آشنايي با قرآن، جلد 6

آشنايي با قرآن، جلد 60%

آشنايي با قرآن، جلد 6 نویسنده:
گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 11

آشنايي با قرآن، جلد 6

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه:

صفحات: 11
مشاهدات: 4062
دانلود: 302

توضیحات:

آشنايي با قرآن، جلد 6
  • تفسير سوره الرحمن (1)

  • تفسير سوره الرحمن (2)

  • تفسير سوره الرحمن (3)

  • تفسير سوره الرحمن (4)

  • تفسير سوره واقعه (1)

  • تفسير سوره واقعه (2)

  • تفسير سوره حديد (1)

  • تفسير سوره حديد (2)

  • تفسير سوره حشر (1)

  • تفسير سوره حشر (2)

  • تفسير سوره حشر (3)

  • تفسير سوره حشر (4)

  • تفسير سوره ممتحنه (1)

  • تفسير سوره ممتحنه (2)

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 11 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 4062 / دانلود: 302
اندازه اندازه اندازه
آشنايي با قرآن، جلد 6

آشنايي با قرآن، جلد 6

نویسنده:
فارسی
آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٦

تفسير سوره هاي الرحمن، واقعه، حديد، حشر و ممتحنه

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري


تفسير سوره الرحمن (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين بارئ الخلائق اجمعين و الصلوة و السلام على‏عبد الله و رسوله و حبيبه و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم‏محمد و آله الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان‏الرجيم :
بسم الله الرحمن الرحيم * الرحمن * علم القران * خلق الانسان * علمه البيان * الشمس و القمر بحسبان * و النجم و الشجر يسجدان * و السماء رفعها و وضع الميزان * الا تطغوا فى الميزان * و اقيمواالوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان * و الارض وضعها للانام * فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام * و الحب ذو العصف و الريحان * فباى الاء ربكما تكذبان * (١)
سوره مباركه رحمن است. تنها سوره‏اى است كه خود سوره با يكى‏از اسماء الله آغاز مى‏شود، با اسم مبارك ‏"رحمن‏" . ما در "بسم الله الرحمن الرحيم‏" بعد از"الله‏" با اسم ‏"رحمن‏" روبرو مى‏شويم.
"رحمن‏" از نظر لغوى مبالغه در رحمت است، در عنايت وجود وبخشندگى، و اين اسم به غير خداوند اطلاق نمى‏شود، بر خلاف بعضى‏از اسمهاى ديگر مثل ‏"رحيم‏" [كه] به غير خدا هم ‏"رحيم‏" مى‏شود گفت.
در واقع ‏"رحيم‏" امرى است كه فى حد ذاته مى‏تواند مراتب و درجات‏داشته باشد كه شامل به اصطلاح رحمت امكانى هم بشود، يعنى‏رحمت از آن جهت كه منسوب به يك ممكن الوجود است، و لهذا درقرآن به پيغمبر اكرم ‏"رحيم‏" اطلاق شده است : "لقد جاءكم رسول من‏انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤوف رحيم‏" (٢) . كلمه‏هاى ‏"رؤوف‏" و"رحيم‏" هم از اسماء الله است ولى از اسمائى است كه‏اختصاص به خداوند ندارد، يعنى در عين اينكه شانى از شؤون الهى رابيان مى‏كند به غير خدا هم اطلاق مى‏شود، يعنى رحمت به آن معنى كه‏در"رحيم‏" هست و رافت به آن معنى كه در"رؤوف‏" هست به اصطلاح‏درجه امكاني هم دارد كه مى‏شود آن را به يك ممكن نسبت داد. ولى ‏"رحمن‏" به آن معناى ‏"مبالغه‏اى‏" كه دارد، يعنى آن نهايت درجه رحمت‏و رحمت‏شامله‏اى كه تمام هستى را در بر گرفته است، مثلا خود پيغمبرهم به تمام وجود خودش مشمول رحمن است، و هر موجود و مخلوق‏ديگرى. اين [اسم] به غير خدا اطلاق نشده است.
اكثريت قريب به اتفاق آيات اين سوره مباركه تذكر و ياد آورى‏نعمتها و آلاء پروردگار است، و لهذا از يك طرف با لفظ "الرحمن‏" شروع‏مى‏شود [كه] رحمت است و از طرف ديگر مكرر مانند يك ترجيع بند٣١ بار اين آيه تكرار شده است : "فباى الاء ربكما تكذبان‏" . مخاطب، جن وانس هستند : پس به كداميك از نعمتهاى الهى تكذيب مى‏آوريد، يعنى‏كداميك از نعمتهاى الهى را مى‏توانيد انكار كنيد؟ پس اصلا روح و سياق‏اين سوره تذكر و ياد آورى نعمتهاست براى اينكه انسان متنبه و متوجه‏باشد كه نعمتهاى الهى را چه ذهنا و فكرا و چه عملا مورد انكار قرارندهد و هميشه به آن نعمتها توجه داشته باشد. توجه به نعمت، روح‏شكر و سپاسگزارى را در انسان به وجود مى‏آورد و انسان را بيشتر متذكرخدا مى‏كند و بيشتر در صراط عبوديت قرار مى‏دهد و از مخالفت وعصيان باز مى‏دارد.
حال مى‏خواهيم ببينيم كه اين نعمتها را كه خدا در قرآن مى‏خواهدبشمارد چگونه شمارش مى‏كند؟ در اين شمارش كردن‏ها مسلما حسابى‏در كار است، [چون] خلقت است، خصوصا كه بعد هم همواره صحبت‏از حسبان و ميزان و نظام موجود در كار عالم است و قهرا نمى‏تواند خودقرآن كه جزئى از كار پروردگار است از حسبان و نظام خارج باشد، اين‏هم خودش حسابى و نظامى دارد. ببينيم خداى رحمن كه با اسم ‏"الرحمن‏" خودش با ما مواجه است از چه نعمتى شروع كرده، نعمت‏اول، نعمت دوم، نعمت‏سوم، و چه را بيان مى‏كند. بلا فاصله مى‏فرمايد :
"الرحمن علم القران‏" خداى رحمن قرآن را آموخت. ضمير مفعول يا اسم‏مفعولش هم بيان نشده [كه آيا] قرآن را به پيغمبر آموخت؟ قرآن را به‏وسيله پيغمبر به مردم آموخت؟ يا قرآن را به پيغمبر و مردم همه‏آموخت، به پيغمبر از طريق وحى و به مردم از طريق پيغمبر؟ معلوم‏است كه وقتى متعلق ذكر نمى‏شود براى اين است كه نمى‏خواهداختصاص بدهد و الا مى‏توانست بفرمايد : "الرحمن علمك القران‏" رحمن، تو را اى پيغمبر قرآن آموخت، چنانكه بعضى جاها داريم : "و علمك ما لم تكن تعلم‏" (٣) و اگر مقصود فقط مردم مى‏بودند، مثلا مى‏فرمود : "علمكم‏القران‏" يا"علم الانسان القرآن‏" كه بعد مى‏گفتيم از پيغمبر انصراف دارد.
وقتى كه [متعلق] ذكر نمى‏شود معلوم است كه نظر به متعلق خاص‏نيست. همين‏طور كه بعضى از مفسرين هم گفته‏اند، در اينجا نمى‏فرمايدقرآن را نازل فرمود، [مى‏فرمايد] قرآن را تعليم داد، يعنى اول قرآن را به‏صورت يك حقيقت موجود فرض مى‏كند، كه آن حقيقتى كه قبلا وجودداشته تنزيلش همان تعليمش است و تعليمش مساوى با تنزيلش است.
قبلا گفته‏ايم كه از خود قرآن فهميده مى‏شود كه قرآن حقيقتى داردما فوق كلمات و الفاظ و در آن تفصيل (٤) و مانند آن وجود ندارد و پيغمبراكرم يك بار قرآن را به آن صورت به اصطلاح جملى خودش تلقى كرده‏است و بعد به صورتهاى تفصيلى. آنجا كه از نزول اجمالى قرآن تعبيرمى‏شود با كلمه ‏"انزال‏" بيان مى‏شود : "انا انزلناه فى ليلة القدر" (٥) تمام قرآن به‏آن صورت در شب قدر نازل شد، و آنجا كه به تفصيل، آيه آيه و به‏صورت الفاظ [فرود] مى‏آيد با كلمه ‏"تنزيل‏" بيان مى‏شود. اين نشان‏مى‏دهد كه قرآن به عنوان يك حقيقت غيبى-كه اين الفاظ، مظاهر وتنزل يافته‏هاى آن حقيقت غيبى هستند-قبل از پيغمبر وجود داشته وبعد پيغمبر به آن مى‏رسد و بلكه قبل از خلقت عالم و قبل از خلقت‏انسان وجود داشته است چون يك حقيقت مجرد است.
قرآن از اينجا شروع مى‏كند : رحمن(خداى رحمن)قرآن را تعليم‏داد كه همان تعليمش عين تنزيلش است(قرآن را به بشر فرود آورد).
بعد از اين است كه مى‏فرمايد : "خلق الانسان‏" . نفرمود : "الرحمن خلق الانسان علم القرآن‏" با اينكه انسان اين طور فكر مى‏كند كه طبق قاعده بايدبگويد كه خداى رحمن انسان را آفريد و قرآن را تعليم داد. از نظر انسان‏اگر حساب كنيم اول انسان آفريده مى‏شود بعد انسان قرآن و هر چيزديگر را مى‏آموزد. خلقت انسان بر آموختن انسان قرآن را، تقدم دارد، وبلكه به حسابى(اگر كسى بگويد كه قرآن جز همين الفاظ نيست)برخلقت قرآن هم تقدم دارد چون قرآن بعد از اينكه پيغمبر خلق شده وسال چهلم تولد او فرا رسيد است در طول ٢٣ سال خلق شده است.
ولى در اينجا تعليم قرآن بر خلقت انسان مقدم شده است. يك وجه آن‏كه همه مفسرين قبول دارند-اين است كه مى‏خواهد به اين بيان اهميت‏فوق العاده اين نعمت را ذكر كند كه اين نعمت هدايت به وسيله قرآن، آنقدر اهميت دارد كه بايد قبل از نعمت‏خلقت ذكر شود. و اما يك وجه‏ديگر-همين‏طور كه عرض كردم و بعضى از مفسرين گفته‏اند-اين است‏كه در اينجا عنايت ديگرى است به تقدم وجودى قرآن بر انسان به آن‏نوع وجودى كه غير از وجود الفاظش است. پس باز اول قرآن خلق‏شده است و بعد انسان. ولى به هر حال نكته‏اى كه براى ما عملا آموزنده‏است توجه به اهميت اين نعمت بزرگ يعنى نعمت قرآن است و اهميت‏نعمت علم و تعليم به طور كلى. گو اينكه اينجا تعليم قرآن [ذكر شده] است ولى بالاخره تعليم است و باب، باب علم است.
در سوره ‏"اقرا"نيز اين طور مى‏خوانيم : "اقرا باسم ربك الذى خلق‏خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم‏" (٦) .
آنجا هم سخن از خلقت و تعليم است ولى در آنجا چون سخن از تعليم‏قرآن بالخصوص نيست( "علم الانسان ما لم يعلم‏" ، "علم بالقلم‏" قلم را به‏انسان آموخت، نوشتن را به انسان آموخت، انسان را چيزى كه‏نمى‏دانست آموخت، قهرا خلقت مقدم است بر تعليم و تعلم، اول‏خلقت انسان ياد شده، بعد تعليم و تعلم. اما اينجا كه سخن از تعليم قرآن‏است، تشريف و احترام و اهميت و عظمت قرآن اقتضاء كرده است كه‏ترتيب در جهت عكس قرار بگيرد، اول سخن از تعليم بيايد بعد سخن ازخلقت.
"علمه البيان‏" بعد از خلقت انسان نعمت بيان را براى انسان [ذكر] مى‏كند. "بيان‏" يعنى ظاهر كردن، كه در اينجا مقصود همان سخن گفتن‏است. با زبان، انسان مكنونات ضمير خودش را، امور پنهانى كه درضميرش هست، براى ديگران آشكار مى‏كند و آن ديگران براى او آشكارمى‏كنند. در اين سوره ‏"اقرا"هم سخن از خلقت و تعليم بود (علم الانسان مالم يعلم) با اين تفاوت كه اينجا سخن از تعليم قرآن است و آنجا خصوص‏قرآن ياد نشده است. در آنجا يك تعليم بالخصوص ذكر شده بود، تعليم‏نوشتن (علم بالقلم) ، در اينجا هم بعد از تعليم قرآن يك تعليم بالخصوص‏ياد آورى شده است، تعليم سخن گفتن.
شايد ما تا كنون به اين نكته توجه نكرده‏ايم كه اينكه انسان با حيوانهامتفاوت است و اين همه فاصله دارد به موجب همان استعدادى است‏كه در انسان براى گفتن و نوشتن هست، يعنى اگر همين يك استعداد را ازانسان بگيريم انسان با همه حيوانات فرق نمى‏كند.
فلاسفه از قديم تعبير خيلى خوبى انتخاب كرده‏اند گو اينكه بعضى‏شايد نكته‏اش را درست در نمى‏يابند. وقتى مى‏خواهند انسان را تعريف‏كنند، به ‏"حيوان ناطق‏" تعريف مى‏كنند، حيوان سخنگو، با اينكه به قول‏خودشان مى‏خواهند جنس و فصل را بيان كرده باشند. بعد اين سؤال‏براى افراد مطرح مى‏شود كه ‏"سخنگويى‏" مگر چه اهميتى براى انسان دارد كه ما آن را به جاى فصل انسان بگيريم يعنى به جاى ‏"جزء ذات‏" و"ذاتى‏" انسان بشماريم؟ سخن گفتن براى انسان يك عمل است، مثل‏خنديدن. همين‏طور كه خنديدن از مختصات انسان است‏سخن گفتن‏هم از مختصات انسان است و بر عكس. شايد مثلا پهن ناخن بودن هم ازمختصات انسان باشد. پس اين چيست كه در باب انسان گفته‏اند؟
بعضى گفتند-و حرفشان درست هم هست-كه معنى نطق در اينجاسخن گفتن نيست، ادراك كليات است، يعنى حيوان احساس مى‏كند، درك مى‏كند ولى جزئيها يعنى فرد را درك مى‏كند. در ذهن حيوان فقطفرد وجود دارد، مثلا صاحب خودش را مى‏شناسد، آن انسان ديگر رامى‏شناسد، آن خانه را مى‏شناسد، آن خانه ديگر را مى‏شناسد، صد خانه‏را ممكن است بشناسد ولى از همه اينها نمى‏تواند يك معنى كلى بسازدو با آن كليات در ذهن خودش قانون تشكيل بدهد. انسان ادراك معانى ومفاهيم كلى مى‏كند. اين درست، ولى چرا ادراك كليات را با لفظ ‏"ادراك‏كليات‏" نگفته‏اند، با لفظ ‏"سخنگو"گفته‏اند؟ به خاطر ارتباط قطعى‏اى كه‏ميان ايندو هست، يعنى انسان اگر مدرك ‏"كلى‏" نمى‏بود سخنگو هم‏نمى‏بود. سخن گفتن فقط اين [حالت ظاهرى] نيست، طوطى هم ممكن‏است چهار كلمه‏اى حرف بزند. يك معنى را كه انسان احساس مى‏كند، [اگر فقط بتواند لفظ آن معنى را بگويد] ، فرض كنيد كه انسان پدر خودش‏را مى‏بيند، بعد فقط بتواند لفظ ‏"پدر"را بگويد، اين سخن گفتن نيست.
سخن گفتن، با ارتباط دادن و نسبت بر قرار كردن ميان معانى و مفاهيم وديده‏هاست، مى‏گوييم اين ايستاده است، آن نشسته است. است ونيست وقتى كه آمد هست و نيست اگر آمد، هست و نيست ‏"جزئى‏" ندارد، هميشه در ذهن انسان ‏"كلى‏" است، يعنى اگر انسان استعدادادراك كليات را نمى‏داشت نمى‏توانست‏حرف بزند. انسان كه حرف مى‏زند نه از باب اين است كه جهازات جسمانى انسان با حيوان فرق‏مى‏كند، يعنى زبان انسان را بر خلاف حيوان طورى ساخته‏اند كه بتواندحرف بزند. به زبان مربوط نيست، به جسم مربوط نيست، به روح‏مربوط است. اين زبان و دهان و مخارجى كه انسان دارد حيوان هم عينااينها را دارد ولى حيوان كه نمى‏تواند حرف بزند به دليل اين است كه‏ادراكش براى سخن گفتن كافى نيست. پس منشا و ريشه سخن گفتن آن‏استعداد فطرى انسان در ادراك كليات است.
حال اين كه در قرآن مى‏فرمايد : "علمه البيان‏" خدا به انسان بيان را، ظاهر كردن مكنونات ما فى الضمير خود را آموخت، بعضى مفسرين‏گفته‏اند مقصود اين است كه لغات را خدا وضع كرده است‏يعنى مشكل‏انسان فقط اين بوده كه مى‏بايست لغت برايش وضع مى‏شد، خدا قبلاآمده به وسيله انبياء لغات را وضع كرده است. مثلا لغت عربى، لغت‏عبرى، لغت فارسى، لغت تركى را به وسيله پيغمبران وضع كرده و دراختيار انسانها قرار داده است، اين معنى "علمه البيان‏" است، يعنى خداواضع لغات است. (بعد نظريه‏اى هم در علم لغت‏شناسى در قديم پيداشده بود كه اصلا واضع لغت‏خداست به دليل "علمه البيان‏" . )البته اين‏نظر را بعضى گفته‏اند ولى نه بعضى كه قابل اعتنا باشند.
ديگران گفته‏اند اولا معنى "علمه البيان‏" "علمه اللغة‏" نيست. صحبت‏در لغت نيست. اگر سخن از لغت مى‏بود باز يك حرفى بود. صحبت ازسخن گفتن و بيان كردن و استعداد بيان كردن مكنونات خود است. اين‏همان استعدادى است كه انسان در ادراك كليات دارد. پس ‏"خدا به‏انسان بيان را تعليم كرده‏" يعنى در فطرت انسان آن استعداد را نهاده‏است كه بعد منشا مى‏شود براى بيان كردن. اين مطلب را دانستيم.
اين دو نعمت در اين دو سوره ذكر شده است‏يعنى نعمت بيان كه در سوره رحمن آمده و نعمت قلم كه در سوره قلم آمده و ديديم اين هردو سوره خيلى به يكديگر نزديكند. در مجموع [در اين دو سوره] باتفاوتهايى در پس و پيش بودن و برخى نكات ديگر، سخن از خلقت‏انسان و از تعليم انسان به طور عموم است و سخن از تعليم بيان است درسوره رحمن و از تعليم قلم است در سوره قلم. در سوره قلم اهميت‏مطلب از اين جهت است كه اولين سوره‏اى است كه بر پيغمبر نازل شده‏يعنى ديباچه قرآن است كه ببينيم قرآن در اولين آياتى كه بر قلب پيغمبرنازل مى‏كند چه مطالبى را طرح مى‏كند. خلقت را طرح كرده، تعليم راطرح كرده، قلم را طرح كرده. در سوره ترحمن [اهميت مطلب] از جهت‏ديگر [است و آن اين] كه تمام سوره در مقام ذكر نعمتهاست، [ببينيم] ازچه نعمتى شروع كرده است. باز اينجا مى‏بينيم صحبت تعليم و خلقت وبيان است.
اين ‏"بيان‏" و"قلم‏" دو چيزى است كه اگر انسان در اينها دقت نكندشايد مثلا بگويد خدا به انسان فرش داده، خدا به انسان نعمت بيان هم‏داده است، خدا به انسان نعمت‏خنديدن داده، نعمت بيان كردن هم‏داده است. از زمين تا آسمان متفاوت است. اگر بيان و قلم نبود انسان تادامنه قيامت همان وحشى اوليه بود، محال بود-به اصطلاح امروزفرهنگ و تمدن به وجود بيايد، چون فرهنگ و تمدن محصول تجارب‏بشر است. با بيان، انسان آنچه را كه تجربه مى‏كند و مى‏آموزد، به‏همزمانهاى خودش منتقل مى‏كند، كه قلم هم اين خاصيت را دارد. با قلم‏آنچه كه يك نسل آموخته و نسلهاى گذشته آموخته‏اند و به اين نسل‏منتقل شده ثبت مى‏شود و براى نسلهاى ديگر باقى مى‏ماند كه نسلهاى‏ديگر از آنجا كه نسل گذشته به آنجا رسانده است اين بار را به دوش‏مى‏گيرد و حركت مى‏كند و الا اگر بنا بود كه هر نسلى [از نقطه اول شروع كند انسان به جايى نمى‏رسيد] .
يك صنعت‏ساده مثل صنعت بنايى را در نظر مى‏گيريم. اگر اولين‏كسى كه شروع مى‏كند به كار بنايى و چهل سال هم بنايى مى‏كندتجاربش را با خودش به گور ببرد، بعد يك نفر ديگر از نو بخواهد شروع‏كند، اين [صنعت] تا قيامت به جايى نمى‏رسد. همين‏طور است علوم.
آنهايى كه اولين بار مثلا علم حساب را كشف كردند ابتدا مثلا چهار عمل‏اصلى را به دست آورده‏اند. اگر بشرهاى بعد هم مى‏آمدند از همان جاشروع مى‏كردند باز به همان نقطه آنها رسيده بودند. ولى در اثر بيان وقلم، هم علم انسان، آموخته‏هاى انسان، تجربيات انسان به همزمانهاى‏خودش توسعه پيدا مى‏كند و هم براى نسلهاى ديگر باقى مى‏ماند. پس "علمه البيان‏" و همچنين "علم بالقلم‏" مساوى است با اينكه فرهنگى وتمدنى به بشريت عنايت فرمود.
"الشمس و القمر بحسبان‏" . از اينجا اين مطلب شروع مى‏شود كه در كارعالم حساب و نظم برقرار است، چيزى بى حساب و بى قاعده وجودندارد. در زبان عربى يك ‏"حسبان‏" داريم و يك ‏"حسبان‏" كه اين هر دومصدر هستند، و دو فعل داريم يكى ‏"حسب‏" و ديگرى ‏"حسب‏" .
"حسب‏" مصدرش ‏"حسبان‏" است و"حسب‏" مصدرش ‏"حسبان‏" .
"حسب‏" يعنى گمان كرد، "حسبان‏" يعنى گمان كردن، "حسبان‏" يعنى گمان كردن. ولى ‏"حسب‏" يعنى حساب كرد. "حسب حسبانا"يعنى حساب كرد كردنى.
مى‏فرمايد : "الشمس و القمر بحسبان‏" خورشيد و ماه با حسابى موجودهستند يعنى در كار اينها حساب و نظم معين هست، در حركاتى كه اينهادارند حساب و نظمى در كار است. در حركت وضعى و حركت انتقالى‏كه هر يك از اين ذرات آسمانى بلكه كهكشانها صدها جور حركت دارند-و در همه چيزشان-حساب است، تصادفات و بى نظمى در كار عالم وجود ندارد. چرا اين را مى‏گويد؟ بعد خواهيم گفت، براى اينكه انسان‏را بگويد : اى انسان!سر را تسليم حساب كن، خيال نكن در كار عالم‏حسابى نيست (الا تطغوا فى الميزان و اقيموا الوزن بالقسط و لا تخسروا الميزان) (٧) .
"و النجم و الشجر يسجدان‏" . "نجم‏" معنى معروفش ستاره است ولى به‏گياه هم اطلاق مى‏شود. عرب وقتى مى‏گويد"نجم‏" يعنى روييد، اززمين پيدا شد. گياه كه از زمين مى‏رويد به آن هم ‏"نجم‏" مى‏گويند، كمااينكه به ستاره هم به اعتبار اينكه طلوع مى‏كند نجم مى‏گويد، يعنى‏اينكه عرب به ستاره نجم مى‏گويد به اعتبار اينكه طلوع مى‏كند"نجم‏" مى‏گويند، يعنى‏اين كه عرب به ستاره نجم مى‏گويد به اعتبار اين است كه از ديده انسان‏مخفى است بعد طلوع مى‏كند. به گياه هم از آن جهت ‏"نجم‏" مى‏گويندكه مخفى است‏يعنى از زمين پيدا نيست، تخمش در زمين است وخودش نيست، بعد از زمين سر مى‏زند و بر مى‏آيد. از اين جهت به آن‏هم ‏"نجم‏" مى‏گويند. قرآن مى‏گويد نجم و درخت هم خداى خود راسجده مى‏كنند، ساجد خداى خود هستند.
اينجا مقصود از"نجم‏" چيست؟ بعضى چون ‏"نجم‏" بعد از"شمس‏" و"قمر"آمده است گفته‏اند پس شمس و قمر در حسابى هستند و نجم وشجر در سجده، و مقصود از نجم ستاره است. ولى اكثريت در اينجاگفته‏اند به دليل اين كه [اين مطلب] با واو عاطفه هم [آمده است مقصوداز"نجم‏" ستاره نيست] . آنجا [فرمود : ] "الرحمن علم القران خلق الانسان علمه‏البيان الشمس و القمر بحسبان‏" واو نياورده، به اينجا كه رسيده فرموده : "والنجم و الشجر يسجدان‏" براى اينكه در اينجا خواسته يك مطلب جديدبگويد. علامت گذارى و نقطه گذارى در رسم الخطها يك امر جديداست و در قديم معمول نبود و هميشه با واو عاطفه عمل مى‏كردند. ولى ويرگول كه امروز در نوشته‏ها آمده جاى بسيارى از واوها را گرفته است.
در قرآن خود نظم قرآن گاهى اين واوها را بر مى‏دارد يعنى همان حالت‏تعديد(به اصطلاحى كه مفسرين هم گفته‏اند، مى‏گويند سنة التعديد، منهاج التعديد)يعنى حالت بر شمردن را دارد. انسان فقط در وقتى كه‏مى‏خواهد چيزى را بشمارد واو را مى‏اندازد. مثلا كسى با شما مشورت‏مى‏كند مى‏گويد من چه كسى را به اين مجلس دعوت كنم؟ شمامى‏گوييد : آقاى حسن آقا، آقاى احمد آقا، آقاى على آقا. ديگر نمى‏گوييد"و آقاى احمد آقا و آقاى على آقا". در حالى كه انسان مى‏خواهد بشمارداين واو ديگر لازم نيست، واو را بر مى‏دارد. قرآن خودش قبل از اينكه اين‏چيزها بيايد، اين كار را مى‏كند يعنى مانند تعديد عمل مى‏كند و واو رابر مى‏دارد. نفرمود : "الرحمن علم القران و خلق الانسان و علمه البيان و الشمس‏و القمر بحسبان‏" ، اينها را بدون واو ذكر كرد مگر آنجايى كه سياق دارد تغييرمى‏كند : "و النجم و الشجر يسجدان‏" . مفسرين-شايد اغلبشان-گفته‏اند كه‏مقصود از"نجم‏" در اينجا همان گياه است به قرينه ‏"شجر"و به قرينه ‏"يسجدان‏" نه ستاره به قرينه ‏"شمس‏" و"قمر"، چون مطلب ديگرى‏مى‏خواهد بگويد. اگر اينجا باز مقصود مثلا همان "بحسبان‏" مى‏بودمى‏گفتيم نجم هم ستاره است، ولى اينجا چيز ديگرى مى‏گويد : "و النجم‏و الشجر يسجدان‏" .
خيلى تعبير لطيف و عجيبى است : گياه و درخت هم خدا را سجده‏مى‏كنند. يعنى چه گياه خدا را سجده مى‏كند؟ گياه همين عمل روييدنش‏سجده خداست، نه اينكه مقصود اين است كه درخت مثلا شبها كه مردم‏به خواب مى‏روند سرش را كج مى‏كند و روى زمين مى‏گذارد. سجده اوچيز ديگرى است، اطاعت است : در مقابل امر پروردگار خود خاضع‏هستند. "ثم استوى الى السماء و هى دخان فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين‏" (٨) آن وقت كه استوا پيدا كرد [به آسمان] ، يعنى سماء وآسمان و اين جو فوق را تحت تسلط خود قرار داد در حالى كه او دود بوديعنى گاز بود، در وقتى كه او به صورت يك گاز بود، خدا به اين علويات‏و به زمين گفت بياييد(يعنى دستورى كه من مى‏دهم اطاعت كنيد)، گفتند آمديم در حالى كه مطيع هستيم. معلوم است كه آنجا سخن لفظنيست، جواب لفظ هم نيست، امر پروردگار و قانون الهى را كه بدون‏تخلف عمل مى‏كنند، آن اطاعت آنهاست. آنجا به تعبير "طائعين‏" آمده‏است، اينجا به تعبير "يسجدان‏" .
فارابى همين فيلسوف معروف اسلامى خود ما-كه اين روزها خيلى‏صحبتش بود و هزار و صدمين سالش را جلسه مى‏گرفتند-در كتاب‏فصوص الحكم خودش تعبير خيلى زيبايى دارد، مى‏گويد : "صلت السماءبدورانها و الارض برججانها و الماء بسيلانه و المطر بهتلانه‏" آسمان باحركت‏خودش دارد نمازش را مى‏خواند و زمين با جنبش خودش‏نمازش را مى‏خواند، آب با جريان خودش عمل نمازش را انجام مى‏دهدو باران با آن ريزش خودش نمازش را دارد انجام مى‏دهد. در اين زمينه، مولوى شعرهاى بسيار خوبى دارد :
معنى الله گفت آن سيبويه يولهون فى الحوائج هم لديه
بعد ذكر مى‏كند كه تمام ذرات عالم چگونه به درگاه الهى نياز مى‏برند ونماز مى‏خوانند و نماز هر موجودى متناسب با مرتبه وجود خودش‏است، نماز هر موجود يعنى وظيفه خود را انجام دادن و مطيع امر الهى‏بودن. آنها مطيع تكوينى هستند و انسان بايد اين اطاعت را انتخاب كند، چون بايد انتخاب كند گاهى هم عصيان و تمرد مى‏كند. اى انسان!گياه ودرخت اطاعت پروردگارشان را مى‏كنند، سجده پروردگارشان را انجام‏مى‏دهند(اين، زمينه "فباى الاء ربكما تكذبان‏" است)پس تو چرا نه؟
"و السماء رفعها و وضع الميزان‏" و سماء را بلند كرد، يا او را در مقام بلندآفريد، و مقياس و ميزان بر نهاد. سماء-هميشه گفته‏ايم-از"سمو"است‏كه به معنى علو است، يعنى اين علويات. ممكن است مقصود همين‏علويات جسمانى باشد، يعنى آنها را بلند در بالاى سر شما آفريد، وچون در قرآن سماء غالبا به امر معنوى گفته مى‏شود، به عالم معنا هم‏اطلاق مى‏گردد. "و هو القاهر فوق عباده‏" (٩) يا اگر گفته مى‏شود الله-مثلافى السماء، [مقصود از"سماء"همين علويات جسمانى نيست] . "ووضع الميزان‏" . ميزان يعنى آلت‏سنجش : و آلت‏سنجش نهاد(قرارداد). درآيات پيش صحبت از حساب بود (الشمس و القمر بحسبان) كه در كار عالم‏حسابى هست. بسيار خوب، در كار عالم حسابى هست، [ولى] آيا ماانسانها آلت به دست آوردن حساب را هم داريم يا نداريم؟ ممكن است‏خيلى حسابها باشد ولى ما راهى براى كشف آن حسابها نداشته باشيم.
مثلا در اثقال يعنى در سنگينيها ممكن است كه انسان قبلا بداند كه اين‏وزنها با يكديگر تفاوتى دارد، حسابى در كار است، برابريها ونا برابريهايى در كار است، ولى وقتى كه ترازويى در كار نباشد، ابزارى دركار نباشد، از كجا من بتوانم بفهمم كه آيا اين دو وزنه برابر يكديگر هستنديا يكى بيشتر است‏يكى كمتر؟ ولى وقتى كه يك ابزار هم وجود دارد، من، هم مى‏دانم حسابى در كار است، هم وسيله دارم براى اينكه اين‏حساب را كشف كنم و به دست بياورم.
ميزان-همين‏طور كه عرض كردم-يعنى آلت‏سنجش، اسمى است‏عام. هر آلت‏سنجشى را"ميزان‏" مى‏گويند، ولى عرف بيشتر يك‏مصداقش را مى‏شناسد و آن همان ترازو و قپان است، يعنى چيزى كه‏سنگينيها را مى‏سنجد، كه در زندگى بشر جزء لوازم و ضروريات است ويكى از آن چيزهايى است كه عدالت بدون آن برقرار نمى‏شود. اگر همين‏سنجشهاى جسمانى نباشد روابط ميان افراد بشر به كلى به هم مى‏خورد.
خود همين، يكى از نعمتهاى بزرگ الهى است. ولى تنها ميزان عالم‏ترازويى كه قوه ثقل را مى‏سنجد نيست، انسان كامل ميزان و معيار و آلت‏سنجش انسانهاى ديگر است. فلاسفه، علم منطق را"علم ميزان‏" مى‏نامند يعنى علم آلت‏سنجش-مى‏گويند-چون با علم منطق مى‏توان‏شكل و صورت افكار را سنجيد كه آيا اين افكارى كه ما در ذهن خودمان‏ترتيب مى‏دهيم به شكل و صورت صحيحى ترتيب يافته يا نه. "منطق‏" مقياس است، ميزان و آلت‏سنجش [فكر است] . شاغول براى يك بناميزان است چون عمودى بودن ديوار را با آن مى‏سنجد. همچنين ترازبراى او ميزان است چون افقى بودن ديوارى را كه كشيده با آن‏مى‏سنجد. ذرع و متر و ياردى كه يك بزاز در دست مى‏گيرد براى اوميزان و لت‏سنجش است. قانون براى زندگى افراد بشر ميزان است، ميزان روايى و ناروايى. عدالت-كه خودش حقيقتى است [كه] قبل ازقانون وجود دارد-باز ميزان قانون است. عمل من بايد با چه سنجيده‏شود؟ با قانون. خود قانون با چه سنجيده شود و از كجا كه قانون، قانون‏درستى باشد؟ ميزان قانون، عدالت است. ميزان عدالت، حق يعنى‏استحقاق است : "اعطاء كل ذى حق حقه‏" (استحقاقها)كه در واقع به نظام‏هستى مربوط مى‏شود. پس براى هر چيزى ميزان و مقياس قرار داده شده‏تا مى‏رسد به آن چيزى كه خود آن، مقياس همه چيزهاست و آن‏متن خلقت و جريان اصيل خلقت است كه مقياس همه چيز قرار مى‏گيرد. پس "و النجم و الشجر يسجدان و السماء رفعها و وضع الميزان‏" .
در ذيل همين آيه، حديثى در تفسير صافى و تفسيرهاى ديگر نقل‏كرده‏اند كه نشان مى‏دهد"ميزان‏" محدود به ميزان جسمانى نيست بلكه‏توسعه‏اش از دايره زندگى بشر و اجتماع بشر هم بيشتر است و همه عالم‏را فرا مى‏گيرد. اساسا خلقت بر اساس ميزان و با يك سنجش معين‏است. آن حديث اين است كه پيغمبر اكرم فرمود : "بالعدل قامت السموات‏و الارض‏" (١٠) آسمانها و زمين كه بپاست به عدل بپاست، با ميزان عدل‏بپاست، يعنى اگر ظلم و اجحاف و عدم رعايت استحقاقها مى‏بود اين‏نظامى كه شما مى‏بينيد بر پا نبود.
"و السماء رفعها و وضع الميزان‏" . همه اينها براى چيست؟ تعبير خاصى‏دارد : "الا تطغوا فى الميزان‏" اينكه شما بشرها در ميزانها طغيان نكنيد، خلاف عمل نكنيد. تعبير، خيلى خاص است كه انسان اول تعجب‏مى‏كند، چون "الا تطغوا فى الميزان‏" تفسير است [و] اين چه تفسيرى است‏كه : علم القران خلق الانسان علمه البيان الشمس و القمر بحسبان و النجم و الشجريسجدان و السماء رفعها و وضع الميزان ‏"الا تطغوا فى الميزان‏" اينكه شما درسنجش خطا كارى نكنيد، حال اعم از اينكه [اين جمله] تفسير همان "وضع الميزان‏" باشد يا آن طور كه من فكر مى‏كنم تفسير جمله‏هاى قبل هم‏باشد. اين چه نوع تفسير كردن است؟ !تفسيرش عجيب است، كانه اين‏است كه معنى همه اينها چيست؟ همه اينها يعنى اين. "الشمس و القمربحسبان و النجم و الشجر يسجدان‏" خورشيد و ماه با حساب منظم هستند، گياه و درخت‏خدا را دارد سجده مى‏كند، يعنى امر خداى خودش رااطاعت مى‏كند، اين آسمان بلندى كه قرار داده شده، اين مقياسها كه نهاده شده است، اينها يعنى چه؟ (نمى‏گويد براى چه؟ )معنى اينهاچيست؟ يعنى تو از اينها چه معنايى درك مى‏كنى اى انسان؟ "الا تطغوافى الميزان‏" معنى همه اين حرفها و آنچه تو از همه اينها بايد بفهمى اين‏است.
روز شهادت حضرت رضا سلام الله عليه است. توسلى به آن وجودمقدس و مبارك [داشته باشيم] . اين حديث‏شريف توحيدى را همه‏شنيده‏ايد، حديث‏سلسلة الذهب يعنى حديث راوى طلايى. سلسله‏يعنى رشته. در نقل احاديث، راوى مثلا مى‏گفت من روايت مى‏كنم ازاحمد، احمد روايت مى‏كرد از محمود، محمود روايت مى‏كرد از خالد، او مى‏گفت از زراره، او مى‏گفت از محمد بن مسلم، تا مى‏رسيد به امام.
اينها را مى‏گفتند"سلسله‏" يعنى سلسله راويان. اين حديثى كه مى‏خواهم‏نقل كنم بعدها علماى حديث اسمش را گذاشتند"حديث‏سلسلة الذهب‏" يعنى حديث‏سلسله طلايى، يعنى حديث راوى طلايى.
اين تعبيرى است كه راويها يعنى ديگران كرده‏اند، چرا؟ براى اينكه‏حديثى بود كه حضرت رضا فرمود اين حديث را من روايت مى‏كنم ازپدرم موسى بن جعفر و او روايت مى‏كند از پدرش جعفر بن محمد، او ازپدرش محمد بن على، او از پدرش على بن الحسين، او از پدرش حسين بن‏على، او از پدرش على، او از رسول خدا، او از جبرئيل، او از لوح، او ازقلم [و او] از خداى متعال. ديگر سلسله‏اى از اين طلايى‏تر نمى‏تواندباشد. "طلايى‏" مى‏گويند يعنى ديگر از اين بهتر نمى‏شود فرض كرد.
اين جريان در نيشابور رخ داد و نشان دهنده ميزان محبوبيتى است‏كه ائمه اطهار در ميان مردم بالخصوص مردم ايران داشتند على رغم‏آن همه فعاليتهايى كه دستگاه خلافت عباسى داشت. عجيب است مامون به خاطر آن سياستش-كه ديگر وقت نيست درباره آن صحبت‏كنيم (١١) -حضرت رضا را در معنا كرها و به ظاهر طوعا، و با تجليل از مدينه‏حركت مى‏دهد ولى محرمانه دستور مى‏دهد كه از شهرهايى كه در آنجامراكز شيعيان است عبور ندهيد، از بيراهه‏ها يا از جاهايى بياوريد كه‏شيعه در آن جاها وجود ندارد و مردم على بن موسى الرضا رانمى‏شناسند. (حال آن تجليلهاى ظاهرى‏اش را ببينيد و اين نقشه‏هاى‏سياسى زير پرده را!)و لهذا مخصوصا از قم كه از مراكز شيعه بودنياوردند، از بغداد كه مركز بود و مركز همه گروهها بود و آمدن حضرت‏رضا در آنجا ممكن بود حركتى ايجاد كند عبور ندادند، از كوفه عبورندادند، از بيراهه آوردند. مثل اينكه باور نمى‏كردند در نيشابور، يك شهردور افتاده خراسان، چنين ولوله‏اى به وجود بيايد. وقتى حضرت راآوردند از نيشابور عبور بدهند مردم نيشابور استقبال عظيمى از ايشان‏كردند (١٢) .
زن و مرد، كوچك و بزرگ ريختند به استقبال حضرت. (شهر بزرگى‏بود. )علماى شهر در هايت‏خضوع آمدند و آن عالمترين [مردم] شهرآمد و گفت اين افتخار را به من بدهيد كه من جلودار شتر حضرت باشم، غاشيه‏دار باشم، يعنى [افسار شتر را] به دوش خودش گرفت و گفت اين‏افتخار ساربانى را به من بدهيد. اين كار را عالمترين و محترم‏ترين مردم‏شهر نيشابور كرد. مامورين اجازه توقف نمى‏دادند، حد اكثر اين بود كه‏عبور كنند. مردم خيلى مايل بودند حضرت توقفى بكنند ولى مامورين‏مسلح اجازه توقف نداشتند [و مى‏گفتند] عجله داريم، بايد برويم، مامون منتظر است و اگر تاخير شود چنين و چنان مى‏شود. آمدند عرض‏كردند آقا!پس ما مى‏خواهيم يادگارى از شما داشته باشيم، در همين‏عبور، يادگارى به ما بدهيد. يادگار اين است كه يك حديث براى ما روايت كنيد، بگوييد كه بنويسيم. اين كه معروف است دوازده هزارقلمدان طلا بيرون آمد و از اين جهت گفتند"سلسلة الذهب‏" اساسى‏ندارد. سلسلة الذهب بودنش به اعتبار همين است كه راويان همه ائمه‏بودند. آنجا مركز اهل حديث بود و بنا شد كه حضرت جمله‏اى‏بفرمايند. نوشته‏اند سر مباركشان را از آن محمل بيرون آورند. وقتى كه‏بيرون آوردند"له ذؤابتان كذؤابتى رسول الله‏" گويى مردم پيغمبر را ديدند.
ولوله و فرياد مردم بلند شد. بعد فرمود : از پدرم شنيدم و او از پدرش و اواز پدرش و او از پدرش تا-همين‏طور كه عرض كردم-رساند به پيغمبر ولوح و قلم و خدا كه فرمود : "كلمة لا اله الا الله حصنى فمن دخل حصنى امن من‏عذابى‏" (١٣) توحيد حصن و باروى الهى است. هر كسى كه در اين حصن واردشود [از عذاب من ايمن است] ، چون اگر انسان در حصن توحيد واردشود ديگر دنبال توحيد [همه چيز هست] ، همان الف است كه دنبالش‏همه چيز هست. اساس و ريشه است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. الرحمن/١-١٣.
٢. توبه/١٢٨.
٣. نساء/١١٣.
٤. [به معنى فصل بندى]
٥. قدر/١.
٦. علق/١-٥.
٧. الرحمن/٨ و ٩.
٨. فصلت/١١.
٩. انعام/١٨.
١٠. تفسير صافى، ج ٢/ص ٦٣٨.
١١. [علاقه‏مندان مى‏توانند به كتاب سيرى در سيره ائمه اطهار عليهم السلام مراجعه نمايند. ]
١٢. آن وقت نيشابور مركز خراسان بوده است، خراسان به اصطلاح جنوبى يا خراسان مركزى‏نه خراسان شمالى(شهرهاى ماوراء النهر)، و مثل بلخ و بخارا و مرو هم البته شهرهاى‏بزرگى بوده ولى در اين قسمت‏خراسان فعلى مركز نيشابور بوده است. طوس كه همين‏شهر طوسى است كه در چهار فرسخى غرب مشهد است و قبر فردوسى هم آنجاست، دهى، قصبه‏اى يا شهركى بوده است و اين محل فعلى مشهد اساسا شهر نبوده، دو تا ده‏كوچك بود : ده ‏"سناباد"كه همان جايى است كه حضرت در آنجا مدفون هستند و ده ‏"نوغان‏" كه الآن هم ‏"محله نوغان‏" در پايين خيابان مشهد معروف است. خصوصيت‏تاريخى‏اى كه اينجا داشت فقط اين بود كه هارون در سفر خراسانش به همين جا كه رسيدمريض شد و نتوانست‏حركت كند، بعد مرضش دوام پيدا كرد و همانجا مرد و در همين‏سناباد دفنش كردند. مى‏دانيم در همين محل حرم حضرت، در پايين پاى حضرت و درواقع در وسط گنبد، هارون مدفون است و اين محوطه و چهار ديوارى را به اعتبار قبرهارون طرح و هارون را در وسط خاك كرده بودند يعنى اگر وسط زير گنبد را [در نظر] بگيريم كه قسمت پايين پاى حضرت مى‏شود آن مقبره هارون است. علت اينكه قبرحضرت رضا در وسط قرار نگرفته و جاى ‏"بالا سر"تنگ است همين است. آن وسط، قبرهارون بود و مامون خيلى دلش مى‏خواست كه حضرت رضا را در پايين پاى پدرش هارون‏دفن كنند كه آنجا طبق آنچه در احاديث آمده جريانهاى خارق العاده‏اى رخ داد كه بعد اجباراآمدند و حضرت را در بالاى سر هارون دفن كردند. اسم اين بقعه هم ‏"بقعه هارونيه‏" بود.
دعبل، شاعر عجيبى است، به اصطلاح امروز يك شاعر انقلابى است، كه من خيال‏نمى‏كنم در عصرهاى ما چنين شاعرهايى پيدا شده باشند. خودش مى‏گفت پنجاه سال‏است كه دار خودم را روى دوشم حركت مى‏دهم، يعنى پنجاه سال است‏حرفهايى مى‏زندكه بايد برود سر دار. شعرهايى مى‏گفت كه بنى العباس را آتش مى‏زد. مى‏گفت :
قبران فى طوس خير الناس كلهم و قبر شرهم هذا من العبر
دو تا قبر در طوس، در يك جا بدترين خلق خدا و بهترين خلق خدا، و اين عبرت است.
ما ينفع الرجس من قرب الزكى و لا * على الزكى بقرب الرجس من ضررآيا آن پليد هيچ سودى از اين پاك مى‏برد؟ آيا به دامن اين پاك از پليدى آن پليد گردى‏مى‏نشيند؟ ابدا. معلوم است كه از اين شعر آتش مى‏بارد.
١٣. منتهى الآمال، ج ٢/ص ١٩١.

۱
آشنايي با قرآن تفسير سوره الرحمن (٢)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و الارض وضعها للانام * فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام * و الحب ذو العصف و الريحان * فباى الاء ربكما تكذبان * (١) [آيات اول سوره الرحمن را] (٢) خوانديم كه سخن از تعليم قرآن و ازخلقت انسان و از تعليم نطق و بيان و از نظام آسمان و خورشيد و ماه وبعد اشاره به درخت و گياه و امثال اينها بود، در اينجا مى‏فرمايد :
" و الارض وضعها للانام‏ " و زمين را خدا براى مردم آفريد. " انام‏ " يك نوع‏اسم جمع و به معنى مردم است. انام يعنى‏" الناس‏ " ، يعنى مردم. زمين راخدا براى مردم [آفريد] . (٣) اينجا دو جهت هست كه ما بايد به اين دوجهت توجه كنيم. يكى اين است كه بينش يك نفر موحد در عالم خلقت هميشه اين طور بايد باشد كه نظامى است در عالم و رابطه‏اى است درخلقت اشياء، يعنى اگر زمين شرايط زندگى برايش مساعد است و يك‏سلسله امورى كه برايش مفيد است-كه ما اسم آنها را" نعمتها " مى‏گذاريم-وجود دارد، اينها يك امر اتفاقى و تصادفى نيست آن طور كه‏ماديين فرضيه مى‏سازند كه پيدايش زمين صرفا معلول يك تصادف‏است و هدف و غرض و حكمتى در كار نيست، بعد هم كه شرايط زمين‏براى زندگى مساعد شده، اين هم معلول تصادف است، بعد هم كه‏اولين جاندار در روى زمين پيدا شده است اين هم باز در اثر يك تصادف‏است، بعد اين جاندارها هم كه تكامل پيدا كرده‏اند تا به انسان رسيده، اين انسان كه الآن خودش را شريف‏ترين مخلوقات عالم مى‏داند باز هم‏يك امر تصادفى است. درست دقت كنيد كه آن نتيجه نهايى از نظر انسان‏چه خواهد شد : انسان در روى زمين آمده بدون آنكه حسابى در كارباشد و آن حساب انسان را به اينجا رسانده باشد، بلكه همان تصادفات‏كوركورانه‏اى كه رخ داده است و يك مقدار-در جاندارها-تنازعها براى‏بقا، كشمكشها و ستيزها و حكومت زور در ميان حيوانات كه هر كه قويترو زورمندتر بوده باقى مانده، انسان را به اينجا رسانده است. بنا بر اين، اين‏انسانى كه امروز ما مى‏بينيم، وجودش معلول يك سلسله تصادفات‏است و يك سلسله زورمنديهايى كه نسلهاى گذشته‏اش نسبت به‏حيوانات ديگر داشته‏اند كه توانسته‏اند آنها را از صحنه زندگى بيرون‏ببرند و بعد خودشان در اينجا باشند. نتيجه چيست؟ حالا بر چه اساسى‏بايد زندگى كند؟ حالا هم قهرا نتيجه‏اش همين است، يعنى اصلا قانون‏اساسى خلقت همين خواهد بود و بنا بر اين مبناى زندگى بشر در آينده‏هم همين بايد باشد و غير از اين نمى‏تواند باشد. اينجاست كه مسائلى ازقبيل انسانيت و شرافت و اخلاق و معنويت، زيرابش يكجا زده مى‏شود، و عجيب اين است كه عده‏اى مى‏خواهند اين فلسفه را ترويج كنند و درعين حال باز دم از انسانيت و شرافت و معنويت و نيكى و احسان و صفاو عدالت و از اين حرفها بزنند. اينها اصلا با هم جور در نمى‏آيد، يعنى‏اگر ما آن اصلى را كه‏" اصل علت غائى‏ " ناميده مى‏شود ناديده بگيريم‏يعنى اگر آن‏" ل " در " وضعها للانام‏ " را برداريم، ديگر انسان‏نمى‏تواند اساسا وظيفه‏اى داشته باشد.
يك وقتى اين مثال به نظرم آمد : الآن انسان كدخداى اين عالم‏است، يعنى بر همه حيوانات و جاندارهاى ديگر پيروز است، بر درياها، صحراها، گياهها، حيوانات و هو مسلط است. اين را شما تشبيه كنيد به‏كدخداى يك ده. اين كدخداى يك ده يك وقت هست كه با زور خودش‏آمده اين منصب و پست را تصاحب و ديگران را مطيع خودش كرده، ويك وقت هست كدخدايى است كه او را براى كدخدايى اين ده انتخاب‏كرده‏اند. اگر كدخدايى را ديگرى (مثلا دولت) يا ديگران (مردم) انتخاب‏كرده باشند، مسؤوليت در آنجا معنى دارد چون انتخاب، مسؤوليت‏آوراست. به او مى‏گويند تو را براى اين ده به عنوان كدخدا انتخاب‏كرده‏اند، براى چه؟ كارهايى را بايد انجام بدهى. اگر انتخاب در كار باشدمسؤوليت و وظيفه هم معنى پيدا مى‏كند. ولى اگر انتخاب در كار نباشد وشخص با زور خودش آمده اينجا را تصاحب و اقتدار كرده، ديگر كسى‏نمى‏تواند به او بگويد كه تو اكنون مسؤوليتى هم در مقابل اين [امر] دارى. مى‏گويد من به حكم اين شمشير و زور خودم شما را اينجا مطيع‏كردم. اصلا مسؤوليت برايش معنى ندارد.
ما در قرآن راجع به انسان كلمه‏" اصطفاء " را مى‏خوانيم. اصطفاءيعنى انتخاب. خدا انسان را برگزيده است. چون خدا انسان را برگزيده‏است، اين‏" برگزيده‏ " قهرا از جنبه برگزيدگى خودش مسؤوليت هم دارد و نمى‏تواند نداشته باشد. اما اگر بنا بود اصطفاء و انتخاب و اختيار و" خدا اين نعمت را براى تو قرار داده‏ " و اين گونه حرفها را به كلى نفى‏كنيم، ديگر براى انسان وظيفه و مسؤوليت معنى ندارد. اين است كه مامكرر گفته‏ايم كه اين فلسفه‏هاى مادى جديد كه از يك طرف بر اساس‏ماترياليسم و نفى همه اين حرفها قضاوت مى‏كنند ولى از طرف ديگر به‏اينجاها كه مى‏رسند مى‏خواهند فلسفه انسانى بسازند و دم از مسؤوليت‏مى‏زنند اينها اساسا هيچ معنى نمى‏تواند داشته باشد. به حسب بينش‏توحيدى و در معارف الهى هيچ ذره‏اى در نظام خلقت نيست مگر اينكه‏" حساب شده‏ " و مقدر است، يعنى روى يك تقدير و اندازه‏گيرى وحساب است. اگر انسان در متن اين برنامه نبود زمينى هم در اين برنامه‏نبود. وقتى كه شما چيزهايى را روى برنامه‏اى و براى هدفى تعيين‏مى‏كنيد، معنايش اين است كه اگر آن هدف در اين برنامه نبود اين‏مقدمات هم در كار نبود. آيه " و الارض وضعها للانام‏ " معنايش اين است كه‏اين طور نيست كه خلقت زمين به گزاف انجام شده و بعد تصادفا منجر به‏خلقت انسان شده، بلكه اصلا اين زمين حساب شده آفريده شده است، براى اينكه انسان در رويش به وجود بيايد آفريده شده است. بنا بر اين اى‏انسان تو بايد توجه داشته باشى كه اين زمين را براى تو آفريده‏اند، پس‏مسؤولى، پس مكلفى. همه اينها نتيجه گيرى براى مسؤوليت و مكلف‏بودن است كه آن " فباى الاء ربكما تكذبان‏ " توجه دادن ماست به مسؤوليت‏و تكليفى كه در مقابل اين نعمتها-كه براى اين هدف آفريده شده است‏داريم. اين يك نكته.
نكته ديگر هم نكته درستى است كه بعضى استفاده كرده و مى‏كنندو آن اين است كه در " و الارض وضعها للانام‏ " (زمين را خدا براى مردم‏آفريده است) وقتى مى‏گويد" براى مردم آفريده است‏ " اختصاص به يك گروه خاص از مردم نمى‏دهد، يعنى براى همه مردم آفريده است، نه‏اينكه اختصاص به بعضى از مردم داشته باشد. يادم است زمانى كه‏جنگ بين الملل دوم بود (البته آنها جنبه تبليغاتى داشت، آنهايى هم كه‏اين حرفها را مى‏زدند بهتر از ديگران نبودند) راديو آلمان وقتى قرآن‏مى‏خواند، سوره الرحمن را كه مى‏خواند، وقتى كه به اين آيه " و الارض‏وضعها للانام‏ " مى‏رسيد مى‏گفت : " و الانگليزيون يقولون الارض لنا " (خنده حضار) .
" و الارض وضعها للانام‏ " خدا زمين را براى همه مردم‏آفريده است. همه مردم را خدا خلق كرده، زمين را هم كه خدا خلق كرده‏براى همه مردم خلق كرده نه براى يك گروه خاص كه ديگران از آن‏محروم بمانند.
" فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏ " . كلمه " وضعها " [در آيه قبل] يعنى نهادآن را. اين اشاره است به آن استفاده‏اى كه انسان از نهادگى زمين مى‏برد، يعنى زمين براى انسان بساط و فرش و گهواره است كه انسان در روى آن‏قرار گرفته و حاجتش را رفع مى‏كند. حال اشاره مى‏كند به جنبه‏هاى‏ديگر فوايد و نعمى كه زمين براى انسان دارد. زمين براى انسان تنها فرش‏و مهاد و جايى كه محل قرار باشد نيست، " فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏ " در اين زمين است ميوه‏ها و درخت‏خرما با آن غلافهاى خودش كه‏ميوه‏ها را در غلاف قرار مى‏دهد. گويا عرب به خرما" فاكهه‏ " (ميوه) اطلاق نمى‏كند، از اين جهت نخل را جداگانه ذكر كرده است. فلاسفه‏اصطلاحى دارند، مى‏گويند" آباء ثلاثه و امهات اربعة‏ " . زمين براى انسان‏حكم يك مادر را دارد. همين‏طور كه شير در پستان مادر تهيه مى‏شود واين تهيه شدن شير در پستان يك امر تصادفى نيست‏يعنى از زنى حامله‏مى‏شود و بعد تدريجا در پستان او مايعى پيدا مى‏شود و هر چه كه ايام‏وضع حمل او نزديك مى‏شود آن مايع بيشتر و آماده‏تر مى‏شود به طورى كه مقارن با ولادت طفل آن پستان و آن مايع كاملا آماده است براى اينكه‏طفل از آن استفاده كند، اين يك امر تصادفى نيست كه همين قدر كه اين‏بچه در رحم قرار مى‏گيرد اتفاقا پستان هم پر از شير مى‏شود، نه، دربرنامه است، يعنى رابطه است ميان خلقت بچه و خلقت پستان و توليدپستان آن شير را. اصلا در نظام خلقت اگر بنا نبود كه در رحمها بچه‏هاآفريده شوند، پستان هم آفريده نمى‏شد، آن پستان هم آن طور آفريده‏نمى‏شد كه آن مايع را به آن شكل بتواند به وجود بياورد. ميان آن مايع ومعده آن طفل كه در رحم است ارتباط برقرار است. ميان نوع آن مايع (آن‏كه به اصطلاح خراسان به آن‏" جيك‏ " مى‏گويند يا به آن‏" آغوز " مى‏گويند) و اولين ماده‏اى كه براى اين معده متناسب است باز [رابطه] است، يعنى اين مايع روى حساب تهيه شده. حتى ميان آن دگمه سرپستان و لبهاى آن طفل هم رابطه برقرار است، اگر لبهاى آن طفل آن‏شكل خاص را نمى‏داشت آن دگمه سر پستان هم آن طور آفريده‏نمى‏شد. يا آن غده‏ها و مراكزى كه ترشح مى‏كند، به آن شكل ترشح‏مى‏كند. طفل بايد با لبش فشار مختصرى بدهد تا ترشح كند، چون اگر بالبش فشار ندهد ترشح نمى‏كند و اگر بدون اينكه لب فشار بدهد ترشح‏كند شيرها بى‏جهت مى‏ريزد. آن هم بايد آنقدر نازك باشد كه وقتى لب‏نازك طفل كوچكترين فشار را بياورد كافى باشد. همه اينها حساب دارد.
زمين هم ايجاد كردنش ميوه‏ها را، درختها، دانه‏ها و سبزيهاى‏خوشبو را، [حساب دارد] . از ميوه‏ها تعبير به‏" فاكهه‏ " كرده، بعد خرما رااختصاصا جدا ذكر كرده، يا به علت اهميتش يا به همان علت كه عرض‏كردم عرب به خرما" فاكهه‏ " اطلاق نمى‏كند. دانه‏هاى مورد تغذى انسان‏مثل گندم، جو، نخود و لوبيا را هم تعبير به‏" حب‏ " مى‏كند، دانه‏هايى كه‏از زمين مى‏رويد، دانه‏هايى كه توام با برگهايى درو كردنى است كه مورد استفاده انسان است. از سبزه‏هاى خوشبو تعبير به‏" ريحان‏ " فرموده است (و الحب ذو العصف و الريحان) .
قرآن مى‏خواهد بگويد همين‏طور كه رابطه است ميان آن پستان وآن شير و آن دگمه سر پستان و همه آن تشكيلات با خلقت طفل در رحم‏و با معده و لبها و نيازهاى آن طفل، همين‏طور رابطه است ميان ميوه‏ها ودانه‏ها و روييدنيهاى خوشبوى اين عالم با خلقت انسان. اينها ماده‏هايى‏است كه در پستان همين زمين مى‏رويد، يعنى اين پستان اين جور آفريده‏شده است كه بتواند اين احتياجات را رفع كند. البته طفل وقتى از رحم به‏دنيا مى‏آيد ناتوان است، حد اكثر همين است كه با لبهاى خودش بايدبمكد، ديگر بيش از اين كارى از او ساخته نيست، مايع براى او تا اين‏اندازه آماده است، ولى انسان بعد از آنكه بزرگ مى‏شود استعداد خيلى‏بيش از اينها را دارد، آن وقت مى‏بينيد نعمتها در قدمهاى دورترى قرارداده شده كه او خودش مى‏رود آنها را به خود نزديك مى‏كند. مثلا دانه رادر زمين مى‏پاشد كه بعد زمين اين استعداد خودش را در آنجا نشان‏مى‏دهد، بعد مثلا بوته گندم مى‏رويد، بعد بزرگ مى‏شود، ساقه پيدامى‏كند، دو مرتبه خوشه پيدا مى‏كند، بعد دانه گندم هم به خودى خودقابل استفاده نيست، انسان آن را آرد مى‏كند، بعد مى‏پزد و بعد مى‏خورد.
" و الارض وضعها للانام فيها فاكهة و النخل ذات الاكمام‏ " زمين را نهاد براى‏مردم كه بر روى آن راه بروند و از آن مانند يك فرش و بساط استفاده كنندولى نه زمين تنها فايده‏اش آن باشد، مادرى است كه در پستان خودش‏مواد مورد نياز انسان را به وجود مى‏آورد، در اين زمين است ميوه‏ها، دراين زمين است درخت‏خرما، و از اين زمين مى‏رويد دانه‏هايى كه مورداستفاده انسان است، دانه‏هايى كه با بوته‏هايى داراى برگ مى‏رويد، و دراين زمين است كه ريحانها يعنى روييدنيهاى خوشبوى پيدا مى‏شود. اگر انسان شامه‏اى نمى‏داشت، اين گلها و سبزيهاى خوشبو هم در دنياوجود نمى‏داشت، يعنى ارتباطى ميان ايندو برقرار است. " فباى الاء ربكماتكذبان‏ " حال به من بگوييد كه شما كداميك از نعمتهاى پروردگارتان راتكذيب مى‏كنيد، يعنى آيا جاى تكذيب نعمتها هست؟ ! تكذيب نعمتهايا تكذيب ايمانى. عرض كرديم كه اين نعمتها با اين تشكيلات و اين نظم‏كه حساب و كتابى را در عالم مى‏رساند، اولا الهام بخش ايمان است درانسان، ثانيا الهام بخش وظيفه و تكليف و مسؤوليت است براى انسان.
" خلق الانسان من صلصال كالفخار " انسان را آفريده است از گل‏خشكيده شبيه سفال پخته. " صلصال‏ " يعنى داراى صلصله. " صلصال‏ " صدا را مى‏گويند، يعنى به شكلى در آمده بود كه مانند سفال صدا مى‏كرد.
در قرآن راجع به خلقت انسان، در جاهايى تعبير دارد انسان را از خاك‏آفريد، يك جا تعبير دارد انسان را از گل آفريد، يك جا تعبير دارد انسان‏را از لاى گنديده آفريد (من حما مسنون) (٤) ، يك جا تعبير دارد انسان را از گل‏خشكيده آفريد. معلوم است كه اينها مراحل را ذكر مى‏كند. " از خاك‏آفريد " روشن است كه خاك قبل از گل است و گل از خاك به وجودمى‏آيد. " لاى گنديده متعفن‏ " : آب و خاك كه با همديگر مخلوط مى‏شوندابتدا گل است، بعدها كه مى‏ماند، در اثر تخميرها و فعل و انفعال‏هايى‏تبديل به يك‏" لاى گنديده‏ " مى‏شود. " گل خشكيده‏ " : اين باز از مراحل‏بعد است كه زمانى هم به اين حالت در مى‏آيد. قرآن خلقت انسان را دراين مراحل مختلف بيان كرده است : از خاك آفريده شده است، از گل‏آفريده شده است، از لاى گنديده آفريده شده است و از گل خشكيده‏آفريده شده است. اينها مراحلى در خلقت انسان را نشان مى‏دهد. دراينجا هم قرآن همين قدر تعبيرش اين است كه انسان را از گل خشكيده‏آفريد. از يك طرف به قرينه اينكه مى‏گويد" از گل خشكيده‏ " بايد بگوييم‏پس مقصود از" انسان‏ " يعنى انسان اول، كه بعضى از مفسرين اين جورگفته‏اند. ولى به قرينه اينكه كلمه‏" انسان‏ " اسم جنس است نه اسم‏شخص، و بعيد است كه الف و لام را الف و لام عهد بگيريم [و بگوييم] يعنى آن انسان معين، آن انسان اول، [لذا] مقصود اين است كه نوع انسان‏را، منتها نوع انسان را به اعتبار آن اوايل اوايلش، يعنى مى‏خواهد بگويدخلقت اولى انسان منتهى مى‏شود به گل خشكيده. اين هم باز تعبيرى‏است كه از نظر هدف نظير " و الارض وضعها للانام‏ " است، يعنى اى انسان‏اگر روزى رسيدى به اينجا كه ابتداى خلقت انسان خاك بوده، لجن بوده، گل خشكيده بوده، چه و چه بوده، يك وقت اينها فكر تو را به آنجا نبردكه پس يك تصادف بود كه انسان آفريده شد.
انسان، مخصوصا مردمى كه در معارف الهى خيلى ورودندارند، گاهى به يك اسم از اسماء الهى توجه مى‏كند و اسمهاى ديگرخدا را غافل مى‏شود، يعنى يك شان از شؤون الهى را توجه دارد درحالى كه از شؤون ديگر الهى غافل است. غالبا مردم فقط به قدرت خداتوجه دارند. هر چه بگوييد، مى‏گويد خدا كه قدرت دارد. فلان چيز آيااين جور هست‏يا اين جور نيست؟ خدا كه قدرت دارد چنين بكند. بله، خدا قدرت دارد، قدرتش هم غير متناهى است (ان الله على كل شى‏ء قدير)
اما خدا تنها قادر كه نيست، حكيم هم هست. حكمت، خودش اقتضايى‏دارد. قدرت از آن جهت كه قدرت است، يعنى عجز و ناتوانى در مقابل [كارها] نيست، اما حكمت است كه حسابى را در كار مى‏آورد. خداوندقادر هست، احد هست، حكيم هست، باسط هست، قابض هست، هزاران اسماء و صفات دارد. خلقت ناشى از ذات مستجمع جميع صفات كماليه است نه ناشى از ذات داراى فقط يك صفت كه قدرت‏است. افرادى كه فقط قدرت را مى‏بينند مى‏گويند [آيا] خدا انسان راآفريده؟ [مى‏گوييم بله. مى‏گويند] خدا كه قدرت دارد، خدا قدرت داردانسان را از اول از هيچ چيز يكدفعه بيافريند، ديگر چه احتياجى است كه‏خاكى باشد، گلى باشد، لاى گنديده‏اى باشد، گل خشكيده‏اى باشد، زمانى باشد، مدتها اين در تخمير مانده باشد؟ مگر خدا قادر نيست؟
مگر خدا عاجز و ناتوان است؟ جواب اين است : پس بچه هم كه‏مى‏خواهد متولد شود، كسى بگويد مگر خدا ناتوان است؟ اين‏تشريفات ديگر چيست كه حتما ازدواج باشد و مرد و زنى باشند و عمل‏مباشرتى انجام بگيرد و بعد نه ماه طول بكشد، قدم به قدم جلو بيايد، مگر خدا قادر نيست؟ خدا اگر قادر است‏يكدفعه اين كار را انجام بدهد!
يك آدم عوامى كه خيال مى‏كرد شخصى دختر دارد رفته بود به‏خواستگارى دخترش. بعد كه عده‏اى را به خواستگارى فرستاد، او گفت‏اصلا من دختر ندارم، فقط يك پسر دارم. او جواب داد حالا همان. گفت‏پسر كه نمى‏شود! مگر نمى‏خواهى خدا به تو فرزند بدهد؟ گفت‏خدا اگربخواهد فرزند بدهد از پسرش هم مى‏دهد (خنده حضار) .
اينها حرف مفت است. قرآن وقتى كه ما را متوجه مى‏كند كه‏خداوند انسان را از خاك آفريد، از گل آفريد، از لاى گنديده آفريد، از گل‏خشكيده آفريد، در ذهن ما اين نباشد كه خدا قدرت دارد، بخواهدبيافريند آنا مى‏آفريند، اينها ديگر يعنى چه؟ ! براى اين است كه شما اگربعد در نظامات علمى به اين جور مسائل بر بخوريد بدانيد اينها هم روى‏حكمت و حساب بوده كه خلقت انسان بايد اين مراحل را طى كند. پس‏همين‏طور كه " و الارض وضعها للانام‏ " زمين را كه خدا آفريده است‏حساب‏شده بوده است، خلقت انسان هم از خاك و از گل و از اين جور چيزها كه اين مراحل را بايد طى كند-روى حساب است.
" و خلق الجان من مارج من نار " . قرآن موجود ديگرى را عرضه مى‏داردبه نام " جن‏ " يا " جان‏ " كه در ادبيات فارسى ما اين امر منشا يك سلسله‏اشتباهات شده و آن اين است كه ما اغلب كلمه‏" جن‏ " را به‏" ديو " ترجمه‏مى‏كنيم و ديو در فارسى قديم و در فرهنگ خيلى قديم ايران معنا ومفهوم ديگرى داشته غير از مفهومى كه جن در قرآن دارد. مثل خود كلمه‏" شيطان‏ " است كه گاهى آن را به‏" اهريمن‏ " ترجمه مى‏كنند، در صورتى‏كه اين دو كلمه مساوى يكديگر نيستند.
از قديم فكرى در دنيا بوده كه بيشتر هم در ايران قديم خود ما بوده‏است، معتقد به ثنويت در خلقت بودند، يعنى مخلوقات را تقسيم‏مى‏كردند به مخلوقات خوب و بايستنى يعنى مخلوقاتى كه بايست هم‏خلق مى‏شد، و مخلوقات زشت و نبايستنى، مخلوقاتى كه نبايد خلق‏مى‏شد. مى‏گفتند منشا آن خيرها و خلق شدنى‏هاى يك مبدا است كه اوهدفش از خلقت، خير بوده، و آن نبايستنى‏ها از كانون ديگرى پيدا شده‏كه هدف آن كانون خير رساندن نبوده، شر رساندن بوده است. (اين دومبدا را" سپنت مئنيو " و" انگرا مئنيو " مى‏ناميدند، از اسمهاى قديم‏ايران. ) آن گروهى را كه جنود آن مبدا خير بودند اغلب‏" ايزدان‏ " (ايزدها) مى‏گفتند و آن گروهى را كه سپاهيان شر بودند" ديو " -و گاهى‏" دد " -مى‏گفتند. آن ديوها دست اندركار خلقت عالم بودند، منتها خلقت‏آن چيزهايى كه نبايد خلق شوند. فرض كنيد فكر مى‏كردند مار و عقرب‏نبايد آفريده شوند، آنها هستند كه آمده‏اند مار و عقرب را آفريده‏اند براى‏اينكه قصد سوء در كار عالم داشتند، ولى آن ايزدان قصد خير داشتند، مثلا باران خلق كردند، نور آفريدند. به همين دليل ديو و ملك در مقابل‏هم قرار مى‏گيرند. ملك يعنى موجوداتى كه در نظام خلقت قرار گرفته‏اند و مى‏خواهند كار خير انجام دهند، و ديو يعنى موجوداتى كه در نظام‏خلقت قرار گرفته‏اند و مى‏خواهند كار شر انجام دهند.
ولى در اسلام و قرآن چنين مطلبى مطرح نيست. از نظر اسلام وقرآن هر چه هست وجودش خير است، يعنى هيچ چيزى در عالم نيست‏كه اصل خلقتش غلط بوده و نمى‏بايست آفريده شود، و لهذا قرآن همه‏مامورانى را كه در نظام خلقت از طرف پروردگار دخالت دارند" ملك‏ " مى‏نامد، ولى در مقابل به‏" جن‏ " هم قائل است. جن در رديف ملائكه‏نيست، در رديف انسان است، يعنى در عالم جزء مخلوقاتى است كه‏مكلف و موظف‏اند، مثل انسان. منتها جن مخلوقى است كه درجه‏اش ازانسان پايين‏تر است. گو اينكه از نظر بعضى از قدرتها بر انسان مى‏چربد وتواناييهايى دارد كه انسان ندارد ولى از نظر درجه وجودى از انسان‏پست‏تر است، و حتى آن كارهايى كه بعضى از افرادى كه سر و كارشان باجن است-البته آنهايى كه راست مى‏گويند-انجام مى‏دهند، اينها را اهل‏معنا نمى‏پسندند، يعنى سر و كار داشتن انسان با جن روح انسان را تعالى‏نمى‏دهد، تنزل مى‏دهد و تعالى نمى‏دهد. حال به يك معناى ديگر [كه] اساسا آنها خود به خود مسخر باشند آن مساله ديگرى است.
اينجا از خلقت انسان و خلقت جن ياد شده. قرآن مى‏گويد ما انسان‏را از خاك، گل، اين جور چيزها آفريديم و جن را از شعله‏اى از آتش‏آفريديم : " و خلق الجان من مارج من نار " جنس او آتشين است، اين يك‏جنس است و او جنس ديگرى، مبدا مادى اين يك چيز است و مبدامادى او چيز ديگرى. شيطان هم راجع به آدم اول همين حرف را زد، گفت : " خلقتنى من نار و خلقته من طين‏ " (٥) مرا از آتش آفريدى و او را از گل.
مى‏خواست بگويد آتش بر گل شرافت دارد، اصل من بر اصل او شرافت‏دارد. " فباى الاء ربكما تكذبان‏ " . پس اصل خلقت‏شما هم روى حساب‏بوده، به چه نعمت از نعمتهاى پرودگار تكذيب مى‏كنيد؟
رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان . در قرآن در بعضى‏جاها مشرق و مغرب ذكر شده (و لله المشرق و المغرب) (٦) ، در بعضى جاها" مشارق و مغارب‏ " ذكر شده، يعنى مشرقها و مغربها، و در بعضى جاها" مشرقين و مغربين‏ " ذكر شده، دو مشرق و دو مغرب. اين امر قهرا سؤالى‏را بر انگيخته كه آيا يك مشرق و مغرب است آن طور كه در بعضى از آيات‏تعبير اين جور است؟ يا دو مشرق و دو مغرب است اين طور كه در آيه‏سوره الرحمن است؟ يا نه، مشرقها و مغربهاست آن طور كه در سوره‏" الصافات‏ " است (رب المشارق) (٧) ؟ حال اگر بگوييم كه مشرقها و مغربهاهست، مقصود از" مشرقها و مغربها " چيست؟
درباره اين [مطلب] وجوهى ذكر كرده‏اند. بعضى گفته‏اند آن كه درقرآن دارد مشرقها و مغربها، اشاره به اين است كه تنها زمين نيست كه‏خورشيد بر آن طلوع و از آن غروب مى‏كند. به حسب‏" هيئت‏ " قديم فقطزمين بود كه خورشيد بر او طلوع و از او هم غروب مى‏كرد، ولى حالامعلوم شده كه اين طور نيست، مثل زمين زمينهايى وجود دارد كه آنها هم‏شب و روز دارند و خورشيد بر آنها طلوع و غروب مى‏كند. بعضى‏گفته‏اند نه، به اعتبار خود زمين است، چون در ايام سال خورشيد هرروزى از يك نقطه طلوع مى‏كند و در نقطه ديگر غروب مى‏كند، زيرا ياروز بلند مى‏شود و شب كوتاه يا بر عكس. مثلا اگر اول فروردين و به‏اصطلاح قدما نقطه اعتدال ربيعى را در نظر بگيريم، يعنى آن روز اول‏فروردين كه شب و روز برابر است، خورشيد در مدارات فرضى آسمان [در مدارى قرار دارد كه نيمى از زمين در بالاى آن واقع مى‏شود و نيم‏ديگر در پايين] ، يعنى اگر ما فرض كنيم زمين يا خورشيد حركت‏مى‏كند، خورشيد روى نقطه‏اى در آن دايره فرضى [قرار گرفته است] كه‏اگر آن نقطه را در نظر بگيريم نيمى از زمين در اين طرفش قرار مى‏گيرد ونيم ديگر در آن طرف، يعنى معادل با خط استوا. ولى هر چه كه رو به‏تابستان مى‏رويم خورشيد ميل به اصطلاح شمالى پيدا مى‏كند و به‏طرف شمال زمين نزديكتر مى‏شود. تا مى‏رسيم به وسط تابستان، بازبر مى‏گردد. اول پاييز كه مى‏آيد باز مى‏رسد به نقطه اول. باز از پاييز به‏زمستان به آن طرف [ميل مى‏كند] يعنى ميل جنوبى پيدا مى‏كند. پس اگرما محاذات زمين را حساب كنيم خورشيد هر روزى كه از نقطه‏اى طلوع‏مى‏كند و هر روزى هم در نقطه‏اى غروب مى‏كند، منتها در هر سالى [خورشيد] دو روز در هر نقطه‏اى طلوع مى‏كند، يك وقت در رفتن‏خورشيد، يك وقت هم در برگشتن خورشيد. پس اين است كه نسبت به‏زمين هم ما مشرقها و مغربها داريم.
حال‏" مشرقين و مغربين‏ " به چه مناسبت؟ مشرقين و مغربين به‏اعتبار نهايت ميل شمالى و نهايت ميل جنوبى، يعنى آخرين حد مشرق‏و آخرين حد مغرب، چون گفتيم در يك جهت [مثلا مشرق] ، خورشيدوقتى كه تمايل به اين طرف پيدا مى‏كند به آخرين حد مى‏رسد، تمايل به‏آن طرف هم كه پيدا مى‏كند به آخرين حد مى‏رسد. مغربش هم‏همين‏طور است. حال چرا در اينجا اين دو حد كه آخرين حد است ذكرشده؟ اين خودش نكته‏اى دارد : چون اينجا قرآن در مقام تعديد وشمارش نعمتهاست، مى‏خواهد بگويد اينكه خورشيد ميان اين دو حد (آخرين حد زمستان و آخرين حد تابستان) حركت مى‏كند، خود همين‏يك حساب است كه اگر اين جور نبود كار زمين تنظيم نمى‏شد، يعنى اگرهميشه مثلا مانند روز اول بهار بود، آن فوايدى كه براى تابستان هست وفوايدى كه براى [پاييز هست و فوايدى كه براى زمستان هست وجودنداشت] . ما مثلا وقتى كه ايام اول بهار را مى‏بينيم مى‏گوييم چه خوب‏بود كه همه ايام سال اين جور بود. ولى همه ايام سال محال است كه‏اين جور باشد. اگر همه ايام سال اين جور بود هيچ وقت اين جور نبود.
حالا به اين دليل اين ايام خوب است كه يك زمستانى را پشت‏سرگذاشته و يك تابستانى را هم در جلوى رو دارد. اگر هميشه زمستان بودخوب نبود، هميشه هم تابستان بود خوب نبود، هميشه هم پاييز بودخوب نبود، هميشه هم بهار بود خوب نبود. خوبى‏اش اين است كه درميان اين دو مشرق و در ميان اين دو مغرب هميشه زمين و خورشيد درحركت هستند. " رب المشرقين و رب المغربين فباى الاء ربكما تكذبان‏ " . وصلى الله على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. الرحمن/١٠-١٣.
٢. [افتادگى از نوار است. ]
٣. [افتادگى از نوار است. ]
٤. حجر/٢٦.
٥. اعراف/١٢.
٦. بقره/١١٥.
٧. الصافات/٥.


*****

تفسير سوره الرحمن (٣)

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
سنفرغ لكم ايه الثقلان * فباى الاء ربكما تكذبان * يا معشر الجن‏و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض فانفذوالا تنفذون الا بسلطان * فباى الاء ربكما تكذبان * يرسل عليكماشواظ من نار و نحاس فلا تنتصران * فباى الاء ربكما تكذبان * فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان * فباى الاء ربكما تكذبان * فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان * فباى الاء ربكماتكذبان * يعرف المجرمون بسيماهم فيؤخذ بالنواصى و الاقدام * فباى الاء ربكما تكذبان * (١)
از اين آيه كريمه [به بعد] تذكراتى راجع به قيامت است و قرآن به‏مطلق نتايج اعمال، چه اعمال خوب و چه اعمال بد، به طور يادآورى‏اشاره مى‏كند. " سنفرغ لكم ايه الثقلان‏ " عنقريب يكسره به شما خواهيم پرداخت اى دو ثقل. در قرآن به جن و انس‏" ثقلين‏ " گفته شده است، بر خلاف ملائكه كه داخل در ثقلها نيستند. " ثقل‏ " از همان ماده‏ "ثقل‏ " است كه به معنى سنگينى است. اشيائى كه وزن دارند ثقل و جسمهايندكه داراى سنگينى هستند. در اينكه انسان ثقل است‏يعنى داراى وزن وسنگينى است [ترديدى نيست] . قرآن ملائكه را جزء ثقلها يعنى جزءاشيائى كه داراى وزن و سنگينى هستند نمى‏شمارد. ملائكه احيانا به‏صورت يك جسم تمثل پيدا مى‏كنند ولى تمثل معنايش اين است كه‏خود [شى‏ء] حقيقت ديگرى است اما به اين صورت ظاهر مى‏شود (فتمثل لها بشرا سويا) (٢) . در واقع واقعيتش واقعيت جسم نيست كه لازمه‏جسم بودن وزن داشتن و ثقل بودن هم هست بلكه به اين صورت برانسان-مثلا بر انسانى كه وحى بر او نازل مى‏شود يا حتى بر انسانى كه‏احيانا وحى بر او نازل نشود مثل مريم-تمثل پيدا مى‏كند يعنى به اين‏صورت ظاهر مى‏شود. ولى جن از نظر قرآن اصلا حقيقتش حقيقت‏جسمانى است، نوعى جسم است و مكرر اين مطلب را عرض كرده‏ايم‏كه اينكه در زبانها جن و ملك را در رديف يكديگر ذكر مى‏كنند مطابق‏نيست با آنچه در قرآن است. در قرآن جن و انس همدوش و همرديف‏يكديگر ذكر مى‏شوند نه جن و ملك، يعنى جن به انس شباهت بيشترى‏دارد نه به ملك، منتها جن موجودى است كه در عين اينكه جسم است‏غير مرئى است، جسمى است غير مرئى، ثقل است و غير مرئى.
اين مساله كه آيا مى‏شود يك شى‏ء جسم باشد و غير مرئى، در علم‏قديم جزء مشكلات بوده است. در علم و فلسفه قديم فرض اين مطلب‏كه يك شى‏ء جسم باشد و در عين حال غير مرئى يعنى غير قابل رؤيت‏باشد، امر مشكلى بوده است. حد اكثر آنچه كه تصور مى‏كردند [اين بودكه] مثلا در مورد هوا مى‏گفتند هوا جسم هست ولى جسم غيرمرئى است چون ما يكديگر را به وساطت هوا و نور مى‏بينيم اما خود هوارا نه مى‏بينيم و نه لمس مى‏كنيم، وجود هوا را به قرائنى به دست‏مى‏آوريم، از قبيل اينكه وقتى مثلا كوزه‏اى را در آب فرو مى‏بريم‏مى‏بينيم قلقل مى‏كند، احساس مى‏كنيم كه يك چيزى دارد خارج‏مى‏شود، يا در مواقع سرعت، مثلا وقتى كه سوار اسب مى‏شويم، احساس مى‏كنيم يك چيزى با صورت و دست ما تماس پيدا مى‏كند وفشار مى‏آورد، در صورتى كه آن آدمى كه ايستاده آن را احساس نمى‏كند.
اين حد اكثر تصورى بود كه [قدما] راجع به اينكه يك شى‏ء جسم باشد ومرئى نباشد داشتند.
ولى امروز مساله شكل ديگرى پيدا كرده و آن اين است : جسم‏يعنى شيئى كه داراى جوهرى باشد كه داراى ابعاد است. اينكه در قديم‏خيال مى‏كردند همه جسمها سه بعدى است امروز مورد قبول نيست‏يعنى معتقدند كه ممكن است جسمى دو بعدى باشد، جسمى‏يك بعدى باشد، جسمى چهار بعدى باشد، جسمى شش بعدى باشد.
مى‏گويند ما خودمان سه بعدى هستيم و ساختمان ادراك ما هم‏ساختمان سه بعدى است، يعنى ما فقط اجسام سه بعدى را درك‏مى‏كنيم. اگر اجسامى باشند كه سه بعدى نباشند، دو بعدى يا چهار بعدى‏باشند آن وقت ديگر ما نمى‏توانيم آنها را درك كنيم. شايد دو بعديها رامثلا بتوانيم درك كنيم چهار بعديها را نتوانيم يا بر عكس. به هر حال‏ادراكات ما ادراكات سه بعدى است نه كمتر و نه بيشتر. بنا بر اين ممكن‏است در همين فضا الآن اجسامى وجود داشته باشند كه جسم باشند، ثقل باشند، وزن داشته باشند، ما وجود آنها را احساس نكنيم ولى آنها واقعا وجود داشته باشند. اين احكامى هم كه ما آنها را براى همه اجسام، قطعى فكر مى‏كنيم آنچنان قطعيت ندارد. مثلا مى‏گوييم كه جسمى ازجسمى نمى‏تواند عبور كند. اگر همين اتاق درهايش بسته باشد ما ديگرنمى‏توانيم از اين ديوارها عبور كنيم مگر اينكه بشكافيم. بدون اينكه‏شيشه را بشكنيم يا در را باز كنيم و يا ديوار را بشكافيم نمى‏توانيم عبوركنيم. ولى مى‏گويند اجسامى كه مثلا دو بعدى هستند از همين ديوارعبور مى‏كنند بدون آنكه ديوار شكافته شود.
نه اينكه ما بخواهيم حرف قرآن درباره جن را به استناد اينهابپذيريم. يك نفر با ايمان، كسى كه به آنچه قرآن فرموده است ايمان پيداكرده باشد، بعد از آنكه قرآن را شناخت اولين مستندش خود قرآن است.
قرآن اينچنين بيان كرده، ما به گفته قرآن ايمان داريم كه چنين خلقى درعالم وجود دارد، خلقى كه در بسيارى از خصوصيات شبيه انسان است‏حتى در مكلف بودن و پيغمبر داشتن، ولى آنها پيغمبرى از نوع خودندارند، پيغمبر آنها از نوع انسانهاست، يعنى پيغمبرهاى انس پيغمبر آنهاهم هستند. آنها هم عذاب دارند، آنها هم نعيم دارند. در روايات اين‏مطلب هست كه حتى آنها خوراك دارند، توالد و تناسل دارند، لذت‏جنسى دارند، يعنى خيلى شبيه انسان هستند. اين است كه در مسائل‏مربوط به تكليف و پاداش و كيفر، قرآن آنها را هم وارد مى‏كند، چون براساس اعتقادى كه ما از قرآن گرفته‏ايم پيغمبر منحصرا پيغمبر انس نبوده، پيغمبر جن هم بوده است، و قرآن و همچنين كتب آسمانى ديگر فقطكتاب انس نيست، كتاب آن موجود غير مرئى و غير محسوس براى ماكه اطلاعات ما درباره آن خيلى ضعيف است-نيز هست.
اين است كه در اين آيات سوره الرحمن بالخصوص، جن و انس‏همدوش يكديگر مخاطب قرار گرفته‏اند. حال در اين آيه مى‏فرمايد : اى ثقلين، اى دو موجود سنگين و صاحب وزن، يعنى اى دو موجودجسمانى (" ايه الثقلان‏ " را اگر با اصطلاح بخواهيم ترجمه كنيم اين جورمى‏گوييم : اى دو موجود جسمانى، در مقابل ملك كه گفتيم ثقل نيست)
" سنفرغ لكم‏ " عنقريب به شما خواهيم پرداخت، فراغت پيدا مى‏كنيم و به‏شما خواهيم پرداخت. اين خودش سؤالى ايجاد مى‏كند كه نكته خوبى‏هم هست، مفسرين هم در اينجا به اين [مطلب] پرداخته‏اند كه مقصودچيست. عنقريب به شما خواهيم پرداخت. تعبير يك تعبيرى است كه‏گويا يعنى از كارهاى ديگر خودمان فارغ مى‏شويم و به شما خواهيم‏پرداخت. اينجا سؤال به وجود مى‏آيد كه [آيا] در مورد خدا اين مطلب‏مى‏تواند صادق باشد؟ مثل اين است كه [مى‏گويد] الآن دست ما به‏كارهاى ديگر بند است، نوبت‏شما مى‏رسد، بعد ما به شما خواهيم‏پرداخت. بعلاوه مطلب در جاى ديگر بيان شده است كه " لا يشغله شان‏عن شان‏ " (٣) هرگز كارى خدا را از كار ديگر باز نمى‏دارد، او شاغل نسبت به‏كار ديگر نمى‏شود.
معمولا انسان صفات تنزيهى خداوند را از مقايسه خلق كشف‏مى‏كند. اين نقص را كه در خلق مى‏بيند مى‏فهمد كه ذات واجب الوجودداراى اين نقص نيست، داراى كمال آن است. حضرت رضا عليه السلام فرمود :
" لا يفهم ما هناك الا بما هيهنا " يعنى چيزهايى كه آنجا هست با آنچه در اينجاهست فهميده مى‏شود. اين را در صفات سلبيه خوب مى‏شود فهميد. باخودمان انسانها مقايسه مى‏كنيم. ما اگر به يك كار بپردازيم، در همان‏حال نمى‏توانيم به يك كار ديگر، دو كار ديگر، ده كار ديگر هم به طوركامل بپردازيم. حتى نگاه ما اگر بخواهد در يك نقطه متمركز شود، دردر همان شعاع ديد، ديگر در يك نقطه ديگر نمى‏تواند متمركز شود. فكرو ذهن ما اگر به يك امر متوجه شود از توجهش به امور ديگر كاسته‏مى‏شود. حد اكثر اين است كه انسان چيزى را در متن نظر خودش قرارمى‏دهد و چيزهايى در حاشيه نظرش قرار مى‏گيرد. انسان وقتى كه مثلابه يك نقطه در اين اتاق كاملا دقيق است متن نظرش آن نقطه است ولى‏در شعاع چشمش تا چند متر اين طرف و چند متر آن طرف هم احيانا اگرحركتى صورت بگيرد در حاشيه نظرش مشهود است، اما از آن حاشيه‏كه جدا مى‏شود ديگر مشهود نيست. فكر انسان هم اگر متوجه امرى‏باشد [از امور ديگر باز مى‏ماند] . مثلا كسى كه محصل است و درس‏مى‏خواند و در عين حال بازرگان هم هست، در آن واحد نمى‏تواند هم‏مساله رياضى حل كند هم حسابهاى بازرگانى‏اش را برسد. اين كار، او رااز آن كار باز مى‏دارد و آن كار از اين كار. " لا يشغله شان عن شان‏ " معنايش‏اين است كه با اينكه در آن واحد شؤون لا يتناهى و تجليات غير متناهى‏در عالم هست و كارهاى غير متناهى در عالم صورت مى‏گيرد، آيا خداى‏متعال مثل انسان است كه اين همه كار زياد [را نتواند در آن واحد انجام‏دهد و بگوييم] همه كه نمى‏شود صد در صد زير نظر خدا باشد؟ !
يك وقتى در همين جلسه عرض كردم، سابق در مجله‏اى خوانده‏بودم، دختر يكى از رجال معروف، در سنين بيست‏سالگى اسب سوارى‏مى‏كرده، از اسب مى‏افتد، نخاعش پاره مى‏شود و فلج مى‏گردد. اطبا رامى‏آورند، به فرنگ مى‏برند يا از آنجا اطبا مى‏آورند، بالاخره فايده‏نمى‏بخشد و او به صورت يك موجود فلج همين جور مى‏افتد. مجله با اومصاحبه كرده بود. سؤالاتى كرده بود كه تو اكنون با اين حال چگونه‏زندگى مى‏كنى؟ و. . . او از جمله راجع به خدا گفته بود كه من از خداچيزى نمى‏خواهم چون مى‏دانم خدا اينقدر گرفتارى دارد كه به همه اينها نمى‏رسد. خدا اينقدر گرفتارى دارد كه ديگر نمى‏تواند به اين‏جزئيات هم برسد!
" لا يشغله شان عن شان‏ " [يعنى] در توحيد افعالى، انسان بايد اين‏مطلب را توجه داشته باشد كه اين حرف در مورد خدا معنى ندارد.
پس قرآن اين اصل را به ما مى‏آموزد كه يك وقت فكر نكنيم كه خداچون به كارى مشغول است نمى‏تواند به كار ديگرى بپردازد، بايد از آن‏فارغ شود تا بعد بيايد سراغ اين! ولى يك مطلب ديگر هم هست : درمورد دنيا و آخرت، باز خود قرآن اين جور ذكر مى‏كند، مى‏گويد دنيا دارعمل است، آخرت دار جزا، دنيا دار مهلت است، آخرت دار رسيدگى وحساب، يعنى در دنيا انسان كارهاى خوب مى‏كند ولى چنين نيست كه‏پاداشش فورا و نقدا برسد، كار بد مى‏كند، كيفرش نقدا به انسان‏نمى‏رسد. بلكه امير المؤمنين مى‏فرمايد" و نبايد برسد، اگر برسد تكليف‏ديگر برداشته است‏ " . اگر انسان يك دروغ كه بگويد يك تومان از جيبش‏بيفتد جبرا ديگر دروغ نمى‏گويد نه اينكه اخلاقا دروغ نمى‏گويد. خداانسان را در اين دنيا آورده و تكليف براى او معين كرده كه با انتخاب‏خود، نيكى را انتخاب كند و بدى را انتخاب نكند. من-و هر كس ديگراگر بدانيم يك نگاه گناه كه مى‏كنم اين نگاه همان و فرود آمدن يك شلاق‏به سر من همان، بديهى است كه ديگر نگاه گناه نمى‏كنم اما اين گناه‏نكردن، گناه نكردن اجبارى است. اختيار اقتضاء دارد شعاع وسيعى ازمهلت را. اگر مهلت نباشد اختيار در كار نيست. لازمه اختيار، شعاعى‏وسيع از مهلت است. مهلت معنايش اين است : كارى به كارش نداشتن، فعلا كارى به كارش نداريم. گويى به خود واگذارد. اين، وضع دنياست.
در آخرت، ملكوت خدا ظاهر مى‏شود. ملكوت خدا اينجا هم وجوددارد منتها ظهور ندارد. در آخرت ملكوت خدا ظاهر مى‏شود، يعنى آنجاست كه انسان رابطه مستقيم عملش با پاداشش را درك مى‏كند.
ديگر آنجا پاداش و كيفر، كوچكترين جدايى از عمل ندارد. [آخرت] براى انسانها روز ظهور پرداختن خدا به جزاى اعمال است. مثالى‏برايتان عرض كنم كه كاملا روشن شود :
اشياء، يك وجود فى نفسه دارند، يك وجود براى ما. وجود فى‏نفسه يعنى اشياء آن طور كه هست. وجود براى ما يعنى ظهورش براى ما.
حال اين دو آيه ديگر قرآن را توجه بفرماييد. از جمله اصول توحيدى‏قرآن اين است كه " قل الحمد لله الذى لم يتخذ ولدا و لم يكن له شريك‏فى الملك و لم يكن له ولى من الذل و كبره تكبيرا " (٤) . " و لم يكن له شريك‏فى الملك‏ " يعنى خدا در ملك، در مالكيت، در سلطه، در قدرت، شريك‏و رقيب ندارد يعنى اين طور نيست كه اين ملك تقسيم مى‏شود، يك‏مقدار كمش مال من است آن زيادش مال خداست، نه، ملكى هم كه من‏دارم در طول [ملك او] است. من دارم، مال من است، ولى من و ملكم‏باز مال او هستيم. از وجهه الهى تمام ملك از اوست، در عين اينكه‏مخلوقاتش ملك دارند ولى ملك داشتن آنها در طول ملك داشتن‏اوست. اگر كسى فكر كند كه خدا در ملك شريك دارد، اين نوعى شرك‏است. ولى اين، وجود واقعى و حقيقت مطلب است.
پس اين، اعتقاد ايمانى است كه هر كسى بايد داشته باشد. در عين‏حال ما مى‏بينيم باز قرآن مى‏گويد قيامت كه مى‏شود خطاب مى‏رسد :
" لمن الملك اليوم‏ " امروز ملك مال كيست؟ خود جواب مى‏دهد :
" لله الواحد القهار " (٥) از آن خداى يگانه قاهر على الاطلاق. آيا اين دو آيه باهم تناقض دارند؟ يك آيه مى‏گويد كه اصلا در عالم وجود، دنيا وآخرت، در همه وقت ملك منحصرا مال خداست و خدا شريكى نداردولى آيه ديگر مى‏گويد در قيامت چنين است، ندا مى‏رسد : امروز ملك ازآن كيست؟ گويى معنايش اين است : " در دنيا ما رقيب و شريك داشتيم‏ولى امروز ديگر ما قبضه كرديم! " . نه، اين به اعتبار وجود براى ماست، يعنى در دنيا مطلب پنهان است، آن كه ديده نمى‏شود خداست (البته‏براى افراد عادى، آن كه به چشم نمى‏بينند خداست) . انسان قدرت آب‏را مى‏بيند، قدرت خاك را مى‏بيند، قدرت برق را مى‏بيند، قدرت انسان‏را مى‏بيند، قدرت مغز را مى‏بيند، قدرت چشم را مى‏بيند، قدرت همه‏چيز را مى‏بيند، ولى قدرت اصلى را كه همه اين قدرتها جلوه‏هاى آن‏قدرت است نمى‏بيند. در آخرت چشمها به تعبير قرآن نفوذ پيدا مى‏كند، اعماق را مى‏بيند، مى‏بيند كه هر قدرتى كه مى‏ديده [ناشى از] آن قدرت‏بوده است.
در مقام تشبيه-كه اين تشبيه هم تشبيه كاملى نيست-مثل اين است‏كه شخصى را به كارخانه‏اى ببرند. اين كارخانه يك قسمت فوقانى دارد ويك قسمت تحتانى. آن قسمتهاى فوقانى را برود ببيند، چرخها وتسمه‏ها را مى‏بيند كه حركت مى‏كنند. خيال مى‏كند همه كارخانه اين‏است و قدرتها را در اينجا مى‏بيند. يكدفعه او را مى‏برند به زير زمين، موتورهاى اصلى را كه نيرو از آنجا پيدا مى‏شود مشاهده مى‏كند. آنجا راكه مى‏بيند در مى‏يابد كه تمام حركتها و قدرتهاى بالا از اينجا سرچشمه‏مى‏گرفته و منبع قدرت اينجاست. ديگر آن براى او چيزى نيست، آن رابه عنوان جلوه‏اى از اين مى‏بيند.
پس آيه " لم يكن له شريك فى الملك و لم يكن له ولى من الذل‏ " و آيه " لمن‏الملك اليوم لله الواحد القهار " با هم تعارض ندارند : " لم يكن له شريك فى الملك‏ " وجود فى نفسه را بيان مى‏كند يعنى حقيقت اين است، منتهابعضى افراد اين را امروز هم درك مى‏كنند و بعضى درك نمى‏كنند، و " لمن الملك اليوم‏ " از نظر" وجود براى ما " است. آنجا ديگر مؤمن وكافر مطلب را آنچنان كه هست‏شهود مى‏كنند. پس " لمن الملك اليوم‏ "
معنايش اين نيست كه در دنيا اين طور نبود كه همه ملك مال ما باشداينجا همه ملك مال ماست، بلكه يعنى اينجا شما شهود مى‏كنيد و الا دردنيا هم همين‏طور بود.
پس " سنفرغ لكم ايه الثقلان‏ " با آيه " لا يشغله شان عن شان‏ " اين نسبت رادارد [كه] " لا يشغله شان عن شان‏ " وجود فى نفسه را بيان مى‏كند يعنى ازنظر حقيقت و واقع، [مطلب اين طور است] و يك ديده حقيقت بين كه‏در همين دنيا هم مى‏تواند ببيند حس مى‏كند كه دست پروردگار در عالم‏لا يتناهى در كار است بدون اينكه هيچ كارى باز دارنده او از كار ديگرباشد. ولى همه آن بينش را ندارند، در قيامت همه اين مطلب را احساس‏مى‏كنند، براى كسانى كه در دنيا احساس نمى‏كردند، مطلب به اين شكل‏ظهور پيدا مى‏كند كه خدا ديگر دارد به ما مى‏پردازد، يعنى كانه در دنياخدا كارى به كار ما نداشت، حالا خدا از كارهاى ديگرش فارغ شده به مادارد مى‏پردازد.
پس اين آيه مثل آيه " لمن الملك اليوم لله الواحد القهار " مطلب را ازآن نظر كه براى اكثريت انسانها ظهور پيدا مى‏كند بيان مى‏نمايد : اى جن و انس‏خواهيد ديد كه آنجا چگونه ما يكسره به شما مى‏پردازيم، يعنى‏رابطه اعمال خودتان با پاداشها و كيفرها را-كه چگونه از دست مادر مى‏يابيد-كاملا احساس مى‏كنيد.
" يا معشر الجن و الانس ان استطعتم ان تنفذوا من اقطار السموات و الارض‏فانفذوا لا تنفذون الا بسلطان فباى الاء ربكما تكذبان‏ " اى گروه جن و انس اگر مى‏توانيد از اقطار آسمانها و زمين-يعنى از جوانب-فرار كنيد، فرار كنيد، اگر مى‏توانيد از ملك خدا خارج شويد، خارج شويد، اختيار با خودتان‏است ولى هرگز فرار نخواهيد كرد مگر به كمك قدرتى. اين را توجه‏داشته باشيد كه [آيه] مربوط به قيامت و آن وقتى است كه ديگر انسانهاقدرت را جز يك قدرت حس نمى‏كنند يعنى مى‏دانند كه جز يك‏قدرت، قدرتى نيست. كلمه‏" سلطان‏ " در " بسلطان‏ " يعنى قدرت الهى.
مقصود اين است : اينجا كه مى‏بينيد سراسر كيفر است و پاداش، جز كيفرو پاداش در اينجا چيزى وجود ندارد، بله، اگر مى‏توانيد از ملك خداخارج شويد كه در آنجا كيفر و پاداشى نباشد برويد خارج شويد.
معنايش اين است كه چنين چيزى امكان ندارد. اينجا كه مى‏فرمايد : " الابسلطان‏ " [و] يك استثنا ذكر مى‏كند، مسلم [مقصود] همان سلطان الهى [است] .
سلطان در زبان عرب، مصدر و به معنى سلطه و قدرت است. اگر درزبان عربى به مطلق حكام و به حكمرانها مطلقا" سلطان‏ " گفته مى‏شود به‏اعتبار قدرت حاكم است. از قبيل حمل مصدر بر ذات است. مثل اينكه‏مى‏گوييم رياست فلان جا، كه رئيس را مى‏گوييم رياست. به يك صاحب‏سلطان يعنى به يك صاحب قدرت مى‏گفتند" سلطان‏ " يعنى قدرت. به‏يك حاكم، به يك پادشاه، به يك رئيس جمهور مى‏گفتند" سلطان‏ " چون‏او بود كه قدرتها را در قبضه خودش داشت، مى‏گفتند" سلطان‏ " يعنى‏قدرت مملكت. پس اصل كلمه‏" سلطان‏ " همان معنى قدرت است نه‏شخص صاحب قدرت. استعمالش در شخص صاحب قدرت استعمال‏ثانوى و مجازى است.
چرا اين استثنا در اين آيه آمده است؟ اين آيه ذو وجهين است، يعنى هم ممكن است ناظر به دنيا باشد و هم ممكن است ناظر به آخرت باشد و من از يك نظر احتمال مى‏دهم كه اين آيه ناظر به دنيا باشد چون‏هنوز وارد عالم قيامت نشده‏ايم، وعده قيامت است (سنفرغ لكم ايه‏الثقلان) . آيه وقتى مى‏خواهد بگويد كه خواهيم رسيد به وقتى كه در آن‏وقت كيفر و پاداشى هست، مى‏گويد پس الآن چنين چيزى هست، اگرمى‏توانيد از ملك خدا خارج شويد كه كار به آنجاها نكشد خارج شويد، اگر مى‏توانيد از اقطار آسمانها و زمين خارج شويد، خارج شويد، ولى‏اين كه يك امر عملى نيست، از قانون خدا و از ملك خدا كه نمى‏شودبيرون رفت. ملك خدا يعنى ملك وجود. هر جا كه برويد ملك وجوداست و هر جا كه برويد ملك خداست. پس همه جا حوزه قدرت الهى‏است چون. همه جا حوزه قدرت الهى است همه جا حوزه قانون الهى‏است و قانون الهى براى انسانهاست، يعنى قانون پاداش و كيفر، عمل وعكس العمل. وقتى كه مى‏فرمايد : " لا تنفذون الا بسلطان‏ " كانه اينجا يك‏سؤال پيش مى‏آيد : ما كه نمى‏توانيم از اين عالم آسمانها و زمين بيرون‏برويم، آيا قدرتى هم نيست كه ما را از اين آسمان و زمين (اينجايى كه ماالآن هستيم، اين عالم محسوس ما) بيرون ببرد؟ (و عالمى ماوراى اين‏عالمها و ما فوق آسمانها و زمين هم هست كه در واقع عالم ربوبيت‏است. ) مى‏گويد : " الا بسلطان‏ " بله اگر شما به آن مقام برسيد، اصلا مقام‏شما مقام ما فوق آسمانها و زمين خواهد شد. اين همان است كه گفت :

آن كه رست از جهان فدك چه كند آن كه جست از جهت فلك چه كند
مساله‏اى است كه آيا انسان مى‏رسد به مقامى كه از جهات بيرون‏برود؟ اقطار آسمانها و زمين، عالم جهات است‏يعنى عالم ابعاد است.
مسلما اگر انسان بخواهد در اين جهات حركت كند هيچگاه خارج‏نمى‏شود. من مى‏خواهم از اين طرف بروم تا خارج شوم، هر چه بروم ملك خداست، از اين جهت‏خارج شوم، باز ملك خداست، از اين‏جهت هم همين‏طور. ولى ممكن است انسان به مرحله‏اى برسد كه زجهت‏خارج باشد، اصلا ما فوق جهت باشد. اينجا ديگر براى او آسمان‏و زمين به شكلى مطرح نيست. آيه در واقع مى‏خواهد به اين مطلب‏اشاره كند كه خدا يك چنين قدرتى هم دارد كه بعضى انسانها اصلا ازجهت‏خارج مى‏شوند يعنى ما فوق جهت قرار مى‏گيرند.
حال وارد قيامت مى‏شود. در يك فصل وضع كيفرها را ذكر مى‏كندو در فصل بعد-كه مفصلتر است-وضع پاداشها را ذكر مى‏كند. " يرسل‏عليكما شواظ من نار و نحاس فلا تنتصران‏ " بر شما-يعنى بر مجرمين وگناهكاران شما-شعله‏ها از آتش فرستاده مى‏شود و دودها (نحاس به‏معنى مس است ولى معنى ديگرش دود است) " فلا تنتصران‏ " در حالى‏هستيد كه در آنجا نصرى وجود ندارد. (كلمه‏" نصر " مكرر در آيات‏هست) يعنى نمى‏توانيد به فرياد يكديگر برسيد، آنجا تناصر وجودندارد كه اين فرد بتواند ديگرى را كمك كند او بتواند ديگرى را كمك‏كند، او بخواهد آتش ديگرى را خاموش كند او بخواهد آتش ديگرى راخاموش كند، چنين چيزى وجود ندارد.
" فاذا انشقت السماء فكانت وردة كالدهان فباى الاء ربكما تكذبان فيومئذلا يسئل عن ذنبه انس و لا جان‏ " (اين دو سه آيه رديف يكديگر است. ) آنگاه‏كه آسمان شكافته گردد. ( " اذا السماء انشقت‏ " در سوره انشقاق داريم، " اذاالسماء انفطرت‏ " (٦) هم داريم، تا به آن جاها برسيم و تفسير اين جمله‏ها رابگوييم. ) آنگاه كه آسمان شكافته شود " فكانت وردة‏ " . البته چون اينهامربوط به عالم قيامت است ما نمى‏توانيم واقعيت اينها را آنچنان كه‏هست تصور كنيم. قرآن هم اينها را با تشبيهات و تمثيلات بيان كرده. ازجمله اين است : آسمان شكافته مى‏شود و مانند يك برگ گل مى‏گردد " كالدهان‏ " (خيال نمى‏كنم [اين ترجمه] درست باشد، مى‏گويد دهان ازماده‏" دهن‏ " گرفته شده، يعنى روغن زيت : مانند روغن زيت. ولى [طبق] تفاسير، نوعى اديم قرمز بوده است كه در زبان عربى به آن‏" دهان‏ " مى‏گفتند. ) مقصود اين است كه آسمان آن وقتى كه شكافته مى‏شود نازك‏و لطيف مى‏گردد مانند برگ گل، و قرمز رنگ مى‏شود مانند آن اديم‏احمر. اينها تشبيهات و تمثيلات است. حال چگونه مى‏شود، خدا عالم‏است. اينها تشبيهات و تمثيلات است. حال چگونه مى‏شود، خدا عالم‏است. ما نمى‏دانيم كه آسمان چگونه شكافته مى‏شود، چون همه اينها رابا يكديگر بايد در نظر گرفت : آسمان شكافته مى‏شود، آسمان از هم‏مى‏پاشد، كوهها " كالعهن المنفوش‏ " مى‏شود. در سوره‏" القارعة‏ " مى‏خوانيم‏كه : القارعة م القارعة و ما ادريك ما القارعة يوم يكون الناس كالفراش المبثوث‏و تكون الجبال كالعهن المنفوش‏ " (٧) آن روزى كه كوهها مانند پشم رنگين‏زده شده بشوند. آنجا صحبت رنگين بودن است. كوهها كه مظهر صلابت‏هستند-تعبير قرآن اين است كه-به شكل پشم رنگين زده شده‏در مى‏آيند. اينجا راجع به آسمان مى‏فرمايد مانند برگ گل رنگين‏در مى‏آيد. حال اينها چه اشاره و رمزى و چگونه است، خدا عالم است، ما چيزى در اين زمينه‏ها نمى‏دانيم.
" فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لا جان‏ " جايى است كه ديگر احتياج به‏اينكه بخواهند از گناه كسى-از انسى و از جنى-بپرسند نيست بلكه آنهارا مى‏شناسند. در قيامت مواقفى هست : آيا سؤال و جواب هست‏يانيست؟ سؤال و جواب هست (و قفوهم انهم مسؤلون) (٨) ولى سؤال وجواب نه براى كشف و تحقيق است. قرآن همه اينها را در كنار يكديگرذكر مى‏كند. يك جا مى‏گويد در قيامت‏سؤال است. جاى ديگر مى‏گويددر قيامت‏" سؤالى‏ " نيست‏يعنى نوعى از سؤال نيست. در قيامت از زبانهاسؤال نيست، از اعضا و جوارح سؤال است. اينها همه براى اين است كه‏ما آنچه را كه در آنجا هست با آنچه كه در دنياست مقايسه نكنيم. سؤال‏دنيا بازپرسى و تحقيق است‏يعنى سؤال كننده و قاضى محكمه متهمين‏را مى‏آورد سؤال پيچ مى‏كند براى اينكه با سؤالات مختلف كه از آنهاجواب مى‏گيرد تناقضات گفته‏هايشان را كشف مى‏كند، بعد مى‏گويد توآنجا اين جور گفتى، اينجا چرا اين جور گفتى؟ به قرينه آن حرف يك‏حرف ديگر از او بيرون مى‏كشد. آخر كار، او چون قويتر و مقتدرتر است‏مى‏تواند آن حقيقت را كشف كند و لهذا اگر متهم قويتر از قاضى باشدآنچنان جوابهايش را تنظيم مى‏كند كه هيچ تناقضى در نيايد و حقيقت راتا آخرين مرحله مكتوم مى‏كند، قاضى هم ده برابر معمول بازپرسى‏مى‏كند آخر چيزى پيدا نمى‏كند، مجبور است قرار منع صادر كند.
آيا در قيامت چنين سؤالى هست؟ يعنى از افراد كه سؤال مى‏كنندسؤال تحقيقى است؟ نه، سؤال هست ولى اين سؤالها سؤال تحقيقى‏نيست. آيا اتمام حجت است؟ نه، سؤال قهرى و جواب قهرى است، دارد بيان مى‏كند. براى مامورين الهى احتياجى نيست كه مثلا بيايند به‏افرادى كه محشور و زنده و حاضر در قيامت مى‏شوند بگويند جنابعالى‏جزو گناهكاران هستيد يا جزو مطيعان؟ شما را در كدام صف قراربدهيم؟ همان جا به آنچه كه دارند مى‏شناسند. فورا يكى را موى‏پيشانى‏اش را مى‏گيرند، يكى را پايش را مى‏گيرند، بستگى دارد كه نوع‏جرمش چه باشد. آن كه جرمش در سرش بوده، در مغزش و از فكرش‏بوده از پيشانى‏اش مى‏گيرند. آن كه جرمش در پايش بوده از پايش‏مى‏گيرند. آن كه جرمش در دستش بوده از دستش مى‏گيرند. خودش‏نشان مى‏دهد، احتياج به سؤال ندارد. " فيومئذ لا يسئل عن ذنبه انس و لاجان‏ " در آن روز از گناهش پرسش نمى‏شود انسى و جنى، يعنى آن نوع‏پرسشى كه نياز به تحقيق داشته باشد نيست. از كجا مى‏گوييم آن نوع‏پرسش نفى مى‏شود؟ چون بعد مى‏گويد : " يعرف المجرمون بسيماهم‏ " اينها ازهمان سيما شناخته مى‏شوند، ديگر احتياجى به سؤال نيست.
" فيؤخذ بالنواصى و الاقدام‏ " گروهى را از نواصى [مى‏گيرند] . " ناصيه‏ " در زبان عربى موى جلوى سر را مى‏گويند. اين كه در وضو مى‏گويندمسح سر بر ناصيه باشد يعنى بر قسمت جلوى سر باشد. در حديث‏است : " امسح على ناصيتك‏ " يعنى [مسح را] بر روى ناصيه بكش. حتى اگركمى بالا برود اين ديگر ناصيه نيست. آن، خلاف احتياط هم هست ومثل مرحوم آقاى بروجردى خيلى احتياط مى‏كردند كه انسان وقتى‏مسح مى‏كشد، چون تعبير حديث اين است كه‏" امسح على ناصتيك‏ " وناصيه همين جا را مى‏گويند، روى همين جا باشد، چون بعضى وقتى‏مسح مى‏كشند از [فرق سر] شروع مى‏كنند و آنهايى كه به مقدار كم هم‏مى‏كشند، ديگر به ناصيه نمى‏رسند. اين، خلاف احتياط است. اينجا كه‏دارد : " فيؤخذ بالنواصى و الاقدام‏ " گروهى را از ناصيه‏شان و گروهى را ازپايشان مى‏گيرند، اشاره به اين است كه افراد كه اخذ مى‏شوند يك جوراخذ نمى‏شوند. چرا يك جور اخذ نمى‏شوند؟ [چون] هر كدام گناهشان‏در يك جاست. قلابشان همان مركز گناهشان است.
" هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون‏ " اين است آن جهنمى كه گناهكاران دروغ مى‏پنداشتند يعنى نسبت دروغ مى‏دادند كه اى آقادروغ است. دروغ دانستن غير از نسبت دروغ دادن است. [نسبت دروغ‏دادن يعنى] دروغ دانستنى كه منشاش اين است كه انسان نمى‏خواهدفلان چيز راست باشد. اين مطلب را مكرر گفته‏ايم كه گاهى انسان چيزى‏را تصديق مى‏كند چون دلش مى‏خواهد راست باشد. چون دلش‏مى‏خواهد راست باشد مى‏گويد راست است. يك چيزى را مى‏گويددروغ است چون دلش مى‏خواهد دروغ باشد. مثل اينكه گاهى مى‏گوييم‏ان شاء الله دروغ است، يعنى دل من مى‏خواهد دروغ باشد، يا مى‏گوييم‏ان شاء الله راست است، يعنى دل من مى‏خواهد راست باشد، در حالى‏كه دلبخواهى نيست. راست را آدم بايد تصديق كند، خواه دل من‏بخواهد خواه نخواهد. دروغ را انسان بايد دروغ بداند خواه دل من‏بخواهد خواه نخواهد. " تكذيبها " يعنى دروغ نسبت دادن‏هايى كه‏منشاش اين است كه انسان نمى‏خواهد مطلب راست باشد، چرا؟ چون‏مى‏خواهد گناه كند و دلش مى‏خواهد كيفرى نباشد. چون دلش‏مى‏خواهد كيفر نباشد مى‏گويد اين حرفها چيست؟ ! يعنى با برنامه ماجور در نمى‏آيد. اين مطلب را خود قرآن بيان مى‏كند. در سوره قيامت‏كه بعد ان شاء الله خواهيم رسيد-مى‏فرمايد : " لا اقسم بيوم القيامة و لا اقسم‏بالنفس اللوامة ايحسب الانسان ان لن نجمع عظامه بلى قادرين على ان نسوى بنانه‏بل يريد الانسان ليفجر امامه يسئل ايان يوم القيامة‏ " (٩) انسان دلش مى‏خواهدكه در پيشاپيش خودش به فسق و فجور بپردازد، چون دلش اين جورمى‏خواهد مى‏گويد قيامت‏يعنى چه؟ ! يعنى اين انكار بر اساس اين ميل‏است.
در اين آيه هم مى‏فرمايد : " هذه جهنم التى يكذب بها المجرمون‏ " اين‏است آن جهنمى كه نسبت دروغ به آن مى‏داديد " يطوفون بينها و بين حميم‏ان‏ " در ميان اين آتشها و آبهاى جوشانى كه در اينجا وجود دارد در حال‏طواف و در گردش [به سر مى‏برند] . عجيب اين است : اينها را هم كه‏قرآن ذكر مى‏كند باز مى‏گويد : " فباى الاء ربكما تكذبان‏ " . قرآن مى‏خواهدبگويد كه اين كيفر لازمه عمل است، جزء نظام احسن عالم است، اگرنبود نعمت ناقص بود، يعنى آن فيض عام وجود عام پروردگار اقتضامى‏كند كه به هر چيزى آنچه را كه استحقاق همان را دارد بدهد. بر اساس‏كل عالم كه شما نگاه كنيد، اينها چون روى حساب دقيق حكمت و عدل‏است جزء آلاء پروردگار است كه اگر اين نبود آن هم نبود، اگر بنا بود كه‏اين يكى نباشد آن يكى هم نبود. ايندو با يكديگر پيوستگى دارند. و صلى‏الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. الرحمن/٣١-٤٢.
٢. مريم/١٧.
٣. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٧٧.
٤. اسراء/١١١.
٥. غافر/١٦.
٦. انفطار/١.
٧. قارعه/١-٥.
٨. صافات/٢٤.
٩. قيامة/١-٦.

۲
آشنايي با قرآن تفسير سوره الرحمن (٤)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" و لمن خاف مقام ربه جنتان * فباى الاء ربكما تكذبان * ذواتاافنان * فباى الاء ربكما تكذبان * فيهما عينان تجريان * فباى الاءربكما تكذبان * فيهما من كل فاكهة زوجان * فباى الاء ربكماتكذبان * متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين دان * فباى الاء ربكما تكذبان * فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهن‏انس قبلهم و لا جان * فباى الاء ربكما تكذبان * كانهن الياقوت‏و المرجان * فباى الاء ربكما تكذبان * (١)
چند آيه‏اى كه قبل از اين آيات در جلسه پيش خوانديم راجع به اهل‏عذاب بود و از اينجا تا آخر سوره راجع به اهل نعيم در آخرت است. ازاينجا شروع مى‏شود كه " و لمن خاف مقام ربه جنتان‏ " براى كسانى كه مقام‏پروردگار خود را بترسند دو جنت است، دو بهشت است. تعبير قرآن اين‏است : كسانى كه از مقام پروردگار بترسند. تعبير اين نيست : كسانى كه ازپروردگار بترسند. " از پروردگار بترسند " يك معناى اعمى است. از چه‏چيز پروردگار بترسند؟ كسانى كه از عقاب پروردگار هم مى‏ترسند باز ازپروردگار مى‏ترسند، اما " كسانى كه از مقام پروردگار بترسند " (مقام يعنى‏جايگاه، مرتبه) معنى ديگرى دارد و در آن، مفهوم معرفت‏خوابيده‏است. كسانى كه خدا را مى‏شناسند و مرتبه الوهيت را درك مى‏كنند وچون مرتبه الوهيت را درك مى‏كنند در آنجا احساس عظمت مى‏كنند ودر غير پروردگار (از خود و هر چه هست، ما سواى پروردگار) احساس‏حقارت مى‏كنند، در واقع كسانى كه به عظمت الهى پى مى‏برند و خشيت‏و خوف آن عظمت، هيبت الهى در دل آنها جا دارد، براى اينها دوبهشت است. ولى قرآن هيچ توضيح نمى‏دهد كه آن دو بهشت چگونه‏دو بهشتى است.
مفسرين درباره اين دو بهشت احتمالاتى داده‏اند كه شايد از همه‏آنها معقولتر اين است كه بهشتى روحانى و بهشتى جسمانى. بهشت‏جسمانى يعنى بهشتى كه اولا جسم است مانند همين دنيا، البته با اين‏تفاوت كه جسم آن جهان با جسم اين جهان متفاوت است. اين مطلب راامروز مخصوصا بايد توضيح بدهيم.
از جمله ضروريات دين مقدس اسلام و از ضروريات قرآن اين است‏كه معاد، جسمانى است. يعنى چه معاد جسمانى است؟ كسانى كه قائل‏به معاد هستند دو گروهند : بعضى معاد را صرفا روحانى مى‏دانند، يعنى‏معتقدند كه انسان بعد از اينكه مى‏ميرد روحش باقى است و جسمش‏فانى مى‏شود و روحش هم كه باقى است به معنى اين است كه جوهرروح انسان همان قدرت عقل انسان و علم انسان است. آن جوهر عقلى‏علمى در انسان باقى مى‏ماند و تا ابد هم همان باقى است و اگر انسان در اين دنيا داراى علم و معرفت و فضائلى باشد اين علم و معرفت و فضائل‏در روح او هستند و همينها سبب سعادت او در عالم ديگرند الى الابد، وبرعكس اگر روح انسان در اين دنيا پر از جهل باشد، آن هم جهل مركب، و پر از عناد باشد و پر از صفات رذيله روحى باشد، بعد از اينكه از اين‏دنيا رفت، در آن دنيا براى هميشه معذب است به همين عذابهاى‏روحانى. در اين دنيا هم ما نعيم روحانى داريم و عذاب روحانى، يعنى‏كسى كه روحى دارد مملو از معارف و خصلتهاى خوب، او الآن هم درهمين دنيا ملتذ است و لذت مى‏برد، از چه لذت مى‏برد؟ از همين‏سرمايه‏هاى معنوى خودش لذت مى‏برد. يا يك نفر كه اهل الله است درحالى كه مشغول ذكر خداوند است غرق در لذت است و آن لذت يك‏لذت معنوى و روحانى است و هيچ لذت جسمانى نيست، و كسانى كه‏در همين دنيا لذتهاى روحانى را به تعبير بو على سينا چشيده‏اند (نه فقطدانسته‏اند) هرگز لذتهاى جسمانى را با لذتهاى روحانى برابر نمى‏شمارند.
عذابهاى روحانى نيز همان رنجهاى روحى است كه انسان در همين‏دنيا هم احساس مى‏كند يعنى انسان ممكن است از نظر جسمى هيچ‏ناراحتى نداشته باشد، هيچ دردى نداشته باشد، هيچ نقصى نداشته باشدمع ذلك در آنچنان رنجى به سر ببرد كه برايش قابل تحمل نباشد واحيانا خودكشى كند، مثل رنجى كه حسود از حسادت خودش مى‏برد.
انسان اگر خداى ناخواسته به بيمارى حسادت گرفتار باشد، ديگرى‏براى خودش دارد زندگى مى‏كند، موفقيتهايى كسب مى‏كند، اين ازموفقيت او رنج مى‏برد، يك رنج جانكاه غير قابل تحملى. بديهى است‏كه اين رنج، جسمى نيست، با هيچ قرص و آمپولى هم نمى‏شود آن دردرا از بين برد چون نه دستش درد مى‏كند نه استخوانش، نه سرش، نه‏قلبش، نه ريه‏اش و نه عضو ديگرش، روحش متالم است، روحش درد مى‏كشد.
اينها مى‏گويند باز تا وقتى كه انسان در دنيا هست، به دليل اينكه روح‏اشتغال به بدن دارد و سرگرم به تدبير بدن است نه لذات روحانى رابه طور خالص مى‏تواند درك كند نه رنجهاى روحانى را، چون اين يك‏اصل است و اصل درستى هم هست : روح انسان در اثر يك اشتغال، ازچيز ديگر انصراف پيدا مى‏كند. مثلا انسان اگر درد خيلى شديدى داشته‏باشد چنانچه توجه شديد [او] به يك امرى جلب شود آن دردش رااحساس نمى‏كند. اگر يك حادثه ناگهانى براى او پيش بيايد، مثلافرزندش بيفتد، فرياد مى‏كند آى بچه افتاد، به طورى كه از خودش غفلت‏مى‏كند. ممكن است در همان حال دندانش هم شديد درد كند. يك‏ساعت آنجا مشغول آن كار است اصلا احساس نمى‏كند دندانش دردمى‏كند، بعد كه به خود مى‏آيد دندانش شروع مى‏كند به درد كردن، درصورتى كه از نظر عوامل جسمانى، آن عامل درد بوده ولى اين اشتغال‏زياد مانع از احساس درد بوده است.
اينها مدعى هستند كه روح انسان در دنيا چون به هر حال اشتغال به‏بدن دارد، نمى‏تواند به درون خودش توجه كامل داشته باشد و به همين‏جهت نه مى‏تواند لذات روحانى را به آن خلوص كامل درك كند و نه‏مى‏تواند رنجهاى روحى را به آن خلوص كامل درك كند. معتقدند كه‏انسان بعد از اينكه بميرد چون روح به خود باز مى‏گردد [و] اشتغال به‏بدن ندارد آن لذتهاى روحانى‏اش، اگر اهل لذت روحانى باشد، مضاعف‏مى‏شود يك بر صد هزار بلكه قابل توصيف نيست، رنجهاى روحى‏اش‏هم - اگر كسى اهل رنج روحى باشد - مضاعف مى‏شود يك بر صد هزاربلكه اصلا نمى‏شود حساب كرد. اين است كه لذت روحانى براى اهل‏لذت آنچنان شديد است كه در اينجا قابل توصيف نيست و رنج روحانى هم آنچنان شديد است كه قابل توصيف نيست.
جوان خيلى پاك و خوبى بود كه گاهى يك حالات معنوى خوبى‏داشت و گاه براى من نقل مى‏كرد. مى‏گفت مثلا در نماز شب گاهى يك‏حالت‏خيلى خوشى به من دست مى‏داد و گاه اتفاق مى‏افتاد كه آن‏حالت چند لحظه‏اى از من گرفته مى‏شد. مى‏گفت من جهنم را آن وقت‏احساس مى‏كردم كه اصلا جهنم يعنى چه؟ اين گرفتن و فراق آن حالت‏آنچنان مرا در تنگنا قرار مى‏داد كه اصلا يك دقيقه‏اش براى من قابل‏تحمل نبود. اين براى اين است كه روح در آن وقت‏يك حالت تجردى‏پيدا مى‏كند، ارتباطش با بدن ضعيف مى‏شود و به همين جهت آن‏ذكر الله و آن مواهب معنوى آنچنان لذيذ است كه وقتى براى امتحان - به‏هر جهتى هست - چند لحظه‏اى گرفته مى‏شود، دردش آنچنان شديداست كه اصلا قابل توصيف نيست. حاضر است همه دردهاى مادى دنيارا تحمل كند و آن را تحمل نكند. كسانى كه قائل به بهشت معنوى و معادروحانى هستند مقصودشان اين است كه انسان بعد از آنكه مرد اين بدن‏براى هميشه از بين رفته است و ديگر انسان با اين بدن سر و كار ندارد.
عده‏اى قائل به معاد جسمانى هستند، مى‏گويند اين طور نيست، روح انسان از بدن مى‏رود، در عالم برزخ است، بعد كه قيامت‏شد درقيامت‏خداى متعال كارى مى‏كند كه اين ارواح باز به آن اجسام تعلق‏مى‏گيرند گو اينكه وضع اجسام با اجسام دنيا خيلى فرق مى‏كند يعنى‏خيلى صافتر و لطيفتر است ولى به هر حال جسمانى است.
نظر ديگر - كه البته اين نظر درست است - اين است كه جسمانى وروحانى بودن بهشت توام با يكديگر است‏يعنى اينچنين نيست كه‏نعيمهاى آن عالم منحصرا جسمانى و يا منحصرا روحانى باشد. وقتى كه‏انسان در دنيا لذت و المش، هم جسمانى است و هم روحانى، به طريق اولى در آخرت نيز هم جسمانى است و هم روحانى، و البته براى افرادى‏كه كامل هستند، بهشت جسمانى در مقابل آن نعيمهاى روحانى ارزشى‏ندارد، ولى اكثريت مردم (حتى اكثريت صلحا، متقين، زهاد) به آن مقام‏نرسيده‏اند كه بهشت روحانى را درك كنند و براى آنها بهشت جسمانى‏ارزش نداشته باشد. اكثر مردم، هم بهشت روحانى دارند و هم بهشت‏جسمانى، در جهنم هم همين‏طور. اقليتى از مردم اهل نعيم روحانى‏هستند و اعتنايى به [نعيم] جسمانى ندارند و اقليتى هم فقط بهشت‏جسمانى دارند و از بهشت روحانى نصيبى ندارند.
بحث ما اين بود كه به هر حال قطعا ما بهشت جسمانى داريم يعنى‏نمى‏توان آن را انكار و به شكلى تاويل كرد، قابل تاويل نيست. بله، اينقدر ما مى‏دانيم كه آنچه در آن عالم هست با آنچه در اين عالم هست‏در عين اينكه در جسمانى بودن شريكند تفاوتهاى زيادى با يكديگردارند يعنى آن عالم عين عالم دنيا و طبيعت نيست، اگر عين عالم دنيا وطبيعت مى‏بود مثل عالم طبيعت تكليف هم در آنجا بود ولى آنجاتكليف نيست به دليل اينكه امكان تكليف نيست، امكان تغيير دادن‏وضع و حالت نيست، به قول فلاسفه آنجا عالم قوه نيست، عالم فعليت‏محض است. در آنجا مثلا توالد و تناسل نمى‏تواند وجود داشته باشد، خوردن هست ولى خوردن آنجا با خوردن اينجا فرق مى‏كند. آن لذاتى‏كه از خوردن حاصل مى‏شود هست اما نه مثل خوردن اينجاست كه‏اين جور جذب و دفع باشد و در نتيجه مثلا سلامت و بيمارى باشد.
اين گونه چيزها نيست. آن نتيجه‏اى كه از اين امور پيدا مى‏شود يعنى‏لذت خوردن، لذت آشاميدن، لذت جنسى، لذت مصاحبتها در آنجاوجود دارد ولى با تفاوتهايى كه با [لذات] اينجا هست. البته ما تفاوتها رانمى‏توانيم كاملا درك كنيم. بايد بدانيم كه اين جنبه‏هاى جسمانى در آنجا وجود دارد و البته جنبه‏هاى روحانى هم به طريق اولى وجود داردچون ما مى‏بينيم قرآن در بعضى موارد بعد از اينكه نعمتهاى جسمانى راذكر مى‏كند : " جنات تجرى من تحتها الانهار " (٢) . . . مى‏فرمايد : " و رضوان من الله‏اكبر " (٣) و اما بالاتر از همه خشنودى حق است. اين‏ " بالاتر از همه‏ " براى‏چه كسى؟ آدمى كه اساسا در دنيا خدا را نشناخته و از حب خدا ورضاى خدا و خشنودى خدا و عبوديت، چيزى درك نكرده او در آخرت‏هم محجوب است : " من كان فى هذه اعمى فهو فى الاخرة اعمى و اضل سبيلا " (٤) آن كه در اين دنيا كور باشد در آن دنيا هم كور است و گمراه‏تر. نمى‏شودانسان در اين دنيا كور باشد و در آن دنيا بينا، و اين چشمى كه در اين دنياباز نشده در آن دنيا بينا شود! اين رباعى از فخر رازى است، رباعى خيلى‏خوب حكيمانه‏اى است، مى‏گويد :
ترسم بروم (٥) عالم جان ناديده بيرون روم از جهان، جهان ناديده (٦) در عالم جان چون روم از عالم تن؟ در عالم تن عالم جان ناديده
مى‏گويد چطور از عالم تن به عالم جان بروم در صورتى كه در وقتى كه درعالم تن هستم عالم جان را هنوز نديده‏ام. پس انسان در عالم تن بايدعالم جان را ببيند تا وقتى كه از عالم تن رفت، در عالم جان راه داشته باشد.
پس " و رضوان من الله اكبر " يك حقيقت‏خيلى بزرگترى است، يك‏ذره آن براى اينها ارزش تمام بهشتهاى جسمانى را دارد. اما همه مردم كه‏به اين مطلب نرسيده‏اند. خيلى از مردم هستند كه اگر الآن به آنها بگوييم - نه فقط در مقابل بهشتهاى آن عالم، بلكه در مقابل يك امر كوچكى درهمين دنيا - آيا حاضرى با هزار تومان " رضوان من الله اكبر " را بخرى، مى‏گويد نه، " رضوان من الله اكبر " چى هست؟ ممكن است‏حتى هزارتومان برايش ارزش قائل نباشد. ولى اين وجود دارد. براى چه كسانى‏وجود دارد؟ براى كسانى كه در دنيا [به آن] رسيده‏اند، چون اگر انسان دردنيا به آن نرسد ديگر آنجا نمى‏تواند آن را درك كند و بفهمد.
اينجا كه قرآن فرموده است : " و لمن خاف مقام ربه‏ " كسى كه مقام‏پروردگار خودش را بترسد يعنى هيبت مقام پروردگار او را بگيرد، و تعبير " مقام‏ " آمده است، " مقام‏ " يعنى مرتبه، عظمت : خدا را در مقام الوهيت‏بشناسد، عظمت الهى را در مقام خود درك كند. آن وقت آن خوف، خوف از عقاب خدا نيست، عظمت الهى است، كه امير المؤمنين فرمود :
" عظم الخالق فى انفسهم فصغر ما دونه فى اعينهم‏ " (٧) عظمت الهى در چشمشان‏جلوه كرده است، ديگر ما سواى حق هر چه هست، شامل دنيا و آخرت، همه در نظرشان كوچك است. تمام دنيا و تمام بهشت و جهنم درنظرشان چيزى نيست، يعنى آن كسى كه مقام پروردگار را به عظمت‏الهى درك كرد ديگر امكان ندارد چيز ديگر در نظرش بزرگ بيايد.
به طور كلى انسان چنين ساختمانى دارد كه بزرگى و كوچكى برايش‏نسبى است‏يعنى يك چيز بزرگ است در مقايسه با يك كوچكتر ازخودش. همين قدر كه آن را با يك شى‏ء بزرگتر مقايسه كند حتى درچشمش كوچك مى‏شود. مثلا اين ضبط صوت وقتى كه در كنار ضبطصوت كوچكترى هست به نظرتان بزرگ است، در مقابل يك بزرگتر از خودش به نظرتان كوچك مى‏آيد. يك آدم بلند قد در مقابل مردم ديگرهميشه بلند قد است، وقتى كه با بلند قدتر از خودش راه مى‏رود به چشم‏انسان كوچك مى‏آيد.
روح انسان هم همين‏طور است. اين اشياء كه بزرگ به نظر مى‏رسنددر مقايسه با يكديگر است ولى در مقايسه با مقامى كه عين عظمت‏است و عظمت لا يتناهى است هر عظمت ديگر [كوچك به نظرمى‏رسد] چون هر چه باشد متناهى است و يك متناهى با نا متناهى‏نسبت ندارد. اگر انسان او را به عظمت‏شناخت ديگر چيزى به نظرش‏بزرگ نمى‏آيد. ما تا فريمان بوديم و فقط مشهد را ديده بوديم مشهد به‏نظر ما بسيار بزرگ بود. تا آمديم قم و تهران و برگشتيم. وقتى كه من ازتهران برگشتم ديدم مشهد چقدر به نظرم كوچك است! طبيعت انسان‏اين است. سعدى در بوستان قطعه‏اى دارد :
چنين دارم از پير داننده ياد كه شوريده‏اى سر به صحرا نهاد پدر در فراقش نه خورد و نه خفت پسر را ملامت نمودند گفت از آنگه كه يارم كس خويش خواند دگر با كسم آشنايى نماند به حقش كه تا حق جمالم نمود دگر هر چه ديدم خيالم نمود
" و لمن خاف مقام ربه‏ " . قرآن در يك جاى ديگر هم اين تعبير را داردكه : " و اما من خاف مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنة هى الماوى‏ " (٨) (آن كسى كه مقام پروردگار را بترسد. . . ) . اين معنايش هيبت و عظمت است.
اين خوف، خوفى است بالاتر از آن خوفها، بالاتر از خوف از عقاب‏است، بلكه خوف از عقاب نوعى غفلت از خداوند است، يعنى خدا رامى‏شناسد و خدا را مى‏ترسد، غير خدا هر چه هست در نظرش كوچك‏است. در دعاى كميل اين مطلب را كاملا حس مى‏كنيم.
اين است كه در اين آيه چون بعد فرموده است براى كسانى كه مقام‏پروردگار را درك مى‏كنند و خوف مقام پروردگار را دارند دو بهشت‏است، بعضى از مفسرين گفته‏اند مقصود از دو هشت‏يعنى بهشتى‏روحانى و بهشتى جسمانى. البته اين يك احتمال است ولى قرآن گويى‏نخواسته در اين زمينه توضيح بدهد چون يك‏ " دو بهشت‏ " ديگر هم بعدداريم كه ذكر مى‏كنيم.
" ذواتا افنان‏ " اين دو بهشت انواعى از نعم دارند. باز توضيح‏نمى‏دهد، [مى‏فرمايد] " انواعى‏ " . در اين توضيح ندادن‏ها عنايتى هست.
در علم‏ " بلاغت‏ " مى‏گويند گاهى يك مطلب به تعمد در ابهام گذاشته‏مى‏شود تا ذهن شنونده به هر راه برود و ضمنا به او بفهمانند كه اگرتوصيف شود محدود مى‏شود، چون هر مقدار توصيف شود ذهن آن رامحدود مى‏كند به همان كه شنيده. بدان هر چه توصيف كنند، مطلب‏بيش از مقدارى است كه بخواهد توصيف شود. " ذواتا افنان‏ " اين دوبهشت داراى انواعى از نعيم هستند. اين كه مى‏گويد " انواعى از نعيم‏ " يعنى محدودش نكن، پس اگر ما بعد هم توصيف كنيم و نمونه‏هايى رابگوييم كه شما با آن نمونه‏ها آشنا هستيد و مى‏توانيد آشنا باشيد بدانيدكه محدود به اينها نيست. پس اين " ذواتا افنان‏ " مقدمه است براى اينكه‏ذهن [نعم آن دو بهشت را] محدود نكند. " لا تعلم نفس‏ " . در يك آيه مى‏فرمايد : " فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏ " (٩) هيچ نفسى نمى‏تواندبداند كه چه مايه‏هاى روشنايى چشمى در آنجا پنهان است، يعنى حتى‏توصيفهايى كه ما در قرآن مى‏كنيم به حسب ميزان درك بشر است نه‏اينكه به ميزانى است كه آنها هستند، آن قابل توصيف نيست. براى يك‏نفس در دنيا امكان درك آن مطلب وجود ندارد. " فيهما عينان تجريان‏ " در آن‏دو بهشت دو چشمه جريان دارد. باز مفسرين اينجا همين حرف رازده‏اند. [مى‏فرمايد] دو چشمه‏اى جريان دارد، يعنى چگونه‏چشمه‏هايى هست، [قابل توضيح نيست] ، همين قدر بدانيد دوچشمه‏اى هست. اين " اى‏ " [در " دو چشمه‏اى‏ " ] باز علامت ابهام است‏يعنى ديگر وصفش را از ما نخواهيد.
" فيهما من كل فاكهة زوجان‏ " از هر ميوه‏اى دو نوع وجود دارد. زوجان‏يعنى‏ " جفت‏ " كه مفسرين گفته‏اند يعنى دو نوع نه يك نوع. باز قرآن شرح‏نداده است. قهرا همان احتمال مى‏آيد كه آنجا كه گفتيم " جنتان‏ " (دوبهشت است) قهرا ميوه‏هاى هر بهشتى هم با ميوه‏هاى بهشت ديگر فرق‏مى‏كند، ميوه‏هاى بهشت روحانى، روحانى است و ميوه‏هاى بهشت‏جسمانى، جسمانى است. تا اينجا وصف خود اين دو بهشت بود. " فباى الاءربكما تكذبان‏ " نعمتها را ببينيد، به كداميك از نعمتها تكذيب مى‏كنيد؟
از اينجا وصف اهل بهشت است‏يعنى حالت آنها را بيان مى‏كند كه‏بيشتر حالت اهل بهشت جسمانى بيان شده است‏يعنى اين حالات‏بيشتر با اهل بهشت جسمانى بيان شده است‏يعنى اين حالات‏بيشتر با اهل بهشت جسمانى منطبق است : " متكئين على فرش بطائنهامن استبرق (١٠) و جنا الجنتين دان‏ " اهل بهشت تكيه مى‏زنند بر فراشها و بر بساطهايى كه بطائن آنها (بطانه يعنى آستر، در مقابل ظهاره) از استبرق‏است. استبرق نوعى حرير را مى‏گويند. لفظ‏ " استبرق‏ " لفظ به اصطلاح‏عربى الاصل نيست و از زبان ديگر - كه ظاهرا زبان فارسى باشد - در زبان‏عربى وارد شده است و مى‏گويند معرب‏ " ستبرك‏ " است. ستبر همان‏است كه ما مى‏گوييم و به معنى كلفت است. نوعى ديبا را كه ضخيمتربوده است‏ " ستبرك‏ " مى‏گفتند، بعد كه به زبان عربى آمده است‏ " استبرق‏ " گفته‏اند.
" و جنا الجنتين دان‏ " ميوه‏هاى هر دو بهشت نزديك است. ميوه را از آن‏جهت كه قابل چيدن است مى‏گويند نزديك است. مقصود اين است كه‏در اختيار كامل اهل بهشت قرار دارد يعنى تلاشى [لازم نيست] ، مثل‏دنيا نيست كه دار تلاش و كوشش و بذر پاشيدن و بعد عمل آوردن‏باشد، تابع اراده است، هر طور كه بخواهند آنا براى آنها حاضر است.
" فيهن قاصرات الطرف لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏ " . اينجا " فيهن‏ " به‏صورت جمع آورده شده، گفته‏اند به اعتبار اينكه براى هر فردى، از اين‏بهشتها وجود دارد، يعنى در اين بهشتها كه براى همه افراد وجود دارد، زنانى هستند - به تعبيرى كه [مترجم] دارد - فروهشته چشم. اين‏ " فروهشته چشم‏ " را دو جور مى‏شود [بيان] كرد : يكى اينكه توصيف‏جسمانى چشم باشد، همين چيزى كه ما مى‏گوييم خمار آلود، چشم‏خمار كه چشم خمارى خودش نوعى زيبايى است. آن شعر بابا طاهرمى‏گويد :

دل عاشق به پيغامى بسازد خمار آلوده با جامى بسازد مرا كيفيت چشم تو كافى است قناعتگر به بادامى بسازد
بعضى به اين معنا گرفته‏اند. برخى كنايه از كيفيت روحى گرفته‏اند. نكته‏خيلى خاصى در اينجا هست. مساله‏ " عفت زن‏ " براى مرد يك ارزش ذاتى و اصيل دارد. برتراند راسل از آن كسانى است كه عليه اين فكرتبليغ مى‏كند (و عجيب است! انحراف از تعليمات انبياء است. شمامى‏بينيد كه در همين دنيايى كه اسمش را " دنياى علم‏ " گذاشته‏اند كار به‏كجاها مى‏كشد! ) . مى‏گويد اصلا فلسفه عفت چيست؟ بعد فلسفه‏اى‏براى عفت ذكر مى‏كند، مى‏گويد فلسفه عفت منحصرا اين است كه مردمثل خود زن علاقه‏مند است كه بچه‏اش مشخص باشد. زن بچه‏اش به‏هر حال مشخص است چون او مى‏فهمد اين بچه‏اى است كه از او متولدشده، لهذا براى زن اهميت ندارد كه با يك مرد آميزش داشته باشد يا باصد مرد. ولى براى مرد اهميت دارد چون اگر زنش با مردهاى متعددى‏آميزش داشته باشد نمى‏داند بچه‏اى كه از او متولد مى‏شود بچه خودش‏است‏يا بچه خودش نيست. مى‏گويد در سابق چون راهى براى اين كارنبود فحشاء ممنوع بود يعنى يك زن با غير شوهر خودش حق تماس‏نداشت. حالا چون دنيا پيش رفته و مخصوصا وسائل ضد آبستنى پيداشده است چه مانعى دارد كه يك زن، زن قانونى يك مرد باشد و عشقش‏با مرد ديگر باشد ولى متعهد شود كه از او آبستن نشود، هر وقت‏خواست آبستن شود با شوهر قانونى‏اش تماس داشته باشد؟
من در بعضى از نوشته‏هاى خودم اين حرفش را نقل و از جنبه‏هاى‏مختلف رد كرده‏ام. مساله عفت و ارزش عفت مساله ديگرى است، هم‏براى مرد و هم براى زن. در ارتباط مرد و زن تنها اقناع غريزه جنسى‏مطرح نيست، آن مساله وحدت، يگانگى و اتحاد روحى بالاتر است واين‏ " بالاتر " مطرح است. قرآن تعبيرى دارد مى‏فرمايد : " و من اياته ان خلق‏لكم من انفسكم ازواجا لتسكنوا اليها و جعل بينكم مودة و رحمة‏ " (١١) . در رابطه‏زوجين مودت و رحمت را [مطرح مى‏كند] . مودت و رحمت غير ازشهوت است. ميان شما و داد و مهربانى [قرار داد] . و داد و مهربانى يعنى‏يگانگى. نمى‏گويد خداست كه شما را طورى قرار داد كه شهوت زن به‏وسيله مرد و شهوت مرد به وسيله زن اقناع شود، آن، جنبه حيوانى‏قضيه است. شك ندارد كه آن هست ولى آن جنبه اساسى كه پايه‏زوجيت است آن است كه‏ " وداد و رحمت‏ " گفته مى‏شود و مولوى چقدرعالى همين آيه را تفسير كرده است! مى‏گويد شهوت از جنبه حيوانى‏است، رحمت و وداد است كه جنبه انسانى هم [دارد] و بعد مى‏گويد به‏همين دليل است كه هميشه زنها بر مردها غالبند. عملا زن بر مرد غالب‏است چون مرد محكوم مودت و رحمتى است كه به زن بايد داشته‏باشد. خيلى عالى و عجيب اين حرف را مى‏زند!
قرآن مى‏خواهد بگويد كه در عالم آخرت [در] آنچه كه مردان اززنان اخروى [بهره مى‏برند] - اعم از آنكه آن زنان اخروى خيرات حسان‏دنيا باشند يعنى زنان دنياشان باشند يا حور العين‏ها باشند - تنها مساله‏جنسى مطرح نيست، مساله روحى هم مطرح است، يعنى چه؟ يعنى‏زنانى هستند عاشق اين مردها، دل در گرو اين مردها دارند، يعنى يك‏حالت‏يگانگى دارند، از غير اينها چشم بسته‏اند، " قاصرات الطرف‏ " يعنى‏چشمشان فقط و فقط به اينها اكتفا كرده است. مساله اين نيست كه‏بگوييم قانون عفاف در اين دنياست، آنجا كه عفاف [نيست] ، چه مانعى‏دارد كه يك حوريه مال صد نفر باشد؟ قرآن مى‏گويد اين حرفها مطرح‏نيست چون مساله فقط مساله ارضاء جنسى نيست، يك امر روحى هم‏هست و بشر با اين نياز مى‏رود، حال افرادى بالاتر از اين مقامها هستند، آنها سر جاى خودشان ولى اكثريت مردم اين جزء نيازهايشان است.
" لم يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏ " نه يك زن هر جايى كه گاهى پيش اين، گاهى پيش آن، هيچ انسى و جنى با او تماس پيدا نكرده است " كانهن‏الياقوت و المرجان‏ " گويى در صفا ياقوت يا مرواريد هستند يعنى بدنهاى‏اينها اين طور با صفاست. " هل جزاء الاحسان الا الاحسان‏ " آيا جزاى نيكى‏جز نيكى خواهد بود؟ يعنى هر كس كه در دنيا نيكى كند نيكى مى‏بيند.
در ذيل همين [آيه است] كه وارد شده است كه آيا جزاى توحيد و " لااله الا الله‏ " جز بهشت چيزى ديگرى مى‏تواند باشد؟
" و من دونهما جنتان‏ " دو بهشت نازلتر از اينها هم وجود دارد. آنجاداشت : " و لمن خاف مقام ربه‏ " . مفسرين گفته‏اند - و درست گفته‏اند - در آنجاچه بهشت روحانى‏اش و چه بهشت جسمانى‏اش مال " لمن خاف مقام ربه‏ " بود، يعنى اهل اخلاص، كسانى كه خدا را به هيبت و عظمت‏شناخته‏اند، ولى در پايين‏تر و كمتر از اينها هم دو بهشتى هست اما براى‏افرادى كه از اينها كمتر هستند، و گفته‏اند منظور افرادى است كه‏عبادتشان براى بهشت‏يا براى فرار از جهنم بوده است. " مدهامتان‏ " دوبهشتى سر سبز. اينجا سخن از سرسبزى است. " فيهما عينان نضاختان‏ " . درآنجا سخن از دو چشمه جارى بود، اينجا هم سخن از دو چشمه ديگر، ولى اينجا تعبير " نضاختان‏ " دارد يعنى جوشش زن، فواره زن. اما اينجا هم‏توصيف نمى‏كند كه اين چشمه‏ها چگونه چشمه‏هايى است. " فيهما فاكهة‏و نخل و رمان‏ " . آنجا داشتيم : " فيهما من كل فاكهة زوجان‏ " در آن [دو] بهشت‏اهل اخلاص از هر ميوه‏اى دو نوعش وجود دارد. در اين دو بهشت‏درجه پايين‏تر ميوه‏اى است و نخلى و انارى، درخت ميوه و درخت نخل‏و درخت انار.
" فيهن خيرات حسان‏ " و در آن بهشتها هم زنانى كه خير و نيكو هستند [وجود دارند] ، زنان نيكو خصال و نيكو صورت، يعنى نيكو سيرت ونيكو صورت. خير، حسن معنوى را مى‏گويند و حسن، حسن صورى را. " خيرات حسان‏ " يعنى زنانى كه هم از نظر روحى و معنوى خيرند و هم ازنظر زيبايى، پس مى‏شود نيكو سيرت و نيكو صورت، هر دو وجود دارد.
بعضى مفسرين گفته‏اند كه اينجا اشاره به زنان دنياست نه حور العين‏ها، زنانى از نوع انسان كه اهل بهشت و اهل سعادت هستند.
علاوه بر اينها باز " حور مقصورات فى الخيام‏ " حور العين‏هايى كه‏منحصرا در خيمه‏هايى هستند. همان مفهوم " قاصرات الطرف لم يطمثهن‏انس قبلهم و لا جان‏ " را با تعبير ديگر گفته است، يعنى‏ " نه هر جايى‏ " . اين " حور مقصورات فى الخيام‏ " باز مفهوم‏ " نه هر جايى‏ " را مى‏دهد. همان كلمه " لم‏يطمثهن انس قبلهم و لا جان‏ " تكرار شده. معلوم است كه قرآن به جنبه‏طهارت و عفاف و پاكى خيلى عنايت دارد يعنى اين را براى بشر يك‏ارزش اصيل مى‏داند.
" متكئين على رفرف خضر و عبقرى حسان‏ " . درباره آنها هم داشتيم :
" متكئين على فرش بطائنها من استبرق و جنا الجنتين دان‏ " . درباره اينها داريم :
" متكئين‏ " تكيه زن‏ها هستند " على رفرف خضر " بر متكاهاى سبز و بربساطهاى بسيار قيمتى و بسيار نيك " فباى الاء ربكما تكذبان‏ " پس چه‏نعمتى را شما مى‏توانيد تكذيب كنيد؟
در آخر دو مرتبه مى‏فرمايد : " تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام‏ " مبارك است و پر بركت است نام پروردگارت آن نام پر جلال و صاحب‏جلالت و صاحب اكرام، كه مى‏گويند اشاره به همان نام‏ " الرحمن‏ " است‏كه سوره با آن شروع شده است. سوره با كلمه‏ " الرحمن‏ " شروع شده و باتوصيف‏ " الرحمن‏ " با جمله " تبارك اسم ربك ذى الجلال و الاكرام‏ " خاتمه‏پيدا مى‏كند اشاره به اينكه آنچه كه در عالم به وجود آمده است از اول‏عالم تا آخر عالم، دنيا و آخرت، تمام اينها به اسم‏ " رحمن‏ " به وجودآمده است. مى‏گويند : " ظهر الوجود ببسم الله الرحمن الرحيم‏ " . اصلا " رحمن‏ " يعنى رحمت عامه پروردگار، يعنى خلقت، اساس خلقت. رحمن يعنى‏خداى خالق، يعنى خداى خالقى كه خلقتش بر اساس رحمت وجود ورساندن فيض است و هر موجودى آن فيضى را كه لايق است [دريافت‏مى‏كند] . ما اگر بگوييم‏ " خدا خالق است‏ " يك معنا و مفهوم را گفته‏ايم‏يعنى همين مقدار فهمانده‏ايم كه خداوند ايجاد كننده اشياء است، ولى‏آيا اين ايجاد بر اساس فيض و رحمت است‏يا بر اساس ديگرى، اين راديگر كلمه‏ " خالق‏ " نمى‏فهماند، ولى وقتى كه مى‏گوييم‏ " رحمن‏ " يعنى‏افاضه كننده جود و رحمت‏خودش. وقتى مى‏گوييم‏ " رحمن‏ " يعنى‏سراسر خلقت مساوى است با سراسر رحمت، و حتى آنجايى هم كه‏عذاب هست، خود عذاب از يك جنبه ديگر - لا اقل از اين جنبه كه مانظام كل را در نظر بگيريم، در نظام كل - باز نوعى رحمت است. مى‏گويد :
" تبارك اسم ربك‏ " مبارك باد، افزون باد آن نام پروردگارت، آن نامى كه‏صاحب جلال و اكرام است. گفتيم‏ " جلال‏ " (١٢) يعنى اجل شانا است، منزه‏از نقص است، به اصطلاح صفت‏سلبى [است] . " اكرام‏ " (١٣) يعنى پر ازكرامت است، پر از جمال است. " ذى الجلال و الاكرام‏ " صاحب جلال وجمال بودن، يعنى از نقصها منزه بودن و به كمالها متصف بودن، كه جمع‏ميان صفات سلبيه و صفات ثبوتيه هر دو در اين جمله شده است. و صلى‏الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. الرحمن/٤٦ - ٥٩.
٢. توبه/٧٢.
٣ و ٤. اسراء/٧٢.
٥. يعنى بميرم.
٦. يعنى كور بيرون بروم. " جهان را نديده باشم‏ " يعنى حقيقت را نفهميده باشم.
٧. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٨٤ (خطبه همام) .
٨. نازعات/٤٠ و ٤١.
٩. سجده/١٧.
١٠. يا من استبرق ، هر دو جور خوانده شده، همزه وصل و همزه قطع، ولى بيشتر همزه قطع خوانده‏اند كه من استبرق.
١١. روم/٢١.
١٢ . [مقصود " ذى الجلال‏ " است. ]
١٣. [مقصود " ذى الاكرام‏ " است. ]

۳
آشنايي با قرآن تفسير سوره واقعه (١)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
بسم الله الرحمن الرحيم * اذا وقعت الواقعة * ليس لوقعتها كاذبة * خافضة رافعة * اذا رجت الارض رجا * و بست الجبال بسا * فكانت هباء منبثا * و كنتم ازواجا ثلاثة * فاصحاب الميمنة مااصحاب الميمنة * و اصحاب المشئمة ما اصحاب المشئمة * و السابقون السابقون * اولئك المقربون * فى جنات النعيم * ثلة‏من الاولين * و قليل من الاخرين * (١)
سوره مباركه واقعه است كه به نام‏ " واقعه‏ " هم ناميده شده است.
تقريبا مى‏توان گفت كه تمام اين سوره مربوط به قيامت است. اينچنين‏شروع مى‏شود : " اذا وقعت الواقعة‏ " آنگاه كه واقع شد " واقع شده‏ " . كلمه‏ " وقوع‏ " ، ظاهرا كلمه ديگرى وجود نداشته باشد كه معنايش از خودش‏روشنتر باشد. با هر كلمه ديگرى بخواهيم آن را تفسير كنيم باز به اندازه‏خودش يا بيشتر از خودش روشن نيست. گاهى مى‏گويند وقوع يعنى‏حدوث. ولى وقوع با حدوث متفاوت است. هر وقت‏ " حدوث‏ " گفته‏شود عنايت به اين است كه يك چيزى كه نبود بعد وجود پيدا كرد.
مى‏گويند حدوث يعنى وجود بعد از عدم. ولى در " وقوع‏ " اين جهت قيدنشده يعنى شى‏ء اگر وجود بعد از عدم پيدا كند وقوع پيدا كرده است واگر وجودش بعد از عدم هم نباشد باز واقعيت و واقع است. در اصطلاح‏قديم خودمان و مخصوصا در اصطلاح جديد، كلمه‏ " واقعيت‏ " زياداستعمال مى‏شود، مى‏گويند واقعيت‏يعنى حقيقت قطع نظر از تصور وفكر ما يعنى قطع نظر از اينكه ما بدانيم كه آن هست‏يا نيست، آن رامى‏گوييم واقعيتى است، يعنى خودش فى حد ذاته وجود دارد، حقيقت‏دارد. اينجا كه راجع به قيامت، تعبير به‏ " واقعه‏ " مى‏شود يعنى امرى‏محقق و امرى موجود، كما اينكه در آيه ديگر تعبير به‏ " حاقه‏ " شده است :
" الحاقة ما الحاقة‏ " (٢) . مى‏شود گفت كه در اين تعبيرات اين معنا نهفته است كه‏شما به قيامت به چشم يك امرى كه واقع نشده است و در آينده بايدواقع شود نگاه نكنيد، آن را يك امر واقع شده بدانيد، حال يا از آن جهت‏كه به تعبير بعضى آنچنان قطعى الوقوع است كه بايد آن را واقع شده‏فرض كنيد و يا از آن جهت كه مساله قيامت، مساله زمان نيست كه درزمان آينده‏اى مى‏خواهد رخ بدهد، مساله به اصطلاح‏ " اطوار " است واينكه الآن هم آن عالمى كه نامش‏ " عالم قيامت‏ " است به يك معنا وجوددارد، آن يك واقعيتى است كه وجود دارد. عجيب اين است كه در سوره‏واقعه وقتى كه راجع به دنيا صحبت مى‏كند گويى از امر گذشته صحبت مى‏كند. مثلا : " و لقد علمتم النشاة الاولى‏ " (٣) نشئه اولى را قبلا مى‏دانستيد. ياراجع به اصحاب الشمال مى‏فرمايد (اين خيلى صريح است) : " و اصحاب‏الشمال ما اصحاب الشمال فى سموم و حميم و ظل من يحموم لا بارد و لا كريم انهم كانواقبل ذلك مترفين‏ " (٤) . مثل اينكه الآن ما در قيامت واقع هستيم بعد مى‏گويدكه چرا اصحاب الشمال اينچنين سرنوشت‏شومى دارند و چرا اينقدرمعذبند؟ [مى‏فرمايد] اينها قبلا مترف بودند. آيه مطلب را به گونه‏اى بيان‏مى‏كند كه [گويى] دنيا در مرحله گذشته است. " انهم كانوا قبل ذلك مترفين‏و كانوا (و چنين بودند نه چنين هستند) يصرون على الحنث العظيم و كانوايقولون (چنين مى‏گفتند) . . . " (٥) . تعبيرات، اين گونه است.
به هر حال : آنگاه كه امر واقع شده واقع شد، يعنى قيامت. " ليس‏لوقعتها كاذبة‏ " . اين آيه را مفسرين دو جور تفسير كرده‏اند : يكى اينكه‏ " كاذبة‏ " را مصدر گرفته‏اند به معنى كذب. در زبان عربى گاهى اين وزن به‏معنى مصدر هم مى‏آيد، مثل‏ " عافية‏ " . گفته‏اند كه " ليس لوقعتها كاذبة‏ " جمله‏اى است مستقل از " اذا وقعت الواقعة‏ " ، آن، جزايش محذوف است :
آنگاه كه واقع شد امر واقع شده. " آنگاه چه‏ " يعنى ديگر نمى‏گوييم كه چه‏شد؟ خودت ديگر فكرهايش را بكن كه چه شد. به عقيده بعضى ازمفسرين " ليس لوقعتها كاذبة‏ " جمله‏اى است مستقل كه معنايش اين است‏كه در وقوع اين قضيه هيچ گونه دروغى وجود ندارد يعنى حقى است كه‏هيچ گونه احتمال خلافى در آن نيست. ولى اين كمى خلاف ظاهر جمله‏است چون بايد " كاذبة‏ " را كه به صيغه اسم فاعل است به معنى مصدربگيريم و لام " فى وقعتها " را هم به معنى‏ " فى‏ " بگيريم يعنى ليس في وقعتها بعضى ديگر از مفسرين به همان ظاهرش گرفته‏اند و آن به نظر مادرست‏تر است. كاذبة يعنى تكذيب كننده، كسى كه بتواند درباره آن‏دروغى بگويد. مقصود اين است كه در ظرف قيامت و در مرحله قيامت‏ديگر تكذيب و دروغ گفتنى يعنى دروغگويى وجود ندارد چون در ن‏وقت‏حقايق همه مكشوف است (فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم‏حديد) (٦) . تكذيب مربوط به مرحله دنيا و ظرف دنياست. در آنجا حتى‏كافرترين كافرها هم ديگر نمى‏تواند تكذيب كند چون واقع شده. آنجاهر كسى به راى العين شهود مى‏كند و مى‏بيند.
" خافضة رافعة‏ " پايين برنده است و بالا برنده، پست كننده است وبلند كننده. يك مصداق واضح از پست كردن و بلند كردن اين است كه‏خيلى از بلندهاى در دنيا، آنهايى كه در دنيا در مقامات رفيع قرار گرفته‏اندآنجا پستند و خيلى افرادى كه در دنيا پست و حقير و كوچك شمرده‏مى‏شوند آنجا بالا هستند. در آنجا بالاهاى دنيا پست‏خواهند شد وپستهاى دنيا بالا خواهند شد. نه مقصود اين است كه هر بالايى پست‏مى‏شود و هر پستى بالا، بالاهايى از بالا به پايين خواهند آمد و پايينهايى‏از پايين به بالا خواهند رفت. البته بدون شك اين يك مصداقش است، ولى همان طور كه بسيارى يا همه مفسرين گفته‏اند مقصود اين است كه‏تمام شؤون دنيا در آنجا زير و رو مى‏شود يعنى اصلا عالم زير و رومى‏شود، باطنهايى ظاهر مى‏شود و ظاهرهايى باطن. البته آن تعبيرامير المؤمنين در مقام امتحانهاست ولى در آنجا هم صادق است : مثل‏ديگى كه وقتى به جوش مى‏آيد آن چيزهايى كه در زير است مى‏آيد رو وآنهايى كه در رو هست مى‏رود زير : " لتبلبلن بلبلة و لتغربلن غربلة و لتساطن‏سوط القدر حتى يعود اسفلكم اعلاكم و اعلاكم اسفلكم‏ " (٧) . مى‏فرمايد در آينده‏امتحاناتى پيش خواهد آمد، مورد ابتلا قرار خواهيد گرفت چگونه، وغربال خواهيد شد چگونه. مثل غربالى كه به دست‏يك - در خراسان‏مى‏گويند - " رهواردار " است كه وقتى تكان مى‏دهد اين دانه‏ها پايين [و] بالا مى‏روند، ريزها در مى‏روند و درشتها باقى مى‏مانند، همين‏طورتكانهاى سختى بر شما مسلمين وارد خواهد شد و مانند غربال عده‏اى‏خارج خواهيد شد، و آنچنان كه ديگ [حاوى آب و مواد ديگر] وقتى كه‏زيرش آتش و حرارتى نباشد يك حالت آرامشى دارد، جسمهايى كه‏سنگين‏تر هستند و وزن مخصوصشان از آب بيشتر است پايين مى‏روند، آنهايى كه سبكترند رو باقى مى‏مانند، آنهايى هم كه پايين مى‏روندسنگين‏ترها زودتر مى‏روند و سبكترها ديرتر، همين قدر كه حرارت آمد وآن را به جوش آورد، مى‏بينيد مثلا آن نخود يا آن لوبيايى كه در آن ته‏خوابيده بود چگونه قل مى‏زند مى‏آيد بالا، وضع جامعه مردم هم درحرارت امتحانات اين جور مى‏شود، زيرها بالا مى‏آيند، بالاها زيرمى‏روند، خلاصه انقلاب به تمام معنا. كلمه‏ " انقلاب‏ " هم - كه امروزمعمول شده و انقلابات اجتماعى را " انقلاب‏ " مى‏گويند - يعنى‏زير و رو شدن.
اين " خافضة رافعة‏ " [را] مفسرين هم تعبير به‏ " تقليب‏ " كرده‏اند، يعنى‏تمام عالم زير و رو مى‏شود، چون در آيات ديگر قرآن هم هست : " يوم‏تبدل الارض غير الارض و السموات و برزوا لله الواحد القهار " (٨) . مثلا درانسانها، باطنها كه در اينجا همه مستور و مخفى است، همه ظاهرمى‏شود و اين ظاهرها در تحت‏سيطره آن باطنها مخفى مى‏شود. دراينجا حكومت بر ظاهر است. همه ما در اينجا يك عده انسانهاى خيلى‏مؤدب و معقولى هستيم كه در اينجا نشسته‏ايم يا در خيابانها داريم راه‏مى‏رويم، همه مثل همديگر هستيم و همه هم انسان هستيم ولى‏باطنهاى ما ممكن است از زمين تا آسمان تفاوت داشته باشد، در باطن، يكى زيبا باشد يكى زشت، يكى انسان باشد يكى غير انسان. در اينجاظاهر بر باطن غالب و حاكم است‏يعنى باطن مخفى است. ولى در آنجاقضايا كه زير و رو مى‏شود ظاهرها تابع باطنهاست‏يعنى هر كسى حشرش‏بر اساس همان نيت و باطنش است، باطنش هر جور هست ظاهرش هم‏تابع باطنش است‏يعنى اگر فرض كنيد يك آدم باطنش با باطن يك گرگ‏شبيه است ديگر ظاهرش هم ظاهر همان گرگ خواهد شد. به هر حال درعالم آخرت اوضاع تغيير مى‏كند، همه چيز زير و رو مى‏شود.
يا مثلا در اين دنيا نظام اسباب حاكم و ظاهر است (نه اينكه در آن‏دنيا نظام اسباب نيست) ، مسبب الاسباب با چشمها ديده نمى‏شود، انسان بايد با ديده عقل دقت كند و در وراى اين اسباب، مسبب الاسباب‏را ببيند. ولى در آنجا فقط مسبب الاسباب است كه نمايان است، اسباب‏مخفى است‏يعنى هر كسى مى‏بيند كه آن اسبابى هم كه تا حالا مى‏ديدواقعا اسباب هستند يعنى زمان كارها به دست پروردگار است : " لمن الملك‏اليوم لله الواحد القهار " (٩) . الآن هم همين‏طور است، الآن هم " لم يكن له‏شريك فى الملك‏ " (١٠) ، ولى اكنون اين مطلب ظهور ندارد مگر براى كسانى كه‏اهل حقيقت هستند و حقيقت را مى‏بينند.
" اذا رجت الارض رجا و بست الجبال بسا فكانت هباء منبثا " . در قرآن‏مكرر مساله زلزله زمين، تكان خوردن زمين، آنهم زلزله‏اى كه نه از قبيل‏اين زلزله‏هايى باشد كه ما تا حالا ديده‏ايم، [ذكر شده است] . حركات‏شديد و عنيفى كه ما سراغ داريم، شديدترينش زلزله‏هاست. ديگر از آن‏بيشتر را ما سراغ نداريم. تازه شديدترين زلزله‏هايى هم كه در دنيا رخ‏مى‏دهد، در قسمتى از زمين رخ مى‏دهد كه آن هم باز شايد به آن اعماق‏زمين نمى‏رسد، قسمتى از قشر زمين تكانهايى مى‏خورد كه ما احساس‏مى‏كنيم. ولى در عالم قيامت، طبق آنچه كه از قرآن كريم استفاده مى‏شوداصلا مساله يك نوع زير و رو شدن و تكان و زلزله‏اى است كه نه فقطشامل زمين است بلكه تمام عالم يكسره مى‏شود. حالا اين چگونه است‏خدا عالم است ولى به هر حال در قرآن هست : " يا ايها الناس اتقوا ربكم ان‏زلزلة الساعة شى‏ء عظيم يوم ترونها تذهل كل مرضعة عما ارضعت و تضع كل‏ذات حمل حملها و ترى الناس سكارى و ما هم بسكارى و لكن عذاب الله‏شديد " (١١) . قرآن خبر داده از يك زلزله‏اى كه اسمش را گذاشته " زلزلة‏الساعة‏ " يعنى زلزله قيامت، مى‏فرمايد : آن، بزرگ و عظيم است. آن روزى‏كه آن زلزله را ببينيد، مى‏بينيد كه ديگر هيچ كس به فكر هيچ كس نيست.
در مقام مثل - چون عواطف مادر خصوصا براى طفل شيرخوارشديدترين مرحله عطوفت است - در حدى است كه اگر مادر [طفل] شيرخوارى آنجا وجود داشته باشد يادش مى‏رود كه طفل شيرخوارى‏دارد.
- [سؤال نامفهوم]
هر دو وجهش را عرض كردم : يكى اينكه آيا اينكه مى‏فرمايد " قيامت واقع شده‏ " از باب مستقبل محقق الوقوع است‏يا نه؟ بعلاوه‏آنهايى كه مى‏گويند قيامت واقع شده، يعنى عالم قيامت الآن وجود داردولى براى ما كه هنوز وجود ندارد. در توحيد صدوق هست، وقتى كه [ازمعصوم] سؤال مى‏كنند آيا بهشت و جهنم مخلوق است‏يا مخلوق‏نيست؟ مى‏فرمايد بهشت و جهنم مخلوق است‏يعنى الآن هم وجوددارد (١٢) ، ولى الآن كه بهشت و جهنم وجود دارد آيا براى ما هم الآن وجوددارد يا براى ما در زمان بعد هست؟ عالم قيامت‏خودش وجود دارد، نه‏عالمى است كه بعد مى‏خواهد حادث شود، ولى براى همه اشياء عالم [در زمان بعد وجود دارد] ، چون حشر اختصاص به انسان ندارد، شامل‏همه چيز مى‏شود، اين زمين ما هم همين‏طور كه ما روزى مى‏ميريم و به‏قيامت مى‏رسيم روزى مى‏ميرد و به قيامت مى‏رسد. آن درخت و آن‏خورشيد هم همين‏طور است. پس اينكه مى‏گوييم [قيامت الآن] وجوددارد، نه اين است كه قيامت ما هم الآن وجود دارد، نه، ما هر وقت كه‏مرديم آن وقت وارد عالم قيامت مى‏شويم و لهذا پيغمبر فرمود (ظاهراحديث نبوى است) : " من مات قامت قيامته‏ " هر كسى كه بميرد قيامتش بپامى‏شود. يك قيامت مستقل به آن معنا كه نيست، چون قيامتى وجوددارد، هر كسى كه مى‏ميرد به عالم قيامت‏خودش وارد مى‏شود.
كوهها چنان در هم كوبيده مى‏شوند مثلا مانند گندمى كه بخواهندتبديل به آرد كنند و يا سنگهايى كه در كارخانه‏ها تبديل به پودر مى‏كنند.
" و بست الجبال بسا فكانت هباء منبثا " اين كوهها به صورت غبارهاى پراكنده‏در مى‏آيد " و كنتم ازواجا ثلاثة‏ " و شما سه صنف مردم خواهيد بود، و شمامردم به سه دسته تقسيم خواهيد شد كه دو دسته شما اهل نجاتند و يك‏دسته اهل هلاك " فاصحاب الميمنة ما اصحاب الميمنة و اصحاب المشئمة مااصحاب المشئمة و السابقون السابقون‏ " آن سه نوع و سه صنف به اين شكل‏است : گروهى اصحاب ميمنه هستند. ميمنه به دو معناست : يكى به‏معناى يمين است، راست در مقابل چپ. در آيات بعد خواهد آمد :
" اصحاب اليمين و اصحاب الشمال‏ " دست راستى‏ها و دست چپى‏ها.
اصطلاح‏ " دست راستى و دست چپى‏ " در زمان ما پيدا شده ولى البته‏اينها به مقصود ديگر و اصطلاح ديگرى است. اصطلاح قرآن هزار ودويست‏سال قبل از اين اصطلاح پيدا شده است. بعد در آن آيه ببينيم كه‏به چه عنايت " اصحاب اليمين و اصحاب الشمال‏ " مى‏گويند، دست راستى‏هاو دست چپى‏ها، ياران راست و ياران چپ.
اصطلاح جديد كه مى‏گويند " دست راستى و دست چپى‏ " اصطلاح‏رايجى است كه از زمان هگل فيلسوف معروف آلمانى كه از بزرگان‏فلاسفه غرب و دنيا شمرده مى‏شود رايج‏شده است. هگل شاگردهاى‏زيادى داشته و مى‏گويند روى كرسى تدريسش كه ى‏نشست‏شاگردانش‏معمولا جاهاى مشخصى داشتند، يك عده در دست راست كرسى‏اش‏مى‏نشستند و يك عده در دست چپ. از نظر فكر هم دست راستى‏ها بادست چپى‏ها متفاوت بودند يعنى افكار دست راستى‏ها افكارمعتدلترى بود و افكار دست چپى‏ها افكار تندترى. دست راستى‏هامحافظه‏كارانه فكر مى‏كردند و دست چپى‏ها انقلابى و تند. كم كم اين، اصطلاح شد : دست راستى‏ها و دست چپى‏ها. بعد در غير شاگردهاى‏هگل هم در هر جامعه‏اى هر گروهى را كه نسبتا محافظه‏كارانه فكر كند " دست راستى‏ " گفتند و هر گروهى را كه انقلابى و تند فكر كند " دست‏چپى‏ " . امروز به سرمايه‏دارها چون روش سياسى‏شان روش محافظه‏كارانه است مى‏گويند " دست راستى‏ها " ، به كمونيستها كه‏روششان روش انقلابى است مى‏گويند " دست چپى‏ها " .
ولى عرض كرديم اصطلاح قرآن هزار و دويست‏سال قبل از اين‏پيدا شده. قرآن اصحاب اليمين را اهل سعادت مى‏داند و اصحاب‏الشمال را اهل شقاوت و گروه ديگرى را اختصاصا ذكر مى‏كند كه آنها را " سابقون‏ " (پيشى گيرندگان) مى‏نامد و آنها هم اهل سعادتند و مقامشان‏از اصحاب اليمين هم خيلى بالاتر است. در عين حال قرآن براى همه‏اينها عظمت قائل است‏يعنى اگر سابقين بر اصحاب ميمنه تقدم دارندخيال نكنيد خود اصحاب الميمنه وضعشان وضع كوچكى است. اول به‏يك صورت تعظيم و تبجيل دارد : " فاصحاب الميمنة‏ " يك دسته اصحاب‏الميمنه هستند " ما اصحاب الميمنة‏ " چى هست اصحاب الميمنة؟ يعنى چه‏مى‏دانى چى هست؟ البته بعد خود قرآن مقدارى از سعادتهاى آنها راتشريح مى‏كند ولى مقدمتا مى‏گويد اصحاب الميمنة و چيست اصحاب‏ميمنه " و اصحاب المشئمة ما اصحاب المشئمة‏ " .
گفتيم كه‏ " ميمنه‏ " به دو معنى است. يكى به معنى راست است درمقابل چپ. يكى هم به معناى همين ميمنتى كه امروز مى‏گوييم يعنى‏يمن و بركت و خير، كه [اصحاب ميمنه] در واقع مى‏شود اصحاب خير ويمن، و اصحاب مشئمه بر عكس، يعنى اصحاب شؤم، اصحاب‏شئامت، شومها. در واقع اين جور مى‏شود : اصحاب ميمنت : ميمونها، با سعادتها، اصحاب مشئمه : شومها، بدبختها. " و اصحاب مشئمه وچيست اصحاب مشئمه؟ " يعنى كار اينها هم خيلى بزرگ و عظيم است.
درباره اين دو گروه فرمود : " اصحاب ميمنه، چيست اصحاب ميمنه؟
اصحاب مشئمه، چيست اصحاب مشئمه؟ " ، به‏ " سابقون‏ " كه مى‏رسدحتى كلمه‏ " چيست‏ " را هم برمى‏دارد : " و السابقون السابقون‏ " اماپيشى‏گيرندگان همان پيشى‏گيرندگان‏اند، يعنى كافى است كه مادرباره‏شان بگوييم‏ " پيشى‏گيرندگان‏ " . اول اين سه دسته را ذكر [مى‏كند وبعد مطالبى] (١٣) درباره نعيمهاى سابقين و نعيمهاى اهل ميمنت وعذابهاى اهل مشئمت - كه بعد هم از اهل مشئمه به‏ " اصحاب الشمال‏ " تعبير مى‏شود - بيان مى‏فرمايد.
اينجا چون تقسيم سه گانه شده است نه دو گانه، قهرا يك عنايتى‏در آن هست. اين سؤال مطرح است كه چرا قرآن تقسيم را دوگانه نكرد؟
در بعضى جاهاى ديگر هم تقسيم دوگانه شده، مسلم اينجا هم اگرتقسيم دوگانه مى‏شد صحيح بود ولى چون سه‏گانه شده است معلوم‏مى‏شود يك عنايت‏خاصى به اينها هست. اگر تقسيم دوگانه مى‏شد اين‏بود كه مثلا بفرمايد مردم دو دسته مى‏شوند : سعدا و اشقيا. مطلب‏درست هم بود، هيچ ايرادى هم نداشت كما اينكه در آيات ديگرى درقرآن هست : " اما الذين سعدوا ففى الجنة‏ " (١٤) ، " فاما الذين شقوا ففى النار " (١٥) . ولى‏قرآن خواسته است كه سعدا را هم يك تيپ معرفى نكند و به اصطلاح‏به يك چوب نراند و بيان كند كه سعدا هم در عين اينكه همه سعداهستند ولى آنقدر ميانشان تفاوت هست كه اينها را ما بايد در دو گروه‏بشماريم، كه گروهى را " سابقون‏ " ناميده است و بعد هم مى‏فرمايد :
" اولئك المقربون‏ " اينها مقربان هستند، و گروه ديگر را " اصحاب ميمنه‏ " ناميده است كه در سوره واقعه آيه‏اى نداريم كه كلمه‏ " ابرار " را بر آنهااطلاق كرده باشد ولى در جاى ديگر ما داريم كه به اينها كلمه‏ " ابرار " اطلاق شده است. اينها نيكانند و آنها مقربان، و فرق است ميان نيكان ومقربان. اين جمله معروف است، به حديث هم نسبت داده مى‏شود.
الآن من قطعا نمى‏دانم كه اين جمله حديث است‏يا كلام عرفاست كه‏مى‏گويند : " حسنات الابرار سيئات المقربين‏ " كارهاى نيك ابرار، گناهان است‏براى مقربين، يعنى درجه آنها آنقدر بالا است كه كارهايى كه براى اينهاحسنه و درجه است و اينها را بالا مى‏برد براى آنها سيئه است و آنها راپايين مى‏آورد. حسنات اينها در درجه گناهان مقربين است. پس معلوم‏مى‏شود فاصله ميان سابقون و اصحاب ميمنه خيلى زياد است.
حال تعريف‏ " سابقين‏ " چيست؟ اين سابقين (پيشى گيرندگان) راچگونه مى‏توانيم تعريف كنيم؟ نمى‏دانيم چگونه بايد تعريف كنيم ولى‏از خود كلمه‏ " سابق‏ " و از اينكه اين كلمه در قرآن در جاهاى ديگر هم به‏كار برده شده است‏شايد بشود اين را به دست آورد. سابقون كسانى‏هستند كه در همه خيرات پيشى گرفته‏اند، پيشى گيرندگان هستند. اهل‏ميمنه هم مسلم به خيرات رسيده‏اند ولى بعد از همه رسيده‏اند. اهل‏ميمنه - از آياتش هم چنين مى‏شود استفاده كرد - مردمى هستند كه يا درابتدا اهل گناه بوده‏اند و بعد تائب شده‏اند و يا مردمى هستند كه گناه وطاعتشان، غفلت و تذكرشان با يكديگر بوده ولى در عين حال جانب‏طاعت و عمل صالح در آنها چربيده است. ولى سابقين و پيشى‏گيرندگان‏اصلا مردمى هستند كه در اين راه هميشه پيشتاز و جلو بوده‏اند. اينهاافرادى نيستند كه يك مدتى در راه ديگر بوده‏اند يا يك حالت نوسانى‏داشته باشند، گاهى از اين طرف بروند گاهى از آن طرف ولى در نهايت‏امر بگوييم در راه راست هستند، نه، اينها كسانى هستند كه در هر كارخيرى سابق و مقدم بر ديگران هستند. در آيه‏اى در قرآن داريم كه : " ثم‏اورثنا الكتاب الذين اصطفينا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخيرات‏ " (١٦) . بعيد نيست - همين‏طور كه بعضى مفسرين گفته‏اندمضمون آن آيه با اين آيه يكى باشد. ابتدا اين است كه ما كتاب را (قرآن‏را) به ارث مى‏دهيم به گروهى از مردم كه آنها را برگزيده‏ايم، كه درروايات ما آمده است كه اين آيه دليل بر اين است كه هميشه يك گروه‏برگزيده‏اى كه علم قرآن در نزد آنها باشد وجود دارد و اين گروه ائمه‏هستند. از نظر اهل تسنن چنين كسانى ما نداريم كه حتى خودشان هم‏قائل باشند كه علم حقيقى قرآن نزد آنهاست. بنابر اين يك چنين گروه‏خاصى ما داريم. پس مردم سه دسته هستند : آنان كه به خود ستم‏كرده‏اند. اينها همان اصحاب المشئمه هستند. اينجا تعبير قرآن اين است :
مردمى كه شومى همراه خودشان دارند. قرآن در مساله‏ " شومى‏ " اين معنارا تفسير كرده كه شومى و شئامت براى هيچ كسى در خارج وجودش‏نيست، شئامت هر كسى در اعمال خودش است : " قالوا انا تطيرنا بكم لئن‏لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم قالوا طائركم معكم ائن ذكرتم‏ " (١٧) . آيه‏ديگر : " فاذا جائتهم الحسنة قالوا لنا هذه‏ " . از موسى و قوم موسى نقل مى‏كندوقتى كه نيكى و خيرى به آنها مى‏رسيد مى‏گفتند اين ديگر استحقاق‏خود ماست " و ان تصبهم سيئة‏ " احيانا اگر يك بدى به ايشان مى‏رسيد " يطيروا بموسى و من معه‏ " (١٨) مى‏گفتند از شئامت اين موسى و همراهانش‏است. از آيات قرآن اين مطلب كاملا استفاده مى‏شود كه شومى يعنى‏شئامت به معناى يك امر ذاتى شخص نيست كه بگوييم كسى درسرشتش شوم آفريده شده است، يا شئامت‏شخص در امور خارج ازوجودش نيست كه بگوييم فلان كس براى من شوم است، اين اسب‏براى من شوم بود، اين زن براى من شوم بود، آن زن بگويد اين شوهربراى من شوم بود، اين بچه من اصلا بچه شومى است، از اين حرفهايى‏كه بشر هميشه وقتى مى‏خواهد از مسؤوليت‏خودش بگريزد ونمى‏خواهد خودش را مسؤول بدبختى خودش بشناسد مى‏رود به سراغ‏اشياء ديگر، به سراغ زمان، به سراغ مكان، به سراغ افراد، به سراغ‏حيوانات : اين حيوان شوم است، اين انسان شوم است، اين بچه شوم‏است، اين زن شوم است، اين زمان شوم است، اين مكان شوم است، روزش چنين بوده، شبش چنين بوده، ساعتش چنين بوده است. بنابر اين " اصحاب المشئمة‏ " با " ظالم لنفسه‏ " تطبيق مى‏شود. در اينجا فرموده‏ " ياران شومى‏ " ، در جاى ديگر فرموده‏ " آنهايى كه به خود ستم كرده‏اند " .
پس شومى‏شان از اين پيدا شد كه اعمالشان بد بوده.
" و منهم مقتصد " و قومى هم هستند حد وسط، بين " ظالم لنفسه‏ " و آن‏دسته ديگر. " و منهم سابق بالخيرات‏ " و يك دسته ديگر هم هستند كه پيشى‏گرفته‏اند به خيرات، خيرات را با خود برده‏اند. در اينجا هم اين جور آمده‏است : " اصحاب الميمنة ما اصحاب الميمنة و اصحاب المشئمة ما اصحاب المشئمة‏و السابقون السابقون‏ " اما " پيشى گيرندگان‏ " در شانشان همين كافى است كه‏بگوييم پيشى گيرندگان هستند. " اولئك المقربون‏ " آنها هستند مقربان، يعنى‏نه اصحاب الميمنة، اصحاب المشئمة كه به جاى خود. " مقربان‏ " هر گاه در قرآن‏اطلاق شود - كه يك بار ديگر در آخر همين سوره واقعه باز نامى ازمقربان برده خواهد شد - همانها هستند كه ما آنها را " سابقان‏ " مى‏ناميم.
" فى جنات النعيم‏ " مقربان در جناتى از نعيم هستند. " جنة نعيم‏ " (١٩) هم ماداريم. اگر " جنة نعيم‏ " فرموده بود، يك بهشت بيشتر نبود. ولى وقتى كه‏ " جنات النعيم‏ " مى‏گويد (بهشتهايى از نعيم) انواعى از بهشتها را مخصوصابراى اهل اخلاص بيان مى‏كند كه در آيات سوره رحمن هم خوانديم، بهشتهاى روحى و معنوى‏اى كه وجود دارد و درجاتى بالاتر از بهشتهاى‏مادى است. آنها امورى است غير قابل توصيف، برعكس بهشت مادى‏كه قابل توصيف است. اول مى‏فرمايد : " فى جنات النعيم‏ " يعنى در بهشتهاى‏قابل توصيف و بهشتهاى غير قابل توصيف. درباره آن بهشتهاى غير قابل‏توصيف همين قدر فرموده : " فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين‏ " (٢٠) كسى‏نمى‏تواند بفهمد كه چه چيزهايى در آنجا پنهان است.
" ثلة من الاولين و قليل من الاخرين‏ " گروه كثيرى از اولين و كمى ازآخرين از زمره سابقان‏اند. اين آيه معركه آراء ميان مفسرين شده است كه‏مقصود از " اولين‏ " و " آخرين‏ " چيست. بعضى گفته‏اند " اولين‏ " يعنى ما قبل‏پيغمبر اكرم، از آدم تا رسول خدا و " آخرين‏ " يعنى از رسول خدا به بعد، يعنى امت پيغمبر آخر الزمان. اگر اين جور باشد معناى آيه اين مى‏شودكه گروه سابقين كه مقربان هستند اكثرشان از امتهاى ديگر يعنى از مردم‏قبل از زمان حضرت رسول هستند، در دوره حضرت رسول به بعد گروه‏كمى هستند كه به مقام سابقين رسيده‏اند. معناى اين سخن اين است كه‏چون در امم سابقه پيغمبران زياد بوده‏اند و ما صد و بيست و چهار هزارپيغمبر داريم، لا اقل همه پيغمبران را بايد در زمره سابقين شمرد اگر ازاوصياى پيغمبران كسى جزو آنها نباشد، ولى در امت آخر الزمان فقط‏ائمه‏اند كه در رديف سابقين هستند و عده كمى از غير ائمه هم ممكن‏است جزو سابقين باشند.
ولى عده‏اى ديگر از مفسرين اين نظر را قبول ندارند كه‏ " اولين‏ " يعنى‏مردم قبل از پيغمبر و " آخرين‏ " يعنى امت آخر الزمان، بلكه مى‏گويندمقصود از " اولين‏ " و " آخرين‏ " هر دو همين امت آخر الزمان هستند منتها [سابقين] در ميان اولينشان بيشتر است تا آخرينشان. قرينه‏اش هم اين‏است كه در اول مخاطب مى‏فرمايد : " و كنتم ازواجا ثلاثة‏ " شما سه نوع‏هستيد. اين‏ " شما " كه مى‏گويد، مى‏توانيم بگوييم مخاطب در اينجا [امت آخر الزمان است] . البته محال نيست ولى بعيد است كه بگوييم اين " كنتم‏ " يعنى شما بشرها از اول عالم تا آخر عالم. ظاهر اين است كه " كنتم‏ " خطاب به امت آخر الزمان است : شما امت آخر الزمان سه دسته‏خواهيد بود : سابقين، اصحاب الميمنة يا اصحاب اليمين و اصحاب‏المشئمه يا اصحاب الشمال، خصوصا كه ما قرائن ديگر هم از خارج برهمين مطلب داريم از جمله اين حديثى كه فريقين نقل كرده‏اند كه پيغمبراكرم فرمود : " علماء امتى كانبياء بنى اسرائيل (يا : افضل من انبياء بنى اسرائيل) " (٢١) علماى امت من مانند انبياء بنى اسرائيل‏اند يا افضل از انبياء بنى اسرائيل‏هستند. و باز احاديث زيادى داريم كه پيغمبر اكرم فرمود اتباع من درقيامت از اتباع تمام پيغمبران ديگر بيشتر است‏يعنى كسانى كه به وسيله‏من به سعادت مى‏رسند با مقايسه تمام امتهاى ديگر بيشتر هستند. دريك حديث فرمود در حدود سه ربع اهل بهشت امت پيغمبر آخر الزمان‏هستند. در اين صورت بعيد است كه كسى بتواند اين جور بگويد كه درتربيت پيغمبرهاى گذشته افرادى كه به مقام سابقين رسيده‏اند زيادبوده‏اند و در امت آخر الزمان افرادى كه به مقام سابقين برسند كمترهستند. بنابر اين ظاهر اين است كه قضيه از همين قرار است كه در هر دو، خطاب به امت آخر الزمان است‏يعنى نظر فعلا درباره اينهاست. شما اى‏امت آخر الزمان سه گروه هستيد : سابقان، اصحاب الميمنة، اصحاب‏المشئمة، ولى در ميان اولين شما از سابقان بيشترند تا آخرين شما.
مطلبى هست از بوعلى سينا راجع به همين آيه و راجع به اينكه آيامجموعا اهل سعادت بيشترند يا اهل شقاوت؟ بعضى مى‏گويندمجموعا اهل شقاوت بيشترند يعنى آنهايى كه عاقبت كارشان عذاب‏است بيشترند از آنهايى كه عاقبت كارشان نعيم است. اينجا يك ايراد ويك شبهه وارد شده است كه چگونه مى‏تواند چنين باشد كه مآل كاراكثريت مردم بر شقاوت باشد و مآل كار اقليت بر سعادت؟ فلاسفه اين‏مساله را به شكل خاصى تقرير كرده‏اند. بوعلى سينا در اينجا يك حرف‏خيلى خوب و شيرين و زيبايى دارد كه بعد ملا صدرا و ديگران همان‏حرف او را نقل كرده‏اند و چيزهايى هم به آن اضافه كرده‏اند. خلاصه‏حرفش اين است : مقصود ما از اهل شقاوت و اهل عذاب چه كسانى‏هستند؟ اگر مقصود همه مردمى باشد كه به نوعى عذاب مى‏كشند و لودر برزخ، و بعد در قيامت پاك مى‏شوند يا قبل از تمام شدن حساب، ياحتى به جهنم مى‏روند ولى بعد آزاد و خلاص مى‏شوند، [به عبارت‏ديگر] اگر مقصود از اهل نعيم كسانى است كه به هيچ وجه هيچ عذابى‏نمى‏كشند، از همان لحظه‏اى كه از اين دنيا مى‏روند غرق در نعيم‏اندالى الابد، و اهل عذاب يعنى كسانى كه به نوعى و لو در وقت مردن، و لودر عالم برزخ عذاب مى‏كشند، مى‏شود گفت اكثريت مردم اهل عذابنديعنى به نوعى رنج را خواهند چشيد. ولى اين حساب درست نيست، عاقبت را بايد سنجيد. اگر ما عاقبت را بخواهيم بسنجيم اكثريت مردم‏در نهايت امر اهل نجات هستند منتها گروهى از اول اهل نجاتند، گروهى‏عذاب مختصرى مى‏كشند (ممكن است كه همان قبض روحشان‏پاك كننده‏شان بشود و بعد از قبض روح كارشان صاف است) ، عده‏اى ممكن است در همان ابتداى عالم برزخ كارشان حل شود، عده‏اى‏ممكن است در تمام عالم برزخ گرفتارى داشته باشند بعد كارشان حل‏شود، عده‏اى ممكن است در قيامت گرفتارى داشته باشند بعد كارشان‏حل شود - چون خود قرآن سخن از معذبهايى كه در نهايت امر نجات‏پيدا مى‏كنند آورده است - و آنهايى كه خيلى گرفتار هستند " لابثين فيهااحقابا " (٢٢) ولى بعد از احقاب نجات پيدا مى‏كنند. حتى كسانى كه استحقاق‏عذاب مخلد دارند زياد هستند ولى مغفرت الهى شامل حال افرادمى‏شود و شايد آنهايى كه در عذاب مخلد باقى مى‏مانند خيلى قليل‏باشند.
بوعلى حرفش اين است كه سعادت اخروى و معنوى يا به عبارت‏ديگر سلامت روحى و معنوى درست مانند سلامت جسم و مانندزيبايى جسم است. مى‏گويد همان طور كه در ميان مردم زيباى زيبا كم‏است، زشت زشت هم كه نفرت‏آور باشد كم است، اكثريت مردم‏متوسط ميان زشت و زيبا هستند يعنى نه زيباى مطلق‏اند نه زشت مطلق، [همين‏طور در ميان مردم افرادى كه از نظر روحى و معنوى زيباى زيبا يازشت زشت باشند كم‏اند، اكثريت مردم در حد متوسط هستند] ، و چون‏طبيب است مثال به سلامت مى‏زند، مى‏گويد در ميان مردم از نظرجسم، سالم سالم كه اگر يك طبيب به اصطلاح امروز بيايد " چكاپ‏ " كندتمام جهازات بدنى‏اش را سالم تشخيص بدهد، جهاز باصره‏اش، جهازسامعه‏اش، جهاز هاضمه‏اش، قلبش، كبدش، اعصابش همه سالم سالم‏باشد، اينها يك اقليتى هستند. در ميان مردم، مريض مريض هم دراقليت است. اكثريت مردم متوسطها هستند كه سالم‏اند ولى خالى از يك‏است، ولى مى‏بينيد يك ناراحتى هم مثلا در كبد يا روده يا اعصاب دارد.
اكثريت مردم حالت متوسط ميان دو طرف را دارند. آنگاه او مى‏گويد درقرآن كه سخن از " سابقون‏ " آمده است - كه مقربين‏اند - آنها كسانى هستندكه از نظر روحى و معنوى و كمال نفسانى در حد سلامت‏سلامت‏انديعنى هيچ نقصى، عيبى در وجودشان نيست. آنها انسانهاى كاملند. البته‏اينها كمند و نسبت به مردم ديگر زياد نيستند. عده ديگر افرادى [هستند] كه ناسالم ناسالم‏اند، ديگر اميدى به سلامت و بهبودشان وحتى شمول مغفرت درباره‏شان نيست، آنقدر غرق در گناه هستند كه‏ديگر مغفرت الهى نمى‏تواند شامل حالشان شود، هيچ نقطه سفيدى دروجودشان باقى نمانده، راهى و روزنى در وجودشان باقى نمانده كه‏رحمت الهى شاملش شود. مى‏گويد اينها همان اصحاب المشئمه واصحاب الشمال‏اند، اينها هم كم‏اند. اكثريت مردم را اصحاب الميمنة يابه تعبير قرآن‏ " مقتصدها " تشكيل مى‏دهند، اينهايى كه سالم‏اند اما سالم‏نسبى نه سالم كامل.
عرض كرديم تعبير قرآن درباره‏ " سابقين‏ " اين است كه اينها جناتى ازنعيم دارند و اين جنات نعيم بعضى توصيف شدنى است و بعضى‏توصيف نشدنى. توصيف شدنى‏ها آنهايى است كه شباهت با كار دنيادارد يعنى جسمانى است. آنها را قرآن بيان مى‏كند. توصيف نشدنى‏هاكه اصلا قابل توصيف نيست و اگر بخواهند بگويند بايد در لباس تمثيل‏و بيان ديگر بگويند. حال آن قسمتهايى كه توصيف شدنى است : " على‏سرر موضونة‏ " بر تختهايى مرصع قرار گرفته‏اند. تختى را كه بر آن‏جواهرهاى خيلى قيمتى دوخته باشند مى‏گويند " موضونه‏ " . " متكئين‏عليها متقابلين‏ " تكيه داده‏اند بر روى آن تختها در حالى كه روبروى يكديگرقرار گرفته‏اند يعنى از مصاحبت‏يكديگر هم بهره مى‏برند و استفاده قرار گرفته‏اند يعنى از مصاحبت‏يكديگر هم بهره مى‏برند و استفاده‏مى‏كنند. " يطوف عليهم ولدان مخلدون‏ " خدمت مى‏كنند آنها را جوانانى زيباكه براى هميشه به صورت جوان و زيبا باقى مى‏مانند " باكواب و اباريق‏ " در حالى كه كوبه‏ها [و ابريقها در دست دارند] . كوبه يعنى ظرف پياله‏مانند كه تمام اطرافش يك جور است. ابريق كه معرب آبريز است آن‏است كه لبه‏اى برايش درست مى‏كنند، مثل تنگ. " و كاس من معين‏ " وجامهايى از آب جارى (حال شما اينها را با آنچه كه راجع به اصحاب‏الميمنة مى‏گويد مقايسه كنيد و تفاوتهايشان را در نظر داشته باشيد) ، جامهايى از آشاميدنيهاى جارى اما آشاميدنيهايى كه تمام خوبيهاى‏آشاميدنيها و شرابهاى دنيا را دارد ولى بديها و ضررهاى آنها را ندارد، خمار، درد سر و پريدن عقل از سر ديگر ندارد : " لا يصدعون عنها و لاينزفون‏ " آنجا ديگر درد سر و از خود بيخود شدنى وجود ندارد. " و فاكهة‏مما يتخيرون‏ " و نوعى ميوه است غير قابل توصيف از آنچه كه خود انتخاب‏كنند و گوشت مرغ از آنچه [مايل پى‏نوشتها باشند] . . . (٢٣)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. واقعه/١ - ١٤.
٢. حاقه/١ و ٢.
٣. واقعه/٦٢.
٤. واقعه/٤١ - ٤٥.
٥. واقعه/٤٥ - ٤٧.
٦. ق/٢٢.
٧. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٦.
٨. ابراهيم/٤٨.
٩. غافر/١٦.
١٠. فرقان/٢.
١١. حج/١ و ٢.
١٢. توحيد صدوق، ص ١١٨.
١٣. [چند ثانيه‏اى از بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
١٤. هود/١٠٨.
١٥. هود/١٠٦.
١٦. فاطر/٣٢.
١٧. يس/١٨ و ١٩.
١٨. اعراف/١٣١.
١٩. واقعه/٨٩.
٢٠. سجده/١٧.
٢١. علم اليقين فيض كاشانى، ص ٧٥٠ با عبارت‏ " علماء هذه الامة كانبياء بنى اسرائيل‏ " .
٢٢. نبا/٢٣.
٢٣. [در اينجا نوار به پايان مى‏رسد. ]

۴
آشنايي با قرآن تفسير سوره واقعه (٢)


بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و فاكهة كثيرة * لا مقطوعة و لا ممنوعة * و فرش مرفوعة * اناانشاناهن انشاء * فجعلناهن ابكارا * عربا اترابا * لاصحاب‏اليمين * ثلة من الاولين * و ثلة من الاخرين * و اصحاب‏الشمال ما اصحاب الشمال * فى سموم و حميم * و ظل من يحموم * لا بارد و لا كريم * انهم كانوا قبل ذلك مترفين * و كانوايصرون على الحنث العظيم * و كانوا يقولون ءاذا متنا و كنا ترابا وعظاما ءانا لمبعوثون * او اباؤنا الاولون * قل ان الاولين‏و الاخرين * لمجموعون الى ميقات يوم معلوم * (١)
در آيات پيش خوانديم كه قرآن مردم را از نظر عاقبت به سه دسته‏تقسيم كرده است كه مردم سه صنف خواهند بود (يا هستند و خواهندبود) : دسته‏اى كه قرآن آنها را " اصحاب الميمنة‏ " يا " اصحاب اليمين‏ " مى‏نامد و دسته‏اى كه آنها را " اصحاب المشئمه‏ " يا " اصحاب الشمال‏ " مى‏نامد و دسته‏اى كه آنها را " سابقين‏ " مى‏نامد. از اين سه دسته، دو دسته‏اهل سعادتند يعنى سابقين و اصحاب يمين با تفاوتى كه ميان اين دودسته وجود دارد. قرآن سابقين را " مقربان‏ " مى‏نامد ولى اصحاب يمين رامقربان نمى‏نامد. شايد بر آنها همان تعبيرى صدق كند كه در سوره ويل‏للمطففين آمده است;آنها را " ابرار " مى‏نامد (٢) يعنى نيكان، ولى مقربين‏نمى‏نامد كه تقريبا يعنى باريافتگان، نزديك شدگان، آنهايى كه به مقام‏الوهيت نزديكند، خود را نزديك كرده‏اند، به مقام قرب رسيده‏اند. اين‏تعبيرى كه در قرآن آمده است به نام‏ " اصحاب اليمين‏ " يا " اصحاب‏الميمنة‏ " از يك طرف و " اصحاب الشمال‏ " يا " اصحاب المشئمه‏ " ازطرف ديگر، مسلم يك حقيقتى را بيان مى‏كند يعنى صرف نامگذارى‏نيست. اصحاب يمين يعنى ياران دست راست، يا ياران راست. (خودلغت مفهومش اين است. ) اصحاب شمال يعنى ياران چپ. ولى سابقين‏مافوق اينها هستند، نه ياران راستند و نه ياران چپ. قرآن تعبير نكرده كه‏آنها ياران خط مستقيم هستند ولى به هر حال آنها را با كلمه‏ " سابقين‏ " ذكركرده است كه بالاتر از " اصحاب راست‏ " است.
اينجا يك مطلب هست و آن اين است كه آيا براى ما جايز و يا لازم‏است كه در معنى اين آيات دقيق شويم و تدبر كنيم بگوييم چرا خداعده‏اى را " اصحاب اليمين‏ " مى‏نامد؟ " يمين‏ " در اينجا به چه معنى‏است؟ عده‏اى را " اصحاب الشمال‏ " مى‏نامد، " شمال‏ " و چپ در اينجا به‏چه معنى است؟ مقصود راست چه كسى است؟ آيا به اعتبار اين است‏هر انسانى طرف راستى دارد و طرف چپى؟ همه انسانها، هم دست‏راست دارند هم دست چپ. اين طور نيست كه بعضى از انسانها دست‏راست داشته باشند بعضى دست چپ. پس به اعتبار چيست؟ اساسا آياتدبر و تعمق در اين مسائل براى ما جايز يا لازم است؟ يا حتى نه تنهالازم نيست بلكه جايز هم نيست؟ بعضى را ما مى‏بينيم كه تعمق در اين‏گونه آيات را حتى جايز هم نمى‏دانند، به اين معنى كه لا اقل عملا دنبال‏اين فكرها نيستند; [مى‏گويند] قرآن گفته‏ " اصحاب اليمين‏ " ، قرآن گفته‏ " اصحاب الشمال‏ " ، قرآن گفته‏ " سابقين‏ " . ولى عده‏اى ديگر معتقدند كه‏قرآن خودش دعوت به تدبر و تعمق كرده است‏يعنى اينها قطعا حامل‏يك سلسله اسرار است و افرادى كه شايستگى دارند بايد آن اسرار را به‏دست بياورند و معناى‏ " اسرار " در اينجا اين نيست كه مساله ساده‏اى رامعماوش بيان كنند چون بعضى چيزها به اين دليل از اسرار مى‏شود كه‏بيانش به شكل معمايى است‏يعنى خودش امر واضحى است. آن شعرمعروف [مى‏گويد] :
ز روى يار خواهم ضد شرقى به درى و قلب و تصحيف
مى‏خواهد يك بوسه را بيان كند مى‏گويد من ضد شرقى مى‏خواهم اما به‏شرط اينكه چند چيز در آن صورت بگيرد : تصحيف صورت بگيرد يعنى‏مثلا شين را سين بخوانيد قاف را غين بخوانيد;يك جا به جاى فارسى‏عربى‏اش را بياوريد;يك جا قلب كنيد، يك حرف را جلو ببريد يك‏حرف را پس بياوريد. انسان بايد علم‏ " ايقوف‏ " داشته باشد (خنده‏حضار) تا بتواند اين معناى ساده را كه با اين عبارت معماوش بيان شده‏است [بفهمد] . اين يك ورزش ذهن مى‏تواند [باشد] . مثل جدولهايى‏است كه روزنامه‏ها مى‏كشند. جدولى كه روزنامه مى‏كشد اصل مطلب، مطلب خيلى ساده‏اى است، يك شعر ساده يا نام يك شهر است ولى آن را به يك شكل معماوشى گفته كه انسان بايد با زور فكر معما را حل كند.
قطعا اگر مسائل مربوط به معارف الهى، مربوط به مبدا و معاد مسائلى‏مى‏بود كه در حد ذات خودش از نظر بيان كردن ساده بود هيچ وقت‏نمى‏آمدند كه آن را معماوش بيان كنند بعد به ما بگويند برويد آن را حل‏كنيد مثل اينكه معماى‏ " ضد شرقى‏ " را مى‏خواهيد حل كنيد. در عين‏اينكه كتاب، كتاب مبين است چنين چيزى محال است. مطلب اين است‏كه با حدى كه بشر دارد و سطحى كه آن معانى دارد مطلب بيش از اين‏قابل بيان نيست. اگر انسان بتواند خودش را به آن معنا نزديك كند، درلفظ ابهام و اجمالى نيست، ولى خود مطلب در يك سطح عالى است.
اين مثل اين است كه - البته تشبيهش از يك نظر درست نيست - نظريه‏نسبيت اينشتين را در دنيا ممكن است صد نفر باشند كه بتوانند درك‏كنند و بفهمند، [آيا] يعنى او مطلب ساده‏اى را به صورت معما بيان كرده‏يا نه، او كوشش هم كرده كه تا حدى كه مى‏تواند آسان بيان كند ولى‏مساله‏اى كه از نظر علمى در عاليترين سطحهاست افراد سرمايه‏شان‏اقتضا نمى‏كند كه آن را درك كنند و بفهمند;و همين‏طور بسيارى ازمسائل علمى ديگر كه در دنيا هست;و تازه تشبيه حقايق آسمانى مربوطبه مبدا و معاد به مسائل علمى، تشبيهى است كه اگر از يك نظر درست‏باشد از چند نظر ديگر درست نيست. اين است كه امر به تدبر شده است‏ولى [براى] افرادى كه چنين شايستگى و چنين آمادگى داشته باشند.
ضرورتى هم ندارد كه هر كسى اگر چيزى به ذهنش رسيد يا به ذهن‏ديگرى رسيده و بيان كرده است‏حتما مطلب را به صورت جزم بيان كندولى لا اقل به صورت احتمال بخواهند بيان كنند مانعى ندارد.
بعضى معتقدند - و مى‏شود از اخبار و روايات و آيات ديگر قرآن‏تاييد هم آورد يعنى به كمك همانها هم گفته‏اند - كه اساسا انسان بر صورت عالم آفريده شده است و عالم بر صورت انسان. انسان يك‏جهان كوچك است و جهان يك انسان بزرگ;يعنى تمام جهان، تمام‏عالم خلقت مثل يك انسان است. چنين معتقدند كه همين‏طور كه يك‏انسان راست دارد و چپ - البته نمى‏خواهيم بگوييم اندام عالم به شكل‏انسان است كه همه عالم را به شكل انسان ساخته‏اند، برايش سر و بينى‏و چشم ساخته‏اند;مقصود اعضاى ظاهرى نيست;يعنى به اصطلاح دركمالات - معتقدند كه عالم هم مانند يك انسان نيم راست و نيم چپ‏دارد و كانه قلب دارد يعنى مجموع عوالم اين جور است;عالمى ماداريم كه عالم ملائكه است، عالم ملائكه‏اى كه خير و رحمت نازل‏مى‏كنند، ملائكه‏اى كه حسنات را مى‏نويسند كه در قرآن از اينها زياد يادمى‏كنند;اصطلاحا مى‏گويند " عالم ملكوت عليا " ;عالم ديگرى وجوددارد كه آن عالم هم عالم ملكوت است‏يعنى از تيپ عالم ماده نيست‏ولى آن را " عالم ملكوت سفلى‏ " يا " عالم شياطين‏ " مى‏گويند كه‏وسوسه‏ها از يك نظر مال آنجاست‏يا حتى ممكن است‏شامل حال آن‏ملائكه‏اى هم كه بديها را ثبت مى‏كنند بشود. انسان تا در دنيا هست دروسط دو عالم قرار گرفته : ملكوت بالا، ملكوت اسفل;ملكوتى كه راهش‏به طرف بهشت است و ملكوتى كه راه انسان به طرف پايين و جهنم‏است;و خود انسان تا وقتى كه در اين عالم هست در ميان اين دو عالم‏قرار گرفته يا به تعبير ديگر كانه در يك طرف انسان عالمى است كه عالم‏خير، سعادت، بهشت - هر نامى مى‏خواهيد رويش بگذاريد - قرار گرفته‏و در طرف ديگر اين عالمى كه ما الآن در آن هستيم عالم ديگرى است كه‏شر و عذاب و بدبختى و نتايج اعمال بد در آنجاست : " كلا ان كتاب الابرار لفى عليين و ما ادريك ما عليون كتاب مرقوم يشهده المقربون‏ " (٣) ، " ان كتاب الفجارلفى سجين و ما ادريك ما سجين‏ " (٤) . در آنجا هم نوشته‏هايى هست، نه نوشته‏كاغذ و مركب، نوشته‏هايى كه صورتها در آنها تصوير و نقش مى‏شوديعنى آنچه از اعمال كه انسان در اين عالم انجام مى‏دهد، اعمال خوب‏در يك جا قرار مى‏گيرد و اعمال بد در جاى ديگر.
اينها در روايات به صورتهاى عجيبى ذكر شده است. مثلا در روايت‏است كه اگر انسان عمل خير انجام بدهد ملائكه‏اى هستند كه اين عمل‏خير را بالا مى‏برند و اگر عمل شر انجام بدهد آن را پايين مى‏برند. معلوم‏مى‏شود اعمال خير انسان به يك سو مى‏رود و اعمال شر انسان به سوى‏ديگر. در حديث است كه انسان عملى را ابتدا براى خدا انجام مى‏دهد;
اين عملش مى‏رود - به تعبير قرآن - به عليين يعنى آن بالا بالاها. عملش‏خالص است. يعنى ابتدا كه عمل را انجام داده خالصا مخلصا انجام داده‏و عمل هم بالا رفته. (البته اين بالا و پايين معلوم است كه بالا و پايين به‏شكل ديگرى است) . بعد وسوسه نفس سبب مى‏شود كه يكدفعه انسان‏بعد از عمل ريا كند يعنى بعد از عمل براى مردم بازگو مى‏كند كه بله، خدا به ما توفيق داد ما فلان عمل را در فلان وقت انجام داديم، فلان خيربه دست ما جارى شد. اين عمل يك درجه مى‏آيد پايين. يادم نيست كه‏در دفعه دوم يا سوم دستور مى‏رسد آن عمل را از آنجا برداريد و درسجين - كه از ماده سجن است - يعنى در آن حبس خانه قرار بدهيد;
يعنى يك عمل عليينى بعد از ريا و به وسيله ريا تبديل مى‏شود به عمل‏سجينى.
روايت ديگرى هست كه خيلى عجيب است و مفاد اين جمله‏اى رابيان مى‏كند كه در دعاى كميل است كه بعد از جملاتى راجع به‏ملائكه‏اى كه شاهد بر اعمال انسان هستند مى‏فرمايد : " و كنت انت الرقيب‏على من ورائهم و الشاهد لما خفى عنهم‏ " و تو خودت باز رقيب بر من هستى‏و گواه بر چيزهايى كه بر فرشتگان هم مخفى مى‏ماند. معلوم مى‏شودگاهى در اعمال انسان دقايقى وجود دارد كه از فرشته‏ها هم مخفى‏مى‏ماند.
در حديث است كه انسان گاهى نماز مى‏خواند (اينها همه تمثيل‏است;هر كسى كه ذره‏اى فهم و درك داشته باشد مى‏فهمد كه اينهاتمثيل است) ، ملائكه‏اى كه اعمال صالح را بالا مى‏برند اين نماز او را درخرقه‏اى سفيد، گويا در حرير سفيدى (يك شئ قيمتى خيلى با احترام راانسان در حرير مى‏پيچد) بالا مى‏برند [گويا] از آسمان اول و آسمان دوم‏و. . . - كه همه اينها امور معنوى است و امور مادى نيست - عبور مى‏دهندو اين به عنوان يك عمل صالح از اين گذرگاهها رد مى‏شود، تا مى‏رسد به‏آن آخرين گذرگاه. در آنجا مثل يك جنس قاچاق كه در درونش فسادى‏باشد كه آن مفتشها اين يكى ببيند درك نكند، آن يكى نفهمد، آن ديگرى‏نفهمد، ولى آن دقيقترين دستگاهها كه ديگر هيچ چيز از زير دست او [در] نمى‏رود، به آنجا كه مى‏رسد خطاب مى‏رسد : اجعلوه فى سجين اين‏را بيخود آورديد اينجا، ببريد در سجين، جايش اينجا نيست، ببريد در آن‏پايين‏ترين دركات;يعنى نه تنها يك عمل خير مقبول نيست بلكه يك گناه‏بزرگ است و اشتباه كرده‏ايد كه گناه بزرگ را به حساب يك طاعت بزرگ‏بالا آورده‏ايد. ببينيد كار به كجاست كه فرشته‏هاى الهى هم درك‏نمى‏كنند يعنى آنقدر باطن باطن باطن پيچيده و دقيق است كه حتى ازفرشتگان مخفى مى‏ماند. " اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه‏ " (٥) . درباره كار خير [است] كه اين آيه را دو جور مى‏شود خواند يعنى دو جور مى‏شود ضميرها رابرگرداند و در آن واحد هر دو درست است : سخن پاك (يعنى عقيده‏پاك) به سوى پروردگار بالا مى‏رود و عمل پاك سخن پاك را بالا مى‏برديعنى عمل است كه ايمان را تقويت مى‏كند;و اين معنا شك ندارد ودرست است. به گونه ديگر : سخن پاك بالا مى‏رود و ايمان است كه عمل‏را بالا مى‏برد;يعنى عمل خالص و عمل پاك مشروط به ايمان پاك‏است. هر دو درست است و حتى آيه مى‏تواند در آن واحد شامل‏هر دوى اينها باشد. قرآن راجع به سخن پاك يعنى عقيده پاك مى‏گويد اوبالا مى‏رود، ولى عقيده ناپاك چطور؟ آن را ديگر نمى‏گويد بالا مى‏رود، مى‏گويد : " اسفل السافلين‏ " او در پايين‏ترين پايين‏ها [است] . همين‏طوركه يك جنين هر كارش بكنند نمى‏تواند عالم بعد از جنين را آنچنان كه‏هست درك كند مگر به وسيله تمثيلات و تشبيهات، ما هم نمى‏توانيم آن‏عوالم را كه نرفته‏ايم درست درك كنيم ولى اجمالا از راهنماييهايى كه‏اولياى دين كرده‏اند اينقدر مى‏فهميم كه عالم بالاتر از اين عالم ما وجوددارد و عالم پايين‏تر از عالم ما وجود دارد. عالم بالاتر از عالم ما عالمى‏است كه عقايد پاك و اعمال خير به سوى آنجا بالا مى‏رود. عالم پايين‏تراز عالم ما عالمى است كه افكار ناپاك، نيتهاى سوء و شر، عقايد سخيف‏و باطل، عنادها، كبرها، حسادتها، رياكاريها، عجبها، پليديها، گناهها، فسق و فجورها اينها همه تجسم پيدا مى‏كنند و به آنجا سرازير مى‏شوند.
پس گويى الآن كه ما در اينجا هستيم در وسط دو عالم قرار گرفته‏ايم‏كه به يك اعتبار يكى بالاست و ديگرى پايين، به يك اعتبار يك عالم درراست ما قرار گرفته است‏يك عالم در چپ ما (نه چپ انسان، چپ كل‏عالم) ، يك عالم در راست اين عالم ما، در راست اين حيات طبيعى كه ماهستيم قرار گرفته است و يكى در چپ اين عالم. آن بالا را راست عالم‏مى‏گويند، آن پايين را چپ عالم. آن بالا همان است كه آن را " بهشت‏ " ناميده‏اند و دار نعيم و سعادت و سرور است، به آنجا ما مى‏رسيم اگرچنين توفيقى پيدا كنيم;آن ديگرى كه پايين است، تاريك است، تسفل‏است، رو به پايين رفتن است و در آنجا عذاب و رنج و درد و شقاوت وبدبختى است. آن را " عالم پايين‏ " يا " شمال اين عالم‏ " مى‏گويند. (شمال‏يعنى چپ نه شمال در مقابل جنوب. شمال عالم است‏يعنى چپ عالم‏است) . در مورد آن اولى هميشه تعبير يا " راست‏ " است‏يا " بالا " ، و درمورد اين دومى تعبير يا " چپ‏ " است‏يا " پايين‏ " . خود " جهنم‏ " چه لغتى‏است؟ از " جهنام‏ " است كه جهنام آن چاههاى خيلى عميق و تاريك رامى‏گويند. اين لفظ نيز به اعتبار پايين بودن و تاريك بودن انتخاب شده‏است چون اين الفاظى كه ما در اين دنيا داريم، براى معانى‏اى كه درهمين دنيا وجود دارد وضع شده است. آنها لفظ ندارد و با الفاظى بيان‏مى‏شود كه تا اندازه‏اى به آن معنا نزديك باشد، و الا :

معانى هرگز اندر حرف نايد كه بحر بيكران در ظرف نايد
اين الفاظ ما جامه‏هايى است كه براى اندام معانى اين عالم دوخته شده‏است ولى معانى عالم ديگر، اندام [آنها] اندام ديگرى است، جامه ديگرمى‏خواهد و تا كسى با آن اندامها آشنا نباشد لفظش را هم نمى‏تواندانتخاب كند. آن اندامها را در اين لباسها ارائه دادن و نشان دادن، هركارش بكنى، براى آن كسى كه مى‏خواهد در اين لباس ببيند باز امكان‏ندارد حقيقتش را آنچنان كه هست [ببيند] ولى با تشبيهى، تمثيلى و با مقايسه كردن با آنچه در اين دنيا مى‏بيند و با آن نزديكترين چيزهايى كه‏بشود قياس كرد اجمالا [مى‏توان آن معانى را به ذهنها نزديك كرد] .
ببينيد اين حديث پيغمبر چقدر معنى دارد! پيغمبر اكرم بااصحابشان نشسته بودند، فرمودند سنگى از لبه جهنم رها شده بود، هفتاد سال بود كه حركت مى‏كرد الآن رسيد به كف جهنم. فرياد گريه ازخانه يهودى خبيثى كه آنجا بود بلند شد. حال يادم نيست كه اصحاب‏مطلب را همين‏طور درك كردند يا خود ايشان توضيح دادند اين سنگى‏كه هفتاد سال بود به اين پايين مى‏رفت و مى‏رفت و اكنون رسيد، اين‏شخص بود يعنى او در تمام مدت عمرش داشته مى‏رفته نه اينكه انسان‏وقتى مرد به طرف جهنم رها مى‏شود يا با يك ريسمان مى‏كشندش‏مى‏برند بالا;همين الآن انسان يا به سوى بهشت بالا مى‏رود يا به سوى‏جهنم هبوط مى‏كند، يا به طرف راست كل عالم گرايش پيدا مى‏كند يا به‏طرف چپ كل عالم;و نه اينكه اينجا انسان نه چپى است و نه راستى، نه‏بالا رفته نه پايين، وقتى مرد دست‏يكى را مى‏گيرند مى‏برند بالا، دست‏ديگرى را مى‏گيرند مى‏اندازند پايين;چون آن بالا و پايين نوعى بالا وپايين ديگر است كه الآن هم كه انسان در اين دنيا هست در باطنش به آن‏سو دارد مى‏رود : يا به سوى بالا و عليين به تعبير قرآن، يا به سوى پايين وسجين و جهنم و جهنام و آن اسفل سافلين و آن جاى بسيار تاريك پايين‏كه ديگر از آن پايين‏تر چيزى نيست. رفتنش يعنى چه؟ رفتنش همان‏اعمال و نيات انسان است. اعمال انسان گام برداشتن است - اين ديگربرو برگرد ندارد - همين‏طور كه راه رفتن‏هاى اينجا بالضروره انسان را به‏جايى مى‏رساند يعنى اگر انسان يك مسير را برود به جايى در آن مسيرمى‏رسد. [آيا] مى‏شود انسان سرش را پايين بيندازد، از طرف شمال‏برود، به او بگويند كجا مى‏روى، بگويد مى‏خواهم به قم بروم؟ ! چنين%٦١١ث - ثآب٦ب% چيزى محال است. محال است كه انسان به طرف شمال برود، به نقطه‏جنوب برسد;و محال است كه انسان به طرف جنوب برود، به نقطه‏شمال برسد. اگر انسان بخواهد به نقطه شمال برسد راهش اين است كه‏از طرف شمال برود. اگر بخواهد به نقطه جنوب برسد راهش اين است‏كه از طرف جنوب برود. مشرق هم راهش از آن طرف است، مغرب هم‏از آن طرف. انسان در دنيا كه كارهايش بر اساس قرارداد است، دركارهاى قراردادى مى‏بيند كه اين بى‏حسابى‏ها رخ مى‏دهد. مثلا چطور؟
مى‏گويد ما درس نمى‏خوانيم آخر سال هم نمره مى‏گيريم. بله نمره گرفتن‏يك كار قراردادى است. نمره‏اى را بايد بگذارد، چون با آن كار كه اوهجده گذاشت كه تو هجده نمى‏شوى! يك هجده‏اى آنجا نوشته شده‏است و او هم به آن ترتيب اثر مى‏دهد اما بنا نيست كه آن واقعيت عوض‏شود و تغيير كند. انسان چون در دنيا مى‏بيند كه در راههاى قراردادى دنيابا اينكه از آن طرف رفته نتيجه يك طرف ديگر را به او مى‏دهند :
گنه كرد در بلخ آهنگرى * به شوشتر بريدند سر مسگرى‏به قول اين شاعر اين آهنگر مى‏رود گناه مى‏كند سر يك مسگر رامى‏برند، [با خود مى‏گويد در آخرت هم] شانس است، يك وقت هم‏شد;و خيلى از افراد اصلا منتظر يك شانس در عالم آخرت‏اند. آيا چنين‏شانسى در دنيا هست كه تو راه خراسان را پيش بگيرى بعد سر از كربلادربياورى، بگويى من از اين راه مى‏روم، يك وقت‏شانسم گرفت از كربلاسر درآوردم؟ ! محال است كه در كارهايى كه به حقايق عالم مربوط است‏حرفهايى از قبيل شانس مؤثر باشد.
غرضم اين جهت است : بعضى چنين مى‏گويند - و بعيد هم نيست‏كه اين حرف، حرف درستى باشد بلكه به نظر مى‏رسد كه همين‏طوراست - اينكه در قرآن‏ " اصحاب اليمين‏ " و " اصحاب الشمال‏ " فرموده است متضمن نكته بسيار بسيار عالى است كه كلمه‏ " اصحاب‏ " در هر دوجا مى‏رساند. كلمه‏ " اصحاب‏ " كلمه‏اى است كه در فارسى الآن من‏برايش تعبيرى پيدا نمى‏كنم، اگر شما پيدا كرديد بگوييد. فقط تعبيرى به‏نظرم مى‏رسد و آن اين است كه گاهى ما در فارسى با يك‏ " ى‏ " اين مطلب‏را مى‏فهمانيم. مثلا يك وقت مى‏گوييم فلان كس قرآن مى‏خواند يا فلان‏كس به قرآن عمل مى‏كند، فلان كس به قرآن اعتقاد دارد. ولى وقتى كه‏مى‏خواهيم رابطه‏اش را با قرآن شديد بيان كنيم مى‏گوييم فلان كس‏ " قرآنى‏ " است‏يعنى كانه با قرآن آميخته شده است. يا از آن طرف - العياذبالله - فلان كس شراب مى‏خورد يك مطلب است، " شرابى‏ " يك‏آميختگى را بيان مى‏كند.
ما در فارسى اين مقدار داريم. [در] كلمه‏ " اصحاب‏ " شما همين‏ " ى‏ " را كمى شديدتر كنيد. اصحاب اليمين شدن يعنى آن طرفى شدن، اصحاب اليمين يعنى افرادى كه اصلا آن طرفى شده‏اند، يعنى كانه در اين‏عالم كه هستند ديگر جزء آن عالم‏اند، الآن كه در دنيا هستند ملكوت‏اعلائى هستند. اصحاب الشمال [يعنى افرادى كه] اصحاب چپ‏اند;
چنانكه قرآن گاهى [تعبير] " اصحاب النار " [دارد، مى‏فرمايد] اينهااصحاب النارند. اين‏ " اصحاب النار " [يعنى] كانه اينها از آتش جدايى‏ندارند، اصحاب نار هستند، ياران نارند، چسبيده به او هستند. گفتم مادر فارسى تعبيرى غير از همين لفظ نداريم كه بخواهيم بيان كنيم.
اصحاب الجنه، اصحاب النار، اصحاب اليمين، اصحاب الشمال، اينهاتعبيراتى است كه يك نوع ملابست‏خيلى شديد را بيان مى‏كند و دراينجا كلمه‏ " اصحاب اليمين‏ " در واقع مى‏خواهد بگويد اينها كه اينجاهستند آنجايى‏اند، اين ملكوت اعلائى‏ها همين الآن آنجايى‏ها هستند، به آنجا پيوسته‏اند; [و كلمه] " اصحاب الشمال‏ " [در واقع مى‏خواهد بگويد] اينهايى كه الآن در دنيا هستند در عين اينكه در دنيا هستندشمالى‏ها و چپى‏ها و پيوستگان به چپ هستند، الآن به آن عالم‏پيوسته‏اند، حقيقتشان به آن عالم پيوسته است. اين مطلبى است كه‏بعضى از مفسرين گفته‏اند و به نظر مى‏رسد مطلب خيلى خوبى است ودرست گفته‏اند يعنى با مطالب ديگرى كه در قرآن آمده است‏خوب وفق‏مى‏دهد.
گفتيم كه قرآن به اصحاب اليمين‏ " اصحاب الميمنه‏ " و به‏اصحاب الشمال‏ " اصحاب المشئمه‏ " هم گفته است كه در همين سوره‏ " اذا وقع‏ " هر دو تعبير آمده است. ميمنه از يمن است و مشئمه ازشئامت. در واقع در اينجا قرآن خواسته است ملاك يمن يعنى ميمون‏بودن و ملاك شئامت و مشئوم بودن را هم ذكر كند كه انسان درباره‏ميمون بودن و مشئوم بودن خيال نكند كه اگر كسى مثلا پيشانى‏اش فلان‏خط را داشته باشد او از اصحاب الميمنه است و اگر در سرش يك پيچ‏داشته باشد او از اصحاب المشئمه است;نه، ميمنت و شئامت به اينهابستگى ندارد. آن كه از اصحاب اليمين است از اصحاب الميمنه هم‏هست. آن كسى كه به نيات و اخلاق و اعمال و اعتقادات پاكش به آن‏عالم پيوسته، او به يمن و بركت پيوسته است. آن كه با اعمال شوم ونيات كج و معوج و عقايد سخيف و باطل خودش به عالم اسفل السافلين‏پيوسته او به شئامت پيوسته است. يمن و شئامت در وجود خود انسان‏است. يمنها در عقايد خوب است، شئامتها در عقايد بد;يمنها دراخلاق خوب است، شئامتها در اخلاق بد;يمنها در اعمال خوب است‏و شئامتها در اعمال بد، نه در چيز ديگر.
گفتيم كه قسم سومى هم اينجا بيان شده است و آن‏ " سابقين‏ " است.
با اين تعبيرى كه از اصحاب اليمين و اصحاب الشمال كرديم آن هم كاملا روشن مى‏شود : مى‏دانيم كه به ما اينچنين گفته‏اند كه مردم دو دسته‏هستند از اين نظر كه بعضى اساسا خداپرست هستند و بعضى‏خداپرست نيستند. آنهايى كه خداپرست نيستند قهرا هواپرست وماده‏پرست هستند;آنها قهرا جزو اصحاب الشمال‏اند. خداپرستها باز دودسته هستند (گو اينكه يك دسته‏شان دو دسته مى‏شود، مى‏شود سه‏دسته) بعضى خدا را پرستش مى‏كنند براى نجات از عذاب يا براى‏رسيدن به ثواب. البته اينها هم اهل خير و سعادتند. اگر كسى امر خدا رااطاعت كند براى اينكه خداوند اجرها و پاداشهايى كه به او وعده داده‏است - كه در همان عالم ملكوت اعلى ذخيره است - به او بدهد، خدا اورا به آن اجرها و ثوابها و پاداشها، بهشتها، نعيمها، حورالعين‏ها، ميوه‏هاكه همه اينها حقيقت دارد و هست [مى‏رساند] . حال حقيقت اينها به چه‏نحو است، ما كه نرفته‏ايم ببينيم;به ما اينها را از روى تمثيلات دنيوى‏گفته‏اند. حقيقتش را انسان نرود [درك نمى‏كند] يا آنهايى كه رفته‏اندمى‏دانند، اهل حقيقت كه با مكاشفه و با وحى به دست آورده‏اندمى‏دانند. با ما به زبان دنيا گفته شده است، ما هم از روى نمونه‏هاى دنيايك چيزى مى‏فهميم و الا واقعيت آنها را درست درك نمى‏كنيم. ولى‏اينقدر مى‏دانيم كه نعيمهايى، انواعى نعيمهاى روحى و مادى در آنجاوجود دارد.
همه كسانى كه خدا را از ترس كيفر يا به خاطر ثواب عبادت مى‏كنندهمان اصحاب اليمين‏اند. ولى به ما گفته‏اند مردمى هستند فارغ از هر دو; يعنى مردمى هستند كه خدا را پرستش مى‏كنند نه به خاطر اجر و پاداش [و نه از ترس كيفر] بلكه به خاطر شايستگى حق براى عبادت، طلب‏رضاى حق، براى شكرگزارى حق، براى حبت‏حق، كه اگر حق بهشت وجهنمى هم نمى‏داشت به حال آنها فرق نمى‏كرد. اينها قهرا از اصحاب اليمين خيلى بالاترند و همان‏ " سابقون‏ " هستند. شك ندارد آنهاكه سابقون هستند از عذاب اهل جهنم ايمن‏اند. نمى‏شود گفت‏شما كه‏براى فرار از جهنم عبادت نكرديد پس العياذ بالله [مستحق] عذاب‏جهنم هستيد;نه، آنها نعيمهاى بهشتى را بيش از ديگران هم دارند. به‏آنها نمى‏گويند شما كه براى نعيم عبادت نكرديد پس نعيمى نداريد. آن‏كه كامل را بخواهد ناقص خود به خود دنبالش هست. آن كه ناقص رابخواهد و كامل را نخواهد به ناقص مى‏رسد، از كامل محروم است ولى‏آن كه كامل را بخواهد (نه اينكه كامل را بخواهد به خاطر ناقص;اگركامل را بخواهد به خاطر ناقص، همان ناقص را خواسته) ناقص را هم‏نخواهد، ناقص خود به خود به او مى‏رسد. مثل خود دنيا و آخرت‏است. مگر خود دنيا و آخرت اين جور نيست؟ كسى كه فقط و فقط براى‏لذات دنيا كار مى‏كند، و از آخرت محروم مى‏ماند. ولى يك كسى كار رابراى خدا انجام مى‏دهد، دنيايش رسيد رسيد، نرسيد نرسيد. مقياس كاراين است كه اگر انسان همتش اين باشد كه فقط پشم و پشگل بخواهد به‏همان مى‏رسد. او قهرا هدفش اين است كه ببيند چه كسى قطار شتر داردو شترهايش را كجا مى‏خواباند كه آنجا پشگل زياد جمع شده، برويم‏پشگل جمع كنيم. حداكثر اين است كه پشم شتر كجا پيدا مى‏شود برويم‏پشم شتر تهيه كنيم. ولى يك كسى همتش اين است كه قطار شتر داشته‏باشد. انسان اگر قطار شتر داشته باشد آن شترها پشم و پشگل هم دارند.
اين، مثل دنيا و آخرت است. اگر انسان آخرت را بخواهد دنيا هست ولى‏اگر دنيا را بخواهد از آخرت محروم است :

آخرت قطار اشتر دان عمو در تبع دنياش همچون پشگ و مو
اين به دنبالش مى‏آيد. هر كامل و ناقصى اين جور است.
بنابراين سابقين عبادتشان براى نعيمهاى اخروى و براى نجات از عذاب اخروى نيست، قهرا آنها به جايى مى‏رسند كه ديگران نمى‏رسندولى آنچه كه ديگران مى‏رسند آنها هم به آنان داده مى‏شود.
بحث ما درباره اصحاب اليمين بود كه خداوند به آنها چه نعمتهايى‏مى‏دهد. . . (٦) و ميوه‏اى از نوعى كه انتخاب مى‏كنند. حال آن ميوه چگونه‏ميوه‏اى است؟ حتى اگر بگوييم ميوه‏اش مثلا سيب است، سيبش، چگونه سيبى است، چه تفاوتى [با سيبهاى اين دنيا دارد] ، تفاوت را به‏ما به تعبيراتى گفته‏اند. مثلا اين تعبير با حسابهاى دنيا جور درنمى‏آيد كه‏حرير آنجا حريرى است كه يك رشته‏اش به تمام اين دنيا مى‏ارزد. اين‏براى فكر ما اصلا قابل تصور نيست براى اينكه حساب آنجا با حساب‏اينجا متفاوت است، ولى ناچار بايد با همين زبان دنيا به ما بگويند. آقاى‏طباطبائى در اصول فلسفه مثل خوبى آورده بودند. البته ايشان درباره‏خدا اين مثال را آورده بودند كه چگونه انسان خدا را گاهى با مفاهيم‏سلبى مى‏شناسد و خيلى چيزها را با مفاهيم سلبى [مى‏شناسد] يعنى‏اول يك مفهوم ايجابى مى‏آورد ولى بعد با يك مفهوم سلبى مى‏خواهدآن را بفهماند. مثلا يك باباى دهاتى كه بزرگترين شهرى كه در عمرش‏ديده است فرض كنيد شهر نيشابور است، به يك كسى كه رفته است‏بزرگترين شهر دنيا مثلا نيويورك را با تشكيلات و نظامات آن ديده است‏مى‏گويد نيويورك چگونه جايى است؟ مى‏گويد " شهرى است اما نه ازاين شهرها " . او ديگر بيش از اين نمى‏تواند بگويد يعنى نمى‏شود به اوفهماند كه اين شهر است، آن هم شهر است، ولى تشكيلات و نظاماتى‏آنجاست كه اصلا شباهتى با اينجا ندارد، مگر اينكه بگويد : " شهرى‏است نه از اين شهرها " . با " نه از اين شهرها " يك مقدار مى‏شود عظمت‏آن را به او فهماند. راه ديگرى نيست كه بشود عظمت آن را به او فهماند.
" لا مقطوعة‏ " خصوصيت آن ميوه‏ها اين است كه بريده نمى‏شوديعنى براى هميشه هست، روزى‏اى نيست كه يك مدت موقت باشد بعدقطعش كنند " و لا ممنوعة‏ " و نه اينكه در حالى كه وجود دارد تكليفى بيايدمنعش كند. نه مى‏برند (نمى‏آورند) كه اساسا وجود نداشته باشد (مى‏گويد چنين نيست، هميشه وجود دارد) و نه در حالى كه وجود داردمنعى در كار است كه بگويند به آن درخت نزديك نشويد مثل آنچه كه [براى] آدم در ابتدا وجود داشت ولى گفتند به آن درخت نزديك نشو.
" و فرش مرفوعة‏ " بساطها و فراشهايى در آنجا وجود دارد عالى، بلند درجه، بلند مرتبه. ظاهر " فراش‏ " اين است كه مقصود همين بساطهاو فرشها باشد ولى [در اين صورت] همين قدر مى‏گفتند " اما عالى‏ " .
بعضى گفته‏اند اين كنايه است چون‏ " فراش‏ " در زبان عربى به دو معناگفته مى‏شود;يك معنايش همسر است‏يعنى زن براى مرد. آنوقت‏عالى‏اى كه در اينجا آمده، در تفاسير آمده ست‏يعنى عالى هستند از نظرقدر، اخلاق و فكر، يعنى بعضى انحطاطهاى فكرى و روحى (خلقى) كه‏در برخى از زنهاى دنيا ديده مى‏شود آنجا ديگر وجود ندارد. ديگر زن‏آنجا آن نقص و عيبى كه در زنهاى دنيا هست در او نيست، و اينها همان‏زنهاى دنيا هستند كه اهل بهشت مى‏شوند ولى منهاى نقصهايى كه‏احيانا در زنهاى دنيا وجود دارد. " انا انشاناهن انشاء " كانه ما آنها را انشاءكرده‏ايم انشاء كردنى. مثل اينكه از نو ساخته مى‏شوند. " فجعلناهن ابكارا "
در آنجا بيوه‏گى وجود ندارد. " عربا اترابا " عرب جمع‏ " عروب‏ " است.
عروب، نصاب هم مى‏گويد [يعنى] شوهر دوست، زنى كه به شوهر خودعشق بورزد;چون از جمله لذاتى كه يك انسان مى‏برد آن صفا وصميميت و مهر و مودتى است كه در ناحيه همسر خودش ببيند (محبوبيت) . " اترابا " همه ترب هستند يعنى هم سن و سال و جوان‏اند، يعنى صحبت از عجوز و پير در آنجا نيست.
پيرزنى آمد خدمت پيغمبر اكرم (از جمله شوخيهاى پيغمبر كه نقل‏كرده‏اند يكى همين است) ظاهرا عرض كرد يا رسول الله دعا كن خدامرا به بهشت ببرد. فرمود پيرزن كه به بهشت نمى‏رود;در بهشت پيرزنى‏وجود ندارد. اين بدبخت گريه‏كنان برگشت. عباس عموى پيغمبر ديد.
گفت‏يا رسول الله شما به اين پيرزن چه فرموده‏ايد؟ فرموده‏ايد پيرزن به‏بهشت نمى‏رود؟ فرمود : پيرمرد هم نمى‏رود. او هم دادش بلند شد. بعدپيغمبر اكرم فرمود آنجا كه پيرى وجود ندارد، همه جوانند. بعد فرمودپيرزن را صدا كنيد بيايد، به او بگوييد آنجا تو ديگر عجوز نيستى، جوان‏هستى.
اين حديث را مكرر در همين جلسه نقل كرده‏ام كه در زمان معتصم‏مباحثه‏اى با حضور حضرت امام جواد عليه السلام - كه جوان بودند - و علماى‏زيادى از اهل تسنن تشكيل دادند، نظير كارى كه مامون با حضرت رضا وعلماى مذاهب اديان مى‏كرد ولى اينجا فقط علماى اهل تسنن بودند.
اينها مثل همه هوچيهايى كه هميشه در همه زمانها وجود دارند [دنبال‏بهانه‏اى عليه امام جواد عليه السلام بودند] . خلفا (ابو بكر و عمر) در ميان مردم‏بت بودند - همين‏طور كه الآن هم هستند - و هر كسى را كه مى‏خواستندهو كنند به وسيله اينها [هو مى‏كردند كه] به خليفه اهانت مى‏كنى؟ ! . . .
اينها براى اينكه حضرت را هو كرده باشند گفتند شما درباره فضيلت‏ابو بكر و فضيلت عمر و درباره او رواياتى كه ما در اين زمينه داريم چه‏مى‏گوييد؟ فرمود چه رواياتى؟ روايتى خواندند كه جبرئيل بر پيغمبراكرم نازل شد و گفت : يا رسول الله خداى متعال مى‏فرمايد من از بنده‏خودم ابو بكر راضى هستم، شما از ابو بكر سؤال كنيد كه آيا او هم از ما راضى هست‏يا نه؟ بپرسيد كه ما خبرش را ببريم. فرمود : ما فضيلت‏ابو بكر را انكار نداريم ولى اينقدر مى‏دانيم كه پيغمبر اكرم در حجة الوداع‏فرمود دروغگويان بر من زياد شده‏اند : كثرت على الكذابة (٧) (چون اين راخود سنيها هم نقل كرده‏اند) كسانى كه به من دروغ مى‏بندند زيادند، وبعد به ما دستور داد كه هر حديثى كه از من نقل كرده‏اند آن را بر قرآن‏كريم عرضه بداريد، اگر ديديد مخالف قرآن است بدانيد من نگفته‏ام، من هرگز حرفى بر خلاف قرآن نمى‏زنم. ما نمى‏خواهيم فضل ابو بكر راانكار كنيم ولى اين حديث را بر قرآن عرضه مى‏داريم. وقتى كه بر قرآن‏عرضه مى‏داريم مى‏بينيم كه قرآن مى‏فرمايد : " و لقد خلقنا الانسان و نعلم ماتوسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد " (٨) ما انسان را آفريديم و ازهمه خاطرات ذهن او آگاهيم، از رگ گردن به او نزديكتريم. بنابراين‏معنى ندارد خدا به بنده خودش - كه او پيغمبر است - پيغام بدهد كه من‏از آن بنده ديگرم راضى‏ام، از او بپرس كه او از من راضى است‏يا راضى‏نيست. به اين مناسبت اين داستان را گفتم كه اين حديث هست كه‏ " الحسن و الحسين سيدا شباب اها الجنة‏ " (٩) پيغمبر فرمود - اين را هم شيعه وسنى نقل كرده‏اند - كه حسن و حسين دو آقاى جوانان اهل بهشت‏اند.
آنها گفتند پس چه مى‏فرماييد درباره اين حديث از پيغمبر اكرم كه‏ " ابو بكر و عمر سيدا كهول اهل الجنة‏ " اينها آقاهاى پيرمردهاى اهل بهشت‏هستند. فرمود البته باز نمى‏خواهيم فضل آنها را انكار كنيم ولى متاسفانه‏بهشت پير ندارد كه اينها بخواهند آقاى آن پيرها باشند.
يادم هست كه زمانى اين حديث را در حضور مرحوم ابوى ما - خداايشان را رحمت كند ان شاء الله - مى‏خواندند، ايشان مثل خيلى خوب وشيرينى آوردند، گفتند دو تا طلبه با همديگر مباحثه مى‏كردند. مى‏دانيدكه طلبه‏ها وقتى در مسائل علمى مباحثه مى‏كنند بعد كار به دعوا و كتك‏كارى و كتاب به سر همديگر زدن و حرفهاى ديگر خارج از مباحثه‏مى‏كشد. يكى از آن طلبه‏ها به ديگرى گفت تو كه اساسا سواد ندارى، سواد تو كجا، سواد من كجا! من به اندازه موهاى سر تو كتاب خوانده‏ام.
اتفاقا او كچل بود و به سرش يك مو نداشت. سرش را لخت كرد و گفت :
بفرماييد ميزان معلومات آقا را [ببينيد! (خنده حضار) . جمله] " سيداكهول اهل الجنة‏ " از اين قبيل است. در آنجا پيرى وجود ندارد كه اينهابخواهند آقايش باشند. اينها خيال كردند پيغمبر كه فرمود حسن وحسين آقاى جوانانند، چون آن وقت كه پيغمبر فرموده اينها جوان بودندفرموده‏ " جوانان‏ " در حالى كه آنها هم كه جوان نماندند و بعد پير شدند.
" عربا اترابا " همه ترب و هم سن و سال و جوان " لاصحاب اليمين‏ " اينها تعلق دارند به اصحاب اليمين " ثلة من الاولين و ثلة من الاخرين‏ " كثيرى از اوليان و كثيرى از آخريان اصحاب اليمين‏اند. حال اگر مقصود از " اولين‏ " [امتهاى] قبل از پيغمبر اكرم باشند، يعنى از امتهاى پيشين كثيرى‏از اصحاب اليمين‏اند و از اين امت هم كثيرى اصحاب يمين داريم، و اگرآن طور كه بعضى ديگر گفته‏اند - كه ما هم همين را انتخاب كرديم‏مقصود اين باشد كه اولين اين امت و آخرين اين امت، يعنى سخن درباره اين امت است، آيه مى‏فرمايد كثيرى از اولين اين امت و كثيرى ازآخرين اين امت از اصحاب اليمين هستند. و صلى الله على محمد و اله‏الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . .
خدايا عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما، ما را ازاصحاب اليمين و اصحاب الميمنه قرار بده، به ما توفيق‏دورى از اصحاب الشمال عنايت بفرما، نيتهاى ما، اعمال‏ما، عقايد ما را به لطف و عنايت‏خودت تصحيح بفرما، اموات ما مشمول عنايت و رحمت‏خودت بفرما. رحم الله‏من قرء الفاتحة مع الصلوات.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. واقعه/٣٢ - ٥٠.
٢. مطففين/٢٢.
٣. مطففين/١٨ - ٢١.
٤. مطففين/٧ و ٨.
٥. فاطر/١٠.
٦. [چند ثانيه‏اى از بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
٧. سفينة البحار، ج ٢/ص ٤٧٤.
٨. ق/١٦.
٩. فضائل الخمسة من الصحاح الستة، ج ٣/ص ٢١٢ - ٢١٨.


۵
آشنايي با قرآن تفسير سوره حديد (١)


بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوة و الكتاب‏فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون * ثم قفينا على اثارهم برسلنا وقفينا بعيسى بن مريم و اتيناه الانجيل و جعلنا فى قلوب الذين اتبعوه‏رافة و رحمة و رهبانية ابتدعوها ما كتبناها عليهم الا ابتغاء رضوان‏الله فما رعوها حق رعايتها فاتينا الذين امنوا منهم اجرهم و كثيرمنهم فاسقون (١) * "
در جلسه گذشته آيه قبل از اين آياتى كه تلاوت كردم تلاوت و تفسيرشد (٢) و همچنان كه عرض كرديم در آن آيه فلسفه نبوت و ارسال رسل وانزال كتب بيان شد. عرض كرديم كه اين مساله از قديم الايام مطرح بوده‏است كه فلسفه ارسال رسل و انزال كتب چيست؟ چرا خداى متعال‏پيغمبران را مى‏فرستد؟ معلوم است، جواب ابتدائى كه داده مى‏شود اين‏است كه خدا پيغمبران را براى هدايت و راهنمايى مردم و براى‏خوب شدن و اصلاح مردم مى‏فرستد. شت‏سر اين مطلب يك سؤال وگاهى به صورت ايراد و اشكال مطرح مى‏شود و آن اينكه اگر خداى‏متعال-به تعبير آنها-علاقه‏مند به هدايت و اصلاح مردم است، او كه‏قادر است، قادر متعال و قادر على الاطلاق است، چه ضرورتى هست كه‏پيغمبران را براى هدايت و اصلاح مردم بفرستد؟ آيا بهتر نبود كه خودش‏به قدرت غير متناهى كه دارد مردم را مهتدى و راه يافته خلق كند، مردم‏را اصلاح شده و تربيت‏شده و خوب خلق كند تا اساسا نيازى به‏فرستادن انبياء در كار نباشد؟ اگر چنين علاقه‏اى از طرف خداى متعال به‏هدايت و خوبى مردم مى‏بود [مى‏بايست] از اول مردم را جور ديگرخلق مى‏كرد نه اين جور كه نيازمند باشند به عده‏اى به نام‏ " انبياء " كه براى‏هدايت مردم بيايند.
در آن جلسه عرض كرديم كه در اين آيه كريمه مطلب به گونه‏اى‏طرح شده است كه پيشاپيش به اين سؤالات يا به اين ايراد و اشكال‏هاجواب داده شود. نمى‏خواهيم آنچه را كه در جلسه پيش عرض كرديم‏تكرار كنيم;فقط براى يادآورى، خلاصه و تتمه‏اش را عرض مى‏كنيم و آن‏اينكه پى‏بردن به راز اين مطلب از يك جهت مربوط به خداست و از يك‏جهت مربوط به انسان، و به عبارت ديگر اين سؤال و اين ايراد ناشى ازخدانشناسى است از يك جهت (خدا را آنچنان كه بايد در علو و عزتش‏نشناختن از يك جهت) و انسان را نشناختن از جهت ديگر. اما خدا رانشناختن از آن جهت است كه غالبا در اين‏گونه مسائل، در ميان صفات‏خداوند فقط به يك صفت تكيه مى‏شود و آن صفت‏ " قدرت‏ " است :
خدا كه قدرت دارد همه انسانها را خوب بيافريند، پس چرا خوب نيافريده است؟ اگر مى‏خواست مردم هدايت بشوند او كه مى‏توانست‏بدون اينكه نيازى به اين اسباب و مسببات و به اين مقدمات واسباب‏چينى‏ها باشد از اول مردم را صالح و خوب و مهتدى و كامل خلق‏كند و بعد هم آنها را به بهشت ببرد. اينها توجه نكرده‏اند و نمى‏دانند كه‏خداوند همين‏طور كه قادر على الاطلاق است، حكيم على الاطلاق‏است و اين نظام عالم هستى به اصطلاح نظام احسن و نظام اكمل است‏و معنى حكمت اين است كه هر چيزى بر نظام خودش وجود پيدا كند وبلكه محال است كه بر غير نظام خودش وجود پيدا كند. گفتيم اين مثل‏اين است كه كسى بگويد چرا خداى متعال مثلا دندانها را اينچنين خلق‏كرده، بعضى دندانها را قاطع و برنده خلق كرده و بعضى را طاحن وآسيا؟ بعد كسى بگويد براى اين است كه انسان-و همين‏طور حيوانات‏در جذب كردن غذا اولا نياز دارد به اينكه ماكولات را ببرد، و ثانيااحتياج دارد به اين كه اينها را با وسيله ديگرى نرم كند براى اينكه درمعده و بعد در روده قابل جذب باشد; [و بعد آن شخص اول بگويد] خدا كه قادر است، خدا كه قدرت على الاطلاق دارد، خدا مى‏توانست‏بدون اين اسباب و وسايل هم اين كار را انجام بدهد;انسان غذاها راهمين‏طور دربسته بفرستد در معده، بعد خدا اينها را همين‏طور بدون اين‏اسباب به هضم برساند;مگر خدا قدرت ندارد؟ ! خدا كه قادر است همه‏ماكولات را از اول به صورت جويده شده و كامل شده خلق كند كه انسان‏وقتى به دهانش گذاشت ديگر نيازى به جويدن و حتى فرو بردن نداشته‏باشد.
معناى اين حرف اين است كه اصلا در عالم نظامى وجود نداشته‏باشد، هيچ چيزى در عالم شرط هيچ چيزى نباشد. گذشته از اينكه‏چنين چيزى خيال انسان است و از نظر عقل محال است، ضد حكمت بارى تعالى است. اين كه در آخر آيه اشاره مى‏فرمايد : " ان الله قوى عزيز " يعنى بعد از آنكه اشاره مى‏كند كه ما پيغمبران را با دلايل، با معجزات، بابينات فرستاديم، كتاب و ميزان با آنها فرستاديم و هدف اصلاح مردم‏بود و هست و بعد اشاره مى‏كند به مسؤوليتى كه-غير از انبياء-خودمردم هم دارند و آن مسؤوليت مجاهده در راه حق است : " و انزلنا الحديدفيه باس شديد و منافع للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب‏ " (٣) كه از مردم‏استنصار كرده و خواسته است كه به كمك اين هدايت و اين دين‏برخيزند، بعد از اشاره به اينها مى‏خواهد بگويد شما اينها را به حساب‏عجز و ناتوانى نگذاريد;خداوند در عين اينكه فاعل بالاسباب است (ابى‏الله ان يجرى الامور الا باسبابها) در عين حال فاعل به آلت يست‏يعنى نيازبه اين امور ندارد، منشا اينها عجز و ضعف و ذلت و ناتوانى نيست;لهذامى‏فرمايد : " ان الله قوى عزيز " در عين قدرت و عزت و در كمال قدرت وعزت، اين امور هست;يعنى اينها را به حساب كمبودى در قدرت وعزت نگذاريد.
و اما آن جهتش كه به انسان بستگى دارد، عرض كرديم كه كمال هرموجودى متناسب با خود آن موجود است. كمال انسان با كمال يك فلزدوگونه است;يعنى فلز آن كمالى كه مى‏تواند داشته باشد اگر تمامش هم‏وابسته به عوامل بيرون از وجود آن باشد باز اين كمال، كمال است. اگرما مثلا يك برليان را در نظر بگيريم و آن را بهترين برليانهاى دنيا بدانيم درعين حال توجيه همه صفات خوب و انواع خوبيهايش [در ارتباط باخارج خودش است] . به چه دليل اين صفت را دارد؟ به دليل فلان عامل‏كه مثلا عامل محيطى است. به چه دليل آن صفت ديگر را دارد؟ به دليل‏اينكه مثلا صنعتگران روى آن خوب كار كرده‏اند. و لو اينكه همه اين‏خصوصيات را از بيرون خودش كسب كرده است در عين حال اين‏خوبيها را دارد;يعنى شرط خوبى يك برليان اين نيست كه خود براى‏خود كسب كرده باشد. ولى انسان در ميان موجودات، رسيده به مرحله‏آزادى و اختيار و خليفة اللهى و انتخاب و به مرحله‏اى كه خود بايد براى‏خود نيكى را انتخاب كند و آن نيكى كه خود براى خود انتخاب نكرده واز خارج به او تحميل شده است اصلا آن برايش نيكى نيست. مثلاصداقت، امانت، راستى، آزاديخواهى، آزاد منشى، تقوا همه اينها آن‏وقت براى انسان فضيلت است كه اين انسانى كه در سر دو راهى انتخاب‏قرار مى‏گيرد طرف خوب را براى خود انتخاب كند. همين قدر كه ازخارج به او تحميل شد يعنى طبيعى و ذاتى شد، آن كمال ديگر كمال‏انسانى و آن فضيلت ديگر فضيلت انسانى نيست. شرط فضيلت انسانى‏اين است كه خود انسان قيام به آن فضيلت بكند.
بعد ما مى‏آييم سراغ بهشت و مقابل آن، جهنم. طبيعت بهشت‏يعنى تجسم اعمال اختيارى انسان. اگر عملى اختيارى نباشد اصلابهشتى وجود ندارد. بهشت‏يعنى مخلوق خود انسان، يعنى تجسم‏اعمال اختيارى خود انسان. اگر انسانى نباشد و اگر اختيارى و عمل‏اختيارى وجود نداشته باشد اصلا بهشتى نمى‏تواند وجود داشته باشد.
پس اين، حرف مهمل است كه خدا انسان را خلق كند بعد هم ببرد به‏بهشت. خيال كرده‏اند بهشت مثل باغى است در شميرانات، انسان هم‏مثل يك فلز يا گياه است، اين را ببرند آنجا بگذارند، قضيه حل مى‏شود.
اين جهت را عرض كرديم كه آيه كريمه با اين تعبير بيان مى‏كند : " ليقوم الناس بالقسط‏ " (٤) براى اينكه خود مردم قيام به قسط و عدالت بكنند، خودمردم خوبى را براى خود كسب كنند. " انا خلقنا الانسان من نطفة امشاج‏نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا " (٥) .
پس گذشته از اينكه حكمت بارى تعالى اقتضا مى‏كند كه هر مسببى‏به وسيله سبب خاص خودش صورت بگيرد، وضع خاص انسان چنين‏امرى را اقتضا مى‏كند;و حتى نكته‏اى در اينجا هست-كه در آيات بعدآن را بيشتر توضيح مى‏دهيم-و آن اين است كه مسؤول دين، يعنى‏مسؤول ترويج و پخش دين، مسؤول حفظ و نگهدارى و صيانت دين‏فقط انبياء نيستند، مردم هم در اينجا مسؤوليتى دارند و اين مسؤوليت رابسا هست با زور و با نيرو بايد انجام بدهند. اينجاست كه مساله آهن رامطرح مى‏كند : " و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس‏ " . هر چيزى درعالم طبيعت براى غايتى خلق شده است و احيانا براى غايات ديگرى‏كه هدف اصلى نيست [و] در موارد ديگر هم مورد استفاده قرار مى‏گيرد.
خدا آهن را فرستاده است در عالم به اين معنى كه آهن را نازل كرده‏چون گفتيم خدا همه چيز را نازل كرده و نازل شدن يعنى از اراده حق‏ناشى شدن-براى اينكه يكى از ابزارها و وسايلى است كه بشر در عالم‏مى‏تواند از آن استفاده كند بلكه از مهمترين موادى است كه بشر در اين‏عالم آنها را مورد استفاده خودش قرار داده است. آنگاه استفاده‏اى كه ازآهن در جنگها مى‏شود ممكن است كسى بگويد اين ديگر استفاده به‏اصطلاح عرضى است نه استفاده اصلى. ولى قرآن مى‏خواهد بگويد نه، اين در خلقت آهن اصالت دارد : " و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع‏للناس‏ " ما آهن را فرود آورديم كه در آن نيروى دفاعى شديدى و منافعى‏براى مردم است، يعنى ايندو را در كنار يكديگر ذكر مى‏كند " و ليعلم الله‏من ينصره و رسله بالغيب‏ " و براى اينكه خدا ياران خودش را در دنيا بداند.
گفتيم‏ " بداند " يعنى تحقق بپذيرد، چون علم حق تعالى و تحقق اشياء درمرتبه فعل يك چيز است;يعنى : و براى اينكه ناصران دين الهى در دنياوجود پيدا كنند. اينجاست كه اشاره به مسؤوليت‏خود مردم هم در اين‏زمينه مى‏شود. اين خلاصه‏اى بود از آنچه كه در جلسه پيش به تفصيل‏بيشتر گفتيم. حال آيات بعد :
" و لقد ارسلنا نوحا و ابراهيم و جعلنا فى ذريتهما النبوة و الكتاب‏ " ما قبلانوح و ابراهيم را فرستاديم و در نسل ايندو " پيامبرى‏ " قرار داده‏ايم، يعنى‏در ميان ذريه اينها افرادى هستند كه پيغمبرند، و در ميان نسل اينها كتاب‏را قرار داده‏ايم يعنى كتابهاى آسمانى بر افرادى از نسل اين دو نفر فرودآمده است. " فمنهم مهتد و كثير منهم فاسقون‏ " . حساب عالم حساب جبر واجبار نبوده كه مثلا خدا همه مردم را خوب خلق كند يا لا اقل ذريه‏پيغمبران را خوب خلق كند، ذريه پيغمبران همه خوب باشند، مثلاذريه‏هاى نوح همه خوب باشند (البته همه مردم به حكم " و جعلنا ذريته‏هم الباقين‏ " (٦) از ذريه نوح هستند، ولى ذريه ابراهيم كه اين جور نيست) ، ذريه ابراهيم همه خوب باشند. نه، ذريه پيغمبران هم مثل همه مردم‏ديگر هستند;آنها هم مى‏توانند خوب باشند مى‏توانند بد باشند. درعمل هم اين جور بوده، بعضى از اينها مهتدى و راه يافته بودند يعنى ازآن چراغى كه به وسيله پيغمبران به مردم ارائه شده است استفاده كردندو بسيارى از آنها هم فاسق و منحرف از آب درآمدند.
" ثم قفينا على اثارهم برسلنا " اين سنت، كه اينجا قرآن از نوح شروع‏كرده است، پى در پى ادامه داشت. جاى پاى آنها و پشت‏سر آنهاپى در پى پيامبرانى فرستاديم. اين رشته لا ينقطع ادامه داشت. كلمه " قفينا " مصدرش‏ " تقفيه‏ " و از ماده‏ " قفا " است. " قفا " پشت گردن را مى‏گويند.
وقتى كه افرادى رديف و پشت گردن يكديگر بايستند، مثل يك صف‏نظامى، چهره هر يك از آنها به پشت گردن ديگرى است;كانه تمام چهره‏اين شخص در پشت گردن آن ديگرى قرار گرفته است. ما در فارسى‏مى‏گوييم‏ " پشت‏سر " منتها " سر " چيزى است كه شامل جلو مى‏شود، شامل عقب هم مى‏شود، ولى وقتى‏ " پشت گردن‏ " بگوييم نشان مى‏دهدكه يكى جلو است و ديگرى واقعا در پشت او قرار گرفته. اما در فارسى‏وقتى كه مى‏گوييم‏ " پشت‏سر " آن قسمت عقب سر منظور ماست. " ثم‏قفينا. . . " يعنى پشت‏سر هم . . . قافيه را كه در شعر قافيه مى‏گويند براى همين است. مى‏گويند قافيه‏و رديف. مثلا در يك قصيده يا غزل آخرهاى ابيات، رديف يكديگر، پشت‏سر يكديگر و مانند يكديگر هستند. مثلا اگر آخر يك شعر " بازآمد " باشد اين‏ " باز " را " قافيه‏ " مى‏گويند. بعد ديگرى مى‏آيد مثلا " راز " وديگرى‏ " دمساز " . اينها را كه پشت‏سر همديگر قرار مى‏گيرند " قافيه‏ " مى‏گويند. اين هم باز تشبيه به همين است. گويى انسانهايى هستند كه‏پشت گردن يكديگر قرار گرفته‏اند.
قرآن مى‏فرمايد كه ما پيغمبران خود را يك يك پشت‏سر يكديگرقرار داديم;پيغمبرى بعد از پيغمبرى و پيغمبرى بعد از پيغمبرى براى‏همين رسالت و ماموريت آمد. جمله " ثم قفينا على اثارهم‏ " متضمن اين‏نكته است كه هر پيغمبر بعدى از همان راه رفته است كه پيغمبران قبلى‏رفته‏اند;يعنى كسى خيال نكند پيغمبران راههاى مختلف دارند;راه يكى بوده، از نوح تا خاتم الانبياء راه يكى است. اختلافاتى كه در شرايع‏و قوانين هست-كه اختلافات در فروع است-به شكلى نيست كه راه رادو راه كند. به تعبيرى كه علامه طباطبائى مى‏فرمايند شاهراه يكى است‏ولى راههاى فرعى كه متصل به شاهراه مى‏شود احيانا اختلاف پيدامى‏كند. اين است كه كلمه " على اثارهم‏ " را مى‏فرمايد. آثار جمع‏ " اثر " است‏و اثر يعنى جاى پا. در قديم [مسافتها را] يا پياده مى‏رفتند يا با مال. جاى‏پاى انسانها يا جاى پاى حيواناتى كه رفته بودند [باقى مى‏ماند] . اساساهمان اثر پاها راه درست مى‏كرد. غير از اين بود كه حالا بشر در اثر تكامل‏صنعت، اول راه را با اصول هندسى مى‏سازد بعد مى‏رود. در قديم اول‏مى‏رفتند بعد راه ساخته مى‏شد;يعنى از رفتن، راه ساخته مى‏شد. آن‏شعر معروف مى‏گويد :

اين خط راهها كه به صحرا نوشته‏اند ياران رفته با قلم پا نوشته‏اند سنگ مزارها همه سر بسته نامه‏هاست كز آخرت به عالم دنيا نوشته‏اند
غرض اين است كه راه در قديم يعنى آن چيزى كه جاى پاها آن رادرست كرده بود و با مفهوم راه امروز خيلى فرق مى‏كرد. مفهوم راه امروزيعنى آن كه اول بشر آن را مى‏سازد بعد در آن راه مى‏رود، ولى راه درقديم يعنى آن كه انسان مى‏رفت و با رفتن درست مى‏شد. اين است كه‏اينجا تعبير " على اثارهم‏ " [آمده است] : پيغمبران هر كدام آمدند پا جاى‏پاى ديگران گذاشتند. وقتى مى‏خواهد بگويد از راه آنها رفتند، چون راه‏همان بوده كه جاى پاها درست مى‏كرده، مى‏گويد پا جاى پاى ديگران‏گذاشتند، بر آثار آنها [قدم نهادند] ، يعنى از همان راهى كه آنها رفته بودندرفتند كه اين هم اشاره به اين است كه راه انبياء يك راه بيشتر نيست، تفاوتى كه در اين راهها هست از نظر اصل راه نيست، از نظر خصوصيات‏ديگر است، كه آن را بايد در فرصت ديگرى عرض كنيم و گاهى هم به‏اين مطلب اشاره كرده‏ايم. اين مطلب البته در آيات زيادى از قرآن آمده‏است و قرآن همه اينها را هم‏ " اسلام‏ " مى‏نامد. در تعبير قرآن اسلام‏منحصر [به دين اسلام] نيست آن‏طور كه در اصطلاح ماست. مامى‏گوييم‏ " اديان‏ " داريم;يك دين مثلا نوح از جانب خدا آورده بود، دين‏ديگرى ابراهيم آورده بود، دين ديگرى موسى آورده بود، دين ديگرى‏عيسى آورده بود و دين ديگرى حضرت رسول آورده است. هرگز درقرآن‏ " دين‏ " جمع بسته نشده است. دين يكى بيشتر نيست و آن همان‏اسلام است (ان الدين عند الله الاسلام) (٧) . دينى كه نوح آورد غير از همان‏يك چيز نبود، همان است كه‏ " اسلام‏ " ناميده مى‏شود. بعد مردم منحرف‏مى‏شوند، چيزهايى مى‏سازند كه آنها دين خدا و اسلام نيست. ابراهيم‏مى‏آيد، ابراهيم همان راهى را مى‏رود كه نوح رفته. باز آنچه كه ابراهيم‏آورده-كه حقيقت است-نامش‏ " دين‏ " و " اسلام‏ " است. موسى مى‏آيد، عيسى مى‏آيد، خاتم الانبياء مى‏آيد و هر پيغمبرى مى‏آيد، اينها همان‏دين خدا را كه يك چيز بيشتر نيست و نامش‏ " اسلام‏ " است مى‏آورند. مابه اين جهت دين خاتم را " اسلام‏ " مى‏گوييم كه مى‏خواهيم بگوييم دين‏حقيقى و آن دينى كه همان حقيقت دين است و تكامل يافته همان‏حقيقت است و بقيه همه انحرافات است اين دين است. ما دين خودمان‏را از اين جهت‏ " اسلام‏ " مى‏گوييم كه مى‏خواهيم بگوييم ادامه حقيقى‏همان دين حقيقى‏اى است كه از اول تا آخر عالم بوده است (ما كان‏ابراهيم يهوديا و لا نصرانيا و لكن كان حنيفا مسلما " (٨) . اين هم يك نكته.
در اين ميان ظاهرا براى اينكه مى‏خواهد نكته خاصى را درباره‏اتباع عيسى بن مريم گوشزد بفرمايد كه اين نكته خاص مربوط است به‏جمله‏اى كه در آيه پيش خوانديم (و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع‏للناس و ليعلم الله من ينصره و رسله بالغيب) يعنى عملا انحرافى است ازآن، چون اين نكته مى‏خواهد گوشزد شود عيسى را اختصاصا با حساب‏جدايى ذكر كرده است. اسمى از هيچ پيغمبرى بعد از ابراهيم حتى‏موسى-با اينكه يك پيغمبر خيلى بزرگ است-نيامده، همين قدر آمده‏كه " ثم قفينا على اثارهم برسلنا " و بعد : " و قفينا بعيسى بن مريم‏ " و در قفا قرارداديم و پشت‏سر آنها قرار داديم عيسى بن مريم را. " و اتيناه الانجيل‏ " و به‏او انجيل داديم، نازل كرديم " و جعلنا فى قلوب الذين اتبعوه رافة و رحمة‏ " دردل پيروان او رافت و رحمت قرار داديم. بعضى گفته‏اند رافت و رحمت‏اصلا يك معنا دارد، همان است كه ما در فارسى به آن‏ " مهربانى‏ " و " محبت‏ " مى‏گوييم. بعضى مى‏گويند فى الجمله فرقى دارد;مهربانى‏اى‏كه براى دفع شرور باشد " رافت‏ " گفته مى‏شود و مهربانى‏اى كه براى‏جلب خير باشد " رحمت‏ " . به هر حال مقصود معلوم است. در اينجا لازم‏است به بخشى از آن نكته‏اى كه مى‏خواستيم اشاره كنيم و نكرديم اشاره‏كنيم :
حضرت عيساى مسيح بيشتر مبلغ رافت و رحمت بود. قرآن درعين اينكه مى‏گويد همه پيغمبران يك راه را مى‏رفتند و يك برنامه رااجرا مى‏كردند، با كمال صراحت اين مطلب را ذكر مى‏كند كه هرپيغمبرى ماموريت‏خاصى داشت، به اين معنا كه شما مى‏بينيد يك‏پيغمبر تكيه او فقط روى حيف و ميل‏هاى كسبى است، مثل شعيب; يك پيغمبر ديگر تمام تكيه‏اش روى اين است كه مى‏خواهد به قومش‏حركت و نيرو بدهد و سستى و تنبلى را از آنها بزدايد، مثل موسى;و يك‏پيغمبر ديگر بر عكس مى‏خواهد به مردم تلقين محبت و مهربانى بكند، مثل عيسى. اين چگونه است؟ در واقع برنامه‏ها اختلاف ندارد. هر كدام‏در زمانى مبعوث شده‏اند كه بايد آن انحراف زمان خودشان را اصلاح‏كنند. اين مثل اين است كه ما دو طبيب داشته باشيم، هر دو در يك حدمتخصص. ايندو را مى‏فرستيم به دو ده براى بهداشت آنجا، ولى در اين‏دو ده دو بيمارى وجود دارد;در اين ده يك بيمارى وجود دارد، در آن‏ده بيمارى ديگر. قهرا اين طبيب كه در دهش بيمارى مالاريا وجود داردو آن ديگرى كه در دهش بيمارى تيفوس وجود دارد، هر يك بايد بيمارى‏ده خودش را معالجه كند. ولى اين معنايش اين نيست كه اينها دو برنامه‏دارند. برنامه اين با برنامه آن يكى است ولى مريضها با هم اختلاف‏دارند.
عيساى مسيح در زمانى مبعوث شد كه بيمارى قومش بيمارى‏اى‏بود كه او بايد مردم را بيشتر به رافت و رحمت و مهربانى دعوت مى‏كرديعنى كسرى در ميان مردم اين بود و قهرا عيسى هم همين اثر را گرفت‏يعنى در ميان امت و ملت‏خودش تا حد زيادى [اين امر را ترويج كرد] .
قرآن تصديق و اعتراف مى‏كند كه اين محبت به وسيله عيساى مسيح درميان امت مسيح پخش شد و هميشه مسيحيها را به اين صفت بر يهوديهاترجيح مى‏دهد. ما در دل پيروان مسيح رافت و رحمت قرار داديم، يك‏چيزى هم خودشان از پيش خود ساختند، بدعتى هم خودشان آوردند، بدعتى كه-عجيب اين است-قرآن مى‏گويد اگر همين بدعت را خوب‏عمل مى‏كردند مى‏توانست مطابق رضاى خدا هم باشد ولى همان بدعت را هم خوب عمل نكردند. بدعتشان چه بود؟ رهبانيت، همين‏حالت به اصطلاح غارنشينى و صومعه‏نشينى، حالت گريز از خلق ونجات دادن خود;براى نجات دادن خود و دين خود فرار كردن از خلق.
" رهبانية ابتدعوها " يعنى ما ديگر رهبانيت را براى آنها فرض نكرده بوديم; يعنى خيال نكنيد كه اين رياضت و رهبانيتى كه در ميان پيروان مسيح‏هست اين هم جزو تعليمات مسيح بوده;نه، اين جزو تعليمات مسيح‏نبوده، اين را ابتداع كردند يعنى از خود ساختند، از خود به وجودآوردند. " ما كتبناها عليهم‏ " . [اين جمله] تاكيد و توضيح همان " ابتدعوها " است : بدعتى بود كه خود ايجاد كردند و ما بر آنها اين را ننوشته بوديم.
حال آنها چرا اين كار را كردند، هدفشان در ابتدا چه بود؟ آيا از اول هدف‏بدى داشتند يا هدف خوبى داشتند؟ قرآن مى‏گويد از اول هدفشان‏رضاى خدا بود، اين كار را براى رضاى خدا كردند : " الا ابتغاء رضوان الله‏ " .
استثناء است از يك امر مقدر;يعنى اينها اين رهبانيت را ابتداع نكردندجز براى رضاى حق، ولى همين بدعتى را هم كه براى رضاى حق ايجادكردند آنچنان كه بايد رعايت نكردند، يعنى از مسير چيزى كه خودشان‏خلق كرده بودند و بدعتى كه ايجاد كرده بودند نيز منحرف شدند.
روايتى هست از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم كه خيلى عجيب و عالى‏اين آيه را تفسير مى‏كند. در حديث است كه يك وقتى [حضرت] با ابن‏مسعود بودند و ظاهرا سوار بودند. (ابن مسعود همان صحابى معروف‏است كه از غلامان مكه و غلام ابو جهل بود و بعد مسلمان شد و جزومسلمين خيلى جليل القدر قرار گرفت و جزو محدثين خيلى بزرگوار و ازصحابه جليل و به اصطلاح مبالى امير المؤمنين على عليه السلام است. او از آن‏غلامهايى بود كه در جاهليت اصلا هيچ به حساب نمى‏آمد و در اثراسلام مقام عالى پيدا كرد. ظاهرا يك وقتى پشت‏سر حضرت رسول سوار بود. ) حضرت به او فرمود : " يابن ام عبد " (گويا به مادرش‏ " ام عبد " مى‏گفتند. كنيه مادرش بوده. او را به نام مادرش خطاب كرد، فرمود : " يابن‏ام عبد " ) آيا مى‏دانى كه چگونه شد كه نصارى رهبانيت را از پيش خوداختراع كردند، منشا رهبانيت چه بود و از كجا پيدا شد؟ او گفت : " الله ورسوله اعلم‏ " خدا و رسولش بهتر مى‏دانند، شما بفرماييد. فرمود در ميان‏اتباع عيسى فسق و فجور و كفر پيدا شد و مؤمنين امت عيسى عليه‏كفرها و فسق و فجورها قيام كردند و جنگيدند ولى چون نيروى طرف‏بيشتر بود اينها مكرر شكست‏خوردند به طورى كه از اينها باقى نماندمگر عده كمى. اينها ديدند كه ديگر تاب مقاومت ندارند;گفتند اگر ما بازهم به مبارزه ادامه بدهيم همه ما كشته مى‏شويم و كسى در روى زمين‏باقى نمى‏ماند كه بخواهد دعوت به دين بكند;پس مصلحت اين است‏كه ما در بلاد متفرق و مخفى بشويم تا وقتى كه پيغمبرى كه عيسى به ماوعده داده است كه خواهد آمد (يعنى خاتم الانبياء) ظهور كند و آن وقت‏اگر ما زنده باشيم در ركاب آن پيغمبر اين مبارزه را ادامه بدهيم. اين بودكه اينها رفتند در شعاب جبال مخفى شدند. اين كار، كارى بود كه خدا برآنها ننوشته بود ولى خلاف رضاى خدا هم نبود، كار معقولى بود. اين‏عمل را آنها نكردند مگر براى رضاى خدا، يعنى اين جور نبود كه صرفابراى حفظ جانشان، براى طمع به مال دنيا، براى طمع به بقاى در زندگى‏دنيا ترك جهاد كنند، بلكه براى يك امر معقول اين كار را كردند;يعنى‏وقتى كه ديدند واقعا ديگر عملشان فايده ندارد و اگر اينها هم كشته‏شوند كسان ديگرى نيستند كه دعوت به اين دين بكنند ناچار رفتند ومتفرق شدند و فلسفه اعراضشان از خلق اين شد كه ما تنها مى‏رويم دردامنه كوهها خدا را عبادت مى‏كنيم تا وقتى كه آن پيغمبرى كه خداى‏متعال به وسيله عيسى وعده داده است ظهور كند. (آنها كه نمى‏دانستند در چه تاريخى ظهور مى‏كند) . ابتداى انعزال اينها از مردم [ناشى از] يك‏چنين هدف معقول و صحيح و درستى بود، [اين دستور] از ناحيه عيسى‏نيامده بود، از ناحيه خدا نيامده بود، دستورى بود كه با فكر خودشان [اختراع] كردند ولى غلط هم نكردند اما بعد كم كم خود همين كار براى‏اينها اصالت پيدا كرد;كم كم خود رهبانيت و گوشه‏گيرى و انعزال ازخلق، مجرد از اين فلسفه‏اى كه در ابتدا آن پيشروان به وجود آوردندموضوعى برايشان شد;برايش تشريفات و آداب قرار دادند كه همان‏امرى را هم كه اول خودشان اختراع كردند بودند رعايت نكردند يعنى آن‏را تبديل به چيز ديگرى كردند.
بعد فرمود : يابن ام عبد! آيا مى‏دانى كه رهبانيت امت من چيست؟
باز ابن مسعود گفت : " الله و رسوله اعلم‏ " خدا و پيامبرش داناترند. فرمود :
" رهبانية امتى الهجرة والجهاد و الصلوة و الصيام و الحج و العمرة‏ " (٩) هجرت و جهادو نماز و روزه و حج و عمره رهبانيت امت من است;يعنى در امت من‏ديگر رهبانيت به هيچ معنا نيست، همينها به جاى آن رهبانيتهاست، بااينكه تقريبا ضد آنهاست.
" فاتينا الذين امنوا منهم اجرهم و كثير منهم فاسقون‏ " اتباع عيسى هم قهرابه دو گروه تقسيم شدند : گروه مؤمن، و ما اجر گروه مؤمن را به آنهاعنايت كرديم، و بسيارى از آنها هم فاسق و منحرف شدند. و صلى الله‏على محمد و آله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حديد/٢٦ و ٢٧.
٢. [نوار جلسه مذكور موجود نيست. ]
٣. حديد/٢٥.
٤. حديد/٢٥.
٥. انسان/١ و ٢.
٦. صافات/٧٧.
٧. آل عمران/١٩.
٨. آل عمران/٦٧.
٩. تفسير مجمع البيان، ج ٥/ص ٢٤٣.


*****

تفسير سوره حديد (٢)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و امنوا برسوله يؤتكم كفلين من رحمته‏و يجعل لكم نورا تمشون به و يغفر لكم و الله غفور رحيم * لئلايعلم اهل الكتاب الا يقدرون على شى‏ء من فضل الله و ان الفضل‏بيد الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم (١) * "
دو آيه آخر اين سوره مباركه است. در آيه اول خطاب به اهل ايمان‏مى‏فرمايد : اى اهل ايمان تقواى الهى را داشته باشيد و به پيامبر خداايمان بياوريد تا خداى متعال دو بهره و دو حظ از رحمت‏خود به شمابدهد و به شما نورى عنايت كند كه در پرتو آن نور راه برويد و تا خداى‏متعال شما را بيامرزد و خدا آمرزنده و مهربان است. اين ترجمه‏اى بود ازاين آيه. نكاتى كه در اين آيه هست، يكى نكته‏اى است كه در آيات اول‏اين سوره هم داشتيم و در واقع به منزله عود بر مطلبى است كه درگذشته بود. آن مطلب اين است كه در آيه هفتم اين سوره خطاب به‏مؤمنين داشتيم كه " امنوا بالله و رسوله‏ " اى مؤمنين ايمان به خدا و رسول‏بياوريد. گفتيم اين سؤال قهرا به وجود مى‏آيد كه ايمان اهل ايمان كه‏تحصيل حاصل است! فرض اين است كه مخاطب خود اهل ايمان‏هستند، چگونه به اهل ايمان امر مى‏شود به ايمان؟ مثل اين است كه به‏كسى كه روزه دارد امر كنيم كه روزه بگير. آن كه روزه دارد، ديگر " روزه‏بگير " يعنى چه؟ ! امر به كارى به كسى بايد كرد كه كارى را كه نكرده است‏انجام بدهد، و اما اگر كسى چيزى را واجد است امر به ايجاد آن از قبيل‏تحصيل حاصل است. پس چگونه است كه در اين سوره اين تعبير راجع‏به اهل ايمان آمده است؟
جواب اين سؤال واضح و روشن است به حكم‏ " القران يفسر بعضه‏بعضا " كه از خود آيات كريمه قرآن اين مطلب كاملا استفاده مى‏شود كه‏امورى از قبيل ايمان-و مخصوصا ايمان-تقوا، احسان، حتى صبر، رضا، امورى به اصطلاح يكنواخت و يكدرجه نيستند، امورى هستند صاحب‏درجات. مثلا تقوا يك حقيقت صاحب درجات است‏يعنى يك درجه‏تقوا يك حكم دارد و درجه ديگر حكم ديگرى دارد، و حتى اين مطلب‏شامل اعمال هم مى‏شود و اين از آن اصول و حقايق و معارف اسلامى‏است. من از يك امر واضحتر مثال ذكر مى‏كنم، از روزه. روزه يك درجه‏عام دارد كه آن را صوم عوام مى‏گويند. آن درجه عام روزه همين است كه‏انسان امساك كند از اين امور معروفه‏اى كه در روزه هست : امساك كند ازخوردن، از نوشيدن، از جنب شدن عمدى، از داخل صبح شدن در حال‏جنابت، از سر زير آب كردن، از غبار غليظ در حلق فرو كردن، از دروغ‏بستن عمدى بر خدا و رسول. اين خودش درجه‏اى از روزه است. هركسى كه اينها را رعايت كند آن روزه عوام را گرفته است. اما روزه يك درجه بالاترش اين است كه با اين امساكهاى ظاهرى (امساك از خوردنهاو آشاميدنها و امثال اينها) توام بشود امساك از گناهان به طور كلى، يعنى‏دهان انسان كه روزه مى‏گيرد، زبان انسان هم روزه بگيرد، زبان هم درحال روزه امساك كند نه تنها از حرامهايى از قبيل غيبت و دروغ و امثال‏اينها، بلكه امساك كند حتى از سخنان لغو و بيهوده و بى‏اثر و بى‏فايده; چشم انسان هم امساك كند از نظر به حرام;گوش انسان هم امساك كند ازاستماع امر حرام;دست و پاى انسان هم امساك كند از انجام دادن يك‏عمل حرام. حال اگر كسى اين كارها را نكرد و زبان و چشم و گوش ودست و پايش صائم نبود، آيا او روزه دارد يا روزه ندارد؟ هم دارد و هم‏ندارد. روزه دارد، آن درجه پايينش را، اولين درجه روزه را، روزه عوام را; روزه ندارد، يك درجه از آن بالاتر را. مرتبه ديگر روزه اين است كه انسان‏در حال روزه از پاره‏اى حلالها هم امساك كند. اين مى‏شود يك درجه‏بالاتر و درجه سوم. بالاترين و چهارمين درجه‏اش امساك از غير الله‏است، يعنى در حال روزه قلب انسان از غير خدا به طور كلى خوددارى‏كرده باشد و جز خدا در قلب انسان چيزى نباشد. همه اينها روزه است، اما اينها مراتب و درجات يك حقيقت هستند.
يا مثلا طهارت هم همين‏طور است. يك درجه نازل طهارت همين‏طهارت از حدث و طهارت از خبث است، همين كه انسان مثلا بدنش‏آلوده به اين نجاسات معهود نباشد و طهارت داشته باشد به معناى اينكه‏وضو يا غسل يا تيمم داشته باشد. ولى خود طهارت هم همين‏طوردرجه به درجه دارد تا بالاترين درجات.
اساسا راجع به خود تقوا قرآن مى‏فرمايد : " . . . اذا ما اتقوا و امنوا و عملوا الصالحات ثم اتقوا و امنوا ثم اتقوا و احسنوا " (٢) . . . هنگامى كه تقوا پيداكردند و ايمان آوردند و اعمال صالح انجام دادند، سپس تقوا پيدا كردندو ايمان آوردند، سپس تقوا پيدا كردند و اهل احسان شدند. پس سخن ازتقوا و ايمانى است و از تقوا و ايمان بعد از تقوا و ايمان و باز از تقواى‏بعد از تقوا و ايمانى و از احسانى. اينها همه مراتب و درجات رامى‏فهماند. راجع به خود ايمان اين مطلب خيلى واضحتر و روشنتراست : " يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اوتوا العلم درجات‏ " (٣) كه ايمان‏درجات و مراتب دارد. آن مرتبه دانى ايمان كه اسمش‏ " اسلام‏ " است‏همان اقرار به زبان است. همين قدر كه به مرحله قلب برسد و يك‏اعتقادى در قلب انسان پيدا بشود، اين مرحله اول ايمان است ولى خوداعتقاد، مراتب و مراحل دارد;مى‏رسد به مرحله‏اى كه انسان را كاملاتحت تاثير و نفوذ خودش قرار مى‏دهد به گونه‏اى كه انسان از شرك وثنويت در وجود خودش خلاصى پيدا مى‏كند. پس ايمان يك امرصاحب مراتب و صاحب درجات است و صحيح است كه به اهل ايمان‏گفته بشود اى اهل ايمان باز ايمان بياوريد، يعنى اى كسانى كه در اولين‏پله ايمان قرار گرفته‏ايد، پايتان را روى پله بالاتر بگذاريد.
اين كه مى‏فرمايد : " يؤتكم كفلين من رحمته‏ " يعنى ايمان بعد از ايمان‏پيدا كنيد تا دو بهره از رحمت‏حق ببريد;يعنى ايمان اولتان شما رامستحق يك رحمت از رحمتهاى حق مى‏كند و ايمان بعد از ايمانتان، ايمان دومتان [شما را مستحق] رحمتى فوق رحمت و رحمتى بالاتر ازرحمت [مى‏كند] . البته مى‏بينيد كه اين تقسيم‏بندى‏ها و درجه‏بندى‏هاى‏ايمان قراردادى است;مى‏توانيم بگوييم ده درجه، مى‏توانيم بگوييم‏صد درجه، مى‏توانيم بگوييم هزار درجه. مثل اين است كه اين ديوار را مامى‏توانيم تقسيم كنيم به ده قسمت متساوى، مى‏توانيم تقسيم كنيم به‏صد قسمت مساوى، مى‏توانيم تقسيم كنيم به هزار قسمت متساوى.
مثلا مى‏توانيم به يك اعتبار ايمان را داراى دو درجه معرفى كنيم : ايمان‏تا در مرحله قلب است و هنوز از قلب نفوذ در اعضا و جوارح نكرده‏است‏يعنى اعضا و جوارح مسخر اين عقيده و ايمان نشده‏اند يعنى هنوزبه مرحله طاعت كامل نرسيده است، [و ايمان در مرحله طاعت كامل] .
پس مى‏توان گفت ايمان داراى دو مرحله است : مرحله اعتقاد و مرحله‏اعتقاد مؤثر در عمل و طاعت، مرحله‏اى كه ايمان از مرحله اعتقاد خارج‏شده و بروز كرده و به مرحله عمل رسيده است;مثل بذر زنده‏اى كه درزمين باشد و ريشه داشته باشد و هنوز به بيرون بروز نكرده باشد، وبذرى كه بعد از مدتى بيرون دميده باشد و ظاهر و شكوفا شده باشد.
آثار ايمان در مرحله عمل است.
حال مطلب ديگرى كه باز جزء اصول معارف قرآنى است اين است‏كه در جواب اين سؤال كه آيا روح انسان اصل است و بدن فرع، يعنى آياهميشه اثر از روان به بدن مى‏رسد يا عكس قضيه است، بدن اصل است‏و روان فرع، يعنى هميشه روح از بدن متاثر مى‏شود، كدام يك از اينها؟
مى‏گوييم هر دو;روح و بدن در يكديگر تاثير متقابل دارند. آنگاه نتيجه‏اين است : ايمان در اصل و ريشه، عمل قلب است نه عمل اعضا وجوارح، ولى اطاعت و عمل از اعضا و جوارح است;آيا ايمان مبداعمل است‏يا عمل مبدا ايمان؟ جواب اين است : هر دو;ايمان عمل‏مى‏زايد و عمل بر ايمان مى‏افزايد. ايندو روى يكديگر اثر مى‏گذارند.
احاديثى به اين مضمون در كافى و كتب ديگر هست كه : " من علم عمل و من عمل علم‏ " آن كه بداند عمل مى‏كند و آن كه عمل مى‏كند مى‏داند; يعنى علم به دنبال خود عمل مى‏آورد و عمل به دنبال خود علم‏مى‏آورد. از اين جهت نظير علوم تجربى است كه عمل است كه علم راتوليد مى‏كند و مى‏افزايد و زياد مى‏كند. اين است كه اين مطلب در قرآن‏آمده است كه ايمان را به مرحله عمل برسانيد تا عمل به نوبه خودش برايمان شما و بر نورانيت و روشنايى شما بيفزايد.
" يا ايها الذين امنوا اتقوا الله‏ " . اول امر به تقواست. در تعبير قرآن تقوادر مقابل احسان است (ان الله مع الذين اتقوا و الذين هم محسنون‏ " (٤) . تقواجنبه منفى قضيه است، يعنى پاكى و طهارت. اينكه اول امر به تقوامى‏شود، چون اول تخليه است، اول طهارت و پاكى است. اى اهل‏ايمان پاك بشويد. يعنى : اين كه گفتيم طاعت و عمل مثبت بر ايمان و برنورانيت مى‏افزايد، شرط اولش پاكى و تقواست. اگر انسان تقوا را كناربگذارد يعنى در عين اينكه اهل طاعت است و عمل مثبت‏خوب انجام‏مى‏دهد ولى در مورد عملهاى منفى هم اهل خوددارى نيست، مثلش‏مثل بيمارى است كه دستورهاى مثبت طبيب را خوب به كار مى‏بنددولى پرهيزهايى را كه او دستور مى‏دهد به كار نمى‏بندد. اگر گفته فلان‏غذا و فلان دوا را بخور اما انگور و خربزه نخور، آن دواها و غذاها رامى‏خورد ولى خربزه را هم به جاى خودش حسابى مى‏خورد. اين، نتيجه نمى‏بخشد يا اگر نتيجه ببخشد، اين نتيجه‏ها يكديگر را خنثى‏مى‏كنند، يعنى اين روى آن اثر منفى مى‏گذارد و آن روى اين، بالاخره آن‏نتيجه نهايى گرفته نمى‏شود. اين است كه " قد افلح من زكيها " رستگار شدكسى كه نفس را پاك و پاكيزه نگه داشت. لذا قبل از آنكه امر به ايمان‏طاعتى بكند، بعد از ايمان قلبى، اول دستور تقوا و طهارت و پاكى رامى‏دهد، بعد امر مى‏فرمايد به ايمان طاعتى، يعنى طاعت رسول را به كارببريد.
" يؤتكم كفلين من رحمته‏ " ايمان بعد از ايمان موجب مى‏شود كه شماداراى دو حظ و دو بهره از رحمت الهى بشويد. ايمان اول يك حظ وبهره مخصوص به خود به شما مى‏رساند و ايمان دوم حظ و بهره‏جداگانه‏اى. " و يجعل لكم نورا تمشون به‏ " (اين همان اثرى است كه گفتيم‏عمل روى ايمان مى‏گذارد، روى قلب مى‏گذارد كه يك اصل مسلم درقرآن مجيد است) تا خداى متعال براى شما و در قلب شما نورى قراربدهد، به شما روشنايى‏اى بدهد كه در پرتو آن روشنايى راه برويد. البته‏مقصود راه در خيابان نيست;يعنى روش شما. اين مثل اين است كه مامى‏گوييم‏ " راه و روشى كه فلانى در زندگى دارد " ;مقصود آن قدم زدن درخيابان نيست كه آيا قدمهايش را تند برمى‏دارد يا كند، يا خودش را كج‏مى‏كند يا نمى‏كند;مقصود آن رفتارى است كه در ميان مردم و به طوركلى در زندگى دارد. يعنى طاعت‏حق و طاعت پيامبر حق به انسان يك‏روشنايى مى‏دهد كه رفتارش در زندگى در پرتو آن روشنايى باشد، كه به‏اين مضمون باز ما در قرآن داريم : " او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى‏به فى الناس كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها " (٥) آيا آن كه مرده بود و ما او رازنده گردانيديم و براى او نورى قرار داديم كه در ميان مردم با آن نور راه‏مى‏رود [مثل او مانند كسى است كه در تاريكيها قرار دارد و راهى به‏خارج ندارد؟ ] . " آن مرده‏اى كه زنده كرديم‏ " مقصود مرده قبرستان‏نيست. سخن از مرده قبرستان نيست كه مرده‏اى از قبرستان زنده شده; صحبت از به اصطلاح مرده اجتماع است، مرده به صورت زنده، آن كه‏در پرتو ايمان زنده شده است. يا در همين سوره حديد، ما قبلا خوانديم‏كه " يوم يقول المنافقون و المنافقات للذين امنوا انظرونا نقتبس من نوركم قيل‏ارجعوا وراءكم فالتمسوا نورا " در قيامت مردان منافق و زنان منافق-چون‏آنجا حقايق آشكار مى‏شود-وقتى كه مى‏بينند اهل ايمان در پرتو نورحركت مى‏كنند مى‏گويند كمى مهلت بدهيد كه ما هم از نور شما اقتباس‏كنيم. خيال مى‏كنند نور اقتباس كردنى و عاريه گرفتنى است. آنها جواب‏مى‏دهند متاسفانه اين نور عاريه‏اى نيست، بايد برگرديد به دنيا، اين نوررا از آنجا بايد كسب كنيد.
" و يجعل لكم نورا تمشون به‏ " و قرار مى‏دهد براى شما نورى كه در پرتوآن نور رفتار كنيد و به راه برويد. " و يغفر لكم‏ " . گفته‏ايم كه مفهوم اصلى‏ " غفران‏ " پوشش يا به يك اعتبار " جبران‏ " است. اصل مغفرت، اصلى‏است كه شامل حال همه افراد انسان بايد بشود;يعنى كسريها ونقصهايى كه در وجود شما هست و بوده است‏خداى متعال روى آنها رامى‏پوشاند، مثل شئ شكسته‏اى كه از نو آن را ترميم كنند و مثل ديوارى‏كه يك خرابى پيدا كرده، بعد يك استاد بنا مى‏آيد جايش را پر مى‏كند ورويش را مى‏پوشاند به گونه‏اى كه مانند اول مى‏شود. " و يغفر لكم‏ " كه‏خلاصه‏اش اين است : شما را مانند اول سالم و پاك مى‏گردانيم. " و الله‏غفور " ذات مقدس پروردگار آمرزنده است، غفور است، پوشاننده است " رحيم‏ " مهربان است.
" لئلا يعلم اهل الكتاب الا يقدرون على شى‏ء من فضل الله‏ " . اين مطلبى كه مادر اين آيه خوانديم-گفتيم-مطلبى است كه از آيات ديگر قرآن مجيدهم استنباط مى‏شود ولى خصوص اين آيه گويا شان نزول خاصى داردكه آيه بعد روشن مى‏كند و آن اين است كه قرآن مطلبى دارد درباره اهل كتاب، يهوديها و مسيحيهايى كه در آن زمان بودند كه آنها اگر به خاتم‏انبياء ايمان بياورند داراى دو اجر خواهند بود. قهرى هم هست، بايد هم‏داراى دو اجر باشند، براى اينكه آنها در ابتدا و در آن وقت وظيفه وتكليفشان همين بوده، مثلا به حضرت مسيح ايمان آوردند، چون‏ايمانشان ايمان صحيح بوده اجرى داشتند، بعد كه پيغمبر اكرم ظهورمى‏فرمايد و به ايشان ايمان مى‏آورند اين ايمان دومشان براى آنها اجرثانوى ايجاد مى‏كند. در آيه‏اى دارد كه به اهل كتاب بگو كه اگر ايمان‏بياورند [دو اجر خواهند داشت] . اين سؤال برايشان بود كه آيا براى مامزيد اجرى هست؟ قرآن فرمود : " اولئك يؤتون اجرهم مرتين‏ " (٦) البته‏اينچنين است. اين [موضوع] بعد مساله‏اى به وجود آورده بود. آن اهل‏كتابى كه مسلمان مى‏شدند به مسلمين مى‏گفتند ما بر شما برترى داريم‏براى اينكه ما مثل كسى هستيم كه دوبار متولد شده باشد، دوبار تشريف‏ايمان پيدا كرده‏ايم : يك بار ايمان به پيغمبر خودمان، بار ديگر به پيغمبراسلام، ولى شما چون مشرك بوده‏ايد و ايمان آورده‏ايد، يك بار واردحوزه ايمان شده‏ايد;ما داراى دو اجر هستيم، شما صاحب يك اجر.
اين براى مسلمين سؤالى ايجاد كرده بود كه آيا اين فضيلتى است براى‏اهل كتاب نسبت به مسلمين اصلى يا نه؟
قرآن جواب مى‏دهد كه شما از اين نظر كه دوبار وارد ايمان شده‏باشيد (يك بار ايمان به پيغمبرى، بعد به اين پيغمبر) مانند آنها نيستيد، ولى ايمان در جهت قوس صعودى و در جهت اعتلاء، خودش درجات‏و مراتب دارد. شما از ايمانى وارد ايمان ديگر بشويد و از ايمانى واردايمان ديگر ولى در طول ايمان;يعنى ايمان به پيغمبر آخر الزمان خودش‏يك امر صاحب درجات است. در واقع قرآن مى‏خواهد بگويد شمامى‏توانيد اجر ده ايمان را پيدا كنيد و اجر صد ايمان را پيدا كنيد ولى به‏شرط اينكه اين مراحل و مراتب ايمان را يكى بعد از ديگرى طى كنيد وبه هر مرحله‏اى كه بالا برويد، به فضلى و رحمتى جديد از پروردگاردست مى‏يابيد. پس، از اين جهت ناراحت نباشيد كه ما در وضعى قرارگرفته‏ايم كه فقط يك اجر و يك رحمت‏شامل حال ما مى‏شود;نه، شمادرجات و مراحل و مراتب ايمان را طى كنيد تا دائما به فضلى بعد ازفضلى و به رحمتى بعد از رحمتى برسيد. اين است كه مى‏فرمايد : " لئلايعلم اهل الكتاب الا يقدرون على شى‏ء من فضل الله‏ " تا اهل كتاب گمان نبرند (علم در اينجا به معنى زعم است) ، اعتقاد نكنند و خيال نكنندمخاطب خود پيغمبر اكرم است-كه مؤمنين و مسلمانان، ديگر بر فضل ورحمت پروردگار دست نمى‏يابند، يعنى يك بار كه ايمان آوردند كار تمام‏شده;نه، بدانند كه در جهت صعودى هر چه بالا بروند باز جا دارد. " و ان‏الفضل بيد الله‏ " و اينكه فضل به ست‏خداست، به هر كه بخواهدمى‏دهد، و خدا صاحب فضل عظيم است.
امشب شب سيزدهم ماه مبارك رمضان است. ضمنا داريم نزديك‏مى‏شويم به شبهاى احياء از يك طرف و ايام مصيبت و شهادت‏امير المؤمنين عليه السلام از طرف ديگر. يك حادثه‏اى مربوط به امير المؤمنين‏على عليه السلام است كه نقل كرده‏اند در روز سيزدهم ماه مبارك رمضان رخ‏داده است و آن اين است كه در روز سيزدهم ماه رمضان-و ظاهرا آن‏روز، روز جمعه بوده است-ايشان موعظه مى‏كردند و خطبه‏مى‏خواندند، براى مردم صحبت مى‏كردند و مردم در مسجد نشسته‏بودند و از جمله كسانى كه در مسجد نشسته بودند دو فرزند بزرگوارشان امام حسن و امام حسين عليهما السلام بودند. يكمرتبه وسط حبت‏خطاب‏مى‏كنند به امام حسن، مى‏فرمايند فرزندم حسن! چند روز از اين ماه‏گذشته است؟ عرض مى‏كند پدر جان! سيزده روز (معلوم است كه‏مطلبى را مى‏خواهد بگويد، خودش بهتر از ديگران مى‏داند چند روزگذشته است) . باز به امام حسين مى‏فرمايد : فرزندم! چند روز از اين ماه‏مانده است؟ پدر جان! هفده روز. آنگاه دستى به محاسن مباركش مى‏بردو مى‏فرمايد چيزى نمانده است كه اين محاسن به خون اين سر خضاب‏بشود. امير المؤمنين على عليه السلام در اين ماه مبارك رمضان به طور اشاره وكنايه و گاهى صريح ولى بدون اينكه جزئيات و خصوصيات و وقت [حادثه شهادت خود] را دقيقا تعيين بفرمايد يك حالتى را نشان مى‏دادكه نگرانى كلى براى همه و در درجه اول براى خاندان ايشان به وجودآورده بود. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا عاقبت امر همه ما ختم به خير بفرما، دلهاى ما به‏نور ايمان منور بگردان، ما را اهل طاعت‏خود قرار بده، توفيق تجنب از معاصى به همه ما [عنايت بفرما] .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حديد/٢٨ و ٢٩.
٢. مائده/٩٣.
٣. مجادله/١١.
٤. نحل/١٢٨.
٥. انعام/١٢٢.
٦. قصص/٥٤.

۶
آشنايي با قرآن تفسير سوره حشر (١)


بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على اصولها فباذن الله‏و ليخزى الفاسقين * و ما افاء الله على رسوله منهم فما اوجفتم عليه‏من خيل و لا ركاب و لكن الله يسلط رسله على من يشاء و الله على‏كل شى‏ء قدير * ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله وللرسول و لذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل كى لا يكون‏دولة بين الاغنياء منكم و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه‏فانتهوا و اتقوا الله ان الله شديد العقاب (١) * "
اين آيات مربوط مى‏شود به داستان بنى النضير كه جماعتى از يهودو ساكن اطراف مدينه بودند و در ابتدا هم‏پيمان شدند، پيمانى كه پيغمبراكرم با همه يهوديهايى كه در مدينه بودند امضا كرد كه اينها مى‏توانند به‏شعائر دينى خودشان عمل كنند و با مسلمين به اصطلاح همزيستى داشته باشند به شرط اينكه با دشمنان مسلمين همكارى نكنند و اگر باخود مسلمين همكارى كنند از مزاياى ديگرى هم برخوردار خواهندبود، و بعد يهود خيانت كردند و حتى در جريانى تصميم گرفتند كه‏پيغمبر اكرم را بكشند و با منافقينى كه در داخل مسلمين بودند همكارى‏و همدستى داشتند و بعد از اين بود كه پيغمبر اكرم تصميم گرفت كه اينهارا به كلى از آنجا اخراج كند، و اساسا با بودن يهود در اطراف مدينه - وبلكه حتى در جزيرة العرب - امكان اينكه اسلام بتواند به هدفهاى‏خودش برسد نبود;نه صرف اصل بودن يهود، بلكه بودن يهوديها بعلاوه‏كارهاى يهوديگرى، چون آن كارهاى يهوديگرى از آنها جدا نمى‏شد.
مسلمين حركت كردند، البته نه به يك صورت جنگى، و چون ازمدينه تا قلعه بنى النضير فاصله‏اى نبود پياده رفتند و تنها خود رسول‏اكرم بودند كه بعضى گفته‏اند سوار بر يك شتر بودند و بعضى گفته‏اندسوار بر يك الاغ، و در حقيقت جنگى هم صورت نگرفت. البته مؤمنين‏رفتند براى تصرف قلاع آنها، و آنها بالاخره خودشان با دست‏خودشان‏قلعه‏ها و خانه‏هاى خودشان را خراب مى‏كردند كه به دست مسلمين‏نيفتد. برخورد مختصرى هم ميان آنها و مسلمين رخ داد. مقدارى ازدرختهاى خرماى آنها را مسلمين بريدند و قطع كردند. اين امر، هم براى‏بعضى از مسلمين سؤال به وجود آورد و هم مورد اعتراض يهوديها واقع‏شد. يهوديها به پيغمبر اكرم گفتند شما كه هميشه از فساد در زمين نهى‏مى‏كنى! و بريدن اين نخلها خودش فساد در زمين است. بعضى ازمسلمين هم، البته ذكر نشده است كه حرفى زده و اعتراضى كرده باشند، ولى براى آنها هم اين كار مقدارى گران آمده بود. آيه نازل شد و اين عمل‏را امضا و تصحيح كرد. مى‏فرمايد : " ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على‏اصولها فباذن الله‏ " آنچه از اين درختهاى خرما بريده‏ايد و آنچه بجا گذاشته‏ايد همه به اذن و رضاى خدا بوده است;يعنى نه آن بريدنها و نه‏آن باقى گذاشتن‏ها هيچكدام بر خلاف رضاى حق نبوده است.
" و ليخزى الفاسقين‏ " و به اين وسيله اين فاسقها - كه مقصود همين يهوديهاهستند - خوار و ذليل مى‏شوند; [اين كار] وسيله‏اى است براى خوار وذليل كردن آنها.
بعد يهوديها - مخصوصا در عصر ما كه دستگاههاى تبليغاتى‏خيلى وسيعى دارند - اين موضوع را جزء مستمسكهاى خودشان قرارداده‏اند كه مسلمين آمدند و به امر پيغمبر درختهاى خرما را قطع كردند واين فساد در زمين است. از اين جهت است كه من لازم مى‏دانم كه دراطراف اين مطلب مقدارى بحث كنيم.
اين مطلب از دو جنبه بايد بحث‏شود، يكى از جنبه قرآنى كه آيا اين‏عمل با تعليمات خود قرآن سازگار بوده است‏يا نبوده است؟ يعنى اصل‏تعليمات قرآن و پيغمبر در اين زمينه چه بوده است و آيا اين يك عمل‏استثنايى و بر خلاف آن تعليمات است‏يا نه؟ و ديگر از نظر كلى و به‏اصطلاح فلسفى و حقوقى، چون اين مساله‏اى است كه حتى امروز هم‏در ميان فلاسفه جديد مطرح است.
قرآن كريم مكرر در تعليمات خودش اين دستور را يادآورى‏كرده است كه در جهاد و مبارزه با دشمن از عدالت‏خارج نشويد، مثل‏آياتى كه در ابتداى سوره مائده هست;در دو آيه است. در يك آيه‏مى‏فرمايد : " و لا يجر منكم شنئان قوم ان صدوكم عن المسجد الحرام ان تعتدوا وتعاونوا على البر و التقوى و لا تعاونوا على الاثم و العدوان و اتقوا الله ان الله شديدالعقاب‏ " (٢) وادار نكند كينه و دشمنى قومى كه شما را مانع شدند از وروددر مسجد الحرام [كه از حد تجاوز كنيد] . مى‏دانيم كه قريش به مسلمين‏فوق‏العاده بدى كردند. يكى از چيزهايى كه سبب شده بود كه كينه‏قريش، شديد در دل مسلمين وارد شود عملى بود كه در حديبيه انجام‏دادند كه مسلمين تا دو فرسخى مكه رفتند و اينها مانع شدند. قرآن‏مى‏فرمايد دشمنى اين قومى كه شما را مانع شدند از مسجد الحرام‏بعلاوه هزار كار بد ديگرى كه كرده بودند;جنگ بدر و احد و خندق رااينها بپا كرده بودند - سبب نشود كه شما از حد تجاوز كنيد. بعدمى‏فرمايد كه در كارهاى نيك تعاون داشته باشيد و در كارهاى بد نه.
در آن آيه ديگر مى‏فرمايد : " يا ايها الذين امنوا كونوا قوامين لله شهداءبالقسط و لا يجر منكم شنان قوم على الا تعدلوا اعدلوا هو اقرب للتقوى‏ " (٣) اى‏اهل ايمان براى خدا قيام كنيد، هميشه به عدالت گواهى بدهيد، هرگزدشمنى يك قوم شما را وادار نكند بر اينكه عدالت نكنيد (يعنى بادشمن خودتان هم به عدالت رفتار كنيد) ، به عدالت عمل كنيد كه‏عدالت به تقوا و پرهيزكارى نزديكتر است.
در آيه ١٩٠ سوره بقره مى‏فرمايد : " و قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم‏و لا تعتدوا ان الله لا يحب المعتدين‏ " در راه خدا بجنگيد با كسانى كه با شمامى‏جنگند ولى در جنگ هم اعتداء (يعنى از حد گذشتن) [نكنيد] ، ازحد لازم نگذريد;خداوند معتدين و متجاوزين را دوست نمى‏دارد.
در اين موارد نيز همه گفته‏اند كه مقصود اين است : وقتى كه بادشمن روبرو مى‏شويد فقط با سرباز كه در ميدان جنگ با شما روبروشده است بجنگيد، اما آن كه سرباز نيست، مثلا كسى كه در خانه‏خودش نشسته است، پيرمردها، زنها، بچه‏ها، به اينها كارى نداشته‏باشيد، و مخصوصا كارهايى را كه اسمش‏ " افساد در زمين‏ " است پيغمبراكرم نهى مى‏فرمود، صريح هم نهى مى‏فرمود. وقتى كه قومى را [به‏جنگ] مى‏فرستاد تعبيراتى مى‏كرد، مى‏فرمود درختى را در جايى قطع‏نكنيد، پيرمردى را نكشيد، آب را به روى مردم نبنديد و امثال اين كارها.
اينها اصل تعليمات اسلامى است.
ولى يك مطلب ديگر در اينجا هست و آن اين است : گاهى اين كارهاصورت مى‏گيرد فقط به دليل حقد و عداوت و كينه‏اى كه افراد با ديگران‏دارند، يعنى يك كارهاى صرفا احساساتى. شك ندارد كه اينها ممنوع‏است. ولى يك وقت هست كه هدفهاى مشروع جنگى متوقف بر عملى‏هست;اينجا چطور؟ اينجا من ابتدا مساله‏اى را كه حادتر از همه است ودر فقه مطرح است ذكر مى‏كنم تا تكليف بقيه روشن شود.
فقها مساله‏اى در فقه در كتاب‏ " جهاد " طرح كرده‏اند به نام مساله‏ " تترس كافر به مسلم‏ " (تترس از ماده‏ " ترس‏ " است و ترس يعنى سپر) كه‏اگر در جنگ، دشمن، مسلمانى را سپر خودش قرار بدهد تكليف‏چيست؟ حال يا فردى از كفار فردى را سپر خودش قرار بدهد [يا گروهى از كفارگروهى را سپر قرار بدهند] ، ولى آنها بالاترش را عنوان كرده‏اند كه گروهى‏را سپر قرار بدهد. مثلا دشمن عده‏اى مسلمان بى‏گناه را اسير مى‏كند - واين خيلى معمول هم هست - بعد همان اسرا را در مقدم لشگرخودش قرار مى‏دهد و سربازش پشت‏سر اين اسرا جلو مى‏آيد، براى‏اينكه اگر آن طرف بخواهد بزند بايد اول افراد خودش را بزند. اين مساله‏را فقها طرح كرده‏اند كه اگر ما ديديم دشمن هجوم آورده و گروهى‏مسلمان بى‏گناه را سپر خودش قرار داده است، امر ما داير است ميان‏يكى از دو كار : يا اين عده بى‏گناه را بكشيم تا بتوانيم جلو هجوم دشمن رابگيريم و يا اينكه به خاطر اين بى‏گناه‏ها دست از مبارزه برداريم، تسليم دشمن باشيم كه دشمن چه مى‏كند. مى‏گويند اينجا براى شما جايز است‏كه همين بى‏گناه‏ها را به دست‏خودتان بكشيد - البته آنها شهيدند در راه‏خدا - براى اينكه جلو پيشروى دشمن را بگيريد، زيرا اگر اين كار رانكنيد، بعد دشمن مى‏آيد بيشتر از آنها را مى‏كشد، همانها را مى‏كشدبعلاوه يك عده افراد ديگر. پس امر داير است ميان اهم و مهم كه ماخون اين عده بى‏گناه را اينجا حفظ كنيم ولى در ازاى آن خون عده‏بيشترى بى‏گناه را هدر بدهيم يا اين عده بى‏گناه را با دست‏خودمان سرببريم براى اينكه جلو خونهاى ديگر گرفته شود؟ فقه اجازه مى‏دهد، مى‏گويد اين كار را بكنيد.
حال منطق و عقل در اينجا چه مى‏گويد؟ آيا عقل مى‏گويد بى‏گناه‏هارا نبايد كشت به هر قيمتى كه تمام مى‏شود؟ يا عقل مى‏گويد بى‏گناه رابى‏جهت نبايد كشت و گاهى بى‏گناه با جهت كشته مى‏شود و بايد هم‏كشته شود، مثل خود رفتن سرباز به ميدان جنگ كه بالاخره كشته‏خواهد شد;يعنى اينجا تضاد است ميان عاطفه و عقل. خيلى جاهاميان عاطفه و عقل تضاد واقع مى‏شود. يك كار را عقل مى‏گويد بكن، عاطفه مى‏گويد نكن. آن كه محكوم عاطفه است نمى‏كند و آن كه محكوم‏حكم عقل است مى‏كند، نظير همين مثالهاى معروف كه بچه‏اى احتياج‏دارد به يك عمل جراحى، اگر به مادر كه خيلى اهل عاطفه است‏بگويى، بچه را مى‏كشد بغل خودش، مى‏گويد من حاضر نيستم مثلاشكم او را باز كنند يا دست او را احيانا ببرند. عاطفه‏اش به او اجازه‏نمى‏دهد. ولى عقل چه مى‏گويد؟ همان مادر اگر فكر قويترى داشته‏باشد، چنانچه از گفته پزشك يقين پيدا كرد كه بريدن دست اين بچه‏يگانه راه نجات اوست، مى‏گويد اين كار را بكن. خود بچه چطور؟ او كه‏محال است تسليم بشود. مولوى اين مثال را به حجامت ذكر مى‏كند يعنى خود بچه را با مادر مقايسه مى‏كند، مى‏گويد :

طفل مى‏لرزد به نيش احتجام مادر مشفق در اين غم شادكام‏همه
جراحيهايى كه در دنيا مى‏شود همين‏طور است. دندان كه فاسدمى‏شود انسان آن را با كمال تاسف مى‏كشد اما متاسف است كه چرافاسد شده كه حالا بايد كند و دور انداخت. ولى بعد از اينكه فاسد شده، ديگر آدم عاقل نمى‏گويد فاسد را بايد نگه داشت. فاسد اگر باشد سالمهارا هم فاسد مى‏كند. اين يك مطلب.
مثل مساله تترس اسمش فساد در زمين نيست. اگر هدف، صحيح‏نيست اصل كار غلط است. اما اگر هدف صحيح است، به خاطر هدف‏صحيح‏كارى را انجام دادن فساد نيست. فساد، كارهاى كينه‏توزى است، يعنى كارهايى كه هيچ ربطى به اين قضيه ندارد. فرض كنيد پيرمردى دريك گوشه‏اى هست;اين اثرى در كار جنگ ندارد. آن كه اسلام مى‏گويد :
" قاتلوا فى سبيل الله الذين يقاتلونكم و لا تعتدوا " [لا تعتدوا] يعنى كارهايى كه‏تاثير در تاكتيكهاى هدفى ندارد و فقط ناشى از عقده و از احساسات و ازكينه‏توزى است [انجام ندهيد] . بر اساس كينه‏توزى هيچ كارى نبايد كرد.
دشمن را هم نبايد بر اساس كينه‏توزى كشت;دشمن را هم بايد به خاطرايمان به هدف كشت نه به خاطر كينه‏توزى. هر كارى كه صرفا به خاطركينه‏توزى باشد (انسانى را مجروح كردن تا چه رسد به انسانى را كشتن، خانه‏اى را خراب كردن، درختى را قطع كردن) جايز نيست. ولى اگر اصل‏كارى مشروع است و رسيدن به يك هدف بزرگتر متوقف بر چنين كارى‏هست البته بايد اين كار را كرد. از جمله اين است : آيا خراب كردن‏حصنها و باروهاى دشمن جايز است‏يا جايز نيست؟ اگر حمله به دشمن‏جايز نيست كه هيچ چيزش جايز نيست، اما اگر دشمن دشمنى است كه‏حتما بايد سرزمينش را گرفت و تسخير كرد البته خراب كردن با رويش هم درست است;خراب مى‏كنيم بعد بهترش را درست مى‏كنيم. اگرواقعا در يك جا اين كار جزء تاكتيك جنگى قرار بگيرد، براى خراب‏كردن روحيه دشمن، براى ارعاب دشمن كه مقاومت نكند و بعد كشتاركمتر صورت بگيرد [اين كار جايز است] يهودى‏اى كه جانش به مالش‏بسته است، همين قدر كه ببيند مالش مورد هجوم قرار گرفت زودروحيه‏اش را مى‏بازد.
اين است كه قرآن مى‏فرمايد : " ما قطعتم من لينة او تركتموها قائمة على‏اصولها فباذن الله و ليخزى الفاسقين‏ " . اين " و ليخزى الفاسقين‏ " اشاره به آن تاثيرروانى اين كار است، يعنى اين كار روح اينها را مخذول و منكوب مى‏كندو براى اين هدف لازم است. چهار تا درخت است، بريده مى‏شود، بعدهم به جايش درخت كاشته مى‏شود.
پس اين منافات ندارد با آن اصلى كه هر عقلى مى‏گويد، كه خودقرآن هم افساد در زمين را شديد تخطئه مى‏كند : " و من الناس من يعجبك‏قوله فى الحيوة الدنيا و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام و اذا تولى سعى‏فى الارض ليفسد فيها و يهلك الحرث و النسل‏ " (٤) بعضى از مردم اشخاصى‏هستند كه زبانشان خيلى چرب و نرم است، به زبانشان تو را به شگفت‏مى‏آورند و تو از اين خوش‏زبانى‏هاى اينها تعجب مى‏كنى، اما دل اينها :
سخت‏ترين دشمنهاى تو همينها هستند. همين قدر كه از پيش تومى‏روند، همه سعيشان اين است كه در زمين فساد كنند و كشتها را از بين‏ببرند;هر جا ببينند زراعت و كشتى هست، باغى هست، درختى هست، اينها را به كلى از بين ببرند، نسل را (انسانها را) از بين ببرند. اينهاچيزهايى است كه خود قرآن به شدت تخطئه مى‏كند ولى در عين حال‏قرآن - نه به خاطر احساسات و كينه‏توزى، بلكه در مواردى كه رسيدن به‏هدف انسانى و مشروع و الهى متوقف بر آن است - نه تنها كشتن كافر رااجازه مى‏دهد، كشتن انسان مسلمان را هم اجازه مى‏دهد تا چه رسد به‏خراب كردن يك بارو و چه رسد به كندن چند درخت. پس اين دو مساله‏نبايد با يكديگر اشتباه شود. از اين آيه مى‏گذريم.
" و ما افاء الله على رسوله منهم‏ " . در اسلام از نظر مالى يك‏ " فى‏ء " داريم و يك‏ " غنيمت‏ " ;يعنى مالهايى كه از چنگال دشمن بيرون آورده‏مى‏شود بعضى نام‏ " غنيمت‏ " دارد و يك حكم دارد و بعضى نام‏ " فى‏ء " دارد و حكم ديگرى دارد. غنيمت عبارت است از آنچه كه در ميدان‏جنگ به دست‏سربازان مى‏افتد و به وسيله جنگ گرفته مى‏شود. هرچيزى كه به وسيله جنگ و به تعبير قرآن با يورش با اسب و شتر - يعنى‏آنجا كه رسما حمله، حمله جنگى است - و با زور شمشير گرفته مى‏شودآن را " غنيمت‏ " مى‏گويند. غنائم جنگى از نظر اسلام به پنج قسمت‏تقسيم مى‏شود;چهار قسمت ميان سربازها - همانهايى كه در جنگ‏شركت داشته‏اند - تقسيم مى‏شود و يك قسمت اختصاص به پيغمبرپيدا مى‏كند كه خمس است و مصرفش همان مصرف خمسى است كه‏ما مى‏دانيم (و اعلموا انما غنمتم من شى‏ء فان لله خمسه و للرسول و لذى القربى) (٥) .
و اما فى‏ء. فى‏ء عبارت است از اموالى كه از كافر حربى به دست‏مى‏آيد ولى بدون آنكه زور شمشير در كار باشد;يعنى دشمن به شكل‏ديگرى، مثلا به واسطه رعب و ترسش، از آنجا رفته است. اين رااصطلاحا " فى‏ء " مى‏گويند. در فى‏ء، سربازان شركت ندارند و در واقع‏به تعبيرى كه بعد عرض مى‏كنيم كه خود قرآن تا آخر سوره اين موضوع‏را بيان كرده - به يك معنا به همه مسلمين تعلق مى‏گيرد;چگونه؟ اولااينجا كلمه‏ " فى‏ء " تعبير فوق‏العاده‏اى است. فى‏ء يعنى رجوع. چيزى كه‏رفته و بازگشته، حالت بازگشتش را " فى‏ء " مى‏گويند. سايه را تا وقتى كه‏آفتاب رو به بلندى است (تا ظهر) كه به تدريج‏سايه كوچك مى‏شود، " ظل‏ " مى‏گويند، از آن به بعد كه باز سايه برمى‏گردد و رو به درازى‏مى‏رود آن را " فى‏ء " مى‏گويند. قرآن مالى را كه از كافر حربى گرفته‏مى‏شود اسمش را مى‏گذارد " فى‏ء " يعنى آن كه به جاى اصلى خودش‏برگشته است;يعنى او را غاصب مى‏شمارد. با فلسفه قرآن مطلب كامل‏و روشن است;چون هر چه هست از آن خداست، همه چيز مال‏خداست و خدا در اين عالم بشر را براى مقصدى خلق كرده است كه آن‏مقصد توحيد است و استفاده از سفره الهى آن قدر براى انسان جايزاست كه با هدف صاحب اصلى موافق و هماهنگ باشد. از نظر اسلام‏كسى كه كافر بالله العظيم است مالك حقيقى نيست;در واقع آنچه را كه‏مى‏خورد مثل كسى است كه از نظر قانونى مال غصبى را دارد مى‏خورد.
اين مال وقتى كه به مسلم برمى‏گردد " فى‏ء " است.
اينجا من دو تعبير دارم، يكى از قرآن يكى از حديث;خيلى جالب‏است! اين تعبير راجع به مال است، يك تعبير هم راجع به علم داريم. آن‏تعبير راجع به علم خيلى عجيب است! جمله معروفى است كه‏پيغمبر اكرم فرموده و مكرر از ايشان روايت‏شده و از امير المؤمنين باتعبيرات مختلف مكرر روايت‏شده، كه خلاصه همه آنها اين است :
" الحكمة ضالة المؤمن ياخذها اينما وجدها " حكمت - يعنى علم، علمى كه‏محكم باشد، يعنى علمى كه تخيل و واهى نباشد، حقيقت و مطابق باواقع باشد، علم درست - گمشده مؤمن است. مؤمن هر جا كه حكمت راپيدا كند گمشده خود را پيدا كرده‏ " و لو عند مشرك‏ " و لو نزد يك مشرك. " گمشده‏ " يعنى چيزى كه مال من بوده و از دستم رفته است. انسان وقتى‏چيزى مال خودش باشد و از دستش رفته باشد و بعد جاى ديگر آن راببيند ديگر معطل نمى‏شود، فورا مى‏گيرد. " فهو احق بها " . اينجا رابطه دين‏و علم [بيان شده است] . امروز بحثى هست - فرنگيها طرح كرده‏اند - كه‏دين و علم با يكديگر تضاد دارند. پيغمبر درست عكس مطلب رامى‏گويد كه ايمان و علم با يكديگر آنچنان به اصطلاح همخانگى دارندكه اگر حكمت در غير خانه ايمان باشد در خانه خودش نيست :

اى برادر بر تو حكمت عاريه است همچو نخاسى كه دستش جاريه است
مى‏خواهد بگويد حكمت و علم اگر در جايى كه ايمان نيست وجودداشته باشد، در جاى خودش نيست، آنجا عاريه است;خانه حكمت‏آنجاست كه ايمان باشد. پس ايمان و علم اين قدر با يكديگر توام‏هستند. اين تعبير راجع به علم، آن تعبير هم راجع به مال. در باب علم‏مى‏فرمايد : " الحكمة ضالة المؤمن‏ " ، در باب مال مى‏فرمايد : " ما افاء الله على‏رسوله‏ " آن كه خدا برگرداند به پيغمبر;يعنى اساسا بودنش در آنجابى‏اساس بود.
[اخيرا] به نام‏ " حقوق بشر " حرفهاى مفت بى‏اساسى - كه درست‏فكر نكرده‏اند - مى‏گويند. مى‏گويند بشر في حد ذاته قطع نظر از دين ومذهب حقوقى دارد. (اينجا بايد گفت‏خدا پدر ماركسيستها را بيامرزد كه‏آنها اين حرفها را به كلى نفى كرده‏اند. ) منشا اين حقوق چيست؟ چرا بشرچنين حقوقى دارد؟ اين حقوق را چه كسى قرار داده و از كجاست؟ چرابشر چنين حقوقى دارد و آن اسب اين حقوق را ندارد؟ آيا طرحى درعالم هست كه چه براى چيست؟ يعنى آيا در باطن عالم يك پيوستگى‏در كار است و آن اين است كه اگر انسانى در عالم خلق شده و مواهبى به نام محصول، زراعت، ميوه، پوشيدنيها و خوردنيها در عالم هست، اينهابراى انسان خلق شده؟ حرف درستى است. بعد مى‏گوييم اين عالم، اين‏دستگاهى كه دارد اين امور مورد استفاده را تحويل بشر مى‏دهد، اين‏رودخانه‏ها، اين جنگلها، اين ميوه‏ها، اين زمينهاى پر استعداد، اين آب وهوا، اين عالم خلقت اينها را براى يك نفر نيافريده، براى يك طبقه هم‏نيافريده، براى همه آفريده. حرف درستى است ( " و الارض وضعهاللانام‏ " (٦) زمين را براى همه مردم قرار داد) . ولى اساس حرف تو اين است‏كه اصلا پيدايش زمين به علت‏يك تصادف بود، پيدايش حيات در روى‏زمين هم به علت‏يك تصادف ديگر بود، انسان هم در اثر يك تنازع بقاى‏خونين به وجود آمد;در اثر جنگهاى بيرحمانه‏اى كه نسلهاى حيوانات بايكديگر كردند، يكى از نسلها شده انسان. يكديگر را خورده‏اند و به‏حقوق يكديگر تجاوز كرده‏اند، مثل ميليونها كرمى كه در يك حوض‏بوده‏اند، كرمهاى بزرگتر كوچكترها را خورده‏اند;خوردند و خوردند تاآخر يك كرم بزرگ باقى ماند. آن وقت انسانى كه طبق فلسفه تو اين جوردر روى زمين به وجود آمده، به اينجا كه رسيده يكمرتبه صاحب حق‏شد؟ از كجا صاحب حق شد؟ اصلا حق بشريت ديگر معنى ندارد.
اما اگر حق معنى دارد - كه واقعا هم معنى دارد - اين بر اساس اصل‏علت غايى است‏يعنى اين رابطه كه اين اشياء براى انسان آفريده شده‏است. پس انسان هم براى يك حقيقت عاليتر و متعالى‏تر آفريده شده‏است، وقتى كه انسان براى يك حقيقت عاليتر و متعالى‏تر آفريده شده‏است، آن حقيقت از انسان مقدستر است. انسان قداست‏خودش را به‏اعتبار انسانيت كسب مى‏كند. ما هميشه اين حرف را گفته‏ايم. وقتى كه‏شما مى‏گوييد انسان شرافت دارد، مى‏گوييم كدام انسان؟ انسان‏زيست‏شناسى؟ از نظر زيست‏شناسى كه جانى‏ترين انسانها باشريف‏ترين انسانها فرق نمى‏كند. مثال از مسلمانها نمى‏آوريم. از نظرزيست‏شناسى موسى چمبه با لومومبا هيچ فرق نمى‏كند، هيچ شرافتى‏آقاى لومومبا بر آقاى موسى چمبه ندارد، يعنى نمى‏شود گفت [چون] مثلا گروه خون اين از گروه خون او بهتر است‏يا شكل اين از شكل اوزيباتر است [اين بر او شرافت دارد] . اين كه ملاكش نيست;ملاك مسائل‏ديگرى است كه شما آنها را " معيارهاى انسانيت‏ " مى‏ناميد. پس انسانيت‏مافوق انسان است، يعنى هر انسانى انسان بالقوه است، و انسان بالفعل‏آن است كه آن ارزشهاى انسانى در او رشد و كمال پيدا كرده است. پس‏هدف آن ارزشهاى متعالى انسانى است. اين است كه انسان فداى ايمان‏مى‏شود، فداى اخلاق مى‏شود و فداى ارزشهاى انسانى مى‏شود.
بنابراين در زمينه امر خدا و اراده خدا - كه امر خدا و اراده خدا هم‏چيزى جز سعادت بشريت نيست - ديگر حقى در مقابل آن پيدانمى‏شود كه كسى بگويد من به دليل اينكه فقط يك انسان زيست‏شناسى‏هستم و يك سر و دو گوش دارم حقى دارم و اين حق من به هيچ‏وسيله‏اى قابل سلب نيست. خير، چنين چيزى نيست، حق مال تونيست، مال انسانيت است. تو تا در مسير انسانيت باشى ذيحق هستى، از اين مسير كه خارج شدى حقى به هيچ چيز ندارى حتى به جان‏خودت. اين است كه قرآن مى‏گويد : " ما افاء الله على رسوله‏ " آنچه را كه‏خدا برگرداند;يعنى بى‏جهت پيش اينها بود. اصلا مالكيت بر ايشان قائل‏نيست، با كمال صراحت.
اينجا چون قانون را براى مسلمين بيان مى‏كند بعد مى‏فرمايد : " فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركاب‏ " در اينجا اسب و شترى بر اينها نتاختيد، ÷يعنى چون جنگ نبوده غنيمت نيست " و لكن الله يسلط رسله على من يشاءو الله على كل شى‏ء قدير " لكن خدا پيامبرانش را بر هر كس كه بخواهدمسلط مى‏كند و خدا بر هر چيزى قادر است. در آيه اول با جمله " فمااوجفتم عليه من خيل و لا ركاب‏ " به مسلمين گفت پس اينجا مساله، مساله‏غنيمت نيست كه به همان خصوص سربازها تعلق داشته باشد. " ما افاءالله على رسوله من اهل القرى فلله‏ " آنچه كه خدا فى‏ء كرد از اهل قراء تعلق‏دارد به الله. البته معلوم است كه الله مصرف كننده نيست;يعنى‏فى سبيل الله; " لله‏ " اينجا يعنى در راه خدا بايد مصرف شود، به عنوان‏فى سبيل الله بايد مصرف شود. به اصطلاح عنوان خاص است.
" وللرسول‏ " و براى پيغمبر، يعنى باز قسمتى از اين اختصاص به پيغمبرپيدا مى‏كند كه پيغمبر بر اساس آنچه كه خودش صلاح مى‏داند - يعنى‏صلاحديد شخصى پيغمبر - در هر موردى كه بخواهد، مصرف مى‏كند.
" و لذى القربى‏ " و براى ذوى القربى. در اينجا حتى اهل تسنن هم اعتراف‏دارند كه مقصود از " ذوى القربى‏ " ذوى القرباى پيغمبر است، يعنى كسانى‏كه صدقات بر آنها حرام است. به دليل اينكه صدقات بر آنها حرام است‏از اينجا مى‏توانند استفاده كنند. " و اليتامى و المساكين و ابن السبيل‏ " و براى‏يتيمها و مسكينها و ابن السبيل‏ها. سپس جمله‏اى است كه بعد تفسيرمى‏كنم. آنگاه مى‏فرمايد : " للفقراء المهاجرين الذين اخرجوا من ديارهم‏ " فقراى‏مهاجرى كه از شهرهايشان خارج شدند. بعد مى‏فرمايد : " و الذين تبوءوالدار و الايمان من قبلهم‏ " و حتى براى انصار كه چنين و چنان بودند. بعدمى‏فرمايد : " و الذين جاءو من بعدهم‏ " و براى كسانى كه بعد از اين مهاجرين‏و انصار تا دامنه قيامت بيايند. پس معنايش اين است كه در نهايت امرمورد مصرف فى‏ء عموم مسلمين هستند.
حال چرا فى‏ء به يتامى و مساكين و ابن السبيل و اين فقراء و ديگران برسد؟ اينجا قرآن تعليلى كرده كه از اين تعليل يك اصل كلى براى‏جاهاى ديگر استفاده كرده‏اند : " كى لا يكون دولة بين الاغنياء منكم‏ " براى‏اينكه اين مال و ثروت، چيزى نباشد كه فقط در ميان اغنياى شما گردش‏كند;يعنى فلسفه اين حكم اين است كه پول و ثروت در ميان همه‏طبقات پخش شود و اختصاص به يك طبقه معين نداشته باشد كه فقطدر ميان آنها در يك مدار بسته گردش كند، در مدار بازى باشد كه همه‏مردم را شامل شود. كلمه‏ " دولة‏ " و " دولة‏ " هر دو در زبان عرب استعمال‏مى‏شود، هر دو هم به اعتبار تداول يعنى دست به دست‏شدن است.
دولت را هم‏ " دولت‏ " مى‏گويند چون دست به دست مى‏شود يعنى براى‏يك نفر يا براى يك عده باقى نمى‏ماند، اينها مى‏روند عده ديگر مى‏آيند، آن عده مى‏روند باز عده ديگر مى‏آيند. از آن جهت كه به اصطلاح يك‏ " حالت‏ " است به آن مى‏گويند " دولة‏ " ولى آن چيزى كه دست به دست‏مى‏شود مثل خود پست‏يا پول را مى‏گويند " دولة‏ " يعنى آن چيزى كه‏دست به دست مى‏شود. حال قرآن مى‏گويد اين پول كه دست به دست‏مى‏شود نبايد در يك مدار محدود كه مدار اغنياست دست به دست‏شود، بايد در مدار عموم دست به دست‏شود;چون پول به هر حال درگردش و حركت است، نمى‏تواند در يك جا بماند، ولى پول كه‏نمى‏تواند در يك جا بماند دو جور است : يك وقت هست فقط در ميان‏يك طبقه و در يك مدار محدود گردش مى‏كند، و يك وقت هست دريك مدار نامحدود گردش مى‏كند;كه از اين جمله اين نظريه اسلام‏استنباط شده است كه نظر اسلام در باب ثروت اين است كه در يك مدارمحدود گردش نكند بلكه در يك مدار نامحدود يعنى در دست همه‏مردم [گردش كند] . بهترين مثل آن چرخ و فلك است. چرخ و فلك‏هميشه در حال گردش است، يعنى آن كه در آن راس قرار گرفته مى‏آيد پايين و در آن پايين‏ترين نقطه و آن كه در نقطه پايين بوده مى‏رود بالا; دو مرتبه همين‏طور گردش مى‏كند، به يك حال باقى نمى‏ماند. قرآن‏حرفش اين است كه پول بايد در ميان همه مردم بگردد نه در ميان يك‏طبقه معين.
" و ما اتيكم الرسول فخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا و اتقوا الله ان الله شديدالعقاب‏ " آنچه را كه پيامبر به شما مى‏دهد بگيريد و آنچه را كه از آن نهى‏مى‏كند باز بايستيد;يعنى اوامر و نواهى پيغمبر بايد معيار و ملاك قانون‏در ميان شما باشد;و از خدا بترسيد كه خداوند شديد العقاب است. درگذشته خوانديم كه " ما افاء الله على رسوله من اهل القرى فلله و للرسول ولذى القربى و اليتامى و المساكين و ابن السبيل‏ " يعنى آنها را به عنوان مواردمصرف [فى‏ء] معين فرمود، ولى باز تكرار مى‏شود : " للفقراء المهاجرين‏ " .
مفسرين همه گفته‏اند اينها توضيح همان قسمتهاى قبل است. مثلا وقتى‏مى‏فرمايد : " لله‏ " براى خدا، بايد مصرفش معلوم شود;مقصودفى سبيل الله است. آن‏ " فى سبيل الله‏ " چه كسانى هستند؟ براى فقراى‏مهاجرين كه از شهر و ديارشان و از اموالشان اخراج شدند " يبتغون فضلامن الله و رضوانا " و اكنون كه در مدينه هستند طالب فضل الهى‏اند يعنى‏دنبال كار و كسب مى‏روند از نظر دنيا و طالب رضاى حق هستند از نظرآخرت " و ينصرون الله و رسوله‏ " خدا و پيامبرش را يارى مى‏دهند، كمك وسرباز اسلام‏اند " اولئك هم الصادقون‏ " (٧) اينها مردمى هستند صادق وراستين، راست گفتار و راست كردار. آيا باز فقط به مهاجرين اختصاص‏دارد، [مورد] مصرف مهاجرين‏اند؟ " و الذين تبوءو الدار و الايمان من قبلهم‏ " و آنان كه خانه گل و خانه ايمان و دل را قبلا براى مهاجرين آماده كردند.
جمله عجيبى است! مهاجرين مردمى بودند كه اكثرشان در مكه‏بودند;مردمى بودند كه از خانه و دار و ديارشان خارج و از زن و بچه‏جدا شدند و تنها [حركت كردند] ، به اصطلاح ايمان خودشان رابرداشتند و فرار كردند آمدند به مدينه. صفراليد بودند و چيزى نداشتند.
مسلمين مدينه كه آنها را " انصار " مى‏گويند برادران مهاجرشان را باآغوش باز پذيرفتند و اين جهت - همين‏طورى كه گفته‏اند - صحنه‏بى‏نظيرى در تاريخ اسلامى است. احتياج پيدا نشد به اينكه پيغمبربخواهد مثلا به زور مهاجرين را در خانه‏ها تقسيم كند. نوشته‏اند كه‏داوطلب آنقدر زياد بود كه گاهى سر يك نفر مهاجر دعوا مى‏كردند.
بعلاوه قرآن مى‏گويد نه اينكه اينها (انصار) چون خيلى دارا بودند چنين‏مى‏كردند (مثلا انسان در خانه‏اش ده اتاق دارد، شش اتاق را اشغال‏كرده، چهار اتاق خالى دارد، يكى از آنها را به ديگرى مى‏دهد) ، نه اينكه‏ثروت زيادى داشتند و اين امكانات را در اختيار مهاجرين قرار مى‏دادند، بلكه با اينكه امكاناتشان اجازه نمى‏داد ايثار مى‏كردند;پذيرش با ايثاربود. تعبير قرآن عجيب است! " و الذين تبوءو الدار " آنان كه خانه را قبلاآماده كردند " و الايمان‏ " و خانه ايمان را آماده كرده بودند (خانه دل را هم‏آماده كرده بودند) " من قبلهم‏ " قبل از اينكه مهاجرين بيايند اينها آغوش‏خودشان را براى آمدن آنها باز كرده بودند " يحبون من هاجر اليهم‏ " (اين‏ديگر گواهى دادن خود قرآن است) دوست مى‏دارند مهاجرين را، دوست مى‏دارند كسانى را كه به سوى اينها مهاجرت مى‏كنند.
در همين قضيه بنى النضير، پيغمبر اكرم به آنها فرمود هر خانواده‏اى‏از شما به اندازه يك شتر [بار] حمل كند، هر چه مى‏خواهد از خودش‏ببرد، بقايا ماند. وقتى خواستند بقايا را - كه همان فى‏ء بود - تقسيم كنندپيغمبر اكرم رو كرد به انصار و فرمود يكى از دو كار را بكنيد : يا در اين فى‏ء سهيم باشيد ولى ثروت خودتان را با برادران مهاجرتان تقسيم كنيدو يا اينكه ثروت شما مال شما باشد و اين فى‏ء اختصاص به مهاجرين‏داشته باشد. گفتند يا رسول الله نه اين و نه آن، ما ثروتمان را با برادران‏مهاجرمان تقسيم مى‏كنيم و اين فى‏ء را هم به آنها مى‏دهيم;هر دو. ولى‏پيغمبر اكرم فرمود نه، پس همين فى‏ء اختصاص به مهاجرين داشته‏باشد. فقط سه نفر از انصار را كه خيلى فقير بودند شريك كرد. اينكه‏پيغمبر اكرم فى‏ء را به مهاجرين داد، براى بعضى اين سؤال پيدا شده كه‏شايد فى‏ء اختصاص به مهاجرين دارد. ولى همه مفسرين اين مطلب رارد كرده‏اند، گفته‏اند فى‏ء اختصاص به كسى ندارد;فى‏ء - همان‏طور كه‏خود قرآن گفته است - مال همه است ولى پيغمبر به حسب نياز ومصلحت آن وقت، چون مهاجرين فقير بودند به مهاجرين داد و لهذا به‏سه نفر از انصار هم داد چون محتاج بودند، نه اينكه واقعا [مورد] مصرفش منحصرا مهاجرين هستند.
آنگاه قرآن تاييد مى‏كند كه وقتى فى‏ء به مهاجرين داده مى‏شود، انصار كوچكترين ناراحتى و كوچكترين نيازى به اين فى‏ء در روح خوداحساس نمى‏كنند. بعد مى‏گويد نه تنها در آنچه به آنها داده مى‏شوداحساس نياز و ناراحتى نمى‏كنند، آنچه را هم كه دارند به اينها ايثارمى‏كنند " و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا " اينها در سينه‏هاى خوداحساس نياز نمى‏كنند به آنچه كه به مهاجرين داده مى‏شود و به آنها داده‏نمى‏شود بلكه " و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة‏ " انصار مهاجرين‏را بر خود مقدم مى‏دارند، ايثار مى‏كنند هر چند در زندگى خودشان‏شكافهايى وجود دارد كه بايد ترميم شود، يعنى گاهى خودشان نيازمندهستند. اينها چنين مردم شريف و بزرگوارى هستند! " و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون‏ " (٨) هر كس كه از شح نفس حفظ شود، از بخل و ازحرص و از اين حالت جمع كردن و پس ندادن، [چنين افرادى‏رستگاران‏اند] " شح‏ " حالتى است كه انسان فقط تمايل دارد به اينكه‏ثروت را گرد بياورد و در او كوچكترين تمايلى به اعطاء وجود ندارد. ) وهر مردمى كه از شح نفس حفظ شوند آنها رستگاران هستند. اين " و من‏يوق‏ " نشان مى‏دهد كه حالت جماعت و جامعه را بيان مى‏كند : هرجامعه‏اى كه از شح نفس محفوظ بماند آن جامعه رستگار است.
گروه سوم. ممكن است كسى بگويد پس آيا اگر فيئى بوده، مال‏مهاجرين و انصار آن وقت بوده؟ حالا كه ديگر مهاجرين و انصارى وجودندارد، [و اساسا] بعد از يك نسل، ديگر مهاجر و انصارى وجود ندارد.
" و الذين جاءو من بعدهم‏ " و كسانى كه بعد از اينها مى‏آيند. ممكن است ازاين فى‏ءها به صورت اموال غير منقول باقى بماند (يا فى‏ءهايى كه بعدگرفته مى‏شود) ، باز تعلق پيدا مى‏كند به مردمى كه در نسلهاى آينده‏خواهند آمد. باز آنها چه روحيه‏اى دارند؟ آيه نشان مى‏دهد كه [راجع به‏مسلمين گذشته] مادامى كه خلافش ثابت نشده [بايد خوشبين باشيم] .
اينكه مى‏گويم‏ " مادامى كه خلافش ثابت نشده‏ " مى‏خواهم نظريه افرادى‏كه افراط مى‏كنند رد كنم.
راجع به اينكه ما درباره گذشتگان از مسلمين چه نظرى داشته‏باشيم، دو نظر افراطى و تفريطى وجود دارد. بعضى مى‏خواهند به كلى‏چشم بپوشند حتى از جنايات شنيعى كه گذشتگان كرده‏اند. مى‏گويند به‏معاويه هم شما چيزى نگوييد (آنها كه ديگر اسمشان مسلمان بود) ، حتى به يزيد هم شما حمله نكنيد و او را لعن نكنيد. اين، حرف درستى‏نيست. خصوصا به صحابه كه مى‏رسد، مى‏گويند راجع به صحابه يك‏كلمه نگوييد;هر كسى كه به شرف صحبت پيغمبر رسيده يك كلمه درباره‏اش نگوييد. خود صحابه به اين دستور عمل نكرده‏اند;يعنى خودصحابه، صحابه ديگرى را كه منحرف شده بوده لعن هم كرده‏اند. پس‏مطلب به اين گل و گشادى نيست. بعضى هم كه اصلا مى‏خواهند نديده‏بگيرند;با كمال صراحت مى‏گويند پيغمبر موفق نشد مسلمانى بسازد وبنابراين پيغمبر مرد در حالى كه مردم بر كفر خودشان باقى ماندند. اين‏هم با منطق قرآن جور درنمى‏آيد. پس [نظر درست] چيست؟ ما بايدجز در مواردى كه با دليل، خلاف آن ثابت‏شده است، با نظر خوشبينى‏نگاه كنيم، ولى در مواردى كه خلافش ثابت‏شده، يعنى افرادى كه فسق‏يا كفرشان محرز است، با كمال صراحت لعنشان هم مى‏كنيم. " و الذين‏جاءو من بعدهم‏ " كسانى كه بعد از اين دو طبقه صالح آمده‏اند " يقولون ربنااغفر لنا " مى‏گويند پروردگارا مغفرت خودت را شامل حال ما كن " ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان‏ " ما را بيامرز و برادران ما كه قبل از ما در ايمان‏بر ما پيشى گرفته‏اند " و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا " خدايا در دل ماغلى و غشى و كينه‏اى براى كسانى كه ايمان آورده‏اند قرار نده " انك‏رؤوف رحيم‏ " تو مهربانى و تو آمرزنده هستى، و تو صاحب لطف ومرحمت هستى. خود اين يكى از دعاهاى قرآن است : " ربنا اغفر لنا ولاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين امنوا ربنا انك رؤوف‏رحيم‏ " (٩) كه مرحوم آقاى بروجردى مى‏ديدم گاهى اين دعا را مى‏خواند. وصلى الله على محمد و اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حشر/٥ - ٧.
٢. مائده/٢.
٣. مائده/٨.
٤. بقره/٢٠٤ و ٢٠٥.
٥. انفال/٤١.
٦. رحمن/١٠.
٧. حشر/٨.
٨. حشر/٩.
٩. حشر/١٠.

۷
آشنايي با قرآن تفسير سوره حشر (٢)


بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" يا ايها الذين امنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقوا الله‏ان الله خبير بما تعملون * و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم‏انفسهم اولئك هم الفاسقون * لا يستوى اصحاب النار واصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون * (١) اين آيات ظاهرش اين است كه از آيات گذشته به كلى جداست. البته‏در اين كه از نظر مضمون مضامين ديگرى است بحثى نيست ولى آيا به‏تناسب آن آيات هم هست، مى‏شود تناسبى هم در نظر گرفت، ولى‏سبك قرآن اين است كه هميشه انسان را از دنيايى به دنياى ديگر مى‏بردو از آن دنيا به دنياى ديگر. قبلا بحث‏يهوديان بود و بعد بحث منافقين وروابطى كه اين دو گروه با يكديگر داشتند و از اين آيه به بعد مخاطب‏مؤمنين هستند، آنهم در امرى كه ديگر مربوط به روابطشان با منافقين يايهود نيست بلكه مربوط است به روابطشان با خدا. اين است كه مساله‏خيلى رنگ موعظه و اندرز و معنويت مى‏گيرد و خيلى هم در اين جهت‏اوج مى‏گيرد. از اين دو سه آيه كه بگذريم آنگاه آيات توحيدى مى‏آيد كه‏آيات آخر سوره حشر در قرآن معروف است.
خطاب به مؤمنين است : " يا ايها الذين امنوا اتقوا الله‏ " اى اهل ايمان‏تقواى الهى داشته باشيد. راجع به كلمه‏ " تقوا " ما مكرر بحث كرده ونوشته‏ايم كه اگر چه معروف در ترجمه‏ها اين است كه تقوا را گاهى به‏ترس و گاهى به اجتناب ترجمه مى‏كنند - اگر بعد از آن‏ " خدا " ذكر شده‏باشد (اتقوا الله) مى‏گويند يعنى از خدا بترسيد، و اگر " معصيت‏ " ذكر شده‏باشد (اتق المعاصى) مى‏گويند معنايش اين است كه از معاصى اجتناب‏كنيد - ولى مفهوم كلمه‏ " تقوا " نه اجتناب است و نه ترس. البته تا حدى‏ملازم [با ايندو] هست، يعنى هر جا كه تقوا باشد خشيت الهى هم‏هست و هر جا كه تقوا باشد اجتناب از معاصى هم هست ولى خود اين‏لغت معنايش نه اجتناب است و نه ترس;و در اصطلاحات خود قرآن ودر نهج البلاغه - كه‏ " تقوا " خيلى تكرار شده است - كاملا پيداست كه‏معنى تقوا نه ترس است و نه اجتناب.
تقوا از ماده‏ " وقى‏ " است. وقى يعنى نگهدارى. تقواى از معاصى درواقع معنايش‏ " خود نگهدارى‏ " است. متقى باش يعنى خود نگهدار باش.
خود اين، يك حالت روحى و معنوى است كه از آن تعبير به‏ " تسلط برنفس‏ " مى‏كنند. اينكه انسان بتواند خود بر خود و در واقع اراده و عقل وايمانش بر خواهشها و هوسهايش تسلط داشته باشد به طورى كه بتواندخودش خودش را نگه دارد، اين نيروى خودنگهدارى اسمش‏ " تقوا " است. خود را نگه داشتن از چه؟ از آلوده شدن به معصيت. نتيجه آلوده‏شدن به معصيت چيست؟ در معرض قهر و انتقام خدا قرار گرفتن. پس خود را نگهدارى كردن از معصيت لازمه‏اش اجتناب از معصيت است ولازمه اجتناب از معصيت، خود را از لازمه معصيت‏يعنى خشم الهى‏نگهدارى كردن است. پس اگر گفتند " اتق الذنب‏ " معنايش اين است كه‏خود را نگه‏دار از اينكه گرفتار گناه شوى. اگر بگويند " اتق الله‏ " معنايش‏اين است كه خود را نگه‏دار از اينكه گناه كنى و در اثر گناه كردن درمعرض خشم الهى قرار بگيرى. ما كلمه‏اى نداريم كه بخواهيم به جاى‏ " اتقوا " بگذاريم و لذا ترجمه نداريم;هميشه مى‏گوييم تقواى الهى داشته‏باشيد. لغتى در زبان فارسى وجود ندارد كه به جاى كلمه‏ " تقوا " بگذاريم‏ولى وقتى كه با جمله بيان كنيم مقصود همين درمى‏آيد، خود رانگهدارى كردن، كه اساس تربيت دينى همين است كه انسان خود برخود مسلط باشد. مگر مى‏شود چنين چيزى كه يك چيز خودش برخودش مسلط باشد؟ اگر يك چيزى خودش يك امر بسيط باشد كه معنى‏ندارد خودش بر خودش مسلط باشد. اين نشان مى‏دهد كه انسان دو " خود " دارد، يك خودش خود حقيقى است و خود ديگرش ناخوداست، و در واقع [تقوا] تسلط خود است بر ناخودى كه [انسان] آن‏ناخود را خود مى‏داند.
شايد اين حديث را مكرر خوانده باشيم كه پيغمبر اكرم عبورمى‏فرمودند، ديدند عده‏اى از جوانان مسلمين در مدينه مشغول‏زورآزمايى هستند از اين راه كه سنگ بزرگى را بلند مى‏كردند مثل‏ " وزنه‏بردارى‏ " كه چه كسى بيشتر مى‏تواند اين سنگ را بلند كند. حضرت‏ايستادند، بعد فرمودند : آيا مى‏خواهيد من ميان شما داور باشم كه‏كداميك از شما قويتر هستيد؟ همه گفتند : بله يا رسول الله، چه از اين‏بهتر! شما داور باشيد. فرمود : پس من قبلا به شما بگويم از همه شماقويتر آن فردى است كه وقتى شهوت و طمعش به هيجان درمى‏آيد بتواند بر آن مسلط باشد، و آن كسى است كه وقتى بر چيزى خشم‏مى‏گيرد بتواند بر خشم خودش مسلط باشد. مولوى مى‏گويد :

وقت‏خشم و وقت‏شهوت مرد كو طالب مردى چنينم كه به كو
امير المؤمنين مى‏فرمايد : " اشجع الناس من غلب هواه‏ " از همه مردم شجاعتركسى است كه بر هواى نفسش غالب باشد.
پس روح تقوا همان خودنگهدارى است. خود را از چه نگهدارى‏كردن؟ از هر چه كه انسان بخواهد خودش را نگه دارد، آخر برمى‏گردد به‏خودش. حتى آدم جبان كه از دشمن مى‏ترسد، اگر حساب كنيد مغلوب‏ترس و جبن خودش شده. اگر انسان بتواند بر نفس خودش در آن حدمسلط باشد كه بر جبن خودش هم مسلط باشد، بر بخل و حسد و خشم‏و طمع و آز و حرص خودش مسلط باشد، اين اسمش‏ " تقوا " است.
بحث‏ " تقوا " در نهج البلاغه عجيب است! تعبيراتى درباره تقواهست كه از جنبه روانى بسيار لطيف و عالى است. مثلا مى‏فرمايد :
" فصونوها و تصونوا بها " (٢) تقوا را نگه داريد و خود را به وسيله تقوا حفظكنيد. خيلى عجيب است! شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما را نگه دارد.
آيا اين دور است؟ نه. گفته‏ايم مثل اين است كه انسان لباس رانگه مى‏دارد و لباس انسان را. انسان لباس را نگه مى‏دارد از اينكه گم شوديا دزد ببرد و لباس انسان را نگه مى‏دارد از اينكه سرما يا گرما بخورد.
ايندو با هم منافات ندارند. مى‏فرمايد شما تقوا را نگه داريد و تقوا شما رانگه دارد. شما بايد نگهدار آن باشيد و آن نگهدار شما باشد. " . . . و ان‏تستعينوا عليها بالله و تستعينوا بها على الله‏ " (٣) [شما را سفارش مى‏كنم به‏اينكه. . . ] و اينكه از خدا براى رسيدن به تقوا كمك بخواهيد و از تقوابراى رسيدن به خدا كمك بگيريد. و از اين جور تعبيرات. در جاى ديگردرست نشان مى‏دهد كه تقوا غير از ترس و غير از اجتناب از معاصى‏است;مى‏فرمايد : " ان تقوى الله حمت اولياء الله محارمه و الزمت قلوبهم مخافته‏ " (٤) تقواى الهى سبب اجتناب از معاصى و سبب ترس از خدا مى‏شود.
اجتناب از معصيت و ترس از خدا هر دو را به عنوان دو لازم براى تقواذكر كرده نه عين تقوا. اين يك مطلب كه راجع به ماهيت تقوا بود.
از خود قرآن اين مطلب كاملا استفاده مى‏شود كه تقوا درجات ومراتب دارد. معلوم است;يك وقت انسان تقوايش در حدى است كه ازگناهان كبيره و از اصرار بر صغيره اجتناب مى‏كند. اين اولين درجه‏تقواست كه به آن، عدالت محقق مى‏شود. در اصطلاح فقه اسلامى‏هست كه مثلا امام جماعت بايد عادل باشد، شاهد بايد عادل باشد، قاضى بايد عادل باشد، مرجع تقليد بايد عادل باشد;معنى عادل اين‏است كه اين درجه از تقوا يعنى خود نگهدارى از گناهان كبيره وخود نگهدارى از تكرار و اصرار بر گناهان صغيره را داشته باشد، كه اگراين حد هم نباشد فاسق است. " اولئك هم الفاسقون‏ " كه بعد مى‏آيد.
درجه بالاتر اين است كه انسان خودش را از گناهان صغيره هم حفظو نگهدارى كند. بالاتر اينكه از مكروهات هم خود را نگهدارى كند، يعنى طورى خودش را نگهدارى مى‏كند كه هيچ وقت مكروهى هم بجانمى‏آورد. البته اين بدون تنظيم كردن زندگى به دست نمى‏آيد;يعنى‏انسان طورى عمل مى‏كند كه هميشه هر چه عمل كند يا واجب است‏يامستحب يا مباح، و حتى مباح هم ممكن است نباشد، كه علامه حلى‏مى‏گويد من يازده سال با خواجه نصير الدين طوسى زندگى كردم يك‏مباح از او نديدم. نه اينكه يك آدم دورى‏گزين از همه چيز بود، بلكه‏يعنى آنچنان كارش را تنظيم كرده بود كه همه كارها برايش يا واجب‏مى‏شد يا مستحب. اگر مى‏خوابيد آن خواب برايش مباح نبود، حتمامستحب بود، چون خواب را در وقتى مى‏كرد كه به آن نياز داشت. اگرغذا مى‏خورد، آن غذا را وقتى مى‏خورد و آنچنان مى‏خورد كه آن غذا رابايد مى‏خورد، خوردنش بر او واجب يا حداقل مستحب بود;و لباس كه‏مى‏پوشيد و حرف كه مى‏زد [همين‏طور] . يك كلمه حرفش حساب‏داشت. حرفى كه هيچ اثر نداشت نمى‏گفت. پس او حرف مباح نداشت; حرفى كه مى‏گفت‏يا واجب بود يا مستحب. البته بالاتر از اين، اين است‏كه انسان تقوا داشته باشد حتى از غير خدا، تقوا داشته باشد از توجه به‏غير خدا، تقوا داشته باشد از غفلت‏خدا. اينها همه مراتب تقواست. اين‏است كه در قرآن مراتب [تقوا] ذكر شده است.
" و لتنظر نفس ما قدمت لغد " و بايد (اين‏ " ل " لام امر است و لام امردلالت بر وجوب مى‏كند. حال چگونه است كه اين جزء واجبات شمرده‏نشده، خودش مطلبى است) و واجب است و لازم است كه كسى، نفسى‏در آنچه كه پيش مى‏فرستد دقت كند. در منطق قرآن هر عملى كه انسان‏مرتكب مى‏شود [ " پيش فرستاده‏ " است] . با اينكه در منطق ظاهر انسان‏عملش به گذشته تعلق مى‏گيرد، يعنى ما هر كارى را كه امروز انجام‏مى‏دهيم، به فردا كه مى‏رسيم، كار ما به گذشته تعلق دارد، يعنى خودمان‏مى‏گذريم;كارى را كه اكنون انجام مى‏دهيم، بعد كار ما منقضى و تمام‏مى‏شود ولى خود ما هستيم;خود ما جلو مى‏آييم و كار ما عقب مى‏ماند; ولى قرآن برعكس، مى‏فرمايد هر كارى كه تو مرتكب مى‏شوى، على رغم‏آن ترتيب ظاهرى زمانى كه تو احساس مى‏كنى كه آن در زمان گذشته‏ماند و تو در زمان حال و زمان آينده آن هستى، قضيه بر عكس است، هرعملى كه مرتكب شدى او پيشاپيش تو رفت، تو پشت‏سر باقى ماندى; او را جلو فرستادى و تو هنوز مانده‏اى كه بعد به او برسى. خيلى حرف‏عجيبى است! هر عملى كه انسان انجام مى‏دهد، چه خوب چه بد، درمنطق قرآن‏ " پيش فرستاده‏ " است نه‏ " پس عقب مانده‏ " ;پيش فرستاده‏است، بعد خود انسان بايد به او برسد. بديهى است كه اگر مساله زمان‏مى‏بود چنين نمى‏شد;در زمان، ما از پيش هستيم و عمل پشت‏سرماست. اين از باب اين است كه غير از زمان مساله ديگرى وجود دارد وآن مساله‏ " نشئه‏ " است. عمل تو الآن به نشئه ديگر رفته است و تو بعدهابه آن نشئه منتقل مى‏شوى، تو پشت‏سر عملت هستى. تو بعد به‏عملت، به آن پيش فرستاده خود ملحق مى‏شوى، كه همين مطلب بعدالبته اصلش قرآن است - در كلمات ائمه اطهار، نهج البلاغه و بعد درادبيات عربى و ادبيات فارسى و به طور كلى در فرهنگ اسلامى، خودش‏مطلبى و ركنى شده است.
در نهج البلاغه است - ظاهرا در حديث نبوى هم هست - در آن‏خطبه معروف زهدى مى‏فرمايد : " ايها الناس انما الدنيا دار مجاز و الاخرة دارقرار فخذوا من ممركم لمقركم و لا تهتكوا استاركم عند من يعلم اسراركم‏ "
ايها الناس! دنيا خانه‏اى است كه گذشتن است، يعنى انسان از اين خانه‏مى‏گذرد، خانه جاويد انسان نيست، ولى آخرت خانه جاودانى انسان‏است، تمام شدنى نيست. از گذشتنگاه خود توشه تهيه كنيد براى‏اقامتگاه خود. پرده خود را در نزد آن حقيقتى كه از اسرار و رازهاى شماآگاه است پاره نكنيد;يعنى خداوند به همه رازها آگاه است و در حضور او پرده خودتان را با ارتكاب گناهان پاره نكنيد. بعد از چند جمله‏مى‏فرمايد : " ان المرء اذا هلك قال الناس ما ترك و قالت الملائكة ما قدم‏ " (٥) آدم كه‏مى‏ميرد انسانها يك سؤال مى‏كنند، فرشتگان يك سؤال. تا كسى مرد، اگر برويد سراغ آدمها مى‏بينيد از همديگر يك چيز مى‏پرسند، اگر برويددر عالم فرشتگان، يك چيز ديگر مى‏پرسند. سراغ آدمها كه بروى، تامى‏گويند فلانى مرد، مى‏گويند بعد از خود چه گذاشت؟ مى‏روى سراغ‏ملائكه، تا بگويند فلان كس مرد، مى‏گويند قبلا چه فرستاده، چه پيش‏فرستاده؟ دو سؤال مختلف.
" و لتنظر نفس ما قدمت لغد " . بنابراين بايد هر كسى در آنچه كه پيش‏مى‏فرستد دقيق باشد، دقت كند، وارسى كند، در نهايت دقت، عمل‏خودش را پيش بفرستد. سعدى مى‏گويد :

برگ عيشى به گور خويش فرست كس نيارد ز پس، تو پيش فرست
‏نكته‏اى است كه بعد من به تفاسير كه برخورد كردم ديدم اين نكته راذكر كرده‏اند : در " و لتنظر نفس ما قدمت لغد " " نفس‏ " نكره ذكر شده است; كانه اين است كه يك كسى هم پيدا بشود چنين كارى بكند. نه اينكه‏معنايش اين است كه واجب كفايى است، بلكه يعنى آيا كسانى پيدانمى‏شوند كه اهل اين كار باشند؟ و چرا اينچنين است؟ پس يك تقواداريم كه قبل از " و لتنظر " [است] . مى‏گويند اين تقواى قبل از عمل است‏كه هر عملى بايد مسبوق به تقوا باشد تا آن عمل قبول شود، چون " انمايتقبل الله من المتقين‏ " (٦) خدا هر عملى را فقط از متقيان مى‏پذيرد. انسان‏وقتى كه اعمال زيادى انجام مى‏دهد پيش خودش خيلى خودش را ازخدا طلبكار مى‏داند، خصوصا كه در كتابهاى حديث‏يا دعا مانند مفاتيح‏نوشته است كه اگر مثلا دو ركعت نماز خواندى خداوند چقدر اجر وثواب مى‏دهد، اگر فلان زيارت را كردى چنين و چنان. با خود مى‏گويدپس ما آنجا خيلى انبار كرده‏ايم، الى ما شاء الله انبار كرده‏ايم. قرآن‏مى‏گويد : " انما يتقبل الله من المتقين‏ " همه آنها درست است اما شرطش‏متقى بودن است. اگر متقى باشى خدا مى‏پذيرد، اگر متقى نباشى اساسااز گمرك آنجا رد نمى‏شود، هيچ قبول نمى‏شود.
دو مرتبه " و اتقوا الله‏ " . تقوا مقدمه عمل و شرط قبول عمل است، وهر عملى انسان را آماده مى‏كند براى تقواى بعد از عمل و تقواى بالاتر.
" ان الله خبير بما تعملون‏ " خدا به تمام كارهاى شما آگاه است. در يك آيه‏قرآن داريم : " يا ايها الذين امنوا اتقوا الله حق تقاته‏ " (٧) تقواى الهى داشته‏باشيد آن تقوايى كه شايسته خداست. گفتيم تقوا بر مى‏گردد به‏خود نگهدارى كردن از تخلف كه باز تخلف به دنبال خودش مجازات‏مى‏آورد. يك وقت هست انسان مى‏خواهد تقوا داشته باشد در مورديك قانون عرفى. قانون عرفى، يك قانون اجبارى كه به انسان تحميل‏شده حد حكومتش چقدر است؟ فرض كنيد انسان در خيابان مى‏رود;
آنجا مى‏داند مامور هست;حد تقوا در آنجا اقتضا مى‏كند كه مثلا چون‏اينجا چشم مراقبى هست‏حدود مقررات را رعايت كند. يا در اتاقى كه‏چند نفر ديگر هم نشسته‏اند با هم آرامتر حرف مى‏زنند. ولى اگر انسان‏بخواهد در مورد قانون الهى تقوا داشته باشد يعنى در مورد قانون كسى‏كه از اعماق ضمير انسان آگاه است، هيچ عملى، كوچك يا بزرگ، ازانسان صادر نمى‏شود مگر اينكه او آگاه است، به عمل انسان، به سر وضميرش آگاه است [در اين صورت هميشه و در هر حال بايد مراقب‏باشد] . اين است كه مى‏گويد : " ان الله خبير بما تعملون‏ " . اين " ان الله خبير بماتعملون‏ " به جاى " اتقوا الله حق تقاته‏ " است. بدانيد تقواى الهى است، طرف خداست، " الحى القيوم الذى لا تاخذه سنة و لا نوم‏ " (٨) ، آن كه درباره اوغفلت معنى ندارد. جمله " و لتنظر " كه مى‏فرمايد بايد دقت كنيد، علماى‏اخلاق گفته‏اند مراقبه و محاسبه يعنى همين;مراقبه و محاسبه از همين‏آيه قرآن در مى‏آيد كه البته تعبير " محاسبه‏ " در احاديث هم زياد آمده‏است.
بعد مى‏فرمايد : " و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم‏الفاسقون‏ " مباشيد از كسانى كه خدا را از ياد بردند، از خدا غافل شدند وبه مجازات اين عمل - كه لازمه قهرى اين عمل است - خدا خودشان رااز خودشان غافل كرد. از خدا غافل شدند;لازمه از خدا غافل شدن، ازخود غافل شدن است. " اولئك هم الفاسقون‏ " فاسقهاى حقيقى همينهاهستند.
در قرآن تعبيرات عجيبى در مورد نفس انسان آمده است. گاهى اين‏تعبير آمده است كه خود را زيان نكنيد، خود را نفروشيد، خود رافراموش نكنيد. همه اينها به نظر عجيب و غريب مى‏آيد. خود را زيان‏نكنيد;يعنى چه انسان خودش را زيان نكند؟ حتى اگر كسى از آن‏قماربازهاى درجه اول هم باشد تمام مال و زندگى و خانه و لباس و مثل‏بعضى - شنيده‏ام - زنش را مى‏بازد;باختن يعنى از دست دادن، ولى‏انسان خودش را بخواهد از دست بدهد كه معنى ندارد، چون هر جاباشد بالاخره خودش با خودش است، خودش كه از خودش جدانمى‏شود. اما قرآن اين تعبير را دارد كه خود را نبازيد. در بعضى جاهامى‏فرمايد كه اصلا باختن حسابى، آن باختنى كه واقعا باختن است و آن‏باختنى كه زيانى است كه مافوق آن زيانى نيست وقتى است كه انسان‏خودش را زيان كند، خودش را ببازد : " قل ان الخاسرين الذين خسروا انفسهم‏ " (٩) بگو زيانكار آن است، ورشكسته آن است. آن كسى كه تجارتش‏ورشكست مى‏شود او را نبايد زيانكار حساب كرد;زيانكار حسابى آن‏است كه از خود ورشكست‏شده است.
در مساله فروختن هم هست : " و لبئس ما شروا به انفسهم‏ " (١٠) چه بدكردند كه خودشان را فروختند! در موضوع نسيان و فراموشى هم كه دراين آيه و بعضى آيات ديگر و جمله‏هاى ديگر هست كه خود را فراموش‏كردند. اين‏ " خود را فراموش كردن‏ " معنى‏اش چيست؟ معنايش همين‏است كه انسان وقتى خودش را نشناسد، حقيقت‏خودش را نشناسد، مسير خودش را نشناسد، خودش را چيزى بپندارد غير از آنچه كه‏هست، پس خودش را گم كرده، خودش را فراموش كرده. اساس‏تعليمات قرآن اين است كه انسان اين حقيقت را درك كند كه خودش‏حقيقتى است كه در اين دنيا به وجود آمده و اين دنيا هم براى او منزل وماوايى است كه مكتسبات خودش را در اينجا بايد تهيه كند و خودش رادر اينجا بايد بسازد و بعد هم به دنياى ديگرى منتقل مى‏شود و مى‏رود.
اگر كسى خودش را اين جور بشناسد خودش را پيدا كرده، اما اگر كسى‏جور ديگرى درباره خودش فكر كند كه حالا ما چه مى‏دانيم چطور شده، چه عواملى سبب شده، چه تصادفاتى رخ داده كه ما پيدا شديم;لابديك سلسله تصادفات رخ داده كه ما پيدا شده‏ايم;حالا كه پيدا شده‏ايم‏چند صباحى اينجا هستيم، پس ببينيم مثلا چه راهى را در پيش بگيريم‏كه از لذات بيشترى كامياب شويم;چنين كسى خودش را فراموش كرده‏و خودش را گم كرده و نتيجه اين است كه يك عمر تلاش مى‏كند و خيال‏مى‏كند براى خودش تلاش كرده، نمى‏فهمد كه براى‏ " ناخود " تلاش كرده‏است. زمانى خودش را مى‏بيند " و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اول مرة (١١) مى‏بيند دستش خالى خالى است، تمام كارهايى كه كرده هيچ چيزش‏براى اين خود واقعى‏اش نيست.
مولوى تشبيه بسيار عالى‏اى مى‏كند;چنين شخصى را تشبيه مى‏كندبه كسى كه زمينى دارد و مى‏خواهد آن را بسازد. زحمت مى‏كشد، آجرمى‏برد، بنا و عمله مى‏برد، لوازم مى‏برد، پول خرج مى‏كند و آنجا راحسابى مى‏سازد. ولى وقتى كه مى‏خواهد اسباب‏كشى كند مى‏فهمد كه‏خانه را روى زمين همسايه ساخته و زمين خودش لخت و عور مانده‏است. آن ساعتى كه مى‏خواهد منتقل شود مى‏بيند آن جايى كه كار كرده‏مربوط به او نيست، مال كس ديگر بوده و زمين خودش باير باقى مانده‏است. مى‏گويد :
در زمين ديگران خانه مكن كار خود كن كار بيگانه مكن كيست بيگانه، تن خاكى تو كز براى اوست غمناكى او تا تو تن را چرب و شيرين مى‏دهى گوهر جان را نيابى فربهى
تو همواره مى‏خواهى به تن لقمه برسانى، جان را گرسنه نگه داشته‏اى;
دائما تن را سير مى‏كنى. آن را لاغر نگه داشته‏اى، اين را چاق مى‏كنى.
گر ميان مشك تن را جا شود وقت مردن گند آن پيدا شود
مى‏گويد يك عمر اگر تن را در مشك بخوابانى، تا مردى خود به خودمى‏گندد، چاره‏اى نيست جز اينكه در زير خاكها دفنش كنند كه بوى‏گندش بيرون نيايد.
مشك را بر جان بزن بر تن ممال مشك چبود نام پاك ذو الجلال (١٢)
قرآن مى‏گويد اگر انسان خدا را بشناسد و خدا را در ياد داشته باشدخودش را هم گم نمى‏كند، درباره خودش اشتباه نمى‏كند، خودش را باغير خودش عوضى نمى‏گيرد;ولى محال است كه كسى خدا را نشناسدو خدا را فراموش كرده باشد و خودش را بتواند پيدا كند. آن وقت‏هميشه درباره خودش اشتباه مى‏كند، خودش را گم مى‏كند. " و لا تكونواكالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم‏ " مباشيد از كسانى كه خدا را فراموش‏كردند و در نتيجه خداوند، خودشان را از خودشان فراموشاند;از خداغافل شدند، خدا آنها را از خودشان غافل كرد. " اولئك هم الفاسقون‏ " فاسقان اينها هستند;يعنى وقتى انسان خودش را گم كرد، از مسيرمنحرف مى‏شود - چون فسوق يعنى خروج - و الا انسان اگر خودش رابشناسد هيچ وقت از راه خودش جدا نمى‏شود.
بعد از اين موضوع كه مساله محاسبة النفس و مراقبه در ميان آمده‏است و مساله خدا را به ياد داشتن تا انسان خود را فراموش نكند و [اينكه] خدا را فراموش كردن موجب خود فراموشى مى‏شود و آن است‏كه انسان را به فسق مى‏كشاند، اين دو گروه را كه ذكر مى‏كند فورامى‏فرمايد : " لا يستوى اصحاب النار و اصحاب الجنة اصحاب الجنة هم الفائزون‏ " ياران آتش و ياران بهشت، اينها كه مانند يكديگر نمى‏توانند باشند;ياران‏بهشت‏اند كه ناجح و موفق و مظفر به مقاصد خود هستند. كانه قرآن‏مى‏خواهد با همين مساله " نسوا الله فانسيهم انفسهم‏ " مسير بهشت و جهنم‏را مشخص كند : يا انسان خود را و خداى خود را مى‏شناسد و براى خودكار مى‏كند كه مسيرش [به سوى] بهشت است;يا خودش را فراموش‏مى‏كند و نه براى خود، براى غير خود [كار مى‏كند] و خود را هميشه‏ضعيف و لاغر و محتاج نگه مى‏دارد، اينها اصحاب النار هستند.
اينها موعظه قرآن است، مواعظى كه واقعا لحن آيات به قدرى مؤثرو كوبنده و نافذ است كه اگر كسى به اصطلاح دلى داشته باشد محال وممتنع است كه متاثر نشود. به همين مناسبت است كه بعدا فورا [جمله‏اى] مى‏فرمايد [كه] يعنى : چه دلهاى قسى‏اى كه باز هم متاثرنمى‏شوند! مى‏فرمايد : " لو انزلنا هذا القران على جبل لرايته خاشعا متصدعا من‏خشية الله‏ " اگر ما اين قرآن را بر كوه نازل مى‏كرديم، اين قرآنى كه بر بشرنازل شده است (مقصود از " نزول‏ " اين نيست كه مثلا كتابچه‏اى را بياورندبه دست بشر بدهند بگويند اين كتابچه را اگر روى كوه مى‏گذاشتيم چنين‏مى‏شد;نه، قرآن كلام خداست و حضرت امير مى‏فرمايد خداوند متعال‏در كتاب خودش تجلى كرده;فعل خداست;قرآن تجلى خداست بربشريت) اگر خدا همين تجلى‏اى كه به وسيله قرآن بر بشر كرد بر كوه‏مى‏كرد ( فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا (١٣) ;چون كوه هم درعالم خودش شعورى دارد، منتها تجلى به كوه يك شكل است، تجلى به‏انسان شكل ديگرى است) اگر اين تجلى‏اى كه خدا بر انسانها كرده است‏بر كوه مى‏كرد، كوه پاره پاره مى‏شد. بعد مى‏فرمايد اينها مثل است كه‏برايتان بيان مى‏كنيم براى اينكه از اين مثالها حقيقت را دريابيد. " وتلك الامثال نضربها للناس لعلهم يتفكرون (١٤) ما اين مثلها را براى مردم‏مى‏آوريم براى اينكه تفكر و انديشه مردم را برانگيزيم. و صلى الله على محمدو اله الطاهرين.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حشر/١٨ - ٢٠.
٢. نهج البلاغه، خطبه ١٨٩.
٣. همان، خطبه ٢٨٩.
٤. همان، خطبه ١١٢.
٥. نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٩٤.
٦. مائده/٢٧.
٧. آل عمران/١٠٢.
٨. بقره/٢٥٥.
٩. زمر/١٥.
١٠. بقره/١٠٢.
١١. انعام/٩٤.
١٢. يعنى ذكر الله.
١٣. اعراف/١٤٣.
١٤. حشر/٢١.


*****

تفسير سوره حشر (٣)

بسم الله الرحمن الرحيم‏الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة هو الرحمن الرحيم * هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن‏المهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون (١) *
. . . (٢) كه در آخرين آيه مى‏فرمايد : " له الاسماء الحسنى‏ " . مقدارى از اسماى‏حسناى الهى در اينجا بيان شده است. آيه اول اين است : " هو الله الذى لااله الا هو " اوست الله كه اله و معبودى جز او نيست. در اين جمله دو بارلفظ " هو " تكرار شده است. " هو " به حسب قواعد زبان عربى يك ضميراست (ضمير غايب) ، به جاى‏ " او " در فارسى. ولى يك تفاوت ميان‏ " هو " در عربى - البته در اصطلاح قرآن در مورد خدا - با " هو " در هر جاى ديگرو يا با " او " در زبان فارسى هست. اين كه عرض مى‏كنم ضمير غايب، براى اين است كه ما ضمير داريم و اشاره;هم در فارسى و هم در عربى ودر هر زبانى، ضمائر داريم و اسماء اشارات. ضمائر همان است كه اول‏شخص و دوم شخص و سوم شخص دارد. " من‏ " را اول شخص يا متكلم‏مى‏گويند; " تو " مخاطب است، يا در اصطلاح امروزيها دوم شخص، و " او " مغايب. وقتى مى‏خواهند از كسى يا چيزى بحث كنند كه او غيرگوينده و غير مخاطب است، از وى با كلمه‏ " او " تعبير مى‏كنند. ولى دراشاره، واقعا اشاره است : اين، آن. عرب مثلا مى‏گويد " هذا " يا " ذاك‏ " .
وقتى مى‏خواهد بگويد " اين‏ " [در اشاره] به نزديك مى‏گويد : " هذا " يا " ذا " ;وقتى كه مى‏خواهد بگويد " آن‏ " ، در اشاره به دور مى‏گويد " ذاك‏ " .
البته در عربى متوسط و دور هست كه در فارسى نيست : ذاك و ذلك، ولى در فارسى ما فقط‏ " آن‏ " داريم. در عربى اگر [مورد اشاره] كم دورباشد مى‏گويند " ذاك‏ " ، وقتى مى‏خواهند خيلى دور در نظر بگيرندمى‏گويند " ذلك‏ " .
در مورد خدا اول شخص (انا) استعمال مى‏شود كه خود خداونداستعمال مى‏كند (انى انا الله) ;دوم شخص هم استعمال مى‏شود كه ما انت (تو) مى‏گوييم;سوم شخص هم استعمال مى‏شود كه‏ " او " مى‏گوييم. ولى اسمهاى اشاره (اين يا آن) در مورد خدا استعمال‏نمى‏شود و اين نكته‏اى است كه بايد به آن توجه كرد. ما در مورد خدا " هذا " يا " ذاك‏ " استعمال نمى‏كنيم، بلكه در مورد هر چيز ديگر استعمال‏مى‏كنيم ولى در مورد خدا اسم اشاره به كار نمى‏بريم و جايز نيست به كارببريم چون از مختصات الهى اين است كه خدا قابل اشاره نيست. درنهج البلاغه از مسائلى كه خيلى روى آن تكيه شده است‏يكى همين‏است كه به خدا نمى‏شود اشاره كرد;اگر مثلا خدا را با فلان صفت‏توصيف كنى لازمه‏اش اين است كه به خدا اشاره كرده باشى و هر كس كه به خدا اشاره كند خدا را محدود كرده است (در خطبه اول نهج البلاغه‏هست) : " . . . و من جهله فقد اشار اليه و من اشار اليه فقد حده. . . " .
اين است كه اگر از حالت اول شخص و دوم شخص خارج شد، درغير خدا به صورت‏ " اين‏ " و " آن‏ " يعنى با اسم اشاره هم مى‏شود او را بيان‏كرد ولى در خدا با اسم اشاره نمى‏شود، منحصرا بايد با سوم شخص‏ضمير گفته شود و آن‏ " او " است.
نكته ديگر اين است كه كلمه‏ " هو " درباره خدا از ضمير هم يك‏درجه بالاتر است. اصلا " هو " يك اصطلاح خاص قرآنى و اصطلاح‏خاصى است كه ما در دعاها اين را استنباط مى‏كنيم كه‏ " هو " خودش يكى‏از اسماء الله است، يعنى‏ " او " ، يعنى آن كه‏ " او " ى حقيقى فقط اوست، چون‏ " او " اشاره به غيب و غايب است;يعنى او كه غير او " اين‏ " و " آن‏ " دارد، و آن كه اساسا " او " ى مطلق است‏يعنى غيب مطلق است‏خداونداست. لذا در دعاها اگر توجه كرده باشيد ما اين جور تعبيرات داريم :
" يا هو " . اصلا " هو " به معنى ضميرى معنى ندارد كه منادى واقع شود.
ولى‏ " هو " در مورد خدا منادى واقع مى‏شود، مى‏گوييم : " يا هو " ، " يا من لاهو الا هو " . (در دعاها تعبيرات خيلى عجيبى است! ) اى كسى كه‏ " هو " ى‏حقيقى نيست مگر او; " هو " يى كه منحصرا به او بايد گفت‏ " هو " فقط توهستى.
حديثى است كه از وجود مقدس سيد الشهداء سلام الله عليه روايت‏شده است (٣) ، حديث‏خيلى مفصلى است در تفسير " قل هو الله احد " وحديث بسيار پر معنايى است و در واقع گنجى است از معرفت. از جمله‏در آنجا حضرت راجع به همين كلمه‏ " هو " بحث كرده است، مى‏فرمايدآنجا كه مى‏گويد : " قل هو الله احد " نبايد خيال كنى ضميرى به كار برده‏اى‏مثل اينكه‏ " هو " را در جاهاى ديگر به كار مى‏برند - اسمى از اسماء الهى‏را بيان كرده‏اى.
پس اين كلمه‏ " هو " كه ما در اينجا مى‏گوييم : " هو الله الذى لا اله‏الا هو " در عين اينكه از نظر تركيبات عربى ضمير است، بايد دانست كه‏اصلا " هو " خودش اسمى از اسمهاى پروردگار است. به چه معنا اسم‏پروردگار است؟ (اسمها را بعد مى‏گوييم) . هر صفتى كه صفت كمال‏باشد و آن را به پروردگار نسبت بدهيم، به عبارت ديگر وقتى كه به صفت‏و مسمى با يكديگر عنوان بدهيم، مثلا علم را به ذات نسبت بدهيم‏بشود عالم، آن وقت مى‏شود اسم;يعنى‏ " علم‏ " صفت است و " عالم‏ " اسم. " قدرت‏ " صفت است و " قادر " اسم. " رحمت‏ " صفت است و " رحمان‏ " و " رحيم‏ " اسم. حال در اينجا وقتى كه ما مى‏گوييم‏ " هو " اسم‏پروردگار است، در اين صورت چه صفت است و چه اسم؟ آن كه صفت‏است همان غيب مطلق بودن است. غيب مطلق بودن يعنى چه؟ يعنى‏حقيقتى كه احاطه به كنه ذاتش و اطلاع بر كنه ذاتش براى هيچ موجودى‏امكان‏پذير نيست. البته اين كه معرفت‏خدا پيدا مى‏شود و معرفت‏خداهم خيلى درجات دارد يك مطلب است، مساله معرفت به كنه ذات‏يعنى خدا را آنچنان شناختن كه ديگر ما وراى آن شناختن شناختنى‏نباشد، مطلب ديگر;آن مختص به خود ذات پروردگار است. حتى‏پيغمبر كه عارف اول عالم است باز مى‏گويد : " ما عرفناك حق معرفتك‏ " .
اين جمله همان معناى‏ " هو " است;يعنى تو در مرتبه و درجه‏اى هستى‏كه هر چه تو براى من‏ " انت‏ " باشى باز در يك درجه‏اى او " هو " است; يعنى براى هيچ بشرى امكان اينكه احاطه به ذات پروردگار پيدا كند نيست;لهذا او را مى‏گويند " غيب الغيوب‏ " (غيب همه غيبها) و آن، آن‏جهتى است كه جز ذات پروردگار هيچ موجودى نمى‏تواند بر آن دست‏بيابد و احاطه پيدا كند : " لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على نفسك‏ " پروردگارا من هر چه تو را ستايش كنم و ثنا بگويم قادر نخواهم بود كه تورا آنچنان كه شايسته هستى و بايد، ثنا بگويم;تو آنچنان هستى كه خود، خود را وصف و توصيف مى‏كنى. پس اين، معنى اسم بودن‏ " هو " است.
" هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب و الشهادة‏ " . " عالم‏ " و " عليم‏ " هر دواسم پروردگار است. عالم مطلق است و عليم مطلق;ولى براى آنكه‏ضمنا بيان شود كه آنچه او مى‏داند از دو نوع است (يعنى در واقع ما دوجور عالم داريم : غيب و شهادت) او هم عالم غيب است و هم عالم‏شهادت، لهذا اين تعبير در قرآن مكرر آمده است كه " عالم الغيب و الشهادة‏ " عالم غيب و شهادت. شهادت يعنى حضور، آشكار;غيب يعنى نهان. درواقع " عالم الغيب و الشهادة‏ " يعنى داناى نهان و آشكار، داناى ناپيدا و پيدا.
مقصود از " غيب‏ " در اينجا چيست؟ ما يك غيب نسبى داريم و يك‏غيب به يك اعتبار مطلق. براى ما اين غيبها همه نسبى است;يعنى اكثراين چيزهايى كه شهادت است نسبى است;چطور؟ مثلا ما الآن در اين‏منزل و در اين اتاقها كه هستيم آنچه كه در شعاع ديد چشم ما قرار گرفته‏است براى ما شهادت است، ديگر ماوراى آن، همه براى ما غيب است‏و نهان. ما حتى از جيب يكديگر اطلاع نداريم. همينهايى كه اينجانشسته‏ايم، فقط يك ظاهرى از يكديگر مى‏بينيم، ديگر غير از همين‏ظاهر و شكل و اندام و وضع نشستن و اين صندليها و اين ديوارها و اين‏سقف و اين ميز و اينها كه الآن داريم مى‏بينيم [چيز ديگرى نمى‏بينيم] .
حتى در همين‏جا باز غيبها و نهانها براى ما، صد برابر پيداها براى‏ماست;گذشته از اينكه از دل و نيت و ملكات يكديگر خبر نداريم - همين‏طور كه گفتيم - حتى از جيب يكديگر هم خبر نداريم تا چه رسد به‏قسمتهاى ديگر. پس آنها براى ما مى‏شود پنهان;و لهذا - مثلا همين جاكه ما نشسته‏ايم - اگر كسى از دل ما خبر بدهد مى‏گوييم از غيب خبرمى‏دهد، اگر از جيب ما خبر بدهد باز مى‏گوييم از غيب خبر داده است; تا چه رسد به ماوراء اين ديوار، پشت اين ديوار، آن خانه ديگر و آن شهرديگر.
آيا مقصود از اينكه‏ " خداوند عالم غيب و شهادت است‏ " چنين‏چيزى است؟ يا نه، همه اينها تازه جزء شهادت است؟ اين عالم ما وعالم طبيعت و عالم محسوس از اول تا به آخرش همه شهادت است.
اعماق اين زمين هم - اگر فرو برويد - همه شهادت است. غيب يعنى يك‏امر ناديدنى نه امر ديدنى‏اى كه فعلا ما آن را نمى‏بينيم. داخل آن خانه‏براى كسانى كه آنجا هستند شهادت است اينجا غيب است;داخل اين‏خانه براى كسانى كه اينجا هستند شهادت است آنجا غيب است، ولى‏هم آن ديدنى است هم اين، هم آن خانه حس كردنى و لمس كردنى‏است هم اين خانه. اما چيزهايى هست كه غيب است به معنى ناديدنى، يعنى اصلا قابل رؤيت و قابل احساس نيست. مثلا فكر و انديشه و روح‏و احساسات ما كه اكنون اينجا وجود دارد، همه اينها آثارشان پيداست، و الا خود اينها را فقط هر كسى در درون خودش - چون خودش عين‏همان درون است - آگاه است و هيچ كس نمى‏بيند. اينها ديدنى نيست‏يعنى به چشم قابل احساس نيست و با دست قابل لمس كردن نيست.
در عالم نيز همين جور است. همين‏طور كه در اندام ما ناديدنى وديدنى وجود دارد، [در عالم هم ناديدنى و ديدنى وجود دارد] . مثلا مادرون خود به معناى احشاء و امعاء و قلب و كبد و ريه و كليه خود رانمى‏بينيم ولى ديدنى‏اند و نمى‏بينيم، از باب اينكه پرده شكم فعلا مانع است;اگر شكم ما را بشكافند هر كسى مى‏تواند ببيند. اينها غيب نيست.
اينها را ما نمى‏بينيم ولى ديدنيهايى است كه نمى‏بينيم. اما آنچه كه به‏روح ما تعلق دارد اصلا ديدنى نيست. يك كسى بگويد ما مى‏خواهيم‏مغز اين شخص را بشكافيم روحش را پيدا كنيم، يا كسى بگويدمى‏خواهيم مغز او را زير اشعه ايكس بگذاريم روحش را پيدا كنيم، افكارو انديشه‏هايش را پيدا كنيم;بگويد شما گلستان سعدى يا سوره جمعه راحفظ هستيد، من مى‏خواهم مغز شما را زير اشعه ايكس بگذارم ببينم‏اين گلستان سعدى يا سوره جمعه در كجاى آن وجود دارد؟ چنين چيزى‏امكان ندارد. پس فرق است ميان ديدنى و نديدنى. " غيب‏ " در اينجا به‏معنى‏ " نديدنى‏ " است، نه آن كه ما نمى‏بينيم. فرق است ميان آن كه‏نمى‏بينيم ولى ديدنى هست (مشهد را الآن ما نمى‏بينيم ولى امرى است‏ديدنى) و آن كه اصلا ديدنى نيست.
(٤) كليدهاى نديدنيها در نزد اوست. گفتيم خود پروردگارغيب الغيوب است، از هر نديدنى‏اى نديدنى‏تر است، چون موجود هرچه از نظر وجود كاملتر باشد از دسترس حواس انسان خارجتر است.
آنگاه فرق مؤمن و غير مؤمن در اين است كه مؤمن آن كسى است كه تنهابه ديدنيها ايمان ندارد، به نديدنيها هم ايمان دارد، يعنى به حقايق‏موجود نديدنى هم اعتقاد و ايمان دارد (الم ذلك الكتاب لا ريب فيه هدى‏للمتقين الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلوة و مما رزقناهم ينفقون) (٥) و اساساپيغمبران آمده‏اند براى همين كه در ما ايمان به حقايق نديدنى به وجودبياوريد. ديدنيها را كه ما چشم داريم و مى‏بينيم، حال يا چشم مسلح ياغير مسلح، ديگر احتياجى به پيغمبران نيست. پيغمبران نيامده‏اند براى‏اينكه ما را به‏ " شهادت‏ " آگاه كنند، چون وسيله آن در اختيار ما هست.
كارى كه‏ " علم‏ " مى‏كند و علوم بشرى انجام مى‏دهد چيست؟ انسان را به‏شهادت آگاه مى‏كند. عالم شهادت منطقه علم و علوم است، غيب‏منطقه ايمان است. البته اين كه مى‏گوييم‏ " غيب منطقه ايمان است‏ " نه‏اين است كه عقل به هيچ وجه به آن راه ندارد;عقل هم كه راه دارد بااستدلال راه پيدا مى‏كند. پيغمبران مى‏آيند عقل مردم را ارشاد مى‏كنند، تذكر مى‏دهند، يادآورى مى‏كنند و از راه عقل هم مردم را مؤمن مى‏كنندولى عقل غير از علم به معناى تجربه و احساس است. پس در واقع " عالم‏الغيب و الشهادة‏ " [يعنى] ذات پروردگار آگاه است بر نهان، آنچه كه منطقه، منطقه ايمان است، و بر شهادت و آنچه كه منطقه، منطقه حس واحساس و علوم است، منطقه‏اى كه بشر هم با پاى خودش مى‏تواند به‏آن منطقه برود. ولى غيب و شهادت، هر دو براى پروردگار على السويه‏است;او دانا و آگاه است هم بر غيب و هم بر شهادت.
اسماء پروردگار - همين‏طور كه عرض كردم - به معنى نامگذارى‏نيست;اسم خدا به معنى نامگذارى نيست، چون اسم نامگذارى‏قراردادى است، هر اسمى را روى هر چيزى مى‏شود گذاشت;آن ديگرقرارداد است;لازم نيست معنى آن اسم واقعا در اين شخص صدق كند.
مثلا اگر اسم كسى را گذاشتند " حسن‏ " (حسن يعنى نيكو، زيبا) ممكن‏است او واقعا هم حسن و نيكو و زيبا باشد، و ممكن است زشت‏ترين‏افراد باشد;كسى نمى‏تواند ايراد بگيرد;مى‏گويند نامگذارى است و درنامگذارى اين حرفها نيست. مثل فاميلهايى است كه افراد روى خودشان‏مى‏گذارند. البته فاميلها خوب انتخاب مى‏شود و بايد هم خوب انتخاب‏شود اما معناى نامگذارى اين نيست كه حتما حقيقت اين [نام] بر آن [شئ] صدق كند.
از آن شاهكاريهاى سياسى مرحوم سيد حسن مدرس نقل مى‏كنند :
در همان دوره تقريبا چهل و پنج‏سال پيش يك موجى پيدا شده بود - كه‏هر چند وقت‏يك بار هم پيدا مى‏شود و آن وقت اين موج شديدتر ازامروز بود - كه ما بايد لغات بيگانه را (به قول اينها) از زبان فارسى بيرون‏بريزيم و اصلا نبايد هيچ لغت عربى در زبان ما وجود داشته باشد. اين‏موج در مجلس هم راه پيدا كرده بود و مى‏خواستند آن را به صورت يك‏قانون در بياورند. مرحوم مدرس با اين فكر مبارزه مى‏كرد. (گاهى يك‏شوخى، يك متلك، يك هو كردن اثرش از چند برهان بيشتر است. ) گفته‏بود بسيار خوب، حالا ببينيم چى مى‏شد! (به قول خودش;اصفهانى‏بود) ، چه از آب درمى‏آيد! رو كرده بود به رئيس مجلس و گفته بود آقاى‏رئيس مجلس! اسم من حسنس، اسم جنابعالى هم حسينس، حالا اين‏اسمها را مى‏خواهند تبديل كنند به فارسى، پس من مى‏شوم‏ " نيك‏ " ، حسين هم كه تصغير حسن است مى‏شود نيكچه، پس بعد از اين من‏نيكم شما نيكچه، مثل ديگ، ديگچه;يك چند تا از اينها را با همديگرجور كرد، مجلس خنديد، لايحه به همين [امر] از بين رفت.
حال، اسم‏گذارى اسم‏گذارى است، ولى در مورد پروردگار اسم به‏آن معناست كه عرض كردم، يعنى يك صفت كه قائم به ذات پروردگاراست، و الا كسى آنجا اسم‏گذارى نكرده;و لهذا اسمهاى پروردگار همه‏اسمهاى عام و كلى است كه احيانا در مورد غير پروردگار هم اين اسمهايا بعضى از اين اسمها استعمال مى‏شود ولى در يك دايره خيلى محدود.
مثلا ما به پروردگار مى‏گوييم‏ " عالم‏ " ، به غير پروردگار هم مى‏گوييم عالم.
گو اينكه علم او به معناى علم غير متناهى است و علم غير پروردگار هر چه باشد بالاخره متناهى و محدود است، ولى گفته مى‏شود. اما بعدعرض مى‏كنيم كه بعضى از صفات است كه درباره غير پروردگار گفته‏نمى‏شود. در ميان اسماء، يك اسم است كه گذشته از اينكه خاصيت‏معنى خودش را در مورد پروردگار دارد، علم هم هست، يعنى اسم‏خاص است و جنبه نامگذارى هم در آن هست، و آن اسم‏ " الله‏ " است.
ولى‏ " الله‏ " اسم شخصى و فردى است. " الله‏ " يعنى ذات مستجمع جميع‏كمالات. هر اسمى از اسمهاى ديگر يك شان از شؤون پروردگار را بيان‏مى‏كند. " عالم‏ " وقتى كه مى‏گوييم، آن شان را مى‏گويد كه بر همه چيز آگاه‏است. " قادر " وقتى كه مى‏گوييم، آن شان را مى‏گويد كه بر همه چيزتواناست. " مريد " اگر مى‏گوييم، آن شان را مى‏گويد كه هر كارى از او به‏حسب اراده و خواست و اختيار صادر مى‏شود نه به جبر و نه به طبع.
" حى‏ " اگر مى‏گوييم يعنى حقيقتى است زنده نه حقيقتى است مرده.
همين‏طور سميع، بصير و. . . اما وقتى مى‏گوييم‏ " الله‏ " يعنى ذاتى كه‏جميع كمالات در او جمع است. حافظ مى‏گويد :
شرح مجموعه گل مرغ سحر داند و بس كه نه هر كو ورقى خواند معانى دانست
اعتراضش به فيلسوفان است، مى‏گويد امكان ندارد يك فيلسوف بتواندذات مستجمع جميع كمالات را درست بشناسد و درك كند مگر آن‏كسى كه از طريق عبوديت و معرفت جلو آمده باشد و از طريق تزكيه‏نفس مرغ سحر شده باشد، المستغفرين بالاسحار، آنهايى كه در سحرها باخدا راز و نياز دارند كه از ناحيه خود خدا معرفت‏خدا به آنها موهبت‏مى‏شود.
اى كه از دفتر عقل آيت عشق آموزى ترسم اين نكته به تحقيق ندانى دانست
پس در ميان اسماء، " الله‏ " گذشته از اينكه جامع‏ترين اسماء است، اسم خاص هم هست و لهذا اين اسم را روى هيچ انسانى نمى‏شودگذاشت. اينكه اسم يك انسان را " الله‏ " بگذارند غلط است;كما اينكه‏ " رحمن‏ " هم نمى‏گذارند. البته در سابق اساسا تادب هميشه اقتضامى‏كرده است - و اين كار را هم مى‏كردند - كه هيچ اسمى از اسماءپروردگار را روى يك انسان نمى‏گذاشتند و لو اسماء عام را، [و اگرمى‏گذاشتند به صورت دو جزئى بود] ، بعد كم كم معمول شده و جزءاول را انداخته‏اند. مثلا " ملك‏ " اسم خداوند است;به انسانى ملك‏نمى‏گفته‏اند، عبد الملك مى‏گفته‏اند. " عزيز " اسم خداوند است، به كسى‏عزيز نمى‏گفتند، عبد العزيز مى‏گفتند. " جبار " اسم پروردگار است;به‏كسى جبار نمى‏گفتند، عبد الجبار مى‏گفتند، و همين هم درست است. به‏كسى حتى‏ " رحمن‏ " نمى‏گفتند، عبد الرحمن مى‏گفتند; " رحيم‏ " نمى‏گفتند، عبد الرحيم مى‏گفتند. ولى كم كم خود آن ملك، عزيز، جبار، رحمن و رحيم را اسم مى‏گذارند كه كار درستى هم نيست.
" هو الرحمن الرحيم‏ " (كلمه‏ " هو " در اين آيات خيلى تكرار شده) اوست‏ذات رحمن و اوست ذات رحيم. رحمن و رحيم هر دو از يك ماده‏است، از ماده‏ " رحمت‏ " . آن جود و بخششى كه در مورد كسى مى‏شود كه‏كانه يك موجود ضعيف ناتوان عاجزى استحقاق اين را دارد كه به اوتفضلى بشود، اين جود را " رحمت‏ " مى‏گويند. حال فرق‏ " رحمن‏ " و " رحيم‏ " چيست؟ چرا ما به خدا مى‏گوييم‏ " رحمن‏ " ، چرا به خدامى‏گوييم‏ " رحيم‏ " ؟ اين را در روايات ائمه اطهار براى ما بيان فرموده‏اند; گفته‏اند پروردگار دو نوع رحمت دارد : رحمت عام و رحمت‏خاص.
مقصود از " رحمت عام‏ " همان رحمتى است كه شامل همه موجودات‏مى‏شود كه هر موجودى همين قدر كه قابليت براى موجود شدن داشته باشد خدا او را موجود مى‏كند و هر كمال وجودى‏اى كه امكان آن راداشته باشد كه به او داده شود، خداوند به او مى‏دهد. وجود مساوى بارحمت است. رحمانيت پروردگار به سراسر عالم گسترده است، يعنى‏اصلا سراسر عالم نيست مگر مظهر رحمانيت پروردگار;آن كافر كافر هم‏از رحمت رحمانيه پروردگار بهره‏مند است. ولى يك نوع رحمتها هست‏كه مقدماتش را انسان بايد اكتساب كند. اين رحمت جز از طريق‏اكتساب، نازل شدنى نيست. اين رحمت را بايد به كسب (يعنى با كسب‏لياقت) نازل كرد. آن كدام رحمت است؟ آن رحمتهايى كه در قرآن از آنهازياد ياد مى‏شود كه نقطه مقابلش نقمت است. در آنجا نقطه مقابل، نقمت نيست، ولى در اينجا نقطه مقابل حتما نقمت است;يعنى‏انسانهاى مؤمن، فرد مؤمن يا جامعه‏اى كه به لوازم ايمانش يعنى به‏وظيفه خودش عمل مى‏كند، در اثر عمل صالح، خداوند عالم يك نوع‏تفضلاتى به بندگان مى‏كند;آن تفضلاتى را كه نتيجه اعمال شايسته‏است‏ " رحمت رحيميه‏ " مى‏گويند.
رحمت رحمانيه هيچ به عمل و صلاح بنده ارتباط ندارد، ولى‏رحمت رحيميه فقط و فقط بستگى دارد به صلاحيت و اعمال صالح‏بنده و به لياقتى كه آن بنده براى خود كسب مى‏كند، و لهذا قرآن درمواردى اين مطلب را بيان مى‏كند كه گاهى مردم ميان رحمت رحيميه ورحمت رحمانيه اشتباه مى‏كنند، مثلا - اين در بعضى آيات قرآن هست‏مى‏بينيد خداوند به يك نفر آدم كافر يا فاسق ثروت زيادى داد;تعجب‏مى‏كنند، خيال مى‏كنند ثروت زياد از نوع رحمت رحيميه است‏يعنى ازنوع آن رحمتهايى است كه انسان را به خدا نزديك مى‏كند، از نوع‏رحمتهايى كه واقعا سعادت است. مى‏گويند خدا چرا چنين مى‏كند؟
فكر نمى‏كند كه آن رحمتى كه تفضل الهى و مربوط به شايستگى انسان است، غير از اين حرفهاست;آن گاهى ممكن است به صورت فقر براى‏انسان نازل شود، اين ديگر بستگى دارد به حال بنده. خداى متعال گاهى‏بنده‏اى را كه لياقت اينكه عنايت‏خاص الهى به او برسد و او رادستگيرى كند دارد و راهش منحصر است به اينكه او را در يك سختى ورنج قرار بدهد، رنجى از نوع فقر، رنجى از نوع مصيبت، رنجى از نوع‏فراق، رنجى از نوع ديگر براى او نازل مى‏كند (رحمت رحيميه آن‏است كه در نهايت امر براى انسان سعادت است) و بر عكس گاهى‏بنده‏اى را به دليل اينكه مستحق رحمت رحيميه نيست و مستحق‏نقمت است‏يعنى اعمالش او را مستحق كرده كه در همين دنيامعاقب شود [به صورت فراهم كردن نعمتها براى او، عقاب مى‏كند] .
عقابها فرق مى‏كند. بدترين عقابها اين است كه خدا او را از اينكه به‏طرف خودش بيايد طرد كند، يعنى موجبات غفلت را به او بدهد. درمواردى - كليت ندارد - خدا مى‏خواهد به بنده‏اى بگويد برو گم شو، ديگر اينجا نيا;همه چيز را برايش فراهم مى‏كند يعنى برو گم شو. آن‏ " بروگم شو " است.
پس رحمت رحمانيه يك مطلب است و رحمت رحيميه مطلب‏ديگر. رحمت رحيميه آن است كه در نهايت امر انسان را به سعادت‏نزديك كند، حال مى‏خواهد به حسب صورت و ظاهر و با مقياسهاى‏كوچك و محدود بشر خير و نيكى شمرده شود يا در اين مقياسهاى‏كوچك خير و نيكى شمرده نشود.
اين حديث را مكرر خوانده‏ايم كه پيغمبر اكرم به خانه مردى رفتند.
از طاقچه اتاق او يك تخم مرغ افتاد و نشكست. اين امر باعث تعجب‏حضرت شد. او گفت‏يا رسول الله! تعجب نفرماييد، در خانه ما از اين‏قضايا زياد است;اصلا در خانه ما را ضرر و مصيبت و اين چيزها مى‏شود خدا تو را از در خانه خودش طرد و رد كرده، چون همين سختيهاو مصائب است كه انسان را پرورش مى‏دهد و بيشتر به سوى خدامى‏برد. اين [امر] براى تو خير نبوده است.
در قرآن تعبير " استدراج‏ " آمده (سنستدرجهم من حيث لا يعلمون) (٦) كه‏اين بدترين عقوبت الهى است;يعنى آرام آرام، درجه به درجه اينها رامى‏گيريم عقابشان مى‏كنيم كه خودشان نمى‏فهمند. گفته‏اند استدراج‏يعنى همين، يعنى اين نعمتها را پى در پى به او مى‏دهيم، سرگرمش‏مى‏كنيم، سرگرم و سرگرم مى‏شود، به اين وسيله عقابش مى‏كنيم.
پس اين فرق ميان رحمن و رحيم است. همه مشمول رحمت‏رحمانيه هستند;خوشا به حال آن بنده‏اى كه مشمول رحمت رحيميه‏پروردگار هم باشد. اوست‏خداى رحمان و اوست‏خداى رحيم. به تعبيرديگرى مى‏گويند رحمانيت‏يعنى بسط و نزول وجود از ناحيه پروردگار; رحيميت‏يعنى كشاندن اين موجودات به سوى خودش، به سوى جوارقرب پروردگار.
" هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيزالجبار المتكبر " . باز همان جمله " هو الله الذى لا اله الا هو " در اول اين آيه هم‏تكرار شده است. اوست " الله‏ " كه جز او الهى و معبودى نيست، جز اوشايسته‏اى براى معبوديت وجود ندارد. " الملك‏ " آن كه ملك است.
" ملك‏ " كه در فارسى‏ " پادشاه‏ " ترجمه مى‏كنند - حال ترجمه‏اش صحيح‏باشد يا نباشد نمى‏دانم - اسمى از اسماء پروردگار است كه عرض كرديم‏در قديم به كسى‏ " ملك‏ " نمى‏گفتند، " عبد الملك‏ " مى‏گفتند. ملكى داريم‏و مالكى. در سوره حمد مى‏خوانيم : " الرحمن الرحيم مالك يوم الدين‏ " كه‏و مالكى. در سوره حمد مى‏خوانيم : " الرحمن الرحيم مالك يوم الدين‏ " كه‏همان هم در قرائت دو جور خوانده مى‏شود : " ملك يوم الدين‏ " و " مالك‏يوم الدين‏ " . فرق‏ " مالك‏ " و " ملك‏ " چيست؟ از نظر صيغه لفظى، مالك‏اسم فاعل است و ملك صفت مشبهه. ولى مى‏گويند غير از اين جنبه وزنى، فرق ديگر هم دارند و آن اين است كه ملك از ماده‏ " ملك‏ " است و مالك ازماده‏ " ملك‏ " . ملك و ملك با يكديگر تفاوت دارند. ملك در مورد مملوكهاگفته مى‏شود. انسان اگر دارايى‏اى داشته باشد مالك دارايى خودش است، يعنى اين دارايى به او اختصاص دارد، هرگونه كه بخواهد در آن تصرف‏مى‏كند، از اين جهت مى‏گوييم‏ " مالك‏ " . در مورد خدا جز در [خصوص] قيامت [ " مالك‏ " اطلاق نشده] كه تازه بعضى آيه را " ملك‏ " هم خوانده‏اند وحتى بيشتر ترجيح مى‏دهند كه اين‏ " مالك‏ " هم چون به طرز اماله به‏اصطلاح خوانده مى‏شود (مالك يوم الدين) همان معنى ملك را مى‏دهد.
ما به خداى متعال نمى‏گوييم مالك عالم، چون‏ " مالك‏ " يك صفت‏كمال نيست. در مورد مخلوق مى‏تواند صفت كمال باشد. اين كه عالم رابه منزله ثروتى در نظر بگيريم كه تعلق به پروردگار دارد، حال عرض‏مى‏كنم از چه وجهى ممكن است و از چه وجهى نه. ولى در " ملك‏ " كه ازماده ملك است، مفهوم دارايى و ثروت نخوابيده، مفهوم قدرت‏خوابيده است;يعنى تمام ذرات عالم در دست قدرت اوست، زمام همه‏امور عالم در دست قدرت پروردگار است. اگر ما به پروردگار " مالك‏ " مى‏گوييم به اعتبار اين است كه به بشر " مالك‏ " مى‏گوييم. چون بشرهاخودشان را مالك يك عده اشياء يعنى نعمتها و موهبتها مى‏دانند، مى‏گوييم اينهايى كه تو مالك هستى [در حقيقت مال تو نيست] ، مالك‏حقيقى خداست;اين ثروتها كه الآن به تو تعلق دارد، اين تعلق تعلق‏قراردادى است، مالك حقيقى خداوند است (و لله خزائن السموات و الارض) (٧) . به اين اعتبار است كه به خدا مى‏گوييم‏ " مالك‏ " و الا قطع نظر ازاين اعتبار، معنى ندارد كه ما عالم را به منزله ثروت خدا در نظر بگيريم‏چون ثروت از آن جهت اعتبار مى‏شود كه انسان هر طورى كه بخواهد، براى خود در آن تصرف كند، در حالى كه اين در مورد خداوند معنى‏ندارد. ولى به آن معنا كه مى‏خواهيم بگوييم آنچه تو دارى و تو خود رادارنده آن حساب مى‏كنى، دارنده واقعى اينها خداوند است، [اطلاق‏ " مالك‏ " به خداوند مانعى ندارد] .
خداوند متعال ملك حقيقى و واقعى است نه ملكى كه دايره ملكش‏مثلا در حد دايره ملك بشرهاست‏يا كمى از آن بيشتر;ملكى كه دايره‏ملكش تمام ذرات وجود را مى‏گيرد. تمام ذرات وجود به منزله جنود وسپاهيان پروردگار هستند (و لله جنود السموات و الارض) (٨) ، همان‏طورى كه‏مولوى مى‏گويد :
جمله ذرات زمين و آسمان لشگر حق‏اند گاه امتحان آب را ديدى كه در طوفان چه كرد؟ باد را ديدى كه با عادان چه كرد؟
" الملك القدوس‏ " (من بين راه كه مى‏آمدم يكى از تفاسير را مطالعه‏مى‏كردم، نكته‏اى را ذكر كرده بود كه نكته خوبى است. ) در دو جاى قرآن‏مى‏بينيم تركيب " الملك القدوس‏ " آمده است و ظاهرا غير از اين دو جا ماجاى ديگر نداريم. يكى در اول سوره جمعه است كه مى‏فرمايد : " يسبح‏لله ما فى السموات و ما فى الارض الملك القدوس العزيز الحكيم‏ " . آنجا كلمه‏ " ملك‏ " كه آمده پشت‏سرش كلمه‏ " قدوس‏ " آمده است. در آخر سوره حشر هم‏بلا فاصله بعد از كلمه‏ " ملك‏ " كلمه‏ " قدوس‏ " آمده;چرا؟ قدوس ازماده‏ " قدس‏ " است [و قدس و] قداست [يعنى] طهارت، نزاهت، مبرابودن از هر عيب و نقص و از هر كار ناكردنى (كما اينكه كلمه‏ " سبوح‏ " هم‏بر خداوند اطلاق مى‏شود) ، همان معناى " يسبح لله ما فى السموات و مافى الارض‏ " كه در اول اين سوره و اول يك سوره ديگر هست و در يك‏سوره ديگر بدون‏ " ما " هست. " خداوند قدوس است‏ " يعنى از هر چه كه‏نقص و كمبودى و نبايستنى هست منزه است، [يعنى] تعالى الله برتراست‏خداوند از اينكه به چيزى كه دلالت كند بر يك كمى، بر يك‏كاستى، بر يك نقص، بر يك نبايستنى، متصف باشد. مبالغه هم هست; يعنى پروردگار در نهايت درجه قدوس است، يعنى هر چه هم كه شمابخواهيد صفات كمال به او نسبت بدهيد آخرش آن صفات كمال - چون‏شما نسبت مى‏دهيد - عارى از نوعى نقص نيست. اين جامه‏هايى كه بشردر معرفت‏خودش به پروردگار مى‏پوشاند، در نهايت امر بايد پروردگار رااز اينها منزه بداند;يعنى باز او برتر و بالاتر از همه اينهاست.
آن نكته‏اى كه در آن تفسير نوشته بود اين بود كه چرا هميشه بعد از " ملك‏ " كلمه‏ " قدوس‏ " مى‏آيد؟ چون‏ " ملك‏ " نهايت اقتدار را مى‏رساند.
بشر روى تجربه‏هاى ذهنى خودش هر جا كه اقتدار و قدرت را ديده‏است‏يك نوع نامنزهى هم پشت‏سرش ديده است، يعنى وقتى خودبشر قدرت پيدا مى‏كند ديگر حسابها و معيارها از دست مى‏رود;قدرت‏كه پيدا شود، آلودگى به نقايص و به كارهايى كه نبايست كرد هم پيدامى‏شود;به اصطلاح معروف‏ " سوء استفاده‏ " . قدرت كه آمد سوءاستفاده هم پيدا مى‏شود. پيغمبر فرمود : " من ملك استاثر " هر كسى كه‏قدرت زياد پيدا كند (در بشرها) بعد استيثار پيدا مى‏كند يعنى همه چيزرا به خودش اختصاص مى‏دهد، مى‏گويد " من‏ " . ولى پروردگار آن ملك وصاحب قدرت و صاحب اقتدار بى‏منتهايى است كه در عين اينكه اين قدرت بى‏منتهاست دامن كبريائش هرگز به هيچ نقصى آلوده نمى‏شود.
تا شنيديد او قدرت على الاطلاق است، اقتدار على الاطلاق است واقتدارش غير متناهى است‏يك وقت فكر نكنيد پس ما كجا، پروردگاركجا؟ ! يك وقت‏خدا - خداست ديگر - ظلم هم كرد كرد، كيست كه بيايدجلويش را بگيرد؟ بله، هيچ كس نيست بيايد جلويش را بگيرد ولى اوخودش است كه نمى‏كند، نه اينكه كسى جلويش را مى‏گيرد. او از اينكه‏ظلم كند، از اينكه بى‏عدالتى كند، از اينكه تبعيض كند، از اينكه چيزى رابراى خود بخواهد، از اينكه بخل و امساك بورزد، از همه اينها منزه‏است;در نهايت اقتدار نهايت قدوسيت را دارد. نكته خوبى است كه اين‏مفسرين گفته‏اند، خصوصا كه بعد كلمه " السلام‏ " را دارد. به نظر مى‏رسداين سه كلمه خيلى عجيب پشت‏سر يكديگر وارد شده است. قرآن‏است;كلمات قرآن آنچنان با يكديگر رديف مى‏شوند كه انسان حيرت‏مى‏كند. وقتى كه كلمه‏ " ملك‏ " مى‏آيد : " هو الله الذى لا اله الا هو الملك‏ " آن‏صاحب اقتدار على الاطلاق;خوف و خشيت و ابهت و عظمت و جلال‏پروردگار قلب انسان را پر مى‏كند. خصوصا اگر بتواند اين معنى ملك راخوب تصور كند، ديگر در مقابل پروردگار هيچ چيزى اساسا به نظرش‏نمى‏آيد. گفتيم پشت‏سرش ممكن است‏يك توهم پيدا شود : قدرت‏است;به دنبال خود سوء استفاده مى‏آورد. فرنگيها تعبيرهاى خوبى درزمينه قدرت دارند، مثل اين كه مى‏گويند قدرت آنارشيست است، قدرت هر جا كه پيدا شد ديگر پايبند قانون و حساب و نظم و اين حرفهانيست;قدرت است ديگر، قاعده و قانون به هم مى‏خورد. " القدوس‏ " خير، آن قدرت [على الاطلاق، قدوس است، از هرگونه نقصى منزه است] (٩) .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حشر/٢٢ و ٢٣.
٢. [چند جمله‏اى از اول اين سخنرانى روى نوار ضبط نشده است. ]
٣. آن حديث در صافى است، مى‏خواستم كتاب را بياورم كه آن را از رو بخوانم، فرصت نشد. خيلى عالى است. ان شاء الله شايد در محلش (قل هو الله احد) به آن بپردازيم.
٤. انعام/٥٩.
٥ . بقره/١ - ٣.
٦. اعراف/١٨٢.
٧. منافقون/٧.
٨. فتح/٤.
٩. [در اينجا نوار به پايان خود رسيده و چند جمله‏اى از بيانات استاد شهيد ضبط نشده است. ]


۸
آشنايي با قرآن تفسير سوره حشر (٤)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
" هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن‏العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون * هو الله الخالق‏البارئ المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السموات و الارض‏و هو العزيز الحكيم * (١)
در وسطهاى اين آيه بود كه در جلسه پيش مانديم. به طور مختصر به‏آن مقدارى كه گفتيم اشاره مى‏كنيم و رد مى‏شويم. آيات، آيات توحيدى‏است. قسمتى از اسماء حسناى الهى در اين آيات بيان شده است و درآخر هم براى اينكه كسى توهم نكند كه اسماء حسناى الهى منحصر به‏همينهاست كه اينجا ذكر كرديم مى‏فرمايد : " له الاسماء الحسنى‏ " هر اسمى كه‏اسم حسنى باشد [از آن اوست] . در جلسه پيش عرض كرديم وقتى كه‏صفتى را در حالى كه متلبس به ذات است در نظر بگيريم و اعتبار كنيم، به آن‏ " اسم‏ " مى‏گويند؛ يعنى اسم در اينجا غير از نام است كه ما معمولادر اصطلاح عرف داريم. نام يعنى يك قرارداد. يك لفظ را البته به اعتبارمعنايى ولى به حسب قرارداد روى شخصى مى‏گذارند يا روى چيزى، كه گاهى اشياء هم نام دارند. مثلا " تهران‏ " نام يك شهر است، " قم‏ " نام‏يك شهر است. گاهى بشر براى كوهها و اسبها هم نام مخصوص‏مى‏گذارد. ولى در نام، رابطه نام با آن شئ يك رابطه قراردادى است؛ قرارداد كرده‏اند. احيانا ممكن است كه مفهوم آن نام با آن شخص هيچ‏انطباقى نداشته باشد. اگر اسم كسى را گذاشتند على، براى اين است كه‏او را با اين نام بشناسند، وقتى مى‏خواهند صدايش كنند بگويند على. امااين دليل نيست كه اين على هم مثل آن على واقعا على باشد يعنى‏داراى علو باشد. گاهى برعكس اسم مى‏گذارند : " بر عكس نهند نام‏زنگى كافور " يك سياه زنگى را [ " كافور " مى‏نامند] . قديم معمول بود؛ يكى از اسمهايى كه روى غلامها مى‏گذاشتند " كافور " بود. كافور سفيداست. يا به كچل مى‏گفتند " زلفعلى‏ " . ولى اسم در مورد خداوند اين‏نيست كه ما براى خداوند نامهاى متعدد قرارداد كرده‏ايم آن‏طور كه درزبان عربى براى شير، اين حيوان درنده، نامهاى متعدد گذاشته‏اند. درنصاب مى‏گويد :
غضنفر و اسد و ليث و حارث و دلهاث هژبر و قسوره و حيدر است و ضيغم شير
ولى همه آنها نامگذارى است. در زبان عرب اين چيزها خيلى زياد است‏كه مثلا براى شير يا سگ يا گربه اسمهاى متعدد بگذارند. اسماء الهى‏اين نيست كه براى خدا اسم زياد گذاشته‏اند؛ آنجا اسم‏گذارى نيست. درميان اسماء الهى تنها " الله‏ " را بعضى مى‏گويند كه در عين اينكه معنايش‏بر خداوند متعال صادق است جنبه علميت و نامگذارى دارد، كه آن هم صد در صد معلوم نيست اين‏طور باشد. اسماء الهى در واقع يعنى شؤون‏الهى. خداى متعال واقعا شؤون كماليه و جماليه و جلاليه‏اى دارد، و مابه اعتبار آن شؤون و صفات كماليه، با الفاظى از آن كمالها و جمالها وجلالها تعبير مى‏كنيم؛ و قهرا اين امر ميزان معينى دارد يا ندارد، كه عرض‏مى‏كنم. به اين معنا ممكن است‏شئ ديگرى هم اسمائى داشته باشديعنى صفات مثلا كماليه‏اى داشته باشد. يك انسان هم ممكن است غيراز نامها يك سلسله اسماء داشته باشد، ولى يگانه ذاتى كه تمام اسمائى‏كه دلالت بر كمال كنند (اسماء حسنى) ، الفاظى كه [هر يك] دلالت بريك معنا كند كه اصل آن اسم آن معنى است، تمام معانى كماليه وصفات كماليه در مورد او صادق باشد و هر اسمى هم در نهايت معنى‏خودش و به نحو احسن بر او صادق باشد، ذات پروردگار است.
مثلا " عالم‏ " يك صفت است؛ [يعنى] معنى‏ " عالم‏ " يك صفت‏كماليه است. " عالم‏ " به غير خدا هم احيانا اطلاق مى‏شود ولى عالم به‏نحو احسن و اكمل (يعنى آن عالمى كه در او جهل راه ندارد كه نقيضش‏را به كلى نفى مى‏كند) فقط درباره خداى متعال صادق است؛ يعنى درباره يك انسان اگر " عالم‏ " صادق باشد، در همان حال نقيضش هم صادق‏است، چون عالم است به چيزى و عالم نيست به چيز ديگر (جاهل‏است به چيزى) . اگر بر يك موجود ديگر - انسان يا غير انسان - " قادر " صادق باشد، در همان حال نقيض قادر هم صادق است، و نقيضش‏بيشتر صادق است؛ يعنى قادر است نسبت به يك شئ معين، و قادرنيست نسبت به بى‏نهايت چيزها؛ نسبت به امور محدودى قادر است، ونسبت به بى‏نهايت [امور] غير قادر و عاجز است؛ عالم است نسبت به‏امر محدودى و غير عالم و جاهل است نسبت به نامحدود.
داستان ابن الجوزى را مكرر عرض كرده‏ايم كه بالاى منبر بود، زنى از او مساله‏اى سؤال كرد. نمى‏دانست. با شهامت گفت : نمى‏دانم. زن گفت :
تو كه نمى‏دانى چرا سه پله از ديگران بالاتر نشسته‏اى؟ گفت : آن سه پله‏را بالاتر رفته‏ام به اندازه آن چيزهايى كه مى‏دانم و شما نمى‏دانيد؛ اگرمى‏خواستيد به نسبت چيزهايى كه نمى‏دانم برايم منبر بسازند تا فلك‏هفتم بالا مى‏رفت.
اين است كه هر انسانى هر اندازه عالم باشد باز ناعالم بودنش‏هزاران برابر بيشتر است از عالم بودنش.
يا " متكلم‏ " صفتى است كه براى انسانها صادق است، براى خدا هم‏صادق است. ولى انسان متكلم است به كلام محدود. هر چه هم انسان‏پرحرف باشد همه حرفهاى او از اول تا آخر عمرش مگر چقدر است؟
ولى خداوند متكلم است چون تمام عالم و ذرات وجود، كلمات اوهستند : " قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل ان تنفد كلمات ربى‏ " (٢)
بگو اگر درياها را مركب كنند براى احصاء سخنان پروردگار من، اين‏مركبها تمام مى‏شود و سخن پروردگار تمام نمى‏شود. پس انسان، متكلم‏غير متكلم است، متكلمى است كه در عين اينكه متكلم است لال است.
اما متكلم على الاطلاق خداوند است.
همچنين درباره خدا جميع اسماء حسنى - نه بعضى - صادق است. مثلا درباره انسان بعضى اسماء صادق است و بعضى اصلا صادق‏نيست. براى مثال، قديم بودن، ازلى بودن، قائم بالذات بودن از اسماءحسنى است كه در مورد انسان هيچ صادق نيست. درباره غير خدابعضى از اسماء حسنى صادق است، آنهم هر اسمى كه صادق است دريك حد بسيار محدودى صادق است. " له الاسماء الحسنى‏ " يا در آيه ديگر مى‏فرمايد : " و لله الاسماء الحسنى‏ " (٣) اسماء حسنى منحصرا از آن اوست، به‏اين معنا كه آن كه جميع اسماء حسنى و هر اسمى هم به نحو احسن واكمل [و] به طور غير متناهى بر او صادق است ذات پروردگار است.
اين است كه در [جاى ديگر] مى‏فرمايد : " و لله الاسماء الحسنى و الامثال‏العليا " . ما در اين بيانى كه الآن عرض كرديم گفتيم غير خدا هم اسم حسن‏دارد ولى بعضى اسمهاى حسن را، و آن اسمى را هم كه دارد نه به حداعلا و اكمل، ولى خداوند همه اسماء حسنى را و هر اسم حسنى را هم‏به نحو احسن دارد. اگر با يك نظر توحيدى عميقتر نگاه كنيم مى‏بينيم در [آنجا] كه مى‏فرمايد : " و لله الاسماء الحسنى و الامثال العليا " اصلا همه چيز رامنحصر به خدا مى‏كند. معنايش اين مى‏شود كه غير خدا هم هر اسم‏حسنى دارد باز از اوست‏يعنى پرتوى و جلوه‏اى است از او. خيال نكن‏كه خدا مقدارى از علم را به اين انسان عالم داده و العياذ بالله خودش‏ندارد؛ بلكه علم او هم مظهرى است از علم حق؛ خود او و علمش هم به‏يك اعتبار اسمى از اسماء حسناى الهى است. هر موجودى هر صفت‏كمالى كه دارد، آن صفت به اعتبار اينكه مظهرى از مظاهر اسماء الهى‏است مال خداست بلكه بيش از آنكه مال خود آن شئ باشد مال‏خداست. آنچه كه به خدا نسبت داده نمى‏شود فقط نسبتهاى نقص‏است، عدم است، نيستيهاست كه پروردگار قدوس است، منزه است ازاينكه نيستيها و بى‏كمالى‏ها و محدوديتها به او نسبت داده مى‏شود.
اگر از اين ديد نگاه كنيم هر چه در عالم هستى ببينيم اسم خدامى‏بينيم يعنى شان و جلوه حق را مى‏بينيم. اين است كه ما در دعاى كميل مى‏خوانيم : " و باسمائك التى ملاتت اركان كل شئ‏ " (٤) اسماء الهى اركان همه اشياء را پر كرده است‏يعنى در هر چيزى شما هر كمالى و هرجلالى و هر جمالى و هر قوتى و هر عظمتى و هر جلوه‏اى كه مى‏بينيداگر ديدتان ديد توحيدى باشد مى‏بينيد همان هم مظهرى از جلوه حق، كمال حق، جلال حق و جمال حق است. اين است كه [در جاى ديگرآمده است] : " و لله الاسماء الحسنى و الامثال العليا " اسماء حسنى و مثلهاى‏عليا منحصرا از آن خداست. " مثل‏ " يعنى هر چيزى كه نمايانگر چيزديگرى باشد، چون ممثل است. وقتى كه چيزى، چيز ديگر را نشان‏مى‏دهد [به آن‏ " مثل‏ " مى‏گويند] ، مانند تصويرى كه عكس يك فرداست. عكس روى ديوار را كه عربها الآن هم به آن‏ " تمثال‏ " (يا " مثال‏ " ) مى‏گويند چرا " تمثال‏ " مى‏گويند؟ چون ممثل يك شئ ديگر ست‏يعنى‏ارائه دهنده يك شئ ديگر است. هر لفظى و هر بيانى و هر چيزى كه‏بيانگر و نشان‏دهنده عاليترين كمالها باشد از اوست.
مساله‏اى ميان فقها از يك طرف و متكلمين و فلاسفه از طرف ديگرمطرح است كه آيا اسماء الله توقيفى است‏يا توقيفى نيست؟ " توقيفى‏است‏ " يعنى ما فقط آن اسمائى را مى‏توانيم بر خداى متعال اطلاق كنيم‏كه در قرآن يا سنت اجازه داده شده است. مثلا اگر به خداوند مى‏گوييم‏ " متكلم‏ " از باب اين است كه در قرآن به او گفته‏اند " متكلم‏ " . يا اگر ما به‏خدا بگوييم‏ " شافى‏ " ، چون در سنت مثلا آمده است. اما اگر اسمى دركتاب و سنت نيامده باشد آيا ما مى‏توانيم به خداوند اطلاق كنيم يا نه؟
قرآن ضابطه به دست مى‏دهد و آن همين است كه هر چه كه صفت‏كماليه باشد به نحو اكملش بر خداى متعال اطلاق مى‏شود. اگر هم اجازه ندهند نه از باب اين است كه اسماء الهى محدود است بلكه از آن جهت‏است كه احيانا انسانها تشخيص نمى‏دهند، يك چيزى را نمى‏داند كه اين‏صفت كمال نيست، خيال مى‏كند صفت كمال است، به خدا نسبت‏مى‏دهد. مى‏گويند اين كار را از پيش خود نكنيد چون احيانا اشتباه‏مى‏كنيد. مثلا ممكن است انسان از باب قياس به نفس، چون يك چيزى‏را براى خودش كمال مى‏بيند - نمى‏داند كه اين، كمال نسبى است نه‏كمال مطلق، كمال يك انسان مى‏تواند باشد ولى براى غير انسان‏نمى‏تواند كمال باشد - مى‏آيد آن را به خداى متعال نسبت مى‏دهد. اگرگفته‏اند " توقيفى است‏ " از اين جهت است نه اينكه بعضى از اسماءحسنى بر خدا اطلاق مى‏شود و بعضى اطلاق نمى‏شود؛ همه اسماءحسنى بر او اطلاق مى‏شود ولى در تشخيص، لا اقل افرادى كه از نظرفكرى و معرفت مجرب نيستند اشتباه مى‏كنند.
از احاديث مربوط به اين مساله برمى‏آيد كه چون در آن زمان (قرن‏دوم هجرى) افرادى پيدا شده بودند كه حرفهاى عجيب و غريبى درباره‏خداوند مى‏زدند ائمه [نسبت دادن هر اسمى به خداوند را] منع كردند، گفتند چيزى را كه نشنيده‏ايد از پيش خود نگوييد چون احيانا اشتباه‏مى‏كنيد. امام باقر عليه السلام فرمود : " كل ما ميزتموه باوهامكم فى ادق معانيه فهومصنوع لكم مردود اليكم. . . و لعل النمل الصغار يزعم ان لله زبانيتين‏ " يعنى‏شما يك چيزى در وهم خودتان تصور مى‏كنيد و بعد برايش شاخ و برگ‏مى‏سازيد؛ خيال مى‏كنيد اينها توحيد و معارف است؛ نمى‏دانيد كه اينهالايق شماست نه لايق خدا. بعد حضرت مى‏فرمايد : از كجامى‏دانيد؛ شايد اين مورچه‏هاى كوچك هم كه از اين دو شاخكشان‏خيلى استفاده مى‏كنند (امروز مى‏گويند كه اين شاخكها حكم آنتن رابراى اينها دارد و اصلا مبادلات، فهم و ارتباطشان با دنياى خارج به وسيله همين شاخكهاست) خيال مى‏كنند خدا دو شاخك دارد. چون‏براى او دو شاخك خيلى ارزش دارد خيال مى‏كند خدا هم بايد دوشاخك داشته باشد. اين قياس است.
اين كه در آخر اين اسماء، آيه كريمه مى‏فرمايد : " له الاسماء الحسنى‏ " براى اين است كه ما اسماء حسنى را محدود نكنيم به آنچه اينجا ذكرشد. بعد از ذكر سيزده اسم مى‏فرمايد : همه اسماء حسنى از اوست اعم‏از آنچه اينجا ذكر شده يا ذكر نشد.
" الله الذى لا اله الا هو " . كلمه " الله‏ " را گفتيم كه اگر چه علم است ولى‏اصلش به معنى ذات جامع جميع صفات كماليه است؛ يعنى خود " الله‏ " ، لفظ‏ " الله‏ " به معنى اين است كه " له الاسماء الحسنى‏ " ؛ اصلا خود " الله‏ " يعنى آن كه جميع اسماء حسنى در او جمع است، ذات مستجمع‏جميع صفات كماليه. " هو الله الذى لا اله الا هو " . اين است " لا اله الا هو " توحيد در عبادت است. الله، آن كه شايسته عبادت و پرستش جز ذات‏او هيچ موجودى نيست. مساله " لا اله الا هو " يك سرش ارتباط به خدادارد، يك سرش ارتباط به انسان، چون مساله پرستش است : اى انسان!
تو در برابر هيچ ذاتى جز آن ذات مستجمع جميع صفات كماليه نبايدكرنش و پرستش كنى؛ آن‏ " بايد " هم كه در او مى‏گوييم از اين جهت است‏كه او تنها ذاتى است كه شايسته پرستش و ستايش و تعظيم است. وقتى‏كه شايسته باشد، خود پرستش انسان براى انسان كمال است. اما غير اوچنين شايستگى را ندارد. اگر انسان در مقابل هر موجودى غير از اوكرنش و پرستش كند خودش را پست كرده و پايين آورده است. جز ذات‏مقدس او هيچ ذاتى اله نيست. اله يعنى معبود به حق، و معبود به حق‏يعنى شايسته پرستش، موجودى كه حق معبوديت دارد، شايستگى‏معبوديت را دارد. وقتى كه تمام كمالات در او جمع است اصلا عبادت و پرستش [او] هم در واقع ثناگويى است، ثناگويى به اين معنا كه‏جمال‏پرستى و كمال‏پرستى و خضوع در مقابل كمال است، اقرار واعتراف به يك حقيقت است : او [شايسته پرستش] است اما غير او نه.
" الملك‏ " صاحب اقتدار على الاطلاق. در جلسه پيش توضيحات‏داديم. " القدوس‏ " . عرض كرديم هر جا كه سخن از اقتدار مطلق بيايد، ازباب اينكه در انسانها هميشه اذهان چنين تجربه‏اى نشان داده است، درغير انسان هم احيانا بشر آن را توسعه مى‏دهد. امروز مى‏گويند قدرت‏آنارشيست است‏يعنى هر جا كه قدرت پيدا شود استبداد و زورگويى وبى‏حسابى و ظلم و تجاوز وجود دارد. براى اينكه اين توهم نشود كه اين‏ملك مطلق و صاحب اقتدار مطلق به دليل اينكه صاحب اقتدار مطلق‏است و در مقابل اقتدار او اصلا اقتدارى در عالم وجود ندارد، خدايى‏كه اقتدار مطلق است و هيچ ترمزى ندارد پس هر كارى كرد كرد (ظلم وستم) ، [لذا مى‏فرمايد] ولى او در مرتبه ذات خودش منزه است، متعالى‏است. " ترمز ندارد " يعنى معنى ندارد كه قدرتى از خارج - العياذ بالله‏بيايد جلو او را بگيرد ولى ذات او از كار زشت و پست ابا دارد؛ خودذاتش متعالى است از اينكه ظلم كند، بخل بورزد، امساك كند؛ ذاتش ازهر چه كه نقص است ابا دارد؛ يعنى خود او، آن علوش و آن نزاهتش وآن قدوسيتش از چنين كارى ابا دارد. پس ملك صاحب اقتدار مطلقى‏است كه در عين حال قدوس است، منزه است از آنچه شما درباره‏صاحب اقتدارها تصور مى‏كنيد و آن را لازمه قدرت مى‏دانيد. نه، آن، لازمه قدرت است در بشر، آنهم بشرهاى عادى، نه در ذات پروردگار.
" السلام‏ " آن كه سلامت محض است؛ يعنى آنچه به او [منسوب‏است] از آن جهت كه به او منسوب است‏خير است. به اصطلاح ديگرى‏كه حكما و غير حكما دارند او خير مطلق است. گفتيم در " ملك‏ " اقتدار خوابيده است و قهرا وحشت ايجاد مى‏كند؛ عظمت دارد و وحشت‏ايجاد مى‏كند. وقتى كه " القدوس‏ " فرمود، آن وحشتى كه از بى‏حسابى‏اقتدار باشد از بين مى‏رود. بعد صفت‏ " سلام‏ " را كه ذكر مى‏كند، به معنى‏اين است كه او يك موجود دوست داشتنى است. در اينجا به اصطلاح‏يك صفت جمال ذكر شده است. " سلام است‏ " يعنى از ناحيه او آنچه كه‏به عالم مى‏رسد فيض و خير مى‏رسد؛ منبع خير و كمال است.
" المؤمن‏ " امن بخش و اطمينان بخش است. اگر بنده‏اى به پيشگاه‏او برود ذكر او و ياد او به دلش امنيت و آرامش مى‏دهد. به انسان هم‏ " مؤمن‏ " گفته شده است و به خدا هم‏ " مؤمن‏ " ، ولى به انسان كه مى‏گوييم‏ " مؤمن‏ " به يك معنا مى‏گوييم، به خدا كه مى‏گوييم‏ " مؤمن‏ " به معنى‏ديگر؛ چطور؟ علماى ادب (علماى علم صرف) معانى ابواب ثلاثى‏مجرد و ثلاثى مزيد فيه را ذكر مى‏كنند. از جمله باب افعال است. (دركتب شرح نظام و امثال اينها هست) . گاهى لفظى را مى‏برند به باب افعال.
مثلا امن يامن را مى‏برند به باب افعال، مى‏شود امن يؤمن، و مصدرش‏ايمان. يكى از معانى باب افعال كه اغلب الفاظش به آن معناست اين‏است كه فعل لازم را متعدى مى‏كند. مثلا ذهب يعنى رفت، اذهب يعنى‏برد او را. معنى ديگرش اين است كه صار ذا " مصدرش‏ " يعنى صاحب‏فلان چيز شد. مثلا مى‏گويند اين زمين سبز شد و معنايش اين است كه‏صاحب سبزى شد. حال، به خدا وقتى كه مى‏گوييم‏ " مؤمن‏ " آن معنى‏اول را دارد يعنى بخشنده امنيت. خدا مؤمن است، آن است كه به‏بندگان خود امنيت مى‏دهد يعنى اگر بنده‏اى به او ايمان بياورد، اگربنده‏اى ذاكر او باشد، اگر بنده‏اى با او پيوند برقرار كند، يك امان و يك‏اطمينان قلبى پيدا مى‏كند كه ديگر هيچ قدرتى نمى‏تواند او را متزلزل‏كند. ولى به بنده وقتى مى‏گوييم‏ " مؤمن‏ " يعنى صار ذا امن. " امن به‏ " يعنى به سبب او امنيت را براى خودش كسب كرد. پس ما مؤمنيم، او هم‏مؤمن است، ما مؤمنيم يعنى به وسيله او امنيت را كسب مى‏كنيم، اومؤمن است‏يعنى او بخشنده امنيت (امن خاطر و امن قلب) به ماست.
" المهيمن‏ " . كلمه‏ " مهيمن‏ " در سوره مائده بر قرآن اطلاق شده است، مى‏فرمايد : " و انزلنا اليك الكتاب بالحق‏ " ما قرآن را براى تو فرود آورديم‏به حق، يعنى از روى حقيقت " مصدقا لما بين يديه من الكتاب‏ " در حالى كه‏كتابهاى آسمانى قبل از خودش را تصديق مى‏كند يعنى صداقت آنها رادر اصل قبول مى‏كند " و مهيمنا عليه‏ " (٥) ما قرآن را مهيمن بر كتابهاى‏آسمانى قبل قرار داديم. جمله عجيبى است كه قرآن مهيمن بر كتابهاى‏آسمانى قبل (تورات و انجيل) است. معنى‏ " مهيمن‏ " چيست؟ يك معنى‏مهيمن - كه اين مفهوم هميشه هست - حفظ و نگهبانى و مراقبت است.
گفته‏اند كه علاوه بر اين، مفهوم تصرف هم در آن هست، مراقبى كه حق‏اصلاح كردن و تصرف اصلاحى هم دارد. حال اين تعبير كه قرآن‏مى‏فرمايد قرآن حافظ كتابهاى آسمانى قبل است، با اينكه ناسخ‏آنهاست، چگونه است كه قرآن هم ناسخ آنهاست و هم حافظ آنها؟ براى‏اين است كه نسبت هر كتاب آسمانى بعدى با كتاب آسمانى قبلى نسبت‏ضد با ضد خودش نيست. (ماركسيستها يك حرفى مى‏زنند كه از ضدى، ضدى توليد مى‏شود كه آن را نفى مى‏كند) ، بلكه نسبت كاملتر است باناقصتر، نسبت كلاس بالاتر است با كلاس پايين‏تر كه در عين حال كه‏تغييرات و اصلاحاتى متناسب با خودش در كلاس بالاتر هست اين طورنيست كه آنچه را كه در گذشته بود نفى كند، آن محتواهاى صحيحش راحفظ مى‏كند و البته بدعتها و تحريفهايى را كه در آن واقع شده از بين مى‏برد، احكامى را هم كه متناسب با آن وضع خاص بوده نسخ مى‏كندولى نسخ آنها معنايش اين نيست كه روح آن كتاب از بين برود، روح آن‏كتاب در عين حال در قرآن محفوظ است‏يعنى قرآن در معنا حافظ همه‏كتب آسمانى واقعى ديگر است، بعلاوه، مهيمنى است كه دخل وتصرف هم مى‏كند، اين حكمش را برمى‏دارد حكم ديگرى به جاى آن‏مى‏گذارد و خود آن كتاب هم آمادگى چنين كارى را از اول داشته است.
حال، خداى متعال مهيمن است، حافظ و رقيب (به معناى مراقب) و نگهبان بنده خودش است، حافظ و رقيب و نگهبان همه عالم است، ولى چون اينجا بيشتر رابطه بنده و خدا مطرح است، " خداى متعال‏مهيمن است‏ " يعنى اگر كسى خود را به خداى خود متصل كند و پيونددهد، اگر خود را به خدا بسپارد، به جايى سپرده است كه از دستبرد هردستبرد زننده‏اى مصون است.
در موضوع‏ " شيطان‏ " لحن قرآن چگونه است؟ [از زبان شيطان] مى‏گويد : " فبعزتك لاغوينهم اجمعين الا عبادك منهم المخلصين‏ " (٦) به عزت تو قسم همه‏شان را گمراه خواهم كرد مگر بندگان مخلص تو (كه‏ " مخلص‏ " از " مخلص‏ " بالاتر است) ، بندگانى كه اصلا وجودشان را خالص كرده‏اند.
آنهايى كه وجودشان را براى خدا خالص كرده اند همانها هستند كه‏خودشان را به خدا سپرده‏اند، ديگر شيطان نمى‏تواند آنجا اصلا راه پيداكند. در آيه ديگر مى‏فرمايد : " ان عبادى ليس لك عليهم سلطان‏ " (٧) بندگان‏من، آنهايى كه واقعا بنده من‏اند، تو هيچ نفوذى نمى‏توانى در آنها داشته‏باشى. در آيه ديگر مى‏فرمايد : " انما سلطانه على الذين يتولونه‏ " (٨) تسلط شيطان بر كسانى است كه ولاى او را پذيرفته‏اند.
است. بنابر قول آن‏مفسرينى كه مى‏گويند (٩) مفهوم تصرف هم در " مهيمن‏ " خوابيده، يعنى‏وقتى اين بنده خودش را به او سپرده احيانا اگر غل و غشى در او هست‏خدا خودش خالصش مى‏كند مثل فلزى كه شما آن را به زرگر سپرده وخودتان رفته‏ايد، او با آن مهارت و لياقتى كه خودش دارد احيانا اگر غل وغشى هم در لابلاى آن وجود دارد، ديگر بعد از اين سپردن او خودش آن‏غل و غش‏ها را خارج مى‏كند.
" العزيز " . براى‏ " عزيز " دو معنا هست كه به هر دو معنا خداى متعال‏عزيز است : يكى عزت در مقابل ذلت و زبونى. هر موجودى غير از خدازبون است‏يعنى اگر از نظرى عزت دارد از نظرى ديگر ذلت دارد. هرعزيزى در عالم آميخته‏اى است از عزت و ذلت. هيچ موجودى ازخودش استقلال ندارد، همه موجودها وابسته به موجود ديگر و اسير ومقهور موجود ديگر هستند. حال مثالهاى كوچك راجع به خود انسانهاذكر مى‏كنيم : يك انسان اگر همه مردم دنيا را هم ذليل كرده باشد، درمقابل همه مردم ديگر عزيز باشد و يك فرد هم باقى نمانده باشد الااينكه او عزت خودش را بر وى ثابت كرده است، در عين حال همان‏آدم، ذليل همين هواست، اگر دو دقيقه همين هوا به او نرسد كارش‏ساخته است، يا ذليل يك ميكروب كوچك در درون خودش مى‏شود.
اما آن عزيزى كه در ذات او ذلت و خوارى اصلا نمى‏تواند وجود داشته‏باشد چون ما فوق همه موجودات است، خداست.
معنى ديگر " عزيز " همين است كه ما مى‏گوييم‏ " گرانبها " . مى‏گوييم فلان شئ عزيز است، يعنى گرانبهاست. اشياء بى‏مانند و ناياب كه‏مثلشان ناياب است، براى انسان فوق العاده گرانبهاست (عزيز الوجود) .
خداى متعال عزيز است‏يعنى فوق العاده گرانبهاست. عزيز به اين معنا، ارزش خدا براى بشر را بيان مى‏كند. عزيز به معناى اول، ارزش فى نفسه‏است اما اين دومى ارزشش براى بشر است : [خدا] خيلى گرانبهاست، خيلى عزيز است، خيلى دوست داشتنى است. ظاهرا [مقصود] همين‏دومى است، چون " الجبار " [كه بعد ذكر شده است] آن معنى ديگر را به‏يكى از دو معنايش مى‏دهد.
" الجبار " . يكى از اسمهاى پروردگار " جبار " است. " جبار " از دو ماده‏مى‏تواند باشد (مفسرين هم گفته‏اند) : يكى از ماده‏ " جبران‏ " . در اين‏صورت‏ " جبار " يعنى آن كه كم و كسرهايى را كه پيدا مى‏شود جبران‏مى‏كند. اين كه عمل شكسته‏بند را " جبر " و خودش را " مجبر " مى‏گويندبراى اين است كه يك شكستگى كه پيدا مى‏شود او مى‏آيد آن شكستگى‏را اصلاح مى‏كند، و اين كه در وضوى جبيره مى‏گويند حكم جبيره اين‏است، يعنى در موردى كه مثلا شكسته‏بندى بوده و آمده‏اند روى محل‏وضو را بسته‏اند و حالا انسان مى‏خواهد وضو بگيرد تكليف جبيره اين‏است. در دعاها به اين مضمون خيلى اشاره شده است : " ياجابر العظم الكسير " (١٠) يا : " يا جابر كل كسير " كه آن، معنى اعمى دارد : اى‏خدايى كه هر شكستگى را تويى كه جبران مى‏كنى. جبران، خودش يك‏اصلى است در عالم. در عالم طبيعت چنين اصلى وجود دارد، يعنى اين‏دنيا دنياى كون و فساد است. از يك طرف عواملى دخالت مى‏كنند، كم‏و كسريها و نقصهايى به وجود مى‏آورند، پشت‏سرش مى‏بينيم عوامل ديگرى در اين دنيا وجود دارد كه آن كم و كسريها را اصلاح مى‏كند، نظيرهمانچه ما در بدن خودمان مى‏بينيم. اگر جايى از بدن ما زخم شود پشت‏سرش اين دستگاه شروع مى‏كند به كار كردن و آن نسجهايى را كه از بين‏رفته از نو مى‏سازد، و الا اگر چنين نبود، كسى در دنيا نمى‏توانست‏زندگى كند، يعنى اگر يك زخم كوچك در يك جاى بدن انسان پيدامى‏شد تا آخر عمر او همراه وى بود، مثل بعضى افراد كه برخى بيماريهاپيدا مى‏كنند و تا آخر عمر همراهشان است. مثلا بيمارى قند اگر شديدباشد دير التيام پيدا مى‏كند. حال انسان حساب كند كه اگر خدا بدن رااين طور نساخته بود كه فورا جبران كند، چنانچه دستش به اندازه سرسوزن زخم مى‏شد، تا آخر عمر همان زخم به همان حال بود و باز بود وخون مى‏آمد.
خداى متعال جبار است به معنى اينكه جبران كننده است و اين‏حالت جبران كنندگى - حال اگر انسان را در نظر بگيريم - در جميع شؤون‏زندگى انسان هست. خود قبول توبه مظهر جباريت‏خداوند است. گناه‏به منزله شكستگى در روح انسان است، به منزله قطعه قطعه شدن و پاره‏شدن روح انسان است. اگر بنا بود يك چيز همين قدر كه شكست براى‏هميشه شكسته باقى بماند، خيلى كارها زار بود. ولى همين قدر كه انسان‏به درگاه الهى برود و توبه و استغفار كند خداى متعال به آن لطف‏خودش، به آن جباريتى كه دارد اصلاحش مى‏كند، از نو رفويش مى‏كند، مثل فرشى كه سوراخ شده باشد، بعد رفوگر ماهر بيايد آن را دقيق رفوكند كه بشود " التائب من الذنب كمن لا ذنب له‏ " (١١) .
معناى ديگر " جباريت‏ " همان قهاريت است، يعنى قدرت محض، قاهريت محض، يعنى همه چيز در زير سلطه اوست (كه آن عزيز به‏معناى اول كه عرض كرديم اين است) ، فوق همه چيز است (و هو القاهرفوق عباده) (١٢) .
" المتكبر " ذات پروردگار متكبر. " متكبر " در اصطلاح علماى ادب‏از باب تفعل است. باب تفعل معانى متعدد دارد. يك معنايش تلبس‏است. مثلا اگر گفتند " تكرم‏ " يعنى متلبس به كرامت‏شد. يكى معنى‏ديگرش اين است كه متظاهر شد به چيزى كه واقعا ندارد. چيزى را كه‏ندارد متكلفا به خود مى‏بندد. كبرياء منحصرا از ذات پروردگار است، كبرياء مال اوست (الكبرياء ردائى) (١٣) ، عظمت فقط مال اوست. او متكبراست به معنى اينكه متلبس به كبريايست، يعنى در مقام تشبيه - و العياذبالله مى‏گوييم - او جامه كبريايى را كه فقط و فقط بر اندام او راست‏مى‏آيد و بس، بر تن دارد. ولى غير او چطور؟ غير او، هر چه هست، درمقابل او كه نمى‏تواند عظمتى و كبريائى داشته باشد. بشر اگر بخواهد به‏عظمت جلوه كند، در آن دروغ وجود دارد، يعنى تظاهر به چيزى است‏كه ندارد. لهذا تكبر در ذات پروردگار صفت كمال است چون معنايش‏تلبس به كبريائى است و در بشر صفت نقص است چون آنجا واقعيتش‏كه تلبس به كبريائى است وجود ندارد، تظاهر به كبريائى است‏يعنى‏تظاهر به عظمتى است كه آن عظمت را ندارد.
بله، يك نوع تكبر است كه حتى در بنده هم مطلوب است و آن تكبربالحق است. تكبر بالحق يعنى بى‏اعتنايى به همه چيز ديگر به خاطر خدا، كه بوعلى سينا جمله خيلى خوبى در باب زهد در اشارات دارد كه زهدعارف چيست؟ " الزهد عند العارف رياضة ما لهممه و قوى نفسه . . . و تكبر على كل شئ غير الحق‏ " (١٤) بى‏اعتنا بودن به هر چيز غير از خدا. اين‏تكبر معنايش اين است كه [شخص] هيچ موجودى را به جاى خدانمى‏نشاند يعنى او را معبود قرار نمى‏دهد و لو به همان عبادت كوچك، و لو مورد توجه قرار دادن، يعنى هيچ موجودى غير از خدا شايسته اين‏كه من او را هدف، قبله و مقصد قرار بدهم نيست. " سبحان الله عمايشركون‏ " منزه است ذات پروردگار از اين شركهايى كه مى‏ورزند. تكبرورزيدن يك بنده در مقابل خدا نوعى شرك ورزيدن، خود را شريك‏خدا قرار دادن و جامه خدا را به تن كردن است.
" هو الله الخالق البارئ المصور " اوست الله. اين هر سه آيه با " هو الله‏ " شروع شد، منتها در آن دو آيه (هو الله الذى لا اله الا هو. . . ) مساله‏عبوديت هم مطرح بود آنجا كه در واقع صفات ذاتى بيان مى‏شد، اين آيه‏باز با " هو الله‏ " شروع مى‏شود ولى بعد " لا اله الا هو " ندارد چون اينجاوارد صفات فعل مى‏شود. [آنجا داشت] : " الملك القدوس السلام المؤمن‏المهيمن العزيز الجبار " ، اينجا [دارد] : " هو الله الخالق‏ " اوست‏خداى آفريننده‏اندازه‏گير، آفريننده به تقدير، چون بعضى گفته‏اند اصلا " خلق‏ " يعنى‏تقدير و اندازه‏گيرى، يا آفريدن با تقدير و اندازه‏گيرى. " البارئ‏ " . بارئ‏يعنى موجد، ايجادكننده. پس او ذات اندازه‏گيرنده و ايجادكننده [است] يعنى در امور عالم كه خداى متعال آفريده است اگر مثلا از فلان‏ماده اين قدر و از فلان ماده ديگر اين قدر ديگر است، حساب شده است.
در مركبات، در يك گل، در يك حيوان، در يك انسان [اين طور است] .
اگر مثلا انسان پاهايش اين قدر است و دستهايش اين قدر، انگشتهايش‏يكى بلندتر است‏يكى كوتاهتر، يكى ضخيمتر است‏يكى باريكتر، اينهاهمه كارهاى حساب شده و اندازه گرفته است. و بارئ و موجد، خوداوست، اوست ايجاد كننده، علت ايجادى اوست.
" المصور " صورت بخش، نقش بخش. اگر يكدفعه بيايند عالم راخراب كنند و به حالت اول برگردانند، درست مثل اين است كه بيايندنخهاى يك قالى را - با آن همه نقش و نگارى كه دارد - از يكديگر بازكنند، بعد تاب نخها را هم باز كنند و آن را تبديل كنند به پشم اوليه. اصل‏اين قالى چيست؟ يك ماده بيرنگ بى‏نقش. خدا علاوه بر اينكه آفريننده‏آن ماده (ماده عالم) است، نقش و صورت مى‏دهد. آن ذره‏اى كه مبداخلقت‏يك انسان است مثلا مى‏شود نه قلب دارد، نه مغز، نه استخوان، نه‏خون و نه گوشت، ولى " هو الذى يصوركم فى الارحام‏ " (١٥) خداست كه در رحم‏به آن صورت مى‏بخشد. علماى جنين شناسى به شكل عجيبى نقل‏مى‏كنند كه وقتى از نطفه مرد و تخمك زن يك سلول واحد به وجودمى‏آيد، به رعت‏شروع مى‏كند به تكثير به صورت يكنواخت، يعنى‏تغذى و رشد مى‏كند و بزرگ مى‏شود. همين كه به يك حدى رسيد كم كم‏خودش دوتا مى‏شود. هر يك از اينها باز تغذى مى‏كند و دو تا دو تا مى شوند چهارتا، چهارتا مى‏شود هشت‏تا، هشت‏تا مى‏شودشانزده‏تا، همين‏طور به سرعت فقط رشد كمى پيدا مى‏كند. به يك‏مرحله كه مى‏رسد ناگهان يك وضع كيفى پيدا مى‏شود. يك وقت مثلامى‏بينيد خطى در وسط آنها پيدا شد، چيست؟ مثلا سلسله اعصاب‏مى‏خواهد درست بشود. نقطه‏اى در فلان جا درست‏شد، چيست؟
تقسيم كار مى‏شود. بعد ناگاه يك عده سلولها كه همه مشابه و مانند يكديگر بوده‏اند تغيير شغل و تغيير صفت و تغيير خصوصيات‏مى‏دهند، مى‏شوند مثلا سلولهايى كه بايد سلسله اعصاب را تشكيل‏بدهند، بعد اين سلولها يك حالت مصونيتى پيدا مى‏كنند كه تا آخر عمرهستند (عجيب اين است! ) و اما آن سلولهاى ديگر سلولهايى است كه‏بايد بيايند و بروند، بخشى از آنها قلب را تشكيل بدهند، بخش ديگراستخوان را و بخش ديگر گوشت را. كم كم نقشها پيدا مى‏شود. بعد كارمى‏رسد به آنجا كه در اندام همين بچه ميليونها رگ مويين به وجودمى‏آيد. " مويين‏ " يعنى به اندازه مو، اما چون ما از مو باريكتر نداريم‏مى‏گوييم به اندازه مو، در حالى كه اگر هزارتايشان را به همديگر بتابند به‏اندازه يك مو نمى‏شود، و تازه همه اينها با آن نازكى كه به چشم نمى‏آيدكانالهاى ارتباطى هستند. بديهى است كه اينها نمى‏تواند حساب نشده‏باشد. چشم انسان را در نظر بگيريم. اين ماده بى‏شكل اولى تا به صورت‏چشم درمى‏آيد چقدر صورت پيدا مى‏شود؟ ! اگر صورت مثل صورت‏روى ديوار بود مى‏گفتيم يك خط از اين طرف كشيدند اين شد كله، بعدشد گردن، بعد پا، اين شد صورت انسان. مى‏گفتيم اين چيز ساده‏اى‏است. اما در " صورتى‏ " كه ما مى‏گوييم صحبت اين حرفها نيست.
چند سال پيش آلمانيها نمايشگاهى در ايران داير كرده بودند كه‏آخرين مظهر صنعت جديد بود. شخصى مى‏گفت رفته بوديم و بامسؤول آن صحبت مى‏كرديم، او مى‏گفت اگر قرار باشد كارخانه‏اى‏ساخته شود كه بتواند به اندازه فقط كليه انسان كار انجام بدهدكارخانه‏اى بايد ساخته شود برابر همه سطح تهران (تازه خودكار نيست) .
" هو الله الخالق البارئ المصور " تقدير و اندازه‏گيرى از او، ايجاد از او، صورت بخشى از او. بعد " له الاسماء الحسنى‏ " هر چه اسماء حسنى است ازآن اوست، هر چه صفت كماليه به نحو اكمل است منحصرا از آن اوست. وقتى مى‏گويد " منحصرا از آن اوست‏ " يعنى هر چه هم درديگران است جلوه‏اى است از آنچه كه مال اوست، ديگران هم اسم اسم‏او هستند. " يسبح له ما فى السموات و الارض‏ " . سوره از " سبح‏ " شروع شد و به‏ " يسبح‏ " ختم مى‏شود. " يسبح له ما فى السموات و الارض‏ " او را تسبيح وتقديس مى‏كنند، به قدوسيت مى‏خوانند [هر چه در آسمانها و زمين‏است] . (در اول سوره حديد گفتيم تسبيح به نحو اكمل ملازم است باتحميد، يعنى از هر نقص منزه دانستن ملازم است با او را به هر كمالى‏متصف كردن. ) هر چه در آسمانها و زمين است، تمام ذرات زمين وآسمان مسبح ذات پروردگار هستند، حال به چه معنا ذات پروردگار راتسبيح مى‏كنند، مكرر درباره آن بحث كرده‏ايم.
" و هو العزيز الحكيم‏ " اوست عزيز حكيم. " عزيز " اگر به معناى همان‏غالب قاهر باشد، وقتى كه با حكيم توام مى‏شود نظير آنجاست كه‏ " ملك‏ " با " قدوس‏ " توام مى‏شود، يعنى يك وقت عزتى است كه حكمت‏ندارد، فقط عزت است، اين، هرج و مرج و گزافه‏كارى از آب درمى‏آيد، يعنى اگر قدرت و عزت از حكمت جدا شود هرج و مرج و گزاف‏كارى ازآب درمى‏آيد. ولى خداى متعال آن عزت على الاطلاق و آن عزيزعلى الاطلاق است كه در همان حال حكيم على الاطلاق است : " و هوالعزيز الحكيم‏ " اوست عزيز حكيم. و صلى الله على محمد و اله الطاهرين.
باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . . خدايا دلهاى‏ما را به نور ايمان منور بگردان، قلبهاى ما را مركز تجلى‏انوار قرآن قرار بده، ما را به معرفت‏خودت و اسماءحسناى خودت آشنا بفرما، انوار محبت و معرفت‏خودت‏را در قلبهاى ما بتابان. . .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. حشر/٢٣ و ٢٤.
٢. كهف/١٠٩.
٣. اعراف/١٨٠.
٤. دعاى كميل، مفاتيح الجنان.
٥. مائدة/٤٨.
٦. ص/٨٢ و ٨٣.
٧. حجر/٤٢.
٨. نحل/١٠٠.
٩. [يعنى بندگانى كه خود را به او سپرده‏اند] .
١٠. دعاى جوشن كبير (مفاتيح الجنان) ، فقره ٨٠.
١١. اصول كافى، جلد ٤، باب توبه، حديث ١٠.
١٢. انعام/١٨ و ٦١.
١٣. جامع السعادات، ج ١/ص ٣٨٦.
١٤. شرح اشارات، نمط نهم، فصل سوم.
١٥. آل عمران/٦.

۹
آشنايي با قرآن تفسير سوره ممتحنه (١)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
بسم الله الرحمن الرحيم يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم‏اولياء تلقون اليهم بالمودة و قد كفروا بما جائكم من الحق يخرجون‏الرسول و اياكم ان تؤمنوا بالله ربكم ان كنتم خرجتم جهادافى سبيلى و ابتغاء مرضاتى تسرون اليهم بالمودة و انا اعلم بما اخفيتم وما اعلنتم و من يفعله منكم فقد ضل سواء السبيل * (١)
اين سوره مباركه به نام‏ " سوره ممتحنه‏ " است و مدنيه هم هست واين كه اين سوره را " ممتحنه‏ " مى‏گويند - مثل اغلب سور - به مناسبت‏مطلبى است كه در ضمن سوره آمده است. آن مطلب، مطلبى است كه‏در آيه دهم خواهد آمد راجع به زنانى كه از مكه مهاجرت مى‏كردند و به‏مدينه مى‏آمدند و احيانا كسانى هم بودند كه از شوهران كافر خودشان‏فرار مى‏كردند يعنى شوهرى به كفر و عناد خودش باقى مى‏ماند و زنى مسلمان مى‏شد و بعد از آنجا فرار مى‏كرد و مى‏آمد در ميان مسلمين. آيه‏مى‏فرمايد اگر زنان مؤمنه‏اى اينچنين هجرت كردند و نزد شما آمدند، آنها را از نظر ايمانشان بيازماييد و امتحان كنيد و اگر مطلب حقيقت بوداينها را ديگر به سوى شوهرهاى كافرشان باز نگردانيد. (درباره خود آيه‏بعد بحث مى‏كنيم. ) يك قسمت هم البته بعد مى‏آيد راجع به بيعت زنان‏با پيغمبر كه دستور مى‏دهد اگر زنان براى بيعت آمدند با چه شرايطى باآنها بيعت كن. ولى بيشتر آيات اين سوره درباره مطلب ديگرى است كه‏آن مطلب در آيات ديگر قرآن هم احيانا هست و شايد در هيچ جا به‏اندازه اينجا مفصل بيان نشده است و آن مساله ولاء كفار است‏يعنى‏پيوند و دوستى با كافران و با دشمنان دين و ايمان و قهرا با دشمنان‏مؤمنين و مسلمين داشتن. اينجا دو مقدمه كوچك بايد عرض كنم.
اين آيات شان نزولى دارد كه خود موضوع نشان مى‏دهد كه از نظرخود آن موضوع براى پيغمبر اكرم اهميت زيادى نداشته است ولى آيات‏يك سلسله دستورهاى كلى است. در شان نزول اين آيات اينچنين‏گفته‏اند كه مردى بود از صحابه - كه اتفاقا از بدريون و از مهاجرين هم‏هست - به نام‏ " حاطب بن ابى بلتعه‏ " . او خودش به مدينه آمده بود و زن وبچه‏اش در مكه بودند. (حال اين براى من روشن نيست كه زن و بچه‏اش‏مسلمان بودند يا نه، ظاهرا مسلمان هم بودند. خودش به مدينه آمده بودو مهاجر بود. ) يك وقتى كفار از خانواده او سؤال كردند كه آيا پيغمبرقصد فتح مكه را دارد يا ندارد؟ آنها هم براى اينكه به نوعى دل قريش رابه دست آورده باشند نامه‏اى به حاطب نوشتند كه آيا چنين چيزى‏هست‏يا نه؟ حاطب هم در نامه‏اى به آنها همين قدر نوشت كه بلى، وبعد آن را همراه زنى كه به مكه مى‏رفت - كه آن زن هم حتما از مسلمين‏نبوده است - فرستاد، و شايد خود زن هم جاسوس بوده به دليل اينكه او هم نامه را پنهان كرد به گونه‏اى كه احدى كشف نكند. به پيغمبر اكرم‏وحى شد كه چنين قضيه‏اى هست (يعنى قرائن چنين نشان مى‏دهد كه‏جز وحى چيز ديگرى نبوده) . اين روايت را شيعه و سنى همه نقل‏كرده‏اند. حضرت، امير المؤمنين و زبير و مقداد را فرستاد و فرمودمى‏رويد، زنى به چنين نشانى از مدينه به قصد مكه خارج شده، درنزديكى مدينه، به روضه‏ " خاخ‏ " كه مى‏رسيد چنين زنى مى‏بينيد، نامه‏اى‏دارد، آن را از او بگيريد. امير المؤمنين و زبير و مقداد رفتند و از او مطالبه‏نامه كردند. انكار كرد، گفت نامه‏اى همراه من نيست. تفتيشش كردند، هرچه اثاثش را گشتند پيدا نكردند. بعد زبير گفت پس برگرديم، معلوم‏مى‏شود نيست. امير المؤمنين فرمود چنين چيزى محال است و اگر نبودپيغمبر نمى‏گفت، حتما هست. بعد به اين زن گفت كه من مى‏دانم نامه‏اى‏هست، بايد نامه را بدهى و الا سرت را نزد پيغمبر مى‏برم. شمشيرش راكشيد. زن گفت پس دور برويد، بعد از لاى موهايش نامه درآمد. نامه راآوردند دادند خدمت پيغمبر اكرم، ديدند در آن نامه نوشته است كه‏پيغمبر قصد فتح مكه را دارد. بديهى است كه اين كار خيلى خطايى بود.
حضرت رسول حاطب را خواست، فرمود اين چه كارى بود كه كردى؟ قسم خورد كه يا رسول الله من بر ايمان خودم هستم. اصل قضيه اين‏است : من بر خلاف خيلى افراد ديگر كه نزد قريش عزتى دارند و درنبودن آنها زن و بچه‏شان را اذيت و آزار نمى‏كنند [چنين نيستم] ، پيش‏خودم گفتم كه شايد اين مقدار سبب شود كه وضع زن و بچه من بهترشود. خلاصه اگر گناهى هم بوده من از ايمانم برنگشتم، نخواستم واقعاخيانتى كرده باشم و مرا ببخشيد. پيغمبر هم زود بخشيد و قبول كرد كه‏او قصد خيانت بزرگى نداشته يعنى يك غير مسلمانى نيست كه بخواهدواقعا خيانتى كرده باشد، فقط مى‏خواسته به خيال خودش از اين راه به خانواده‏اش خدمتى كرده باشد. عمر گفت : يا رسول الله اين مرتد شده، اجازه بدهيد الآن من اين را بكشم. پيغمبر فرمود : نه (٢) .
مطلب ديگر : يكى از مسائل بسيار اساسى كه فرق اسلام را با سايراديان و بالخصوص مسيحيت بلكه با جميع اديان روشن مى‏كند همين‏مساله است : از نظر مسيحيها [ايمان يك امر قلبى است و. . . ] كه مى‏بينيدهمين تبليغ را در همه جا كرده‏اند و حتى بسيارى از مسلمين هم گاهى‏همين حرفها را مى‏زنند بدون اينكه توجه داشته باشند كه اينها اصلا بااسلام جور درنمى‏آيد. مى‏گويند ايمان فقط يك امر قلبى است، مربوط‏است به رابطه انسان با خدا، غير از اين چيزى نيست، به روابط انسان باانسان كارى ندارد. ايمان امرى است قلبى، وجدانى، مربوط به رابطه‏انسان با خدا، و اما رابطه انسان با انسان مساله‏اى است كه به ايمان‏ارتباط ندارد. تو در دلت رابطه‏ات را با خدا درست كن، ديگر رابطه‏ات باانسانها را بر هر اساس ديگرى مى‏خواهى تنظيم كنى تنظيم كن. گاهى كه‏مى‏خواهند ايمان رابطه انسان با انسان را هم در بر بگيرد به اين شكل‏ذكر مى‏كنند كه رابطه يك نفر مؤمن با همه انسانها على السويه [است] ، باهمه انسانها بايد رابطه دوستى و مودت داشته باشد و نبايد ميان انسانى‏و انسانى فرق بگذارد. فقط انساندوست بايد بود (نوع خاصى ازانساندوستى كه اينها مى‏گويند) كه اين موضوع را بعد بيشتر بايد تشريح‏كنم. اين حرف دومشان خيلى حرف جالبى هم به نظر مى‏رسد كه ايمان‏مربوط است به رابطه انسان با خدا و اما رابطه انسان با انسان، آن طرف‏همين قدر كه انسان شد ديگر كافى است كه انسان هرگونه ارتباطى با او داشته باشد و بكله بايد با همه انسانها رابطه دوستى داشت بدون اينكه‏ميان انسان مؤمن و انسان غير مؤمن فرق بگذاريم.
اين مطلب با تعليمات اسلامى جور درنمى‏آيد و قرآن بعدمى‏فرمايد - مثل اينكه تعريضى به مسيحيت هم هست - كه سيره و سنت‏ابراهيم كه خود مسيحيها و يهوديها هم قبول دارند اين نبوده است ونبايد باشد، و قدر مسلم اين است كه اين امر با دين جامعه‏ساز يعنى‏دينى كه مسؤوليت‏ساختن يك جامعه را به عهده گرفته است جور درنمى‏آيد. فرق است ميان تعليماتى كه صرفا يك تعليمات اخلاقى وفردى است و تعليماتى كه علاوه بر جنبه فردى، جنبه اجتماعى هم‏دارد. در اين تعليمات نمى‏تواند ميان انسان مؤمن و انسان ضد ايمان‏هيچ فرقى گذاشته نشود.
اتفاقا خود قرآن اين مساله را در آيات بعد طرح كرده است كه‏بنابراين [آيا] رابطه انسان فقط با انسانهاى مؤمن بايد رابطه دوستى وخوبى باشد و انسان با هر كس كه غير مؤمن شد بايد رابطه دشمنى وعداوت داشته باشد و هيچ به او احسان و خوبى نكند، پس‏انساندوستى اساسا غلط است؟ در آيه هشتم اين را هم توضيح مى‏دهد :
" لا ينهاكم الله عن الذين لم يقاتلوكم فى الدين و لم يخرجوكم من دياركم ان تبروهم‏و تقسطوا اليهم‏ " از اين [مطلب] شما اينچنين استنباط نكنيد كه كسانى كه‏دين و ايمان ندارند و اسلام ندارند اگر با شما سر ستيزه و دشمنى ندارندصرف احسان به آنها را خدا نهى مى‏كند، به آنها احسان كنيد، ولى‏مساله، مساله ديگر است، كسانى كه با اسلام و مسلمين سر ستيزه‏جويى‏دارند، كسانى كه اگر شما با ساده‏دلى بخواهيد با آنها رابطه دوستى برقراركنيد آنها زهر خودشان را حتما خواهند ريخت، آنها را ما داريم‏مى‏گوييم، و چنين چيزى هست، آنها دشمن مسلكى شما هستند. آنچه كه ما مى‏گوييم در واقع هشدارى است به شما كه از كينه‏توزى وكينه‏ورزى آنها غافل نمانيد. در اين جهت، آيات قرآن بسيار حساسيت‏دارد و هشدار مى‏دهد كه شما گاهى غافل مى‏شويد و به اينها حسن ظن‏پيدا مى‏كنيد و يك وقت مى‏بينيد آنها كار شما را ساخته‏اند. در آيه‏اى درسوره نساء مى‏فرمايد : " ود الذين كفروا لو تغفلون عن اسلحتكم و امتعتكم‏فيميلون عليكم ميلة واحدة‏ " (٣) شما اشتباه مى‏كنيد، اگر امروز آنها روى خوش‏به شما نشان مى‏دهند از قدرت شما مى‏ترسند، اگر بتوانند شما راغافلگير كنند - به تعبير ما - يك لقمه‏تان مى‏كنند، اينقدر از آنها غافل‏نباشيد.
در آن مقاله‏ " ولاء و ولايتها " (٤) من مفصل در اين زمينه بحث كرده‏ام‏كه ما انواع ولاءها داريم : ولاء اثباتى و ولاء منفى، . . . از نظر اسلام جامعه‏اسلامى حكم پيكر واحد را دارد، تفاوتى كه ميان مسلمان و غير مسلمان‏هست اين است كه با مسلمانان بايد آن طور رفتار كند كه با اعضاى پيكرخودش رفتار مى‏كند و با غير مسلمان بايد آن طور رفتار كند كه خوبى واحسان هم كه مى‏كند بايد توجه داشته باشد كه او فردى است‏خارج وبيرون از اين پيكره. حال مقدارى از اين آيات را ترجمه كنيم بعد به‏تفصيل بيشتر به اين مطلب مى‏پردازيم.
" يا ايها الذين امنوا لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء " اى اهل ايمان، دشمنان مرا [و دشمنان خودتان را دوستان نگيريد] . دشمنان خداكسانى هستند كه منكر خدا و پيام خدا هستند. هر كس كه بر ضد ايمان‏به خدا يا بر ضد پيام خدا - كه همان وحى و رسالت است - قيام كرد اودشمن خداست. دشمنى معنى ديگرى ندارد. عده‏اى از روشنفكرهاى‏اخير مثل فروغى به سعدى ايراد مى‏گيرند كه چرا گفته است :
اى كريمى كه از خزانه غيب گبر و ترسا وظيفه‏خور دارى دوستان را كجا كنى محروم تو كه با دشمنان نظر دارى
مى‏گويند مگر مى‏شود خدا دشمن كسى باشد يا مگر كسى مى‏توانددشمن خدا باشد؟ ! چون سعدى در اين شعرش پيوند خودش را بااسلام روشن مى‏كند و غير مسلمان [را دشمن خدا معرفى مى‏كند] - كه‏حساسيت اينها بيشتر روى كلمه‏ " گبر " است، گبر و زردشتى و دوره قبل‏از اسلام و از اين حرفها - ناراحتند كه چرا سعدى عليه گبر اين جور حرف‏مى‏زند، مى‏گويند اين حرف سعدى قابل قبول نيست كه‏ " اى كريمى كه‏از خزانه غيب - گبر و ترسا وظيفه خور دارى‏ " ، آنگاه مسلمانها را " دوستان‏ " مى‏نامد و گبر و ترسا را " دشمنان‏ " . گبرها كه همين زردشتيهاى‏خودمان هستند، ترساها هم كه اربابهاى خودمان هستند! بنابراين چطورما اينها را " دشمنان خدا " بدانيم؟
اينها همه حرف مفت است. هر كسى كه بر خلاف فطرت خودش‏كه فطرت توحيد است و بر ضد ايمان به خدا و بر ضد پيام خدا قيام كنددشمن خداست. اينها فرض مى‏كنند كه خدا از نظر مسلك - العياذ بالله‏يك صلح كلى است، يعنى هر كسى هر مسلكى و هر راهى‏مى‏خواهد، داشته باشد، اينها ديگر به خدا مربوط نيست، دوست ودشمن ديگر معنى ندارد. ولى قرآن تصريح مى‏كند، مشركين را، منكرين‏خدا و منكرين پيام خدا را دشمنان خدا معرفى مى‏كند.
حال نكته اين است كه بعد از آن كه مى‏فرمايد : " عدوى‏ " مى‏گويد : " وعدوكم‏ " نه فقط به دليل اينكه دشمنان پيام من و ضد ايمان به من هستند، اينها دشمن شما هم از آن جهت كه مؤمن هستيد هستند، يعنى دشمن مؤمن بما هو مؤمن هم هستند. اگر شما را از ايمان عارى كنند با شمادوستند. تا شما در لباس ايمان هستيد و اين جامه را به تن كرده‏ايددشمن شما هستند. پس در واقع اين هشدار درباره دشمنهاى خودتان‏هم هست. دشمنان مرا و دشمنان خود را دوستان و نزديكان خود قرارندهيد.
در يك آيه ديگر در سوره آل عمران مى‏فرمايد : لا تتخذوا بطانة من‏دونكم (٥) . آنجا تعبير ديگرى است. " بطانه‏ " يعنى آستر. لباسى كه انسان‏مى‏پوشد يك رويه دارد [و يك آستر] . شعر نصاب مى‏گويد : " الظهارة ابره‏دان و البطانة آستر " . عرب رويه پارچه لباس را " ظهاره‏ " مى‏گويد و آستر را " بطانه‏ " . اين تشبيهى است كه قرآن مى‏كند. مى‏فرمايد در جامعه از غيرخود بطانه نگيريد. خيلى تعبير عجيبى است! يعنى در جامعه مسلمان، غير مسلمان هم شركت داشته باشد مانعى ندارد ولى يك وقت هست‏به صورت ظهاره شركت دارد، پارچه رو، يعنى پارچه شناخته شده، آن‏كه ديده مى‏شود، [و يك وقت به صورت بطانه و آستر] ، يعنى تشكيلات‏جامعه اسلامى يك كارهاى علنى دارد، يك كارهاى سرى و مخفى مثل‏آن كارهايى كه به سياست اجتماع مربوط است. غير مسلمان بخواهدكارهايى در جامعه اسلامى داشته باشد كه روست، مثلا تجارت يازراعت داشته باشد، مانعى ندارد، اما غير مسلمان را در اسرار جامعه‏مسلمان، در كارهاى اساسى و پنهانى و نهانى و كارهايى كه در زير و باطن‏اجتماع است [شركت دادن، جايز نيست] .
" لا تتخذوا عدوى و عدوكم اولياء تلقون اليهم بالمودة‏ " شما القاء دوستى‏ميان خود و آنها برقرار مى‏كنيد. القاء مودت يعنى در دل مودتى نسبت به آنها داريد، علاقه‏اى پيدا مى‏كنيد و بعد اين علاقه را آشكار و ظاهرمى‏سازيد و روابط دوستانه با آنها برقرار مى‏كنيد " و قد كفروا بما جائكم من‏الحق‏ " در حالى كه آنها كفر مى‏ورزند. (هميشه گفته‏ايم كه مفهوم‏ " كفر " صرف قبول نكردن اسلام نيست، قبول نكردن و به عناد و ستيزه‏برخاستن است) ، و حال آنكه آنها با حقى كه بر شما نازل شده و براى‏شما آمده است (يعنى همين پيام خدا، همين قرآن) ستيزه مى‏كنند.
معنايش اين است : پس مسلكى بودن كجا رفت؟ آنها اينقدر نسبت به‏دين و ايمان و مسلك شما مخالفت مى‏كنند، باز شما آنها را برادر خوانده‏خودتان قرار داده‏ايد؟ ! " يخرجون الرسول و اياكم ان تؤمنوا بالله ربكم‏ " اينهامردمى هستند كه پيامبر را و شما را از شهر و ديارتان اخراج كردند به گناه‏اينكه به رب خودتان، به پروردگارتان ايمان آورديد. چرا فراموش‏مى‏كنيد؟ اينها نگذاشتند كه پيغمبر و شما در زادگاه خودتان زندگى‏كنيد، شما را مجبور به مهاجرت كردند (واقعا هم مجبور به مهاجرت‏كردند يعنى اگر به آنها آزادى مى‏دادند مهاجرت نمى‏كردند) ، شما را ازشهر و ديارتان اخراج كردند به گناه ايمانتان، ايمان به چه؟ آيا به يك‏بيگانه؟ مثل اينكه مردم شهرى افرادى را به دليل اينكه با يك بيگانه‏ارتباط برقرار كرده‏اند اخراج مى‏كنند؟ [خير] ، مى‏گويد چرا تو به خداى‏خالق و پروردگارت ايمان آوردى؟ در واقع خود آيه نشان مى‏دهد، مى‏گويد آنها به دليل مسلك با شما مخالفند، آن وقت‏شما چطورمى‏خواهيد بين آنها و غير آنها به دليل مسلك فرق نگذاريد؟
نظير اين آيه است آيه‏اى كه در سوره مباركه حج است و اولين آيه‏اى‏است كه در مورد جهاد نازل شده است و مى‏فرمايد : " اذن للذين يقاتلون‏بانهم ظلموا و ان الله على نصرهم لقدير الذين اخرجوا من ديارهم بغير حق الا ان يقولوا ربنا الله‏ " (٦) به مقاتلان و مجاهدان اجازه داده شد (براى اولين باراست كه اجازه داده مى‏شود) كه دست به اسلحه ببرند به دليل اينكه‏مظلوم واقع شده‏اند و خدا قادر است كه آنها را يارى بفرمايد. بعد [بيان] مى‏فرمايد كه كدام مجاهدين و مقاتلين را مى‏گوييم : همين مردمى كه‏اينها را به زور از شهر و ديارشان اخراج كردند به گناه اينكه گفته‏اند : " ربنا الله‏ " .
" ان كنتم خرجتم جهادا فى سبيلى و ابتغاء مرضاتى‏ " اگر شما راست مى‏گوييداى مؤمنين، اگر واقعا شما به نيت جهاد در راه خدا و براى طلب رضاى‏الهى خارج شده‏ايد، [پس بايد آن طور باشيد كه رابطه‏تان را با دشمنان‏خدا و خودتان قطع كنيد] . [درباره] اين شرطى كه در اينجا ذكر شده‏است، مفسرين گفته‏اند در زبان عرب (در فارسى هم اين مطلب هست)
شرط گاهى واقعا به مفهوم شرط است‏يعنى در يك صورت بله و درصورت ديگر نه، و گاهى معنايش اين است كه‏ " و حال آنكه چنين‏است‏ " ، مثل اينكه به پسرى كه آمادگى ندارد كه به پدرش نيكى كند، مى‏گوييم اگر اين پدرت هست كه تو بايد اين طور با او رفتار كنى! اين‏ " اگر " نه به اين معنى است كه ما شك داريم كه آيا او پدرش هست‏يانيست، بلكه يعنى به دليل اينكه پدرت هست (پس حالا كه پدرت‏هست) تو بايد رفتارت با او چنين باشد. اينجا هم " ان كنتم خرجتم جهادافى سبيلى‏ " يعنى شما كه به نيت جهاد در راه خدا از شهر و ديارتان خارج‏شده‏ايد و شما كه هدفتان رضاى الهى است پس بايد اين‏جور باشيد، يعنى لازمه مجاهد در راه خدا بودن و در راه خدا گام برداشتن اين است‏كه اين پيوندها را با دشمنان خدا و دشمنان خودتان ببريد.
" تسرون اليهم بالمودة و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم‏ " شما كه مدعى‏ايمان به خدا هستيد (به طور جمع ذكر كرده ولى همين طور كه عرض‏كردم شان نزول آيه در مورد يك فرد است كه همان حاطب باشد) در سرو خفاء علقه خودتان را به كفار و مسلمين اظهار مى‏كنيد، مخفيانه علقه‏خودتان را به آنها مى‏رسانيد، مثل اينكه يادتان رفته كه شما مؤمن هستيدو به خدا ايمان داريد كه آن خدا همه چيز را مى‏داند، آنچه را كه شماظاهر كنيد و آنچه را كه مخفى كنيد، يعنى مگر غافليد از اينكه خدا ازاسرار شما آگاه است و از ظاهر و باطن شما [و از] همه چيز آگاه است؟ !
" و انا اعلم بما اخفيتم و ما اعلنتم‏ " من كه خداى شما هستم به آنچه شما پنهان‏كنيد و به آنچه شما آشكار كنيد، از خود شما آگاهترم " و من يفعله منكم فقدضل سواء السبيل‏ " هر كسى كه چنين كارى را بكند، از راه راست منحرف‏شده است.
آيه بعد باز توضيحى در همين زمينه است. (كمى به صورت‏مختصرتر تا آخر اين آيات تفسير مى‏كنيم بعد شرح مفصلترى عرض‏مى‏كنم) . " ان يثقفوكم يكونوا لكم اعداء و يبسطوا اليكم ايديهم و السنتهم‏بالسوء و ودوا لو تكفرون‏ " (٧) . عرض كرديم كه قرآن كريم مكرر در مكرر اين‏هشدار را مى‏دهد كه مساله اين نيست كه ما مى‏گوييم شما فقط به دليل‏اينكه آنها مسلمان نيستند با آنها رابطه دوستى و احسان برقرار نكنيد، مساله اين است كه شما غافليد كه در زير پرده اين چهره ظاهرى كه اينهانشان مى‏دهند [چه نياتى نهفته است! ] . احيانا به شما مى‏گويند كه شمامسلمانيد، ما مسلمان نيستيم ولى در عين حال اهل يك قبيله هستيم، يك فاميل هستيم، بالاخره قوم و خويش هستيم، ما قبل از اينكه مسلمان يا غير مسلمان باشيم - مثلا - همه‏مان مكى هستيم، يعنى اين‏يك مساله سطحى است، چيز مهمى نيست، حالا شما اين جور باشيد ياآن‏جور. دروغ مى‏گويند. اگر امروز چنين حرفى مى‏زنند دنبال فرصت‏هستند. (قرآن خيلى روى فرصت‏طلبى آنها تكيه مى‏كند. ) اگر امروزچنين حرفى مى‏زنند ته دلشان حرف ديگرى است. " ان يثقفوكم يكونوالكم اعداء " اگر بر شما دست بيابند يعنى روزى فرصت دستشان بيايد كه‏ضربه خودشان را وارد كنند - تعبير اين است كه - آن وقت دشمنان شماخواهند بود، با اينكه قبلا فرمود الآن دشمنان شما هستند. اين كه‏مى‏گويد : " دشمنان شما هستند " يعنى من كه از اسرار آگاهم الآن مى‏دانم‏دشمن شما هستند ولى شما احساس نمى‏كنيد، آن روزى كه آنها فرصت‏پيدا كنند و بر شما دست بيابند آن وقت مى‏بينيد كه چگونه اينهادشمنان شما هستند. " دشمنان شما خواهند بود " يعنى خواهيد ديد كه‏اين دلهايشان از دشمنى مى‏جوشد. آيا فقط همان دلهايشان خواهدجوشيد، كارى به كارتان ندارند؟ " و يبسطوا اليكم ايديهم‏ " ببينيد دستشان‏چگونه بر روى شما دراز مى‏شود! " و السنتهم‏ " و زبانشان. دست وزبانشان به بدى بر روى شما دراز خواهد شد " و ودوا لو تكفرون‏ " تمام‏آرزوهايشان اين است كه شما را از اين ايمان و دين و مسلكتان برگردانند.
" لن تنفعكم ارحامكم و لا اولادكم يوم القيامة يفصل بينكم و الله بما تعملون‏بصير " (٨) . ضمنا اين سؤال پيش مى‏آمده است - هم به حسب مورد و هم‏هميشه - كه چه بكنيم؟ از طرف ديگر پاى ارحام و خويشاوندان و زن وبچه ما در ميان است، جانب آنها را هم كه نمى‏شود رعايت نكرد. قرآن‏البته نهى نمى‏كند از اين كه كسى به ارحام خودش و لو اينكه كافر باشند از آن جهت كه ارحام هستند احسان كند - كه در آيه بعد خواهيم خواندولى آيا احسان به آنها به قيمت‏خيانت به جامعه اسلامى؟ احسان به آنهابه قيمت‏خيانت به خدا و رسول؟ نه.
در آيات زيادى از قرآن اين مطلب تصريح شده است كه ايمان آن‏وقت ايمان است كه هر جا كه در سر دوراهى قرار گرفتيد كه يا خدا يامثلا - پدر، يا خدا يا مادر، يا خدا يا فرزند، يا خدا يا زن، يا خدا يا مال، ياخدا يا مسكن، همه جا بگوييد خدا : " قل ان كان اباؤكم و اخوانكم‏و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون كسادها و مساكن‏ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى ياتى الله‏بامره‏ " (٩) به آنها بگو ايمان مساوى است با پاكباختگى، ايمان مساوى‏است با اينكه هر چه غير ايمان است در درجه بعد قرار بگيرد. نمى‏گوييم‏آنها را به كلى نفى كنيد بلكه مى‏گوييم آنها در درجه بعدى است‏يعنى تا آن‏حدى است كه با اين تضاد نداشته باشد. بگو اگر پدران و فرزندان وخويشاوندانتان و اگر تجارت و بازرگانى‏تان - كه خوف و بيم ورشكستگى‏و كسادش را داريد - و اگر خانه‏ها و كاخها و منزلهايى كه علاقه به نشيمن‏در آنها داريد، اگر اينها در نزد شما محبوبتر از خدا و پيامبر باشد پس فعلابرويد، عجالتا برويد تا بعد خبرش را به شما بدهيم، يعنى برويد دنبال‏كارتان. ايمان آن وقت ايمان است كه در درجه اول واقع شود و هيچ‏چيزى هم درجه با آن نباشد، اگر هم درجه شد مى‏شود شرك. اصلاتوحيد معنايش اين است، يعنى خدا محبوب و مطلوب اول انسان و هرچه غير خدا هست تابع اين محبوب و به خاطر اين محبوب، محبوب‏باشد، و اگر چيزى محبوبيتش در اين عرض يا بيشتر از آن باشد اين ديگربا توحيد جور در نمى‏آيد و شرك است.
اينجا هم حاطب بن ابى بلتعه حرفش اين بود كه زن و بچه‏ام الآن درآنجا هستند، من جانب آنها را هم بايد رعايت كنم. نه، ديگر " جانب آنهارا هم‏ " ، يك مقدار جانب اين را يك مقدار جانب آن را، يك جا به نفع اين‏يك جا به نفع آن، [با ايمان] جور در نمى‏آيد. قرآن مى‏خواهد بفرمايد كه‏اين روابط : رابطه با ارحام، خويشان، فرزندان، اينها يك رابطه‏هايى است‏كه در چهار صباح دنيا بين انسان و اشياء و اشخاص هست و يگانه‏رابطه‏اى كه براى انسان الى الابد باقى مى‏ماند رابطه با خداست‏يا بادوستان خدا. " لن تنفعكم ارحامكم و لا اولادكم يوم القيامة‏ " ارحام وخويشاوندان و فرزندانتان در روز قيامت‏سودى به حال شمانمى‏بخشند. در روز قيامت ميان انسان و همه اينها جدايى واقع‏مى‏شود، جز يك سبب [باقى نمى‏ماند] : " اذ تبرا الذين اتبعوا من الذين اتبعواو راوا العذاب و تقطعت بهم الاسباب‏ " (١٠) رابطه‏ها در آنجا قطع مى‏شود جزرابطه‏هايى كه از ناحيه حق برقرار باشد. " الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدوالا المتقين‏ " (١١) در قيامت همه دوستان تبديل به دشمنان يكديگر مى‏شوندمگر دوستانى كه از روى تقوا با يكديگر دوست بودند يعنى دوستانى كه‏پيوندشان با يكديگر ناشى از پيوندشان با خدا بوده. زن و بچه و ارحام واولاد و همه اينها اين جور است، تا حدى كه پيوند انسان با اينها ناشى ازپيوند ايمانى باشد و آنها با انسان شركت داشته باشند، اين پيوند درقيامت باقى مى‏ماند، ولى اگر از اين راه نباشد به كلى از بين مى‏رود. اصلادر قيامت انسان [از اينها] تبرى مى‏جويد و فرار مى‏كند (يوم يفر المرء من اخيه و امه و ابيه و صاحبته و بنيه) (١٢) .
" و الله بما تعملون بصير " خدا به همه كارهاى شما بيناست.
" قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا برءؤامنكم و مما تعبدون من دون الله كفرنا بكم و بدا بيننا و بينكم العداوة و البغضاءابدا حتى تؤمنوا بالله وحده‏ " اين درس را از ابراهيم و گروهى كه همراه‏ابراهيم بودند - نشان مى‏دهد كه البته گروهى از تربيت‏شدگان ابراهيم‏هم بوده‏اند - از ابراهيم و ابراهيميان ياد بگيريد كه آنها چگونه به خاطرايمانشان از همه بريدند حتى از نزديكترين ارحام خودشان.
اينجا كلمه‏ " اسوة‏ " آمده است. تعبير اين آيه راجع به ابراهيم عليه السلام وتعبير آيه‏اى در سوره احزاب راجع به رسول اكرم خيلى به يكديگرنزديك است. در سوره احزاب داريم : " لقد كان لكم فى رسول الله اسوة‏حسنة‏ " (١٣) براى شما در وجود پيغمبر اسوه‏اى است. اسوه به تعبير امروزيهايعنى الگو (در فارسى شايد كلمه‏اى نداريم كه به جاى آن بگذاريم) ، يعنى شخصيتى كه بايد مقتدا قرار بگيرد و ميزان و معيار باشد و ديگران‏خودشان را با او بسنجند.
از نظر تعبيرات ادبى اين را " تجديد " مى‏نامند. تجديد - كه در علم‏بديع ذكر مى‏كنند - اين است كه مثلا انسانى كه داراى خصلت وخصوصيتى هست، آن خصلت و خصوصيت او را به صورت شى‏ءمجسمى جدا از او فرض مى‏كنند، مثلا مى‏گويند : " رايت فى زيد اسدا " من در زيد شيرى را ديدم. كانه در وجود او شيرى نهفته است. يامى‏گويند : " او از زيد يك دانشمند ساخت‏ " و حال آنكه مقصود اين است كه خود زيد را دانشمند كرد ولى گويى الآن اين زيد يك چيز است ودانشمند چيز ديگر، فقط زيد مايه شده براى اينكه شخص ديگرى‏دانشمند شود. اين را در ادبيات عربى و در علم بديع‏ " تجديد " مى‏گويند.
اين تعبير در قرآن آمده است، مى‏فرمايد كه در وجود پيغمبر يك‏الگو وجود دارد. البته مقصود اين است كه خود پيغمبر الگوى شماست.
اما به اين تعبير [مى‏فرمايد كه] در وجود پيغمبر يك الگو وجود دارد.
كانه اين پيغمبر دو شخصيت است : شخصيتى كه شما الآن به طورسطحى داريد مى‏بينيد، و شخصيت ديگرى كه به آن پى نبرده‏ايد كه آن‏شخصيتى كه شما به آن پى نبرده‏ايد و بايد او را بشناسيد در اين‏شخصيت پنهان است و آن شخصيت است كه اگر به آن پى ببريد و آن رابشناسيد بايد الگوى شما قرار بگيرد.
همين تعبير درباره ابراهيم عليه السلام آمده است : " قد كانت لكم اسوة حسنة‏فى ابراهيم‏ " يك تاسى نيكى و يك اسوه نيكى در وجود ابراهيم براى شماهست‏يعنى در وجود ابراهيم هم الگويى [وجود دارد] ، منتها اين مربوطبه خصوص همين مساله ولاء دشمنان [است] . يك الگويى در وجودابراهيم و همراهان ابراهيم براى شما مسلمين هست. مگر آنها چه‏كرده‏اند؟ " اذ قالوا لقومهم انا برءؤا منكم‏ " . آنها هم با قوم خودشان بودند وبا همه آنها صله قوم و خويشى داشتند، آن يكى پسر عمويش مى‏شد، آن‏يكى پسر خاله‏اش، آن يكى نوه عمه‏اش، او برادر زنش و. . . ابراهيم وهمراهان ابراهيم هم كه - به تعبير عوامانه - از پاى بته بلند نشده بودند، آنها هم مردمى بودند كه فاميل و قوم و خويش و دوستان داشتند، ولى به‏خاطر ايمانشان و اينكه قومشان با اينها ستيزه كردند به كلى از آنهابريدند، گفتند ما از شما تبرى مى‏جوييم. حال از اينجا ما به كلمه‏ " تولى وتبرى‏ " [مى‏رسيم] كه فقط پوسته‏اش براى ما مانده و معنايش هيچ باقى نمانده است و به غلط هم‏ " تولى و تبرى‏ " به كار مى‏بريم. تولى و تبرى‏يعنى پيوند دوستى با دوستان خدا برقرار كردن و پيوند بيزارى بادشمنان خدا برقرار كردن. " اذ قالوا لقومهم انا برءوا منكم‏ " به قومشان گفتندما از شما تبرى مى‏جوييم، هم از شما و هم از معبودهاى شما (آن‏معبودها سمبل مسلك و عقيده و ايمان شماست) ، يعنى از شما و از فكرو عقيده و راه شما تبرى مى‏جوييم. " كفرنا بكم‏ " (اين تعبير جالب است ودر قرآن مكرر آمده است) تنها شما كافر نيستيد، ما هم كافريم، شماكافريد به آنچه ما ايمان داريم، ما هم كافريم به شما و به عقيده و مسلك‏شما (گفتيم در مفهوم‏ " كفر " ستيزه كردن و مبارزه و مخالفت كردن عملى‏خوابيده است) يعنى به شدت با شما و با عقيده شما مبارزه خواهيم‏كرد.
اين كه مى‏گويند كلمه‏ " لا اله الا الله‏ " جمعى است ميان نفى واثبات، سخن درستى است. " لا اله‏ " نفى و انكار است، كفر به غيرخداست، " الا الله‏ " اثبات ايمان به خداست، كه در " آية الكرسى‏ " اين طورمى‏خوانيم : " لا اكراه فى الدين قد تبين الرشد من الغى فمن يكفر بالطاغوت ويؤمن بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى‏ " (١٤) . تنها نفرمود : " من يؤمن بالله‏ " ، قبل‏از ايمان به الله، كفر به طاغوت را ذكر كرد : " فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن بالله‏فقد استمسك بالعروة الوثقى‏ " .
اين است كه هر مؤمنى شرط مؤمن بودنش كافر بودن هم هست واين نكته اساسى است در آنچه كه در اين آيه در مورد ولاء كفار نداشتن‏آمده است، كه عرض كرديم مى‏خواهيم اينها را تا آخر بخوانيم بعدبيشتر درباره فلسفه اين [مطلب] بحث كنيم. اين در واقع همان مطلب را مى‏خواهد بگويد كه براى مردم مسلمان و جامعه اسلامى تنها جنبه‏اثباتى كافى نيست. در مسيحيت ادعا مى‏كنند كه فقط جنبه اثباتى هست‏و اساسا هيچ عنصرى از كفر و انكار وجود ندارد. ولى اسلام دين تولى وتبرى است، دين نفى و اثبات با يكديگر است، دينى است كه حتى‏نفيش تقدم دارد بر اثباتش، به قول علماى اخلاق‏ " تخليه‏ " تقدم دارد بر " تحليه‏ " ، يعنى اول بريدن از غير او، بعد به او پيوند كردن. سعدى خوب‏مى‏گويد :

ما در خلوت به روى غير ببستيم از همه باز آمديم و با تو نشستيم
البته او يك امر عرفانى و معنوى را مى‏گويد، چون اين قانون در همه جاجارى است. در همان امر عرفانى و معنوى (يعنى در اين كه انسان حالت‏خلوص و ذكر پيدا كند) مى‏گويند اول طرد خاطرات ديگر است. به قول‏حافظ :

ز فكر تفرقه باز آى تا شوى مجموع به حكم آنكه چو شد اهرمن سروش آمد
عرض كردم آنها معنى عرفانى را مى‏گويند : در دل، اول تفرقه و تفرق راطرد كن تا حالت مجموعيت‏خاطر (كه اصطلاح عرفانى خاصى‏است) يعنى حالت تمركز ذهن، حالتى كه بتوانى دو ساعت در حال‏خلوت با خدا به سر ببرى و كوچكترين خاطره‏اى در ذهن تو يايد [برايت‏حاصل شود] . تا اهرمن نرود سروش نمى‏آيد. اول بايد اهرمن‏برود بعد سروش بيايد.
حديثى پيغمبر اكرم دارد كه خواجه نصير الدين طوسى از اين‏حديث‏حتى يك معنى عرفانى هم فهميده است. فرمود : " لا يدخل الملائكة بيتا فيه كلب او صورة كلب‏ " (١٥) فرشتگان در خانه‏اى كه در آن سگ ياصورت سگ باشد وارد نمى‏شوند، يعنى فرشته رحمت در دل انسان، آن دلى كه در آن هزاران صورت زشت و پليد و كثيف هست، هرگز واردنمى‏شود.
ما در خلوت به روى غير ببستيم از همه باز آمديم و با تو نشستيم آنچه نه پيوند يار بود بريديم و آنچه نه پيمان دوست بود شكستيم مردم هشيار از اين معامله دورند شايد اگر عيب ما كنند كه مستيم
تعبير قرآن اين است كه " كفرنا بكم‏ " . قرآن مى‏گويد از اينها ياد بگيريد :
" قد كانت لكم اسوة حسنة فى ابراهيم و الذين معه‏ " از ابراهيم و ابراهيميان (آن‏كسانى كه با ابراهيم بودند، تربيت‏شدگان ابراهيم، آن گروه و لو شايد كم‏بودند) از اينها ياد بگيريد، چه درسى؟ درس كفر را از اينها ياد بگيريد، گفتند : " كفرنا بكم‏ " ما به شما كفر مى‏ورزيم " و بدا بيننا و بينكم العداوة والبغضاء " اعلام مى‏كنيم كه ميان ما و شما جز دشمنى، اصل ديگرى‏حكومت نمى‏كند، به قول امروز آشتى ناپذيرى. حتى تؤمنوا بالله وحده .
اين رابطه آشتى ناپذيرى كى تبديل به آشتى پذيرى مى‏شود؟ آنگاه كه‏خدا را به وحدت و يگانگى بپذيريد و ايمان پيدا كنيد. اينجا قهرامساله‏اى طرح مى‏شود كه پس مساله رابطه ابراهيم با پدرش يا عمويش‏كه او را پدر مى‏خواند (آزر) چه بود كه با اينكه كافر بود به او وعده داد كه‏من با تو استغفار مى‏كنم؟ قرآن در قسمت بعد آن را توضيح مى‏دهد كه اشتباه نكنيد، آن تولى نبود، حال چه بود، چون وقت گذشته و روز عرفه‏هم هست آن قسمت را مى‏گذاريم براى بعد.
امروز به حسب افق ما روز عرفه است كه در افق حجاز، برادران‏مسلمان ما امروز يكى از بهترين و بزرگترين روزها را مى‏گذرانند كه روزعيد قربان است و مسلمين - اين طور كه مى‏گويند - امسال قريب سه‏ميليون جمعيت در منى جمع شده‏اند و حتما در ميان اينها مردمان‏خالص و مخلص هست و زياد هم هست. ولى به هر حال روز عرفه ازروزهاى عبادت است، شب و روز عرفه از ايام و ليالى متبركه است، اعم‏از اينكه انسان در منى و عرفات باشد يا نباشد (البته روز عرفه را درعرفات هستند) . اين [مطلب] را يك وقتى راجع به شب قدر هم عرض‏كرديم : روزها گاهى شرافت و فضيلت‏خود را از همان دستورى كه در آن‏روز رسيده است كسب مى‏كنند و اين يك جنبه روانى و روحى هم دارد.
اينكه انسان در يك حال تنهاى تنها عبادت كند و خدا را بخواند و به‏درگاه الهى ابتهال و تضرع كند، با اين كه صدايش همراه صداى جمع‏باشد عملا هم فرق [دارد و اثر آن] در روح خود انسان هم متفاوت‏است. ما در سوره مباركه حمد مى‏خوانيم : " اياك نعبد و اياك نستعين‏ " خدايا همه با هم تو را مى‏پرستيم، در صورتى كه انسان نماز را با حالت‏انفراد مى‏خواند. نماز، اصلش نماز فرادى است، نماز جماعت‏سنتى‏است كه اگر انسان نخواند هم نخواند. ولى در نماز فرادى هم انسان به‏خدا اين طور مى‏گويد : خدايا ما همه با هم تو را مى‏پرستيم و همه با هم ازتو مدد مى‏خواهيم و كمك مى‏جوييم.
امام فخر رازى معروف، صاحب التفسير الكبير (تفسيرمفاتيح الغيب) در همين سوره حمد و در همين آيه تعبير شاعرانه و زيبايى معايبى در اين آدم هست ولى مرد فوق العاده باهوش با استعداد و فاضل‏متتبع متبحرى بوده است) . از يك اصل فقهى استفاده مى‏كند و آن اين‏است كه در موارد زيادى مى‏گويند فروشنده يا خريدار، خيار پيدا مى‏كنديعنى خيار فسخ پيدا مى‏كند. يكى از موارد را " خيار تبعض صفقه‏ " مى‏گويند. مقصود از " صفقه‏ " همان‏ " كالا " است. انسان وقتى معامله‏مى‏كند، چه از نظر فروشنده چه از نظر خريدار، تمام اين جنس رامى‏فروشد به تمام اين پول. حال اگر بعد جريانى پيدا شد كه قسمتى ازاين جنس قابل معامله نبود مثل اينكه فروشنده ده خروار گندم فروخته‏است به فلان قيمت، بعد معلوم مى‏شود او شريكى هم دارد و پنج‏خروارآن مال آن شريك است، شريكش بايد امضا كند و قبول نكرده، بنابراين‏همه اين ده خروار نمى‏تواند مال آن شخص بشود، پنج‏خروارش كنارمى‏رود، آيا نسبت به آن نج‏خروار ديگر، مشترى الزام دارد بگيرد يا نه؟ . . . (١٦) .

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. ممتحنه/١.
٢. [شان نزول اين سوره همراه با اين قضيه در مجمع البيان جلد ٥ و ٢٧٠ آمده است. ]
٣. نساء/١٠٢.
٤. [اين مقاله اكنون به صورت كتاب درآمده است. ]
٥. آل عمران/١١٨.
٦. حج/٣٩ و ٤٠.
٧. ممتحنه/٢.
٨. ممتحنه/٣.
٩. توبه/٢٤.
١٠. بقره/١٦٦.
١١. زخرف/٦٧.
١٢. عبس/٣٤ - ٣٦.
١٣. احزاب/٢١.
١٤. بقره/٢٥٦.
١٥. جامع السعادات، ج ١/ص ٤٦.
١٦. [چند دقيقه‏اى از بيانات استاد شهيد به دليل به پايان رسيدن نوار متاسفانه ضبط نشده است. ]

۱۰
آشنايي با قرآن تفسير سوره ممتحنه (٢)


بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين. . . اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
يا ايها الذين امنوا اذا جاءكم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن الله‏اعلم بايمانهن فان علمتموهن مؤمنات فلا ترجعوهن الى الكفار لاهن حل لهم، و لا هم يحلون لهن و اتوهم ما انفقوا و لا جناح عليكم‏ان تنكحوهن اذا اتيتموهن اجورهن و لا تمسكوا بعصم الكوافرو اسئلوا ما انفقتم و ليسئلوا ما انفقوا ذلكم حكم الله يحكم بينكم‏و الله عليم حكيم * و ان فاتكم شى‏ء من ازواجكم الى الكفار فعاقبتم‏فاتوا الذين ذهبت ازواجهم مثل ما انفقوا و اتقوا الله الذى انتم به‏مؤمنون * (١)
اين آيه و آيه بعد و همچنين يك آيه بعد، از بحث ولاء خارج است‏و بحث ديگرى است ولى در عين حال اين بحث ديگر باز ارتباط با آن‏بحث دارد. گفتيم بحث ولاء كفار مربوط به كيفيت روابطى است كه يك نفر مسلمان با غير مسلمان بايد داشته باشد. اين آيه‏اى كه الآن‏مى‏خوانيم اگر چه موضوع ديگرى است ولى دقت كه مى‏كنيم مى‏بينيم باهمان موضوع هم ارتباط دارد. آن موضوع مساله زن و شوهرهايى است‏كه زن، مسلمان مى‏شود و شوهر كافر مى‏ماند و يا برعكس مرد مسلمان‏مى‏شود و زن كافر مى‏ماند. در صدر اسلام بيشتر قضيه به اين شكل بوديعنى به شكل ابقاء بود. چون مردم همه مشرك بودند، اغلب اين‏جوربود كه خانواده‏ها با يكديگر مسلمان مى‏شدند، اشكالى پيش نمى‏آمد.
ولى بسيار هم اتفاق مى‏افتاد كه مرد، مسلمان مى‏شد و زن به كفر خودش‏باقى مى‏ماند و يا بر عكس زن مسلمان مى‏شد و مرد به كفر خودش باقى‏مى‏ماند. اين دستور براى اين مطلب است و البته از دستوراتى است كه‏در مدينه بعد از صلح حديبيه نازل شده است.
مساله ديگر اصلا خود مساله ازدواج ابتدايى مسلم با كافر (غيرمسلم) است كه اين مساله جداگانه‏اى است ولى مى‏دانيم كه با اين مساله‏مربوط است. ابتدا اين مساله را عرض مى‏كنيم بعد وارد آنچه كه در آيه‏است مى‏شويم. آيا جايز است‏يك مرد مسلمان با يك زن غير مسلمان‏ازدواج كند؟ اگر آن غير مسلمان غير مسلمانى باشد كه اهل كتاب هم‏نباشد - مثلا مشرك باشد يا ملحد باشد به شكل ديگرى، و لو مشرك به‏معناى بت‏پرست نباشد ولى يك آدم به اصطلاح ماترياليست، مادى ومنكر خدا باشد - آيا چنين ازدواجى جايز است‏يا نه؟ مورد اتفاق همه‏مسلمين اعم از شيعه و سنى است كه ازدواج با كافر مشرك (يعنى باكسى كه از ابتدا منكر خداست، به مبدا و معاد و به خدا اعتقاد ندارد) جايز نيست. مرد مسلمان نمى‏تواند با چنين زنى ازدواج كند. و به طريق‏اولى زن مسلمان هم نمى‏تواند با چنين مردى ازدواج كند. ولى اگر يك‏طرف اهل كتاب باشد چطور؟ مثلا زن، مسلمان است و مرد اهل كتاب (مسيحى يا يهودى و به قول شايد اكثر علما مجوسى هم در رديف‏اينهاست) . اينجا هم باز اتفاق نظر است كه زن مسلمان نمى‏تواند به عقدغير مسلمان درآيد. ولى اگر مرد، مسلمان باشد و زن غير مسلمان كتابى (كتابيه) تكليف چيست؟
در اينجا فقه شيعه با فقه اهل تسنن اختلاف دارد. اهل تسنن ازدواج‏يك مرد مسلمان را با يك زن كتابيه جايز مى‏دانند و چون آنها قائل به‏عقد ازدواج متعه و ازدواج موقت نيستند و فقط ازدواج دائم را قبول‏دارند قهرا پس آنها ازدواج دائم را جايز مى‏دانند. ولى در شيعه ازدواج‏دائم با زن كتابيه جايز نيست اما ازدواج موقت با آنها جايز است. اين درابتدا.
اما اگر مساله مساله ابقاء باشد، يعنى زن و مردى قبل از اينكه‏مسلمان شوند با يكديگر ازدواج كرده‏اند و بعد مرد مسلمان شده و زن‏كافر مانده يا بر عكس زن مسلمان شده و مرد كافر مانده است. اين آيه‏ابتدا حكم آن موردى را بيان مى‏كند كه زن، مسلمان مى‏شود و مرد كافرمى‏ماند.
اينجا يك مقدمه‏اى بايد عرض كنيم. در سوره " انا فتحنا " داستان‏صلح حديبيه را به تفصيل نقل كرديم. رسول اكرم در سال ششم هجرى‏به عنوان زيارت مكه [از مدينه خارج شدند] . ايام ماه حرام بود و در ماه‏حرام رسم جاهليت هم اين بود كه دشمنان متعرض يكديگر نمى‏شدندو خود قريش هم اين رسم را درباره ديگران عمل مى‏كردند. رسول اكرم‏به استناد اين سنت - كه بعد در خود اسلام هم محترم است - با عده‏اى‏براى انجام عمل حج در مكه روانه شدند. ولى وقتى به نزديك مكه‏رسيدند، در محل حديبيه، كفار قريش كه متوجه شدند آمدند مانع‏شدند. هر چه كه مسلمين گفتند اين بر خلاف سنتى است كه خود شما قبول داريد، قبول نكردند و نزديك بود كه جنگ در بگيرد، مسلمين هم‏اصرار داشتند كه ما به زور و عنف وارد مكه مى‏شويم، ولى خود رسول‏اكرم با اصرار مسلمين موافقت نكردند. آنجا يك قرارداد صلحى امضاشد و در آن قرارداد صلح به حسب ظاهر پيغمبر اكرم خيلى به آنها امتيازداد، يعنى قرارداد طورى تنظيم شد كه مسلمين اغلب ناراضى بودند ومى‏گفتند اين بيشتر به نفع كفار است تا به نفع ما. ولى البته بعد معلوم شدكه اين قرارداد به نفع مسلمين بوده و خيلى هم به نفع مسلمين بوده‏است. جزء اصول قرارداد يكى اين بود - كه مسلمين از همين هم خيلى‏ناراحت بودند - كه بعد از اين اگر كسى از مردم مكه مسلمان شد و فراركرد و به مدينه آمد، قريش حق داشته باشند كه او را برگردانند ولى اگريك نفر مسلمان مرتد شد و فرار كرد و به مكه رفت، مسلمين حق نداشته‏باشند بروند او را پس بگيرند. اين [ماده قرارداد] مسلمين را خيلى‏ناراحت كرد كه يا رسول الله! قرارداد عادلانه نيست، اين كه به ضررماست! فرمود : و اما اگر كسى از ما مرتد شود و برود ما اصلا دنبالش‏نمى‏رويم. مسلمانى كه به زور بخواهيم او را به آنجا بياوريم كه به درد مانمى‏خورد! هر كس همين قدر كه مرتد شد و رفت، ديگر رفت، ما دنبالش‏نمى‏رويم كه به زور او را بياوريم. و اما راجع به مسلمينى كه در آنجاهستند، ما از آنها مى‏خواهيم كه فعلا تحمل كنند (چون به حسب‏قرارداد، ديگر كفار قريش حق زجر كردن آنها را نداشتند و بلكه آنهاآزادى هم پيدا مى‏كردند كه اعمال خودشان را آزادانه انجام بدهند) وبعد از آن دوره شكنجه و سختى آزادى پيدا مى‏كنند. ما از آنهامى‏خواهيم آنجا باشند و وجودشان در آنجا نافع است، بايد باشند، واين سياست فوق العاده مفيد واقع شد. اگر رسول اكرم آن اجازه را مى‏دادكه اگر مسلمين هم فرار كردند ما برنمى‏گردانيم، بعد از اين قرارداد مسلمين مكه پشت‏سر يكديگر فرار مى‏كردند و به مدينه مى‏آمدند درصورتى كه رسول اكرم مى‏خواست از اين آزادى كه براى مسلمين درمكه پيدا مى‏شود استفاده كند كه بعد يك زمينه تبليغى در آنجا فراهم‏شود و براى يك سال و دو سال ديگر مكه خود به خود تسليم شود وهمين طور هم شد، به واسطه همين قرارداد صلح حديبيه، در ظرف اين‏يكى دو سال آنقدر مردم مسلمان شدند كه در تمام آن ده بيست‏سال‏گذشته مسلمان نشده بودند.
پس اينچنين قراردادى بود كه اگر كسى از مسلمين مكه فرار كرد آنهاحق برگرداندن داشته باشند. در اين بين مساله زنها مطرح شد. گاهى هم‏زنهايى اسلام اختيار مى‏كردند و بعد هجرت مى‏كردند و به مدينه‏مى‏آمدند. يكى دو تا زن چنين كارى را كردند. از مكه آمدند دنبال اينها كه‏طبق قرار داد اينها را برگردانيد. پيغمبر اكرم فرمود : اين قرارداد شامل زنهانمى‏شود. دستور رسيد كه اگر زنهايى هجرت كنند، از خانه‏هايشان فراركنند و به مدينه، حوزه اسلامى، بيايند اول اينها را امتحان كنيد. اين‏خودش يك نكته‏اى است و آن اين است : اسلام در باب مسلمان شدن‏امتحان را لازم نمى‏داند، يعنى اگر مردى بخواهد اظهار اسلام كندنمى‏گويد امتحانش كنيد ببينيد راست مى‏گويد يا دروغ، يا اگر زنى‏شوهرش كافر نباشد و بيايد اظهار اسلام كند، مثلا زن و شوهرى بايكديگر آمده‏اند اظهار اسلام مى‏كنند، ما اينجا وظيفه نداريم كه بياييم‏به گونه‏اى آزمايش كنيم، به اصطلاح بازپرسى و بازجويى كنيم و اينها راتفتيش كنيم ببينيم از روى حقيقت است‏يا از روى حقيقت نيست.
دستور قرآن است : " و لا تقولوا لمن القى اليكم السلام لست مؤمنا " (٢) ولى اگر زنى زن يك كافر باشد، مى‏آيد اظهار اسلام مى‏كند، قرآن در اينجااختصاصا مى‏فرمايد تفتيش كنيد، امتحان كنيد، ببينيد اين اسلام از روى‏حقيقت است‏يا از روى حقيقت نيست. بسا هست‏يك امر ديگر سبب‏شده است، كه وقتى اينچنين زنهايى مى‏آمدند، پيغمبر اكرم دستورمى‏داد تفتيش كنيد، نكند عشق يك مرد به سرش زده و آمده، نكند چيزديگرى هست. در مورد اينچنين زنهايى قرآن بالخصوص دستور آزمايش‏و امتحان و تفتيش مى‏دهد كه كوشش كنيد ايمان اينها ايمان واقعى و ازروى صداقت و حقيقت باشد. حال اگر آزمايش مى‏كردند و معلوم‏مى‏شد واقعا اين زن اسلام اختيار كرده و به خاطر اسلام از آن خانواده‏فرار كرده است (چون حكم اسلام اين است كه يك زن مسلمان واقعى‏نمى‏تواند در خانه يك كافر بماند، همين‏طور كه يك زن كافر هم‏نمى‏تواند و نبايد در خانه يك مسلمان باقى بماند) آيه مى‏فرمايد كه اگرفهميديد و دانستيد و يقين كرديد كه اينها مؤمن هستند، اينها را به كفار وبه شوهرهاى اول بازنگردانيد " لا هن حل لهم و لا هم يحلون لهن‏ " اينها بر آنهاديگر حلال نيستند، آنها هم بر اينها ديگر حلال نيستند.
اينجا قهرا پاى يك مساله مالى در ميان مى‏آيد. مى‏دانيم كه در روابطمسلمان و كافر اگر كافر، حربى باشد [خون و مالش بر مسلمان حلال‏است] . (كافر حربى در وقتى است كه روابط مسلمان با كافر روابطى‏است كه خون يكديگر و به طريق اولى مال يكديگر را بر يكديگر حلال‏مى‏دانند. ) ولى فرض اين است كه در موردى است كه مورد حرب وجنگ نيست، صلحى قرارداد شده، اينجا پاى يك مساله مالى در ميان‏مى‏آيد و آن مساله مالى اين است كه آن شوهر كافر حق دارد بگويد اين‏زنى كه من زن خودم قرار داده‏ام من مهرى پرداخته‏ام كه اين زن زن من‏شده است (چون در جاهليت هم مهر بوده است) پس تكليف مهر من چه مى‏شود؟ قرآن مى‏فرمايد آن ميزان مهرى را كه آن كافر پرداخته است‏بپردازيد، از بيت المال يا اگر شوهر جديدى براى او پيدا مى‏شود [از مهرجديد] ، و اگر كسى از شما خواست با اين زن ازدواج كند مى‏تواندازدواج كند و مهر جديد هم بايد براى او قرار بدهد.
- مثل اين است كه از او طلاق گرفته باشد.
اين خودش حكم طلاق است، مثل ارتداد است. ارتداد هم‏همين جور است، يعنى اگر يك شوهرى مرتد شود، مسلمان است ومرتد مى‏شود، زن ديگر بر او حرام است، از همان ساعت بايد عده‏وفات نگه دارد. اگر شوهرى مرتد شد، از همان ساعتى كه مرتد شده‏حكم ميت را پيدا مى‏كند، زنش بر او حرام است و اين زن از همان وقت‏بايد عده وفات نگه دارد، يعنى چهار ماه و ده روز. بعد از چهار ماه و ده‏روز مى‏تواند با هر كس كه بخواهد ازدواج كند.
آيا مقصود از " اهل كتاب‏ " همينهايى هستند كه معتقد به اب و ابن وروح القدس‏اند؟
بله، همينها كه به يك كتاب آسمانى منتسبند اهل كتاب‏اند با اينكه‏اينها موحد واقعى نيستند، ولى چون وابسته هستند به يك كتاب‏آسمانى و به يك پيغمبر حقيقى كه تعليمات اصلى اين پيغمبر تعليمات‏توحيدى بوده است [اهل كتاب شمرده مى‏شوند] گو اينكه حالا يك‏انحرافاتى پيدا كرده‏اند. همين مقدار كافى است.
- ازدواج دائم هم نمى‏شود كرد.
به حسب فقه ما، فقه شيعه، ازدواج دائم نمى‏شود كرد ولى ازدواج‏موقت مانعى ندارد. در واقع مساله ازدواج موقت هم اگر انسان خوب‏دقت كند، معلوم است كه براى يك حالت ضرورى است. اعتبار عقلى‏هم حكم مى‏كند كه اين حرفى كه اهل تسنن مى‏زنند درست نباشد. يك زن و شوهر فقط با يكديگر همكارى ندارند. دو شريك در يك مغازه‏مانعى ندارد كه يكى كافر باشد يكى مسلمان، ولى ازدواج علاوه بر اين، همروحى است. روح ازدواج اين است كه يك زن و شوهر خواه ناخواه‏وحدت روحى پيدا مى‏كنند. در اين صورت چگونه ممكن است كه يك‏مردى كه در روح خودش بعد از توحيد هيچ اصلى اصيلتر و شريفتر ومحبوبتر از شهادت به رسالت رسول اكرم نيست، آن اصلى كه با آن‏زندگى مى‏كند، با يك شخصيتى، با يك زنى زندگى كند كه - العياذ بالله‏اصلا قرآن را قبول ندارد، پيغمبر را قبول ندارد و او را - العياذ بالله - مردكذابى مى‏داند، بخواهد يك زندگى مشترك با چنين زنى تشكيل بدهد.
اين عملا نشدنى است، يا آن زن بايد برگردد به اين طرف، يا اگر اوبرنگردد اين مى‏رود به آن طرف. بعد تكليف بچه‏هايى كه پيدا مى‏شوندچه مى‏شود؟ آن زن بالاخره به يك اصل ديگرى معتقد است. آن زن هم‏خير بچه خودش را مى‏خواهد يا لا اقل دلش مى‏خواهد آن بچه مطابق‏روح او تربيت‏شود و اين مرد مى‏خواهد اين بچه مطابق روح او تربيت‏شود. مرد چكار مى‏كند؟ يا اصلا بى‏تفاوت مى‏ماند، بچه از آن طرف‏مى‏رود، [و يا بى‏تفاوت نمى‏ماند] . اگر فرض كنيم مرد جدى باشد زن هم‏جدى باشد، آن بچه بدبخت‏يكى از بدترين بچه‏ها خواهد شد، دوتربيت متناقض دائما وارد روح اين بچه مى‏شود، پدر مى‏گويد اين جور، مادر مى‏گويد نه، دروغ مى‏گويد، اين جور نيست، اين جور است، مادرمى‏گويد اين جور، پدر مى‏گويد نه، اين جور است. اين، حرف درستى‏نيست، و بعلاوه تاريخ نشان داده است (٣) كه ازدواجهاى مسلمانها با زنهاى كتابيه - چون اهل تسنن جايز مى‏دانستند - عواقب وخيم براى‏جامعه اسلامى به وجود آورده، خصوصا كه اين قضايا اغلب در ميان‏طبقات متعين (امرا، خلفا، فرماندهان سپاهها) يعنى مردمى كه نبض‏جامعه در دست آنهاست رخ مى‏دهد. زن در وجود مرد اثر فوق العاده‏مى‏گذارد و اتفاقا زنها در مردهايى كه داراى فكر بلندتر و احساسات‏بيشتر هستند بيشتر مؤثرند تا در مردهاى مثلا دهاتى و امثال آن.
يك حديثى پيغمبر اكرم دارند كه اين حديث به قولى در حد اعجازاست : " انهن يغلبن العاقل و يغلبهن الجاهل‏ " اينها بر عاقلان غلبه مى‏كنند وجاهلان بر اينها غلبه مى‏كنند. جاهل يك آدمى است كه جز خشونت‏سرش نمى‏شود ولى آن كه دلى و فكرى و احساسى دارد بيشتر مغلوب‏قرار مى‏گيرد.
آن وقت مى‏بينيد يك مملكت در اختيار يك خليفه قرار مى‏گيردولى آن خليفه روحش در دست‏يك زن مسيحى يا يهودى است. آن زن‏بعد عملا در سرنوشت‏يك جامعه اسلامى از يك سپاه دشمن بيشترمؤثر واقع مى‏شود، و تاريخ نشان داده است كه اين زنها در خلفاى‏فاطمى مصر و خلفاى اموى اندلس - كه با زنهاى غير مسلمان ازدواج‏مى‏كردند - فوق العاده اثر گذاشتند و اين اثر گذاشتن آنها به نكبت وبدبختى جامعه اسلامى منتهى شد. اين [كار] منطقا غلط است و ازهمين جهت است كه ائمه اطهار به شدت با اين مطلب مبارزه كردند، گفتند ازدواج با " كتابى‏ " جايز نيست، فقط ازدواج موقت جايز است، ومسلم منظور از " ازدواج موقت‏ " اين است كه در يك مواقعى ضرورت‏است، مثلا جوانى است مى‏رود در يك كشور غير مسلمان، اين كه با يك‏زن كتابيه ازدواج موقت كند اولويت دارد بر اينكه عذب بماند و به‏شكلى مثلا به گناه بيفتد.
- [نا مفهوم]
اين در يك مواردى است ولى به طور كلى نمى‏شود اين مطلب رااجازه داد. اين حرفى كه اهل تسنن مى‏گويند گذشته از اينكه از جنبه ادله‏فقهى حرف نادرستى است، منطقا هم حرف نادرستى است، مخصوصاشواهد تاريخى در اين مطلب زياد است.
" يا ايها الذين امنوا اذا جاءكم المؤمنات مهاجرات فامتحنوهن‏ " اگر زنان‏مؤمنه هجرت كنند (مقصود زنان مؤمنه‏اى است كه شوهر دارند، اگر چه‏ظاهر آيه شامل غير آنها هم مى‏شود) آزمايششان كنيد. اين مساله‏آزمايش - عرض كردم - يكى از آن جهت است كه زن تحت تاثيرجريانهاى ديگر مانند - همان طور كه خود پيغمبر اكرم فرمود - عشق به‏يك مرد مسلمان و امثال آن هم هست، و بعلاوه اين خطر هست كه اين‏زن دروغ بگويد و در باطنش چيز ديگرى باشد، خصوصا اگر زيبايى‏اى‏داشته باشد بعد مى‏آيد زن يك مرد مسلمان متنفذى مى‏شود و بعدممكن است در روح اين مرد مسلمان تاثير كند. اين است كه قرآن‏مى‏فرمايد بدون امتحان قبول نكنيد.
بعد مى‏فرمايد اين امتحان براى شماست نه براى خدا : " الله اعلم‏بايمانهن‏ " براى اين نيست كه بعد بياييد به خدا اطلاع بدهيد كه اين جورهست‏يا اين جور نيست. اين براى شما كه انسانهايى هستيد و احيانااشتباه مى‏كنيد لازم است.
" فان علمتموهن مؤمنات‏ " اگر دانستيد و يقين كرديد (البته علم عادى، علم مثل آفتاب لازم نيست) و كشف كرديد كه اينها واقعا مؤمنه هستند واز روى ايمان حقيقى آمده‏اند " لا هن حل لهم و لا هم يحلون لهن‏ " نه اينها به‏آنها حلالند و نه آنها به اينها حلالند. البته اين تاكيد است. ممكن است‏كسى بگويد اينها كه به آنها حلال نيستند آنها هم به اينها حلال نيستند. ولى در عين حال، چون در يك مواردى ممكن است كه تفكيك شوديعنى از يك نظر حلال باشد و از يك نظر ديگر حرام باشد، براى يكى‏حلال باشد براى ديگرى حرام باشد (البته آن، موردش اينجاها نيست)
[لذا به اين صورت فرموده است] .
" و اتوهم ما انفقوا " جواب اين سؤال است كه تكليف مساله مالى‏اش‏چه مى‏شود؟ آنها كه كافر حربى نيستند، قرارداد صلح با مسلمين امضاكرده‏اند، پس تكليف خرجهايى كه براى اين زنها كرده‏اند (كه در درجه‏اول شامل مهر مى‏شود) چه مى‏شود؟ قرآن مى‏فرمايد آنها را بپردازيد.
نفرمود كه اينها را از همان زنها بگيريد و بپردازيد يا صبر كنند وقتى زنهاشوهر كردند و مهر جديدى پيدا كردند از آن مهر جديد بپردازند، مى‏فرمايد شما بپردازيد، يعنى از بيت المال بپردازيد. " و لا جناح عليكم‏ان تنكحوهن اذا اتيتموهن اجورهن‏ " و باكى نيست اگر با اينها ازدواج كنيد ولى‏به شرط اينكه مهر به آنها بپردازيد.
قرآن روى مساله مهر تكيه دارد، زياد هم تكيه دارد كه حتما مهر درازدواج بايد باشد. اين موج ناميمونى كه امروز پيدا شده كه عده‏اى با مهرمبارزه مى‏كنند، قرآن با اين [فكر] مبارزه مى‏كند.
" و لا تمسكوا بعصم الكوافر " . مقصود از " عصمتها " همان رابطه ازدواج‏است. رابطه ازدواج با زنان كافر را نگهدارى نكنيد. (نقطه مقابل آن قضيه‏است. ) اگر شما مسلمانيد و زنتان كافر، ديگر نگهش نداريد، رهايش‏كنيد. " و اسئلوا ما انفقتم و ليسئلوا ما انفقوا " باز مساله مالى مطرح مى‏شود.
حال اگر زنى كافر شد و رفت در ميان كفار، تكليف مخارجى كه يك‏مسلمان به عنوان مهر و غير مهر كرده چه مى‏شود؟ مى‏فرمايد حق داردآن مقدارى را كه خرج و انفاق كرده و مهر داده پس بگيرد، همچنانكه آنهاحق دارند آنچه را كه خرج كرده‏اند بگيرند. " ذلكم حكم الله يحكم بينكم‏و الله عليم حكيم‏ " اين است‏حكم خداوند كه در ميان شما حكم مى‏كند، خداداناست و خداوند كارهايش بر اساس حكمت و مصلحت است.
يك مساله ديگر اينجا مطرح مى‏شود و آن اين است كه گاهى زن‏يك مرد مسلمان كه [آن مرد] ، براى او به عنوان مهر و غير مهر خرجهاكرده كافر مى‏شود و مى‏رود، بعد هم ديگر دسترسى پيدا نمى‏شود كه‏اين مرد بتواند آن خرجها را پس بگيرد، در اينجا تكليف چه مى‏شود؟
قرآن مى‏فرمايد در چنين مواردى باز از بيت المال [پرداخت‏شود] ، صبركنيد يك وقتى اگر غنيمتى به دست آمد از همان غنيمت عمومى، ضررى را كه اين مسلمان از راه فرار زنش متحمل شده است جبران كنيد :
" و ان فاتكم شى‏ء من ازواجكم الى الكفار " اگر چيزى از ناحيه زنهاى شما، يعنى همان خرجهايى كه كرده‏ايد، از دست‏شما رفت و بعد نتوانستيدبگيريد " فعاقبتم‏ " بعد معاقبه كرديد، يعنى به دنبال اين كار - اينجا گفته‏اندمقصود اين است كه - يك غنيمتى به دست آورديد " فاتوا الذين ذهبت‏ازواجهم مثل ما انفقوا " آن افرادى كه از اين نظر متضرر شده‏اند، ازبيت المال از اين غنيمت جديد جبران كنيد و به آنها بپردازيد. " و اتقوا الله‏الذى انتم به مؤمنون‏ " و بپرهيزيد از خدايى كه به آن خدا ايمان داريد.
اين دو آيه‏اى كه خواندم - همين طورى كه عرض كردم و مفسرين‏گفته‏اند - بعد از صلح حديبيه نازل شده است. آيه بعد على الظاهرآن طورى كه گفته‏اند - بعد از فتح مكه نازل شده است. ولى اينها چون‏مطالبش همه به يكديگر وابسته است از اين جهت فرق نمى‏كند كه با هم‏نازل شده باشند يا نه. اين آيه راجع به بيعت زنان است، زنانى كه‏مسلمان مى‏شوند و بعد مى‏خواهند بيايند با پيغمبر بيعت كنند. عجيب‏اين است كه در مورد بيعت هم مثل مورد اسلام، همين طورى كه مردوقتى مسلمان شود آزمايش كردن ايمانش لازم نيست، اگر مردى با پيغمبر بيعت مى‏كند [نيز] ديگر شروط خاصى در بيعت نمى‏گنجانند، ولى زنان كه مى‏آيند بيعت كنند قرآن يك شروط خاصى را [ذكر مى‏كندو] مى‏فرمايد حتما اين شروط را قيد كنيد و اينها را در متن بيعت قراربدهيد. همين‏طورى كه عرض كرديم، صلح حديبيه نتايجش از همه‏جنگهايى كه در گذشته بود بيشتر شد، چون صلحى بود كه درست ودقيق در جاى خودش صورت گرفت. مكه تقريبا زمينه‏اش آماده شد. درفاصله اين دو سال صلح حديبيه تا فتح مكه، عده زيادى مسلمان شدند.
مسلمين هم آزادى پيدا كرده بودند و در مكه تبليغ مى‏كردند. ديگراساسا رمقى از نظر روحى براى كفار باقى نمانده بود. تبليغات دروغى كه‏كفار كرده بودند (خيلى تبليغات دروغ راجع به پيغمبر مى‏كردند) بعدمعلوم شد كه همه‏اش دروغ است، و اين آرزو در دل توده مردم مكه پيداشده بود كه مسلمان شوند.
بعد از فتح مكه - كه آن را هم پيغمبر اكرم به گونه‏اى فتح كرد كه هيچ‏خونريزى واقع نشود و نشد جز يك شلوغكارى مختصرى كه خالد وليدكرد و پيغمبر اكرم هم از آن كار تبرى جست - خواه ناخواه حتى همان‏دشمنان سرسخت اسلام هم آمدند و اسلام آوردند، گروه گروه مرد و زن‏مى‏آمدند و اسلام مى‏آوردند. مردها مى‏آمدند و با پيغمبر بيعت‏مى‏كردند و زنها هم مى‏آمدند. البته - همان طورى كه تاريخ و حديث بيان‏كرده‏اند - وقتى زنها آمدند با پيغمبر بيعت كنند فرمود نه، من با زنهادست نمى‏دهم. مردها مى‏آمدند دست مى‏دادند و زنها مى‏آمدند، فرمود نه، گفتند پس ما چگونه بيعت كنيم؟ فرمود يك ظرف آب‏بياوريد، دستشان را زدند در آن ظرف آب و در آوردند، بعد گفتند هر كس‏مى‏خواهد با من بيعت كند دستش را در اين ظرف آب بگذارد، اين درحكم همان بيعت است. قرآن مى‏فرمايد : " يا ايها النبى اذا جاءك المؤمنات يبايعنك على ان لا يشركن بالله شيئا و لا يسرقن و لا يزنين و لا يقتلن اولادهن ولا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن و لا يعصينك فى معروف فبايعهن‏ " اگر زنان مؤمنه - كه مدعى ايمان هستند - آمدند با تو بيعت كنند، اين‏شروط را با اينها مخصوصا قيد كن، اگر با اين قيدها آمدند بيعت كنند باآنها بيعت كن. اول، بيعت به اينكه شريك براى خدا قرار ندهند. اين‏اصل اول. در بيعت هر مردى هم اين اصل را گنجانده‏اند. (گفته‏اند مواداينجا بعضى اختصاص به زنان دارد، اكثرش مشترك است ميان زنان ومردان، ولى در مورد زنان بالخصوص تصريح و روى آن تاكيد مى‏شود. )
بعد از اين ديگر گرد بت‏پرستى و شرك به هيچ وجه نگردند. اين اولين‏شرط. " و لا يسرقن‏ " دزدى نكنند. منظور آن دزديهايى است كه بعضى‏زنها گاهى دزدى مى‏كنند ولى خودشان آن را دزدى نمى‏شمارند، يعنى‏دزدى از مال شوهر. از جمله زنانى كه آمده بود، هند زن ابو سفيان و مادرمعاويه بود (٤) . وقتى كه حضرت رسول اين جمله را خواندند : " و لا يسرقن‏ " بيعت كنند زنان به شرط اينكه سرقت نكنند، گفت‏يا رسول الله! شوهرم‏ابو سفيان مرد خسيسى است، من چاره‏اى ندارم، اگر بخواهم [اين كار رانكنم] بايد از خرج زندگى‏ام بزنم. آنچه او مى‏دهد با آن، زندگى اداره‏نمى‏شود، آيا مى‏توانم [اين كار را بكنم] يا نه؟ در صورتى كه او خودش برابو سفيان مسلط بود و ابو سفيان بدون اجازه او كارى نمى‏توانست بكند.
" و لا يزنين‏ " بيعت كنند به شرط اينكه زناكارى نكنند. هند گفت : يارسول الله! يك زن شوهردار كه زنا كردن درباره او معنى ندارد! عمرنشسته بود، قاه قاه خنديد و خنديد به طورى كه به پشت افتاد. گفت‏معناى اين خنده اين بود كه آخر من خودم در جاهليت با تو حساب‏داشتم در حالى كه شوهردار بودى.
" و لا يقتلن اولادهن‏ " بچه‏هاى خود را نكشند. مخصوصا تصريح‏كرده‏اند كه و لو به نحو سقط.
- اولاد را مادر نمى‏كشد.
اولاد وقتى كه بزرگ شود اغلب او را پدر مى‏كشد، و الابچه همين قدر كه به دنيا آمد ديگر بسيار بعيد است كه مادر اورا بكشد (البته باز هم اتفاق مى‏افتد) . در جاهليت هم پدرهابودند كه مى‏كشتند، چون مسؤول انفاق بودند و بعلاوه‏عارشان مى‏آمد (و لا تقتلوا اولادكم خشية املاق) (٥) . ولى زنها سقط جنين‏مى‏كنند، چون هنوز بچه به دنيا نيامده كه به او علاقه‏مند باشند. ببينيد!
اين شرط مسلمانى بوده، شرط مسلمانى اين است كه زن سقط جنين‏نكند.
" و لا ياتين ببهتان يفترينه بين ايديهن و ارجلهن‏ " خلاصه تعبيرش اين است كه بچه‏اى را كه از جاى ديگر آورده به ريش‏مرد نبندد، چون اين باز حساب جداگانه‏اى دارد. زنا يك گناه‏است، بستن ولد الزنا به ريش مرد گناه ديگرى است، گناه دوم‏است. اگر زنى زنا كرده است، بعد هم خودش [نزد شوهرش] اقرار مى‏كند كه اين بچه مال تو نيست، بنابراين رابطه‏اى با توندارد. [ولى اگر] بعد بيايد نسل را هم خراب كند و به دروغ‏بگويد نه، اين بچه مخصوصا مال توست، [او مرتكب دو گناه‏شده است] .
" و لا يعصينك فى معروف‏ " امر تو را هم مطلقا اطاعت كنند. امر پيغمبريعنى سنت پيغمبر، دستور پيغمبر. تكاليف شرعى‏اى كه پيغمبر از ناحيه‏خدا ابلاغ مى‏كند يك مساله است، [دستورهاى ديگرى كه دارد مساله‏ديگرى است] . خود پيغمبر به عنوان اينكه خدا او را ولى امر مسلمين وحاكم مسلمين قرار داده است امرش مطاع است : " اطيعوا الله واطيعوا الرسول و اولى الامر منكم‏ " (٦) . " اطيعوا الله‏ " يعنى در احكامى كه تشريع‏شده است، " اطيعوا الرسول‏ " در دستورهايى كه پيغمبر به حسب مصالح‏مسلمين در دوره خودش مى‏دهد، " و اولى الامر منكم‏ " و دستورهايى كه‏اولى الامر مى‏دهند. " و لا يعصينك فى معروف‏ " در كارهاى خوبى كه تو امرمى‏كنى تمرد نكنند، اگر چنين بود " فبايعهن‏ " [پس با آنها بيعت كن] " واستغفر لهن الله‏ " و براى آنها از خداى متعال استغفار كن، طلب مغفرت كن " ان الله غفور رحيم‏ " .
" يا ايها الذين امنوا لا تتولوا قوما غضب الله عليهم قد يئسوا من الاخرة كمايئس الكفار من اصحاب القبور " . آن سه چهار آيه‏اى كه خوانديم اگر چه باولاء كفار به ظاهر ارتباط نداشت ولى در باطن ارتباط داشت، مساله اين‏بود كه يك زنى مسلمان مى‏شود، شوهرش كافر است، رابطه اين مسلمان‏با كافر چگونه بايد باشد، يا مردى مسلمان است، زنش كافر است، رابطه‏اين مرد مسلمان و زن كافر چگونه بايد باشد، باز به آنجا مربوط است، ولى آيه آخر دو مرتبه در كمال صراحت برمى‏گردد به همان مساله ولاءكفار : " يا ايها الذين امنوا " اى اهل ايمان، ولى در اينجا خصوص يهود را نام‏مى‏برد، يعنى به اصطلاح خطر يهود را (الخطر اليهودى به قول عربها)
گوشزد مى‏كند. قرآن به مساله خطر يهود توجه خاص دارد. در قرآن‏مساله‏اى به عنوان خطر مسيحى كه خصوصيت داشته باشد، و يا هردين و مذهب ديگرى، [وجود ندارد] ، آن عنوان كلى دارد، عنوان خاص‏ندارد، ولى يهودى يك عنوان خاص دارد، به خطر خاص يهودى توجه‏مى‏دهد. " لا تتولوا قوما غضب الله عليهم‏ " ولاء و دوستى و ارتباط نزديك باآن قومى كه خدا بر آنها غضب كرده است [نداشته باشيد] ، ولاء آنها رانپذيرد.
بعد قرآن يك نكته ديگر ذكر مى‏كند. آن نكته روحش اين است كه‏يهوديت بيش از مقدارى كه دين باشد نژاد است و [يهوديان] در عين‏يك همبستگى كاملى كه به عنوان يهوديت با يكديگر دارند، به اصول‏مسلمى كه موسى آورده از جمله معاد اعتقاد ندارند. اينها اصلا به معاداعتقادى ندارند. همين طور كه مشركين، كفار مشرك، عقيده‏شان اين‏است كه اگر كسى مرد ديگر تمام شد، ديگر نه حشرى است و نه نشرى، يهود [هم] اين جور فكر مى‏كند. " قد يئسوا من الاخرة كما يئس الكفار من‏اصحاب القبور " اينها به كلى نوميدند از اينكه آخرتى در كار باشد آنچنان كه‏كفار (مقصود از " كفار " در اينجا مشركين هستند) از مردگان نوميدند.
همان طورى كه مشركين منكر خدا در اين جهت فكر مى‏كنند، اينها هم در اين جهت عينا همين طور فكر مى‏كنند. پس آيه آخر دو مرتبه برگشت‏به مساله ولاء.
- مقصود از اصحاب القبور چيست؟
اصحاب القبور يعنى مردگان.
- [نامفهوم]
اينجا را البته دو سه جور تفسير كرده‏اند كه من يك جورش را گفتم.
بعضى مى‏گويند " كفر " ستر و پوشاندن است و در اينجا كفار يعنى كسانى‏كه اموات را دفن مى‏كنند، يعنى همين طور كه وقتى كسى ميت را دفن‏كرد ديگر بعد مايوس برمى‏گردد از نظر اينكه او به دنيا برگردد، اينها هم ازنظر اينكه آخرتى باشد در آن حد مايوس هستند، ولى همان طور كه‏تفاسير ديگر گفته‏اند اينجا " كفار " ينى اين كفار معهود، يعنى مشركين‏قريش، و معنى صحيح آيه همين است كه آنچنان كه اين قريش مايوسنداز اموات كه دو مرتبه محشور شوند، يهود هم [درباره آخرت] مثل آنهافكر مى‏كنند و مايوسند.
ايام محرم نزديك است و ايام مصيبت است، و عجيب است كه‏من در سال ٤١ (سال فوت مرحوم آقاى بروجردى) كه دو سه ماه بود [ايشان فوت كرده بودند] (ايشان در ماه شوال فوت كردند) در مثل‏همين ايام كه محرم نزديك بود و چند روزى به محرم بيشتر نمانده بود، ايشان را خواب ديدم، حال آن خواب كيفيتى دارد و به تفصيل است، وخودم معنى اين خواب را نفهميدم. شخصى بود به نام آقاى حاج آقااحمد كه قمى بود و فوت كرد. او عجيب تعبير خواب مى‏كرد. حتى خودمرحوم آقاى بروجردى گاهى يك خوابهايى كه مى‏ديدند حاج آقا احمدرا براى تعبير مى‏خواستند. من به آقاى حاج آقا احمد تلفن كردم و تعبير خواب را خواستم. من حقيقتش وجهش را نفهميدم كه او از كجاى آن‏خوابى كه من ديده بودم اين جور فهميد. (آن وقتها من منبر نمى‏رفتم، مدتى بود منبر را ترك كرده بودم. ) گفت معنى اين خواب اين است كه‏منبر را ترك نكن، يعنى معنى اين خواب اين است كه - حال تعبير او چه‏بود يادم نيست - نوكرى امام حسين را به كلى رها نكن. من ديگر به همان‏كه او گفت عمل كردم و به تعبيرى كه او كرد ترتيب اثر دادم. ديروز صبح‏بعد از نماز - كه من معمولا مى‏خوابم - خوابيدم، خواب ديدم كه يك‏مجلس معظمى است، همه اهل علم و علما هستند و ما يك جايى‏نشسته‏ايم و مثل اينكه انتظار داريم كه آقاى بروجردى وارد شوند و بعدگفتند ايشان عن قريب مى‏خواهند وارد شوند. مجلس از جا حركت كرد، مثل همان زمان حياتشان، من هم به سرعت [تلاش] كردم كه بلند شوم، عبايم پيچيد به دست و پايم، خودم را كشيدم به يك طرف و بعد عبايم‏را از دست و پايم باز كردم و بلند شدم. ايشان هم اتفاقا آمدند همان جاكه من نشسته بودم. جا را خالى كردم. مثل اينكه من مى‏دانستم ايشان‏همين جا بايد بنشينند كه جا را آنجا خالى كردم. بعد ديدم ايشان رفتندروى صندلى و مى‏خواهند براى مردم صحبت كنند، آنهم نمى‏خواهنددرس بگويند، مى‏خواهند منبر بروند. ديدم ايشان در منبر گفتند كه‏ " ماواعظها " . من در عالم خواب تعجب كردم، با خود گفتم آقاى بروجردى!
(مى‏دانستم ايشان در همان زمان منبر هم مى‏رفتند، در دوره مرجعيتشان‏مخصوصا در بروجرد در ماه رمضان گاهى منبر هم مى‏رفتند، ولى‏بالاخره ايشان مرجع تقليد بودند نه واعظ) چطور ايشان مى‏گويند " ماواعظها " ؟ ! بعد هم نگاه كردم ديدم شال سفيد هم به سرشان است.
تعجب كردم. بعد - خواب است، صحنه‏ها عوض مى‏شود - ديدم ايشان‏در شهر ديگرى هستند و در آنجا هم باز همين‏طور منبر مى‏روند ولى با همان احترامات مرجعيتى كه دارند. در يك باغى بود، همين قدر كه‏آمدم پايين، يك وقت ديدم كه ايشان در كنار آبى هستند و آنجا مثل‏اينكه مى‏خواهند وضو بگيرند. فكر كردم بروم جلو، كه يادم افتاد [ما] شاگرد ايشان بوديم، گفتم بروم دست آقا را ببوسم. رفتم آنجا و ديدم‏ايشان پشت‏سر هم صورتشان را زير آب مى‏كنند، بعد يكدفعه متوجه‏شدم، مثل اينكه جوى آبى بود و آب صافى داشت مى‏آمد، ديدم ايشان‏صورتشان را داخل آب گذاشته‏اند، نصف صورتشان داخل آب است ونصف صورت بيرون، چشمها را هم روى همديگر گذشته‏اند، يك‏حالى، مثل حال استغراق عارفانه‏اى، مثل يك عارفى در حال استغراق‏كه از دنيا و ما فيها غافل است، حال گريه‏اى و اين قلب مثل اينكه همين‏جور تپش مى‏كند و ناله مى‏كند و اسم مبارك حضرت امام حسين رامى‏آورند : اى حسين، اى حسين فرزند على، اى حسين فرزند زهرا، همين جور ناله مى‏كند و ناله مى‏كند، براى خودش، يعنى خودش براى‏خودش دارد روضه مى‏خواند و خودش هم دارد همين جور گريه مى‏كند، آنهم چه جور گريه‏اى، نه گريه‏اى كه اثرش در اشكش خيلى نمايان باشد، يك حالتى كه اصلا مثل اينكه حس نمى‏كند كه دنيايى هم وجود دارد، يعنى اين طور غرق شده در امام حسين! بعد كه بيدار شدم، يادم افتاد كه‏آن خوابى هم كه من چند سال پيش ديدم دو سه روز قبل از محرم بود.
حالا هم باز مى‏بينم كه چند روز قبل از محرم است. . . (٧) چند كلمه هم دعا كنيم :

باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان.
پروردگارا به ما توبه قبل الموت عنايت بفرما
به ما راحت عند الموت روزى بفرما
مغفرت بعد الموت را شامل حال ما بگردان
پروردگارا پرده‏هاى غفلت را از جلوى چشمها و گوشها و دلهاى ما به لطف و عنايت‏خودت بردار
توفيق توبه و اخلاص به همه ما عنايت بفرما
بيماريهاى روحى و جسمى ما را به كرم و لطف خودت شفا ببخش
پروردگارا اموات ما مشمول مغفرت و عنايت‏خودت بفرما
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. ممتحنه/١٠ و ١١.
٢. نساء/٩٤.
٣. اين از آن چيزهايى بوده كه من دلم مى‏خواست دنبال آن بگردم، ولى خيلى تتبع مى‏خواهد.
٤. هند زن عجيبى است، خيلى زن زباندارى است و زن خبيثه‏اى هم هست و اين همان‏كسى است كه در احد با يك عده زنهايى شركت كرده بود و اينها مردان كافر را تشجيع مى‏كردند در جنگيدن. يك اشعار تصنيف مانندى هم بود كه آن تصنيفها را مى‏خواندند و كف مى‏زدند و دف مى‏زدند :
نحن بنات طارق نمشى على النمارق ان تقبلوا نعانق او تدبروا نفارق
[ما دختران طارقيم، روى فرشهاى گرانبها] راه مى‏رويم، اگر شما بجنگيد بعد مى‏توانيد با ماهم آغوش باشيد ولى اگر فرار كنيد از شما جدا مى‏شويم، و اين زنها را تشويق مى‏كرد، وكينه پيغمبر اكرم و امير المؤمنين و حمزه را هم به شدت در دلش داشت، چون پدر و [برادر] و عمويش در جنگ بدر كشته شده بودند، [برادرش] به دست امير المؤمنين، پدرش به دست عبيدة بن الحارث و عمويش به دست [حمزه] .
٥. اسراء/٣١.
٦. نساء/٥٩.
٧. [چند ثانيه‏اى از بيانات استاد شهيد ضبط نشده است. ]

۱۱