است، ولى تو به اندازه خودت عفو كن و ترتيب اثر نده. اين‏است كه قرآن باز دستور به عفو و گذشت مى‏دهد و مى‏خواهد تاحد امكان از راه محبت و نيكى جبران كند. حال به آيه بعدمى‏پردازيم.
من خيال نمى‏كنم در قرآن به اندازه‏اى كه روى موضوع تهمت-مخصوصا تهمت زدن به زنان-تاكيد شده، درباره موضوع ديگرى‏تاكيد شده باشد : "ان الذين يرمون المحصنات الغافلات المؤمنات‏لعنوا فى الدنيا و الاخرة و لهم عذاب عظيم‏" آنان كه به زنان عفيف‏غافل تهمت مى‏زنند (زن غافل يعنى بى‏خبر از همه جا كه در خانه‏خود نشسته) ، در دنيا و آخرت مشمول لعنت الهى هستند و براى اينهاعذاب بزرگى است "يوم تشهد عليهم السنتهم و ايديهم وارجلهم بما كانوا يعملون‏" آن روزى كه زبانها و دستها و پاهاى‏آنان عليه ايشان به اعمالى كه مرتكب شده‏اند شهادت مى‏دهند.

عالم آخرت زنده است
اين يك منطقى است در قرآن كه جايش اينجا نيست‏كه درباره آن [به تفصيل] صحبت كنم. قرآن دركمال صراحت مى‏گويد : عالم آخرت، زنده است، همه‏چيز عالم آخرت زنده است و در آن دنيا هرچيزى و هر عضوى بر هر عملى كه مرتكب شده است، گواهى‏مى‏دهد : دست گواهى مى‏دهد من چه كردم، پا گواهى مى‏دهد من‏چه كردم، چشم و گوش هر يك گواهى مى‏دهند من چه كردم، پوست بدن-كه حديث است كه كنايه از عورت است-گواهى مى‏دهد من چه كردم، به زبان مهر مى‏زنند : اى‏زبان! تو ساكت باش، بگذار خود اعضا و جوارح حرف‏بزنند، زبان هم [فقط] به گناهانى كه خودش مرتكب‏شده است گواهى مى‏دهد. قرآن مى‏فرمايد : در روزى كه‏زبانهاى اين افراد (چون گناه اينها گناه زبان بوده) و دستها وپاهايشان عليه ايشان به همان اعمالى كه مرتكب شدند گواهى‏مى‏دهند "يومئذ يوفيهم الله دينهم الحق‏" چنين روزى كه خدا آن‏جزاى حقى را كه بايد به اينها برسد، به طور كامل به آنان مى‏دهد.
اگر زنى-العياذ بالله-فاسد و دامن آلوده از آب دربيايدشرافت مرد لكه دار مى‏شود ولى خودتان مى‏دانيد كه اگر مردى آلوده‏شود، به شرافت زن آنقدرها صدمه نمى‏زند، بلكه [اصلا] صدمه‏نمى‏زند. اين خود يك رمز روانى خاصى دارد. من در يك سلسله‏مقالاتى كه چند سال پيش در يكى از مجلات زنانه راجع به حقوق‏زن-عليه مطالب خود آن مجله-نوشتم راز اين مطلب را بيان كردم، و بسيارى از دستورهاى اسلام بر اساس همين مطلب است. اگر زنى‏آلوده شد، مرد ديگر نمى‏تواند ادعاى شرافت كند، ولى چقدر زنان‏پاكى هستند كه شوهرشان آلوده هستند، هيچوقت مردم آن زن راآلوده حساب نمى‏كنند، مى‏گويند شوهرش آلوده است به او چه كار؟
شوهرش كثيف است به او چه كار؟ اين يك مطلب.
مطلب دوم اين است كه زن در جهات عفتى، ناموس مرداست، ولى در جهات شخصى و فردى‏اش به مرد ارتباط ندارد، يعنى‏اگر زنى-العياذ بالله-در مسائل عفت آلوده باشد دامن مرد آلوده‏مى‏شود، ولى اگر در زنى نقصى باشد، اين، نقص مرد نيست. مثلااگر زنى مؤمن نباشد و در باطن كافر يا منافق باشد، اين به مرد ارتباطى ندارد و لهذا قرآن هم به زن نوح و زن لوط مثل ذكر مى‏كند.
هر دوى اينها پيغمبر بودند در حالى كه زنهاى اينها مؤمنه نبودند ووابسته به مخالفين ايشان از نظر فكر و عقيده بودند. اينجا قرآن‏مى‏گويد : "خبيثات مال خبيثين است‏"زنهاى ناپاك مال مردان ناپاك‏است و زنان پاك مال مردان پاك است، و اين ناظر به پاكى‏ناموسى است : مرد ناپاك غيرت را از دست مى‏دهد و زن ناپاك رامى‏پذيرد و ناراحت نيست كه زنش ناپاك باشد، ولى مرد پاك‏امكان ندارد كه زن ناپاك را بپذيرد. اين است كه طبعا يك نوع‏انتخاب صورت مى‏گيرد : پاكها سراغ پاكها مى‏روند و ناپاكها سراغ‏ناپاكها. اين امر قانون شرعى و بيان حكم شرعى نيست، بلكه قرآن‏يك قانون طبيعى را بيان مى‏كند : طبعا اينطور است كه پاكها سراغ‏پاكها مى‏روند و ناپاكها سراغ ناپاكها. شما ببينيد جوانان پاك‏دنبال دخترهايى مى‏روند كه اين دخترها پاك باشند، و دخترهاى‏پاك هم شوهر پاك را مى‏پسندند، اما يك جوان آلوده و كثيف‏هيچ اهميت نمى‏دهد كه با يك دخترى ازدواج كند كه دهها جوان‏ديگر-به اصطلاح خودشان-او را"تجربه‏"كرده‏اند. روح كثيف‏يك مرد كثيف، يك زن كثيف را مى‏پسندد و روح كثيف يك زن‏كثيف، يك مرد كثيف را مى‏پسندد، ولى روح پاك يك مردپاك، زن پاك را براى خود انتخاب مى‏كند و روح پاك يك زن‏پاك، مرد پاك را انتخاب مى‏كند. . .
شما درباره پيغمبر و ناموس پيغمبر داريد چه حرفى‏مى‏زنيد؟ ! محال و ممتنع است كه چنين ناپاكيهايى در خاندان يك‏پيغمبر راه پيدا كند. كفر ممكن است در خاندان يك پيغمبر راه پيدا كند يا پسر يك پيغمبر كافر بشود، ولى فسق محال است.
و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حجرات / ١٢
٢. [خواننده محترم توجه دارد كه سخنرانى در زمان رژيم فاسد پهلوى ايراد شده است. ]
٣. [به معنى طرحريزى] .
٤. آيات قرآن اساسا اينطور نازل شده كه گاهى يك معنى، دو معنى، سه معنى درست - و بيشتر - در آن واحد از آن استنباط مى‏شود.
٥. شنيدم در اردكان يزد به همين اصطلاح صحبت مى‏كنند، وقتى مى‏گويند : "فلانكس‏از فضلاست‏" يعنى از ثروتمندان است.
٦. جمعه/١٠.
٧. بقره/١٩٤.
٨. [سخنرانى در سالهاى جنگ ويتنام ايراد شده است. ]
٩. نهج البلاغه، خطبه ١٠٦.
١٠. [افتادگى از نوار است. ]
١١. فصلت/٣٤.

*****

بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم‏حتى تستانسوا و تسلموا على اهلها ذلكم‏خير لكم لعلكم تذكرون، فان لم تجدوافيها احدا فلا تدخلوها حتى يؤذن لكم و ان‏قيل لكم ارجعوا فارجعوا هو ازكى لكم و الله بماتعملون عليم، ليس عليكم جناح ان تدخلوابيوتا غير مسكونة فيها متاع لكم و الله يعلم ماتبدون و ما تكتمون .
در يكى از جلسات گذشته عرض كردم كه قرآن كريم براى‏مساله عفاف، يعنى پاكى و نزاهت روابط جنسى در ميان افراد، اهميت فراوانى قائل است و اين مبنى بر يك سلسله حكمتها وفلسفه‏هاست كه به آن اشاره كردم.

راههاى اسلام براى حفظ عفاف جامعه
راهى كه اسلام براى تامين اين منظور پيشنهاد كرده است‏دو چيز است : اول يك سلسله تدابير براى آرام نگه داشتن غريزه، ودوم يك سلسله تدابير ديگر به عنوان مجازات. آيات اولى كه تفسيركرديم مجازات فحشا را بيان كرد : "الزانية و الزانى فاجلدوا كل‏واحد منهما ماة جلدة‏" ولى همان طورى كه مى‏دانيم براى از بين‏بردن يك گناه، مجازات كافى نيست، مجازات هر اندازه شديد هم‏باشد، براى جلوگيرى از وقوع جرم و جنايت كافى نيست، حال جرم وجنايت چه از نوع بى‏عفتيها باشد، چه از نوع دزديها و قتلها و چه ازنوع بى‏احتياطيها مثل بى‏احتياطى در رانندگى. اين اشتباه است كه‏ما بخواهيم براى جلوگيرى از يك جرم يا جنايت فقط روى مجازات‏فشار بياوريم. بايد ديد علل وقوع آن جرم و جنايت چيست؟ بايد خودآن علل را از بين برد، آنگاه در مورد افراد غير عادى-كه به طور عادى‏علل و موجبات وقوع جرم وجود ندارد و فقط روى نوعى حالت طغيان، جرمى را مرتكب مى‏شوند-مجازات صورت گيرد.
مثالى براى اين مطلب مى‏زنم : از مقررات لازم، همين مساله‏سرعت و سبقت در رانندگى است. دائما توصيه مى‏شود كه‏رانندگان در داخل شهر از فلان سرعت (مثلا ٤٠ كيلومتردر ساعت) بيشتر نرانند. اگر كسى تخلف كرد و ماجريمه سنگينى برايش قائل شديم، هر مقدار هم جريمه‏سنگين باشد اگر علل وقوع اين جرم بررسى نشود مجازات‏كافى نيست، مخصوصا در امر رانندگى كه اصلا خودش هم يك‏مجازاتى دارد يعنى‏"مجازاتها معها"است، براى اينكه آن كسى‏كه سرعت مى‏گيرد و ديوانه‏وار در شهر يا بيابان حركت مى‏كند خودش‏بيش از همه در معرض خطر است، هم ماشينش در معرض خطر است و هم جانش. ولى در عين حال نه خطر جانى [و مالى] مانع اومى‏شود و نه مجازاتها، چرا؟ براى اينكه يك سلسله علل ديگر وجوددارد كه از آن طرف او را هل مى‏دهد. مجازات مى‏خواهد مانند يك‏افسار مانعش شود، اما آن علل ديگر او را تحت فشار قرار مى‏دهد. مثلاشما يك راننده تاكسى يا يك راننده كرايه را موعظه كنيد كه تندنرو، و يا مجازاتهاى مختلف برايش قائل شويد، اما اگر او در شرايطى‏قرار گرفته باشد كه يك ماشين اجاره كرده و از صبح كه بيرون مى‏آيدچنانچه مثلا ١٢٠ تومان درآمد نداشته باشد بايد او و خانواده‏اش نان‏نخورند-چون مثلا ٦٠ تومان را بايد به صاحب ماشين تحويل دهد والا فردا ماشين را در اختيارش نمى‏گذارد، و ٣٠ تومان هم خرج‏استهلاك و غيره كند، و ٣٠ تومان در روز براى او باقى مى‏مانداگر او را هزار جور موعظه كنيد و بگوييد جان خودت در خطر است، فلان مقدار تو را جريمه مى‏كنند و زندانت مى‏برند، در مقابل آن فشاركه حتما بايد ٣٠ تومان به خانه ببرد و اگر نبرد روى ديدن زن وبچه‏اش را ندارد چكار مى‏تواند بكند؟ باز او از صبح زود پايش راروى گاز مى‏گذارد و به سرعت در خيابانها حركت مى‏كند، به هر حال‏بايد آن ١٢٠ تومان در بيايد، يك جبر بر وجودش حكومت مى‏كند، اين است كه مجازات سرش نمى‏شود و موعظه هم در اينجا ديگر مؤثرنيست. پس اگر ما بخواهيم جلوى او را بگيريم سنگين كردن‏مجازات كارى را درست نمى‏كند، از راه علل و موجباتش بايد واردشويم. وقتى از راه علل و موجبات وارد شديم مثلا كارى كرديم كه‏او با روزى ٧ ساعت به آرامى كار كردن، خرج زن و بچه‏اش را دربياورد او هم ديوانه نيست كه جان خود و سرمايه‏اى را كه دراختيارش است به خطر بيندازد و يا خود را گرفتار زندان كند. اين مساله در دزديها هست، در شرابخواريها هست، در زناها و آدمكشيهاهست، در همه [جرمها و جنايتها] هست.
پس موجبات را بايد از بين برد. از اين طرف بگوييم شراب‏نخوريم و دائما در صفحه حوادث روزنامه‏ها [نتايج‏سوء آن را] بنويسند (آمار كه مى‏گيرند مى‏بيننددر پنجاه درصد جرمها، جنايتها، آدمكشيها، بى‏عفتيهاو تصادفات، مستى و شرابخوارى دخالت دارد) ، و ازطرف ديگر تمام موجبات تشويق به شرابخوارى وجودداشته باشد، در تمام غزلها، تصنيفها و شعرها دعوت به ميخوارگى وشرابخوارگى باشد و در تمام مجالس، اين امر جزء تعين باشد و تشويق‏به شرابخوارى شود و مغازه مشروب فروشى از هر مغازه ديگرى زيادترباشد (١) ، قدم به قدم كه هر جوانى مى‏رود يك تابلوى دعوت وجود داشته‏باشد كه از آن‏"و غيره‏"ها در اينجا وجود دارد، تشريف بياوريد!
اينها كار خودش را مى‏كند.
مساله عفاف و زنا هم از اين قبيل است. اسلام براى زنامجازات شديد قائل است ولى در عين حال ديديد كه اسلام روى‏مجازات، زياد تكيه نكرده است و لهذا طريق ثابت‏شدن را خيلى‏دشوار و مشكل قرار داده و نخواسته كه افراد بروند تجسس كنند وببينند چه كسى زنا مى‏كند و چه كسى زنا نمى‏كند. اين كار رااسلام زشت مى‏داند. البته اگر زنا ثابت‏شد مجازات شديد برايش‏قائل شده است، اما نمى‏خواهد جلوى زنا را از راه مجازات بگيرد ونمى‏خواهد مردم را تشويق به تجسس و تحقيق كند و اساسا اسلام باتجسس و تحقيق از گناه، مطلقا مخالف است، با جاسوسى كردن‏براى كشف گناهان مردم مخالف است : "و لا تجسسوا" (٢) .
پس اسلام از چه راه با پيدايش گناه مبارزه مى‏كند؟
راههاى متعددى دارد. موعظه، امر به معروف، نهى از منكر، و خودتربيت كه اصلا مردم را اينطور بايد تربيت كرد، در جاى خود [راههاى مناسبى] است. يكى ديگر اين است كه اصول زندگى رابر اساسى قرار مى‏دهد كه موجبات غوايت و گمراهى و موجبات‏تشويق و تهييج به گناه پيدا نشود. مساله عفاف از همين قبيل است، كه در جلسات گذشته گفتيم اسلام از طرفى كوشش مى‏كند غريزه ازطريق ازدواج مشروع اشباع شود، با عزوبت و تجرد در حد اكثرمخالفت مى‏كند (در چند آيه بعد خواهيم خواند : "و انكحوا الايامى‏منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم‏" ) ، به مساله ازدواج تشويق‏مى‏كند : حتما و حتما پسر و دختر بايد ازدواج كنند (اين مساله‏"بايد"باشد تا در آن آيه تشريح كنم) . پس، از يك طرف براى‏اينكه موجبات بى‏عفتى فراهم نشود تشويق شديد به ازدواج مى‏كند وبا عزوبت و تجرد در هر شكلى مخالف است (٣) ، ولى از طرف ديگر آياتنها ازدواج كافى است؟ همين قدر كه يك مرد زن داشته باشد ويك زن شوهر داشته باشد ديگر رغبتش به سوى ديگران تهييج‏نمى‏شود، و مثل بعضى حيوانات مى‏شود [كه فقط به جفت‏خود توجه‏دارند؟ ]
حيوانات به حكم غريزه عمل مى‏كنند و آزاد آفريده نشده‏اند.
كبوترها و برخى ديگر از حيوانات، جفت هستند. بعضى حيوانات‏ديگر مثل گوسفند و اسب و آهو اينطور نيستند و حساب جفت و اين‏حرفها در كار نيست، ولى هم جنس نر و هم جنس ماده در آنها-مخصوصا در وحشى‏ها-جز براى باردار شدن اساسا آمادگى ندارند وجنس نر را نمى‏پذيرند. حيوانهايى كه جفت زندگى مى‏كنند، مثل كبوتركه دو كبوتر نر و ماده با هم جفت هستند، اينها اصلا خاصيت غريزيشان‏اين است كه فقط با يكديگرند، نه آن كبوتر نر چشم به كبوترهاى ماده ديگردارد و نه آن كبوتر ماده چشم به كبوترهاى نر ديگر دارد.
ولى انسان در هر شهوتى از شهوات خود، روى خاصيت‏آزادى‏اى كه دارد، همه كارهايش را با تكليف بايد انجام دهد نه باغريزه و اجبار طبيعت. اين است كه اگر انسان ازدواج هم كند شرطلازم هست ولى شرط كافى نيست، يعنى مرد چشمش كه به زن‏ديگر بيفتد باز رغبتش تهييج مى‏شود، خصوصا در شرايطى كه آن زن، خودش را در يك وضع مهيجى قرار بدهد، و همين طور زن نسبت‏به مرد ديگر. اين است كه اسلام در معاشرتهاى زن و مرد يك حدودو قيودى قائل است و اين حدود و قيود را فقط و فقط براى اين [وضع] كرده است كه ارتباط زن و مردم به شكلى نباشد كه تهييج آور باشد، يعنى شهوات يكديگر را تحريك كنند. از آياتى كه بعد مى‏خوانيم‏مطلب كاملا روشن مى‏شود.

مساله اذن
آيات تلاوت شده در اول بحث، مربوط به‏"اذن‏"است، مربوط به اين است كه اگر فردى مى‏خواهد وارد خانه كسى شود، بدون اعلام و اذن قبلى حق ورود ندارد. اين سه آيه اختصاص‏به موضوع زن ندارد ولى بيشتر به موضوع زن ارتباط دارد. آيه اين است :
"يا ايها الذين امنوا لا تدخلوا بيوتا غير بيوتكم حتى تستانسواو تسلموا على اهلها" اى اهل ايمان هرگز به خانه‏اى غير از خانه‏شخصى خودتان (خانه خودتان مستثنى است) و حتى به خانه پدر ومادر و خواهرتان-و به خانه برادرتان به طريق اولى-سرزده واردنشويد مگر آنكه قبلا استيناس كنيد و بر اهل آن خانه سلام كنيد.
"استيناس كنيد"يعنى انس و الفت و آرامش اهل آن خانه را جلب‏كنيد.
اين يك نكته بسيار روشنى است كه زندگى داخلى وخانوادگى هر كس مخصوص خودش است و هر كسى از هر كس‏ديگر براى داخل زندگى خود رودربايستى دارد و لهذا اگر كسى‏سرزده داخل زندگى انسان شود انسان يك حالت فزع و دستپاچگى‏پيدا مى‏كند. قرآن مى‏گويد اين كار را نكنيد، سرزده به خانه كسى‏وارد نشويد، قبلا استيناس كنيد، كارى كنيد كه فزع آنها از بين‏برود، يعنى خبر و اطلاع بدهيد. در قديم معمول نبوده است كه در خانه‏ها را ببندند (و الآن‏در بعضى دهات همين طور است) . در شهرها معمول است كه درخانه‏ها از پشت بسته است و اگر كسى سرزده هم بخواهد وارد شوددر باز نيست، بايد زنگ و يا كوبه در را بزند تا در را باز كنند. عرب‏جاهليت هرگز رسم نداشت كه وقتى مى‏خواهد داخل خانه كسى شوداطلاع بدهد و اجازه بگيرد و اين اجازه گرفتن را دون شان و كسر شان‏خود مى‏دانست. اسلام اين دستور را آورد كه هيچوقت به خانه كسى‏سرزده وارد نشويد (ما كه حالا وارد نمى‏شويم چون اصلا در بسته‏است، اگر در باز هم باشد وارد نشويد) "و تسلموا على اهلها" وسلام هم بكنيد، بدون سلام وارد خانه كسى نشويد. وظيفه هر واردى‏است كه بر مورود سلام كند و هر كس كه به خانه كسى وارد مى‏شودبايد بر اهل خانه سلام كند. پيغمبر اكرم (ص) اين سنت را برقراركرد، فرمود هر طور هست وقتى داخل خانه كسى مى‏شويد قبلا خبربدهيد كه آنها خودشان را جمع و جور كنند و تا اجازه نداده ونگفته‏اند"بفرماييد"داخل خانه نشويد. منتها فرمود يك كارى كنيدكه هم فال باشد و هم تماشا. ممكن است وقتى شما مى‏خواهيد واردخانه‏اى بشويد با تنحنح اعلام كنيد من مى‏خواهم داخل خانه شوم، ولى چرا اين كار را بكنيد، ذكر خدا بگوييد، مثلا بگوييد"الله‏ا كبر"و يا"سبحان الله‏". امروز در ميان ما معمول است كه مى‏گوييم‏"يا الله‏"و رسم خوبى هم هست، اگر چه كم كم در فرنگى مآبها"ياالله‏"گفتن منسوخ شده، ولى بايد بدانيد كه اين سنتى است‏اسلامى. هم سلام كردن [در ميان آنها] منسوخ شده است و هم‏"ياالله‏"گفتن، و اين چيز عجيبى است.
پيغمبر اكرم (ص) رسمشان هميشه اين بود كه هيچ خانه‏اى را بدون كسب اجازه داخل نمى‏شدند و اين استيناس را بيشتر ازهمان راه سلام انجام مى‏دادند. حتى به خانه دخترش حضرت زهرا (سلام الله عليها) بدون اجازه وارد نمى‏شد، پشت در خانه مى‏ايستادو با صداى بلند فرياد مى‏كرد : "السلام عليكم يا اهل البيت‏"اگرجواب مى‏دادند و مى‏گفتند"بفرماييد"داخل مى‏شد و اگر جواب‏نمى‏دادند بار دوم صدا مى‏كرد، شايد نشنيده باشند : "السلام عليكم يااهل البيت‏"اگر جواب نمى‏دادند احتياطا-كه نكند نشنيده باشند-بارسوم سلام مى‏كرد، و اگر بار سوم نيز جواب نمى‏آمد برمى‏گشت، مى‏گفت‏يا نيستند يا وضعشان يك وضعى است كه مقتضى نيست‏كسى را بپذيرند و ديگر بدش هم نمى‏آمد.
"ذلكم خير لكم لعلكم تذكرون‏" اين براى شما بهتر است ومصلحت‏شما اين است، باشد بعدها متوجه فايده اين كار بشويد، يعنى عمل كنيد بعد به فايده اين كار پى مى‏بريد.

داستان سمرة بن جندب
در اين زمينه داستانهايى هست كه شنيده‏ايد. داستان‏"سمرة بن جندب‏"-كه آدم بد ذاتى بود و بعدها هم در زمان‏امير المؤمنين (ع) و در دوره معاويه خيلى بد ذاتى كرد-معروف‏است. او در زمان پيغمبر خدا (ص) يك درخت‏خرما در باغ يكى ازاصحاب رسول خدا (ص) داشت. به حكم اينكه درخت او در آن‏زمين بود حق مرور داشت و حق داشت از درختش خبربگيرد. ولى چون اين درخت در خانه مردم بود، طبق‏قاعده بايد هر وقت مى‏خواست داخل آن خانه بشوداستيناس كند، كسب اجازه كند، "يا الله‏"بگويد، ولى او يك آدم گردن كلفت قلدرى بود و اين كار را نمى‏كرد وناگهان و به طور سرزده داخل خانه مردم مى‏شد (هر كس در داخل خانه خودش در يك وضعى است كه نمى‏خواهد ديگران او را در آن‏وضع ببينند) و اسباب ناراحتى ايجاد مى‏كرد. صاحب آن باغ چند باربه او تذكر داد ولى او گوش نكرد. آمد خدمت رسول اكرم و شكايت‏كرد : يا رسول الله! فلان كس را شما نصيحت كنيد، سرزده داخل‏خانه من مى‏شود. حضرت او را خواستند و مطلب را به او فرمودند.
گفت‏خير، من درختم آنجاست و حق دارم بروم. حضرت متوجه‏شدند كه اين آدم، آدم ناراحتى است، فرمودند پس يك كار ديگربكن، بيا اين درختت را به من بفروش، من درختى بهتر از اين درجاى ديگر به تو مى‏دهم. گفت نمى‏خواهم، درخت‏خودم رامى‏خواهم. فرمودند دو درخت به تو مى‏دهم، ولى باز نپذيرفت، سه‏درخت، چهار درخت و تا ده درخت [را حضرت به او پيشنهادكردند] ، باز قبول نكرد. فرمودند من براى تو ضمانت درخت‏خرما دربهشت مى‏كنم. گفت درخت بهشت را هم نمى‏خواهم، درخت، همين درخت و من اصلا اجازه نمى‏گيرم. نشان داد كه يك آدم‏قلدرى است. (همان طور كه قبلا عرض كردم اسلام اول با نرمش واردمى‏شود ولى وقتى كه فايده نبخشيد خشونت اعمال مى‏كند) . حضرت‏فورا به صاحب باغ دستور دادند : به باغ مى‏روى و درخت او را از ريشه‏مى‏كنى و جلويش پرت مى‏كنى! "انه رجل مضار"او مردى است‏مزاحم‏"لا ضرر و لا ضرار على مؤمن (٤) "در دين اسلام ضرر و ضرار وجودندارد (٥) .
بعد [قرآن] مى‏فرمايد : "فان لم تجدوا فيها احدا فلا تدخلوها حتى يؤذن لكم‏" حال اگر شما به خانه كسى رفتيد و هيچ‏كس نبود تكليف چيست؟ آيا مى‏توانيد بگوييد حال كه كسى‏نيست تا به ما اجازه دهد پس قهرا زنى هم در آنجا نيست كه اگروارد شديم بگويند سرزده وارد شديم، و چون نامحرمى وجود نداردپس حق داريم وارد بشويم؟ نه، اينكه به خانه كسى بدون اجازه‏نبايد رفت، تنها به خاطر وجود نامحرم نيست، اصلا در زندگى‏خصوصى مردم بدون اجازه نبايد وارد شد، چون در زندگى‏خصوصى، هر كس ممكن است چيزهايى داشته باشد كه نخواهدديگران ببينند. مى‏فرمايد اگر كسى نبود باز هم داخل نشويد مگراينكه به شما اجازه داده شود، يعنى مگر اينكه قبلا به شما اجازه داده‏باشند، مثل اينكه صاحبخانه كليد را به شما داده باشد يا به شما گفته‏باشد داخل اين خانه شو.
حال اگر رفتيم و اجازه خواستيم و كسى هم داخل خانه بودولى به جاى اينكه به ما بگويد"بفرماييد"گفت‏"خواهش مى‏كنم‏برگرديد، فعلا نمى‏توانيم شما را بپذيريم‏"در اين حالت چه كنيم؟
قرآن در كمال صراحت مى‏گويد اگر صاحبخانه به شما گفت‏"نمى‏پذيرم‏"برگرديد و به شما برنخورد. اين دستورى است كه حتى‏از زندگى امروز ما مردم مترقى‏تر است و ما متوجه آن نيستيم.
قرآن در اينجا به ما مى‏گويد نه رودربايستى بيجا از افرادداشته باشيد و نه نازك نارنجى باشيد و بيخود به شما بربخورد، اگرمى‏خواهيد به خانه كسى وارد شويد چنانچه قبلا از شما دعوت‏كرده‏اند و وقت گرفته‏ايد داخل مى‏شويد و اگر بدون اطلاع قبلى درخانه كسى را مى‏زنيد، معنايش اين است كه من مى‏خواهم داخل‏خانه تو شوم، صاحبخانه اگر در شرايطى قرار گرفته كه نمى‏تواند بپذيرد، بدون رودربايستى بگويد من در منزل هستم-نه اينكه‏نيستم-ولى متاسفانه الآن كار دارم و نمى‏توانم شما را بپذيرم (خيلى اتفاق مى‏افتد كه انسان كار لازمى دارد و آن كسى كه آمده‏كار چندان لازمى ندارد) ، تو كه از من وقت نگرفتى، حالا برو و يك‏وقت ديگرى بيا، و اين را صريح بگويد. اگر صاحبخانه صريح‏گفت، او هم بايد آنقدر شهامت و شجاعت و مردانگى داشته باشدكه بدش نيايد.

رسم غلط در جامعه ما در باب مهمان و ميزبان
اما امروز شما مى‏بينيد كه كار بر عكس است : نه‏صاحبخانه آن شهامت و صراحت و صداقت را دارد كه بگويد من‏كار دارم و نمى‏توانم تو را بپذيرم، و نه آن كسى كه وارد مى‏شودآنقدر انسانيت دارد كه اگر صاحبخانه گفت تو را نمى‏پذيرم، به اوبرنخورد، و لهذا الان در جامعه ما رسم بر اين است كه يكى از اين سه‏حالت رخ مى‏دهد :
حالت اول اين است كه صاحبخانه به دروغ به‏بچه‏ها مى‏گويد بگوئيد نيست، يعنى گناه كبيره‏مرتكب مى‏شود. اين كه مى‏گويد"در خانه نيست‏"
دروغ است و دروغ گناه كبيره است. حال بعضى به‏خيال خودشان مى‏خواهند"توريه‏"كنند و حال آنكه توريه در جايى‏است كه دروغ لازم است‏يعنى از نگفتنش مفسده برمى‏خيزد، مثل‏اين كه كسى آمده و يك كاردى هم به دست دارد ومى‏خواهد [به ناحق] كسى را بكشد و مى‏پرسد فلان كس اينجاست‏يا نه؟ بايد گفت اينجا نيست. در اينجا مى‏گويند براى اينكه عادت‏به دروغ گفتن نكنى در دلت غير از آن چيز را خطور بده، بگو"نيست‏"و در دلت‏خطور بده كه در"اينجا"نيست. نه اينكه انسان هر دروغى كه دلش مى‏خواهد بگويد و توريه كند! به بچه‏ها مى‏گويد"بگوييد نيست، ولى بچه‏ها! وقتى مى‏گوييد نيست‏يعنى در اين‏درگاهى اتاق نيست‏". اينجا كه مى‏توانى راست بگويى چرا توريه‏مى‏كنى؟ بگو هستم ولى نمى‏توانم بپذيرم.
روزى ملا نصر الدين، مهمانى را همراه خود تا در خانه آورد وخود به داخل خانه رفت. زنش با او دعوا كرد كه چرا مهمان آوردى و ماچيزى نداريم كه به او بدهيم و كار بدى كردى (مثل اغلب زنها كه‏هميشه در اين امور تحكم مى‏كنند) . ملا گفت چه بكنم؟ گفت من كه‏اصلا پذيرايى نمى‏كنم. درماند كه چه كند. به بچه‏ها گفت برويدبگوييد ملا در خانه نيست. مهمان گفت ما با هم آمديم. در اينجا ملاخودش صدايش را بلند كرد و گفت : شايد خانه دو در داشته و از آن‏در ديگر بيرون رفته است!
اغلب در اين جور موارد، كارها ملا نصر الدين است، يعنى‏وقتى مى‏آيند مى‏گويند"آقا نيست‏"خود مهمان مى‏فهمد كه دروغ‏مى‏گويد، چون وقتى يك كسى دم درمى‏آيد و مى‏گويد بروم ببينم آقاخانه هست‏يا نه، معلوم است تو كه از داخل خانه مى‏آيى مى‏دانى‏هست‏يا نه، اين‏"بروم ببينم آقا خانه هست‏يا نه‏"يعنى بروم ببينم آقامى‏گويد كه راستش را بگويم يا دروغش را بگويم. قضيه اين جوراست، و تعجب است، با اينكه همه مى‏دانند، مهمان مى‏داند ميزبان‏هم مى‏داند، باز هم اين دروغ تكرار مى‏شود!
پس يك شكل قضيه اين است كه يك دروغ گفته مى‏شود.
يك شكل ديگر قضيه اين است كه صاحبخانه مى‏گويد :
"بفرماييد"، خيلى هم نفاق به خرج مى‏دهد : خيلى خوش آمديد!
صفا آورديد! اما در دلش دائما فحش مى‏دهد كه اين چه بلايى بود كه اين ساعت رسيد، ما هزار كار داريم، عجب مردم بى‏تربيت‏بى‏ادبى هستند، چه خروسهاى بى‏محلى و چه مزاحمهايى! بعد هم‏كه مهمان بيرون رفت جلوى زن و بچه‏اش صد تا فحش مى‏دهد.
ديگر آن بچه چه از آب درمى‏آيد! بچه‏اى كه مى‏بيند پدرش اينقدرشهامت ندارد كه به مهمان بگويد"آقا من نمى‏توانم تو را بپذيرم‏"وجلوى مهمان خيلى كوچك و بزرگ مى‏شود و خوش آمد مى‏گويد وپشت‏سرش فحش مى‏دهد.
شكل سوم قضيه اين است كه ميزبان و صاحبخانه كارش راخوب انجام مى‏دهد و دم در مى‏آيد مى‏گويد"آقا من متاسفم از اينكه‏نمى‏توانم شما را بپذيرم، الآن كار واجبى دارم‏"يا يك نفر رامى‏فرستد كه به او بگويد من الآن كار لازمى دارم و نمى‏توانم شما رابپذيرم. صاحبخانه كارش خوب است، ولى ضعف اخلاق، مال واردو مهمان است [زيرا] به او برمى‏خورد، هر جا كه مى‏نشيند مى‏گويددر خانه فلان كس رفتم و مرا نپذيرفت، نمى‏گويد من با اجازه قبلى‏نرفته بودم، نمى‏گويد او كه نپذيرفت عذر داشت. تو بايد بنا رابگذارى بر اين كه او عذر داشته، و بايد خوشت بيايد كه ميزبان تويك شخص با شهامت و صريحى بوده كه به تو دروغ نگفت و راستش‏را گفت. اين هم شكل سوم.
آنچه [امروز] عمل مى‏شود يا آن دو شكل است [مربوط به] ميزبان و يا اين يك شكل است مربوط به مهمان.
ولى شكل چهارم كه اسلام آن شكل را مى‏پسندد ديگر درجامعه ما وجود ندارد، و آن اين است كه اگر ميزبان وقت ندارد ونمى‏تواند او را بپذيرد، در كمال صراحت بگويد"آقا معذورم، نمى‏توانم شما را بپذيرم‏"و مهمان هم بدون اينكه به او بربخورد برگردد و برود. قرآن اين شكل چهارم را دستور مى‏دهد، مى‏فرمايد "و اذا قيل لكم ارجعوا فارجعوا" و اگر به شما گفتند نمى‏توانيم شمارا بپذيريم، برگرديد "هو ازكى لكم‏" اين برايتان پاكتر است-اين‏شكل چهارم از آن سه شكل برايتان بهتر است- "و الله بما تعملون‏عليم‏" خدا به كارهاى شما آگاه و داناست.
قرآن فرمود اگر به خانه‏اى غير خانه خودتان رفتيد بدون اجازه‏وارد نشويد (خانه يعنى محل سكونت) . آيا هر محل سكونتى و جايى‏كه انسانهايى در آن هستند [همين حكم را دارد] ؟ اگر من مى‏خواهم‏وارد يك مغازه شوم اول بايد پشت در بايستم و اجازه بگيرم و بعدوارد شوم؟ يا اگر كسى مى‏خواهد داخل يك پاساژ بشود بايد اجازه‏بگيرد و وارد شود؟ براى ورود به يك كاروانسرا يا يك آسيا [بايداجازه گرفت] يا اين امر اختصاص دارد به خانه‏هاى مسكونى يعنى‏محل زندگى خصوصى؟ قرآن مى‏فرمايد اين حكم مربوط به محل‏زندگى خصوصى است و لو محل كار خصوصى، ولى اماكن عمومى‏اين حكم را ندارد، در اماكن عمومى كه در باز است براى عموم، ديگر نيازى به اجازه گرفتن نيست.
يك مرد ساده لوحى ما داشتيم كه آدم خيلى مقدسى هم‏بود. او شنيده بود كه نبايد بدون اجازه به خانه‏ها وارد شد. شنيدم يك‏وقت در مشهد مى‏خواست وارد يكى از كاروانسراهاى بزرگ شود تا ازهمشهريهايش خبر بگيرد، پشت در كاروانسرا ايستاد و يك كسى رافرستاد كه اجازه هست من داخل بشوم يا نه! در كاروانسرايى كه‏درى به آن بزرگى دارد و مرتب گارى و اتومبيل مى‏آيند و مى‏روند ديگرجاى اجازه گرفتن نيست. اينها اماكن عمومى است. اين است كه قرآن مى‏فرمايد "ليس عليكم جناح ان‏تدخلوا بيوتا غير مسكونة‏" بر شما باكى نيست كه بدون اجازه داخل‏مكانهايى كه انسانهايى در آنجا هستند و كار و كاسبى و زندگى‏مى‏كنند ولى محل سكونت‏شخصى نيست بشويد "فيها متاع لكم‏" كه در آنجا بهره‏اى بر شماست، يعنى كارى داريد. البته اگر كارى‏نداريد مزاحم نشويد. باز : "و الله يعلم ما تبدون و ما تكتمون‏" خدامى‏داند كه شما چه چيزهايى را ظاهر مى‏كنيد و چه چيزهايى رامخفى.
از اينجا وارد به اصطلاح آيات نگاه و آيات پوشش مى‏شود (٦) : "قل‏للمؤمنين يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم ذلك ازكى لهم‏ان الله خبير بما يصنعون‏" بگو به مؤمنين كه چشمها را فرو خوابانند ودامنهاى خودشان را حفظ كنند، اين براى آنها پاكتر و پاكيزه‏تراست، يعنى اين دستورهاى عفاف به منظور پاكيزگى داده شده است‏و خدا داناست به آنچه كه شما انجام مى‏دهيد.
در اين آيه مسائل زيادى است كه بايد بحث بشود. مفسرين‏راجع به اين "يغضوا من ابصارهم و يحفظوا فروجهم‏" خيلى بحث‏كرده‏اند.
بعضى اعتقادشان اين است كه اين دو جمله مربوط به ستر عورت است، چون يكى از واجباتى كه ما در اسلام داريم اين‏است كه چه بر مرد و چه بر زن واجب است كه عورت خود را از غيرهمسر خود بپوشانند. ستر عورت بر مرد و بر زن هر دو واجب است.
غير از زن و شوهر كه نسبت به عورات يكديگر محرم هستند، ديگرهيچ كس نسبت به عورت ديگرى محرم نيست. پدر و مادر نسبت به‏پسر و دختر خودشان و برادرها نسبت به يكديگر و خواهرها نسبت به‏يكديگر محرم نيستند. واجب است پوشاندن عورت و حرام است نظركردن به عورت غير. اين از مسلمات دين مقدس اسلام است.
قرآن در اينجا مساله "ذلك ازكى لهم‏" را بيان مى‏كند، مى‏گويد اين دستور باز براى پاك بودن روح شماست، يعنى چه؟
فلسفه اين مطلب اين است كه اسلام نمى‏خواهد [در] مردم بيش ازآن اندازه‏اى كه طبيعت از ارضاى غريزه جنسى اقتضا مى‏كندموجبات اشتغال خاطر، اشتغال ذهن و تهييج‏شهوت را فراهم كند.
هر چه را كه انسان نمى‏بيند درباره‏اش هم نمى‏انديشد.
مردم به دليل اينكه هميشه عوراتشان از يكديگر پوشيده است-البته‏در سنت اسلامى نه در سنت فرنگى-هيچوقت اتفاق نمى‏افتد كه‏كسى درباره عورت ديگرى بينديشد. اصلا اين امرى است‏"مغفول‏عنه‏"، يعنى هرگز مورد توجه نيست. فكر انسان، مغز انسان، قلب‏انسان، انديشه انسان، مقدس‏تر و منزه‏تر از اين است كه درباره اينجورمسائل بينديشد و ضرورتى ندارد كه در اين باره بينديشد. براى اينكه‏قلبهاى شما، فكرهاى شما و مغزهاى شما پاك باشد كه درباره‏اين جور مسائل نينديشيد كه عورت فلانكس اينجور است و عورت‏ديگرى اينجور است و هرگز چنين چيزى نباشد [اسلام دستور به ستر عورت داده است] و چقدر هم از اين جهت نتيجه گرفته است.
نتيجه، همين است كه ذهن و فكر اتباع خودش را هميشه پاك وعالى و برتر از اين نگه داشته كه در اين باره اساسا بينديشند، و اصلادر اين باره فكر نمى‏كنند.
از جمله سنن بسيار بسيار ناپسندى كه تدريجا در دنياى‏اروپا رايج‏شده و مى‏شود و مخصوصا در شمال اروپا خيلى رايج‏است و در جاهاى ديگر هم دارد رواج پيدا مى‏كند و افرادى نظيربرتراند راسل اين را تشويق مى‏كردند، مساله كشف عورت و مبارزه باستر عورت است. راسل در كتابى كه در تربيت نوشته و اسم كتابش‏هم‏"در تربيت‏"است اصرار دارد كه بايد اساسا مساله ستر عورت ازميان برود، و قرآن اصرار دارد كه بايد اين قضيه محفوظ بماند ومخصوصا اين كلمه‏اى كه بعد مى‏فرمايد : "ذلك ازكى لهم ان الله‏خبير بما يصنعون‏" مى‏خواهد بگويد ما بهتر مى‏دانيم كه اين مطلب رابيان مى‏كنيم.
پس بعضى معتقدند كه اين "يحفظوا فروجهم‏" يعنى‏عورت خودشان را از نگاه حفظ كنند، بپوشانند. "يغضوا من‏ابصارهم‏" چشم خودشان را بخوابانند و ببندند، از چه چيز؟
گفته‏اند از نگاه كردن به عورتها. ولى ما معتقديم كه اين آيه اعم‏است، هم "يحفظوا فروجهم‏" اعم از پوشاندن عورت است و هم "يغضوا من ابصارهم‏" . اين كه در روايتها هم آمده است‏"هر جاحفظ فرج است مربوط به زناست الا اينجا كه مربوط به نظر است‏"
بعيد نيست كه مقصود اين باشد كه در اينجا شامل هر دو هست و" يغضوا من ابصارهم‏" تقريبا جزم داريم كه اختصاص به نظربه عورت ندارد، بلكه شايد بيشتر اختصاص دارد به نظر به غير عورت. "غض‏"يعنى كم كردن، و"غض بصر"يعنى كم كردن نگاه و خيره‏نشدن (٧) .
در آيه بعد مى‏فرمايد : "و قل للمؤمنات يغضضن من‏ابصارهن و يحفظن فروجهن‏" متقابلا به زنان مسلمان هم بگو كه‏عين همين مطلب را رعايت كنند، اگر مقصود عورت باشد به عورت‏يكديگر نگاه نكنند و دامن خودشان را از زنا و يا به قول ديگران ازنگاه كردن ديگران حفظ كنند. هر چه در آيه قبل راجع به غض بصر وحفظ فرج گفتيم در اينجا هم هست.
درباره زنها دستورهاى ديگرى هم راجع به پوشش آمده‏است، مى‏فرمايد : "و لا يبدين زينتهن الا ما ظهر منها و ليضربن‏بخمرهن على جيوبهن و لا يبدين زينتهن الا لبعولتهن. . . " كه‏خيلى مفصل است و در جلسه بعد اين قسمت را براى شما بيان‏مى‏كنم. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. اخيرا شنيدم كه طبق آمار دقيقى كه به دست آورده‏اند، در تهران و شميرانات بيش ازسى‏هزار مشروب فروشى وجود دارد. [سخنرانى قبل از پيروزى انقلاب اسلامى ايرادگرديده است. ]
٢. حجرات/١٢
٣. اين كه اسلام ازدواج موقت را اجازه داده، نه براى شهوترانى يك عده افرادى است‏كه يك زن دارند-و گاهى دو و سه و حتى چهار زن دارند-و بعد براى تنوع بازدنبال ازدواج موقت مى‏روند كه به ثواب نائل بشويم! نه، براى اينها ثواب ندارد، ممكن است گناه هم داشته باشد. در شرايطى كه زمينه براى ازدواج دائم فراهم‏نيست چون ازدواج دائم شرايط سنگينى دارد-و از طرف ديگر اسلام با فحشا يعنى با ارتباط جنسى بدون قيد و شرط هم مخالف است، اسلام ازدواج موقت را اجازه‏داده است. ازدواج موقت عبارت است از نوعى ازدواج با تعهدهايى، منتها تعهدهاى‏آزاد، يعنى تعهدها بستگى دارد به شرايطى كه طرفين با توافق با يكديگر [مى‏پذيرند] ، مثلا تكليف بچه را روشن مى‏كنند. اسلام اين را اجازه داده است‏براى اينكه در آنجا كه ازدواج دائم ميسور نيست، ديگر در عزوبت و تجرد بسر نبرند كه عزوبت و تجرد، خودش خود به خود مفاسدى دارد.
٤. فروع كافى، ج ٥/ص ٢٩٤، حديث ٨.
٥. قاعده‏"لا ضرر و لا ضرار"از اينجا به وجود آمده است.
٦. آياتى كه مى‏خوانيم، آيات پوشش است. اين را عرض كنم كه ما يك سلسله آيات‏در سوره احزاب داريم مربوط به زنان پيغمبر كه در اصطلاح فقه و حديث، آنها را"آيات حجاب‏"مى‏نامند، و مخصوص زنان پيغمبر است و دستور خاصى راجع به‏آنان است. اين آيات [سوره نور] در اصطلاح فقه و حديث به نام آيات حجاب‏معروف نيست، ولى در اين آيات دستور پوشش زن در مقابل مرد و همچنين دستورستر عورت، هم براى زن و هم براى مرد بيان شده است.
٧. من درباره‏"غض‏"و"غمض‏"و فرق آنها در كتابى كه در همين زمينه به نام مساله‏حجاب نوشته‏ام بحث مفصل كرده‏ام و ديگر در اينجا تكرار نمى‏كنم.

۲
آشنايي با قرآن آيات پوشش
بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و قل للمؤمنات يغضضن من ابصارهن ويحفظن فروجهن و لا يبدين زينتهن الا ماظهر منها وليضربن بخمرهن على جيوبهن‏و لا يبدين زينتهن الا لبعولتهن او ابائهن اواباء بعولتهن او ابنائهن او ابناء بعولتهن اواخوانهن او بنى اخوانهن او بنى اخواتهن اونسائهن او ما ملكت ايمانهن او التابعين غيراولى الاربة من الرجال او الطفل الذين لم‏يظهروا على عورات النساء و لا يضربن‏بارجلهن ليعلم ما يخفين من زينتهن و توبواالى الله جميعا ايها المؤمنون لعلكم‏تفلحون (١) .
اين آيه و آيه قبل هر دو درباره وظيفه زن و مرد در برخورد بايكديگر و به علاوه مساله ستر عورت است. در آيه اول كه مربوط به‏مرد است و در جلسه قبل تلاوت شد، دو فرمان به مردها داده شده‏بود : نهى از چشم چرانى كردن و ديگر امر به ستر عورت و يا به تعبيربالاتر امر به خوددارى از زنا، يعنى حفظ كردن دامن هم از نگاه كه‏معنايش ستر عورت است و هم از فحشا. پس مردان موظفند هم‏چشمهاى خودشان را از چشم چرانى نگهدارى كنند و هم دامن‏خودشان را از فحشا نگهدارى كنند. آيه‏اى كه درباره مردهاست‏كوتاهتر [از آيه مربوط به زنها] است و همين مقدار بيشتر نيست جز آن‏كه بعد توصيه مى‏كند اينكه ما مى‏گوييم چشمها را از نگاه كردنهانگهدارى كنيد و دامنها را از فحشا، خيال نكنيد يك كارى است‏كه ما بد شما را مى‏خواهيم نه، پاكى شما را مى‏خواهيم و خداى شمابهتر مى‏داند و بهتر به كار شما آگاه است.
در آيه دوم كه مربوط به زنهاست، عين همين دو دستور آمده‏است با همان تعبير، با اين تفاوت كه ضمائر، مؤنث است. مى‏فرمايدبه زنها هم بگوييد كه چشمها را از چشم چرانى و از نگاه به آنچه‏نبايد نگاه كرد حفظ كنند و دامنهاى خودشان را، هم از نگاه كردن‏ديگران و هم از فحشا حفظ كنند، يعنى همان دستور و همان عبارتى‏كه در مورد مردان آمد.
اينجا دو مطلب بايد عرض كنم. اين دو مطلب در موردخانمها، با اينكه هيچ فرقى با آنچه در مورد مردهاست نمى‏كند، تااندازه‏اى كوچك شمرده مى‏شود : يكى اينكه برخى زنها شايد اينجورخيال كنند كه فقط مردها مجاز نيستند كه به زنها نگاه كنند (حال‏مطلقا نمى‏توانند يا از روى ريبه و تلذذ نمى‏توانند، بعد بحث مى‏كنيم) ، فكر مى‏كنند اگر ممنوع است، فقط مردها از نگاه كردن يا نگاه كردن‏با تلذذ و ريبه ممنوعند و ديگر زن چنين ممنوعيتى نسبت به مرد نداردو حال آنكه هيچ فرق نمى‏كند، اگر جايز نيست براى هر دو جايزنيست و اگر جايز است براى هر دو جايز است، يعنى در همان حد كه‏مرد ممنوع است زن هم در همان حد ممنوع است. ولى معمولا خيال‏مى‏كنند كه نه، فقط مرد است كه نبايد چشمش به زن بيفتد يا ازروى تلذذ نبايد نگاه كند ولى زن اگر چشمش به مرد افتاد يا هر جورورانداز كرد اشكالى ندارد زيرا او زن است كه به مرد نگاه مى‏كند!
اينطور نيست، قرآن هيچ فرقى در مساله نگاه ميان زن و مردقائل نيست. البته بعضى از خانمها به اين مساله توجه دارند ولى شايدخيلى از آنان به آن بى‏توجهند.
مطلب دوم كه اين را البته بيشتر توجه دارند و شايد قليلى‏توجه نداشته باشند اين است كه خيال مى‏كنند زن به زن مطلقا محرم‏است‏يعنى حتى به عورت زن هم محرم است، فقط مرد است كه‏نسبت به عورت مرد ديگر نامحرم است ولى زن نسبت به تمام بدن هرزن حتى نسبت به عورت او، محرم است. البته اين را همان طور كه‏عرض كردم غالبا مى‏دانند كه چنين نيست ولى يك اقليتى خيال‏مى‏كنند كه زن به زن مطلقا محرم است. اينطور نيست، در موردعورت، زن هم به زن محرم نيست، حتى مادر هم به دختر خودش‏محرم نيست، دختر هم به مادر محرم نيست، خواهر هم به خواهر محرم‏نيست.
راجع به اين دو مطلب، قرآن دستورى كه به مرد مى‏دهد مشابه‏آن را به زن هم مى‏دهد و دستورى كه به زن مى‏دهد مشابهش را به مردهم مى‏دهد، ولى براى زنان يك وظيفه ديگرى قائل شده است كه‏اين وظيفه، ديگر براى مرد نيست و آن اينكه زن را مكلف كرده است‏كه بايد خودش را بپوشاند ولى مرد را مكلف نكرده است، يعنى اين‏تكليف متوجه زن است نه متوجه مرد. تعبير قرآن اين است : "زنان‏زينت‏خودشان را نبايد آشكار كنند". البته زينت و لو جدا هم باشد - مثل يك النگو كه در كنارى افتاده - مقصود نيست بلكه زينت درحالى كه در بدن است مقصود است چون [آشكار كردن آن] مساوى‏است با ديدن خود زن. زنان نبايد زينت‏خودشان را ظاهر كنند، اعم‏از اينكه از نوع زينتى باشد كه بشود از بدن جدا كرد مثل النگو و ياانگشتر، يا زينتى كه چسبيده به بدن است مثل چيزهايى كه به بدن‏مى‏مالند مانند"گل گونه‏"به اصطلاح قديم.
زن زينت‏خود را نبايد ظاهر كند مگر [در دو مورد] . دواستثنا در اينجا وجود دارد : يك استثنا در مورد خود زينت است، يعنى مگر بعضى از زينتها و به تعبير قرآن زينت ظاهر (٢) ، و استثناى‏دوم در مورد افراد است : و مگر براى بعضى از طبقات كه در برابرآن طبقات كه غير شوهر او هستند (در مورد شوهر كه محرز است)
زن مى‏تواند حتى زينت غير ظاهر را آشكار كند، و آنها پدران، پسران، برادرزادگان، خواهرزادگان، فرزندان شوهر [و چند طبقه‏ديگر هستند] كه استثناها را بعد عرض مى‏كنيم.

چرا پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده؟
قبل از اينكه من اين آيه را تفسير كنم دو مطلب را بايدتوضيح دهم تا مطلب درست روشن بشود. يك مطلب اين است كه‏چرا زن مكلف شده است كه خود را بپوشاند و مرد مكلف نشده‏است؟ پوشش به عنوان وظيفه زن ذكر شده است نه به عنوان وظيفه مرد؟
سر اين امر واضح و روشن است و آن اينكه زن و مرد نسبت‏به يكديگر احساسات مشابه ندارند و از نظر وضع خلقت هم وضع‏غير مشابهى دارند، يعنى اين زن است كه مورد تهاجم چشم و اعضا وجوارح و دست و همه بدن مرد است نه مرد مورد تهاجم زن. به طوركلى جنس نر و ماده در عالم اينطورند، اختصاص به زن و مرد انسان‏ندارد، جنس نر در خلقت، "گيرنده‏"خلق شده است و جنس ماده‏به عنوان موجودى كه مورد تهاجم جنس نر قرار مى‏گيرد. در هر حيوانى‏هم كه شما نگاه كنيد آنكه به سراغ جنس ديگر مى‏رود هميشه جنس‏نر است، در كبوتر و مرغ و اسب و الاغ و گنجشك و شير و گوسفند [و غيره] اينطور است. در هر حيوانى آنكه وظيفه‏اش تهاجم است وغريزه تهاجم به او داده شده جنس نر است، جنس ماده در عين اينكه‏طالب جنس نر است ولى به اين صورت نيست كه او به سراغ جنس‏نر برود، و به همين دليل است كه در انسان هم جنس نر است كه بايدبرود و خطبه كند و دختر را خواستگارى كند و اين پسر است كه‏به خواستگارى دختر مى‏رود. خواستگارى كردن پسر از دختر يك امربسيار عادى و يك امر بسيار طبيعى و فطرى است. اين اواخر، كسانى كه ندانسته، يا بگويم تحميق شده، دم از تساوى حقوق زن ومرد مى‏زنند - و تساوى را با تشابه اشتباه مى‏كنند و خيال مى‏كنندتفاوت جنس مرد و زن فقط و فقط در آلات تناسلى آنهاست و هيچ‏تفاوت ديگرى در كار نيست - مى‏نويسند اين عجب عادت بدى‏شده! چرا پسرها بايد به خواستگارى دخترها بروند؟ نه، بعد از اين‏رسم اينجور باشد كه دخترها هم به خواستگارى پسرها بروند!
اولا اين، مبارزه با قانون خلقت است. اگر قانون خلقت را - آنجا كه دو جنسى است - در همه جاندارها عوض كرديد، اينجا هم مى‏توانيد عوض كنيد. ثانيا اين خودش يك امرى است كه به اين‏وسيله ارزش جنس ماده بالا رفته است، يعنى جنس نر جورى خلق‏شده است كه طالب است و بايد رضايت او را به دست بياورد وبه همين دليل جنس نر هميشه خود را در خدمت جنس ماده قرارمى‏دهد. در بسيارى از حيوانات و از آن جمله انسان نفقه جنس ماده‏بر عهده جنس نر است (در حيوانات لا اقل در مدت باردارى يا درمدتى كه جنس ماده روى تخم مى‏خوابد اينطور است) . احساسات‏جنس نر، جورى آفريده شده است كه همين قدر كه جنس ماده‏به همسرى او رضايت دهد جنس نر حاضر است‏خود را در خدمت اوقرار دهد، و اينها بر اساس حكمتهاى بسيار بزرگى در عالم است.
"مهر"هم از همين قبيل است. اينكه گفته‏اند مرد يك‏چيزى را به عنوان‏"صداق‏"قرار بدهد، بر اساس همين اصل و ناموس (٣) است، يعنى زن بايد در مقامى خودش را معرفى كند كه بگويد اين‏تو هستى كه به من نياز دارى و نه من به تو، و جنس مرد بايد در شكلى‏ظاهر شود كه اوست كه بايد چيزى به زن نثار كند تا زن در مقابل او"آرى‏"بگويد. مرد بايد به او هديه ببخشد. قرآن هم صداق رابه عنوان‏"نحله‏"يعنى يك تعارف بيان مى‏كند. اشتباه مى‏كنندكسانى كه مى‏گويند"مهر"يعنى ثمن، يعنى بها، يعنى پول براى‏خريد. نه، قرآن مى‏گويد : اين نحله و هديه است [همان طور كه] وقتى شما مى‏خواهيد كسى را راضى كنيد به شكلى كه نياز شما رارفع كند، شما به او هديه مى‏دهيد نه او به شما.
تعبير ديگر قرآن‏"صداق‏"است. صداق يعنى چيزى به علامت اينكه علاقه من علاقه راستين است، صادقانه است، دروغين نيست، براى شهوترانى نيست، براى همسرى است، براى‏فريب دادن نيست، از روى حقيقت است.
اساسا وضع زن با مرد در اصل خلقت متفاوت است‏و به همين دليل اين زن است كه خودآرايى مى‏كندبراى جلب مرد. مرد هرگز با خودآرايى نمى‏تواند نظر زن‏را به خود جلب كند. زن و زيور، زن و آرايش دو موجود توام بايكديگرند. زن موجودى است ظريف و لطيف. در هر جنسى - حتى‏در غير انسان هم - جنس ماده هميشه ظريف‏تر و مظهر جمال وزيبايى و آرايش است، و وقتى مى‏خواهند فتنه ايجاد نشود، به آنكه‏مظهر جمال است بايد بگويند خودت را نشان نده نه به آنكه مظهرخشونت و قوت است، آن كه جلب نظرى ندارد، به به آنكه جلب نظرمى‏كند مى‏گويند اسباب غوايت و گمراهى فراهم نكن.
در دنياى امروز [به كار ديگرى روى آورده‏اند] و البته اين‏يك چيزى است كه من به طور قطع و يقين مى‏گويم امرى نيست كه‏دوام داشته باشد و آخر سرشان به سنگ خواهد خورد و به ناموس‏خلقت برمى‏گردند. اينكه زنها كوشش مى‏كنند براى مردنمايى، وبر عكس، پسرها و مردها كوشش مى‏كنند در جهت زن‏نمايى ودخترنمايى، يكى از آن هوسهاى كودكانه زودگذر بشر است و بيشترهم در ناحيه پسرها ديده مى‏شود. اين ديگر يك پديده مخصوص‏زمان ماست و از نظر من يك پديده زودگذر است. خوششان مى‏آيدكه مثل دخترها لباس بپوشند و ژستهاى آنها را بگيرند، مثل آنهاآرايش كنند به طورى كه انسان وقتى برخورد مى‏كند نمى‏فهمد اين‏پسر است‏يا دختر، و به قول بعضى‏"مطالعات عميق‏ترى لازم است تا آدم بفهمد اين پسر است‏يا دختر! ". اين يك امرى است بر خلاف‏خلقت و اصول فطرت. بشر از اين جور هوسهاى احمقانه و كودكانه‏زياد دارد ولى دوام پيدا نخواهد كرد.
پس يك مساله اين است كه حال كه امر دائر بوده است‏كه مرد و زن در معاشرت با يكديگر آنچه را كه‏"آزادى مطلق‏" ناميده مى‏شود نداشته باشند، يعنى به هر شكل با يكديگر تماس‏نداشته باشند، چرا زن مكلف به پوشيدن شده نه مرد؟ رازش همين‏بود كه عرض كردم.

فلسفه پوشش چيست؟
مساله ديگر اين است كه اصل مطلب براى چيست؟ چه‏لزوم و ضرورتى دارد؟ چرا بايد مساله محرم و نامحرم مطرح باشد؟
چرا بايد زن خودش را از غير محارم خودش بپوشاند؟ رمز و سر اين‏مطلب چيست و چه فايده‏اى دارد؟
اولين خاصيتش خاصيت روانى است، يعنى آرامش روانى.
در هر جامعه‏اى كه روابط زن و مرد بر اساس عفاف بود - عفاف درهمين حدود اسلامى كه عرض مى‏كنم - يعنى زنان در خارج دايره‏ازدواج، خود آرا و خودنما نبودند و وسيله تهييج مردان را فراهم نكردندو مردان هم در خارج از دايره ازدواج دنبال لذت جويى و كامجويى‏به وسيله چشم، دست، لامسه و غير لامسه نبودند قلبها و روحها آرام وسالم است، و در هر جامعه‏اى كه بر عكس [اين حالت] است اولين‏ناراحتى اجتماعى، ناراحتيهاى روانى است.
گروهى از فرنگيها گفتند خير، وقتى زن و مرد از يكديگردور باشند ناراحتيهاى روانى و عقده‏هاى روانى به وجود مى‏آيد. ولى‏تجربه همين يك قرن گذشته و كمتر از يك قرن گذشته كاملا ثابت‏كرد كه مساله بر عكس است، به هر اندازه كه آزادى در مسائل جنسى بيشتر است التهاب در افراد زيادتر و بيشتر است چون غريزه جنسى‏انسان (مانند چند غريزه ديگر مثل غريزه جاه طلبى، غريزه علم طلبى‏و غريزه عبادت) صرفا ظرفيت جسمانى ندارد، ظرفيت روحى هم‏دارد. غرائزى كه صرفا ظرفيت جسمانى دارند مثل خوردن، داراى‏يك ظرفيت محدودى هستند. انسان يك مقدار محدود مى‏تواند غذابخورد، از آن بيشتر نمى‏تواند، اگر بگويند باز هم مى‏خواهى، برايش‏مجازات است. ولى مالكيت چطور؟ مالكيت هم مثل خوردن‏است؟ آيا ظرفيت مالكيت براى انسان يك ظرفيت محدود است، يعنى اگر انسان مالك صد هزار تومان شد ديگر روحش هم از مالكيت [سير مى‏شود؟ ] نه، وقتى صد هزار تومان را دارا شد مى‏خواهد دويست‏هزار تومان داشته باشد، وقتى دويست هزار تومان دارا شد تشنه‏تراست براى پانصد هزار تومان، ميليونر كه شد تشنه‏تر مى‏شود براى‏ميلياردر شدن، و آنكه از همه مردم دنيا ثروتمندتر است از همه مردم‏دنيا براى ثروت تشنه‏تر است.
جاه طلبى چطور؟ آن هم همين طور است. يك آدمى كه‏هيچ چيز ندارد، براى اينكه رئيس يك انجمن بشود دلش [لك] مى‏زند ولى آيا رئيس انجمن كه شد ديگر ظرفيتش پر مى‏شود ومى‏گويد همين كافى است؟ نه، بعد دلش مى‏خواهد توسعه بيشترى‏پيدا كند، شهردار يك منطقه يا يك شهر كوچك بشود، بعد، از آن‏بالاتر [را مى‏خواهد] . اگر به يك نفر تمام دنيا را بدهند و بگويند توسلطان جميع عالم هستى، باز دغدغه بيشترى دارد كه آيا مى‏شود يك‏كره ديگرى را هم تصاحب كنيم و بر آن كره هم حكومت كنيم؟

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. نور/٣١.
٢. حال اينكه مقصود از"زينت ظاهر"چيست بعد عرض مى‏كنيم.
٣. [به معنى قانون] .
٤. [نوار بقيه بيانات استاد شهيد متاسفانه در دست نيست. ]


*****

بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
الله نور السموات و الارض مثل نوره كمشكوة‏فيها مصباح المصباح فى زجاجة الزجاجة‏كانها كوكب درى يوقد من شجرة مباركة‏زيتونة لا شرقية و لا غربية يكاد زيتها يضيى‏ءو لو لم تمسسه نار نور على نور يهدى الله لنوره‏من يشاء و يضرب الله الامثال للناس و الله‏بكل شى‏ء عليم .

آيه نور
سوره مباركه نور را به دليل همين آيه‏"سوره نور"مى‏گويند، چون آيه نور در اين سوره آمده است اسم آن‏"سوره نور"شده است.
اين آيه كريمه از نظر تفسير، يكى از آيات مشكله قرآن مجيد است ومخصوصا قرآن كريم در آخر همين آيه جمله‏اى ذكر مى‏كند كه نشان‏مى‏دهد اين آيه بسيار بسيار قابل تدبر و تامل است و هر كسى به اندازه ظرفيت‏خود چيزى از اين آيه كريمه مى‏فهمد، چون در آخر آيه بعد ازذكر مثل مى‏فرمايد : "و يضرب الله الامثال للناس‏" خدا مثلها را براى‏مردم ذكر مى‏كند. در بعضى آيات ديگر مى‏فرمايد"خدا مثلها را براى‏مردم ذكر مى‏كند ولى به عمق اين مثلها نمى‏رسند مگر عالمان‏". اين‏نشان مى‏دهد كه مثلهاى قرآن عمقهايى دارد كه هر كس نمى‏تواندادعا كند كه من به عمق آنها رسيده‏ام. حال ما به كمك آنچه‏مفسرين بزرگ گفته‏اند و در روايات آمده است، يك سلسله مطالبى‏درباره اين آيه عرض مى‏كنيم. تعبير آيه اين است : " الله نور السموات‏و الارض‏" خدا نور آسمانها و زمين است.
با توجه به اينكه آسمانها و زمين كه در قرآن ذكر مى‏شود نه‏به عنوان قسمتى از مخلوقات عالم است بلكه به عنوان همه اين‏مخلوقات و همه مخلوقات علوى و سفلى و غيب و شهادت است، معناى آيه اين مى‏شود كه خدا نور تمام جهان است. پس در ابتداى‏اين آيه به خداوند متعال كلمه‏"نور"اطلاق شده است.
آنچه بشر ابتدائا از كلمه‏"نور"مى‏فهمد همين نورهاى‏محسوس است كه هنوز هم صد در صد حقيقت آن از نظر فيزيكدانان‏كشف نشده است، قدر مسلم اين است كه در جهان ماده يك چيزى‏به نام‏"نور"وجود دارد اگر چه از نظر علمى شناخت آن دشوار باشد.
بعضى از اجسام نيرند و نور مى‏پراكنند مثل خورشيد، ستارگان، چراغها و لامپهايى كه خودمان داريم كه اگر اين نورهانمى‏بود جهان سراسر تاريك بود و به اصطلاح‏"چشم، چشم رانمى‏ديد"ولى اين نور كه هست فضا روشن است. اين را مى‏گويند نورحسى و مادى.
آنچه مسلم است اين است كه مقصود از اينكه خدا نور آسمانها و زمين است اين نور نيست، اين نور يكى از مخلوقات خداونداست. در اول سوره مباركه انعام مى‏خوانيم : "الحمد لله الذى خلق‏السموات و الارض و جعل الظلمات و النور ثم الذين كفروا بربهم‏يعدلون‏" : "سپاس خداى آفريننده آسمانها و زمين و قرار دهنده نور وظلمت را. . . ". خدا خالق اين نور است [نه خود اين نور] . اين يك‏مطلبى است كه ديگر از نظر قرآن جاى بحث نيست، چون نه تنهاخود اين نور مخلوق خداست بلكه قرآن دائما درباره منبع اين نور يعنى‏خورشيد و ستارگان بحث مى‏كند كه اينها خودشان مخلوقات‏ذات اقدس الهى هستند. اگر كسى درباره خدا چنين تصورى كندكه معروف است به تصور"پير زنى‏" - كه خيال مى‏كنند خداوند يك‏قلمبه نور است در بالاى عرش و نور را هم چيزى نظير نور برق وخورشيد و غيره تصور مى‏كنند - و واقعا چنين اعتقادى داشته باشد، در توحيد و در ايمانش خلل است. اين نور چيزى است كه ما به‏چشم مى‏بينيم [در حالى كه] قرآن درباره خدا مى‏گويد : "لا تدركه‏الابصار و هو يدرك الابصار" (١) خدا به چشم ديده نمى‏شود. اگر كسى‏خدا را - العياذ بالله - موجودى از جنس اين نور بداند مسلم درتوحيدش خلل است چون مجسم است و خدا را جسم و قابل ابصار وديدن فرض كرده است (٢) .
ولى كلمه نور مصداقش منحصر به نور حسى نيست. لفظ‏"نور"وضع شده است براى هر چيزى كه روشن و روشن كننده باشد يعنى پيدا و پيدا كننده باشد. ما به نور حسى از آن جهت‏"نور" مى‏گوييم كه خودش براى چشم ما، هم پيداست و هم پيدا كننده، هر چيزى كه پيدا و پيدا كننده باشد مى‏توانيم به آن‏"نور"بگوييم - و مى‏گوييم - و لو اينكه جسم نباشد، حسى نباشد. مثلا درباره علم‏مى‏گوييم‏"علم نور است‏"و در حديث است : "العلم نور يقذفه الله‏فى قلب من يشاء" (٣) حرف درستى هم هست، واقعا علم نور است، چون علم روشن و روشن كننده است، علم خودش در ذات خودش‏روشنايى است و جهان را بر انسان روشن مى‏كند. اما مسلم است كه‏علم از نوع نور برق و نور خورشيد و غيره نيست، اصلا علم از نوع جسم‏و جسمانى نيست ولى در عين حال ما به علم‏"نور"مى‏گوييم، به عقل‏"نور"مى‏گوييم. عقل خودش يك نور است. قرآن كريم‏به ايمان، "نور"اطلاق كرده است : "او من كان ميتا فاحييناه وجعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس‏بخارج منها" (٤) : "آيا آنكه مرده بود و ما زنده‏اش كرديم و براى اونورى قرار داديم كه با آن نور در ميان مردم راه مى‏رود. . . "آن نور همان‏نور ايمان و روشنايى قلب است، ولى ايمان كه ديگر از قبيل نورچراغ موشى و چراغ ركابى و چراغ برق و يا نور خورشيد و امثال اينهانيست، ايمان خودش يك حقيقت غير جسمانى است كه خاصيتش‏روشن كردن است، چون انسان را در باطنش نوعى آگاهى مى‏دهد، هدف و مقصد را به انسان نشان مى‏دهد، چون به انسان مقصد مى‏دهدو انسان را به سوى مقصد سعادت بخش مى‏كشاند، به ايمان هم‏"نور" مى‏گوييم. عرفا به خود عشق‏"نور"مى‏گويند. مولوى مى‏گويد :

عشق قهار است و من مقهور عشق چون قمر روشن شدم از نور عشق
وقتى كه ما نور را به اين معنى گرفتيم، يعنى حقيقت پيدا وپيدا كننده، حقيقت روشن و روشن كننده، و ديگر بيش از اين در آن‏نگنجانديم كه پيدا براى چشم يا براى عقل يا براى دل، و به اين‏جهت كارى نداشتيم كه چگونه پيداست و پيدا كننده، به اين معنى‏درست است كه ما خداى متعال را هم‏"نور"بدانيم. "خدا نوراست‏"يعنى حقيقتى است در ذات خود پيدا و پيدا كننده.
به اين معنا ديگر هيچ چيزى در مقابل خدا نور نيست، يعنى‏همه نورها در مقابل خدا ظلمت‏اند چون آن چيزى كه در ذات‏خودش پيدا و پيدا كننده است فقط خداست، ساير اشياء اگر پيدا وپيدا كننده هستند در ذات خودشان تاريك هستند، خدا آنها را"پيدا"و"پيدا كننده‏"كرده است. در آيه قرآن مى‏خوانيم : "هوالاول و الاخر و الظاهر. . . " (٥) خدا ظاهر است، "ظاهر است‏"يعنى‏پيداست. خدا خالق اشياء است‏يعنى پديد آورنده و پيدا كننده‏اشياء است، و لهذا مى‏بينيم كه كلمه‏"نور"را در دعاها و در روايات‏به عنوان اسمى از اسماء الهى ذكر كرده‏اند، نور از اسماء خداست.
در اوايل دعاى كميل دو جمله هست كه مؤيد همين مطلب است.
عرض مى‏كند به خداوند متعال : "يا نور يا قدوس‏"اى نور و اى بسياربسيار منزه و دور از نقص. شايد علت اينكه‏"يا قدوس‏"پشت‏سرعبارت‏"يا نور"آمده است اين است كه كسى توهم نكند خدا نوراست آن طور كه مانويان خيال مى‏كردند، يعنى خدا نور جسمانى است، خدا منزه از اين نسبتها است، نور هست ولى نه از اين نورها.
در چند جمله قبل جمله عجيبى است : "و بنور وجهك الذى اضاء له‏كل شى‏ء"تو را قسم مى‏دهيم به نور چهره‏ات كه همه چيز به نورچهره تو روشن است، به فروغ چهره تو همه چيز روشن است.
به قدرى اين تعبير، عالى و لطيف و عارفانه است كه من نمى‏توانم‏برايش نظيرى پيدا كنم. تعبير خيلى عجيبى است : "و بنور وجهك‏الذى اضاء له كل شى‏ء".
عرفا و شعرا از"محبوب‏"تعبير به‏"شاهد"مى‏كنند (و اين‏اختصاص به زبان فارسى ندارد، در زبان عربى هم هست) . شاهديعنى آن كسى كه در آن محفل بزم حاضر است. اين تعبير را مى‏آورندكه اى محبوب! تو كه بيايى چهره تو محفل ما را روشن مى‏كند، اگرچهره تو نباشد محفل ما تاريك تاريك است. حافظ مى‏گويد :
اينهمه عكس مى و نقش مخالف كه نمود×يك فروغ رخ ساقى است كه در جام افتادامير المؤمنين (ع) هم مى‏فرمايد : "و بنور وجهك الذى اضاءله كل شى‏ء"تو را سوگند به نور چهره‏ات كه همه چيز به آن روشن‏است، اگر نور چهره تو و نور ذات تو نباشد همه چيز تاريك است (يعنى همه چيز به تو روشن است) . "همه چيز تاريك است‏"
معنايش اين است كه هيچ چيز نيست، همه چيز در تاريكى عدم‏است نه اينكه اشياء در يك تاريكى هستند نظير تاريكى‏اى كه ما درشب در آن هستيم، اگر نور ذات تو نباشد همه اشياء در تاريكى‏"نيستى‏"هستند.

همه عالم به نور اوست پيدا كجا او گردد از عالم هويدا
روايتى است در توحيد صدوق كه شخصى غير مسلمان آمدخدمت امير المؤمنين على (ع) و عرض كرد : يا على! خدا كجاست؟
على (ع) فرمود : هيزم بياوريد. هيزم آوردند (گويا شب هم بوده‏است) . فرمود آتش بزنيد. تا آتش زدند همه جا روشن شد. فرمود اين‏نور كجاست؟ در كجاى اينجاست؟ گفت : همه جا. فرمود : اين نور، مخلوقى از مخلوقهاى خداست، تو نمى‏توانى بگويى كجاست، مى‏گويى تا هر جا كه روشن كرده همه جا هست، خدا هم همه جاهست و تا هر جا كه روشن كرده، [هست] و هر جا كه هست اوروشن كرده و جا هم جايى است كه او روشن كرده و ماوراء ندارد، وبنور وجهك الذى اضاء له كل شى‏ء".

آيا ما مى‏توانيم به خدا كلمه "نور" را اطلاق كنيم
پس يك بحث اين است كه آيا ما مى‏توانيم به خداوندمتعال كلمه‏"نور"را اطلاق كنيم يا نه؟ بله، مى‏توانيم، به دليل اينكه‏هم ائمه دين اطلاق كرده‏اند، هم ظاهر آيه قرآن در اينجا همين است‏و هم از نظر به اصطلاح دليل عقلى مانعى ندارد. ولى بايد بدانيم كه‏اگر مى‏گوييم خدا نور است، نه مقصود اين است كه - العياذ بالله‏از نوع نورهاى حسى است [چرا] كه اينها از مخلوقات خدا هستند، بلكه فقط به معنى اين است كه ذات الهى ذات پيدا و پيدا كننده‏است، پيداترين پيداها و روشن‏ترين روشنها اوست و هر چيزى كه‏روشن است، از پرتو او روشن است، هر چيزى كه پيداست ازپرتو او پيداست. به اين معنا خدا نور است. خداست آنچه كه‏پيداست به خود و به ذات خود، چيزى او را پيدا نكرده است، چيزى‏است كه هر چيز ديگر به او پيداست و به نور او پيداست و از فروغ او پيداست. به اين معنا خداوند متعال نور است و مى‏توانيم به خداوندكلمه‏"نور"را اطلاق كنيم.
بعلاوه، يك خصوصيات ديگر در نور است و آن مساله‏هدايت و راهنمايى است كه لازمه روشنى است، و يك مساله ديگركه بعد عرض مى‏كنم.
يك نكته‏اى در اينجا عرض كنم و آن اين است كه ما به‏خداوند"نور"مى‏گوييم ولى هرگز"نور اعظم‏"نمى‏گوييم كه‏معنايش اين است كه نورهايى داريم كه يكى بزرگتر است و ديگرى‏كوچكتر و خدا نور بزرگتر است، نه، در آنجا كه مى‏گوييم خدا نوراست [يعنى] همه چيز [غير او] ظلمت است. بله، به خدا كه‏كارى نداشته باشيم و اشياء را نسبت به يكديگر بسنجيم، يكى نوراست و يكى نور نيست، مثلا علم نور است، ايمان نور است، همين‏قوه باصره نور است، قوه عاقله نور است. خدا به اين معنى‏"نور النور" است (٦) . خدا نه نور بزرگتر است، بلكه نور همه نورها است، يعنى همه‏نورها نسبت به خداوند، ظلمت است و خداوند نور بودن را به آنها داده‏است. از اينكه بگذريم اشياء ديگر هر كدام به سهم خودشان سهمى ازنور دارند، ايمان خودش نور است، علم نور است، و از اين قبيل.
عرض كرديم كه خود قرآن مجيد به يك چيزهايى اطلاق‏"نور"كرده است، از جمله به قرآن اطلاق‏"نور"كرده كه قرآن نورخداست، يعنى نورى است كه مخلوق خداست : "قد جائكم من الله‏نور و كتاب مبين يهدى به الله من اتبع رضوانه سبل السلام و يخرجهم من الظلمات الى النور باذنه و يهديهم الى صراطمستقيم‏" (٧) قرآن نور است و به سوى نور كه معرفت‏خداوند است‏هدايت مى‏كند، پس معرفة الله، نور است.
اگر از افرادى كه فهمشان يك مقدار سطح پايين است‏بپرسند معنى "الله نور السموات‏" چيست، خيال مى‏كنند نور حسى [مقصود] است، اما اگر كسى بتواند مطلب را خوب بفهمد به اومى‏گوييم خدا نه تنها نور دهنده است، بلكه خودش هم واقعا نور است‏و نور از اسماء خداوند است و معناى نور آن نيست كه انسان خيال‏كند محصور و منحصر به نور حسى است. اين جمله اول آيه.

مثلى براى نور خدا
جمله دوم مثلى است براى نور خدا نه براى خود خدا. اول‏مى‏فرمايد : "الله نور السموات و الارض‏" خدا خودش نور آسمانها وزمين است : ولى خداوند در مخلوقات خودش نورهايى براى هدايت‏آنان فرستاده است.
در اينجا مثلى براى‏"نور خدا"ذكر شده است، آن نورى كه‏به وسيله آن مردم را هدايت مى‏كند، كه در اين مثل خيلى سخنان‏گفته شده است، مثل مى‏زند به يكى از آن ابزارهاى قديمى براى نور :
خداوند خانه يا خانه‏هاى بزرگ و بلند مرتبه و معابد و مشاهدى رامثال مى‏آورد كه در آنجا مشكاتى هست. "مشكات‏"يعنى‏چراغدان. مقصود از چراغدان آن جايى است كه در داخل ديوار تهيه‏مى‏ديدند براى اينكه چراغ را در آنجا بگذارند. چراغى را قرآن مثل‏مى‏آورد كه خود اين چراغ در داخل يك جسم شفاف [مثل] يك‏قنديل و يا در داخل يك شيشه‏اى قرار گرفته باشد. مى‏دانيم وقتى نوردر داخل يك شيشه قرار مى‏گيرد، يا به علت اينكه نورها متعاكس‏مى‏شوند و يا از جهت اينكه احتراق كامل‏تر مى‏شود - حال از هرجهت كه باشد - نور بيشتر مى‏شود.
آن چراغ با شيشه و قنديلش در يك مشكاتى در اتاقى هست‏و اين چراغ از روغن زيتون كه بهترين روغن براى احتراق بوده است، آن هم بهترين زيتون [استفاده مى‏كند] ، زيتونى كه خودش آنچنان‏آماده براى احتراق است كه گويى قبل از آنكه آتشى با آن تماس‏بگيرد خودش مى‏خواهد لمعان داشته باشد و نور بدهد.
در آن زمان در ميان مصنوعات بشر چيزى كه از هر چيزديگر روشن‏تر و نورانى‏تر و بهترين وسيله باشد همين وسيله بوده است.
خدا براى نور خودش مثل چنين چراغى را كه در آنچنان وضعى كه‏از اين روغن استفاده مى‏كند و در چنين خانه‏اى باشد آورده است.
بعد مى‏فرمايد ما مثلى ذكر مى‏كنيم و تدبرش را به عهده مردم‏مى‏گذاريم. و ما مكرر عرض كرده‏ايم كه داب قرآن دعوت كردن‏مردم به تفكر است نه تنها از راه اينكه بگويد برويد فكر كنيد، بلكه‏خود قرآن گاهى از يك طرف دعوت به تدبر مى‏كند و از طرف ديگرموضوع را به شكلى ذكر مى‏كند كه افكار برانگيخته شوند و درباره آن‏زياد فكر كنند تا بهتر به عمق مطلب برسند، بلا تشبيه مثل اينكه شمابراى اينكه بخواهيد ذهن فرزندتان [ورزيدگى] پيدا كند بعضى ازمسائل را به صورت معما برايش طرح مى‏كنيد تا او برانگيخته شود وفكرش را به كار بيندازد و بيشتر تامل كند.

نظر غزالى و ابن سينا
با اين مثل، همين هدفى كه قرآن در نظر داشته در واقع‏عملى شده، يعنى نه تنها مفسرين وادار شده‏اند كه درباره اين مثل‏بينديشند، غير مفسرين هم درباره اين مثل قرآن به فكر فرو رفته‏اند كه منظور قرآن از اين چراغ و شيشه و چراغدان و آن روغن و درخت پربركت و آن روغنى كه خود به خود و بدون آتش مى‏خواهد برافروخته‏شود و نور بدهد، چيست؟ مثلا ابو على سينا كه مفسر نيست و فنش‏تفسير نبوده، درباره اين آيه فكر كرده و يك چيزى به نظرش رسيده وگفته است. غزالى مفسر نيست ولى يك كتاب درباره اين آيه نوشته‏است. هم غزالى و هم ابن سينا معتقدند كه اين مثل، مثل انسان‏است، اين نورى كه قرآن مى‏گويد : "مثل نور خدا مثل چراغدانى‏است كه در آن چراغى باشد و چراغ در قنديلى قرار گرفته باشدالى آخر"مثل براى انسان است، البته با اختلاف فى الجمله‏اى كه‏بين تقرير بو على سينا و تقرير غزالى هست.
يكى از كارهاى فلسفه، انسان شناسى و روانشناسى است وفيلسوف در مسائل روانى بيشتر از هر چيزى تكيه‏اش روى قوه عاقله‏است و معتقد است جوهر انسان قوه عاقله اوست و كمال انسان هم‏فقط كمال قوه عاقله است و سعادت انسان هم در كمال قوه عاقله‏است، حال چه عقل عملى باشد و چه عقل نظرى و در درجه اول‏عقل نظرى. لهذا وقتى قائل شدند كه اين مثل درباره انسان است، آن‏را راجع به جوهر اصلى انسان كه قوه عاقله است دانستند، آنگاه آن رابر مراحل و مراتبى كه خودشان در باب قوه عاقله تشخيص مى‏دادندتطبيق كردند كه مثلا مقصود از"مشكات‏"به قول آنها"عقل‏هيولانى‏"است، يعنى عقل در مرحله قوه و استعداد محض، منظور اززجاجه و شيشه و آنچه كه نور را مضاعف و زياد مى‏كند مرحله‏"عقل‏بالملكه‏"است، مقصود از مصباح مرحله‏"عقل بالفعل‏"است ومقصود از آن درخت، درخت فكر است، تا آخر. حال كار ندارم به‏اينكه حرف آنها چقدر مى‏تواند درست باشد، مى‏خواهد درست باشد يا نباشد، البته اندكى بعيد است. بو على سينا نمى‏گويد من تفسيرمى‏كنم، آنچه كه خودش در باب مراتب عقل انسان گفته، تعبيرات‏قرآن را آنجا پياده كرده بدون اينكه بگويد من مى‏خواهم آيه قرآن راتفسير كرده باشم، ولى غزالى جورى بيان كرده كه خواسته آيه قرآن‏را تفسير كرده باشد.
بعضى ديگر گفته‏اند خداوند از مثال به مشكات و مصباح وزجاجه، در مجموع يك منظور بيشتر ندارد، يعنى يك نور بسيار بسيارروشن. اگر در شب در يك فضايى مثل اين مسجد باشيم كه‏نورانى‏ترين چراغ (٨) در آن باشد چه حالتى دارد؟ ديگر هيچ شك وابهام و ترديدى نيست. گفته‏اند مقصود آيه اين است : نور الهى، هدايت الهى در اين حد روشن و واضح و هويداست كه چنان‏چراغى در شب تاريكى در يك فضاى در بسته وجود داشته باشد.
در روايات ما اين آيه دو جور تفسير شده است و اين خودنشان مى‏دهد كه اين آيه قابل تطبيق بر انحائى از تفسيرهاست. دربعضى از روايات اين مثل را مثل انسان دانسته‏اند ولى در روايات اين‏را در عقل انسان پياده نمى‏كنند، در ايمان انسان پياده مى‏كنند. اين‏مشكات و زجاجه و مصباح را در روايات تشبيه كرده‏اند به تن انسان، سينه انسان، قلب انسان و نور ايمان انسان، كه نور ايمان در قلب‏انسان چگونه قرار مى‏گيرد و روح انسان در كالبد او چگونه قرارمى‏گيرد. اين مثل را براى انسان ذكر كرده‏اند ولى از نظر ايمان.

تفسير اين آيه در روايات
در بعضى روايات ديگر، اين مثل براى انسان است ولى نه‏براى هر فرد انسان مؤمن، بلكه براى كانون هدايت انسانها، يعنى‏دستگاه نبوت، آن هم نبوت ختميه، به دليل اينكه در آخر آيه‏مى‏فرمايد : "يهدى الله لنوره من يشاء" معلوم است كه سخن از نورى‏است كه خدا به وسيله آن مردم را هدايت مى‏كند. در روايت اينطورتطبيق شده است كه آن چراغدان، سينه و كالبد وجود مقدس خاتم‏الانبياء (ص) است و آن چراغ (مصباح) نور ايمان و نور وحيى است‏كه در قلب مقدس اوست، و بعد اين كه دارد "المصباح فى زجاجة‏" ، چون چراغ را به يك قنديل منتقل مى‏كنند، نظر به جنبه انتقالش‏دارد و مقصود انتقال (٩) نور ايمان و ولايت و اقتباس اين نور ازپيغمبر (ص) نسبت به على (ع) است. مقصود از"زجاجه‏" على (ع) است و آن درخت پر بركت كه از روغن او اينهمه نورانيتهاپيدا شده است ابراهيم (ع) است، و چون در اينجا دارد آن درخت‏نه شرقى است و نه غربى - روايت مى‏گويد - مقصود اين است : "ماكان ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا"ابراهيم نه به راست متمايل بود نه‏به چپ، نه طريقه انحرافى يهود را داشت و نه طريقه انحرافى‏مسيحيت را، بلكه بر حق و در جاده حق بود : "و لكن كان حنيفامسلما" (١٠) .
پس اين هم به اصطلاح نوع ديگرى تفسير براى اين آيه‏كريمه و براى اين مثل است و همان طور كه عرض كردم اين آيه، آيه‏اى نيست كه من بتوانم ادعا كنم كه صد در صد مقصود از مثل اين‏است كه من مى‏گويم. خدا مثلى ذكر كرده براى اينكه تامل و تدبر كنيم و اين مثل هم آنچنان مثل جامعى است كه هم مى‏تواند مثلى‏باشد براى هدايت‏خدا تمام جهان را، يعنى تمام جهان تشبيه شده‏است به يك خانه‏اى كه آن خانه، تاريك مطلق نيست بلكه در آن‏خانه يك چراغ نورانى نورانى وجود دارد و آن نور خداست، و اين‏همان مطلبى است كه [قرآن كريم در آيات ديگر ذكر كرده و] نكته‏بسيار حساسى هم هست و آن اين است كه تمام ذرات پى‏نوشتها عالم‏تسبيح گوى خدا هستند، يعنى تمام ذرات عالم، آگاه از وجودخالقشان هستند. . . (١١)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. انعام/١٠٣.
٢. به‏"مانويه‏"نسبت مى‏دهند كه مانويان خدا را نور - از همين نوع نور - مى‏دانستند واو را"نور اعظم‏" (نور بزرگتر) مى‏ناميدند. به هر حال هر كس اين عقيده را داشته باشد عقيده خلاف و باطلى است.
٣. بحار، ج ١/ص ٢٢٥ (به همين مضمون) .
٤. انعام/١٢٢.
٥. حديد/٣.
٦. دعائى است در مفاتيح به نام‏"دعاى نور"كه نوشته‏اند در قطع تب مجرب است : "يانور يا نور النور و يا مدبر الامور. . . ".
٧. مائده/١٦.
٨. در آن زمان مثلش همان بوده [كه قرآن فرموده است] .
٩. نه انتقال به معنايى كه از پيغمبر اكرم گرفته شده باشد بلكه در واقع به معناى "اقتباس‏".
١٠ . آل عمران/٦٧.
١١. [متاسفانه بخش آخر نوار ضبط نشده است. ]


*****

بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
الله نور السموات و الارض مثل نوره. . .
تفسير اين آيه كريمه در دو قسمت بحث‏شد : يك قسمت دراطلاق نور بر ذات مقدس الهى كه فرمود "الله نور السموات و الارض‏" و قسمت دوم درباره تمثيلى كه آيه كريمه ذكر فرموده است، در واقع‏خانه‏اى يا خانه‏هايى را در نظر مى‏گيرد كه با چراغى - با همان‏ترتيبى كه جلسه پيش عرض كردم - روشن است و اين را مثلى نه‏براى ذات خدا بلكه براى نور خدا در خلق ذكر مى‏كند. راجع به مفاداين مثل مطالبى عرض كردم و وعده دادم كه نتيجه آن را در اين‏جلسه بيان كنم.

هر چيزى به خدا شناخته مى‏شود و خدا به ذات خودش
همان طورى كه قبلا عرض كردم، اين آيه كريمه از آياتى‏است كه نظر بيشتر مفسرين و غير مفسرين را جلب كرده است.
مطلبى را كه شايد تا اندازه‏اى مفاد اين آيه را روشن كند برايتان‏عرض مى‏كنم و آن اينكه در روايات ما يك مطلبى در باب‏"معرفة‏الله‏"يعنى در باب خداشناسى آمده است كه در ابتدا به نظر بسيار سخت و دشوار مى‏رسد و آن اين است كه هر چيزى به خدا شناخته‏مى‏شود و خدا به ذات خودش شناخته مى‏شود، و بلكه در روايات ماتعبير عجيبى آمده است، ظاهرا عبارت اين است : "كل معروف‏بغيره مصنوع‏"يعنى هر چيزى كه او را فقط و فقط به وسيله شى‏ءديگر بايد شناخت او مخلوق است و خدا نيست، و اين، جمله عجيبى‏است كه‏"خدا به ذات خودش شناخته مى‏شود و غير خدا به خداشناخته مى‏شود"در صورتى كه ما اين طور فكر مى‏كنيم - و خيال‏مى‏كنيم كه راه منحصر هم اين است - مى‏گوئيم ما عالم را به خودعالم مى‏شناسيم يعنى مخلوق را به خود مخلوق مى‏شناسيم و خدا رابه وسيله مخلوق مى‏شناسيم. حتى بعضى از نويسندگان اسلامى - كه ابتدا از مصريها شروع شد و بعد هم به غير مصريها سرايت‏كرد - گفتند اساسا راه شناختن خدا منحصرا مخلوقات هستند و خدارا فقط از راه مخلوق يعنى پس از شناختن مخلوق بايد شناخت، وحتى اين انحصار را به گردن قرآن گذاشتند. اين مطلب به اين صورت‏يعنى به صورت‏"فقط و انحصار"مسلم حرف غلطى است، [البته] براى مردم مبتدى اين طور است، يعنى براى متذكر كردن مبتديهابه خدا، راه ابتدايى و كلاس اول همين است، كه خود قرآن هم اين‏كار را كرده است و مخلوقات را آيات و نشانه‏هاى خدا مى‏داند، ولى‏از اين راه، انسان فقط يك نشان اجمالى و مبهمى از خدا پيدامى‏كند بدون آنكه به آنچه كه نامش معرفت‏خدا و شناسايى خداست [دست‏يابد] .
مطلب ديگر اين است كه در قرآن كريم به يك اصلى‏برخورد مى‏كنيم - كه در جلسه قبل هم اشاره كردم - و آن اصل‏هدايت است، يعنى قرآن هيچ موجودى را كور و گمراه نمى‏داند، همه موجودات را بينا و راه يافته مى‏داند. بگذريم از انسان به حكم اينكه‏مكلف است راهى را خودش پيدا كند و يك گمراهى نسبى درسطح تكليف پيدا مى‏كند، در نظام تكوين عرض مى‏كنم (١) .

اصل هدايت در قرآن
در آيات قرآن به مساله هدايت همه موجودات، تصريح‏مى‏كند، از زبان موسى (ع) نقل مى‏كند كه وقتى فرعون گفت‏خداى‏تو كيست، خدايت را به ما معرفى كن، گفت :
"ربنا الذي اعطى كل شى‏ء خلقه ثم هدى‏" (٢) در اين جمله‏به دو برهان اشاره شده است : يكى برهان نظم كه خدا به هر مخلوقى‏آنچه را كه برايش امكان داشت و شايستگى داشت داد، يعنى نظام‏موجود، "ثم هدى‏" مطلب ديگرى است، يعنى بعد هم هر موجودى رانسبت به آينده خودش و هدف خودش و كمال خودش روشن كرد وراهنمايى نمود.
در سوره اعلى مى‏خوانيم : "الذي خلق فسوى و الذي قدرفهدى‏" (٣) . و من در بين مفسرين تنها"فخر رازى‏"را ديدم كه متوجه‏اين نكته شده است - و ظاهرا اين تعبير از او باشد - كه : براى‏اولين بار قرآن اين نكته را براى مردم بيان كرد كه اصل نظام مخلوقات‏يك مطلب است و يك شاهد بر وجود حق است و اصل هدايت‏موجودات مطلب ديگر و شاهد ديگرى بر وجود حق است. جهان از آن‏جهت كه يك ماشين است‏يك حساب دارد، [به عبارت ديگر نظام‏مخلوقات يك اصل است] و اينكه يك نيروى مرموز ناشناخته‏اى‏"غريزه مانند"هر موجودى را به جلو مى‏كشاند اصل ديگرى‏است. حال هدايت موجودات و اينكه خداوند هر موجودى رابه مقصدى از مقصدها هدايت كرده چگونه است؟ اين هم درست‏مثل مساله معرفت است، يعنى هر موجودى اول به سوى خدا هدايت‏مى‏شود، بعد به سوى مقصد ديگر، يعنى خداوند"غاية الغايات‏"است‏و هر مقصدى مقصد بودن خودش را از خدا دارد.
اينكه خدا نور آسمانها و زمين است و هر چيزى نورانيت‏خودش را از خدا دارد همان مطلب است كه هر چيزى به خدا شناخته‏مى‏شود و خدا به خود، هر چيزى به خدا ظاهر است و خدا به خود ظاهراست، و هر چيزى به وسيله خدا"مهتدى اليه‏"است، يعنى به سوى‏او راه يافته مى‏شود و مقصد واقع مى‏شود، جز خدا كه به ذات خودش‏مقصد و مقصود همه كائنات و همه موجودات است، و به همين دليل‏است كه قرآن همه موجودات و همه ذرات را داراى نوعى حيات وزندگى و شعور مى‏داند. در دو سه آيه بعد تصديق مى‏كند : "الم تر ان‏الله يسبح له من فى السموات و الارض و الطير صافات كل قد علم‏صلاته و تسبيحه‏" اين ديگر نتيجه منطقى همين مطلب است. نتيجه‏منطقى "الله نور السموات و الارض‏" همين است كه : "ان من شى‏ء الايسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم‏" (٤) .
همان طورى كه موجودات درجات و مراتب دارند، به تناسب‏درجاتشان هدايتها هم فرق مى‏كند. جماد در حد خودش هدايت دارد، نبات در حد خودش، حيوان در حد خودش، و انسان از نظر فردى و اجتماعى درجات هدايتى دارد در حد خودش (٥) .
در جلسه پيش عرض كردم كه چه در روايات و چه در غيرروايات، يعنى كلمات مفسرين و علما، راجع به اين مثل - كه اين‏مثل ناظر به چيست - بيانات مختلفى شده است. بعضى اين مثل رابراى كل جهان دانسته‏اند يعنى به اصطلاح مجموع اين استعاره رايك چيز در نظر گرفته‏اند كه اين دار وجود و دار هستى يك خانه‏تاريك نيست، خانه‏اى است كه پرنورترين چراغها در آن وجوددارد (آن مثال چراغ را به عنوان مصداق پر نورترين چراغهاى عصرذكر كرده است) پس جهان هستى تاريك و كور نيست، و بعضى‏اين مثل را در مورد انسان پياده كرده‏اند. راجع به انسان هم در جلسه‏پيش مطالبى عرض كرديم، حالا يك بيان مختصرى كه جامع همه‏اينها باشد عرض مى‏كنيم.

انواع هدايت
مى‏گويند هدايت چند نوع است : "هدايت طبيعى‏"كه درطبيعت بى‏جان هم وجود دارد. "هدايت‏حسى‏"يعنى همين حواس‏ما. تمام اينها چراغهاى هدايتى است كه در وجود انسان يا حيوان‏هست. "هدايت غريزى‏"كه در هر حيوانى يك سلسله غرايز وجوددارد كه حيوان را به سوى مقصدش رهبرى مى‏كند. "هدايت عقل‏" :
خود قوه عاقله يك نور است كه به انسان داده شده است تا از اين نور با تفكر و تدبر استفاده كند. دين خودش يك نوع هدايت ديگرى‏است كه آن را"هدايت وحى‏"مى‏نامند.
اين مثل را بعضى راجع به هدايت عمومى موجودات پياده‏كرده‏اند و بعضى در مورد انسان (كه البته برخى گفته‏اند مقصود تمام‏هدايتهايى است كه در انسان هست از حس و عقل و غريزه و حتى‏هدايت وحى، و بعضى آن را مخصوص‏"هدايت عقل‏"دانسته‏اند كه‏گفتيم در بيان بو على چنين است) . بعضى هم آن را در مورد"هدايت وحى‏"پياده كرده‏اند كه در روايات، اين مطلب آمده است‏كه‏"مشكات‏"قلب پيغمبر اكرم است و"مصباح‏"همان نور وحى‏است كه بر ايشان نازل شده است، تا آخر، كه قبلا عرض كردم.
هيچ مانعى ندارد كه اين آيه كه در مقام بيان نور"هدايت‏الهى‏"است كه جهان را پر كرده است، شامل همه اينها باشد، مخصوصا همين كه عرض كرديم دو بيان در روايات آمده است كه هردو اين را در مورد انسان پياده كرده‏اند، يكى در مورد هر فرد انسان‏يعنى يك مؤمن و يكى در مورد جامعه انسانى از نظر هدايت وحى.
هر دوى اينها بيانات بسيار عميقى است‏خصوصا با توجه به آيه بعدكه مى‏فرمايد : "فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه‏" .
در يك روايت كه جلسه قبل مقدارى از آن را عرض كردم، از يك تعبيرى در آيه استفاده شده است. در آيه اين طور آمده است كه‏مثل نور الهى و هدايت الهى مثل يك مشكات است - يك‏چراغدان - كه در آن چراغى قرار بگيرد و آن چراغ در يك قنديل وشيشه‏اى قرار بگيرد. طبعا اين سؤال به وجود مى‏آيد كه چرا اصلاقرآن اين طور تعبير كرده است، مى‏توانست بگويد : "كمشكوة فيهازجاجة، فى الزجاجة مصباح (فيها مصباح) " چراغى باشد، اما مى‏گويد مشكاتى كه در آن چراغى باشد، و بعد مى‏گويد و چراغ درشيشه‏اى.
روايات ما اين آيه را اين طور تفسير كرده‏اند كه مقصود اين‏است كه چراغ ابتدا در مشكاتى باشد و بعد اين چراغ از مشكات‏به زجاجه‏اى منتقل شود، و سر اينكه آيه اين طور ذكر شده اين است‏كه مقصود از"مشكوة‏"مشكات نبوت است و مقصود از"زجاجة‏" ولايت و امامت است و مقصود از آن درخت مبارك و پر بركتى كه‏اين مشكات و اين زجاجه و اين مصباح از او پيدا شده شجره ابراهيم‏است و [اينها] نتيجه دعاى ابراهيم است. اين مطالبى كه راجع به‏اين آيه عرض كردم در واقع حاشيه‏اى بود راجع به مطالبى كه درجلسه قبل عرض كرده بودم.

مقصود از "بيوت‏" چيست؟
آيه بعد مى‏فرمايد : "فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيهااسمه يسبح له فيها بالغدو و الاصال رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع‏عن ذكر الله و اقام الصلوة و ايتاء الزكوة يخافون يوما تتقلب فيه‏القلوب و الابصار" در خانه‏هايى كه خدا مجاز شمرده و اجازه داده‏است كه آن خانه‏ها بالا برده شوند و تعظيم و تكريم شوند و نام خدادر آن خانه‏ها برده شود، در آن خانه‏هاست كه صبحگاهان وشامگاهان مردانى خدا را تسبيح مى‏گويند كه در عين اشتغال‏به كارهاى دنيايى - كه وظيفه‏شان هم هست - يك لحظه از خداى‏خود غافل نمى‏مانند. مقصود از اين‏"فى بيوت‏" (در خانه‏هايى) چيست؟ شايد همه مفسرين گفته‏اند مقصود اين است كه آن‏چراغى كه ما مثال زديم، در خانه‏هايى اينچنين باشد. طبعا اين‏سؤال به وجود مى‏آيد كه آن چراغ را در هر خانه‏اى اگر ذكر مى‏كردكافى بود، چرا اينهمه قيد در آن آمده است كه آن چراغ در خانه‏اى باشد كه آن خانه چنين و چنان باشد. اين خودش مؤيد همين است‏كه آن مثل، مثل انسان است، و در روايتى كه در تفسير صافى نقل‏مى‏كند فرموده‏اند : "هى بيوتات الانبياء و الرسل و الحكماء و ائمة‏الهدى‏" (٦) اين، خانه‏هاى پيغمبران و مرسلين و حكما و ائمه است، خانه‏هاى اكابر معنوى بشر است. حال چه فرق است بين خانه‏اى‏كه مال يكى از اولياء خدا باشد و خانه‏اى كه مال ديگران باشد؟
بلكه از نظر ساختمان و خشت و گل و آجر و سيمان و غيره هميشه‏خانه ديگران بر خانه اينها ترجيح داشته است. خود آيه نشان مى‏دهد ودر روايات هم آمده است كه مقصود از اين خانه‏ها، خانه‏هاى گلى وظاهرى نيست، مقصود همان انسانها و بدنهاى آنهاست، يعنى اينهاانسانهايى هستند كه بدنشان مسجد و معبد روحشان است. در روايات‏ما هم هست كه مقصود از اين خانه‏ها آنها هستند.
"قتاده‏"يكى از مفسرين و فقهاى زمان خودش است - البته از مفسرين اهل تسنن - و در كوفه بوده است. او در سفرى كه‏به مدينه مى‏رود، خدمت امام باقر مشرف مى‏شود و از امام سؤالاتى‏مى‏كند و جوابهايى مى‏شنود و در مقابل سؤالات امام در مى‏ماند و درخودش خيلى احساس حقارت مى‏كند. بعد به امام عرض مى‏كند كه‏من با عالمهاى زيادى روبرو شده‏ام ولى در مقابل هيچكس به اندازه‏شما خودم را گم نكرده و مضطرب نشده‏ام. حضرت فرمود مى‏دانى‏كه در مقابل چه كسى قرار گرفته‏اى؟ "بين يدى بيوت اذن الله ان‏ترفع و يذكر فيها اسمه‏"در مقابل آنهايى قرار گرفته‏اى كه خدا آنان‏را"بيوت‏"ناميده است، يعنى اين كه در مقابل توست‏يكى از آن بيتهاست. بعد خود او منصفانه اقرار كرد و گفت : يابن رسول الله!
تصديق مى‏كنم كه مقصود از آن‏"بيوت‏"كه در قرآن آمده است، خانه‏هاى سنگى و گلى نيست، "خانه‏هاى انسانى‏"است.

تفاوت منطق عرفانى قرآن با برخى عرفانها
از اينجا يك نكته‏اى در باب توحيد استفاده مى‏شود و آن اين‏است : اعم از اينكه اين خانه‏ها را خانه‏هاى گلى بگيريم ياخانه‏هاى انسانى - كه البته مقصود خانه‏هاى انسانى است - قرآن‏مى‏گويد اين، خانه‏هايى است كه خدا اجازه داده است آن خانه‏هاشانشان بالا باشد، تعظيم شوند، مورد احترام واقع شوند. اگر مقصودخانه‏هاى گلى هم باشد، ما مى‏دانيم كه به طور كلى در دين مقدس اسلام‏تعظيم و احترام مسجد بر همه واجب است و بى‏احترامى به مسجد حرام‏است، تنجيس مسجد حرام است و اگر مسجدى تنجيس شد واجب كفايى‏است بر همه كسان ديگر كه زود آنجا را تطهير كنند. اگر كسى به مابگويد اين بر خلاف اصل توحيد است، مسجد گل است و خاك وآجر و سنگ، خود كعبه هم همين طور، چهار تا سنگ روى همديگرگذاشته‏اند و چيز ديگرى نيست، مگر سنگ هم مى‏تواند احترام‏داشته باشد كه بشر به سنگ احترام بگزارد؟ مى‏گوييم نه، سنگ‏هرگز احترام ندارد، خدا و عبادت خدا احترام دارد. معبد از آن جهت‏كه معبد است احترام دارد. معبود به ما اجازه داده است كه معبد رااحترام كنيم. احترام معبد به اجازه معبود، احترام معبود است، [نه‏تنها] شرك نيست، [بلكه] عين توحيد است. حال آيا اختصاص‏به معبد دارد؟ نه. آيا اگر معبود به ما اجازه تعظيم و احترام عابد را ازآن جهت كه عابد است بدهد و ما عابد را از آن جهت كه عابد است‏تعظيم و تجليل و تكريم كنيم، اين شرك است؟ نه، اين هم عين‏توحيد است. بنابراين آيا تعظيم و احترام پيغمبر اكرم يا ائمه اطهار و حتى كمتر از آنها شرك است؟ نه، اينها "بيوت اذن الله ان ترفع ويذكر فيها اسمه‏" هستند، همان طور كه خدا اجازه تعظيم و احترام‏خانه گلى را - كه معبد است - داده، اين خانه انسانى كه معبد روح‏اوست، به درجاتى از آن خانه گلى بالاتر است و بلكه خانه گلى كه‏احترام دارد به اعتبار عابدهايش است. كعبه احترام خودش را ازابراهيم و اسماعيل و بعد انبياء و ديگران دارد، احترامش را از اين‏دارد كه "اول بيت وضع للناس‏" (٧) اول معبد جهان است. چون اول‏معبد و اول نقطه‏اى است كه براى عبادت و پرستش خدا تاسيس وايجاد شده احترامش را از عبادت دارد. پس كعبه هم احترام خودش‏را از عابد و عبادت دارد.
در روايات شيعه زياد داريم، در روايات اهل تسنن هم هست‏كه مقصود از اين بيوت، همان انسانهايى هستند كه واقعا سراسروجودشان عبادت است و اصلا خودشان مسجدند. وقتى انسان‏نگاهش براى خدا باشد، شنيدن و گفتن و فكر كردن و قدم برداشتن وخوردن و آشاميدن و خوابيدنش براى خدا باشد، اين بدن جز"معبد" اسم ديگرى ندارد. ببينيد على عليه السلام در دعاى كميل به خداى‏خودش چه عرض مى‏كند : "يا رب يا رب يا رب قو على خدمتك‏جوارحى و اشدد على العزيمة جوانحى و هب لى الجد فى خشيتك‏و الدوام فى الاتصال بخدمتك‏"پروردگارا، پروردگارا، پروردگارا! به اعضا و جوارح على نيرو بده كه بيشتر در خدمت تو باشد، عزم على را بر اين خدمت راسخ‏تر كن، به من ببخش اين را كه جدا از تو بترسم، به من ببخش خدمت‏"على الاتصال و بالدوام‏"را كه يك لحظه از من درغير خدمت نگذرد. اين همان چيزى است كه او داشت و خدا هم‏به او داد. يك چنين شخصى تمام اندامش معبد است [آن هم] بزرگترين معبد. كعبه هرگز نمى‏تواند ادعا بكند كه من معبدى نظيراين معبد هستم.
بنابراين‏"آيه مثل‏"را چه مفسرين و چه روايات، در موردانسان پياده كرده‏اند، آن مشكات و آن مصباح و آن زجاجه را مربوطبه هدايتهاى انسانى مى‏دانند، حال يكى در مورد هدايت عقل گفته، يكى در مورد هدايت وحى و يكى حتى شامل هدايت‏حس هم‏دانسته است. آن چراغ هدايت در چه خانه‏اى است؟ در خانه وجودانسان. هدايت وحى بالخصوص در خانه اولياء خداست : "فى بيوت‏اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه‏" .
يك وقتى كسى مطلبى از مرحوم آقا سيد مهدى قوام كه‏واقعا مرد وارسته‏اى بود - خدا رحمتش كند - نقل مى‏كرد كه من‏خيلى خوشم آمد. گفت‏يك جلسه‏اى بود كه به اصطلاح آن جلسه رابراى تبرى تشكيل داده بودند و آن مرحوم منبر رفت و اين آيه را عنوان‏كرد و چقدر با ذوق لطيف و عالى [درباره آن بحث كرد] : "و من‏اظلم ممن منع مساجد الله ان يذكر فيها اسمه‏" (٨) ستمگرتر از آنكه‏مانع مى‏شود از اينكه ياد خدا و نام خدا در مساجد برده شود كيست؟
بعد اين را تطبيق كرد بر اينكه هر كسى بدن و اندامش مسجدى است‏براى روح او، و مانع شدن از اينكه اين بدن و اين مسجد جاى ذكر خداباشد به هر شكلى، ظلم و ستم است. يك شكل آن اين است كه‏"كشتن يك مؤمن خراب كردن يك مسجد است‏"و بالاترينش‏كشتن اولياء خداست [كه در واقع] خراب كردن بزرگترين مساجداست.
در اين خانه‏ها، صبح و شام [تسبيح خدا مى‏شود] . مفسرين‏گفته‏اند مقصود اين است كه على الدوام تسبيح و تنزيه خدا مى‏شود، نه فقط صبح و شام و بقيه‏اش به غفلت مى‏گذرد. مسبح، چه كسانى‏هستند؟ تعبير قرآن را ببينيد : "رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكرالله‏" . مقصود از كلمه‏"رجال‏"همان طور كه مفسرين گفته‏انداين نيست كه يعنى‏"نه زنها"، بلكه به اصطلاح‏"الغاءخصوصيت‏"مى‏شود، و بعلاوه عنايت روى اين است كه يعنى‏"با همتانى‏". گاهى كه ما مى‏خواهيم افرادى را با همت ذكر بكنيم‏كلمه‏"رجل‏"مى‏آوريم. اين ديگر فرقى نمى‏كند كه از جنس مذكرباشد يا از جنس مؤنث. بزرگ همتانى كه تجارت و خريد و فروش، آنها را از ياد حق باز نمى‏دارد. البته تجارت و بيع به عنوان مثال‏است، يعنى شغل و كار تدريس و معلمى و وعظ و خطابه و بنايى ومعمارى و طبابت و غيره هم از همين قبيل است. مردهايى كه‏كارشان آنها را از ياد خدا باز نمى‏دارد.
از اينجا تفاوت منطق عرفانى قرآن با خيلى از عرفانها روشن‏مى‏شود. قرآن نمى‏گويد مردانى كه از كار و تجارت و بيع و بنائى ومعمارى و آهنگرى و نجارى و معلمى و خلاصه‏"وظايف‏"دست برمى‏دارند و به ذكر خدا مشغول مى‏شوند، مى‏فرمايد آنها كه در همان‏حالى كه اشتغال به كارشان دارند خدا را فراموش نمى‏كنند، يگانه‏چيزى كه هيچوقت او را فراموش نمى‏كنند خداست. يك چنين‏آدمى واقعا بدن او مسجد است، چون هميشه در اين بدن ياد خدا وذكر خدا و تسبيح خداست. همه كارهاى درستى كه ديگران مى‏كنند او هم مى‏كند، ديگران مثلا پشت ميز اداره‏شان حاضر مى‏شوند، خدمتى به مردم مى‏كنند، او هم مثل ديگران حاضر مى‏شود و خدمتش‏را انجام مى‏دهد، يا هر كار ديگرى، اما تفاوت در اين است كه او درعين اشتغال به كارش يك لحظه از خدا غافل نيست.
ممكن است‏شما بگوئيد مگر چنين چيزى ممكن است كه‏انسان در آن واحد هم به كارى مشغول باشد و هم از يك چيز ديگرى‏غافل نباشد؟ بله، مخصوصا اگر انسان، كامل بشود كه خيلى هست‏ولى غير كاملش هم همين طور است. مثالى برايتان عرض مى‏كنم :
يك وقتى كه براى انسان يك سرور فوق العاده‏اى دست مى‏دهد [يك لحظه از ياد آن غافل نمى‏ماند. ] مثلا جوانى را در نظر بگيريدكه طالب و عاشق و شيفته دخترى است و دائما فعاليت مى‏كند و درپى خواستگارى اوست. بعد از مدتها يك جواب مثبت مى‏گيرد. اوهر كارى كه انجام بدهد، يك چيز را هرگز فراموش نمى‏كند، يك‏خوشحالى و سرور هميشه در قلبش وجود دارد و يگانه چيزى كه‏حتى در خواب هم يك لحظه از ذهنش دور نمى‏شود آن معشوق ومحبوب و آن مژده‏اى است كه به او داده‏اند. در نقطه مقابل، خداى‏ناخواسته اگر بر انسان مصيبت بزرگى وارد شود، مثلا پدرى يامادرى داغ عزيز ببيند، به هر كارى كه خودش را وادار مى‏كند، درعين اينكه آن كار را هم انجام مى‏دهد ولى آن غمى كه بر قلبش سايه‏انداخته هرگز از قلبش دور نمى‏شود. مؤمن واقعى كسى است كه‏نسبت به ياد خدا اين طور است، آن چيزى را كه هرگز فراموش‏نمى‏كند ياد خداست، بلكه هر كارى را كه انجام مى‏دهد به حكم‏خدا و به امر خدا انجام مى‏دهد و همان ياد خداست كه او را واداربه كار مى‏كند. "معامله گرى‏"وقتى كه شكل كسب و استمرار پيدا مى‏كندنامش مى‏شود"تجارت‏"، مثل آنهايى كه كارشان تجارت ومعامله گرى است، ولى يك وقت انسان عملى را به تنهايى [و نه‏به طور مستمر] انجام مى‏دهد، مثل اينكه شما مى‏خواهيد خانه‏تان رابفروشيد، آنوقت ديگر اين تجارت نيست، "بيع‏"است. قرآن‏مخصوصا از مال دنيا مثال آورده، چون بيش از هر چيز ممكن است‏سبب غفلت انسان شود : تجارت (داد و ستدهاى مختلف) و بيع (يك خريد و فروش اتفاقى) هرگز آنها را از ياد خدا غافل نمى‏كند ونيز از نماز و از زكات دادن، و دائما خوف خدا و خوف آن روزى كه‏در آن روز دلها در تپش است و چشمها در اضطراب، بر روحشان‏حكمفرماست. خداوند به همه توفيق عنايت بفرمايد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. من خيلى معذرت مى‏خواهم اگر اين مطالبى كه عرض مى‏كنم ممكن است‏سنگين‏باشد، ولى به هر حال آيه قرآن است و از قرآن نمى‏توان به سادگى گذشت.
٢. طه/٥٠.
٣. اعلى/٢ و ٣.
٤. اسراء/٤٤
٥. بيش از اين ديگر درباره اين آيه از اين جهت توضيح نمى‏دهم. من در بعضى ازنوشته‏هاى خودم مخصوصا اين موضوع را يادآورى كرده‏ام : اينكه افرادى اينطور خيال‏مى‏كنند كه خدا از نظر قرآن يك غايب و يك مخفى بالذات است و انسان فقط وفقط از طريق جهان مى‏تواند اين مخفى را كشف و پيدا كند، درست نيست، بر عكس است و اين يك معرفت ناقص است، معرفت واقعى اين است كه شخص، عالم را به خدا مى‏شناسد نه خدا را به عالم. در اين زمينه مخصوصا در كلمات‏ائمه اطهار و از جمله نهج البلاغه زياد تاكيد شده است.
٦. تفسير صافى، ذيل همان آيه.
٧. آل عمران/٩٦.
٨. بقره/١١٤.

۳
آشنايي با قرآن اثر استفاده از نور هدايت الهى

بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من‏فضله و الله يرزق من يشاء بغير حساب .
در آيات پيش به اين نتيجه رسيديم كه خداوند متعال اصل‏همه هدايتهاست و براى نور هدايت‏خودش مثالى ذكر كرد و فرمود :
"يهدى الله لنوره من يشاء" خدا هر كس را كه بخواهد به اين نورش‏هدايت مى‏كند.
يكى از آثار اينكه انسان از نور هدايت الهى استفاده كند اين‏است كه عمل انسان ارزش پيدا مى‏كند، يعنى چه؟
انسان يك سلسله اعمال و كارهايى در دنيا انجام مى‏دهد وبلكه تمام زندگى انسان تلاش و حركت و كار است. شما از اول‏صبح كه بيدار مى‏شويد، چه به خودتان نگاه كنيد و چه به مردم‏ديگر، مى‏بينيد همه زندگى تلاش و حركت و جنبش و دوندگى وكار است. اگر بپرسيد براى چه؟ البته مقصدها خيلى فرق مى‏كند، ولى همه در نهايت امر يك چيز مى‏خواهند و آن سعادت خودشان‏است.
انسان بالفطره طالب سعادت خودش است نه طالب شقاوت‏خودش، و اگر دنبال كارهايى مى‏رود كه منجر به شقاوتش مى‏شود، آن كار را نه به قصد اينكه به شقاوت برسد انجام مى‏دهد بلكه در همان‏حال نيز به خيال خودش سعادتش در اين راه است. پس انسان به طور قطع ومسلم از عمل و كار و تلاش خودش، سعادت خودش را طالب است وهيچ كس قصدش اين نيست كه از تلاش و حركت و فعاليتش‏شقاوت نصيبش بشود. البته گاهى انسان تلاشهاى زيادى در همين‏دنيا مى‏كند به خيال اينكه به سعادت نائل بشود، بعد از مدتى خودش‏مى‏فهمد كه تمام اين تلاشها بيهوده بوده است و يا مى‏بيند كه از اين‏تلاشها نتيجه معكوس گرفته است و اگر تلاش نمى‏كرد براى سعادتش‏بهتر بود.
يكى از آثار ايمان به خدا و روشن شدن به نور خدا اين است‏كه عمل انسان ارزش واقعى پيدا مى‏كند، يعنى وضعى پيدا مى‏كندكه واقعا عمل و تلاش انسان موجب سعادت انسان مى‏شود آن هم‏سعادت ابدى. اينجا مساله‏اى طرح مى‏شود كه در آيه بعد بيشتر بر آن‏تصريح شده است و آن اين است كه آيا كار خوب انسان و كار بدانسان بستگى به ايمان انسان دارد، يا ندارد، كار خوب به هر حال‏خوب و سعادت بخش است و لو انسان به نور الهى روشن نشده باشد وكار بد هم براى انسان به هر حال بد است و لو آنكه انسان ايمان‏داشته باشد و به نور الهى روشن باشد؟ اين يك مساله‏اى است كه زيادمطرح مى‏شود و مخصوصا جوانهاى امروز اين سؤال را زياد مطرح‏مى‏كنند، به اين صورت كه مى‏گويند چه دليلى هست و چه لزومى دارد كه براى اينكه عمل انسان مقبول درگاه خدا واقع بشود انسان‏حتما به خدا اعتقاد داشته باشد، مسلمان باشد، ايمان داشته باشد، يابه تعبيرى كه در اين آيات هست به نور الهى روشن شده باشد، كارخوب به هر حال خوب است، خدا هم كه غنى است، پس براى خداچه فرق مى‏كند كه بنده‏اى كه كار خوب و يا كار بد مى‏كند او رابشناسد يا نشناسد، خدا چون خداست و بزرگ و عظيم و غنى وبى اعتناست، نبايد بين بندگان - چه آن بنده‏اى كه او را مى‏شناسدو در درگاه او سر تعظيم فرود مى‏آورد، نماز مى‏خواند و روزه مى‏گيرد، وچه آن بنده‏اى كه اساسا او را نمى‏شناسد و بلكه نسبت به او مخالف‏و ياغى است ولى در عين حال اينها هر دو كار خوب مى‏كنند - فرق‏بگذارد. پس روز قيامت نبايد مساله ايمان، حسابى داشته باشد، فقط بايد عمل حساب داشته باشد، بنابراين اگر يك آدم مادى‏مسلك منكر خدا و منكر همه پيغمبران خدا كار خيرى كرده، مثلاخدمتى به بشريت كرده است، خدا بايد او را به بهشت ببرد، همان طور كه اگر يك بنده‏اى كه او را مى‏شناسد كار خوب بكند، بايد او را به بهشت ببرد، و غير از اين هم نمى‏تواند باشد. اگر غير ازاين باشد بايد بگوييم خدا - العياذ بالله - مثل آن رؤسايى است كه‏ميان افرادى كه مى‏آيند تعظيم مى‏كنند و تملقش را مى‏گويند و آن‏افرادى كه پيش او نمى‏آيند تعظيم كنند و تملق بگويند فرق‏مى‏گذارد، در صورتى كه ما مى‏گوييم رئيس خوب آن رئيسى است‏كه هيچ فرقى ميان افراد از اين نظر نگذارد، فقط به كار افراد توجه‏كند، اگر ديد كار فرد خوب است به او پاداش بدهد. اين موضوع راخيلى از افراد به صورت اشكال و ايراد سؤال مى‏كنند و من خودم درآخرين بخش كتاب عدل الهى همين مساله را مطرح و مفصل درباره اين موضوع بحث كرده‏ام. اكنون به تناسب اين سه آيه، مقدارى از اين‏مطالب را عرض مى‏كنم.

قرآن روى عمل و ايمان هر دو تكيه مى‏كند
اين صورت اشكال، و حال آنكه ما مى‏بينيم قرآن تنها روى‏عمل تكيه نمى‏كند، روى عمل و ايمان هر دو تكيه مى‏كند. مى‏بينيدقرآن هميشه مى‏گويد : "الذين امنوا و عملوا الصالحات‏" آنان كه‏ايمان دارند و عملشان صالح است. قرآن براى نيل بشر به سعادت، نه‏به ايمان تنها اتكا مى‏كند - كه بگويد اگر ايمانت درست بود ديگراهل سعادت هستى، عملت هر چه بود، بود - و نه به عمل تنها تكيه‏مى‏كند كه بگويد : "الذين عملوا الصالحات سواء امنوا او لم‏يؤمنوا" مى‏خواهد ايمان داشته باشند يا ايمان نداشته باشند، بلكه‏قرآن مى‏گويد اعمال و عمل صالح هر دو.
البته عده‏اى هم بودند از آن طرف كه مى‏گفتند عمل‏هيچكاره است و هر چه هست ايمان است. در ميان خودمان هم‏هستند افرادى كه عمل را تحقير مى‏كنند و مى‏گويند عمل در سعادت‏انسان اثر ندارد و فقط ايمان مؤثر است، عده‏اى هم از اين طرف‏مى‏گويند بايد عمل اثر داشته باشد نه ايمان، و عجيب اين است كه‏مدعى هستند خود قرآن هم در بعضى آيات همين مطلب را تاييد كرده‏است، مگر خود قرآن نمى‏گويد : "ان الله لا يضيع اجر المحسنين‏" خدا كار نيكوكاران را ضايع نمى‏كند، - نمى‏گويد آن نيكوكار مؤمن‏باشد يا نباشد - و يا : "انا لا نضيع اجر من احسن عملا" (١) هر كسى‏كه كار خيرى بكند ما اجرش را ضايع نمى‏كنيم.
اين سؤال هم بيشتر از اينجا مطرح مى‏شود كه مى‏گويند ماافرادى را سراغ داريم كه اينها خدمات بزرگى به بشريت كرده ومى‏كنند و حال آنكه مسلمان نيستند و بعضى از آنها نه تنها مسلمان‏نيستند و ايمان به اسلام و پيغمبر اسلام ندارند، بلكه اساسا به خداايمان ندارند و خدا را نمى‏شناسند. مثلا آن كسى كه پنى‏سيلين راكشف كرد چه خدمت بزرگى به بشريت كرده، چقدر بيماريها بودكه قبل از كشف پنى‏سيلين غير قابل علاج بو و چقدر كودكان‏مثلا به همين بيمارى ديفترى مى‏مردند و معالجه نمى‏شدند، اما بعد ازكشف پنى سيلين معالجه مى‏شوند. همين طور آن كسى كه واكسن‏ضد كزاز را كشف كرد، و ديگران. آيا مى‏شود گفت‏خدا عمل اين‏اشخاص را به جرم اينكه ايمان نداشته‏اند ناديده مى‏گيرد؟
حال ببينيم قضيه از چه قرار است و مطلب چگونه است.
خدا يك اصلى را در قرآن بيان كرده است كه اين اصل ما را كاملاروشن مى‏كند و آن اصل اين است : در سوره بنى اسرائيل مى‏فرمايد :
من كان يريد العاجلة عجلنا له فيها ما نشاء لمن نريدثم جعلنا له جهنم يصليها مذموما مدحورا، و من ارادالاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان سعيهم‏مشكورا، كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك و ماكان عطاء ربك محظورا . (٢)
خلاصه اين آيه‏ها اين است كه هر كسى در هر راهى كه‏تلاش كند و به سوى هر مقصدى كه برود و فعاليت كند، خدا اجرش‏را در همان مقصد ضايع نمى‏كند. خدا اين عالم و اين دستگاه هستى‏را به صورت يك دستگاه آماده براى كشت كردن و محصول برداشتن‏ساخته است. شما از يك مزرعه چه انتظارى داريد؟ انتظار داريدكه آنچه را كشت مى‏كنيد برداريد، اما از مزرعه - هر اندازه مزرعه‏خوب و عالى باشد - اين انتظار غلط است كه انسان يك چيزى راكشت كند و چيز ديگرى بردارد و اين اساسا معنى هم ندارد. شمااگر در يك مزرعه مساعد و آماده، مثلا گندم بكاريد گندم‏بر مى‏داريد، جو بكاريد جو بر مى‏داريد، درخت ميوه بكاريد ميوه‏برداشت مى‏كنيد، اگر گلابى غرس كنيد گلابى بر مى‏داريد و اگرحنظل بكاريد حنظل، اگر خار بكاريد خار برداشت مى‏كنيد و اگرگل بكاريد گل.
معنى يك مزرعه عالى و نمونه اين نيست كه به هر حال گل‏بدهد اعم از اينكه من خار بكارم يا چيز ديگر، يا برنج و يا گندم‏محصول بدهد، من ارزن بكارم يا جو. اين غلط است.
انسانها در تلاشهايشان مقصدى دارند. درست است كه همه‏طالب سعادت هستند ولى سعادتشان را در چه چيزى جستجومى‏كنند؟ يك وقت هست انسان در اين دنيا تلاش مى‏كند، عمل‏مى‏كند، زحمت مى‏كشد براى محصولى و نتيجه‏اى كه مى‏خواهد درهمين دنيا بگيرد و اصلا به خدا و آخرت هم كارى ندارد، يعنى بذرى‏كه مى‏پاشد فقط بذر دنيايى است، كارى مى‏كند براى نتيجه‏اى درهمين دنيا. اما يك وقت هست انسان كارى مى‏كند نه براى نتيجه‏مادى در اين دنيا، بلكه براى اينكه قرب به حق پيدا كند، به خدانزديك شود و در جهان ديگر محصولى بردارد. قاعده اين است كه‏اگر كسى بذرى براى آن جهان كاشته است در آن جهان به او بدهند و اگر بذرى براى اين جهان كاشته است در اين جهان به او بدهند.
قرآن مى‏گويد "كلا نمد" ما مدد خودمان را، هم به آنان كه‏خدا خواه و آخرت خواه هستند و مقصدشان بالاتر از ماديت است‏مى‏رسانيم و هم به آنها كه نمى‏خواهند تا آنجا بروند و مى‏خواهندمحصول و نتيجه را در همين جا بگيرند، با يك تفاوت و آن اينكه‏چون دنيا دار تزاحم علل و اسباب است‏خدا تضمين نمى‏كند كه هركس براى دنيا و مقصد دنيا تلاش كند صددرصد به آن مى‏رسد، چون ممكن است به موانعى بر بخورد، بذرى را بپاشد براى اينكه دردنيا نتيجه بگيرد ولى بذرش در همين جا فاسد و خراب بشود و آفتى‏به آن برسد، نه افرادش را تضمين مى‏كنيم كه به همه صد در صد بدهيم‏و نه در همه اعمال تضمين مى‏كنيم كه در همه اعمال صددرصدبدهيم. بذرى كه به مقصد دنياست‏خيلى از اوقات به آفت بر مى‏خورد، ولى بذرى كه براى خدا و براى تقرب به حق و براى آخرت پاشيده‏شود، ديگر تخلف پذير نيست. آن [بذر] مطابق با مزاج هستى است‏و تخلف نمى‏پذيرد، و بلكه بيش از مقدارى كه شخص كاشته است‏محصول مى‏دهد.
حال من از شما مى‏پرسم اين اصل كلى چطور است؟ آيااين اصل كلى يك اصل منطقى است‏يا منطقى نيست؟ در آيات‏ديگرى هم اين مطلب به صورت ديگرى آمده است. در سوره شورى‏مى‏فرمايد : "من كان يريد حرث الاخرة نزد له فى حرثه و من كان‏يريد حرث الدنيا نؤته منها و ما له فى الاخرة من نصيب‏" (٣) (اصلا اين‏تعبير كشت و زراعت كردن از خود قرآن است) هر كسى كه بخواهد بذر را به قصد آخرت بپاشد - يك بذر به قصد آخرت، نه اينكه دو جوربذر داريم : بذر دنيا و بذر آخرت، يك بذر با نيت انسان فرق مى‏كندكه آن را به نيت آخرت بكارد يا به نيت دنيا - هر كسى كه قصدش‏كشت آخرت باشد به او مى‏دهيم، زيادترش را هم مى‏دهيم و هركسى هم كه قصدش دنيا باشد (نمى‏گويد كه مى‏دهيم و بيشتر از آن‏چيزى به او مى‏دهيم) او را هم محروم نمى‏كنيم : "نؤته منها" (٤) .
به نظر شما اين اصل و اين مطلب يك حرف منطقى است‏ياحرفى است كه منطقى نيست؟ به نظر نمى‏رسد كه كوچكترين‏ايرادى بشود به اين مطلب گرفت و اگر غير از اين بود منطقى نبود.
حال سخن قرآن در مورد اينكه عمل چه كسى مقبول است وعمل چه كسى مقبول نيست، اين است كه آن كسى كه براى دنياتلاش مى‏كند حتما هدفى دارد، اگر شهوت و معروفيت است، محبوبيت است، پيشرفت كشورش است، بلند شدن آوازه هم نژادان ومردم كشورش است، به نتيجه‏اش هم مى‏رسد، اما [در] كارى كه‏براى اين مقصد انجام شده است ديگر توقع نداشته باشيد كه انسان‏به آن مقصد ديگر برسد، يعنى او كار را كرده نه براى اينكه به خدانزديك شود بلكه براى اينكه به مردم نزديك بشود، به مردم هم نزديك‏مى‏شود اما نمى‏تواند بگويد به خدا هم نزديك مى‏شود. مگر مى‏شودكه آدم راه بيفتد براى يك مسافرتى و مثلا قصدش اين باشد كه‏به طرف قم برود ولى به طرف شمال تهران حركت كند و بعد بگويدمن به طرف شمال مى‏روم ولى بالاخره به قم مى‏رسم. اين ديگرنمى‏شود، اگر انسان به طرف شمال حركت كرد به شمال مى‏رسد واگر به طرف جنوب حركت كرد به جنوب مى‏رسد، از هر جاده‏اى كه‏انسان حركت بكند به نهايت آن جاده مى‏رسد.
ايمان از اين نظر شرط [قبول عمل] است، نه اينكه - العياذبالله - خدا مى‏گويد عمل كسانى را كه پيش من تملق مى‏كنند قبول‏مى‏كنم و ديگران را با اينكه عملشان يكسان است، رد مى‏كنم، نه، آن‏كسى كه ايمان ندارد و اصلا خدا را نمى‏خواهد خدا هم مال اونيست. آن كسى كه ايمان ندارد آخرت را نمى‏خواهد، وقتى آخرت‏را نمى‏خواهد ديگر نمى‏شود آن را به او داد. در آخرت به انسان آنچه‏را كه خواسته است مى‏دهند، معنى ندارد كه آنچه را كه نخواسته وبه سوى آن نرفته است به او بدهند. بله، براى اينكه اصل عمل كسى‏مقبول باشد شرطش اين نيست كه انسان مثلا حتما مسلمان و شيعه‏باشد. اگر كسى به خدا ايمان داشته باشد و خدا را بشناسد و به آخرت‏اعتقاد داشته باشد و كارى را براى خدا و آخرت انجام بدهد آن‏كارش فى حد ذاته در درگاه الهى قابل قبول است مگر آنكه آفتى‏ايجاد كند و آن را از بين ببرد كه نام آن آفت‏"عناد"و"كفر"است‏كه آن را توضيح مى‏دهم. آن كسى كه پنى سيلين را كشف كرده‏به افراد بشر خدمت كرده ولى هدف و منظورش از اين خدمت چه‏بوده است، هر منظورى كه داشته، خدا او را به همان منظورش‏مى‏رساند، نه به منظورى كه نداشته است. محال است - و معنى هم‏ندارد - كه انسان به منظور و مقصودى كه ندارد برس، يعنى در راهى‏كه نرفته است به مقصد آن راه برسد. پس اينكه عرض كرديم روشن‏شدن به نور خدا - يا بگوييد ايمان به حق - به عمل انسان ارزش مى‏دهد، به اين دليل است كه عمل انسان را در همين دنيا دگرگون‏مى‏كند. دو نفر كه يك عمل را انجام مى‏دهند، آنكه به نور خدا روشن‏است و آنكه به نور خدا روشن نيست، اينها به ظاهر يك جور عمل راانجام داده‏اند ولى در باطن تفاوت اين عمل و آن عمل از زمين تاآسمان است : "اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه‏" (٥) اين آيه را دو جور تفسير مى‏كنند و هر دو جورش هم درست‏است. همان طورى كه قبلا هم تذكر داده‏ام اساسا معنى ندارد كه ماآيات قرآن را هميشه به يك معنى خاص حمل كنيم. يك جا كه‏مى‏بينيم آيه در آن واحد دو معنى درست را تحمل مى‏كند، هر دومقصود است. اين از خصائص و جزء معجزات قرآن است كه گاهى‏تعبيرات خودش را طورى مى‏آورد كه آن را چند جور مى‏توان معنى‏كرد و هر چند جورش هم درست است. گاهى شاعرى شعرى‏مى‏گويد كه چند جور قابل معنى است و چه بسا از خودش هم‏بپرسيد مى‏گويد هر طور كه بخواهيد بخوانيد همان درست است. اين شعرسعدى كه در اول‏"بدايع‏"است معروف است و آن را چند جورمى‏توان خواند :
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ هوا را نصيب و ماهى دريا
يعنى خداى بخشنده و بنده نواز، هم مرغ هوا را نصيب انسان كرده وهم ماهى دريا را.
ولى اين شعر را هفت هشت جور ديگر هم مى‏شود خواند، از جمله‏اينكه :
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا
يعنى هوا را نصيب مرغ كرده و دريا را نصيب ماهى.
از در بخشندگى و بنده نوازى مرغ هوا را نصيب، ماهى دريا
يعنى ماهى دريا را نصيب مرغ هوا كرده.
اگر اينها را تلفيق بكنيد چند جور ديگر هم مى‏شود خواند، البته با اين تفاوت كه اينجا در خواندن بايد تغييرى بدهيم، يك دفعه‏مى‏گوييم‏"مرغ هوا را نصيب و ماهى دريا"و يك وقت مى‏گوييم‏"مرغ، هوا را نصيب و ماهى، دريا"ولى آيات قرآن را هيچ لزومى‏ندارد كه چند جور بخوانيم، يك جور هم كه مى‏خوانيم چند جورمعنى مى‏دهد.
"اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه‏" .
عدالت‏يعنى حسن روابط اجتماعى، و ظلم، گسيختگى روابط‏اجتماعى است. حال اگر يك ملتى مسلمان و با ايمان هم باشند، خدا شناس هم به قول خودشان باشند، خودشان را هم ملت قرآن‏حساب بكنند، فرياد"اشهد ان لا اله الا الله‏"و"اشهد ان محمدارسول الله‏"و"اشهد ان عليا ولى الله‏"آنها هم به آسمان بلند باشد، اما آن اصلى كه قرآن مى‏گويد : "ليقوم الناس بالقسط‏" (٦) اصلا درميانشان برقرار نباشد و وقتى روابط اجتماعى آنها را مى‏بينيد سراسرفساد و دروغ و تهمت و فحشا و ظلم و ستم است، قرآن نه تنها مدعى‏نيست كه چنين ملتى قابل بقاست بلكه مدعى است كه اينها قابل‏بقا نيستند، و همه اينها از آن اصل ريشه مى‏گيرد : هر فردى و هر ملتى‏اگر از راهى بروند، به مقصدى كه در نهايت آن راه قرار گرفته است‏مى‏رسند ولى اگر به راهى نروند انتظار رسيدن به مقصد آن راه را هم نبايدداشته باشند. يك فرد ماترياليست‏يا يك ملت ماترياليست اگر راه‏دنياى خودش را درست طى بكند قرآن مى‏گويد به مقصد دنياى‏خودش مى‏رسد، اما يك ملت‏خدا شناس اگر همان راه دنيا را غلط طى بكندبه مقصودش نمى‏رسد. به همين دليل يك ماترياليست وقتى كه‏به طرف خدا نرفته و راه به سوى خدا يعنى راه تقرب به حق و راه‏بهشت را و راه اينكه سعادت آن جهانى را هم داشته باشد نرفته است‏اصلا توقع چه چيزى دارد؟ ! همين طور كه ما در دنيا راه نرفته رانبايد انتظار سعادتش را داشته باشيم، در آخرت هم نبايد چنين‏انتظارى داشته باشيم. اين است كه بعد از آيه نور كه همه نظرش - برطبق روايات و آنچه كه از خود آيه استفاده مى‏شود - به هدايت الهى‏است و در ذيل آيه هم مى‏فرمايد : "يهدى الله لنوره من يشاء" ، مى‏فرمايد : "ليجزيهم الله احسن ما عملوا و يزيدهم من فضله‏" .
(تعبيرهاى قرآن خيلى عجيب است! ) "يجزيهم الله‏" يا به "يهدى‏الله‏" بر مى‏گردد و يا به "فى بيوت اذن الله ان ترفع و يذكر فيها اسمه‏يسبح له فيها بالغدو و الاصال. . . " ، فرق نمى‏كند، چه بگوييم خداآنها را هدايت مى‏كند براى اين منظور و چه بگوييم اهل هدايت آن طوردرست عمل مى‏كنند و خدا را فراموش نمى‏كنند به اين منظور :
"ليجزيهم الله احسن ما عملوا" اين نور خدا براى اين است كه‏خدا عمل آنها را به نيكوترين وجهى كه عمل كرده‏اند - يعنى‏به نيكوترين نحو عملى كه يك عمل كننده انجام بدهد - پاداش‏دهد. و اين همان مطلبى است كه عرض كردم، يعنى ايمان چنين‏ارزشى به عمل انسان مى‏دهد كه آن حد اكثر پاداشى كه بايد بگيردمى‏گيرد. چطور مى‏گيرد؟ از نظر آخرت معلوم است كه قرب خدا وحيات ابدى و بهشت جاويدان و مغفرت گناهان هست، اما از نظردنيا چطور؟ قرآن هرگز ميان آخرت و دنيا تناقض قائل نمى‏شود. آيابين دنيا و آخرت تضاد و تناقض هست‏يا نيست؟ من يك مثلى‏برايتان عرض مى‏كنم شما ببينيد اسمش تضاد است‏يا تضاد نيست.
خود ما مثلى داريم كه مى‏گوييم‏"چونكه صد آمد نود هم پيش‏ماست‏". مولوى مثل ديگرى ذكر مى‏كند، مثال مى‏زند به قطار شتر، مى‏گويد شما يك وقت هست كه طالب و خريدار يك قطار شترهستيد و يك وقت هست كه طالب پشم و پشكل شتر هستيد. اگرشما طالب پشم و پشكل شتر هستيد خوب پشم و پشكل گيرتان‏مى‏آيد ولى ديگر قطار شتر به تبع گيرتان نمى‏آيد، اما اگر كسى برود وقطار شتر را بخرد پشم و پشكل هم گيرش مى‏آيد مى‏گويد :

آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشك و مو
شما آخرت را بخواهيد - نه اينكه آخرت را بخواهيد تا دنيا رابه شما ندهند - دنيا هم هست، اما اگر دنيا را بخواهيد ديگر آخرت‏نيست. اگر قطار شتر مى‏خواهى پشم و پشكل هم فراوان است، امااگر فقط پشم و پشكل مى‏خواهى ديگر قطار شتر گيرت نمى‏آيد، قطار شتر مال ديگران است.
كى انسان از عمل خودش حد اكثر بهره را مى‏برد [و به] سعادت جاويدان اخروى، قرب به ذات حق، دورى از عذاب الهى وبه دنياى سعادتمند [نائل مى‏شود؟ ] آن وقتى كه به نور خدا روشن باشد وبراى خدا كار كند، مى‏شود : "ليجزيهم الله احسن ما عملوا" يعنى‏حداكثر آنچه كه به يك عملى مى‏شود پاداش داد، پاداش داده مى‏شود و ديگر جاى خالى نيست، دنيايش هست، آخرتش هم‏هست. بعد مى‏فرمايد : "و يزيدهم من فضله‏" از فضل خودش يك‏چيز اضافه هم مى‏دهد، يعنى علاوه بر اينكه حد اكثر پاداش رامى‏دهد، اضافه بر پاداش هم از فضل خودش مى‏دهد، كه يك‏منطقى هست در قرآن تقريبا به همين مضمون و به عبارات مختلف وآن اينكه اگر كسانى در راه خدا باشند، اينكه عملشان حد اكثر پاداش داده‏مى‏شود به جاى خود، آنچه مى‏خواهند به آنها داده مى‏شود نيز به جاى‏خود - و من اراد الاخرة و سعى لها سعيها و هو مؤمن فاولئك كان‏سعيهم مشكورا لهم فيها ما يشاؤون - علاوه بر آن "و لدينا مزيد" (٧) در اينجا چون راه فطرى و طبيعت بشر است، يك چيزهايى هم كه‏نخواسته‏اند مافوق خواسته به آنها تفضل مى‏شود.
تعبير ديگر چنين است : "من كان يريد حرث الاخرة نزد له‏فى حرثه‏" (٨) .
تعبير ديگرى در چند جاى قرآن هست كه آن خيلى عجيب‏است. در بعضى آيات، قرآن مى‏گويد اگر كسى كار بد بكند به همان‏اندازه كه كار بد كرده به او كيفر مى‏دهند، و اگر كار خوب بكندچند برابر كار خوب به او [پاداش] مى‏دهند : "من جاء بالحسنة فله‏عشر امثالها" (٩) كسى كه كار خوب بكند ده برابر به او پاداش‏مى‏دهند.
يك منطق ديگرى در قرآن هست كه خيلى لطيف و عالى‏است و آن اين است : "و من يقترف حسنة نزد له فيها حسنا" (١٠) (اين‏خيلى عجيب است! ) اگر كسى كار نيك و زيبا بكند ما به زيبايى‏كارش مى‏افزاييم، يعنى ما گريم و پرداختش مى‏كنيم. وقتى كار درمسير خلقت و رضاى الهى قرار بگيرد اينچنين است. شما كارى رادر مسير رضاى الهى انجام بدهيد، بسا هست اين كار شما معايب ونواقصى دارد، اما خدا به فضل و لطف خودش آن معايب و نواقص رابر طرف مى‏كند و زشتى‏هاى عمل شما را از بين مى‏برد و تبديل‏به زيبايى مى‏كند. خدا نسبت به كار نيك مشاطه گرى مى‏كند، بديهايش را مى‏پوشاند و به جايش خوبى مى‏آورد.
پس اين دو مطلب است : يكى اينكه يك كار خوب كه‏انسان مى‏كند خدا آن را ده تا كار خوب حساب مى‏كند. اين، جنبه‏كميت كار است، يعنى لطف الهى بر كميتش مى‏افزايد. يكى هم‏جنبه كيفيت كار است كه انسان يك كار نيمه زيبا انجام مى‏دهد، بعد مى‏بيند خدا تمام زيبا به او تحويل مى‏دهد. اينها همه فرع بر اين‏است كه انسان به آن نور هدايتى كه سراسر عالم را گرفته است روشن‏باشد، كور و تيره و گمراه نباشد. اين معجزه‏ها همه از همان روشنى‏ايمان و روشن بودن به مقصد اصلى خلقت پيدا مى‏شود "ليجزيهم‏الله احسن ما عملوا" كه خدا پاداش بدهد به آنها به نيكوترين وجهى‏كه عمل كرده‏اند. مقصود اين است كه آن عملى كه انجام داده‏اند، به حد احسنى كه مى‏شد آن را انجام دهند، آن طور به آنها پاداش‏مى‏دهد. اين آن عملى است كه انجام داده و خواسته‏اند "و يزيدهم‏من فضله و به فضل خودش باز [بر پاداش] اضافه مى‏كند. "و الله‏يرزق من يشاء بغير حساب‏" خدا آنكه را كه بخواهد بدون حساب وبدون اندازه روزى مى‏دهد. روز فقط نان و آب نيست، همان فضل‏و رحمت الهى است. خدا هر كه را بخواهد [روزى بى‏حساب‏مى‏دهد. ] البته خواستن خداوند از روى قرعه كشى و به گزاف نيست.
خدا چه كسانى را مى‏خواهد؟ همانهايى كه خودش بيان كرده كه‏مشيت او چگونه حكمفرماست.
دو آيه بعد را فقط اشاره مى‏كنم و تفصيلش را جلسه آينده‏عرض مى‏كنم.
اين آيه راجع به عمل اهل ايمان بود. اما راجع به عمل‏كافران، آنها كه مؤمن نيستند و نه تنها مؤمن نيستند و قاصرند، بلكه‏مؤمن نيستند و مقصر و معاندند، قرآن براى آنها سه مثل ذكر كرده‏است كه دو مثل آن در اينجا آمده است و هر يك از اين سه مثل يك‏مطلب اساسى را بيان مى‏كند. گاهى مى‏گويد اعمال اينها در حكم‏تلى از خاكستر است كه باد شديدى - در روزى كه تند باد شديدى‏هست - بوزد و هر ذره آن را يك جا ببرد، كه به اين مضمون آيات‏ديگرى هم هست، البته نه به صورت مثال :
و قدمنا الى ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا (١١) پس گاهى به اين صورت مى‏گويد كه عمل كافران، يك‏چيزى هست - نه اينكه چيزى نيست - ولى يك باد مى‏آيد وپراكنده و نابودش مى‏كند و هر ذره‏اش را به جايى مى‏برد.
مثل ديگرى كه براى اعمال كافران ذكر كرده مثل سراب است. در بيابانها و بخصوص بيابانهاى شنزار خيلى اوقات به هنگام‏تابيدن آفتاب، انسان از دور نگاه مى‏كند و خيال مى‏كند يك درياست‏كه در آن، آب دارد موج مى‏زند و اگر تشنه باشد به سوى آب مى‏رود، ولى هر چه نزديك مى‏شود مى‏بيند آب از او دور مى‏شود تا كم كم‏مى‏فهمد كه خيال بوده و از انعكاس نور يك چنين وضعى پيدا شده‏و اصلا آبى وجود ندارد، صورت و شكل و ظاهر و خيال آب هست‏ولى خود آب نيست.
گاهى نيز قرآن اعمال كافران را تشبيه مى‏كند به تاريكيهايى‏كه انسان در يك شب ظلمانى در ميان امواج طوفانى دريا گرفتاراست و همين طور موج از پس موج، حركت مى‏كند و هوا هم ابرى‏است، هيچ نورى وجود ندارد و به قدرى تاريك است كه حتى‏دستش را هر چه نزديك به چشمش بياورد كه آن را ببيند، دست‏خودش را نمى‏بيند.
اين سه مثل هر كدام ناظر به يك چيز بالخصوص است : يكى‏مثل كارهاى بد كافران است كه "ظلمات بعضها فوق بعض‏" (١٢) ، يكى مثل است براى كار خوبشان كه خيال مى‏كنند كار خوب‏انجام داده‏اند، بعد مى‏بينند سراب بوده است نه آب، و يكى ديگرمثل است براى كار خوبى كه اول هم يك چيزى بوده ولى بعدكارى انجام داده‏اند كه آن را به كلى نيست و نابود كرده‏اند.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. كهف/٣٠.
٢. اسراء/١٨ - ٢٠.
٣. شورى/٢٠.
٤. يك مطلب ديگر نيز از خود قرآن استفاده مى‏شود كه اگر كسى به قصد دنيا تلاش كند آخرت به تبع به او نمى‏رسد، ولى اگر كسى به قصد آخرت تلاش كند دنيا به تبع به اومى‏رسد و اين باز يك حساب ديگرى است كه از آيات قرآن مى‏توان استفاده كرد.
٥. فاطر/١٠.
٦. حديد/٢٥.
٧. ق/٢٥.
٨. شورى/٢٠.
٩. انعام/١٦٠.
١٠. شورى/٢٣.
١١. فرقان/٢٣.
١٢. نور/٤٠.


*****

سرنوشت عمل كافر
بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و الذين كفروا اعمالهم كسراب بقيعة‏يحسبه الظمان ماء حتى اذا جاءه لم يجده‏شيئا و وجد الله عنده فوفيه حسابه و الله سريع‏الحساب، او كظلمات فى بحر لجى يغشيه‏موج من فوقه موج من فوقه سحاب ظلمات‏بعضها فوق بعض اذا اخرج يده لم يكد يريهاو من لم يجعل الله له نورا فما له من نور .
بحث اين آيات درباره سرنوشت عمل كافر است كه اگركافر عمل به اصطلاح خيرى به عقيده خودش بكند چه سرنوشتى پيدامى‏كند و اگر عمل شرى مرتكب بشود چه سر نوشتى پيدا مى‏كند.
يكى دو مطلب به عنوان مقدمه بايد عرض كنم. يكى اينكه وقتى قرآن‏مى‏گويد"كافر"مقصود از كافر چيست؟ آيا مقصود از كافر هر غير مؤمن است، هر غير مسلمانى را ما مى‏توانيم بگوييم‏"كافر"و آنچه‏قرآن در اينجا تحت عنوان‏"كافر"مى‏فرمايد شامل همه غيرمسلمانها مى‏شود، يا اينكه كافر معنى خاصى دارد كه در واقع غيرمسلمان به تقصير را شامل مى‏شود و به اصطلاح غير مسلمان به قصور راشامل نمى‏شود؟
علما يك اصطلاحى دارند كه اين اصطلاح ريشه قرآنى‏دارد، جاهل را مقسم قرار مى‏دهند و مى‏گويند جاهل بر دو قسم‏است : يا قاصر است و يا مقصر، و طبعا هر خلافكارى اين طوراست. يك نفر خلافكار و مجرم يك وقت قاصر است و يك وقت‏مقصر. "قاصر"يعنى كوتاه و"مقصر"يعنى كوتاهى كننده. اگركسى چيزى را نمى‏دانست و يا جرمى را مرتكب شد، يك وقت‏علت اين كار قصور يعنى دست نارسى و كوتاهى است، يعنى اوتقصير ندارد، مقصر نيست و راهى غير از اين نداشته است (١) ، و يك وقت او مقصر است و آن، وقتى است كه انسان يك چيزى را دانسته‏و فهميده، اما به خاطر هوا پرستى و نفس پرستى، على رغم آنچه‏خودش مى‏داند و مى‏فهمد عمل مى‏كند.
قرآن خودش اصطلاحى در اين زمينه‏ها دارد ولى نه به نام‏قاصر و مقصر. تعبير قرآن تعبير ديگرى است از قبيل‏"المستضعفين‏" مستضعفين يعنى ضعيف شمرده‏شدگان، دست نارسان. در بعضى‏جاهاى ديگر تعبير دارد : "مرجون لامر الله‏" (٢) يعنى درباره يك‏طبقه‏اى شما اساسا قضاوت نكنيد كه عاقبت اينها چيست، بگوييدبه خدا واگذار است، خدا خودش مى‏داند كه بعد با آنها چه بكند، كه البته اين خودش يك نويد رحمت است.
چنين اشخاصى ممكن است مسلمان نباشند. الآن نقاطى‏در جهان وجود دارد - در آفريقا، آمريكا، اروپا، مشرق زمين و خيلى‏از نقاط ديگر - كه بسا هست مردم نام اسلام را نشنيده‏اند و چه بسادر بعضى مناطق سياستهاى بالخصوصى حكومت مى‏كند كه اصلا ازاول نگذاشته‏اند آنها نام دين و نام خدا را بشنوند. اينها هم به يك‏معنا كافرند، يعنى مسلمان نيستند، اما كسى اينها را كافر معاند وكافر جاحد نمى‏گويد. كافر معاند يعنى آن فردى كه اسلام بر اوعرضه شده و او درك كرده و فهميده، ولى به خاطر اينكه منفعت وجاه طلبى و تعصبش اقتضا نمى‏كرده، وقتى خودش را مواجه با حق‏ديده است در مقابل حق و حقيقت قيام كرده و ايستاده است. اصل‏معنى كفر اين است. هر غير مسلمانى را، و لو كسى كه اسلام بر اوعرضه نشده است تا عكس العمل مخالف در مقابلش نشان بدهد، به يك معنا مى‏توانيم بگوييم كافر، ولى به يك معناى ديگر [نمى‏توانيم بگوييم] و قرآن هر جا "الذين كفروا" مى‏گويد ناظربه آن طبقه نيست، بلكه ناظر به طبقه‏اى است كه حقيقت بر آنهاعرضه شده است و آنها در مقابل حقيقت عناد مى‏ورزند. "كفر" يعنى پرده كشى. آنها مى‏خواهند روى حقيقت، ساتر و پرده‏بيندازند، يعنى مقصر هستند و از روى تقصير [عمل مى‏كنند] . درباره‏همينهاست كه قرآن مى‏فرمايد : "و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم‏" (٣) يعنى در حالى كه در عمق روحشان يقين دارند مع ذلك جحودمى‏ورزند.

حقيقت اسلام تسليم است
حقيقت اسلام تسليم است نه دانستن و ندانستن. دانستن وكشف حقيقت كردن، براى اينكه يك نفر مسلمان باشد كافى‏نيست. وقتى حقيقت براى انسان كشف شد بايد عكس العملش درمقابل حقيقت اين باشد كه "امنا و سلمنا و صدقنا" . اين مى‏شوداسلام، و الا من از شما مى‏پرسم آيا شيطان كافر است‏يا كافرنيست؟ بدون شك كافر است. قرآن هم مى‏گويد : "و كان من‏الكافرين‏" (٤) . ولى از شما مى‏پرسم آيا شيطان - كه قرآن او را كافرمى‏خواند - خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟ مى‏داند خدايى هست‏يانه؟ او از همه بهتر مى‏داند. خدا را آنچنان مى‏شناخت كه مى‏گفت :
"فبعزتك‏" (٥) (به عزت خودت قسم) . آيا شيطان پيغمبران و عبادمخلص خدا را مى‏شناسد يا نمى‏شناسد؟ خيلى هم خوب مى‏شناسد، چون مى‏گفت : "الا عبادك منهم المخلصين‏" (٦) يك عده عباد راسراغ داشت كه آنها را"عباد مخلص‏"مى‏ناميد و مى‏گفت ديگردستم به آنها نمى‏رسد. بندگان مخلص خدا را آنچنان مى‏شناسد كه‏مى‏گويد"ولى من به آنها دسترسى ندارم، هيچ روزنه و نقطه ضعفى درآنها نيست كه من در آنها نفوذ پيدا كنم‏". ائمه را چطور؟ ائمه رامثل انبياء خوب مى‏شناسد. آيا به معاد اعتقاد دارد يا نه؟ يعنى آيا علم‏دارد كه روز قيامتى هست‏يا نه؟ به آن هم علم و يقين داشت، مى‏گفت : "فانظرنى الى يوم يبعثون‏" (٧) خدايا مرا تا روز قيامت مهلت‏بده.
اين عنصرى كه خدا و پيغمبران را مى‏شناسد و به معاد هم‏اعتقاد جازم دارد - اين سه ركنى كه ما هميشه شرط اسلاميت‏مى‏دانيم - در عين حال قرآن مى‏گويد كافر است، چون ملاك كفراين نيست كه انسان بداند يا نداند، و ملاك اسلام هم اين نيست كه‏انسان بداند يا نداند. ملاك اسلام اين است كه انسان بداند و درمقابل حقيقت تسليم باشد، و ملاك كفر اين است كه انسان بداند، حقيقت بر او عرضه شده باشد و او در مقابل حقيقت بايستد و مخالفت‏كند.
پس اينكه قرآن در يك جا مى‏فرمايد اعمال كافران مانندتلى از خاكستر است كه بادتندى بوزد، در يك جا مى‏فرمايد مانندسرابى است كه تشنه او را آب خيال مى‏كند و در يك جا به ظلمتهايى‏تشبيه مى‏كند كه در اعماق درياها وجود دارد، همه درباره انسانهايى‏است كه حقيقت بر آنها عرضه شده و در عين حال در مقابل حقيقت‏ايستاده‏اند. قرآن در يك جا تابلوى عجيبى را مجسم مى‏كند : "و اذقالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من‏السماء" (٨) مى‏گويد ياد كن آن وقتى را كه دست به آسمان بلندمى‏كردند و مى‏گفتند خدايا اگر سخن اين محمد كه مدعى نبوت است‏حق است و واقعا پيغمبر است و راست مى‏گويد و از ناحيه توست (٩) سنگى از آسمان بفرست و ما را ببر كه نبينيم. كفر معنايش همين است.
مى‏گويد اگر اين حقيقت است مرا ببر كه نبينم.
اما آن طبقات ديگر، يعنى كافرانى كه كافرند به معنى اينكه‏مسلمان نيستند ولى قاصران‏اند و به تعبير خود قرآن‏"مستضعفان‏اند"، "مرجون لامر الله‏" هستند - كه شايد اكثريت كافرها و غير مسلمانهااز اين قبيل باشند، خدا عالم است - در آنها بحثى نيست. فلان زن‏يا بچه، فلان دهاتى يا بى‏سواد، يك گوشه‏اى افتاده و اساسا [حقيقت به او نرسيده است] و گاهى حتى افراد دانشمندى [چنين‏هستند. ] در كتاب عدل الهى اين داستان را كه در شرح حال دكارت‏مى‏نويسند، نقل كرده‏ام. دكارت فيلسوف معروفى است كه فلسفه‏خودش را از"شك‏"شروع كرد، يعنى در راهى كه از نظر فلسفه‏مى‏رفت كم كم احساس كرد كه به بن بست رسيده است، يكدفعه‏همه خطها را كور كرد و گفت از نو و از همان اول شروع مى‏كنم.
يكمرتبه شك كرد و گفت مى‏خواهم در همه چيز شك كنم تا ببينم‏يقين را از كجا پيدا مى‏كنم. نه تنها در امور مذهبى شك كرد، درساير امور نيز شك كرد، گفت‏شايد خدا نباشد، پيغمبرانى نباشند، اصلا شايد دنيايى وجود نداشته باشد، رنگ و حجم و جسم و حرارت‏وجود نداشته باشد، همه اينها خيال باشد مگر نه اين است كه انسان‏گاهى در خواب يك دنياى بسيار وسيع و عظيمى را مى‏بيند كه درعالم خواب شك نمى‏كند كه آنچه مى‏بيند حقيقت است اما وقتى‏بيدار مى‏شود مى‏بيند همه آنها خيال بوده است. بعد گفت : ولى درهر چه شك كنم در يك چيز نمى‏توانم شك كنم و آن اينكه‏"شك مى‏كنم‏"، در اينكه‏"شك مى‏كنم‏"نمى‏توانم شك بكنم، پس شكى وجود دارد و شخص شك كننده‏اى وجود دارد كه من‏هستم. پس اگر هيچ چيز در جهان وجود ندارد من و شكم وجودداريم. بعد گفت پس يك نقطه پيدا كردم. حالا پايم را روى اين‏نقطه مى‏گذارم و اين را پله اول قرار مى‏دهم و قدم به قدم جلو مى‏روم.
بعد آمد درباره خودش بررسى كند، گفت من كه هستم، شك من‏هم كه وجود دارد، آيا اگر هيچ چيز وجود نداشته باشد، من و شك‏من مى‏تواند وجود داشته باشد، يا يك چيز ديگرى هم بايد وجودداشته باشد تا من و شكم وجود داشته باشيم؟ ديد نه، بايد چيز ديگرهم وجود داشته باشد. قدم به قدم جلو رفت - كه داستانش مفصل‏است - و ديد خدا را نمى‏تواند انكار كند، خدا وجود دارد، روح وجوددارد، جسم وجود دارد، و كم كم خيلى از چيزهايى را كه قبلا هم‏قبول داشت قبول كرد و خيلى از چيزها را قبول نكرد. رفت‏سراغ‏مذاهب اينجاست كه انسان احساس انصاف مى‏كند، يعنى احساس‏مى‏كند كه او واقعا مرد با انصافى است. مذاهب محيط خودش رايك يك بررسى كرد و معتقد شد كه مذهب مسيح در ميان مذاهب‏موجود بهترين مذهب است، ولى گفت من نمى‏گويم مذهب مسيح بهترين‏مذهب جهان است چون من نمى‏دانم در جهان چه مذاهبى وجود دارد - عرض كردم سيصد و پنجاه سال پيش مثل حالا نبوده، تازه‏حالا هم هنوز حقايق نسبت به همه جهان مكشوف نيست تا چه رسدبه آن وقت - شايد در جهان مذاهب ديگرى وجود داشته باشد كه آن‏مذاهب بر مذهب مسيح ترجيح داشته باشد. من فعلا مى‏گويم بهترين‏مذهب موجودى كه من مى‏شناسم اين است. و عجيب اين است كه‏وقتى مى‏خواهد مثالى براى يك نقطه دور افتاده ذكر كند كه اوبى‏خبر است در آن نقطه چه مذهبى وجود دارد، مى‏گويد مثلا ممكن‏است در ايران يك مذهبى وجود داشته باشد كه از مذهب مسيح بهترباشد.
يك چنين آدمى كه تعصب ندارد و در دلش را به روى‏حقيقت باز كرده، گيرم به حقيقت هم نرسد، از مستضعفين و قاصران‏است و او را نمى‏توان كافر به آن معنا شمرد يعنى كسى كه‏حقيقت برايش كشف شده و در مقابل حقيقت عكس العمل مخالف‏نشان مى‏دهد، عناد و حجود و كفر مى‏ورزد.
بعد از دانستن اين مطلب، درباره مقبول واقع شدن اعمال‏انسان در درگاه الهى و به تعبير قرآن بالا رفتن عمل انسان توضيح‏مى‏دهيم. اصلا معنى مقبوليت [عمل، همان بالا رفتن آن است. ] قبول كردن خدا مثل قبول كردنهاى ما نيست كه يك امر قرار دادى‏باشد. ماهيت و واقعيت اعمالى كه انسان مرتكب مى‏شود، به درجه‏اخلاص انسان، نيت انسان و پاكى روح انسان بستگى دارد. يك‏وقت هست كه عمل به سوى خدا بالا مى‏رود (اليه يصعد الكلم‏الطيب و العمل الصالح يرفعه) (١٠) و يك وقت هست كه عمل انسان‏بالا نمى‏رود بلكه پايين مى‏رود. (ان كتاب الفجار لفى سجين) (١١) .
در روايت هست‏يك نماز ما مى‏خوانيم - ما كه از عالم‏غيب خبر نداريم، ولى عالم غيب از اين عالم شهادت ما خيلى‏وسيع‏تر و فصيح‏تر و منظم‏تر و حسابهايش دقيق‏تر است - يك وقت‏هست كه اين نماز ما يك تجسم نورانى پيدا مى‏كند، بالا مى‏رود وپرده‏هاى فتگانه (هفت‏حجاب) را پاره مى‏كند. يك وقت هم‏هست كه نماز ما به صورتى است كه ملائكه‏اى كه مامور بالا بردن‏هستند، وقتى كه آن را به يك مقام بالاتر عرضه مى‏كنند، آن مقام‏بالاتر مى‏گويد"لفوه فى خرقة‏"اين را در يك پارچه‏اى بپيچيد وبكوييد به سر خواننده‏اش. خيلى نمازها هست كه به جاى اينكه بالابرود پايين مى‏رود. در روايت است كه انسان گاهى يك عمل خير رابه قصد قربت انجام مى‏دهد، مثلا به قصد قربت و واقعا"قربة الى‏الله‏"از يك نفر دستگيرى مى‏كند. اين عمل او مى‏شود يك عمل‏نورانى و در مقامات بالا جا مى‏گيرد، ولى بعد شيطان وسوسه مى‏كند، با اينكه در حين عمل قصد ريا نداشته و ريا هم نكرده و عملش پاك‏بوده اما رياى بعد از عمل مى‏كند. در مجلسى مى‏نشيند، در حالى كه‏يك خيال در ذهن اوست مثل يك گربه‏اى كه او را در يك جوال‏كرده باشند مى‏خواهد زود خودش را بيرون بياندازد كه بله، اطلاع‏پيدا كرديم فلان كس گرفتار است، ما هم به نوبه خودمان كمك‏كرديم! دستور مى‏دهند يك درجه عمل او را پايين بياوريد. [اين كارتكرار مى‏شود. ] دفعه سوم دستور مى‏رسد كه آن عمل را از بالا برداريدو بگذاريد در سجين، در جهنم، يعنى عملى مى‏شود در رديف‏شرابخوارى، همان عملى كه در ابتدا بالا رفت، مى‏گويند آن را پايين‏بياوريد.

شرط بالا رفتن عمل انسان
پس اعمال انسان يك نظام واقعى دارد. براى اينكه عمل‏انسان بالا رود بايد قصد انسان بالا رفتن باشد. اين همان است كه‏به آن‏"قصد قربت‏"مى‏گوييم. براى اينكه عمل انسان بالا برود بايدنيت انسان خالص باشد و قصد بالا رفتن داشته باشد، و الا محال‏است انسان قصد بالا رفتن نداشته باشد و عمل او بالا برود. اين است‏كه گفتيم انسان لا اقل بايد ايمان به خدا و ايمان به آخرت - كه شرطقصد قربت است - داشته باشد، و الا آدمى كه اصلا به خدا ايمان‏ندارد و قصد قربت هم ندارد، نبايد انتظار داشته باشد كه عمل او بالابرود. وقتى او عمل را بالا نفرستاده، عمل چگونه بالا برود؟ ! اين‏درست مثل اين است كه كسى سنگى را به طرف پايين انداخته ومى‏گويد چرا سنگ به طرف بالا نمى‏رود؟ سنگ را به طرف بالانينداخته كه بالا برود.

عناد موجب حبط عمل است
اين مقدار (ايمان به خدا و ايمان به آخرت) شرط اصلى [مقبوليت و بالا رفتن عمل] است ولى چيزهايى هم‏هست كه به منزله آفت هستند، يعنى يك عمل راست و درست راخراب و فاسد مى‏كنند، از جمله همين مساله عناد و كفرى است كه‏عرض كردم. اگر انسان با حقيقت عناد بورزد، خاصيت عناد اين‏است كه اعمال گذشته انسان را حبط مى‏كند. يك نفر مسيحى مؤمن‏ممكن است عملى را به قصد قربت انجام دهد و مسلم عملش در نزدخدا ضايع نمى‏شود، اما اگر همان فرد در جاى ديگر معاند باشد يعنى‏تا سخن از پيغمبر اسلام بيايد فورا عكس العمل مخالف نشان بدهد، اين كفرش، آن عملش را ضايع و باطل مى‏كند. همچنين يك نفرسنى ممكن است‏يك عمل را به قصد قربت انجام بدهد و عملش پاك و پاكيزه بالا برود اما اگر مساله امامت امير المؤمنين بر اوعرضه شد و قبول نكرد و عناد ورزيد قطعا اعمالش همه به هدر رفته‏است.
نه تنها عناد اين كار را مى‏كند، خيلى چيزهاى ديگر هم‏خود ما داريم [كه اعمالمان را هدر مى‏دهد] . نبايد خيال كرد اين‏مساله فقط مربوط به آنهاست. لازم نيست عناد تنها در مورد نبوت ياامامت‏يا توحيد باشد، در موارد ديگر هم همين طور است. ممكن‏است انسان به نحو ديگرى معاند باشد. فرض كنيد كسى يك‏مساله‏اى از من مى‏پرسد و من جوابى مى‏دهم. از يك نفر ديگر هم‏همان مساله را مى‏پرسد و او جواب ديگرى مى‏دهد. بعد به من‏مى‏گويند فلان كس جواب مساله را اين طور داد. تا به من گفتند، بااينكه من خودم بهتر از ديگران مى‏فهمم كه او درست گفته اما حاضرنيستم خودم را بشكنم و بگويم ببخشيد، من اشتباه كردم، ايشان‏درست فرمودند، بلكه شروع مى‏كنم به توجيه و تاويل كردن ومى‏خواهم به هر نحوى شده حرف او را خراب كنم و حرف خودم رابه كرسى بنشانم. اين هم خودش درجه‏اى از عناد است. در اين‏صورت نمى‏تواند نماز من نماز درستى باشد در حالى كه من اينقدرخودخواه و معاندم كه حاضر نيستم نسبت به اينكه مساله‏اى را ديگرى‏بهتر از من جواب داده تسليم باشم و به اشتباه خود اعتراف كنم.
حسادت هم همين طور است. پيغمبر اكرم فرمود : "ان‏الحسد لياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب‏" (١٢) .
حسد، حسنات انسان را مى‏خورد آنچنانكه آتش هيزم را، يعنى انسان حسناتى انجام مى‏دهد و در ديوان اعمالش حسنات‏زيادى هست، بعد مرتكب يك حسادت مى‏شود، تمام آنها محو ونابود مى‏شود. در حديثى پيغمبر اكرم در مورد بعضى از اعمال واذكار فرمود هر كس اين عمل را مرتكب بشود يا اين ذكر را بگويدخداوند متعال براى او درختى در بهشت غرس مى‏كند. يكى ازحاضرين عرض كرد : يا رسول الله! پس ما در بهشت‏خيلى درخت‏داريم. فرمود : بلى، اگر آتشى از اينجا نفرستيد و آنها را آتش نزنيد.
پس مى‏بينيد اگر كافر (١٣) ايمان به خدا نداشته باشد وبه قيامتى معتقد نباشد و كارى را براى عالم بالا انجام ندهد عملش‏بالا نمى‏رود، و اگر چنين كارى را كرد ولى كفر عنادى و كفرجحودى داشت، خود اين كفر جحودى، عملش را بعد از اينكه ماجوربوده از بين مى‏برد، همين طور كه اعمال ما را مثلا حسادت از بين‏مى‏برد. اعمال خيرى كه مرتكب مى‏شود اگر به قصد خدا نباشد وقصد قربت در كار نباشد توخالى و پوچ و سراب است، خيال مى‏كندكارى كرده ولى وقتى كه چشم به آن جهان باز كرد مى‏بيند تمام اين‏اعمالى كه او آنها را خير و مفيد به حال خودش خيال مى‏كرد بى‏روح‏و بى‏معنى و مرده است، اينها همه سراب‏اند و او خيال مى‏كرده آب‏است. ديگر واى به حال انسانى كه كافر باشد، كفرش هم كفرجحودى و عنادى باشد و گناه هم مرتكب بشود، كافر در حال كفرمرتكب گناه بشود، آن ديگر "ظلمات بعضها فوق بعض‏" است.
قرآن براى اين دسته مثل عجيبى ذكر مى‏كند : [مثل آنها مثل] تاريكى اندر تاريكى است، مى‏فرمايد : "او كظلمات فى بحر لجى‏" .
دريايى را در نظر مى‏گيرد كه آن دريا"لجى‏"باشد، يعنى قسمتى ازآن يا همه آن، عمق بسيار زيادى داشته باشد. چرا قرآن مثال‏به درياى عميق ذكر مى‏كند و مى‏گويد ظلماتى در دريايى عميق، يعنى در عمق آن دريا؟ براى اينكه اگر ما بخواهيم مثالى ذكر كنيم‏براى جايى كه در آنجا نور به هيچ وجه وجود نداشته باشد و انسان رادر جايى ببرند كه هيچ نور وجود نداشته باشد، اين است كه انسان رادر عمق يك درياى عميق فرو ببرند و خيلى هم فرو ببرند.
امروز بهتر از گذشته ثابت‏شده است كه نور در آب نفوذمى‏كند، يعنى همين طور كه هوا را روشن مى‏كند آب را هم روشن‏مى‏كند چنانكه شما كف حوضى را كه آب صاف داشته باشدمى‏بينيد، چون نور در آب نفوذ مى‏كند و تا كف حوض مى‏رسد. اما دردرياهاى خيلى عميق مى‏گويند از عمق چند هزار متر بيشتر ديگراساسا نور هيچ نفوذى ندارد، آنجا ظلمت مطلق است.
در قديم خيال مى‏كردند در طبقات زيرين اقيانوسها ديگرجاندارى وجود ندارد، چون نور به هيچ وجه به آنجا نمى‏رسد و فشارآب هم خيلى زياد است، ولى امروز كشف شده كه با اينكه نورخورشيد به آنجا نمى‏رسد در عين حال جاندار وجود دارد. خدامخلوقاتى را كه آنجا هستند طورى خلق كرده كه خودشان از اندرون‏خودشان نور توليد مى‏كنند و ما يحتاج نورى در وجود خودشان توليدمى‏شود.
بنابراين مثال براى جايى كه در آنجا نور هيچ وجود نداشته‏باشد كه بتوان فرض كرد انسانى را به آنجا ببرند، يكى‏"بحر لجى‏" است. قرآن نمى‏گويد"بحر" (دريا) - كه شامل همه درياها بشود وبگويند بعضى درياها نور تا ته آنها مى‏رسد - بلكه مى‏گويد"بحر لجى‏"درياى خيلى عميق، اشاره به بعضى درياها كه عمقشان‏در حدى است كه نور در آنجا نفوذ نمى‏كند.
ولى قرآن مى‏خواهد بگويد كه عواملى از ظلمت بر وجوداينها (١٤) احاطه پيدا كرده كه هر كدام به تنهايى اينها را در ظلمت فرومى‏برد. صرف اين نيست كه اينها در ظلمت هستند، بلكه در ظلمت‏چند قبضه هستند و چند عامل روى همديگر وجود دارد كه هر كدام‏به تنهايى مانع رسيدن نور است : در دريايى عميق باشند، آنجا كه نورنمى‏رسد، بعلاوه سطح دريا هم آرام نباشد، دائما امواجى روى امواج‏قرار بگيرد كه از سطح عادى دريا مثل دو كوه بالا آمده باشد كه بازمانع بيشترى براى رسيدن نور است، از اين هم بالاتر، هوا هم ابرى‏باشد كه ابر هم مانع رسيدن نور خورشيد يا ماه و ستاره و امثال اينهاباشد. اين ديگر چقدر ظلمت اندر ظلمت است : "ظلمات بعضهافوق بعض‏" مثل مى‏آورد اينها را كه آنچنان ظلمتهايى روى‏ظلمتهايى بر اينها احاطه پيدا كرده است كه در حكم آدمى هستندكه در قعر چنين دريايى باشد كه چند عامل روى همديگر قرارگرفته و مانع رسيدن نور شده است، درست عكس آن مثلى كه در آيه‏نور خوانديم، كه گفتيم آن مثل را چند جور توجيه كرده‏اند و از جمله - در روايت داشتيم - مثل مؤمن هم هست :
مثل نوره كمشكوة فيها مصباح المصباح‏فى زجاجة الزجاجة كانها كوكب درى يوقدمن شجرة مباركة زيتونة لا شرقية و لا غربية‏يكاد زيتها يضيى‏ء و لو لم تمسسه نار نور على نوريهدى الله لنوره من يشاء .

سه مثل قرآن براى اعمال كافران
آنجا انسانهايى را فرض مى‏كند كه اين انسانها در جوى قرارگرفته‏اند كه نور است بالاى نور، نور فطرتشان، نور نبوت، روشنايى درروشنايى است. بشر ديگرى هم هست كه در ظلمت فوق ظلمت‏است : نور فطرت خودش را خاموش كرده است، اين خودش يك‏ظلمت. ظلمت عناد آمده روى آن را گرفته است، ظلمت ديگر، وظلمت ناشى از گناه و معصيتهاى متوالى كه همان موجها و طغيانهاى‏روحى انسان است (موج من فوقه موج) ظلمت ديگرى، چون هرظلمتى نقطه مقابل يك نور است : نور نبوت، نور وحى، هدايت‏وحى. آنجا كه هدايت وحى نباشد ظلمت است. نور فطرت، هدايت‏فطرت. آنجا كه چراغ فطرت خاموش شده باشد ظلمت است. نورعمل صالح (چون عرض كرديم : "و العمل الصالح يرفعه‏" خاصيت‏عمل صالح اين است كه به قلب انسان نور مى‏دهد) . وقتى كه انسان‏عمل صالح انجام ندهد نقطه مقابلش ظلمت است. هر چه بر آن‏طبقه، نور فوق نور احاطه كرده، بر اين طبقه ظلمت فوق ظلمت [حاكم‏است] .
پس، از اين دو مثلى كه قرآن در اينجا ذكر كرده است‏يك‏مثل اين بود كه مثل اعمال كافران مثل سراب است. اينجا نظربه كارهاى خيرشان دارد كه اينها به آن اميد بسته‏اند. بيچاره‏ها! شماخيال [باطل] مى‏كنيد، تا ايمانتان به خدا درست نباشد و تا به نور خداروشن نباشيد اعمال شما روح پيدا نمى‏كند، اعمال شما حالت آب راپيدا نمى‏كند كه تشنگى شما را بر طرف كند. مثل دوم براى گناهان اينهاست. مفسرين هم راجع به اينكه چرا قرآن دو مثل آورده است‏وجوهى ذكر كرده‏اند و شايد بيشتر همين وجه را - كه بهتر هم همين‏است - گفته‏اند كه مثال اول براى كار خوب آنهاست و مثال دوم‏براى كار بدشان كه ظلمت در ظلمت است.
عرض كرديم كه براى اعمال كافران يك مثل ديگر هم درقرآن ذكر شده. مثال مى‏زند به تلى از خاكستر كه باد تند بوزد و آن را ازبين ببرد. جلسه پيش عرض كرديم كه اين مثل، مثل كارهاى خوبى‏است كه [آنها] به قصد قربت هم انجام داده‏اند و واقعا هم كارى‏كرده‏اند ولى بعد عناد و كفرشان يا چيز ديگرى سبب شده است كه‏آن عمل از هم پاشيده شود. به هر حال قرآن اين منطق را دارد چه‏براى كافر و چه براى مسلمان كه : "و قدمنا الى ما عملوا من عمل‏فجعلناه هباء منثورا" قرآن مى‏گويد بسا هست كه انبارى از عمل‏نيك وجود دارد ولى ما مى‏آييم آن را مثل غبار پراكنده مى‏كنيم.
(البته خداوند هرگز عمل خوب را با قيد خوب بودن خراب نمى‏كند)
يعنى نظام تكوينى ما اين است، آنها گناهانى مرتكب مى‏شوندكه اثر آن گناهان اين است كه اعمال خيرشان را به كلى از ميان ببردو نيست و نابود كند.
اين، سه مثلى بود كه قرآن براى اعمال كافران ذكر مى‏كند، و همان طور كه عرض كردم مقصود از كافران در اينجا هر غيرمسلمانى نيست، بلكه آنان كه در مقابل حقيقت مى‏ايستند ومخالفت و قيام و مبارزه مى‏كنند.
آيه ديگر باز صحنه‏اى از نور را ذكر مى‏كند، بر عكس اين دو آيه كه‏صحنه‏اى از محروميت از نور (محروميت از نور وحى و محروميت از نورفطرت) را كه اسمش ظلمت است، ذكر كرد، و آن اين است كه نه سراغ انسان مى‏رود، آن هم انسانى كه با حقيقت مخالفت مى‏كند، بلكه سراغ‏همه ذرات عالم مى‏رود كه همه ذرات عالم به نور الهى روشن هستند وهر موجودى در عالم خودش خداى خودش را مى‏شناسد و تسبيح گوى‏خداى خودش است، و اين قرآن بود كه براى اولين بار گفت كه اگرگوش شنوا و قلب بينا و آگاه داشته باشيد، مى‏بينيد كه در سراسرهستى [همهمه] خدا شناسى و ذكر خدا و تسبيح خدا وجود دارد.
تفسيرش را ان شاء الله جلسه آينده عرض مى‏كنم. و صلى الله على‏محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. توبه/١٠٦.
٢. نمل/١٤.
٣. ص/٧٤.
٤. ص/٨٢.
٥. صافات/٧٤.
٦ . ص/٧٩.
٧. انفال/٣٢.
٨. در اينجا انسان با خود مى‏گويد لابد دست به دعا بلند كرده كه خدايا اگر اين پيغمبراز ناحيه توست پس نورى در دل من وارد كن و به من توفيق تبعيت بده.
٩. فاطر/١٠.
١٠. مطففين/٧.
١١. اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب الحسد، حديث ٢.
١٢. [به معنى غير مسلمان كه شامل اهل كتاب و غيره مى‏شود. ]
١٣. [گروهى از كافران]
١٤. مثلا شما يك دهى را در ميان كوههاى دور افتاده كه كمتر پاى مردم شهرى به آنجامى‏رسد و كمتر پاى مردم آنجا به شهر مى‏رسد در نظر بگيريد. اگر در آنجا از يك‏جوان مثلا بيست‏ساله، يكى از مسائل شكيات يا سهويات يا مساله‏اى در باب روزه‏يا خمس بپرسيد مى‏بينيد خيره به شما نگاه مى‏كند كه اين چه مى‏گويد؟ چه بساهست كه اين مسائل اساسا در عمرش به گوش او نخورده و اصلا متوجه نشده كه‏چنين چيزهايى هم هست. به يك چنين آدمى‏"قاصر"مى‏گويند چون اين بيچاره‏تقصيرى ندارد، از اولى كه چشم به اين دنيا باز كرده خودش را در همين محيطديده، در خانواده‏اى بوده كه در آن اصلا نماز و روزه‏اى وجود نداشته، تا وقتى كه‏بزرگ شده و به سن بلوغ رسيده است و بعد دنبال همان كارى رفته كه پدر و مادرش‏رفته بودند، و اصلا اين گونه مسائل به فكرش نمى‏رسيده و كسى هم نبوده كه او راآگاه كند. از نظر قوانين به اصطلاح مدنى و دولتى هم، دولت‏حق مؤاخذه از يك‏چنين افرادى را ندارد، زيرا او چيزى نمى‏داند و اساسا اسم‏"قانون مدنى‏"هم درعمرش به گوشش نخورده است.

۴
آشنايي با قرآن بسم الله الرحمن الرحيم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

الم تر ان الله يسبح له من فى السموات والارض و الطير صافات كل قد علم صلاته وتسبيحه و الله عليم بما يفعلون .
مخاطب، رسول اكرم است. مى‏فرمايد آيا مشاهده نمى‏كنى - يعنى مشاهده مى‏كنى و مى‏بينى - كه هر كه در آسمانهاست و هركه در زمين است و هم مرغان در حالى كه در آسمان بال گشاده وصف كشيده‏اند همه تسبيح گوى ذات اقدس الهى هستند. "كل قدعلم صلاته و تسبيحه و الله عليم بما يفعلون‏" و هر كدام از اينها به نمازخود (يا به خواندن و دعاى خود) و به تسبيح خود آگاه است و خدا هم‏به آنچه آنها مى‏كنند آگاه است.
آياتى كه در اين چند جلسه تفسير كرديم، از اول آيه نور تااينجا، مى‏بينيم همه ارائه صحنه‏هاى مختلف نور و ظلمت است، والبته ظلمت چيزى نيست جز همان بهره نگرفتن از نور، و فقط در مورد انسانهايى صادق است كه از يكى از پرتوهايى كه خداى متعال‏فرستاده است و انسان موظف و مكلف است كه خود را به آن پرتوروشن كند [استفاده نكند. ] ظلمت از آنجا پيدا مى‏شود، يعنى‏انسان مكلف و موظف است كه از پرتو نور وحى و نبوت، با كمك ازنور فطرت خودش بهره‏گيرى كند، و وقتى از اين نورها استفاده نكندآنگاه انسان در ظلمت قرار مى‏گيرد، و نور خدا سراسر هستى رافرا گرفته است : "الله نور السموات و الارض‏" سراسر هستى روشن‏به نور خداست و سراسر هستى آگاه از وجود خداوند است (چون درروشنايى است نه در تاريكى) و شناساى خالق و بارى‏ء خودش است.
در اين آيه مطلبى را ذكر مى‏فرمايد كه اين مطلب به عبارات مختلف‏در قرآن مجيد آمده است. مطالب قرآن مجيد هميشه از بشر جلوتراست، طبعا اينطور است، يعنى بشر بايد كوشش كند خودش را به اين‏حقايق برساند. انسان هرگز نبايد انتظار داشته باشد كه قرآن مطالب راهميشه در سطح معلومات ما بيان كند، چون معلومات قابل پيشروى‏و توسعه و تكامل است. يك كتاب بشرى اين طور است. يك نفر كه‏مى‏خواهد به نور قرآن مهتدى باشد بايد گوشش به نداى قرآن باشد وببيند از اين حرفها چه در مى‏آيد.

تسبيح و تحميد موجودات
يكى از حرفهايى كه قرآن روى آن تكيه كرده است مساله‏تسبيح موجودات و تحميد موجودات - هر دو - است. قرآن در بعضى‏از بيانات خودش مى‏گويد تمام ذرات وجود، خدا را تسبيح مى‏كنند وحمد مى‏كنند، يعنى طبق منطق قرآن مثلا چوب و فلز، خدا را تسبيح‏مى‏كنند، ذرات هوا تسبيح گوى خدا هستند، هر ملكول از ملكولهاى‏آب و هر ذره از ذرات اتمى و هر ذره كوچكتر از اتم خدا را تسبيح‏مى‏كند.
حال ما اول بايد ببينيم اصلا قرآن چنين حرفى را مى‏زند يانمى‏زند. ابتدا آيات را مى‏خوانيم، بعد ببينيم بشر به حسب عقل وفهم و عرفان خودش چقدر توانسته خود را به اين منطق قرآن نزديك‏كند. پس ما دو مرحله داريم : يكى اينكه آيا قرآن چنين مطلبى رابيان كرده يا نكرده است، دوم اينكه بشر در تلاش و تكاپوى خودش‏چقدر خود را به اين حقيقت نزديك كرده است.
قرآن اين مطلب را با عبارات مختلف در جاهاى مختلف‏گفته است. من مقدارى را كه در نظر دارم و حفظ هستم برايتان‏عرض مى‏كنم. يكى در سوره بنى اسرائيل است كه شايد از همه جاعام‏تر و صريح‏تر بيان فرموده است، مى‏فرمايد : "و ان من شى‏ء الايسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم‏" (١) هيچ چيزى نيست ("ان من شى‏ء" يعنى‏"ما من شى‏ء") چيزى نيست مگر آنكه خدارا تسبيح مى‏كند، تسبيح مقرون به حمد، ولى شما تسبيح آنها رانمى‏فهميد، يعنى نگو من گوشم را كه پاى اين چوب يا درخت‏مى‏گذارم نمى‏شنوم كه او خدا را تسبيح مى‏كند، همين طور ذرات بدن‏خودم. طبق گفته قرآن هر سلول از سلولهاى پوست و گوشت واستخوان و خون من و هر مويى از موهاى بدن من دائما در تسبيح حق‏تعالى است، در حالى كه من نمى‏شنوم. قرآن مى‏گويد بله، شمانمى‏شنويد، و بلكه‏"نمى‏فهميد"تعبير مى‏كند، نمى‏گويد"لا تسمعون‏"، مى‏گويد : "و لكن لا تفقهون‏" و ميان ايندو فرق است.
اگر"لا تسمعون‏"باشد [يعنى] ممكن است ما بفهميم چنين‏چيزى هست ولى نمى‏شنويم، مثل اينكه ما الآن مى‏فهميم كه دراين فضا امواج راديويى از ايستگاههاى مختلف راديويى دنيا هست‏ولى نمى‏شنويم. اما قرآن مى‏گويد"ولى اين مطلب را نمى‏فهميد"، نه تنها نمى‏شنويد، بلكه نمى‏فهميد، فهم نمى‏كنيد، هنوز فهمتان كوتاه‏است.

فرق ميان تسبيح و حمد
قبل از اينكه به آيات ديگر بپردازم، فرق ميان‏"تسبيح‏"و"حمد"را عرض كنم كه مى‏فرمايد : "الا يسبح بحمده‏" . چون‏تسبيح و حمد كار ماست اقلا بفهميم وقتى در نماز مى‏گوييم‏"سبحان‏ربى العظيم و بحمده‏"كه خلاصه‏اش اين است‏"تسبيح پروردگارعظيم مى‏كنم و حمد پروردگار عظيم‏"يا مى‏گوييم : "سبحان ربى‏الاعلى و بحمده‏"يعنى تسبيح مى‏كنم پروردگار برتر را و حمد مى‏كنم‏او را، "تسبيح مى‏كنم‏"يعنى چه؟ و"حمد مى‏كنم‏"يعنى چه؟
ثناى خدا به دو شكل است : يكى تسبيح و ديگرى تحميد.
تسبيح يعنى تنزيه، يعنى خدا را از آنچه كه ذات او مبراست منزه‏كردن، و برتر دانستن او از آنچه كه شان مخلوقين است، از آنچه كه‏حاكى از نوعى نقص و ناتوانى و نارسايى است. اصلا كلمه‏"سبحان‏"معنايش اين است كه من او را تسبيح و تنزيه مى‏كنم ازاينكه به چشم ديده شود، با دست لمس شود، او را جسم بدانم وبگويم در جايى قرار گرفته است، او را محتاج و نيازمند بدانم به هرچيزى از جمله به عبادت خودم، خير، او منزه است از نياز و احتياج، تنزيه مى‏كنم او را از اينكه به او نسبت ظلم و ستم بدهم، براى اوشريكى قائل باشم، او را مركب و داراى اجزاء بدانم، بگويم از چه‏درست‏شده و از كجا آمده است. پس تسبيح يعنى يك سلسله‏چيزهايى را كه من مى‏فهمم كه خدا از اينها برتر و بالاتر است، باكلمه‏"سبحان‏"از او نفى مى‏كنم. ثناى الهى نظير اقرار به توحيد است كه مجموع نفى و اثبات‏است، وقتى مى‏گوييم‏"لا اله الا الله‏"نفى مى‏كنيم معبوديت غير را واثبات مى‏كنيم ذات او را. ثناى الهى هم هميشه نفى است و اثبات، نفى‏اش همين است : منزه است از. . . ، ولى‏"حمد"توصيف‏پروردگار است به صفات اثباتى، او را ستايش مى‏كنم كه همه نعمتهااز اوست، همه كمالات از اوست و به او بر مى‏گردد، او به هر چيزى‏داناست : "بكل شى‏ء عليم‏" ، بر هر چيزى تواناست : "و هو على‏كل شى‏ء قدير" ، او سميع است، او بصير است، او حى است، اوقيوم است، او ملك است، او مؤمن است، مهيمن است، عزيزاست، جبار است، متكبر است (٢) . اين صفات اثباتى. پس ما با يك‏"سبحان ربى العظيم و بحمده‏"، يا يك‏"سبحان ربى الاعلى وبحمده‏"يك دنيا نقص را به نظر مى‏آوريم و مى‏گوييم خداى ما ازاينها منزه است، و يك سلسله كمالات را [به نظر مى‏آوريم ومى‏گوييم] خداى ما داراى چنين صفاتى است. در نماز وقتى سوره‏توحيد را مى‏خوانيم مى‏گوييم : "قل هو الله احد، الله الصمد، لم يلدو لم يولد و لم يكن له كفوا احد" هم صفات اثباتى در آن است وهم صفات سلبى. بعد مى‏گوييم : "كذلك الله ربى‏"چنان است‏پروردگار من، آن صفات كمالى اثباتى را دارد و من او را به آن‏صفات ستايش و حمد مى‏كنم. نقصى در او نيست، اينكه فرزندداشته باشد، فرزند چيزى باشد، مثل و مانند داشته باشد، در اونيست‏"كذلك الله ربى‏".
قرآن مى‏گويد اين كار تسبيح و تحميد كه شما در اين شعور ظاهرى و انسانى تان بايد آن را با تعليمات انبياء ياد بگيريد و با اراده‏و اختيار خودتان انجام دهيد، تمام ذرات عالم وجود، خدا را تسبيح‏مى‏كنند و حمد مى‏كنند. اين يك آيه از آيات قرآن [راجع به تسبيح وتحميد موجودات] .
همچنين ما در قرآن پنج‏سوره داريم - بلكه با سوره "سبح‏اسم‏" به اعتبارى شش سوره داريم - كه با تسبيح شروع مى‏شوند واينها را"مسبحات‏"مى‏گويند. سوره حديد اين طور شروع مى‏شود :
"سبح لله ما فى السموات و الارض‏" هر چه در آسمانها و زمين است‏خدا را تسبيح مى‏كند.
سوره حشر و سوره صف به اين شكل شروع مى‏شود : "سبح‏لله ما فى السموات و ما فى الارض‏" . در اينجا كلمه‏"ما"تكرار شده‏است. باز مفاد همان است : هر چه در آسمانهاست و هر چه - نه هركه - در زمين است‏خدا را تسبيح كرده است.
سوره جمعه و سوره تغابن [اينطور شروع مى‏شوند : ] "يسبح‏لله ما فى السموات و ما فى الارض و هو العزيز الحكيم‏" .
"سبح اسم‏" نيز امر به تسبيح است.
در اين پنج‏سوره [فعل تسبيح را] در سه مورد به صورت‏ماضى و در دو مورد به صورت مضارع ذكر مى‏كند ولى با كلمه‏"ما" :
"هر چه‏"در آسمانها و زمين است‏خدا را تسبيح مى‏كند. اما قرآن‏مى‏گويد [همه موجودات خدا را سجود مى‏كنند] آن حقيقت‏سجود، كه اين سجود شما نماينده‏اى و نمايشگرى از آن است. ما كه سجودمى‏كنيم عمل ما نمايشگر خضوع ماست. قرآن مى‏گويد همه موجودات‏خدا را سجود مى‏كنند، خورشيد و ماه و ستاره هم خدا را سجودمى‏كنند، ولى البته معلوم است مقصود اين نيست كه مثلا خورشيد هم يك پيشانى دارد و پيشانى‏اش را روى خاك مى‏گذارد، نه، اين‏عمل شما كه نمايشگر منتهاى خضوع است (٣) براى اين است كه‏روحتان خضوع پيدا كند. پس ما يك چنين آياتى در قرآن داريم‏كه در آنها تعبير"سبح‏"يا"يسبح‏"به كار رفته است.
بعضى آيات ديگر داريم كه در آن آيات مطلب به شكل‏ديگرى بيان شده است، مثلا بيان شده كه جمادات يا نباتات و ياحيوانات با فلان مقام مقدس معنوى الهى در تسبيح و حمد خداهماهنگى مى‏كردند. قرآن در سوره مباركه‏"ص‏"درباره داوود پيغمبرچنين مى‏گويد : "و اذكر عبدنا داوود ذ الايد انه اواب‏" (٤) ياد كن بنده‏ما داوود نيرومند را، او بسيار بازگشت كننده به خدا بود، يعنى از غيرخدا بريده و به خدا پيوسته بود (٥) .
بعد مى‏گويد : "انا سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى والاشراق، و الطير محشورة كل له اواب‏" كوهها را مسخر كرده بود، هرصبحگاهان و شامگاهان كه داوود خداى خودش را تسبيح مى‏كرد، كوهها و مرغها با داوود هم آواز بودند و تسبيح خدا مى‏گفتند. اين هم‏آيات ديگرى به اين مضمون.
از جمله [آيات مذكور] همين آيات [سوره نور است] كه بازنظيرش در قرآن هست. در اينجا مخاطب شخص پيغمبر اكرم است، مى‏فرمايد : "الم تر ان الله يسبح له من فى السموات و الارض‏" آيانديدى (٦) ؟ "هر كه در زمين است‏"را هم اختصاص به مؤمنين نمى‏دهد :
اى پيغمبر! آيا تسبيح مرغان را در حالى كه در اوج آسمان صف‏كشيده‏اند نديدى؟ بالاتر اينكه بعد مى‏گويد : "كل قد علم صلاته‏و تسبيحه‏" هر كدام از اينها - كوهها، درختها، مرغها، انسانها و هرموجودى كه تسبيح مى‏كند - به تسبيح خود آگاه است، به نماز خودآگاه است. عجيب اين است كه اين امر را تعبير به‏"نماز"مى‏كند.
گفتيم يك جا تعبير به‏"تسبيح‏"و"حمد"مى‏كند و يك جا تعبيربه‏"سجود"مى‏كند، اينجا اصلا تعبير به‏"صلاة‏"كرده است، گواينكه بعضى مفسرين گفته‏اند مقصود از"صلاة‏"دعاست ولى همان‏نماز است، روح نماز هم دعاست. خود قرآن تعبير به‏"صلاة‏"كرده‏است : اينها نماز دارند و به نماز خودشان آگاهند و خداى آنها هم‏به كار آنها آگاه است.
بنابراين ما چنين آياتى در قرآن داريم و نبايد اول برويم‏ببينيم كه آيا مى‏توانيم معنى بكنيم كه مقصود از مثلا تسبيح چيست.
نه، قرآن چنين مطلبى مى‏گويد كه تمام ذرات عالم هستى خدا راتسبيح مى‏كنند و حمد مى‏كنند، و به ما هم مى‏گويد : ولى شما اى مردم‏فهم نمى‏كنيد اما چنين چيزى وجود دارد. البته خدا هم كه اين‏مطلب را بيان كرده نخواسته يك معمايى را كه هيچ وقت بشر به هيچ‏شكل آن را حل نمى‏كند بيان كرده باشد، قرآن اين را مى‏گويد براى‏اينكه ما تلاش كنيم تا به اين حقيقت برسيم و اين حقيقت را به اندازه‏ظرفيت‏خودمان كشف كنيم.
گفتيم مرحله دوم اين است كه ببينيم تلاشى كه افراد بشربعد از اين راهنمايى قرآن، در اين راه كرده‏اند چه بوده و در واقع اين‏آيات را چگونه خواسته‏اند تفسير كنند. اين سلسله آيات در قرآن‏مجموعا دو گونه تفسير شده است كه ما مى‏توانيم اين دو گونه را"حكيمانه‏"و"عارفانه‏"بناميم. بعضى اين آيات را حكيمانه تفسيركرده‏اند و گفته‏اند مقصود قرآن از اينكه مى‏گويد هر چيزى خدا راتسبيح مى‏كند و حمد مى‏كند، تسبيح‏"تكوينى‏"و به‏"زبان حال‏" است. ما يك‏"زبان حال‏"داريم و يك‏"زبان قال‏". زبان حال اين‏است كه يك موجودى مثلا يك انسان حالتى پيدا مى‏كند كه بااينكه دهانش بسته است اما وضعش دارد با آدم حرف مى‏زند. مثلاشما دو نفر در خيابان ايستاده‏ايد و با همديگر صحبت مى‏كنيد، يك‏وقت‏شخص مفلوكى با يك قيافه ژنده‏اى مى‏آيد در مقابل شما دو نفرمى‏ايستد و گردنش را كج مى‏كند، حالتش نشان مى‏دهد كه [مى‏گويد] من نيازمندم، به من كمك كنيد. اين را"زبان حال‏" مى‏گويند. ولى يك وقت كسى مى‏آيد به زبان مى‏آورد كه كمكى‏به من بكنيد، اين مى‏شود"زبان قال‏". بنابراين خيلى اوقات حالت‏بيرون انسان از ضمير انسان خبر مى‏دهد، چنانكه مى‏گويند"رنگ‏رخسار خبر مى‏دهد از سر ضمير". چگونه خبر مى‏دهد؟ حرف كه‏نمى‏زند، دلالت مى‏كند. انسان خيلى حرفها را به زبان بى زبانى‏مى‏زند. شايد افراد انسان با يكديگر كه برخورد مى‏كنند بيش ازمقدارى كه با زبان ظاهر با هم حرف مى‏زنند، به زبان بى‏زبانى با همديگر حرف مى‏زنند و خودشان را به يكديگر معرفى مى‏كنند.
من در يكى از كتابهايم (مساله حجاب) نوشته‏ام كه بعضى‏از لباسها و بعضى از ژستها زبان دار است. آدمى كه وقتى راه مى‏رودبادى به غبغب مى‏اندازد، صدايش را كلفت مى‏كند و پايش را محكم‏به زمين مى‏كوبد در واقع مى‏خواهد به ديگران بگويد : دور باش، از من‏بترس. همچنين يك زن دو جور لباس مى‏پوشد : يك وقت طورى‏لباس مى‏پوشد و در خيابانها راه مى‏رود كه خود وضعش داد مى‏زند ومى‏گويد كه من عفيفم، كسى را نرسد كه طمع به من بدوزد، اصلاخود ژست و خود لباس مى‏گويد من چنينم و طبعا افرادى هم كه‏دنبال شكارى مى‏روند و مى‏خواهند ببينند كسى اهلش هست‏يا نه، سراغ آنها نمى‏روند (٧) ، و يك وقت نقطه مقابل آن است : همان طور كه آن‏شخص طورى لباس مى‏پوشد كه مى‏گويد از من بترس، يك زن هم‏ممكن است طورى لباس بپوشد كه مى‏گويد بيا دنبال من، با زبان‏خودش حرف نمى‏زند ولى ژستش همه را دعوت مى‏كند كه بيا سراغ‏من و مرا تعقيب كن، من اينكاره هستم. اين را مى‏گويند"زبان‏حال‏". از مطلب خيلى خارج شديم.
حال بعضى گفته‏اند اينكه قرآن مى‏گويد همه چيز خدا راتسبيح مى‏كند و حمد مى‏كند، مقصود به زبان حال است، چون همه‏اينها مخلوق خدا هستند و"مخلوق‏"خاصيتش اين است كه يك‏جنبه نقص دارد و يك جنبه كمال، جنبه نقص لازمه مخلوقيت است‏و جنبه كمال [از ناحيه خالق] ، هر چه نقص دارد از ذات خودش‏است و هر چه كمال دارد از خالقش (هر چه كمال در موجودات عالم‏مى‏بينيد از او بدانيد) پس در واقع به زبان حال خالق خودش را توصيف وحمد مى‏كند، به زبان بى‏زبانى مى‏گويد : "بارك الله به آنكه مرا آفريد"، تسبيحش هم اين است كه مى‏گويد اگر نقصى در من مى‏بينى، اين نقص‏لازمه ذات من است، او از اين نقص منزه است.
البته در اينكه هر مخلوقى به زبان حال حامد و مسبح خالق‏خودش هست‏شكى نيست، حرف درستى است، مخلوقات به زبان‏تكوين، خدا را تسبيح و حمد مى‏كنند، و هر اثرى حمد گو وتسبيح گوى مؤثر خودش است. گلستان سعدى هم سعدى را حمدمى‏كند، يعنى به زبان حال مى‏گويد بارك الله به آنكه چنين اثرفوق العاده‏اى را ايجاد كرده، اگر نقصى هم در يك جا باشد مى‏گويدعالم الفاظ است و بيش از اين ديگر نمى‏توانسته. ولى آيا قرآن كه‏مى‏گويد : "ان من شى‏ء الا يسبح بحمده‏" نظرش به همين است؟
تفسير دوم - كه من آن را به تفسير"عارفانه‏"تعبير مى‏كنم‏مى‏گويد حرف شما درست است كه موجودات به زبان حال مسبح وحامد پروردگارند، ولى قرآن بالاتر از اين را مى‏گويد، چون در ادامه‏آيه مى‏فرمايد : "و لكن لا تفقهون تسبيحهم‏" ولى اين تسبيح را شمانمى‏فهميد. تسبيح به زبان حال را همه مى‏فهمند. بعلاوه قرآن‏مى‏گويد"هيچ چيزى نيست مگر. . . "يعنى همه اشياء را مى‏گويد نه تنها عاقلها و ذى شعورها را، ولى ضمير را آنچنان بر مى‏گرداند كه‏گويى همه موجودات عالم عاقلند و شاعر، چون مى‏گويد : "و لكن لاتفقهون تسبيحهم‏" . "هم‏"در زبان عرب ضميرى است كه براى‏اشخاص مى‏آورند نه براى اشياء، و قرآن با اينكه سخنش درباره‏اشياء است ضمير را ضمير اشخاص آورده، يعنى مى‏خواهد بگويد كه‏همه اشياء از يك نظر اشخاصند [و شعور دارند] ، و در همين آيه‏اى‏كه خوانديم‏"مرغان‏"را هم اضافه كرده، اگر"مرغان‏"نمى‏بودمى‏گفتيم قرآن مى‏گويد"كسانى كه در آسمان و زمين هستند"، كسانى كه در آسمان‏اند يعنى ملائكه و كسانى كه در زمين‏اند يعنى‏انسانها، مقصود از انسانها هم انسانهاى مؤمن است‏"كل قد علم‏صلاته و تسبيحه‏"همه اينها به نماز و تسبيح خودشان آگاهند، مى‏گفتيم اين ديگر مانعى ندارد، انسانها و ملائكه به تسبيح خودشان‏آگاهند. ولى مى‏گويد". . . و مرغان‏"، مرغان را هم داخل كرده‏است، مرغ كه مسلم شعور انسان و شعور ملائكه را ندارد، پس معلوم‏مى‏شود در عالم مرغان هم يك حسابى هست كه ما وارد نيستيم ونمى‏دانيم.
گفتيم تفسير اول تفسير حكيمانه است. حكيم ابو نصر فارابى‏كه يكى از حكماى بسيار بزرگ جهان اسلام است عبارت خيلى‏شيرينى - ظاهرا در كتاب فصوص - دارد. او همين مطلب را ولى‏بيشتر با موضوع‏"زبان حال‏"بيان كرده است، مى‏گويد : "صلت‏السماء بدورانها و الارض برججانها و المطر بهطلانه‏"آسمان كه‏گردش مى‏كند، با گردش خود به درگاه الهى نماز مى‏برد. گردش‏آسمان نماز آسمان است. زمين كه تكان مى‏خورد، تكان خوردن زمين‏نماز زمين است. باران كه مى‏ريزد، ريزش باران نماز باران است، چون روح و حقيقت نماز چيزى جز تسليم بودن در مقابل امر حق وخالصانه و مخلصانه امر او را اطاعت كردن نيست. مى‏گويد آسمان‏كه مى‏گردد و زمين كه تكان مى‏خورد و باران كه مى‏ريزد همه اينهاامر پروردگارشان را اطاعت مى‏كنند، نماز آنها همين است.
ولى مولوى كه مرد عارفى است و مسائل را عارفانه تفسيرمى‏كند اين طور نمى‏گويد، مى‏گويد انسانهاى عادى [تسبيح و تحميدموجودات را] نمى‏فهمند، واقعا موجودات جهان خداى خودشان رامى‏فهمند و درك مى‏كنند و مى‏شناسند و تسبيح و حمد مى‏كنند، و اين‏را مكرر و در جاهاى متعدد گفته است، اشعار معروفى است كه‏مرحوم حاج شيخ عباس قمى هم در مفاتيح نقل كرده است، مى‏گويد :

جمله ذرات عالم در نهان با تو مى‏گويند روزان و شبان ما سميعيم و بصيريم و هشيم با شما نامحرمان ما خامشيم چون شما سوى جمادى مى‏رويد محرم جان خدادان كى شويد
در جاى ديگر شعرهاى خيلى عالى‏اى دارد كه متاسفانه‏همه آن را حفظ نيستم، مى‏گويد :
معنى‏"الله‏"گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه "الله‏"يعنى موجودى كه همه موجودات نياز خودشان رابه درگاه او مى‏برند. بعد مى‏گويد خاك چنين، باد چنين، هواچنين، دريا چنين و صحرا چنين [و به اين شكل نياز خود رابه درگاه او مى‏برند. ]
بلكه جمله ماهيان در موجها×جمله پرندگان در اوجهاو خلاصه مى‏گويد ذره‏اى در عالم نيست الا اينكه اينطوراست. حال آنها كه مى‏گويند واقعا غلغله‏اى از تسبيح موجودات درذرات عالم هست مقصودشان چيست؟ آيا مقصودشان اين است كه‏در همين فضا الآن صدا پراكنده است - همين طور كه امواج راديوهست - ولى ما نمى‏شنويم؟ نه، مقصودشان اين است كه هرموجودى و هر ذره‏اى كه در اين عالم هست دو وجهه و دو رو دارد، يك رو به اين جهان دارد كه در اين رو مرده است، و يك رو به جهان‏ديگر دارد، يك وجهه ملكوتى دارد كه در آن رو و در آن وجهه هرموجودى زنده و شاعر است. مى‏گويند مثلا چوبى كه شما مى‏بينيد، همه حقيقت آن را درك نمى‏كنيد. عميق‏ترين علوم بشر، آنجا كه علم‏بشر به عمق اتمها هم راه پيدا مى‏كند، يك روى اين موجود را درك‏مى‏كند و آن‏"وجهه ملكى‏"اين موجود است، همين موجود يك‏"وجهه ملكوتى‏"دارد كه از دست‏حس و علم ظاهر بشر خارج‏است. انسان بايد اهل دل و اهل معنا و اهل حقيقت بشود تا آن روى‏موجودات را هم درك كند. وقتى آن روى موجودات را درك كردمى‏بيند موجودات چگونه در آن رو همه دراك و هوشيار و عالم ومسبح و حامدند. داوود كه كوهها و مرغها با او تسبيح مى‏گفتند، نه‏اين است كه اگر ما كنار داوود بوديم صداى كوهها را مى‏شنيديم، مردم ديگر بودند و نمى‏شنيدند. داوود گوش ديگرى داشت كه‏به باطن و ملكوت اشياء راه پيدا كرده بود و صداى ملكوت آنها رامى‏شنيد. اگر گوش باطن ما باز بشود ما هم مى‏شنويم، و خيال نكنيدكه اين يك مطلب به اصطلاح دورى است و فقط پيغمبرى بايدباشد، نه، لزومى ندارد حتى پيغمبر باشد.
شنيده‏ايد كه سنگريزه در كف مبارك پيغمبر اكرم تسبيح‏گفت. از جمله معجزات پيغمبر اكرم اين بود كه مشتى سنگريزه را به دست گرفتند و مردم ديدند سنگريزه‏ها. در مشت پيغمبر تسبيح خدامى‏گويند. در اينجا معجزه پيغمبر اين نبود كه سنگريزه را به تسبيح‏در آوردند، معجزه پيغمبر اين بود كه گوش افراد را باز كردند و آنهاصداى سنگريزه را شنيدند. آن سنگريزه هميشه تسبيح مى‏گفت، معجزه پيغمبر در شنواندن اين صدا به آن گوشها بود نه در به صدادر آوردن آن سنگريزه‏ها.
حال من براى اينكه نشان دهم كه اين امور خيلى هم‏فوق العاده نيست‏يك نمونه نزديك از كسى كه خيلى مورد اعتماد وايمان همه شما و ماست عرض مى‏كنم.

داستان مرحوم حاج شيخ عباس قمى در وادى السلام
اين (٨) داستان را در قم بالاى منبر نقل كرده‏بود و من آن را از دو نفر از مراجع تقليد زنده حاضر كه پاى منبرش‏بوده‏اند شنيدم، يكى آيت الله گلپايگانى است، ايشان گفتند من‏خودم پاى منبرش بودم، گفت من در جوانى كه حالم خوب بود - ولى حالا چنين نيستم - يك وقتى كه حالى داشتم، رفتم‏به زيارت وادى السلام يك وقت احساس كردم كه يك صداى‏مهيبى از آن دور دستها مى‏آيد، درست مثل اينكه شترى را بخواهندداغ كنند و اين شتر نعره بكشد. ولى هر چه اطرافم را نگاه كردم‏شترى نديدم اما صداى نعره، عجيب مى‏آمد. وادى السلام خلوت بود.
در اين بين متوجه شدم كه در آن سر وادى السلام چند نفر حركت‏مى‏كنند. گفتم شايد اينها دارند شتر داغ مى‏كنند. همين طور آرام آرام‏راه افتادم و به طرف آنها رفتم. ديدم بله، صدا از همان جا مى‏آيد ولى‏وقتى كه رسيدم ديدم آنجا شترى نيست، ميتى را آورده‏اند ومى‏خواهند دفن كنند و اين صدا صداى همين ميت است و من به اين‏شدت مى‏شنوم و اينها نمى‏شنوند، من از آن سر وادى السلام اين صدارا مى‏شنيدم، خيال مى‏كردم شتر داغ مى‏كنند، حالا هم آمده‏ام اينجا ومى‏شنوم، ولى اينها نمى‏شنوند.
حال خيال نكنيد هر آواز و هر صدايى كه در عالم باشد همه‏مى‏شنوند. آن صدا، صداى ديگرى است و آن گوش هم بايد گوش‏ديگرى باشد.

داستان شيخ بهايى در تخت فولاد اصفهان
مجلسى اول - پدر مرحوم مجلسى معروف - كه او هم مردبسيار جليل القدر و عالم و متقى و فوق العاده‏اى بوده و از شاگردان‏شيخ بهايى است نقل مى‏كند كه شش ماه قبل از وفات شيخ بهايى، روزى ما در خدمت ايشان به زيارت اهل قبور در تخت فولاد اصفهان - كه قبر بابا ركن الدين در آن بوده است و شايد هنوز هم باشدرفتيم. يك وقت ديدم ايشان رو كرد به ما و فت‏شما چيزى‏نشنيديد؟ گفتم نه. ديگر سكوت كرد و حرفى نزد، راه افتاد و آمد. ازآن روز ما ديديم حال شيخ تغيير كرده، بيشتر به خود پرداخته، حال‏توبه و انابه پيدا كرده و يك حال ديگرى غير از حال سابق دارد.
همه ما شاگردها حدس زديم هر چه بود آن روز اتفاق افتاد. ايشان مى‏گويد من از ساير شاگردها جسورتر بودم. قرار شد من از ايشان‏بپرسم كه منشا اين تغيير حالت‏شما چيست؟ رفتم از ايشان‏پرسيدم، ايشان گفت من آن روز وقتى از كنار قبر عبور مى‏كرديم اين‏صدا را از قبر شنيدم كه‏"شيخ در فكر خود باش، مرگت نزديك‏است، چرا به خودت نمى‏آيى؟ "و شش ماه بعد مرد.
حال مى‏بينيد كه از يك گروه، يك صدا را يكى مى‏شنود وديگرى نمى‏شنود.
عالم ما عميق‏تر و پيچيده‏تر و رشته‏دارتر از اين‏حرفهاست كه وقتى قرآن به ما گفت تمام ذرات عالم تسبيح مى‏كنند، بگوييد من كه گوشم را مى‏گذارم نمى‏شنوم! و چرا در لابراتوارهاهر چه تجزيه كرده‏اند، اين صدا را نشنيده‏اند؟ ! اين حرفها از روى‏نادانى است، حقيقت چيز ديگرى است.
پيغمبر اكرم فرمود اول بار كه در كوه حرا به من وحى نازل‏شد و جبرئيل نازل گرديد آيات اول سوره‏"اقرا"را آورد :
اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من‏علق، اقرا و ربك الاكرم، الذى علم بالقلم، علم الانسان ما لم يعلم .
[رسول اكرم] يكمرتبه احساس كرد كه گويا همه جهان‏دگرگون شده، حركت كرد و به طرف منزل آمد. فرمود قدم به قدم كه‏بر مى‏داشتم سنگها و تمام ذرات عالم وجود را مى‏ديدم كه به من سلام‏مى‏كنند و با من حرف مى‏زنند.
اصلا معنى "الله نور السموات و الارض‏" همين است. كجاست كه در آنجا نور خدا نباشد، و مگر مى‏شود نور خدا در جايى‏باشد و آگاهى و شعور و ادراك در آنجا نباشد؟ البته هر موجودى‏ادراك و شعور و آگاهى‏اش به آن درجه وجودى خودش بستگى‏دارد.
بنابراين وقتى كه ما مى‏گوييم جمادات حيات ندارند راست‏مى‏گوييم، نمى‏خواهيم بگوييم جمادات حيات دارند به آن معنا كه‏نباتات حيات دارند، نه، نباتات حياتى دارند، حيوانات حيات‏عالى‏ترى دارند و انسان حيات عالى تر و كاملترى دارد در اين رو، ودر اين رو جمادات هيچ حياتى ندارند، ولى در آن روى ديگرجمادات هم داراى نوعى حيات و بينش و دانش و آگاهى هستند واين حقيقتى است كه قرآن به ما آموخته است :
الم تر ان الله يسبح له من فى السموات‏و الارض و الطير صافات كل قد علم صلاته وتسبيحه .
عرض كردم راجع به اين "الم تر" بعضى گفته‏اند يعنى‏"الم‏تعلم‏"آيا نمى‏دانى؟ كه منظورشان اين بوده كه تسبيح را به زبان حال‏بدانند، ولى مرحوم فيض در تفسير صافى (٩) از يك مرد بزرگى نقل‏مى‏كند كه در اينجا مخاطب شخص پيغمبر است، به پيغمبر مى‏گويد :
"آيا شهود نكردى؟ "يعنى تو كه اينها را به شهود درك كردى.
"الم تر ان الله يسبح له من فى السموات و الارض‏" [آياشهود نكردى كه] خدا را تسبيح مى‏كند هر كه در آسمانهاست و هر كه‏در زمين است. در اينجا چون‏"هر كه‏" (من) فرموده است، بعضى‏گفته‏اند اين آيه عموميت ندارد، خصوص ملائكه را در آسمانها وانسان را در زمين شامل مى‏شود، ولى عده ديگرى مى‏گويند نه، "من‏" در اينجا با"ما"در جاى ديگر فرق نمى‏كند چون فعلى را به اينهانسبت مى‏دهد كه از نوع [افعال مخصوص] "ذوى العقول‏"است.
اينكه كلمه‏"من‏"را به كار برده، نمى‏خواهد بگويد آنها [كه خدا راتسبيح مى‏كنند] انسان‏اند يا فرشته، ولى چون كارى كه مى‏كنند شبيه‏كار انسان است آنها را"كس‏"خوانده است نه‏"چيز" : آيانمى‏بينى كه خداوند را تسبيح مى‏كند هر كس در آسمان است و هركس در زمين است و هم مرغان در حالى كه صف كشيده‏اند؟
"كل قد علم صلاته و تسبيحه‏"
اين جمله را هم دو جور تفسير كرده‏اند : بعضى گفته‏اند خدااز نماز همه اينها و تسبيح همه اينها آگاه است، ولى نظر بهتر - كه‏قرينه‏اش هم آيه بعد است چون آن مطلب را در جمله بعد بيان كرده‏است - اين است كه خود اينها به نماز خودشان و به تسبيح خودشان‏آگاهند. "كل قد علم صلاته و تسبيحه و الله عليم بما يفعلون‏"
اينها به كار خودشان آگاهند و خداى متعال به تمام كارهاى اينهاآگاه است. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. اسراء/٤٤.
٢. حشر/٣٢ - ٣٤.
٣. البته نمايشگر خيلى ظاهرى : آدمى كه نماز مى‏خواند و فكرش صد جاى ديگر كارمى‏كند، و لو آنكه سرش را هم روى خاك بگذارد، ظاهر بدنش نمايشگر خضوع كامل‏هست اما روحش خضوع ندارد.
٤. ص/١٧.
٥. داوود از پيغمبران بنى اسرائيل است. يهود به داوود و سليمان رنگ يهوديگرى داده‏اندو اينها را پادشاهان دنيايى و - العياذ بالله - شهوت پرست معرفى كرده‏اند، ولى قرآن‏اينها را به آن مقامى كه شايسته است توصيف كرده.
٦. بعضى مفسرين‏"ا لم تر"را"ا لم تعلم‏"معنى كرده‏اند و خواسته‏اند آن را به غيرپيغمبر تعميم بدهند، ولى بعضى ديگر مى‏گويند : "ا لم تر" همان "ا لم تر" است ومخاطب هم همان شخص پيغمبر است.
٧. قرآن در آن آيه كريمه در سوره احزاب مى‏فرمايد :
يا ايها النبى قل لازواجك و بناتك و نسآء المؤمنين يدنين عليهن من جلابيبهن‏ذلك ادنى ان يعرفن فلا يؤذين . (احزاب/٥٩)
منظورم اين جمله است : "ذلك ادنى ان يعرفن فلا يؤذين‏" .
در شان نزول اين آيه ذكر كرده‏اند و خلاصه مطلب هم آنطور كه استنباطكرده‏ايم اين است كه طورى لباس بپوشند كه آدمهاى هرزه مشترى خودشان را بشناسند، يعنى به نحو لباس پوشيدن زنان آماده براى شكار لباس نپوشند.
٨. ما دوره ايشان را درك نكرديم به اين معنا كه تا ايشان در مشهد بودند ما بچه وكوچك بوديم و وقتى هم كه ايشان به قم آمده بودند باز ما در قم نبوديم. وقتى مابه قم رفتيم ايشان تازه از قم رفته بودند و بعد هم طولى نكشيد كه در گذشتند و شرف [ملاقات و مصاحبت ايشان] نصيب ما نشد، ولى از هر كس كه با اين مرد بزرگ‏بوده است‏شنيديم، اين مرد را به عنوان مجسمه‏اى از تقوا و خدا ترسى و خدا شناسى‏شناخته بود. افراد شكاك بدبين - كه چنين اشخاصى را من ديده‏ام كه اينهابه اصطلاح به فلك ايمان پيدا نمى‏كنند، به همه مردم بدبين هستند و هر آدم عادلى راكه بگوييد، به او بدبينى دارند - به حاج شيخ عباس كه مى‏رسيدند مى‏گفتند : نه، اوآدم خوبى است. يك چنين آدمى بود.
٩. ج ٣/ص ٤٣٩.


*****

بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

معنى توحيد
و لله ملك السموات و الارض و الى الله‏المصير. الم تر ان الله يزجى سحابا ثم يؤلف‏بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من‏خلاله و ينزل من السماء من جبال فيها من‏برد فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاءيكاد سنابرقه يذهب بالابصار .
از اين دو آيه‏اى كه تلاوت كردم آيه اول كه آيه كوچكى‏است و مجموعا دو جمله است، به منزله تتمه‏اى است از آيه‏اى كه درجلسه قبل تفسير شد. مفاد اين دو جمله اين است، در حمله اول‏مى‏فرمايد : "و لله ملك السموات و الارض‏" قدرت و فرماندهى تمام‏آسمانها و زمين از آن اوست، همه چيز در قبضه اختيار و در فرمان‏اوست، هيچ موجودى از موجودات نيست كه از تحت نفوذ و فرمان اوخارج باشد. جمله دوم : "و الى الله المصير" . "مصير"از همان ماده‏"صيرورت‏"است و صيرورت يعنى از حالى به حالى رفتن، از وضعى‏به وضعى تغيير شكل دادن، مثل اينكه مى‏گوييم نطفه علقه گرديد وعلقه مضغه گرديد و مضغه عظام گرديد تا بالاخره يك بچه انسان‏شد، جنين صبى گرديد، صبى رجل گرديد. جهان ما جهان‏"گرديدن‏"است - به همين معنا كه عرض مى‏كنم - جهان صيرورت‏است. اگر يك قطعه چوب را در نظر بگيريم، آن چيزى كه امروزاين چوب هست هميشه اين چوب نبوده است، چيز ديگرى بوده‏است كه گرديده است‏"چوب‏"و اين چوب هم هميشه چوب باقى‏نخواهد ماند، باز خواهد گشت چيز ديگر.
يك سؤال هست و آن سؤال اين است : پايان اين گرديدنها :
خاكى آدم بشود، آدمى خاك بشود، آب و خاك و هوايى مثلادرخت بشوند، درختى حيوان بشود، حيوانى انسان بشود، پايان اين‏گرديدنها چيست؟ همين طور يك گرديدنهاى بى هدفى است؟ يك‏چيزى چيزى مى‏شود، باز آن چيز چيز ديگرى مى‏شود و آن چيزچيز ديگر و همين طور. . . ؟ يا نه، پايان همه گرديدنها به سوى‏خداست و روح و حقيقت معاد هم همين است؟ اين جمله "و لله‏ملك السموات و الارض و الى الله المصير" در واقع همين مطلب رامى‏گويد : همه چيز از آن خداست و به سوى خداست، مفادش با مفادآيه كريمه‏اى كه به دستور خود قرآن وقتى كه انسان مصيبتى رامى‏شنود آن را تلاوت مى‏كند : "انا لله و انا اليه‏راجعون‏" (١) يكى است با اين تفاوت كه در آنجا"انا" مى‏گوييم، ظاهر كلمه اختصاص به انسانها دارد، ولى اين آيه حتى اين مقدار هم بوى اختصاص از آن نمى‏آيد، مى‏گويد : همه چيزاز آن اوست و همه چيز به سوى اوست، و در واقع به همان دليل كه‏همه چيز از اوست و از آن اوست، به سوى او هم هست.
از جمله دعاهايى كه در بين تكبيرات افتتاحيه - يعنى شش‏تكبيرى كه قبل از تكبيرة الاحرام مستحب است - مستحب مى‏باشداين دعاست :
لبيك و سعديك و الخير فى يديك و الشر ليس‏اليك و المهدى من هديت، عبدك و ابن‏عبديك ذليل بين يديك منك و بك و لك‏و اليك.
توحيد يعنى اين : از توست (همه چيز از توست) و به توست ومال توست و به سوى توست.
حال در اين آيات سوره نور دوتا از اينها : "لك‏"و"اليك‏" [آمده است : ] "و لله ملك السموات و الارض و الى الله المصير" وچنين به نظر مى‏رسد كه اين آيه به منزله تعليل آيه پيش است، يعنى‏آيه پيش كه فرمود"همه موجودات تسبيح گوى خداوند هستند (اينكه‏عرض مى‏كنيم‏"همه موجودات‏"به كمك آيات ديگر است) و شناساو ثناگوى خالق خود هستند"دليلش اين است : چون همه چيز از آن‏اوست و چون از آن اوست به سوى اوست، اين است كه اصلاوجودشان تسبيح است، صيرورتشان تسبيح است، حركت وجنبش شان تسبيح است. در اين زمينه مولوى شعرهاى خيلى خوبى‏دارد، مى‏گويد :

جزءها را رويها سوى كل است (٢) بلبلان را عشق با روى گل است صبغة الله نام آن رنگ لطيف لعنة الله بوى آن رنگ كثيف آنچه از دريا، به دريا مى‏رود (٣) از همان جا كامد آنجا مى‏رود (٤) از سر كه سيلهاى تيز رو وز تن ما جان عشق آميز رو
"لله ملك السموات و الارض‏" از آن اوست "و الى الله المصير" وبه سوى اوست. به همان دليل كه از اوست به سوى اوست.
اگر چه نوبت آيه بعد است كه راجع به كيفيت نزول باران - تشكيل ابرها و ريزش باران و تگرگ و خصوصيت اينها - بحث‏كرده است كه اين آيه هم - شايد بتوانيم ان شاء الله جلسه آينده‏توضيح بدهيم - از معجزات قرآن است، ولى من اكنون وارد اين آيه‏نمى‏شوم، جلسه بعد ان شاء الله درباره آن صحبت مى‏كنم، حال كه‏بحث تسبيح موجودات و بحث باز گشت همه موجودات به سوى‏پروردگار به ميان آمد و شبهاى ما هم شبهاى ماه مبارك رمضان است‏مطلبى را برايتان توضيح مى‏دهم.
دين يك رسالتى دارد كه اين رسالت از غير دين ساخته‏نيست، يعنى از عقل و علم و فكر بشر اين رسالت‏ساخته نيست و اگردر حدود علم و عقل بشر مى‏بود به همان عقل و علم بشر واگذار مى‏شدو ديگر پيغمبران مبعوث نمى‏شدند. اسلام براى عقل بشر فوق العاده‏ارزش قائل است، براى تفكر فوق العاده ارزش قائل است، براى علم‏و مطالعه و آزمايش و مشاهده موجودات - و به تعبير خود قرآن براى‏سير در آيات آفاق و انفس - فوق العاده ارزش قائل است، ولى‏اينچنين نيست كه عقل و فكر و استدلال و علم و مشاهده و آزمايش، هر اندازه ترقى بكند، بتواند آن نشانه‏هايى را كه دين از انسان ياجهان داده است، ارائه كند. اين ديگر فقط رسالت دين است، و آن‏مقدار كه شما مى‏بينيد علم و عقل بشر حقايقى را كه دين بيان كرده‏است تاييد مى‏كند، به قول ويليام جيمز، اين بعد از راهنمايى دين‏بوده، يعنى بعد از آن بوده كه دين حقايقى را ارائه داده، علم دو مرتبه‏رفته است ببيند قضيه از چه قرار است و نشانه‏هايى هم بر صدق وتاييدش پيدا كرده است.

جهانى كه نور وحى به ما ارائه مى‏دهد
يكى از آن رسالتها همين مطلب است كه - باز به تعبيرامروزيها - جهان بينى ما را تغيير مى‏دهد، يعنى بينش ما را درباره‏جهان تغيير مى‏دهد. جهانى كه ما با حس خودمان آن را احساس‏مى‏كنيم و با عقل خودمان آن را درك مى‏كنيم يك جور جهان است، جهانى كه نور وحى به ما ارائه مى‏دهد همين جهان است اما با يك‏تار و پود خيلى بيشترى. وحى به ما اينجور مى‏گويد : "سبح لله ما فى‏السموات و الارض‏" تمام ذرات هستى زبانشان به تسبيح خداگوياست ولى شما نمى‏فهميد، و [همين طور است] و در مورد خودانسان، و اين مهم است. ما براى خودمان چشم سراغ داريم، گوش‏سراغ داريم، لامسه سراغ داريم، شامه سراغ داريم، ذائقه سراغ‏داريم، عقل و فكر سراغ داريم و بيش از اين چيزى در خودمان سراغ‏نداريم، انبياء مى‏آيند به ما مى‏گويند - طبق مثل معروف - اى انسان! تو همين مقدار كه ظاهر هستى چند برابر اين مخفى هستى.
براى نزديك شدن به مطلب يك مثل عاميانه ذكر مى‏كنيم ويك مطلب علمى.
يادم هست كه وقتى بچه بوديم، اين بچه‏هاى شيطان رااينجور تعبير مى‏كردند، مى‏گفتند : اين بچه را مى‏بينى؟ همين قدر كه‏هست دو برابر اين زير زمين است، يعنى اين را به اين كوچكى نبين، اين چند برابر است، اين قدرش را مى‏بينى، دو برابر زير زمين است.
اين مثل عاميانه.
علم امروز هم درباره روح انسان به يك چنين كشفى نائل‏شده است. در قديم غالبا اين طور خيال مى‏كردند (٥) كه جسم من‏همين چيزى است كه دارم مى‏بينم، روح من هم همين است كه‏خودم در درون و ضمير خودم [مى‏يابم. ] از ضمير و دل خودم كه‏خودم با خبرم. اين روح من، اين هم جسم من، پس من اگر از هر چه‏خبردار نباشم از جسم و روح خودم با خبرم. ولى روانكاوى، امروزثابت كرده است كه از روح انسان فقط مقدار كمى براى انسان‏پيداست و بيشترين او از خود انسان مخفى است. اينجور مثل‏مى‏زنند، مى‏گويند شما يك هندوانه يا يك قطعه يخ را بيندازيد درحوض، بعد ببينيد از اين هندوانه يا قطعه يخ چقدر از آب بيرون است‏و چقدر داخل آب است، وقتى نگاه مى‏كنيد، مى‏بينيد اين هندوانه يااين يخ مقدار كمى از آن از آب بيرون است، بقيه‏اش زير آب است.
مى‏گويند روح انسان هم اين طور است، مقدار كمى از روح انسان براى خود انسان آشكار است، مقدار بيشتر روح انسان از خود انسان‏هم مخفى است. هر كسى يك دنياى درون مخفى از خودش دارد، آن را مى‏گويند دنياى شعور باطن، كه گاهى آن دنياى درون مخفى‏كه خود انسان هم از آن بى‏خبر است، در خواب يا در بيدارى، درحال غضب و خشم اثرى بيرون مى‏دهد.

بخش اعظم روح انسان از انسان مخفى است
مولوى فوق العاده اعجوبه است، در مسائل روحى عجيب‏است، با اينكه اين نظريه را روانشناسان در قرن بيستم كشف‏كرده‏اند ولى اين عارف و خيلى از عارفهاى ديگر كه در مسائل‏روحى وارد هستند به نظير اينجور مطالب برخورد كرده‏اند، مى‏گويد :
اى انسان تو خيال نكن كه باطن خودت را خوب شناخته‏اى، مثل‏اينجور مى‏آورد، مى‏گويد :

تمثيل مولوى
بهر غسل آر در روى در جويبار بر تو آسيبى زند در آب، خار گر چه پنهان خار در آب است پست چونكه در تو مى‏خلد دانى كه هست
مى‏گويد آيا اتفاق افتاده كه يك وقتى لباسهايت راكنده‏اى، رفته‏اى در جويبار كه غسل بكنى، آب از اينجا مى‏گذشته، نگاه كرده‏اى، ديده‏اى آب خيلى خوب و صافى است، چيزى هم‏در آن نيست، ولى سرت را كه زير آب مى‏كنى و مى‏روى ته آب، يكدفعه مى‏بينى سوزشى ناراحتت كرد، معلوم مى‏شود خارى در آنجاهست. اين خار در داخل آب وجود داشت ولى تو خبر نداشتى، وقتى‏كه رفتى زير آب و آن خار به تنت‏خليد [از آن آگاه شدى] ، باز هم‏آن را نمى‏بينى ولى به دليل اينكه مى‏خلد و تو را ناراحت مى‏كند [به‏وجود آن پى مى‏برى. ] بعد مى‏گويد :

خار خار حس‏ها و وسوسه از هزاران كس بود نى يك كسه (٦)
مى‏گويد اى انسان! تو گاهى خيال مى‏كنى كه يك موجودبسيار پاكى هستى و هيچ عيب و نقصى ندارى، ولى اگر توجه كنى، گاهى از روى يك خار (خارهاى روحى كه در تو پيدا مى‏شود) ازروى يك ميلها، از سوى يك وسوسه‏ها بايد بفهمى كه در درونت‏يك چيزهايى هست، خودت از آن بى خبر هستى.
مثال ديگرى ذكر مى‏كند، در آن مثال انسان را به حوضى تشبيه‏مى‏كند كه در ته آن حوض كثافتهايى - سرگين و امثال آن - جمع‏مى‏شود، ولى اينها رسوب مى‏كند و ته نشين مى‏شود. صبح زود وقتى‏انسان مى‏رود سر حوض، به حوض نگاه مى‏كند مى‏بيند آب صاف‏است مثل اشك چشم و تا آن ته حوض پيداست. آدم احساس‏نمى‏كند كه در اينجا يك چيز ديگرى وجود داشته باشد، ولى دو سه‏ساعتى از طلوع آفتاب مى‏گذرد، آفتاب روى اين آب مى‏تابد، حرارت‏سبك را سنگين‏تر و سنگين را سبك‏تر مى‏كند، يكمرتبه مى‏بينيد ازآن ته حوض چه كثافتها بيرون مى‏زند، يكدفعه مى‏بينيد چيزى از ته‏حوض جستن كرد و آمد بالا، يك قطعه سرگين. آدم باور نمى‏كرد كه‏در ته اين حوض به اين صافى و پاكى يك چنين كثافتى وجودداشته باشد. مى‏گويد اى انسان تو روح خودت را گاهى نگاه مى‏كنى، در يك شرايطى، مى‏گويى الحمد لله وقتى كه من نگاه مى‏كنم‏مى‏بينم از اخلاق رذيله چيزى در من وجود ندارد، ولى اشتباه‏مى‏كنى، بگذار يك آفتاب بتابد، بگذار يك ناراحتى به وجود بيايد، آنگاه خودت را امتحان كن، بعد ببين چه چيزها از آن ته روحت بالامى‏آيد به صورت سخن، به صورت عمل، به صورت فحش، به صورت‏تهمت، به صورت غيبت و به صورتهاى ديگر.
غرضم اين جهت است : از نظر علم امروز اين مطلب ثابت‏است كه روح انسان، قسمتى از آن بر خودش مكشوف است و قسمت‏بيشترش از خود انسان هم مخفى است. در سوره طه اين طورمى‏خوانيم : "فانه يعلم السر و اخفى‏" (٧) خدا از راز آگاه‏است و از پنهان‏تر از راز آگاه است. از امام سؤال كردند"از رازپنهان‏تر"چيست؟ مگر چيزى از راز پنهان‏تر هم هست؟ فرمود :
بله، از راز پنهان‏تر آن است كه يك چيزى در روح تو وجود داردخودت هم يادت نيست، راز آن است كه خودت آگاهى، ديگران‏خبردار نيستند، پنهان‏تر از راز آن است كه خودت هم آگاه نيستى ولى‏در تو وجود دارد.
در دعاى كميل جمله‏اى است كه همين حقيقت از آن‏كشف مى‏شود. امير المؤمنين به خدا عرض مى‏كند كه من بديهايى‏دارم، ملائكه تو كه رقيب (٨) من هستند آنها مى‏دانند ولى‏"و كنت‏انت الرقيب على من ورائهم و الشاهد لما خفى عنهم‏"چيزهايى‏من در درون دارم كه ملائكه هم بى‏خبرند، فقط تو مى‏دانى (خيلى‏عجيب است) در من چيزهايى وجود دارد كه ملائكه هم از آن عمق‏بى‏خبرند، فقط تو خودت مى‏دانى.
آن تمثيل عاميانه و اين حرفى كه علما امروز ثابت كرده‏اندكه روح انسان يك مقدارش آشكار است و مقدار بيشترش مخفى وپنهان است، اينها را براى اين ذكر كردم [كه بگويم] نه تنها روح‏انسان چنين است.

باطن و جان عالم نيز از ما مخفى است
خود جهان هم همين طور است، ما مقدارى ازجهان را داريم مى‏بينيم، مقدار بيشترش حكم همان هندوانه زير آب‏را دارد، او باطن عالم است، او جان عالم است و ما از او بى خبريم.
و خود ما هم همين طور، ما غير از اين چشم، چشم ديگر داريم، غيراز اين گوش، گوش ديگر داريم، غير از اين ذائقه ذائقه ديگر داريم، غيراز اين لامسه، لامسه ديگر داريم، غير از اين شامه، شامه ديگر داريم، وباز غير از همه اينها قواى ديگر داريم. اينكه قبلا عرض كردم يك‏آدم پاك و مهذب و منزه، صداهايى را در همين جهان مى‏شنود كه‏ما نمى‏شنويم، معلوم مى‏شود كه يك حواس ديگرى هست. علم‏امروز وجود حواس زيادى را احتمال مى‏دهد، و حتى ممكن است‏حيوانات چيزهايى را احساس بكنند كه ما انسانها احساس‏نمى‏كنيم. حديث است كه پيغمبر اكرم فرمود من قبل از دوره‏رسالت، در مدتى كه گوسفند چرانى مى‏كردم، گاهى مى‏ديدم اين‏گوسفندها مثل اينكه يك تكانى مى‏خورند، ولى من چيزى احساس‏نمى‏كردم، اما بعد از اينكه به نبوت رسيدم پرسيدم، گفتند اين‏حيوانات صداهايى را مى‏شنوند كه انسانها نمى‏شنوند.

عبادت براى اين است كه با جان عالم آشنا شويم
اصلا عبادت براى چيست؟ براى اين است كه در ما نورانيت پيداشود، يعنى همان حسى كه اسمش را مى‏خواهيد حس ششم بگذاريد ياحس دهم و يا حس صدم، [براى اين است كه] بلكه به آن عمق عالم، به آن‏جان عالم راه پيدا كنيم، خودمان جان و دل پيدا كنيم و با جان عالم آشناشويم. فخررازى يك رباعى دارد، رباعى خوبى است، مى‏گويد :

ترسم بروم عالم جان ناديده (٩) بيرون روم از جهان، جهان ناديده در عالم جان چون روم از عالم تن (١٠) در عالم تن عالم جان ناديده
مى‏گويد وقتى كه هنوز در اينجا هستم و با عالم جان آشنانشده‏ام، بعدش هم ديگر فايده ندارد، وقتى هم بميرم كور مرده‏ام، همان كه قرآن فرمود : "و من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة‏اعمى و اضل سبيلا" (١١) آنكه در اين جهان كور باشد در آخرت كور است‏و گمراه‏تر. مقصود از"اعمى‏"چيست؟ آيا مقصود كسى است كه‏در اين دنيا چشم سر نداشته باشد؟ اين كه براى كسى جرم‏نمى‏شود، و چقدر اولياء الله بوده‏اند كه چشم نداشته‏اند. مرحوم سيداحمد كربلايى يكى از بزرگان بوده است. نامه‏هايى ميان ايشان وعالم بسيار بزرگ مرحوم حاج شيخ محمد حسين اصفهانى (رضوان‏الله عليه) استاد علامه طباطبائى رد و بدل شده است. گفتند مرحوم‏آقا سيد احمد يك چشمش كور بوده. علامه طباطبائى سلمه الله‏تعالى نقل مى‏كردند كه او در آخرين نامه‏اش مى‏نويسد"دوست دارم‏كه چشم ديگرم هم كور بشود كه جز او ديگر چيزى را نبينم‏". يك‏چنين كورى از هر بينايى بيناتر است.
ابو بصير از اصحاب حضرت باقر و حضرت صادق (عليهما السلام) است و كور بوده (١٢) . روزى حضرت باقر عليه السلام بابعضى از اصحاب در مسجد مدينه نشسته بودند. حضرت عملى راانجام دادند كه ممكن است‏شما تعجب كنيد، ولى تعجب نكنيد كه‏اين را خيلى از شيعيان كوچكشان هم دارند (من سراغ دارم) .
حضرت به آنهايى كه آنجا بودند فرمود كه من الآن اينجا همين طوركه نشسته‏ام مخفى مى‏شوم، هر كسى كه مى‏آيد از او سراغ مرابگيريد، ببينيد چه جواب مى‏دهد؟ افرادى آمدند و اينها مى‏پرسيدنداز ابى جعفر سراغى دارى؟ مى‏گفتند نه (امام نشسته بود و آنهانمى‏ديدند) . ابو بصير كور وارد شد. حضرت اشاره كرد فرمود از اين‏بپرسيد. گفتند : ابو بصير! از ابى جعفر خبرى دارى؟ گفت : پس اين‏خورشيد تابان چيست كه اينجا نشسته؟
اين، مقام انسان را نشان مى‏دهد كه در انسان حسهايى‏وجود دارد كه اگر آنها را تربيت كند چيزهايى را مى‏بيند كه هيچ‏بينايى سرى آن چيزها را نمى‏بيند. اگر در قديم مردم [از اين سخن] تعجب مى‏كردند و مى‏گفتند پنج‏حس بيشتر نداريم، امروز ثابت‏شده‏كه حواس ديگرى هم در انسان هست، لا اقل بالقوه هست و مى‏تواندوجود داشته باشد.
پس آيه قرآن كه مى‏فرمايد : "من كان فى هذه اعمى فهوفى الاخرة اعمى و اضل سبيلا" چه مى‏خواهد بگويد؟ هر كس دراين دنيا كور باشد در آن دنيا كورتر است. نمى‏خواهد بفرمايد كسى‏كه چشم سرش كور باشد چنين است (العياذ بالله) .
ابن ام مكتوم از اصحاب حضرت رسول (صلى الله عليه و آله‏و سلم) كور بود. داستان سوره‏"عبس‏"را بعضى گفته‏اند مربوطبه خود حضرت رسول است، بعضى گفته‏اند مربوط به عثمان است وبعضى گفته‏اند حضرت رسول به اعتبار اينكه سرگرم هدايت ديگران بودند اين كار را كردند، يعنى وقتى او وارد شد حضرت آن احترامى را كه شايسته‏او بود بجا نياوردند به واسطه اينكه سرگرم هدايت ديگران بودند، بعضى‏گفته‏اند نه، منظور عثمان است و او تكبر كرد، به هر حال آيه قرآن نازل شد :
"عبس و تولى ان جاءه الاعمى‏" آن شخص (يا رسول اكرم و يا كس‏ديگر) [چهره خود را] عبوس كرد، رويش را ترش كرد و پشت كرد كه‏كورى وارد شد، چرا؟ ! كورى ظاهر كه عيبى شمرده نمى‏شود.
پس قرآن كه مى‏گويد"هر كه در اين جهان كور باشد در آن‏جهان كورتر است‏"خودش مى‏خواهد برساند كه اى مسلمان! تو تنهاهمين چشم سر نيستى، كوشش كن چشم دلت باز شود.
در آيه‏اى ديگر قرآن كريم مى‏فرمايد : "و من اعرض عن ذكرى‏فان له معيشة ضنكا و نحشره يوم القيامة اعمى‏" آنكه از ياد من‏اعراض كند، آنكه خدا را - آن نور آسمان و زمين - را فراموش كند، آنكه در خانه دل خودش را بر اين نور ببندد و خانه دل خودش راتاريك نگه دارد، اثرش در اين دنيا اين است كه هميشه در زندگى‏احساس فشار مى‏كند، ثروت دنيا و سلطنت دنيا را هم كه به او بدهندباز هم در فشار است، و اما در آخرت ما او را كور محشور مى‏كنيم، واو در آخرت به ما اعتراض مى‏كند، مى‏گويد : "رب لم حشرتنى اعمى‏و قد كنت بصيرا" پروردگارا من كه در دنيا چشم داشتم، چرا مراكور به اين دنيا آوردى؟ مى‏دانيد به او چه جواب مى‏دهند؟ جواب‏مى‏دهند كه بينايى آن دنيا به درد اين دنيا نمى‏خورد. اينجا يك‏بينايى ديگرى لازم دارد كه بايد در آنجا به دست مى‏آوردى : "قال كذلك‏اتتك آياتنا فنسيتها و كذلك اليوم تنسى‏" (١٣) تو آن چشم بينا را در دنيا پيدا نكردى كه آيات ما را ببينى، آيات ما جلوى چشمت بودو نمى‏ديدى، كور بودى، بديهى است كه اينجا هم كورى، هر كه دردنيا چشم باطن داشته باشد اينجا هم چشم دارد، چشم ظاهر كه‏ملاك نيست.
در آيه‏اى از سوره مباركه حديد (١٤) نيز صحنه‏اى از قيامت رابيان مى‏كند : "يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونانقتبس من نوركم‏" منافقها، مردان و زنان منافق، در قيامت اهل‏ايمان را مى‏بينند كه با چراغ و نورانى وارد مى‏شوند [در حالى كه] خودشان تاريك‏اند و بى چراغ. اين روسياهان به مؤمنين مى‏گويندالتفاتى به ما بكنيد كه ما از نور شما استفاده كنيم. جواب مى‏دهند :
متاسفانه اين نور براى غير، قابل استفاده نيست : "قيل ارجعواوراءكم فالتمسوا نورا" اين نور را در دنيا بايد به دست آورد، برگرديدبه دنيا، از آنجا نور را بايد به دست آوريد، اين چراغى است كه آنجابايد به دست آورد. "فضرب بينهم بسور له باب باطنه فيه الرحمة وظاهره من قبله العذاب‏" (١٥) دو نفر در قيامت ممكن است دوش‏به دوش يكديگر راه بروند در حالى كه براى يكى جهان روشن روشن‏باشد، همه جا روشن باشد، و آن ديگرى همه جا را تاريك مى‏بيند، براى اينكه آن چراغ، چراغ باطن است، هر كسى كه در باطنش آن‏چراغ روشن باشد، به نور آسمان و زمين روشن باشد، به نور خدا روشن‏باشد همه چيز براى او روشن است، و آنكه چراغ قلبش خاموش‏است و تاريك هست، همه جا را تاريك مى‏بيند، به اين و آن‏التماس مى‏كند كه همسايه! از آن نورت به ما هم به قرض بده، مى‏گويند متاسفانه قرض دادنى نيست.
شبهاى احيا دارد نزديك مى‏شود. چه تعبير عجيبى داردپيغمبر اكرم براى ماه مبارك رمضان، خيلى عجيب است، مى‏فرمايد : "دعيتم فيه الى ضيافة الله‏" (١٦) شما در اين ماه به مهمانى‏خدا خوانده شده‏ايد، در اين ماه، خدا ميزبان است و شما ميهمان.
پس به اين مقياس بفهميد چقدر درهاى رحمت الهى در اين ماه بازاست! چون مى‏دانيد در رابطه ميزبان و مهمان، اين ميزبان است كه‏شان مهمان را گرامى مى‏دارد. هر كس وقتى مهمان يك آدم كريم‏شد، به دليل اينكه مهمان است او وى را گرامى مى‏دارد. فقطكوشش كنيد كه لااقل بتوانيد به صورت يك مهمان بر سر سفره اين‏ميزبان وارد بشويد. اوج معنويت ماه مبارك رمضان شبهاى قدر است‏كه نزديك است. ما بايد در طول اين بيست روز لا اقل كارى‏كرده باشيم كه در اين ايام و ليالى قدر - نوزدهم، بيست و يكم وبيست و سوم - [بتوانيم به صورت يك مهمان بر سر سفره اين ميزبان‏وارد شويم. ] اين روزه گرفتن‏ها، اين به خيال خودمان زنجير بر نفس‏اماره زدنها، با طبيعت مبارزه كردنها، روحانيت را غلبه دادن برطبيعت، ذكر زياد كردن خدا، دعاى زياد خواندن، تلاوت قرآن‏زياد كردن، در ياد خدا زياد بودن، اينها همه آمادگى است براى‏اينكه در اين شبهاى احياء بتوانيم مانند يك مهمان بر سر فره‏رحمت‏خالق خودمان وارد بشويم، توبه بكنيم، انابه بكنيم، استغفار بكنيم، از خداى متعال رحمت بخواهيم، سعادت بخواهيم براى‏خودمان، براى برادران مؤمن خودمان، براى جامعه اسلامى خودمان، اصلاح نفس خودمان را بخواهيم. عبادت اصلا براى نورانيت است. ماعبادت مى‏كنيم براى اينكه به وسيله عبادت و به ياد خدا بودن و غيرخدا را فراموش كردن از اين ظلمتها، از اين كدورتها، از اين تيرگيهابيرون بياييم و قلب ما به نور الهى منور بشود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. بقره/١٥٦.
٢. البته تعبير"جزء"و"كل‏"اندكى [نارساست] ، شعر است ديگر. هر جزئى رويش‏به كل خودش است.
٣. مى‏گويد اين بارانها را شما مى‏بينيد چگونه از دريا بر مى‏خيزد، آخر هم بر مى‏گرددبه همان جا كه بوده است. چون از درياست، به دريا هم بر مى‏گردد.
٤. از همان جا كه آمده به اصل خودش باز مى‏گردد.
٥. اينكه مى‏گويم‏"غالبا"براى اين است كه در قديم نيز بوده‏اند افرادى كه به حقيقت‏مطلب رسيده بودند.
٦. مثنوى، دفتر اول.
٧. طه/٧.
٨. [به معنى مراقب و شاهد] .
٩. مى‏ترسم بميرم و عالم جان را نديده باشم.
١٠. چگونه من مى‏توانم از عالم تن به عالم جان بروم؟
١١. اسراء/٧٢.
١٢. در اصفهان مؤسسه‏اى تاسيس كرده‏اند براى دستگيرى از كوران، اسم خوبى برايش‏انتخاب كرده‏اند : "مؤسسه ابا بصير". چون ابو بصير كور بوده، اصفهانيهاى‏خوش ذوق اسم اين مؤسسه را گذاشته‏اند"مؤسسه ابا بصير".
١٣. طه/١٢٤ - ١٢٦.
١٤. آن آيه هم عجيب است، اصلا قرآن همه‏اش عجيب است، واقعا قرآن سراسرش‏معارف منظم و مرتب است، درست نشان مى‏دهد كه قرآن از عالم جان آمده و كتاب‏جان است.
١٥. حديد/١٣.
١٦. خطبه شعبانيه.

۵
آشنايي با قرآن بسم الله الرحمن الرحيم

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم

كائنات جويه و توحيد
ا لم تر ان الله يزجى سحابا ثم يؤلف بينه ثم‏يجعله ركاما فترى الودق يخرج من خلاله‏و ينزل من السماء من جبال فيها من بردفيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاءيكاد سنابرقه يذهب بالابصار، يقلب الله الليل‏و النهار ان فى ذلك لعبرة لاولى الابصار .
اين آيات، همه دنباله همان آيه مباركه نور است و همه اين‏آيات يك هدف را تعقيب مى‏كند و آن هدف همين است كه همه‏موجودات عالم در يك روشنايى به سر مى‏برند، روشن‏اند به نور خدا وبا يك اراده حكيمانه‏اى تدبير مى‏شوند. در آيه‏اى كه در دو جلسه‏پيش تفسير كرديم يك جريان عمومى پنهان از ديدهاى ظاهر رابيان فرمود كه عبارت بود از تسبيح موجودات، ولى در اين آيه و آيه بعددو پديده ظاهر از پديده‏هاى جهان را براى ما بيان مى‏كند - و مخصوصا در آخر اين آيات اين تعبير هست - كه ما با چشم حقيقت بين و باديده عبرت - ديده نافذ و نفوذ كننده - در اينها بنگريم. اين دو پديده‏يكى مربوط است به مساله باد و ابر و باران و تگرگ و به اصطلاح‏علماى قديم‏"كائنات جويه‏"و ديگرى مربوط است به خلقت‏حيوانات، علم الحيوان، زيست‏شناسى حيوانى، و البته قرآن هدف‏خودش را تعقيب مى‏كند، هدف قرآن از بيان اين مطالب با هدف يك‏نفر دانشمند عالم به كائنات جويه يا دانشمند زيست‏شناس متفاوت‏است، قرآن از همه اينها مى‏خواهد آن راههايى را كه اين مسائل‏به توحيد و خدا شناسى و معنويت دارد، به بشر ارائه دهد.
حال در مورد آيه اول كه عرض كردم مربوط به كائنات جويه‏است، توضيح مختصرى عرض بكنم. يك سلسله حوادث بسيار مهم، نه در زمين و نه به اصطلاح در آسمان به معناى اينكه در حدود مثلا ماه‏و خورشيد و ستارگان رخ دهد، بلكه در اين جوى كه بر زمين احاطه‏كرده است، در اين قشرى از هوا كه بر زمين احاطه كرده است رخ‏مى‏دهد كه اينها را مى‏گويند"كائنات جويه‏"، همين تشكيل ابر دراين فضا، حركت بادها، ريزش باران، ريزش برف، ريزش تگرگ، طوفانها، انقلابها كه گاهى تبديل به يك نعمت و بلا مى‏شود، ولى‏به هر حال اينها يك سلسله چيزهايى است كه زندگى جاندارها و ازآن جمله انسان بستگى به اينها دارد. آيا اگر باد نمى‏بود و هوا ساكن‏مطلق مى‏بود مثل يك حوض آب صد در صد آرام كه هيچ تكانى به آن‏وارد نشود، امكان زندگى براى بشر در هيچ نقطه‏اى بود حتى درمنطقه‏اى معتدله؟ خيلى واضح است، اگر ابر و باران نمى‏بود گياهى‏نبود، حيوانى نبود، انسانى نبود. من خودم نشمرده‏ام ولى بعضى كه‏شمرده‏اند مدعى هستند كه در ١٠٥ آيه قرآن از باد و ابر و باران و تگرگ و امثال اينها سخن رفته است. علم كائنات جوى هم مانندهمه علوم ديگر تدريجا توسعه پيدا كرده است و مخصوصا بعد ازاختراع و كشف وسائل جديد كه در قديم اين وسائل نبود شناختن‏حوادثى كه در جو رخ مى‏دهد براى علما خيلى آسان‏تر شده است، مثلا براى يك عالم هزار سال پيش مطالعه كردن ابرها كار بسيارمشكلى بود، گاهى چون مى‏ديدند كه بعضى از ابرها از كوهها هم‏پايين‏تر مى‏آيد، مى‏رفتند بالاى كوهها - چه مسافرت پر زحمتى‏كه از آنجا وضع ابرها را مشاهده كنند. بو على مى‏گويد من مكررخودم در جاهايى قرار گرفته‏ام كه ابر را ديده‏ام كه پايين‏تر است ازجايى كه من قرار گرفته‏ام يا در همين كه ابر از چه تشكيل مى‏شود اودر يكى از نوشته‏هاى خودش مى‏گويد كه در يكى از مسافرتها اين‏مطلب براى من روشن شد كه ابر گاهى از خود هوا به وجود مى‏آيد - چون در قديم مى‏گفتند ابر فقط و فقط بخار است - او مى‏گويدمن عقيده‏ام اين شد كه گاهى هم خود هوا تبديل به ابر مى‏شود نه بخارآب، و امروز هم اين مطلب ثابت است كه به طور كلى ابر عبارت‏است از خود هواى اشباع شده از بخار آب. حالا كه اين وسائل پيداشده، هواپيماى جت‏سوار مى‏شوند و خيلى از ابرها بالاتر مى‏روند، همين جتهاى معمولى كه ما سوار مى‏شويم و همين مسافرتهاى‏معمولى را مى‏رويم، خيلى از ابر بالاتر مى‏رود كه وقتى انسان نگاه‏مى‏كند خيال مى‏كند روى زمين برف زيادى آمده است، يا با پيدايش‏وسائل راديويى، مخابراتى و غيره، كشفيات تازه‏اى در زمينه ابر و بادو باران شده است. قرآن تعبيراتى در باب باد و باران و ابر و تگرگ وغيره كرده است [كه با توجه به كشفيات جديد، شگفت انگيز است] با اينكه - عرض كردم - قرآن دنبال هدف خودش است. قرآن هميشه در هر چيزى توحيد را جستجو مى‏كند، مى‏خواهد يك پلى‏ميان انسان و خدا بزند، يك راه ارتباطى ميان خدا و انسان برقراركند، هدف قرآن همين است، ولى تعبيراتى كه قرآن در اين‏موضوعات كرده است، براى كسانى كه با تحقيقات علمى مخصوصاعصر جديد آشنا هستند خيلى اعجاب آميز و بلكه اعجاز آميز از كار درآمده است و من مخصوصا آقايان (١) و بالخصوص طبقه دانشجو را توصيه‏مى‏كنم كه كتابى را كه چند سال پيش منتشر شده است به نام باد وباران در قرآن در اين زمينه مطالعه كنند. اين كتاب داراى دو بخش‏است: در يك بخش جريان حركت بادها و تشكيل ابرها و ريزش‏باران و پيدايش تگرگ و اينجور چيزها را بر اساس آخرين نظريات‏علمى امروز بيان مى‏كند، و در بخش دوم آيات قرآن در اين زمينه رايك يك ذكر مى‏كند، و وقتى انسان مطالعه مى‏كند به حقيقت دچاراعجاب و شگفتى مى‏شود و به قول آن كتاب شخص احساس مى‏كندكه اين تعبيرات به طور قطع از يك منبع آگاهى ديگرى [است] كه‏نه فقط پيغمبر به عنوان يك فرد بشر امكان نداشته به اين مسائل آگاه‏باشد، اصلا بشر گذشته تا نيم قرن اخير از اين جور مسائل اطلاع‏نداشته است، و به هر حال تعبيرات قرآن تعبيرات خاصى است. مادو آيه در قرآن داريم كه اين دو آيه خيلى به هم نزديك است، يعنى‏مثل اين است كه دو آيه مجموعا يك آيه باشند با اندكى اختلافى.
يكى همين آيه ٤٣ سوره نور است كه مى‏فرمايد: "الم تر ان الله‏يزجى سحابا ثم يؤلف بينه ثم يجعله ركاما فترى الودق يخرج من‏خلاله‏" ، يكى هم آيه چهل و هفتم از سوره روم است كه مى‏فرمايد:
"الله الذى يرسل الرياح فتثير سحابا فيبسطه فى السماء كيف‏يشاء و يجعله كسفا و ترى الودق يخرج من خلاله‏" . حال من هردو آيه را يك ترجمه ظاهرى مى‏كنم.
آيه سوره روم مى‏گويد: خداست، ذات حق است آنكه بادهارا مى‏فرستد. اولا يكى از نكاتى كه گفته‏اند اين است كه قرآن دربعضى موارد تعبير مى‏كند به ريح (باد) و در بعضى موارد تعبير مى‏كندبه رياح (بادها) . به حسب استقصايى كه كرده‏اند هر جا كه [اين] كلمه، مفرد آمده است آنجا بادهايى ذكر شده كه آن بادها منشاخرابى و هلاكت و عذاب بوده است، مثل "ارسلنا عليهم الريح‏العقيم‏" (٢) و هر جا كه قرآن باد را به عنوان يك مبشر رحمت بيان كرده‏است، به صورت جمع ذكر كرده: "رياح‏" (بادها) ، و علم امروزثابت كرده است كه بادهايى كه منشا بارانها مى‏شوند يك جبهه‏نيست، جبهه‏هاى مختلفى است كه به شكل خاصى دست به دست‏يكديگر مى‏دهند و فقط در آن وقت است [كه منشا باران مى‏شوند. ] وعجيب‏تر اين است كه اين نكته‏اى كه از خود قرآن استفاده مى‏شوددر حديث تصريح شده است در يكى از دعاها وارد شده است كه‏"اللهم اجعله لنا رياحا و لا تجعله لنا ريحا" (٣) خدايا باد را براى ما"رياح‏"قرار بده نه‏"ريح‏"، يعنى وقتى كه مى‏وزد، به آن شكلش‏باشد چون تنها به آن شكل رحمت است. و حتى از ائمه سؤال‏كرده‏اند كه مگر چه فرق است ميان‏"ريح‏"و"رياح‏"؟ عين همين‏جواب را داده‏اند، گفته‏اند كه هر وقت باد يك جناحى باشد عذاب است و هر وقت چند جبهه‏اى باشد رحمت است. و باز در حديث‏ديگرى امير المؤمنين على (عليه السلام) باد را تشبيه كرده است به‏يك پرنده‏اى كه داراى سرى هست و جناحهايى، عين اين تعبير راعلماى فرنگى امروز [به كار برده‏اند و] حدود پنجاه سال بيشتر ازعمرش نمى‏گذرد، ثابت كرده‏اند كه گاهى حركت باد به اين شكل‏است، يعنى اگر كسى جناحهاى مختلف و وضع حركت را ببيندخيال مى‏كند يك پرنده عظيمى روى دنيا را گرفته است.
اينجا هم قرآن چون بادهاى رحمت را بيان مى‏كند كلمه‏"رياح‏"دارد. عرض كردم اگر كسى بخواهد اين مطلب را بيشتردرك كند كتاب باد و باران در قرآن را مطالعه كند و مخصوصا كسانى‏كه با علوم طبيعى امروز آشنا هستند و تا اندازه‏اى فرمولها را مى‏تواننددرك كنند بهتر مى‏توانند استفاده كنند.
"فتثير سحابا" . تثير از ماده ثور (ث - و - ر) است. اين ماده‏اصلش‏"انقلاب‏"است. عرب به انقلاب مى‏گويد"ثوره‏"، و به گاونر از آن جهت مى‏گويد"ثور"كه وسيله شخم زدن زمين يعنى‏زير و رو كردن زمين است، چون با شخم زدن، زمين را زير و رو مى‏كند، به اعتبار زير و رو كردن به آن مى‏گويند"ثور"، و بنابراين معنى‏"اثاره‏" پراكنده كردن نيست كه گاهى چنين گفته‏اند، صرف پراكنده‏كردن را"اثاره‏"نمى‏گويند، "اثاره‏"پراكنده كردنى است كه در آن‏زير و رو كردن هم باشد. باز ثابت كرده‏اند كه در وقت تشكيل ابرها وبادها يك انقلابات و شورشهايى در جو رخ مى‏دهد كه واقعا ثوره واثاره است نه يك حركت عادى.
"فيبسطه فى السماء كيف يشاء" در ابتدا اين ابرها راپهن مى‏كند - مثل اينكه سفره‏اى را پهن كنند، كه مى‏گويند"ابرهاى سفره‏اى‏" - مطابق آنچه حكمت و مشيتش اقتضا كرده‏است، ولى ابر پهن شده منشا باران نيست مگر بعد از آنكه "و يجعله‏كسفا" جمع و درهم فشرده شود و حتى در مرحله بعد، ركام بشود، يعنى متراكم بشود. اصلا خود اين بيان نشان مى‏دهد كه يك باران‏كه مى‏خواهد نازل بشود، يك نظامى در اين جوطى مى‏شود، بادى‏بايد باشد و. . . و در بسيارى از تعبيرات قرآن، كلمه‏"تصريف رياح‏" (گرداندن باد) دارد، اين را هم دليل ديگرى گرفته‏اند [بر اعجازقرآن] ، چون انسان به حسب ديد ظاهرش خيال مى‏كند كه حركت بادحركت افقى است‏يعنى همين طور روى سطح زمين، مستقيم حركت‏مى‏كند، ولى امروز ثابت‏شده كه حركت اصلى باد هميشه دورى‏است، مى‏گردد و مى‏چرخد، و البته ريشه همه اينها اختلاف دماى‏هواهاست، هواى گرم سبك‏تر است و هواى سرد سنگين‏تر، ريشه‏اى‏در نور خورشيد دارد و ريشه‏هاى ديگرى - گفته‏اند - در بيرون جودارد، ولى به هر حال حركت باد همان حركت تصريفى است‏يعنى‏به صورت گردش و چرخش است.
بعد از اينها در آن آيه مى‏فرمايد: "فترى الودق يخرج من‏خلاله‏" دانه‏هاى باران را مى‏بينى كه از لابلا بيرون آمد. اين در آيه‏سوره روم.
در آيه سوره نور هم همان تعبيرات با يك اختلافى ذكر شده.
در اينجا ذكر باد نيامده است، همين قدر مى‏گويد: "الم تر ان الله‏يزجى سحابا" آيا نمى‏بينى كه خدا آرام آرام ابرها را مى‏داند؟ در آنجافرمود باد را فرستاد براى راندن ابرها، اينجا مى‏گويد خدا [ابرها را] مى‏راند. خود اين يك نكته‏اى است و آن نكته اين است كه شما اين‏را بايد بدانيد كه قرآن هر چه را كه به خدا نسبت مى‏دهد، به معنى نفى اسباب و وسائط نيست، به معنى اين است كه همه اسبابهابه اراده او مى‏چرخد، پس اگر يك جا مى‏گويد باد را مى‏فرستد واين باد ابر را مى‏راند و يك جا مى‏گويد خدا ابر را مى‏راند، اين‏تناقض نيست، آنجا هم كه باد مى‏راند خدا مى‏راند چون باد هم‏چيزى نيست جز يك سبب و وسيله‏اى كه خداى متعال او را خلق‏كرده و آفريده. "ثم يؤلف بينه‏" . مى‏بينيد نويسندگان كتابها راگاهى‏"مؤلف‏"مى‏گويند و گاهى‏"مصنف‏". بعضى از نويسندگان‏كتابها مؤلف‏اند، يعنى مطالب پراكنده‏اى را يك جا جمع كرده ودر ميانشان الفت و انس برقرار كرده‏اند، كارشان فقط گردآورى‏بوده. ولى‏"مصنف‏"در جايى مى‏گويند كه نويسنده، خودش در همه‏كتاب يا لا اقل در قسمتى از آن ابتكار داشته باشد. معروف است كه‏يكى از شاگردان مرحوم مجلسى با ايشان يك شوخى‏اى كرده است‏و آن اين است كه در حضور مرحوم مجلسى صحبت علامه حلى بوده وكتابهاى زيادى كه علامه در قسمتهاى مختلف تاليف و تصنيف‏كرده است، در فقه - انواع فقه به اعتبارات مختلف: فقه مختصر، فقه‏مفصل، فقهى كه فقط اختلافات علماى شيعه را ذكر كند مثل‏مختلف، فقهى كه اختلافات شيعه و سنى را با هم ذكر كند مثل‏تذكرة - در منطق، در كلام، در رشته‏هاى مختلف، و واقعا موجب‏اعجاب است، گفتند مرحوم مجلسى به شاگردانش فرمودند آنچه هم‏كه ما نوشته‏ايم كمتر از آنچه كه علامه نوشته‏اند نيست. شاگردشوخى كرد، گفت‏"ولى با اين تفاوت كه آنچه ايشان نوشته‏اندتصنيف است و آنچه شما نوشته‏ايد تاليف‏".
حال تاليف يعنى امور موجود را يك جا جمع كردن وبينشان الفت و وحدت برقرار كردن. در اين آيه باز موضوع‏"تاليف‏"آمده، يعنى خدا ابرهاى‏پراكنده‏اى را به وسيله همين باد جمع مى‏كند، مثل يك مؤلف‏تاليف مى‏كند، يك جا گرد مى‏آورد و از اينجا انبوهى از ابر [ايجادمى‏كند. ] در آن آيه "يجعله كسفا" بود - يعنى [ابر را] فشرده [مى‏كند] - و در اينجا "يجعله ركاما" . مرحله‏"ركام‏"يك مرحله‏بالاتر است، نه تنها ابرهاى گسترده باز و پشمك مانند، به صورت‏جمع شده و فشرده در مى‏آيند، بلكه ابرهاى متراكم [تشكيل مى‏شود] ، ابر روى ابر و ابر روى ابر قرار مى‏گيرد كه اين، يك حالت فشردگى‏بيشتر را بيان مى‏كند. "فترى الودق يخرج من خلاله‏" باز آن‏نتيجه‏اى كه آنجا گفته اينجا هم گفته است: دانه‏هاى باران رامى‏بينيد از لابلا مى‏ريزد.
در اين آيه سوره نور مطلبى ذكر شده است كه اين ديگر براى‏علماى قديم جز يك مطلب تعبدى هيچ معنى ديگرى نمى‏توانسته‏داشته باشد و آن اين است: "و ينزل من السماء" . اين مطلب را مامكرر عرض كرده‏ايم كه‏"سماء"با كلمه‏"آسمان‏"كه مامى‏گوييم، يكى نيست. نصاب مى‏گويد: "سما آسمان، ارض و غبرازمين‏"ولى نه، آسمان كه كلمه‏اى است فارسى، مركب از دو كلمه‏"آس‏"و"مان‏"است، "آس‏"يعنى‏"سنگ آسيا"كه مى‏چرخد.
حال اين آس، اين سنگ كه مى‏چرخد، اگر دستى باشد به آن‏مى‏گويند"دست آس‏"، اگر آبى باشد به آن مى‏گويند"آسياب‏" يعنى آس آبى، و به هر حال‏"آس‏"اسم آن سنگ است كه‏مى‏چرخد. آسمان يعنى آن چيزى كه مانند (٤) سنگ آسيا مى‏چرخد.
پس‏"آسمان‏"در زبان فارسى يعنى فلك كه مثل سنگ آسيامى‏چرخد. ولى‏"سماء"معنايش اين نيست كه آنچه كه مثل‏سنگ آسيا مى‏چرخد، "سماء"يعنى آنچه كه در بالا قرار گرفته‏است، از ماده‏"سمو"است و سمو يعنى علو. هر چه كه در بالاى ماقرار گرفته، قرآن به آن‏"سماء"گفته است. خورشيد هم سماء است، ستاره هم سماء است، ابر هم سماء است، و حتى گاهى به خودباران هم قرآن مى‏گويد"سماء": "يرسل السماء عليكم مدرارا" (٥) چون از بالا مى‏آيد به آن مى‏گويد"سماء"، و امور غيبى و ملكوتى ومعنوى را هم قرآن مى‏گويد"سماء"چون از نظر معنا در مقام بالاترى‏قرار گرفته‏اند: "و هو القاهر فوق عباده‏" (٦) . آنچه كه قاهر بر ما ومسلط بر ماست و ما فوق معنوى ما قرار گرفته است، قرآن به آن هم‏"سماء"مى‏گويد. پس اين اشتباه نشود. همين قرآن كه در بسيارى‏از موارد - و از جمله همين قرائن موجود در اينجا - مى‏گويد از"ابر" باران مى‏فرستيم، اينجا مى‏گويد از"سماء"باران مى‏فرستيم، چون‏در اينجا سماء خودش همان ابر است و ابر سماء است. "و ينزل من‏السماء" از بالا فرو مى‏فرستد ("ينزل‏") يعنى تدريجا فرو مى‏فرستد.
فرق است ميان‏"انزال‏"و"تنزيل‏". "انزال‏"فرود آوردن يكدفعه رامى‏گويند، مثل "انا انزلناه فى ليلة القدر" (٧) كه نزول دفعى قرآن رابيان مى‏كند. "تنزيل‏"نزول تدريجى است. معلوم است: چون باران‏و تگرگ تدريجا مى‏آيند، لذا تعبير"ينزل‏"مى‏كند) و ينزل من‏السماء فرود مى‏آورد تدريجا از بالا من جبال از كوههايى من برد ازكوههايى از يخ، از تگرگ، يعنى چه؟ اخيرا از نظر علماى امروز، مطلب كشف شده است كه در طبقات بالاى جو كه گاهى ابرهاروى يكديگر متراكم مى‏شوند، در آن قسمتهاى بالا هوا بسيار سردمى‏شود و در آنجا درست مانند كوهى از يخ واقعا وجود دارد، و اين‏تعبير قرآن واقعا اعجاز آميز است. چه كسى مى‏دانست كه چنين‏چيزهايى در آن فضاهاى بالا وجود دارد؟ "و ينزل من السماء من‏جبال فيها من برد" كه مقصود فرستادن تگرگ است. شايد"من برد" متعلق به‏"ينزل‏"باشد: تگرگهايى از كوههايى كه در آنجا وجود داردمى‏فرستد. "فيصيب به من يشاء و يصرفه عن من يشاء" اين تگرگهارا به [سوى] آنكه اراده خودش تعلق بگيرد مى‏فرستد كه اصابت كندو از هر كه نخواهد بر مى‏گرداند، يعنى خيال نكنيد كه كار خدا نظيركارهاى بشرى است كه تير همين قدر كه از نشانه بيرون رفت ديگر ازاختيار تيرانداز خارج است، اين در كار بشر است، كار خدا هيچ‏وقت از اراده خدا و مشيت‏خدا و از سلطه الهى بيرون نمى‏رود. بعداشاره مى‏كند به آن وقتى كه رعد و برق مى‏زند: "يكاد سنابرقه‏يذهب بالابصار" نزديك است نور برقش چشمها را بربايد و ببرد.
اين هم يك آيه. در اين آيه هم باز قرآن ضمن آوردن كلماتى كه‏صددرصد با واقعيت كائنات جويه تطبيق مى‏كند و بعد از هزار وچند صد سال علم بشر بايد به آنها برسد باز هدف خودش را تعقيب‏مى‏كند: اينها همه آيات الهى هستند، نشانه‏هاى خدا هستند، خداست كه عالم را بر اين نظم و بر اين اساس قرار داده: خورشيدى‏بايد باشد، خورشيد بتابد، به هر جا كه بتابد در آنجا حرارت پيداشود، حرارت حجم هوا را زيادتر كند، هواى گرم بالا برود و هواى‏سرد پايين بماند، هواى گرم بريزد روى هواى سرد، هواى سرد از زيرنفوذ كند در هواى گرم، باد پيدا شود، زمين را نسبت به خورشيد دريك وضع خاصى قرار دهد، حركت‏شبانه روزى پيدا شود، كه بعدمى‏فرمايد: "يقلب الله الليل و النهار" . خود حركت‏شبانه روزى كه‏طبعا ميزان تابش آفتاب را در نقاط مختلف در حال متغيرى قرارمى‏دهد، از عوامل اين كائنات است. ولى به هر حال همه اين‏نظامات، نظاماتى است كه خدا به مشيت كامله خودش برقرار كرده‏است و اگر نبود مشيت و حكمت الهى، چنين مسائلى در عالم نبود.
مى‏فرمايد: "يقلب الله الليل و النهار ان فى ذلك لعبرة‏لاولى الابصار" . "تقليب‏"جابه‏جا كردن است. "قلب‏"هم از همين‏ماده است. در اصطلاح علماى علم‏"صرف‏"وقتى كه حروف‏كلمه‏اى پس و پيش شود مى‏گويند اينجا قلب شد. قلب انسان راچرا مى‏گويند"قلب‏"؟ چون دائما در حال تقلب - يعنى حركت وهيجان و ضربان - است، و مخصوصا به روح انسان از آن جهت‏"قلب‏"مى‏گويند كه هر آنى در يك خيالى و يك انديشه‏اى است، يك وقت رويش به اين طرف است و يك وقت به آن طرف. پيغمبراكرم مثل عجيبى فرمود، فرمود: "انما مثل هذا القلب كمثل ريشة‏فى فلاة يقلبها الريح ظهرا لبطن‏" (٨) مثل دل انسان مثل پرى است‏در صحرايى كه آن پر را به درختى آويخته باشند، اگر شما پرى راكه در صحرا به درخت آويخته‏اند نگاه كنيد، يك لحظه آن را آرام‏نمى‏بينيد، به اين طرف و آن طرف برمى‏گردد. قلب انسان هم‏همين طور است، دائما معرض خاطرات مختلف، خيالات مختلف وتوجهات مختلف است، يك وقت در اين موضوع فكر مى‏كند، يك‏وقت در آن موضوع مى‏انديشد، يك وقت از آن طرف، يك وقت ازاين طرف، يك وقت‏حب، يك وقت بغض، يك وقت ناراحتى، يك وقت راحتى. اصل معنى‏"قلب‏"همين طور كه عرض كردم‏جابه‏جا شدن است. "يقلب الله الليل و النهار" خدا شب و روز راجا به جا مى‏كند، شب را مى‏برد روز را مى‏آورد، روز را مى‏برد شب رامى‏آورد، البته بردن شب و روز به همين است كه زمين ما را يك كره‏گردان قرار داده، كره‏اى كه علاوه بر اينكه در يك حركت‏ساليانه‏سيصد و شصت و پنج روزه به دور كره خورشيد مى‏چرخد، خودش‏هم دائما به دور محور خودش مى‏چرخد. مثل زمين درست مثل سيبى‏است كه انسان به هوا پرتاب كند ولى طورى پرتاب كند كه‏همين طور كه حركت مى‏كند به دور خودش هم بچرخد. زمين به دليل‏اينكه به دور خودش مى‏چرخد دائما شب و روز را جانشين يكديگرمى‏كند، و عرض كردم كه اين علما مى‏گويند خود جانشين شدن شب‏و روز يكى از عوامل پيدايش كائنات جويه است، چون اختلاف‏فشار هوا ايجاد مى‏كند و طبعا جنبش و حركت براى باد ايجاد مى‏كندكه منشا خيلى حوادث ديگر مى‏شود، و ظاهرا سر اينكه قرآن بعد ازموضوع پيدايش ابرها و ريزش باران اين موضوع را ذكر كرده است‏تاثيرى است كه گردش شبانه روز در پيدايش كائنات جويه دارد.
"يقلب الله الليل و النهار" خدا جابه‏جا مى‏كند شب و روز را "ان فى‏ذلك لعبرة‏" همانا در اين مطلب عبرتى است براى صاحبان ديده، براى آنان كه ديده بينا داشته باشند. "عبرت‏"از ماده عبور است.
ديدنها دو جور است. بعضى ديدنها هست كه از همان مقدارى كه‏به چشم ديده مى‏شود بيشتر نيست. ديدن حيوان همين طور است. يك حيوان و يا يك انسان در حد حيوان، فقط جريانها را مى‏بيند، حوادث‏را مى‏بيند اما پشت اين حوادث چيست، ديگر استنباطى ندارد.
مثال ساده‏اى برايتان عرض مى‏كنم از امورى كه مورد ابتلاى همه‏است: مسائل اقتصادى. اجناس گران مى‏شود و بعد ارزان مى‏شود، ياارزان مى‏شود و بعد گران مى‏شود. (اگر چه در محيط ما ديگر گران‏كه شد هيچوقت ارزان نمى‏شود) به هر حال، جنسى گران مى‏شود، جنسى ارزان مى‏شود، فروش يك جنس يكدفعه شما مى‏بينيد كه بالارفت، يكى ديگر بر عكس فروش خودش را از دست داد، اين مقدار راهمه درك مى‏كنند، ولى يك كسى كه وارد در اقتصاد باشد عوامل‏اين گرانى و ارزانى را تشخيص مى‏دهد، او مى‏تواند بگويد چرا فلان‏چيز گران شد، درست مثل يك معلم يك ساعت براى انسان بيان‏مى‏كند كه علت اينكه فلان جنس گران شده است چيست، يا علت‏اينكه فلان جنس ارزان شده چيست. پس يك نفر فقط گرانى وارزانى را مى‏بيند ولى ديگرى پشت اين حوادث - علل به وجودآورنده گرانى و ارزانى - را هم مى‏بيند. به او مى‏گويند"عالم‏"ولى‏به اين نمى‏گويند"عالم‏". و همچنين حوادث ديگر مثل حوادث‏اجتماعى. ما يك وقت مثلا احساس مى‏كنيم كه جوانان ما نسبت‏به امور دينى بى‏علاقه شده‏اند يا احساس مى‏كنيم علاقه‏مند شده‏اند، (الحمد لله هر دو را احساس مى‏كنيم، ما مى‏بينيم كه در يك‏جريانهايى جوانها واقعا علاقه نشان مى‏دهند. ) يك آدم ناوارد همين‏قدر مى‏گويد آقا جوانها بى‏علاقه شده‏اند، فقط به تاسف قناعت‏مى‏كند. ديگرى مى‏گويد نه آقا در فلان وقت جوانها علاقه‏مند شدند.
او هم فقط همان خوشحالى را دارد. اما يك نفر ديگر مى‏خواهدبه عمق قضايا نفوذ كند كه چرا بى‏علاقه شده‏اند؟ مى‏خواهد علتش را كشف كند. چرا علاقه‏مند شدند؟ مى‏خواهد علتش را كشف‏كند. و فقط كسانى از حوادث بهره مى‏برند و بر حوادث تسلط پيدامى‏كنند و حوادث را در اختيار خودشان قرار مى‏دهند كه علل حوادث‏را بشناسند. فلان قوم در جنگ كست‏خورد، فلان قوم ديگر، پيروزشد. اگر انسان فقط بگويد اين شكست‏خورد و آن پيروز شد، از اين‏درسى نمى‏آموزد، ولى اگر علل شكست اين و علل پيروزى آن رابه دست بياورد ممكن است كه بر حوادث مسلط بشود، يعنى همان‏شكست‏خورده بار ديگر پيروز شود و كست‏خودش را تبديل‏به پيروزى كند. اين در مثالهاى نسبتا كوچك و عرفى خودمان.

قرآن مى‏خواهد ما از حوادث عالم عبرت بگيريم
قرآن مى‏خواهد كه ما در همه حوادث عالم دقت كنيم و راز وعلت و سر و حكمت اينها را كشف كنيم، همين قدر بگوييم امسال‏الحمد لله باران خيلى خوب بود ولى سال گذشته متاسفانه باران نبود، امسال برف چنين آمد، ابرى هست، بارانى هست، تگرگى هست، نمى‏خواهد ما به همين مقدار قناعت كنيم، مى‏خواهد عبرتى در كارباشد، يعنى عبورى در كار باشد، يعنى ما به راز اينها پى ببريم و دراين رازها هم باز راز اصلى و راز رازها دست‏خداست، در آخر كاربفهميم كه تمام عالم را يك دست قدرت و يك مشيت است، او رازرازهاست، يعنى هر پرده را كه عقب بزنيم پشتش يك چيزى‏مى‏بينيم، آن را عقب بزنيم پشت آن چيزى مى‏بينيم، ولى قرآن‏مى‏گويد به اينها اكتفا نكنيد، اينقدر برويد جلو تا ببينيد يك دست‏قدرت است و يك مشيت است و يك اراده است و يك علم است ويك حكمت است كه تمام جهان را مى‏گرداند: "ان فى ذلك لعبرة‏لاولى الابصار" .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. [اشاره به حضار]
٢. ذاريات/٤١.
٣. جامع الصغير، ج ٢/ص ١١١.
٤. "مان‏"يعنى مانند.
٥. نوح/١١.
٦. انعام/١٨ و ٦١.
٧. قدر/١.
٨. جامع الصغير، ج ١/ص ١٠٣.


*****

خلقت‏حيوانات و خداشناسى
بسم الله الرحمن الرحيم
. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و الله خلق كل دابة من ماء فمنهم من يمشى‏على بطنه و منهم من يمشى على رجلين ومنهم من يمشى على اربع، يخلق الله مايشاء، ان الله على كل شى‏ء قدير، لقد انزلناايات مبينات و الله يهدى من يشاء الى صراطمستقيم .
در دو آيه پيش كه در جلسه قبل تلاوت و تفسير شد مسائلى‏عنوان شد كه مربوط به كائنات جو و حوادث جوى بود و هدف - همان طور كه عرض كردم - ارائه توحيد و معرفت الهى است. دراين آيه مطلبى بيان شده است كه مربوط به خلقت‏حيوانات است وبه اصطلاح علم امروز مربوط به زيست‏شناسى است، و باز در اينجاهم هدف، صرف يك مطلب مربوط به يست‏شناسى نيست، هدف‏قرآن باز همان نشان دادن‏"الله‏"است، يعنى اينها را قرآن - به تعبير خودش - به عنوان آيات الهى، به عنوان نشانه‏هايى از قدرت وحكمت الهى ذكر مى‏كند و لهذا، هم در اين آيه و هم در آن آيه، اولين كلمه‏اى كه گوش انسان را مى‏كوبد كلمه‏"الله‏"است: "الم‏تر ان الله يزجى سحابا ثم يؤلف بينه، ثم يجعله ركاما" ، در اينجامى‏فرمايد: و الله خلق كل دابة من ماء . در اين آيه چه مطلبى بيان‏شده است؟
در اين آيه غير از آن هدف اصلى كه خالق‏"الله‏"است، دومطلب ذكر شده است: يكى اينكه اصل حيات همه جنبنده‏ها آب‏است، دوم اينكه تنوع جنبنده‏ها كه اينجا از يك نظر بيان شده است:
از نظر راه رفتن، بعضى خزنده هستند و بعضى رونده، و رونده‏هابعضى با دو پا و بعضى با چهار پا حركت مى‏كنند، همه اينها بر طبق‏مشيت الهى به وجود آمده است. قسمت اول كه مى‏فرمايد: "و الله‏خلق كل دابة من ماء" هر جنبنده‏اى را ما از آب آفريده‏ايم - كه‏در يك آيه ديگر اين مطلب به صورت عام‏ترى بيان شده است، مى‏فرمايد: "و جعلنا من الماء كل شى‏ء حى‏" (١) هر زنده‏اى را ما ازآب قرار داده‏ايم - و اين مطلب كه اساسى‏ترين عنصر براى حيات وزندگى آب است، امروز از قطعى‏ترين مسائل است از چند نظر:
يكى از نظر اينكه اساسا اندام هر موجود زنده، مثلا انسان، با اينهمه‏اعضا و جوارح و پوست و رگ و پى و استخوان، اين اندام و اين‏هيكل چقدرش آب است و چقدرش ساير عناصر. من البته از نظردقيق علمى نمى‏دانم، ولى طبيب بسيار متخصصى (آقاى دكترقريب) يك وقتى كه خودم را توصيه مى‏كرد به اينكه آب زياد بخورم و همين آيه را مى‏خواند: "و جعلنا من الماء كل شى‏ء حى‏" مى‏گفت‏هر كسى صدى هشتادش آب است، يعنى اگر كسى ٥٠ كيلو وزن‏داشته باشد چهل كيلويش آب است و ده كيلو ساير مواد. هر سلولى‏از سلولهاى بدن ما كه مى‏گويند سه قسمت اصلى دارد: قسمت هسته‏سلول، قسمت غشاء رو و قسمت مايع پروتوپلاسم، و همان قسمت‏مايع كه از نظر حيات شايد اساسى‏ترين قسمتهاى سلول است، قسمت اعظم آن آب است مبدا تكون هر جنبنده‏اى [آب است. ] دراينجا قرآن‏"جنبنده‏"ذكر كرده است، البته‏"دابة‏"شامل همه‏جاندارها نمى‏شود، ولى منشا پيدايش ساير جانداران نيز يا مايعى‏است مثل نطفه، و يا آنهايى هم كه از تخم به وجود مى‏آيند باز در ماده‏اصلى هر تخمى آب از هر چيز ديگر بيشتر دخالت دارد، و از همه‏بالاتر اينكه راجع به پيدايش حيات در روى زمين كه علما زيادجستجو كرده‏اند ولى هنوز به يك نظر قاطع نرسيده‏اند، تمام فرضيه‏هادر اطراف اين دور مى‏زند كه حيات بالاخره از آب پيدا شده است واز خشكى شروع نشده است. اين است كه آب به طور كلى رمز حيات‏است. در قرآن در بعضى جاهاى ديگر كلمه آب (ماء) به عنوان رمز وكنايه‏اى از حيات آمده است و لو حيات معنوى، مثلا در آيه‏اى كه درسوره مباركه "تبارك الذى بيده الملك‏" داريم، مى‏فرمايد: "قل‏ارايتم ان اصبح ماؤكم غورا فمن ياتيكم بماء معين‏" (٢) بگو اگر آب‏مورد استفاده شما يكمرتبه بخشكد، اگر چشمه‏ها و چاهها بخشكد، چه قدرتى است غير از قدرت خدا كه آب گوارا براى شما بيافريند وبياورد. ظاهر آيه خيلى روشن است، ولى در تفاسير، از ائمه اطهار وارد شده است كه اين را تعبير كرده‏اند به آب حيات معنوى، يعنى‏بگو اگر امام، اگر حجت‏خدا از ميان شما برود چه قدرتى مى‏تواندچنين آب زلالى را براى شما بياورد؟ پس ما مى‏بينيم در آنجا نيز از"امام‏"كه منشا حيات معنوى است به‏"آب‏"تعبير شده است.
به هر صورت آب رمز و سر حيات است. حال اينكه رابطه حيات باآب از نظر علوم طبيعى چيست، مطلبى است كه در علوم طبيعى ذكركرده‏اند و ديگران از ما بهتر تخصص دارند در اينكه نظريات علوم‏طبيعى را درباره رابطه حيات و آب بيان كنند، ولى قدر مسلم اين‏است كه در ميان موجودات و عناصر اين عالم هيچ موجودى و هيچ‏ماده‏اى به اندازه آب با حيات پيوند ندارد.
بعد كه مى‏فرمايد: "و الله خلق كل دابة من ماء"
مى‏فرمايد: "فمنهم من يمشى على بطنه و منهم من يمشى على‏رجلين و منهم من يمشى على اربع‏" . اين دواب، اين جنبنده‏هامختلف‏اند، بعضى با شكم راه مى‏روند و مى‏خزند، مثل مار و بسيارى‏از كرمها، بعضى با دو پا راه مى‏روند، مثل انسان و مرغها، و بعضى برچهار پا راه مى‏روند.

نظريه تبدل انواع
در اينجا چون انسان و غير انسان با هم در يك رديف ذكرشده است [كه] همه موجودات از آب آفريده شده‏اند و اول ازخزندگان نام مى‏برد و بعد از روندگان، روندگان دو پاو روندگان چهار پا، و در روندگان دو پا در درجه اول نظربه انسان است، بعضى خواسته‏اند اين آيه را تاييدى براى نظريه تبدل‏انواع (تزانسفورميزم) بگيرند و در كتابها و مجلات مطالبى‏مى‏نويسند. اصل نظريه، بسيار قديمى است، دو هزار سال هم بيشتراز عمرش مى‏گذرد، ولى از وقتى كه تقريبا صورت علمى پيدا كرد دوقرن بيشتر نمى‏گذرد. نظريه‏اى پيدا شد در باب زيست‏شناسى به نام‏نظريه‏"تسلسل انواع‏"يا"تبدل انواع‏"، يعنى الآن ما انواعى ازحيوانات داريم، خود انسان يك نوع بالخصوص است، اسب نوع‏ديگرى است، الاغ نوع ديگر، گاو نوع ديگر، شتر نوع ديگر، انواعى‏مرغها داريم، انواعى ماهيها داريم، انواعى سباع و درندگان داريم، آيا اجداد نهايى اينها چيست؟ آيا اجداد نهايى هر كدام از اينهاجداست؟ اجداد نهايى شيرها در اصل يك شير بوده؟ و اجداد نهايى‏گاوها در اصل يك گاو بوده؟ و طبعا اجداد نهايى انسانها يك انسان؟ وآن جد نهايى، ديگر به هيچ جاندارى نسب نمى‏برد؟ يا نه، اينهمه‏انواع با اينهمه اختلافاتى كه امروز مى‏بينيم اينها در واقع يك فاميل وقبيله بزرگ‏اند؟ انسانها و اسبها و شترها و گاوها و ميمونها و انواع‏مرغها و انواع ماهيها و انواع مارها و حشرات، اينها همه خانواده‏هاى‏مختلف يك فاميل‏اند و همه به يك جد اصلى مى‏رسند، حال آن جداصلى چه بوده، به چه شكل بوده، در چه وضعى بوده، البته‏فرضيه‏هايى در اين مورد هست. يك عده كه بيشتر تمايلشان اين‏است كه قرآن را بر آنچه كه از علوم يا غير علوم گرفته‏اند تطبيق كنندگفته‏اند اين آيه آن مطلب را مى‏گويد، مى‏گويد همه جاندارها از يك‏آبى آفريده شده‏اند، مقصود اين است كه اول از يك موجود تك‏سلولى [به وجود آمده‏اند] كه آن موجود تك سلولى، مثلا در كنارمردابها براى اولين بار به وجود آمده است، پس نسب تمام جاندارهابه يك حيوان تك سلولى مى‏رسد و نسب او هم به آب مى‏رسد، ولى‏تدريجا تكامل پيدا كرده است: خزندگان و روندگان (چهار پا ودو پا) و بعد هم قرآن باقى انواع را فرموده كه "يخلق الله ما يشاء" خدا هر چه بخواهد خودش خلق مى‏كند. ولى انصاف اين است كه اين آيه دلالتى - و حداقل بگوييم‏صراحتى و يا ظهورى - در اين مطلب ندارد. ما نمى‏توانيم از اين آيه‏قرآن استنباط كنيم كه اين آيه حتما نظريه تبدل انواع و تسلسل انواع‏را بيان مى‏كند، ولى البته اين مطلب هست: ما نبايد اشتباهى را كه‏بعضى جاهلها و نادانها و در واقع خدانشناسها مرتكب شده‏اند مرتكب‏شويم، بگوييم اگر انواع از يكديگر اشتقاق يافته باشند پس دليل براين است كه خلقتى و دست‏خالقى در كار نيست بلكه انواع ازيكديگر مشتق شده‏اند، يك شير اول نبوده كه بگوييم او را خدا خلق‏كرده است، يك اسب اول هم نبوده كه بگوييم [او را] خدا خلق‏كرده است، يك مرغابى اول هم نبوده كه بگوييم [او را] خدا خلق‏كرده، . . . چون هيچكدام از اينها يك جد اول ندارند بنابراين دليلى‏نداريم كه بگوييم اينها را خدا خلق كرده. چه حرف عوامانه‏اى!
اولا گيريم همه اينها برسد به يك جد و آن جد يك حيوان تك‏سلولى باشد، پس براى اولين بار حيات در روى زمين در يك حيوان‏تك سلولى پيدا شد، او با چه عاملى پيدا شد؟ علم هنوز نتوانسته‏است [نشان دهد] - و بلكه ضد آن را گفته است - كه يك حيوان‏و لو يك حيوان تك سلولى خود به خود پيدا شود يعنى بدون سابقه‏اشتقاق از يك ذى حيات پيدا شود، و لهذا خود داروين هم كه اين‏نظريه را گفت معتقد بود كه اجداد تمام حيوانات منتهى مى‏شوندبه هفت تا، ولى آن هفت تا ديگر با نفخه الهى به وجود آمده‏اند. خودداروين يك مرد موحدى بوده، مسيحى و خيلى هم معتقد بود، مى‏گويند در حال احتضار هم كتاب مقدس يعنى انجيل را به سينه‏اش‏چسبانده بود و آن را رها نمى‏كرد. داروين خودش اينقدر داروينيست‏نبود كه اين جوجه فكليهاى بى‏سواد كه چهارتا كلمه درباره نظريه تكامل (داروينيسم) مى‏خوانند، فورا از خدا و قيامت و همه چيزمى‏خواهند بيگانه باشند.
ثانيا مگر خدا آن وقت‏خالق ماست كه جد اعلاى ما يك‏انسانى باشد كه آن انسان را خدا دفعتا آفريده باشد؟ آن به اين مطلب‏ربط ندارد. ما به هر حال مخلوق خدا هستيم. قرآن كه مى‏گويد خداشما را خلق كرد مى‏گويد شما ببينيد يك نطفه بوديد در رحم، خدانطفه را علقه كرد و علقه را مضغه كرد، بعد مضغه را تبديل به عظام‏كرد، عظام را گوشت پوشاند، چنين و چنان كرد (خلقت) . همين‏خلقت تدريجى ما در رحم مادر و [اينكه] بعد در بيرون به صورت‏جنينى هستيم كه دائما بزرگ مى‏شود [نشان مى‏دهد كه] در حال‏خلق شدن هستيم، بلكه به قول عرفا عالم دائما در حال خلق شدن‏است. اگر چنين مى‏بود كه خدا يك دفعه عالم را خلق كرده و العياذبالله كنار رفته و ديگر چيز جديدى رخ نمى‏دهد، در عالم آب از آب‏تكان نمى‏خورد، هيچ تغييرى پيدا نمى‏شد، ولى اينكه عالم دائما درگردش و حركت است و همه چيزش - از جوهرش و از عرضش‏همواره فانى مى‏شود و حادث مى‏شود، اين همان معناى اين است كه‏عالم هميشه در حال خلق شدن است. از نظر خالقيت‏خدا و از نظرتوحيد، هيچ تفاوتى نمى‏كند كه انواع دفعتا به وجود آمده باشند يا انواع‏از يكديگر اشتقاق يافته باشند، يعنى نظريه داروين همان اندازه يك‏نظريه توحيدى است كه نظ‏ريه غير داروين توحيدى بوده، بله، يك‏مطلب هست و آن اين است كه بعضى اينجور خيال كردند - حتى‏خود داروين اينجور خيال نكرد - كه يك سلسله قوانين طبيعى درزمينه تكامل جانداران كشف كرده‏اند و همان قوانين طبيعى كافى‏است براى تكامل جانداران و براى اينكه اين نظام موجود به وجود بيايد و ديگر لزومى ندارد اصلى ماوراء الطبيعى، تدبيرى‏ماوراء الطبيعى در كار باشد، چطور؟ قائل به اصولى شدند (همان‏اصولى كه خود داروين هم ذكر كرد ولى البته با خصوصيات‏ديگرى) : اصل حب بقاى ذات. در هر جاندارى چنين علاقه‏اى‏هست. هر جاندارى به موجب اينكه حب به بقاى ذات دارد، در تلاش‏حفظ حيات خودش است و با جاندارهاى ديگر به تنازع برمى‏خيزد، پس اصل ديگرى پيدا شد به نام‏"تنازع بقا". در تنازع بقا آن‏موجودى كه نيرومندتر و قوى‏تر و براى زنده ماندن صالح‏تر است باقى‏مى‏ماند، ضعيف از بين مى‏رود و پايمال مى‏شود: اصل بقاى اصلح ياانتخاب اصلح. اصل ديگر اصل تاثير محيط است. محيط بر روى‏حيوان تاثير مى‏بخشد، و ديگر اصل وراثت: آنچه كه يك نسل‏كسب مى‏كند در نسل بعدى به ارث منتقل مى‏شود. البته خود اين‏اصول بعدها مخدوش قلمداد شد، ولى آنچه كه علماى الهى ثابت‏كردند اين بود كه اگر ما فرض كنيم تمام اين قوانينى كه شما براى‏تكامل مى‏گوييد قوانين درستى باشد: اصل تنازع بقا، اصل انتخاب‏اصلح، اصل وراثت و اصل تاثير محيط درست باشد، آيا اينها كافى‏است براى اينكه يك موجود تك سلولى و لو در طول ميليونها سال‏به صورت يك انسان در بيايد، به صورت يك دستگاه چنين منظم؟
خود داروين كه اصلى به نام‏"انطباق با محيط‏"ذكر مى‏كند ومى‏گويد موجود زنده در هر محيطى كه باشد خودش را با محيط منطبق‏مى‏كند، اين اصل را به شكلى ذكر كرد كه به او اعتراض كردند، گفتند تو از اصل‏"انطباق با محيط‏"مانند يك اصل ماوراء الطبيعى‏سخن مى‏گويى، و حق هم همين بود، زيرا اين مطلب را ثابت كردكه هر موجودى در هر محيطى كه هست، حتى بدون آنكه خود او بخواهد و اراده كند و بدون آنكه خود او تشخيص بدهد، يك نيروى‏مرموز داخلى وضع اعضا و جوارح و شرايط زندگى او را در داخل‏طورى مى‏سازد كه با محيط جديد متناسب باشد، و اين يكى از آن‏رموز عجيب خلقت است، يعنى يكى از رموزى است كه نشان مى‏دهداصل هدايت الهى در بطون همه موجودات هست، آن "نور السموات‏و الارض‏" در همه جا هست، موجود را در هر شرايطى كه قرار بگيرد، به سوى خير و كمال خودش هدايت مى‏كند بدون آنكه خود آن موجوددرك كند و بفهمد. همين الآن كه ما اينجا نشسته‏ايم قلب ما روى‏ميزان معينى كار مى‏كند، كبد ما روى ميزان معينى كار مى‏كند، خون‏ما يك ميزان معينى دارد، گلبولهاى سفيد خون ما يك مقدار معينى‏دارد، گلبولهاى قرمز خون ما يك مقدار معينى دارد. اگر جو ما راعوض كنند، مثلا ما را ببرند در فضاى خيلى بالا كه فشار هوا كمترمى‏شود، نيازهاى بدن تغيير مى‏كند، تا نيازها تغيير كرد - اگربه سرعت ما را از محيط خارج نكنند كه مجالى براى آن نيروى مرموزباقى نماند، بلكه تدريجا ما را [به جو جديد] ببرند - تدريجا اين‏دستگاه بدن ما خودش را تغيير مى‏دهد و با وضع موجود منطبق‏مى‏كند، مثلا اگر از گلبولهاى سفيد خون يك مقدار زياد است و آنجاديگر لازم نيست، يك مقدار را حذف مى‏كند، يا اگر برعكس، بدن‏نياز به گلبول سفيد بيشترى داشته باشد فورا شروع مى‏كند به ساختن.
حتى لازم نيست بگوييم محيط را عوض مى‏كنيم، يك انسان مثلا دراثر تصادف، پا شكستگى و چاقو خوردگى، خون زيادى از بدنش‏مى‏رود، بدن به يك مقدار معينى خون نياز دارد، در وقتى كه خون‏به قدر كافى دارد راحت و آرام است، تا خون رفت و بدن نياز به خون‏پيدا كرد فورا تمام بدن شروع مى‏كند به فعاليت براى ساختن خون، ولى خون بى‏جهت‏ساخته نمى‏شود، شرط اول ساختن خون [وجود] آب است، شما مى‏بينيد يك تشنگى فوق العاده‏اى بر افراد مجروح كه‏خون از بدنشان رفته است مستولى مى‏شود. بدن نياز به خون دارد و اين‏خون شرط اولش آب است، اين تشنگى را ايجاد مى‏كند كه فورا آب‏بنوشد، و بدن به سرعت‏شروع به ساختن خون مى‏كند. اين ديگر با اين‏اصول طبيعى كور و كر جناب داروين قابل توجيه نيست، و خيلى ازاين مسائل هست. من خودم در چند سال پيش مقاله‏اى نوشتم به نام‏"توحيد و تكامل‏"كه در"مكتب تشيع‏"چاپ شد، در آنجا اين‏مطلب را ثابت كردم كه مساله داروينيزم، مى‏خواهد درست باشدمى‏خواهد درست نباشد، به مساله توحيد ضررى نمى‏رساند، بلكه بيشترمساله توحيد را تاييد مى‏كند، يعنى بيشتر ثابت مى‏كند كه يك نيروى‏مرموز تدبير و هدايتى در درون جاندارها هست كه اينها را در جهت‏مصلحت‏حيات تطبيق مى‏دهد.
حال آن درسى كه ما بايد بگيريم چيست؟ آيا صرف يك‏درس زيست‏شناسى است كه همه جانداران از آب آفريده شده‏اند؟
اين علم است، حرف درستى هم هست، خداوند همه موجودات را - با اينكه اصلشان از آب است - متنوع آفريده است، حال يابه شكلى كه داروين مى‏گويد: "تسلسل انواع‏"يا غير تسلسل انواع، ولى به هر حال انواعى پيدا شده است كه براى يك فرد بشر شناختن‏آن انواع امكان ندارد، يعنى اگر ما بخواهيم فقط انواع حيوانات رابشناسيم، سالهاى زياد بايد درس بخوانيم، آخرش هم شايد نتوانيم، تازه يك متخصص اگر انواع صحرايى را بشناسد، انواع دريايى راديگر نمى‏شناسد. پس قرآن نظرش به چيست؟ نظرش به آن كلمه‏"الله‏"است. قرآن هميشه مى‏خواهد ما به اين نكته توجه كنيم كه اين جريان خلقت در عالم چگونه نشان مى‏دهد نورى را، چگونه نشان‏مى‏دهد كه اين حركتها و تلاشها و جنبشها و پيدايشها، در ظلمات وكور كورانه نيست، نور الهى در باطن همه ذرات عالم هست، همه‏نشان مى‏دهد مشيت الهى را، تقدير الهى را، حكمت الهى را. لهذابعد كه همينها را ذكر مى‏كند كه خزندگان و روندگان (به دو پا و به‏چهار پا) ، براى اينكه ذكر كند كه ما اينها را به عنوان مثال ذكركرديم و منحصر به اينها نيست، مى‏فرمايد: "يخلق الله ما يشاء" خدا آنچه را كه مشيتش اقتضا كند مى‏آفريند، يعنى همه اينها خلقت‏خداست و بر طبق مشيت الهى به وجود آمده. "ان الله على كل‏شى‏ء قدير" قدرت الهى محدود نيست، براى قدرت الهى نمى‏شودمرز و حد قائل شد، خدا بر هر چيزى تواناست، هر چه را بخواهد، هر جور كه بخواهد خلق مى‏كند. البته خداوند قدير است، عليم است، حكيم است، مريد است، معناى اينكه خداوند بر هر چيزى تواناست‏و هر طور كه بخواهد خلق مى‏كند، اين نيست كه همين طور به گزاف وبدون هدف و بدون حكمت چنين مى‏كند، چون مشيت مطلق وقدرت بى‏پايانى دارد همين طور بى‏جهت‏خلق مى‏كند، نه، كارش‏بر اساس حكمت است، ولى مشيتش محدود نيست، قدرتش هم‏محدود نيست.
از اول آيه نور تا اينجا تقريبا يك فصل مخصوص بود، فصلى‏بود توحيدى و در همه اين فصل، قرآن مى‏خواهد اين "الله نورالسموات و الارض‏" را ارائه بدهد، گويى به عنوان پايان اين فصل كه‏وارد فصل ديگر و مطلب ديگرى مى‏شود - كه البته باز آن مطلب بااين فصل ارتباط دارد ولى فصل جداگانه شمرده مى‏شود - مى‏فرمايد: "لقد انزلنا آيات مبينات‏" ما فرود آورديم آيه‏هاى روشن كننده‏اى‏را. مفسرين گفته‏اند مقصود، از همان آيه نور به اين طرف است، درواقع در پايان فصل مى‏خواهد بگويد كه بار ديگر شما را توجه مى‏دهيم‏به آنچه گفتيم: "لقد انزلنا آيات مبينات‏" ما آياتى فرود آورده‏ايم‏روشنگر. كار قرآن روشنگرى و هدايت است. "و الله يهدى من يشاءانى صراط مستقيم‏" خدا هر كس را كه بخواهد به صراط مستقيم وبه راه راست هدايت مى‏كند. آيات روشنگر براى همين است. چه‏چيز را مى‏خواهد روشن كند؟ راه را. بشر يك موجود سائر است، يعنى يك موجود سير كننده است، يك موجود متحرك است، يك‏موجودى است كه بر يك راه قرار گرفته و به سوى مقصدى بايد برود.
اين آيات فرود آمده است كه روشنگر راه براى بشر باشد. بازمى‏فرمايد خدا هر كس را كه بخواهد هدايت مى‏كند، يعنى هدايت‏هيچ كسى از مشيت الهى بيرون نيست، ولى باز نبايد اشتباه كرد كه‏وقتى مى‏گوييم‏"خدا هر كسى را كه بخواهد به راه راست هدايت‏مى‏كند" [يعنى خدا به گزاف چنين مى‏كند. ] مشيتش چگونه‏است؟ آيا مثلا ميان افراد قرعه‏كشى مى‏كند و مى‏گويد ببينيم به نام‏چه كسى بيرون مى‏آيد تا او را هدايت كنيم؟ نه، خودش در جاهاى‏ديگر بيان مى‏كند كه مشيت او چه نظامى دارد، چه افرادى رامشيت‏خدا اقتضا مى‏كند هدايت كند و چه افرادى مشمول هدايت‏الهى نمى‏شوند. در آيات ديگر اين مطلب را روشن كرده است. دريكى از آيات اول سوره بقره، راجع به قرآن چه پاكيزه مى‏فرمايد:
"يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا" خدا با قرآن گروه بسيارى را گمراه‏مى‏كند و با همين قرآن گروه بسيارى را هدايت مى‏كند، چطور؟ قرآن كه‏وسيله هدايت است، وسيله گمراهى نيست! مى‏گويد: "و ما يضل به الا الفاسقين‏" (٣) خدا گمراه نمى‏كند به وسيله آن مگر فاسقان را، يعنى‏آنهايى كه زمينه روح و فطرت پاك خودشان را فاسد، مسخ ومنحرف كردند. قرآن ريسمان خداست، ريسمانى است كه فرستاده‏تا بشر را از چاه ظلمت طبيعت بيرون بياورد، چنگ زدن ريسمان باكيست؟ با بشر است، ولى آنكه نمى‏خواهد از اين ريسمان استفاده‏كند تقصير با خودش است "يضل به كثيرا و يهدى به كثيرا و مايضل به الا الفاسقين‏" كه اين مضمون در آيات زيادى از قرآن تكرارشده كه هدايت الهى و ضلالت الهى نظامى دارد و ضلالت الهى‏عقوبت است. خلاصه مطلب اين است. نور الهى آن خانه را در اعلى‏درجه روشن كرده است، كه مثال به آن چراغ مى‏زند چون مثل‏اعلاى روشنى براى يك خانه بوده، نور الهى جهان را به حد اعلى‏روشن كرده است. مطلب، مطلب درستى است. اگر بگوييم مثل، مثل انسان است، از نظر عقل انسان هم بخواهيم پياده كنيم - كه‏بو على گفته است - درست است، از نظر ايمان انسان هم پياده‏كنيم - كه در روايات آمده - درست است، و البته اين نظر ايمان، درست‏تر است، گذشته از اينكه در روايت است و قابل مقايسه نيست‏كه انسان حرف بوعلى را با روايت مقايسه كند، با آيات بعد خوب‏تطبيق مى‏كند، چون آيات بعد مثل براى كافر (دل كافر) ذكر مى‏كندكه در تاريكى است. اگر مثل، مثل مؤمن باشد مثل قلب مؤمن‏است، يعنى قلب مؤمن روشن است مثل خانه‏اى كه در آن چنين‏چراغى باشد، بر عكس قلب كافر كه تاريك است، و اگر مثل، مثل‏جامعه بشريت و چراغى كه جامعه بشريت را روشن كرده است‏يعنى نور مقدس خاتم الانبياء (صلى الله عليه و اله و سلم) باشد بازمى‏بينيم كه مثل، مثل كامل و جامعى است. ظاهرا هنوز آيه تتمه‏اى دارد، ان شاء الله جلسه بعد برايتان عرض مى‏كنم (٤) . و صلى الله على محمد و اله‏الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم ياالله. . .
خدايا دلهاى ما را به همين نورى كه خودت درقرآن براى اهل ايمان فرموده‏اى روشن بگردان، نيتهاى ما را خالص بفرما، ظلمتها و تاريكيها وتيرگيها را از ما دور بفرما، اموات ما ريق‏رحمت‏خودت بفرما.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. انبياء/٣٠.
٢. ملك/٣٠.
٣. بقره/٢٦.
٤. [اينكه جلسات بعد تشكيل شده يا نه، مشخص نيست، به هر حال نوار ديگرى از تفسير سوره نور توسط استاد شهيد در دست نيست] .

۶