بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين، بارىء الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظه سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد و على اله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون × الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين × يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون × الذين امنوا باياتنا و كانوا مسلمين × ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون (١)
و ذكر بعضى از امثال يعنى (٢) نمونهها و تاريخها و سرگذشتها از موسى و عيسى عليهما السلام و پس از اينكه هيچ يك از اين تذكرات به حال سرسختيهاى قريش رؤسا و ملا قريش سود نبخشيد، اين آيه تقريبا بيان ياس آميزى است درباره آنها; مىفرمايد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون».
«ينظرون» به معناى ينتظرون است. كلمه «نظرة» تنها به معنى نگاه نيست، به معنى مهلت هم هست. در خود قرآن آمده است: «و ان كان ذو عسرة فنظرة الى ميسرة» (٣) . اين آيه در بابل «مديون و دائن» است كه اگر مديون در مشقت است و اداى دين براى او سخت است بر دائن است كه او را تا وقتى كه تمكنى پيدا كند و در يسر قرار گيرد مهلت بدهد و فعلا كه در عسر و مشقت است بر او فشار نياورد تا دستش به اصطلاح باز بشود. پس آنجا كلمه «نظرة» به معنى مهلت و انتظار است.
در اينجا هم همين معنى را دارد. «هل ينظرون» يعنى آيا انتظار مىبرند؟ آيا منتظر چيزى جز مرگ يا قيام قيامتخواهند بود؟ يعنى ديگر چيزى نمانده كه به اينها گفته نشده باشد و ديگر اميدى به حال اينها نيست. اينها حالتشان اين است كه انتظار نمىكشند جز اينكه مرگ و يا قيامت كبرى بيايد (اين در واقع زبان حالشان است نه اينكه خودشان جز اين انتظار نمىكشند).
اينكه عرض مىكنيم «مرگ» يا «قيامت كبرى» به اين دليل است كه كلمه «الساعة» آمده است. اين كلمه در قرآن معمولا به معناى قيامت مىآيد. در مورد مرگ هم «قيامت» گفته مىشود، از باب اينكه هر كسى كه بميرد قيامت او بپا شده است: «اذا مات المرء قامت قيامته» وقتى كه انسان مىميرد قيامت او بپا شده و شروع شده است. البته يك قيامت كبرى و قيامت عمومى داريم كه حساب ديگرى دارد.
مىفرمايد اينها ديگر هيچ انتظارى بر ايشان نيست مگر آنكه قيامت بغتة و به طور ناگهانى آنها را بگيرد. حال يا مقصود اين است كه مرگ بغتة آنها را [در كام خود] بگيرد و يا قيامت كبرى بغتة پيدا شود (چون درباره قيامت كبرى هم در قرآن هست كه بغتة پيدا مىشود در حالى كه مردم انتظار چنين چيزى را ندارند و در فكر چنين چيزى نيستند.) اينها هيچ توجه و آگاهى ندارند و نمىدانند كه اين قيامت است كه دارد مىرسد و يا مرگ اينهاست كه دارد مىرسد. اگر مقصود مرگ باشد ممكن است مراد همان مرگ دسته جمعى اينها باشد كه به وسيله مسلمين گشته شدندو در واقع «ساعت» و قيامت اينها در «بدر» بپا شد.
آيه بعد آيهاى است كه درباره مضمون آن، آيات ديگرى هم داريم و بايد يك مقدار بحثشود و بعد تناسب آن با آيات پيش بيان گردد. در آيات پيش نقد حال ملا قريش يعنى اشراف قريش بود. آنها يك دسته به هم بافته و به اصطلاح امروز يك «طبقه» بودند و يك وحدت طبقهاى و همكارى بسيار شديدى داشتند.
زندگى مردم قريش در جاهليت زندگى قبيلهاى بود و در زندگى قبيلهاى به قول ابن خلدون «عصبيت» حكمفرماست. امروز مىگويند در زندگيهاى قبيلهاى يك روح كه همان روح قبيلهاى و عصبيت قبيلهاى باشد افراد را به يكديگر شديدا پيوند مىدهد و خود همين عصبيت قبيلهاى از جهتى اداره كننده اجتماعشان هم هست و بسيارى از مشكلات را حل مىكند و يك سلسله اخلاق و مراسم و آداب به وجود مىآورد و بالاخره به نحوى جامعه ساز است. (٤) .
خود قريش يك قبيله بزرگ بود و بطنهاو شاخههاى مختلف داشت: بنى هاشم، بنى اميه، بنى زهره، بنى تيم، بنى مخزوم و غيره، كه بعضى از اينها مثل بنى هاشم و بنى اميه و بنى مخزوم و بنى زهره قبيلههايى قوى و بعضى مثل بنى عدى كه عمر وابسته به آن بود و بنى تيم كه ابوبكر وابسته به آن بود از قبيلههاى ضعيف و كوچك و منحط قريش بودند و لذا وقتى به كسى مىگفتند از «بنى عدى» و «بنى تيم» [هستى] يك مقدار تحقير آميز تلقى مىشد. به هر حال بطنهاى مختلفى بود.
در ميان قريش طبقهاى وجود داشت كه در آن از بنى هاشم، بنى اميه، بنى مخزوم و قبيلههاى ديگر افرادى بودند و يك همبستگى طبقهاى قوى داشتند. قرآن هم تكيهاش بيشتر روى «همبستگى طبقاتى» آنهاست نه «همبستگى قبيلهاى» آنها. در قرآن يك كلمه از همبستگى قبيلهاى قريش نيامده است، اسمى از «بنى هاشم» يا «بنى اميه» يا بنى فلان نيست، اما اسم ملا قريش هست. اينها آنقدر به يكديگر وابسته بودند كه [مثلا] ابولهب با اينكه از قبيله پيغمبر صلى الله عليه واله بود و لااقل عصبيت قبيلهاى اقتضا مىكرد كه حامى پيغمبر باشد ولى از طبقه ابوسفيان و ابوجهل بود و به آنها پيوست. بالاتر اينكه عباس بن عبد المطلب عموى ديگر پيغمبر صلى الله عليه و آله با اينكه در حد ابولهب نبود و بلكه بر عكس، به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله علاقهمند بود و مسلم در باطن خودش حامى ايشان بود و به نفع مسلمين هم كار مىكرد، ولى جنگ بدر كه بپا شد يكى از كسانى كه سهمى از بودجه جنگ بدر را عليه مسلمين پرداخت همين عباس بن عبد المطلب بود و خودش هم در جنگ بدر عليه مسلمين شركت كرد و اگر غير از اين مىبود نمىتوانست در مكه زندگى كند. او در بدر اسير شد و عده ديگرى از بنى هاشم از جمله عقيل برادر امير المؤمنين عليه السلام - كه تا آن وقت جزء كفار بود - اسير شدند. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود فديه خود و خويشاوندانت را بده (چون عباس پولدار آنها بود) و هر كس فديه مىداد آزاد مىشد. گفت: ندارم. فرمود: يادت هست وقتى مىخواستى بيايى به زنت ام الفضل اين مقدار پول دادى و گفتى جنگ استشايد بر نگشتم، اگر بر نگشتم اين پول را به مصرف برسان؟ از همان پول فديه اينها را بده. گفت: «اشهد انك رسول الله» شهادت داد و بعد به مكه رفت و باز جزء همانها بود ولى محرمانه به نفع مسلمين كار مىكرد. او آدمى بود كه در همان جنگ بدر هم دلش با مسلمين بود ولى وابسته به طبقهاى بود كه با آنها عملا همكارى مىكرد. حال اين را در نظر داشته باشيد.
قرآن بعد از اينكه اينها را در اين احد مىگويد كه «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون» (ديگر چيزى در انتظار اينها نيست جز مرگ) مىفرمايد: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» دوستان در قيامت همه با همديگر دشمناند مگر پرهيزكاران. قرآن مىخواهد بگويد اينها كه در دنيا امروز با يكديگر دوست و متحدند و عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله متشكلاند، مبناى دوستى و تشكل و وحدتشان عليه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله امور انسانى نيست بلكه منافعشان است; يعنى: اى دوستان امروز! اى گروهى كه دور هم جمع شدهايد و منافع، شما را در يك جا جمع و متحد و متشكل كرده است، از جمله خبرهايى كه به شما مىدهم اين است كه در قيامت دشمن خونى يكديگر خواهيد بود.
به نظر مىرسد اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» به همين جهت دنبال آيه قبيل آمده است، دارد به آنها مىگويد كه اين رفاقتها و دوستيهاى شما و اين خلتهاى شما بر مبناى مطامع است; اين دوستيها آنجا كه پاى اين مطامع در كار نيست و حقايق ظهور مىكند يكجا تبديل به دشمنى خواهد شد. اين از جهت ارتباط اين آيه با آيات ديگر.
قطع نظر از مورد اين آيه، خود اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» يك اصل كلى است. هميشه وقتى دو نفر و يا يك عده با يكديگر دوست مىشوند يك وجه مشتركى در كار است كه آنها را همگروه و همنشين و معاشر و هم پياله كرده است. محال است كه دو نفر كه با يكديگر هيچ سنخيت روحى ندارند و از وجود يكديگر بهرهاى نمىبرند و در [جذب] منفعتى يا دفع ضررى مشاركت ندارند با يكديگر دوست بشوند. مولوى در شعرهاى معروف خود مثال مىآورد كه محال است دو نفر با يكديگر دوستشوند مگر اينكه وجه مشتكرى بين آنها باشد. گاهى ديده شده كه دو نفر كه بر ضد يكديگر هستند با هم دوستند. ولى بايد دانست كه آن ضديت صددرصد نيست، مثلا نود و نه درصد است. آن يك درصد است كه اين دو را به يكديگر پيوند داده است. مولوى مىگويد :
آن حكيمى گفت ديدم در تكى
در بيابان زاغ را با لك لكى در عجب ماندم بجستم حالشان تا چه قدر مشترك يابم نشان چون شدم نزديك و من حيران و دنگ خود بديدم هر دوان بودند لنگ مىگويد ديدم يك زاغ و يك لكلك با هم رفيقند. تعجب كردم كه آخر قدر مشترك زاغ و لكلك چيست؟! وقتى جلو رفتم ديدم هر دو لنگند، فهميدم كه اين لنگى سبب شده كه اين دو با يكديگر رفيق شوند.
دوستى مبنا مىخواهد، ريشه و دليل مىخواهد. حكما مىگويند معلول تابع علت است، تا علت هست معلول هست، علت كه رفت معلول هم مىرود. اين سماورى كه ما روشن مىكنيم تا وقتى آتش زير آن مشتعل است مىجوشد، به محض اينكه آتش خاموش شود جوشش هم از بين مىرود. علت كه از بين رفت معلول هم از بين مىرود. دوستيهايى كه بر مبناى مطامع مادى است تا وقتى مىتواند ادامه داشته باشد كه پاى مطامع مادى در ميان باشد; وقتى كه اينها رفت علت دوستى از ميان مىرود، خصوصا اگر با آشكار شدن حقايق همان علت دوستى به علت دشمنى تبديل شود. مثلا مىديد كه اين شخص به او فلان منفعت را مىرساند; اين سبب مىشد كه دوستىاش زيادتر بشود. در قيامت كه حقايق برايش آشكار مىشود مىبيند همان چيزى كه در دنيا محبتش را جلب مىكرد برايش آتش آورده است; يعنى همان ملاك دوستى، ملاك دشمنى مىشود. به هر ميزان كه آن پيوند در دنيا بيشتر منشا دوستى بوده، در قيامت بيشتر منشا دشمنى مىشود. اين در صورتى است كه مناط و ملاك، مصامع مادى باشد. اما اگر دو نفر نه بر مبناى ماديات بلكه بر مبناى معنويات، بر اساس توحيد و بندگى خدا و عقيده و ايمان در دنيا با يكديگر دوست باشند در قيامت اين دوستى نه تنها از بين نمىرود بلكه شديدتر مىشود چون علت باقى است. تا علت باقى است معلول باقى است. در آنجا بينش [آنها] قويتر و شديدتر است چون ايمانشان تبديل به شهود مىشود: «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (٥) طبعا آن دوستى كه بر مبناى خدا و عقيده درست و ايمان صحيح واقعى بوده است باقى مىماند.
بنا بر اين دوستانى كه در راه ايمان و خدا و در راه حق و حقيقتيكديگر را دوست دارند در قيامت هم يكديگر را دوست دارند و بلكه شديدتر.
در قرآن كريم جزء لذايذ اهل بهشت اين را ذكر مىكند كه آنها برادرانه در كنار يكديگر هستند: «و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين» (٦) هر چه از غل و غش و كدورت است از جان آنها بيرون كشيدهايم، برادروار در نهايت صفا و صميميت در مقابل يكديگر مىنشينند و لذت مىبرند.
قرآن به مساله «اخوت فى الله» اهميت مىدهد. طرفدار اين نيست كه انسان خدا پرست در فرديت زندگى كند [و بگويد] من هستم و خداى خودم و با هيچ كس ارتباطى ندارم. نه، تو هستى و خداى خودت، و هر كس كه بنده خداى توست او را هم بايد دوست داشته باشى. اگر انسان به خاطر خدا بندگان خدا را دوست نداشته باشد نقص است. بله، يك وقتى انسان كسى را دوست دارد به غير ملاك الهى، اين با دوستى خدا نوعى تضاد پيدا مىكند و نوعى شركت است. اما دوست داشتن ديگران براى خدا عين توحيد است. در يكى از سورهاى مسبحات و جزء دعاهايى كه در قنوت هم خوانده مىشود مؤمنين مىگويند: «ربنا اغفرلنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان» پروردگارا ما را و برادرانى كه در ايمان بر ما سبقت داشتند بيامرز، آنها را نيز مشمول مغفرت خودت بگردان «و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤف رحيم» (٧) خدايا در دلها و سينههاى ما و در روحههاى ما كوچكترين كدورتى نسبت به اهل ايمان قرار نده («غل» يعنى كدورت غش،تيرگى) تو رئوف و مهربان هستى. چقدر بد است كه انسان نسبت به شخصى كه واقعا مؤمن و با ايمان است غل و حقد و كينه و ناراحتى در قلب خودش داشته باشد. به همين دليل است كه ما در دستورهاى دينى خودمان داريم (٨) كه اگر دو نفر مؤمن نسبت به يكديگر كدورتى پيدا كردند اين كدورت نبايد بيش از سه روز باشد. (قرار دادن مدت به اين دليل است كه ابتدا يك هيجانى در كار است). بعد از سه روز هر دو نفر موظف هستند كه زودتر اقدام كنند تا اين غل و ناراحتى و اين عقدهاى كه از يكديگر پيدا كردهاند منتفى و رفع شود.
در زمينه «مؤاخات فى الله» دستورهاى زيادى داريم. در حديثى كه در كافى (٩) هست پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به اصحابشان فرمودند (١٠ : «اى عرى الايمان اوثق»؟ در ميان دستگيرههاى ايمان كداميك محكمتر است؟ يكى گفت: نماز; ديگرى گفت: روزه; سومى گفت: حج; چهارمى گفت: جهاد و ديگرى گفت: زكات. حضرت فرمودند: تمام اينها كه شما گفتيد دستگيرههاى محكمى هستند ولى مقصود من چيز ديگرى است. گفتند: خودتان بفرماييد يا رسول الله! فرمودند: «الحب فى الله و البغض فى الله» اينكه يكديگر را به خاطر خدا دوست و يا دشمن بدارى; يعنى دوستان خدا را به خاطر خدا دوست بداريد و دشمنان خدا را به خاطر خدا دشمن بداريد; اين محكمترين دستگيرههاى ايمان است.
امير المؤمنين عليه السلام در كلمات قصار نهج البلاغه مىفرمايند: «كان لى فى ما مضى اخ فى الله» (خيلى جملههاى عالى و خوبى است!) من در گذشته برادرى داشتم اما «اخ فى الله» يعنى نه برادر نسبى، بلكه برادرى كه يكديگر را به خاطر خدا دوست مىداشتيم «و كان يعظمه فى عينى صغر الدنيا فى عينه» (١١) يك چيز، او را در چشم من بزرگ مىكرد و آن اين بود كه همه دنيا در نظر او كوچك بود. اين خودش بزرگى است. تا انسان بزرگ نباشد دنيا در نظرش كوچك نمىآيد. شراح گفتهاند با قرائنى كه در مجموع اين جملهها هست مقصود ايشان جناب «عثمان بن مظعون» است. (١٢) حال ببينيم چرا در آيه شريفه كلمه «اخلاء» (جمع خليل) آمده است؟ ما حضرت ابراهيم عليه السلام را «خليل الله» مىگوييم. بعضى مىگويند علت اينكه به دوست «خليل» مىگويند اين است كه خليل از ماده «خلت» است و خلتيعنى حاجت. به دوست از آن جهت «خليل» مىگويند كه به نيازمنديهاى دوستش مىرسد، رفع خلت و رفع نياز از دوستش مىكند، يعنى به اعتبار يكى از شرايط و آداب دوستى به دوست «خليل» مىگويند.
ولى من فكر مىكنم - چنانكه برخى عرفا هم گفتهاند - ريشه اين كلمه اين نيست. اين كلمه از همان ماده «تخلل» است. تخلل يعنى آميختگى، يكى شدن. اگر خليل از ريشه «خلت» به معناى حاجت باشد، ما خدا را مىتوانيم «خليل ابراهيم» بناميم ولى ابراهيم را ديگر نمىتوانيم «خليل الله» بگوييم. خدا را به اعتبار اينكه نيازمنديهاى ابراهيم عليه السلام را بر مىآورد مىتوان گفتخليل ابراهيم است اما ابراهيم چطور؟ ظاهر اين است كه خلت به معنى آميختگى است. دو نفر وقتى با همديگر دوست مىشوند، ولو ريشهاش مطامع باشد، بالاخره با يكديگر اختلاط و امتزاج روحى پيدا مىكنند. مولوى مىگويد :
مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها دو نفر وقتى با يكديگر معاشرت كنند ولو مبناى معاشرتشان مطامع و منافع مادى باشد چه بخواهند و چه نخواهند روح آنها با يكديگر مخلوط مىشود. از روح اين، روح او متاثر مىشود و از روح او روح اين و خود به خود در اين بين تخلل و اختلاط و امتزاج پيدا مىشود. حال چند روايت ديگر را عرض مىكنم.
در كافى حديثى از اميرالمؤمنين عليه السلام هست كه راجع به شرايط دوستى مىفرمايد: «من استحكمت لى فيه خصلة من خصال الخير احتملته عليها و اغتفرت فقد ما سواهاو لا اغتفر فقد عقل و لا دين» اگر كسى يك خصلت نيك در او باشد و ساير خصلتها را نداشته باشد براى من قابل تحمل است كه به خاطر همان خصلت نيكش با او دوستى كنم. اما دو چيز است كه آنها ركن دوستى است. اگر آن دو ركن باشد و هيچ يك از خصلتهاى ديگر نباشد براى من كافى است. ولى دو خصلت است كه اگر آنها را نداشته باشد قابل تحمل نيست، قابل معاشر نيست. آن دو خصلتى كه نبودشان قابل تحمل نيستيكى «عقل» است و ديگرى «دين». «و لا اغتفر فقد عقل و لا دين» آن چيزى كه از نظر من در دوستى قابل بخشش نيستيكى فقدان عقل است و ديگرى فقدان دين «لان مفارقة الدين مفارقة الامن» (خيلى عجيب است!) چون اگر دوست من دين نداشته باشد من از ناحيه او امنيت ندارم، يعنى يك روزى مرا سودا خواهد كرد. اگر دين داشته باشد مىتواند براى من قابل اعتماد باشد كه يك روزى روى من و دوستى من معامله نخواهد كرد و مرا نخواهد فروخت. «لان مفارقة الدين مفارقة الامن» اگر دين نباشد من اصلا امنيت ندارم، وقتى امنيت نداشته باشم دائما نگران هستم نكند او يك حقهاى به من بزند. بعد فرمود: «فلا يتهنا بحياة مع مخافة» زندگى اگر توام با بيم و ترس باشد گوارا نيست. پس بايد با كسى دوستى كنم كه صد در صد از ناحيه او مطمئن باشم. «و فقد العقل فقد الحياة و لا يقاس الا بالاموات» (١٣) آدمى كه عقل نداشته باشد مرده است، با مرده كه نمىشود معاشرت كرد.
حديث ديگرى هست كه در آن به همين آيه «ال خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو» استشهاد شده است. امام صادق عليه السلام فرمود: «احذر ان تؤاخى من ارادك لطمع او خوف او اكل او شرب و اطلب مؤاخاة الاتقياء ولو فى ظلمات الارض» (١٤) بترس از كسى كه با تو برادرى و دوستى مىكند ولى به خاطر يك طمع يا خوف و ترسى كه در بين هست. گاهى عامل خوف سبب دوستيها مىشود و افراد را به خاطر يك دشمن مشترك با يكديگر جمع مىكند.
«او اكل او شرب» از دوستى كسانى كه به خاطر شكم با آدم دوست مىشود بپرهيز، مثل آنها كه به خاطر همپيالگى و اينجور چيزها با انسان دوست مىشوند «و اطلب مؤاخاة الاتقياء» اما پاكان و پرهيزكاران را دنبالشان برو و آنها را پيدا كن «ولو فى ظلمات الارض» ولو بروى از گوشههاى تاريك زمين، از عزلتها و انزوالها آنها را پيدا كنى. از آن دسته بر حذر باش و اينها را حتما برو پيدا كن. نسبت به اينها نمىفرمايد بى تفاوت باش، مىفرمايد حتما برو جستجو كن «و ان افنتيت عمرك فى طلبهم» هر چند عمرت را در جستجوى اينها فانى كنى; يعنى ولو اينكه عمرت در جستجوى اتقيا صرف شود برو جستجو كن «فان الله عز و جل لم يخلق على وجه الارض افضل منهم بعد النبيين» خداوند بعد از پيغمبر در روى زمين فاضلتر [و برتر] از پرهيزكاران خلق نكرده است «و ما انعم الله على العبد بمثل ما انعم الله به من التوفيق لصحبتهم» خداوند هيچ نعمتى را به اندازه اين نعمت به بندهاى نمىدهد، هيچ نعمتى ارزش اين را ندارد كه انسان با اتقيا و پاكان دوست و معاشر باشد. بعد حضرت اين آيه را فرمود: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» خواست بفرمايد كه اين گونه دوستيهاست كه تا ابد باقى مىماند.
در احاديث نبوى و احاديث ائمه دستورها و تشويقهاى زيادى در اين زمينه داريم. امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه مىفرمايد:
«اعجز الناس من عجز عن اكتساب الاخوان» (١٥) يعنى ناتوانترين مردم آن كسى است كه نتوانسته است براى خودش دوست پيدا كند «و اعجز منه من ضيع من ظفر من منهم» از او ناتوانتر آن آدمى است كه دوست به دست آورده و بعد، از دست داده است. وقتى دوستى به دست آوردى كوشش كن كه از دست ندهى.
دستورهاى زيادى داريم راجع به اينكه با دوستان واقعى خودتان، دوستانى كه شايسته دوستى هستند چگونه رفتار كنيد. همه براى اين است كه اين دوستيها باقى بماند; از قبيل اينكه اگر از نظر مالى احتياج داشتند به آنها كمك كنيد، ايثار كنيد. در وقت نياز، حاجت، گرفتارى، بيمارى مراقب آنها باشيد. يا وقتى كسى از دوستان آنها فوت مىكند و آنها مصاب هستند كسى به كمك و تسليت آنها برود. دستورهاى زيادى كه در اين زمينه داريم همه براى اين است كه اسلام مىخواهد دوستيهايى كه بر مبناى الهى هستحتما باقى بماند. بريدن از مردم و بريدن از خوبان از نظر اسلام كار خوبى نيست.
در يك حديثى ديگر، حضرت صادق عليه السلام مىفرمايد: «مودة يوم ميلة» يعنى يك روز دوستى فقط يك تمايل است «و مودة شهر قرابة» يك ماه دوستى قوم و خويشى است «و مودة سنة رحم ماسة» و يك سال دوستى رحمى است كه با يكديگر تماس دارد، خويشاوندى نزديك است، قطع آن در حكم قطع رحم است. در باب صله رحم چقدر ما شنيدهايم: «من قطعها قطعه الله» كسى كه رحم را قطع كند خدا ببرد خودش را.
حديث عجيبى است كه در داستان راستان نيز نقل كردهام و در كتب زيادى نقل شده است (١٦) و آن اين است كه روزى اميرالمؤمنين على عليه السلام در زمان خلافتشان از شهر كوفه خارج شدند. ايشان دابشان اين نبود كه وقتى به جايى مىروند به عنوان اينكه خليفه و امير المؤمنين هستند با اسكورت بروند، ساده مىرفتند و ساده هم مىآمدند. نه افرادى شتسرشان حركت مىكردند كه از جاه و جلال شناخته شوند و نه لباس خاصى داشتند (لباسشان هم در حد سادهترين لباسها بود) و نه مركبشان يك وضع خاصى داشت، به شكل يك آدم عادى مىرفتند. در برگشتن با يك نفر كتابى برخورد كردند. (اينجا ببينيد يك دقايقى هست كه فقط زير ذره بين مىشود پيدا كرد) و با يكديگر مصاحب و همراه شدند. قهرا دو مصاحب راه يكديگر را مىپرسند. حضرت فرمودند من مىروم كوفه، تو كجا مى روى؟ جاى ديگرى را گفت كه يك مقدار از راه را با يكديگر مشترك بودند و نزديك كوفه او راهش جدا مىشد. گفتند خوب، پس با همديگر باشيم. آن شخص مىدانست كه رفيقش مسلمان است. حضرت هم كه مىدانستند او اهل كتاب است. با همديگر صحبت كنان آمدند تا به سر دو راهى شاهراه كوفه و راه فرعى رسيدند. او قهرا راه فرعى را گرفت. حضرت هم شاهراه را رها كردند و دنبال او آمدند. آن شخص گفت: شما كه گفتى من به كوفه مىروم. فرمود بله به كوفه مىروم. پرسيد: پس چرا از اين طرف مىآيى؟ فرمود براى اينكه ما با يكديگر چند ساعت مصاحبت كرديم و مصاحبتحق ايجاد مىكند و تو به گردن من حق پيدا كردى (١٧) . به دليل اينكه تو بر من ذى حق هستى من مىخواهم تو را چند قدم بدرقه كنم. نوشتهاند همان جا فكرى كرد و گفت: «پيغمبر شما به دليل اين اخلاق حسنهاى كه دستور داد، به اين سرعت دينش دنيا را گرفت» و بعد خداحافظى كردند و او حضرت امير عليه السلام را نشناخت ولى اين خاطره به شكل عجيبى در ذهنش بود تا يك وقتى به كوفه آمد و قهرا در جستجوى همان رفيقش بود. روزى آمد خليفه را ديد، و فهميد فيق بين راه، خود خليفه است. آنجا بود كه شهادتين را گفت و مسلمان شد و يكى از اصحاب خاص امير المؤمنين گرديد. اين حديث را كافى نقل كرده و اصلا از هيمن جا عنوانش را انتخاب كرده است: «باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر».
پس معلوم مىشود دوستيها و رفاقتها و معاشرتها حق ايجاد كن است. اين است كه امام عليه السلام فرمود: يك روز دوستى فقط يك تمايل است، اما اگر رسيد به يك ماه دوستى، اين خويشاوندى مىشود و اگر به يك سال دوستى رسيد اين ديگر در حد رحم ماسه استيعنى رحمى كه با همديگر تماس دارد، يعنى مثل دو تا برادر كه از يك رحم به دنيا آمدهاند، اين حكم را دارد و قطع او حكم قطع رحم را پيدا مىكند. اين آيه «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين» ضمن اينكه اشاره است به اخوتها و خلتهاى دنيايى و آنها را در مستثنى منه مىگويد، در مستثنى تشويقى است به دوستيهايى كه بر اساس پاكى و تقوا است.
«يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون» در قيامت از طرف خداوند به متقين خطاب مىشود: «يا عباد» اى بندگان من. وقتى اتقيا با يكديگر دوست باشند ملاكش خدا و بوديتخداوند است نه مطامع كه عبد آن مطامع باشند. به آنها از ناحيه ذات حق خطاب مىرسد به عنوان «يا عباد» اى بندگان من. اين خودش يك پيام دوستى و يك پيام دوستانه از خدا به اين دوستان در راه خداست. مىبينيد اينجا كه صحب خلت و دوستى در راه خداست صحبت پيام دوستانهاى است كه از طرف خدا مىرسد، از طرف آن ملاك دوستى مىرسد، به آنها پيام فرستاده مىشود كه: «لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون» ديگر نه بر شما خوفى مسلط خواهد شد و نه هرگز غمناك خواهيد بود.
«خوف» و «حزن» با يكديگر فرق دارند. خوف در مورد نگرانيها و شك و ترديدهاست . در مورد بدى احتمالى در آينده خوف گفته مىشود و در مورد بدى قطعى اعم از اينكه در حال حاضر باشد يا در آينده قطعى باشد انسان دچار حزن مىشود. بنا بر اين انسان دو حالت مختلف دارد; يك حالت در مورد خطرات احتمالى كه نامش «خوف» است، يكى هم در مورد ناراحتيهاى فعلى [و يا قطعى آينده كه نامش «حزن» است]. به آنها گفته مىشود كه «لا خوف عليكم اليوم» از امروز به بعد ديگر نه نگرانى بر شما مسلط خواهد شد و نه هرگز غبارى از غم و اندوه بر خاطر شما خواهد نشست، بلكه سرور دائم و حبور دائم است، كه در دو آيه بعد مىفرمايد.
اين متقين و اين بندگان چه كسانى هستند؟ مشخصات ديگرى بيان مىكند:
«الذين امنوا باياتنا» آنها كه به آيات پروردگار ايمان دارند و اعتراف و تصديق. «و كانوا مسلمين». مكرر اين مطلب را گفتهايم و در بخش آخر كتاب عدل الهى هم در اين قضيه زياد بحث كردهايم كه يكى از معارف قرآن كه در خود قرآن كريم روى آن تكيه شده و احاديث زيادى در اين زمينه داريم اين است كه روح اسلام يعنى تسليم. اما مقصود تسليم تن نيست كه انسان تنش تسليم باشد. حتى مقصود تسليم عقل هم نيست; يعنى تسليم عقل لازم هست ولى كافى نيست چون تسليم عقل يعنى اينكه يك چيزى را انسان با فكر بپذيرد. وقتى دليل يك مطلب براى انسان اقامه شد عقل انسان مىپذيرد... (١٨)
پيوند پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با خديجه معنى ندارد كه يك پيوند العياذ بالله پست، حيوانى و شهوانى باشد. خديجه ١٥ سال از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بزرگتر بود. [بعد از وفات خديجه] هر وقت نام او را مىبرد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با عظمت از او ياد مىكرد و گاهى اشكش جارى مىشد كه عايشه نارحت مىشد. عايشه بر عكس، چون جوان بود به جوانى خودش مىنازيد. يك دفعه هم گفتيك زن پير كه ديگر اينقدر اهميت ندارد كه اينقدر به او اهميت مىدهى؟ فرمود چه مىگويى تو؟ خديجه براى من چيز ديگرى بود.
در شب زفاف حضرت امير المؤمنين عليه السلام و صديقه طاهره عليها السلام طبق آنچه كه معمول بوده - و شايد هنوز هم در بعضى از دهات معمول است - وقتى عروس و داماد را داخل اتاق بردند زنها پست در اتاق جمع شدند. پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود كسى حق ندارد اينجا جمع شود، دور شويد، همه بروند. بعد از مدتى پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آمدند از آنجا بگذرند، ديدند اسماء بنت عميس از آن نزديكى نرفته است، فرمودند مگر من نگفتم كه كسى اينجا نباشد، تو چرا نرفتهاى؟ گفتيا رسول الله خديجه در وقت مردن وصيتى كرد (چون حضرت زهرا كوچكترين دختر حضرت خديجه بود) و به من گفت اسماء من مىميرم و نگران دخترم فاطمه هستم. (زهرا عليها السلام كوچكترين دختر خديجه عليها السلام بود). فكر مىكنم كه اين دختر شب عروسى در پيش دارد و در شب عروسى دختر به مادر احتياج دارد، سخنانى دارد كه فقط با مادر طرح مىكند و من نيستم. به تو وصيت مىكنم كه مراقب شب عروسى زهرا باش. اين زن مىگويد كه وقتى اسم خديجه را بردم ديدم اشكهاى مبارك پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جارى شد. فرمود پس تو بمان. گفت من اينجا هستم براى اينكه اگر زهرا كسى را صدا كند من جلو بروم، ممكن ستحاجتى داشته باشد.
اين پيغمبر است ولى در عين حال پيوند زناشويىاش تا اين مقدار محكم است چون «لله» و «فى الله» است.
امام حسين عليه السلام يكى از همسرهايشان (١٩) «رباب» نام دارد و فقط او در كربلا بود. او مادر حضرت سكينه است. حضرت نسبت به اين زن بسيار اظهار وفادارى مىكردند و حتى [يك] رباعى از ايشان نقل شده:
لعمرك اننى لاحب دارا تكون بها السكينة و الرباب احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب (٢٠)
يعنى به جان دوست قسم كه من آن خانهاى را كه در آن رباب همسرم و سكينه دخترم باشد دوست مىدارم. من اين دو نفر را دوست دارم و دلم مىخواهد مال و ثروتم را خرج اينها كنم و كسى مانع و مزاحم من نشود. ببينيد اين اولياى حق روابطشان چگونه است! اين گونه زنها هستند كه در مورد آنها [و همسرانشان] گفته مىشود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون».
اين زن (رباب) تا ساليان دراز در زير سقل نمىرفت، غذاى مطبوع نمىخورد و دائما مىگريست. مىگفتند چرا در زير آفتاب مىنيشنى؟ مىگفت بعد از اينكه بدن حسين من در زير آفتاب بود...(گريه استاد)
اين علقه شديدى بود كه ميان اين زن و ابا عبد الله عليه السلام وجود داشت و اين زن يك زن صالحهاى بود كه مصداق همين آيه بود: «ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون».
نسبت به فرزند عزيزشان هم همان طور كه اين شهر نشان مىدهد بسيار مهربان بودند و اين مهربانى دو جانبه بوده است. اين طفل به قدرى به ابا عبد الله علاقه مند بود و پدر بزرگوارش را دوست داشت كه اظهار علاقههاى او در تاريخ به شدت منعكس شده است. براى ابا عبد الله از نظر الهى يك امتحان بسيار بزرگى بود وقتى كه احساس مىكرد كه بايد از طفلى كه اينقدر براى او عزيز است و اينقدر آن طفل او را دوست مىدارد جدا بشود. در يكى از وداعها ابا عبد الله آمدند و اين طفل گريه مىكرد، اشعارى به حضرت نسبت دادهاند:
سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكاء اذا لحمام دعانى لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة مادام منى الروح فى جثمانى فاذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة النسوان (٢١)
فرمود دختركم ! فعلا گريه نكن، تو بعدها گريههاى طولانى دارى، فرصتهاى زيادى براى گريه دارى. تا من زنده هستم گريه نكن، گريهاش را بگذار براى بعد از رفتن من. بعد فرمود: «لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة» مگر نمىدانى كه اين دانههاى اشك تو آتش به دل پدرت مىزند. مادامى كه روح در بدن من هست مرا با اين اشكها آتش نزن، وقتى من كشته شدم آن وقت اختيار با توست، هرچه دلت مىخواهد گريه كن. و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- زخرف / ٦٦ - ٧٠.
٢- ؟؟؟
٣- ؟؟؟
٤- بر خلاف آنچه بعضى خيال مىكنند كه هرچه تمدن پيش برود نياز به دين كمتر مىشود،
‹رسث/››ح .٠٨٢ / هرقب -٣( عكس قضيه است، هرچه تمدن جلوتر مىرود به دليل آنكه عصبيتها - آن چيزهايى كه افراد را به حكم يك روح خانوادگى، روح قبيلهاى، روح قومى و امثال اينها پيوند مىداد - ضعيف مىشود بشر به سوى فرديت مىرود يعنى پيوند طبيعى و عاطفى او با افراد ديگر كاهش پيدا مىكند، و اين امر محسوسى است. شما اگر همين مردم ايران امروز را با مردم پنجاه يا صد سال پيش مقايسه كنيد مىبينيد هرچه به عقب بر مىگرديم پيوندهايى خونى، نژادى و خانوادگى بيشتر بوده و هرچه كه تمدن جلو آمده است اين پيوندها كاسته شده و كمكم به حدى رسيده است كه حتى برادرها هم با يكديگر تقريبا در حدى بيگانه شدهاند. در قديم پسر عموها پيوندشان از برادرهاى امروز قويتر بود، بلكه نوه عموها و عمهها و خالهها وقتى به يكديگر مىرسيدند واقعا يك احساس الفتى مىكردند در حالى كه امروز حتى وقتى برادرها به يكديگر مىرسند اين طور نيست. در اروپا كه اساسا حتى پيوند پدر و پسر و مادر و فرزند هم دارد ضعيف و بريده مىشود. همه شدهاند «من». «ما»ى قبيلهاى و «ما»يى كه تعصب قبيلهاى به وجود مىآورد، همه به «من» تبديل شده است. از طرف ديگر بشر نيازمند به اين است كه روابط اجتماعى داشته باشد و امروز به اين نقطه رسيدهاند كه بايد چيزى جانشين آن عصبيتهاى قبيلهاى بشود ولى ديگر چيزى در حد عصبيت نمىتواند وجود داشته باشد، بايد يك عاملى كه افراد را آگاهانه به يكديگر پيوند بدهد وجود داشته باشد; يعنى بايد فلسفهاى براى زندگى وجود داشته باشد، فلسفهاى كه افراد به آن ايمان داشته باشند، چون اگر ايمان نباشد و اعتقاد و خضوع و عاطفه نباشد فلسفه كارى نمىتواند بكند. فلسفه فقط فكر است، فكر هم مسخر انسان است، يعنى تابع تمايلات انسان است. علم روشنايى است، عمده اين است كه انسان چه چيز بخواهد و [يا استفاده] از اين روشنايى بخواهد به كجا برود. از علم كارى ساخته نيست. اين است كه مىگويند بشر به يك ايمان و به يك آرمان و به يك فلسفه آرمان ساز نيازمند است و همين جاست كه به اصطلاح امروز نقش عظيم دين روشن مىشود. و نياز امروز افراد بشر به چيزى كه حك يك روح را داشته باشد كه افرادرا به يكديگر پيوند بدهد و حب و دوستى و علاقه به سرنوشتيكديگر و وحدت [در بين آنها ايجاد كند] معلوم مىگردد. آن پيوندى كه مربوط به دوران قبيلهاى بود گسسته شد ولى بشر امروز پيوند جديدى مىطلبد. به همين دليل نيازى كه در گذشته افراد بشر به دين داشتهاند، امروز آن نياز را به مرتبه اشد و اعلى دارند.
٥- ق/٢٢.
٦- حجر/٤٧.
٧- حشر/١٠.
٨- اصول كافى، كتاب الايمان و الكفر، باب الهجره.
٩- كتاب الايمان و الكفر، باب «الحب فى الله و البغض فى الله»، حديث ٦.
١٠- حضرت سؤال كردند مثل يك امتحان و آزمايش، مثل يك معلم كه از شاگردش مىپرسد و مىخواهد شاگرد را امتحان كند ببيند چقدر از تعليمات را درك كرده است. در واقع حضرت مىخواستند ببينند اينها چقدر با روح اسلام آشنا هستند.
١١- نهج البلاغه، حكمت ٢٨١.
١٢- عثمان بن مظعون از اكابر صحابه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و از مهاجرين اولين است. از كسانى است كه در همان سالهاى ابتداى بعثت ايمان آورد و مرد بسيار مخلصى بود. در هجرت اول به حبشه مهاجرت كرد و در هجرت دوم با مسلمين و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به مدينه آمد. بسيار مرد بزرگوارى بوده و رسول اكرم صلى الله عليه و آله هم فوق العاده به اين مرد علاقهمند بودند. بعد از ورود به مدينه طولى نكشيد كه از دنيا رفت و نوشتهاند كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از او تجليل زيادى كردند و حتى خودشان را روى جنازه عثمان بن مظعون انداختند و اولين كسى كه در بقيع دفن شده است هيمن عثمان بن مظعون است.
بقيع ابتدا قبرستان نبود، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آنجا را قبرستان كردند، گفتند اينجا براى دفن مسلمين باشد. عدهاى معتقدند اين محلى كه الان به عثمان به عفان منسوب است قبر عثمان بن مظعون است، چون محل قبر عثمان روشن نيست. علتش اين است كه مردم عليه او انقلاب كردندو بعد اجازه دفنش را نمىدادند. چند روز جنازهاش افتاده بود و كسى جرات نمىكرد [او را دفن كند] و اصلا معلوم نشد چه شد. بعضى معتقدند بنى اميه شبى مخفيانه آمدند و او را بردند و در گوشهاى دفن كردند و بعضى ديگر بر اين عقيدهاند كه [جسد مانده بود] تا اينكه حيوانات آن را خوردند و از بين رفت.
١٣- اصول كافى، ج ١/ص ٣١، حديث ٣٠.
١٤- مصباح الشريعة و مفتاح الحقيقة، باب پنجاه و پنجم «فى المؤاخاة». بعد از «او خوف» همچنين دارد: «او ميل او مال».
١٥- نهج البلاغه صبحى الصالح، كلمات قصار، ١٢.
١٦- اصول كافى، كتاب «الشعره»، باب حسن الصحابة و حق الصاحب فى السفر، حديث ٥.
١٧- اينكه مىگويند حقوق بشر، اعلاميه حقوق بشر، شما در همه حقوقهايى كه امروز در دنيا هست نمىتوانيد حقوقى به اين ريزى - كه انسان فقط زير ذرهبين مىتواند ببيند - پيدا كنيد.
١٨- [افتادگى از نوار است] (١٩- ظاهرا اين همسرها در طول يكديگر باشند و هيچكدام با هم نبودند يعنى حضرت يكى را بعد از ديگرى ازدواج كرده باشند. مادر حضرت امام زين العابدين در حين نفاس از دنيا رفت و مادر حضرت على اكبر هم كه ليلاست قطعا در كربلا حضور نداشته و حتى معلوم نيست كه در مدينه هم زنده بوده يا نه، و قدر مسلم اين اس تكه در كربلا نبوده است.
١٩- ؟؟؟ ٢٠- فى رحاب ائمة اهل البيت، ج ٣/ ص ١٦٦.
٢١- ينابيع المودة، ج ٢/ص ١٧٢.
۱
آشنايي با قرآن تفسير سوره زخرف (٢)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ... اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ادخلوا الجنة انتم و ازواجكم تحبرون × يطاف عليهم بصحاف من ذهب و اكواب و فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين و انتم فيها خالدون × و تلك الجنة التى اورثتموها بما كنتم تعملون × لكم فيها فاكهة كثيرة منها تاكلون × ان المجرمين فى عذاب جهنم خالدون × لا يفتر عنهم و هم فيه مبلسون × و ما ظلمناهم و لكن كانوا هم الظالمين (١)
آيه اول كه در جلسه پيش تفسير شد، به صورت خطاب است كه به كسانى كه استحقاق بهشت را دارند گفته مىشود شما با جفتهاتان وارد بهشت بشويد; البته به فرض اينكه آن جفتها (همسرها) مانند اينها باشند، يعنى استحقاقش را داشته باشند. بنا بر اين يكى از نعمتهاى بهشتى اين خواهد بود كه افرادى همسرانى داشته باشند كه آن همسران از رديف اخلائى باشند كه قرآن نام برد، يعنى كسانى كه يكديگر را دوست دارند به خاطر خدا، كه خوانديم: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين»، همسرانى كه پيوند تقوا، علاوه بر پيوند زناشويى، اينها را با يكديگر مرتبط و متحد كرده است. در اين باره در جلسه پيش بحث كرديم.
آيه بعد قسمتى از تنعمات آنها را ذكر مىكند كه ضرورتى ندارد بگوييم اختصاص دارد به كسانى كه باهمسرانشان در بهشت هستند، شامل همه مىشود. در اين آيه از مطعومات و مشروبات، يعنى از خوردنيها و آشاميدنيها، و از ظروف بسيار عالى خوردنيها و آشاميدنيها ياد شده است. بعد هم در ذيلش مىفرمايد در آنجا هر چه كه نفوس بخواهند و هر چيزى كه موجب لذت چشمها مىشود وجود دارد.
مطلبى را به طور تذكر و يادآورى عرض مىكنم. مىدانيد كه اين سخن هميشه مطرح بوده است كه آيا معاد، جسمانى استيا روحانى؟ يعنى انسانها كه محشور مىشوند، آيا صرفا روحشان محشور مىشود بدون اينكه هيچ جسمى در كار باشد؟ اصلا جسمى در كار نيست و فقط روح محض است، فقط همان چيزى در كار نيست؟ و يا اينكه جسم محشور مىشود، يعنى انسان با بدن محشور مىشود و داراى بدن است؟ البته شق سومش هم كه واضح و روشن است كه هم جسمانى و هم روحانى، هر دو; يعنى هم لذتها و بهجتهاى روحانى، و هم لذتها و بهجتهاى جسمانى. از نظر تعليمات اسلامى نمىشود در اين جهت ترديد كرد كه معادى كه در اسلام هست هم جسمانى است و هم روحانى. مقصود چيست؟ ما اينكه عرض مىكنيم كه جسمانى است، يعنى مطابق آنچه كه ما از قرآن استنباط مىكنيم آنجا روح محض نيست كه هرچه لذت باشد منحصرا لذت روحى باشد و رنج و درد هم منحصرا رنج و درد روحى باشد. در اين دنيا بدون شك ما دو لذت داريم، روانشناسى هم دو نوع لذت براى انسان مىشناسد (و دو نوع رنج هم داريم): لذتهاى جسمانى [و لذتهاى روحانى]، كه خود لذت جسمانى هم باز روحى است، يعنى اگر روح نباشد جسم لذت نمىبرد. مقصود از «لذت لذتى كه جسم مىبرد نيست، چون جسم قطع نظره از روح، يك مرده و يك جماد است. لذات جسمانى يعنى لذاتى كه انسان با روحش مىبرد از راه جسم، و به عبارت ديگر لذات عضوى. لذات عضوى خاصيتش اين است كه اولا اختصاص دارد به يك عضو معين، ثانيا با يك محرك بيرون ارتباط دارد، يعنى در وقتى است كه يك تاثير با يك محرك بيرونى ارتباط دارد، يعنى در وقتى است كه يك تاثير متقابلى است ميان يك عامل بيرونى و عامل درونى. مثلا انسان اگر دستش را بگذارد روى حرير، خوشش مىآيد، احساس مىكند كه دستش خوشش مىآيد، ديگر آن وقت پايش خوشش نمىايد، چشم يا گوشش هم خوشش نمىآيد. علاوه بر اين تابع يك عامل بيرونى هم عجالتا هست; يعنى دستش در اثر تماس با يك شىء ديگر خوشش مىآيد; اين تماس كه بر طرف بشود، لذت هم بر طرف شده. لذتى كه انسان از يك آواز مىبرد از راه گوش است نه از راه چشم. باز لذت چشم اختصاص به چشم دارد; چنانكه دردهاى جسمى هم همين طور است. اگر سوزنى به كف دست انسان فرو برود انسان درد را در همين جا احساس مىكند، يعنى آن وقت ديگر دندانش درد نمىكند، مىگويد دستم درد مىكند، واقعا احساس مىكند دستش درد مىكند. وقتى كه انسان دندانش درد مىكند باز درد را در آن احساس مىكند و نمىگويد چشمم درد مىكند. اين است كه لذتها و دردهاى جسمى راانسان در يك عضو معين و در يك محل معين احساس مىكند. ولى لذتهاى روحى و همچنين دردهاى روحى، عضو معين ندارد. مثلا انسان اگر احساس موفقيت كند; فرض كنيد قهرمانى رفته مسابقه قهرمانى داده و فاتح شده; او احساس لذت و بهجت مىكند. لذت و بهجت او جا ندارد [كه] بگوييم او الآن كجاى بدنش خوشش مىآيد؟ [آيا] يك جاى معين و يك نقطه معينى از بدنش هست كه آنجا الآن خوشش مىآيد؟ يا عكسش، وقتى كه شكست مىخورد كه از شكستخودش رنج مىبرد، آيا يك عضو معينى از او درد مىكند؟ هيچ عضوى درد نمىكد. آدمى كه شكست مىخورد و رنج مىبرد يا آدمى كه خداى ناخوساته عزيزى از او از دست رفته و غصه عزيزش را مىخورد، هيچ عضوى از او درد نمىكند اما رنج مىبرد. نه مثل اين است كه در سلولى از سلوهاى مغزش سوزنى فرو كند; نه، در هيچ عضوى از اعضاى بدنش يك جرحى كه جرح طبى شناخته بشود وارد نشده، ولى انسان به تمام وجودش دارد رنج مىبرد.
در اين مساله كه آيا عذاب و عقاب آخرت، روحى استيا جسمى آنهايى كه معتقدند روحى محض است گفتهاند فقط از نوع همان امور روحى است; لذتش مثلا از نوع لذتى است كه يك انسان از علم مىبرد، كه در اين دنيا آن لذتها خيلى ضعيف است و در آنجا كه حاجت و مانع بدن نيست فوق العاده قوى و نيرومند است، كما اينكه در اين دنيا هم افرادى كه تعلقشان قوى است و عقلشان قوى شده، لذتى كه از فهميدن مىبرند خيلى بالاتر است از لذتى كه ديگران از جسم مىبرند. اين قضيه درباره شيخ طوسى معروف است; مىگويند گاهى تا صبح روى مسالهاى فكر مىكرد و وقتى كه موفق به حل آن مشكل مىشد آنچنان بهجت و مسرتى به او دست مىداد كه فرياد مىكرد: «اين الملوك و ابتاء الملوك» پادشاهان و پادشاه زادگان كه شبها را به عيش و عشرت به سر مىبرند و لذت مىبرند كجا هستند كه بيايند اين لذت ما را درك كنند؟! و بدون شك چنين چيزى هست. همين طور آن عارفى كه از [حالات] عارفانه خودش لذت مىبرد، كه آن به درجاتى از اين هم قويتر است، گو اينكه آنهايى كه وارد نيستند اينها را مسخره مىكنند (در واقع خودشان را مسخره كردهاند). [اينكه]:
ما در پياله عكس رخ يار ديدهايم اى بى خبر ز لذت شرب مدام ما اين
خودش يك حقيقتى است; يعنى لذتى كه او در اين وقت مىبرد، لذتى كه از اين حالتش مىبرد هزارها برابر لذات جسمانى است; و چنين آدمى دوره جوانى را طى كرده و لذات جمسانى جوانى را برده ولى وقتى با آن آشنا مىشود ناراحتىاش اين است كه يك وقت در آن دنيا او را سرگرم لذات جسمانى نكنند و مبادا او را از اين لذت محروم كنند.
در آن نامههايى كه ميان مرحوم آقا سيد احمد كربلايى - كه از مردان بزرگ قرن اخير و تقريبا استاد استاد آقاى طباطبائى و واحد العين و يك چشمش كور بوده - و مرحوم آقا شيخ محمد حسين اصفهانى در بعضى از مسائل عرفانى رد و بدل شده (٢) گفتند نوشته دوست داشتم كه چشم ديگرم هم كور مىبود كه جز جمال او چيزى را نمىديدم; و اين را چنين آدمى روى حقيقت مىگويد. اين خودش لذت معنوى و روحانى است. به همان درجه كه لذت روحانى از لذت جسمانى قويتر و شديدتر است، مسلم الم و رنج روحانى هم از رنج جسمانى شديدتر است. «كلا انهم عن ربهم يومئذ لمحجوبون» (٣) سخن نگو كه اينها در آنجا از پروردگارشان در حجابند. اينجا چيزى احساس نمىكند، ولى آنجا كه رفت، احساس مىكند كه اين رنجحجاب از پروردگار براى او از اين جهنم جسمانى كه تنش را بيندازند در آتش و گر بزند، به درجاتى بالاتر و شديدتر است; و لهذا آن كسى كه در اين دنياست و اينها را مىفهمد، مىگويد: «هبنى صبرت على حر نارك، فكيف اصبر على فراقك، ام كيف اصبر عن النظر الى كرامتك» (٤) گيرم بر آتش جهنم تو، بر آتش جسمانىات بتوانم صبر كنم، بر آن ديگر نمىتوانم صبر كنم.
بعضى اين جور فكر مىكنند كه آنچه در آن جهان وجود دارد لذات و آلام روحانى است. البته آنها از ارزش قيامت نكاستهاند; خيال نكنيد اگر كسى آن را گفت از ارزش قيامت كاسته است كه پس آنجا چيزى نيست. ما كه آنچه برايمان اهميت دارد امور جسمانى مثل خوردن و نوشيدن و نكاح است، خيال مىكنيم اگر اينها نبود پس دستمان خالى است و هيچ چيز نيست. ولى آنهايى كه نظر محققانهتر داشتهاند گفتهاند بدون شك لذات و آلام روحانى به جاى خود هست، كه در خود قرآن روى آنها عجيب تكيه شده است، ولى ما از منطق قرآن اين مطلب را درك مىكنيم كه لذات و آلامى از سنخ لذات و آلام جسمانى هم قطعا وجود دارد، گو اينكه آن هم از نظر درجه طرف مقايسه نيست; يعنى از نوع لذت ذائقه، از نوع لذت نوشيدن، از نوع لذت جنسى، از اين نوع لذات هم - كه ما اينها را لذات جسمانى مىدانيم - در آن جهان قطعا وجود دارد و نص آيه قرآن است. داعى هم ما نداريم كه اينها را - مثل بعضىها - تاويل بكنيم; مثلا اگر اينجا دارد كه «بصحاف من ذهب و اكواب» در ظروفى زرين و در جامهايى نوشيدنيها داده مىشود، بگوييم مقصود از اين ظروف زرين و مقصود از اين جامها امور معنوى است; نه، امور معنوى به جاى خود هست، ولى ما هيچ داعى هم نداريم كه اينها را انكار بكنيم. بو على سينا كه حكيم و فيلسوف بوده است، با برهان عقل و فلسفه خودش تا اينجا رسيده است كه معاد روحانى قطعا وجود دارد، يعنى انسان كه مىميرد ديگر مات و فات نمىشود، روح انسان بدون شك باقى مىماند، و لذات و آلام روحانى در دنياى ديگر وجود دارد. مىگويد تا اينجا را ما با دليل علم و فلسفه درك كرديم ولى چون صادق مصدق، يعنى پيغمبر اكرم، به ما خبر داده است كه جسمانى هم آنجا وجود دارد، ما به آن ايمان داريم. البته ديگران بعد از او آمدهاند بالاتر از اين گفتهاند; گفتهاند نه، ما دليل هم در تاييد صادق مصدق مىآوريم.
بنا بر اين جزء معتقدات ما اين است كه معاد وجود دارد، هم نوع لذات و آلام روحانى، و نمونه هر دو نوع را هم (عرض مىكنم «نمونه» چون از نظر درجه قابل مقايسه نيست) ما در همين دنيا كم و بيش مشاهده مىكنيم; يعنى ما، هم نوع لذات و آلام جسمانى را در اين دنيا درك كردهايم و هم ما اگر درك نكرده باشيم، افرادى كه حد بالاترى دارند - نوع لذات و آلام روحانى و آن عالىترين لذات و آلام روحانى را درك مىكنند، و هر دوى اينها در عالم معاد و در بهشت و جهنم قطعا وجود دارد ولى با اختلاف درجه خيلى شديد. حتى همين امور جسمانىاش هم از نظر درجه با جسمانيهاى اينجا متفاوت است، يعنى مثلا آن لذتى كه ذائقه انسان از خوردن يك لقمه در آنجا مىبرد با آن لذتى كه از يك غذاى دنيايى و مادى مىبرد قابل مقايسه نيست و لهذا افرادى كه در اين دنيا غذاى بهشتى خوردهاند مدعى چنين چيزى هستند.
مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى رضوان الله عليه كه هيچ وقت اين جور حرفها را نمىزد، نمىدانم يكدفعه چطور شد كه مجاز شد كه بگويد، داستانى يك وقت نقل كرد، يك لطف و عنايت و كرامتى نسبت به ايشان رخ داده بود كه در نجف خيلى سخت مريض مىشود، يك مرضى كه تقريبا مشرف به موت مىشود و بعد در همان حال - كه مىگفت از اين پهلوا به آن پهلو هم ديگر خودم نمىتوانستم بشوم (طبيب هم بود و مرضش را مىشناخته است) - او را مىآورند در حرم مطهور و متوسل مىشود. بعد در حرم او را ارجاع مىكنند به حضرت حجت. (من الآن يادم رفته گفت در بيدارى يا در خواب، ولى بالاخره ارجاعش مىكنند). بعد مىآيد. گفت كه آخرهاى شب بود، تابستان هم بود و در اتاق باز بود، بعد آمده بود ايران). يك شبحى را ديدم از در وارد شد و از طرف دست راست آمد تا رسيد بالاى سر من. (مذاكراتى را هم مىگفت كه بسيارى از آنها يادم نيست.) غرضم اينجاست. گفت لقمهاى به من داد و گفت بگير بخور. من آن لقمه را خوردم، و اين تعبير او بود (اگر كسى او را مىديد مىفهميد كه چگونه آدمى است كه هيچ وقت در حرف او يك سرسوزن كم و زياد وجود نداشت) گفت لقمهاى خوردم كه مانند آن، لذيذ در عمرم نخورده بودم و نخوردهام و اين لقمه را خوردم اما همين كه خوردم خوردن همان و احساس اينكه رمق به تمام بدنم آمد همان. پا شدم نشستم. بعد بلند شدم رفتم در حياط. فرياد آنها بلند شد، ديدند مرده زنده شد!
غرضم اين جهت است كه همان لقمهاى هم كه انسان از نوع لقمه جسمانى [در آنجا] تناول كند، باز از نظر درجه شبيه اين نيست و لهذا هميشه تعبيرات دنيايى از رساندن آن معانى اخروى ناقص است. امير المؤمنين مىفرمايد: «و كل شىء من الدنيا سماعه اعظم من عيانه و كل شىء من الاخرة عيانه اعظم من سماعه» (٥) دنيا هر چه كه آدم مىشنود، وقتى مىبيند، مىبيند شنيدهاش بزرگتر بوده از آنچه ديده; آخرت بر عكس است، هرچه انسان بشنود، وقتى كه ببيند مىبيند آنچه كه مىبيند خيلى بيشتر است از آنچه كه شنيده; يعنى با الفاظ دنيا نمىشود [آخرت را] بيان كرد. قرآن هم روى همين جهت، اول مىگويد: «يطاف عليهم بصحاف من ذهب و اكواب» دور گردانده مىشود ظروفى زرين و جامهايى از نوشيدنيها. ما با اين تعبيرات آشنا هستيم، ولى براى اينكه كسى خيال نكند كه نظير همينهايى است كه ما در مجالس خودمان داريم، بعد مىگويد: «و فيها ما تشتيه الانفس و تلذ العين» اشاره به اينكه الفاظ براى افاده آن معنا كوتاه است; همين قدر بدانيد كه آنچه كه نفوس مايل باشند و آنچه كه چشم از آن لذت مىبرد [در بهشت هست]; دو تعبير است: مشتهبات نفوس، شهوات نفوس را مىگويد; «ما تلذ الاعين» چيزى كه چشم از آن لذت مىبرد، موضوع «زيبايى» است. زيبايى، خودش يك امر روحى و معنوى است، زيبايى ديگر امر جسمى نيست. آنچه كه چشمها از آن لذت و بهجت مىبرند. ديگر نمىگوييم چى; آنچه كه چشم لذت و بهجت مىبرد. بعضى مفسرين گفتهاند «عين» در اينجا اعم است از عين راس و عين قلب. آنچه كه بينش انسان و ديدن انسان از آن لذت مىبرد، كه در آنچه كه بينش انسان و ديده انسان از آن لذت مىبرد، كه در يك آيه ديگر در سوره «الم سجده» خوانديم: «فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين» (٦) كسى نمىداند، هيچ نفسى نمىداند كه چه چيزها كه مايه روشنايى چشمهاست در آنجا پنهان است، يعنى امكان ندارد انسان در اين دنيا بفهمد. اگر يك جنين در رحم مىتواند لذات و آلام اين دنيا را درك كند، يك انسان دنيايى هم مىتواند لذات و آلام آن جهان را درك كند. پس غير از اينكه تعبيرى بيان كنند و بعد بگويند مطلب بالاتر از اين حرفهاست [راه ديگرى نيست]. حديث نبوى است كه: «و فيه ما لا عين رات و لا اذن سمعت و لا خطرت على قلب بشر» يعنى آنجا چيزهايى است كه نمونهاش را نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه به قلب بشرى خطور كرده است.
«و انتم فيها خالدون» عبارت، اول مغياب بود (يطاف عليهم بصحاف من ذهب). قبلش هم خطا بود (ادخلوا الجنة وارد بهشت بشويد شما و همسرانتان). بعد يك مرتبه آهنگ كلام از خطاب به غيبت مىآيد; يعنى اول، كلام به اين صورت است كه مخاطب خود بهشتىها هستند، بعد يكدفعه مثل اينكه با ديگرى سخن گفته مىشود، كانه مردم ديگر بدانيد كه اوضاع از چه قرار است، يطاف عليهم بصحاف من ذهب، كانه ما داريم براى ديگران توصيف مىكنيم، آنها كه در آن هستند و مىدانند، براى ديگران داريم مىگوييم، دو مرتبه خطاب به آنها: «و انتم فيها خالدون» بالاترين لذت روحى همين است كه خطاب به آنها برسد كه شما براى ابد در اينجا هستيد. «و تلك الجنة التى اور ثتموها بما كنتم تعملون» بعد كه اعلام جاويد ماندن را از طرف خداى صادق به آنها مىدهند - كه اين مژده يك مژدهاى است كه اگر در آنجا مرگى وجود مىداشت هر كسى همان مژده قالب تهى مىكرد وقتى به آنها مىگفتند: «و انتم فيها خالدون». آن وقت علت و دليلش را ذكر مىكنند; يعنى ما اينجا قرعه نكشيديم يك عده را بياوريم بهشت و يك عده را ببريم جهنم، محصولدار تكليف دنياى شماست. «تلك الجنة اورثتموها» آن (نمىگويد «اين») همان بهشتى است (چون مردم در آنجا با «آن» آشنا بودند نه با «اين»، او را «آن» مىدانستند، و بعلاوه مقام عالىاش را مىخواهد بگويد) آن همان بهشتى است كه شما وارثش هستيد، وارث اين بهشت هستيد به موجب اعمال خودتان (بما كنتم تعملون). تكيه به آنها مىشود: اين اعمال شماست و به موجب اعمال خودتشان وارث اين بهشت هستيد.
در قرآن اين تعبير در چند جا هست; از جمله در سوره مباركه «قد افلح المؤمنون» تعبير «ارث» به كار برده شده; مىگويد مؤمنين وارث فردوساند، وارث بهشت هستند. در آن سوره مىخوانيم: «قد افلح المؤمنون × الذين هم فى صلاتهم خاشعون × والذين هم عن اللغو معرضون × و الذين هم للزكوة فاعلون × و الذين هم لفروجهم حافظون الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غير ملومين × فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون × و الذين هم لاماناتهم و عهدهم راعون × والذين هم على صلواتهم يحافظون» بعد مىفرمايد: «اولئك هم الوارثون × الذين يرثون الفردوس هم فيها خالدون» (٧) اينها هستند كه وارث بهشت هستند.
اينجا مىفرمايد اين بهشتى است كه وارثش شما هستيد. مفسرين در اينجا بحث كردهاند كه يعنى چه شما وارث هستيد؟ ارث را در كجا مىگويند؟ ارث را در جايى مىگويند كه يك چيزى مال كس ديگر باشد، او برود و آنچه كه مال او هست به ديگرى منتقل بشود. بعضى گفتهاند كه اين از آن نظر است كه هر كسى خانهاى در بهشت دارد، يعنى براى هر كسى جا در بهشت معين شده، ولى آنهايى كه به موجب اعمال بد خودشان محروم مىمانند و جهنمى مىشوند از خانه اصلى خودشان جدا مىشوند، آنچه كه به آنها داده نشده به اينها داده مىشود و اينها وارث آنها مىشوند.اين خيلى به نظر بعيد مىآيد، چون اصلا تمام بهشت را مىگويد شما وارث اين بهشت هستيد. بعضى گفتهاند كه اصلا «اورث» مفهوم ارث ندارد، اعطاء است; يعنى اين بهشتى است كه به شما اعطا شده. اين هم بعيد به نظر مىرسد كه با كلمه «ارث» بيان شده باشد. علتش يك چيز ديگر است، چون ما اين تعبير را درباره خود خدا داريم: «انا نحن نرث الارض و من عليها» (٨) . اين نكتهاى است، درست توجه كنيد. مالك اصلى همه چيز در حاق واقع، در دنيا و آخرت خداست (در اين حرفى نيست) يعنى هيچ وقتخدا چيزى را از ملك خودش خارج نكرده اگر به ديگرى داده، و اين تعبير از امير المؤمنين است در حديث توحيد صدوق كه حداوند تمليك كرده به اشخاص مثلا قوه را، قدرت را، استطاعت را، اما اين تمليك معنايش اين نيست كه از ملك خودش خارج كرده «و هو املك» در عين حال خودش مالكتر است.ما مىبينيم كه در عين حال، قيامت با دنيا يك تفاوتى دارد. لا اقل عالم دنيا عالم حجاب است، يعنى مالكيتخداوند براى ما ظهور ندارد; يعنى ما آنچه كه احساس مىكنيم اسباب و مسببات ظاهرى را مىبينيم نه آن حقيقت را; حقيقت را نمىبينيم. اگر كسى حقيقت را الآن ببيند باز مىبيند مالك همه چيز خداست. اما وقتى كه ما وارد قيامت مىشويم، مىبينيم همه مالكيتها باطل و ضايع شد و همه برگشت به مالك اصلى. «لمن الملك اليوم لله الواحد القهار». آن عارف گفت «اليوم كما...» الآن هم همين طور است. بله، از ديده يك نفر آدم عارف الآن هم همين طور است، ولى او از ديده كسانى مىگويد كه چشمشان آنجا باز مىشود. آن وقت اين مالكيتهاى كسانى مىگويد كه چشمشان آنجا باز مىشود. آن وقت اين مالكيتهاى ظاهرى همه مىميرد، همه باطل مىشود، لكيتحقيقتخداوند ظاهر مىشود، خداست كه وارث همه چيز است. پس چون اين تعبير «ارث» در مورد خود خدا به كار برده شده است، معنايش ظهور حقيقت است. حال براى آن كسانى كه از طريق الوهيت چيزهايى را در آنجا واجد مىشوند مىگويد: «و تلك الجنة التى اورثتموها» به همان معنا كه خدا وارث اينهاست در قيامت، اين بندگا وارث هستند، يعنى مالك حقيقى اينها مىشوند به مالكيت پروردگار. پس در واقع اين جور مىخواهد بگويد: «ما كه مالك همه چيز هستيم، تو هم مالك اينها و بلكه همه چيز هستى». يك چيزى نقل مىكنند كه نامهاى از خداوند به اهل بهشت مىرسد: «من الحى القيوم الذى لا يموت الى الحى القيوم الذى لا يموت» ما قيوم واقعى هستيم و تو هم به قيوميت ما اينجا قيوم و مالك واقعى خواهى بود.
پس اينجا كه تعبير «ارث» مىكند، براى اين است كه مىخواهد بگويد مالكيتشما شانى از شؤون مالكيتخداوند است، همان وراثت الهى كه به خداوند مىرسد [و] معنايش اين است كه همه حجابها از بين مىرود و حقيقت آشكار مىشود، به شما هم مىرسد. «تلك الجنة التى اورثتموها بما كنتم تعملون».
باز به نوع ديگر به تنعمات جسمانى اشاره مىكند. در آن آيه به خوردنيها و نوشيدنيها اشاره كرد، صحاف من ذهب كه خوردنيها بود، اكواب كه جامهايى است نوشيدنيها را در آن قرار مىدهند، در اينجا دسر و ميوهاش را ذكر مىكند: «لكم فيها فاكهة كثيرة منها تاكلون» در آنجا ميوههاى فراوانى داريد كه از آنها استفاده مىكنيد، يعنى نه اينكه همه آنها را مىتوانيد استفاده كنيد، آنجا تمام شدنى نيست، از آنجا استفاده مىكنيد.
تا اينجا صفحه بهشت و بهشتيان بود، حالا صفحه جهنمىها شروع مىشود: «ان المجرمين فى عذاب جهنم خالدون» مجرمان، گنهكاران (البته مقصود گروهى از گنهكاران هستند كه خود قرآن معين كرده) در عذاب جهنم جاويد مىمانند آنجا راجع به آنها فرمود: «انتم فيها خالدون»، اينجا به صورت غياب ذكر مىكند. مفسرين، اينجا اين مطلب را عنوان كردهاند كه مقصود از «مجرم» چيست؟ آيا مقصود از «مجرم» خصوص كافر است، خصوص مشرك است؟ نه، چون اولا كلمه «مجرم» يعنى گنهكار، و ثانيا خود قرآن خلود را منحصر به كفار نكرده، مسلمان هم در اثر بعضى از گناهان ممكن استخالد در جهنم باشد. در قتل عمد، صريح آيه قرآن است، اگر كسى نفس محترمى را بكشد و توبه نكند و از اين دنيا برود او خالد در جهنم است. پس ضرورتى ندارد كه ما بگوييم [مقصود از «مجرم» مشرك است]. ظاهر آيه هم كه «مشرك» نيست. «لا يفتر عنهم» تخفيفى داده نمىشود، اول و آخرش يك جور است، نه اين است كه اولش سخت است، بعد تخفيف و تخفيف; نه، «لا يفتر عنهم و هم فيه مبلسون» و اينها در آنجا نااميدند. يك عذاب، يك رنج براى انسان، هرچه شديد باشد يك طرف، اميد نداشتن به خلاص شدن يك طرف. اگر انسان دچار شديدترين رنجها باشد ولى يك برق اميدى در آن نهايت [باشد كه] خوب اين بالاخره تمام مىشود، هر چه هست تمام مىشود، [تحمل آن رنج برايش آسانتر است]. اين دومى روحى است. اين عذاب، جسمى است، آن يكى روحى است; و بدتر از آن عذاب جسمى، اين ياس و نااميدىاى است كه از نظر روحى دارند كه پايان پذير نيست.
اينجا اين سؤال هميشه مطرح است و خيلى افراد مىگويند كه چرا بعضى از عذابها عذب خالد است؟ آيا اين خلاف عدل الهى نيست؟ قرآن هم همين جا مساله را طرح مىكند: «و ما ظلمناهم و لكن كانوا هم الظالمين» ما به آنها ستم نكردهايم، اينها خودشان به خودشان ستم كردهاند; يعنى ما چيزى را از خارج به آنها تحميل نكردهايم، اين همان ظلم خودشان بر خودشان است كه اينجا ظاهر و بارز شده است. خيال نكنيد كه مثل ظلمهايى است كه در دنيا واقع مىشود كه يك كسى استحقاق چيزى را ندارد و نبايد به او برسد، از خارج به او تحميل مىكنند. چيزى از خارج بر آنها تحميل نشده است. يكى دو آيه بعد اين را توضيح مىدهد. اينها به جد راضى به انعدام و مرگ خودشان مىشوند و يگانه آرزوى آنها اين است كه بميرند و متاسفانه در آنجا اصلا مرگى وجود ندارد، و بعضى از مفسرين گفتهاند اينها با اينكه مىدانند مرگ وجود ندارد ولى [به سبب] آن ملكاتى كه در دنيا دارند كه ديدهاند مرگ در دنيا هست، مثل اينكه يك نوع قياسى مىكنند، خطاب مىكنند به مالك جهنم «و نادوا يا مالك » فرياد مىكنند اى مالك! «ليقض علينا ربك» (ديگر نمىگويند «ربنا») پروردگارت كار ما را تمام كند.
از قرآن چنين استنباط مىكنيم كه آن موجود و آن ملك و فرشتهاى كه اختياردار جهنم است نامش «مالك» است. اين نامگذارى مثل نامگذاريهاى دنيا نيست كه نامگذارى مىكنند تا با همديگر اشتباه نكنند، نام [در] آنجا يعنى صفت، يعنى حقيقت، غير از نامگذارى اينجاست [كه] به يكى مىگوييم «حسن»; حسن يعنى نيك، ولى ما به او مىگوييم «حسن» نه به اعتبار اينكه نيك است، اسم گذاشتهايم، قرارداد كرديهايم; ممكن استخيلى هم زشت باشد ما به او بگوييم «حسن». اسم گذارى است، غير از اين است كه صفت و حقيقت باشد. در اخبار هم زياد وارد شده كه آن فرشته مامور جهنم نامش «مالك» است و متقابلا خادم بهشت نامش «رضوان» است، و اين نكتهاى و لطيفهاى دارد. چطور شده كه آنجا نگفتهاند مالك بهشت، گفتهاند «رضوان»، ولى اينجا گفتهاند مالك جهنم؟ اين براى آن است كه در آنجا سخن، سخن خشنودى و رضاى پروردگار است، او باب رضوان الهى است، يعنى آن كسى كه از خودخواهى و خودپرستى و مالكيت نفس گذشته و تسليم امر پروردگار و راضى به رضاى پروردگار است، او مىشود بهشتى. اين «مالك» كه در اينجا گفته مىشود، مظهرى است از آن خود خواهيهاى انسان و مالكيت انسان خودش را و خودپرستيهاى انسان. اين است كه نام اين شده «مالك» و نام آن شده «رضوان».
اينها به او مىگويند كه از پروردگار خودت بخواه (نمىگويند پروردگار ما) كار ما را تمام كند، ما اساسا نباشيم. جوابى كه او مىدهد اين است: «انكم ماكثون» شما ماندنى هستيد. «لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون». عجيب است! انسان بايد آيات قرآن را با همديگر مقايسه كند تا درست متوجه نكات شود. در رديف چند آيه پيش كه راجع به اهل بهشت بود خوانديم: «الا خلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين يا عباد لا خوف عليكم اليوم و لا انتم تحزنون» بعد: «الذين امنوا باياتنا و كانوا مسلمين» آنان كه به آيات حق ايمان آوردند و مسلم بودند - و در آن جلسه عرض كردم - يعنى تسليم بودند، و عرض كرديم كه اساسا گوهر انسانيت اين است. خدا انسان را به حكم فطرتى كه به او داده حق خواه قرار داده، حالتى به انسان داده كه عاشق و علاقهمند حق و حقيقت است. حق پرستى و حق دوستى و قيقتخواهى، آن گوهر و جوهر حقيقت انسان است. اسلام فطرى هم يعنى اين; اسلام كه در فطرت انسان هستيعنى همين. [حديث] «كل مؤلود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه» (٩) همين است. خداوند هر كسى را بر فطرت اسلام و بر فطرت تسليم به سوى حقيقت آفريده و آنچه كه در درجه اول براى هر كسى واجب و لازم است اين است كه نگذارد عناد با حقيقت در روحش رشد كند، و اگر عناد رشد كرد انسان به حالت ضد خودش در مىآيد، يعنى انسان مىشود ضد انسان; كينه با حقيقت پيدا مىكند، و اگر انسان به اين حالت در آمد و اين موجودى كه شيفته و عاشق حقيقت آفريده شده است، در عمل راهى را گرفت و رفت و رفت تا خودش را به صورت يك دشمن و يك موجود كينهورز با حقيقت قرار داد، بايد بگوييم يك دور ١٨٠ درجهاى زده. پس مساله قبول نداشتن حق و حقيقتيك مطلب است، دشمن حق و حقيقت بودن يك مطلب ديگر است. در بحث آخر كتاب عدل الهى كه راجع به مساله عمل غير مسلمان» بحث كردهايم، عرض كردهايم كه غير مسلمانانى كه قاصرند نه مقصر - يعنى اگر مسلمان نيستند به دليل اين است كه دستشان نرسيده، نه اينكه به آنها عرضه شده و تعصب و عناد و لجاج ورزيدهاند، ولى آن سلامت روح خودشان را در آن حد حفظ كردهاند كه اگر حقيقت بر آنها عضره مىشد با آن نمىجنگيدند - هرگز خداوند اينها را عذاب نمىكند چون تقصيرى نكردهاند. اينها را به اصطلاح فقهى مىگويند «قاصر». ولى اگر انسان رسيد به آنجا كه حق و حقيقت بر او عرضه بشود و وى عنادى، تعصبى، لجاجى، استكبارى بورزد [معذب خواهد بود]. اين است كه قرآن همواره كلمه «كفر» مىآورد كه به معنى عناد ورزيدن است، كلمه «استكبار» مىآورد، كلمه «جحود» مىآورد. آيا هر كسى كه به پيغمبر ما ايمان نداشته باشد لزوما اهل جهنم است؟ جوابش اين است: [آيا] ايمان ندارد به دليل اينكه بر او عرضه نشده است و بدون تقصير ايمان ندارد، يا ايمان ندارد از راه اينكه در تحصيل حقيقت كوتاهى كرده، يا حقيقت عرضه هم شده معذلك تعصب و لجاج ورزيده؟ اگر قسم دوم باشد قطعا اهل جهنم است، ولى قسم اول نه، اينجور نيست، قطعا نمىشود گفت، چون اصلا روح و حقيقت همين است. انسان قصار را كه حجت بر او تمام نشده استخداوند متعال عذاب نمىكند: «و ما كنا معذبين حتى نبعث رسولا» (١٠) ما هرگز قومى را عذاب نمىكنيم پيش از آنكه حجت را بر آن مردم تمام كرده باشيم. واى به حال كسى كه حجت بر او تمام بشود! همچنين كسانى كه ولايت ائمه را قبول ندارند، دو جورند: [آيا] عرضه شده است و مخالفت كردهاند يا عرضه نشده است؟
بوسيرى يك شاعر مصرى قرن هفتم است; قصيدهاى دارد به نام «برده» در مدح حضرت رسول. قصيدهاى است كه ميان شيعه و سنى شايع است، در كتابهاى شيعهها هم زياد است. مرحوم آقا شيخ عباس قمى در هر كتابش راجع به حضرت رسول كه چيزى نقل مىكند از اشعار بوسيرى مىآورد. شما هم خيلى شنيدهايد:
فاق النبيين فى خلق و فى خلق و لم يدانوه فى علم و لا كرم محمد سيد الكونين و الثقلين و الفريقين من عرب و من عجم
قصيدهاى است كه از شاهكارهاى ادبيات عرب بلكه شاهكار ادبيان جهان است:
ا من تذكر جيران بذى سلم مزجت دمعا جرى من مثلة بدم ام هبت الريح من تلقاء كاظمة و او مض البرق فى الظلماء من اضم
كه اين «كاظمه» و غير آن كه مىگويد، نام كوههاى اطراف مدينه است. اصلا با پيغمبر عشق ورزى كرده، و عجيب قصيدهاى است! من خودم كه هر وقت اين قصده را مىخوانم تكان مىخورم.
مرحوم حاج ميرزا على آقا شيرازى بسيارى از شعرهاى اين قصده را حفظ داشت كه من مىديدم گاهى مىخواند و خيلى افراد خيلى شعرهايش را حفظ دارند. ايشان مىگفت كه من معتقدم ائمه از اين آدم شفاعت مىكنند; با اينكه يك عالم و سنى بوده است. مىگفت من اعتقاد دارم ائمه از او شفاعت مىكنند. مىگفت اينها قاصرند; تشيع به اينها عرضه نشده است. مثل بوسيرى دربارهاش يك چنين حرفى مىزنند. يك آدمى كه تا آن حد اخلاص نشان مىدهد نمىشود گفت اين اهل جهنم است. بله، اگر حقيقت بر ما بيشتر از هر قوم و ملتى عرضه شده است، همين ما كه از هر قومى بيشتر بر ما حقيقت عرضه شده است و از هر قومى كمتر در مقابل حقيقت تسليم هستيم، خطر براى ما بيشتر است، بر عكس آنچه كه ما خيال مىكنيم. ما خيال مىكنيم به دليل اينكه حقيقت بر ما بيشتر از ساير اقوام عرضه شده پس ما اهل نجات هستيم. نه، اين، كار را مشكل كرده. به دليل اينكه حقيقت بر ما از همه بيشتر عرضه شده ما خطرمان بيشتر است; چرا؟ چون ما كمتر عمل مىكنيم. بله، اگر ما كه بر ما حقيقت عرضه شده عمل بكنيم بشويم حاج ميرزا على آقا شيرازى - و يا افراد ديگرى مادون او - از همه مىزنيم جلو، اما اگر [عمل] نبود نه. اينجا ببينيد به آنها چه مىگويند؟ چرا مىگويند كه اين شما خودتان هستيد كه به خودتان ظلم كردهايد (ظلم در اينجا ظلم به نفس است)، آن ظلم شما چيست؟ مگر چكار كرديد؟ چه حركت ١٨٠ درجهاى انجام داديد؟ درباره آنها مىگويد «الذين امنوا باياتنا و كانوا مسلمين» اما درباره اينها مىفرمايد: «لقد جئناكم بالحق» (اينجا اختلاف است كه از زبان مالك استيا از زبان خداوند؟ فرق نمىكند، مالك هم باشد يعنى ملكوتيان). گفتهاند اينجا مخاطب مطلق بشر است نه خصوص اهل جهنم، چون بعد مىگويد «و لكن اكثركم»: اى انسانها! ما حقيقت را بر شما عرضه كرديم «و لكن اكثركم للحق كارهون» لكن بيشتر شما از حق و حقيقت كراهت و نفرت پيدا كرديد; يعنى مسلم كه نشديد هيچ، اصلا حالت نفرت و كينه و دشمنى نسبت به حق و حقيقت پيدا كردى. اين طبعا دنبالش جز خلود چيز ديگرى نمىتواند باشد.
اين دنيا دار عمل است و آن دنيا دار محصول. اينجا را به اصطلاح مىگويند «خانه قوه»، انجا را مىگويند «خانه فعليت». همين طور كه دانهاى كه به زمين پاشيده مىشود در ابتدا استعداد دارد كه خيلى عالى و خوب رشد كند، اگر كج و كوله رشد كرد ديگر نمىشود آن را بر گرداند هسته اولش كرد، بلكه همين طور مىماند و همين است، انسان هم اگر با اين فعليتيعنى با حالت دشمنى با حق و حقيقت از دنيا برود، خيال نكنيد آنجا دشمنىاش زايل مىشود. همين دشمنىاش با حق و حقيقت تا ابد همراهش هست، تا ابد كه در قيامت مىسوزد هيچ وقت پشيمانى واقعى به معنى تغيير در آنجا وجود ندارد; يعنى با همين حالت دشمنى حق و حقيقت تا ابد هست، و لهذا قرآن مىگويد: «و لو ردوا لعادوا لما نهوا عنه» (١١) عجيب است! مىگويد اين ديگر هيچ تغيير پذير نيست. [شخص معاند] مىگويد: «رب ارجعون لعلى اعمل صالحا» (١٢) ، [قرآن مىفرمايد] ولى حالا كه به اين شكل در آمده اگر بر گردد به دنيا همان آدم اول است، ديگر تغيير نمىكند. تا ابد به اين حال باقى است و تا ابد هم در جهنم باقى است. پس «و ما ظلمناهم و لكن كانوا هم الظالمين» كسى كارى نكرده، همانى است كه خودت با خودت آوردهاى و تا [ابد] هم با تو خواهد بود.
اين البته راجع به همان افرادى است كه در جهنم خالد هستند، و البته ما مىدانيم ه اين در وقتى است كه منشا جهنمى شدن انسان اين باشد كه دشمنى با حق و حقيقت ملكه و صورت انسان شده باشد، فعليت انسان آن باشد، ولى اين را هم البته مىدانيم كه بسيارى از عذابها به نص خود آيه قرآ پايان پذيرفتنى است; يعنى همه اهل جهنم اين طور نيستند كه براى ابد [در آنجا] باقى بمانند. در سوره «عم» مىخوانيم كه «لا بقين فيها احقابا» (١٣) اصطلاحى است كه قرآن آورده: احقابى درنگ مىكنند. مختلف است: كمتر، زيادتر. آنهايى كه آن اصل جوهر انسانىشان فاسد نشده و آن اصل حقيقت و تسليم در مقابل حق شان از بين نرفته و تبديل به دشمنى با حق و حقيت نشده، مثلا گناهانى از قبيل گناهان كبيره برايشان پيدا نشده، عذاب را مىكشند [ولى] اين عذابها براى آنها خاصيت تصفيه دارد، تدريجا تصفيه مىشوند، وقتى كه تصفيه شدند نجات پيدا مىكنند. حال افرادى كه به اين صورت در مىآيند كه خالد هستند، چقدرند، آيا خيلى كم هستند يا زيادند و يا خيلى اقل قليل هستند، آن مطلب ديگرى است كه شايد هم هيمن طور باشد كه افرادى كه به اين شكل در مىآيند كه خالد هستند و ديگر بيرون آمدن براى آنها نيست عدهاشن خيلى زياد نباشد، ولى البته افرادى وجود دارند.
البته اينجا يك احتمال ديگر هم هست و آن اينكه مخاطب فقط همين اهل جهنم باشند، ... (١٤) در ميان اهل جهنم هستند كسانى كه به دليل ديگر جهنمى شدهاند نه به اين دليل، و لهذا در آنجا هم گفت: «انكم ماكثون». اين «ماكثون» اعم است از اينكه خالد باشند يا غير خالد. شايد هم اين طور باشد.
اين مطلب را من مكرر عرض كردهام كه يكى از آيات قرآن به شكل عجيبى اين حالت راهتحق را يعنى حالت دشمنى حق را تجشم مىدهد كه انسان گاهى به چه حالتى در مىآيد كه با حق جنگ آشتى ناپذير پيدا مىكند و اصلا برايش قابل تحمل نيست; و اين، تغيير انسان است كه انسان چقدر تغيير مىكند! آن آيه اين است: «و اذ قالوا اللهم ان كان هذا هو الحق من عندك فامطر علينا حجارة من السماء او ائتناب بعذاب اليم» (١٥) . حالا ببينيد يك چنين آدمى غير از اينكه خلود [در جهنم] داشته باشد، اصلا راه ديگرى برايش وجود دارد؟ قرآن دارد نقل مىكند، مىگويد توجه كن به آن وقتى كه اينها دست بلند كردند به آسمان و گفتند خدايا اگر اين قرآنى كه آمده حق است و از نزد تو آمده، سنگى بفرست بر سر ما كه ما آنا برويم كه نمىتوانيم ببينيم، يا سنگى بفرستيا عذاب دردناكى نازل كن. خيلى عجيب است! به جاى اينكه بگويد خدايا! اگر اين حق است و از نزد توستشرح صدرى به ما بده كه ما حقيقت را قبول كنيم، مىخواهد بگويد حالا كه اين شخص آمده و مدعى است كه من پيغمبر هستم، اگر مىخواهد اين پيغمبر تو باشد و اين چيزى كه آورده از ناحيه تو باشد، براى من قابل تحمل نيست. من ديگر اين زندگى را كه اين آدم پيغمبر باشد نمىخواهم. گاهى ما خودمان اين حرف را مىزنيم، لا بد تصور نمىكنيم، مىگوييم من حاضرم بروم به جهنم ولى اين كار را نمىكنم. اين حرف يعنى اگر به جهنم هم بروم فلان كار را نمىكنم. اين معنايش اين است كه من اساسا دشمن اين كارم، من به هر حال دشمن اين كارم يا به هر حال طرفدار اين كار هستم، به حق و حقيقت به هيچ معنا كار ندارم. اين است كه حالتى كه -العياذ بالله - اگر براى كسى پيدا بشود ديگر اميدى براى نجات او به هيچ شكل وجود ندارد. چنين كسى - همان طور كه عرض كردم - در آنجا هم باز همان دشمنىاش با حق و حقيقت از باطنش دائما مىجوشد.
ايام مصيبت است و چند كلمهاى هم ذكر مصيبت بكنيم; ايامى است كه اهل بيت عليهم السلام را به شام آوردهاند. البته نمىشود به طور دقيق گفت چند روز است كه وارد شدهاند ولى اگر آن نقل و روايتى كه هست معتبر و صحيح باشد در حدود دو هفتهاى است كه به شام آمدهاند، چون نوشتهاند كه در دوم ماه صفر بود كه وارد شهر دمشق شدند و باز بر طبق آنچه كه در نقلها و در مقاتل آمده است اين ايام همان ايامى است كه در خرابه به سر مىبردند; اهل بيت پيغمبر در خرابهاى به سر مىبردند كه اين خرابه نه آنها را روزها از گرما حفظ مىكرد و نه شبها از سرما; يعنى يك چهار ديوارى غير مسقف بود، فقط يك چهار ديوارى بود كه اينها از آنجا نمىتوانستند بيرون بيايند، در آن محيط و محوطه بودند، ديگر هيچ خاصيت ديگرى نداشت. اين كه «آنها را نه از گرما و نه از سرما حفظ مىكرد» تعبير است كه ارباب مقاتل نوشتهاند.حال به طور دقيق چقدر آنجا ماندند خدا مىداند، چون دقيقا مشخص نيست كه مثلا چند هفته، چند روز، يا احيانا چند ماه در آنجا بودند، ولى همين قدر هست كه نوشتهاند امام سجاد عليه السلام را كه يك روز شخصى در بيرون خرابه ديد، گفت ديدم صورتش پوست انداخته است. از امام [علت را] سؤال مىكند، مىفرمايد ما در جايى قرار داريم كه نه ما را از گرما حفظ مىكند و نه از سرما. مدت توقف اهل بيت در شام بسيار بر آنها سخت گذشته است و اين روايتى است ا زحضرت سجاد عليه السلام كه از ايشان سؤال كردند كه آقا! در ميان مواقفى كه بر شما گذشت، از كربلا، از كوفه، از بين راه، از كوفه تا شام، از شام تا مدينه، كجا از همه جا بيشتر بر شما سخت گذشت؟ ايشان فرمود الشام، الشام، الشام; شام از همه جا بر ما سختتر گذشت و علت آن ظاهرا بيشتر آن وضع خاصى بود كه در مجلس يزيد براى آنها پيش آمد. در مجلس يزيد حداكثر اهانت به آنها شد. امام سجاد فرمود كه ما دوازده نفر بوديم كه ما را به يك ريسمان بسته بودند، يك سر ريسمان به بازوى من و سر ديگر آن به بازوى عمه ما زينب و با اين حال ما را وارد مجلس يزيد كردند، آن هم با چه تشريفاتى كه او براى مجلس خودش مقرر كرده بود، كه يك جملهاى در همان حال، امام سجاد به يزيد فرمود كه او را عجيب در مقابل مردم خجل و شرمنده [كرد] و سركوفت داد كه انتظار نداشت اسير چنين حرفى بزند. فرمود: يزيد! اتاذن لى فى الكلام؟ اجازه هستيك كلمه حرف بزنم؟ گفت بگو ولى به شرط اينكه هذيان نگويى. فرمود: شايسته مثل من در چنين مجلسى هذيان گفتن نيست. من يك حرف بسيار منطقى دارم. تو به نام پيغمبر اينجا نشستهاى، خود را خليفه پيغمبر اسلام مىدانى، من سؤالم فقط اين است (البته اين را حضرت مىخواست بفرمايد كه مردم ديگر را متوجه و بيدار كند) اگر پيغمبر در اين مجلس بود و ما را كه اهل بيتش هستيم به اين حالت مىديد چه مىگفت؟ و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم...
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- زخرف/٧٠ - ٧٦.
٢- [مجموع اين مكاتبات را مرحوم آية الله سيد محمد حسين حسينى تهرانى به ضميمه تذييلات و محاكمات مرحوم علامه طباطبائى همراه با تذييلات خود در كتابى تحت عنوان «توحيد عملى و عينى» گرد آوردهاند.]
٣- مطففين / ١٥.
٤- دعاى كميل.
٥- نهج البلاغه صبحى الصالح، خطبه ١١٤.
٦- سجده/١٧.
٧- مؤمنون / ١ - ١١.
٨- مريم / ٤٠.
٩- صحيح بخارى، كتاب الجنائز، ابواب ٨٠ و ٩٣.
١٠- اسراء / ١٥.
١١- انعام / ٢٨.
١٢- مؤمنون / ٩٩ و ١٠٠.
١٣- نبا / ٢٣.
١٤- [افتادگى از نوار است.]
١٥- انفال / ٣٢.
۲
آشنايي با قرآن تفسير سوره زخرف (٣)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد الله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ام ابرموا امرا فانا مبرمون × ام يحسبون انا لا نسمع سرهم و نجويهم بلى و رسلنا لديهم يكتبون × قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين × سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون × فذرهم يخضوا و يلعبوا حتى يلاقوا يومهم الذين يوعدون × و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله و هو الحكيم العليم × و تبارك الذين له ملك السموات و الارض و ما بينهما و عنده علم الساعة و اليه ترجعون (١)
آيات پيش كه از اينجا شروع شد: «هل ينظرون الا الساعة ان تاتيهم بغتة و هم لا يشعرون» معلوم بود كه نظر و توجه به كفار زمان رسول اكرم دارد. آيات قبل از آن مربوط به حضرت عيسى بن مريم بود، بعد از آن آيه توصيفى از بهشت و توصيفى از جهنم شد تا رسيد به اينجا: «لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون» خطاب به مردم است، البته مردم زمان پيغمبر، نزولش در آنجا و درباره همه مردم [است]: ما عين حق و حقيقت را براى شما آوردهايم ولى بيشترين شما حقيقت را كراهت داريد، كه راجع به اين مطلب در جلسه پيش صحبتشد و عرض كرديم كه آن چيزى كه با روح دين و روح اسلام صد در صد مخالف و معاند است اين است كه انسان اين حالت را پيدا كند كه از حق كراهت داشته باشد. خداوند فطرت انسان را آنچنان آفريده است كه حق جوست انسان به حسب فطرت، حقجو و حق خواه است و چون حق جو و حق خواه است، هر چيزى را كه بالذات و بالفطره مىخواهد آن چيز برايش شيرين هم هست. اصلا شيرينى همين است. اگر بعضى از غذاها در زائقه ما شيرين است علتشيرينىاش ملايمت است، يعنى علتش اين است كه دستگاه ذائقه و هاضمه ما براى اين غذاها ساخته شده و اين غذاها براى آن ساخته شده. اين است كه وقتى كه ما مىرسيم به چنين ماكول يا آشاميدنى، مطبوع بودن و شيرين بودن آن را احساس مىكنيم در صورتى كه يك حيوان ديگر كه هاضمهاش طور ديگرى ساخته شده است اين جور احساس نمىكند. مثالى عرض مىكنم تا روشن شود كه شيرينى چطور امر نسبى است و چطور اين مطلب درك مىشود. بعضى حيوانات علفخوارند و بعضى گوشتخوار. هاضمه بعضى طورى ساخته شده كه مىتواند گوشت را ببلعد و هضم كند و براى او گوشتخوب است (درندگان). حيوانات علفخوار برعكسند و طور ديگر ساخته شدهاند. شما مىبينيد براى حيوان گوشتخوار گوشت جقدر لذيذ است! جلوى يك سگ يا گربه يك ذره گوشت مىاندازيد مىبينيد با چه حرص و ولعى آن را مىخورد. چشم گربه كه به گوشت مىافتد بزاق دهانش شروع مىكند به ريزش كردن، ولى يك حيوان علفخوار مثل اسب چشمش كه به گوشت بيفتد حساسيتى ندارد، تنفر هم دارد. بر عكس، باز براى اسب جو و علف آن حالت را دارد ولى براى سگ و گربه نه. مىگويند در ميان حيوانات تنها انسان است كه هم علفخوار آفريده شده است و هم گوشتخوار و از هر دو نوعش لذت مىبرد. اين هم يكى از آن جنبههاى دوگانگى و جامعيت انسان است. پس چرا اين از آن لذت مىبرد و از آن ديگرى لذت نمىبرد؟ چون ساختمانش براى اين ساخته شده و براى آن ساخته نشده است.
ساختمان اصلى روح و فكر و عقل انسان حقيقت جو و حقيقتخواه آفريده شده; يعنى حقيقت، راستى، واقعيت، درستى، غذاى روح انسان است، آن طور كه علف و جو غذاى مناسب اسب است و آن طور كه گوشت غذاى سگ يا گربه است. حق، حقيقت، كشف واقعيت آن طور كه هست، غذاى روح انسان است. بنا بر اين اگر روح انسان سالم باشد، وقتى كه مواجه با حقيقت مىشود، از رسيدن به حق و حقيقت بايد لذت ببرد يا رنج؟ بايد لذت ببرد. حق در ذائقه انسان بايد شيرين باشد يا تلخ؟ بايد شيرين باشد. ولى ما آلان مثلى داريم، مىگوييم: «الحق مر» حق تلخ است، و حال آنكه حق نبايد تلخ باشد، حق هميشه بايد شيرين باشد. ما حق جو آفريده شدهايم. اين [مثل] معنايش اين است كه ما دنبال حق نيستيم، دنبال خودخواهى و منفعتخواهىهاى خودمان هستيم، به حقيقت كارى نداريم. ولى ما فعلا اين طور هستيمى، فطرت ما اين طور نيست. پس اگر ما به اين حالت در آميدم كه «الحق مر» شديم، حق برايمان تلخ شد، قطعا بايد بدانيم كه ما بيمار و مريضيم و سخت هم بيمار و مريض هستيم. قرآن روى اين مطلب كه افراد اين بيمارى را پيدا كنند و آن فطرت سالم الهى را از دست بدهند و «الحق مر» يا «الحق مكروه» بشوند، در بسيارى از آيات تكيه كرده است و از آن جمله اين [آيه] است كه معنايش اين است كه تو مريضى، تو ذائقهات را از دست دادهاى، تو شيرين را تلخ احساس مىكنى; مثل بسيارى از بيماريها كه در اثر يك نوع بيمارى، غذايى كه در ذائقه ديگران مطبوع است براى بيمار نامطبوع است، در ذائقه ديگران شيرين است براى او تلخ و مهوع است.
در آيه بعد كه امروز خوانديم: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون» مطلبى علاوه و در واقع روبنايى براى آن زيربنا بيان مىكند. تا اينجا همين قدر بيان كرد كه اينها رسيدهاند به جايى كه حق و حقيقت برايشان مكروه و تلخ شده است. خوب، اين يك بيمارى است. يك وقت هست كه انسان فقط همان بيمارى را دارد، و يك وقت هست كه بر اساس آن بيمارى يك تاسيسى هم مىكند، يك كارى هم بر اساس همان بيمارى انجام مىدهد.
يكى از امورى كه مىگويند از مظاهر سبقت رحمت الهى بر غضب الهى استيعنى نشانه اين است كه هميشه لطف و رحمت بر غضب و قهر پيشى دارد اين است: اگر انسان در مرحله نيت طالب خير و حقيقت باشد ولى جدى باشد، جدا طالب خير و حقيقتى باشد، يعنى قصد داشته باشد كار خيرى را انجام بدهد، بعد در عمل موافق نشود، آيا چنين كاسى عند الله ماجور استيا ماجور نيست؟ بله، خداوند به چنين كسى با اينكه توفيق اين عمل را پيدا نكرده است به موجب همين قصد و نيت اجر و پاداش مىدهد. ولى اگر كسى قصد معصيتى را بكند، نيتيك شرى را در دل داشته باشد و بعد مانعى پيدا بشود كه آن كار صورت نگيرد، مثلا قصد داشت كه برود شهادت دروغ بدهد ولى رفت و احتياجى به او پيدا نشد و بالاخره در عمل، او شهادت دروغ نداد، آيا براى او گناه يك شهادت دروغ نوشته مىشود؟ نه، چون نيت به مرحله عمل نيامده. اين، تفضل الهى است. در كار خير، نيت به مرحله عمل هم كه نيايد، فضل الهى براى او ثواب و اجر مىنويسد. (٢)
حال، اينها حق را دشمن مىدارند. خود اين، بيمارى خيلى بدى است. بدتر از اين، اين است كه بر اساس اين دشمنى و مكروه شمردن حق و حقيقت تاسيسات عملى و كارهايى هم كرده باشند، يعنى فعاليتهايى بر همين اساس انجام بگيرد. قرآن بعد از اينكه مىفرمايد: «و لكن اكثركم للحق كارهون» بيشترين شما حق را مكروه مىشماريد، مىفرمايد: «ام ابرموا امرا فانا مبرمون» مساله تنها كراهت داشتن و تنفر داشتن از حق نيست; بالاتر، اينها ابرامها كردند. ابتدا لغت «ابرام» را توضيح بدهم، بعد عرض بكنم كه مقصود چيست، آن طور كه مفسرين گفتهاند. «ابرام» نقطه مقابل «نقض» است. الآن هم در فارسى مىگوييم «نقض و ابرام». وقتى كه چيزهايى مثل پنبه و پشم را با ريسيدن محكم مىكنند اين را مىگويند «ابرام»; يعنى وقتى ماده شل پهن از همديگر جدا را تاب دادند و به يكديگر پيچيدند و در نتيجه اين رشتههاى نازك پنبه يا پشم يا موى به صورت يك نخ محكم در آمد، اين [عمل] را مىگويند «ابرام». پس در لغت «ابرام» دو مفهوم گنجانيده شده است كه يكى معلول ديگرى است: يكى اينكه آن رشتههاى نازك را به هم پيچيدند; دوم اينكه در اثر اين پيچيده شدن به هم يك شىء محكم به وجود آمد. «نقض» درست نقطه مقابل اين استيعنى يك امر پيچيده شده محكم شده را بازكردن و شل كردن، كه در مثلى در قرآن آمده است: «كالتى نقضت غزلها من بعد قوة انكاثا» (٣) قرآن كسانى را كه كار درستى مىكنند و بعد كارى مىكنند كه تمام كارهاى گذشته شان را باطل مىكند و اثر كارهاى گذشته را از بين مىبرد مثل مىزند به آ زن نادانى كه ضرب المثل بوده; كارگر تا غروب استخدام مىكرد ولى مثلا بايد دو نفر استخدام كند چهار نفر استخدام مىكرد. از صبح تا ظهر پنبهها با پشمهايى مىرشت و به صورت نخ در مىآورد، ظهر كه مىشد مىديد كار تمام شده، پول هم بايد به اينها بدهد، چطور نصف روز اينها را بيكار بگذارد؟! بيكار كه نمىشود، براى اينكه بيكار نمانند مىگفت اينها را از نو باز بكنيد. زحمتى را كه كشيده بود از بين مىبرد. اين را مىگويند «نقض»: «نقضت غزلها».
پس «نقض» نقطه مقابل «ابرام» است. «ام ابرموا امرا». قرآن اينجا مىخواهد بفرمايد كه اينها يك ابرامها و محكم كارىها، به هم رشتنها و رشتههاى نازك را با يكديگر بافتن و محكم كردن، يك چنين كارهايى هم كردهاند. مفسرين گفتهاند - و درست گفتهاند - مقصود اين است كه اينها يك سلسله نقشهها و مكرها و كيدهايى هم براى مبارزه با پيغمبر و قرآن به كار بردند. مساله تنها اين نيست كه [حق] را دوست ندارند; نه، مىنشينند دور همديگر، فعاليت مىكنند، نقشه مىكشند، تجهيزات جمع مىكنند، پول جمع مىكنند، افراد جمع مىكنند، هزار كار مىكنند. پس تنها مساله كراهت نيست، ابرامى هم اينجا هست. قرآن هم فورا تهديد مىكند: «فانا مبرصمون» آنها اگر بلد هستند ما كه خدا هستيم بالاترش را بلد هستيم. در قرآن اين منطق آمده است كه «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (٤) آنها مكرى به كار بردند، ما هم مكرى به كار برديم و مكر آنها را از بين برديم. قرآن كه تعبير «مكر» مىكند، چون همين طور كه آنها از راه پنهان وارد مىشوند، از يك راه پنهان هم مىخورند. در آن تعبير آمده است: «و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين» (٥) چون همين طور كه آنها از راه مخفى وارد مىشوند، خدا از راه مخفىتر نقشه آنها را نقش بر آب مىكند. اين است كه در يك آيه ديگر دارد كه «فالذين كفروا هم المكيدون». (٦) به هر حال اين مطلب به عبارتهاى مختلف در قرآن آمده: با خدا كه نمىشود مكر كرد، خدا را كه نمىشود فريب داد! در اول سوره بقره راجع به منافقين داريم كه «يخادعون الله و الذين امنوا و ما يخدعون الا انفسهم و ما يشعرون» (٧) اول كلمه «مخادعه» مىآورد، آنجا در مقام بر آمدن است: منافقين در مقام فريب خدا و مؤمنين بر مىآيند و نمىدانند كه اينها خودشان را دارند فريب مىدهند (و اين خيلى عجيب است كه آدم خودش خودش را فريب بدهد!) يعنى وقتى خوب توجه كنند مىبينند تمام اين نقشههاى فريبى كه به كار برده بودند براى اينكه طرف را از بين ببرند عليه خودشان تمام شده، پس كانه از اول خواستهاند خودشان را فريب بدهند. به قول حافظ :
بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه زيرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد خواست با روزگار مكر كند «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه». حال ام ابرموا امرا فانا مبرمون» يا «و مكروا مكرا و مكرنا مكرا» (٨) معنايش اين است كه «بازى چرخ بشكندش بيضه در كلاه». مىنشينند نقشه مىكشند، با همديگر سرى حرف مىزنند، نجوا مىكنند «ام يحسبنون انا لا نسمع سرهم و نجويهم» اينها وقتى كه رفتند خيلى محرمانه و سرى تو دل خودشان نقشهها را كشيدند و به احدى نگفتند يا وقتى هم خواستند بگويند رفتند نجوا كردند و بيخ گوشى حرفها را گفتند كه فاش نشود، خيال كردند بازيهايى را كه بشرى با بشرى در مىآورد با خدا مىشود در آورد. آيا واقعا اينها چه فكر كردند؟! خيال مىكنند خدا آواز آن خطور قلبشان را نمىشنود؟ اينجا قرآن تعبير به شنيدن مىكند: آن آواز آن خطورهاى قلبشان را هم خدا مىشنود; يعنى آن كلماتى كه در قلبشان خطور مىدهند - كه شان كلمه اين است كه مسموع باشد - ما همان كلمات بى صدا را هم مىشنويم و همچنين نجواها كه بيخ گوشى حرفها را به يكديگر مىرسانند، ما همين جا حاضر و شاهد هستيم و بعلاوه فرستادگانى داريم، فرشتگانى داريم كه مامور همه انسانها هستند و همه چيز را ثبت و ضبط مىكنند و مكتبوهاى آنها - كه با قلمهاى ملكوتى مىنويسند - باقى خواهد ماند و در قيامت - قرآن مىگويد - تمام كوچك و بزرگ كار هر كسى نمايان است. «ام يحسبون انا لا نسمع سرهم» اين تلخ شمرندگان حق و مكروه شمرندگان حق خيال مىكنند كه ما راز آنها را كه در دلشان خطور مىدهند نمىشنويم؟! نجواها، بيخ گوشى هايشان را نمىشنويم؟ چرا، ما مىشنويم. غير از ما فرستادگانى هم داريم كه آنها را ثبت و ضبط مىكنند و ثبت و ضبط شده را در قيامت به خودشان ارائه مىدهند. «بلى و رسلنا ليدهم يكتبون» فرستادگان ما نزد خودشان هستند، همراه خودشان هستند و دائما دارند مىنويسند: «يكتبون» دائما در حال نوشتهاند، چون انسان دائما در حال كار و فعل و عمل است.
«قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين». راجع به تفسير اين آيه هم مفسرين وجوهى ذكر كردهاند. ابتدا دو مقدمه عرض بكنم: يك اينكه اين فكر كه خدا داراى فرزند است، مىدانيم كه وجود داشته است، يكى در مسيحيت: «المسيح ابن الله» (٩) گفتند مسيح پسر خداست، و ديگر در كفار جاهليت مىگفتند فرشتگان فرزندان خدا و «بنات الله» هستند، و بت پرستىشان از فرشته پرستى سرچشمه مىگرفت و فرشته پرستىشان از اين فكر كه فرشتگان دختران خدا هستند، منتها وقتى كه تاريخ خيلى طول مىكشد، نسلهاى بعد كه مىآيند در مقابل بت مىايستند توجه ندارند كه اين بتها هيكلهايى است كه براى فرشتگانى ساختهاند و فرشته را پرستش مىكنند چون دختر خداست. اين فكرها در آنها نيست. ولى آنهايى كه واردتر بودند، تا مىگفتند چرا بتها را پرستش مىكنيد، مىگفتند به اعتبار اينكه مثل و مثال و تمثيل فرشتگان هستند. فرشتگان را چرا مىپرستيد؟ چون دختران خدا هستند، بچههاى خدا هستند. [پرستش] بچه خدا مگر اشكالى دارد؟! آقازاده را مردم احترام مىكنند، خدازاده را نبايد احترام كرد؟ هر احترامى كه به آقا مردم مىكنند مىگويند به آقازاده هم بايد همان قدر احترام كرد. خوب، هر كارى كه در مورد خدا بايد انجام داد در مورد خدازاده هم بايد انجام داد.
پس اين يك مقدمه كه اين فكر فرزند داشتن خدا ريشهاى در بتپرستىهاى عرب جاهليت هم داشته است. مطلبى كه [متمم اين مقدمه است] اين است كه در مساله «پرستش» دو طرز تفكر مختلف در دنيا وجود دارد. يكى اين است كه پرستش بشر از پرستش سنگ و چوب و رئيس قبيله و حتى مار و مور و بت و ستاره و ماه و خورشيد و دريا و كوه و فرشته و پيغمبر شروع شده تا ارباب انواع مختلف، تا مىرسد به پرستش خدا. بسيارى از فرنگيها، اغلب اينهايى كه تاريخ اديان مىنويسند اين طور مىنويسند كه پرستش در بشر ابتدا از پرستش همين بتيا پدر خانواده (رئيس خانواده) شروع شد، و از كوچكترين شروع شد، و از كوچكها شروع شد، از خداى خانواده رسيد به خداى قبيله، از خداى قبيله رسيد به خداى مملكت مثلا، بعد خداى منطقه، بعد خداى زمين، خداى آسمان، خداى آسمانها، بعد چند خدا; بشر اين سير تصاعدى را انجام داد تا در آخرين مرحله رسيد به خداى يگانه.
قرآن هميشه عكس مطلب را مىگويد. قرآن مىگويد اول پرستش خداى يگانه بوده، انحراف از پرستش خداى يگانه منجر به بت پرستىها شده است. اين، دو نوع تاريخ دين بر ضد يكديگر است. در ميان فرنگيها هم عدهاى [همين نظريه را دارند]. شايد اولين كسى كه اين مكتب را به وجود آورد يك آلمانى به نام ماكس مولر است - و نظريهاش معروف است - و بعد افراد ديگرى هم تابع اين نظريه شدند. آنها هم فعلا اين نظر قرآن را قبول كردهاند كه اول توحيد بوده و بعد بت پرستى. توحيد مولود بت پرستى نيست، يعنى توحيد متولد شده و تكامل يافته بتپرستى نيست، بلكه بتپرستى صورت انحرافى خدا پرستى است. قرآن كه يك طرف براى انسان فطرت توحيدى قائل است و از طرف ديگر مىگويد از روزى كه بشر به روى زمين آمده خدا پيغمبران فرستاده است كه اينها انگهبان بشر بودهاند، قهرا مكتب قرآن اين است كه اولين چيزى كه در روى زمين پيدا شده توحيد است، چون اولين چيزى كه در زمين پيدا شده حجتخداست. مكتب اسلام انبياء اين است: اولين كسى كه خدا در زمين فرستاد حجتخدا و پيغمبر بود و هيچ وقت زمين خالى از حجتخدا نيست و اگر در روى زمين دو نفر باقى بمانند يكى از آنها حجتخدا خواهد بود. اين است كه قرآن در بت پرستى ريشههايى از خدا پرستى به دست مىةهد كه انحرافات خداپرستى به اينجا رسيده است. اينكه ما مىگوييم مثلا عرب جاهليت بت را پرستش مىكرد چنين نيست كه يكدفعه از خانهاش بيرون آمد، رفتسنگى يا چوبى پيدا كرد و گفت برويم پرستش بكنيم، بلكه اينها يك ريشههايى در اول و در اصل در خدا پرستى داشته اسم; صورتهاى انحرافى خداپرستى و مغالطههايى در خداپرستى به اينجا رسيده است.
حديثى هست از حضرت صادق عليه السلام كه در به اصطلاح دين شناسى واقعا حديث عجيبى است! از امام سؤال كردند كه يا بن رسول الله! چطور شد كه بت پرستى در دنيا پيدا شد؟ اولين بار بت پرستى به چه وسيله پيدا شد؟ حضرت فرمود كه بت پرستى بعد از خداپرستى پيدا شد و آن اين بود كه قبل از يونس، در دوران قبل از تاريخ (به اصطلاح امروز) مرد حكيم و خداپرستى بود و شايد هم پيغمبر (حالا من يادم نيست) به نام «اسقلينوس» و او مردم را به توحيد دعوت مىكرد و مردم فوق العاده به او ارادت مىورزيدند، و او مرد. بعد كه مرد، مردم در فراق او بى تابى مىكردند. شيطان اينجا وسوسه كرد (حالا يا شيطان انس يا شيطان جن)، آمد به آنها گفت كه شما خيلى بىتاب هستيد، من براى اينكه تسكينى براى قلب شما باشد مجسمه او را براى شما مىسازم كه لااقل مجسمهاش را ببينيد، يادگارش هست. مردم خيلى خوشحال شدند. مجسمه اين مرد خداپرست را ساخت و مردم در ابتدا فقط به ديدن و زيارت آن مجسمه مىرفتند كه آن مطلب اشكالى نداشت، به عنوان يادگارى بود از خودش، مثل عكسهايى كه ما از مردگان خودمان مىبينيم. يكى دو نسل گذشت. كم كم شيطان اين وسوسه را براى مردم به وجود آورد كه خود اسقلينوس اگر در آسمان هست جسدش در اينجاست، هر چه از خودش مىخواستيد از مجسمهاش بخواهيد. به تدريج مردم چسبيدند به اين مجسمه به عنوان اينكه روح اسقلينوس در اين مجسمه وجود دارد و از او مثلا حاجت بخواهند، نزد او استغفار كنند. كم كم اين فكر برايشان پيدا شد كه «اين التراب و رب الارباب» ما كجا و خداى يگانه كجا؟! بياييم عبادتها را هم براى همين مجسمه انجام بدهيم. ديگر خدا را به كلى فراموش كردند و همه عبادتها براى اين [مجسمه شد]. كم كم اين شد دو تا، دو تا شد پنج تا، پنج تا شد دهتا. به اين ترتيب [بتها و بتپرستى] به وجود آمد.
اين است كه قرآن با بتپرستيهاى مكه هم كه صحبت مىكند صحبت فرزند نداشتن خدا را مىكند.
مقدمه ديگر اين استكه آيا اين آيه استدلال و برهان استيا جدل است؟ فرق است ميان برهان و جدل. خود قرآن دستور جدل هم مىدهد: (و جادلهم بالتى هى احسن) (١٠ . برهان اين است كه انسان مقدمهاى را كه عين حقيقت است پايه قرار مىدهد و از آن نتيجه مىگيرد، مثل اينكه شما مىخواهيد براى يك بچه در يك مساله رياضى استدلال بكنيد كه فلان زاويه برابر است با فلان زاويه. با يك مقدمات صد در صد قطعى استدلال مىكنيد. جدل اين است كه انسان مقدمهاى را در كلام خودش مىآورد كه آن مقدمه حقيقت نيست ولى طرف آن را قبول دارد، بعد روى قول خود طرف، طرف را محكوم مىكند، با مطلبى كه گوينده آن را قبول ندارد ولى طرف قبول دارد. طرف را مىخواهد محكوم كند بر اساس عقيدهاى كه خود او به آن اعتقاد دارد و حال آنكه حقيقت نيست، مثل داستان معروف حضرت رضا عليه السلام در مجلس مباحثه با علماى مذاهب كه مامون تشكيل مىداد و جلسات مفصلى بود، قرآن هم كه فرموده است: «و جالدهم بالتى هى احسن». وقتى كه حضرت با جاثليق مسيحى راجع به حضرت عيسى كه آنها مدعى الوهيت او بودند صحبت مىكردند فرمودند حضرت عيسى همه چيزش خوب بود ولى يك عيب در كار عيسى بود. او تعجب كرد: عيسى؟! چه عيبى؟! عيسايى كه قرآن اين همه او را تعظيم كرده! فرمود او در عبادت كمى كوتاه مىآمد. گفت: چه مىگويى؟! من تو را عالم خيال مىكردم، عيسى دائما در حال عبادت بود. فرمود كى را عبادت مىكرد؟ او خدا بود، خدا كى را مىخواست عبادت كند؟ اين، گرفتن طرف است به قول خود طرف. اين را مىگويند جدال و مجادله; و قرآن دستور مىدهد: «ادع الى سبيل ربك بالحكمة و الموعظة الحسنة و جادلهم بالتى هى احسن» (١١) به راه خدا دعوت كن، اما همه را كه از يك راه نمىشود بر، همه را از يك در نمىشود وارد كرد، از يك در نمىروند، يكى اهل حكمت و تعقل و استدلال است، با او از طريق حكمت و تعقل و استدلال قوى وارد شو. يكى جاهل و غافل است، غافل را بايد موعظه كرد. يكى هم به اصطلاح مكابر استيعنى روى قوزش افتاده; مجادله و مغالطه كارى مىكند، با او از طريق جدال وارد شود، ولى جدال هم حسابى دارد: «و جادلهم بالتى هى احسن» جدال به نحو احسن.
حال مفهوم آيه اين است: بگو اگر خداوند، اگر رحمن، خداى رحمن فرزندى داشته باشد من اولين عبادت كنندهاش هستم. تعبير آيه اين است: بگو به اينها اگر خدا فرزند داشته باشد من اولين عبادت كنندهاش هستم. آيا اين جدال است؟ اگر جدال باشد معغنايش اين است: من كه خدا را بهتر از شما مىشناسم و از شما عارفتر به خدا هستم; شما آمدهايد ادعا مىكنيد كه خدا فرزند دارد و چون فرزند دارد فرزند هر موجودى در حكم خود آن موجود است، احترامى كه براى خود آن موجود بايد قائل شد براى فرزندش هم بايد قائل شد (همان طور كه عرض كردم خدا و خدازاده مثل آقا و آقازاده است) به آنها بگو اگر خدا فرزندى داشته باشد كه من آگاهترم و خودم او را عبادت مىكردم، پس اگر من عبادت نمىكنم چون او فرزند ندارد. پس در واقع مىخواهد بگويد ما عجالتا حرف شما را قبول مىكنيم كه خدا اگر فرزند داشته باشد فرزندش هم مثل خودش بايد عبادت بشود، يعنى اين اصل را فعلا به سبيل جدل قبول مىكند: بله، شما راست مىگوييد، واقعا هم اگر خدا فرزند داشته باشد بچه خدا را كه نمىشود كوچك گرفت و پرستش نكرد. بله، بچه خدا را بايد پرستش كرد اما چه كنم كه خدا بچه ندارد، متاسفم كه خدا بچه ندارد. به اين طريق بگو; يعنى شما كه [اين سخن را] مىگوييد، من كه از شما عارفتر و آگاهترم، خدا بچه ندارد، اگر مىداشت بله من هم عبادت مىكردم. اين به شكل جدل.
و اما اگر به شكل برهان باشد. كلمه «عابد» به معانى متعددى آمده است. يكى از معانى عابد «جاحد» استيعنى منكر. حديثى هست از حضرت امير عليه السلام كه ايشان «عابد» را در اينجا به مفهوم «جاحد» گرفتهاند: بگو اگر خدا فرزند داشته باشد من اول منكر اين خدا هستم. معنايش اين است: تو كه مىگويى خدا فرزند دارد، نه تنها يك شريك براى خدا قائل شدى، بلكه خود خدا را نيز انكار كردى. خدايى كه فرزند داشته باشد اصلا آن خدا را قبول ندارم، نه فقط فرزندش را قبول ندارم.خدايى كه فرزند داشته باشد خود آن خدا را بايد انكار كرد. يك وقت هست ما مىگوييم كه اگر خدا فرزند داشته باشد من فرزندش را عبادت نمىكنم خودش را عبادت مىكنم; خود خدا را بايد عبادت كرد. گيرم فرزند هم داشته باشد فرزنش را عبادت نمىكنم ولى خودش را عبادت مىكنم. يك وقت آدم دست بالا را مىگيرد و حرف درست اين است: خدايى كه فرزند داشته باشد من خودش را انكار دارم، يعنى خدايى خدا با فرزند داشتن جور در نمىآيد. اين است كه قرآن اين امر را جزء اوصاف الهى ذكر مىكند. همين طور كه نمىتواند خدا، خدا باشد و نيازمند باشد; محال استخدا، خدا باشد و جسم باشد; محال استخدا، خدا باشد و جاهل باشد; محال استخدا، خدا باشد و عاجز و ناتوان باشد; همين طور محال استخدا، خدا باشد و صاحب فرزند باشد. در سوره [اخلاص] مىخوانيم: «قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد». فرق ميان «خلق» و «ايلاد» (يعنى فرزند آوردن) چيست؟ خدا خالق جهان است ولى مولد و زاينده جهان نيست. زايش اين است كه از زاينده شيئى جدا مىشود و بعد بزرگ مىشود و پرورش پيدا مىكند; يعنى «زاييده شده» چيزى و جزئى از وجود زاينده است، از وجود او بيرون مىآيد. پدر واقعا زاينده فرزند است، چون نطفه از وجود او زايش مىكند. مادر واقعا زاينده فرزند است چون فرزند از وجود او زايش مىكند، خارج مىشود، و در نتيجه پدر و مادر مجراى فرزند هستند. ولى خالق، مبدع و ابتكار كننده استيعنى با اراده خودش مخلوق را انشاء مىكند نه اينكه مخلوق را از وجود خودش بيرون مىريزد. آن، تخم گذارى است. اگر ما فكر كنيم كه خالق مخلوق را از خودش بيرون مىريزد در واقع قائل به تخم گذارى خالق شدهايم! خالق، خلقت را ابداع كرده استيعنى با اراده خودش مخلوق را انشاء مىكند، خلق مىكند، ابتكار مىكند. اين است كه خداوند در قرآن توصيف مىشود به خالق سماوات و ارضين و خالص همه چيز: «قل الله خالق كل شىء» (١٢) ولى گفته نمىشود والد چيزى; خدا والد هيچ موجودى نيست.
چون صحبت از فرزند داشتن خدا آمده است و اصلا در اطراف خدا، گفتن اين گونه سخنان خلاف ادب است (ولى اينجا [گفته شده است]چون رد آنهاست و بايد گفت) پشتسرش تسبيح مىآيد: «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون» منزه است پروردگار آسمانها و زمين، پروردگار عرش، آن مالك و مدبر. به مجموع عالم از آن جهت كه عرصه تدبير و ارده الهى و به اصطلاح مركز تدبير الهى است «عرش» گفته مىشود. اينجا هم مفسرين گفتهاند «رب العرش» عطف بيان است: منزه است پروردگار همه جهان و همه جهان كه عرش اوست از اين توصيفها، از اين سخنان، از اين نسبتها (والد بودن و بچه داشتن). اين مثل «العياذ بالله» است كه ما مىگوييم: نعوذ بالله كه در اطراف خدا چنين سخنانى بشود گفت.
«فذر هم يخضوا و يلعبوا» مايوسانه به پيامبر مىگويد: اى پيغمبر! ديگر اين بدبختها را رها كن و بگذار در اين جهلها و حماقتهاى خودشان و ظلمتهايى كه خودشان براى خودشان فراهم كردهاند فرو بروند; يعنى ديگر اميدى به نجات اينها نيست. «ذرهم يخضوا» رهايشان كن، بگذار در اين اوهام و خرافات و حماقتها فرو بروند «يلعبوا» بگذار بارى كنند، دلخوش باشند به اين مسائل غير جدى و اين بازيچههايى كه درست كردهاند «حتى يالقوا يومهم الذى يوعدون» تا آن روزى كه به آن وعده داده شدهاند، آن روز را ملاقات كنند، آن روزى كه به تعبير قرآن: «بحشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» تعبير عجيبى است: پردهات را برداشتيم; و حافظ همين تعبير را چه عالى مىگويد: «حجاب چهره جان مىشود غبار تنم». [قرآن] مىگويد: اين غبار تن كه حجاب چهره جان است گرفته مىشود، آن وقت در آنجاست كه شما مىبينيد - مؤمن و غير مؤمن (فاسق)، صالح و طالح - كه اين حجاب چهره جان بر طرف شده است، حقايق را آشكار مىبينند. «فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» چشمت ديگر حالا خوب تيز است و حقايق را خوب مىبينى. به پيامبر مىگويد اى پيغمبر! رهايشان كن، بگذار آن روزى كه اين حجاب چهره جان بر طرف مىشود ببينند، آنچه امروز تو مىگويى و مىشنوند آنروز مىبينند. «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله». تاكيدى است بر همان «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون». گاهى انسان سخنى را به حكم ضرورت به زبان مىآورد و بعد مىخواهد بگويد كه ضرورت بود كه ما اين سخن را گفتيم، مثل اينكه ما مىگوييم اگر پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فلان معصيت با بكند مثلا دروغ بگويد خدا چه مىكند؟ مىخواهيم با «اگر» حرف بزنيم ولى مىبينيم اصلا خود گفتن اين [سخن درست نيست]، مىگوييم العياذ بالله العياذ بالله اگر پيغمبر هم گناه بكند خداوند او را عذاب مىكند. وقتى اين «اگر» را هم مىخواهيم بگوييم چند بار «العياذ بالله» مىگوييم. يا يك نفر آدم عادى مثلا مىگويد: خاكم به دهن، خاك به زبانم، خداى نكرده خداى نكرده اگر جوان انسان بميرد... «قل ان كان للرحمن ولد فانا اول العابدين» بگو اگر خدا فرزند داشته باشد من اولين عابد يا اولين زاهد هستم. «سبحان رب السموات و الارض رب العرش عما يصفون» منزه است پروردگار از اين توصيفها. بعد مىفرمايد: «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله» ذات حق هموست كه در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. عظمت الهى را بيان مىكند. او جايش آسمان نيست كه بگوييم خدا در [آسمان است]. اينكه مىگفتند ملائكه بچههاى خدا هستند نظير افكار يونانيهاست. يونانيها قبل از سقراط اساطيرى داشتند كه معروف است، و مردم بت پرستى بودند و ارباب انواع را مىپرستيدند و تمام آنچه كه در زندگى يونانى بشرى خودشان داشتند به خداها (ارباب انواع) نسبت مىدادند، مثلا اگر خودشان رئيس و مرئوس داشتند، زن و مرد داشتند، پسر و دختر داشتند، عروسى و عزا داشتند، در اساطير مذهبى شان همه اين حرفها را آورده بودند: فلان خدا با فلان خدا ازدواج كرد و فلان خدا از او متولد شد، شب عرسىشان را ژوپيتر چنين كرد زنوس چنان كرد. در شب عروسى فان خدا، فلان خداى ديگر رقصيد، عين اين قصهها را آوردهاند. خيال مىكردند خداها در آسمانها هستند و خدايى كه در آسمان است مثل بشر است و احكام بشر را دارد.
اينها هم كه مىگفتند ملائكه بچههاى خدا هستند علتش اين بود كه خدا را در آسمان خيال مىكردند. [با خود مىگفتند] لابد آنچه كه در زمين وجود دارد در آسمان هم وجود دارد. اينجا كه توالد و تناسل هست آنجا هم هست; ملائكه هم بچههاى خدا هستند. بگو او در آسمان همان قدر خداست كه در زمين. براى او آسمان و زمين يك نسبت دارد «و هو الذى فى السماء اله و فى الارض اله» او همان كسى است كه در آسمان اله است و در زمين اله، در همه جا مثل هم اله است، در همه جا به يك نسبت وجود دارد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله فرمود: «لو دليتم بحبل الى الارض السابعة لهبطتم على الله» اگر با ريسمانى شما را به هفتمين طبقه زمين فرو ببرند، بر خدا فرود مىآييد; يعنى خيال نكنيد خدا بالاست. خدا آن قدر در بالاست كه در پايين. خدا به مركز زمين آن قدر نزديك است كه به او آسمانها. «و هو الحكيم العليم» و او ذات عليم است; حكيم است و كارهايش همه بر اساس حكمت و بينش است، و عليم و آگاه است بر همه چيز. باز بار ديگر: «تبارك الذى له ملك السموات و الارض» كلمه «تبارك» مفهوم مثبت و منفى هر دو در آن هست. [مفهوم منفى آن اين است كه] مفهوم تنزيه دارد: منزه است پروردگار كه ملك آسمانها و زمين در دست اوست، يعنى تدبير تمام عالم به دست اوست و اوست كه عالم را اداره مىكند; و مفهوم مثبتش اين است كه مفهوم خير [دارد]. «تبارك» يعنى تمام بركتها و خيرها و نعمتها در دست اوست «تبارك الذى له ملك السموات و الارض و ما بينهما» ملك آسمانها و زمين، نه فقط آسمانها و زمين، هر چه هم اين وسطها هست، [ملك] تمام جهان [از آن اوست]. «و عنده علم الساعة» علم قيامت هم منحصرا دست اوست. اين راز فقط در دست اوست. «و اليه ترجعون» و همه به سوى ذات مقدس او بازگشت مىكنيد. و صلى الله عليه محمد و آله محمد.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- زخرف / ٩٧ - ٨٥.
٢- يكى از حضار: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت».
استاد: درست است: «لها ما كسبت و عليها ما اكتسبت». «له» را در كارهاى خير و نفع مىگويند، «عليه» را در كارهاى ضرر. در كار «له» «كسب» گفته، آنچه كسب بكند ولو اينكه از روى قصد هم نباشد، ولى در كار شر، آن وقتى عليه او نوشته مىشود كه آن كار را [انجام داده باشد]. البته آن، مساله ديگرى است ولى هر دو يك ريشه دارد كه انسان از روى قصد و توجه و آگاهى كامل آن را انجام داده باشد.
٣- نحل / ٩٢.
٤- نمل / ٥٠.
٥- آل عمران / ٥٤.
٦- طور / ٤٢.
٧- بقره / ٩.
٨- نمل / ٥٠.
٩- مريم / ٣٠.
١٠- نحل / ١٢٥.
١١- نحل / ١٢٥.
١٢- رعد / ١٦.
۳
آشنايي با قرآن تفسير سوره زخرف (٤)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون × و لئن سالتهم من خلقهم ليقولن الله فانى يؤفكون × و قيله يا رب ان هؤلاء لا يؤمنون × فاصفح عنهم و قل سلام فسوف يعلمون (١)
در اين آيه كريمه مساله شفاعت مطرح شده است همچنانكه در بسيارى از آيات ديگر هم اين مساله مطرح شده است و از مسائل مورد توجه و عنايت قرآن مجيد است چه از جنبه سلبى و چه از جنبه ايجابى; يعنى شفاعت در قرآن، هم نفى و سلب شده، البته نوعى از آن، و هم اثبات شده است و قهرا نوعى ديگر. قرآن كريم عنايت تامى دارد كه هر دو درك بشود يعنى هر دو جزء معارف قرآن است و مىخواهد كه در دو يعنى هم شفاعت منفى و مسلوب و هم شفاعت مثبت و موجب شناخته بشوند و در حقيقت اينها جزء اصول خداشناسى است. اينجاست كه ما بايد با توجه به مجموع آيات قرآن كريم در مورد شفاعت ببينيم آن شفاعتى كه منفى و مسلوب است چه نوع شفاعتى است و شفاعتى كه اثبات و تاييد مىشود چه نوع شفاعتى است; همچنين در مورد شفاعتى كه اثقات و ايجاب مىشود قرآن چه شرايطى را ذكر مىكند; آنگاه [ببينيم] قرآن كريم در مورد شفاعتى كه منفى است و آن را نفى كرده است چه مىگويد، آيا اعتقاد به چنين شفاعتى كفر و شركت استيا صرفا يك اعتقاد خرافه و باطل است ولى با شرك و كفر سر و كار ندارد؟ و مسالهاى كه در عصر ما مساله مهمى شده اين است كه فاعتخواستن چگونه است؟ يك وقت هست ما از جنبه كلى و نظرى بحث مىكنيم كه در قرآن يك نوع شفاعت نفى و نوع ديگر اثبات شده و در قيامت نوعى از شفاعت وجود دارد. مساله ديگر كه مساله عملى است اين است كه شفاعتخواستن (استشفاع) - كه كار ما هست - يعنى اينكه شخصى از شفيعى طلب شفاعت كند و طبعا بايد شفيع را بخواند و از او طلب شفاعت كند و طبعا بايد شفيع را بخواند و از او طلب شفاعت كند، استشفاع فى حد ذاته چگونه است؟ آيا استشفاع در هر موردى اشكال دارد ولو انسان از پيغمبر بخواهد استشفاع كند؟ و يا اينكه نه، استشفاع هم تابع شفاعت است؟ از شفيعى كه قرآن شفاعت او را تاييد كرده، شفاعتخواستن اشكالى ندارد و اما از شفيعى كه خداوند شفاعت او را تاييد نكرده، شفاعتخواستن اشكال دارد. آنچه كه در عصر ما خيلى رايجع شده است مساله فاعتخواستن است كه در نظر بعضى چنين آمده است كه شفاعتخواستن به طور كلى نوعى شرك بر عبادت خداوند است و چون شرك است پس قهرا در حد كفر است.
حال مطلب را از اساس و ريشه بحث مىكنيم، چون اين [آيه] آيات مثبتشفاعت است، از آياتى است كه شفاعت را تاييد و اثبات كرده است. ابتدا ترجمه آيه را عرض مىكنيم بعد وارد اصل مطلب مىشويم. آيه اين جور مىفرمايد كه «و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة» آن غير خداها كه اينها آنها را مىخوانند اختيار شفاعت را ندارند. «و لا يملك» يعنى مالك شفاعت نيستند چون اختياردار شفاعت نيستند «الا من شهد بالحق و هم يعلمون» مگر [يك گروه]. (بديهى است اين «مگر» استثناست، حال يا استثناى متصل يا منطقع). يك دستهاى مالك شفاعت هستند يعنى دستهاى كه به حق گواه باشند و معترف، كه گفتهاند - و همين طور هم هست - مقصود از «حق» توحيد است، و اين خودش تعبير عجيبى است كه قرآن از توحيد به كلمه حق مطلق تعبير مىكند: مگر آنها كه خود معترف به حق هستند يعنى جز موجودى كه خود او موحد باشد. پس قهرا كار بت و امثال آن نيست، يعنى خود شفاعت از شؤون توحيد است: آنهايى كه خودشان موحد هستند، و بلكه شايد كلمه «شهد بالحق» يعنى شهود مىكنند حق را، شهود مىكنند توحيد را. «و هم يعلمون». اين [عبارت] را دو جور تفسير كردهاند، يكى اينكه «شهد» را شهادت زبانى بگيريم: آنهايى كه به زبانشان به حق يعنى به توحيد اعتراف مىكنند «و هم يعلمون» اما فقط اعتراف زبانى نيست، از روى دانايى و آگاهى به توحيد اعتراف مىكنند. ولى تفسير ديگر - كه شايد بهتر باشد - اين است: در خود كلمه «شهد» مفهوم «يعلمون» آمده، چون «شهد» فقط لفظ نيست: آنهايى كه شهادت مىدهند به حق، يعنى حق را و توحيد را شهودا درك مىكنند، و آگاه به كار خودشان هستند «و هم يعلمون» يعنى مىدانند كه درباره چه كسى شفاعت كنند و درباره چه كسى شفاعت نكنند، نه «آگاهند به اعتراف خودشان و از روى آگاهى اعتراف مىكنند»، آگاهند كه در شفاعت چه كسى را شفاعت مىكنند و براى چه شفاعت مىكنند; يعنى اين جور نيست كه شفاعتشان يك كار گتره باشد; افرادى را تشخيص مىدهند كه اينها استحقاق شفاعت دارند; از روى كمال آگاهى و بصيرت شهادت مىدهند.
اين آيه قطع نظر از اينكه حقيقتى را بيان فرموده است، به يك دليل واضحى بطلان شفيع بودن بتها را ثابت كرده و آن اينكه شفاعتيك امر كوچكى نيست كه به هر موجودى بشود نسبت داد، شفاعتشان توحيد و اهل توحيد است. بت كه اصلا شعود و دركى ندارد كه [شفيع] باشد. بعلاوه خود عمل شفاعت مستلزم اين است كه شفيع به احوال مشفوع له آگاه باشد و بتواند بفهمد و تشخيص بدهد كه آيا اين استحقاق شفاعت دارد يا ندارد. اين شفعايى كه شما فرض كردهاند اصلا صلاحيتى براى شهود حق و براى اينكه آگاه به كار خودشان باشند ندارند به وجهى من الوجوه. در اين آيه شراط شفيع را از نظر صلاحيتخودش ذكر كرده، يعنى هر كسى نمىتواند شفيع باشد; شرط شفاعت، از اهل توحيد بودن است، ديگر آگاه بودن به احوال مشفوع لهم است.
شرط ديگرى در چند آيه ديگر در قرآن ذكر شده است و آن اين است كه كسى كه اين طلاحيت را دارد تازه با اذن و اجازه خدا بايد اين كار با بكند. شفاعت از ناحيه خدا شروع مىشود. اين خداست كه شفيع را به عنوان شفيع بر مىانگيزاند و ب هاو اجازه شفاعت كردن را مىدهد. در آيه معروف آية الكرسى مىفرمايد: «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه» (٢) . همچنين در آخر سوره عم مىخوانيم كه «يوم يقوم الروح و الملائكه صفا لا يتكلمون الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» (٣) آن روزى كه روح و همه ملائكه مىايستند و هيچ كسى در آنجا اجازه سخن گفتن ندارد و نمىتواند سخن بگويد مگر آنكه خدا به او اجازه گفتن بدهد و صواب هم بگويد. در احاديث ما از ائمه اطهار وارد شده است كه فرمودهاند آن كسى كه خدا به او اجازه بدهد و سخن درست بگويد يعنى كسى كه خدا به او اجازه شفاعت مىكند و به صواب سخن مىگويد. آنجا ديگر حرف ناصواب و ملاحظاتى غير از آنچه كه رضاى الهى است امكان ندارد وجود داشته باشد. اين هم شرط ديگرى. آن، شرط صلاحيتشفيع بود كه «شهد بالحق»; اين يكى هم اجازه پروردگار كه از ناحيه پروردگار هم بايد اجازهاى داده بشود.
شرط ديگرى در يك آيه ديگر براى شفاعت به حق ذكر شده است و آن اين است كه مىفرمايد «و لا يشفعون الا لمن ارتضى» (٤) و آن مربوط به صلاحيت [شخص مورد شفاعت است]كه در اينجا هم كلمه «و هم يعلمون» اشاره به آن بود. آيا كسى كه شفاعت درباره او صورت مىگيرد شرايطى دارد يا شرايطى ندارد؟ البته شرايطى دارد. همه شرايطش را هم براى ما بيان نكردهاند و نمىشده هم بيان كنند براى اينكه مسائل مربوط به شفاعت و مغفرت مسائلى است كه مردم درباره آن بايد در حال خوف و رجا باشند، ولى اجمالا اين مقدار بيان شده است كه از كسى شفاعت مىشود كه اصل ايمانش مورد پسند باشد، دينش مورد پسند باشد، يعنى از مشرك شفاعت نمىشود. آن كسى كه از او شفاعت مىشود حداقل اين است كه خود او موحد باشد و مشرك نباشد، چون شفاعت آنجا همان مغفرت الهى است و ما در آيه قرآن مىخوانيم: « ان الله لا يغفر ان يشرك به و يغفر ما دون ذلك» (٥) شرك قابل مغفرت نيست و بنا بر اين از مشرك به هيچ وجه شفاعت نمىشود.
اينجا كه ما داريم كه [فقط] از موحد [شفاعت مىشود] پس مسلم يك شرطش ايمان به توحيد است. حال ايمان به رسالت و نبوت و همچنين ايمان به امامت و ولايت چطور؟ آيا اين هم شرط استيا شرط نيست؟ اگر اين ايمانها نباشد از روى كفر و عناد، يعنى كسى نبوت رسول اكرم صلى الله عليه و آله يا امامت امير المؤمنين عليه السلام بر او عرضه شده است و با اينكه حقيقت را درك كرده عناد ورزيده است، نه، [شفاعت]شامل چنين كسى نمىشود. ولى اگر ما فرض كنيم افرادى باشند كه فاقد اينها هستند اما از روى قصور نه از روى تقصير، اين مانعى ندارد و در احاديث ما هم اين مطلب وارد شده است. حديث معروفى هست، شايد احاديث زيادى به اين مضمون هست، فرمودهاند از درهاى بهشتيك در اختصاص دارد به ساير اهل توحيد، يعنى به موحدينى كه مسلمان نيستند، ولى به شرط اينكه بغض ما در دلشان نباشد، يعنى اگر حب ما را ندارند بغض ما را هم نداشته باشند، يعنى افرادى باشند كه عناد نداشته باشند، افرادى باشند كه نداشتن دين برايشان از روى قصور بوده نه از روى تقصير. پس اين هم شرط ديگرى است كه مربوط به مشفوع لهم است.
در اين آيات ما سه دسته مطلب داشتيم: يكى اينكه خود شفيع بايد موحد و به كار مشفوع له آگاه باشد; دوم اينكه خدا بايد به او اجازه داده باشد، او مالك شفاعت از ناحيه خدا شده باشد. تا خدا به كسى اجازه ندهد او نمىتواند شفاعت كند. سوم شرايطى كه در مشفوع لهم است.
پس اگر تنها همين آيه هم مىبود اجمالا نشان مىداد كه شفاعتى وجود دارد، چون مىفرمايد: «و لا يملك الذين يدعون من دونه الشفاعة الا من شهد بالحق و هم يعلمون»، همچنانكه آن آيه هم كه فرمود: «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه» كيست كه در نزد او بدون اجازه او شفاعت كند، يعنى هستند كسانى كه با اجازه او شفاعت مىكنند. «و لا يشفعون الا لمن ارتضى» رسل شفاعت نمىكنند مگر درباره كسى كه خدا اصل دين و ايمان او را بپسندد، يعنى در صراط توحيد باشد. اين [آيه] هم استثنائش ثابت مىكند كه قطعا شفاعتى هست.
حال برويم سراغ شفاعتهاى منفى: از طرف ديگر يك سلسله شفاعتهاى منفى در قرآن هست كه قرآن در كمال صراحت آن شفاعتها را نفى كرده و فرموده است: «يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة» روزى كه در آنجا [بيعى و]دوستى و شفاعتى [نيست] (٦) . از اين طرف اينجا فرموده [شفاعتى نيست]، از آن طرف فرموده شفاعت مىكنند.
عرض كرديم كه شفاعت منفى و شفاعت مثبت هر دو بايد شناخته بشود، شناختن هر دو جزء معارف اسلامى است. ما بايد ببينيم عقايدى كه در آن زمان درباره شفاعت داشتهاند چگونه عقايدى بوده است. هر كسى آن طور اعتقاد به شفاعت داشته باشد اعتقادش باطل است، و آن اين است: براى آنها مساله اذن خدا براى شفيع و ديگر اينكه خود شفيع چه صلاحيتى بايد داشته باشد و مشفوع له چه صلاحيتى بايد داشته باشد، اين حرفها اصلا مطرح نبوده. آنها در مساله توحيد معتقد بودند خداى بزرگ فقط خالق عالم است ولى [در] تدبير عالم كار دست ديگران است و خدا [افعال آنها را] تصويب كرده است. معتقد بودند كه خداوند متعال فقط خالق عالم است و بس. مساله خلق و ايجاد براى آنها يك مساله بود و مساله اداره عالم مساله ديگرى. اين فكر - كه شايد هنوز هم در خيلى افراد باشد - [در آنها بود كه] مىگفتند خدا خالق عالم استيعنى سازنده عالم است، مثل اين بنا كه اين ساختمان را ساخته. سازنده عالم نقشش فقط به اصطلاح امروز سازندگى عالم است و بس. او عالم را ساخته و بعد موجوداتى در اين عالم خلق كرده و آن وقت اداره عالم خودش حسابى دارد; مساله اداره عالم ديگر به خدا چندان ارتباطى ندارد; مساله عالم ديگر به خدا چندان ارتباطى ندارد; همين مخلوقات خدا هستند كه اين عالم را اداره مىكنند.
يك وقتى مجلهاى با دختر يكى از رجال مصاحبهاى كرده بود، نوشته بود كه او فلج است در اثر اينكه از كوه پرت شده است. آنگاه حرفهاى كودكانهاى از او نقل كرده بود كه خيلى عجيب بود. از جمله از او مىپرسند تو هيچ وقتشده از خدا بخواهى كه تو را شفا بدهد، يا نه؟ او كه تحصيل كرده هم هست گفته بود من فكر مىكنيم ديگر خدا به اين همه كار نمىرسد. اين عالم به اين بزرگى و اين همه كار كه در اين عالم هست، اصلا خدا چطور مىتواند به همه اين كارها برسد؟! زمين ما در اين منظومه شمسى چقدر است و همه منظومه شمسى با كهكشان چه نسبتى دارد و همه كهكشان با همه عالم. تازه من د رهمه روى زمين چقدر هستم. حالا من اينجا يك گوشهاى افتادهام و يك بيمارى دارم، آيا ديگر خدا به كار من هم مىرسد؟ حالا گيرم من از خدا بخواهم، آيا خدا مىتواند به اين همه كار برسد كه از آن جمله كار من است؟ از اين جهت كه مطمئنم كه خدا نمىتواند به اين همه كار برسد ديگر من به او كارى ندارم.
اين گونه فكر و اعتقاد با اساس توحيد منافات دارد. خود ما ممكن است همين حرف را، نه به اين تندى و پر رنگى، به شكل ديگرى [بگوييم]. اينكه انسان براى اسباب عالم استقلال قائل باشد و اثر قائل نباشد، فكر غلطى است. خدا براى امور اثر قرار داده، مثلا براى دوا اثر قرار داده براى شفا. اما اگر ما بگوييم نه، دوا اثر ندارد، فقط خدا دارد شفا مىدهد، درست استخدا دارد شفا مىدهد ولى خدا كه شفا مىدهد نه معنايش اين است كه دوا اثر ندارد، چون دوا هم از خداست، اثر و تاثير دوا هم از خداست. از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله سؤال كردند كه يا رسول الله! با وجود اينكه همه چيز به تقدير الهى است آيا دوا و رقبه و اين چيزها هم اثرى دارد؟ فرمود اين هم از قدر الهى است; يعنى قضا و قدر الهى است كه آن اثر را در اين قرا داده. ولى همين جا اگر ما بگوييم اين اثر - به اصطلاح امروز - يك اثر جبرى استيعنى فعلا اين دوا اين اثر را دارد، خدا بخواهد خودب مىشود، نخواهد هم خوب مىشود، اين مىشود آن تفويضى كه نبايد به آن قائل شد; يعنى كانه خدا اين كار را كرده، ديگر فعلا از اختيارش بيرون است. خدا براى اين دواها اين اثرها را قرار داده، حالا كه اين كار را كرده، اينها ديگر از اختيار خدا - العياذ بالله - بيرون است. آتش مىسوزاند، چه خدا بخواهد چه خدا نخواهد. خدا مىخواست آتش را خلق نكند، حالا كه آتش را خلق كرده ديگر آتش نمىتواند نسوزاند، آتش حتما مىسوزاند چه او بخواهد چه او نخواهد! اين فكر ممكن است در خيلى افراد باشد.
يك اثر تعليمى و تربيتى كه در كار انبياء هست ارائه همين مطلب است كه هيچ چيزى به صورت استقلال - كه خدا چه بخواهد چه نخواهد - در عالم وجود ندارد، و اين عجيب مطلبى است! قرآن به قدرى روى اين مطلب تكيه دارد كه عجيب است. مثلا در مساله جاويد ماندن مردم در قيامت، در بهشت، در جهنم: «خالدين فيها» براى ابد در بهشت هستند و براى ابد در جهنم هستند، دنبال هر دو دارد: «الا ما شاء». آنجا اين سؤال مطرح شده كه بسيار خوب، نسبت به چهنمىها استثنا درست است; خدا وقتى نخواهد، آنها را بيرون مىآورد، ولى نسبت به بهشتىها چرا گفته «الا ما شاء»؟ جوابش اين است كه «الا ما شاء» نظر به اين ندارد كه خلود وجود ندارد. اين توهم براى شما پيدا نشود كه چون در آنجا خلود هست ديگر به اراده خدا مربوط نيست، خدا بخواهد هست، نخواهد هم هست; نه، خلود قطعا هست، بهشتخالد قطعا هست، اما ما نبايد اينطور فكر كنيم كه ديگر آنجا قطعا هست، خدا بخواهد و نخواهد هست، كار از كار گذشته، ديگر از دست او [كارى ساخته نيست]، همين قدر كه رفتيم در بهشت ديگر كسى نمىتواند بيرونمان كند، ديگر به خدا ارتباط ندارد، تا اينجا به او مربوط بود، از اينجا به آن طرف، ديگر به او مربوط نيست. اين است كه قرآن مىگويد «الا» يعنى آن هم بسته به مشيت الهى است. درست است كه مشيت الهى هزگز اقتضا نمىكند بيرون رفتن از بهشت را، ولى اگر به فرض او بخواهد، بهشت هم نخواهد بود. او نمىخواهد كه بهشت نباشد، او خواسته است كه بهشت باشد ولى باز هم بودن بهشت قائم به مشيت اوست; و ما در چندين آيه از آيات قرآن داريم كه در چنين مواردى كلمه مشيت الهى را آورده: «اگر خدا بخواهد». اين لفظ «ان شاء الله» كه ما اين همه به كار مىبريم - و بايد هم به كار ببريم - براى همين است. ما در مورد قطعى ترين كارها مىگوييم «اگر خدا بخواهد». حتى [مىتوان گفت] (البته اين تعبير را الآن ما به كار نمىبريم ولى اگر هم بگوييم درست است): «اگر خدا بخواهد و فردايى باشد». يك وقت مىگوييم «اگر خدا بخواهد و ما تا فردا زنده باشيم» آن خيلى عادى است. حالا اگر بگوييم «اگر خدا بخواهد و فردايى باشد» مىگويند اين ديگر خدا بخواهد ندارد، فردا كه هست، حالا ممكن است ما در فردا نباشيم ولى فردا كه به هر حال هست. با اين منطق قرآن نه، همين را هم شما اگر آنطور بگوييد باز درست گفتهايد: «اگر خدا بخواهد و فردايى باشد» يعنى فردا بودن فردا هم به مشيت الهى است. درست است، من يقين دارم فردا خواهد آمد از باب اينكه يقين دارم مشيت الهى اين است كه فردايى باشد.
ما لايق چنين تعبير نيستيم چون حد ما پايينتر از اين است كه درباره ما اينچنين تعتبير كنند، ولى خدا پيغمبرش را تاديب كرد: براى كارى آمدند خدمت رسول اكرم. سؤالى كردند، جوابش را خواستند. چوب جوابش را از وحى بايد بگيرد فرمود فردا به شما مىگويم. با اينكه به قول مولوى جان او هيچ وقت از «ان شاء الله» جدا نيست و او هرگز از خدا غافل نيست ولى از اين ادب غافل ماند كه بگويد: «فردا اگر خدا بخواهد». طرف، خود پيغمبر است. از رعايت اين ادب غافل ماند كه بگويد: «فردا اگر خدا بخواهد جواب شما را مىدهم». چهل روز وحى الهى از او حبس شد كه ظاهرا بر پيغمبر اكرم در همه عمر هيچ وقت به اندازه اين چهل روز سخت نگذشت، يعنى هر دقيقهاش براى او روزها بود، نه از جنبه اينكه به ديگران قول داده و به قولش نمىتواند عمل كند، بلكه از جنبه اينكه عنايت الهى از او گرفته شده. اگر آن عنايت نبود، او براى خودش نبودش از بودنش بهتر بود. بعد از چهل روز وحى الهى آمد و به او گفت: «و لا تقولن لشىء انى فاعل ذلك غدا الا ان يشاء الله» (٧) هرگز درباره چيزى نگو فردا چنين مىكنم مگر اينكه بگويى «اگر خدا بخواهد».
اين «اگر خدا بخواهد» ى كه يك مسلمان حتى در مورد قطعىترين مسائل مىگويد نه به نشان ترديد است. بعضى خيال مىكنند اين به نشان ترديد است، اين را كه گفتند علامت ترديد است، يك مسلمان همواره مردد است، نمىداند فلان كار را مىكند يا نمىكند، اگر خدا بخواهد بسيار خوب، اگر نه، نه. اين، نشان ترديد نيست، نشان توحيد است; يعنى يك نفر مسلمان مىخواهد بگويد قطعىترين كارها هم بسته به مشيت الهى است و مستقل نيست. هيچ چيزى در عالم، در دنيا و آخرت، به صورت جبرى و قطعى و قهرى، چه خدا بخواهد چه نخواهد، وقوع پيدا نمىكند. قبول داريم خيلى حوادث، قطعى و به يك اصطلاح جبرى است و حتما واقع مىشود، ولى اين جبر و قطعيتخودش را از مشيت الهى گرفته، چون يقين داريم مشيت الهى دگرگون نمىشود، نه اينكه آن حادثه جبريت و قطعيتخودش را دارد، مىخواهد مشيت الهى در پشتش باشد مىخواهد نباشد. اين است معناى اعتقادى به «امر بين امرين» در نظام تكوين، نه فقط در نظام تشريع.
عدهاى تفويضى بودند و عدهاى جبرى. عده جبرى معتقد بودند به اينكه هيچ چيزى در عالم اثر ندارد، اصلا اسباب و مسببات يك نمايش دروغين نظير خيمه شب بازى است، اسباب و مسبباتى نيست، هيچ چيزى در دنيا شرط هيچ چيزى نيست، مشيت الهى مستقيما روى حوادث دخالت دارد، بنا بر اين دوا هيچ اثر ندارد، بود و نبودش على السويه است.
عقيده دوم اين است كه نه، خدا عالم را خلق كرده است و به اشياء خاصيت و اثر داده، ديگر بعد كه خاصيت و اثر داده اينها خاصيت و اثر خودشان را دارند و به مشيت الهى ارتباط ندارند، خدا فقط خالق عالم بود، مثل بنا كه خانهاى را ساختيا ساعتساز كه ساعتى را مىسازد، بعد كه ساعت را ساخت [آيا] گردش ساعت با اختيار ساعتساز است كه اراده كند بگردد اراده نكند نه؟ خير، بعد كه ساخت، ساعتساز بخواهد آن كار مىكند نخواهد هم كار نمىكند، اگر ساعتساز آنجا باشد تو سرش بزند بگويد اى ساعت كار نكن، ساعت ديگر به حرف او گوش نمىدهد، كار خودش را مىكند [و مىگويد] تو نقشت فقط ساختن بود و بس، ساختى، ديگر كار تو تمام شد. اين عقيده هم غلط است.
اعتقاد به امر بين امرين در نظام تكوين اين است كه نظام علل و معلولات و اسباب و مسببات، نظام حقيقى و واقعى است نه ظاهر و دروغ. واقعا دوا اثر دارد، واقعا ميكروب اثر مىبخشد، واقعا برق اثر دارد، واقعا مغناطيس كشش دارد، اصلا مال اين است، اين قوه در خود اين است. اين نظام، نظام قطعى و واقعى است نه نظام ظاهر و خيالى كه ما خيال مىكنيم اثر مال اينهاست. واقعا اثر مال اينهاست اما اينها در اثر داشتن استقلال ندارند; يعنى عالم به همه نظامش الآن متكى به مشيت الهى است; يعنى اين مشيت الهى است كه به اين عالم نظام و اثر داده است. «استقلال ندارد» معنايش اين است. اينجور نيست كه چه خدا بخواهد و چه نخواهد اثر دارد. اگر خدا بخواهد نباشد، ديگر نيست، اگر خدا بخواهد اثر نداشته باشد ديگر اثر ندارد.
در داستانهايى نظير داستان ابراهيم عليه السلام اثر تعليمى و تربيتى خوارق عادات كه به وسيله پيغمبران بروز مىكند تنها اين نيست كه دليلى بر اثبات نبود باشد، ضمنا دليلى بر توحيد هم هست، يعنى خدا به آتش اثر داده، راست است، آتش مىسوزاند، اما براى اينكه ما بفهميم مطلب از اين قرار نيست كه خدا چه بخواهد چه نخواهد آتش مىسوزاند، مىبينيم داستان ابراهيمى پيش مىآيد و ابراهيم را مىاندازند در آتش، اينجا ديگر آتش نمىسوزاند. اين خودش براى ما اين درست است كه آتش مىسوزاند ولى در سواختن خودش استقلال ندارد. اگر امر خدا برسد به آتش كه اى آتش نسوزان، آتش هم ديگر نمىسوزاند.
اعتقاد مشركين به شفاعت، ناشى از تفويض بود، تفويض به همان معنا كه عرض كرديم، يعنى ديگر عجالتا كار از دستخدا بيرون است، دست [بتها] است. در نظر آنها عالم نسبت به خدا مثل ساعت بود نسبت به ساعتساز. به يك ارباب انواعى اعتقاد داشتند و به يك بتهايى و به يك ارواحى كه مثلا با اين بتها ارتباط دارند، و البته اينها در خيلى قديم بوده، در اين زمانها همان پوستهاش باقى مانده بوده و آن مقدارها در آن نبوده. اين بود كه اينها مىگفتند ما ديگر كار زيادى به خدا نداريم، كار اساسىمان با اينهاست; مثل اينكه در ادارات گاهى اين فكر وجود دارد (در آنجاها درست هم هست)، انسان مىگويد كار دست اين كارمندان جزء است. يك كسى مىرود از آن بالا بالاها شروع مىكند، او هم يك دستور مىدهد، دستور اكيد هم مىدهد ولى چون كار دست كارمند جزء است او هر طورى كه دل خودش مىخواهد تمام مىكند. دستور را او داده ولى چون شكل اجرا دست اين است، اين آن طورى كه دل خودش مىخواهد اجرا مىكند. انسان مىگويد آقا! آن مدير كل و معاون را رها كن، از آنها كارى ساخته نيست، آنها كارشان فقط دستور دادن است، برو سراغ همين كارمندان جزء. يك قتشما مى ينيد يك كارمند جزء كه يك نامه را بايد تنظيم كند از خود وزير بيشتر كار از او ساخته است.
براى داستگاه خدا اين جور اعتقاد داشتند: اساس اينها هستند، خلاصه اگر شما دم اينها را ببينيد اينها بلندند آنجا را درست كنند، كلاه هم سر بالاترىها بگذارند، ولى اگر اينجا را درست نكنى فايد ندارد. اين بود كه اذهان به جاى اينكه متوجه خدا بشود متوجه بتها مىشد كه اينها بايد كار را درست كنند; و مكرر گفتهايم كه ما هم اگر بخواهيم درباره شفاعتشفعا چنين اعتقادى داشته باشيم و بگوييم خدا يك دستور دارد، يك قانون دارد، يك رضايت دارد، امام حسين دستور و قانون و رضايت ديگرى دارد; خدا يك دستگاه دارد، امام حسين دستگاه ديگرى; دستگاه خدا يك حساب دارد، دستگاه امام حسين حساب ديگرى، و آنجا مطلب به شكل ديگرى است; بعد بگوييم ما كه دستمان به خدا نمىرسد، آنجا كار خيلى مشكل است، مىآييم امام حسين را كه به يك چيزهاى سهل و سادهاى راضى مىشود [شفيع قرار مىدهيم]; خدا به انسان مىگويد نماز، روزه، جهاد با نفس، اخلاق پاك، حج، جهاد، امر به معروف و نهى از منكر، كارهاى خيلى سخت; امام حسين بر عكس، يك دستگاه خيلى سادهاى دارد، با يك روضهاى گرفتن و يك دانه اشكى ريختن و يك چند تا سينهزدن و خلاصه در چند روز دهه عاشورا سهل و ساده مىشود همه قضايا را صاف كرد; ما به جاى اينكه از در خدا وارد بشويم كه در خيلى سخت و مشكلى هست از در امام حسين وارد مىشويم، بعد امام حسين خودش مىرود آنجا كارها را درست مىكند; [اگر چنين اعتقادى داشته باشيم به خطا رفتهايم].
اين معنايش همان است هك از كارمند جزء كارهايى ساخته است كه از [رئيس] كل ساخته نيست; اين جور اعتقاد به شفاعت امام حسين قطعا باطل است، يعنى از نوع اعتقاد به شفاعتى است كه بتپرستها درباره بتها داشتند. همان طورى كه در آنجا بتها تقصيرى نداشتند و اين تقصير متوجه خود بتپرست بود، در اين گونه اعتقاد هم بديهى است كه امام حسين مسؤول نيست، اين تقصير متوجه آن كسى است كه چنين اعتقادى دارد. ولى اگر كسى اعتقادش به شفاعت اين باشد كه خير، امام حسين اصلا بدون اجازه و رضايتخدا محال است [شفاعت كند]، بعلاوه او كارش حساب دارد، «و هم يعلمون» است، «الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا» (٨) است، خود شفاعتش به اجازه خداست، در يك كلمهاى كه بخواهد شفاعت كند بايد اول برايش محرز باشد كه خدا رضايت مىدهد كه اين حرف را بزند «الا من اذن له الرحمن و قال صوابا» (٩) يا «لا تنفع الشفاعة الا من اذن له الرحمن و رضى له قولا»، [چنين اعتقادى درست است]. امام حسين آنجا خودش را به اين صورت مىبينيد. خدا او را بر انگيخته است، همان طورى كه در دنيا خدا پيغمبران را بر انگيخت براى اينكه مردم را هدايت كنند و نجات بدهند. مگر پيغمبران خودشان بر انگيخته شدند؟ در دنيا چگونه است؟ آيا در دنيا اين پيغمبران بودند كه رفتند خدا را بر انگيختند و وادار كردند كه خدايا بيا ما را بفرست براى هدايت اين مردم، يا اين خدا بود كه پيغمبران را مبعوث كرد و فرستاد براى هدايت مردم و اينها وسيلهاى بودند كه خدا برانگيخت براى هدايت مردم؟ در مغفرت آن عالم هم عينا قضيه از اين قرار است. اين خداست كه شفعا را بر مىانگيزاند و مامورشان مىكند [كه]شما از من مغفرت بخواهيد براى چنين كسان تا من مغفرت خودم را شامل حال آنها كنم، كه اين هم حسابى دارد كه مغفرت الهى جز از مجراى اشخاصى كه به وسيله آنها هدايتشدهاند و جز از مجراى كمليين كه باب خداوند هستند نيست، ولى به هر حال اين خداست كه اينها را براى شفاعت بر مىانگيزاند.
اين است كه قرآن مىگويد: «قل لله الشفاعة جميعا» (١٠ اصلا شفاعت از آن خداست. شما خيال مىكنى كه شما شفيع را براى شفاعت بر مىانگيزانى، آن خداست كه شفيع را براى شفاعت بر انگيخته است. اگر او شفيع را بر نيانگيزاند محال است [او شفاعت كند]، كدام شفيع است كه جرات شفاعت داشته باشد، كدام شفيع است كه به خود اجازه بدهد يك كلمه بر خلاف رضاى خدا درباره كسى حرف بزند؟! پس آن شفاعتى كه شفاعت مردود و شفاعت منفى است [آن است كه براى شفيع استقلال قائل باشيم]، كه عرض كرديم، باز مخصوصا تكرار مىكنم ما هر دو را بايد بدانيم، هم آن [شفاعتى] كه نيست تا يك وقت از راهى وارد نشويم كه غير از اينكه كار بى فايدهاى كردهايم گناهى هم مرتكب شدهايم، و هم آن كه هست چون واقعا هست و ما بايد هر چيزى را آنچنان كه هست بدانيم. ما درباره هر يك از اولياى حق، پيغمبر اكرم، امير المؤمنين، حضرت زهرا، حضرت امام حسين و هر كس ديگر - و بلكه هر كاملترى نسبت به ناقصتر [از] خودش مىتواند شفيع باشد - خيال نكنيم كه اين رفتن به سوى شفيع فرار از در خانه خداست! اگر بخواهد به شكل فرار از در خانه خدا باشد رفتن به سوى شفيع رفتن به سوى جهنم است. اگر گفتيد من نماز نمىخوانم به جايش كار ديگرى براى امام حسين مىكنم، امام حسين به چيزى راضى مىشود كه خدا به چيز ديگر، نه خدا را شناختهايد نه امام حسين را. امام حسين آن كسى است كه در خطبه روزهاى اولش فرمود: «رضى الله رضانا اهل البيت». اصلا امام حسين اگر رضايى غير از رضاى خدا داشته باشد كه امام نيست. پيغمبر اگر از خودش دكانى مستقل داشته باشد، چيزى بخواهد غير از آنچه كه خدا مىخواهد، به چيزى خشنود باشد غير از آنچه كه خدا [به آن] خشنود است، او نمىتواند پيغمبر باشد. بنا بر اين محال و ممتنع است كه آنچه خدا به آن راضى است از طاعات و عبادات، امام حسين كارى به آنها نداشته باشد، آنچه كه خدا [از آن] ناراضى است، از گناهان، معصيتها، شرابخواريها، درغگوييها، غيبتها، باز امام حسين نسبت به اينها حساسيتى نداشته باشد; در مقابل، امام حسين حساسيت داشته باشد نسبت به مسائل مربوط به شخص خودش و هر كسى كه در مسائل مربوط به شخص او كارى كرده باشد. چنين كسى نه خدا را شناخته است و نه امام حسين را، و به اين شكل در خانه امام حسين رفتن، اولين كسى كه انسان را طرد مىكند خود امام حسين است. اگر اينجور بود پس بايد امير المؤمنين وقتى ك مردمى رفتند به در خانه او - آن طور كه مورخين نقل كردهاند، و چنين چيزى بوده است - و گفتند «انت انت» تو همان خودش هستى; پيدا كرديم، خودش است، خدا است (بالاخره به در خانه على آمدند، چه از اين بهتر! آمدند در خانه على و گفتند اساسا خودتى، خدا خود خود تو هستى) بايد على بگويد اينها به در خانه من آمدهاند، من نبايد اينها را از در خانهام رد كنم. چكار مىكند؟ فورا از اسب پياده مىشود، مىافتند سجده مىكند به علامتخضوع و بندگى [كه] من بندهاى از بندگان خدا هستم. بعد هم اينها را شديد تهديد مىكند كه اگر از اين حرفها توبه نكنيد چنين و چنانتان مىكنم، يعنى مىكشمتان، و كشت. پس بگوييم اينها رفته بودند در خانه على! اين، در خانه على رفتن نيست. على خانهاى غير از خانه خدا ندارد، در خانهاى غير از در خانه خدا ندارد. امام حسين در ديگرى باز نكرده غير از در خانه خدا كه بگوييم از در خانه خدا نمىرويم، از در خانه امام حسين مىرويم! اگر درى غير از در خانه خدا باز كرده باشد كه او امام حسين نيست. شفاعت، مسلم شامل عدهاى از اهل توحيد مىشود، همه شرايطش را ما نمىدانيم و اينكه در چه مواقعى برسد براى ما خيلى روشن نيست، ولى بالاخره در يك مواقعى براى اهل توحيد شفاعتخواهد رسيد. شفاعت همان مغفرت الهى است كه وقتى به خدا نسبت مىدهيم اسمش مىشود «مغفرت»، وقتيبه وسائلى كه خدا براى مغفرت خودش بر انگيخته است نسبت مىدهيم اسمش مىشود «شفاعت».
حرفى كه در زمان ما مطرح شده است بيشتر درباره شفاعتخواهى است. البته ريشه اين حرف در پنجشش قرن پيش استيعنى از ابن تيميه حنبلى معروف است كه در دمشق بود و افكار خاصى داشت. او معتقد شد كه شفاعتخواهى از هر شفيعى ولو پيغمبر به طور كلى شرك در عبادت است و جايز نيست، كه بعد همين فكر به وسيله محمد بن عبد الوهاب بيشتر تاييد شد و بعد به شكل يك مذهب در آمد كه همين مذهب وهابيهاست. [بطلان] اين [فكر] هم خيلى روشن است. شفاعتخواهى، تا به چه شكل شفاعتخواهى باشد، چه جور شفاعتى را بخواهى. خود قرآن وقتى كه يك نوع شفاعت را نفى كرده و نوع ديگر را اثبات كرده [و]شفاعت به اذن خدا را اثبات كرده است، پس اگر ما از شفيع شفاعت به اذن پروردگار را بخواهيم اين هرگز شرك نيست و ربطى به شرك ندارد. در خود قرآن اين مطلب آمده. قرآن مىفرمايد: «ولو انهم اذ ظلموا انفسهم جاؤك فاستغفروا الله و استفر لهم الرسول لوجدوا الله توابا رحيما» (١١) اينها آن وقت كه گناهى مرتكب مىشوند و پشيمان مىشوند و در حال توبه قرار مىگيرند اگر بيايند نزد تو و در حضور تو استغفار كنند، از خداوند طلب مغفرت كنند و تو هم براى آنها طلب مغفرت كنى، خدا را توبه پذير و مهربان مىيابند. اين «جاؤك ... و استغفر لهم الرسول» يعنى چه؟ مىتوانست بگويد: «و لو انهم اذ ظلموا انفسهم استغفروا الله وجدوا الله توابا رحيما». چرا اين مس.له كه بيايند نزد پيغمبر و پيغمبر هم براى آنها استغفار كند [مطرح شده است؟]. اين خودش استشفاع است، استشفاع مغفرتى هم هست، چون اين، كار بدون اجازه خدا نيست، خدا به پيغمبر اجازه داده است كه مردم بيايند پيش او و او هم از خدا مغفرت بخواهد. اين همان «من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه» است، و به اين معنا حتى به ما هم اجازه داده. آيا جايز است ما خودمان به يكديگر كه مىرسيم التماس دعا كنيم، بگوييم آقا خواهش مىكنم درباره ما دعا كنيد؟ وقتى ما از ديگرى خواهش دعا مىكنيم اين معنايش اين است كه او را واسطه قرار دادهايم، ولى چگونه؟ واسطه قرار دادهايم كه او هم مانند ما مثل يك عبد و بنده، خدا را بخواند، او هم براى ما خير ما را از خدا بخواهد. بديهى است كه اين، واسطه قرار داده است. اما اينجور واسطه قرار دادن شرك نيست... (١٢)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- زخرف / ٨٦ تا آخر.
٢- بقره / ٢٥٥.
٣- نبا / ٣٨.
٤- انبياء / ٢٨.
٥- نساء / ٤٨.
٦- [چون در متن سخنرانى آيه به صورت ديگرى قرائتشده بود لذا مىبايست ترجمه آن اصلاح مىشد.]
٧- كهف / ٢٣ و ٢٤.
٨- طه / ١٠٩.
٩- نبا / ٣٨.
١٠- زمر / ٤٤.
١١- نساء / ٦٤.
١٢- [چند دقيقهاى از پايان اين جلسه روى نوار ضبط نشده است.]
۴
آشنايي با قرآن تفسير سوره دخان (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم :
حم × و الكتاب المبين × انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين × فيها يفرق كل امر حكيم × امرا من عندنا انا كنا مرسلين × رحمة من ربك انه هو السميع العليم × رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين × لا اله الا هو يحيى و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين (١)
آيه اول كلمه «حم» بود، (٢) آيه دوم «و الكتاب المبين»، آيه سوم و چهارم هم مربوط به نزول قرآن در ليلة القدر و درباره خود ليلة القدر بود. در آيه چهارم مىفرمايد: «فيها يفرق كل امر حكيم» در اين شب جدا مىشود (تعبير «جدايى» دارد) هر امر حكيمى. نتيجه تدبرهاى مفسرين درباره اين آيه مختلف بوده است. بعضى گفتهاند مقصود اين است كه چون در اين شب - و در واقع در يكى از اين شبهاى ليلة القدر - قرآن نازل شد و به وسيله قرآن كريم دستورها و احكام بيان شد و به طور كلى بيان كردن يك چيز يعنى واضح كردن و روشن كردن و تفصيل دادن آن و در واقع بيرون آوردن آن از حد اجمال و ابهام به مرحله تفصيل و روشنى، پس «در اين شب جدا مىشود هر امر حكيمى». مقصود از اين «امر» يعنى دستورهاى الهى، معارف الهى: اين چيزهايى كه به وسيله قرآ بيان شده است در اين شب تفصيل داده شد. ولى البته اين نظر، نظر صحيحى نيست، چون همين طور كه عرض كردم اين نظرها نظر مفسرين است به حسب تدبرى كه در آيات كردهاند. و بعضى مفسرين ديگر كه اين نظر را رد كردهاند - و درست هم رد كردهاند - گفتهاند آيه مىفرمايد د راين شب جدا مىشود، تفصيل داده مىشود (نه شد). اگر مقصود همان نزول قرآن و بيان احكام و معارف به وسيله قرآن باشد، همين طور كه فرمود: «انا انزلناه فى ليلة مباركة» ما در شب پر بركتى قرآن را فرود آورديم، بعد هم بايد بفرمايد: «و در آن شب كه قرآن فرود آمد هر امر حكيمى به وسيله قرآن بيان شد» همين طور كه در مورد نزول قرآن معنى ندارد گفته شود: «در هر شب قدر قرآن نازل مىشود»; قرآن در يك شب قدر نازل شد. پس اگر مقصود از «فيها يفرق كل امر حكيم» تفصيل معارف و احكام به وسيله قرآن باشد، بايد گفته مىشد كه «در آن شب بيان شد» يعنى به صيغه ماضى گفته مىشد: «فيها فرق كل امر حكيم» در صورتى كه به صيغه مضارع گفته شده است و اين از نظر علماى ادب روشن است كه فعل مضارع دلالت بر استمرار مىكند، يعنى [دلالت مىكند بر] يك امر جارى و دائمى كه پيوستگى دارد و هميشه هست، نه يك امرى كه در گذشته بود و قطع شد; يك امرى كه وجود دارد. بنا بر اين اين آيه مىخواهد بفرمايد كه در شب قدر چنين چيزى وجود دارد; و خود اين آيه هم باز دليل بر اين است كه ليلة القدر هميشه هست، يعنى ليلة القدر مخصوص به يك شب نيست آن طور كه بعضى اهل تسنن گفتهاند كه ليلة القدر اختصاص داشت به زمان پيغمبر و با فوت رسول اكرم ليلة القدر منتفى شد. معلوم مىشود كه چنين چيزى نيست، چون وقتى كه مىگويد در اين شب به طور استمرار هميشه جريان اين است، دليل بر اين است كه خود ليلة القدر هم براى هميشه باقى است نه اينكه از بين رفته است، و بعلاوه معنى ندارد كه ليلة القدر از ميان برود، تا زمان پيغمبر هر سال ليلة القدر وجود داشته باشد و بعد از پيغمبر ليلة القدر از بين برود. مثل اين است كه بگوييم بعد از پيغمبر ماه رمضان رفت. ماه رمضان، ديگر زمان پيغمبر و غير زمان پيغمبر ندارد. ليلة القدر شبى از شبهاى ماه رمضان است و همين طور كه ماه رمضان، بودن و نبودنش به بودن و نبودن پيغمبر نيست ليلة القدر هم اين گونه است.
پس مقصود از اين كه «در اين شب تفريق مىشود» چيست؟ كلمه «فرق» همين چيزى است كه ما مىگوييم «تفريق»; يعنى دو چيز را كه اول با هم هستند وقتى از يكديگر تجزيه كنند و تفصل بدهند، اين را مىگويند «فرق»; است. اين، هم در امور عينى و هم در امور ذهنى و فكرى درست است. اگر شما يك مطلب علمى را كاملا تجزيه كنيد و بشكافيد اين هم باز خودش «فرق» و «تفريق» و «تفصيل» است; و «تفصيل» در خود قرآن هم آمده. قرآن كريم مىفرمايد: « و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم» (٣) هيچ چيزى نيست (اين ديگر اختصاص به مساله وحى ندارد، شامل اين سنگ و خاك و درخت هم هست، شامل همه چيز هست) هيچ چيزى نيست (با يك لحن قاطع استثنا ناپذيرى) مگر آنكه خزائن آن در دست ماست و ما آن را به اندازه معين و معلوم و حساب شده فرو مىفرستيم. در اين تعبير قرآن همه چيز فرو آمده، از آسمان فرود آمده، حتى زمين هم از آسمان فرود آمده، حتى اين آسمان هم از آسمان فرود آمده; نه فقط زمين فرود آمده از آسمان، آسمان هم فرود آمده از آسمان، خاكو آب و باد هوا و آتش و هر چه كه شما در نظر بگيريد امر فرود آمدنى است; يعنى هر چيزى در نزد پروردگار حقيقتى و بلكه حقايقى دارد و خلقتش در اين عالم در واقع تنزل و نزول آن حقيقت است، يا به تعبير ديگر مثل اين است كه سايه آن حقيقت در اين عالم اسمش مىشود «امر مادى»، «امر زمانى»، «امر مكانى».
ميرفندرسكى قصيده بسيار عالى حكيمانه عارفانهاى دارد كه از شاهكارهاى ادبيات فارسى است (ادبيات به معنى اعم را عرض مىكنم، يعنى ادبياتى كه شامل معنى و معرفت است). اين قصيده شرح شده است; قصيدهاى است كه يك حكيم گفته نه يك شاعرى كه فقط مىتوانسته الفاظ را سر هم كند; مىگويد :
چرخ با اين اختران، نغز و خوش و زيباستى صورتى در زير دارد آنچه در بالاستى مقصود از «بالا» اين آسمان نيست، خود آسمان هم در اين منطق باز آن زيرين است; آن يك آسمان فوق آسمان است.
صورت زيرين اگر با نردبان معرفت
بر رود بالا همان با اصل خود يكتاستى اين همان معنا و مفهوم «نزول» را بيان مىكند كه هر چيزى، حتى خود زمين، حتى آسمان از آسمان ديگر نازل شده; اما معنى اين «نزول» اين نيست كه اين [شىء] با همين شكل، با همين خصوصيت با همين قدر و با همين حد در يك جاى ديگر بوده، آن را از آنجا برداشتهاند آوردهاند اينجا; مثل اينكه اين آدم در يك جايى بوده، او را از آنجا برداشتهاند، به يك وسيلهاى - مثلا با هواپيما - آوردهاند اينجا گذاشتهاند; نه، اين «نزول» همين چيزى است كه در اينجا قرآن از آن تعبير به «فرق» مىكند، تفصيل و تجزيه است، (فيها يفرق كل امر حكيم)، فرق و جدايى است.
اين تشبيه، ضعيف است ولى باز نسبتا مىتواند چيزى را بفهماند: شما خودنويستان را جوهر مىكنيد. در مخزن اين خودنويس شما جوهر زيادى هست. بعد با اين خودنويستان شروع مىكند به نوشتن، يك نامه مىنويسيدى: «حضور مبارك دوست عزيزم جناب آقاى الف ...» اگر از شما بپرسند كه اين كلمات چيست؟ مگر غير از همين جوهرهاست كه روى صفحه كاغذ قرار گرفته؟ اصلا غير از اين جوهر كه چيزى نيست. آيا اين جوهر الآن به وجود آمد؟ اين جوهر نبود؟ [پاسخ مىدهيد] چرا بود. اين جوهرها در مخزن كه بود حد نداشت، شكل نداشت، از يكديگر جدا نبودند، اين خصوصيات نبود; اين بود كه در آنجا فقط اسمش جوهر بود و بس، ولى وقتى همان جوهر - نه چيز ديگرى - در اينجا مىآيد حد و شكل و كيفيت مىپذيرد، اين مىشود «حضور» آن مىشود «محترم». در اينجا ديگر «محترم» غير از «حضور» است. هيچ وقت انسان «حضور» را با «محترم» اشتباه نمىكند، چنانكه «الف» را با «ب» و «ب» را با «ج» اشتباه نمىكند. اينها كه در سابق متحد و يكى بودند و در آنجا اساسا جدايى و چندتايى نبود و وحدت بود، در مرحله نوشتن بر آن كثرت و فرق و جدايى حكمفرما شد. البته با همين مخزن هم مىشد شما بجاى «حضور محترم ...» چيز ديگرى بنويسيد و شكل ديگرى به آن بدهيد، ولى دستشما آمد اين شكل را به آن داد. پس اين كلمات را شما در اينجا به وجود آورديد ولى كلمات به يك معنا قبلا وجود داشت اما نه به صورت كلمه و جدايى. اين است كه در آنجا به تعبير قرآن: «احكمت اياته»، به مرحله احكام وجود داشت، در اينجا به مرحله تفصيل: «كتاب احكمت اياته ثم فصلت» (٤) . اين دو نزول قرآن بر پيغمبر اين طور است. آن دفعه اول كه قرآن بر پيغمبر نازل مىشود كه كلمه و حرف و آيه و اين حرفها نيست مثل اين است كه اين خود نويس پر بشود. خودنويس پر مىشود اما از حقيقتى پر مىشود كه در آن هيچ لفظ و كلمهاى نيست. مرحله دوم نزول قرآن آن وقتى است كه هما پرشدهها بعد به صورت كلمات و الفاظ در مىآيد. مولوى يك شعر خيلى عالى در اين زمينه دارد (هرچه در اين زمنه گفتهاند از اين آيه قرآن بيرون نيست: «و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم») مىگويد :
متحد بوديم و يك گوهر همه بى سر و بى پا بديم آن سر همه يك گهر بوديم همچون آفتاب بى گره بوديم و صافى همچو آب چون به صورت آمد آن نور سره تا ابد چون سايههاى كنگره كنگره ويران كنيد از منجنيق تا رود فرق از ميان آن فريق مقصود از «ويران كردن» اين است كه وقتى شما از آن ديد نگاه كنيد مىبينيد همه به يك اصل و يه يك وحدت بر مىگردند.
پس اين «فيها يفرق كل امر حكيم» كه به صورت مضارع و مستقبل آمده و يك امر جارى را دارد بيان مىكند كه هميشه اين امر جارى وجود دارد، نمىتواند اختصاص به نزول قرآن داشته باشد، بلكه [ناظر] به نزولى [است] كه همه چيز دارد. حال اين چه رابطهاى است ميان اين نزول تدريجى همه اشياء از آن اصل و مبدا خودشان با ليلة القدر؟ آن رابطهاى است كه عالم تكوين با انسان كامل دارد، كه در جلسه پيش اين مطلب را بيان كرديم. پس «فيها يفرق كل امر حكيم» هر امر حكيم - كه در اينجا مقصود از «حكيم» همين چيزى است كه عرض كرديم، يعنى در حال احكام و وحدت و بساطت است - در اين شب از يكديگر جدا مىشوند، تنزل پيدا مىكنند و به صورت حدود و اشكال و خصوصيات در مىآيند.
«امرا من عندنا انا كنا مرسلين» باز [آن] دو احتمال در اينجا هم آمده است. يكى اينكه «فيها يفرق كل امر حكيم امرا من عندنا» اين امر همان امر باشد: هر امر حكيم در حالى كه كارى است، امرى است، شانى است از نزد ما; يعنى همه اينها از ناحيه ماست. آن وقت «انا كنا مرسلين» هم قهرا شامل همه اشياء مىشود. احتمال ديگرى اينجا دادهاند و آن اينكه اين «امرا من عندنا» به اين آيه «فيها يفرق كل امر حكيم» نمىخورد، به «انا انزلناه فى ليلة مباركة» مىخورد كه آن وقت اختصاص به قرآن پيدا مىكند. «انا انزلناه فى ليلة مباركة ... امرا من عندنا» در حالى كه قرآن امرى است از ناحيه ما.
بعد مىفرمايد: «انا كنا مرسلين». نظير «انا كنا منذرين» در دو آيه قبل است. در «انا كنا منذرين» اين مطلب را در جلسه پيش عرض كرديم; وقتى قرآن مىفرمايد: «انا انزلناه فى ليلة مباركة انا كنا منذرين» ما چنين بودهايم كه هميشه منذر بشر بودهايم و هميشه بشر را هدايت مىكردهايم، مىخواهد بگويد كه اين دفعه اول ما نيست كه ما انذار خودمان و هدايت بشر را از قرآن شروع كرده باشيم، بلكه از روزى كه بشر به روى زمين آمده استخداوند شان انذار خودش را به وسيله پيغمبران داشته است. در «انا كنا مرسلين» هم مطلب همين است: ما هميشه چنين بودهايم كه رسول مىفرستادهايم. اين كه قرآن [اين مطلب را] ذكر مىكند - و در اختبار هم اين مطلب خيلى توضيح داده شده و تفسير شده - در مساله اصطلاح «دين شناسى» يا «تاريخ اديان» نظر خاص قرآن را بيان مىكند و آن اينكه از نظر قرآن از لحظه اولى كه بشر عاقل متفكر بر روى زمين آمده است رسول الهى بر روى زمين بوده; يعنى اين جور نبوده كه دورهها بر بشر گذشته است و بشر همين طور در جهالتها و نادانيهاى خودش مىلوليده، پرستش هم از بت پرستى به معنى اعم مثلا از پدرپرستى به قول فرويد شروع شده و بعد رئيس قبيله را بپرستند و بعد كم كم به بت و به ارباب انواع برسند، آن آخرين مرحله كه مىرسد پيغمبرانى م آيند ظهور مىكنند و مردم را به خداى يگانه دعوت مىكنند; نه، چنين چيزى نيست. اينها تاريخ هم نيست كه كسى بگويد تاريخ است. آنها هم كه مىگويند، منشا حرفشان حدس و تخمين است، چون اينها مربوط به ازمنهاى است كه خود آنها اينها را «ازمنه ما قبل تاريخ» مىنامند.
پس اينها تاريخ نيست، فرضيات و حدسيات است، و واقعا عجيب هم هست! وقتى يك نفر دانشمند به بت بست مىرسد گاهى يك فرضياتى مىگويد كه يك آدم عادى هم به او مىخندد. فرضياتى را كه دانشمندان گفتهاند در كتابها با آب و تاب مىنويسند در صورتى كه مطالبى كه به وسيله وحى و انبياء رسيده اگر از نظر همان ظاهر منطق هم بخواهيد [در نظر] بگيريد اين عجيبتر از آن نيست، ولى اين جلب نظرشان نمىكند. مثلا فرويد وقتى مىخواهد ريشه پرستش را به دست بدهد كه چطور شد كه بشر به فكر پرستش افتاد - چون او مىخواهد به فطرت يا غريزه الهى اعتقادى نداشته باشد; اينها تاريخ هم كه عرض كرديم نيست كه بگوييم گوينده مدركى بر خورد كرده - آمده فرض كرده و گفته استشايد چنين چيزى بوده. او چون تكيهاش روى غريزه جنيسى است اين جور فكر كرده كه در ادوار خيلى قديم پدر خانواده - كه از همه قويتر بود - همه جنس اناث خانواده را به خودش اختصاص مىداد، يعنى غير از آن زنهايى كه از آنها بچه مىآورد و به خودش اختصاص داشت دخترهايش را هم كه بزرگ مىشدند جزء حرم و حريم خودش قرار مىداد و پسرها را محروم مىكرد. پسرها دو احساس متناقض نسبت به اين پدر داشتند، يك احساس محبت آميز و يك احساس نفرت آميز. احساس محبت آميز براى اينكه او قهرمان خانواده بود، بزرگ خانواده بود، حامى خانواده بود، نان آور خانواده بود و اينها را در مقابل دشمن حفظ مىكرد. از اين جهت به او به نظر محبت و احترام نگاه مىكردند. ولى از طرف ديگر (او همه احساسات را متمركز در حس جنسى مىداند) چون همه جنس انثا را به خودش اختصاص داده و آنها را محروم كرده بود، يك حس كينه و حسادت عجيبى نسبت به او داشتند. اين دو حس متناقض از آنجا پيدا شد. روزى بچهها آمدند دور هم جمع شدند (عرض كردم اينها همه خيال است) گفتند اين كه نمىشود كه تمام زنها را جمع كرده براى خودش و ما را محروم كرده است. ناگهان تحت تاثير احساسات نفرت آميزشان قرار گرفتند، گفتند پدرت را در مىآوريم، مىكشيمت; دسته جمعى ريختند او را كشتند. بعد كه كشتند آن احساس محبتآميز و احترام قهرمانانهاى كه نسبت به او داشتند ظهور كرد، مثل هر موردى كه وقتى انسان روى يك احساس كينهتوزى يك كارى مىكند بعد كه كارش را كرد ديگر كينه كارش تمام مىشود و تازه احساسات ديگرش مجال ظهور پيدا مىكند. بعدها كه از اين غليان احساسات غضب خارج شدند دور همديگر نشستند و گفتند عجب كار بدى كرديم! ديدى، ما مظهر قهرمانى خودمان را از دست داديم! از اينجا اين پدر مورد احترام بيشتر قرار گرفت. كمكم مجسمه اين پدر را به عنوان يك موجود باقى ساختند و شروع كردند به پرستش آن، و پرستش از اينجا آغاز شد.
حالا شما بياييد قصه آدم و حوا را - قطع نظر از اينكه گويندهاش پيغمبران هستند - بگذاريد در مقابل اين قصه; ببينيد كداميك معقولتر است. اين را به صورت يك فرضيه علمى بعضى قبول مىكنند و آن را نمىخواهند قبول كنند.
به هر حال قرآن مىخواهد بگويد مطلب اين طور نيست. مساله نبوت و رسالت مساله اى نيست كه تدريجا در اثر يك سلسله تصادفات براى انسان پيدا شده باشد. انسان آنچنان موجودى است كه از اولين لحظهاى كه به روى زمين آمده استحجت الهى، رسول الهى، انذار الهى، هدايت الهى با او توام بوده است، كما اينكه تا آخرين لحظهاى كه بر روى زمين باشد چنين خواهد بود. جلسه پيش عرضم كردم حديث است كه اگر دو نفر بر روى زمين باقى بمانند يكى از آنها حجتخدا خواهد بود.
«رحمة من ربك» چرا ما هميشه مرسل هستيم، هميشه رسول فرستادهايم و كار ما اين بوده؟ رحمتى است از پروردگار; يعنى خداى رحمان و رحيم چنين نيست كه مدتى دست از رحمانيتش بدارد يا دست از رحيميتش بردارد. «انه هو السميع العليم» او شنوا و داناست. وقتى كه مىگويد «خدا شنواست» مقصود اين است كه نيازهاى افراد يا اشياء را [مىشنود]. معمولا اين طور است كه نياز با زبان بيان مىشود و با گوش بايد نياز را شنيد. حالا ممكن است احيانا اين نياز به زبان نيايد، ولى به اعتبار اينكه يك امرى است كه قابل شنيدن است، باز شنيدينى تلقى مىشود. خدا سميع است، كانه نداى همه موجودات را كه به نياز بلند كردهاند و مىگويند ما به چنين چيزى نيازمند هستيم، مىشنود، يعنى انسان به پيغمبر نياز دارد و با لسان تكوين هميشه فرياد او بلند است كه خدايا ما راهنما مىخواهيم، و خدا اين نياز را مىشنود و بنا بر اين آن را بر مىآورد. و عليم است، و داناست و مىداند. باز «مىداند» راجع به امورى است كه شنيدنى نيست، فقط دانستنى است نه شنيدنى. مثلا مىداند كه اين نياز را چگونه بايد بر آورد، مىداند كه چه كسى را به رسالت مبعوث كند (الله اعلم يثيجعل رسالته). (٥) آنچه از ناحيه آنهاست، نياز آنها را مىشنود و آنچه از ناحيه خود بايد بكند مىداند كه چه بكند.
بعد كه فرمود رحمتى است از ناحيه پروردگارت، فورا فرمود: «رب السموات و الارض و ما بينهما ان كنتم موقنين» پروردگار تو، همان پروردگار همه آسمانها و زمين، يعنى پروردگار همه عالم. بعضى مفسرين اين نكته را يادآورى كردهاند - درست هم گفتهاند - كه در «رحمة من ربك» (رحمتى است نا ناحيه پروردگار تو) [ ممكن است] اين توهم براى افرادى كه ذهنشان مسبوق به اين است كه رب من غير از رب توست و رب تو غير از رب من است (ارباب انواع به مفهومى كه آنها قائل بودند نه به معنى اسماء الهى) [پيدا شود كه] خوب، [آن كه] رحمت پروردگار توست، ارباب ما چطور؟ آنها مىگفتند «ارباب متفرقون خير عن الله الواحد القهار». نه، رب من همان رب همه عالم است، نه اينكه رب من از رب شما جداست. [قرآن مىگويد] رب تو، همان رب همه آسمانها و زمين. مكرر عرض كردهايم كه اسماء الهى وقتى كه ذكر مىشود هر اسمى به يك تناسب خاص آورده مىشود. مثلا اينجا ممكن بود بگويد: «رحمة من خالقك، خالق السموات و الارض»; دست است، ولى فرمود: «رحمة من ربك رب السموات و الارض» چون اسم «رب» آن شان پروردگار را ذكر مىكند كه به موجب آن خداوند متعالى اشياء را پرورش مىدهد و تكميل مىكند. عنايت به اين است: «انا كنا مرسلين» ما پيامبران را فرستادهايم. اين ارسال پيامبران مظهر چه اسمى از اسمهاى ماست؟ اين پيغمبرها در خدمت چه اسمى از اسمهاى ما هستند؟ اين پيغمبرها چه شانى از شؤون ما را اداره مىكنند؟ مربىاند، تكميل كننده و پرورش دهنده هستند. اين رب تو، اين پروردگار تو، اين پرورش دهنده همه آسمانها و زمين، به حكم اينكه رب و پرورش دهنده است، پيغمبران را براى تكميل و تربيت و پرورش استعدادهاى بشر فرستاده است.
در مساله «رب» كه همان مفهوم پرورش است بحث جامعى هست (غلب، مفهوم متداول ما شايد عكس اين قضيه است) و آن اين استكه ما هميشه در مساله تربيت نظرمان به جنبه منفى است. خيال مىكنيم تربيت فقط يعنى جلوگيرى. بيشتر خانوادهها عقيدهشان اين است كه تربيت بچه فقط همان چشم غره رفتن به او و ترساندن اوست و او را مانع شدن كه يك تلاش و حركتى داشته باشد: اينجا نخند، آنچا چنين نكن; در آن همواره «نكه» است; يعنى تربيتشان از «لا» (نه» درست مىشود در صورتى كه اين تربيت نيست.
راسل تربيتهاى مبنى بر ترس را -گويا- تعبير از او باشد - مىگويد تربيتخرس مآبانه، نه تربيتى كه بر اساس پرورش است. مثلى ذكر مىكند، مىگويد گاهى خرسها را [كه] مىخواهند رقص بياموزند از اين راه مىآموزند (اين حيوان كه نمىفهمد رقص چيست و چگونه بايد بر قصد و عشق و شوقى هم به اين كار ندارد): او را روى يك صفحه فلزى قرار مىدهند، بعد اين صفحه را تدريجا گرم مىكنند، او مجبور مىشود اول دستش را بلند كند بعد پايش را بلند كند، همين طور كم كم اين صفحه داغ او را مجبور مىكند دست و پايش را به يك ترتيب مخصوصى بلند كند، اين مىشود رقص خرس. ولى به هر حال اين حيوان از راه سوزاندن پايش، بدون اينكه خودش بفهمد چكار مىخواهد بكند چنين رقصى مىكند. در تربيت بچه - و انسان به طور كلى - تربيتى كه خود آن مربى نفهمد كه هدف چيست، همان حالتخرس يابى را پيدا مىكند، يعنى اين بچه وقتى شما به او مىگوييد اين كار را نكن، اول بايد بفهمد كه چرا نبايد اين كار را بكند و الا گيج مىشود و حتى بيمارى روانى پيدا مىكند.
اتفاقا اين مثال در حديث آمده. گويا گاهى [مردم] بچههاى كوچكشان را مىآوردند خدمت رسول اكرم و مىگفتند يا رسول الله شما به گوش اينها مثلا دعا بخوانيد، يا همين قدر مىخواستند كه پيغمبر بچهشان را در بغل بگيرد، نوازش بكند; تبركى بود. ظاهرا مكرر اتفاق افتاده كه بچه را دادند به پيغمبر اكرم بچه ادارش شروع شد. تا ادرارش شروع شد پدر يا مادرش دويد كه بچه را بگيرد، فرمود: «لا تضرموه» بچه كه ادرارش مىگيرد نهيب به او نزنيد، بگذاريد ادرارش را به طور كامل بكند. فرمود مهم نيست، من دامنم را آب مىكشم، بچه است ادرار كرده; بعد دستور كلى داد: هرگز بچه را وقتى ادرارش شروع مىشود مانع نشويد، نهيب نزنيد (از نظر طبى هم اين امر بيمارى بدنى براى بچه ايجاد مىكند) چرا؟ اين كه براى بچه تربيت نشد! او كه نمىفهمد اصلا ادرار چيست، نجس شدن چيست، كثيف شدن و متعفن شدن چيست. بنا بر اين بچه تا در اين سن هست نبايد ادرار نكردن را به صورت يك امر ممنوع بر او تحميل كرد. او بعد در جاى ديگر هم خيال مىكند كار بدى دارد مىكند و نبايد اين كار را بنكند. بعد يك عارضه روحى برايش پيدا مىشود; هميشه وقتى مىخواهد ادرار كند چون در ذهنش رفته «يك كار بد»، يك خيال مانعش مىشود. اين است كه اسمش را گذاشتهاند «اخلاق تابو» يعنى تحريمهاى بدون منطق، تحريمى كه براى بزرگتر منطق دارد ولى براى اين بچه منطق ندارد.
هر كسى را در هر سنى كه هست اگر مىخواهند تربيت كنند و پرورش بدهند، اول بايد برايش روشن كنند، بفهمد كه چه دارند مىگويند و براى چه، بعد در همان مسير او را پرورش بدهند تا پرورشش توام با شوق و رغبت باشد. اين بحث دامنه درازى دارد.
در دستورهاى پيغمبر اكرم نقل كردهاند كه وقتى مبلغ به اطراف و اكناف مىفرستاد توصيهها به آنها مىكرد. از آن جمله وقتى معاذبن جبل را به يمن فرستاد، وقت رفتن، اين چند جمله را به او فرمود: «بشر و لا تنفر، يسر و لا تعسر» به مردم نويد بده، بشارت بده، مردم را تشويق كن، نترسان; طورى اسلام را براى مردم بيان نكن كه از آن وحشت كنند، آنقدر سخت و مشكل براى مردم بيان نكن كه از اول بگويند چه كار سختى! مطلب را طورى بگو كه بفهمند تو اصلا چيز خوب برايشان آوردهاى و شوق و رغبتشان به سوى آن تحريك بشود. «يسر و لا تعسر» در كارها آسان بگير، سخت نگير; درست عكس عملى كه غالبا ماها مىكنيم، آنقدر سخت مىگيريم كه [مردم را از اسلام بيزار مىكنيم].
در آن حديث معروف هست كه حضرت صادق عليه السلام همين موضوع را به اصحابشان نصيحت مىكردند، فرمودند مردم را كه دعوت مىكنيد آنها را نترسانيد، سختگيرى نكنيد، بعد فرمود روش ما اهل بيت بر سهولت و سماحت و آسان است و روش ديگران (خوارج و ديگران) بر سختگيرى است. آنگاه حضرت آن مثل معروف را كه لابد همه شنيدهايد ذكر كردند، فرمودند مرد مسلمانى بود و همسايه غير مسلمانى داشت و آن مسلمان مرد زاهد و عابدى بود. كم كم در دل اين غير مسلمان ميل به اسلام پيدا شد (معلوم مىشود آن عابد تعصبى نداشته)، به همسايهاش مراجع كرد و مسلمان شد. همسايه خيلى اظهار تشكر كرد. همان شب اولى كه او مسلمان شد، هنگام سحر يك وقت تازه مسلمان ديد د رخانهاش را مىزنند، تعجب كرد كه اين وقت در زدن يعنى چه؟! آمد گفت چيست؟ گفت من رفيق مسلمانت هستم. امرى داشتى؟ گفتم الآن وقت مسجد است برويم مسجد. بسيار خوب. اين بيچاره را سحر بلند كرد براى نماز شب خواندن. رفتند و دستور نماز شب به او داد و نماز شب خواندند. گفت تمام شد؟ گفت نه، نماز صبح را هم بخوانيم، و بعد تعقيات نماز صبح. تا بعد از آفتاب او را معطل كرد. بعد گفت روزه هم مستحب است، از فوايد روزه گفت و او را وادار كرد كه قصد روزه كند. اين بدبختخواست بيايد بيرون، او را به يك آداب مستحبهاى وادارد كرد. خلاصه تا نماز مغرب و عشا او را معطل كرد و فقط براى افطار اجازه داد برود منزل. شب بعد رفت در خانهاش را زد. گفت كيستى؟ گفت رفيق ديروزت هستم. چكار دارى؟ آمدهام كه برويم مسجد گفت: معذرت مىخواهم اين دين به درد تو مىخودر، براى يك آدم بيكار خوب است، من كار و زندگى دارم، از مسلمانى دست برداشتم. حضرت فرمود هيچ وقت با مردم چنين نكنيد.
به هر حال اينكه اينجا كلمه «رحمة من ربك» آمده است بعد «رب السموات و الارض و ما بينهما اين كنتم موقنين» عنايت به اين است كه نبوت از خدمه ربوبيت و شانى از شؤون ربوبيت است. كار پيغمبر پروردش دادن است. پرورش دادن يعنى نيروهاى موجود را تكميل كردن. پرورش دادن يك گل يعنى چه؟ يعنى استدادهاى آن را به بروز و ظهور رساندن. «ان كنتم مؤقنين» اگر شما اهل يقين باشيد. معنايش اين نيست كه اگر شما يقين داشته باشيد خدا اين طور است، اگر يقين نداشته باشيد نها همان طو ركه زمخشرى گفته و ديگران از او استفاده كردهاند، گاهى ما خودمان اين تعبير را به كار مىبريم (اين تعبير شايع است)، مىگوييم فلان قضيه اين طور شده اگر بدانى. اين «اگر بدانى» نه معنايش اين است كه اگر تو ندانى چنين قضيهاى اتفاق نيفتاده; يعنى چنين چيزى هست و بايد تو بدانى. «ان كنتم موقنين» هم اين است: اگر يقين داشته باشيد، يعنى بايد اين مطلب را درك كنيد.
«لا اله الا هو يحيى و يميت ربكم و رب ابائكم الاولين» پشتسر ربوبيت مطلقه الهى الوهيت مطلقه الهى ذكر مىشود. الوهيت، استحقاق ذات پروردگار است براى پرستش و استحقاق نداشته هيچ موجودى ديگر براى پرستش، يعنى به دليل اينكه او رب مطلق است به همين دليل او معبود مطلق است. به همين دليل كه ربى غير از او نيست و تدبير جز به دست او نيست پس معبودى جز او نيست چون هر معبودى را كه انسان عبادت مىكند به حساب اين است كه خيال مىكند تدبير كار در دست اوست، امرى را در دست او مستقلال خيال مىكند، ولى وقتى كه فهميد تدبير امر مطلقا در دستخداست، رب مطلق خداست، قهرا معبود مطلق هم اوست . «لا اله الا هو» پس معبودى جز او نيست. «يحيى و يميت» دو شان و دو صفت ديگر از پروردگار ذكر كرده است، احياء و اماته; اوست كه مىميراند و اوست كه زنده مىكند; او هم مىميراند و هم زنده مىكند. احياء و زندگى در دست اوست، همه چيز در دست اوست. باز بار ديگر: «ربكم و رب ابائكم الاولين» الله رب شما; اوسست كه شما را در همين حدى كه يك موجود جسمانى هستيد در رحم مادر پرورد داد، اوست كه شما را از دوره كودكى به دوره جوانى و از دوره جوانى به دوره پيرى برد; نه تنها پروردگار شما، پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما; يعنى همه شما با دست او پرورش يافتهايد. بعد مىفرمايد: «بل هم فى شك يلعبون» با همه اين حقايق روشن، باز اينها در يك حال شكى به سر مىبرند، شك توام با لعب. اين تعبير بى ادابنه از من است: اين [سخن] مثل اين است كه بعد كه همه اينها را گفتيم بگوييم در عين حال همه اين حرفها ياسين به گوش كى خواندن است. به گوش اينها چيزى فرو نمىرود. اينها در همان حالتشك و ترديد خودشان هستند ولى لعب.
اين توام شدن شك با لعب تصادفى نيست. خدا تضمين كرده است كه اگر انسان طالب حقيقت باشد راه را به او بنماياند. اين، تضمين قطعى است: «و الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين» (٦) كسانى كه در راه ما بكوشند (همان شان ربوبيت پروردگار است)، شان ربوبيت ما، شان هادويت ما اقتضا مىكند كه راهها را به آنها بنمايانيم. پس اساس مطلب اين است كه انسان خالطانه و مخلصانه، حق خواه و حق جو و حق طلب اشد و جدى باشد و به جد بخواهد. اما اگر انسان مىخواهد همه چيز را با حالت لعب و شوخى و غير جدى تلقى كند اين شك توام با لعب است. شك توام با لعب هرگز رفع شدنى نيست. خداوند انسان را براى مسخرگى و اينكه هر چيزى را غير جدى بگيرد نيافريده، خدا انسان را آفريده كه همه چيز را جدى بگيرد. افرادى واقعا هميسه در حال شك در مسائل دينى به سر مىبرند ولى هر وقت هم مساله به آنها عرضه بشود شروع مىكنند آن را با حالت مسخرهچىگرى تلقى كردن. اين است كه تا آخر عمر به همين حالت باقى مىمانند و اين ديگر بيمارى چاره ناپذير است. چون بيمارى چاره ناپذير است [قرآن] مىگويد پس رهايشان كن، حالا منتظر باش جريانهايى را كه در آينده است. چه جريانهايى؟ «فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين» اى پيغمبر منتظر آن روز باش كه آسمان دود روشنى را بياورد. مقصود اين است كه فضاى آسمان پر از دو بشود. راجع به اينكه قرآن در اين آيه چه مىخواهد بگويد، مفسرين دو سه جور نظر دادهاند. يكى اينكه گفتهاند اين [آيه] اشاره به يك حادثه واقع شده در زمان پيغمبر اكرم است، يعنى در آن زمان كه آيه آمد واقع نشده بود ولى بعد واقع شد، چون نوشتهاند پيغمبر اكرم يك بار نفرين فرمود به قريش كه اذيت مىكردند، فرمود: «اللهم اجعل سنيهم كسنى يوسف» (٧) خدايا قحطىاى مانند قحطى سوف براى اينها بفرست. سرزمين مكه هم كه سرزمين ضعيفى است; يك سال، دو سال كه بگذرد و اينها د رمضيقه قرار بگيرند خيلى وضعشان بد مىشود. اينها گرفتار به اصطلاح مجاعه شدند و خيلى بر اينها سخت گذشت به گونهاى كه گرسنگى به معنى واقعى چنان بر اينها فشار آورد كه اينها دنبال استخوان و توت خشكيده و دنبال چيزهايى كه هرگز نمىخوردند رفتند. به گونهاى شد كه اينها وقتى به آسمان نگاه مىكردند همه چيز را تاريك مىديدند. از ابن مسعود نقل كردهاند كه گفته است اين آيه نظر به اين قضيه دارد. البته منافاتى ندارد كه اين قضيه واقع شده باشد يعنى چنين مجاعهاى بوده، ولى اينكه آيا اين آيه ناظر به اين قضيه استيا نه، محل بحث است، اكثر مفسرين اين تفسير ابن مسعود را قبول نكردهاند.
دو تفسير ديگر شده است. يك تفسير گفته است مقصود قيامت است كه در قيامت چنين خواهد شد. اين تفسير خيلى ضعيف است چون آيات بعد درست ضد اين مطلب را مىگويد. تفسير سوم كه مفسيرين گفتهاند اين است كه اين [قضيه] يكى از اشراف الساعه استيعنى يكى از قضايايى است كه در دنيا قبل از قيامت واقع مىشود، مثل ظهور حضرت حجت و مثل نزول عيسى و مثل - به حسب روايات - [فتنه] دجال; يعنى روزى در همين دنيا، در همين زندگى، حادثهاى پيش خواهد آمد كه انسان وقتى به طرف آسمان نگاه مىكند مىبيند دود سراسر زندگى مردم را گرفته است، و مردم حالت كسانى را پيدا مىكنند كه در خانه دربستهاى باشند و در آنجا چيزى را دود كنند و دود منفذى براى بيرون رفتن نداشته باشد. قدما چيزى نداشتهاند كه بخواهند تفسير كنند كه چه چيزى خواهد بود ولى امروز براى ما خيلى به ذهن نزديك مىشود كه با اين اوضاع و صنعتها و بناها و زاغههاى مصنوعى كه بشر ساخته حتما چنين روزى خواهد آمد كه همين بشر - شايد به دستخودش - آنچنان اين زمين را آتش بزند و يك حالتى رخ بدهد كه تمام روى زمين را گار و دود فرا بگيرد، آنچنان كه همه بر روى زمين مثل آمدهايى بشوند كه در اتاق دربسته اى هستند كه منفذى براى بيرون شدن نيست; چه مىدانيم. ولى اين مقدار را مفسرين گفتهاند كه اين از اشراف الساعه است، يعنى از حوادث فوق العادهاى است كه در آينده رخ خواهد داد. «اشراف الساعه» يعنى قبل از قيامت و قبل از اينكه اوضاع زمين به كلى در هم پيچده شود حوادث كلى و مهمى مثل ظهور حضرت حجت بر روى زمين رخ مىدهد كه يكى از آنها مملو شدن فضاى زمن از دود است.
«يغشى الناس» اين دود تمام مردم را مىگيرد. اين خودش دليل بر اين است كه آنچه تفسير مىكردند به مجاعه اهل مكه، درست نيست. همه مردم را فرا مىگيرد و همين خودش عذاب دردناكى است از ناحيه خداوند (هذا عذاب اليم).
«ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون». قرينه اينكه [آيه «فارتقب يوم تاتى السماء بدخان مبين] مربوط به مجاعه مكه نيست آيه «يغشى الناس...» است و قرينه اينكه مربوط به قيامت نيست اين آيه است: «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون انى لهم الذكرى و قد جاء هم رسول مبين» و در دو آيه بعد: «انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون» از خدا مىخواهند خدايا عذاب را از ما بردار، خوب مىشويم، مؤمن مىشويم. (بشر است ديگر، وقتى مضطر شد رو به خدا مىآورد. مردمى كه در تمام روى زمين حالتشان حالت افراد گازگرفته و دود گرفته باشد آن وقت است كه دستهايشان به طرف خدا بلند مىشود). قرآن مىگويد ما اين عذاب را بر مىداريم ولى اين چنين نيست كه آنها خوب بشوند، بر مىگردند به همان حالت اولشان. اين نشان مىدهد كه مربوط به دنياست، چون در قيامت ديگر اين حرفها مطرح نيست كه عذابى را مردم دعا كنند و بخواهند [ كه خدا بر دارد] و خدا هم بردارد. اين مربوط به دار تكليف است نه دار قيامت. «ربنا اكشف عنا العذاب انا مؤمنون» پروردگارا عذاب را از ما بردار، ما ايمان خواهيم آورد. «انى لهم الذكرى» آنها كجا و پند گرفتن كجا؟! (البته «انى لهم الذكرى» مىتواند به اصل مطلب بر گردد: اصلا اين مردم كجا و پند گرفتن كجا؟!) «و قد جاءهم رسول مبين» در حالى كه براى اينها پيامبر روشنگر آمده است. «ثم تولوا عنه و قالوا معلم مجنون» [سپس] اين مردم به او پشت كردند و گفتند يك تعليم داده شده ديوانه است. قريش به پيغمبر اكرم تهمتهاى مختلف مىزدند، تهمتهايى كه خود آنها با هم سازگار نبود. دو تا از تهمتها كه با هم سازگار نبود ولى اينها با هم ذكر مىكردند يكى معلم بودن بود، يكى مجنون بودن. معلم بودن يعنى كسى اينها را به او ياد مىدهد; [مىگفتند] اينها هر چه هست كسى به او ياد مىدهد. بايد انسان خيلى عاقل و فهميده باشد كه از جايى تعليم بگيرد، آن هم تعليماتى كه از حد خودش بالاتر باشد. بعد مىگفتند اصلا اين ديوانه است. اگر ديوانه است ديگر با معلم بودن سازگار نيست. ولى اينها را با هم مىگفتند. «انا كاشفوا العذاب قليلا انكم عائدون» ما مدت كمى عذاب را بر مىداريم ولى شما باز بر مىگرديد به حالتخودتان. «يوم نبطش البطشة الكبرى انا منتقمون» انتقام ما اين نيست، انتقام ما آن روزى است كه حمله بزرگ را به اينها مىآوريم. ابن مسعود كه «دخان مبين» را مربوط به مجاعه مكه و قهرا مخصوص قريش دانسته و حمله بزرگ خدا را هم در دنيا و مخصوص قريش دانسته است، گفته اين اشاره به قضيه بدر است. آن مجاعه كه چيزى نيست، حمله بزرگ ريشه كن كننده بر اين قريش را در آينده انجام خواهيم داد (اين سوره در مكه نازل شده، بدر هم در مدينه واقع شد) . ولى كسانى كه «دخان مبين» را مربوط به اشراف الساعه مىدانند «يوم نبطش البطشة الكبرى» را مربوط به قيامت مىدانند; يعنى اين عذابهاى دنيايى عذاب اصلى الهى نيست; حمله شديد الهى آن است كه در قيامت آغاز مىشود. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- دخان / ١ - ٨.
٢- [نوار آن جلسه در دست نيست.]
٣- حجر / ٢١.
٤- هود / ١.
٥- انعام / ١٢٤.
٦- عنكبوت / ٦٩.
٧- بحار الانوار، ج ١٦/ص ٤١١.
*****
تفسير سوره دخان (٢)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين × ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون × ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين × يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون × الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم (١)
در دو سه آيه پيش، قرآن كريم از كافران نقل كرد: «ان هولاء ليقولون ان هى الا موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين» (٢) . خلاصه حرفشان اين است كه قيامتى و حشرى و نشرى در كار نيست، جز همن مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز ديگرى نيست، جز همين مردن كه يك امر واقع شدنى است چيز ديگرى نيست، مردن است و ديگر بعد از مردن حيات و زنده شدن و اين چيزها در كار نيست. انكار صريحى بود از قيامت. بعد از دو آيه، اين آيهاى كه الآن قرائت كرديم آمده است. اين آيه در واقع برهان بر وجود قيامت است، برهان بر قيامت و معاد از طريق توحيد، كه اين مطلب مكرر در آيات قرآن به عبارات مختلف آمده است. قرآن اين طور مىفرمايد: ما عالم را به باطل نيافريدهايم، به حق آفريدهايم. ما در خلق آسمانها و زمين نخواستهايم كه لا عب باشيم، بازى كنيم، لعبى در كار نيست، عبثى در كار نيست. اين چند تعبير در قرآن آمده است. در خلقت، باطل در كار نيست، حق است، اين آسمان و زمين به حق آفريده شدهاند نه به باطل. ما كه خلق كننده هستيم در خلق عالم لاعب يعنى بازى كنند نبودهايم. «افحسبتم انما خلقناكم عبثا و انكم الينا لا ترجعون» (٣) (باز كلمه «عبث» آمده است) شما خيال كردهايد كه مرجوع نمىشويد پس عبث آفريده شدهايد؟ اين چند كلمه همه در مورد قيامت آمده، يعنى قرآن اين طور مىگويد كه اگر قيامتى نباشد معنايش اين است كه هستى بر باطل است، هستى بازيچه است، هستى بيهودگى است. اما در اينجا كلمه «لاعب» آمده است: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين».
اينجا بايد مطلبى را توضيح بدهيم. به چه مىگويند «بازى»؟ اين كلمه «لعب» بايد روشن بشود تا بعد مطلب آيه قرآن روشن بشود. بچه - يا بزرگ كه معمولا بازى بيشتر كار كودك است - در مىآيد مشغول بازى مىشود. كارى را شروع مىكند. مثلا مىآيد اتاقك مىسازد، شتر يا اسب درست مىكند. بازىاش كه تمام مىشود خرابش مىكند مىرود. باز دفعه ديگر همان را درست مىكند. شما اگر درست در كار اين بچه دقت كنيد كه چه هدفى در اين كارش نهفته است، هيچ هدفى، هيچ حكمتى در كار خود آن بچه پيدا نمىكنيد; يعنى اثرى واقعا بر آن مترتب باشد، هرگز اثرى بر آن مترتب نيست. فرض كنيد مىروند فوتبال بازى مىكنند. چندين بار توپ از اين طرف مىرود آن طرف و از آن طرف مىرود اين طرف، به اين دروازه وارد مىشود، به آن دروازه وارد مىشود. شما از نظر نفس كار در نظر بگيريد، به روح آن بچه كار نداشته باشيد، به خود كار توجه كنيد. حالا اين توپ به اين دروازه برود يا به آن دروازه، چه اثرى بر اين كار مترتب است؟ هيچ. البته هر لعبى - اگر دقت كنيد - لعب نسبى ستيعنى از نظر آن كار بازيچه است، ولى اين بچه چرا اين كار را مىكند؟ او در عالم خيال خودش [به هدفى مىرسد]. فقط از نظر خيال اين بچه (يا بزرگ) بازى نيست; يعنى از اين راه قوه خيال او به هدف و مقصد خيالى خودش مىرسد.
مثال ديگرى عرض مىكنم. فلاسفه بحثى دارند در باب لعب و لهو و اين جور چيزها. اغلب ما عادتهايى داريم كه نوعى عبث و لعب است. يك كسى عادتش اين است كه انگشتانش را مىشكند، ديگرى عادتش اين است كه با تسبيح بازى كند، يكى با انگشترش بازى مىكند، يكى با محاسنش بازى مىكند. اگر از كسى كه اين بازى را مىكند بپرسيد اين كار را براى چه مىكنى؟ مىگويد هيچ چيز. راست است، خود اين كار براى «هيچ چيز» صورت مىگيرد يعنى در اين كار «هيچ چيز» است. اما نيرويى در اين هست كه مىخواهد خودش را به جايى برساند، يعنى قوه خيال و واهمه او با همين «هيچ چيز» تفنيى مىكند، ولى خود كار «هيچ چيز» است. حالا مىآييم سراغ كار حكيمانه. كارهايى كه ما انجام مىدهيم كه اينها را «حكيمانه» تلقى مىكنيم بعد مىبينيد همين كارهاى حكيمانه ما از يك نظر حكيمانه است و از يك نظر همه كارهايى حكيمانه دنيا لعب است (انما الحيوة الدنيا لعب و لهو) (٤) ; چطور؟ كار حكيمانه چگونه است؟ مثلا مىآييم در زمينى خانهاى مىسازيم داراى هال، مهمانخانه، آشپزخانه، حمام و ... هر كه از ما بپرسد اين كار را براى چه مىكنى، ديگر نمىگوييم «هيچ چيز»، مىگوييم معلوم است، مىخواهم زندگى كنم، انسان كه مىخواهد زندگى كند جا لازم دارد. چرا اين طور مىسازى؟ آدم مهمان برايش مىآيد، مهمانخانه مىخواهد، حمام مىخواهد،... اينجا اين كار شكل حكيمانه به خودش مىگيرد، يعنى روى يك نقشه عقلانى و روى اثر و فايدهاى كه بر اين كار براى آن شخص مترتب است صورت مىگيرد. اينجا ديگر «خيال» اين كار را نكرده، «عقل» اين كار را كرده است و چون هدف درستى از اين كار دارد، ما اين كار را «حكيمانه» مىگوييم. باز هم اين كار حكيمانه نسبت به «كننده» حكيمانه است، از نظر كسى كه اين كار را مىكند و از نظر انتساب اين كار به شخصى كه اين كار را انجام مىدهد حكيمانه است، ولى از نظر مجموع آجرها و سنگها و كچها و آهنهايى كه در اين خانه به كار رفته چطور؟ يعنى اگر ما خودمان را مجزا كنيم و توجهى به اينها بكنيم، براى اينها چه كار حكيمانهاى صورت گرفته؟ از نظر اين آجرها كه قبلا خاك بود و هنوز در كوره نرفته بود و به صورت آجر در نيامده بود و امروز به صورت آجر در آمده و جرم اين ديوار را تشكيل مىدهد چگونه است؟ يعنى اگر او به جاى ما باشد و اگر او شاعر به ذات خودش باشد، براى او فرق نمىكند، باز براى او كارى است لعب; يعنى از نظر طبيعت و ذات آن اشياء لعب است. از نظر كننده، اين كار حكيمانه است نه از نظر خود آن كار. به تعبير ديگر ما با اين كار خودمان اين در و ديوار را به كمال خودشان سوق ندادهايم، اينها را در خدمت منفعتخودمان قرار دادهايم. اگر كار ما كار درستى باشد، يعنى اگر ما در نظام عالم حق داشته باشيم - كه چنين حقى هم داريم - كه اين اشياء را در خدمتخودمان قرار بدهيم از نظر خودمان به سوى كمالى حركت كردهايم و كار حكيمانه انجام دادهايم اما اين اشياء را به سوى كمال خودشان سوق ندادهايم.
مثال ديگر ذكر مىكنيم درست در جهت عكس اين [مثال]: پدر و مادرى با يكديگر زندگى مىكنند، عمل زناشويى انجام مىدهند و بچهاى پيدا مىشود. اينجا قضيه بر عكس است. از نظر اينها كه يك لذت موقت و آنى نصيبشان شده چيز ديگرى است. ولى نتيجهاى به دست آمده كه اينها در واقع آن را انجام نمىدهند بلكه مسخرند براى انجام دادن آن; يعنى اين كار مقدمه پيدايش يك موجود است، زمينه پيدايش يك موجود را فراهم مىكند كه وجودش از نقص شروع مىشود و به كمال منتهى مىگردد; يعنى از نظر آن بچهاى كه به وجود مىآيد، اينها زمينه را فراهم كردند كه موجودى از نقص به كمال برسد. اين خيلى فرق دارد با ساختمانى كه شخصى مىسازد.
يا يك نفر كشاورز كه مىآيد بذرى را در زمين مىپاشد مقصد او مقصد خاصى است ولى بالاخره كار او در مسير خلقت قرار مىگيرد، يعنى او با كار خودش يك دانه گندم را تبديل به يك بوته گندم مىكند، يك شاخه را تبديل به يك درخت مىكند. ولى اينجا ١% آن به او مربوط است، ٩٩% آن به او مربوط نيست، به دستگاه خلقت مربوط است: «افر ايتم ما تمنون ا ، «افر اتم ما تحرثون ا انتم تزرعونه ام نحن الزارعون» (٦) . اگر اشياء را از آن جهت كه با خدا نسبت دارند به خدا نسبت بدهيم، هيچ فعلى از افعال خدا شبيه ساختن خانه براى انسان نيست. اگر كمى شبيه باشد - كه شبيه بودن هم تعبير درستى نيست - شبيه عمل كشاورز است، يعنى خداوند هر چه را كه خلق مىكند خلق كردن او عبارت است از رساندن اشياء به كمال لايق خودشان. حال نهايت امر در خلقت چيست؟ آيا نهايت امر نيستى است؟ يعنى هستى براى نيستى است؟ پايان هستى نيستى مطلق است؟ يا پايان هستى، هستى است؟ پايان هستى رسيدن به حق مطلق و رفتن به سوى حق مطلق است؟ اگر كسى گمان كند كه خدا اين عالم را خلق كرده، بعد هم معدوم مىكند، درست همان كرا بچه مىشود كه اتاقك را درست مىكند و بعد خراب مىكند، دائما درست مىكند و دائما معدوم مىشود، و چون در اين شكل ديگر چيزى وجود ندارد، مگر اينكه فرض كنيم خدا - العياذ بالله - مثل بچهاى است كه مىخواهد تفنن كند، او را يك موجود متفنن [بدانيم] كه براى تفنن خودش كار بيهودهاى را انجام مىدهد، موجود مىكند معدوم مىكند، موجود مىكند معدوم مىكند، يعنى اشياء غايت ندارند، تمام و متمم ندارند، به سوى كمال خودشان نمىروند. اما به دليل اينكه خداوند متعال حكيم است و لا عب و بيهوده كار نيست بايد بدانيم وجهه تمام اين هستيها يك هستى دائم لا يزال لا يزول است، يعنى عالم بقا. اگر عالم بقايى نبود و عالم فقط عالم فنا بود هستى لعب بود، ولى اين عالم فنا جدا از عالم بقا نيست، رويهاى از عالم بقاست. همه چيز يك وجهه «بقايى» دارد حتى همين زمين و زمان ما. «يوم تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار» (٧) هر چيزى يك وجهه زمانى دارد و يك وجهه دهرى: «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق» اشياء نسبت به شما فانى هستند و نسبت به خداوند باقى. اين است كه مىگويد اگر بقايى نباشد و اگر ابديتى نباشد و اگر معادى نباشد و اگر بازگشت به خدا نباشد (ديگر در بازگشت به خدا نيستى معنى ندارد; در بازگشت به هستى مطلق كه نمىتواند نيستى وجود داشته باشد) و اگر هستى همين يك رويه نيستى را مىداشتيك چيز لغو بيهودهاى بود، اما اين چنين نيست. اين است كه استدلال مىكند بر قيامت به دليل اينكه ما كه زمين و آسمان را باطل نيافريدهايم (باطل يعنى بى غايت و بى هدف)، ما كه بازيگر نبوديم كه مثل بچهها بخواهيم بازى كنيم يك چيزى را خلق كنيم، ما كه بيهوده كار نيستيم. گفتيم اينجا از راه توحيد استدلال بر معاد است; يعنى اگر كسى خدا را بشناسد به عنوان يك موجود كامل الذات، به عنوان يك موجود منزه از لعب و عبث و فعل باطل (خودش حق است، فعلش هم حق است) و به عنوان يك موجود حكيم، آن وقت مىداند كه قيامت و عالم بقا نمىتواند نباشد. اين است كه مىفرمايد: «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين».
اين در جواب آنها بود كه گفتند: «ان هى الا موتتنا الاولى و ما نحن بمنشرين» جز همين يك مرگى كه ما به چشم خودمان مىبينيم مرگ ديگرى و طبعا حياث بعد از مرگ و حيات بعد از آن مرگ دوم (احييتنا اثنتين) (٨) وجود ندارد، تو چرا اين حرفها را مىزنى كه روزى خواهد آمد كه عدهاى مىگويند خدايا ما را دوبار ميراندى، دوبار زنده كردى، در دنيا ميراندى آوردى به برزخ، در برزخ ميراندى شد قيامت; اين دو مرحله موت و دو مرحله - بلكه سه مرحله - حيات يعنى چه؟ به اينها بگو «و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لا عبين» اين حرف شما انكار معاد نيست، انكار توحيد است. ولى آنها خودشان را به خدا معتقد نشان مىدادند. به دليل اينكه خدايى هست قيامت هم هست. در آيات آخر سوره آل عمران مىخوانيم:
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب × الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا (٩)
اين است كه عالم براى يك مسلمان واقعى تنها آينه توحيد نيست، آينه معاد هم هست. «ربنا ما خلقت هذا باطلا» بعد «سبحانك فقنا عذاب النار». به دنبال آن فورا مساله قيامت و جهنم و اينها را مطرح مىكند: «ربنا انك من تدخل النار فقد اخزيته و ما للظالمين من انصار» (١٠ . اينكه اينها وقتى كه به عالم نگاه مىكنند [مىگويند] پروردگارا تو عالم را باطل و بيهوده نيافريدى، يعنى از نظام عالم، حقيقت مىبينند و در حقيقت، حاقه را مىبينند كه عين متن حق و حقيقت است. اين است كه اگر دنيا را از آخرت مجزا كنيم جز يك لعب و بازى و بازيچه چيز ديگرى نيست و براى اهل دنيا كارهاى حكيمانهشان هم بازى است. آيه «انما الحوة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد» (١١) همين مطلب را بيان مىكند. مولوى داستان خوبى در تفسير اين آيه دارد; مىگويد :
كودكان هر چند در بازى خوشند شب كسان شان سوى خانه مىكشند شب شد و شد گرم بازى طفل خرد دزد ناگاهش لباس و كفش برد آنچنان سرگرم به اين كار بيهوده خودش هست كه آنچه برايش لازم مىآيد - كه كفش و لباس است - اساسا از يادش مىرود.
شب شد و بازى و او شد بى مدد رو ندارد كه سوى خدا رود بعد مىگويد: «نى شنيدى انما الدنيا لعب» حكايت همين است.
«ما خلقناهما الا بالحق و لكن اكثرهم لا يعلمون». اول كلمه «لاعب» را آورد; اينجا نقطه مقابل لا عب، «حق» را ذكر مىكند. خير، آسمانها و زمين (مجموع آسمانها و زمين چون عالم علوى و سفلى است به صيغه تثنيه آورده شده. نفرمود «ما خلقناهن» چون آسمانها جمع است، بلكه به اعتبار اينكه همه آسمانها و زمين مجموع عالم علوى و سفلى را تشكيل مىدهد به صورت تثنيه ذكر مىكند) ما اين دو را - آسمان و زمين را - نيافريديم الا بالحق. اين «ب» در «بالحق» را در اصطلاح ادبى «باء ملابست» مىگويند. در تعبير فارسى اين طور بايد بگوييم: مگر توام با حق. حق توام با اينهاست. نه صرفا مىگويد براى حق، اصلا حق توام با اينهاست. از ذات حق جز حق صادر نمىشود، از ذات حق باطل صادر نمىشود «و لكن اكثرهم لا يعلمون» ولى اكثر اين مردم اينها را نمىفهمند و نمىدانند.
«ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين». از عناوينى كه قرآن به قيامت داده است كلمه «يوم الفصل» است. فصل يعنى جدايى، البته نه جدايى به معنى فراق، جدايى به معنى ممتاز ساختن. عالم ما عالم امتزاج و اختلاط و تركيب است، نور و ظلمت در اينجا با يكديگر مخلوط هستند; سعادت و شقاوت، سعيد و شقى در سرنوشتيكديگر مؤثرند; سعيد در سرنوشتشقى مؤثر است، شقى در سرنوشتسعيد ممكن است مؤثر واقع بشود; ولى وقتى كه آنجا رفتند ديگر عالم، عالم بدن نيست، عالم اضداد نيست، عالم تركيب نيست، آنجا ديگر عالم امتياز و جدايى است. در اينجا اگر انسان با عطر فروش بنشيند معطر مىشود و به قول فردوسى اگر با آدم ذغالى و ذغال فروش هم بنشيند سياه مىشود، البته اين تمثيل است، يعنى بودن با صالحان در انسان اثر مىگذارد، بودن با صالحان هم در انسان اثر مىگذارد، عالم عالم تاثر و تاثر است :
صحبت صالح تو را صالح كند صحبت طالح تو را طالح كند مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها به همين معنا ما مىگوييم اين عالم عالم اسباب است، يعنى اين عوامل اثر مىگذارد. همين قدر كه انسان از اين دنيا رفت به آن دنيا، تقطعت منه الاسباب، تمام اين عوامل مؤثر كه يا در جهتخوبى اثر مىگذاشتيا در جهت بدى، [از او] جدا مىشوند و انسان تحت تاثير هيچ عاملى قرار نمىگيرد مگر عامل باطن خودش و باطن [اعمال خودش] (١٢) . آنچا ديگر طبعا نيكان از بدان جدا مىشوند (و امتازوا اليوم ايها المجرمون). با اينكه آنجا به يك معنا روز جمع است، اولين و آخرين با هم جمع مىشوند، يعنى معيت پيدا مىكنند، يعنى آن جدايى كه مثلا مردم اين زمان با مردم ده قرن پيش و مردم صد قرن بعد داشتند از ميان مىرود، ولى آن ارتباط و آن تاثير و تاثرى كه به موجب آن با مردم همزمان و هم مكان خودشان مجموعا يك واحد مركب اجتماعى را به وجود مىآورند به كلى از بين مىرود و لهذا هم روز جمع است و هم روز فرق، از يك نظر جمع است و از نظر ديگر فرق و امتياز. اين است كه تعبير مىفرمايد: «ان يوم الفصل». تعبير تعجيبى است! «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين». ميقات [يعنى] وعدهگاه. در اصل در مورد وعدهگاه زمانى گفته مىشود واحيانا در مورد وعدهگاه مكانى، كه ميقاتهاى حج را كه ما «ميقات» مىگوييم براى اين است كه در واقع وعدهگاه مسلمين است كه بيايند در آنجا محرم بشوند. اين تعبير قرآن هم تعبير عجيبى است: يوم الفصل وعدهگاه عمومى همه مردم است. گويى نظير آنچه قرآن در باب توحيد مىگويد: «و اذ اخذ ربك من بنى ادم من ظهورهم ذريتهم و اشهدهم على انفسهم الست بربكم قالوا بلى» يعنى در عمق فطرت همه مردم توحيد هست و مردم در عمق فطرتشان بلى را به زبان تكوين گفتهاند، همچنين در عمق فطرت مردم چنين ميعادگاهى وجود دارد. يك وقت هست مردم مىآيند جمع مىشوند در جايى كه اصلا انتظارش را نداشتهاند، ولى يك وقت مردم در جايى مىآيند جمع مىشوند كه وعدهگاه است; البت هرمه مردم كه ايمان نداشتند ولى وعدهگاه همه مردم است چون در عمق فطرت همه مردم اين مطلب هست كه [دنيا] عبث نيست، باطل نيست، لعب نيست، بالاخره به جايى خواهد رسيد كه اين سرگشتگيها همه به پايان برسد. «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين» قيامت ميقات و وعدهگاه عموم مردم است. در كلمه «يوم الفصل» عرض كرديم كه اسباب منقطع و بريده مىشود، اينجا هم باز همان مطلب را ذكر مىكند، مخصوصا اسبابى را ذكر مىكند كه مردم طمع مىبندند: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون» آن روزى كه هيچ دوستى براى هيچ دوستى سود نمىتواند داشته باشد، هيچ دوستى نمىتواند دوستخودش را بى نياز كند و به او كمك برساند.
كلمه «ولى» و «مولى» موارد استعمال زيادى دارد و از آن جمله مواردى است كه تقريبا در دو جهت ضد است. (از ماده «ولى» است.) دو نفر كه با يكديگر مصاحب باشند، به هم نزديك باشند، به هم مرتبط و متصل باشند، گاهى به اينها «مولى» مىگويند به اعتبار اينكه هم پيمان و نزديك [هستند]. [وقتى] هم پيمان مىشوند اين مولاى اوست، او مولاى اين، يعنى به هم نزديكاند. و گاهى «مولى» مىگويند ولى از اين دو نفر به يكى مىگويند «مولى» يعنى حامى، پناه دهنده، به ديگر مىگويند «مولى» يعنى واقع در تحتحمايت او و كسى كه ديگرى دارد از او حمايت مىكند. لهذا ما به امير المؤمنين مىگوييم «مولاى»، درباره خودمان مىگوييم: «انا موليك»، در زيارتها هست. به ايشان مىگوييم: «مولى كل مؤمن و مؤمنة» يا مىگوييم: «حضرت مولى چنين فرموده». گاهى هم در دعاها مىگوييم: «او مولاست براى ما» يعنى در تحت تصرف او هستيم. اينجا مىفرمايد: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا» روزى كه هيچ مولايى، هيچ حامىاى از كسى كه تحتحمايتش است نمىتواند حمايت كند و سودى به او برساند. «و لا هم ينصرون» و نه كمك مىشوند. مىخواهد بگويد كه نه كسى مىتواند صد در صد نجات دهنده شخص ديگر باشد و نه كسى مىتواند كمك برساند، يعنى خود او چيزى داشته باشد ولى ديگر مىآيد مديى به او مىرساند، مثل اينكه در جلسه امتحان يك وقت هست كسى هيچ چيزى ندارد، ديگرى همه را به او مىرساند، يك وقت نه، كمى بلد است، چند كلمهاى هم كه بلد نيست ديگرى به او مىگويد. هيچ اينها وجود ندارد «الا من رحم الله». اين جمله استثناى از «و لا هم ينصرون» است: مگر كسى كه مورد رحمت الهى قرار بگيرد. مفسرين گفتهاند اين خودش از ادله شفاعت است. از «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا» استثنا نشده. اين طور نيست كه يك كسى به دليل اينكه مولى است، از كسى كه تحتحمايت اوست [پشتيبانى كند و] بدون اينكه در اين شخص هيچ گونه لياقتى باشد، همه كارهايش را او بكند، چون در شفاعت هم ما «الا من ارتضى» داريم، يعنى شرط دارد. اما «نصرت» يعنى كمك كردن، عنايت كردن، كه اين همان معناى مغفرت و رحمت پروردگار از مجراى شفيع است، ...! (١٣) اين همان نصرت الهى است. آن بازىاى كه ما مىگوييم اسمشان حضرت مولى [است]و بعد ما مىشويم بچه درويش و يدگر همه كارها را مولى كرده، آن وجود ندارد. اما كمك هست و گفتيم زمينه كمك اين است كه هميشه در جايى است كه شخص لياقتى دارد، اعانتى به او مىشود; و معنى شفاعت اين است. د رحديثى هست، شخصى به نام زيد شحام گفت در خدمتحضرت صادق عليه السلام بوديم، همين آيه خوانده شد: «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله» حضرت فرمود: «من رحم الله» ما هستيم (به اعتبار شفاعت كردن نه به اعتبار شفاعتشدن) (١٤) .
«انه هو العزيز الرحيم» خدا عزيز و غالب است و مهربان است. از آن جهت كه عزيز و غالب است كسى نمىتواند از او فرار كند، ولى از آن جهت كه رحيم است، افرادى كه لياقتى داشته باشند نصرت و رحمت الهى و شفاعت اولياء الهى شامل حال آنها مىشود.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- دخان / ٣٨-٤٢.
٢- دخان / ٣٤ و ٣٥.
٣- مؤمنون / ١١٥.
٤- محمد / ٣٦.
٥- واقعه / ٥٨ و ٥٩.
٦- واقعه / ٦٣ و ٦٤.
٧- ابراهيم / ٤٨.
٨- غافر / ١١.
٩- آل عمران / ١٩٠ و ١٩١.
١٠- آل عمران / ١٩٢.
١١- حديد / ٢٠.
١٢- [اين كلمه در نوار نامفهوم بود.]
١٣- [حدود سه كلمه در نوار نامفهوم است.]
١٤- بحار الانوار، ج ٢٤ / ص ٢٠٥ (باب ٥٤، روايت ٣).
۵
آشنايي با قرآن تفسير سوره دخان (٣)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ان شجرت الزقوم × طعام الاثيم × كالمهل يغلى فى البطون × كغلى الحميم × خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم × ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم × ذق انك انت العزيز الكريم × ان هذا ما كنتم به تمترون × ان المتقين فى مقام امين × فى جنات و عيون × يلبسون من سندس و استبرق متقابلين × كذلك و زوجناهم بحور عين (١)
در سه آيه پيش خوانديم: «ان يوم الفصل ميقاتهم اجمعين يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله انه هو العزيز الرحيم». بنا بر اين آيات در مورد قيامت است و مثل بسيارى از جاهاى ديگر قرآن - كه قبلا هم خوانديم - قرآن كريم دو شاخه عذاب و نعيم را در كنار يكديگر ذكر مىكند و به عبارت ديگر آنچه كه سعدا به آن مىرسند و آنچه كه اشقيا به آن مىرسند غالبا هر دو را در كنار يكديگر بيان مىكند; از جمله اينجاست. مقدمهاى عرض بكنم و بعد اين آيه را توضيح بدهم.
در قرآن چيزى در بهشت نام برده شده است به نام «طوبى»، كه در آن آيه كريمه مىخوانيم: «طوبى لهم و حسن مآب» (٢) ، و چيز ديگرى نام برده شده است در جهت مقابل آن در جهنم به نام «زقوم» كه در دو جاى قرآن با كلمه «شجره» نام برده شده است: «شجرت الزقوم». اينجا هم كلمه «شجره» است: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم»، درخت زقوم. راجع به «طوبى» در خود قرآن من يادم نيست كه تعبير به «شجره» شده باشد، شجره طوبى، ولى در اخبار و روايات ما آمده است كه طوبى شجرهاى است، درختى است. و لهذا الآن هم در ذهن همه ما به عنوان يك درخت تلقى مىشود، مىگوييم «درخت طوبى». طوبى از همان ماده «طيب» است كه طيب يعنى پاك و پاكيزده. در آن آيه [سوره ابراهيم] بدون آنكه بيان حال بهشتيا جهنم در كار باشد، اينقدر بيان شده است كه: «ضرب الله مثلا كلمة طيبة كشجرة طيبة اصلها ثابت و فرعها فى السماء تؤتى اكلها كل حين باذن ربها و يضرب الله الامثال للناس». بعد دارد: «و مثل كلمة خبيثة كشجرة خبيثة اجتثت من فوق الارض مالها من قرار» (٣) . در آنجا اينچنين تشبيته شده است كه خداوند سخن پاكى را (البته مقصود سخن به اعتبار يك لفظ نيست، يعنى به اعتبار يك عقيده و يك اصل)، خداوند يك اصل پاك و يك عقيده پاك را چنين مثل مىزند، به يك درخت پاك، يعنى مانند يك درخت پاك است، درخت پاكيزهاى كه ريشهاش در زمين است و شاخهاش بر آسمان، درختى است پر ميوه و ثمربخش و هميشه بهار و ميوهاش هميشگى و همه فصل، نه مثل درختهاى ميوه طبيعى كه در يك فصل معين، بهار يا پاييز، ميوه دارد ولى در فصل ديگر ندارد; نه، درختى است كه هميشه ميوه ده است «توتى اكلها كل حين باذن ربها». بعد مىفرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس» خدا مثالهايى براى مردم ذكر مىكند. درباره «مثل» عرض كردهايم كه «مثال» صورت و ترسيم را مىگويند. وقتى مىخواهند مطلبى را كه به صورت خودش براى افراد روشن نشده است مجسم كنند، صورت ديگرى براى آن ذكر مىكنند، لباس ديگرى به آن مىپوشانند كه با اين لباس طرف بتواند آن را بفهمد و درك كند و بشناسد. اصلا تمثيلهايى هم كه ما خودمان هميشه مىآوريم و تشبيههايى كه مىكنيم براى همين است; يعنى اگر خود آن مشبه به و اصل را صاف و ساده ذكر كنيم طرف آن طور كه بايد درك نمىكند ولى وقتى كه آن را در قالب و لباس يك مثال بيان كرديم و در واقع يك رسم برايش كشيديم، طرف آن را كه مىبيند به حقيقت نزديك مىشود. اينجا هم كه قرآن كريم [مثل] ذكر مىكند بعد مىفرمايد: «و يضرب الله الامثال للناس» خداوند مثلها را اينچنين براى مردم ذكر مىكند. در جاهاى ديگر مىفرمايد: «و تلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (٤) يعنى با اين تمثيلها مىخواهيم مردم حقيقت را آنچنان كه هست در يابند.
حقايق عالم آخرت بالاخره براى انسان دنيايى كه هنوز به عالم آخرت نرفته - يعنى نه مرده كه برود آنچا و نه مردن اختيارى داشته است كه آن را درك كرده باشد - [قابل فهم نيست]. براى موجودى كه اهل اين نشئه است آنچه كه در آن نشئه هست اصلا قابل تصور و قابل درك كردن نيست مگر در لباس تمثيلها و مثلها و در لباس چيزهايى كه با آنچه مردم درك مىكنند آن را مجسم و بيان كنند.
پس در آن آيه داشتيم كه فكرى پاك و عقيدهاى پاك، كه در آنجا مسلم اساسش عقيده توحيد است، مثلش مثل درخت پاك پاكيزهاى است كه ريشهاى محكم در زمين داشته باشد كه از جاى خودش تكان نمىخورد، هيچ بادى او را نمىلرزاند، و شاخه به آسمان كشيده است، چنين برگ و ميوه مىدهد; و در اين زمينه ما ابار و احاديث زياد داريم كه مثلا كه تنه درخت كيست، شاخه درخت كيست، ميوه درخت كيست، برگ درخت كيست، كه اينها بيشتر تشبيه [است]، يعنى همه آنها نشان مىدهد كه مقصود امور معنوى است، توحيد است، نبوت است، امامت است، اخلاق است.
از طرف ديگر گفتيم كه ما داريم كه بهشت طوبى دارد و در روايات به طور قطع گفتهاند طوبى درخت است و بعد اين طور بيان كردهاند كه طوبى درختى است كه تنهاش در خانه على بن ابى طالب است و شاخهاش در خانه همه مؤمنين در هر جاى دنيا تا روز قيامت. معلوم است كه ما د رخانه امير المؤمنين - كه الآن جزء مسجد حضرت رسول است - يك درخت جسمانى نداشتهايم، آنهم درختى كه شاخههاى آن تا همه جاى دنيا كشيده شده باشد الى الابد. معلوم است كه مقصود اين روايات هم اين است كه آن درخت بهشتى ريشهاش از اينجا آب مىخورد و شاخههايش در خانههاى مردم است. باز مقصود همان عقايد پاك و اخلاق پاك و اعمال است كه اعمال انسان براى اخلاق و افكار انسان حكم ميوهها را دارد.
كارهاى انسان، آنچه از انسان بروز مىكند، چه تلخ و چه شيرين، ناشى از طرز تفكر و خلق و خوى انسان است. آن كسى كه فكرش پاك است، اخلاقش پاك است، فكرش شيرى ناست، اخلاقش شيرين است، عمل و رفتارش شيرين است. غذاى مطبوع و مفيد براى مردم ديگر است، و آن كسى كه كارهاى و سخنش همه تلخى و سمومات است، سخنش به هر كس كه برسد مثل يك غذاى سمى است كه به افراد برسد (غذاى سمى با افراد چه مىكند؟ حرف او وقتى به افراد مىرسد، كا يك غذاى سمى را مىكند) تا در روح او خباثت نباشد، تا اخلاقش مسموم و فاسد نباشد، تا افكار و عقايدش اين طور نباشد حرفش به اين صورت در نمىآيد.
مردى بود، الآن هم هست، سابقا - يعنى در دورههاى خيلى قبل از ما - طلبه بوده، من چند جلسهاى بيشتر او را نديم; يكى از اقوامش گفت من اين را هيچ وقت در خانهام راه نمىدهم ( بعد من تجربه كردم، ديدم همين طور است) براى اينكه بر بچههايم از اين مىترسم (چون قومو خويش نزديك او بود) زيرا اين را تجربه كردهام، او با هر كسى كه روبرو مىشود كاوش مىكند ببيند كه او به چه اعتقاد دارد، يك تكيه گاه روحى [يا] فكرى براى او پيدا مىكند، ببيند او به چه اعتقاد دارد، به چه پايبند است، همين قدر كه آن را كشف كرد كوشش مىكند او را در همان جهتخراب كند. اين ديگر جنس و طبيعتش اين طور شده، و خودش يك آدم متزلزل و مردد الذت است، دستش به هيچ جا بند نيست، هر كسى را كه ببيند به جايى بند است كانه ناراحت مىشود و مىخواهد دستش را از آنجا بكند.
پس اعمال انسان ميوههاى وجود انسان است، اخلاق انسان شاخههاى وجود انسان است، عقايد انسان ريشههاى درخت وجود انسان است و اساسا روح انسان نيست جز يك درخت، يك درخت پر ريشه و پر شاخه و پر ميوه و پر برگ، درختى كه در اين دنيا انسان بايد خودش را پيوند بزند و در اين دنياست كه اين درخت، درخت طوبى يا قوم مىشود با دو تفاوت: يكى اين كه در دنيا ثمره اين درخت را انسان تنها خودش نمىچيند، احيانا به ديگران هم مىدهد، ديگران هم از ميوههاى اين درخت مىخورند، اگر شيرين باشد شيرن و اگر تلخ باشد تلخ; تفاوت دوم اين است كه انسان [واقعيت] خودش [را] در دنيا [درك نمىكند]. حكما ثابت كردهاند كه روح انسان در دنيا مادامى كه با اين بدن هستحالت موجودى را دارد كه عضوش را بى حس كردهاند، حالت تخدير شده دارد، يعنى آنچه را كه از درون خودش بايد درك كند درك نمىكند، مثل آدمى است كه موجبات درد در او هست ولى فعلا يك آمپول به عضو زدهاند و آن را تخدير كردهاند و چيزى احساس نمىكند. ولى اين مخدر براى هميشه باقى نخواهد ماند، روزى خواهد آمد كه از بين برود، وقتى از بين رفت انسان واقعيت را درك مىكند. انسان در دنيا [نسبت به آخرت] اين دو تفاوت را دارد; يكى اينكه ثمره درختش را ديگران هم مىچينند، اگر شيرين استشيرين و اگر تلخ است تلخ، ولى در آخرت فقط خودش است كه ثمره را مىچيند، چون عمل است; يعنى در آنجا ثمره عمل او را، چه خوب چه بد، كس ديگر نمىچيند، اگر كس ديگر هم استفاده ببرد به دليل پيوندى است كه در دنيا با اين بر قرار كرده، يعنى از اين درخت، پيوندى به خودش زده، كه [در] مساله «يوم لا يغنى مولى عن مولى شيئا و لا هم ينصرون الا من رحم الله» (٥) كه در اخبار داريم مقصود شفاعت [است]، شفاعت تابع پيوندى است كه انسان از درختشفيع در دنيا به درختخودش زده باشد و الا انسان [به صورت] درخت پيوند نزده صد در صد تلخ امكان ندارد كه از ميوه يك رختشيرين استفاده كند. پس آن هم باز پيوندش مربوط به دنيا است. در آنجا انسان از تمام آن ميوههاى درخت وجود خودش كه اعمال خودش است [بهرهمند است. تفاوت ديگر اين است كه در آخرت انسان] با خودش مواجه مىشود، واقعا خودش را يك درخت مىبيند، درختى كه آنقدر ميوه دارد الى ما شاء الله; و بعضى افراد ميوههايشان در نهايت درجه شيرين و مطبوع و آن ديگرى كه درختش زقوم است ميوههايش آنچنان تلخ كه به تعبير ما از زهر مار تلختر. ولى در عين حال با هميه آن تلخى آنچنان گرسنگى و جوعى دارد كه همه آنها را مىخورد و شكم خودش را پر مىكند، چون همانهايى است كه در دنيا خورده. آنچه در آنجا مىخورد تجسم آن چيزى است كه در دنيا خورده.
پس در عالم آخرت، ما درختى در بهشت داريم و درختى در جهنم. انسان ممكن است به صورت آن درخت بهشتى در بيايد، ممكن است به صورت يك درخت جهنمى در بيايد. به عبارت ديگر انسان ممكن است عضوى و شاخهاى از درخت بهشتى باشد و ممكن است عضوى و شاخهاى از درخت جهنمى باشد. براى كسى قطعى نكردهاند كه تو حتما از آن درختى يا حتما از اين درختى ;نه، هر كسى در اين دنيا مىتواند خودش را عضوى و جزئى و شاخهاى از آن درخت بكند و مىتواند عضوى و جزئى و شاخهاى از اين درخت بكند.
در چند جاى قرآن نام «زقوم» آمده است كه در دو جا به تعبير «شجرة الزقوم» است، يكى در سوره «و الصافات» بود كه خوانديم، يكى هم در همين سوره دخان. در سوره «و الصافات» خوانديم: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم» (٦) درختى است كه در اصل و متن جهنم مىرويد. آنهايى كه اهل به اصطلاح اشاره هستند، در كلمات خودشان اين طور بيان كردهاند كه جحيم يا جهنم به تعبير ديگر، تجم طبيعت در اين دنياست، و به عبارت ديگر تجسم ماده پرستى و طبيعت پرستى در اى ندنياست، كه شواهد از خود قرآن كريم در اين زمينه زياد است. در سوره «القارعه» اين طور مىخوانيم:
بسم الله الرحمن الرحيم القارعة × و ما ادريك ما القارعة × يوم يكون الناس كالفراش المبثوث × و تكوون الجبال كالعهن المنفوش × فاما من ثقلت موازينه × فهو فى عيشة راضية × و اما من خفت موازينه × فامه هاوية × و ما ادريك ماهيه × نار حامية
من مرحوم آقاى شاه آبادى (رضوان الله عليه) را خيلى كم ديده بودم، يعنى وقتى ما رفتيم قم ايشان تهران بودند، [ولى] چون از استادان ما (٧) خيلى به ايشان ارادت داشتند و تمجيد مىكردند، گاهى كه به تهران مىآمديم، پاى منبر ايشان مىرفتيم. يك وقتيادم هست كه رفته بودم، ديدم ايشان داشت همين آيه را معنى مىكرد: «و اما من خفت موازينه» آن كه ميزانش سبك است. مكرر گفتهايم قرآن نمىگويد ميزانى كه در قيامت است دو كفه دارد، يك طرف اعمال نيك را مىگذارند يك طرف اعمال بد را; يك كفه بيشتر ندارد كه اعمال خوب را آنجا مىگذارند، مثل ترازوهاى جديد، هر كسى كه ميزانش سنگين است «فهو فى عيشة راضية»، آن كه سبك است نه. غرضم چيز ديگرى است: «فامه هاوية». «ام» در اصل يعنى مادر، مادر را هم «مادر» مىگويند به اعتبار اينكه ما يام الانسان است، يعنى مقصد بچه است. مادر از آن جهت مادر - و «ام» در عربى - گفته مىشود كه از ماده ام يام است، چون بچه اساسا به هر طرف كه برود آخرش بر مىگردد به سوى مادر، و مادر مقصد اوست، غايت و هدف و مقصد بچه اوست. آنچا دارد: «فامه هاوية» مادرش هاويه است «و ما ادريك ماهيه» هاويه چيست؟ «نار حامية» آتشى است داغ. حالا چرا اينجا گفته شده كه اين ام است، مادر است؟ اولا به چه مناسبت جهنم را به مادر انسان جهنمى تعبير كردهاند؟ براى اينكه اين چيزى كه امروز به آن رسيده همان مقصدى است كه در دنيا داشته; به همان رسيده كه در دنيا آن را مىخواسته است. به جاى ديگر نمىرفته كه او را به اينجا آورده باشند; او را به همان جا مىبرند كه به سوى آنجا مىرفته است. «فامه هاوية و ما ادريك ماهيه نار حامية». اينجا خود آيه كاملا موضوع را مشخص مىكند كه چگونه افرادى كه تمام هم و مقصد و خواسته و آرزوها و آمالشان، تمام آنچه دربارهاش فكر مىكنند و مىانديشند ماديات زندگى است و از معنويت هيچ خبرى نيست، همان كسانى هستند كه اصلا جز جهنم و آتش جهنم چيز خبرى نيست، همان كسانى هستند كه اصلا جز جهنم و آتش جهنم چيز ديگرى را قصد نمىكنند، يعنى آنچه كه در آنجا هست تجسم همين است كه اينها در دنيا داشتهاند. آن وقت اين درخت از كجا رشد مىكند؟ از همين حالتى كه انسان در متن دنيا قرار مىگيرد. اين درخت كه به نام «درخت زقوم» است، كه درختى است كه در آن اصل و متن جحيم و در آن عمق جهنم مىرويد، يعنى تمام وجود انسان يك وجود جهنمى مىشود، اصلا خودش جهنم است. اين درختى كه از آن عمق و ريشه قلب خود اين [انسان] رشد و طلوع كرده است، اين خود همين آدم است و اين [انسان] خودش در اينجا عين جهنم شده، يعنى در آنجا يك پارچه آتش تجسم يافته است. اين است كه آنجا مىفرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم طلعها كانه رؤس الشياطين». «طلع» آن مايع و نطفهاى را مىگويند كه در درختخرمانى نر وجود دارد، از اين مىگيرند و مىپاشند در درختهاى خرماى ماده تا ميوه بدهد، و يا گاهى گرد اينها را ممكن است باد ببرد و برساند. خلاصه حكم نطفه را دارد كه مولد است. آنجا تعبير اين است: «طلعها كانه رؤسس الشياطين» گويا كلههاى شيطان است. در آيه «و قيضنا لهم قرناء» (٨) خوانديم كه براى افرادى از شيطانها قرينهايى پيدا مىشود كه شيطانهايى است كه از وجود خود اينها آفريده مىشوند. آن سلسله از اخلاق شيطانى اينها كه حكم طلع را دارد و مولد است و منشا پيدايش يك سلسله شيطانهاى ديگر و اخلاق فاسده ديگر مىشود، يعنى رؤوس شياطين و سرهاى شياطين; در واقع شيطاين بزرگ در اينجا مىرويند و از اينها شيطانهايى و از اين شيطانها شيطانهايى و قرينهايى. اين است كه اينجا مىفرمايد: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم». البته مفسرين مىگويند اينجا يك «من» در تقدير است: «ان من شجرة الزقوم طعام الاثيم» غذاى اين گنهكار از درخت زقوم است، ولى به حكم اينكه خود درخت زقوم هم از اول به صورت غذا به وجود آمده بعيد نيست كه علت اينكه قرآن «من» را انداخته و گفته «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم» اين است كه گذشته از اينكه ميوههاى اين درخت غذاهاى اينها در آنجاست، خود اين درخت هم به صورت تغذى به وجود آمده. حالا به اين جهت كار نداريم.
«ان شجرت الزقوم طعام الاثيم» غذاى اين گنهكاران از اى ندرخت زقوم است. در سوره واقعه اين طور خوانديم: «ثم انكم ايها الضلون المكذبون لا كلون من شجر من زقوم فمالؤن منها البطون» (٩) . مگر در دنيا همين طور نيست؟ در دنيا وقتى انسان از درختخبيث اخلاق خودش ميوه مىچيند، در اعمال كثيف فاسد خودش به يكى دو تا قناعت نمىكند، هى تكرار، هى تكرار كه خودش را پر مىكند; يك نوع گرسنگى و جوعى نسبت به اعمال فاسد پيدا مىكند. آنجا هم اين طور است. «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم» درختى زقوم - يا از درخت زقوم - غذاى گنهكار است، يعنى از همان ميوههايى كه در دنيا كاشته است، در واقع از ميوههاى وجود خودش، در آنجا مىخورد. «كالمهل يغلى فى البطون». اثرش را بيان مىكند: بعد از خوردن، در شكم مانند فلز گداخته مىجوشد (و اينها عجيب تعبيرهايى است!). اين تا اندازهاى يك امر محسوس است: هر عملى كه انسان انجام بدهد كه با فطرت انسانى انسان سازگار باشد حكم يك غذاى مطبوع را دارد، يعنى به دنبال خودش آرامش و بهجت و لذت مىآورد، و هر كار گناه و معصيتى كه انسان انجام مىدهد اثر آن معصيت نوعى عدم تعادل، ناراحتى و جوشش است و تا ضعف اعصاب هم مىكشد. تازه اين اثرها در دنيا خيلى كم ظاهر مىشود، كارى است بر ضد فطرت اوليه انسان.
امروز اين مطلب از نظر روانشناسى تاييد و ثابتشده است كه كارهاى نيك انسان اثرهاى مطبوع و سالم و رشد دهنده و آرامش بخش در روح انسان ايجاد مىكند و كارهاى خلاف و انحرافى و گناه و معصيت درست اثر عكس اينها را دارد. آدم منحصرف از يك طرف حرص و ولعى دارد براى گناه، و از طرف ديگر بعد از مرتكب مىشود دغدغه و اضطراب و ناراحتى آن را دارد; ولى باز هم تكرار مىكند. مىفرمايد حالا كه خوردند چطور؟ گرسنگى رفع مىشود؟ همان تلخى آن است؟ خيلى چيزها هست كه تلخ است، وقتى آدم مىخورد ناراحتىاش فقط در همان ذائقه كه رد شد ديگر چيزى نيست. نه، وقتى هم كه خوردند تازه مثل اين است كه آدم مس گداخته خورده باشد: «كالمهل يغلى فى البطون» مانند فلز گداخته د رشكمها غليان دارد «كغلى الحميم» آب را كه روى آتش بگذاريد چگونه غليان پيدا مىكند؟ اين طور غليان دارد.
گفتيم در آن آيه مىفرمايد: «انها شجرة تخرج فى اصل الجحيم» در همان متن و عمق و وسط جهنم مىرويد. اينجا مىفرمايد: «خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم» به فرشتگان گفته مىشود اين را بگيريد و بكشيد به همان وسط جهنم ببريد، اين ديگر زقوم است، در ختش هم آنجا روييده است. «ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم» از بالا سر او هم از عذاب آب داغ بر فرق او و بر سر او بريزيد، كه اين دو عذاب است: عذابى كه از درون خودش مىكشد و عذابى كه از بيرون به نحو ديگرى بر او مىريزد، كه باز خود اين هم تجسم گناه گناهكار در دنياست; رنجهايى كه در درون خودش متحمل مىشود كه اثرش را در اين دنيا احساس مىكند، و رنجها و عكس العملهايى كه عملهاى كثيف و بد دارد كه از ديگران هم به انسان مىرسد. بعد به او مىگويند: «ذق انك انت العزيز الكريم» بچش، تو همان آقاى عزيز و بزرگوار دنيا هستى، يعنى همان كسى هستى كه در دنيا آنچنان مغرور بودى، براى خودب عزتى و شخصيتى و اهميتى قائل بودى مافوق اينكه سخن خدا را گوش كنى. قبلا خوانديم: «و ان لا تعلوا على الله» (١٠) علو على الله داشتى، مىخواستى بر خدا تكبر بجويى; چون امر خدا را دون شان دانستن، بر خدا تكبر كردن است و اين شنيعترين اقسام تكبر است.
بعضى از فلسفههاى امروز، ايستادن در مقابل خدا را عالىترين كمال انسان مىشمارند. ژان پل سارتر كتابى دارد به نام «خدا و شيطان» بر اساس فكرها و حسابهايى كه راجع به مفهوم آزادى انسان دارد و راجع به اينكه اصلا تمام شخصيت انسان آزادى است و لازمه آزادى همان «نه» گفتن و تمرد كردن و تسليم هيچ چيزى نبودن و در مقابل همه چيز عاصى بودن (عصيان مطلق) و ايستادن در مقابل همه چيز و از آن جمله خداست (حالا به خدا هم چندان اعتقاد ندارد: اگر خدايى باشد). همين ديشب مقالهاى را يكى از همين تيپ افراد روز در روزنامه كيهان نوشته بود راجع به حافظ، و در واقع بايد گفت راجع به مسخ حافظ. اين بيچاره را هم آنچنان دارند مسخ مىكنند كه خدا مىداند! ظاهرا به مناسبت اين شعر (كه اصلا اين شعرهاى حافظ را هم هيچ درك نمىكنند): «جلوهاى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت» بحث را كشانده بود به مساله شيطان و خدا، كه حافظ هم شايد در فلان شعر نظرش به شيطان است، بالاخره شيطان هر چه بود در مقابل او خود نشان داد; اين نهايت كمال است براى شيطان و نهايت بدبختى و ذلت است از آدم و از همه فرشتگان كه تا خدا گفتسجده كنيد، همه فرشتگان گفتند چشم. آن كه از خودش شخصيت نشان داد شيطان بود، گفت ابدا، اعتنا ندارم. حرفشان به اين شكل است. تكبر، تسليم نبودن، عصيان كردن ولو در مقابل خدا، كمال انسانيت است. شيطان شدن و «نه» گفتن، سجده نمىكنم، امرت را اطاعت نمىكنم، اين كمال است، چون در مقابل او هم باز از خودش خود نشان مىدهد، شخصيت نشان مىدهد، بى شخصيتى نشان نمىدهد كه بگويد بله.
اين همان العزيز الكريم است كه قرآن دارد مىگويد. حالا در قديم آن العزيز الكريمها فلسفه نداشتند، امروز اگزيستانسياليسم دارد فلسفه هم برايش مىسازد. داستان معروف آن گريهاى است كه يك باباى گربه مزاحمى داشت و هر وقتسفرهاش را پهن مىكرد اين گربه مىآمد يك «مو» مىگفت. او هم چيزى به او مىداد ولى گربه هم كه بى حياست، گوشتهايش را مىدزديد. او هم نمىخواست اين گربه را ناراحت كند. براى اينكه خودش را از شر او خلاص كند، روزى گربه را داخل جوال كرد و رفت در محله ديگرى انداخت و خيال خودش را راحت كرد. سر ظهر كه آمد سفرهاش را پهن كرد و با خيال راحت نشست، ديد گربه آمد سر سفره گفت «مو». عجب كارى! اين از كجا راه را پيدا كرد؟! اين دفعه رفت او را در بيرون شهر انداخت، باز به خيال اينكه خيال خودش را راحت كرده. روز ديگر آمد سر فسره نشست، باز اين گربه آمد گفت «مو». خدايا اين را چكار بكنم؟ به شر اين گرفتار شدهام! آخرش گفت من يك بلايى به سر تو بياورم كه ديگر نتوانى بيايى. رفت تختهاى درست كرد و روى آن را قير اندود كرد و پاى گربه را روى اين قيرها محكم كرد و او را برد و رودخانهاى روى آب رها كرد. گربه هم رفت. اتفاقا حاكم وقت در كنارى نشسته بود و داشت اين رود (نيل) را تماشا مىكرد، يك وقت از دور ديد يك موجودى دارد به اين سو مىآيد. وقتى نزديك شد به غواصان گفت ببينيد آن چيست، برويد آن را بياوريد. غواصان رفتند نزديك ديدند يك گربه است، ولى امر بود بايد مىآوردند، گربه را سالم آوردند تحويل دادند. حدس زدند، گفتند هر كه هست مزاحم اين كربه شده. پاى او را از قيرها باز كردند; بعد برداشتحكمى نوشت و به گردن اين گربه انداخت كه: «حكم پادشان است، از اين ساعت اين گربه در هر خانهاى كه رفت هيچ كس حق ندارد مزاحمش بشود (به يمن اينك هشاه نجاتش داده)». بعد از چند روز آن صاحبخانه نشسته بود و سفره را پهن كرده بود، گربه آمد گفت «مو»، ولى [ديد] اين دفعه يك چيزى هم به گردنش دارد. چيزى جلوى گربه انداخت و آرام آن نخ را از گردنش باز كرد، ديد يك ابلاغ هم دارد، ابلاغ خيلى محكمى; گفت تا حالا كه ابلاغ نداشتى ما از عهده تو بر نمىآمديم، حالا كه دارى ابلاغ و حكم هم شدهاى، ما بعد از اين تسليم جناب شما هستيم! مساله تمرد و ايستادگى در مقابل حق، تا اگزيستانسياليسم نيامده بود لااقل فلسفه نداشت، حالا داراى فلسفه هم شده است كه بله اين جور بايد بود.
اين تكبر بر خدا و ايستادگى در برابر خدا و «نه» گفتن در مقابل ذات حق، ضد انسانىترين چيزهاست. من در مقالاتى تحت عنوان «سيرى در نهج البلاغه» به مناسبتى رسيدم به هيمن جا كه اصلا اين مساله ترك دنيا و دنيا پرستى در نهج البلاغه بر چه اساسى است; كه اين بر مىگردد به امر كمال انسان و به اينكه اگر انسان نبايد در مقابل ماديات تسليم باشد و نبايد بنده ماديات باشد، چه فرق مىكند، بنده بودن بنده بودن است، اگر انسان بنده خدا هم باشد بالاخره بندگى بندگى است; در آنجا بحثخوبى شده است.
عزيز كريم واقعى خداست; العزيز اوست و الكريم اوست. كسى در مقابل خدا خودش را عزيز و كريم بداند اين همان عصيان در مقابل حق و تكبير بر ذات پروردگار است; آخرين نتيجهاش همين است كه قرآن ذكر مىكند: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم كالمهل يغلى فى البطون كغلى الحميم خذوه فاعتلوه الى سواء الجحيم ثم صبوا فوق راسه من عذاب الحميم ذق انك انت العزيز الكريم» خدا موجودى جدا از انسان نيست كه انسان بگويد من خودم را حفظ مىكنم در مقابل او; او را طرد مىكنم خودم را حفظ مىكنم. «خود» انسان با خدا حفظ مىشود. در آيات ديگر قرآن خواندهايم: «و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم» (١١) آدمى كه خدا را فراموش كند خودش را فراموش كرده، نه اينكه خودش را در يافته و خدا را فراموش كرده; آن كه خدا را از دست بدهد خودش را از دست داده: «قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم» (١٢) . اشتباه اينها ين است; مىگويند انسان خودش را بازيابد و بازيافتن انسان خودش را به اين است كه همه چيز را طرد كند. پس همه چيز را طرد كند حتى خودش را! خداوند غايت كمال انسان است. يك موجود [اگر] آن غايت كمال خودش را بجويد خودش را جستجو كرده است نه اينكه يك بيگانه از خودش را جستجو كرده است. يك رباعى به شيخ اشراق نسبت مىدهند، خيلى رباعى خوبى است :
هان تا سر رشته خرد گم نكنى خود را ز براى نيك و بد گم نكنى رهرو تويى و راه تويى منزل تو هشدار كه راه «خود» به «خود» گم نكنى خيلى حرف عجيبى است! مىگويد آدمى كه به سوى خدا مىرود در واقع به سوى خود واقعى خودش مىرود، در واقع به يك معنا از «ناخود» به «خود» مىرود. آن خودى را كه بايد رها كند آن خود «ناخود» است، خود عوضى است; انسان از آن خود موهوم خيالى به سوى خود واقعى خودش مىرود.
آنگاه به اين متكبر على الله، به اى نمدعى خدايى مىگويند: «ذق انك انت العزيز الكريم» [بچش]اى كسى كه مدعى خدايى بودى (١٣) . «ان هذا ما كنتم به تمترون» اين همان چيزى است كه شما در دنيا قبولش نداشتيد، آنهايى كه در دنيا قبول نداشتيد حالا واقعيتش را مىبينيد. «ان المتقين فى مقام امين» اما متقيان، پرهيزكاران در قرارگاهى امن [به سر مىبرند]. از آنها (بدكاران) «كالمهل يغلى فى البطون» بود، غليان و جوشش بود، و گفتيم كه هميشه كار خير و كار حق امنيت آور است، و آن امن و امانى كه در آنجا دارند نتيجه امن و امان دنياست كه «الا بذكر الله تطمئن القلوب» (١٤) .
«فى جنات و عيون» در باغها، در بهشتها و در ميان چشمهها «يلبسون من سندس و استبرق متقابلين» از انواع جامههاى ديبا، نازك و ستبر مىپوشند، روبروى هم مىنشينند و از مجالست با يكديگر لذت مىبرند. «كذلك» اينچنين «و زوجناهم بحور عين» و جفت و قرين قرار مىدهيم آنها را به سياه چشمان خوش چشمى، كه ممكن است مقصود همان زوجات دنياشان باشد كه شامل حورالعين آخرت هم مىشود (در آيات پيش اين طور خوانديم). «يدعون فيها بكل فاكهة امين» مىخواهند و مىخوانند هر نوع ميوهاى را. باز تكرار مىكند در نهايت امن و امان و آرامش به سر مىبرند. «لا يذوقون فيها الموت الا المؤته الاولى و وقيهم عذاب الجحيم» خداى آنها آنان را از عذاب جحيم نگهدارى كرده است. (از متقين شروع شد كه از ماده «تقوا» و «وقوا» و «وقى» و نگهدارى است و تقريبا به اينجا ختم مىشود كه «ووقيهم» خدا هم آنها را نگهدارى كرده است.) انسان تا در دنيا خودش را از آنچه كه موجب جهنم است نگه ندارد در آخرت از جهنم نگهدارى نمىشود. «فضلا من ربك» همه اينها تفضلات پروردگار توست. اهل بهشت هرچه را كه دارند فضل پروردگار مىبينند «ذلك هو الفوز العظيم» و رستگارى بزرگ اين است.
نكتهاى را عرض مىكنم و آن اين است: براى آن گروه از اهل بهشت كه اهل معرفت هستند نعمتهاى بهشتى از دو جهت نعمت است: يك جهتخود همين نعمت بودن اين نعمت، كه نعمت براى انسان نعمت است، همين طور كه در دنيا هم، قطع نظر از هر چيزى، ميوه خوب، غذاى خوب، لباس خود براى انسان نعمت است. چيزى كه براى يك شخص صاحبدل بالاتر است، جنبه كرامت بودن و تفضل بودن آن است; يعنى اگر شما يك شخص فوق العاده مورد احترام و محبوبى داشته باشيد چنانچه او هديهاى براى شما بفرستد، اينجا شما دو لذت داريد كه يكى از آن دو صد درجه بيشتر از ديگرى است، يكى اينكه اين مثلا سيبى كه او فرستاده استسيب است مثل همه سيبهاى ديگر; ديگر اينكه مىگوييد اين سيبى است كه فلان كس فرستاده. اين ديگر لذت روحى مطلب است. اهل حقيقت نعمتهاى بهشتى را كه از خدا مىخواهند توجهشان به هديه بودن و فضل بودن آنهاست، به تفضل بودن و كرامت بودن آنهاست; يعنى از اين جهت كه احساس مىكند آنچه كه دارند هديه محبوبشان است، هديه خداست، براى آنها هزاران درجه بيشتر لذت بخش است از خود ميوه از آن جهت كه ميوه ميوه است. اين است كه در آخر به اين نكته اشاره مىكند: «فضلا من ربك» در حالى كه اين تفضل پروردگار است; و آنها اين «فضلا من ربك» را احساس مىكنند، درك مىكنند كه اين فضل اوست; استفاده كنيد كه فضل اوست. يك جامه، يك مداد، يك كتاب و هر چيزى را اگر يك شخص مورد احترام و محبوب به انسان داده باشد، اصلا آدم به چشم ديگرى به آن نگاه مىكند، افتخار ديگرى براى او دارد; و براى آنها اين جهتش مورد نظر است نه آن جهتهاى ظاهرى و جسمانى.
«ذلك هو الفوز العظيم» آن است رستگارى بزرگ. بعد مىفرمايد: «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون فارتقب انهم مرتقبون». بر مىگردد به آيات اول كه «حم و الكتاب المبين انا انزلناه فى ليلة مباركة ...» بعد از همه اين مطلبها كه گفته شد، همانا ما قرآن را آسنان كرديم به زبان تو; يعنى اين را وارد كرديم به زبان تو; از مام عالى و شامخى كه فوق مقام لسان و لفظ بود، «انا انزلناه فى ليلة مباركة» بود [تنزل داديم و] ما اين را ميسر كرديم; مثل اين كه چيزى در يك مقام خيلى عالى باشد، آن را در دسترس قرار بدهند. گفتيم از آيات قرآن استاده مىشود كه قرآن خودش حقيقتى است در يك مقام عالى: «فى كتاب مكنون لا يمسه الا المطهرون» (١٥) ، بعد، از مقام على خودش نزول پيدا كرد به قلب مبارك رسول اكرم و بعد به صورت لفظ [نازل شد]، براى چه؟ براى اينكه مردم متذكر بشوند. «فانما يسرناه بلسانك لعلهم يتذكرون» اين را ما تسهيل و آسان كرديم، يعنى سهل المنال كرديم، در دسترس قرار داديم (در يك آيه ديگر مىفرمايد: «و لقد يسرناه القرآن للذكر فهل من مدكر» (١٦) اينجا هم «يسرناه القرآن» همين مفهوم را دارد) «لعلهم يتذكرون» باشد كه اينها متذكر شوند. «فارتقب انهم مرتقبون» (چون پايان كار را هم براى دو دسته گفتيم) بنا بر اين تو انتظار بكش كه ما هم انتظار مىكشيم، يعنى بدان كه چنين حقيقتى بدون شك و شبهه در پيش رو هست. و صلى الله عليه محمد و آله الطاهرين.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- دخان / ٤٣ - ٤٥.
٢- رعد / ٢٩.
٣- ابراهيم / ٢٤ - ٢٦.
٤- حشر / ٢١.
٥- دخان / ٤١ و ٤٢.
٦- الصافات / ٦٤.
٧- [مقصود امام خمينى(ره) است.]
٨- فصلت / ٢٥.
٩- واقعه / ٥١ - ٥٣.
١٠- دخان / ١٩.
١١- حشر / ١٩.
١٢- زمر / ١٥.
١٣- يك مضمونى براى حاج محمد كريم خان رئيس شيخيها نقل مىكنند، مىگويند هميشه امضا كه مىكرد [مىنوشت] «الثيم محمد كريم»، يك كسى آمد [امضايى از او گرفت] و بعد در ذيل امضايش نوشت: «ان شجرت الزقوم طعام الاثيم كالمهل يغلى فى البطون ... انك انت العزيز الكريم».
١٤- رعد / ٢٨.
١٥- واقعه / ٧٨ و ٧٩.
١٦- قمر / ١٧.
*****
تفسير سوره جاثيه (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين ...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
بسم الله الرحمن الرحيم :
حم × تنيزل الكتاب من الله العزيز الحكيم × ان فى السموات و الارض لايات للمؤمنين × و فى خلقكم و ما يبث من دابة ايات لقوم يوقنون × و اختلاف الليل و النهار و ما انزل الله من السماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها و تصريف الرياح ايات لقوم يعقلون × تلك ايات الله نتلوها عليك بالحق فباى حديث بعد الله و اياته يؤمنون
اين سوره، سوره مباركه جاثيه اس تكه يكى از به اصطلاح «حواميم» است، يعنى سورههايى كه با «حم» شروع مىشوند. علت نامگذارى اين سوره مباركه به «سوره جاثيه» يكى از آياتى است كه در خود اين سوره است و ارجع به قيامت است: «و ترى كل امة جاثية». به مناسبت كلمه «جاثيه» كه [در اين آيه] آمده است و بعد ان شاء الله تفسير خواهد شد، اين سوره به نام «سورة الجاثيه» ناميده شده است و از سور مكيه است، از سورههايى است كه در مكه نازل شده است، در زمانى كه پيغمبر اكرم در مكه بودهاند، در ابتداى اين سوره كه با حروف مقطعه شروع مىشود (حم) پشتسرش دارد: «تنزل الكتاب من الله العزيز الحكيم». در اول سوره دخان و همچنين در اول سوره حمعسق و قبلش راجع به اين حروف مقطعه اوايل برخى از سورههاى قرآن بحثشده است و تكرار نمىكنيم. ولى درباره مطلبى كه يك بار ديگر به مناسبتى كه در يك جاى ديگر همين تعبير بود (تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم) مورد بحث قرار گرفت باز توضيحى مىدهيم، ضمنا بحثى هم راجع به خود كلمه «حم» خواهد شد. سوره دخان بعد از «حم» اين طور شروع شد: «انا انزلناه فى ليلة» ما قرآن را در يك شب پربركت فرود آورديم. با تعبير «انزلناه» كه از باب افعال است آمده: قرآن در يك شب فرود آمد. آنجا عرض كرديم كه مطابق آنچه از خود قرآن دو گونه فرود آمدن داشته است، يك فرود آمدن به اصطلاح اجمالى و جمعى، كه تمام قرآن به صورت آيه نبوده بلكه به صورت يك حقيقت واحد بر پيغمبر اكرم نزول كرده و فرود آمده است كه اين در يك شب و شايد در يك لحظه صورت گرفته است. در صوره مباركه قدر هم كه مىفرمايد: «انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر» نظر به چنين فرود آمدنى دارد. باز در خود قرآن آنجا كه ما مىخوانيم كه قرآن در ماه رمضان فرود آمد - كه تمام قرآن در ماه رمضان فرود آمد - اين جور فرود آمدن است. ولى در بعضى موارد، تعبير «تنزيل» دارد كه باب تفعيل است كه مفهوم تدريج را دارد، يعنى تدريجا، يكى بعد از ديگرى، و [مفهوم] تفصيل را دارد. ما در قرآن هيچ جا نداريم كه آيه آمده باشد كه ما تنيزل كرديم قرآن را در يك شب يا در يك ماه; نه، تعبيراتى ك در كلمه «انزال» به كار برده شده است، «تنزيل» در آنجاها آورده نشده، و در جالى كه جاى كلمه «تنيزل» بوده كلمه «انزال» آورده نشده است. نظير اين تعبير كه «تنيزل الكتاب من الله العزيز الحكيم» كه در چندين جاى قرآن تكرار شده است كلمه «انزال» هيچ وقت در آن نيامده: «آنزال الكتاب من الله العزيز الحكيم»; چرا؟ براى اينكه آنچه كه در اينجا آمده است همان حالت فرود آمدن به صورت آيه آيه را بيان مىكند.
حال توضيح مطلب: تعبير قرآن در اينجا تعبير خاصى است: «حم تنيزل الكتاب من الله العزيز الحكيم» ترجمهاش اين است: (حال «حم» هر چه معنايش باشد) ح،م (دو حرف از حروف الفبا) فرود آمدن قرآن فرود آمدن اين كتاب از ناحيه اللهغلب قاهر حكيم يا فرود آمدن كتاب است از ناحيه خدا الله عزيز حكيم اين جمله ب حسب ظاهر يك جمله تمام نيست فرود آمدن كتاب است چى فرود آمدن كتاب است بعضى مفسرين بهخيال خودشان براى اينكه توحيهى از اين جوز ايات كرده باشند اين طور مى گويند كه كلمه تبزيل با بانكخ مصدر است به معنى اسم مفعول است تنزيل دراينجا معنى منزل آنوقت تازه اين جوز ايم مفعول است در اينجامنزل آنوقت تازه اين جور مى شود «منزل الكتاب من الله العزير الحكيم» مى گويند اين اصافه صفت به موصوف است و شايعاست كه گاهى صفت به موصوف اضافه مى شود تقريرش اين مى شودالكتاب الفمنزل من الله العزيز الحكيم» باز يك چيز ديگر را بايد در تقدير بگيريم بگويى اين است كتاب نازل شده از ناحيه خداى عزير حكيم مطلب چند پيچ مى خورد تنزيل كه مصدر است و معنايش فرود آمدن است مى گويند كه اين مصدر به معنى اسم مفعول است تازه اسم مفعول كه مى شود «منزل الكتاب» مى شود مى گويند اضافه صفت به مصوف استيعنى الكتاب المنزل تازه«الكتاب المنزل» هم كه تعبير مى كنيم باز يك چيزى را بايد در تقدير بگيريم و اين جوز بگوييم اين كتاب فرود آمده شده از ناحيه خداى عزيز حكيم است. حال چرا؟اين همه تعدير و توجيج براى چه؟! اين براى اين است كه ما كلام خدا يعنى سخن گفتن خدا با پيغمبر ار از نوع سخن كفتن يك ايسان با انسان فرض مى كنيم اين معنى ندارد كه خدا وقتى مى خواخد قرآن را نازل كند به پيعمبر اين جور بگويد اين است كتاب فرود آمده شده نه قرآن بر قلب مبارك پيامبر اكرم فرود آمد اول كه (مى گويد «حم») اين منزله زنگ اخبار ايت به قلب پيامبر اكرم مثل يك نوع حالت هشدار و بيدار باش و آگاه كن متوجه باش تشبيه كرديم گفتيم مثل كسى كه پشت دستگاه تلگراف نشسته در حالى كه به خود مشعول است و توجهى به اطراف ندارد يكمرتبه مى بيند دستگاه از آن پشت صدا كرد يك الفبايى را گفت او تازه متوجه مى شود كه بايد خبر بگيرد اول كه مى گويد«حم»اين دو حرف حالت اخبار و الام است به پيغمبر اكرم و هشدار دادن به قلب پيغمبر و متمركز كردن او براى گرفتن وحى و گفتيم اين حرفى كه اخيرا آن مرد مصرى درحسابهاى خودش به آن رسيده بسيار حرف بجايى است كه در اول هر سورهاى آن حروفى تكرار شده است كه به نسبت از هر حرف ديگرى در آن سوره بيشتر آمده و لو با كسرها و اعشاريهاى خيلى زياد يعنى مثلا سوره يس واقعا به نسبت اگر حساب كنيم سوره«ى» و «س» بيشتر آمده منتها با يك حساب آنقدر رياضى و دقيقى كه عقل بشر قادر نيست آن را حساب كند.
امروز هم تا اين ماشينها پيدانشده بود كسى نمىتوانسب به اين حساب برسد يعنى اين قدر حسابش دقيق ورياضى و كسورش زياد استحال جه رابطههايى ميان حروف و معانى هست مطلب ديگرى است اين يك واقعيتى است كه ميان حروف و معانى يك رابطهاى در واقع وجود دارد اين مطلب اگر جه به مرحله قطعى و علمى نرسيده ولى به صورت يك فرضيه موجود است اول كه مى گويد«حم» اين «حم» پيغمبر را متوجه مى كند به اينكه آغاز وحى است و وحى دارد آغاز مى شود و هم توجه مى دهد كه سوره هم سوره «ح»و «م» است.
«تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم».اين ديگر تقدير نمى خواهد تنزيل منزل است منزل اضافه شده به كتاب باز الكتاب المنزل با هو در تقدير اينها معنى ندارد در حالى كه وحى دارد فرود مى آيد خودش دارد خودش را بيان ميكند تنزيل: فرود آمدن كتاب است اين خودش مبتداى خودش است و خودش خبر خودش نظير اين است كه شما از جلوى يك مسجد مىگذريد مى بينيد آنجا نوشته مسجد نور است اين معنى ندارد كه بگوييم در اينجا يك چيزى در تقدير است اين مسجد نوز است ايناش خود همان هيكل مسجد است كه آنجاست ديگر لازم نيست كسى بيايد بگويد كه اين مسجد نور است «اين» را در جايى بايد گفت كه بايد با حرف «اين»نشان داد اما آنجايى كه مسجد نور نوشتهاند وحود عينى مسجد خودش جانشين وجود لفظى است وجود لفظى درجايى لازم است كه وجود عينى مخفى و پنهان است اما آنجا كه خود وجود عينى در آنجاست(نيازى به وجود لفظى نيست)مثل آن كارمند ادارى كه در آنجا اسم خودش را نوشته فرض كنيد كه احمد حسينى(نبايد گفت كه او) بنويسد اين شخص احمد حسينى است وجود عينى او حكايت) مى كند از وجود لفظى آنجا كه وحى دارد برپيغمبر نازل مى شود از وجود لفظى. آنجا كه وحى دارد بر پيغمبر نازل مى شود و پيغمبر دارد وحى را لمس مى كند مثل آنجاست كه كسى پشت دستگاه تلگراف نشسته و آن دارد همين طور حرف مى زند ديگر آنجا لازم نيست دستگاه بگويد« اين بى سيم است،با تو حرف مى زند» بديهى است كه دارد حرف مى زند آنجا ديگر «اين» نمى خواهد اين خودش حرف زدن استخود حرف را دارد تلقى ميكند اين است كه اينجا ديگر تقديرى چيزى نمى خواهد همان خودش است «تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم»اين تنزيل خودش همان وجود عينى تنزيل هم هست نه (فقط)وجود لفظى.
كلمه تنزيل فرود آمدن تدريجى را مى گويند كلمه تنزيل يعنى يك چيزى را از يك مقام عالى فوقانى به يك مقام پايينتر بيايد و تدريجا هم بيايد نه دفعتا«تنريل الكتاب من الله العزيز الحكيم» از مقام ذات الله عزير غالب حكيم دارد فرو ميريزد زبان وحى با زبان مكالمه دو تا انسان فرق مىكند اين تقديهايى كه ما مى گيريم به قياس گرفتن با حرف زدنها دو تا انسان است بنابر اين هيچ تقديرى نمى خواهد انسان وقتى حالت وحى را مجسم كند كه پيغمبر اكرم چگونه به سوى آن كشيده مى شد مطلب برايش روشن مى شود آنچنان از درون خودش به سوى وحى كشيده مى شد كه در بعضى ازاوقات وحى همين طور لخت مى افتاد در زمستان سرد عرق ميكرد در آن آيه قرآن مى خوانيم كه«انا سنلقى عليك قولا ثقيلا»ما عن قريب سخن سنگينى به تو القا خواهيم كرد.
بنابراين «حم تنزيل الكتاب من الله العزيز الحكيم»اين همان خودش فرود آمدن وحى است و بيان كردن اينكه وحى دارد فرود مى آيد و از يك مقام عالى و بالا الله عزيز حكيم دارد وحى مى ريزد (وحى دارد) نزول مى كند پايين مى آيد بر قلب تو اى پيغمبر اين نكته را مفسرين عالبا گفته اند كه هر جا كه اين حروف مقطعه در قرآن آمده است پشتسرش به مناسبت ذكر قرآن و نزول قرآن و وحى شده يعنى اين خودش نشان مى دهد كه يك رابطههاى هست ميان اين حروف و بيان خود قرآن تا مى گويد«حم»، «الم»،«الر»، «يس»،«طه»كانه مى گويد ما مى خواهيم يك چيزى درباره قرآن بگوييم
«ان فى السموات و الارض لايات للمؤمنين»همانا تحقيقا در آسمانها و زمين آيتها و علامتها و اشارهها براى مؤمنين است.
اساس دعوت پيغمبران براى عبور دادن مردم از به اصطلاح شهادت است به غيب ولى از راه شهادت البته كلمه «عبور دادن»اسباب اشتباه نشود يكى از كارها و اساسىترين كارهاى انبيا كه زير بناى همه كارهاى ديگرشان است عبارت است از ايجاد ايمان به غيب(الذى يؤمنون بالغيب) يعنى بشر با همان حواس حيوانى خودش عالم را مىبيند همان طور كه حيوانات هم مىبينند رنگها را ما مى بينيم حيوانها هم مىبينند با اختلافهايى كه ميان انسانها و حيوانها در ديدن رنگها هست بعضى رنگها را بعضى حيوانات نمىبينند انسان مىبيند باز حيواناتى هستند كه ممكن است بعضى رنگها را به شكلى ببينند كه ما نمىبينيم بعضى صداها را حيوانات مىشنوند و ما نمىشنويم و به عكس ولى به هر حال ديدن اين عالم به اين صورت كه الان ما داريم مى بينيم يك چيزى است كه انسان و غير انسان همه مى بينند واين اسمش مى شود شهادت پيغمبران براى اين آمده اند كه نهانى هم هست همه هستى و وجود در همانچه كه شما به چشم مى بينيد و لمس مى كنيد در محسوس و ملموس خلاصه نمى شود بلكه اساس عالم در عيب است اين شهادت يك ظهورى است از غيب از چه راه مؤمن كنند آيا از راه طرد كردن شهادت بگويند اين را رها كنيد تا به غيب برسيد با نه خود عالم شهادت آيه است نشانه است علامت است براى عالم غيب يعنى ما از همين عالم شهادت به عالم غيب پى مى بريم اين است كه در تعبير قرآن هميشه كلمه آيه مى آيد كلمه آيه رساترين كلمه اى است كه در اين زمينه مى شد گفت آيه را درجايى مى گويند كه يك جيزى ماهيتش اشاره به جاى ديگر باشد سر چهار راه ها يا سر كوچه ها و خيابانها مى بينيم مثلا يك فلش نصب كردهاند يك وقت فلش سفيد و در زمينه آبى است اين را كه شما نگاه كنيد خودش اشاره است مى گويد راه از اين طرف باز استيا اگر مستطيل سفيد در زمينه قرمز باشد علامت عبور ممنوع است اين را مى گويندآيه يعنى جيزى كه وجودش علامت است اصلا وجودش وجود علامتى است اشاره به يك جيز ديگر استيك مطلبى را دارد به ما مىفهماند.
تفاوت يك نفر موحد و غير موحد در اين است كه غير موحد وقتى كه به اين عالم نگاه مى كند مثل اين است كه يك بچه سه ساله يك آدم بى خبر از اين علائم قرار دادى (به اين علائم نگاه مىكند) اگر يك آدم دهاتى كه به عمرش شهر رانديده و با مقررات راهنمايى و رانندگى آشنا نيست بيايد سر كوچه آن فلش را ببيند از آنچه مى فهمد فقط بك تابلويى مىبيند يك زمينه آبى و يك رنگ سفيد برايش معنى ندارد آن دهاتى بى خبر از همه مقررات راهنمايى همان را مى بيند كه شما مى بينيد چشم او به چشم شما يك چيز مى بيند دو چيز نمى بيند چنين نيست كه چشم شما از او بيشتر ببيند چشم او كمتر ببيند ممكن است چشم او تيزتر هم باشد بيشتر هم ببيند ولى براى او آن تابلو معنى ندارد اما براى شما معنى دارد يا خطى كه روى كاغذ مى نويسند بچه كه آن را نگاه مىكند همان را مى بيند كه آدم بزرگ مى بيند ولى براى آدم بزرگ معنى دارد هرحرفش هرنقطهاش اشاره به چيزى است ولى براى آدم بى سواد معنى و مفهوم ندارد معنى باطن است و لفظ ظاهر آنجا هم تابلو ظاهر است آن مقصودى كه ميان مردم قراردادى است معنى است.
تفاوت يك آدم موحد با غير موحد اين است كه عالم موحد براى يك نفر موحد معنى دارد يعنى كتابى است نوشته معنى دار و هر لفظش اشاره به يك معناست اما براى آدم غير موحد براى آدم مادى معنى ندارد مثل خطوطى است كه يك آدم بى سواد آن را نگاه مى كند از نظر آدم بى سواد غير از خطهايى چيز ديگرى وجود ندارد اين خطوط براى فهماندن يك مقصود نيست اينكه قرآن كريم اين همه روى كلمه آيه تكيه دارد براى همين استيعنى مى خواهد يك نفر موحد عالم را آنچنان مطالعه كند كه يك آدم با سواد كتابى را مطالعه ميكند از آن معنى و مقصود بفهمد لدا تعبير به كتاب مى شود عالم كتاب حق تعالى است و اين تعبيرى بوده كه از قديم به كار مىبردند محمودشبسترى ميگويد :
به نزد آن كه جانش در تجللاست همه عالم كتاب حق تعالى است اساسا تعبيرات خود قرآن از اين مطلب حكايت مى كند درآن شعر منسوب به اميرالمومنين كه مى فرمايد :
دواءك فيك و ماتشعى وداؤك منك و ما تبصر اتزعم انك جرم صغير وفيك انطوى العالم الاكبر
منظورم اين شعر است :
و انت الكتاب المبين الذى باحرفه يظهر المضمر
تو آن كتاب آشكار هستى با حروف آن معانى پنهان آشكار مى شود يعنى اى انسان تو يك كتابى هستى كه حروف و كلماتى كه در آن هست رازها را نشان مى دهد قرآن هم آيات خود را مى گويد آيه و هم به كوه و دريا و خورشيد و ماه و ستاره و خلقت انسان مى گويد آيه چرا قرآن كلمه اى را انتخاب كرده است كه آن را همانطور كه درباره جملههايى از قرآن تعبير مىكند و مجموعى از جملههاى قرآن را آيه مىگويد دستگاهى از دستگاههاى آفرينش را هم آيه مى گويد مى خواهد بگويد اين هم كتاب خداست همين طور كه اين حروف و الفاظى است داراى معانى آنها هم حروف و الفاظى هستند داراى معانى پس كوشش كنيد كه به معناى آنها پى ببريد يك شعرى هست كه در كتب فلسفه ذكر مى كنند خطاب به خداوند مى گويد:
الكل عبارة وانت المعنى با من هو للقلوب مغناطيس
همه ما به منزله عبارت لفظ هستيم معنى تويى اى كسى كه مغناطيس قلبها هستى معنى معانى آن كه از همه معنيها معنىتر استخود خداوند متعال است چرا به عيسى ين مريم گفته مى شود كلمه(بكلمة منه اسمه المسيح)؟ عيسى كه يك انسان است چرا به او كلمه گفته مى شود؟ به اعتبار اينكه معنى دارد پر از معنى است جرا ما نسبت به ائمه مى گوييم «الكلمات التامات» يا خودشان فرموده اند«نحن الكلمات التامات» ما كلمههاى كامل و تمام هستيم چون پر از معنى هستند) اينجا مى فرمايد در آسمانها و زمين آياتى است براى اهل ايمان نكته اى در بعضى تقاسير مثل تفسير الميزان آمده است ميگويند كه در قرآن بعضى جاها اين جور آمده كه درخلقت آسمان و زمين آيه است و بعضى جا آمده خلقت آسمان و زمين آيه است آيا اينها تفاوت دارد؟ مى گويند بله قرآن گاهى مى گويد كه اصلا اين آسمان آيه است زمين آيه استيعنى اين محموع دستگاه را به منزله يك آيه تلقى مىكند ولى گاهى مى گويد در اين آسمان آيات است مىخواهد بگويد اين جنبههايى دارد معناهايى دارد از جنبههاى مختلف مىشود پى برد.
در اين آيه «ان فى السموات و الارض لايات للمؤمنين» يك نگاه جمعى كلى به همه عالم كرده است ولى بعد به طور خصوصى بعضى موضوعات را كه مهمتر بوده ذكر كرده است و كلمهاى بالاتر از كلمه مومنين يعنى درجه كاملى از ايمان را هم برايش ذكر فرموده«و فى خلقكم وما يبث من دابة ايات لقوم يوقنون» در خلقتشما انسانها و در آنچه كه خدا مىپراكند يعنى متفرق و پخش مى كند و به حركت وا مى دارد از جنبدهها آيههايى براى اهل يقين است در اينجا انسان مطرح است بالخصوص و ساير جنبدهها يعنى از ميان همه مخلوقات عجالتا جنبدهها انتخاب شده است و از جنبندها انسان به طور خصوصى انتخاب شده است اين براى آن است كه انسان يك آيه مخصوص و خيلى عجيب و پرمعنايى است مسلم آيه بودن گياهها از آيه بودن جمادات بيشتر است چون وجود كاملترى است آيه بودن حيوانها از آيه بودن گياهها بيشتر است و آيه بودن انسان از آيه بودن هر موجود ديگرى بيشتر است و مضاعف است اين است كه در قرآن كريم راحع به آيه بودن خود انسان يك عنايتخاصى هستيعنى حساب راجع به آيه بودن خود انسان يك عنايتخاصى هستيعنى حساب اين موجود را جدا ميكند مثل اين كه در سوره «والذاريات»مىفرمايد«وفى الارض ايات للموقنين» در زمين آيههايى هست براى اهل يقين انسان هم جزو موجوداتى است كه در زمين هستند ولى او را يك امر جداگانه ذكر ميكند«وفى انفسكم افلاتبصرون» و درخود شما نمى بينيد اين در خود شما حسابش جداگانه است با كلمه افلا تبصرون هم دكر شده و در خود شما آيا نمى بينيد يا در آيه سوره فصلت «سنريهم اياتنا فى الافاق و فى انفسهم حتى يتبين لهم انه الحق» همه چيز را به نام آفاق نام برده است ولى براى انسان يك حساب جدا باز كرده با اينكه انسان هم به يك اعتبار جزو موجودات آفاقى است اين براى اين است كه آيه بودن انسان از هر موجود ديگرى بيشتر است قرآن درباره انسان مى فرمايد« ونفخت فيه من روحى» اين مظهرى از روح الهى است چيزى درانسان هست كه در غير انسان وجود ندارد.
مولوى افسانهاى نقل ميكند كه مردى طالب گنج بود و هميشه دعا و تضرع و زارى و خدا خدا مىكرد كه خدايا اين همه گنجها را مردم زير خاك كردند و بعد رفتند و اينها مانده زير خاكها و كسى استفاده نمىكند، خدايا به من گجى را بنمايان كه بروم آن را اكتشاف كنم و بعد يك عمر راحت زندگى كنم.مدتها خدا خدا مىكرد،تا بالاخره در عالم رؤيا خواب نما شد كه مىروى در فلان جا،بالاى فلان كوه،فلان نقطه مىايستى و تيرى هم به كمان مىكنى،هر جا كه اين تير افتاد گنج آنجاست.بيل و كلنگ و دستگاهش را برداشت و رفت به آن نقطه،ديد همه علامتها درست است.شك نكرد كه گنج را پيدا كرده.تير را به كمان كرد،گفتحالا به كدام طرف پرتاب كنيم،يادش افتاد كه به او نگفتهاند به كدام طرف،گفتحالا يك طرف پرتاب مىكنم،به قوت كشيد و به يك طرف پرتاب كرد.نگاه كرد تير كجا افتاد،بعد با بيل و كلنگش رفت براى گنج،كند و كند،هر چه كند پيدا نكرد،بالاخره آنقدر كند كه گفت ديگر اگر كسى هم گنجى زير خاك كند از اين بيشتر پايين نمىرود.حتما من اشتباه كردهام،بايد به يك طرف ديگر پرتاب كنم،رفت به يك طرف ديگر پرتاب كرد،باز آمد كند و هر چه كند پيدا نكرد،شمال و جنوب و مشرق و مغرب،چند روز كارش اين بود،بعد شمال شرقى و جنوب غربى و همه جهات.مدتى اين بيچاره زحمت كشيد جيزى پيدا نكرد.دو مرتبه رفت در مسجد و دعا و فرياد،تا بار ديگر خوابنما شد،همان شخص به خوابش آمد،به او گفت اين چه ارائهاى بود كه به ما كردى،ما كه هر چه گشتيم پيدا نكرديم.گفت چكار كردى؟گفت من رفتم آنجا ايستادم تير به كمان كردم،يك دفعه از اين طرف پرتاب كردم،يك دفعه از آن طرف.گفت ما كى به تو گفتيم تير را به قوت بكش و پرتاب كن؟ما گفتيم تير را به كمان بگذار هر جا خودش افتاد.روز بعد رفت و تير را به كمان كرد و هيچ نكشيد،رهايش كرد،همان جا جلوى پايش افتاد، زير پاى خودش را كند و گنج را پيدا كرد.
شخصى بود در مشهد به نام آقاى آقا شيخ مجتبى قزوينى،مىگفت ما اين داستان را در مثنوى خوانديم،به مرحوم ميرزاى كرمانشاهى(معروف است،مرد عارف و با حالى بوده در مشهد،منبر هم مىرفته)رسيدم و گفتم آقاى ميرزا،اين ملا در اين شعر چه مىخواهد بگويد؟ اين داستان هدفش چيست؟فقط يك جمله در جواب من گفت: و فى انفسكم افلا تبصرون . مىخواهد بگويد مطلب در خودت است،كجا اين طرف و آن طرف مىروى؟!
اين خودش يك منطقى است در قرآن كه و فى انفسكم .بزرگترين آيتهاى الهى در جان و روح آدمى است،يا بگوييم بزرگترين آئينههاى الهى خود انسان است و لهذا در اينجا كلمه«ايقان»به كار رفته.آنجا فرمود: و فى الارض ايات للموقنين و فى انفسكم ،در اينجا هم مىفرمايد: و فى خلقكم و ما يبث من دابة ايات لقوم يوقنون براى مردمى كه به يقين مىرسند،يعنى اين يك چيزى است كه انسان را به مرحله يقين مىرساند.مقصود از«مرحله يقين»اين است كه ايمان مطلق مثل ايمان از پشت پردههاست،ايمان داريم كه در پشت پردهها چيزى هست،ولى يقين آن مرحلهاى است كه يا شهود استيا مثل شهود،يعنى ديگر پردهها برداشته شده است(لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا).انسان يك موجود ملكوتى است،اگر انسان خودش را آنچنان كه هست بشناسد،به عالم ملكوت آشنا شده و عالم ملكوت را شناخته است،و شناختن انسان خودش را مساوى است با پى بردن به عالم ملكوت،و اگر كسى پى نبرده است به دليل اين است كه خودش را آنچنان كه بايد نشناخته است.در داستان ابراهيم عليه السلام مىخوانيم: و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و ليكون من الموقنين صحبت ارائه ملكوت كه[پيش] مىآيد اسم«ايقان»در كار مىآيد.
[مطلب را با]يك موضوع ديگر تفصيل مىدهد،كه باز درجه پايينتر است: و اختلاف الليل و النهار و ما انزل الله من السماء من رزق قاحيا به الارض بعد موتها و تصريف الرياح ايات لقوم يعقلون .سه مطلب به سه عبارت ذكر شد:يكى[اينكه]به طور كلى در آسمانها و زمين آياتى است براى اهل ايمان،در خلقت انسان و خلقت جاندارها آيات است براى اهل يقين بالخصوص. بعد جريانهايى از عالم ما را ذكر مىكند براى كسانى كه لا اقل اهل فكر و تعقل باشند.يكى از آنها گردش منظم شب و روز است.قرآن هميشه اين گردش منظم شب و روز و اين نظام را به عنوان يك آيه و يك شىء معنىدار براى نشان دادن قدرت و حكمت پروردگار ذكر مىكند. و ما انزل الله من السماء من رزق روزى شما را از آسمان فرود مىآورد.مقصود باران است چون بعدش مىگويد: فاحيا به الارض بعد موتها و به وسيله اين روزى شما كه از آسمان مىآيد زمين را زنده مىكند.مىخواهد بگويد اين باران كه شما مىبينيد اوضاع عالم اين جور است، يكدفعه مىبينيد از بالا آب را-گويى در غربيل كرده باشند يا با آبپاش-مىپاشند روى زمين، اين را شما يك امر تصادفى تلقى نكنيد،خيال نكنيد كه همين طور تصادفا اين آبها مىآيد و تصادفا براى گياهاى زمين نافع است و تصادفا براى حيوانها نافع است و تصادفا براى انسانها نافع است،صحبت تصادف نيست،اينها كارهاى حساب شده است.آن ابر و باد و حركت باد و حركت ابر و ريزش باران و روييدن گياه و تمام اينها تقدير و حساب و در نظر گرفته شده و با نقشه و حساب قبلى بوده است و محال است كه علل تصادفى به اينجا كشيده شود.
كريسى موريسون كتابى دارد به نام«آفرينش انسان»،در آن كتاب اين موضوعات را خيلى خوب شرح داده است.از جمله بعد از آنكه اوضاع زمين و جو زمين و اكسيژن و گازهاى ديگرى كه در مجموع زمين وجود دارد و مجموع اوضاعى كه در روى زمين رخ داده و وضع ابرها و وضع هوا را كاملا تشريح مىكند،مىگويد اصلا محال و ممتنع است كه جريانات بى هدف عالم منتهى به اينجا شده باشد.مثل اين است كه كسى فرض كند كه كتابى مثل كليات سعدى نوشته شده ولى همين سعدى كه اين شعرها را گفته آدمى بوده در نهايت بى سوادى و بى ذوقى،اصلا شعر نمىفهميده،معنى شعر هم نمىفهميده،همين طور كه با قلم خط خط مىكرده اين طور در آمده است،تصادفا اين جور شده!محال و ممتنع است كه تصادف چنين اثرى را به وجود بياورد.تا حالا هيچ وقتشده كه يك روزنامه در بيايد در بيست صفحه،شما درباره يك مقالهاش،درباره نيم مقالهاش،درباره يك سطرش احتمال بدهيد حروفچينهايى بى سواد همين طور به گزاف حروف را برداشته و چيدهاند اين مقاله در آمده است؟!هيچ وقت انسان مىتواند چنين احتمالى بدهد؟و حال آنكه ممكن است كسى بگويد چه مانعى دارد؟حروفش كه آنجا بوده،حروفچين هم كه آنجا وجود داشته،دستحروفچين را هم كه نبريده بودند،حروفچين بى سوادى برداشته همين طور بدون اينكه نقشهاى باشد،يك حرف الف از اينجا برداشته،ب از آنجا برداشته،هى برداشته جمع كرده،خودش هم نمىدانسته چكار مىخواهد بكند،بعد داده زير چاپ،حالا نگاه مىكنيم مىبينيم يك مقاله مفصل درباره مثلا«اوضاع سياسى جهان»از آب درآمد!
در گردش شب و روز،در اين روزى شما كه خدا از بالا فرود مىآورد[نشانههايى است براى كسانى كه تعقل مىكنند].مكرر عرض كردهايم كه«سماء»در عربى مساوى با كلمه«آسمان»در فارسى نيست.غلط است كه نصاب هم گفته:«سما آسمان».آسمان فارسى مركب از كلمه«آس»و كلمه«مان»مفهوم فلك را مىدهد،يعنى آس مانند(آس يعنى سنگ آسياب)،يعنى آن چيزى كه مانند سنگ آسيا مىچرخد.اين از اساس فلكيات قديم گرفته شده كه فلك مثل سنگ آسيا مىچرخد.كلمه«سماء»يعنى بالا.قرآن به ابر هم«سماء»مىگويد.گاهى به خود باران هم«سماء»مىگويد.گاهى به خدا هم موجودى سماوى مىگويد.هر چيزى كه به هر اعتبارى به او علو بشود گفت: ارسلنا السماء عليهم مدرارا يعنى اين سماء را همين طور داريم مىريزيم به سر آنان.مقصود خود باران است.به خود باران قرآن گفته«سماء»چون از بالا مىآيد.به ابر هم مىگويد«سماء».اينجا كه مىفرمايد: و ما انزل الله من السماء يعنى آنچه كه از بالا براى شما فرود مىآورد«من رزق»از آن روزى.آب خودش روزى نيست،سبب روزى است ولى چيزى كه سبب چيز ديگر است[گاهى به جاى مسبب ذكر مىشود]،به اصطلاح ذكر سبب و اراده مسبب است. فاحيا به الارض بعد موتها به وسيله همين آب زمين مرده را زنده مىكند. و تصريف الرياح چرخاندن بادها.كلمه«تصريف»مفهوم گرداندن را مىدهد.در سابق چون اين موضوع براى علما محرز نبود توجه به اين نكته نمىكردند ولى امروز كه اطلاعات جو شناسى زياد شده است-كه باد جز هواى متحرك چيز ديگرى نيست،در اثر اختلاف منطقهها،گرم و سرد شدنها و اينكه هواى گرم سبكتر است و هواى سرد سنگينتر و آنها فشار مىآورند و حركتهايى پيدا مىشود-توانستهاند نشان بدهند كه اصلا باد مىچرخد،يك حركات چرخش مانندى دارد،و گفتهاند اين امر با اين تعبير قرآن تطبيق مىكند كه مىفرمايد: و تصريفالرياح گرداندن بادها. ايات لقوم يعقلون در همه اينها براى مردمى كه تفكر و تعقل كنند و بخواهند بفهمند و بشناسند،آيات زياد است.
اينها همه دعوت به آسمان شناسى هست،زمين شناسى هست،انسان شناسى هست،جانور شناسى هست،جو شناسى هست.بعد مىفرمايد: تلك ايات الله نتلوها عليك بالحق (آيات تكوينى را به نام«آيه»ذكر كرده،بعد دو مرتبه آيات قرآنى را به نام«آيه»مىگويد)اين سه آيهاى كه ما درباره«آيات تكوينيه»گفتيم اينها آيات خداست،وحى الهى است كه به حق ما بر تو تلاوت مىكنيم فباى حديث بعد الله و اياته يؤمنون تعبير عجيبى است!اينها اگر به خدا و اين آيات روشن خدا ايمان نياورند ديگر به چه مىتوانند ايمان بياورند؟!يعنى اگر كسى ايمانش را به قرآن و خدا از دست بدهد ايمانش را به همه چيز از دست داده است،ديگر آن مايه ايمانى[را] براى هيچ چيزى نخواهد داشت.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
۶
آشنايي با قرآن تفسير سوره جاثيه (٢)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ويل لكل افاك اثيم×يسمع ايات الله تتلى عليه ثم يصر مستكبرا كان لم يسمعها فبشره بعذاب اليم×و اذا علم من اياتنا شيئا اتخذها هزوا اولئك لهم عذاب مهين×من ورائهم جهنم و لا يغنى عنهم ما كسبوا شيئا و لا ما اتخذوا من دون الله اولياء و لهم عذاب عظيم×هذا هدى و الذين كفروا بايات ربهم لهم عذاب من رجز اليم×الله الذى سخر لكم البحر لتجرى الفلك فيه بامره و لتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون (١)
سوره مباركه جاثيه است كه چند آيه از اول اين سوره را در جلسه پيش خوانديم.در آن چند آيه،دو آيه اول راجع به قرآن كريم بود و آيات بعد آيات توحيدى بود،يعنى آيات قرآن بود كه مساله توحيد و خداشناسى را ارائه مىداد.اول از خلقت آسمانها و زمين به طور كلى بحث كرد و فرمود كه در اينها آيات و نشانههايى براى اهل ايمان است.بعد در خلقت انسان و هر جاندارى و بعد راجع به گردش شب و روز،نزول باران،گردش باد و امثال اينها مطلبى را ذكر كرد و بعد فرمود: تلك ايات الله نتلوها عليك بالحق فباى حديث بعد الله و اياته يؤمنون اينها آيات الهى است كه ما به حق بر تو تلاوت مىكنيم،بعد از خدا و آيات خدا ديگر چه باقى مىماند اگر به چيزى مىخواهند ايمان بياورند؟مگر غير از اين چيزى وجود دارد؟مقصود اين است كه اگر اينها بخواهند به چيزى در عالم ايمان داشته باشند همين است،يعنى اگر به اين ايمان نياورند ديگر به هيچ چيزى در عالم ايمان نخواهند داشت.آن چيست؟در نظام عالم، خدا و در نظام تشريع،آيات الهى يعنى آيات قرآن.كانه مىخواهد بفرمايد كه اگر در كسى مايهاى از ايمان باشد و كوچكترين ميل و رغبتى به اينكه به چيزى ايمان داشته باشد وجود داشته باشد ديگر همين است،اگر كسى به اين ايمان نياورد ديگر به هيچ چيزى در عالم ايمان نخواهد آورد.نظير آن تعبيرى است كه ما در فارسى مىگوييم،البته در عربى بوده،ترجمه فارسى هم مىگويند:«ليس ورا ابادان قرية»ما وراء ابادان ديگر جايى نيست.آنوقت اين آيات شروع مىشود،يعنى در واقع بىايمانها توصيف و نشان داده مىشوند كه اينها چه كسانى و چگونه هستند و چه روحى و چه روحيهاى دارند.با يك تعبير قوى و شديد و محكمى مىفرمايد: ويل لكل افاك اثيم .ما كلمه«ويل»را معمولا در فارسى به«واى»ترجمه مىكنيم. ممكن است كلمه«واى»همين مفهوم را برساند ولى در اصل در عربى اين[كلمه]مفهومى مثل«هلاك باد»را مىرساند. ويل لكل افاك اثيم هلاك باد هر دروغگوى دروغ بند گناهكارى. كلمه«افاك»صيغه مبالغه در«افك»است.«افك»يعنى دروغ و معمولا در مورد هر دروغى به كار برده نمىشود بلكه در مورد دروغهايى به كار برده مىشود كه عنوان تهمت دارد. ريشه«افك»انحراف است.در قرآن هر جا يؤفكون به كار برده مىشود يعنى«يصرفون».مثلا اگر مردمى از راهى بروند كه راه درست باشد بعد كسى بيايد اينها را از آن راه برگرداند و به جاى ديگر ببرد،اينجا تعبير«افك»يا«افك»به كار برده مىشود.بديهى است كه اثر دروغ منحرف كردن افراد است،يعنى انسان وقتى كه به كسى دروغ مىگويد مىخواهد او را مشتبه كند، مىخواهد او را از آنچه كه راست و حقيقت است به چيز ديگر منحرف و منصرف كند.از اين جهت به«دروغ»«افك»مىگويند،و كلمه«افك»بيشتر در مطلق دروغها استعمال نمىشود.مثلا فرض كنيد يك كسى ديشب فلان غذا را خورده مىگويد نخوردم،پيش طبيب مىرود،طبيب مىگويد ديشب چه خوردى،يك چيز ديگر مىگويد.اين هم يك دروغ است،يك افك است.ولى معمولا«افك»را در موردى مىگويند كه پاى تهمتى در ميان باشد،مثلا براى اينكه شخصى، كتابى،دينى را خراب و لكهدار كنند و مردم را از او منصرف و منحرف نمايند به او تهمت مىزنند و دروغ مىبندند،و بدترين انواع دروغ همين است.اين است كه ما در قرآن ويل للمكذبين داريم نسبت به كسانى كه پيغمبران را تكذيب مىكنند،اينجا هم به اين تعبير به شكل ديگرى داريم: ويل لكل افاك به مكذب كار ندارد،به خود دروغگو كار دارد ولى دروغگويى كه تهمت مىزند:واى به حال هر دروغبند گنهكار،يا:تباه باد هر دروغبند تباهكار گناهكار.اين جمله را قرآن مىگويد چون خود قرآن-و هر پيغمبرى-به درد دروغبندى ديگران گرفتار بوده است.دو چيز هست كه همه پيغمبران و شايد هر حقيقتى در دنيا با آن مواجه شده است و مواجه مىشود،يكى مساله تهمت و دروغبندى،يعنى طرف وقتى كه با حقيقتى مواجه مىشود،مىبيند با راستى كه نمىشود با آن برابرى و مواجهه و مبارزه كرد،با حربه دروغ بستن و تهمت زدن مىآيد با آن مواجه مىشود.مساله دوم مسخره كردن است. مسخره ديگر مايهاى نمىخواهد.وقتى آدم بخواهد كسى را به اصطلاح هو كند،با هوچيگرى و مسخره كردن مىخواهد طرف را از بين ببرد.هر حقيقتى را،هر درستى را مىشود به يك شكلى مسخره كرد.اين است كه قرآن اين دو موضوع را تكرار مىكند. ويل لكل افاك اثيم تباه باد هر چه دروغ بند گنهكارى هست. يسمع ايات الله تتلى عليه (قبلا داشتيم: تلك ايات الله نتلوها عليك بالحق )آيات الهى را مىشنود در حالى كه بر او تلاوت مىشود،اما چه عكس العملى نشان مىدهد؟ ثم يصر مستكبرا كان لم يسمعها در حالى كه مستكبر است و تكبر مىورزد.در جلسه پيش عرض كرديم بالاترين و شنيعترين تكبرها تكبر بر خداست.مقصود از«تكبر بر خدا»تكبر بر حقيقت است،يعنى انسان وقتى حقيقتى را به او عرضه بدارند كسر شان خودش بداند كه آن را قبول كند.اين را مىگويند تكبر بر خدا.وقتى كه انسان يك چيزى را حق ببيند و بعد زورش بيايد حق را قبول كند و كسر شان خودش بداند كه اين حق را بپذيرد و تكبر كند بر قبول حق،اين را مىگويند«استكبار بر خدا».قرآن مىخواهد بگويد اين حس مىكند كه حقيقت است اما آن تكبرش و آن خودخواهى و خودپرستى و خودپسندىاش به او اجازه نمىدهد،در حالى كه مستكبر است پشت مىكند،اعراض مىكند، و قرآن يك كلمه ديگر هم اضافه مىكند،نمىفرمايد:«ثم يستكبر»مىفرمايد: ثم يصر مستكبرا در استكبار خودش اصرار مىورزد.
تاكيد و تكرار را مىگويند«اصرار».شنيدهايد مىگويند«گناه كبيره»،مىگويند چيزى كه يك نفر عادل به موجب آن از عدالتخارج مىشود و فاسق مىگردد،يكى ارتكاب كبيره است و ديگر اصرار بر صغيره، يعنى يك گناه ممكن است گناه كبيره نباشد ولى اين گناه را هى تكرار مىكند،در اثر تكرار،يك گناه صغيره حكم يك گناه كبيره را پيدا مىكند.لهذا مىگويند:«لا صغيرة مع الاصرار»يعنى هر گناه صغيره هم اگر اصرار روى آن واقع شد و تاكيد و تكرار گرديد ديگر نبايد آن را صغيره بشماريد،بايد كبيره بشماريد،چرا؟علتش روشن است:هر گناهى يك مقدار روى قلب انسان و روى روح انسان اثر مىگذارد و روح انسان را قسى و فاسد مىكند.گناه صغيره يك ذره اثر مىگذارد نه زياد،ولى يك ذره اگر تكرار شد مىشود دو ذره و ده ذره و صد ذره،بعد اثرش برابر مىشود با يك گناه كبيره.حال اگر اصرار بر كبيره باشد چطور؟آنهم كبيرهاى كه از اكبر كبائر باشد.آن ديگر اثرش مسخ شدن روح انسان است،يعنى روح انسان آن فطرت انسانى خودش را به كلى از دست مىدهد.يك وقت انسان در يك مورد بالخصوص استكبار مىورزد،يعنى حقيقت بر او عرضه مىشود،خودش حس مىكند كه حقيقت است ولى پوزش را بالا مىكند و مىگويد اين جور نيست.يك بار است،بعد ممكن است توجه كند و اين يك بار از بين برود.ولى اگر كسى بر همين استكبار خودش اصرار بورزد و اصرار بر اين كبيره داشته باشد واى به حال چنين آدمى!البته اين ديگر اختصاص به استكبار ندارد،هر گناه كبيرهاى و هر گناهى همين طور است.مثلا دروغ از گناهان كبيره است.اگر انسان دائما دروغ بگويد و اصرار بر دروغگويى داشته باشد،غيبت گناه كبيره است، اصرار بر غيبت كردن داشته باشد،زنا،شراب[خوردن]،قمار،تكبر ورزيدن،حسد ورزيدن و اظهار حسد كردن با ديگران،همه اينها گناه كبيره است،حال اگر انسان بر گناه كبيره اصرار بورزد،اين اصرار بر گناه كبيره تدريجا انسان را به حالت مسخ شده در مىآورد،و مكرر عرض كردهايم كه انسان روحش بر روى عملش اثر مىگذارد و عملش بر روى روحش،يعنى همين طور كه اگر روح انسان خوب باشد عمل خوب انجام مىدهد،[همچنين]عمل اگر خوب باشد روح را خوبتر مىكند،و همين طور اگر روح انسان فاسد بود منشا عمل بد مىشود،عمل بد هم به نوبه خودش باز روح انسان را فاسدتر مىكند.
يسمع ايات الله تتلى عليه آيات خدا را كه بر او تلاوت مىشود مىشنود،اما چه مىكند؟ ثم يصر مستكبرا بعد در حالى كه مستكبر است اصرار مىورزد بر استكبار خودش كان لم يسمعها گويى اصلا چنين آيات حقى نشنيده است،به گوشش نخورده،يعنى كوچكترين اثر خوبى روى روح او نمىگذارد. فبشره بعذاب اليم يك چنين آدمى جز اينكه ما به تو بگوييم يك بشارتى،يك مژدهاى به او بده،چيز ديگرى باقى نمانده،مژده بده چنين آدمى را به عذابى دردناك.اين،تعبير به اصطلاح تحكمآميز و مسخرهآميز است.
بعد مىفرمايد: و اذا علم من اياتنا شيئا اتخذها هزوا هر گاه علم پيدا كند به چيزى از آيات(مقصود آيات قرآن است كه بر مردم تلاوت مىشود)شروع مىكند آيات ما را به مسخره گرفتن و مسخره كردن.عرض كرديم دو چيز است كه قرآن مكرر اينها را نقل مىكند و اينها مصيبتهايى بوده است كه همه انبياء در همه زمانها گرفتار آن بودهاند و قهرا همه اهل حق و حقيقت به فراخور حالشان گرفتار اينها بودهاند;يكى مساله افك،دروغ بستن،تهمت بستن،و ديگر مساله مسخره كردن.اينها هم دو چيزى است كه منطق بر نمىدارد;يعنى دروغ حدى ندارد،كسى اگر بخواهد دروغ بگويد همه جور دروغى[مى تواند بگويد].راست است كه محدود است.انسان اگر بخواهد راست بگويد قهرا مقيد و محدود مىشود;يعنى چون حقيقت و واقعيتى هست و بايد خودش را با آن تطبيق بدهد نمىتواند از آن تجاوز كند،ولى دروغ گفتن ديگر افسار پاره كردن است و اين زبان انسان در اختيارش است،هر چه كه دلش بخواهد بگويد گفته است.مساله دوم مسخره كردن و به سخريه گرفتن است.اين هم از آن چيزهايى است كه روى مردم اثر مىگذارد ولى هيچ مقياسى ندارد،يعنى هر چيزى را با منطق مسخره مىشود مسخره كرد.چنين نيست كه يك چيز را در دنيا بشود مسخره كرد،يك چيز ديگر را نشود مسخره كرد.هر چه كه در دنيا شما پيدا كنيد يك آدم مسخرهچى مىتواند آن را موضوع مسخره قرار بدهد و اتفاقا در روح مردم هم اثر مىگذارد،يعنى مسخره اثر تبليغاتى زياد دارد.اتفاق افتاده است;بعضى افراد،چه مرد و زن(شايد در زنها بيشتر)[زود تحت تاثير مسخره شدن قرار مىگيرند].مثلا شما با هزار دليل و منطق براى بعضى زنها ثابت كنيد كه پوشش خوب است به اين دلايل،همه را هم قبول مىكند ولى آخرش در يك جلسه كه مىخواهد شركت كند كه در آن از زنهاى جور ديگر هستند،خودش را همرنگ آنها مىكند، مىگوييد چرا؟مىگويد مرا مسخره مىكنند.در مقابل مسخره ديگر تاب مقاومت ندارد;يعنى همه آن منطقها يك طرف و مسخرهاى كه بكنند طرف ديگر.
و اذا علم من اياتنا شيئا اتخذها هزوا هرگاه به بعضى از آيات ما علم پيدا كند شروع مىكند به مسخره كردن در ميان مردم;و چون مسخره كردن در مردم اثر زياد مىبخشد اين است كه قرآن آن را ذكر مىكند.قبلا بود: يسمع ايات الله آيات ما را كه مىشنود خودش اين كار را مىكند.در اينجا دارد و اذا علم من اياتنا وقتى علم پيدا مىكند;اين بيشتر نشان مىدهد كه حتى در وقتى هم كه علم و معرفت دارد و صد در صد به آيات ما يقين دارد و آيات ما را«آيات ما»مىشناسد با اين حال عالما عامدا و با معرفت كامل به مبارزه با آن بر مىخيزيد.
اولئك لهم عذاب مهين باز تهديد ديگرى است:اينها كه اينچنين با مسخره به آيات الهى اهانت مىكنند عذابى كه در قبال اين عملشان هست عذاب خواركننده و ذليلكنندهاى است. مكرر اين مطلب را عرض كردهايم كه هر گناهى يك عذاب مخصوص به خود دارد كه با خود آن گناه تناسب دارد،چون عذابهاى اخروى مثل نعمتهاى اخروى هر دو تجسم اعمال انسان در دنياست.آن كسى كه كارش در دنيا اهانت كردن و خوار كردن چيزى است كه استحقاق چنين خوارى را ندارد،نوع عذابى كه در آخرت گرفتار آن مىشود عذابى است كه تنها درد نيست،اهانت هم در آن وجود دارد.
من ورائهم جهنم .كلمه«وراء»بيشتر به معنى«پشتسر»به كار برده مىشود ولى اختصاص به آن ندارد،در مورد جلو و رو هم گفته مىشود.در سوره مباركه كهف در داستان موسى و عبد صالح(خضر)آنجا كه خضر كشتى را سوراخ كرد و مورد اعتراض موسى قرار گرفت،با اينكه خضر شرط كرده بود كه تو بايد در مقابل من تسليم باشى و به هيچ وجه اعتراض نداشته باشى اما موسى تاب نياورد چون مىديد به اصطلاح شريعت دارد شكسته مىشود،قانون دارد نقض مىشود،با اينكه قول داده بود حرف نزند معذلك اعتراض كرد،آخر كار كه قرار شد از يكديگر جدا بشوند خضر گفتحالا كه از همديگر جدا مىشويم من راز كارهاى خودم را به تو مىگويم تا بر تو روشن بشود كه من بىجهت كارى نكردم،من چيزى را مىدانستم كه تو نمىدانستى: اما السفينة فكانت لمساكين يعملون فى البحر فاردت ان اعيبها و كان ورائهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا (٢) اين كشتى(البته شايد چيزى نظير بلم بوده چون در آن زمان كشتيهاى بزرگ وجود نداشته)مال يك عده مردم فقير است كه در دريا كارگرند و من اطلاع داشتم كه در جلوى روى اينها،در مسير اينها،در ساحلى كه اين كشتى پهلو مىگيرد، زورمندى،ملكى هست كه كشتيها را يك يك غصب مىكند.من خواستم اين كشتى را معيوب كنم كه بعد به عذر اين عيب آن را نگيرند،مثل آدمهايى كه خودشان را معيوب نشان مىدهند كه آنها را به سربازى نبرند.براى اينكه او غصب نكند من اين كار را كردم.غرضم اين جهت است: و كان ورائهم ملك ياخذ كل سفينة غصبا .«وراء»در آنجا يعنى«جلو».مسلم آنجا مقصود«پشتسر»نيست.ادباى مفسرين مثل كشاف و طبرسى در مجمع البيان تصريح كردهاند كه كلمه«وراء»به هر دو مورد اطلاق مىشود.
در اينجا كلمه«وراء»را به معنى«پشتسر»هم بگيريم درست است و به معنى«جلوى رو»هم بگيريم درست است.اگر بگوييم جهنم از پشتسر آنهاست،به اعتبار خود اينهاست،يعنى به اعتبار فكر اينهاست،يعنى چون اين افكار قيامت و بهشت و اين حرفها را پشتسر خودشان انداختهاند و براى اينها يك فكر پشتسر انداختنى بوده،مىگويد آن چيزهايى كه پشتسر انداختهايد وجود دارد،و اگر«وراء»به معنى«جلو»باشد-كه ظاهر اين است كه همين دومى اينجا درست است-آن به اعتبار خود حقيقت است:درست است كه اينها خيال مىكنند كه اينها را پشتسر انداختهاند و از اين حرفها گذشتهاند اما واقعيت در جلوى رويشان هست، يعنى اينها همين طور كه دارند مىروند توجه ندارند كه به سوى جهنم دارند مىروند و جهنم در جلويشان قرار گرفته است.
و لا يغنى عنهم ما كسبوا شيئا .معلوم مىشود همه مخالفتهاى اينها با قرآن سر پول و مال دنيا بوده.اين سرمايهها و ثروتهايى كه اينها در دنيا به دست آوردهاند و همينها بت واقعى اينها شده است كه با قرآن مبارزه مىكنند[آنجا يك ذره به دردشان نمىخورد].عرض كرديم كه اين سوره از سور مكيه است و در مكه نازل شده است.در مكه آنهايى كه با قرآن طرف بودند و آيات قرآن ناظر به آنهاست و شان نزول آيات قرآن متوجه آنهاست اشراف مكه بودند.بر عكس مؤمنين و مسلمين كه بيشتر يا همهشان از طبقه مستضعف بودند،مخالفين از طبقه اشراف و مستكبرين و ملا مكه بودند كه قرآن اين تعبيرات را درباره آنها ذكر كرده است. بيشتر آيات ربا هم در مكه نازل شد،و اينها نزول قرآن را خطر بزرگى براى كيان و هستى و زندگى و وضع خودشان مىديدند و[به اين مطلب]تصريح هم مىكردند.بت واقعى اينها پولها و ثروتها و سرمايههاشان بود و تكيه اينها هم بيشتر روى همين بود،و حتى مفسرين نقل كردهاند-و از خود آيات قرآن كاملا اين مطلب استنباط مىشود،اين توهم و غرور كه براى خيلى افراد پيدا مىشود-اينها پولها را كه جمع مىكردند،مىگفتند اين پولها را كى به ما داده؟ (چون آنها به خداى بزرگ عقيده داشتند،او را عبادت نمىكردند بتها را پرستش مىكردند ولى خدا را خالق مىدانستند)مىگفتند اينها را كى به ما داده؟خدا به ما داده.چرا خدا به ما داده؟لا بد ما را بهتر از ديگران مىدانسته كه به ما داده.اينهايى كه ندارند چرا ندارند؟چون خدا به اينها نداده.چرا نداده؟از بس آدمهاى بدى هستند.اينها از بس آدمهاى بدى هستند خدا به اينها چيزى نداده و ما از بس آدمهاى خوبى هستيم خدا به ما داده.آخرت را هم به مقياس دنيا حساب كنيد و نتيجه بگيريد،مسلم آخرت ما هم از آخرت اينها بهتر است.به همين دليل كه دنياى ما بهتر است آخرت ما هم بهتر است!از آيات زيادى از قرآن اين نكته استفاده مىشود.در سوره«يس»خوانديم كه: و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم الله قال الذين كفروا للذين امنوا انطعم من لو يشاء الله اطعمه (٣) وقتى مىگفت از اين مالتان به فقرا بدهيد، [مىگفتند]به اينها بدهيم؟!اينها اگر قابل اين دادن بودند خدا خودش به اينها مىداد،چرا ما بدهيم؟به دليل اينكه خدا نداده ما هم نبايد بدهيم،براى اينكه اينها خيلى آدمهاى بدى هستند!در آيه ديگر بود: انا اكثر منك مالا و اعز نفرا (٤) و در آيه ديگر: و لئن رددت الى ربى لاجدن خيرا منها منقلبا (٥) .در داستان آن دو برادر،آن برادر كافر به آن برادر مسلمان و مؤمنش گفت كه من،هم ثروتم از تو بيشتر است و هم[از حيث افراد قويترم].به همين دليل، مسلم اگر ما بميريم و آن طورى كه تو مىگويى پيش خدا برويم در آنجا قطعا وضع من از وضع تو بهتر است.
قرآن مىگويد: و لا يغنى عنهم ما كسبوا شيئا اين پول و ثروتها كه امروز در دنيا براى اينها مايه هر چيز است و خيال مىكنند اينها همه چيز به اينها خواهد داد(بتهاى واقعىشان)آنجا يك ذره به دردشان نمىخورد، و لا ما اتخذوا من دون الله اولياء و نه بتهاى ظاهرىشان،يعنى آن بتهايى كه مىروند در مقابل آنها قربانى مىكنند،نياز مىكنند (٦) ،خم و راست مىشوند، [مانند]بت هبل،بت عزى.آنجا نه پولشان به دردشان خواهد خورد و نه اين بتها.باز تاكيد مىفرمايد كه و لهم عذاب عظيم براى اينها عذاب بسيار بزرگى وجود دارد.
هذا هدى و الذين كفروا بايات ربهم لهم عذاب من رجز اليم (در اين آيه پنج بار تهديد به عذاب آمده است)قرآن هدايت است(نمىگويد قرآن هدايت كننده است،مىگويد قرآن محض هدايت است)آنها كه به آيات پروردگارشان-كه محض هدايت است-كفر و عناد مىورزند عذابى دردناك از نوع پليدى(عذاب بسيار پليدى)خواهند داشت.
در آن آيه ما داشتيم كه تلك ايات الله نتلوها عليك بالحق اينها آيات الهى است كه ما به حق بر تو تلاوت مىكنيم.قبلش هم آيات كونيه را ذكر كرده بود.در وسط وارد شد درباره افرادى كه آيات خدا را تكذيب مىكنند و در مقابل آيات حق مىايستند و مىگويند همه اين حرفها دروغ است،هيچ چيزى را قبول نداريم،درباره اينها بحث كرد،دو مرتبه وارد اصل مطلب مىشود.اينجا باز مخاطب همه مردم دنيا هستند: الله الذى سخر لكم البحر لتجرى الفلك فيه بامره و لتبتغوا من فضله و لعلكم تشكرون .عطف به آيات اول است كه فرمود: ان فى السموات و الارض لايات للمؤمنين و فى خلقكم و ما يبث من دابة ايات لقوم يوقنون و اختلاف الليل و النهار و ما انزل الله من السماء من رزق فاحيا به الارض بعد موتها و تصريف الرياح ايات لقوم يعقلون .دو مرتبه وارد همين گونه مسائل مىشود:الله است،خداست آن كسى كه درياها را مسخر شما قرار داده است كه كشتيها بر روى اين درياها جريان پيدا كنند و شما از منافع درياها استفاده كنيد و شما يك بهره معنوى ببريد و آن اين است كه خداى خودتان را بشناسيد و شكرگزار باشيد.
قرآن كريم كوشش دارد كه ما اين نكته را درك كنيم كه هيچ چيزى در دنيا بر اساس تصادف به وجود نيامده و به وجود نمىآيد.همه اينها حساب شده است.از نظر علمى اين مطلب مسلم است كه دنيايى كه ما مىبينيم،با اين همه اشياء مختلف و متنوعى كه دارد:يكى خورشيد است،يكى زمين،يكى ماه،يكى آب و يكى هوا،هوا باز اكسيژن دارد،ازت دارد،در زمين عنصرهاى زيادى وجود دارد،درخت وجود دارد،انسان وجود دارد،اين نظامى كه امروز ما مىبينيم،زمين به دور خودش و به دور خورشيد مىچرخد،حسابهايى كه در اينجاها وجود دارد[تصادفا به وجود نيامده است].اگر فرض كنيم كسى بيايد يك قالى را كه بافتهاند باز كند، تبديل مىشود به يك رشته نخها،بعد بيايد نخها را هم از يكديگر باز كند،تبديل مىشود به يك مقدار پشم و احيانا پنبه.آنوقتشما نگاه كنيد،همه چيز را على السويه مىبينيد، مىگوييد پس آن نقش كو؟آن نظم كو؟آن تركيب كو؟ديگر وجود ندارد.در اصل چه بوده؟در اصل همه اين قالى با اين همه اختلافاتى كه شما اكنون مىبينيد،تودهاى از پشم بوده كه همه چيز در آن على السويه بوده است و اگر اين پشم را به حال خود گذاشته بودند و دست صنعتگر و هنرمندى آن را تبديل به نخ نكرده بود،بعد رنگ نكرده بود و بعد اين نخهاى رنگ شده را در يك نظام معين با يكديگر نبافته بود،يك چنين موجود زيبايى با اين نظم و ترتيب هرگز به وجود نمىآمد،يعنى خود اين توده پشم قابل اينكه خودش را به يك قالى تبديل كند نيست،يك دست هنرمند است كه اين را تبديل كرده است.
اين دنياى ما،اول همين جور بوده،بعد هم همين جور خواهد شد،يعنى اگر همين طورى كه خدا وعده داده-و روزى هم خواهد شد-قدرت قاهره الهى بيايد بافتههاى اين عالم را از هم باز كند(ما خودمان به منزله يك بافته هستيم،هر انسانى يك بافته است،هر درختى بافته ديگرى است،هر حيوانى بافته ديگرى است،آب و هوا همين طور)ما به يك ماده يكنواخت مىرسيم كه هيچ چيزى با هيچ چيزى فرق ندارد،و اولش هم همين بوده،همه آن موادى كه اين همه اشياء متنوع[از آن]ساخته شده است امورى متشابه بوده،يعنى در ابتدا گازهاى پراكندهاى در عالم بوده و جز اين چيزى نبوده،از اينها اين همه چيزها و اين همه نظم و ترتيبها درستشده است.حال همين طور تصادفى بوده كه از اين ماده يكنواخت در روى زمين يك مقدار آب به وجود بيايد،اقيانوسها به وجود بيايد،موجود زنده به وجود بيايد،انسان به وجود بيايد،اين چيزهايى كه همه به درد يكديگر و به كار يكديگر مىخورند،هواى قابل تنفس وجود داشته باشد،روى زمين به اين شكل در بيايد كه هم سفت باشد و هم نه آنقدر سفت كه غير قابل سكونت باشد و نشود در آن كشاورزى كرد؟اينها را همين طور تصادف به وجود آورد،يا نه،تمام اينها روى نظم و حساب و تدبيرى بوده؟قرآن اسم اين را مىگذارد«تسخير»،تسخير الهى.البته در مسائلى كه كوچكتر است انسان زودتر درك مىكند تا در نظام كل،[ولى]نظام كل و نظام جزء فرق نمىكند.
مثلا يك حيوان پستاندار،انسان يا غير انسان،يك زن آبستن مىشود كمكم بچه در رحم او رشد مىكند.اولا قبل از اينكه اين زن به دنيا بيايد با او دستگاهى به نام«پستان»ساخته شده كه با پستان مرد فرق مىكند.ماههاى آخر حملش كه مىشود تدريجا اين پستان بزرگ مىشود و شير در آن پيدا مىشود به طورى كه آن روزهاى آخرى كه اين بچه دارد به دنيا مىآيد اين پستان پر از شير و پر از مايعى است كه از نظر علمى مفيدترين غذا براى آن كودكى است كه از رحم به دنيا مىآيد.ما دو جور مىتوانيم روى اين[مطلب]فكر كنيم،يكى اينكه بگوييم تصادفا اين زن وقتى مىخواست از مادرش متولد بشود دختر شد،و تصادفا در هر دخترى دستگاه شيرسازى و شيردهى به نام«پستان»و جهازاتى كه شير را مىسازد به وجود آمد.اين پستان هم شير نمىكند ولى همين قدر كه بچه در رحم پيدا شد و بزرگ و بزرگتر شد،مقارن ايامى كه مىخواهد به دنيا بيايد تصادفا بدون اينكه ارتباطى ميان اينها باشد پر شير مىشود.اين يك جور طرز تفكر است كه هيچ عاقلى نمىتواند چنين احتمالى بدهد.يكى ديگر اين است كه خير،در آن طرح اصلى خلقت همه اينها طرحريزى شده،يعنى ميان پيدايش يك بچه در رحم و فعاليت كردن دستگاه پستان در وجود اين زن ارتباط مستقيمى برقرار است،ايندو با اينكه به ظاهر با يكديگر بىارتباط هستند،در متن واقع براى يكديگر خلق شدهاند.اگر در متن خلقت قرار نبود بچهاى در رحم اين زن خلق بشود دستگاه پستان هم خلق نمىشد،و اگر دستگاه پستان در اين جنس خلق نمىشد اساسا بچهاى خلق نمىشد،ايندو با يكديگر ارتباط دارند.افراد استثنائى،همان استثنائى بودنشان خودش دليل است.وقتى شما از يك متخصص بپرسيد چرا فلان زن آبستن نمىشود،مىگويد اين لتخاصى دارد،يعنى يك بيمارى است،عاملى آمده و خلقت و طبيعت را از مسير اصلى خودش منحرف كرده.پس مسير اصلى اين است كه[اين توانايى را]داشته باشد.هميشه يك عامل خارجى سبب مىشود كه بيمارى پيدا شود.
پس اينجا ما دو طرز تفكر داريم،يكى اينكه ميان بچه و شير پستان هيچ ارتباطى قائل نباشيم،و ديگر اينكه ميان ايندو ارتباط قائل باشيم،يعنى بگوييم آن نيرويى كه بچه را خلق مىكند همان نيروست كه دستگاه پستان را در جنس ماده پستاندار قرار داده است.
عين همين مطلب در كل عالم هست،يعنى خورشيدى باشد،زمينى باشد،عوامل جوى باشد، عوامل زمينى باشد[و ميان اينها ارتباط نباشد و نيروى واحدى خالق اينها نباشد،چنين چيزى قابل قبول نيست].اصلا نسبت عوامل جوى با زمين به اصطلاح فلاسفه نسبت پدر و مادر است،آنها را«آباء سبعه»،مىگفتند و اينها را«امهات اربعه».مىگفتند چهار مادر و هفت پدر، از باب اينكه آن عوامل،عوامل مذكر تشخيص داده مىشد و اين عوامل،عوامل مؤنث.انسان و حيوان و گياه را مىگفتند«مواليد ثلاث»يعنى سه بچه.هفت پدر،چهار مادر،سه بچه.اين بچهها كه پيدا مىشوند اين زمين به منزله مادر آنهاست.يك كشاورز كه مىرود سينه زمين را مىشكافد،او حكم همان بچهاى را دارد كه چنگال به پستان مادرش مىزند و مىخواهد از آن شير بگيرد،و از هر عالم حقوقى اگر شما بپرسيد شير پستان يك مادر مال بچه اوستيا مال او نيست،مىگويد مال بچه است.اگر مادرى بخواهد بچه را از شير خود محروم كند هر قانونى آن مادر را قابل مجازات مىداند،چرا؟مىگويند چون شير مال اين بچه است،تو چرا او را محروم مىكنى؟اگر مادر بخواهد اين شير را به يك بچه ديگر بدهد و به اين بچه ندهد مىگويند تو چرا شير اين بچه را به بچه ديگر دادهاى؟من نمىفهمم ماترياليستها اينجا چه فكر مىكنند در صورتى كه آنها نبايد هيچ فرقى قائل باشند.از نظر آنها شير مادر هيچ ارتباطى با بچه نبايد داشته باشد.به همين دليل مواليد زمين هم مال همين موجودات روى زمين است.تعبير خود قرآن است: و جعلنا لكم فيها معايش (٧) ، و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين (٨) شما را از زمين آفريديم،از خاك آفريديم و در روى زمين آفريديم و در همين زمين هم مايه معيشتشما را قرار داديم،يعنى در پستان همين زمين مايههايى قرار دادهايم كه شما از اين مايهها زندگى مىكنيد،و به همين دليل آنچه كه در پستان زمين وجود دارد از مختصات هيچ فردى نخواهد بود،براى همه مردم است.همه مردم بچههاى زمين هستند و هر چه كه در پستان اين زمين هست قهرا مال همه مردم است با اين تفاوت كه بچه به حكم آن ضعفش شيره كاملا آماده به دهانش گذاشته مىشود ولى به انسان بزرگ مىگويند يك مقدار كارش را خودت بايد بكنى و به تناسب كارى كه ايجاد مىكنى ذيحق مىشوى،كه اين خودش داستان ديگرى است.
قرآن مىخواهد بگويد كه تمام نظام عالم اين جور است.آن اقيانوس را اگر شما مىبينيد، همان ماده بسيط يكرنگ[است كه]يك جايش به صورت اقيانوس در آمده.اگر كشتى را مىبينيد،چوب يك جنسى است كه در اصل از چنس همين آب و خاك بوده ولى به گونهاى ساخته شده است كه سبكتر از آب است و چون سبكتر از آب است در آب غرق نمىشود.باد در دنيا وجود دارد كه در كشتيهاى بادى از همان باد استفاده مىكردند و كشتيها را مىراندند. يك وقتخيال نكنيد كه اينها يك سلسله عوامل تصادفى است كه به وجود آمده،تمام اينها در نقشه تدبير اين عالم گنجانده شده است،و در واقع به ما مىگويد شما به عالم به چشم يك كتاب نگاه كنيد،هر چه بيشتر مطالعه كنيد بيشتر مطلب كشف مىكنيد و اصلا بيشتر آگاهى را در عالم حس و لمس مىكنيد.
چقدر فرق است ميان اينكه انسان تفكرش تفكر مادى باشد و وقتى كه در روى زمين راه مىرود خودش را با اشياء بيگانه و احيانا دشمن احساس كند،بعد هم بگويد زندگى تنازع بقاست،زندگى جنگ است و جز جنگ نيست،من يك موجود تك و تنها هستم و هيچ موجودى از ازل در فكر من نبوده و الآن هم در فكر من نيست و هيچ وقت در فكر من نخواهد بود،هيچ مهربانى و رحمتى در دنيا در پيدايش من دخالت نداشته،هيچ مهر و محبتى در عالم وجود نداشته است كه مرا به وجود آورده باشد و الآن هم وجود ندارد كه بخواهد مرا در خودش پناه بدهد،يك موجود تك هستم در ميان ميلياردها دشمن(آنوقتيك چنين آدمى چه احساساتى پيدا مىكند!)آرى چقدر فرق است ميان اين آدم و كسى كه مىگويد: ظهر الوجود بسم الله الرحمن الرحيم تمام هستى مظهر بسم الله الرحمن الرحيم است،مظهر رحمانيتيك رحمان و مظهر رحيميتيك رحيم است.عالم را رحمانيت و رحيميت به وجود آورده،و به قول يكى از نويسندههاى عرب،حالتيك نفر مؤمن در وقتى كه در دنيا قدم مىزند حالت انسانى است كه در يك مهرگان و جشن قدم بر مىدارد،در جايى قدم بر مىدارد كه قبلا دعوتش كردهاند،گفتهاند بيا اينجا.مثل اينكه انسان را در يك مهمانى دعوت كنند بعد برود آنجا،هر چه كه آنجا مىبيند ميان آن و خودش رابطه برقرار مىكند،مىگويد ببين،آن گل را آنجا گذاشتهاند،براى ما آنجا گذاشتهاند،براى اينكه ما استفاده كنيم چون مهمان هستيم،ببين،منزلشان را چه زينت و آرايش كردهاند!آن تابلو را آنجا مىبينى،اين فرش را اينجا مىبينى؟همه اينها را آماده شده و حساب شده مىبيند و با آمدن خودش ارتباط قائل است.قرآن مىخواهد كه انسان خودش را در عالم اين جور احساس كند،حالت كسى كه دعوتش كردهاند به منزلى و در آن منزل آنچه كه وجود دارد حساب دارد و با آمدن او ارتباط دارد.آن وقت است كه انسان در خودش احساس مسؤوليت مىكند،بعد فكر مىكند پس براى چه ما را دعوت كردهاند؟دعوت كردهاند كه بياييم بخوريم و بچريم و برويم يا مساله ديگرى هم هست؟پس ما كه به يك مهمانى و به منزلى كه براى ما آماده شده است آمدهايم، بايد بدانيم كه چه هدفى از اصل آمدن ما هست.
الله الذى سخر لكم البحر الله است آن كسى كه اين دريا را مسخر شما قرار داده. معناى«مسخر قرار داده»يعنى آب را طورى خلق كرده،شما را به شكلى خلق كرده،چوب را به شكلى خلق كرده،هوا را به شكلى خلق كرده و باد را به شكلى خلق كرده،همه اينها را به گونهاى خلق كرده كه نتيجهاش اين است كه شما از اين آب با كشتى استفاده مىكنيد،يعنى اينها حساب شده آفريده شدهاند. لتجرى الفلك فيه بامره كه كشتى به امر و اراده او و به خواست او[حركت كند].او خواسته است كه كشتى روى دريا حركت كند كه حركت مىكند،و در نتيجه مسافرتها بكنيد،تجارتها بكنيد،نقل مكانها بكنيد. و لتبتغوا من فضله و از فضل الهى خير طلب كنيد.گفتهاند مقصود استفادههاى[مختلف از درياست].يك استفاده از دريا همان است كه به وسيله كشتى انجام مىشود كه انسان قارهها را طى مىكند،و ديگر اينكه از خود دريا بهرهها ببريد،از حيوانات دريا،از گوهرهاى دريايى كه از دريا گرفته مىشود،يعنى آن ماهىاى كه در دريا هست و هر حيوانى كه در دريا هست و قابل استفاده است و آن گوهرهايى كه در دريا هست،لؤلؤى اگر هست،مرجانى هست،هر چه هست،باز اينها هم يك كار حساب شده است و تصادفى نيست.آن هدف نهايى و اصلى،آن جنبه مدرسه بودن اينهاست.
تا اينجا همان بهرهگيرى مادى است.ولى در عين حال چون انسان كودكى است كه در اين دنيا مىآيد و در اين دنياست كه بايد معرفت پيدا كند: و لعلكم تشكرون باشد كه شما سپاسگزار خداى خود باشيد،يعنى خداى خودتان را به اين وسيله بشناسيد و بعد از شناختن سپاسگزار او باشيد،و معنى«سپاسگزار»را هميشه گفتهايم كه سپاسگزارى يعنى هر چه كه او به شما داده است،در همان مسيرى كه بايد،مورد استفاده قرار بدهيد.
بعد مىفرمايد: و سخر لكم ما فى السموات و ما فى الارض جميعا منه .در هيچ كتابى«انسان»به اندازهاى كه در قرآن،بزرگ است بزرگ نيست.در عصر ما فلسفههاى به اصطلاح اومانيستى زياد پيدا شده،دم از«انسان»مىزنند،ولى هيچ كسى به اندازه قرآن شان انسان را بالا نبرده و در واقع انسان را آنچنان كه هست معرفى نكرده است.اينجا فرمود كه دريا را مسخر شما قرار داده،دريا را طورى خلق كرده كه شما بتوانيد از وجود آن استفاده كنيد،يكدفعه يك كاسه مىكند:هر چه در آسمانها و زمين هست مسخر شماست.شما را طورى خلق كرده و عالم را طورى خلق كرده كه شما مىتوانيد تمام عالم را در تسخير خودتان قرار بدهيد نه فقط درياها را.«منه»در حالى كه همه اينها از ناحيه اوست،يعنى او اين جور قرار داده و اين كيفيت را عنايت كرده است. ان فى ذلك لايات لقوم يتفكرون در اين مطالبى كه ما گفتيم خيلى نشانهها و علامتها هست اما براى مردمى كه اهل تفكر باشند يعنى انديشههاى خودشان را به كار بيندازند،بر علم خودشان بيفزايند،دقت كنند،تامل كنند، خيلى مطالب از اينها در مىيابند،يعنى اينها كه ما مىگوييم فهرست مطالب است و اجمال مىگوييم براى اينكه شما را به راه بيندازيم،بعد شما برويد از راه علم و فكر حقايقى در اين زمينهها به دست بياوريد.
قل للذين امنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام الله ليجزى قوما بما كانوا يكسبون .عرض كرديم كه اين آيات در مكه نازل شده است و در مكه كفار قريش مسلمين را خيلى اذيت مىكردند و آزار مىدادند،انواع آزارها،آزار روحى و آزار جسمى،و آزارهاى روحىشان شايد بدتر از آزارهاى جسمى بود.افرادى كه به حقيقتى،به كتابى ايمان دارند،به پيغمبر ايمان دارند و نهايت ايمان را دارند و شيفته پيغمبر اكرم هستند،وقتى كه مثلا مىديدند كفار قريش نسبت به پيغمبر اكرم يا نسبت به آيات قرآن جسارت مىكنند،عجيب ناراحت مىشدند و مكرر مىآمدند از رسول اكرم اجازه بگيرند كه[با آنها مقابله كنند].مىگفتند به اقليت بودن ما توجه نكنيد،ما كم هستيم كم باشيم،دهان اينها را خرد مىكنيم،چنين مىكنيم،حداكثر اين است كه اينها ما را بكشند.قرآن اينها را امر به آرامش مىكند: قل للذين امنوا يغفروا للذين لا يرجون ايام الله (در دوران مكه است)به اينها بگو ببخشايند و بگذرند از اين مردمى كه به روزهاى الهى اميدوار نيستند،هر چه كه از اينها مىبينند اهميت ندهند،يغفروا.دوره هنوز دوره غفران و گذشت بود.اينهايى كه مىگويند اسلام همهاش جنگ بود،بايد توجه داشته باشند كه از بيست و سه سالى كه دوره بعثت پيغمبر اكرم بود تمام دوره سيزده سال مكه دوره يغفروا بود يعنى دوره گذشت بود.در ده سال مدينه هم تقريبا... (٩)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- جاثيه/٧-١٢.
٢- كهف/٧٩.
٣- يس/٤٧.
٤- كهف/٣٤.
٥- كهف/٣٦.
٦- [نياز كردن يعنى ادا كردن نذر.]
٧- حجر/٢٠.
٨- اعراف/٢٤.
٩- [در اينجا نوار به پايان خود رسيد و دو سه دقيقهاى از بيانات استاد شهيد ضبط نشده است.]
*****
تفسير سوره فتح
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا×لتؤمنوا بالله و رسوله و تعزروه و توقروه و تسبحوه بكرة و اصيلا×ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يد الله فوق ايديهم فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله فسيؤتيه اجرا عظيما×سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا فاستغفر لنا يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا بل كان الله بما تعملون خبيرا× (١)
سوره مباركه«انا فتحنا»است.قسمتهايى از آيات اين سوره را تفسير كرديم تا رسيديم به آيه هشتم (٢) .مىفرمايد: انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا .اين آيه در سوره احزاب هم با همين عبارت اضافهاى وجود دارد.آنجا مىفرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا (٣) اى پيامبر، ما تو را فرستادهايم گواه بر مردم و گواه بر امت.«شاهد»و«شهيد»معنى حضور را مىدهد.در زبان عربى به«گواه»از آن جهت«شاهد»مىگويند كه كسى حق دارد در مورد واقعهاى گواهى بدهد كه در آن واقعه حاضر باشد،يعنى انسان در مورد واقعهاى كه در آن حضور دارد و احساس مىكند و بالعيان آن را مىبيند حق دارد شهادت بدهد.اين مسالهاى است در باب«قضاء»(قضاوت)،مىگويند شهادت به علم جايز نيست،شهادت به عين و به حس جايز است،يعنى اگر شما چيزى را يقين داريد و شك نداريد ولى نديدهايد،مثلا يقين داريد العياذ بالله زيد همسايه شما شراب مىخورد،از صد احتمال يك احتمال هم نمىدهيد كه شراب نخورد،يعنى هيچ احتمال اينكه بتوانيد توجيه هم بكنيد نمىدهيد،يقين داريد شراب مىخورد،اما به چشم خودتان نديدهايد،يقين داريد كه فلان مرد و زن زنا كردهاند ولى به چشم خود نديدهايد،حق نداريد كه اين را شهادت بدهيد بگوييد فلانى زنا كرده يا فلانى شراب خورده است،و اگر شهادت بدهيد و قاضى از شما بپرسد كه اين را كه تو شهادت مىدهى ديدهاى يا نديدهاى،و شما بگوييد من نديدهام ولى يقين دارم،اگر شما عادلترين عادلهاى عالم هم باشيد،اعدل عدول هم باشيد،سلمان فارسى هم باشيد قاضى حق ندارد بر اين گونه شهادت ترتيب اثر بدهد.حديثى هست،حضرت صادق عليه السلام فرمودند(با دستشان اشاره كردند):«على مثل ضوء الشمس»مثل اينكه نور خورشيد را مىبينى،فقط اگر اين طور باشد شهادت بده،غير از اين نه.به همين جهت براى آنچه كه ما در فارسى مىگوييم«گواه»در زبان عربى كلمه«شاهد»به كار مىبرند،يعنى حاضر،يعنى آن كسى كه حاضر واقعه بوده نه آن كسى كه عالم به واقعه است،چون غايب از واقعه هم گاهى عالم به واقعه مىشود،ولى كافى نيست.علم به واقعه ولى عن غياب كافى نيست،حضور آن واقعه و شهود آن لازم است.
يكى از نكات مهم و معارف بزرگ قرآن اين مساله است كه پيغمبر اكرم و به تعبير قرآن گروهى از مؤمنين-كه آن گروهى از مؤمنين اين گونه جز اينكه در مقام عصمت باشند كس ديگر نمىتواند باشد-[شاهد امت هستند].خدا پيغمبر را«شاهد امت»ناميده است،شاهدى كه در دنيا تحمل شهادت مىكند و در آخرت اداى شهادت،يعنى او حاضر و ناظر به افعال و اعمال امت است.همين طور كه ما مىگوييم ملكين رقيب و عتيد ناظر و شاهد اعمال ما هستند،هميشه پيغمبر يك امتشاهد و ناظر بر اعمال امت است،و اين است كه در مساله امامت گفته مىشود كه شان اصلى امام اين نيست كه در ميان مردم ظاهر باشد و حكومت در دست داشته باشد كه اگر اين شان را از او گرفته باشند ديگر امام نباشد و از امامتخلع شده باشد،نه،شان اصلى كه از آن اين شان نتيجه مىشود[اين است كه امام شاهد امت است]يعنى با وجود كسى كه در باطن و از نظر باطن شاهد بر همه امت است ديگر نوبت به كسى كه مثل همه افراد امت است و مثل افراد ديگر امتخطا كار است نمىرسد كه او خلافت و حكومت را در دست بگيرد.
اين است كه قرآن در آن آيه مىفرمايد: يا ايها النبى انا ارسلناك شاهدا ما شما را فرستادهايم به عنوان شاهد و به عنوان گواه امت.اين مساله عرض اعمال-كه خودش مسالهاى است كه بر پيغمبر يا امام عرض اعمال مىشود-همان مفهوم«شهادت»را مىرساند،كه در آن آيه مىفرمايد: و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المؤمنون و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة (٤) .اين كه بعد مىفرمايد: و ستردون الى عالم الغيب و الشهادة يعنى خيال نكنيد اين شهادت براى اين است كه العياذ بالله خدا نمىداند،شاهدها بايد بيايند به اطلاع او برسانند[و او]قاضى اين گونه است،اين روى آن نظام نيست،اين شاهدها هستند و تازه بازگردانده مىشويد به كسى كه خودش عالم بر غيب و بر شهادت و بر همه چيز است و اعلم است از خود شما و از خود شاهدها بر اين مطلب.
انا ارسلناك شاهدا .پس يك شان از شؤون مقام رسالتشهادت است،تحمل شهادت در دنيا و اداى شهادت در آخرت. و مبشرا و نذيرا .شان ديگر تبشير است و شان ديگر انذار.هميشه پيغمبران مردم را در حال حركت و در جريان مىبينند،يعنى انسان خواه ناخواه اين طور است.انسان هيچ وقتساكن نيست،هميشه در حركت است،منتها در چه راهى و به كدام سو در حركت است؟پيامبران مبشر و منذر هستند،يعنى راه را ارائه مىدهند و بشارت و نويد مىدهند كه اگر از اين راه بروى به چه فتح و سعادت و كمالى نائل مىشوى و اگر از آن راه و آن راه بروى به چه بدبختى و شقاوتى نائل مىشوى.
حديثى هست كه پيغمبر اكرم با اصحاب نشسته بودند،چند خط از نقطهاى به نقطهاى رسم كردند،بعد اشاره به خط وسط كه خط راست بود كردند و فرمودند اين راه من است(صراط مستقيم)و بقيه راهها راههاى من نيست،يعنى انسان هميشه در حال حركت است،منتها يك وقت راه راست را به سوى مقصد در پيش مىگيرد و يك وقت از راههاى كج مىرود،و پيغمبران آمدهاند كه مبشر به راه راست باشند.
اينجا عمل خاصى از پيغمبر اكرم صورت گرفته كه مساله مبشر بودن و منذر بودن پيغمبر را خيلى خوب مجسم مىكند،مخصوصا منذر بودن.در سالهاى اول بعثت رسول اكرم بعد از نزول آيه و انذر عشيرتك الاقربين (٥) (خويشاوندان نزديك را بايد انذار كنى)دو واقعه رخ داده است،يكى انذار نزديكان خيلى نزديك،يعنى بنى هاشم و بنى عبد المطلب كه اين در خانه خود حضرت صورت گرفته،كه عدهاى را-كه ٣٩ يا ٤٠ نفر بودند،عموهاى حضرت،عمو زادگان، عمه زادگان،اينهايى كه خيلى نزديك بودند-دعوت كردند،آن داستان معروف كه امير المؤمنين طفل بودند و[پيغمبر اكرم]دستور دادند كه آبگوشتى براى اينها بپزند و ايشان آماده كردند،و بعد ابو لهب چه گفت و...
يك جريان ديگر هست كه انذار اقربين كمى از اينها دورتر است-كه بعد از آن واقعه صورت گرفته-يعنى همه قريش،چون همه قريش اقرباى پيغمبر بودند.خود پيغمبر از قبيله قريش بود يعنى بنى هاشم تيرهاى از قريش بودند.پيغمبر اكرم رفتند بالاى يكى از كوههاى اطراف مكه و فرياد كردند ايها الناس جمع شويد،مطلب مهمى را مىخواهم با شما در ميان بگذارم (٦) .
عده زيادى جمع شدند،اكابر و اصاغر،زن و مرد جمع شدند، (٧) بعد حضرت فرمود:ايها الناس!اگر من سخنى به شما بگويم،از من مىپذيريد،باور مىكنيد؟ همه گفتند ما از تو جز راستى نشنيدهايم.فرمود اگر به شما اطلاع بدهم كه در پشت اين كوهها سپاه جرارى هست كه آهنگ شهر شما را دارند و تصميم گرفتهاند بيايند شهر شما را غارت كنند افرادتان را بكشند پس آماده و مهيا بشويد،باور مىكنيد؟همه گفتند البته باور مىكنيم،ما از تو سخن خلاف نشنيدهايم.تا اين اقرار را از اينها گرفت اين جمله را فرمود: فانى نذير لكم بين يدى عذاب شديد پس من شما را انذار مىكنم كه در جلوى شما عذاب بسيار شديد دردناكى هست،اما نه فقط در اين دنيا،اگر همين راهى را كه الآن داريد مىرويد ادامه بدهيد،در جلوى شما عذاب بسيار شديدى هست.اين جمله خيلى تكان دهنده بود.ابو لهب فرياد زد كه تو براى چنين حرفى ما را به اينجا آوردهاى؟!...و رفت.
پيغمبر گواه بر مردم و مبشر و منذر و دعوت كننده مردم است.در آن آيه،بعد مىفرمايد: و داعيا الى الله باذنه و سراجا منيرا (٨) (دعوت كننده مردم است به سوى خدا به اذن حق،و چراغى است روشن براى مردم).از اين شهادت و از اين تبشير و از اين انذار چه تحول و تغييرى در مردم پيدا بشود؟اينجا خطاب از پيغمبر كه مخاطب بود[بر مىگردد و]خود مردم[مخاطب]مىشوند،كانه مردم در اينجا سؤال مىكنند:خدايا تو پيغمبر را شاهد و مبشر و نذير و منذر فرستادى،كه ما چه بكنيم؟ لتؤمنوا بالله و رسوله كه ايمان بياوريد،ايمان پيدا كنيد به خدا و پيامبر خدا(ايمان،خودش اعتقاد است)،فكر و روحتان تحول پيدا كند،حياتتان حيات ايمانى بشود.
و تعزروه و خدا را نصرت و يارى كنيد.اين از آن مهمترين و زيباترين تعبيرات قرآن است،و در اهميت دادن به بشر است:اى بشر به يارى خدايت برخيز.خيلى در آن استعطاف و اظهار مهربانى است،و خيلى هم مقام است براى بشر.كانه(البته اين تعبير[رسا] (٩) نيست):«اى بشر بيا تا جهان را با هم بسازيم».براى اينكه به يارى خداى خودتان برخيزيد.البته اين در معنا و در واقع بر مىگردد به يارى خود انسان،آدم خودش را يارى مىكند،جهان را هم كه مىسازد براى خودش مىسازد نه براى خدا،ولى تعبير چنين تعبيرى استيعنى اينقدر در آن اشفاق و استعطاف خوابيده است كه حد ندارد.
اين را ما مكرر گفتهايم كه فرق بين خدا به نحوى كه انبياء براى بشر معرفى مىكنند و خدا آن گونه كه فيلسوفان معرفى مىكنند(فيلسوفانى كه متاثر از اسلام نيستند مثل فيلسوفان قديم يونان)[اين است كه]خدايى كه يك فيلسوف مثل ارسطو يا افلاطون معرفى مىكند موجودى است كه رابطهاش[با عالم]فقط اين است كه عالم را خلق كرده و صانع عالم است،اما خدا آن گونه كه انبياء به بشر معرفى مىكنند خيلى به انسان نزديك است و در حال داد و ستد با انسان است:اين را بده و آن را بگير،به من مهر بورز به تو مهر مىورزم،مرا دوست داشته باش من تو را دوست دارم،ما و تو با همديگر يكى هستيم.كانه خويشاوندى را به خويشاوند خودش معرفى مىكند.«براى اينكه به خداى خودتان و پيامبرش ايمان بياوريد و براى اينكه به يارى خداى خودتان برخيزيد».بعضى گفتهاند«و تعزروه»به پيغمبر بر مىگردد، ولى مفسرين جواب دادهاند به قرينه«تسبحوه»نمىتواند به پيغمبر بر مىگردد.«و تعزروه»به يارى خداى خودتان برخيزيد.اين تعبير در آيات ديگر قرآن هم هست: ان تنصروا الله ينصركم اگر خداى خودتان را يارى كنيد او هم شما را يارى مىكند.يا در جاى ديگر مىفرمايد: من (١٠) ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا (١١) (خيلى عجيب است!خدا آمده از ما قرض الحسنه مىخواهد)كيست كه به خدا قرض الحسنه بدهد؟همان قرض الحسنهاى كه ما به مردم مىدهيم خدا دستخودش را آورده جلو:بندگان من!من هم از شما قرض الحسنه مىخواهم، به من قرض الحسنه بدهيد،يعنى به مردم كه قرض الحسنه مىدهيد به من هم قرض الحسنه بدهيد.
«و توقروه»و براى اينكه عظمت او را در روح خودتان درك كنيد،[براى اينكه]تعظيم كنيد او را،يعنى عظمت او را درك و فهم كنيد.«تعزروه»آن يارى عملى است،كارى كه بايد در عمل بكنيد اسمش يارى خداوند است،«توقروه»يعنى جلال و عظمت او را دريابيد و درك كنيد.
«و تسبحوه»دركتان برسد به آنجا كه بفهميد هر چه كه درك مىكنيد باز او را آنچنان كه بايست درك نمىكنيد،باز او منزه است از آنچه كه شما درك مىكنيد،يعنى برتر و والاتر است.
در آيات اول سوره«مدثر»اين طور مىخوانيم: يا ايها المدثر قم فانذر .اين«فانذر»همين«بشيرا و نذيرا»در اينجاست. و ربك فكبر پرودگار خودت را تكبير بگو و تعظيم كن.اين همان توقروه در اينجاست،يعنى كبريائى و عظمت و جلال او را به مردم بشناسان و بنمايان.آنوقت و تسبحوه .هميشه معرفت انسان آن وقت معرفت است كه شناخت مقرون به تسبيح و تنزيه باشد يعنى مقرون به اظهار عجز باشد،كه خدايا من تو را هر چه كه بشناسم آخرش آن شناختن باز لايق من است،حد من است نه آنچنان،كه تو هستى،چنانكه پيغمبر اكرم فرمود: «لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك» (١٢) خدايا من نمىتوانم ستايش تو را به پايان برسانم،آنچنان تو را ستايش كنم كه تو شايسته آن هستى،تو آنچنانى كه خود خود را مىشناسى،تو آنچنانى كه خود خود را ثنا مىگويى.
و تسبحوه بكرة و اصيلا هر بامدادان و هر شامگاهان او را تسبيح كنيد،كه همين نماز است. نماز ما تسبيح و تكبير صبحگاهان و شامگاهان است.دو مرتبه آيه وارد همان داستان حديبيه و بيعت الرضوان مىشود و در واقع دنباله «انا ارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا» استيعنى در اين آيه در واقع توصيف پيغمبر است نه توصيف مؤمنين.آيهاى كه بعد خواهيم خواند: «اذ يبايعونك تحت الشجرة» (١٣) آن مربوط به مؤمنين مىشود،اين راجع به پيغمبر است.فرمود: «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله» [كسانى كه با تو بيعت مىكنند]با خدا بيعت مىكنند، بيعت با تو بيعت با خداست.بالاتر از اين، «يد الله فوق ايديهم» دستخداست بالاى دست آنها، يعنى چه؟
بيعت از ماده«بيع»به معنى فروختن است.حقيقت بيعت پيمان است،همين چيزى است كه ما امروز در مواقعى به آن مىگوييم دست دادن.مثلا شخصى مىگويد اگر من افرادى كمك پيدا كنم حاضرم پانصد هزار تومان براى فلان كار خير سرمايهگذارى كنم.به يكى كه آنجا نشسته و چنين روحى دارد مىگويد حاضرى همين مقدار سرمايهگذارى كنى؟مىگويد بله،مىگويد دست بده.اين دست دادن چيست؟فردى حرف مىزند،يك حرف هم ديگرى مىزند،ولى وقتى كه مىخواهند اين را به صورت مؤكد در بياورند،دستهايشان را روى همديگر مىگذارند.اين دستها را كه مىگيرند و فشار مىدهند،اين فشار دادن يعنى من قول دادم،من متعهد شدم.در عرب هم همين كار معمول بوده كه اسم اين را مىگذاشتند«بيعت».وقتى كسى[مىخواست]آمادگى خودش را براى امرى،براى نصرت و يارى شخصى،يا به عنوان خلافت او[اعلام كند]،مىآمد دست مىداد و بيعت مىكرد و اين را پيمان خيلى مؤكدى مىشمردند و نقض بيعت را جايز نمىدانستند و طبعا هم جايز نيست(نقض بيعت را مىگفتند«نكث»،كه حالا اينجا مىخوانيم: «من نكث فانما ينكث على نفسه» )چون وفاى به پيمان يك امر عقلى و انسانى است كه يا ايها الذين امنوا اوفوا بالعقود (١٤) .
در قضيه حديبيه وقتى كه كار سختشد و احتمال اينكه درگيرى و جنگ شديدى رخ بدهد[قوت گرفت]و مسلمين هم چنين آمادگىاى داشتند،غير از يك نفر بقيه همه آمدند با پيغمبر اكرم در زير آن درخت بيعت كردند.قرآن اينجا مىفرمايد آنها كه با تو بيعت كردند در واقع با خدا بيعت كردند.مقصود اين است كه اينجا تو طرف نيستى،خدا طرف است،نه اينكه فقط با يك انسان بيعت كردند،چون آن انسان براى خودش كارى را نمىخواسته و بعلاوه آن انسان انسانى است كه در واقع آنچه كه در او وجود ندارد همان من اوست.چون من او فانى شده و نيست پس در واقع اين دستخداست كه اينجا دراز شده.بزرگترين و عالىترين تعبيراتش اينجاست:قرآن دارد كه «يد الله فوق ايديهم» دستخدا بالاى دست آنهاست.اينجا مقصود چيست؟آيا قرآن مىخواهد بگويد كه دستسومى(البته در مقام تشبيه)بالاى اين دو دست وجود دارد؟يعنى شما كه دستتان را مىدهيد به دست پيغمبر و بيعت مىكنيد ستخدا روى دست هر دوى شماست،هم روى دست مؤمنين و هم روى دست پيغمبر؟يعنى براى خدا واقعا يك دست تخيل شده است و به چنين چيزى تشبيه شده؟نه،اين نيست.اساسا از ادب قرآن به دور است كه براى خدا از آن جهت كه خداستيك دست جسمانى فرض شود، بلكه قضيه به گونه ديگرى است.آنها كه بيعت مىكردند پيغمبر اكرم اين طور بيعت مىكردند كه دستشان را بالا مىگرفتند و آنها دستشان را پايين مىگرفتند،هميشه دست آنها پايين بود و دست پيغمبر بالا،كه در قضيه مامون و حضرت رضا نقل كردهاند كه وقتى مردم آمدند با حضرت رضا عليه السلام براى ولايت عهد بيعت كنند آنها به سبك مخصوص خودشان بيعت مىكردند.حضرت فرمود نه،من آنچنان از شما بيعت مىگيرم كه جدم پيغمبر بيعت كرد.آنگاه حضرت دستشان را به گونهاى گرفتند كه پشت دست به طرف خودشان بود و روى آن به طرف جمعيت،و دستحضرت بالا قرار مىگرفت و دست آنها پايين.
پس در اينجا مقصود اين است كه دستشما پايين بوده و دست پيغمبر بالا.آن دستخدا بود كه روى دستشما بود،يعنى دست پيغمبر دستخداست،نه دستخدا روى دستشما و دست پيغمبر بود.اين نظير آيات ديگرى است كه ما در قرآن داريم: «من يطع الرسول فقد اطاع الله» (١٥) هر كه پيغمبر را اطاعت كند خدا را اطاعت كرده.اين در واقع مرحلهاى از توحيد را بيان مىكند كه خيلى خيلى والاست،يعنى مرحلهاى از توحيد پيغمبر را بيان مىكند كه در اين مرحله اساسا بايد گفت پيغمبر از خودش«نيست»است،اراده او در اراده خداست،او ديگر از خود ارادهاى ندارد.او نيست كه حرف مىزند،اصلا او از خودش سخن ندارد،اين خداست كه دارد با زبان او حرف مىزند.دست او كه حركت مىكند او نيست كه دستش را حركت مىدهد، اين خداست كه دست او را حركت مىدهد.مفهوم آن حديثى است كه شيعه و سنى نقل كردهاند: لا يزال العبد يتقرب الى بالنوافل حتى اذا احببته،فاذا احببته كنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر بها و يده الذى يبطش بها (١٦) بنده قدم به قدم به من نزديك مىشود تا آنجا كه مورد محبت و عنايت من قرار مىگيرد.به آن مرحله كه رسيد منم چشم او كه مىبيند و منم گوش او كه مىشنود و منم دست او كه دراز مىشود،يعنى اويى ديگر در كار نيست.
بنابراين شما بايد بدانيد كه با خدا بيعت كردهايد نه با كس ديگر،پس وفاى به چنين بيعتى وفاى به بيعت با خداست و نقض چنين بيعتى نقض بيعت با خداست.حال از اين چه نتيجهگيرى مىشود؟در بيعت با بشر دو طرف است،يعنى هر دو طرف سود و زيان دارند، سودى اگر باشد مال دو طرف است،زيانى هم باشد مال دو طرف است.وقتى كه شخصى با يك نفر ديگر بيعت مىكند بر خلافت،بر حكومت و امثال اينها،آن كسى كه بيعت مىگيرد،از تابعين خودش سود مىبرد و در مقابل،متعهد است به اينها سود برساند.اما اگر انسان با خدا بيعت كند،آن كه سود نمىخواهد و بىنياز از سود استخداست و آن كه صد در صد سود مىبرد بنده است.نتيجه اين است كه اگر بيعت را نقض كند آن كه ضرر مىبرد باز صد در صد بنده است نه خدا.لهذا مىفرمايد-چون طرف بيعتخداست-«فمن نكث»پس هر كسى كه اين بيعت را نكث كند و بشكند به ضرر دو طرف استيا به ضرر يك طرف؟به ضرر يك طرف. آن طرف همان طور كه از نفعش بىنياز است،از ضررش هم بىنياز است. فمن نكث فانما ينكث على نفسه و من اوفى بما عاهد عليه الله اما اگر كسى نقض بيعت نكند و به پيمان خودش باقى بماند خدا اجر عظيم به او مىدهد.اجرى كه در مقياس الهى عظيم باشد ديگر براى ما قابل توصيف نيست.
اين آيات نشان مىدهد كه در همان خلال سفر حديبيه نازل شده است،يعنى قبل از اين بوده كه حضرت به مدينه برگردند،لهذا دارد كه سيقول لك المخلفون من الاعراب شغلتنا اموالنا و اهلونا .وقتى كه پيغمبر اكرم براى سفر به مكه و به عنوان سفر حج از مدينه بيرون آمدند و در حدود هزار و دويستيا هزار و چهار صد نفر همراهشان بودند ايشان عنايت داشتند كه جمعيت زيادى همراهشان باشند،و خيلى از قبائل عرب را كه تازه مسلمان شده بودند يا اظهار اسلام مىكردند يا لا اقل خودشان را هم پيمان پيغمبر نشان مىدادند دعوت كردند كه با ما بياييد،آنهايى كه در اطراف مدينه بودند،قبيله غفار،قبيله مزينه،قبيله اشجع و... نيامدند.علتش اين بود كه اينها همه مىگفتند كه اين سفر سفر خطرناكى است،محال است كه پيغمبر برود و برگردد،و چون قضيه حديبيه بعد از قضيه احزاب و بعد از جنگ احد بود[كه]در جنگ احد كفار آمده بودند در نزديك مدينه با مسلمين جنگيده بودند(بالاخره ضربت بزرگى به مسلمين زدند،هفتاد نفر كشتن به مقياس آن روز خيلى كار بود)و بعد از آن جنگ احزاب رخ داده بود كه اصلا مسلمين را در محاصره قرار دادند،تمام اين مردم ديگر قضاوتشان اين بود كه اينها تا ديروز در محاصره دشمن بودند و دشمن اينها را در خانه خودشان محاصره كرده بود،حالا مىتوانند بروند در خانه دشمن؟!نزديك آنجا كه بروند يك نفر اينها سالم برنمىگردد.تعبير قرآن اين است كه: ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا گمانشان اين بود كه پيغمبر و مؤمنين،ديگر به خاندانشان بر نمىگردند،اينها رفتند كه ديگر برگردند!حرفشان اين بود.قرآن مىگويد حالا كه شما سالم از اينجا برگشتيد اينها شروع مىكنند از آن عذرهاى خاص[آوردن كه]ما مىخواستيم بياييم ولى متاسفانه گرفتاريها مانع شد. سيقول لك المخلفون من الاعراب .قرآن هم نمىگويد آنهايى كه شما مىخواستيد بيايند،[بلكه مىگويد]آنهايى كه شما در واقع نبرديد،يعنى آنهايى كه شايسته آمدن هم نبودند،مخلف و رها شده بودند.كلمه«اعراب»هم هميشه در مقام تحقير گفته مىشود.در فارسى وقتى ما مىگوييم«اعراب»يعنى عربها،ولى در اصطلاح قديم كه اصطلاح قرآن هم بر آن است«اعراب»يعنى باديهنشينهاى عرب.شهرنشينها و مثقفها (١٧) و چيزفهمهايشان را«اعراب»نمىگفتند،بدويها را«اعراب»مىگفتند. سيقول لك المخلفون من الاعراب يعنى عن قريب كه به مدينه برگرديد آنهايى كه با خود نبرديد خواهند آمد،مشغول عذرتراشى مىشوند و مىگويند:«شغلتنا اموالنا و اهلونا»گرفتاريهاى ما و گرفتاريهاى زن و بچه نگذاشت ما بياييم و الا ما مايل بوديم بياييم.خودشان مىدانند كه مايل بودن كافى نيست،اگر مايل بوديد مىخواستيد بياييد،مىخواهند گناهشان را تضعيف كنند: فاستغفر لنا درست است،كار بدى كرديم ولى چه بايد كرد،زن و بچه مانع مىشود،تو براى ما استغفار كن،يعنى در مقام عذر خواهى بر مىآيند كه ما توبه كرديم.قرآن مىگويد هر دو مورد را دروغ مىگويند،هم اينكه زن و بچه مانعمان شد،اين نبود،حقيقت اين بود كه اينها اعتقاد داشتند كه شما سالم برنمىگرديد،به اين دليل نيامدند،اگر مىدانستند شما سالم بر مىگرديد همراه شما مىآمدند،و هم اينكه مىگويند استغفار كن.واقعا از كار خودشان پشيمان نشدهاند، اينها منافقاند، يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم به زبان چيزى مىآورند كه در دلشان وجود ندارد،يعنى اين طلب مغفرتشان هم دروغ است.پس برويم روى حقيقت.حقيقت مطلب اين است كه اينها فكرشان اين بود كه شما سالم برنمىگرديد.بگو خدا را چه فكر كردهاى؟پس خدا چيست؟بگو اگر خدا پشتيبان كسى باشد در هر شرايطى سالم برمىگردد،اگر نباشد نه، خدا اگر مىخواستشما را در خانه هم از بين ببرد در خانه از بين برده بود. قل فمن يملك لكم من الله شيئا ان اراد بكم ضرا او اراد بكم نفعا يعنى ما به اين اسباب و وسائل تكيه نداريم، ما تكيهمان به خداست.اگر خدا بخواهد به شما نفعى برساند يا بخواهد به شما ضررى بزند مگر چيزى مىتواند مانع بشود؟!يعنى تكيه ما به خدا بود بل كان الله بما تعملون خبيرا خدا خودش آگاه است كه واقعيت چه بود،يعنى خدا خودش مىداند كه اينهايى كه شما مىگوييد دروغ است،«شغلتنا اموالنا و اهلونا»دروغ است، فاستغفر لنا دروغ است. بل ظننتم ان لن ينقلب الرسول و المؤمنون الى اهليهم ابدا حقيقت اين است كه شما گمان مىبرديد كه پيغمبر و مؤمنين هرگز روى زن و بچهشان را نخواهند ديد و زين ذلك فى قلوبكم و اين فكر در دل شما خيلى هم جلوه داده شده بود،يعنى از اين قضيه متاثر هم نبوديد،خوشحال هم بوديد كه ديگر رفتند و كارشان تمام شد. و ظننتم ظن السوء و گمان بد برديد و كنتم قوما بورا و شما مردمى بوديد بور.كلمه«بور»در فارسى هم به كار مىرود و ظاهرا آنچه ما در فارسى به كار مىبريم ريشه عربى دارد.ما وقتى مىگوييم فلان كس بور شد،مقصودمان اين است كه مشتش باز شد و خجل و شرمنده گرديد،مثل اينكه كسى حرفى مىزند،بعد سخنى مىگويد كه ديگر در مىماند جواب بدهد و خجل و شرمنده مىشود،مىگوييم فلانى بور شد.دو ريشه براى اين كلمه ذكر كردهاند كه هر دو به يك ريشه بر مىگردد.يك ريشهاش هلاكت است. «بوار»در لغت عربى يعنى هلاكت.ريشه ديگر آن اين است كه عرب به زمين-به تعبير خودش-ميته جرداء،يعنى زمين مرده لخت و عور كلمه«بور»اطلاق مىكند(باير هم كه مىگويند همين است)،زمين مرده،زمينى كه حيات ندارد،زمينى كه هيچ گياهى ندارد، زمين شورهزار يا شنزارى كه هيچ اثرى از آثار حيات در آن وجود ندارد.هر دو را مفسرين گفتهاند.به نظر من اين دومى[مناسبتر است].«و كنتم قوما بورا»حقيقت اين است كه اين دلهاى شما سرزمينهاى مرده بىحيات بىروحى بود. و من لم يؤمن بالله و رسوله فانا اعتدنا للكافرين سعيرا (اول گفت: لتؤمنوا بالله و رسوله )واى به حال كسى كه به خدا و رسول خدا ايمان پيدا نكند و كافر بشود،بايد بداند كه براى كافران سعيرى(آتشها و لهيبهاى افروخته و گداختهاى)است.و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- فتح/٨-١١.
٢- [نوار جلسه قبل در دست نيست.]
٣- احزاب/٤٥.
٤- توبه/١٠٥.
٥- شعرا/٢١٤.
٦- بديهى است كه در آن زمان وسائل امروزى نبوده كه با راديو و تلويزيون اعلام كنند،اگر كسى از خبر مهمى اطلاع پيدا مىكرد مىرفت در آن نقطه-ظاهرا بالاى همين كوه صفا(تپه صفا)-مىايستاد و فرياد مىكرد ايها الناس جمع بشويد خبر مهم،و همه جمع مىشدند.
٧- تا آن زمان سابقه نداشت كه ايشان چنين كارى كرده باشند و شنيدهاند كه ايشان قبل از دوره رسالت به نام«محمد امين»معروف و خيلى با وقار و سكينت بودند.
٨- احزاب/٤٦.
٩- [اين كلمه در نوار نامفهوم است.]
١٠- محمد/٧.
١١- حديد/١١.
١٢- مصباح الشريعة با تصحيح سيد جلال الدين محدث،ص ٥١.
١٣- فتح/١٨.
١٤- مائده/١.
١٥- نساء/٨٠.
١٦- اصول كافى،ج ٤/ص ٥٣ و بحار الانوار،ج ٨٧/ص ٣١،با اختلاف در عبارت.
١٧- [به معنى روشنفكران]
۷
آشنايي با قرآن تفسير سوره قمر (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
كذبت قبلهم قوم نوح فكذبوا عبدنا و قالوا مجنون و ازدجر×فدعا ربه انى مغلوب فانتصر×ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر×و فجرنا الارض عيونا فالتقى الماء على امر قد قدر×و حملناه على ذات الواح و دسر×تجرى باعيننا جزاء لمن كان كفر×و لقد تركناها اية فهل من مدكر×فكيف كان عذابى و نذر×و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر× (١)
سوره مباركه قمر از سور مكيه و كوتاه قرآن است كه مجموعا پنجاه و پنج آيه است ولى پنجاه و پنج آيه كوتاه،يعنى آياتى كه در حدود نيم سطر است،گاهى كمتر و گاهى بيشتر،و اگر هم بيشتر استخيلى كم بيشتر است.مقدمتا مطلبى را عرض كنم و شايد به آن توجه كرده باشيد و آن اينكه بعضى از سورههاى قرآن از نظر آهنگ مختلف است.به كوتاهى و بلندى سوره هم چندان مربوط نيست و حتى به كوتاهى آيه هم خيلى ارتباط ندارد.آهنگهاى آيات شريفه قرآن مختلف است و اين اختلاف آهنگها بستگى دارد به محتوا و مضمون.مثلا آهنگ سوره حمد كه حالتش فقط حالت عبادت و مناجات با خداوند و انقطاع بنده با خداست آهنگ مخصوصى است،خيلى نرم و ملايم،خيلى خاضعانه و عابدانه: الحمد لله رب العالمين الرحمن الرحيم مالك يوم الدين اياك نعبد و اياك نستعين اهدنا الصراط المستقيم... حتى سوره توحيد هم كه سوره بسيار كوتاهى است و آياتش گاهى دو يا سه كلمه است باز چون فقط ثناى خداوند است آهنگ آن همان آهنگ نرم و ملايم است: قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد و لم يكن له كفوا احد .
ولى گاهى يك آيه مثلا مىخواهد يك حكم شرعى كلى فقهى را بيان كند،آن خيلى به اصطلاح سادهتر[است]و اغلب آيات خيلى طولانى آياتى است كه بيان يك سلسله احكام مىكند يعنى يك ماده قانونى را بيان مىكند،آن باز لحن و آهنگ ديگرى دارد: يا ايها الذين امنوا اذا تداينتم بدين الى اجل مسمى فاكتبوه و ليكتب بينكم كاتب بالعدل (٢) كه طولانىترين آيه قرآن است،يا: حرمت عليكم امهاتكم و بناتكم و اخواتكم... (٣) و آياتى از اين قبيل كه زياد هم داريم،آيات احكام در قرآن،اينها آهنگ ديگرى دارد.[همچنين]آيات تهديدآميز آهنگ ديگرى دارد،خيلى خشونتبار و تند است و اغلب اين گونه آيات،هم كوتاه است و هم رعايتسجع در آنها بيشتر شده.اين نكته كه آيات قرآن داراى آهنگهاى مختلف است و هر آهنگى با محتواى آن آيات تناسب دارد و در اين جهت نهايت دقت و مراقبتشده،از مطالب تازهاى است كه در عصر اخير به آن توجه كردهاند و خيلى توجه خوبى است.در ميان كتابهايى كه در اين زمينه ديدهام و به فارسى هم در آمده است بهترين كتاب(مىدانم كتابهاى ديگر هم هست،من نديدهام،شايد هم بهتر باشد)كتابى است كه مرحوم آيتى خودمان ترجمه كردهاند(خدا او را بيامرزد)،كتاب مراة الاسلام طه حسين.شايد اين كتاب آخرين كتاب يا جزو آخرين كتابهاى طه حسين باشد (٤) .اوايلى كه شركت انتشار تاسيس مىشد در جلساتى كه مرحوم آقاى آيتى هم بود و شركت مىكرديم راجع به اينكه چه كتابهايى خوب است تاليف يا ترجمه بشود از جمله پيشنهاد شد كتاب مرآة الاسلام ترجمه بشود و مرحوم آقاى آيتى قبول كردند كه ترجمه كنند و ترجمه كردند به نام«آئينه اسلام». اين كتاب فصلى دارد تحت عنوان«قرآن».آن فصل را مخصوصا بخوانيد.همين مطلبى را كه الآن من عرض مىكنم در آنجا نسبتا خوب بيان كرده و سراغ سورههاى مختلف قرآن رفته و محتواى اين سورهها و آهنگ آيات را در نظر گرفته و بعد مىگويد ببينيد چگونه تناسبى هست ميان آهنگهاى مختلف اين آيات و محتواهايى كه هست.مثلا آنچه كه در سوره«و الطور»خوانديم،با شدت خيلى فوق العادهاى است: و الطور و كتاب مسطور فى رق منشور و البيت المعمور و السقف المرفوع و البحر المسجور ان عذاب ربك لواقع ما له من دافع .
سوره اقتربت الساعة و انشق القمر هم همين طور است ولى با روح خاصى.همه اين سوره يك روح دارد كه عرض مىكنم.حتى در اين سوره چند داستان آمده ولى صورتى كه اين داستانها در اين سوره دارند با صورتى كه همين داستانها در سورههاى ديگر قرآن دارند فرق مىكند يعنى در آنجاها به جزئيات هم تا حدى پرداخته شده و در اينجا قطعههاى مختصرى آورده شده تا حدى كه به آن روح كمك كند.حال روح اين سوره چيست؟روح اين سوره مطلبى است كه كلى آن در قرآن به اين صورت بيان شده: لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد (٥) .اگر بشر در مقابل نعمتها و انعامهاى الهى حالتسپاسگزارى و حقشناسى و قدردانى داشته باشد،سنت الهى بر اين است كه آن نعمتها و انعامها را افزايش بدهد،و اگر به جاى آنكه عكس العمل سپاسگزارانه داشته باشد و قدرشناس و حقشناس آن نعمتها باشد (٦) كفران و ناسپاسى و قدرناشناسى و حقناشناسى كند نه تنها موجب زوال آن نعمت است بلكه موجب پيدايش يك نقمت هم به جاى آن هست.آن شعر مىگويد :
شكر نعمت،نعمتت افزون كند كفر نعمت (٧) از كفت بيرون كند ولى قرآن بالاتر از اين را مىگويد،نمىگويد كفر نعمت فقط از كفت بيرون كند،مىگويد كفر نعمت،نعمت را از كفت بيرون كند و به جاى آن يك نقمت بياورد.اين يك اصل كلى است كه در زندگى انسان،چه زندگى فردى چه زندگى اجتماعى،دنيوى و اخروى جارى است.
نعمتها متفاوت است.قهرا وقتى كه نعمتها متفاوت باشد شكرها و كفر نعمتها متفاوت مىشود و عكس العملهاى الهى يعنى افزون كردن در يك جا و زايل كردن نعمت و بالاتر نقمت به جاى آن آوردن هم متفاوت مىشود،تا نعمت چگونه نعمتى باشد.يك وقتخدا به انسان نعمتسلامتى بدن داده،نعمت وسعت رزق داده،همه اينها نعمت است و اقتضاى شكر و سپاس دارد.ولى يك وقت نعمت الهى نعمتى است فوق العاده با ارزش،نعمتى است كه حيات معنوى جاودانى انسان بستگى به آن دارد.اگر كفرى در اين زمينهها رخ بدهد عقوبتى كه انسان به آن دچار مىشود صد درجه شديدتر است.تعبيرى مىكنند،تعبير درستى است، مىگويند خداوند غيور است.پيغمبر اكرم درباره سعد بن عباده خزرجى فرمود:«ان سعدا لغيور»سعد آدم غيورى است«و انا اغير من سعد»و من از او غيورترم«و الله اغير منى» (٨) .سعد كه غيور بود غيرت او غيرت ناموسى به معنى ناموس انسانى يعنى نسبت به همسر خودش بود.در داستانى بود كه[آيه نازل شد كه]اگر كسى بيايد شهادت بدهد به اينكه زنش زنا كرده است تنها شهادت او كافى نيست و شاهد ديگرى بايد باشد.گفت:يا رسول الله!اگر ما ديديم زنمان زنا مىكند برويم شاهد بياوريم؟من كه تاب تحمل چنين چيزى را ندارم.پيغمبر فرمود حكم الهى اين است،در عين حال فرمود سعد آدم غيورى است.بعد فرمود:من از او غيورترم. غيرت پيغمبر در مقابل نواميسى است كه خود پيغمبر دارد.نواميس پيغمبر همان احكام الهى است.خدا كه از پيغمبر غيورتر است در مقابل نواميس عام عالم است،نواميس خلقت به طور كلى كه شامل شريعت هم مىشود،يعنى قوانين و اصول خلقت كه خداى متعال قرار داده بايد محترم باشد.اگر انسان بر ضد نواميسى كه خدا قرار داده عمل كند هتك ناموس الهى كرده است.وقتى انسان هتك ناموس الهى بكند،چنانكه هر غيورى وقتى كه ناموسش هتك مىشود عكس العمل شديد نشان مىدهد خدا هم عكس العمل شديد نشان مىدهد. اين مقدمه را دانستيم.
اگر براى كسى وسايل هدايت و در واقع وسايل حيات جاودانى فراهم بشود و او اين نعمت را حقناشناسى و ناسپاسى كند،خودخواهى و خودپرستى و جاه و مقام و امثال اينها مانع بشود كه[از آن بهره ببرد و]حقيقت كه اينچنين به او رو آورده[و]دستش را به طرف او دراز كرده و مىخواهد او را براى هميشه نجات بدهد و حيات ابدى به وى بدهد،او به جاى اينكه ستحقيقت را بفشارد شمشيرش را بالا ببرد و اين دست را قطع كند كه تو چرا آمدهاى به سوى من،قطعا اينچنين هتك ناموس الهى از طرف خداى متعال عقوبت و عذابى بسيار شديد دارد.قبلا گفتيم كه پيغمبران كارخانه معجزه سازى نياوردهاند كه هر كسى بيايد اقتراح كند،مثل معركهگيرها،پيشنهاد كند اين قدر مىدهم كه فلان نمايش را بدهى.صحبت نمايش نيست،صحبت اين است كه معجزههاى پيغمبران آيتها و دليلهاى خداستيعنى ستحقيقت است كه دراز شده و مىخواهد انسان را بگيرد براى اينكه او ايمان بياورد و سر به جاده حقيقت بگذارد.حال اگر كسى معجزه يك پيغمبر را ببيند و مع ذلك جحود بورزد و مبارزه كند اينجاست كه عذاب الهى نازل مىشود.عذابهاى الهى كه خداوند بر امتها نازل كرده است همه همان و لئن كفرتم ان عذابى لشديد است.كفران ورزيديد:نعمتخدا به سوى شما آمد،دست هدايت به سوى شما دراز شد و به جاى اينكه از او استفاده كنيد آن دست را با شمشيرتان زديد.
سوره از اقتربت الساعة و انشق القمر شروع شد،بعد فرمود: و ان يروا اية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر هر آيتى و نشانهاى و دليلى[كه از خدا ببينند]-كه هر آدم بىغرضى عاشق اين است كه آيتى از خدا ببيند تا به دنبال آن برود-اينها در مقام توجيه و تفسير و تاويل آن برمىآيند به گونهاى كه به اصطلاح عذرى براى خودشان و ديگران بتراشند.بعد قرآن فرمود: و لقد جاءهم من الانباء ما فيه مزدجر خبرهايى كه در آنها ازدجارى باشد يعنى موعظهاى و امتناعى از اين حرفها باشد به قدر كافى رسيده[كه]اين كارها خيلى خطر دارد:معجزهاى رخ بدهد، دست هدايتى بيايد و انسان حقيقت را تشخيص بدهد،باز چشمهايش را ببندد،نعمتى به اين اهميت و عظمت براى انسان پيش بيايد و در عين حال انسان خودش را به آن راه بزند،اين پشتسرش عذاب و عقوبت دارد.
بعد از مطرح كردن مساله قيامت،حال به عنوان نمونه چند قصه و داستان را بدون اينكه بخواهد جزئيات آنها را ذكر كرده باشد هر كدام را در چند آيه كوتاه[نقل مىكند]تحت همين عنوان كه اين سنت قبل از شما هم اجرا شده استيعنى مانند شما هم مردمى بودهاند، پيغمبرانى آمدهاند و اين مردم را دعوت كردهاند،آيت و معجزه داشتهاند و آنها به جاى اينكه بپذيرند با آنها مبارزه كردند،نعمت الهى را به اين شكل كفران كردند و به حكم و لئن كفرتم ان عذابى لشديد عذاب الهى هم به آنها رسيده است.چون سوره در مكه نازل شده اين[آيه ناظر]به كفار قريش است كه عذاب الهى به شما هم قطعا خواهد رسيد،و در اينجا از جنگ بدر خبر مىدهد،و در خود آيات جنگ بدر هم هست كه اساسا جنگ بدر امرى بود غير قابل پيش بينى براى كفار.اگر چه پيغمبر اكرم اين تعبير را در يك جاى ديگر فرموده ولى در اينجا هم صادق است،فرمود:مكه پارههاى جگر خودش را بيرون فرستاده،يعنى آن عزيزهاى مكه بيرون آمدند.رؤساى قريش واقعا هم طبقهاى بودند كه وضعشان با ساير اعراب جاهليت فرق مىكرد،وضع اشرافى داشتند.مكه تقسيم مىشد به دو طبقه به اصطلاح بردگان و زيردستان و طبقهاى كه ملا قريش بودند كه اينها در اعالى مكه بودند و آنها در ادانى مكه،جاهايشان هم با همديگر فرق مىكرد.در جنگ بدر اين عزيزهاى مكه و به اصطلاح پارههاى جگر مكه بيرون آمده بودند با تجهيزاتى كه باورشان نمىآمد كه چنين سرنوشتى پيدا كنند براى اينكه مسلمين در مدينه فوقالعاده ضعيف بودند،عده و عدهشان كم بود،تجهيزات جنگى نداشتند و وضع اقتصادىشان خيلى بد بود كه همه مورخين نوشتهاند كه اين سيصد و سيزده نفرى كه در جنگ بدر شركت كردند به قدر كافى زره نداشتند و حتى زرهشان خيلى كم بود يعنى اگر جمعيتيكجا با همديگر روبرو مىشدند اينها مجبور بودند كه بىزره به جنگ بروند.شايد سيصد و سيزده شمشير در آنجا وجود نداشت ولى آنها كه با هزار نفر آمده بودند چنان مسلح و مجهز بودند كه غير قابل توصيف بود و گويى همان سران قريش كه در اين سيزده سال با پيغمبر اكرم اينچنين مبارزه كردند،همينها كه ديگران به تبع اينها آمدند و اصل اينها بودند، آمده بودند براى اينكه اينجا به خاك هلاكت بيفتند و برگردند.در«بدر»هفتاد نفر از سران قريش به دست مسلمين،كشته شدند و بقيه فرار كردند.قرآن اين را از نظر عوامل معنوى، حتى قبل از جنگ بدر هم مرتب خبر مىدهد كه چنين سرنوشتى در همين دنيا خواهد بود و بعد هم مكرر تكرار مىكند:مردمى كه با پيغمبرشان آنچنان رفتار كنند چنين سرنوشتى خواهند داشت.
عرض كردم قرآن[در اين سوره]بر اين قصهها مرور مىكند،چون فقط مىخواهد اجمالا بگويد كه پيغمبرى آمد،[مردمى]تكذيب كردند و بعد از تكذيب چنين سرنوشتى پيدا كردند، ولى همين طور با آيات كوتاه كوتاه و با لحن خيلى سريع و تند و خشونت بار: كذبت قبلهم قوم نوح پيش از اينها قوم نوح هم مانند اينها تكذيب كردند.نمىگويد چه را تكذيب كردند؟ چون بعد دارد: فكذبوا عبدنا .مفسرين روى اين جهت بحث كردهاند كه چرا دو بار«تكذيب»را ذكر كرده؟گفتهاند براى اينكه اول كه مىگويد: كذبت قبلهم قوم نوح قوم نوح پيش از اينها بودند،آنها هم تكذيب كردند[و بعد مىفرمايد] فكذبوا عبدنا پس تكذيب كردند بنده ما را، مىخواهد بگويد اينها كانه تكذيب پيشاپيشى داشتند،مثل تصديقهاى پيشاپيش،مثل امضاهاى پيشاپيش كه انسان گاهى چيزى را سفيد امضا مىكند،هنوز او ننوشته اين امضا مىكند،هنوز كسى حرفى را نگفته و هنوز حرفى از دهان او بيرون نيامده و معلوم نشده كه او چه مىخواهد بگويد،اين قبل از اينكه او بگويد چون تصميم گرفته تصديق كند،مىگويد بله صحيح است،همين طور است كه شما مىفرماييد. عكس قضيه،هنوز او نگفته اين تكذيب مىكند.اين نشان مىدهد كه اين تكذيب بر اساس منطق نيست چون تكذيب بر اساس منطق اين است كه حرف طرف شنيده بشود،روى آن حساب بشود،بعد ببيند منطقى نيست،آنوقت تكذيب كند.ولى تكذيبهاى مصلحتى و در واقع منفعتى،اين است كه[شخص]از اول تصميم دارد كه آن را قبول نكند. كذبت قبلهم قوم نوح قوم نوح هم قبل از اينها تكذيب كردند،چه را؟همه چيز را آنها نمىخواستند قبول كنند فكذبوا عبدنا پس چون چنين روحيه تكذيبى داشتند و روحيهشان روحيه تكذيب بود بنده ما را تكذيب كردند.اينجا كه مىگويد: «بنده ما را تكذيب كردند»خداوند مىخواهد به خودش[مربوط كند]،يعنى ما را تكذيب كردند.بنده ما را تكذيب كردند يعنى ما را تكذيب كردند.مثل اينكه-اگر چه اين تشبيه خيلى تشبيه درستى نيست-شما كسى را به عنوان نماينده خودتان به جايى مىفرستيد،بعد به آن نمايندهتان توهين مىكنند.يك وقت مىگوييد به آقاى الف توهين كردند.آن وقتخودش را در نظر گرفتهايد.و يك وقت مىگوييد به نماينده ما توهين كردند،يعنى به ما توهين كردند، يعنى گذشته از اينكه به شخص او توهين كردند به ما هم توهين كردند.
فكذبوا عبدنا بنده ما را تكذيب كردند،چه گفتند؟حال ببينيد چه توجيهاتى براى تكذيب خود ساختند: و قالوا مجنون و ازدجر ديوانه است،جن زده است.«مجنون»از ماده«جن»است چنانكه در فارسى هم ديوانه در واقع يعنى ديو زده است.چون در قديم معتقد بودند كه ديوانهها را ديو به اصطلاح مىزند و جن به آنها اصابت مىكند(اصابه الجن). قالوا مجنون ديوانه است،جن زده است«و ازدجر»دچار زجر الجن است.«زجر»منع را مىگويند و«ازدجار»يعنى منع را پذيرفتن.خلاصه جنها آمدهاند اين را زجر كردهاند و اين هم آن حالت را از جن پذيرفته است، اين حرفهايى كه مىزند حرفهايى است كه جنها به او الهام مىكنند. ديگر قرآن به تفصيل بحث نمىكند چون اينجا جاى تفصيل نيست،جاى اجمال است: فدعا ربه انى مغلوب فانتصر .آنجا گفت: عبدنا بنده ما.در مقابل مىگويد: ربه نقطه مقابل عبدنا ربه [ذكر شده].آنجا مىتوانست بگويد: فكذبوا نوحا ولى گفت: فكذبوا عبدنا اينجا هم مىتوانست مثلا بگويد: فدعا الله ولى گفت: فدعا ربه :آنها بنده ما را تكذيب كردند،بنده ما هم پروردگار خودش را خواند،آن كه تحتحمايتش بود.ميان عبدنا و ربه مقارنه است.
فدعا ربه پروردگار خود را خواند،كه چه؟ انى مغلوب فانتصر پروردگارا من ديگر الآن مغلوبم، يعنى اينها از هر جهت بر من غلبه كردهاند(بديهى است كه مقصودش غلبه ظاهرى بود)يعنى من ديگر الآن چارهاى ندارم،در چنگال اينها بيچاره هستم فانتصر خودت انتقام بگير يعنى عذاب خود را نازل كن.همين طور كه مفسرين گفتهاند اين فدعا ربه انى مغلوب فانتصر كه در سه چهار كلمه در اينجا گفته شده همانهاست كه در سوره انا ارسلنا نوحا در ضمن چند آيه بيان شده است ولى اينجا چون بايد مطلب را به طور اجمال بيان كند به طور مختصر ذكر مىكند: فدعا ربه انى مغلوب فانتصر به قوم خودش نفرين كرد.
اين را من از مرحوم ابوىمان شنيدم،يادم نيست كه خودم هم در جايى ديدهام يا نه،و البته بعيد هم نيست كه از كرامات شهيد اول باشد.مىدانيد كه شهيد اول را متهم كردند و فتوا به قتلش دادند و قاضىاى به نام«جماعه»فتواى قتلش را صادر كرد و اين مرد بزرگ را به شكل خيلى فجيعى[به شهادت رساندند].مىگويند آن دم آخر كاغذى را از جيبش در آورد و نوشت: رب انى مغلوب فانتصر .البته ايشان نقل مىكردند كه مىگويند بعد كه كاغذ را ديدند،در زيرش نوشته يافتند: ان كنت عبدى فاصطبر .
ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر درهاى بالا را باز كرديم به آبى ريزان.مقصود طوفان نوح است.گفتيم كلمه«سماء»در قرآن هميشه آن جهت علو است.گاهى به خود باران گفته مىشود، گاهى به ابر،گاهى به بالاتر از ابر و گاهى به امور معنوى.يعنى ما فرمان داديم بارانهاى پى در پى نازل شد.زمانى داستان طوفان نوح را در كتابها حتى كتابهاى درسى به عنوان افسانه ذكر مىكردند:افسانه طوفان نوح.ولى كم كم اين مطلب مسلم شده كه[در تاريخ زمين]دورههاى طوفانى زيادى بوده است.در يكى از همان كتابهاى درسى كه رفيق خودمان آقاى احمد آرام در فيزيك نوشته بود اين مطلب را تحقيق كرده بود.
ففتحنا ابواب السماء بماء منهمر درهاى بالا را گشوديم.مقصود اين است كه فرمان داديم به ابر كه ببار،ولى نه يك باريدن عادى بود،به آبى كه همين جور سرازير شده بود،به تعبير ما:شرشر آب از آسمان مىريخت. و فجرنا الارض عيونا و زمين را منفجر كرديم يعنى شكافتيم(فجر يعنى شكافتن)نه منفجر به معنايى كه امروز مىگويند كه يعنى شىء متلاشى مىشود،نه، انفجار يعنى باز شدن و شكافتن،يعنى دهانها از زمين شكافتيم در حالى كه اينها چشمهها بودند،و چشمهها از زمين باز كرديم.زمين را شكافتيم در حالى كه تبديل به چشمهها شده بود.مىگويند چشمه را از آن جهت«چشمه»مىگويند كه وجه شبهى با چشم دارد.آنجا كه آب از زمين بيرون مىآيد كه دور خودش مىچرخد(اغلب چشمهها اين طور است)و كانه گردابى درست مىكند،شباهت پيدا مىكند به مردمك چشم[انسان يا]حيوان كه مىچرخد،از اين جهت به آن مىگويند«عين».
فالتقى الماء آب با آب ملاقات كرد،آب بالا و آبى كه از زمين مىآمد، آب آسمان و آب زمين، على امر قد قدر بر كارى كه قبلا تقدير و اندازهاش معين شده بود.گويى اين[مطلب]جواب امثال سر سيد احمد خان هندى است كه معجزات را اغلب به جريانهاى عادى طبيعى كه به يك سلسله علل طبيعى وابستگى دارد بدون اينكه از بالا براى منظورى حساب شده باشد توجيه مىكنند.قرآن مىگويد خيال نكنيد كه[طوفان نوح]طوفانى بود به يك علل مادى و طبيعى بدون آنكه غايت و غرضى در كار باشد،امرى بود كه مسلم روى آن حساب شده بود.
و حملناه على ذات الواح و دسر خود نوح را(اينجا ديگر صحبت اصحاب و اهل سفينه نيست چون بناست قضيه به اجمال گفته شود)بر كشتىاى سوار كرديم،بر آن موجودى كه داراى لوحها(يعنى تختههاى به يكديگر تركيب شده)و ميخها بود،يعنى بر كشتى.(در جاهاى ديگر[دارد كه]به نوح دستور داديم كشتى را بساز و كلما مر عليه ملا من قومه (٩) .اينها ديگر در اينجا به اجمال برگزار شده است). تجرى باعيننا و اين كشتى زير نظر خود ما در جريان بود، ما حافظ و مراقبش بوديم.چرا ما او را نجات داديم و قوم را هلاك كرديم؟ جزاء لمن كان كفر اين خودش نوعى پاداش بود براى آن بنده ما كه مكفور شده بود يعنى[درباره او]حق ناشناسى و كفران نعمتشده بود.(اين جزاء لمن كان كفر همين طور كه بيان كردهاند بيشتر به خود آن عذاب برمىگردد.در يك آيه ديگر قرآن هم هست: انا كذلك نجزى المحسنين (١٠) ). ما اينها را عذاب كرديم و كيفر داديم،براى چه؟به خاطر كفرانى كه نسبت به بنده ما كه دست هدايت به سوى آنها دراز كرده بود انجام دادند. و لقد تركناها اية فهل من مدكر بعد ما همان كشتى را رها كرديم يعنى باقى گذاشتيم به عنوان يك آيت در عالم،آيا هست كسى كه پند بگيرد؟چيز عجيبى است!در مورد دو چيز است[كه]در قرآن اين تعبير آمده است،يعنى از اين همه حوادثى كه در امم گذشته بوده در مورد دو چيز قرآن مطلبى را گفته است كه با عصر نزول قرآن تقريبا مىشود گفتسازگار نبوده به اين معنا كه امر مجهولى بوده است.يكى راجع به كشتى نوح است.قرآن مىگويد ما اين را باقى گذاشتهايم: و لقد تركناها اية يعنى از بين نرفته و معدوم نشده،و عجيب اين است كه در سالهاى اخير اين قضيه چند بار مورد تاييد واقع شده كه در همان كوهى كه قرآن آن را«جودى»مىنامد (و استوت على الجودى) (١١) -كه مىگويند كوههاى آرارات است-آثار و علائم يك كشتى (١٢) بالاى كوه[ديده شده است].كشتى بالاى كوه كه تناسب ندارد،كشتى را در قعر دريا بايد پيدا كنند نه بالاى كوه،در آنجا پيدا شده كه اين جز با همين مطلبى كه در كتب مذهبى آمده استيعنى داستان نوح و كشتى كه آب آنقدر باشد كه روى آن كوه كوتاه را بگيرد به طورى كه كشتى روى كوه فرود بيايد[سازگار نيست]،و حتى در روزنامهها نوشتند كه شايد اين همان كشتى نوحى است كه مىگويند.آقاى طباطبايى در يكى از جلدهاى تفسير الميزان اين مطلب را[نقل كردهاند].اتفاقا ايشان مىگفت كه من وقتى داشتم تفسير آيات مربوط به حضرت نوح در سوره هود را مىنوشتم،به همين جا بر خورد كرده بودم كه روزنامهها اين جريان را نوشتند،همانجا آن را درج كردم.
و ديگر در موضوع فرعون است كه دارد: فاليوم ننجيك ببدنك لتكون لمن خلفك اية (١٣) ما بدنت را نجات مىدهيم براى اينكه آيتى باشد براى آيندگان،كه بعد همان را پيدا كردند،غير از آن موميايىهايى كه خودشان قبلا موميايى كرده بودند.غرض اين كه آن فرعون هلاك شده موسى هم بدنش باقى است.
بعد مىگويد: فكيف كان عذابى و نذر .عرض كرديم روح اين سوره اين است كه انذارى و عذابى،انذارى است،اگر نپذيريد پشتسرش عذاب است.دو جمله است كه در اين سوره چند بار تكرار شده.يكى همين است: فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب من و انذارهاى من؟ يعنى اين عذاب و انذار با يكديگر است.و يكى هم اين آيه: و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر .در اين سوره كه لحن آن خشونت بار استيكمرتبه اين جمله به صورت موعظه گفته مىشود،يعنى آهنگ نرم مىشود،دو مرتبه خشن مىشود.يك آيه است كه چهار بار تكرار شده است.
فكيف كان عذابى و نذر رابطه عذاب و انذار را چگونه ديدى؟آيا چنين اصلى نيست كه اگر انذار الهى،تبشير الهى،دعوت الهى،اتمام حجت الهى بيايد و بعد ناديده گرفته و كفران بشود عذاب هست؟چگونه ديديد؟اين امر هست.تا اينجا مربوط به گذشته بود.
و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر ما قرآن را سهل و ساده كرديم براى تذكر،براى تنبه، آيا هست متنبهى؟راجع به مضمون اين آيه و معناى اينكه ما قرآن را ساده كرديم براى ذكر و تذكر و تنبه،مفسرين در دو كلمهاش بحث كردهاند.يكى اينكه ما قرآن را ساده كردهايم،ميسر كردهايم،آسان كردهايم،مقصود از«آسان كردهايم»چيست؟بعضى مىگويند مقصود اين است كه چون خود قرآن حقيقتى است مافوق عالم مادى،ما آن را به صورت لفظ و عبارت نازل كردهايم.البته اين فى حد ذاته درست است و مانعى ندارد كه اين آيه لا اقل شامل اين هم باشد.برخى ديگر مىگويند نه،خيلى كتابهاى آسمانى ديگر هم به صورت لفظ در آمدهاند ولى قرآن به لسان عربى مبين[نازل شده است]كه حتى«عربى»هم يعنى واضح و روشن،يعنى به بيانى بسيار ساده و روشن(روشن به معناى فصيح و بليغ و جذاب).ما قرآن را مخصوصا با عباراتى اينچنين زيبا و لطيف براى مردم فرود آوردهايم زيرا مردم به اين وسيله بهتر متذكر مىشوند،چون شك ندارد كه يك مطلب اگر با بيان فصيح و بليغ گفته بشود اثرش خيلى بيشتر است تا با بيان الكن.هر دو،مقصود را مىفهمانند ولى آن نفوذ مىدهد در قلب در صورتى كه بيان غير فصيح نمىتواند نفوذ بدهد.كما اينكه خود با آهنگ متناسب بيان كردن، باز اثرى فوق اثر دارد و اگر يك مطلب با زبان فصيح باشد و با آهنگ متناسب با خودش هم قرائت بشود اثرش مضاعف مىشود.حال اگر خود مطلب هم با قلب انسان پيوند و اتصالى داشته باشد يعنى زبان فطرت انسان باشد اين ديگر نور على نور على نور خواهد شد.قرآن چنين است.اصلا قرآن بقاى خودش را مديون همين سه جهت است:مطلبش زبان فطرت بشر است،با عباراتى در نهايت فصاحت و بلاغت بيان شده،و دستور اكيد صادر شده كه قرآن را با قرائت و آهنگ لطيف بخوانيد،كه حتى در تعبيرات احاديث ما كلمه«غنا»دارد: تغنوا بالقرآن (١٤) يعنى قرآن را ساده نخوانيد،با آهنگ بخوانيد.اين با آهنگ خواندن،دستورى است كه از پيغمبر اكرم و ائمه اطهار رسيده و آنها بر اين اساس عمل مىكردند.خود ائمه اطهار قرآن را با لحن و آهنگ خوش مىخواندند.هم درباره امام سجاد عليه السلام و هم درباره امام باقر عليه السلام اين روايات هست كه گاهى در خانه خودشان با صداى بلند و با آهنگى چنان لطيف قرآن مىخواندند كه مردم كوچه كه مىآمدند عبور كنند آنجا مىايستادند و گاهى اين آهنگ آنقدر سقاها (١٥) را جذب مىكرد كه با آن مشك سنگينى كه به دوششان بود همان طور مىايستادند كه بشنوند و استماع كنند.
بيشتر احتمال مىدهند كه مقصود اين باشد كه ما قرآن را با عباراتى فصيح و ساده و روشن[نازل كرديم] للذكر براى اينكه شما[متذكر و متنبه بشويد].بعضى مثل مجمع البيان مىگويند[للذكر]يعنى«للحفظ»،كه حفظ كنيد،ضبط كنيد.و قرآن از كتابهايى است كه آمادگىاش براى حفظ شدن از هر كتاب ديگر بيشتر است.عجيب است!شعر را مىشود حفظ كرد و قرآن شعر هم نيست،نثر است.يك كتاب نثر در دنيا نمىتوان پيدا كرد كه بشود چهار صفحهاش را حفظ كرد و قرآن در اثر آن سلاست فوق العادهاى كه در عبارات و كلماتش هست[اين خاصيت را دارد].وقتى كه كلمات،خيلى سليس باشد[زود حفظ مىشود].شما در خود شعرها مىتوانيد امتحان كنيد.شعرهاى سعدى را خيلى زود مىشود حفظ كرد براى اينكه كلمات آن سليس استيعنى هر كلمهاى نسبتا در جاى خودش قرار گرفته است.بعد كه انسان حفظ كرد دير فراموش مىكند چون به معنى واقعى سلاست دارد.ولى انسان اگر بخواهد يك قصيده خاقانى را حفظ كند جانش در مىآيد،با اينكه قصايد او هم خيلى فصيح و بليغ است،ولى سلاست[اشعار]سعدى را ندارد.گرچه هر شعرى به دليل شعر بودن و آهنگين بودن قابل حفظ[شدن]است،باز شعرها با هم تفاوت دارند.در ميان نثرها تنها كتاب نثرى در عالم كه قابل حفظ كردن استيعنى اصلا ذهن آن را براى حفظ كردن مىپذيرد قرآن است. شما كتاب نثر ديگرى در عالم نمىتوانيد پيدا كنيد كه انسان بتواند عبارتهاى آن را حفظ كند،و لهذا حفظ كردن قرآن مثل تلاوت كردن آن امر بسيار مطلوبى است و مخصوصا بعد از آنكه انسان حفظ كرد نبايد بگذارد فراموش بشود.شايد گناه هم داشته باشد كه انسان قرآن را حفظ كند و بعد اينقدر نخواند تا فراموش بشود.افرادى كه حافظهشان ضعيف است لااقل اگر يك سوره دو سوره پنجسوره حفظ مىكنند نگذارند كه همان سورهها فراموش بشود چون بعضى حرام و گناه مىدانند كه انسان قرآن را حفظ كند و بعد بگذارد فراموش بشود.
و لقد يسرنا القرآن بنا بر بعضى از تفسيرها يعنى ما قرآن را سهل و ساده[كرديم]. اين«سهل»به همان معناست كه امروز مىگويند«سهل و ممتنع»يعنى از نظر عبارت اينقدر ساده است كه انسان آن را در نهايت نرمى مىبيند ولى در عين حال ممتنع است و مثلش را نمىشود ايجاد كرد.همين تعبيرى كه راجع به سعدى مىگويند،كاملترش درباره قرآن[صادق] است.ما اين را با عباراتى به غايتسهل و ساده و شيرين و فصيح و بليغ بيان كرديم،براى چه؟ للذكر كه مردم بتوانند آن را به ذهن بسپارند.معنى ديگر«ذكر»در اينجا نه اين است كه به ذهن بسپارند،[بلكه]براى اينكه متذكر و متنبه بشوند.ما قرآن را اينچنين سهل و ساده و فصيح و بليغ قرار داديم براى اينكه بهتر خدا را به ياد مردم بياورد و بهتر مردم را متنبه كند.
اين را عرض مىكردم كه قرآن بقاى خودش را مديون سه جهت است:يكى اينكه مطالبش زبان فطرت انسان است،دوم اينكه با عباراتى فصيح و بليغ بيان شده،و سوم اينكه به نحوى آهنگ به آن داده شده كه قابل تلاوت آهنگين است.در مشهد آن اوايلى كه ما طلبه بوديم مردى بود به نام سيد محمد عرب كه قرآن مىخواند و معروف بود.وقتى ما او را ديديم پيرمرد بود.قارى درجه اول بود و شايد نظيرش در هيچ جا پيدا نمىشد.اولا كه فنون تجويد را در حد اعلا مىدانست و ثانيا قرآن را با آهنگهاى مختلف مىخواند.«حافظيان»كه الآن در مشهد استشايد تنها وارث مرحوم آقا سيد محمد است كه انواع قرائتهاى او را بلد است. («حافظيان»معروف كه شاگرد مرحوم آقا شيخ حسنعلى اصفهانى بوده و دعا مىدهد،برادر بزرگتر اوست.)وى شاگرد همين مرحوم آقا سيد محمد و قارى مسجد گوهرشاد بود و طلبهها مىرفتند در يكى از غرفههاى همان مسجد(كنار كفشدارى)و[قرائت قرآن]ياد مىگرفتند.(ما آن وقت بچه بوديم و در واقع براى تماشاى ديگران مىرفتيم.)او الآن هم هست.
عبد الباسط هم كه واقعا اعجاز مىكند.او مخصوصا اين جهت را خيلى خوب درك مىكند كه هر آيهاى را به چه آهنگى متناسب با خودش مىتواند بخواند.مثلا آن يا ايتها النفس المطمئنة (١٦) اى كه او مىخواند آهنگش همان است، اذا الشمس كورت (١٧) ى كه او مىخواند آهنگش همان است كه او مىخواند.قرآن تنها كتاب آسمانى است[كه خاصيت آهنگپذيرى دارد].بدون شك اروپاييها در موسيقى از ما جلوتر هستند،بيايند تورات يا انجيل و هر كتاب ديگرى را پشت راديوها بخوانند.هيچ كتاب نثرى قابل اين جور خواندن نيست و اين منحصر به خود قرآن است. و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر ما قرآن را به صورت سهل و ساده در آورديم،آيا هست كسى كه مدكر باشد،متعظ باشد و اين پند را بپذيرد؟و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- قمر/٩-١٧.
٢- بقره/٢٨٢.
٣- نساء/٢٣.
٤- طه حسين يك مصرى بود كه كور بود،كورى كه از بچگى(شش هفتسالگى)در اثر آبله كور شده بود و بعد با همان حالت كورى به مكتب و مدرسه مىرود.[در علوم]قديمه-شايد در«الازهر»-مقدارى تحصيل كرده بود و بعد سالها مىرود در اروپا و آن زمانى كه شيخ محمد خان قزوينى خود ما در اروپا بوده او هم در اروپا بوده و تحصيلات خيلى عاليهاى مىكند.(يك مرد به اصطلاح اديب است،اديب به سبك اروپايى،يعنى[وارد در]ادبياتى كه با روانشناسى و جامعهشناسى و اين جور مسائل توام است.)بعد برگشت به مصر و در دنياى عرب خيلى جلوه كرد و درخشيد و كتابهايش فوق العاده مطلوب واقع شد.(در اوايل عمرش آن زمان كه از اروپا آمده بود چون تحصيلاتش بيشتر در اروپا بوده و تحصيلات ابتدايى خيلى كمى در مصر داشته،شايد تحت تاثير اروپاييها يا جوانى،بالاخره در دوره جوانى در نوشتههايش يك نوع چموشىهايى هم كرده،من نديدهام ولى نقل مىكنند كه مطالبى گفته است.)بعد به وزارت فرهنگ مصر هم رسيد و با همان كورىاش مدتى وزير فرهنگ مصر بوده است.آخر عمر دوران پختگى و كمال اوست.تا آخر عمر دائما كار مىكرد و خانمش گويا يك زن فرانسوى بود كه مطالب را برايش مىخواند و همكارش بود.كتابهاى آخرش كتابهاى دوران پختگى اوست و در اواخر عمرش گرايش اسلامى عميق و شديدى پيدا كرده بود و خيلى خوب شده بود.يكى از آخرين كتابهايش-كه نمىدانم آخرين كتابش استيا يكى از آخرين كتابهايش-همين كتاب مرآة الاسلام است.
٥- ابراهيم/٧.
٦- قدرشناسى يك نعمت نه صرف اين است كه بگويد«الهى شكر»،[بلكه همچنين بايد] از آن نعمت آن استفاده و بهرهاى كه بايد،ببرد.اصلا شكر معنايش اين است،تقدير است،مىگويند استعمال نعمت است در آنچه كه نعمت براى آن آفريده شده.
٧- يا:كفر،نعمت.
٨- جامع السعادات،ج ١/ص ٢٦٥.
٩- هود/٣٨.
١٠- صافات/٨٠.
١١- هود/٤٤.
١٢- تختههايى كه وضع ساختمانش نشان مىدهد كه جز براى كشتى ساخته نشدهاند،به تعبير قرآن«الواح»،يعنى اين چوبها به گونهاى با يكديگر تنظيم شدهاند كه جز براى كشتى اين طور تنظيم نمىكنند.
-جديدا هم در روسيه قسمت ديگرش پيدا شده.
استاد:همين قدر اجمالا مىدانم كه اين را هم بعضى همين اواخر نوشتند.
١٣- يونس/٩٢.
١٤- مقدمه مجمع البيان،،الفن السابع.
١٥- آن وقت كه در مدينه لوله كشى نبوده،بلكه آب جارى هم نبوده،چاه بوده و سقاها مىرفتند آبها را از چاهها مىكشيدند و به خانههاى مردم مىبردند.
١٦- فجر/٢١.
١٧- شمس/١.
۸
آشنايي با قرآن تفسير سوره قمر (٢)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين...
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر×انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر×تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر×فكيف كان عذابى و نذر×و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر×كذبت ثمود بالنذر×فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر×االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر×سيعلمون غدا من الكذاب الاشر (١)
در جلسه گذشته عرض كرديم كه اين سوره كريمه كه با جمله اقتربت الساعة و انشق القمر و بعد: و ان يروا اية يعرضوا و يقولوا سحر مستمر شروع مىشود،از اول تا آخر اين سوره يك روح خاص دارد كه همه مطالب براى توضيح آن روح است.آن روح را اين جملهاى كه مكرر در اين سوره مباركه آمده است بيان مىكند: فكيف كان عذابى و نذر رابطهاى[است]ميان انذار يعنى اتمام حجت و ابلاغ دعوت از يك طرف و سرپيچى و تمرد و انكار و نزول عذاب الهى از طرف ديگر،و براى اينكه معلوم باشد كه اين صرفا امرى مربوط به گذشته نيست،شامل آينده هم مىشود،با لحنى ملايم و آرام-بر خلاف آن لحن شديد و تند در ساير آيات-مىفرمايد: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر ما قرآن را هم سهل و آسان قرار داديم براى تذكر و تنبه،آيا متنبهى پيدا مىشود؟بعد از آن جمله فكيف كان عذابى و نذر در آن داستان حضرت نوح بلافاصله فرمود: و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر .بعد بار ديگر بعد از جمله فكيف كان عذابى و نذر در قصه عاد،فرمود: و لقد يسرنا القرآن للذكر فهل من مدكر .اينها كه ذكر مىشود در واقع مىخواهد به امت اسلام بفرمايد كه قرآن هم به دليل اينكه ذكر الهى و انذار الهى و ابلاغ الهى است تمرد مردم و بىاعتنايى به او عواقب وخيمى دارد،يعنى ضمنا اعلام خطر به امت اسلام هم هست،و از خود همين آيه و آيهاى كه بعد داريم: سيهزم الجمع و يولون الدبر -كه پيغمبر اكرم اين آيه را درباره بدريها قرائت مىفرمود-[فهميده مىشود كه] اينكه يك عذاب نازل بشود ضرورت ندارد كه به آن صورتهاى شديد باشد كه بادى بيايد و شهرى را زير و رو كند،انواعى از بدبختيها را مىتوان«عذاب»ناميد يعنى واقعا عذاب است،و بعد عرض كرديم كه اين فكيف كان عذابى و نذر فرعى يا جزئى از يك اصل كلىتر و عمومىتر است كه قرآن كريم راجع به نعمتها،مىفرمايد كه اگر ما نعمتى براى بشر مىفرستيم بشر تا هر اندازه شاكر و حقشناس و قدردان آن نعمت باشد خدا آن نعمت را افزايش مىدهد و به هر اندازه كه كفران نعمت كند آن نعمت كه زايل مىشود هيچ،به جاى آن،نقمت مىنشيند و اين قاعدهاى است كلى،شامل همه نعمتها مىشود و در راس آنها و از همه مهمتر نعمت ارشاد و هدايت و ابلاغ دعوت.اگر اين نعمت،قدردانى و حق شناسى بشود خداوند موجبات بهرهمند شدن از آن را بهتر براى مردم فراهم مىكند و اگر نسبت به اين نعمتحقناشناسى بشود، عذاب الهى در اين مورد شديدتر است چون خود نعمت،نعمت بزرگترى است.
در اينجا بايد مطلب ديگرى اضافه كنيم كه ظاهرا در آيات گذشته اين مطلب را ذكر كردهايم و آن اين است كه در ابتدا مشكل به نظر مىرسد كه انسان بتواند تصور كند كه ميان اعمال و خوبى و بدى انسانها با حوادث و جريانات كلى عالم ارتباطى باشد،يعنى اينها چيزهايى است كه حتى از حد علوم عادى بشر خارج است.بعد از ارشاد و هدايت انبياء،علم و فلسفه بشر مىتواند به اينها نزديك بشود.ممكن است انسان اين طور خيال كند كه اين اوضاع و احوال عالم كه دارد مىگردد،نسبت به بشرها-به تعبير امروز-بىتفاوت است كه بشرها خوب باشند يا بد.حال اگر هم در آخرت عكس العملى هست،در دنيا عالم هيچگونه عكس العملى نسبت به خوبيها و بديهاى بشر(يعنى جامعه بشريت،اينها تابع حكم يك فرد نيست،حكم عموم است) ندارد.افراد جامعه بشر خوب باشند يا بد،اوضاع و احوال عالم عكس العملى در مقابل آن نشان نمىدهد.شايد افكار اغلب مردم ساده يا افرادى كه كمى مادى فكر مىكنند همين طور باشد كه دنيا جريانى خودش براى خودش دارد،حال همه مردم روى زمين صالح و متقى و درستكار و موحد و خداپرست و عادل باشند اوضاع عالم كار خودش را مىكند،همه مردم كافر و مشرك باشند،به يكديگر ظلم و تعدى كنند و فسق و فجور در ميانشان باشد باز عالم كار خودش را همان طورى كه بايد،انجام مىدهد،نسبت به بشر بىتفاوت است،و اگر بشر مجازاتى بايد ببيند يا پاداشى مىخواهد بگيرد،در آخرت خواهد بود.
ولى قرآن مطلبى را بيان مىكند كه اگر چه ابتدا قبولش براى اذهان عادى سنگين است اما حقيقتى است.ما زمانى اين بحث را مطرح كردهايم-و در يادداشتهايم هست-كه ايمان اقتضا مىكند كه فكر انسان در سطحى بالاتر از سطح فكر مردم بىايمان باشد يعنى اگر انسان به گفتههاى پيغمبران و به آنچه آنها بيان كردهاند ايمان داشته باشد ناچار به قوانينى ايمان مىآورد كه خيلى دقيقتر است از آنچه بشر از راه علم و فلسفه خودش كشف مىكند.معناى ايمان به گفتههاى پيغمبران اين است كه انسان به همه گفتهها و به همه لوازم و ملزومات حرفهايشان ايمان داشته باشد.يكى از مطالب همين است كه: و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض (٢) اگر مردم قريهها و جمعها اهل ايمان و تقوا باشند و بشوند،ما مىگشاييم بركتهايى را از بالا و پايين،معنوى و مادى،و عكس قضيه،اگر نباشند مىگيريم.قبول دارم كه در ابتدا تصورش براى انسان مشكل به نظر مىرسد ولى اين حقيقتى است.خيلى از امور ابتدا به نظر انسان مشكل به نظر مىرسد ولى اين حقيقت است. در همين امسال در كاشان چند جلسهاى تحت عنوان«دولتحضرت مهدى عجل الله تعالى فرجه»بحث كردم بر اساس آنچه كه از مجموع آثار و اخبار اسلامى استفاده مىشود كه در دولت اسلامى و به قول امروزيها در حكومت ايدهآل اسلامى،چه وضعى پيش مىآيد؟از جمله چيزهايى كه در آن دولت كاملا به چشم مىخورد يك نوع توافق و هماهنگى و به عبارت ديگر يك نوع سر مهربانى است كه ميان طبيعت و انسان برقرار مىشود،يعنى ديگر اين عالم طبيعت آن حوادثى را كه عكس العملهاى خيلى شديد است-مثل طوفانها و زلزلهها-به كلى نفى مىكند،به شكل ديگرى و از جاى ديگرى آنها را خارج مىكند،و برعكس،زمين آنچه از ذخاير در باطن خود دارد همه را در اختيار مىگذارد: و يخرج الارض افلاذ كبدها (٣) آن يك امر استثنايى نيست،عملى شدن و اجرا شدن همان و لو ان اهل القرى امنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض است.
ما الآن نمىتوانيم درست پيشبينى كنيم كه چقدر از بدبختيها و نكبتهايى كه از ناحيه عالم به ما مىرسد بستگى دارد به اعمال ناشايستى كه ما خودمان در روى زمين انجام مىدهيم، ولى از نظر قرآن اين مطلب يك حقيقت مسلم و غير قابل ترديد است.اين است كه در اين آيات: فكيف كان عذابى و نذر اين داستانها را كه خيلى مختصر و با جملههاى كوتاه،خيلى سريع و با لحنى تند و خشن و كوبنده بيان مىكند بدون اينكه در صدد اين باشد كه داستان را تشريح كند،همه براى اين است كه اين مطلب را بفهماند كه اعراض كردن از آنچه كه انبياء براى مردم آوردهاند،از آن دعوت و از آن نعمتى كه به وسيله آنها به مردم ارائه شده است و به عبارت ديگر كفران اين نعمت چه عكس العملى در گذشته داشته است و در آينده هم خواهد داشت.پس در اين آيات بنا بر اين نيست كه مطلب ديگرى مثلا قسمتى از يك داستان گفته بشود كه در جاى ديگر گفته نشده است.عمده[هدف]اين است كه روح آن داستان در اينجا خوب منعكس بشود.
آن قسمتى كه در جلسه پيش خوانديم مربوط به قوم نوح بود و در چند آيه كوتاه و مختصر بيان شد.فورا سراغ قوم عاد مىرود: كذبت عاد عاد هم تكذيب كرد فكيف كان عذابى و نذر عذاب و انذار من چگونه بود؟(رابطه عذاب و انذار من چگونه بود؟)در اينجا هم كلمه«كذبت»[همان معنى را دارد].در داستان نوح دو تا«كذبت»داشتيم،يكى«كذبت»مطلق و يكى«كذبوا عبدنا»كه عرض كرديم:آنجا كه«كذبت»مطلق مىگويد گويى عنايت به اين جهت است كه اينها اساسا پيشاپيش تكذيب مىكردند،به اين معنا كه بنا بر قبول نكردن بود نه اينكه حالت«بىتفاوتى»داشتند بعد آمدند روى آن حساب كردند ديدند خير،بهتر اين است كه قبولش نكنند،نه،اينها روحشان روح تكذيب و انكار و مخالفت بود: كذبت عاد فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟بعد به طور مختصر شرح مىدهد: انا ارسلنا عليهم ريحا صرصرا فى يوم نحس مستمر فرستاديم بر آنها بادى صرصر،بادى تند و شديد و ويرانگر. بعضى مفسرين مىگويند خود«صرصر»كانه آن صداى باد را هم دارد مجسم مىكند: فى يوم نحس مستمر در روزى شوم[كه]شومى مستمرى داشت.
«يوم»گاهى به معنى«روز»گفته مىشود در مقابل«شب»،گاهى به معنى«شبانه روز»گفته مىشود و گاهى به معنى قطعهاى از زمان كه شامل چند شبانهروز بشود.مثلا وقتى مىگوييم:«روز فلان حادثه»روز فلان حادثه ممكن استسه شبانه روز يا ده شبانه روز طول كشيده باشد.مىگوييم«روز فلان حادثه»يعنى آن وقتى كه در آن وقت اين حادثه واقع شد.
اينجا مقصود اين نيست كه حتما يك شبانه روز بوده،چون خود قرآن تصريح مىكند كه سه شبانه روز بوده است.پس اينجا وقتى مىفرمايد: فى يوم نحس مستمر يعنى آن روز،آن قطعه از زمان كه اين عذاب شامل حال آنها بود.
كلمه«نحس»به معنى«شوم»است.در اينجا مفسرين روى كلمه«نحس»بحث كردهاند كه معناى شوم بودن يك روز چيست؟واضح است كه در اينجا قرآن نمىخواهد بگويد كه مثلا آن روز چون روز يكشنبه يا دوشنبه بود نحس بود و عذاب آمد.يكشنبه و دوشنبه هر هفته تكرار مىشود.يا مقصود اين نيست كه چون مثلا سيزده ماه صفر بود اينها معذب شدند.سيزده ماه صفر هر سال تكرار مىشود،و بعلاوه اينجا دارد تصريح مىكند: فكيف كان عذابى و نذر يعنى عذاب به علت تكذيب و به علتحقناشناسى و كفران يك نعمت بزرگ بود.پس روز،شوم بود ولى شومىاش نه از خود روز بود از آن جهت كه[روزى از روزهاى]هفته يا ماه است بلكه به علتحادثهاى كه در آن روز پيش آمد اين روز شوم شد.
حال،بعضى روزها را مبارك مىدانيم و بعضى روزها را شوم.اين موضوع را مخصوصا تفسير الميزان مفصل بحث كرده است كه من در جلسه پيش تفسير را با خودم آوردم حالا پيدايش نكردم.در آنجا راجع به اين موضوع بحث كرده بودند و مخصوصا روايات زيادى را كه در اين باب هست آورده بودند و من علامت گذاشته بودم كه در اين جلسه آن روايات را براى شما بخوانم.
در موضوع نحوست ايام،دو مساله است.يك مساله اين است كه ما برخى روزهاى سال را مبارك مىشماريم و برخى را نحس و شوم،به اعتبار حادثهاى كه در آن روز واقع شده،و مقصود ما اين نيست كه اين روز از آن جهت كه اين روز است مبارك استيا اين روز از آن جهت كه اين روز استشوم است،بلكه مقصود ما اين است كه اين روز براى ما يادآور حادثه پربركتى استيا اين روز براى ما يادآور حادثه شومى است.مثلا ما روز عيد غدير را روز مبارك مىدانيم ولى نه به اعتبار اينكه هجدهم ذى الحجه[است كه]چون ماه،ماه ذى الحجه است و اين روز هجدهمين روز ماه ذى الحجه است مبارك است اعم از اينكه در اين روز حادثهاى واقع شده باشد يا نشده باشد،اعم از اينكه در اين روز پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به خلافت نصب كرده باشد يا نكرده باشد،اين روز،روز مبارك است و چون اين روز مبارك بود پيغمبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را در اين روز به خلافت نصب كرد، يعنى بختحادثه يوم الغدير بلند بوده كه در اين روز واقع شده است،اين روز از قديم الايام[و] قبل از اين هم روز مباركى بوده،از اولى كه اين آسمان و زمين درستشده روز هجدهم ذى الحجه روز مباركى بوده و حادثه غدير در روزى كه خودش مبارك بود واقع شد.يا دهم محرم روزى بوده كه از اولى كه عالم ساخته شده اصلا اين روز،بد ساخته شده،شوم ساخته شده و حادثه كربلا در روزى واقع شد كه بالذات شوم بود و قهرا قبل از اينكه امام حسين هم شهيد بشود هر سال كه روز دهم محرم مىآمد روز شومى مىآمد،از زمان حضرت آدم و قبل از حضرت آدم اين روز شوم بوده و الآن هم روز دهم محرم شوم است،تا قيامت هم اين روز از آن جهت كه اين روز استشوم است.حادثه كربلا هم در يك روز شوم واقع شد.يك وقت انسان اين طور فكر مىكند.اين[طرز فكر]،اساسى نمىتواند داشته باشد.نه عقل مىتواند آن را قبول كند و نه از نظر نقل ما مىتوانيم تاييدى براى آن بياوريم.ولى يك وقت به آن معناى دوم است:هجدهم ذى الحجه،چون در اين روز براى ما حادثه مباركى رخ داده است ما اين روز را مبارك مىشماريم.هجده ذى الحجه مباركى خودش را را حادثه غدير دارد نه حادثه غدير از هجدهم ذى الحجه.دهم محرم شومى خودش را(نه اينكه بالذات شوم است)از شهادت امام حسين دارد نه كشته شدن و قتل امام حسين شومى خودش را از دهم محرم دارد.نظير لفظ و معنا مىشود.الفاظ از نظر اينكه الفاظند يعنى حروف الفبا[هستند]تركيب مىشوند از الف و ب و پ و ت و ث و ج تا آخر.هيچ لفظى با هيچ لفظ ديگرى فرق نمىكند.ولى الفاظ براى معانى مختلفى وضع مىشوند،بعضى الفاظ براى معانى بسيار عالى و لطيف وضع مىشوند، مثل اينكه ما از الف و دو تا لام مشدد و يك الف ديگر و يك«ه»لفظ«الله»را ساختهايم كه نام خداوند است.چون معنا مبارك است لفظ هم براى ما لفظى است مبارك،حتى احترام دارد و وقتى كه به صورت كتبى در مىآيد دست بى وضو هم به آن نمىزنيم.همين طور اسماء پيغمبران و ائمه،يا اسمهايى كه بر يك معانى خيلى عالى مثلا از مقدسات بشر دلالت مىكند مثل لفظ«علم»كه گويى خود اين لفظ هم براى ما جلالتى دارد.[در مقابل،]ما الفاظى را وضع مىكنيم براى معانىاى كه مستقبح ذكره استيعنى بشر قبيح مىشمارد كه نام آنها را ببرد: «ما يستقبح ذكره».بعد چون آن معنا چيزى است كه بشر نمىخواهد آن را بازگو كند گويى قبح معنا در لفظ اثر مىگذارد و الا بديهى است كه لفظ،بالذات قبحى ندارد،قبح از معناست، لفظ به تبع معنا و چون نام اين معناست قبيح شمرده مىشود.حال اگر كسى در مجلسى شروع كند الفاظ زشت به زبان آوردن،مردم به او مىگويند اين كلمات چيست كه به زبان مىآورى؟ممكن است جواب بدهد مگر كلمه هم با كلمه فرق مىكند؟!راست هم مىگويد، مگر كلمه هم با كلمه فرق مىكند؟هيچ كلمهاى با هيچ كلمه ديگرى فرق نمىكند،اما كلمه به اعتبار معنىاش با كلمه ديگر فرق مىكند.وقتى مىگويند اين كلمات را به زبان نياور،چون اين كلمه را كه شما مىگوييد،آن معنا به ذهن مىآيد و بنا نيست كه بشر در مجامع آن معانى را در ذهن خودش مجسم كند.
به اين معنا البته درست است كه برخى روزها روزهاى مباركى است.حتى مىتواند يك سلسله دستورهاى شرعى بر اساس همين روزها برقرار بشود براى اينكه اين روز يادآور آن حادثه است.مثلا امام حسين را در نيمه شعبان يا بيست و هفتم رجب زيارت مىكنيم.بيست و هفتم رجب با بيست و چهارم رجب،خودش بالذات هيچ فرقى نداشته ولى بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر اكرم شرافتى پيدا كرده است.همين طور كه گفتيم گاهى لفظ به اعتبار معنايش شرافتى پيدا مىكند كه بىوضو نبايد دست روى آن گذاشت.بيست و هفتم رجب به اعتبار بعثت پيغمبر،هفده ربيع به اعتبار ولادت پيغمبر،سوم شعبان به اعتبار ولادت امام حسين و نيمه شعبان به اعتبار ولادت حضرت حجتشرافتى پيدا مىكند كه[مىگويند] امام حسين را هم اگر مىخواهيد زيارت كنيد در اين روز زيارت كنيد كه اين روز يادآور چنين حادثه مباركى است،يعنى حتى يك سلسله احكام و دستورها بر اين اساس برقرار مىشود،و هيچ مانعى هم ندارد.مىرسيم به مساله نحوست ذاتى ايام:
ولى در روايات ما پيدا مىشود چيزهايى كه از آنها حتى بيش از اين،مفهوم مىشود.مثلا مسافرت كردن در حالى كه قمر در عقرب استيا مسافرت كردن در فلان روز خوب نيست، مسافرت كردن در فلان روز خوب است،اين چيزهايى كه اصطلاحا«نجوم احكامى»ناميده مىشود.اينها چيست؟در مورد اينها ما يك عده روايات داريم كه ظاهر آنها همينها را تاييد مىكند،و از طرف ديگر يك عده روايات داريم كه شديدا اينها را نفى مىكند،مثل آنچه كه در نهج البلاغه است كه در كتب روايات هم ذكر شده است كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام مىخواستند به جنگ نهروان بروند،در حالى كه سوار شده و آهنگ رفتن كرده بودند اشعث قيس كندى آمد در حالى كه يكى از خويشاوندانش همراهش بود و گفت:يا امير المؤمنين! توقف بفرماييد و حركت نكنيد براى اينكه اين[مرد]سخنى مىگويد.فرمود چه مىگويد؟او آمد و گفت من منجم هستم (٤) ،اوضاع كواكب دلالت مىكند كه اگر شما در اين ساعتحركت كنيد و برويد به جنگ شكست مىخوريد و همهتان كشته مىشويد.امير المؤمنين به شدت به او حمله كرد،فرمود هر كسى كه حرفهاى تو را باور كند بايد خدا و قرآن را تكذيب كند.ما وظيفه داريم در كارها به خدا توكل و اعتماد كنيم،و بعد فرمود:«سيروا على اسم الله» (٥) به نام«خدا»حركت كنيد و هيچ به حرفهاى اينها ترتيب اثر ندهيد.رفتند و پيروز هم شدند و مىدانيم كه در هيچ جنگى لشكريان امير المؤمنين به اين سرعت و به اين تمامى پيروز نشدند كه غير از هشت نه نفر از خوارج بقيه همه تار و مار شدند.
عبد الملك بن اعين برادر زرارة بن اعين است (٦) .روزى آمد خدمت امام صادق عليه السلام و عرض كرد:يابن رسول الله!من گرفتار اين نجوم شدهام و اين نجوم در من وسواسى ايجاد كرده.ضمنا اين آدم منجم هم بود،به همين نجوم احكامى عمل مىكرد،به اين حسابهايى كه اوضاع ستارگان مثلا دلالت مىكند بر اينكه اگر امروز از طرف جنوب بروى چنين[مىشود]، از شمال بروى چنين،مسافرت چنين است و ازدواج چنين.كم كم عادت كرده بود و خيلى مصيبت بود كه تمام كارهايش را بر اساس راهنماييهاى نجومى انجام بدهد و اين سبب شده بود كه اصلا زندگىاش فلج بشود چون يك روز مثلا چندم ماه بود نحس بود،يك روز قمر در عقرب بود،روز ديگر فلان ستاره در پيش رو بود.گفت:يابن رسول الله!من اين طور شدهام.در حديث نوشتهاند-در وسائل است-حضرت با كمال تعجب فرمود:تو به اين چيزها عمل و اعتنا مىكنى؟!گفت:بله يابن رسول الله،چطور؟فرمود:الآن حركت مىكنى مىروى به خانهات و تمام اين كتابها را يكجا آتش مىزنى.امر امام بود،رفت تمام كتابها را يكجا آتش زد.
روايات زيادى در نهى از ترتيب اثر دادن به اين امور داريم.يك سلسله روايات سومى داريم (٧) كه از آنها انسان اين طور مىفهمد كه نحوست ايام و اوضاع كواكب يا اساسا در زندگى انسان اثر ندارد يا اگر هم اثرى داشته باشد،١.توكل به خدا ٢.توسل به ائمه و ٣.صدقه دادن اثر اينها را از بين مىبرد.من خودم از آن زمان كه[اين روايات را]ديدم،اصلا بنايم بر اين است كه در هيچ كارى به اين امور ترتيب اثر ندهم كه:
سه و پنج و سيزده با شانزده بيست و يك با بيست و چهار و بيست و پنج هفت روز نحس باشد در مهى زان حذر كن تا نيايى هيچ رنج
فكر نمىكنم چنين چيزهايى هم وجود دارد.توكل مىكنم يا اگر مثلا از سفر خودم نگرانى داشته باشم،بالاتر از توكل صدقهاى هم مىدهم.
گاهى تطيرهايى هم ضميمه مىشود.در خراسان اين قضيه هست و در بعضى از بلاد ديگر ايران هم هست ولى در بعضى بلاد ديگر ايران من گاهى صحبت كردهام گفتهاند اصلا آنجا نيست،و من نمىفهمم كه اين چيست و از كجاست.معتقدند كه يك مسافر وقتى مىخواهد مسافرت كند،اگر سيدى به او بر بخورد مسافرتش شوم است و عاقبت ندارد،بر عكس اگر كولى به او برخورد كند ديگر سفرش سفر مباركى است.يك وقتى من[اين مطلب را]به مرحوم حاج ميرزا على آقاى شيرازى رضوان الله عليه(آن مرد بزرگوار)گفتم،او توجيهى كرد و علت تاريخى برايش ذكر كرد و آن را پسنديدم.او گفت دو چيز است كه ريشه تاريخىاش بر مىگردد به زمانى كه شيعه در ايران فوق العاده در اقليت بودهاند و سيدها را هر جا گير مىآوردند زنده زنده لاى جرز مىگذاشتند(زمان بنى العباس).يكى اينكه مردم به قم و كاشان متلك مىگويند.اين كه مىگويند«نه قم خوبه نه كاشون،لعنت به هر دوتاشون»مربوط به دورهاى است كه مردم همه شهرها سنى بودند جز اين دو شهر كه شيعه بودند و آنها كه سنى بودند تا اسم قم و كاشان را مىبردند هر دو را لعن مىكردند چون قم و كاشان از قديم الايام دار المؤمنين و دار الشيعه بوده.ايشان مىگفت اين مضمون و متلكى كه راجع به اين دو شهر مىگويند به اعتبار اين است كه همه جاى ديگر سنى بودند و اينها شيعه بودند و سنيها به شيعهها فحش مىدادند.يكى ديگر اينكه در دورههايى كه سادات را هر جا گير مىآوردند نه فقط خود آن سيد را از بين مىبردند بلكه اگر در خانهاى سيدى پيدا مىكردند ديگر آن خانه امنيت نداشت و تمام آن خانه و زندگى به باد مىرفت،در آن دورهها اگر سيدى به خانهاى مىآمد اين امر مساوى بود با اينكه آن خانمان به باد برود.كم كم در ذهنها رسوخ يافت كه اگر به اينجا سيدى آمد،[زندگى ما بر باد رفته است].البته اين از ناحيه دولت وقت بود،يعنى اگر سيدى آمد،دولت وقت ديگر براى ما زندگى نخواهد گذاشت،و اين همه امامزادههايى كه در ايران درستشدند اغلب همين سيدهايى هستند كه به دست دولتهايى وقت كشته شدند.كم كم مردم اين نحوستيعنى شومىاى را كه از ناحيه دولتها متوجه خانوادهها بود(خيلى عقايد اين طور تحول پيدا مىكند)به حساب خدا و عالم گذاشتند كه اصلا اوضاع عالم اين جور اقتضا مىكند كه اگر سيدى پيدا شد پشتسرش بدبختى و بيچارگى بيايد،در صورتى كه اين به اوضاع عالم و به خدا ارتباط ندارد،امرى بوده مربوط به دولتهاى ظالم.
براى خود من حادثه خندهآورى پيش آمد و آن اين بود كه همان سالهايى كه ما[طلبه بوديم] از قم آمده بوديم به فريمان و بعد از يكى دو ماه كه مانده بوديم قرار بود كه برگرديم قم.والده ما(خدا او را بيامرزد)در آن زمان حيات داشتند و طبيعى است كه زنها در مسافرتهاى يك ساله و دو ساله نزديكان ناراحتند.در فريمان ما آن وقت هنوز ماشين زياد نبود،جاده تازه درستشده بود ولى ماشين زياد نبود.دهى بود در دو فرسخى فريمان و سر راه مشهد به نام«نعمان»كه الآن هم هست.يكى از دوستان ما آنجا بود و از ما دعوت كرده بود كه برويم يك دو شبى مهمان او باشيم و از آنجا سوار ماشين بشويم.قرار بود كه ما اين دو فرسخ را با اسب برويم.من با والده و ديگران خداحافظى كردم و آنها داشتند گريه مىكردند.آمدم بيرون.سوار اسب كه شدم سيدى را ديدم كه از روبرو دارد مىآيد.گفتم خدا نكند اين زنها متوجه بشوند، اگر متوجه بشوند محال است بگذارند من بروم.آمد و آمد،جلوى اسب مرا گرفت و گفت:ان شاء الله ديگر بر نمىگردى(خنده حضار).مقصود او اين بود كه آيا مىخواهيد برويد«نعمان»و بعد برگرديد از اينجا با ماشين برويد مشهد يا ان شاء الله يكسره مىخواهيد برويد قم؟گفت: ان شاء الله ديگر بر نمىگرديد.خنديدم و گفتم:«نه،ان شاء الله ديگر برنمىگردم،يكسره مىروم».ما بعد صد بار ديگر برگشتيم.آن وقت اين داستان را به والدهام و ديگران بروز ندادم ولى بعدها اين قصه براى من سوژهاى شده بود در فريمان كه آخر اين چرندها چيست؟اين مزخرفات چيست؟براى خود من يك چنين حادثهاى پيش آمد،سيد آمد و چنين حرفى هم گفت-كه خود اين حرف هم انسان را تكان مىدهد-و ما هيچ گرفتار اين حرفها نشديم.(گفت كه بادمجان بد آفت ندارد.)
-حاج آقا!نتيجهاش اين است كه روحانى شديد.
استاد:نه،[روحانى]بوديم.اتفاقا همين كه ايشان مىگويند،عين اين قصهاى كه براى سادات بود،در سى و پنجسال پيش[براى روحانيون بود]،آخوندها را سوار هيچ ماشينى نمىكردند، مىگفتند پنچر مىشود(خنده حضار).ماشينها هم كه اغلب قراضه بود،ماشينهاى حال كه نبود،بالاخره خراب مىشد.چقدر آخوندها را وسط راه پياده مىكردند!يا مثلا ژاندارم چشمش به يك آخوند در ماشين مىافتاد،بهانهگيرى مىكرد،بعد مىگفتند از شومى اين آخوند است،در حالى كه اين،شومى دولت است،به آخوند مربوط نيست.حالا ديگر اين حرف هيچ گفته نمىشود.اين ماشينهاى نو كه آمد ديگر اين شومى ور افتاد.
غرض اين است:ما از مجموع اخبار و روايات اينچنين استفاده مىكنيم-كه زمانى ما روى همه اينها مطالعه كرديم،آخر اين طور نتيجه گرفتيم-كه يا اين مسائل اساسا تاثيرى در زندگى انسان ندارد و يا اگر دارد اين سه چيز(چون هر سه اينها در روايات هست):توكل به خداوند،متوسل شدن به اولياء خدا و صدقه دادن اثر اينها را از بين مىبرد.
بنابراين پيغمبر اكرم تفال مىزد ولى تطير نمىزد،يعنى از رسم و سنتى كه در ميان مردم بود آن را كه منشا مىشد كه انسان در تصميم خودش راسخ بشود امضا مىكرد[و به]آن كه منشا مىشد انسان از تصميم خودش باز بماند[توجه نمىكرد]،يعنى به فال نيك مىگرفت ولى به فال بد نمىگرفت.يك روح مصمم و متوكل[اين طور است].اگر مثلا كسى بيرون مىآمد كه اسمش حسن بود[مىفرمود]به به،حسن،نيك،ان شاء الله همه كارها نيك است، برويد.اما اگر كسى مىآمد كه اسمش اسم بدى بود ابدا اعتنا نمىكرد و مخصوصا مىفرمود: «رفع عن امتى الطيرة» (٨) فال بد گرفتن از امت من به كلى بر طرف شده است،«و اذا تطيرت فامض» (٩) اگر به چيزى فال بد گرفتى اعتنا نكن،برو،ترتيب اثر نده.
تنزع الناس كانهم اعجاز نخل منقعر آن باد صرصر كه آمد،مردم را چنان از جا مىكند كه مانند اين بود كه بن درختهاى خرما را كنده باشند،بلند مىكند و به زمين مىزد.دو مرتبه مىگويد: فكيف كان عذابى و نذر چگونه بود عذاب و انذار من؟ و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر (اينجا مخاطب باز مردم هستند)قرآن را سهل و آسان در اختيار مردم قرار داديم براى تذكر و تنبه و آگاهى،آيا آگاه شوندهاى هست؟براى قوم عاد به همين سه چهار جمله قناعت مىشود چون اصلا مطلب يك هدف بيشتر ندارد. كذبت ثمود بالنذر قوم ثمود هم اين انذارها را تكذيب كردند و دروغ و بىاساس پنداشتند فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر گفتند عجب!ما پيرو كسى بشويم كه مانند ما يك بشر است؟اين خيلى گمراهى و اشتباه است كه انسان از يك بشر پيروى كند.در اين صورت ما در سعيرها و بدبختيها خواهيم بود.اگر قرار بود خدا پيام آورى بفرستد غير بشر مىفرستاد كه افضل از بشر باشد. تازه اگر بشر باشد چرا اين؟چرا بر من نازل نشود؟چرا بر اين نازل بشود؟ االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر آيا ذكر الهى و وحى الهى از ميان همه ما بر اين فرود آمد؟خير،او يك دروغگوى طمعكار است و اين را وسيله قرار داده براى مطامع خودش.
روايتى هست كه در كتب فارسى مثل منتهى الآمال هم نقل كردهاند كه روزى متوكل حضرت[جواد]عليه السلام را احضار كرده بود و گويا ايشان سوار قاطر بودند و مىرفتند به دربار متوكل.جمعيت در بيرون در خيلى زياد بود و غوغايى بود.وقتى كه حضرت از دور پيدا شدند به موجب آن احترام و مهابتى كه براى حضرت بود مردم كوچه دادند و حضرت آمدند و رد مىشدند.راوى مىگويد آن شخصى كه نقل كرده گفت من نگاه كردم ديدم او خيلى با وقار و همين طور سرش را پايين انداخته[و مىآيد].براى ديگران بايد با زور شلاق راه باز كنند ولى براى او مردم به احترام راه را باز مىكنند.با خودم گفتم كه اين شيعه همين را مىگويند امام است و داراى چنين مقاماتى است؟چه فرق مىكند،اين هم بشرى است مانند ما،فرقش با ما چيست؟گفت تا اين را با خود گفتم يك وقت رويش را برگرداند به طرف من و گفت:«فقالوا ابشرا منا واحدا نتبعه انا اذا لفى ضلال و سعر».بعد به دنبال آن يك خاطره ديگر در ذهنم پيدا شد.تا اين خاطره ديگر پيدا شد فورا فرمود:«االقى الذكر عليه من بيننا بل هو كذاب اشر».فهميدم نه،امام يعنى همين (١٠) .
سيعلمون غدا من الكذاب الاشر فردا خواهند فهميد كه كذاب اشر كيست،دروغگوى طمعكار كه طمعش او را به دروغگويى وا مىدارد كيست؟يعنى شماييد كه اين دروغ را به خاطر مطامع دنيوى مىگوييد. انا مرسلوا الناقة فتنة لهم فارتقبهم و اصطبر ما فرستنده آن شتر هستيم به عنوان يك امتحان،حالا منتظر آنها باش و ببين چه مىكنند(يعنى به آن پيغمبر چنين گفتيم). و نبئهم ان الماء قسمة بينهم كل شرب محتضر و به آنها خبر بده كه آب بايد قسمت بشود،امتحان الهى است،چيزى غير از امتحان نيست،قسمتى از آن آب به آنها تعلق دارد و قسمتى به اين حيوان.«فنادوا صاحبهم»گفتند عجب!چه مزاحمى براى ما پيدا شده!(با توجه به اينكه اين حيوان با اعجاز الهى به وجود آمده)عجب مزاحمى!يك روز آب مال ما يك روز مال او،يك ساعت مال ما يك ساعت مال او!بياييم كلك او را بكنيم كه همه آب مال ما باشد:«فنادوا صاحبهم»رفيقشان را كه مردى بود-بعضى گفتهاند-به نام«قيدار»، يكى از آن جانيها و شمردلهايى كه براى اين جور كارها آماده هستند او را صدا زدند كه آيا مىتوانى اين كار را بكنى؟«فتعاطى فعقر»پس حربهاش را به دست گرفت و اين حيوان را كشت،يعنى اين معجزه باقى در ميان مردم را كه گواهى بود بر صدق دعوى پيغمبرشان،به دستخودشان از بين بردند.آن وقت بود كه عذاب الهى نازل شد.باز مىگويد: فكيف كان عذابى و نذر عذاب و نذر من چگونه بود؟رابطه عذاب و نذر چگونه بود؟چه كرديم؟ انا ارسلنا عليهم صيحة واحدة فقط يك فرياد كافى بود و فرستاديم فكانوا كهشيم المحتظر پشتسر اين صيحه وقتى سراغشان مىآمدى حالت اينها حالت هشيم محتظر بود.محتظر از ماده«حظيره»است و حظيره پناهگاهى است كه گاهى در بيابانها از خس و خاشاك درست مىكنند كه از آفتاب مثلا،مصون بمانند.تمام زندگى اينها تبديل به يك چنين چيزى شده بود. و لقد يسرنا القران للذكر فهل من مدكر بار ديگر تكرار مىشود:ايها الناس!ما قرآن را براى تنبه و يادآورى و آگاهى فرستادهايم،آيا آگاه شوندهاى و متنبه شوندهاى هست؟
در ايامى كه اهل بيت عليهم السلام در شام به سر مىبردند،آن طور كه تواريخ نوشتهاند، اوايل خيلى بر آنها سخت مىگرفتند.در خرابهاى زندگى مىكردند كه نه مانع گرما بود و نه مانع سرما،يعنى خرابهاى بىسقف،و از هر جهت فوق العاده بر آنها سخت بود ولى طولى نكشيد كه خود يزيد به اشتباهش از نظر سياسى پى برد،نه اينكه بگويم توبه كرد،به اشتباهش از نظر سياسى پىبرد كه اين كار به ضرر ملكدارى او شد.از آن به بعد دائما به عبيد الله زياد فحش مىداد كه خدا لعنت كند پسر زياد را،من نگفته بودم چنين كن،من به او گفتم برو كلاه بياور او سر آورد،من دستور قتل حسين بن على را نداده بودم،او از پيش خود چنين كارى را كرد.اين حرف را مكرر مىگفت-در صورتى كه دروغ مىگفت-براى اينكه خودش را تبرئه كند و اين[حادثه]را به گردن ابن زياد بيندازد و خودش را از آثار شومى كه در ملكدارىاش پيشبينى مىكرد مصون بدارد،و از جمله كارهايى كه كرد اين بود كه وضع اسرا را تغيير داد چون اگر در همان وضع باقى مىماندند مىگفتند بسيار خوب،اينجا كه ديگر ابن زياد نيست،حالا چرا اينچنين مىكنى؟دستور داد كه آنها را در خانهاى نزديك خانه خودش سكنى بدهند،و امام زين العابدين عليه السلام آزادى داشتند و در كوچهها و خيابانها رفت و آمد مىكردند و بسيارى از روزها حضرت را دعوت مىكرد كه با خودش شام يا ناهار بخورند و حتى روزى به حضرت گفت اگر من توبه... (١١) و صلى الله على محمد و اله الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله...
الهم اقض حوائجنا و اكف مهماتنا و اشف مرضانا و عاف احيانا و ارحم موتانا و اد ديوننا و وسع فى ارزاقنا و اجعل عاقبة امورنا خيرا و وفقنا لما تحب و ترضى.
خدايا تو را قسم مىدهيم به حق محمد و آل محمد دلهاى ما را براى اسلام منشرح بفرما، موانع و كدورتها و جهالتها را از قلب ما زايل بگردان.
خدايا مفاسد امور ما را،مفاسد فردى و اجتماعى،خودت به لطف و كرم خودت اصلاح بفرما، ما را شايسته اسلام و قرآن قرار بده،قلبهاى ما را از محبت پيغمبر و[آل پيغمبر لبريز بفرما]. رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- قمر/١٨-٢٦.
٢- اعراف/٩٦.
٣- منتخب الاثر،،حديث ٤.
٤- منجم به همان معنا كه شامل نجوم احكامى هم مىشود،نه فقط نجوم رياضى.نجوم رياضى كه اول ماه كى است و كى خسوف مىشود كى كسوف و حسابهاى رياضى است هيچ اشكالى ندارد و هيچ كسى هم ايراد نگرفته. مقصود نجومى است كه مربوط به تاثير اوضاع آسمانى در بشر است كه ازدواج در اين روز چنين است،مسافرت كردن در اين روز چنين است و...
٥- نهج البلاغه فيض الاسلام،خطبه ٧٨.
٦- زراره از اكابر اصحاب امام صادق عليه السلام است كه ضرب المثل بزرگان اصحاب است و چقدر از روايات ما را همين زراره نقل كرده است.حمران بن اعين،بكير بن اعين،زرارة بن اعين،عبد الملك بن اعين،اينها چند برادرند،و همهشان شيعه و از اصحاب امام و عالم و راوى حديث و فاضل و ملا هستند و در راس همه آنها البته خود زراره قرار گرفته ولى در كتب ما روايات زيادى هست كه حمران بن اعين چنين روايت كرد،بكير بن اعين چنين روايت كرد، زراره چنين و عبد الملك چنين.زراره باز فرزندى دارد كه از راويان است.همين بكير بن اعين فرزندى دارد به نام عبد الله بن بكير كه خيلى از او روايت مىكنند.
٧- همينها را مخصوصا مىخواستم بخوانم،در آن تفسير جمع كرده بودند،خودم قبلا ديده بودم،مخصوصا يكى دو تا روايت را در حدود پانزده سال پيش در سفينة البحار مرحوم حاج شيخ عباس ديده بودم و بعد ديدم اينجا بيشتر روايت جمع كردهاند.
٨- بحار الانوار،ج ٥٨/ص ٣٢٥،حديث ١٤.
٩- سفينة البحار،ج ٢/ص ١٠٢.
١٠- منتهى الآمال،ج ٢/ص ٣٣٣.
١١- [چند جمله از پايان اين جلسه به دليل تمام شدن نوار ضبط نشده است و دعاهاى آخر جلسه از جلسات ديگر آورده شده است.]