تفسير سوره طلاق (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايها النبي اذا طلقتم النساء فطلقوهن لعدتهن و احصوا العدة و اتقوا الله ربكم لا تخرجوهن من بيوتهن و لا يخرجن الا ان ياتين بفاحشة مبينة و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه لا تدرى لعل الله يحدث بعد ذلك امرا. فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف و اشهدوا ذوى عدل منكم و اقيموا الشهادة لله ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله و اليوم الاخر و من يتق الله يجعل له مخرجا. و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا (١) .
اين سوره مباركه يكى از سه سورهاى است كه با جمله " يا ايها النبي " شروع مىشود. سورههايى كه با اين جمله شروع مىشود، يكى سوره احزاب است، يكى اين سوره و يكى سوره بعد كه سوره تحريم است. در اين سوره قسمت زيادى از آيات مربوط به احكام طلاق است و از اين جهت كه بسيارى از مسائل اين سوره اختصاص به زنها دارد، گاهى اين سوره را " سورة النساء الصغرى " ناميدهاند، يعنى سورة النساء كوچك، چون يك سورة النساء بزرگ داشتيم كه بعد از سوره آل عمران بود و با جمله يا ايها الناس اتقوا ربكم شروع مىشود.
در قرآن كريم به مسائلى كه حكما و فلاسفه آنها را اصطلاحا " مسائل تدبير منزل " مىنامند، يعنى حقوق و احكام خانوادگى، اهميت زياد داده شده است و با اينكه قرآن به جزئيات مسائل نمىپردازد ولى در اين مسائل بيش از مسائل ديگر به جزئيات پرداخته است و اين نشانه اهميتى است كه قرآن به مسائل زندگى خانوادگى يا تدبير منزل مىدهد. يكى از آن مسائل مساله طلاق است. در سوره بقره هم راجع به طلاق در چند آيه بحثشده است.
افراط مسيحيت كاتوليكى در مساله طلاق
در باب طلاق، قوانين دنيا بين افراط و تفريط است. در بعضى از قوانين اساسا طلاق را به هيچ شرطى و با هيچ قيدى و در هيچ وضعى مجاز نمىدانند، همان چيزى كه مسيحيت كاتوليكى روى آن پافشارى مىكند كه ازدواج همين قدر كه منعقد شد ديگر قابل انفساخ نيست و طلاق نبايد وجود داشته باشد. واضح است كه اين يك امر غير طبيعى است، براى اينكه ازدواجهايى صورت مىگيرد كه بعد به هيچ شكل قابل ادامه واقعى نيست. ما دو گونه ادامه داريم. يك وقت ازدواج مىخواهد به اين صورت ادامه پيدا كند كه اين دو فرد يعنى زن و شوهر عملا و واقعا با يكديگر زندگى خانوادگى داشته باشند. زندگى خانوادگى بالاخره يك نوع زندگى اشتراكى است، و شركتى است آنهم شركتى كه سرمايه اصلىاش عواطف طرفين است، غير از يك شركت تجارى است كه سرمايه اصلىاش مال و پول و ثروت است. و يك وقت مىگوييم فقط اسم زن و شوهر رويشان باشد و لو اينكه هميشه مانند دو دشمن بخواهند با يكديگر زندگى كنند. اين كه روح و حقيقت ازدواج نيست. و از همين جهت است كه اين تز كاتوليكها در همه كشورهاى اروپايى شكستخورده و تنها جايى كه باقى مانده بود خود رم بود كه گويا در آنجا هم بالاخره شكستخورد. چون قانون اجازه نمىداد، آمار نشان مىداد - و روزنامهها طبق آمارهايى كه خود آنها داده بودند مىنوشتند - كه چندين ده هزار ازدواجهايى وجود دارد كه عملا متاركه است، يعنى زن براى خودش مىچرخد مرد براى خودش و چندين سال مىگذرد و همديگر را نمىبينند. با همه اين احوال باز كليسا اجازه نمىدهد كه رابطه ازدواج منفسخ بشود. واضح است كه اين يك امر غير طبيعى و غير عادى است.
طلاقهاى هاليوودى
نقطه مقابل اين، طلاقهايى است كه اسم اينها را بايد " طلاقهاى هاليوودى " گذاشت، يعنى كوچكترين بهانهاى كافى است براى اينكه طلاق صورت بگيرد، يعنى يك امر بسيار عادى، مثل دوستىيى كه دو نفر با يكديگر پيدا مىكنند براى اينكه با همديگر همسفر باشند، يك روز هم تصميم مىگيرند [از هم جدا شوند. ] يكى از آندو كه تصميم گرفت و گفت ديگر من نمىخواهم با تو هم خرج باشم كار تمام است و چيز ديگرى نمىخواهد، شرط و قيدى ضرورت ندارد. در هر جا كه اين نظام برقرار شده است عملا نظام خانوادگى وجود ندارد، يعنى هر مردى در طول عمرش با دهها زن ازدواج كرده، شش ماه با اين، يك سال با آن، يك مدت بى زن و. . . و هر زنى همين طور، با چندين مرد ازدواج كرده، چند روز با اين، چند روز با آن و. . . اين درست بر خلاف آن روح فطرى [ازدواج] است.
ازدواج و زوجيتيك امر فطرى در بشر است، يعنى مساله ازدواج صرفا براى اطفاء غريزه جنسى نيست، مساله وحدت و صميميتى است كه بايد پايدار بماند، كه داستانش مفصل است و خودمان در برخى كتابها بحث كردهايم. اينجاست كه حتما بايد فلسفهاى وجود داشته باشد كه از يك طرف پايه ازدواج را تحكيم كند يعنى تا حد امكان نگذارد اين پيمان متزلزل شود ولى " نگذارد " نه به معنى اينكه قانونا و با زور جلويش را بگيرد، چون شركتى كه اساس آن بر شركت عواطف است معنى ندارد كه زور بخواهد آنجا حكمفرما باشد. مثل رابطه امام جماعت و ماموم است كه پايه اين رابطه بر ارادت و اعتقاد است، يعنى مردمى كه مىآيند اقتدا مىكنند بايد به اين امام جماعت اعتقاد و ارادت داشته باشند. محكم كردن پايه اين اعتقاد بر اساس زور امكان پذير نيست. فرض كنيد يك آقايى واقعا هم عادل است، خيلى هم آدم خوب و با تقوايى است ولى به هر حال مردم محل به او ارادت ندارند، نمىشود مردم را به چوب بست كه شما بايد ارادت داشته باشيد. ارادت " چوب بستن " ى نيست. چيزى كه بر پايه عاطفه برقرار شده است و بايد برقرار باشد زور در آنجا حكمفرما نيست. پس بايد تدابيرى انديشيد كه بر اساس آن تدابير روح ازدواج كه صميميت و وحدت است متزلزل نشود، و اين تدابير را گاهى بايد از مقدمات خيلى دور شروع كرد.
اينكه اسلام هر گونه التذاذ جنسى را در خارج از كانون خانواده شديدا تحريم كرده است براى استحكام اساس خانواده است. هر انسانى، چه مرد و چه زن، بالاخره يك نيازهاى جنسى و يك نوع لذتهاى جنسى دارد كه بايد از اين نظر ارضاء بشود. يكى از آنها التذاذ نظرى است. اگر جامعه اين در را به روى انسانها باز كند كه در كوچه و خيابان و مجلس و محفل، همه جا اين وسيله در نهايت درجه فراهم باشد، آنوقت براى چنين مرد يا زنى كه تا اين حد از نظر لذت نظرى اشباع مىشود محيط خانوادگى جز يك امر كسالتآور چيز ديگرى نيست، يعنى ديگر نگاه كردن آن مرد به صورت زن خودش برايش لذتى ندارد بلكه يك امر كسالت آور است، و نگاه كردن آن زن به شوهر خودش ديگر لذتى برايش ندارد يك امر كسالتآور است. همين طور لذت لمسى، تا چه رسد به لذتهاى بالاتر. اگر بنا بشود كه اين محدوديت در اجتماع باشد براى اينكه عواطف متوجه داخل خانواده بشود، قهرا به اين شكل در مىآيد كه مرد براى زن، مىشود يگانه موجودى كه كانون اشباع شدن غريزه اوست، و زن براى مرد، مىشود يگانه موجودى كه ارضاء كننده اوست. اين خود به خود در ايجاد وحدت و صميميت مؤثر است، فوق العاده هم مؤثر است. اگر عكس قضيه باشد همين چيزى است كه الآن ما در دنيا مشاهده مىكنيم. بايد با تدابير اجتماعى پايه اين امر را كه نامش ازدواج است محكم كرد. طلاق يعنى چه؟ طلاق يعنى به هم ريخته شدن و پاشيده شدن كانونى كه به هر حال [كانون عواطف است. ] در اين جهت كليسا حق دارد اگر مىگويد ازدواج يك پيمان مقدس است. اسلام هم مىگويد كه ازدواج يك پيمان مقدس است. در اين مطلب هيچ شكى نيست. پس بايد تا حد امكان تدابيرى به كار برد كه اين پيمان باقى بماند و به هم خوردن اين پيمان امرى است مبغوض و منفور، يعنى حتى الامكان بايد كوشش كرد كه چنين چيزى صورت نگيرد. ولى اگر به مرحلهاى رسيد كه اين پيمان روح خودش را از دست داد - كه گفتيم روحش حداقل، صميميت و سازش است - ديگر در اينجا به زور نگه داشتنش معنى ندارد.
طلاق حلال مبغوض
جملهاى پيغمبر اكرم دارد كه از همين جمله اين فلسفه را خوب مىشود درك كرد. اين جمله را شيعه و سنى بالاتفاق نقل كردهاند و از مسلمات اسلام است كه طلاق، حلال مبغوض است بلكه ابغض الحلال است. به نظر مىرسد اين تناقض است. اگر چيزى مبغوض شارع باشد بايد آن را تحريم كند. حلال و مباح يعنى امرى كه نه مطلوب است و نه مبغوض. ولى طلاق را پيغمبر فرمود حلال است و مبغوض، يعنى چه؟ معنايش اين است كه يك امرى است كه اسلام نمىخواهد مقدمات آن رخ بدهد و به مرحلهاى برسد كه بىروح باقى بماند، به مرحله ناسازگارى و به مرحلهاى از سردى برسد كه ديگر فقط زور مىتواند اينها را در كنار يكديگر نگه دارد. [از نظر] اسلام مبغوض است كه چنين امرى به اين مرحله برسد. ولى چون با زور نمىشود آن را نگه داشت مىگويد نگه دار اما من نمىگويم به زور نگه دار، من مىخواهم خودت نگه دارى و خودت نگهدار باشى. و لهذا در اخبار و روايات ما هست (عرض كرديم اينها رواياتى است كه ميان شيعه و سنى مشترك استيعنى از مسلمات اسلام است و جاى شك و شبهه نيست) پيغمبر اكرم فرمود از يك طلاق عرش الهى مىلرزد (تهتز منه العرش) . اين خودش خيلى معنى دارد. به پيغمبر اكرم خبر دادند كه ابو ايوب انصارى ام ايوب را طلاق داد. فرمود : " ان طلاق ام ايوب لحوب " طلاق ام ايوب يك گناه بزرگ است، كه همين سبب شد ابو ايوب اين كار را نكرد.
تدابير زمان طلاق و بعد از طلاق
از جمله تدابيرى كه براى منفسخ نشدن پيمان ازدواج به كار برده شده است، تدابيرى است كه براى زمان طلاق و بعد از طلاق اتخاذ شده است. (برخى تدابير، تدابير ابتدايى است كه مىخواهد [كار] منجر به طلاق نشود، و تدابير ديگرى اخذ شده است براى اينكه اگر طلاق صورت گرفت مهلت و فرجه و فرصتى باشد كه اين قضيه عود كند و به حال اول برگردد. ) اسلام براى زن مطلقه، الا موارد استثنائى، عده قائل شده است. البته ما دو جور طلاق داريم : طلاق بائن و طلاق رجعى. طلاق بائن طلاقى است كه به صرف طلاق كار تمام استيعنى عدهاى در كار نيست، مثل طلاقهايى كه به صورت خلع صورت مىگيرد. طلاق خلع آن جايى است كه كراهت از ناحيه زوجه شروع مىشود نه از ناحيه زوج، و زوجه براى اينكه مرد را به طلاق راضى كند يك چيزى به او مىدهد، مثلا مهرش را مىبخشد، يا حق ديگرى دارد آن را مىبخشد، يا پول دستى به او مىدهد و مرد طلاق مىدهد. در اينجا ديگر حق رجوع سلب شده است. يا زنى كه به اصطلاح غير مدخوله باشد، يعنى ازدواجى كه به زفاف منتهى نشده باشد، آن هم عده ندارد. و يا زنى كه به حد ياس رسيده باشد (يائسه شده باشد) كه ديگر زاينده و بچهزا نيست، او هم عده ندارد. اينها را " طلاق بائن " مىگويند. غير اين را " طلاق رجعى " يا " طلاق عدى " مىگويند، يعنى طلاقهايى كه عده دارد و حق رجوع هم در آنها باقى است. يك فلسفه عده همين است كه مهلت و فرصتى باشد. اغلب، طلاقها در اثر يك عصبانيتيا ناراحتى پيش مىآيد، فورا مىگويند برويم طلاق بدهيم و زود طلاق مىدهند. اين عصبانيتها و ناراحتيها چند روز هست، بعد تدريجا فرو مىنشيند و پشيمانى رخ مىدهد. اگر عده در كار نباشد، گرما گرم كار از اين طرف اين طلاق مىدهد، از آن طرف او مىرود ازدواج مىكند، بعد كه پشيمان شد ديگر راه رجوعى نيست. اين است كه اين مهلت را برقرار كردهاند براى اينكه فرصتى. . . (٢)
تفسير سوره طلاق (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و من يتق الله يجعل له مخرجا. و يرزقه من حيث لا يحتسب و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا. و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن و من يتق الله يجعل له من امره يسرا (٣) .
آيات مباركه سوره طلاق را تفسير مىكرديم، به وسطهاى يك آيه رسيديم كه با فاذا بلغن اجلهن فامسكوهن بمعروف او فارقوهن بمعروف شروع مىشد و به اينجا رسيديم كه و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب .
در اين آيات سوره مباركه طلاق در چند جا در وسط مطلب، بدون آنكه مطلب تمام و قطع شده باشد - مطلبى كه راجع به احكام و مقررات طلاق است و رجوع و انفاقى كه بر مرد در مدت عده لازم است و ضرورت اينكه زن در همان خانه خودش تا پايان عده بماند و امثال اينها - سخن از تقوا و توكل آمده است. اول معنى اين جملهها را ذكر مىكنيم بعد رابطهاش با مطالب گذشته را - كه تقريبا روشن است - عرض مىكنيم. در اين آيه راجع به تقوا مىفرمايد : و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب.
راجع به كلمه " تقوا " مكرر بحث كردهايم كه تقوا كه در قرآن كريم زياد آمده است، از ماده " وقى " است كه به معنى نگهدارى است، و در واقع خود كلمه " تقوا " مفهوم خود نگهدارى و خود حفظ كردن دارد. تقواى الهى يعنى انسان خود را از آنچه كه خدا نهى كرده است نگهدارى كند تا از عواقب آن مصون بماند.
تقوا و خروج از مشكلات
در قرآن كريم مكرر به آثار تقوا اشاره و تصريح شده است، و معمولا آثار تقوا چيزهايى است درست عكس آنچه كه ابتدائا انسانى كه بصيرتى ندارد از تقوا [فهمد] يعنى در مورد تقوا خيال مىكند. يكى اينكه انسان وقتى كه بصيرتى نداشته باشد، در ابتدا از تقوا محدوديت مىفهمد، مىگويد : انسان بخواهد خودش را مقيد به تقوا كند، معنايش اين است كه خودش را در بن بست قرار بدهد، به دور خودش خطى بكشد و براى خود محدوديت قائل بشود. قرآن درست نقطه مقابل اين مطلب را ذكر مىكند (و نكته لطيف همين است) يعنى بىتقوايى است كه انسان را در بن بست قرار مىدهد، و تقواست كه بن بست را مىشكند. اين خيلى به نظر عجيب مىرسد. انسان مىگويد آدمى همين قدر كه متقى شد، يعنى براى خودش محدوديت قائل است. وقتى انسان براى خودش محدوديت قائل است، به دستخودش براى خودش بن بست به وجود آورده است. قرآن مىفرمايد خير، تقوا بن بست و محدوديت نيست، بر عكس است، تقوا نداشتن انسان را دچار بن بستها و محدوديتهايى مىكند، و تقوا راهى است كه خدا معين كرده است كه اگر انسان از آن راه برود محدوديت و بن بستى براى او نيست. اين است كه مىفرمايد : و من يتق الله يجعل له مخرجا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا براى او راه بيرون رفتن از مضايق، و مشكلات را قرار مىدهد، يعنى خدا براى او راه باز مىكند براى خروج از بن بستها و بيرون آمدن از مشكلات.
تقوا و روزى
باز انسان اگر بصيرتى نداشته باشد در ابتدا خيال مىكند كه تقوا همچنان كه محدوديت است، محروميت هم هست، هم محدوديت است و هم محروميت، اين طور مىگويد : آدم بايد زندگى كند، با تقوا كه نمىشود زندگى كرد، با تقوا زندگى كردن يعنى انسان خودش را از همه چيز محروم كند. باز قرآن عكس قضيه را ذكر مىكند : درست است، انسان وقتى كه تقوا پيشه كند راههايى از روزى را - كه البته راههاى نامشروع است - [از دست مىدهد. ] آدم متقى هرگز از راههاى نامشروع به دنبال روزى نمىرود، ولى خدا راه ديگرى از روزى به روى او باز مىكند كه آن راه مزيتى دارد كه راه عادى و معمولى و لو حلال هم باشد ندارد و آن اين است كه رزق " لا يحتسب " به او مىرسد، يعنى از راههايى روزى به او مىرسد كه خود گمان نمىبرد، چون راهى است كه عادتا از آن راه به آن نمىرسد، يعنى حس مىكند كه از دستخدا دارد مىگيرد. گفتيم كه روزى هميشه به دستخداست، از راه عادى هم به انسان برسد باز به ستخداست، اما فرق است ميان اينكه انسان طورى زندگى كند كه دستخدا را و لطف خدا را در مورد خودش حس و مشاهده كند، و اينكه آن را حس و مشاهده نكند. آدم متقى و پرهيزكار، در روزى گرفتن از خدا دستخدا را مشاهده مىكند، مىبيند كه او چطور آن محروميتهاى از راه نامشروع را تحمل كرد و چگونه خداوند در ديگرى به روى او گشود و باز كرد.
داد و ستد در عمل با خدا
هميشه گفتهايم كه توحيد موحد آن وقت به مرحله واقعى مىرسد كه انسان در عمل آن را تجربه كند، يعنى در مرحله آزمايش قرار بدهد. اصطلاحى فرنگيها دارند كه كم كم در ميان ما هم رايجشده است. آنها راجع به سير و سلوك عرفانى تعبيرشان اين است : تجربه دينى، يعنى مسائل را عملا تجربه كردن. دستورهاى اخلاقى دينى و توحيد عملى يعنى يك امر تجربى، امرى كه انسان [بايد] در عمل آن را آزمايش كند، يعنى انسان با خدا در حال داد و ستد در عمل باشد، از يك طرف او دستور خدا را به كار مىبندد، از دستور خدا به خاطر هواى نفس و به خاطر منافع خودش منحرف نمىشود، اگر دنبال منافع هم مىرود بر طبق دستور خدا مىرود، اين كار اوست و آنچه كه از ناحيه اوست، [از طرف ديگر] از ناحيه خدا احساس مىكند كه چگونه خدا گرهها را از كار او باز مىكند. اين، دو خصلتى بود كه عجالتا در اين آيه براى تقوا ذكر شده است. در آيات بعد دو خصلت ديگر خواهد آمد.
توكل
بعد مىفرمايد : و من يتوكل على الله فهو حسبه . تقوا بيشتر جنبه عملى دارد، توكل بيشتر جنبه روحى دارد. هر كسى كه به خدا توكل كند، كار خود را به خدا بسپارد، خدا كافى است. ولى كار به خدا سپردن كار سادهاى نيست، يك ايمان بسيار راستينى مىخواهد كه انسان كار خودش را به خدا بسپارد، و اگر انسان كارش را به خدا بسپارد حس مىكند كه او كافى است و ديگر به هيچ چيزى احتياج ندارد. ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا خدا امر و فرمان خودش را مىرساند، يعنى آنچه كه خداوند امر و اراده كرده است تخلف پذير نيست. خداست كه براى هر چيزى حد و اندازه قرار داده است، اما خود او كه حد و اندازه ندارد، يعنى هر سببى از سببها كاربرد محدود دارد، چون در تحت قدر و اندازه قرار گرفته است، الا ذات مقدس حق تعالى كه كاربرد نامحدود دارد، يعنى كار را به كسى مىسپارى كه مانع در مقابل اراده او معنى ندارد، و به كسى سپردهاى كه او براى هر چيزى حد و اندازه و كاربرد محدود قرار داده است، ولى خودش فوق حد و اندازه و كاربرد محدود است. پس هر كه به خدا توكل كند او كافى است. در تقوا اين جور گفتيم : هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خدا راه بيرون آمدن از مشكلات را براى او فراهم مىكند و خدا به او روزى " لا يحتسب " مىدهد. در اينجا مىگوييم : و من يتوكل على الله فهو حسبه گويى كار را از هر جهتيكسره مىكنيم : هر كسى كه به خدا توكل كند [خدا] كافى است، احتياج به هيچ چيزى ندارد. اين است كه در آيه ديگر مىخوانيم : افوض امرى الى الله ان الله بصير بالعباد (٤) .
حافظ در همين زمينه شعر خوبى دارد، مىگويد :
كار خود گر به خدا باز گذارى حافظ اى بسا عيش كه با بختخدا داده كنى توكل هم مثل تقواست. در زبان عربى (و شايد در زبان فارسى هم وجود داشته باشد، ولى من در زبان فارسى تاكنون به اين مطلب توجه نداشتم) فنى هست كه آن را جزء فنون بديعيه مىشمارند و نامش " تضمين " است. تضمين معنايش اين است كه كلمهاى ذكر مىشود و بعد متعلقى براى اين كلمه ذكر مىشود كه متعلق اين كلمه نيست، متعلق كلمه ديگرى است، و معناى آن كلمه ديگر را در اين كلمه اشراب و تضمين مىكنند، مىگنجانند، مثل اينكه در تقدير وجود داشته باشد. مثلا ما مىگوييم : سمع الله لمن حمده. در همين جمله تضمين وجود دارد. " سمع " يعنى شنيد، كه در مورد خدا ديگر زمان ندارد، شنيد و مىشنود يك معنا دارد. خدا مىشنود. اين كلمه اينجا تمام است. خدا مىشنود از براى كسى كه او را سپاس بگويد. مىشنود با " از براى " يعنى اين فعل با آن متعلق اگر چيزى در بين نباشد نمىچسبد، ولى وقتى كه مىخواهد بگويد : مىشنوند و اجابت مىكند، اين " اجابت مىكند " در ضمن است. خدا مىشنود و استجابت مىكند (مىشنود در حالى كه استجابت كننده است) مر كسانى را كه او را سپاس مىگويند. اينجا در مفهوم " سمع " ، " سميع مجيب " افتاده است، " سمع و اجاب " . ايندو با همديگر با يك كلمه بيان شده است. كلمه " تقوا " هم همين طور است. خود تقوا يك كلمه است، اگر آن را با " الله " يا " من الله " بياوريم (مانند تقوى الله) كلمه ديگرى در آن گنجانده شده است و مثلا معنى " خائفا من الله " مىدهد، يك چنين چيزى.
در كلمه " توكل " هم همين گونه است. اين نكته را تا به حال نديدهام كسى ذكر كرده باشد، به نظر اين جور مىآيد : توكل از ماده " وكل " است كه وكالت هم از همين باب است. " وكل " يعنى واگذار كرد. توكيل كه به اصطلاح علم صرف باب تفعيل " وكل " است، يعنى وكيل گرفتن. وكيل يعنى كسى كه انسان كار را به او واگذار كرده است، توكيل يعنى وكيل انتخاب كردن. على القاعده بايد به جاى " توكل على الله " ، " وكل الله " باشد، يعنى هر كسى كه خدا را وكيل و كارگزار كار خودش قرار بدهد، و حال آنكه توكل معنايش قبول واگذارى است، يعنى متعهد شدن و قبول كردن. على القاعده اين جور است كه موكل ما هستيم، متوكل خداست، نه اينكه متوكل ما باشيم، چون ما كه كار خدا را به عهده نگرفتهايم، متوكل يعنى كسى كه كار را به عهده مىگيرد، و خداست كه بناست كار ما را به عهده بگيرد. پس چطور است كه در همه جاى قرآن كلمه " توكل " به كار برده شده است؟ بعلاوه كلمه " توكل " با " على " چه ارتباطى دارد؟ " توكل بر خدا " يعنى چه؟ بايد بگوييم توكل به سوى خدا، نه توكل بر خدا. كلمه " على " اينجا چه معنى مىدهد؟
توكل يك امر قراردادى نيست و يك امر ذهنى محض هم نيست كه انسان در ذهنش بگويد : من توكل كردم. توكل در واقع معنايش اين است كه انسان در كارهاى خودش فقط امر خدا را در نظر بگيرد، طاعتخدا را در نظر بگيرد، وظيفه را در نظر بگيرد و در سرنوشتخودش اعتماد به خدا كند. اين را توضيح بدهم.
انسان اگر با خدا سر و كار نداشته باشد، چكار مىكند؟ انسان هر تلاشى كه مىكند به منظور اين است كه سرنوشت و وضع خودش را خوب كند. انسان بالفطره طالب خوشى و سعادت خودش است. اينهمه فعاليتها و تلاشهايى كه مردم مىكنند براى چيست؟ همه براى اين است كه انسان مىخواهد خودش را خوشبخت و خوشبختتر كند. پس تلاش خود انسان براى خوشبختشدن است. اگر آمدند براى انسان وظيفه قرار دادند، آن وقت انسان كارى را مىخواهد انجام بدهد به چه منظور؟ چون وظيفه و تكليف است. من وظيفه خودم را انجام مىدهم. حالا كه من مىخواهم وظيفه خودم را انجام بدهم تكليف سرنوشت چه مىشود؟ تكليف آن آينده سعادت بخش من چه مىشود؟ من يك وقت كار مىكنم براى اينكه به خوشبختى برسم، خودم تقريبا به خوشبختى خودم چسبيدهام و خودم خوشبختى خودم را متعهد شدهام. اما اگر انسان بخواهد در همه مسائل اين طور فكر كند كه من بينم وظيفه من چيست و خدا در اينجا از من چه مىخواهد، يك نوع جدايى مىافتد ميان كارى كه انسان مىخواهد بكند و سعادتى كه مىخواهد به دست بياورد.
اينجاست كه توكل مىگويد : تو وظيفه را انجام بده و قبول كن، تو قبول كن كه خدا از تو چه مىخواهد، سرنوشت را به او بسپار. البته وظيفه الهى يك وظيفه سرنوشتساز هست.
دو تعهد از ناحيه بنده و خدا
در واقع در كلمه " توكل " عهدهدار شدن بنده هم هست، يعنى دو عهدهدارى و دو تعهد است، يك عهدهدار شدن از طرف بنده، كه كلمه " توكل " از اين جهت است، و يك عهدهدار شدن از طرف خدا : تو عهدهدار وظيفه خودت و طاعتخدا باشد، در سرنوشت اعتمادت بر خدا باشد. در " على الله " كلمه " معتمدا " تضمين شده است. تو در هر كارى توجهت به وظيفه خودت باشد، ولى انسان كه نمىتواند نگران سرنوشتخودش نباشد، در آن جهت تكيهات بر خدا باشد. " توكل معتمدا على الله " عهدهدار كار خود و وظيفه خودت باش، در حالى كه تكيهات به خدا باشد، در سرنوشت تكيهات به خودت نباشد، به خدا باشد. تو اگر وظيفه خودت را خوب انجام بدهى، مطمئن باش سرنوشتت به دست او خوب خواهد شد و از بين نخواهد رفت.
از اينجا معلوم مىشود كه توكل به معناى يك كار يك طرفه، يعنى من هيچ تعهدى را نپذيرم، فقط سرنوشتم را به خدا بسپارم، بعد هم بروم بخوابم، [مردود است، ] پس تكليف وظيفه چه مىشود؟ خدا آن وقت متعهد سرنوشت انسان مىشود كه انسان متعهد وظايف خودش بشود. تو راه خدا را پيش بگير و در هر كارى ببين وظيفه چيست، به تكليف خودت عمل كن، آن وقت ببين خدا چگونه سرنوشت تو را خوب مىسازد.
پس در مفهوم توكل دو چيز خوابيده است : از طرف بنده قبول كردن وظايف الهى كه به او واگذار شده است، از طرف خدا قبول كردن سرنوشتخوب كه بنده به او واگذار كرده است. خدا تكليف به تو واگذار كرده است، تو آن را بپذير، تو سرنوشتت را به خدا بسپار، خدا آن را مىپذيرد.
و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا. اين جمله وسط همين آيات طلاق بود، وسط آيهاى كه فرمود زنها را كه طلاق مىدهيد، در مدت عده بايد در همان خانه خودشان با همان وضع زندگى سابقشان بمانند و شما هم بر آنها انفاق كنيد و از آنها پذيرايى كنيد، ولى حق رجوع داريد، تا پايان كار مىرسد، يعنى نزديك است كه عده تمام بشود، حق رجوع شما باقى است، اما شما اگر خواستيد رجوع كنيد به نيكى و خوبى رجوع كنيد، و اگر خواستيد رها كنيد، به نيكى رها كنيد. عرض كرديم مقصود از " به خوبى رجوع كنيد " اين است كه يك وقت با سوء نيت رجوع نكنيد كه بگوييد : الآن دارد مدتش تمام مىشود، وقتى مدتش تمام مىشود مىرود شوهر مىكند، پس من رجوع مىكنم براى اينكه مانع شوهر كردنش بشوم، وقتى كه رجوع كردى باز همان آش و همان كاسه، نه، رجوعى كه از سر حسن نيت و به قصد يك زندگى واقعى باشد، و اگر نخواستيد رجوع كنيد به خوبى از آنها جدا بشويد، كه به خوبى جدا شدن همان است كه در آيات ديگر نامش را " تمتيع " گذاشتهاند، يعنى نه تنها حقوق او را به وى بدهيد، در حد امكان خودتان زائد بر حقوق زن مطلقه هم يك چيزى از تمكن مالى بدرقه و همراهش كنيد كه سرشار از تمكن مالى از شما جدا بشود. بعد مساله شهادت عدلين را مطرح فرمود، و بعد موعظهاى كه ذلكم يوعظ به من كان يؤمن بالله . بعد هم مساله تقوا و توكل، كه در اين جور مسائل تا انسان تقواى الهى نداشته باشد و تا به خدا توكل نداشته باشد اين وظايف را عمل نمىكند. پس اينها كه در خلال اين آيات آمده است براى اين است كه زندگى خانوادگى هم - و بلكه بيشتر - نياز به تقوا و توكل دارد. البته آيات تقوا و توكل اختصاص به زندگى خانوادگى ندارد، ولى اينكه در خلال آمده است براى اين است كه در اين مسائل هم تقوا و توكل لازم است.
مدت عده
و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر و اللائى لم يحضن . در آيات ديگر كه در سوره بقره آمده است راجع به مدت عده كه عده زن چقدر است، مشخص شده است كه و المطلقات يتربصن بانفسهن ثلاثة قروء زنهاى مطلقه سه " قرء " - كه درباره سه قرء بعضى گفتهاند سه " طهر " يا سه عادت - تربص مىكنند، يعنى بايد سه عادت بعد از طلاق براى اينها پيدا بشود تا عدهشان تمام شود. ممكن است زنى باشد كه از سن حيض گذشته باشد، اصطلاحا به او " يائسه " مىگويند. ممكن است زنى باشد كه از سن حيض نگذشته است ولى حائض نمىشود. اين هم باز دو جور است، گاهى محل شك است، معلوم نيست كه لتحائض نشدنش سن استيا يك بيمارى، و گاهى محل شك نيست. زنهايى كه حائض نمىشوند ولى قطعا در سن حائض شدن هستند، آنها تكليفشان اين است كه به جاى سه عادت سه ماه عده نگه دارند. زنهايى كه حائض نمىشوند ولى مورد شك است (در قديم بالخصوص كه شناسنامه نبوده و سن و سالها مشخص نبوده است، گاهى زنى احساس مىكرد كه عادت نمىشود، ولى نمىدانست كه آيا به سن ياس رسيده استيا به علتيك بيمارى است، كه اينها را معمولا مىگويند : " مسترابه " يعنى محل شك) درباره اينها هم قرآن مىفرمايد سه ماه عده نگه دارند : و اللائى يئسن من المحيض من نسائكم ان ارتبتم فعدتهن ثلاثة اشهر زنانى كه از حيض شدن مايوساند ولى شما شك داريد كه علتحيض نشدن سن استيا علت ديگرى دارد، عده اينها سه ماه است، و همچنين زنانى كه به علت بيمارى اصلا حائض نمىشوند.
زنان حامله تكليفشان چيست؟ و اولات الاحمال اجلهن ان يضعن حملهن . كلمه " اولى " به معنى دارنده و صاحب است. " اولوا الامر " يعنى دارندگان امر، واليان امر. " اولات الاحمال " - كه مؤنث است - يعنى دارندگان حمل. ترجمه فارسىاش همين كلمه " باردار " است. حمل يعنى بار. در اصطلاح عربى و در اصطلاح فارسى هر دو (شايد در بعضى زبانهاى ديگر هم اين جور باشد) شايع اين است كه به بچهاى كه در رحم مادر است " بار " مىگويند، و لهذا ما هم در زبان فارسى زن حامله را " بار دار " مىگوييم، و در عربى " حامل " مىگويند، " حامله " نمىگويند چون اين امر اختصاص به زنها دارد. مثل حائض است كه ديگر حائضه نمىگويند، چون مرد حائض نداريم كه بگوييم زن حائضه، براى اينكه معلوم بشود كه زن استيا مرد. اولات الاحمال همان معناى حامل را دارد : صاحبان بار، دارندگان بار، يعنى زنهاى حامل. تكليف عده اينها چيست؟ زن معمولا در مدت حمل عادت نمىشود، استثنائى است كه بعضى از زنها عادت بشوند. آيا اينها هم سه ماه عده نگه دارند؟ نه، صاحبان حمل عده طلاقشان وضع حمل است. اگر ما فرض كنيم كه يك روز هم به حملش مانده است، اگر زن طلاق داده بشود، با صرف وضع حمل عدهاش منقضى مىشود، و حتى اگر يك لحظه باقى مانده باشد. و اگر ابتداى حملش باشد و تا وقتى كه بخواهد وضع حمل كند نه ماه مانده باشد عدهاش اين نه ماه است.
عدههايى كه در اينجا ذكر مىكنيم عده طلاق است. ما يك عده وفات هم داريم كه اگر مرد بميرد زن بايد عده نگه دارد. عده وفات چهار ماه و ده روز است اربعة اشهر و عشرا كه نص آيه قرآن است. چون عده وفات چهار ماه و ده روز است، گاهى اشتباه مىشود، بعضى خيال مىكنند عده طلاق هم در جايى كه سه عادت نيستسه ماه و ده روز است، مىگويند عده اين زن سه ماه و ده روز است، خير، ما سه ماه و ده روز نداريم، چهار ماه و ده روز داريم. در عده وفات، سه ماه داريم در عده بعضى از زنها، و سه عادت داريم در عده بعضى ديگر از زنها. عده وفات اختصاص ندارد، همه زنها، حتى زنى كه يائسه واقعى استيعنى سنش از سن عادت شدن و بچه آوردن گذشته است بايد عده نگه دارد، در صورتى كه در طلاق اگر زن به سن يائسگى برسد اصلا عده ندارد.
حال مسالهاى پيش مىآيد كه اگر زنى شوهرش مرد و زن حامله بود، عده زن چقدر است؟ آيا چهار ماه و ده روز استيا وضع حمل است؟ به حسب فقه شيعه - كه از مسلمات فقه شيعه است و از همان اول حضرت امير عليه السلام اين مطلب را توضيح دادند - زنى كه حامل باشد و شوهرش بميرد، عدهاش " ابعد الاجلين " است، يعنى دورترين مدتها، يعنى از اين چهار ماه و ده روز و مدت حمل، هر كدام دورتر باشد عدهاش همان است. اگر زن تازه حامله شده است و شوهرش مرد، نه ماه بعد مىخواهد بزايد، مدتش آن نه ماه است. اگر زن وضع حملش قريب است، مثلا يك روز ديگر خواهد زاييد، بايد عده چهار ماه و ده روز را نگه دارد.
اينجا امر تقوا را تكرار مىفرمايد. تكرار اينها براى اين است - از آيه بعد هم استنباط خواهيم كرد - كه قرآن مىخواهد اهميت فوق العاده رعايتحدود خانوادگى را ذكر كند، چون تقوا خود نگهدارى و رعايتحدود الهى است كه در ابتداى سوره هم فرمود : و تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينها حدود الهى است، هر كه از اين حدود تجاوز كند به خود ستم كرده است. تقوا هم خود نگهدارى يعنى تجاوز نكردن از حدود و مقررات الهى است. اينكه تقوا و حفظ حدود الهى تكرار مىشود، اشعار به اين است كه مسائل خانوادگى فوق العاده اهميت دارد، و قبلا عرض كرديم كه در كمتر مسالهاى قرآن به اندازه مسائل خانوادگى به جزئيات مساله پرداخته است، و اين نهايت درجه [اهميت] مسائل مربوط به حدود خانوادگى را نشان مىدهد.
تقوا و آسان شدن كارها
و من يتق الله يجعل له من امره يسرا هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خدا براى او در كارش سهولت و آسانى قرار مىدهد. اين جمله و جمله و من يتق الله يجعل له مخرجا نزديك به يكديگر است. باز انسان، با بصيرت ناقص خودش خيال مىكند تقوا براى انسان اشكال ايجاد مىكند، كار او را سخت و مشكل مىكند. قرآن مىگويد : عكس قضيه است، كار را آسان مىكند. شما تقواى الهى را پيشه كنيد، بعد ببينيد چگونه كارهاى سخت براى شما آسان مىشود. همين طور كه براى متقى بن بست وجود ندارد، براى متقى كار سخت و مشكل وجود ندارد. ذلك امر الله انزله اليكم باز تاكيد مطلب است. آن (يعنى اين دستورهايى كه به شما مىدهيم) فرمان خداست. معلوم است كه [چون] قرآن مىگويد، فرمان خداست، ولى اين، تاكيد و تذكر ثانوى مطلب است : شوخى نيست، فرمان خداست كه به سوى شما فرود آمده است. دوباره تكرار مىشود : و من يتق الله يكفر عنه سيئاته و يعظم له اجرا (اين دفعه عطف به ما سبق مىكند) اگر تقواى الهى را پيشه كنيد، تقوا آن بىتقواييها و گناهان گذشته شما را محو مىكند. تقوا نه تنها نگهدارى است، شستشو هم هست. تقوا شستشوى گذشته هم هست، پس تقوا پيشه كنيد تا آلودگيهاى گذشته شما شستشو بشود و از بين برود. هر كسى كه تقواى الهى را پيشه كند خداوند از ناحيه او گناهان او را جبران مىكند، اين تقواى فعلى كفاره آلودگيهاى گذشته مىشود و يعظم له اجرا اجر را - يا اجرى را - براى او عظيم مىكند، خداى متعال اجر عظيم به او مىدهد. پاداشهاى گذشته كه در مورد تقوا بود، به زندگى اين دنيا مربوط مىشد (البته زندگى اين دنيا مقدمه زندگى آخرت است، به همديگر مربوط است) : و من يتق الله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب، و من يتق الله يجعل له من امره يسرا . اينجا بيشتر جنبه اخروى دارد : كسى كه تقواى الهى داشته باشد، گناهانش شستشو مىشود، وارد به پروردگار مىشود در حالى كه از گناهان گذشته پاك شده است. هر كسى كه تقواى الهى داشته باشد خداوند اجر او را (كه قدر مسلم اجر اخروى است، شايد اجر دنيوى را هم شامل شود) عظيم مىگرداند.
نحوه زندگى زن در مدت عده و فلسفه آن
عرض كرديم اين تقواها را در لابلاى مسائل مربوط به طلاق و روابط زوجيت بيان مىكند، دو مرتبه سراغ همان مطلب مىرود :
اسكنوهن من حيثسكنتم من وجدكم و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن فان ارضعن لكم فاتوهن اجورهن و اتمروا بينكم بمعروف و ان تعاسرتم فسترضع له اخرى .
در آيه پيش كه فرمود : لا تخرجوهن من بيوتهن گفتيم خود اين كلمه اشعار دارد كه زن در مدت عده كه مرد متعهد و عهدهدار سكنا و نفقه و همه چيز اوست [بايد مانند گذشته زندگى كند. ] وقتى قرآن مىفرمايد : اينها را از خانه خودشان بيرون نكنيد، مقصود اين است كه اين خانه مال اوست، همان طور كه قبل از طلاق در اين خانه بوده است، به همان وضع و به همان حال باقى بماند، و در اين جهت دو نكته مورد نظر است. يكى اينكه مرد نگويد ما حداقل وظيفه را انجام مىدهيم، ما مدت حدود سه ماهى كه اين زن بايد اينجا باشد وظيفه داريم جايى به او بدهيم، مىرويم در گوشهاى از همين منزل يك اتاقى به او مىدهيم مىگوييم همين جا باش، بعد هم يك غذاى بخور و نميرى به او مىدهيم، لباس هم به قدر احتياج به او مىدهيم، مثل يك آدم بيگانه. قرآن مىگويد : در مدت عده در همان حد كه قبلا زندگى مىكرده است زندگى مىكند. اين از يك جهت احترامى است به آن زن كه تحقير نشود. يك جنبه ديگر قضيه اين است كه اساسا اين عده و سكناى در زمان عده در همان جاى اولى، براى اين است كه وسيلهاى باشد براى آشتى، چون گفتيم طلاق " ابغض الحلال " است، قرآن مىخواهد حتى الامكان مفارقتحاصل نشود، و يكى از امكاناتى كه اسلام براى بازگشت به وجود مىآورد، همين وضع سكونت زن در مدت عده در خانه است. و عجيب اين است كه با اينكه زن در مدتى كه مطلقه است همسر نيست، گو اينكه بعضى از احكام زوجيت باقى است، ولى مخصوصا در روايات دارد (در تفسير الميزان مخصوصا اين حديث را نقل كرده است) كه زن مىتواند در اين مدت خودش را بيارايد، براى اينكه بار ديگر در دل اين مرد نفوذ پيدا كند و قضيه به حالت اول باز گردد. اين يگانه جايى است كه به زن در حالى كه رسما همسر نيست اجازه خودنمايى و خود آرايى نسبت به مرد نيمه بيگانه داده شده است.
حال با اينكه اين مطلب به اشاره از كلمه لا تخرجوهن من بيوتهن فهميده مىشد، ولى قرآن به واسطه كمال اهميتى كه مىدهد تصريح مىكند : اسكنوهن من حيثسكنتم آنها را همان جا سكنا بدهيد كه در زمان زوجيت داده بوديد، نه اينكه تحقيرشان كنيد، يك جاى پايينتر و پستتر به آنها بدهيد. در حدود وجد و وجدانتان (وجدان يعنى دريافت) يعنى در حدود قدرت و تمكنتان به آنها جا بدهيد، همان جا كه در حد قدرت خودتان جا داده بوديد. اين كلمه " در حد قدرتتان " اينجا اضافه شده چون ممكن استيك مردى باشد كه در همان زمانى هم كه شوهر واقعى بود متناسب با قدرت و تمكنش از اين زن پذيرايى نمىكرد. كلمه من وجدكم آمده است، كانه دو مقياس بايد در كار باشد و هر يك كه بالاتر است [عمل شود : ] آنجا كه سكنا مىداديد، و در حدود قدرت خودتان، يعنى نه كمتر از شان و قدرت خودتان، نه اينكه شما كه يك آدم قدرتمندى هستيد بگوييد من در اين مساله خودم را مثل فلان آدم فقير در نظر مىگيرم.
حيله شرعى
و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن با آنها مضاره نكنيد. مضاره يعنى آنها را تحت فشار زيان قرار ندهيد كه كار برايشان تنگ بشود كه بعد خودشان از اينجا بيرون بروند. گاهى مؤمنين دست به حيله شرعىشان خوب است. مثلى هميشه ما طلبهها ذكر مىكرديم، مىگفتند : يك طلبهاى، گربهاى خيلى مزاحمش بود، هميشه اين گربه مىآمد گوشتهايش را مىبرد. آخر يك روز به اين گربه گفت : اى حيوان آخرش به وجه شرعى حلالتخواهم كرد. به وجه شرعى اين شد كه اين گربه را در يك جوالى كرد و رفت در صحرا، با خودش نان هم نبرد، دو روز ماند، گرسنهاش شد، ديگر نمىتوانست برگردد. واقعا آن وقت اكل ميته در مخمصه برايش مصداق پيدا مىكرد. گربه را كشت و به وجه شرعى حلالش كرد. گاهى مؤمنين كه دست به حيله شرعىشان خيلى خوب است، مىگويند بسيار خوب، خدا به ما تكليف كرده كه خانه و سكنا بدهيد، اين غذا، اين آب، اين هم خانه خيلى خوب. اما يك موجباتى فراهم مىكند كه خود آن زن از اينجا فرار كند. فرض كنيد كه مادرش با او خيلى بد بوده و مىداند كه اگر اتاق كنارى را به مادرش بدهد مادرش آنچنان او را اذيت مىكند كه بعد از يك هفته خودش فرار مىكند و از اينجا مىرود. موجباتى فراهم مىكند كه خودش نماند.
اين مسائل دليل اهميت دادن قرآن است كه جزئيات را مطرح كرده است. اينكه مىگويند قرآن در مسائل مربوط به حقوق واقعى زن نهايت دقت را به كار برده است اينهاست. و لا تضاروهن لتضيقوا عليهن به آنها زيان وارد نكنيد (يا موجبات زيان و ناراحتى آنها را فراهم نكنيد) تا به اين وسيله بر آن تضييق كنيد، كار را بر آنها سخت بگيريد كه خودشان فرار كنند. خلاصه حيله شرعى به كار نبريد.
وضعيت زن حامل
و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن اگر اينها باردار باشند، انفاق بر اينها را تا پايان باردارى ادامه بدهيد. ممكن است اينجا گفته شود كه شايد اين جمله تاكيد يا اضافه است، براى اينكه وقتى درباره زن مطلقه در مدت عده گفتيم : لا تخرجوهن من بيوتهن و فانفقوا عليهن شامل اينجا هم مىشود. ولى نه، اين معنايى است كه به اصطلاح " عموم و خصوص من وجه " است، موردى را در بر مىگيرد كه آن در بر نمىگرفت. مسالهاى در فقه مطرح است و آن مساله اين است كه آيا همه زنهاى مطلقه بايد تا پايان عده در خانه بمانند و حق نفقه دارند يا فقط زنهايى كه طلاقشان طلاق رجعى است. عرض كرديم كه فلسفه اينكه زن در اين مدت در خانه باشد و مرد هم بر او انفاق كند اين است كه امكانى براى آشتى كردن در كار باشد. اما اگر امكان آشتى كردن در كار نبود، ديگر اين فلسفه وجود ندارد، مثل طلاق سوم، چون اگر مرد زن را سه طلاق بدهد، ديگر در طلاق سوم حق رجوع ندارد، حتى بعد از انقضاى عده هم حق ازدواج كردن با او را ندارد مگر اينكه با محلل مجازات بشود، يعنى يك مرد ديگر با اين زن ازدواج كند، او هم به عقد دائم ازدواج كند، و بعد از ازدواج هم حتما با او آميزش كند، و الا صيغه عقد خواندن و طلاق دادن كافى نيست، بعد اگر به ميل خودش طلاق داد آنوقتشوهر اول حق دارد او را بگيرد. پس در طلاق سوم حق رجوع ندارد. بنابراين مساله اينكه آن وقت زن در آن خانه بماند و انفاق بشود [منتفى است و] آن فلسفه از بين مىرود. اين است كه مىگويند : در طلاق سوم ديگر اين حقوق ساقط مىشود. حال اگر اين طلاق سوم، طلاق سومى بود كه زن در آن وقتحامله بود، مساله چگونه مىشود؟ اينجا براى زن حامله يك فلسفه ديگر وجود دارد كه در مدت عدهاش كه همان مدت حمل است بايد مرد متكفل مخارجش باشد، و آن نفس همان حامل بودن است، يعنى اين فلسفه غير از فلسفه رجوع در عده است. حتى اگر زنى كه الآن در حال حمل و باردار است فرضا در وضعى باشد كه غير قابل رجوع هم باشد، باز بايد بر او انفاق بشود، چون مساله اين است كه بچهاى از همين مرد در رحم دارد. بچهاى كه بچه اين مرد است و نفقه آن بچه بر عهده اين پدر است نه بر عهده اين مادر، الآن دارد از وجود اين زن تغذى مىكند، پس تا وقتى كه اين زن به اين وضع ستحتما مرد بايد زندگىاش را متكفل شود، چون بچه او در رحمش هست، خواه قابل رجوع باشد و خواه نباشد. اين است كه اين را جداگانه ذكر فرموده است : و ان كن اولات حمل فانفقوا عليهن حتى يضعن حملهن . گفتيم اين ملاك ديگرى دارد.
وضعيت زن مرضعه
بعد مساله مرضعه در كار مىآيد. حال اگر وقتى كه زن را طلاق دادند قبلا وضع حمل كرده و اكنون دارد بچه شير مىدهد، تكليف چيست؟ آن حالت اجبار و جبر [در كار نيست، ] چون تا زن حامله بود بچه الزاما از همين زن بايد تغذى كند، راه ديگرى برايش وجود ندارد، پس الزاما خود آن زن بايد بر نفقه اين مرد باشد، ولى زن مرضعه يعنى زنى كه بچه شيرده است چطور؟ اينجا الزامى نيست كه تغذى بچه از شير مادر باشد و نگهدارش هم مادر باشد (در زمان حمل نگهدارش هم بود) يا به زن ديگرى (دايه) بدهند. الزام نيست ولى اولويت هست، و اولويت به اين معناست كه آن كسى كه بايد متعهد مخارج نگهدارى و عهدهدارى اين بچه بشود مرد است، ولى زن براى نگهدارى اولويت دارد، يعنى اگر گفت : من نگه مىدارم، بايد به او بدهيم و آن مزد و اجرى كه بايد بگيرد (چون بچه او را دارد شير مىدهد و نگه مىدارد) در حد معمولى و متعارف دريافت كند، يعنى اگر يك زن بيگانه بخواهد دايه باشد و شير بدهد و نگه دارد، چقدر حق دارد مزد بگيرد، اينجا هم مادر حق دارد آن مقدار مزد بگيرد، و تا مادر هست به ديگرى نمىرسد، حق حضانت با مادر است، مگر اينكه مادر بگويد : اصلا من نمىخواهم، بچهات مال خودت، يا مادر دست بالا را بگيرد، از حد متعارف بيشتر [مطالبه كند، ] يعنى اجرت المثل اين مقدار است، او بالاتر از آن را مىگويد، كه اينجا مادر مىخواهد ضررى به پدر برساند. اگر مادر اضافه از حق خودش بخواهد، بچه را از مادر مىگيرند و به فرد ديگر مىدهند. فان ارضعن لكم اگر اينها به سود شما شير بدهند (اين كلمه ارضعن لكم عجيب است، نمىفرمايد : ان ارضعن اولادهن اگر بچههايشان را شير بدهند. معلوم است، مقصود اين است كه بچهها را شير بدهند، ولى مىفرمايد اگر شير بدهند به سود شما، يعنى وظيفه توست، تو بايد غذاى اين بچه و موجبات نگهدارىاش را فراهم كنى) فاتوهن اجورهن مزد و اجرت آنها را بايد بدهيد. . . (١)
-------------------------------------------- پي نوشت : ١ - [چند جملهاى از پايان اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]
۱
آشنايي با قرآن تفسير سوره طلاق (٣)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و كاين من قرية عتت عن امر ربها و رسله فحاسبناها حسابا شديدا و عذبناها عذابا نكرا. فذاقت و بال امرها و كان عاقبة امرها خسرا. اعد الله لهم عذابا شديدا فاتقوا الله يا اولى الالباب الذين امنوا قد انزل الله اليكم ذكرا. رسولا يتلوا عليكم ايات الله مبينات ليخرج الذين امنوا و عملوا الصالحات من الظلمات الى النور و من يؤمن بالله و يعمل صالحا يدخله جنات تجرى من تحتها الانهار خالدين فيها ابدا قد احسن الله له رزقا (١) .
آيات سوره مباركه طلاق را مىخوانديم، تا آخرين آيهاى كه درجلسه پيش خوانديم كه با اين جملهها ختم مىشد : لينفق ذو سعة من سعته و من قدر عليه رزقه فلينفق مما اتيه الله لا يكلف الله نفسا الا ما اتيها سيجعل الله بعد عسر يسرا (٢) . همه مستقيم مربوط به مسائل طلاق و رجوع و عده و نفقه ايام عده و حكم زن در حالى كه حامل باشد و مساله ارضاع يعنى شير دادن فرزند در صورتى كه ازدواج منجر به طلاق شود، و اين گونه مسائل بود. ولى در خلال آيات، مكرر به تعبيراتى نظير اين تعبير [بر مىخوريم : ] تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينها حدود الهى هستند (حدود جمع حد است و حد شايد بتوان گفت در فارسى مفهوم مرز را دارد. ) اينهاست مرزهاى الهى، يعنى خداوند متعال براى شما يك سلسله تكاليف و وظايف در اين مسائل و يك سلسله مرزبنديها مقرر فرموده است، مواظب باشيد كه اين حدود و مرزها شكسته نشود.
حال اگر اين مرزها شكسته شود چه مىشود؟ چه كسى در اين ميان زيان كرده است؟ اگر اين مرزها شكسته شود ضررش متوجه كيست؟ نكته اساسى اين است. يك وقت انسان زورمندى مىآيد مرزها و قرقگاههايى معين مىكند و اگر كسى آن مرزها را بشكند آن شخص اين كار را تجاوز به خود تلقى مىكند و ممكن است كه عكس العمل شديد نشان دهد، و يك قتحدود و مرزهايى است كه يك خيرخواه براى يك انسان تعيين مىكند. مثال روشنش حدود و مرزهايى است كه پزشك براى بيمار تعيين مىكند. پزشك هم وقتى كه بيمارى را به او ارجاع كنند و بيمارى او را تشخيص بدهد، ناچار دستور العملى براى اين بيمار تعيين مىكند كه مثلا از چه چيزهايى پرهيز كند و چه دستورهاى غذايى يا دوايى و در بعضى از بيماريها دواهاى ماليدنى و ماساژها را به كار ببندد. اين هم باز حدود و مرزهايى است كه يك طبيب براى مريض معين مىكند. ولى تفاوتش با آن حدود و مرزهايى كه يك نفر قلدر و زورمند معين مىكند اين است كه مرزهايى كه آن زورمند معين كرده است اگر انسان آن مرزها را بشكند خود شكستن مرز به ضرر شخص نيست، بلكه فى حد ذاته ممكن است به نفعش باشد، آنچه كه به ضرر اوست عكس العملى است كه آن زورمند نشان مىدهد. ولى در مورد دوم، خود شكستن مرز قدم بر زيان خود برداشتن است و آن كه مرزها را تعيين كرده او هيچ عكس العملى نشان نمىدهد، يعنى اگر كسى به دستورهاى طبيب عمل نكرد، طبيب به او كارى ندارد و نمىگويد چون تو به حرف من گوش نكردى چنين، مىگويد : ميل خودت، من به مصلحتخودت گفتم، مصلحت تو اين است، تو اگر اين مرزها را بشكنى به خود ظلم كردهاى. اين، نوع ديگرى از مرز شكستن است. اشعارى است از مولوى :
گر شود بيمار دشمن با طبيب ور شود كودك مخالف با اديب در حقيقت دشمن جان خود است
شكستن مرزهاى الهى به زيان خود انسان است
حال اينجا كه قرآن مىفرمايد : تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اشاره به اين مطلب است كه شكستن مرزهاى الهى از نوع دوم شكستن مرز است، يعنى اقدام مستقيم به زيان خود است. خداوند متعال كه مقرراتى براى مردم برقرار كرده است، اين مقررات به سود خدا نيست. خدا بىنياز مطلق است. نه رعايت كردن اين مقررات سودى براى خدا دارد و نه شكستن اين مقررات زيانى براى خدا دارد، بلكه رعايت اينها سود براى شما دارد و شكستن اينها هم زيان براى شما دارد، يعنى اين يك واقعيتى است در متن زندگى انسان كه خداوند به موجب اينكه اين واقعيت مكشوف است آن را براى شما بيان مىكند، درست مثل همان حالت طبيعى. اين است كه به اين تعبير مىفرمايد كه تلك حدود الله و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه اينهاست مرزهاى الهى، و هر كسى كه اين مرزها را بشكند به خود ستم كرده است، يعنى خيال نكنيد مرزهايى است به نفع خدا، مرزهايى است به نفع خود شما. بعد هم ديديم كه در خلال آيات گذشته كه مربوط به مسائل خانوادگى است، اشاره به اين مطلب در لابلاى حرفها مكرر در مكرر آمده است، كه عرض كرديم نشانه كمال اهميتى است كه قرآن براى مسائل خانوادگى قائل است.
آيهاى كه امروز خوانديم آيهاى است كه ديگر مساله مقررات زوجيت در آن مطرح نيست ولى در عين حال مسائلى مطرح است كه اشارهاى به اين مطلب دارد. در آن آيه حكم را روى فرد مىبرد. هر فردى كه اين مقررات را بشكند به خود ستم كرده است. بعد يكمرتبه مىفرمايد : و كاين من قرية عتت عن امر ربها و رسله فحاسبناها حسابا شديدا و عذبناها عذابا نكرا . يكدفعه حكم را مىبرد روى يك جامعه. (هميشه گفتهايم كه در اصطلاح متداول وقتى ما مىگوييم قريه، يعنى ده در مقابل شهر. قريه از ماده " قرى " به معنى جمع است. در قرآن به شهر هم گاهى قريه گفته مىشود، به ده هم قريه گفته مىشود، يعنى مردمى كه در يك جا باشند، به اصطلاح امروز يك جامعه. ) چقدر در دنيا جمعيتها بودند كه در مقابل امر الهى طغيان كردند (چون امر الهى را دنبال اين مسائل مىگويد اگر چه كلى بيان مىكند اما اشاره به همين دستورهايى دارد كه در مورد روابط زوجيت هست و مردم كوچك مىشمارند. ) چقدر جامعههايى كه اين دستورها را كوچك شمردند و در مقابل امر الهى طغيان كردند ( " عتو " يعنى طغيان و سركشى و بىاعتنايى) ولى ما در همين دنيا (تصريح است كه در همين دنيا، مساله آخرت حسابش جداگانه است) به حسابشان رسيديم، يعنى عكس العمل كارشان در همين دنيا به آنها رسيد، آنهم شديد. مفسرين گفتهاند " شديد " در اينجا يعنى در كمال دقت و مو به مو. فحاسبناها حسابا شديدا و عذبناها عذابا نكرا و در همين دنيا آنها را عذاب كرديم، عذاب منكر و نشناختهاى. منكر يعنى نشناخته، وقتى مىخواهند بگويند يك شىء خيلى عظيم بىسابقه، [اين كلمه را به كار مىبرند. ] عذابا نكرا در واقع يعنى يك عذاب بىسابقه، نشناخته و وحشتناك. اين همان مفهوم و من يتعد حدود الله فقد ظلم نفسه است ولى در مقياس اجتماع. آنجا به مقياس فرد فرمود كه هر كسى كه خودش اين كار را بكند به جان خود ستم كرده است، اينجا مىگويد : اگر جامعهاى و عموم مردمى اين گونه باشند، تعدى و تجاوز به مرزها و مقررات زوجيت چقدر جامعههايى را به باد داده است. و اين عجيب است كه قرآن كريم در اين مسائل كه خيلى كوچك به نظر رسيده است (اين مطلب را در مقدمه كتاب نظام حقوق زن در اسلام بيان كردهام) وارد جزئيات شده است.
تحقير مسائل حقوق خانوادگى در دنياى امروز
جزء مسائلى كه دنياى امروز به عللى اين مسائل را كوچك شمرد و تحقير كرد، مسائل حقوق و احكام خانوادگى است. گويا عربها آن را " حقوق شخصيه " مىنامند. از قديم اين مسالة مطرح بوده است كه آيا منطق نظام خانوادگى همان منطق نظام اجتماعى است؟ يعنى هيچ فرق نيست ميان نظام خانوادگى و ساير نظامات اجتماعى؟ اين هم يك تشكيلاتى است مثل همه تشكيلات اجتماعى و بايد تابع مقررات ديگر اجتماعى باشد؟ يا خير، نظام خانوادگى يك واحد بالخصوص است و منطق مخصوص به خود دارد، حقوقش حقوق مخصوص به خود است، احكامش احكام مخصوص به خود است و منطقش منطق جدايى است؟ بزرگان بشريت در قديم اينچنين نظر مىدادند كه منطق زندگى خانوادگى يك منطق خاص به خود است، آن را نبايد با منطق جامعه بزرگ يكى دانست. حقوقش هم يك حقوق مخصوص به خود است. مقررات و احكامش، حتى مجازاتهايش هم مخصوص به خود است. فيلسوفان دنيا از قديم الايام از افلاطون و ارسطو و بو على سينا گرفته [تا ديگران] اين طور نظر مىدادند. قرآن هم براى زندگى خانوادگى به منطق خاص قائل است و قياسش را به منطق اجتماع غلط مىداند.
در دنياى اروپا جزء كارهايى كه صورت گرفتيكسان كردن زندگى خانوادگى با زندگى اجتماعى بود يعنى هر دو را با يك چوب راندن و تابع يك منطق دانستن، يعنى زن و شوهرى هم يك شركتسادهاى است بر اساس آن منطق، مثل شركت زراعى يا شركت تجارى. چطور دو نفر براى يك مقصد تجارى با همديگر يك شركت تشكيل مىدهند و شركت تشكيل دادن كار خيلى سادهاى است، اين هم يك شركتخيلى سادهاى است نظير ساير شركتها. و همين امر سبب يك سلسله ناراحتيهاى فوق العاده در دنيا شده است كه الآن عواقبش را دنيا دارد مىبيند و مىچشد، عواقب بسيار بدى. مساله گسيخته شدن روابط خانوادگى اكنون بلاى بزرگى است در دنيا.
برخى مسائل دنياى امروز
شما اگر نشرياتى كه مؤسسات وابسته به سازمان ملل متحد منتشر مىكنند - كه بر اساس آمارهايى از همه كشورهاى دنياست - مطالعه كنيد مىبينيد چند مساله است كه جزء مسائل دنياى امروز تلقى مىشود. يكى مساله آلودگى محيط زيست است كه كم كم در ميان ما هم عنوان شده، ولى در دنياى اروپا و آمريكا الآن يك مساله حساس حياتى شده است، اينكه در اثر ازدياد وسائل صنعتى و ماشين و كارخانه و زياد شدن دود و لوازم سوختى ديگر و جارى شدن نفت و بنزين و روغن سوخته و امثال اينها رودخانهها و درياها آلوده شده و نسل برخى حيوانات و گياهها از بين رفته است و اكنون خود بشر را تهديد مىكند، و اگر همين طور پيش برود كم كم دنيا به حالتى در مىآيد كه غير قابل زندگى خواهد بود. نه مىشود جلو اين ازدياد روز افزون وسايل صنعت را گرفت (در ايران ما كه تازه پيدا شده است) و نه مىشود با آن ساخت. آينده بسيار خطرناكى دارد. اين مساله جزء مسائل حاد دنياى امروز تلقى مىشود.
يكى ديگر از آن مسائل حاد و حساس، مسائل مربوط به جوانان است به طور كلى. مساله جوانان در دنيا يك مساله حاد است. بايد نشرياتى را كه در سطح جهانى پخش و منتشر مىشود مطالعه كرد. در همه جاى دنيا يك حالت عصيانى در نسل جوان نسبت به نسل گذشته هست در شكلهاى مختلف. در خود اروپا به صورت يك نوع اعتراض عليه تمدن [ظاهر شده است] كه اين هيپيگرى و غير آن تقريبا مظهرى از آن قضيه است.
يكى ديگر از آن مسائل، مساله گسيخته شدن روابط خانوادگى است به طور عموم، كه حتى مساله جوانان تابعى از اين مساله است. حال چطور شد كه به اين شكل در آمد؟ اول يك خطاهاى كوچكى سبب مىشود، ولى بعد به جايى مىرسد كه غير قابل جبران است. مثلا يكى از توابع اين قضيه مساله كودكهايى است كه نه پدر و نه مادر شناخته شده دارند. با اينهمه وسائل جلوگيرى كه هست، پيدايش فرزندهايى كه از روابط نامشروع پديد آمدهاند يك مساله است. اين فقط يك امر عاطفى نيست. بچههايى كه از اين راه به دنيا مىآيند - و مادرها هم اغلب اينها را به مؤسسات عمومى واگذار كرده و رفتهاند - بعد كه بزرگ مىشوند نه پدرى را مىشناسند و نه مادرى و اين امر بدترين ناراحتيهاى روحى را در آنها به وجود مىآورد، چون فطرى هر انسانى است كه مىخواهد با گذشته خودش ارتباط داشته باشد و بداند از پاى كدام بوته در آمده است، پدرش كيست، پدر بزرگش كيست، برادرانش چه كسانى هستند، مادرش كيست، خالهاش كيست و. . . انسانى كه اين جور به دنيا بيايد هيچ وقتيك انسان سالم نخواهد بود. در آمارى كه اخيرا انگليسىها خودشان براى خودشان تهيه كرده بودند آمده بود كه از هر ده انگليسى يك نفر حرامزاده است. كار به اينجا رسيده است. اين امر قطع نظر از هر چيزى يك انسانهاى بيمار و طاغى به وجود مىآورد، انسانى كه چون دستش به پدر و مادر نمىرسد با جامعه خودش دشمن مىشود. اينها تازه بعضى از آن عوارض است، و اين گونه عوارض است كه وقتى زياد و زيادتر شود به كلى جامعهاى را دگرگون مىكند.
اين است كه قرآن كريم (البته اين نكتهاى است كه مفسرين هم متوجه آن هستند و برخى گفتهاند) يك عنايتى دارد كه در مسائل مربوط به حقوق زوجيت، تاكيد و اصرار زياد بكند و توجه زياد افراد را به اين مطلب جلب كند و بعد عواقب سوئش حتى در دنيا را بيان كند، تا چه رسد به آخرت. اين بود كه دنبال همين آيات يكمرتبه فرمود : و كاين من قرية عتت عن امر ربها و رسله چه بسيارند جماعاتى كه از امر پروردگار و از امر و ارشادهاى پيغمبران پروردگار سرپيچى كردند و طغيان ورزيدند، ولى اين چيزى نيست كه براى دنياى ديگر بماند، در همين دنيا عواقبش را چشيدهاند. فحاسبناها حسابا شديدا كلمه " حساب " آورده است. اين كلمه يك مفهوم خاصى دارد. حساب يعنى رسيدگى به پرونده. به دقايق اين پرونده در همين دنيا رسيدگى مىشود، يعنى عكس العمل دقيق تكوينى در همين دنيا براى اين [عمل] پيدا مىشود. و عذبناها عذابا نكرا و در همين دنيا ما آنها را معذب ساختيم به عذابى منكر فذاقت وبال امرها در همين دنيا عاقبت و نتيجه كار خود را چشيدند و كان عاقبة امرها خسرا پايان كارشان زيان بود و زيان.
شباهت و تفاوت دستورات خدا و دستورات طبيب
گفتيم كه مرزهاى الهى شبيه مرزهايى است كه طبيب براى بيمار مشخص مىكند. كار طبيب صرفا جنبه ارشادى و راهنمايى دارد. اگر طبيب مىگويد : تو به دليل اينكه بيمارى قند دارى پس خربزه نخور، اين به دليل زيانى است كه خربزه به حال تو دارد. اگر بخورى به خود ستم كردهاى، و الا به حال طبيب هيچ فرق نمىكند كه تو بخورى يا نخورى.
اوامر الهى از يك نظر عينا همين طور است. متكلمين اصطلاحى دارند، مىگويند : " الواجبات الشرعية الطاف فى الواجبات العقلية " يعنى چيزى را كه شرع واجب كرده استيك لطف و يك راهنمايى است به چيزى كه عقل آن را واجب مىكند، يعنى چيزى است كه اگر خود عقل انسان هم آن را كشف كند واجب مىكند. شارع راهنمايى مىكند به چيزى كه اگر عقل به آن برسد خود عقل هم كافى است. طبيب اگر به انسان مىگويد : تو بيمارى قند دارى خربزه نخور، اين چيزى است كه تو خودت هم اگر معلومات طبيب را مىداشتى نمىخوردى، يعنى عقل خودت هم حكم مىكرد كه نبايد بخورى.
ولى يك تفاوت ميان امر خدا و امر طبيب هست و آن اين است كه طبيب فقط راهنماست و بس، او ديگر مقام مطاعيت ندارد، يعنى مريض مقامش نسبت به طبيب مقام عبد و مولى نيست. [رابطه] عبد و مولى حساب ديگرى هم [ايجاد مىكند. فرض كنيم دستورى از طرف خدا هست كه] براى ما هيچ گونه مصلحتى ندارد. البته چنين امرى وجود ندارد، ولى اگر ما فرض كنيم كه خدا به ما امر كرده به چيزى كه هيچ گونه مصلحتى براى ما ندارد، آيا باز عقل مىگويد اطاعت امر خدا واجب استيا نه؟ اگر طبيب به ما دستورى مىداد كه ما يقين داشتيم اين دستور هيچ فايدهاى به حال ما ندارد ما نبايد عمل كنيم، چون طبيب فقط راهنماست. اما اگر خدا امرى كند و ما فرض كنيم - كه فرض امر غير واقع است - در آن هيچ گونه مصلحتى براى ما نيست، باز هم به حكم عقل واجب است، چرا؟ چون او خداى ماست و ما عبد هستيم. وظيفه عبد تسليم در مقابل امر مولى است. و حتى ما ضمن اينكه مىدانيم كه هيچ دستور خدا خالى از مصلحت نيست، اگر دستور را رفتار كنيم، از نظر حالت روحى خود ما دو حالت ممكن است داشته باشد : يكى اينكه ما به اين دستور عمل مىكنيم به حكم مصلحتى كه در اين دستور هست، و ديگر اينكه ما به اين دستور عمل مىكنيم به حكم اينكه خدا دستور داده است، درست است، مصلحت هم دارد ولى من از آن جهت انجام مىدهم كه خدا دستور داده است. مثلا به ما گفتهاند روزه بگير، به ما گفتهاند مشروب نخور. يقين دارم اينكه گفتهاند مشروب نخور يا روزه بگير، به خاطر مصلحتخودم بوده است، ولى من روزه مىگيرم چون خدا امر كرده است، اگر مصلحت هم نمىداشت مىگرفتم. مشروب نمىخورم چون خدا گفته نخور، اگر مفسده هم برايم نمىداشت نمىخوردم. اين خيلى بالاتر از آن است.
حضرت امير مىفرمود : اگر خدا به من دستور بدهد، چنانچه بهشت و جهنمى هم نمىداشت من عمل مىكردم، چون خداست. (وقتى مىگويد بهشت و جهنم، ديگر مصالح دنيا [به طريق اولى مطرح نيست] . ) اگر خدا به من امر كند و دستورى بدهد، نه به دنبال آن دنيا باشد و نه آخرت، براى من فرق نمىكند، [عمل مىكنم، ] چون او خداست و من بنده هستم، و لهذا ما يك سلسله دستورها داريم كه مصلحت اين دستورها تا حدودى مخفى است، و شايد هم تعمد بوده است در اينكه مخفى نگه داشته شود. اين براى آن است كه ما به هر دستورى كه رسيديم نگوييم : فلسفهاش چيست؟ من اول فلسفهاش رابايد بفهمم بعد عمل كنم. تو اگر بخواهى اول فلسفهاش را بفهمى بعد عمل كنى، پس تو خدا را بندگى نمىكنى. طبيب هم وقتى چيزى بگويد و مصلحتش را بدانى عمل مىكنى. بندگى آن وقت است كه در عين اينكه من يقين دارم و مىدانم خدا براى خودش دستور نمىدهد براى من دستور مىدهد، ولى اطاعت من به خاطر آن مصلحت نيست. آن وقتخودپرستى مىشود، اگر به خاطر امر او باشد مىشود خداپرستى. سعى بين صفا و مروه چه فلسفهاى دارد؟ ما مىدانيم خدا چون بدون فلسفه امر نمىكند فلسفهاى دارد، اما من اين كار را انجام مىدهم فقط چون خدا گفته است. از نظر عبوديت، اين [عمل، ] كامل است، يعنى انسان امر خدا را از آن جهت اطاعت كند كه امر اوست : من عبدم و او رب، عبد وظيفهاش اين است (نه وظيفه به معنى تكليف) يعنى دستور عقل و وجدانش اين است كه عبدى كه همه چيز را از مولاى خود دارد، هستى و سلامتش از اوست، همه وسايل زندگىاش از اوست، از آن هوايى كه در آن نفس مىكشد [تا ساير نعمتها، بدون چون و چرا عمل كند. ]
حال اگر انسان امر طبيب را مخالفت كند، فقط همان يك ضرر را متحمل شده كه آن مصلحت را از دست داده، اما اگر امر خدا را مخالفت كند دو چيز را از دست داده است : يكى اينكه آن مصلحت را از دست داده، و ديگر اينكه تمرد كرده است در مقابل حقيقتى كه او استحقاق اطاعت دارد، به اصطلاح عبدى است كه بر ضد فرمان مولاى خودش طغيان كرده است. يك قسمت از عذابهاى اخروى معلول حالت طغيان عبد است در مقابل مولاى خودش. اين است كه قرآن مىگويد : در اين گونه موارد، هم عذاب دنياست و هم عذاب آخرت، عذاب دنياست به حكم آنكه شما به مصالح و مفاسد خودتان راهنمايى شديد و عمل نكرديد، اين عكس العمل طبيعى است و لا يتخلف، و عذاب آخرت است به حكم اينكه شما به وظيفه عبوديتخودتان عمل نكرديد. اين است كه بعد از عذاب دنيا كه در دو سه آيه فرمود، مىفرمايد : اعد الله لهم عذابا شديدا . " فذاقت " را به صورت ماضى گفت كه گذشتهها را چشيدند و واقع شد، علاوه بر اين، عذاب دردناكى هم در آينده براى آنها مهياست.
معنى " اولى الالباب "
فاتقوا الله يا اولى الالباب . مكرر " اتقوا " را در همين سوره داشتيم و گفتيم كه اشاره به همان مسائل مربوط به مطالب اين آيات است. دوباره مىفرمايد : پس تقواى الهى را پيشه بگيريد اى صاحبان خردها، اى مغزدارها. " اولى الالباب " يعنى مغزدارها، ولى مغز به اين معنا : ما در اصطلاح فارسى، زبان خودمان، وقتى مىگوييم مغز، مقصودمان مخ است. عرب به آن نمىگويد [مغز. ] آنچه كه لفظ " مغز " بر آن دلالت دارد عرب مىگويد " لب " . در زبان عرب به اين چيزى كه ما مىگوييم مغز، آنها مىگويند مخ. " لب " مغز به آن معناست كه مثلا ما مىگوييم مغز گردو يا مغز بادام. اگر چيزى پوستهاى داشته باشد و ماده قابل استفادهاش در داخل آن پوسته قرار بگيرد - مثل همان مغز گردو و پوستى كه دور آن هست - آنجا كلمه " قشر " و كلمه " لب " را به كار مىبرد. قرآن در بسيارى از آيات عقل انسان را به منزله لب - يعنى مغز به معنايى كه عرض كردم - مىداند، يعنى آدم كه آدم است، به اين هيكل و اندام نيست، آدمى بودن آدم به آن چيزى است كه [در باطن اوست. ] اندام هر كسى براى او مثل پوست گردوست، قشرى است كه بر روى حقيقت او قرار دارد. آدميت انسان به عقل و روح انسان است. اگر كسى از نظر اندام خيلى هم كامل و رشيد و سالم باشد اما روحى، عقلى، فكرى در درون نداشته باشد مثل بادامى است كه پوستخوبى دارد ولى وقتى بشكنيد مىبينيد پوك است. " يا اولى الالباب " اى مغزدارها، اى انسانهايى كه پوك نيستيد. " الذين امنوا " اى عقل دارهايى كه ايمان آوردهايد. نگفت اى عقل دارها. ما عقل دارهايى داريم كه متاسفانه اين يك بال را دارند ايمان ندارند. و ايمان دارهايى داريم كه عقل ندارند. اين خيلى تعبير عجيبى است : يا اولى الالباب الذين امنوا اى عقل دارهايى كه با ايمان هم هستيد، اى صاحبان اين دو مزيت عالى، اى صاحبان عقل و ايمان. در بعضى آيات ديگر هست : و قال الذين اوتوا العلم و الايمان . اينجا كلمه عقل و ايمان آمده است.
قد انزل الله اليكم ذكرا رسولا يتلوا عليكم خدا فرود آورده است به سوى شما ذكرى رسولى. اين آيه از آن آياتى است كه در دو كلمهاش بايد دقت كرد. خود آيه اينچنين دلالت مىكند كه ما پيامبر را به سوى شما فرود آوردهايم و خود پيامبر ذكر است. اينجا راجع به دو كلمهاش بايد دقت كرد. يكى اينكه " ما فرود آوردهايم " يعنى چه؟ اگر بگويند قرآن را فرود آوردهايم، درست است، كه مكرر هم خود قرآن فرموده : انا انزلناه فى ليلة القدر (١) ولى پيامبر را فرود آوردهايم يعنى چه؟ جواب اين سؤال واضح است. مكرر در آيات ديگر عرض كردهايم، اغلب خيال مىكنند فرود آوردن يعنى از يك مكان بالايى، از يك كره بالا مثلاكره ماه آورده باشند. به اين معنا قرآن هم فرود نيامده. خدا كه در آسمان قرار ندارد كه قرآن را بسازد و از آسمان به اينجا بفرستد. آن فرود آوردن از عالم غيب براى عالم دنيا، مكان ندارد. آن نسبت به اين علو مرتبه دارد، مثل اينكه مىگوييم خدايى كه قاهر است بر همه ما. خدا كه قاهر است، نه اينكه بالاى سر ما قرار دارد. خداوند چون عالى [است] و علو معنوى دارد، مىگوييم بالاى سر ماست. پس به اين معنى قرآن هم فرود نيامده است، و خود قرآن در بعضى آيات مىگويد : همه چيز را ما فرود آورديم. آهن را هم ما فرود آورديم و انزلنا الحديد (٢) . در يك آيه مىفرمايد : و ان من شىء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم (٣) همه چيز را ما فرود آورديم، زمين را ما فرود آورديم، آسمان را هم ما فرود آورديم. آسمان را از كجا فرود آوردند؟ آسمان را از آسمان فرود آوردند؟ ! يعنى همه چيز از نزد ماست. اين فرود آمدن يعنى همه چيز با اراده ما پيدا شده است.
پيامبر مذكر و ياد آورنده است
ديگر اينكه چرا پيغمبر اكرم به عنوان " ذكر " ياد شده است؟ كلمه " ذكر " يعنى ياد آورى. در فارسى شايد ما تعبير دقيقى نداشته باشيم، كلمه " بيدارى " را احيانا مىشود به كار برد، كلمه " ياد آورى " را مىشود به كار برد، كلمه " آگاهى " را هم مىشود به كار برد. كلمه " ياد آورى " شايد به معنى اين آيه نزديكتر باشد. چه مىخواهد بگويد؟ ما معلمى داريم و مذكرى. معلم كارش اين است كه چيزى را كه ما نمىدانيم به ما ياد مىدهد. بچه كه سر كلاس مىرود معلم مطالبى را كه تاكنون به ذهن بچه نيامده است براى اولين بار به او ياد مىدهد. قرآن نسبت به پيامبر كلمه " معلم " را به كار برده : و يعلمكم ما لم تكونوا تعلمون (٤) پيامبر معلم مردم است. اين شك ندارد. ولى مذكر كار ديگرى دارد. خيلى چيزها به طور مبهم در ذهن مردم هست، اما حالتيك انسان خواب آلود را دارند. گاهى مىبينيد كسى چيزى را به انسان مىگويد و او مىگويد مرا بيدار كردى، يعنى چيز جديدى به من ياد ندادى، مرا از غفلتخارج كردى، دانستههاى خفته روح مرا بيدار كردى. همان طور كه انسان كتاب دارد، در قفسه مىگذارد، گاهى آن را بيرون مىآورد و مطالعه مىكند، خيلى چيزها را انسان ممكن است بداند ولى حالت غفلت دارد. حالت غفلت اين است كه در آن زواياى روح انسان خفته است، يك كسى مىآيد او را بيدار مىكند، دست روى آن مىگذارد. در مقام تشبيه مثل همين ضبط صوتهاست. ضبط صوت بعد از آنكه صدا را ضبط كرد، آن صدا به حالت ضبط شده روى نوار هست، ولى بعد كه شما مىآييد آن را در دستگاه قرار مىدهيد و به كار مىاندازيد، آنچه كه در آنجا به حالت ضبط شده هست به حالت ظهور و بروز در مىآيد.
پيامبر، گذشته از اينكه معلم است و مطالبى را به مردم مىگويد كه اصلا نمىدانستهاند و نمىدانند، مردم را نسبت به آنچه مىدانند آگاه و بيدار مىكند و ياد آورى مىكند و از وجود خفته اينها يك وجود بيدار مىسازد. اين است كه قرآن به پيامبر فرموده است ذكر، ياد آورى، اين خودش يك پارچه ياد آورى است. يتلوا عليكم ايات الله مبينات تلاوت مىكند بر شما آيات خدا را، قرآن را. در آن عصر اين عللى كه در عصرهاى بعد پيدا شد كه مردم اينقدر از قرآن دور بمانند نبود، همه چيز مردم قرآن بود، آيات قرآن را مردم به اين قصد گوش مىكردند كه به كار ببندند. يك بار شنيدن يك آيه كافى بود براى اينكه غذاى روز آن انسان باشد. ليخرج الذين امنوا و عملوا الصالحات من الظلمات الى النور براى اينكه مردم را [از ظلمات خارج كند و به نور بياورد] ولى به شرط اينكه ايمان بياورند و به اين دستورها عمل كنند، براى اينكه ايمان آورندگان و عمل كنندگان به اين دستورها را از تاريكيها بيرون بياورد، مردم را از ظلمتها خارج كند و به نور بياورد. از يك فضاى ظلمانى، از آن محيطهاى جهل و غفلت [خارج كند، ] چون جهل خودش محيط ظلمت است. معلوم است كه مقصود از " ظلمت " اين نيست كه مردم در يك اتاق تاريكى بودند و بعد پيامبر در را باز كرد. يا اين طور نبود كه مردم در جايى از زمين زندگى مىكردند كه آنجا هيچ وقت روز نبود هميشه شب بود، بعد پيامبر مردم را آورد در جايى كه روز باشد. معلوم است اينكه پيغمبر مردم را از ظلمات خارج مىكند به نور، يعنى از ظلمت جهل خارج مىكند، به نور علم مىآورد، از ظلمت غفلتخارج مىكند، به نور تذكر و تنبه و ياد آورى و بيدارى مىآورد، از ظلمت گرفتارى گناهها و معصيتها و آلودگيها و تخديرهايى كه گناهها مىكند و تاريكيهايى كه گناهها و فسقها مىآورد، از اين تاريكيها خارج مىكند و به فضاى نورانى تقوا و پارسايى و پاكيزگى وارد مىكند. باز اينجا مثل آيات پيش، هم پاداش دنيا را ذكر مىكند و هم پاداش آخرت را. در آنجا كيفر دنيا و كيفر آخرت را ذكر كرد، در اين آيه پاداش دنيا و پاداش آخرت را ذكر مىكند. پاداش دنياشان اين است كه مردم را از اين ظلمتها خارج مىكند و به نور مىآورد. و من يؤمن بالله و يعمل صالحا (تكرار مىكند چون ناظر به امر آخرت است، يعنى ناظر به امر ديگرى است غير از آنكه قبلا گفته بود) و هر كسى كه به خدا ايمان بياورد و عمل را صالح و شايسته انجام دهد، خدا او را وارد مىكند در آن بهشتهايى كه در پايين آن بهشتها نهرها جارى است، يعنى آن دنيايش، اين هم آخرتش. خالدين فيها ابدا در نعمت الهى جاويدان باقى مىمانند قد احسن الله له رزقا يعنى نكته اساسى اين است كه مهماندارشان خداست، خداست كه روزى را براى آنها نيكو كرده است. آنچه كه آن نعمت جاويدان را براى انسان خستگى ناپذير مىكند خداست، چون غير از خدا هر نعمتى را انسان داشته باشد خستگى آور است، يعنى سيرى آور است، انسان مىرسد به حالتى كه دلزدگى پيدا مىكند.
راز دلزدگى
راز دلزدگى چيست؟ و حال اينكه يك امر غير عادى و غير طبيعى است. اگر چيزى مقتضاى طبيعت انسان است، وقتى به آن رسيد، چنانچه تا ابد هم آنجا باشد، نسبت به چيزى كه مطابق اقتضاى طبيعت است نبايد تنفر پيدا شود. چرا يك چيزى كه مطابق اقتضاى طبيعت است، طبيعت بعد از اينكه به او مىرسد پس از مدتى حالت انزجار پيدا مىكند، يعنى يك امرى كه جاذبه دارد، بعد از رسيدن، مدتى كه ادامه پيدا مىكند تدريجا جاذبه تبديل به دافعه مىشود. اين بر خلاف قانون طبيعت است. قانون طبيعت اين است كه آنچه نسبت به چيزى جاذبه دارد هميشه جاذبه دارد، و اگر دافعه دارد هميشه دافعه دارد، ولى اينكه يك شىء چيزى را جذب كند، بعد همان چيز مايه دفع شود [غير طبيعى به نظر مىرسد. ] مىگويند : سرش آن فطرت عجيب انسان است. انسان در عمق فطرت خودش لا يتناهى را مىخواهد، خدا را مىخواهد و با هر چيزى كه انسان ابتدا عشق مىورزد خيال مىكند آن معشوق حقيقى خودش را پيدا كرده است. ولى مدتى كه با او سرگرم مىشود و يك تجربه واقعى روحى روى او انجام مىدهد، خود روح به او مىگويد : اين او نيست. " اين او نيست " همان است كه ما بيزارى، خستگى، كسالت آورى مىناميم. وقتى ما مىبينيم چيزى كه اينهمه آرزويش را داريم به آن مىرسيم بعد تدريجا خستگى و كسالت پيدا مىكنيم و بعد يك وقت مىبينيم به تنفر كشيد، اين تجربهاى است كه فطرت ما روى آن شىء انجام مىدهد، بعد از مدتى او به زبان بىزبانى به ما مىگويد : بلند شويم برويم، اين او نيست، بايد برويم جاى ديگر تا خودش را پيدا كنيم.
بهشتخستگىآور نيست
اين است كه قرآن در مورد قيامت مىگويد : لا يبغون عنها حولا (٥) چون اين توهم در ذهن اشخاص پيدا مىشود كه حالا ما بهشتها رفتيم، بهشت براى انسان يك سال، دو سال، ده سال، صد سال، هزار سال لذت داشته باشد، بعد عادى مىشود، وقتى عادى شد ديگر خستگى آور مىشود [و انسان مىگويد] عجب جاى ملالت آور و خستگى آورى است! قرآن مىگويد : لا يبغون عنها حولا غصه اين را نخوريد، اگر كسى آنجا بيايد ديگر تحول از آنجا را نمىخواهد.
در اينجا راز مطلب را بهتر روشن مىكند، مىگويد : سر مطلب اين است كه مهماندارش خداست. محال است انسان از خدا بيزار شود و غير او را بخواهد. از هر چيزى بيزارى پيدا مىشود براى اينكه انسان مىخواهد به خدا برسد، همين قدر كه يك ارتباط و اتصالى به او پيدا كرد، آن وقت ارزش بهشت براى او اين نيست كه آنجا خوردن و پوشيدن و لذت جنسى هست، ارزشش اين است كه سفره كرامت و پذيرايى اوست، حس مىكند و تا ابد هم حس مىكند كه دارد به دست او پذيرايى مىشود. اين ديگر خستگى آور نيست. قد احسن الله له رزقا خداست كه براى او رزق و روزى را نيكو گردانيده است. اين همان مقام رضوان الهى است كه اگر كسى به مقام رضوان الهى برسد، به مقامى كه خدا از او راضى باشد و او به مقام رضاى پروردگار برسد، براى او تنها چيزى كه هدف و مقصد است رضوان پروردگار است، كه در آيات متعدد قرآن روى اين موضوع تكيه شده است و رضوان من الله اكبر .
البته افرادى هستند كه بهشت آنها (چون ما جنات داريم و يك بهشت نيست) بهشتى است كه شايد تا ابد به اين سفره توجه هم نكنند. آنها حسابشان حساب ديگرى است. يا ايتها النفس المطمئنة ارجعى الى ربك راضية مرضية فادخلى فى عبادى و ادخلى جنتى اى آن نفس انسان (يا اى نفس آن انسان) كه به مقام اطمينان نائل شده است. اطمينان يعنى مقام آرامش. الان عرض كردم كه انسان به هر مطلوبى كه برسد قرار نمىگيرد و جاذبه تبديل به دافعه مىشود. قرآن در آيهاى تصريح كرده است : الذين امنوا و تطمئن قلوبهم بذكر الله الا بذكر الله تطمئن القلوب (٦) . بذكر الله را كه مقدم داشته (مىگويند : تقديم ما هو حقه التاخير يفيد الحصر) يعنى اى بشر بدان جز به يك چيز آرامش برقرار نمىشود، اگر تمام اين دنيا را به بشر بدهند، هيچ چيز باقى نماند، ملك زمين، ملك همه آسمان، ملك لا يتناهى، باور نكن كه بشر به آرامش برسد، فقط با خداست كه انسان به آرامش مىرسد. در آن آيه مىفرمايد : يا ايتها النفس المطمئنة اى نفسى كه به مقام آرامش رسيدهاى، يعنى اى نفس به خدا رسيده ارجعى الى ربك باز گرد به سوى پروردگارت (يعنى براى تو ديگر كوچكترين عايق و مانعى در كار نيست، آزاد مطلقى از همه ما سوى) در حالى كه رابطه تو با پروردگار رابطه رضاى طرفينى است. (تعبير عجيبى است. خدا براى اين بنده چقدر حساب باز كرده است! ) ما و تو ديگر از همديگر راضى هستيم، تو از ما راضى و ما از تو راضى. " راضية " يعنى تو از ما راضى " مرضية " ما از تو راضى. ديگر حالا بنده و خدا به جايى رسيدهاند كه. . . (٧) رضا به معنى پسنديدن است : من تو را پسنديدم، تو مرا پسنديدى، كار تمام است.
فادخلى فى عبادى (اين هم جمله عجيبى است) پس داخل شو در زمره بندگان من. بعد از آنكه به مقام نفس مطمئنه رسيدهاى و به مقام راضية مرضية رسيدهاى، حالا داخل شو در عباد من. مگر قبلش داخل در عباد او نبوده است؟ چرا، قبلش هم داخل در عباد بوده است، ولى اينجا " عبادى " يك گروه خاص را مىگويد. بندگان من يعنى آنهايى كه از بندگى غير از من به كلى آزادند. گروه خاص را مىگويد، و الا قلبش هم داخل در بندگان بود. بندگان من، آنهايى كه فقط بنده مناند، نه بنده دنيا و حتى نه بنده آخرت، نه بنده هواى نفس، نه بنده نعمت، نه بنده بهشت و جهنم، فقط و فقط بنده مناند. و ادخلى جنتى و به بهشت من داخل شو (اين " بهشت من " يك بهشت ديگرى است كه پاى هر كس به آنجا نمىرسد) .
امام حسين عليه السلام، مصداق نفس مطمئنه
عجيب است، از آياتى كه راجع به مقام انسان در قرآن آمده است، كه انسان چه حدى دارد. . . (٨) [امام فرمود] كه سوره جد ما امام حسين است. اتفاقا هر كسى كه سوره و الفجر را بشنود ابتدا توجهش به آيات اول اين سوره جلب مىشود. مخصوصا بعد از پنجشش آيه كوتاه اول، بايد گفت اين سوره سوره فرعون و سوره قوم عاد است، زيرا مىگويد : الم تر كيف فعل ربك بعاد. ارم ذات العماد. الذى لم يخلق مثلها فى البلاد. و ثمود الذين جابوا الصخر بالواد. و فرعون ذى الاوتاد. الذين طغوا فى البلاد. فاكثروا فيها الفساد. فصب عليهم ربك سوط عذاب. گفتند چطور سوره جد شماست؟ فرمود آخرش را نگاه كن. البته سوره به فجر و مقام عبادت و عبادتهاى خاصان شروع شده : و الفجر. و ليال عشر. و الشفع و الوتر سخن از سپيده دم است، سخن از شبهاى دهگانه است (كه راجع به اينكه كدام شبهاى دهگانه است [بحث است، ] بالاخره شبهاى خاص بندگان خداست) و سخن از شفع و نماز شفع است، دو ركعت از يازده ركعت تهجد، سخن از وتر و نماز وتر است. و الليل اذا يسر سوگندها به چنين چيزهايى، يعنى طلوع و ابتدا و آغاز اين سوره به اين آيات است. بعد، اين آيات عاد و ثمود و فرعون مىآيد، ولى در آخر دوباره سوره به اول خودش بر مىگردد. گفتند چگونه اين سوره سوره جد شما حسين بن على است؟ فرمود آن آيه آخرش را ببينيد، يعنى مصداق اين آيه امام حسين بود. خدا به زبان تكوين و به زبانى كه مصداق ظاهر واضح اين آيه او بود [اين سخن را فرمود، ] امام حسين در كربلا به اين نداى الهى پاسخ مىگفت، يعنى از در و ديوار صداى حقيقت بلند بود : اى حسين، اى داراى اين آرامش و طمانينه الهى، چون به مقام طمانينه الهى رسيدهاى ديگر هيچ چيزى تو را تكان نمىدهد، هيچ ناراحتى و سختى و مصيبتى، تويى آن كسى كه به آن مقام رسيدهاى كه خدا به تو مىگويد : ما تو را پسنديدهايم و تو ما را. تو اكنون در گروه بندگان خاص من وارد شو. حال، حسين مىخواهد به گروه كدام بندگان وارد شود؟ معلوم است، در گروه افراد مثل پيامبر و على و فاطمه، و الا در گروه بندگان بود و با يك گروه از بندگان در حال جنگ بود. اما بندگان من، آنهايى كه ديگر بنده هيچ چيزى نيستند. و ادخلى جنتى . اينجا كه در اين آيه مىفرمايد : راضية مرضية اين سخن خداست در اين آيه، سخن خود ابا عبد الله عين همين سخن است. آخرين سخن ابا عبد الله كه از وجود مقدسش شنيدند، يعنى مقارن با آخرين مقاومتش، مقارن با آن لحظهاى كه ديگر مقاومتش پايان پذيرفته بود، يعنى لحظه سقوط از مركب، مقارن با اينكه از مركب به روى زمين مىافتد، اين است، اين آهنگ از زبان مباركش شنيده مىشود كه فرمود : رضى بقضائك و تسليما لامرك لا معبود سواك يا غياث المستغيثين.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - قدر/١
٢ - حديد/٢٢٥.
٣ - حجر/٢١
٤ - بقره/١٥١
٥ - كهف/١٠٨
٦ - رعد/٢٨
٧ - [افتادگى به اندازه چند ثانيه از نوار است. ]
٨ - [چند ثانيهاى از سخنان استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
تفسير سوره طلاق (٤)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
الله الذي خلق سبع سموات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان الله على كل شىء قدير و ان الله قد احاط بكل شىء علما (١) .
اين آيه كريمه آخرين آيه سوره مباركه طلاق است. اشارهاى به مساله خلقت و جريان اراده و حكمت الهى در كار خلقت است. مىفرمايد : الله، خدا همان كس است كه هفت آسمان آفريد، و از زمين مانند آنها را، امر الهى بين آنها فرود مىآيد، براى اينكه شما بدانيد كه خدا بر هر چيزى تواناست و خدا به هر چيزى از نظر علم و دانش احاطه دارد، يعنى علم خداوند محيط به هر چيز است.
مساله هفت آسمان و هفت زمين
در اين آيه به چيزى اشاره شده است كه در آيات ديگر قرآن هم آمده است ولى در هر جايى قسمتى از مطلب. در قرآن مساله هفت آسمان مطرح است، يعنى نص قرآن مجيد است كه هفت آسمان وجود دارد. در اين جهت نص است، و آيا هفت زمين هم وجود دارد، اين جهت اگر چه به آن صراحت نيست ولى ظاهر همين آيه (تنها اين آيه است كه به هفت زمين اشاره كرده است) اين است كه هفت زمين هم وجود دارد. بعد اين مساله است كه امر الهى ميان اين آسمانهاست كه فرود مىآيد، كه اين ضمنا اشارهاى است به اينكه آسمانها به يك اعتبار و به يك معنا محل حاملهاى امر الهى يعنى ملائكه و فرشتگان هستند. اين از جمله مسائلى است كه مكرر مورد سؤال قرار مىگيرد و افرادى مىپرسند، البته از مسائلى نيست كه تازه مورد سؤال قرار گرفته باشد، از صدر اسلام مسائل هفت آسمان خصوصا با قرينه هفت زمين و خصوصا با بعضى آيات ديگرى كه در زمينه آسمان است، مورد سؤال بوده است كه يكى از آن آيات اين آيه است. دو آيه نظير همديگر است كه يكى در سوره " و الصافات " است و ديگرى در سوره مىفرمايد : انا زينا السماء الدنيا بزينة الكواكب (٢) يعنى ما نزديكترين آسمانها را با ستارگان مزين كردهايم. و در يك آيه ديگر دارد كه و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح (٣) ما نزديكترين آسمانها را با مصباحها (چراغها) مزين كردهايم كه ظاهر قضيه مثل اين است كه ما بگوييم : اين سقف را با چراغ مزين كردهايم، و معنايش اين است كه اين چراغها در زير اين سقف قرار گرفته است. اين هم از قديم الايام مورد سؤال بوده است كه : يعنى چه كه ما نزديكترين آسمانها را به اين چراغها مزين كردهايم؟ (بدون شك مقصود از چراغها ستارگان هستند) .
در اينجا قرآن از اين نظر بيانى دارد كه نه با هيئت قديم وفق مىدهد و نه با هيئت جديد، يعنى به طور صد در صد نه با اين وفق مىدهد نه با آن.
نظر هيئت قديم
اما از نظر هيئت قديم. هيئت قديم شكل خاصى داشت كه به طور قطع امروز منسوخ و باطل شده است و آن اين است كه قائل به نه آسمان بود (نه كرسى فلك نهد انديشه زير پاى - تا بوسه بر ركاب قزل ارسلان زند) كه آنها را نه فلك مىگفتند، و فلك اول يا آسمان اول عبارت بود از فلكى كه به عقيده هيئت قديمى - كه آن را " هيئت بطلميوسى " مىگويند - ماه در آن فلك و آسمان اختصاصا قرار داشت و غير از ماه هيچ چيز ديگرى در آنجا قرار نداشت. آسمان دوم محيط به آسمان اول و چسبيده به آن بود (مىگفتند مثل لايههاى پياز كه به يكديگر چسبيده است، و بين آسمانى و آسمانى خلئى وجود ندارد و محال است وجود داشته باشد) و در همه اين آسمان فقط يك ستاره وجود دارد كه عطارد است. آسمان سوم باز محيط بر آسمان دوم و چسبيده به آن است و در تمام آن هم فقط يك ستاره وجود دارد كه آن زهره است. در آسمان چهارم همين طور يك ستاره وجود دارد كه خود خورشيد است. در آسمان پنجم يك ستاره كه آن مريخ است، و در ششم مشترى، و در هفتم زحل، و در آسمان هشتم همه ستارگان ثوابت، و در آسمان نهم هيچ ستارهاى وجود ندارد.
آنگاه وقتى مىخواستند آيات قرآن را به اين هيئت تطبيق كنند مىگفتند : اولا چرا قرآن گفته است هفت آسمان، و حال آنكه هيئت مىگويد نه آسمان، و ثانيا چرا قرآن مىگويد ما نزديكترين آسمانها را به ستارگان مزين كردهايم و حال آنكه نزديكترين آسمانها فقط ماه در آن هست و باقى آسمانها هم هر كدام يك ستاره، و آن آسمانى كه همه ستارگان ثوابت در آن هست آسمان هشتم است نه نزديكترين آسمانها.
از آن مشكلتر مساله هفت زمين بود كه به هيچ شكلى قابل حل و توجيه نبود چون در آن هيئت، زمين ما يگانه زمين موجود بود، كه آن يگانه زمين موجود هم در مركز عالم قرار داشت و باقى [ستارگان] در دور آن بودند. آن وقت اين مساله خيلى مشكل مىشد.
نظر هيئت جديد
هيئت جديد به آسمان به آن معنا كه قدما قائل بودند به هيچ شكل قائل نيست، كه اساسا آسمانى به آن معنا وجود داشته باشد. به حسب هيئت جديد آنچه وجود دارد فقط خود ماه و خورشيد و ستارگان هستند كه در فضا معلقاند بدون آنكه در آسمانى نصب شده باشند و آسمانى آنها را در خود قرار داده باشد. ما جز يك عده كرات معلق در فضا چيز ديگرى نداريم.
منتها در هيئت جديد يك مساله ديگر مطرح است : حال كه اين ستارگانى كه ما مىبينيم معلق در فضا هستند، آيا هر چه بالاتر برويم به جايى مىرسيم يا نمىرسيم؟ آيا اين فضا لا يتناهى است و يا متناهى؟ آيا اين جهان ما در جايى پايان مىپذيرد، يا اساسا پايان پذيرى در كار نيست؟ معلوم است كه علوم جديد كه بر اساس ابزارها و مشاهدات حسى كار مىكند، از نظر علمى و مشاهدات حسى نمىتواند بيان كند كه فضا متناهى استيا غير متناهى، فقط مىتواند بگويد : تا كنون به جايى نرسيدهايم، چون حواس انسان و لو اينكه با قوىترين ابزارها كار كند بالاخره محدود و متناهى است. ولى در عين حال در همين امروز هم از نظر فرضيات علمى و فلسفى دو نظريه وجود دارد. يك نظريه مىگويد كه اين فضا محدود است. درست است كه مثلا ماه و خورشيد و ستارگان آن طور كه قديميها خيال مىكردند نيست، ولى فضا در نهايت امر محدود است. با اين حسابهاى كوچك ما، هر چه ما حساب كنيم و جلو برويم فضا بسيار بسيار وسيع است. مثلا بشر به اين حد رسيده است كه نور كه در هر ثانيه پنجاه هزار فرسخ (سيصد هزار كيلومتر) حركت مىكند، ستارگانى هستند كه فاصلهشان با زمين آنقدر دور است كه نور بايد ميليونها سال سير كند تا از آنجا به زمين برسد. شايد صد ميليون سال نور بايد سير كند تا به زمين برسد، يعنى ممكن استستارهاى در جايى از عالم باشد كه از آنجا به زمين نور افشانى كند، خودش ممكن است صد ميليون سال پيش متلاشى شده و از بين رفته است، نورش تازه حالا به ما مىرسد.
در عين حال برخى از دانشمندان بزرگ زمان ما بر اساس بعضى از قرائن و دلائل فلسفى و رياضى، باز جدا طرفدار اين هستند كه عالم در مجموع ابعاد خودش محدود است. يكى از كسانى كه اين نظريه را دارد و پافشارى كرده است و خلاف نظريهاى را هم كسى نتوانسته ثابت كند همين دانشمند معروفى بود كه در چند سال پيش فوت كرد و نظريه نسبيت را در جهان آورد، يعنى اينشتين. نظريه او همان نظريه محدود بودن ابعاد عالم است كه مىگويد اينچنين نيست كه [عالم] نامتناهى باشد و هر چه ما پيش برويم عالمى باشد شبيه اين عالم، در نهايت امر (حال نهايتش چقدر است مطلب ديگرى است، ممكن است فاصلهاش چند ميليارد سال نورى باشد) اين عالم ما محدود است و كروى الشكل هم هست.
بعد مساله زمينها مطرح مىشود كه زمين يعنى چه؟ آيا هر كرهاى را ما زمين مىگوييم؟ يا زمين آن كرهاى است كه در آن كره استعداد و شرايط حيات و زندگى وجود داشته باشد. اين هم جزء مجهولات علم است. حتى راجع به نزديكترين كرات هم هنوز اطلاع دقيقى از نظر علمى در دست نيست، براى اينكه اين ستارگانى كه جزء منظومه شمسى هستند، همانهايى كه قدما براى هر كدام يك فلك قائل بودند (عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل و غيره) ، همينها كه نسبت به ستارگان ديگر بسيار بسيار به ما نزديك هستند، هنوز بشر نتوانسته است بفهمد كه آيا آنها زمينى هستند مانند اين زمين، يعنى شرايط مساعدى براى زندگى دارند يا ندارند. البته هر چند وقتيك بار اطلاعات و قرائنى ارائه مىكنند ولى هنوز صد در صد جنبه علمى پيدا نكرده است و معلوم نيست قضيه از چه قرار است.
در اينجا يك مشكل از مشكلاتى كه آيات قرآن به حسب هيئت قديم داشت به سادگى حل مىشود، و آن مشكلى است كه قرآن مىگويد : نزديكترين آسمانها را به ستارگان مزين كردهايم. اگر اين جور باشد معلوم مىشود كه آنچه را كه قرآن آسمان مىداند ما فوق همه اين ستارگان است، اين ستارگانى كه چندين ميليون سال نورى با ما فاصله دارند، چون قرآن مىگويد : نزديكترين آن آسمانها به اين ستارگان مزين هستند. آن وقت معنى مزين بودن چيست؟
سخن پيامبر صلى الله عليه و آله
حديثى هست كه يهوديهاى مدينه از پيغمبر اكرم معناى اين مطلب را سؤال كردند، فرمود : چگونه سقف را با چراغ مزين مىكنند؟ و حتى پيغمبر اكرم تصريح كرد به اينكه همه ستارگان نسبت به نزديكترين آسمانها حكم قنديلى را دارند كه از سقف آويخته شده باشد (كه آن وقت با علم قديم قابل توجيه نبود) . پس معلوم مىشود آن نزديكترين آسمانها از دورترين ستارگان به ما دورتر است، يعنى آن نزديكترين آسمانها مافوق همه اين ستارگان است كه هنوز بشر تا به آنجا برسد از نظر علمى خيلى فاصله دارد.
به اين شكل مساله آسمانها شكل ديگر و معنى ديگر به خودش مىگيرد، يعنى نه تنها با هيئت قديم به هيچ شكل منطبق نيست، يك امرى مىشود ماوراء هيئت جديد كه هيئت جديد هنوز در اين زمينه ساكت است، يعنى نمىتواند نظر بدهد كه آيا در ماوراء دورترين ستارگان چه خبر است. بعد هفت آسمان است. هنوز از نظر علمى كسى به خود آن نزديكترين آسمانها نرسيده تا به ما بعد آن برسد، ولى قرآن خبر داده است كه هفت آسمان است. بعد مىرسيم به هفت زمين، كه مقصود از هفت زمين چيست؟ در هفت زمين احتمالاتى دادهاند. گفتيم به حسب هيئت قديم كار هفت زمين خيلى مشكل بود، يعنى توجيه كردنش جز تعبد راه ديگرى نداشت. در هيئت جديد گفتهاند هفت زمين شايد مقصود همين سياراتى باشد كه در منظومه شمسى به دور زمين شايد مقصود همين سياراتى باشد كه در منظومه شمسى به دور خورشيد مىچرخند، يعنى همين عطارد و زهره و مريخ و مشترى و زحل و دو ستاره ديگر كه اخيرا كشف كردند : اورانوس و نپتون، شايد اينها هستند كه مانند زمين ما خصلت زمينى دارند (شايد همين طور باشد) .
روايتى از حضرت رضا عليه السلام
ولى در اينجا مفسرين روايتى از حضرت رضا عليه السلام نقل كردهاند كه اين روايت را در همه تفاسير نقل كردهاند. آن روايت به هفت زمين يك شكل و معنى ديگر مىدهد، معلوم مىشود كه زمينها غير از اين شكل زمينى است كه ما ابتدا تصور مىكنيم. وقتى كه از حضرت همين آيه را سؤال كردند، مىگويند كه اول انگشتانشان را در هم كردند و بعد فرمودند : آسمان و زمين به يكديگر محبوك است، يعنى به يكديگر وابسته است. راوى گفت : يعنى چه آسمان و زمين به يكديگر وابسته است؟ وابستگى ندارد، خدا آسمان را بدون هيچ عمودى و بدون هيچ پايهاى برقرار كرده است. مگر خدا نمىفرمايد كه الله الذى رفع السموات بغير عمد ترونها خداست كه آسمانها را بدون عمودى كه ببينيد برافراشته است. امام فرمود : قرآن مىگويد : بغير عمد ترونها بدون عمودى كه شما ببينيد فهناك عمد و لكن لا ترونها پس اينجا عمود هست ولى شما نمىبينيد، يعنى عمودهايى كه آسمان و زمين را به يكديگر وابسته كرده است، آجر يا سيمان و يا آهن نيست كه كسى بخواهد ببيند، وابستگى آسمان و زمين با نيروهايى است غير مرئى، كه اين منطبق مىشود با همين نيروى جاذبه و قوانينى كه الآن قائلاند. بعد داد و فرمود : اين زمين را مىبينيد؟ آسمان اول آن است كه بالاى زمين قرار گرفته است مانند يك قبهاى. بعد فرمود : زمين دوم بالاى آسمان اول است. (از روايت، من به طور صريح نتوانستم بفهمم كه مقصود اين است كه يك زمينى بالاى آسمان اول استيا بالاى آسمان اول خودش براى يك موجوداتى زمين آنهاست؟ ) آسمان دوم به منزله قبهاى بر آسمان اول است، يعنى اين جور نيست كه هيئتىها مىگويند كه آسمانها به يكديگر چسبيدهاند مثل پوست پياز. همين طور كه آسمان اول بر زمين مانند يك قبه است، آسمان دوم بر آسمان اول مانند يك قبه است، و بالاى آسمان دوم خود يك زمينى است. بعد همين آيه را خواند، فرمود : اين است معنى قرآن كه مىفرمايد : الله الذى خلق سبع سموات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن .
پس اين نظريه قرآن نظريهاى است كه هيئت قديم آن را تاييد نمىكند و بلكه تضاد و تناقض هم با آن دارد، هيئت جديد هم تاييد نمىكند، ولى با اين بيانى كه عرض كرديم قرآن در حدودى بحث كرده است كه از حدود هيئت جديد بيرون است، يعنى بحثى است در زمينه ماوراء همه ستارگان، و قلمرو هيئت جديد هنوز داخل ستارگان است و به نهايتستارگان هم نرسيده است.
آسمانها قرارگاه ملائكه
آثار و روايات اسلامى بفهميم كه (٤) آسمانها به نحوى قرارگاه ملائكه هستند.
البته ملائكه كه در آسمانها قرار دارند مثل انسان كه در زمين قرار دارد نيست كه يك جسمى باشد كه روى زمين بخواهد راه برود. اگر ما بخواهيم براى آنها شبيهى قائل بشويم، مثل روحاند براى جسم، نه مثل جسمى براى جسم، يعنى آن ملائكه نوعى تعلق به آن آسمانها دارند آنچنان كه روحى به بدنى تعلق دارد، اما حقيقت آنها چيست، ما نمىدانيم. آن ملائكهاى كه امر الهى را حامل هستند و تدبير جهان را به عهده دارند، نوعى تعلق و وابستگى به آن آسمانها دارند كه آن مقدارى كه ما درك مىكنيم از قبيل تعلقى است كه روح به بدن دارد. اين مطلبى است كه قرآن ذكر كرده است و تا اين مقدار را ما مىتوانيم بفهميم و بدانيم، و بيش از آن شايد هنوز بايد علم بشر خيلى پيش برود تا به اين حقيقت نزديك شود.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - طلاق/١٢
٢ - صافات/٢٦
٣ - ملك/٥
٣ - [چند ثانيهاى از سخنان استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
۲
آشنايي با قرآن تفسير سوره تحريم (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
يا ايها النبى لم تحرم ما احل الله لك تبتغى مرضات ازواجك و الله غفور رحيم. قد فرض الله لكم تحلة ايمانكم و الله موليكم و هو العليم الحكيم. و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا فلما نبات به و اظهره الله عليه عرف بعضه و اعرض عن بعض فلما نباها به قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخبير. ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما (١) .
سوره تحريم هم مثل سوره طلاق با " يا ايها النبى " شروع شده است. ما در قرآن سه سوره داريم كه با " يا ايها النبى " شروع مىشود : سوره تحريم و سوره طلاق و سوره احزاب كه قبل از يس بود. سوره تحريم سورهاى است كه ابتدا مىشود در حالى كه اشارهاى دارد به جريانى كه ميان پيغمبر اكرم و بعضى از زنهاى ايشان واقع شده است. آنچه كه از قرآن فهميده مىشود - و خيلى جهاتش را تاريخ بيان كرده است و قسمتهاى كوچكى از آن هم هست كه از نظر تاريخ خيلى روشن نيست - اين است كه پيغمبر اكرم يك چيزى را كه بر خودش حلال بوده است، بر خود به موجب يك قسم حرام كرده است. اين فى حد ذاته يك كار جايزى است. جزء چيزهايى كه ما داريم عهد و نذر و قسم است، يعنى انسان به موجب يك نذر مىتواند چيزى را بر خود واجب يا حرام كند، كه در باب نذر به شرط رجحان مىشود اين كار را كرد، يا يك امر مباح يا مستحب را مىتواند به موجب يك قسم بر خودش واجب كند، يا يك مكروه را بر خودش حرام كند و يا يك مباح را بر خودش حرام كند. مثلا آدمى سيگار مىكشد، مرتب تصميم مىگيرد كه سيگار نكشد، نمىتواند، بعد قسم مىخورد كه براى مدت موقتيا براى هميشه سيگار نكشم. همين قدر كه قسم خورد، ديگر كشيدن سيگار بر او حرام مىشود، يعنى اگر بخواهد بكشد بايد كفاره بدهد، با يك تفاوت مختصرى كه در فقه ميان نذر و عهد و قسم مطرح است.
مفاد آيات
به هر حال يكى از مسائلى كه در فقه مطرح است اين مساله است كه انسان با قسم مىتواند مستحبى يا مباحى را بر خود واجب كند، مكروهى يا مباحى را بر خود حرام كند. آيه همين قدر نشان مىدهد كه پيغمبر اكرم يك امرى را كه بر او حلال و مباح بود به موجب قسم بر خودش حرام كرد و اين كار را براى جلب رضاى بعضى از زنهاى خودش كرد، حال " براى جلب رضاى بعضى از زنها " يعنى چه؟ آيا به اين شكل كه مثلا آن زن تمايلى نداشت و پيغمبر اكرم براى اينكه ميل او را جلب كند [اين كار را كرد؟ ] يا نه، تحت فشار اذيت زنهاى خودش قرار گرفته بود و براى رهايى از آزار آنها اين حلال را بر خودش حرام كرد. از آيات استفاده مىشود كه اين دومى است، چون به دنبال آن فورا به آن دو زن خطاب مىكند : امر شما دائر است ميان توبه كردن و ادامه دادن به كار خود. اگر توبه كنيد، بايد هم توبه كنيد كه دلهاى شما فاسد شده، ولى اگر بخواهيد ادامه بدهيد (تهديد مىكند) خدا به حمايت پيغمبر بر مىخيزد. پس معلوم مىشود كه مساله مساله آزار بعضى از زنها بوده است، آنهم دو زن بوده است، چون كلمه " ان تتوبا " دارد. و باز از آيه استفاده مىشود كه پيغمبر رازى را به يكى از زنها گفت و از او پيمان گرفت كه اين راز را به كسى نگويد و اين زن بر خلاف پيمانى كه با پيغمبر داشت رفت به آن ديگرى - كه با يكديگر خيلى رفيق و دوست بودند - گفت. بعد پيغمبر اكرم به حكم وحى الهى آگاه شد كه سر ميان اين دو نفر بازگو شده است. به او فرمود : چرا رفتى اين را به او گفتى؟ او تعجب كرد، گفت : چه كسى به تو گفت كه من به او گفتهام؟ فرمود : خداى آگاه به من خبر داد كه تو اين راز را فاش كردهاى.
حال در قرآن ضمن اينكه به اصولى در اين قضيه تصريح شده است، خصوصيات به ابهام گذاشته شده است : پيغمبر چيزى را به موجب سوگند بر خود حرام كرد، ولى آن چيز چه بود، بيان نشده. پيغمبر به بعضى از زنهاى خودش رازى را گفت و او افشا كرد و به ديگرى گفت. آن كه راز به او گفته شده بود چه كسى بود كه به ديگرى گفت؟ (ولى اجمالا معلوم است كه رازى بوده است) و راز چه بود؟ اين را هم باز قرآن مشخص نكرده است. آنها دو تن بودند كه قرآن به شدت به آنها حمله مىكند، يعنى نشان مىدهد آنها در وضعى بودند كه عليه پيغمبر توطئه مىكردند، تظاهر مىكردند (تظاهر از ماده ظهر است، يعنى پشت به پشتيكديگر داده عليه پيغمبر اقدام مىكردند) . قرآن مىگويد : شما يا بايد از اين راهتان برگرديد و توبه كنيد، كه بايد هم توبه كنيد كه دلهاى شما منحرف شده است، و اگر نكنيد خدا با قدرت الهى، جبرئيل به قدرت وحى (حتى قدرت اصلى و قدرتهاى وسط را هم ذكر مىكند) ، صالحترين فرد مؤمنين و تمام فرشتگان به حمايت او هستند. قرآن آنچنان موضوع را مهم گرفته است كه معلوم مىشود وضع خيلى خطرناك بوده است. در عين اينكه تصريح مىكند كه اينها دو نفر بودهاند، ولى نمىگويد آن دو زن كدام دو زن بودهاند. آنگاه مىگويد : آن زنى كه فاش كرد و بعد پيغمبر به او اطلاع داد كه تو فاش كردى، و او حيرت زده شد و گفت : چه كسى به تو خبر داد؟ از كجا فهميدى؟ و فرمود : خدا خبر داد، بعد پيغمبر قسمتى از راز را به آن زن گفت و قسمت ديگر را كتمان كرد، يعنى وقتى كه به روى او آورد، قسمتى از مطلب را به روى او آورد، قسمت ديگر را كريمانه صرف نظر كرد، آن كارهاى زشتى كه آنها كرده بودند، كارهايى از قبيل توطئه، قسمتى از آن كارها را پيغمبر به روى او آورد و قسمت ديگر را به روى او نياورد (عرف بعضه و اعرض عن بعض) ، به تعبير امير المؤمنين عمل كريمانه انجام داد. حال آن قسمتى كه گفت چه بود و قسمتى كه نگفت چه بود، باز قرآن بيان نكرده است.
توضيحات تاريخ و حديث
پس، از اين آيات قرآن ما يك قسمتهايى را در كمال صراحت مىفهميم ولى يك قسمتهاى ديگر را قرآن به اجمال و ابهام گذرانده و بيان نكرده است. حال كه قرآن بيان نكرده است تاريخ چطور؟ تاريخ و حديث و اقوال مفسرين آيا قضيه را افشا كرده استيا نه؟ آنچه كه از نظر مفسرين، اعم از شيعه و سنى، مسلم و قطعى است اين است كه آن زنى كه پيغمبر به او رازى گفت و فرمود : افشا نكن، حفصه دختر عمر بود، و آن زنى كه حفصه راز پيغمبر را به او افشا كرد عايشه بود، و آن دو زنى كه قرآن به اينها مىگويد : يا دست از توطئه چينى عليه پيغمبر برداريد و يا توبه كنيد، به اتفاق شيعه و سنى حفصه و عايشه بودند. چنين نيست كه بگوييم شيعه يك حرف مىزند، سنى حرف ديگرى، در اين جهت اختلافى نيست. يكى و دو تا هم حديث و روايت و تاريخ نيست، از مسلمات است. يكى از احاديثش حديثى است كه در صحيح مسلم و صحيح بخارى و جامع ترمذى - در اين سه تا كه من مىدانم و از معتبرترين كتب حديث اهل تسنن است - آمده است، و من به مناسبتى در كتاب مساله حجاب آن را از دو كتاب اول نقل كردم.
داستان اين است كه ابن عباس مىگويد : من خيلى ميل داشتم كه يك وقت از خود عمر بپرسم آن دو زنى كه قرآن در سوره تحريم مىگويد : ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما و ان تظاهرا عليه چه كسانى بودند، تا در يك سفر از سفرهاى حج من همراهش بودم. در يك جايى كه عمر پايين آمد و مىخواست به اصطلاح تطهير و تجديد وضو كند، وقتى كه آمد وضو بگيرد، من ابريقى نزد او بردم، من آب مىريختم و او وضو مىگرفت. من اين فرصت را نيمتشمردم (٢) و گفتم يا امير المؤمنين! اينكه در قرآن مىگويد : ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما آن دو زنى كه قرآن اينچنين از آنها انتقاد مىكند كيستند؟ رويش را برگرداند و گفت : عجب است از تو كه چنين سؤالى مىكنى، عايشه است و حفصه. بعد خود عمر داستان مفصلى را نقل كرد، كه البته در اين داستان خيلى جهات را روشن نكرده است، ولى قدر مسلم اين است كه اين يك جهت را در كمال صراحت بيان كرده است.
عمر مقدمهاى براى ابن عباس ذكر مىكند، مىگويد : ما زمانى كه در مكه بوديم بر زنهايمان مسلط بوديم، زنهايمان در مقابل مردها جرات نداشتند. خلاصه آنجا مرد سالارى حاكم بود، زنها خيلى زبون و ذليل بودند. در مدنيها قضيه بر عكس بود، زنهايشان بر آنها مسلط بودند و آن اطاعتى را كه زنهاى مكه از شوهران داشتند، نداشتند و روزى من ديدم كه زن خودم به روى من برگشت (عمر با آن خشونتش، زنش بر گردد، ديگر خيلى كار مشكل است) . من حرف زدم، ديدم به من حمله كرد و چند و چون كرد. گفتم : عجب! اين اخلاق زنهاى مدينه اخلاق شما را فاسد كرده، در مقابل من اين جور حرف مىزنى؟ ! گفت : زنهاى پيغمبر هم با پيغمبر همين طور حرف مىزنند. گفتم : راست مىگويى؟ گفت : بله. گفتم : واى به حال دخترم حفصه. بعد آمدم به مدينه نزد دخترم، گفتم : دخترم! شنيدم كه شما پيغمبر را اذيت مىكنيد و چنين حرفهايى مىزنيد، مثلا با پيغمبر تندى مىكنيد و گاهى قهر مىكنيد. اين كار را نكن، اين كار برايتخطر دارد.
اما داستانى كه او نقل كرده است اين است كه مىگويد : من خانهاى داشتم در اوالى مدينه يعنى بالاشهر مدينه (٣) . همسايهاى داشتم و چون راه دور بود ما نمىتوانستيم هر روز به مركز مدينه و مسجد مدينه و خدمت پيغمبر برويم. با آن همسايه نوبت گذاشته بوديم، يك روز او مىرفت، تا غروب در شهر بود و بر مىگشت و تمام خبرها را براى من مىگفت، يك روز من مىآمدم و خبرها را به او مىدادم. در آن ايام خبرهايى كه به ما مىرسيد خبرهاى وحشتناكى از شمال بود (يعنى از قسمت غسانيها كه در سوريه فعلى بودند) (٤) . خبرهايى مىرسيد كه غسانيها دارند مجهز مىشوند، اسبهايشان را نعل مىبندند و براى حمله به مدينه آماده مىشوند. آنها خيلى نيرومند بودند و شوخى نبود. مرتب خبرهاى وحشتناك مىرسيد. يك روزى كه نوبت رفيق من بود، من در خانه بودم، يك وقت ديدم كه در به شدت كوبيده مىشود. بچهها رفتند پشت در كه كيست؟ ديدم صداى رفيقم است مىگويد : در خانه است، در خانه است؟ يعنى من را مىخواهد. ديدم وحشت زده است. آمدم بيرون، گفتم چه خبر است؟ گفت : قضيه خيلى مهم و بزرگى است. گفتم : غسانيها حمله كردند؟ گفت : نه، از اين هم بزرگتر. وقتى كه همسايه من اين حرف را گفت، گفتم : حفصه بدبختشد، من قبلا به او گفتم اين كار را نكن.
آنگاه من بلند شدم و به مسجد مدينه رفتم، ديدم كه يك ولوله و غوغايى است و پيغمبر به علامت كراهت آمده در اتاقى كه مثل بالاخانه بود، و يك غلام سياهى هم دم در اتاق است، و مردم هم جمع شدهاند و گريه مىكنند. رفتم سراغ حفصه، ديدم حفصه هم گريه مىكند. گفتم : پيغمبر شماها را طلاق داده؟ گفت : من نمىدانم، ولى اينقدر مىدانم كه پيغمبر از ما اعراض كرده است. (البته قصه طلاق نبوده، بعد معلوم شد شايعه دروغ بوده است. ) من رفتم آن بالا و به آن سياه گفتم از پيغمبر اجازه بگير، مىخواهم بروم با ايشان صحبت كنم. او رفت داخل و آمد و گفت : گفتم ولى پيغمبر جوابى نداد. مىگويد : من برگشتم آمدم در ميان مردم، مدتى ايستادم ولى تاب نياوردم، دو مرتبه رفتم و گفتم براى من اجازه بگير. رفت و آمد و گفت : گفتم ولى پيغمبر سكوت كرد. دفعه سوم هم همين طور. آخر مرا صدا كرد و گفت : بيا. رفتم و با پيغمبر صحبت كردم، و بعد پرسيدم كه شما زنها را طلاق دادهايد؟ فرمود : نه، اين جور نيست.
عمر اين داستان را به اينجا مرتبط مىكند و قضيه ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما را بعد از اينكه قبول مىكند كه مقصود عايشه و حفصه است، مىبرد به [سوى] اينكه تمام زنهاى پيغمبر ايشان را ناراحت كرده بودند به طورى كه عن قريب بود كه پيغمبر همه را طلاق بدهد. ولى اين ديگر مسلم شده است كه آن اصلى كه عمر مىگويد درست است كه مقصود از آن دو زن عايشه و حفصه هستند، اما اين قصه يك قصه ديگرى بوده كه با آن قصه پيوند زده است. اين قصه غير از قصه عايشه و حفصه است، چون اگر اين [داستان] مربوط به همه زنهاى پيغمبر مىبود، چرا قرآن فقط به دو زن اشاره كند و بگويد : ان تتوبا شما دو زن؟ معلوم مىشود اين قصه غير از آن قصه است.
پس اتفاق شيعه و سنى است كه مقصود حفصه و عايشه هستند. همچنين معلوم مىشود كه قضيه در حدى بوده كه قرآن اينها را دعوت به توبه مىكند، يعنى در مورد تظاهر عليه پيغمبر، يعنى اقدام توطئه چينى عليه پيغمبر، كار را به جايى كشاندهاند كه گناه كبيره مرتكب شدهاند، كه قرآن مىگويد : توبه كنيد. البته گناه كبيره لازم نيست غير از اذيت پيغمبر گناه كبيره ديگرى باشد. اذيت كردن، آزار رساندن به پيغمبر خودش اكبر كبائر است و لو با زبان پيغمبر را اذيت كنند.
احتمالات درباره جزئيات داستان
حال، اينها چه فشارى روى پيغمبر آوردند و پيغمبر را در چه موضوعى اذيت كردند كه پيغمبر آن حلال خدا را بر خود حرام كرد؟ بعضى گفتهاند كه پيغمبر در خانه سوده عسلى يا شربتى از عسل آشاميده بود، عايشه و حفصه توطئه كردند، يكى گفت : يك حرف را من مىگويم تو هم بگو، اين دفعه كه پيغمبر آمد بگوييم چقدر دهانت بو مىدهد، اينها چيست كه خوردهاى؟ تو هم بگو چقدر دهانت بو مىدهد اينها چيست كه خوردهاى؟ اين كار را كردند. اين را خود اهل تسنن نوشتهاند كه اينها اين حرف را زدند [به عنوان اعتراض كه] چرا آنجا آن شربت را خورده است. گفتند : آن زنبور عسلش " خرست نحلتها بالقرفة " . يك گياه بدبويى در اطراف مدينه هست كه اگر زنبور عسل از آن گياه بخورد مىگويند عسلش بدبو مىشود. اينها آمدند اين حرف را به پيغمبر زدند كه چرا اينها را خوردهاى، دهانت بو مىدهد. (لا بد اين كار آخرين مرحله اذيت بوده است. ) پيغمبر فرمود : بسيار خوب، ديگر من از اين شربت نمىخورم.
بعضى گفتهاند جريان ماريه قبطيه است. ماريه قبطيه زنى بود قبطى، يعنى مصرى، كه بعد از نامه نوشتن پيغمبر به " مقوقس " پادشاه مصر، او هدايايى از جمله ماريه را براى پيغمبر فرستاد، و او زن خوبى بود و مورد علاقه پيغمبر، و از او ابراهيم پسر پيغمبر متولد شد. اينها پيغمبر را در مورد ماريه اذيت كردند. بعضى گفتهاند پيغمبر فرمود : ديگر من با ماريه نزديكى نمىكنم، يعنى اينقدر اذيت كردند كه گفت : من ديگر به خاطر شما او را رها مىكنم يا با او نزديكى نمىكنم. ولى درست روشن نيست كه داستان كدام بوده است. اين ديگر صد در صد مسلم نيست.
بعد آن رازى كه پيغمبر به آن زن گفت و فرمود به كسى نگو چه بود؟ بعضى گفتهاند راز همين بوده است كه تو به كسى نگو ولى من ماريه را رها مىكنم، اما او زود رفت به عايشه گفت : مژده به تو بدهم كه توطئه گرفت و پيغمبر ماريه را رها خواهد كرد. بعضى گفتهاند كه پيغمبر اكرم قصه بعد از خودش را به حفصه گفت، فرمود : بعد از من پدر عايشه خليفه خواهد شد و بعد از او هم عمر خليفه خواهد شد، زمام امور را اينها به دست مىگيرند. اينها هم كه دنبال اين نبودند كه چه كسى واقعا بايد چنين بشود، دنبال اين بودند كه چه كسى خواهد شد، حال هر كه بايد و هر كه نبايد به جاى خودش. مساله بايد يك مساله است و مساله بودن و نبودن مساله ديگرى. . . (٥)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - تحريم/١ - ٤.
٢ - چون عمر فوق العاده مرد خشن و مهيبى بوده است، و ابن عباس از كسانى است كه همين موضوع را منعكس كرده، مىگويد فلان مساله را من تا عمر زنده بود جرات اظهارش را نداشتم، چون بر خلاف ميل او بود، با اينكه از پيغمبر حديث داشتم جرات نمىكردم بگويم.
٣ - بالا شهر مدينه قسمت جنوب شرقى مدينه است، آنجا كه الآن نخاوله هستند. مدينه باغ و باغستان داشته، يعنى يك قسمتخود شهر بوده است، كه در ابتدا حصار هم داشته، آن خيلى محدود و همان اطراف مسجد النبى بوده است، ولى مردم مدينه باغدار بودند و باغهاى زيادى داشتند و خانههايى در باغها بود كه آنها با خود شهر مدينه فاصله داشت. عمر خانهاى در اوالى داشته است، تقريبا در خارج شهر مدينه كه با مدينه فاصله داشته است.
٤ - بنى غسان سلسلهاى بودند از ملوك عرب ولى تحت الحمايه روميها كه قبلا هم جنگ موته ميان مسلمين و آنها واقع شد و جناب جعفر بن ابى طالب در آنجا كشته شد. غزوه تبوك پيغمبر اكرم هم كه در آن جنگى صورت نگرفت براى همينها بود. منطقه آنها تقريبا صد فرسخ با مدينه فاصله دارد.
٥ - [چند جملهاى از پايان اين بحث روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
تفسير سوره تحريم (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها الذين امنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس و الحجارة عليها ملائكة غلاظ شداد لا يعصون الله ما امرهم و يفعلون ما يؤمرون. يا ايها الذين كفروا لا تعتذروا اليوم انما تجزون ما كنتم تعملون. يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوحا عسى ربكم ان يكفر عنكم سيئاتكم و يدخلكم جنات تجرى من تحتها الانهار يوم لا يخزى الله النبى و الذين امنوا معه نورهم يسعى بين ايديهم و بايمانهم يقولون ربنا اتمم لنا نورنا و اغفر لنا انك على كل شىء قدير (١) .
آيات پيش - كه تا آيه ششم اين سوره مباركه بود - مربوط به جريانى بود در داخله زندگى پيغمبر اكرم كه دو نفر از همسران حضرت رسول با نوعى ملامت و عتاب شديد مورد ملامت و عتاب قرار گرفته بودند. آيه بعد، از آن موضوع خارج است، موضوع ديگرى است ولى اين موضوع ديگر در عين حال يك تعميمى است در همين زمينه مسائل خانوادگى به معنى حدود مسؤوليتى كه هر كسى نسبت به اعضاى خانواده خودش دارد.
مساله اين است : در اين كه هر فردى تا حدودى نسبت به افراد ديگر مسؤوليتهايى دارد، از نظر قرآن و اسلامى بحثى نيست، زيرا آنچه به نام " امر به معروف و نهى از منكر " در اسلام ناميده مىشود جزو ضروريات اسلام است و قرآن هم مكرر اين مطلب را بيان كرده است.
مسؤوليت نسبت به خاندان خود
مساله ديگر اين است كه آيا مردم نسبت به اعضاى خاندان خودشان، نسبت به همسران و فرزندان خودشان يك مسؤوليت جداگانه و مسؤوليت بيشترى دارند يا ندارند؟ جواب اين است كه بله، مسؤوليت بيشترى دارند، و در اين آيه كريمه با يك لحن بسيار شديدى به اين مسؤوليت اشاره مىفرمايد. لحن بسيار شديدش از اين جهت است كه به اصطلاح مىگويند گاهى فرمان به يك چيز كه داده مىشود مستقيما خود آن چيز مورد فرمان قرار مىگيرد، گاهى نتيجه مثبتيا منفى آن، يعنى از اول توجه به آن نتيجه مثبتيا منفى است ولى مقصود مقدمات آن كار است. حال در همين ما نحن فيه مثالى مىزنيم كه تعبيرش نزديك به تعبير خود قرآن كريم باشد. يك وقتشما به كسى مىگوييد كه آقا بچه خودت را تربيت كن، به دست تعليم و تربيت بسپار، و يك وقت مىگوييد كه آقا جلوى سقوط فرزندت را بگير، فرزندت را از سقوط حفظ كن. هر دو يك معنا مىدهد و هر دو يك منظور است. مقصود اين نيست كه لحظهاى كه مىخواهد سقوط كند دستش را بگير كه سقوط نكند، مقصود اين است كه كارى بكن كه منجر به سقوط او نشود. و اين تعبير دوم ابلغ و رساتر است، چون دو مطلب به جاى يك مطلب گفته شده است. معمولا در فصاحت و بلاغت اين طور است كه انسان يك جمله مىگويد به جاى دو يا سه جمله، يعنى از آن يك جمله دو يا سه جمله فهميده مىشود. يك وقت انسان به اين تعبير مىگويد كه آقا خاندانت را تربيت كن براى اينكه جلوى سقوط آنها را در آينده بگيرى (اين دو جمله است) و يك وقت مىگويد كه جلوى سقوط آنها را بگير. با اينكه گفته جلوى سقوط آنها را بگير، ضمنا گفته است پس آنها را تعليم و تربيت كن، تاديبشان كن تا مانع سقوطشان بشوى.
قرآن كريم در اينجا چنين تعبيرى را دارد. ولى در اين تعبير آن نهايت را در نظر گرفته است كه منجر به سعادت ابدى يا شقاوت ابدى مىشود. به اين تعبير مىفرمايد كه يا ايها الذين امنوا اى اهل ايمان (مخاطب همه مردم مؤمن و مسلماناند) ، اى مردمى كه به گفته اين پيغمبر ايمان داريد، اى مردمى كه كلام او را كلام خدا و پيام او را پيام خدا مىدانيد، خودتان را و خاندانتان را از آن آتشى كه زبانهاش (يا آتش گيرهاش) مردم و سنگها هستند نگه داريد. در دنيا ما به شما مىگوييم خودتان را از چيزى كه در آخرت صورت مىگيرد نگه داريد. ممكن است كسى بگويد چيزى كه در آخرت صورت مىگيرد، در آخرت بايد [خود را از آن] نگه داشت. جوابش اين است كه خير، آنجا ديگر جاى نگهدارىاش نيست، در اينجا بايد خود و خاندان خود را در وقايه قرار بدهيد، يعنى در اينجا خودتان و خاندان خودتان را طورى بسازيد كه نتيجهاش جلوگيرى از سقوط در آتش جهنم است.
اينجا يكى دو مطلب است كه بايد عرض كنيم. يك مطلب اين است كه قرآن در اينجا و در يك جاى ديگر كه در سوره بقره است، اين تعبير را كرده است كه آتش جهنم مايهاش، آتش گيرهاش مردماند. (حال كلمه " آتش گيره " صحيح باشد يا خير، من نمىدانم، من توضيح مىدهم تا مطلب معلوم شود. ) در دنيا اگر بخواهند انسانى را آتش بزنند، انسان كه آتش نمىگيرد، بايد يك ماده قابل احتراق ديگرى در كار باشد، لا اقل روى لباسش بنزين يا ماده قابل احتراق ديگرى بريزند كه وقتى آن ماده محترق مىشود، اين هم به تبع آن محترق بشود، يعنى اين يك امرى است كه بايد چيز ديگر فى حد ذاته قابل احتراق باشد كه اين به تبع آن محترق بشود. راجع به ماهيت جهنم، قرآن اين مطلب را بيان مىكند كه اشتباه نكنيد، خيال نكنيد كه خدا آنجا آتشهايى از مادههاى ديگر تهيه كرده است (مثل تنورى از آتش كه كندهاى، هيزمى، چيزى قبلا آتش مىزنند و آن را محترق مىكنند) بعد انسانى را در آنجا مىاندازند. قضيه چيز ديگر است، قضيه اين است كه اصلا آن چيزى كه محترق و ماده اصلى احتراق استخود انسان است، يعنى در آنجا آتشى از بيرون وجود انسان وجود ندارد، تمام آتشها زاييده وجود خود انسان است.
تجسم اعمال
همين طور كه بعضى مفسرين از جمله آقاى طباطبايى سلمه الله فرمودهاند، اين آيه جزء آياتى است (كه دلالت بر تجسم اعمال مىكند ما آيات زيادى در اين زمينه داريم) . مساله تجسم اعمال يكى از اصول معارف اسلامى در باب معاد است، و آن اين است كه هر عملى كه از انسان در اين دنيا سر مىزند، دو وجهه و دو چهره دارد. شايد تعبيرى رساتر از اين نيست كه بگوييم هر عملى دو چهره دارد : يك چهره چهره دنيايى و به اصطلاح حضرات چهره ملكى، و يك چهره ديگر چهره آخرتى يا چهره ملكوتى. نه تنها اعمال انسان اينچنين است، هر چه در اين عالم هست اينچنين است. هر چه در دنيا وجود دارد دو چهرهاى است : چهرهاى دنيايى و چهرهاى غيبى و آخرتى. از چهره دنيايى امرى است فانى، زايل، از بين رونده، و از چهره آخرتى يا چهره ملكوتى امرى است باقى و زايل نشدنى، خواه عمل، عمل صالح باشد و خواه گناه باشد، عمل در مجموع جهان از بين نمىرود، در مجموع جهان هيچ چيزى معدوم نمىشود.
ما در دنيا چنين خيال مىكنيم، مىگوييم اشياء پى در پى موجود مىشوند و معدوم مىشوند. از اين چهره كه نگاه كنيم همين طور است. ولى علم از يك طرف، فلسفه از يك طرف، دين از طرف ديگر و حتى مىشود گفت كه عرفان و اشراق از طرف چهارم، هر چهار تا از چهار نقطه مختلف كه شروع كردهاند، رسيدهاند به اينجا كه على رغم آنچه كه انسان در ظاهر مىبيند كه اشياء نيستند و موجود مىشوند و بعد معدوم مىشوند، هيچ چيز معدوم نمىشود، معدوم شدن در عالم نيست، همه معدوميتها امر نسبى است، يعنى يك معدومى كه به طور مطلق معدوم بشود در دنيا وجود ندارد. علم، اين را به صورت ديگرى طرح كرد، همان نظريه معروف لاوازيه كه هيچ موجودى معدوم نمىشود و هيچ معدومى موجود نمىشود، با اصلاحاتى كه پشتسر يكديگر كردند، يكى گفت ماده معدوم و موجود نمىشود، بعد گفتند ماده با انرژى، بعد گفتند اصلى كه ماده و انرژى هر دو از آن به وجود مىآيد، ولى همه مسائل دور مىزند در اطراف اينكه چيزى معدوم نمىشود. فلسفه از همان راهى كه عرض كردم به اين بيان ذكر مىكند، مىگويد هر چيزى داراى دو چهره است : چهره دنيايى و مادى، و ديگر چهره اخروى و ملكوتى. اين فناها و نيستيها از چهره دنيايى است، از چهره آخرتى و معنوى و ملكوتى همه چيز باقى است.
سخن مير داماد
مير داماد (استاد ملا صدرا، صدر المتالهين معروف) يكى از فيلسوفان بزرگ جهان اسلام است كه معاصر است با شيخ بهايى و همچنين شاه عباس. او از شخصيتهاى علمى بسيار بزرگ جهان اسلام است در قسمتهاى مختلف. هم مرد فقيهى است، اهل اصول و رجال و حديث، و هم در همان حال فيلسوف خيلى بزرگى است و شهرت بيشترش در فيلسوفى است، در فلسفه بيشتر از هر چيز ديگر شهرت دارد. و در عين حال مرد بسيار پاك و مهذب و اهل معنا و حقيقت بوده است، كه اخيرا دنيا روى او دارد حساب مىكند. اين مساله " مكتب اصفهان " كه اخيرا دارد شهرت جهانى پيدا مىكند و معروف مىشود، مكتبى است كه از ميرداماد و شخصيتهايى مثل او شروع مىشود.
اين جمله از ميرداماد، معروف است. همين مطلب را به زبان فلسفه به اين شكل گفته است : " المتفرقات فى سلسلة الزمان مجتمعات فى وعاء الدهر " يعنى اين اشياء كه در رشته زمان يكى بعد از ديگرى و از هم جدا هستند (مثلا جلسه امروز از جلسه هفته گذشته جداست، يك هفته با همديگر فاصله دارند، در اين بين ميليونها حادثه براى هر يك از افراد اين جلسه پيدا شده، حالا ما كجا هستيم آن جلسه كجاست، در رشته زمان، حوادث متوالى و پشتسر يكديگرند، از هم جدا هستند و با يكديگر فاصله دارند) ولى همينها كه در اين چهره از يكديگر دورند و با يكديگر فاصله دارند، در چهره ديگر كه او آن را " وعاء دهر " يعنى ظرف روزگار مىنامد (اصطلاح، مخصوص خود اوست) تمام حوادث متفرق و متسلسل كه مثل دانههاى زنجير پشتسر يكديگر قرار گرفتهاند در آنجا با يكديگر معيت دارند و جدايى در كار نيست.
بيان حاج ميرزا على آقاى قاضى
ديگران، آنهايى كه به زبان عرفان گفتهاند، [بيان ديگرى دارند. ] آقاى طباطبائى از استادشان مرحوم آقاى حاج ميرزا على آقاى قاضى - كه از بزرگان عصر ما بود و در بيستسال پيش فوت كرد و مرد بسيار بزرگوارى بود و البته فوق العاده بود و شاگردهاى خيلى خصوصى داشته است - نقل مىكردند كه او هميشه مرگ و دنيا را تشبيه مىكرد، مىگفت انسان وقتى كه مىخوابد و بعد بيدار مىشود، در حال خواب، دو رشته بيدارى (بيدارى قبل از خواب و بيدارى بعد از خواب) از همديگر بريده مىشوند، وقتى كه بيدار مىشود دو مرتبه زندگىاش همان رشته قبل از خواب را دنبال مىكند، يعنى اين دو بيدارى به يكديگر وصل مىشوند. ايشان گفته بود كه انسان وقتى كه مىميرد يكمرتبه احساس مىكند كه يك زندگى با زندگى قبل از آمدن به دنيا پيوند خورده و به هم وصل شده است، در اين بين مدتى كه در دنيا زندگى كرده استحالت آن وقتى است كه خواب بوده است. علتش اين است كه از نشئهاى به نشئهاى آمده، به نشئه اول باز مىگردد. مثل اينكه انسان بيدار است، حالتش حالتيك نشئه است، مىخوابد، مثل اين است كه نشئه ديگر پيدا مىكند، وقتى بيدار مىشود به نشئه ما قبل بازگشت مىكند و مىبيند ايندو با همديگر متصل شد. مثلا اگر بازارى است و در بازار بوده و با چك و سفته و معامله و خريد و فروش سر و كار داشته، اينها در عالم خواب [زدوده شده] ، وقتى كه بيدار مىشود ايندو مثل نخى كه بريده شده باشد دو مرتبه به همديگر گره مىخورد و اتصال پيدا مىكند.
بيان قرآن
و اما لسان قرآن. قرآن يك صراحت فوق العاده عجيبى به اين مطلب دارد. صراحت قرآن به اين صورت است كه مىگويد تمام اعمالى كه انسان در دنيا انجام مىدهد، چه خوب و چه بد، كه انسان فكر مىكند كه از عمل خودش گذشته و رد شده (من امروز در اينجا قرار دارم، فلان عمل را، خوب يا بد، چند سال پيش انجام دادهام، چقدر فاصله دارد! قرآن مىگويد اين جور نيست) تمام آن اعمال را ما تحويل مىگيريم، در نزد ما همه آنها محفوظ است. تو يك روز بر مىگردى، يك وقت مىبينى گذشته و آيندهات به يكديگر متصل شد، عين اعمال خودت را حاضر و آماده مىبينى. جزا به خود اعمال است. اين در دنياست كه جزا يك چيز است و عمل چيز ديگر. اين در دنياست كه عمل يك چيز است و پاداش چيز ديگر. در دنيا فرض كنيد بچه كار خوبى مىكند، مثلا نمره خوبى از مدرسه آورده است، پدر به او پاداش مىدهد، مثلا يك دوچرخه برايش مىخرد. ولى دوچرخه يك چيز است، نمره آوردن چيز ديگر. اما در آن دنيا مساله از اين قبيل نيست. قرآن مىگويد : انما تجزون ما كنتم تعملون همين نفس عمل شما پاداشى است كه خدمتتان تقديم مىشود. و وجدوا ما عملوا حاضرا قرآن مىگويد آنجا تمام اعمال خودشان را حاضر مىيابند، خود اعمالشان را حاضر مىبينند، با نفس اعمال خودشان روبرو مىشوند نه با چيز ديگر. يوم تجد كل نفس ما عملت من خير محضرا و ما عملت من سوء تود لو ان بينها و بينه امدا بعيدا (٢) روزى كه هر نفسى هر عمل خير خودش را در آنجا حاضر و آماده مىبيند و هر عمل شر خودش را. درباره عمل شر مىگويد ولى در آنجا آرزو دارد كه بين او و عمل شرش فاصله ايجاد شود، از آن فاصله بگيرد، ولى فاصله گرفتنى نيست، جزء وجودش است، از او جدا نمىشود.
حال، اينكه قرآن مىگويد كه در اين جهان [خود و خاندانتان را] از آن آتشى كه [آتشگيرهاش انسان و سنگ استحفظ كنيد] نه خيال كنيد يك آتش افروختهاى از بيرون [بر انسان وارد مىشود، ] زغال سنگ آوردهاند، كنده و هيزم آوردهاند (مثل نمرود كه مىخواست ابراهيم عليه السلام را بسوزاند) ، اول يك دنيايى از آتش به وجود آوردهاند، آن وقت انسانها را مىاندازند در آتشهايى كه بيگانه از وجود آنها هستند تا اينها را بسوزاند. اگر چنين چيزى بود خدا هيچ وقت انسان را نمىسوزاند، بلكه آتشهايى كه آن آتشها هم خود شما هستيد و ماده قابل احتراق همين خود شما هستيد نه چيز ديگر. كما اينكه بهشت هم همين طور است، در بهشت هم هيچ چيز را از بيرون نمىآورند، نهحورش، نه قصورش، نه درختهايش، نه آبهايش، نه شيرهايش و نه هر چيز ديگر، پيغمبر فرمود همه اينها همان تجسم يافته اعمال خود شما هستند. در اين زمينه اينقدر ما آيه و حديث داريم و اينقدر شواهد و قرائن داريم كه اگر بخواهيم در اطراف همين موضوع بالخصوص صحبت كنيم شايد دو سه جلسه بايد صحبت كنيم.
اين معناى " وقود " كه انسانها در آنجا وقودند، يعنى خيال نكنيد آتشى از بيرون مىآورند. وقتى كه انسان خودش وقود باشد، اين آتش مىشود چاره ناپذير.
مقصود از " سنگ "
نكته ديگر اين است كه قرآن فرموده است : " آتشى كه وقودش انسانها هستند و سنگ " . مقصود از سنگ چيست؟ بعضى از مفسرين به صورت احتمال گفتهاند شايد مقصود اين بتهايى هستند كه مسجود مردم قرار مىگيرند، معبودها كه اغلب سنگى بود.
ولى بعضى ديگر كه دقيقتر فكر كرده و نظر دادهاند گفتهاند : يكى از تفاوتهاى دنيا و آخرت (غير از آن جهتى كه عرض كردم) اين است كه در دنيا اگر انسانى را بخواهند آتش بزنند حد اكثر اين است كه بدنش را آتش مىزنند. حال اگر آتش نمرود هم در دنيا باشد، با هر وسيلهاى بخواهد باشد، با زغال سنگ يا كنده يا هيزم يا چوبهاى آتش زا، چه مىكند؟ آخرش بدن انسان را خاكستر مىكند، ديگر از اين بيشتر نيست. آيا آتش دنيا مىتواند روح انسان را آتش بزند؟ يعنى آيا مىتواند در دنيا آتشى وجود داشته باشد كه از دل انسان و از آن كمون روح انسان طلوع كند؟ نه، آتش دنيا به آن دسترسى ندارد. روح انسان كه مركز فكرها و احساسهاست و با آن روح انسان مىانديشد و فكر مىكند و مىخواهد و دشمنى مىورزد، او از آتشهاى دنيا مصون است. ولى قرآن در آيهاى كه در سوره ويل لكل همزة لمزة است جملهاى گفته است :
ويل لكل همزة لمزة. الذى جمع مالا و عدده. يحسب ان ماله اخلده. كلا لينبذن فى الحطمة. و ما ادريك ما الحطمة. نار الله الموقدة. التى تطلع على الافئدة. انها عليهم مؤصدة. فى عمد ممددة (٣) .
و اى به حال اين عيبجويان (عيبجويى غير از انتقاد است كه انتقاد گاهى به حق است، عيبجويى يعنى مسخرهچىگرى، اشخاصى كه كار و شغلشان اين است كه مردم را به يك شكلى خفيف و تحقير كنند، با چشمشان، با گوششان، با شكلك در آوردن، در خيابان يك كسى راه مىرود، پشتسرش تقليدش را در بياورند، اينهايى كه شانشان فقط اين شده است كه آبرو و حيثيت مردم را بريزند. ) الذى جمع مالا و عدده آن كه ثروت فراوانى جمع كرد و مرتب مىشمارد كه چقدر زياد شده است. شايد منظور اين باشد كه از همين راه، ثروتهايى هم به دست آورده و معبودش هم اين ثروت است. اينكه مىگويد " و عدده " مرتب مىشمارد، وقتى كه براى انسان ثروت هدف بشود [گويى خودش همان ثروت شده است. ]
اخيرا كتابى در فلسفه اخلاق مطالعه مىكردم، ديدم اصطلاح خيلى خوبى فرنگيها دارند. به فارسى به كلمه " تثبيت " ترجمه شده است. مىگويند انسان گاهى در يك چيزهايى " تثبيت " مىشود، يعنى شخصيتش در همان شىء ثابت مىماند، شخصيت او مىشود عين آن. بعد مثال مىزند، مىگويد با اينكه انسان بايد به پول مثل يك وسيله براى خود نگاه كند، ولى گاهى خود را وسيله براى پول قرار مىدهد، شخصيتش در پول تثبيت مىشود، يعنى همه چيز او مىشود پول، او بودن او و تمام شخصيتش مىشود پول. وقتى كه پول را مىشمارد گويى خودش را دارد مىشمارد. اگر مثلا يك تومان بر پول اضافه شده، چيزى بر خودش اضافه شده، اگر يك تومان از پول كم شده، قطعهاى از جان او كم شده است.
يحسب ان ماله اخلده خيال مىكند اين ثروت مىتواند او را جاويدان كند. انسان مىتواند جاويدان شود ولى نه از راه ثروت. آن كه انسان را جاويدان مىكند ثروت نيست. " كلا " سخن مگو، رها كن، حرف آخر را بزن لينبذن فى الحطمة اين پرت خواهد شد در حطمه. بعد مىگويد : و ما ادريك ما الحطمة چه مىدانى حطمه چيست نار الله الموقدة آتش افروخته الهى، آن كه طلوع مىكند بر دلها نه بر جسمها : التى تطلع على الافئدة آتشى كه بر دلها طلوع مىكند، يعنى اين از آن آتشها نيست كه فقط بدن را بسوزاند (بدن را بسوزاند خاكسترش مىكند) آتشى است كه بر دلها [طلوع مىكند. ]
در جاى ديگر همين دلها را تشبيه به سنگ مىكند، مىگويد دلهاى سنگ و بدتر از سنگ : كالحجارة او اشد قسوة (٤) . آنگاه گفتهاند اينجا كه قرآن مىگويد : وقودها الناس و الحجارة انسانها و سنگها مايههاى احتراق هستند، اين سنگها يعنى انسانها، آنجا كه مىگويد انسانها، يعنى انسانها با آن جسمشان، انسانها با آن اعمال تجسم يافتهشان، ولى آن آتش منحصر به آتش جسمانى نيست : " و الحجارة " و دلهاى سنگشان.
يا ايها الذين امنوا قوا انفسكم و اهليكم نارا وقودها الناس و الحجارة عليها ملائكة غلاظ شداد بر آن آتش از فرشتگان خشن و قوى مسلطاند لا يعصون الله ما امرهم سنت الهى و امر الهى و جريان كار الهى را يك ذره تخطى نمىكنند، آن ناموس الهى كه بايد اجرا شود بدون تخطى به وسيله آنها اجرا مىشود، و هر چه كه در دستور خلقت و قضا و قدر الهى به آنها امر شود كه اجرا شود آنها فقط مامور اجرا هستند و جز اين چيزى نيست.
پس اين آيه به تناسبى كه در آيه پيش سخنى از زنان پيغمبر بود يكمرتبه خطاب به عموم مؤمنين كرد و آن مساله مسؤوليت نهايىاى كه انسانها در برابر خودشان و در برابر خاندانشان دارند [مطرح كرد كه] خود را نگه داريد، خود را آنچنان بسازيد كه چنين عاقبتى نداشته باشيد، و خاندانتان را آنچنان بسازيد كه [كار آنها] به چنين عواقبى منتهى نشود.
حال، اينكه " خاندانتان را اينچنين بسازيد " اين مسؤوليت در چه حد است؟ مىگويند وقتى كه اين آيه نازل شد يكى از اصحاب پيغمبر را ديدند كه در كنار خانه پيغمبر سخت مىگريد. حضرت سؤال كردند چرا مىگريى؟ گفت : يا رسول الله! من تا حالا درباره خودم فكر مىكردم، حالا مىبينم يك مسؤوليت بزرگترى دارم، من چطور مىتوانم آنها را حفظ كنم؟ فرمود : مسؤوليت تو يك حدى دارد، كه البته گاهى انسان از عهده بر نمىآيد، اين ديگر به او مربوط نيست.
آمادگى بيشتر براى تربيت در جوانى
اينجا دو سه نكته را بايد متوجه شد. يك نكته اين است كه به طور كلى در تعليم و تربيت، انسانها هر چه از نظر سنى كوچكتر و جوانتر باشند آمادگىشان براى هرگونه تربيتى بيشتر است، يعنى انسان هر چه كوچكتر است نقش پذيرتر است و هر چه كه بزرگتر مىشود نقش ناپذيرتر مىشود. اين، هم در خوبيها صدق مىكند هم در بديها. همسر انسان در همان اوايل نقش پذيرتر است تا وقتى كه سنش بالا برود. بچه انسان هم اينچنين است. اين است كه حضرت امير در وصيتشان به امام حسن مرتب توصيه مىكنند، مىفرمايند مراقب بچهها باش : " و انما قلب الحدث كالارض الخالية (١) دل جوان مانند زمين كشت نشده است، آماده هر بذرى است كه در آنجا بكاريم. ولى اگر زمين را يك بار كشت كردند، ديگر كشت دوم كارش مشكل مىشود. سعدى مىگويد :
هر كه در خردىاش ادب نكنند در بزرگى صلاح از او برخاست چوب تر را چنان كه خواهى پيچ نشود خشك جز به آتش راست
چوب وقتى كه تر است هر طور كه آن را بپيچى بعد كه خشك شد به همان شكل در مىآيد، ولى وقتى كه خشك است نمىتوان آن را به شكل دخلواه در آورد.
كيفيت اعمال اين مسؤوليت ١ - از راه ارشاد و گفتن
حال كيفيت چگونه است؟ دو راه دارد. يك راه ارشاد و راهنمايى است، گفتن، تعليم و ياد دادن. اگر خود انسان مىداند، خودش اين كار را بكند، اگر نمىداند لااقل افرادى را كه مىدانند در داخل خانه بر آنها بگمارد كه به آنها تعليم كنند، يا آنها را ببرد در جايى كه چنين تعليماتى وجود دارد. ولى به هر حال بايد امر و نهىهاى الهى، معارف الهى به وسيله پدر و مادر به گوش فرزندان برسد، مامور ابلاغ و وسيله ابلاغ، آنها هستند. اگر بچهاى بزرگ بشود و به گوشش نرسد، مسؤول پدر و مادرند.
٢ - از راه عمل
از اين بالاتر، عمل خود پدر و مادر است و مخصوصا پدر، يعنى پدر در منزل اگر عملش به گونهاى باشد كه پسر، دختر و همسر هميشه در وجود او حقيقت را ببينند، [خاندان او اهل حقيقتخواهد شد، ] در وجود او نه فقط نماز خواندن را ببينند، احترام به نماز را ببينند، ببينند اصلا نماز براى او يك حقيقت محترمى است. بچهاى مىبيند پدرش نماز مىخواند، اما مىبيند اين نماز براى پدرش كوچكترين كارهاست. سر ظهر كه به خانه مىآيد، از همه كارهايش فارغ شده مىخواهد ناهار بخورد، مىگويد چقدر فاصله تا ناهار هست؟ پنج دقيق. پس ما نمازمان را بخوانيم تا خيالمان راحتشود. نماز در دل بچه به صورت يك امر غير مهم وارد مىشود، بر خلاف آن بچهاى كه پدر را مىبيند براى او نماز مهمترين كارها و اصلهاست، حتى برنامهاش را طورى تنظيم مىكند كه نماز اول وقتش [از بين نرود، ] مسافرت مىخواهد برود، مىگويد به گونهاى برويم كه اول مغرب به نمازمان برسيم. بعد اين نماز را با آداب و مستحباتش انجام مىدهد. اصلا نماز در ذهن اين بچه حالت ديگرى پيدا مىكند. مرحوم پدر خودمان رضوان الله عليه، ما از بچگى اين را مىديديم كه از نظر ايشان آنچه كه مربوط به دين و مذهب بود در نهايت احترام بود، نماز يك حقيقت محترم بلكه محترمترين حقيقتها بود. ما حس مىكرديم ماه رمضان كه مىآيد واقعا يك امر قابل احترامى مىآيد، يك امرى مىآيد كه دارد استقبال مىشود، از ماه رجب و شعبان به استقابل مىرفتند يعنى مرتب روزه مستحبى مىگرفتند، پيشواز مىرفتند. پيشواز رفتن [يعنى] مهمانى دارد مىآيد كه ما داريم استقبالش مىكنيم. آداب ماه رجب، آداب ماه شعبان و مستحبات اين دو ماه عمل مىشد. معلوم بود كه به سوى يك امر بزرگ و خطير دارند مىروند. اگر بچه يك ذره قابل باشد در او اثر مىگذارد. اگر در خانوادهاى بچه حس كند كه پدر راستى را به دليل اينكه راستى است [ترك نمىكند و] دروغ اساس به زبان اين پدر نمىآيد، او راستگو مىشود. اما بچهاى كه مىبيند پدرش به خاطر كوچكترين منفعتى دروغ مىگويد، اگر پدر يك ساعت بنشيند بگويد بچه جان ذروغ نگو، او نمىتواند بپذيرد.
بنابراين اينجا كه قرآن دارد : قوا انفسكم و اهليكم نكته ديگرى هم هست و آن اين است : قرآن اگر مىگفت : يا ايها الذين امنوا قوا اهليكم اى اهل ايمان خاندان خودتان را حفظ كنيد، مطلب درست كاملى گفته بود. ولى وقتى فرمود : قوا انفسكم و اهليكم خودتان را و خاندانتان را حفظ كنيد، و اول " خودتان " را ذكر كرد، ضمنا شاره به رابطه ميان ايندو هست، يعنى تا خودتان را حفظ نكنيد آنها را نمىتوانيد حفظ كنيد. من نماز نمىخوانم ولى بچه! تو نماز بخوان، نماز چيز خيلى خوبى است! تو به من نگاه نكن اگر دروغ مىگويم، تو راستگو باش! " نگاه نكن " حرف است.
سخن مرحوم شاه آبادى
مىگويند مرحوم شاه آبادى مىگفته طبيعت دزد است، يعنى انسان با انسان بد بنشيند، خودش نمىفهمد، يك وقت مىبيند خصلت او در وى آمده، يعنى طبيعتش دزدكى از او گرفته است. " دزد است " يعنى طبيعت، مخفى از شعور انسان مىگيرد. مولوى اين [نكته] را به اين صورت مىگويد :
مىرود از سينهها در سينهها از ره پنهان صلاح و كينهها يعنى تو با ديگرى دارى حرف مىزنى، [بدون آنكه خودت بفهمى صفات او را مىگيرى. ] برخى اشخاص گاهى از اين غرورها دارند، به او مىگويند با فلان كس ننشين، مىگويد من مواظب خودم هستم. مىگوييم تو مواظب هستى يعنى آگاهانه نمىگيرى، ولى نمىفهمى، مىبينى ناآگاهانه طبيعتت گرفته، و خودت نفهميدهاى.
حال وقتى كه انسان از معاشر خودش ناآگاهانه بگيرد، اولاد از پدر و مادر ناآگاهانه نمىگيرد؟ پس اين باورى نيست كه انسان خودش را حفظ نكند و بتواند خاندانش را حفظ كند. مرحوم شيخ غلامرضا يزدى رضوان الله عليه كه مرد بسيار بزرگى بود (دو سال به قم آمد، علماى قم خيلى اصرار كردند كه او را نگه دارند. جريان مفصلى دارد. پسرش هم همان جا فوت كرد، براى درس تفسيرى كه داشت) يك وقتى در يك منبر مطلبى آورد، گفت كه يك دهاتى اسهال داشت، يك كسى برايش فرنى آورد. گفت من نمىخورم. گفتند چرا؟ گفت اين خودش را نمىتواند نگه دارد، شكم مرا مىتواند نگه دارد؟ حال، آدمى كه خودش خودش را نمىتواند نگه دارد، مىتواند مردم را نگه دارد؟ پدرى كه خودش را نتواند نگه دارد، بچههايش را مىتواند نگه دارد؟ اين است كه قرآن مىگويد : قوا انفسكم و اهليكم اول خودت را نگه دارد، بعد برو سراغ زن و بچه. تو كه خودت را نمىتوانى نگه دارى چطور زن و بچهات را مىتوانى نگه دارى؟ اول خود نگهدارى، بعد غير نگهدارى. مطلق كسانى كه مىخواهند نگهدارنده اخلاقى جامعه باشند، اگر خودشان را نتوانند نگه دارند [جامعه را نمىتوانند نگه دارند. ] امكان ندارد كه انسان خودش را نتواند نگه دارد، بعد بگويد من جامعه را مىخواهم نگه دارم.
كيفر آخرت عين اعمال ماست
يا ايها الذين كفروا لا تعتذروا اليوم انما تجزون ما كنتم تعملون .
همان طور كه مفسرين گفتهاند اين آيه دوم تاكيدى است بر آيه قبلى، منتها آيه قبلى به صورت اشاره مطلب را گفته بود، در كلمه " وقود " بيان كرده بود، اين آيه به صروت صريحتر بيان مىكند. اين يا ايها الذين كفروا خطاب امروز نيست، در قيامت اين خطاب تكرار مىشود : لا تعتذروا اليوم امروز عذر خواهى نكنيد، امروز اعتذار نجوييد. اعتذار جويى نوعى اظهار پشيمانى و بازگشت و به يك معنا توبه است. امروز اعتذار نجوييد، چرا؟ عذر پذيرفته نمىشود، چرا؟ آيا از پذيرفتن عذر مضايقه مىشود يا پذيرفتنى نيست؟ قرآن در بيانات خودش عجيب است. اين مساله مطرح مىشود كه خداى كريم رحيم مهربان كه كرم و رحمتش نامتناهى است، چرا عذر را نمىپذيرد؟ قرآن جواب مىدهد هر چه قابل پذيرش باشد او مىپذيرد، آنچه را نمىپذيرد كه امكان پذيرش ندارد و پذيرفتنش محال است. اين مثالى كه عرض مىكنم از يك نظر مثال خوبى است، تشبيه است و نمىتواند حتما از هر جهت مثال كاملى باشد. مثلش مثل اين است كه ما در يك شيشه را محكم ببنديم، بعد آن را وارد يك اقيانوس كنيم، آنگاه بگوييم اقيانوس به اين عظمت چرا يك ذره آب در اين شيشه نيم ليترى نمىريزد؟ جواب اين است كه اقيانوس بى پايان است ولى در اين شيشه بسته است. اقيانوس كارش اين است كه هر جا كه موجودى و راه بازى باشد، سرايت كند. اين راه از ناحيه خود اين موجود بسته است. انسان اگر راه را بر خود نبندد رحمت الهى او را مىگيرد، رحمت الهى آنجا را نمىگيرد كه راه را انسان خود بر خود بسته باشد. اينجا قرآن اين طور تعبير مىفرمايد : لا تعتذر و اليوم عذر نجوييد امروز كه پذيرفته نمىشود، نه از آن جهت كه عذر قابل پذيرش است و خدا از پذيرش امساك مىكند، بلكه پذيرش پذير نيست. حال چرا پذيرش پذير نيست؟ انما تجزون ما كنتم تعملون كيفر داده مىشويد به عين اعمال خودتان، يعنى ما كه كيفر را از بيرون نياوردهايم، مثل يك آتش بيرونى، كه شما بگوييد اين آتش را از من دور كن. اين آتش خود اعمال شماست، همان اعمال شماست، اين الآن ديگر جزء وجود و شخصيتشماست، جزء من شماست، جزء منش شماست. همان طور كه مرز براى خود شما محال است، جدا شدن اينها از شما غير ممكن است مگر در دنيا، فقط در دنياست كه انسان مىتواند عمل خوب يا بد را از خودش ببرد، يعنى انسان تا در دنيا هست رابطه قطع شدنى و بريدنى هست، كه رابطه عمل بد را بريدن همان است كه اسمش " توبه " است. دنيا دار عمل است، در اين دار عمل انسان مىتواند با يك شستشو، با يك نوع عمل جراحى روحى اعمال سيئه را از خودش ببرد و دور كند و دور بريزد. اما آخرت، ديگر دار عمل نيست و لهذا در اينجا مىفرمايد : امروز عذر مجوييد، كه در واقع اين جمله به چند جمله تحليل مىشود.
قرآن را انسان بايد بخواند و آن تحليلهايش را در بياورد، يك جمله به جاى چند جمله مىگويد، آن جملههايى كه در زير پنهان است. لا تعتذروا اليوم عذر مجوييد امروز. اينجا چند جمله در تقدير است كه با انما تجزون همه آنها را يكجا بيان كرده است. عذر مجوييد كه پذيرفته نمىشود، چرا؟ آيا قابل پذيرش است و خدا امساك مىكند؟ نه. پس چرا پذيرفته نمىشود؟ قابل پذيرش نيست. چرا قابل پذيرش نيست؟ چون كيفر اينجا خود اعمال است، چيز ديگرى نيست.
توبه
حال رابطه آيات را ببينيد. بعد مىفرمايد : يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوحا اى اهل ايمان به سوى خداى متعال تائب شويد، توبه كنيد، آنهم توبه نصوح. قبل از اين آيه اين آيه را ذكر كرد كه در قيامت مردمى مىخواهند عذر بجويند، اظهار ندامت و پشيمانى و بازگشت كنند، به آنها مىگويند اينجا عذر نجوييد كه فايده پذير نيست. يكدفعه حساب آخرت را رها مىكند مىآيد [سراغ] دنيا : پس اى اهل ايمان قبل از آنكه در آنجا عذر خواهى كنيد و عذرتان پذيرفته نشود، در جايى كه عذر پذيرفته مىشود عذر بخواهيد، يعنى توبه كنيد. آن اعتذار آخرت است اين اعتذار دنيا، در خانه كشت اعتذار بجوييد، در خانه عمل اعتذار بجوييد نه در خانه جزا. در خانه جزا اعتذار فايده ندارد. فورا مساله توبه را مطرح مىكند : يا ايها الذين امنوا توبوا الى اله توبة نصوحا توبه كنيد، از راه كج و انحرافى خودتان به سوى حق بازگشت كنيد و به راه مستقيم خدا باز گرديد ولى توبهتان توبه نصوح باشد.
در باب توبه چند مطلب است كه بايد عرض كنم. يكى اينكه مقصود از " توبه نصوح " چيست؟ در باب توبه نصوح بعضى گفتهاند كه " نصوح " نام مردى بوده است و گناهش اين بوده كه لباس زن مىپوشيده، خودش را به صورت زن در مىآورده است و در حمام زنها مىرفته و كيسه كش زنها بوده و بعد توبه كرده است. اين سخن نه با روايات معتبرى كه در ذيل اين آيه آمده جور در مىآيد نه با تعبير خود آيه، چون اگر نصوح اسم انسان مىبود از نظر قواعد عربى بايد مىفرمود : يا ايها الذين امنوا توبوا الى الله توبة نصوح توبه كنيد مانند توبه نصوح، [نصوح را به توبه] اضافه مىكرد، مضاف و مضاف اليه مىآورد، در صورتى كه نصوح را به صورت صفت آورده، يعنى توبهاى كه نصوح باشد، نه توبهاى مانند توبه انسانى كه اسمش نصوح بوده است.
توبه نصوح
پس مقصود از توبه نصوح چيست؟ نصوح از ماده " نصح " است. نصح يعنى خيرخواهى خالصانه. ناصح را كه ناصح مىگويند به اعتبار اين است كه خيرخواه خالصانه و مخلصانه است. توبه نصوح يعنى توبه خالصانه و مخلصانه، توبهاى كه تا آن عمق روح انسان توبه كند. پيغمبر فرمود مقصود از توبه نصوح توبه غير قابل بازگشت است، توبهاى كه دوباره انسان را به گناه بر نگرداند. تشبيه خوبى فرمود : توبه غير قابل بازگشت، مثل شيرى كه از پستان يك حيوان بيرون مىآيد. آيا شيرى كه از پستان حيوان در آمد دوباره بازگشت به پستان مىكند؟ از گناه آنچنان بيرون بياييد كه شير از پستان بيرون مىآيد، يعنى ديگر برگشتن نباشد. اين را مىگويند توبه نصوح.
امير المؤمنين توبه نصوح را در نهج البلاغه به اين صورت بيان كرده، فرموده استشش پايه دارد : پشيمانى شديد از گذشته، تصميم اكيد نسبت به آينده، حقوق خدا و حقوق مردم در گذشته را ادا كردن، هر چه حقى از خدا فوت شده، نمازى، روزهاى، حجى فوت شده است، حقوق الهى را انجام دادن، حقوق مردم را ادا كردن، اگر ديونى از مردم هست، هر نوع دينى، غيبتى از كسى كردهاى، اينها را به هر شكلى كه برايت ممكن است صاف بكنى، دينى كه بايد بدهى بدهى، اگر نمىتوانى بدهى لااقل رضايت مردم را به دست بياورى، غيبت اشخاص را كردهاى، رضايتشان را به دست بياورى، اگرمرده و رفتهاند، به جاى آن براى آنها طلب مغفرت [بكنى. ] . . . (٢)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - نهج البلاغه، نامه ٣١.
٢ - [چند جملهاى از آخر اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]
۳
آشنايي با قرآن تفسير سوره تحريم (٣)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
يا ايها النبى جاهد الكفار و المنافقين و اغلظ عليهم و ماويهم جهنم و بئس المصير. ضرب الله مثلا للذين كفروا امرات نوح و امرات لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين فخانتاهما فلم يغنيا عنهما من الله شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين. و ضرب الله مثلا للذين امنوا امرات فرعون اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله و نجنى من القوم الظالمين. و مريم ابنت عمران التى احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا و صدقت بكلمات ربها و كتبه و كانت من القانتين (١) .
در ميان آيات اين سوره، آياتى مربوط مىشد به اين داستان كه رازى ميان پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و يكى از همسرهاى او مىگذرد و بعد او افشا مىكند، كه ديگر تكرار نمىكنيم. بعد فرمانى بود به همه اهل ايمان، كه هم خود و هم خاندان خود را از گناه نگاهدارى كنيد، يعنى تنها مسؤول خود نيستيد، كه مسؤول خاندانتان هم هستيد، البته در حد امكانات، نه اينكه بعد از آنكه وظيفه خود را انجام داديد باز آنها اگر خلاف كردند شما مسؤول هستيد. بعد از آن، آيهاى بود كه اهل ايمان را به توبه نصوح، توبه بسيار خالص و غير قابل بازگشت امر مىكرد.
آيه بعدى اين است : يا ايها النبى جاهد الكفار و المنافقين و اغلظ عليهم . اين آيه در يك خصوصيت مختص به خود و منحصر به خود است، و آن اين است كه آيهاى است مربوط به جهاد با منافقين. آيات مربوط به جهاد، در غير اين آيه يا تحت عنوان كفار است و يا تحت عنوان مشركين و يا به نحوى تحت عنوان اهل كتاب است. اين گونه آيات در قرآن داريم : با مشركين بجنگ و جهاد كن، با كفار - كه يك معنى اعمى دارد و شايد غالبا در مورد همان مشركين به كار مىرود - جهاد كن. در مورد اهل كتاب هم آيهاى در سوره توبه هست. ولى در اين سوره آيهاى است كه حتى سبب سؤال مفسرين شده است كه مقصود چيست، چون چيزى است كه به ظاهر با سيره پيغمبر موافق نيست. آيه اين است : اى پيامبر با كفار بجنگ، و با منافقين هم، يعنى در اينجا مخاطب تنها كفار نيستند بلكه منافقين هم در اينجا ضميمه شدهاند : با منافقين هم بجنگ. اين با اينكه نص آيه قرآن است، با سيره پيامبر جور در نمىآيد، يعنى پيغمبر اكرم با منافقين زمان خودشان هرگز نجنگيدند. آيه مىفرمايد : اى پيامبر با كفار و با منافقين بجنگ، در صورتى كه سيره پيغمبر اين نبوده است كه با منافقين بجنگند، پس چطور مىشود اين را توجيه كرد؟
بعضى از مفسرين در كلمه " جاهد " تصرف كردند، گفتند : " جاهد " يعنى كوشش كن براى خنثى كردن فعاليت اينها، مبارزه كن و مبارزه معنى اعمى دارد، مبارزه فكرى، مبارزه قلمى، مبارزه زبانى، همه اينها مبارزه است و پيغمبر در زمان خودش با منافقين نبرد به اصطلاح تبليغاتى، نبرد فكرى و نبرد روانى داشت، نبرد شمشيرى نداشت. پس به نظر اين گروه از مفسرين، جهاد در اينجا به معناى نبرد كردن است و يك معنى اعم مراد است. بعضى آمدهاند مطلب را اينچنين گفتهاند.
اما اين مطلبى است كه تا نوعى تصرف در ظاهر كلمه نشود نمىتوان به آن قائل شد. در آيات ديگر قرآن هر جا جهاد آمده، درست است كه تنها به معناى مقاتله نيست، اعم است، اما شامل مقاتله هم مىشود، يعنى ما قبول مىكنيم كه جهاد در قرآن هر جا آمده، اختصاص به نبرد در ميدان جنگ ندارد، شامل مطلق مبارزهها مىشود، اما فردى كه قطعا شامل مىشود همان نبرد در ميدان جنگ است و نمىشود گفتشامل اقسام ديگر مىشود و شامل اين قسم نمىشود.
جهاد با منافقين
پس مقصود چيست؟ در حديثى ديدم اين مطلب به شكل عالى توضيح داده شده و اين يكى از ادله شيعه است و با آيات قبل هم تناسب دارد. دستور جهاد با منافقين در قرآن رسيده است كه همين آيه است، يعنى جهاد با منافقين را خود قرآن مجاز شمرده است. پيغمبر اگر در زمان خودش با منافقين جهاد نكرد، نه براى اين بود كه اساسا جهاد با منافق جايز نيست، بلكه به آن شكلى است كه پيغمبر در سيزده سال مكه با مشركين جهاد نكرد، يعنى شرايط و اوضاع در آن وقت به گونهاى نبود كه پيغمبر جهاد با كفار و مشركين را عملى كند. پس جهاد نكردن پيغمبر با مشركين در دوران مكه نه براى اين بود كه در آن وقت جايز نبود، بلكه شرايط اقتضا نمىكرد. جهاد، قانونى نيست كه در همه شرايط به طور يكسان اجرا شود. در يك جا پيغمبر با يكى از گروههاى مخالف مىجنگد، يك سال صلح مىكند، بعد كه آنها صلح را نقض مىكنند باز پيغمبر با آنها مىجنگد. يا مثلا امام حسن عليه السلام در شرايط زمان خودش صلح مىكند، امام حسين عليه السلام در شرايط زمان خودش مىجنگد. جهاد جايز است، ولى با توجه به همه شرايط و مصالح. اين آيه دلالت مىكند كه همچنانكه جهاد با كفار مشروع و جايز است، جهاد با منافقين هم مشروع و جايز است و بايد با آنان جهاد كرد.
جهاد با منافقين، اين دستورى كه در اسلام رسيد، همان جهادى است كه على عليه السلام كرد. چراغ سبزى كه براى على عليه السلام در جهاد با منافقين زمان خودش وجود دارد اين آيه است. جنگ جمل [به يك شكل] جهاد با منافق بود و جنگ صفين و جنگ نهروان به شكل ديگرى. آيهاى كه چنين جهادى را اجازه مىدهد اين آيه است. اين بود كه على عليه السلام مىفرمود پيغمبر با " تفسير " جهاد مىكرد و من با " تاويل " جهاد مىكنم. تفسير و تاويل يعنى ظاهر و باطن، بىپرده و با پرده. پيغمبر با كافرهايى جهاد مىكرد كه پردهاى روى كفرشان نبود، من با كافرهايى جهاد مىكنم كه پرده نازكى از اسلام روى خودشان انداختهاند ولى باطنشان همان باطن است، چون منافق يعنى " باطن كافر و ظاهر مسلمان " . جهادى كه على عليه السلام در جنگ جمل با اصحاب جمل كرد، يا جهادى كه در صفين با معاويه و اصحاب معاويه كرد، همين بود. در باطن ميان معاويه و ابو سفيان فرقى نبود. معاويه همان ابو سفيان بود و ابو سفيان همان معاويه، ولى دو شعار مختلف و متناقض داشتند كه قهرا مقتضيات و شرايط زمان اقتضا مىكرد كه شعارهاى مختلف داشته باشند. ابو سفيان در صدر اسلام است و هنوز اميدوار است كه بتواند اسلام را در نطفه خفه كند و لذا صريح به روى اسلام شمشير مىكشد. شعارش چيست؟ نفى " لا اله الا الله " و نفى " محمد رسول الله " تحت عنوان " اعل هبل " زنده باد بت هبل. ولى اين مبارزه با اسلام با شكست مواجه مىشود و سخت با شكست مواجه مىشود. ابو سفيانها از ميدان بيرون مىروند بدون اينكه در ماهيت آنها تغييرى پيدا شده باشد، يعنى خود را در زير ستار و پرده اسلام مخفى مىكنند در حالى كه مقاصد همان مقاصد است. آن وقت معاويهاى مىآيد خليفه مىشود، شعارها از شعارهاى مسلمانها خيلى داغتر، يعنى صداى اذان آنها از صداى اذان اينها بلندتر، صف نماز جماعت آنها از صف نماز جماعت اينها طولانىتر، تظاهر به اسلام و تظاهر به اين دلسوزيها از دلسوزيهاى مؤمنين واقعى خيلى بيشتر، ولى ماهيت همان ماهيت است. كفر، لباسى از همان اسلام پوشيده و به جنگ اسلام آمده است. معنى نفاق همين است.
مبارزه با نفاق مشكلتر از مبارزه با كفر
اين مبارزه خيلى مشكلتر است از آن جايى كه كفر لباس خودش را پوشيده باشد. وقتى كفر لباس اسلام را مىپوشد قهرا از نيروى اسلام استفاده مىكند، زيرا مردم هميشه هر چيزى را به لباسش مىشناسند. كيست كه حقيقت را در هر لباسى و باطل را در هر لباسى بشناسد؟ اين است كه كار على عليه السلام در مبارزاتش صد درجه از كار پيغمبر مشكلتر است، چون على مىخواهد با كفرى مبارزه كند كه لباس اسلام به تن كرده است و پيغمبر با كفرى مبارزه مىكند كه لباس كفر به تن كرده است، على با كفرى مبارزه مىكند در زير شعارهاى ايمان و اسلام، و پيغمبر با كفرى مبارزه مىكند در زير شعارهاى كفر. اين است كه كار خيلى مشكلتر و دشوارتر است.
بنابراين على كه مبارزه مىكرد همان مبارزهاى بود كه پيغمبر مىكرد. يا ايها النبى اختصاص به پيغمبر و زمان خود پيغمبر كه ندارد. پيغمبر كه رحلت فرمود دستورهاى قرآن منسوخ نشد. اينجا اگر مخاطب پيغمبر است، به اعتبار اين است كه پيغمبر ولى امر مسلمين است، فردا كه ولى امر مسلمين شخص ديگر است، همين دستورى كه خطاب به پيغمبر است او بايد اجرا كند. اگر قرآن هميشه مىگفت : جاهد الكفار ، براى آن كسى كه بعد از پيغمبر مىآيد مجوزى براى جهاد با منافقين نبود، چون منافقين كافر شمرده نمىشوند و به ظاهر مسلمان هستند. ولى وقتى كه مىفرمايد : جاهد الكفار و المنافقين ، مشكل براى هميشه حل مىشود.
و اغلظ عليهم و بر آنها سخت بگير، با آنها مدارا نكن، كه خطر اينها خطر عظيم است. اين موضوع، هم در مورد كفار است و هم در مورد منافقين.
افرادى كه امر بر آنها مشتبه شده است
بعد مىفرمايد : و ماويهم جهنم و بئس المصير جايگاهشان جهنم است، و جهنم بد گرديدن گاهى است. اشاره به يك نكته علاوهاى است و نكته اين است : گاهى دو گروه مسلمان ممكن است در اثر سوء تفاهم رو در روى يكديگر قرار بگيرند و با يكديگر بجنگند. اگر گناهى هست مربوط به يك عده از افراد معين مثل سران است. اينها روى اعتقاد اسلامى با آنها مىجنگند و آنها هم روى اعتقاد اسلامى با اينها مىجنگند. لازم نيست امر بر هر دو طرف مشتبه شده باشد، بر يك طرف امر مشتبه شده است و از اشتباه هم نمىشود او را بيرون آورد. ولى آن طرفى كه آگاه است چه بايد بكند؟ آيا آن طرف آگاه بايد بگويد اينها اشتباه كردهاند و تقصيرى ندارند پس بايد آنها را آزاد بگذاريم؟ ! به تعبير امير المؤمنين عليه السلام آن وقت مثل سگ هار مىشوند. سگ هار را آزاد بگذارى اين را مىگيرد هار مىكند، آن را مىگيرد هار مىكند. اينجا مساله اينكه او مقصر استيا مقصر نيست مطرح نيست، مساله مصلحت مسلمين مطرح است. اگر به صورت سگ هار در آمده است و لو اينكه منشاش اشتباهكارى است كلك او را هم بايد كند و لو در آن دنيا خدا او را معذب نكند.
درباره بسيارى از خوارج كه على عليه السلام با آنها جنگيد اين حرف را مىشود زد. امير المؤمنين تصريح كرد كه اينها جستجوگر حق بودند ولى به اشتباه افتادند. فرمود : فرق اينها با اصحاب معاويه اين است كه اصحاب معاويه از اول جستجوگر باطل بودند و به باطلشان رسيدند ولى اينها جستجوگر حق بودند و به حق نرسيدند. " فليس من طلب الحق فاخطاه كمن طلب الباطل فادركه " (١) . ولى حال كه اين طور شده است تبديل شده به يك مار " افسون برندار " ، جاهلهايى كه روى عقيده كار مىكنند و در اشتباه هستند، اينها به صورت مارهاى افسون بر ندارى در مىآيند كه اهل دنيا اگر جمع شوند نمىتوانند آنها را منصرف كنند. هر چه مىگويى اين راهى كه تو مىروى خطاست، غلط است، بر ضرر اسلام است، چون واقعا از روى عقيده كار مىكند مىگويد " ليس الا " كه مطلب همين است و همين. اگر آزادش كنيد صد نفر ديگر را هم مثل خودش مىكند.
امير المؤمنين عليه السلام چنين تعبير مىكند : اينها مانند حيوانى هستند كه در آن كلب باشد، (كلب يعنى هارى) ، به صورت يك سگ هار در مىآيد، يك سگ زنجيرى و سگى نيست كه در يك جا خوابيده باشد. مىگويند ميكربى در لعاب دهان سگ هار هست كه هر كسى را كه بگيرد اگر آن ميكرب وارد خون او بشود، همان بيمارى هارى عارض او مىشود. خيلى تشبيه عجيبى است. اگر سگ هار را بخواهند آزاد بگذارند صد تا انسان را هار مىكند. چارهاى نيست جز اينكه آن را از بين ببرند. ولى همين آدم كه مثل سگ هار شده و كشته مىشود ممكن است مجازات خودش را در دنيا ببيند اما در آخرت خداوند او را ببخشد، چون عملش روى اشتباهكارى بوده است.
قرآن در اينجا مىفرمايد كفار و منافقين بايد در دنيا مجازات ببينند، مجازاتشان همين جهاد است و بايد بر آنها سختگيرى كرد ولى اينها گروهى نيستند كه در آخرت معذور باشند، در آخرت هم جهنمشان را مستقلا بايد ببينند. پس قسمت اخير اشاره است به اينكه ممكن است گروهى باشند كه جهاد با آنها لازم و واجب باشد اما در آخرت جهنمى هم نباشند، مثل خوارج، ولى اينها گروهى هستند كه در دنيا بايد با اينها جهاد كرد و در آخرت هم جهنم مىروند، در دنيا بايد با معاويه جنگيد و در آخرت هم بايد به جهنم برود.
مثل قرآن به همسران نوح و لوط عليهما السلام
ضرب الله مثلا للذين كفروا امرات نوح و امرات لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا صالحين . قرآن در آخر اين سوره دو مثل ذكر مىكند كه خيلى معنى دارد و خيلى آموزنده است. در آغاز اين سوره عرض كردم كه ابتدا به نظر نمىرسد كه سوره تحريم يكى از سورههايى باشد كه صد در صد به نفع شيعه و عليه معتقدات اهل تسنن باشد و كمتر به اين سوره استدلال مىكنند، در صورتى كه اين سوره در اين جهت عجيب سورهاى است.
در اول سوره خوانديم : و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا . داستان از اينجا شروع شد كه پيامبر اكرم صلى الله عليه به بعضى از همسران خود رازى را گفت و او افشا كرد. بعد يكمرتبه در آيه پنجم به جاى يك نفر، از دو نفر سخن به ميان مىآورد : ان تتوبا الى الله فقد صغت قلوبكما اگر توبه كنيد، بايد هم توبه كنيد كه دلهاى شما منحرف شده است. گفتيم نمىفرمايد اگر توبه كنيد خدا توبه را قبول مىكند، البته اگر توبه كنند خدا توبه را قبول مىكند ولى اگر بفرمايد چنانچه توبه كنيد خدا قبول مىكند، لسان لسان مهر و محبت است. وقتى مىفرمايد اگر توبه كنيد بايد هم توبه كنيد كه خيلى كارتان خراب است، لسان لسان خشونت است.
پس خود آيات نشان مىدهد و تاريخ هم نشان مىدهد كه دو نفر از همسران پيغمبر بودند كه پيغمبر اكرم را آزار دادند، آزارى كه گناهى بزرگ شمرده مىشود، در حدى كه خداوند دعوت به توبه مىكند. گفتيم از نظر تاريخ و حديث، شيعه و سنى اتفاق نظر دارند كه اين داستان مربوط به عايشه و حفصه است و در اين بحثى نيست. سوره كه مىخواهد تمام شود، قرآن فقط دو مثل ذكر مىكند و ديگر حرفى نمىزند : ضرب الله مثلا للذين كفروا خدا مثلى براى كافران مىآورد، يا مثلى در مورد كافران مىآورد (كلمه " كفر " را هم به كار برده است) . چه كسى را مثل مىآورد؟ دو زن را مثل مىآورد. آيا ذكر دو زن در اول سوره، با دو زن در آخر سوره، حساب نشده است؟ خدا از دو زن در اول سوره انتقاد مىكند و در آخر سوره مثل مىآورد از دو زن ناصالح كه همسر دو مرد صالح بودند. آيا اين بازگشت به اول سوره نيست كه تعجب نكنيد اگر پيامبر، بنده صالح خدا، دو همسر ناصالح داشته باشد. آيا اين نمىتواند اشاره به آن باشد؟ اگر نگوييم صريح است قطعا اشاره است.
خدا در مورد كافران (يا براى مردمان كافر) مثلى ذكر مىكند، يكى زن نوح و ديگر زن لوط كه هر دو تحتحباله دو بنده صالح ما بودند. از آن پيامبران به عنوان دو بنده صالح ياد مىكند. " بنده صالح " به نظر ما كوچك مىآيد. اگر مىفرمود دو پيغمبر، اينقدر ارزش نداشت كه فرمود دو بنده صالح، چون پيامبرى منصب است و " عبدين صالحين " نشانه بندگى است و پيغمبران بيشتر دوست دارند كه آنها را عبد بنامند تا رسول، بندهاى كه خدا عبوديت او را اعتراف مىكند. " فخانتاهما " اين دو زن به شوهران خويش خيانت ورزيدند. البته اينجا مقصود از خيانت - العياذ بالله - فحشا نيست، اين امر مسلم است. به طور كلى خيانت را در مورد عهد و امانت مىگويند. اگر فحشا را هم مىگوييم خيانت چون بر خلاف پيمان ازدواج است، ولى پيمانى كه ميان همسران بسته مىشود منحصر به پيمان ازدواج نيست. زن و شوهرى با يكديگر قرار مىگذارند، يكى سرى به ديگرى مىگويد و بعد مىگويد اين را فاش نكن ولى او فاش مىكند، اين مىشود خيانت. اينها به همسران خود خيانت ورزيدند، يعنى بر خلاف پيمانى كه با همسران خود بستند رفتار كردند. فلم يغنيا عنهما من الله شيئا با اينكه اينها به شرف همسرى دو مرد بزرگ نائل آمده بودند، از اين شرف همسرى كارى ساخته نبود و به آنها گفته شد : شما هم جزء داخل شوندگان آتش بفرماييد در آتش جهنم!
نسب و سبب تاثيرى در سعادت يا شقاوت انسان ندارد
اينجا يك نكته - چنانكه عرض كرديم - همين عطف آخر سوره است به اول سوره، و نكته ديگر يك اصل كلى است كه در آيه بعد آمده است. قرآن يك اصل كلى بيان مىكند كه چقدر اين اصل، اصل آموزندهاى است و لازم است كه ما و همه مسلمانها اين اصل را در عمق قلب خود نفوذ بدهيم و آن اين است كه مساله نسب و سبب كوچكترين تاثيرى در سعادت يا شقاوت انسان ندارد. به قول سعدى از انسان مىپرسند چيست عملت، نمىپرسند كيست پدرت، نمىپرسند كيست همسرت. قرآن مىخواهد بگويد دنيا دار عمل است و آخرت دار پاداش و كيفر. يك زن وقتى به پروردگار خود وارد شود از او نمىپرسند كه سر كار عليه همسر كى هستى، تا او بگويد كه من همسر پيغمبر آخر الزمان هستم. اينكه ده سال، بيستسال، سى سال همسر پيغمبر بودى و در يك فراش خوابيدى چه اثرى در شخصيت و هويت تو، در روح و عقيده تو و در ايمان و عمل تو داشته است؟
نزديكترين رابطهها، يكى رابطه همسرى است، و ديگر رابطه پدر و فرزندى. در همسرى اين آيه را مثال آورده است و در پدر و فرزندى داستان پسر نوح را در جاى ديگر مثال آورده است. نه همسرى در پاداش و كيفر اثر دارد و نه پدر و فرزندى. حتى وقتى كه پدر به حكم مهر پدر و فرزندى، پسرى را كه مستلزم عقوبت است دعا مىكند [شديدا به او عتاب مىكنند] : يا نوح. . . انى اعظك ان تكون من الجاهلين (١) پندت مىدهيم كه كارهاى جاهلانه نكن، تو دارى براى اين پسر تقاضاى نجات مىكنى؟ ! اين بنده خدا عرض كرده بود : رب ان ابنى من اهلى (٢) خدايا بچه من از خاندان من است و ان وعدك الحق و انت احكم الحاكمين وعده تو حق است، تو احكم حاكمين هستى، حكم بودن تو از هر حكم بودنى بهتر است، تو عادلترين حاكمها هستى. با همه اينها در عين حال به او مىگويند : انى اعظك ان تكون من الجاهلين ، چه فرقى ميان بچه تو و بچههاى ديگران است؟ همان طور كه بچههاى ديگران بايد هلاك شوند، بچه تو هم بايد هلاك شود.
بنابراين رابطه پدر و فرزندى تاثيرى ندارد. اگر كسى خيال كند كه من فرزند پيغمبر هستم، سيد هستم و حساب ما سيدها فرق مىكند، چنين نيست، حساب شما سيدها فرق نمىكند. حساب شما سيدها از اين جهت فرق مىكند كه اگر گناه كنيد دو برابر برايتان مىنويسند چون هم گناه كردهايد و هم آبروى جدتان را بردهايد، البته اگر ثواب هم كنيد دو برابر مىنويسند، چون هم ثواب كردهايد و هم به جدتان آبرودادهايد، يعنى سيد بودن به اصطلاح " اشل " شما را بالا مىبرد و الا اينكه تبعيضى در كار باشد محال است.
قرآن در كمال صراحت مىگويد همسرى يك پيغمبر هم كوچكترين تاثيرى در سعادت انسان ندارد. امام باقر عليه السلام همسرى گرفته بود كه زيبا بود و حضرت هم به او علاقهمند بودند. يكمرتبه ديدند حضرت اين همسر را طلاق دادند. گفتند : چرا طلاق داديد؟ فرمود : احساس كردم او دشمن جدم على است و من ترسيدم از اينكه با پارهاى از آتش جهنم در يك بستر بخوابم. اين مثالى است براى اين مساله كه رابطه با همسر خوب، يك همسر ناصالح را صالح نمىكند و اثر روى او نمىگذارد.
قرآن آب پاك و صاف روى دست همسران پيامبر مىريزد كه روى همسرى پيغمبر حساب نكنيد، روى عمل و ايمانتان حساب كنيد. آيا اين آيه صريح در اين مطلب نيست؟
پس ما نمىتوانيم در مورد همسران پيغمبر فقط به دليل همسرى پيغمبر بگوييم اينها خوب هستند. البته اينكه ما در دنيا وظيفه احترام ظاهرى داشته باشيم يك مساله است و اينكه اعتقاد داشته باشيم كه اينها در آخرت نزد پيغمبر هستند مساله ديگرى است.
مثل به زن فرعون در نقطه مقابل
قرآن به دنبال اين مثل، مثل ديگرى ذكر مىكند. همان طور كه يك همسر ناپاك به دليل همسرى با يك مرد پاك تبرئه نمىشود، يك همسر پاك هم به دليل همسرى با يك مرد ناپاك، ناپاك نمىشود. و ضرب الله مثلا للذين امنوا امرات فرعون و مثلى مىآورد از اهل ايمان (بنا بر تفسيرى) و براى اهل ايمان (بنا بر تفسير ديگرى) . زن فرعون را مثل مىآورد. . . (٣) حال او چه كرده است؟ زن فرعون، يعنى ملكه زمان خود، و ملكه زمان خود قهرا يعنى مرفهترين زن زمان خود و داراى همه نوع وسايل و امكانات. اين زن از همه اين وسائل و از همه اين تعلقات مىگسلد و به عقيده و ايمان خدا مىپيوندد. حس مىكند كه موسى عليه السلام كه براى واژگون كردن اين بساطى كه خودش حد اكثر استفاده را از آن مىكند آمده، بر حق است. به دعوت موسى ايمان مىآورد و از تمام اين تعلقات مىگسلد. فرعون مىفهمد كه همسرش به دشمنش ايمان آورده است. او را به بدترين عقوبتها معاقب مىكند. فرعون گفت : او نبايد به طور عادى اعدام شود و به دار كشيده شود، بعضى گفتهاند دستور داد او را در جايى بنشانند و بعد سنگ بسيار بزرگى از بالا روى او پرت كنند تا در زير سنگ له شود و بعضى نوشتهاند دستور داد اين زن را با چهار ميخ به روى زمين كوبيدند. در قديم معمول بود كه با ريسمان به دار نمىكشيدند، تنه درختى انتخاب مىكردند، بعد در حالى كه فرد زنده بود ميخ آهنى به بدنش مىكوبيدند به طورى كه از بدنش وارد آن درخت مىشد و او را چهار ميخ مىكردند و خلاصه به درخت ميخكوب مىشد. بعد همين طور مىماند و مدتى خون از بدنش مىرفت تا وقتى كه مىمرد. فرعون دستور داد همسرش را بخوابانند و او را چهار ميخ كنند و بعد يك سنگ آسياب مانندى روى سينهاش بگذارند تا جان بدهد.
هيچ يك از اينها تاثيرى در وضع روحى اين زن نكرد. گفت : خدايا من را از فرعون و از خانه فرعون نجات بده، پروردگارا در نزد خودت در بهشت براى من خانهاى بساز كه هم به نعم ظاهرى منعم باشم و هم در جوار قرب تو به سر ببرم (اين جنبه معنوى قضيه است) ، پروردگارا من از فرعون و از كردارهاى فرعون متنفرم، مرا از فرعون و كردارهاى فرعون و از اين مردم ستمكار نجات بده.
و ضرب الله مثلا للذين امنوا امرات فرعون اذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة پروردگارا در جوار مكرمتخودت براى من خانهاى در بهشت بنا كن و مرا از فرعون و كردار پليد او نجات بخش، و مرا از اين زمره و گروه ستمكاران نجات بده. اين زن همسر فرعون است ولى كوچكترين گرد و غبارى از پليدى فرعون بر چهره نورانى او نمىنشيند. پس همان طور كه همسرى آدم خوب در يك زن بد اثر نمىگذارد، همسرى يك مرد بد هم روى زن خوب اثر نمىگذارد.
مثال به مريم عليها السلام
قرآن براى زن بد و شوهر خوب دو مثال آورده بود، براى زن خوب هم دو مثال مىآورد، منتها مثال دوم زنى است كه شوهر ندارد و آن مريم دختر عمران است : و مريم ابنت عمران التى احصنت فرجها فنفخنا فيه من روحنا (٤) و مثل ديگر براى اهل ايمان مثل مريم دختر عمران است، همان كه دامن خود را پاك نگه داشت. اين كه دامن خود را پاك نگه داشت، در نظر ما مساله مهمى به حساب نمىآيد. اين از آن جهت است كه يهود تا نزديك به زمان ما همان طور كه با مسلمين دشمن بودند با مسيحيها هم دشمن بودند. اين قصه اسرائيل كه پيش آمد و كشور اسرائيل تشكيل شد، ميان پاپ و يهوديها آشتى داد. و چون يهود با مسيحيها دشمن بودند عيسى مسيح را متهم مىكردند كه العياذ بالله زنا زاده است و مريم العياذ بالله زن بد كارهاى بوده است. قرآن كه اين موضوع را بيان مىكند و اينهمه اصرار دارد، مىخواهد تو دهنى به يهوديها بزند. خدمتى كه قرآن به مسيح و مريم كرد، يعنى دفاع بحقى كه كرد، اگر مسيحيهاى دنيا همين يك نعمت و همين يك خدمت قرآن را در نظر بگيرند [بايد حق مسلمين را ادا كنند. ]
يهوديها در آن زمان دنيا را پر كرده بودند كه عيسى مسيح زنا زاده است و مريم هم يك زن بد كاره بوده است. الان در دنيا هفتصد ميليون جمعيت، يعنى مسلمانهاى دنيا، همه به وحدت نظر مىگويند مريم سلام الله عليها صديقه و قديسه بود، و مىخوانند : و مريم ابنت عمران التى احصنت فرجها ، يعنى قرآن سبب شده كه هفتصد ميليون جمعيت عالم از حضرت مريم در مقابل اين تهمتهايى كه يهوديها مىزنند دفاع كنند. اگر مسيحيها همين يك خدمت را در نظر بگيرند بايد حق مسلمين را ادا كنند ولى عليرغم همه اينها الان دستگاه پاپ با يهوديها سازش كرده است، همان يهوديهايى كه به عقيده خود آنها قاتل عيسى مسيح عليه السلام بودند. كتابهاى خود مسيحيها پر است از اين عقيده و كتابهاى يهوديها پر است از نسبت ناروا به مريم، ولى مسيحيها دارند با يهوديها عليه مسلمين متحد مىشوند.
قرآن كريم در اين آيه مثل ديگرى براى زن پاك ذكر كرده است براى اينكه مقام قديسه بودن يك زن را بيان كند بدون اينكه از نظر رابطه با همسر هم چيزى بيان كرده باشد. مثل ديگر براى اهل ايمان مريم دختر عمران است، او كه عليرغم تبليغات دروغ يهوديها دامن خود را پاك نگه داشت، او " طاهره " و " مطهره " بود، او صديقه بود. فنفخنا فيه من روحنا ما از روح خود به شكل اعجاز انگيزى در او دميديم و عيسى روح ماست كه به وجود آمد. و صدقت بكلمات ربها او زنى بود كه سخنان پروردگار خود را تصديق كرد، دستورات پروردگار خود را به درستى عمل كرد، به كتابهاى پروردگار خود ايمان داشت. و كانت من القانتين زنى بود در زمره قانتين (قانتين مذكر است ولى اعم از زن و مرد است. " قانت " يعنى خاضع، مطيع) ، زنى بود بنده و مطيع امر پروردگار خود. سوره در اينجا پايان مىپذيرد.
كاملترين زنان جهان
در قرآن دو زن فوق العاده تقديس شدهاند. البته ما زنان ديگرى هم داريم كه در قرآن تقديس شدهاند، اما نه در حد اين دو زن، مثل مادر موسى عليه السلام. در احاديث ما رسيده است كه كاملترين زنهاى جهان چهار زن هستند كه دو تاى اينها در امم پيشين بودهاند، يكى همين زن فرعون، كه مىگويند نام او آسيه بوده است، و ديگرى مريم مادر عيسى مسيح عليه السلام. عرض كردم اينها در درجه اعلى هستند، و الا قرآن از مادر همين مريم هم تجليل كرده است، ولى نه در حد خود مريم. و دو زن در اسلام هستند كه در عاليترين سطحها قرار گرفتهاند، يكى جناب خديجه دختر خويلد، همسر بزرگوار پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله، كه به اتفاق شيعه و سنى تا اين زن - كه همسر اول پيغمبر بود - زنده بود حضرت همسر ديگرى انتخاب نكرد و با اينكه وقتى اين زن از دنيا مىرفت نزديك هفتاد سال از عمر او گذشته بود، پيغمبر اكرم تا آخر عمر هر وقت نام خديجه را مىشنيد اشكهايش جارى مىشد. اين نشان مىدهد منتهاى وفاق روحى را كه ميان اين زن و حضرت رسول وجود داشت.
زهراى مرضيه افضل آنها
ديگر حضرت زهراى مرضيه، صديقه طاهره سلام الله عليها كه از اين چهار زن افضل آنها ايشان هستند. با توجه به اينكه كار پيغمبر هيچ وقتحساب نشده و از روى احساسات بى منطق بشرى نيست، اگر ما رفتار پيغمبر را با حضرت زهرا در نظر بگيريم و سخنان پيغمبر را - كه ما ينطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (٥) - درباره حضرت زهرا در نظر بگيريم كافى است تا بفهميم حضرت زهرا به چه كمالى از انسانيت رسيده است. مساله اين نبود كه چون حضرت زهرا دختر ايشان بود احساسات پدرى اقتضا مىكرد كه چنين تعبير كند. كسى كه كتاب آسمانىاش قرآن است و روابط فرزندى و پدرى و روابط همسرى را از نظر تاثير در سعادت به اين شدت مىكوبد امكان ندارد كه روابط حسنه او با دخترش و علاقه او به دخترش صرفا جنبه احساسى و پدر و فرزندى داشته باشد و ريشه الهى نداشته باشد.
گفتيم كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله تا آخر عمر هر گاه كه نام جناب خديجه را مىشنيدند اشك مىريختند. اين را زياد نوشتهاند كه در شب زفاف حضرت زهرا و حضرت امير سلام الله عليهما بعد از آنكه عروس را به خانه داماد بردند و زنها عروس را همراهى كردند چون عادت زنان آن زمان چنين بود - و زمانهاى بعد هم گاهى همين طور بوده است - كه بعد از آنكه عروس و داماد را به حجله مىبردند دور و بر حجله را خالى نمىگذاشتند و گوش مىكردند ببينند چه مىگويند - كه كار بد و زشتى است - رسول اكرم فرمود احدى از زنها حق ندارد در نزديك حجله بماند. همه رفتند. بعد از مدتى حضرت آمدند ديدند ام ايمن در آن نزديكهاست. فرمود : ام ايمن مگر نگفتم كه هيچ زنى حق ندارد نزديك بماند، تو چرا ماندى؟ عرض كرد : يا رسول الله! امر فرموديد، ولى من به علت ديگرى اين نزديكها هستم. خديجه همسر بزرگوار شما وقتى مىخواست از دنيا برود به من گفت : ام ايمن من هيچ ناراحتى ندارم، فقط يك ناراحتى در قلب خودم دارم و آن اين است كه دخترم فاطمه كوچك است، موقعى خواهد رسيد كه بايد شوهر كند و دختر در شب عروسى احتياج به مادر دارد، چون دختر حرفهايى دارد كه فقط با مادرش در ميان مىگذارد و زهراى من مادر ندارد. فهميدم كه خديجه چه مىخواهد بگويد، يعنى آيا تو به جاى من براى زهراى من مادرى مىكنى؟ گفتم : من حاضرم آن شب به جاى شما باشم. يا رسول الله! من اينجا ايستادهام كه اگر زهرا حاجتى داشته باشد و كسى را صدا كند من نزديك بروم. ام ايمن مىگويد : تا نام خديجه را بردم، اشكهاى مبارك رسول اكرم جارى شد. بعد فرمود : پس تو اينجا بمان. ام ايمن كنيز خديجه و بسيار زن صالحهاى بود و در واقع به منزله مادر دوم حضرت زهرا تلقى مىشد.
علاقه رسول اكرم به زهرا سلام الله عليها اعجاب آور است. پيغمبر كه گزاف حرف نمىزند مىفرمايد : " فاطمة انسية حوراء " فاطمه يك انسان بهشتى است (مثل اينكه ما مىگوييم يك انسان فرشته صفت، كه هم انسان است و هم فرشته، هم فضائل انسان را دارد و هم فضائل فرشته را) .
باسمك العظيم الاعظم الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا! دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان.
پروردگارا! به ما توفيق عنايت بفرما كه مراقب تغذيههاى جسمى و روحى خودمان باشيم.
پروردگارا! ما را از همه لغزشها مصون و محفوظ بدار،
ما را از شر نفس خودمان محفوظ بدار،
نيتهاى ما را خالص بفرما،
اموات ما را مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده.
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - هود/ ٤٦
٢ - هود/ ٤٥.
٣ - [افتادگى از اصل نوار است. ]
٤ - انبياء/٩١.
٥ - نجم/٣ و ٤.
*****
تفسير سوره ملك (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير. الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور. الذى خلق سبع سموات طباقا ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور. ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير (١) .
اين سوره مباركه سوره " ملك " ناميده مىشود، به اعتبار آيه اول، و بعلاوه به طور كلى در اين سوره راجع به مسائلى بحثشده است كه با آنچه كه در اينجا " ملك " ناميده و بيان شده است تناسب دارد. سوره بااين جمله شروع مىشود : تبارك الذى بيده الملك . اول كلمه بيده الملك را معنى مىكنيم، بعد كلمه " تبارك " را.
معنى " ملك "
ملك يعنى سلطه و اقتدار. انواع قدرتها، نيروها، تواناييها در عالم وجود دارد، و بلكه غير متناهى. و شك ندارد كه هر موجودى در حد خودش و به اندازه ظرفيتخودش از يك قدرت و توانايى و اقتدارى و از يك حدى از سلطه برخوردار است. اگر ما يك مورچه را هم در نظر بگيريم اين مورچه هم در حوزه عمل خودش داراى يك حدى از قدرت و توانايى است، و بلكه هر ذرهاى را در عالم در نظر بگيريم مظهر يك قدرت و اقتدار است. وجود به طور كلى مساوى با قدرت و توانايى و اقتدار است. قبلا كسى گمان نمىبرد كه چقدر قدرت در داخل يك ذره ذخيره باشد و حالا بشر به آن پى برده است. ولى در باب توحيد، انسان به اين حقيقت بايد پى ببرد كه آن كسى كه زمام همه قدرتها در اختيار و در دست اوست [خداست. ] هر موجودى هر اندازه قدرت دارد، باز خود او و قدرت او در اختيار ذات پروردگار است، يعنى هيچ قدرتى در مقابل قدرت پروردگار هرگز عرض اندام نمىكند و چنين چيزى محال است. زمام همه امور و زمام همه قدرتها در دست اوست (ازمة الامور طرا بيده) (٢) . در نهج البلاغه هست كه " علما بان ازمة الامور بيدك " (٣) . يعنى اولياى تو علم يقينى دارند و مىدانند كه زمام همه كارها در دست تو و در اختيار توست.
كلمه " بيده الملك " معنايش اين است كه همه ملكها و همه قدرتها و همه اقتدارها در قبضه اوست، در اختيار اوست، در دست اوست، يعنى هيچ قدرت مستقلى در عالم وجود ندارد كه در قبال قدرت الهى شمرده شود.
در باب ملك و قدرت، دو جور انسان مىتواند سخن بگويد، بلكه سه جور. يكى اينكه انسان بگويد : هيچ موجودى داراى هيچ قدرتى به هيچ نحو نيست. اساسا هيچ موجودى قدرتى ندارد، يعنى خيال كند كه نظام عالم فقط يك نمايش بى اساس است، كه اين نظريه اشاعره بوده است.
نظريه ديگر اين است كه خدا از خود قدرتى دارد، هر موجودى هم براى خودش قدرتى دارد كه اين قدرتها در مقابل قدرت خداوند استقلال دارند.
سوم اين است كه هر موجودى در حد و اندازه خود از قدرتى برخوردار است، ولى او و قدرتش در قبضه قدرت الهى است كه اين " امر بين امرين " در تكوينيات است. " بيده الملك " يعنى تمام قدرتها در قبضه قدرت او و در اختيار اوست و تنها در قبضه قدرت اوستيعنى در مقابل او هيچ قدرت مستقلى وجود ندارد.
معنى " تبارك "
و اما جمله اول كه " تبارك " است. تبارك از همان مادهاى است كه ماده بركت است. بركت، فزونى خير است. آنجايى كه خيرى وجود دارد، وقتى مىگوييم كه بركتى در اينجا هست، يعنى اين خير فزونى گرفته است. اگر مىگويند عمر فلان كس بركت دارد، مال فلان كس بركت دارد، معنايش اين است كه اين شىء در ذات خودش خير است و اين خير فزونى گرفته است. در دعاها نسبت به يكديگر گفته مىشود : بارك الله لك، معنايش اين است كه خداوند خير را درباره تو افزون گرداند، يعنى خداوند خيرى كه به تو مىرساند افزون گرداند.
كلمه " تبارك " را دو جور مىشود معنى كرد، يكى اينكه افزون استخير و بركتخداوند، يعنى خداوند كه منبع همه خيرات و بركات است فزون در فزون استخيرات و بركات او. اين در صورتى است كه ما فعل ماضى را به همان صورت فعل ماضى معنى كنيم.
ولى احتمال ديگرى در معنى اين جمله هست كه نزديك به معنى اول است و آن اينكه جنبه شعارى پيدا مىكند نه جنبه خبرى : تبارك الذى بيده الملك فزون باد خير و بركت آن كسى كه تمام سلطهها و قدرتها در اختيار اوست. حال چه " افزون است " بگيريم چه " فزون باد " . فزون باد معنايش دعا نيست كه بگوييد دعا در حق خدا معنى ندارد. جملههاى انشائى گاهى جنبه شعارى دارد، مثل اينكه خود خداوند در قرآن مىفرمايد : تبارك الله احسن الخالقين (٤) . اين تبارك هم به احتمال قوى همين طور است. وقتى كه ما مىگوييم فزون باد، يعنى وقتى به صورت شعار يك چيزى را ذكر مىكنيم در واقع احساسات خودمان را درباره آن بيان مىكنيم.
پس خلاصه معنى آيه توحيد افعالى است : زمام تمام قدرتها در اختيار اوست. قهرا هيچ خيرى به هيچ موجودى نمىرسد مگر اينكه به اراده و مشيت او و به دست اوست. پس فزون در فزون است (يا فزون باد) خيرات و بركاتى كه از ناحيه ذات حق به موجودات مىرسد.
و هو على كل شىء قدير او بر هر چيزى تواناست، يعنى در قدرت او محدوديتى نيست. اين دو جمله، ظاهر اين است كه مقدمهاى است براى آيه بعد كه الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا ، يعنى آنچه كه بعد مىگوييم، خيال نكنيد كه به اين دليل است كه ملك و اقتدار در دست او نيستيا او بر هر چيزى توانا نيست، بلكه مساله مساله حكمت بارى تعالى است نه مساله عجز و ناتوانى، العياذ بالله. الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور فزون باد (يا افزون در فزون است) خير و بركت كسى كه تمام قدرتها و سلطهها در اختيار اوست و بر هر چيزى تواناست، آن كه بر اساس يك حكمت (كه آن حكمت را خودش ذكر فرموده است) نظام موت و حيات را آفريد، نظام مردن و زنده بودن را آفريد، آن كه هم مرگ را آفريد و هم حيات و زندگى را. چون بعدش دارد : ليبلوكم ايكم احسن عملا معلوم است كه در اينجا نظر به همان موت و حيات انسان است : آن كه براى انسان، هم مرگ را آفريد و هم زندگى را، چرا؟ بر اساس چه؟ مىفرمايد : بر اساس يك حكمت و يك فلسفه. آن حكمت اين است : ليبلوكم ايكم احسن عملا براى اينكه بيازمايد شما را كه كدام يك از شما از نظر عمل، احسن و نيكوكارتر هستيد. به عبارت ديگر براى آزمودن نيكوكارى شما. مكرر گفتهايم كه آزمودن الهى يعنى در معرض يك عمل قرار دادن، يك امر بالقوه را در معرض فعليت در آوردن.
سه گونه آزمايش
آزمايش به سه گونه صورت مىگيرد : يكى آزمايشى كه يك انسان مىكند درباره انسان ديگرى يا درباره چيز ديگرى براى اينكه خودش مىخواهد به حقيقت امر واقف شود. مثلا شخصى مىخواهد با شما در كاسبى شريك شود، او را درست نمىشناسيد، وى را تحت آزمايش و امتحان در مىآوريد، براى اينكه مىخواهيد ماهيت او بر شما معلوم شود. به اين معنا آزمايش در مورد ذات حق معنى ندارد.
گاهى كسى را مورد آزمايش قرار مىدهيد نه براى اينكه بر شما معلوم شود، بلكه براى اينكه شما بر خود او معلوم كنيد. شما مىدانيد، ولى قبل از اينكه او را در معرض آزمايش قرار بدهيد، اگر شما به علم خودتان عمل كنيد او خيال مىكند كه شما درباره او ظلمى روا داشته و تبعيضى كردهايد. مثل اين است كه يك معلم كه در تمام سال با شاگردها سر و كار دارد، بسا هست كه قبل از امتحان كاملا مىداند كه كدام دانش آموز يا دانشجو چه نمرهاى را استحقاق دارد، ولى خود دانش آموز يا دانشجو چنين اعترافى ندارد. اگر بنا شود او بر اساس علم خودش نمره بدهد، آن هم كه به او نمره بالا داده است راضى نيست چون بالاترش را مىخواهد، يا اگر بالاترين نمره را هم داده باشد مىگويد كارى نكرده است، و آن كه نمره كم آورده مسلم ناراضى است، مىگويد : خير، من بيش از اين استحقاق دارم. ولى وقتى كه پاى امتحان در كار آمد، ديگر زبان معترض بسته مىشود، كه من همان هستم كه اين نمره را به من دادهاند.
ولى يك نوع امتحان و آزمايش ديگرى هست كه آن را " آزمايش پرورشى " مىنامند، يعنى در عمل يك موجودى را، انسانى را در كوره بلايا قرار دادن (مقصودم از " بلايا " شدايد و گرفتاريهاست) ، در سر دو راهىها و سختيها قرار دادن، براى آنكه استعدادهاى درونىاش بروز و ظهور كند، يعنى اگر اين آزمايش نباشد او در حد خامى و در حد بالقوه باقى مىماند، اين آزمايش است كه تكميل كننده است. نوع سوم آزمايش يعنى آزمايش تكميل كننده. آزمايش الهى درباره بندگان همان خصلت تكميل كنندگى را دارد. ليبلوكم ايكم احسن عملا .
در احاديث هست كه خداوند متعال اگر بندهاى را دوست داشته باشد، او را در درياى گرفتاريها و شدايد فرو مىبرد آن طور كه انسانى را در آب مىاندازند و فرو مىرود، چنانكه وقتى مىخواهند به يك انسان شناورى ياد بدهند او را در آب مىاندازند و فرو مىرود. در بيرون آب كسى شناورى ياد نمىگيرد. اگر كسى در آب نيفتد و تلاش نكند و با آب سر و كار نداشته باشد، دست و پا در آب نزند و احيانا غرق نشود كه يك كسى بايد دستش را بگيرد، آب در حلقش فرو نرود، او هرگز شنا ياد نمىگيرد. با خواندن كتاب هرگز كسى شناور نمىشود، با سر و كار داشتن با آب انسان شناور مىشود. حديث دارد كه خداوند متعال انسانها را به بلايا گرفتار مىكند، در بحر بلا مىاندازد، آنچنانكه انسانى را در دريا مىاندازند.
حال ليبلوكم ايكم احسن عملا معنايش اين است كه انسان تا در اين دنيا كه دار عمل است و عالم موت و حيات است (يعنى عالمى است كه موت و حياتش با يكديگر آميختگى دارد) واقع نشود و تا مورد آزمايش عمل قرار نگيرد، به آن كمالى كه بايد برسد نمىرسد، يعنى چنين چيزى محال است. هر انسانى را شما در نظر بگيريد همين طور است. هيچ انسانى در بدو تولد كامل به دنيا نمىآيد، و امكان ندارد كامل به دنيا بيايد. كمال انسان با عمل انسان تحقق مىپذيرد. انسان در ابتداى تولد درست مثل آن ميوهاى است كه تازه در شكوفه مىخواهد پيدا شود. بايد مدتى باشد تا در همين جا رشد كند. منتها رشد انسان به وسيله اعمال صالح و نيات صالح و به وسيله معرفتها و افكار است. پس خداى متعال موت و حيات را، زندگى و مردگى را (كه اول انسان نيست، بعد زنده مىشود و بعد مىميرد) در اين دنيا آفريد براى اينكه شما را در آزمون نيكوكارى قرار بدهد.
آفرينش مرگ يعنى چه؟
اينجا مفسرين بحثى را طرح كردهاند كه خلق الموت و الحيوة يعنى چه؟ خدا، هم مرگ را آفريد و هم حيات را. حيات امرى است وجودى، قابل آفرينش هست، مرگ نيستى است، فقدان حيات است، نيستى كه ديگر قابل آفرينش نيست، مثل اين است كه ما نور داريم و سايه، سايه همان نبودن نور است، يك امرى نيست كه قابل خلق و ايجاد باشد. پس چطور در اينجا اين تعبير آمده است كه الذى خلق الموت و الحيوة ؟ اين سؤال دو جواب دارد. يك جوابش اين است كه به اصطلاح مىگويند : عدمها و نيستيهايى كه فرضا نيستى باشد از نوع عدم و ملكه است، باز قابل آفرينش است ولى به تبع.
جواب ديگرش اين است كه مرگ در بيان قرآن صرفا نبود حيات و نيستى نيست، بلكه مرگ تطور است، يعنى انتقال از نوعى از حيات به نوع ديگر از حيات است. در واقع تولدى است از حياتى به حيات ديگر. اين را مخصوصا در سوره اذا وقع اجمالا يادم هست كه مفصل بحث كرديم، و در آن آيه صراحت بيشترى داشت، با يك نكاتى كه آنجا عرض كرديم. آيه اين بود : نحن قدرنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين على ان نبدل امثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون ما مرگ را مقدر كردهايم، مرگ قضا و قدر ماست، تقدير ماست. مرگ يك ضرورتى كه از روى يك امر چارهناپذيرى [باشد] ، يك فنايى كه ديگر چاره ناپذير باشد نيست. ما در اين جهت مغلوب نيستيم (يعنى از روى اراده و از روى غلبه خود اين كار را كرديم) كه شما را به مثل شما تبديل كنيم (گفتهاند اين اشاره به همان مساله حركت جوهريه است. مخصوصا ملا صدرا در تفسير سوره واقعه در اينجا داد سخن داده است) و شما را انشاء كنيم و به وجود بياوريم و منتقل كنيم در جهانى كه آن جهان را نمىشناسيد، يعنى اين مرگ كه از نظر شما كه در اين دنيا هستيد فنا و نيستى و تباه شدن است، در واقع و نفس الامر نيستى و تباه شدن نيست، بلكه انتقال از نشئهاى به نشئه ديگر است.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در ابتداى بعثتشان وقتى كه عدهاى را - كه ظاهرا همان بنى هاشم و بنى عبد المطلب بودند - جمع كردند اين جملهها را فرمودند : كما تنامون تموتون و كما تستيقظون تبعثون همين طور كه مىخوابيد مىميريد، يعنى مرگ جز يك خواب براى بشر نيست، و بعثت، قيامت، حشر جز يك بيدارى بعد از يك خواب طولانى نيست. همين طور كه خوابيدن نيستى و فنا نيست، مردن هم نيستى و فنا نيست، خلقتم للبقاء لا للفناء .
بهترين عمل نه بيشترين عمل
اينجا قرآن تعبيرى دارد كه در اين تعبير، هم نظر مفسرين را جلب كرده است و هم روايات روى اين تعبير تكيه كردهاند، و آن اين است كه مىفرمايد : خدا اين نظام مرگ و زندگى را (در واقع يعنى نظام طبيعت را) از آن جهت آفريد كه شما را در آزمون نيكوترين عمل قرار بدهد : ليبلوكم ايكم احسن عملا . نفرمود : ليبلوكم ايكم اكثر عملا ، چون دو گونه مىتوانست بيان بفرمايد : يكى اينكه شما را آزمايش كند كه چه كسى بيشتر عمل مىكند، ديگر اينكه شما را آزمايش كند كه چه كسى بهتر و نيكوتر و صوابتر عمل مىكند. اگر تعبير اين بود كه چه كسى بيشتر عمل مىكند، تكيه روى كميت بود، ولى وقتى كه فرموده : ليبلوكم ايكم احسن عملا تكيه روى كيفيت است. از ما عمل مىخواهند، ولى در عمل، ما مىتوانيم زياد عمل كنيم، اما مىتوانيم بهتر عمل كنيم، يعنى چگونگى عمل ما بهتر باشد.
در هر چيزى اين موضوع مطرح است. اين مثال عادى را ذكر كنم، همين سخن گفتن. آيا زياد حرف زدن هنر استيا نيكو حرف زدن؟ ممكن استيك انسان ده ساعت پشتسر هم حرف بزند و يك نفر دو دقيقه حرف بزند ولى او در ده ساعتحرف زدن هيچ محتوايى نداشته باشد و اين دو دقيقه حرف زدنش همه محتوا باشد. اين دو دقيقه حرف مىزند كه بعد ده ساعت مىشود شرح داد، او ده ساعتحرف مىزند كه دو دقيقه نمىشود از آن خلاصه گرفت. اين، فرق ميان كميت و كيفيت است. خدا انسان را مورد آزمون بهترين عمل قرار داده است، نه آزمون زيادترين عمل.
مىدانيد كه زهادى كه در قديم وجود داشتند تكيهشان بيشتر روى بيشترين عمل بود. با همديگر مسابقه مىگذاشتند، او مىگفت مثلا من شبانه روزى چند هزار ركعت نماز مىخوانم. ممكن است كسى دو ركعت نماز بخواند كه ارزشش بيشتر باشد از صدها هزار ركعتى كه شخص ديگر مىخواند. اين است كه در حديث آمده است كه خدا مىفرمايد : ليبلوكم ايكم احسن عملا و نفرموده : " اكثر عملا " ، چون " احسن عملا " يعنى " اصوب عملا " آن كه جنبه صواب بودنش بيشتر باشد.
حال چطور مىشود كه يك عمل از نظر صواب بودن و كيفيت، يعنى از نظر روح و معنا و معرفتخدا و صداقت و اخلاص، درجهاش بالا مىرود؟
داستان عابد و ملك
اين حديث در اصول كافى است كه بعضى از ملائكه عابدى را در دامنه كوهسارى مىديدند كه آنى از عبادت فارغ نيست. بعد آن ملائكه يا آن ملك بر غيب اين شخص - يعنى بر آنچه كه ما مىگوييم نامه عمل، بر باطنش، بر حقيقت كارش، بر جزا و پاداش او - اطلاع پيدا كرد، ديد او جزا و پاداش بسيار اندكى دارد، و تعجب كرد، آدمى كه جز عبادت كارى ندارد چرا اينقدر پاداشش كم است؟ ! از خداى متعال سؤال كرد : خدايا اين عابد چرا اينقدر پاداشش كم است؟ به او وحى رسيد كه برو او را امتحان كن، به اينكه به صورت يك انسان مجسم شو، مدتى پيش او باش تا از نزديك او را بشناسى، آنوقت ما جوابت را مىدهيم. او به صورت يك انسان در آمد و رفت در نزديكى او، او هم شروع كرد به عبادت كردن. مدتى با او هم شكلى كرد تا كم كم با او انس گرفت و توانست باب سخن را با او باز كند. يك وقت اين ملك رو كرد به اين عابد، نگاه كرد به آن دره و آن دشت كه خيلى سبز و خرم بود و سبزه زيادى داشت و گفت : عجب جاى با صفايى است، چه جاى خوبى است براى عبادت! عابد جواب داد : بله، چه جاى خوبى است، ولى يك غصه هميشه در دل من هست و از اين غصه خيلى ناراحتم. گفت : چه غصهاى دارى؟ گفت : اى كاش اين خداى ما يك الاغ سوارى مىداشت، مىفرستاد اينجا، ما برايش مىچرانديم. فرشته فهميد اين، معرفت در كارش نيست. عمل بى معرفت ارزشى ندارد ليبلوكم ايكم احسن عملا . آدمى كه خدايى را عبادت مىكند كه درباره آن خدا فرض مىكند كه يك الاغ داشته باشد (مثل آنهايى كه مىگفتند : خداوند هر شب جمعه از آسمان برين به آسمان دنيا پايين مىآيد و از آسمان دنيا روى زمين مىآيد، و بودهاند افرادى كه مىرفتند روى پشت بامشان يك مقدار جو مىريختند كه اگر الاغ خدا روى پشت بام آنها آمد بى جو نماند و يك مقدار جو بخورد) چنين آدمى تمام عمر زحمت بكشد و جان بكند، چه ارزشى و چه اثرى دارد؟
پس يكى از چيزهايى كه ارزش عمل را از نظر كيفيت بالا مىبرد معرفت است. چرا در باب زيارات اينقدر آمده است كه مثلا " من زار الحسين عليه السلام عارفا بحقه. . . " هر كسى كه امام را زيارت كند به شرط اينكه او را بشناسد چنين و چنان است؟ زيرا اساس شناخت است. اينكه بعضى از اشخاص شبهه مىكنند كه يك قطره اشك براى امام حسين مگر مىتواند اينقدر ارزش داشته باشد، پاسخ اين است كه گاهى ممكن است انسان آنقدر براى امام حسين بگريد كه اگر اشك همه عمر را جمع كنند يك استخر بشود و هيچ ارزشى هم نداشته باشد. ولى يك انسان ممكن است به اندازه يك بال مگس براى امام حسين اشك بريزد كه ارزشش از آن استخر اشك ديگرى خيلى بيشتر باشد. بنابراين يكى از چيزهايى كه عمل انسان را احسن مىكند، يعنى درجه عمل را بالا مىبرد و اصوب مىكند، صواب (١) عمل را بيشتر مىكند، حقانيت عمل را بيشتر مىكند معرفتخداوند است، و همان معرفت است كه به دنبال خودش هيبت و خشيت و احساس عظمت مىآورد. درباره پيغمبر اكرم و ائمه اطهار چقدر زياد رسيده است كه وقتى براى نماز آماده مىشدند [منقلب مىشدند. ] امام مجتبى عليه السلام تا مىخواست براى وضو گرفتن آماده شود، رنگ در چهرهاش باقى نمىماند. " يابن رسول الله " چرا؟ مىدانى به حضور چه عظيمى دارم مىروم؟ يعنى شما انسانها اگر بخواهيد به حضور يك صاحب قدرتى، صاحب سلطهاى، پادشاهى برويد چطور خودتان را جمع و جور مىكنيد، من مىخواهم به حضور يك چنين ذاتى حاضر شوم. اين، حد و درجه معرفت را نشان مىدهد. دو ركعت نمازى كه با چنين حضورى خوانده شود بيشتر است از ميلياردها نماز ديگرى كه ديگران بخوانند.
خلوص نيت
صدقهاى كه انسان در راه خدا مىدهد از نظر آن خلوص نيتش [متفاوت است. ] يك وقت كسى صدقهاى مىدهد، از مال خودش چيزى به ديگران مىدهد، در دل خودش هزار جور غرور هست : اين من هستم كه با مال خودم كه از كد يمين و عرق جبين خودم به دست مىآورم، دارم جان مردم را نجات مىدهم، چنين و چنان مىكنم. ولى يك فرد ديگر است كه اساسا براى خودش كوچكترين ارزشى قائل نيست، خيلى در ته دلش ممنون است كه خدا او را واسطه قرار داده است، حالتش حالت كسى است كه يك نفر ديگر [صدقه را] به دست او داده مىگويد : آقا اين را تو بده. اين ديگر براى خودش شخصيتى قائل نيست، فقط اين امتنان را دارد كه من وسيله قرار گرفتم. خدا را شكر مىكند كه وسيله چنين كارى قرار گرفته است. چرا صدقه سر و مخفى اجرش بيشتر است از صدقه علنى؟ براى اينكه صدقه سر از نظر كيفيت بالاتر است، يعنى انسان به اصطلاح معروف يك دستش مىدهد دست ديگرش آگاه نمىشود، و حتى خود طرف متوجه نمىشود كه چه كسى به او داده است. ما در اخبار ائمه اطهار داريم كه افرادى بودند از خاندان خودشان بنى هاشم كه ائمه اگر مستقيم مىخواستند به آنها كمك كنند بسا بود احساس حقارت مىكردند، ائمه به افراد ديگرى [مساعده] مىدادند و به آنها مىسپردند كه تو از طرف خودت بده و اسم ما را نبر، نفهمند از طرف ماست. گاهى اتفاق مىافتاد كه آنها گله مىكردند، مىگفتند : شما بيگانهها به ما مىرسيد، ولى اين پسر عموهاى ما به ما رسيدگى نمىكنند. اينها همه به كيفيت عمل، به جنبه " اصوب عملا " و به جنبه " احسن عملا " بر مىگردد.
اين مسالهاى كه عرض كردم مساله منت است. ما در دعاى " مكارم الاخلاق " مىخوانيم كه : " و اجر للناس على يدى الخير و لا تمحقه بالمن " خدايا براى مردم به دست من خير را جارى كن، اما اثر آن را با منت گذاشتن من از بين نبر، يعنى خيرى كه به دست من جارى بشود ولى توام با يك منت گذاشتن باشد از بين رفته است. قرآن مىفرمايد : لا تبطلوا صدقاتكم بالمن و الاذى (٢) يعنى اگر شما كار خير بكنيد بعد با يك منتيا يك اذيت، كارى بكنيد كه روح طرف را خرد كنيد، تمام آن عملتان بىارزش است. اينها كيفيت عمل است.
از همه اينها بالاتر به طور كلى درجه خلوص عمل است، يعنى صرف لله و فى الله بودن، هيچ غرضى انسان نداشته باشد، در آن اعماق قلبش هم دوست نداشته باشد كه مردم اگر اطلاع پيدا كنند او را ستايش كنند. اين تعبيرى است كه در حديث آمده است، وقتى راجع به اخلاص عمل [سؤال مىكنند] كه اخلاص عمل چگونه است، مىفرمايد : اخلاص عمل به اين نحو است كه اين طور نباشيد كه اگر مردم اطلاع پيدا كنند خوشحال بشويد، و بلكه آنهايى كه خيلى خوف دارند از اينكه شركى در عملشان وارد شود، از اينكه مردم ديگر اطلاع پيدا كنند وحشت دارند، ناراحت مىشوند، بلكه نمىخواهند ديگر در دنيا باشند.
داستان غلام على بن الحسين عليهما السلام
شخصى مىگويد در يك سختى و در سالى كه باران نيامده بود و مردم دعا و استغاثه مىكردند و نماز استسقاء مىخواندند، هر چه مىكردند اثرى نمىبخشيد. يك وقت در يك خلوتى در دامنه كوهى غلامى را ديدم كه عبادت مىكند و حال عجيبى دارد و در مناجات خودش مىگويد : خدايا ما بندگان چنين هستيم، خدايا رحمتخودت را از ما قطع نكن، خدايا چنين و چنان. او هنوز مشغول عبادت بود كه ديدم اوضاع عالم عوض شد. شك نكردم كه اثر دعاى همين يك شخص بود. دنبالش را گرفتم ببينم اين كيست، فهميدم غلامى است. نشانى او را پيدا كردم، خانه حضرت على بن الحسين. پيش خودم گفتم : هر جور هست من اين را از امام مىخرم ولى نه براى اينكه خادم من باشد، براى اينكه من خادم او باشم و او مخدوم من باشد تا از فيض وجود او استفاده كنم. رفتم خدمت امام و گفتم : من يكى از غلامهاى شما را مىخواهم. فرمود : كدام يك؟ تا بالاخره من او را پيدا كردم. ناراحتشد، گفت : اى مرد! تو چرا مرا از اين خانه جدا مىكنى؟ چرا مرا از محبوب و مخدومم جدا مىكنى؟ گفتم : من نه تو را براى خدمتكارى خودم مىبرم، من تو را مىبرم براى اينكه من تا آخر عمر خدمتگزار تو باشم و از محضر تو استفاده كنم. من در فلان جا شاهد و حاضر بودم كه اين دعاها را مىكردى، شك نكردم كه اين بارانى كه نازل شد اثر استجابت تو بود. مىگويد : اين جمله را كه از من شنيد، سر به آسمان بلند كرد، گفت : خدايا من نمىخواستم از اين رازى كه ميان من و توستشخص ديگرى آگاه شود. (اخلاص را ببينيد! ) حالا كه خلقت را به اين راز آگاه كردى، خدايا مرا ببر. اين را گفت و جان به جان آفرين تسليم كرد. اين را مىگويند اخلاص، كه اصلا وحشت مىكند كه احدى از رابطهاى كه ميان او و خداى خودش هست اطلاع پيدا كند. " بين المحبين سر ليس يفشيه. . . " در ميان دوستان رازى است كه به اين زوديها افشا نمىشود و نمىخواهند كه افشا بشود. و لهذا در همان حديث هست كه " الابقاء على العمل اشد من العمل " نگهدارى يك عمل از خود عمل سختتر است، يعنى احيانا يك عملى در ابتدا از روى خلوص نيت صادر مىشود ولى انسان بعدها در اثر بازگو كردن آن، عمل را از خلوص مىاندازد و شرك را وارد آن مىكند.
معنى آيه
بنابراين با اين بيانى كه در باب اخلاص عرض كرديم، معناى ليبلوكم ايكم احسن عملا اين است : براى اينكه در آزمون " توحيد در عمل " قرار بگيرد، در آزمون " توحيد در عبادت " قرار بگيريد، چون انسان اگر دوست داشته باشد عملش را كسان ديگر بفهمند و براى اين كار خوشحال بشود، به يك معنا دارد آنها را پرستش مىكند. پس معنى آيه بر مىگردد به اين مطلب : براى اينكه از شرك خالص بشويد و به توحيد واقعى در عمل و در عبادت واقع بشويد.
از اينجا رابطه اين آيه با آيه قبلش روشن مىشود : تبارك الذى بيده الملك (اگر شعار باشد معنى زنده باد را مىدهد. البته تعبير " زنده باد " غلط است) فزون باد خير و بركت آن خدايى كه همه اقتدارها در دست اوست (توحيد در فاعليت) ليبلوكم ايكم احسن عملا (توحيد در عبادت و توحيد در عمل) ، يعنى بدانيد كه اگر انسان به توحيد در فاعليت ايمان واقعى داشته باشد، اگر ايمان داشته باشد كه واقعا زمام همه كارها در دست اوست، آن وقت از اسباب چشم مىپوشد و توجهش به مسبب الاسباب است. قهرا ديگر چنين كسى در عمل خودش هم خلوص نيت دارد. وقتى كه انسان كارى را براى غير خدا مىكند او در واقع از نظر توحيد در فاعليت لنگى دارد، يعنى از باب اين است كه براى غير خدا در مقابل خدا شخصيت و استقلالى قائل است، خيال مىكند اين مقدار خير به دست اين است و به دستخدا نيست. ولى آدمى كه مىداند همه خيرها به دستخداست، هرگز غير خدا را قبله و معبود و مطاع خودش قرار نمىدهد.
ليبلوكم ايكم احسن عملا كه در روايات به جنبه " اصوب عملا " و به جنبه " اخلص عملا " تكيه شده است. خود اخلاص عمل فرع بر معرفت است، كه اول عرض كرديم. پس در واقع [معنى آيه چنين است : ] براى اين است كه شما در عمل حد معرفتتان چقدر باشد، حد اخلاصتان چقدر باشد، كيفيت عملتان چه باشد. ما مكرر اين معنا را عرض كردهايم، حتى در بعضى نوشتههايم آوردهام كه در مساله " ضربة على يوم الخندق افضل من عبادة الثقلين " (يك ضربت على در روز خندق برتر است از عبادت همه جن و انس) بعضى توجهشان فقط به اثر اجتماعى اين ضربت است، يعنى اين ضربت اسلام را نجات داد. شك ندارد كه چنين چيزى بود. ولى آنچه از نظر معنا آن ضربت را در آن حد با ارزش مىكند آن كمال اخلاصى است كه على عليه السلام در وارد كردن چنين ضربتى دارد.
الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا و هو العزيز الغفور .
در روايات در مورد " احسن عملا " بر همين دو نكتهاى كه من عرض كردم تكيه شده است، يكى مساله اخلاص در عمل، و ديگر مساله عقل و معرفت، يعنى عمل نيكوتر عملى است كه با عقل و فهم و معرفت بيشتر و با خلوص نيت بيشتر و احساس عظمت و خشيت بيشتر توام باشد.
حديثى از امام صادق عليه السلام
در اصول كافى از امام صادق عليه السلام نقل مىكند كه حضرت همين آيه را ليبلوكم ايكم احسن عملا خواندند و فرمود : " ليس يعنى اكثركم عملا " اشتباه نكنيد " احسن عملا " غير از " اكثر عملا " است " و لكن اصوبكم عملا " مقصود اين است كه عملتان چقدر صوابتر باشد و حقانيت بيشترى داشته باشد " و انما الاصابة خشية الله " اصابت بستگى دارد كه تا چقدر توام با خدا ترسى باشد، كه خدا ترسى دنباله خداشناسى است " اعرفكم بربه اخوفكم منه " يا " اخوفكم من ربه اعرفكم به " هر كس خدا را بيشتر بشناسد، عظمت الهى را بيشتر درك مىكند و خوف خدا را بيشتر دارد) . " و النية الصادقة " و صدق نيت، كه به همان خلوص بر مىگردد. بعد فرمود : " الابقاء على العمل حتى يخلص اشد من العمل " باقى ماندن بر عمل كه خالص بماند، از خود عمل سختتر است، يعنى بسا هست انسان در حين عمل، عمل را خالصا مخلصا انجام مىدهد، ولى بعد از عمل آن را از خلوص مىاندازد، مثل اينكه بعد در ميان مردم بازگو مىكند براى اينكه مردم او را ستايش كنند. بعد فرمود : " الا و العمل الخالص الذى لا تريد ان يحمدك عليه احد الا الله " عمل خالص آن عملى است كه تو نخواهى كسى جز خدا تو را بر آن عمل ستايش كند، جز از خدا انتظار ستايش نداشته باشى. اگر عملى انجام دهى، يك گوشه كوچك چشمت هم به اين باشد كه مردم هم تو را خوب بدانند، آن عمل، عمل خالص نيست. بعد فرمود : " و النية افضل من العمل الا و ان النية هى العمل " (٣) . نيت عمل از خود عمل افضل است، يعنى روح عمل از اندام عمل مهمتر است. اصلا عمل يعنى نيت. بعد حضرت اين آيه را فرمود : قل كل يعمل على شاكلته (٤) اصلا انسان آن طور عمل مىكند كه نيت دارد، يعنى عمل نمودار كننده نيت است، پس اساس نيت است.
دو حديث ديگر
حديث ديگرى است از حضرت رسول الله صلى الله عليه و آله كه ابو قتاده گفت : از حضرت رسول معناى " ايكم احسن عملا " را سؤال كردم، فرمود : " ايكم احسن عقلا " . اينجا به جنبه معرفت [توجه مىدهد، ] آن كسى كه عقلش بيشتر و كاملتر است.
شخصى از حدود كوفه خدمت امام صادق عليه السلام مىآيد و از مردمى از سواد كوفه تعريف مىكند كه اينها چنين مردم خوبى هستند، شيعيان چنين و چنان هستند. راوى مىگويد : همه تعريفها را كه من كردم، حضرت فرمود : حال عقلشان چقدر است؟ گفتم : من اين جهتش را فكر نكرده بودم.
ميرزاى شيرازى و تاييد افراد
داستانى را من خيلى سابق از يكى از علماى قم شنيدم. در ميان علما و مراجع گذشته در اين صد سال اخير، مرحوم ميرزاى شيرازى (ميرزاى بزرگ، مرحوم حاج ميرزا محمد حسن، همان كه تنباكو را تحريم كرد) از كسانى است كه در علم و در عقل و در تقوا تقريبا در طراز اول است، و مخصوصا در صفا و معنويتشايد در طبقه مراجع كسى به حد او نرسيده يا كمتر رسيده است، و ظاهرش هم هيچ نشان نمىداد، خيلى مرد عجيبى بوده است. در يكى از شهرستانها يك ملايى بوده است، بعضى از دوستان ميرزا گفته بودند ما نامهاى خدمت ايشان نوشتيم و از ايشان تاييد خواستيم كه اين آقا در اين شهرستان هست، مرتب نامه به ايشان نوشتيم كه فلان شخص در اين شهر مردى استخيلى عالم، در اين حد عالم است، مجتهد است و خيلى هم با تقوا، شما ايشان را تاييد كنيد، مثلا اجازه به ايشان بدهيد. مىگويد : ما نامه نوشتيم، ميرزا جواب نداد. بار ديگر نامه مىنويسد، باز تعريف مىكند كه اين مردى است بسيار عالم و با تقوا، هم علمش را تاييد مىكند و هم تقوايش را. مىگويد : باز ميرزا جواب نداد. تا بالاخره آن كسى كه اينهمه او را تاييد مىكرده بلند مىشود مىرود سامره كه چرا ميرزا جواب نداد، آيا به حرف ما اعتماد نكرد؟ رفت و گفت : آقا! چرا ما هر چه براى اين آقا تاييد خواستيم شما تاييد نكرديد، چرا نامههاى ما را جواب نداديد، آيا حرف ما را قبول نداريد كه او مرد عالم و با تقوايى است؟ فرمود : چرا، همه حرفهاى شما را قبول كردم. پس چرا شما تاييد نكرديد؟ فرمود : تو همواره در نامههايت نوشتى كه اين چقدر عالم است و چقدر با تقواست، در يك نامهات ننوشتى كه عقلش در چه حدى است؟ براى ملا علم و تقوا كافى نيست، عقل و فكر و دورانديشى و هوشيارى و ادراك شرايط زمان خودش و شناختن مردم، اينها خودش ركن اساسى است. خيلى هم عالم و با تقوا باشد اما يك آدم ساده دل، نتيجه چيست؟ ابزار دستشيادها مىشود، يعنى ابزارى از اسلام در دست ضد اسلامها، ابزارى از علم و تقوا در دست فاسق و فاجرها، فايدهاش چيست؟ تو هيچ اسمى از آن مساله عمده نبرده بودى. من نمىتوانم كسى را فقط به دليل علم و تقوا تاييد كنم در صورتى كه براى من محرز نيست كه از نظر عقل و تدبير و هوشيارى و درك شرايط زمان و درك و شناخت مردم در چه حدى است. بسيار خوب، آدم عالم و با تقوا براى خودش آدم خوبى است، اما من نمىتوانم مقدرات اسلامى مردم را در دست كسى بدهم كه عقلش براى من محرز نيست.
پيغمبر فرمود : " احسن عقلا " فهمشان، عقلشان [كاملتر باشد. ] در حديثى هست كه پيغمبر اكرم فرمود : " انى ما اخاف على امتى الفقر و لكن اخاف عليهم سوء التدبير " من از فقر بر امتم هراسان و نگران نيستم، يعنى اگر امت من روزى دچار فقر اقتصادى شوند، اين امر خطر ايجاد نمىكند، ولى اگر دچار فقر تدبير و فكر و عقل بشوند، آن است كه امت مرا به خطر خواهد انداخت.
فرمود : يقول ايكم احسن عقلا. بعد فرمود : البته آن كسى كه عقلش بيشتر باشد معرفتش بيشتر است. معرفتش كه بيشتر شد خدا ترسىاش بيشتر است. خدا ترسىاش كه بيشتر شد خلوص نيتش بيشتر است. پس همه اينها به همديگر مربوط است. بعد فرمود : " اتمكم عقلا و اشدكم لله خوفا " احسن عملا يعنى كسى كه عقلش كاملتر باشد، از خدا بيشتر بترسد " و احسنكم فى ما امر الله به و نهى عنه نظرا " در آنچه كه خدا امر كرده و نهى كرده است، بهتر و نيكوتر دقت و فكر مىكند و شناسايى پيدا مىكند " و ان كان اقلكم تطوعا " اگر چه كمتر عمل مىكند. " و هو العزيز " و اوست تنها موجود عزيز. عزيز به دو معناست. يكى به معناى غالب مطلق كه باز همان معناى بيده الملك و هو على كل شىء قدير را تاييد مىكند (٥) .
و صلى الله على محمد و اله الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الا عز الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا دلهاى ما به نور ايمان منور بفرما،
گوش شنوا به همه ما عنايت بفرما.
خدايا هر گونه غلى و غشى و عنادى و كبرى و كينهاى و حسادتى و بالاخره هر نوع عقدهاى اگر در روح ما هستخدايا به لطف و عنايتخودت اين عنادها و عقدهها و كينهها را از دلهاى ما بيرون بفرما، قلبهاى ما را از اين نظر صاف بگردان.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- [چون در حديث " اصوب عملا " آمده است، در اينجا نيز " صواب " درست است نه " ثواب " . ]
٢- بقره/٢٦٤
٣- حديث عجيبى است. احاديث ديگرى داريم به اين مضمون كه " نية المؤمن خير من عمله " نيت انسان از عملش فاضلتر است. عمل انسان مثل خود انسان است. انسان شخصيتى دارد و شخصى. شخصيت انسان به ملكات و معارف انسان است و خلاصه به روح انسان است، و شخص انسان به همين تن انسان است، كه تن آدمى شريف است ولى به جان آدميت. عمل انسان هم همين جور است، روحى دارد و اندامى، شخصيتى دارد و شخصى. روح و شخصيت عمل انسان نيت انسان است، اندام عمل انسان پيكر عمل است، خم شدنها، راستشدنها، رفتنها، سفر كردنها و امثال اينها.
٤- اسراء/٨٤
٥- [اين پاراگراف را استاد شهيد در اواسط بحث و بعد از آيه و هو على كل شىء قدير بيان كردهاند و در آنجا فرمودهاند : و هو العزيز الغفور دنبال آيه بعد است، آنجا معنى مىكنيم " ولى ظاهرا فراموش شده است. ]
*****
تفسير سوره ملك (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
الذى خلق سبع سموات طباقا ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور. ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير. و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح و جعلناها رجوما للشياطين و اعتدنا لهم عذاب السعير. و للذين كفروا بربهم عذاب جهنم و بئس المصير (١) .
آيه سوم از سوره مباركه ملك است. در آيه اول اعلام توحيد افعالى بود، يعنى اعلام اينكه با همه قدرتهايى كه در اين عالم وجود دارد و پراكنده است و آنهمه نيروهايى كه به شكلهاى مختلف در اين عالم هست، آيا همه قدرتها، اقتدارها، سلطهها در يك نقطه متمركز استيا متمركز نيست؟ كه اگر در يك نقطه متمركز باشد، آن نقطه همان دست قدرت الهى است. فرمود : تبارك الذى بيده الملك تمام اقتدارها و سلطهها در نهايت امر در دست او متمركز است. به تعبير ديگر كه در نهج البلاغه آمده است، زمام همه امور به دست اوست، مهار همه امور در دست اوست، و خيال نكنيد كه يك وقتى چنين امكانى وجود داشته باشد كه زمام-العياذ بالله-از دستخدا بيرون برود، اين امر امكان پذير نيست و جزء محالات عالم است.
در آيه بعد فلسفه موت و حيات را بيان كرد، اين مرگ و زندگى چه فلسفهاى دارد؟ اين آمدن و رفتن ما انسانها براى چيست؟ فرمود : براى حسن عمل، يعنى آنچه كه در اين بوته آزمايش هدف اولى و مقصد اولى است، اين است كه انسانها برسند به حسن عمل. نفرمود : به عمل، نفرمود به كثرت عمل، فرمود : به مرحله " احسن عملا " ، كه اينها را توضيح داديم و تشريح كرديم.
اين آيه كه آيه سوم است، توصيف ديگرى است از خدا. در آيه دوم فرمود : خداست كه نظام مرگ و زندگى را آفريده است، به آن غرض و براى آن مقصد، بعد اشارهاى به اشياء ديگر، تقريبا مىشود گفت به كل عالم خلقت و طبيعت مىكند، مىفرمايد : الذى خلق سبع سموات طباقا آن خدايى كه ملك و اقتدارها در يد قدرت اوست و زمام امور در دست اوست، همان است كه هفت آسمان، هفتسماء آفريده است، هفتسمائى كه طباق هستند، يعنى بعضى بر بعض ديگر [احاطه دارند، ] متطابق و طبقه به طبقهاند، طبقات هفتگانه آسمانها را آفريد. بعد، از خصوص خلقت طبقات هفتگانه آسمانها صرف نظر مىكند، به طور كلى مساله خلقت را اعم از آسمان و زمين و ما بين زمين و آسمان، [مطرح مىكند، ] مىفرمايد : ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور. ثم ارجع البصر كرتين ينقلب اليك البصر خاسئا و هو حسير كه نكته اصلى در اين آيات اين قسمت است.
نظام خلقت
يكى از مسائل مهم و بلكه از مهمترين مسائل براى فكر بشر همين مساله خلقت و نظام خلقت است. انسان وقتى كه به اين دنيا چشم مىگشايد، تدريجا كه داراى درجهاى از تفكر مىشود قهرا اين سؤال براى هر انسان متفكرى پيدا مىشود-مگر اينكه انسانى در افق حيوانات باشد كه اين فكر برايش پيدا نشود-كه به قول حافظ : اين " سقف ساده بسيار نقش " چيست؟ اين زمين ما چيست؟ چرا شب مىآيد، روز مىآيد، بهار مىآيد، تابستان مىآيد، پاييز مىآيد، زمستان مىآيد، باز همان جريان تكرار مىشود؟ در زمستان گياهان مىميرند، در بهار زنده مىشوند، تا تابستان به حد كمالشان مىرسند، پاييز فصل پژمردگى و افسردگى مىرسد، در زمستان مىميرند. سال آينده دو مرتبه همين نظام تكرار مىشود. اين حركاتى كه در بالاى سر ما در اين ستارگان هست چيست؟ اين ستارگان چه هستند؟ اين چراغهاى آويخته شده بالاى سر ما (تعبير " مصباح " تعبير خود قرآن است) چيست؟ بعد انسان به كارهاى اين اشياء دقت مىكند، حساب مىكند : ماه مثلا براى چيست؟ آيا چه اثرى روى اشياء دارد؟ اثرى دارد يا اثرى ندارد؟ آيا اگر يكى از اينها را از اين نظام بر دارند باقى ديگر سر جاى خودشان مىتوانند كار بكنند، يا يك نظام بهم وابسته بهم پيوستهاى هست كه هر چيزى در جاى خودش وجودش لازم و ضرورى است؟ و آيا اين كه وجود دارد هدفى را تعقيب مىكند؟ مقصدى در اينها هست؟ خود اينها مقصدى دارند يا مقصدى ندارند؟ اينها قهرا سؤالاتى است كه براى هر كسى پيدا مىشود. به قول نظامى :
مگر مىكرد درويشى نگاهى به اين درياى پر در الهى كواكب ديد چون شمع شب افروز كه شب از روى ايشان گشته چون روز بگفتى اختران استادهاندى زبان با خاكيان بگشادهاندى كه هان اى خاكيان هشيار باشيد در اين درگه شبى بيدار باشيد خلاصه اينكه اينها براى چه حركت مىكنند؟
چه مىخواهند از اين محمل كشيدن چه مىجويند از اين منزل بريدن در اين محرابگه معبودشان كيست؟ از اين آمد شدن مقصودشان چيست؟
آيا اينها يك حركات بيهوده و لغوى است؟ يا نه، راز و معنىاى دارد و آن راز و معنى را بايد كشف كرد. اصلا حرف قرآن و حرف انبياء اين است كه شما نه فقط تعبدا قبول كنيد، بلكه بايد به اين راز برسيد. اگر صرفا حركت كردن باشد، بروند و برگردند، هيچ مقصدى نداشته باشند، يعنى يك كار باطل و پوچ. ولى يك وقت هست كه همه اينها مثل اجزاء يك كارخانهاند. شما اگر وارد كارخانه عظيمى شويد، هزاران دستگاه جزء مىبينيد. در آنجا چرخها، تسمهها، انواع لولهها و انواع موتورها مىبينيد. مسلم اگر انسان يك دستگاه را به تنهايى نگاه كند، مىبيند مثلا تسمهاى دور چرخهايى دارد مىچرخد، دائم مىرود به نقطه اول و بر مىگردد. انسان اين را به تنهايى ببيند مىگويد چه كار بيهودهاى! چرا بر مىگردد سر جاى اول؟ ! ولى وقتى كه اين را در مجموعش حساب كند كه همه اينها جزء يك دستگاه هستند و يك هدف كلى را-هدفى كه به همه اينها مربوط مىشود و به هيچ كدام هم به تنهايى مربوط نيست-تعقيب مىكنند، آنوقت قهرا معنى خاصى پيدا مىكند. كسانى كه شب براى شب خيزى و عبادت بلند مىشوند، وقتى مىآيند بيرون براى مثلا تجديد وضو و مىرسند زير آسمان، سنت است كه اين آيات سوره آل عمران را بخوانند :
ان فى خلق السموات و الارض و اختلاف الليل و النهار لايات لاولى الالباب. الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانك فقنا عذاب النار (٢) .
در خلقت اين آسمانها و زمين و در اين آمد و شد شب و روز نشانههاست، اما براى صاحبان مغز، فكر، عقل (اينجا قرآن مطالبه عقل و فكر مىكند، مىگويد كه اين نشانهها را درك كنيد، ظاهر بين نباشيد، اينها را به عنوان نشانههايى براى حقيقت درك كنيد، يعنى اينها نشانههايى است از حقيقتى و از حقى) ، اولوا الالبابى كه نه تنها صاحبان خرد و فكر هستند، صاحبان دل هم هستند، صاحب خردان و صاحبدلان. ببينيد قرآن چگونه ضميمه مىكند صاحبدل بودن را با صاحب فكر بودن، يعنى ايندو [بايد] با يكديگر توام بشود. " اولوا الالباب " صاحب عقل بودن و صاحب فكر بودن را ذكر مىكند و الذين يذكرون الله قياما و قعودا صاحبدل بودن را : آنان كه چه در حالى كه ايستادهاند و چه در حال نشسته [خدا را ياد مىكنند. ] اين ايستاده و نشسته تقريبا دو حال مختلف را بيان مىكند، نه فقط مقصود همان ايستادن و نشستن ظاهرى باشد، آن هم بخواهد باشد بالاخره انسان يا ايستاده استيا نشسته استيا خوابيده، هر سه حال را بيان مىكند : در حالى كه ايستادهاند، در حالى كه نشستهاند، در حالى كه خوابيدهاند، يعنى ياد خدا از آنها جدا نمىشود، مثل عاشقى كه به هر چيزى و به هر كارى كه سرگرم باشد در آن عمق دلش هميشه آن معشوق را مىبيند، يعنى هيچ چيزى نمىتواند او را از معشوقش غافل كند. و يتفكرون فى خلق السموات و الارض در خلقت آسمانها و زمين فكر مىكنند و نتيجهاى كه مىگيرند اين است : ربنا ما خلقت هذا باطلا پروردگارا ما مىدانيم و ايمان داريم كه تو اينها را بيهوده نيافريدى، اين حركات بيهوده نيست، اين آمد و شدها بيهوده نيست. اينها بر اساس حقى و حقيقتى و براى منظورهاى حكيمانهاى است.
اين است كه در اينجا قرآن تعبيرش اين است، مىگويد : فكر كنيد، دقت كنيد، هر چه بيشتر فكر كنيد و دقت كنيد تا به يك راز پى ببريد.
اينجا يك تعبير عجيبى است : مىبينيد در مخلوقات رحمان تفاوت ميان اشياء وجود ندارد. " تفاوت وجود ندارد " يعنى چه؟ آيا تفاوت وجود ندارد يعنى اختلاف و چند گونگى وجود ندارد؟ اين را كه خود قرآن جاى ديگر تاييد مىكند و بلكه خودش چند گونگى را يكى از آيات توحيد ذكر مىكند : و من اياته. . . و اختلاف السنتكم و الوانكم (٣) اختلاف زبانهاى شما جزء آيات و نشانههاى الهى است. اختلاف رنگها و نژادها خودش يكى از آيات الهى است. نفس اختلاف و چند گونگى را نه تنها قرآن يك امر زائد و بيهودهاى نمىداند، جزء دلائل حكمت مىشمارد. پس تفاوت در اينجا به چه معناست؟ اين، تفاوتى است كه با آن اختلاف منافات ندارد. حال قبل از آنكه اين [موضوع] را توضيح دهم، مطلبى را عرض كنم و آن مطلب اين است :
افسانهاى درباره اختلاف زبانها
حدود سه ماه پيش مجله نگين-كه هر چه هستيك مجله علمى است و شايد تازهترين مقالات و افكار جديد امروزى در اين مجله مطرح مىشود و من اين مجله را مرتب مىگيرم و مىخوانم-مقالهاى چاپ كرده بود از فردى كه سخنرانيهاى مذهبى هم به ندرت كرده است و در نوشتههايش هم گاهى تمايلات مذهبى نشان مىدهد، ولى اين آدمهايى كه يك علاقهاى به دين و مذهب دارند اما در عمل پايبند نيستند، بالاخره در يك جاهايى لغزشهايى پيدا مىكنند. يك مقاله خيلى مفصلى در دو شماره نوشته بود، عنوانش " براى حمايت از زبان اسپرانتو " بود. " زبان اسپرانتو " زبان مخصوصى است كه سالهاست اختراع شده به عنوان اينكه زبان بين الملل باشد و در واقع اختلاف زبانها از بين برود. مىگويند زبان سادهاى است و خيلى زود مىشود آن را ياد گرفت. مساله اختلاف زبانها را در اين مجله طرح كرده بود. از اينجا شروع كرده بود كه در كتاب مقدس تورات چنين آمده است كه اين اختلاف زبانها يك عقوبت الهى است.
يك افسانه عجيبى در تورات هست. (اين نكته خيلى آموزنده است. ) اتفاقا عجيب اين است كه در بعضى از كتابهاى ما اين مطالب آمده است، در صورتى كه قصه از تاريخ تورات است. يهوديها يك چيزى را به نام " تبلبل السنه " در دنيا رايج كردند و آن اين است كه گفتند : انسان اولى كه روى زمين بود يك زبان بيشتر نداشت. برجى بود به نام برج بابل، مردم در پاى برج بابل نشسته بودند و مىخواستند فلان تصميم را بگيرند و چنين و چنان بكنند، اين برج كه چنين بزرگ و عظيم بود (مىدانيد در افسانهها وقتى بخواهند چيزى را بزرگ كنند خيلى بزرگ مىكنند) ناگهان زلزلهاى شد و خراب شد. مردم آنچنان دهشت زده و وحشت زده شدند كه به بل بل افتادند، يعنى زبانهايشان را فراموش كردند. هر يك به گونهاى بل بل كردند. از اينجا اختلاف زبانها پيدا شد. پس تعدد و اختلاف زبان نتيجه يك عذاب الهى بوده است، در اثر يك عصيان كه بشر كرد اختلاف [زبان پيدا شد] و الا مردم اول در بهشت وحدت زبان بودند، بعد در اثر يك عصيانى كه مرتكب شدند دچار عذاب اختلاف زبان شدند كه هنوز دارند رنج اين اختلاف زبان را مىكشند. الان شايد بيشترين نيروهاى فكرى افراد بشر صرف ياد گرفتن زبانها مىشود. ما زبان اصلىمان يك چيز است، قوم ديگر چيز ديگر و. . . ما مىخواهيم از كتابهايى كه به زبان خارجى نوشته مىشود آگاه باشيم، آنها مىخواهند از كتابهايى كه به زبان ماست آگاه شوند، ناچار بايد زبان ياد بگيريم و يك مصيبتى است در دنيا و نتيجه عصيان. اين را از آنجا نقل كرده بود. بعد نوشته بود كه قرآن هم همين مطلب را تاييد كرده است، براى اينكه اولا در بسيارى از آيات خود تورات را تاييد كرده و كتاب آسمانى دانسته است، و ثانيا آياتى از قرآن بر اين مطلب دلالت دارد، و هر چه آيه در قرآن لفظ " لسان " مثلا در آن بوده، همين طور آورده و ترجمه كرده بود به عنوان تاييدى از قرآن براى اين موضوع. من خواندم، ديدم به قدرى مقاله بدى است كه حد ندارد.
اتفاقا جايى كه بايد نتيجه خلاف گرفت همين جاست. يكى از ادله اينكه قرآن اصالت دارد اين است كه برداشتهايش در مسائل با تورات مختلف است. يكى از موارد همين است. تورات امروز كه يك تورات مجعول و محرف است و قرآن مىگويد : اين كتابى است محرف، اين تورات مجعول مىگويد اختلاف زبانها در نتيجه يك عصيان پيدا شد، قرآن مىگويد اختلاف زبانها مثل اختلاف رنگها يك امر ضرورى لا بد منه است و از آيات حكمت الهى است. از زمين تا آسمان فرق مىكند. او مىگويد يك مصيبتى است كه نبايد باشد، در اثر يك عصيان، خدا بشر را به اين عقوبت (عقوبت اختلاف زبان) گرفتار كرد، قرآن مىگويد اين يك امرى است كه مقتضاى حكمت الهى است كه بايد باشد و هست و هيچ به كار بشر مربوط نيست. همين طور كه اختلاف رنگها را بشر ايجاد نكرده است، اختلاف زبانها هم يك امر ضرورى و طبيعى است كه بايد باشد و نشانهاى است از حكمت الهى، تنوعى است كه نشانهاى است از حكمت الهى. اين كجا و آن كجا!
خوشبختانه يكى از دوستان يك مقاله خيلى كوبنده حسابى و خوبى در رد اين مقاله نوشت و آن هم در شماره اول ارديبهشت چاپ شد. البته من خودم بر آن مقاله نظارت داشتم. بعد از چاپ مقاله به او گفتم : اينجا كه او مىگويد تورات اينچنين گفته، قرآن هم همين حرف را مىزند، جاى يك مثلى هم بود كه برايش بياورى. اين سخن شبيه آن مثل معروف است. منبريها و روضه خوانها هميشه يك تقيدى دارند به اينكه به اصطلاح گريز بزنند، يعنى هر بحثى كه مىكنند، وقتى مىخواهند آخرش روضه بخوانند بايد به فكر گريز باشند و يك مناسبتى پيدا كنند. گفتند يك روضه خوانى داشت در ابتداى منبرش داستان حضرت ابراهيم و حضرت اسماعيل و رفتن حضرت اسماعيل به قربانگاه را بيان مىكرد. داستان را خيلى مفصل و با آب و تاب بيان كرد كه حضرت ابراهيم در عالم رؤيا ديد كه امر شد به اينكه بايد فرزندت را قربانى كنى، دفعه اول، دفعه دوم، دفعه سوم، فهميد اين خواب رحمانى است. به اسماعيل عرضه كرد و اسماعيل قبول كرد. دور از چشم هاجر اسماعيل را برداشت برد به قربانگاه منى و دست و پايش را بست (و خيلى با آب و تاب نقل كرد) . در اين بين شيطان رفت و به هاجر خبر داد كه چه نشستهاى؟ ! ابراهيم دارد سر فرزندت را مىبرد. هاجر هراسان از آنجا بيرون آمد. در اين ميان امر خدا به ابراهيم رسيد كه غرض ما امتحان بود، ما نمىخواستيم تو فرزندت را بكشى. هدف ما اين بود كه تو و فرزندت تا كجا تسليم امر ما هستيد، آيا اگر ما همين طور امر كنيم كه بدانى تعبدا فرزندت را بايد در راه ما قربانى كنى، مىكنى؟ و الا هدف ما اين نبود. هاجر سراسيمه داشت به طرف قربانگاه مىآمد كه ناگهان ديد اسماعيل سالم دارد بر مىگردد.
به اينجا كه رسيد خواست گريز بزند، گفت : چقدر شبيه است برگشتن اسماعيل به نزد مادر، به برنگشتن على اكبر به نزد حضرت ليلا! (خنده حضار و استاد) . واقعا چقدر شبيه است اين داستان تورات كه مىگويد : اين اختلاف زبانها در اثر يك عصيان و گناه است، امرى است كه نبايد باشد، و آن كه قرآن مىگويد اين يك امر ضرورى است و از آثار حكمت الهى است و بايد باشد، چقدر ايندو با همديگر شبيه هستند! درستشباهت وجود با عدم است، و مثل اين است كه بگوييم چقدر اين شب تاريك با يك روز روشن شبيه است!
در خلقت اختلاف هست تفاوت نيست
غرضم اين جهت است كه قرآن بسيارى از اختلافات خلقت را يك امر ضرورى مىداند ولى در عين حال مىفرمايد كه در خلقت اختلاف هست، تفاوت نيست. اين، اصطلاح خود قرآن است، اختلاف را نفى مىكند، تفاوت را اثبات مىكند. معنايش چيست؟ اختلاف در واقع اختلاف نقش است، يعنى در عالم خلقت، در اين دستگاه كلى خلقت به هر موجودى يك نقش مخصوص به خود واگذار شده است. نقش خورشيد غير از نقش ماه است. كارى كه خورشيد بايد انجام بدهد غير از كارى است كه ماه بايد انجام بدهد، و كارى كه هر دوى اينها بايد انجام بدهند غير از كارى است كه زمين بايد انجام بدهد. كارى كه هوا بايد انجام بدهد غير از كارى است كه آب يا خاك بايد انجام بدهد. اين، معنى اختلاف است. اختلاف يعنى اختلاف نقش.
تفاوت، يك چيزى است نظير تبعيض، كه ما در عدل الهى اين بحث را تحت عنوان " تفاوت نه تبعيض " طرح كردهايم. تبعيض يعنى چه؟ يك وقت هستيك شىء در نقش خودش مورد توجه قرار مىگيرد و ديگرى در نقش خودش مورد توجه قرار نمىگيرد. در يك كارخانه، يك پيچ كوچك نقشى دارد و يك چرخ بزرگ نقشى دارد. ولى از نظر آن كه اين كارخانه را اداره مىكند تفاوتى ميان آن چرخ بزرگ و آن پيچ كوچك نيست، يعنى آن پيچ كوچك در جاى خودش بايد مورد رسيدگى كامل قرار بگيرد، آن چرخ بزرگ هم بايد در جاى خودش مورد توجه قرار بگيرد. اين طور نيست كه بگوييم : اين آقا اينجا را خوب رسيدگى مىكند و جاهاى ديگر كوچكترين رسيدگى نمىشود، يعنى از نظر مدبريت و تدبير، وحدت است. اين را در اصطلاح روايات " اتصال تدبير " مىگويند.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- ملك/٣-٦.
٢- آل عمران/١٩٠ و ١٩١.
٣- روم/٢٢.
*****
اتصال تدبير
اتصال تدبير يعنى چه؟ يعنى يك تدبير واحد بدون تبعيض بر همه اين اجزاء مختلف حكمفرماست. مثلا يك وقت ما مىگوييم در يك مملكت اختلاف به اين معنا نبايد باشد كه اختلاف در نقش نبايد وجود داشته باشد، يعنى همه يك كار داشته باشند. در اين صورت اين مملكت اداره نمىشود. اصلا زندگى بشر و جامعه بشرى قائم به اختلاف نقش است. نمىشود گفت همه بايد معلم باشند، همه بايد كشاورز باشند، همه بايد كارمند ادارى باشند، همه بايد سرباز باشند، همه بايد افسر باشند، همه بايد ژنرال باشند. چنين چيزى امكان ندارد. پس بايد اختلاف در نقش باشد. اين يك مساله است، ولى مساله تفاوت مساله ديگر است و آن اين است كه به يك گروه برسند، به گروه ديگر نرسند. به يك گروه مثلا به دليل اينكه سرباز هستند نهايت درجه رسيدگى بشود، به يك گروه ديگر به دليل اينكه كارگر هستند رسيدگى نشود، يا عكس قضيه. به اين مىگويند : تفاوت. با همه اختلاف و تنوعى كه در ميان اشياء هست، تفاوت به معنى تبعيض در تدبير ميان اشياء نيست.
اختلاف در نقش گاهى براى يك هدف است. گاهى دو نقش متناقض يك هدف را تامين مىكند. ما هميشه مثال مىزنيم به قيچى. اگر انسان تيغههاى قيچى را نگاه كند، اينها هميشه بر ضد همديگر حركت مىكنند، يعنى اگر يك تيغه به طرف پايين مىآيد، آن يكى به طرف بالا مىآيد و بر عكس. اينها با هم هماهنگى ندارند، ولى همين ناهماهنگى خودش يك هماهنگى است، يعنى اگر هر دو با هم بالا بيايند يا هر دو با هم پايين بيايند، چيزى را قطع نمىكنند و كارى را انجام نمىدهند. يا دو كفه ترازو هميشه دو نقش مخالف را بازى مىكنند، يعنى اگر اين يكى به طرف بالا مىآيد ديگرى به طرف پايين مىرود و بالعكس. اين، دو نقش مخالف است ولى اين دو نقش مخالف براى هدف واحد است. در همين نقش مخالف يك هدف واحد وجود دارد.
قرآن اصرار عظيم و زياد دارد به مطالعه هر چه بيشتر خلقت، و به مطالعه كشف نظامات خلقت و پىبردن به راز اصلى خلقت و حتى كشف كردن وابستگى عظيم اشياء به يكديگر. در فلسفه امروز اصلى هست كه اين نظر را تاييد مىكند. روى اين اصل خيلى تكيه مىكنند و خوشبختانه تقريبا مىشود گفت كه قابل انكار نيست. گاهى آن را " اصل وابستگى اشياء " مىنامند (كمونيستها از آن به " اصل تاثير متقابل " تعبير مىكنند ولى ماهيتش همان اصل وابستگى اشياء است) . اصل وابستگى اشياء معنايش اين است كه بر خلاف آنچه كه ما خيال مىكنيم، مثلا اين ناخن من كه در اينجا قرار دارد و ستارهاى كه در دورترين كهكشانها قرار گرفته است با يكديگر وابستگى دارند، يعنى وجود هر يك از اينها بدون ديگرى محال است، در صورتى كه انسان خيال مىكند كه اشياء به يكديگر وابستگى ندارند. گاهى ما مثلا مىگوييم همين مورچه اگر نمىبود چه مىشد؟ نمىدانيم كه همين مورچهاى كه در اينجا وجود دارد يك ركن از اركان عالم است. اين تصورش خيلى مشكل است ولى حقيقت است، يعنى اگر به فرض محال (چون حذف كردنش محال است، ما مورچه را هم بكشيم بالاخره معدومش نكردهايم، شكلش را تغيير دادهايم) ما مجموع اتمهايى كه مورچه را تشكيل داده از بين مىبرديم و قدرت مىداشتيم كه آن را معدوم مطلق كنيم، تمام نظام عالم بهم مىخورد. اين مقدار وابستگى ميان اشياء هست، و هر موجودى در كار خودش است. اگر نقش هر چيزى را در مجموع دستگاه خلقت بدانيم، آنوقت نقش كل دستگاه خلقت را هم مىدانيم.
اين است كه قرآن مىفرمايد : ما ترى فى خلق الرحمن من تفاوت فارجع البصر هل ترى من فطور در خلقت رحمان تفاوت (به همان معنى كه عرض كردم نه اختلاف، به معنى تبعيض، به معنى اينكه يك چيزى مورد توجه و عنايت و تدبير باشد و چيز ديگر نباشد) هرگز نمىبينى.
سستى در كار عالم نيست
قرآن مىگويد : باز هم نگاه كن (بار ديگر چشمت را تيز كن) ببين آيا يك سستى و فطور و شكافى در كار عالم مىبينى؟ (همان بهم پيوستگى) هر چه كه مىبينى، خرابى در كار عالم نيست. هر خرابى مقدمه يك آبادى يعنى براى يك آبادى ديگر است. هيچ چيزى كه صرفا خرابى باشد در عالم وجود ندارد. بعد قرآن مىگويد : باز هم فكر كن، دو مرتبه روى آن فكر كن : ثم ارجع البصر كرتين و بار دوم باز چشمت را تيز كن و دقت كن و فكر كن. گويى اين طور مىخواهد بگويد : با چشم انتقاد نگاه كن، ببين مىتوانى در جايى عيبى، نقصى، خللى پيدا كنى؟ مىفرمايد : بار ديگر و بار ديگر (كرتين يعنى مكرر در مكرر) نگاه كن. (اين نگاه فقط نگاه با چشم نيست، با فكر، با عقل، با علم، با چشم مسلح، با هر چه مىخواهى) هر چه كه دلت مىخواهد، مكرر در مكرر در نظام عالم دقت كن، ببين خللى و عيبى مىتوانى پيدا كنى؟ بعد مىگويد : من مىدانم چه مىشود، آخر اين چشم و ديدهات بر مىگردد به سوى تو كستخورده، يعنى بدون اينكه هيچ چيزى بتواند پيدا كند : " حسير " .
قيافه يك آدمى كه هم شكستخورده باشد و هم خسته شده باشد چه قيافهاى است؟ گاهى انسان يك كارى مىكند خيلى خسته مىشود ولى بالاخره موفق شده است. او اگر چه آثار خستگى در بدنش هست ولى آثار موفقيت از چشمهايش و از چهرهاش پيداست. گاهى انسان در يك كارى خسته نشده ولى شكستخورده است، تنش خسته نيست ولى آثار شكست از چهرهاش و از روحش پيداست. حال، انسان در يك كارى، هم خودش را خسته كرده باشد و هم بعد از خستگى شكستخورده برگردد، ببينيد ديگر چه قيافهاى پيدا مىكند؟ ! مىگويد : چشم و ديده را و دقت و فكر را، هر چه دلت مىخواهد، مكرر در مكرر براى پيدا كردن عيبى در كار عالم، در نظام كل عالم به كار بينداز. اما به تو مىگويم آخر كار وقتى بر مىگردد، هم كستخورده و هم خسته است، خسته و شكستخورده بر مىگردد.
هفتسماء
بعد مىفرمايد : و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح . در آيه قبل سخن از هفت آسمان يا به تعبير ديگر طبقات هفتگانه آسمان بود. در اين آيه تعبيرش اين است كه ما نزديكترين آن آسمانها را با مصباحها و چراغها مزين گردانيدهايم، كه مقصود از چراغها بدون شك ستارههاست. و جعلناها رجوما للشياطين . راجع به مساله آسمانها، در قرآن به طور مسلم معنى و مفهومى به نام هفت آسمان، البته هفتسماء، وجود دارد. مكرر گفتهايم : سماء با آسمان متفاوت است، چون كلمه " آسمان " كه فارسى استيعنى مانند آس (سنگ آسيا) ، يعنى آن چيزى كه مانند سنگ آسيا مىچرخد، يعنى مفهوم چرخيدن آنچه را كه آسمان مىناميم بايد قبول كرده باشيم، كه همان " فلك " قدما مىشود. ولى سمائى كه قرآن مىگويد، يعنى آن كه در بالا قرار گرفته است، ديگر ندارد كه آن كه در بالا قرار گرفته، دور زمين مىچرخد يا نمىچرخد. ولى ما چون فعلا لغتى نداريم كلمه " آسمان " را به كار مىبريم بدون اينكه مفهوم چرخيدن را-چون در لغت عربىاش نيست-منظور كرده باشيم. قرآن به طور مسلم از حقيقتى به نام " هفتسماء " نام برده است و اين هفتسماء را به شكل هفت طبقه نام برده است، يعنى يكى بعد از ديگرى. اين جاى شك و شبهه نيست. و باز اين مساله كه ما نزديكترين آنها را با ستارگان مزين كردهايم، يعنى نزديكترين آسمانها به ما (نه آن دومى، نه آن سومى، نه آن هفتمى) مزين است به اين قنديلها و چراغها، به اين ستارهها، اين مقدار مطلبى است كه از قرآن كاملا و در نهايت روشنى ثابت مىشود.
ما مطلبى را كه از قرآن استنباط كنيم هيچ اصرارى نداريم كه حتما آن را با علم روز منطبق كنيم، چون علم بشر متغير است، در هر دوره و زمانى يك نظريهاى دارد كه در زمان ديگر نيست، گو اينكه براى خود بشر هر چه كه در زمان خودش هست امرى است مسلم. آنچنان كه امروز براى ما يك سلسله مسائل از نظر علمى مسلم است، در دويستسال پيش و پانصد سال پيش و هزار سال پيش همان نظريه هيئت بطلميوسى براى آنها صد درجه مسلمتر و يقينىتر و قطعىتر بود. ما اصرار نداريم كه آنچه را كه در قرآن آمده استحتما تطبيق بكنيم با آنچه كه علوم قديم گفتهاند يا علم جديد مىگويد. اى بسا مسائلى باشد كه فعلا در اين زمان براى ما يك مشكل و لا ينحل باشد، بعد در دورههاى ديگر كه علوم بشر پيشرفت بيشتر مىكند مساله حل شود.
ولى آنچه كه ما مىدانيم اين است كه اين مطلبى كه در قرآن آمده است اگر نخواهيم هيچ گونه توجيه و تاويلى در آن بكنيم، با هيئت قديم متضاد است و با هيئت جديد متضاد نيست ولى منطبق نيست. ايندو با هم فرق مىكنند. با هيئت قديم متضاد است، يعنى اين ضد آن است، از چند جهت. اول، آنها نه فلك مىگفتند و قرآن مىگويد : هفت تا. ثانيا آنها شديدا معتقد بودند كه اين سيارات هفتگانه-كه از ماه شروع كرده بودند، بعد عطارد، بعد خورشيد، بعد مريخ، مشترى، زحل-هر كدام در يكى از آسمانها قرار دارد و در آسمان هشتم همه ستارگان ديگر قرار دارد. آسمان نهم هم اطلس استيعنى هيچ ستارهاى در آن نيست. قهرا اين سؤال را در قديم براى معتقدين به قرآن و معتقدين به هيئت قديم به وجود مىآورد كه ما اين را با قرآن چگونه تطبيق كنيم. قرآن مىگويد ما نزديكترين آسمانها را به ستارهها مزين كردهايم، و هيئت مىگويد در نزديكترين آسمانها فقط ماه وجود دارد، در دومى ستاره عطارد وجود دارد، در هشتمين آسمانهاست كه ساير ستارگان وجود دارد. ناچار بودند به گونهاى توجيه و تاويل كنند، بگويند از باب اينكه آسمان دنيا از همه نزديكتر است، گو اينكه اين چراغها در بالاتر از آسمان دنياست ولى چون ما از اينجا مىبينيم مجازا چنين چيزى مىگوييم. ولى اين، توجيه و تاويل است.
اگر ما باشيم و ظاهر آيه قرآن، مطلبى به دست مىآيد كه اگر مىگويند با هيئت جديد منطبق نيست، به اين معنى است كه هيئت جديد ساكت است، چطور؟ هيئت جديد مدعى است كه اين ستارگانى كه بشر كشف كرده است، بعضى از ستارگانى است كه در عالم وجود دارد، هنوز تا همه ستارگان كشف بشود راه بشر خيلى زياد است. ما هنوز مقدار كمى از ستارگان را كشف كردهايم. تا آنجا كه ما كشف كردهايم فقط ستاره ديدهايم و غير از ستاره خورشيد يا خورشيدهاى منظومههاى شمسى كهكشانها چيزى نديدهايم. بعد از آن چيست، چقدر ستاره و كهكشان است، نمىدانيم. آيا اين ستارهها و اين كهكشانها، آن مقدارى كه تاكنون كشف شده-كه زياد هم كشف شده است- [چه نسبتى با آن مقدارى كه كشف نشده است دارد؟ ] ستارههايى كشف شده است كه مىگويند ميليونها سال نورى طول مىكشد كه نور خودش را [به زمين] برساند. نورى كه در هر ثانيه سيصد هزار كيلومتر يعنى پنجاه هزار فرسخ حركت مىكند، ستارههايى هست كه اينقدر از ما دور است كه اگر بخواهد نورش به ما برسد چندين ميليون سال نورى طول مىكشد. در عين حال شايد آنهايى كه وجود دارد و كشف نشده است چندين برابر اينها باشد. حال آيا بعدش به جايى منتهى مىشود يا نمىشود، علم جديد نمىگويد منتهى نمىشود، مىگويد : نمىدانم.
ظاهر آيه قرآن اين است كه همه اين ستارگان در زير نزديكترين آسمانها قرار گرفته است. پس آسمانهايى كه قرآن معتقد است، غير از آن چيزى است كه هيئت بطلميوس مىگفت در آسمان اولش ماه است، در آسمان دومش عطارد و. . . آسمانهايى كه قرآن مىگويد فوق همه اين ستارگانى است كه بشر كشف كرده است. آيا روزى بشر با علم خودش به نزديكترين آن آسمانها مىرسد يا نمىرسد، نمىدانيم، خدا عالم است. شايد هرگز چنين روزى نرسد.
ملائكه نفوس و قواى شاعر آسمانها
از قرآن همچنين استنباط مىشود كه آن عالم آسمانها با اين عالم فرق دارد، يعنى موجوداتى كه در طبيعت هستند مثل زمين ما، ماه و خورشيد جماداتند يعنى روح ندارند، حس و شعور ندارند، ولى آن آسمانها آيا به شكل يك موجودات زنده هستند، يعنى اندام آن آسمانها حكم بدن يك موجود زنده را دارد، به تعبير فلاسفه نفوسى به آنجا تعلق دارد، قوايى به آنجا تعلق دارد يا خير؟ ظاهر قرآن اين است كه آن آسمانها با زمين ما، با ماه و خورشيد كه اينها فقط ماده بىجان هستند متفاوت است، يعنى نفوسى به آنجا تعلق دارد، قواى شاعرى تعلق دارد، همان چيزهايى كه قرآن از آنها تعبير به " ملائكه " مىكند، كه اگر روح بشر (چون جسم بشر چنين قدرتى را ندارد) بتواند با آن آسمانها اتصال پيدا كند (البته براى روح بشر در يك " آن " اتصال به همان آسمانهايى كه شايد ميلياردها سال نورى فاصله هم براى آنها كم باشد امكان دارد، چون روح بشر مجرد است) يعنى بتواند در واقع با روح و قواى آن آسمانها اتصال و ارتباط پيدا كند، با يك دنياى ديگرى از غيب و ملكوت ارتباط پيدا مىكند. جن و شياطين در قرآن يك موجودات نامرئى هستند و با سرعتى ما فوق سرعت نور-كه اسمش را سرعت نمىشود گذاشت-مىتوانند از نقطهاى از عالم به نقطهاى ديگر بروند. از قرآن استفاده مىشود كه شياطين مىخواهند به آن عالم آسمانها نزديك شوند و از اخبار آنجا آگاه شوند، ولى خداى متعال به وسيله شهابها-كه ما نمىدانيم چيست-مانعى قرار داده است كه حتى اين موجودات هم قادر نيستند خودشان را به آنجا نزديك كنند. فقط روح بشر و ارواح انبياء هستند كه مىتوانند به عالم آن آسمانهايى كه قرآن مىگويد عالم ملائكه است نزديك شوند، ولى حتى جن و شياطين هم نمىتوانند به آن عالم نزديك شوند.
اين معنايى بود كه عرض كردم آنچه كه قرآن مىگويد، ضد هيئت قديم است و با هيئت جديد منطبق نيست، نه به معناى اينكه مخالف است، بلكه آنچه كه قرآن مىگويد چيزى است كه علم بشر هنوز در اطراف آن نمىتواند يك كلمه حرف بزند، نمىتواند نفى كند و نمىتواند اثبات كند. وقتى قرآن يك مطلبى را گفته است، گفته قرآن براى ما احتياج به هيچ سند ديگر ندارد، بزرگترين سند است. قرآن گفته است هفت آسمان در ما فوق همه ستارگان وجود دارد، ما هم قبول كرديم.
تفسير معنوى
البته اينجا مساله ديگرى هم هست و آن اين است كه بعضى فرضيهاى دارند كه اساسا هفت آسمانى كه در قرآن هست جنبه جسمانى ندارد، معنوى و باطنى محض است. ما اين را انكار نمىكنيم، شايد از بعضى آيات و از روايات اين آيات بتوان اين مطلب را فهميد كه به حذاء هفت آسمان جسمانى، ما مراتب معنوى داريم، و شايد در خيلى از موارد وقتى مىگويند آسمانهاى هفتگانه، نظر به همين آسمانهاى ما فوق ستارهها نيست، نظر به عوالم باطن انسان است. ولى به نظر ما اگر چه اين مطلب در جاى خود درست است، نمىشود گفت كه قرآن به هفت آسمانى كه جنبه جسمانى دارد قائل نيست، به اين هم قطعا قائل است. و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح . وقتى مىگويد : نزديكترين آسمانها را ما با اين چراغها و قنديلها زينت بخشيدهايم، اين نشان مىدهد كه يك جسمى هست كه اين ستارگان چراغهاى آن هستند، و حتى در روايتى كه سؤالاتى است كه عبد الله بن سلام (از علماى يهود) از پيغمبر اكرم مىكند-كه بعد همان مرد مسلمان شد و مسلمان پاك ايمانى هم شد-وقتى راجع به ستارگان از حضرت رسول سؤال كرد، حضرت در كمال صراحت همين را فرمود كه همه اين ستارگانى كه شما مىبينيد، مانند قنديلهايى هستند در زير نزديكترين آسمانها.
و لقد زينا السماء الدنيا بمصابيح . " الدنيا " صفت " السماء " است. " سماء الدنيا " نيست، " السماء الدنيا " است. اگر " سماء الدنيا " مىبود معنايش مىشد آسمان دنيا، در مقابل آسمانى كه مربوط به دنيا نيست. آنوقت مقصود از دنيا عالم در مقابل آخرت بود. مىگويد : " السماء الدنيا " ( " دنيا " صفت مىشود) يعنى نزديكترين آسمانها. ما نزديكترين آسمانها را به چراغها مزين كردهايم، و همين مصابيح و چراغها را مانعى براى شياطين و وسيله رانده شدن شياطين قرار داديم كه اينها نمىتوانند از اين ستارگان بگذرند و خود را به آن عالم كه نوعى تعلق به ملائكه دارد نزديك كنند و از اخبار آن عالم و آگاه شوند. و اعتدنا لهم عذاب السعير براى آن شياطين عذاب جهنم (عذاب سعير) را آماده كردهايم، براى آنها كه مىخواهند خيانت كنند.
و للذين كفروا بربهم عذاب جهنم و بئس المصير . آن آيات، آيات ايمان بود، آياتى كه نشانههايى از وحدانيتخدا بود. و اما كسانى كه در مقابل عقل خودشان، در مقابل اين آيات و نشانههاى الهى عناد مىورزند و سرپيچى و عصيان مىكنند، براى آنها هم عذاب جهنم است و بد صيرورت گاهى است. اذا القوا فيها سمعوا لها شهيقا و هى تفور. تكاد تميز من الغيظ كلما القى فيها فوج سالهم خزنتها الم ياتكم نذير. قالوا بلى قد جائنا نذير فكذبنا و قلنا ما نزل الله من شىء ان انتم الا فى ضلال كبير. و قالوا لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير. فاعترفوا بذنبهم فسحقا لاصحاب السعير. ان الذين يخشون ربهم بالغيب لهم مغفرة و اجر كبير. . . (١) .
-------------------------------------------- پي نوشت : ١- [مقدار كمى از بيانات استاد در آخر اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]
۵
آشنايي با قرآن تفسير سوره ملك (٣)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ان الذين يخشون ربهم بالغيب لهم مغفرة و اجر كبير. و اسروا قولكم او اجهروا به انه عليم بذات الصدور. الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير. هو الذي جعل لكم الارض ذلولا فامشوا فى مناكبها و كلوا من رزقه و اليه النشور. ءامنتم من فى السماء ان يخسف بكم الارض فاذا هى تمور. ام امنتم من فى السماء ان يرسل عليكم حاصبا فستعلمون كيف نذير (١) .
آيات سوره مباركه ملك است و با اين مطالب شروع شد : تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير كه اجمال و خلاصهاش اين است : زمام همه كار خلقت به دستخداوند متعال است، به دستيك خداى عليم حكيم مدبر است، عليم حكيم قادر تواناى على الاطلاق، و بنابراين در همه آنها حكمت و غايت و هدف نهفته است. بالخصوص مساله مرگ و زندگى انسانها را مطرح فرمود كه يك امر بيهوده و باطل و پوچى نيست : الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا . (چون اينها را قبلا گفتهايم ديگر به تشريح نمىپردازيم، همين قدر عرض مىكنيم كه به آيات بعدى برسيم. ) مساله اينكه خلقت مرگ و زندگى براى آزمايش احسن العمل - به بيانى كه قبلا گفتيم - است، خود به خود ايجاب مىكند كه وحيى و نبوتى باشد براى راهنمايى همين احسن العمل، يعنى انبياء آمدهاند براى اينكه انسان را كمك بدهند و اعانت كنند كه به عنوان يك آزمون - كه لازمه نوع خلقت انسان است - كارش را انجام بدهد. از اين جهت است كه مساله نبوت و هدايت و راهنمايى و تبشير و انذار مطرح است. ترتيب اثر دادن به اين راهنماييها و ترتيب اثر ندادن به اين راهنماييهاست كه سرنوشت انسان را تعيين مىكند.
و در آيات قبل از اين آيات، وضع مردمى را كه سرنوشتشان عذاب است ذكر فرمود و حتى مكالمهاى كه ميان آنها و خدمه جهنم رخ مىدهد، آن را هم براى عبرت آموزى نقل فرمود كه كلما القى فيها فوج سالهم خزنتها الم ياتكم نذير آيا نذير و منذر و اعلام خطر كننده و كسى كه چنين پايانى را اعلام خطر كرده باشد براى شما نيامده بود؟ گفتند : چرا آمده بود ولى ما آنها را تكذيب كرديم و نسبت دروغ داديم. بعد خودشان گفتند : لو كنا نسمع او نعقل ما كنا فى اصحاب السعير اگر آن روز سخن آنها را شنيده بوديم يا اگر در آن روز فكر و تعقل كرده بوديم و به فرمان عقل خودمان ترتيب اثر مىداديم، امروز چنين سرنوشتى نداشتيم.
اينها مربوط به آيات گذشته بود. گفتيم كه با آن فلسفه خلقت كه قرآن ذكر فرمود، سرنوشت نهايى انسان را ترتيب اثر دادنها به آن تبشير و انذارها و ترتيب اثر ندادنها تعيين مىكند. اين قسمت مربوط به گروهى است كه ترتيب اثر ندادهاند و بلكه ترتيب اثر ضدش را دادهاند و تكذيب كردهاند. حال نقطه مقابل : و اما آنها كه به خدا ايمان آوردند و قهرا به عدل الهى ايمان آوردند، به حساب و كتاب ايمان آوردند، كه لازمه ايمان به ذات الهى، ايمان به عدل الهى و ايمان به حساب و كتاب الهى است و لازمه همه اينها خشيت و خوف پروردگار است، لازمه چنين ايمانى خوف پروردگار است.
معنى خوف خدا
عرض كردهايم كه معنى خوف پروردگار يكى هيبت پروردگار يعنى درك عظمت پروردگار است. يك معنى ديگر خوف پروردگار، خوف از عدالت پروردگار است. اين مساله خيلى اوقات مطرح مىشود كه خوف خدا يعنى چه؟ مگر خدا يك شىء مخوف است كه بايد از او ترسيد؟ خدا را كه مىگويند يك شىء محبوب است و نه تنها يك شىء محبوب است كه اين تعبير كوتاه و قاصر است، او يگانه ذاتى است كه شايسته محبوبيت است. مگر خود قرآن نمىفرمايد كه " بگو به اين مردم اگر فرزندانتان، همسرانتان، پدرانتان، برادرانتان، فاميلتان، خانه و مسكنتان، كسب و كارتان، اينها برايتان عزيزتر و محبوبتر از خدا و پيامبر باشد، پس برويد كنار " ؟ خدا براى انسان از هر محبوبى بايد محبوبتر باشد. پس اين چگونه است؟ آيا خدا يك ذات جميل دوست داشتنى استيا يك ذات قهار جبار ترسيدنى؟ كداميك از ايندو؟ هم از خدا خائف بودن و هم محب او بودن و به او اميدوار بودن چگونه است؟
گفتهايم كه آنچه به ذات الهى مربوط مىشود محبوبيت است و آنچه به انسان مربوط مىشود منشا خوف و خشيت است. از خدا ترسيدن به اين معنى كه العياذ بالله خدا يك ذات گزافكارى باشد آن طور كه انسان از يك آدم جبار ديكتاتور مىترسد كه چشمش به آدم بيفتد، يك بهانه بيهوده بگيرد، بعد دستور كتك زدن يا اعدام كردن بدهد، چنين چيزى محال است. از خدا ترسيدن يعنى از عدل الهى ترسيدن، از عدالتش، از همين صفت كمالش بايد ترسيد. مگر عدل ترسيدنى است؟ از عدل هم بايد ترسيد؟ نه، هر آدم نيكوكارى عاشق عدل است، آدم بدكار از عدالت مىترسد. پس ترسيدن از عدالت به معنى ترسيدن از عمل خود است. اگر ما از عدالت الهى مىترسيم، يعنى نگران اين هستيم كه خلافى مرتكب بشويم كه در آن صورت عدل الهى ما را اخذ خواهد كرد يا من لا يخاف الا عدله و لا يرجى الا فضله . پس تبشير و انذار انبياء كه همه تبشير و انذارها بر اساس عدل الهى و بر اساس فضل الهى است، براى اهل ايمان ايجاد خشيت مىكند، به همين دو معنايى كه عرض كردم.
ان الذين يخشون ربهم بالغيب آنان كه پروردگار خود را به غيب و در غيب خشيت دارند. مقصود اين است كه خشيت پروردگار خودشان را دارند. كلمه " بالغيب " اينجا چه محلى از اعراب دارد؟
كلمه " بالغيب " ممكن است صفت " رب " باشد، يعنى آنان كه پروردگارشان را خشيت دارند، آن پروردگارى كه غيب است و در غيب است، يعنى پروردگارى كه محسوس نيست، با چشم سر نمىشود او را ديد ولى با چشم دل و عقل مىشود او را شناخت و به او ايمان آورد.
بعضى از مفسرين كلمه " بالغيب " را جانشين يك مفعول مطلق دانستهاند، يعنى اين طور مىشود : ان الذين يخشون ربهم خشية بالغيب آنان كه از پروردگار خودشان مىترسند، ترسيدنى كه اين ترسيدن در غيب است، يعنى در حالى كه خدا را در جلوى چشمشان نمىبينند و خداوند محسوس نيست مع ذلك از خداى خود مىترسند.
در واقع ان الذين يخشون ربهم بالغيب متضمن دو جمله است : آنان كه به خدا - كه خدا در غيب است - [ايمان دارند، ] ايمان به غيب دارند الذين يؤمنون بالغيب و چون ايمان به غيب دارند خشيت از خداى غيب هم دارند.
كسى از مغفرت خدا بىنياز نيست
لهم مغفرة و اجر كبير براى اينها دو چيز است، دو امر مثبت و منفى است : يكى مغفرت و آمرزش. انسان هر چه باشد، در هر مقامى باشد، در آن مقام باز دچار نوعى لغزش و كدورت مىشود كه نياز به پاك كردن و تنزيه دارد. احدى نيست كه از مغفرت خدا بىنياز باشد، حتى پيغمبر. در ذيل آيه سوره انعام كه مىفرمايد : من يصرف عنه يومئذ فقد رحمه (٢) كه خلاصهاش اين است : هر كسى به هر مقامى كه مىرسد در نهايت امر به فضل الهى است، پيغمبر فرمود : و حتى خود من، يعنى هيچ كس از خدا طلبكار نمىشود اگر پاى مناقشه در حساب و نقاش در حساب باشد. اگر پاى عدالت بخواهد در ميان باشد، يعنى مساله تنها مساله حساب كشى است : خدايا تو يكى من يكى، مىخواهم ببينم تو از من طلبكارى يا من از تو. چون انسان هر چه دارد از خدا دارد، اگر بگويد تمام عبادتهاى من شكر يكى از نعمتهاى خداست، همان هم [انجام] نشده تا چه رسد به باقى ديگر. اين است كه هر مؤمنى در درجه اول نياز به مغفرت و آمرزش دارد، پاك كردن آلودگيهاى او، صرف نظر كردن از لغزشها، خطاها، گناهان و تيرگيها، كه اين جنبه منفى قضيه است، و بعد هم اجر كبير و مزد بسيار زياد.
خواب جوان قمى
حدود يك هفته پيش بود، در قم يكى از دوستان ما كه از اهل علم است گفت : يك جريان خيلى عجيبى رخ داده و آن جريان اين است كه يك جوان قمى گفته است : من مرحوم حاج ميرزا على محدث زاده (پسر مرحوم آقاى حاج شيخ عباس قمى) را كه چند ماه پيش فوت كرد همين چند روز پيش به خواب ديدم (و من با اين مرد آشنا بودم، بسيار بسيار مرد صالح و صادق و با ايمانى بود كه خودم از او داستانها دارم، يعنى واقعا چيزى از روح پدرش مرحوم حاج شيخ عباس در اين مرد بود و او يك عجايبى داشت در روابطش با پدرش بعد از مردن و راهنماييهايى كه اين پدر او را بعد از مردن مىكرد كه داستانها براى خود من نقل كرد) . در خواب متوجه شدم كه فوت كرده. از او پرسيدم كه وضعت چگونه است، حالت چطور است؟ گفت : الحمد لله خوب است. ولى جملهاى گفت كه : امان از نقاش در حساب. اين شخص بازارى بوده و معناى اين كلمه را نفهميده بود. يك وقت هست انسان معنى يك كلمه را قبلا مىداند. او اصلا معناى اين جمله را كه در خواب به او گفته بودند نفهميده بود، بعد در بيدارى آمده بود پرسيده بود كه نقاش در حساب يعنى چه؟ يعنى حساب را دقيق رسيدن. يك حسابهايى را دقيق به انسان مىرسند كه آدم خودش توجه ندارد و با خودش خيال مىكند كه يك انبار عمل صالح فرستادهايم و ديگر كار ما درست است. نمىداند وقتى كه تفتيش بشود و نقاش بشود همه اينها مثل كالايى است كه اين كالا را مثلا بيد يا سن زده باشد.
مرحوم آقاى بروجردى (رضوان الله عليه) در همان مرض فوتشان، عدهاى از اطرافيانشان حضور داشتند، آنها گفتند يك حالت غمناكى به خود گرفته بود و بعد گفت : رفتيم و عملى انجام نداديم، رفتيم و دستخالى رفتيم. يكى از اصحاب گفته بود : آقا شما اين حرف را مىزنيد؟ ! شما ديگر چرا؟ ! شما الحمد لله كسى هستيد كه حوزه علميه را احيا كرديد، شما چقدر مسجد ساختيد، چقدر مدرسه ساختيد، چنين كرديد، چنان كرديد. ايشان حرفى نزد جز يك جملهاى كه در حديث است، فرمود : " خلص العمل فان الناقد بصير بصير " عمل را خالص كن كه نقد كن، آن نقاش، آن مناقش بسيار دقيق و بيناست. و چه اشتباه بزرگى است كه انسان چنين توهمى در خيالش پيدا بشود و بگويد : من از مغفرت خداى متعال بىنيازم، ما كه كار بدى نكرديم كه بخواهد ما را بيامرزد، حالا طلبهايمان را مىخواهيم از او وصول كنيم. اين احمقانهترين حرفى است كه يك بنده در مسائل الهى و در رابطهاش با پروردگار بگويد. فرمود : براى اينها مغفرت است : " مغفرة " مغفرتى، نوعى مغفرت، شستشويى، پاك كردنى كه خدا ديگر به لطف خودش اثرى باقى نمىگذارد. و اجر بزرگ. آنها دنبال همان مساله انذار است، و گفتيم مساله انذار دنبال مساله الذى خلق الموت و الحيوة ليبلوكم ايكم احسن عملا (فلسفه خلقت) است و آن نيز به دنبال تبارك الذى بيده الملك است و مساله انذار و نذيرها و ترتيب اثر دادنها و ندادنها.
و اسروا قولكم او اجهروا به انه عليم بذات الصدور . اينكه ليبلوكم ايكم احسن عملا (از نظر حسن عمل مورد آزمايش قرار مىگيريد) يكى از لوازمش اين معرفت است كه انسان علم داشته باشد كه از ذات پروردگار هيچ چيزى، هيچ ذرهاى، هيچ حركتى، هيچ جنبشى، در ظاهر و باطن، در هر جا، در حوزه وجود انسان، در خارج از حوزه وجود انسان مخفى نمىماند.
سر و آشكار براى خدا يكسان است
و اسروا قولكم او اجهروا به سخن خودتان را سرى بكنيد يا علنى، [براى خدا يكسان است. ] اين سر و علن براى بشرها متفاوت است، اگر حرفى را به صورت سرى به شما بگويند قهرا از ديگران مخفى مىماند، و اگر علنى بگويند بر همه آشكار مىشود. اين يك امرى است كه نسبت به انسانها متفاوت است. نسبت به ذات حق، دور و نزديك، سر و علن، جهر و اخفات، ظاهر و باطن على السويه است. و اسروا قولكم او اجهروا به پنهان كنيد سخن خود را يا آشكار كنيد، يعنى از نظر ذات حق هيچ فرق نمىكند انه عليم بذات الصدور او آگاه است بدانچه كه در جوفها و سينههاست، او از آن باطن باطن آگاه است، سر و جهر تاثيرى در اين جهت ندارد.
بعد براى اينكه چرا ذات پروردگار عالم است، يك استدلالى مىكند كه اين استدلال خود برهان است. ممكن است كسى بگويد : به چه مناطى خدا به سر و جهر و به ظاهر و باطن و خلاصه به همه چيز علم دارد؟ مىفرمايد : مناطش خلقت است. او چون خالق است عالم است، چون خدا كه خالق است، غير از آن است كه انسان صانع چيزى است، انسان كه صانع چيزى است، يعنى در ميان اشياء خلق شده يك رابطه مكانيكى برقرار مىكند، قطعاتى از آهن، قطعاتى از فلز ديگرى، قطعاتى از سيم يا لاستيك را با يكديگر به شكلهاى مخصوصى پيوند مىدهد، از نيروهاى موجود در طبيعت استفاده مىكند، اسمش را مىگذارد صنعت. ولى خالق، آن كسى است كه اصلا به وجود آورنده اشياء است، وجود اشياء به اراده اوست، به اراده او حادثاند و به اراده او باقىاند، و او ذاتش بر فعل خودش احاطه دارد. اصلا عالم شانى ندارد جز اينكه فعل خداوند است، و هر فاعلى بر فعل خودش از آن جهت كه آن فعل، فعل خودش است محيط است. الا يعلم من خلق آيا آن كس كه آفريننده است به آفرينش خودش عالم نيست؟ يعنى همين قدر كه تصور كنيد، [براى تصديق] مطلب كافى است. آن كه آفريننده است، محيط به آفريدههاى خودش است، پس عالم به آفريدههاى خودش است.
فلاسفه هم اين حرف را هميشه مىزنند و علم پروردگار به اشياء را تقريبا به همين مناط بيان مىكنند كه ذات پروردگار به ذات خود علم دارد (به دلايلى كه در جاى خودش ثابتشده است) و ذاتى كه به ذات خود علم دارد، به هر آفريده خود علم دارد و بلكه آن آفريدهاش در عين اينكه معلوم اوست علم او هم هست.
مىفرمايد : الا يعلم من خلق آيا آن كس كه آفريده است عالم نيست؟ اين جمله را چند جور مىشود معنى كرد كه همه به يكديگر نزديك است. يكى اينكه " من خلق " فاعل " يعلم " باشد : الا يعلم من خلق آيا آن ذاتى كه آفريننده است نمىداند؟ آنوقت مفعول محذوف است، يعنى آيا نمىداند، آگاه نيست از وضع مخلوق خودش؟ يعنى واضح است كه آگاه است. ديگر اينكه " من خلق " مفعول " يعلم " باشد و ضمير " يعلم " به خدا برگردد : الا يعلم الله من خلق آيا خدا نمىداند كسانى را كه آفريده است؟ يعنى آيا خدا به اين كسان آگاه نيست؟ كه لازمه آگاهى به اين كسان آگاهى به افعال آنهاست. اگر چه بعضى از مفسرين حتى الميزان اينطور معنى كردهاند اما آن معنى اول بهتر است. تفسير فخر رازى هم ديدم معنى اول را ترجيح مىدهد.
كلمه " الا " كلمهاى است كه در زبان عرب به دو معنى به كار برده مىشود : يكى اينكه مجموعا " الا " يك كلمه است كه به معنى تنبيه است، يعنى آگاه باش. " الا " يعنى هان! (ديگر بيش از اين نيست) . " الا يعلم من خلق " هان! ذات حق كه خالق است مىداند و به مخلوقات آگاه است.
ديگر اينكه اين كلمه گاهى مركب از دو كلمه به كار برده مىشود : همزه كه به معناى حرف استفهام است و " لا " كه حرف نفى است. آنوقت " الا " مىشود آيا نه؟ به آن معنى اول مىشود : هان، به معنى دوم مىشود : آيا نه؟ از همه اينها يك نتيجه در مىآيد و آن نتيجه اين است كه خالق، عالم و آگاه به مخلوقات است، به دليل اينكه خالق است آگاه است.
معنى " لطيف "
و هو اللطيف الخبير و اوست لطيف [آگاه. ] (١) كلمه " لطيف " در قرآن مكرر استعمال شده است و در موارد مختلف معانى مختلف دارد، ولى ريشه همه معانى يك چيز است. به طور كلى لطافتيك چيز عبارت است از نوعى صفت در شىء كه حس ظاهر به طور آشكار آن را درك نمىكند، يك دقت و ذوق و بينشى مىخواهد كه انسان بتواند آن را درك كند. مثلا مىگوييم لطافتى كه در شعر حافظ هستيك امر محسوس نيست، يعنى يك كلمه در اين شعر نيست كه اسم اين كلمه لطافت اين شعر باشد، يك صفت است، اما يك صفتخيلى دقيق و ظريف كه يك حس و يك ذوق خيلى عالى آن را درك مىكند. در حديث است راجع به قرآن كه مىفرمايد : " القرآن عبارات و اشارات و لطائف و حقائق " قرآن چهار چيز در طول يكديگر است : عبارات، يعنى همين الفاظ. الفاظ قرآن را همه مردم مىشنوند. معانى ظاهرى اين الفاظ يعنى ترجمه تحت اللفظى آنها را هم هر كسى مىتواند درك كند، اما قرآن گذشته از آن ترجمه تحت اللفظى كلمات، يك اشاراتى دارد كه انسان بايد فكرش دقيقتر باشد تا اشارات قرآنى را درك كند، و اين ماوراى عبارات است. از اشارات، دقيقتر چيزهايى است كه به تعبير حديث لطايف است. لطايف حتى از اشارات هم دقيقتر است، يعنى ذهن بايد خيلى دقيق و صاف باشد و بلكه بايد پاك و نورانى باشد كه آن لطايف را از قرآن درك كند. آنگاه در پشت لطايف حقايق است. پس مقصود از لطافت چنين چيزى است. لطيف يك معنايش اين است : آن كه دقايق امور را درك مىكند، يعنى خدا نه فقط ظواهر امور را درك مىكند، آن دقايق را هم درك مىكند.
ولى در يكى از اخبار و احاديث ما كه در اصول كافى آمده است - و البته سابق ديدهام، ديثخيلى خوبى است، فى الجمله از معنايش در ذهنم هست و اتفاقا در تفسير فخر رازى كه امروز نگاه مىكردم ديدم اين معنا را فخر رازى هم ذكر كرده است - امام مىفرمايد : لطيف يعنى آن كه خالق اشيائى است كه آن اشياء آنقدر دقيقاند كه به چشم نمىآيند، يعنى خدا خالق اين اشيائى است كه شما مىبينيد و هزاران اشياء ديگر كه بشر نمىتواند وجود آنها را حس كند، آنها را آفريده و به آنها هم آگاه است. پس معنى لطيف يعنى خالق اشياء خيلى كوچك و خيلى ريز و امورى كه به واسطه خردى - و لطافتى از نظر خردى - به چشم نمىآيند. يادم هست كه در كتاب خدا در طبيعت نوشته فلاماريون (كتاب خوبى است) كه مرحوم شازده خسروانى ترجمه كرده و مرحوم خالصى زاده به اين كتاب پاورقيهايى نوشته است، در يك جا كه مؤلف براى اثبات صانع به همين اشياء ريز و ذرهبينى و سلول و اين جور چيزها استدلال مىكند، خالصى زاده همين حديث را آورده است. اين حديث صراحت دارد. حتى آن طور كه فى الجمله يادم هست امام مىفرمايد : خداوند حيوانات كوچكى آفريده است، لطيف استيعنى خالق موجودات لطيف و حتى جاندارهاى لطيفى است كه آن جاندارها به چشم نمىآيند.
آنگاه معنى آيه چنين مىشود : الا يعلم من خلق آيا آن كه آفريده است نمىداند؟ (چون مردم فكرشان راجع به همين كارهايى است كه خودشان مىكنند، حرفى مىزنند آرام بگويند، بلند بگويند و. . . ) و هو اللطيف او خالق بسيارى اشياء است كه شما از وجود آنها به واسطه لطافتشان آگاه نيستيد، و خبير است به همان اشيائى كه به لطف خودش و به لطافتخودش آنها را خلق كرده است، يعنى اين مقدار مخلوقاتى كه شما سراغ داريد، گذشته از اينكه آنها را مىداند، آنقدر مخلوقاتى دارد كه شما از وجود آنها هم آگاه نيستيد و او به آن مخلوقات هم آگاه است.
هو الذي جعل لكم الارض ذلولا فامشوا فى مناكبها و كلوا من رزقه و اليه النشور . در اين آيه، در آن واحد، هم توحيد را ذكر كرده است، هم معاد را و هم تكليف و وظيفه انسان را. اوست آن كس، آن ذاتى كه زمين را براى شما ذلول و رام قرار داد. فامشوا فى مناكبها اين زمين را كه خدا براى شما ذلول و رام قرار داد، استفاده كنيد.
معنى " ذلول "
قرآن كريم در اين آيه كلمهاى به كار برده است كه قدما در درك لطفش تا حد زيادى عاجز بودند. " ذلول " در اصل لغت عرب به معنى شتر رام است (حيوان رام، مخصوصا درباره شتر زياد گفته مىشود) . ذلول من، يعنى حيوان رام من. البته كلمه " ذلول " كه به معنى رام است گو اينكه در اصل به معناى شتر رام است، ولى اين كلمه را در غير مورد شتر هم به كار بردن و معناى مطلق يك شىء رام را قصد كردن مانعى ندارد. اما در اينجا قرينهاى هست كه نشان مىدهد تشبيه بيش از اين حرفهاست. مىفرمايد : زمين را براى شما ذلول قرار داد. معلوم مىشود تشبيه به همان خود ذلول و به همان حيوان است كه مىگويد : فامشوا فى مناكبها . " منكب " آن قسمت از روى شانه انسان و حيوان را مىگويند كه استخوان دست و بازو با پشت متصل مىشود. اين است كه در فقه مثلا مىگويند : مردمى كه در شمال و شرق ايران هستند، براى قبله، ستاره جدى را (كه به آن مىگويند " جديد " ) ، ستاره قطب را روى منكب راست قرار بدهند، يعنى اگر طورى بايستند كه آن ستاره به اين نقطه بخورد، رو به قبله ايستادهاند. قرآن در اينجا زمين را به يك حيوان رام و شتر رام تشبيه كرده و مىگويد : روى منكبهاى اين حيوان راه برويد. اين دليل است بر اينكه تشبيه مخصوصا به همين حيوان شده است چون كلمه فامشوا فى مناكبها آمده است.
مقصود اين است كه از زمين خدا استفاده كنيد. و كلوا من رزقه و از رزق پروردگار كه در اين زمين قرار داده است [بهره ببريد. ] و جعلنا لكم فيها معايش (٢) (در سوره اعراف است) ما در زمين براى شما اسباب معيشت و زندگى را قرار دادهايم، استفاده كنيد از آنچه كه در زمين مايه معيشت و روزى براى شما قرار دادهايم. و بدانيد كه اينها همه كارهاى حساب شده است، تصادفى و اتفاقى نيست كه به موجب يك علل اتفاقى قضايا به اينجا رسيده باشد (افكار ماديين) : يك امر تصادفى و اتفاقى سبب شد كه زمين از خورشيد جدا شد، بعد يك امر تصادفى و اتفاقى سبب شد كه حيات در روى زمين پيدا شد، بعد امر تصادفى ديگر و امر اتفاقى ديگر، بالاخره مجموع اين تصادفات و اتفاقات نتيجهاش اين شده كه حالا ما مواجه شدهايم با يك سلسله اشياء، اين درختها، اين ميوهها، اين مايه روزىهاى ديگر، اين كشتها، گندمها، جوها، خرماها و امثال اينها. اگر ما به صورت يك موجودى خلق شدهايم كه داراى دندان و معده هستيم، و اگر اين ميوهها و ساير مواد زمين با ذائقه ما جور در مىآيد، همه اينها يك سلسله تصادفات است. ولى يك نفر موحد كه مىگويد : تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير به آنها مىگويد به نظر شما اينها تصادف و يك كار حساب نشده مىآيد، از نظر شما جدا شدن زمين از خورشيد يك امر تصادفى و اتفاقى است، ولى از نظر خالق كل، همان چيزى كه در چشم شما يك امر تصادفى و اتفاقى است، هيچ گونه تصادف و اتفاق نيست، غايت و هدف و غرض [دارد، ] يعنى اشياء به سوى يك مقصد حركت مىكنند.
پس اصل مقصد آيه اين است كه آنچه پيش آمده است به تدبير آن كسى پيش آمده است كه بيده الملك (چون اول، بحث روى اين قضيه بود : تبارك الذى بيده الملك و هو على كل شىء قدير و او اينها را خلق كرده است كه شما هم در روى زمين از همين نعمتها استفاده كنيد، اما بدانيد كه پايان كار اين نيست، [اين دنيا] براى شما يك منزل است، يك مدرسه است، يك جايگاه آزمون است ليبلوكم ايكم احسن عملا .
و اليه النشور با توجه به اينكه به سوى او نشر و حشر و بازگشت هست، پس برنامه بايد بر اين اساس تنظيم بشود، يعنى همان مساله ايكم احسن عملا .
نكتهاى كه علماى عصر جديد از اين آيه استفاده كردهاند اين است كه مىگويند : چرا قرآن زمين را به ذلول و حيوان رام تشبيه كرده و بعد هم مىگويد : روى شانههاى اين حيوان حركت كنيد؟ از نظر قدما معنى ذلول در اينجا اين بود كه رام است به معنى اينكه ساكن است. با هيئت قديم ناچار بودند اين جور بگويند كه " خدا زمين را ذلول قرار داد " معنايش اين است كه خدا زمين را براى شما ساكن قرار داد. قهرا اين سؤال باقى مىماند كه براى تشبيه كردن زمين به يك امر ساكن و آرام، آيا چيز ديگرى نبود كه بيايند به شتر رام و راهوار تشبيه كنند؟ . . . (٣) خداست كه اين زمين را براى شما يك مركب سائر و در حال حركت قرار داد، اما رام و هموار، مثل يك قطار (البته در مقايسه با مركوبهاى ديگر خودمان) كه در حالى كه دارد حركت مىكند، شما در آن حركت مىكنيد. يك هواپيما در يك شرايط خاصى، وقتى كه روى خط افقى حركت مىكند، انسان حس نمىكند كه اصلا حركت مىكند، شما در آن حركت مىكنيد در حالى كه آن هم حركتخودش را دارد انجام مىدهد. گفتهاند اين (تشبيه زمين به ذلول) اشاره به حركت زمين است.
ءامنتم من فى السماء ان يخسف بكم الارض فاذا هى تمور. ام امنتم من فى السماء ان يرسل عليكم حاصبا فستعلمون كيف نذير .
نيروى حيات حاكم بر قوانين عالم
بعضىها خيال مىكنند كه وضع موجود در طبيعت، يك وضع صد در صد مكانيكى و صد در صد رياضى است، يعنى يك امرى است كه خلاف آنچه الآن وجود دارد ممكن نيست و محال است، همين طور كه " پنج پنج تا بيست و پنج تا " و فرض اينكه پنج پنج تا بيست و شش تا يا بيست و چهار تا باشد، فرض يك امر محال است.
ولى اين فلسفه يك فلسفه مردودى است. خير، عوامل مكانيكى بر جهان حكمفرما هست ولى عوامل ديگرى هم بر جهان حكومت مىكند. مثل اين است كه بر بدن ما عواملى كه با فرمول رياضى حكمفرماست وجود دارد، مثلا قوه ثقل، قوه جاذبه. اين قوه جاذبه يك قوهاى است كه طرز عملش نظير طرز عمل امور رياضى است، يعنى اگر جرم بدن ما فلان مقدار و فاصلهمان تا مركز زمين فلان مقدار باشد حتما ثقل و سنگينى معينى داريم كه از آن حد نه يك ذره بيشتر است نه يك ذره كمتر. از نظر اقتضاى قوه جاذبه زمين، ما اگر روى سقف باشيم و پايمان را كنار پشت بام بگذاريم فورا مىافتيم. و اگر در عالم، قانونى غير از اين قانون نمىبود همين بود. ولى عوامل ديگرى هم غير از اين قوانين وجود دارد. سادهترينش قوانين حيات است. (قوانين حيات را گاهى مىخواستند بر همين اساسهاى مكانيكى توجيه كنند ولى قابل توجيه نيست. ) همين موجودات كه محكوم اين قوانين هستند، همين قدر كه نيروى حيات بر اينها مسلط شد، نيروى حيات بر اينها حكومت مىكند (آن قانون به جاى خودش خاصيتش را دارد و تخلف نشده است) يعنى [نيروى حيات] يك نيروى فوق نيرو است. مثلا وقتى كه شما يك نهال را در زمين مىكاريد، بعد مىبينيد چطور اين ريشههاى ضعيف، ماده غذايى سنگين را كه به طبع خودش سنگين است از زير زمين مىكشد و تا سر درخت بالا مىبرد، چون يك قوه و نيروى ديگر حاكم است.
داستان ابو سعيد ابو الخير و بو على سينا
داستان معروفى است از ابو سعيد ابو الخير و بو على سينا. ابو سعيد ابو الخير عارف معروفى است، از عرفاى خيلى مهم است و در نيشابور بوده است. بو على سينا در ماوراء النهر (بلخ و بخارا و آن مناطق) بود.
محمود غزنوى از امير سامانى چند نفر را مىخواهد كه به دربار او بفرستد. او دربار خودش را از دانشمندان، فلاسفه، شعرا و سايرين غنى مىكرد. [پيك] فرستاد كه اين چند نفر را بفرستيد. اينها قبل از آنكه رسما اعلام بشود، از اين قضيه خبردار شدند. بعضى گفتند مىرويم، مثل ابو ريحان و يكى دو نفر ديگر، يكى دو نفر ديگر فرار كردند و حاضر نشدند بروند، يكى از آنها بو على سينا بود. او تا گرگان رفت، بعد به همدان رفت كه خودش را از قلمرو محمود خارج كند. در سر راهش به نيشابور آمد. در نيشابور با ابو سعيد ابو الخير [برخورد كرد. ] معروف است و در كتابها نوشتهاند كه ايندو سه شبانه روز با يكديگر ملاقات و خلوت داشتند و بيرون نمىآمدند مگر براى نماز و تطهير. صحبتهايى بينشان [رد و بدل] شده است. مىگويند يك وقت اين دو نفر با هم در حمام بودند. ابو سعيد براى اينكه به بو على ارزش عرفان را در مقابل ارزش فلسفه نشان بدهد (حالا داستان راست استيا دروغ من كارى ندارم، مىخواهم نتيجه گيرى كنم) آن طاس حمام را به طرف بالا پرتاب كرد و بعد همين طور معلق نگهش داشت. به بو على گفت : شما فلاسفه مىگوييد كه جسم ثقيل اگر در بالا باشد، لازمه طبيعتش اين است كه بيفتد، چرا اين نمىافتد؟ پس آن قانون شما فلاسفه را نقض كرد. بو على گفت كه اين قانون ما فلاسفه نقض نمىشود. قانون فلاسفه اين است كه طبيعتحكمش اين است كه به طبع خودش اقتضا دارد پايين بيايد مگر اينكه يك قاسر مانع او شود. اينجا يك اراده قوى است كه مانع آمدن اوست. الآن هم او به طبع خودش مىخواهد پايين بيايد ولى يك اراده قوى مانع است.
اراده و مشيتخداوند بالاتر از نظام عالم
غرضم اين جهت است كه كار عالم و طبيعت عالم چنين است. آيا اين عالم با همين نظام رياضى كه دارد و همين زمين با وضعى كه دارد، يك امر جبرى و لا يتخلف استيا يك قدرتهاى ما فوق حاكمى هست و اگر خدا (آن قدرت حاكم بر همه اشياء، كه گفتيم : تبارك الذى بيده الملك زمام همه امور در دست اوست) بخواهد در آنى همين زمين را فرمان مىدهد، دهان باز مىكند، همه را يكجا خسف مىكند. مىفرمايد : آيا آن كس كه در آسمان است، شما اطمينان داريد، خودتان صد در صد امن داريد يعنى يقين داريد و اين را لا يتخلف مىدانيد، جبرى مىدانيد كه [چنين] نخواهد كرد يا نمىتواند بكند؟ صحبت " نمىتواند " نيست. همه چيز به مشيت و اراده اوست. اگر مشيت و ارادهاش تعلق بگيرد، همين زمين، همين شتر رام راهوار يكمرتبه حلقش را باز مىكند و شما را يكجا مىبلعد، همين حيوان رام ناگهان شروع مىكند به تكان خوردن، مثل يك حيوان كه شروع مىكند به جفتك انداختن و تكان خوردن و انسان را از روى خودش پرت مىكند، شروع مىكند به تكان خوردن، دهان باز مىكند و شما را در داخل خودش فرو مىبرد.
مقصود از من فى السماء چيست؟ آيا مقصود خداست؟ در اين صورت اين تعبير يك تعبير عرفى و عاميانه است، يعنى تعبيرى است بر اساس تعبير عرف كه مىگوييم : خداى بالا سر، خداى در آسمان، و حال آنكه عرش الهى احاطه بر آسمانها دارد، تا چه رسد به ذات الهى. يا مقصود ماموران الهى است؟ قبلا گفتيم كه از قرآن استفاده مىشود كه موجودى هست به نام " آسمان " و لو اينكه ما فوق تمام اين كرات باشد، و ملائكه الهى نوعى تعلق و رابطه و ارتباط با آنجا دارند. معنى آيه چنين مىشود : آيا شما اطمينان داريد كه مامور الهى يا ماموران الهى كه در آنجا هستند، اگر بخواهند به امر خدا زمين را خسف كنند، چنين نكنند؟ آيا اطمينان و يقين داريد؟ (اين يقين غير از اينكه براى بشر حاصل بشود - مگر به صورت همان [قطعيت] رياضى باشد - محال است. ) اشتباه مىكنيد، اين طور نيست. ءامنتم من فى السماء ان يخسف بكم الارض فاذا هى تمور يكدفعه مىبينند زمين دهان باز كرد و پى در پى دارد به خود مىلرزد. ام امنتم من فى السماء ان يرسل عليكم حاصبا آيا اطمينان داريد آن كه در آسمان است [چنين نخواهد كرد يا نمىتواند بكند كه] بر شما سنگريزه بفرستد، همان كه بر قوم لوط فرستاد؟ فستعلمون كيف نذير مىخواهد بگويد كه خداى متعال كيفر اعمال را در دنياى ديگر قرار داده است و اگر بخواهد در همين دنيا شما امت آخر الزمان را هم كيفر كند - همان طور كه بعضى از امتهاى ديگر را كرد - مىكند. فستعلمون كيف نذير (گفتهاند نذير در اينجا به معنى انذار است نه منذر) آنوقتخواهيد دانست كه انذار و اعلام خطر من چگونه است.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - [چند ثانيهاى از مطالب روى نوار ضبط نشده است. ]
٢ - اعراف/١٠.
٣ - [چند ثانيهاى از سخنان استاد روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
تفسير سوره ملك (٤)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و لقد كذب الذين من قبلهم فكيف كان نكير. اولم يروا الى الطير فوقهم صافات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شىء بصير. امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور. امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور . (١)
آيات پيش، همه تذكر به توحيد بود و اينكه خداوند متعال كه اشياء را آفريده است به آفريدههاى خود آگاه است، و بعد ذكر قسمتى از نعمتهاى خداوند، از آن جمله اين كه خداى متعال زمين را براى انسان مركبى راهوار قرار داده است، و مخازن رزق انسان را در زمين قرار داده است كه فرمود : و كلوا من رزقه ، اينها را كه ذكر كرد بعد اين مطلب را فرمود كه خيال نكنيد كه آنچه هست جبرا بايد همچنان باشد و عقلا محال است كه چنين نباشد، بلكه اين اراده و عنايتخداوند است كه اين نظام را در وضع موجود قرار داده و نگهدارى كرده است و مىكند، و اگر مشيت الهى تعلق بگيرد كه غير اين باشد، همين زمين كه اينچنين براى شما يك مركب رهوار و رامى است، در يك " آن " مىتواند مانند يك حيوان بسيار درندهاى دهان باز كند و شما را در خود فرو ببرد. همين آسمان و قسمت مافوق شما كه از آنجا هميشه براى شما نور و رحمت مىريزد و منشا خير و رحمت است، اگر خداى متعال نخواهد چنين باشد و بخواهد عكس اين باشد، بجاى اينهمه رحمت، ممكن است بر شما سنگ از آسمان فرود بيايد. اينها خلاصهاى بود از آيات گذشته.
انكار الهى
بعد نكتهاى را ذكر مىكند كه در آيه اولى است كه خواندم، مىفرمايد : در ميان اقوام گذشته اقوامى بودند كه خدا را (يا اين حقايق را) انكار كردند. بعد تعبير عجيبى دارد، مىفرمايد : آنها انكار كردند، حالا ببينيد خدا چگونه آنها را انكار كرد. آن مكافاتها و عقوبتها را به تعبير " انكار الهى " ذكر كرده است. آنها اين حقايق را انكار كردند، ببينيد اين حقايق چگونه آنها را انكار كرد. در واقع نفى كردن است، منتها نفى كردن در عالم ذهن. وقتى [اين حقايق را] مىگوييد، سرش را بالا مىاندازد، مىگويد : نه. انكار مىكند : خير، چنين نيست، من نفى مىكنم. ولى وقتى كه حقيقت به سراغ اينها مىآيد و اينها را نفى و انكار مىكند آن را برويد ببينيد. و لقد كذب الذين من قبلهم مردمى كه پيشينيان اينها هم مانند اينها تكذيب و انكار كردند. حالا ببينيد انكار من آنها را، چگونه بود، آنها كه نفى مىكردند، نفى ما آنها را، چگونه بود، نفى ما به اين صورت بود كه ديگر از آنها اثرى باقى نماند.
آيه بعد باز در روال آيات قبل است، مىفرمايد : او لم يروا الى الطير فوقهم صافات و يقبضن ما يمسكهن الا الرحمن انه بكل شىء بصير اينها اين مرغها را در بالاى سر خودشان در حالى كه بالها را باز كردهاند و صاف نگه داشتهاند و پرواز مىكنند و گاهى هم بالها را بهم مىزنند، نگاه نمىكنند؟ يعنى صنع الهى را نمىبينند؟ مقصود از صنع الهى را ديدن در اين گونه موارد اين است :
ديدن صنع الهى
خيلى چيزها در عالم هست كه اگر انسان، ساده آن مطلب را ببيند به نظرش مىآيد كه غير از اين ديگر چيزى امكانپذير نيست. ولى يك وقت انسان مىبيند كه در همين عالم چيزهاى ديگرى بر ضد آنچه كه وجود دارد امكان پذير هست اما بدون آنكه آنچه كه بر ضد اين است در واقع مخالف اين باشد، بلكه امرى است ما فوق اين. حال برايتان مثالى عرض بكنم.
من نمىدانم اين مطلب حقيقت استيا افسانه، مىگويند اول بارى كه هواپيما پيدا شده بود شخصى به حكيمى از حكيمان قديم ايران - كه معلوم مىشود آن سؤال كننده هم خودش يك آدم نيمه مطلعى بوده و لهذا طرح قضيه را به صورت غلط كرده است - گفته بود : شما فيلسوفان مدعى هستيد كه يك جسم ثقيل و سنگين لازمه طبيعتش به طور جبر اين است كه توجه به مركز زمين دارد، و لهذا اگر ما سنگى را در بالا رها كنيم، به طرف مركز زمين حركت مىكند، يك قطعه آهن را رها كنيم، به طرف مركز زمين حركت مىكند. گفت بله. گفت : اخيرا يك صنعتى در اروپا پيدا شده است كه اين صنعت نظريه شما را باطل كرده است، معلوم مىشود كه جسم ثقيل هم مىتواند آن بالا بايستد بدون اينكه به زمين سقوط كند (نظير همان كه در جلسه گذشته از ابو على سينا و ابو سعيد ابو الخير نقل كردم) . مىگويند : آن حكيم گفت : چنين چيزى محال است و امكان ندارد. البته طرح اين حرف به اين صورت براى آن حكيم از اول غلط بوده، چون آن چيزى كه آن حكيم گفته محال است الآن هم محال است، يعنى اگر ما يك جسم ثقيلى را رها كنيم بدون اينكه يك نيروى مقاومتى در مقابل نيروى ثقل وجود داشته باشد، محال استسقوط نكند. گفتيم در آن داستان بو على سينا و ابو سعيد ابو الخير نيز ابو سعيد همين سؤال را مطرح كرد. مىگويند در حمام، او با يك قدرت به اصطلاح عرفانى خاص تشت مسى را به طرف بالا انداخت و تشت آنجا ايستاد. گفت : شما حكيمها كه مىگوييد يك جسم ثقيل اگر بالا برود طبعا بايد بيفتد، اين چرا نمىافتد؟ بو على گفت : ما حكيمها مىگوييم بدون قاسر نمىايستد، يعنى بدون يك قوه ديگرى كه بيايد اثر آن قوه را خنثى كند، ولى الآن اراده يك عارف مانع سقوط اوست، الآن هم او مىخواهد بيفتد پايين ولى فعلا اراده يك مرد كامل مانع افتادن است.
حال، در مورد هواپيما معلوم است كه اگر يك قوه ديگرى به نام قوه بخار نباشد كه هواپيما هيچ وقت آن بالا نمىايستد. طرح مساله به اين صورت غلط است. ولى اين نشان مىدهد كه اگر صنعى و صنعتى در كار باشد، اگر تدبيرى در كار باشد، آن تدبير مىتواند با تركيب كردن نيروها عملى بر ضد عمل نيروى ديگرى انجام بدهد. جسم مرغ هم در آسمان چنين چيزى است، يعنى اگر خداوند متعال نيروى پرواز كردن و آن بالها و آن لوازمى كه براى پرواز لازم است، در وجود اين حيوان قرار نداده بود، اين حيوان هم اگر خودش را از پشت بام رها مىكرد چون جسم سنگين است مىافتاد پايين، ولى ببينيد خداوند چه تدابيرى در وجود اين حيوان به كار برده است و چه نيروهاى ديگرى در اين عالم خلق كرده است كه اثر يك نيرو را خنثى مىكند.
از اينجا شما بفهميد كه در همه چيز عالم، اين جريان هست. يعنى ما اگر الآن مىگوييم : منظومه شمسى داريم، خورشيد مركز است، زمين به دورش مىچرخد و در هر ٣٦٥ روز تقريبا يك دور به دور خورشيد مىچرخد، همچنين به دور خودش مىچرخد، خيال مىكنيم كه اينها امورى است كه بايد باشد و خلاف اينها محال است. چنين چيزى نيست، سر رشته همه اينها به دستخداوند است. اگر كسى نظر به مسبب الاسباب داشته باشد (چون به آن سبب هم كه نگاه كند مىبيند يك سببى دارد، باز آن سبب يك سبب ديگرى دارد و آن سبب يك سبب ديگرى و. . . ) فورا مىفهمد كه نگهدارنده همه اسباب، يعنى آن قدرتى كه تمام اسباب و وسائط و وسائل در اختيار اوست، ذات مقدس پروردگار است.
بشر اساسا پرواز در هوا و سير بر روى آب را - كه همين كار كشتى باشد - از همين موجودهايى كه در عالم طبيعت وجود دارند الهام گرفت، يعنى وقتى كه انسان مرغ را ديد كه در آسمان پرواز مىكند، فهميد پس اين يك امرى است عملى، يك حساب و قانونى دارد. تا هر حدى كه بشر بتواند آن حساب و قانون را كشف كند، از آن حساب و قانون مىتواند استفاده كند.
مىفرمايد : او لم يروا الى الطير فوقهم صافات آيا مرغ را در بالاى سر خود در حالى كه اينها صافات [هستند نمىبينند؟ ] " صافات " را به دو معنا مىتوانيم بگيريم : يكى اينكه در بالاى سرش صف زدهاند، مثل آن وقتى كه مرغها - مخصوصا بعضى از آنها - با صف حركت مىكنند. ولى مفسرين گفتهاند مقصود آن معنايى است كه به آن " صفيف " مىگويند. اين مطلب در فقه مطرح است كه بعضى از مرغها در حين پرواز بيشتر صفيف دارند، يعنى بيشتر بال مىزنند، بالشان را مرتب حركت مىدهند، مثل گنجشك. بعضى حيوانات كمتر بال مىزنند و بيشتر بالها را پهن مىكنند و در حالى كه بالهايشان پهن استحركت مىكنند مثل كركس كه انسان مىبيند وقتى در آسمان است اغلب بال نمىزند يعنى در حالى كه بالهايش پهن است - مثل بال هواپيما - حركت مىكند بدون اينكه بال بزند. مقصود از " صافات " اين است : در حالى كه صفيف دارند، يعنى در حالى كه بالها را همينجور باز كردهاند و دارند حركت مىكنند. " و يقبضن " و احيانا قبض مىكنند. (آن حالت بسط و پهن كردن را " صفيف " مىگويند، حالت قبض و جمع كردن بال را كه جمع مىكند و دوباره باز مىكند " قبض " مىگويند. ) آيا اينها را در بالا سر خود نمىبينند؟ كيست كه اينها را در آن بالا نگهدارى مىكند؟ غير از خدا كيست؟ چون خداست كه اينهمه نيروها و قانونها و ضابطهها را قرار داده است و اگر نخواهد، همه اينها نقض مىشود. انه بكل شىء بصير خدا به همه چيز بيناست، يعنى اينهمه اسرار در عالم هست و خداى متعال اين اسرار عالم را از هر كس ديگر بهتر مىداند، چون خودش خالق عالم است.
معنى توحيد
امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن ان الكافرون الا فى غرور.
اساس توحيد و اساس دعوت انبياء بر اين است كه انسان يك ديد نافذى پيدا كند و از همه اسباب عبور كند و مسبب همه اسباب را ببيند. گفت :
ديدهاى خواهم سبب سوراخ كن تا سبب را بر كند از بيخ و بن از سبب سازيش من سودائيم وز سبب سوزيش سوفسطائيم
اصلا معنى توحيد اين است كه انسان آن مسبب الاسباب و علة العلل و آن ذاتى را كه به تعبير امير المؤمنين زمام همه امور به دست اوست - كه تعبير عالى و لطيفى است : " علما بان ازمة الامور بيدك " (٢) - [در نظر داشته باشد. ] " زمام همه امور به دست اوست " يعنى جريانهاى عالم، نظام اسباب و مسببات، كار خودشان را انجام مىدهند ولى همه اينها حكم يك قافلهاى را دارد كه مهار آن قافله به دستيك نفر است. اين تشبيه قهرا نمىتواند تشبيه كاملى باشد : مثل يك هواپيمايى كه حركت مىكند ولى اختيار اين هواپيما در دستيك نفر است، به راست ببرد، به چپ ببرد، كج كند، راست كند، بالا ببرد، پايين ببرد، خاموش كند، احيانا اگر دلش بخواهد ساقطش كند. زمام و مهار همه اينها در دست اوست. اين است كه انسان نبايد اعتمادش جز به خدا باشد. تكيهگاه انسان فقط بايد خدا باشد. همه حرفها براى اين است.
اينها كه ذكر كرديم يك سلسله اسباب تكوينى بود. يك سلسله اسباب اجتماعى هم هست كه اينها هم انسان را مشرك مىكند يعنى سبب مىشود كه انسان از خدا غفلت كند و اعتماد و تكيهاش به آنها باشد. آنها چيست؟ انسان وقتى كه در دنيا يار و ياور زياد پيدا مىكند، به تعبير قرآن آنهايى كه در دنيا جند و سپاه پيدا مىكنند، ياوران زيادى پيدا مىكنند، يك غرورى به اينها دست مىدهد و مىگويند كه تكيهگاه ما اينهاست، با وجود اينها ديگر چه كسى مىتواند كارى بكند؟ در يك آيهاى كه در سوره ذاريات بود، قرآن مجيد راجع به فرعون تعبير عجيبى داشت و آن اين بود كه فرعون به سپاهيان خودش فوق العاده اعتماد داشت و همه چيزش آنها بودند. تعبير قرآن اين بود : فتولى بركنه (٣) پس پشت كرد همراه پايه و ركنش. اين خانه اگر پايههايى داشته باشد، اين ستونها را ما مىگوييم اركان، كما اينكه پاهاى انسان را مىگويند اركان. در حيوان، چهار دست و پا را مىگويند اركان اين حيوان، چون بدن اين حيوان روى اين چهار دست و پاست. به تعبير امروز اين ميليتاريسم فرعون را قرآن با كلمه فتولى بركنه بيان كرده است، يعنى او تكيهگاهى جز سپاهش نداشت، با همان ركن و پايهاش، همان كه تكيهاش به آن بود، پشت كرد و رفت.
اين هم براى انسان يك غرور است. مگر سپاه و سپاهى مىتواند انسان را از خدا بىنياز كند؟ يك وسيله امتحان است و يك مايهاى است كه براى انسان بدبخت چند صباحى غرور مىآورد و موجب بدبختى و هلاكت است. آيا اگر اراده خدا تعلق بگيرد، از اين لشكرها كارى ساخته است؟ امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا اين كه سپاه شما شمرده مىشود و آن را سپاه خودتان مىدانيد اينها هستند كه شما را در مقابل حق يارى كنند و به فرياد شما برسند؟ اينها فقط غرور است و فريب.
داستان مرگ مامون
داستان مرگ مامون داستان عجيبى است. مسعودى در مروج الذهب مىنويسد كه مامون در يكى از جنگهايش (گويا با روم جنگيده بود) (٤) با يك لشكر فوق العاده جرارى لشكركشى كرده بود، در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده مىشدند. دشتى را در همين قسمتهاى شمال سوريه نام مىبرد به نام " پرسوس " كه دشت بسيار با صفايى بود. وقتى مامون برمىگشت، اين دشت با صفا را ديد، خيلى خوشش آمد، دستور داد همين جا اطراق شود. چشمه بسيار بزرگى آنجا بود و آب بسيار سردى از زمين مىجوشيد. اين چشمه به قدرى باصفا بود كه آن ريگهاى زير كاملا پيدا بود. دستور داد تخت و خرگاهش را همانجا زدند. نشسته بود و غرق در خيالات و افكار خودش بود. در اين بين، در همان جلوى چشمه كه استخر مانندى بود ناگهان يك ماهى سفيد بسيار زيبايى پيدا شد. مامون هوس كرد همين ماهى را بگيرند و كباب كنند. گفت : غواص بيايد اين را بگيرد. فورا مردى آمد و خودش را در آب انداخت و اين ماهى را در همان داخل آب گرفت (غواص خيلى ماهرى بود) و به دست مامون داد. چون حيوان هنوز زنده بود يك تكانى به خودش داد و دوباره پريد در آب. دو مرتبه غواص پريد كه ماهى را بگيرد، و گرفت. ولى همين آب كه از بدن اين ماهى به بدن مامون پاشيد (چون سرد بود يا وضع ديگرى داشت) بعد از آن يك حالت رعشهاى در او پيدا شد يعنى احساس لرز كرد. ماهى را گرفتند و بعد دستور داد كباب كردند. مامون احساس كرد كه حالش خوش نيست، سرما سرمايش مىشود، و كم كم تب كرد. طبيب آوردند و بسترى شد. دم به دم بر تبش افزوده مىشد. هر چه رويش لحاف و چيزهاى گرم كننده مىانداختند، مىگفت : بيشتر مرا بپوشانيد سرمايم مىشود. هر چه مىانداختند ديگر فايده نمىكرد. " بختيشوع " و " ابن ماسويه " دو طبيب درجه اول بودند كه همراهش بودند، آمدند و او را كاملا معاينه كردند. چيزى تشخيص ندادند و نتوانستند بفهمند. بعد از مدتها يك عرق خاصى و يك رطوبت لزج و چسبندهاى از بدنش بيرون آمد، يك حالت عجيبى كه باز آنها نفهميدند چيست. آن ماهى كه اساسا خورده نشد. يك يا دو شبانه روز به همين حال بود. اينها هر چه كوشش كردند كه اين بيمارى را تشخيص بدهند نتوانستند. معالجاتى كردند ولى مؤثر واقع نشد. ديگر كم كم خود مامون هم احساس كرد قضيه خطرى است. اين دو طبيبش نصرانى بودند. يك نبضش به دستيكى بود و نبض ديگرش به دست ديگرى. يك نفر آمد به بالين مامون و به او گفت كه ذكر خدا بگو، شهادتين بگو. ظاهرا ابن ماسيه گفت : حالا وقتحرف زدن نيست. مامون بدش آمد و فكر كرد كه اين چون مسيحى است نمىخواهد او دم مرگ شهادت بگويد. همين طور كه دستش به دست او بود، دستش را كشيد و با مشت محكم به سينه پزشك كوبيد كه تو چرا چنين حرفى زدى؟
بالاخره معالجات مؤثر نشد. شب شد. مامون گفت كه اين تخت مرا بگيريد و ببريد بالاى آن تپه روى بلندى. بردند روى بلندى. از بالاى آن بلندى به تمام لشكرگاه مشرف بود. شب بود و هر گروهى در يك جا جمع شده و آتشى روشن كرده بودند. آنها هم بىخبر كه الآن به سر مامون بدبخت چه آمده است. مامون نگاه كرد ديد تمام اين دشت، چند فرسخ در چند فرسخ، همين طور آتش و چراغ روشن است، ديد اين دشت را سپاهيان مامون پر كردهاند. حالا يك چنين لشكرى و يك چنين قدرتى دارد و اينچنين در مقابل يك بيمارى كه ريشهاش معلوم نيست عاجز و ناتوان است. مىگويند : در همان حال سرش را به آسمان بلند كرد و گفت : " يا من يبقى ملكه ارحم من لا يبقى ملكه " اى كسى كه ملكش باقى است رحمى بكن به اين بدبختى كه ملكش فانى است. ولى اين حالتش مثل حالت فرعون در دم آخر است الان و قد عصيت قبل (٥) .
ملك دنيا در اولياى حق اثر ندارد
حال، انسان چرا در وقتى كه دچار چنين عقوبتها نشده است و به تعبير قرآن دچار انكار خدا او را، نشده است، همين حقيقت را نبيند؟ اولياى حق كسانى هستند كه اگر تمام ملك دنيا را هم به آنها بدهند - كه داده هم شده است، وقتى كه همين ملك ظاهر را هم در اختيار آنها قرار بدهند - يك ذره از آن روح عبوديتشان كاسته نمىشود. امير المؤمنين هم مانند مامون خليفه بود، ولى آيا در روح على كسى كوچكترين احساسى مىتوانست مشاهده كند كه على هم تكيهاى داشته باشد كه اين منم و اين لشكرهاى من است و اين قدرت من است؟ باز همان عبد ضعيف ذليل در مقابل خداى متعال است. باز شبها كه مىشود در محراب عبادت آنچنان عجز و لابه مىكند، چون مىداند كه همه اينها در مقابل ذات حق هيچ و پوچ است. انسان اگر خدا را داشته باشد همه چيز را دارد، اگر خدا را نداشته باشد هر چه داشته باشد هيچ چيز ندارد.
سليمان نبى - آن طور كه در آثار و روايات آمده است - با آن ملك جن و انسى كه خداوند متعال به او داده است، خودش در باطن خودش با خدا يك عبد بسيار ذليلى است و جز عبوديت و ذل عبوديت چيز ديگرى احساس نمىكند.
معناى اين سخن اين نيست كه انسان از اسباب استفاده نكند. دو مساله است : اسباب را خدا قرار داده است براى استفاده كردن. از اسباب و وسائل استفاده كردن يك مطلب است، تكيه به اسباب و وسائل داشتن مطلب ديگرى است. شما همين طبيب و دارو را در نظر بگيريد. آيا انسان وقتى كه مريض مىشود، به طبيب مراجعه بكند يا نكند؟ دارو بخورد يا نخورد؟ البته به طبيب مراجعه بكند، دارو هم بخورد. طبيب هم از خداست، دارو هم از خداست. ولى آنچه نبايد باشد چيست؟ همين كه طبيب را از خدا نبيند، دارو را از خدا نبيند، تكيهاش به طبيب باشد و ماوراى طبيب را نبيند، تكيهاش به دارو باشد و ماوراى دارو را نبيند. [اينها] تكيهگاه نبايد باشد. پس اسباب و وسائل را مورد استفاده قرار دادن يك مطلب است، تكيهگاه قرار دادن و يگانه اعتماد را به آنهاكردن مطلب ديگرى است.
امن هذا الذى هو جند لكم ينصركم من دون الرحمن آيا اينها كه سپاه شما هستند شما را يارى مىكنند و نه خدا؟ يعنى تكيهتان به اينهاست؟ چقدر كافران در فريبند! به چه چيزى تكيه مىكنند! اينها شايسته تكيه كردن نيست.
امن هذا الذى يرزقكم ان امسك رزقه بل لجوا فى عتو و نفور . در آيه قبل، بعضى از مفسرين درباره كلمه جند لكم ينصركم (آن كه سپاه شماست و شما را يارى مىكند) گفتهاند مقصود همان الهها و معبودهاست كه كفار خيال مىكردند كه اينها در نزد خداوند ناصر آنها خواهند بود. ولى اين با كلمه " جند لكم " جور در نمىآيد. مقصود، آنها نيستيا لا اقل اختصاص به آنها ندارد. امن هذا الذى يرزقكم ناظر به يك امر ديگرى است. انسان، يكى به ثروت احتياج دارد و ديگر به قدرت. قدرت آن چيزى است كه از انسان دفاع مىكند، و ثروت آن چيزى است كه وسيله را در اختيار انسان قرار مىدهد. مثلا يك حاكم، يك پادشاه، قدرت زياد دارد ولى ممكن استيك نفر از افراد رعيت احيانا ثروتى داشته باشد برابر او يا بيشتر از او. از نظر قدرت فرمود : آيا همين سپاهيانى كه به اينها تكيه كردهايد مىتوانند تكيهگاه شما واقع بشوند؟ در مورد ثروت و وسيلههاى معيشت مىفرمايد : امن هذا الذى يرزقكم آيا اين وسائل روزىرسانى به شما روزى مىدهند نه خدا؟ حال اگر خدا بخواهد از روزى دادن امساك كند، اين وسائل مىتوانند براى شما كارى بكنند، مىتوانند شما را روزى بدهند؟ بل لجوا فى عتو و نفور يعنى اين تذكرات ما براى افراد بىغرض كافى است، ولى افرادى كه لجاجت مىكنند، عناد و عتو و سركشى دارند و در حال نفور و دور شدناند، چه فايده به حال اينها؟
چون غرض آمد هنر پوشيده شد صد حجاب از دل به سوى ديده شد اينكه مغرض بودن و لجاجت داشتن، عتو و سركشى داشتن، چه مىكند با انسان، واقعا عجيب است! اين كلمه " اسلام " كه نام دين خداستخودش معجزه است، يعنى آن روح دين و روح انسانيت و مرز ميان كفر و دين را همين يك كلمه معين مىكند. اسلام، يعنى انسان تسليم باشد در مقابل حقيقتى كه بر او عرضه مىشود يا حالت عناد و سركشى و لجاج داشته باشد. اگر بخواهد حالت لجاج در كار باشد، ديگر هيچ چيزى در انسان كارگر نيست.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - ملك/١٨ - ٢١.
٢ - نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ٢١٨
٣ - ذاريات/٣٩
٤ - آن زمان، استانبول فعلى و قسطنطنيه قديم مركز روم بوده است و اين قسمتسوريه و اطراف آن تقريبا مرز دنياى اسلامى شمرده مىشد، بعد در دورههاى سلاطين عثمانى و سلطان محمد فاتح بود كه اينها فتح كردند و خلافتشرقى مسيحيت را برچيدند.
٥ - يونس/٩١
۶
آشنايي با قرآن نمونهاى از حالت عناد و لجاج در برخورد با حافظ
دو سه شب پيش در روزنامه كيهان مصاحبهاى را مىخواندم كه شخصى با شخص ديگرى از معروفين عصر ما و از گويندگان شعر نو - كه اينها در اثر موج كاذبى كه پيدا شده شهرتهاى كاذبى پيدا كردهاند - مصاحبهاى كرده بود. قبلا مىدانستم كه او يك ديوان حافظ چاپ كرده و در پشت آن عكس حافظ را كشيده است (البته عكس حافظ كه در دست نيست، تصويرى كه از حافظ فرض مىكنند) با موهاى بلند، ولى چهره چهره خود مؤلف اين كتاب است، يعنى عكس خودش را به جاى حافظ كشيده است. و چقدر هم از اين جهت، نفهميده كار بجايى كرده است، چون به جاى اينكه حافظى چاپ كرده باشد، خواسته خودش را در قالب حافظ بگنجاند.
عجيب اين است : مقدمهاى نوشته كه من كمى از آن مقدمه را در دست كسى خوانده بودم و هنوز نخواندهام، ولى از آن مصاحبه كاملا معلوم بود. در اين مقدمه و در چاپ اين حافظ، كوشش كرده كه بگويد : حافظ يك آدمى بوده درست مثل من، همه چيزش مثل من. مىگويد : حافظ خدا را قبول نداشته، قيامت را هم قبول نداشته، چنين و چنان بوده است. حتى در بعضى جاها كه تحريف، تحريف معنوى مىشده، يعنى اگر مىشده بگويد مقصود حافظ چيز ديگر است، [چنين كرده است. ] مثلا حافظ مىگويد : " من ملك بودم و فردوس برين جايم بود (اين، نظر بسيار واضح و روشنى است كه مىخواهد بگويد انسان يك حقيقتى است كه عالم علوى جايگاه اوست) آدم آورد در اين دير خراب آبادم " معلوم است كه داستان آدم و بهشت را دارد مىگويد، يعنى همان داستانى كه در اديان و مذاهب و بالخصوص در قرآن آمده است. مىگويد : چه لزومى دارد ما بگوييم مقصودش اين حرفها بوده؟ خير، مقصودش اين است كه من دلم مىخواهد انسان در جامعه چنين زندگى كند (اساسا به همديگر ربطى ندارد) ، يك انسان مورد آرزوى حافظ بوده است كه در زندگى بايد چنين و چنان باشد، آن را مىخواسته بگويد. آخر چگونه معنايش جور در مىآيد؟ ! يك جا مىگويد كه شعرى را ديدم كه آن را بايد تغيير داد. مثلا حافظ گفته است : " نداى عشق تو دوشم در اندرون دادند " با اينكه در تمام نسخهها بالاتفاق همين است، ديدم بهتر اين است كه بگوييم : " نداى عشق تو روزى در اندرون دادند " چون اگر بگويم " دوشم " معنايش اين است كه (معناى شعر را هم نفهميده) فقط ديشب من عاشق تو شدم قبلا نه، اين بود كه من آن را " روزى " كردم. آنجا كه حافظ غزلى گفته است كه مربوط به قضيه يزد است (مىگويند سفرى تا يزد آمد و بلافاصله به شيراز برگشت. تاريخ هم نوشته است) ، در يك غزلش به اين قضيه اشاره مىكند، مىگويد :
اى صبا از من بگو با ساكنان شهر يزد كاى سر ما حق شناسان گوى چوگان شما
مىگويد حافظ بزرگتر از اين حرفهاست كه اين طور بگويد، من عوضش كردم گفتم : " اى صبا از من بگو با ساكنان شهريار " آخر حافظ كه نبايد اسم يزد را برده باشد!
داستان مردى كه اغلاط قرآن را اصلاح كرد!
گفتم داستانى كه ما شنيده بوديم و باور نمىكرديم، درست همان داستان است كه مردى خط خوبى داشت، يك آقايى مىخواست او يك نسخه از قرآنى را با خط خوش خودش برايش بنويسد (قديم كه چاپ نبود، استنساخ مىكردند) گفت : تو خيلى خط خوبى دارى، بنويس. او هم آمد يك قرآنى براى او نوشت و با كاغذ اعلا و خط كشى عالى و خط خوب تحويل داد. آن شخص گفت : اين قرآن بىغلط بىغلط است؟ گفت : بلى، ولى دو سه جا بود كه من خودم به نظرم آمد كه بايد اصلاح شود، ديدم آن جور درست نيست. در يك جا ديدم نوشته : " شغلتنا اموالنا و اهلونا " . در قرآن كه غلط نمىتواند وجود داشته باشد، نوشتم : شدرسنا اموالنا و اهلونا. يك جاى ديگر ديدم كه نوشته است : " و خر موسى صعقا " . من ديدم موسى كه خر نداشته، آن عيسى بوده كه خر داشته است، آن را " خر عيسى صعقا " كردم. يك جاى ديگر هم دست بردم، ديدم غلط است و درستش را نوشتم. ديدم نوشته است : ساريكم دار الفاسقين (ساريكم را ساريكم خوانده) من خودم اهل سارى هستم، سارى دار المؤمنين است، نوشتم : ساريكم دار المؤمنين.
عينا همين كار را اين شخص در قرن بيستم روى ديوان حافظ انجام داده است. حال اين چيست؟ از بىسوادى نيست، نه اين است كه بگوييم اين قدر سواد نيست. از لجاجت و عتو و نفور است. از يك طرف از حافظ نمىتواند ببرد، از طرف ديگر مىبيند محتواى حافظ با فكر او جور در نمىآيد. او دلش مىخواهد يك حافظى باشد كه نه خدا را قبول داشته باشد، نه پيغمبر را، نه قيامت را، نه معنويت را، هيچ چيز را قبول نداشته باشد، هم حافظ باشد و هم هيچ يك از اينها را قبول نداشته باشد. رسما مىآيد كلمات را عوض مىكند، براى اينكه با مقصود خودش جور در بيايد.
بل لجوا فى عتو و نفور . قرآن مىفرمايد : مساله اين نيست كه اين مطلب بر اينها ثابت نباشد يا اين موضوعات، موضوعات مشكلى باشد كه نتوانند در باره آنها فكر كنند، مساله اين است كه روى دنده لج افتادهاند و لجبازى مىكنند.
اين مساله حافظ و مولوى و سعدى و. . . امروز در ايران يك مسالهاى شده است، مساله مهمى هم شده است. از يك طرف اينها مفاخر بزرگ ادبى ايراناند و بلكه مفاخر بزرگ ادبى جهاناند و ايران و زبان فارسى را كه دنيا مىشناسد، به واسطه اين چند نفر مىشناسد و عدهاى نمىتوانند از اينها ببرند، يعنى بريدنى نيست، و از طرف ديگر اينها آنچنان با اسلام گره خوردهاند كه اين گره را نمىشود باز كرد. حال چكار مىشود كرد كه انسان مولوى يا حافظ يا سعدى يا نظامى و يا ناصر خسرو را بگيرد، اسلام را دور بيندازد؟ تمام تلاشها براى اين هدف است. قهرا ديگر تلاش معقول صورت نمىگيرد. همه تلاشها به همين صورت نامعقول احمقانه است.
داستان دكتر معين و استاد معاند
مرحوم دكتر معين (خدا بيامرزدش، اين اواخر عمرش مخصوصا خوبيهايى داشت) مىگفت : من در دانشگاه بودم (او خودش استاد بود) ديدم يكى از همين افراد كه با اسلام خيلى مبارزه مىكند، يك عده از دانشجويان را دور خودش جمع كرده و دارد براى اينها حرف مىزند، قدم مىزند و با اينها صحبت مىكند. من به اينجا رسيدم كه مىگفت : حافظ آنجا كه مىگويد : " اين دفتر بىمعنى در خم شراب اولى " مقصودش - العياذ بالله - قرآن است. به او گفتم : تو چطور چنين حرفى مىزنى؟ اين حافظى كه اينهمه در ديوان اشعار خودش از قرآن دم مىزند، و اصلا حافظ كه حافظ است به دليل اين است كه حافظ قرآن بوده است :
نديدم خوشتر از شعر تو حافظ به قرآنى كه اندر سينه دارى
عشقت رسد به فرياد گر خود به سان حافظ قرآن ز بر بخوانى با چارده روايت
و نه تنها حافظ قرآن بوده، تمام قرائات قرآن را حفظ بوده و مىدانسته، مدرس و مفسر قرآن بوده است :
ز حافظان جهان كس چو بنده جمع نكرد لطايف حكمى با نكات قرآنى
چنين كسى چگونه ممكن است چنين مقصودى داشته باشد؟ ! فكرى كرد و گفت : بله آن را اول گفته بود بعد فهميد اشتباه كرده، اين را گفت. (خود مرحوم دكتر معين يك مقدار روى ديوان حافظ از نظر تاريخ غزلها كه چه غزلهايى مثلا در جوانى گفته شده و چه غزلهايى در دوره پيرى، كار كرده بود. ) گفتم : اگر تحقيقاتى كه اخيرا مىشود نشان داد كه همين شعرى را كه تو مىگويى، جلوتر از آن شعرها گفته است چكار مىكنى؟ گفت : براى آن يك فكر ديگر مىكنيم.
اين نشان مىدهد كه از اول، روى لجاجتيك مدعايى را پذيرفتهاند و كوشش مىكنند هر جور هست اينها را از اسلام و اسلام را از اينها جدا كنند. با منطق كه نمىشود جدا كرد، ناچار همين ياوهها را بايد ببافند. اين ياوهها را كه مىبافند، يك عده دانشجويى كه يك دور ديوان حافظ را نخواندهاند، وقتى كه از زبان يك استاد اين حرف را مىشنوند، ممكن است احيانا باورشان بيايد و قبول كنند كه قضيه از همين قرار است.
انسانهاى مسخ شده
از اينجا قرآن تقريبا به يك شاخه اين بحث مىپردازد. فرمود : مساله اين است كه اينها حالت لجاج به خودشان گرفتهاند، يك درجه بالاتر، اينها موجودات مسخ شدهاى شدهاند، روح و فكر خود را در اثر اين اعمال زشتشان و اين لجاجتها مسخ كردهاند، اينها ديگر انسان نيستند. افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط مستقيم . اينها را تشبيه مىكند به كسى كه مكب به صورت خود استيعنى خودش را به صورت خود انداخته است. اين را شما به دو گونه در نظر بگيريد : يا مثل چهار پايان [و يا مثل خزندگان. ] چهار پايان از نظر جسمى با انسان اين تفاوت را دارند كه چهار پايان (انعام به تعبير قرآن) سرشان به پايان است، بيشتر همان پيش پاى خودشان را مىبينند، ولى انسان يك موجود مستقيم القامه است، سر خودش را بلند مىكند، جلو را مىبيند، بالا سرش را نگاه مىكند، طرف راستش را نگاه مىكند، طرف چپ خودش را نگاه مىكند. بدتر از چهار پايان آن حيوانى است كه روى زمين مىخزد و اين گونه به زمين چسبيده است.
قرآن مىفرمايد : اينها مانند آن حيواناتى هستند كه به رو به زمين افتادهاند، اين طور دارند حركت مىكنند، يعنى راه و روششان در زندگى، راه و روش كسى است كه سرش را همين طور پايين انداخته و همانجا را مىبيند و روى زمين مىخزد يا مثل يك چهارپا راه مىرود. آيا اينها را شما مىتوانيد مقايسه كنيد با آن انسانى كه راست و مستقيم القامه ايستاده و راه راست را پيدا كرده است و بر اين راه راست گام بر مىدارد؟ افمن يمشى مكبا على وجهه اهدى امن يمشى سويا على صراط مستقيم مقايسهاى مىكند : آيا آن كسى كه به رو در افتاده است، او راه يافتهتر استيا آن كسى كه راست و مستقيم بر يك جاده مستقيم حركت مىكند؟
بحث، از مساله لجاجتشروع شد و بعد رسيد به اين حالتى كه مردم دو گونه هستند : بعضى اين طور در زندگى حركت مىكنند و بعضى آن طور. حال آيا مردم دو جور خلق شدهاند؟ نه، مردم يك جور خلق شدهاند. خداوند وسائل و اسباب هدايت را در اختيار همه مردم قرار داده است ولى بعضى سپاسگزارند و بعضى ناسپاس، بعضى قدردان اين نعمتها هستند و از اين نعمتها استفاده مىكنند و بعضى ناسپاساند و اين نعمتها را به هدر مىدهند، و لهذا بعد دوباره همان اسباب و وسائل هدايت را ذكر مىكند : قل هو الذى انشاكم بگو خداست آن كه شما را انشاء و ابداع كرد. و جعل لكم السمع و الابصار به شما گوش و ديدهها داد " و الافئدة " و دلها. گوش داد كه بشنويد، و چشم داد كه ببينيد، و دل داد كه بر روى اين شنيدهها و ديدهها تفكر و تعمق و استنتاج كنيد. همه اين بحثهايى كه تا به حال مىكرديم، فرع بر اين است كه انسان گوشى داشته باشد آماده شنيدن، چشمى داشته باشد آماده ديدن. همين طور كه مفسرين گفتهاند، مقصود از چشم و گوش، منحصر به همين دو حاسه نيست، ايندو نمونهاى است از مجموع حواس انسان. همين طور كه چشم و گوش براى انسان دو وسيله احساس و دو كانال ارتباطى نسبت به جهان خارج هستند كه انسان عالم خارج را احساس مىكند، ذائقه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است، شامه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است، لامسه انسان هم يك حاسه و كانال ارتباط ديگرى است. ولى در ميان حواس انسان آن كه عمده و مهمتر است، چشم و گوش است، يعنى اگر ما آن سه حاسه و كانال را با مقايسه در نظر بگيريم، مجموع اطلاعاتى كه از اينها مىرسد شايد يك صدم اطلاعاتى كه از چشم تنها مىرسد نيست، تا چه رسد كه اطلاعات چشم و گوش را روى همديگر حساب كنيم. اين است كه قرآن چشم و گوش را كه عمده حواس است ذكر فرموده است.
چشم و گوش، ما را به جهان خارج مرتبط مىكند، به ما از جهان خارج دريافت مىدهد. ولى چشم و گوش ماده خام براى تفكر مىسازند. چشم و گوش را كه الاغ هم دارد، حواس را حيوانات هم دارند، اما به انسان علاوه بر اين حواس - كه مواد خام براى او در ذهنش و در اندرونش جمع مىكنند - قوه ديگرى داده شده است كه قرآن از آن گاهى به " لب " تعبير مىكند، گاهى به " عقل " ، گاهى به " فؤاد " و گاهى به " قلب " ، و به وسيله اين قوه در مورد اطلاعاتى كه از دنياى خارج به او رسيده است مىانديشد و نتيجهگيرى مىكند.
*****
تفسير سوره ملك (٥)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
قل هو الذى انشاكم و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة قليلا ما تشكرون. قل هو الذى ذراكم فى الارض و اليه تحشرون. و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين. قل انما العلم عند الله و انما انا نذير مبين. فلما راوه زلفة سيئت وجوه الذين كفروا و قيل هذا الذى كنتم به تدعون. قل ارءيتم ان اهلكنى الله و من معى او رحمنا فمن يجير الكافرين من عذاب اليم. قل هو الرحمن امنا به و عليه توكلنا فستعلمون من هو فى ضلال مبين. قل ارءيتم ان اصبح ماؤكم غورا فمن ياتيكم بماء معين (١) .
قسمت آخر اين سوره مباركه است كه آيات، اكثر با كلمه " قل " شروع مىشود. از مجموع هفت آيهاى كه در اينجا هست، شش آيهاش با لفظ قل شروع مىشود. قل يعنى بگو.
آيه اول را قل هو الذى انشاكم و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة قليلا ما تشكرون در جلسه گذشته تفسير كرديم. اينجا به نكتهاى اشاره كنم و آن نكته اين است :
اصل " التفات "
در فن فصاحت و بلاغت در علم معانى، اصلى است كه از آن به " اصل التفات " تعبير مىكنند. در آنجا مقصود از " التفات " اين است كه متكلم در يك سياق واحد كه دارد سخن مىگويد، از اين حالتهاى سه ضمير، يعنى حالت ضمير غياب يا خطاب يا تكلم، از يكى به ديگرى التفات پيدا مىكند. مثلا سياق سخن سياق غيبتيعنى مغايب است، يكمرتبه اين سياق مغايب تغيير پيدا مىكند، در حال ادامهاش تبديل مىشود به سياق خطاب، در صورتى كه مطلب همان مطلب است. و يا بر عكس، سياق، سياق خطاب است، بعد تبديل مىشود به سياق غياب، در صورتى كه مطلب يك مطلب است. و اين هميشه به علتيك سلسله نكات است كه در علم " معانى بيان " توضيح دادهاند كه به چه علل و جهاتى گوينده سياق سخن خودش را تغيير مىدهد.
مثال روشنش سوره مباركه حمد است. اين سوره، نيمى شكل غياب دارد و نيم ديگر شكل خطاب، در صورتى كه در واقع همه آن يك سياق است.
سوره حمد اينچنين شروع مىشود : الحمد لله رب العالمين سپاس اختصاص دارد به ذات مقدس الله، رب و پروردگار و خداوندگار همه جهانها. اينجا گوينده كه ما هستيم، بنده هستيم، داريم از خدا به صورت يك مغايب ياد مىكنيم : حمد از آن خداست. در اينجا خدا مخاطب نيست، خدا را سپاس مىگوييم، بعد هم همين جور اسمها به صورت مغايب ادامه پيدا مىكند، مىگوييم : الرحمن الرحيم مالك يوم الدين . يكمرتبه اين حالت غياب تبديل به حالتخطاب مىشود، مثل اينكه بلا تشبيه (اين تشبيهها تشبيههاى ناقصى است) در جلسهاى شخصى حضور دارد، ما ابتدا به هر علتى (علتش را عرض مىكنم) گويى با كسان ديگر صحبت مىكنيم، ولى درباره او حرف مىزنيم، مىگوييم : آقاى فلان چنين و چناناند، يكمرتبه رو به خودش مىكنيم، مىگوييم : شما چنين و چنان هستيد.
مسلم خطاب، يك شايستگى بيشترى مىخواهد. كانه در نيمه اول سوره، شخص براى خودش آمادگى و شايستگى به وجود مىآورد، آنگاه در نيمه دوم، خود خدا را مخاطب قرار مىدهد و مىگويد : اياك نعبد و اياك نستعين. . . پروردگارا تنها تو را مىپرستيم و تنها از تو كمك مىجوييم، ما را به راه راست هدايت كن، راه كسانى كه آنها را مورد انعام خود قرار دادهاى، نه راه كسانى كه مغضوب تو هستند و نه راه آن گمراهان و ره گم كردگان.
سوره مباركه حمد نمونهاى است از آنچه كه " التفات " ناميده مىشود، ولى التفاتى است از غيبت به خطاب، يعنى ابتدا حالت مغايب را دارد، بعد چون متكلم و آن موضوع به يكديگر بيشتر نزديك مىشوند، تبديل مىشود به خطاب.
عكس قضيه هم هست و آن اين است كه اول حالت مخاطب را دارد، مثل اينكه شما داريد با كسى كه حاضر استحرف مىزنيد، ولى وقتى كه تقريبا از حرفهايتان نتيجه نمىگيريد، مىخواهيد يك نوع حالت تعرض به خودتان بگيريد، رويتان را بر مىگردانيد و مىگوييد : من اين طور دارم مىگويم، اين اين طور حرف مىزند (حالا داريد با خودش حرف مىزنيد) . بعد كه كمى حالت اعراض به خودتان مىگيريد، كانه مىگوييد تو كه شايسته اينكه مخاطب من قرار بگيرى نيستى، يكدفعه حالت غياب به خودتان مىدهيد : من اين جور مىگويم، اين اين جور مىگويد، مىگويم اين طور بكن، چنين جواب مرا مىدهد. با اين تغيير سخن به او نشان مىدهيد كه تو اصلا شايسته اينكه من تو را مخاطب قرار بدهم نيستى.
حال گاهى اين التفات از غياب به خطاب، به اين شكل است كه شخص سومى حضور دارد، فورا او را مخاطب قرار مىدهيد، مىگوييد به اين آقا بگو (حالا خودش هم در اينجا حاضر است) ، تو با اين آقا چنين حرف بزن، يعنى من كه ديگر نمىخواهم با اين حرف بزنم. اين خودش نوعى لحن اعتراض گرفتن است.
آياتى كه قبل از اين " قل " ها شروع مىشود، آيات خطاب بود، يعنى قرآن در آنجا مستقيما مخالفين را مخاطب قرار داده بود و تا حد زيادى در آن عطوفت و مهربانى و نصيحت بود كه از آيه چهاردهم شروع مىشد : و اسروا قولكم او اجهروا به انه عليم بذات الصدور شما اگر سخن به سر و پنهان بگوييد يا علن بگوييد، بر خدا مخفى نيست، خدا مىداند. هو الذى جعل لكم الارض ذلولا خداست كه زمين را براى شما مانند حيوانى راهوار قرار داده است. ءامنتم من فى السماء. . . بعد او لم يروا الى الطير فوقهم صافات يك التفات است كه بار ديگر به خطاب برمىگردد : امن هذا الذى هو جند لكم. . . امن هذا الذى يرزقكم. . . تا مىرسد به اين آيه و ديگر اصلا اينها از حالت مخاطب بودن مىافتند، آن وقت رو به خود پيغمبر مىكند : " قل " به اينها بگو، يعنى ديگر اينها لايق مخاطب واقع شدن نيستند. قل هو الذى انشاكم و جعل لكم السمع و الابصار و الافئدة كه در جلسه گذشته درباره آن بحث كرديم و در اين زمينه بود كه خدا اين حواس و اين عقل را كه به انسان داده است براى چه داده است؟ جز براى اينكه تفكر كنيد و بينديشيد؟ شكر هر نعمتى به اين است كه آن نعمت مورد بهرهبردارى در مسير خودش قرار بگيرد. شما فكر نمىكنيد، نمىبينيد، نمىشنويد و روى ديدهها و شنيدههاى خود نمىانديشيد، اگر نه، حقايق واضح و روشن است. گفتيم كه در ابتداى سوره هم همين موضوع را يادآورى فرمود. آنجا كه حسب حال گروهى را كه در جهنم مىروند ذكر كرد، وقتى به آنها مىگويند چرا شما به اين سرنوشت گرفتار شديد، الم ياتكم نذير ، جواب دادند : لو كنا نسمع او نعقل ما كنا من اصحاب السعير اگر گوشى و فكرى مىداشتيم، اگر مىشنيديم و فكرى مىكرديم، امروز چنين سرنوشتى نداشتيم.
در اين آيه هم فرمود خدا كه شما را ايجاد كرده و به شما چشم و گوش داده است و به شما دل براى تفكر داده است، پس از اينها استفاده كنيد.
قل هو الذى ذراكم فى الارض و اليه تحشرون اى پيغمبر! تو به اينها بگو، بگو اوست همان خداى عليم حكيمى كه هيچ كار لغو و عبث و بيهوده نمىكند، اوست كه شما را در زمين خلق كرده است (مىگويند در مفهوم " ذرا " پخش و تكثير هم هست : شما را در زمين آفريده و پخش كرده است) و به سوى او جمع مىشويد. كلمه " حشر " كه در مورد قيامت به كار برده مىشود، معناى " جمع " دارد. سوره حشر را هم كه به اين نام مىخوانديم، گفتيم به اعتبار كوچ دسته جمعى است : هو الذى اخرج الذين كفروا من اهل الكتاب من ديارهم لاول الحشر (٢) . اين آيه مىفرمايد (خيلى تعبير عجيبى است) : قل هو الذى ذراكم فى الارض و اليه تحشرون اوست كه شما را در زمين پهن كرد و به سوى او جمع مىشويد. كانه بسطى است و قبضى. از ناحيه خدا كه آمدهايد، كانه هر بسطى يك قبضى را به دنبال دارد. شما در زمين آفريده شده و پراكنده شدهايد، فكر نكردهايد كه آيا همين است؟ آفريده شدهايد كه پراكنده بشويد؟ مطلب به همين جا پايان مىيابد؟ يا مثل نور خورشيد كه اگر از يك طرف بسط مىشود، از طرف ديگر قبض مىشود، فرستاده مىشود و آورده مىشود (يك چنين حالتى) . بعد از آنكه فرمود فكر كنيد (يعنى هر كسى كه در نظام عالم فكر كند خدا را مىشناسد و كسى كه خدا را بشناسد و خلق را از ناحيه خدا بداند، به حشر ايمان مىآورد، نبودن قيامت با بودن خدا و با حكيم بودن خدا سازگار نيست) مىفرمايد : قل هو الذى ذراكم فى الارض و اليه تحشرون اوست [كه شما را در زمين آفريد و پخش كرد و به سوى او جمع مىشويد، ] نه اينكه همين طور خود به خود به حكم يك سلسله علل اتفاقيه و بىغرض و هدف، اين حالت پخش صورت گرفته باشد، اين پخش كردن براى يك جمع كردن است.
سؤال جدلى و جواب قرآن
اينها هميشه يك سؤال عاميانه در اين زمينه از پيغمبر داشتند، به اصطلاح يك سؤال تعجيزى، يعنى محاجه جدل. در قرآن اين سؤال جدلى اينها مكرر آمده است : تو مىگويى قيامتى هست؟ بگو در چه تاريخى، پنجسال ديگر، ده سال ديگر، هزار سال ديگر، ده هزار سال ديگر؟ به اصطلاح تقويمش را براى ما معين كن، بگو در چه سالى و در چه روزى. (در سوره مباركه اسراء هست كه : فسينغضون اليك رؤوسهم و يقولون متى هو قل عسى ان يكون قريبا. (٣) در مقابل اين سؤال، قرآن هميشه به پيغمبر مىگويد بگو علم ساعت در نزد خداست، علم در نزد خداست، من نذيرى هستم، به من گفتهاند و من مىدانم قيامتى هست، اما اينكه چه وقت است، آن در نزد خداست. و يقولون متى هذا الوعد ان كنتم صادقين مىگويند كه اين وعده كى تحقق مىپذيرد اگر راست مىگوييد؟ سؤال، سؤال عجيبى است، مىگويد : " اگر راست مىگوييد " . حال اگر پيغمبر مثلا به اينها گفت در يك ميليون و پانصد و نود و هشت هزار و دويست و چند روز و چند ساعت و چند دقيقه، آيا اين جواب است؟ (اين مىشود مثل جواب ملا نصر الدين. به او گفتند كجا وسط زمين است؟ گفت همين جايى كه من هستم، مىگويى نه، بيا حساب كن. ) حالا اگر پيغمبر چنين چيزى بگويد شما قبول مىكنيد؟ آخر يك وقت تو تاريخى را كه در يك جاى ديگر ضبط شده، دارى، از پيغمبر مىپرسى در چه تاريخى است؟ تا بعد ببينى آيا با آن جور در مىآيد يا نه. اين اساسا سؤال ندارد، يعنى سؤالى است كه فرضا خدا به پيغمبر بگويد كه چنين جوابى به اينها بده، آن جواب براى اينها جواب نيست. پيغمبر بگويد چند سال و چند روز ديگر، به چه دليلى اين درست است، به چه دليلى بعدش نباشد، به چه دليلى قبلش نباشد؟
معمولا در اين موارد قرآن دو گونه جواب مىدهد و عجيب هم جواب مىدهد. يكى اينكه از نظر كلى وقتى به شكل تقويم و تاريخ سؤال مىكنند، مىگويد بگو اين علمى است در نزد خدا، من هم نمىدانم دور استيا نزديك (اقريب ام بعيد) ولى مىدانم كه چنين حقيقتى هست. آنچه براى دعوت شما لازم است اين است كه بدانيد چنين حقيقتى هست، اما تاريخش چه وقت است، اين وقت استيا آن وقت، آن كه اثرى در موضوع ندارد.
جواب ديگرى كه مىدهد بر اساس اين است كه هر كسى كه مىميرد قيامتش لا اقل آغاز شده است. آيه عجيبى است، مىفرمايد : و يقولون متى هذا الوعد مىگويند اين وعده چه زمانى تحقق پيدا مىكند " ان كنتم " (ضمير جمع آورده است و مخاطب فقط پيغمبر نيست) اى مسلمانان، اى پيغمبر و همه اتباعت! اگر راست مىگوييد تاريخ دقيقش را براى ما معين كنيد. مىگويد بگو علم آن در نزد خداست و من فقط نذيرى آشكار هستم، من اعلام خطر كننده هستم، من دقيقا مىدانم كه هست، ولى كى، با خداست.
بعد بلا فاصله مىفرمايد (در ميان اين آيات، تنها آيهاى است كه در ابتداى آن " قل " نيست، چون دنباله آيه پيش است) : فلما راوه زلفة سيئت وجوه الذين كفروا و قيل هذا الذى كنتم به تدعون چون آن را نزديك ديدند، چهره اين كافران (از كمال ناراحتى) زشتشد و به آنها گفته شد اين است همان كه مىخواستيد. از يك طرف صحبت آينده است كه [قيامت] در چه زمانى است، يكدفعه قرآن مىگويد كه " وقتى آن را نزديك ديدند " . مفسرين در توجيه اين آيه عجيب در حيص و بيص افتادهاند كه يعنى چه؟ صحبت اين است كه قيامت در چه زمانى است، قرآن هم مىگويد علمش با خداست. بعد پشتسرش مىگويد همينكه ديدند چنين شد (از گذشته خبر مىدهد) .
روى اين جهت، بعضى از مفسرين گفتهاند شايد مقصود از كلمه " متى هذا الوعد " قيامت نباشد، مقصود از آن وعده، وعده عذاب در دنيا باشد نه عذاب در آخرت، كه عذاب در دنيا مانند آنچه در بدر اينها گرفتار شدند. ولى آن با آيه قبل كه صحبت از " اليه تحشرون " است جور در نمىآيد.
برخى گفتهاند شايد از نظر اينكه مستقبل محقق الوقوع است، در " فلما راوه زلفة " لما به معنى متى باشد : هر زمان كه آن را نزديك ببينند چنين خواهد شد، و حال آنكه آنجا لما است نه متى.
حيات برزخى و حالت معاينه
جواب صحيح اين است كه قرآن مىگويد آنچه شما اكنون سؤال مىكنيد كه قيامت چه زمانى است، هستيا نيست، براى انسان از لحظه مرگ عيان مىشود، چون همه بحثها سر اين است كه آيا انسان با مردن پايان مىپذيرد يا از جهانى به جهان ديگر انتقال پيدا مىكند؟ برزخ، خودش ابتدا و دروازه قيامت است. مكرر گفتهايم كه آيات زيادى در قرآن هست كه دلالت بر حيات برزخى مىكند كه انسان نه تنها در قيامت، بلكه در نشئه ديگرى، در عالم برزخ قطعا حيات دارد.
در احاديث وارد شده است كه در وقت مردن، لحظهاى براى انسان هست كه آن لحظه لحظه معاينه است. مقصود اين است كه محتضر پيش از آنكه بميرد، يعنى پيش از آنكه از اين جهان منتقل بشود، جهان ديگر را معاينه مىكند. هنوز اينجاست، هنوز علاقه روح به بدن به كلى قطع نشده است، ولى جهان ديگر را معاينه مىكند. يكى از اساتيد ما مىگفت مثلش مثل اين درهاى يك لتى است، مثل كسى كه دم يك در قرار مىگيرد، وقتى كه در را باز مىكنند هنوز در اين اتاق است و اين اتاق را دارد مىبيند، بيرون را هم دارد مىبيند. آن حالتى كه در روايات " حالت معاينه " ناميده شده است، [حالتى است كه] انسان از نظر روحى و معنوى در مرز دنيا و آخرت قرار مىگيرد، يعنى در آن واحد با چشم ظاهر دنيا را مىبيند و با چشم باطن آخرت را. همان جاست كه ديگر همه حرفها برايش روشن مىشود، همان جاست كه منكران و كافران وقتى كه علائمش را ديدند و ديدند كه به كجا دارند مىروند، نهايت ناراحتى به آنها دست مىدهد. آن وقت است كه به آنها گفته مىشود آنچه كه مرتب مىگفتيد متى (كى) همين است : قيل هذا الذى كنتم به تدعون (تدعون در اينجا به معنى تدعون است، مثل تدخرون، تدخرون و تدخرون كه يك معنا مىدهد) اين همان است كه شما مىخوانديد، مرتب مىگفتيد كى، طلب مىكرديد، استعجال مىكرديد كه پس چرا پيدايش نمىشود.
در واقع اين آيه مىخواهد بگويد كه جواب اين سؤال كه " متى هذا الوعد " خيلى به تاخير نمىافتد، دم مردن جواب را همه مىگيريد، همه متوجه مىشويد كه داريد از دروازه وارد مىشويد. . . (٤) يعنى اصلا او مجسمه عدالت است. قرآن وقتى مىگويد : " زمانى كه آنها آن موعد را خيلى نزديك مىبينند " يعنى آن ديگر نزديك نيست، عين نزديكى است، چون از وجودشان بيرون نيست. نزديك و دور در مورد اشيائى گفته مىشود كه جدا از وجود انسان باشد، فاصله انسان با آن يك وقت زياد است و يك وقت كم. ولى وقتى كه مىبينند اساسا با وجود آنها يكى است، بنا بر اين آن را نه تنها نزديك مىبينند بلكه عين نزديك مىبينند. فلما راوه زلفة سيئت وجوه الذين كفروا [هنگامى كه قيامت را نزديك مىبينند] زشت مىشود چهره آن كافران و منكران. مىبينيد انسان وقتى كه يك خبر فوق العاده ناگوار ناراحت كنندهاى را كه ديگر آن شكست نهايى و قطعى را در آن مىبيند مىشنود، مقرون به يك عصبانيت فوق العاده، چهره او دگرگون مىشود، مثلا چشمش كج مىشود، ابرويش حالت ديگرى پيدا مىكند. يكمرتبه مىبينيد در ظرف يك دقيقه گويى اين چهره غير از آن چهره يك دقيقه قبل است. و قيل هذا الذى كنتم به تدعون مىگويند آنچه كه با مسخره مىگفتيد چه زمانى است، پس چرا پيدا نمىشود، چرا نمىآيد، من كه نمىبينم، تاريخچهاش را بگو، همين است.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - ملك/٢٣ - ٣٠
٢ - حشر/٢
٣ - اسراء/٥١
٤ - [حدود يك دقيقه از سخنرانى روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
كافران آرزوى مرگ پيغمبر را داشتند
قل ارايتم ان اهلكنى الله و من معى او رحمنا فمن يجير الكافرين من عذاب اليم . كافران چون پيغمبر را براى خودشان مزاحم و موى دماغ تشخيص مىدادند، يكى از حرفهايشان اين بود كه چه زمانى خواهد بود كه ما از شر اين راحت بشويم، يعنى آرزوى مرگ پيغمبر را مىكردند. يك حادثهاى پيدا بشود، يك دشمن قوى پيدا بشود، بيايد او و همراهانش را نابود كند. چون اغلب به خداى بزرگ معتقد بودند (به الله معتقد بودند، بتها را شفعا مىدانستند) مىگفتند بلكه خدا اين را بكشد، ما از شرش راحت بشويم.
مثل معروفى است، مىگويند : " بچه گريزپا از مدرسه آرزوى مرگ معلم را مىكند. " او نمىداند كه با مردن معلم، او خوشبخت نمىشود، گيرم معلم مرد، آيا تو ديگر خوشبختشدى؟ اى كسانى كه اينهمه آرزوى نابودى مرا و همراهان مرا مىكنيد، خدا چه مرا نابود كند و چه مرا مشمول رحمتخودش قرار بدهد، به هر حال سرنوشتشما چه مىشود؟ چه كسى شما را از آن عذاب دردناكى كه در انتظار شماست پناه مىدهد؟ معلم بميرد يا بماند، تو بيچاره بدبخت بىسواد چه آيندهاى دارى؟ درست همان حالت بچه، خيال مىكند كه فقط وجود معلم است كه اين نياز را براى او به وجود آورده، اگر معلم [به مدرسه] نرود، ديگر موضوع درس خواندن و با سواد شدن در عالم محو مىشود و با سواد و بىسواد على السويه هستند، فقط چون معلم هست ميان با سواد و بىسواد فرق گذاشته شده، در صورتى كه چون سواد لازم است و چون ميان با سواد و بىسواد فرق هست معلم به وجود آمده است. چون شما نياز به راهنما داريد خدا پيغمبر را فرستاده نه چون پيغمبرى هست اين تعليمات از اين پيغمبر هست و اگر نباشد موضوع منتفى مىشود. قياس معكوس تشكيل مىدهند، معلول را به جاى علت مىگذارند و علت را به جاى معلول. خدايا من و همراهانم را هلاك مىكند يا مشمول رحمتخودش قرار مىدهد، به هر حال شما چه فكرى براى خودتان و سرنوشتشوم خودتان كردهايد؟ شما را چه كسى پناه مىدهد؟ يعنى سرنوشتشما با اين وضع به هر حال هست : فمن يجير الكافرين من عذاب اليم . اين آيه چون در مقام بحث با آنهاست، به اين حالت ترديد بيان كرد كه " بگو خدا چه مرا هلاك كند و چه مشمول رحمتخودش قرار بدهد " . از آنجا كه در مقام سخن اين جور گفته مىشود، پشتسرش مىفرمايد : قل هو الرحمن امنا به و عليه توكلنا خاطرتان از ناحيه ما جمع باشد اهلكنى الله و من معى او رحمنا يكى از دو كار : يا هلاك كند يا مشمول رحمت) خيالتان راحت باشد، ما به رحمن ايمان آوردهايم و به او توكل و اعتماد كردهايم، جز رحمت چيزى در انتظار ما نيست. قل هو الرحمن بگو او (همان كه من شما را به سوى او دعوت مىكنم و همان كه شما از او مىخواهيد ما را از بين ببرد كه شما راحت بشويد، ديگر مزاحمى نداشته باشيد، خواب شما مزاحم نداشته باشد (١) ) رحمان است، بگو او (همان اويى كه من به سوى او دعوت مىكنم و همان اويى كه شما از او هلاك مرا مىخواهيد) خداى رحمان است، به موجب رحمانيتش مرا مبعوث كرده است كه شما را دعوت كنم، بلكه شما هم مشمول رحمانيت او بشويد، و هر كه او را بشناسد و قانون خلقت و عالم او را آنچنان كه هست بشناسد و خودش را با نظام كلى عالم تطبيق بدهد مشمول رحمت اوست.
معنى ايمان
قل هو الرحمن او همان خداى رحمان است " امنا به " ما به او ايمان آوردهايم، ما به او آرامش پيدا كردهايم، ما به او پناه بردهايم. اصلا كلمه " امن " از همان معناى باب افعالى است كه در واقع به معنى " صار " است، يعنى " صار ذا امن " . وقتى كه شخص به يك حقيقتى به معنى واقعى ايمان پيدا مىكند (بالخصوص در مورد خدا، شايد در مورد غير خدا اين كلمه صادق نباشد، يعنى ايمان به معنى واقعى جز به خدا يا آنچه مربوط به خداست كه آن هم به ايمان به خدا بر مىگردد صادق نباشد) امنيت مىيابد : آن چيزى كه تصديق به آن به انسان امنيت مىدهد. مؤمن يعنى كسى كه صار ذا امن. " مؤمن " به خدا اگر گفته مىشود يعنى امن دهنده، و به انسان وقتى گفته مىشود يعنى امن گيرنده. هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر (٢) . او مؤمن است (باب افعال است) به معناى معطى امنيت. انسان مؤمن بالله است، " اى صار ذا امن بالله " به وسيله خدا به امن و آرامش مىرسد، چون خدا يگانه تكيهگاهى است كه انسان مىتواند داشته باشد، با داشتن او به امنيت مطلق مىرسد و با نداشتن او به هر چه اعتماد كند پايهاش متزلزل است.
و عليه توكلنا . اينجا مفسرين - كه از كشاف هم شروع شده است - گفتهاند چرا فرموده : امنا به و عليه توكلنا در اولى فعل را بر جار و مجرور مقدم داشته است و در دومى جار و مجرور را بر فعل. در زبان عربى حالت طبيعى اين است كه فعل بايد بر متعلقات خودش تقدم داشته باشد، مثلا " امنا به " حالت طبيعى است ولى " به امنا " حالت غير طبيعى است كه اين حالت غير طبيعى به دليل خاص بايد آورده شود. " توكلت على الله " حالت طبيعى است، يعنى توكل كردم بر خدا، اما " على الله توكلت " حالت غير طبيعى است كه به دليل خاص اين طور مىآورند، آنگاه معنايش اين مىشود : تنها بر خدا اعتماد مىكنم (تقديم ما هو حقه التاخير يفيد الحصر، يعنى چيزى كه حقش اين است كه مؤخر داشته شود اگر آن را جلو بيندازى معلوم مىشود روى آن تكيه دارى و آن تكيه انحصار است) . اگر بگوييم : " نستعين يا الله " يعنى از تو كمك مىجوييم. اما اياك نستعين (اياك مقدم شده با اينكه بايد مؤخر باشد) يعنى تنها از تو كمك مىجوييم.
پاسخ به يك سؤال
حال چرا نفرمود : به امنا (تنها به او ايمان آوردهايم) و عليه توكلنا و تنها به او تكيه كردهايم؟ آنچه به نظر من رسيده اين است : چون در موضوع ايمان چيز ديگرى نيست كه لايق اين باشد كه لفظ " ايمان " در مورد آن به كار رود و حتى در عرف گفته شود ما به اين ايمان آوردهايم نه به آن، يعنى همان " امنا به " كار " به امنا " را مىكند، لزومى ندارد به را مقدم بداريم. اما در توكل [اين طور نيست. ] توكل يعنى اعتماد كردن. در اعتماد كردنهاست كه انسانها، حتى انسانهايى كه به خدا ايمان دارند، بايد به يك مرحله كمالى برسند كه توكلشان فقط بر خدا باشد. اين است كه در اينجا احتياج است كه اين عنايتحتما بشود : " و عليه توكلنا " تنها و تنها به خدا توكل و اعتماد داريم، يعنى وسائل، اسباب، مقدمات، پول، قدرت، عده، عده، هيچ به اينها تكيه نداريم، تكيهمان فقط و فقط به خداست. فستعلمون من هو فى ضلال مبين در آينده خواهيد دانست آن كه در گمراهى آشكار است كيست.
دست لطف خدا وراى همه اسباب
قل ارايتم ان اصبح ماؤكم غورا فمن ياتيكم بماء معين به حسب ظاهر آيه، دو مرتبه بر مىگردد به حالتيك امر طبيعى. در جلسات پيش گفتيم كه هر چه در عالم طبيعت هست اينچنين نيست كه لازمه ضرورى باشد كه بايد باشد و تخلفش محال است، بلكه زمام همه امور به دستخداوند است و خداوند است كه هر چه بخواهد باشد هست و اگر بخواهد نباشد نيستيا حتى اگر نخواهد باشد ديگر نيست. از اين جهت است كه انسان بايد همه آنچه را كه در عالم هست نعمتهايى بداند كه دست لطف پروردگار به او داده است، يعنى از وراى همه اسباب و مسببات، باز بايد دست لطف و عنايت او را ببيند، او اگر نخواهد، تمام اين نظامها بهم مىخورد. مثلا اگر انسان به ظاهر و اسباب ظاهر نگاه كند، باران يك سلسله علل و اسباب دارد كه آمدنش تابع آن است، خورشيدى است، بر درياها مىتابد، آب درياها بخار مىشود، اين بخارها بالا مىرود، ابر به وجود مىآيد، در اثر تغيير جو و حرارت باد به وجود مىآيد، ابر حركت مىكند، در يك جاهايى بالاخره به صورت قطرات باران پايين مىآيد. اين ديگر لازمه نظام جبرى عالم است، غير از اين شكل ديگرى اساسا تصور ندارد. ولى اين طور نيست، سر رشته همه اين علتها و اسبابها در يك جا متمركز است، در آنى اگر بخواهد، همه چيز تغيير ماهيت مىدهد :
جمله ذرات زمين و آسمان لشكر حقاند گاه امتحان آب را ديدى كه در طوفان چه كرد باد را ديدى كه با عادان چه كرد چه كسى اساسا از راز نهايى عالم آگاه است؟ آنچه كه ما مىبينيم، امورى سطحى است. سر رشته همه اينها در دستخداست. اگر چشمهاى مىبينيد، چاهى مىبينيد، آب زلالى مىبينيد، آب جارىاى مىبينيد (ماء معين يعنى آب جارى) همه اينها را لطف خدا بدانيد، اگر خدا نخواهد و اگر خدا خلافش را بخواهد چشمههاى عالم خشك مىشود. اگر خشك بشود، آن كه بخواهد براى شما باز آب جارى بياورد كيست؟
در بعضى از روايات به تعبير اين آيه توجه شده است، كه مقصود از آن چشمه، تنها اين چشمه ظاهرى نيست، چشمه معنوى هم هست، در واقع كانه اشاره است به خود حضرت رسول و ادامه وجود ايشان به وسيله اوصياءشان، يعنى قدر اين سرچشمه آب جارى و قدر اين آب زلال را بدانيد. اگر خدا بخواهد اين سرچشمه را خشك كند و بگيرد، آن وقت كيست كه براى شما آبى از نو جارى كند؟ آيا ديگر پيغمبرى براى شما خواهد بود، هادى و راهنمايى براى شما خواهد بود؟ امامى براى شما خواهد بود؟ در احاديث آمده كه اشاره به غيبت امام زمان است. بگو اگر اين آب پنهان شود (چون آب اگر قاعر بشود معدوم كه نشده، مىرود در قعر زمين و مخفى مىشود) ، بگو اگر اين آب كه آب هدايت و راهنمايى است و به وسيله مقام امامت در ميان شما جارى مىشود از شما مخفى و پنهان بشود، كيست كه باز آب جارى را به شما برگرداند غير از ذات اقدس بارى تعالى؟
در اينجا آيات سوره مباركه ملك پايان مىپذيرد.
ماه مبارك رجب است. براى جمعه اول رجب يك سلسله اعمال وارد شده است و يك ارزشهايى كه ديگر اصلا اين حرفها در ميان ما مطرح نيست. مصداق قل ارايتم ان اصبح ماؤكم غورا فمن ياتيكم بماء معين همينهاست. نام ماهها از قمرى تبديل مىشود به شمسى، انسان اول خيال نمىكند كه به دنبال خودش چه چيزهايى مىآورد. ما كه بچه بوديم، در منزل خود ما (من از هفت و هشتسالگى كاملا يادم هست) اصلا اينكه ماه رجب دارد مىآيد مشخص بود، مىگفتند يك هفته به ماه رجب مانده، پنج روز مانده، سه روز مانده، امشب احتمالا اول ماه رجب است، برويم براى استهلال، مىرفتند براى استهلال، ماه را ببينند، شب اول ماه رجب است، اعمال ماه رجب را بجا بياورند. در مسجد كه جمع مىشدند، همه صحبت آمدن ماه رجب بود. ماه مبارك رجب و ماه مبارك شعبان پيش در آمدهاى ماه مبارك رمضان هستند. من از بچگى هميشه اين را مىديدم، مرحوم ابوى ما و مرحومه والده ما غير از اول و آخر ماه رجب و غير از ايام البيض (يعنى سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم اين ماه كه اعمال بالخصوصى دارد و عمل معروفش به نام عمل " ام داود " را ما آن زمان بچه بوديم بجا آورده بوديم، بعد بزرگ شديم فراموش كرديم، به تبع آن جوى كه آن وقت وجود داشت، يعنى آب جارىاى كه در آن وقت بود، ولى وقتى كه آبى رفت و مخفى شد، ديگر كيست كه از نو آن را جارى كند) غير از روز اول و روز آخر و سه روز وسط، حد اقل پنجشنبه و جمعهها روزه بودند و بلكه مرحوم ابوى ما در بعضى از سالها دو ماه رجب و شعبان را پيوسته روزه مىگرفتند و به ماه مبارك رمضان متصل مىكردند، يعنى اين سه ماه را يكسره روزه مىگرفتند. اصلا اين ماه، ماه استغفار و توبه و عبادت است. حتى وارد شده است كه اگر كسى نتواند روزه اين ماه را بگيرد ذكرى وارد شده است كه روزى صد بار اين ذكر را بگويد به عنوان جبران روزهاى كه نتوانسته است بگيرد.
يادى از حاج آقا رحيم ارباب و حاج ميرزا على آقا شيرازى
يادم است كه در ماه مبارك رجب در سال ٢١ - كه تابستان بود و به اصفهان رفته بوديم - مىرفتيم به درس آقاى حاج آقا رحيم ارباب سلمه الله تعالى كه از بزرگان هستند. من اين ذكر را اول بار از اين مرد شنيدم. مىديدم كه خيلى كند صحبت مىكند و اذكار را بالخصوص خيلى با تانى و حضور قلب مىگويد : سبحان الاله الجليل، سبحان من لا ينبغى التسبيح الا له، سبحان ذى العزة و الجلال. . . مىديدم اين مرد مرتب اينها را مىگفت. چون پير مرد بود و نمىتوانست روزه بگيرد، آن را با اين جبران مىكرد.
و باز يادم نمىرود كه در همان سالها روز بيست و پنجم رجب بود (روز وفات حضرت موسى بن جعفر سلام الله عليه) ، ما در مدرسه نيماورد اصفهان بوديم، بعد از ظهر بود، خوابيده بوديم، از خواب كه بيدار شديم يك وقت صداى مرحوم حاج ميرزا على آقا را شنيدم. ما در آن مدرسه غريبه بوديم، به عنوان تابستان رفته بوديم، ولى طلبههاى آن مدرسه به مناسبت وفات از ايشان خواهش كرده بودند، آمده بود براى طلبهها موعظه مىكرد و بعد هم ذكر مصيبت. حديث دارد كه در قيامت فرياد مىكشند : " اين الرجبيون " رجبيون كجا هستند؟ اين مرد با همان آهنگى كه داشت و با آن حال و روحى كه داشت اين تعبير را به كار برد : آن وقتى كه بگويند " اين الرجبيون " و ما در پيشگاه پروردگار شرمسار باشيم، در ماه رجب هيچ چيزى نداشته باشيم و اصلا جزء رجبيون شمرده نشويم، چه خواهيم كرد؟
غرض اين است : اين ماه، ماه استغفار و عبادت و روزه است و اين سنتها در ميان ما بكلى دارد فراموش مىشود. ماه رجب مىآيد، بزرگهايمان [متوجه نمىشوند] تا چه رسد به بچهها. كم كم اگر به بچهها بگوييم ماههاى قمرى را از محرم تا ذى الحجه بشمار، نمىتوانند، اصلا فراموش مىكنند كه يك چنين ماههايى هم وجود داشته است. ولى به هر حال تكليف هرگز از ما ساقط نمىشود.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - چون آدمى كه در خواب است آن بيدار كننده را براى خودش مزاحم تلقى مىكند، مثل بسيارى از بچهها كه پدرها را كه مقدارى در تربيت آنها سختگيرى مىكنند [مزاحم تلقى مىكنند و] واقعا آرزوى مردن پدر را دارند بلكه راحتشوند. خيال مىكنند با مردن پدر راحت مىشوند.
٢ - حشر/٢٣
۷
آشنايي با قرآن تفسير سوره قلم (١)
بسم الله الرحمن الرحيم
ن و القلم و ما يسطرون. ما انت بنعمة ربك بمجنون. و ان لكلاجرا غير ممنون. و انك لعلى خلق عظيم. فستبصر و يبصرون.
باييكم المفتون. ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلمبالمهتدين. فلا تطع المكذبين. ودوا لو تدهن فيدهنون (١) .
سوره مباركه قلم است كه از سور مكيه استيعنى از سورى است كه در سالهاى ابتداى بعثت در آن جريان درگيريهاى شديد پيغمبر اكرم با مشركين مكه نازل شده است. سران قريش مردم نسبتا جهانديده و ثروتمند و باهوشى بودند به طورى كه از كعبه به عنوان يك بتخانه استفادههاى اقتصادى از تمام عربستان مىكردند، يعنى كعبه براى آنها تنها يك مركز عبادت و پرستش نبود، همه چيزشان بود. اينها عليه پيغمبر اكرم و موجى كه به وسيله ايشان به وجود آمده بود دست به انواع اقدامات و تبليغات مىزدند و شايعه پراكنى مىكردند كه يكى از آنها - كه شايد از ساير تبليغاتشان بيشتر مىتوانست مردم عوام را اغفال كند - اين بود كه وقتى از پيغمبر اكرم حالات غير عادى را مىشنيدند كه نقل مىكرد مثلا در حرا جبرائيل چگونه بر من ظاهر شد و به من چه گفت و من به او چه جواب دادم، اين آيات را بر من خواند، در همان اولين بار دستور نماز به من داد و من اين نماز را به دستور او مىخوانم، اينها مىگفتند كه اين دروغ نمىگويد - چون پيغمبر اكرم شهرتش به امانت و صدق به گونهاى بود كه نمىشد به سهولت اين نسبت را به او داد - ولى دچار اختلال شده، اين حرفهايى كه مىگويد، به نظرش يك چيزهايى مىآيد، در اثر اختلال دماغ اين حرفها را مىزند، يك ديوانه از اين حرفها زياد مىزند، چند روز هست و بعد تمام مىشود.
معنى " ن "
اين سوره با دفع همين اتهام شروع مىشود، به اين صورت كه با يك سوگند شروع مىشود و خود اين سوگند با موضوع سوگند كه به اصطلاح مقسم عليه است - يعنى مقسم به با مقسم عليه - تناسب خاصى دارد. اول مىفرمايد : " ن " . راجع به كلمه " ن " كه آيا مقصود از اين كلمه چيست، يك معنى مسلمش همين است كه يكى از حروف هجائيه است، مثل الم كه در اوايل سورههاى ديگر است، يس، حم و امثال اينها، يعنى يكى از حروف هجائيه است. راجع به اينكه اين حروف مقطعه قرآن در ابتداى سور به چه منظورى آورده شده است، تا به حال چند بار بحث كردهايم از جمله همين اواخر در اوايل سوره حمعسق، آنها را ديگر تكرار نمىكنيم.
معنى ديگرى كه برايش ذكر كردهاند، گفتهاند " ن " به معنى دوات است، آن دواتى كه قلم را در آن مىزنند و مىنويسند (محل مركب) . البته معنى ديگرى هم دارد و آن " ماهى " است.
از اين سه احتمال، آن احتمالى كه اشكالى بر آن وارد نيست همان است كه اينجا " ن " به عنوان يكى از حروف هجائيه و يكى از حروف مقطعه در ابتداى سور واقع مىشود. اينجا هم به همان جهت است و در اينجا تناسبش از جاهاى ديگر اگر بيشتر نباشد كمتر نيست. در جاهاى ديگر هم يك جهت بود كه نظر مفسرين را جلب كرده بود و آن اين بود كه هر جا كه اين حروف مقطعه آمده است بعد از آن ذكرى از قرآن مجيد آمده است، از وحيى كه بر پيغمبر اكرم نازل شده است. اينجا هم مطلبى شبيه آن است كه توضيح مىدهيم.
اگر " ن " به معنى دوات باشد (و يا به معنى ماهى باشد، كه اين معنى هيچ تناسبى ندارد و قول ضعيفى است) معنايش اين است : سوگند به آن شيئى كه ابزار نويسندگى است. ولى به دلائلى - كه گفتهاند اگر قسم مىبود بايد " ن " خوانده مىشد نه " نون " - شايد بهتر اين است كه آن را قسم نگيريم، قسم از بعدش شروع مىشود. " ن " همان حرف الفبا، همان حرفى كه مبدا همه سوادها و همه آموزشهاست، يعنى اگر اين حروف الفبا وجود نمىداشت، به اين معنا كه اگر انسان قادر بر ايجاد اين مقاطع نمىبود، اگر انسان مانند حيوانات [مىبود] كه فقط مىتوانند صدا را يكسره بكشند، مثل گوسفند و اسب و الاغ، يا حد اكثر يك چهچه يكنواخت بزنند مثل بلبل، اگر انسان اينچنين مىبود سخن نبود و اگر سخن نبود نوشتن نبود و اگر سخن و نوشتن نبود تمدن و فرهنگ نبود، يعنى اساسا انسانيتى نبود. اين است كه اين حروف الفبا، همين امر ساده كه انسان قدرت دارد نفس را كه بيرون مىآورد با صدا بيرون آورد و اين صدا را با يك مقاطعى ايجاد كند كه از اينها همزه و ب و ت و ج و د و. . . در مىآيد و غير از اين بيست و هشتحرف هم مىشود حروف ديگرى داشت، همين منشا انسانيت انسان است، پايه انسانيت انسان است، يا بگوييم يكى از پايههاى اساسى، چون پايه دومش قدرت قلم است.
معنى قسم
و القلم و ما يسطرون سوگند به قلم و سوگند به آنچه نويسندگان مىنويسند. مكرر اين مطلب را در اوايل سورى كه قسم بوده است گفتهايم و بعد هم باز خواهد آمد [كه] انسان به نام خدايا به نام اولياء خدا قسم مىخورد، وقتى شما مىگوييد " به خدا " كانه مىگوييد به احترام حق سوگند، يعنى من احترام حق را گرو صدق سخن خود قرار مىدهم. در قسم، انسان ابراز احترام مىكند به آن شيئى كه [به آن] قسم مىخورد. حال گاهى انسان (كه اين در بيانات ديگر هم هست) قسمى مىخورد، احترام آنچه كه به آن قسم مىخورد محرز است ولى تمام عنايتش اين است كه آن مطلب را ثابت كند، مثل اينكه شما با رفيقتان صحبت مىكنيد، مىگوييد به خدا قسم كه من فلان حرف را نزدم يا فلان حرف را در فلان جا گفتم. ولى گاهى انسان قسم مىخورد، عنايتش به چيز ديگر استيا لا اقل به اين جهت هم عنايت هست، قسم مىخورد، مىخواهد به طرف بفهماند كه من به اين شيئى كه به آن قسم مىخورم احترام مىگذارم. مىبينيد در جايى كه كسى چندان انتظار ندارد، وقتى كه شخصى به جان دوستش قسم مىخورد، آن دوستش به خودش مىبالد كه ببينيد فلانى براى من اين قدر اهميت قائل است كه به جان من قسم مىخورد، اين علامت اين است كه براى من اهميت قائل است.
قرآن كريم براى اينكه مردم را به آيات و مخلوقات توجه بدهد، به انواعى از مخلوقات قسم مىخورد، از جمادات گرفته تا نباتات و حيوانات و تا انسان و انسان كامل. حال در اينجا خداى متعال به يك شىء خاصى سوگند ياد كرده است، يعنى به چيزى ابراز احترام كرده است كه قدر مسلم اين است كه مردم عرب و غير عرب احترام آن را به هيچ وجه نمىدانستهاند، بشر امروز است كه شايد مىتواند ارزش اين كار را آن طور كه بايد درك كند. به احترام قلم سوگند و به احترام نوشتهها سوگند، به قلم سوگند و به نوشته سوگند. اگر " ما " ى ما يسطرون را " ما " ى مصدرية بگيريم (و بيشتر اين طور گرفتهاند) اين جور مىشود : به قلم سوگند و به نوشتن سوگند. اين شايد بهتر است، چون خود فن و استعداد نوشتن را مىگويد، يعنى بفهميد كه قلم و استعداد نوشتن و قدرت نوشتن چه نعمت بزرگى است! و اگر " ما " را " ما " ى موصوله بگيريم اين طور مىشود : به قلم سوگند و به نوشتهها سوگند. پس اصلا قبل از اينكه اصل مقسم عليه را ذكر كنيم، از اينجا كه قرآن كريم به قلم و نوشتن سوگند ياد مىكند مىتوانيم روح تعليمات اسلامى و قرآن را دريابيم كه روح اين تعليمات علم است و دانستن و فهم و آن چيزى مىگويد. اصلا اسلام و قرآن دين علم و فرهنگ است. به همين دليل است كه قرآن در جاهاى ديگر هم همين مطلب يا آن ركن ديگرش را كه استعداد سخن گفتن بوده باشد با اهميت فراوان ذكر مىكند.
خواندن اولين كلمه قرآن
از همه روشنتر اين است كه اولين آياتى كه بر پيغمبر اكرم نازل مىشود آيات اول سوره مباركه " اقرا " است. تقريبا در اينكه آيات اول سوره مباركه " اقرا " اولين آيات استشبههاى نيست :
اقرا باسم ربك الذى خلق. خلق الانسان من علق. اقرا و ربكالاكرم. الذى علم بالقلم. علم الانسان ما لم يعلم (٢) .
اين، آغاز قرآن و آغاز وحى است، ديباچه وحى است. اولين خطاب به پيغمبر اكرم اين است كه " بخوان " اقرا يعنى بخوان، و اساسا قرائت به معنى خواندن يك متن است، يعنى تا يك شىء حالت اوليهاش حالت مكتوب نباشد به آن قرائت نمىگويند، پس حرف زدن قرائت نيست، ولى اگر يك متن محفوظ را بخوانم، چه از رو و چه ازبر، اين را قرائت مىگويند. مثلا مىگويند اين كتاب را قرائت كن، حال يا از بر و يا از رو. به هر حال يك متن تدوين شده تنظيم شده قبلى را خواندن، چه از رو و چه از بر، آن را قرائت مىگويند، و الا مطلق حرف زدن را قرائت نمىگويند. يك سخنران كه دارد از پيش خودش سخن انشاء مىكند، نمىگويند دارد قرائت مىكند. به پيغمبر اكرم مىفرمايد : " اقرا " بخوان، كه در آن حديث معروف آمده است كه فرمود : " ما انا بقارىء " من كه نمىتوانم بخوانم. دوباره آن فرشته به او گفت : " اقرا " . فرمود در بار سوم در قلبم چيزهايى را نقش شده ديدم كه از آنجا دارم مىخوانم، كه اين در واقع همان اتصال قلب مبارك پيغمبر اكرم است به الواح عاليه آسمانى، چون از روى آنها دارد مىگيرد، و لهذا به آنها كتاب و لوح محفوظ گفته شده است. نزديكترين تعبيرى كه ما در محسوسات داريم، همين تعبير قرائت و كتاب است. پس اولين كلمهاى كه قرآن با آن شروع مىشود كلمه خواندن است.
اقرا باسم ربك الذى خلق، خلق الانسان من علق بخوان به نام پروردگار آفرينندهات، انسان را از علق (خون بسته يا حيوان زالو شكل) آفريد. دو مرتبه كلمه " اقرا " تكرار مىشود و مىفرمايد : اقرا و ربك الاكرم بخوان و پروردگار تو كريمترين است. نمىفرمايد : و ربك الكريم. اينجا وقتى مىخواهد لطف و عنايت پروردگار را بر بشر ذكر كند به صورت اكرميت ذكر مىكند كه افعل التفضيل است. الذى علم بالقلم آن پروردگار اكرمى كه اين نعمت را به بشر داد كه قلم به دست گرفتن را به بشر آموخت، يعنى بشر است و قلم به دست گرفتن.
نوشتن منشا تمدن معنوى و صنعتى بشر
تمام ذخاير معنوى و فنى يعنى تمدن معنوى و تمدن صنعتى كه بشر دارد، محصول تدريجى قرنها و هزارها سال تاريخ است كه دوره به دوره به دست بشر رسيده و منتقل شده تا به اين حد رسيده است. اگر آثار هر دورهاى به وسيله تعليم و تعلم علم الانسان ما لم يعلم و به وسيله نوشتن از نسلى به نسل ديگر منتقل نمىشد، اگر نوشتن نمىبود و فقط تعليم و تعلم مىبود، از اين آثارى كه امروز هستيك صد هزارم هم باقى نبود. مگر مىشود آثارى را كه هست از بر بيايند به نسل ديگر بياموزند و نسل ديگر همه اينها را حفظ كند. غناى دنياى امروز يكى به كتابخانههايى است كه وجود دارد (يعنى پشتوانه مدرسهها كه نسلى به نسل ديگر مىآموزد، كتابخانههاست، اگر كتابخانهاى نباشد مدرسهاى نمىتواند باشد) ، و ديگر به آثار صنعتى است كه باقى مانده است.
پس اين است كه انسان آنچه را كه دارد - حال اگر صد در صد نگوييم، قطعا صدى نود آنچه را كه دارد - در اثر نوشتن دارد، و الا حفظ كردنها كه نمىتوانند يك شىء را آنچنان كه هست نگه دارند.
به احترام قلم سوگند و به احترام نوشتن سوگند، كه در واقع يعنى به احترام علم سوگند، چون اينها وسيله نگه داشتن علم هستند. به احترام علم سوگند كه تو به لطف پروردگارت و به موجب نعمتهاى عظيم پروردگارت ديوانه نيستى. اين معنايش " قضايا قياساتها معها " است، يعنى تو كه منشا و منبع علم و قلم هستى، تو هستى كه نهضت قلم و علم را به وجود خواهى آورد (كه آيات بعد هم روشن خواهد كرد) ، تو به موجب اين نعمت پروردگارت [ديوانه نيستى. ] اينكه مقصود از اين نعمت كدام نعمت است، بعضى گفتهاند نعمت آن فهم و درك و عقل فراوانى كه الآن در تو وجود دارد، اخلاق عظيمهاى كه دارى، و نبوتى كه در تو هست، اين سومى را ترجيح دادهاند. مجنون يعنى كسى كه ما دون عقل عاقلهاست، تو ما فوق عقل عاقلها هستى، يعنى آنچه را عاقلها دارند دارى و يك چيزى خيلى بالاتر از حد عقل عاقلها. تو اگر با مقياسهاى اينها جور در نمىآيى، به دليل اين است كه تو بالاتر از حد اينها هستى.
اغلب، نوابغ دنيا را به نوعى جنون و انحراف متهم مىكنند، چرا؟ براى اينكه مردم، حتى بىغرضها، يك مقياس در دست دارند و آن همان اكثريت مردم است، هر كه از مقياس كثريتخارج بود، او را يك آدم غير طبيعى مىدانند. ولى يك وقت كسى از مقياس كثريتخارج است به دليل اينكه از اين مقياس پايينتر است، و يك وقت كسى از مقياس اكثريتخارج است به دليل اينكه از اين مقياس بالاتر است. ما انت بنعمة ربك بمجنون. اگر " ب " باء سببيه باشد، يعنى به موجب اين انعام پروردگارت، و اگر " ب " باء معيت و مصاحبه باشد (كه اين شايد بهتر است) يعنى تو با اين نعمتى كه همراهت هست و با اين موهبت نبوتى كه همراه تو هست، آيا تو ديوانهاى؟ !
و ان لك لاجرا غير ممنون . مىدانيم كه نزل القرآن على نحو اياك اعنى و اسمعى يا جارة . تعبير " اياك اعنى و اسمعى يا جارة " مثلى است در زبان عربى كه نظير آن در فارسى " به در بگو تا ديوار بشنود " است. قصه آن مثل در زبان عربى اين است كه مىگويند زنى همسايهاى داشت (شايد مثل اين موجرها و مستاجرهاى فعلى تهران كه يك ناراحتى وجود دارد) ، مىخواست به او يك حرفى زده باشد، يك كس ديگر را مخاطب قرار داده بود، به او حرفهايى مىزد كه با آن همسايه تطبيق كند. او درست نمىفهميد. همينكه حرفهايش را زد، گفت : " اياك اعنى و اسمعى يا جارة " گوش كن، با تو سخن مىگويم، اگر به او مىگويم مقصودم تو هستى.
در حديث است كه قرآن نازل شده است به " اياك اعنى و اسمعى يا جارة " يعنى در بسيارى از موارد، مخاطب پيغمبر است ولى مقصود و منظور و آن كسى كه بايد گوش كند پيغمبر نيست. كانه به مردم مىگويد اى مردم شما گوش كنيد، به او داريم مىگوييم ولى او خودش كه در كار خودش ترديد ندارد اما شما بدانيد. پس در واقع اين طور است : او به موجب نعمت پروردگارش (يا او با اينهمه لطف و عنايت پروردگارش) ديوانه نيست. و ان لك لاجرا غير ممنون. از آنجا كه آدم ديوانه كارش عبث و بيهوده و بىپاداش است، مىفرمايد : مطمئن باش، براى تو (و در واقع مخاطب، آنها هستند : مطمئن باشيد، براى او) اجر و پاداش بىنهايت است (غير ممنون يعنى غير محصور) .
اجر و پاداش بىنهايت
اين خودش به طور كلى يك حسابى است كه چطور مىشود اجر و پاداشى بىنهايت باشد و يا اجر و پاداشى محدود باشد. انسان گاهى يك عمل فردى انجام مىدهد، فقط خودش است و براى خودش. اين عمل به همان جا كارش تمام مىشود. بسيارى از مردم وقتى كه بميرند دفتر عملشان هم با خودشان بسته مىشود : اذا مات ابن ادم انقطع عنه عمله فرزند آدم كه بميرد عملش از او بريده مىشود، يعنى دفتر عملش بكلى بسته مىشود " الا عن ثلاث " مگر از سه چيز (در واقع سه گروه مردم) : " صدقة جارية " كار خيرى انجام بدهد كه بعد از مردن او هم آن كار خير جريان دارد. براى خدا مدرسهاى يا مسجدى و يا درمانگاهى تاسيس مىكند، هر كار خيرى، كه بعد از مردنش خودش رفته است ولى كارش دارد كار مىكند، پس اجرش تا آن هست قطع نمىشود. او ورقة علم ينتفع بها يك برگ دانش مفيد (گفتهاند يك برگ حداقل است، چون يك كتاب مشتمل بر برگهاى متعدد است) ، اگر از كسى فقط به اندازه يك ورق دانش بماند كه بعد از او مردم منتفع شوند، تا اين برگ دانش و كتاب و ورقه وجود دارد و تا مردم از آن استفاده مىكنند اجر اين آدم قطع نمىشود. او ولد صالح يستغفر له فرزند صالحى را به دنيا آورده و تربيت كرده كه بعد از او براى او استغفار مىكند (يا به موجب روايات، منحصر به استغفار نيست، بعد از او كار خيرى انجام مىدهد) .
در حديث است : عيسى بن مريم از قبرستانى مىگذشت، با چشم غيبى و ملكوتى احساس كرد كه شخصى معذب است. بار ديگر از آنجا گذشت و ديد عذاب از او برداشته شده است. از خداى متعال رازش را خواست، به او گفتند اين فرزندى از خود باقى گذاشته است كه او در اين خلال " اوى يتيما و اصلح طريقا " دو كار خير كرد، يكى اينكه يتيم و بىپناهى را جا داد، ديگر اينكه راهى را اصلاح كرد، يك راه خرابهاى بود كه مردم ناراحت بودند، جاده و راهى را اصلاح كرد، خداوند به موجب عمل فرزندش به اين شخص پاداش داد كه آن فرزند را او اين طور ساخته بوده است.
وقتى كه يك انسان عادى - مثلا كسى كه يك كتاب مفيد تاليف كرده است كه سالها در ميان مردم باقى مىماند - هنوز نزد خدا دفترش باز است، به يقين پيغمبر كه نه يك نفر، نه دو نفر، نه هزار نفر، نه يك ميليون نفر، نه صد ميليون نفر، نه يك قرن و نه دو قرن سرچشمه تمام خيرات و بركات است، از او قطع شدن [اجر] معنى ندارد، تا دنيا دنياست [اجر و پاداش دارد. ] آن وقت انسان اجر دارد كه كار او از روى كمال عقل و دانايى و اختيار باشد، چون شرط تكليف اين است كه انسان عاقل و مختار و با اراده باشد (و بالغ بودن كه يك امر مفروض و مسلمى است) .
و انك لعلى خلق عظيم همانا تو بر خلقى عظيم هستى. اولا معنايش اين است كه تو داراى خلق عظيم هستى، چرا " على خلق عظيم " گفته است؟
انسان از نظر خلق بالقوه به دنيا مىآيد
خلق - كه اصطلاح " اخلاق " هم در ميان علماى اسلامى از همين جا پديد آمده است - در مقابل خلق است، خلق داريم و خلق. خلق به صورت و بدن اطلاق مىشود و خلق به خصلتها و كيفيتهاى روحى. انسان از نظر خلق، بالفعل به دنيا آمده، يعنى در عالم رحم بدون اختيار او خلقش تمام مىشود، ولى انسان از نظر خلق، بالقوه به دنيا مىآيد و خودش است كه بايد براى خودش خلق بسازد و به عبارت ديگر اين خود انسان است كه بايد خودش را از نظر درون و روح و اندامهاى روحى بيافريند. يك تفاوت حيوانات با انسان اين است كه حيوان وقتى كه به دنيا مىآيد، چه از نظر جسمى و چه از نظر خصلتهاى روحى، بالفعل به دنيا مىآيد، يعنى حيوان با يك سلسله غرايز به دنيا مىآيد و تا آخر هم همين طور است، تغيير پذير هم نيست مگر در سطح بسيار كم، يعنى همين طور كه بدن حيوان را مىشود با تربيت فى الجمله تغيير داد، مثلا يك اسب را در اثر تربيت، كمى اندامش را تغيير داد، خلق حيوان را هم مىتوان فى الجمله و به مقدار كم تغيير داد. هر حيوانى با هر صفتى كه [به دنيا] مىآيد، [به آن صفت باقى است. ] مثلا اگر مىگوييم سگ به حسب غريزه وفادار است و گربه به حسب غريزه بىوفا، آن ديگر غريزهاش وفادارى است و اين هم غريزهاش بىوفايى است. تغيير دادن آن صفت، اگر هم بشود، بسيار بسيار كم است. روح و جسم در حيوان هماهنگاند. ولى انسان از نظر جسم، كامل (يعنى تمام شده) به دنيا مىآيد، يك عضو ناتمام از او باقى نيست كه در دنيا بخواهد تمام شود، مثلا قلبش، كبدش، رودهاش، چشمهايش، دستهايش، لبش، در عالم رحم تمام نشده باشد، بعد در دنيا بخواهد تمام شود، به او بگويند ديگر چشم و ابرويت را خودت درست كن، تا اينجا خلق شدهاى، از اين به بعد اختيارش با خودت كه چشمت را هر طور مىخواهى بساز، مىخواهى مشكى باشد يا ميشى يا آبى، ابرويت هم مىخواهى كج باشد يا راست. اما انسان از نظر روح يك منزل نسبت به جسم عقب است، يعنى جسمش در مرحله رحم تمام مىشود و روحش در دنيا بايد تمام شود. اين است كه دنيا رحم جان انسان است. از نظر جسم، خودش در رحم خودش را نساخته است، او را تمام كردهاند، از نظر روح، در عالم دنيا خودش بايد خودش را تمام كند و بسازد.
اين است كه قلم قضا و قدر را در دنيا به دستخود انسان دادهاند، نقاشى و رسم و طراحى و مهندسى ساختمان روحى انسان را در دنيا به خود انسان دادهاند. مدلها را هم به انسان معرفى كردهاند، انسانهاى كامل، انسانهاى شرور، گفتهاند مىخواهى خودت را مطابق اين مدل بساز، اين پيغمبر است، اين على است، اين امام حسن است، اين امام حسين است، اين سلمان است، اين ابوذر است، آن ديگرى فرعون است، هامان است، نمرود است، اختيار با توست، مىخواهى چشم روحت را مثل آن بساز يا مثل اين، ابروى روحت را مثل آن بساز يا مثل اين، رنگ روحت را مثل آن بساز يا مثل اين. اين را مىگويند " خلق " . حالات روحى انسان وقتى كه به صورت ملكه در بيايد " خلق " گفته مىشود.
سخن روانشناسان
روانشناسان حرف خوبى مىگويند، همان كه حكما به اين تعبير گفتهاند كه انسان از نظر روحى بالقوه به دنيا مىآيد. مىگويند انسان وقتى كه به دنيا مىآيد، از نظر حالات روانى حكم ماده شلى را دارد كه قابل سفتشدن است، آن را در هر قالبى بريزيد مطابق همان قالب سفت و محكم مىشود، مثل گچ. گچى كه روى آن آب ريختهاند ابتدا يك ماده شل است. اين ماده شل را در هر قالبى بريزيد ظرف نيم ساعت به شكل آن قالب در مىآيد. اگر بخواهيد از آن يك سر انسان بسازيد، چنانچه قبلا قالب سر يك انسان را ريخته باشيد و اين ماده را در آن بريزيد و بعد از مدتى بيرون بياوريد، مىبينيد مثلا سر سقراط از آن بيرون مىآيد. اگر آن را در قالب موش بريزيد موش بيرون مىآيد. انسان در ابتدا همان حالت ماده شل را دارد ولى تدريجا تغيير شكل پيدا مىكند، البته نه به آن سرعتى كه ماده گچ تغيير شكل پيدا مىكند، و هر چه عمر انسان به پايان خود نزديكتر مىشود قابليت دگرگونى او كمتر مىشود، يعنى براى يك بچه شيرخوار كه تازه پدر و مادر را تشخيص مىدهد، اين ماده شلتر و قابل انعطافتر است، سه ساله كه مىشود قابليت انعطافش كمتر است چون اندكى شكل مىگيرد، پنجساله كه شد كمتر است، پانزده ساله از آن كمتر، سى ساله از آن كمتر، شصتساله از آن كمتر، هشتاد ساله از آن كمتر، آن آخرها باز هم قابليت هست، امكان توبه كردن براى انسان هست، اما خيلى نيرو مىخواهد، يعنى اين ماده بسيار سفتشده است (مثل شىء آهنى كه اگر بخواهند آن را تغيير بدهند بايد يك حرارت مثلا پنج هزار درجهاى به آن بدهند ذوبش كنند و آن را به قالب ديگرى برگردانند) . حال چنين نيرويى پيدا بشود يا نشود با خداست، و سعدى چه تشبيه خوبى مىكند! انسان را تشبيه مىكند به شاخه تركه تا وقتى كه تر است آن را به هر شكلى كه بخواهى در مىآورى، اما وقتى كه خشك شد ديگر به هيچ شكلى نمىتوان در آورد :
هر كه در خردىاش ادب نكنند در بزرگى صلاح از او برخاست چون تر را چنانكه خواهى پيچ نشود خشك جز به آتش راست
صفات در انسان استحكام و رسوخ پيدا مىكند. يك وقت صفت بد در انسان استحكام و رسوخ پيدا مىكند، قهرا زوالش مشكل است، و يك وقت صفتخوب در انسان رسوخ پيدا مىكند، آن هم زوالش مشكل است. اصلا ما به چه كسى مىگوييم " عادل " ؟ كسى كه داراى ملكه تقوا باشد كه مىشود به او اعتماد كرد، يعنى كسى كه تقوا در روحش رسوخ كرده و روحش بر تقوا استحكام و استقرار پيدا كرده است و لهذا منحرف شدنش خيلى بعيد است.
قرآن به پيغمبر مىفرمايد تو بر خلق بسيار عظيمى استقرار پيدا كردهاى. در اينجا خلق پيغمبر اكرم به عظمتياد شده است. همين طور كه بعضى از مفسرين فرمودهاند، اين آيه بيشتر ناظر به اخلاق اجتماعى پيغمبر است، يعنى تو از نظر اخلاق اجتماعى فوق العاده اخلاق عظيمى دارى. آن اخلاقى را كه ناشى از عظمت روح باشد مىگويند " اخلاق عظيم " ، يعنى استقامتها، تحمل شدايدها، صبرها، حلمها، گذشتها. خدا پيغمبر را به خلق عظيم ياد مىكند، در عكس العملهايى كه پيغمبر در مقابل كفار و مشركين از خود بروز مىداد.
آزمايشگاه زمان
اينها گفتند كه پيغمبر ديوانه است، خداى پيغمبر مىگويد خير، ديوانه نيست، كفار مىگويند بسيار خوب، ما كه اين خدا را قبول نداريم، ما اگر خدا و وحى را قبول مىداشتيم كه اين حرف را نمىزديم. همان كسى كه [از سوى او] به تو وحى مىشود به تو مىگويد كه تو ديوانه نيستى، ما مىگوييم همين هم منشاش ديوانگى است. جوابش چيست؟ محك و تجربه. زمان براى حوادث تاريخى، بهترين لابراتوارها و آزمايشگاههاست. قرآن مىگويد عن قريب تو خواهى ديد - يعنى تو نخواهى مرد و خواهى ديد و آنها هم نخواهند مرد و خواهند ديد - كه ديوانه كيست : و لتعلمن نباه بعد حين (١) خبرش را عن قريب خواهيد شنيد، همين چيزى كه شما آن را حرفهاى يك آدم ديوانه مىدانيد، اثرش را روى دنيا عن قريب خواهيد ديد، خواهيد ديد كه چگونه قلمها، نوشتهها، فيلسوفها، عالمها، داناها، عاقلهاى درجه اول در اين آستان خضوع خواهند كرد. شما چند آدم مشرك بتپرستى كه همه كارهايتان جنون آميز است بياييد اين حرفها را بزنيد، ولى زمان ثابتخواهد كرد. فستبصر و يبصرون يعنى به بعد از مرگ تو هم نمىرسد.
ابو سفيان هنوز نمرده بود و اتفاقا در دربار قيصر بود. مقارن بودن او در دربار قيصر نامه پيغمبر اكرم به قيصر رسيد كه او را به نبوت و رسالتخودش دعوت كرد. او جلو ايستاده بود و عده ديگرى پشتسرش ايستاده بودند، هيبت قيصر هم او را گرفته بود و مىترسيد كه دروغى درباره پيغمبر بگويد، مبادا كسى اطلاعى داشته باشد بگويد در حضور قيصر دروغ مىگويى؟ و همان جا گردنش را بزنند. غرق در تعجب شده بود كه كار اين مرد به كجا رسيده كه حالا يكى از دو قدرت بزرگ دنيا را دارد دعوت مىكند كه بيا اگر سعادت مىخواهى نزد من است. تازه اين هم به ترديد افتاده، مىگويد ببينيد چه مىگويد. قيصر گفت : آيا اهل منطقه شماست؟ بله، اهل منطقه ماست. از احوال او چيزى مىدانى؟ بله، مىدانم. بگو، ولى راست بگو، يك كلمه دروغ نگو. ابو سفيان مثل يك دستگاه ضبط صوت [سخن گفت و] اصلا جرات نكرد يك كلمه خلاف بگويد، عليرغم عقيده خودش مجبور شد كه آنچه در پيغمبر اكرم از حقيقت هست بيان كند كه در كودكى چگونه بوده، در جوانى چگونه بوده، ما او را با چه صفتى مىشناختيم و چه مىگويد، عين حقيقت را گفت. اين همان فستبصر و يبصرون باييكم المفتون است. [گويى ابو سفيان با خود گفت : ] عجب ديوانهاى بود! ما نمرديم و ديديم كارش به كجاها رسيد!
اين به اصطلاح آزمايش عملى است، زمان مطلب را ثابت مىكند، از اين اتهامات، از اين حرفها هر چه مىخواهند بگويند، عن قريب آزمايشگاه زمان مطلب را به ثبوت مىرساند.
درد واقعى كفار قريش
بعد قرآن مىخواهد بفرمايد كه حال، درد واقعى اينها چيست؟ اين بشر كه اينقدر مىآيد روى نيات خودش پرده مىكشد [و] حرفهايى مىزند كه خودش هم به آن حرفها معتقد نيست، قرآن مىخواهد بگويد كه اينها خودشان هم به اين حرف معتقد نيستند. يك وقت واقعا براى اينها يك چنين خيال و توهمى پيدا شده بود كه - العياذ بالله - اين شخص ديوانه است، كه بايد از آنها رفع توهم شود، و يك وقت مساله چيز ديگرى است و مساله دو راه مختلف است. اينها منافع خودشان را در گمراهى بشر تشخيص دادهاند و تو راه راست را نشان مىدهى. مساله مساله دو راه و مساله هدايت و ضلالت است نه مساله عقل و جنون، حقيقت اين است. آنها واقعا در عمق دلشان دچار چنين شبههاى نيستند، مساله اين است كه اينها مىخواهند راه تو را به هر شكل و عنوان كه هست تخطئه كنند، خدا كه خودش مىداند كه حقيقت چيست، اينها در زير اين پردهها بر مردم بتوانند تعميه كنند، بر خدا كه تعميه نمىشود. " مفتون " به معنى گرفتار شده است، يعنى مجنون. اغلب، مفسرين گفتهاند كه " ب " در باييكم المفتون " ب " زائده است، يعنى فستبصر و يبصرون ايكم المفتون . ولى بعضى ديگر از مفسرين گفتهاند دليل ندارد بگوييم زائده است، اما آنها مفتون را مصدر به معناى خود فتنه گرفتهاند، چون در زبان عربى مفعول به معناى مصدر زياد آمده، مثل ميسور كه به معناى يسر آمده است. ولى من از اين مطلب تعجب كردم - و نرسيدم كه همه تفاسير را ببينم - كه اساسا كلمه " ابصر " در لغت عرب، مكرر و شايد بيشتر با " ب " استعمال مىشود و اين يك امر استثنائى نيست، يعنى " ابصرته " در زبان عرب داريم و " ابصرت به " هم زياد داريم كه همان معنى ابصرته را مىدهد و به اصطلاح باء تقويه است. اين يك امرى نيست كه بگوييم استثنائا در اين مورد آمده است كه بعد بگوييم آيا " ب " زائد استيا زائد نيست، مثل " اعلم به " است كه در آيه بعد آمده است. " علمته " و " علمت به " هر دو در زبان عرب استعمال شده است. بنا بر اين دليل ندارد كه ما " ب " را زائده بگيريم، مفتون را به همان معنى مجنون مىگيريم و " ب " را هم زائد نمىگيريم.
ان ربك هو اعلم بمن ضل عن سبيله و هو اعلم بالمهتدين پروردگار تو خودش داناتر است، بهتر مىشناسد كه چه كسى از راه منحرف است و چه كسى راه را يافته است، يعنى مساله مساله گمراهى و هدايت است، مساله دو راه است، طرح مساله عقل و جنون يك پرده فريبكارانه است كه اينها كشيدهاند براى اينكه از اين طريق راه را تخطئه كنند.
بعد قرآن به شكل ديگرى اينها را رسوا مىكند، پوچى و غير جدى بودن ادعاى اينها را ثابت مىكند و آن اين است كه مىفرمايد : فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا تطع كل حلاف مهين الى آخر.
آدمى كه راهش راه حقيقت نيست قهرا به درهاى مختلف مىزند. مىگويند روزى پيغمبر اكرم در ميان اصحاب نشسته بودند. يك خط مستقيم از طرف خودشان به يك نقطه معين كشيدند، بعد چند خط منحنى و كج كشيدند. سپس آن خط مستقيم را نشان دادند و فرمودند اين راه من است، يعنى يك راه حق بيشتر نيست، آن راههاى كج همه راههاى ديگرى است، يعنى راه كج زياد است و راه راستيكى بيشتر نيست، كه قرآن روى اين مطلب خيلى تكيه دارد. آدمى كه حرف حق مىزند يك راه بيشتر نمىرود، ولى آدمى كه حرف باطل مىزند از راههاى متضاد و متناقض مىرود، مثل همين كفار قريش، گاهى مىگفتند او (پيغمبر) يك شاعر است مثل همه شاعرها، گاهى مىگفتند ديوانه است و گاهى چيز ديگر. از يك طرف مىآمدند تبليغ مىكردند كه اين بيچاره حالش بهم خورده، گاهى محرمانه مىآمدند پيش پيغمبر، مىگفتند حالا بياييم يك جورى با هم كنار بياييم (با ديوانه كه كسى كنار نمىآيد، كنار آمدن معنى ندارد، اين ضد همان ادعاست) ، تو راه خودت را برو، به اين بتهاى ما جسارت و اهانت نكن، ما را به حال خود بگذار، بگذار ما كار خودمان را بكنيم، تو هم كار خودت را بكن، بياييم با همديگر كنار بياييم. اين با همان ادعاى ديوانه بودن هم جور در نمىآيد. خودشان حس مىكردند كه اين به تنهايى به شكل يك قدرت در آمده و مجبورند با او سازش كنند، چون انسان وقتى مطمئن است كه حريف از بين مىرود يا مىتواند او را از بين ببرد پيشنهاد سازش به او نمىدهد، اين پيشنهاد سازش دادن دليل بر اين است كه او را به صورت يك قدرت خيلى جدى درك كردهاند.
ادهان و مصانعه
قرآن اين [كار] را تعبير به " ادهان " مىكند. ادهان و مداهنه در زبان عربى همان معنايى را مىدهد كه ما در فارسى به آن مىگوييم ماست مالى، عرب مىگويد روغن مالى. سر و ته كارى را بهم آوردن، صورتى برايش ساختن، مقدارى از آن را كنار زدن و مقدارى را گرفتن، امروز مىگويند سمبل كردن. مصانعه تعبير ديگر آن است. مصانعه درست همين مفهوم سازشكارى را دارد. دو فكر كه در دو قطب متضاد قرار گرفتهاند امكان ندارد كه با يكديگر كنار بيايند مگر اينكه اين فكر مقدارى از حرفهايش را حذف كند، آن هم مقدارى از حرفهايش را، تا بشود اينها را در كنار همديگر قرار داد و الا او بخواهد روى همه حرفهاى خودش ايستادگى داشته باشد، آن هم روى همه حرفهاى خودش، محال است كه با هم كنار بيايند. پيشنهاد همزيستى مسالمت آميز مىدادند، همان چيزى كه خروشچف پيشنهاد كرد. خلاصه با همديگر بسازيم دنيا را بچاپيم (آنها داشتند مىچاپيدند) ، تو از قدرت ما استفاده كن، ما هم از قدرت تو استفاده مىكنيم.
قرآن مىگويد كه دو فكر صد در صد متضاد و دو قطب متضاد با همديگر سازش ندارند. ولى دنياى امروز نشان داد كه چنين كارى مىشود كرد، منتها شدن از قبيل همان داستان كه شخصى به ديگرى گفت اين كار نمىشود [و حرام است، ] گفت ما كرديم شد! اينها هم يك چنين كارى كردند. هنوز هم از اينكه كاپيتاليسم و كمونيسم دو قطب صد در صد متضادند دم مىزنند. آخر در چه متضادند؟ در آنچه كه مربوط به مردم هست كه نهايتسازش را كردند. ناسازگارىشان از قبيل همان ناسازگارى عسل و خربزه است كه طبيبى به شخصى گفت ايندو را با هم نخور، نمىسازند، خورد و دل درد گرفت. طبيب گفت : نگفتم با هم نمىسازند؟ ! گفت : اتفاقا با همديگر خوب ساختهاند ولى پدر مرا دارند در مىآورند!
ودوا لو تدهن فيدهنون قرآن ته قلب اينها را مىشكافد : خيلى دوست دارند كه تو مداهنه و مصانعه و سازشكارى كنى، حرفها را سمبل كنى، [بپذيرى كه] به ظاهر مخالف يكديگر باشيم، تو عليه ما بگو و ما عليه تو، ولى باطنا با همديگر بسازيم. قرآن مىگويد آنها آمادهاند براى ادهان و سازشكارى، دوست دارند تو هم اين كار را بكنى. قرآن اين [كار] را تعبير به " اطاعت " كرده است، چون واقعا هم اطاعت است، يعنى خواسته آنها را پذيرفتن : فلا تطع المكذبين اين تكذيب كنندگان تو و حقيقتى كه عرضه داشتهاى حرفشان را گوش نكن ودوا لو تدهن فيدهنون آنها دوست مىدارند تو كمى مداهنه و مصانعه كنى كه آنها هم اين كار بكنند، يعنى تو امتياز بدهى و آنها هم بدهند، آمادهاند براى امتياز دادن اما به شرط اينكه تو هم امتياز بدهى. . . (٢)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - ص/٨٨
٢ - [مقدار كمى از آخر بيانات استاد شهيد روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
تفسير سوره قلم (٢)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
و لا تطع كل حلاف مهين. هماز مشاء بنميم. مناع للخير معتد اثيم.
عتل بعد ذلك زنيم. ان كان ذا مال و بنين. اذا تتلى عليه اياتنا قالاساطير الاولين. سنسمه على الخرطوم (١) .
اين آيه كريمه كه مىفرمايد : و لا تطع كل حلاف مهين عطف است به دو آيه قبل كه فلا تطع المكذبين آن آيه اين بود كه اين تكذيب كنندگان، اين مردمى كه دعوتت را راستين نمىدانند، به دليل اينكه آنها دعوتت را راستين نمىدانند آنها را اطاعت مكن. گفتيم مقصود از " اطاعت مكن " به قرينه آيه بعدى و به اتفاق مفسرين اين است كه با آنها توافق نكن، يعنى به توافقى كه آنها پيشنهاد مىكنند، تن نده. اينكه كسى به كس ديگر كه او دعوى و برنامهاى دارد پيشنهاد توافق و تصالح مىكند بر اساس اينكه كمى در حرفهايت تخفيف بده، ما هم در حرفهاى خودمان تخفيف مىدهيم، يك جورى با هم كنار مىآييم، قرآن اساسا تن دادن به چنين توافقى را " اطاعت " مىنامد (كلمه خشنى است) يعنى چنين به توافق رسيدن در واقع نوعى مطيع شدن، فرمان آنها را اطاعت كردن و تسليم آنها شدن است، كانه كسى كه جز طاعتخدا اطاعت كسى را نمىپذيرد در واقع اطاعت آنها را پذيرفته است.
آيه بعد از آن آيه ودوا لو تدهن فيدهنون موضوع اطاعتيا موضوع اين موافقت و توافق را روشن مىكند. موضوعش ادهان است، ادهان دو طرفى، يعنى سهلگيرى دو طرفى، تو هم كمى در حرفهايتسهل بگير، ما هم كمى در حرفهايمان سهل مىگيريم (تساهل) . اصطلاحى امروز پيدا شده است، اسمش را گذاشتهاند " تسامح " . تسامح - در مورد خودش - نسبتا تعبير خوبى است. ولى اينها اسمش را گذاشتهاند تساهل، تساهل دينى، كه از تساهل دينى دفاع مىكنند، نقطه مقابل تعصب. به نظرم اين لغت را اول بار تقىزاده به اين معنى وضع كرد.
مقصود از كلمه " ادهان " همين است كه تو در بعضى از حرفهايتيك مقدار نرمش و تساهل نشان بده، گذشت نشان بده، ما هم در بعضى از حرفهايمان همين طور، بعد با هم كنار مىآييم.
اين را قرآن به شدت نفى كرد كه فرمود : فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون .
دو نوع تصالح و تساهل
اينجا مطلبى را بايد توضيح دهم و آن همين مساله تساهل استيا بگوييد تصالح، يعنى مصالحه كردن، صلح كردن، قرارداد امضا كردن حتى با كفار و مشركين.
آيا قرآن اين كار را به طور كلى نفى مىكند؟ بايد عرض كنيم كه دو مطلب است. يك نوعش را قرآن بكلى نفى مىكند كه هرگز به پيغمبر اجازه نمىدهد تا چه رسد به غير پيغمبر، و آن همان است كه در اين آيات مطرح است : تصالح بر اساس خود مواد برنامه و فكر يعنى مواد به اصطلاح امروز ايدئولوژى، يعنى بياييم اين طور كنار بياييم كه تو از بعضى حرفهايت صرف نظر كن، ما هم از بعضى حرفهايمان صرف نظر مىكنيم. يك دين حق محال است اجازه بدهد كه با دشمن كنار بياييد، شما از يك حرفتان صرف نظر كنيد، ما هم از يك حرفمان. يك مستحب يا مكروه كوچك هم قابل مصالحه نيست، يعنى اگر يك چيزى در شريعت وارد شده است كه مستحب است، فرض كنيد كه فلان دعا را اگر در حال وضو بخوانيد مستحب است، آيا اين قابل مصالحه است كه طرف بگويد تو از اين يك مستحب صرف نظر كن و بگو مستحب نيست، ما هم از فلان حرفمان صرفنظر مىكنيم؟ خير، قابل مصالحه نيست. يك چيزى كه جزو وحى الهى است، و لو به عنوان كوچكترين مستحب و كوچكترين مكروه، قابل مصالحه و گذشت نيست.
بله، يك امر ديگر است كه قابل تصالح و گذشت است و به اصطلاح تاكتيك بردار است. تصالح، مساله تاكتيك است. تنازع و تصالح، جنگيدن و صلح كردن، كنار آمدن يا كنار نيامدن مساله تاكتيك است و مساله تاكتيك به اصول يعنى به مواد برنامه هرگز جريان ندارد، به عمل جريان دارد، يعنى در مقام اجرا قرارداد مىبنديم كه اين كار را فعلا تاخير يا جلو بيندازيم. مساله مىشود مساله اجرا كه مساله ديگرى است. قرآن اين [اختيار] را از پيغمبر نگرفته است كه در مقام اجرا يك وقتيك قرارداد صلحى با مشركين امضا كند، نه در دعوى خودش صلح كند. در دعوى خود صلح كردن يك مساله است، در مرحله اجرا صلح كردن يعنى قراردادى امضا كردن - مثل صلح حديبيه كه صلحى است كه از جنگ زودتر شخص را به هدفش مىرساند - مساله ديگر. در بحثهاى گذشته (سوره انا فتحنا) گفتيم گاهى اوقات است كه در يك شرايط صلح، انسان به هدف خودش سريعتر و زودتر مىرسد. پس اين با آن اشتباه نشود. اينها مربوط به دو آيه گذشته بود.
بعد همان مطلب را تاكيد مىفرمايد ولى در جهت ديگرى : و لا تطلع اطاعت مكن، سازش نكن، توافق نكن كل حلاف مهين. . . مردمى كه اينچنين هستند. نه صفت براى آنها ذكر مىكند. اينجا ديگر نظر به اين مطلب نيست كه موضوع چيست و در باره كيست، نظر به شخص است : اصلا قطع نظر از اينكه در امر دين نمىشود با كسى تصالح كرد، با چنين مردمى نبايد تصالح كرد. اينها دچار يك نوع غرورى هستند كه تا دماغ اينها به خاك ماليده نشود، هيچ چيزى آن را چاره نمىكند. خيلى تعبير عجيبى است! گاهى طرف در شرايطى از غرور است كه راهى جز اينكه دماغش به خاك ماليده شود وجود ندارد، جز اينكه دماغش به خاك ماليده شود چيز ديگرى او را به هوش و سر عقل نمىآورد.
اول خصلتهاى اينها را مىگويد. مىخواهى با اين مردم توافق كنى؟ اين مردم حلاف مهين؟ ببينيد قرآن روى چه خصلتهايى تكيه مىكند! اين زياد سوگند خوران حقير پست. اول صفتى كه ذكر مىكند زياد سوگند خوردن است.
سوگند خوردن مىتوان گفت جزو ضروريات زندگى بشر است (حتى در كلام خدا هم آمده است) . انسان در شرايطى وقتى مىخواهد روى يك مطلب تاكيد كند، يك موضوعى كه براى آن احترام قائل است، آن موضوع قابل احترام را يا احترام به آن موضوع را كانه گروگان قرار مىدهد.
قسم دروغ گناه اندر گناه
ولى در دستورهاى اسلام رسيده است كه قسم دروغ گناه اندر گناه است. چون دروغ گناه كبيره است، آنوقت اين گناه كبيره را انسان توام با قسم كند، اين ديگر گناه اندر گناه است، يعنى يك امر مقدسى را به دروغ آلوده كند. براى اينكه يك دروغى را مىخواهد به كرسى بنشاند، يك امر مقدسى را گرو قرار مىدهد. وقتى كه شما مىگوييد و الله و بالله كه اين جنس را من اين قدر خريدهام، يعنى من خدا را در گرو اين حرف قرار مىدهم [و اگر دروغ باشد] يعنى خدا را در گرو اين دروغ قرار مىدهم. اين شوخى نيست. دروغ گفتن يك مطلب است، خدا را به گرو دروغ قرار دادن مطلب ديگرى است.
البته قسم شرعى، يعنى آن قسمى كه احكام شرعى بر آن بار مىشود و تخلفش كفاره دارد، فقط قسم به اسم خداست. اين قسمهاى ديگرى كه ما مىخوريم قسم شرعى كفارهدار و اين طور چيزها نيست، ولى به هر حال بىاحترامى هست. انسان به پيامبر قسم بخورد، به امام قسم بخورد، به هر كس كه انسان قسم بخورد، گو اينكه آن معنا قسم شرعى نيست ولى بالاخره او را در گرو گذاشتن است و بىاحترامى است. پس قسم اگر دروغ باشد، گناه اندر گناه است.
حال راست چطور؟ آيا براى هر راستى بايد قسم خورد؟ نه. در روايات و دستورات دينى زياد داريم كه قسم را خوار نكنيد و لو براى هر حرف راستى. آخر همه جا كه جاى و الله و بالله نيست، موارد خاصى. انسان خودش بايد طورى عمل كند و طورى باشد كه ديگران به او آنقدر اعتماد داشته باشند كه وقتى يك جمله مىگويد چون او را صادق مىدانند حرفش را راست بدانند. چنين اشخاصى اصلا احتياج به قسم خوردن ندارند، قسم هم كه نخورند افراد حرفشان را باور مىكنند. وقتى كه انسان خودش بىمايه است و مىداند كه ديگران به حرفش اعتماد ندارند، دائما قسم مىخورد. قسم راستخوردن هم از نظر شرعى يك امر زشتى است. ما روايات زيادى داريم كه قسم راست هم جز در مواقع ضرورت نبايد به كار رود.
سوگند خوردن زياد نشانه حقارت
حال اينجا قرآن چگونه تعبير مىكند؟ اگر انسان خودش يك شخصيت اخلاقى داشته باشد، خودش پيش خودش يك وزن اخلاقى داشته باشد، اگر خودش به سخن خودش اعتماد داشته باشد و اگر ديگران به سخن او اعتماد داشته باشند، احتياجى به قسم نيست. ولى آدمهاى حقير و پست و كم وزن، هستند كه پر سوگند مىخورند.
لهذا بعد از كلمه " حلاف " يعنى پر سوگند خور، كلمه " مهين " را آورده است، چون ايندو با همديگر تلازم دارند. تا انسان مهين يعنى پست [نباشد زياد قسم نمىخورد. ] (مهين عربى غير از مهين فارسى است، اشتباه نشود. يك مه و مهين در فارسى داريم - در مقابل كه - يعنى برتر و عالى، يك مهين در عربى داريم كه " ن " جزو كلمه است، يعنى پست و حقير، از مهانت است كه به معنى ذلت و حقارت و پستى است) . " اين مردم پر سوگند خور پست " . در واقع يعنى هر جا مردمى را ديديد كه پر سوگند مىخورند اين را دليل پستى آنها بدانيد. اگر به راست هم پر سوگند بخورند پستاند تا چه رسد كه به دروغ پر سوگند بخورند.
عيبگيرى و طعن زنى
هماز مشاء بنميم اين مردم هماز. هماز يعنى همزكن. همز و لمز كه در سوره ويل لكل همزة لمزة هم داريم، به معنى عيبگيرى و طعنزنى است. در باب " همز " گفتهاند نه هر گونه عيبگيرى و طعنزنى است، بلكه عيبگيرى و طعنزنى به نوع پست و حقيرش، آنهايى كه دائما با چشم و اشاره و شكلك در آوردن از مردم عيبجويى مىكنند، تقليد مردم را در مىآورند، با گوشه چشم به يك عيبى اشاره مىكنند.
انسان وقتى بخواهد عيبجويى كند، يك وقتخيلى صريح و قاطع با زبان حرفش را مىزند. يك وقت نه، در مقابل طرف كه هست وقتى كه او در چشمهايش نگاه مىكند با تواضع با او حرف مىزند كه مخلص شما هستيم، حضرتعالى چنين و. . . تا او رويش را آن طرف مىكند شكلك در مىآورد، تقليد او را مىكند. اين هم خودش از حقارت و پستى است. يك مرد و يك انسان كه شخصيت داشته باشد [چنين نمىكند. ] اولا خود غيبت كردن پشتسر مردم علامت بىشخصيتى است. روبروى او بگو. تو وقتى كه او به طرف تو نگاه مىكند مثل يك آدم در مقابلش ايستادهاى، رويش را كه به آن طرف برمىگرداند با چشم و لب اشاره مىكنى، عيبش را آشكار مىكنى، زير زبانى حرف مىزنى.
عبد الله بن سعد بن ابى فرح به پيغمبر اكرم فوق العاده آزار رسانده بود و از كسانى بود كه پيغمبر اكرم خون او را هدر كرده بود. او كارهاى بسيار بدى نسبت به پيامبر اكرم مرتكب شده بود، عيبجويىها كرده بود، هجوها كرده بود، دروغها بسته بود كه پيامبر فرموده بود او را در هر جا گير آورديد و لو اينكه به پردههاى كعبه چسبيده باشد بكشيد، خون او هدر است. او پسر خاله يا برادر رضاعى عثمان بود. بعدها كه ديد كار اسلام پيش مىرود و بعلاوه عرصه بر او تنگ شده و بايد از اينجا به آنجا فرار كند، مخفيانه خودش را به عثمان رساند و از عثمان جوار خواست كه عثمان او را نزد پيغمبر اكرم بياورد و پيغمبر اكرم او را ببخشد.
يك وقت كه پيغمبر اكرم نشسته بودند همراه عثمان به حضور ايشان آمد و عثمان گفت : يا رسول الله! اين عبد الله بن سعد بن ابى فرح است و اظهار ندامت و پشيمانى مىكند، مىخواهد مسلمان شود (يا مسلمان شده) ، از او بپذيريد و او را ببخشيد. (گويا خودش هم اظهار پشيمانى و طلب بخشش كرد. ) پيغمبر اكرم سكوت كرد. بار دوم حرفهايش را تكرار كرد. باز پيغمبر اكرم سكوت كرد. چند بار كه تكرار كرد آنوقت پيغمبر اكرم فرمود : بسيار خوب، گذشتم. قضيه گذشت و پيغمبر اكرم به اصحاب فرمود چرا يك نفر بلند نشد كه گردن او را همين جا بزند؟ گفتند : يا رسول الله! مىخواستيد آهسته اشاره كنيد. فرمود شان يك پيغمبر نيست كه آهسته اشاره كند. اصحاب دلشان مىخواست [با اشاره پيغمبر اين كار را بكنند، ] گو اينكه يك امر صد در صد مشروعى بود. پيغمبر مىخواست عطف به گذشته كرده باشد، چون نسخ نكرده بود. فرموده بود او را هر جا پيدا كرديد بدون استثنا بكشيد. اين فرمان به اعتبار خودش باقى است تا آن لحظهاى كه پيغمبر اكرم از او بگذرد. وقتى كه سكوت مىكند اصحاب هشيار نبودند كه علامت اين است كه نمىخواهد و راضى نيست كه به او امان بدهد. اينها غفلت كردند، منتظر بودند كه پيغمبر آهسته با گوشه چشم اشاره كند، يعنى من كه نمىگويم ولى شما اين كار را بكنيد. فرمود شان يك پيغمبر نيست كه با همز و اشاره مطلبى را بفهماند.
بنا بر اين، اين كار، با ابرو و چشم و لب حرف زدن و اشاره كردن، مطلوب اسلام نيست، منفور است، حتى در يك كار راست و درست، تا چه رسد كه زمينهاش هم زمينه عيبجويى باشد.
مىفرمايد : اين همازها، اين پستهاى عيبجو، اين عيبجويان به پستترين شكلها كه با چشم و لب و ابرو از مردم عيبجويى مىكنند.
سخن چينى " مشاء بنميم " اين سخنچينها. نمام يعنى سخنچين. سخنچين يعنى شخصى كه همين قدر كه سخنى را از كسى درباره كسى بشنود كه او را ناراحت مىكند - اعم از اينكه آن كه اين حرف را زده استحق داشته بگويد يا حق نداشته، و لو غيبت كرده و حق نداشته بگويد - بعد در يك جايى كه با آن شخص برخورد مىكند آنها را بازگو كند، يعنى دو بهمزنى، افساد. به جاى اينكه روى يك امر زشتى را بپوشاند (اگر او حق داشته بگويد، سرى بوده است، سر را نبايد فاش كند، اگر هم حق نداشته و يك امر زشتى بوده است بايد كوشش كند رويش پوشيده شود) برود آن سخن را بازگو كند يعنى ايندو را دشمن يكديگر كند. اين گونه افراد را " نمام " مىگويند.
قرآن نمىفرمايد نمام، تعبيرش اين است : " مشاء بنميم " مثل اينكه در اينجا نوعى سخنچينى را كه پستترين نوع آن است بيان مىكند و آن اينكه انسان حرفى را در جايى از كسى مىشنود، آنقدر به كار سخنچينى حريص است كه اين طور نيست كه بعد از مدتى با آن شخص ديگر [برخورد مىكند و آن حرف را مىگويد، بلكه] فورا كفش و لباس مىپوشد و راه مىافتد كه برود اين خبر را به او بدهد، كارى ندارد غير از اينكه همين را به او بگويد، يعنى براى او اين كار آنقدر هدف است كه هيچ كارى ندارد جز اينكه راه بيفتد براى همين كار. اين ديگر پستترين نوع سخنچينى است. نمامى در شريعت اسلام بسيار مذموم است. سعدى خوب مىگويد :
ميان دو كس جنگ چون آتش است سخن چين بدبخت هيزم كش است عاقبتسخن چين هم كه معلوم است : دعواها آخرش اصلاح مىشود، بعد كه مىخواهند صلح كنند حرفهاى مخفى رو مىآيد و به اصطلاح معروف روى دايره مىريزد، بعد معلوم مىشود اساسا چه كسى سبب اين دعوا شده است
كنند اين و آن خوش دگر باره دل وى اندر ميان شور بخت و خجل ميان دو كس جنگ افروختن نه شرط است (٢) خود در ميان سوختن حال [قرآن به رسول اكرم مىفرمايد از] اين مردم حلاف، اين مردم حقير و پست، اين مردم هماز و اين مردم مشاء بنميم [اطاعت مكن. ] از عيبجويى، پستترين نوعش را ذكر كرده است كه همازى باشد، و از نمامى هم پستترين نوعش را ذكر كرده است كه مشائى به نميم باشد، يعنى راه مىافتد براى سخنچينى.
باز داشتن ديگران از كار خير " مناع للخير " عجب تابلويى قرآن براى اينها رسم كرده و چگونه اينها را بيان كرده است! " مشاء بنميم " راجع به شرانگيزى بود، حال در كار خير چه؟ ممكن است كسى اگر شرانگيز هم هست از آن طرف يك خيرى است. اين امر سه درجه دارد : يك كسى اهل خير نيست. ديگرى علاوه بر اينكه اهل خير نيست منع خير هم مىكند و جلو خير ديگران را هم مىگيرد، نه تنها خودش اهل خير نيست، از اينكه ديگرى هم كار خير انجام دهد خوشش نمىآيد و مانع مىشود. درجه سوم اين است كه : در همين كار هم او حداكثر شدت عمل را انجام مىدهد، مانع الخير نيست، مناع للخير است. يك عالم داريم و يك علامه. عالم يعنى دانا، علامه يعنى خيلى خيلى دانا. فاضل يعنى با فضل، فضال يعنى خيلى خيلى با فضل. مانع يعنى جلوگير، مناع يعنى فوقالعاده جلوگير. از هر گوشه دنيا خبردار شود كه كسى مىخواهد كار خيرى انجام دهد كوشش مىكند جلو آن را بگيرد. " مناع للخير " بسيار منع كننده و بسيار باز دارنده ديگران است از كار خير. " معتد " ظالم و متجاوز است. اين شخص در روابط انسان با انسانهاى ديگر در حقوق، معتدى و متجاوز است. با هر كسى كه برابر مىشود، اگر قدرت داشته باشد حقى، جانى، مالى، عرضى از او را پايمال كند پايمال مىكند.
اثيم. اثم به معنى گناه است ولى بيشتر به اثر گناه نظر دارد. يك وقت ما مىگوييم عاصى. عاصى يعنى عصيانگر، متمرد، كسى كه امر خداى خودش را تمرد كند (عاصى در اصطلاح قرآن) . اين كلمه بيشتر از اين نمىفهماند كه امر خدا را تمرد كرده است. ولى اگر بگوييم مذنب، مذنب از ماده ذنب است. ذنب يعنى دم و دنباله.
قرآن در مورد كارهاى خير يك تعبير دارد و در مورد كارهاى شر تعبير ديگرى دارد و اين خودش [شامل] يك نكته بسيار دقيق علمالنفسى و روانشناسى روحى و معنوى است و آن اين است كه كار خير به انسان نيرو مىدهد و سنگينى او را برطرف مىكند، انسان را چالاك مىكند، به انسان قدرت و بال مىدهد. هر چه انسان در كار خير بيشتر وارد شود روحش سبكبارتر و سبكبالتر و قدرتمندتر مىشود، مثل اينكه پا براى رفتن بيشتر پيدا مىكند و بال براى پرواز پيدا مىكند. بر عكس، كار شر بار براى انسان درست مىكند. با هر گناهى مثل اينكه يك چيزى روى دوش انسان مىگذارند، قدرت تحرك را از انسان مىگيرد.
و لهذا در قرآن به گناه مىگويد وزر، يعنى بار : ليحملوا اوزارهم (١) اين بارهاى سنگينشان را بايد در روز قيامت به دوش خود حمل كنند، و تعبيرات ديگرى از اين قبيل.
يكى از تعبيرات، خود همين " ذنب " است كه از ماده " ذنب " است. ذنب يعنى دم. هر گناهى گويى يك دم براى انسان درست مىكند، يعنى براى انسان دنباله درست مىكند. اين باز اشاره به جنبه ديگرى است كه چگونه گناهان، انسان را سنگين مىكند و جلوى تحرك انسان را مىگيرد. كار خير به انسان نيرو مىدهد. در مقام تشبيه به بدن مثال مىزنيم (البته مربوط به روح است) . انسان بدنى دارد فرض كنيد شصت كيلو، نيرويى هم دارد كه با همين بدن مىتواند با سرعت چقدر بدون، با همين بدن مىتواند چقدر كوهنوردى كند. يك وقت چيزى بر نيروى بدنىاش مىافزايد، قهرا بر قدرت دويدن و تحركش مىافزايد، و يك چيز ممكن است بر عكس از نيروى بدنى او بكاهد از باب اينكه بر وزن بدن مىافزايد، مثل اينكه بارى را روى دوشش بگذارند، بگويند اين شش كيلو بار هميشه روى دوش تو باشد. اثيم از اين لغات است. اثيم از ماده اثم است. به گناه از آن جهت " اثم " مىگويند كه اثرى روى قلب انسان مىگذارد و قلب انسان را كدر و زنگ زده مىكند.
تعاون بر اثم (٢) نداشته باشيد.
مكرر اين حديث را خواندهايم كه بعد از نزول اين آيه مردى به نام وابصه خدمت رسول اكرم مىآيد و مىخواهد از پيغمبر اكرم تعريف بر و تقوا را از يك طرف و تعريف اثم و عدوان را از طرف ديگر بپرسد، مخصوصا مىخواهد بداند كه اثم يعنى چه؟ هنوز شروع به سخن نكرده بود كه پيغمبر اكرم فرمود : وابصه! آيا بگويم آمدهاى از من چه سؤال كنى؟ بفرماييد يا رسول الله! آمدهاى از من بپرسى كه اثم و بر چيست؟ بله يا رسول الله، براى همين آمدهام. نوشتهاند پيغمبر اكرم با دو انگشتشان به سينه وابصه اشاره كردند و فرمودند : " استفت قلبك، استفت قلبك " اين استفسار را از قلب خودت بكن، جواب اين فتوا را از قلب خودت بگير، يعنى اين يك حقيقتى است كه انسان از قلب خود احساس مىكند كه اين كار خير است، چون احساس روشنايى و سبكى و تحرك و نشاط مىكند، و آن را از قلب خود احساس مىكند كه اثم است، چون احساس مىكند سنگين شد، كسل شد، كدر و مكدر شد.
حال درباره اينها مىفرمايد اين اثيمها، يعنى اين غرق شدگان در آثار سوء گناه.
عتل بعد ذلك. بعد از همه اين حرفها باز صفات ديگرى دارند. عتل است. " عتل " در زبان عرب آدمى را مىگويند كه در رفتار شخصى و معاشرتى، فظ و غليظ و خشن است. يك افراد بسيار خشن و فوق العاده تندخو و عصبانى. معمولا افرادى كه دچار آن گونه بيماريها هستند دچار اين بيمارى هم مىشوند، يعنى تندخو و خشن و بد اخلاق و بد برخورد، ذليل، يك انسان بىعقل و بىريشه و بىبنياد.
عامل اين انحرافات
بعد دارد : ان كان ذا مال و بنين. مفسرين درباره " ان كان ذا مال و بنين " در مورد اينكه كلمه " ان كان " به كجا تعلق دارد فى الجمله اختلاف كردهاند، ولى آنچه كه بيشتر و بهتر گفتهاند اين است : چرا اين شخص اين طور شده است؟ يعنى عامل فساد اخلاق و انحراف چيست؟ چطور مىشود كه انسان حلاف مىشود، مهين مىشود، هماز و مشاء بنميم مىشود، معتد اثيم و مناع للخير مىشود؟ چه چيزى اين طور فاسدش كرده است؟ " ان كان ذا مال و بنين " اين داشتن، اين دارم دارمها (امان از اين دارم دارمها! ) . دائم نگاه كرده، ديده ثروت دارد، فرزندان دارد. در عرب هم كه قدرتها را عشيره تشكيل مىداد. الآن هم كم و بيش اين طور است ولى نه به شدت زندگيهاى قبيلهاى قديم. يك پسر داشتن خودش يك ارزش فوق العاده به انسان مىداد، دو پسر داشتن بيشتر و. . . يكى از علل اينكه تعدد زوجات فوق العاده مطلوب بود، اين بود كه پسران بيشترى داشته باشند و پسران بيشتر داشتن موجب قدرت بيشتر بود. پانزده يا بيست تا زن مىگرفت براى اينكه پسر بيشتر و قدرت بيشتر داشته باشد. وليد بن مغيره از همان اشخاص بود، هم پول فراوان داشت و هم فرزندان فراوان و قهرا عشيره فراوان داشت.
حال چه چيزى اين شخص را اينچنين كرده است كه در مقابل تو و دعوت خدا مىايستد؟ چه چيزى او را يك چنين انسان فاقد انسانيت قرار داده، يك انسان پستحقير پر سوگند خور مناع الخير معتد اثيم عتل زنيم قرار داده است؟ يك چيز : " ان كان ذا مال و بنين " اينكه صاحب ثروت و فرزندان است. مرتب نگاه كرده به فرزندانش، نگاه كرده به ثروتش، اين است كه اين شخص را از تمام حقايق غافل كرده و به اين شكل در آورده است.
اذا تتلى عليه اياتنا قال اساطير الاولين اين روشنفكرى دروغين و احمقانه [باعثشده] كه تا آيات ما (آيات الهى) بر او خوانده مىشود، مىگويد اينها افسانههاى قديمى است، خرافات است، افسانههايى است كه گذشتگان ساختهاند، آدم عاقل، يك آدم روشنفكر كه زير بار اين حرفها نمىرود.
آنجا كه آيه و لا تطع كل حلاف مهين را تفسير مىكردم، عرض كردم كه در دو آيه فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون (٣) نظر به اين جهت بود كه با اينها توافق نكن، براى اينكه موضوع توافقى كه اينها مىخواهند تو با آنها در آن موضوع توافق كنى اين است كه تو از بعضى دعوتهاى خودت صرفنظر كنى. چنين پيشنهادى را هر كسى بكند نبايد پذيرفت، چون او تو را دروغگو مىداند كه چنين پيشنهادى مىكند و اين قابل تصالح نيست. ولى آيه و لا تطع كل حلاف مهين ناظر به موضوع نيست كه چون در موضوع دعوت تو چنين پيشنهادى مىكنند [اطاعت نكن، بلكه] اصلا خود اينها قابل نيستند، اينها رسيدهاند به جايى كه [درد] اينها را جز اينكه دماغشان به خاك ماليده شود چيز ديگر چاره نمىكند، يك راه بيشتر وجود ندارد و آن همين است، و لهذا بعد از همه اينها مىفرمايد : سنسمه على الخرطوم.
در زبان عربى بيشتر و در زبان فارسى كمتر، " بينى " مظهر عزت و ذلت انسان است. مثلا در فارسى وقتى مىخواهيم بگوييم فلان كس ذليل و پستشد مىگوييم بينىاش به خاك ماليده شد. عرب هم مىگويد " رغم انف " . در فارسى - شايد كم گفته مىشود - به كسى كه خيلى تكبر به خرج مىدهد و بى اعتناست، مىگويند خيلى دماغت رابالا گرفتهاى. عرب مىگويد " شمخ بانفه " يعنى خيلى دماغش را بالا گرفته، تكبر كرده و براى خودش عزت قائل است. گاهى وقتى مىخواهيم بگوييم فلان كس خيلى خودش را بزرگ مىبيند، مىگوييم او دماغى پيدا كرده قد خرطوم فيل، دماغش خيلى بزرگ شده. اينها كنايه از آن است.
اشتباه مضحك كنت گوبينو
در فارسى و عربى چنين چيزهايى هست و شايد در زبانهاى اروپايى نيست كه كنت گوبينوى معروف درباره اخلاق و احوال ايرانيها اشتباه مضحكى كرده است. كنت گوبينو، فرانسوى و البته مرد دانشمندى است و نظريهاى در فلسفه تاريخ دارد (نظريه نژادى) ، معتقد است كه اصلا اصالت مال نژادهاست و تحولات تاريخ هميشه ريشه نژادى دارد. اين مرد در زمان ناصر الدين شاه يعنى در حدود صد و بيستسال پيش سه سال وزير مختار فرانسه در ايران بوده است و بعد كتابى به زبان فرانسه نوشته به نام سه سال در ايران كه به فارسى ترجمه شده و من خواندهام. او كمكم زبان فارسى را در همين سه سال ياد گرفته بوده، خيلى چيزها از زندگى ايرانيها نوشته، راستيا دروغ چه عرض كنم، ولى قسمتهايى به استنباطهاى شخصى او مربوط است و اشتباهات عجيبى كرده چون زبان فارسى را درست نمىدانسته است. حال ببينيد وقتى يك مستشرق مىخواهد احوال قومى را بيان كند چگونه مىشود. مىگويد از عجايب ايرانيها اين است كه وقتى در مجالس به همديگر مىرسند يگانه چيزى كه از يكديگر مىپرسند احوال بينى يكديگر است، مىگويند آيا بينى شما چاق است؟ مثل اينكه در ميان اعضاى بدنشان غير از بينى چيز ديگرى موضوعيت ندارد. او خيال كرده در زبان فارسى وقتى مىگويند فلان كس دماغش چاق است، واقعا مقصود اين است كه همين عضو بزرگ و چاق شده است، نمىداند كه اين كنايه است، در فارسى وقتى مىگويند فلان كس دماغش چاق استيعنى ثروتمند است. اين هم به همان جا بر مىگردد كه در فارسى و عربى وقتى كسى خيلى خوشحال است و براى خودش شخصيت و عزت قائل است مىگويند دماغش را بالا گرفته، يا دماغش گنده شده.
حال قرآن بينىهاى اينها را به خرطوم فيل تشبيه مىكند، يعنى خيلى بينىهايشان گنده شده، اين ديگر بينى نيست، خرطوم فيل است. اگر كنت گوبينو بود مىگفتخيلى عجيب است كه قرآن هم روى همين حساب فكر مىكند، حتى در اينجا بينى را خرطوم ناميده است! وقتى قرآن مىگويد چنين مردمى چارهاى ندارند جز اينكه بايد بينىشان را به خاك بماليم، مىخواهد بگويد بينى اينها خيلى گنده شده است، ديگر بينى نيست، خرطوم است، بايد اين خرطوم اينها را داغ كرد، طولى نخواهد كشيد كه ما اين خرطومهاى اينها را داغ خواهيم كرد. (اين آيات در مكه نازل شده است. سوره " ن و القلم " مكى است. ) اشاره است به اينكه عن قريب اوضاعى پيش مىآيد كه ما مسلمانها را بر اينها مسلط خواهيم كرد، چنان دماغ اينها را به خاك بمالند كه آن وقت بفهمند كه قضيه از چه قرار است. مفسرين هم گفتهاند اشاره به قضيه بدر است.
اهميت جنگ بدر
جنگ بدر اگر چه از نظر حجم، جنگ خيلى كوچكى است - كه صد و سيزده نفر از يك طرف و هزار نفر از طرف ديگر بودند و قريش كه كشته زياد دادند هفتاد نفر كشته دادند - ولى خيلى جنگها هست كه يك يا دو ميليون نفر كشته مىدهد اما در مسير تاريخ جهان تاثيرى ندارد، و يك جنگ هست كه تعداد همه افرادى كه با هم برخورد كردهاند به هزار و پانصد نفر نمىرسد و همه كشتههايش هم بيشتر از هشتاد نفر نيست اما مسير تاريخ را عوض كرده است، و جنگ بدر چنين جنگى بود. يك خصوصيت بدر اين است كه اين هفتاد نفر كه كشته شدند، بيشتر همين خرطومدارها بودند، يعنى سران قريش بودند، همينها كه به تعبير قرآن دماغشان ديگر دماغ نبود، خرطوم فيل بود. و همين بود كه پشت كفار قريش را شكست. كسى مانند ابو جهل در همين جنگ كشته شد، عتبة بن ربيعه در همين جنگ كشته شد، شيبة بن ربيعه در همين جنگ كشته شد، وليد بن عتبه در همين جنگ كشته شد. خلاصه خرطوم قريش در اينجا داغ شد يا [داغ] زده شد.
پاسخ به يك شبهه مستشرقين
حال اينجا يك نكته تاريخى هست و آن اين است : عدهاى از مستشرقين - و بيشتر، از مستشرقين يهودى شروع شده است، شايد اول كسى كه اين حرف را گفته گلدزيهر بوده و بعد نولدكه و امثال او - گفتهاند كه پيغمبر - العياذ بالله - در مكه يك شخصيت داشت و در مدينه يك شخصيت ديگر شد و بكلى روش خودش را عوض كرد. در مكه در چهره مسيح بود و مانند مسيح فقط دعوت مىكرد، حرف محبتآميز مىزد (و ناچار بايد بگويند مانند مسيح مىگفت اگر به طرف راست صورتتسيلى زدند طرف چپ آن را بياور، كار خدا را به خدا واگذار و كار قيصر را به قيصر) ، راهش همانند راه مسيح بود و لهذا در مكه مىبينيد كه پيغمبر اجازه جنگيدن و جهاد نداد، اصحابش را اينهمه معذب مىكردند و هيچ اجازه نمىداد كه دفاع كنند، به اصحابش اجازه داد هجرت كنند و به حبشه بروند. به مدينه كه مىآيد يك گردش صد و هشتاد درجهاى مىكند، به شكل يك امپراطور و يك فرد مقتدر در مىآيد، فرمان جهاد مىدهد، ديگر آن روش گذشته خودش را بكلى كنار مىگذارد.
اين يك دروغ محض است و اگر يك وقتى مقتضى باشد ادله دروغ بودنش را از هر جهت مىگويم كه پيغمبر اكرم نه در مكه مسيح محض بود، مسيحى كه آنها مىشناسند، و نه در مدينه روشش روش امپراطور بود آن طور كه آنها تصور كردهاند، روش عينا يك روش است ولى شك ندارد كه پيغمبر چنين عمل كرد، بايد هم عمل كند. سيزده سال دعوت كرد، بعد از سيزده سال اجازه [دفاع داد] ، گفت : اذن للذين يقاتلون بانهم ظلموا (٤) ، آنهم تا از ناحيه دشمن شروع نشد اجازه دفاع نداد. اگر پيغمبر از روز اول شروع [به جهاد] مىكرد، آن وقتشما بيشتر اعتراض مىكرديد كه آخر يك مدتى مردم را دعوت كن، اگر زير بار نرفتند و تكبر و عناد ورزيدند آن وقت [جهاد كن] ، نه از روز اول. در مدينه هم پيغمبر همان چهره يك انسان كامل و جامع [را داشت، ] يعنى قرآن، هم تكيه دارد روى كتاب و دعوت، و هم روى عدالت، و هم [مىگويد] در آنجا كه كتاب و دعوت، عدالت را برقرار نمىكند بايد دست به شمشير برد و انزلنا الحديد فيه باس شديد و منافع للناس (٥) . حال يكى از آن ادله را عرض مىكنم.
اگر كسى در آيات مكى دقت كند (اينها اعجاز قرآن است كه قرآن چگونه هميشه پيشاپيش طورى حرف مىزند كه جواب اين حرفها داده شود) مىفهمد كه يك آينده دست به سوى قدرت و شمشير بردن وجود دارد، يعنى اين طور نيست كه پيغمبر در مكه يك راه را مىرفت، بعد به مدينه آمد، راهش را عوض كرد، نشان مىدهد همان راهى را كه در مدينه رفت در مكه بيان مىكند. يكى همين جاست. در مكه مىگويد : " سنسمه على الخرطوم " اينها چارهاى ندارند جز اينكه بايد اين دماغهاى مانند خرطوم اينها به خاك ماليده شود. در سوره طور هم - كه آن نيز مكى است - آياتى است كه چنين اشاراتى در آن هست. از همه صريحتر سوره مباركه و العاديات است، آن خيلى عجيب است. سوره و العاديات از سورههاى كوچك مكى است و آهنگ مكى هم دارد، چون سورههاى مكى همه با آيات كوتاه و حماسى است. مسلم در همان زمان كه اين سوره در مكه نازل شده بسيارى از مسلمين بودهاند كه مىدانستهاند رو به چه جهتى دارند مىروند و شايد از كفار قريش هم فهميدند. قرآن مىگويد : و العاديات ضبحا، فالموريات قدحا، فالمغيرات صبحا، فاثرن به نقعا، فوسطن به جمعا، ان الانسان لربه لكنود، و انه على ذلك لشهيد، و انه لحب الخير لشديد، افلا يعلم اذا بعثر ما فى القبور، و حصل ما فى الصدور، ان ربهم بهم يومئذ لخبير (٦) .
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - نحل/٢٥
٢ - مائده/٢
٣ - قلم/٨ و ٩
٤ - حج/٣٩
٥ - حديد/٢٥
٦ - [مقدار كمى از آخر بحث روى نوار ضبط نشده است. ]
*****
تفسير سوره قلم (٣)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصر منها مصبحين. و لا يستثنون. فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون. فاصبحت كالصريم. فتنادوا مصبحين. ان اغدوا على حرثكم ان كنتم صارمين. فانطلقوا و هم يتخافتون. ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين. و غدوا على حرد قادرين (١) .
در آيات پيش اينچنين خوانديم كه فلا تطع المكذبين ودوا لو تدهن فيدهنون و لا تطع كل حلاف مهين هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثيم عتل بعد ذلك زنيم ان كان ذا مال و بنين .
فرمود كسانى كه داراى اين صفات پليد زشت هستند، هرگز به حرف آنها گوش مكن، آنها را اطاعت مكن. گفتيم مقصود اين است كه به پيشنهادهاى آنها - كه پيشنهاد توافق و تصالح به تو مىدهند - ترتيب اثر نده. بعد براى [اينكه نشان بدهد] كه اينها چگونه مردمى هستند، صفات پليد آنها را يك يك ذكر فرمود : " حلاف " اند، " مهين " اند، " هماز " اند، " مشاء بنميم " اند و. . . بعد ريشه اين فساد اخلاقى اينها را بيان كرد و فرمود : اينها از چه چيز در اين منجلابها افتادهاند؟ از اين كه خود را صاحب مال و ثروت و صاحب فرزندان و عشيره مىبينند. گفتيم كه در واقع مقصود اين است كه اين دارم دارمهاست كه انسان را به اين منجلابها مىاندازد، اينكه خدا به انسان نعمتى بدهد و به جاى آنكه آن نعمتها براى او همان شكل و ماهيت نعمت داشته باشد كه خود به خود شكرانگيز است و موجب مىشود كه مراقب باشد كه چگونه با اين نعمتها رفتار كند كه رضاى خداى منعم در آنهاست، بر عكس همه چيز را فراموش مىكند، از خدا غافل مىشود، فقط خودش را مىبيند : اين منم كه اين را دارم، اين منم كه چنين. همين منم منمها، و دارم دارمها انسان را به اينجاها مىكشاند. اينها مربوط به آياتى بود كه در جلسه پيش تفسير شد.
به همان مناسبت قرآن كريم داستانى را به طور اشاره ذكر مىكند، مىفرمايد : انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة ما اينها را (يعنى همين اشخاصى كه از اين صفات رذيله سر در آوردند) مورد ابتلا و آزمايش قرار داديم، يعنى با دادن مال و ثروت و با اين مال و ثروتها اينها را در آزمايشگاه بزرگ خودمان قرار داديم آنچنانكه آن باغداران را (قرآن اسمى نمىبرد، همين قدر اشاره مىكند) در اين آزمايشگاه قرار داديم. مكرر اين مطلب را گفتهايم كه آزمايش الهى معلوم است كه به اين شكل نيست كه در روز خاصى عدهاى را دعوت كنند، كارى به آنها بدهند و بگويند ما مىخواهيم شما را آزمايش كنيم، ببينيم چه كسى از آزمايش خوب بيرون مىآيد. اساسا تمام دنيا آزمايشگاه است و تمام جريانهاى خوب و بدى كه براى انسان قدم به قدم پيش مىآيد آزمايش است، يعنى انسان در هر قدمى كه بر مىدارد همان قدمش يك نوع آزمايش است، در واقع براى اين است كه نوع عكس العملى كه او در مقابل اين آزمايش نشان مىدهد مشخص شود، حال مىخواهد آنچه در سر راه انسان قرار مىگيرد نعمت باشد يا بلا و مصيبت. نعمت همان مقدار براى انسان مايه آزمايش است كه بلا و نقمت.
مىخواهد بفرمايد : ما اينها را آنچنان مورد آزمايش قرار داديم كه آن باغداران معهود را مورد آزمايش قرار داديم، يعنى همچنان كه آنها را با نعمت مورد آزمايش قرار داديم، اينها را نيز چنين كرديم، عاقبت اينها هم درست مثل عاقبت آنهاست. حال داستان آنها چيست؟
داستان آنها را قرآن كريم - همين طور كه سبك و دابش است - طورى نقل مىكند كه نه از كسى اسم مىبرد، نه تاريخ ذكر مىكند و نه خصوصيات را، آن اصل مطلب را ذكر مىكند، ولى بعد در روايات توضيحى براى اين مطلب آمده است. قرآن همين قدر [به مطلب] اشاره مىكند، ولى به كمك آنچه در روايات آمده است مفاد آيات روشنتر مىشود.
داستان باغداران
مردى بوده است اهل خير و باغدار و فرزندانى داشته است. (در اين جهت تفاسير اختلاف كردهاند كه در همين دوره اوايل اسلام بوده استيا اساسا مربوط به امم گذشته است. ) اين مرد، همچنانكه داب و سنت اهل خير است، كار مىكرده، زحمت مىكشيده و محصولى به دست مىآورده است و هميشه فقرا را در اين محصول شريك مىكرده است، كه در قرآن كريم است : و الذين فى اموالهم حق معلوم للسائل و المحروم (٢) . اين آيه در دو جاى قرآن است، در يك جا كلمه " معلوم " را دارد، در جاى ديگر ندارد : و فى اموالهم حق للسائل و المحروم (٣) . سائلان يعنى فقرايى كه خودشان اظهار فقر مىكنند، محرومان يعنى كسانى كه اظهار فقر نمىكنند ولى فقير هستند. قرآن در اوصاف متقين مىفرمايد : آنها كه مسكينان و محرومان و سائلان حقى در مال آنها دارند. نمىفرمايد : از مال خودشان به آنها مىدهند، مىگويد : آنها حقى در مال اينها دارند. در روايات وارد شده است كه آيا مقصود همان زكات و وجوه واجب است؟ تصريح شده كه خير، آن حسابش على حده است، چون آن مقدارى كه زكات تعلق مىگيرد مال آنها نيست. در وجوه ديگر مانند خمس هم همين طور است (البته در اين جهت اختلاف نظر است، ولى در معنا مىشود گفت مال آنها نيست. ) مىفرمايد : كسانى كه در همان چيزى كه ملك طلق و مال خالص شرعى آنها حساب مىشود، حقى براى سائلان و محرومان است.
آن مرد اهل خير هم اينچنين مردى بود و قهرا سائلان و محرومان او را شناخته بودند. هر سال موعد برداشت محصول كه مىشد فقرا انتظار داشتند كه باغهاى فلان كس عن قريب محصول مىدهد، چيزى گير ما مىآيد.
اين پدر مىميرد، بچهها به اصطلاح روشنفكر مىشوند، مىگويند : اين چه كارى است : برويم زحمت بكشيم، جان بكنيم، موقعش كه مىشود عدهاى به اينجا بيايند، يك مقدار اين ببر، يك مقدار آن ببر. از طرفى اينجا شناخته شده است، اگر به عادت همه ساله مردم بفهمند كه چه روزى روز برداشت محصول و جمع كردن و چيدن است، باز به اينجا مىآيند. آمدند با يكديگر تبانى كردند، گفتند : به هيچ كس اطلاع ندهيم كه ما چه روزى مىخواهيم برويم محصول را بچينيم، هنوز طلوع صبح نشده حركت كنيم كه در صبح بسيار زود، ما روى محصول باشيم و تا وقتى كه مردم خبر شوند ما تمام ميوه را چيده باشيم. قرآن يك تعبيرى دارد، مىفرمايد : و قال اوسطهم. در ميان اين برادران يك برادر بوده كه معتدلتر بوده است، يعنى معتدل فكر مىكرده، مثل پدرش فكر مىكرده است. او اينها را از اين كار نهى كرده و گفته است اين كار را نكنيد، مصلحت نيست، خدا را فراموش نكنيد، از خدا بترسيد، مرتب خدا را به ياد اينها آورده است. ولى اينها به حرف او گوش نكردند. او هم از باب اينكه در اقليت بوده اجبارا دنبال اينها آمده در حالى كه فوق العاده از عمل اينها ناراضى بوده است.
همان شب كه اينها براى فردا صبحش چنين تصميمى داشتند، قرآن همين قدر مىگويد كه فطاف عليها طائف من ربك (طائف يعنى عبور كننده) يك عبور كنندهاى را خدا فرستاده بود. اما قرآن نمىگويد آن عبور كننده چه بود، چه آفتى بود، چه بلايى بود، آيا از نوع انسان بودند يا نبودند. خلاصه يك بلاى آسمانى بر اين باغ فرود آمد كه آنچه ميوه داشت از بين برد (بعد در تفسير آيه مىگوييم كه خود باغ را از بين برد يا از آيه بيش از اين استفاده نمىشود كه از ميوههاى باغ چيزى باقى نگذاشت، مثل لشكرى كه بريزند و همه چيز را ببرند) . صبح زود كه شد گفتند : اغدوا على حرثكم آن صبحانه و زود هنگام بدويد. قرآن مىگويد : وقتى مىرفتند مىگفتند آرام حرف بزنيد. آرام حرف مىزدند كه صدايشان را كسى نشنود، يك وقت كسى خبردار نشود كه بعد ديگران را خبردار كند. طبق نشانه مىرفتند (لا بد آن باغ در ميان باغهاى ديگران بوده است) ، چشمشان به باغشان افتاد، ديدند اين كه آن باغ ديروز نيست، همه چيزش عوض شده است. خيال كردند راه را گم كردهاند و اين باغ آنها نيست. گفتند : اين باغ ما نيست، راه را گم كردهايم. كمى دقت كردند، گفتند نه، همان است، يك حادثهاى پيش آمده است. فورا آن فردى كه فرد معتدلشان بود گفت : نگفتم به شما كه نيتتان را اينقدر كج نكنيد؟ اين اثر نيتسوء است. بعد قرآن مىگويد كه اينها اظهار توبه كردند و گفتند : اشتباه كرديم.
اين جريان را قرآن اين طور ذكر مىكند، مىخواهد بفرمايد : ببينيد كه اين غرور مال انسان را چه مىكند، به چه فكرها و انديشهها مىاندازد! به جاى اينكه شكر منعم را بجا بياورد و شكرانه اين نعمت، حق سائلان و محرومان و بيچارگان را بدهد، چنين نقشهها مىكشد! اين نمونهاى است از اينكه انسان، با نعمت - آن هم با نعمت مال - مورد آزمايش الهى قرار بگيرد.
بعد مىگويد اينها هم [سران قريش] با نعمت مال مورد آزمايش قرار گرفتند، و اينهمه اخلاق فاسدى كه دارند ريشهاش - اگر درست تحليل و جستجو كنيد - همان حساب دارم دارم است، آن دارم دارم، اينها را به اينجا رساند. انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة ما اينها را مورد آزمايش قرار داديم، آنچنان كه صاحبان باغ را مورد آزمايش قرار داديم. (كلمه " صاحب " در فارسى به معنى " مالك " گفته مىشود، مىگوييم صاحب اين خانه، يعنى مالك اين خانه. در اينجا اتفاقا همين معنا درست است، ولى كلمه " صاحب " در زبان عربى معناى وسيعترى دارد. انسان با هر چيزى كه نوعى همراهى داشته باشد، به آن مىگويند صاحب او، يار او. اصلا صاحب يعنى همراه. به مالك هم اگر مىگويند صاحب، چون نوعى همراهى ميان مالك و مملوك وجود دارد، و لهذا همراه سفر انسان را مىگويند صاحب سفر، يعنى همراه سفر. ) ما آنها را مورد آزمايش قرار داديم، همچنانكه قبلا صاحبان باغ را، همراهان باغ را (مقصود در اينجا همان مالكان است : مالكان باغ را) مورد آزمايش قرار داديم اذ اقسموا ليصر منها مصبحين آنگاه كه با يكديگر تبانى كردند و هم قسم شدند كه صبح بسيار زود، بامدادان [ميوههاى] اين باغ را بچينند، كه تا ديگران خبر شدند اينها برده باشند.
و لا يستثنون و قسم خوردند كه استثناء نكنند. استثناء يعنى جدا كردن. كلمه و لا يستثنون را مفسرين دو جور تفسير كردهاند : يكى اينكه و لا يستثنون يعنى (قسم خوردند كه صبحانه بچينند و) قسم خوردند كه جدا نكنند، يعنى گفتند همه يك جور كار كنيم، سهمى براى فقرا جدا نكنيم، اين هم جزء قسمشان بود. ديگر اينكه چون در زبان عربى " ان شاء الله " گفتن را هم استثناء مىگويند (مىگويند : استثناء كرد، يعنى گفت : فلان كار را مىكنم اگر خدا بخواهد. معنايش اين است : مگر اينكه خدا نخواهد) بعضى گفتند : اينجا مقصود از و لا يستثنون اين است كه قسم خوردند و " ان شاء الله " نگفتند. ولى ظاهر اين است كه اگر مقصود آن مىبود با صيغه مضارع نمىآمد كه و لا يستثنون ، مثلا بايد گفته مىشد : و ما استثنوا و " ان شاء الله " نگفتند، يعنى آن وقت عطف به " اقسموا " مىشد نه عطف به يصرمنها . به عبارت ديگر اگر به معناى " ان شاء الله " گفتن مىبود، عطف به اقسموا بود و بايد ماضى آورده مىشد، ولى چون مضارع آورده شده على الظاهر عطف به يصرمنها است. پس معناى آيه اين است : قسم خوردند كه صبح بسيار زود، هنوز كه كسى خبردار نشده، ميوههاى باغ را بچينند و هيچ چيزى هم جدا نكنند.
فطاف عليها طائف من ربك گذشت بر آن باغ عبور كنندهاى از جانب پروردگار تو، يعنى اين را خدا فرستاده بود، يك وسيله الهى بود، يك تسبيب الهى بود، يك نوع سبب سازى الهى بود. آن عبور كننده الهى (كه قرآن اسمش را نمىبرد كه چه بود و از چه نوع بود) در وقتى آمد كه آنها خواب بودند، يعنى شب كه اينها خواب بودند كار را يكسره كرد. فاصبحت كالصريم اين باغ گرديد (اصبح به معنى " گرديد " است ولى گرديدن در صبح را مىگويند " اصبح " ، گرديدن در شام را مىگويند " امسى " . اصبح يعنى صبح چنين شد) اين باغ داخل صبح شد در حالى كه درست به شكل يك صريم يعنى يك باغ چيده شده در آمده بود، كاملا چيده بودند و چيزى باقى نمانده بود. آنجا هم كلمه ليصرمنها بود. " صرم " در آنجا به همان معناى چيدن و قطع كردن ميوه از درخت و از بن خودش است. اينجا هم كلمه " صريم " را آورده است. اگر ما كالصريم را به همين معنا بگيريم - كه ظاهرش هم همين است - معنايش اين است كه آن آفت هر چه بود و هر كه بود در همين حد بود كه از تمام ميوههاى باغ - كه اينها براى خودشان چطور حدس مىزدند و خراصى مىكردند كه چقدر و چقدر مىشود - اثرى باقى نمانده بود. بعضى گفتهاند كه " صريم " در اينجا به معنى شب است (البته با اقرار و اعتراف به اينكه " صريم " هم به روز اطلاق مىشود و هم به شب، روز كه مىآيد شب را قطع مىكند و شب كه مىآيد روز را قطع مىكند، به هر دو مىگويند صريم) ، گفتهاند كه مقصود آيه اين است كه باغ مانند يك شب ظلمانى و تاريك شد، و مقصودشان اين است كه آن بلاى آسمانى كه آمد نه تنها ميوهها را از بين برد، حتى درختها را بكلى از بين برد. البته اين لغت اين نظر را چندان تاييد نمىكند.
فتنادوا مصبحين صبح كه شد، اينها وقتى كه بيدار شدند يكديگر را صدا زدند ان اغدوا على حرثكم گفتند : فورا و به عجله، " غدوا " (صبح زود) بالاى كشت و زراعتخودتان باشيد (يعنى چنان برويم كه هنوز صبح زود است ما آنجا باشيم. ) ان كنتم صارمين اگر چنين تصميمى داريد كه زود بچينيد. فانطلقوا راه افتادند و هم يتخافتون . " خفت " به معنى آرام حرف زدن است. در آن آيه كريمه داريم كه و لا تجهر بصلاتك و لا تخافت بها (٤) در قرائت نماز، نه خيلى آرام تكلم كن و نه داد بزن. معناى " خفت " همان حالت همس است. آرام و در گوشى با هم حرف مىزدند. همينطور كه مىرفتند، مىگفتند : صدايتان را بلند نكنيد. آرام با همديگر حرف مىزدند، چرا؟ ان لا يدخلنها اليوم عليكم مسكين يك وقتيك گدا سر و كلهاش اينجا پيدا نشود.
و غدوا صبحانه وارد شدند، فرود آمدند اما بر چه؟ آنجا داشت اغدوا على حرثكم ، اينجا نقطه مقابل حرث، " حرد " آورده است. قرآنمىگويد : بجاى اينكه بر حرث وارد شوند بر حردى وارد شدند : و غدوا على حرد بجاى " حرث " بر " حرد " وارد شدند. سالى كه از باران دادن امتناع و امساك دارد " حارد " يا " حرد " گفته مىشود، حيوانى كه از شير دادن ابا دارد و لگد مىزند " حرد " گفته مىشود، همين طور زمينى كه ابا كند از اينكه چيزى به انسان بدهد و كانه بر صاحب خودش خشم گرفته است كه هر چه او كوشش مىكند از اين زمين چيزى بگيرد اين زمين چيزى به او نمىدهد، يك زمين خشمناك و ممسك. اين زمينى كه تا ديروز حرث بود امروز به صورت يك حرد در آمده است. و غدوا على حرد وارد شدند بر چنين زمينى، زمينى كه گويى قسم خورده است كه يك دانه ميوه به اينها ندهد.
قادرين. كلمه " قدر " در قرآن به دو معنا اطلاق شده است، بيشتر به همان معنى قدرت اطلاق شده است، يعنى توانايى. معنى ديگرى كه در قرآن اطلاق شده است " قدر " است به معنى اندازهگيرى. در آيهاى هست : لينفق ذو سعة من سعته [كسى كه ثروتمند است انفاق كند] و من قدر عليه رزقه و كسى كه روزىاش بر او مقدور شده است، يعنى محدود و اندازهگيرى شده است (مقصود اشخاص فقير هستند) فلينفق مما اتيه الله (٥) . يا در داستان حضرت يونس آيه و ذا النون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه معنايش اين نيست كه او گمان كرد كه ما تواناى بر او نيستيم، ما قدرت نداريم او را بگيريم (چنين چيزى محال است) ، بلكه يعنى باور نمىكرد كه ما او را بگيريم، اخذش كنيم، محدودش كنيم. پيغمبر خدا بود، مثل اينكه به خودش اعتماد داشت كه ما پيغمبرخودمان را هرگز در تنگنا قرار نمىدهيم. باور نمىكرد كه ما پيغمبر خود را در تنگنا قرار بدهيم : فظن ان لن نقدر عليه . ولى وقتى كه ما او را در تنگنا قرار داديم، در همان ظلمات فرياد كرد : فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انتسبحانك انى كنت من الظالمين (٦) .
بسيارى از مفسرين گفتهاند " قادر " در اينجا به هر دو معنا درست است : در كمال قدرت بر آن حرث وارد شدند، اما چه فايده؟ آنها قدرت داشتند ولى زمين چيزى به آنها تحويل نمىداد. يا " قادرين " يعنى در حالى بر اين سرزمين خشمناك و غضبناك كه ابا كرده است از اينكه چيزى به آنها بدهد وارد شدند كه در دل خودشان داشتند اندازه مىكردند، يعنى در همان حالى كه داشتند پيش خودشان حساب مىكردند وارد شدند. (اين معنا بهتر است و در تفسير الميزان اين طور معنى كردهاند. )
آرزوهاى بىمنطق
اين يك نكته روانشناسانه است. انسان داراى قوه خيال است. بسيار بسيار كماند افرادى كه بتوانند خودشان را از تحتسيطره قوه خيال رها سازند. آرزوهاى بى منطق انسان - كه اكثر آرزوهاى انسان بىمنطق است - همه ملعبههاى قوه خيال است. آرزوى بىمنطق يعنى چه؟ يك وقت انسان آرزويى دارد كه اين آرزو منطق هم دارد، يعنى واقعا اگر انسان فكر منطقى هم بكند، اين فكر منطقى لا اقل به صورت يك امر محتمل يا بسيار محتمل اين آرزو را تاييد مىكند. مثل يك بچهاى كه دارد درس مىخواند، زحمت مىكشد، آرزو دارد كه بعد ديپلم بگيرد، نمرهاى بياورد و بعد تحصيلات عالى را انجام دهد. اين يك آرزويى است كه منطقى هم مىتواند باشد، يعنى روى حساب قاعده هم جور در مىآيد، البته با يك سلسله اگرها : اگر عمرى باشد، اگر كار كند و زحمت بكشد اين كار قابل عمل شدن است. اين را مىگويند آرزوى منطقى. ولى يك سلسله آرزوها براى انسان هست كه آرزوهاى خيالى است، يعنى فقط خيال انسان از همان انديشهاش لذت مىبرد. يك موضوعى را تصور مىكند كه چنين و چنان باشد، اين جور بشود، آن جور بشود، در صورتى كه اگر خودش فكر كند هرگز عقل اجازه نمىدهد همه اينها عمل شود، يعنى سر راه اين آرزو صدها مانع وجود دارد كه اين صدها مانع پنجتايش هم رفع شدنى نيست. اما انسان به دليل اينكه از آن خوش خيالى خودش لذت مىبرد، خيال خوش است و لذت مىبرد از اينكه اينها را در ذهن خودش عبور بدهد، همين طور مىنشيند و پيش خودش خيال مىكند، كه چنين و چنان بشود، و مىدانيد داستانهاى زيادى در اين زمينه هست، از جمله قصه شيخ بهايى و نوكرش.
داستان شيخ بهايى و پيشخدمتش
مىدانيد شيخ بهايى مرد فوق العادهاى بوده. مساله قرائت افكار را خيليها دارند، مىگويند او هم قرائت افكار داشته است. مىگويند وى پيشخدمتى داشت كه به او شيخ حسن مىگفت. (شيخ بهايى يك آدمى بود كه بيشتر سياح بود و تقريبا سى سال در دنيا سياحت كرده بود، آخر عمرش شيخ الاسلام اصفهان شده بود. ) روزى يك مقدار كشك به او داده بود كه بسابد و براى ناهار حاضر كند. او مشغول كشك سابيدن بود. كشكسابى هم كه يك آهنگ مخصوصى دارد و انسان وقتى كه در جايى باشد كه يك آهنگ خوشى هم باشد خيالش بيشتر پرواز مىكند، مثلا كنار يك نهر باشد، صداى يكنواخت اين نهر را كه مىشنود خيالش شروع مىكند به پرواز كردن، زمين را به آسمان مىزند و آسمان را به زمين. او پيش خودش در همان عالم خيال يك آينده سعادتبخشى را براى خودش تخيل مىكرد، به اين صورت كه شيخ بالاخره از كارش معزول مىشود، بعد من ترقى مىكنم، تا كمكم به آنجا رساند كه خودش مىشود شيخ الاسلام اصفهان. شيخ بهايى متوجه بود كه او در عالم چه خيالى است، با خود گفت ببينم رشته خيال اين به كجا مىرسد. يك وقت رشته خيالش رسيد به اينجا كه پيش شاه عباس در مسند شيخ الاسلامى بالاتر از همه نشسته است، استادش شيخ بهايى از در وارد مىشود، حال چكار كند؟ مسند را به او بدهد از نظر اينكه استادش و شيخ الاسلام قبل بوده، آنوقتخودش مسندى ندارد، يا او را پايين دستش بنشاند و اين درست نيست. در شش و پنج اين حرفها بود كه شيخ بهايى گفت : شيخ حسن كشكت را بساب. تا گفت : كشكت را بساب، به خودش آمد.
حال، آدميزاد در عالم خيال اين جور است. مخصوصا وقتى كه انسان مثلا يك معامله زمين مىكند، بعد مرتب خيال مىكند كه اين زمين ترقى مىكند، بعد چنين و چنان مىكنم، يا يك زراعت مىكند : امسال زراعت ما اين جور محصول مىدهد، بعد اين طور و آن طور مىكنم.
بعضى از مفسرين گفتهاند " قادرين " در اينجا يعنى در حالى كه در دلشان حساب مىكردند كه حالا اين قدر محصول داريم، مىبريم و چنين مىكنيم و. . . در دل خودشان حساب مىكردند و به قول معروف با ابرويشان چرتكه مىانداختند كه چنين و چنان مىشود. قرآن مىگويد : همين طور كه داشتند با خودشان حساب مىكردند كه چنان و چنين خواهد شد، يكدفعه وارد شدند و چشمهايشان به چنين منظرهاى افتاد.
فلما راوها تا چشمشان افتاد، اول چنان يكه خوردند و به اصطلاح شوكه شدند كه گفتند : ما گم كردهايم، راه را اشتباهى آمدهايم : قالوا انا لضالون عوضى آمدهايم، باغ ما نيست، اينقدر چهره اين باغ عوض شده بود. ولى فورا فهميدند كه عوضى نيامدهاند و حساب ديگرى در كار بوده است : بل نحن محرومون نه، ما مردم محروم و بيچاره هستيم، يعنى ميوههايمان رفت.
قال اوسطهم . بعضى خيال كردهاند كه اوسطهم يعنى وسطىشان، آن بچه وسطى، مثلا اگر پنج تا بودند، برادر سومى. ولى اكثر مفسرين گفتهاند : مقصود از اوسط " اعدل " است، و كذلك جعلناكم امة وسطا (٧) يعنى امت معتدل. خير الامور اوساطها يعنى در هر كارى بهترينش وسطترين يعنى معتدلترين است كه از افراط و تفريط هر دو بدور است، و لهذا اينجا گفتهاند اوسطشان يعنى بهترينشان، معتدلترينشان. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون من قبلا به شما نگفتم؟ اينجا قرآن نشان مىدهد كه آن وقتى كه اينها نشستند با يكديگر كنكاش كردند، در ميان اينها يكى بوده كه مخالف بوده است، اما او چون در اقليت قرار گرفته و ديده حرفش به جايى نمىرسد، گفته استحال اگر نمىكنيد، نكنيد ولى به هر حال حقيقت اين است. قال اوسطهم الم اقل لكم لو لا تسبحون به شما نگفتم اين حرفها را نزنيد، از خدا بترسيد، خدا را تسبيح كنيد؟ يعنى از اين حرفهاى خودتان توبه كنيد، اينها خدا را فراموش كردن است، از خدا غافل شدن است، خدانشناسى است.
در اين وقت كه دچار بلايا شدند - چون بالاخره هر چه بود اينها مؤمن زاده بودند، پدرشان مرد مؤمنى بود - گفتند : سبحان ربنا انا كنا ظالمين منزه است پروردگار ما، ما بد كرديم، ما مردم ستمكارى بوديم. فاقبل بعضهم على بعض يتلاومون آنگاه بعضى به بعض ديگر رو كردند، يعنى شروع كردند با يكديگر حرف زدن، خودشان را ملامت مىكردند، يكديگر را ملامت مىكردند، اين مىگفت تقصير تو شد كه اين حرف را زدى، آن مىگفت : خير، تو اين حرف را زدى، تقصير تو شد. مرتب به گردن يكديگر مىانداختند و يكديگر را ملامت مىكردند. ولى بالاخره همه فهميدند كه گنهكارند. بعد از اينكه يكديگر را ملامت كردند، همه به خطاى خودشان اقرار و اعتراف كردند : قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين واى به حال ما، عجب ما طغيانگر شديم! يعنى همين قدر كه پدر ما مرد و ما خود را داراى چيزى ديديم، چقدر زود طاغى شديم و طغيان كرديم! عسى ربنا ان يبدلنا خيرا منها انا الى ربنا راغبون اين اظهار توبه آنهاست : ما ديگر بعد از اين راغب به سوى پروردگار خودمان هستيم، يعنى راغب به عبادت و بندگى و اطاعت او هستيم و مىخواهيم امر او را اطاعت كنيم، بر اساس رضاى او عمل كنيم، اميدواريم كه اگر اينچنين باشيم، پروردگار ما به ما بهتر از آنچه كه بود عنايت بفرمايد، اميد است كه پروردگار ما به ما عوض بدهد بهتر از اين باغ و بهتر از آنچه كه در اين باغ بود، كه ما به سوى پروردگار خود راغب هستيم، يعنى توبه كرديم.
قرآن اينجا مىفرمايد : كذلك العذاب عذاب دنيا چنين عذابى است. اينجا دو نكته عرض كنم. يك نكته اين كه ما آيهاى راجع به كفار قريش را كه قبلا خوانديم : سنسمه على الخرطوم (عن قريب بينى او را به خاك خواهيم ماليد، روى بينىاش علامتخواهيم گذاشت) اين جور تفسير كرديم كه مقصود اين است كه عن قريب اينها به عذاب دنيا خواهند رسيد. عرض كرديم كه اين آيه در مكه است و اشاره است به اينكه اينها عن قريب به دست مؤمنين ذليل و منكوب مىشوند، كه در جنگ بدر همينها بودند كه اينچنين شدند. بعد يكى از آقايان گفتند : اين سنسمه على الخرطوم را فقط يك نفر گفته است كه مربوط به دنياست، اكثر گفتهاند مربوط به آخرت است. من تفسير را نگاه كردم، مخصوصا تفسير فخر رازى كه اقوال را نقل مىكند، ديدم اين جور نيست. دو قول بوده است : يكى قول آنهايى كه گفتهاند : مقصود آخرت است، و ديگر قول آنهايى كه گفتهاند : مقصود دنياست، و شايد بيشتر كسانى هستند كه گفتهاند مقصود دنياست، و بعلاوه منافاتى ميان جمع بين هر دو نيست.
مطلب ديگر اين است كه اين كذلك العذاب نيز قرينه است براى آن مطلب. اينجا وقتى مىگويد اين است عذاب، اينچنين عذاب مىكنيم، معلوم مىشود آنجا هم وعده عذاب دنيا داده است، چون اينجا عذاب دنياست، منتها مىگويد عذاب دنيا رافع عذاب آخرت نيست : و لعذاب الاخرة اكبر عذاب آخرت، [به نحو] بزرگتر سر جاى خودش هست. پس اين هم قرينهاى است بر همان سنسمه على الخرطوم به آن معنا كه ما تفسير كرديم.
برخى گناهان در همين دنيا نيز عقوبت دارد
مطلب ديگرى به مناسبت آيات انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة. . . عرض كنم و آن مطلب اين است كه خداوند عقوبت بعضى از گناهان را در همين دنيا مىكند، و در آخرت [عقوبت] سر جاى خودش هست. در ميان عقوبتهايى كه در دنيا عكس العمل دارد، يكى همين گناهانى است كه منجر به محروم كردن و مخصوصا دل شكستن يك عده مردم بيچاره و فقير و ضعيف مىشود. اين يك امر عجيبى است، يكى مساله پدر و مادر است، كه بدى كردن به پدر و مادر در همين دنيا عقوبت دارد و ديگر بدى كردن به مردم دلشكسته. . . (٨)
تفسير سوره قلم (٤)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
افنجعل المسلمين كالمجرمين. ما لكم كيف تحكمون. ام لكم كتاب فيه تدرسون. ان لكم فيه لما تخيرون. ام لكم ايمان علينا بالغة الى يوم القيامة ان لكم لما تحكمون. سلهم ايهم بذلك زعيم. ام لهم شركاء فلياتوا بشركائهم ان كانوا صادقين. يوم يكشف عن ساق و يدعون الى السجود فلا يستطيعون. خاشعة ابصارهم ترهقهم ذلة و قد كانوا يدعون الى السجود و هم سالمون. فذرنى و من يكذب بهذا الحديثسنستدرجهم من حيث لا يعلمون. و املى لهم ان كيدى متين (١) .
. . . (٢) اينها سبب چنين روحيههاى پليدى در او شده است. اين آياتى كه الآن خوانديم همانطور كه مفسرين گفتهاند جواب به يك سؤال مقدر و غير مذكور است، يعنى در آيات ذكر نشده است ولى چنين مطلبى را عرضه مىداشتهاند.
قياس كردن وضع آخرت با وضع دنيا
آن مردم به واسطه همان ترف يعنى مترف بودن و متنعم بودن به نعمتها، كمكم اين خيال برايشان پيدا شده بود كه اساسا يك نوع امتياز ذاتى از ديگران دارند، [لذا] يك نوع عزت بلا جهت براى خود قائل بودند، و از جمله حرفهايى كه اينها مىزدند اين است كه به اصطلاح معروف مىگفتند سالى كه نكوست از بهارش پيداست. دنيا و آخرت نمونههاى يكديگرند. همينطور كه خدا در دنيا ما را عزيز داشته استحتما در آخرت هم ما را عزيز خواهد داشت. همين وضع فعلى دنيا ما قرينه است بر اينكه در آخرت هم وضع همينطور خواهد بود. اگر آخرتى باشد (ما نمىدانيم آيا دنياى ديگرى هستيا نيست، ولى شما مسلمانها كه مىگوييد دنياى ديگرى هست، فرضا دنياى ديگرى هم باشد) باز وضع ما از شما بهتر خواهد بود، به دليل دنياى فعلى. همينطور كه در اينجا وضع ما از شما بهتر است و شما يك عده مردم فقير محروم مفلوكى هستيد، در آنجا هم حتما وضع ما بهتر خواهد بود.
اين يك خيالى است كه به شكلهاى مختلف براى افراد بشر پيدا مىشود، يعنى يك تخيل شيطانى است و يك مايه فريبى است كه به عناوين مختلف در اذهان پيدا مىشود. قرآن اين مطلب را در سوره ياسين و در جاهاى ديگر نيز يادآورى فرموده است. از آن جمله اين است كه وقتى دستور مىرسيد كه بر فقرا انفاق كنيد، عدهاى انفاق را محكوم مىكردند و مىگفتند - به مثل امروز فارسى ما - خدا مورچه را ديده كه كمرش را اينقدر باريك كرده است. خدا اينها را مىشناخته كه چه آدمهاى بدى هستند و لايق و شايسته نيستند كه اينها را گرسنه و برهنه نگه داشته است. اگر اينها چنين لياقتى مىداشتند خدا خودش مىداد، چرا ما بدهيم، مگر از خزانه خدا كم مىآمد كه به اينها بدهد، چرا ما بدهيم؟ و اذا قيل لهم انفقوا مما رزقكم الله قال الذين كفروا للذين امنوا انطعم من لو يشاء الله اطعمه ان انتم الا فى ضلال مبين (٣) . خلاصه اينها ملاكات مادى دنيوى را كافى براى ملاكات اخروى مىگرفتند. بهرهمند بودن هر چه بيشتر از ماديات را دليل بر اين مىگرفتند كه اگر جهان ديگرى هم باشد، اگر معنويتى باشد و اگر تقربى به خدا باشد، در آنجا هم باز همين اشخاص پيشتر و جلوتر خواهند بود. اصلا اينكه خدا اينقدر به ما داده دليل بر اين است كه خدا ما را بيشتر دوست دارد و ما در نزد او مقربتر هستيم و بنا بر اين اگر دنياى ديگرى هم باشد مطلب از همين قرار خواهد بود.
پاسخ قرآن
حال، قرآن جواب اين مطلب را مىدهد، مىفرمايد : افنجعل المسلمين كالمجرمين اينها نزد خودشان چه خيال كردهاند؟ ما مسلم و مجرم را در يك درجه قرار خواهيم داد؟ آنجا كه حساب حساب تسليم امر خدا بودن است، آن كه مسلم است و تسليم امر خداست، خداى خود را مىشناسد و خود را تسليم امر خدا كرده است با آن كه مجرم است و متخلف و عاصى، [در يك درجه قرار مىگيرد؟ ] قرآن مسائلى را كه فطرت هر كسى بدون اينكه نيازى به استدلال داشته باشد آن مسائل را مىفهمد، به صورت سؤال مطرح مىكند، يعنى اين را وجدان خودتان درك مىكند و ديگر دليل نمىخواهد. افنجعل المسلمين كالمجرمين ما، خداى عالم، خداى حكيم و عليم و عادل، مسلم و مجرم را در يك درجه قرار مىدهيم؟ چنين چيزى ممكن است؟ ! عقلتان كجا رفته است؟ ما لكم كيف تحكمون چه مىشود شما را؟ چگونه قضاوتى است كه مىكنيد؟ صد در صد جنبه عقلى دارد (همين طور كه بعضى مفسرين گفتهاند) يعنى عقل شما كجا رفته است؟ يك وقتشما قائل به خدايى نيستيد، به يك سلسله عوامل مادى كور و كر طبيعى قائل هستيد و چنين فرض مىكنيد كه همان عواملى كه در دنيا ما را جلو انداخته است در آخرت هم ما را جلو خواهد انداخت، و يك وقت صحبتخدا را مىكنيد، خداى عادل و حكيم، در اين صورت عقلتان كجا رفته است كه خداى عادل و عليم و حكيم، مسلم و مجرم را در يك پايه و درجه قرار دهد؟ چه مىشود شما را؟ اين چه حكم و قضاوتى است كه مىكنيد؟ اين چگونه فكر كردنى است؟ اين چگونه قضاوت كردنى است؟
بعد مىفرمايد : ام لكم كتاب فيه تدرسون . ممكن استيك كسى بگويد اين استدلال كه شما مىكنيد استدلال عقلى و متكلمانه و فيلسوفانه است، درست است، اگر ما باشيم و ملاكها و معيارهاى عقلى، اينها جور در نمىآيد، ولى ما به منقول استناد مىكنيم نه به معقول، يعنى مىگوييم در كتابهاى دينى، در كتابها و سنتهاى گذشته چنين آمده است. قرآن مىگويد حال حكم عقل به كنار، آيا چنين سندى داريد؟ ام لكم كتاب فيه تدرسون آيا يك كتاب آسمانى در نزد شماست كه آن كتاب را قرائت مىكنيد و با استناد به آن - كه در فلان آيه يا حديثيا سنت چنين چيزى آمده است - اين سخن را مىگوييد؟ (يعنى چنين چيزى نيست، اين حرف مفت چيست كه از خودتان در آوردهايد؟ ! ) ام لكم كتاب فيه تدرسون آيا كتابى برايتان هست كه در آن كتاب اين حرفها را مىخوانيد و به استناد آنها اين حرفها را مىزنيد كه ان لكم فيه لما تخيرون خدا شما را سوگلى انتخاب كرده است؟ (داستان گوساله حاج ميرزا آغاسى كه آزادى مطلق داشت و وقتى كه در باغها و مزرعههاى شهر مىرفت كسى جرات نمىكرد مزاحمش بشود. ) آيا در يك جايى چنين سند كتبى و منقولى داريد كه گفتهاند اختيار مطلق با شماست، هر كارى كه دلتان مىخواهد انتخاب كنيد و هر نعمتى هم كه انتخاب كنيد مال شما، آيا چنين چيزى است؟ ان لكم فيه لما تخيرون در يك كتابى شما مىخوانيد كه هر چه را كه خودتان انتخاب و اختيار كنيد آن ديگر مال شماست؟
ممكن استشما حرف سومى بگوييد و آن اين است كه دليل عقلى وجود ندارد، در كتاب آسمانى هم چيزى نيامده است، ولى يك قول خصوصى توام با يك قسمتهاى غلاظ و شداد مؤكد [در كار است، ] خدا به طور خصوصى به شما قول داده و رويش هم قسم خورده است، و قسم خورده است كه تا روز قيامت از اين قسم خودش برنگردد، آيا شما يك چنين قسمى داريد؟ ام لكم ايمان علينا بالغة الى يوم القيامة يا شما بر عهده ما يك قسمى داريد، يعنى ما را قسم دادهايد و ما قسم خوردهايم كه استثنائا بر خلاف همه كتابهاى آسمانى و همه دليلهاى عقلى، ما براى شما چنين كارى بكنيم كه ان لكم لما تحكمون براى شما همان چيزى است كه شما حكم كنيد و هر چه دل شما بخواهد؟ همه عطف به آن گذشته است : ان كان ذا مال و بنين يعنى اين دارم دارمها، كار را به جايى مىرساند كه انسان خيال مىكند كه آنچه دل او بخواهد همان است كه بايد بشود، هر چه او حكم كند همان خواهد بود، هر چه او دلش بخواهد همان مىشود. چون ديده كه در دنيا هر چه خواسته، شده است، اين برايش يك اصل كلى شده است.
بعد قرآن مىگويد كه اى بدبخت بيچاره! اينكه هر چه از ماديات خواستى، شده است، همين براى تو عقوبت الهى بوده است كه آن را براى خودت يك اصل قرار دادهاى، و اگر تو استحقاق لطف و عنايتخدا را مىداشتى، در يك جا آن چيزى كه مىخواستى نمىشد تا تو بيدار شوى. موفقيتها عيب بزرگش اين است كه انسان را بيهوش مىكند، و شكستها حسن بزرگش اين است كه انسان را به هوش مىآورد. موفقيتها غالبا انسان را مغرور، غافل و از خود بىخبر مىكند، و بر عكس، شكستهاست كه انسان را بيشتر به فكر وادار مىكند و پرده غفلت را از جلوى چشم انسان بر مىدارد.
دوست داشتنهاى خدا بىمنطق نيست
در آيات بعد مىخوانيم خيلى افراد هستند كه هر چه بيشتر موفقيت پيدا مىكنند بيشتر شاكر و ذاكر خدا مىشوند (و بايد هم چنين باشند) ، يك ذره سبب غفلت آنها نمىشود، ولى بعضى از مردم بر عكس، كارشان به جايى مىرسد كه واقعا اين توهم برايشان پيدا مىشود كه آنچه در دنيا هست دليل بر تقرب ما نزد خداى متعال است و اينكه خدا ما را دوست دارد. ديدهايد بعضى اشخاص مىگويند اصلا خدا مرا دوست دارد. خيال كرده كه خدا يك كسى را [به گزاف دوست مىدارد] مثل اينكه انسانى گاهى به طور دلبخواهى كسى را دوست دارد و درباره او هر گونه تبعيض و بىعدالتى را نسبت به افراد ديگر روا مىدارد. خدا هيچ كسى را جز بر قانون خودش دوست نمىدارد. نه تنها خدا چنين است، شما انسانهاى حكيم را در نظر بگيريد، هر انسانى به هر اندازه كه از حكمت بيشتر برخوردار باشد دوست داشتنش افراد و اشياء را، از بىضابطه بودن خارج مىشود و تحت ضابطه در مىآيد، و هر چه انسانها از حكمت دورتر باشند دوستيهايشان هم بىمنطقتر است.
خداى متعال كه حكيم على الاطلاق است، محال است كه به طور بىمنطق انسانى يا گروهى را دوست داشته باشد، همان ادعايى كه يهوديها مىكردند : لن تمسنا النار الا اياما معدودة (٤) . منطقىترين كارها كار خداست و منطقىترين عنايتها عنايتهاى خداست و منطقىترين دوست داشتنها دوست داشتنهاى خداست.
ام لكم ايمان علينا بالغة الى يوم القيامة يا اينها بر عهده ما قسمهايى دارند، ما را قسم دادهاند و ما قبول كردهايم و ما درگير قسمى هستيم كه خوردهايم و نمىتوانيم قسم خودمان را نقض كنيم، و اين قسم را هم تا روز قيامت امتداد دادند و مدتش يك سال و دو سال و پنجسال نيست، قسمى است كه براى يك مدت طولانى است كه تا قيامت بكشد و در قيامت تكليفش روشن شود، آيا چنين چيزى در كار بوده است؟ سلهم ايهم بذلك زعيم گويى قرآن به صورت استهزاء مىگويد از اينها بپرس آن قائد و رهبر اينها كه آمده با ما سوگندنامه امضا كرده است كيست؟ يعنى اين خيالات و اوهام چيست كه اينها به همديگر مىبافند؟ !
يا مطلب چيزى ديگرى است و آن اين است : اگر مساله، خدايى بود مطلب همين بود كه قرآن گفته است، كار خدا همين است، ولى غير خدا هم هست، يك دست اندركارهاى ديگرى در خلقت در مقابل خدا وجود دارد كه آنها هم مىتوانند عليرغم خواسته و رضاى الهى كارهايى را انجام دهند. اينها همان معبودها و شركايى هستند كه اينان آنها را مىپرستند. پس ممكن است اينها اين خيالى كه پيدا كردهاند كه ما هر كارى كه بخواهيم مىكنيم، در قيامت هم وضع ما از شما بهتر است، اعتمادشان به آن شركاست، آنهايى كه اين افراد آنان را شريك خدا قرار دادهاند. ام لهم شركاء يا براى اينها شركايى است (يعنى شريكهاى خدا كه اينها براى خود فرض كردهاند، چون آن شريكها كه واقعا شريك خدا نيستند، شريكهايى هستند كه اينها پيش خودشان فرض كردهاند) ، يا به نفع اينها يك عده شركايى براى خدا در كار است. فلياتوا بشركائهم ان كانوا صادقين اگر راست مىگويند معرفى كنند. يوم يكشف عن ساق و يدعون الى السجود فلا يستطيعون شركاى خودشان را در آن روز حاضر كنند، آن روزى كه پردهها برداشته مىشود.
يكشف عن ساق را چند جور تفسير كردهاند. روزى كه ساقهاى پاها كشف مىشود. اين جمله در زبان عربى - همينطور كه كشاف و ديگران گفتهاند - كنايه است، يعنى روزى كه كار در نهايت درجه شدت پيدا مىكند. مثل آنچه ما مىگوييم " آن روزى كه پاچهها را بايد بالا زد " كه وقتى انسان پاچه را بالا مىزند ساق پا معلوم است. آن روزى كه پاچههاى پاها بايد بالا زده شود، كنايه از اين است : روزى كه هر كسى جز با نيروى عمل خودش كارى نمىتواند انجام دهد، روزى كه اين خيالات و اوهام بايد دور ريخته شود.
قيامت نتيجه ملكات انسان
و در آن روز مردم خوانده مىشوند به سجده كردن ولى اينها ديگر قدرت سجده كردن ندارند. مكرر گفتهايم آنچه در قيامت ظهور مىكند نتيجه ملكاتى است كه انسانها در دنيا كسب مىكنند، با اين تفاوت كه ملكاتى كه انسان در دنيا كسب مىكند اگر چه عمل به خلافش خيلى دشوار است ولى انسان تا در دنيا هست باز امكان اينكه بر خلاف ملكات خودش عمل كند برايش وجود دارد، چون دار، دار عمل است، دار قوه و استعداد است، دار فعليت محض نيست. به هر اندازه كه ملكات خوب انسان در اين دنيا فعليت پيدا كند امكان اينكه كار بد از انسان سر بزند ضعيفتر است ولى امر ناممكنى نيست. آن عادلترين عادلها هم امكان اينكه يك معصيت از او سر بزند هست. فقط مقام عصمتيك مقام بالاترى است كه ديگر روى آن نمىشود حرف زد و الا عادلترين عادلها هم امكان لغزش در آنها هست.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - قلم/٣٥ - ٤٥.
٢ - [چند جملهاى از ابتداى اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]
٣ - يس/٤٧
٤ - بقره/٨٠
۹
آشنايي با قرآن سخن مرحوم مقدس اردبيلى
در ميان علما چند نفر هستند كه به زهد و ورع و تقوا و عدالت بىخدشه ضرب المثلاند. يكى از اينها مرحوم مقدس اردبيلى (ملا احمد اردبيلى) است. او مرد بسيار عالمى است و در فقه از او به عنوان " محقق اردبيلى " ياد مىشود، ايضاح فخر المحققين را شرح كرده است و تا اندازهاى معقول و منقول هر دو را خوانده است. گويا مدتى در شيراز نزد محقق دوانى تحصيل مىكرده است و بعد به نجف رفت. نجف را بعد از شيخ طوسى، محقق اردبيلى احياء كرد. اين حوزهاى كه تا عصر ما بوده و هست - و دعا كنيم خداوند باز هم حفظش كند كه الآن با خطر بزرگى مواجه است، به يك اعتبار بعد از هزار سال و به يك اعتبار بعد از حدود پانصد سال مىخواهند منحلش كنند - براى بار دوم محقق اردبيلى آن را احياء كرد. وى معاصر با صفويه است و شاه عباس خيلى اصرار كرد كه ايشان را به اصفهان بياورد. همين مسجد شاه را كه مىساختند، گفت من مىخواهم كه اعدل و اعلم علما در اينجا نماز بخواند، و شيخ بهايى با عدهاى رفتند نجف و او را انتخاب كردند، هر كارى كردند به ايران نيامد و با نيامدن خودش حوزه نجف را حفظ و نگهدارى كرد. مردى بوده در نهايت زهد و ورع و تقوا و بحق به او كراماتى نسبت دادهاند و نقل كردهاند. در عين حال مىگويند از همين مرد پرسيدند (يك مرد عارف به خود و خودشناس و خداشناس اين طور جواب مىدهد) اگر شما در جايى قرار بگيريد كه در آنجا يك زن اجنبى زيبايى باشد و خلوت مطلق، احدى غير از خدا اطلاع نداشته باشد و از عاقبتش صد در صد مطمئن باشيد چه مىكنيد؟ گفت : به خدا پناه مىبرم. نگفت ما برتر از [اين هستيم، ] ما ديگر بعد از اين حرفها [به خودمان اطمينان داريم. ] ما و ما ندارد. گفت : به خدا پناه مىبرم، يعنى به خود اعتماد نمىكند.
از آن طرف، براى بد كار هم كار بد هر چه بيشتر ملكه بشود امكان برگشتن به سوى كار خوب ضعيفتر مىشود. هر مقدار كه اين ملكه راسختر بشود، امكان توبه كردن، بازگشتن و اثر گذاشتن نصيحت و موعظه در او كمتر مىشود ولى در عين حال سلب نمىشود، اگر به اندازه يك مو هم باشد، باز اين امكان بازگشت هست، همين طور كه تاريخ و حكايات نشان مىدهد كه چه گنهكارانى و در چه حدى از گنهكارى آخر توبه كرده و برگشتهاند. البته امكانش ضعيف و ضعيفتر مىشود، يعنى در صد برگشتن كمتر مىشود، اگر ابتدا پنجاه درصد ماندن به حال گناه و پنجاه درصد رفتن است، وقتى كه گناه بيشتر شد اين پنجاه درصد ماندن مىشود پنجاه و يك، آن مىشود چهل و نه، كمكم اين مىشود پنجاه و دو، آن مىشود چهل و هشت، و همينطور درصد ضعيف مىشود.
تمثيل مولوى
اين داستان را مكرر گفتهايم، داستان خاربن و خاركن كه چه مثل خوبى ملا در اينجا آورده است، مىگويد مردى درختخارى را جلوى در خانهاش كاشته بود (يا روييده بود) كه مزاحم مردم بود. به او مىگفتند كه اين درخت را بكن كه اسباب زحمتخودت و مردم مىشود. مىگفت : بسيار خوب، مىكنم، دير نمىشود. امسال نكند. سال ديگر به او گفتند بكن، گفت : بسيار خوب مىكنيم، حالا دير نمىشود. باز هم نكند. هر چه به او مىگفتند، همين جواب را مىداد. حس نمىكرد كه سال به سال اين درخت ريشهدارتر و قويتر و ستبرتر مىشود و خودش پيرتر و ضعيفتر و نحيفتر، يعنى نيروى كندن او ضعيف مىشود و نيروى ماندن آن قوى :
خاركن در سستى و در كاستن خاربن در قوت و برخاستن ولى به هر حال [امكان توبه و بازگشت] تا آخر باقى است. اما همين قدر كه انسان از اين دنيا قدم به دنياى ديگر گذاشت كه دنياى فعليت محض است، ديگر آنجا دار تكليف نيست، از باب اينكه امكان عمل براى انسان نيست. در اين دنيا وقتى به آنها مىگفتند سجود كن، خضوع كن، تسليم پروردگارت باش، امكان اين كار بر ايشان بود، ولى در آنجا وقتى به آنها مىگويند تسليم امر پروردگار باشيد (ابتدا فرمود : افنجعل المسلمين كالمجرمين مسلمها، تسليمها، خاضعها، اينجا هم سجود است كه مثل اعلاى همان اسلام و تسليم است) ديگر آن روحيه استكبار و جحودى كه در دنيا داشتند و با همان به آنجا رفتند به آنها اجازه نمىدهد و نمىتوانند تسليم باشند، از قبيل نتوانستن كسى كه خلقش به او اجازه نمىدهد. گاهى كارى را به انسان تكليف مىكنند، مثلا مىگويند شما اين تواضع را در مقابل فلان كس بكن، مىگويد آقا من نمىتوانم، اين كار از من ساخته نيست. مىفرمايد ديگر نمىتوانند و روحشان به آنها اجازه نمىدهد.
خاشعة ابصارهم ولى وضع اسفانگيز خودشان را كه مىبينند، چشمهايشان حالت فرو افتادگى دارد. يك انسان شكستخورده مايوس نااميد چگونه از نگاههايش پيداست؟ ترهقهم ذلة فرا گرفته است آنها را ذلتى و مسكنتى، يعنى آثار ذلت و مسكنت و بيچارگى از تمام وجود اينها پيدا و آشكار است. و قد كانوا يدعون الى السجود و هم سالمون . براى اينكه كسى نگويد چرا در آخرت اينها دعوت به سجود و عبادت و تسليم امر خدا مىشوند، مىفرمايد در دنيا در حالى كه سالم و پاك و بىعيب بودند، با فطرت توحيد بودند و اين عيبها را پيدا نكرده بودند دعوت مىشدند ولى گوش نمىكردند.
فذرنى و من يكذب بهذا الحديثسنستدرجهم من حيث لا يعلمون اى پيغمبر! بگذار مرا و اين مردم. (نه معنايش اين است كه تو مانع شدى، تعبيرى است كه در مقام تهديد گفته مىشود. ما خودمان در فارسى گاهى مىگوييم : حالا بگذار ببين من چه مىكنم. طرف نيامده كه دست ما را گرفته باشد، ولى وقتى مىخواهيم بگوييم در آينده چنين خواهم كرد، مىگوييم : بگذار ببين من در آينده چه مىكنم. اين همان " بگذار " ى است كه ما در فارسى مىگوييم) بگذار مرا و مردمى كه اين سخنان و اين حقايق را دروغ مىپندارند. بدترين عقوبتها همين عقوبت دنياى آنهاست، همين چيزى كه آنها ملاك نعمت مىدانند، همين نقمتهايى كه در پوشش نعمت به آنها دادهايم. سنستدرجهم من حيث لا يعلمون اينها را كمكم، آرام آرام، تدريجى و درجه به درجه مىگيريم، آنچنان كه خودشان نمىفهمند و نمىدانند.
استدراج " استدراج " كه در آيات ديگر قرآن با تعبيرات ديگرى آمده است، از جمله اصول و حقايقى است كه قرآن مجيد بيان كرده است. در رابطه انسان و نعمتها يا در رابطه انسان و بلايا و شدائد، فكرهاى كوتاه همين طور فكر مىكنند كه قرآن نقل كرد، يعنى يك چيز بيشتر نمىبينند : نعمت چيست؟ مگر جز سلامتى و پول، نعمتى هم در دنيا وجود دارد؟ پول نعمت مطلق، سلامتى نعمت مطلق، اولاد و فرزندان و عشيره نعمت مطلق، هر كسى كه خدا اينها را به او داد، اينها نعمت مطلق است و نعمت مطلق هم دليل بر تقرب در نزد خداست. مسلم اگر چيزى نعمت على الاطلاق باشد دليل بر قرب انسان به خداست. بلايا چيست؟ مگر جز فقر بلايى وجود دارد؟ مگر جز بيمارى بلايى وجود دارد؟ مگر جز تنهايى و بىكسى بلايى در دنيا وجود دارد؟ پس هر كس اين طور بود خدا زده است : فلان كس يك آدم خدا زده است. ما خدا زده هستيم، اگر خدا زده نبوديم كه اينهمه فقير نبوديم، اگر خدا زده نبوديم كه تن ما سالم مىبود. در صورتى كه مطلب اين طور نيست. عكسش هم نيست كه مال و ثروت بلاست، فقر نعمت است. هيچ كدام از اينها نيست. مال و ثروت با نوع عكس العملى كه انسان با داشتن مال و ثروت نشان بدهد مشخص مىشود كه بلاستيا نعمت. مال، ثروت، سلامت، فرزندان براى يك انسانى كه اينها را نعمتخدا مىبيند و مىداند و مغرور نمىشود و شكر اين نعمتها را بجا مىآورد، يعنى اين نعمتها را آنچنان استفاده مىكند كه رضاى الهى در آنهاست، مىشود نعمت. همينها به علاوه غرور و اسراف در نعمتهاى خدا و خرج كردن در راه نامشروع يا در آوردن از راه نامشروع، نقمتهاى الهى است. فقر هم همينطور است. اى بسا مردمى كه با داشتن فقر جهنمى هستند، براى اينكه عكس العملى كه در اين زمينه نشان مىدهند عكس العمل ناسپاسى، نارضايى، ناشكرى، كفر گويى و امثال اينهاست.
پس افرادى ممكن است كه متنعم به نعمتهاى ظاهرى باشند و هيچ اشكالى در كارشان پيش نيايد، بيشتر بايد از اين وحشت كنند كه نكند ما مغضوب پروردگار هستيم كه هيچ اشكالى در كار ما پيش نمىآيد.
در حديث است (همين را باز مولوى به شعر آورده است) كه در زمان شعيب مردى بود كافر نعمت، فاسق و فاجر، آمد به شعيب گفت كه شعيب! اين چگونه است، اينهايى كه شما اسمش را گناه گذاشتهايد من همه اين گناهها را مرتكب مىشوم، معلوم مىشود خدا مرا خيلى دوست دارد براى اينكه هرگز مرا معاقبه و اخذ نمىكند. شعيب در عالم وحى از خدا سؤال كرد كه اين بنده چنين مىگويد. به او وحى رسيد كه به او بگو كه ما مدتهاست كه تو را گرفتهايم و تو خودت خبر ندارى. همين كه اساسا ما هيچ اشكالى در كار تو به وجود نمىآوريم اين بدترين عقوبتهاست كه نمىخواهيم تو رويت به طرف ما بيايد.
اين، اخذ تدريجى است و در تعبير قرآن " استدراج " آمده است و يكى از بدترين عقوبتهاست، چون مجال و فرصت توبه كردن را از انسان مىگيرد، يعنى انسان مىرسد به حالى كه لطف و عنايتخداى متعال ديگر به هيچ نحو شامل حال او نمىشود و انسان اين مقدار شايستگى ندارد كه خدا او را با يك گرفتارى متوجه خودش كند.
فذرنى و من يكذب بهذا الحديث بگذار مرا و مردمى كه اين حديث و سخن و اين حقايق را دروغ مىپندارند، اينها را در همين دنيا مىگيريم، اما طورى مىگيريم كه خودشان هم نمىدانند گرفته شدهاند، عكسش را خيال مىكنند : سنستدرجهم من حيث لا يعلمون تدريجا و درجه به درجه اينها را مىگيريم از راهى كه خودشان نمىدانند. اينكه مىگويند مكر الهى، نه مكر به آن معناست كه يك انسان درباره انسان ديگر مكر مىكند، بلكه كارى است كه نتيجهاش نظير نتيجه يك مكر است، يعنى به طور پنهان و ناآشكار مىگيريم. و يمكرون و يمكر الله (١) ، و مكروا و مكر الله (٢) . در همين جا هم كلمه " كيد " دارد. و املى لهم ان كيدى متين مهلتشان مىدهيم، كيد و مكر ما خيلى با متانت و حكيمانه است. تا اينجا قسمتى از اين مطلب بود.
سخن حضرت زينب به يزيد
چون فردا روز ولادت حضرت سيد الشهداء سلام الله عليه است اين جمله يادم افتاد. اين مطلب عينا همان مطلبى است كه حضرت زينب سلام الله عليها در مجلس يزيد به او مىگويد.
در حالى كه آن مرد باد به دماغ خودش انداخته بود و اين موفقيتهاى ظاهرى او را سرمست كرده بود و تدريجا آن خيال برايش پيدا شده بود و اين شكست ظاهرى امام حسين را يك نوع عنايتخدا به خودش تلقى مىكرد (اگر به عقيده او خدايى وجود داشته باشد) ، حضرت زينب به او فرمود : تو حالا چون ما را به اين وضع مىبينى باد به دماغت انداختهاى و سينهات را سپر كردهاى، تو خيال كردهاى اين يك لطف و عنايتى است از خدا به تو و يك خوارى است از خدا براى ما؟ مگر آيه قرآن را فراموش كردهاى يزيد؟ و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما كافران خيال نكنند كه اگر ما به آنها مهلت دادهايم اين خير آنها و نعمت است، اين يك نقمتى است در پوشش نعمت. اين طور نعمتها، نعمتها به كسانى است كه حتى استحقاق اينكه جلوى گناه بيشترشان هم گرفته شود ندارند. مهلت مىدهيم كه هر چه بيشتر گناه كنند و بيشتر معذب باشند و تو از آن گروه مردم هستى. و لهم عذاب مهين و براى آنها عذابى است كه آنها را سختخوار خواهد كرد، عذاب خوار كننده و ذليل كننده.
امشب و فردا تعلق دارد به حضرت سيد الشهداء سلام الله عليه، سوم شعبان و ولادت آن بزرگوار است. اهل ايمان به چنين ولادتى خوشحال و مسرور مىشوند، چون مىدانيم كه - گذشته از هر امر ديگر - پيغمبر اكرم با اين ولادت فوقالعاده خوشحال و مسرور شد. " شيعتنا منا خلقوا من فاضل طينتنا يحزنون لحزننا و يفرحون لفرحنا " . خلاصهاش اين است كه شيعيان ما در حزن ما محزون و در سرور ما خوشحال و مسرور هستند. بنا بر اين روزى است كه امير المؤمنين على عليه السلام و صديقه طاهره سلام الله عليها همه در مثل چنين روزى خوشحال و مسرورند. ما شيعيان كه ادعاى تشيع مىكنيم، در اين اعياد بيش از اينها [بايد اظهار سرور كنيم] اگر چه شيعيان در ولادت حضرت سيد الشهداء به نسبت اعياد ديگر - نه به نسبتشايستگى وقت و زمان - بيشتر اظهار سرور و شادمانى مىكنند. ولى بيش از اينها لازم است كه علائم و آثار و نشانههاى اين شادمانى در چهره همه ما پيدا باشد و در زندگى ما اين علائم و نشانهها ظاهر و بارز باشد.
در آن حديث فرمود : " ان للحسين محبة مكنونة فى قلوب المؤمنين " يك محبت پوشيدهاى [نسبت به حسين عليه السلام در دلهاى مؤمنين هست] (مكنون يعنى در آن سر ضمير، در آن ضمير باطن و ناآشكار) ، در آن ضمير ناآشكار هر مؤمنى محبتحسين بن على عليه السلام هست. البته در ضمير ناآشكار و آشكار هر مؤمنى محبت پيغمبر خدا هم هست و بايد باشد، همين طور محبت امير المؤمنين، حضرت زهرا و ساير ائمه هدى، ولى قضيه اين است كه براى بعضى از ائمه جريانهايى پيش آمده است كه آن جريانها توانسته لا اقل قسمتى از واقعيت آنها را نشان دهد و بارز و ظاهر كند. و الا فرق نمىكند، همه آنها نور واحد هستند. امام حسين عليه السلام در قضايا و مسائل عاشورا از وجود مقدسش آنقدر فضائل ظهور و بروز كرد كه امكان ندارد كسى واقعا مؤمن باشد و در عمق دل و روحش امام حسين عليه السلام را دوست نداشته باشد.
اطلاع يافتن پيامبر صلى الله عليه و آله از آينده فرزندان خود
روزى پيغمبر اكرم به خانه على عليه السلام و فاطمه سلام الله عليها آمدند. در آن وقت امام حسن و امام حسين دو طفل كوچك بودند. قدر مسلم اين است كه امام حسين از هفتيا هشتسال كوچكتر بوده است زيرا در وفات پيغمبر ايشان در اين سن بودهاند. حضرت رسول در آن روز مدتى نشستند و جلسه خيلى خوب و خوشى بود و غذايى تناول فرمودند و خيلى مسرور و خوشحال بودند و همه چنين بودند. بعد رفتند در كنار آن اتاق، ايستادند به نماز خواندن و مقدارى نماز خواندند. بعد از نماز حالت دگرگونى براى ايشان پيدا شد كه بعد شروع كردند به گريه كردن و گريه زيادى كردند. اين امر قهرا سبب بهت و تعجب همه شد كه چه شد، جلسهاى كه اينهمه توام با سرور و خوشحالى بود، پيغمبر اكرم بعد از نماز يكمرتبه به گريه افتادند، علت قضيه چيست؟ ظاهرا ناقل حضرت امير هستند. تعبير عجيبى است. آن طور كه يادم مىآيد فرمود : هيچ كدام از ما به خود جرات نداد كه از پيغمبر اكرم علت گريه را سؤال كند. فهميديم يك امر تازهاى است، پيغمبر است و خبر از آسمان و وحى و اين گونه مسائل. روايت مىگويد يك وقت امام حسين، همين طفل كوچك، از جا حركت كرد (تدبير و كار را ببينيد) ، رفت مقابل جدش كه نشسته بود، اول دو پاى كوچكش را يكى روى اين زانوى جدش و يكى روى آن زانوى ديگر گذاشت (نه اينكه همينطور كه نشسته استسؤال كند) بعد سر جدش را محكم به سينهاش گرفت و چسباند. (چون پاهايش را روى زانوى جدش گذاشته بود سر جدش را زير چانه خودش چسباند و محكم گرفت. ) سر پيغمبر به سينه امام حسين محكم چسبيده بود. مىدانيد در اين حال، وقتى كه بدنها با يكديگر تماس مىگيرد، يك بچه كوچك، طفل بسيار بسيار عزيز پيغمبر و آن علائقى كه پيغمبر دارد، چگونه آن محبتهاى پيامبر به جوش مىآيد. دستهايش را هم به سر پيامبر قلاب كرد و چسباند. همينكه خوب پيامبر را محكم در بغل گرفت و مطمئن شد كه تمام عواطف او را به جوش آورده است، يكمرتبه گفت : " يا جداه! ما يبكيك " پدر جانم چرا گريه مىكنى؟ علتش را به ما بگو.
آنگاه پيغمبر اكرم شرح داد، فرمود : جبرائيل بر من نازل شد و در اين حال آينده فرزندان مرا براى من شرح داد و از آن جمله اينكه بر حسين من چه خواهد گذشت و در كجا دفن خواهد شد و بعد قبرش چگونه مطاف زوار خواهد بود؟ آنگاه سؤال و جوابهايى در اين زمينهها رد و بدل مىشود.
اينها نشانههاى زيادى است از محبت پيغمبر اكرم نسبت به حسين بن على عليه السلام، لهذا فرمود : " حسين منى و انا من حسين احب الله من احب حسينا " حسين از من است و من از حسينم، خدا دوست مىدارد هر كسى را كه حسين من را دوست بدارد.
و صلى الله على محمد و آله الطاهرين باسمك العظيم الاعظم الاعز الاجل الاكرم يا الله. . .
پروردگارا دلهاى ما را به نور ايمان منور بگردان،
نيتهاى ما خالص بفرما،
توفيق عمل صالح به همه ما كرامت بفرما.
خدايا دلهاى ما را كانون محبتخودت، محبت پيغمبرت، محبت اولاد و اهل بيت پيغمبرت قرار بده، ما را از تابعان و مواليان واقعى آنها قرار بده.
خدايا به ما توفيق دورى از معصيت عنايت بفرما،
اموات همه ما مشمول عنايت و مغفرت خودت قرار بده.
رحم الله من قرا الفاتحة مع الصلوات
تفسير سوره قلم (٥)
اعوذ بالله من الشيطان الرجيم
ام تسئلم اجرا فهم من مغرم مثقلون. ام عندهم الغيب فهم يكتبون. فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم. لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم. فاجتبيه ربه فجعله من الصالحين. و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر و يقولون انه لمجنون. و ما هو الا ذكر للعالمين (١) .
دنباله آياتى است كه تقريبا از ده آيه پيش - ولى آيات كوتاه كوتاه - شروع شده است، درباره مردمى كه اين دعوت الهى را تكذيب مىكنند و بعد قرآن ريشه اين روحيه تكذيب آنها را بيان فرمود و آن اين بود : ان كان ذا مال و بنين كه خلاصهاش اينكه متنعم بودن به نعمتهاى الهى كار آنها را به اينجا كشانده است. بعد داستانى را نقل فرمود : انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة. . . كه آنها پسرانى بودند كه پدر صالح شاكرى داشتند، اگر خداوند به آن پدر نعمتها داده بود او شاكر و سپاسگزار اين نعمت بود، به اين معنا كه امر الهى را درباره اين نعمتهاى الهى به خوبى اجرا مىكرد، از كسانى بود كه براى فقرا و مستمندان در مال خودش حقى قائل بود. بعد كه نوبت به پسران مىرسد تصميم مىگيرند كه روش پدر را كه به صورت يك عادت در آمده بود - يعنى چنين شناخته شده بود كه در موقع چيدن آن باغ، فقرا و مساكين مىدانستند كه بايد به آنجا بيايند و سهم خودشان را ببرند - عوض كنند. اينها براى اينكه كسى با خبر نشود قرار مىگذارند كه بدون اطلاع و مخفيانه (نيتخودشان را مخفى مىكنند) شبانه هنوز فقرا و مساكين خبردار نشدهاند برويم باغ را بچينيم، تا آخر قضيه.
اين هم داستانى بود كه به عنوان مثل براى كفار قريش ذكر كرد كه داستان شما داستان آنهاست و عاقبتشما هم عاقبت آنها.
مستى نعمت
ضمنا بار ديگر به يك جمله غرور آميز [اشاره مىكند] كه افرادى كه دچار غرور نعمت مىشوند و به تعبير امير المؤمنين در نهج البلاغه [دچار مستى نعمت مىشوند چنين سخنى مىگويند. على عليه السلام] مىفرمايد : " فاتقوا سكرات النعمة و احذروا بوائق النقمة " (٢) از مستيهاى نعمت بترسيد. تنها شراب نيست كه مست كننده است، خيلى چيزهاى ديگر هم مست كننده است، با اين تفاوت كه مست كنندگى شراب جنبه جسمانى دارد يعنى تاثيرى روى بدن و اعصاب مىگذارد و لهذا در همه افراد يكسان اثر مىگذارد ولى يك چيزهاى ديگرى است كه روى جسم اثر نمىگذارد، مستقيم روى روح انسان اثر مىگذارد و قهرا بستگى به روحها پيدا مىكند، روحهاى ضعيف بسا هست با ذرهاى از اين امور از خود بىخود مىشوند، گويى عقل از سر اينها مىپرد، چرا؟ براى اينكه من دارم، من ماهى اين قدر در آمد دارم، من فلان چيز را دارم. همين دارمها مستى و سكر مىآورد. اين است كه حضرت مىفرمايد بترسيد از مستى نعمتها كه نعمتهاى الهى شما را مست نكند، و كمتر كسى است كه نعمت او را مست نكند، يعنى عقلش باز سر جاى خودش باقى باشد و آن حالت بىهوشى در او پيدا نشود. اين مستيها و غرورها براى مردم پيدا مىشود.
يكى از غرورها اين است - قبلا اشاره كرديم - كه رو آوردن نعمتها به خود را دليل يك نوع شايستگى معنوى و يك شايستگى ذاتى مىشمارند كه اگر شما مىبينيد اينها را داريم، لياقتش را داريم كه داريم، آدمى كه لياقت نعمتخدا را در دنيا دارد، همان هم لياقت عمتخدا را در آخرت دارد، و آن كه در اين دنيا لياقت نعمتخدا را نداشته است در آخرت هم نخواهد داشت. آنگاه مىگفتند ما نمىدانيم دنياى ديگرى هستيا نه اى مسلمانها! ولى يقين بدانيد اگر دنياى ديگرى هم باشد باز وضع ما از شما بهتر است، چون همين دنيا اين امر را نشان مىدهد.
تحليل قرآن
قرآن اين مساله را تحليل مىكند : افنجعل المسلمين كالمجرمين چه مىگويند اينها؟ روى چه منطق و حسابى اين سخن را مىگويند؟ آيا كوچكترين منطقى در كار است؟ آيا عقل چنين حكم مىكند؟ پس عقلتان كجا رفت؟ آيا در شرعى و در نقلى و در يك كتاب آسمانى چنين مطلبى آمده است ام لكم كتاب فيه تدرسون آيا به طور خصوصى از خداوند براى خودشان پيمانى گرفتهاند و يك استثنايى در كار است؟ يا نه، اعتمادشان به اين شركاست؟ براى خدا شريكها قائل شدند و براى آن شريكها يك قدرتى قائلاند و آنها هستند كه حسابها را به نفع اينها بهم مىريزند؟ يا مطلب چيز ديگرى است و آن اين است كه اين حرف را بهانه كردهاند، يعنى از نظر خودشان هم اين يك فكر جدى نيست، تظاهر به اين حرف مىكنند براى اينكه از آن باج و خراجى كه بايد بپردازند معاف شوند، يعنى مساله حتى اين نيست كه واقعا به اينها غرور دست داده باشد و فكرى برايشان پيدا شده باشد، فقط يك حرفى است كه به زبان مىآورند براى اينكه خودشان را از يك باج و خراجى كه بايد بپردازند معاف كنند، كه اين هم نيست، زيرا مگر ما اجر و مزدى خواستهايم؟ مگر يك تاوانى در اينجا خواستهايم كه چون بر دوششان سنگينى مىكند يك چنين حرفى را به زبان مىآورند؟ ام تسئلهم اجرا فهم من مغرم مثقلون آيا اين حرف را مىگويند تا بهانهاى در دست بگيرند براى آنكه خودشان را از يك غرامتسنگين رها كنند، كه تو اجر و مزدى براى رسالت مىخواهى، غرامتى از آنها مىخواهى؟ هيچ كدام از اينها نيست. (البته اينهايى كه قرآن مىگويد، به صورت انكار مىگويد و استفهامهاى انكارى است، يعنى هيچ كدام از اينها كه وجود ندارد. استفهام انكارى يعنى مطلبى را كه قطعا اينچنين نيست گفتن، و گاهى صورت تعجب و استهزاء به خودش مىگيرد. ) يا شايد مطلب ديگرى است و آن اين است كه سرنوشت به دست اينهاست، قلم به دستخودشان است [تا] هر طور كه بخواهند سرنوشتها را معين كنند؟ چون كسى كه قلم به دست اوست او مسلط بر غيب عالم است و قضا و قدر در اختيار اوست : ام عندهم الغيب يا غيب عالم، آنجا كه قضا و قدرها و سرنوشتها تعيين مىشود آن غيب و سرنوشت در اختيار اينهاست فهم يكتبون اينها هستند كه سرنوشتها را مىنويسند؟
تمام اينها يك سلسله استفهامهاست كه خير، هيچ كدام از اينها نيست. پس چيست؟ همان كه ان كان ذا مال و بنين جز غرور چيز ديگرى نيست. غرور است كه اين فكرها و خيالات را براى اينها [به وجود آورده، ] همين خيال كه اگر هم دنياى ديگرى باشد باز ما از مسلمين بهتر هستيم و لا اقل مانند آنها هستيم. حال كه اينها دچار چنين غرورى هستند خداى متعال با اينها چگونه رفتار خواهد كرد؟ در آيات پيش خوانديم كه فرمود : فذرنى و من يكذب بهذا الحديثسنستدرجهم من حيث لا يعلمون . اينجا آن مطلبى بيان مىشود كه گفتيم گاهى در قرآن با كلمه " استدراج " بيان شده است و گاهى با كلمه " مكر " . گاهى هست كه خداوند با بندگان خود مكر مىكند، يعنى وقتى بندهاى با خدا مكر مىكند خدا هم با او مكر مىكند و مكروا و مكر الله و الله خير الماكرين (٣) .
معنى مكر خدا
مكر در مورد خداوند چه معنى دارد؟ مكر خدا آن وقتى است كه كار خدا، يعنى سنت الهى، آن شكل پوشيده خود را پيدا مىكند. اينكه " مكر " گفته مىشود به اعتبار اين است كه وقتى ما اين افعال را به خدا نسبت مىدهيم، از نظر شكل كار است نه از نظر روح كار. يك انسان كه با انسان ديگر مكر مىكند، معنايش اين است كه طورى با او رفتار مىكند كه او راز و رمز كار اين را نمىفهمد و نمىداند. البته همه مكرها در مورد انسانها بد نيست، مكر يك انسان نسبت به انسان ديگر ممكن است بر اساس سوء نيت باشد و ممكن است بر اساس حسن نيت باشد در جايى كه انسان با يك مكار مكر مىكند. لازمه ايمان اين نيست كه انسان سياست و روشى را كه در مقابل ديگران پيش مىگيرد صد در صد آشكار كند و به اصطلاح امروز دستخودش را رو كند تا طرف بخواند و بعد بر ضدش رفتار كند. اين كه حماقت است. منتها فرق ميان مكر خوب و مكر بد - كه مكر خوب را " تدبير " مىگوييم - در نيت نهايى است كه آدمى كه مكرش بد است، بر اساس يك سوء نيتيك كار پوشيده را انجام مىدهد، ولى آن كسى كه يتخير دارد، بر اساس يك حسن نيت كار پوشيدهاى را انجام مىدهد. مقصود از كار پوشيده اين است كه كارى كه انجام مىدهد راز و سر اين كار بر طرف روشن نيست، طرف نمىتواند دست او را بخواند كه كار او براى چيست، و بسا هست در مورد او اشتباه مىكند.
حال، رفتار خداوند با بندگان دو جور است : گاهى راز مطلب خيلى آشكار است، يعنى يك رابطه علت و معلولى واضح و آشكارى هست كه انسان زود مىتواند راز مطلب را بفهمد. گاهى قضيه بر عكس مىشود، يعنى جريان كار عالم با انسان طورى رفتار و عمل مىكند كه راز مطلب بر انسان پوشيده است و انسان ضد آنچه كه هستخيال مىكند.
مثلا، اگر فرض كنيم كه انسان معصيتى را انجام بدهد و بلا فاصله يا با فاصله كم نتيجه بد آن معصيت را ببيند، اين يك كار آشكار است، يعنى عكسالعمل دارد ولى عكسالعمل آشكار. يا كار خيرى انجام بدهد و اثر كار خير خودش را خيلى واضح در عمل مشاهده كند، اين يك كار آشكار است. اينكه انسان كار بد بكند و خود اثر كار بد خود را احساس كند، خودش يك نعمتى است براى انسان. ولى يك وقت انسان مىرسد به آنجا كه استحقاق اين مقدار لطف را هم ندارد كه خداوند با چشاندن اثر گناه او، او را بيدار كند و به او بفهماند. اين [چشاندن] خودش يك نعمت و لطفى است از پروردگار. گاهى اين لطف از او گرفته مىشود، كار بد مىكند، مىبيند بر عكس بجاى اينكه يك اثر بد ببيند اثرهاى خوب مىبيند، يعنى نعمتها بيشتر بر او مىبارد، باب نعمت بيشتر به روى او باز مىشود، هيچ اثر ظاهرى نمىبيند. آيا اين از باب اين است كه كار بد اثر بد ندارد؟ نه، اثر بد دارد، ولى به دليل اينكه او چنين شايستگى نداشته است، كار بد مىكند، باب نعمت بيشتر به روى او باز مىشود، بدتر مىكند و باز باب نعمت بيشتر به رويش باز مىشود. مىرسد به آنجا كه ديگر پيمانهاش پر مىشود، يك وقتى به سراغ او مىآيند كه ديگر هيچ فايدهاى ندارد.
اين است كه در يك تعبير به آن گفته مىشود " استدراج " ، يعنى درجه به درجه گرفتن، كمكم گرفتن، و در يك تعبير ديگر به آن گفته مىشود " مكر " ، مكر الهى، يعنى خدا با انسان طورى رفتار مىكند كه راز كار بر انسان مخفى است و انسان ضد آنچه كه هستخيال مىكند. عرض كرديم كه شخصى به شعيب پيغمبر گفت : اى شعيب! اينكه شما مىگوييد كار بد اينهمه اثر دارد، من تجربه كردم خلافش را ديدم. گناهى نيست كه من در دنيا نكرده باشم و هيچ اثر بدى هم از آن نديدهام. شعيب به خداى خودش عرض كرد : خدايا اين بنده چنين مىگويد. فرمود : به او بگو ما تو را گرفتهايم و خودت نمىدانى، بدترين نوع گرفتن تو همين است.
و املى لهم ان كيدى متين (٤) مهلتشان مىدهيم، مكر ما خيلى با متانت است. و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين (٥) . اين است كه قضيه زمان مىخواهد. در مفهوم " استدراج " زمان خوابيده است.
حال، به پيغمبر اكرم خطاب مىرسد : " فاصبر " چون مساله، مساله استدراج است، تو هم نبايد عجله داشته باشى، عجله نكن، مبادا در عذاب اينها استعجال كنى كه فورا و بلافاصله [نازل شود، ] و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم اشتباهى كه يونس مرتكب شد، كه بايد در مقابل گناهان قوم خودش صبر مىكرد تا مهلت و مدت استدراج الهى پايان بيابد، اين صبر را به خرج نداد آنگاه خودش گرفتار شد. فاصبر لحكم ربك صبر داشته باش، صبر كن براى رسيدن حكم پروردگارت، يعنى زمان مىخواهد - چون مساله، مساله استدراج است - ولى قطعا رسيدنى است (خوانديم كه سنسمه على الخرطوم) ، احتياجى ندارد كه تو نفرين كنى تا عذاب الهى بيايد، همين الآن عذاب الهى آمده است ولى اثرش كمكم ظهور و بروز مىكند، و اينها بدتر از آنها عذاب شدهاند. فاصبر لحكم ربك براى رسيدن حكم پروردگارت صابر باش، خويشتندار باش، انتظار داشته باش، عجله نداشته باش.
تكاليف پيامبران در سطح خودشان
و لا تكن كصاحب الحوت. پيغمبران هم در سطح خودشان - كه سطح بسيار بسيار بالاست - تكاليفى دارند كه براى غير آنها رسيدن به آن سطح، مقام و درجه است. براى يك مؤمن، اين كه در اين حالت باشد كه غضب كند به خاطر خدا، خوشحال شود به خاطر خدا، يك مقامى است، خيلى هم مقام بزرگ و بالايى است، اينكه در اثر غيرت در دين، كارى را انجام بدهد، احيانا كار تندى را هم انجام بدهد، ولى در اين كار هيچ غرضى جز خدا نداشته باشد، اين چيزى است كه ما هميشه بايد آرزو كنيم كه اعم از اينكه در كار خودمان اشتباه بكنيم يا نكنيم، به مرحلهاى رسيده باشيم كه در كار خودمان جز خدا هيچ چيز را در نظر نگرفته باشيم، مثلا غضب كرده باشيم به خاطر خدا.
داستان اعتراض حاج آقا حسين قمى و حمايت آية الله بروجردى
اين داستان را خودم شاهد و حاضر بودم. در سال ٢٢ مرحوم آقاى حاج آقا حسين قمى از عتبات در نهايت احترام به ايران آمدند، بعد به مشهد رفتند و بعد كه از مشهد برگشتند در تهران توقف كردند، يك سلسله تقاضاها و درخواستهاى دينى و مذهبى داشتند، ايستادگى كردند، گفتند : اينها بايد انجام بشود، اگر انجام نشود من از اينجا نمىروم. اوضاعى شد. دولت وقت هم خيلى شديد ايستادگى كرد و اگر با وسايلى كه داشتند ايشان را مدتى نگه مىداشتند و آن درخواستها را انجام نمىدادند كمكم احساسات و حرارتهاى مردم - كه يك مدت موقتى است - فروكش مىكرد و هر كس دنبال كار خودش مىرفت. علماى ايران از همه جا آمدند. آن تابستان ما در بروجرد بوديم. مرحوم آقاى بروجردى هنوز به قم نيامده بودند و در بروجرد بودند. علماى تهران دو نفر را به بروجرد فرستادند و از آقاى بروجردى خواستند كه ايشان هم به تهران تشريف بياورند براى اينكه تقويتى باشد در كار آقاى حاج آقا حسين، چون ايشان در منطقه لرستان خيلى نفوذ داشتند و مىتوانستند كارهايى انجام بدهند. يكى از آندو مرحوم آقا سيد كاظم كرونى واعظ معروف بود. (همه مقدماتش را نمىخواهم بگويم. ) روز آخر ماه شعبان بود، ما به درس ايشان رفتيم، آن درسى كه در منزل مىگفتند. طلبهها قبل از اينكه ايشان بيايند بنا را بر شوخى گذاشتند (اين رسم را من آنجا شنيدم، بعد ديدم در جاهاى ديگر هم هست. در خراسان چنين چيزى نشنيده بوديم.
اصطلاحا مىگويند : روز كلوخاندازان. روز آخر ماه شعبان را مىروند بيرون براى گردش و سياحت، كه به اصطلاح روز خوشىشان باشد و شكمها را از عزا در بياورند، براى اينكه از فردا روزه بگيرند. ) گفتند اگر آقا آمدند درس را تعطيل مىكنيم. تا ايشان نشستند، شروع كردند به شوخى كردن، گفتند آقا روز آخر شعبان است، روز كلوخاندازان است، مىخواهيم برويم بيرون. ايشان يك تبسمى كردند و زود خودشان را ضبط كردند. گفتند اين قضيه تهران حواس براى من نگذاشته است، هيچ حواس ندارم. يك نفر از اين آدمهاى فضولى كه هميشه هستند گفت : شما وظيفه نداريد در اين كارها مداخله كنيد، مبادا يك وقت مداخله كنيد، به اين دليل و آن دليل، آقاى آقا سيد ابو الحسن هم اقدامى نكردند، مبادا شما اقدامى بكنيد، از حرف او [خوششان نيامد. ] بعد گفت : البته اگر ايشان قبلا با من مشورت كرده بودند من مىگفتم به گونه ديگرى عمل كنند. ولى من مىدانم كه اين مرد در كار خودش جز خدا هيچ نظرى ندارد و براى من جايز نيست كه در مورد كسى كه در كار خودش جز خدا هيچ نظرى ندارد سكوت كنم. البته بعد هم همان اقدام ايشان بود كه مؤثر واقع شد. يك تلگراف شديدى كرد كه اگر ترتيب اثر داده نشود من چنين مىكنم و امنيت غرب در خطر خواهد بود. همين سبب شد كه دولتسروته قضيه را بهم آورد و بعد قضيه هر چه بود يك سر و صورت ظاهرى پيدا كرد.
غرضم اين جهت است كه اين [كار] براى مثل مرحوم حاج آقا حسين يك كمالى است، و چه كمالى است كه انسان غضب كند براى خدا، و در كارش غرضى جز خدا نداشته باشد! اما از اين بالاتر هم هست : يك پيغمبر، مسلم اگر غضب كند براى خدا غضب مىكند، ولى يك وقت به او مىگويند : اين كار زمان هم مىخواهد، تو كه غضبت جز براى خدا نيست، معذلك يك مدتى صبر كن. همين غضبت براى خدا فعلا براى تو يك ترك اولى شمرده مىشود. " فاصبر " يعنى همان غضب براى خدا را فعلا رها كن، و الا او غضب براى غير خدا كه ندارد.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - قلم/٤٦ تا آخر
٢ - نهج البلاغه فيض الاسلام، خطبه ١٥١
٣ - آل عمران/٥٤
٤ - قلم/٢٤٥.
٥ - آل عمران/١٧٨
*****
ترك اولاى يونس عليه السلام
و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم مانند آن يار ماهى (يونس) نباش. در فارسى وقتى كه بخواهند كسى را به اعتبار ملابستش با يك شىء معرفى كنند با همان ياى نسبت مىگويند. مثلا به آن كه يخ مىآورد مىگويند " يخى " و به آن كه پياز مىفروشد مىگويند " پيازى " . در زبان عربى با كلمه " صاحب " مىگويند. قبلا گفتيم كلمه " صاحب " در زبان عربى معناى خيلى وسيعى دارد. آن كسى كه يك نوع ملابستى با يك شىء دارد - و لو ملابستش در همين حد باشد كه يخ فروش را مىگويند " يخى " - صاحب آن شىء ناميده مىشود. و لهذا شيعه در رد استدلال سنيها كه گفتند در قرآن ابو بكر به عنوان صاحب پيغمبر ياد شده است و صاحب به معناى رفيق و دوست و صميمى است، استدلال كردند كه خير، در قرآن كلمه " صاحب " معناى بسيار اعم و وسيعى دارد، هر كسى كه همراه چيزى باشد [صاحب آن چيز گفته مىشود] و لو از قبيل همراهى يونس با ماهى، كه همراهى ماهى با يونس فقط اين است كه امر خدا [به او] شده كه يونس را ببلعد.
و لا تكن كصاحب الحوت مانند يار ماهى مباش اذ نادى و هو مكظوم آن وقتى كه خداى خود را مىخواند، در حالى كه از خشم و غضب داشت - به تعبير ما - مىتركيد. (در آيه ديگر است كه فلو لا انه كان من المسبحين للبث فى بطنه الى يوم يبعثون (١) اگر نبود كه او دائما از مسبحان بود [تا قيامت در دل آن ماهى باقى مىماند. ] با اينكه از مسبحان دائم بوده است، [چنان مجازات شده است] . ) در عين حال يونس زود درك كرد كه اشتباه كرده است و به درگاه الهى توبه و بازگشت كرد، كه اينجا به تعبير لو لا ان تداركه نعمة من ربه آمده است : اگر نبود كه نعمت توفيق الهى، نعمت توبه، نعمت الهى شامل حالش شده بود، در يك بيابان قفرى پرت مىشد با بدبختى. فاصبر لحكم ربك صابر باش براى حكم پروردگار خودت. و لا تكن كصاحب الحوت مانند يار ماهى (يونس) مباش اذ نادى و هو مكظوم آن وقتى كه فرياد مىكرد در حالى كه در خشم فرو رفته بود. (شايد مقصود آن وقتى است كه ندا مىكرد، از خدا مىخواست كه مردم را عذاب كند، نه آن وقتى كه ندا مىكرد، براى خودش عذر خواهى مىكرد. ) لو لا ان تداركه نعمة من ربه اگر نعمت توبه تدارك و جبران نكرده بود لنبذ بالعراء و هو مذموم به اين ماهى دستور مىرسيد كه او را در بيابان قفر بىسقف بىسايبان پرت كن در حالى كه مذموم درگاه پروردگار است. ولى او با توبه خود اشتباه خودش را جبران كرد، خداى متعال هم از او پذيرفت. فاجتبيه ربه فجعله من الصالحين خدا او را اختيار و انتخاب كرد و برگزيد و او را از صالحان قرار داد، بنابراين جبران شد.
آخرين آيه اين سوره آيه معروف است : و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر و يقولون انه لمجنون . ترجمه آيه اين است : و نزديك است كه اين كافران تو را با چشمهاى خود بلغزانند، آن، وقتى كه آيات قرآن را مىشنوند، و اينها مىگويند كه او (يعنى تو) يك ديوانه و جنزده است. البته در اينجا مقصود اين است كه اگر يك جنبههاى غير عادى در اين مىبينيد، اينها الهامات و القائاتى است كه شياطين به او مىكنند، لهذا بعد مىفرمايد : و ما هو الا ذكر للعالمين خير، اينها جز ذكرى و تذكرى و تنبهى و القائى كه از ناحيه پروردگار براى همه جهانيان است چيز ديگر نيست.
اين، ترجمه تحت اللفظى آيه بود. درباره مفاد اين آيه كريمه، مفسرين دو جور تفسير كردهاند.
تفسير اول
بيشتر مفسرين - كه شايد قدما اين طور بودند - اين آيه را فقط به اين معنى گرفتهاند كه قرآن مىخواهد بفرمايد كه اين كافران يك عناد و غيظ و حسادتى با تو دارند. دشمن وقتى كه در مقابل دشمن قرار مىگيرد، اگر در برنامه خودش فاتح و پيروز بشود و اگر احساس شكست در طرف بكند از غيظ و خشمش كاسته مىشود. از كلمات امام حسين عليه السلام است كه : " القدرة تذهب الحفيظة " يعنى قدرت و توانايى و نيرومندى، خشم و كينه و حقد را از بين مىبرد، و لهذا انسانها به هر اندازه از نظر روحى قويتر باشند عقده كمترى دارند، و هر چه انسان از نظر روحى ضعيفتر باشد و در خودش در مقابل ديگران بيشتر احساس ضعف كند عقده بيشترى در روحش هست. آدم قوى، بىعقده است و آدم ضعيف است كه دچار عقدههاى زياد مىشود. همچنين هر آدمى به هر اندازه عقده و غيظ و خشم داشته باشد، وقتى كه در مقابل طرف قرار مىگيرد، به هر اندازه كه احساس پيروزى در خود و ضعف در طرف مقابل كند از عقدهاش كاسته مىشود، چون احساس قدرت در خودش مىكند و احساس ضعف در طرف ديگر، و اين از عقده مىكاهد، و به هر اندازه كه در خودش احساس ضعف كند و در طرف احساس پيروزى، مرتب بر عقده و خشمش افزوده مىشود.
كفار در مقابل پيغمبر اكرم دچار چنين حالتى بودند. هر روز مىديدند نسبت به روز قبل يك چيزى اينها به اصطلاح باختند و پيغمبر برده است، يعنى مىديدند كه مردم به سوى پيغمبر گرايش دارند و از گروه اينها دور مىشوند. بعلاوه وقتى در مقابل يگانه ابزار پيغمبر اكرم كه قرآن مجيد بود قرار مىگرفتند دنبال يك عيب و عيبجويى بودند، ببينند آيا مىتوانند جايى از آن را عيب بگيرند، بگويند فلان چيز اگر خيلى زيباست استثنايى است؟ مىديدند هر آيهاى كه نازل مىشود از آيه قبل جذابتر و شيرينتر و زيباتر است. اين بود كه وقتى آيات قرآن را مىشنيدند، همان احساس لطافت و فصاحت و زيبايى و علو، مساوى بود با بالا رفتن درجه خشم آنها. در همان حالى كه آيات قرآن را گوش مىكردند و چشمهايشان به پيغمبر بود (گوشهايشان آواز پيغمبر را مىشنيد كه آيات قرآن را مىخواند و چشمهايشان به صورت پيغمبر نگاه مىكرد) آنچنان خشم بر خشم اينها افزوده مىشد كه مىخواستند با چشمهايشان پيغمبر را بكوبند، مثل اينكه مىگوييم فلان كس با چشمهايش مىخواهد من را تير بزند.
اغلب مفسرين آيه را اين طور تفسير كردهاند، يعنى كنايه است. و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم لما سمعوا الذكر يعنى اينها وقتى كه چشمشان به صورت توست و گوشهايشان به آواز تو، و تو دارى قرآن را مىخوانى، آنچنان خشم بر خشمشان مىافزايد كه با چشمهايشان مىخواهند تو را تير بزنند. آن وقت مفاد آيه صرفا كنايه است از كمال و شدت خشمى كه مخالفين دارند. انسان وقتى كه چنين خشمى گرفت و هيچ توجيه و منطقى براى خودش پيدا نكرد، دست به يك تهمتهاى احمقانه مىزند كه رهايش كنيد، يك آدم جنزده و ديوانه است، آدمهاى جنزده و ديوانه گاهى يك كارهاى خارق العادهاى انجام مىدهند : و يقولون انه لمجنون .
حال جواب قرآن چيست؟ مىگويد : كار جن و شيطان كه نمىتواند اثرش بيدارى جهان باشد. (جواب را ببينيد، عجيب است. ) قرآن نمىگويد : و ما هو الا من رب العالمين چون در اين صورت صرفا يك مدعا بود، آنها مىگفتند كه آنچه اين مىگويد القاء شياطين است، قرآن ممكن بود جواب بدهد خير، القاء خداست. بلكه معيار را ذكر مىكند، براى آن چيزى كه از ناحيه خداستيا از ناحيه جن و شيطان باشد. آنچه كه از ناحيه خداست آن چيزى است كه در جهتخير و صلاح و هدايت مردم و در جهت ذكر يعنى يادآورى و تنبه و بيدارى مردم آنهم بيدارى جهانيان است نه بيدارى يك قوم خاص. تو مىگويى از ناحيه شيطان و جن است. مگر مىتواند يك چيزى از ناحيه جن و شيطان باشد ولى اثرش بيدارى بشر و بيدارى همه جهان باشد؟ پس به اين ما هو الا ذكر للعالمين ضمنا برهان اقامه شده است بر اينكه ادعاى شما چگونه باطل است.
تفسير دوم
ولى بعضى ديگر از مفسرين - كه اين نظر اخيرا خيلى رايجشده است - گفتهاند آيه كنايه نيست، بلكه يك جمله صريح است، كنايه از شدت خشم نيست، بلكه بيان يك واقعيت است و آن واقعيت اين است كه در ميان آنها افرادى بودند كه به اصطلاح شور چشم بودند و چشم زخم مىزدند، و شخصى بود كه در ميان آنها به اين جهت معروف بود كه به اصطلاح چشمهايش شور است و هر چه را كه ببيند و نگاه كند، بالخصوص اگر به نظر اعجاب نگاه كند، آفتى به آن شىء يا شخص مىرسد. اينها فكر كردند كه بهترين راه مبارزه با پيغمبر اين است كه ما پيغمبر را از بين ببريم بدون آنكه مسؤوليتى در مقابل بنىهاشم متوجه ما بشود، چون مىدانستند بنىهاشم - اعم از آنها كه مسلمان بودند يا نبودند - و به طور كلى عرب براى مساله خونخواهى قبيلهاى به اعتبار وحدت قبيله اهميت قائل است، يعنى اگر اينها مىخواستند پيغمبر را بكشند، همان ابو لهب كه دشمن پيغمبر بود ممكن بود كه بعد به خونخواهى برخيزد به اعتبار اينكه او فردى از قبيله است. گفتند : يك كار ما مىتوانيم درباره پيغمبر بكنيم، پيغمبر را از بين ببريم بدون اينكه قاتل شناخته بشود، و آن اين است كه از وجود آن شخص استفاده كنيم، غافل از اينكه يك پيغمبر خدا را كه ديگر نمىشود با چنين كارها از بين برد. و ان يكاد الذين كفروا نزديك بود كه اينها چنين كارى بكنند، يعنى اگر نبود عنايت الهى، اينها با اين وسيله تو را از بين برده بودند. حال اگر [مقصود آيه] اين مطلب دوم باشد، آن وقت معنايش اين است كه قرآن تلويحا مساله چشم زخم را تاييد كرده است، و اين خود يك مسالهاى است كه آيا چشم زخم حقيقت استيا حقيقت نيست؟
مساله چشم زخم
مقدمتا دو مطلب را عرض بكنم. يكى اينكه چشم زخم اگر هم حقيقت باشد به اين معناى رايج امروز در ميان ما - بالاخص در ميان طبقه نسوان كه فكر مىكنند همه مردم چشمشان شور است - قطعا نيست. همان كفار جاهليت هم به چنين چيزى قائل نبودند، بلكه معتقد بودند كه يك نفر وجود دارد و احيانا در يك شهر ممكن استيك نفر يا دو نفر وجود داشته باشند كه چنين خاصيتى در نگاه و نظر آنها باشد. پس قطعا به اين شكل كه همه مردم داراى چشم شور هستند و همه مردم به اصطلاح نظر مىكنند، نيست.
دوم : اگر بعضى مردم داراى چنين خصلت و خاصيتى باشند، آيا آيه و ان يكاد الذين كفروا ليزلقونك بابصارهم خاصيت جلوگيرى از چشم زخم دارد؟ ما تا حالا به مدركى (حديثى، جملهاى) برخورد نكردهايم كه دلالت كند و بگويد از اين آيه براى چشم زخم استفاده كنيد. اينكه چشم زخم حقيقت استيا نه، يك مساله است (فرضا حقيقت است و لو در بعضى از افراد) و اينكه اين آيه براى دفع چشم زخم باشد مساله ديگرى است. چيزى كه از طرف پيغمبر يا ائمه به ما نرسيده باشد، از پيش خود نبايد بتراشيم. نظر به اينكه روح مردم براى چنين چيزى آمادگى دارد [آن را از پيش خود مىسازند. ] از شعارهايى كه مردم انتخاب مىكنند روحيه مردم را مىشود شناخت. ما در قرآن آيه زياد داريم، آياتى كه براى شعار قرار دادن فوق العاده عالى است، جملههاى زيادى داريم از پيغمبر و ائمه، ولى هيچ آيهاى به اندازه آيه و ان يكاد الذين كفروا در ميان مردم براى شعار رايج نشده است. در هر خانهاى كه بر وى مىبينى يك " ان يكاد " آنجا زدهاند، يعنى چشم تو كور كه خانه و زندگى من را مىبينى، اين تابلو را اينجا نصب كردهام براى اينكه چشم تو كور باشد. اين امر يك حالتخودخواهى در مردم از يك طرف و يك حالت بدبينى به ديگران از ناحيه ديگر را نشان مىدهد. شما همه شهر تهران را بگرديد، به ندرت ديده مىشود كه در خانهاى مثلا آيه هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون (٢) تابلو شده باشد. براى شعار چه از اين بهتر : هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون ؟ براى شعار چه از اين بهتر : ان اكرمكم عند الله اتقيكم (٣) ؟ اينقدر هست الى ما شاء الله، آياتى كه انسان هر وقتيكى از آنها را نگاه كند براى او يك درس و آموزش است. اينها را انسان نمىبيند ولى در هر خانهاى كه برويد آيه و ان يكاد الذين كفروا را مىبينيد، يعنى منم كه خداوند چنين نعمتهايى به من داده و تويى كه چشم شور دارى و مىخواهى چشم زخم به ما بزنى، براى اينكه جلوى چشم شور تو را گرفته باشم اين تابلو را در اينجا نصب كردهام، و شايد كمتر خانهاى است كه چنين چيزى در آن نباشد.
حال منطقا چگونه است؟ آيا چشم زخم مىتواند حقيقت باشد يا نه؟ و اگر حقيقت است آيا امر جسمانى استيا امر روحى و نفسانى؟ در اينكه اجمالا چنين حقيقتى هست نمىشود ترديد كرد، منتها بعضى از علماى جديد معتقدند كه در برخى از چشمها چنين خاصيتى هست، يعنى بعضى از چشمها نوعى اشعه را از خود بيرون مىدهند كه اين اشعه يك اثر سوئى در اشياء وارد مىكند، مخصوصا اگر با يك نگاه و نظر مخصوص باشد. قبول كردن اين حرفها در قديم خيلى مشكل بود كه انسان بگويد يك نفر وقتى كه نگاه مىكند، از چشم او شعاعى بيرون مىآيد كه مثلا مىتواند يك سنگ را بتركاند، اصلا قابل باور كردن نبود. ولى امروز كه ميدان عمل اين شعاعها و امثال اينها پيدا شده كه چقدر در طبيعت امواج وجود دارد و اين امواج چه كارهاى خارقالعادهاى را انجام مىدهند، ديگر اين امر تعجبى ندارد كه شعاعى از چشم يك انسان بيرون بيايد و واقعا يك شتر را به زمين بزند.
تاثير اعمال روحى
از اين بالاتر مساله نفوس است، و اين قضيه بيشتر به نفوس برمىگردد تا به شعاع چشم. آن وقت اين مساله داخل مساله ديگرى مىشود : مساله تاثير اعمال روحى، كه يك بحث بسيار وسيعى است و از قديم فلاسفهاى از قبيل بو على سينا، ملا صدرا و ديگران اين مساله را طرح كردهاند و در عصر جديد هم اين مساله به شدت بيشترى مطرح است. مرحوم حسين كاظم زاده ايرانشهر - كه شايد اسمش را شنيده باشيد - پيرمردى بود كه در زمان ما فوت كرد. يك مرد ايرانى بود و تحصيلات قديمه هم داشت. در حدود پنجاه سال پيش به اروپا رفت و ظاهرا در سويس مانند يك درويش و يك قطب سكنا كرد و به ايران نيامد ولى در عين حال فكرش فكر شرقى و اسلامى بود. همه كتابهايى كه نوشته در اين زمينه است. كتاب كوچكى نوشته است به نام تداوى روحى. او در آنجا يك بحثخيلى عالى كرده است و نظريات علماى جديد را راجع به تاثيرات روحى و روانى بيان كرده است. البته دايره تاثيرات روحى و روانى، يك وقت در منطقه وجود خود انسان است. هيچ جاى شك و شبهه در اين نيست كه افكار و نيات و انديشههاى انسان مىتواند در بدن انسان مؤثر واقع شود، و به هر اندازه كه روح قويتر باشد بدن را بيشتر تحت تاثير قرار مىدهد. حتى در معالجه شدن بيماريهاى بدنى [اين مطلب هست. ] او در تداوى روحى بيماريهاى خيلى شديدى را نشان مىدهد كه از راه تداوى روحى خوب شده است. از نظر طب امروز يك امر مسلمى است كه براى شخص بيمار از نظر روحى بايد وضع مساعدى به وجود آورد، يعنى اگر يك نفر بيمار خودش معتقد باشد كه من خوب مىشوم، و دائما به خودش تلقين كند كه من خوب مىشوم، اين امر به خوب شدنش كمك مىكند، بر عكس، اگر بيمار روح خودش را ببازد و فكر كند كه من خوب نمىشوم، اگر خوب شدنى هم باشد خوب نمىشود.
هيپنوتيزم
از اين بالاتر اين است كه روان انسان نه تنها در بدن او مؤثر باشد، فكر و روح انسان نه تنها در خود او مؤثر باشد، در يك انسان ديگر مؤثر باشد، آنچه اين انسان فكر مىكند، در بدن آن انسان (انسانى كه وجود او غير از وجود خودش است) مؤثر باشد. اين هم وجود دارد. تنويمهاى (٤) مغناطيسى و هيپنوتيزم كه امروز خيلى مطرح است چنين چيزى است. يك انسان، انسان ديگرى را مىتواند تحت تاثير قرار بدهد و آن انسان ديگر هر مقدار كه فكرش سادهتر باشد يعنى قدرت مقاومتش كمتر باشد و اين طرف هر مقدار قويتر باشد بيشتر مىتواند او را تحت تاثير قرار بدهد. در تنويمهاى مغناطيسى، شخص به طرف فرمان مىدهد بخواب، او مىخوابد، با اينكه مىدانيم خواب يك مكانيزم ديگرى دارد و به حالت طبيعى يك احتياجى است كه بعد از يك خستگى براى بدن پيدا مىشود و تا اين خستگى نباشد انسان خوابش نمىبرد. ولى اين به او فرمان مىدهد كه بخواب، مىخوابد، و در حالى كه خوابيده است به او فرمانها مىدهد و او فرمان او را در حال خواب اطاعت مىكند. به هر حال دنياى روح و روان انسان دنياى خيلى وسيعى است و به اين سادگيها كه ابتدا افراد خيال مىكنند نيست. حال يكى از خصوصيات آن اين است (البته چيز خوبى نيست، روحهاى پاك هرگز اينچنين نخواهند بود) : ممكن است در بعضى از روحها و روانها چنين حالت و خاصيتى باشد كه اگر در باره ديگرى به گونهاى فكر كند فورا در آنجا روى او اثر بگذارد. در بعضى از احاديث هم از پيغمبر اكرم وارد شده كه فرموده است (در سند آن احاديث دقت نكردهام) " العين حق " چشم حق است، يعنى دروغ مطلق نيست، بعضى از چشمها اثر دارد. و يا حديثى از پيغمبر نقل كردهاند كه " العين يجعل الرجل فى القبر و الجمل فى القدر " يعنى چشم چنين قدرتى را دارد كه انسانى را به گور بفرستد و شترى را در ديگ. تجربهها و آزمايشها هم نشان داده كه در باره بعضى از افراد مطلب چنين است. . . (٥)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - صافات/١٤٣ و ١٤٤
٢ - زمر/٩
٣ - حجرات/١٣
٤ - [تنويم يعنى خواب كردن]
٥ - [چند جملهاى از آخر اين جلسه روى نوار ضبط نشده است. ]