گفتمان مهدویت

گفتمان مهدویت0%

گفتمان مهدویت نویسنده:
گروه: مفاهیم عقایدی
صفحات: 4

گفتمان مهدویت

نویسنده: آیت الله لطف الله صافی گلپایگاني
گروه:

صفحات: 4
مشاهدات: 1989
دانلود: 576

توضیحات:

گفتمان مهدویت
  • شناسنامه کتاب

  • پيش گفتار

  • مقدمه مؤلف

  • فصل اول : تشيّع

  • 1- عدم تأثير عوامل تاريخى در پيدايش تشيّع

  • 2- شيعه و قيام مسلّحانه

  • 3- امام صادق (عليه السلام) و مذهب تشيّع

  • 4- پيش از امام صادق (عليه السلام)

  • 5- علمى بودن ايدئولوژى شيعه

  • 6- موضع شيعه در برابر زمام داران غاصب

  • 7- تهمت غلوّ به شيعه

  • 8- ارتباط شيعه با معتزله

  • فصل دوم : امامت

  • 9- سرّ گزينش امامان (عليهم السلام)

  • 10- علم خدا و علم غيب معصومين (عليهم السلام)

  • 11- جلوه عملكردهاى ائمه (عليهم السلام)

  • 12- قلمرو رهبرى امام

  • 13- تعداد امامان شيعه

  • 14- اصالت عقل يا سمع در تشخيص امام (عليه السلام)

  • فصل سوم : مهدويّت

  • 15- منبع اصلى اعتقاد به اصل امامت و ايمان به ظهور حضرت مهدى (عليه السلام)

  • 16- قرآن و مهدويت

  • 17- عقيده به ظهور مهدى و منجى و پيدايش متمهديان

  • 18- تأثير عوامل اجتماعى و اقتصادى و سياسى در تفكرات دينى

  • 19- مهدى به مفهوم و اصطلاح خاص

  • 20- اختلاف در تاريخ ولادت حضرت مهدى (عليه السلام)

  • 21- اتفاق نظر شيعه

  • 22- القاب امام دوازدهم

  • 23- لقب القائم

  • 24- دو نوع غيبت

  • 25- تولد معجزه آساى امام زمان (عليه السلام)

  • 26- فلسفه تأخير ظهور با فراهم بودن شرايط

  • 27- مدت زمان غيبت و امتحانات سخت و دشوار

  • 28- قاعده لطف و امامت امام غايب

  • 29- مسأله بداء و حديث ابى حمزه

  • 30- عقيده به رجعت در ارتباط با اعتقاد به مهدويت

جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 4 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • مشاهدات: 1989 / دانلود: 576
اندازه اندازه اندازه
گفتمان مهدویت

گفتمان مهدویت

نویسنده:
فارسی
گفتمان مهدويت شناسنامه کتاب نام كتاب : گفتمان مهدويّت
تأليف : آيت الله العظمى صافى گلپايگانى



تحقيق و ويرايش : واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران حروف چينى : واحد كامپيوتر مسجد مقدّس جمكران ناشر : انتشارات مسجد مقدّس جمكران نوبت و تاريخ چاپ : اوّل / پاييز ٧٧ شابِك : X ـ ٠٩ ـ ٦٧٠٥ ـ ٩٦٤ ISBN - ٩٦٤ - ٦٧٠٥ - ٠٩ - X مركز پخش : انتشارات مسجد مقدّس جمكران
پيش گفتار
يا صاحب الزّمان ادركنا
خدا همه خلايق را به «اطاعت از حضرت مهدى(عليه السلام)» فرا خوانده است، زيرا اطاعت از او «اطاعت از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)» است و اطاعت از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) «اطاعت از پروردگار جلّ جلاله»، و خدا همه عالم را براى عبادت و اطاعت از خويش آفريد.
(وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَالاِْنْسِ اِلاّ لِيَعْبُدوُنِ)( ١ ).
«من جنّ و بشر را جز براى عبادت خويش نيافريدم».
براى «اطاعت از مهدى(عليه السلام)» بايد ولايت و محبت او را در دل داشت، و براى حصول محبّت او بايد او را شناخت.
بدون «شناختِ» مهدى(عليه السلام) «محبّتِ» او در دل نمى نشيند. و بدون محبت او اطاعت و «تبعيت» از او شكل نمى گيرد. و بدون تبعيت از او «دين دارى» تحقق نمى پذيرد. و بدون دين دارى سرگشتگى و «ضلالت» و واماندن در ظلمات قطعى خواهد بود و چنين است كه در مقام دعا به ما آموخته اند:
«اللّهم عرّفنى حجّتك فانّك ان لم تعرّفنى حجّتك ضللت عن دينى»( ٢ ).
«خدايا حجّت خويش را به من بشناسان كه اگر حجت خود را به من نشناسانى، از مسير دين خويش گمراه خواهم شد».
و فرموده اند: «من انكر المهدى فقد كفر».
«هر كس مهدى(عليه السلام) را انكار كند، كافر گرديده است».
و فرموده اند: «من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية»( ٣ ).
«هر كس بميرد در حالى كه امام زمانش را نشناخته باشد به مردن جاهليّت مرده است».
بر اين اساس است كه دين اسلام جز در محدوده «تشيّع» ـ كه همان تبعيّت دينى است ـ شكل نمى گيرد.
و تبعيّت از فرامين دينى جز بر اساس «امامت» ـ كه همان رهبرى الهى است ـ معنا پيدا نمى كند.
و اعتقاد به امامت و رهبرى در دوران پس از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)، جز با قبول «مهدويّت» ـ كه همان جهانشمولى هدايت است ـ سامان نمى يابد.
«تشيّع» چيزى جز حقيقت اسلام ناب محمّدى نيست.
«امامت» چيزى جز استمرار رسالت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) نيست.
و «مهدويّت» چيزى جز حيات و پويايى امامت در عصر غيبت، و حاكميت جهانى يافتن توحيد و عدالت در عصر ظهور نيست.
همين نوع نگرش است كه دشمنان اسلام را در طىّ تاريخ به توطئه چينى و دسيسهورزى هاى گوناگون براى محو تشيع و امامت و مهدويت وادار ساخته است.
همواره به منظور پيدايش زمينه براى فعاليت پيروان كفر و نفاق، رهروان راه «تشيّع» تحت فشار قرار گرفته اند.
به انگيزه تقويت اسلام خلافت و توجيه مصلحت طلبى هاى مسلمان نمايان حاكم، پيرامون «امامت» شبهه انگيزى شده است.
و براى سركوبى مبارزان و نااميد ساختن مصلحان، اصل «مهدويت» مورد انكار واقع گرديده است.
با اين همه تنها «اصالت تشيّع»، «غناى امامت» و «اعتبار مهدويت» بوده است كه بقاى سنّت راستين پيامبرى و تحقق پذيرى تعاليم قرآنى و رشد معارف آينده ساز و آرمان گراى ولايى را تضمين نموده است.
كتابى كه پيش رو داريد، يكى از تأليفات گرانمايه استاد عاليقدر و محقق صاحب نام، آية الله العظمى صافى گلپايگانى است كه با بهره گيرى از شيوه پرسش و پاسخ ـ كه يكى از مؤثرترين شيوه هاى بررسى و نگارش است ـ پيرامون سه محور اساسى «تشيّع»، «امامت» و «مهدويت» نگاشته شده و شبهه هاى موجود را در حدّ ضرورت و مجال مختصر اين مجموعه، پاسخ گفته است.
و من الله التوفيق واحد تحقيقات مسجد مقدّس جمكران شعبان ١٤١٩

* * * * *

مقدمه مؤلف
بسمه تعالى
مطالبى كه خوانندگان محترم در اين رساله مطالعه مى فرمايند، توضيحاتى است درباره امامت و رهبرى امّت و اعتقاد به مهدويت و ظهور حضرت مهدى صاحب الامر ـ ارواح العالمين له الفداه ـ كه بصورت پرسش و پاسخ تقديم مى شود.
اميد است در آستان فرشته دربانِ آن قطب جهان و ولى دوران و كهف امان و صاحب عصر و زمان(عليه السلام)به عنوان ران ملخى از مور بسيار ضعيف و ناتوان و نيازمند به عنايات آن رهبر خوبان، به شرف قبول نايل آيد.

و ما توفيقى الاّ بالله عليه توكلت و اليه انيب


فصل اول : تشيّع

١- عدم تأثير عوامل تاريخى در پيدايش تشيّع
پرسش اول :
آيا عوامل تاريخى در پيدايش تشيّع مؤثر بوده است؟ يا اين آيين يك برنامه اعتقادى است كه از آيات قرآن و فرمايشات صريح رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)استفاده شده است؟

پاسخ :
در اين جا براى روشن شدن موضوع و اين كه در پيدايش شيعه و اعتقاد به وجود امام منجى(عليه السلام)، حوادث و علل تاريخى هيچ نقشى نداشته اند و تمامى اعتقادات شيعه يك برنامه تمام عيار اسلامى است كه از همان منابع و مآخذى كه سائر معتقدات مسلمانان از مبدأ تا معاد استفاده مى شوند، اخذ شده اند به توضيح چند مطلب مى پردازيم :

الف ـ پى ريزى و شكل گيرى تشيع در عصر رسالت :
بر طبق دلايل محكم تاريخى و احاديث متواتر پى ريزى و شكل گيرى تشيع در همان عصر رسالت انجام گرفته است و از سال هاى آغاز دعوت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين كار شروع شده و از طريق طرح حديث ثقلين و ابلاغ رسمى و همگانى آن در جريان غدير خم و... پايان يافته است.
البته رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) در آن بيمارى كه منجر به رحلت شان شد مى خواستند كه آن به صورت كتبى هم نوشته شود كه به شهادت ادله محكم تاريخى و روايات معتبر با منع عمر و بى ادبى يى كه به پيامبر خدا شد آن حضرت را از نوشتن آن بازداشتند.
اصول اعتقادى شيعه در جاى جاى رهنمودهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مورد اشاره قرار گرفته است، به عنوان مثال رهبرى امت اسلام بارها در فرصت هاى مناسب در سخنان حضرت رسول به چشم مى خورد و اهميت مسأله امامت به اندازه اى در فرمايشات آن حضرت مورد تأكيد واقع شده است كه حتى در ضمن يك روايت معروف و بلكه متواتر فرموده اند:
«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهلية»( ٤ ).
«كسى كه بميرد و امام زمانش را نشناخته باشد به مرگ جاهليّت از دنيا رفته است».
مرگ در حال جهل به امام با مردن در دوره جاهليت برابر و بلكه عين آن شمرده شده است و يا اينكه شرايط امام چيست و امام از چه طايفه اى است و اينكه عدد ائمه(عليهم السلام)دوازده نفرند، همه بر حسب روايات متواتر از طرف شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بيان شده است.
همچنين صفات علمى و روحى امام و اين كه بايد اعلم و اكمل از همه باشد و نيز اين مطلب كه جانشينى پيامبر و امامت امت بعد از آن حضرت يك منصب الهى است كه مثل اصل رسالت از سوى خدا برگزيده مى شود و بسيارى امور ديگر كه در قرآن و مصادر روايى مطرح شده است.
فكر شيعى در همان سال هاى اول ظهور اسلام بر اساس متون اصلى اسلام پى ريزى شده است ولى در آن عصر در برابر تفكر شيعى فكر مخالفى ـ كه مدت ها بعد با عنوان فكر سنى ناميده شد ـ قرار نگرفته بود و اسلام و مسلمانان به دو شعبه تقسيم نشده بودند. زيرا افرادى كه پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فكر مخالف را ـ كه موجب انشعاب در صفوف مسلمين شد ـ مطرح كردند، در حيات آن حضرت به طور علنى در برابر اسلام ناب ـ كه بعدها به نام اسلام شيعى معروف شد ـ نمى توانستند موضع گيرى نمايند.
اين انشعاب به طور رسمى بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) با اجتماعِ عده اى در سقيفه و تعيين جانشين براى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خودنمايى كرد.
بايد اضافه كنيم كه بر طبق رهنمودهاى ارائه شده در قرآن كريم يك مرجع و منبع معتبر به منظور تفسير و تنظيم و تشريح عقايد در اسلام پيش بينى شده و در آيات متعدد از جمله در سوره نساء به آن تصريح شده است:
(...وَ لَو رَدُّوهُ اِلىَ الرّسولِ وَ اِلى اُولِى الاَمرِ مِنْهُم لَعَلِمَهُ الَّذينَ يَسْتَنْبِطُونَهُ مِنْهُم)( ٥ ).
«در حالى كه اگر آن را به پيامبر و پيشوايان بازگردانند، از ريشه هاى مسائل آگاه خواهند شد».
از اين آيه اصل اختصاص رهبرى به رسول و اولى الأمر كه همان امامان معصوم اند استفاده مى شود.
برحسب احاديث متواتر، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اين مرجع صالح را كه همان عترت آن حضرت و ائمه اهل بيت هستند به صراحت معرفى كردند و فرمودند: آن ها با قرآن و قرآن با آن هاست و از هم جدا نخواهند شد.
و حتى در ضمن يك حديث اضافه كردند:
«فان فينا اهل البيت فى كل خلف عدولا ينفون عنه تحريف الغالين و انتهال المبطلين»( ٦ ).
«در ميان ما اهل بيت، در هر نسلى، كسانى هستند كه در دين استوارند و هرگونه تحريف غلو كنندگان و فتنه اهل باطل را، از دين دور مى كنند».

ب ـ مبدأ طرح مسأله خلافت :
مسأله «رهبرى امت در دوره بعد از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) » از همان آغاز بعثت و نزول وحى كم و بيش مورد توجه بوده است و حتى داستان آن شخص كه ايمان آوردن به آن حضرت را مشروط به اين كرد كه بعد از آن حضرت رهبرى با او باشد ولى حضرت نپذيرفتند مشهور است.
اصل ديدگاه شيعه در مورد جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مطلبى است كه در زمان آن حضرت به دستور خدا و به وسيله شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به همه مردم اعلام شد و در آن زمان كسى با آن مخالف نكرد بلكه همه مردم حتى كسانى كه بعدها جريان سقيفه را به وجود آوردند، شادى كردند و ضمن بيعت آن را تبريك گفتند، اما توطئه ها و نقش كشى هاى سرّى را از همان لحظه شروع كردند و تا آن جا پيش رفتند كه مى خواستند پيامبر را ترور كنند.
بعد از پيامبر مسأله به صورت بحرانى متجلى شد و مخالفان با شدّت و قساوت فوق العاده به اسم مصلحت وارد عمل شدند و با تهديد و جوّسازى فضايى را به وجود آوردند كه در نهايت با برنامه اى كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) اعلام كرده بودند مخالفت نمودند تا آن جا كه نسبت به مقام قُدس حضرت زهرا(عليها السلام) مرتكب اهانت و جسارت شدند و سير تاريخ مسلمين را از مسيرى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)معين كرده بود منحرف نمودند.
با خشونت بى اندازه اى كه نشان دادند حتى حرمت يگانه فرزند پيامبر را هتك نمودند البته در سال هاى اول دو تفكر شيعى و سنى با تدبيرى كه على (عليه السلام) در پيش گرفتند، به طور شديد و علنى رو در رو قرار نگرفت و فقط مسأله در اذهان آنان كه به مشروعيت حكومت مى انديشيدند باقى بود و سايرين هم كه بى تفاوت يا وابسته به حزب حاكم بودند بحثى از آن به ميان نمى آوردند و چه بسا كه آن را پايان يافته مى شمردند ولى افرادى مثل عمر بن الخطاب متوجه بودند كه با وجود آن برنامه هاى اعلام شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)عمل شان همواره از لحاظ مشروعيت مورد سئوال قرار خواهد گرفت لذا با اِعمال سياست هاى خاصى از بازگشت مردم به آن تفكر اصيل اسلامى جلوگيرى مى كردند و به همين علت بود كه تا حدود يك قرن و نيم روايت حديث از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را ممنوع كردند و چون عمر مى دانست پس از او اگر براى كنار زدن على (عليه السلام)چاره اى نينديشد حتماً او روى كار خواهد آمد نقشه تازه اى كشيد.
او مى دانست اگر آن وصيت را ـ كه معلوم نشد واقعى است يا عثمان در وصيت نامه نوشت ـ به ابوبكر نسبت ندهد بعد از مرگ عمر تفكر شيعى به صورت شديدتر دوباره مطرح و نقشه هاى آن ها نقش بر آب خواهد شد.
از اين رو مسأله شوراى شش نفرى را طراحى كرد و طورى برنامه آن را تعيين نمود كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) باز هم خانه نشين شود.
با اين حال در اين جا نيز برنامه تعيين شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در خاطره ها تجديد شد و بالاخره در اواخر دوره عثمان كه مظالم وى موجب خشم و نفرت عموم، نسبت به او شد و مسلمانان را به قيام بر عليه او برانگيخت. به اين ترتيب، بار ديگر مسأله جانشينى پيامبر از نو مطرح گرديد و بسيارى از صحابه به همان دستور اصلى پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم)بازگشتند و على(عليه السلام) را جانشين به حق پيامبر اعلام كردند و اطاعت و جهاد در تحت فرمان او را بالاترين عبادات دانستند.
بنابر اين عقيده شيعه درباره جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) هيچ گاه به فراموشى سپرده نشد و قلب مردم هميشه از تعلق خاطر به اهل بيت و اين كه آن ها مظلوم واقع شده اند و حقشان غصب شده است خالى نبود و گفته هاى شخصيت ها و شعر شعرايى چون فرزدق در برابر هشام، مطرح بودن اين ديدگاه شيعى را آشكار مى سازد و حتى فردى مثل موسى بن نصير ـ حاكم آفريقا كه غلام او طارق، اسپانيا را فتح كرد ـ با اين كه جزو كارگزاران حكومت بنى اميه بود از طرف داران تفكر شيعه است و سرانجام با آن همه خدماتى كه از او صادر شد به همين خاطر اموالش مصادره شد و از كار بركنار گرديد.
و حتى كار به آنجا منجر شد كه اين ديدگاه در خاندان معاويه و يزيد نفوذ كرد و پسر يزيد بن معاويه به طور رسمى جدّ و پدرش را محكوم و به حق حضرت على(عليه السلام) و اهل بيت (عليهم السلام) اعتراف كرد. و در دوره بنى عباس هم مسأله به همين وضع بود.
حقانيت تفكر شيعى و اصالت آن اگر چه از نظر سياست حكومتى نمى بايست مطرح شود و پيروان اين تفكر نبايد مسؤوليت هاى دولتى داشته باشند، ولى كار به آنجا رسيد كه خود حكام ظالم و غاصب بنى عباس مثل منصور و هارون و مأمون متوجه حقانيت اين تفكر شيعى شدند، هر چند در عمل آن را سركوب مى كردند.
«منتصر» و برخى ديگر از حاكمان بنى عباس در نتيجه گسترش تفكر شيعه در زمينه جانشينى پيامبر به اين ديدگاه تمايل پيدا كردند و حتى گفته اند «ناصر» كه در زمان وى سرداب غيبت در سامرا بازسازى شد خود را شيعه معرفى كرد و نقل مى كنند كه خود را نايب حضرت امام دوازدهم حضرت مهدى(عليه السلام)مى دانست.
از مجموعه اين مطالب معلوم مى شود اسلام راستين كه همان تفكر شيعى و اسلام مطرح در عصر رسالت است در طول اين چهارده قرن مطرح بوده است و تاريخ در بهوجود آمدن اين ديدگاه هيچ دخالتى نداشته است بلكه وجود اين ديدگاه در پيدا شدن حركت ها و نهضت ها و قيام ها و حوادث بزرگ مؤثر بوده است و به عكس آن چه برخى افراد بسيار ساده و كم اطلاع فكر مى كنند بايد گفت حكومت شيعى در مصر، آفريقا و ديالمه در ايران و عراق و بالاخره قيام صفويه همه حوادثى بودند كه ديدگاه شيعى آن ها را بهوجود آورد وگرنه آن ها در بهوجود آمدن اين ديدگاه هيچ نقشى نداشته اند.

ج ـ تسنّن و اصطلاح فرقه اى آن (در برابر تشيّع) بعد از عصر رسالت :
اين تحليل كه تشيّع هم مانند تسنّن از آغاز شكل سياسى داشته و به تدريج پشتوانه مذهبى يافته است صحيح نيست. مخالفت با جانشين اعلام شده از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)جنبه سياسى داشت و همان سياست موجب انشعاب و اختلاف شد و نظر جديدى را در برابر اعتقاد به امامت بهوجود آورد و باعث شد كه پيروان اسلام اصيل و ناب به صورت يك فرقه و با نام شيعه جهت گيرى سياسى داشته باشند.
ولى سياستى را كه شيعه پس از اين جريان به عنوان يك گروه سياسى دنبال كرد بر اساس تعاليم واقعى اسلام بود و پيش از آن كه رنگ سياسى بگيرد يك اصل عقيدتى و دينى بود و عقيده اى بود كه سياست را نيز فرا گرفته بود.
از اين رو سياست مداران با اين عقيده مخالفت مى كردند و كوشش مى كردند كه در برابر آن يك فرقه و جريان فكرى تازه اى مطرح كنند و از اين طريق به سياستى كه خلافت را از مسير تعيين شده منحرف ساخت با صرف مخارج بسيارى و تطميع و تهديد و ارعاب در دوره هاى بعد شكل مذهبى دادند.
البته اين جريان صرفاً خواهان در دست داشتن مديريت جامعه بود و اگر در ديدگاه شيعه اين جبنه را نمى ديدند با آن معارضه نمى نمودند و در برابر آن فرقه اى به نام اهل سنت راه نمى انداختند.
بنابر اين سياست، عامل مخالفت با تشيع و برنامه اعلام شده از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)گرديد و در آغاز سردمداران اين سياست بدون اين كه تفكر روشنى ارائه دهند در آن وضع آشفته دست به كار شدند.
عوامل زيادى ـ كه عمده آن ملاحظه خطر نابودى اسلام از درگيرى مسلحانه داخلى بود ـ رقباى مذهبى سياسى آن ها را از دست به شمشير بردن باز مى داشت، اين كار رهبران مخالف تفكر شيعى را در به دست گرفتن زمام امور يارى داد.
با اينكه آن ها تفكر ثابتى كه در عمل از آن پيروى كنند نداشتند و اصل بيعت و گزينش مردم را هم هيچ گاه محترم نشمردند پايه حكومت آن ها زور و ارعاب بود.
بعد از ماجراى سقيفه كه سبب روى كار آمدن ابوبكر شد، عمر با خشونت و غلظت خاصى كه داشت شمشير كشيده در كوچه ها مى گشت و مردم را به بيعت با ابوبكر مجبور مى نمود و كار اين اجبار تا آن جا رسيد كه از على(عليه السلام)نيز خواهان بيعت شدند و آن حضرت را نيز براى بيعت گرفتن ـ پس از جسارت هاى ناگفتنى به حضرت زهرا(عليها السلام)و هتك حرمت خانه او ـ با زور به مسجد بردند.
حكومت خود عمر ـ كه بر طبق ادعاى خودشان، به وصيت ابوبكر شكل گرفت ـ چنين بود كه گفتند وقتى ابوبكر در حال جان دادن بود ـ گاهى از هوش مى رفت و گاهى به هوش مى آمد ـ در صدد وصيت كردن برآمد و در اين حال وى بى آن كه حاكم بعد از خود را معرفى نمايد عثمان اسم عمر را در وصيت نامه نوشت. وقتى ابوبكر به هوش آمد آن را تأييد كرد!
هر چه بود آيا اصلا وصيت در ميان بود يا نه؟ در هر حال عمر روى كار آمد و كسى هم در اين جا به ابوبكر نگفت: «غلب عليه الوجع»( ٧ )به گفته اين مريض كه هوشش را از دست داده است اعتبارى نيست، امّا به همين بهانه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را از نوشتن وصيت منع كردند!
در هر حال با تعيين ابوبكر، عمر زمام امور را به دست گرفت و خود او براى بعد از خودش شوراى شش نفرى معين كرد.
پس معلوم شد كه هيچ تفكر منسجمى كه بر پايه حق مردم در گزينش مبتنى باشد در كار نبوده است ولى وقتى عثمان كشته شد، مسلمانان به درِ خانه حضرت على(عليه السلام)هجوم آوردند ـ اگر چه او از نظر شيعه خليفه به حق بود ـ همه با او بيعت كردند. بعدها اگرچه مخالفين تفكر شيعى در كتاب هاى خود كوشيدند مبنايى شرعى براى حكومت بيابند و بيعت عامه يا اهل حل و عقد و حرف هاى متناقض ديگر و حتى غلبه و زور را به عنوان مبنى مطرح كنند ولى در حقيقت غير از زور چيز ديگرى معيار نبود و به گونه اى عمل كردند كه مردم غير از بيعت با ولى عهدى كه خليفه معين كرده بود چاره اى نداشتند.
بنابر اين مخالفان شيعه، در حكومت هيچ برنامه كلى نداشتند و حتى در دوره معاصر يكى از بزرگ ترين پژوهش گران آن ها كه اين حقيقت را دريافته است مى گويد:
اصلا اسلام در سياستِ تعيين حاكم، روش خاصى را پيش بينى نكرده است و به هرصورت كه خود مردم تعيين كنند همان صورت، حكم قانونى پيدا مى كند و جارى مى شود.

د ـ عامل تقسيم مسلمانان به دو گروه شيعه و سنى :
حقيقت اين است كه عامل اصلى آن تقسيم حب جاه و رياست بود.
برخى ديدند با وضعى كه پيش آمده آن ها در رهبرى آينده، سهمى ندارند لذا از همان عصر پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به دسته بندى ها روى آوردند و از طريق طرح نقشه هايى وارد ميدان شدند و از جمله نقشه هاى مهم آن ها اين بود كه يك جريان فكرى جديدى را در مقابل ديدگاه پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) طرح و سپس تبليغ كردند و شعار «حسبنا كتاب الله» سردادند تا از اعتبار نصوص موجود درباره اصل امامت بكاهند و در نهايت آن را بى اعتبار معرفى نمايند، به همين سبب وقتى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)خواست وصيت خود را بنويسد، چون مى دانستند كه اين وصيت كَتبى موجب تقويت وصيت هاى شفاهى است، به شدّت مانع شدند و عمر به تعبيرى كه اهل سنت هم آن را نقل كرده اند گفت:
«غلب عليه الوجع! حسبنا كتاب الله»( ٨ ).
«اين سخنان را پيامبر از شدّت درد و غلبه مرض مى گويد! كتاب خدا براى ما كافى است».
بنا به نقل بعضى ديگر، او گفت:
«ان الرّجل ليهجر»( ٩ ).
«پيامبر هذيان مى گويد» ـ نعوذ بالله ـ .
در هر صورت وى مانع شد و گفت: «حسبنا كتاب الله» يعنى ما به وصيت پيامبر و تصريحات او نيازى نداريم.
لقب شيعه به پيروان حضرت على(عليه السلام) در همان عصر، توسط شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)داده شد. پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پيروان مخلص او را شيعه ناميد ولى اين كار موجب تقسيم مسلمانان به دو گروه نشد. اگرچه افرادى چون سلمان و ابوذر و مقداد و... در همان عصر به حضرت على(عليه السلام) اعتقاد خاص داشتند و در مقابل هم، مخالفين هنوز گروه مستقلى نبودند و اين رهنمودهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) درباره اصل امامت به اين معنا بود كه همگان از حضرت على(عليه السلام) پيروى نمايند.
اما مخالفت با اين دستور بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) علنى شد و مسأله حبّ رياست و حكومت بر مردم ـ همان چيزى كه برخى آرزومند آن بودند ـ موجب شد عده اى على رغم تصريح پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به جانشينى على (عليه السلام) با آن به مخالفت برخواستند و در جمعيت مسلمانان تفرقه ايجاد كردند.
و اگر بخواهيم پرده پوشى كنيم و براى اين تقسيم توجيه ديگرى هر چند غير واقعى ارائه كنيم، بايد بگوييم اين تفرقه از آن جا شروع شد كه جمعى از مسلمانان به خاطر ضعف ايمانى كه داشتند اصالت گفته ها و راهنمايى هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را در حد وحى معتبر نمى دانستند و گمان مى كردند كتاب خدا براى هدايت مردم كافى است و نيازى به گفته هاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)نيست. مثل اين كه خود را با پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) در درك مبانى و مقاصد قرآن هم رديف مى ديدند.
بنابر اين تابع برنامه و راهى كه او تعيين فرموده بود، نشدند و نظر شخصى و مصلحت و مفسده اى را كه خود درك مى كردند، بر دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مقدّم داشتند و يا اين كه برخى از دستورهاى آن حضرت را حكومتى و مربوط به مديريت جامعه قلم داد كردند و آن ها را به مقتضاى شرايط تغيير پذير دانستند.
آن ها مسأله خلافت را هم از همين امور فرض مى كردند و معتقد بودند هر چند پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) جانشين خود را منصوب نموده باشد چون سخن و عمل آن حضرت ـ به زعم آن ها ـ به اندازه وحى اعتبار ندارد، در نتيجه مخالفت با آن جايز است و از همين رو بعد از رحلت آن حضرت اين افراد دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را ناشنيده گرفتند و آن را كنار گذاردند و با اين بهانه گيرى هاى نادرست خلافت را از مسيرى كه معين شده بود خارج كردند.
اين ها اگر چه براى مديريت جامعه در آن شرايط، نظام فكرى درستى كه خلافت بر آن استوار شود در دست نداشتند، با اين همه اصرار مى كردند كه شخصى كه برگزيده پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است نبايد يا مصلحت نيست عهده دار مديريت جامعه باشد. و اين در حالى بود كه آن ها در بعضى مسائل براى اجراى دستور ديگرى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)پافشارى مى كردند ولى در اين مسأله به عكس عمل كردند، همان طور كه «اسامه» را وقتى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به عنوان امير لشكر معرفى كرد آن ها وى را در امارتش باقى نگذاشتند. در هر صورت آن ها براى خود اين حق را قائل بودند كه در دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)تصرف نمايند و هر تغيير و تبديلى را كه به گمان خود لازم مى دانند انجام دهند و به عذرهاى بدتر از گناه متوسل شوند.
در برابر اين ها حضرت على(عليه السلام) و تنى چند از پيروان ايشان بودند كه معتقد به حقانيت تعاليم و دستورهاى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بودند و مى گفتند كلام پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) حكم وحى را دارد بلكه خود وحى است چرا كه قرآن در اين باره مى فرمايد:
(وَ ما يَنطِقُ عَن الهَوى اِن هُو الاّ وَحى يُوحى)( ١٠ ).
«و هرگز از روى هواى نفس سخن نمى گويد! آن چه مى گويد چيزى جز وحى كه بر او نازل شده نيست!».
و مقصود از (...وَ ما آتاكُم الرّسولُ فَخذوهُ وَ ما نَهيكم عَنه فَانتهُوا...)( ١١ ).
«آن چه را رسول خدا براى شما آورده بگيريد ـ و اجرا كنيد ـ و از آن چه نهى كرده خوددارى نماييد».
امر و نهى هاى آن حضرت است كه بايد بى كم و كاست اجرا گردد و ما هرگز از ارشادات و تعاليم پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بى نياز نيستيم. و دين اسلام از هر جهت جامع و كامل است و نقص و كمبود در آن متصور نيست.
در اصطلاح به اين گروه اهل نص مى گويند. اين ها مى گفتند باب تأويل و توجيه در اين احاديث بسته است و خلافت حضرت على(عليه السلام)به امر خدا از طريق وحى به پيامبر
(يا اَيّها الرّسولُ بَلّغ ما اُنزلَ اِليكَ مِن رَبّك...)( ١٢ )
«اى پيامبر! آن چه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، كاملا ـ به مردم ـ برسان!».
ابلاغ شده است.
در هر حال مسلمانان اين گونه به دو دسته تقسيم شدند و حقيقت آن است كه به كار بردن تعبير «اهل سنت» در مورد آن گروهى كه سنت را ردّ و در آن تصرف و تأويل مى كنند صحيح نيست بلكه سزاوار به اين عنوان همان كسانى هستند كه به قرآن و سنّت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)پاى بند بوده و هستند.
در ضمن منظور كسانى كه با تمسك به جمله: «حسبنا كتاب الله» مسلمانان را به دو دسته تقسيم كردند اين است كه اصل موضوع رسالت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)همان كتاب الله است و نيازى به سنت پيامبر نيست! هر چند اين دسته با طرز فكرى كه داشتند با دستور صريح پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)درباره حضرت على(عليه السلام) مخالفت كردند ولى بعد از آن كه حضرت على(عليه السلام)را خانه نشين نمودند در موارد زيادى به سنت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)بازگشتند. چون ديدند اين مبناى فكرى غلط آن ها پيش نمى رود با سر دادن شعار «حسبنا كتاب الله» نمى توان احكام مورد نياز را بدست آورد و مشكلات جامعه را حلّ كرد.
البته مخالفان تفكر شيعى از اين شعار بهره كافى بردند و گروه زيادى را كه اغلب عامى و ناآگاه بودند فريب دادند و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)را از نوشتن وصيت بازداشتند، آن هايى را كه مى گفتند بايد دستور پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) را درباره خلافت حضرت على(صلى الله عليه وآله وسلم)محترم شمرد با اين بهانه كنار گذاشتند و اصل را بر اين گذاردند كه فقط قرآن محور است. هدف آن ها اين بود كه سخن از حديث غدير و يوم الدار و احاديث ديگر پيش نيايد و بعدها كه ديدند بدون احاديث نمى توانند امور را اداره كنند به اجتهاد در برابر احاديث دست زدند و در احكام خدا تصرف نمودند و به تأويل و توجيه و عمل به قياس روى آوردند و بسيارى از نصوص را مورد ترديد قرار دادند.
پيدايش مذهب تشيع همچون پيدايش اصل اسلام به حوادث تاريخى ارتباط ندارد. البته حوادث در موضع گيرى هاى سياسى افراد و وقوع بعضى رؤيدادها مؤثر بوده و هست اما در همه امور علت اصلى نيست، به عنوان مثال: از جمله اسباب و حكمت هاى غيبت امام زمان(عليه السلام) ـ به دلالت بعضى از اخبار ـ اين بوده است كه به بيعت با حاكمان ستمگر مبتلا نشود و ... ، امّا وجود آن حضرت و اصل غيبت ايشان بر طبق احاديث متواتر يك امر محقق الوقوع بوده كه برنامه آن از پيش معين شده بود و طبق آن پيش آمده است.
نه اين كه مسأله امامت به تدريج در طول زمان پيش آمده است و سير تاريخ ضرورت آن را لازم گرفته است.
از بررسى هاى تاريخى به روشنى معلوم مى شود كه اين جريان فكرى اهل تسنن درباره خلافت است كه در نتيجه يك سلسله علل تاريخى به وجود آمده است وگرنه تفكر شيعى درباره اصل امامت همان گونه كه بارها بيان شد از همان آغاز بعثت در نتيجه دستور خدا و رهنمودهاى روشن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) پايه ريزى شده است.
بنابر اين اين تفكر شيعى بود كه تاريخ ساز شد نه اينكه تاريخ آن را ساخته است.
مخالفين تفكر شيعى مى گويند در اين باره رهنمودى از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)در كار نبود، لذا پس از رحلت پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) نگرانى و تشويشى كه مسلمانان را فراگرفت موجب شد كه آن ها شخصى را به عنوان خليفه تعيين كنند و اين كار در سقيفه پس از بحث و كنكاش هاى زيادى انجام گرفت كه نتيجه آن اين شد كه ابوبكر به جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) انتخاب شد و پس از آن ابوبكر هم براى جلوگيرى از وقايع ناگوار و هرج و مرج در جامعه، عمر را به جانشينى خود تعيين كرد و عمر هم يك شوراى شش نفرى را براى بعد از خود تعيين نمود! كه در اين باره تصميم بگيرد.
همه اين رويدادها علل خاصى داشت كه اغراض سياسى در رأس آن ها بود گرچه طرف داران اين ديدگاه سعى دارند اين رخ داد مهم تاريخى را طبيعى جلوه دهند ولى واقعيت ها در طبيعى بودن اين حركت خدشه وارد مى سازد. و در مقابل ديدگاه شيعه درباره امامت را به طرق مختلف مورد تأييد قرار مى دهد.

هـ ـ اساس مذهبى حمايت از رهبرى اهل بيت (عليهم السلام) :
پشتيبانى از رهبرى اهل بيت(عليهم السلام) از ابتداى امر بر اساس تعاليم اسلامى انجام مى گرفت. كسانى كه با سقيفه و جانشينى ابوبكر مخالفت مى كردند، انگيزه اى غير از انجام تكليف دينى و پاس دارى از تعاليم و رهنمودهاى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) نداشتند.
مراجعه به كتاب هايى چون «اصل الشيعه و اصولها» ، «تاريخ الشيعه» و «الشيعه فى التاريخ» و دهها كتاب ديگر از شيعه و سنى حداقل اين مطلب را اثبات مى نمايد كه گرايش به تشيع از اوّل فقط يك انگيزه مذهبى داشته است.
خطبه هاى اميرالمؤمنين(عليه السلام) در نهج البلاغه اين را تأييد مى كند كه جاى گاه واقعى اهل بيت(عليهم السلام) همانا رهبرى مادى معنوى و مذهبى مردم بوده است كه حكومت از فروع آن به شمار مى آيد.

* * * * *
٢- شيعه و قيام مسلّحانه
پرسش دوم :
آيا از جمله شرط هاى امامت امام، قيام مسلحانه است؟ و آيا قيام مسلحانه به طور مطلق و در هر شرايطى جزء برنامه هاى شيعه است؟ يعنى شيعه بايد همواره در حال نبرد مسلحانه با نظام هاى ستمگر حاكم باشد؟ يا اين كه در اين موضوع نيز همان شرايطى كه در امر به معروف و نهى از منكر مطرح است مورد نظر مى باشد؟ و ديگر اين كه در قيام هاى مسلحانه عليه حكومت بنى اميّه، شيعه چه نقشى داشته است؟

پاسخ :
شيعه در برنامه جهاد با كفار غير از برنامه اسلام كه در كتاب هاى فقه مشروحاً بيان شده برنامه ديگر ندارد كه بسيارى از فقها شرط وجوب آن را حضور امام و دعوت او به جهاد مى دانند.
ولى در دفاع از كيان اسلام و نواميس مسلمين و دفع هجوم دشمنان از حدود و ثغور اسلامى خواه اين فيزيكى باشد يا فرهنگى و يا اقتصادى يك تكليف واجب همگانى است و حتى به حكم آيه شريفه:
(وَ اَعِدّوا لَهُم مَا استَطَعتُم مِن قُوّة وَ مِن رِباطِ الخَيلِ تُرهِبونَ بِهِ عَدُوّ اللهِ و عَدُوّكُم)( ١٣ ).
«هر نيرويى در قدرت داريد، براى مقابله با آن ها ـ دشمنان ـ آماده سازيد! و همچنين اسب هاى ورزيده ـ براى ميدان نبرد ـ تا بهوسيله آن، دشمنِ خدا و دشمنِ خويش را بترسانيد!».
آمادگى براى حفظ و حراست از مرزهاى فيزيكى و فرهنگى يك تكليف واجب الهى است. منتهى در جبهه جنگ و نبرد فيزيكى از طريق تهيه اسلحه نظامى و در جبهه دفاع فرهنگى و اقتصادى از طريق آماده كردن ابزارهاى خاص آن و در اين جهت عصر حضور امام (عليه السلام) با دوره غيبت فرق نمى كند.
همان طور كه خانه مسلمان و عيال و مال و جان او بايد مأمون از خطر و هجوم بيگانگان باشد،
«و من قتل دون ماله فهو شهيد»( ١٤ )
«و هر كس كه براى دفاع از دارايى خويش كشته گردد شهيد است».
وطن اسلامى هم كه خانه همه است بايد از خطر در امان باشد.
اين اجمال برنامه در برخورد با دشمنان خارجى است. امّا در برخورد با جريان هاى ضد اسلام داخلى و عواملى كه از داخل منافقانه براى مقاصد جاه طلبانه به اسلام و مسلمين ضربه مى زنند، مواضعى كه براى دفع اين مفاسد انجام مى شود بايد در حدّى باشد كه بتواند آن حركت ضد اسلامى را برطرف نمايد.
البته در مواردى كه اين حركت، كيان اسلام را در خطر اندازد يا احكام اسلام و امنيت جامعه اسلامى را در معرض تهديد قرار دهد و دفع اين خطر به حركت نظامى نياز پيدا كند در چنين شرايطى قيام مسلحانه واجب مى شود.
خلاصه در تفكر شيعى بى تفاوتى در مقابل جريانات مخالف و ظالمانه محكوم است.
مسلمان بايد به تمام امورى كه به عزّت و شوكت اسلام و مسلمين و اعلاء كلمة الله است ارتباط پيدا مى كند اهميت بدهد در هر مورد به وظيفه و تكليف خود عمل كند.
مع ذلك از شرايط امامت امام چنانكه به زيديّه نسبت مى دهند قيام مسلحانه نيست و چنين نيست كه هر رهبر گروه مسلحانه هر چند از سادات و خاندان پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) باشد امام به حساب بيايد و كسى كه به ظاهر قيام و مبارزه مسلحانه نداشت به اين بهانه نمى شود او را غير امام دانست، چنانكه در مورد امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق (عليهم السلام)چنين بود. چون :
اولا: سياست غير مسلحانه آن ها در اعلاء كلمه اسلام و حراست از حق و نگهبانى از شرع در زمان خودشان از قيام مسلحانه كارسازتر بوده است.
ثانياً: همان طور كه در حديث محمود بن لبيد از حضرت زهرا(عليها السلام)روايت شده است «مثل الامام مثل الكعبة اذ يؤتى و لا يأتى»( ١٥ ) وظيفه مردم است كه گرد شمع وجود امام اجتماع كنند و براى نصرت او و اعلاء كلمه اسلام و پاس دارى از اهداف دين اعلام حضور كنند در آن صورت امام به هر صورت كه مقتضى باشد موضع گيرى مى كند.
چنانكه اميرالمؤمنين(عليه السلام) بعد از قتل عثمان وقتى مردم با آن شور و شوق از هر طرف براى بيعت با آن حضرت هجوم آوردند، مردم را بى جواب نگذاشتند. فرمودند:
«اما و الذى فلق الحبة و برأ النسمة لولا حضور الحاضر و قيام الحجة بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء الا يقاروا على كظة ظالم و لا سغب مظلوم لالقيت حبلها على غاربها و السقيت آخرها بكاس اولها و لالفيتم دنياكم هذه ازهد عندى من عطفة عنز»( ١٦ ).
«آگاه باشيد! به خدا سوگند، خدايى كه دانه را شكافت، و انسان را آفريد، اگر نه اين بود كه جمعيت بسيارى گِرداگِردم را گرفته، و به يارى ام قيام كرده اند، و از اين جهت حجت تمام شده است، و اگر نبود عهد و مسئوليتى كه خداوند از علما و دانشمندان ـ هر جامعه ـ گرفته كه در برابر شكم خوارگى ستمگران و گرسنگى ستمديدگان سكوت نكنند، من مهار شتر خلافت را رها مى ساختم و از آن صرف نظر مى نمودم و آخر آن را با جام آغازش سيراب مى كردم، ـ آن وقت ـ خوب مى فهميديد كه دنياى شما ـ با همه زينت هايش ـ در نظر من بى ارزش تر از آبى است كه از بينى گوسفندى بيرون آيد!».
و امّا در مورد قيام هاى مسلّحانه عليه بنى اميّه غير از شورش هايى كه از سوى خوارج برپا شد و هيچكدام هم به نتيجه نرسيد، انگيزه و علت سائر قيام ها خون خواهى از قاتلان حضرت سيدالشّهداء(عليه السلام) و اعتراض به مظلوميّت اهل بيت(عليهم السلام) بود و از جمله آن ها قيام عين الورده و قيام مختار است كه در هر دو تعداد زيادى از شيعيان شركت داشتند و سپس قيام جناب زيد و قيام هاى ديگر است كه همه از محبّت و مودّت نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)و اعلام تنفّر و انزجار نسبت به بنى اميّه ناشى مى شد، لذا مى بينيم مردى چون كميل در قيام عبدالرحمان بن محمد بن اشعث شركت مى جويد و يا در قيام اخير كه منتهى به انقراض حكومت بنى اميّه و قطع سلطه آن ها از اكثر ممالك اسلام شد.
انگيزه اصلى واقعه جان سوز كربلا، و شهادت دل خراش زيد بن على(عليهما السلام) و يا در يك كلمه مظلوميت اهل بيت(عليهم السلام) بوده است.
بنابر اين در اين قيام هاى بر ضد بنى اميّه آن چه مهم بود نقش شيعه و استفاده از مواضع مظلومانه اهل بيت(عليهم السلام) است. هر چند بعد از شهادت سيدالشهداء(عليه السلام) سائر امامان در مقام قيام برنيامدند چون اوضاع را براى برقرار شدن حكومت عدل اسلامى از طريق قيام مسلحانه مناسب نمى ديدند، لذا در سنگرهاى ديگرى به انجام تكاليف الهى خود در خصوص نشر احكام و دفع بسيارى از بدعت ها پرداختند.
حتى در جريان آخرين قيام عليه بنى اميه بعد از پيروزى تنها شخصيتى كه براى زعامت از همه سزاوارتر بود امام جعفر صادق(عليه السلام) بود، ولى با اين كه به آن حضرت اين كار را پيشنهاد كردند، امام صادق (عليه السلام) از پذيرفتن آن خوددارى كرد و در پيش گرفتن چنين سياستى از جانب وى به اعتقاد شيعه در نتيجه يك فرمان از جانب پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بود كه بهوسيله وحى براى پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) خبر داده شده بود و به علاوه هر امامى تكليف خود را در برابر شرايط موجود بهتر از همه مى داند، و هميشه مهم تر را بر ساير امور مقدم مى نمايد، در اين مسأله هم اگر حضرت زعامت را مى پذيرفت، مصالح مهم اسلام ضايع مى شد، چون بر هر صاحب نظرى روشن بود كه در آن چنان شرايطى امكان اجرا احكام نورانى اسلامى و حاكميت بخشيدن به نظام عدل اسلامى فراهم نبود.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ سوره ذاريات (٥١)، آيه ٥٦.
٢ ـ كافى ج ١، ص ٣٣٧، ح ٥.
٣ ـ بحارالانوار، ج ٨، ص ٣٦٨، ح ٤١.
٤ ـ بحارالانوار، ج ٨، ص ٣٦٨. در ضمن بيان علامه مجلسى.
٥ ـ سوره نساء (٤)، آيه ٨٣ .
٦ ـ بحارالانوار، ج ٢، ص ٩٢، ح ٢١.
٧ ـ شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٥ .
٨ ـ شرح ابن ابى الحديد، ج ٢، ص ٥٥.
٩ ـ بحارالانوار، ج ٣٠، ص ٥٣٥.
١٠ ـ سوره نجم (٥٣)، آيه ٤ ـ ٣.
١١ ـ سوره حشر (٥٩)، آيه ٧.
١٢ ـ سوره مائده (٥)، آيه ٦٧.
١٣ ـ سوره انفال (٨)، آيه ٦٠.
١٤ ـ بحارالانوار، ج ١٠، ص ٢٢٦.
١٥ ـ بحارالانوار، ج ٣٦، ص ٣٥٢.
١٦ ـ نهج البلاغه صبحى الصالح، ج ٣، قسمت ١٧.

۱
گفتمان مهدويت ٣- امام صادق (عليه السلام) و مذهب تشيّع

پرسش سوم :
آيا امام جعفر صادق(عليه السلام) بنيان گزار مذهب تشيع است، يا تبيين و تشريح كننده آن؟

پاسخ :
امام صادق (عليه السلام) تفكر اصيل شيعى را ـ كه چه بسا افرادى از دوستان و محبّان اهل بيت(عليهم السلام) آن را چنانكه بايد نشناخته بودند ـ به همگان شناساند وى با تأسيس آن مدرسه بزرگ علمى مردم را با حقايق اسلام راستين ـ كه با پيروى از على (عليه السلام) و اهل بيت(عليهم السلام)تحقق مى يابد ـ آشنا ساخت، در حالى كه در دوره هاى قبل از حضرت صادق (عليه السلام) زمينه گسترش معارف در حدى كه در عصر آن حضرت بود فراهم نشده بود.
اين بدان معنا نيست كه امام جعفر صادق (عليه السلام) بنيان گزار تفكر شيعى هستند، چون همان گونه كه پيش از اين يبان شد، تفكر شيعى در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به طور منسجم و مشخص بود و احاديث متواتر و ارشادات روشن گرانه نبى اعظم (صلى الله عليه وآله وسلم) كم و كيف آن را مشخص كرده بود و گذشت زمان و وقوع حوادث در تكميل آن هيچ گونه دخالتى نداشت، البته اين امور در تبليغ و ترويج و تنظيم آن در دوره هاى بعدى به ويژه در عصر امام صادق و امام باقر (عليهما السلام) مؤثر بودند و حتى خود اين حوادث، حقانيت اين تفكر را در مقابل تفكر مخالفان هرچه بيشتر آشكار كرد.
يكى از علل پيروزى تفكر شيعى در مسأله امامت اين بود كه مردم در دوره حاكميت بنى اميه اعمال و رفتارهايى را از مدعيان جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مشاهده كردند كه با هيچ يك از احكام و اصول اسلامى همخوانى نداشت.
اين كار حتى سبب شورش مردم عليه آن ها در موارد مختلفى شد، گرچه اين شورش ها اغلب به واسطه توسل به زور شكست خورد و حكومت بنى اميه در ظاهر ادامه پيدا كرد، ولى در كل اين حوادث سبب شد كه زمينه رسوخ و گسترش تفكر شيعى در دل هاى مردم فراهم شود.

* * * * *
٤- پيش از امام صادق (عليه السلام)
پرسش چهارم :
آيا مذهب تشيع در فرمايشات پيشوايان دينى پيش از امام صادق(عليه السلام) نيز مورد بحث قرار گرفته است؟

پاسخ :
چنانكه پيشتر گفتيم تشيع يك تفكر اصيل اسلامى است كه از طرف شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) مطرح شده بود و هركس مى تواند اين معنى را از مطالب موجود در نهج البلاغه و كلمات اميرالمؤمنين(عليه السلام)هم استفاده كند.
امام محمد باقر و امام جعفر صادق (عليهما السلام) ابعاد مختلف اين تفكر را براى مردم شرح دادند و اطلاعات مردم را در اين باره كامل كردند و افراط و تفريط هاى موجود در اين مسأله را برطرف نمودند.
آن ها ثابت نمودند كه اصل امامت يك تفكر اصيل و تمام عيار اسلامى است كه مرجع بيان حقيقت و حدود آن ائمه (عليهم السلام)مى باشند، همان گونه كه آنان مرجع تشريح و تفسير همه مفاهيم و اصطلاحات اسلامى و آيات قرآنى مى باشند وقتى موقعيت بى مانند و عظيم علمى آن ها مشخص شد همه فهميدند كه آن بزرگواران واجد همه صلاحيت ها و در عين حال يگانه منبع قابل اعتماد در شناخت اصل امامت و مفهوم كامل و اصيل آن مى باشند، البته اين بدان معنى نيست كه گمان شود اصل امامت امر ابداعى آن ها يا به قول بعضى كه به عالم غيب ايمان ندارند دست آورد تاريخ است.
از جمله روايات معتبر در نزد اهل سنت روايات على بن الحسين(عليه السلام) و امام محمد باقر (عليه السلام) و امام جعفر صادق (عليه السلام) است چنانكه «احمد شاكر» در شرح «الباعث الحثيث» نوشته است، موقعيت معنوى و امامت ائمه قبل از اين دو امام در دل هاى مردم بسيار استوار بوده است.
اين اعتقاد كه امامان قرآن ناطق هستند يعنى معانى و تعابير خاص قرآن را مى دانند قبل از امام محمد باقر (عليه السلام) در بيانات پدر بزرگوارش امام زين العابدين (عليه السلام) و قبل از او هم در روايات اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) بارها مطرح شده بود و شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در ضمن احاديثى كه از حد تواتر هم گذشته است به اين مسأله اشاره دارند و آن حضرت ائمه (عليهم السلام) را هم رديف قرآن معرفى كرده اند، در كتاب هاى اهل سنت خطبه اى از امام زين العابدين (عليه السلام) نقل شده است كه در آن با صراحت از قرار داشتن امامت در اهل بيت (عليهم السلام) و اين كه اين بزرگواران يگانه مرجع و حجت الهى بر خلق اند به تفصيل سخن گفته شده است.

*****
٥- علمى بودن ايدئولوژى شيعه
پرسش پنجم :
با توجه به اين كه مديريت جامعه جز در يك زمان كوتاه پنج ساله عصر اميرالمؤمنين(عليه السلام) در اختيار ائمه (عليهم السلام)قرار نگرفت، برنامه حكومت دينى بر اساس ديدگاه شيعى تا چه حدّ از قابليت عملى بودن برخوردار و پياده كردن آن در جامعه امكان پذير است؟

پاسخ :
تفكر شيعى يك تفكر منطقى است كه زمينه و امكان پياده شدن را در متن تعليمات خود داشته و دارد.
ديدگاه شيعه در مسأله امامت اين است كه پس از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)بايد زمامدار دينى و سياسى جامعه كسى باشد كه به تمام احكام و اصولى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آن ها را از جانب خدا به مردم آورده است داناتر باشد; كه بى ترديد در عصر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) غير از على (عليه السلام)كسى اين ويژگى را نداشت، لذا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) او را به جانشينى خود برگزيد، سپس ساير ائمه شيعه را كه در كل دوازده نفرند به ترتيب براى مردم معرفى كرد و آن ها را به جانشينى خود منصوب نمود.
البته اين كار بخاطر نسبت سببى آن ها با پيامبر نبود بلكه ويژگى هاى معنوى و توانايى هاى علمى و... آن ها باعث شد كه خداوند از ميان مردم فقط آن ها را براى جانشينى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)برگزيند. چنانكه درباره جانشينان انبيا هم قرآن مى فرمايد:
(اِنّ اللهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ اِبراهيمَ وَ آلَ عِمرانَ عَلَى العالَمينَ)( ١ ).
«خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد».
مردم اگر بخواهند در همه امور در راه راست قدم بردارند، بايد از آن ها پيروى نمايند و آن ها را ولى امر و واجب الاطاعه بدانند و اوامرشان را مثل اوامر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) محترم بشمارند، در عين حال احكام و برنامه هاى كه در تفكر شيعى مطرح شده است امور خيالى و غير واقعى نيستند كه گفته شود امكان پياده شدن آن ها وجود ندارد، بلكه آن ها اصيل ترين تعليمات اسلامى اند كه اگر شرائط فراهم شود در هر جامعه اى قابل اجرا هستند.
اگر مى بينيم در يك بخش از تاريخ كسانى از تحقق پيدا كردن بعد سياسى آن جلوگيرى به عمل آوردند اين به معناى غير قابل تحقق بودن آن ها نيست، بلكه چون اين احكام با در نظر گرفتن واقعيت هاى وجود انسان طراحى شده اند. لذا همه جوامع بشرى به دنبال آن هستند ـ و بر طبق اعتقاد شيعه ـ در نهايت هم به آن خواهند رسيد و اين كار در آخر الزمان به وسيله آخرين حجت الهى انجام مى گيرد و جامعه بشرى با يك نظام و قانون واحد اداره خواهد شد.
علاوه بر اين كه در دعوت انبيا آن چه اصل است بيان حقايق و راه نجات و راه منتهى به رستگارى است كه حتى با علم به نپذيرفتن مردم بايد به آن ها اعلام شود كه:
(اِنّا هَدَيناهُ السَّبيلَ اِمّا شاكِراً وَ اِمّا كَفُوراً)( ٢ ).
«ما راه را به او نشان داديم، خواه شاكر باشد ـ و پذيرا گردد ـ يا ناسپاس!».
زيرا وظيفه پيغمبر تبليغ احكام الهى است كه از جمله آن ها است اصل امامت، اين مردم اند كه بايد دعوت انبيا را بپذيرند و در اجرا آن با انبيا و ائمه(عليهم السلام) همكارى كنند تا زمينه تحقق آن ها فراهم گردد.
عملكرد ائمه (عليهم السلام) و سياست هاى آن ها همه عملى و نتيجه بخش و در عين حال واقع بينانه بوده است.
مثلا عملكرد اميرالمؤمنين (عليه السلام) با در نظر گرفتن شرايط واقعيات موجود بود و عملكرد حضرت مجتبى (عليه السلام) و حضرت سيد الشهدا (عليه السلام) هم اينگونه بوده است هر كارى را با در نظر گرفتن شرايط موجود انجام مى دادند مثلا امام حسن مجتبى (عليه السلام) اگر با معاويه صلح كرد تمام ابعاد مسأله را در نظر گرفت و در آن شرايط كارى بهتر از آن نديد و يا امام حسين (عليه السلام) آگاهانه از بيعت با يزيد امتناع كرد و تا كربلا رفت و آن مصيبت هاى جانكاه را پذيرا شد و در نهايت هم به مقصدى كه داشت رسيد.
بلى اگر امام حسين (عليه السلام) در شرايط ديگرى بودند يعنى مى ديدند زمينه و ابزارهاى به دست آوردن زمام حكومت آماده است باز براى كسب حق و دفع نامحرم از خلافت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) اقدام مى كردند ولى در دوره ايشان شرايط به گونه اى بود كه آن حضرت مى دانست زمينه مساعد براى نيل به اين مقصد نيست، لذا با يك برنامه عظيم و بى مانندى كه به اجرا درآوردند رستاخيزى در جهان اسلام ايجاد كردند كه تا دنيا دنيا است آن رستاخيز احياگرِ اسلام زنده خواهد بود.
او يزيد و يزيديان و همه غاصبان خلافت را كه بعد از او آمدند اگر چه به ظاهر از غصب خلافت باز نداشت ولى در باطن قلب هاىِ مردم را از آن ها منصرف كرد و نقشه هاى معاويه را در برانداختن اسلام نقش بر آب نمود و كارى كرد كه در توصيف او بعدها گفته شد: اسلام «محمدى الحدوث و حسينى البقاء» است.
ساير ائمه (عليهم السلام) هم هر يك با توجه به شرايط موجود رسالتى را كه در حفظ اسلام بر عهده داشتند به خوبى انجام دادند.
اعتقاد به ظهور منجى و امام دوازدهم و مصلح آخر الزمان (عليه السلام)تسلّى بخش شيعه و سازنده روح مقاومت و صبر و ايستادگى در مردم بود و مانع از تسلط يابى و نوميدى و بى اعتنايى به دين شد، و آن يك اعتقادى است كه در متن تعاليم تشيع و احاديث معتبر به آن تصريح شده است و در عصر حضرت باقر و صادق (عليهما السلام) اين اصل بيشتر مورد توجه قرار گرفت و گرايش مردم به آن اصل با توجه به جناياتى كه زمامداران غاصب مرتكب مى شدند بيشتر شد.
مردم فهميدند كه ـ اگر بعضى از افراد بى تفاوت در عصر صحابه يعنى پس از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) گمان مى كردند كه ايجاد تغيير در اصل امامت چندان تفاوتى در برنامه هاى اسلامى پيش نمى آورد ـ چه فاجعه اى به بار آورد و اسلام را چگونه از مسير خود منحرف كرد و خلافت غاصبانه وسيله عيّاشى و خوش گذرانى عده اى و به بند كشيدن مردم و بازگشت رسوم كسرى و قيصر و ديگر طاغوت ها شده است.
اين امر سبب تقويت ايمان آن ها به اصل امامت شد و فهميدند كه فقط اين تفكر است كه مى تواند برنامه هاى اسلامى را به اجرا درآورد و بر آن وضعيت اسف بار پايان دهد.
بنابر اين سيره و عملكرد شايسته ائمه (عليهم السلام) از يك طرف و رفتارهاى ستمگرانه غاصبان خلافت از طرف ديگر سبب شد كه تفكر شيعى هرچه بيشتر در دل هاى مردم نفوذ پيدا كند و به دنبال آن، گرايش آن ها به طرف ائمه(عليهم السلام) رو به فزونى گذاشت و از اين جا است كه مى بينيم امام صادق(عليه السلام) در زمان خود عليرغم تلاش سردمداران حكومت چنان محبوبيت عمومى پيدا مى كند كه حتى شيعه را به او مى شناسند.

*****
٦- موضع شيعه در برابر زمام داران غاصب
پرسش ششم :
موضع گيرى شيعه در برابر زمام داران چگونه و بر چه مبنايى بوده است؟

پاسخ :
مواضع شيعه هميشه بر اساس حفظ مصالح اسلام و بقاء دين و نفى مشروعيّت حكومت هاى ستمگر و غاصب بوده است و همواره به عنوان يك جبهه معترض تلاش كرده است كه يك حكومت مقتدر اسلامى بر پايه ولايت شرعيه ايجاد نمايد.
شيعه در تبيين مفاهيم شريعت تنها تابع نصوص كتاب و سنت است و با ديگران بر طبق دستور قرآن كه مى فرمايد:
(وَ جَادِلهُم بِالّتى هِىَ اَحسَن)( ٣ ).
«و با آن ها به روشى كه نيكوتر است، استدلال و مناظره كن».
و يا به شيوه گفتگو و مناظره نيكو و در مواقعى هم بر اساس اصل تقيه كه در شرائط خاصى در هر زمان و مكان كم و بيش ضرورت پيدا مى كند رفتار مى كند تا بتواند ديگران را به اسلام راستين و مفاهيم واقعى شريعت هدايت نمايد و جامعه را از تحت سيطره زمامداران غاصب و ستمگر و كارگزاران بى رحم آن ها خارج سازد.
از اين جا است كه مى بينيم شيعه در طول تاريخ پيوسته قيام هايى عليه قدرت هاى مسلّط داشته است.
شيعه معتقد به امامت كسانى است كه بارها از طرف پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به نام و عصمت آن ها تصريح شده است و شيعه در جهت گيرى ها هميشه بر اساس تعليمات اسلام و سيره شخص رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) عمل مى كند و در صورت فراهم نبودن شرايط لازم مثل بخشى از دوره زندگى اميرالمؤمنين (عليه السلام) سكوت و كناره گيرى ظاهرى را بر قيام ترجيح مى دهد يا مثل حضرت مجتبى (عليه السلام) رفتار مى كند تا اسلام را از خطر فروپاشيدگى نجات دهد.
اما واقعه كربلا و امتناع سيدالشهدا (عليه السلام) از بيعت با يزيد يك قيامى بود كه نه پيش از آن چنين حركتى سابقه داشت و نه بعد از اين نظير آن ديده خواهد شد.
آن حركت براى مسلمانان يك الگو و برنامه راهگشاى مبارزاتى است.
اگرچه آن قيام به ظاهر سركوب و مغلوب شد ولى در واقع يك قيام پيروزى بود چرا كه اسلام راستين را زنده كرد و عوامل يأس و نااميدى را از چهره شيعيان برطرف نمود و سبب ثبات فكرى و قوّت روحى آن ها گشت و پس از آن هم در بين شيعيان نهضت و يا قيامى كه سركوب شده و اميدها را به يأس مبدل نموده باشد واقع نشد و پيشوايان معصوم شيعه بر حسب روايات و به واسطه علم امامت كه از آن برخوردار بودند مى دانستند اعتقاد و ايمان به اهل بيت (عليهم السلام) را در دل هاى مردم بايد گسترش داد تا از طريق ارتقاء آگاهى آن ها و تربيت نيروهاى توانمند در عرصه هاى علمى و سياسى و فرهنگى زمامداران غاصب را از معارضه با آن ها بازدارند، به اين ترتيب زمينه حاكميت ديدگاه هاى اصيل اسلامى را فراهم سازند.

*****
٧- تهمت غلوّ به شيعه
پرسش هفتم :
برخى از نويسندگان، فرقه هايى از غلات را، در رديف شيعه قرار مى دهند و چه بسا شيعه را به غلوّ متهم مى سازند و ما مى دانيم اين يك تهمت است كه در زمان ما هم اين كار از طرف وهّابى ها بيشتر از راه چاپ و نشر رساله هايى در بين ناآگاهان به معارف شيعه دامن زده مى شود، اگر ممكن است در اين باره هم كمى توضيح دهيد؟

پاسخ :
مسأله عقايد غلوآميز در بين امم گذشته هم سابقه بيشترى دارد و در قرآن مجيد در مورد يهود و نصارى مى فرمايد:
(وَ قَالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرُ ابْنُ اللهِ وَ قَالَتِ النَّصارى الْمَسيحُ ابْنُ اللهِ)( ٤ ).
«يهود گفتند: «عُزير پسر خدا است!» و نصارى گفتند: «مسيح پسر خدا است!»».
در ميان مسلمانان هم اين بيمارى همان گونه كه حديث:
«لتسلكنّ سبل من كان قبلكم حذوا النّعل بالنّعل و القذّة بالقذّة حتّى لو انّ احدهم دخل حجر ضبّ لدخلتموه»( ٥ ).
«هرآينه راه هايى را خواهيد پيمود كه پيشينيان پيمودند، پابه پا و گوش تا گوش، حتى اگر يكى از آن ها در سوراخ سوسمارى وارد شده باشد شما هم وارد خواهيد شد».
به آن دلالت دارد به صورت هاى مختلف پيدا مى شود كه از آن جمله است وضعى كه نسبت به اميرالمؤمنين (عليه السلام)پيش آمد.
گروهى قائل به الوهيت و خدايى او شدند و آن حضرت را در ضمن اشعار خود به عنوان خداى خود مدح كردند، مثلا گفتند:
انت خالق الخلايق من***زعزع اركان خيبر جذما
قد رضينا به اماماً و مولى***و سجدنا له الهاً و ربا
* آفريده شدگان را تو آفريدى، كسى كه پايه هاى محكم قلعه خيبر را
به لرزه درآورد.
* ما خشنوديم به او كه پيشوا و آقاى ما است و به خاك مى افتيم و سجده
مى كنيم او را كه خدا و پروردگار ما است.
برخى از باب مبالغه و اغراق گويى نه اين كه واقعاً آن حضرت را خداى خود بدانند اين سخنان و اشعار را گفته اند، به علاوه از خود آن حضرت هم روايت شده است كه فرمود:
«هلك فىّ رجلان، محبّ غال و مبغض قال»( ٦ ).
«دو گروه درباره من تباه شدند، دوستى كه در دوستيش زياده روى كند، و دشمنى كه مقام و منزلت مرا منكِر شود».
به هر حال افرادى در طول تاريخ بوده اند و هستند كه عقايد غلوآميز دارند اگرچه همه آن ها در اين حدّ نباشد كه كسى را تا مرتبه خدايى بالا ببرند در هر حال همه اين امور به نوعى انحراف از اسلام و ديدگاه هاى صحيح تشيع است اين گونه از عقايد بيشتر در ميان صوفيه كه اكثر از اهل سنت به حساب مى آيند پيدا شده است، امورى چون حلول و اتحاد، و... اغلب در كلمات آن ها به چشم مى خورد.
خوشبختانه مسأله تصوف در بين شيعه به بركت هدايت ائمه(عليهم السلام) نه تنها د رحدى كه در ميان اهل تسنن رونق داشت شيوع پيدا نكرد بلكه از طرف ائمه (عليهم السلام) و پيروان آن ها و علماى بزرگ مطرود و محكوم هم شد.
پس نسبت دادن اين امور نسبت به شيعه يك تهمت است، عقايد شيعه در هر يك از زمينه هاى: توحيد و نبوت و امامت و معاد و ساير امور از اين گونه مطالب غلوآميز و انحرافى خالى است، چون ائمه (عليهم السلام) به عنوان حافظان دين الهى در طول دو قرن و نيم چنان عمل كردند كه راه نفوذ براى عقايد شرك آميز بسته شد و حدود ثغور مبانى فكرى و اعتقادى شيعه از هر جهت معلوم و مشخص گرديد و بعدها علما هم از راه تدوين و تأليف كتاب هاى اعتقادى مثل اعتقادات مجلسى همه اين عقايد را به طور مشخص توضيح دادند.
البته عده معدودى به عنوان صوفى و اهل خانقاه در ميان شيعه هم بعدها پيدا شدند كه تحت عنوان ولايت و ارادت به على (عليه السلام)عقايدى غلوآميز را مطرح كردند. كه در هر مورد به همّت علماى آگاه پاسخ هاى مناسب به آن ها داده شد. در نتيجه نتوانستند زياد مقاومت نمايند.
شيعه احدى را در صفات جلاليه و جماليه با خدا شريك نمى داند. پيامبر و ائمه (عليهم السلام)را مخلوق و عبد خدا مى شناسد كه در هر جهت آن ها محتاج خدايند، تنها خدا را غنىّ بالذات مى دانند.
البته اوصاف و فضايل و مقامات عاليه و درجات كماليه اى كه شيعه براى اين بزرگواران بر حسب آيات و روايات معتبر ذكر مى كند و مثلا آن ها را حجت و امام و ولىّ امر و صاحب معجزات و كرامات مى داند، از هيچ يك از آن اوصاف بوى غلو و شرك استشمام نمى شود و همه حاكى از كمال و اوج مرتبه عبوديت و ميزان تسليم آن ها در برابر دستورات خداوند متعال است.
خلاصه اصل امامت از اصول اصيل اسلام است كه از آيات قرآن مجيد و احاديث فراوانى كه از شخص پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) روايت شده استفاده مى شود و گذشت زمان و شكست ها و فتح ها در توسعه و تكامل آن هيچ نقش و اثرى نداشته است.
به علاوه اعتقاد به اين اصل مستلزم هيچ گونه غلوى نيست و تمام اوصافى كه بر حسب احاديث براى امام ثابت است منافاتى با اين ندارد كه امام بنده خدا است و مانند پيامبر به خدا محتاج است
«و لا يملك لنفسه نفعاً و لا ضرّا»( ٧ ).
«و توانايى سود و زيان خود را ندارد».
و حتى امام پيامبر هم نيست يعنى به او شريعت و احكام شرع وحى نمى شود ـ هرچند محدَّث است يعنى ملائكه با او سخن مى گويند ـ ولى ارتباط او با ملائكه مثل ارتباط نبى با فرشته وحى كه احكام الهى را به پيامبر مى رساند نيست ـ چون اصول همه احكام قبلا بيان شده و رسالت و پيامبرى با رحلت حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) ختم شده است.
در امام شناسى مهم اين است كه فرد امامانى را كه از جانب خدا به وسيله پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) معرفى و به امامت منصوب شده اند بشناسد و آن ها را مثل پيامر (صلى الله عليه وآله وسلم)داراى رياست عام و ولايت مطلق بر كليه امور دين و دنيا بداند و غير از نبوت ساير صفات پيامبر را مثل علم و عصمت و... را براى آن ها هم ثابت بداند و خلاصه ائمه(عليهم السلام)را قائم مقام به حق آن حضرت در امور دين و دنيا بشناسد.
از نظر صاحبان تفكر مادى و كسانى كه به عالم غيب ايمان ندارند اعتقاد به عالم غيب و اديان الهى و اوصافى كه مؤمنان به پيامبران و اولياى خدا نسبت مى دهند همه غلوّآميز است. چون مؤمنان در حق آن ها به صفات و اعمال و خصاصى عقيده دارند كه شخص مادى از درك آن ها عاجز است لذا آن ها را غلوّ اهل ايمان در حق انبيا و اوليا به حساب مى آورد.
به عنوان مثال از نظر مادى ها، معجزات ابراهيم و موسى و عيسى(عليهم السلام) كه مؤمنان به آن معتقدند، همه نوعى غلوّ است. در حالى كه هيچ گونه غلوى در اين عقايد نيست. اين ها همه يك سلسله واقعيت هاى هستند كه منزلت والاى صاحبان آن ها را نشان مى دهد، غلوّ اين است كه پيامبر يا امام را با خدا شريك بدانيم يا خدا را با آن ها متحد بشماريم و...

*****
٨- ارتباط شيعه با معتزله
پرسش هشتم :
علت تقسيم اصول دين به پنج اصل چيست؟ و آيا ارتباط شيعه با معتزله در آن نقشى داشته است يا نه؟

پاسخ :
شيعه در مسائل اسلامى و مذهبى با همه فرقه ها گفتگو و مناظره داشته است كه در كتاب هاى احتجاج و كلام به آن ها اشاره شده است، ولى در هيچ يك از مسائل اعتقادى تحت تأثير آن ها قرار نگرفته است، همان گونه كه بارها اشاره كرده ايم تفكر شيعى يك تفكر اصيل اسلامى است، ولى سائر فرقه ها نوظهورند.
عقايد شيعه منحصر در اين پنج اصل نيست، بلكه شامل مسائل زياد ديگرى هم مى شود، البته به يك بيان مى توان عقايد اسلامى و مذهبى را در توحيد و نبوت و معاد يا در توحيد و نبوت خلاصه كرد، زيرا سائر عقايد از امامت و معاد و غير آن ها جزء امورى هستند كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) به آن دعوت كرده و از آن ها خبر داده است و بر حسب اخبار ايمان به نبوت ايمان به تمام آن چه نبى از آن خبر داده است.
«الايمان بالنبوة ايمان بكل ما انبأ عنه النبى».
«اعتقاد به نبوت برابر است با ايمان به آن چه كه پيامبر از آن خبر داده است».
بنابر اين، اين پنج اصل: توحيد، عدل، نبوت، امامت و معاد از جمله عقايدى است كه هر مسلمانى بايد به آن معتقد باشد، عقل و شرع هم آن را تأييد مى كند و خلاصه كردن عقايد در اين پنج اصل بدان جهت است كه شيعه مسأله عدل خدا و امامت را هم در رديف ساير اصول اعتقادى مهم مى داند ولى اهل تسنن ـ فرقه اشعرى ـ به آن معتقد نيستند.
شيعه عقايد اسلامى را به طور مستقيم از قرآن مجيد و از روايات پيامبر و ائمه (عليهم السلام)اخذ كرده است و در هيچ يك از آن ها تحت تاثير معتزله نبوده است چرا كه مذهب اعتزال بعدها به وجود آمده است.
اگر مى بينيم در بعضى مسائل مذهب اعتزال با شيعه نظر يكسان دارد، صحيح آن است كه بگوييم: آن ها با واسطه يا بى واسطه اين مطالب را از امامان شيعه اخذ كرده اند و مَثَل: «الجبر و التشبيه امويان و العدل و التوحيد علويان» كه معروف است، اين ادعاى ما را تأييد مى كند.
با وجود اين بعضى از نويسندگان كه از مذهب شيعه و سوابق آن بى اطلاع بوده اند و مذاهب معتزله و اشاعره را مورد بررسى و كاوش قرار داده اند چون علماى شيعه از جمله سيد مرتضى را در بعضى از عقايد با اشاعره مخالف ديده اند، گمان كرده اند كه آن ها معتزلى هستند.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ سوره آل عمران (٣)، آيه ٣٣.
٢ ـ سوره انسان (٧٦)، آيه ٣.
٣ ـ سوره نحل (١٦)، آيه ١٢٥.
٤ ـ سوره توبه (٩)، آيه ٣٠.
٥ ـ بحارالانوار، ج ٢١، ص ٢٥٧.
٦ ـ نهج البلاغه صبحى الصالح، كلمات قصار، ش ١١٧.
٧ ـ بحارالانوار، ج ٧٦، ص ١٦٧، ح ٧.


*****

فصل دوم : امامت


٩- سرّ گزينش امامان (عليهم السلام)
پرسش نهم :
سرّ گزينش امامان(عليهم السلام) به مقام امامت و ولايت چيست؟ آيا عقل بشر قادر است كه به آن پى ببرد؟

پاسخ :
اين سؤال تنها به انتخاب ائمه(عليهم السلام) اختصاص ندارد بلكه اين پرسش در مورد برگزيده شدن تمام انبيا و حتى ملائكه اى چون جبرييل، امين وحى و در مورد برترى بعضى از پيامبران بر بعض ديگر و بعضى اقوام و افراد و به اقوام و افراد ديگر، و همين طور برترى نوع انسان بر بسيارى از انواع مخلوقات ديگر هم قابل طرح است.
حقيقت اين است كه گزينش يكى از كارهاى خدا است كه آيات متعدد بر آن دلالت دارد، و از جمله آن ها است:
١ ـ آيه: (اِنَّ اللهَ اصْطَفى آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ اِبْراهيمَ وَ آلَ عِمْرانَ عَلَى العالَمينَ)( ١ ).
«خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برترى داد».
٢ ـ آيه: (قُلِ الْحَمدُللهِِ وَ سَلامٌ عَلى عِبادِهِ الّذينَ اصْطَفى)( ٢ ).
«بگو! حمد مخصوص خدا است و سلام بر بندگان برگزيده اش».
٣ ـ آيه: (يا مَريَمُ اِنَّ اللهَ اصْطَفيكِ وَ طَهَّرَكِ وَ اصْطَفاكِ عَلى نِساءِ الْعالَمين)( ٣ ).
«اى مريم! خدا تو را برگزيده و پاك ساخته و بر تمام زنان جهان، برترى داده است».
٤ ـ آيه: (اِنَّ اللهَ اصْطَفاهُ عَلَيكُم)( ٤ ).
«خدا او را بر شما برگزيده».
٥ ـ آيه: (اِنّى اصْطَفَيتُكَ عَلَى النّاسِ بِرِسالاتى)( ٥ ).
«اى موسى! من تو را با رسالت هاى خويش و با سخن گفتنم بر مردم برترى دادم».
٦ ـ آيه: (ثُمَّ اَورَثنَا الكِتابَ الّذينَ اصْطَفَينا مِن عِبادِنا)( ٦ ).
«سپس اين كتاب ـ آسمانى ـ را به گروهى از بندگان برگزيده خود به ميراث داديم».
كه حتى منصور خليفه عباسى هم مى گفت: امام جعفر صادق(عليه السلام) از مصاديق (الَّذينَ اصطَفَينا مِن عِبادِنا)( ٧ ) «گروهى از بندگان برگزيده» هستند.
٧ ـ آيه: (وَ لَقَدِ اصْطَفَيناهُ فِى الدُّنْيا)( ٨ ).
«ما او را در اين جهان برگزيديم».
٨ ـ آيه: (اَللهُ يَصْطفى مِنَ المَلائِكَةِ رُسُلا وَ مِنَ النّاس)( ٩ ).
«خداوند از فرشتگان رسولانى برمى گزيند و همچنين از مردم».
٩ ـ آيه: (وَ اِنَّهُم عِندَنا لَمِنَ المُصْطَفَيْنَ الاَْخيار)( ١٠ ).
«و آن ها نزد ما از برگزيدگان و نيكانند».
١٠ ـ آيه: (وَ مِمَّن هَدَينا وَاجْتَبَينا)( ١١ ).
«و از كسانى كه هدايت كرديم و برگزيديم».
١١ ـ آيه: (وَاجْتَبَيناهُم وَ هَدَيناهُم)( ١٢ ).
« ـ افرادى را برترى داديم ـ برگزيديم و به راه راست هدايت نموديم».
١٢ ـ آيه: (وَ لكِنَّ اللهَ يَجتَبى مِن رُّسُلِهِ مَن يَشاءُ)( ١٣ ).
«ولى خداوند از ميان رسولان خود هر كس را بخواهد برمى گزيند ـ و قسمتى از اسرارِ نهان را كه براى مقام رهبرى او لازم است، در اختيار او مى گذارد ـ ».
١٣ ـ آيه: (اَللهُ يَجتَبى اِلَيهِ مَن يَشاءُ)( ١٤ ).
«خداوند هر كس را كه بخواهد برمى گزيند».
١٤ ـ آيه: (وَ كَذلِكَ يَجتَبيكَ رَبُّكَ)( ١٥ ).
«و اين گونه پروردگارت تو را برمى گزيند».
و آيات بسيار ديگر، كه همه به اين دلالت دارند كه گزينش از كارهاى حكيمانه و بلكه از سنّت هاى الهيه است.
از جناب زيد شهيد فرزند امام زين العابدين(عليه السلام) رساله اى بنام «الصفوة» باقى مانده است كه در همان قرن اول هجرى مسئله گزينش اهل بيت عترت را بررسى كرده است.
در عالم تكوين هم اعطاء مناصب مطرح است و لزوم آن كاملا قابل درك براى عقل است. همان طور كه نمى شود انواع منحصر در نوع انسان باشد، يا همه اعضا نمى شود چشم يا سر يا مغز باشند، و يا همه ميوه ها و درختان و گياهان و نباتات با ساق و بى ساق ـ نجم و شجر ـ نمى شود كه توت يا كدو باشد، و يا همه درخت نمى شود شاخ و برگ يا ريشه باشد; همه افراد هم نمى شود در خصلت ها و صفات و شكل و شمايل فرد كامل باشند، يعنى همه محمد (صلى الله عليه وآله وسلم)يا على (عليه السلام) يا ابراهيم خليل (عليه السلام) و موسى كليم(عليهما السلام) باشند.
مسئله امامت و مأموميت و مبعوث و مبعوث اليه هم به اين ترتيب است، كه يا به واسطه تقديرات الهى و اسباب تكوينى است و يا به تعيين و تشريع و انتخاب مستقيم الهى انجام مى گيرد، در هر حال همه از آياتى است كه پر از اسرار و حكمت هايى است كه تنها خدا خود به آن ها عالم است.
در اين مسائل كسى يا چيزى حق ندارد كه بگويد، چرا من كس ديگر يا چيز ديگرى نشدم؟ يا مثلا چرا همه ملائكه جبرييل امين، و همه انسان ها محمد مصطفى(صلى الله عليه وآله وسلم) نشدند؟ و يا چرا همه كوه ها و سنگ هاى عالم طلا نشدند؟ چون اگر چنان چيزى اتفاق مى افتاد كمال عالَم دچار نقص مى شد و نظم و هماهنگى موجود در بين اجزاء آن از بين مى رفت.
اين در حالى است كه قرآن كريم خود از نظم و هماهنگى دقيق موجود در بين اجزاء عالم اين گونه سخن مى گويد:
(وَ الشَّمْسُ تَجرى لِمُسْتَقَرٍّ لَّها ذلِكَ تَقديرُ الْعَزيزِ العَليمِ * وَ القَمَرَ قَدَّرناهُ مَنازِلَ حَتّى عادَ كَالعُرْجُونِ القَديمِ * لاَ الشَّمسُ يَنبَغى لَها اَن تُدرِكَ القَمَرَ وَ لاَ اللَّيلُ سابِقُ النَّهارِ وَ كُلٌّ فى فَلَك يَّسْبَحُونَ)( ١٦ ).
«و خورشيد ـ نيز براى آن ها آيتى است ـ كه پيوسته به سوى قرارگاهش در حركت است، اين تقدير خداوند قادر و دانا است و براى ماه منزل گاه هايى قرار داديم ـ و هنگامى كه اين منازل را طى كرد ـ سرانجام به صورت «شاخه كهنه قوسى شكل و زرد رنگ خرما» درمى آيد نه خورشيد را سزا است كه به ماه رسد، و نه شب بر روز پيشى مى گيرد، و هر كدام در مسير خود شناورند».
همه چيز جهان در جاى خويش است***نكو گر بنگرى نه كم نه بيش است
همه تقدير حق عدل است و حكمت***نيابد فهم ما اسرار خلقت
در عين حال عالم انسان عالم اختيار و انتخاب است، اسرار اين مسائل يعنى تقديرها و گزينش ها تا حدّ زيادى پيچيده است كه مى توان گفت اگر بشر ميليون ها سال ديگر هم كاوش و تحقيق كند باز هم اسرار ناشناخته بسيارى در پيش روى خواهد داشت.
خلاصه مباحث گذشته آن كه، عالم خلقت، عالم اسباب و مسببات است و در عين حال عالم انسان، عالم اختيار و تكليف است.
قضاء و قدر حكيمانه الهى بر همه امور حاكم است. پى بردن به علل انتخاب امام و پيغمبر و جهات تكوينى و اختيارى آن و مسائل ديگرى از اين قبيل نياز به احاطه علمى بر تمام اسرار افعال الله و كائنات دارد كه به دقايق آن تنها كسانى پى مى برند كه مورد عنايت خاص خدا واقع شوند ـ كه همه انبيا و ائمّه(عليهم السلام) چنين هستند ـ .
گرچه به همه افراد بشر از طرق مختلف پيشنهاد شده است كه به تسخير ماه و آفتاب و... بپردازند، چون خداوند آن ها را مسخر انسان ساخته است، آن ها مى توانند تلاش كنند كه به راز امور پى ببرند و از فوايد آن ها بهره مند شوند ولى اگر به علت يا علل پديده اى نتوانستند پى ببرند بايد آن را تقدير الهى بدانند و از بركات وجودى آن استفاده كنند.
بنابر اين ما موظفيم از تعاليم و راهنمايى هاى پيغمبران و امامان بهره بگيريم و نعمت وجود و هدايت آن ها را از اعظم نعمت هاى الهى بدانيم و آن ها را الگوى خود قرار دهيم و اگر فلسفه گزينش آن حجت هاى به حق الهى را با عقل ناقص خود نتوانستيم درك كنيم، نبايد به انكار و يا مخالفت آن ها بپردازيم، در غير اين صورت از جمله كسانى محسوب خواهيم شد كه در زمان خود پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) جاهلانه يا مغرضانه الهى بودن گزينش عترت را منكر شدند و قرآن كريم هم در ضمن آيه اى از آن ها چنين ياد مى كند:
(اَمْ يَحْسَدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللهُ مِن فَضلِهِ فَقَد آتَينا آلَ اِبراهيمَ الْكتابَ وَ الحِكمَةَ وَ آتَيناهُمْ مُلْكاً عَظيماً)( ١٧ ).
«يا اين كه نسبت به مردم ـ پيامبر و خاندانش ـ بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مىورزند، ما به آل ابراهيم، كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آن ها گذاشتيم».
بر حسب تفاسير اين آيه در شأن آن ها نازل شده است. ما بايد از طريق تفكر و تعمق در اوضاع كائنات بفهميم كه هر چيز در جاى خاص خود واقع شده است و علم و حكمت الهى در همه مخلوقات بزرگ و كوچك پروردگار عالم نمايان است; لذا همان طور كه در آيه اى از قرآن كريم مى خوانيم
(اَللهُ اَعلَمُ حَيثُ يَجعَلُ رِسَالَتَهُ)( ١٨ ).
«خداوند آگاه تر است كه رسالت خويش را كجا قرار دهد».
بنابر اين انتخاب انبيا و اوصيا الهى از جمله امورى است كه همچون ساير كارهاى خداى عالم از حكمت خاص خود برخوردارند، هرچند بشر با علم و عقل ناقص خود قادر نباشد كه به اسرار و پيچيدگى هاى آن پى ببرد.

*****
١٠- علم خدا و علم غيب معصومين (عليهم السلام)
پرسش دهم :
درباره علم غيب پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمّه طاهرين(عليهم السلام)توضيح دهيد و در ضمن ـ با توجه به اين اصل كه كسى با خدا در علم و سائر صفات كماليه جماليه شريك نيست ـ فرق علم خدا با علم امام و علم امام با پيغمبر را بيان كنيد؟

پاسخ :
هر كس تاريخ و احاديث و كتاب هاى سيره و تراجم را مطالعه كند در اين امر كه حضرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه طاهرين (عليهم السلام)از امور غيبى بسيارى خبر داده اند و اغلب آن ها با كمى فاصله در خارج واقع شده است شك نخواهد كرد.
اين اخبار خصوصاً آن چه از شخص رسول اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) و اميرالمؤمنين(عليه السلام) رسيده بسيار زياد است كه هر يك از آن ها جزء معجزات بزرگ اين خاندان به حساب مى آيند.
حتى به تصديق افرادى چون ابن خلدون در موارد زيادى امام جعفر صادق (عليه السلام) از امور غيبى خبر مى دادند، البته فرق بين علم غيب خدا و علم آن بزرگواران اين است كه علم خدا بالذات است ولى علم پيغمبر و امام غير ذاتى است، يعنى از طرف خداوند به آن ها اعطاء شده است.
خدا در همه صفات كماليه يكتا و بى همتا و بى نياز از غير است ولى پيغمبر و امام در علم و در همه صفات كماليه ديگرى كه دارند محتاج به خدايند و در يك كلام چه در ناحيه وجود يا در صفات هرچه دارند همه را از خدا دارند. قائم به او و عالم و قادر و موجود به او هستند.
و اما فرق پيغمبر و امام در آگاهى از امور غيبى از اين جهت است كه در علم پيغمبر بشرى ميان او و عالم غيب واسطه نيست در حالى كه ائمه(عليهم السلام) بخشى از اين علم را از پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) كسب كرده اند.
در هر صورت آن چه مسلّم است آگاهى آن بزرگواران و اخبار ايشان از امور غيبى است كه مثل آفتاب در وسط آسمان روشن و ثابت است.
در اين مورد هر كس بخواهد به طور مفصّل از خبرهاى غيبى آگاهى به دست آورد بايد به كتاب هاى سيره و تواريخ ائمه (عليهم السلام)رجوع كند.
حقير نيز در كتاب هاى «فروغ ولايت»، «شرح دعاى ندبه» و «ولايت تكوينى و تشريعى» در حدّ فهم خود توضيحاتى و لو مختصر، داده ام.

*****
١١- جلوه عملكردهاى ائمه (عليهم السلام)
پرسش يازدهم :
سرّ اين كه عملكرد و سيره و روش ائمه (عليهم السلام) در انجام وظايف شان يك سان نبوده است، چيست؟

پاسخ :
برخلاف آن چه گفته مى شود عملكرد ائمه (عليهم السلام) در برخورد با حوادث گوناگون، كه تا حدودى شبيه به هم بوده اند زياد متفاوت نبوده است، چون همه عملكردهاى آن ها در محدوده اصول و برنامه هاى تشيع، كه همان اصول اصيل اسلامى است قرار داشته است و همه كارها و برنامه هاى آن ها نشان گر حقيقت اسلام و تعاليم نجات بخش آن بوده است و اگر مى بينيم پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و اميرالمؤمنين (عليه السلام) هر كدام در يك بخش مهمّ از عمر شريف شان به گونه اى و در بخش ديگر به شيوه ديگرى عمل كرده اند، اين ها همه در نتيجه دستورهاى اسلام و قرآن بوده است.
چون اسلام هم دستورِ
(الاّ اَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاةً)( ١٩ )
«مگر اين كه از آن ها بپرهيزيد ـ و به خاطر هدف هاى مهم ترى تقيّه كنيد».
و (اِلاّ مَن اُكرِهَ وَ قَلبُهُ مُطمَئِنٌّ بِالايمانِ)( ٢٠ )
«بجز آن ها كه تحت فشار واقع شده اند در حالى كه قلبشان آرام و با ايمان است».
دارد و هم دستور العمل:
(جاهِدِ الكُفّارَ وَ المُنافِقينَ وَ اغلُظ عَلَيهِمْ)( ٢١ )
«اى پيامبر! با كفار و منافقين پيكار كن و بر آنان سخت بگير!».
دارد، و هم (خُذِ العَفوَ وَ امُرْ بِالعُرفِ وَ اَعرِضْ عَنِ الجاهِلينَ)( ٢٢ )
« ـ به هر حال ـ با آن ها مدارا كن و عذرشان را بپذير، و به نيكى ها دعوت نما، و از جاهلان روى بگردان ـ و با آنان ستيزه مكن ـ !».
(وَ لا تَستَوِى الحَسَنَةُ وَ لاَ السّيّئَةُ اِدفَع بِالّتى هِىَ اَحسَنُ)( ٢٣ )
«هرگز نيكى و بدى يكسان نيست، بدى را با نيكى دفع كن».
و همچنين مى فرمايد:
(فَمَنِ اعْتَدى عَلَيكُم فَاعتَدُوا عَلَيهِ بِمِثلِ مَا اعْتَدى عَلَيكُمْ)( ٢٤ )
«و ـ به طور كلى ـ هر كس به شما تجاوز كرد همانند آن بر او تعدى كنيد!».
و هم درباره اجراى مجازات زناكاران دستور مى دهد:
(وَ لا تَأخُذُكُمْ بِهما رَأفَةٌ فى دينِ اللهِ)( ٢٥ ).
«و نبايد رأفت ـ و محبت كاذب ـ نسبت به آن دو شما را از اجراى حكم الهى مانع شود».
به طور كلى شرائط و اوضاع عصر ائمه (عليهم السلام) براى حفظ اصول اسلام و كيان تشيع همان گونه از عملكرد را تقاضا مى كرده كه آن ها در عمل داشته اند و البته شيعه بايد از خط راستين اسلام كه امام آن را از هر كس بهتر مى شناسد و از آن ذره اى تعدى نمى كند پيروى نمايد.

*****
١٢- قلمرو رهبرى امام
پرسش دوازدهم :
قلمرو رهبرى امام هم چنانكه شامل هدايت مردم و بيان احكام و تفسير قرآن و دفع شبه ها است شامل امور سياسى و حفظ نظام جامعه و اجراى احكام و اقامه عدل و تأمين امنيت و دفاع از مرزهاى اسلام نيز مى باشد.
ارتباط اين دو بخش را با اصل امامت بيان كنيد و توضيح دهيد كه شيعيان تا چه حدى اين مسأله را پذيرفتند؟

پاسخ :
همان طور كه اشاره شده است قلمرو رهبرى شامل هر دو بخش است و در حقيقت اين دو بخش از يكديگر تفكيك ناپذير هستند، منتهى مسئله اى كه مورد توجه و طمع سياست مداران و زورگويان غاصب بوده رهبرى سياسى و در دست گرفتن زمام جامعه بوده است.
لذا مخالفت آن ها با ائمه (عليهم السلام) و اصل امامت در اين جهت متمركز شده است و اگر در بخش هدايت امور دينى هم با آن ها مخالفت مى كردند يعنى از طريق ساختن مراكز علمى، مكتب ها و مدرسه ها وارد ميدان مى شدند به خاطر آن بوده است تا مردم كمتر احساس نياز به هدايت ائمه(عليهم السلام) بنمايند و در نتيجه از آن ها فاصله بگيرند تا تحت تأثير تربيت دينى و معنوى آن ها واقع نشوند.
باز براى همين بود كه از مطرح شدن آن ها در مراكز علمى و اجتماعى مى ترسيدند، چون مى ديدند ظهور توان علمى و هدايت هاى روشن گرانه آن ها موجب رشد و اقتدار تفكر شيعى و گرايش بيشتر مردم به اهل بيت(عليهم السلام) مى شود.
اين كه مى بينيم در كتاب هاى كلامى امامت را از قول پيامبر(عليهم السلام) با عبارت: رياست بر كل امور دين دنياى بشر تعريف كرده اند، به نظر مى رسد در اين تعريف بيشتر به جنبه ولايت امام نسبت به امور جامعه و جانشينى او از پيامبر در زمام دارى توجه داشته اند. چون بعد رهبرى و زمامدارى امور دينى و معنوى و عظمت علمى اهل بيت (عليهم السلام) قابل انكار نبوده است و از آنجا كه ارشاد و هدايت مردم در امور دينى و معنوى به مسائل سياسى ارتباط پيدا نمى كرد، لذا مورد مخالفت جاه طلبان نبوده است.
و اگر مى خواستند در اين جهت هم به مخالفت با آن ها بپردازند مردم قبول نمى كردند، چون مردم از توان علمى آن ها با خبر بودند.
از مفهوم كلمه ولايت بيشتر زمام دارى و مديريت شئون جامعه و حكومت و حفظ نظم استفاده مى شود.
آياتى مثل:
(اِنَّما وَلِيُّكُمُ اللهُ وَ رَسُولُهُ وَ الَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلوة وَ يُؤتُونَ الزَّكوةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)( ٢٦ )
«سرپرست و ولىّ شما تنها خدا است و پيامبر او و آن ها كه ايمان آورده اند همان ها كه نماز را برپا مى دارند، و در حال ركوع، زكات مى دهند».
و آيه (اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنكُم)( ٢٧ ).
«اطاعت كنيد پيامبر خدا و اولو الامر = اوصياء پيامبر را».
و احاديث بسيارى نظير حديث متواتر غدير هم اين برداشت را تأييد مى نمايد.
به جنبه امامت معنوى و رهبرى علمى و دينى هم در درجه اول لفظ امام دلالت دارد، چنانكه در اين آيه مى فرمايد:
(وَ جَعَلناهُمْ اَئِمَّةً يَهدُونَ بِأَمرِنَا وَ اَوْحَينا اِلَيهِمْ فِعْلَ الْخَيراتِ)( ٢٨ )
«و آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به فرمان ما، ـ مردم را ـ هدايت مى كردند و انجام كارهاى نيك و... را به آن ها وحى كرديم».
علاوه بر اين، آيات و روايات بسيار ديگرى مثل احاديث ثقلين و سفينه و امان و ديگر روايات به اين معنى دلالت دارند. لذا در روايت ثقلين آمده است كه:
«بر اهل البيت پيشى نگيريد و از آن ها جلو نيفتيد».
يعنى پيرو آن ها باشيد و اگر دقت بيشترى در مضمون آيات و روايات مذكور بشود معلوم مى شود كه آن ها به هر دو بعد رهبرى دلالت دارد، لذا شيعيان هميشه امام را صاحب هر دو مقام رهبرى سياسى و رهبرى معنوى مى دانستند و ديگران را غاصب مى شمردند.
اين حقيقت را ـ كه به اعتقاد شيعه رهبرى امام مطلق است ـ زمام داران غاصب هم مى دانستند و لذا بعضى مواقع هر چند مطمئن بودند كه امام وقت قصد قيام ندارد، به عنوان مثال: منصور نسبت به شخص امام صادق (عليه السلام) اين عقيده را داشت. با اين حال احتياط را از دست نمى داد و همواره آن حضرت را تحت مراقبت مأموران سرى خود قرار مى داد و كم و بيش به او مزاحمت هاى ايجاد مى كرد و سرانجام هم نتوانست وجود آن حضرت را تحمل كند، چون شيوه اى را كه حضرت در پيش گرفته بودند براى حكومت خود خطرناك مى ديد، از همين رو آن حضرت را شهيد كرد.
هارون هم همين شيوه را در پيش گرفت، حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) را سال ها در زندان ها و تحت نظر نگاه داشت. چون مى دانست شيعه هر دو مقام رهبرى معنوى و دنيوى را از آن امام(عليه السلام) مى داند.
از سوى ديگر نقش و عملكرد امامان كه موجب حفظ تفكر شيعى و احكام اسلام مى شد بسيار با اهميت بود. مى توان آن را معجزه آن ها دانست و اين كار هم جز با تعليم خاص الهى ميسر نمى شد.
اميرالمؤمنين (عليه السلام) و امام حسن (عليه السلام) آن سياست خاص را در پيش گرفتند، ولى امام حسين (عليه السلام) به آن نهضت عظيم دست زد. همين طور بقيه ائمه (عليهم السلام) هر يك به گونه اى عمل كردند. اگر چنين نمى كردند در زير آن ضربات مهلك هيچ راه و روشى كه مخالف آن سياست هاى جبارانه باشد نمى توانست باقى بماند ولى مى بينيم مذهب تشيع باقى ماند و تا امروز هم در دنيا به عنوان سنبل اسلام راستين و نويد بخش حكومت عدل جهانى مطرح است.
يك نكته شايان توجه اين كه ائمه (عليهم السلام) همه وعده مى دادند كه رهبرى معنوى و فكرى و عملى در آينده ـ در عصر ظهور امام مهدى(عليه السلام) ـ با رهبرى سياسى كه پيش از اين از سوى زمام داران ظالم غصب شده بود، توأم خواهد شد و در سايه آن، همه اهداف اسلام تحقق خواهد يافت.

*****
١٣- تعداد امامان شيعه
پرسش سيزدهم :
چنانكه مى دانيم فرقه حقّه اماميه اثنى عشريه را از آن جهت اثنى عشريه مى نامند كه پيروان آن ها معتقدند بعد از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم)جانشينان آن حضرت دوازده نفرند و در ميان تمام امّت اين ها يگانه گروهى هستند كه اين عقيده را دارند لذا احاديث ائمّه اثنى عشر كه شيعه و سنّى هر دو آن ها را روايت كرده اند ـ و صدور آن ها از پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) غير قابل انكار است ـ در بين مسلمانان فقط بر فرقه شيعه اثنى عشريه صدق مى كند و طبعاً فرقه حقه منحصر در اين گروه است با اين همه گفته مى شود كه از بعضى احاديث ـ كه از جمله در كتاب «سليم» وارد شده است ـ ممكن است اين برداشت بشود كه عدد امامان سيزده نفر است و اين رأى به ابى سهل نوبختى هم نسبت داده شده است اگر چنانكه گفته شده روايتى با اين مضمون وجود داشته باشد (يا اين كه خود نوبختى اين رأى را داشته كه البته بعيد به نظر مى رسد) اين چگونه قابل توجيه و تصحيح است؟

پاسخ :
ما درباره حديث يا احاديثى كه دلالت كنند بر اين كه تعداد ائمه(عليهم السلام)سيزده نفرند در رساله «جلاء البصر لمن يتولى الائمة الاثنى عشر» توضيح كافى داده ايم. و در آن جاروشن كرده ايم كه حديثى به اين معنى وجود خارجى ندارد علاوه بر آن اگر چنين حديثى باشد هم چون خبر واحد است و به خبر واحد در اصول دين و عقايد و امورى كه تحصيل يقين در آن ها شرط است اعتماد نمى شود.
در چنين موردى تنها به دليل عقلى محكم يا به حديث متواتر و قطعى الصدور از معصوم مى شود اعتماد كرد.
از طرف ديگر احاديث متواتر و بالاتر از تواتر دلالت دارند كه عدد ائمه دوازده نفر است. در چنين موردى اگر يك خبر غير قطعى در برابر اين همه احاديث پيدا شد آن چه اعتبارى مى تواند داشته باشد و چگونه شخص محقق به آن مى تواند اعتماد كند؟ به علاوه تنها در اخبار مسند احمد به سى و چند طريق از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)روايت شده كه تعداد ائمه (عليهم السلام)دوازده نفر است و در صحيح مسلم اين مطلب از هشت طريق نقل شده است و همين طور در ساير جوامع و صحاح و سنن و كتاب هاى ديگر اهل سنت بارها به اين موضوع اشاره شده است.
در كتاب هاى شيعه هم به دوازده نفر بودن امامان با صدها طريق روايت وجود دارد كه همه آن ها را افراد معروف و شناخته شده اى از صحابه و مشاهير تابعين حتى دو قرن قبل از تولد امام دوازدهم حضرت مهدى(عليه السلام) نقل نموده اند كه در حقيقت اين يك نوع پيش گويى و خبر از آينده هم محسوب مى شود.
با اين همه گفته شد كه از «سليم» خبرى نقل شده است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: تو و دوازده نفر از نسل تو امامان بر حق هستند.
حقيقت اين است كه در نسخه موجود و در نسخه هاى معتبرى كه پيش از عصر ما در اختيار علما بوده است اين روايت نبوده است و به علاوه اخبار بسيارى هم در همين كتاب «سليم بن قيس» هست كه امامان و اسامى آن ها را به صراحت دوازده نفر ذكر مى كنند و اسامى آن دوازده نفر را از اميرالمؤمنين (عليه السلام) تا حضرت مهدى (عليه السلام) به همان ترتيبى كه شيعه اماميه قائلند بيان كرده است.
اين كتاب كه در قرن اول هجرى نوشته شده است مورد اعتماد است و مجموعه مطالب آن حقانيت مذهب اماميه را به وضوح ثابت مى نمايد زيرا در آن خبر از امامت امامانى داده مى شود كه هنوز در آن زمان متولد نشده بودند به صحت اين كتاب قرائن و امارات محكمى دلالت دارد.
حال اگر فرض كنيم كه چنين خبرى در آن باشد با توجه به احاديث ديگر كتاب آن روايت قابل تفسير است يعنى مقصود از آن روايت هم اشاره به عدد امامان بوده و هم اين كه آن ها از نسل على(عليه السلام) هستند و چون بيشتر آن ها ـ يازده نفر از دوازده نفر ـ از اولاد آن حضرت هستند لذا به اين تعبير ـ كه به احتمال قوى كامل هم نقل نشده ـ بيان شده است.
اين رأى مخالف روايات اثنى عشر را ابن نديم به ابى سهل نوبختى هم نسبت مى دهد كه درست به نظر نمى رسد، چون ابو سهل نوبختى كسى نيست كه چنان رأيى را كه هيچ دليل قابل اعتنايى ندارد اظهار كند و در كتب تراجم و رجال شيعه كه خاندان نوبختى را به تفصيل معرفى كرده اند در بررسى شرح حال ابو سهل و ديگران چنين نظرى را از او نقل نكرده اند و همه مذهب و عقيده و عمل او را ستوده اند، به نظر مى رسد اين ها از همان سلسله اشتباهاتى است كه در كتاب هاى تراجم و فِرَق رخ مى دهد و مؤلفان آن ها به مسامحه از آن گذشته اند.
اسناد دادن اين نسبت هاى بى پايه به اشخاص شناخته شده نتيجه اى جز به اشتباه انداختن افراد بى اطلاع يا كم اطلاع چيزى در پى ندارد.
در هر حال مسأله مهدويت و غيبت و ساير امور مختص به امام دوازدهم (عليه السلام) از صدر اسلام مطرح بوده است. و بلكه بر حسب آن چه در همين تورات و انجيل هاى رايج هست سابقه اين باور در اديان الهى قبل از اسلام و كتب عهد عتيق و جديد هم ريشه دارد.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ سوره آل عمران (٣)، آيه ٣٣ .
٢ ـ سوره نمل (٢٧)، آيه ٥٩ .
٣ ـ سوره آل عمران (٣)، آيه ٤٢.
٤ ـ سوره بقره (٢)، آيه ٢٤٧.
٥ ـ سوره اعراف (٧)، آيه ١٤٤.
٦ ـ سوره فاطر (٣٥)، آيه ٣٢.
٧ ـ سوره فاطر (٣٥)، آيه ٣٢.
٨ ـ سوره بقره (٢)، آيه ١٣٠.
٩ ـ سوره حج (٢٢)، آيه ٧٥.
١٠ ـ سوره ص (٣٨)، آيه ٤٧.
١١ ـ سوره مريم (١٩)، آيه ٥٨ .
١٢ ـ سوره انعام (٦)، آيه ٨٧ .
١٣ ـ سوره آل عمران (٣)، آيه ١٧٩.
١٤ ـ سوره شورى (٤٢)، آيه ١٣.
١٥ ـ سوره يوسف (١٢)، آيه ٦ .
١٦ ـ سوره يس (٣٦)، آيات ٤٠ ـ ٣٨.
١٧ ـ سوره نساء (٤)، آيه ٥٤.
١٨ ـ سوره انعام (٦)، آيه ١٢٤.
١٩ ـ سورة آل عمران (٣)، آيه ٢٨.
٢٠ ـ سوره نحل (١٦)، آيه ١٠٦.
٢١ ـ سوره تحريم (٦٦)، آيه ٩.
٢٢ ـ سوره اعراف (٧)، آيه ١٩٩.
٢٣ ـ سوره فصلت (٤١)، آيه ٣٤.
٢٤ ـ سوره بقره (٢)، آيه ١٩٤.
٢٥ ـ سوره نور (٢٤)، آيه ٢.
٢٦ ـ سوره مائده (٥)، آيه ٥٥.
٢٧ ـ سوره نساء (٤)، آيه ٥٩.
٢٨ ـ سوره انبياء (٢١)، آيه ٧٣.

۲
گفتمان مهدويت ١٤- اصالت عقل يا سمع در تشخيص امام (عليه السلام)

پرسش چهاردهم :
در مسئله امامت از بين عقل و نقل كدام مقدم است؟ به عبارت ديگر مسائل مربوط به بحث امامت بيشتر با دلائل عقلى قابل اثبات است يا با دلائل نقلى؟

پاسخ :
چنانكه از خود سئوال نيز استفاده مى شود مسائل دو نوع هستند يك قسمت از آن ها مسائلى است كه از طريق عقل شناسايى مى شوند و به وسيله اِعمال روش هاى منطقى و دلائل عقلى اثبات و مورد قبول واقع مى شوند مانند اصل اثبات وجود خدا و صفات ذاتيه كماليه او و لزوم نبوت يعنى اثبات نبوت عامه و بخش ديگر مسائلى است كه منحصراً از طريق نقل اثبات مى شود يعنى راه ديگر براى اثبات آن ها غير از وحى و اخبار مخبر صادق، يعنى پيغمبر ثابت النبوّه يا امام ثابت الامامه نيست در اين بين مسائلى هم هستند كه از هر دو طريق قابل اثبات مى باشند البته در چنين صورتى دلايل نقلى ارشاد به دلائل عقلى مى كنند.
شخص كاوش گر بايد به اين جهت مسائل كاملا توجه كند و ببيند كدام بحث را از طريق عقل و كداميك را تنها از طريق نقل و يا از دو شيوه عقل و نقل مى توان اثبات كرد و در هر مورد از طريق و شيوه خاص خود آن مسأله وارد شود تا به نتيجه مناسب برسد وگرنه اگر بخواهد در مسأله نقلى صرف از طريق عقل وارد شود طبيعى است كه به نتيجه نخواهد رسيد.
ممكن است برخى اين پرسش را مطرح كنند كه در مسأله امامت اصالت عقل بر اصالت نقل ارجحيت دارد يا خير؟
پاسخش اين است كه در مسأله امامت مثل مسأله نبوّت و شرايط نبى اثبات اصل امامت عامّه يعنى اثبات اصل «نياز به وجود امام» و شرايط امام با عقل ثابت مى شود. البته اگر مسأله امامت از مسائلى بود كه خارج از محدوده فهم عقل بود و عقل به طور مستقل آن را درك نمى كرد فقط با دلايل نقلى يعنى ارشاد نبى اثبات مى شد زيرا اتكا و استناد به دليل نقلى در مورد اصل امامت به خلاف اصل نبوّت مستلزم دور نمى باشد ولى در مسأله نبوت مستلزم دور است.
بنابر اين مى توان دلائل نقلى امامت را هم مثل دلائل نقلى اصل نبوّت ارشاد به حكم عقل دانست.
و مسائلى چون شرط عصمت و چگونگى نصب امام و اين كه اين كار به مردم واگذار نشده است يك اصل عقلى است. و دلايل نقلى موجود مؤيّد اين حكم عقل اند.
بديهى است با گروه هايى چون اشاعره كه به حسن و قبح عقلى معتقد نيستند فقط از راه همان دلائل نقلى بحث مى شود. بعضى از آثار و فوايد وجود امام و امتيازات او فقط با دليل نقلى قابل اثبات است همان گونه كه اين آثار و خواص براى پيامبر نيز از راه دليل نقلى اثبات مى شود.
در مسأله امامت خاصه نيز ـ مثل نبوّت خاصه كه تصريح پيامبر پيشين دليل بر نبوّت پيامبر بعدى است ـ تصريح پيامبر بر امامت امام و همچنين تصريح امام سابق بر امامت امام بعدى، دليل بر امامت او است. با اين تفاوت كه اصل در اثبات نبوّت راه معجزه است زيرا راه اصلى اثبات نبوّت اوّلين نبى منحصر در معجزه است و اين تنها دليل قابل اعتماد در دعوى نبوت است. هر چند انبيا بعد از او نبوّتشان هم از طريق تصريح نبىّ قبلى و هم از طريق معجزه قابل اثبات است و سنّت الهى هم بر اين جارى شده كه پيامبران را با معجزه مبعوث فرمايد! چون اثبات نبوّت از طريق معجزه براى همگان قابل درك است.
ولى طريق تصريح پيامبر سابق فقط حجّت بر مؤمنين به آن پيامبر سابق مى باشد، به اين خاطر است كه مى گوييم راه اثبات از طريق معجزه يك راه عمومى است كه براى همه حجت است، مع ذلك اثبات صدور معجزه از نبى براى فردى كه غايب از زمان و مكان صدور معجزه است منحصر در راه نقل است. البته فقط قرآن مجيد يگانه معجزه اى است كه اثبات آن نياز به دليل نقلى هم ندارد، چون باقى است. چنانكه تصريح خود قرآن به عدم امكان آوردن مثل قرآن بر معجزه بودن آن در همه زمان ها دلالت دارد.
در مسأله امامت، امامت اوّلين امام فقط با تصريح پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)اثبات مى شود و چون در باب امامت عامه اثبات شده است كه امامت امام به تعيين نبى از جانب خداوند است، معجزه اى كه از امام ظاهر مى شود همان گونه كه به طور مستقل دليل بر صدق دعواى امامت است، دليل بر نص نبى هم هست ـ اگر چنين نصى و تصريحى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)در دسترس نباشد و تمسك به دلايل عقلى بر مسأله امامت خاصه براى اثبات وجود نص است.
مثل اين كه گفته شود بر پيامبر واجب است ـ با اين كه خداوند حكيم بر طبق حكمت پيامبر را مأمور به تنصيص بر امامت نموده ـ امام بعد از خود را معين و معرفى كند، هر چند نص او از دسترس ما خارج شده يا اجمال پيدا كرده باشد يا در دلالت آن شبهه شود. چون ادعاى نص در حق احدى جز يك شخص معيّن ـ حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام) ـ نشده است پس عقلاً فرد تعيين شده از جانب خدا و رسول غير از حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام)نخواهد بود.
يا گفته مى شود چون شرط امام ـ كه منصوب از جانب خدا و پيامبر براى زعامت در امور دين و دنياى بشر است ـ عصمت است و در حق احدى غير از حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام) هم ادعاى عصمت نشده است، بنابر اين عقلاً حضرت على بن ابيطالب(عليه السلام)امام منصوب و معصوم است.
همچنين در مورد امامت امام دوازدهم گفته مى شود كه بر حسب ادّله نقلى زمين بدون امام و حجّت خدا ـ يا ظاهر يا غايب ـ نخواهد بود. و نبايد در اين مدت طولانى بيش از هزار سال سلسله امامت منقطع شود. و چون براى غير آن حضرت يا ادعاى امامت نشده است يا اگر ادعا شده، بطلان آن ثابت شده است پس غير آن حضرت كه غايب هستند شخص ديگرى امام نمى باشد وايشان امام هستند اگر وى امام نباشد ايرادهاى ديگرى كه در مسأله امامت عامه بحث اش گذشت دوباره مطرح مى شود.
در حالى كه جايى براى طرح آن ها نيست چون نتيجه آن حرف ها به امورى چون صدور فعل قبيح از خداوند حكيم و... منجر مى شود كه ذات خداوند از اين گونه امور پاك و منزّه است.


* * * * *

فصل سوم : مهدويّت

١٥- منبع اصلى اعتقاد به اصل امامت و ايمان به ظهور حضرت مهدى (عليه السلام)
پرسش پانزدهم :
اعتبار و جايگاه امامت و رهبرى و ايمان به ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) از چه منابع اسلامى استفاده شده است؟ و رويدادها و گذشت زمان در تكميل ابعاد مختلف اين اصل چه تأثيرى داشته است؟

پاسخ :
اعتقاد به اصل امامت و رهبرى جامعه از مسائل اساسى اسلام است و در متن تعاليم آن قرار دارد.
بر طبق آيه اى از قرآن كريم، امامت منصبى است كه به حضرت ابراهيم خليل(عليه السلام)پس از آن آزمايش بزرگ ـ ابتلاء به كلمات ـ اعطا شده است( ١ )، طبق رواياتى كه متواتر هم هستند، شيعه و سنى هر دو آن ها را نقل كرده اند، اين منصب در اهل بيت پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) هم قرار داده شده است و آنان به اين موهبت بزرگ الهى اختصاص يافته اند.
بر اين اساس مقرر شده است كه در هر عصرى، فردى از اين خاندان كه واجد صلاحيت هاى لازم از جمله علم و عصمت است عهده دار منصب امامت و رهبرى باشد.
چنين شخصى حجت خدا و عِدل قرآن و راهنماى مردم و نگهبان دين و شريعت است، امامت اصلى است كه از دوره رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) تا زمان ما برقرار بوده است و از زمان ما تا پايان جهان هم ادامه خواهد داشت و نقطه كمال ظاهرى و شكوفايى كامل آن در دوره ظهور مسرّت بخش حضرت مهدى(عليه السلام) و برپايى حكومت عدل واحد جهانى آن حضرت است كه با شكوفايى همه استعدادهاى بشرى و تكامل انديشه ها و آشكار گشتن بركات زمينى و آسمانى جهان پر از قسط و عدل و خير و بركت خواهد شد.
برنامه تشكيل امت نوين جهانى كه بايد منتهى به گسترش عدالت و حاكميت توحيد گردد، از متن تعاليم اسلام استفاده مى شود. قرآن كريم در چند سوره آن را اعلام كرده است و صدها روايت نبوى از جهانى شدن اسلام و حكومت عدل و استقرار امنيّت كامل در روى زمين، پس از ظهور مهدى موعود(عليه السلام) ـ كه از دودمان رسالت و فرزندان على و فاطمه(عليهم السلام) و هم نام و هم كنيه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) است ـ خبر داده است.
اعتقاد به ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) با اوصاف ذكر شده مطلبى است كه در نصوص اوليه اسلامى مطرح شده است. و بر حسب احاديث متواتر، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) از اين واقعه مبارك خبر داده اند و از امت خود درخواست كرده اند كه در انتظار اين روز بزرگ باشند.
اگر چه مسأله ظهور از بشارات كلّى مربوط به عالم گير شدن اسلام و غلبه حق بر باطل، استنباط مى شود; ولى اين به آن معنى نيست كه مسأله ظهور تنها يك مفهوم استنباطى از مضمون احاديث است. چون متن و عين عبارات نصوص روايى به طور مستقل بر آن دلالت دارند و استناد عمده اهل ايمان به همين نصوص است كه با صراحت به ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) و علائم آن دلالت دارند.
وقتى كه معلوم شد مبناى پيدايش اين عقيده، بشارت هاى كلّى و نصوص و متون روايى است مى توان گفت اوضاع و رويدادهاى تاريخى كه بعد از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) رخ داد در پيدايش آن نقشى نداشته است.
زيرا مبدأ اين انديشه عصر رسالت است و احاديث مربوط به آن متجاوز از هزار روايت است كه در كتاب هاى حديث و تفسير و بسيارى از كتاب هاى ديگر نقل شده است و علماى بزرگ اهل سنّت هم درباره آن كتاب هاى مستقلى تأليف كرده اند و كتاب هايى كه بيش از دوازده قرن از تأليف آن ها مى گذرد و توسط بزرگ ترين خبرگان و محققان علوم اسلامى نگاشته شده اند با صراحت دلالت دارند كه شخص پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)مسأله ظهور مهدى موعود(عليه السلام)را بشارت داده اند و اين بشارت ها را صحابه آن حضرت و تابعين صحابه و بعد از آن ها طبقات ديگر از مردم نقل كرده اند.

* * * * *
١٦- قرآن و مهدويت
پرسش شانزدهم :
درباره ولايت ائمه اثنى عشر(عليهم السلام) و حكومت عدل حضرت مهدى(عليه السلام) و جهان گير شدن اسلام به كدام آيه از قرآن كريم مى توان استشهاد نمود؟

پاسخ :
آياتى كه از مضمون آن ها استفاده مى شود كه ائمه اثنى عشريه ـ اعلى الله كلمتهم ـ ولايت و امامت دارند بسيار است.
از جمله آن ها است آيه:
(اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ وَ لِكُلِّ قَوْم هاد)( ٢ )
«تو فقط بيم دهنده اى و براى هر گروهى هدايت كننده اى است».
و آيه: (لا يَنالُ عَهدِى الظّالِميِنَ)( ٣ ).
«پيمان من به ستم كاران نمى رسد! ـ و تنها آن دسته از فرزندان تو كه پاك و معصوم مى باشند، شايسته اين مقامند».
و آيه (اَفَمَنْ يَهدى اِلَى الْحَقِّ اَحَقّ اَنْ يُتَّبَعَ)( ٤ ).
«آيا كسى كه هدايت به سوى حق مى كند براى پيروى شايسته تر است».
اين آيات از آن جهت به اين مطلب دلالت دارند كه از آن ها خالى نبودن جامعه از امام و عصمت صاحب مقام امامت و اعلميّت او از ديگران استفاده مى شود كه اين امر از اصول اعتقادى اختصاصى شيعه است و از آيه شريفه:
(يا اَيُّهَا الَّذينَ آمَنُوا اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ)( ٥ )
«اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را! و اطاعت كنيد پيامبر خدا را و اولو الامر = اوصياى پيامبر».
اين مبناى شيعه ـ كه امام و ولى امر بايد معصوم باشد ـ استفاده مى شود. زيرا در اين آيه به طور مطلق دستور داده شده كه از اولى الامر اطاعت شود. اطاعت از رسول را كه در مطلق امور است با اولى الامر در يك كلمه ـ يك صيغه امر اَطيعُوا ـ پيش هم بيان كرده است.
بديهى است كسى كه مؤمنين اين گونه به طور مطلق مأمور به اطاعت از او مى شوند بايد معصوم و بركنار از خطا و اشتباه باشد، و چنانكه مسلّم است در بين تمام فرقه هاى اسلامى فقط شيعه قائل به عصمت امام است.
علاوه بر اين، تفاسير و احاديث معتبر نيز به اين دلالت دارند كه مراد از آيه كريمه (اَطيعُوا اللهَ...) و آيات ديگر، ائمّه اثنى عشر(عليهم السلام)است و در اين تفاسير به نام هاى مبارك آن بزرگواران هم تصريح شده است.
و اما در مورد جهان گير شدن دين اسلام و غلبه آن بر تمام اديان كافى است به آيات ٣٢ و ٣٣ از سوره توبه، و آيه ٢٨ از سوره فتح، و آيه ٦ و ٨ از سوره صف، و آيات متعدد ديگر توجه شود، در آن ها وعده ظهور و غلبه دينِ حق بر تمام اديان داده شده است وَعده اى كه با ظهور حضرت مهدى(عليه السلام)تحقق خواهد يافت و اين تخلف ناپذير است.
و اما در خصوص ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) آيات بسيارى به آن تفسير شده كه در كل متجاوز از يك صد آيه است و كتاب «المحجّة فيما نزل فى القائم الحجّة» همه آن ها را گردآورى كرده است.
و از جمله آن ها است اين آيه كريمه:
(وَعَدَ اللهُ الَّذينَ آمَنُوا مِنْكُم وَ عَمِلُوا الصّالِحاتِ لَيَستَخلِفَنَّهُم فِى الاَْرضِ كَمَا استَخْلَفَ الَّذينَ مِن قَبلِهِم وَ لَيُمَكّنَنَّ لَهُم دينَهُمُ الَّذِى ارتَضى لَهُم وَ لَيُبَدِلَنَّهُم مِن بَعدِ خَوفِهِم اَمناً يَعبُدُونَنى لا يُشرِكُونَ بى شَيئاً وَ مَن كَفَرَ بَعدَ ذلِكَ فَاُولئكَ هُمُ الفاسِقُونَ)( ٦ ).
«خداوند به كسانى كه از شما ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده اند وعده مى دهد كه قطعاً آنان را حكمران روى زمين خواهد كرد همان گونه به پيشينيان آن ها خلافت روى زمين را بخشيد و ترسشان را به آرامش و امنيت مبدّل مى كند آن چنان كه تنها مرا مى پرستند و چيزى را شريك من نخواهند ساخت و كسانى كه پس از آن كافر شوند آن ها فاسقانند».
و اين آيه كريمه: (وَ نُريدُ اَن نَمُنَّ عَلَى الَّذينَ استُضعِفُوا فِى الاَْرضِ وَ نَجعَلَهُم اَئِمَّةً وَ نَجعَلَهُمُ الوارِثينَ)( ٧ ).
«ما مى خواهيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روى زمين قرار دهيم».
و اين آيه كريمه: (وَ لَقَد كَتَبنا فِى الزَّبُورِ مِن بَعدِ الذِّكرِ اَنَّ الاَْرْضَ يَرِثُها عِبادِىَ الصّالِحُونَ)( ٨ ).
«در زبور بعد از ذكر ـ تورات ـ نوشتيم بندگان شايسته ام وارث ـ حكومت ـ زمين خواهند شد!».

* * * * *
١٧- عقيده به ظهور مهدى و منجى و پيدايش متمهديان
پرسش هفدهم :
عقيده به ظهور مهدى و منجى موجب پيدايش متمهديان در طول تاريخ شده است، و بعضى اين پيشامد را توجيهى براى كنار گزاردن اين تفكر قرار مى دهند، اين ديدگاه تا چه حد مى تواند قابل قبول باشد؟

پاسخ :
اين ديدگاه به هيچ وجه قابل قبول نيست وگرنه بايد بشر همه ديدگاه هاى مثبت را كنار بگذارد. چرا كه همه آن ها كم و بيش مورد سوء استفاده قرار گرفته اند. اين همه اشخاص كه دعوى خدايى كرده اند و يا خود را مظهر خدا، و متحد با خدا و خدا را حالّ در خود دانسته اند همه از اصل اعتقاد به خدا سوء استفاده كرده اند اين كار به هيچوجه به مسئله اعتقاد به خدا ضررى نمى زند.
همچنين اين همه پيغمبران دروغين كه ادعاى پيامبرى كرده و مردمى را گمراه كرده اند، به صحيح بودن اصل نبوت آسيبى نمى رساند. اين مسأله كم و بيش در هر فن و صنعتى پيش مى آيد ولى آن پيش آمد به اصل آن فنّ ضرر نمى رساند.
خلاصه هر اسم و كلمه اى كه معناى خوب و جاذب دارد، اگر در ضدش به كار گرفته شده مثلا به خائن امين; و به ظالم عادل، و به جاهل عالم، و به فاسق متّقى گفته شده است و يا اين كه همه خيانت ها و مظالم را تحت عنوان هاى خيرخواهى و اصلاح طلبى در طول تاريخ انجام داده اند هيچ كدام به اصل اين ارزش ها و امور خير صدمه نمى زند.

*****
١٨- تأثير عوامل اجتماعى و اقتصادى و سياسى در تفكرات دينى
پرسش هجدهم :
عوامل اجتماعى و اقتصادى و سياسى در تفكرات و عقايد دينى و اعتقاد به ظهور مهدى چه اثرى داشته است؟

پاسخ :
از ديدگاه جهان بينى الحادى همه امور و حوادث را بايد به علل تاريخى و مادى نسبت داد.
اما از ديدگاه جهان بينى دينى از بين تفكرات گوناگون و عقايد مختلف، آن چه اصيل و حق است منبع آن وحى و دعوت انبيا و درك فطرى خود بشر است كه از آن تعبير به هدايت عقل و فطرت و وحى و نبوت مى شود.
از نظر اين ديدگاه همه راه هاى انحرافى و افكار مضرّ معلول علل مادى و تاريخى و اغراض شخصى و نقص فرهنگ اجتماعى و تربيتى است و عقائد دينى مأخوذ از وحى و نبوت همه اصيل و واقعى هستند و زمينه اى در فطرت بشر دارند.
تاريخ و گذشت زمان و علم بشر و علل مادى آن ها را به وجود نمى آورد. بلكه منشأ اعتقاد به امورى چون مبدأ رسالت انبيا و امامت ائمه (عليهم السلام) و همه عقايد حقه عقل و فطرت انسانى و وحى عن الله است.
بر اين اساس حتى در پيدايش اعتقاد به ظهور مهدى منجى(عليه السلام) هيچ عامل اجتماعى يا اقتصادى يا سياسى مؤثر نبوده و نيست. منشأ و مأخذ آن اخبار انبيا و صحف آسمانى و رهنمودها و اخبار و سخنان شخص حضرت خاتم الانبيا (صلى الله عليه وآله وسلم)و حضرت اميرالمؤمنين و سائر ائمه (عليه السلام)است.
گرچه دعاوى دروغين در مورد مهدويّت بر اساس مقام پرستى و غرض هاى سياسى بوده است. مع ذلك از تحليل و شناختن ريشه اصلى بروز اين دعاوى و ظهور مدعيان دروغين به اين واقعيت هم مى رسيم كه يك حقيقت مسلّمى در كار بوده كه اين دعاوى و تحريفات در اطراف آن پيدا شده و دست آويز اشخاصى قرار گرفته است.
چنانكه در اصل اعتقاد به خدا و وحى و نبوت مى بينيم كه يك واقعيت هاى وجود دارد و زمينه قبول آن ها هم در دل مردم موجود است كه افرادى فرصت طلب از اين امر سوء استفاده كرده در طول تاريخ ادعاى خدايى يا پيامبرى كرده اند.
و مسأله مهدى (عليه السلام) نيز ـ چون از طرف خود پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)مطرح شده و صحابه از آن حضرت شنيده و بازگو كرده اند ـ يك واقعيّتى است كه مورد قبول همه بوده است.
به همين خاطر مورد سوء استفاده قرار گرفته است و افرادى آن را براى اغراض مختلف ـ كه در اغلب سياسى بوده است ـ دستاويز قرار داده اند.
اگر مسأله مهدويّت واقعيت نداشت، افرادى اين همه در اطراف آن به تحريف دست نمى زدند، پس اين سوء استفاده ها خود اين مطلب را ثابت مى كنند كه اين مسأله به عنوان يك واقعيت مورد پذيرش همه بوده است.
حوادث ممكن است بشر را به حقايق راهنمايى كند، همان طور كه حضرت ابراهيم (عليه السلام) آن موحد بزرگ، با استفاده از حوادث خداشناسى را به مردم آموخت.
آن حضرت چون شب شد ستاره اى را ديد، اول گفت: اين است پروردگار من. ولى چون ستاره غروب كرد گفت:
(لا اُحِبُّ الآفِلينَ)( ٩ ).
«غروب كنندگان را دوست ندارم!»..
با استفاده از اين حادثه طلوع و غروب ستاره حضرت ابراهيم(عليه السلام) مردم را تعليم مى دادند به اين كه ستاره نمى تواند خدا باشد.
پس از آن ماه طلوع و غروب مى كند و از اين حادثه نيز نتيجه مى گيرد كه ماه هم خدا نمى تواند باشد.
سپس آفتاب طلوع و غروب مى كند و از آن هم به همان ترتيب نتيجه مى گيرد.
بدين وسيله از همه عقايد شرك آلود بيزارى مى جويد و مردم را به خالق جهانيان راهنمايى مى كند.
پس حوادث مى توانند انسان را به حقايق برسانند، اما حقايق اعتقادى را نمى توان معلول حوادث دانست.
بلى اين را مى توان گفت كه: گذشت زمان موجب تقويت اعتقاد مردم به آل على (عليه السلام)و رسوخ تفكر شيعى در دل هاى آن ها شد. اما اگر كسى بگويد تشيع و غيبت امام (عليه السلام) به مرور زمان مطرح و تكميل شده است اين حرف صحيح نيست چون دليل هاى زيادى كه به آن ها در بحث هاى قبلى اشاره شد اين نظر را تكذيب مى نمايد.
كسى نمى تواند بگويد اخبار ائمه (عليه السلام) كه همه را از زبان پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)نقل فرموده اند، همه ساختگى مى باشند چرا كه تمامى آن ها علاوه بر تواتر به همراه خود قرينه هاى خارجى دارند، در حقيقت مثل خبر از شهادت عمار مى باشند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود:
«تقتلك الفئة الباغية»( ١٠ ).
«تو را گروه ستم كار خواهد كشت».
كسى نمى تواند بگويد بعد از اين كه عمّار به دست معاويه و لشكرش شهيد شد اين حديث جعل گرديد. يعنى حديث، معلول آن حادثه است. چرا كه قبل از اين واقعه اين روايت را صحابه نقل مى كردند. همين طور است مسأله امامت ائمه (عليهم السلام) كه از زبان سه نفر از آن ها يعنى على و امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) نقل شده است كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)فرمودند:
تعداد ائمه دوازده نفر است( ١١ ) كه آخرين آن ها هم نام من است( ١٢ ) و در خارج همچنين واقع شده است. با اين حال كسى نمى تواند ادعا كند كه اين احاديث ساختگى مى باشند و بعد از وقوع اين امور ساخته شده اند.

* * * * *
١٩- مهدى به مفهوم و اصطلاح خاص
پرسش نوزدهم :
آيا مهدى يك عنوان و لقب خاص است كه بر شخص خاص با اوصاف و خصايص خاص اطلاق شده است يا مفهوم و لقب عام است كه بر هر كس كه خدا او را هدايت كرده باشد اطلاق مى شود و به عبارت ديگر مهدى و اعتقاد به مهدويت شخصى و يا نوعى است؟

پاسخ :
مفهوم لفظ مهدى مفهومى عام است كه در عرف و لغت به كار بردن آن به هرفرد كه خدا او را هدايت كرده باشد جايز است. با اين مفهوم همه انبيا و اوصيا مهدى هستند و به كار بردن آن در حقّ شخص پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) و اميرالمؤمنين و امام حسن و امام حسين و ساير ائمه(عليهم السلام) جايز است زيرا همه مهدى و هدايت شده بودند. بلكه به كار بردن اين واژه درباره افراد ديگرى كه در مكتب آن بزرگواران تربيت شده و هدايت يافته اند جايز است. به عنوان مثال اصحاب امام حسين(عليه السلام) همه هدايت شده بودند. همچنين به كار بردنش نسبت به شيعيان خاص و بلكه همه شيعيان و هركس كه به حق هدايت شده باشد و در حال هدايت باشد جايز است. ولى همه مى دانند كه مقصود از مهدى كه بر لسان مبارك حضرت رسول(صلى الله عليه وآله وسلم) جارى شده ـ مانند: «المهدى من ولدى مهدى از فرزندان من است».( ١٣ ) يا «المهدى من عترتى من ولد فاطمه مهدى از اهل بيت من و از فرزندان فاطمه است».( ١٤ ) يا «المهدى من ولدك مهدى از فرزندان تو است».( ١٥ ) ـ اين يك عنوان خاص و لقب مختص شخص معيّن و فوق العاده عزيزى است كه پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)به ظهور او بشارت داده است و اهل بيتش (عليهم السلام) و همه مسلمانان را فراخوانده است كه در رديف منتظران ظهور آن حضرت باشند.
مهدى به معناى هدايت شده به حسب معانى متعدد هدايت از قبيل ارائه طريق و ايصال الى المطلوب و موارد ديگر در غير انسان نيز به كار مى رود و آيه
(رَبُّنَا الَّذى اَعطى كُلَّ شَىء خَلْقَهُ ثُمَّ هَدى)( ١٦ )
«گفت: پروردگار ما همان كسى است كه به هر موجودى، آن چه را لازمه آفرينش او بوده داده; سپس هدايت كرده است!».
به اين معنى دلالت دارد.
با اين همه به نظر مى رسد از بررسى مواردى كه اين كلمه در آن ها به كار رفته است، اين نتيجه به دست مى آيد كه هدايت، اغلب در افرادى كه هدايت خدا در آن ها مؤثر بوده است به كار مى رود.
بر اين اساس بايد گفت:
«المهدى من هداه الله و قبل هدايته و اهتدى بها بعناية منه و توفيقه».
يعنى كسى كه هدايت خدا شامل حال او شده، مهدى است. به عبارت ديگر هدايت به معناى ارائه طريق، متوجه او شده است و به واسطه عنايت و توفيق الهى در او نتيجه بخش واقع شده است كه عالى ترين مصاديق آن انبيا و ائمه (عليهم السلام) هستند.
بر حسب اخبار معتبر، «مهدى» لقب همان موعود آخرالزمان است كه حتى نسب و اوصاف او در احاديث معتبر مورد اشاره قرار گرفته است كه آن جز بر امام دوازدهم فرزند حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام) بر احدى قابل تطبيق نيست و لقب مهدى به اين معنى كه مورد هدايت خدا و احياء كننده اسلام و پر كننده جهان از عدل و داد و داراى صفات ممتاز، است ـ اولين بار در مورد آن حضرت به كار رفت و اين كار در عصر خود پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به توسط شخص آن حضرت انجام گرفت و مهدى به عنوان منجى و رهايى بخش ـ و الفاظ مترادف ديگر از اين قبيل از جانب خدا تنها ـ لقب اوست.
و مهدويت به مفهوم نوعيّه از هيچ يك از روايات نقل شده از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه (عليهم السلام) قابل استفاده نيست.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ سوره بقره (٢)، آيه ١٢٤: (اذا ابتلى ابراهيم ربّه بكلمات فاتمهن...).
٢ ـ سوره رعد (١٣)، آيه ٧.
٣ ـ سوره بقره (٢)، آيه ١٢٤.
٤ ـ سوره يونس (١٠)، آيه ٣٥.
٥ ـ سوره نساء (٤)، آيه ٥٩.
٦ ـ سوره نور (٢٤)، آيه ٥٥.
٧ ـ سوره قصص (٢٨)، آيه ٥.
٨ ـ سوره انبياء (٢١)، آيه ١٠٥.
٩ ـ سوره انعام (٦)، آيه ٧٦.
١٠ ـ بحارالانوار، ج ١٨، ص ١٢٣.
١١ ـ مدرك پيشين، ج ٣٦، ص ٢٨٦، ح ١٠٦.
١٢ ـ مدرك پيشين، ص ٣٦٨، ح ٢٣٣.
١٣ ـ بحارالانوار، ج ٣٦، ص ٣٠٩، ح ١٤٨.
١٤ ـ بحارالانوار، ج ٥١، ص ١٠٢.
١٥ ـ بحارالانوار، ج ٥١، ص ٧٨.
١٦ ـ سوره طه (٢٠)، آيه ٥٠.


* * * * *

٢٠- اختلاف در تاريخ ولادت حضرت مهدى (عليه السلام)
پرسش بيستم :
اختلاف در تاريخ ولادت حضرت مهدى صاحب الزمان (عليه السلام)كه به گفته بعضى مطابق با عدد حروف نور است ـ ٢٥٦ ـ ولى بر حسب بعضى روايات در سال ٢٥٥ هجرى واقع شده است اين چگونه قابل توجيه است؟ غيبت آن حضرت در چه سالى واقع شده است؟

پاسخ :
اختلاف در اين گونه امور به اصل موضوع ضرر نمى زند و شبهه اى پيش نمى آورد.
در تاريخ ولادت بيشتر رجال و شخصيت هاى تاريخى اين گونه اختلافات وجود دارد بلكه در خيلى از موارد تاريخ ولادت و وفات آن ها نامعلوم است.
اختلاف در تاريخ ولادت حضرت صاحب الامر(عليه السلام) از اختلافى كه در تاريخ ولادت بعضى از ائمه و شخص پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) وجود دارد كم تر است.
قول معتبر سال ٢٥٥ هـ ، ق است كه فضل بن شاذان نيشابورى ـ كه از محدّثين بزرگ و هم زمان حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام)مى باشد ـ روايت كرده است و واسطه او شخصيّتى مثل جناب «محمد بن على بن حمزة بن حسين بن عبيدالله بن عباس بن على بن ابى طالب» (عليهما السلام)است( ١ ).
و امّا غيبت حضرت صاحب الامر(عليه السلام) :
از همان موقع ولادت به طور متعارف همگان اذن تشرّف به زيارت ايشان را نداشتند و پدر بزرگوارشان فقط اصحاب و شيعيان خاص را از سعادت زيارت آن يگانه فرزند عزيز و «كلمة الله باقيه» بهره مند مى فرمودند، شروع غيبت صغرى كه آغاز دوره امامت آن حضرت هم بوده است در همان روز شهادت حضرت امام حسن عسكرى(عليه السلام) يعنى سال دويست و شصت هجرى واقع شده است.
مطلبى كه در اين جا لازم به تذكر است اين كه: طرح مسأله غيبت امام در زمان وقوع آن براى شيعيان و معتقدان به امامت مسأله غير منتظره اى نبوده است، چون پيش از آن در روايات زيادى به آن اشاره شده بود و مردم مى دانستند كه حضرت صاحب الامر (عليه السلام)داراى دو غيبت است ـ غيبت كوتاه به نام صغرى و قصرى و غيبت طولانى به نام غيبت كبرى و طولى ـ .
خبر مفصل آن در كتاب ها و اصول شيعه كه قبل از ولادت حضرت صاحب الزمان (عليه السلام) تأليف شده بودند به طور كامل ذكر شده بود.

* * * * *
٢١- اتفاق نظر شيعه
در امامت حضرت صاحب الامر (عليه السلام)
بعد از رحلت امام حسن عسكرى (عليه السلام)

پرسش بيست و يكم :
بر حسب آن چه نوبختى در كتاب هاى فِرَق الشيعه نوشته است شيعه ها بعد از امام حسن عسكرى(عليه السلام)به چهارده فِرقِه تقسيم شدند، اين حرف تا چه حد صحيح است و اين فرقه ها تا چه زمانى بودند؟

پاسخ :
همان طور كه گذشت، نوبختى مى نويسد( ٢ ):
شيعه بعد از رحلت حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام) به چهارده گروه و يا فرقه تقسيم شد، اما به نظر مى رسد كه در اين نظريه مبالغه شده است، زيرا وى و ساير مؤلفان كتاب هاى مربوط به فِرَق همه آرايى را كه پيدا شده است ـ اگرچه قائل آن فقط يك نفر باشد و او هم در آن نظر تا آخر ثابت قدم نمانده باشد ـ جمع آورى كرده اند و چه بسا از فرقه هايى ياد كرده اند كه به كار بردن تعبير فِرقه و گروه در مورد آن ها صحيح نيست.
چون تعداد قائلين آن ها اگر داراى افرادى بوده اند معلوم نيست به نظر نمى رسد از چند نفر تجاوز كرده باشد و يا معلوم نيست كه آن ها در نظر خود تا چه مدت و چه مقدار ثابت قدم مانده اند، لذا نبايد آن ها از فِرَق محسوب شوند، وگرنه تعداد فرقه ها به صدها و هزارها خواهد رسيد.
شيخ مفيد و شيخ طوسى (قدس سرهما) نير همين گونه نظر داده اند.
شيخ مفيد در جلد دوم «الفصول المختاره» اين فرقه ها را به نقل از نوبختى نام مى برد و مى فرمايد: هيچ يك از اين فرقه ها به جز شيعه در زمان ما ـ سال ٣٧٢ هـ ق ـ وجود خارجى ندارند.
بنابر اين معلوم مى شود كه اصلا اين فرقه ها از موجوديتى آن چنانى كه قابل اشاره باشند برخوردار نبوده اند.
البته اگر رأيى به آن ها نسبت مى دهند، هرچند اظهار كننده مشخصى نداشته باشد بايد مورد بررسى قرار گيرد، چنانكه شيخ مفيد و شيخ طوسى اين بررسى ها را انجام داده اند و بطلان ديدگاه هاى همه اين فرقه ها غير از اماميه اثنى عشريه را ثابت نموده اند.
و خلاصه كلام اين كه كتاب هاى ملل و نحل در شمارش گروه ها و فرقه ها گرفتار مسامحه و مبالغه شده اند.
لذا به مطالب اين قبيل از كتاب ها ـ جز در مورد فِرَقى كه هم اكنون موجودند و يا تاريخ و مصادر معتبر موجوديت آن ها را به عنوان يك گروه تأييد مى كند ـ نمى توان اعتنا كرد.

* * * * *
٢٢- القاب امام دوازدهم
پرسش بيست و دوم :
آيا زياد بودن لقب هاى امام عصر ـ ارواحنا فداه ـ به خاطر زيادى ويژگى هاى ذاتى و روحى و جسمى او است و يا اين امر ناشى از بزرگى كارهاى اصلاحى او مى باشد؟

پاسخ :
از روايات استفاده مى شود كه نام هاى مبارك امام دوازدهم (عليه السلام)عبارتند از: قائم، مهدى، غايب و حجت. به علاوه احاديث مختلف از آن حضرت با عناوينى چون: حجة الله، خليفة الله و القائم هم ياد شده است و علت زياد بودن لقب هاى آن حضرت همان دو جهتى است كه به آن اشاره شده است، البته در ميان اين القاب بعضى مشهورترند.
ممكن است اوضاع و احوال در يك زمان موجب توجه بيشتر مردم به يكى از اين لقب ها و يا صفات بشود و يا جنبه خاصى از مسأله بيشتر مطرح گردد، در نتيجه سخن رانان و نويسندگان و يا شاعران آن لقب يا جنبه خاص را بيشتر مورد توجه قرار دهند، نظير اسماء الحسنى خداوند متعال كه شرايط و احوال شخصى يا عمومى مردم موجب مى شود كه به يكى از آن اسم ها مثلا اسم «الشّافى» يا «السّلام» يا «الحافظ» يا «الرّازق» بيشتر توجه داشته باشند و خدا را با آن اسم بخوانند، اما اين بدان معنى نيست كه سائر اسماء الحسنى وجه تسميه ندارند.
بنابر اين هر يك از اسم ها و القاب امام زمان (عليه السلام) به يكى از اوصاف يا اعمال آن حضرت اشاره دارند و از اغلب آن ها در رواياتى كه اصل مسأله امام دوازدهم و ظهورش را مطرح كرده اند ياد شده است، يعنى آن حضرت حتى سال ها قبل از آن كه خود و پدرشان متولد شده باشند با اين نام ها و لقب ها مشهور بوده اند.
و در اين جهت كه امام دوازدهم همان حضرت مهدى و حضرت مهدى همان امام دوازدهم است، عالمان بزرگ اهل تسنن با شيعه موافقت دارند و از همين رو افرادى مثل ابو داود ـ مؤلف كتاب سنن ـ اخبار امامان دوازده گانه را در كتاب «المهدى» روايت كرده است كه در القاب آن حضرت، به موعود انبيا بودن و حَسَب و نَسَب او اشاره مى شود.

* * * * *
٢٣- لقب القائم
پرسش بيست و سوم :
چنانكه همه مى دانند يكى از القاب حضرت مهدى(عليه السلام)«قائم» است در وجه ملقب شدن آن حضرت به اين لقب روايتى نقل شده است كه قابل تأمل است، زيرا ظاهر آن دلالت دارد كه اين نام گذارى به اين جهت بوده است كه آن حضرت بعد از وفات ظهور خواهد كرد در حالى كه حدود بيش از هزار روايت راجع به آن حضرت و غيبت و حيات و طول عمر ايشان در دست است كه با توجه به آن ها اين خبر قابل اعتماد نيست ولى درباره سند و متن و مضمون آن اگر توضيحاتى داده شود سودمند است؟

پاسخ :
شيخ بزرگوار طوسى(رحمه الله) حديث غير معتبرى( ٣ ) را نقل مى كند كه ظاهرش دلالت بر اين دارد كه قائم به اين سبب قائم ناميده شده كه بعد از وفات قيام خواهد كرد. شيخ درباره اين حديث توضيحاتى داده است ولى ما پيش از آن كه وارد بحث در اين باره بشويم لازم مى دانيم كه به صورت مختصر، مبانى امامت را در تشيع كه آيات قرآن مجيد و احاديث و دلايل عقلى آن را اثبات مى نمايد متذكّر شويم، اين مبانى عبارتند از:
١ ـ امامت، عهدى است الهى كه از سوى خدا افرادى ـ كه شايستگى عهده دار شدن آن را داشته باشند ـ براى احراز اين مقام معين و منصوب مى شوند و اين نصب و گزينش الهى بهوسيله پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) به مردم اعلام مى شود.
٢ ـ مهم ترين شرايط امام عصمت و اعلميت او از همگان است كه همه به علم و هدايت و ارشاد او محتاج باشند ولى او از همه بى نياز است همان طور كه از «خليل بن احمد» نقل است كه درباره امامت اميرالمؤمنين على(عليه السلام) گفت: «احتياج الكلّ اليه و استغناؤه عن الكلّ دليل على انّه امام الكلّ»( ٤ ).
٣ ـ زمين هرگز بدون حجّت و امام باقى نخواهد ماند و هركس امام زمان خود را نشناسد و بميرد، به مردن جاهليت مرده است.
٤ ـ امامان برحسب نص روايات متواتر از پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) دوازده نفرند.
٥ ـ آن ها دوازده نفرند و همه از اهل بيت پيامبر(عليهم السلام) و برحسب دلالت احاديث متواتر ثقلين، در رديف قرآن هستند و هرگز از قرآن جدا نخواهند شد.
٦ ـ امامان به غير از نبوت كه به پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ختم شده است همه مناصب دينى و حكومتى را، دارا هستند و همان طور كه حضرت على(عليه السلام)در نهج البلاغه فرموده آن ها «قوّام الله»( ٥ ) بر خلق مى باشند. و يا بنابر روايت ديگر، آن ها كشتى نجات امت اند.
«لا يدخل الجنّة الاّ من عرفهم و عرفوه و لا يدخل النّار الاّ من انكرهم و هم سفن النجاة و امان الامّة من الضلال و الاختلاف»( ٦ ).
«به بهشت داخل نمى شود مگر كسى كه آن ها را بشناسد و آن ها او را بشناسند; و به آتش داخل نمى شود مگر كسى كه آن ها را انكار نمايد; و به آن ها كشتى هاى نجات و پناه امت از گمراهى ها و اختلاف هستند».
٧ ـ اسم و اوصاف و ترتيب امامت ائمه (عليهم السلام) از سوى پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)مشخص شده است و علاوه بر آن هر امامى امام بعدى را مشخص ساخته است.
اين ها از جمله مبانى مهم اعتقاد به اصل امامت است و براى هر مسلمان معتقد به عالمِ غيب و مؤمنِ به خدا و رسالت حضرت خاتم الانبيا(صلى الله عليه وآله وسلم)، ميزان حقّانيت اين مبانى، يا با برهان عقلى، يا با آيه قرآنى، يا به وسيله حديث قطعى و متواتر است. و اغلب اين مبانى از هر سه طريق قابل اثبات است.
بر اين كه امامت يك عهد الهى است و خداوند آن را معين مى كند هم به دليل عقلى و هم قرآنى و هم به سنّت متواتر، استدلال شده است. علاّمه حلّى در «الفين» هزار دليل بر اين مسأله اقامه كرده است و اساساً اين مسأله ريشه در توحيد دارد و چون اصل توحيد شامل توحيد در حاكميّت و ولايت بر خلق هم مى شود:
«له الحكم و له الامر و هو السلطان و هو الحاكم و هو الولى و هو العالم بمصالح عباده لا امر و لا نهى لأحد دونه».
«فرمان و دستور از او است، او پادشاه و فرمانروا و ولى امر است، او آگاه به نيازهاى شايسته بندگانش مى باشد و براى كسى جز او امر و نهى نيست».
در مسأله لزوم عصمت و اعلميّت امام نيز دلايل عقلى و قرآنى و روايى زيادى هست از جمله آنهاست اين آيه:
(اَفَمن يَهدى اِلَى الحَقّ اَحَقّ اَن يُتّبَع اَمّن لا يَهدّى اِلاّ اَن يُهدى...)( ٧ ).
«آيا كسى كه هدايت به سوى حق مى كند براى پيروى شايسته تر است يا آن كس كه خود هدايت نمى شود مگر هدايتش كنند».
مرحوم علامه بر مسأله لزوم عصمت نيز، هزار دليل اقامه كرده است.
بر اين اصل كه زمين بدون حجّت و امام باقى نخواهد ماند علاوه بر آياتى مثل:
(وَ لِكُلّ قَوم هاد)( ٨ ).
«و براى هر گروهى هدايت كننده اى است».
(وَ لَقَد وَصّلنا لَهُم القَولَ)( ٩ ).
«ما آيات قرآن را يكى پس از ديگرى براى آنان آورديم».
(يَوم نَدعُو كُلّ اُناس بِاِمامِهِم)( ١٠ ).
«ـ به ياد آوريد ـ روزى را كه هر گروهى را با پيشوايشان مى خوانيم!».
اخبار متواترى دلالت دارد كه از جمله آن ها است همان خبر معروف «كميل بن زياد» از اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه در نهج البلاغه و ساير كتاب هاى شيعه زيديه و اماميه و حتى كتاب هاى معتبر اهل سنت مثل «تذكرة الحفّاظ» ذكر شده است از اين جا معلوم مى شود ـ كه همه بر اين مطلب اتفاق دارند كه زمين هرگز از حجّت خالى نخواهد ماند ـ البته فرق نمى كند حجت ظاهر و آشكار و يا غايب و مستور باشد.
و در «صواعق» و ديگر كتاب هاى اهل سنّت از حضرت امام زين العابدين(عليه السلام) كلامى نقل كرده اند كه در آن به مسأله خالى نبودن زمين از امامى از اهل بيت (عليهم السلام) تصريح شده است.
بر اين اصول حتى در دعاهاى ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هم تصريح شده است. در اين باره تنها به قسمتى از دعاى روز عرفه حضرت امام زين العابدين (عليه السلام) اكتفا مى كنيم، حضرت در آن جا مى فرمايند:
«اللّهم انّك ايّدت دينك فى كلّ اوان بامام اقمته علماً لعبادك، و مناراً فى بلادك، بعد ان وصلت حبله بحبلك، و جعلته الذريعة الى رضوانك، و افترضت طاعته، و حذّرت معصيته، و امرت بامتثال اوامره، و الانتهاء عند نهيه، و الاّ يتقدّمه متقدم، و لا يتاخّر عنه متاخّر، فهو عصمة اللاّئذين، و كهف المؤمنين و عروة المتمسكين و بهاء العالمين»( ١١ ).
«بار خدايا! تو دين خود را در هر زمان و روزگارى به وسيله امام و پيشوايى كه او را براى ـ گمراهان ـ بندگانت علامت ـ راهنما ـ و در شهرهايت نشانه ـ راه حق ـ برپا داشته اى، تأييد و كمك كرده اى پس از آن كه پيمان ـ دوستى ـ آن امام را به پيمان ـ به دوستى ـ خود پيوسته، و او را سبب خوشنودى خويش گردانيده اى، و طاعت و فرمانبرى از او را واجب نموده، و از فرمان نبردن از او ترسانيده اى، و به فرمان برى فرمان هايش، و باز ايستادن از نهى و بازداشتن او، و به اين كه كسى از او پيشى نگيرد و از او واپس نماند فرمان داده اى، پس او است نگه دار پناهندگان و پناه اهل ايمان و دستاويز چنگ زدگان، و جمال و نيكويى جهانيان».
هر كس در اين بخش از دعا دقّت كند هم ديدگاه شيعه اماميّه را درباره اصل امامت مى شناسد و هم مى فهمد كه اين منزلت و شؤون از اول براى ائمه (عليهم السلام) ثابت بوده و كسى چيزى برآن اضافه ننموده است.
اما اين مسأله كه «هركس بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد، مثل مردن جاهليّت مرده است» اين هم يك اصلى است كه احاديث معتبرى به آن تصريح دارند، احاديث متواتر ثقلين و سفينه و امان، همه به اين مطلب دلالت دارند.
و بر اين مطلب ـ كه امامان دوازده نفرند و همه از اهل بيت پيامبرند و يازده نفر آن ها از نسل على و فاطمه(عليهما السلام) مى باشند كه اول آن ها اميرالمؤمنين(عليه السلام) است و پس از او امام حسن مجتبى(عليه السلام) و پس از او سيّدالشّهدا امام حسين(عليه السلام) و بعد از او نه نفر از فرزندان او كه نهم از آن ها كه دوازدهمين امام است حضرت مهدى(عليه السلام)است ـ در احاديث متواترى تصريح شده است.
بنابر اين چون اين اصول با ادله محكمى ثابت شده اند لذا بزرگانى چون شيخ طوسى، شيخ مفيد، ابن بابويه، علاّمه مجلسى (قدس سرهم) در مقابل هر كسى كه پيش از اين بزرگان يا بعد از آن ها در اين باره سخنى بر خلاف گفته يا حديث نادر و غير مقبولى را مورد توجه قرار داده است به اين اصول تمسك جسته، حرف وى را ردّ كرده اند، چون سند دليل هاى اين اصول به حدى معتبر است كه حتى مى توان ادعا كرد كه بعد از اصل توحيد و نبوت هيچ اصلى به اين اندازه قابل اعتماد نيست.
با اين همه، هيچ عالم شيعى معتقد نشده است كه قيام قائم بعد از مرگ وى تحقق خواهد يافت. و هر كس هم در اين زمينه به احتمالات بى اساس معترض شده است با توجه به مطالب گفته شده چون آن ها كاملا بر خلاف واقعيت هاى علمى هستند، لذا نبايد به آن ها اعتنا شود چون ارزش علمى ندارند.
بعد از اين مقدمه و بيان اين نكته حيات حضرت و غيبت طولانى ايشان بر اساس اين اصول، ثابت شده است، ديگر جايى براى اين روايت كه مى گويد قائم (عليه السلام) بعد از رحلت قيام خواهد كرد نمى ماند، زيرا اين حرف موجب انقطاع رشته امامت و خالى ماندن زمين از وجود امام معصوم و ردّ اخبار بسيارى كه دلالت بر عمر و غيبت طولانى آن حضرت دارد، خواهد شد.
گذشته از همه اين ايرادها خبر مذكور از نظر سند غير معتبر است و كسى از علما و فقها حتى در يك مسئله فرعى به مانند اين خبر استناد ننموده است. زيرا يكى از روايت كنندگان آن «موسى بن سعدان حناط» است كه علماى علم رجال او را تضعيف كرده، خبرش را بى اعتبار مى دانند. او اين خبر را از عبدالله بن قاسم روايت كرده است كه او را «البطل الكذّاب» ـ پهلوان بسيار دروغ گو ـ لقب داده اند. او هم از ابو سعيد خراسانى روايت كرده است كه اگر وجود او را مجهول نشماريم برحسب مصادر رجالى، حال او ـ كه راست گو يا دروغ گو است ـ روشن نيست.
حال ملاحظه كنيد در برابر آن مبانى محكم و صدها حديث معتبر چگونه مى توان به اين خبر ـ كه راوى اش قهرمان دروغ پردازى است ـ اعتماد كرد و بر طبق آن نظر داد.
امّا وجه به كار بردن لقب قائم براى امام عصر (عليه السلام) :
قائم يعنى قيام كننده. زيرا حضرت در برابر اوضاع سياسى و انحرافات دينى و اجتماعى قيام خواهد كرد و عالم را بعد از آن كه از ظلم و جور پر شده از عدل و داد پر خواهد نمود. به علاوه از آن لقب مسأله قيام به شمشير و مبارزه مسلحانه نيز استفاده مى شود.
با اين حال چون قيام مراتب ضعيف و قوى دارد، از اخبار استفاده مى شود كه همه امامان قائم به امر بوده اند و بر همه آن ها به مناسبت مواضعى كه داشته اند به كار بردن اين لقب صحيح و به جا است ولى چون قيام حضرت مهدى(عليه السلام) يك قيام جهانى است كه همه اوضاع و احوال اجتماعى و فردى و سياسى و اقتصادى بشر را فرا مى گيرد و وعده هاى خدا به انبيا و وعده هاى انبيا به مردم را تحقق مى بخشد اين لقب به طور مطلق در حقّ آن حضرت به كار مى رود و لذا هر كجا «قائم» بگويند و قرينه اى بر اراده شخص ديگر از امامان نباشد، از آن، حضرت مهدى(عليه السلام)فهميده مى شود.
در حديثى كه شيخ صدوق (رحمه الله) در كتاب كمال الدّين از حضرت امام محمّد تقى(عليه السلام)ـ امام نهم ـ روايت كرده است آمده است كه:
«انّ الامام بعدى ابنى على... ; امام بعد از من پسرم على ـ حضرت على النقى(عليه السلام) ـ است كه امر او امر من، سخن او سخن من و پيروى از او پيروى از من است و امامت بعد از او در پسرش حسن ـ امام حسن عسكرى(عليه السلام) ـ قرار داده شده است. امر او امر پدرش و گفته او گفته پدرش و اطاعت از او اطاعت از پدرش مى باشد.
راوى مى گويد: بعد حضرت ساكت شدند.
من عرض كردم: اى فرزند رسول خدا، پس امام بعد از حسن(عليه السلام)كيست؟
حضرت نخست تا حد زيادى گريه كردند و سپس فرمودند: پس از حسن پسر او «القائم بالحق المنتظر» است.
گفتم: اى پسر پيامبر، براى چه آن حضرت «قائم» ناميده شده است؟
حضرت فرمودند: براى اين كه او بعد از آن كه نام و يادش به فراموشى سپرده شود و بيشتر معتقدين به امامت وى از عقيده خود برگردند قيام خواهد كرد.
گفتم: براى چه منتظَر ناميده شده است؟
فرمود: چون براى او غيبتى است كه مدّت آن بسيار طولانى است، به گونه اى كه خروج و ظهور او را مؤمنان واقعى انتظار مى كشند، ولى اهل شك و ريب انكار مى نمايند و نفى كنندگان به او استهزاء مى كنند و كسانى كه وقت براى آن معيّن مى كنند فراوان مى گردند و عجله كنندگان در آن غيبت، هلاك مى شوند ولى مسلمين ـ اهل تسليم ـ نجات مى يابند»( ١٢ ).
علاّمه مجلسى(رحمه الله) فرموده اند: مقصود از مردن، كه در آن روايت ضعيف آمده بود اين است كه آن حضرت پس از به فراموشى سپرده شدن نام و يادش قيام خواهد كرد.
و شيخ مفيد در ارشاد روايتى را از حضرت صادق (عليه السلام) نقل مى كند كه در آن مى فرمايد: «سمّى القائم لقيامه بالحق( ١٣ ); قائم ناميده شده است به خاطر اين كه قيام به حق خواهد نمود».
و از بعضى اخبار وجه ديگرى كه استفاده مى شود اين است كه آن حضرت به اين لقب از جانب خدا ملقّب شده چون در عوالم قبل از اين عالم، آن حضرت قائم بودند و نماز مى خواندند.
درباره نام گذارى آن حضرت به لقب «المهدى» نيز وجوه مناسبى ذكر شده است و البته چنان نيست كه «القائم» عنوان اصلى و «المهدى» عنوان فرعى باشد. هر دو لقب است و نام گذارى با هر كدام از آن ها علتى جداگانه دارد. بلكه مى توان گفت چون مفهوم مهدى «من هداه الله» است يعنى كسى كه خدا او را هدايت كرده است، به حسب رتبه بايد كسى قائم باشد كه خدا او را هدايت كرده باشد.
يعنى قائم بايد «من هداه الله» باشد امّا لازم نيست كه هميشه «من هداه الله» قائم باشد. اما اعمال و اصلاحات و حركت و قيام و نهضتى كه از مهدى (عليه السلام) صادر مى شود مثل تشكيل حكومت جهانى متوقف بر قيام و فعليّت يافتن لقب قائم است.
اين القاب به اصلى و فرعى تقسيم نمى شوند و همه از زبان مبارك پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه طاهرين (عليهم السلام) شنيده شده اند و قديم و جديد هم ندارند. و هر يك مفهوم خاص خودرا دارد و هر كدام با توجه به جنبه خاصى به كار رفته اند، در عبارات گاهى همه اين القاب با هم ذكر مى شوند و گاهى يكى و زمانى هم يك لقب بر لقب ديگر مقدم ذكر مى شود.
در هر حال اطلاق اين القاب بر اساس اوصاف ذاتى و فعلى است كه آن حضرت داراى همه آن ها است.

* * * * *
٢٤- دو نوع غيبت
پرسش بيست و چهارم :
بر حسب مضمون روايات موجود غيبتِ حضرت صاحب الامر(عليه السلام) به دو صورت واقع شده است در غيبت اوّلى ارتباط با آن حضرت به وسيله نوّاب و وكلا ايشان ممكن بوده است ولى با تمام شدن اين دوره و شروع غيبت دوم كه غيبت تامّه است دوره مأموريت وكلا و نوّاب خاص هم پايان يافته است.
سؤال اين است كه، آيا تعبير از اين دو غيبت به صغرى و كبرى از اوّل رايج بوده است يا اين كار در عصرهاى بعدى مثل عصر صفويه رواج پيدا كرده است؟

پاسخ :
بحث در مثل اين مطالب نبايد بحث لفظى باشد خواه كسى غيبت نخستين را كه كوتاه تر و كم تر بوده غيبت صغرى و كوچك تر يا غيبت قصرى و كوتاه تر بخواند يا غيبت دوم را كه مدتش طولانى است غيبت كبرى و بزرگ تر يا غيبت طولى و درازتر بگويد يا با هر لفظ ديگر از اين دو غيبت ياد كند اين كار واقع و حقيقت امر را تغيير نمى دهد در هر حال اين دو غيبت واقع شده است.
مسئله اين است كه اصل دو شكل بودن غيبت حتى قبل از وقوع آن در اصول و كتاب هاى حديث مورد تصريح بوده است و نعمانى و ديگران كه قبل از پايان غيبت صغرى مى زيسته اند آن را نقل نموده اند و اين امر دليل بر مطرح بودن دو شكل از غيبت است. به علاوه با وجود چندين روايت معتبر در اين زمينه هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه تعبير غيبت صغرى و كبرى ساخته صفويان يا غير ايشان مى باشد.
در دوره غيبت صغرى اگر چه موقعيت شيعه حساس بوده است با اين حال هيچ كس نمى تواند ادعا كند كه اين همه احاديث كه از ائمه (عليهم السلام) در كتاب هاى چون غيبت فضل بن شاذان يا نعمانى و كمال الدين صدوق; روايت شده است. همه مجعول و بعد از وقوع غيبت ساخته شده اند.
اين كه مى بينيم شيعيان شهرها و نقاط مختلف مراجعه به نوّاب مى نمودند، اين ها بدون دليل اين كار را نمى كردند، حتماً علايم و دلايلى در دست بوده است كه نشان مى داده كه اين ها با امام ارتباط دارند. وگرنه محال است كه افرادى مانند على بن بابويه با آن مقام علمى و عظمت فكرى از طريق نوّاب در پى ارتباط با امام(عليه السلام)برآيد بى آن كه ارتباط آن ها برايش مثل روز روشن شده باشد; اين واقعه خود نشان مى دهد كه آن ها دليل روشنى بر حقانيت نواب در دست داشته اند.
و مسأله ديگر اين است كه اگر چه ابو جعفر عمروى ـ عثمان بن سعيد ـ و ساير نوّاب وسيله اتحاد شيعه بودند و وكالت آن ها از امام در همه محافل و مناطق شيعه نشين به خصوص در مثل شهر قم مورد قبول كامل همه بوده است، ولى اين اتحاد، به خاطر اعتقاد به امامت امام دوازدهم بوده است، اين مسأله موجب نفوذ معنوى سفرا شده بود نه اين كه آن ها بدون در نظر گرفتن مسأله امامت سبب اتحاد شيعه شده باشند.
اتحاد و اتفاق شيعه در اعتقاد به امامت امام دوازدهم سبب اتحاد آن ها در پيروى از نواب امام(عليه السلام) بوده است.
چنانكه امروزه هم اعتقاد به امامت آن حضرت سبب نفوذ معنوى علما و فقها به عنوان نايب عام آن حضرت در دل هاى مؤمنان مى باشد.
در غيبت صغرى تعيين نوّاب بطور مستقيم توسط شخص امام(عليه السلام)بوده است و اين كه مى بينيم بزرگانى در مقابل نواب سر تسليم فرود مى آورند دليل آن اين است كه اين انتخاب توسط شخص امام (عليه السلام) بر اساس شايستگى نوّاب بوده است و اصل تسليم همه طبقات و شخصيت هاى علمى و سياسى دليل بر اين است كه رهبرى اصلى در دوره غيبت صغرى با شخص امام(عليه السلام)بوده است.
و در اثر وجود شواهد و دلايل قانع كننده بوده است كه رجال علمى شيعه و شخصيت هايى نظير «ابو سهل نوبختى» و «ابن متيل» و «حسن بن جنانصيبى» و ديگر بزرگان شيعه به حقانيت نوّاب معتقد بوده اند.
چنانكه بعد از درگذشت نايب چهارم ـ على بن محمد السمرى ـ نيز اين مسئله كه دوره غيبت و نيابت خاص نوّاب به پايان رسيده است مورد پذيرش همه قرار گرفت و اگر كسى ادعا نيابت مى كرد بر اساس همين اصل او را تكذيب مى كردند و ضمناً مى توان گفت كه يكى از حكمت هاى مهم غيبت كوتاه، آشنا كردن شيعه با مسأله غيبت و زمينه سازى براى عصر غيبت طولانى بوده است، تا شيعه بتواند در دوره اى طولانى بدون حضور ظاهرى امام (عليه السلام) به حيات خود ادامه دهد و اين امتحان بزرگ الهى را با موفقيت پشت سر گذارد.

* * * * *
٢٥- تولد معجزه آساى امام زمان (عليه السلام)
پرسش بيست و پنجم :
درباره ولادت امام(عليه السلام) معجزات و خوارق عاداتى نقل مى نمايند كه اعتبار اين معجزات در چه حدّ و چگونه قابل اثبات است؟ و چرا بعضى تاريخ نويسان آن ها را نقل نكرده اند؟

پاسخ :
١ ـ اصل ولادت حضرت مهدى(عليه السلام) امام دوازدهم ـ فرزند امام حسن عسكرى(عليه السلام) ـ را تاريخ نگاران مثل ساير وقايع تاريخى ثبت و ضبط كرده اند.
٢ ـ درباره برخى معجزات كه در ولادت آن حضرت يا سائر رجال از انبيا و اوصيا واقع شده است اگر منابع تاريخى متداول چيزى به دست نمى دهد. اين نقص منابع مذكور محسوب مى شود چرا كه همين تاريخ نويسان در بسيارى از موارد به بعضى جوانب تاريخى اشاره كرده اند كه به لحاظ اهميت چندان مهم نبوده اند، اين كم توجّهى تاريخ نگار به بعضى جوانب يك مسأله گاهى ناشى از يك تعصب عقيدتى است، اما اين كار به هر دليلى كه باشد به نقل قول هاى ديگران كه با استناد به مصادر و مأخذ معتبر، انجام گرفته است ضرر نمى رساند.
تاريخ پيامبران آكنده از معجزه است و ولادت و نشو و نماهاى اغلب انبيا غير عادى بوده است. به عنوان مثال: خلقت آدم، ولادت حضرت ابراهيم(عليه السلام)، تولّد اسحاق و موسى و يحيى و عيسى و سخن گفتنش در گهواره همه از جمله حوادث غير عادى است.
كه اين ها همه يك سلسله حوادث تاريخى اند، هر چند فلان مورخ آن ها را نقل نكرده باشد ـ از همين قبيل است تفاصيل ولادت امام عصر(عليه السلام) كه از وقايع مسلّم تاريخى است، كه ترك نقل آن از سوى تاريخ نگارانى كه يا مغرض بوده اند يا قصدشان اختصار و يا امور ديگر بوده است، به اصل مسأله صدمه نمى زند.
آن چه از سوى شيعه به امامان معصوم: نسبت داده مى شود شبيه مطالبى است كه در مورد حضرت ابراهيم و اسحاق و اسماعيل و موسى و عيسى و يحيى و... گفته شده است كه البته همه داراى سند معتبرى هم هستند.
وقايع مربوط به ولادت امام دوازدهم از بيشتر وقايعى كه در تاريخ به چشم مى خورد از نظر سند و مأخذ معتبرتر است.

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ ر . ك: منتخب الاثر، فصل سوم، باب اول، ص ٣٢٠ ـ ٣٤٧.
٢ ـ فِرق الشيعه، ابى محمد الحسن بن موسى النوبختى، ص ٩٦.
٣ ـ غيبت طوسى، ص ٢٨٢.
٤ ـ معجم رجال الحديث ج ٧، ص ٧٦ و تنقيح المقال ج ١، ص ٤٠٣.
٥ ـ نهج البلاغه، صبحى الصالح، خ ١٥٢، قسمت ٧.
٦ ـ بحارالانوار، ج ٦، ص ٢٣٣.
٧ ـ سوره يونس (١٠)، آيه ٣٥.
٨ ـ سوره رعد (١٣)، آيه ٧.
٩ ـ سوره قصص (٢٨)، آيه ٥١ .
١٠ ـ سوره اسراء (١٧)، آيه ٧١.
١١ ـ صحيفه سجّاديه، فرازى از دعاى ٤٧.
١٢ ـ كمال الدين، ج ٢ ص ٣٧٨، ب ٣٦، ح ٣. در كتاب معانى الاخبار نيز حديثى مشابه اين وجود دارد.
١٣ ـ ارشاد شيخ مفيد، ص ٣٦٤، فصل فى سيرته (عليه السلام) .

۳
گفتمان مهدويت ٢٦- فلسفه تأخير ظهور با فراهم بودن شرايط

پرسش بيست و ششم :
در طول تاريخ گاهى به شرايط و فرصت هايى بر مى خوريم كه گمان مى رود زمينه ظهور فراهم شده مثلا استقبال مردم از دين و فداكارى در راه اسلام و بذل جان و شهادت به خاطر آن به قدرى زياد و با شور و هيجان است كه به نظر مى آيد كه نه تنها سيصد و سيزده نفر بلكه بيش از هزارها نفر آماده جان نثارى در ركاب امام(عليه السلام) هستند با وجود اين، سرّ تأخير ظهور چيست؟

پاسخ :
راجع به فراهم بودن شرايط ظهور امام زمان (عليه السلام) ،
اولا: كسى نمى تواند به طور يقين اظهار اطّلاع كند يعنى بگويد همه شرايط فراهم شده است، زيرا خود اين ادعا احتياج به علم به جميع شرايط دارد چون ممكن است احاديث متضمن بيان همه شرائط نباشند.
ثانياً: بر فرض كه شرايط، منحصر در آن موارد باشد كه در روايات آمده است با اين حال همان طور كه صدوق ـ عليه الرحمه ـ فرموده است واقعاً نمى توان مطمئن بود كه فرضاً همان سيصد و سيزده نفر اصحاب خاص و سائر شرايط موجود شده باشد.
چون اگر تمام اوضاع و شرائط بر حسب ظاهر حكايت از فراهم بودن زمينه ظهور داشت، بدون اين كه مثلا وجود افراد خالصى را كه بتوانند در شمار سيصد و سيزده نفر از اصحاب حضرت صاحب(عليه السلام) باشند انكار كنيم. اين ادعا را هم نمى توانيم بكنيم كه همه افراد مانند «سلمان» و «ابوذر» و «مقداد» و «رشيد هجرى» و «اصحاب كربلا» مى باشند.
در وضعيت كنونى با همه ادعاهايى كه در جامعه ما براى بازگشت به اسلام و اسلام خواهى مطرح مى شود و البته باعث افتخار است اما باز هم مى بينيم احكام الهى را در بسيارى از مسائل سياسى، اقتصادى، اجتماعى، خيلى ها زير سئوال مى برند و تا آن جا كه بعضى احكام دين را كه اختصاص به زمان و يا مكان خاصّى ندارد مختص به همان عصر پيغمبر(صلى الله عليه وآله وسلم) مى دانند به اين بهانه از زير بار تكليف شانه خالى مى كنند، با وجود چنين اشخاصى و حوادثى چگونه مى توانيم بگوييم اوضاع براى ظهور آماده شده است تا چه رسد به اين كه از علت تأخير سئوال كنيم.
بنابر اين در اين مسئله سزاوار است تسليم حكم و اراده خداوند عالم باشيم و فضيلت انتظار ظهور را از دست ندهيم و همان گونه كه در روايت «على بن مهزيار» اشاره شده است محجوب بودن آن حضرت را به اعمال خود نسبت بدهيم و هميشه ياد آن حضرت را در دل هاى مان زنده نگهداريم و سعى كنيم از طريق اصلاح اعمال خود زمينه ظهور حضرتش را هرچه بيش تر فراهم كنيم.

* * * * *
٢٧- مدت زمان غيبت و امتحانات سخت و دشوار
پرسش بيست و هفتم :
بر حسب آن چه كه مشهور است در دوره غيبتِ حضرت مهدى(عليه السلام) كه بسيار طول خواهد كشيد امتحانات سخت پيش مى آيد بگونه اى كه شخص با ايمان صبح مى كند ولى در حالى كه كافر شده است به شب وارد مى شود آيا اين گونه امتحان ها در زمان هاى نزديك به ظهور است يا در تمام طول مدت غيبت چنين امتحان هايى جريان دارد؟

پاسخ :
بر طبق اصول اسلامى، دنيا محل امتحان و آزمايش است و مردم در هر واقعه اى كه برايشان پيش مى آيد در حال امتحان هستند. در حال جوانى، يا پيرى، در توان گرى، در نيازمندى، در تندرستى، در بيمارى، در قدرت، در رياست، چه در زمان حضور امام (عليه السلام) يا در دوره غيبت آن حضرت باشند فرق نمى كند، هميشه در حال امتحان اند.
قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
(اَحَسِبَ النّاسُ اَن يُترَكُوا اَنْ يَقُولُوا آمَنّا وَ هُمْ لاَ يُفْتَنُون)( ١ ).
«آيا مردم گمان كردند همين كه بگويند ـ ايمان آورده ايم ـ به حال خود رها مى شوند و آزمايش نخواهند شد ؟!».
چنانكه مى دانيم در زمان خود پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در عين حال كه همه برنامه ها و رويدادها امتحان بود گاهى امتحان هاى شديدى پيش آمد كه جز عده اى اندك از عهده آن سالم بيرون نمى آمدند. مثلا در جنگ ها غير از افرادى چون على بن ابى طالب (عليه السلام) و ابو دجانه و... در جهاد و دفاع از اسلام و پيغمبر نمى توانستند زياد مقاومت كنند چون در آزمايش هاى سخت تعداد معدودى توان پايدارى دارند چه بسا افرادى كه از ترس فرار مى كردند نقل شده است كه در يكى از جنگ ها عثمان از صحنه جنگ گريخت و بعد از سه روز برگشت، يا پس از رحلت پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) آن امتحان سخت پيش آمد كه سه يا هفت نفر بيشتر نتوانستند از عهده آن سالم بيرون بيايند و در خطى كه پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم)معين كرده بودند ثابت قدم بمانند بعدها هم اين قبيل امتحانات ادامه يافت و هم چنان ادامه خواهد داشت تا به قول قرآن
(لِيَميزَ اللهُ الخَبيثَ مِنَ الطَّيِبِ)( ٢ ).
«اين ها همه به خاطر آن است كه خداوند ـ مى خواهد ـ ناپاك را از پاك جدا سازد».
اين امتحان ها حكمت و فوائد بسيارى دارد كه از جمله آن ها است آماده شدن طبع افراد جهان و جامعه براى آن ظهور باشكوه كه در آن مؤمنان ثابت قدم و پاى دار از ساير افراد تمييز داده خواهد شد، حفظ ايمان در دوره غيبت حضرت صاحب الامر (عليه السلام)همراه با تحمل سختى هاى بسيار شديد امكان پذير است و از اين مدرسه و مكتب امتحان البته ميليون ها نفر با افتخار و سربلندى بيرون مى آيند يعنى از طريق صبر و شكيبايى و استقامت بر مشكلات پيروز شده دين و ايمان و شرف خود را حفظ مى نمايند.
بر حسب مضمون بعضى از روايات در اين دوره حفظ دين از نگاه داشتن آتش در كف دست دشوارتر خواهد شد و ظلم و ستم و فساد و فحشاء شيوع پيدا مى كند و ارزش ها، ضد ارزش و ضد ارزش ها، ارزش محسوب مى گردد، گناهان افتخار و هنر شمرده مى شود، دوستان شخص او را به گناه ترغيب و تشويق مى نمايند و از اين كه با اهل ظلم و گناه و فساد هماهنگى نكرده او را سرزنش مى كنند.
زن ها در كارهاى مخصوص به مردها وارد مى شوند. جنگ ها و بلاهاى طبيعى زيادى پيش مى آيد. در روايت جابر انصارى كه درباره تفسير آيه
(اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسوُلَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنكُم...)( ٣ ).
اى كسانى كه ايمان آورده ايد! اطاعت كنيد خدا را، و اطاعت كنيد پيامبر خدا و اولو الامر ـ اوصياى پيامبر ـ را ...».
وارد شده است حضرت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم) از خلفا و جانشينان خود از حضرت على(عليه السلام) تا حضرت مهدى (عليه السلام)خبر مى دهد و همه را يك به يك اسم مى برد و فتح شرق و غرق جهان را به دست مبارك حضرت مهدى (عليه السلام) به مردم مژده مى دهد و در ضمن مى فرمايد:
«ذلك الذى يغيب عن شيعته و اوليائه غيبة لا يثبت فيها على القول بامامته الاّ من امتحن الله قلبه للايمان»( ٤ ).
«او كسى است كه از شيعيان و دوستانش پنهان مى شود چنان پنهان شدنى كه بر ايمان به امامت او پايدار نمى ماند مگر آن كسى كه خداوند قلب او را به ايمان داشتن امتحان نموده باشد».
و اميرالمؤمنين (عليه السلام) در نهج البلاغه نيز از اين شدايد و آزمايش ها خبر داده اند و از جمله مى فرمايند:
«ما اطول هذا العناء و ابعد هذا الرجاء»( ٥ ).
«چه طولانى است اين رنج و محنت و چه دور است اين اميد و آرزو!».
و حتى در حديثى ديگر وارد شده است كه:
«ان لصاحب هذا الامر غيبة المتمسك فيها بدينه كالخارط للقتاد ... »( ٦ ).
«همانا براى صاحب اين امر غيبتى است، هر كس كه در آن زمان به دين چنگ زده باشد مانند كسى است كه با دست خار بكند.».
پس همان گونه كه از روايات استفاده مى شود تمام مدت غيبت دوره امتحان و آزمايش است كه البته نوع آن آزمايش ها در زمان و مكان هاى مختلف متفاوت است، بايد مؤمن در اين دوره در التزام به احكام دين و تلاش براى اعلاء كلمه اسلام و عزت مسلمين و دفع نفوذ و سلطه فرهنگى و سياسى بيگانگان ثبات قدم داشته باشد و با تمام اوضاع و احوال منفى و غير مساعد در حال مبارزه و جهاد باشد و به پيروزى اسلام و مسلمين و نصرت خدا اميدوار باشد و در مقابل قدرت كفار و ايادى آن ها خود را نبازد و به اخلاق و رفتار غلط آن ها گرايش پيدا نكند و در ضمن يقين داشته باشد كه وعده هاى خدا و پيغمبر خدا حق است و بالاخره اسلام پيروز و عالم گير خواهد شد و در نتيجه آن عدل و داد جهان را پر خواهد كرد.

* * * * *
٢٨- قاعده لطف و امامت امام غايب
پرسش بيست و هشتم :
آيا قاعده لطف مستفاد از احاديث و روايات اهل بيت(عليهم السلام)است يا از ارتباط شيعه با معتزله اين قاعده در كلام شيعه پيدا شده است؟ و نحوه تطبيق اين قاعده با وجود امام غايب با چه بيانى است؟

پاسخ :
از آن جا كه درباره اصل امامت شيعه ادله زيادى به غير از قاعده لطف در دست دارد با وجود آن دلائل اگر به قاعده لطف هم تمسك شود اين كار به منظور تاييد ادله است.
اما ارتباط شيعه با معتزله كه گاهى در مقابل اشاعره به آن ها عدليه گفته مى شود بايد معلوم باشد كه معتزله ـ فرقه اى است از اشاعره كه بعد از شيعه پيدا شده است منشعب شده است ـ گرچه با شيعه در بعضى از عقايد و مسائل كلامى موافقت كردند ولى اين دليل بر تأثير آن ها در مذهب شيعه نيست بلكه به عكس اين دليل بر تأثير پذيرى آن ها از عقايد شيعه است چون اشاعره فرقه اى هستند كه بعدها پيدا شده اند بعلاوه همان طور كه گفته شد عقايد شيعه همه از عقل و قرآن مجيد و احاديث اهل بيت عترت(عليهم السلام) گرفته شده است قاعده لطف نيز از خود شيعه و برگرفته از همان مآخذ و مصادر است.
در حديث است كه جابر، فايده وجود امام غايب و چگونگى استفاده از وجود او را در زمان غيبت از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) سؤال كرد حضرت در جواب فرمودند:
«اى و الذّى بعثنى بالنبّوة! انهم ينتفعون به و يستضيئون بنور ولايته فى غيبته كانتفاع النّاس بالشّمس و ان جللها السّحاب»( ٧ ).
«آرى! قسم به كسى كه مرا به پيامبرى برانگيخت مردم از او بهره مى برند و از نور ولايتش در زمان غيبت او كسب روشنايى مى كنند همان گونه كه از خورشيد در پشت ابر بهره مى برند».
نفى كلّى لطف بودن وجود امام غايب از شخص عاقل كه از امور غيبى بى اطلاع است صحيح نيست پس از ثبوت اصل امامت و غيبت او يقين به وجود لطف و ترتّب فايده بر وجود او حتمى است زيرا نصب امامى كه مكلف به غيبت باشد اگر لطف به بندگان نباشد لغو و بى فايده است و خداوند از كار لغو و بى فايده منزّه است. پس نصب امام غايب از سوى خدا قطعاً لطف است.
بلى اگر بخواهيم با قاعده لطف هم لزوم نصب امام و هم امامت شخص غايب را ثابت كنيم اين اشكال پيش مى آيد كه بايد اول لطف بودن امام غايب معلوم باشد وگرنه با جهل به لطف بودن آن، امامت او ثابت نخواهد شد. در حالى كه با قاعده لطف لزوم نصب امام را ثابت مى نماييم و با دلايل محكم ديگر امامت امام غايب را، و با انضمام اين دو دليل به اين مطلب كه از خدا كارى كه عبث باشد صادر نمى شود لطف بودن امامت امام غايب ثابت مى شود و سخن محقق طوسى كه مى فرمايد: «وجوده لطف و تصرّفه لطف آخر و عدمه منّا» مبتنى بر اين اصل است كه وجود امام مطلقاً لطف است، خواه در ظاهر باشد يا غايب شود. و اين يك اصلى است كه بر حسب فرمايش حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) كه مى فرمايند:
«لئلاّ تبطل حجج الله و بيّناته»( ٨ )
حجت ها و نشانه هاى خدا با وجود امام، چه ظاهر باشد يا پنهان، حفظ مى شود ـ ثابت شده است.
شايان ذكر است كه اگر اشكال نبودِ لطف نسبت به امام غايب وارد باشد نسبت به امامى كه غايب نيست ولى متمكن از تصرف در امور هم نمى باشد جارى است و امامت او نيز به همان علتى كه امامت امام غايب، بدون لطف محسوب مى شود بى لطف خواهد بود. در حالى كه در امام حاضرى كه قادر به تصرف در شئون و اعمال مربوط به امامت نيست، اين اشكال مطرح نشده است. همان گونه كه در مورد پيامبرى كه در اثر شرائطى متمكن از هدايت نباشد يا هدايت هايش مؤثر واقع نشود و يا در مورد پيامبرى كه بعثت اش عمومى باشد ولى معاندان و مخالفان مانع از رسيدن دعوتش به همگان شوند اين اشكال نشده و لطف بودن اصل رسالت او مورد انكار قرار نمى گيرد.
ممكن است به همين بيان دليل عقلى بر امامت امام غايب(عليه السلام)اقامه نمود كه نصب امام و تعيين او از جانب خدا لطف است و لطف هم بر خدا واجب است. بنابر اين خداوند بعد از حضرت امام حسن عسكرى (عليه السلام)شخصى را به امامت منصوب كرده است و آن غير از امام غايب فرزند او نخواهد بود. چون ديگران كه ادعا امامت كرده اند عدم صلاحيّت و بطلان ادعايشان ثابت شده در حال حاضر هم كسى چنين ادعايى ندارد. پس يا خدا از لطف نسبت به بندگان خود در عصر غيبت دريغ نموده كه اين خلاف حكمت حقّ است و يا اين كه از باب لطف تعيين امام نموده است كه در اين صورت او غير از امام دوازدهم كس ديگرى نيست.

* * * * *
٢٩- مسأله بداء و حديث ابى حمزه
پرسش بيست و نهم :
روايتى بوسيله ابى حمزه ثمالى از حضرت باقر(عليه السلام)نقل شده است كه بر طبق آن حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)فرموده اند پس از سال هفتاد گشايش پيش خواهد آمد، ولى به سبب شهادت حضرت امام حسين(عليه السلام) اين مسأله تا سال صد و چهل به تأخير افتاد و سپس چون شيعيان رازدارى نكردند خداوند باز آن را به تأخير انداخت بگونه اى كه وقتى را براى آن در نزد امامان قرار نداد.
توضيح دهيد اين حديث با احاديث بسيار ديگر كه دلالت دارند فرج موعود بعد از مدت هاى طولانى به دنبال وقوع حوادث و وقايع بزرگ واقع خواهد شد چگونه قابل تفسير است؟ و آيا وقوع بدا كه از اين خبر استفاده مى شود موجب اين توهم نمى شود كه چيزى بر خدا ـ العياذ بالله ـ پس از آن كه معلوم نبوده است معلوم شده است؟ در هر حال تفسير صحيح آن چيست؟

پاسخ :
اوّلاً: اين خبر از نظر سند ايراد دارد زيرا بر حسب كتاب هاى رجال ابو حمزه ثمالى از طبقه چهارم محدّثين نبوده است وفات او در سال ١٥٠ قمرى واقع شده و حسن بن محبوب كه طبق سند، اين خبر را از ابى حمزه روايت كرده است از طبقه ششم است كه در هفتاد و پنج سالگى ـ در سال ٢٢٤ ق ـ در گذشته است. بنابر اين حسن بن محبوب در سال وفات ابى حمزه يك سال بيشتر نداشته با اين حال روايت او از ابى حمزه اصلاً امكان ندارد و حتماً شخص ديگرى بين او و ابو حمزه واسطه بوده كه چون معلوم نيست او چه كسى بوده است نمى توانيم اين حديث را معتبر بدانيم و بعلاوه خبر واحد اگر چه صحيح باشد در اصول اعتقادى نمى تواند حجّت باشد تا چه رسد به آن كه سندش هم مجهول باشد.
ثانياً: با وجود احاديث بسيار معتبرى كه همه با صراحت دلالت دارند كه ظهور حضرت مهدى(عليه السلام) و حكومت عدل صالحان به اين زودى ها صورت نخواهد گرفت و تا ظهور آن حضرت بايد منتظر تحوّلات شگرف و حوادث خطير در طىّ زمان هاى بسيار طولانى بود، با اين حال چگونه مى توان به يك خبر واحد مجعول در برابر آن همه احاديث اعتماد نمود؟ بعلاوه از حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام)خطبه ها و روايات زيادى نقل شده است كه در آن ها هم به طول مدتى كه بايد در طىّ آن به انتظار اين ظهور بود، اشاره شده است و هم از پيش آمدهاى بزرگ و امتحانات شديد مؤمنان خبر داده شده است. با وجود اين چطور ممكن است گفته شود خبر واحد مجهولى كه مى گويد آن حضرت وقت ظهور را سال هفتاد معيّن كرده است، صحيح است؟
ديگر اين كه تغيير در تقديرات الهى امرى ممكن است ولى اين بدان معنى نيست كه خداوند متعال در ابتدا نسبت به امور بى اطلاع است سپس به آن ها علم پيدا مى كند چنين عقيده اى از نظر شيعه باطل است چون همه شيعيان خدا را از جهل و اين كه امرى بر او بعد از خفا آشكار گردد منزّه و مبرّا مى دانند «بدا» به مفهومى كه شيعه به آن عقيده دارد يك اصل قرآنى و اسلامى است و بخش مهمى از مسائل الهيّات و همچنين مسائل نبوّت بر آن مبتنى است.
از جمله آيات مربوط به «بدا» عبارتند از :
(وَ لَو انّ اَهلَ القُرى آمَنُوا وَ اتّقُوا لَفَتحنا عَلَيهِم بَرَكات مِن السَّماءِ وَ الاَرضِ وَ لكِن كَذّبُوا فَاَخذناهُم بِما كانُوا يَكسِبُون)( ٩ ).
«و اگر اهل شهرها و آبادى ها، ايمان مى آوردند و تقوا پيشه مى كردند به بركات آسمان و زمين را بر آن ها مى گشوديم، ولى ـ آن ها حق را ـ تكذيب كردند، ما هم آنان را به كيفر اعمالشان مجازات كرديم».
(ظَهَرَ الفَسادُ فِى البَرّ وَ البَحر بِما كَسبَت اَيدِى النّاس)( ١٠ ).
«فساد در خشكى و دريا به خاطر كارهايى كه مردم انجام داده اند آشكار شده است».
(وَ قالَ رَبُّكُم ادعُونى اَستَجِب لَكُم)( ١١ ).
«پروردگار شما گفته است مرا بخوانيد تا ـ دعاى ـ شما را بپذيرم».
(اَستَغفُروا رَبّكُم اِنّهُ كَانَ غَفّاراً يُرسِلُ السّماءَ عَلَيكُم مِدراراً)( ١٢ ).
«از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است تا باران هاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد».
(وَ واعَدنا مُوسى ثَلثينَ لَيلةً وَ اَتمَمناها بِعَشر)( ١٣ ).
«و با موسى، سى شب وعده گذاشتيم سپس آن را با ده شب ـ ديگر ـ تكميل نموديم».
(فَلَولا كانَت قَريةٌ آمَنَت فَنَفَعها ايمانُها اِلاّ قَومَ يُونُس لَمّا آمَنُوا كَشَفنا عَنهُم عَذابَ الخِزىِ فِى الحَياةِ الدُّنيا وَ مَتّعناهُم اِلى حين)( ١٤ ).
«چرا هيچ يك از شهرها و آبادى ها ايمان نياوردند كه ـ ايمانشان به موقع باشد و ـ به حالشان مفيد افتد مگر قوم يونس هنگامى كه آن ها ايمان آوردند عذاب رسوا كننده را در زندگى دنيا از آنان برطرف ساختيم و تا مدت معينى ـ پايان زندگى و اجل شان ـ آن ها را بهره مند ساختيم».
(لَئِن شَكَرتُم لاََزيدَنّكُم)( ١٥ ).
«اگر شكرگزارى كنيد ـ نعمت خود را ـ بر شما خواهم افزود».
(وَ مَن يَتّقِ اللهَ يَجعَل لَهُ مَخرجاً وَ يَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِب)( ١٦ ).
«و هر كس تقواى الهى پيشه كند خداوند راه نجاتى براى او فراهم مى كند و او را از جانى كه گمان ندارد روزى مى دهد».
(ذلِكَ بِاَنّ اللهَ لَم يَكُ مُغَيّراً نِعمةً اَنعَمَها عَلى قَوم حَتّى يُغَيّرُوا ما بِاَنفُسِهِم)( ١٧ ).
«اين به خاطر آن است كه خداوند هيچ نعمتى را به گروهى داده تغيير نمى دهد، جز آن كه آن ها خودشان را تغيير دهند».
بدائى كه شيعه ضمن اعتقاد به علم و قدرت مطلق الهى بدان معتقد است معنايى است كه از اين قبيل آيات استفاده مى شود، مثلا در آن ها گفته مى شود: شكر موجب زياد شدن نعمت از جانب خدا مى شود; خدا به واسطه تقوا فرد پرهيزكار را از سختى ها رها مى سازد و او را از راهى كه گمان نمى برد روزى مى دهد; به وسيله دعا حاجت ها را برمى آورد; به خاطر توبه و ايمان، عذاب را از افراد دور مى سازد و به جهت سوء استفاده از نعمت ها، آن ها را از بندگان باز مى ستاند.
البته احاديث فراوانى كه از طريق شيعه و سنى رسيده است و همين طور حكايات بسيارى كه در متون اصيل اسلامى نقل شده است بر اين معانى دلالت دارند. اصولا اگر «بدا» واقعيت نداشته باشد بسيارى از برنامه هاى دينى مثل دعا، توكّل، توبه، صدقه، صله رحم، شكر، استغفار، موعظه، بشارت، انذار و تزكيه توجيه پذير نخواهند بود. «بدا» يعنى ايمان به تأثير اين امور در حيات انسان.
چه ما بتوانيم با توجه به علم مطلق خدا و احاطه او به همه امور، «بدا» را تفسير كنيم يا در فهمِ سرّ و حقيقت آن درمانيم، بهر حال بايد بر طبق مفاد آيات بسيار قرآن و احاديث متواتر به مسأله «بدا» معتقد باشيم.
چرا كه گاهى با اين كه همه علل و زمينه هاى تحقّق يك امر فراهم مى شود در عين حال علل ديگرى باعث سلب تأثير آن ها و در نتيجه مانع وقوع امر مزبور مى شوند; در چنين شرائطى هم ثبوت و تحقق آن عوامل، و هم تداوم آن ها، و هم موانع تأثير آن ها، همه به تقدير الهى با نظم و ترتيبى كه او مقرر كرده است، در «امّ الكتاب» محفوظ اند. اين امور اگرچه به افعال اختيارى بشر هم ارتباط پيدا مى كنند به اراده خدا و تقدير او واقع مى شوند يعنى نه جبرى در كار است و نه تفويضى، بلكه يك حقيقتى ما بين اين دو تا است.
«لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين»( ١٨ ).
به عنوان مثال خداوند مقدّر فرموده است كه آتش بسوزاند و يا هر مخلوقى در مسير خاصّ خود رشد پيدا كند، ولى اگر مانعى پيش آمد آن امر تحقق نمى يابد. البته بايد توجه داشت كه موجبات اثبات حوادث در شرائط وجود موانع تحقق آن ها در موارد مادى «بدا» خوانده نمى شود تنها در مواردى كه امورى نظير صدقه و صله رحم و دعا در پيدايش و يا عدم پيدايش امرى دخالت داشته باشند به گونه اى كه بشر وجود يا عدم آن را از نظر علل ظاهرى قطعى بداند، در اين موارد خلاف آن را «بدا» مى گويند. در حالى كه به ظاهر اين مورد دوم با اول چندان فرقى ندارد جز اين كه موضوع محو و اثبات در مسأله اول در امور محسوس است و براى بيشتر يا همه افراد قابل درك مى باشد. ولى در مسأله دوم در امور غير محسوس است، لذا بيشتر يا اغلب افراد از درك آن عاجزند، نوع دوم بر وجود و تأثير عالم غيب و وجود خدا بيشتر دلالت مى كند، هرچند همه امور از او است.
خلاصه مفهوم «بدا» همان مفهومى است كه از اين آيه قرآن كه در ضمن آن خداى متعال عقيده باطل يهود را ردّ مى فرمايد به خوبى استفاده مى شود:
(وَ قَالتِ اليَهُودُ يَدُ اللهِ مَغلُولَةٌ غُلَّت اَيدِيهِم وَ لُعِنُوا بِما قَالُوا بَل يَداهُ مَبسُوطَتانِ يُنفِقُ كَيفَ يَشاءُ...)( ١٩ ).
«و يهود گفتند: «دست خدا ـ با زنجير ـ بسته است». دست هاى شان بسته باد! و به خاطر اين سخن، از رحمت ـ الهى ـ دور شوند! بلكه هر دو دستِ ـ قدرتِ ـ او، گشاده است; هرگونه بخواهد مى بخشد!».
پس «بدا» به معناى صحيح آن نفى اين اعتقاد نادرست يهود است كه مى گويد دست خدا از تصرف در امور بسته است; به عبارت ديگر «بدا» معنايش باز بودن دست خدا و محدود نبودن قدرت مطلق اوست، بدون اين كه اين امر با علم مطلق او منافات داشته باشد.
يا به تعبير ديگر حقيقت «بدا» به معناى صحيح آن بگونه اى كه هم با علم مطلق خدا هماهنگى داشته باشد، هم با منزه بودن ذات بارى از هرگونه جهل مطابقت نمايد و هم موافق با نظر نادرست يهود و ساير منكران مسأله «بدا» كه قدرت حق را محدود مى دانند، نباشد بايد به اين نحو توصيف شود كه بر طبق مقدرات الهى اشياء هر يك داراى آثار خاصى مى باشند كه كارها بر طبق آن آثار، به مقتضاى قضاى الهى وجود پيدا مى كنند.
به عبارت ديگر تقدير الهى اين است كه مثلا آتش خاصّيت سوزاندن داشته باشد، ولى فعليت اين خاصيت ـ تحقق آن ـ به قضاى الهى است و از طرف ديگر يك سلسله اسباب غيبى مانند توكل و صدقه و دعا ـ كه امور غير عادى مادى اند ـ داريم كه هر كدام اثر خاصى دارند در مرحله عمل هر يك از آن علل مادى و معنوى ـ ظاهرى و غيبى ـ كه قوى تر باشد در تحقق امور مؤثر واقع مى شود و مقتضاى آن وجود پيدا مى كند; مثلا در بسيارى از موارد عليرغم وجود موانع صله رحم كه به عنوان يك عامل طول عمر مقدّر شده است بر همه عوامل ديگر پيروز مى شود و در نتيجه عمر فرد طولانى مى گردد; لذا در روايت وارد شده است:
«صلة الرحم تزيد فى العمر و تدفع ميتة السوء»( ٢٠ ).
«صله رحم عُمر را طولانى، و سختى هاى مرگ را برطرف مى كند».
خلاصه حقيقت بدا اين است كه اسباب و مقتضيات منحصر در اسباب مادى نيست بلكه در كنار اسباب مادى يك سلسله اسباب غير مادى نيز بر حسب تقدير الهى در كارند.
بر اين اساس بايد هم به اسباب غيبى ايمان داشت و هم به اراده الهى و اين كه (كُلَّ يَوم هُوَ فى شَأن)( ٢١ ) و استمرار تدبير و تصرف او در رزق و شفا و هدايت و... بدون خواست خداوند تأثير ندارد، هر چند ما نتوانيم تفصيلات اين شئون الهى و ارتباط آن ها را با يكديگر درك كنيم.
ممكن است مراد از محو در «بدا»، محو اين تقديرات به تقديرات ديگر باشد. مثل محو اثر بيمارى و شفا به دوا يا دعا كه به خواست خدا انجام مى گيرد. همان تقدير و تأثير بيمارى نيز به مشيّت الهى است همان گونه كه در اسباب و مسببات مادى و ظاهرى مى بينيم كه فلان عامل از سقوط انسان در دريا يا از بلندى يا وقوع يك حادثه و تصادف مانع شد. گاهى هم اين تحول با تأثير اسباب غيبى محو يا اثبات مى شود.
ممكن است مراد اين باشد كه تقديرات حتمى نيستند تنها به واسطه خواست خداوند است كه اين تقديرات محو يا اثبات مى شوند و بدون آن هيچ تقديرى به نتيجه نمى رسد و مراد از (وَ عندَهُ اُمّ الكتاب)( ٢٢ ) هم اين است كه همه روابط و تقديرات در امّ الكتاب است. يا اين كه آن چه تحقق مى پذيرد خلاف آن وجود پيدا نمى كند همه در امّ الكتاب است.
در هر صورت، «بدا» يك معنى معقول و منطقى دارد و چنان نيست كه گفته شود به معنى ظهور امر مخفى و مجهول بر خدا است. مقصود از بيان مسأله «بدا» به هر يك از تفاسيرى كه بيان شد اين است كه بشر از طريق درك اين واقعيات توجهش نسبت به خدا بيشتر شود و در هيچ حالى خدا را فراموش ننمايد، در همه امور تكيه و اعتمادش تنها به اسباب ظاهر و عادى نباشد و با فراهم شدن آن اسباب باز هم خود را به عنايت فعلى خدا محتاج بداند و اگر اسباب مادى را فراهم نديد، باز هم نااميد نشود چه بسا خداوند از طرق ديگر زمينه فعل را فراهم كند.
خلاصه مثل يهود، خدا را دست بسته نداند و به اين حقيقت بزرگ توحيدى معتقد باشد كه
(قُلِ اللّهم مالك المُلك تُؤتى المُلك من تشاء و تَنزع المُلك ممّن تشاء و تعزّ من تشاء و تذلّ من تشاء بيدكَ الخيرُ اِنّك على كُلّ شىء قديرٌ)( ٢٣ ).
«بگو: بارالها! مالك حكومت ها تويى; به هركس بخواهى، حكومت مى بخشى; و از هر كس بخواهى، حكومت را مى گيرى; هركس را بخواهى، عزت مى دهى; و هر كه را بخواهى خوار مى كنى. تمام خوبى ها به دست تو است; تو بر هر چيزى قادرى».
اصولا بدون چنين اعتقادى تربيت انسان و سير او در عوالم معرفت و ترقى واقعى و عروج به مقامات ملكوتى ميسر نخواهد بود و اين واقعيتى است كه در فطرت انسان هم زمينه دارد و حتى اگر با زبان هم مسأله «بدا» را منكر شود به كمك وجدان خود به آن اعتراف مى كند، لذا در پيش آمدهاى خطرناك خدا را براى دفع آن ها فرا مى خواند و به اسماء حُسناى او مثل الرّزاق و الشّافى و الكافى و الحافظ و... كه همه با اعتقاد به مسأله «بدا» مفهوم پيدا مى كنند متوسل مى شود.
و چنانكه در قرآن كريم مى فرمايد:
(قُل اَرَاَيتَكُم اِن اَتاكُم عَذابُ اللهِ اَو اَتَتكُم السّاعةُ اَغَيرَ اللهِ تَدعُون اِن كُنتم صادِقينَ بَل اِيّاهُ تَدعُون)( ٢٤ ).
«بگو: «به من خبر دهيد اگر عذاب پروردگار به سراغ شما آيد، يا رستاخير برپا شود، آيا ـ براى حل مشكلات خود ـ غير خدا را مى خوانيد اگر راست مى گوييد؟ ـ نَه ـ بلكه تنها او را مى خوانيد».
بر اساس اين اهميتى كه اعتقاد به بداء در پرستش خدا و توجه به او دارد، در روايات شيعه وارد شده است: «ما عُبِدَ اللهُ بِشَىء مِثلَ البَداء»( ٢٥ )ـ خداوند به چيزى نظير اعتقاد به بداء مورد پرستش واقع نشده است ـ .
خلاصه بحث اين است كه مسأله «بدا» به هر تفسيرى معنى شود با علم مطلق الهى منافات ندارد. يعنى او همان طور كه «بكلّ شىء عليم» است «بكلّ شىء قدير» است.
در مسأله بداء دو شبهه مطرح شده است:
شبهه اول: از طرف قائلين به جبر است كه مى گويند وقتى علم خدا به چيزى تعلق گرفت تخلف علم از معلوم ناممكن است. بنابر اين اگر مفاد (كلّ يوم هوَ فى شأن)( ٢٦ ) اين باشد كه هر روز و در هر آن بهر چه عِلم او تعلق پيدا كند آن واقع مى شود، بنابر اين خلق مى كند و روزى مى دهد و منع مى كند، همه افعال از او است خارج از محدوده علم او چيزى تحقق نمى يابد، و بلكه خارج از اين محدوده صدور فعلى جايز و ممكن نخواهد بود. چنانكه تحقق افعالى كه علم او به صدور آن ها تعلق گرفته است واجب خواهد بود. زيرا صادر نشدن آن افعال مستلزم جهل او خواهد بود، در حالى كه ذات بارى از همه انواع جهل و يا عيب و نقص منزّه است. از اين جا شبهه مجبور بودن خدا و حتى بندگان خدا را مطرح مى كنند.
البته اين شبهه از طريق مراجعه به وجدان مردود مى شود، چرا كه هر كس به گونه اى روش و آشكار در كارها خود را مختار مى بيند و اين در واقع يك نوع شبهه در بديهيات است مثل اين است كه كسى در سوزاندن آتش يا گرم كردن آن ترديد كند.
پاسخ ديگر از اين شبهه آن است كه اولا: اين شبهه به فرض كه وارد باشد مسأله «بدا» و محو و اثبات را ردّ نمى كند، زيرا با اعتقاد به جبر و عدم اختيار، محو و اثبات هم كه از جمله افعال الهى است در نهايت امر مانند ساير افعال به جبر يا اختيار واقع مى شود.
به عبارت ديگر قائل به جبر با اين شبهه نمى تواند محو و اثبات را نفى نمايد، فقط مى تواند بگويد محو و اثبات كه هر دو از افعال الهى است حتمى الصّدور است.
ثانياً: جواب صحيح اصل شبهه اين است كه محو و اثبات هر دو از افعال اختيارى الهى است و مثل ساير افعال از او با اختيار صادر مى شوند و «علم خدا به صدور آن به اختيار» نمى تواند منافاتى با اختيارى بودن آن داشته باشد. زيرا مفهومش لزوم تأثير علم در معلوم است و اين محال است و همين طور نسبت به افعال بندگان نيز خدا عالم به صدور اختيارى آن ها از بندگان است و چنين علمى اختيار بنده را نفى نمى كند و گويا حكيم و محقق طوسى آن جا كه در پاسخ به خيام فرموده است:
علم ازلى علّت عصيان گفتن***نزد عقلا ز غايت جهل بود
به اين جواب اشاره دارد كه علم به وقوع و صدور افعال از افراد مختار به اختيارى بودن آن ها آسيبى نمى رساند.
شبهه دوم: اين است كه اخبار انبيا و اوليا از امور غيبى آينده بخصوص اخبار حضرت رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) و ائمه طاهرين (عليهم السلام) با امكان «بدا» در آن ها چگونه قابل تفسير و توجيه است يعنى آنان چگونه از اين همه وقايع بدون ملاحظه اين كه شايد در خبرى كه مى دهند «بدا» واقع شود به طور جزم خبر داده اند؟
جواب: امكان وقوع «بدا» و وقوع آن در بعض موارد، به معنى وقوع آن در همه موارد نيست. بنابر اين خبر غيبى آن بزرگواران ـ كه علم شان از علم خدا و تعليم و الهام او نشأت مى گيرد ـ به واقع نشدن «بدا» دلالت دارد و با امكان وقوع «بدا» منافاتى ندارد.
و اگر شبهه اين گونه طرح شود كه بر حسب بعضى از روايات در مواردى خبرهاى انبيا و ائمه (عليهم السلام) وقوع نيافته و علت آن را وقوع «بدا» يا امورى ديگر ذكر كرده اند و اين امر مستلزم اخبار از خلاف واقع و متهم شدن به كذب و موجب وهن مقام نبوت و ولايت مى شود.
به علاوه شخص نبى يا ولى كه از آن خبر مى دهد يا عالم به وقوع «بدا» است يا عالم نيست. در صورت اولى بديهى است خبر از وقوع امرى كه واقع نمى شود با علم خبر دهنده از وقوع نيافتن آن كذب است و مقام انبيا منزّه از آن است.
در صورت دوم نيز با احتمال وقوع «بدا» خبر جزمى از امرى كه وقوع يافتن يا نيافتن آن به سبب احتمال «بدا» محتمل است اگر كذب نباشد براى صاحب مقام نبوت و امامت چندان موجّه نيست.
پاسخ: اولا: بر حسب اخبار معتبر آن چه خداوند از علوم و آگاهى به امور غيبى به نبى و ولى عطا مى كند و آن ها را مأمور اِخبار از آن ها مى نمايد از امور حتميه است كه «بدا» در آن ها نيست. مثلا در خبر پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) از قتل عمّار به دست گروه ستمگر يا خبر آن حضرت از شهادت حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) و شهادت حضرت سيد الشهداء (عليه السلام) و ساير مصيبت ها كه بر اهل بيت (عليهم السلام) وارد مى شود، و يا اين كه حضرت فاطمه زهرا (عليها السلام)از اهل بيت اولين كسى خواهد بود كه به آن حضرت خواهد پيوست، و اين كه دين اسلام عالم گير مى شود، و حضرت مهدى (عليه السلام) در آخر الزمان ظهور مى نمايد و بيان صفات و خصايص او و ده ها خبر مسلّم ديگر و همين طور است خبرهاى غيبى حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه بسيارى از آن ها را اهل سنّت هم روايت كرده اند و خبرهاى سائر ائمه (عليهم السلام) از امور غيبى كه اين خبرها «بدا»پذير نيستند و به عبارت صحيح تر در اين وقايع «بدا» واقع نخواهد شد وگرنه آن بزرگواران از آن خبر نمى دادند.
اخبارى كه از وجود «بدا» در خبرهاى غيبى ايشان سخن گفته است يا بسيار نادر است يا ضعف سند دارند و يا دلالت آن ها كامل نيست. به عنوان مثال همين روايت ابى حمزه كه بحث آن گذشت.
اگر روايت صحيح هم در اين زمينه باشد آن خبر عمرو بن حمق از حضرت اميرالمؤمنين (عليه السلام) است كه مى گويد به حضور اميرالمؤمنين (عليه السلام)در وقتى كه ضربت خورده بود شرفياب شدم حضرت فرمودند: اى عمرو، من از شما جدا خواهم شد ... تا سال هفتاد بلاهايى واقع خواهد شد ـ سه بار اين جمله را تكرار فرمودند ـ .
من عرض كردم يا اميرالمؤمنين فرموديد: تا سال هفتاد بلاهايى پيش خواهد آمد، آيا بعد از هفتاد گشايش هست؟
فرمودند: بلى اى عمرو، بعد از هر بلايى آسانى و گشايشى است.
(يَمحُوا اللهُ مَا يَشاءُ وَ يُثبِت وَ عِندهُ اُمُّ الكِتابِ)( ٢٧ ).( ٢٨ )
«خداوند هرچه را بخواهد محو، و هرچه را بخواهد اثبات مى كند و امّ الكتاب نزد او است».
اين روايت خبر از ظهور و قيام امام زمان (عليه السلام) نمى دهد بلكه خبر از يك سنت الهى مى دهد كه (اِنّ مَعَ العُسر يُسرا مسلّماً با ـ هر ـ سختى آسانى است)( ٢٩ ) با اين حال اين نكته را هم متذكر مى شود كه وقوع اين گشايش در صورتى خواهد بود كه «بدا» پيش نيايد به علاوه حضرت با قرائت آيه
(وَ يَمحُوا اللهُ مَا يَشاءُ وَ يُثبِت وَ عِندهُ اُمُّ الكِتابِ)( ٣٠ )
در حقيقت مى خواهند بفرمايند اين امر صد در صد حتمى نيست چه بسا «بدا» حاصل شود و مانع از فراهم شدن زمينه آن گردد( ٣١ ).

* * * * *
٣٠- عقيده به رجعت در ارتباط با اعتقاد به مهدويت
پرسش سى ام :
بر حسب احاديث بسيارى در آخر الزمان جمعى از اموات از ائمه(عليهم السلام)و غير ايشان به دنيا باز خواهند گشت. آيا اعتقاد به غيبت حضرت مهدى(عليه السلام) و ظهور آن حضرت با اعتقاد به رجعت هماهنگى دارد; به عبارت ديگر آيا اصل اعتقاد به غيبت و ظهور، رجعت و سائر وقايعى را كه قبل از قيام قيامت واقع مى شوند شامل مى شود يا اين يك عقيده مستقل و جداى از رجعت است؟

پاسخ :
عقيده به ظهور مهدى و منجى از اهل بيت و فرزندان فاطمه(عليهم السلام)يك اعتقاد عمومى و اجتماعى مسلمين است و اختصاص به شيعه ندارد، اگرچه شيعه شخص او را نيز از نظر حسب و نسب معرفى مى كند ولى اصل اين عقيده، يك اعتقاد همگانى است كه در اديان گذشته در تورات و زبور نيز به آن بشارت داده شده است، و اصلى است كه بر حسب اصول مذهب شيعه اثنى عشريه ايمان بدون آن كامل نمى گردد و قبولى اعمال مشروط به قبول آن است و كسى كه بميرد و به اين مسأله ايمان نداشته باشد و يا حضرت مهدى ـ ارواح العالمين له الفدا ـ را به امامت نشناخته باشد به حكم
«من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة الجاهلية»( ٣٢ )
به مرگ جاهليت از دنيا رفته است، اين باور از جهت تاثير و اهميت در اين حدّ است.
اعتقاد به مسأله رجعت هم گرچه ريشه در قرآن و روايات دارد ولى اينطور نيست كه مسأله غيبت و مهدويت بدون آن مطرح نباشد.
بنابر اين اصل امامت و مسأله مهدويت بدون مسئله رجعت هم در كتاب ها مورد بحث قرار گرفته است.
با اين همه لازم به تذكر است كه اصل مسئله رجعت و بازگشت اموات يك مسئله اسلامى است و وقوع آن در زمان هاى گذشته بر حسب آيات متعدد قرآن مجيد ثابت است، وقتى اين طور شد به دليل اين كه در گذشته نظير داشته است امكان وقوع مجدد آن در آخر الزمان نمى تواند مورد انكار باشد.
زمانى كه در امم گذشته رجوع اموات اتفاق افتاده و بر طبق يك خبر مشهور در بين اهل سنت:
«لتسلكن سبل من كان قبلكم حذوا النعل بالنعل و القذة بالقذة حتى لو ان احدهم دخل حجر ضب لدخلتموه»( ٣٣ )
آن ها بايد وقوع آن را در اين امت نيز جايز بدانند. بنابر اين نفى امكان و وقوع آن از طرف غير شيعه بر طبق مضمون اين روايت صحيح نيست.
در خاتمه ـ با صرف نظر از آياتى كه وقوع رجعت را در امم گذشته خبر داده اند ـ براى تيمّن و تبرّك آيه اى را كه شاهد بر وقوع رجعت در اين امت است يادآور مى شويم:
(وَ يَومَ نَحشُرُ مِن كُلّ اُمّةً فَوجاً مِمَّن يَكذِبُ بِآياتِنا فَهُم يُوزَعُون)( ٣٤ ).
«به خاطر آور روزى را كه ما از هر امتى، گروهى را از كسانى كه آيات ما را تكذيب مى كردند محشور مى كنيم; و آن ها را نگه مى داريم تا به يكديگر ملحق شوند!».
اين آيه دلالت بر روزى دارد كه در آن از هر امتى گروهى از كسانى كه تكذيب آيات الهى را كرده اند محشور مى شوند كه طبعاً اين روز غير از روز قيامت است.

و لا حول و لا قوّة الاّ بالله العلى العظيم
و آخر دعوانا ان الحمد لله ربّ العالمين

--------------------------------------------
پي نوشت ها :
١ ـ سوره عنكبوت (٢٩)، آيه ٢.
٢ ـ سوره انفال (٨)، آيه ٣٧.
٣ ـ سوره نساء (٤)، آيه ٥٩.
٤ ـ اعلام الورى، ص ٣٩٧.
٥ ـ نهج البلاغه صبحى الصالح، خ ١٨٧، قسمت ٤.
٦ ـ بحارالانوار، ج ٥٢، ص ١١١، ح ٢١.
٧ ـ الزام الناصب، ج ١، ص ٤٢٩.
٨ ـ بحارالانوار، ج ١، ص ١٨٨.
٩ ـ سوره اعراف (٧)، آيه ٩٦.
١٠ ـ سوره روم (٣٠)، آيه ٤١.
١١ ـ سوره غافر (٤٠)، آيه ٦٠ .
١٢ ـ سوره نوح (٧١)، آيه ١١ ـ ١٠.
١٣ ـ سوره اعراف (٧)، آيه ١٤٢.
١٤ ـ سوره يونس (١٠)، آيه ٩٨.
١٥ ـ سوره ابراهيم (١٤)، آيه ٧.
١٦ ـ سوره طلاق (٦٥)، آيه ٣ ـ ٢.
١٧ ـ سوره انفال (٨)، آيه ٥٣ .
١٨ ـ بحارالانوار، ج ٤، ص ١٩٧.
١٩ ـ سوره مائده (٥)، آيه ٦٤ .
٢٠ ـ بحارالانوار، ج ٧٧، ص ١٧٢.
٢١ ـ سوره الرحمن (٥٥)، آيه ٢٩.
٢٢ ـ سوره رعد (١٣)، آيه ٣٩.
٢٣ ـ سوره آل عمران (٣)، آيه ٢٦.
٢٤ ـ سوره انعام (٦)، آيه ٤٠.
٢٥ ـ بحارالانوار، ج ٤، ص ١٠٧، ح ١٩.
٢٦ ـ سوره الرحمن (٥٥)، آيه ٢٩.
٢٧ ـ سوره رعد (١٣)، آيه ٣٩ .
٢٨ ـ تفسير العياشى، ابى النضر محمد بن مسعود بن عياش، ج ٢، ص ٢١٧، ح ٦٨.
٢٩ ـ سوره انشراح (٩٤)، آيه ٦ .
٣٠ ـ سوره رعد (١٣)، آيه ٣٩ .
٣١ ـ براى اطلاع بيشتر به كتاب «سرّ البدا»، تأليف آية الله صافى گلپايگانى و كتاب هاى بسيار ديگر كه محققان بزرگ در اين موضوع نوشته اند مراجعه فرماييد.
٣٢ ـ بحارالانوار، ج ٨ ، ص ٣٦٨ در ضمن بيان علامه مجلسى.
٣٣ ـ بحارالانوار، ج ٢١، ص ٢٥٧.
٣٤ ـ سوره نمل (٢٧)، آيه ٨٣ .

۴