آشنایی با قرآن، جلد 7

آشنایی با قرآن، جلد 70%

آشنایی با قرآن، جلد 7 نویسنده:
گروه: مفاهیم قرآنی
صفحات: 7

آشنایی با قرآن، جلد 7

نویسنده: شهید مرتضی مطهری
گروه:

صفحات: 7
مشاهدات: 2685
دانلود: 331

توضیحات:

آشنایی با قرآن، جلد 7
  • تفسير سوره صف (1)

  • دو ركن رسالت عيسى عليه السلام

  • فداكارى علمى در حوزه‏هاى علميه

  • يادى از مرحوم شيخ جواد بلاغى

  • مباحثات حضرت رضا عليه السلام

  • دروغ بستن به خداوند

  • نور خدا خاموش شدنى نيست

  • سر خاموش نشدن نور خدا

  • تفسير سوره صف (2)

  • روش استفهام در قرآن

  • تجارت هميشگى انسان

  • تجارت مطلوب از نظر قرآن

  • تفاوت نصر و فتح

  • كلمه حوارى

  • تفسير سوره جمعه (1)

  • ويژگي هاى ساخته شدن انسان

  • نقش انسان در ساختن خود

  • اهميت‏سرمايه‏هاى انسانى

  • انسان سازى

  • مسؤوليتهاى سه‏گانه انسان

  • تفسير سوره جمعه (2)

  • مساله خدا نژادى

  • استدلال مبتنى بر آرزوى مرگ

  • آيا مرگ امرى مورد آرزوست؟

  • موضع اولياء الله در برابر مرگ

  • مرگ در دو حالت، بلاشرط مطلوب اولياء الله است

  • مساله شهادت

  • تفسير سوره جمعه (3)

  • تغيير مبدا تاريخ در كشورهاى اسلامى

  • مساله تعطيلى جمعه

  • نماز جماعت و نماز جمعه

  • ديگر خصوصيات نماز جمعه

  • قربانى شدن نماز جمعه در ميان اهل تسنن

  • ممنوع شدن سب امير المؤمنين عليه السلام توسط عمر بن عبد العزيز

  • نماز جمعه در شيعه

  • خاطره‏اى از مراسم حج

  • لغزش بعضى از مسلمين

  • تفسير سوره منافقون

  • اختلاف ميان تشيع و تسنن در مورد منافقين

  • نكته‏اى از علامه طباطبايى

  • تكيه قرآن بر حذر از منافقين

  • كتمان ممدوح و نيكو

  • ذلت عبد الله بن ابى

  • سخن امير المؤمنين عليه السلام

  • ذكرى از امام حسن عليه السلام

  • تفسير سوره تغابن (1)

  • معناى تسبيح موجودات

  • ملك خداوند

  • حمد و شكر

  • آفرينش به حق بپا شده است

  • مراد از نيكوكردن صورت انسان

  • علم خداوند به سر و پنهان‏تر از سر

  • دنيا قيامت كوچك

  • تفسير سوره تغابن (2)

  • دو رسالت اصلى پيامبران

  • اقامه برهان در عين تكرار مدعا

  • يوم الجمع

  • دو معنا براى‏ " يوم التغابن‏ "

  • معناى اول

  • معناى دوم

  • تاثير ايمان در عمل

  • تفسير سوره تغابن (3)

  • معناى كلمه مصيبت

  • معناى كلمه اذن

  • آيا مصيبتها به اذن الهى است؟

  • سه ديدگاه درباره اذن الهى در نظام تكوين

  • نظريه سوم : امر بين امرين در نظام تكوين

  • معناى رضا به قضاى الهى

  • عموميت اذن الهى

  • اذن الهى در نظام تشريع

  • رابطه اطاعت و عبادت

  • مراد از دشمنى همسران و فرزندان

  • تفسير سوره تغابن (4)

  • سه گونه دشمن براى انسان

  • تفاوت صفح و عفو

  • سه نوع امتحان

  • امتحان الهى

  • تقوا

  • رفع يك شبهه

  • شح نفس

  • قرض حسن

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 7 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 2685 / دانلود: 331
اندازه اندازه اندازه
آشنایی با قرآن، جلد 7

آشنایی با قرآن، جلد 7

نویسنده:
فارسی
آشنايي با قرآن نام کتاب : آشنايي با قرآن، جلد ٧

(تفسير سوره‏هاى صف، جمعه، منافقون و تغابن)

نام نويسنده : استاد شهيد مرتضي مطهري


تفسير سوره صف (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
الحمد لله رب العالمين و الصلاة و السلام على عبد الله و رسوله و حبيبه‏و صفيه سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد صلى الله عليه و آله و على آله‏الطيبين الطاهرين المعصومين اعوذ بالله من الشيطان الرجيم :
و اذ قال عيسى ابن مريم يا بنى اسرائيل انى رسول الله اليكم مصدقا لمابين يدى من التوراة و مبشرا برسول ياتى من بعدى اسمه احمد فلماجاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين * و من اظلم ممن افترى على الله‏الكذب و هو يدعى الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين * يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لو كره الكافرون * هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون (١) .

دو ركن رسالت عيسى عليه السلام
درباره اين آيات كريمه بحث مى‏كرديم (٢) و گفتيم كه حضرت عيسى‏بن مريم، عيساى مسيح، پيامى كه براى مردم آورد دو نكته بيشتر نبود. يكى‏تاييد تورات بود؛ مى‏فرمود : من نيامده‏ام كه چيزى از تورات كم كنم يا زيادكنم. همان‏طور كه قرآن مجيد نقل كرده، حضرت عيساى مسيح قسمت‏خيلى كمى از احكام شريعت‏حضرت موسى را تغيير داد، يعنى ايشان‏پيغمبر صاحب شريعت‏بود نه اينكه صاحب شريعت نبود، ولى شريعت‏او اختلاف كمى با شريعت موسى داشت و لهذا خود را مصدق تورات، كسى كه براى تاييد تورات آمده است، يعنى براى اين نيامده است كه اين‏كتاب را به كلى نفى كند [معرفى كرد] . نكته ديگر اينكه مى‏فرمود به عنوان‏مبشر آمده، يعنى خود بشارت، رسالت‏حضرت عيساى مسيح بوده است.
توضيح اينكه يك وقت است كه پيغمبرى در ضمن تعليماتش، مبشرهم هست، يعنى بشارت هم مى‏دهد به پيغمبرى كه بعد از او مى‏آيد يا مثلابا اسلام نبوت پايان يافته است، ولى مساله بشارت ظهور حضرت‏مهدى عجل الله تعالى فرجه مطرح شده است. البته جزء تعليمات اسلامى، اين مطلب هم هست، اما نه اين است كه پيغمبر ما آمده است‏براى دادن‏اين بشارت، كه اصلا ركن رسالت پيغمبر اين بشارت باشد. حضرت‏مسيح ركن رسالتش بشارت بوده، يعنى در واقع عيساى مسيح يك ركن‏رسالتش جنبه پيشقراولى و جنبه مقدمى بوده است‏براى پيغمبرى كه بعداز او مى‏آيد و اوست كه جهان بايد منتظر او باشد و اوست كه آن شريعت‏را مى‏آورد. اين مطلبى است كه قرآن با يك لطافت مخصوص بيان كرده‏است و ما به حكم اينكه قرآن براى حضرت عيساى مسيح عظمت وجلالت قائل است، براى ايشان جلالت قائل هستيم و او را يكى از پنج‏پيغمبر بسيار بزرگ عالم مى‏شماريم ولى در عين حال اين نكته بايدمشخص باشد كه عيسى عليه السلام همين دو جنبه را داشت : مصدق و مؤيدتورات بود با تغييرات بسيار كمى : " و لاحل لكم بعض الذي حرم عليكم‏ " (٣) وديگر اينكه مبشر بود؛ آمده‏ام براى اينكه به شما آمدن پيامبرى را كه بعد ازمن خواهد آمد نويد دهم و لهذا تواريخ در اين جهت اتفاق دارند وفرنگيها هم اين مطلب را قبول دارند كه دوره ماموريت‏حضرت عيساى‏مسيح براى ابلاغ رسالت، بسيار كوتاه بوده است. حضرت عيسى‏همان‏طور كه خود مسيحيها هم اعتراف دارند تا سى سالگى رسالت‏خودرا هيچ ابراز نكرد و در سى سالگى رسالت‏خود را ابراز كرد. بعد يا در سى‏و سه سالگى به قول بعضى و يا در سى و شش سالگى و حداكثر سى وهفت‏سالگى، عيسى به قول آنها كشته شد؛ مى‏گويند بعد از سه سال و ياشش سال و يا هفت‏سال كشته شد. عيساى مسيح دوره زيادى نداشت، علتش اين است كه تعليمات زيادى نداشت كه دوره زيادى بخواهد؛ آمده‏بود براى تصديق و تاييد تورات و براى اصلاح مردم بر اساس شريعت‏موسى و بعد هم براى همين بشارت، و لهذا نام كتاب عيسى عليه السلام (انجيل) (٤) در اصل افاده معناى بشارت مى‏كند. از اينجا مى‏توان فهميد كه‏چقدر مساله بشارت در رسالت عيسى عليه السلام الهى بوده و ركن رسالت‏ايشان بوده كه اصلا اسم كتاب ايشان‏ " بشارت‏ " است كه همان جنبه‏مقدميت را مى‏رساند.
آيه هم درست همين مطلب را مى‏فهماند كه حضرت عيسى عليه السلام كه‏آمد اساس تعليماتش اين دو امر بود : احياى شريعت موسى عليه السلام و تاييدتورات و اصلاح بنى اسرائيل بر اساس تعليمات تورات، و ديگر بشارت‏خاتم الانبياء صلى الله عليه و آله.
" و اذ قال‏ " ياد كن يا ذكر كن آنگاه كه عيسى پسر مريم خطاب به‏بنى اسرائيل گفت : " انى رسول الله اليكم‏ " من فرستاده خدا هستم به سوى‏شما، در حالى كه " مصدقا لما بين يدى من التوراة‏ " تاييد و تصديق مى‏كنم‏كتابى كه قبل از من آمده است كه آن تورات است؛ كتاب موسى و شريعت‏او را تصديق و تاييد مى‏كنم در حالى كه مبشر و نويد دهنده به پيامبرى‏هستم كه بعد از من مى‏آيد و نام او احمد صلى الله عليه و آله است.
اينجا گفتار حضرت عيسى عليه السلام تمام مى‏شود و ديگر كلام خود قرآن‏است : " فلما جاءهم بالبينات قالوا هذا سحر مبين‏ " . با اين همه بشارتى كه عيسى‏به بنى اسرائيل يعنى يهوديها داده بود، وقتى كه احمد صلى الله عليه و آله با دلايل بسيارروشن آمد، گفتند : گفتار اين فرد يك جادوى آشكار است.
در آن هفته عرض كردم كه در انجيل، مخصوصا در انجيل يوحنا، [اين بشارت] ، مكرر و با عبارات مختلف آمده است و عرض كردم كه‏حضرت على بن موسى الرضا عليه السلام در مجمعى كه مامون تشكيل داده بود، همين موضوع را در مباحثه‏اى يادآورى كردند.
اخيرا تحقيقاتى شده است از طرف خود فرنگيها و از طرف بعضى ازمسلمينى كه در اين قضايا مطالعه داشته‏اند، راجع به بشارتهايى كه دركلمات حضرت عيسى يا پيغمبران ديگر آمده است، و مخصوصاهمان‏طور كه در هفته پيش گفتم، بعضى از علماى مسيحى كه اطلاعات‏بسيار عميقى در مسيحيت داشتند و بعد مسلمان شدند، اين اطلاعات رادر اختيار مسلمين قرار دادند كه گفتيم در ميان كتابها-البته من اطلاعاتم دراين زمينه آنقدر زياد نيست-تا آنجا كه ما اطلاع داريم آن كه از همه بهتراست همين كتاب انيس الاعلام فخر الاسلام است. فخر الاسلام يك عالم‏بزرگ مسيحى بوده و بعد مسلمان شده و يك مسلمان بسيار مخلصى‏است و به زبان عبرى و سريانى هم ظاهرا آشنا بوده است. او متن اين‏بشارتها را به آن زبانهاى اولى نقل مى‏كند.
براى اينكه ذكر خيرى از مرد ديگرى هم كه در اين زمينه خيلى‏خدمت كرد، ولى مجهول القدر ماند، شده باشد عرض مى‏كنيم كه در زمان‏نزديك به ما كه شايد امثال ما هم آن زمان را درك نكرده باشيم، در عتبات‏عالمى بوده به نام شيخ جواد بلاغى. مرحوم شيخ جواد بلاغى از آن افراداستثنايى است كه براى خدمت از مسير عمومى خارج مى‏شوند.

فداكارى علمى در حوزه‏هاى علميه
اين نكته را توجه داشته باشيد كه خيلى وقتها افرادى وقتى كه‏مى‏خواهند كارى انجام بدهند كه آن كار خدمت است، اگر از مسير عمومى‏كارهاى حوزه‏هاى علميه خارج باشد، اين مساوى است‏با خرد شدن و ازبين رفتن آنها و اين جريانات به هر حال هست. در حوزه‏هاى علميه اگركسى در رشته فقه و اصول كار كند و استعداد زيادى داشته باشد به مقامات‏عاليه‏اى مى‏رسد و مردم هم از او تقدير و تجليل مى‏كنند، و اخيرا رشته‏هاى علوم عقلى مثل فلسفه هم تا حدودى چنين حالتى پيدا كرده‏است. ولى از اين حدود اگر خارج شود هر اندازه هم خدمت عظيم وبزرگ باشد ديگر جز يك فداكارى هيچ چيزى ديگرى نمى‏تواند باشد. مانمونه‏اش را ديده‏ايم كه چقدر افرادى از بين رفتند، البته نه خودشان بلكه‏از نظر اجتماع.
ما ابتدا از كسى نام مى‏بريم كه ايشان البته به جهت ديگرى نه تنها ازبين نرفته، الحمد لله يك شخصيت‏بزرگ اجتماعى است‏يعنى استادخودمان علامه طباطبايى. اين مرد بزرگ از آن استعدادهاى فوق‏العاده‏است و در همه رشته‏هاى علوم اسلامى كار كرده و زياد هم كار كرده است.
ايشان احساس كرد كه ما از نظر تفسير خيلى جاى خالى داريم و در اين‏زمينه احتياج داريم. ولى تفسير يك علمى است كه اگر كسى چهل سال هم‏روى آن كار كند هيچ وقت اجتماع برايش قدرى قائل نيست. ايشان بيست‏سال تمام زحمت كشيد تا اينكه اين تفسير الميزان را در بيست جلد نوشت.
در مورد وضع مالى ايشان در جوانى، چون الحمد لله فعلا مستغنى است (٥) مى‏گويم كه در سالهاى اولى كه من به تهران آمده بودم ايشان گاهى از من‏پنج‏يا شش تومان پول قرض مى‏گرفت. حالا چنانكه گفتم الحمد لله‏مستغنى است و خيال هم نمى‏كنم در همه ايام سال پيش بيايد كه يك نفرهديه‏اى به منزل اين مرد ببرد. ولى خدمتى كرده كه گرچه الآن تا حدودى‏شناخته شده است و از ايشان تقدير مى‏شود ولى تدريجا بهتر شناخته‏خواهد شد. آقاى بروجردى مسلما صد سال ديگر فراموش مى‏شود ولى‏آقاى طباطبايى صد سال ديگر خيلى اهميت‏بيشترى از حالا خواهدداشت، چون اثرى به وجود آورده است كه او را زنده نگه مى‏دارد.
همين حضرت آقاى خويى كه الان مرجع تقليد هستند، ايشان مدتى‏در نجف درس تفسير شروع كردند و يك جلدش هم از چاپ بيرون آمده‏به نام البيان كه يك مقدمه‏اى است. اين كتاب نشان مى‏دهد اين مرد چقدردر اين كار استعداد دارد، ولى اى كاش ادامه مى‏دادند، ولى ادامه ندادند. دريك سخنرانى گفته‏ام كه يكى از علماى تهران وقتى با ايشان صحبت كرده‏بود، گفته بود : ديگر نمى‏توانم، دارم از بين مى‏روم. طلبه‏هاى فاضلى كه تاديروز به درس من مى‏آمدند ديگر نمى‏آيند. از ايشان پرسيده بود پس‏آقاى طباطبايى چطور در قم اين كار را كردند؟ ايشان پاسخ داده بود : ايشان‏تضحيه كردند يعنى خودشان را قربانى كردند.

يادى از مرحوم شيخ جواد بلاغى
شيخ جواد بلاغى كه ظاهرا آذربايجانى است مسير ديگرى را پيش‏گرفت. گذشته از اين كه در تفسير كار كرد و تفسيرى هم نوشت‏به نام‏الاء الرحمن كه ظاهرا كامل نيست و شايد دو سه جلد بيشتر نباشد، كارعمده‏اى كه كرد اين بود كه در زمينه مذاهب اهل كتاب مانند يهوديت ومسيحيت كار كرد و به زبانهاى اصلى مثل زبان عبرى و زبان سريانى آشناشد. يك نفر از فضلاى قديم قم كه زمانى در نجف بوده است نقل مى‏كردكه ما با مرحوم آقا شيخ جواد در بغداد به مجامع مسيحيها مى‏رفتيم و من‏تعجب مى‏كردم وقتى با آنها به زبانهاى عبرى و سريانى و زبانهاى قديم‏صحبت مى‏كرد و بر كتابهايشان از خود آنها بيشتر مسلط بود. چنين مردى‏نان براى خوردن نداشت. آدمى كه اينجور است‏بايد از اوضاع دنيا اطلاع‏داشته باشد. قهرا مجلات آنها را مى‏خريد و مطالعه مى‏كرد. مرحوم آقاى‏صدر مى‏گفت : ما جوان بوديم و ايشان را نمى‏شناختيم. همين قدر مى‏دانم‏كه اين شيخ جواد كه رد مى‏شد مى‏گفتند : شيخ روزنامه‏خوان! او را به عنوان شيخ روزنامه‏خوان مى‏شناختند، چون روزنامه مى‏خواند. بايد هم‏روزنامه مى‏خواند تا از وضع روز اطلاع پيدا كند. كتابهايى‏كه اين مرد دراين زمينه نوشته، كتابهايى است‏بسيار باارزش.
غرض اين بود كه شما بدانيد كه حساب خدمت غير از حساب نعمت‏است. يك گروه، گروه نعمت هستند، اگر هم خدمتى مى‏كنند از نعمتهايش‏هم خوب بهره مى‏برند، ولى آنهايى كه خيلى خدمت مى‏كنند به كلى ازگروه نعمت‏بيرون هستند يعنى اصلا بى‏بهره بى‏بهره هستند.
مرحوم آقا شيخ جواد در اين زمينه‏ها خيلى خوب كار كرده بود.
كتابهايش هم الان هست مثل كتاب الهدى الى دين المصطفى يا الرحلة‏المدرسية. كتابهايى كه من از ايشان سراغ دارم عربى است، نمى‏دانم به‏فارسى هم كتابى دارد يا نه. شايد بعضى كتابهاى ايشان ترجمه شده باشدكه من اطلاعى ندارم. به هر حال اين مرد در اين زمينه‏ها بسيار كار كرده بودو كارهايش هم فوق العاده با ارزش است و اجرش هم با خدا. شايد پنجاه‏سال باشد كه از دنيا رفته است.

مباحثات حضرت رضا عليه السلام
در مباحثاتى كه حضرت رضا عليه السلام در مجلس مامون كردند و شيخ‏صدوق در كتاب عيون اخبار الرضا (٦) نقل كرده، [مساله بشارت طرح شده‏است] . يكى از علما بر اين كتاب حواشى‏اى نوشته است و حتى از بعضى‏از علماى بزرگ چيزهايى را نقل مى‏كند كه نشان مى‏دهد آنها در موردمعنى چند لغت اطلاع نداشته‏اند. مثلا در كلام حضرت رضا عليه السلام لفظ‏ " بار قليطا " يا " فارفليطا " آمده است. حضرت مى‏گويند اين كلمه در انجيل‏و يا جاى ديگرى آمده است. برخى علمايى كه بعد آمده‏اند، گفته‏اند " فارفليطا " عربى است و شايد به معناى فارق بين حق و باطل است، در صورتى كه اين كلمه معرب يك لفظ يونانى است، معرب‏ " پاراكليتوس‏ " (٧) است كه به اين صورت درآمده است.
من قسمتى از آن كلام حضرت رضا عليه السلام را براى شما نقل خواهم‏كرد. مامون همان‏طور كه مكرر گفته‏ايم با همه شقاوت و خباثتى كه داشت‏اهل علم و علم‏دوست و فاضل و درس خوانده بود؛ منطق و فلسفه خوانده‏بود، حديث و فقه و كلام خوانده بود و از همه اينها كاملا اطلاع داشت. اين‏بود كه خيلى خوشش مى‏آمد كه مجالس بحث تشكيل بدهد و در تشكيل‏اين مجالس بى‏غرض هم نبود. وقتى كه حضرت رضا عليه السلام به خراسان و به‏مرو آمدند، مامون به فضل بن سهل وزير خود گفت : حال كه على بن‏موسى الرضا از مدينه آمده است، دوست دارم مجمعى تشكيل دهى ورؤسا و علماى همه مذاهب را در آن جمع كنى، براى اينكه با على بن‏موسى الرضا عليه السلام مباحثاتى بشود. او هم از همه علماى مذاهب دعوت‏كرد. از جاثليق دعوت كرد (جاثليق معرب كاتوليك است، به كشيش‏عمده مسيحيها " كاتوليك‏ " مى‏گفتند) ، از بزرگ يهود به نام راس الجالوت‏دعوت كرد، از بزرگ صابئين كه عقايد خاصى داشتند و خود را تابع نوح‏مى‏دانستند دعوت كرد (درباره عقايد صابئين اختلافاتى هست) ، " هربد " را كه همان هيربد، عالم بزرگ مجوسى و زردشتى است دعوت كرد، ازمتكلمين غير شيعه دعوت كرد، و حتى كسانى را دعوت كرد كه اصلا منكرخدا بودند، دهرى و به قول امروزيها مادى و ماترياليست‏بودند.
[مامون] اول آنها را دعوت كرد و از حضرت رضا عليه السلام دعوت نكرد.
به آنها گفت : من ميل دارم جلسه‏اى تشكيل بدهم و شما با پسر عموى ما كه‏از مدينه آمده است مباحثه كنيد. آيا حاضريد؟ گفتند : بله، ما حاضريم.
گفت : پس فلان وقت صبح زود بين الطلوعين شما را دعوت مى‏كنم به‏اينجا بياييد. بعد فرستاد خدمت‏حضرت رضا عليه السلام. چون مامون آدم‏زرنگى بود ديگر به حضرت رضا عليه السلام به صورت امر نگفت. پيغام فرستادكه چنين چيزى در نظر است، اگر مصلحت مى‏دانيد در اين مجلس شركت‏بفرماييد. حضرت به حامل پيام فرمود : به مامون سلام برسان و بگو من‏فردا صبح مى‏آيم.
مردى به نام نوفلى كه راوى اين قضاياست مى‏گويد : حضرت به من‏فرمود : تو در اين قضيه چه مى‏بينى؟ گفتم : حقيقت اين است كه من‏مصلحت نمى‏بينم، براى اينكه اينها مردمى نيستند كه روى حق و حقيقت‏بخواهند حرف بزنند، اينها آسمان ريسمان مى‏كنند، جدل مى‏كنند. اين‏اصحاب كلام و جدل مثل علما نيستند كه هدفشان حقيقت‏باشد، اينها اهل‏مجادله هستند و حرفى مى‏زنند كه طرف را هو كنند و خلاصه هوچى‏هستند. جلسه، جلسه هوچى‏گرى و مغالطه‏كارى خواهد شد؛ من‏مصلحت نمى‏بينم. حضرت تبسمى كردند و فرمودند : " افتخاف ان يقطعواعلى حجتى‏ " مى‏ترسى من آنجا در بمانم؟ " قلت : لا و الله ما خفت عليك قط‏ " نه، من اصلا نمى‏ترسم، اميدوارم خداوند شما را پيروز كند، ولى خواستم‏بگويم كه اينها اين‏طور هستند. بعد حضرت فرمود به نظر تو مامون از اين‏كار چه منظورى دارد؟ بعد خودشان فرمودند : مامون بعد خودش پشيمان‏مى‏شود، مى‏گويد اى كاش اين جلسه را تشكيل نداده بودم. چون وقتى‏ديد من در مجلس آنها بر كتب آنها از خودشان مسلطتر هستم و بعد همه‏اينها در مقابل من مغلوب مى‏شوند، نتيجه معكوس مى‏گيرد و پشيمان‏مى‏شود (اين سخن سوء نيت مامون از تشكيل اين جلسات را نشان مى‏دهد) . بعد فرمود : آيا مى‏دانى مامون چه موقع از اين كارش پشيمان‏مى‏شود؟ " قال : اذا سمع احتجاجى على اهل التوراة بتوراتهم، و على اهل الانجيل‏بانجيلهم، و على اهل الزبور بزبورهم و على الصابئين بعبرانيتهم، و على اهل الهرابذة‏بفارسيتهم، و على اهل الروم بروميتهم، و على اصحاب المقالات بلغاتهم. . . علم‏المامون الموضع الذى هو سبيله ليس بمستحق له فعند ذلك يكون الندامة‏ " وقتى‏مامون همه اينها را ديد، از كار خودش پشيمان مى‏شود. علت پشيمانى‏اش‏هم اين است كه در ذهن مردم چنين فكرى پيش مى‏آيد كه وقتى درمملكت چنين مردى هست، پس چرا مامون اينجا نشسته است؟
داستان خيلى مفصل است؛ من آن قسمتهايى را كه مربوط به اين آيه‏است و با اين آيه تناسب دارد عرض مى‏كنم. در يك جا حضرت به آن عالم‏يهود خطاب مى‏كند : " يا يهودي اقبل على اسئلك بالعشر الآيات التي انزلت على‏موسى بن عمران‏ " من تو را قسم مى‏دهم به آن ده معجزه‏اى كه بر موسى نازل‏شد، آيا در تورات، خبر محمد صلى الله عليه و آله و امت او هست‏يا نه؟ آيا با عنوان‏ " اتباع راكب البعير يسبحون الرب جدا جدا تسبيحا " نيامده است؟ و آن قت‏به‏بنى‏اسرائيل دستور داده شده است : " فليفرغ بنو اسرائيل اليهم و الى ملكهم‏لتطمئن قلوبهم‏ " دستور داد مخالفت نكنند، " فان بايديهم سيوفا ينتقمون بها من‏الامم الكافرة في اقطار الارض‏ " در دست آنها شمشيرهايى است كه از همه‏ملتهاى روى زمين انتقام خواهند گرفت. " اهكذا هو فى التوراة مكتوب؟ " آياچنين چيزى در تورات هست؟ تصديق كرد و گفت : بله.
بعد خطاب به جاثليق فرمود : آيا از كتاب شعيا اطلاعى دارى؟ گفت :
حرف تا حرفش را مى‏دانم. گفت : آيا در آنجا اين كلام نيست : " اني رايت‏صورة راكب الحمار لابسا جلابيب النور و رايت راكب البعير ضوء مثل ضوء القمر " ؟
در مكاشفه خودش گفت : من آن الاغ سوار (يعنى عيسى) را ديدم در حالى‏كه جلبابها و روپوشهايى از نور به خودش گرفته بود، و آن شتر سوار را ديدم در حالى‏كه نورش مانند نور قمر مى‏درخشيد؟ گفت : بله، شعيا چنين‏چيزى گفته است.
بعد خطاب به جاثليق نصرانى فرمود : " يا نصراني هل تعرف فى الانجيل‏قول عيسى عليه السلام : اني ذاهب الى ربكم و ربى، و البار قليطا جاء؟ " آيا از اين سخن‏عيسى عليه السلام اطلاع دارى كه فرمود : من به سوى پروردگار خودم وپروردگار شما مى‏روم و بارقليطا خواهد آمد؟ " هو الذى يشهدنى بالحق كماشهدت له‏ " او مرا تاييد و تصديق مى‏كند همان طور كه الان من به او گواهى‏دادم؛ " و هو الذي يفسر لكم كل شي‏ء " . مى‏خواهد بگويد من رسالتم اين نيست‏كه حقايق را براى شما بگويم و بيان كنم، من مبشر او هستم، كسى كه‏حقايق را خواهد گفت اوست. " و هو الذي يبدي فضائح الامم‏ " اوست كه‏رسوايهاى ملتها را در اثر غلبه و پيروزى ظاهر مى‏كند. " و هو الذي يكسرعمود الكفر " و اوست كه ستون كفر را درهم خواهد شكست. جاثليق تاييدكرد كه اين كلمات در انجيل آمده است.
بعد راجع به اينكه انجيل چطور از بين رفت‏بحث مى‏كنند كه خيلى‏مفصل است تا اينكه همان جمله دوباره تكرار مى‏شود : " قال له الرضا عليه السلام :
ان عيسى عليه السلام لم يخالف السنة و كان موافقا لسنة التوراة‏ " به راس الجالوت‏خطاب مى‏كند كه عيسى با تورات مخالف نبود و همان‏طور كه در قرآن‏آمده، او براى تاييد تورات آمده بود نه براى نسخ تورات، " حتى رفعه الله اليه، و في الانجيل مكتوب : ان ابن البرة ذاهب و البار قليطا جاء من بعده‏ " ، پسر بره (كه‏مراد از بره، ظاهرا مريم سلام الله عليهاست) مى‏رود و بعد از او بارقليطاخواهد آمد. " و هو الذى يحفظ الاصار و يفسر لكم كل شى‏ء و يشهد لي كما شهدت‏له‏ " (٨) او به من شهادت خواهد داد، همان‏طور كه من به او شهادت دادم؛ همان‏طور كه من او را تصديق كردم او هم مرا تصديق مى‏كند. غرض اين‏بود كه همين‏قدر اشاره كرده باشم كه در كلمات حضرت رضا عليه السلام اين‏مطلب آمده است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. صف/٦-٩.
٢. [نوار جلسه اول سوره صف در دست نيست. ]
٣. ال عمران/٥٠.
٤. بعدها حواريين‏ " اناجيل‏ " نوشتند كه در مورد اين كتابها خيلى حرفها هست. قرآن اناجيل‏نمى‏گويد، انجيل مى‏گويد، چون كتاب عيسى يكى بيشتر نبوده كه همان انجيل است.
حواريين تعليمات عيساى مسيح را با فاصله خيلى زياد نوشتند. اينها كه نوشتند چطورنوشتند؟ اينها از حافظه خودشان نوشتند. منتها مسيحيها براى اينكه مى‏خواهند جنبه‏قداستش را حفظ كنند مى‏گويند : با يك نوع الهام الهى نوشتند. به آنها جواب مى‏دهند كه اگربا يك الهام الهى نوشتند، بايد همه انجيلها يك جور از آب در بيايد، پس چرا مختلف و حتى
احيانا در بعضى قسمتها متناقض از آب درآمده است؟ ! پس معلوم مى‏شود جنبه الهامى نداشته است.
٥. ايشان چيزى در آذربايجان داشتند كه بعدها توانستند پس بگيرند.
٦. شيخ صدوق در اين كتاب فقط احاديث را نقل كرده و شارح نيست.
٧. . Daracletos
٨. عيون اخبار الرضا، ج ٢/صص ١٣٩-١٥٨.


*****

دروغ بستن به خداوند
حال آيه بعد را بخوانيم : " و من اظلم ممن افترى على الله الكذب و هو يدعى‏الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين‏ " . اين تعبير و تعبيرهاى مشابه در قرآن‏زياد آمده است : " و من اظلم ممن افترى على الله‏ " (١) (و يا " و كذب بالصدق‏ " (٢) ستمگرتر از كسى كه به خدا افترا ببندد كيست؟
مى‏دانيم كه دروغ گناه كبيره و ظلم است، يعنى در مورد هر چيزى و به‏هر كسى انسان دروغ بگويد، چون او را از حقيقت منحرف كرده، بنابراين‏به او ظلم كرده است. دروغ به طور كلى در قرآن ظلم تلقى مى‏شود. ولى‏دروغ تا دروغ تفاوت دارد. هر دروغى گناه كبيره است، هيچ دروغى‏نداريم گناه صغيره باشد، ولى در ميان دروغها، دروغ بستن به خدا ورسول، شنيع‏ترين دروغهاست و لهذا مى‏بينيد كه روزه ماه رمضان بادروغهاى عادى باطل نمى‏شود (البته چنين دروغى گناه كبيره است ولى‏روزه را باطل نمى‏كند) ولى اگر انسان به خدا و رسول دروغ ببندد، روزه‏اش باطل است. مثلا اگر انسان در بيان يك مساله شرعى [عمدا] برخلاف قيقت‏بگويد كه حكم خدا اين است، اصلا روزه باطل است.
اين نشان مى‏دهد اين دروغ با دروغهاى ديگر چقدر تفاوت دارد. بازدروغ بستن به خدا هم همه مانند يكديگر نيست. يك وقت كسى دروغ به‏خدا مى‏بندد و مثلا در مورد مساله‏اى از مسائلى كه در رساله‏ها داريم‏مى‏گويد : حكم الله اين است، در صورتى كه حكم الله اين نيست. از اين‏بالاتر اين است كه كسى بيايد ادعا كند كه من پيغمبر خدا هستم. اين دروغ‏بستن به خداست ولى خيلى بالاتر از آن قبلى است. اين فرد دارد ادعامى‏كند كه خدا من را به پيغمبرى مبعوث كرده است؛ ديگر ظلمى از اين‏بالاتر نيست.
و در رديف اين ظلم اين است كه انسان افتراى منفى به خدا ببندد؛ يعنى كسى را كه خدا فرستاده است‏بگويد او را خدا نفرستاده است. اين‏هم باز دروغ بستن به خداست. يك وقت‏خدا كسى را نفرستاده است وفردى به دروغ مى‏گويد خدا من را فرستاده است و يك وقت‏خدا كسى رافرستاده است و فردى مى‏گويد : نه، من مى‏فهمم، من اطلاع و خبر دارم كه‏خدا هيچ كس را نفرستاده است. اين هم در رديف آن است؛ يعنى تكذيب‏انبياى حقيقى و واقعى، چيزى در رديف ادعاى پيغمبرى كردن است واين قدر اين ظلم فاحش است.
در اين آيه همين قسمت اخير ذكر شده است : " و من اظلم ممن افترى على‏الله الكذب‏ " چه كسى ستمگرتر است از آن كه به خدا دروغ مى‏بندد؟ دراينجا بحث در مورد كسانى است كه پيغمبر راستين را تكذيب كرده‏اند نه‏كسانى كه ادعاى پيغمبرى كرده‏اند، چون بعد مى‏فرمايد : " و هو يدعى الى‏الاسلام‏ " در حالى كه خود او به سوى اسلام دعوت مى‏شود. آدمى كه اسلام‏را شناخته است، آدمى كه براساس بشارتهاى گذشته و بر اساس آيات وبينات و معجزات مى‏داند كه اين شخص، پيغمبر خدا و از طرف خداست‏و مع ذلك خودش را به نادانى مى‏زند و مى‏گويد : نه، دروغ است، اين‏شخص پيغمبر نيست؛ به اين وسيله با تكذيب پيغمبر به خدا دروغ‏مى‏بندد. " و الله لا يهدى القوم الظالمين‏ " خدا مردم ستمكار را هرگز هدايت نمى‏كند تا چه رسد به اين بزرگ ستمكاران، كه‏ " اظلم‏ " هستند، ظالمترين‏ظالمان عالم هستند.

نور خدا خاموش شدنى نيست
اينجا يك سؤال پيش مى‏آيد. پيغمبرانى و مخصوصا عيساى مسيح‏چنين بشارتهايى دادند ولى بعد اكثريت مردم قبول نكردند و دانسته انكاركردند. پس آيا بايد فاتحه اسلام را خواند؟ قرآن جواب مى‏دهد كه عيساى‏مسيح و ديگران كه به آن مردم بشارت دادند، اين براى خير آنها بود كه‏وقتى آن پيغمبر مى‏آيد و آن مائده الهى پهن مى‏شود، صلاح و سعادت آنهادر آن است كه به او بگروند، نه اين كه اگر نگرويدند بگويند اين دين تاييدنمى‏شود. مى‏فرمايد : اينها تكذيب كنند يا تكذيب نكنند، نور خدا با اين‏حرفها خاموش نمى‏شود : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم نوره و لوكره الكافرون‏ " . اشتباه نشود، با موضع منفى گرفتن آنها سد راه اسلام‏نمى‏شود. اسلام حقيقتى است كه بايد نقش و رسالت‏خود را در عالم انجام‏بدهد و انجام هم مى‏دهد. قرآن-كه در سوره توبه هم قريب به همين بيان‏آمده است-چنين تشبيه مى‏كند كه مثل اينها براى جلوگيرى از توسعه‏اسلام، مثل كسى است كه بخواهد اين خورشيد عالمتاب را با پف خودش‏خاموش كند : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم‏ " اينها مى‏خواهند با دهانشان‏نور خدا را خاموش كنند. نورى را كه خدا روشن كرده است، اينهامى‏خواهند با پفشان خاموش كنند؟ ! نه، خدا نور خودش را به تمام و كمال‏به مرحله نهايت‏خواهد رسانيد، مى‏خواهد كافران خوششان بيايد، مى‏خواهد بدشان بيايد، خوشامد و ناخوشامد آنها در سرنوشت‏خودشان‏مؤثر است نه در سرنوشت اسلام. " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم‏نوره و لو كره الكافرون‏ " . عجيب است اين سياق و انتظام آيات قرآن كه هر كدام به دنبال ديگرى چطور نظم خاصى دارد و به سؤالات جواب مى‏دهد.
پس در آن آيات مساله بشارت مطرح شد و در اين آيه مطلب اين طوربيان شد كه خيال نكنيد كه توسعه اسلام و عالمگير شدن شعاع دين اسلام‏بستگى دارد به اين كه اين بنى‏اسرائيلى كه عيسى عليه السلام به آنها بشارت داده، گرايش پيدا كنند يا نكنند، مردم دنيا همه منتظر ايستاده‏اند كه آيا اينهامسلمان مى‏شوند؛ نه، مسلمان شدن آنها فقط براى خود آنها خوب بوده‏است. اين نور خداست و نور خدا خاموش شدنى نيست. اراده خدا تعلق‏گرفته است كه اين نور را جهانگير كند.

سر خاموش نشدن نور خدا
اينجا سؤال ديگرى پيش مى‏آيد و اين سؤال خيلى مهم است : خداچطور نور خودش را جهانگير مى‏كند؟ وقتى مى‏گوييم خدا نور خودش‏را تمام مى‏كند، آيا مقصود اين است كه اين نور خود به خود خاموش‏مى‏شود ولى خدا با يك قوه قسرى (به قول حكما) جلوى خاموشى آن رامى‏گيرد؟ يا نه، خدا در خود اين نور، در خود اين حقيقت، چيزى قرار داده‏كه چون حقيقت است، اراده خدا تعلق گرفته كه حقيقت‏باقى بماند؟ اين‏نكته عجيبى است كه در اين آيه و در آيات ديگر به آن اشاره شده است.
ابتدا آيه ديگرى را كه اين معنا را بيان كرده ذكر مى‏كنم و بعد به اين آيه‏مى‏پردازم. قرآن منطقى دارد كه خيلى با منطقهاى ما در امروز متفاوت‏است و همين منطقهاى كج و كوله ما فعلا حجاب اسلام است. حقيقت‏مطلب اين است كه اين حرفى كه سيد جمال الدين اسد آبادى گفته، بسيارحرف حسابى است : " الاسلام محجوب بالمسلمين‏ " اسلام يك حجاب بيشترندارد و آن همين مسلمين هستند. گفت : " تو خود حجاب خودى حافظ ازميان برخيز " . اسلام مثل يك نورى است كه در پشت‏شيشه‏هاى كج و كوله و شكسته و كثيف و آلوده‏اى قرار گرفته باشد كه وقتى مردم مى‏خواهند آن‏نور را ببينند، چون از وراى اين شيشه‏ها مى‏بينند و آن نور را به اين شكل‏شكسته و كثيف و سياه و تيره مى‏بينند، نمى‏دانند كه اين، خاصيت اين‏شيشه است؛ اين شيشه را بشكن، مى‏بينى كه آن نور جور ديگرى است.
اسلام محجوب به مسلمين است. من نمى‏دانم مسلمين چقدر بايد شلاق‏بخورند تا به حقيقت اسلام بازگردند و به صورت يك شيشه پاكيزه خوبى‏در بيايند كه نور اسلام را خوب نشان بدهند.
منطق قرآن اين است كه حق چون حق است‏باقى مى‏ماند و باطل‏چون باطل و پوچ است از ميان رفتنى است. اگر باطلى را ديديد كه مقدارى‏باقى مانده، حتما حقى را با خودش مخلوط كرده است. اين كلام‏امير المؤمنين عليه السلام در نهج البلاغه است : " فلو ان الباطل خلص من مزاج الحق لم‏يخف على المرتادين‏ " (٣) . باطل هميشه خودش را با حقى ممزوج مى‏كند و درپناه آن خودش را نگه مى‏دارد، و الا [در مواجهه] حق صريح با باطل‏صريح، باطل فورا از بين مى‏رود. اين منطق قرآن است كه حق، باقى ماندنى‏و باطل از بين رفتنى است. اگر مى‏بينيد حقى خودش را ضعيف مى‏بيند درخود تجديد نظرى كند، عيبهاى خود را رفع كند، آنوقت مى‏فهمد كه نيرودارد يا نيرو ندارد.
قرآن مثال مى‏زند به آب باران و به كفى كه روى آب را مى‏گيرد. درسوره رعد مى‏فرمايد : " انزل من السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل‏زبدا رابيا. . . فاما الزبد فيذهب جفاء و اما ما ينفع الناس فيمكث فى الارض‏ " . كف‏زود از بين مى‏رود، پوچ و نابود مى‏شود و آب باقى مى‏ماند، چرا؟ آب‏چون نافع است و وجودش در نظام عالم خير است‏باقى مى‏ماند. " كذلك‏يضرب الله الحق و الباطل‏ " (٤) مثل حق و باطل هم همين است. باطل مثل كف‏است، امر پوچى است كه به طفيل حق پيدا مى‏شود و زود هم از بين‏مى‏رود، حق باقى ماندنى است.
چرا خدا نور خودش را باقى نگه مى‏دارد؟ حتى اگر آيه بعد از اين هم‏نبود، آيه سوره رعد اين آيه را تفسير مى‏كرد : چون حق است‏باقى مى‏ماند.
ولى در اينجا آيه بعد، خودش خوب اين را بيان مى‏كند كه اين كه مامى‏گوييم خدا نگه مى‏دارد، اين طور خيال نكنيد كه هميشه خدا به زور نگه‏مى‏دارد؛ بلكه چون حق و حقيقت است، اراده الهى به اين تعلق گرفته كه‏حق و حقيقت‏باقى باشد.
پيغمبر فرمود : قرآن و اسلام جارى مى‏شود مثل جريان ماه وخورشيد؛ يعنى همان طور كه ماه و خورشيد هر روزى و هر ساعتى به‏منطقه‏اى مى‏تابد، اسلام هم به منطقه‏اى مى‏تابد. اين طور نيست كه قول‏داده باشند هميشه اسلام مثلا بايد در سرزمين ايران باشد، هميشه درسرزمين عراق و يا مصر باشد؛ اين خود مردم هستند كه بايد آن را حفظكنند. اگر مردم كفران نعمت كنند اسلام از اينجا مى‏رود؛ ولى از دنيانمى‏رود، از دنيا نخواهد رفت و زمان خواهد گذشت تا بالاخره روزى‏همه دنيا اين حقيقت را بپذيرد. چون حقيقت است و دنيا رو به تكامل‏مى‏رود، در نهايت همه دنيا اين حقيقت را خواهد پذيرفت.
پس بعد از اينكه مى‏فرمايد : " يريدون ليطفئوا نور الله بافواههم و الله متم‏نوره و لو كره الكافرون‏ " مى‏فرمايد : " هو الذي ارسل رسوله بالهدى و دين الحق‏ليظهره على الدين كله‏ " خدا پيامبرش را همراه با يك برنامه راهنما و راهگشافرستاد و به دليل اينكه راهى كه او نموده است از همه راهها بهتر است (ان‏هذا القرآن يهدي للتي هى اقوم) (٥) در آخر، دنيا مجبور است تسليم او بشود. پس‏چرا اين نور باقى مى‏ماند؟ " بالهدى و دين الحق‏ " ، چون راه حقيقت ست‏خداآن را بر همه راهها و همه دينها غالب و پيروز مى‏گرداند : " ليظهره على الدين‏كله و لو كره المشركون‏ " . آنجا فرمود : " و لو كره الكافرون‏ " و اينجا مى‏فرمايد : " ولو كره المشركون‏ " . مى‏خواهد مشركان خوششان بيايد يا بدشان بيايد. به قول‏معروف جبر است، با اين تفاوت كه بعضى مى‏گويند " جبر طبيعت‏ " ولى‏قرآن مى‏گويد " جبر حقيقت‏ " ؛ جبر است ولى جبر حقيقت. " جبر حقيقت‏ " يعنى اراده حق به اين تعلق گرفته است كه حقيقت پيش برود، مى‏خواهدكافران خوششان بيايد مى‏خواهد بدشان بيايد؛ مى‏خواهد مشركان‏خوششان بيايد، مى‏خواهد مشركان بدشان بيايد.
اين مثل را عرض مى‏كردم كه خود قرآن ذكر فرموده است : " انزل من‏السماء ماء فسالت اودية بقدرها فاحتمل السيل زبدا رابيا " خدا از آسمان بارانى‏مى‏فرستد، آب پاكى مى‏فرستد كه تمام فضا را مى‏گيرد، صحرا و دره و سركوه را مى‏گيرد، همه جا را مى‏گيرد. ضمنا وقتى كه بر سر كوهها نازل‏مى‏شود و در جويها و در دره‏ها مى‏ريزد، سيل تشكيل مى‏دهد. سيل باقدرت فراوان در مسير خودش مى‏آيد و زباله‏ها را حركت مى‏دهد.
برخوردهايى كه اين آبها و زباله‏ها و چيزهاى ديگر مى‏كنند كم كم توليدكف مى‏كند. بعد مى‏بينيد همين كف روى سيل را مى‏گيرد، يعنى همين شى‏ءپوچ و بى‏خاصيت كه زاييده همين سيل است، كه اگر اين سيل نبود آن هم‏نبود، مى‏آيد روى آن را فرا مى‏گيرد، به طورى كه آدمى كه عمق را نمى‏بيند فكرمى‏كند هر چه هست كف است و ديگر آب مغلوب كف شده است؛
نمى‏داند كه اين كف يك حيات تبعى و طفيلى و موقتى دارد، حقيقت چيزديگرى است. قرآن بعد از اينكه مثال كف و آب را مى‏زند، مى‏فرمايد :
" كذلك يضرب الله الحق و الباطل‏ " اين است مثل حق و باطل.
ما مى‏بينيم عين همين مطلب، هم مورد استناد امام حسين عليه السلام قرارگرفته، هم مورد استناد حضرت زينب سلام الله عليها واقع شده و هم مورداستناد ديگران. امام حسين عليه السلام چرا اين قدر ايستادگى روح دارد؟ براى‏اينكه حق و حقيقت است و مطمئن است. جريان امام حسين عليه السلام كه‏معدوم نشد، فانى نشد، تحول پيدا كرد، تبديل شد به يك نيروى الهى كه تاجهان، جهان است‏باقى است. اول سخن حضرت زينب را نقل مى‏كنم.
حضرت زينب وقتى به شام رسيدند، اين جريان از نظر ظاهر و از نظرنيروى دنيايى آنها را به ضعيفترين مرحله و حد رسانده است، ديگرآخرين مرحله است. . . (٦) خداوند ان شاء الله به همه توفيق عنايت‏بفرمايد.
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا دلهاى ما به نور ايمان منور بگردان!
نيتهاى ما را خالص بفرما!
در اين ماه اگر از ما راضى شده‏اى بر رضا و خشنودى خودبيفزا! و اگر هنوز استحقاق اين خشنودى را پيدا نكرده‏ايم، به لطف و كرم خودت از ما خشنود باش!
خدايا از گناهان ما در اين ماه و در ماههاى ديگر درگذر!
توفيق توبه حقيقى و بازگشت‏به سوى خودت به همه ماعنايت‏بفرما!
توفيق عروج از معارج خودت به همه ما كرامت‏بفرما!

تفسير سوره صف (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم * تؤمنون بالله و رسوله و تجاهدون في سبيل الله باموالكم و انفسكم‏ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون * يغفر لكم ذنوبكم و يدخلكم جنات‏تجري من تحتها الانهار و مساكن طيبة في جنات عدن ذلك الفوزالعظيم * و اخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب و بشر المؤمنين (٧) .
اين خطاب دوم به اهل ايمان در اين سوره مباركه است. خطاب اول‏آيه دوم سوره بود. بعد از آن كه در آيه اول فرمود : " سبح لله ما فى السموات و مافى الارض و هو العزيز الحكيم‏ " فرمود : " يا ايها الذين امنوا لم تقولون ما لا تفعلون‏ " كه‏عرض كرديم گرچه مفاد آيه " لم تقولون ما لا تفعلون‏ " عام است ولى‏همان طور كه مفسرين گفته‏اند، شان نزول آيه در مورد كسانى است كه درمورد جهاد در راه خدا قبل از اينكه دستور اين آيات برسد، خيلى ادعاهامى‏كردند ولى بعد در عمل به وعده خود وفا نكردند.
بعد آيه " ان الله يحب الذين يقاتلون في سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص‏ " بودكه باز مربوط به جهاد بود. پس از آن، آيه مربوط به حضرت موسى عليه السلام‏بود و بعد آيه مربوط به حضرت عيسى عليه السلام، و بعد هم راجع به اينكه‏اسلام كه نور خداست در عالم پهن خواهد شد، خواه كافران خوششان‏بيايد خواه بدشان بيايد و در آيه بعد از آن دليل اين امر آمده بود.
بار ديگر مخاطب، خود مؤمنين هستند. در اينجا قرآن مجيد به شكل‏استفهام و در لباس تجارت پيشنهاد خود را ذكر مى‏كند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. صف/٧.
٢. زمر/٣٢.
٣. نهج البلاغة، خطبه ٥٠.
٤. رعد/١٧.
٥. اسراء/٩.
٦. [افتادگى از اصل نوار است. ]
٧. صف/١٠-١٣.

۱
آشنايي با قرآن روش استفهام در قرآن

شكل و سبك و صورت استفهام، از صورتهايى است كه قرآن مجيدمكرر از آن استفاده مى‏كند كه البته استفهام صورتهاى مختلفى دارد. وقتى‏مطلبى به اين شكل بر فطرت انسان عرضه مى‏شود انسان چاره‏اى نداردجز اينكه جواب مثبت‏بدهد كه خود روش استفهامى روش خاصى است‏در بيان و يكى از بهترين روشهاست و معمولا آن را " روش سقراطى‏ " هم‏مى‏نامند، از باب اينكه سقراط در فلسفه خود از همين روش استفاده‏مى‏كرد، يعنى در محاورات خود مطلب را از جاى ساده‏اى شروع مى‏كرد وبه صورت سؤال به طرف مقابل عرضه مى‏كرد كه آن طرف بتواند جواب‏دهد. بعد كه جواب مى‏گرفت‏سؤال دوم را مطرح مى‏كرد، باز از او جواب‏مى‏گرفت و بعد سؤال سوم را مطرح مى‏كرد و به ترتيب، ذهن او راهمين‏طور مى‏كشيد و بالا مى‏آورد. يكمرتبه طرف مقابل متوجه مى‏شد به‏حقيقتى كه پذيرفتن آن براى او بسيار مشكل بود و قبلا هم بسا كه منكر آن‏حقيقت‏بود اعتراف كرده است و آن همان حقيقتى بود كه سقراط مدعى‏آن بود.
در قرآن مجيد اين سبك و روش زياد معمول است. مثلا وقتى‏مى‏خواهد بفرمايد : مردمان عالم و مردمان جاهل نمى‏توانند برابر باشند، آن را به صورت استفهام ذكر مى‏كند : " قل هل يستوى الذين يعلمون و الذين‏لا يعلمون‏ " (١) تو خودت بگو، آيا كسانى كه مى‏دانند با كسانى كه نمى‏دانندمانند يكديگرند؟ يا آيات ديگرى در اين زمينه مانند : " ام نجعل الذين امنوا وعملوا الصالحات كالمفسدين فى الارض ام نجعل المتقين كالفجار " (٢) .
اين آيه هم به همين صورت است و اين روش در تعليم و تربيت‏بسيار روش خوبى است. خداوند به اهل ايمان خطاب مى‏كند.
ببينيد خداى عالم در وحى خود به ما انسانها و مخلوقهاى ضعيف باچه صورتى مطلب را عرضه مى‏دارد؟ مثل كسى است كه بخواهد قبلا از مااجازه بگيرد و بعد سخنش را ذكر كند و اين چقدر در نفس و روح ما مؤثراست. مى‏فرمايد : " يا ايها الذين امنوا " اى اهل ايمان! " هل ادلكم على تجارة‏تنجيكم من عذاب اليم‏ " آيا شما را راهنمايى كنم به معامله و تجارتى كه شمارا از عذابى دردناك برهاند؟ اين " هل ادلكم‏ " آنقدر به قول علماى ادب درآن‏ " استعطاف‏ " هست كه وقتى انسان فكر كند كه خداى عالم با ما كه بشرضعيف هستيم به اين صورت دارد صحبت مى‏كند [نمى‏تواند نه بگويد] .
گويا خداوند چنين مى‏گويد : آيا اجازه مى‏دهيد من شما را يك راهنمايى‏كنم؟ حال مگر مى‏شود انسانى پيدا شود كه ببيند خداى عالم از او تقاضاكند كه آيا اجازه هست من شما را يك راهنمايى كنم و بعد هم به طورمجمل و سربسته بگويد اين راهنمايى، راهنمايى به معامله‏اى است كه‏شما را از عذاب دردناك نجات مى‏دهد، آن وقت اين انسان بگويد نه، [اجازه نيست] ؟ ! گذشته از اينكه او خداى عالم است، اگر يك فرد عادى‏هم به انسان چنين بگويد كه من مى‏خواهم معامله‏اى به تو پيشنهاد كنم كه‏اثرش اين است كه تو را از عذابى دردناك نجات مى‏دهد [انسان‏مى‏پذيرد] . آنچه گفتيم مربوط به شكل و صورت اين پيشنهاد بود كه‏صورت استفهام است.
اما ماده اين پيشنهاد. مى‏بينيم در ماده، مفهوم تجارت و معامله آمده‏است : آيا شما را به چنين معامله‏اى راهنمايى كنم يا نه؟ مكرر عرض‏كرده‏ايم كه همان طور كه مساله استفهام يكى از صور تعبيرات قرآن مجيداست، مساله تجارت و معامله يكى از مواد تعبيرات قرآن است.
در چندين آيه از آيات قرآن تعبيرى كه شده است تجارت و معامله وامثال اينهاست، اما نه تجارتها و معامله‏هاى معهود بازارى، بلكه قرآن ازهمين عمل كردن انسان و لبيك گفتن انسان به ايمان و به عمل، به تجارت‏و بيع تعبير مى‏كند، به معامله تعبير مى‏كند و به چيزهايى كه از لوازم معامله‏است مثل سود بردن، زيان كردن، ورشكست‏شدن و امثال اينها;مثل اين‏آيه معروف : " ان الله اشترى من المؤمنين انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة يقاتلون في‏سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوراة و الانجيل‏ " . بعد مى‏فرمايد :
" فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به‏ " (٣) . اين تعبيرات در قرآن كريم خيلى زياداست. سوره‏ " و العصر " بر اساس همين تعبير است : " و العصر * ان الانسان لفي‏خسر * الا الذين امنوا و عملوا الصالحات و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر " همه‏مردم در زيانند، مگر كسانى كه اين چهار خصلت را داشته باشند : ايمان، عمل صالح، تواصى به حق، تواصى به صبر.

تجارت هميشگى انسان
اين تعبير يعنى تعبير تجارت و معامله، تنها در زمينه ايمان و كار خيرنيست و شايد نكته اساسى اينجا باشد. از تعبيرات قرآن كريم ما اين گونه‏نمى‏فهميم كه انسان دو حالت دارد : يك حالت اينكه معامله مى‏كند وحالت ديگر اينكه معامله نمى‏كند. سرمايه‏هايى كه انسان دارد، همين‏سرمايه عمر و سرمايه سلامت و سرمايه قدرتهايى كه دارد، سرمايه مالى‏كه دارد و هر آنچه كه خداوند به او داده است اين طور نيست كه انسان بااين سرمايه‏ها يا معامله مى‏كند يا معامله نمى‏كند. در سرمايه‏هاى معمولى، انسان ممكن است‏سرمايه‏اى داشته باشد و بگويد من با اين سرمايه‏نمى‏خواهم معامله كنم. وقتى فكر مى‏كنم مگر چقدر عمر مى‏كنم، پنجاه‏سال ديگر هم اگر زنده باشم، دارايى دارم و از اين دارايى خودم كم كم‏خرج مى‏كنم تا عمرم به پايان برسد;احتياجى به معامله ندارم، معامله هم‏نمى‏كنم.
آيا انسان مى‏تواند در مورد سرمايه‏هاى انسانى كه دارد همين گونه‏باشد;بگويد : من نمى‏خواهم معامله كنم، نمى‏خواهم كسب كنم;از نظرامور معنوى و اخروى و آن امورى كه قرآن آنها را معامله ناميده است‏مى‏خواهم سرمايه خود را راكد بگذارم و كم كم خرج كنم؟ يا نه، انسان دردنيا نمى‏تواند كاسب نباشد، نمى‏تواند اكتساب نكند، منتها يا آن اكتساب ويا اين اكتساب؟ شق دوم صحيح است;اين كه من يك عمر زندگى كنم واساسا سرمايه‏ام را به كار نيندازم، محال است;يعنى انسان دائما در حال‏مبادله است و نمى‏تواند در حال مبادله نباشد;يا مبادله‏اى كه نتيجه‏اش‏خسران زياد و عذاب اليم است‏به تعبير قرآن، و يا مبادله‏اى كه نتيجه‏اش سعادت ابدى است، يعنى يا زير صفر است‏يا بالاى صفر;روى صفرنمى‏ايستد.
اينكه عرض كرديم انسان نمى‏تواند اكتساب نكند، براى اين است كه‏هر نگاه انسان يك كسب است، هر سخن انسان يك كسب است، هر قدمى‏كه انسان بردارد يك كسب است، يعنى تاثير پذيرى است. انسان به گونه‏اى‏كه در عالم قرار گرفته است و دائما دارد نيروهاى خود را مصرف مى‏كند، نه اين است كه بگويد : من انرژى مصرف مى‏كنم و اين قدر مصرف مى‏كنم‏تا تمام شوم و بعد كه تمام شدم يك صفر هستم;اين طور نيست. هر كارى‏انسان انجام دهد، چيزى داده است و چيزى گرفته است، منتها آن چيزى كه‏مى‏گيرد گاهى سعادت است و گاهى شقاوت.
امروزيها اصطلاحى دارند به نام‏ " اصل تاثير متقابل‏ " و حرف خوبى‏هم هست كه امروزه گفته‏اند;البته در گذشته هم مى‏گفتند ولى امروزه‏بيشتر روى آن تكيه مى‏كنند. اصل تاثير متقابل معنايش اين است كه در دنياهيچ چيزى نيست كه يكطرفه اثر بگذارد، هميشه تاثيرها دو طرفه است;وتازه اينها مدعى هستند كه اين تاثير دو طرفه ميان همه چيز با همه چيزاست. مى‏گويند نمى‏شود يك شى‏ء در عالم وجود داشته باشد كه فقط ازاشياء ديگر اثر بپذيرد و خودش روى اشياء ديگر اثر نگذارد، يا روى اشياءديگر اثر بگذارد و اشياء ديگر روى آن اثر نگذارند;تاثير متقابل در كاراست.
درباره يك انسان هم اين مطلب هست. ما با اين عالم بيرونى هميشه‏در تاثير متقابل هستيم، اين عالم روى ما اثر مى‏گذارد و ما روى آن اثرمى‏گذاريم;نمى‏توانيم خودمان را از قانون تاثير متقابل بيرون بكشيم.
منتها ما اگر مطابق هدايت و راهنمايى‏اى كه به ما كرده‏اند عمل كنيم، معادل‏آن سرمايه و صدها برابر آن سرمايه‏اى كه داده‏ايم، از عالم و جهان براى سود و سعادت خودمان مى‏گيريم. اين معناى " هل ادلكم على تجارة تنجيكم‏من عذاب اليم‏ " است. اما اگر بر اساس اين برنامه‏اى كه خداى ما براى ما معين‏كرده است عمل نكنيم و به طور بلبشو راههاى خودخواهانه‏اى انتخاب‏كنيم، باز هم سرمايه را داده‏ايم و عوض آن را گرفته‏ايم ولى به جاى اينكه‏اين سرمايه را بدهيم و يك شى‏ء مفيد بگيريم، اشيايى براى خود گرفته‏ايم‏كه همه جز مايه‏هاى عذاب و عقاب و مايه‏هاى ضرر و زيان براى ما هيچ‏چيز ديگرى نيست و مانند اين است كه انسان پولش را خرج كند و مار وعقرب بخرد و بعد اين مار و عقرب را در خانه خود رها كند. چنين فردى‏البته خريد و فروش كرده است، اما چه چيزى براى خود خريده است؟
موجبات آزار و موجبات عذاب.
اين به نظر عجيب مى‏آيد كه در آيه شريفه " يا ايها الذين امنوا هل ادلكم‏على تجارة تنجيكم من عذاب اليم‏ " (شما را راهنمايى كنم به تجارتى كه شما رااز عذاب اليم برهاند) تجارت با عذاب چه ارتباطى دارد؟ ارتباطش اين‏است كه انسان دائما در حال تجارت است، اگر اين تجارتى را كه خداوندبدان راهنمايى مى‏كند انجام ندهد هميشه دارد يك تجارت ديگرى انجام‏مى‏دهد كه نتيجه آن عذاب اليم است;شق سوم ندارد. شما الان در اثر اينكه‏قبلا به نوع ديگرى تجارت و اكتساب مى كرده‏ايد، دچار عذاب اليم‏هستيد، حال ما تجارت ديگرى به شما پيشنهاد مى‏كنيم تا شما را از عذاب‏اليمى كه گرفتار آن هستيد نجات دهيم.

تجارت مطلوب از نظر قرآن
حال مى‏خواهيم ببينيم آن عملى كه ما بايد انجام دهيم چيست؟
تجارت معامله است، دو طرف دارد : دادن و ستدن. چه بايد بدهيم و چه‏بايد بگيريم؟ عجيب است كه بعضى گفته‏اند آنچه كه بايد بگيريم نجات از عذاب اليم است;در حالى كه اين لازمه آن است، نه اينكه عين آن باشد.
بعد اين مطلب را توضيح مى‏دهيم.
پس حال كه مى‏خواهيم تجارتى انجام دهيم چه تجارتى كنيم و درمقابل، چه بگيريم؟ آنچه كه بايد بكنيم اول " تؤمنون بالله و رسوله‏ " است، ايمان به الله و ايمان به پيام‏آور اوست. از نظر قرآن كه هميشه دعوت به كارو عمل و جهاد و هجرت و برخى امور ديگر مى‏كند، اگر عمل توام با ايمان‏نباشد فايده ندارد و در واقع انسان بايد ايمان داشته باشد، آنهم آن طورايمانى كه قرآن معرفى مى‏كند و عملش بايد در راه ايمانش باشد و به قول‏امروزيها در راه‏ " ايده‏ " اش باشد، منتها ايده‏اى كه قرآن مى‏گويد جز خداموضوع ديگرى ندارد. ايمان بياوريد به خدا كه هدف اصلى و هدف كلى‏است و ايمان بياوريد به پيام‏آور او چون اگر ايمان به پيام‏آور او نباشدانسان پيام خدا را نمى‏تواند قبول كند، پيام خدا وقتى پيام خداست كه‏انسان ايمان به پيام‏آورش هم داشته باشد. " و تجاهدون في سبيل الله باموالكم وانفسكم‏ " در راه خدا جهاد كنيد و كوشش كنيد به مالها و به جانهايتان. " ذلكم‏خير لكم‏ " اين پيشنهادى كه به شما مى‏كنيم خير شماست " ان كنتم تعلمون‏ " اگر بدانيد. نظير اين تعبير را در فارسى خودمان هم داريم. حرفى رامى‏زنيم و بعد مى‏گوييم اگر تو بدانى مطلب از اين قبيل است;يعنى به هرحال مطلب اين طور است اى كاش تو هم بدانى.
البته قرآن مجيد تعبيرى در اينجا ذكر كرده است كه شامل همه‏دستورها مى‏شود، چون ايمان به پيامبر ايمان به امور ديگر مثل معاد را به‏دنبال دارد.
در آيه شريفه در مورد جهاد فرمود : جهاد به مال و جهاد به نفس.
جهاد به نفس اعم است از جهادى كه با دشمن خارجى و بيرونى باشد، همان كه اصطلاحا به آن مى‏گوييم‏ " جنگ‏ " كه يك مصداق بزرگ و اعلاى [جهاد با نفس] است زيرا جهاد حقيقى مستلزم جهاد با نفس هم هست، وديگر خود جهاد با نفس اماره كه شامل همه اعمال ديگر انسان مى‏شود. هرعملى را كه انسان بخواهد براى خدا انجام دهد، خودش نوعى جهاد بانفس است.
اين كارى كه ما بايد انجام دهيم، ايمان به خدا و رسول و جهاد با مال وجان است. در عوض چه چيز نصيب ما خواهد شد؟ " يغفر لكم ذنوبكم‏ " گناهان شما آمرزيده مى‏شود. در واقع معنايش اين است كه آنچه را كه قبلاكسب كرده‏ايد و آن تجارتهايى كه قبلا كرده‏ايد و آن زيانهايى كه از آن‏تجارتها برده‏ايد و آثار سوئى كه گناهان براى شما گذاشته است آن گناهان‏آمرزيده مى‏شود و آثار خطاهاى گذشته همه محو مى‏شود. " و يدخلكم‏جنات تجري من تحتها الانهار " و شما را به بهشتهايى وارد مى‏كند كه از زيردرختهاى آن بهشتها نهرها جارى مى‏شود. " و مساكن طيبة في جنات عدن‏ " ونيز شما را به جايگاههايى بسيار پاكيزه در بهشتهاى ثبات و پايدارى كه‏ديگر خالد و دائم است و زوالى در آنجا نيست وارد مى‏كند.
" ذلك الفوز العظيم‏ " فوز عظيم آن است. معناى " ذلك الفوز العظيم‏ " با توجه به آيه بعد روشن مى‏شود. در منطق حق و حقيقت، فوز عظيم آن‏است، و لى شما اى انسانها اغلب نتيجه نزديك را مى‏خواهيد، نتيجه‏نزديك همان نتيجه در دنياست، مى‏خواهيد در دنيا هم به سعادتى نائل‏شويد، مى‏خواهيد آثار ايمانتان و آثار جهادتان در همين دنيا هم ظاهرشود;پيروزى بر دشمن و فتح و گشودن سرزمينها را مى‏خواهيد.
براى انسان چون در دنيا لذت و اثر اين چيزها را چشيده است، به‏واسطه كوتاهى فكرش، جاذبه اينها بيشتر است. اينها جاذبه داشته باشدعيب ندارد، نقص در اين است كه آنها برايش كم جاذبه دارد. ولى قرآن‏مى‏فرمايد : حقيقت اين است كه فوز عظيم آن است، اما منحصر به آن نيست. اين ايمان و اين عمل كه ما پيشنهاد مى‏كنيم، اثرش فقط در دنياى‏ديگر ظاهر نمى‏شود، بلكه سعادت دنيا را هم كه شما خيلى دوست داريددر بردارد. در آيه شريفه فوز را با " ذلك‏ " به صورت بعيد ذكر كرده كه [مفيد] تفخيم است. فوز عظيم و بزرگ آن است;وقتى كه آنجا برويدمى‏فهميد كه اصلا دنيا در مقابل آن به حساب نمى‏آيد ولى در عين حال اين‏مطلب را هم بدانيد كه آن امر ديگرى كه مورد علاقه شماست‏يعنى‏پيروزى و گشودن سرزمينها و فاتح شدن و منصور شدن، آن هم هست. " واخرى تحبونها نصر من الله و فتح قريب‏ " . گفته‏اند در اينجا " نعمت‏ " و يا " خصلت‏ " در تقدير است : و يك خصلت ديگر و يك نعمت ديگر كه شمااز ته دل آن را بسيار دوست داريد و دلتان مى‏خواهد كه در پرتو ايمان وعمل به آن برسيد نصرت و فتح است كه آن هم براى شما هست.
پس خلاصه مطلب اين شد كه اين معامله را انجام دهيد تا هم آخرت‏را كه اين قدر عظيم و بزرگ است داشته باشيد و هم دنيا را كه مورد علاقه‏شماست. پس اين پيام پيامى است كه در آن واحد، هم سعادت دنياى شمارا تامين مى‏كند و هم سعادت آخرت شما را.

تفاوت نصر و فتح
در آيه مذكور كلمات‏ " نصر " و " فتح‏ " آمده است. نصر و فتح معانى‏نزديك به يكديگر دارند ولى با هم متفاوتند. در سوره نصر مى‏خوانيم :
" اذا جاء نصر الله و الفتح‏ " كه اين دو كلمه در آنجا هم آمده است. غلبه از آن‏جهت كه غلبه بر انسانهاى دشمن است نصر است و شايد ترجمه‏صحيحش همان كلمه پيروزى باشد، ولى غلبه بر سرزمين دشمن و زيرتسلط گرفتن سرزمين دشمن، فتح است كه ترجمه‏اش گشودن است. " اذاجاء نصر الله‏ " يعنى آنگاه كه پيروزى حق برسد و بر دشمن پيروز شويد، " و الفتح‏ " و آنگاه كه آن سرزمين خاص را- كه گفته‏اند اشاره به مكه است‏بگشاييد. پس فتح يعنى گشودن سرزمين. اينجا هم مى‏فرمايد : آن چيزى‏كه شما دوست مى‏داريد، نصر و پيروزى الهى و فتحى قريب و گشودنى‏نزديك است.
" و بشر المؤمنين‏ " اى پيامبر! پس مؤمنين را بشارت بده كه در مقابل اين‏لبيك و اجابتى كه مى‏كنند، خداى متعال در دنيا و آخرت براى آنها سعادت‏ذخيره كرده است.
يا ايها الذين امنوا كونوا انصار الله كما قال عيسى ابن مريم للحواريين‏من انصاري الى الله قال الحواريون نحن انصار الله فامنت طائفة من‏بني اسرائيل و كفرت طائفة فايدنا الذين امنوا على عدوهم فاصبحواظاهرين.
خطاب ديگرى است‏به اهل ايمان به صورت " يا ايها الذين امنوا " . اى اهل‏ايمان! ياران خدا باشيد. در گذشته عرض كرده‏ايم كه اين تعبير (ياران خداباشيد) تعبير خاص ديگرى در قرآن است و يك تعبير " استعطافى‏ " است.
وقتى قرآن مى‏خواهد مردم را در راهى كه به سوى خدا و در واقع به سوى‏سعادت خودشان دارند دعوت كند، به اين اعتبار كه مردم را به دين خدادعوت مى‏كند و دين خدا راهى به سوى خداست، چنين تعبير مى‏كند كه‏خدا را يارى كنيد.
در سوره حديد در اين زمينه خيلى تاكيد شده بود و مفصلا بحث‏كرديم. براى اينكه بينش و توحيد انسان خدشه‏اى نپذيرد و انسان خيال‏نكند كه العياذ بالله خداى عالم نيازمند به نصرت و كمك انسانهاست، مطلب را به اين صورت بيان مى‏كند كه خداوند غنى مطلق و بى نياز از همه عالم و عالميان است و همه عالم و عالميان نيازمند به او و [بلكه] نيازمطلق به او هستند تا از جنبه توحيدى كوچكترين خدشه‏اى وارد نشود.
هركس كوچكترين توهمى كند كه با كارى كه انجام مى‏دهيم، نمازى كه‏مى‏خوانيم، روزه‏اى كه مى‏گيريم، جهادى كه مى‏كنيم و حجى كه انجام‏مى‏دهيم، به خدا كمكى كرده‏ايم، اين بر ضد اصل توحيد است. ولى‏تعبيرات خداوند متعال در قرآن آنچنان دوستانه است كه گويى دوستى بادوستى سخن مى‏گويد : اى انسانها بياييد خداى خود را يارى كنيد. در واقع‏ " خوديارى‏ " را " خدايارى‏ " تعبير مى‏كند. اى اهل ايمان ياوران خدا باشيد، حزب الله باشيد، جند الله باشيد. در قرآن چندين بار تعبير " حزب الله‏ " و " جند الله‏ " آمده است.
پس ترجمه بخش اول آيه چنين است : اى اهل ايمان! ياوران خداباشيد. آنچنان كه عيسى پسر مريم خطاب به حواريين گفت : كيستند ياران‏من به سوى خدا؟ حواريين گفتند : ما هستيم ياران خدا. در تعبيرعيسى عليه السلام تعبير توحيدى مطلب آمده است و در تعبير حواريين تعبيراستعطافى مطلب.
حضرت عيسى اينچنين به حواريين و به بنى اسرائيل خطاب كرد :
كيستند ياران من به سوى خدا;يعنى در اين حركت‏به سوى حق، ياران من‏كيستند؟ حواريين به همين سؤال جواب مثبت دادند ولى‏ " ماييم ياران توبه سوى خدا " را به تعبير " ماييم ياران خدا " بيان كردند. اين نشان مى‏دهدكه همان مطلب است كه به اين تعبير بيان مى‏شود.
راجع به حواريون مى‏دانيد كه اينها عده خاصى هستند كه خواص‏حضرت عيساى مسيح بودند و يك عده مؤمنين واقعى بودند و همان‏طوركه مؤمنين اسلامى مصداق آن آيه قبل بودند آنها نيز مصداق آن بودند : " ياايها الذين امنوا هل ادلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم * تؤمنون بالله و رسوله وتجاهدون فى سبيل الله باموالكم و انفسكم‏ " . اينها افرادى بودند كه مؤمن به خدا ومؤمن به رسول زمان خودشان يعنى حضرت عيسى عليه السلام بودند و واقعا به‏تمام معنا مجاهد در راه خدا بودند و خودشان را در راه خدا وقف‏كرده بودند.
قرآن كريم در چندين جا از حواريين نام برده است و از آنها به تجليل‏ياد كرده است. مثلا در يك آيه مى‏فرمايد : " و اذ اوحيت الى الحواريين‏ " (٤) . اين‏آيه نشان مى‏دهد كه حواريين، افرادى بودند كه ارزش اين را داشتند كه‏خداوند متعال به آنها الهام كند. در سوره آل عمران آيه‏اى شبيه همين آيه‏سوره صف آمده است : " فلما احس عيسى منهم الكفر قال من انصاري الى الله قال‏الحواريون نحن انصار الله‏ " (٥) .
گفته‏اند تعدادشان دوازده نفر بوده است. خود مسيحيها هم دوازده‏نفر را نام مى‏برند كه از اين دوازده نفر بعضى همينهايى هستند كه برخى ازاين انجيلهاى چهارگانه معروف (متى، مرقس، لوقا و يوحنا) به نام‏آنهاست. عده ديگرى هم هستند مثل شمعون و بعضى اسمهاى مشترك‏دارند. خود مسيحيها معتقدند كه از اين دوازده نفر، يك نفر بعد مرتد وكافر شد و خيانت كرد. مسيحيها كه معتقد به مصلوب شدن مسيح هستند (البته مساله قتل مسيح عليه السلام از نظر قرآن حرف مجعولى است : " و ما قتلوه وما صلبوه و لكن شبه لهم‏ " (٦) ) مى‏گويند يهوداى اسخر يوطى در مقابل پولى كه‏گرفت‏سر مسيح را آشكار كرد و از اين جهت گناهكار شد و بعد پشيمان‏شد و چون فوق العاده پشيمان شد خودكشى كرد. ولى از قرآن كريم، ماچنين مطلبى را استنباط نمى‏كنيم كه يكى از آنها اينچنين باشد. البته‏نمى‏خواهم بگويم تعبير قرآن به گونه‏اى است كه اگر ما دليل قاطعى ازروايات خودمان يا دليل قاطع تاريخى داشته باشيم استثناپذير نباشد.
تعبير قرآن كلى است و كلى قابل استثناست. غرض اين است كه در قرآن‏چنين مطلبى نيامده است و من هم الآن روى اين قضيه مطالعه خيلى‏دقيقى ندارم.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. زمر/٩.
٢. ص/٢٨.
٣. توبه/١١١.
٤. مائده/١١١.
٥. آل عمران/٥٢.
٦. نساء/١٥٧.


*****

كلمه حوارى
هنوز ريشه اصلى كلمه‏ " حوارى‏ " براى من به دست نيامده است. غالبادر كتب اسلامى و تفاسير، اين كلمه را به اين شكل معنا كرده‏اند كه اصلايك كلمه عربى است و از ماده‏ " حور " است. يك معناى ماده‏ " حور " حركت و تردد است و يك معناى ديگر آن سفيدى است و بعضى به همين‏دليل گفته‏اند كه حواريين، " قصار " يعنى رخت‏شوى بوده‏اند. در كتب‏تفسير ما اين مطلب زياد آمده است كه اينها رخت‏شوى بوده‏اند چون‏لباسها را تميز و سفيد مى‏كردند و از اين جهت‏به اينها " حوارى‏ " گفته شده‏است. ولى به احتمال زياد اين كلمه اصلا عربى نباشد و ريشه عبرى ياسريانى داشته باشد، مخصوصا اگر عبرى باشد ممكن است‏يك وجه‏مشتركى با عربى داشته باشد. ولى خيلى بعيد است كه كلمه‏ " حوارى‏ " عربى باشد، [زيرا] كلمه‏ " حوارى‏ " به ظاهر- يعنى در مقايسه با لغات‏عربى- به شكل جمع است، ولى در تعبيرات قرآن و حتى در تعبيرات‏حضرت رسول صلى الله عليه و آله كلمه حوارى مفرد است و " ياى‏ " اين كلمه ياى‏نسبت است. در بعضى از احاديثى كه از حضرت رسول صلى الله عليه و آله نقل شده، چنين آمده است كه فلان كس حوارى من است;معلوم مى‏شود كه حوارى‏جمع نيست. جمع حوارى را بايد بگوييم : حوارى‏ها و يا حواريين و اين بالغات عربى جور در نمى‏آيد. خصوصا روايتى در عيون اخبار الرضا نقل شده است كه در همان مجلس مامون حضرت رضا عليه السلام فرمود : اينكه‏مى‏گويند يا شما چنين مى‏گوييد كه آنها را از آن جهت‏ " حوارى‏ " گفته‏اند كه‏رخت‏شوى بودند و شغلشان رخت‏شويى بود و لباسها را تميز مى‏كردندچنين چيزى نيست، آنها رخت‏شوى نبودند، روح‏شوى بودند;از آن‏جهت كه روحها را پاكيزه مى‏كردند به آنها حوارى مى‏گفتند. حالا آياحضرت مى‏خواهند ريشه لغوى اين كلمه را بيان كنند؟ بنابراين [يعنى اگرحضرت در اين مقام باشند] اين لغت اگر عربى هم نباشد، در همان ريشه‏اصلى‏اش بايد معناى سفيد كردن وجود داشته باشد. . . (١)

تفسير سوره جمعه (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
هو الذى بعث فى الاميين رسولا منهم يتلوا عليهم اياته و يزكيهم ويعلمهم الكتاب و الحكمة و ان كانوا من قبل لفى ضلال مبين (٢) .
بسيارى از اشياء عالم، بى‏نياز از ساخته‏شدن هستند و همان گونه كه‏هستند بهترين وضعى است كه بايد داشته باشند. درياها، اقيانوسها وكوهها امورى هستند كه ساخته شده‏اند و انسان از اينها در همان وضعى كه‏هستند و ساخته شده‏اند استفاده مى‏كند و انسان بايد همين وضع را حفظكند و نگرانى‏اى اگر هست از تغييراتى است كه انسان در وضع اين امورمى‏دهد. در عصر و تمدن جديد اين مساله مطرح است كه در اثر پيشرفت‏عظيم ماشين، طبيعت دارد دگرگون و خراب مى‏شود، جنگلها آسيب‏مى‏بينند، مقدار معتنابهى از گياهان نسلشان قطع مى‏شود. حساب كرده‏اندچندين هزار نوع از حيوانات در اثر پيشرفت تمدن بشر نسلشان منقرض‏شده است. رودخانه‏هاى عظيم، درياها، درياچه‏ها در اثر رفت و آمد زيادكشتيها و در اثر آلوده شدن به فضولات نفتى آلوده شده است و روز به روزهم آلوده‏تر مى‏شود. مثال واضحترش هواست. هوا را بايد انسان پاك نگه‏دارد ولى مى‏بينيم كه هوا تدريجا بخصوص در شهرها و بالاخص درشهرهاى بزرگ آلوده مى‏شود به طورى كه در شهرهايى نظير تهران مساله‏تنفس دچار مشكل شده است. اينها مسائلى است كه در ميان ما كمترمطرح مى‏شود;البته مطرح شده است و مى‏شود ولى در دنياى به اصطلاح‏پيشرفته جزء مسائل روز قرار گرفته است و مى‏شود ولى در دنياى به اصطلاح‏پيشرفته جزء مسائل روز قرارگرفته است. اين، بحث طويل و دامنه‏دارى‏است كه نمى‏خواهم وارد آن بشوم، مقصودم قسمت ديگرى است.
ولى بسيارى از امور است كه لااقل براى استفاده بشر چنين است كه‏نياز به ساخته شدن دارد. اگر انسان بخواهد آن را در همان حالت اولى وطبيعى‏اش مورد استفاده قرار دهد چندان قابل استفاده نيست;بايد آن راساخت آنگاه مورد استفاده قرار داد. بعد از ساختن و قبل از ساختن، تفاوت قيمت آن بسيار زياد است. مثلا طلا يك عنصر معدنى است ولى‏طلا به همان صورتى كه از معدن استخراج مى‏شود براى بشر خيلى قابل‏استفاده نيست. بشر با ابزارها، وسايل و عمليات زرگرى طلا را مى‏سازد وبه صورت زيورهاى زنانه و سكه و اشياء ديگر در مى‏آورد. مثال، بيش ازحدى است كه بشود ذكر كرد. پشمى كه انسان از گوسفند مى چيند، به‏صورتى كه در طبيعت‏به دست مى‏آيد چندان ارزشى ندارد و قابل استفاده‏نيست. انسان ابتدا اين پشم را به شكلهاى مختلف در مى‏آورد و بعد، ازآن استفاده مى‏كند. ساخته‏شده آن چندين برابر ماده اولى خام ارزش‏دارد. حيوانها و گياهها هم كم و بيش چنين هستند. مقدمه را زياد طولانى نمى‏كنم.

ويژگيهاى ساخته شدن انسان
بحث در مورد انسان است. آيا انسان از آن دسته موجوداتى درطبيعت است كه آنها را بايد به حالت اولى و دست نخورده باقى گذاشت؟
آيا بهترين انسان آن انسانى است كه به همان حالت اولى و دست نخورده‏باقى باشد يا انسان هم مثل هزارها چيز ديگر نياز به ساخته‏شدن دارد و به‏اين دنيا كه مى‏آيد ابتدا مانند يك ماده خام به دنيا مى‏آيد، ماده خامى كه‏ارزش بالقوه دارد و بايد ساخته بشود تا ارزش فوق العاده پيدا كند؟ مطلب‏از چه قرار است؟
هيچ موجودى به اندازه انسان، نيازمند به ساخته شدن نيست و هيچ‏موجودى به اندازه انسان قابل ساخته شدن نيست و هيچ موجودى به‏اندازه انسان ارزش ساخته شده‏اش با ارزش ساخته نشده‏اش اين قدرتفاوت ندارد. اين چيزى كه در دنيا از يك نظر نامش را " اخلاق‏ " مى‏گذارندو از نظر ديگر نامش را " تعليم و تربيت‏ " و يا " آموزش و پرورش‏ " مى‏گذارند معنايش همين است;يعنى انسان به صورت يك ماده خام راتبديل كردن به يك انسان قابل استفاده. قابل استفاده براى چه كسى؟ براى‏خودش و براى جامعه خودش.
اگر ما ميان انسان و حيوان مقايسه‏اى كنيم مى‏بينيم از اين نظر تفاوت‏از زمين تا آسمان است. نه تنها با حيوان بلكه با هر چيز ديگرى كه نياز به‏ساختن دارد اگر انسان را مقايسه كنيم مى‏بينيم هر چيز ديگر در مقابل‏انسان به يك معنا ساخته شده به دنيا مى‏آيد، يك مقدار هم بايد روى آن كارشود تا بهتر ساخته شود. ولى انسان، يگانه موجودى است كه از هر نظربايد ساخته شود. عرض كردم كه طلا را بايد ساخت، به آن صورتى كه از معدن استخراج مى‏شود قابل استفاده نيست;نقره و آهن را هم بايدساخت، حيوان را هم بايد ساخت، بايد اهلى كرد، تربيت كرد ولى اين‏تفاوت هست كه طلا در طلا بودن خودش ديگر " ساخته شده‏ " است، نقره‏هم در نقره بودن خودش ساخته شده به وجود آمده است و همچنين اسب‏در اسب بودن خودش و گوسفند در گوسفند بودن خودش. اينها به‏اصطلاح فيلسوفان از نظر " ماهيت‏ " ساخته شده به دنيا آمده‏اند و از نظركيفيت و كميت نياز به ساخته شدن دارند. طلا ماهيتش طلاست، منتها يك‏زرگر عيارش را درست مى‏كند، آن را پرداخت مى‏كند، براق مى‏كند و امثال‏اينها، ولى ديگر آهن نمى‏تواند در دست زرگر طلا شود، طلا در دست‏زرگر نقره شود. اينها از نظر ماهيت‏ساخته شده به دنيا آمده‏اند;يعنى‏خلقت، ماهيت آنها را ساخته است. اگر نياز به ساخته شدن دارند در كيفيت‏است. ولى انسان يگانه موجودى است كه حتى از نظر ماهيت هم ساخته وپرداخته به دنيا نيامده است و لهذا اين كه واقعيت انسان چه واقعيتى وماهيت انسان چه ماهيتى باشد همه جور ممكن است از آب در بيايد، همه جور ممكن ست‏ساخته شود. ممكن است انسان فرشته شود و صددرجه از فرشته بالاتر. ما چون لفظى بالاتر از فرشته نداريم مى‏گوييم‏فرشته. اگر از اين تعبير، كسى به اشتباه نيفتد مى‏گويم : " انسان ممكن است‏موجودى شود كه از خدا هم جدايى ندارد " ;نمى‏گويم انسان خدا بشود. به‏قول حافظ :
خيال حوصله بحر مى‏پزد هيهات چه‏هاست در سر اين قطره محال انديش
قطره‏اى را مى‏گويد كه آرزوى اقيانوس شدن در آن هست. ممكن است‏همين انسان از هر موجودى كه شما تصورش را بكنيد منحطتر و پست‏ترشود;يا صورتش صورت انسان يك سر و دو گوش پهن ناخن باشد و روى دو پا هم راه برود ولى واقعيتش مثلا يك گرگ و يا يك سگ باشد.
اين همان مطلبى است كه قرآن در مورد بعضى انسانها مى‏فرمايد : " اولئك‏كالانعام بل هم اضل‏ " (٣) مانند چهارپايان هستند و نه چهارپايان بلكه خيلى‏پست‏تر و منحطتر از چهارپايان. در جاى ديگرى مى‏فرمايد : " ثم رددناه‏اسفل سافلين‏ " (٤) . " اسفل سافلين‏ " يعنى چه؟ يعنى از هر سافل و پستى‏پست‏تر. " اعلى عليين‏ " يعنى چه؟ يعنى از هر عالى‏اى عالى‏تر. اعجوبه‏اى‏هست در عالم به نام‏ " انسان‏ " كه امكان همه گونه شدن در او هست. براى‏اسب امكان گاو شدن، الاغ شدن و يا سگ شدن نيست، براى سگ هم‏امكان اسب شدن نيست ولى براى انسان امكان همه چيز شدن هست.
همين جاست كه نياز انسان به‏ " مدل‏ " به اصطلاح روشن مى‏شود. حال‏كه وقتى به دنيا مى‏آييم همه چيز مى‏توانيم باشيم، جماد مى‏توانيم باشيم، انواع نباتها مى‏توانيم باشيم، انواع حيوانها مى‏توانيم باشيم، فرشته‏مى‏توانيم باشيم، بالاتر از فرشته مى‏توانيم باشيم، پس يك مدل ودستور العمل مى‏خواهيم.

نقش انسان در ساختن خود
آيا اين كه اين گونه يا آن گونه شويم به دست‏خود ماست؟ بله، اتفاقامساله عمده اين است كه به دست‏خود ماست. انسان از نظر اندام و جسم‏در رحم كارش تمام مى‏شود;اگر بايد مرد باشد، در رحم تكليفش‏مشخص شده است كه مرد باشد;اگر بايد زن باشد در همان رحم تكليفش‏مشخص شده است كه زن باشد;اگر بايد سفيدپوست‏يا سياه‏پوست‏باشددر همان جا تعيين تكليف شده است، و همين طور اين كه كوتاه باشد يابلند، چشمهايش مشكى باشد يا غير مشكى، زيبا باشد و يا زشت. ولى‏وقتى انسان به دنيا مى‏آيد از نظر روحى- كه واقعيت انسان آن جنبه روحى‏اوست- تازه نطفه‏اش مى‏خواهد منعقد شود، تازه قلم در دست است كه‏چهره‏اش ترسيم شود كه اين طور باشد يا آن طور، زشت‏باشد يا زيبا، حيوان باشد، فرشته باشد و يا بالاتر. قلمى كه در رحم جسم انسان را رقم‏مى‏زند از اراده انسان خارج است ولى آن قلمى كه روح انسان را مى‏سازددر نهايت امر دست‏خود ماست. آن امرى كه شخص ما را مى‏سازد از اراده‏ما خارج است‏بر خلاف آن كه شخصيت ما را مى‏سازد. انسان، انسان است‏به شخصيتش نه به شخصش، به اصطلاح به آن كاراكتر روحى‏اش، به آن‏ملكات روحى و خلق و خوى‏هايش. انسان خلقى دارد و خلقى;خلقش‏يعنى جسم و اندامش، و خلقش يعنى مجموعه ملكاتش، شخصيتش. من‏انسان، به شخصيتش است نه به شخصش. شخصيت انسان دست كيست؟
دست‏خيلى از چيزهاست;دست محيط هست، دست معلم هست، دست‏پدر و مادر هست، دست همنشين هست، دست كتابهايى كه مى‏خواندهست، دست روزنامه‏اى كه مطالعه مى‏كند هست، دست راديويى كه‏گوش مى‏دهد هست، دست‏خطيبى كه سخنانش را گوش مى‏كند هست‏ولى در نهايت امر اين كه خودمان را بخواهيم بسازيم دست‏خود ماست.
اينجاست كه مساله اخلاق و مساله تعليم و تربيت اهميت و ارزش خود رانشان مى‏دهد.
عرض كرديم هر چيزى كه نياز به ساخته شدن دارد ارزش‏ساخته شده‏اش خيلى بيش از ارزش ساخته نشده‏اش است. يك محصول‏ساخته نشده را از اين مملكت مى‏برند، مثلا پشم را تنى فلان قدر مى‏برند وپارچه‏هاى درجه اول مى‏سازند، ولى ديگر به صورت تنى قابل فروش‏نيست، ارزشش خيلى بالاتر از اين حرفهاست;آن را مترى تحويل‏مى‏دهند. يا مثلا از كشورهايى گياههايى را به صورت تنى به قيمتهاى ارزان‏مى‏برند و بعد، از آنها داروهايى به صورت شربت و قرص و كپسول‏مى‏سازند كه يك كپسول را مثلا بايد پنج تومان خريد. همان چيزى كه ماده‏خامش را خروار خروار و تن تن برده‏اند، به قيمتهاى بالا مى‏فروشند.
انسان هم عرض كرديم كه همين گونه است، كه مقدارى در مورد آن بحث‏مى‏كنيم.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. [متاسفانه نوار اين جلسه ناقص است. ]
٢. جمعه/٢. [نوار مربوط به تفسير آيه اول در دست نيست. ]
٣. اعراف/١٧٩.
٤. تين/٥.


*****

اهميت‏سرمايه‏هاى انسانى
ما گاهى روى ملتهاى ديگر اين طور حساب مى‏كنيم، وقتى هنر وفنون آنها را مى‏بينيم، جامعه آنها را مى‏بينيم، رفتار آنها را مى‏بينيم خيال‏مى‏كنيم ما يك نوع سرشت داريم و آنها سرشت ديگرى دارند. مثلا تا اسم‏آلمانيها برده مى‏شود مى‏گويند : آقا اين آلمانيها يك مغزهايى دارند. واقعاخيال مى‏كنيم كه اصلا ساختمان مغز آلمانيها با ساختمان مغز ما ايرانيها اززمين تا آسمان تفاوت دارد;اصلا آنها يك جور به دنيا آمده‏اند و ما جورديگرى به دنيا آمده‏ايم. اگر اين طور است كه نژاد آنها با ما اين قدر تفاوت‏دارد بايد تا آخر دنيا هميشه آنها آقا باشند و ما بنده و نوكر باشيم و اصلا ازاول دنيا هم بايد همين طور مى‏بود;آنها نژاد آقا مى‏بودند و ما نژاد نوكر; در صورتى كه اين طور نيست. اگر شش قرن به عقب برگرديد مى‏بينيدقضيه بر عكس بوده است. آنها اگر تفاوتى دارند تفاوتشان در اين است كه‏در قسمتهاى فنى انسانهايى ساخته‏شده هستند و ما انسانهاى خام وساخته نشده‏اى هستيم;از ميان استعدادهايى كه در وجود ما نهفته است‏يك هزارم آن استعدادها هم به كار گرفته نمى‏شود، ساخته نمى‏شود.
استعدادهاى بى‏شمارى به وجود مى‏آيد و در اثر مورد استفاده قرار نگرفتن و ساخته نشدن، در ده مثلا پشت‏يك گاو و يا در زراعت‏خاك‏مى‏شود. بو على سيناها به دنيا مى‏آيند ولى الفبا را هم ياد نمى‏گيرند و بعد باچه وضعى تا آخر عمر زندگى مى‏كنند و حتى خودشان هم خودشان رانمى‏شناسند و از دنيا مى‏روند.
يك ملت اگر بخواهد زندگى كند نياز به انواع سرمايه‏ها دارد كه يكى‏از آنها سرمايه‏هاى اقتصادى است. ولى كدام سرمايه از همه سرمايه‏هابالاتر است؟ سرمايه انسانى. هر انسان براى خودش يك معدنى است و به‏اندازه معدن فيروزه و طلا ارزش دارد. اگر ملتى اين رمز به دستش آمده‏باشد، اين معما را حل كرده باشد، اين توانايى و توفيق را پيدا كرده باشد كه‏بتواند از انسانهايش استفاده كند و آنها را بسازد، گرچه آن ملت هيچ چيزنداشته باشد، ولى همه چيز دارد. الان بعضى از اين كشورهاى اروپايى‏اين طور هستند. مثلا انگلستان يك كشور تهى و خالى است كه نمكش راهم بايد از خارج بياورند، همه چيز را بايد از بيرون وارد كنند، ولى به‏ارزش يك چيز پى‏برده است، به ارزش ساختن افراد خودش;اين‏معدنهاى انسانى را خوب كشف كرده‏اند. وقتى اين معدنها را استخراج وآماده مى‏كنند ديگر باك ندارند كه هيچ چيز ندارند و همه چيز بايد ازبيرون بيايد. مى‏گويند ما آدم داريم، آدم كه داريم همه چيز داريم ولى اگرآدم نداشته باشيم هيچ چيز نداريم.
مساله‏اى اولين بار در كلام امير المؤمنين على عليه السلام مطرح شده است‏كه مقايسه مى‏كنند ميان ارزش مال و ارزش علم كه آيا علم با ارزش‏تر است‏يا مال؟ البته بايد بگوييم علم با ارزش‏تر است، ولى هيچ فكر كرده‏ايد چراعلم با ارزش‏تر است؟ چون علم يعنى انسان، يعنى عاملى كه انسان رامى‏سازد. ثروت عاملى است غير انسانى از نوع جماد، نبات و يا حيوان.
نفت‏يك ثروت است ولى جماد است. اينكه آيا علم بهتر است‏يا مال، مقصود اين نيست كه يا مال داشته باشيم و علم نداشته باشيم و يا علم‏داشته باشيم و مال نداشته باشيم، بلكه مقصود اين است كه كدام در درجه‏اول است. اگر ملتى مال داشته باشد ولى علم نداشته باشد، يعنى انسان‏نداشته باشد، آن مال و ثروتش بيش از آن مقدار كه خورده خودش بشود، خورده ملتهاى ديگر مى‏شود، بلكه همين مال و ثروت ممكن است اسباب‏بدبختى او شود. ولى اگر ملتى علم داشته باشد، آدم داشته باشد، انسان‏داشته باشد، مال و ثروت را به دست مى‏آورد. علم اگر باشد ثروت را به‏دنبال خود مى‏آورد، ولى ثروت نمى‏تواند علم را به دنبال بياورد.
مرحوم سيد جمال الدين اسد آبادى معروف وقتى كه در مصر بود به هر جاكه مى‏رفت مردم را بيدار و آگاه مى‏كرد، با استعمار در همه جا مبارزه‏مى‏كرد و ريشه نهضتهايى كه در شرق اسلامى صورت گرفت اين مرد بود.
در مصر انقلابى بپا كرد. استعمار انگلستان عجيب به وحشت افتاد.
تبعيدش كردند. وقتى او را سوار كشتى كرده و مى‏خواستند ببرند دوستان‏و ارادتمندانش خواستند مقدارى پول به او بدهند تا همراه خود داشته‏باشد. قبول نكرد. گفتند : آخر تو يك آدم اسير چرا اين پول را قبول‏نمى‏كنى؟ گفت : شير هر جا كه برود طعمه خود را پيدا مى‏كند;من هر جا كه‏باشم اين قدر علم و هنر دارم كه بتوانم زندگى خودم را اداره كنم.
اين است كه مى‏گويند سعادت ملتها به داشتن استحكامات نيست، به‏داشتن معدنها و ساختمانها نيست، فقط به داشتن يك چيز است : داشتن‏انسانهاى ساخته شده. از اينجا مى‏توانيم بفهميم كه چرا پيغمبران در ميان‏صنعتها و اختراعها و فنون، تنها به يك فن و صنعت مى‏پردازند و آن‏صنعت انسان سازى است.

انسان سازى
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود : " انما بعثت لاتمم مكارم الاخلاق‏ " (١) من مبعوث‏شده‏ام براى كارى، براى ساختنى، براى يك سازندگى. ولى آيا مبعوث‏شده‏ام كه راه و ساختمان براى مردم بسازم؟ آيا مبعوث شده‏ام طلا و نقره‏براى مردم بسازم؟ اتومبيل و هواپيما بسازم؟ نه، من مبعوث شده‏ام براى‏اينكه انسان بسازم. اين است كه مى‏گويند شريفترين كارها انسان‏سازى‏است;هيچ كارى به پايه انسان سازى نمى‏رسد. پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله كه‏مبعوث شد چه چيزى اگر ساخته بود مى‏توانست آنچنان چهره دنيا راتغيير دهد و تاريخ را در مسير جديدى بيندازد و تمدن و فرهنگى به وجودبياورد كه به اقرار و اعتراف همه دانشمندان تمدن شناس و تاريخ شناس وجامعه شناس اروپا يكى از چند تمدن و فرهنگ معدود بزرگ دنياست؟ درحدود پنج‏شش قرن، سيادت علمى و فرهنگى دنيا را امت او داشتند.
چه‏كارى اگر پيغمبر كرده بود مى‏توانست منشا چنين حركتى شود؟
حركتى كه هنوز دنيا خود را به كتاب او و تعليمات او نيازمند مى‏بيند. اين‏چه فنى است؟ چه هنرى است؟ اين، هنر آدم سازى است.

مسؤوليتهاى سه‏گانه انسان
ما بايد بدانيم مسؤوليت‏ساختن خودمان با خود ماست نه با كس‏ديگر. در درجه اول، هر كس مسؤول ساختن خودش است و در درجه‏دوم مسؤول ساختن عائله خودش است، مسؤول ساختن همسر وفرزندان خود است و در درجه بعد مسؤول ساختن جامعه خود است.
قرآن كريم در مورد اينكه هر انسان مسؤول ساختن خودش است‏مى‏فرمايد : " و نفس و ما سويها * فالهمها فجورها و تقويها * قد افلح من زكيها * وقد خاب من دسيها " (٢) . پس از سوگندهاى متوالى كه آخرين سوگندش اين‏است : سوگند به اعتدال جان آدمى و خلقت معتدل آدمى، جانى كه راه‏خوبى و بدى به او الهام شده است و خودش با يك الهام فطرى تشخيص‏خوبى و بدى را مى‏دهد، مى‏فرمايد رستگار شد آن كه جان خود را پاكيزه‏كرد. " و قد خاب من دسيها " و بدبخت و بيچاره شد و ذليل و پست‏شد آن‏كس كه جان خود را از آلودگى حفظ نكرد. اين در مورد مسؤوليتى كه هرفرد نسبت‏به شخص خودش دارد.
قرآن كريم در مورد مسؤوليتى كه هر فرد نسبت‏به ساختن خاندان‏خودش دارد مى‏فرمايد : " يا ايها الذين امنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا و قودهاالناس و الحجارة‏ " (٣) اى [مؤمنين! ] خود را نگه داريد و خاندان خود را;خودرا حفظ كنيد و خاندان خود را;يعنى آن كه مسؤول حفظ است‏خودتان‏هستيد. حفظ از چه چيز؟ از آن آتشى كه انسان و سنگ آتشگيره آن‏هستند. اين هم خودش يك داستانى است. آن چه آتشى است كه‏آتشگيره‏اش دو چيز است‏يكى سنگ است و ديگرى انسان؟ آتشگيره‏معمولا بايد چيزى از قبيل پنبه، نفت و يا بنزين باشد ولى آنجا يك دنياى‏ديگرى است، در آن دنياى ديگر آتشگيره سنگ است و انسان.
در مورد مسؤوليت انسان در جامعه انسانى، قرآن چنين مى‏فرمايد :
" ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم‏ " (٤) خداى متعال وضع ملتى را تغييرنمى‏دهد مگر آن كه خود آن ملت آنچه را كه مربوط به خودشان است، خلق و خو و رفتار و اخلاق و آداب خود را عوض كنند;تا خودشان راعوض نكنند خداى متعال وضع آن مردم را عوض نمى‏كند. هر ملتى‏خودش مسؤول خودش است.
ايام فاطميه است. چرا ذكر فضايل و زندگى اهل بيت پيغمبر اينهمه‏اجر و ثواب دارد؟ . . . (٥) آنها انسانهاى ساخته شده هستند، انسانهاى‏ساخته شده مطابق عالى‏ترين مدل انسانيت، آن مدلى كه خداى انسان براى‏انسان معين كرده است. پيغمبر فرمود : " انا اديب الله و على اديبى‏ " (٦) من‏تربيت‏شده خدا هستم و على عليه السلام تربيت‏شده من است. على عليه السلام يعنى‏يك انسان نمونه، يك انسان كامل;زهرا عليها السلام يعنى يك انسان نمونه، يك‏انسان كامل. على عليه السلام انسانى است كه سخن او، رفتار او، كردار او نمونه‏است، درس است و زهرا عليها السلام همچنين.
زهرا عليها السلام احساس مى‏كند كه مرگش نزديك شده است. ببينيد يك‏زن نمونه با شوهرش چگونه است. مطابق يك روايت، خودش در حالى‏كه تنها بود يك وصيتنامه نوشت و در زير متكاى خود گذاشت. يك نوبت‏كه على عليه السلام به بالين زهرا عليها السلام آمده بود زهرا وصيتها و سفارشهاى خودرا به على عليه السلام كرد. على عليه السلام بر بالين زهرا عليها السلام نشست و سر زهرا عليها السلام‏را روى زانو گرفت. زهرا عرض كرد : يا ابا الحسن وصيتهايى دارم كه ميل‏دارم شما به اين وصيتها گوش كنيد. فرمود : سمعا و طاعة، هر چه شمابفرماييد. ابتدا زهرا عليها السلام از روى تواضع و ادب و فروتنى جمله‏هايى‏گفت كه قلب مقدس على عليه السلام را آتش زد. على جان! من در مدتى كه درخانه تو بودم مانند كنيزى براى تو بودم. در خانه تو در نهايت امانت‏به سربردم. در خانه تو چنين و چنان بودم. وقتى كه اين جمله‏ها را گفت، اشكهاى على عليه السلام سرازير شد. سر زهرا عليها السلام را محكم به سينه چسبانيد، به علامت اينكه ديگر حاضر نيستم تو اينچنين از من معذرت خواهى‏كنى، چون معنى سخن زهرا عليها السلام اين بود كه اگر من در وظيفه كوتاهى‏كرده‏ام مرا ببخش، و معناى عمل على اين بود : زهرا جان! من مايل نيستم وراضى نيستم كه چنين سخنانى بر زبان تو جارى شود;من از اينكه چنين‏سخنانى از تو بشنوم رنج مى‏برم.
بگذاريد جريان ديگرى عرض كنم. مى‏دانيد كه زهرا عليها السلام چقدر ازدست كسانى كه به او ظلم كرده بودند ناراحت و ناراضى و غرق در خشم‏بود. آنها وقتى شنيدند كه بيمارى حضرت زهرا عليها السلام شدت كرده است‏پيغام فرستادند كه اجازه بدهيد ما به خانه شما بياييم و از شما عيادت كنيم.
مى‏خواستند به آنجا بروند و بيايند چند كلمه بگويند و گذشته‏ها را به‏نحوى لوث كنند. زهرا عليها السلام اجازه نداد;فرمود : من راضى نيستم كسانى‏كه به من ظلم كرده‏اند و حق شوهرم را غصب كرده‏اند، پايشان روى فرش‏من برسد و به خانه من بيايند. آمدند خدمت على عليه السلام. گفتند يا ابا الحسن!
ما از زهرا خواهش كرديم اجازه دهد او را عيادت كنيم ولى او اجازه نداد، از تو خواهش مى‏كنيم از زهرا براى ما اجازه بگير. ببينيد ادب زهرا عليها السلام‏در مقابل على عليه السلام چقدر است. على عليه السلام هم نيامده كه بگويد : زهرا جان‏من از تو خواهش مى‏كنم حتما اين را بپذير;مثلا فلان مصلحت من چنين‏اقتضا مى‏كند. همين قدر پيغام آورد كه يا بنت رسول الله، اين دو نفر من راوسيله قرار داده‏اند، يعنى اختيار با خودت، مى‏خواهى قبول كن، مى‏خواهى رد كن. ببينيد چطور جواب مى‏دهد;عرض كرد : " يا على! البيت‏بيتك و الحرة زوجتك‏ " (٧) على جان! خانه مال توست و زهرا هم [همسر] توست;من در مقابل تو از خود اراده‏اى ندارم.
اين زوج روحانى روحهايشان با يكديگر گره خورده است;كمال‏سنخيت ميان اين دو روح بزرگ بود. آيا على عليه السلام حق ندارد بعد از زهراآرزوى مرگ كند كه چنين زهرايى را از دست داده است؟ " كنا كزوج حمامة‏فى ايكة متمتعين بصحة و شباب، دخل الزمان بنا و فرق بيننا، ان الزمان مفرق‏الاحباب‏ " . انيس و مونس خودش را كه ديگر بدل و جانشين ندارد از دست‏داده است. وقتى كه به اصطلاح حوصله‏اش سر مى‏رود و فراق زهرا عليها السلام‏ناراحتش مى‏كند چه مى‏كند؟ مى‏رود كنار قبرش، با قبر زهرا عليها السلام راز ونياز مى‏كند. سلام مى‏دهد به زهرا، بعد خودش با خودش مناجات مى‏كند.
با زهرا سخن مى‏گويد و از طرف زهرا به خودش جواب مى‏دهد : " مالى‏وقفت على القبور مسلما قبر الحبيب فلم يرد جوابى احبيب مالك لا ترد جوابنا؟
انسيت‏بعدى خلة الاحباب؟ " به خودش مى‏گويد : چرا من در كنار قبر حبيب‏ايستاده‏ام و به محبوبم سلام مى‏كنم و او جواب سلام مرا نمى‏دهد؟ حبيب‏من! آيا بعد از اينكه رفتى ايام دوستى را فراموش كردى؟ على را فراموش‏كردى؟ بعد خودش جواب مى‏دهد : " قال الحبيب و كيف لى بجوابكم و انا رهين‏جنادل و تراب‏ " (٨) حبيب به من جواب داد : على جان! مگر نمى‏دانى زهراى‏تو در زير اين خروارها خاك و سنگ خوابيده است؟ عذر حبيب را بپذير.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم و صلى الله على محمد و آله‏الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان! انوارمعرفت و محبت‏خودت به دلهاى ما بتابان! محبت‏پيغمبرت و اهل بيت پيغمبرت را بر دلهاى ما روز افزون‏بفرما! توفيق عمل و اخلاص نيت‏به همه ما كرامت كن!
اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده!
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. مكارم الاخلاق، ص ٨.
٢. شمس/٧- ١٠.
٣. تحريم/٦.
٤. رعد/١١.
٥. [افتادگى از اصل نوار است. ]
٦. بحار الانوار، ج ١٦/ص ٢٣١.
٧. بحار الانوار، ج ٢٨/ص ٣٠٣.
٨. ديوان منسوب به امام على عليه السلام، ص ٨٩.

۲
آشنايي با قرآن تفسير سوره جمعه (٢)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
قل يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنواالموت ان كنتم صادقين×و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم و الله عليم‏بالظالمين×قل ان الموت الذى تفرون منه فانه ملاقيكم ثم تردون الى‏عالم الغيب و الشهادة فينبئكم بما كنتم تعملون (١) .
آيه قبل از اين آيه، مثلى براى علماى يهود بود كه درباره آن بحث‏كرديم (٢) . روح آن آيه اين بود كه اينها با آنكه تكليف و مسؤوليت تورات به‏آنها داده شده و آن كتاب آسمانى به آنها تعليم داده شده است عملا حامل‏آن كتاب نيستند؛ به اين معنى كه آنها در عمل پيرو اين كتاب نيستند ودستورهاى اين كتاب را به كار نمى‏بندند. آن مثل به همين مناسبت در آن‏آيه كريمه آورده شده است. علماى يهود و بلكه شايد غير علمايشان هم ازهمين امتياز ظاهرى كه ما اهل كتاب و اهل تورات هستيم استفاده‏مى‏كردند كه قرآن فرمود : شما همان اندازه اهل تورات هستيد كه اگر الاغى‏را از كتاب بار بزنند اهل آن كتاب است. آنها مى‏خواستند از اين مقدارانتساب استفاده‏هاى ديگرى هم بكنند و قرآن كريم ادعاهاى ديگرى ازقول آنان در آيات ديگر نقل فرموده است. از جمله ادعا مى‏كردند : " نحن‏ابناء الله و احبائه‏ " (٣) ما فرزندان خدا هستيم، ما " خدا نژاد " هستيم.

مساله خدا نژادى
مساله ابن اللهى (خدا نژادى) يكى از آن معانى و مفاهيمى است كه درطول تاريخ زياد به آن بر مى‏خوريم كه قومى بزرگ يا كوچك، براى اينكه‏يك سلسله امتيازات اجتماعى را به خودشان اختصاص بدهند دعوى‏خدا نژادى كرده‏اند. البته دعوى آنها به عقايدى كه در بين آن مردم رايج‏بوده بستگى داشته است. آنها كه به ارباب انواع معتقد بوده‏اند، مى‏گفته‏اندنژاد ما به فلان رب النوع مى‏رسد. يهوديها چون اساس دين و مذهبشان برتوحيد بود و مساله رب النوع برايشان مطرح نبود رسما مى‏گفتند ما پسران‏خدا هستيم، حال اعم از آن كه براى حرف خود توجيهى مى‏كردند يانمى‏كردند؛ اگر توجيه مى‏كردند لا اقل در اين حد بود كه خداوند به ماعنايت مخصوص دارد مانند عنايت‏يك پدر به پسران خود.
در ايران خود ما هم اين ادعاى خدا نژادى زياد ديده شده است. دركتيبه‏هايى كه از دوره‏هاى خيلى قديم به دست آمده است، سلاطين آن‏زمان ادعاى خدا نژادى كرده‏اند. حتى گاهى در بعضى از تعبيراتى كه دركتب تاريخ ثبت‏شده اين‏طور آمده است : " خدايى از نژاد خدايان‏ " .
به هر حال آنها مى‏گفتند ما فرزندان خدا هستيم و دوستان خدا : " نحن‏ابناء الله و احبائه‏ " .
قرآن در اينجا روى كلمه‏ " اولياء الله‏ " تكيه كرده است و بر اين اساس‏استدلالى كرده است كه ما اين استدلال را طرح و درباره آن بحث مى‏كنيم وبسيار هم قابل بحث است و بحث‏خوبى هم هست.
قرآن چنين استدلال مى‏كند كه شما اگر در ادعاى خودتان كه اولياء الله‏هستيد راست مى‏گوييد پس مرگ را آرزو كنيد : " فتمنوا الموت‏ " ؛ اگر راست‏مى‏گوييد مرگ بايد براى شما مانند يك امر آرزويى باشد. در اينجا ابتداترجمه دو آيه بعد را عرض مى‏كنم و بعد به توضيح استدلال قرآن‏مى‏پردازم.
قرآن در ادامه مى‏فرمايد : " و لا يتمنونه ابدا " ولى هرگز اينها آرزوى‏مرگ نخواهند داشت، چرا؟ " بما قدمت ايديهم‏ " به موجب آنچه دستهايشان‏پيش فرستاده است. بعد مى‏فرمايد : " و الله عليم بالظالمين‏ " خدا به ستمكاران‏آگاه است. معناى " بما قدمت ايديهم‏ " اين است كه خودشان مى‏دانند چه پيش‏فرستاده‏اند، يعنى مى‏دانند چه اعمالى مرتكب شده‏اند و ضمنا مى‏دانند كه‏اگر انسان بميرد بر همان اعمال خودش وارد مى‏شود و آينده‏اش به آنچه‏كه قبلا پيش فرستاده بستگى دارد. خودشان مى‏دانند و خدا هم به‏ستمكاران آگاه است. يك وقت است كه انسان خودش مى‏داند كه چه كرده‏است ولى مى‏توان آن دستگاهى را كه مراقبت مى‏كند اغفال كرد ولى وقتى‏خدا مراقب باشد ديگر امكان اغفال كردن نيست.
بعد قرآن اشاره مى‏فرمايد كه نه تنها مرگ براى اينها يك امر آرزويى‏نيست‏بلكه اين كسانى كه به زعم خود اولياء الله هستند و مدعى " نحن ابناء الله و احبائه‏ " هستند خيلى هم از مرگ فرار مى‏كنند و مى‏ترسند. به آنها بگو :
چه فايده‏اى از فرار؟ اين مرگى كه شما از آن فرار مى‏كنيد ملاقى شماخواهد بود و يك روز با شما روبرو خواهد شد و فرار كردنى نيست.
(ملاقى يعنى ملاقات كننده، روبرو شونده) . اين خود مرگ. اما بعد از مرگ‏خواه ناخواه بازگردانده مى‏شويد به آن حقيقتى كه داناى غيب و شهادت‏است؛ آن كسى كه آنچه ظاهر كرده‏ايد مى‏داند و آنچه را هم كه مستور ومخفى كرده‏ايد مى‏داند. او در موقع حسابرسى-كه به خود شخص افهام‏مى‏شود كه چه كرده است-شما را به آنچه عمل مى‏كرديد خبر خواهد داد.
اين ترجمه آيات.
شبيه اين آيه كه " يا ايها الذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس‏فتمنوا الموت ان كنتم صادقين‏ " آيه‏اى است در سوره مباركه بقره : " قل ان كانت‏لكم الدار الاخرة عند الله خالصة من دون الناس فتمنوا الموت ان كنتم صادقين‏ " (٤) .
آنهاادعاى بالاتر داشتند، مى‏گفتند اساسا خدا خانه آخرت را براى ما ساخته‏است، به مردم ديگر مربوط نيست؛ اگر خدا در آن عالم به هر كس ديگرچيزى بدهد از مال ما به او داده است؛ اگر غير يهودى به بهشت‏برود ازطفيلى ما و صدقه سر ماست، يك قسمت از آن چيزهايى كه مال ماست‏به‏او داده‏اند. در آيات ديگر از اينها نقل مى‏فرمايد كه مى‏گفتند خدا هرگز ما رامعذب نمى‏كند، ما هرگز اهل جهنم نيستيم. قرآن مى‏گويد اگر چنين است‏پس شما بايد عالم آخرت را خيلى دوست داشته باشيد، پس چرا اين قدراز مرگ مى‏ترسيد؟
من در اينجا مى‏خواهم اين استدلال را كه مبتنى بر آرزوى مرگ است‏طرح كنم، چون ممكن است‏سؤالاتى را به وجود آورد.

استدلال مبتنى بر آرزوى مرگ
در اينجا به اصطلاح منطقيين يك نوع‏ " قياس‏ " تشكيل داده‏شده است‏و آن‏ " قياس استثنايى‏ " است. در منطق در باب استدلال مى‏گويند قياس بردو قسم است : قياس اقترانى و قياس استثنايى. در قياس استثنايى، ميان دوچيز (مقدم و تالى) ملازمه قائل مى‏شوند؛ مى‏گويند اگر فلان چيز وجودداشته باشد (مقدم) فلان چيز هم وجود دارد (تالى) . قياس استثنايى چندشكل پيدا مى‏كند كه طبق بعضى از شكلهاى آن، استدلال صحيح است وطبق بعضى ديگر استدلال صحيح نيست. يكى از شكلهايى كه قياس‏استثنايى نتيجه مى‏دهد اين است كه از نفى تالى نفى مقدم را نتيجه بگيرند.
مثلا طبيب مى‏گويد اگر اين بيمارى حصبه باشد فلان علامت‏حتما بايدوجود داشته باشد. ولى اين علامت وجود ندارد (نفى تالى) ، پس نتيجه‏مى‏دهد اين بيمارى حصبه نيست (نفى مقدم) .
قرآن در اينجا چنين قياسى تشكيل داده است : " ان زعمتم انكم اولياء لله‏من دون الناس فتمنوا الموت‏ " شما اگر اولياء الله هستيد بايد آرزوى مرگ داشته‏باشيد " و لا يتمنونه ابدا بما قدمت ايديهم‏ " ولى هرگز آرزوى مرگ نداريد، پس‏شما اولياء الله نيستيد.
سؤالى كه در اينجا مطرح است در ملازمه ميان مقدم و تالى است. درقياس استثنايى عمده اين است كه اين ملازمه محرز و ثابت‏باشد. مثلا آنجاكه طبيب مى‏گويد اگر اين بيمارى حصبه باشد بايد فلان علامت را داشته‏باشد، بايد حتما تاييد شده باشد كه بيمارى حصبه آن علامت را دارد. ما دراينجا از آيه چنين استنباط مى‏كنيم كه لازمه اينكه يك شخص از اولياء الله‏باشد، آرزوى مرگ داشتن است. حال آيا اينكه‏ " لازمه ولى، الله بودن، آرزوى مرگ داشتن است‏ " درست است‏يا درست نيست؟ اين مطلب‏صد در صد درست است ولى در اينجا توضيحى بايد بدهيم تا ريشه اين دوست داشتن و نحوه اين دوست داشتن به دست‏بيايد.

آيا مرگ امرى مورد آرزوست؟
ابتدا بايد خود مرگ را قطع نظر از خصوصيات ديگر در نظر بگيريم.
آيا مرگ فى حد ذاته يك امر مطلوب و يك امر آرزويى است كه هر كس‏اعم از اولياء الله و غير اولياء الله بايد آن را امرى مطلوب و محبوب بداند يانه؟ اين خودش مساله‏اى است.
در اينجا چند مكتب وجود دارد. مكتبهايى در دنيا بوده‏اند و الان هم‏به شكل ديگرى وجود دارند كه معتقدند مرگ فى حد ذاته براى هر فردى‏بايد امرى مطلوب و مورد آرزو باشد، چرا؟ زيرا اين مكتبها معتقدندرابطه انسان با جهان رابطه زندانى است‏با زندان، يا به تعبير ديگر رابطه‏روح با بدن رابطه زندانى است‏با زندان، رابطه‏ " در چاه افتاده‏ " است‏با چاه، رابطه مرغ است‏با قفس. انسان از همان اولى كه به دنيا مى‏آيد-كه كم وبيش مى‏توان گفت‏حرف افلاطون هم چنين است-يك مرغ ساخته وپرداخته شده عالم ملكوت است. بعد اين مرغ را در اينجا در قفس زندانى‏كردند. معلوم است وقتى يك انسان آزاد به زندان مى‏افتد خروج از زندان‏بايد يك امر آرزويى براى او باشد. اگر رابطه انسان و جهان اينچنين باشدآيا مردن تاسف دارد؟ اينكه در زندان باز شود و زندانى از زندان بيرون‏بيايد كه تاسف ندارد؛ به چاه افتاده را از چاه بيرون بكشند و يا مرغ را ازقفس آزاد كنند كه تاسف ندارد.
چنين مكاتبى مخصوصا در دنياى قديم وجود داشته است. مانى (٥) اين مدعى پيغمبرى معروف كه ضمنا انسان نابغه‏اى هم بوده است چنين‏فلسفه‏اى داشت. او بر اساس همين فكر و فلسفه، مرگ را براى هر كس‏فى حد ذاته امرى مطلوب مى‏دانست.
در اين مكتب براى هر فردى بدون استثنا مرگ بايد يك امر آرزويى‏باشد، چرا كه اين فرد و آن فرد ندارد، همه روحهاى مردم مرغهاى درقفس است و زندانيهاى در زندان.
اين مكتب براساس دو اصل است : يكى جاودانگى روح و ديگراينكه روح انسان قبل از اينكه به اين دنيا بيايد يك موجود ساخته وپرداخته كاملى بوده و در اين دنيا نقص پيدا كرده و بازگشت او بازگشت‏به‏كمال اول است.
مكتب ديگرى كه درست نقطه مقابل اين مكتب است و مكتبى مادى‏است مى‏گويد حيات و زندگى در همين دنيا شروع مى‏شود و به همين دنياهم پايان مى‏پذيرد؛ مرگ نيستى است و حيات، هستى. هستى بر نيستى وبود بر نبود در هر شكلى ترجيح دارد؛ زندگى به هر شكلى بر مرگ به هرشكلى ترجيح دارد. اصلا " بود " نمى‏تواند از " نبود " كمتر باشد و نيستى‏نمى‏تواند بر هستى ترجيح داشته باشد. مرگ در مكتب مانى ارزش‏صددرصد مثبت داشت و در اين مكتب ارزش صددرصد منفى دارد.
پهلوان را زنده خوش است؛ پهلوان بايد زنده بماند. اصل اول زنده ماندن‏است، هرچيز ديگر در درجه بعد است.
از جالينوس (٦) نقل مى‏كنند كه گفته است من زندگى به هر شكل را برمرگ ترجيح مى‏دهم؛ فقط من زنده باشم و نفسم بيرون بيايد. مولوى به‏اين شكل نقل كرده كه جالينوس گفته‏است اگر راه زنده ماندن من منحصردر اين باشد كه مرا در شكم يك قاطر كنند و سرم را از زير دم قاطر بيرون‏بياورند تا نفس بكشم، من اين طور زندگى را بر مرگ ترجيح مى‏دهم، چون بالاخره زندگى، زندگى است و مرگ، مرگ است. ديگر كيفيت‏زندگى براى او مطرح نيست، اصل زندگى برايش مطرح است. در اين‏مكتب مسلم است كه هميشه زندگى مورد آرزوست و مرگ به هيچ شكل‏نمى‏تواند مورد آرزو باشد و ارزش مرگ صددرصد ارزش منفى است.
اين هم يك مكتب.
مكتب ديگرى وجود دارد كه مى‏گويد : مرگ براى بعضى از انسانهايك امر آرزويى است و براى بعضى از انسانهاى ديگر امرى‏ضد آرزوست. بعضى از انسانها حق دارند كه مرگ را آرزو كنند، ولى‏آرزوى مرگ براى بعضى از انسانهاى ديگر ضد منطقى است. اين مكتبى‏است كه از يك طرف قائل به جاودانگى روح است و مى‏گويد انسان بامرگ فانى نمى‏شود ولى از طرف ديگر مثل مكتب مانى نمى‏گويد كه انسان‏قبل از اينكه به اين دنيا بيايد كامل بود و موجود كاملى را آوردند و در اينجازندانى كردند و انسان فقط بايد زندانش را بشكند و برود. متاسفانه درتعبيرات شعراى ما از اين نوع تعبيرات زياد آمده با اينكه مقصودشان اين‏نبوده است. قفس شكستن و زندان شكستن و از چاه بيرون آمدن درتعبيرات شعراى ما زياد آمده است‏با اينكه تابع مكتب مانى نبوده‏اند.
اين مكتب بر اين اساس است كه روح يك امر جاودانه است ولى‏معتقد نيست كه روح انسان به صورت يك موجود كامل بود و او را مثل‏يك زندانى به زندان آوردند و يك موجود آزاد را در چاه انداخته و يا مرغ‏آزاد را در قفس كردند، بلكه روح انسان در اين دنيا ناقص است، به اين‏معنا كه يك امر بالقوه است كه قابل تكامل و كامل شدن است؛ يعنى رابطه‏انسان با جهان، رابطه كشاورز است‏با مزرعه و رابطه كودك است‏بامدرسه، نه رابطه زندانى با زندان. اين موجود ضعيف، وجودش از نقطه‏صفر آغاز شده و بايد در اين دنيا رشد و تكامل پيدا كند. دنيا براى انسان‏مانند مدرسه است‏براى دانش‏آموز و مانند مزرعه است‏براى كشاورز، كه‏در اين مدرسه است كه بايد تكليف انجام بدهد و به مسؤوليتهاى خودمتوجه باشد و بايد خود را در اين مدرسه كامل كند تا وقتى از مدرسه‏بيرون مى‏آيد كامل باشد. يا آن كشاورز كارش در صحرا زحمت كشيدن‏است، ولى مى‏داند كه همين كاشتن و بعد به عمل آوردن محصول است كه‏زندگى ايام سالش را تامين مى‏كند. اگر مى‏خواهد چه در مدت زراعت وچه در مدتى كه در خانه استراحت مى‏كند زندگى خوبى داشته باشد فقطبايد عمل كشاورزى را خوب انجام دهد.
همچنين مى‏توان گفت مثل انسان با جهان مثل بازرگان است‏با بازار.
بازار براى يك بازرگان به عنوان محل كار و محل به دست آوردن سودمحبوب و مطلوب است.
بيشتر تعبيراتى كه عرض كردم تعبيرات امير المؤمنين عليه السلام است. فرمود : " ان الدنيا. . . مهبط وحى الله و متجر اولياء الله‏ " (٧) يا پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏فرمود : " الدنيا مزرعة الاخرة‏ " (٨) دنيا كشتگاه و محل زراعت آخرت است.
آيا بر طبق اين مكتب مرگ يك امر آرزويى است‏يا يك امر ضدآرزوست؟ هيچكدام. براى كسى كه در اين مدرسه و دانشگاه هيچ كارى‏انجام نداده است‏بيرون آمدن از آن كه جز عقب افتادن و نمره بد گرفتن‏حاصلى براى او نداشته، نه تنها يك امر محبوب و مطلوب نيست‏بلكه‏مايه سرشكستگى و ملامت است. يا آن كشاورزى كه كار نكرده است‏به‏قول شاعر حالش چنين است :
هر كه محصول خود بخورد و خبيد×وقت‏خرمنش خوشه بايد چيدبراى آن كسى كه دنيا را به بطالت گذرانده است و نه تنها به بطالت كه به‏فسق و فجور و كارهاى بد گذرانده است مرگ هرگز نمى‏تواند يك امرآرزويى باشد. او نه تنها عمل خوبى به تعبير قرآن پيش نفرستاده است‏بلكه هر چه فرستاده، عمل بد است. طبعا چنين افرادى هميشه بايد ازمرگ وحشت داشته باشند و مانند همان جالينوس خواهند بود. آنها گرچه‏از نظر تئورى و مكتب با او اختلاف دارند ولى در عمل مانند او خواهندبود؛ يعنى براى چنين آدمى هم در عمل چنين خواهد بود كه زندگى به هرصورت و لو بخواهد در شكم استرى باشد و سرش از زير دم استر بيرون‏باشد بر مرگ ترجيح دارد. اين همان است كه مى‏فرمايد : " و لا يتمنونه ابدا بماقدمت ايديهم و الله عليم بالظالمين‏ " .
مولوى مى‏گويد :

اى كه مى‏ترسى ز مرگ اندر فرار آن زخود ترسانى اى جان هوش دار زشت روى توست نى رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ برگ مرگ هر كس اى پسر همرنگ اوست آينه صافى يقين همرنگ روست
مى‏گويد تو كه از مرگ مى‏ترسى در واقع از خودت مى‏ترسى، چون مرگ‏هركس همرنگ خود اوست؛ مرگ هر كس مانند آينه‏اى است كه در وقت‏مرگ چهره شخص را به خودش نشان مى‏دهد. اگر چهره‏ات زشت وكثيف است، وقتى كه آن را ببينى ناچار از خودت وحشت مى‏كنى.
بعد مى‏گويد مثل تو مثل همان آدم زشت و كثيفى است كه از بيابان‏مى‏گذشت و در عمرش آينه نديده بود. آينه‏اى به پشت افتاده بود. تا آينه رابرداشت و طرف ديگر آن را نگاه كرد فورا آينه را شكست كه عجب چيزبدى پيدا كردم! فكر نكرد او خودش است و چيز ديگرى در آنجا نيست.
يا تشبيه مى‏كند به مرغى كه در قفس است و گربه‏هايى در اطراف آن‏كمين كرده‏اند. وقتى اين مرغ مى‏بيند كه گربه‏ها چشمهايشان را به اودوخته‏اند و منتظرند در قفس باز بشود تا او را بربايند هيچ گاه آرزوى‏بيرون رفتن نمى‏كند، چون مى‏داند كه باز همين قفس بهترين زندگيها براى‏اوست و از آن فضاى وسيع كه در آن، گربه‏ها انتظار او را مى‏كشند خيلى‏بهتر است.
براى آن كسى كه در جهان‏بينى‏اش دنيا براى او مزرعه است و آن كسى‏كه در جهان‏بينى‏اش دنيا براى او مدرسه است ولى در اين مدرسه خوب‏عمل كرده، انتقال به آن جهان امرى مطلوب است، همان طور كه‏دانشجويى كه براى تحصيل به خارج رفته و در آنجا به خوبى درس‏خوانده و كار كرده و دانشنامه گرفته است آرزوى بازگشت‏به وطن داردچون سؤوليت‏خود را به حد اعلا انجام داده است. يا مثلا بازرگانى كه به‏خارج رفته و در آنجا معامله كرده و سود برده است‏بازگشت‏به محل‏زندگى خودش براى او مطلوب است. كسى كه براى او انتقال از اين جهان‏به جهان ديگر امرى مطلوب است مصداق اين شعر حافظ است :
اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
چند شب پيش، شب چهلمين سال فوت مرحوم حاج شيخ‏عبد الكريم حائرى يزدى رضوان الله عليه بود. مرحوم حاج شيخ‏عبد الكريم مرجع تقليد زمان خودش بود. من اگر چه خدمت ايشان‏نرسيده بودم و ده ماه بعد از فوت ايشان بود كه ما به قم رفتيم ولى اطلاع‏كامل داريم كه از علماى با تقواى واقعى واقعى بوده است؛ بسيار مردبا حقيقتى بوده است. همان شبى كه ايشان ساعت‏يازده و نيم فوت مى‏كنند-كه حال ايشان هم به حسب ظاهر هيچ علامتى از فوت نداشته است‏همين شعر را مى‏خوانده‏اند :

اى خوش آن روز كزين منزل ويران بروم راحت جان طلبم و ز پى جانان بروم
واقعا هم همين طور است؛ اگر كسى در دنيا طورى زندگى كرده است كه‏آنچه كه پيش فرستاده خير و بركت است، ديگر براى او دنيا يك زندان‏است، چون كارهايش را كرده و به قول امروزيها مسؤوليتش را انجام داده‏است.
قرآن نمى‏گويد اگر تو انسان هستى بايد مرگ را آرزو كنى. براى هرانسانى مرگ آرزو نيست. قرآن مى‏گويد تو اگر گناهكار و فاسد و كثيفى، حق دارى بترسى، ولى اگر از اولياء الله هستى مرگ براى تو به صورت يك امر آرزويى در مى‏آيد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. جمعه/٦-٨.
٢. [متاسفانه نوار جلسه مذكور در دست نيست. ]
٣. مائده/١٨.
٤. بقره/٩٤.
٥. او در ايران قديم مذهبى آورد كه ثابت‏شده است ريشه‏هايى در مذاهب مختلف دارد وريشه تعليماتش بيشتر در مسيحيت است ولى پوشش ظاهرى‏اش از مذهب زرتشتى است
و در چندين مذهب ديگر هم ريشه داشته است.
مى‏گويند پادشاهى كه مانى را كشت‏به او گفت من تو را به حكم فلسفه خودت الان بايداعدام كنم و هيچ خدمتى به تو بالاتر از اين نيست كه تو را از اين زندان بدن آزاد كنم. من‏قصد سوئى ندارم، فقط مى‏خواهم روحت را از زندان بدنت آزاد كنم!
٦. جالينوس از طبيبهاى بزرگ جهان قديم است و بلكه او و بقراط را در دنياى قديم‏ " پدرطب‏ " مى‏شمارند. جالينوس گرچه طبيب بوده ولى فيلسوف نبوده است. گويا جزءمباحثاتى كه ميان بوعلى سينا و ابوريحان بيرونى هست‏يكى هم بر سر جالينوس است.
بوعلى سينا خيلى جالينوس را تحقير مى‏كند، البته نه از نظر طبى بلكه از نظر فلسفى.
جالينوس يك طبيب شبه مادى است.
٧. نهج البلاغه، حكمت ١٣١.
٨. كنوز الحقايق، باب دال.


*****

موضع اولياء الله در برابر مرگ
اما اينجا باز يك نكته ديگرى هست. حال كه مرگ براى اولياء الله يك‏آرزوست، آيا آنها در صدد تحقق بخشيدن به اين آرزو هستند يا در عين‏اينكه مرگ براى آنها يك امر آرزويى است‏با آن مبارزه هم مى‏كنند؟ نكته‏اين است كه هم آرزويش را دارند و هم با آن مبارزه مى‏كنند (مگر در دوصورت كه خواهيم گفت) ، چرا؟ براى اينكه مثل آنان همان مثل‏دانشجوست : دانشجويى كه در خارج از كشور است تا آن آخرين لحظه‏اى‏كه هنوز فرصت كار كردن و پيشرفت دارد با بيرون رفتن از اين محل‏مبارزه مى‏كند با اينكه آرزوى آن را دارد، مگر آن ساعتى كه احساس كند كه‏ديگر در اينجا كارى برايش نمانده است؛ يعنى آنچه بايد انجام مى‏داده، انجام داده است.
اين است مضمون اين فراز از دعاى مكارم الاخلاق كه زين العابدين‏سلام الله عليه به خداوند عرض مى‏كند : " الهى و عمرنى مادام عمرى بذلة فى‏طاعتك فاذا كان مرتعا للشيطان فاقبضنى اليك‏ " (١) خدايا به من طول عمر بده‏ولى نه هميشه. اولياء الله در عين اينكه مرگ برايشان آرزوست هميشه ازخدا طول عمر مى‏خواهند زيرا براى اولياء الله و غير اولياء الله در همين‏فرصت عمر است كه انسان مراتب قرب به حق را طى مى‏كند. مى‏دانند ازاينجا كه رفتند، ديگر در آنجا درجه‏شان همان است كه هنگام رفتن از اين‏عالم داشته‏اند و لهذا خودكشى هيچ وقت‏حتى براى اولياء الله مجاز نيست، چرا؟ زيرا خودكشى يعنى فرصت عمل را به دست‏خود از بين بردن، فرصت انجام تكليف و مسؤوليت را به دست‏خود از بين بردن. امام‏زين العابدين سلام الله عليه به خداوند عرض مى‏كند كه خدايا به من طول‏عمر بده مادامى كه عمر من مبذول در راه توست و سرمايه‏اى است كه درراه تو بذل مى‏شود؛ از آن ساعت كه اين سرمايه چراگاه شيطان است آن رانمى‏خواهم. اگر بناست من زنده بمانم ولى آن زندگى براى من مايه خير وبركت‏يعنى خدمت در راه تو نباشد، بذله در راه تو نباشد-كه ديگر در آن‏صورت زندگى براى من تكامل نيست نقص است-خدا اينچنين زندگى‏را نمى‏خواهم.
پس در اين مكتب مرگ براى همه مردم يك امر آرزويى نيست. براى‏بعضى از مردم منفور است و بايد هم منفور باشد، چون مرگ در واقع ورودبر خود و بر حقيقت‏خود است؛ و براى بعضى از مردم امرى آرزويى‏است. ولى بايد توجه داشت كه براى آنها كه مرگ يك امر آرزويى است‏اين طور نيست كه بخواهند اين فرصت را از دست‏بدهند، چرا كه عمربراى آنها فرصت است، مى‏خواهند در اين فرصت‏حداكثر تقرب به حق وتكامل را حاصل كنند.

مرگ در دو حالت، بلاشرط مطلوب اولياء الله است
فقط در دو حالت است كه مرگ براى اولياء الله بلاشرط مطلوب‏مى‏شود. حالت اول اينكه بداند كه بعد از اين اگر زنده هم بماند كارى‏ندارد كه انجام بدهد. قبل از بيان حالت دوم لازم است در مورد حالت اول‏مقدارى توضيح دهيم.
كسانى كه مى‏خواهند روى اصول مادى خودكشى را توجيه كنند، آنهاهم بر اساس همين مسؤوليت اين حرف را مى‏زنند. دو سال پيش بود كه‏يك نفر كه نمى‏خواهم نامش را ببرم-كه با اينكه مرد دانشمندى است ولى چرت و پرت هم احيانا زياد مى‏گويد-در دفاع از خودكشى يك آدم‏پليدى كه در حدود سى سال پيش خودكشى كرده است، گفته بود كه يك‏انسان مسؤول وقتى كه احساس مى‏كند مسؤوليتش را انجام داده و ديگركارى ندارد، بايد هم خودكشى كند؛ عمر را براى مسؤوليت مى‏خواهدولى وقتى مى‏بيند كه ديگر چيزى در چنته ندارد بايد هم خودكشى كند.
اينجاست كه حديثى هست (من در كتاب سيرى در نهج البلاغه آن راطرح كرده‏ام) كه جزء معماهاى احاديث است و در همين زمينه موردبحث ماست. اين حديث در تعابير مختلفى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و ازامير المؤمنين عليه السلام و از حضرت امام حسن مجتبى عليه السلام و از بعضى ائمه‏ديگر وارد شده است. عبارتى كه مى‏خوانم تعبيرى است كه از حضرت‏امام مجتبى عليه السلام رسيده است.
در همان حالى كه ايشان مسموم بودند مردى به نام‏ " جناده‏ " خدمت‏ايشان رسيد. راوى مى‏گويد ايشان در بستر افتاده بودند در حالى كه خون‏قى مى‏كردند. احساس كردم كه ديگر لحظات آخر است. عرض كردم‏نصايحى به من بفرماييد. جملاتى فرمودند كه يك جمله‏اش اين است : " واعمل لدنياك كانك تعيش ابدا و اعمل لآخرتك كانك تموت غدا " (٢) براى دنيايت‏آنچنان عمل كن كه گويى هميشه در اين دنيا هستى، يعنى آنچنان فكر كن‏كه نمى‏ميرى، جاويد زندگى مى‏كنى، و براى آخرتت چنان عمل كن كه‏گويى اصلا عمرى براى تو باقى نمانده و همين فردا مى‏خواهى بميرى.
بعضى در معناى اين حديث درمانده‏اند. گفته‏اند اين دستور به‏اهمال‏كارى در امر دنيا و جدى چسبيدن به كار آخرت است. بعد ديدند كه‏اهمال‏كارى در امر دنيا با تعليمات ديگر اسلام جور در نمى‏آيد و لذا گفتندمقصود اين است كه در كار دنيا مثل آدمهايى باش كه فكر مى‏كنند هميشه‏هستند و مى‏گويند " حال كه ما هميشه هستيم، به اندازه كافى وقت داريم‏پس كارهايمان را بعد انجام مى‏دهيم‏ " ، ولى براى آخرتت جدى باش.
بعضى برعكس، گفته‏اند كه مقصود اين است كه كار دنياست كه‏خودت بايد انجام بدهى، آخرت را خدا كريم است! كار دنيا كه مى‏رسدجدى بچسب : ما در اين دنيا هنوز خيلى بايد باشيم، حالا كه هستيم خانه‏بايد داشته باشيم، زندگى بايد داشته باشيم، فردا كه نمى‏ميريم. مدتى بايدزندگى كنيم، بالاخره آدم زنده وسايل مى‏خواهند؛ آخرت هم مال‏خداست، خدا كريم است.
بر خلاف اين دو نظر اين حديث از آن احاديث معجزه آساست كه‏دستور به جدى بودن در هر دو مورد است. حضرت مى‏خواهد بفرمايد توآن كسى هستى كه در خانه‏اى زندگى مى‏كنى و بعد هم از آن خانه‏مى‏خواهى منتقل به خانه ديگرى بشوى و در آنجا زندگى كنى، ولى‏نمى‏دانى از اين خانه كه در آن زندگى مى‏كنى فردا منتقل مى‏شوى يا پنج‏سال ديگر يا ده سال ديگر. اگر بدانى فردا از اينجا منتقل مى‏شوى كه ديگربراى اينجا كارى نمى‏كنى؛ تمام كارهايت را براى آنجا متمركز مى‏كنى. اگرمثلا گوشه‏اى از اين خانه يك ذره گچ بخواهد، مى‏گويى ما كه فردامى‏خواهيم برويم، ديگر چرا بياييم اينجا را گچ كنيم؟ بياييم براى آنجا كه‏فردا مى‏خواهيم برويم كارى انجام دهيم. اما اگر بدانى كه تا پنج‏سال ديگردر اينجا بايد زندگى كنى و بعد از پنج‏سال به آنجا مى‏روى، مى‏گويى حالاكارهاى اينجا را انجام دهيم، هر وقت‏خواستيم آنجا برويم كارهايش راهم انجام مى‏دهيم.
اين حديث مى‏گويد هيچكدام از ايندو را نكن. وقتى براى اينجا فكرمى‏كنى، فكر كن كه از كجا معلوم است كه ما فردا بميريم، شايد زنده باشيم. مثلا مى‏خواهى برنامه‏اى بريزى براى اينكه مدرسه‏اى تاسيس كنى، باغى‏درست كنى و ده سال هم بايد براى آن كاركنى. اگر بگويى من كه شايد فردابميرم پس اين كار را براى چه كسى انجام دهم، درست نيست، بلكه فكركن كه انشاء الله زنده هستى. يا مى‏خواهى درسى را شروع كنى و شش سال‏وقت مى‏خواهد. اينجا فكر كن انشاء الله زنده هستى، چرا فكر كنى كه فردامى‏ميرى، فكر كن كه زنده هستى. اما اگر گناهى مرتكب شده‏اى ومى‏خواهى توبه كنى، حق مردم را مى‏خواهى بدهى، نمازهايت رامى‏خواهى قضا كنى، خودت را مى‏خواهى اصلاح كنى، نگو انشاء الله من‏ده سال ديگر زنده هستم، بگو شايد فردا بميرم. پس براى بعضى كارهاانسان بايد بگويد كه انشاء الله زنده هستم و براى بعضى كارها بايد بگويدشايد بميرم.
اولياء الله هميشه اين طور فكر مى‏كنند و از يك نظر جمع ميان ضدين‏مى‏كنند كه جمع ميان ضدين به معنى واقعى نيست. از يك نظر فكرمى‏كنند كه هميشه زنده هستند و از يك نظر فكر مى‏كنند كه شايد فردابميرند.
خلاصه بحث تا اينجا اين است كه اين آيه كه مى‏فرمايد : " قل يا ايهاالذين هادوا ان زعمتم انكم اولياء لله من دون الناس فتمنوا الموت‏ " يك قياس‏استثنايى است كه اساسش يك ملازمه است : اگر شما اولياء الله هستيد مرگ‏را آرزو كنيد. در اينجا دو شبهه در اذهان پيدا مى‏شود.
يكى اينكه بعضى كه توجه نمى‏كنند اين سخن در مورد اولياء الله‏است مى‏گويند : طبق اين آيه مرگ بايد براى همه مردم يك امر آرزويى‏باشد، پس آيا خدا آدم را در اين دنيا آورده تا هميشه آرزوى مرگ داشته‏باشد؟ نه، قرآن نمى‏گويد همه مردم، بلكه مى‏گويد مرگ براى اولياء الله يك‏آرزوست. شبهه دوم اين است كه آيا اولياء الله فقط بايد آرزوى مرگ داشته باشندو آرزوى طول عمر نبايد داشته باشند؟ اگر چنين است پس چرا خوداولياء الله در دعاها از خدا طول عمر خواسته‏اند و به ما هم دستور داده‏اند كه‏از خدا طول عمر بخواهيد؟ " اللهم اجعل فيما تقضى و تقدر من الامر المحتوم و فيماتفرق من الامر الحكيم فى ليلة القدر من القضاء الذى لا يرد و لا يبدل ان تكتبنى من‏حجاج بيتك الحرام، المبرور حجهم، المشكور سعيهم، المغفور ذنوبهم، المكفر عنهم‏سيئاتهم و اجعل فيما تقضى و تقدر ان تطيل عمرى فى خير و عافية‏ " (٣) . در بخش آخراين دعا به خداوند عرض مى‏كند : از تو مى‏خواهم عمرم را زياد كنى ولى‏در خير و عافيت. هم خودشان آرزوى طول عمر دارند و هم از ماخواسته‏اند كه از خداوند عمر طولانى بخواهيم. نيز اگر مرگ موردآرزوست چرا خودكشى مانند كشتن هر انسان ديگر گناه كبيره و نتيجه‏اش‏عذاب مخلد است؟ چرا اگر كسى و لو به همين خيالات، خودش را بكشد، نفس محترمى را كشته است و قرآن فرموده است كه تا ابد در عذاب الهى‏است؟
از توضيحاتى كه داديم معلوم شد كه در عين اينكه مرگ براى‏اولياء الله يك امر مورد آرزوست معنايش اين نيست كه آنان مجازند اين‏فرصت را از دست‏بدهند، بلكه هر وقت آن فرصت‏به قضا و قدر الهى‏تمام شد آرزو دارند به آنجا بروند.
گفتيم كه در دو مورد است كه براى اولياء الله مرگ به طور مطلق يك‏امر آرزويى مى‏شود و ديگر از خدا طول عمر نمى‏خواهند. يكى‏همان‏طور كه عرض كردم آنجا كه احساس كنند ديگر بعد از اين فرصت‏كار نيست.

مساله شهادت
دوم مساله شهادت است. مرگ به صورت شهادت، جمع ميان‏هر دوست. از يك طرف ولى الله از اين جهان به جهان ديگر منتقل شده و ازطرف ديگر فرصت را از دست نداده است، چرا كه شهادت يعنى تبديل‏كردن عمر به بهترين شكل عمل؛ يعنى به صورت يك عمل و به صورت‏يك تكليف و يك مسؤوليت، عمر را به پايان رساندن، كه ديگر انسان‏نمى‏تواند چنين فرض كند و بگويد كه اگر من شهيد نشوم و در دنيا عمركنم ممكن است كار بالاترى انجام دهم؛ كار بالاترى نيست.
پيغمبر فرمود : هر ذى برى يعنى هر صاحب عمل نيكى، فوق عمل‏برش، برى هست، مگر شهادت كه ديگر مافوق اين بر، برى نيست (٤) ؛ يعنى‏كسى نمى‏تواند بگويد من آرزوى شهادت در راه خدا را ندارم، براى اينكه‏مى‏خواهم به جاى شهادت كار بالاترى در اين دنيا انجام بدهم. پيغمبرفرمود كار بالاترى وجود ندارد. اين است كه در مقابل آرزوى مرگ به‏صورت شهادت، ديگر خواستن طول عمر معنى ندارد و ما مى‏بينيم كه‏اولياء الله هميشه مرگ به صورت شهادت را آرزو مى‏كنند. آن جمله‏اى كه‏على عليه السلام فرمود كه اگر هزار ضربت‏شمشير بر من وارد شود و شهيد شوم‏آن را بر مرگ در بستر ترجيح مى‏دهم، معنايش همين است.
آن كسانى كه اولياء الله واقعى هستند آن دنيا را به راى العين دارندمى‏بينند و از آنچه پيش فرستاده‏اند [خشنودند] .
در نهج البلاغه آمده است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به امير المؤمنين عليه السلام‏فرمود : يا على! مرگ تو به صورت شهادت است و تو شهيد از دنيا خواهى‏رفت. على عليه السلام مى‏فرمايد وقتى كه در احد هفتاد نفر از مسلمين شهيدشدند و من از شهادت محروم شدم متاثر شدم. (ايشان در اين زمان يك‏جوان سى ساله است، كسى كه بيش از سه چهار سال از ازدواجش نگذشته‏و دو پسر كوچك هم در خانه دارد. بايد اين قرائن و شواهد مادى را هم‏در نظر گرفت. ) رفتم خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و عرض كردم يا رسول الله!
آيا شما به من نفرموديد كه من شهيد خواهم شد، پس چرا من شهيد نشدم؟
فرمود : يا على! تو شهيد خواهى شد و شهادت براى تو مقدر است و تو باشهادت از دنيا خواهى رفت. بعد پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله مى‏فرمايد : يا على!
صبر تو در موطن شهادت چگونه خواهد بود؟ عرض كردم : " ليس هذا من‏مواطن الصبر هذا من مواطن البشرى و الشكر " (٥) بفرماييد كه شهادت چقدربا صفاست؛ اينجا كه جاى صبر نيست. صبر در يك امر مكروه است، شهادت آرزوى من است، محبوب من است، عطيه الهى است.
ابراهيم عليه السلام در ميان پيغمبران به خلت معروف است. پيغمبران درعين اينكه همه پيغمبر هستند شؤون روحى آنها و يا به قول اهل معرفت‏مظهريت آنها براى صفات الهى تفاوت دارد. يكى مظهر بكاء و خوف‏است و ديگرى مظهر محبت و عشق است و مانند آن. مثلا كار ابراهيم يك‏وجهه دارد و كار يحيى بن زكريا يا عيسى بن مريم عليهم السلام وجهه ديگرى‏دارد. ابراهيم خليل الله، پيغمبر عشق است، پيغمبر محبت است و لهذالقبش هم خليل الله است. يك شب ابراهيم در حالى‏كه در صحرا دنبال گله‏گوسفندش است صدايى مى‏شنود : " سبوح قدوس، ربنا و رب الملائكة‏و الروح‏ " . اين صدا را كه مى‏شنود از خود بى خود مى‏شود. يكدفعه مى‏گويدكه بود؟ كه بود كه نام محبوب من را برد؟ يك بار ديگر تكرار كن، ثلث اين‏گوسفندانم را به تو مى‏دهم. بار ديگر تكرار مى‏كند. هيجانش بيشترمى‏شود؛ مى‏گويد بار ديگر تكرار كن ثلث ديگر گوسفندانم را هم به تومى‏دهم و هيجانش بيشتر مى‏شود. . .
ابراهيم عليه السلام در وقت مرگ باز با خدا مغازله و عشق‏بازى مى‏كند. درهنگام قبض روح مى‏گويد : " هل رايت‏خليلا يميت‏خليله؟ " آيا ديده‏اى خليل ودوست روح دوست‏خود را قبض كند؟ فرشته از ناحيه خدا به او مى‏گويد :
" هل رايت‏خليلا يكره لقاء خليله‏ " (٦) آيا ديده‏اى دوستى لقاى دوست‏خود رامكروه بشمارد؟ ! در همان حال هم در حال مغازله است؛ در همان حالى كه‏دارد مى‏رود، باز دارد حرف مى‏زند و عشق‏بازى مى‏كند. به قول حافظ :

دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت رخت‏بربندم و تا ملك سليمان بروم به هوادارى او ذره صفت رقص‏كنان تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
به هر حال اين خود حقيقتى غير قابل انكار است و فقط براى اولياء الله‏است كه مرگ به صورت يك آرزوى واقعى در مى‏آيد. مرگ به صورت‏شهادت براى اولياء الله، ديگر به صورت يك مرگ آرزويى غير مشروط‏است كه هرگز با آن مبارزه نمى‏كنند. شهادت، هم انتقال از جهانى به جهان‏ديگر است و هم خودش درجه است، خودش بالا رفتن است.
البته اين حرف هم گفته مى‏شود كه اگر انسان قائل به دنياى ديگر هم‏نباشد، باز زندگى كميت دارد و كيفيت دارد و انسان زندگى را براى‏ارزشهايش مى‏خواهد. مساله ارزشها در زندگى مساله درستى است ولى‏پايه همه ارزشها يك ارزش است و آن توحيد است. اگر اين يك ارزش‏وجود نداشته باشد ديگر ارزشى در دنيا معنى ندارد.
پروردگارا دلهاى ما به نور ايمان منور بگردان!
نيتهاى ما را خالص بفرما!
پرتوى از انوارى كه بر دلهاى بندگان خالص و مخلصت ومتهجدينت تابانيده‏اى بر دلهاى ما هم بتابان!
خدايا دست ما را از دامان ولاى على و آل على كوتاه نفرما!
ما را پيرو واقعى آنان قرار بده!
پروردگارا! قلب مقدس امام زمان عليه السلام را از همه ما راضى‏بفرما!
اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده!
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. بحار الانوار، ج ٧٣/ص ٦٢.
٢. بحار الانوار، ج ٤٤/ص ١٣٨.
٣. بحار الانوار، ج ٩٧/ص ٣٧٥، با اندك اختلاف.
٤. بحار الانوار، ج ٧٤/ص ٦٠.
٥. نهج البلاغه، خطبه ١٥٤.
٦. بحار الانوار، ج ٦/ص ١٢٧.

۳
آشنايي با قرآن تفسير سوره جمعه (٣)

اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا اذا نودى للصلاة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله‏و ذروا البيع ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون×فاذا قضيت الصلاة‏فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله و اذكروا الله كثيرا لعلكم‏تفلحون×و اذا راوا تجارة او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما قل ماعند الله خير من اللهو و من التجارة و الله خير الرازقين (١) .
اين سه آيه قسمت آخر اين سوره مباركه است كه به نام سوره‏ " جمعه‏ " ناميده مى‏شود. جمعه به صورت جمعه هم تلفظ مى‏شود. علت اينكه اين‏سوره را جمعه يا جمعه مى‏نامند همين آيه‏اى است كه در مورد نماز جمعه‏است.
ابتدا مقدمه‏اى براى شب و روز جمعه عرض كنم و آن اين است كه دراسلام اعياد ساليانه داريم و عيد هفتگى. بعضى اعياد ساليانه نه به علت‏حادثه‏اى كه در آن روزها واقع شده‏ " عيد " ناميده شده است‏بلكه به اعتباروضع خاصى كه در ايام سال دارد عيد اسلامى ناميده شده است مانند عيدفطر؛ و اعياد ديگرى داريم كه به مناسبتهاى خاص است مثل مبعث ومولودها. عيد هفتگى كه آن هم‏ " عيد " ناميده مى‏شود همين شبانه روزجمعه است. در جلسه پيش به مناسبت ديگرى به اين مطلب اشاره كردم‏كه در اسلام آن چيزى هم كه عنوان عيد دارد باز از مراسم عبادت خالى‏نيست. عيد به معناى پايكوبى و مانند آن در اسلام نداريم.
شبانه روز جمعه اختصاصاتى دارد و براى يك سلسله عبادات‏اولويتى نسبت‏به ساير شب و روزها دارد كه معمولا در كتابهايى كه براى‏دعوات و زيارات نوشته‏اند ذكر شده است. براى يهوديها هم يك روزخاص روز هفته است كه روز شنبه است و براى مسيحى‏ها روز يكشنبه.
قهرا اين يك وظيفه عمومى است‏براى همه مسلمين كه اين اختصاص وخصوصيت جمعه را حفظ كنند.
در همه دنيا در هر هفته يك روز تعطيل است و يك چنين تعطيلى‏اى‏ضرورت دارد. البته ما در اسلام تصريحى نداريم كه حتما شبانه روزجمعه را تعطيل كنيم؛ در همين آيات مى‏خوانيم كه به مردم اجازه داده شده‏است كه بعد از مراسم جمعه باز به همان كارها و شغلهاى خودشان به‏عنوان يك امر مباح بپردازند. ولى قهرا دستورهاى خاصى كه در روزجمعه هست مثل عبادتهاى بدنى يا رفت و آمدها و صله رحم‏ها كه اگر درجمعه صورت گيرد اجر و ثواب بيشترى دارد، اقتضا مى‏كند كه آن روزى‏كه مسلمانها مى‏خواهند تعطيل هفتگى خود قرار دهند همان روز جمعه‏باشد.

تغيير مبدا تاريخ در كشورهاى اسلامى
از چيزهايى كه مايه تاسف است اين است كه در كشورهاى اسلامى‏غير از ايران و عربستان سعودى و افغانستان - كه گاهى در ايران خودمان‏هم اين زمزمه را بعضى از نويسندگان مى‏كنند - تاريخ را تغيير داده‏اند.
اينها البته از دوران استعمار تاريخ خودشان را به تاريخ مسيحى تبديل‏كرده‏اند. از زمانى كه كشور عثمانى كه يك دولت نسبتا مستقل بود متلاشى‏شد و استعمار انگلستان و فرانسه و برخى كشورهاى ديگر نفوذ كرد، يكى‏از كارهايى كه كردند اين بود كه تاريخ اسلامى و هجرى را تبديل به تاريخ‏مسيحى كردند و هنوز هم به همان صورت است. شما الان اگر در مصر هم‏برويد كه عاصمه كشورهاى عربى اهل تسنن است ماههايشان ماههاى‏فرنگى و تاريخشان تاريخ مسيحى است. براى آنها اينكه الآن سال ١٣٥٤شمسى و يا ١٣٩٧ قمرى است مفهومى ندارد، آنها فقط سال ١٩٧٦ رامى‏شناسند كه مبدا ميلاد مسيح است.
البته اين، كار بسيار زشتى است. مردم اين شعارها را به جهت آثارى‏كه در روح آنان مى‏گذارد جزء فرهنگ مى‏شمارند و حق هم دارند. امروزه‏در دنيا به يك سلسله مسائل كه از بعضى جهات هيچ فرقى ندارد ولى ازاين نظر كه عنصرى از فرهنگ آن مردم است و در روحيه آن مردم اثرمى‏گذارد و بلكه روحيه آنان را تشكيل مى‏دهد، فوق العاده اهميت‏مى‏دهند. اگر گفته شود مثلا براى تعيين تاريخ يك نامه يا سند، ماهمين قدر مى‏خواهيم بدانيم كه در چه روزى بوده است و بنابراين بايدامرى را مبدا قرار داد، ديگر چه فرق مى‏كند كه مبدا، ميلاد مسيح باشد ياهجرت پيامبر؟ پاسخ اين است كه براى آن كار هيچ فرقى نمى‏كند اما ازجنبه‏هاى ديگرى فوق العاده فرق مى‏كند.
شما اگر سراغ همين فرنگيها برويد مى‏بينيد براى يك سنت‏بسيار بسيار كوچك، خود را به كشتن مى‏دهند. ببينيد همين ايرانيهاى‏خودمان براى اينكه سنتهاى ايرانى و به قول خودشان فرهنگ ايرانى رابخواهند زنده كنند، كوشش مى‏كنند كارهايى را كه از اول اول خرافه‏محض بوده است زنده كنند، چون فكر مى‏كنند كه مليت ايرانى را بدون‏اينها نمى‏توان نگه داشت. مثلا تخم مرغ رنگ كردن در نوروز يك رسم‏ايرانى است. اين كار با اينكه كار چرندى است ولى مى‏گويند براى اينكه‏اين رسم ايرانى و عمومى كه همه مردم به آن خو گرفته‏اند به صورت يك‏مشخص روحى ايرانى از غير ايرانى باقى بماند اين رسم تخم مرغ‏رنگ كردن در نوروز را نگذاريد فراموش شود، آن را زنده نگه داريد. درمورد آتش شب چهارشنبه آخر سال - كه نمونه‏اى از آتش‏پرستى‏هاى‏قديم است كه نه تنها چيز خوبى نيست‏بلكه خيلى چيز بدى هم هست‏همين را مى‏گويند فقط براى اينكه به قول اينها فرهنگ را (اين فرهنگ، معنايش علم و فلسفه نيست‏بلكه به معنى سنت است) بايد زنده نگه‏داشت. ولى همين آقايان وقتى كه پاى تاريخ به ميان مى‏آيد مى‏گويند حالاچه فرق دارد كه ما مبدا تاريخ را مبدا مسيحى بگيريم يا مبدا اسلامى؟ !

مساله تعطيلى جمعه
مساله تعطيلى جمعه هم از آن مسائلى است كه در بعضى كشورهاى‏اسلامى از وقتى كه استعمار آمد آن را تغيير داد. مثلا در پاكستان انگليسيهااز زمان ورودشان به هند سعى كردند همه سنتهاى آنها را به سنتهاى‏خودشان تبديل كنند. از جمله اينكه روز تعطيل را از جمعه به يكشنبه‏تبديل كردند. هنوز هم در پاكستان همين طور است؛ اگر يك چيزى‏برگشت، عود دادنش به حالت اول بسيار مشكل است. پاكستان اساسا به‏نام اسلام مستقل شد، يعنى پاكستان در مقابل هندوستان هيچ جهتى براى اينكه يك واحد مستقل باشد نداشت مگر جهت روحى و معنوى و فكرى‏و ايمانى كه ما مسلمانيم و شما هندو هستيد و از نظر فرهنگ معنوى ازيكديگر جدا هستيم و نمى‏خواهيم با شما زندگى كنيم و مى‏خواهيم‏مستقل شويم. در عين حال اينها كه در مقابل هنديها آنقدر مقاومت كردندهنوز اين سنت مسيحى را در ميان خودشان حفظ كرده‏اند؛ مبدا سالشان‏مبدا مسيحى و تعطيل هفتگى آنها هم يكشنبه است.
اين را عرض مى‏كنم براى اين كه ما بايد توجه داشته باشيم به‏نغمه‏هايى كه كم و بيش در مجله‏ها و در مقالات ادبى و به اصطلاح علمى‏و نيمه علمى شنيده مى‏شود. مى‏نويسند اين براى ايران سبب ركودكارهاست كه تعطيلات خودمان را جمعه قرار بدهيم در حالى كه اكثريت‏مردم دنيا كه ما با آنها سر و كار داريم تعطيلاتشان يكشنبه است. آن وقت مامجبوريم كه در هفته دو روز تعطيل داشته باشيم، روز جمعه به خاطرخودمان و روز يكشنبه براى اينكه دنيا تعطيلى دارد. پس ما براى اينكه‏كارمان بيشتر جريان داشته باشد، بياييم تعطيلى جمعه را تبديل به يكشنبه‏كنيم. درباره تاريخ هم مى‏گويند : اكثريت مردم دنيا سال مسيحى را انتخاب‏كرده‏اند ولى ما سال هجرى را انتخاب كرده‏ايم و اين اسباب زحمت است‏كه ما تاريخ خودمان را به هجرى بنويسيم و آنها به مسيحى، پس بياييم‏تاريخ هجرى را به تاريخ مسيحى تبديل كنيم. اينها همه مقدمه جذب شدن‏و مقدمه هضم شدن فرهنگى در هاضمه ديگران است.
مطلب ديگر كه اين آيه در آن مورد است نماز جمعه است. اساساجمعه و حتى اسم‏ " جمعه‏ " هم اسم اسلامى است‏يعنى قبل از اسلام اين‏روز به نام روز جمعه ناميده نمى‏شد؛ اسمهاى ديگرى ذكر كرده‏اند. خوداسلام اين اسم‏ " جمعه‏ " را گذاشت و چه اسم خوبى است. در ميان اسمهاى‏هفته كلمه‏ " سبت‏ " (شنبه) ريشه يهودى دارد و كلمه‏ " جمعه‏ " يك لفظ عربى است و عربى الاصل است و اين نشان مى‏دهد كه چرا اين روز به نام‏جمعه ناميده شده است؛ به اين دليل كه روز اجتماع مردم بوده است. درروزهاى ديگر، هر كس به دنبال كار اختصاصى خودش است، و در مدارشخصى خودش مى‏چرخد. يك روز در هفته به اين كار اختصاص داده‏شده است كه افراد دور يكديگر جمع شوند. در ايام هفته هر كس در يك‏مسير و مدارى است؛ روزى هم بايد باشد كه افراد دور هم جمع شوند، روز اجتماع. براى اين روز يك كار بسيار بزرگ در اسلام تاسيس شد كه‏فوق العاده كار مهمى بود و آن مساله‏ " نماز جمعه‏ " است.
نماز جمعه چه نمازى است؟ نماز جمعه همان نماز ظهر است درروز جمعه با كيفيت‏خاصى و به عبارت ديگر نمازى است در روز جمعه‏جانشين نماز ظهر. نماز ظهر چهار ركعت است و نماز جمعه دو ركعت، ولى به جاى آن دو ركعت ديگر، دو خطبه قرار داده شده است. در احاديث‏ائمه عليهم السلام اين تعبير به طور مكرر آمده است كه فرموده‏اند : " جعلتا مكان‏الركعتين‏ " (٢) دو خطبه جمعه جانشين آن دو ركعت‏شده است و نكته قابل‏توجه اين است كه قرآن از آن دو خطبه با اينكه منبر و سخنرانى است، مانند نماز تعبير به‏ " ذكر الله‏ " كرده است.

نماز جماعت و نماز جمعه
در اينجا برخى خصوصيات نماز جماعت و نماز جمعه را ذكرمى‏كنم. مى‏دانيم نماز جماعت در اسلام سنت‏بسيار مؤكدى است ولى‏مستحب است نه واجب، مگر اينكه به شكل اعراض از جماعت‏باشديعنى كسى به هيچ شكلى در هيچ جماعتى شركت نكند كه اين كارش‏حرام است و اگر زمانى باشد كه حكومت، حكومت اسلامى باشد چنين‏فردى را مجبور به شركت در جماعت مى‏كنند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله حتى‏قصد كردند كه خانه كسانى را كه اعراض از جماعت داشتند خراب كنند؛
فرمودند : شركت نكردن به طور مطلق در جماعت مسلمين نوعى نفاق‏است. به هر حال مساله نماز جماعت‏يكى از خصوصياتش اين است كه‏فى حد ذاته مستحب است.
خصوصيت ديگر نماز جماعت اين است كه نماز جماعت را به‏صورت متعدد هم مى‏شود اقامه كرد؛ يعنى در يك شهر، مسجد هر محلى‏و مسجد جامع شهر هر كدام مى‏توانند نماز جماعت مستقلى داشته باشند.
در شيعه‏گاهى يك مسجد ده تا نماز جماعت دارد كه اين ديگر تقريبا نمازتفرقه است. برخى نماز جماعت‏هاى شيعه شده است نمازهاى تفرقه، چون در بسيارى از مساجد چندين نماز جماعت‏بر پا مى‏شود.
خصوصيت‏سوم اين است كه نماز جماعت‏با نماز فرادى اختلاف‏زيادى ندارد، همان نماز فرادى است كه به صورت جمعى خوانده‏مى‏شود و تفاوت فقط در اين جهت است كه امام، قرائت‏يعنى حمد وسوره را مى‏خواند و مامومين استماع مى‏كنند. امام نيابت مى‏كند از آنها درقرائت‏حمد و سوره. البته مامومين در حركات و سكنات و اذكار و اورادهم بايد پيرو و تابع امام باشند، قبل از امام به ركوع نروند، قبل از امام به‏سجود نروند و ذكرى نگويند.
ولى نماز جمعه يك نماز جماعت‏خاص است. اولين تفاوت آن بانماز جماعت اين است كه واجب است، جز بر افرادى كه عذر داشته باشندمثلا مريض باشند. همچنين بر زنان هم واجب نيست، مثل جهاد است كه‏بر زنان، مريضها و مسافران و چند دسته ديگر واجب نيست ولى بر باقى‏مردان واجب است كه شركت كنند. فرق ديگر نماز جمعه با نماز جماعت اين است كه بر خلاف نمازجماعت كه در يك شهر مسجد هر محلى مى‏تواند يك نماز جماعت‏داشته باشد، نماز جمعه را در يك شهر به صورت متعدد نمى‏شود اقامه‏كرد؛ يعنى يك نماز جمعه بايد اقامه شود و بس. اين كه مى‏گوييم يك شهر، ملاك يك شهر نيست. بر مكلفين اگر فاصله آنها از دوازده كيلومتر بيشترنيست، واجب است كه شركت كنند. اين را در نظر داشته باشيد كه مردم‏قديم كه پياده و يا با الاغ و اسب و قاطر مى‏آمدند براى طى دوازده كيلومترحداقل دو ساعت در راه بودند. دو ساعت مى‏رفتند و دو ساعت‏بر مى‏گشتند كه رفت و آمدشان چهار ساعت طول مى‏كشيد.
مساله ديگر اين است كه در فاصله كمتر از شش كيلومتر، تشكيل‏دادن نماز جمعه ديگر حرام است؛ يعنى اگر نماز جمعه‏اى در اين نقطه‏تشكيل مى‏شود، تا شش كيلومتر كسى حق تشكيل نماز جمعه را ندارد.
آن وقت قهرا مى‏شود يك نماز عمومى. وقتى كه تا شعاع دو فرسخ، آمدن‏مردم واجب است و در شعاع يك فرسخ تشكيل دادن نماز جمعه ديگرحرام است و شركت در نماز جمعه هم واجب است، معنايش اين مى‏شودكه در هفته يك روز، همه مردم به استثناى معذورها و به استثناى زنها و به‏استثناى كسانى كه وظيفه شرطه‏گرى و مانند آن دارند كه حضورشان دركوچه‏ها و خيابانها براى حفظ امنيت مردم لازم و ضرورى است، در يك‏نماز عمومى شركت مى‏كنند. حتى زندانيهاى شرعى واقعى را بايد اززندان تحت مراقبت مامورين بياورند و در نماز جمعه شركت‏بدهند وپس از انجام نماز به زندان برگردانند. اين قدر اين كار ضرورى است.
آيا اين فقط براى به جماعت‏خواندن يك نماز است؟ خواندن نماز به‏جماعت كه در تمام ايام هفته هست. البته مى‏شود گفت اين هم خودش‏فلسفه‏اى است كه هفته‏اى يك بار همه يك جماعت‏بخوانند. ولى اگر تنها فلسفه‏اش جماعت‏خواندن عمومى مى‏بود، ديگر وضع نماز ظهر عوض‏نمى‏شد، تبديل به نماز جمعه نمى‏شد. تبديل شدنش چنانكه گفتيم به اين‏صورت است كه چهار ركعت تبديل شده است‏به دو ركعت و به جاى آن‏دو ركعت ديگر دو خطبه ايراد مى‏شود.
يك وقت در سخنرانيهايى در سابق تحت عنوان‏ " خطابه و منبر " بحث كردم (٣) و آنجا اين مطلب را گفتم كه اسلام يگانه دينى است كه‏سخنرانى جزء فريضه دين در آن قرار گرفته است و سر اينكه مساله خطابه‏و سخنرانى در اسلام نسبت‏به همه دنيا خيلى پيشرفت كرد - كه البته درشيعه يك وجه علاوه‏اى هم دارد كه مساله ذكر مصيبت امام حسين عليه السلام‏است - همين است كه اساسا خطابه خواندن در متن اسلام و جزء عبادات‏اسلام است، خصوصا براى زمامداران و آن كسانى كه مى‏خواهند اقامه‏جماعت كنند. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تا وقتى كه در مكه بودند در حال خفازندگى مى‏كردند و چون دائما در شكنجه بودند برايشان امكان تشكيل‏نماز جماعت نبود چه رسد به نماز جمعه، ولى هنوز وارد خود مدينه‏نشده بودند و در همين محلى كه امروز " قبا " ناميده مى‏شود چند روزى‏اقامت كرده بودند كه جمعه رسيد؛ در همين محل مسجد قبا كه الان درمدينه است، اولين جمعه در اسلام تاسيس شد. اين مسجد قبا خيلى‏مسجد عزيزى است‏براى اسلام. مسجدى است كه قرآن به عظمت آن‏شهادت داده است : " لمسجد اسس على التقوى من اول يوم‏ " يعنى از اولين‏روزى كه تاسيس شده است، هيچ غش و دغلى در كار آن نبوده است، برپايه تقوا اين مسجد تاسيس شده است. " لمسجد اسس على التقوى من اول يوم‏احق ان تقوم فيه رجال يحبون ان يتطهروا و الله يحب المطهرين‏ " (٤) .
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله خطبه‏هاى خود را بيشتر در همين نماز جمعه‏هاايراد مى‏كرده‏اند و مسائل مهم را در نماز جمعه‏ها به مردم عرضه‏مى‏داشتند. قسمت عمده خطبه‏هاى امير المؤمنين عليه السلام كه در نهج البلاغه‏است‏خطبه‏هايى است كه در نماز جمعه ايراد شده است. دلايل تاريخى براين امر زياد است كه يكى را عرض مى‏كنم. در يكى از خطبه‏ها هست كه‏گفته‏اند آخرين خطبه‏اى است كه امير المؤمنين عليه السلام به صورت خطبه‏يعنى در منبر ايراد كرده‏اند. البته كلمات امير المؤمنين منحصر به خطبه‏نيست. وصايا دارند يا مسائلى كه در مجلسى بيان كرده‏اند و ضبط شده‏است. حضرت در آن خطبه آخر مردم را تحريض مى‏كنند براى اينكه عليه‏معاويه حركت كنند و بروند و خطر معاويه را براى مردم بازگو مى‏كنند وبعد به ياد ياران باوفا و خالص گذشته خود مى‏افتند. در همان منبرمى‏گويند : " اين عمار؟ و اين ابن التيهان؟ و اين ذو الشهادتين؟ " (٥) كجاست عمارياسر! يعنى ما حالا عمار ياسرى نداريم، كه وقتى حضرت اينها را گفتند وبه ياد اين دوستان خالصشان افتادند، در منبر شروع كردند به گريه كردن.
حضرت خيلى خطبه مؤثرى در آنجا ايراد كردند به طورى كه مردم‏فوق العاده گريستند و بعد از آن بود كه عده زيادى هم حركت كردند و به‏نخيله كوفه رفتند و در آنجا چادر و پرچم زدند و آماده شدند. تاريخ‏مى‏نويسد : " فما دارت الجمعة حتى ضربه الملعون ابن ملجم‏ " (٦) اين جمعه به جمعه‏بعد نرسيد كه ضربت ابن ملجم به حضرت وارد شد. اين نشان مى‏دهد كه‏خطبه مذكور در روز جمعه بوده است.
بعدها هم اين كار بوده است، منتها ديگران چون چنين قدرت وتوانايى را نداشته‏اند ديگر چيزى به نام خطبه و خطابه از آنها باقى نمانده‏است كه قابل توجه باشد. در دوره ابو بكر نماز جمعه اقامه مى‏شد وهمچنين در دوره عمر.
از جمله خصوصيات خلافت عثمان اين است كه شايد دو سه روزبود كه خليفه شده بود روز جمعه پيش آمد. بالاى منبر رفت. چشمش كه‏به جمعيت افتاد زبانش بند آمد. نتوانست‏سخنى بگويد و پايين آمد. وقتى‏پايين آمد اين جمله را گفت : " انتم الى امام عادل احوج منكم الى امام خطيب‏ " (٧) شما به يك پيشواى عادل بيشتر احتياج داريد تا به يك پيشواى سخنور.
مروان حكم گفت : اگر همين دو كلمه را بالاى منبر گفته بودى خيلى‏خطيب خوبى بودى؛ يعنى خوب بود همين دو كلمه را بالاى منبرمى‏گفتى، چرا پايين گفتى؟ البته او نه عادل بود و نه خطيب، ادعايى بود كه‏مى‏كرد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. جمعه/٩ - ١١.
٢. وسائل الشيعه، ج ٧/ص ٣٣١.
٣. [اين سخنرانى در كتاب ده گفتار چاپ شده است. ]
٤. توبه/١٠٨.
٥. نهج البلاغه، خطبه ١٨٢.
٦. مناقب، ج ٣/ص ١٩٤.
٧. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ١٣/ص ١٣.


*****

ديگر خصوصيات نماز جمعه
امام براى ايراد خطبه‏هاى نماز جمعه كه دو خطبه است‏با يك زى‏خاصى براى خطبه خواندن مى‏رود، زيى كه جمع ميان حالت نمازگزار وحالت جهادكننده است. امام عصا و يا شمشير خود را به دست مى‏گيرد ودامنها را بالا مى‏زند و مى‏رود بالاى منبر مى‏ايستد و در زى يك مجاهدخطبه مى‏خواند.
امام جمعه در خطبه براى مردم چه بايد بگويد؟ اين مطلب را درضمن حديثى كه در همان سخنرانيها (خطابه و منبر) نقل كرده‏ايم و چاپ‏شده است، حضرت رضا عليه السلام به بهترين وجهى بيان كرده‏اند. البته يكى ازكارها نصيحت و پند و اندرز و موعظه است، ذكر خداوند است، ثنا و حمدالهى است، بردن نام پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه عليهم السلام است. متاسفانه فرصت‏نكردم كه متن حديث را مجددا به ذهنم بسپارم. از آن سه قسمت وقسمت‏يادم هست (١) .
يكى اين است كه امام جمعه وظيفه دارد تازه‏ترين خبرها را از آنچه‏در دنياى اسلام واقع شده است‏به اطلاع مردم برساند. ببينيد اسلام تا چه‏اندازه توجه دارد كه مسلمين را در جريان اطلاعات مربوط به دنياى اسلام‏قرار دهد. من در آن خطابه‏ها گفتم : اندلس اسلامى را در سيصد الى‏چهار صد سال قبل قتل عام كردند و اين عضو بزرگ را از تن اين اندام‏بريدند و تا سيصد سال بعد اين طرف دنياى اسلام خبردار نشد كه چنين‏عضوى را از او بريده‏اند! در تمام تواريخى كه در اين سيصد چهارصدسال نوشته‏اند اشاره‏اى به چنين قضيه‏اى نيست. اولين كتابى كه در اين‏زمينه نوشته شد، همين كتابى است كه مرحوم دكتر آيتى خودمان نوشتند وخيلى كتاب خوبى هم هست. در جاهاى ديگر هم همين طور است. فرض‏كنيد شهرهاى ايران را كه روسها بردند، آيا ساير بخشهاى دنياى اسلام‏خبردار شدند كه چنين قضيه‏اى بوده است؟ پس اين خطبه‏ها و خطابه‏ها واين منبرها كه وظيفه امامى است كه جمعه را اقامه مى‏كند، يكى براى اين‏است كه تازه‏ترين اطلاعات دنياى اسلام را به اطلاع مردم برساند.
امر ديگرى كه حضرت رضا عليه السلام فرمود اين است كه امام جمعه‏مصالح مردم را براى آنان بازگو كند؛ يعنى درباره مصالح كلى عالم اسلام‏براى مردم بحث كند.

قربانى شدن نماز جمعه در ميان اهل تسنن
نماز جمعه در ميان اهل تسنن به يك شكل خاص قربانى شد. آنهاظاهرش را حفظ كرده‏اند يعنى نماز جمعه مى‏خوانند ولى به اقرارخودشان - كه در اين كتب تفاسير اغلب من مى‏بينم - [روح آن حفظ نشده‏است] . آيه مى‏فرمايد : " اذا نودى للصلاة من يوم الجمعة فاسعوا الى ذكر الله‏ " وقتى‏كه نداى نماز جمعه بلند مى‏شود، بشتابيد به سوى ذكر حق. خداوند خطبه‏را " ذكر حق‏ " ناميده است. اصلا روح نماز جمعه همين دو خطبه است.
بعدها در نماز جمعه به جاى همه حرفها، مدح و ثناى خلفا و سلاطين‏وقت گفته شد. يعنى آقاى خطيب شروع مى‏كرد يك سخنرانى در مدح‏اين آقايى كه آنجا نشسته بود ايراد مى‏كرد : خدا سايه فلان كس را از سرمسلمين كم نكند و غيره. فخررازى و ديگران مى‏گويند : اينها همه‏ " ذكر الشيطان‏ " است در حالى كه قرآن مى‏گويد : " فاسعوا الى ذكر الله‏ " . اينها رااهل سنت در كتابهايشان نوشته‏اند.
ببينيد در همين نماز جمعه و خطبه نماز جمعه كه در اسلام اين قدرداراى اهميت است‏بنى اميه چطور اسلام را مسخ كردند. بنى اميه سب ولعن على عليه السلام را جزء اركان خطبه نماز جمعه قرار دادند. ببينيد اسلام ازكجاها خورد! وقتى اين نماز جمعه اينچنينى كه بايد در درجه اول به‏وسيله امام معصوم و در درجه بعد توسط امام عادل بپا شود، توسطفاسق‏ترين و ظالمترين امامها اقامه شد معلوم است كه وضعش به چه‏صورت در مى‏آيد.

ممنوع شدن سب امير المؤمنين عليه السلام توسط عمر بن عبد العزيز
عمر بن عبد العزيز بود كه قضيه سب و لعن على عليه السلام را ممنوع كرد.
خودش مى‏گويد : دو قضيه باعث‏شد كه من اين كار را منع كردم. يكى اينكه وقتى بچه بودم معلم سر خانه‏اى داشتم كه مى‏آمد و براى من تدريس‏مى‏كرد. ما در كوچه‏ها با بچه‏هاى هم‏سن و سال بازى مى‏كرديم. به اين‏بچه‏ها چنان آموخته بودند كه بدون اينكه قصد خاصى هم داشته باشند، دو كلمه كه صحبت مى‏كردند، تا كسى حركتى مى‏كرد و از او مى‏پرسيدندچرا اين كار را كردى، وقتى مى‏خواست‏بگويد من اين كار را نكردم، العياذ بالله مى‏گفت : " لعنت‏بر على، كى من چنين كارى كردم؟ " عمر بن‏عبد العزيز مى‏گويد يك بار كه ما در كوچه اين كارها را مى‏كرديم معلم من‏آمد از آنجا گذشت. قرار بود براى تدريس به من به مسجد برود و من هم‏به آنجا بروم. به مسجد رفتم ديدم مشغول نماز است. منتظر ماندم تانمازش تمام شود. تا گفت‏ " السلام عليكم‏ " به سرعت از جا بلند شد و دوباره‏گفت : " الله اكبر " . تا اين نماز ديگر هم تمام شد زود بلند شد و نماز ديگرى‏را شروع كرد. ديدم وقت گذشت و حس كردم كه امروز نمى‏خواهد به من‏درس بدهد. پيش خود گفتم : بايد بفهمم چرا نمى‏خواهد به من درس‏بدهد. اين بار به محض اينكه گفت : " السلام عليكم‏ " ديگر مجال ندادم، فوراسلام كردم و گفتم : استاد! آيا امروز نمى‏خواهيد به من درس بدهيد؟ ديدم‏رفتارش با من جور ديگرى است. گفتم : آيا تقصيرى كرده‏ام؟ گناهى‏كرده‏ام؟ گفت : آن چه كارى بود كه در كوچه كردى؟ آن چه بود كه من از توشنيدم؟ گفتم : چه چيزى؟ موضوع را گفت. بعد، از من پرسيد : تو از چه‏موقع اطلاع پيدا كردى كه خداوند پس از آنكه بر اهل بدر راضى شد برآنها غضب كرد؟ (اهل تسنن مساله اهل بدر را قبول دارند. ) من هم بچه‏بودم و بى اطلاع، گفتم : مگر على هم از اصحاب بدر بود؟ گفت : " هل البدرالا لعلى؟ ! " مگر در بدر قهرمانى غير از على بود؟ اصلا بدر مال على است. ازآن پس تصميم گرفتم كه ديگر اين كار را نكنم.
عمر بن عبد العزيز مى‏گويد قضيه دوم مربوط است‏به زمانى كه پدرم حاكم مدينه بود. پدرم كه خطبه مى‏خواند مى‏ديدم كه خيلى فصيح و بليغ‏حرف مى‏زند جز آنجا كه مى‏رسد به لعن على عليه السلام كه گويى زبانش به‏لكنت مى‏افتد. در خلوت از پدرم پرسيدم : تو چرا همه چيز را خوب بيان‏مى‏كنى الا اين يكى را؟ علتش چيست؟ گفت : آخر اين مردى كه ما داريم‏لعن مى‏كنيم از تمام صحابه پيامبر افضل است و هيچ كس بعد از پيامبر به‏اندازه او مستحق درود نيست. گفتم : اگر اين طور است چرا او را لعن‏مى‏كنى؟ گفت : اگر ما او را اين طور نكوبيم و لعن نكنيم، امروز نمى‏توانيم‏بچه‏هايش را بكوبيم. (سياست را ببينيد! ) گفت : ما گذشته اينها را بايداين گونه بكوبيم تا بچه‏هايشان موقعيت‏خلافت پيدا نكنند. اگر بنا باشد كه‏على را آن طور كه هست‏بشناسانيم به شر بچه‏هايش گير مى‏كنيم، چون‏مردم خواهند گفت مستحق خلافت آنها هستند.
عمر بن عبد العزيز مى‏گويد : من اين دو قضيه را كه ديدم با خودم عهدكردم كه اگر روزى قدرت پيدا كردم، سب و لعن على عليه السلام را قدغن كنم وقدغن هم كرد.
كيفيت قدغن كردن را بعضى به اين شكل نوشته‏اند كه ذهن مردم شام‏را در همان چيزى كه در دوران كودكى در ذهن عمر بن عبد العزيز بودراسخ كرده بودند كه على عليه السلام مردى بود كه اصلا مسلمان نبود و كافر بودو براى مردم شام جز كفر على عليه السلام مساله ديگرى مطرح نبود.
عمر بن عبد العزيز با يك مرد يهودى (يا مسيحى) تبانى مى‏كند. به اومى‏گويد : روز جمعه كه من به مسجد مى‏روم در مجمع عمومى بيا و دخترمرا خواستگارى كن. تو چنين مى‏گويى و من چنين مى‏گويم و همين طور.
آن شخص آمد و خواستگارى كرد. عمر بن عبد العزيز گفت : تو كيستى ومذهبت چيست؟ گفت : من فلان كس و يهودى هستم. گفت : مگر نمى‏دانى‏كه در اسلام دختر را به كافر نمى‏شود داد؟ گفت : اگر اين طور است، پس چرا پيامبر شما دخترش را به كافر داد؟ چرا دخترش را به على داد؟
عمر بن عبد العزيز رو به جمعيت كرد و گفت : يا جواب او را بدهيد و يا اگرجواب ندهيد، اگر بشنوم كسى لعن على را كرده است‏سرش را از تنش‏جدا خواهم كرد.

نماز جمعه در شيعه
حكم نماز جمعه در شيعه چيست؟ در اينجا نظريات مختلفى است.
بعضى مى‏گويند اصلا نماز جمعه اختصاص به امام معصوم دارد؛ جز امام‏معصوم كس ديگرى حق ندارد نماز جمعه را اقامه كند؛ حتى مجتهد عادل‏جامع الشرايط مبسوط اليد هم حق ندارد نماز جمعه بخواند. اين نظر، بسيار ضعيف است‏به جهت اينكه معصومين محدودند و نماز جمعه‏براى همه دنيا و براى هميشه است. [معمولا] فقها چنين حرفى رانمى‏زنند. آنها كلمه‏ " امام و يا نايب امام‏ " را به كار مى‏برند.
آيا نايب امام اختصاص به نايب خاص دارد يا نواب عام هم مى‏توانندنماز جمعه را اقامه كنند؟ مثلا امير المؤمنين خودشان امام هستند و نايبهاى‏خاص ايشان حكامى بودند كه در بلاد معين كرده بودند. بعضى مى‏گويندنواب عام، يعنى هر كس كه مجتهد شد مى‏تواند نماز جمعه را اقامه كند.
ولى بعضى ديگر مى‏گويند نه، در اين جهت هر مجتهدى نايب عام نيست.
مرحوم آقاى بروجردى عقيده‏شان اين بود كه نماز جمعه نمازحكومتى است؛ يعنى نمازى است كه حاكم اسلامى و حاكم شرعى بايدبخواند نه فقط يك مجتهد. آن وقت‏يا بايد حاكم شرعى‏اى باشد كه بالفعل‏حاكم است و يا اگر بالفعل حاكم نيست كسى باشد كه در مقام به‏دست گرفتن حكومت است. مرحوم آية الله بروجردى مى‏گفتند در دوران‏ائمه عليهم السلام هم هر كسى كه در صدد انقلاب عليه خلفا بود به خودش اجازه مى‏داد كه نماز جمعه بخواند. تاريخ هم همين را حكايت مى‏كند كه آن‏كسى كه نماز جمعه مى‏خواند يا خودش مبسوط اليد بود و يا در مقام به‏دست آوردن بسط يد بود و الا مجتهدى كه گوشه خانه خودش نشسته‏است و جز هفته‏اى يك بار از خانه بيرون نمى‏آيد و بعد عبايش را به سرش‏مى‏كشد و به خانه مى‏رود اصلا معنى ندارد كه بيايد نماز جمعه بخواند.
اصلا كار او نيست كه بيايد مصالح عمومى مردم در دنياى اسلام را به آنهاخبر ندارد تا بيايد خبر برساند؛ خودش از بى‏خبرترين مردم دنياست، آنوقت‏بيايد خبرها را به مردم برساند؟ !
مرحوم آقاى بروجردى مى‏گفتند در جنگهاى عثمانى و صفوى، صفويه ديدند يكى از مظاهر شوكتى كه عثمانيها دارند و شيعه‏ها ندارند، نماز جمعه است. خيلى ناراحت‏شدند. عثمانيها روز جمعه كه مى‏شد نمازجمعه مى‏خواندند و از نيروى نماز جمعه براى جنگها حداكثر استفاده رامى‏كردند. البته آنها بحثشان در نماز جمعه بيشتر اين بود كه شيعه كافراست و اگر هفتاد كافر را بكشيد به اندازه اين است كه يك شيعه را بكشيد واز اين حرفها. صفويه به علماى شيعه مى‏گفتند آخر اين نماز جمعه يك‏نماز اسلامى است نمى‏شود كه ما نداشته باشيم. آن وقت‏سلاطينى مثل شاه‏طهماسب و كسانى ديگر بودند كه از طرف علما خود را مجاز مى‏دانستندنماز جمعه بخوانند. از آن وقت‏به بعد بود كه مسجد جمعه‏ها در ايران هم‏تاسيس شد كه البته قبلش هم مسجد جمعه‏ها بود ولى مال اهل تسنن بود.
بعدها نماز جمعه يك شكل مسخره‏آميزى پيدا كرد؛ يعنى آن نماز جمعه‏واقعى اسلامى ديگر عملا نه در ميان اهل تسنن تشكيل مى‏شود و نه درميان شيعه (٢) .

خاطره‏اى از مراسم حج
در عربستان سعودى زمينه نماز جمعه‏هايى فراهم مى‏شود كه اصلادر دنيا بى‏نظير است. در يكى از سفرهايى كه به سفر حج مشرف شده‏بوديم روز هفتم ذيحجه مصادف با جمعه بود. روز هفتم ذيحجه روزى‏است كه حجاجى هم كه به مدينه رفته‏اند به مكه آمده‏اند و همه حجاج درآنجا جمع شده‏اند. مردمى هم كه اهل عربستان سعودى هستند ومى‏خواهند به حج‏بيايند آمده‏اند. در مسجد الحرام به اين عظمت، يك‏جمعيت پانصد هزار نفرى تشكيل مى‏شود. عده‏اى هم براى نماز درخيابانها مى‏ايستند چون اتصال صف را خصوصا با بودن راديوها وبلندگوها كه صداى امام شنيده مى‏شود شرط نمى‏دانند. ما وقتى خطبه اين‏امام جماعت را گوش كرديم، گفتيم صد رحمت‏به اين روضه‏خوان‏هاى‏خودمان! آنقدر بى‏محتوا بود كه خدا مى‏داند. سياست اين است كه بايدبى‏محتوا باشد. خطيب جمعه مناسك حج را براى مردم گفت. هر كس كه‏آنجا آمده است و فردا كه روز هشتم است مى‏خواهد به عرفات برودمناسك حج را مى‏داند. ضمنا حجاج، مذاهب مختلف دارند. تو كه وهابى‏هستى كسى به حرف تو گوش نمى‏كند. كوچكترين اشاره‏اى به مسائل‏مهم دنياى اسلام در اين خطبه‏ها نمى‏شود و صد در صد كنترل شده است.
يك جمعيت‏حدود پانصد هزار نفرى كه اسلام به نام حج از يك طرف و به‏نام جمعه از طرف ديگر به وجود آورده است اين طور هدر مى‏رود. واقعامن آن روز كه از راديو آن خطبه‏ها را گوش كردم و آن جمعيت را در آنجاديدم تاسف عجيبى به من دست داد كه چگونه نيروهاى اسلام به دست‏اين حكومتهاى فاسد و كثيف هدر مى‏رود.
شركت در نماز جمعه اگر نماز جمعه، نماز جمعه باشد واجب است.
نماز جمعه‏اى كه خليفه اموى بخواهد بخواند كه نماز جمعه نيست، اگرنماز جمعه‏اى كه اسلام مى‏خواهد، تشكيل شود، شركت همه واجب است‏و هر كارى در آن حال حرام است.
" يا ايها الذين امنوا " اى اهل ايمان! " اذا نودى للصلاة من يوم الجمعة‏ " در آن‏وقت از روز جمعه كه فرياد براى نماز يعنى صداى مؤذن بلند مى‏شود " فاسعوا الى ذكر الله‏ " بشتابيد به سوى ذكر حق. مقصود از ذكر الله فقط نمازنيست كه استماع خطبه مستحب باشد؛ به اجماع همه مفسرين و فقهااستماع خطبه هم واجب است نه فقط شركت در آن دو ركعت. " فاسعوا الى‏ذكر الله‏ " قرآن خود اين سخنرانى و خطبه را " ذكر الله‏ " مى‏نامد. اين تعبيرات، تعبيرات كوچكى نيست، حساب دارد. همين جاست كه مفسرين‏اهل سنت مى‏گويند : خطبه‏هايى كه امروز در نماز جمعه خوانده مى‏شود " ذكر الشيطان‏ " است در حالى كه قرآن از خطبه‏هاى نماز جمعه به ذكر الله‏تعبير مى‏كند.
" و ذروا البيع‏ " خريد و فروش را رها كنيد. گفته‏اند : بيع به عنوان مثل‏براى كار است؛ يعنى هر كارى را رها كنيد. در فقه وقتى مى‏خواهند مثال‏بزنند به بيع حرام كه خود تصدى به اين عمل حرام است، مى‏گويند : " بيع‏وقت النداء " و مقصود همين است. همين كه صداى مؤذن بلند شد، اشتغال‏به هر گونه كارى حرام است. همين سعوديها ظاهرا را حفظ مى‏كنند. البته‏سالهاى اول بيشتر ظواهر را رعايت مى‏كردند، حالا آن قدرها هم دقت‏نمى‏كنند. كسانى كه آن وقتها رفته بودند مى‏گفتند : صداى اذان كه بلندمى‏شد حتى آن كسى كه جنسش در ترازو و مشغول معامله بود معامله رارها مى‏كرد و مى‏گفت : حرام! حرام!
" ذلكم خير لكم ان كنتم تعلمون‏ " اين برايتان خير و مصلحت است اگربدانيد و بفهميد. مراد از " تعلمون‏ " در اينجا [علم به] شى‏ء خاصى نيست‏بلكه چيزى است كه ما از آن به‏ " رشد " تعبير مى‏كنيم : اگر مردم عالم ورشيدى باشيد، اگر فهم داشته باشيد.
" فاذا قضيت الصلاة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله و اذكروا الله كثيرالعلكم تفلحون‏ " هرگاه كه نماز به پايان مى‏رسد در زمين پخش شويد. اين امر [به پراكنده شدن] را اصطلاحا " امر عقيب حظر " مى‏گويند. اگر حظر ومنعى باشد و بعد از منع، امرى برسد علامت رخصت است؛ نه دلالت‏بروجوب مى‏كند و نه دلالت‏بر استحباب. " فانتشروا فى الارض‏ " يعنى مانعى‏نيست اگر خواستيد متفرق شويد؛ نمازتان كه تمام شد اگر مى‏خواهيد، همان جا بمانيد و مشغول ذكر خدا شويد و يا اگر ميلتان بود متفرق شويد.
" و ابتغوا من فضل الله‏ " و از فضل الهى بجوييد يعنى مشغول كار و كسب‏شويد. " فضل‏ " زياده و منفعت است. ولى " و اذكروا الله كثيرا لعلكم تفلحون‏ " خدا را زياد ياد كنيد، باشد كه رستگار شويد؛ در حالى كه مشغول كسب وكار هستيد، زياد در ياد خدا باشيد و از خدا غافل نشويد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. [مراجعه شود به كتاب ده گفتار، سخنرانى‏ " خطابه و منبر " . ]
٢. [خواننده محترم توجه دارد كه اين تفاسير مربوط به قبل از پيروزى انقلاب شكوهمند اسلامى است. ]


*****

لغزش بعضى از مسلمين
در يكى از نمازهاى جمعه، خطا و لغزشى از مسلمين صادر شد كه‏قرآن كريم از آن لغزش در اينجا ياد مى‏كند و آن را مورد ملامت قرارمى‏دهد. نوشته‏اند سالى بود كه در مدينه مجاعه و قحطى بود؛ ارزاق‏كمياب بود و از خارج وارد مى‏كردند. مردى بود به نام دحيه كلبى كه در آن‏وقت هنوز اسلام اختيار نكرده بود. او معمولا از شام و جاهاى ديگراجناسى از ارزاق و غير ارزاق مى‏آورد. وقتى همراه اجناس وارد مى‏شدخود او و يا از اهل مدينه طبل و ساز مى‏زدند و كارهاى لهوى انجام‏مى‏دادند تا مردم را بيشتر جمع كنند. روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله ايستاده بودند و مشغول ايراد خطبه‏هاى جمعه بودند. صداى ساز و طبل و دهل دحيه‏كلبى كه از يك طرف ساز و دهل بود و از طرف ديگر اجناس آورده بودبلند شد. تا اين صدا بلند شد در ميان جمعيت ولوله‏اى افتاد : زود برويم كه‏دير مى‏شود. عده زيادى بلند شدند و رفتند در حالى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله‏مشغول خطبه خواندن بودند. عده قليلى از مردم ايستادگى كردند و نرفتند.
اينجاست كه قرآن آن گروه اول را به نحو ملايمى ملامت مى‏كند : " و اذا راواتجارة او لهوا انفضوا اليها " آنگاه كه تجارت و يا لهوى مى‏بينند - كه ايندو با هم‏بوده است و لهوش مقدمه تجارت بوده است - به سوى آن پراكنده‏مى‏شوند و گويا ديگر دست از پا نمى‏شناسند. " و تركوك قائما " و تو را رهامى‏كنند در حالى كه ايستاده‏اى و مشغول خطبه خواندن هستى. " قل ماعند الله خير من اللهو و من التجارة‏ " بگو آنچه كه در نزد خداست از اينها بهتراست؛ نبايد به خاطر چنين چيزى كارى را كه مربوط به خداست تحقيركنيد. " و الله خير الرازقين‏ " و خدا بهترين روزى دهندگان است؛ يعنى اعتمادو توكلتان به خدا باشد. اينجا آيات سوره جمعه پايان مى‏پذيرد.
پروردگارا! دلهاى ما به نور ايمان منور بگردان! نيتهاى ما راخالص بگردان! پرتوى از انوارى كه بر دلهاى بندگان‏خالص و مخلص و متهجدينت تابانيده‏اى بر دلهاى ما هم‏بتابان! خدايا! دست ما را از دامان ولاى على و آل على كوتاه‏نفرما! ما را پيرو واقعى آنها قرار بده! پروردگارا! قلب‏مقدس امام زمان از همه راضى بفرما! پروردگارا! اموات مارا مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده!
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات

تفسير سوره منافقون
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و اذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رؤوسهم و رايتهم‏يصدون و هم مستكبرون×سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم‏لن يغفر الله لهم ان الله لا يهدى القوم الفاسقين×هم الذين يقولون‏لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات والارض و لكن المنافقين لا يفقهون×يقولون لئن رجعنا الى المدينة‏ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن‏المنافقين لا يعلمون (١) .
اين آيات مربوط به منافقين و سوره هم به نام سوره منافقون است.
درباره نفاق و منافق به طور كلى و درباره منافقين در اسلام در جلسه‏گذشته (٢) توضيحاتى داديم و باز هم لازم است توضيحاتى داده شود كه به‏دو سه نكته اشاره مى‏كنم.

اختلاف ميان تشيع و تسنن در مورد منافقين
نكته اول راجع به منافقين در صدر اسلام است كه گفتيم اينجا يك‏نوع اختلاف نظرى ميان شيعه و سنى وجود دارد. اهل تسنن معمولامنافقينى را كه در قرآن از آنها ياد شده است و بلكه اساسا منافقين در دوره‏اسلام را منحصر مى‏دانند به منافقين مدنى، يعنى منافقينى كه از انصارهستند، و معتقدند كه اينها در اوايل ورود پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله هم ريشه‏شان كنده‏شد و كارشان تمام شد. اين طور هم تعليل مى‏كنند - كه تا اين مقدار حرف‏درستى است - كه در مدينه گروهى بودند كه در راسشان مردى بود به نام‏عبد الله بن ابى كه اينها از اول، از آمدن پيغمبر ناراضى بودند، يعنى آمدن‏پيغمبر اكرم منافع خاص آنان را در خطر مى‏انداخت، ولى موج اسلام درمدينه موجى بود غير قابل مقاومت و اينها چاره‏اى نداشتند الا اينكه خودرا در زير پوشش اسلام مخفى كنند؛ يعنى در باطن همان كه بودند بودند، ولى تظاهر به اسلام مى‏كردند. شك ندارد كه چنين گروهى در مدينه‏بوده‏اند و اينها منافق بوده‏اند و بسيارى از آيات هم ناظر به همانهاست وشان نزول آيات نفاق اغلب در مورد همانهاست.
ولى آيا منافقين منحصر بودند به همين منافقين مدنى كه به قول اين‏حضرات ريشه آنها هم در همان زمان پيامبر كنده شد، و يا نه منافقين‏منحصر به اينها بودند و نه ريشه خود اينها كنده شد؟
وقتى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله از دنيا رفت، منافقين هنوز گروهى قوى ونيرومند بودند. اين مطلب دلايلى دارد. يكى اينكه اين يك امر واضح وروشنى است كه همان طور كه موج اسلام در مدينه خواه ناخواه سبب شدكه عده‏اى هم كه در واقع مسلمان نبودند تظاهر به اسلام كنند، در سالهاى‏آخر يعنى بعد از آنكه مكه فتح شد، عين همان جريان، در مكه تكرار شد؛
يعنى موج اسلام باز مكه را آنچنان گرفت كه باز عده‏اى از مردم مكه، ازهمان قرشى‏ها، وقتى ديدند كه ديگر اين موج غير قابل مقاومت است‏خودشان را در زير پوشش اسلام مخفى كردند. امثال ابو سفيان در حدودبيست‏سال با پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله جنگيده بودند و به شدت هم مخالفت‏كرده بودند، احقاد بدريه و حديبيه و احديه در اينها بود، كشته‏ها داده‏بودند، در راه مبارزه با اسلام همه چيزشان را در واقع از دست داده بودند.
شك ندارد كه وقتى موج اسلام مكه را گرفت و اينها تظاهر به اسلام كردند، اسلام اينها يك اسلام واقعى نبود و لهذا عمار ياسر در مورد اينها فرمود :
" ما اسلموا و لكن استسلموا " (٣) يعنى در واقع اسلام نياوردند، تظاهر به اسلام كردند.
و اما اينكه سياست پيغمبر اكرم در مورد منافقين چه سياستى بود، درباره منافقين اهل مدينه مورد اتفاق است. سياست ايشان درباره منافقين‏سياست‏حذر و احتياط بود، نه اينكه كسانى كه تظاهر به اسلام مى‏كنند، مادامى كه عملى بر ضد انجام نداده‏اند، اينها را پيغمبر اكرم بكشد؛ اين طورنبوده است.
مطلب ديگر اين است كه اين مطلب كه اينها مدعى مى‏شوند كه حتى‏منافقين مدينه با وفات پيغمبر اكرم يا نزديك به وفات ايشان به كلى‏ريشه كن شدند اين هم يك حرف صد در صد قابل قبولى نيست كه حتى‏منافقين مدينه هم چنين شده باشند.

نكته‏اى از علامه طباطبايى
نكته‏اى علامه طباطبايى ذكر كرده‏اند و نكته خوبى هم هست و آن اين‏است : مساله‏اى كه فوق‏العاده نظر را جلب مى‏كند اين است كه چطور است‏كه منافقين تا پيغمبر اكرم زنده هستند تحريكات مى‏كنند ولى پيغمبر كه ازدنيا مى‏رود و دوره خلافت‏خلفا مى‏رسد ديگر نامى از اين منافقين‏نيست؟ منافقين كوچكترين تحريك و دسيسه‏كارى در دوره خلفانكردند. اينها چطور يكمرتبه مؤمن و عابد شدند؟ ! تا پيغمبر زنده بود، اينها مؤمن واقعى نشدند ولى آيا پيغمبر كه از دنيا رفت، يكمرتبه اينهامؤمن واقعى شدند و يا اينها در دوره خلافت، منافع خودشان راتامين يافته ديدند و از اين جهت صدايشان خوابيد؟ اين خودش مساله‏فوق‏العاده‏اى است كه تا پيغمبر زنده است اينهمه صداى اينها هست - كه‏در خود قرآن منعكس است - ولى پيغمبر كه از دنيا مى‏رود، يكمرتبه گويى‏چنين افرادى اصلا وجود نداشته‏اند و اصلا ديگر در تاريخ اسلام اسمى ازمنافقين برده نمى‏شود. اين نشانه اين است كه در اثر وفات پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و برقرارى خلافت، جريان شكلى پيدا كرد كه منافقين منافع‏خودشان را تامين يافته ديدند، اين بود كه ديگر اسمى و صدايى از آنهانبود. اين مطلب حتى در مورد منافقين مدينه صادق است و در موردمنافقين مكه امثال ابوسفيان كه تاريخچه خيلى روشنى دارد.
مساله ديگر كه بايد عرض كنم اين است كه آيا منافقين منحصر به‏همين دو گروه هستند، يعنى گروههايى بعد از آن كه مى‏بينند موجى‏آنچنان شديد است و غير قابل مقاومت، از اول خودشان را در زير اين پوشش مى‏برند، و يا ممكن است افرادى ابتدا مؤمن باشند و بعد منافق‏بشوند؟ بله، همه جور احتمال در كار بشر هست! همان طور كه ممكن‏است افرادى مؤمن باشند و بعد كافر شوند، به طريق اولى اين احتمال‏هست كه افرادى مؤمن باشند و بعد منافق بشوند. آنهايى كه كافر مى‏شوندچرا كافر مى‏شوند؟ انسان بعد از اينكه ايمان پيدا كرد و واقعا چيزى راانتخاب كرد، هميشه در معرض امتحانات هست و در آن وقت است كه‏گاهى انسان لغزش پيدا مى‏كند و كافر مى‏شود و به طريق اولى منافق هم‏ممكن است‏بشود و بلكه احتمال اينكه منافق بشود خيلى بيشتر است وشايد اسلام از منافقينى كه در يك دوره مؤمن راستين بوده‏اند و بعد منافق‏شده‏اند بيشتر ضرر برده‏است تا منافقينى كه از اول منافق بوده‏اند. منافقينى‏كه از اول منافق بودند، اعتمادها را نتوانستند جلب كنند، ولى منافقينى كه‏از ابتدا منافق نبودند و بعد منافق شدند اعتمادها را جلب كرده و بعد منافق‏شده بودند و خطر اينها خيلى بيشتر است. حتى همه منافقين مدينه مثل‏عبد الله بن ابى نبودند كه از ابتدا منافق باشند بلكه عده‏اى از آنان ابتدا مؤمن‏بودند و بعد منافق شدند. قرآن مى‏فرمايد : " ذلك بانهم امنوا ثم كفروا " (٤) . پس‏اين كه ما بياييم و بگوييم همين كه كسى اسلام آورد اگر از ابتدا اسلامش‏اسلام حقيقى باشد و از روى نفاق نباشد، اين ديگر تا ابد اسلامش از روى‏نفاق نيست، اصلى نيست كه دليلى داشته باشد كه انسان بتواند بپذيرد، بلكه اصل غير قابل پذيرشى است.

تكيه قرآن بر حذر از منافقين
مساله‏اى كه فوق العاده توجه انسان را به خود جلب مى‏كند اين است‏كه در قرآن بيش از هر كتاب ديگرى روى احتياط و حذر از منافقين تكيه‏شده است. شما در هر كتاب مذهبى ديگرى مى‏بينيد كه صحبت از مؤمن وكافر است، ولى قرآن در مقابل مؤمن، دو گروه را قرار مى‏دهد : كافر ومنافق. مؤمن، يعنى يك انسان با ايمان يكچهره كه چهره درونش ايمان وچهره برونش هم ايمان است. كافر يعنى يك انسان بى ايمان يكچهره كه‏چهره درونش بى‏ايمانى و چهره برونش هم بى‏ايمانى است. ولى منافق‏يك بى‏ايمان دوچهره است كه چهره درونش بى‏ايمانى و چهره برونش‏ايمان است. اين اگر مساله‏اى بود كه اختصاص به همان گروه منافقين‏مدينه مى‏داشت اينهمه آيه در مورد منافقين نازل نمى‏شد. اين قضيه به‏صدر اسلام هم اختصاص نداشته و براى ذيل اسلام و بلكه براى دنياهميشه بوده است.
نكته ديگر اين است كه نفاق از مختصات بشر است. معمولا درحيوانات اثرى از نفاق يعنى دوچهرگى و دورويى ديده نمى‏شود. شايدخيلى به ندرت در بعضى از حيوانات زيرك چنين چيزى ديده شود، يعنى‏حيوان به حالتى بر ضد حالتى كه داراست تظاهر كند. حيوان اگر خشم‏بگيرد آثار خشم در صدايش و حنجره‏اش ظاهر مى‏شود؛ اگر خوشحال‏شود فورا جست و خيز مى‏كند؛ اگر دردش بيايد ناله مى‏كند. هر صدايى ازحيوان يك نشانه واقعى است از حالتى كه دارد و ميان حالتش و آن صداياعلامتى كه از خود بروز مى‏دهد اختلاف نيست؛ اين انسان است كه اين‏قدرت را دارد كه ممكن است‏با يك نفر در نهايت درجه دشمن باشد و دردلش حقد و كينه او را داشته باشد ولى وقتى با او بنشيند تظاهر به دوستى‏كند و با چهره باز برخورد كند و اظهار خوشوقتى و خوشحالى كند. اكثرتعارفاتى كه در ميان مردم معمول است نوعى نفاق است‏براى اينكه دروغ‏است. كسى به خانه مى‏آيد و صاحبخانه مى‏گويد قدم روى چشم ما گذاشتيد، چنين و چنان كرديد، اما همينكه مهمان مى‏رود، خلافش رامى‏گويد و باطنش را ظاهر مى‏كند. بشر به دليل اينكه هوشش بيشتر وعقلش زيادتر است مى‏تواند منافق‏گرى و دورويى كند (٥) .
هرچه انسانها بدوى‏تر هستند صريح‏تر هستند يعنى فاصله ميان‏درون و بيرونشان كمتر است. هرچه انسانها به طرف تمدن آمدند و هرچه‏كه فرهنگ و تمدنشان پيش رفت‏بر نفاقشان افزوده شد، يعنى فاصله ميان‏اين دو چهره‏شان زياد شد و اين امر مثالهاى بسيارى دارد به طورى كه‏دنياى ما را بايد گفت‏ " دنياى نفاق‏ " . آن انسانهاى اولى در صورتى كه‏منافق‏گرى مى‏كردند، اگر فاصله دو چهره‏شان چهار سانتيمتر بود حالاانسانها در حدى منافق شده‏اند كه فاصله ميان دو چهره‏شان چند فرسخ‏است و كشف اين [نفاقها] فوق‏العاده مشكل است. اين نيرنگهايى كه‏استعمارچى‏هاى دنيا مى‏زنند و كارهايى كه مى‏كنند اگر لاى اولش را بازكنى چيزى نمى‏فهمى؛ لاى دوم را كه بازكنى باز هم نمى‏فهمى، لاى سوم‏را كه باز كنى چيزى نمى‏فهمى، آن لاى صدمش را اگر كسى باز كند، آن‏نيت‏حقيقى را در آن لاى صدم مى‏فهمد.
حذر از اينها خيلى مشكل است. هر مقدار كه نفاق شديدتر وپرپيچ و خم‏تر و دقيق‏تر باشد احتياط از آن مشكلتر و دشوارتر است. " هم‏العدو فاحذرهم‏ " (٦) . دستور، دستور احتياط است. احتياط كردن از اينها صددرجه دشوارتر و مشكلتر است.
مرحوم آقا ميرزا محمد صادق اصفهانى از علماى خيلى بزرگ وهم دوره مرحوم آقا سيد ابو الحسن بودند. ايشان بعد به اصفهان آمد كه اگردر نجف مانده بود خودش مرجع تقليد بود. ايشان گفته بود از اصفهان‏براى سفر حج عازم مكه شدم (در آن وقت‏بيشتر با كشتى مى‏رفتند و ازكشورهايى عبور مى‏كردند) . در يكى از سفارتخانه‏هاى خارجى دنبال‏گذرنامه رفته بودم. يك وقت ديدم مردى با زبان فارسى فصيح صدا زد : آقاميرزا صادق! آقا ميرزا صادق! بعد مثل يك آدم كاملا آشنا شروع به صحبت‏كرد. هرچه فكر كردم ديدم او را نمى‏شناسم. آخر گفت : من رانمى‏شناسى؟ گفتم : نه. گفت : من در زمان مشروطيت در نجف در فلان‏حجره بودم، و خودش را معرفى كرد. يادم آمد كه او طلبه‏اى بود ازشاگردهاى مرحوم آخوند كه آنچنان زاهد و مقدس و متدين بود و آنچنان‏درسهايش را هم خوب حاضر مى‏كرد كه مورد اعتماد همه قرار گرفته بود.
معلوم شد كسى بوده كه سى سال ماموريت داشته است.
بشر اين قدر قدرت و توانايى دارد كه پرده روى چهره خودش بكشدو چهره واقعى خود را پنهان كند. " هم العدو فاحذرهم‏ " . قرآن مى‏فرمايد ازاين طور دشمنان بپرهيز.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. منافقون/٥ - ٨.
٢. [نوار جلسه مذكور در دست نيست. ]
٣. بحار الانوار، ج ٣٢/ص ٣٢٥.
٤. منافقون/٣.
٥. سالهاى اولى كه به تهران آمده بودم پيش يك نفر چند درسى انگليسى خواندم. مى‏گفت‏مثلى در انگليسى هست كه مى‏گويند : " خدا به انسان زبان داده براى اينكه هميشه ضد آنچه‏كه فكر مى‏كند بگويد " .
٦. منافقون/٤.

۴
آشنايي با قرآن كتمان ممدوح و نيكو

مطلب ديگر اين است كه اگر چه در صورتى كه انسان قدرت و توانايى‏اينكه بتواند اسرار خود را مخفى كند نمى‏داشت اين نوع عمل خدعه وفريبكارى را كه بالاترين خدعه‏هاست انجام نمى‏داد، ولى بشر به واسطه‏همين توانايى كه دارد مى‏تواند از بزرگترين فضيلتها برخوردار باشد، فضيلتى كه نقطه مقابل نفاق است. هر كتمانى كه نفاق نيست. نفاق يعنى‏باطن بد و يت‏بد را به قصد خدعه و فريب مردم مخفى كردن؛ جوفروختن و گندم نمايى كردن. عكس قضيه چگونه است؟ عكس قضيه‏اين‏گونه است كه انسانى به كمالاتى از معنويت رسيده باشد كه اگر مردم ازآن اطلاع پيدا كنند دست و پايش را مى‏بوسند، خاك پايش را بر مى‏دارندولى او اين كمالات را مخفى مى‏كند و مى‏خواهد اين راز بين خودش وخداى خودش باشد؛ ببين تفاوت ره از كجاست تا به كجا؟
داستان آن غلام را شنيده‏ايد كه در خانه امام زين العابدين عليه السلام بود.
سال قحطى و سختى بود و باران نيامده بود. مردم به صحرا رفته بودند ودائما دعا مى‏كردند و نماز مى‏خواندند. شخصى مى‏گويد : من غلامى را دريك غربت و تنهايى و خلوت در آنجا ديدم. نماز خواندن و عبادت او وگريه و خشوع او و مناجاتى كه با حق كرد و دعايى كه كرد مرا مجذوب‏كرد. من شك نكردم كه بارانى كه آمد از دعاى او بود. دنبالش را گرفتم وتصميم گرفتم هر طور كه هست او را در اختيار بگيرم براى اينكه غلام اوبشوم. خدمت امام زين العابدين عليه السلام رفتم و عرض كردم : من مى‏خواهم‏اين غلام را از شما بخرم نه براى اينكه غلام من باشد بلكه براى اينكه‏مخدوم من باشد و خدمتگزار او باشم. غلام را حاضر كردند. وقتى او راخريدم، نگاه حسرتبارى به من كرد و گفت : تو چه كسى هستى كه مرا ازمولايم جدا كردى؟ گفتم : قربان تو، من تو را براى اين نخريدم كه تو راخدمتگزار خودم قرار بدهم، بلكه براى اين خريدم كه خدمتگزار توباشم. من در تو چيزى ديدم كه در كس ديگرى نديدم. جز براى اينكه‏خدمتگزار تو باشم هيچ قصد و غرضى نداشتم. من مى‏خواهم از محضرتو بهره ببرم و بعد جريان را به او گفتم. تا جريان را گفتم رو كرد به آسمان‏و گفت : خدايا اين رازى بود بين من و تو. من نمى‏خواستم بندگان تو از آن‏اطلاع پيدا كنند. حال كه بندگانت را مطلع كرده‏اى خدايا مرا ببر. همين راگفت و جان به جان آفرين تسليم كرد.
بشر قدرت كتمان كردن دارد، اما چه چيزى را بايد كتمان كند؟ يكى بدى را كتمان مى‏كند و تظاهر به خوبى مى‏كند و ديگرى از اين قدرت و ازاين كمال و توانايى به اين نحو استفاده مى‏كند كه اسرارش را - كه اگر مردم‏اطلاع پيدا كنند او را به عرش برين مى‏رسانند - از مردم پنهان نگاه دارد.
در قرآن درباره بعضى از فقرا چنين آمده است : " يحسبهم الجاهل اغنياءمن التعفف‏ " (١) . اين نقطه مقابل نفاق است. بعضى از فقرا به واسطه اينكه‏عفيف هستند آنچنان روى فقر و نادارى خودشان را مى‏پوشانند ونمى‏خواهند كسى بفهمد كه آنها فقير هستند كه مردم خيال مى‏كنند آنهااغنيا هستند.
پس نه اين است كه اگر ظاهر با باطن فرق داشته باشد مطلقا بد است.
اگر انسان كارى كند كه باطنش از ظاهرش بهتر باشد و هميشه كوشش كندكه ظاهرش يك درجه پايين‏تر از باطنش باشد خيلى هم خوب است وبراى انسان كمال است. آنچه كه اسمش نفاق است فريب است، خدعه‏است، گول زدن مردم است.
تعبيرى در سوره‏ " علق‏ " آمده است كه مى‏فرمايد : " كلا لئن لم ينته لنسفعابالناصية * ناصية كاذبة خاطئة‏ " (٢) [چنين نيست، اگر از كارش دست‏برندارد] در قيامت موى پيشانى او را خواهيم گرفت، اين پيشانى دروغگوى‏خطاكار. پيشانى دروغگو، يعنى اين سيماى دروغگو، سيمايى كه مردم‏فكر مى‏كنند كه او چه آدم خوبى است اما اين سيما دروغ مى‏گويد.
نمى‏فرمايد زبانش دروغ مى‏گويد بلكه مى‏فرمايد خود پيشانى‏اش دروغ‏مى‏گويد.
در آيه بعد، قرآن لحن اكيدى دارد. بعد از آن كه تشت رسوايى‏منافقين از بام افتاد و معلوم شد كه اينها خطا كرده‏اند، بعضى به آنها گفتند :
برويد خدمت رسول اكرم صلى الله عليه و آله و اظهار ندامت كنيد و از ايشان بخواهيداز خداوند براى شما طلب مغفرت كند. اين سخن به آنها بر مى‏خورد! " واذا قيل لهم تعالوا يستغفر لكم رسول الله لووا رؤوسهم‏ " وقتى به آنها گفته مى‏شودبياييد تا پيغمبر براى شما استغفار كند سرشان را مى‏پيچند كه اين حرفهاچيست كه مى‏زنيد؟ " و رايتهم يصدون و هم مستكبرون‏ " اينها را مى‏بينى درحالى كه صد مى‏كنند - كه هم ممكن است‏به معناى اعراض خودشان باشدو هم به معناى اعراض دادن مردم : خودشان روى بر مى‏گردانند و يا مانع‏مردم هستند - و آنها تكبر مى‏ورزند. كسى كه به پيغمبر ايمان داشته باشد، محال است در مقابل ايشان استكبار بورزد.
قرآن مى‏فرمايد ولى كار اينها از اين حرفها گذشته است. به آنهاگفته‏اند بياييد پيغمبر براى شما استغفار كند. مگر اين گناهان با اين‏استغفارها آمرزيده مى‏شود؟
" سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم‏ " فرقى نمى‏كند، چه‏تو براى اينها استغفار بكنى و چه نكنى خدا هرگز اينها را نخواهد آمرزيد.
" ان الله لا يهدى القوم الفاسقين‏ " خدا مردم فاسق و خارج را هدايت نمى‏كند.
فسوق همان خروج است.
آيه بعد گويى مى‏خواهد بيان كند كه چرا خداوند اينها را نمى‏آمرزد.
قرآن يك گناه اين منافقين را كه اهانتى بود كه به خدا، پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، اسلام و مؤمنين كردند گوشزد مى‏كند : " هم الذين يقولون لا تنفقوا على من عندرسول الله‏ " اينها همان كسانى هستند كه به ياران خودشان مى‏گويند چرا به‏اين مردمى كه نزد پيغمبر هستند انفاق مى‏كنيد؟ چرا به اصحاب مهاجرپيغمبر انفاق مى‏كنيد؟ كلمه‏ " انفاق‏ " را به كار برده‏اند. قرآن در سوره حشرهمين قصه را نقل مى‏كند. قرآن كلمه‏ " ايثار " را به كار مى‏برد. ايثار يعنى از خودگذشتگى. اينها كه كلمه‏ " انفاق‏ " را به كار مى‏برند مى‏خواهندمهاجرين را تحقير كنند. گويى چنين مى‏گويند كه چرا مثلا به اين گداهااين قدر پول مى‏دهيد؟ البته اين را در بين رفقاى خودشان مى‏گفتند كه بعد، از طرف زيد بن ارقم - كه در آن وقت‏بچه‏اى بود و در آنجا حاضر بود وآنها متوجه نبودند كه ممكن است‏خبر بدهد - قضيه فاش شد. " هم الذين‏يقولون لا تنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا " اينها كسانى هستند كه‏مى‏گويند به مردمى كه نزد پيغمبر هستند انفاق نكنيد تا متفرق شوند.
قرآن مى‏فرمايد : " و لله خزائن السموات و الارض‏ " چه فكر كرده‏ايد؟ شماخيال كرده‏ايد كه ريشه همه چيز، شندر غاز (٣) پولى است كه مردم مى‏دهند؟
خيلى به اصطلاح اقتصادى و مادى فكر كرده‏ايد. مساله، مساله ايمان‏است، مساله اتكاى به خداست و مساله نصرت الهى است. اگر مردمى‏استحقاق اين را پيدا كنند كه خدا بخواهد آن مردم را پيروز كند، همه آن‏وسائل را فراهم مى‏كند، مال و ثروت هم برايشان فراهم مى‏كند. خزائن‏آسمانها و زمين مال خداست، براى خدا كار مشكلى نيست كه بخواهدوسيله‏اى را فراهم كند. " و لكن المنافقين لا يفقهون‏ " ولى منافقين اين چيزها را نمى‏فهمند.

ذلت عبد الله بن ابى
" يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل‏ " مى‏گويند اگر ما به‏مدينه بازگرديم آن كه عزيزتر است ذليل‏تر را بيرون خواهد كرد. عبد الله بن‏ابى مى‏گفت پايم كه به مدينه برسد پيغمبر را بيرون مى‏كنم.
قرآن مى‏فرمايد : " و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين‏ " عزت منحصرا از آن‏خدا و پيامبر و مؤمنين است، يعنى تو ذليل‏تر از آن هستى كه بخواهى‏چنين كنى، تو آن قدر ذليلى كه خودت هم نمى‏دانى : " و لكن المنافقين‏لا يعلمون‏ " .
عبد الله بن ابى هنوز به مدينه نرسيده بود كه خداى متعال دو بار ذلت‏او را به او نشان داد. اين طور اشخاص كه منافق و ترسو هستند وقتى كه درميان رفقاى خودشان هستند رجز مى‏خوانند ولى در جمع به كلى شكل‏ديگرى به خود مى‏گيرند. وقتى كه آمد خدمت پيغمبر، قسمهاى غلاظ وشدادى خورد كه اصلا من اين حرفها را نگفته‏ام و اينها را به من دروغ‏بسته‏اند. اين اولين ذلتش بود. بعد هم پسرش آمد خدمت پيغمبر اكرم‏صلى الله عليه و آله و عرض كرد : يا رسول الله همه مى‏دانند كه در ميان انصار، جوانى‏نسبت‏به پدر و مادرش خوشرفتارتر از من نيست. من پدرم را به عنوان‏يك پدر دوست دارم ولى پدر من منافق است. اگر حق پدرم كشته شدن‏است فرمان بده تا خودم او را بكشم. فرمود : نه. با اينكه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله‏او را نهى كرد، آمد كنار دروازه مدينه ايستاد. هر كس مى‏آمد مى‏ديد كه اودارد قدم مى‏زند و شمشيرش هم دستش است. پدرش از دور پيدا شد.
جلوى او را گرفت و گفت‏حق ورود به مدينه را ندارى. تا پيغمبر اجازه‏ندهد من نمى‏گذارم وارد مدينه شوى. اين آدمى كه اينچنين لاف مى‏زد كه‏اگر به مدينه برگردم پيغمبر را از مدينه بيرون مى‏كنم، كارش به جايى رسيدكه روز بعد (بيش از يك روز هم تا رسيدن به مدينه فاصله نشد)
نزديكترين افراد به او يعنى پسرش به او گفت من بدون اجازه پيامبرنمى‏گذارم وارد مدينه بشوى.
" يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله و من يفعل ذلك‏فاولئك هم الخاسرون‏ " . گويى قرآن مى‏خواهد اين طور نتيجه بگيرد كه اين كسانى كه اينهمه باد و بروت مى‏كنند و اين حرفها را مى‏زنند، غرورشان به‏مال و ثروتى است كه دارند. فكر مى‏كنند هر چه هست مال و ثروت است‏و ثروت هم دست ماست پس همه چيز دست ماست، قدرت هم دست‏ماست؛ پيغمبر و مهاجرين كه از مكه آمده‏اند ثروتى ندارند، ثروت مال‏ماست. ما همين قدر كه جلوى اين جريان اقتصادى را بگيريم، خواه‏ناخواه متفرق مى‏شوند. اين غرور را از مال و ثروت پيدا كرده‏اند. بعدهم كه عبد الله بن ابى خود را به عنوان عزيزتر حساب مى‏كند، تكيه‏اش به‏قوم و فاميل و بچه‏هايش است.
قرآن به عنوان نصيحت‏به مؤمنين خطاب مى‏كند كه اى اهل ايمان، ببينيد چطور مال و ثروت و فرزندان و فاميل، سبب غفلت و غرور و سبب‏نفاق عده‏اى شد. مبادا اين جور چيزها، مانع شما و غافل كننده شما از خداباشد. " يا ايها الذين امنوا لا تلهكم اموالكم و لا اولادكم عن ذكر الله‏ " اى اهل ايمان‏ثروتهاى شما و فرزندان شما، شما را از ياد خدا باز ندارد و غافل نكندآنچنانكه آنها را غافل كرده است. " و من يفعل ذلك فاولئك هم الخاسرون‏ " . هركس اين كار را بكند و اينچنين بشود يعنى مال و ثروتش موجب غفلتش‏بشود زيانكار است. كلمه‏ " خسران‏ " به كار رفته است چون در مال، نفع وزيان مطرح است. همين مال كه عين سود است، تبديل به زيان مى‏شود.
" و انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى احدكم الموت‏ " بر عكس، بناى كارخودتان را بر انفاق بگذاريد؛ بناى كار خودتان را بر اين بگذاريد كه تا زنده‏هستيد از مال و ثروت خودتان، خودتان استفاده كنيد. استفاده شما در اين‏است كه اينها را در راه خدا بدهيد و تنها به اين وسيله است كه مال خود رابراى خود جاويد كرده‏ايد.

سخن امير المؤمنين عليه السلام
مكرر عرض كرده‏ايم كه على عليه السلام پولى به دستشان رسيد. ايشان اين‏پول را در دستشان حركت مى‏دادند و مى‏فرمودند كه اى پول، اى دينار، اى‏درهم، تو آن وقت مال من هستى كه تو را خرج كنم. بر عكس آنچه معمولاخيال مى‏كنند كه مى‏گويند پول تا وقتى كه در دست من است مال من است، ايشان فرمودند : پول تا در دست من است مال من نيست؛ وقتى كه پول راخرج كردم آن وقت است كه مال من مى‏شود.
" و انفقوا مما رزقناكم من قبل ان ياتى احدكم الموت‏ " انفاق كنيد از آنچه كه به‏شما روزى داده‏ايم پيش از آنكه مرگ يكى از شما فرا برسد. وقتى كه مرگ‏فرا مى‏رسد، آن وقت است كه هر كس آرزو مى‏كند كه اى كاش مهلتى‏داشت و مى‏توانست از مال خود در راه خدا خرج كند؛ در درجه اول‏واجبات را و در درجه دوم مستحبات را انجام دهد. بعضى گفته‏اند : اينجامقصود واجبات است. شايد هم چنين باشد.
" فيقول رب لو لا اخرتنى الى اجل قريب‏ " خدايا چرا مدت كمى به من مهلت‏نمى‏دهى؟ كمى به من مهلت‏بده، همين قدر مهلت‏بده كه بتوانم مالم را درراه تو خرج كنم. " فاصدق و اكن من الصالحين‏ " تا در راه خدا صدقه بدهم و ازمردمان صالح و شايسته باشم. ولى قرآن مى‏فرمايد : " اجل مسمى‏ " تخلف‏پذير نيست. " و لن يؤخر الله نفسا اذا جاء اجلها " خدا هرگز هيچ نفسى راكه اجلش فرا رسيده، به تاخير نمى‏اندازد؛ اينها خيال و حرف است. " و الله‏خبير بما تعملون‏ " و خدا به آنچه كه شما انجام مى‏دهيد خبير و آگاه است.
درباره " و اكن من الصالحين‏ " كه در همين آيه بود كه خدايا چرا اجل مرابه تاخير نينداختى تا صدقه بدهم و از صالحين باشم، ابن عباس گفته است :
" اصدق‏ " اشاره است‏به اينكه حق واجب مالم را بدهم " و اكن من الصالحين‏ " يعنى حج واجب خودم را انجام بدهم. درباره كسانى كه حج واجبشان را انجام نداده‏اند (و ظاهرا درباره كسانى هم كه حقوق مالى واجب ديگران راادا نكرده‏اند چنين تعبيرى هست) در حديث آمده است كه وقتى‏مى‏خواهند بميرند، به آنها گفته مى‏شود حالا ديگر مختاريد، مى‏خواهيديهودى بميريد، مى‏خواهيد نصرانى بميريد؛ ديگر نمى‏توانيد مسلمان‏بميريد. حج در سابق واقعا يك عمل رياضت و نيمه جهاد بوده است ولى‏حالا به صورت تفنن و سفر تفريحى درآمده است.

ذكرى از امام حسن عليه السلام
از جمله چيزهايى كه در مورد امام حسن مجتبى عليه السلام - كه اين ايام، ايام شهادت ايشان است - نوشته‏اند اين است كه ايشان در عمرشان مكرر (شايد بيست‏بار) هرچه داشتند نصف كردند؛ نصف را براى خود نگه‏داشتند و نصف ديگر را در راه فقرا و مواردى كه لازم بود، انفاق كردند.
امام حسن عليه السلام سفرهاى متعدد پياده به حج مشرف شدند. با اينكه‏مركوب داشتند ولى سوار نمى‏شدند و اين عمل را براى خودشان به‏صورت يك رياضت و عبادت واقعى در مى‏آوردند. مقام ايشان بالاتر ازاين است كه بخواهيم اين حرفها را بزنيم ولى شك ندارد كه براى افرادعادى هم آن حالى كه در سفر پياده پيدا مى‏شود هرگز با اين تنعمها حاصل‏نمى‏شود.
امام مجتبى عليه السلام در حال پيدا كردن در هنگام عبادت فوق‏العاده‏بودند. دشمنان ايشان، چه تهمتها به ايشان زدند، چه دشمنان امويشان وبدتر از آنها دشمنان عباسى، چون در دوره بنى العباس علويان بنى الحسن‏زياد قيام مى‏كردند و دستگاه سياست و تبليغات بنى العباس براى اينكه‏سادات بنى الحسن را بكوبد شروع به تبليغات عليه جد آنها يعنى امام‏حسن عليه السلام كرده بود : زن خيلى زياد گرفته است، مرد عياشى بوده است و از اين جور نسبتها، در صورتى كه امام مجتبى عليه السلام‏ " اعبد " اهل زمانشان‏بوده‏اند. نماز كه مى‏خواندند سراسر گريه بود و اگر به آيه‏اى از آيات قرآن‏مى‏رسيدند كه در آن آيه ذكرى از عذاب بود، مى‏افتادند و غش مى‏كردند.
نمونه‏اى بودند از پدر بزرگوارشان على عليه السلام. آنچه كه درباره على‏عليه السلام شنيده‏ايد، نمونه‏اش درباره امام حسن عليه السلام صادق است. اين كه‏روزگار با اين وجود مقدس در زمان خودش چه كرد و بعد در زمانهاى‏بعد از خودش، دستگاه خلافت عباسى چه كرد داستان درازى دارد. ده‏سالى كه بعد از پدر بزرگوارشان زنده بودند كه بين نه تا ده سال طول كشيد (امير المؤمنين عليه السلام در سال چهلم هجرى و امام حسن عليه السلام در سال چهل‏و نهم هجرى از دنيا رفتند) دوره حكومت استبدادى سياه معاويه است وبيشترين فشارها روى شخص امام است. ديگر معاويه از هيچ گونه آزار واذيت و تحقير و تبليغى عليه امام حسن عليه السلام خوددارى نمى‏كرد. در اوايل‏حكومت معاويه هنوز به اصطلاح آنچنان كه بايد و شايد صابون معاويه وبنى اميه به جامه مردم نخورده بود؛ اواخر حكومت معاويه و در زمان‏حكومت‏يزيد بود كه تشت اينها ديگر به طور كلى از بام افتاد و الا قبلا مردم‏مى‏گفتند معاويه مرد با كفايتى است. معاويه به حكم اينكه بعد از خودش‏تمام انديشه‏اش اين بود كه خلافت‏به پسرش يزيد برسد موانع را در زمان‏حيات خودش يكى پس از ديگرى بر مى‏داشت و اين اختصاص به امام‏حسن عليه السلام ندارد. عده ديگرى هم كه از نظر مردم يا از نظر خودشان‏كانديداى خلافت‏بودند، همه را از بين برد مثل سعد بن وقاص. معاويه‏سعد بن وقاص پدر عمر سعد را مسموم كرد و كشت چون يكى از شش‏نفرى بود كه عمر براى شورا معين كرد. قهرا در ميان مردم [شايع] بود كه‏سعد مردى است كه لياقت‏خلافت دارد براى اينكه خليفه دوم او را هم‏جزو آن شش نفر نامزد كرد. مردى است‏به نام‏ " عبد الرحمن بن خالد " كه پسر خالد بن وليد است.
چون پدرش سردار معروفى بود خودش هم ادعاهايى داشت. معاويه او راهم مسموم كرد و از بين برد و حتى چندين نفر از بنى اميه را كه داعيه‏خلافت داشتند از بين برد. در مورد آنها، هدف معاويه فقط اين بود كه‏خودشان را از بين ببرد ولى راجع به امام حسن عليه السلام هدف ديگرى هم‏داشت و آن اين بود كه مى‏خواست علاقه و محبت‏به امام حسن عليه السلام را ازبين ببرد، چون مى‏دانست مردم به اهل بيت علاقه و محبت دارند و بعد هم‏مى‏خواست‏به خيال خود روح امام حسن عليه السلام را در زمان حياتشان خردكند. به حاكم مدينه سپرده بود كه روزهاى جمعه موظف هستى حتما درحضور حسن بن على پدرش را لعن و سب كنى. در آيه نماز جمعه‏خوانديم كه وقتى نماز جمعه اقامه مى‏شود بر همه واجب است‏شركت‏كنند. اگر كسى شركت نمى‏كرد نمى‏توانست‏بگويد من كه شركت نمى‏كنم‏براى اين است كه اينها لياقت اين را ندارند كه نماز جمعه را اقامه كنند.
فورا مى‏گفتند اين فرد مخالف نماز جمعه و كافر است و او را تكفيرمى‏كردند به طورى كه همان مردم مقدس مى‏ريختند و او را مى‏كشتند. امام‏در نماز جمعه شركت مى‏كرد. آن وقت در حضور حضرت و در كنار قبرپيغمبر صلى الله عليه و آله خطبه نماز جمعه - كه در دو جلسه پيش عرض كرديم كه‏وظيفه امام جمعه در هنگام ايراد خطبه چيست - تبديل شده بود به لعن وسب على عليه السلام. در آخر كار هم به فكر افتاد كه امام حسن عليه السلام را از ميان‏بردارد. اين بود كه وسيله مسموم كردن امام حسن عليه السلام را فراهم كرد، آنهم‏نه يك بار بلكه دو بار يا سه بار ايشان را مسموم كرد. . . (٤)

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. بقره/٢٧٣.
٢. علق/١٥ و ١٦.
٣. [كنايه از پول اندك. (غاز : كوچكترين واحد پول در عهد قاجاريه. ده غاز معادل يك شاهى بود - فرهنگ معين) . ]
٤. [متاسفانه جملات انتهايى نوار ضبط نشده است. ]


*****

تفسير سوره تغابن (١)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض له الملك و له الحمد و هو على‏كل شى‏ء قدير * هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن و الله‏بما تعملون بصير * خلق السموات و الارض بالحق و صوركم فاحسن‏صوركم و اليه المصير * يعلم ما فى السموات و الارض و يعلم ماتسرون و ما تعلنون و الله عليم بذات الصدور (١)
اين سوره، سوره مباركه تغابن و پنجمين مسبحات است؛ پنجمين‏سوره‏اى است كه با " سبح‏ " و يا " يسبح‏ " شروع شده است و از آن جهت‏سوره تغابن ناميده شده است كه در يكى از آيات اين سوره كه خواهد آمد (آيه نهم) مى‏فرمايد : " يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن‏ " آن روزى كه‏خدا شما را در روز جمع گرد مى‏آورد و آن روز تغابن است. اين كه معناى‏تغابن چيست هنگامى كه به آن آيه رسيديم ان شاء الله عرض مى‏كنيم.
در قسمتهاى اول اين سوره، تكيه آيات بر مساله بازگشت‏به خداونديعنى مساله معاد و همچنين نبوت است و در آخر، آيات مربوط به انفاق وصبر و برخى امور ديگر خواهد آمد، ولى ظاهرا بيشتر تكيه آيات اين‏سوره بر مساله معاد است‏به طورى كه مسائلى هم كه در ابتدا ذكرمى‏فرمايد به منزله تمهيد و مقدمه‏چينى يعنى ذكر مقدمات استدلال براى‏مساله معاد است.
شروع سوره با اين آيه است : " يسبح لله ما فى السموات و ما فى الارض‏ " هرچه در آسمانها و هرچه در زمين است ذات الله را تسبيح و تنزيه‏مى‏كنند. هر اسمى از اسماء الهى اسم يك صفت‏خاص است، مثل‏ " عليم‏ " كه خدا را به صفت‏خاص علم ياد مى‏كنيم، يا " رحيم‏ " كه خدا را به صفت‏خاص رحمت‏ياد مى‏كنيم، يا " قدير " كه خدا را به صفت‏خاص قدرت يادمى‏كنيم. ولى كلمه‏ " الله‏ " اسم يك فت‏خاص نيست، بلكه‏ " الله‏ " يعنى آن‏ذاتى كه هر صفتى كه صفت كمال است و هر اسمى كه‏ " اسم حسنى‏ " شمرده شود [در بر دارد] . در واقع‏ " الله‏ " اسم جامع است، اسمى است كه‏اجمال همه آن اسمهاست و آن اسمهاى ديگر همه تفصيل اين يك اسم‏هستند.

معناى تسبيح موجودات
همه ماسوا، همه مخلوقات، تسبيح‏گو و تنزيه‏گوى او هستند. راجع‏به اين مطلب مكرر در اوائل سوره‏هاى ديگر بحث كرده‏ايم كه آيا مقصوداز تسبيح، آن چيزى است كه فلاسفه آن را " تسبيح تكوينى‏ " مى‏نامند و به‏اصطلاح‏ " زبان حال‏ " مقصود است و نه زبان واقعى، و يا قرآن امر بالاترى را مى‏گويد؟
" زبان حال‏ " شهادتى است كه حالت‏يك فرد مى‏دهد. مثلا دو انسان راكه مى‏بينيد، به قيافه يكى كه نگاه مى‏كنيد (مثل افرادى كه در بعضى از نقاطمملكت ما هستند و غذا و ويتامين كافى به آنها نمى‏رسد) لاغر و گرفته‏است و يك انسان ديگر را كه نگاه مى‏كنيد مى‏بينيد بر عكس، چهره اوقرمز است و پى‏هاى او در زير پوست جمع شده است. مى‏گوييد : قيافه اين‏فرد اول شهادت مى‏دهد كه غذاى مناسب پيدا نكرده است‏برخلاف قيافه‏فرد دوم. در اين شهادت، زبان در كار نيست‏يعنى كسى حرف نمى‏زندولى اين حالت گوياست؛ حالت است كه حرف مى‏زند. اين را مى‏گوييم‏ " زبان حال‏ " .
مطابق اين قول، معناى تسبيح موجودات اين است كه حالت همه‏موجودات حالتى است كه شهادت مى‏دهند بر سبوحيت‏خداوند و برمنزه بودن خداوند از هرگونه نقص در ذات و در صفات و در افعال. ولى‏مكرر عرض شده است كه قرآن مطلبى بالاتر از اين مى‏گويد. البته شك‏ندارد كه همه موجودات به زبان حال چنين شهادتى را مى‏دهند ولى ازآيات قرآن استنباط مى‏شود كه يك امر بالاتر از زبان حال در كار است؛ يعنى هر ذره‏اى از ذرات موجودات با خداى خودش سرى دارد و هرذره‏اى از ذرات موجودات در حد خودش از يك شعور و آگاهى نسبت‏به‏خالق خود برخوردار است و اين زبان حتى‏ " زبان قال‏ " است نه‏ " زبان حال‏ " و لهذا تعبير قرآن اين است : " ان من شى‏ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون‏تسبيحهم‏ " (٢) .
اگر چه كلمه‏ " يسبح‏ " وصف [فعل] موجودات است چه تسبيح به‏زبان حال و چه تسبيح به زبان قال، اما در ضمن معناى آن اين است كه‏اوست‏خداى منزه از هر نقص و از هر نيستى و از هر كاستى در ذات و درصفات و افعال. خود " يسبح‏ " درباره معرفت الله و آنچه كه به خداى متعال‏مربوط مى‏شود، به ما معيار و مقياس مى‏دهد : آن چيزى را مى‏توان به خدانسبت داد كه با سبوحيت‏حق سازگار باشد و هر چه كه با سبوحيت‏حق‏ناسازگار است نمى‏توان به او نسبت داد و آيه نشان مى‏دهد كه مقدمه‏اى‏است‏براى بحث معاد. يكى از مسائلى كه خدا در فعل خودش از آن منزه‏است مساله عبث در خلقت است، اينكه خلقت عبث و بيهوده باشد وبراى يك خير و يك غرض ذاتى نباشد كه در آيه " خلقكم. . . بالحق‏ " در موردآن بحث مى‏كنيم.
پس ذات حق تعالى منزه است و همه اشياء و ذرات وجود او را تنزيه‏مى‏كنند. ذات حق منزه است از هر گونه صفت نقص و از هر گونه كار نقص‏كه يكى از آنها اين است كه معادى در كار نباشد.

ملك خداوند
" له الملك‏ " ، كه خودش يا مضمونش زياد در قرآن آمده است و اين ازآن كلماتى است كه بايد باور كنيم كه تصورش آنقدر بزرگ است كه دراذهان كوچك امثال ما آنچنان كه بايد و شايد جا نمى‏گيرد. مكرر گفته‏ايم‏كه تفاوت‏ " ملك‏ " و " ملك‏ " اين است كه ملك را در مورد داراييهاى‏اقتصادى و ثروت به كار مى‏برند و ملك را در مورد داراييهاى قدرت؛ يعنى هر چه كه در تحت نفوذ و سيطره و قدرت انسان باشد. هر ملكى رامى‏شود گفت ملك هم هست ولى هر ملكى ملك نيست. معنى آيه اين‏است كه خداوند ملك و مالك مطلق هستى است، صاحب اصلى هستى‏است، اصلا در مقابل ملكيت و مالكيت او كه همه چيز مال خود اوست و در تحت‏سلطه خود اوست ديگر هيچ قدرتى معنى و مفهوم ندارد؛ تقسيم‏ملك و تقسيم ملك با خدا كه اين مقدار مال من و اين مقدار مال تو، معنى‏ندارد. او ملك مطلق هستى است، حال كه ملك مطلق هستى است، پس درمقابل آنچه كه او بخواهد ديگر مساله مانع و " مى‏شود " و " نمى‏شود " معناندارد. براى قدرتهايى كه در داخل هستى است در مقابل يك قدرت، قدرت ديگرى مقاومت و ايستادگى مى‏كند، اما آن كسى كه تمام هستى، يكپارچه در تحت نفوذ و قدرت اوست در مورد آنچه حكمتش اقتضا كندديگر براى او مساله‏ " نمى‏شود " و امثال آن معنى ندارد. پس استبعادهايى‏كه گاهى افرادى در مورد معاد مى‏كنند مانند آنچه كه قرآن نقل مى‏كند : " من‏يحيى العظام و هى رميم‏ " (٣) (استخوان پوسيده را چه كسى زنده مى‏كند؟ ) ناشى‏از اين است كه شخص، خود را معيار و مقياس قرار داده و با حساب خوداوضاع را سنجيده است. در كار خدا فقط حكمت‏خودش حكمفرماست.
نمى‏خواهم بگويم حكمت‏خداوند قدرت او را محدود مى‏كند، محدوديت در كار نيست، قدرت او عين حكمت اوست. آنچه را كه‏حكمتش اقتضا مى‏كند و اراده و مشيت‏حكيمانه‏اش اقتضا مى‏كند انجام‏مى‏دهد و مساله اينكه اين، كار مشكلى است و آن كار آسانى است ديگر درآنجا مطرح نيست.

حمد و شكر
" و له الحمد " . حمد امرى است كه به اين طرف يعنى به جانب انسان‏مربوط مى‏شود. حمد يعنى چه؟ حمد يعنى ستايش و بلكه سپاس. سه‏لغت است در عربى كه معانى آنها خيلى به يكديگر نزديك است و مانمى‏توانيم در فارسى مرادف صد در صد براى آنها پيدا كنيم. يكى لغت‏ " مدح‏ " است، ديگرى لغت‏ " حمد " و سومى لغت‏ " شكر " . شايد معناى مدح‏تا اندازه زيادى مشخصتر باشد. مدح يعنى ستايش كردن، ستايش كردن‏چيزى به خاطر كمال و جمالى كه دارد، اعم از آنكه آن كمال و جمالش، كمال و جمال اختيارى باشد يا غير اختيارى.
خوبيهاى اشخاص دو نوع است : يكى خوبيهايى است كه خودشان‏آن خوبى را انتخاب كرده و به وجود آورده‏اند. مثلا يك نفر ادب را اختيارمى‏كند و بى‏ادبى را كنار مى‏گذارد، درس خواندن را انتخاب مى‏كند تنبلى‏را كنار مى‏گذارد، جود و سخا را انتخاب مى‏كند بخل را كنار مى‏گذارد.
اينها كارهاى اختيارى است، به دست‏خود انسان بوده كه اين كار را بكند يانكند. چنين فردى كمالى را كه خودش براى خودش انتخاب كرده است‏داراست. ولى كمالهايى هست كه اختيارى و به انتخاب خود شخص‏نيست. مثلا اگر كسى قهرمان زورمندى و داراى بنيه قوى باشد اين طورنبوده كه ضعف بنيه را اختيار نكرده و زورمندى را اختيار كرده است.
قوت بنيه چيزى است كه در اختيار او نبوده و خلقت‏به او داده است. ياكسى كه چهره و اندام زيبا دارد خودش اين چهره و اندام را براى خودانتخاب نكرده است‏بلكه براى او انتخاب كرده‏اند. حتى در مورد جمادات‏و حيوانات هم همين طور است، مثل يك گوهر گرانبهاى زيبا و يا يك‏اسب زيبا. در مورد همه اينها مدح گفته مى‏شود : فلان قهرمان را مدح‏مى‏كنم، فلان گوهر گرانبها و يا فلان اسب را ستايش مى‏كنم. مدح دراين گونه موارد است ولى حتما بايد به زبان باشد.
ولى حمد و شكر در مورد كارهاى زيباى اختيارى است‏بالخصوص‏در مورد انعامها. وقتى از ناحيه كسى به اختيار خود او خيرى به انسان‏برسد انسان او را حمد و يا شكر مى‏كند. پس هم بايد پاى خير رساندن در ميان باشد و هم پاى يك عمل اختيارى، تا انسان در مقابل آن عمل‏اختيارى طرف مقابل را حمد كند. در تعريف حمد گفته‏اند : " هو الثناءباللسان على الجميل الاختيارى‏ " و حرف درستى هم هست.
" له الحمد " يعنى حمد منحصرا از آن اوست. اين همان مفاد " الحمد لله‏رب العالمين‏ " است كه ما در نمازها مى‏خوانيم. گفته‏اند در " الحمد لله‏ " لام، لام‏اختصاص است. " الحمد لله‏ " يعنى جنس حمد اختصاص به خدا دارد. اين‏معنايش چيست؟ آيا غير خدا را نبايد حمد كرد؟ پاسخ اين است كه هم‏غير خدا را بايد حمد كرد و شكر كرد و هم غير خدا را نبايد حمد كرد وشكر كرد. اما غير خدا را بايد حمد كرد و بايد شكر كرد چرا كه وقتى‏انسانى به انسانى ديگر انعام و خدمت مى‏كند وظيفه ايجاب مى‏كند كه از اوتشكر كند. " من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق‏ " . اما در عين حال انسان بايدبداند كه هر انعامى از ناحيه هر كس به او برسد به هر نسبت كه به آن‏شخص ارتباط دارد بيش از آن به خدا ارتباط دارد، يعنى شما در همان حال‏كه از كسى كه به شما خدمت كرده تشكر مى‏كنيد و يا او را حمد مى‏كنيد درهمان حال هم بگوييد : " الحمد لله‏ " ، حمد از آن خداست، چون آن فرد، هم‏خودش و هم فكر و اراده‏اش و هر چه كه بخواهيد بگوييد باز مال‏خداست و فعل خداست و همه چيز در نهايت امر به خدا بر مى‏گردد. ولى‏به اين نكته بايد توجه كرد كه بازگشت همه چيز به خدا معنايش نفى [سببيت] انسانهاى ديگر و نفى هيچ سبب ديگرى نيست و اين يك مساله‏بسيار دقيقى است. در عين اينكه هر چيزى به سبب خود بستگى دارد، به‏خدا بستگى دارد نه اينكه به سبب خودش بستگى ندارد. اين است كه بين‏مساله‏ " اعتماد به نفس‏ " و " اعتماد به خدا " تضادى نيست و بين مساله حمدو سپاس يك مخلوق و حمد و سپاس خدا تضادى نيست.
شنيدم يك فيلم كمونيستى چينى در يكى از دانشگاهها نمايش داده‏اند. در آن فيلم پدر و پسرى مبارزه مى‏كنند و در مبارزه موفق‏مى‏شوند. پدر كه پير است و به اصطلاح به نسل گذشته تعلق دارد مى‏گويد :
خدا را شكر مى‏كنيم كه موفق شديم. پسر مى‏گويد : نه پدر، چرا خدا راشكر كنيم؟ ! ما از خودمان بايد ممنون باشيم، تكيه‏مان بايد بر خودمان‏باشد.
ولى تعليم اسلامى چيست؟ آيا تعليمات اسلامى در اين مواردمى‏گويد تو خودت مانند يك عروسك خيمه‏شب بازى هستى و يامى‏گويد تو كه هستى ديگر خدا يعنى چه؟ تعليمات اسلامى هيچكدام رانمى‏گويد بلكه مى‏گويد : در عين اينكه به خودت اعتماد مى‏كنى خدا را هم‏سپاسگو باش، يعنى ميان ايندو هيچ شكل تضادى برقرار نيست، كه اين‏خود داستان مفصلى است.
پس، از " يسبح‏ " اين نكته را فهميديم كه يكى از مقياسها و معيارهاى‏فعل خدا اين است كه بايد با سبوحيت الهى سازگار باشد و از " له الملك‏ " فهميديم كه قدرت مطلق دست اوست. پس هرچه را كه حكمتش اقتضاكند مانعى در مقابل قدرت او نيست. در " له الحمد " وقتى مى‏گوييم حمدمنحصرا مال اوست ضمنا اين مطلب را مى‏گوييم : اصلا كار او جز انعام وجز جمال و زيبايى نيست؛ اين خودش يك مقياس و معيار ديگرى است.
كارهاى خداوند همه از قبيل كارهاى حمد خيز است‏يعنى همه از نوع‏نعمت است، از نوع جمال و زيبايى است و هر كار جميلى به خدابر مى‏گردد؛ فقط نقصها به خدا بر نمى‏گردد.
" و هو على كل شى‏ء قدير " در ملكش تبعيضى نيست كه بعضى چيزهامال او باشد و بعضى نباشد؛ همه مال اوست و هيچ چيزى نيست كه او برآن ناتوان باشد؛ بر هركارى كه شما فرض كنيد او قادر است.
تا اينجا شؤون و صفات و اسماء الهى گفته مى‏شود و از راه معرفت الله و از راه توحيد براى معاد مقدمه چينى مى‏شود.
آيه بعد مربوط به انسان است : " هو الذى خلقكم فمنكم كافر و منكم مؤمن‏ " اوست كه شما را آفريده است، تا اينجا كه آفريده شده‏ايد همه يك گروه‏هستيد اما بعد از آفرينش، به حكم آنكه موجودهايى مختار و آزاد درانتخاب فعل هستيد دو گروه مى‏شويد : گروهى كفر و گروهى ايمان راانتخاب كرده و مى‏كنند؛ انسانهايى راه راست را انتخاب مى‏كنند وانسانهايى راه انحرافى را. اين آيه نظير اين آيه است : " انا خلقنا الانسان من‏نطفة امشاج نبتليه فجعلناه سميعا بصيرا * انا هديناه السبيل اما شاكرا و اما كفورا " (٤) .
" و الله بما تعملون بصير " و خدا به همه آنچه شما انسانها اعم از كافر ومؤمن انجام مى‏دهيد آگاه است؛ كوچكترين عملى از اعمال شما از ديدالهى دور نمى‏ماند و هيچ چيزى از او پنهان نمى‏ماند. اين آيه مربوط به‏خصوص انسان بود.

آفرينش به حق بپا شده است
" خلق السموات و الارض بالحق‏ " . اين در واقع فلسفه خلقت است : آسمان‏و زمين را به حق آفريده است. نقطه مقابل حق چيست؟ باطل. باطل همان‏است كه به آن پوچ، بى‏معنا و بى محتوا مى‏گوييم. هر شى‏ء بى محتوا را به‏اعتبارى باطل و به اعتبارى عبث مى‏گوييم. امروز اصطلاح‏ " بى معنا " بيشترشايع شده است و من در اينجا از همين اصطلاح رايج استفاده مى‏كنم.
دو كلمه‏ " معنى‏دار " و " بى معنا " از كجا گرفته شده است؟ الفاظى كه‏بشر در محاورات خود به كار مى‏برد الفاظ معنى دار است و قبلا اين لغات‏را براى معانى‏اى وضع كرده‏اند. مثلا اگر مى‏گويم‏ " آب‏ " ، اين‏ " آبه علاوه ب‏ساكن‏ " يك معناى قراردادى دارد كه همان ماده سيالى است كه مورداحتياج انسان است. همين طور است اگر مى‏گويم خانه، زمين و يا آسمان.
ولى ممكن است كسى لغتى از خودش بسازد - مثل بعضيها كه شوخى‏مى‏كنند و الفاظى كه هيچ معنى ندارد پشت‏سر يكديگر رديف مى‏كنند - وكلمه‏اى را به كار ببرد كه شما در هر كتاب لغتى هم بگرديد آن را پيدانكنيد، چون اساسا معنى ندارد يعنى پوچ و تو خالى است؛ فقط لفظ است‏و هيچ محتوايى ندارد.
اين اصطلاح در باب كارها هم - كه امورى واقعى هستند - به كارمى‏رود. اگر انسان كارى را براى رسيدن به حقيقتى كه مقتضاى طبيعت وفطرت انسان است (يعنى كمال انسان به آن بستگى دارد) انجام دهد اين‏كار " با معنا " ست. مثلا يك دانش‏آموز به مدرسه مى‏رود. براى چه؟ (اين‏ " براى‏ " فورا پشت‏سرش مى‏آيد) براى اينكه درس بخواند و با سواد بشود.
چرا مى‏خواهد با سواد شود؟ زيرا آدم بى‏سواد بى‏خبر است و بسيارى‏چيزها را نمى‏فهمد. يك دانش‏آموز مى‏رود و با معلومات مى‏شودبراى اينكه علم پيدا كند. اين را مى‏گوييم يك كار " با معنى‏ " ؛ كارى كه‏معنى‏اش هم در آن هست؛ زيرا اين كار مقدمه‏اى است‏براى رسيدن به‏چيزى كه خير است.
اين خيرها در نهايت‏به كجا مى‏رسد؟ به جايى مى‏رسد كه آن خير، بالذات است و ديگر در آنجا چرا ندارد و منطق الهى و منطق مادى در اين‏جهت تفاوتى ندارند. همان مساله مدرسه رفتن يك دانش آموز را دنبال‏مى‏كنيم : يك كودك چرا مدرسه برود؟ براى اينكه درس بخواند. براى چه‏درس بخواند؟ تا داراى سواد و معلومات بشود و بعد رشته‏اى مثل رشته‏فنى را انتخاب كند. براى چه رشته فنى را انتخاب كند؟ براى اينكه مهندس‏شود. براى چه مهندس شود؟ (در اينجا دو جنبه فردى و اجتماعى پيدامى‏كند. حال كه جنبه فردى را در نظر مى‏گيريم) . اگر مهندس شود ماهى‏چندين هزار تومان حقوق مى‏گيرد و بعد از آن مى‏تواند يك زندگى خيلى‏مرفه و خوبى براى خودش ترتيب دهد و خوش زندگى كند. براى چه‏خوش زندگى كند؟ ديگر " براى‏ " ندارد؛ در منطق مادى آدم همه چيز رامى‏خواهد براى اينكه در دنيا خوش زندگى كند. در اين مسير كه حركت‏كنيم بالاخره مى‏رسيم به چيزى كه آن چيز ديگر براى خودش است، يعنى‏خوشى زندگى فردى در منطق فردى؛ اين ديگر آخرين حد است.
همچنين است اگر كسى از راه منطق اجتماعى وارد شود : يك فردمهندس مى‏شود تا بعد بتواند كارهاى خيلى مهم انجام دهد و به جامعه‏خودش خدمت كند و چنين افرادى مى‏توانند جامعه خود را از جامعه‏خارجى بى‏نياز كنند تا ديگر احتياج نداشته باشيم هر چيزى را از خارج‏وارد كنيم و مى‏توانيم مستقل شويم. مستقل شويم كه چه بشود؟ براى چه‏مستقل شويم؟ براى اينكه جامعه ما هم ترقى كند و ما هم به سطح‏جامعه‏هاى ديگر برسيم و بلكه از آنها هم جلو بيفتيم. براى چه جلوبيفتيم؟ پاسخ داده مى‏شود كه ديگر " براى‏ " ندارد، اينها امورى است كه بشربه فطرت خودش آنها را مى‏خواهد مثل سعادت اجتماع؛ اين ديگرخودش خير مطلق است.
حال كسى را فرض كنيد كه با منطق آخرتى محض بخواهد صحبت‏كند. مى‏گويد فلان كار را مى‏كنم براى اينكه خدا دستور داده است و اگردستور خدا را اطاعت كنم خدا از من راضى است. اگر اطاعت كرديم وخدا راضى شد بعدش چه مى‏شود؟ بعد كه خدا راضى شود سعادت دارين (دنيا و آخرت) را به دنبال دارد. فرض كنيم به سعادت دارين نائل شديم‏بعدش چه؟ مى‏گويد : ديگر " بعد " ندارد، مگر سعادت هم بايد بعد داشته‏باشد؟ مگر انسان سعادت دارين را كه داشت‏باز آن را هم بايد براى امر ديگرى بخواهد؟
اين است كه هر منطقى را كه شما دنبال كنيد به جايى مى‏رسد كه ديگرآنجا خود بشر مى‏ايستد، اما نه از باب اينكه راه ندارد كه جلو برود، بلكه ازباب اينكه به نهايت رسيده است.
نقطه مقابل، كار پوچ است؛ كارى كه همان قدم اولش لنگ مى‏زند.
مثالهاى متعارفى در اين مورد ذكر مى‏كنند. معمولا اغلب اشخاص اين‏نوع اعتيادها را دارند : يكى عادتش اين است كه با انگشترش بازى مى‏كند، ديگرى عادتش اين است كه با تسبيحش بازى مى‏كند و سومى با ريشش‏بازى مى‏كند. مى‏پرسيم براى چه با ريشت‏بازى مى‏كنى؟ مى‏گويد الكى.
اين‏ " الكى‏ " يعنى پوچ، بيهوده. اين قبيل كارها از همان قدم اول‏ " براى‏ " ندارد تا به قدم دوم برسد. كارى است كه فقط همان كار است و براى هيچ‏انجام شده است، كارى است غير حكيمانه، غير عاقلانه. اگر انسان كارى‏انجام دهد كه اگر از او بپرسند براى چه چنين مى‏كنى، " براى‏ " نداشته باشد، اين كار را مى‏گوييم پوچ، باطل.
بر مى‏گرديم به كارهاى با معنا و غير پوچ. آنجا كه در آخر، امرى مثل‏سعادت فرد مطرح مى‏شود معنايش اين است كه اين امر يك كمال است.
خود كمال ديگر براى انسان مطلوب بالذات است و نه تنها براى انسان‏بلكه در عالم خلقت [كمال، مطلوب بالذات است] .
قرآن منطقش اين است كه خلقت آسمانها و زمين از آن جهت كه‏منتسب به ذات حق ست‏يك كار پوچ و بيهوده نيست. اين يك امر بديهى‏است كه هر چيزى وجودش كمال است و نيستى‏اش نقص. وجود عالم برعدمش رجحان داشته است‏يعنى نفس وجود دادن به آن كمال بوده است‏و علاوه بر اين چون عالم ما عالم حركت است و هر موجودى بايد تدريجابه منتهاى كمال خود برسد پس خدا عالم را خلق كرده است تا موجودات به نهايت كمال خودشان برسند. قرآن حرفش اين است كه نه تنها انسان‏بلكه همه موجودات قافله‏اى هستند كه به طرف عالم آخرت حركت‏مى‏كنند و براى همه آنها عالم آخرت هست. اگر نشئه بعد از اين دنيا كه‏نشئه بقا و جاودانگى است و نشئه‏اى است كه كشته‏ها در آنجا به ثمرمى‏رسد نبود، كار اين دنيا عبث‏بود، همان طور كه اگر دوره كشت داشته‏باشيم و دوره درو نداشته باشيم عبث است. خدا خلقت را به حق آفريده‏است و خلقت پوچ نيست و معنا دارد. روح آخرت يعنى بازگشت اشياء به‏سوى خداوند؛ از خداوند به وجود آمده‏اند و به خداوند باز مى‏گردند. اگراز خدا به وجود مى‏آمدند و به خدا باز نمى‏گشتند، خلقت‏باطل بود.
يك مقدمه براى قيامت همين مساله است كه آفرينش به حق بپا شده‏است، آفرينش پوچ و باطل نيست، آفرينش‏ " براى‏ " دارد. اما بايد توجه‏داشت كه اين در فكر كوچك ماست كه به سعادت فرد و سعادت اجتماع‏كه مى‏رسيم در اين نقطه مى‏ايستيم، ولى اگر كسى اين‏ " براى‏ " ها را خوب‏تعقيب كند مى‏بيند آن چيزى كه همه‏ " براى‏ " ها به آنجا منتهى مى‏شود خودخداست؛ آن نهايتى كه وقتى به آنجا مى‏رسند ديگر آنجا نهايت كار است وآنجاست كه همه چيز به پايان مى‏رسد خداى متعال است. خداى متعال‏خودش حق است و خلقت را كه به حق آفريده است در واقع اين گونه‏است كه خلقت را به سوى خود آفريده است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. تغابن/١ - ٤.
٢. اسراء/٤٤.
٣. يس/٧٨.
٤. انسان/٢ و ٣.

۵
آشنايي با قرآن مراد از نيكوكردن صورت انسان

" و صوركم فاحسن صوركم‏ " خدا شما را مصور گردانيد و صورت شمارا نيكو گردانيد. مفسرين اين سؤال را مطرح كرده‏اند كه آيا مقصود ازصورت در اينجا همان است كه در فارسى به آن‏ " چهره‏ " مى‏گوييم ومقصود آيه اين است كه خدا اندامهاى انسان مثل چشم را زيبا آفريد؟ اين در سوره‏ " و التين‏ " آنجا كه مى‏فرمايد : " لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم‏ " به‏تفصيل گفته خواهد شد. مفسرين گفته‏اند كه مقصود از " و صوركم فاحسن‏صوركم‏ " اين است كه در لقت‏شما نيكوترين تعبيه‏ها را فرمود و هرچيزى به جاى خودش نيكوست. " الذى احسن كل شى‏ء خلقه‏ " (١) هر چيزى‏نيكو آفريده شده است و مقصود از اينكه نيكو آفريده شده، اين است كه‏متناسب با آن هدفى است كه براى آن آفريده شده است;هر چيزى كه براى‏هدفى آفريده مى‏شود نيكو بودنش به اين است كه براى آن هدفش هرچه‏بهتر باشد.
انسان اتومبيل مى‏سازد. بهترين اتومبيل كدام اتومبيل است؟ بهترين‏اتومبيل آن اتومبيلى است كه هدفهايى را كه منظور از اتومبيل است‏بهترتامين كند. يك اتومبيل به عنوان يك وسيله نقليه به چه چيزهايى نيازدارد؟ به موتور، ترمز، فرمان و برخى چيزهاى ديگر. بهترين اتومبيل آن‏است كه متناسب با هدفهايى كه انسان از يك اتومبيل دارد همه ويژگيهاى‏لازم را به بهترين وجه داشته باشد.
پس معناى اينكه انسان را خوب آفريديم اين است كه همه ابزارهاى‏لازم را در وجود او براى رسيدن به آن هدفى كه انسان براى آن خلق شده‏است تعبيه كرديم.
" و اليه المصير " . گفتيم " خلق السموات و الارض بالحق‏ " يعنى آسمانها وزمين را به حق و نه به باطل آفريد، يعنى به سوى هدفى و به سوى مقصدى‏آفريد. اين كاروان كه حركت مى‏كند دارد به كجا مى‏رود؟ مراد از حركت، حركت مكانى نيست تا كسى بگويد مثلا خورشيد ساكن است و حركت‏نمى‏كند، بلكه مقصود اين است كه اين جهان در مجموع تحولها و تكاملهايى كه پيدا مى‏كند به سوى چه و به سوى كه مى‏رود؟ همه فكرهاى‏مادى اينجا كه مى‏رسند پايشان لنگ است. مى‏گويند : مى‏رود به ناكجاآباد!
نيست آباد! قرآن خيلى واضح و روشن مى‏گويد جهان جز به سوى خود اوبه هيچ جاى ديگر نمى‏رود : " و اليه المصير " .
كلمه‏ " صيرورت‏ " در فلسفه‏هاى امروزى از كلمات خيلى رايج است‏و در فلسفه اسلامى از زمان ملا صدرا خيلى رايج‏شده است و دراصطلاحات برخى فلسفه‏هاى جديد از قبيل فلسفه هگل صيرورت كه‏امروز به آن‏ " شدن‏ " مى‏گويند زياد به كار مى‏رود. آنچه در عالم است نه اين‏است كه چيزهايى است كه مى‏گردد بلكه آنچه هست اساسا عين گرديدن‏است. مثلا هر انسان يك قطعه گرديدن است، حقيقتش شدن است، چيزى‏جز شدن پى در پى نيست;يعنى چيزى مى‏شود و بعد چيز [ديگرى] مى‏شود و همين طور.

عارفان در دمى دو عيد كنند عنكبوتان مگس قديد كنند
" و اليه المصير " . اين گرديدنها به سوى كجاست؟ قرآن مى‏گويد به سوى‏اوست. اين‏ " به سوى او " همه حرفها را حل مى‏كند. متاسفانه كتابهايى به نام‏به سوى او نوشته‏اند كه حقيقتا چيزى كه نيست‏ " به سوى او " است.

علم خداوند به سر و پنهان‏تر از سر
" يعلم ما فى السموات و الارض و يعلم ما تسرون و ما تعلنون‏ " . بعد از اينكه‏مى‏فرمايد بازگشت همه به سوى اوست انسان را متوجه مى‏كند كه مراقب‏باش!
انسان دو جور مى‏تواند مراقبت كند : يك مراقبت، مراقبتهايى است‏كه انسانى از انسانهاى ديگر مى‏كند كه اين هميشه ملازم است‏با نوعى‏نفاق كه در سوره منافقون خوانديم. مثلا، بلا تشبيه، اگر گفتند داريد به گمرك مى‏رسيد معمولا برخى افراد به خود مى‏آيند و مى‏خواهند كارى‏كنند كه آنچه به مامور گمرك مى‏نمايانند غير از چيزى باشد كه واقعاهست. مثلا طورى قيافه مى‏گيرند كه آنها متوجه چيزى نشوند. انسان زودپرده‏اى روى خود واقعى خود مى‏كشد و يك خود مصنوعى براى خودش‏درست مى‏كند تا بتواند مفرى پيدا كند. قرآن فورا به دنبال‏ " و اليه المصير " مى‏فرمايد : پيشاپيش به شما بگوييم : او همه چيز را مى‏داند، پس مراقبت‏شما اين طور باشد كه خودتان را درست‏بسازيد نه اينكه خودتان چيزى‏باشيد و خود را چيز ديگرى بنمايانيد. ديگر در آنجا نماياندن و اين حرفهامعنى ندارد، پس خودتان را واقعا درست‏بسازيد.
بعد مى‏فرمايد : " و الله عليم بذات الصدور " و خدا به آنچه در سينه‏هاست‏آگاه است.
مفسرين اينجا اين مطلب را مطرح كرده‏اند كه بعد از اينكه مى‏فرمايد :
" و يعلم ما تسرون و ما تعلنون‏ " (مى‏داند آنچه را شما پنهان مى‏كنيد و آنچه راآشكار مى‏كنيد مى‏داند ولى هم آنچه را كه آشكار مى‏كنيد و هم آنچه را كه‏مخفى مى‏كنيد خودتان مى‏دانيد چيست;هرچه شما مى‏دانيد او هم‏مى‏داند. " و الله عليم بذات الصدور " نه تنها او آنچه را كه شما مى‏دانيد مى‏داندبلكه او هرچه را كه در باطن شماست مى‏داند;يعنى در باطن شماچيزهايى هست كه خودتان هم نمى‏دانيد. مكرر گفته‏ايم : از اين كه در سوره مباركه طه مى‏فرمايد : " انه يعلم السر و اخفى‏ " (٢) خدا از سر آگاه است و ازپنهان‏تر از سر، معلوم مى‏شود كه از سر پنهان‏تر هم چيزى هست. انسان‏يك علنى دارد و يك سرى، ديگر از سر پنهان‏تر چيست؟ وقتى ازحضرت صادق عليه السلام سؤال مى‏كنند كه‏ " از سر پنهان‏تر " ديگر چيست، مى‏فرمايد : سر آن پنهانى است كه خودت از وجود آن آگاهى، و پنهان‏تر ازسر چيزهايى است كه خودت هم خبر ندارى;يعنى خودت غافلى، خودت فراموش كرده‏اى ولى الان در باطنت وجود دارد. بر خلاف آنچه‏افراد خيال مى‏كنند كه هرچه ما فراموش كرده‏ايم محو شده است، آنچه كه‏فراموش كرده‏اى در تو وجود دارد منتها نمى‏توانى به ياد بياورى. اين يك‏مساله دقيقى است.

دنيا قيامت كوچك
" الم ياتكم نبا الذين كفروا من قبل فذاقوا و بال امرهم و لهم عذاب اليم‏ " . قرآن‏هميشه از خود دنيا به عنوان يك قيامت كوچك ياد مى‏كند، يعنى چنين‏نيست كه اعمال انسان در همين دنيا هيچ بازگشتى نداشته باشد. اين را ازاين جهت ذكر مى‏كند كه انسانها چون اهل دنيا هستند و دنيا را جلوى‏چشمشان مى‏بينند عواقب دنيوى بيشتر در آنها اثر مى‏گذارد با اينكه خيلى‏كوچكتر از عواقب اخروى است، زيرا آخرت فعلا از چشمشان مخفى‏است. قرآن مى‏فرمايد قسمتى از عقوبتها و مكافاتها در همين دنيا به‏انسانها مى‏رسد. آيه شريفه مزبور مى‏فرمايد : آيا خبر و داستان وسرگذشت ملتها و امتهايى كه قبل از شما بوده‏اند به اطلاع شما نرسيده‏است كه اينها چگونه عاقبت و نتيجه سوء اعمال خود را در همين دنيا و درهمين دادگاه الهى چشيدند؟ يعنى اين راه غلطى كه اينها مى‏روند و پيغمبراكرم صلى الله عليه و آله و همه انبياء مى‏آيند براى اينكه مردم را از اين راه غلط نجات‏دهند راهى است كه در دنيا هم عاقبت‏شومى دارد. بعد اين سؤال مطرح‏مى‏شود كه آيا اينها ديگر كارشان تمام شد و به حسابشان رسيدگى شد؟ نه، " و لهم عذاب اليم‏ " عذابى دردناك [در انتظار آنهاست] . . . (٣)

تفسير سوره تغابن (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
زعم الذين كفروا ان لن يبعثوا قل بلى و ربي لتبعثن ثم لتنبئن بما عملتم وذلك على الله يسير * فامنوا بالله و رسوله و النور الذي انزلنا و الله بماتعملون خبير * يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن و من يؤمن‏بالله و يعمل صالحا يكفر عنه سيئاته و يدخله جنات تجري من تحتهاالانهار خالدين فيها ابدا ذلك الفوز العظيم * و الذين كفروا و كذبواباياتنا اولئك اصحاب النار خالدين فيها و بئس المصير (٤) .
گفتيم كه بيشتر آيات سوره مباركه تغابن تذكر معاد است. آياتى كه‏قبلا خوانديم نوعى ذكر مقدمه و به اصطلاح مقدمه چينى براى معاد بود واساسا مهمترين رسالت پيامبران آگاه كردن مردم از همين امر است. اينكه‏مكرر در مكرر راجع به معاد بحث مى‏شود، براى اين است كه يك رسالت‏اصلى پيامبران همين است.

دو رسالت اصلى پيامبران
در رسالت پيامبران دو چيز، اصل اصل همه چيز ديگر است. يكى‏مساله توحيد و اقسام توحيد است و از آن جمله توحيد در عبادت (غيرخدا را پرستش نكردن) و دوم مساله معاد يعنى بازگشت همه مردم به‏سوى خداوند و به يك اعتبار بازگشت همه مردم به سوى اعمال و رفتار وكردار خودشان است. اگر بخواهيم از ديد ديگرى به اين مطلب نظر كنيم‏اين طور بايد بگوييم كه همه رسالت انبياء در دو چيز خلاصه مى‏شود كه‏يكى مربوط به خداست و ديگرى مربوط به انسان است و هر دو هم به‏يك اصل بر مى‏گردد. آنچه كه مربوط به خداست، يگانگى حق است از هرجهت، كه انسان بايد اين يگانگى را درك كند و بر اساس اين يگانگى حق‏عمل كند. آنچه مربوط به اسنان است اين است كه انسان يك موجود فانى‏نيست، موجودى باقى است و سعادت و شقاوت جاويدان او را اعمال ورفتار او در اين دنيا باعث مى‏شود;هر گونه در اين دنيا عمل كند در آنجانتيجه‏اش را خواهد گرفت.
معمولا اين دعوت پيامبران در هر دو جبهه با يك نوع مقاومتى‏روبرو مى‏شد، هم در جبهه توحيد و هم در جبهه معاد و در هر كدام به يك‏شكل خاص. در جبهه معاد اغلب به صورت يك استبعاد بود : مگر چنين‏چيزى ممكن است؟ انسان بعد از اينكه مرد، ديگر مرد و تمام شد، فانى ونيست‏شد. خيال مى‏كردند مردن براى انسان فنا و نيستى است. وقتى كه‏انسان مرد و يست‏شد و اعضاى بدنش متفرق گرديد و هر جزئى به جايى‏پراكنده شد، مگر مى‏توان باور كرد كه باز همين انسان مبعوث و محشوربشود؟ قرآن مى‏فرمايد : " زعم الذين كفروا ان لن يبعثوا " .
" زعم‏ " را معمولا به‏ " گمان كرد " ترجمه مى‏كنند. در زبان عربى چندلفظ ديگر هم داريم كه معناى آنها به معناى‏ " زعم‏ " نزديك است، مثل‏ " حسب‏ " و " ظن‏ " . " زعم‏ " با " ظن‏ " و با " حسب‏ " فرق مى‏كند. " زعم‏ " رامعمولا در جايى مى‏گويند كه اظهار يك ادعا باشد، غير از اين است كه مثلاانسان در مورد چيزى فقط در ذهن خودش گمان مى‏كند و خيالى درذهنش مى‏چربد. معنى‏ " زعم‏ " اين نيست كه اينها در دل خودشان خيال‏مى‏كنند و اين خيال در ذهنشان مى‏چربد، اگر مقصود اين مى‏بود كلمه‏ " ظن‏ " به كار برده مى‏شد;بلكه‏ " زعم‏ " يعنى چيزى را كه به آن يقين ندارنداظهار مى‏دارند. در واقع‏ " زعم‏ " در اينجا يعنى ادعا مى‏كنند. در نهج البلاغه، حضرت راجع به عمرو عاص كه بحث مى‏كنند مى‏فرمايند : " عجبا لابن‏النابغة يزعم لاهل الشام ان فى دعابة‏ " (٥) يعنى شگفتا و عجبا از پسر نابغه - كه‏مقصود عمرو عاص است - كه در برابر مردم شام چنين ادعا مى‏كند، نه‏اينكه در دل خودش گمان مى‏كند. او در عيب‏جويى از من چنين ادعاى‏پوچى مى‏كند كه من صلاحيت‏خلافت ندارم، براى اينكه من انسان‏خوشرو و مزاحى هستم و انسانى كه خليفه است‏بايد عبوس و خشمگين‏باشد تا مردم از او بترسند!
ادعاهايى را كه بى‏مبنا و بر اساس تخيلات پوچ باشد " زعم‏ " مى‏گويند.
" به زعم فلان كس‏ " يعنى به ادعاى خيالى و پوچ او، ادعايى كه هيچ اصل ومبنايى ندارد. بنابراين معناى " زعم الذين كفروا " اين است كه كافران ادعامى‏كنند، ولى ادعايى كه هيچ مبنا و اصلى ندارد، ادعاى پوچ.
كافران چه ادعا و چه اظهارى مى‏كنند؟ " زعم الذين كفروا ان لن يبعثوا " چنين ادعا مى‏كنند كه هرگز مبعوث نخواهند شد و هرگز بعث و برانگيختن و حشرى نخواهد بود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. سجده/٧.
٢. طه/٧.
٣. [متاسفانه چند دقيقه آخر نوار ضبط نشده است. ]
٤. تغابن/٧ - ١٠.
٥. نهج البلاغه، خطبه ٨٤.


*****

اقامه برهان در عين تكرار مدعا
قرآن در اينجا جوابى مى‏دهد كه اين جواب دو جنبه دارد;در عين‏اينكه تكرار مدعاست اقامه برهان بر مدعا هم هست.
توضيح [جنبه اول] اين است كه اگر كسى چيزى را مشاهده كرده‏است كه ديگران مشاهده نكرده‏اند و ديگران دائما او را تكذيب مى‏كنندچه راهى براى بيان دارد جز اينكه دائم قسم بخورد كه و الله من راست‏مى‏گويم؟ مثلا كسى ادعا مى‏كند كه من شب كه اينجا خوابيده بودم، نيمه‏شب صدايى شنيدم و هنگامى كه بلند شدم ديدم افرادى براى دزدى‏آمده‏اند. مرا كه ديدند فرار كردند و رفتند. كسى مى‏آيد و مى‏گويد آقا توبيخود مى‏گويى. چنين فردى چه راهى براى اثبات اين مطلب دارد جزاينكه دائم قسم بخورد كه به خدا من راست مى‏گويم؟
خود حضرت رسول صلى الله عليه و آله عين همين تعبير را دارند. ايشان در اوايل‏بعثت مردم را در تپه‏ " صفا " - كه يكى از دو طرف سعى صفا و مروه است‏جمع كردند. در مكه رسم بر اين بود كه وقتى حادثه مهمى پيش مى‏آمد ومى‏خواستند به مردم اعلام كنند، آن كسى كه مى‏خواست اعلام كند به كوه‏صفا مى‏رفت. پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله كه در دوران قبل از رسالت هم به عنوان‏امين و صادق و راستگو و مرد فوق‏العاده و متينى شناخته مى‏شدند بالاى‏تپه صفا رفته و مردم را فراخواندند. مردم جمع شدند. به آنها فرمودند : اگربه شما خبر بدهم كه من پشت كوهستان مكه رفته‏ام و ديده‏ام كه يك لشكرجرار قصد حمله به مكه را دارند آيا قبول مى‏كنيد؟ (مقصود امرى است كه‏براى خودم مشهود است) همه گفتند : البته، ما از تو جز راستى و درستى نديده‏ايم;تو صادق و امين هستى و سخنت را مى‏پذيريم. وقتى از آنهااقرار گرفتند فرمودند : پس من به شما خبر مى‏دهم كه وراى اين زندگى‏شما زندگى ديگرى هست و آن زندگى ديگر چنين و چنان است;من آنچه‏را كه ديده‏ام به شما مى‏گويم. ابولهب كه عموى پيامبر بود يكدفعه‏دستهايش را به هم كوبيد و گفت : براى يك چنين مطلبى ما را جمع‏كردى؟ ! ما خيال كرديم صحبت پول و زندگى است.
غرض اين است كه وقتى كسى حقيقتى را مشاهده كرده است و آنچه‏را كه مى‏داند به مردمى كه نمى‏دانند اطلاع مى‏دهد آنگاه كه مردم او راتكذيب كنند، راهش اين است كه مرتب قسم بخورد كه مطلب همين طوراست كه من مى‏گويم و اشتباهى در آن نيست و عين حقيقت است. از اين‏نظر قرآن جواب را به همين شكل مى‏دهد : " زعم الذين كفروا ان لن يبعثوا قل‏بلى و ربي لتبعثن ثم لتنبئن بما عملتم و ذلك على الله يسير " بگو به پروردگارم قسم‏كه چنين است، البته و البته به پروردگارم قسم كه شما مبعوث خواهيد شدو تمام كارهايى كه امروز انجام مى‏دهيد در آينده يك به يك به اطلاع شماخواهد رسيد و به حساب اعمال شما رسيدگى خواهد شد و اين امرمستبعدى نيست. خداست، وقتى كه خدا مى‏گويد، بر خدا همه كارهاآسان است. اين يك جنبه قضيه است.
جنبه دوم قضيه اين است كه برهان مطلب هم گفته شده است.
توضيح اينكه به هر اسمى از اسمهاى خداوند مى‏توان قسم خورد ولى دراينجا به‏ " رب‏ " قسم خورده شده است. اگر فرموده بود " بلى و الله‏ " قسم بود واگر فرموده بود " بلى و الرحمن‏ " باز قسم بود ولى مى‏فرمايد : " بلى و ربي‏ " يعنى‏بله، سوگند به ذات خداوند كه پروردگار من است و پروردگار همه عالم‏است. اين‏ " پروردگار " يعنى آن ذاتى كه اشياء را در رسيدن به كمال و غايتى‏كه استعداد رسيدن به آن را دارند پرورش مى‏دهد. پروراندن يعنى چه؟ حقيقت پروراندن چيست؟ فراهم‏كردن مقدمات و وسايل براى چيزى كه‏استعداد رسيدن به كمال و غايتى را دارد به طورى كه آن چيز به نهايت‏خودش برسد. يك تخم گل مى‏تواند همان ابتدا فاسد شود، جوانه از زمين‏كه بيرون آمد مى‏تواند به خاطر نرسيدن آب يا امر ديگرى از بين برود. ولى‏پروراندن گل اين است كه كمالات و استعدادات گل به نهايت‏برسد;تاآنجا كه ممكن است‏شكوفه كند و گل بدهد. خداوند كه‏ " رب العالمين‏ " است، يعنى استعدادهايى را كه در ذات موجودات هست‏به فعليت‏مى‏رساند. استعداد انسان و بلكه هر موجودى در دنيا پايان نمى‏پذيرد.
انسان استعداد بقا دارد و خداى رب العالمين و پرورش دهنده موجودات، انسان را تا آنجايى كه مى‏تواند برود مى‏برد.
پس در ضمن يك قسم برهان مطلب هم گفته شده است. خداوندمتعال مكرر در قرآن مى‏فرمايد خلقت‏ " عبث‏ " نيست، بيهوده و بدون‏هدف و غايت نيست;چنين نيست كه اشياء در وسط راه معلق و فانى‏شوند. خداى متعال در نهايت امر هر موجودى را به هر حدى كه بايدبرسد مى‏رساند و حد نهايى انسان جاودانگى و باقى ماندن است.
پس اينكه فرمود : " سوگند به پروردگارم كه پروردگار همه جهانيان‏است‏شما مبعوث مى‏شويد " يعنى بعث‏شما شانى از شؤون ربوبيت‏حق تعالى است.
" ثم لتنبئن بما عملتم‏ " بعد خبر داده مى‏شويد به آنچه انجام داده‏ايد.
" لتنبئن‏ " از ماده‏ " نبا " است و " نبا " يعنى خبر، اطلاع، آگاهى. اين فعل، مجهول است و باز با نون تاكيد ثقيله آمده است;يعنى قطعا و شديدا خبرداده مى‏شويد به تمام اعمالى كه انجام داده‏ايد.
مقصود از خبردادن و آگاه كردن انسان در اينجا چيست؟ خبردادن‏يك وقت مثل خبردادن‏هايى است كه در دنياست. مثل اينكه براى يك نفر در جايى پرونده‏اى تشكيل داده‏اند و بعد از چند سال كه خودش هم‏فراموش كرده كه چه كرده است، محتواى پرونده‏اش را به او اطلاع‏مى‏دهند كه در فلان وقت چنين كردى و در اوقات ديگر چنان. ولى قرآن‏آياتش يكديگر را تفسير مى‏كنند. در بعضى آيات مى‏فرمايد كه خوداعمال انسانها در آنجا حضور دارند;يعنى خود اعمال انسان را به انسان‏ارائه مى‏دهند و كتاب انسان كه همان كتاب نفس انسان است، اين كتاب‏پيچيده در آنجا باز مى‏شود و بعد به او مى‏گويند : " اقرا كتابك كفى بنفسك‏اليوم عليك حسيبا " (١) . پس خبر دادن در آنجا اين طور است كه ناگهان انسان‏مى‏بيند كه با ميليونها و بلكه با ميلياردها عمل (عملهاى طرف راست وعملهاى طرف چپ، عملهاى صالح و عملهاى ناصالح) مواجه است، چون " لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها " (٢) . بالاخره همان اعمال سرنوشت‏انسان را تعيين مى‏كنند كه آيا به طرف چپ چربيده است‏يا به طرف‏راست. معنى راست و چپ را در توضيح آيه شريفه " فاصحاب الميمنة مااصحاب الميمنة‏ " بيان كرديم (٤) . (٣)
حال كه اين طور است كه به موجب ربوبيت پروردگار، بعث و جزا وپاداش در كار است و خبردار شدن از اعمال به معنايى كه گفته شد در كاراست " فامنوا بالله و رسوله و النور الذى انزلنا " پس ايمان آوريد به ذات الله و به‏رسول و پيام‏آور او و به آن نورى كه ما فرود آورديم. اين نور براى‏راهنمايى در همين راه طولانى است كه شما از اينجا تا ابديت در پيش‏داريد، يعنى قرآن. وقتى كه برايتان روشن شد كه چنين راهى طويل وطولانى به سوى جاودانگى داريد، به خدا كه خالق شماست و بازگشت‏شما به سوى اوست و به رسول او كه آن پيام را آورده و آن حقيقت را براى‏شما روشن كرده است و به قرآن كه نورى است كه براى روشن كردن همين‏راه فرستاده شده است ايمان بياوريد.
" و الله بما تعملون خبير " و بدانيد كه خدا به تمام اعمال شما آگاه است. شماخدايى داريد كه " لا تاخذه سنة و لا نوم‏ " (٥) غفلتى و خوابى او را نمى‏گيرد و به‏همه اعمال شما ناظر است. پس به اصطلاح‏ " مراقبة الله‏ " داشته باشيد، هميشه در حال مراقبه باشيد، هميشه بدانيد كه در حضور خداوند هستيدو هر كارى كه مى‏كنيد و هر عملى كه انجام مى‏دهيد و هر فكرى كه مى‏كنيدهمه در حضور خداوند است و او به آنها آگاه است.

يوم الجمع
ما چه موقع مبعوث مى‏شويم؟ معلوم است كه در روز قيامت مبعوث‏مى‏شويم. روز قيامت القابى دارد، ولى اين القاب، القاب تشريفاتى نيست‏بلكه هر لقب به اعتبار خصوصيتى است كه در آن روز هست. يكى ازالقاب روز قيامت‏ " يوم الجمع‏ " است. جهان دنيا " يوم الفرق‏ " است و جهان‏غيب و جهان آخرت‏ " يوم الجمع‏ " است. " يوم الفرق‏ " يعنى روز تفرق وپراكندگى، روز از يكديگر دور بودن، چه از نظر مكانى و چه از نظر زمانى.
از نظر مكانى كه خيلى واضح است. الان ما كه اينجا هستيم يك عمرشصت‏ساله، هفتاد ساله در يك گوشه دنيا مى‏كنيم و اصلا از انسانهايى كه‏پنجاه فرسخ آن طرف‏تر زندگى مى‏كنند خبر نداريم، ما از آنها بى‏خبريم وآنها از ما بى‏خبرند;تا چه رسد به آنها كه در قاره‏هاى ديگر دنيا هستند و تاچه رسد به انسانهايى كه احتمالا در كرات ديگر وجود دارند.
اما از نظر زمانى، ما در يك قطعه مخصوصى از زمان قرار گرفته‏ايم.
كسانى كه قبل از ما بوده‏اند از ما جدا هستند و آنهايى هم كه بعد از ماخواهند آمد از ما جدا هستند. معمولا هر كسى حداكثر پدر و پدربزرگ‏خودش را ديده است ولى پدر پدربزرگ خودش و بالاتر را نديده است واغلب اشخاص اسمشان را هم نمى‏دانند چيست، غير از سادات عظام كه‏آن هم به افتخار سيادت، نسب خودشان را حفظ مى‏كنند و چه افتخاربزرگى است. ديگر مردم اساسا [سلسله نسب] خود را نمى‏دانند. هر كس‏دلش مى‏خواهد بداند مثلا جد پنجم او چه كسى بوده و كجا زندگى‏مى‏كرده و چگونه انسانى بوده است ولى نمى‏داند. به طريق اولى انسان درمورد نسل آينده خود نمى‏داند كه آيا نوه او و نوه پسر او و نوه نوه او به دنياخواهند آمد يا نه و اگر به دنيا مى‏آيند چگونه انسانهايى خواهند بود؟ هيچ‏يك را انسان نمى‏داند;در قطعه‏اى از زمان قرار گرفته است، هم جداست‏از گذشتگان و هم جداست از آيندگان.
اما قيامت‏ " يوم الجمع‏ " است. اولين و آخرين در يك جا و در يك‏ظرف گرد مى‏آيند و ديگر مساله زمان در آنجا به شكلى كه در دنيا مطرح‏است مطرح نيست و نيز مساله مكان به شكلى كه در دنيا مطرح است درآنجا مطرح نيست. در دعاهاى ماه رمضان، يكى از دعاهاى سحر اين‏است : " و اذا جمعت الاولين و الاخرين يوم القيامة فارحمنا " خدايا! آنگاه كه اولين‏و آخرين را در قيامت گرد مى‏آورى به ما ترحم بفرما!
پس در قيامت از فرق به سوى جمع مى‏رويم. اين متفرقات مكانى وزمانى، در آن جهان همه مجتمعات و با هم هستند. اين يك لقب قيامت‏است.

دو معنا براى‏ " يوم التغابن‏ "
معناى اول يك لقب ديگر قيامت كه قرآن ذكر فرموده است‏ " يوم التغابن‏ " است.
تغابن از ماده‏ " غبن‏ " است. " غبن‏ " داريم و " غبن‏ " كه معانى نزديك به هم‏دارند. اين مصرع از صبيان است : " غبن در زرها زيان است و غبن دررايها " . اين ديگر اصطلاح بازارى است كه در يك معامله و داد و ستدى كه‏كسى انجام مى‏دهد اگر كمتر از آنچه كه داده است‏بگيرد اسمش مى‏شود " غبن‏ " . اين در مال است. اگر انسان در فكر ضرر كند مى‏شود " غبن‏ " . به هرحال ماده‏ " غبن‏ " مربوط به از دست دادن سرمايه است.
قيامت روز " تغابن‏ " است. " تغابن‏ " به اصطلاح علماى صرف از باب‏ " تفاعل‏ " است و در معناى باب‏ " تفاعل‏ " اشتراك است. وقتى كه دو نفر يابيش از آن در كارى شركت داشته باشند گاهى آن را در باب‏ " تفاعل‏ " بيان‏مى‏كنند. " تضارب زيد و عمرو " يعنى زيد و عمرو هر دو در عمل زدن‏شريك هستند. " تغابن‏ " يعنى مشاركت كردن در غبن. بعضى از مفسرين‏جنبه باب تفاعل اين كلمه را در نظر نگرفته‏اند و همين قدر گفته‏اند كه روزقيامت روز غبن است، روز مغبونيت است، به اين معنا كه هر كسى‏احساس مغبونيت مى‏كند، هم سعيد احساس مغبونيت مى‏كند و هم شقى.
يك مثال عادى بازارى مى‏زنيم. اگر معامله يك زمين پيش بيايد، عده‏اى آن را مى‏خرند و عده ديگرى سرمايه خودشان را صرف آن‏نمى‏كنند و صرف چيز ديگرى مى‏كنند. بعد كه اين زمين ترقى مى‏كند هردو دسته احساس مغبونيت و ناراحتى مى‏كنند. آن كسى كه نخريده‏احساس مغبونيت مى‏كند كه عجب معامله مفتى پيش آمد و انجام ندادم وآن كسى هم كه معامله كرده است‏باز ناراحت است كه چرا كم خريدم، اى‏كاش بيشتر مى‏خريدم. در قيامت همه مردم مگر افراد بسيار نادرى كه يك لحظه را هم از دست نداده‏اند احساس غبن مى‏كنند. حساب مى‏كنند كه ماهفتاد سال عمر كرديم. هفتاد سال يعنى هفتاد " سيصد و شصت و پنج‏روز " . هفتاد را در سيصد و شصت و پنج ضرب كنيد و بعد آن را در بيست‏و چهار ساعت ضرب كنيد و بعد تعداد ساعتها را ضرب در شصت دقيقه‏كنيد. هر كس پيش خود حساب مى‏كند كه از هر دقيقه اين عمر مى‏توانستم‏استفاده كنم. در حديث است كه ساعات و لحظات عمر انسان همه درمقابلش مجسم مى‏شود. بعد نگاه مى‏كند مى‏بيند مثلا در پنج هزار دقيقه‏يك دقيقه هست كه پركرده است و سفيد است، دقيقه‏هايى را سياه كرده‏است و دقيقه‏هايى را خالى نگه داشته است. آن لحظاتى كه سفيدى‏اش‏بيش از سياهى است، يعنى وقت‏خودش را نورانى كرده و از آن استفاده‏كرده است. در حديث است كه اگر مى‏شد كسى در قيامت‏به خاطراحساس مغبونيت‏بميرد اكثر اهل محشر مى‏مردند. آن وقت مى‏گويدچقدر عمر من تلف شد و از بين رفت! مى‏توانست تمام كارهاى من‏بر اساس رضاى حق و بر طريق پيمودن صراط بوديت‏باشد. حتى من‏مى‏توانستم لحظات خواب خود را عبادت كنم. انسان به خواب احتياج‏دارد. انسان اگر كارهايش بر اساس برنامه الهى باشد همه كارهايش عبادت‏مى‏شود. خوابى كه بر اساس احتياج باشد، براى اين باشد كه انسان رفع‏خستگى كند تا باز به كارهايى بپردازد كه در آنها رضاى حق باشد عبادت‏است. غذا خوردنش هم عبادت مى‏شود، شوخى و مزاح كردنش هم‏عبادت مى‏شود. هرچه كه در اين مسير در حد نياز باشد و هدف اصلى‏انسان خدا باشد همه عبادت مى‏شود. آيا من مى‏توانم شش يا هفت‏ساعت‏پشت‏سر هم بخوابم و همه خواب من عبادت باشد؟ البته مى‏توانم.
اما آن كسى كه هيچ لحظات نورانى ندارد ديگر واويلاست. " و انذرهم يوم الحسرة اذ قضى الامر و هم فى غفلة و هم لا يؤمنون‏ " (٦) . يكى از اسمهاى قيامت‏ " يوم الحسرة‏ " است، روز تاسف. مى‏فرمايد انذار كن، بترسان مردم را از روزتاسف، وقتى كه ديگر كار از كار گذشته است و ديگر راه بازگشتى نيست;
سرمايه‏ها همه هدر رفته است ولى امروز در حال غفلت است.
پس آنها كه تغابن را به همان معناى خود غبن گرفته‏اند و از معناى‏باب تفاعل آن قطع نظر كرده‏اند به هر حال درست معنا كرده‏اند و درحديث هم آمده است كه در قيامت همه مردم مگر نوادرى از آنها (الا ما شذو ندر) احساس غبن مى‏كنند حتى سعدا و اهل بهشت.

معناى دوم اما اگر نظر به باب تفاعل داشته باشيم، آنچنانكه در بعضى تفاسير ازجمله تفسير الميزان به اين نكته توجه كرده‏اند [معناى ديگرى از آيه‏فهميده مى‏شود] . تغابن يك كار اشتراكى است. تغابن در جايى است كه‏دو نفر كه با يكديگر همكارى دارند، احساس كنند كه هر دو ضرر كرده‏اند.
اين مساله‏اى است كه گاهى در فقه مطرح مى‏شود و يادم هست كه در شرح‏لمعه مطرح شده است كه آيا ممكن است دو نفر با يكديگر معامله كنند وهر دو مغبون شوند؟ در باب غبن مى‏گويند آن طرفى كه مغبون است‏ " خيار فسخ‏ " دارد و حق دارد معامله را فسخ كند. قهرا اين مساله را طرح‏كرده‏اند كه آيا مى‏شود خيار غبن براى هر دو طرف پيدا شود، يعنى هم‏فروشنده مغبون باشد و هم خريدار؟ وجوهى ذكر كرده‏اند.
يادم هست در سالهاى قبل از اينكه ما قم برويم و بچه بوديم، درفريمان يك رئيس شهربانى بود كه هيكل عجيبى داشت. معلوم بود كه‏سواد طلبگى هم دارد و يك انسان فاسق، فاجر، مشروب خوار وفوق‏العاده ظالمى بود. حتى ابوى ما را كه يگانه ملاى روحانى آن منطقه‏بودند مجبور كرده بود كه بايد حتما مكلا شوند و ايشان ديگر از خانه‏بيرون نمى‏آمدند. يك دايى هم داشتيم كه او هم طلبه و اهل علم و خيلى‏خوش‏ذوق بود. يك وقت دايى ما را كه به شهربانى برده بود گفته بود : حاج‏شيخ! من يك مساله از تو سؤال مى‏كنم : آيا مى‏شود معامله‏اى واقع شود كه‏هر دو طرف فروشنده و خريدار مغبون باشند؟ دايى ما هم كه خيلى‏اهل ذوق بود با توجه به اينكه طرف مقابل شرابخوار بود گفته بود بله، خريد و فروش شراب.
حال در قيامت اين مغبونيت طرفينى در كجاست؟ مفسرين گفته‏اندگاهى دو نفر و يا بيش از دو نفر، هزاران نفر با يكديگر براى يك هدف‏اشتراك مساعى مى‏كنند;نوعى معامله مى‏كنند. يك نفر به اصطلاح يك‏عده ايادى دارد كه آنها فرمانهاى او را اجرا مى‏كنند و اين فرمانها در طريق‏ظلم و ستم به مردم و خلاف رضاى پروردگار است. به تعبير قرآن يك نفرمتبوع است و ديگران تابع. متبوع به تابع خودش فرمان مى‏دهد كه فلان‏جرم را مرتكب شو و او هم انجام مى‏دهد. او از اين راضى است و اين از اوراضى است. متبوع از تابع خودش راضى است، چون فرمانهاى او را دقيقااجرا مى‏كند و تابع از متبوع خودش راضى است‏براى اينكه در مقابل‏فرمانهايى كه اجرا كرده است، متبوع امكانات زيادى براى او فراهم كرده‏است. اين خودش نوعى معامله است;با هم داد و ستد كرده‏اند.
تابع و متبوع در دنيا خيال مى‏كنند هر دو از اين معامله سود برده‏اند.
در روز قيامت است كه مى‏فهمند از اين اشتراك مساعى و همكارى و ازاين داد و ستدى كه در دنيا با يكديگر داشته‏اند هر دو ضرر كرده‏اند. اگر دردنيا معامله‏اى كه فروشنده و خريدار هر دو ضرر كنند احيانا وجود نداشته باشد در آخرت اين نوع معامله‏ها [وجود دارد] . برخى مفسرين گفته‏اندمقصود از اين كه روز قيامت روز تغابن است اشاره است‏به آنجا كه در آيه‏ديگر مى‏فرمايد : " اذ تبرا الذين اتبعوا من الذين اتبعوا " (٧) . يكى از تابلوهايى كه‏قرآن از قيامت مجسم مى‏كند تابلوى تبرى متبوعها از تابعها، و تابعها ازمتبوعهاست. تابعها و متبوعها با همكارى يكديگر جنايت و ظلم كرده‏اند.
تابع مى‏خواهد به گردن متبوع بيندازد، مى‏گويد : من كه كاره‏اى نبودم، به‏من دستور دادند و من اين كار را كردم، و متبوع مى‏گويد : به من مربوطنيست، آن كسى كه اين كار را كرده‏است مقصر است. نظير كارى كه يزيد وابن زياد مى‏كردند كه در همين دنيا اين قضيه اتفاق افتاد. يزيد مى‏گفت :
خدا لعنت كند ابن زياد را، من كه نگفته بودم اين طور بكند، و ابن زيادمى‏گفت : خدا لعنت كند يزيد را كه اين دستور را داد;او اگر دستور نمى‏دادمن اين كار را نمى‏كردم.
قرآن مى‏گويد تابع و متبوع هر دو مغبونند و هر دو ضرر كرده‏اند.
اينها معامله‏هايى در دنيا كرده‏اند و هر دو هم در اين معامله مغبون هستند.
اين مغبونيت را در دنيا احساس نمى‏كنند اما در آخرت احساس مى‏كنند.
چنانكه گفتيم اين سوره را كه‏ " سوره تغابن‏ " مى‏نامند به اعتبار اين آيه‏است : " يوم يجمعكم ليوم الجمع ذلك يوم التغابن‏ " بعثت و بعث در آن روزى‏است كه شما را جمع مى‏كند و گرد مى‏آورد، آن روزى كه نامش‏ " يوم الجمع‏ " است;اولين و آخرين در آن روز گرد هم مى‏آيند. " ذلك يوم‏التغابن‏ " روز مغبونيت و يا روز اشتراك دو همكار در مغبونيت، آن روزاست.
اما آن كسانى كه [اين قدر] مغبون نيستند. اين گونه افراد يا اصلامغبون نيستند كه گفتيم يك اقليتى هستند و يا مغبونيتشان از اين جهت‏است كه چرا ما كم سود برديم، اى كاش بيش از اين كار كرده بوديم.
مى‏فرمايد : " و من يؤمن بالله و يعمل صالحا يكفر عنه سيئاته‏ " آن كسى كه به ذات‏حق ايمان واقعى بياورد و موحد واقعى باشد و عمل شايسته انجام دهدخداوند بديهاى او را مى‏پوشاند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. اسراء/١٤.
٢. كهف/٤٩.
٣. واقعه/٨.
٤. رجوع شود به آشنايى با قرآن، ج ٦.
٥. بقره/٢٥٥.
٦. مريم/٣٩.
٧. بقره/١٦٦.


*****

تاثير ايمان در عمل
اين را مكرر عرض كرده‏ايم كه وقتى قرآن كلمه عمل صالح را به كارمى‏برد، عمل شايسته بايد از چه نظر شايسته باشد. " عمل‏ " را پشت‏سر " ايمان‏ " ذكر مى‏كند. هر ايمانى نوعى عمل را ايجاد مى‏كند;عمل انسان راايمان انسان تعيين مى‏كند. يك فرد وقتى موحد و خداشناس شد، خودخداشناسى، براى انسان برنامه تعيين مى‏كند. به قول امروزيها جهان‏بينى‏براى انسان ايدئولوژى مى‏سازد. انسان جهان را هر گونه كه ببيند، آن برنامه‏عملى كه بايد تنظيم كند خواه ناخواه بايد بر اساس آن نوع بينش باشد. " ومن يؤمن بالله‏ " آن كسى‏كه بينش او بينش توحيدى باشد " و يعمل صالحا " وبر اساس بينش توحيدى عمل كند، عملش شايسته بينش او باشد، اولين‏بشارت قرآن براى چنين فردى اين است : " يكفر عنه سيئاته‏ " ايمان و عمل‏صالح گناهان او را جبران مى‏كند و روى بديهاى او را مى‏پوشاند. اين همان‏مساله مغفرت الهى است. نمى‏شود كه از بشر عادى انتظار داشت كه گناه ازاو سر نزند. ولى يك وقت هست كه گناه در حدى است كه روى عمل‏صالح را مى‏پوشاند و يك وقت هم ايمان و عمل در حدى است كه روى‏گناه را مى‏پوشاند. اين كه در قرآن مجيد آمده است‏به اعمال مردم رسيدگى‏مى‏شود و ميزان و سنجشى در آنجا هست معنايش اين است كه تا كدام‏طرف بچربد;آيا اعمال صالح روى اعمال ناصالح را مى‏پوشانند و يا اعمال ناصالح روى اعمال صالح را مى‏پوشانند؟ آنجا كه اعمال صالح روى‏گناهان را مى‏پوشانند قرآن تعبير به‏ " تكفير " يعنى پوشاندن و جبران كردن‏مى‏كند و آنجا كه گناهان روى اعمال نيك را مى‏پوشانند و غلبه با گناهان‏است تعبير به‏ " حبط‏ " مى‏شود. اعمال صالح چنين افرادى حبط مى‏شود واز بين مى‏رود.
پس " يكفر عنه سيئاته‏ " يعنى خداوند گناهان او را مى‏پوشاند. هميشه‏عرض كرده‏ايم كه ماده‏ " كفر " كه كلمه‏ " كفر " هم از آن مشتق است‏به معنى‏پوشاندن است. خداوند متعال هر انسانى اعم از مسلم و كافر را با فطرت‏توحيدى آفريده است و همه مردم در فطرت يكسان هستند. كافر از آن‏جهت كافر ناميده مى‏شود كه روى فطرت خودش را با اعمال ناصالح‏مى‏پوشاند، روى حقيقت را مى‏پوشاند;يعنى حقيقتى بر او ظاهر مى‏شودولى او روى آن را مى‏پوشاند و مى‏خواهد آن را نبيند.
اين اولين بشارت براى موحدى است كه عمل صالح انجام مى‏دهد.
" و يدخلهم جنات تجري من تحتها الانهار " و آنها را به بهشتهايى واردمى‏كند كه در زير آن نهرها جارى است. " خالدين فيها " و جاويدان و براى‏هميشه در سعادت باقى خواهند ماند. " ذلك الفوز العظيم‏ " و آن است فوز ورستگارى بزرگ.
" و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار خالدين فيها و بئس‏المصير " . گروه مغبونها را شرح مى‏دهد، آنهايى كه كافر شدند. كسانى كه‏روى چهره حقيقت و روى نور فطرت خودشان را مى‏پوشانند و كفر وعناد مى‏ورزند و آيات ما را دروغ مى‏پندارند و عملا تكذيب مى‏كنند ياران‏آتش هستند و براى هميشه در آنجا خواهند بود. درباره بهشت فرمود :
" ذلك الفوز العظيم‏ " آن است رستگارى بزرگ، و درباره جهنم مى‏فرمايد : " وبئس المصير " چه بد " گرديدنگاهى‏ " است. " مصير " از ماده‏ " صيرورت‏ " است. صيرورت يعنى گرديدن و به اصطلاح امروز " شدن‏ " . چه بد است كه انسان‏گرديدنش و شدنش و تحولش به آنجا باشد كه جهنم است. دائما مى‏شودو مى‏گردد، چه مى‏شود؟ " اصحاب النار " مى‏شود، يار آتش مى‏شود كه از اوجدايى ندارد.
آيه بعد كه " ما اصاب من مصيبة الا باذن الله و من يؤمن بالله يهد قلبه و الله بكل‏شى‏ء عليم‏ " بحث ديگرى است كه در جلسه بعد مطرح خواهيم كرد.
عرض كرديم كه قرآن كريم قيامت را " يوم التغابن‏ " ناميده است، روزمغبونيت و يا روز مغبونيت مشترك. روز مغبونيت مشترك يعنى روزى‏كه بعضى از آنچه در اين دنيا همكارى است در آن دنيا به صورت ضررمشترك ظاهر مى‏شود.
عكس قضيه هم هست. در آن جهان همكاريهايى به تعبير قرآن به‏صورت‏ " خلت‏ " و دوستيهاى مشترك ظاهر مى‏شود. از آيات قرآن چنين‏استنباط مى‏شود كه پيوندها و همكاريهاى افراد با يكديگر اگر براى خداباشد در قيامت گسسته نمى‏شود و بلكه مستحكمتر مى‏شود، ولى‏پيوندهايى كه در دنيا بر اساس گناه و ظلم است و بر اساس حق و حقيقت‏نيست، تمام اينها در آن جهان گسسته مى‏شود و تبديل به دشمنى مى‏شود.
آيه قرآن اين است : " الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏ " (١) . تعبير قرآن‏در اينجا كلمه‏ " خليل‏ " است. " اخلاء " به معنى دوستان است ولى معناى آن‏مقدارى از كلمه دوستان عميق‏تر است. " خلت‏ " از همان ماده‏اى است كه‏مى‏گوييم : " تخلل‏ " . مثلا اگر آبى در زمين فرو برود، مى‏گوييم متخلل شده‏است‏يعنى خلل و فرجى را كه در اينجا بوده پر كرده است. فرض كنيدمقدارى خاك در اينجا هست. آب كه روى آن مى‏ريزيم در خاك جذب‏مى‏شود، حجم بيشترى را ايجاد نمى‏كند. يا در استكان كه قدرى شكرمى‏ريزيم و روى آن آب مى‏ريزيم، بر حجم افزوده نمى‏شود. علتش اين‏است كه در اين وسطها جاهاى خالى و " خلل‏ " وجود دارد. آب آن جاهاى‏خالى را پر مى‏كند. بعد كه مقدارى بيشتر آب بريزيم كه از آن جاهاى خالى‏بيشتر باشد آب بالا مى‏آيد.
دو نفر دوست، وقتى كه دوستيهايشان در يكديگر نفوذ كرده باشدمثل اين است كه در يكديگر فرو رفته‏اند يعنى جزء يكديگر شده‏اند.
محبت‏يكى جاهاى خالى قلب ديگرى را پر كرده و محبت دومى جاهاى‏خالى قلب اولى را پر كرده است.
ابراهيم عليه السلام را " خليل الله‏ " مى‏گويند. بعضى از عرفا خيلى از اين كلمه‏خليل الله خواسته‏اند راجع به مرتبه حضرت ابراهيم استفاده كنند. گفته‏اندايشان‏ " خليل الله‏ " ناميده شده است از اين جهت كه آنچنان با خداونديگانگى پيدا كرده است كه گويى ابراهيمى وجود ندارد.
" الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏ " . پيوندها در قيامت همه‏بريده مى‏شود و تبديل به دشمنى مى‏شود مگر پيوندى كه ميان متقين‏است;آنها كه يكديگر را به خاطر خدا دوست دارند، آنها كه به معنى‏واقعى برادر دينى هستند. آن سنخيتى كه ميان آنها وجود دارد كه آنها را بايكديگر دوست كرده است، سنخيت معنوى و الهى است. دوستى ميان‏متقين در قيامت از بين نمى‏رود و باقى مى‏ماند.
حديثى در كافى هست كه در داستان راستان هم نقل كرده‏ايم كه روزى‏پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رو به اصحاب خود كرده و فرمودند : " اى عرى الايمان‏اوثق؟ " كدام دستگيره ايمان مستحكمتر و محكمتر است؟ ايمان‏دستگيره‏هاى زيادى دارد كه با تمام آنها انسان مى‏تواند خود را نگهدارى‏كند. فرمود كدام يك از دستگيره‏هاى ايمان محكمتر است؟ يك نفر عرض كرد : نماز. ديگرى عرض كرد روزه. سومى گفت : زكات. چهارمى گفت :
حج. . . فرمود همه اينها كه شما مى‏گوييد درست است و از دستگيره‏هاى‏ايمان هستند، ولى آن محكمترين دستگيره‏ها چيز ديگرى است. عرض‏كردند شما بفرماييد يا رسول الله. فرمودند : " الحب فى الله و البغض فى الله‏ " (٢) اين‏كه افراد يكديگر را به خاطر حق دوست‏بدارند و به خاطر حق دشمن‏بدارند;يعنى انسان با كسى دشمن باشد به خاطر خدا، به خاطر ظلمش وفسقش، و با ديگرى دوست‏باشد به خاطر توحيدش و ايمانش و عدالتش‏و عمل صالحش. فرمود محكمترين دستگيره‏هاى ايمان اين است.
" الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين‏ " دوستان در آنجا همه بايكديگر دشمن هستند مگر پرهيزكاران، آن كسانى كه اساس دوستى‏شان‏خدا بوده است.
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات

تفسير سوره تغابن (٣)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ما اصاب من مصيبة الا باذن الله و من يؤمن بالله يهد قلبه و الله بكل‏شى‏ء عليم * و اطيعوا الله و اطيعوا الرسول فان توليتم فانما على رسولناالبلاغ المبين * الله لا اله الا هو و على الله فليتوكل المؤمنون (٣) .
آيات قبل از اين آيه كريمه به معاد مربوط بود و اين آيه و دو آيه بعد به‏توحيد و اخلاق و خلقياتى كه ناشى از توحيد مى‏شود مربوط است.
مى‏فرمايد : " ما اصاب من مصيبة الا باذن الله‏ " مصيبتى به كسى نمى‏رسد مگر به‏اذن خدا، يعنى بدون اذن خدا هيچ مصيبتى به كسى نمى‏رسد. بعدمى‏فرمايد : " و من يؤمن بالله يهد قلبه‏ " اگر كسى ايمان راستين به خدا پيدا كند، خدا قلب و دل او را راهنمايى مى‏كند تا حقيقت و حقايق را خوب درك‏كند. " و الله بكل شى‏ء عليم‏ " خدا به هر چيزى داناست. اين ترجمه‏تحت اللفظى اين آيه كريمه بود. دو سه لغت در اينجا هست كه ابتدا آنها راتوضيح مى‏دهيم و بعد مجموع آيه را تفسير مى‏كنيم.

معناى كلمه مصيبت
كلمات‏ " اصاب‏ " و " مصيبة‏ " در اينجا آمده است. اصل اين لغت‏يعنى‏ماده‏ " اصاب يصيب‏ " به معناى رسيدن است، ولى رسيدن چيزى از بالا. اگرچيزى از بالا به پايين بيايد، به اين امر " صوب‏ " مى‏گويند. اين بيت در مطول‏آمده است :
و كان محمر الشقيق اذا تصوب او تصعد اعلام ياقوت نشرن على رماح من زبرجد (٤)
گل شقايق را توصيف مى‏كند : آن شقايق قرمز به تبع حركت‏بادگاهى سر راپايين مى‏گيرد و گاهى بالا، گويى پرچمهايى از ياقوت است كه بر روى‏نيزه‏هايى از زبرجد قرار داده‏اند. چون خود گل قرمز است و ساقه سبز، شاعر چنين گفته است. غرض از بيان اين بيت، اين كلمه‏ " تصوب‏ " است كه‏در مقابل‏ " تصعد " قرار گرفته است. " تصعد " يعنى بالا رفت و " تصوب‏ " يعنى فرود آمد. اين رسيدن از بالا به پايين، هم در مورد نعمت و رفاه و هم‏در مورد مصيبت و ناراحتى در قرآن به كار رفته است : " ما اصابك من حسنة‏فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك‏ " (٥) . كلمه‏ " اصاب‏ " هم در مورد خوبى وهم در مورد بدى به كار رفته است. پس ماده‏ " اصاب‏ " به معناى فرود آمدن‏چيزى از بالا است، اعم از آنكه آن چيز خوب باشد و يابد.
ولى لغت‏ " مصيبت‏ " كه از همين ماده‏ " اصاب‏ " است و اسم فاعل مفردمؤنث از باب افعال ست‏بيشتر اختصاص پيدا كرده است‏به حادثه‏اى كه‏براى انسان ناراحت كننده و به اصطلاح حادثه‏اى سوء باشد، حادثه‏اى كه‏در آن سختى و رنج و ناراحتى باشد;ديگر به حادثه خوب مصيبت گفته‏نمى‏شود. ماده‏ " اصاب و يصيب‏ " در مورد خوبيها هم اطلاق مى‏شود ولى‏كلمه‏ " مصيبت‏ " اختصاص پيدا كرده است‏به حادثه‏هايى كه به انسان‏مى‏رسد و رنج‏آور و ناراحت كننده است.
ضمنا معلوم شد كه قرآن كريم در اين تعبيرى كه در باب نعمات و درباب بلايا و شدائد و سختيها و حوادثى كه به انسان مى‏رسد كرده است، به‏اعتبار انتسابى كه به خداوند متعال دارد - خداوندى كه قاهر است (و هوالقاهر فوق عباده) (٦) و بالاى همه اشياء قرار گرفته است (نه بالاى مكانى) وهمه چيز در تحت قدرت و فرمان اوست - هم چيزهايى كه خوشاينداست (حسنات) و هم چيزهايى كه ناخوشايند است (سيئات) ، همه را به‏اين تعبير ذكر مى‏كند : آنچه از بالا به پايين فرود مى‏آيد.

معناى كلمه اذن
كلمه ديگرى كه احتياج به توضيح دارد كلمه‏ " اذن‏ " است. ما معمولادر فارسى به جاى كلمه‏ " اذن‏ " كلمه‏ " اجازه‏ " و يا " جواز " را به كار مى‏بريم كه‏تا اندازه زيادى با هم فرق دارند و من به خاطر ندارم كه در قرآن به جاى‏كلمه اذن، ماده جواز به كار رفته باشد.
اذن يعنى چه؟ ريشه اين لغت را اينچنين بيان مى‏كنند، مى‏گويند اذن‏اعلام رخصت است. كسى مى‏خواهد كارى انجام دهد و احتياج دارد كه‏شخص ديگرى موافقت‏يا عدم خالفت‏خود را اعلام كند. اين را " اذن‏ " مى‏گويند. " اين كار را به اذن پدرم كردم‏ " يعنى پدرم اعلام كرد كه من‏مخالف نيستم. در مفهوم اذن، اعلام خوابيده است. اصلا اين لغت در زبان‏عربى هر جا به كار برده مى‏شود، به معناى اعلام است : " ثم اذن مؤذن ايتهاالعير انكم لسارقون‏ " (٧) كه در داستان يوسف است : اعلام كننده‏اى اعلام كرد [كه اى اهل قافله هر آينه شما سارق هستيد] . به اذان به همين جهت كه‏اعلام است‏ " اذان‏ " مى‏گويند. فرق اذان با اقامه اين است كه اقامه مقدمه‏برپاداشتن نماز است، با اقامه نماز شروع مى‏شود، ولى اذان اعلام است. مااگرچه، هم اذانى كه مقدمه نماز باشد داريم و هم اذان اعلامى، ولى اصل‏معناى اذان اعلام است كه كسى بالاى ماذنه مى‏رود و با صداى بلند به مردم‏اعلام مى‏كند كه موقع نماز است و آماده براى نماز باشيد. پس مساله اذن، اعلام رخصت است، اطلاع دادن به طرف مقابل است كه مانعى نيست. به‏فارسى مى‏گوييم : اجازه داديم. كلمه‏ " اجازه‏ " كه در فارسى به كار مى‏رود وعربى است، از ماده‏ " جواز " به معناى عبور است. وقتى كسى مى‏خواهد ازدروازه‏اى و يا مرزى عبور كند و از آنجا بگذرد، نياز دارد كه شخص‏ديگرى به او جواز بدهد، يعنى به او اعلام كند كه حق عبور كردن و گذشتن‏دارد.
در عالم آنچه به انسان مى‏رسد، دو جور است : بعضى چيزها براى‏انسان خوشايند است و بعضى چيزها ناخوشايند و ناراحت كننده، كه‏انسان آنها را براى خودش مصيبت مى‏داند. آسيبهايى را كه به جان و مال‏انسان مى‏رسد، آسيبهايى كه به فرزندان و دوستان انسان مى‏رسد " مصيبت‏ " مى‏گوييم.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. زخرف/٦٧.
٢. بحار الانوار، ج ٢٧/ص ٥٦.
٣. تغابن/١١ - ١٣.
٤. مطول، فن بيان، باب تشبيه، ص ٣١٣ از چاپ حروفى.
٥. نساء/٧٩.
٦. انعام/١٨.
٧. يوسف/٧٠.

۶
آشنايي با قرآن آيا مصيبتها به اذن الهى است؟

آيا مصيبتهايى كه به انسانها و خصوصا مؤمنين مى‏رسد به اذن الهى‏است‏يا به اذن الهى نيست؟ قرآن مى‏فرمايد همه اينها به اذن خداست.
معناى اين مطلب اين مى‏شود كه هر مؤثرى كه در دنيا روى اشياء اثرمى‏گذارد - مؤثر هرچه مى‏خواهد باشد، انسان باشد و يا انسان نباشد - اين‏مؤثر در اثرى كه مى‏كند، حتى آب كه مى‏خواهد غرق كند و آتش كه‏مى‏خواهد بسوزاند، خداوند متعال كه زمام همه امور به دست اوست، اگربخواهد مانع براى يك مقتضى ايجاد كند، مى‏كند. درست است طبيعت‏آتش سوزاندن است و طبيعت آب مثلا غرق كردن است و طبيعت‏يك‏انسان ظالم چنين است كه مى‏خواهد ظلم كند، ولى خداوند متعال اگربخواهد و اگر مصلحت‏بداند كه مانعى در مقابل او ايجاد كند، مى‏كند.
همين قدر كه مانع در مقابل او ايجاد نمى‏كند، معنايش اين است كه اين به‏اذن خدا واقع شده است;خدا اعلام رخصت كرده است، يعنى خدا مانع‏ايجاد نكرده است.
البته نبايد امر تشريعى را با امر تكوينى اشتباه كرد. تشريع يعنى‏قانون، يعنى آنجا كه تكليف و وظيفه انسان [مطرح] است. امر تشريعى‏يعنى كار از آن جهت كه خدا مى‏خواهد انسان با اختيار و آزادى آن را انجام‏دهد. اينكه فلان امر تشريعى مورد رضاى خداست، معنايش اين است كه‏در يك امرى كه مربوط به حوزه عمل انسانهاست و انسانها بايد از روى‏اختيار انجام بدهند، رضايت‏خدا اين است كه اين طور انجام بدهند نه‏آن طور;يعنى خدا به اين نحوه از عمل امر كرده است و از آن نحوه ديگرنهى كرده است. مساله نظام تكوين ربطى به مساله تكليف و قوانين و شرايعى كه به انسانها تعلق دارد، ندارد (١) .

سه ديدگاه درباره اذن الهى در نظام تكوين
در باب نظام تكوين آيا اين طور بايد فكر كنيم كه اشياء كه عمل‏مى‏كنند و حوادثى كه واقع مى‏شود - العياذ بالله - عليرغم خواست‏خداست؟ زلزله‏اى مى‏آيد و شهرى را خراب مى‏كند. اين زلزله يك‏سلسله علل طبيعى دارد : در جوف زمين فعل و انفعال‏هايى رخ مى‏دهد ودر زير زمين ريزشهايى صورت مى‏گيرد كه باعث زير و رو شدن قسمتهايى‏از زمين مى‏شود. ممكن است كسى حوادث را با الغاى نظام حكيمانه‏اسباب و مسببات در نظر بگيرد و بگويد : اين زلزله را خدا خواست اما به‏اين معنا كه خدا ملكى را فرستاد و گفت : اين زمين را تكان بده و او هم‏تكان داد و يا خود خدا به طور مستقيم آمد زمين را تكان داد و زلزله پديدآمد. نه، اين طور نيست.
نيز ممكن است كسى معتقد شود كه قضيه بر عكس است : خدا عالم رابر اساس نظامى خلق كرده است. اين عالم بدون اشيايى كه الان وجوددارند امكان پذير نبود. آتش بايد در عالم باشد، آب بايد در عالم باشد، هوابايد در عالم باشد. همه اينها كه در عالم باشند، آن وقت قانون جاذبه بايددر عالم باشد، قوانين ديگر بايد در عالم باشد و اينها هم كار خودشان رامى‏كنند، چه خدا بخواهد و چه خدا نخواهد. خدا دستگاهى را خلق كرده‏است و در آن دستگاه حوادثى واقع مى‏شود كه خود خدا هم نمى‏خواسته‏ولى مى‏شود. خدا كه نخواسته زلزله بشود، ولى وقتى اين طبايع وجودداشته باشد - طبايعى كه وجودشان لازم هم هست و خيرشان بر شرشان‏مى‏چربد - خواه ناخواه چه خدا بخواهد و چه خدا نخواهد، اين حوادث‏رخ مى‏دهد. اين هم يك طرز تفكر كه اين نيز غلط است.

نظريه سوم : امر بين امرين در نظام تكوين
ديدگاه صحيح كه نامش‏ " امر بين امرين در نظام تكوين‏ " است نظرسومى ارائه مى‏دهد. خداوند مى‏فرمايد : " ما اصاب من مصيبة الا باذن الله‏ " . اين‏كلمه " الا باذن الله‏ " امر بين امرين را در نظام تكوين بيان مى‏كند و اين آيه‏مفسر آيات ديگرى است كه در جاهاى ديگر آمده است. قرآن مى‏فرمايدهر بدى كه مى‏رسد، به اذن خدا مى‏رسد. " به اذن خدا مى‏رسد " معنايش اين‏است كه نه اينچنين خيال كن كه هيچ علل و اسبابى دخالت ندارد و نه‏اينچنين خيال كن كه دخالت آنها به نحوى است كه چه خدا بخواهد و چه‏نخواهد آن كار مى‏شود، بلكه به اذن خدا مى‏شود;يعنى اگر خدامى‏خواست مانع ايجاد كند، مانع ايجاد مى‏كرد، اگر ى‏خواست‏شرطى ازآن شروط را از بين ببرد، از بين مى‏برد. كما اينكه در موارد زيادى موانعى‏ايجاد مى‏كند و يا شرطى را از بين مى‏برد. پس قضيه اين است كه آنچه درعالم واقع مى‏شود، يك سلسله حوادث و علل و معلولهايى است كه كارخودشان را انجام مى‏دهند، اما نه به معناى اين كه چه خدا بخواهد و چه‏خدا نخواهد، كه اين مطلب را با مثال توضيح مى‏دهم :
فرض كنيد فردى مى‏خواهد از مرز عبور كند، ولى آن مرزدار هم‏روى مصالح كلى مملكت اگر بخواهد جلوى او را بگيرد مى‏گيرد. پس‏يك وقت مى‏گوييم : اين كار را اصلا مستقيما مرزدار مى‏كند و آن فرددخالتى ندارد، آن فرد مثل سنگى است كه از اين طرف مرز به آن طرف‏برده شده است. و يك وقت مى‏گوييم آنهايى كه مى‏آيند و عبور مى‏كنندمرزدار هيچ نقشى ندارد. نظريه سوم مى‏گويد [درست است كه فرد است كه عبور مى‏كند ولى] در عين حال يك نيروى كنترل كننده‏اى هست كه اگربخواهد مانعى ايجاد كند و يا شرطى را از بين ببرد چنين خواهد كرد.
مثال درجه بالاترى را در نظر مى‏گيريم : شمرى مى‏خواهد سر امام‏حسين عليه السلام را ببرد. اين شمر است كه دارد مى‏برد و امام حسين عليه السلام يك‏انسان است كه از گوشت و پوست و رگ و پى و امثال اينها ساخته‏شده‏است و شمر هم انسان ديگرى است كه قدرت و نيرو دارد، شمشير وچاقو و نيزه دارد. آيا اينجا هم مى‏توانيم بگوييم اين كار به اذن الله انجام‏مى‏پذيرد؟ بله، به اين معنا كه اگر خدا مى‏خواست، يعنى اگر مصلحت كلى‏اقتضا مى‏كرد كه جبرا جلوى اين ظالم گرفته بشود و جبرا مانع مظلوميت‏اين مظلوم بشود، البته جلوى او گرفته مى‏شد. ولى خداوند متعال در موردكارى كه انسانها از روى اراده و اختيار بايد بكنند امر - به معناى دستورصادر كرده است، دستور داده است كه ظالم به اختيار خودش ظلم نكند وبه مظلوم دستور داده است كه از خود دفاع كند و دفاع كرده است. با همه‏اينها اگر ظالم باز بخواهد ظلم كند، خدا اگر بخواهد به زور و به جبر مچش‏را بگيرد مى‏گيرد. ولى اين كه خدا به جبر جلوى انسانها را بگيرد بر خلاف‏نظام كلى احسن است. اگر خداوند به جبر جلوى انسانها را بگيرد آنوقت‏نه كمالى وجود خواهد داشت، نه اطاعتى و نه معصيتى.
شايد من نتوانسته باشم معناى كلمه‏ " باذن الله‏ " را آن طور كه بايد و شايدتقرير كنم، ولى اين مساله يعنى امر بين امرين در نظام تكوين، يكى ازاصول معارف قرآن است. همان طور كه در امور اختيارى انسانها، نه جبراست و نه تفويض، در نظام تكوين هم امر بين امرين حاكم است. جبر اين‏است كه عليرغم خواست انسانها قدرتى آنها را به انجام كارى ملزم كند.
تفويض يعنى به خود واگذارشدگى و استقلال. اصلا استقلال مطلق‏مساوى با واجب الوجود بودن است. كفر بودن تفويض از كفر بودن جبر بالاتر است و كمتر نيست. همان طور كه در ميان جبر و تفويض، راهى‏است كه راه صحيح همان راه است - كه بحث ما در آن نيست - در نظام‏تكوين يعنى در تاثير و تاثرهايى هم [كه در عالم صورت مى‏گيرد] امربين امرين حاكم است. در كارى كه خورشيد با نور افشانى خود انجام‏مى‏دهد، ماه با حركات خود انجام مى‏دهد، هوا و آتش و آب و نيروى‏الكتريسيته انجام مى‏دهند امر بين امرين حاكم است.

معناى رضا به قضاى الهى
اينجاست كه معناى مصلحت و رضا به قضاى الهى روشن مى‏شود.
اگر حادثه‏اى پيش بيايد و خداى متعال جلوى اين حادثه را نگيرد - كه‏معناى جلوى حادثه را نگرفتن اين است كه به اذن اوست و اگر مصلحت‏اقتضا مى‏كرد جلوى حادثه را مى‏گرفت - معلوم مى‏شود كه مصلحت كلى‏اقتضا نمى‏كرده است كه خداوند جلوى آن را بگيرد. اگر انسان ايمان به اين‏حقيقت داشته باشد، به دنبالش‏ " خلق توحيدى‏ " پيدا مى‏شود;يعنى بعد ازآن كه حادثه‏اى واقع شد در انسان حالت رضا پيدا مى‏شود، مى‏گويد لا بدمصلحت‏بوده است، اگر مصلحت نبود خداى متعال جلوى آن رامى‏گرفت. حال كه خدا جلوى اين حادثه را نگرفته است پس مصلحتى‏هست و لو اين كه من آن مصلحت را ندانم.

عموميت اذن الهى
در اينجا نكته ديگرى هست. گفتيم كلمه‏ " اذن‏ " به معنى اعلام‏رخصت است. اين در جايى است كه ماذون (اذن داده‏شده) يك موجودشاعر باشد، شعور داشته باشد. اذن در مورد انسانها درست است ولى حتى‏در مورد حيوانها با اينكه داراى درجه‏اى از شعور هستند درست نيست، يعنى جلوگيرى نكردن از يك حيوان در انجام يك كار اذن تلقى نمى‏شود.
فرض كنيد گزنده‏اى مى‏خواهد كارى بكند و انسان با اينكه مى‏تواندجلوى او را بگيرد جلوى او را نگيرد. اين معنايش اين نيست كه من به اين‏حيوان اذن دادم، چون معناى اذن، اعلام است. " ماذون‏ " بايد داراى‏درجه‏اى از شعور باشد كه بداند در كارش نيازمند به اذن شماست و منتظراعلام شما باشد و بعد از اعلام، آن كار را انجام دهد در حالى كه حيوان‏چنين نيست و لهذا اذن فقط در مورد انسانها صادق است. [مطلبى كه‏گفتيم در جايى است كه اذن دهنده انسان باشد] .
ولى قرآن كلمه اذن را در مورد همه موجودات به كار برده است : درمورد انسان، در مورد حيوان، در مورد نباتات و حتى در مورد جمادات.
اين به چه جهت است؟ كانه در تعبير قرآن مطلب از اين قرار است كه همه‏موجودات در برابر خداوند به منزله عبيد و بندگانى در مقابل مولايى‏هستند. همچنان كه عبيد و بندگان در كارهاى خود نيازمند به اعلام‏رخصت مولا هستند، همه اشياء در كارهاى خودشان نيازمند به اعلام‏رخصت [از طرف خداوند] هستند. اشياء كه [به ظاهر] غير شاعر هستند، در درون خودشان نسبت‏به خداى خود نوعى شعور و ادراك دارند.
خداوند متعال براى اين كه بفهماند همه موجودات از نوعى شعور وادراك و از يك رابطه شعورى با خداى خودشان برخوردار هستند، كلمه‏ " اذن‏ " را به كار مى‏برد : " ما اصاب من مصيبة الا باذن الله‏ " .
" و من يؤمن بالله يهد قلبه‏ " . برخى از افرادى كه چهار كلمه با علوم‏آشنايى پيدا مى‏كنند و بعد در زندگى عملى عوام الناس مذهبى مطالعه‏مى‏كنند، منطق خودشان را يك منطق برتر و بالاتر تصور مى‏كنند و فكرمى‏كنند آنها چيزهايى را كشف كرده و مى‏دانند كه اين آدم عامى نمى‏داند، در صورتى كه ايمان، رسيدن به يك منطق برترى است كه چندين درجه مافوق اين منطقهايى است كه ما اسم آنها را " علمى‏ " گذاشته‏ايم. اين كه‏انسان بتواند همين مطلب را در نظام عالم درك كند كه همه اشياء درتاثيرات خود يك رابطه اذن و ماذونى با خداى خود دارند و اگر سببى كارخودش را كرد و مانع ايجاد نشد، اين مانع ايجاد نشدن مبنى بر مصلحتى‏است [كار هر كسى نيست] . يك خداشناسى عميق، يك توحيد در ذات وتوحيد در فاعليتى لازم است كه انسان داشته باشد تا به اين حقيقت راه پيداكند. لهذا بعد فرموده است : " و من يؤمن بالله يهد قلبه‏ " . آن كه به خدا ايمان‏بياورد، خدا قلب او را هدايت مى‏كند، يعنى انسان تا از يك ايمان قوى‏برخوردار نباشد به اين حقيقت راه نمى‏يابد.
" و الله بكل شى‏ء عليم‏ " خدا به همه چيز آگاه است. اگر كسى بخواهدمؤثرهايى را كه در عالم در هر " آن‏ " تاثير مى‏گذارند حساب كند، اصلا قابل‏احصا نيست. ديگر ارقامى از قبيل ميليارد و صدها ميليارد و ميلياردهاميليارد، و ميلياردها ميلياردها ميليارد و امثال اينها در اينجا كارگر نيست، بلكه غير متناهى است;يعنى در هر آن و در هر لحظه، غير متناهى مؤثر درغير متناهى متاثر اثر مى‏گذارد. اگر فقط بدن يك انسان را در نظر بگيريد درآن واحد ميليونها عامل در يكديگر اثر مى‏گذارند تا چه رسد به همه‏انسانها، و تا چه رسد به همه آنچه در كره زمين است و همه آنچه درمنظومه شمسى است و همه آنچه در كهكشانها و در عالم غير متناهى‏است. معناى " ما اصاب من مصيبة الا باذن الله‏ " در واقع نوعى نظارت الهى برجريانات عالم است.
" و الله بكل شى‏ء عليم‏ " . اگر تو الله را شناختى، خاطرت جمع باشد، او به‏همه چيز آگاه است، هيچكدام از تاثيرها و مؤثرها و متاثرها و اثرها ازنظارت الهى كه نامش‏ " باذن الله‏ " است‏خارج نيست. معناى توحيد همين‏است.

اذن الهى در نظام تشريع
تا اينجا بحث درباره نظام تكوين بود. گفتيم امر ديگرى داريم به نام‏ " نظام تشريع‏ " . نظام تشريع يعنى چه؟ انسان از آن جهت كه موجودى‏داراى عقل و اراده و مؤثرى از مؤثرهاى عالم است، به حكم اين كه داراى‏عقل و اراده است، اثر خود را جبرا و بدون انتخاب انجام نمى‏دهد. هميشه‏در ميان دوراهى است و اين خود اوست كه بايد اثر خود و عمل خود راانتخاب و اختيار كند. كلمه اختيار از ماده‏ " خير " است، يعنى از دو طرف‏خير و شر، مصلحت و غير مصلحت، آن كه خير است آن را برگزيند كه درمورد انسان اگر غير از اين باشد با انسانيت انسان منافات دارد. در اينجا چه‏برنامه‏اى هست؟ در اينجا فقط برنامه راهنمايى است، خداى متعال انسان‏را راهنمايى مى‏كند. وحى، شرع و دين، يعنى راهنمايى انسان در كارهاى‏خودش كه اين گونه اختيار كند و مصلحتش در آن است و اگر آن گونه ديگراختيار كند بر ضرر اوست.
اين هم باز دو قسم است : يك قسمت تشريع الهى است، يعنى قانونى‏است كه خدا وضع كرده است و پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله آن قانون را فقط به مردم‏ابلاغ مى‏كند. در كنار اين امر، امر ديگرى هست و آن اين است كه خداى‏متعال در مسائل خصوصى و جزئى، يعنى در مسائل اجرايى، به پيغمبرحق امر و نهى داده است و بر مردم واجب است كه امر و نهى او را اطاعت‏كنند. اين است كه مى‏فرمايد : " و اطيعوا الله و اطيعوا الرسول‏ " امر خدا رااطاعت و پيروى كنيد و امر پيغمبر را.
در اينجا دو احتمال هست : يكى اينكه بگوييم مقصود از اطاعت‏رسول همان اطاعت‏خداست در آنچه كه خدا دستور داده است، چون‏پيغمبر هيچ چيزى را از ناحيه خود نمى‏گويد. هر آنچه شما در دستورات‏دين عمل كنيد، هم عمل به دستور خداست و هم عمل به گفته پيغمبر است.
بعضى از مفسرين به گونه ديگرى گفته‏اند و درست هم هست و ازآيات ديگر قرآن هم اين مطلب استنباط مى‏شود. گفته‏اند مساله اطاعت‏خدا در قوانين دينى و مساله اطاعت پيغمبر در مسائل اجرايى است. مثلا " جهاد كنيد " امر خداست. بسيار خوب، مى‏خواهيم جهاد كنيم. پيغمبرتعيين مى‏كند كه مثلا اسامه امير جيش باشد و زيد و عمرو و بكر بايد باجيش اسامه همراه شوند. اين قانون كلى الهى نيست، مربوط به امر جزئى‏و شخصى است، ولى اين هم مانند آن قانون كلى اطاعتش واجب است.
خدا او را " ولى امر مسلمين‏ " قرار داده است و اطاعت امر ولى امر مسلمين‏واجب است. در مقام تشبيه مثل اين است : دستور خدا اين است كه اطاعت‏امر والدين واجب است. اگر والدين شخص، او را از يك سفر مباح نهى‏كنند، آيا رفتن به اين سفر مخالفت‏خداست‏يا مخالفت والدين؟ مخالفت‏والدين است، ولى چون مخالفت والدين است، مخالفت‏خدا هم هست، زيرا خدا امر كرده است كه اطاعت امر والدين واجب است. درست است‏كه خدا مستقيم نگفته است كه اين مسافرت را نرو، دستور مستقيم خدااين نيست، دستور مستقيم خدا اين است كه اطاعت والدين واجب است، ولى دستور غير مستقيم خدا اين است كه رفتن به اين سفر حرام است.
چون والدين اينچنين امر مى‏كنند، قهرا اين امر خدا مى‏شود.
" فان توليتم فانما على رسولنا البلاغ المبين‏ " اگر اعراض كرديد، پشت كرديدو روى گردانديد (اطاعت نكردن را روگرداندن مى‏گويند) و امر خدا ورسول را اطاعت نكرديد، جبرى در كار نيست. همانا آنچه بر رسول وفرستاده ماست ابلاغ و رساندن آشكار است.

--------------------------------------------
پي نوشت :
١. [درباره نظام تكوين و تشريع توضيحات بيشترى خواهد آمد. ]


*****

رابطه اطاعت و عبادت
" الله لا اله الا هو " معبودى جز خدا نيست. [از جهت معنا] اين آيه دنباله‏آيه قبل است. [در آيه قبل صحبت از " اطاعت‏ " بود و در اين آيه مساله‏ " عبادت‏ " مطرح شده‏است. ارتباط اين دو آيه از اين جهت است كه] هرطاعتى نوعى عبادت است. ما دو جور عبادت داريم : يك عبادت، عبادت‏معمولى است‏يعنى مراسم نيايش آميز، مثل نماز كه براى خدا مى‏خوانيم، يا هر نيايشى كه يك عابد در مقابل معبود خود انجام مى‏دهد. قرآن درمواردى اطاعتهايى را عبادت مى‏نامد، بلكه هر اطاعتى نوعى عبادت است.
قرآن راجع به موسى عليه السلام و فرعون و بنى اسرائيل، اين طور نقل مى‏فرمايدكه موسى عليه السلام به فرعون گفت : " و تلك نعمة تمنها على ان عبدت بنى اسرائيل‏ " (١) يك منتى هم سر من مى‏گذارى كه همه بنى اسرائيل را عابد خودت قرارداده و تعبيد كرده‏اى؟ ! در صورتى كه نه بنى اسرائيل برده مصطلح بودندچون به حسب ظاهر آزاد بودند - و نه مى‏رفتند پيش فرعون نيايش كنند، ولى فرعون بنى اسرائيل را اجبارا به اطاعت‏خود وادار كرده بود. قرآن اين‏اطاعت را " تعبيد " يا " عبادت‏ " ناميده است، و آيات مشابهى در اين زمينه‏هست و در نهج البلاغه هم شواهدى داريم.
انسان فقط خدا را بايد اطاعت كند و اطاعت پيغمبر هم چون خدا امركرده است طاعت‏خداست. اگر خدا امر نكرده بود كه پيغمبر را اطاعت‏كنيد، اطاعت پيغمبر لازم نبود. " الله لا اله الا هو " يعنى معبودى جز خدانيست. در واقع مى‏خواهد بفرمايد مطاعى جز خدا نيست;يعنى هيچ‏موجودى جز خدا استحقاق و شايستگى مطاع بودن ندارد و جز اطاعت‏خدا هيچ اطاعتى براى انسان روا نيست. " لا اله‏ " يعنى‏ " لا اطاعة و لا عبادة‏ " .
" الا الله‏ " يعنى معبودى و مطاعى جز خدا نيست. " و على الله فليتوكل المؤمنون‏ " و مؤمنين تنها بايد به خدا توكل كنند.

رابطه اطاعت و توكل
هر اطاعتى مستلزم يك نوع توكل است. اطاعت از توكل جدا نيست، حتى اطاعت غير خدا. اطاعت‏يك انسان از نوعى توكل به آن انسان‏جدايى ناپذير است. انسانى را فرض كنيد كه در يك دستگاه انسانى كارمى‏كند، مثل يك كارمند كه در دستگاه دولت كار مى‏كند. چنين شخصى‏دستورهايى را كه دريافت مى‏كند اجرا مى‏كند. در مقابل اين كه براى اين‏دستگاه كار مى‏كند، اين دستگاه متعهد است مخارج ماهانه او را برساند، اگر بيمار شد در بيمارستان از او پذيرايى كند. اطاعت، يك رابطه طرفينى‏است. از يك طرف اطاعت كردن، تسليم بودن، جز درباره امر آن مقام يا آن‏دستگاه و جز درباره وظيفه نينديشيدن و از طرف ديگر تعهد به تحت‏حمايت قرار دادن و او را به خود وانگذاشتن. البته در دستگاههاى بشرى‏توكل صحيح نيست.
يكى از اشتباهاتى كه در باب توكل مى‏شود، خلط ميان‏ " توكل درسرنوشت‏ " و " توكل در وظيفه‏ " است. ما در باب توكل يك وظيفه داريم كه‏همان اطاعت است. ما بايد كار را به منظور اطاعت و به منظور امر انجام‏دهيم ولى اوست كه ما را در حفاظت‏خود قرار مى‏دهد. بعضى از افراد به‏جاى اينكه توكل در سرنوشت كنند، توكل در وظيفه مى‏كنند، يعنى به‏جاى اينكه اطاعت كنند، توكل مى‏كنند. نه، اطاعت كن، ببين او چه دستورداده است;اگر دستور داده است كه حركتى كنى حركت كن و اگر دستورداده است نروى نرو، تو خود را آماده اجراى دستور او كن و آن وقت‏اعتماد داشته باش كه او تو را به خود وا نمى‏گذارد. مثلا به انسان گفته‏اند تو وظيفه‏دارى تحصيل علم كنى و درس بخوانى. اين امر خداست. اگر كسى‏بگويد من به جاى اينكه درس بخوانم توكل مى‏كنم، صحيح نيست. اين‏مرحله، مرحله اطاعت است. اطاعت كن و مرحله نهايى را كه سرنوشت‏است‏به او واگذار كن، تو به وظيفه‏ات عمل كن. اگر گفته‏اند بر تو لازم وواجب است كسب و كار كنى، اگر بگويى به جاى كار كردن توكل مى‏كنم‏صحيح نيست. كار كردن وظيفه است، كار كردن اطاعت است، تو اطاعت‏كن، دستور را اجرا كن اگرچه [سرنوشت كار را] به او واگذار كرده‏اى. " الله‏لا اله الا هو و على الله فليتوكل المؤمنون‏ " معبودى جز او نيست، مطاعى جز اونيست، پس مؤمنين فقط او را اطاعت مى‏كنند و تنها بايد بر او توكل كنند.
" يا ايها الذين امنوا ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم فاحذروهم و ان تعفواو تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحيم‏ " . اين آيات به آيات قبل كه در موردتوكل و اطاعت است مربوط است ولى در عين حال سياق ديگرى است.
اى اهل ايمان! بعضى از همسران و بعضى از فرزندان شما دشمنان شماهستند، " فاحذروهم‏ " از آنها بترسيد. منظور قرآن كريم چيست؟

مراد از دشمنى همسران و فرزندان
" ان من ازواجكم‏ " يعنى بعضى از زنان يا بعضى از شوهران شما. ازواج‏جمع زوج است. مى‏فرمايد بعضى از همسران و بعضى از فرزندان شمادشمن شما هستند. آيا مقصود همين دشمنى ظاهرى و كينه‏توزى است كه‏گاهى زن و شوهر از يكديگر تنفر پيدا مى‏كنند و دشمن و خصم يكديگرمى‏شوند به طورى كه هر يك مى‏خواهد كارى به ضرر ديگرى انجام دهد؟
گاهى پدر و فرزند با يكديگر تا حدى دشمن مى‏شوند كه شمشير به روى‏يكديگر مى‏كشند. آيا قرآن اين را مى‏خواهد بگويد؟ اين چيزى است كه‏همه مردم درك مى‏كنند. كسى با زنش اختلاف داشته باشد خودش بهتر از ديگران مى‏داند;با بچه‏اش اختلاف داشته باشد اين را بهتر مى‏داند.
مراد قرآن اين نيست، بلكه منظور كارهاى دشمنانه است در عين‏اينكه اين كارها دوستى است. چون دوست دارند دشمن‏اند و اين‏آنجاست كه دوستى آنها با دوستى خدا تعارض پيدا مى‏كند. شان نزول آيه‏اين است : مؤمنى در مكه به رسول اكرم صلى الله عليه و آله ايمان مى‏آورد. خودايمان آوردن در مكه مستلزم يك سلسله محروميتهاست. زن و بچه انسان‏نه از اين جهت كه با او دشمن هستند، بلكه از باب نصيحت، خيلى‏دوستانه چيزهايى به او مى‏گويند : رهايش كن، اصلا حلاوت زندگى را ازخودت و از ما گرفته‏اى و ما را دچار ناراحتى و رنج و تعب كرده‏اى. آن‏مؤمن به مرحله‏اى مى‏رسد كه مى‏خواهد مهاجرت كند. مهاجرت شوخى‏نيست. مهاجرت يعنى چه؟ يعنى تمام خانمان را در هم ريختن. آن وقت‏است كه همسر مى‏آيد گريه‏كنان به دست و پا مى‏افتد و هزار جور وظيفه وتكليف شرعى براى آدم درست مى‏كند و فرزند به نوعى ديگر. همسر، بچه شيرين دو ساله خودش را مى‏آورد و مى‏گويد : آخر حيفت نمى‏آيد كه‏اين بچه را به امان خدا رها كنى؟ تو كه از اينجا بروى ديگر برگشت ندارى.
شك ندارد كه انسان نسبت‏به خاندان خودش مسؤوليت‏بزرگى دارد.
اين آيه معنايش اين نيست كه انسان مسؤوليتى را كه نسبت‏به همسر وفرزندان خود دارد فراموش كند ولى اين را بايد توجه كند كه يك‏مسؤوليت الهى هم هست. آنجايى كه يك فرد مى‏خواهد به ميدان شهادت‏برود، آنجا چه؟ ملاحظات خانوادگى در نهايت درجه اهميت است، ولى‏اگر پاى يك چنين چيزى به ميان آمد چطور؟
چند نفر معدود بودند كه همسران يا مادرانشان در كربلا بودند. يكى‏جوانى است‏به نام‏ " وهب‏ " . وقتى نوبتش شد و خواست‏به ميدان برودزنش كه تازه عروس بود آمد به دامنش چسبيد و گفت : تو كه مى‏روى مرا به چه كسى مى‏سپارى؟ اينجاست كه فيل به زانو در مى‏آيد. مادرش گفت :
پسرجان! مبادا حرف زنت را گوش كنى، تو امروز كار مهمترى دارى.
شك ندارد كه همسر موضوع مهمى است، موضوع كوچكى نيست ووهب مسؤوليت‏بزرگى در مقابل همسر خود داشت، اما يك مسؤوليت ووظيفه بزرگترى در برابر سيد الشهداء داشت. همين همسر كه عشق‏مى‏ورزد، همان عشقش از آن نظر كه جلوى حقيقتى را گرفته است‏به منزله‏يك نوع دشمنى است. فرزند هم همين طور است.
قرآن از انسان يك موجود از همه چيز گذشته جز خدا مى‏خواهد، اين‏است كه مى‏فرمايد : مال شما فتنه است، اولاد شما فتنه است، يعنى‏بازدارنده هستند. قرآن نمى‏گويد شما فرزند نداشته باشيد يا فرزندانتان رادوست نداشته باشيد، احساس مسؤوليت نداشته باشيد و يا مال نداشته‏باشيد و اصلا مال خودتان را رها كنيد، چنين چيزى نيست. ولى هيچ يك‏از اينها نبايد در حدى باشد كه وقتى پاى حق و پاى خدا و پاى تكليف‏بزرگترى در ميان مى‏آيد بتواند پاى بند انسان باشد. " قل ان كان اباؤكم وابناؤكم و اخوانكم و ازواجكم و عشيرتكم و اموال اقترفتموها و تجارة تخشون‏كسادها و مساكن ترضونها احب اليكم من الله و رسوله و جهاد فى سبيله فتربصوا حتى‏ياتى الله بامره و الله لا يهدى القوم الفاسقين‏ " (٢) اگر پدران، فرزندان، برادران، همسران، عشيره، مال و ثروت، شغل و مسكن در نزد شما از خدا عزيزترهستند، صبر كنيد و سر جايتان باشيد تا به شما خبر بدهيم. اينجا عرايض‏خودمان را ختم مى‏كنيم.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين

تفسير سوره تغابن (٤)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم فاحذروهم وان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحيم×انما اموالكم واولادكم فتنة و الله عنده اجر عظيم×فاتقوا الله ما استطعتم و اسمعوا واطيعوا و انفقوا خيرا لانفسكم و من يوق شح نفسه فاولئك‏هم المفلحون×ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم و يغفر لكم‏و الله شكور حليم×عالم الغيب و الشهادة العزيز الحكيم (٣) .
دو آيه اول را در جلسه گذشته مختصرى تفسير كرديم و مجددا باتوضيح بيشترى بيان مى‏كنيم. در آيه اول مى‏فرمايد : اى اهل ايمان، بعضى‏از جفتها و همسران شما و بعضى از فرزندان شما دشمنان شما هستند.
عرض شد كه ازواج به معنى همسران است، هم شامل زن مى‏شود و هم‏شامل مرد. اين نكته را بايد توجه داشت كه اين كه مى‏فرمايد بعضى ازهمسران و فرزندان شما دشمنان شما هستند، منظور اين نيست كه بعضى‏از همسران و بعضى از فرزندان شما احساسات دشمنانه نسبت‏به شمادارند. شكى نيست كه چنين چيزى هست، يعنى زياد اتفاق مى‏افتد كه‏همسرانى نسبت‏به همسران خود و يا فرزندانى نسبت‏به پدران خوداحساسات كينه‏توزانه دارند، اين به جاى خود;بحث آيه قرآن فعلا درباره‏آن مطلب نيست، بحث درباره اين است كه گاهى چيزهايى براى انسان به‏شكلى در مى‏آيد كه اثر آنها براى انسان مانند اثر دشمن است. سرگرمى‏خاصى كه تو با او دارى، به تو آن مى‏كند كه يك دشمن مى‏كند.
پس در اينجا منظور، آن همسران و فرزندانى كه واقعا نسبت‏به‏همسران و يا پدرانشان احساسات دشمنانه و كينه توزانه دارند نيست;
بر عكس، مقصود مواردى است كه احساسات خيلى دوستانه‏اى دارند ودر شان نزول آيه هم شخصى از صحابه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله را نام مى‏برند كه‏هر وقت تصميم مى‏گرفت در هجرتى و يا در جهادى شركت كند يا در كارخيرى مشاركت كند [خانواده‏اش] از شدت محبتى كه به او داشتندمى‏آمدند در حضورش گريه مى‏كردند تا بالاخره او را از تصميمش‏منصرف مى‏كردند. اينها كه دشمنش نبودند، بلكه چون خيلى دوستش‏داشتند مرتب گريه مى‏كردند، ولى رفتار آنها عملا مانند رفتار يك دشمن‏بود.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود : دشمنان شما آنها نيستند كه در ميدان جنگ‏با شما مقابله مى‏كنند و با آنها مى‏جنگيد و كشته مى‏شوند، بلكه دشمن شمايكى نفس خود شماست كه در ميان دو پهلوى شما قرار گرفته است وديگر آن دسته از همسران و فرزندان شما كه مانع راه شما مى‏شوند. البته قرآن هم مى‏فرمايد : بعضى از همسران و فرزندان شما دشمنان شما هستندنه همه همسران و فرزندان.

سه گونه دشمن براى انسان
نفس انسان كه دشمن انسان است، چگونه دشمنى است؟ آيادشمن بودن نفس انسان با انسان به معنى اين است كه احساسات‏كينه توزانه با انسان دارد، يا فقط مى‏خواهد به هوا و ميل خودش رفتار كند، ولى همينكه مى‏خواهد به هوا و ميل خودش رفتار كند، نتيجه‏اش رفتارى‏دشمنانه خواهد بود؟ دومى صحيح است. اين است كه مى‏فرمايد :
" فاحذروهم‏ " بترسيد و احتياط كنيد از دشمنى اين دشمنها. آن دشمنى كه باچهره دشمنانه با انسان روبرو مى‏شود خطرش كمتر است از دشمنى كه باچهره دشمنانه روبرو نمى‏شود و حتى با قصد دشمنى هم روبرو نمى‏شود.
از اينجا معلوم مى‏شود كه انسان سه گونه دشمن مى‏تواند داشته باشد :
دسته اول دشمنانى هستند كه با قصد دشمنى و با چهره دشمنى باانسان روبرو مى‏شوند كه دشمنهاى آشكار و علنى هستند.
دسته دوم دشمنانى هستند كه با قصد دشمنى و با چهره دوستى باانسان روبرو مى‏شوند. مسلما خطر دوستان منافق براى انسان از خطردشمنان صريح بيشتر است.
دسته سوم كسانى هستند كه با چهره دوستى مى‏آيند و با قصد دوستى‏هم مى‏آيند ولى رفتارشان و تقاضاهايشان به گونه‏اى است كه از تيرباران‏كردن يك دشمن، بيشتر و بالاتر است. گاهى مادر انسان ضررش براى‏انسان از هر دشمنى بيشتر و بالاتر است. مادر با چهره دوستى و با قصددوستى، با فرزندش رفتارى مى‏كند كه دشمن آن گونه رفتار نمى‏كند.
يك امر كوچك را به عنوان مثال عرض مى‏كنم : در بين الطلوعين پدر مى‏خواهد فرزندش را براى نماز بيدار كند. مادر خطاب به پدرمى‏گويد : آيا دلت مى‏آيد بچه‏ات را از اين خواب خوش بيدار كنى؟ دلش‏براى اين فرزند مى‏سوزد و مى‏خواهد به او مهربانى كند و او را ناراحت‏نكند و لذا او را براى نماز بيدار نمى‏كند. اين مادر دشمنى است كه با چهره‏دوستى و با قصد دوستى سراغ فرزند خود آمده است.
پس معلوم مى‏شود خطر دشمنى كه با چهره دوستى و با قصد دوستى‏مى‏آيد و آنچه بر ضرر انسان است مى‏خواهد، از خطر كافر و حتى منافق‏بيشتر است. لهذا قرآن در اين آيه خطر اين جور دشمنها را به انسان گوشزدمى‏كند، دشمنى كه با چهره دوستى و با قصد دوستى با انسان مواجه‏مى‏شود.
در ادامه آيه مى‏فرمايد : " و ان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحيم‏ " .
تفاوت دشمنى نوع سوم با دشمنى نوع دوم و نوع اول در اين است كه‏دشمنى نوع سوم از آندو خطرناكتر است ولى اين تفاوت هست كه دراينجا سوء نيت در كار نيست، با حسن نيت دشمنى صورت مى‏گيرد يعنى‏دشمنى از روى جهالت است.
در صدر اسلام مسلمينى بودند كه در مواردى كه همسران و فرزندان‏مانع مى‏شدند هيچ به حرف آنها گوش نمى‏كردند. بعدها كه اوضاع به نفع‏مسلمين گردش كرد و خود آنها هم مجبور شدند مهاجرت كنند، بعضى ازمسلمين مى‏خواستند به انتقام آن روزهايى كه آنها مانع بودند ديگر با آنهاهيچ معاشرتى نكنند و آنها را از خودشان طرد كنند. قرآن مى‏فرمايد : شمابه حرف آنها گوش نكنيد ولى كينه آنها را هم در دل خود نگه نداريد، عفوكنيد و صفح كنيد.

تفاوت صفح و عفو
صفح چنانكه در گذشته هم گفته‏ايم با عفو تفاوت دارد. وقتى كسى‏كار خطايى مى‏كند هم استحقاق معاقبه و مجازات دارد و هم استحقاق‏ملامت. عفو، گذشت از مجازات است ولى صفح يك درجه بالاتر است.
صفح اين است كه انسان نه تنها آن مجازات معمول را انجام نمى‏دهد بلكه‏اصلا نامش را هم نمى‏برد، به روى طرف هم نمى‏آورد، اسمش را هم‏نمى‏برد و لهذا اولياء الله هميشه مقامى بالاتر از عفو دارند يعنى عفو آنهابه صورت صفح است.
انس بن مالك در خانه رسول خدا صلى الله عليه و آله خدمت مى‏كرد. مى‏گويدرسول اكرم صلى الله عليه و آله در بسيارى از اوقات روزه مى‏گرفتند و بعد هم غذاى‏بسيار ساده‏اى، چه هنگام سحر و چه افطار مى‏خوردند و معمولا افطارى‏ايشان يك مقدار شير بود كه من تهيه مى‏كردم. يك شب كه ايشان با عده‏اى‏از صحابه بودند خيلى دير به منزل آمدند، آنقدر دير كه من خيال كردم‏ايشان در منزل يكى از اصحاب افطار كرده‏اند. من هم شير را خودم‏خوردم و بعد هم رفتم و خوابيدم. وقتى كه آمدند حس كردم كه ايشان‏هنوز افطار نكرده‏اند. (ظاهرا انس بن مالك از كسى پرسيد كه آيا رسول‏اكرم صلى الله عليه و آله امشب جايى مهمان بودند و او گفت نه. ) هيچ چيز ديگرى هم‏در دسترس نبود. رفتم و خودم را مخفى كردم. ايشان وقتى ديدند چيزى‏موجود نيست رفتند و خوابيدند. انس كه خود قصه را بازگو كرده است ونه رسول اكرم، مى‏گويد رسول اكرم صلى الله عليه و آله تا زنده بودند چيزى در اين‏مورد به روى من نياوردند. اين را مى‏گويند صفح. قرآن مى‏فرمايد عفوكنيد و صفح كنيد.
" و تغفروا " . غفران از " غفر " به معناى پوشاندن است. باز " پوشاندن‏ " درجه بالاترى است;يعنى روى [گناه] را با رحمت پوشاندن. چرامى‏گوييم‏ " مغفرت‏ " الهى؟ به اين جهت كه انسان گناهى به درگاه الهى‏مرتكب مى‏شود كه استحقاق مجازات دارد. خداوند متعال او را مجازات‏نمى‏كند و از او صفح مى‏كند و به روى بنده‏اش هم نمى‏آورد و بالاتر اينكه‏روى آن را هم مى‏پوشاند، روپوشى مى‏كند. اين‏ " روپوشى‏ " يكى از اين‏جهت است كه نمى‏گذارد ديگران از آن اطلاع پيدا كنند و [ديگر اينكه] ازرحمت و فضل خودش هم چيزى اضافه به او مى‏دهد. و لذا قرآن‏مى‏فرمايد : " و ان تعفوا و تصفحوا و تغفروا فان الله غفور رحيم‏ " . اگر در موردهمسران و فرزندان خطاكار عفو كنيد و صفح كنيد و غافر باشيد بدانيد كه‏خداوند هم غفور و رحيم است. يعنى اگر چنين كنيد همان كارى راكرده‏ايد كه خدا در مقابل بندگان گناهكار خود مى‏كند;مظهر اسم‏ " يا غفور " باشيد، مظهر اسم‏ " يا رحيم‏ " باشيد.
اينجا از آن مواردى است كه در جمله شرطيه چيزى كه به منزله علت‏است جانشين‏ " جزا " شده است. در قرآن كريم اين امر نظاير زيادى دارد ويكى از فنون بلاغت است. در سوره لقمان قبلا خوانديم : " و من يشكر فانمايشكر لنفسه‏ " هر بنده‏اى كه شاكر باشد بداند كه اين شكر به سود خودش‏است. خداوند نيازى به شكر بندگان ندارد و اثر شكر بندگان باز به خودبندگان بر مى‏گردد. عبوديت، [موجب] تكامل بشر است. اين جمله به‏صورت شرط و جزا بيان شده است. در ادامه مى‏فرمايد : " و من كفر فان الله‏غنى حميد " (٤) و كسى كه كفر بورزد ضررش به خودش بر مى‏گردد. ولى‏ " ضررش به خودش بر مى‏گردد " به عنوان جزا نيامده ست‏بلكه به جاى آن‏فرموده است : خداوند از همه جهانيان بى‏نياز است.
در آيه مورد بحث هم نمى‏فرمايد اگر عفو كنيد، صفح كنيد و بيامرزيدبراى شما خيلى بهتر است، بلكه مى‏فرمايد : پس به درستى كه خداوندغفور و رحيم است، كه از آن مى‏توان فهميد كه چقدر اين عفو و صفح وغفران خوب است.
تا اينجا سخن در اين بود كه بعضى از همسران و بعضى از فرزندان درعين اينكه احساسات آنان نسبت‏به شما احساسات دوستانه است ولى‏ممكن است رفتارشان دشمنانه باشد و مؤمنين بايد احتياط كنند.
بعد مى‏فرمايد : " انما اموالكم و اولادكم فتنة‏ " جز اين نيست كه اموال وثروتهاى شما و فرزندان شما براى شما فتنه هستند. كلمه‏ " فتنه‏ " همان‏مفهوم امتحان و آزمايش را دارد. البته فتنه از اين جهت‏ " فتنه‏ " گفته مى‏شودكه چيزى است كه انسان را به خود مشغول مى‏كند و امتحان بودنش به‏همين است. در قرآن مى‏خوانيم : " و نبلوكم بالشر و الخير فتنة و الينا ترجعون‏ " (٥) .
آيا اين چيزهايى كه موجب آزمايش بشر است‏خيرند يا شر؟ ممكن‏است چيزى به ظاهر خير باشد يعنى نعمت‏باشد و ممكن است چيزى شرباشد يعنى بلا باشد ولى عمده اين است كه انسان در مقابل آن چيزى كه‏موضوع امتحان اوست چه عكس‏العملى نشان مى‏دهد. ممكن است‏عكس‏العمل انسان درباره نعمت و بلا به‏گونه‏اى باشد كه هر دو براى او " نعمت‏ " بشود و ممكن است عكس العمل او در برابر نعمت و بلا به‏گونه‏اى باشد كه هر دو براى او " نقمت‏ " شود. اين است كه نبايد هر چيزى‏را كه مايه امتحان انسان است‏بد دانست‏بلكه بايد آن را خوب دانست، زيرا امتحان براى سه منظور مختلف صورت مى‏گيرد :

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. شعراء/٢٢.
٢. توبه/٢٤.
٣. تغابن/١٤ - ١٨.
٤. لقمان/١٢.
٥. انبياء/٣٥.


*****

سه نوع امتحان
گاهى امتحان همان است كه به آن اختبار و آزمايش مى‏گوييم كه‏شخص امتحان كننده وقتى مى‏خواهد مجهولى را تبديل به معلوم كندآزمايش مى‏كند. مثلا مواد غذايى را به آزمايشگاه مى‏برند براى اينكه ببينندسالم است‏يا نه. اين امتحانى است كه هدف امتحان كننده از آن اين است كه‏مى‏خواهد حقيقتى را كشف كند. در مورد خداوند متعال نسبت‏به بندگان‏چنين امتحانى معنى ندارد.
نوع دوم امتحانى است كه براى اتمام حجت است‏يعنى براى اين‏است كه به خود امتحان شونده [امرى را] ثابت كنند. يك معلم كه در طول‏سال با دانش‏آموز كار مى‏كند، خودش مى‏داند كه به كدام دانش‏آموز بايدنمره قبولى بدهد و به كدام نمره رد بدهد;به كداميك بايد بيست‏بدهد، به‏كداميك نوزده و به كداميك چهارده، ولى مسلم است كه اگر امتحان نكرده‏بخواهد اين نمره‏ها را بدهد غير از آن كسى كه بيست گرفته همه اعتراض‏مى‏كنند. او امتحان مى‏كند تا بر همه روشن شود كه نمره‏هايى كه مى‏خواهدبدهد همه درست است. البته ممكن است معلمى واقعا نتيجه امتحان رانداند ولى اگر هم بداند باز امتحان مى‏كند، براى اينكه مطلب براى همه‏روشن باشد و اتمام حجت‏شده باشد. امتحان به اين معنا در مورد خداى‏متعال معنى دارد. ممكن است‏خداى متعال بنده‏اى را مورد امتحان قراربدهد براى اينكه حجت‏بر آن بنده تمام شود.
نوع سوم امتحان كه مهمتر است [به معناى] عمل تمرينى براى‏امتحان شونده است‏يعنى خداوند متعال - كه البته در مورد غير خداوندمتعال هم صدق مى‏كند - انسان را در بوته‏اى قرار مى‏دهد براى اينكه در آن‏بوته آنچه از استعداد در درون او هست‏به فعليت‏برسد. مثل آدمى كه‏خودش يا ديگرى را به آب مى‏اندازد براى اينكه شنا ياد بگيرد. اين نوع امتحان نوعى عمل و رفتار براى كمال يافتن است در جنگيدن با آب، و درتلاش كردن در آب است كه انسان شناگر مى‏شود. اگر به كسى بگويند برودر آب شنا كن و او بگويد من شنا بلد نيستم، هر قت‏شنا ياد گرفتم داخل‏آب مى‏روم، چنين شخصى اگر پنجاه سال هم كنار يك رودخانه و يااستخر بايستد و شنا كردن ديگران را ببيند يا قواعد شنا كردن را در كتاب‏بخواند شناگر نمى‏شود;در داخل آب است كه انسان شناگر مى‏شود.

امتحان الهى
امتحانهاى الهى براى اين جهت است كه انسان در خلال آن گرفتاريها [كمال يابد] . گرفتارى در نعمت‏يك جور گرفتارى است و گرفتارى درنقمت جور ديگر است. همه چيز براى اين است كه انسان گرفتار آن شودو خود را از آن آزاد كند. انسان در دنيا نيامده كه از كنار نعمتها و از كناربلاها و گرفتاريها بگذرد، بلكه آمده است در درياى نعمتها و در درياى‏گرفتاريها خودش را بيندازد و سالم بيرون بيايد. اگر كسى در عمرش‏اساسا خودش را در بلايا و مصائب و سختيها قرار ندهد و هميشه از آن‏كنار بگذرد، هرگز چيزى نمى‏شود. اگر كسى هم اساسا دستش به نعمت‏نرسد كمالى كه در اين دنيا بايد پيدا كند، پيدا نمى‏كند. كمال انسان به اين‏است كه در دنيا، هم با نعمتها و هم با شدتها هر چه بيشتر درگير شود و ازاين درگيرى آزاد بيرون بيايد.
در مورد ابتلاءها حديثى هست از امام صادق عليه السلام كه مى‏فرمايند : " ان‏الله اذا احب عبدا غته بالبلاء غتا " (١) يعنى خداى متعال آنگاه كه بنده‏اى رادوست‏بدارد او را در درياى بلا فرو مى‏برد. غت، فرورفتن در آب است.
تشبيه به فرورفتن در آب شده است.
امير المؤمنين عليه السلام جمله‏اى دارند در نهج البلاغه، مى‏فرمايند " الدنيادار ممر لا دار مقر " دنيا عبورگاه است نه قرارگاه، هر كسى كه مى‏آيد بالاخره‏از اينجا مى‏گذرد " و الناس فيها رجلان‏ " و مردم در دنيا دو گروهند " رجل باع‏نفسه فاوبقها و رجل ابتاع نفسه فاعتقها " (٢) يك گروه در اين بازار خودشان رامى‏فروشند و هلاك مى‏كنند حال يا در بازار نعمتها و يا در بازار نقمتها، وگروهى ديگر در اين بازار خودشان را مى‏خرند و آزاد مى‏كنند. ولى همه به‏اين بازار مى‏آيند و همه بايد در اين بازار بيايند، تا كه خودش را در اينجابخرد و آزاد كند و كه خودش را در اينجا بفروشد و هلاك كند.
خداوند متعال در آنجا كه فرمود " ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم‏ " آن جنبه دشمنى و خطر برخى از همسران و فرزندان را يادآورى كرد و درآيه بعد كه فرمود : " انما اموالكم و اولادكم فتنة‏ " جنبه امتحان بودن و " لا بد منه‏ " بودن آنها را بيان كرد. اينها مايه‏هاى امتحان شما هستند، مايه امتحان بودن‏مستحق ملامت نيست، به شما بستگى دارد كه از اين امتحان چگونه بيرون‏بياييد.
" و الله عنده اجر عظيم‏ " و آن كه در نزد او اجر بزرگ است الله است.

تقوا
" فاتقوا الله ما استطعتم‏ " پس تقواى الهى داشته باشيد تا آن حدى كه‏قدرت داريد. " تقوا " از آن كلمات عجيبى است كه در قرآن و در نهج البلاغه‏زياد به كار رفته است و مكرر گفته‏ايم كه اين كلمه ترجمه فارسى ندارد.
ريشه‏اش از " وقى‏ " به معناى نگهدارى است. پس در واقع‏ " اتقوا " يعنى‏خود را نگه داريد، ولى بعد كلمه ديگرى ذكر مى‏كنيم كه به اصطلاح‏تضمين است : خود را نگه داريد، مثلا از فلان چيز بترسيد.
خود تقوا " خود نگهدارى‏ " است، " خود نجات دادن‏ " است و مستلزم‏مفهوم آزادى معنوى است.
در مورد " تقوا " دو سخنرانى در قديم داشتم و همه متكى به‏نهج البلاغه بود. امير المؤمنين عليه السلام مى‏فرمايد : " ان التقوى نجاة من كل هلكة وعتق من كل ملكة‏ " (٣) تقوا مايه نجات از هر هلاكتى و مايه آزادى از هرمملوكيتى است.
تقواى واقعى همان است كه انسان را نجات مى‏دهد، انسان را آزاد ورها مى‏كند. انسان در زير امتحانها (چه امتحان به نعمتها و چه امتحان به‏نقمتها) بايد تقوا داشته باشد كه اين تقواست كه او را نجات مى‏دهد و آزادو رها مى‏كند و گفتيم كه انسان بايد با همه اينها درگيرى پيدا كند منتها بايدخود را آزاد كند. لهذا بعد مى‏فرمايد : " فاتقوا الله‏ " . حال كه ثروتها وفرزندان، نعمتها و فتنه‏ها و امتحانهايى است كه بايد شما با آنها درگيرى‏پيدا كنيد پس تقوا پيشه كنيد. " ما استطعتم‏ " يعنى به هر اندازه كه قدرت‏داريد تقوا پيشه كنيد.

رفع يك شبهه
دو آيه در قرآن هست كه بعضى از مفسرين - و نه همه آنان - خيال‏كرده‏اند كه اين دو آيه به نوعى با يكديگر منافات دارند و يكى را ناسخ‏ديگرى دانسته‏اند. يكى آيه‏اى است كه مى‏فرمايد : " يا ايها الذين امنوا اتقوا الله‏حق تقاته‏ " (٤) يعنى تقواى خدا را داشته باشيد آنچنان كه شايسته اين‏تقواست. و آيه دوم همين آيه مورد بحث است : " فاتقوا الله ما استطعتم‏ " تقواى الهى داشته باشيد به آن اندازه كه قدرت داريد.
بعضى از مفسرين گفته‏اند كه آيه دوم ناسخ آيه اول است، تخصيصى‏است در مفاد آيه اول، چون اين كه‏ " آنچنان كه او شايسته است تقواى او راداشته باشيد " ما فوق قدرت بشر است. آيه دوم مى‏فرمايد شما كه‏نمى‏توانيد آنچنان كه او شايسته است تقواى او را داشته باشيد پس به‏اندازه قدرت خودتان تقوا داشته باشيد.
همان طور كه بعضى از مفسرين مخصوصا صاحب تفسير الميزان‏مى‏فرمايند اين سخن درست نيست، اين دو آيه اصلا با يكديگر منافات‏ندارند. چنين نيست كه در آيه اول گفته شده باشد نسبت‏به خدا آنچنان كه‏شايسته اوست و لو اينكه مافوق قدرت شما باشد تقوا داشته باشيد;يعنى‏آن آيه تكليف به مافوق قدرت كرده باشد;خدا هيچ‏گاه تكليف به مافوق‏قدرت نمى‏كند، بلكه آيه اول ناظر به اين است كه تقواى هر چيزى‏متناسب با خود آن چيز است. با توجه به اينكه گفتيم تقوا يعنى‏ " خودنگهدارى‏ " ، مثلا اگر انسان بخواهد خودش را از كيفرهاى قوانين دنيوى‏نگه دارد حداكثر خود نگهدارى اين است كه يك تخلف ظاهر و روشنى‏نكند. " حق تقاته‏ " در مورد قوانين دنيوى همين مقدار است. اما آيا قانون‏بشرى اقتضا دارد كه من در قلب خودم هم رضايت‏به آن داشته باشم؟ نه، ديگر قانون بشرى چنين اقتضايى ندارد. آيا من در دل خودم هم خلاف آن‏را خطور ندهم؟ نه، اين يك امر قراردادى اجتماعى است كه بيش از آنچه‏گفتيم اقتضا ندارد. ولى تقواى الهى داشتن مطلب ديگرى است. اينكه‏انسان صرفا در عمل مخالفت نكند، يك درجه از تقواى الهى است. تقواى‏به قلب، تقواى به عقل، تقواى به تمام وجود، اينها هم درجات تقواهستند. پس آن آيه‏اى كه مى‏فرمايد : " اتقوا الله حق تقاته‏ " نظر به كيفيت دارد وكيفيت تقواى الهى با كيفيت تقواهاى ديگر متفاوت است، و در " فاتقوا الله‏ما استطعتم‏ " مى‏خواهد بفرمايد هر مقدار نيرو داريد صرف تقوا كنيد، هر اندازه كه مى‏توانيد.
" و اسمعوا " و بشنويد، يعنى امر خدا را و فرمان خدا را بشنويد. گفته‏اندمقصود از " بشنويد " نه اين است كه اطاعت كنيد، چون بعد مى‏فرمايد " و اطيعوا " " بشنويد " يعنى گوش شنوا داشته‏باشد، يعنى با قلب خودتان‏اعتقاد پيدا كنيد، بدانيد كه اين به سود شماست. و " اطيعوا " و در عمل‏اطاعت كنيد. " و اسمعوا " و " اطيعوا " دو درجه از تقوا هستند.
" و انفقوا خيرا لانفسكم‏ " آن چيزى كه براى خودتان خير است انفاق‏كنيد. در معناى اين آيه احتمالاتى هست. " انفقوا " معنايش معلوم است كه‏همان انفاق است، مخصوصا كه قبل از آن، سخن از مال بود : " انما اموالكم واولادكم فتنة‏ " . اگر " خيرا " مفعول‏ " انفقوا " باشد يعنى خير را انفاق كنيد.
در قرآن به طور مكرر از ثروت حلال تعبير به‏ " خير " شده است، مانند " ان ترك خيرا الوصية للوالدين و الاقربين‏ " (٥) . در اينجا هم مى‏فرمايد : " انفقواخيرا لانفسكم‏ " از اين خيرها چيزى به خودتان انفاق كنيد، كه بعضى ازمفسرين گفته‏اند مفهوم اجتماعى دارد;يعنى شما اگر از مال خودتان به‏افراد ديگر خير برسانيد به خودتان رسانده‏ايد، يعنى ديگران هم مثل شماهستند;بايد آنها را از خودتان بدانيد و آنها را غير حساب نكنيد. ولى‏بعضى مثل صاحب تفسير الميزان آيه را جور ديگرى تفسير كرده‏اند، گفته‏اند : در قرآن مكرر اعمال انسان را به عنوان پيش فرستاده‏ها تعبيرمى‏كند مثل آيه سوره حشر : " يا ايها الذين امنوا اتقوا الله ولتنظر نفس ما قدمت‏لغد " (٦) و تعبير " ما قدمت‏يداه‏ " (٧) و " بما قدمت ايديهم‏ " (٨) هم در قرآن زياد آمده‏است. بنابراين معناى آيه چنين است : انفاق كنيد و پيش بفرستيد خير رابراى خود;اعمال شما پيش فرستاده‏هاست، كوشش كنيد كه آن چيزى راكه پيش مى‏فرستيد خير باشد.

شح نفس
" و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون‏ " . اين مضمون در آيات پيش‏هم آمده بود;در سوره حشر هم اين مضمون را خوانديم. " شح‏ " عبارت‏است از بخل توام با طمع و حرص. بخل يعنى امساك، در مقابل جود كه‏بخشندگى است.
در قرآن، هم كلمه‏ " بخل‏ " و هم كلمه‏ " شح‏ " آمده است. آن طور كه‏بعضى گفته‏اند بخل عبارت است از همان حالت امساك. در فارسى هم‏مى‏گوييم فلان كس آدم بخيلى است، يعنى آدم ممسكى است، جود وبخشش ندارد. شح، بخل است‏به علاوه حرص. حال ممكن است كسى‏بخيل باشد يعنى نسبت‏به آنچه دارد خيلى ممسك باشد اما حرص اينكه‏باز بيشتر به دست آورد نداشته باشد. حريص نيست اما آنچه را كه دارد باگاز انبر هم نمى‏توان از دستش بيرون آورد. بعضى ديگر حريص هستند، آزمند هستند و دائما مى‏خواهند جمع كنند اما متقابلا بخشنده هم هستند.
ولى‏ " شحيح‏ " به آدمى مى‏گويند كه هر دو را با هم جمع كرده باشد، هم‏آزمند است و دائما مى‏خواهد جمع كند و هم آنچه را كه دارد حاضرنيست‏به هيچ قيمتى جود كند. اين ديگر بدترين صفتها در مورد مال وثروت است.
رسول اكرم صلى الله عليه و آله در دوره اسلام در حال طواف بودند. مردى راديدند كه در حال طواف چنين دعا مى‏كند : خدايا مرا بيامرز اگرچه مى‏دانم‏كه مرا نمى‏آمرزى! فرمودند : چرا خدا تو را نيامرزد؟ عرض كرد : يارسول الله! گناه من خيلى زياد است. از كوهها و از زمين و از آسمان هم‏بيشتر است. فرمودند : آيا گناه تو از خدا هم بزرگتر است؟ گناه تو از خدا كه‏ديگر بزرگتر نيست;گناهت چيست؟ گفت : يا رسول الله! من آدمى هستم‏كه اگر كسى سراغ من بيايد و از من يك درهم بخواهد جان من مى‏خواهدبيرون بيايد;اگر بفهمم كسى از من چيزى مى‏خواهد اينچنين ناراحت‏مى‏شوم. فرمود : دور شو، آيا نمى‏دانى كسى كه اينچنين باشد بوى بهشت‏را نمى‏شنود؟ آيا اين آيه قرآن را نشنيده‏اى : " و من يوق شح نفسه فاولئك‏هم المفلحون‏ " ؟
تعبير قرآن را ببينيد. شح را براى انسان به منزله يك دشمن تلقى كرده‏است. قبلا خوانديم : " ان من ازواجكم و اولادكم عدوا لكم‏ " برخى از همسران‏و فرزندان شما دشمنان شما هستند، و بعد خداوند چنين فرمود : " انمااموالكم و اولادكم فتنة‏ " . در اينجا ديگر ازواج ذكر نشده است. اولاد دوبار، ازواج يك بار و اموال هم يك بار ذكر شده است. در آيه مورد بحث‏مى‏فرمايد : " و من يوق شح نفسه‏ " . شح باز مربوط به مال است. هر كسى كه‏نگهداشته بشود از شر شح، يعنى از اين دشمن. مى‏بينيم شح كه صفتى‏مربوط به مال است مانند يك دشمن تلقى شده است. نتيجه اين مى‏شود كه‏همان طور كه ازواج و اولاد عملا گاهى به صورت دشمن در مى‏آيد، مال وثروت هم گاهى به صورت دشمن در مى‏آيد ولى آن كه دشمن است‏خود وجود عينى مال نيست‏بلكه آن صفت قائم به نفس انسان است كه نامش‏ " شح‏ " است. كسانى كه از شر اين دشمن نگهداشته بشوند آنها رستگاران‏هستند;يعنى در صورتى كه كسى از اين شر نگهداشته نشود هيچ وقت‏رستگار نمى‏شود.
" ان تقرضوا الله قرضا حسنا يضاعفه لكم‏ " اگر قرض بدهيد به خدا، قرض‏نيك، قرض الحسنه، خدا آن را به شما رد مى‏كند و مضاعف هم مى‏كند. " ويغفر لكم‏ " و از گناهان گذشته شما هم مى‏گذرد " و الله شكور حليم‏ " و خداشكور و قدردان و حليم و بردبار است. اين تعبير را در گذشته داشتيم : " من‏ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا " (٩) . در اينجا مى‏فرمايد : " ان تقرضوا الله قرضاحسنا " اگر به خدا قرض بدهيد قرض حسن.

قرض حسن
كلمه‏ " قرض‏ " معنايش در اصطلاح معمولى همين است كه كسى مالى‏را به شخص ديگرى به عنوان قرض بدهد تا بعد پس بگيرد. اين دو گونه‏است : يك وقت هست كه بدون هيچ گونه سودى و منفعتى آن را مى‏دهد وپس مى‏گيرد، اين را مى‏گويند قرض حسن. اما اگر سودى بخواهد، به هرنوع و به هر رنگى كه باشد، اين اسمش‏ " ربا " ست كه از آن رام‏ترين‏حرامهاست‏يعنى يك گناه بسيار كبيره است. اين در مورد قرض. قرآن‏همين تعبير را ذكر كرده است ولى در تعبيرات قرآن وقتى مى‏فرمايد كه به‏خدا قرض الحسنه بدهيد، هم شامل قرض الحسنه معمولى مى‏شود و هم‏شامل امرى ديگر. در مورد اول، معناى آيه اين مى‏شود : آنچه كه شما به‏بندگانى كه نيازمند به قرض هستند بدون چشمداشت و سود قرض بدهيدگويى به خدا قرض داده‏ايد، اجرش را از خدا بخواهيد. ولى آيه قرآن‏منحصر به اين نيست. هر نوع عمل خيرى را قرآن قرض الحسنه تلقى‏مى‏كند، مخصوصا خيرات مالى را، يعنى آنچه را كه شما انفاق‏مى‏كنيد. انفاقاتى كه در راه خدا مى‏كنيد در واقع به خدا قرض داده‏ايد;يعنى‏هيچ انفاقى از انسان نيست كه از دست‏برود. همين كه انفاق مى‏كنيد بازدر واقع به خدا قرض الحسنه داده‏ايد.
رحم الله من قرا الفاتحة من الصلوات

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١. بحار الانوار، ج ١٥، جزء اول، ص ٥٥، چاپ كمپانى، نقل از كافى.
٢. نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت ١٣٣.
٣. نهج البلاغه، خطبه ٢٢٨، با اندك اختلاف.
٤. آل عمران/١٠٢.
٥. بقره/١٨٠.
٦. حشر/١٨.
٧. كهف/٥٧;نبا/٤٠.
٨. بقره/٩٥;نساء/٦٢;قصص/٤٧;روم/٣٦;شورى/٤٨;جمعه/٧.
٩. حديد/١١.

۷