اخلاق نيك و بد در قرآن
پيشگفتار (روش بحث)
در جلد اول اين كتاب (اخلاق در قرآن) اصول كلى، مسائل اخلاقى و طرق مختلف تهذيب نفس، مكتبها، انگيزهها و نتيجهها، به طور مشروح مورد بررسى قرار گرفت و رهنمودهاى مهم قرآن مجيد در زمينه اين مسائل در شكل تفسير موضوعى بيان شد.
اكنون نوبت آن رسيده است كه با استفاده از آن اصول كلى به سراغ تك تك «فضايل» و «رذايل» اخلاقى برويم و هر يك را در پرتو رهنمودهاى وحى و آيات مورد بررسى قرار دهيم.
عوامل شكلگيرى آن فضايل و رذايل، آثار و نشانهها، نتايج و عواقب خوب و بد هر يك، و بالاخره طرق مبارزه با رذايل اخلاقى و كسب فضايل را مورد بررسى قرار دهيم.
هنگام ورود در اين بحث، در فكر فرو رفتيم كه با استفاده از كدام نظم و ترتيب در اين بحث پرتلاطم وارد شويم!
آيا بايد روش فلاسفه يونان را در تقسيم اخلاق به چهار بخش(حكمت، عدالت، شهوت و غضب) قناعت كنيم؟ در حالى كه نه هماهنگ با آيات قرآن است كه ما در اين بحثها در سايه آن حركت مىكنيم و نه فى حد ذاته خالى از نقيصه يا نقيصههاست كه در جلد اول به آن اشاره شد.
آيا فضايل و رذايل را طبق حروف الفبا ترتيب دهيم و بحثها را به اين صورت پيش ببريم، در حالى كه روش الفبايى در اينگونه مسايل غالبا از روش منطقى جدا مىشود و بحثها ناهماهنگ مىگردد.
آيا به سراغ ساير مكتبهاى شرق و غرب در مسايل اخلاقى برويم و نظم بحث را از آنها بگيريم؟ ! در حالى كه هر كدام براى خود مشكل يا مشكلاتى دارند و اضافه بر اين، ممكن نيست هماهنگ با تفسير موضوعى قرآن در زمينه اخلاق گردد.
ناگهان به لطف پروردگار و با يك الهام درونى روش تازهاى به نظر رسيد كه برخاسته از خود قرآن و با الهام گرفتن از آن باشد و آن اينكه : مىدانيم قرآن مجيد قسمت مهم مباحث اخلاقى و عملى را در لابلاى شرح تاريخ گذشتگان و اقوام پيشين آورده و به خوبى مجسم ساخته است كه هر كدام از اين رذايل و فضايل چه بازتابهاى وسيع و گستردهاى در جوامع انسانى دارد و عاقبت كار آنها به كجا مىرسد و انصافا قرآن از اين نظر داد سخن داده كه مسايل اخلاقى را در بوته آزمايشهاى عينى و خارجى قرار داده است تا نتيجهگيرى از آن براى هر خواننده و شنوندهاى بسيار سريع و عميق باشد!
به همين دليل فكر كرديم بهتر است معيار نظم مباحث را با توجه به شرايط ويژهاى كه بر بحثهاى ما حاكم است، همان تواريخ قرآن مجيد و معيارهاى حاكم بر آن بدانيم.
به تعبير ديگر : نخستبه سراغ داستان آفرينش آدم و حوا و وسوسههاى شيطان و دور شدن آنها از بهشت مىرويم و رذايلى كه سبب پيدايش ماجراى عبرتانگيز طرد شيطان از بساط قرب خداوند و محروم شدن آدم و حوا از بهشتشد را در طليعه بحث قرار مىدهيم.
مىدانيم شيطان به خاطر «استكبار» و «خودخواهى» و «خود برتر بينى» و سپس «لجاجت» و «تعصب» از سجده بر آدم خوددارى كرد و از درگاه خدا رانده شد و آدم٧ و حوا به خاطر «حرص» و «آز» تسليم وسوسههاى بىمنطق دشمن خود - شيطان - شدند و در دام او افتادند.
بعد نوبتبه داستان «هابيل» و «قابيل» و صفات زشتى كه انگيزه قتل هابيل شد مىرسد و به همين ترتيب به سراغ داستان نوح و ماجراهاى ديگر تاريخى، مخصوصا ماجراى قوم بنى اسرائيل و موسى٧ مىرويم و در آينه زندگى انبياى الهى فضايل و آثار آن را مىبينيم و در زندگى اقوام منحرف كه گرفتار انواع مجازاتهاى الهى شدند آثار رذايل را مشاهده مىكنيم.
اين روش هم جالب و شيرين است و هم با بحثهاى قرآنى سازگارتر مىباشد. اضافه بر اين به بحثهاى فضايل و رذايل جنبه عينيت مىبخشد و آنها را در صحنه حس و تجربه قرار مىدهد.
خداوند به همه ما و همه افراد جامعه ما توفيق دهد كه آن رذائل را كه جامعه بشرى را به جهنمى سوزان تبديل مىكند از اعماق جان خود ريشهكن كنيم، و به فضائلى كه به ما و جامعه ما روح و صفا و آرامش و پيشرفت مىبخشد آراسته شويم و بزرگترين سعادت، يعنى قرب الى الله براى ما فراهم گردد.
«آمين يا رب العالمين»
تير ماه ١٣٧٨
ربيع الاول ١٤٢٠
قم- ناصر مكارم شيرازى
*****
فصل اول : تكبر و استكبار
اشاره
نخستين صفت از صفات رذيله كه در داستان انبياء و آغاز خلقت انسان به چشم مىخورد و اتفاقا به اعتقاد بسيارى از علماى اخلاق، ام المفاسد و مادر همه رذايل اخلاقى و ريشه تمام بدبختيها و صفات زشت انسانى است، تكبر و استكبار مىباشد كه در داستان شيطان به هنگام آفرينش آدم(ع) و امر به سجود فرشتگان و همچنين ابليس براى او آمده است.
داستانى استبسيار تكان دهنده و عبرت انگيز، داستانى استبسيار روشنگر و هشدار دهنده، براى همه افراد و همه جوامع انسانى.
قابل توجه اينكه پيامدهاى سوء تكبر و استكبار نه تنها در داستان آفرينش آدم ديده مىشود كه در تمام طول تاريخ انبياء - طبق آياتى كه خواهد آمد - نيز نقش بسيار مخرب آن آشكار است.
امروز نيز در جوامع انسانى مساله استكبار، سخن اول را در مفاسد جهانى و نابسامانىهاى اجتماعى بشر مىزند و بلاى بزرگ بشريت در عصر ما نيز همين استكبار است كه بدبختانه همه در آتش آن مىسوزند و فرياد مىكشند، ولى كمتر كسى در فكر چاره است!
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمىگرديم و آيات قرآن را در اين زمينه مرور مىكنيم، از آيات مربوط به آدم گرفته تا خاتم مورد بحث و بررسى قرار مىدهيم.
١- و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس ابى واستكبر و كان من الكافرين (سورهبقره،آيه٣٤)
٢- قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين (سورهاعراف،آيه١٣)
٣- وانى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا (سورهنوح،آيه٧)
٤- فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق و قالوا من اشد منا قوة اولم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و كانوا بآياتنا يجحدون (سورهفصلت،آيه١٥)
٥- قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو كنا كارهين (سورهاعراف، آيه٨٨)
٦- و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبينات فاستكبروا فى الارض و ما كانوا سابقين (سورهعنكبوت،آيه٣٩)
٧- لتجدن اشد الناس عداوة للذين آمنوا اليهود والذين اشركوا و لتجدن اقربهم مودة للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون (سورهمائده، آيه٨٢)
٨- ثم عبس و بسر × ثم ادبر واستكبر × فقال ان هذا الا سحر يؤثر (سورهمدثر،آيه٢٢تا٢٤)
٩- الذين يجادلون فى آيات الله بغير سلطان اتاهم كبر مقتا عندالله و عند الذين آمنوا كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار (سورهمؤمن،آيه٣٥)
١٠- قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين (سورهزمر،آيه٧٢)
١١- ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لايؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سورهاعراف،آيه١٤٦)
١٢- لاجرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه لايحب المستكبرين (سورهنحل،آيه٢٣)
١٣- لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم الله جميعا × فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لايجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا (سورهنساء،آيه١٧٢-١٧٣)
١٤- ان الذين كذبوا بآياتنا واستكبروا عنها لاتفتح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط و كذلك نجزى المجرمين (اعراف، ٤٠)
ترجمه
١- و (ياد كن) هنگامى را كه به فرشتگان گفتيم : «براى آدم سجده و خضوع كنيد!» همگى سجده كردند، جز ابليس كه سر باز زد و تكبر ورزيد (و به خاطر نافرمانى و تكبرش) از كافران شد!
٢- گفت : «از آن(مقام و مرتبهات) فرود آى! تو حق ندارى در آن (مقام و مرتبه) تكبر كنى! بيرون رو كه تو از افراد پست و كوچكى!
٣- (در داستان نوح آمده است) : «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه (ايمان بياورند و) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند»!
٤- (در مورد قوم عاد مىخوانيم) : «اما قوم عاد بناحق در زمين تكبر ورزيدند و گفتند : «چه كسى از ما نيرومندتر است؟! آيا نمىدانستند خداوندى كه آنان را آفريده از آنها قويتر است؟ و (به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مىكردند!»
٥- (در داستان شعيب آمده است) : «اشراف زورمند و متكبر از قوم او گفتند : «اى شعيب» به يقين تو و كسانى را كه به تو ايمان آوردهاند از شهر و ديار خود بيرون خواهيم كرد يا به آيين ما بازگرديد!» گفت : «آيا (مىخواهيد ما را بازگردانيد) اگر چه ما مايل نباشيم؟!»
٦- (در داستان موسى(ع) آمده است) : «و «قارون و فرعون» و «هامان» را نيز هلاك كرديم، موسى با دلايل روشن به سراغشان آمد، اما آنان در زمين برترىجويى كردند، ولى نتوانستند بر خدا پيشى گيرند!»
٧- (و در باره مسلمانان و عصر پيامبر(ص) مىخوانيم) : «بطور مسلم، دشمنترين مردم نسبتبه مؤمنان را يهود و مشركان خواهى يافت و نزديكترين دوستان به مؤمنان را كسانى مىيابى كه مىگويند «ما نصارى هستيم» اين به خاطر آن است كه در ميان آنها افرادى عالم و تارك دنيا هستند و آنها (در برابر حق) تكبر نمىورزند».
٨- بعد چهره در هم كشيد و عجولانه دستبه كارشد - سپس پشت (به حق) كرد و تكبر ورزيد - و سرانجام گفت : (اين قرآن) چيزى جز افسون و سحرى همچون سحرهاى پيشينيان نيست!
٩- همانها كه در آيات خدا بى آنكه دليلى براى آنها آمده باشد به مجادله برمىخيزند (اين كارشان) خشم عظيمى نزد خداوند و نزد آنان كه ايمان آوردهاند بار مىآورد، اين گونه خداوند بر دل هر متكبر جبارى مهر مىنهد!»
١٠- به آنان گفته مىشود : «از درهاى جهنم وارد شويد جاودانه در آن بمانيد، چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران!»
١١- به زودى كسانى را كه در روى زمين بناحق تكبر مىورزند از (ايمان به) آيات خود منصرف مىسازم! آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانهاى را ببينند به آن ايمان نمىآورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را راه خود انتخاب نمىكنند و اگر طريق گمراهى را ببينند آن را راه خود انتخاب مىكنند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل بودند!
١٢- قطعا خداوند از آنچه پنهان مىدارند و آنچه آشكار مىسازند با خبر است، او مستكبران را دوست نمىدارد!
١٣- هرگز مسيح از اين ابا نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از اين ابا دارند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او روى برتابند و تكبر كنند به زودى همه آنها را(در قيامت) نزد خود جمع خواهدكرد; اما آنها كه ايمان آوردندو اعمال صالح انجام دادند، پاداششان را به طور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و آنها را كه ابا كردند و تكبر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت!
١٤- كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبر ورزيدند(هرگز) درهاى آسمان به رويشان گشوده نمىشود و(هيچگاه) داخل بهشت نخواهد شد مگر اينكه شتر از سوراخ سوزن بگذرد! اين گونه گنهكاران را جزا مىدهيم!
بلاى بزرگ در طول تاريخ بشر
آيات قرآن مجيد مملو است از بيان مفاسد استكبار و بدبختىهاى ناشى از تكبر و مشكلاتى است كه در طول تاريخ بشر از اين صفت مذموم در جوامع انسانى به وجود آمده، تاثير اين صفت رذيله در پيشرفت و تكامل انسان در جهات معنوى و مادى بر هيچ كس پوشيده نيست و آنچه در آيات بالا آمده در واقع گلچينى از آيات ناظر به اين موضوع است.
در آيه اول و دوم سخن از ابليس و داستان معروف او به ميان آمده، در آن هنگام كه خداوند به همه فرشتگان دستور داد كه به خاطر عظمت آفرينش آدم(ع) سجده كنند - و ابليس در آن زمان به خاطر مقام والايش در صف فرشتگان جاى گرفته بود - همگى سجده كردند جز ابليس كه در برابر اين فرمان خدا سرپيچى كرد و استكبار ورزيد و از كافران شد، و به دنبال اين سرپيچى صريح و آشكار و حتى آميخته به اعتراض نسبتبه اصل فرمان خدا، فرمود از آن مقام و مرتبت فرود آى! تو حق ندارى در آن جايگاه تكبر كنى! بيرون رو كه از افراد پست و حقير خواهى بود. (و اذ قلنا للملائكة اسجدوا لآدم فسجدوا الا ابليس ابى واستكبر و كان من الكافرين... قال فاهبط منها فما يكون لك ان تتكبر فيها فاخرج انك من الصاغرين) (١)
در حقيقت اين نخستين گناهى است كه در جهان به وقوع پيوست، گناهى كه سبب شد فردى همچون ابليس كه ساليان دراز - و به تعبير امير مؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه شش هزار سال خدا را عبادت كرده بود - به خاطر تكبر يك ساعت تمام اعمال و عبادات او بر باد رفت(و از آن مقام والا كه همنشين با فرشتگان و مقام قرب خدا بود يكباره سقوط نمود).
(اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد، و كان قد عبدالله ستة آلاف سنة... عن كبر ساعة واحدة) (٢)
در اين داستان عبرتانگيز نكات بسيار مهمى در باره خطرات تكبر نهفته شده و از آن به خوبى استفاده مىشود ككه اين صفت رذيله ممكن استسرانجام به كفر و بىايمانى منتهى گردد، چنانكه در آيات بالا آمده بود ابى واستكبر و كان من الكافرين. (٣)
همچنين اين داستان نشان مىدهد كه ابليس به خاطر حجاب خطرناك كبر و غرور از واضحترين مسائل بىخبر ماند، چرا كه هنگامى كه زبان به اعراض در برابر خداوند سبحان گشود عرض كرد : قال لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حما مسنون; «گفت : من هرگز براى بشرى كه او را از گل خشكيدهاى كه از گل بد بويى گرفته شده است آفريدهاى، سجده نخواهم كرد»! (٤)
در حالى كه پر واضح است كه شرف آدم به خاطر آفرينش از گل بدبو نبود، بلكه به خاطر همان روح الهى بود كه قرآن در سه آيه قبل از آيه فوق به آن اشاره كرده است : فاذا سويته و نفخت فيه من روحى فقعوا له ساجدين; «هنگامى كه (آفرينش آدم را نظام بخشيدم) و كار او را به پايان بردم و در وى از روح خود(يك روح شايسته و بزرگ) دميدم، همگى براى او سجده كنيد». (٥)
حتى ابليس نتوانستبرترى خاك را از آتش درك كند، خاكى كه منبع تمام بركات و پيدايش حيات و محل زندگى انسانها و انواع معادن و منابع و حتى منبع ذخيره آب و ذخيره مواد آتش زاست، لذا با خيرهسرى گفت : «خلقتنى من نار و خلقته من طين; (من چگونه او را سجده كنم در حالى كه) مرا از آتش آفريدهاى و او را از خاك»!
اضافه بر اين، بسيارى از افراد هستند كه گرفتار لغزش و خطا مىشوند، ولى هنگامى كه به اشتباه خود پى بردند باز مىگردند و توبه و اصلاح مىكنند، ولى تكبر و استكبار، از امورى است كه حتى اجازه بازگشتبعد از بيدارى را نيز به انسان نمىدهد، به همين دليل شيطان هنگامى كه متوجه خطاى خود شد توبه نكرد، زيرا كبر و غرور به او اجازه نداد سر تسليم و تعظيم در برابر پديده بزرگ آفرينش(انسان) فرود آورد، بلكه بر لجاجتخود افزود و سوگند ياد كرد كه همه انسانها را - جز عباد مخلصين خداوند - گمراه سازد و به اين نيز بسنده نكرد، از خدا عمر جاويدان خواست تا اين برنامه زشت و انحرافى را تا پايان جهان ادامه دهد!
به اين ترتيب كبر و خودخواهى و خود برتر بينى مايه لجاجت، حسد، كفر، ناسپاسى در برابر حق و ويرانگرى و فساد خلق خدا شد.
و به اين ترتيب، شيطان - همان گونه كه مولاى متقيان امير مؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه مىفرمايد - پايه استكبار و تعصب را در زمين گذاشت و با عظمتخداوند به مبارزه برخاست! «فعدو الله امام المتعصبين و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصبية و نازع الله رداء الجبرية وادرع لباس التعزز، و خلع قناع التذلل; اين دشمن خدا پيشواى متعصبان و سرسلسله مستكبران جهان است كه اساس تعصب را پىريزى كرد و با خداوند در مقام جبر و تيتش به ستيز و نزاع پرداخت و لباس استكبار را بر تن پوشيد و پوشش تواضع و فروتنى را فروگذارد». (٦)
و درستبه همين دليل خدا او را ذليل و خوار و پست كرد، همان گونه كه امير مؤمنان على(ع) در ادامه همان خطبه مىفرمايد : «الا ترون كيف صغره الله بتكبره و وضعه بترفعه فجعله فى الدنيا مدحورا، و اعد له فى الآخرة سعيرا؟!; آيا نمىبينيد چگونه خداوند او را به خاطر تكبرش، تحقير كرد و بر اثر بلند پروازى بى دليلش، وى را پست و خوار نمود، از همين رو او را در دنيا مطرود ساخت و آتش برافروخته دوزخ را در آخرت براى او مهيا نمود». (٧)
كوتاه سخن اينكه : هر قدر بيشتر در داستان ابليس و پيامدهاى تكبر او انديشه مىكنيم به نكات مهمترى در باره خطرات تكبر و استكبار دست مىيابيم.
در سومين آيه به داستان نوح(ع) كه نخستين پيامبر اولوا العزم و صاحب شريعتبود مىرسيم، اين داستان نيز نشان مىدهد كه سرچشمه كفر و لجاجت و بتپرستان زمان او مساله استكبار بود.
هنگامى كه شكايت آنها را به درگاه خدا مىبرد عرض مىكند : (بارلها!) من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند تا آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشهاى خود قرار داده و لباسهايشان را به خود پيچيدند و در مخالفت لجاجت ورزيدند و به شدت استكبار نمودند. (وانى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا) (٨)
باز در اينجا مىبينيم كه استكبار و خود برتر بينى سرچشمه كفر و لجاجت و دشمنى با حق گرديد.
بلاى استكبار در ميان آنها به حدى بود كه از شنيدن سخنان حق كه احتمالا مايه بيدارى آنها مىشد وحشت داشتند، انگشت در گوشها مىگذاردند و لباس به سر مىكشيدند، مبادا امواج صوتى نوح(ع) وارد گوش آنها شود و مغزشان را بيدار كند! اين دشمنى و عداوت با سخن حق دليلى جز تكبر شديد نداشت.
همانها بودند كه به نوح(ع) خرده گرفتند و گفتند : چرا گروهى از جوانان با ايمان و تهيدست اطراف تو را گرفتهاند؟ و از آنها به عنوان اراذل و انسانهاى بى سر و پا ياد كردند و گفتند : تا اينها در اطراف تو هستند، ما به تو نزديك نمىشويم!
آرى تكبر و خودخواهى بلاى عجيبى است، همه فضايل را مىسوزاند و خاكستر مىكند.
در واقع صفت رذيله استكبار عامل اصلى اصرار و لجاجت آنها بر كفر همان تكبر و خود برتر بينى بود تا آنجا كه از ترس تاثير سخنان نوح(ع) انگشت در گوششان مىكردند و جامه بر سر مىافكندند مبادا حرف حق را بشنوند.
جالب اينكه اين عمل دليل بر آن بود كه آنها به حقانيت دعوت نوح(ع) و تاثير سخنان وى ايمان داشتند، وگرنه دليلى نداشت كه انگشت در گوش بگذارند و جامه بر خود بپيچند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه پيچيدن لباس بر خود براى اين بود كه نه آنها نوح(ع) را ببينند و نه نوح آنها را، مبادا ديدن آن پيامبر موجب تمايل به او گردد و مشاهده آنها به وسيله نوح موجب شناسايى آنها براى تكرار دعوت گردد.
بالاخره حالت «عجب» و «خود بزرگ بينى» موجب شد كه هشدارهاى نوح(ع) را تا آخرين لحظات كه فرصتى براى نجات داشتند ناديده بينگارند و حتى كمترين احتمال صدق را براى گوينده اين هشدارها قائل نشدند، لذا هنگامى كه نوح(ع) كشتى مىساخت گروه گروه كه از كنار او مىگذشتند او را به باد تمسخر مىگرفتند، ولى نوح(ع) باز به آنها هشدار داد و گفت : «...ان تسخروا منا فانا نسخر منكم كما تسخرون; اگر (شما امروز) ما را مسخرهمىكنيد، ما همينگونه در آينده شما را مسخره خواهيم كرد(ولى در آن روز كه در ميان امواج طوفان سراسيمه به هر سو مىرويد و فرياد مىكشيد و التماس مىكنيد و هيچ پناهگاهى نداريد!» (٩)
اصولا يكى از نشانههاى مستكبران اين است كه هميشه مسائل جدى را كه در مسير خواستهها و منافع آنان نيستبه بازى و شوخى مىگيرند و هميشه مسخره كردن مستضعفان جزئى از زندگى آنان را تشكيل مىدهد و بسيار ديدهايم كه در مجالس پر گناه خود به دنبال فرد با ايمان تهيدستى مىگردند كه او را به اصطلاح ملعبه و مضحكه خود سازند و بدين وسيله تفريح كنند!
آنها به خاطر همين روح استكبار، خود را عقل كل مىپندارند و به گمان اينكه ثروت انبوه آنان كه از طرق حرام به دست آمده، نشانه هوشيارى و كاردانى و لياقت آنان استبه خود اجازه مىدهند ديگران را تحقير كنند.
در چهارمين آيه زمان نوح(ع) را پشتسر مىگذاريم، به عصر قوم عاد و پيامبرشان حضرت هود(ع) مىرسيم، در اينجا باز مىبينيم عامل اصلى بدبختى، همان استكبار است، مىفرمايد : «اما قوم عاد بناحق در زمين استكبار جستند و گفتند : چه كسى از ما نيرومندتر است؟ آيا آنها نمىدانستند خداوندى كه آنها را آفريده از آنان قوىتر است؟! آنها(به خاطر اين پندار) پيوسته آيات ما را انكار مىكردند»،(فاما عاد فاستكبروا فى الارض بغير الحق و قالوا من اشد منا قوة اولم يروا ان الله الذى خلقهم هو اشد منهم قوة و كانوا بآياتنا يجحدون) (١٠)
باز مىبينيم در اينجا صفت رذيله استكبار سبب شد كه به راستى خود را قوىترين موجود جهان بدانند و حتى قدرت خدا را فراموش كنند و در نتيجه آيات الهى را انكار نمايند و ميان خود و حق مانع بزرگى ايجاد كنند.
جالب اينكه آيه بعد از آن(آيه ١٦ سوره فصلت) نشان مىدهد كه خدا براى تحقير اين متكبران لجوج آنها را به وسيله تندبادى شديد و هولانگيز در روزهاى شوم پرغبارى(كه اجساد آنها را مانند پر كاه به اين سو و آن سو پرتاب مىكرد) مجازات نمود!
آرى تكبر، حجابى است كه به انسان اجازه نمىدهد حتى برترى قدرت خدا را بر نيروى ناچيز خودش ببيند و باور كند!
تعبير «بغير الحق» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه تكبر و استكبار براى انسانها در هر حال حق نيست و سزاوار نمىباشد، اين قبايى است كه بر قامت انسانها نارساست، بزرگى تنها به خدا مىبرازد و بس!
در پنجمين آيه به زمان «شعيب»(ع) مىرسيم، در آنجا نيز مىبينيم عامل اصلى بدبختى و گمراهى قوم شعيب استكبار بود، مىفرمايد : «زورمندان قوم شعيب كه تكبر مىورزيدند گفتند : اى شعيب! سوگند ياد مىكنيم كه تو و كسانى را كه به تو ايمان آوردهاند از شهر و آبادى خود بيرون خواهيم كرد، مگر اينكه به آيين ما بازگرديد»، (قال الملا الذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب و الذين آمنوا معك من قريتنا او لتعودن فى ملتنا قال اولو كنا كارهين) (١١)
چرا شعيب به افرادى كه به او ايمان آورده بودند و راه خداپرستى و تقوا را پيش گرفتند بايد از شهر و ديار خود تبعيد شوند؟ آيا دليلى جز اين داشت كه زورمندان و ثروتمندان متكبر كه ايمان آوردن به شعيب و ملحق شدن به مؤمنان را براى خود كوچك مىشمردند، به مقابله با او برخاستند؟!
اينكه مىگفتند : او لتعودن فى ملتنا (يا اينكه به آيين ما بازگرديد) نه به خاطر اين بود كه به آيين خود ايمان داشتند، بلكه به خاطر اين بود كه منسوب به آنها و متعلق به آنها بود و تكبر و حب ذات ايجاب مىكرد كه آنچه متعلق به آنهاست، مورد علاقه آنها باشد!
آيه ششم ناظر به عصر موسى و فرعون و قارون است، در داستان آنها نيز عامل اصلى انحراف و گمراهى و بدبختى - يا يكى از عوامل اصلى - تكبر ذكر شده، مىفرمايد : ما «قارون» و «فرعون» و «هامان» را نيز هلاك كرديم، موسى با دلايل روشن به سراغ آنها آمد ولى آنها در زمين استكبار و برترىجويى كردند(به همين دليل تسليم حق نشدند و ما آنها را هلاك كرديم) و آنها نتوانستند بر خدا پيشى گيرند(و از چنگال عذاب الهى فرار كنند)، (و قارون و فرعون و هامان و لقد جائهم موسى بالبينات فاستكبروا فى الارض و ما كانوا سابقين) (١٢)
قارون مرد ثروتمندى بود كه ثروت باد آوردهاش را دليل بر عظمتخود در پيشگاه خدا مىپنداشت و معتقد بود بر اثر لياقتش داراى اين ثروت عظيم شده، پيوسته به خود مىباليد و با كبر و غرور خوشحالى مىكرد و اصرار داشتبا نمايش ثروت، فقيران و تهيدستان را هر چه بيشتر تحقير كند، هر چه به او نصيحت كردند كه اين ثروت را وسيلهاى براى وصول به سعادت اخروى قرار دهد در او اثر نكرد، چرا كه غرور و كبر اجازه نمىداد واقعيتهاى زندگى را ببيند و اين امانتهاى الهى را كه چند روزى در دست اوستبه صاحبانش بسپارد!
فرعون كه بر تختسلطنت نشسته بود، گرفتار غرور و تكبر بيشترى بود او حتى قانع به اين نبود كه مردم او را پرستش كنند، مايل بود كه او را «رب اعلى» (خداى بزرگ) بدانند!
«هامان» وزير مقرب فرعون كه در تمام مظالم و ستمها يار و ياور او بود بلكه اين امور به دست او انجام مىشد نيز به تصريح قرآن گرفتار كبر و غرور شديدى بود.
و هر سه دستبه دست هم دادند و با پيامبر بزرگ خدا موسى(ع) به مبارزه برخاستند و در زمين فساد كردند و سرانجام گرفتار شديدترين عذاب الهى شدند، فرعون و هامان در ميان امواج نيل كه سرمايه اصلى قدرت آنها بود، نابود شدند و قارون با گنجهايش در زمين فرو رفت.
در هفتمين آيه سخن از قوم عيسى بن مريم(ع) است و تفاوت ميان آنها و قوم يهود را بيان مىكند، مىفرمايد : «به يقين يهود و مشركان را دشمنترين مردم نسبتبه مؤمنان خواهى يافت و نزديكترين آنها را از نظر دوستى و محبتبه مؤمنان كسانى مىيابى كه مىگويند ما نصرانى هستيم»، (لتجدن اشد الناس عداوة للذين آمنوا اليهود والذين اشركوا و لتجدن اقربهم مودة للذين آمنوا الذين قالوا انا نصارى ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون) (١٣)
سپس به دليل و علت اين تفاوت اشاره كرده، مىفرمايد : «اين به خاطر آن است كه در ميان آنها(مسيحيان) افرادى دانشمند و تارك دنيا، هستند و آنان تكبر نمىورزند»، (ذلك بان منهم قسيسين و رهبانا و انهم لايستكبرون)
از اين تعبير به خوبى روشن مىشود كه يكى از عوامل اصلى عداوت يهود نسبتبه اهل ايمان تكبر و استكبار آنان بود، در حالى كه يكى از دلايل محبت گروهى از نصارى نسبتبه اهل ايمان عدم استكبار آنها بود.
افراد مستكبر خواهان اين هستند كه ديگران در مقابل آنها ذليل و حقير و فقير و ناتوان باشند، به همين دليل اگر آنان از نعمتى برخوردار شوند به عداوت و ستيز با آنان برمىخيزند، آرى «استكبار» سبب «حسد» و «كينه» و «عداوت» مىشود.
درست است كه اين سخن در باره همه نصارى نيستبلكه بيشتر ناظر به نجاشى و قوم او در حبشه است كه از مسلمانان مهاجر استقبال كردند و به توطئهها و وسوسههاى نمايندگان قريش بر ضد آنان وقعى ننهادند و همين امر سبب شد كه مسلمانان پناهگاهى مطمئن در سرزمين حبشه براى خود يافتند و خود را از شر مشركان قريش كه سخت كينهتوز بودند حفظ كردند، ولى به هر حال اين آيه نشان مىدهد كه استكبار خمير مايه عداوت و دشمنى با حق و پيروان حق است در حالى كه تواضع مايه محبت و دوستى و خضوع در برابر حق و پيروان حق است.
هشتمين آيه بر اين معنى تاكيد مىكند كه «استكبار» سبب «كفر و بىايمانى و لجاجت و انعطاف ناپذيرى در برابر حق» است، در اينجا سخن از عصر پيامبر(ص) و زمان ظهور اسلام است. سخن از وليد بن مغيره مخزومى است، كه مىفرمايد : سپس چهره در هم كشيد و با عجله دستبه كار شد، آنگاه پشتبه حق كرد و تكبر ورزيد و گفت : «اين(قرآن) چيزى جز يك سحر جالب همچون سحرهاى پيشينيان نيست»! (ثم عبس و بسر× ثم ادبر واستكبر × فقال ان هذا الا سحر يؤثر) (١٤)
تعبير به «سحر» به خوبى نشان مىدهد كه «وليد» اين واقعيت را پذيرفته بود كه قرآن تاثير فوق العادهاى در افكار و دلها مىگذارد و جاذبه عجيبى دارد كه دلها را به سوى خود مىكشاند، اگر «وليد» به ديده حقطلبانه در آن مىيگريست، اين تاثير فوقالعاده را دليل بر اعجاز قرآن مىشمرد و ايمان مىآورد، ولى چون با ديده غرور و استكبار به آن نگاه كرد قرآن را به صورت سحرى همچون سحرهاى پيشينيان مشاهده كرد.
آرى هرگاه حجاب استكبار بر چشم دل انسان بيفتد، حق در نظر او باطل و باطل حق جلوه مىكند.
مشهور است كه «وليد» به قدرى مغرور و خودخواه بود كه مىگفت : «انا الوحيد بن الوحيد، ليس لى فى العرب نظير، و لا لابى نظير!; من منحصر به فردم! پدر من نيز منحصر به فرد بود! در ميان عرب همانندى ندارم، پدر من نيز همانند نداشت!».
اين در حالى است كه «وليد» نسبتبه مردم آن محيط فرد دانشمندى محسوب مىشد و عظمت قرآن را به خوبى دريافته بود و جمله عجيب او در باره قرآن كه محرمانه به طايفه بنى مخزوم گفتشاهد اين مدعاست : «ان له لحلاوة، و ان عليه لطلاوة، و ان اعلاه لمثمر و ان اسفله لمغدق، و انه ليعلو و لايعلى عليه; گفتار او(قرآن) شيرينى خاص و زيبايى و طراوت ويژهاى دارد، شاخههايش پرميوه و ريشههايش قوى و نيرومند است، سخنى است كه از هر سخنى بالاتر مىرود و هيچ سخنى بر آن برترى ندارد!» (١٥)
اين تعبير نشان مىدهد كه او بيش از هر كس در آن زمان به عظمت قرآن آشنا بود، ولى كبر و غرورش اجازه نمىداد كه آفتاب عالمتاب حق را ببيند و در برابر آن تسليم گردد!
در نهمين آيه كه به دنبال سخنان مؤمن آل فرعون آمده و احتمال دارد بخشى از سخنان او و يا جمله مستقل معترضهاى از آيات قرآن مجيد باشد مىخوانيم : «(اسرافكاران وسوسهگر) كسانى هستند كه در آيات الهى به مجادله برمىخيزند بىآنكه حجتى براى آنها آمده باشد»! (الذين يجادلون فى آيات الله بغير سلطان اتاهم) (١٦)
سپس مىافزايد : «اين كار(يعنى جدال بىاساس در مقابل حق) خشم عظيمى(براى آنها نزد خدا و كسا٤نى كه ايمان آوردهاند بر مىانگيزد»، (كبر مقتا عندالله و عند الذين آمنوا)
و در پايان آيه در واقع به دليل اين اعمال يعنى عدم تسليم آنها در برابر حق اشاره كرده، مىفرمايد : «اين گونه خداوند بر قلب هر متكبر جبارى مهر مىنهد»، ( كذلك يطبع الله على كل قلب متكبر جبار)
«يطبع» از ماده «طبع» در اين گونه موارد به معنى مهر نهادن است و اشاره به كارى است كه در گذشته و حال انجام مىشود كه هرگاه بخواهند چيزى دست نخورده باقى بماند و دخل و تصرفى در آن نشود، آن را محكم مىبندند و گره مىزنند و روى آن گره را ماده چسبندهاى گذاشته و بر آن مهر مىنهند كه اگر كسى بخواهد در آن تصرفى كند مجبور است مهر را بشكند، در نتيجه عملش فاش خواهد شد و تحت تعقيب قرار خواهد گرفت و در فارسى امروز از آن تعبير به «لاك و مهر» يا «سيم و سرب» مىكنند.
بنابراين، مهر نهادن بر دلهاى متكبران جبار اشاره به اين است كه لجاجتها و دشمنىها در برابر حق چنان پرده ظلمانى بر فكر آنها مىاندازد كه به هيچوجه قادر به درك حقيقتى نيستند، تنها خودشان را مىبينند و منافعشان و هوا و هوسهايشان را، فكر آنها به صورت ظرف دربستهاى در مىآيد كه نه محتواى فاسد را مىتوان از آن بيرون كرد و نه محتواى صححيح را وارد آن ساخت، اين نتيجه «تكبر» و «جباريت» است كه در واقع صفت دوم نيز از صفت اول متولد مىشود; زيرا «جبار» در اين گونه موارد به معنى كسى است كه از روى خشم و عضب، مخالفان خود را مىزند و مىكشد و نابود مىكند و پيرو فرمان عقل نيست، و به تعبير ديگر كسى است كه به خاطر خودمحورى و خود بزرگبينى، ديگران را مجبور به پيروى از خود مىكند(بنابراين جباريت ثمره شوم تكبر است).
البته اين واژه(جبار) گاهى بر خداوند اطلاق مىشود كه مفهوم ديگرى دارد و به معنى شخص جبران كننده نقايص و اصلاح كننده شكستگىها و كاستىهاست.
در دهمين آيه به يك اصل كلى اشاره شده است كه مخصوص به گروه معينى نيست و آن اينكه هنگامى كه كافران را به كنار دوزخ مىبرند : «به آنها گفته مىشود از درهاى جهنم وارد شويد و جاودانه در آن بمانيد» سپس مىافزايد : «چه بد جايگاهى است جايگاه متكبران!»، (قيل ادخلوا ابواب جهنم خالدين فيها فبئس مثوى المتكبرين) (١٧)
شبيه همين معنى در آيات متعدد ديگرى نيز آمده است، از جمله در آيه ٦٠ سوره زمر مىخوانيم : «اليس فى جهنم مثوى للمتكبرين; آيا در جهنم جايگاه خاصى براى متكبران نيست؟!»
اين نكته قابل توجه است كه از ميان تمام صفات رذيله دوزخيان، تكيه بر تكبر آنها شده است و اين نشان مىدهد تا چه حد اين صفت رذيله در سقوط و بدبختى انسان مؤثر است، تا آنجا كه انسان را به دوزخ مىكشاند و در دوزخ نيز جايگاه ويژهاى كه عذابى سختتر و دردناكتر دارد براى او مهيا مىسازد.
اين نكته نيز شايان دقت است كه «مثوى» از ماده «ثوى» به معنى قرارگاه و محل استقرار و يا اقامت توام با استمرار است، اشاره به اينكه آنها خلاصى از دوزخ ندارند.
در يازدهمين آيه باز به صورت يك اصل كلى سخن از متكبران به ميان آمده مىفرمايد : «به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبر ورزيدند از ايمان به آيات خود روىگردان مىسازيم، به گونهاى كه هر آيه و نشانهاى را(از حق) ببينند به آن ايمان نمىآورند، اگر راه هدايت را ببينند آن را انتخاب نمىكنند و اگر راه ضلالت را مشاهده كنند، آن را راه خود برمىگزينند! (همه اينها) به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافل ماندند»، (ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آية لايؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لايتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين) (١٨)
تعبيرات تكاندهنده اين آيه از عمق مصايبى كه متكبران به آن گرفتار مىشوند خبر مىدهد، خداوند اين گونه افراد را چنان مجازات مىكند كه در برابر حق نفوذ ناپذير شوند، به گونهاى كه اگر تمام آيات الهى و معجزات گوناگون را ببينند باز ايمان نمىآورند، اگر راه راست را مقابل پاى آنها بنهند از آن راه نمىروند و اگر طريق گمراهى را مشاهده كنند فورا آن را به عنوان طريق و مسلك خود مىپذيرند.
تعبير به «بغير الحق» در واقع قيد توضيحى است، چرا كه عظمت و كبريايى تنها خدا را مىسزد كه وجودش بىنهايت در بىنهايت است، اما براى انسان كه ذره ناچيز و بىمقدارى در پهنه عالم هستى است هرگونه خود بزرگبينى غلط و ناحق است.
بعضى آن را به اصطلاح قيد احترازى شمردهاند و گفتهاند تكبر دو گونه است، تكبر در مقابل اولياء الله «ناحق» است، ولى در مقابل دشمنان خدا «حق» است.
اما با توجه به جمله «يتكبرون فى الارض; آنها در روى زمين تكبر مىورزند» روشن مىشود كه اين تفسير مطابق محتواى آيه نيست; (١٩) زيرا تكبر در زمين(استكبار در روى زمين و در برابر بندگان خدا) به هر صورت مذموم و نكوهيده است.
به هر حال در ادامه اين آيه به يكى از مهمترين آثار زيانبار تكبر اشاره كرده مىفرمايد : «آنها هر آيه و نشانهاى را از حق ببينند به آن ايمان نمىآورند و به عكس اگر راه ضلالت و گمراهى را مشاهده كنند فورا به آن متمايل مىشوند».
آرى كبر و غرور حجابى است كه سبب مىشود انسان حق را باطل و باطل را حق ببيند، حجابى كه شاهراههاى سعادت را از نظر پنهان مىكند و كوره راههاى خطرناك ضلالت را شاهراه سعادت نشان مىدهد، چه بدبختى از اين بالاتر كه انسان تمام نشانههاى حق را ناديده بگيرد و قدم در راه ضلالتبگذارد و گمان كند در مسير سعادت گام برمىدارد.
در دوازدهمين آيه مىفرمايد : «به يقين خداوند از آنچه آنها پنهان مىكنند يا آشكار مىسازند با خبر است او مستكبران را دوست نمىدارد»، (لاجرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون انه لايحب المستكبرين) (٢٠)
شبيه اين تعبير در قرآن مجيد كرارا ديده مىشود مانند :
«والله لايحب الظالمين; خدا ظالمان را دوست ندارد» (آل عمران، ١٤٠)
«والله لايحب المفسدين; خداوند مفسدان را دوست ندارد» مائده، ٦٤)
«ان الله لايحب المعتدين; خداوند تجاوزگران را دوست ندارد» (مائده، ٨٧)
«انه لايحب المسرفين; خداوند اسرافكاران را دوست ندارد» (انعام، ١٤١)
«ان الله لايحب الخائنين; خداوند خائنان را دوست ندارد» (انفال، ٥٨)
«ان الله لايحب الفرحين; خداوند شادى كنندگان مغرور و سركش را دوست نمىدارد» (قصص، ٧٦)
در آيه مورد بحث مىفرمايد : «انه لايحب المستكبرين».
دقت در اين گونه تعبيرات نشان مىدهد كه رابطه خاصى در ميان آنها وجود دارد.
مىتوان گفت قدر مشترك ميان صفات رذيلهاى كه در آيات هفتگانه بالا آمده، همان حب ذات و خود بزرگبينى است كه سرچشمه «ظلم» و «فساد» و «اسراف» و «فخرفروشى» بر ديگران مىشود.
اينكه مىفرمايد : خدا اين گروههاى هفتگانه را دوست ندارد، مفهومش اين است كه آنها را از ساحت قدسش طرد مىكند; چرا كه بدترين و خطرناكترين رذايل اخلاقى كه مانع قرب الى الله استبر وجود آنها حاكم است.
در سيزدهمين آيه مورد بحث كه طبق شان نزولى كه مفسران ذكر كردهاند ناظر به گفتگوى گروهى از مسيحيان نجران است، مىفرمايد : «مسيح هرگز از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او(از بندگى خدا استنكاف دارند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او خوددارى كنند و تكبر ورزند به زودى همه آنها را در قيامت محشور خواهد كرد(و مجازاتشان مىكند)»، (لن يستنكف المسيح ان يكون عبدا لله و لا الملائكة المقربون و من يستنكف عن عبادته و يستكبر فسيحشرهم الله جميعا) (٢١)
در آيه بعد به عنوان تاكيد بيشتر بر اين اصل مهم سرنوشتساز، مىفرمايد : «اما آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنان را به طور كامل خواهد داد و از فضلش بر آنها خواهد افزود و آنها را كه استنكاف كردند و تكبر ورزيدند مجازات دردناكى خواهد نمود(و در برابر اين مجازات سخت الهى) براى خود غير از خدا يار و ياورى نخواهند يافت!»، (فاما الذين آمنوا و عملوا الصالحات فيوفيهم اجورهم و يزيدهم من فضله و اما الذين استنكفوا و استكبروا فيعذبهم عذابا اليما و لايجدون لهم من دون الله وليا و لا نصيرا) (٢٢)
اين آيات ناظر به ادعاهاى بىاساس گروهى از مسيحيان است كه به الوهيت مسيح(ع) قائل بودند و تصور مىكردند اگر كسى مسيح(ع) را از مقام خدايى پايين آورد و او را بنده خدا بداند اهانتى به مقام والاى او نموده است.
قرآن مىگويد : نه مسيح و نه هيچيك از فرشتگان مقرب خدا چنين مقامى براى خود قائل نبوده و نيستند، همه خود را بنده خدا مىدانند و در برابر ساحت مقدسش خاضعند و رسم عبوديتبجا مىآورند. سپس به عنوان يك اصل كلى مىگويد : هر كس - حتى پيامبران بزرگ الهى يا فرشتگان - از عبوديت او روى برگردانند و به استكبار روى آورند، مجازات دردناكى خواهند ديد و هيچ كس نمىتواند در برابر اين مجازات آنها را يارى دهد.
قابل توجه اينكه : در آيه اخير، ايمان و عمل صالح در نقطه مقابل استكبار و خودبرتربينى قرار گرفته است و از آن به خوبى مىتوان نتيجه گرفت آنها كه راه استكبار را در پيش مىگيرند نه ايمان درستى دارند و نه عمل صالحى!
استنكاف در اصل از ماده «نكف» (بر وزن نصر) در اصل به معنى پاك كردن قطرات اشك از صورت به وسيله انگشتان است، بنابراين استنكاف از عبوديتخداوند به معنى دور شدن و فاصله گرفتن از اوست كه ممكن است منشاهاى گوناگونى از قبيل جهل و نادانى، سستى و تنبلى و غير آن داشته باشد، ولى هنگامى كه جمله «استكبروا» بعد از آن قرار مىگيرد، اشاره به استنكافى است كه سرچشمه آن كبر و غرور است و ذكر اين جمله پشتسر يكديگر اشاره به همين نكته لطيف است(دقت كنيد).
به هر حال تعبيرات كوبنده اين آيات دليل بر اهميتخطراتى است كه صفت زشت استكبار براى هر انسانى به بار مىآورد و اين همان چيزى است كه ما به دنبال آن هستيم.
در چهاردهمين و آخرين آيه مورد بحثبه يكى ديگر از پيامدهاى دردناك استكبار اشاره كرده، مىفرمايد : «كسانى كه آيات ما را تكذيب كردند و در برابر آن تكبر ورزيدند، درهاى آسمان به روى آنان گشوده نمىشود و هرگز داخل بهشت نمىشوند، مگر اينكه شتر از سوراخ سوزنى بگذرد! اين چنين ظالمان را كيفر مىدهيم!»، (ان الذين كذبوا بآياتنا واستكبروا عنها لاتفتح لهم ابواب السماء و لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط و كذلك نجزى المجرمين) (٢٣)
در اين آيه اولا «تكذيب آيات الهى» در كنار «استكبار» قرار گرفته، و همانگونه كه سابقا نيز اشاره شد يكى از علل مهم انكار آيات خدا و قيام در برابر پيامبران، مساله «استكبار» بوده است، گاه مىگفتند : اين پيامبر(ص) چه برترى بر ما دارد؟ چرا آيات الهى بر ما نازل نشده است؟ و گاه مىگفتند : گرداگرد او را گروهى از جوانان فقير و تهيدست گرفتهاند! ما اجازه نمىدهيم آنها با ما در يك صف قرار گيرند، اگر پيامبر(ص) اين مؤمنان فقير را كنار نزند شركت ما در مجلس او امكانپذير نخواهد بود! و به اين بهانهها و امثال آن از پذيرش آيات خداوند سر باز مىزدند.
تعبير به لايدخلون الجنة حتى يلج الجمل فى سم الخياط كه تنها در همين مورد در قرآن مجيد آمده است، تاكيد واضحى استبر عظمت گناه استكبار و برترىجويى، يعنى همانگونه كه عبور شتر(يا مطابق تفسير ديگرى طناب ضخيم (٢٤) ) از سوراخ سوزن خياطى غير ممكن است، ورود افراد متكبر در بهشت پر نعمت الهى نيز محال مىباشد; گويى راه بهشتبه قدرى باريك است كه تشبيه به سوراخ سوزن شده و جز متواضعان و آنها كه خود را كوچك مىشمرند قادر بر عبور از آن نيستند.
جمله «لاتفتح لهم ابواب السماء»، (درهاى آسمان براى آنان گشوده نمىشود) اشاره به مطلبى است كه در احاديث اسلامى نيز وارد شده و آن اينكه هنگامى كه مؤمنان از دنيا مىروند، روح و اعمال آنها را به سوى آسمانها مىبرند و درهاى آسمانها به روى آنان گشوده مىشود(و فرشتگان از آنان استقبال مىكنند) اما هنگامى كه روح و اعمال كافران(و متكبران) را به سوى آسمانها مىبرند درها به روى آنان گشوده نمىشود و منادى صدا مىزند آن را برگردانيد و به سوى جهنم ببريد! (٢٥)
نتيجه نهايى
از آنچه در آيات بالا آمد نتيجه مىگيريم كه قرآن مجيد «تكبر و استكبار» را از زشتترين صفات و بدترين اعمال و نكوهيدهترين خصلتهاى انسانى مىشمرد، صفتى كه مىتواند سرچشمه انواع گناهان و حتى سرچشمه كفر گردد، و آنها كه در اين خصلت زشت غوطهور گردند، هرگز روى سعادت را نخواهند ديد و راه به سوى قرب خدا پيدا نمىكنند. بنابراين سالكان الى الله و راهيان راه حق، قبل از هر كار بايد ريشه استكبار و خودخواهى و خود برتربينى را در وجود خود بخشكانند كه بزرگترين مانع راه آنهاست.
۱
اخلاق در قرآن تكبر در روايات اسلامى
در منابع حديث، روايات زيادى در باره مذمت كبر و تفسير حقيقت آن و علاج و آثار آن آمده است، كه نقل همه آنها در اين مختصر نمىگنجد، ولى از آنها گلچينى در هر قسمت كرده، در ذيل از نظر خوانندگان عزيز اين بحث مىگذرانيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «اياكم و الكبر فان ابليس حمله الكبر على ان لايسجد لآدم; از تكبر بپرهيزيد كه ابليس به خاطر تكبر از سجده كردن بر آدم خوددارى كرد(و براى هميشه مطرود درگاه الهى شد)». (٢٦)
٢- همين معنى به تعبير ديگرى در خطبههاى نهجالبلاغه آمده است، در خطبه قاصعه كه بخش عظيمى از آن در باره «تكبر ابليس» و پيامدهاى آن مىباشد مىخوانيم : «فاعتبروا بما كان من فعل الله بابليس اذ احبط عمله الطويل و جهده الجهيد... عن كبر ساعة واحدة فمن ذا بعد ابليس يسلم على الله بمثل معصيته; عبرت بگيريد از كارى كه خدا با ابليس كرد; زيرا اعمال طولانى و كوششهاى فراوان او را(در مسير عبادت و بندگى خدا) به خاطر ساعتى تكبر نابود ساخت، چگونه ممكن است كسى بعد از ابليس همان گناه را مرتكب شود، ولى سالم بماند»؟! (٢٧)
تعبيرات كوبنده فوق به خوبى نشان مىدهد كه تكبر و خودخواهى حتى در لحظات كوتاه چه پيامدهاى خطرناكى را دارد و چگونه همچون آتش سوزان مىتواند حاصل يك عمر طولانى اعمال صالحه را بسوزاند و خاكستر كند و شقاوت ابدى و عذاب جاويدان را نصيب صاحبش سازد.
٣- در حديث ديگرى از همان حضرت(ع) مىخوانيم : «احذر الكبر فانه راس الطغيان و معصية الرحمن; از تكبر بپرهيزيد كه سرآغاز طغيانها و معصيت و نافرمانى خداوند رحمان است»! (٢٨)
حديثبالا اين واقعيت را روشن مىسازد كه سرچشمه بسيارى از گناهان مساله كبر و خود برتربينى است.
٤- در حديث ديگرى از امام باقر(ع) مىخوانيم : «ما دخل قلب امرء شئ من الكبر الا نقص من عقله مثل ما دخله من ذلك! قل ذلك او كثر; در قلب هيچ انسانى چيزى از كبر وارد نمىشود مگر اينكه به همان اندازه از عقلش كاسته خواهد شد، كم باشد يا زياد»! (٢٩)
٥- در اصول كافى از امام صادق(ع) نقل شده است كه فرمود : «اصول الكفر ثلاثة، الحرص و الاستكبار و الحسد، فاما الحرص فان آدم حين نهى عن الشجرة حمله الحرص على ان اكل منها، واما الاستكبار فابليس حيث امر بالسجود لآدم فابى، واما الحسد فابنا آدم، حيث قتل احدهما صاحبه; ريشههاى كفر(منظور از كفر در اينجا عصيان و نافرمانى خدا به معنى اعم است) سه چيز مىباشد : حرص و تكبر و حسد.
اما «حرص» به خاطر آن است كه هنگامى كه آدم از خوردن شجره ممنوعه نهى شد، حرص او را وادار كرد كه از آن بخورد و اما استكبار، نمونه آن ابليس بود كه مامور به سجده براى آدم شد، ولى او سرپيچى كرد، اما حسد، در مورد فرزند آدم ظاهر گشت و سبب شد كه يكى ديگرى را به قتل برساند». (٣٠)
بنابراين نخستين گناهان در روى زمين از اين سه نشات گرفت.
٦- در حديث ديگرى از امام باقر و امام صادق٨ چنين آمده است : «لايدخل الجنة من فى قلبه مثقال حبة من خردل من كبر; كسى كه در قلبش به اندازه سنگينى دانه خردلى از كبر باشد هرگز داخل در بهشت نخواهد شد»! (٣١)
٧- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «اقبح الخلق التكبر; زشتترين اخلاق(بد) تكبر است»! (٣٢)
با اينكه احاديث در كتب اسلامى در اين زمينه بسيار فراوان است، ولى همين چند حديث كه در آمد به قدر كافى گوياست و زشتى فوقالعاده اين صفت رذيله را روشن مىسازد.
در اين احاديث كبر سرچشمه گناهان ديگر و نقصان عقل و بر باد رفتن سرمايههاى سعادت و زشتترين رذايل اخلاقى و سبب محروم شدن از ورود در بهشتشمرده شده است. كه هر يك از اين امور به تنهايى مىتواند عامل مؤثر بازدارندهاى بوده باشد و نشان دهد كه تا چه حد اين صفت مذموم در انحطاط مقام انسانى و مقام مؤمن مؤثر است.
تكبر در منطق عقل
اضافه بر آيات و روايات، «تكبر و استكبار» از نظر منطق عقل نيز بسيار نكوهيده است، چرا كه همه انسانها بندگان خدا هستند و هر كس در وجود خود استعدادها و نقطههاى روشن و مثبتى دارد، همه از يك پدر و مادر آفريده شدهاند و همه از نظر آفرينش يكسانند، دليلى ندارد كه انسانى خود را از ديگرى برتر بشمرد و به او فخرفروشى كند و او را تحقير نمايد! گيرم خداوند موهبتى به او داده باشد اين موهبتبايد سبب شكر و تواضع گردد نه سبب كبر و غرور.
زشتى اين صفت از بديهيات كه هر كس وجدان بيدارى داشته باشد به آن اعتراف مىكند به همين دليل افرادى كه به هيچ مذهبى پايبند نيستند تكبر و خود برتربينى را ناخوش مىدارند و آن را از زشتترين صفات مىشمرند.
در واقع بخش مهمى از مساله حقوق بشر كه بوسيله جمعى از متفكران غير مذهبى تنظيم شده نيز ناظر به مساله مبارزه با استكبار است، هرچند در عمل گاه نتيجه معكوس داده است و به صورت ابزارى در دست مستكبران براى كوبيدن ديگران در آمده است.
اصولا چگونه انسان مىتواند رداى تكبر را بر دوش بيفكند، در حالى كه به گفته اميرمؤمنان على(ع) در آغاز نطفه(بى ارزشى) بود و سرانجام مردار(متعفنى) مىشود و درون وجود او مملو از آلودگىهاست! (٣٣)
انسانى كه آنقدر ضعيف و ناتوان است كه يك پشه ناچيز او را آزار مىدهد و حتى كوچكتر از پشه يعنى ميكروبى كه با چشم هرگز ديده نمىشود، او را بيمار مىسازد و در بستر بيمارى مىافكند، انسانى كه از مختصر گرمى هوا بىطاقت مىشود و از مختصر سرما رنج مىبرد، اگر باران نيايد بيچاره است، اگر كمى بيش از حد ببارد باز هم بيچاره است، كمى فشار خون او بالا مىرود حيات او به خطر مىافتد و كمى پايين مىآيد باز جانش در خطر است! از سرنوشتخويش در يك ساعت آينده با خبر نيست و لحظه پايان عمر خود را هرگز نمىداند، نزديكترين دوستانش گاه قاتل او مىشوند و عزيزترين عزيزانش، دشمن جان او مىگردند، آبى كه مايه حيات اوست گاه موجب مرگ او مىشود و نسيمى كه به او حيات و نشاط مىبخشد اگر كمى سريعتر بوزد مبدل به تندبادى مىشود كه خانه و كاشانهاش را بر سرش ويران مىكند.
از امورى كه نشانه ناتوانى فوقالعاده انسان استبيماريهايى است كه دامن او را مىگيرد و غالبا از ميكروبها و ويروسها كه موجودات بسيار كوچكى هستند كه از خردى به چشم ديده نمىشوند ناشى مىگردد و انسانهاى نيرومند و قوىپيكر و قهرمان را به زانو در مىآورد!
بيمارى وحشتناك سرطان كه در عصر و زمان ما بيشترين كشتار را مىكند و تلاش و كوشش شبانهروزى هزاران دانشمند و صرف ميلياردها پول براى درمان آن به جايى نرسيده است از كجا سرچشمه مىگيرد؟ از اينكه يك سلول كوچك بدن كه تنها با ذرهبين قابل رؤيت استبه طغيان و استكبار برمىخيزد و بدون هيچگونه نظم و برنامهاى شروع به تكثير مثل مىكند، به گونه تصاعدى افزايش مىيابد و در زمان كوتاهى تشكيل غده سرطانى مىدهد.
بسيارى از فرماندهان بزرگ و سران زورمند جهان را كه داراى ارتشهاى عظيمى بودهاند همين بيمارى از پاى در آورده است، يعنى ارتش عظيم ميليونى آنها نتوانسته است جلو سركشى يك سلول كوچك را بگيرد!
آرى چنين است ضعف و ناتوانى ذاتى انسان، با اين حال چگونه مىتواند دعوى بزرگى كند و لباس استكبار بر تن بپوشد، عظمت و بزرگى تنها از آن خداست و غير او ضعيف و ناتوانند!
اين سخن را با حديثى از اميرمؤمنان على(ع) كه اين بحث منطقى را به صورت فشرده و زيبا بيان فرموده استبه پايان مىبريم :
«مسكين بن آدم مكتوم الاجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة، و تنتنه العرقة; بيچاره فرزند آدم، سرآمد زندگيش نامعلوم، عوامل بيماريش ناپيدا و كردارش(نزد خدا و در نامه اعمالش) محفوظ است، پشهاى او را آزار مىدهد، مختصر آبى يا غذايى گلوگيرش مىشود و او را مىكشد و مختصر عرقى او را متعفن و بدبو مىسازد»! (٣٤)
آيا با اين حال سزاوار استخود را بزرگ ببيند و به ديگرى فخرفروشى كند؟
نكتهها
در اينجا مسائل مهمى باقى مانده است كه تحت نه عنوان تشريح مىشود.
١- تعريف و حقيقت تكبر
بزرگان اخلاق گفتهاند : اساس تكبر اين است كه انسان از اينكه خود را برتر از ديگرى ببيند احساس آرامش كند، بنابراين تكبر از سه عنصر تشكيل مىشود : نخست اينكه براى خود مقامى قائل شود، ديگر اينكه براى ديگرى نيز مقامى قائل شود و در مرحله سوم مقام خود را برتر از آنها ببيند و احساس خوشحالى و آرامش كند.
از همين رو گفتهاند تكبر(خود برتربينى) با عجب(خود بزرگ بينى) تفاوت دارد، در عجب هيچ گونه مقايسهاى با ديگرى نمىشود، بلكه انسان به خاطر علم يا ثروت يا قدرت و يا حتى عبادت، خود را بزرگ مىبيند، هر چند فرضا كسى جز او در جهان نباشد، ولى در تكبر حتما خود را با ديگرى مقايسه مىكند و برتر از او مىبيند.
واژه «كبر و تكبر» گاه به آن حالت نفسانى كه در بالا اشاره شد گفته مىشود و گاه به عمل يا حركتى كه ناشى از آن است، مثلا چنان مىنشيند يا راه مىرود و سخن مىگويد كه نشان مىدهد خود را برتر از همه اطرافيانش مىبيند، اين اعمال و حركات را نيز تكبر مىنامند كه ريشه اصليش همان حالتباطنى و درونى است.نشانههاى تكبر، بسيار زياد است، از جمله اينكه افراد متكبر انتظارات زيادى از مردم دارند، انتظار دارند ديگران به آنها سلام كنند، كسى پيش از آنها وارد مجلس نشود، هميشه در صدر مجلس جاى گيرند، مردم در برابر آنها كوچكى كنند، كسى از آنان انتقاد نكند و حتى پند و اندرز نگويد، همه براى آنها امتيازى قائل شوند و حريمى نگه دارند، مردم در برابر آنها دستبه سينه باشند و هميشه از عظمت آنان سخن بگويند.
بديهى است ظهور و بروز اين حالات تابع درجه شدت و ضعف تكبر است، در بعضى همه اين نشانهها ظاهر مىشود و در بعضى قسمتى از اينها!
اين حالات و حركات ريشههاى درونى دارد، گاه بسيار ضعيف و پنهان استبه طورى كه ممكن است افراد در برخوردهاى نخستين هرگز متوجه آن نشوند و حتى اين صفت مذموم را با نقطههاى مثبت و قوت(مانند اعتماد به نفس و بزرگى شخصيت) اشتباه كنند و گاه به قدرى آشكار است كه هر كس از دور متوجه آن مىشود.
٢- شاخههاى تكبر
در اينجا مفاهيم متعددى وجود دارد كه گاه تصور مىشود همه با هم مترادف و يكسانند در حالى كه تفاوتهاى ظريفى با هم دارند هر چند ريشه همه آنها به «تكبر» باز مىگردد، ولى از زاويههاى مختلف به آن نگاه مىشود.
«خود برتربينى»، «خود محورى»، «خودخواهى»، «برترى جويى» و «فخرفروشى»، همه از مفاهيمى هستند كه ريشه آنها «تكبر» است، هر چند از زواياى مختلف ديده مىشود.
كسى كه صرفا خود را بالاتر از ديگران مىبيند، «خود برتربين» است.
كسى كه به خاطر اين خود برتربينى سعى دارد در همه جا و در همه كارهاى اجتماعى همه چيز را قبضه كند، «خود محور» است.
كسى كه سعى دارد در مسائل اجتماعى مخصوصا به هنگام بروز مشكلات تنها به منافع خود بينديشد و براى منافع ديگران ارزشى قائل نباشد، «خودخواه» است.
كسى كه سعى مىكند سلطه خود را بر ديگران مستحكم كند و آنها را زير سيطره خود قرار بدهد، گرفتار «برترى جويى» است.
بالاخره كسى كه سعى دارد مال و ثروت يا قدرت و مقام خود را به رخ ديگران بكشد «فخرفروش» است.
بنابراين همه اين صفات ريشه مشتركى دارد و آن تكبر است هر چند در چهرههاى مختلف ظاهر مىگردد.
٣- تكبر در برابر چه كسى؟
علماى اخلاق تكبر را به سه بخش تقسيم كردهاند :
تكبر در برابر خدا!
تكبر در برابر پيامبران.
تكبر در مقابل خلق خدا.
منظور از تكبر در برابر خداوند كه بدترين نوع تكبر است و از نهايت جهل و نادانى سرچشمه مىگيرد، اين است كه انسان ضعيف ادعاى الوهيت كند، نه تنها خود را بنده خدا نداند بلكه سعى كند مردم را به بندگى خود دعوت نمايد، يا همچون فرعون «...انا ربكم الاعلى; من پروردگار برتر شما هستم!» بگويد (٣٥) و يا از «...ما علمت لكم من اله غيرى...; من خدايى جز خودم براى شماسراغ ندارم» (٣٦) دم بزند.
بسيار بعيد به نظر مىرسد كه افرادى همچون «فرعون» كه سالها بر كشور پهناور مصر حكومت مىكرد آنقدر كم عقل و بى هوش باشد كه خود را واقعا «رب اعلى» و تنها معبود بزرگ در جهان هستى بداند. بلكه بيشتر به نظر مىرسد كه او و افرادى امثال او براى تحميق تودههاى ساده لوح اين گونه ادعاها را مىكردند تا پايههاى حكومتخود را از طريق ادعاى الوهيت محكم سازند.
شكل ديگرى از تكبر در برابر خدا، تكبر ابليس و پيروان اوست كه از اطاعتخداوند سر باز زدند و تشخيص خود را برتر شمردند و به حكمت پروردگار خرده گرفتند و گفتند : چرا ابليس كه از آتش آفريده شده است در برابر يك موجود خاكى سجده كند؟ و گفت : «...لم اكن لاسجد لبشر خلقته من صلصال من حماء مسنون; من هرگز براى بشرى كه از گل خشكيدهاى، كه از گل بدبويى گرفته شده است آفريدهاى، سجده نخواهم كرد»، (٣٧) «... قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين; ... من از او بهترم! مرا از آتش آفريدهاى و او را از گل»! (٣٨)
آرى گاه حجاب ضخيم كبر و غرور چنان جلو چشم عقل و هوش انسان را مىگيرد كه موجود ضعيفى، خود را آگاهتر از حكيم على الاطلاق مىپندارد.
قسم دوم تكبر، تكبر در برابر انبياء و پيامبران است كه در ميان امتهاى پيشين بسيار ديده شده است، گروهى از مستكبران در اين امتها، از اطاعت پيامبران الهى سر باز مىزدند و از روى كبر و غرور همچون فرعونيان مىگفتند : «...انؤمن لبشرين مثلنا...; آيا ما به دو انسان كه همانند خودمان هستند(يعنى موسى و برادرش هارون) ايمان بياوريم»؟ (٣٩)
و گاه همانند قوم نوح به يكديگر مىگفتند : «و لئن اطعتم بشرا مثلكم انكم اذا لخاسرون; و اگر از بشرى همانند خودتان اطاعت كنيد به يقين زيانكاريد». (٤٠)
و گاه به بهانهجويىهاى كودكانه مىپرداختند و از سر لجاجت مىگفتند : «چرا فرشتگان بر ما نازل نمىشوند؟ چرا ما خدا را نمىبينيم؟; و قال الذين لايرجون لقائنا لو لاانزل علينا الملائكة او نرى ربنا».
قرآن در ادامه اين آيه مىگويد : «لقد استكبروا فى انفسهم و عتوا عتوا كبيرا; آنها در باره خود تكبر ورزيدند و طغيان كردند». (٤١)
قسم سوم، تكبر در برابر بندگان خداستبه گونهاى كه خود را بزرگ بشمرد و ديگران را كوچك و خوار و بى مقدار، زير بار هيچ كس نرود، خود را از همه برتر ببيند و حق هيچ صاحب حقى را محترم نشمرد و دائما منتظر باشد كه ديگران براى او عظمت قائل شوند.
اين نوع از كبر نمونههاى فراوانى دارد كه نياز به شرح آن نيست، و گاه به حد اعلا مىرسد و به تكبر در برابر پيامبران و خداوند منتهى مىگردد.
آرى آتش كبر و غرور، نخست از تكبر در برابر بندگان خدا سر مىزند، سپس به استكبار در برابر انبياء و رسولان پروردگار مىرسد و سرانجام به تكبر در برابر ذات پاك خداوندگار مىانجامد!
٤- انگيزههاى تكبر
تكبر اسباب زيادى دارد و همه آنها به اين باز مىگردد كه انسان در خود كمالى تصور كند و بر اثر حب ذات، بيش از حد آن را بزرگ نمايد و ديگران را در برابر خود كوچك بشمرد.
بعضى از بزرگان علم اخلاق مانند مرحوم «فيض كاشانى» در «المحجة البيضاء» اسباب كبر را در هفت چيز خلاصه كردهاند، نخست اسباب دينى كه «علم» و «عمل» است، و اسباب دنيوى كه «نسب»، «زيبايى»، «قوت»، «مال» و «فزونى ياران و ياوران» مىباشد و در باره هر كدام از اينها شرحى دارد كه به طور خلاصه در ذيل از نظر خوانندگان عزيز مىگذرد، مىگويد :
نخستين اسباب تكبر «علم» است و چه زود علم سبب غرور گروهى از علما و دانشمندان مىگردد، همانگونه كه در حديث نبوى آمده است : «آفتبزرگ علم، تكبر است; آفة العلم الخيلاء».
بعضى از افراد آنچنان كم ظرفيتند كه وقتى چند بابى از علم را مىخوانند خود را بزرگ و ديگران را كوچك مىشمرند، بلكه با نظر تحقير به ديگران مىنگرند و از همه انتظار احترام و خدمت و تواضع و كرنش دارند.
در حالى كه عالمان واقعى هر قدر بر علمشان افزوده مىشود، خود را نادانتر مىبينند، چرا كه خود را در برابر اقيانوس عظيمى مشاهده مىكنند كه تنها قطراتى از آن را در اختيار دارند.
آنها به خاطر همان مقدار علمى كه به دست آوردهاند مسؤوليتخود را سنگينتر مىبينند و خوف آنها بيشتر مىشود كه گفتهاند : «من ازداد علما ازداد خوفا; هر كس بر علمش افزوده شود، بر خوف او افزوده مىشود».
سبب دوم، اعمال نيك و عبادت است كه موجب كبر و غرور بسيارى از نيكوكاران و عبادت كنندگان مىشود، چرا كه از اين رهگذر، خود را برتر از ديگران مىپندارند و انتظار دارند مردم به ديدار آنها بشتابند و مشكلات آنها را حل كنند، در مجالس احترام خاصى براى آنها قائل شوند و از نيكوكارى و زهد و ورع و تقواى آنها سخن بگويند، گويى عبادت خود را منتى بر ديگران مىپندارند، اين در جهات دنيوى.
و در جهات دينى خود را اهل نجات و ساير مردم را اهل هلاك مىشمرند و اين امور سبب مىشود كه امتياز فوقالعادهاى براى خود قائل گردند و به فخرفروشى بر ديگران به طور آشكار و پنهان و يا نيمه آشكار بپردازند و در حالى كه خود بر لب پرتگاه خطرناكى قرار گرفتهاند مردم را چنين فكر مىكنند و خود را از عذاب خدا در امان بپندارند!
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «اذا سمعتم الرجل يقول هلك الناس فهو اهلكهم; هنگامى كه شنيديد كسى مىگويد : مردم(به خاطر اعمالشان) هلاك شدند بدانيد خود او هلاكتش از آنان شديدتر است»!
در حديث ديگرى از همان حضرت(ص) مىخوانيم : «كفى بالمرء شرا ان يحقر اخاه المسلم; براى انسان اين بدى و بدبختى كافى است كه برادر مسلمانش را خوار و خفيف بشمرد»!
مرحوم «فيض كاشانى» در «المحجة البيضاء» بعد از ذكر اين سخن مىافزايد : چهقدر فرق استبين كسى كه عالم يا عابدى را به خاطر علم و عبادتش بزرگ مىشمرد، به او احترام مىگذارد و خود را در برابر او ناچيز مىبيند و آن عالم و عابدى كه شخص مزبور را كوچك مىداند و دوست دارد از او دور شود! (٤٢)
او در بخش ديگرى از سخنانش مىافزايد : اين آفتى است كه كمتر عابدى از آن در امان مىماند، هرگاه كسى به او بى احترامى كند يقين دارد كه بى احترامى كننده مبغوض درگاه الهى است و بعيد مىداند كه خدا او را ببخشد، در حالى كه اگر خودش به ديگرى چنين آزارى را برساند اين قدر اهميتبه آن نمىدهد و اين نوعى جهل و نادانى است و جمع ميان «عجب» و «تكبر» و «غرور» است و اگر در چنين حالى شخص مزبور گرفتار ناراحتى شود آن را از كرامات خويش مىپندارد و انتقام الهى مىشمرد!
چه قدر فرق استبين چنين افراد نادان و مغرور و بعضى از عابدان هوشيار متواضع كه يك نمونه آن اين است : يكى از بزرگان عباد، از عرفات در ايام حجبازمىگشت گفت : «اگر من(گنهكار) در ميان آنان نبودم اميد مىرفت كه خدا همه را ببخشد و رحمت كند»!
اين سخن را با حديث ديگرى از پيغمبر اكرم(ص) به پايان مىبريم : در روايتى آمده است كه در محضر آن حضرت(ص) از خوبى و پرهيزكارى كسى سخن گفتند، هنگامى كه از دور نمايان شد عرض كردند : اى رسول خدا! اين همان كسى است كه توصيف او را به شما عرض كرديم! پيغمبر(ص) نگاهى به چهره او افكند و فرمود : «من در صورت او تاريكى شيطان را مىبينم! آن مرد نزديك آمد و سلام كرد و در برابر پيامبر(ص) و يارانش ايستاد، پيامبر(ص) فرمود : «اسئلك بالله حدثتك نفسك ان ليس فى القوم افضل منك؟ فقال اللهم نعم!; فرمود تو را به خدا سوگند آيا در دل نمىگفتى كه در ميان اين جمعيت كسى برتر از تو نيست؟ عرض كرد : آرى» (٤٣) اصحاب فهميدند تاريكى شيطان كه پيامبر(ص) با نور نبوت آن را مشاهده كرده است همين عجب و كبر و غرور بوده است.
عامل سوم، نسب و حسب عالى است.
به اين گونه كه كسانى در يك خانواده شريف و معروف به علم و عمل و تقوا و بزرگوارى و سخاوت متولد شدهاند، اين را براى خود امتياز بزرگى مىشمرند و ديگران را كه از خانوادههاى پايينترى هستند كوچك و بىارزش مىپندارند، در حالى كه مىدانيم حسب و نسب در اسلام مطرح نيست، همه مردم بندگان خدا هستند و از يك پدر و مادر آفريده شدهاند و امتيازى جز از طريق تقوا بر يكديگر ندارند.
اين مساله به قدرى مهم است كه پيشوايان بزرگ اسلام كمترين تعبيراتى را كه در آن نشان از برترى جويى از نظر حسب و نسب بود تحمل نمىكردند، از جمله در حديثى مىخوانيم كه «ابوذر» در حضور پيامبر(ص) به كسى گفت «يابن السوداء...!; اى فرزند زن سياه!» پيامبر(ص) فرمود : ابوذر! آرام باش، آرام باش، كسى كه مادرش سفيد پوست استبر كسى كه مادرش سياه پوست است هيچ برترى ندارد!
ابوذر مىگويد : من(كه متوجه اشتباه خود شدم براى جبران اين خطا) روى زمين دراز كشيدم و به آن مرد گفتم : برخيز و پايت را به روى صورت من بگذار! (٤٤)
به هر حال همانطور كه بارها شنيدهايم قرآن و روايات اسلامى به ما مىگويد هيچ انسانى بر انسان ديگر به خاطر حسب و نسبش برترى ندارد، اينها يك سلسله امور اعتبارى است كه در بيرون وجود انسان است، ارزش و شخصيت انسان به امتيازات معنوى و درونى اوست و به فرض كه حسب و نسب به خاطر ارتباطش به بعضى از بزرگان سبب فضيلتى شود نبايد اين فضيلت موجب كبر و غرور گردد و صاحب نسب شريف بر ديگران فخرفروشى كند.
اگر مىبينيم اميرمؤمنان على(ع) در خطبه نهج البلاغه، يا امام سجاد٧ در خطبه معروف شام، به حسب و نسبشان افتخار مىفرمودند، نه براى برترىجويى بود، بلكه هدف ديگرى داشتند، آنها مىخواستند رسالت امامت و رهبرى خود را براى ناآگاهان از اين طريق تبيين كنند. درست مثل اينكه فرمانده لشكر براى معرفى خود و دعوت لشكريان به پيرويش، مقام و موقعيتخويش را شرح مىدهد.
چهارمين اسباب تكبر و تفاخر، جمال و زيبايى و حسن ظاهر است، به اين ترتيب كه شخص خوش قد و قامت و زيبا، ديگران به ويژه كسانى را كه در اندام خود داراى عيب و نقصى هستند، مورد تحقير قرار دهد و نسبتبه آنها فخرفروشى كند.
اين عامل در تمام كسانى كه بهرهاى از جمال دارند ممكن است ظاهر شود، ولى بيشتر در زنان است كه زيبايى خود را به رخ ديگران مخصوصا كسانى كه داراى عيب و نقصى هستند مىكشند.
در حديثى مىخوانيم كه زن(كوتاه قامتى) خدمت پيامبر(ص) رسيد(و مسائل خود را پرسيد) عايشه مىگويد : هنگامى كه آن زن بيرون رفت من با دست اشارهاى به قد و قامت او كردم(يعنى چقدر كوتاه است) پيامبر(ص) فرمود : «غيبتش كردى»!
مرحوم فيض بعد از ذكر اين حديث مىگويد : «منشا اين كار تكبر بود; زيرا اگر خود او هم كوتاه قد بود، چنين چيزى را در باره آن زن نمىگفت و اين غيبت از غرور و تكبر سرچشمه مىگرفت.
پنجمين اسباب تكبر، داشتن مال و ثروت فراوان است كه غالبا در پادشاهان و سرمايهداران بزرگ و صاحبان اراضى وسيع كشاورزى و كارخانهها ديده مىشود.
آنها كه غالبا از لباسهاى گرانقيمت و پر زرق و برق و مركبهاى سوارى گرانبها و خانههاى وسيع و قصرهاى مجلل استفاده مىكنند، افرادى را كه فاقد اين امورند مورد تحقير قرار مىدهند و نسبتبه آنها فخرفروشى مىكنند و اين از زشتترين و كثيفترين انواع تكبر است.
گاه اين گونه متكبران آن قدر گزافهگويى مىكنند كه به مؤمنان فقير صالح خطاب كرده مىگويند : بيچاره! اگر من بخواهم صدها مثل تو را مىخرم و آزاد مىكنم! تو چى هستى و چه ارزشى دارى؟ مخارج يك روز منزل من به اندازه مخارج يك سال يا تمام عمر توست! و امثال اين ترهات.
قرآن مجيد نمونههايى از اين نوع تكبر و عاقبت آن را بيان كرده است، از جمله در داستان قارون مىخوانيم : او براى برترىجويى بر بنى اسرائيل به نمايش ثروت خود پرداخت و در يكى از روزها او با تمام زينتخود در برابر قومش(بنى اسرائيل) ظاهر شد تا آنجا كه صبر و طاقت را از بينندگان ربود و بسيارى از دنيا پرستان آرزو كردند كه اى كاش همانند ثروت قارون را داشتند، (فخرج على قومه فى زينته قال الذين يريدون الحياة الدنيا يا ليت لنا مثل ما اوتى قارون...) (٤٥)
در تواريخ آمده است كه او با يك جمعيت چهار هزار نفرى در ميان بنى اسرائيل ظاهر گشت در حالى كه همه آنها بر اسبهاى گرانقيمتبا پوششهاى سرخ سوار بودند، كنيزان زيباى سفيد رو را با خود بيرون آورد كه روى زينهاى طلا كه بر استرهاى سفيد رنگ قرار اشتسوار بودند و همه غرق زينت آلات بودند!
ولى اين تكبر و برترى جويى چندان نپاييد، چيزى نگذشت كه زمين به فرمان خدا او و تمام قصرها و ثروتهايش را در كام خويش فرو برد و زندگى اين ثروتمند خودخواه مستكبر و مغرور، درس عبرتى براى تمام انسانها در طول تاريخ شد. (٤٦)
عامل ششم، قدرت و نيروى جسمانى يا موقعيتسياسى و اجتماعى است كه غالبا در زورمندان و امراء ديده مىشود، خود را موجودى برتر و گاه ظل الله فى الارضين; سايه خدا در سراسر زمين! مىپندارند، و انتظار دارند ديگران همچون غلامان و بردگان، در برابر آنان تعظيم كنند، هر گاه كمترين سخن و حركتى كه لايق شان و مقام كبريايى آنها نباشد از كسى صادر شود قابل بخشش نخواهد بود.
در حالات بعضى از سلاطين پيشين نقل كردهاند كه هر وقت مردم وارد مجلس آنها مىشدند بايد دهان خود را با چيزى بپوشانند مبادا فر و شكوه سلطانى آنان با بخار و بوى دهان رعايا آلوده شود و همين كبر و غرور فوق العاده غالبا منشا اشتباهات بزرگ آنها و محاسبههاى نادرست و در نتيجه سبب سرعتسقوطشان مىشد.
هفتمين سبب، فزونى ياران و مددكاران و شاگردان و پيروان و فرزندان و قوم و قبيله است، پادشاهان به لشكرهايشان افتخار مىكردند، بعضى از علما ممكن استبه خاطر فزونى شاگردان يا مريدان و پيروان و تابعان گرفتار تكبر شوند، شيوخ قبايل به كثرت و قوت قبيله خود بر ديگران فخر مىفروشند، حتى گاه بعضى از فاسقان وقيح و بى شرم افتخار به كثرت گناهان و شرب خمر و فجور با زنان و كودكان مىكنند!
اين امور هفتگانه، امورى است كه افراد به سبب همه يا بعضى از آنها ممكن استبه ديگران فخرفروشى كنند و البته منحصر به اينها نيست، هر نقطه كمال و قوت معنوى يا مادى، صورى و يا حتى خيالى و پندارى ممكن استسبب غرور و استكبار صاحبش شود.
مفهوم اين سخن آن نيست كه انسان براى پرهيز از تكبر و غرور از اسباب كمال فاصله بگيرد و اين امور را در خود بميراند تا منشا غرور او نشود، بلكه هدف اين است كه هر قدر بر علم و عبادت و قوت و قدرت و ثروت او افزوده مىشود، سعى كند متواضعتر و خاضعتر گردد و بينديشد كه هيچ يك از اينها پايدار نيست و همه آنها در برابر قدرت پروردگار بسيار ناچيز و بى ارزش است.
٥- ريشهيابى تكبر
صفت رذيله تكبر مانند ساير رذايل اخلاقى، ريشههايى دارد كه بايد آنها را جستجو كرد و دقيقا شناخت، در غير اين صورت ريشهكن كردن اين صفت رذيله غير ممكن است.
بعضى از بزرگان مانند مرحوم «فيض كاشانى» در «المحجة البيضاء» چهار ريشه براى «تكبر» ذكر كرده است : عجب، كينه، حسد و ريا.
او معتقد است تكبر درونى ريشهاش «عجب» - خود بزرگبينى - است، اين خود بزرگبينى سبب مىشود كه خود را برتر از آنها بداند و بر آنها فخرفروشى كند و ريشههاى ديگرى دارد كه يكى از آنها «كينه» است كه نسبتبه شخص خاصى پيدا مىكند و همين امر سبب مىشود كه امتيازات واقعى يا پندارى خود را به رخ او بكشد، و ديگر «حسد» است كه سبب بروز اين رذيله اخلاقى مىگردد و ديگرى «رياكارى» است كه سبب مىشود شخص رياكار امتيازات خود را به ديگران ارائه دهد.
اين ريشههاى چهارگانه، ريشههاى اصلى تكبر را تشكيل مىدهد.
ولى ظاهر اين است كه ريشهها منحصر به اين چهار صفت نيست، بلكه امور ديگرى نيز مىتواند ريشه تكبر گردد.
٦- آثار و نشانهها
بيماريهاى اخلاقى مانند بيماريهاى درونى و جسمانى هميشه همراه با آثارى در برون است همان گونه كه يك بيمارى كبدى علايم مختلفى بر پوستبدن، چهره، رنگ چشم، زبان و مانند آن دارد، كسى كه به يك بيمارى سخت اخلاقى گرفتار است آثار و نشانههايش در اعمال و سخنان او ظاهر مىشود.
بزرگان اخلاق آثار كبر را به طور مشروح و گسترده شمردهاند، اين آثار گاه در چهره ظاهر مىشود، مثل اينكه شخص متكبر در برابر اشخاص مختلف چهره در هم مىكشد و نگاههاى تحقير آميزى مىكند حتى حاضر نيستبا تمام صورت با افراد روبرو شود.
گاه آثار اين خوى نكوهيده در سخنانش آشكار مىگردد، تعبيرهايى كه از خود مىكند مبالغه آميز است و پيوسته ضميرهاى جمع در باره خود به كار مىبرد، حتى تن صداى او نشان مىدهد كه آدم مغرور و متكبرى است.
در ميان حرف اين و آن مىدود و به كسى اجازه سخن گفتن نمىدهد، به سخنان مردم گوش نمىدهد ولى انتظار دارد همه به سخنانش گوش فرا دهند، سخنان كوتاه ديگران را طولانى مىشمرد و سخنان طولانى و بى محتواى خودش را كوتاه و لازم و واجب مىداند!
گاه آثار آن در حركات و اعمال، ظاهر مىشود، دوست دارد ديگران در برابر او بايستند و او نشسته باشد، هنگامى كه وارد مجلس مىشود همه براى او قيام كنند، ولى او براى كسى قيام نكند!
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «من اراد ان ينظر الى رجل من اهل النار فلينظر الى رجل قاعد و بين يديه قوم قيام!; كسى كه مىخواهد به يكى از دوزخيان نگاه كند، نگاه به كسى كند كه نشسته است و مردم در برابر او ايستادهاند»! (٤٧)
و نيز دوست دارد در كوچه و بازار تنها نباشد و فرد يا گروهى پشتسر او حركت كنند.
در حديثى آمده است : «كان رسول الله فى بعض الاوقات يمشى مع الاصحاب فيامرهم بالتقدم و يمشى فى غمارهم!; پيامبر اكرم گاه با يارانش حركت مىكرد به آنها دستور مىداد بر او تقدم جويند و او در لا به لاى آنها راه مىرفت»! (٤٨)
دوست دارد كه ديگران به ديدن او آيند بى آنكه او به ديدن ديگران برود، از همنشينى با فقيران و مستمندان و كسانى كه ظاهر نامرتبى دارند پرهيز مىكند و اگر گرفتار چنين افرادى شود سعى دارد در نخستين فرصت از كنار آنان برخيزد يا آنها را از خود دور سازد!
دوست دارد هرگز چيزى براى اهل خانه با دستخود خريدارى نكند و در خانه كمترين كارى انجام ندهد، زن و فرزند و خدمتكار دستبه سينه در برابر او براى انجام حوائجحاضر باشند و او به آنها فرمان دهد!
گاه آثار تكبر در طرز پوشيدن لباس، مخصوصا لباسهاى گرانقيمتى كه جلب توجه مىكند، يا مركب سوارى، خانه و وسايل زندگى، مركز كسب و كار و تجارت و يا حتى طرز لباس و زندگى فرزندان و بستگان و منتسبين به او آشكار مىگردد و در همه اين موارد هدفش اين است كه قارونوار ثروت خود را به رخ ديگران بكشد و به گمان خود برترى خويش را نسبتبه سايرين ثابت نمايد.
البته اين سخن بدان معنى نيست كه انسان از پوشيدن لباس خوب خوددارى كند و لباسهاى مندرس و پاره در تن نمايد، بلكه همانطور كه در حديث نبوى وارد شده، عمل نمايد : «كلوا واشربوا والبسوا و تصدقوا فى غير سرف و لامخيلة; بخوريد و بياشاميد و بپوشيد و در راه خدا صدقه دهيد بى آنكه اسراف كنيد يا تكبر و برترىجويى نماييد». (٤٩)
كوتاه سخن اينكه ظهور و بروز خوى نكوهيده «تكبر و برترىجويى» در تمام شؤون زندگى انسان امكان پذير است و ممكن نيست كسى اين صفت رذيله را به صورت شديد يا خفيف داشته باشد و در چهره و سخن و اعمال او ظاهر نگردد.
٧- مفاسد و پيامدهاى تكبر و استكبار
اين خوى زشت - همانگونه كه در سابق اشاره شد - آثار بسيار مخربى در روح و جان و اعتقادات و افكار افراد و نيز در سطح جوامع انسانى دارد، به گونهاى كه مىتوان گفت هيچ بخش از زندگى فردى و اجتماعى از مصايب آن در امان نيست كه به چند قسمت از آن در ذيل اشاره مىشود :
الف- نخستين مفسده آن كه از همه خطرناكتر است آلودگى به شرك و كفر است !
آيا كفر ابليس و انحراف او از مسير توحيد و حتى اعتراض او بر حكمت پروردگار سرچشمهاى جز كبر داشت؟
آيا فراعنه و نمرودها و همچنين بسيارى از اقوام سركش كه از پذيرش دعوت انبياى الهى سرباز زدند دليلى جز تكبر داشت؟
تكبر به انسان اجازه نمىدهد كه در برابر حق تسليم گردد، چرا كه كبر و غرور حجاب سنگينى در برابر چشم انسان مىافكند و او را از ديدن چهره زيباى حق محروم مىكند، بلكه گاهى فرشته حق را به صورت هيولاى وحشتناك مىبيند! و اين بالاترين ضرر و زيان تكبر است.
شايد به همين دليل است كه در حديثى مىخوانيم كه راوى از امام صادق(ع) در باره كمترين درجه «الحاد» سؤال كرد، امام(ع) فرمود : «ان الكبر ادناه!; كمترين درجه كفر و الحاد، تكبر است»! (٥٠)
ب- محروم شدن از علم و دانش
يكى ديگر از پيامدهاى شوم كبر است، زيرا انسان وقتى به حقيقت علم و دانش مىرسد كه آن را در هر جا و نزد هر كس ببيند همچون گوهر گمشدهاى بربايد، حال آنكه اشخاص متكبر به آسانى حاضر نمىشوند بهترين علوم و دانشها و برترين و والاترين حكمتها را از افراد همرديف و يا زير دستخود بپذيرند.
آنها علوم و دانشهايى را قبول دارند كه از فكر خودشان بجوشد در حالى كه صفت كبر و غرور اجازه نمىدهد مطلب مهمى از كبر آنان بجوشد، به همين دليل در حديث معروف «هشام بن حكم» از امام كاظم(ع) مىخوانيم : «ان الزرع ينبت فى السهل و لاينبت فى الصفا فكذلك الحكمة تعمر فى قلب المتواضع و لاتعمر فى قلب المتكبر الجبار، لان الله جعل التواضع آلة العقل و جعل التكبر من آلة الجهل!; زراعت در زمينهاى نرم و هموار مىرويد و روى سنگهاى سخت هرگز رويش ندارد، همين گونه دانش و حكمت در قلب انسان متواضع رويش دارد، و قلب متكبر جبار هرگز آباد نمىگردد; زيرا خداوند تواضع را وسيله عقل و تكبر را از ابزار جهل قرار داده است»! (٥١)
ج- تكبر سرچشمه اصلى بسيارى از گناهان است
گاه در حالات افراد حسود، حريص، بدزبان و آلوده به انواع گناهان دقت مىكنيم مىبينيم سرچشمه همه اين رذايل را در وجود آنها تكبر تشكيل مىدهد.
آنها هيچگاه مايل نيستند كسى را برتر از خود ببينند به همين دليل هر گاه نعمت و موهبت و موفقيتى نصيب ديگران شود، به آنها حسد مىورزند.
آنها براى تحكيم پايههاى برترىجويى خود حريص در جمعآورى مالند.
آنها براى اظهار برترى بر ديگران به خود اجاز مىدهند كه سايرين را تحقير كنند و با هتك و توهين و صب و دشنام، زبان خود را آلوده سازند و به اين وسيله آتش درونى خود را فرو نشانده و خويش را اشباع كنند.
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم كه فرمود : «الحرص و الكبر و الحسد دواع الى تقحم فى الذنوب; حرص و تكبر و حسد سبب مىشود كه انسان در انواع گناهان فرو رود». (٥٢)
در حديث ديگرى از آن حضرت(ع) مىخوانيم : «التكبر يظهر الرذيلة; تكبر رذايل اخلاقى را ظاهر مىسازد». (٥٣)
د- تكبر مايه تنفر و پراكندگى مردم است
از بلاهاى مهمى كه بر سر متكبران وارد مىشود انزواى اجتماعى و پراكندگى مردم از اطراف آنهاست، چرا كه شرف هيچ انسانى اجازه نمىدهد تسليم برترىجوييهاى افراد متكبر و مغرور شود، به همين دليل به زودى حتى نزديكترين دوستان و بستگان از آنها فاصله مىگيرند و اگر به حكم الزامهاى اجتماعى مجبور باشند با آنان زندگى كنند، در دل از آنان متنفرند!
در حديثى از امام اميرالمؤمنين(ع) مىخوانيم : «من تكبر على الناس ذل; كسى كه فخرفروشى كند، ذليل مىشود». (٥٤)
در حديث ديگرى از امام صادق(ع) مىخوانيم كه از رسول خدا(ص) فرمود : «امقت الناس المتكبر; منفورترين مردم، متكبر است». (٥٥)
در حديث ديگرى از على(ع) آمده است : «ثمرة الكبر المسبة; ميوه درخت تكبر بدگويى مردم است». (٥٦)
اين تعبير كه در حديثى از اميرمؤمنان(ع) رسيده است نيز بسيار عبرت انگيز است : «ليس للمتكبر صديق; براى متكبر دوستى باقى نمىماند»! (٥٧)
در حديث ديگرى فرمود : «ما اجتلب المقتبمثل الكبر; چيزى مانند تكبر خشم مردم را برنمىانگيزد»! (٥٨)
ه- تكبر سبب از دست دادن امكانات زندگى است
انسان در صورتى در زندگى موفق خواهد بود كه بتواند همكارى ديگران را جلب كند، افراد منزوى كه تلاشهاى آنها تنها جنبه فردى دارد يا شكست مىخورند و يا موفقيت ناچيزى نصيبشان مىشود و از آنجا كه تكبر انسان را به انزوا مىكشاند طبعا موفقيت او را در صحنه زندگى ناچيز مىكند.
در حديثى از امام اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «بكثرة التكبر يكون التلف; فزونى تكبر مايه اتلاف(اسباب موفقيت) است». (٥٩)
اين سخن را به گونه ديگرى نيز مىتوان تفسير كرد و آن اينكه بسيارى از جنگها و خونريزىها و ويرانىها از تكبر و استكبار سرچشمه مىگيرد، گروهى خودخواه زمام امور كشورهاى جهان را به دست مىگيرند و هر يك مىخواهد بر ديگران برترىجويى كند و همين امر سبب درگيرى ميان آنان مىگردد، خونهاى بى گناهان در اين راه ريخته مىشود و خانهها ويران مىگردد.
گاه تكبر به صورت گروهى ظاهر مىشود و نژاد خود را برتر از نژادهاى ديگر مىپندارد و همين برترىجويى نژادى يكى از اسباب مهم جنگها در طول تاريخ بوده است.
برترىجويى نژاد ژرمن يكى از علل عمده بروز جنگهاى جهانى بود كه ميليونها كشته و مجروح و ميلياردها ميليارد، زيان و ضرر به جاى گذاشت.
كوتاه سخن اينكه : اگر ضايعات تكبر را در روح و جسم انسان و در زندگى فردى و اجتماعى او مورد بررسى قرار دهيم خواهيم ديد كه هيچ صفتى از صفات ذميمه، تا اين حد ويرانگر نبوده و پيامدهاى شوم نداشته است.
٨- درمان تكبر
بزرگان اخلاق در باره راه درمان تكبر، بحثهاى بسيار مشروح دارند كه غالب آنها بر اين محور دور مىزند كه راه درمان تكبر، دو راه است : راه «علمى» و راه «عملى».
اما راه علمى، به اين صورت است كه افراد متكبر در باره خود بينديشند كه كيستند و چيستند؟ و كجا بودند؟ و به كجا مىروند؟ و سرانجام كار آنها چه خواهد شد؟
و نيز در باره عظمتخداوند بينديشند و خود را در برابر ذات بى مثال او ببينند.
تاريخ سراسر عبرت جهان را بررسى كنند، در باره سرنوشت فرعونها و نمرودها و كسراها و خاقانها و قيصرها و سرانجام كار هريك كمى مطالعه كنند تا بدانند پيروزىهاى زودگذر جهان چيزى نيست كه بتوان بر آن تكيه كرد و آن را نشانه بزرگى شمرد.
انسانى كه در آغاز، نظفه بى ارزشى بوده و در پايان مردار گنديدهاى مىشود و چند روزى كه در ميان اين دو زندگى مىكند، چيزى نيست كه به خاطر آن مغرور شود و فخرفروشى نمايد.
در ابتداى تولد نوزادى بسيار ضعيف و ناتوان است كه قدرت بر كمترين كارى ندارد و حتى نمىتواند آب دهانش را به كمك لبها حفظ كند و در دوران پيرى چنان ضعيف و ناتوان مىشود كه اگر دست و پاى سالمى داشته باشد براى پيمودن راه كوتاهى چندين بار بايد بنشيند و نفس تازه كند و برخيزد و با قامتخميده عصازنان بقيه راه را طى كند و اگر دست و پاى سالم نداشته باشد يا گرفتار عوارض پيرى كه براى غالب اشخاص پيش مىآيد بشود بايد او را به وسيله چرخ به اين طرف و آن طرف ببرند!
در حديثى از امام باقر(ع) مىخوانيم : «عجبا للمختال الفخور و انما خلق من نطفة ثم يعود جيفة و هو فيما بين ذلك لايدرى ما يصنع به; از متكبر فخرفروش در شگفتم! او در آغاز از نطفه بى ارزشى آفريده شده و در پايان كار مردار گنديدهاى خواهد بود و در اين ميان نمىداند به چه سرنوشتى گرفتار مىشود و با او چه مىكنند». (٦٠)
اگر سرى به بيمارستانها بزنيم و افراد نيرومند و قوى پيكرى را كه بر اثر يك حادثه يا يك بيمارى به روى تختبيمارستان افتادهاند و قدرت بر حركت ندارند مشاهده كنيم مىدانيم قوت و قدرت جسمانى چيزى نيست كه انسان به آن فخر كند.
اگر به ثروتمندان معروفى كه با دگرگونى مختصر در وضع اقتصادى دنيا گرفتار ورشكستگى عظيم شده و بر خاك سياه نشستهاند بنگريم خواهيم ديد ثروت نيز چيزى نيست كه انسان بر آن تكيه كند و به آن فخر نمايد.
و اگر به قدرتمندان بزرگى بنگريم كه با دگرگونيهاى وضع سياسى در چند روز به كلى از قدرت سقوط كردند يا پشت ميلههاى زندان قرار گرفتند، يا اعدام شدند، خواهيم دانست كه قدرت ظاهرى نيز قابل اعتماد نيست.
پس انسان به چه چيزش مىنازد؟ و به چه چيز افتخار مىكند؟ و بر ديگران فخرفروشى مىكند؟!
در حديثى از امام زين العابدين٧ آمده است كه «ميان سلمان فارسى و مرد خودخواه و متكبرى خصومت و سخنى واقع شد آن مرد به سلمان گفت تو كيستى؟(و چه كارهاى؟!) سلمان گفت : اما آغاز من و تو هر دو نطفه كثيفى بوده و پايان كار من و تو مردار گنديدهاى است، هنگامى كه روز قيامتشود و ترازوهاى سنجش برقرار گردد هر كس ترازوى عملش سنگين باشد كريم و با شخصيت و بزرگوار است و هر كس ترازوى عملش سبك باشد پست و بى مقدار است»! (٦١)
كوتاه سخن اينكه انسان هرگاه در اين گونه امور بيشتر بينديشد از مركب كبر و غرور پياده مىشود.
و اما درمان تكبر از طريق عملى به اين طريق حاصل مىشود كه سعى كند اعمال متواضعان را انجام دهد تا اين فضيلت اخلاقى در اعماق وجود او ريشه بدواند، در برابر خداوند و خلق او تواضع كند، سر به سجده و بر روى خاك نهد و لااله الا الله حقا حقا سجدت لك تعبدا و رقا لا مستنكفا و لامستكبرا و مانند اين جملهها را تكرار كند.
لباس ساده بپوشد، غذاى ساده بخورد، با خادمان يا كارگرانش بر سر يك سفره بنشيند، در سلام كردن بر ديگران تقدم جويد، صدر مجلس ننشيند و در راه رفتن بر ديگران پيشى نگيرد.
با كوچك و بزرگ گرم بگيرد و از همنشينى با افراد متكبر و مغرور بپرهيزد و در عمل امتيازى براى خود بر ديگران قائل نشود، خلاصه آنچه را نشانه تواضع يا از مظاهر آن است در عمل و سخن به كار بندد و سعى كند حالت و عادت و سپس ملكه او گردد.
در حالات پيامبر اسلام(ص) آمده است كه روى زمين مىنشست و غذا ىخورد و مىفرمود : «انما انا عبد آكل كما ياكل العبد; من بندهاى هستم مانند غلامان غذا مىخوردم». (٦٢)
غالبا اين حديث معروف را در باره على(ع) شنيدهايم كه روزى دو پيراهن خريد يكى به چهار درهم و ديگرى به سه درهم، سپس به غلامش قنبر فرمود : يكى از اين دو را انتخاب كن، قنبر پيراهن چهار درهمى را انتخاب كرد و امام پيراهن سه درهمى را پوشيد. (٦٣)
در خطبه ١٦٠ نهج البلاغه آمده است كه امام(ع) در باره پيامبر اكرم(ص) چنين مىفرمايد : «و لقد كان ياكل على الارض و يجلس جلسة العبد و يخصف بيده نعله، و يرقع بيده ثوبه و يركب الحمار العارى و يردف خلفه; پيامبر اكرم(ص) روى زمين(بدون فرش) مىنشست و غذا مىخورد و با تواضع همچون بردگان جلوس مىكرد و با دستخود كفش خويش را وصله مىكرد و بر مركب برهنه سوار مىشد و حتى كسى را پشتسر خويش سوار مىكرد».
البته با تغيير شرايط زمان بسيارى از اين امور، امروز معمول نيست و انجام آن توصيه نمىشود، هدف اين استبا مطالعه حالات پيشوايان بزرگ و توجه به مقام والاى تواضع آنها درس بگيريم و كبر و غرور را از خود دور سازيم.
اينها همه از يك سو و از سوى ديگر :
از آنجا كه تكبر اسباب و عللى دارد كه در سابق به هفت قسمت از اسباب آن اشاره شد بزرگان اخلاق براى از ميان بردن هريك از اين اسباب هفتگانه تمهيداتى ارائه كردهاند كه بسيار قابل توجه است، از جمله :
آنها كه به خاطر نسب خود بر ديگران فخر مىفروشند بايد در اين حقيقتبينديشند كه اولا افتخار به كمالات ديگران عين جهالت است و اگر پدر كسى فاضل بوده، ولى خودش بى بهره است، از علم پدر حاصلى ندارد و ارزشى براى او ايجاد نخواهد شد و ثانيا اگر نيك بينديشد، پدر او نطفه است و جد اعلايش خاك و اينها امورى نيستند كه انسان به سبب آنها افتخار كند و براى خود امتيازى قائل باشد.
در حديثى آمده است كه لقمان حكيم به فرزندش گفت : «يا بنى ويل لمن تجبر و تكبر، كيف يتعظم من خلق من طين، و الى طين يعود؟ لايدرى الى ماذا يصير؟ الى الجنة فقد فاز او الى النار فقد خسر خسرانا مبينا!; واى بر كسى كه تكبر و برترىجويى مىكند، چگونه خود را بزرگ مىپندارد كسى كه از خاك آفريد شده و به خاك برمىگردد؟ نمىداند به كجا مىرود؟ به سوى بهشت تا رستگار باشد يا به سوى دوزخ تا گرفتار خسران آشكارى گردد»!
اما كسانى كه به خاطر جمال و زيبايى گرفتار كبر و غرور مىشوند بايد در اين معنى بينديشند كه با يك بيمارى، مخصوصا بيماريهاى پوستى، تمام اين جمال و زيبايى بر باد مىرود و اگر بيماريها آن را بر باد ندهد چند روزى كه گذشت گرد و غبار پيرى بر سر و صورتش مىنشيند و آن جوان زيباى راست قامت ديروز به پيرمرد خميده ناتوانى كه صورتش پر از چين و چروك پيرى است مبدل مىشود! چيزى كه به اين سرعت قابل زوال است چگونه مىتواند سبب غرور و برترىجويى بر ديگران شود؟
و اگر سبب تكبر او قوت و قدرت جسمانى استبايد فراموش نكند كه گاه با يك عارضه كوچك قلبى يا مغزى تمام يا قسمتى از بدن فلج مىشود و به كلى از كار مىافتد، به گونهاى كه نتواند حتى مگسى را از خود دور كند؟ اگر خار و يا سوزنى به پاى او رود و نتواند آن را بيرون بياورد پيوسته معذب است.
اما آنها كه به سبب ثروت و فزونى اموال و كثرت ياران و انصار گرفتار غرور و تكبر مىشوند اولا بايد به اين نكته توجه كنند كه اينها امورى است از بيرون وجود انسان و چيزى كه بيرون وجود انسان است نمىتواند مايه مباهات او گردد، چگونه انسان داراى شخصيت، به اسب و استر، اتومبيل و خانهاش افتخار مىكند؟ و چگونه شرف و شخصيتخود را در اين امور مىپندارد؟ امورى كه مىتواند در دست پستترين خلق خدا نيز باشد، امورى كه بسيارى از آنها را دزدان به آسانى مىربايند. چه بى ارزش استشرفى كه دزد آن را مىربايد و صاحبش را فاقد آن مىكند!
از اين گذشته همه مىدانيم اموال و ثروتهاى دنيوى دائما دستبه دست مىگردد، ثروتمندان بزرگ روزى فقير مىشوند و كاخ نشينان، خاك نشين مىگردند.
چيزى كه اين قدر ناپايدار و قرار است چگونه ممكن است اين همه مايه غرور و غفلت گردد.
اگر سبب كبر و غرور او علم و دانش فراوان است كه متاسفانه از بدترين آفات نفسانى است و به همين نسبت درمانش سختتر و پيچيدهتر استبه خصوص اينكه در فضيلت علم آن قدر آيات و روايات وارد شده كه مطالعه آنها ممكن است انسان را گرفتار كبر و غرور كند، بايد عالمان بينديشند كه قرآن مجيد در آيه ٥ سوره جمعه عالمان بى عمل را به خزانى تشبيه كرده كه بارى از كتاب بر پشت دارند و نيز بينديشند كه شخص عالم به همان نسبت كه بر ديگران برترى علمى دارد مسؤوليتش سنگينتر است، ممكن استخداوند از هفتاد گناه جاهل بگذرد پيش از آنكه از يك گناه عالم بگذرد.
نبايد فراموش كنند كه حساب آنها در قيامت از ديگران بسيار مشكلتر است، با اين حال چگونه مىتوانند به ديگران فخرفروشى كنند؟!
و سر انجام اگر سرچشمه تكبر انواع عبادت و طاعات الهى است كه انسان متكبر انجام داده بايد به اين واقعيتبينديشد كه خداوند تنها عبادتى را مىپذيرد كه از هرگونه عجب و كبر پاك باشد و به يقين گناهكاران نادم و پشيمان به نجات نزديكترند تا عابدان مغرور!
بخصوص اينكه از نشانههاى قبولى عبادت اين است كه انسان خود را كوچك و حقير و بى مقدار بداند و اگر تمام عبادت جن و انس را انجام دهد باز از خوف خدا غافل نشود.
٩- آزمايشهاى درمانى!
پيش از اين گفتهايم بيماريهاى اخلاقى شباهت زيادى به بيماريهاى جسمانى دارد و با مقايسه آن دو با يكديگر بسيارى از مشكلات حل مىشود از جمله اينكه طبيب پس از درمان بيمارى جسمانى بار ديگر بيمار را به آزمايشگاه مىفرستد تا از بهبودى كامل او مطمئن شود و اگر آثارى از بيمارى را در او ببيند به درمان خود ادامه مىدهد تا بيمارى به كلى ريشه كن شود.
بزرگان علم اخلاق در برخورد با بيمارى خطرناك «تكبر» نيز همين روش را پيشنهاد كردهاند، به اين گونه كه وقتى انسان به درمان تكبر مىپردازد براى اطمينان به ريشه كن شدن آن بايد خود را در معرض آزمايش جديد قرار دهد تا از ريشه كن شدن اين بيمارى مطمئن شود.
مرحوم فيض كاشانى با استفاده از «احياء العلوم» آزمايشهايى را در اين زمينه پيشنهاد مىكند كه جالب توجه است از جمله :
١- با بعضى از اقران و همرديفان به مناظره مشغول شود و ببيند اگر حق از زبان دوستش ظاهر شد آيا حاضر استبه راحتى آن را بپذيرد و حتى از او تشكر كند؟ يا هنوز براى او پذيرش حق از دوست همرديف يا از شاگردش سنگين است؟ در صورت اول كبر ريشه كن شده و در صورت دوم هنوز ريشههاى آن باقى است!
٢- با دوستان و همرديفانش در مجالس شركت كند و آنها را بر خود مقدم دارد و پشتسر آنها وارد مجلس شود و پايينتر از آنان بنشيند، اگر براى او سخت و ناگوار نبود تكبر از وجود او رختبر بسته و اگر احساس ناراحتى و سنگينى مىكند بداند هنوز ريشههاى آن باقى است!
ولى گاه در اينجا شيطان دامى بر سر راه انسان مىافكند و براى اين كه خود را در انظار مردم، انسان خوب و متواضع جلوه دهد به او مىگويد در پايينترين نقطه مجلس بنشين و در ميان افراد عادى قرار بگير و تصور مىكند اين نوعى تواضع است در حالى كه هدفش اين است از اين طريق بزرگى شخصيتخود را نشان دهد و نظرها را به سوى خود جلب كند كه در واقع نوع تكبر آميخته با رياكارى است.
٣- اگر شخص فقير و مستمندى از او دعوتى به عمل بياورد دعوتش را با ميل بپذيرد، يا اگر دوستى نيازى داشتبراى انجام حوائج او مثلا به بازار رود، اگر اينگونه كارها بر او سنگين نبود كبر ريشه كن شده، و الا بايد به درمان ادامه دهد!
٤- براى خريد نيازهاى زندگى شخصا به بازار برود، اگر براى او سختبود هنوز ريشههاى تكبر باقى است و اگر مايل بود مردم او را در اين حال ببينند و به تواضعش آفرين بگويند باز متكبر رياكارى است!
به يقين نمىتوان انكار كرد كه اين امور در همه محيطها و همه زمانها يكسان نيست، گاه مىشود كه براى بعضى اشخاص بعضى از اين كارها عيب است و اگر چنين كارى را كنند ضربه اخلاقى براى مردم حاصل مىشود، لذا در حديثى مىخوانيم امام صادق(ع) مردى از اهل مدينه را ديد كه چيزى براى خانوادهاش خريده و به سوى خانه مىبرد، هنگامى كه چشم امام(ع) به او افتاد شرمنده شد، امام(ع) فرمود(نگران نباش) چيزى است كه براى خانوادهات خريدهاى و به سوى آنها مىبرى، به خدا سوگند اگر مردم مدينه بر من عيب نمىگرفتند من هم دوست داشتم اشيايى از بازار براى خانوادهام بخرم و خودم براى آنان ببرم، اين در حالى است كه جدش اميرمؤمنان على(ع) اين كار را مىكرد و كسى در آن زمان بر آن حضرت(ع) خرده نمىگرفت، هدف اين است كارهاى متواضعانه بر او گران نباشد.
٥- لباسهاى ساده و كم ارزش بپوشد،اگر احساس ناراحتى نكرد تكبر از وجودش ختبربسته و در غير اين صورت هنوز گرفتار است، در حديث آمده است كه پيغمبر اكرم فرمود : «من اعتقل البعير و لبس الصوف فقد برئ من الكبر!; كسى كه پاى شتر را شخصا ببندد و لباس پشمينه بپوشد(و احساس ناراحتى نكند) از كبر پاك شده است»!
ولى مبادا انجام اين كارها براى خودنمايى و ابراز تواضع باشد كه خود نوعى تكبر توام با رياكارى محسوب مىشود.
باز تكرار مىكنيم كه زمانها و مكانها و اشخاص همه يكسان نيستند، بايد بدون تعصب شرايط را در نظر گرفت و بدون فريب دادن خويشتن، مقتضاى زمان و مكان و موقعيت هر شخص را مشخص نمود و براى اين كه در اين گونه موارد گرفتار خودفريبى نشويم بايد از قضاوت ديگران نيز استفاده كنيم.
راستى چرا بسيارى از مردم به طب جسمانى فوقالعاده اهميت مىدهند و بارها و بارها به انواع آزمايشها مىپردازند تا از سلامتخود مطمئن شوند، ولى براى طب روحانى و اخلاقى كه ضامن سعادت جاويدان و نجات جان انسان است و به مضمون آيه «الا من اتى الله بقلب سليم; تنها راه خوشبختى داشتن «قلب سليم» است» اهميتى قائل نيستند؟!
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- بقره آيه ٣٤
٢- نهج البلاغه خطبه ١٩٢.
٣- بقره آيه ٣٤
٤- حجر،٣٣.
٥- حجر،٢٩.
٦- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢.
٧- همان مدرك.
٨- نوح آيه٧
٩- هود آيه ٣٨
١٠- فصلت آيه ١٥
١١- اعراف آيه ٨٨
١٢- عنكبوت آيه٣٩
١٣- مائده، ٨٢
١٤- مدثر، ٢٤تا٢٢
١٥- تفسير قرطبى، جلد ١٠، صفحه٦٨٦٦; شبيه همين معنى در بسيارى از تفاسير و كتب ديگر نيز نقل شده است.
١٦- مؤمن، ٣٥
١٧- زمر، ٧٢
١٨- اعراف،١٤٦
١٩- اقتباس از تفسير الميزان، جلد ٨، صفحه٢٤٦، (ذيل آيه.)
٢٠- نحل،٢٣
٢١- نساء، ٧٢
٢٢- نساء،٧٣
٢٣- اعراف، ٤٠
٢٤- «جمل» در لغتبه معنى شترى است كه تازه دندان در آورده و يكى از معانى جمل، طنابهاى محكمى است كه كشتىها را با آن مهار مىكنند(تاج العروس و قاموس).
٢٥- مجمع البيان، ذيل آيه مورد بحث.
٢٦- كنزالعمال، حديث ٧٧٣٤.
٢٧- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢(خطبه قاصعه).
٢٨- غررالحكم،٢٦٠٩.
٢٩- بحار الانوار، جلد ٧٥، صفحه١٨٦.
٣٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٢٨٩، حديث ١.
٣١- اصول كافى، جلد ٢، .
٣٢- غررالحكم، ٢٨٩٨.
٣٣- بحار الانوار، جلد ٧٠، .
٣٤- نهج البلاغه، كلمات قصار،٤١٩.
٣٥- نازعات، ٢٤.
٣٦- قصص، ٣٨.
٣٧- حجر،٣٣.
٣٨- اعراف، ١٢.
٣٩- مؤمنون،٤٧.
٤٠- همان سوره، ٣٤.
٤١- فرقان، ٢١.
٤٢- اقتباس از المحجة البيضاء، جلد٣، صفحه٢٦٩.
٤٣- المحجة البيضاء، جلد٦، .
٤٤- المحجة البيضاء، جلد٦، صفحه٢٤٣.
٤٥- قصص،٧٩.
٤٦- براى توضيح بيشتر و براى اطلاع از وضع قارون، به جلد ١٨ تفسير نمونه ذيل آيات بالا مراجعه نماييد.
٤٧- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه٢٠٦، چاپ آخوندى.
٤٨- مسند الفردوس ديلمى، مطابق نقل المحجة البيضاء، جلد٦، صفحه٢٤٧.
٤٩- سنن ابن ماجه، شماره حديث ٣٦٠٥.
٥٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣٠٩(باب الكبر، حديث ١).
٥١- بحار الانوار، جلد ١، صفحه١٥٣.
٥٢- نهج البلاغه، حكمت ٣٧١.
٥٣- غررالحكم، حديث٥٢٣.
٥٤- بحار الانوار، جلد ٧٤، .
٥٥- همان، جلد ٧٠، .
٥٦- غررالحكم، حديث ٤٦١٤.
٥٧- همان مدرك، حديث ٧١٦٢.
٥٨- همان مدرك، حديث٧١٦٧.
٥٩- غررالحكم، حديث٧١٦٩.
٦٠- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه٢٢٩.
٦١- بحار الانوار، جلد ٧٠، (حديث ٢٤).
٦٢- محجة البيضاء، جلد٦، صفحه٢٥٦.
٦٣- بحار الانوار، جلد٧٦، .
۲
اخلاق در قرآن فصل دوم : تواضع و فروتنى
اشاره
ناگفته پيداست كه تواضع و فروتنى نقطه مقابل تكبر و فخرفروشى است و جدا سازى بحثهاى كامل اين دو از يكديگر مشكل يا غير ممكن است و لذا هم در آيات و روايات اسلامى و هم در كلمات بزرگان اخلاق اين دو به يكديگر آميخته شده است، نكوهش از يكى ملازم تمجيد و ستايش از ديگرى است و ستايش از يكى همراه با نكوهش از ديگرى مىباشد، درست مثل اينكه بحثهاى مربوط به ستايش و تمجيد از علم جداى از نكوهش از جهل نيست و نكوهش از جهل همراه ستايش علم است.
با اين حال مفهوم اين سخن آن نيست كه ما بحثهاى مربوط به تواضع را ناديده گرفته و به آنچه در بحث زشتى تكبر و استكبار گفتيم بسنده كنيم. بخصوص اينكه نسبتبين تكبر و تواضع به اصطلاح نسبت ميان ضدين است نه وجود و عدم. هم تكبر يك صفت وجودى است و هم تواضع و هر دو در مقابل يكديگر قرار دارند، نه از قبيل وجود و عدم كه سخن از يكى الزاما همراه با نفى ديگرى باشد.
در روايات اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است از جمله از على(ع) مىخوانيم : «ضادوا الكبر بالتواضع; به وسيله تواضع با تكبر كه ضد آن است مقابله كنيد». (١)
با اين اشاره به قرآن باز مىگرديم و آيات مربوط به مساله تواضع را گلچين كرده، مورد بررسى قرار مىدهيم(هر چند آياتى كه به كنايه يا به ملازمه به آن اشاره مىكند بيش از اينها است).
١- يايها الذين آمنوا من يرتد منكم عن دينه فسوف ياتى الله بقوم يحبهم و يحبونه اذلة على المؤمنين اعزة على الكافرين... (سورهمائده،آيه٥٤)
٢- و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجهلون قالوا سلاما (سورهفرقان،آيه٦٣)
٣- واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين (سورهشعراء،آيه٢١٥)
ترجمه
١- اى كسانى كه ايمان آوردهايد! هر كس از شما، از آيين خود بازگردد(به خدا زيانى نمىرساند;) خداوند به زودى جمعيتى را مىآورد كه آنها را دوست دارد و آنان(نيز) او را دوست دارند; در برابر مؤمنان متواضع، در برابر كافران سرسخت و نيرومندند.
٢- بندگان(خاص خداوند) رحمان، كسانى هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مىروند; و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند(و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مىگويند(و با بى اعتنايى و بزرگوارى مىگذرند).
٣- (اى پيامبر) بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مىكنند بگستر(و نسبتبه آنها تواضع و مهربانى كن).
تفسير و جمعبندى
در نخستين آيه مورد بحثسخن از گروهى از مؤمنان به ميان آمده كه مشمول فضل و عنايات الهى هستند هم خدا را دوست مىدارند و هم محبوب پروردگارند.
يكى از اوصاف بارز آنها اين است كه در برابر مؤمنان متواضعند : (اذلة على المؤمنين) و در برابر كافران نيرومند و قوى هستند (اعزة على الكافرين).
«اذلة» جمع «ذلول» و «ذليل» از ماده «ذل» (بر وزن حر) در اصل به معنى نرمى و ملايمت و تسليم است در حالى كه «اعزة» جمع «عزيز» از ماده «عزة» به معنى شدت است، حيوانات رام را «ذلول» مىگويند چون ملايم و تسليمند و «تذليل» در آيه ذللت قطوفها تذليلا اشاره به سهولت چيدن ميوههاى بهشتى است.
گاه ذلت در مواردى به كار مىرود كه معنى منفى دارد و آن در جايى است كه از سوى غير به انسان تحميل مىشود وگرنه در ماده اين لغت مفهوم منفى ذاتا وجود ندارد(دقت كنيد).
به هر حال آيه فوق دليل روشنى بر اهميت تواضع و عظمت مقام متواضعين است، تواضعى كه از درون جان انسان برخيزد و براى احترام به مؤمنى از مؤمنان و بندهاى از بندگان خدا باشد.
در دومين آيه باز اشاره به اوصاف برجسته و فضائل اخلاقى گروهى از بندگان خاص خداست كه در طى آيات سوره فرقان از آيه٦٣ تا آيه ٧٤ دوازده فضيلتبزرگ براى آنها ذكر شده است و جالب اينكه نخستين آنها همان صفت تواضع است، اين نشان مىدهد همان گونه كه «تكبر» خطرناكترين رذائل است، تواضع مهمترين يا از مهمترين فضائل مىباشد، مىفرمايد :
«بندگان خاص خداوند رحمان كسانى هستند كه با آرامش و بى تكبر بر زمين راه مىروند» (و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا)
«هون» مصدر است و به معنى نرمى و آرامش و تواضع است و استعمال مصدر در معنى اسم فاعل در اينجا به خاطر تاكيد است، يعنى آنها چنان آرام و متواضعند كه گويى عين تواضع شدهاند و به همين دليل در ادامه آيه مىفرمايد : «و اذا خاطبهم الجهلون قالوا سلاما; و هنگامى كه جاهلان آنها را مخاطب سازند(و سخنان نابخردانه گويند)، به آنها سلام مىگويند(و با بى اعتنايى و بزرگوارى مىگذرند)».
و در آيه بعد از آن سخن از تواضع آنها در برابر ذات پاك خداست مىفرمايد : «والذين يبيتون لربهم سجدا و قيما; آنها كسانى هستند كه شبانگاه براى پروردگارشان سجده و قيام مىكنند(و به بندگى و عبادت مىپردازند)».
«راغب» در كتاب «مفردات» مىگويد : «هون» دو معنى دارد يكى از آنها خضوع و نرمشى است كه از درون جان انسان بجوشد كه اين شايسته ستايش است(سپس به آيه مورد بحث اشاره مىكند) و در حديث نبوى آمده است المؤمن هين لين. (٢) دوم خضوع و تذللى است كه از سوى ديگرى بر انسان تحميل شود و او را خوار كند.
ناگفته پيداست كه منظور از الذين يمشون على الارض هونا اين نيست كه فقط راه رفتن آنها متواضعانه است، بلكه منظور نفى هرگونه كبر و خودخواهى است كه در تمام اعمال انسان و حتى در كيفيت راه رفتن كه سادهترين كار است آشكار مىشود، زيرا ملكات اخلاقى هميشه خود را در لا به لاى گفتار و حركات انسان نشان مىدهند تا آنجا كه در بسيارى از مواقع از چگونگى راه رفتن انسان مىتوان به بسيارى از صفات اخلاقى او راه برد.
آرى عباد الرحمن (بندگان خاص خدا) نخستين نشانشان همان تواضع است، تواضعى كه در تمام ذرات وجودشان نفوذ كرده و حتى در راه رفتن آنها آشكار است و اگر مىبينيم خداوند در آيه٣٧ سوره اسراء به پيامبرش دستور مىدهد «و لاتمش فى الارض مرحا; روى زمين با تكبر راه مرو» منظور فقط راه رفتن نيستبلكه هدف، تواضع در همه كار است كه نشانه بندگى و عبوديتخداست.
در سومين آيه روى سخن رابه پيامبر(ص) كرده،مىفرمايد :«بال و پر خود را براى مؤمنانى كه از تو پيروى مىكنند پايين بياور و(تواضع و محبت كن); واخفض جناحك لمن اتبعك من المؤمنين»
«خفض» بر وزن «خشم» در اصل به معنى پايين آوردن است و «جناح» به معنى بال مىباشد. بنابراين «و اخفض جناح» كنايه از تواضع آميخته با محبت است، همانگونه كه پرندگان هرگاه مىخواهند به جوجههاى خود اظهار محبت كنند بال و پر خود مىگسترانند و آنها را زير بال و پر مىگيرند تا هم در برابر حوادث احتمالى مصون بمانند و هم از تشتت و پراكندگى حفظ شوند، پيامبر اسلام(ص) نيز مامور بود بدين گونه مؤمنان را زير بال و پر خود بگيرد!
اين تعبير بسيار ظريف و پر معنى نكات مختلفى را در عبارت كوتاهى جمع كرده است.
جايى كه پيامبر مامور به تواضع آميخته با محبت در برابر مؤمنان باشد تكليف افراد امت روشن است چرا كه پيغمبر سرمشق و الگو و «اسوه» براى همه امت است.
شبيه همين تعبير در آيه ٨٨ سوره حجر نيز آمده است آنجا كه مىفرمايد : واخفض جناحك للمؤمنين كه باز مخاطب در آن شخص پيامبر است و مامور مىشود براى مؤمنان «خفض جناح» و تواضع آميخته با محبت داشته باشد.
شبيه اين تعبير با اندك تفاوتى در مورد فرزندان در مقابل پدران و مادران در سوره «اسراء» آمده، آنجا كه مىفرمايد : «واخفض لهما جناح الذل من الرحمة; بالهاى خود را در برابر آن دو(پدر و مادر) از محبت و لطف فرود آر(و تواضعى آميخته با احترام و محبت در برابر آنان داشته باش)».
از مجموع آنچه در آيات فوق آمده به خوبى استفاده مىشود كه قرآن مجيد نه تنها تكبر و استكبار را مورد مذمت قرار داده، بلكه نقطه مقابل آن يعنى تواضع و فروتنى را با تعبيرات گوناگون مورد تمجيد قرار داده است.
تواضع و فروتنى در روايات اسلامى
در منابع شيعه و اهل سنت احاديث فراوانى در مورد تواضع به چشم مىخورد كه بعضى در باره اهميت تواضع است و بعضى در باره علامت و آثار متواضعان و يا ثمره تواضع و حد و آداب آن مىباشد.
در اهميت تواضع تعبيرات بسيار جالبى در روايات آمده :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : روزى فرمود : «مالى لاارى عليكم حلاوة العبادة؟ ! قالوا و ما حلاوة العبادة؟ قال التواضع!; چه مىشود كه شيرينى عبادت ر در شما نمىبينم؟ عرض كردند : شيرينى عبادت چيست؟ فرمود : تواشع است!» (٣)
ناگفته پيداستحقيقت عبادت نهايتخضوع در برابر پروردگار است. كسى كه شيرينى خضوع و تواضع در برابر خدا را دريابد در برابر خلق خدا نيز متواضع است.
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان(ع) آمده است : «عليك بالتواضع فانه من اعظم العبادة; بر تو باد تواضع كه از برترين عبادات است». (٤)
٣- از امام حسن عسكرى(ع) نقل شده است كه فرمود : «التواضع نعمة لايحسد عليها; تواضع نعمتى است كه سبب حسادت ديگران نمىشود». (٥)
معمولا هر نعمتى نصيب انسان مىشود مزاحمتهاى حسودان افزوده مىگردد و گاه اين حسادت چنان فضاى زندگى را تنگ مىكند كه زندگى بر صاحب نعمت مشكل مىشود، ولى تواضع از اين قاعده كلى مستثنى است، نعمتى است كه حسادت حسودان را برنمىانگيزد.
اين بحث دامنهدار را با حديث ديگرى از نبى اكرم(ص) پايان مىدهيم :
٤- «يباهى الله تعالى الملائكة بخمسة : بالمجاهدين، والفقراء، والذين يتواضعون لله تعالى، والغنى الذى يعطى الفقراء و لايمن عليهم، و رجل يبكى فى الخلوة من خشية الله عز و جل; خداوند به پنج دسته از انسانها به فرشتگان مباهات مىكند : مجاهدان(راه خدا)، فقرا(و نيازمندانى كه دين خود را به دنيا نمىفروشند) و آنها كه به خاطر خدا تواضع مىكنند و ثروتمندانى كه بى منتبه مستمندان كمك مىنمايند و كسى كه در خلوت از خوف خدا گريه مىكند!» (٦)
در باره ثمرات و آثار مثبت تواضع نيز روايات فراوانى از معصومين به ما رسيده است كه چند حديث پر معنى را در ذيل مىآوريم :
در حديثى از امام اميرالمؤمنين(ع) مىخوانيم : «ثمرة التواضع المحبة و ثمرة الكبر المسبة!; ميوه درخت تواضع محبت است و ميوه(شوم) تكبر دشنام و ناسزاگويى مردم است!» (٧)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : «بخفض الجناح تنتظم الامور!; با تواضع و محبت كارها نظم و سامان مىيابد!» (٨)
روشن است كه نظم جامعه جز در سايه همكارى و همدلى حاصل نمىشود و همكارى و همدلى مردم در صورتى ممكن است كه شخص مدير نخواهد خود را بر آنها تحميل كند و يا فخرفروشى كند و خود را برتر از ديگران قلمداد نمايد، هميشه مديرانى موفق هستند كه در عين قاطعيت متواضع و پر محبتباشند.
در حديث ديگرى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «التواضع لايزيد العبد الا رفعة فتواضعوا يرفعكم الله!; تواضع جز بزرگى بر انسان نمىافزايد پس تواضع كنيد تا خداوند شما را بلند مقام سازد!». (٩)
گاه چنين تصور مىشود كه تواضع انسان را كوچك مىكند در حالى كه اين يك رداشتسطحى و نادرست است، همواره مىبينيم افراد متواضع در جامعه مورد احترام و داراى عظمت و شخصيت هستند و تواضع بر منزلت آنها مىافزايد.
از احاديث اسلامى استفاده مىشود كه تواضع شرط قبولى عبادات و طاعات است، از جمله در حديثى از امام صادق(ع) آمده است : «التواضع اصل كل خير نفيس و مرتبة رفيعة... و من تواضع لله شرفه الله على كثير من عباده... و ليس لله عز و جل عبادة يقبلها و يرضيها الا و بابها التواضع، و لايعرف ما فى معنى حقيقة التواضع الا المقربون المستقلين بوحدانيته، قال الله عز و جل و عباد الرحمن الذين يمشون على الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما...; تواضع ريشه هر كار نيك و با ارزش است و مقام والايى است... و هر كس براى خدا تواضع كند خداوند او را بر بسيارى از بندگانش شرافت مىبخشد... و هيچ عبادتى براى خدا مورد رضا و قبول نخواهد بود مگر اينكه باب آن تواضع است و حقيقت تواضع را جز مقربانى كه مستقل در وحدانيتخداوندند درك نمىكنند، خداوند عز و جل مىفرمايد : بندگان خداوند رحمان كسانى هستند كه در زمين با تواضع راه مىروند و هنگامى كه جاهلان آنها را(با سخنان نامناسب) خطاب كنند، به آنها سلام مىگويند(و با بى اعتنايى مىگذرند).» (١٠)
اين سخن را با حديثى كه از حضرت مسيح(ع) نقل شده است پايان مىدهيم. فرمود : «بالتواضع تعمر الحكمة لابالتكبر، كذلك فى السهل ينبت الزرع لا فى الجبل!; به وسيله تواضع، مزرعه علم و دانش آباد مىشود نه با تكبر، همان گونه كه زراعت در زمين نرم و هموار مىرويد نه بر روى كوه!» (١١)
كوتاه سخن اينكه : تواضع هم در زندگى علمى و فرهنگى انسان اثر مىگذارد(چرا كه افراد متكبر به خاطر تكبرشان از رسيدن به حق محجوبند) و هم در زندگى اجتماعى(چرا كه افراد متواضع از محبوبيت فوقالعادهاى در اجتماع بهره مىگيرند و همه مردم براى آنها احترام خاصى قائلند) و هم در رابطه انسان با خدا مؤثر است چرا كه روح عبادت، تواضع و كليد قبولى آن فروتنى است.
در مورد نشانههاى تواضع نيز روايات جالبى در منابع اسلامى وارد شده است، در حديثى از امام على بن ابى طالب(ع) مىخوانيم : «ثلاث هن راس التواضع : ان يبدء بالسلام من لقيه، و يرضى بالدون من شرف المجلس، و يكره الريا و السمعة; سه چيز است كه سرآغاز تواضع است : نخست اينكه انسان هر كس را ببيند ابتدا به او سلام كند و در پايين مجلس بنشيند و تظاهر ريا و سمعه را ناخوش دارد.» (١٢)
در بعضى از روايات نشانههاى ديگرى نيز بر آن افزوده شده است، از جمله : ترك «مراء» و «جدال» يعنى انسان به خاطر برترىجويى با ديگرى بحث نكند و ديگر عدم علاقه به اينكه مردم او را بستايند. (١٣)
١- تعريف تواضع
«تواضع» از ماده «وضع» در اصل به معنى فرونهادن است، اين تعبير در مورد زنان باردار كه مولود خود را به دنيا مىآورند به عنوان وضع حمل گفته مىشود و در مورد خسارت و زيان كرد و كمبود تعبير «وضيعة» به كار مىرود و هنگامى كه به عنوان يك صفت اخلاقى گفته مىشود مفهومش اين است كه انسان خود را پايينتر از آنچه موقعيت اجتماعى اوست قرار دهد، به عكس تكبر كه مفهومش برترىجويى و قرار دادن خويشتن برتر از موقعيت فردى و اجتماعى اوست.
بعضى از ارباب لغت «تواضع» را به معنى «تذلل» تفسير كردهاند و منظور از تذلل در اينجا خضوع و فروتنى و تسليم است.
مرحوم نراقى در «معراج السعادة» در تعريف تواضع مىگويد : «تواضع عبارت است از شكسته نفسى كه نگذارد آدمى خود را بالاتر از ديگرى ببيند و لازمه آن كردار و گفتار چندى است كه دلالتبر تعظيم ديگران و اكرام ايشان مىكند». (١٤)
تعبير به «فروتنى» در فارسى دقيقا همين معنا را مىرساند و اين مساله از خلال گفتار و رفتار انسانها نمايان مىشود.
در حديثى از امام على بن موسى الرضا(ع) مىخوانيم، سؤال كردند : «ما حد التواضع الذى اذا فعله العبد كان متواضعا؟ فقال : التواضع درجات منها ان يعرف المرء قدر نفسه فينزلها منزلتها بقلب سليم لايحب ان ياتى الى احد الا مثل ما يؤتى اليه، ان راى سيئة دراها بالحسنة، كاظم الغيظ، عاف عن الناس، و الله يحب المحسنين; حد تواضع كه اگر انسان آن را انجام دهد متواضع محسوب مىشود چيست؟ فرمود : تواضع درجات و مراحلى دارد : يكى از مراحل آن اين است كه انسان قدر و موقعيت نفس خويش را بداند و در همان جايگاه با قلب سليم(و پذيرش درونى) جاى دهد، دوست نداشته باشد كارى در باره كسى انجام دهد مگر همانند كارهايى كه در باره او انجام مىدهند(همان گونه كه انتظار احترام از ديگران دارد بايد ديگران را محترم بشمارد و هر كارى را از سوى ديگران دون شان خود مىشمرد در باره ديگران دون شان بشمر.)»
هرگاه بدى از كسى ببيند آن را با نيكى پاسخ دهد، خشم خود را فروبرد، از گناهان مردم درگذرد و آنها را مورد عفو قرار دهد، خداوند نيكوكاران را دوست دارد.» (١٥)
آنچه در اين روايت پرمحتوا آمده، در واقع نشانههاى تواضع است كه از طريق آن مىتوان به تعريف تواضع نيز آشنا شد.
در حديث ديگرى از امام باقر(ع) مىخوانيم : «التواضع الرضا بالمجلس دون شرفه و ان تسلم على من لقيت و ان تترك المراء و ان كنت محقا; تواضع آن است كه به كمتر از جايگاه شايسته خود در مجلس قانع باشى و هرگاه كسى را ملاقات كردى در سلام پيشى بگيرى و جر و بحث را رها كنى هر چند حق با تو باشد.» (١٦)
حقيقت اين است كه تعريف تواضع از نشانههاى آن جدا نيست; چرا كه يكى از بهترين راههاى تعريف يك موضوع، ذكر نشانههاى گوناگون آن است(دقت كنيد.)
٢- تواضع و كرامت انسان!
معمولا در اين گونه مباحثبعضى راه افراط را در پيش مىگيرند و بعضى راه تفريط، مثلا بعضى تصور مىكنند حقيقت تواضع آن است كه انسان خود را در برابر مردم خوار و بى مقدار كند و اعمالى انجام دهد كه از نظر مردم بيفتد و نسبتبه او سوء ظن پيدا كنند، آن گونه كه در حالتبعضى از صوفيه نقل شده است كه هنگامى كه در يك منطقه به خوشنامى معروف مىشدند مرتكب اعمال زشت و قبيحى مىشدند تا از نظر بيفتند، مثلا به بى بند و بارى در عبادات و خيانت در امانت مردم معروف شوند و مردم آنها را رها كنند و شايد اين كار را نوعى تواضع و رياضت نفس مىپنداشتند.
اسلام اجازه نمىدهد كسى به نام تواضع، خود را تحقير كند و در نظرها سبك و موهون سازد و كرامت انسانى خويش را پايمال كند، مهم اين است كه در عين تواضع، شخصيت اجتماعى انسان ضايع نشود و خوار و ذليل و بى مقدار نگردد. اگر تواضع به صورت صحيح انجام شود نه تنها چنين اثرى نخواهد داشتبلكه به عكس ارزش او در جامعه بالاتر مىرود. به همين دليل در روايات اسلامى از اميرمؤمنان على(ع) آمده : «بالتواضع تكون الرفعة; تواضع انسان را بالا مىبرد!» (١٧)
مرحوم «فيض كاشانى» - رضوان الله عليه - تحت عنوان غاية الرياضة فى خلق التواضع مىگويد : اين فضيلت اخلاقى مانند ساير صفات اخلاقى داراى طرف افراط و تفريط و حد وسط است، حد افراط «تكبر» و حد تفريط «پذيرش ذلت و پستى» و حد وسط «تواضع» است. آنچه صفت فضيلت محسوب مىشود و قابل ستايش است همان كوچكى كردن بدون پذيرش پستى و ذلت است، سپس به ذكر مثالى در اينجا مىپردازد. مىگويد : كسى كه سعى دارد بر اقران و امثال خود برترى جويد و آنها را پشتسر اندازد متكبر است و كسى كه خود را بعد از آنها قرار مىدهد متواضع است، ولى اگر پارهدوزى بر دانشمند بزرگى وارد شود او از جاى خود برخيزد و او را به جاى خود بنشاند و كفش او را بردارد و پيش پاى او جفت كند و تواضعى در(حد يك عالم بزرگ) نسبتبه او روا دارد، اين تواضع نيست، نوعى تذلل محسوب مىشود، اين امر قابل ستايش نيست، چيزى شايسته ستايش است كه در حد اعتدال باشد و حق هر كس را نسبتبه او ادا كند، در برابر عالم به گونهاى و در برابر افراد ديگر به گونه ديگر. (١٨)
اشاره
فراموش نكردهايم كه در حديثى از امام على بن الحسين(ع)، نخستين سرچشمه گناه و معصيت پروردگار تكبر ذكر شده بود كه گناه بزرگ ابليس بود و به خاطر آن به فرمان خدا پشت كرد و از كافران شد; سپس حرص به عنوان دومين سرچشمه گناه و ترك اولى از ناحيه آدم و حوا معرفى شده بود و بعد از اين دو، حسد بود كه سرچشمه گناه بزرگ فرزرند آدم(قابيل) گرديد و برادرش هابيل را به قتل رسانيد. (١)
نه تنها در داستان آدم كه در طول تاريخ انبياء و مبارزات آنان با اقوام منحرف، آثار منفى رذيله حرص به خوبى نمايه است، در تاريخ گذشته و امروز اقوام مختلف دنيا نيز مشاهده مىكنيم كه حرص و فزونطلبى، سرچشمه انواع جنايات و جنگها و خونريزىها، قتل و غارتها و پشت كردن به اصول انسانى و فضايل اخلاقى است.
نقطه مقابل آن قناعت است كه سبب آرامش، عدالت، صلح و صفا و برادى و اخوت است.
با توجه به ترتيبى كه براى ذكر فضايل اخلاقى و صفات نكوهيده برگزيدهايم(ترتيبى كه از حالات انبياء و پيامبران پيشين از آدم تا خاتم در قرآن مجيد آمده است) دومين صفت از صفات رذيله را حرص و فزونطلبى اختيار كرديم كه در داستان آدم(ع) و سرگذشتشعيب و داوود(ع) و به طور كلى يهود و همچنين در سرگذشت مشركان عرب و مسلمانان ضعيف الايمان در عصر پيامبر اسلام(ص) نيز ديده مىشود.
با اين اشاره به قرآن برمىگرديم و آيات مختلف آن را از اين ديدگاه مورد توجه قرار مىدهيم :
١- فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك عل شجرة الخلد و ملك لايبلى × فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة و عصى آدم ربه فغوى (سورهطه، آيه١٢٠و١٢١)
٢- و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جائتكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشيائهم و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين (سورهاعراف،آيه٨٥)
٣- ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب× قال لقد ظلمك بسؤآل نعجتك الى نعاجه و ان كثيرا من الخلطآء ليبغى بعضهم على بعض الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و قليل ما هم و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب (سورهص،٣٤تا٣٣)
٤- و لتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا يود احدهم لو يعمر الف سنة و ما هو بمزحزحه من العذاب ان يعمر والله بصير بما يعملون (سورهبقره،آيه٩٦)
٥- ان الانسان خلق هلوعا × اذا مسه الشر جزوعا × و اذا مسه الخير منوعا (سورهمعارج، آيه٢١تا١٩)
٦- و اذا راوا تجارة او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما قل ما عند الله خير من اللهو و من التجارة والله خير الرازقين (سورهجمعه،آيه١١)
٧- ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده (سورههمزه، آيات٣تا١)
ترجمه
١- ولى شيطان او را وسوسه كرد و گفت : «اى آدم! آيا مىخواهى تو را به درخت زندگى جاويد و ملكى بى زوال راهنمايى كنم؟!» - سرانجام هر دو از آن خوردند(و لباس بهشتيشان فرو ريخت) و عورتشان آشكار گشت و براى پوشاندن خود از برگهاى(درختان) بهشتى جامه دوختند! (آرى) آدم پروردگارش را نافرمانى كرد و از پاداش او محروم شد!
٢- و به سوى مدين، برادرشان شعيب را(فرستاديم); گفت : «اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد! دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده است، بنابراين، حق پيمانه و وزن را ادا كنيد! و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه(در پرتو ايمان و دعوت انبياء) اصلاح شده است، فساد نكنيد! اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد!
٣- اين برادر من است او نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم، اما او اصرار مىكند كه اين يكى را هم به من واگذار و در سخن بر من غلبه كرده است - (داود) گفت مسلما او با درخواستيك ميش تو براى افزودن آن به ميشهايش بر تو ستم نموده و بسيارى از شريكان(و دوستان) به يكديگر ستم مىكنند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمال صالح انجام دادهاند اما عده آنان كم است داود دانست كه ما او را(با اين ماجرا) آزمودهايم از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نمود و به سجده افتاد و توبه كرد.
٤- و آنها را حريصترين مردم - حتى حريصتر از مشركان - بر زندگى(اين دنيا و اندوختن ثروت) خواهى يافت،(تا آنجا) كه هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر به او داده شود! در حالى كه اين عمر طولانى، او را از كيفر(الهى) باز نخواهد داشت و خداوند به اعمال آنها بيناست.
٥- به يقين انسان حريص و كم طاقت آفريده شده است - هنگامى كه بدى به او رسد بىتابى مىكند - و هنگامى كه خوبى به او رسد مانع ديگران مىشود(و بخل مىورزد).
٦- هنگامى كه آنها تجارت يا سرگرمى و لهوى را ببينند پراكنده مىشوند و به سوى آن مىروند و تو را ايستاده به حال خود رها مىكنند; بگو : آنچه نزد خداستبهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است.
٧- واى بر هر عيب جوى مسخره كنندهاى! - همان كس كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده(بى آنكه حساب مشروع و نامشروع آن كند)! - او گمان مىكند كه اموالش او را جاودانه مىسازد!
حرص، آفتبزرگ خوشبختى
نخستين آيه از آيات فوق مربوط به داستان آدم و همسرش حوا و مبارزه با شيطان است، مطابق آيات قرآن، خدا آدم را در بهشت جاى داد و از نزديك شدن به شجره ممنوعه نهى فرمود و از تسليم شدن در برابر وسوسههاى شيطان برحذر داشت، ولى سرانجام وسوسههاى شيطان كار خود را كرد و آدم مرتكب ترك اولى شد و از درخت ممنوعه خورد و زندگى بهشتى را از دست داد و در ميان انبوه مشكلات اين دنيا گرفتار شد.
آيات بالا اشاره به اين نكته كرده مىفرماى : «شيطان او را وسوسه كرد و گفت : اى آدم آيا مىخواهى تو را به درخت عمر جاويدان و ملك فناناپذير راهنمايى كنم؟(در واقع شيطان شجره ممنوعه را درختى معرفى كرد كه هر كس از آن بخورد عمر جاودان مىيابد و به صورت فناناپذير مىتواند در ناز و نعمت زندگى كند) سرانجام هر دو(يعنى آدم و حوا) از آن خوردند(و لباس بهشتيشان فروريخت) و عورتشان آشكار شد و ناچار از برگهاى بهشتى براى پوشاندن خود جامه دوختند و آدم نافرمانى پروردگارش كرد و از پادش او محروم شد!»
(فوسوس اليه الشيطان قال يا آدم هل ادلك عل شجرة الخلد و ملك لايبلى × فاكلا منها فبدت لهما سوآتهما و طفقا يخصفان عليهما من ورق الجنة و عصى آدم ربه فغوى)
چه انگيزهاى سبب شد كه آدم(ع) به وسوسههاى شيطان تن در دهد و به وعدههاى او اعتماد كند و فرمان صريح الهى را در باره شجره ممنوعه به فراموشى بسپارد؟! آيا جز اين است كه حرص و فزونطلبى، حجابى در برابر چشمان او شد؟!
به اين ترتيب مىبينيم بعد از مساله تكبر و استكبار كه در آغاز خلقتسبب عصيان شيطان گرديد و بدترين پايه فساد در جهان نهاده شد، مساله حرص و طمع و عشق به مواهب مادى، عامل ديگرى براى افزايش ناراحتىهاى نسل انسان گشت و به همين دليل اصول كفر سه چيز شمرده شده، «تكبر» كه سبب انحراف شيطان گشت و «حرص» كه سبب اغواى آدم شد و «حسد» كه سبب قتل هابيل به وسيله برادرش گشت.
درست است كه نهى آدم(ع) يك نهى تحريمى نبود و مخالفتبا آن گناه مطلق محسوب نمىشد، بلكه «ترك اولى» بود و يا به تعبير ديگر نوعى نهى ارشادى بود، همانند نهى طبيب نسبتبه بيمار به هنگام دستور جهت پرهيز از غذاهاى نامناسب، ولى به هر حال از آدم(ع) انتظار ترك اولى نيز نمىرفت، ولى صفتحرص و طمع هر چند به صورت كم رنگ در وجود آدم(ع) لانه كرده بود و سبب اين خطاى بزرگ شد، خطايى كه او و نسلش را در اين جهان به زحمت افكند و اين خود روشنترين هشدار قرآن در باره حرص و فزونطلبى است.
در دومين آيه اشاره به داستان قوم شعيب(ع) مىكند كه حرص و فزونطلبى آنها را به مخالفتبا اين پيامبر بزرگ و انكار تعليمات آسمانى او واداشت، مىفرمايد : «و به سوى مدين برادرشان شعيب(ع) را(فرستاديم) گفت : اى قوم من! خدا را بپرستيد كه جز او معبودى نداريد، دليل روشنى از طرف پروردگارتان براى شما آمده استبنابراين حق پيمانه و وزن را ادا كنيد و از اموال مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين بعد از آنكه(در پرتو ايمان و دعوت انبياء) اصلاح شده است فساد نكنيد. اين براى شما بهتر است اگر با ايمان هستيد»، (و الى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ما لكم من اله غيره قد جائتكم بينة من ربكم فاوفوا الكيل و الميزان و لاتبخسوا الناس اشيائهم و لاتفسدوا فى الارض بعد اصلاحها ذلكم خير لكم ان كنتم مؤمنين)
مطابق اين آيه انحراف قوم شعيب(ع) نخستشرك و بتپرستى و سپس كمفروشى و ضايع كردن حقوق مردم و در مجموع فساد در زمين بود، آنها به قدرى حريص بر دنيا بودند كه با صراحتبه پيامبرشان شعيب گفتند اى شعيب! آيا نمازت به تو دستور مىدهد كه آنچه را پدرانمان مىپرستيدند ترك كنيد يا آنچه را مىخواهيم در اموالمان انجام ندهيم؟ (قالوا يا شعيب اصلاتك تامرك ان نترك ما يعبد آبائنا او ان نفعل فى اموالنا ما نشاء...) (٢)
اين در حالى بود كه كمفروشى و غصب حقوق مردم نه تنها سبب فزونى اموال آنها نمىشد، بلكه هما طور كه قرآن اشاره كرده است، به فساد جامعه آنها منجر مىگشت، اعتماد عمومى از ميان مىرفت و اموال را به كاستى مىگذاشت، بنابراين حرص و فزونطلبى آنها نتيجه معكوس مىداد.
در سومين بخش از آيات، اشاره به داستانى مربوط به زمان داوود(ع) شده است كه يكى از چهرههاى زشت و نفرتانگيز حرص را منعكس مىكند، خلاصه داستان چنين است كه : دو برادر به عنوان شكايت نزد داوود(ع) آمدند يكى از آنها گفت : «اين برادر من نود و نه ميش دارد و من تنها يكى دارم، اما او اصرار مىكند كه اين يكى را نيز به من واگذارد و در سخن بر من غلبه كرده است(آيا اين انصاف است كه صاحب نود و نه گوسفند مخصوصا اگر برادر باشد به تنها گوسفند برادرش چشم دوخته باشد)»، (ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنى فى الخطاب) (٣)
«(هنگامى كه داوود(ع) اين سخن را شنيد ناراحتشد و) گفت : مسلما او با درخواستيك ميش تو براى افزودن به ميشهايش بر تو ستم كرده است»، (قال لقد ظلمك بسؤآل نعجتك الى نعاجه...) (٤)
«(تنها تو نيستى كه گرفتار اين ستم شدهاى) بسيارى از دوستان(حريص و خودخواه و خودمحور) به يكديگر ستم مىكنند، مگر آنان كه ايمان آوردهاند و عمل صالح دارند، اما عده آنان كم است.»
و در ذيل آيه مىخوانيم : «داود(ع) گمان كرد : ما او را (با اين ماجرا) آزمودهايم، از پروردگارش طلب آمرزش كرد و به سجده افتاد و توبه نمود; (و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب) (٥)
در اينكه آزمون داوود(ع) در اين ماجرا چه بوده است گفتگو است، در تورات محرف آن را مربوط به مساله چشم داشت داوود(ع) به همسر يكى از فرماندهان لشكرش به نام اورياى حتى كه زن بسيار زيبايى بود و داوود(ع) مايل بود اوريا او را رها كند تا آزاد باشد و بتواند به همسرى داوود(ع) در آيد با اينكه خود داوود(ع) همسران متعددى داشت مىداند در حالى كه مىدانيم اين داستان يك داستان خرافى است كه هرگز با قداست انبياى الهى تناسب ندارد بلكه انسانهايى كه در يك سطح اخلاقى معمولى قرار داشته باشند مرتكب چنين كارهاى زشتى نمىشوند.
مشهور در ميان مفسران اسلامى اين است كه آزمايش داوود(ع) مربوط به قضاوت او بود چرا كه او در قضاوت عجله كرد و پيش از آنكه طرف مقابل دعوا سخنان خود را بگويد به داورى برخاست، هر چند داورى او به حق بود، خداوند اين ترك اولى را شايسته ندانست و او را مؤاخذه فرمود، او هم از خطاى خود هر چند يك ترك اولى بيش نبود توبه كرد.
به هر حال آنچه مقصود ما در اينجاست اين است كه هنگامى كه حرص بر انسان غلبه كند حتى نسبتبه برادر ضعيف و ناتوان خود مرتكب ظلم فاحش مىشود كه هر انسان با وجدانى آن را نكوهش مىكند.
آرى حرص بر مال دنيا حد و مرزى نمىشناسد و انسان را به بدترين ظلم و ستمها وادار مىكند.
در چهارمين بخش از اين آيات، اشاره به حرص يهود شده و مورد نكوهش شديد قرار گرفتهاند مىفرمايد :
«آنها را حريصترين مردم بر زندگى دنيا مىيابى حتى حريصتر از مشركان»، (و لتجدنهم احرص الناس على حياة و من الذين اشركوا)
حريص در اندوختن اموال و ثروتها، حريص در قبضه كردن دنيا و حريص در انحصارطلبى و عجب اينكه آنها از مشركان كه پايبند به هيچ دين و آيين آسمانى نبودند نيز حريصتر بودند، در حالى كه تعليمات آيين آسمانى مىبايست آنها را از اين كار بازمىداشت، ولى آنها آنقدر حريص بودند كه بر افراد بى دين نيز پيشى مىگرفتند.
«آنها چنان علاقه به دنيا داشتند كه هر كدام آرزو مىكردند هزار سال عمر كنند»، (يود احدهم لو يعمر الف سنة)
براى گردآورى ثروت بيشتر، يا به خاطر ترس از مجازات الهى كه به جهتستمهايى كه در جمع آورى ثروتهاى حرام يا خونريزى بى گناهان مرتكب شده بودند، آرزوى چنين عمر طولانى مىكردند.
قابل توجه اينكه امروز نيز همان خوى زشتحرص شديد در آنان ديده مىشود، بلكه شديدتر و گستردهتر از گذشته! تاريخ معاصر گواهى مىدهد كه آنها براى افزودن به حجم ثروتهاى كلان خويش از هيچ جنايتى ابا ندارند، جنگهاى خونين به راه مىاندازند، خونهاى بى گناهان را مىريزند، آتش فتنه و فساد بر پا مىكنند، همسايگان را به جان هم مىاندازند و براى فروش اسلحه بيشتر و مواد مخدر و ثروتاندوزى بيشتر هر كارى از دستشان ساخته باشد انجام مىدهند و براى تحكيم پايههاى قدرت خود پنجه بر وسايل ارتباط جمعى دنيا افكنده و از هيچ دروغ و تهمتى نسبتبه ديگران ابا ندارند.
اگر كسى بخواهد آثار شوم و مرگبار حرص و دنيا پرستى را ببيند، بايد اعمال اين قوم و ملت را بنگرد!
تعبير به حياة به صورت نكره، در آيه مورد بحث، گويا اشاره به اين حقيقت است كه آنها فقط مىخواهند زنده بمانند، لذت ببرند، اما كدام حيات و زندگى، حيات انسانى؟ يا حيات حيوانات؟ يا درندگان بيابان؟ هر چه باشد براى آنها تفاوتى ندارد.
به گفته بعضى از مفسران اين آيه تنها سخن از يهود نمىگويد، بلكه هشدارى استبه همه افراد كه در عاقبتحرص و دنيا پرستى بينديشند مبادا در همان گردابهايى كه قوم يهود افتادند گرفتار شوند.
در آيات قرآن و روايات اسلامى آمده است كه يهود، بسيارى از پيامبران را كشتند، تنها به دليل اينكه آنها را مخالف منافع نامشروعشان مىديدند و نيز بسيارى از آيات الهى را به همين جهت تحريف كردند و اينها همه از پيامدهاى حرص آنها بود.
در پنجمين آيه اشاره به حرص و كم طاقتى انسان به طور كلى كرده، مىفرمايد : «انسان حريص و كم طاقت آفريده شده، هنگامى كه شرى به او رسد بى تابى مىكند و هنگامى كه خيرى به او رسد بخل مىورزد و از ديگران دريغ مىدارد»، (ان الانسان خلق هلوعا × اذا مسه الشر جزوعا × و اذا مسه الخير منوعا)
مفسران و ارباب لغتبراى «هلوع» معانى زيادى گفتهاند كه بسيارى از آنها نزديك به هم يا لازم و ملزوم يكديگر است، از جمله در لسان العرب چهار معنى براى آن ذكر كرده : حرص، جزع و كم صبرى، يا بدترين نوع جزع و در مجمع البيان نيز آن را به معنى شخص «ضجور» يعنى بى قرار و بى حوصله، «شحيح» يعنى بخيل و «جزوع» يعنى بى تابى كننده و «شديد الحرص» ذكر كرده است.
نويسنده محترم التحقيق معتقد است كه ريشه اصلى اين ماده تمايل به بهرهگيرى از نعمتها و لذتهاست اما جزع و حرص و كم صبرى، همه از آثار همين ريشه نخستين است. (٦)
از مجموع سخنانى كه گفته شد چنين به نظر مىرسد كه اين واژه به سه نكته منفى اخلاقى اشاره مىكند، حرص، بى تابى و بخل.
در واقع تفسيرى كه بعد از «هلوع» در دو آيه بالا آمده است مفهوم واقعى اين واژه را روشن مىسازد و هر سه مفهوم را در بر مىگيرد; زيرا «جزوع» از ماده «جزع» به معنى بى تابى كردن، و «منوع» از ماده «منع» به معنى بخل و حرص است.
به هر حال آيات فوق در مقام مذمت است و افراد حريص و بخيل و جزوع را نكوهش مىكند.
مىتوان گفت «حرص» است كه سرچشمه «بخل» مىشود، چرا كه حريص مىخواهد همه چيز را براى خود حفظ كند، همچنين حرص است كه گاه سبب جزع و بى تابى مىشود، چرا كه حريص هر گاه بعضى امكانات خود را از دست دهد پريشان حال و مشوش مىشود و بى تابى مىكند.
آيه مىگويد انسان با اين صفات آفريده شده است، اما اينكه چطور انسان با اين نقايص آفريده شده در حالى كه مىدانيم خداوند حكيم، انسان را براى سعادت آفريده و ممكن نيست چنين نقايصى را كه بزرگترين مانع راه سعادت بشر استبر سر راه او قرار دهد.
بعضى در پاسخ اين سؤال گفتهاند : اين صفات مربوط به انسانهايى است كه فاقد ايمان باشند اگر طبيعت آدمى با ايمان همراه گردد، كانونى از صبر و حوصله و سخاوت خواهد شد، ولى هنگامى كه با ايمان وداع گويد طبيعى است كه در برابر كمترين ناملايمات بىتابى مىكند، زيرا تكيهگاه محكمى ندارد كه بر آن اعتماد كند و با توكل بر او به جنگ با مشكلات برخيزد و نيز حريص و بخيل مىشود، چرا به لطف خداوندى كه كليد خزانههاى غيب به دست اوست و سرچشمه همه نعمتها و بركات است اميدوار نيست.
شاهد اين تفسير آيات بعد از آن است كه نمازگزاران با ايمان را از آن استثنا مىكند.
اين احتمال نيز وجود دارد كه آيات فوق مانند بسيارى ديگر از آيات قرآنى كه انسان را «ظلوم» و «جهول» (احزاب، ٧٢) و «يؤوس» و «كفور» (هود،٩) و «طغيانگر به هنگام وفور نعمتها» (علق،٦) شمرده، اشاره به دو بعد وجود انسان داشته باشد كه در قوس صعودى آن قدر بالا مىرود كه به اعلى عليين مىرسد و در قوس نزولى آن قدر پايين مىآيد كه به اسفل السافلين كشيده مىشود.
مرحوم «علامه طباطبايى» در «الميزان» نظر ديگرى در اين زمينه دارد و مىگويد : حرص(و هلوع بودن) كه ذاتى انسان است و از شاخههاى حب ذات مىباشد، در اصل از رذايل نكوهيده نيست، چرا كه حب ذات كه اين صفات از آن برمىخيزد وسيله منحصر به فردى است كه انسان را به سوى سعادت و تكامل دعوت مىكند، اين صفات هنگامى مذموم و نكوهيده است كه انسان با تدبير صحيح آنها را در آنچه شايسته استبه كار نگيرد و در واقع مانند ساير صفات نفسانى است كه اگر در حد اعتدال باشد فضيلت است و اگر به جانب افراط و تفريط منحرف شود نكوهيده و رذيلت است.
به هر حال آيات فوق نشان مىدهد كه قرآن انسانها را به سوى ايمان و نماز و نيايش و انفاق در راه او دعوت مىكند تا آتش حرص و بخل و جزع را در درون او فرو بنشاند.
در ششمين آيه سخن از ماجرايى در عصر پيامبر اسلام(ص) است و آن اينكه در يكى از سالها كه مردم مدينه گرفتار خشكسالى و گرسنگى و افزايش قيمت اجناس بودند، كاروانى از شام وارد مدينه شد كه با خود مواد غذايى حمل مىكرد ورود اين كاروان درست همزمان با روز جمعه و خطبههاى پيغمبر اكرم(ص) در نماز جمعه بود.
در آن زمان معمول بود كه براى اعلام ورود كاروان طبل مىزدند و آلات موسيقى ديگر را مىنواختند، اين امر سبب شد كه مردم به سرعتخود را به بازار برسانند، گروهى از تازه مسلمانان كه در مسجد براى نماز اجتماع كرده بودند خطبه پيامبر(ص) را رها كرده و براى تامين نياز خود به سوى بازار شتافتند، در حالى كه اين كار ضرورتى نداشت، بعد از نماز نيز مىتوانستند به بازار روند و از اجناس كاروان بهره بگيرند، تنها دوازده مرد و يك زن در مسجد باقى ماندند، آيات فوق نازل شد و حريصانى را كه نماز جمعه را براى به دست آوردن مال دنيا رها كرده بودند سخت مذمت كرد، پيامبر(ص) فرمود : اگر اين گروه اندك نيز مىرفتند از آسمان سنگ بر مردم مىباريد. (٧)
از لحن آيه فوق استفاده مىشود كه انگيزه هجوم به بازار، مساله تامين نيازهاى اصلى زندگى نبود بلكه بعضى از سر هوسبازى به سراغ ساز و آوازها رفتند و بعضى هم براى ثروت اندوزى به سراغ تجارت.
به هر حال قرآن در بيان اين ماجرا مىگويد : «هنگامى كه تجارت يا سرگرمى لهوى را ديدند(از گرد تو) پراكنده شدند و به سوى آن رفتند و تو را در حالى كه(براى خواندن خطبهها) ايستاده بودى رها كردند»، (و اذا راوا تجارة او لهوا انفضوا اليها و تركوك قائما)
سپس در ذيل آيه مىفرمايد : «بگو آنچه نزد خداستبهتر از لهو و تجارت است و خداوند بهترين روزى دهندگان است»، (قل ما عند الله خير من اللهو و من التجارة والله خير الرازقين)
ممكن است در ميان آن گروهى كه نماز و ذكر خدا و پيامبرش را رها كرده، به سوى بازار دويدند، افرادى بودهاند كه واقعا براى نيازهاى ضرورى خود دستبه چنين كارى زدند(هر چند آنها هم وقت كافى براى تهيه نياز خود داشتند، ولى تعبير بالا به خوبى نشان مىدهد كه گروهى از حريصان به قصد اينكه اجناس را بخرند و گرانتر بفروشند و ثروتى بيندوزند و گرهى براى مشاهده صحنههاى هوس آلود، به سوى كاروان كشيده شدند و خود را از سعادت نماز در محضر بزرگترين پيامبر االهى(ص) محروم ساختند.
در هفتمين و آخرين آيات مورد بحثسخن از عيبجويان استهزا كنندهاى است كه به خاطر مال و ثروت، مغرور شدهاند و به خود اجازه مىدهند مؤمنان راستين تهيدست را به سخريه كشند، مىفرمايد :
«واى بر هر عيبجوى مسخره كنندهاى، همان كس كه اموال ناچيزى گردآورى كرده و شماره مىكند(و به دقت مراقب حفظ آن است، بى آنكه حساب حلال و حرام آن را داشته باشد) و گمان مىكند كه اموالش سبب جاودانگى اوست(نه مرگى به سراغ او مىآيد، نه حادثهاى كه سبب زوال مال و ثروت او شود!)»، (ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده)
جمله «عدده» كه ناظر به شمارش كردن اموال از سوى اين دنياپرستان است، اشاره به حرص و ولع شديد آنهاست كه هر قدر بر اموالشان افزوده مىشود باز طالب بيشترند، به همين دليل پيوسته آنها را شمارش مىكنند.
جمله الذى جمع مالا و عدده در واقع به منزله علتبراى «همز» و «لمز» و عيبجويى كردن آنهاست، يعنى ثروت سرشار دنيا آنها را چنان مست و مغرور ساخته كه افراد تهيدستبا ايمان را به باد سخريه و استهزاء مىگيرند و گمان مىكنند نه تنها اين ثروتها جاودانى است، بلكه به آنها نيز آب و رنگ جاودانگى مىدهد در حالى كه «از نسيمى دفتر ايام بر هم مىخورد!»
بررسى حال دنياپرستان عجايب و شگفتىهايى به ما نشان مىدهد كه عقل آدمى را مات و مبهوت مىكند، بعضى از آنان را سراغ داريم با اينكه در علوم ظاهرى و مادى پيش رفته بودند، هدفى جز جمع آورى ثروت نداشتند و هنگامى كه از آنها سؤال مىشد شما با اين ثروت چه مىخواهيد بگنيد، نه تشكيل خانواده دادهايد نه مسافرتهاى تفريحى مىرويد و نه... در پاسخ مىگفتند : ما از اين دلخوش هستيم كه يك «صفر» بر ارقام اموال ما افزدوده شود!
نتيجه نهايى
از مجموع آيات فوق و تفسيرى كه بر آن ذكر شد چنين نتيجه مىگيريم كه مساله حرص و آز و دنياپرستى و دلباختگى و دلدادگى نسبتبه مواهب مادى از ديدگاه قرآن بسيار خطرناك و نكوهيده و مايه انواع شر و فساد است و به يقين در مسير خودسازى و تكامل اخلاق از بزرگترين موانع محسوب مىشود.
حرص و دنياپرستى در احاديث اسلامىواژه حرص و الفاظ مرادف و هم معنى آن در احاديث اسلامى، به طور وسيع مورد بحث واقع شده و آثار و پى آمدهاى بسيار منفى براى آن ذكر گرديده است كه بخشى را گلچين كرده در ذيل از نظر مىگذرانيم :
١- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم كه به اميرمؤمنان على(ع) فرمود : «اعلم يا على! ان الجبن و البخل و الحرص غريزة واحدة يجمعها سوء الظن!; بدان اى على! كه ترس و بخل و حرص، يك غريزه هستند و همه در سوء ظن(به خدا) خلاصه مىشوند!» (٨)
٢- همين معنى به صورت ديگرى در فرمان مالك اشتر در نهج البلاغه آمده است آنجا كه امام(ع) كه امام مالك اشتر را از مشورت با بخيلان و افراد ترسو و حريصان برحذر مىدارد، سپس مىافزايد : «ان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتى يجمعها سوء الظن بالله; بخل و ترس و حرص، غرايز مختلفى هستند كه يك ريشه دارند و آن سوء ظن به خداست!» (٩)
كسى كه حسن ظن به پروردگار و قدرت او نسبتبه انجام وعدههايى كه در باره تامين رزق و روزى بندگان تلاشگر داده، داشته باشد هرگز براى جمع آورى اموال حرص نمىزند.
و آن كسى كه توكل بر خدا و الطاف و عنايات او دارد بى جهت از هر چيزى نمىترسد.
و آن كس كه به رحمت و لطف او اميدوار استبخل نمىورزد.
آرى كسى كه توحيد او كامل باشد و به اسماء و صفات حسناى الهى معتقد باشد گرفتار اين خوهاى سه گانه كثيف نمىشود كه در ظاهر سه صفت از صفات رذيله است ولى در باطن يك ريشه دارند(و به همين دليل گاه غريزه واحده به آنها اطلاق شده و گاه غرايز شتى; چرا كه در ظاهر متعددند و در باطن يكى).
٣- «حرص» در دنيا انسان را گرفتار رنج و تعب دايمى مىكند، چنان كه على(ع) فرمود : «الحرص مطية التعب!; حرص مركب رنج و زحمت است!» (١٠)
٤- در تعبير ديگرى از آن حضرت آمده است «الحرص عناء المؤبد; حرص مايه رنج و زحمت ابدى است». (١١)
هر گاه كمى در احوال حريصان دقيق شويم و زندگى پر درد و رنج و مشقت آنها را برررسى كنيم كه شب و روز مىدوند و اموالى را گردآورى مىكنند و بى آنكه از آن بهرهاى بگيرند رها مىكنند و مىروند، به صدق كلام بالا آشناتر مىشويم و به گفته سعدى :
گفت : چشم تنگ دنيا دوست را يا قناعت پر كند يا خاك گور!
كه در واقع مقتبس از همين احاديث است.
٥- انسان حريص هرگز سير نمىشود، به همين دليل دائما براى جمع و اندوختن ثروت تلاش مىكند و حتى خودش از آن بهره نمىگيرد، اميرمؤمنان على(ع) در سخن پر معناى ديگرى مىفرمايد : «الحريص فقير و لو ملك الدنيا بحذافيرها!; آدم حريص فقير است هر چند تمام دنيا را مالك شود!» (١٢)
٦- تنها كسانى از غناى درون بهرهمند مىشوند كه اسير حرص نباشند، همانگونه كه مولا اميرمؤمنان على(ع) در سخن ديگرى مىفرمايد : «اغنى الغنى من لم يكن للحرص اسيرا!; از همه بى نيازىها بالاتر بى نيازى كسى است كه اسير چنگال حرص نباشد!» (١٣)
٧- حرص براى جمع آورى اموال دنيا سرانجام انسان را به هلاكت مىافكند، نه فقط هلاكت معنوى كه در بسيارى از اوقات هلاكت مادى نيز به همراه دارد، در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «ان الدينار و الدرهم اهلكا من كان قبلكم و هما مهلكاكم!; دينار و درهم(سكههاى طلا و نقره) پيشينيان شما را هلاك كردند شما را نيز هلاك مىكنند!» (١٤)
٨- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مىكند تا آنجا كه راه نجات را به روى خود مىبندد، چنانكه در مثال بسيار جالبى در كلمات امام باقر(ع) آمده است : «مثل الحريص على الدنيا مثل دودة القز، كلما ازدادت من القز على نفسها لفا كان ابعد لها من الخروج! حتى تموت غما!; آدم حريص نسبتبه دنيا مانند كرم ابريشم است كه هر چه بيشتر بر اطراف خود مىتند(و پيله را ضخيمتر مىكند) سختتر مىتواند از آن خارج شود و سرانجام در درون پيله خود مىميرد!» (١٥)
٩- حرص و آز شخصيت انسان را در هم مىشكند و ارزش او را در انظار مردم پايين مىآورد، على(ع) مىفرمايد : «الحرص ينقص قدر الرجل، فلايزيد فى رزقه!; حرص قدر آدمى را پايين مىآورد، بى آنكه چيزى بر رزق او بيفزايد!» (١٦)
١٠- حرص از امورى است كه سرچشمه گناهان زشت ديگرى مىشود و از آن جمله عدم مراعات حلال و حرام و ترك احترام به حقوق مردم و آلوده شدن به انواع ظلم و ستمهاست، به همين دليل اميرمؤمنان على(ع) از جمله دستورهاى مهمى كه در فرمان معروف خود به مالك اشتر داد اين بود : «لاتدخلن فى مشورتك حريصا يزين لك الشره بالجور!; هرگز آدم حريص را به عنوان مشاور خود انتخاب مكن چرا كه او تمايل به ستمگرى را در نظر تو زينت مىدهد!» (١٧)
بدين ترتيب، حرص پيامدهاى بسيار خطرناك و زيانبارى دارد، انسان را از خدا دور مىكند، شخصيت او را در نظرها در هم مىشكند، آرامش را از او مىگيرد، او به خاطر حرص، به گناهان بزرگ ديگرى آلوده مىشود، روز به روز از سعادت دورتر مىگردد و همچون بندهاى اسير و ذليل و گرفتار مىشود و در يك كلمه دين و دنياى او تباه مىگردد.
١- تعريف حرص
گر چه معنى و مفهوم «حرص» اجمالا بر همه روشن است، ولى توجه به مفهوم دقيق آن نكتههاى تازهاى را به ما مىآموزد.
«راغب» در «مفردات» حرص را به معنى شدت تمايل به چيزى مىداند و مىگويد : اين واژه در اصل به معنى فشردن لباس به هنگام شستشو به وسيله كوبيدن چوب مخصوصى بر آن است!
اميرمؤمنان على(ع) تعبير بسيار جالبى در تعريف حرص دارد، هنگامى كه از حضرتش پرسيدند : حرص چيست؟ فرمود : «هو طلب القليل باضاعة الكثير!; حرص آن است كه انسان چيز كمى را جستجو كند در برابر چيز بسيارى را كه از دست مىدهد!» (١٨)
علماى اخلاق، حرص را از رذايل اخلاقى و متعلق به قوه شهويه مىدانند و در تعريف آن چنين مىگويند : «حرص صفتى است نفسانى كه انسان را به اندوختن بيش از احتياج خود وامىدارد و از شعب حب دنيا و از صفات مهلكه و از اخلاق گمراه كننده است، حرص به بيابانى مىماند كه كرانههاى آن ناپيداست و همچون سرزمين وحشتناك بى انتهاست كه هر قدر حريص در آن پيش مىرود به آخر آن نمىرسد.
«حريص» به كسى مىماند كه مبتلا به بيمارى استسقاء شده است هرچه آب مىآشامد تشنگى او فرو نمىنشيند.
«حريص» هيچ دليل منطقى را نمىپذيرد، مثلا اگر به او گفته شود كه هشتاد سال عمر كردهاى و چيزى از عمر تو باقى نمانده، اين همه تلاش و ولع براى جمع آورى مال به خاطر چيست؟! در عين اينكه پاسخى براى اين سؤال ندارد باز هم دست از كار خود نمىكشد، بلكه به عكس، گاهى انسان با افزايش سن و سال و نزديك شدن به آخر خط، حريصتر مىشود، چنانكه در حديث معروفى از پيامبر اكرم(ص) آمده است : «يشيب بن آدم و يشب فيه خصلتان : الحرص و طول الامل!; انسان پير مىشود اما دو صفت در او جوان مىگردد : حرص و آرزوهاى طولانى!» (١٩)
٢- آثار شوم حرص در زندگى فردى و اجتماعى بشر
در آيات و رواياتى كه قبلا به طور مشروح آمد، آثار سوء حرص به خوبى تبيين شده بود و مطالعه آنها ما را از هرگونه شرح و تفسير ديگر بى نياز مىسازد، از جمله اينكه :
١- حرص انسان را به رنج و زحمت ابدى گرفتار مىسازد.
٢- حريص هرگز سير نمىشود و به همين دليل اگر مالك تمام دنيا گردد باز فقير است.
٣- حريص همچون فقيران زندگى مىكند و همچون فقيران مىميرد، ولى همچون اغنياء در قيامت محاسبه مىشود.
٤- حرص انسان را به هلاكت مىافكند، زيرا شخص حريص به خاطر دلباختگى به دنيا خطراتى را كه در اطراف او وجود دارد نمىبيند و با عجله و شتاب به پيش مىتازد.
٥- آدم حريص روز به روز خود را گرفتارتر مىكند و سرانجام راه نجات را بر خود مىبندد.
٦- حرص آبروى انسان را مىريزد و ارزش او را در نظرها پايين مىآورد، چرا كه شخص حريص براى رسيدن به مقصود خود حتى ملاحظات اجتماعى را كنار مىگذارد و همچون اسيرى كه زنجير به گردن او افكنده باشند به اين سو و آن سو كشيده مىشود.
٧- حرص، انسان را آلوده به انواع گناهان : دروغ، خيانت، ظلم و غصب حقوق ديگران مىكند، چرا كه اگر بخواهد حلال و حرام خدا را رعايت كند به مقصودش نمىرسد.
٨- حرص، انسان را از خدا دور مىسازد، در نظر بندگان خدا كوچك مىكند، آرامش را از او سلب مىنمايد و زندگى توام با ناراحتى و شكنجه براى او به بار مىآورد.
٩- حريص اموالى را مىاندوزد كه زحمت و مسؤوليتش از آن اوست و سود و استفادهاش از آن ديگران.
١٠- حرص نتيجه سوء ظن به خداست و محصولش تشديد اين سوء ظن مىباشد.
٣- غناى درون!
اين نكته قابل توجه است كه حريص غنا و بى نيازى را در برون مىجويد در حالى كه ريشه غنا را بايد در درون جان پيدا كرد، از يكى از دانشمندان سؤال شد حقيقت غنا و بى نيازى چيست؟ در پاسخ گفت : اين است كه آرزوهايت كوتاه باشد و به آنچه خدا به تو داده است راضى شوى.
در حديثبسيار پر معنايى كه هم از رسول خدا(ص) نقل شده و هم از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «خير الغنى غنى النفس; بهترين بى نيازى، بىنيازى روح انسان است». (٢٠)
در تعبير ديگرى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «الغنى فى القلب، و الفقر فى القلب; غنا و بى نيازى در درون جان انسان است، فقر و نياز نيز در درون جان اوست». (٢١)
آرى اگر روح به خاطر حرص گرسنه باشد، تمام دنيا را به انسان بدهند باز فقير است و اگر روح بى نياز و سيراب گردد، تمام جهان را از او بگيرند بىنياز است.
٤- حرص مذموم و ممدوح
واژه «حرص» معمولا بار منفى دارد و هرگاه اطلاق مىشود از آن حرص بر مال، ثروت، مقام و ساير شهوات مادى به ذهن مىرسد، اين به خاطر آن است كه غالبا اين واژه در اين گونه موارد به كار مىرود كه عموما مذموم و نكوهيده است.
ولى گاه اين واژه در مواردى به كار مىرود كه شايسته ستايش است، نه تنها جزء اخلاق رذيله نيستبلكه فضيلتى محسوب مىشود و آن در جايى است كه اين صفت در مورد علاقه شديد به كارهاى خير به كار رود.
قرآن مجيد يكى از فضايل پيامبر اسلام(ص) را «حرص بر هدايت مردم و نجات آنها از گمراهى» مىشمرد، مىفرمايد : «لقد جائكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤمنين رؤف رحيم; به يقين رسولى از خود شما به سويتان آمد كه رنجهاى شما بر او سخت است و اصرار بر هدايتشما دارد و نسبتبه مؤمنان رئوف و مهربان است». (٢٢)
در جاى ديگر مىفرمايد : «ان تحرص على هداهم فان الله لايهدى من يضل و ما لهم من ناصرين; هر قدر بر هدايت آنها حريص باشى(سودى ندارد چرا كه) خداوند كسى را(كه به خاطر اعمال و صفات زشتش) گمراه ساخته، هدايت نمىكند و آنها ياورانى نخواهند داشت». (٢٣)
شبيه اين معنى در آيات ديگرى از قرآن مجيد نيز آمده است. (٢٤)
البته در قرآن مجيد اين واژه در مصاديق منفى آن نيز به كار رفته است.
در روايات اسلامى نيز واژه «حرص» در موارد زيادى در جايى به كار رفته است كه بار مثبت دارد.
اميرمؤمنان على(ع) در خطبه معروف همام ضمن بيان صفات پرهيزكاران مىفرمايد : «فمن علامة احدهم انك ترى له قوة فى دين و حرصا فى علم; از نشانههاى آنان(پرهيزكاران) قدرت در دين... و حرص در كسب دانش است.» (٢٥)
در روايات متعددى از نشانههاى انسان با ايمان، حرص در فقه يا حرص در جهاد، يا حرص در تقوا ذكر شده است. (٢٦)
اين سخن را با حديثى از امام باقر(ع) پايان مىدهيم : «لا حرص كالمنافسة فى الدرجات!; حرصى برتر از رقابتبا يكديگر در وصول به درجات(بالا در نزد خدا) نيست!» (٢٧)
بنابراين حرص مفهوم گستردهاى دارد كه به معنى شدت علاقه به چيزى و تلاش فوق العاده براى وصول به آن است كه اگر در طريق خير و سعادت باشد ممدوح و هرگاه در طريق دنياپرستى باشد مذموم است، ولى غالبا اين واژه بار منفى دارد.
٥- طرق درمان «حرص»
مىدانيم هميشه براى درمان اساسى يك بيمارى جسمانى، بايد به سراغ عوامل و ريشههاى آن برويم، چرا كه بدون ريشهكن شدن آن عوامل، نتايج همچنان باقى و برقرار است و اگر به طور موقتبا داروهاى مسكن آثار آن را بپوشانيم باز بعد از مدتى خود را نشان مىدهد.
بيماريهاى اخلاقى نيز به يقين همين گونه استحتما بايد ريشهيابى شود، سپس ريشهها را بخشكانيم.
همان گونه كه قبلا اشاره شد(و در احاديث اسلامى نيز آمده بود) يكى از ريشههاى حرص، سوء ظن به خدا و عدم توكل بر اوست كه بازگشتبه تزلزل پايههاى توحيد افعالى مىكند.
كسى كه خدا را قادر و رازق مىداند و كليد همه نيكىها را به مضمون (بيدك الخير انك على كل شيئ قدير) (٢٨) در دست او مىبيند، حرص در جمع مال و مواهب ديگر مادى نخواهد داشت.
كسى كه ايمان كامل به وعدههاى الهى دارد و پيام «ما عندكم ينفد و ما عند الله باق (٢٩) ...; آنچه نزد شماست فانى مىشود اما آنچه نزد خداستباقى مىماند» را به گوش جان شنيده و پذيرفته است، به جاى حرص در جمعآورى مال، حرص در انفاق فى سبيل الله دارد.
هنگامى كه پايههاى ايمان، به ويژه توحيد افعالى در وجود انسان متزلزل گردد صفات رذيله بى شمارى به سراغ انسان مىآيد كه يكى از خطرناكترين آنها حرص است، پس با تقويت پايههاى ايمان بايد به مقابله با آن برخاست.
يكى ديگر از ريشههاى حرص، جهل و بى خبرى نسبتبه پى آمدهاى آن مىباشد.
اگر انسان بداند حرص، آرامش او را در تمام زندگى بر هم مىزند، حرص مايه رنج و تعب دايمى اوست، حرص شخصيت او را در هم مىكوبد و در انظار خوار و خفيف مىسازد، حرص سبب مىشود كه در عين غنا همچون فقيران زندگى مىكند، او زحمتبكشد و اموالش را براى ديگران ذخيره كند، در قيامتحساب آنها را بايد پس دهد، ولى در دنيا ديگران لذت آن را ببرند.
آرى اگر حريص در اين پيامدها بينديشد قطعا در روح او اثر مىگذارد.
مرحوم فيض كاشانى در «المحجة البيضاء» مىگويد : داروى بيمارى حرص سه ركن دارد «صبر» و «علم» و «عمل» كه مجموع آن پنج چيز مىشود.
نخست اقتصاد و ميانهروى در هزينههاى زندگى، زيرا كسى كه هزينههايش افزون گردد، زندگى آميخته با قناعت او را سير نمىكند، بنابراين رعايت اعتدال و ميانهروى در صرف اموال دشمن حرص است.
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «من اقتصد اغناه الله، و من بذر افقره الله; كسى كه اعتدال در هزينههاى زندگى را رعايت كند خدا او را بى نياز مىكند و كسى كه اسراف و تبذير كند فقيرش مىسازد». (٣٠)
دوم هنگامى كه مال به اندازه كافى براى زيستن دارد، نگران آينده نباشد چرا كه بسيارى از حريصها به خاطر تامين آينده حرص مىزنند، آيندهاى كه با تدبير در موقع خود قابل تامين است، اين همان است كه قرآن مىگويد : «الشيطان يعدكم الفقر و يامركم بالفحشاء...; شيطان شما را(به هنگام انفاق) وعده فقر و تهيدستى مىدهد و به فحشاء (و زشتىها) امر مىكند!» (٣١)
سوم در فوايد قناعت و عزت حاصل از آن و زيانهاى حرص و طمع و ذلت ناشى از آنها بينديشد تا انگيزهاى براى قناعت و فاصله گرفتن از حرص او گردد، پيغمبر اكرم(ص) فرمود : «عز المؤمن استغناه عن الناس; عزت مؤمن از بىنيازى او از مردم است». (٣٢)
چهارم در تاريخ گذشتگان مخصوصا گروهى از يهود حريص و دنياپرستان از اقوام ديگر بينديشد و حال آنها را با حال انبياء و اولياء الله مقايسه كند و عقل خود را در اين ميان به داورى طلبد كه آيا به آن گروه بپيوندد يا به اين گروه؟ آنهايى كه با افتخار زيستند و با افتخار از جهان چشم پوشيدند و به جوار رحمتحق با روحى پاك و اعمالى صالح شتافتند، يا كسانى كه بدنام زيستند و بدنام از دنيا رفتند و با كوهى از گناه به سوى سرنوشتشومشان در قيامتشتافتند؟!
پنجم در خطرات مال و ثروت بى حساب بينديشد و آفات دنيا و آخرت اين كار را در نظر بگيرد و نيز در آرامش و امنيتحاصل از قناعت و عاقبت محمود آن فكر كند، هميشه در امر دنيا به زيردستان خود نگاه كند، نه به آنها كه بالادست او هستند، چرا كه شيطان دائما او را تحريك مىكند كه به افراد بالاتر نگاه كند و به او مىگويد تو چه چيز از آنها كم دارى؟ چرا تلاش نمىكنى؟ ببين آنها چگونه غرق ناز و نعمتند و از لذايذ دنيا بهره مىگيرند؟! تو از خوف خدا بر خود تنگ گرفتهاى و دائما حلال و حرام مىكنى، مگر آنها خوف از خدا ندارند يا تو از آنها ديندارترى؟!
ابوذر مىگويد : «اوصانى خليلى٩ ان انظر الى من هو دونى، لا الى من هو فوقى; يار با وفاى من(رسول خدا(ص)) به من سفارش كرد(در امر دنيا) هميشه به زيردستان بنگرم نه به بالادستان!» (٣٣)
٦- رفع يك اشتباه
در اينجا ممكن استبعضى تصور كنند اسلام با توجه به روايات و آيات بالا چندان تمايلى به پيشرفت زندگى مادى مردم ندارد و از اصول تمدن مادى و ترقى صنايع ناخشنود است; زيرا پيروان خود را دعوت به بيگانگى از دنيا مىكند! در حالى كه اين يك اشتباه بزرگ است، اسلام با حرص و دنياپرستى و فدا كردن همه ارزشها در برابر مال و ثروت و مقام و شهوت مبارزه مىكند، نه از به كارگيرى مواهب دنيا در مسير عزت و آزادگى و ارزشهاى معنوى.
توضيح اينكه : مواهب مادى در حد ذات خود ابزارى هستند براى وصول به مقاصد ديگر، هرگاه از آنها براى فراهم آوردن زمينههاى رشد معنوى و تعالى انسانى استفاده شود مطلوبند و اگر از آنها در راه خودكامگى و هوسرانى استفاده شود و يا اين مواهب به صورت هدف نهايى در آيد و انسان را از اهداف اصلى آفرينشش بيگانه سازد قطعا نامطلوب است.
اين درستبه ابزار و وسايل صنعتى جديد مىماند كه قابل بهرهگيرى دوگانه است، هواپيماها مىتوانند وسيلهاى براى نقل و انتقال سريع و آسان انسانها در طريق كسب دانش و تامين روزى حلال و گسترش عدالت و كمك به نيازمندان و عمران و آبادى باشند، همان گونه كه مىتوانند وسيلهاى براى فروريختن بمبهاى ويرانگر، يا به صورت ابزار كشتار جمعى در آيند كه نه بر انسان رحم كند نه بر حيوان و گياه!
بنابراين نبايد نكوهش از حرص و دنياپرستى، بهانهاى براى رها كردن فعاليتهاى مثبت اقتصادى و رشد و شكوفايى صنعت و مانند آن شود و افراد تنبل و بيكاره خود را زير پوشش كنارهگيرى از حرص و دنياپرستى قرار دهند و آن را توجهى براى كاستىهاى خود بدانند.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- سفينة البحار، جلد ٢، (ماده كبر).
٢- سوره هود،٨٧.
٣- ص،٣٣.
٤- ص، ٣٤.
٥- همان.
٦- التحقيق، ماده هلع.
٧- در تفسير مجمع البيان و بسيارى از تفاسير ديگر، در تفسير سوره جمعه اين داستان با تفاوت مختصرى آمده است.
٨- ميزان الحكمة، جلد ١، ، شماره٣١٣٩.
٩- نهج البلاغه، نامه٥٣.
١٠- غرر، حديث ٨٢٠; ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه٥٨٦، شماره٣٥٩٦.
١١- غررالحكم، حديث ٩٨٢; ميزان الحكمه، جلد ١، صفحه٥٨٦، شماره ٣٥٩٢.
١٢- غررالحكم، حديث١٧٥٣; ميزان الحكمه، جلد ١، صفحه٥٨٧، شماره ٣٦١٥.
١٣- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣١٦، حديث٧٦، باب «حب الدنيا و الحرص عليها».
١٤- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣١٦، حديث٦، باب «حب الدنيا و الحرص عليها».
١٥- غررالحكم، حديث ١٥٥٠; تصنيف الغرر، .
١٦- غررالحكم.
١٧- نهج البلاغه، نامه٥٣.
١٨- سفينة البحار، ماده حرص.
١٩- بحارالانوار، ج ٧٠، ص ٢٢.
٢٠- امالى صدوق، ; غررالحكم، حديث٤٩٤٩.
٢١- بحارالانوار، ج٦٩، .
٢٢- توبه، ١٢٨.
٢٤- نحل،٣٧.
٢٤- يوسف،١٠٣; نساء،١٢٩.
٢٥- نهج البلاغه، خطبه١٩٣.
٢٦- بحارالانوار، جلد ٦٤، ، حديث٣ و ٢٩٤، حديث ١٨.
٢٧- ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه٥٨٩(حديث٣٦٤٦).
٢٨- آل عمران،٢٦.
٢٩- نحل،٩٦.
٣٠- ميزان الحكمه، جلد٣، صفحه٢٥٥٧.
٣١- بقره، ٢٦٨.
٣٢- شرح فارسى غررالحكم، جلد ٥، .
٣٣- اقتباس از المحجة البيضاء، جلد٦، تا ٥٤(با تلخيص).
۳
اخلاق در قرآن فصل پنجم : حب دنيا
اشاره
يكى از ريشههاى «حرص» كه به عواقب دردناك آن در بحث گذشته اشاره شد، دلباختگى و دلدادگى در برابر زرق و برق دنياست.
هنگامى كه آتش سوزان اين عشق در درون جان انسان زبانه مىكشد او را به سوى حرص و ولع نسبتبه مواهب دنياى مادى مىكشاند، مانند : ساير عشاق بىقرار كه فارغ از هرگونه فكر منطقى پيوسته دست و پا مىزنند و روز به روز خود را در اين لجنزار آلودهتر مىسازند.
به همين دليل قرآن مجيد براى خشكانيدن ريشه حرص و ولع به سراغ حب دنياى افراطى و يا به تعبير ديگر «دنياپرستى» مىرود و با تعبيرات گوناگون قدر و قيمت مواهب دنيا را در نظرها مىشكند تا عاشقان بىقرار دنيا به خود آيند و حريصانه به دنبال آن نشتابند و همه ارزشها را به خاطر وصول به آن زير پا نگذارند.
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمىگرديم و تعبيرات دقيق و حساب شده قرآن را در اين زمينه بررسى مىكنيم.
١- قرآن در موارد متعددى زندگى دنيا را نوعى بازيچه كودكانه و سهو و سرگرمى مىشمرد، مىفرمايد :
«و ما الحياة الدنيا الا لعب و لهو...; زندگى دنيا چيزى جز بازى و سرگرمى نيست.» (١)
در جاى ديگر مىفرمايد : «اعلموا انما الحياة الدنيا لعب و لهو و زينة و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد...; بدانيد زندگى دنيا فقط بازى و سرگرمى و تجمل پرستى و فخرفروشى در ميان شما و افزونطلبى در اموال و فرزندان است.» (٢)
در حقيقت دنياپرستان را به كودكانى تشبيه مىكند كه از همه چيز غافل و بىخبرند و تنها به سرگرمى و بازى مشغولند و حتى خطراتى را كه در يك قدمى آنها وجود دارد نمىبينند!
بعضى از مفسران زندگى انسان را به پنج دوران(از كودكى تا چهل سالگى) تقسيم كردهاند و براى هر دورانى مدت هشتسال قائلند و مىگويند : هشتسال به بازى مشغول است، شتسال به لهو و سرگرمىها، هشتسال در بحبوحه جوانى به سراغ زينت و زيبايى مىرود، هشتسال به تفاخر و فخرفروشى مىپردازد و بالاخره در هشتسال آخر به دنبال تكاثر و افزونطلبى در اموال و نيروها مىرود و در اينجا شخصيت انسان تثبيت مىشود و اين حالت تا آخر عمر ممكن استباقى بماند و در نتيجه مجالى براى دنياپرستان جهت انديشيدن به حيات معنوى در ارزشهاى جاودانى باقى نماند.
٢- در آيات ديگرى زندگى دنيا سرمايه «فريب و غرور» شمرده شده است، مىفرمايد : «...و ما الحياة الدنيا الا متاع الغرور; زندگى دنيا چيزى جز سرمايه فريب نيست!» (٣)
در جاى ديگر مىفرمايد : «...فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور; پس مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مبادا(شيطان) فريبكار شما را به(كرم) خدا مغرور سازد و فريب دهد!» (٤)
اين تعبيرات نشان مىدهد كه زرق و برق دنياى فريبنده يكى از موانع مهم بر سر راه تكامل معنوى انسان است كه تا اين مانع را پشتسر ننهد راه به جايى نمىبرد.
زندگى دنيا همچون سرابى است كه تشنهكامان را در بيابان سوزان تعلقات مادى به سوى خود فرامىخواند، اما هنگامى كه نزد آن مىآيند چيزى كه عطش را فرونشاند پيدا نيست، بلكه دويدن در اين بيابان سوزان آنها را تشنهتر مىكند، باز سراب را در فاصله ديگرى جلو خود مىبينند و به گمان اينكه آنجا آب استبه سوى آن مىشتابند و باز هم تشنهتر و تشنهتر مىشوند تا هلاك گردند.
بسيارند كسانى كه سالها به سوى دنيا دويدهاند، هنگامى كه به آن رسيدهاند صريحا اعلام مىكنند نه تنها گمشده خود را(يعنى آرامش و آسايش) پيدا نكردهاند، بلكه «شهد» آن را با «شرنگ» و «گل» آن را با «خار» همراه ديدهاند، غالبا به جاى آرامش، نگرانىها و اضطرابهاى آنها براى حفظ آنچه دارند چندين برابر شده است!
٣- گروه ديگرى از آيات از اين حقيقت پرده برمىدارد كه مجذوب شدن به زرق و برق دنيا انسان را از آخرت غافل مىكند; يعنى شغل شاغل و هم واحد آنها مىشود و تمام توجه آنان را به سوى خود جلب مىكند.
مىفرمايد : «يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون; آنها تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مىدانند و از آخرت غافلند!» (٥)
آنها حتى زندگى دنيا را نشناختهاند و به جاى اينكه آن را مزرعه آخرت و قنطره و گذرگاهى براى نيل به مقامات معنوى و ميدانى براى ورزيدگى و تمرين جهتبه دست آوردن فضايل اخلاقى بشناسند آن را به عنوان هدف نهايى و مطلوب حقيقى و معبود واقعى خود شناختهاند و طبيعى است كه چنين افرادى از آخرت غافل مىشوند.
در جاى ديگر مىفرمايد : «ارضيتم بالحياة الدنيا من الآخرة; آيا به زندگى دنيا به جاى آخرت راضى شدهايد؟!» سپس مىافزايد : «فما متاع الحياة الدنيا فى الآخرة الا قليل; با اينكه متاع زندگى دنيا در برابر آخرت چيز اندكى بيش نيست.» (٦)
آرى افراد كم ظرفيت و هوسباز، چنان دنياى كوچك و ناپايدار در نظرشان بزرگ جلوه مىكند كه حيات جاويدان و ابدى را كه مملو از مواهب الهى استبه فراموشى مىسپارند.
٤- در بخش ديگرى از آيات، دنيا به عنوان «عرض»(بر وزن غرض) به معنى موجود بى ثبات و زوال پذير تعبير شده است، از جمله مىفرمايد : «...تبتغون عرض الحيوة الدنيا فعند الله مغانم كثيرة...; شما سرمايه زوالپذير دنيا را طلب مىكنيد در حالى كه نزد خداوند غنيمتهاى فراوانى براى شما(در سراى آخرت) است». (٧)
در جاى ديگر خطاب به اصحاب پيامبر اسلام(ص) مىفرمايد : «شما متاع ناپايدار دنيا را مىخواهيد ولى خداوند سراى ديگر را براى شما مىخواهد»، (...يريدون عرض الدنيا و الله يريد الآخرة...) (٨)
در آيات ديگرى نيز همين گونه تعبير ديده مىشود كه نشان مىدهد گروهى از مسلمانان يا غير مسلمين به خاطر حرص در جمع آورى متاع زوالپذير و ناپايدار دنيا از پرداختن به مواهب پايدار الهى در سراى ديگر و ارزشهاى والاى انسانى و مقام قرب به خدا باز مىمانند. آرى نعمتحقيقى زوال ناپذير نزد اوست و باقى همه «عرض» و «عارضى» و زوال پذير است.
اين تعبير هشدارى استبه همه دنياپرستان كه مراقب باشند سرمايههاى عظيم انسانى خود را فداى امور زوالپذير نكنند.
٥- در بخش ديگرى از آيات، از مواهب مادى دنيا تعبير به زينة الحياة الدنيا شده است. (٩)
تعبيراتى مشابه آن در آيات ديگر نيز آمده است، مانند : «من كان يريد الحياة الدنيا و زينتها نوف اليهم اعمالهم فيها و هم فيها لايبخسون; كسانى كه زندگى دنيا و زينت آن را بخواهند، (نتيجه) اعمالشان را در همين دنيا به طور كامل به آنها مىدهيم و چيزى از آنها كم و كاست نخواهد شد(ولى در آخرت بهرهاى نخواهند داشت)». (١٠)
در جاى ديگر خطاب به زنان پيامبر(ص) مىفرمايد : «يا ايها النبى قل لازواجك ان كنتن تردن الحياة الدنيا و زينتها فتعالين امتعكن و اسرحكن سراحا جميلا; اى پيامبر! به همسرانتبگو : اگر شما زندگى دنيا و زرق و برق آن را مىخواهيد بياييد با هديهاى شما را بهرهمند سازم و به طرز نيكويى رها سازم!(تا بتوانيد به مقصد خود برسيد)». (١١)
اين تعبيرات به خوبى نشان مىدهد كه اين زرق و برقها تنها زيور و زينتى استبراى حيات دنياى مادى. بديهى است هرگز در مورد امور حياتى و سرنوشتساز تعبير به زينت نمىشود آن هم زينت «حيات دنيا» كه به معنى زندگى پست است.
شايان توجه اينكه : حتى زينتبودن آن هم در آيات ديگر زير سؤال رفته است و تعبير به «زين» شده كه نشان مىدهد يك زينت مصنوعى و خيالى و پندارى است، نه يك زينت واقعى و حقيقى.
مثلا در سوره بقره آيه ٢١٢ مىخوانيم : «زين للذين كفروا الحياة الدنيا...; زندگى دنيا براى كافران زينت داده شده است»!
و در سوره آل عمران آيه ١٤ مىفرمايد : «زين للناس حب الشهوات من النساء و البنين و القناطير المقنطرة من الذهب و الفضة...; محبت امور مادى از زنان و فرزندان و اموال هنگفت از طلا و نقره و... در نظر مردم زينت داده شده است»!
اين تعبيرات و تعبيرات مشابه آن نشان مىدهد كه حتى زينتبودن اين امور جنبه پندارى و خيالى دارد و گرفتاران آنها در واقع گرفتار خيال و پندار خويشند.
در اينجا سؤال مهمى مطرح است : چرا خداوند اين امور را در نظرها زينت داده؟! به يقين براى آزمايش انسانها و تربيت و پرورش آنهاست; زيرا هنگامى كه از اين اشياى زينتى جالب و دلربا كه غالبا با گناه و حرام آلوده استبه خاطر خدا رها مىكند، نهال ايمان و تقوا در وجود آنها بارور مىشود وگرنه صرف نظر كردن از اشياى غير جالب افتخارى محسوب نمىشود.
به تعبير دقيقتر تمايلات افسار گسيخته درونى و هوا و هوسهاى سركش، امور مادى و گناه آلود را در نظر انسان جلوه مىدهد، بنابراين زينتبودنش از درون انسان مىجوشد و اگر به خدا نسبت داده شده استبه خاطر آن است كه خداوند چنين اثرى را در آن تمايلات و هوسهاى سركش آفريده و اگر در بعضى از آيات به شيطان نسبت داده شده، مانند «...و زين لهم الشيطان اعمالهم...; شيطان اعمالشان را در نظرشان جلوه داد» (١٢) نيز به خاطر همين است كه اين تزيين از يك نظر كار خداست چرا كه اثر هر چيزى از اوست و از نظر ديگر كار هوسهاى درونى است و از ديدگاه سوم كار شيطان است(دقت كنيد).
به هر حال از مجموعه آيات بالا به دست مىآيد كه حب دنيا هرگاه به صورت افراطى در آيد انسان را به بيگانگى از خدا مىكشاند.
دنياپرستى در احاديث اسلامى
نكوهش از دنياپرستى در روايات اسلامى مخصوصا در سخنان پيامبر اكرم(ص) و خطبههاى نهج البلاغه به صورت بسيار وسيعى ديده مىشود، از جمله :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) در پاسخ اين سؤال كه چرا «دنيا»، «دنيا» ناميده شده؟(توجه داشته باشيد كه دنيا از ماده دنى به معنى پايين و پست است) فرمود : لان الدنيا دنية خلقت من دون الآخرة...; به خاطر اين است كه دنيا پست است و پيش از آخرت آفريده شده». (١٣)
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت نقل شده كه فرمود : «اكبر الكبائر حب الدنيا; بزرگترين گناهان، دنياپرستى است»! (١٤)
٣- همين معنى از اميرمؤمنان على(ع) نيز آمده است كه فرمود : «حب الدنيا راس الفتن و اصل المحن; دنياپرستى سرآغاز فتنهها و ريشه همه محنتها و رنجهاست»! (١٥)
٤- در حديث ديگرى از همان امام(ع) مىخوانيم : «ان الدنيا لمفسدة الدين و مسلبة اليقين; دنياپرستى دين انسان را بر باد مىدهد و ايمان و يقين او را مىگيرد». (١٦)
٥- در حديث ديگرى از امام صادق(ع) آمده است كه فرمود : «ان اول ما عصى الله به ست : حب الدنيا و حب الرئاسة و حب الطعام و حب النساء و حب النوم و حب الراحة;
نخستين چيزى كه با آن عصيان و نافرمانى خدا شد شش چيز بود : دنياپرستى، حب رياست، علاقه به غذا(شكمپرستى)، محبت(افراطى) زنان، پرخوابى و علاقه به راحتى و تنپرورى». (١٧)
غالب اين امور ششگانه يا تمام آنها در داستان عصيان و سركشى شيطان و ترك اولاى آدم و گناه قابيل ديده مىشود لذا به عنوان اولينها ذكر شده است.
٦- در حديث ديگرى مىخوانيم كه از امام على بن الحسين(ع) پرسيدند : «اى الاعمال افضل عند الله عز و جل; كدام عمل در نز خداوند متعال افضل است» فرمود : «ما من عمل بعد معرفة الله جل و عز و معرفة رسوله افضل من بغض الدنيا و ان لذلك لشعبا كثيرة و للمعاصى شعبا; هيچ عملى بعد از شناخت پروردگار متعال و شناخت پيامبر او(ص) برتر از دشمنى با دنيا(و ترك دنياپرستى) نيست و اين شاخههاى فراوانى دارد و همان گونه كه گناهان ديگر شاخههاى بسيار دارد».
سپس امام(ع) به سركشى و عصيان شيطان كه از «تكبر» سرچشمه گرفت و «حرص» كه سبب گناه و ترك اولاى آدم و حوا شد، و «حسد» كه سرچشمه عصيان قابيل گشت تا آنجا كه دستخود را به خون برادرش آلوده ساخت اشاره فرموده، مىافزايد : «فتشعب من ذلك حب النساء و حب الدنيا و حب الرئاسة و حب الراحة و حب الكلام و حب العلو و الثروة، فصرن سبع خصال، فاجتمعن كلهن فى «حب الدنيا»! فقال الانبياء و العلماء بعد معرفة ذلك، حب الدنيا راس كل خطيئة; از اينجا شاخههاى علاقه به زن، و محبت دنيا و محبتبه رياست و علاقه به راحتى و تنپرورى و محبتسخن گفتن(پرگويى) و محبتبرترىجويى و مال و ثروت پيدا شد، و اين هفت صفت همه در «حب دنيا» خلاصه مىشود و اينجاست كه پيامبران و علما بعد از آگاهى بر اين موضوع گفتند : محبت دنيا سرچشمه همه گناهان است»!
سپس براى اينكه تفاوت ميان دنياى ممدوح و مذموم را روشن سازد امام در پايان مىفرمايد : «و الدنيا دنيائان : دنيا بلاغ و دنيا ملعونة; و دنيا دو گونه است : دنيايى كه به حد كفاف است(و انسان را به آخرت و معنويت) مىرساند و دنياى نفرين شده(كه انسان را از خدا دور مىكند)»! (١٨)
٧- در حديث ديگرى از امام على بن ابيطالب(ع) مىخوانيم، فرمود : «ارفض الدنيا فان حب الدنيا يعمى و يصم و يبكم و يذل الرقاب; دنياپرستى را ترك كن چرا كه حب دنيا چشم را كور و گوش را كر و زبان را لال مىكند و گردنها را به ذلت مىكشاند»! (١٩)
طبيعى است كه وقتى عشق به چيزى در وجود انسان چيره مىشود، او را از روشنترين واقعيتها غافل مىكند، چشم دارد اما گويى نابيناست، گوش دارد اما گويى ناشنواست، زبان دارد ولى جز به آنچه به آن دل بسته است گردش نمىكند و براى رسيدن به اين محبوب خود يعنى دنيا تن به هر ذلتى مىدهد.
٨- باز در حديثى كه در مورد آثار منفى دنياپرستى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده و در واقع فلسفه اين حكم الهى در آن تبيين گرديده، مىخوانيم : «حب الدنيا يفسد العقل، و يصم القلب عن سماع الحكمة و يوجب اليم العقاب; دنياپرستى خرد را فاسد مىكند و گوش قلب را از شنيدن سخنان حكمت آميز ناشنوا مىسازد و سبب عذاب دردناك(در دنيا و آخرت) مىشود». (٢٠)
٩- در حديث ديگرى در بيان آثار زيانبار دنياپرستى از پيامبر اكرم(ص) چنين آمده است : «ان الدنيا مشغلة للقلوب و الابدان; دنياپرستى هم فكر انسان را به خود مشغول مىدارد و هم بدنها را(نه آرامش فكر مىگذارد و نه آسودگى جسم)»! (٢١)
١٠- اين سخن را با حديث پرمعنى ديگرى از رسول خدا(ص) پايان مىدهيم، فرمود : «انه ما سكن حب الدنيا قلب عبد الا التاط بثلاث : شغل لاينفد عناوئه، و فقر لايدرك غناه، و امل لاينال منتهاه; دنياپرستى در هيچ دلى ساكن نمىشود مگر اينكه او را به سه چيز آلوده مىكند، گرفتارى مستمرى را كه هرگز خستگى آن پايان نمىگيرد و احساس فقر و بينوايى كه هرگز به غنا نمىرسد و آرزوى درازى كه هيچگاه پايان نمىگيرد»! (٢٢)
دنياى مطلوب و دنياى مذموم
بارها گفتهايم حب دنيا در اين بحثها چيزى مساوى دنياپرستى است نه بهرهگيرى معقول از مواهب مادى در طريق وصول به معنويت كه اگر چنين باشد حب دنيا نيست، بلكه حب آخرت است و به تعبير ديگر بسيارى از برنامههاى معنوى بدون امكانات مادى ميسر نيست و در واقع امكانات مادى از قبيل مقدمه واجب است كه انسان اگر آن را به نيت مقدمه واجب بجا آورد نه تنها عيبى ندارد بلكه مشمول ثواب الهى نيز مىشود.
به همين دليل در آيات فراوانى از قرآن مجيد تعبيرات مثبتى در باره مواهب دنيا ديده مىشود :
١- از جمله در آيه وصيت، از مال دنيا تعبير به «خير»(خير مطلق) شده است، مىفرمايد : «كتب عليكم اذا حضر احدكم الموت اغن ترك خيرا الوصية للوالدين و الاقربين بالمعروف...; بر شما نوشته شده : هنگامى كه يكى از شما مرگش فرارسد، اگر «خيرى»(مالى و ثروتى) از خود به جاى گذارده براى پدر و مادر و نزديكانش به طور شايسته وصيت كند!». (٢٣)
٢- در جاى ديگر از آن تعبير به «بركات آسمان و زمين» نموده كه درهاى آن به روى پرهيزكاران گشوده مىشود : «و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض...; اگر اهل شهر و آباديها ايمان مىآوردند و تقوا پيشه مىكردند بركات آسمان و زمين را بر آنها مىگشوديم». (٢٤)
٣- در جاى ديگر از مال و ثروت تعبير به «فضل الله» شده است، در سوره جمعه مىخوانيم : «فاذا قضيت الصلوة فانتشروا فى الارض و ابتغوا من فضل الله...; هنگامى كه نماز(جمعه) پايان گرفت(ممنوع بودن معامله پايان مىيابد و شما آزاديد) در زمين پراكنده شويد و از فضل الهى بهره بگيريد». (٢٥)
٤- در جاى ديگر افزايش منابع مالى را به عنوان «پاداشى در برابر توبه از گناه و روى آوردن به سوى خدا» مىشمرد، چنانكه در داستان نوح(ع) مىخوانيم : «يرسل السماء عليكم مدرارا × و يمددكم باموال و بنين و يجعل لكم جنات و يجعل لكم انهارا; من به آنها(مشركان) گفتم از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است - تا بارانهاى پر بركت آسمان را پى در پى بر شما فرستد - و شما را با اموال و فرزندان فراوان(نيروى مالى و انسانى) امداد و يارى كند و باغهاى سرسبز و نهرهاى جارى در اختيار شما قرار دهد». (٢٦)
در جاى ديگر منابع مالى را وسيله قوام زندگى شمرده و تاكيد مىكند آن را به دست افراد بى كفايت و نادان قرار ندهيد و از آن به خوبى نگهدارى كنيد : «و لاتؤتوا السفهاء اموالكم التى جعل الله لكم قياما; اموال خود را كه خداوند آن را وسيله قوام زندگى شما قرار داده به ستسفيهان نسپاريد»! (٢٧)
٥- در جاى ديگر به مجاهدان راه خدا وعده غنايم جنگى مىدهد و آن را پاداش الهى مىشمرد، مىفرمايد : «وعدكم الله مغانم كثيرة تاخذونها فعجل لكم هذه...; خداوند به شما غنايم فراوانى وعده داده بود كه آنها را به دست مىآوريد، اين(موهبت) را در اختيار شما قرار داد». (٢٨)
٦- در بخش ديگر از آيات از نعمتهاى مادى دنيا تعبير به «طيبات» شده است، در سوره اعراف آيه ٣٢ مىخوانيم : «قل من حرم زينة الله التى اخرج لعباده و الطيبات من الرزق...; بگو چه كسى زينتهاى الهى را كه براى بندگان خود آفريده و روزىهاى پاكيزه را حرام كرده است»؟!
در جاى ديگر مىفرمايد : «و اذكروا اذ انتم قليل مستضعفون فى الارض تخافون ان يتخطفكم الناس فآواكم و ايدكم بنصره و رزقكم من الطيبات لعلكم تشكرون; به خاطر بياوريد هنگامى را كه شما گروهى اندك و ضعيف در روى زمين بوديد، آنچنان كه مىترسيديد مردم شما را بربايند! ولى او شما را پناه داد و با يارى خود تقويت كرد و از روزىهاى پاكيزه(طيبات) بهرهمند ساختشايد شكر نعمتش را بجا آوريد». (٢٩)
از اين تعبيرات پرمعنى و مانند آن كه در قرآن وارد شده به خوبى استفاده مىشود كه مواهب مادى دنيا در شرايط معقول، نه تنها نامطلوب و آلوده نيستبلكه پاك و پاكيزه و مايه پاكى و پاكيزگى انسانهاست!
٧- در بعضى ديگر از آيات، تعبيراتى ديده مىشود كه نشان مىدهد امكانات مادى علاوه بر اينكه فضل الهى است مىتواند سبب قرار گرفتن انسان در زمره صالحان شود، همان گونه كه در آيه ٧٥ توبه مىخوانيم : «و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين; گروهى از آنها كسانى هستند كه با خدا پيمان بستهاند كه اگر خداوند ما را از فضل خود روزى دهد قطعا صدقه خواهيم داد و از صالحان خواهيم بود»!
اين آيه مخصوصا با توجه به شان نزولش كه در باره يكى از انصار به نام ثعلبة بن حاطب نازل شد كه از پيامبر(ص) درخواست كرد دعا كند خدا مال فراوانى به او دهد تا از آن در راه كمك به نيازمندان و رسيدن به مقام صالحان و شاكران بهره گيرد و پيامبر(ص) با روحيهاى كه در او سراغ داشتبراى او دعا نكرد و پس از اصرار دعا فرمود، به خوبى نشان مىدهد كه امكانات مادى مىتواند وسيلهاى براى سعادت و خوشبختى انسانها و وصول آنان به درجه صالحان و مقربان گردد.
از مجموع عناوين هفتگانهاى كه در آيات بالا آمد به خوبى مىتوان نتيجه گرفت كه نعمتهاى مادى دنيا ذاتا مذموم و منفور و زشت و پليد نيستند، بلكه تابع چگونگى بهرهگيرى از آنهاست كه به آنها اين شكل را مىدهد، اگر از آنها به طور صحيح بهرهگيرى شود، چهرهاى محبوب و مطلوب و زيبا و جالب و پاك و پاكيزه دارد، در غير اين صورت منفورند.
شاهد اين سخن روايات متعددى است كه در كتاب وسائل در باب «استحباب الاستعانة بالدنيا على الآخرة» (٣٠) آمده است.
مرحوم شيخ حر عاملى در اين باب يازده روايت نقل مىكند كه همه آنها شاهد بر اين است كه مىتوان از مواهب مادى براى سعادت جاويدان بهره گرفت، از جمله در حديثى از رسول خدا نقل شده كه فرمود : «نعم العون على تقوى الله الغنى; «بهترين كمك براى به دست آوردن تقواى الهى، غنا و بىنيازى است...». (٣١)
در حديث ديگرى در همان باب از امام صادق(ع) مىخوانيم كه فرمود : «غنا يحجزك عن الظلم خير من فقر يحملك على الاثم; آن غنا و بىنيازى كه تو را از ستم در باره ديگران بازدارد، بهتر از فقرى است كه تو را وادار به گناه كند»!
و در حديث ديگرى آمده است كه يكى از ياران معروف امام صادق(ع) نقل مىكند كه در حضور آن حضرت بود كه مردى(از روى تاسف و تاثر) عرض كرد : «به خدا سوگند ما طالب دنيا هستيم و دوست داريم دنيا عائد ما شود»! امام فرمود : «تحب ان تصنع بها ماذا؟!; تو اين دنيا را براى چه مىخواهى؟» عرض كرد : «اعود بها على نفسى و عيالى، و اصل بها، و اتصدق بها، و احج و اعتمر; مىخواهم به وسيله آن زندگى خود و خانوادهام(آبرومندانه) تامين كنم و با آن صله رحم بجا آوردم و براى خدا صدقه بدهم و حج و عمره بجا آورم.» امام فرمود : «ليس هذا طلب الدنيا هذا طلب الآخرة; اين طلب دنيا نيست، اين طلب آخرت است»! (٣٢)
اين سخن را با كلام اميرمؤمنان على(ع) در خطبه٢٠٩ نهج البلاغه پايان مىبريم : هنگامى كه امام با جمعى از يارانش براى عيادت «علاء بن زياد حارثى» كه از شخصيتهاى معروف بصره و از ياران على(ع) بود، وارد خانه او شد و خانه وسيع و گسترده او را ديد، به او فرمود : «ما كنت تصنع بسعة هذه الدار فى الدنيا و انت اليها فى الآخرة كنت احوج; با اين خانه چنين وسيعى در دنيا چه مىكنى؟(و براى چه مىخواهى؟) در حالى كه در آخرت به آن نيازمندترى»!
سپس امام(ع) سخن انتقاد آميزش را با اين جمله تكميل فرمود : «و بلى ان شئتبلغتبها الآخرة تقرى فيها الضيف، و تصل فيها الرحم، و تطلع منها الحقوق مطالعها، فاذا انت قد لغتبها الآخرة; آرى اگر بخواهى با همين خانه وسيع مىتوانى به آخرت برسى(و سراى ديگرت را آباد كنى) از ميهمانان در آن پذيرايى كنى و در آن صله رحم بجاى آورى و حقوق واجب آن را ادا كنى، با اين حال به وسيله اين خانه به آخرت رسيدهاى»! (٣٣)
نتيجه اينكه : هرگاه مواهب مادى دنيا ابزارى براى وصول به آخرت و كمك به نيازمندان و حمايت از ضعفا و ترويج و تحكيم پايههاى حق و عدالتباشد، چيزى بهتر از آن نيست و اگر در مسير گناه و حرص و جمع مال بدون ملاحظه حلال و حرام مصرف گردد چيزى بدتر از آن نيست، آرى اين گونه دنياپرستان مجموعهاى از صفات زشت و رذيله را در درون خود گردآورى مىكنند.
يكى از ياران معروف امام على بن موسى الرضا(ع) به نام محمد بن اسماعيل بن بزيع مىگويد : از آن حضرت شنيدم مىفرمود : «لايجتمع المال الا بخصال خمس ببخل شديد و امل طويل و حرص غالب و قطيعة الرحم و ايثار الدنيا على الآخرة; اموال دنيا در يك جا جمع نمىشود، مگر(به كمك) پنج چيز : بخل شديد، آرزوهاى دور و دراز، حرص غالب، قطع رحم و مقدم داشتن دنيا بر آخرت»! (٣٤)
اشاره
يكى ديگر از رذايل اخلاقى كه در طول تاريخ بشر آثار بسيار منفى فردى و اجتماعى داشته است مساله حسد است، حسد به معنى «ناراحتشد از نعمتهايى كه خداوند نصيب ديگران كرده و آرزوى زوال آنها و حتى تلاش و كوشش در اين راه»!
حسد فضاى روح آدمى را تيره و تار و فضاى زندگى او را ظلمانى و محيط جامعه را مملو از ناامنى مىكند!
حسودان نه آرامشى در دنيا دارند، نه آسايشى در آخرت و چون تمام تلاششان اين است كه نعمت را از محسود بگيرند، آلوده انواع جنايتها مىشوند : دروغ مىگويند، غيبت مىكنند، دستبه انواع ظلم و ستم مىزنند و حتى در حالات شديد و بحرانى از قتل و خونريزى نيز ابا ندارند!
در واقع مىتوان گفت : حسد يكى از ريشههاى اصلى تمام بديهاست و از دامهاى بسيار خطرناك شيطان است، همان دامى كه در نخستين روزهاى آفرينش بشر كار خود را كرد و فرزند آدم(ع) «قابيل» را به كام خود فروكشيد و دستش را به خون برادرش «هابيل» آلوده كرد و به همين دليل در روايات اسلامى، حسد يكى از اصول سهگانه كفر شمرده شده است(تكبر، حرص و حسد).
«حسود» در واقع معترض به حكمت الهى است و به همين دليل نوعى كفر و شرك خفى محسوب مىشود.
نقطه مقابل حسد، «خيرخواهى» است و آن اين است كه انسان از نعمتهايى كه نصيب ديگرى مىشود لذت ببرد و در راه حفظ آن بكوشد و سعادت خود را در سعادت ديگران بداند و منافع ديگران را با منافع خود به يك چشم بنگرد.
با اين اشاره به آيات قرآن بازمىگرديم و بازتاب اين مساله را در آيات قرآنى مشاهده مىكنيم.
١- و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لميتقبل من الآخر قال لاقتلنك قال انما يتقبل الله من المتقين × لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين × فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين (مائده،٢٧ و ٢٨ و ٣٠)
٢- اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين × قال يا بنى لاتقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين (يوسف، ٤ و ٥)
٣- ام يحسدون الناس على ما ءاتهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما (نساء، ٥٤)
٤- ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره ان الله على كل شيئ قدير (بقره،١٠٩)
٥- و من شر حاسد اذا حسد (فلق، ٥)
٦- و الذين جائوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤوف رحيم (حشر، ١٠)
٧- و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين (حجر،٤٧)
ترجمه
١- و داستان دو فرزند آدم را به حق بر آنها بخوان : هنگامى كه هر كدام، كارى براى تقرب(به پروردگار) انجام دادند، اما از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد(برادرى كه عملش مردود شده بود، به برادر ديگر) گفت : «به خدا سوگند تو را خواهم كشت» (برادر ديگر) گفت : «من چه گناهى دارم(زيرا) خدا تنها از پرهيزگاران مىپذيرد».
اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى، من هرگز به قتل تو دست نمىگشايم، چون از پروردگار جهانيان مىترسم.
نفس سركش كم كم او را به كشتن برادرش ترغيب كرد(سرانجام) او را كشت و از زيانكاران شد.
٢- (به خاطر بياور) هنگامى را كه يوسف به پدرش گفت : «پدرم! من در خواب ديدم كه يازده ستاره و خورشيد و ماه در برابرم سجده مىكنند.
گفت : فرزندم! خواب خود را براى برادرانتبازگو مكن كه براى تو نقشه(خطرناكى) مىكشند، چرا كه شيطان، دشمن آشكار انسان است.
٣- يا اينكه نسبتبه مردم(پيامبر و خاندانش) بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشيده، حسد مىورزند؟ ما به آل ابراهيم(كه يهود از خاندان او هستند نيز) كتاب و حكمت داديم و حكومت عظيمى در اختيار آنها(پيامبران بنى اسرائيل) قرار داديم.
٤- بسيارى از اهل كتاب از روى حسد - كه در وجود آنها ريشه دوانده - آرزو مىكردند شما را بعد از اسلام و ايمان به حال كفر بازگردانند با اينكه حق براى آنها كاملا روشن شده است، شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خودش(فرمان جهاد) را فرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست.
٥- و از شر هر حسودى هنگامى كه حسد مىورزد.
٦- (همچنين) كسانى كه بعد از آنها(بعد از مهاجران و انصار) آمدند و مىگويند : «پروردگارا! ما و برادرانمان را كه در ايمان بر ما پيشى گرفتهاند بيامرز و در دلهايمان حسد و كينهاى نسبتبه مؤمنان قرار مده! پروردگارا تو مهربان و رحيمى!
٧- هرگونه غل(حسد و كينه و دشمنى) را از سينه آنها برمىكنيم(و روحشان را پاك مىسازيم) در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند.
آتش سوزان حسد
در نخستين آيات مورد بحث، سخن از داستان فرزندان آدم است كه يكى بر ديگرى حسد برد و سرانجام دستش به خون برادر آغشته شد و نخستين قتل و جنايت در روى زمين صورت گرفت و سرآغازى براى جنايتهاى ديگر شد!
مىفرمايد : «داستان دو فرزند آدم را آن گونه كه بوده استبر آنها بخوان آن زمان كه هر كدام كارى براى تقرب به پروردگار انجام دادند اما از يكى پذيرفته شد و از ديگرى پذيرفته نشد(برادرى كه عملش مردود شده بود به برادر ديگر) گفت : به خدا سوگند تو را خواهم كشت!(او در پاسخ) گفت : (اگر عمل تو پذيرفته نشده است من گناهى ندارم زيرا) خداوند تنها از پرهيزكاران مىپذيرد»! (و اتل عليهم نبا ابنى آدم بالحق اذ قربا قربانا فتقبل من احدهما و لميتقبل من الآخر قال لاقتلنك قال انما يتقبل الله من المتقين) (١)
يعنى من مشكلى براى تو ايجاد نكردهام كه قصد جان مرا كردهاى، مشكل تو از درون جان توست، تو عملت ناخالص بوده و با تقوا آميخته نشده و به همين دليل مقبول درگاه خداوند نگرديده است، او پاك است و جز پاك نمىپذيرد!
سپس افزود : «اگر تو براى كشتن من دست دراز كنى من هرگز اين كار نمىكنم و دستبه قتل تو نمىگشايم، چون از پروردگار جهانيان مىترسم». (لئن بسطت الى يدك لتقتلنى ما انا بباسط يدى اليك لاقتلك انى اخاف الله رب العالمين) (٢)
سرانجام آتش كينه و حسد در دل او چنان شعلهور شد كه پيوندهاى برادرى و اخوت را نابود كرد، خون چشمان قابيل را گرفت و آن گونه كه قرآن مىگويد : «نفس سركش او، وى را مصمم به كشتن برادر كرد و او را كشت و از زيانكاران شد»! (فطوعت له نفسه قتل اخيه فقتله فاصبح من الخاسرين) (٣)
آرى او گرفتار زيان و خسران شد، هم برادر خود را از دست داد، هم آرامش دنيا را، چرا كه قاتل اگر ذرهاى وجدان داشته باشد پيوسته در عذاب وجدان است و آرامشى در دنيا نخواهد داشت و آخرت خود را نيز به تباهى مىكشاند.
در بعضى از روايات آمده است : او برادرش را در حال خواب كشت (٤) و اين جنايتى است مضاعف و نشان مىدهد كه وقتى آتش حسد در درون انسان زبانه بكشد همه چيز را خاكستر مىكند!
ولى به زودى از كار خود پشيمان شد، اندوه عميقى بر سراسر وجود او حاكم گشت، هر زمان چشمش به بدن خونين و بىجان برادر مىافتاد وحشت و اضطراب تمام وجودش را فرامىگرفت، جسد برادر را بر دوش گرفت و نمىدانست چه كند و كجا ببرد كه هم آثار جنايتخود را بپوشاند و هم اين منظره هولناك آزار دهنده را از برابر چشمان خود دور كند، در اين هنگام على رغم جنايت هولناك و گناه بزرگى كه او مرتكب شده بود باز گوشهاى از لطف خدا براى او نمايان گشت : «خداوند زاغى را فرستاد كه در زمين كند و كاو كند تا به او نشان دهد چگونه جسد برادر را دفن كند، هنگامى كه اين درس را از آن پرنده آموخت گفت : اى واى بر من! آيا من نمىتوانم(حد اقل) مثل اين زاغ باشم و جسد برادر خود را در زمين پنهان كنم؟! سرانجام(اين كار را انجام داد) و از كرده خود سخت پشيمان شد». (فبعث الله غرابا يبحث فى الارض ليريه كيف يوارى سواة اخيه قال يا ويلتى اعجزت ان اكون مثل هذا الغراب فاوارى سواة اخى فاصبح من النادمين) (٥)
در بعضى از روايات آمده است كه قابيل در برابر چشمان خود دو زاغ را ديد كه با هم مىجنگند و يكى ديگرى را كشتسپس زمين را با چنگال خود حفر كرد و جسد مقتول را در آن دفن نمود. (٦)
و بعضى گفتهاند آن زاغ جسد مرده زاغى را آورد دفن كرد و گاه گفته شده او ملاحظه كرد كه زاغ بعضى از مواد غذايى خود را براى محفوظ ماندن در زير خاك دفن مىكند و از آن كار، دفن اموات را ياد گرفت.
به هر حال او پشيمان شد اما نه آن پشيمانى پايدار كه مقدمه توبه و انابه به درگاه پروردگار باشد و زنگ اين گناه بر او ماند!
در اينجا دو سؤال مطرح است، نخست اينكه : منظور از «قربان» (وسيله قرب به خدا) در جمله «اذ قربا قربانا» كه فرزندان آدم به پيشگاه خدا تقديم داشتند چيست؟ و ديگر اينكه از كجا معلوم شد كه تقديمى «هابيل» در پيشگاه خدا پذيرفته شد و تقديمى «قابيل»مردود گشت.
در قرآن مجيد در پاسخ اين دو سؤال چيزى نيامده و به صورت سربسته ذكر شده است و روايات در اين زمينه هم از نظر متن و هم از نظر سند متفاوت است، آنچه با منطق و عقل و قراين موجود سازگارتر است روايتى است كه از امام صادق(ع) نقل شده كه فرمود : «آدم از سوى خدا مامور شد كه هابيل را به عنوان وصى خود برگزيند و اسم اعظم را به او تعليم دهد، در حالى كه قابيل از او بزرگتر بود، هنگامى كه قابيل اين سخن را شنيد خشمناك شد و گفت : من به اين امر سزاوارترم. آدم به آنها دستور داد كه هر كدام قربانى(وسيله تقرب) به پيشگاه خدا تقديم دارد(طبق روايت ديگرى هابيل كه دامدارى داشتبهترين دام خود را براى قربانى برگزيد و قابيل كه كشاوزى داشت از بدترين محصول زراعتخود براى اين كار انتخاب كرد، هر دو قربانى خود را بالاى كوهى گذاشتند، صاعقهاى آمد و قربانى قابيل را - به علامت قبولى - سوزاند و قربانى قابيل همچنان به جا ماند و اين تاييدى بود بر شايستگى هابيل براى امر جانشينى آدم!) اين امر آتش حسد را در دل قابيل برافروخت و خون برادر را ريخت»! (٧)
در هر حال قابيل براى برطرف كردن وضع ناهنجار خود دو راه در پيش داشت : يكى آنكه توبه به درگاه خدا آورد و سعى كند با عملهاى خالصتر و پاكتر عقب ماندگى معنوى خويش را در پيشگاه خدا جبران نمايد(اين همان كارى است كه علماى اخلاق آن را «غبطه» مىنامند و امرى شايسته و سازنده و مستحسن است)، ولى قابيل راه ديگرى را برگزيد، يعنى تلاش كرد نعمت را از برادر خود بگيرد و براى اين كار نيز بدترين راه را انتخاب كرد، ستخود را به خون او آغشته كرد تا سوز دل خود را كه از آتش حسد به وجود آمده بود فرونشاند!
اگر «تكبر» ابليس سبب شد براى هميشه از درگاه خدا رانده شود و «حرص» آدم سبب شد براى هميشه از بهشت محروم گردد، حسد قابيل سبب شد كه با ريختن خون برادر، براى هميشه ملعون و مطرود درگاه خدا شود و هر قتلى در دنيا واقع مىشود او به عنوان بنيانگذار اصلى! در آن سهيم باشد.
تاريخ پر است از جنايات فجيعى كه انگيزه اصلى آن فقط حسد بوده است.
در بخش دوم از آيات به چهره ديگرى از صفت زشتحسد و آثار مرگبار آن در زندگى انسانها برخورد مىكنيم و آن مربوط به داستان حضرت يوسف(ع) و برادران اوست.
يوسف(ع) نه تنها چهره بسيار زيبايى داشتبلكه خلق و خوى او نيز در نهايت زيبايى بود و همين امر كه از آينده درخشانى خبر مىداد نظر تيزبين پدرش يعقوب پيامبر را به خود جلب كرد و نخستين بذر حسد در دل برادرانش كه از او بزرگتر بودند پاشيده شد.
اين موضوع هنگامى به اوج شدت خود رسيد كه يوسف(ع) به پدرش گفت : «پدر! من در خواب ديدم يازده ستاره به اضافه خورشيد و ماه در برابرم سجده مىكنند»! (اذ قال يوسف لابيه يا ابت انى رايت احد عشر كوكبا و الشمس و القمر رايتهم لى ساجدين) (٨)
يعقوب كه مىدانست اين خواب يك خواب كودكانه نيستبلكه نشانه بارزى از آينده بسيار درخشان يوسف(ع) استبه او گفت : «فرزندم خواب خود را براى برادرانت نقل نكن، مبادا براى تو نقشه خطرناكى بكشند چرا كه شيطان دشمن آشكار انسان است». (قال يا بنى لاتقصص رؤياك على اخوتك فيكيدوا لك كيدا ان الشيطان للانسان عدو مبين) (٩)
آيا برادران يوسف(ع) از جريان اين خواب عجيب كه از آينده بسيار درخشان يوسف(ع) خبر مىداد آگاه شدند يا نه؟ دقيقا روشن نيست، اگر با خبر شده باشند اين دومين پايه حسادت و كينه آنها را تشكيل داد، ولى به هر حال پدر مىدانست كه اگر برادران از اين خواب شگفت انگيز با خبر شوند نقشه خطرناكى بر ضد يوسف(ع) خواهند كشيد و به همين دليل اصرار بر كتمان آن داشت.
در بعضى از روايات آمده است كه يعقوب از شدت خوشحالى اين خواب را با همسرش در ميان گذاشتبه گمان اينكه فاش نخواهد شد، ولى از آنجا كه هر سرى از دو نفر تجاوز كند، فاش مىشود، اين داستان فاش شد و برادران يوسف از آن آگاه شدند و در روايت ديگر آمده كه يوسف نتوانستخواب را كتمان كند(و نهى پدر را نهى ارشادى مىدانست نه تحريمى) هنگامى كه برادران آگاه شدند گفتند يوسف سر پادشاهى دارد! (١٠)
اما اگر برادران از آن آگاه نشده باشند لا اقل رفتار پدر را با يوسف مىديدند كه همچون جان گرامى او را دوست مىدارد، در آغوش مىكشد و نوازش مىكند، به خصوص اينكه يادگار مادر از دست رفتهاش راحيل بود.
قرآن مىگويد : «برادران يوسف(ع) گفتند : يوسف و برادرش(بنيامين) نزد پدر از ما محبوبترند، در حالى كه ما نيرومندتريم(و پدر را در حل مشكلات يارى مىكنيم) به يقين پدر ما در گمراهى آشكار است»! (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب الى ابينا منا و نحن عصبة ان ابانا لفى ضلال مبين) (١١)
به اين ترتيب حكم «ضلالت پدر» را صادر كردند! و به دنبال آن تصميم نهايى را براى برداشتن اين مانع بزرگ - يعنى يوسف - از سر راه خود گرفتند و در يك «مشاوره شيطانى» چنين نظر دادند : «يوسف را بكشيد، يا او را به سرزمين دوردستى بيفكنيد تا توجه پدر فقط به شما باشد و بعد از آن(از گناه خود توبه مىكنيد و) افراد صالحى خواهيد بود»! (اقتلوا يوسف او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم و تكونوا من بعده قوما صالحين) (١٢)
همان گونه كه مىدانيم با وساطتبعضى از برادران قتل يوسف انجام نشد، ولى مقدمات تبعيد او به سرزمينهاى دور دست فراهم گرديد، درست است كه اين تبعيد، يعقوب را چنان اندوهگين كرد كه چشمانش از كثرت گريه و اندوه نابينا شد اما برخلاف آنچه برادران مىخواستند اين تبعيد مقدمه عظمتيوسف و فرمانروايى او بر كشور مصر كه از مهمترين كشورهاى بزرگ آن زمان بود فراهم ساخت و پدر هم توجهى به آنها ننمود.
آرى امواج خروشان و خطرناك حسد آن قدر قوى و هولناك است كه برادران را دعوت به كشتن برادر مىكند و سبب گناهان زياد ديگرى از جمله گفتن دروغهاى مختلف براى كتمان جنايتخود و نسبت دادن پدر به ضلالت و گمراهى و اهانت آشكار به مقام والاى اين پيامبر بزرگ.
در سومين آيه اشاره به داستان يهود شده است. مىدانيم گروه عظيمى از آنان كه نشانههاى پيامبر اسلام(ص) را در كتابهاى خود خوانده بودند از «شامات» به سرزمين «مدينه» كوچ كردند تا به افتخار ديدار آن حضرت برسند و پيوسته ظهورش را انتظار مىكشيدند و به خود نويد مىدادند.
اما پس از ظهور آن حضرت بسيارى از آنان نه تنها بر تعهدات باطنى خود نسبتبه حمايت از آن حضرت باقى نماندند، بلكه در صف مخالفين سرسخت در آمدند و دليل عمده آن يكى «حسد» بود و ديگرى «به خطر افتادن منافع مادى آنان»!
قرآن مجيد در اين زمينه مىگويد : «آيا آنها نسبتبه مردم(پيامبر و خاندان او) به خاطر آنچه خدا از فضلش به آنها داده حسد مىورزند؟ با اينكه به آل ابراهيم كتاب و حكمت داديم و حكومتى عظيم در اختيار آنان قرار داديم». (ام يحسدون الناس على ما آتاهم الله من فضله فقد آتينا آل ابراهيم الكتاب و الحكمة و آتيناهم ملكا عظيما) (١٣)
آرى يك روز به آل ابراهيم كه يهود از خاندان او هستند نبوت و دانش و حاكميتبخشيديم، روز ديگر اراده ما بر اين قرار گرفت كه به محمد(ص) و خاندان او اين نعمتها را ببخشيم و همه اينها بر طبق مصالحى بود، آيا يهود در آن زمان خوش داشتند كه ديگران نسبتبه آنان حسد ورزند؟ پس چرا اكنون كه نوبت ديگران شده است آتش حسد در درون آنان شعلهور گرديده و از هيچ جنايتى فروگذار نيستند؟!
چهارمين آيه باز اشاره به گروهى از اهل كتاب دارد و ظاهرا بيشتر ناظر به يهود مىباشد، مىفرمايد : «بسيارى از اهل كتاب دوست دارند كه شما را بعد از اسلام و ايمان آوردن، به حال كفر برگردانند و اين به خاطر حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده، بعد از آنكه حق براى آنها روشن شده است(ولى) شما آنها را عفو كنيد و گذشت نماييد تا خداوند فرمان خود را(در مورد جهاد) بفرستد، خداوند بر هر چيزى تواناست». (ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم من بعد ما تبين لهم الحق فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى الله بامره ان الله على كل شيئ قدير) (١٤)
كار حسد در وجود انسان به جايى مىرسد كه نه تنها در امور مادى كه مورد تزاحم و كشمكش بين انسانهاست اثر مىگذارد، بلكه در امور معنوى كه هيچ مزاحمتى در آن نيست و هر كس مىتواند به آن دستيابد نيز اثر مىگذارد، گاه مىشود كه انسان به خاطر لجاجت آگاهانه پا بر سر حق مىگذارد و راه سعادت را به روى خود مىبندد و در همين حال حسد سبب مىشود كه ديگران را نيز از راه سعادت باز دارد و اين راستى عجيب است.
بسيارى از مفسران گفتهاند جمله حسدا من عند انفسهم اشاره به اين است كه عامل اين كار حسدى است كه در وجود آنان ريشه دوانده و مربوط به جهل و نادانى و بىخبرى نيست، بلكه همان گونه كه در جمله بعد آمده (من بعد ما تبين لهم الحق) بعد از آگاهى از حق، راه غلط مىپيمايند!
ولى قرآن به مسلمانان دستور مىدهد كه اين حسودان را به حال خود واگذارند(چرا كه آتشى كه از حسد به جان آنها افتاده، بهترين مجازاتشان است) ولى تصور نكنند اين عفو و گذشت هميشه به همين صورت خواهد بود تا آزاد باشند هر بلايى را بر سر بندگان خدا خواستند بياورند، نه، هرگز!
زمانى فرامىرسد كه يا از دنيا مىروند و به مجازات الهى گرفتار مىشوند، يا در همين دنيا، سپاه نيرومند حق، توطئههاى آنها را در هم مىكوبد.
به هر حال آيه اشاره به اين است كه مسلمانانى كه تازه در آغوش اسلام قرار گرفتهاند، تسليم وسوسههاى يهود و ساير بدانديشان نشوند، چرا كه آنچه آنها مىگويند از سر حسد است، آنها از خوشبختى مسلمانان در سايه ايمان و تقوا رنج مىبرند.
پنجمين آيه كه آيه پنجم سوره فلق است اشاره به شر حاسدان مىكند و به پيامبر اكرم(ص) دستور مىدهد كه از شر آنها به خدا پناه برد و بگويد : «به خدا پناه مىبرم از شر حسود هنگامى كه حسد بورزد». (و من شر حاسد اذا حسد)
در آغاز اين سوره به پيامبر(ص) مىگويد : «بگو : پناه مىبرم به پروردگار سپيده صبح از شر تمام مخلوقات(شرور)».
سپس به سه گروه از مخلوقات شرور اشاره مىكند كه اساس شر و عامل اصلى شرارت در جهانند :
نخست مهاجمان شرورى كه از تاريكى شب استفاده مىكنند و به انسانها در حال خواب و بيدارى حملهور مىشوند، تعبير به «غاسق» (موجود شرورى كه شب حملهور مىشود) به خاطر آن است كه نه فقط حيوانات درنده و گزنده، شبهنگام از لانههاى خود بيرون مىآيند و زيان مىرسانند، بلكه افراد شرور و ناپاك و پليد نيز غالبا از تاريكى شب براى وصول به مقاصد خود استفاده مىكنند.
ولى تاريكى و ظلمت در اينجا مىتواند معنى گستردهترى داشته باشد و شامل هرگونه ناآگاهى و جهل و پنهانكارى شود، چرا كه راهزنان طريق حق هميشه از جهل و ناآگاهى مردم استفاده مىكنند و با نقشههاى شوم و پنهانى خود به مؤمنان پاكدل حملهور مىشوند.
سپس به شرورانى اشاره مىكند كه در گرهها مىدمند و اين تعبير اشاره به زنان وسوسهگر يا مطلق وسوسهگران است كه همچون ساحران به هنگام سحر «اورادى» را مىخوانند و در گرهها مىدمند، پى در پى مطالب بىاساس خود را در گوش مردم مىخوانند تا با اين وسوسهها اراده آنان را سست كنند و به حالت ترديد بكشانند و هنگامى كه ارادهها سستشد راه براى حمله لشگر شيطان هموار مىشود.
سپس به سومين و آخرين گروه از شروران اشاره كرده، مىفرمايد : «بگو به خدا پناه مىبرم از شر حاسدان، هنگامى كه حسد مىورزند».
از اينجا روشن مىشود كه يكى از عمدهترين عوامل تخريب و فساد در جهان، تخريب و فسادى است كه از حسودان سرچشمه مىگيرد و به اين ترتيب منابع سهگانه مهم شر و فساد(مهاجمان تاريك دلى كه از تاريكىها استفاده مىكنند و بر مردم هجوم مىآورند و وسوسهگرانى كه با تبليغات سوء خود ايمان و عقيده و پيوندهاى مردمى را سست مىكنند و حسودانى كه كارشان همواره تخريب است) در عبارات كوتاهى بيان شده و شاهد گويايى بر مقصود يعنى آثار زيانبار حسد است.
توصيفى كه در آغاز آيه براى خداوند ذكر شده (برب الفلق) مىتواند اشاره به اين نكته باشد كه طوايف سهگانه شرور بالا هميشه از تاريكى جهل و اختلاف و كفر استفاده مىكنند كه اگر اين تاريكى مبدل به روشنايى علم و اتحاد و ايمان شود، حربههاى آنان به كندى مىگرايد.
در ششمين آيه مورد بحثبعد از مدح و ستايش بليغى كه از انصار شده است(همانها كه پيغمبر گرامى اسلام(ص) و يارانش را به شهر خود(يثرب) دعوت كردند و با آغوش باز از آنان استقبال نمودند، با جان و دل از آنها پذيرايى كردند و امكانات خود را به پاى آنها ريختند) سخن از «تابعين» به ميان آورده(همانها كه بعد از مهاجران و انصار روى كار آمدند و خط ايمان و انقلاب اسلامى را تداوم بخشيدند) مىفرمايد : «و كسانى كه بعد از آنها آمدند و مىگويند ما و برادرانمان را كه در ايمان به ما پيشى گرفتند بيامرز و در دلهايمان كينه و حسدى نسبتبه مؤمنان قرار مده! پروردگارا! تو مهربان و رحيمى». (و الذين جائوا من بعدهم يقولون ربنا اغفر لنا و لاخواننا الذين سبقونا بالايمان و لاتجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا انك رؤوف رحيم) (١٥)
به اين ترتيب آنها بعد از طلب آمرزش براى خود و پيشگامان در اسلام و ايمان(مهاجران و انصار) تنها چيزى را كه از خدا مىطلبند، از بين رفتن هرگونه «غل و كينه و حسد» نسبتبه مؤمنان است، چرا كه مىدانند تا اين امور از دل ريشهكن نشود، رشتههاى محبت و برادرى و اتحاد هرگز محكم نخواهد شد و بدون آن به هيچ موفقيتى نايل نمىشوند.
واژه «غل» كه از «غلل» گرفته شده و به گفته «راغب» در كتاب «مفردات» در اصل به معنى چيزى است كه مخفيانه و تدريجا نفوذ مىكند و به همين جهتبه آب جارى «غلل» مىگويند، چرا كه تدريجا در ميان درختان نفوذ پيدا مىكند.
سپس به «خيانت»، «غلول» گفته شده، به خاطر اينكه نفوذى مخفيانه و تدريجى دارد و نيز به «كينه» و «حسد» كه نفوذ تدريجى مخفيانه در دل دارد، «غل» گفته مىشود.
در «لسان العرب»، حسد را نوعى «غل» مىشمرد، همان گونه كه كينه و عداوت را نيز از مصاديق آن مىدانند.
بسيارى از مفسران نيز در تفسير غل، حسد را ذكر كردهاند، مانند فخر رازى در «التفسير الكبير» و «مراغى» در تفسير خود و «قرطبى» در «الجامع لاحكام القرآن» در ذيل آيه مورد بحث.
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحث، سخن از صفات بهشتيان است، مىفرمايد : بعد از آنكه فرشتگان الهى به استقبال آنان مىآيند و از آنان دعوت مىكنند كه در نهايتسلامت و امنيت وارد بهشتشود : «ما هرگونه غل(حسد و كينه و عداوت) را از سينه آنها برمىكنيم، در حالى كه همه برادرند و بر تختها رو به روى يكديگر قرار دارند». (و نزعنا ما فى صدورهم من غل اخوانا على سرر متقابلين) (١٦)
آرى بهشتيان از هرگونه حسد و كينه و عداوت كه از صفات دوزخيان است پاكند و اگر اخوت و برادرى در ميان آنهاست و در سلامت و امنيتبه سر مىبرند به خاطر ريشهكن شدن همين امور از وجود آنها(به لطف پروردگار و در سايه اعمال پاكشان) است.
بى شك در دنيا نيز اگر خوهاى زشت، كينه و عداوت و حسد از ميان انسانها برچيده شود، زندگى مردم همچون زندگى بهشتيان خواهد شد و در امن و امان و اخوت و برادرى خواهند زيست.
نتيجه
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد آثار فوقالعاده زيانبار حسد در زندگى فردى و اجتماعى و نكوهش شديد قرآن از آن روشن مىشود، حسد دستبرادر را به خون برادر آغشته مىكند و انسان را از مشاهده حق بازمىدارد، فضاى جامعه را تيره و تار مىكند، رشتههاى محبت را پاره مىنمايد و جهنم سوزانى در دنيا براى كسانى كه به آن آلوده هستند، به وجود مىآورد.
حسد در روايات اسلامى
در روايات اسلامى نكوهش شديدى از حسد شده به گونهاى كه در باره كمتر صفتى از صفات رذيله چنين نكوهش ديده مىشود، به عنوان نمونه كافى است كه به چند حديث زير كه گوشه كوچكى از آن احاديث است نظر بيفكنيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «الحسد ياكل الحسنات كما تاكل النار الحطب; حسد حسنات را مىخورد همان گونه كه آتش هيزم را مىخورد». (١٧)
تعبير بالا به خوبى نشان مىدهد كه آتش حسد مىتواند تمام خرمن سعادت انسان و حسنات او را بسوزاند و زحمات يك عمر او را بر باد دهد به گونهاى كه دستخالى از دنيا برود.
٢- همين معنى به صورت شديدترى از امام باقر و امام صادق٨ نقل شده است، مىفرمايند : «ان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب; حسد ايمان را مىخورد همان گونه كه آتش هيزم را مىخورد». (١٨)
آرى صفت رذيله حسد نه تنها خرمن حسنات را مىسوزاند كه خرمن ايمان را نيز خاكستر مىكند. شرح اين سخن در تحليلهاى آينده خواهد آمد.
٣- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) آمده است : «الحسد شر الامراض; حسد بدترين بيمارى اخلاقى است». (١٩)
طبق اين حديث هيچ بيمارى اخلاقى بدتر از حسد نيست.
٤- از همان حضرت نقل شده است كه فرمود : «راس الرذائل الحسد; سرچشمه صفات رذيله حسد است». (٢٠)
٥- و نيز از همان حضرت در يك تعبير كنايى آمده است كه فرمود : «لله در الحسد ما اعدله بدء بصاحبه فقتله; آفرين بر حسد! چقدر عدالتپيشه است، نخستبه سراغ صاحبش مىرود و او را مىكشد»! (٢١)
٦- باز از همان حضرت نقل شده كه فرمود : «ثمرة الحسد شقاء الدنيا و الآخرة; ميوه رختحسد شقاوت دنيا و آخرت است»! (٢٢)
٧- در حديث ديگرى از امام صادق(ع) آمده است : «آفة الدين الحسد و العجب و الفخر; آفت دين و ايمان(سه چيز است) حسد و خود بزرگ بينى و فخرفروشى». (٢٣)
٨- امام صادق(ع) مىفرمايد : هنگامى كه موسى بن عمران(ع) با خدا مناجات مىكرد چشمش به مردى افتاد كه در سايه عرش الهى قرار داشت، عرض كرد : «يا رب من هذا الذى قد اظله عرشك; خداوندا اين كيست كه عرش تو بر سر او سايه افكنده است؟!» فرمود : «يا موسى هذا ممن لم يحسد الناس على ما آتاهم الله من فضله; اى موسى! اين از كسانى است كه نسبتبه مردم در برابر آنچه خداوند از فضلش به آنها ارزانى داشته، حسد نورزيده». (٢٤)
٩- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «ستة يدخلون النار قبل الحساب بستة; شش گروهند كه قبل از حساب الهى وارد آتش دوزخ مىشوند به خاطر شش چيز»!
«قيل يا رسول الله من هم؟; عرض كردند اى رسول خدا! آنها كيانند»؟
«قال : الامراء بالجور، و العرب بالعصبية، و الدهاقين بالتكبر، و التجار بالخيانة، و اهل الرستاق بالجهالة، و العلماء بالحسد; زمامداران به خاطر ظلم و بيدادگرى، عرب به خاطر تعصب، كدخدايان و خانها به خاطر تكبر، تجار به خاطر خيانتبه مردم، روستاييان به خاطر جهل و دانشمندان به خاطر حسد»! (٢٥)
به اين ترتيب حسد در درجه اول بلاى بزرگ براى دانشمندان است!
١٠- اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) به پايان مىبريم(هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است) فرمود : «انه سيصيب امتى داء الامم! قالوا : و ماذا داء الامم؟! قال : الاشر و البطر و التكاثر و التنافس فى الدنيا، و التباعد و التحاسد حتى يكون البغى، ثم يكون الهرج! ; به زودى بيمارى(بزرگ) امتها، امت مرا فرامىگيرد! عرض كردند : بيمارى(بزرگ) امتها چيست؟ فرمود : هوسرانى و عياشى و فزونطلبى، مسابقه در دنياپرستى، اختلاف و نفاق و حسد نسبتبه يكديگر و سرانجام به ظلم و ستم و سپس به هرج و مرج مبتلا مىشوند»! (٢٦)
چند مساله مهم
با روشن شدن ديدگاه قرآن مجيد و روايات اسلامى در مورد اين رذيله اخلاقى(حسد) و عمق فاجعهاى كه از آن حاصل مىشود، به سراغ چند نكته مهم كه در اين بحثباقى مانده است مىرويم تا موضوع حسد از جوانب مختلف روشن گردد و آنها عبارتند از :
١- معنى و مفهوم حسد.
٢- انگيزههاى حسد.
٣- نشانهها و آثار حسد.
٤- پيامدهاى فردى و اجتماعى حسد.
٥- طرق درمان و پيشگيرى حسد.
١- مفهوم «حسد» و تفاوت آن با «غبطه»
بزرگان علم اخلاق در تفسير «حسد» چنين گفتهاند : «حسد» كه در فارسى از آن تعبير به «رشك» مىشود به معنى «آرزوى زوال نعمت از ديگران است، خواه آن نعمتبه حسود برسد يا نرسد» بنابراين كار حسود يا ويرانگرى است، يا آرزوى ويران شدن بنيان نعمتهايى است كه خداوند به ديگران داده است، خواه آن سرمايه و نعمتبه او منتقل شود يا نه!
بنابراين بدترين نوع حسد آن است كه انسان نه فقط آرزوى زوال نعمت ديگران داشته باشد بلكه در مسير آن گام بردارد، خواه از طريق ايجاد سوء ظن و بدبينى نسبتبه محسود» يعنى كسى كه مورد حسد واقع شده استباشد يا از طريق ايجاد مانع در كار او و اين نوع حسد حاكى از خباثتشديد درونى حسودان است.
مرحله سادهتر آن است كه هدفش به چنگ آوردن آن نعمت است از طريق سلب كردن آن از ديگران گر چه اين هم از رذايل و صفات زشت است، ولى به شدت نوع قبل نيست.
باز مرحله پايينتر آن است كه تنها آرزوى سلب نعمت از ديگرى كند بى آنكه كمترين سخنى بگويد و كوچكترين گامى در اين راه بردارد.
اين حالت هرگاه بى اختيار براى انسان پيدا شود - كه گفتهاند براى بسيارى پيدا مىشود - گناهى بر او نيست، ولى اگر در اختيار انسان باشد به طورى كه از طريق مقدماتى حاصل شود و با مقدماتى از ميان برود، بى شك آن هم جزء رذايل اخلاقى است، ولى اينكه گناه دارد يا نه قابل تامل است و اين تامل از آنجا ناشى مىشود كه آيا صفات زشت درونى هر چند اختيارى باشد مادام كه در عمل انسان ظاهر نشود حرام استيا تنها يك انحطاط اخلاقى محسوب مىشود؟
به هر حال نقطه مقابل حسد «غبطه» است و آن اين است كه انسان آرزو كند كه نعمتى همانند ديگران يا بيشتر از آنها داشته باشد، بى آنكه آرزوى زوال نعمت كسى را داشته باشد.
ولى بعضى معتقدند كه «غبطه» نيز نوعى حسد است و حتى حديثى از رسول خدا(ص) به عنوان شاهد نقل كردهاند. (٢٧)
اما روشن است كه اين سخن در صورتى است كه حسد را به معنى وسيعى تفسير كنيم كه مقايسه نعمتهاى خويش با ديگران را شامل شود كه در واقع يك نزاع لفظى است و معروف همان است كه در بالا گفته شد.
به هر حال حسد صفتى است مذموم و نكوهيده در حالى كه «غبطه» نه تنها مذموم يستبلكه پسنديده و مايه ترقى و پيشرفت است همان گونه كه «طريحى» در «مجمع البحرين» ماده حسد آورده است.
در حديثى از امام صادق(ع) مىخوانيم : «ان المؤمن يغبط و لايحسد، والمنافق يحسد و لايغبط; مؤمن غبطه مىخورد، ولى حسد نمىورزد، اما منافق حسد مىورزد و غبطه نمىخورد». (٢٨)
٢- انگيزههاى حسد
مىدانيم بسيارى از صفات رذيله از يكديگر سرچشمه مىگيرند، يا به تعبير ديگر تاثير متقابل دارند. حسد نيز از صفاتى است كه از صفات زشت ديگرى ناشى مىشود و خود نيز سرچشمه رذايل فراوانى است!
علماى اخلاق براى حسد سرچشمههاى زيادى ذكر كردهاند : از جمله عداوت و كينه است كه موجب مىشود انسان آرزوى زوال نعمت از كسى كه مورد عداوت اوست كند.
ديگر كبر و خودبرتربينى است، به همين جهت اگر ببيند ديگران مشمول نعمتهاى بيشترى شدهاند آرزو دارد بلكه تلاش مىكند كه نعمت آنان زايل گردد تا برترى او را نسبتبه ديگران به خطر نيفكند!
سوم حب رياست است كه سبب مىشود آرزوى زوال نعمت ديگران كند، تا بتواند بر آنها حكومت نمايد; زيرا اگر امكانات او از نظر مال و ثروت و قدرت او بيش از ديگران نباشد پايههاى رياست او سست مىشود.
چهارم از اسباب حسد ترس از نرسيدن به مقاصد مورد نظر است، چرا كه گاه انسان تصور مىكند نعمتهاى الهى محدود است اگر ديگران به آن دستيابند امكان رسيدن او را به آن نعمتها كم مىكنند.
پنجمين سبب احساس حقارت و خود كم بينى است، افرادى كه در خود لياقت رسيدن به مقامات والايى را نمىبينند و از اين نظر گرفتار عقده حقارتند آرزو مىكنند ديگران هم به جايى نرسند تا همانند يكديگر شوند!
ششمين اسباب حسد بخل و خباثت نفس است; زيرا بخيل نه تنها حاضر نيست از نعمتهاى خود در اختيار ديگران بگذارد بلكه از رسيدن ديگران به نعمتهاى الهى نيز بخل مىورزد و ناراحت مىشود، آرى تنگ نظرى، كوتهبينى و رذالت طبع آدمى را به حسد مىكشاند و گاه مىشود كه همه اين امور ششگانه دستبه دست هم مىدهند و گاه دو يا سه منشا به هم ضميمه مىشوند و به همان نسبت، خطر حسد فزونى مىيابد.
ولى فراتر از اينها حسد ريشههايى در عقايد انسان نيز دارد، كسى كه ايمان به قدرت خدا و لطف و عنايت او و حكمت و تدبير و عدالتش دارد چگونه مىتواند حسد بورزد؟
شخص حسود با زبان حال دارد به خداوند اعتراض مىكند كه چرا فلان نعمت را به فلان كس دادى؟! اين چه حكمتى است و چه عدالتى؟! چرا به من نمىدهى؟! و نيز به زبان حال مىگويد : هرگاه خدا به ديگرى نعمتى دهد ممكن است از دادن مثل آن به من العياذ بالله عاجز باشد پس چه بهتر كه نعمت از او سلب گردد تا به من برسد!
بنابراين حسودان در واقع گرفتار نوعى تزلزل در پايههاى ايمان به توحيد افعالى پروردگار و حكمت و قدرت او هستند، چه اينكه انسانى كه به اين اصول مؤمن باشد مىداند تقسيم نعمتها از سوى خداوند حسابى دارد و بر طبق حكمتى است و نيز مىداند خداوند توانايى دارد كه بيشتر و بهتر به او ببخشد، هرگاه آنها را شايسته نعمتبداند، پس بايد كسب شايستگى كند.
به همين دليل در حديثى از زكريا(پيامبر بزرگ الهى) آمده است كه خداوند مىفرمايد : «الحاسد عدو لنعمتى، متسخط لقضائى، غير راض لقسمتى التى قسمتبين عبادى; حسود دشمن نعمت من است، او خشمگين در برابر قضا و تقدير من و ناراضى از قسمتى است كه در ميان بندگانم كردهام»! (٢٩)
شبيه همين معنى از رسول خدا(ص) نقل شده است كه مىفرمايد : خداوند به موسى بن عمران فرمود : «لاتحسدن الناس على ما آتيتهم من فضلى، و لاتمدن عينيك الى ذلك، و لاتتبعه نفسك، فان الحاسد ساخط لنعمى، ضاد لقسمى الذى قسمتبين عبادى و من يك كذلك فلست منه و ليس منى!; اى موسى! هرگز در مورد آنچه به مردم از فضلم عطا كردهام حسد مورز و چشم به آنها ندوز و آنها را در دل پيگيرى نكن(و بر اين امور خرده مگير); زيرا حسود نسبتبه نعمتهاى من خشمگين و مخالف تقسيمى است كه در ميان بندگانم كردهام، هر كس چنين باشد نه من از اويم و نه او از من است»! (٣٠)
كوتاه سخن اينكه حسود در واقع پايههاى اعتقادى محكمى ندارد وگرنه ىدانستحسدورزى نوعى انحراف از توحيد است.
شاعر عرب در همين زمينه مىگويد :
الا و قل لمن كان لى حاسدا ا تدرى على من اسات الادب؟! اسات على الله فى فعله اذا انت لم ترض لى ما وهب!
«به حسود من بگو آيا مىدانى نسبتبه چه كسى اسائه ادب مىكنى؟ تو بى ادبى در برابر خداوند نسبتبه كارش دارى، هرگاه راضى به بخشش خدا در باره من نشوى»! (٣١)
٣- نشانههاى حسد
اين صفت رذيله مانند بسيارى از صفات ديگر گاه آشكار و صريح است و گاه مخفى و در حال كمون، به همين دليل بايد از آثارى كه بزرگان علم اخلاق و روانكاوان براى آن ذكر كردهاند يا به تجربه دريافتهايم، آن را در مراحل اوليه بايد شناخت و پيش از آنكه در وجود انسان ريشه بدواند و مستحكم گردد به درمان آن پرداخت.
از جمله نشانههايى كه براى آن ذكر شده امور زير است :
١- هنگامى كه مىشنود نعمتى به ديگرى رسيده است، غمگين و ناراحت مىشود، هر چند آثارى از خود بروز ندهد.
٢- گاه از اين مرحله فراتر مىرود و زبان به غيبت و عيبجويى مىگشايد.
٣- گاه از اين هم فراتر مىرود و به دشمنى و عداوت و كارشكنى برمىخيزد!
٤- گاه تنها به بىاعتنايى و بى مهرى و يا قطع رابطه از شخصى كه مورد حسد او قرار گرفته قناعت مىكند، سعى دارد او را نبيند و سخنى از او نشنود و اگر سخنى در باره او بگويند سعى مىكند با ورود در مطالب ديگر گوينده را از ادامه سخن بازدارد، يا اگر مجبور به بيان مطلبى در باره او شود سعى مىكند صفات برجسته او را پنهان سازد و يا نسبتبه آن سكوت كند.
هر يك از اين امور مىتواند نشانهاى از بروز رذيله حسد باشد.
در احاديثى كه در منابع اهل عصمت : براى ما نقل شده است اشارات روشنى به اين معنى ديده مىشود، از جمله در كلامى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «يكفيك من الحاسد انه يغتم فى وقتسرورك; براى شناختحسود همين بس كه او غمگين شود در حالى كه تو شادمان هستى»! (٣٢)
به عكس هنگامى كه زيانى به انسان برسد، شخص حسود خوشحال مىشود، همان گونه كه در آيه ٥٠ سوره توبه مىخوانيم : «ان تصبك حسنة تسؤهم و ان تصبك مصيبة يقولوا قد اخذنا امرنا من قبل و يتولوا و هم فرحون; هرگاه نيكى به تو رسد آنها را ناراحت مىكند و اگر مصيبتى به تو رسد مىگويند : ما قبلا پيشبينى چنين مطلبى را مىكرديم و تصميم لازم را گرفتيم و باز مىگردند در حالى كه خوشحالند»!
آيات متعدد ديگرى نيز اشاره به همين گونه عكسالعملها از سوى كافران حسود دارد از جمله آيهاى است كه در آغاز بحث گذشت كه كافران به مواهبى كه از سوى خداوند به پيغمبر اكرم(ص) رسيده بود حسد مىورزيدند.
در روايات اسلامى نيز اشارات مكررى به همين مساله ديده مىشود كه حسودان هميشه از زوال نعمت محسود خوشحال مىشوند و از موفقيت او ناراحت، از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «الحاسد يفرح بالشرور و يغتم بالسرور; حسود از شرور و بدىها خوشحال مىشود و از سرور و خوشحالى ديگران غمگين مىگردد»! (٣٣)
٤- پيامدها و آثار سوء حسد
حسد آثار بسيار زيانبارى از نظر فردى و اجتماعى و مادى و معنوى به بار مىآورد و كمتر صفتى از صفات رذيله است كه اين همه پيامدهاى سوء داشته باشد، مهمترين آنها آثار زير است :
نخست اينكه حسود دائما ناراحت است و همين امر سبب بيمارى جسمى و روانى او مىشود، هر اندازه ديگران صاحب موفقيتبيشتر و نعمتهاى فزونتر گردند او به همان اندازه ناراحت مىشود تا آنجا كه گاه خواب و آرامش و استراحت را به كلى از دست مىدهد و بيمار و رنجور و نحيف و ضعيف مىشود، در حالى كه امكانات خوبى دارد و اگر اين رذيله را از خود دور مىساختبراى خودش زندگى آبرومند و مرفهى داشت.
در احاديث فراوانى به اين نكته اشاره شده و معصومين : نسبتبه آن هشدار دادهاند، از جمله در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم كه فرمود : «اسوء الناس عيشا الحسود!; بدترين مردم از نظر(آرامش در) زندگى حسود است»! (٣٤)
همين معنى در حديث ديگرى از آن حضرت(ع) به صورت فشردهترى نقل شده كه فرمود : «لاراحة لحسود; حسود راحتى ندارد»! (٣٥)
در تعبير ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «الحسد شر الامراض; حسد بدترين بيماريهاست»! (٣٦)
و در تعبير ديگرى آمده است : «العجب لغفلة الحساد عن سلامة الاجساد; تعجب مىكنم چگونه حسودان براى سلامتى جسم خود ارزش قائل نيستند و از آن غافلند»! (٣٧)
اين سخن را با حديث ديگرى از آن حضرت به پايان مىبريم، هر چند احاديث در اين زمينه بسيار است، فرمود : «الحسد لايجلب الا مضرة و غيظا، يوهن قلبك، و يمرض جسمك; حسد جز زيان و خشم چيزى در وجود انسان ايجاد نمىكند، حسد سبب مىشود كه قلب انسان ناتوان و جسم او بيمار گردد»! (٣٨)
ديگر اينكه زيانهاى معنوى حسد از زيانهاى مادى و جسمانى آن به مراتب بيشتر است، زيرا حسد ريشههاى ايمان را مىخورد و نابود مىكند و انسان را نسبتبه عدل و حكمت الهى بدبين مىسازد، چرا كه حسود در اعماق قلبش به بخشنده نعمتها يعنى خداوند بزرگ معترض است!
در حديث معروفى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «لاتحاسدوا فان الحسد ياكل الايمان كما تاكل النار الحطب; نسبتبه يكديگر حسد نورزيد، چرا كه حسد ايمان را مىخورد همان گونه كه آتش هيزم را مىخورد»! (٣٩)
همين معنى از بنيانگذار اسلام پيغمبر اكرم(ص) و از فرزند گراميش امام باقر(ع) نيز نقل شده است.
در حديث ديگرى كه مرحوم كلينى در كافى آورده است از امام صادق(ع) مىخوانيم : «آفة الدين الحسد و العجب و الفخر; آفت دين و ايمان، حسد و خودبينى و فخرفروشى است»! (٤٠)
از همان امام بزرگوار(ع) نقل شده است كه فرمود : «ان المؤمن يغبط و لايحسد، و المنافق يحسد و لايغبط!; مؤمن غبطه مىخورد(و تمناى نعمتهايى شبيه ديگران مىكند ولى) حسد نمىورزد، در حالى كه منافق حسد مىورزد و غبطه نمىخورد»! (٤١)
از اين حديثبه خوبى استفاده مىشود كه حسد با روح ايمان سازگار نيست و هماهنگ با نفاق است.
در بحثهاى گذشته نيز در حديث قدسى خوانديم كه خداوند به موسى بن عمران فرمود : «از حسد بپرهيز كه حسود نسبتبه نعمتهاى من خشمگين است و با قسمت من در ميان بندگانم مخالف مىباشد»!
سومين اثر زيانبار ديگر حسد اين است كه حجاب ضخيمى در برابر معرفت و شناختحقايق مىافكند، چرا كه حسود نمىتواند نقطههاى قوت محسود را ببيند هر چند استاد و مربى و بزرگ او باشد، بلكه دائما چشم او در پى جستجو براى نقاط ضعف است و اى بسا به خاطر حسد، خوبى را بدى و نقاط قوت را ضعف بپندارد و از آنها دورى كند. به همين دليل از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «الحسد حبس الروح; حسد روح انسان را زندانى مىكند و از درك حقايق باز مىدارد». (٤٢)
چهارمين اثر زيانبار حسد اين است كه انسان دوستان خود را از دست مىدهد، زيرا هر كس داراى نعمتى است كه احيانا ديگرى ندارد و اگر انسان داراى صفت رذيله حسد باشد طبعا نسبتبه همه مردم حسد مىورزد و همين امر سبب مىشود كه افراد از او دورى كنند و پيوندهاى محبت ميان او و ديگران گسسته شود.
شاهد اين سخن كلام پربارى است كه از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه فرمود : «الحسود لا خلة له; حسود، دوستى ندارد». (٤٣)
پنجمين اثر سوء حسد آن است كه انسان را از رسيدن به مقامات والا بازمىدارد به گونهاى كه شخص حسود هرگز نمىتواند از مديريتبالايى در جامعه برخوردار شود چرا كه حسد، ديگران را از گرد او پراكنده مىكند و كسى كه داراى قوه دافعه است هرگز به بزرگى نمىرسد.
شاهد اين سخن گفتار ديگرى از على(ع) است كه فرمود : «الحسود لايسود; حسود هرگز به سيادت و بزرگى نمىرسد». (٤٤)
ششمين اثر بسيار منفى حسد آلوده شدن به انواع گناهان ديگر است، زيرا حسود براى رسيدن به مقصد خود يعنى زايل كردن نعمت از ديگران، به انواع گناهان مانند ظلم و غيبت و تهمت و دروغ و سعايت و غير آن متوسل مىشود و تمام نيروى خود را به كار مىگيرد تا محسود را به زمين زند لذا از هر وسيله نامشروعى براى وصول به اين مقصد نامشروع كمك گيرد.
باز شاهد اين سخن، كلام نورانى ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) است كه فرمود : «الحسود كثير الحسرات، و متضاعف السيئات; حسود بسيار حسرت و اندوه دارد و گناهانش پيوسته افزوده مىشود»! (٤٥)
هفتمين بدبختى حسود اين است كه پيش از آنكه به «محسود» زيان برساند به خودش ضرر مىزند، چرا كه قبل از هر چيز خودش را گرفتار ناراحتى روح و جسم و عذاب دنيا و عقبى مىسازد.
در احاديث اسلامى به اين حقيقت اشاره شده، امام صادق(ع) در حديثى مىفرمايد : «الحاسد مضر بنفسه قبل ان يضر بالمحسود، كابليس اورث بحسده بنفسه اللعنة، و لآدم(ع) الاجتباء و الهدى...; حسود پيش از آنچه مىتواند به «محسود» ضرر برساند به خويشتن زيان مىرساند، مانند ابليس كه با حسدش لعنتبراى خود آفريد و براى آدم برگزيدگى و هدايت». (٤٦)
٥- مراتب حسد
بزرگان علم اخلاق براى «حسد» مراحل مختلفى ذكر كردهاند از جمله دو مرحله كاملا متمايز زير :
١- وجود حسد در درون دل و در اعماق روح، به گونهاى كه انسان آن را كنترل كند و اثرش در گفتار و رفتار او ظاهر نگردد.
٢- وجود حسد در درون به گونهاى كه از كنترل او خارج شود و با سخنان و اعمال شيطانى بروز كند و براى انتقامگيرى از محسود و زوال نعمت او تلاش كند.
از بعضى روايات استفاده مىشود كه همه(يا غالب) مردم رگههاى حسد در درون جانشان وجود دارد، ولى تا آن را در گفتار و رفتار خود ظاهر نكنند، گناهى بر آنان نوشته نمىشود!
از جمله در حديثى از پيغمبر اكرم(ص) نقل شده كه فرمود : «ثلاث لاينجو منهن احد : الظن، و الطيرة، و الحسد، و ساحدثكم بالمخرج من ذلك، اذا ظننت فلاتحقق، و اذا تطيرت فامض، و اذا حسدت فلاتبغ; سه چيز است كه هيچ كس از آن رهايى نمىيابد :
گمان بد، فال بد و حسد و من راه نجات از آنها را براى شما بازگو مىكنم، هنگامى كه گمان بد در باره كسى بردى، ترتيب اثر به آن نده و هنگامى كه فال بد زدى اعتنا مكن و به كار خود ادامه بده و هنگامى كه به كسى حسد پيدا كردى ستم مكن(و در گفتار و اعمال با حسد هماهنگ مشو)»! (٤٧)
در حديث ديگرى آمده است : «قل من ينجو منهن; كمتر كسى از اين سه صفت نجات مىيابد»! (٤٨)
از اين تعبير استفاده مىشود كه اين حكم عمومى نيست و انبياء و اولياء را شامل نمىشود، چرا كه اگر آنها در ظاهر و باطن از حسد پاك نشوند هرگز به آن مقامات والاى روحانى و معنوى نمىرسند، به همين دليل حديثى را كه مىگويد : «هيچ كس از حسد خالى يستحتى انبياء» به عنوان محسود واقع شدن تفسير كردهاند، يعنى حسودان در برابر همه كس حتى پيامبران الهى ظاهر مىشوند كه نسبتبه مقامات آنها حسد مىورزند.
به هر حال، در اينكه صفتحسد از رذايل اخلاقى استخواه به مرحله ظهور و بروز برسد يا نه شكى نيست، سخن در اين است كه آيا اگر به مرحله ظهور و بروز نرسد گناه و عقوبتى بر آن نوشته مىشود يا نه؟ ظاهرا دليلى بر گناه بودن آن در مرحله عدم ظهور و بروز نداريم، هر چند صفت نكوهيدهاى است.
ولى مرحوم «نراقى» در «معراج السعادة» در اين زمينه مىگويد : «هر گاه حسد آدمى را به افعال و گفتار ناپسند وادار كند تا زبان به غيبت و بدگويى بگشايد و... گناه كرده، همچنين اگر از اظهار و ابراز آن خويشتندارى نمايد و از رفتار و گفتارى كه دلالتبر حسد نمايد پرهيز كند، ولى در باطن زوال نعمت محسود را طالب و به درد و رنج او راغب باشد و از اين نظر احساس ناراحتى نكند و بر خود خشمگين نباشد باز گناه كرده است». (٤٩)
ولى ظاهرا دليلى بر حرام بودن قسم دوم وجود ندارد.
به اين ترتيب مرحله عدم ظهور و بروز باز دو حالت دارد : حالتى كه صاحبش از وجود آن ناراحت نباشد و در رفع آن نكوشد بلكه در درون با آن هماهنگ گردد و حالتى كه چنين نباشد، گناه بودن حالت اول بعيد به نظر نمىرسد هر چند دليل قاطعى بر آن نداريم.
٦- درمان حسد
همان گونه كه از بحثهاى پيشين استفاده شد «حسد» از بيمارىهاى خطرناك اخلاقى است كه اگر انسان به درمان آن نپردازد دين و دنياى او را تباه مىكند.
درمان اين بيمارى اخلاقى مانند درمان صفات رذيله ديگر است كه بر دو اساس استوار مىباشد.
١- طرق علمى.
٢- طرق عملى.
در قسمت «علمى» شخص حسود بايد روى دو چيز مطالعه و دقت كند يكى پيامدها و آثار ويرانگر حسد از نظر روح و جسم و ديگر ريشهها و انگيزههاى پيدايش حسد.
همان گونه كه شخص معتاد به يك اعتياد خطرناك، مانند اعتياد به هروئين، بايد سرانجام كار معتادان را بررسى كند و ببيند آنها چگونه سلامت و تندرستى خود را از دست داده و زن و فرزند و حيثيت اجتماعى آنها بر باد مىرود و با دردناكترين وضعى در جوانى جان مىسپارند و نه تنها كسى از مرگ آنها ناراحت نمىشود بلكه مرگ او را سعادتى براى خانواده و فاميل و دوستانش مىشمرند! همينطور «حسود» بايد بينديشد كه اين بيمارى اخلاقى به زودى جسم او را بيمار مىكند، مانند خوره روح او را مىپوساند و مىخورد و از بين مىبرد، خواب و آرامش را از او سلب مىكند و هالهاى از غم و اندوه هميشه اطراف قلب او را گرفته است و از آن بدتر اينكه مطرود درگاه خدا مىشود و به سرنوشتى همچون ابليس و قابيل گرفتار مىآيد و تازه با همه اينها نيز نمىتواند به مقصود خود يعنى زوال نعمت محسود برسد!
بى شك مرور بر اين آثار و پيامدها و بررسى مكرر احاديث نابى كه در اين زمينه آمده و در بخشهاى گذشته به آن اشاره شد، تاثير بسيار مثبتى در درمان اين بيمارى اخلاقى دارد.
«حسود» بايد بينديشد، اگر مواد مخدر سلامت روح و جسم را بر هم مىزند و مرگ زودرس و ورقتبار را به استقبال او مىفرستد، او نيز علاوه بر بيمارىهاى جسمى و روانى، آخرت خود را هم از دست مىدهد، چرا كه عملا به حكمتخدا اعتراض مىكند و در پرتگاه شرك و كفر سقوط مىنمايد، اينها از يك سو.
از سوى ديگر در باره انگيزههاى حسد بايد بينديشد و ريشههاى آن را يكى پس از ديگرى قطع نمايد، اگر دوستان ناباب و وسوسههاى آنها او را به اين وادى كشانده استبا آنها قطع رابطه كند و هرگاه تنگنظرى و بخل سرچشمه اين رذيله اخلاقى شده، به مداواى آنها برخيزد، اگر ضعف ايمان و عدم آشنايى به توحيد افعالى خداوند او را در اين گرداب پرتاب كرده استبه تقويت مبانى ايمان و توحيد بپردازد و هرگاه ناآگاهى از استعدادهاى خويش و ظرفيتهايى كه براى ترقى و پيشرفت در وجود اوست، او را گرفتار عقده حقارت و به دنبال آن حسد نموده استبه درمان آن رو آورد و در سايه توكل به خدا و اعتماد به نفس، عقده حقارت را بگشايد و رذيله حسد را از خود دور سازد.
چه بهتر اينكه «حسود» عصاره و خلاصهاى از اين امور را در صفحه يا صفحاتى بنويسد و هر چند روز يك بار بر آن مرور كند و حتى با صداى بلند آن را براى خودش در تنهايى جمله جمله بخواند و پيرامون آن بينديشد و مخصوصا روى رواياتى كه در اين زمينه از معصومين : رسيده و در بحثهاى گذشته به آن اشاره شد تكيه كند، بى شك هر حسودى اين برنامه را به طور جدى دنبال كند در مدت كوتاهى نتيجه خواهد گرفت، روح و جسم خود را تدريجا از شر حسد رهايى مىبخشد و افقهاى روشنى از سلامت و سعادت در برابر او نمايان مىگردد.
مخصوصا «حسود» بايد روى اين نكته كاملا فكر كند كه اگر وقت و نيرويى را كه او براى زوال نعمت از محسود به كار مىگيرد صرف پيشرفتخودش كند چه بسا از او جلو بيفتد.
به تعبير ديگر بايد انگيزههاى حسد را به انگيزههاى غبطه تبديل كند و نيروهاى ويرانگر را به نيروهاى سازنده مبدل سازد.
اين معنى در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه فرمود : «احترسوا من سورة الجمد و الحقد و الغضب و الحسد و اعدوا لكل شىء من ذلك عدة تجاهدون بها من الفكر فى العاقبة و منع الرذيلة و طلب الفضيلة; خود را از شدت بخل و كينه و غضب و حسد در امان داريد و براى مبارزه با هر يك از اين امور وسيلهاى آماده سازيد، از جمله تفكر در عواقب سوء اين صفات رذيله و راه درمان و طلب فضيلت از اين طريق»! (٥٠)
اما از نظر «عملى»، مىدانيم : تكرار يك عمل تدريجا تبديل به يك عادت مىشود و ادامه عادت تبديل به ملكه و صفت درونى مىگردد، اگر حسود به جاى اينكه براى در هم شكستن اعتبار و شخصيت فردى كه مورد حسدش قرار گرفته به تقويت موقعيتخود بپردازد، به جاى غيبت و مذمتش او را به خاطر صفات خويش مدح و ستايش كند و به جاى تلاش در تخريب زندگى مادى او خود را آماده اعانت و همكارى با او نمايد، تا مىتواند از او سخن بگويد، تا ممكن است نسبتبه او محبت كند و تا آنجا كه در اختيار اوستخير و سعادت او را بطلبد و به ديگران نيز همين امور را توصيه كند، به يقين تكرار اين كارها تدريجا آثار رذيله حسد را از روح او مىشويد و نقطه مقابل آن كه «نصح» و «خيرخواهى» استبا يك دنيا نور و صفا و روحانيت جانشين آن مىگردد.
علماى اخلاق به افراد ترسو براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى توصيه مىكنند كه در ميدانهايى كه ورود در آن شجاعت فراوان مىخواهد گام بگذارند و اين كار را بر خود تحميل كنند تا تدريجا ترس آنها بريزد و شجاعتبه صورت عادت و حالت در آيد و سپس ملكه گردد.
همين گونه حسود بايد با استفاده از ضد آن به درمان پردازد كه درمان هر بيمارى دارويى است كه از ضد آن تشكيل يافته است!
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «اذا حسدت فلاتبغ; هنگامى كه نسبتبه كسى حسد پيدا كردى بر طبق آن عمل نكن و بر او ستمى روا مدار». (٥١)
و در حديث ديگرى از امير مؤمنان آمده است كه فرمود : «ان المؤمن لايستعمل حسده; مؤمن حسد خود را به كار نمىگيرد». (٥٢)
از جمله امورى كه در درمان حسد بسيار مؤثر است راضى به رضاى حق بودن و تسليم در برابر اراده او شدن و قانع به زندگى خويش گشتن است، در حديثى از اميرمؤمنان مىخوانيم : «من رضى بحاله لم يعتوره الحسد; كسى كه به آنچه دارد راضى باشد حسد دامان او را نمىگيرد». (٥٣)
٧- نصح و خيرخواهى
نقطه مقابل حسد، «نصح» و خيرخواهى است، به اين معنى كه نه تنها انسان خواهان زوال نعمت از ديگران نباشد بلكه طالب بقاى نعمت و افزون شدن آن براى همه نيكان و پاكان گردد، يا به تعبيرى ديگر آنچه از خير و خوبى و سعادت معنوى و مادى براى خويش مىخواهد براى ديگران نيز بطلبد و اين يكى از فضايل معروف است كه در آيات قرآن و روايات اسلامى به آن اشاره شده است.
پيامبران الهى خيرخواهان امتها بودند و يكى از صفات بارز آنها همين موضوع بود. قرآن مجيد از زبان «نوح» شيخ الانبياء چنين نقل مىكند كه به قوم خود فرمود : «ابلغكم رسالات ربى و انصح لكم و اعلم من الله ما لاتعلمون; رسالتهاى پروردگارم را به شما ابلاغ مىكنم و خيرخواه شما هستم و از خداوند چيزهايى(از لطف و مرحمت و عنايت) مىدانم كه شما نمىدانيد». (٥٤)
در اينجا بعد از مساله ابلاغ رسالتسخن از نصح و خيرخواهى امتبه ميان آمده كه نقطه مقابل حسد و بخل و خيانت است.
همين معنى با تفاوت مختصرى در مورد پيامبر بزرگ خدا هود آمده است آنجا كه مىگويد : «ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين; رسالتهاى پرودگارم را به شما ابلاغ مىكنم و من خيرخواه امينى براى شما هستم». (٥٥)
همين معنى در باره حضرت صالح(اعراف،٧٩) و حضرت شعيب(اعراف،٩٣) وارد شده است.
بديهى استخيرخواهى منحصر به اين چهار بزرگوار نبوده بلكه همه انبياى الهى و اولياء معصومين اين ويژگى را داشتند و پيروان راستين آنان نيز بايد خيرخواه ديگران باشند، نه حسود باشند و نه بخيل.
در حديث پر معنايى از پيامبر اكرم نقل شده است كه در باره مردى از طايفه انصار شهادت داد كه او از اهل بهشت است، هنگامى كه در باره زندگى اين مرد بهشتى تحقيق كردند عبادت زيادى در او مشاهده نكردند، بلكه ديدند شب هنگام كه به بستر استراحت مىرود ياد خدا مىكند و سپس به خواب مىرود تا موقع نماز صبح، مشاهده اين وضع موجب سؤال از خودش شد، او در جواب گفت : «ما هو الا ما ترون غير انى لااجد على احد من المسلمين فى نفسى غشا و لا حسدا على خير اعطاه الله اياه; وضع من همان است كه ديديد، ولى من سبتبه هيچ كس از مسلمانان كه خدا نعمتى به او بخشيده در دل خود نه خيانتى مىبينم و نه حسدى(بلكه من خيرخواه همه هستم و از نعمتهاى آنها خوشحالم)»! (٥٦)
در حديث ديگرى آمده است كه پيامبر اكرم فرمود : «ان اعظم الناس منزلة عندالله يوم القيامة امشاهم فى ارضه بالنصيحة لخلقه; بلند مقامترين مردم در پيشگاه خداوند در قيامت كسى است كه از همه بيشتر تلاش در خيرخواهى مردم كرده است». (٥٧)
در روايت ديگرى از همان حضرت(ص) ميزان و معيارى براى خيرخواهى بيان شده و آن اين است كه از منافع ديگران به اندازه منافع خويش دفاع كند فرمود : «لينصح الرجل منكم اخاه كنصيحته لنفسه; بايد هر كدام از شما نسبتبه برادر مؤمن خود خيرخواه باشد به همان اندازه كه نسبتبه خويش خيرخواه است»! (٥٨)
واژه «نصح» و «نصيحت» گر چه در زبان روز مره فارسى ما معمولا به معنى اندرز به كار مىرود ولى در لغت عرب چنين نيست، بلكه مفهوم وسيع و گستردهاى دارد.
«راغب» در كتاب «مفردات» مىگويد : «نصح و نصيحت» هر كار و هر سخنى است كه در آن مصلحت ديگرى باشد و اين واژه در اصل به معنى خلوص و اخلاص است. به همين دليل عسل خالص را «ناصح» مىگويند، كار خياط را هم نصح مىنامند به خاطر اصلاح كردن پارچهاى كه به او داده شده است و از آنجا كه شخص خيرخواه از روى خلوص و اخلاص در اصلاح كار ديگران مىكوشد، واژه نصح و نصيحت در باره او به كار مىرود و اصولا هر چيزى كه خالص و صاف باشد خواه در سخن يا عمل و در امور مادى يا معنوى، واژه «نصح» بر آن اطلاق مىشود.
بنابراين هنگامى كه در بحثهاى اخلاقى سخن از نصيحتبه ميان مىآيد مقصود ترك هر گونه حسد، كينه، بخل و خيانت است.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- مائده،٢٧.
٢- مائده، ٢٨.
٣- مائده، ٣٠.
٤- تفسير قرطبى، جلد٣، صفحه٢١٣٣.
٥- مائده، ٣١.
٦- نورالثقلين، جلد ١، صفحه٦١٦.
٧- تفسير نورالثقلين، جلد ١، ، حديث ١٢٥.
٨- يوسف، ٤.
٩- همان سوره، ٥.
١٠- تفسير برهان، جلد ٢، صفحه٢٤٣٣; تفسير ابوالفتوح رازى، جلد٦، .
١١- يوسف، ٨.
١٢- يوسف،٩.
١٣- نساء، ٥٤.
١٤- بقره،١٠٩.
١٥- حشر، ١٠.
١٦- حجر،٤٧.
١٧- المحجة البيضاء، جلد ٥، .
١٨- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣٠٦، حديث ١ و ٢.
١٩- غررالحكم، شرح فارسى، جلد ١، .
٢٠- همان.
٢١- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، جلد ١، صفحه٣١٦; بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٢- غررالحكم.
٢٣- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه٣٢٧.
٢٤- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٥- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه٣٢٧.
٢٦- همان مدرك، صفحه٣٢٦.
٢٧- به لسان العرب و التحقيق فى كلمات القرآن الحكيم مراجعه شود.
٢٨- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣٠٧، حديث٧.
٢٩- المحجة البيضاء، جلد ٥، صفحه٣٢٦.
٣٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣٠٧.
٣١- سفينة البحار، ماده حسد.
٣٢- سفينة البحار، ماده حسد(اين احتمال در تفسير روايت نيز داده شده كه اين مجازات براى حسود بس كه او غمگين مىشود در حالى كه تو شادمان هستى).
٣٣- الغرر، ١٤٧٤.
٣٤- تصنيف غررالحكم، و ٣٠١; شرح غررالحكم، ٢٩٣١.
٣٥- بحار الانوار، جلد ٧٠، صفحه٢٥٦.
٣٦- شرح غررالحكم، ٣٣١.
٣٧- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه٢٥٦.
٣٨- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه٢٥٦.
٣٩- تصنيف غررالحكم، ص ٣٠٠; شرح غرر،١٠٣٧٦.
٤٠- اصول كافى، جلد ٢، صفحه٣٠٧.
٤١- همان مدرك.
٤٢- شرح غررالحكم، شماره ٣٧١.
٤٣- شرح غررالحكم، ٨٨٥.
٤٤- غررالحكم،١٠١٧.
٤٥- تصنيف الغرر، ; شرح غررالحكم، ١٥٢٠.
٤٦- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٤٧- محجة البيضاء، جلد ٥، .
٤٨- همان مدرك.
٤٩- معراج السعادة، صفحه٤٢٩.
٥٠- تصنيف غررالحكم، ، شماره٦٨٠٦.
٥١- تحف العقول، .
٥٢- بحارالانوار، جلد ٥٥، صفحه٣٢٣، حديث ١٢; كافى، جلد ٨، .
٥٣- تصنيف غررالحكم، ، شماره ٦٨٠٨.
٥٤- اعراف، ٦٢.
٥٥- همان، ٦٨.
٥٦- محجة البيضاء، جلد ٥، .
٥٧- اصول كافى، ، حديث ٥ و ٤.
٥٨- همان مدرك.
۵
اخلاق در قرآن فصل هفتم : غرور و خودبينى
اشاره
يكى از رذايل اخلاقى كه نه تنها در ميان علماى اخلاق معروف و مشهور است در ميان تودههاى مردم نيز از جمله صفات زشتشناخته شده مىباشد «غرور» است. اين صفت رذيله موجب از خود بيگانگى و جهل نسبتبه خويشتن و ديگران و فراموش كردن موقعيت فردى و اجتماعى خود و غوطهور شدن در جهل و بىخبرى است.
غرور انسان را از خدا دور مىكند و به شيطان نزديك مىسازد، واقعيتها را در نظر او دگرگون مىكند و همين امر سبب خسارتهاى شديد مادى و معنوى مىگردد.
افراد مغرور هميشه در جامعه منفورند و به خاطر توقع نامحدودشان گرفتار انزواى اجتماعى مىشوند.
غرور سرچشمه صفات رذيله ديگرى مانند خودبرتربينى و تكبر و عجب و خودپسندى و ترك تواضع و كينه و حسد نسبتبه ديگران و تحقير آنها مىشود.
مىدانيم يكى از عوامل اصلى رانده شدن شيطان از درگاه خدا «غرور» او بود و يكى از علل عدم تسليم بسيارى از اقوام پيشين در برابر دعوت انبياء وجود همين صفت نكوهيده در وجود آنان بود.
اقوام پيشين در برابر دعوت انبياء همين صفت نكوهيده در وجود آنان بود.
فرعونها و نمرودها به خاطر غرورشان از خدا دور شدند و به سرنوشتشومى كه عبرت براى همگان شد گرفتار گشتند.
«غرور» گاه در يك فرد پيدا مىشود و گاه قوم و ملتيا نژادى در چنگال اين رذيله اخلاقى گرفتار مىشوند و بى شك قسم دوم خطرناكتر است; زيرا گاه كشور يا دنيايى را به آتش مىكشد و نمونه آن جنگ جهانى اول و دوم بود كه حد اقل يكى از علل عمده آن غرور و نژادپرستى آلمانىها بود.
با اين اشاره، نخستبه سراغ تفسير واژه «غرور» در منابع لغت و كتب علماى اخلاق و سپس به سراغ آيات و روايات و تفسير و تحليل آنها مىرويم و به دنبال آن از اسباب غرور، آثار و پيامدها و راه درمان آن سخن مىگوييم.
١- مفهوم غرور
اين واژه به طور وسيعى در كلمات عرب مخصوصا در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى به كار رفته و در گفتگوهاى روزمره فارسى زبانان نيز كم و بيش در همان معانى اصلى يا لوازم آن به كار مىرود.
«راغب» در كتاب «مفردات» واژه «غرور» (به فتح غين كه معنى وصفى دارد) را به معنى هر چيزى كه انسان را مىفريبد و در غفلت فرومىبرد خواه مال و مقام باشد يا شهوت و شيطان تفسير مىكند.
در «صحاح اللغة»«غرور» به معنى امورى كه انسان را غافل مىسازد و مىفريبد (خواه مال و ثروت باشد يا جاه و مقام يا علم و دانش و غير آن) تفسير شده است.
بعضى از ارباب لغت - به گفته «طريحى» در «مجمع البحرين» گفتهاند : «غرور چيزى است كه ظاهر جالب و دوست داشتنى دارد ولى باطنش ناخوشايند و مجهول و تاريك است».
در كتاب «التحقيق فى كلمات قرآن الكريم» بعد از نقل كلمات ارباب لغت چنين آمده است : «ريشه اصلى اين واژه به معنى حصول غفلتبه سبب تاثير چيز ديگرى در انسان است و از لوازم و آثار آن جهل و فريب و نيرنگ و نقصان و شكست و... مىباشد».
در «المحجة البيضاء فى تهذيب الاحياء» كه از بهترين كتب اخلاق محسوب مىشود و تكميل و تهذيبى استبراى «احياء العلوم» «غزالى» چنين مىخوانيم : «غرور عبارت است از دلخوش بودن به چيزى كه موافق هواى نفس و تمايل طبع انسانى است و ناشى از اشتباه انسان يا فريب شيطان است و هر كس گمان كند آدم خوبى است(و نقطه ضعفى ندارد) خواه از نظر مادى يا معنوى باشد و اين اعتقاد از پندار باطلى سرچشمه بگيرد آدم شرورى است و غالب مردم خود را آدم خوبى مىدانند در حالى كه در اشتباهند بنابراين اكثر مردم شرورند، هر چند شكل غرور آنها و درجه آن متفاوت است». (١)
در تفسير نمونه در معنى اين واژه چنين آمده است : «غرور» بر وزن(جسور) صيغه مبالغه به معنى موجود فوق العاده فريبنده است و شيطان را از اين رو «غرور» مىگويند كه انسان را با وسوسههاى خود فريب مىدهد و غافل مىسازد و در حقيقتبيان مصداق واضح آن است وگرنه هر انسان يا كتاب فريبنده، هر مقام وسوسهگر و هر موجودى كه انسان را گمراه سازد در مفهوم وسيع «غرور» داخل است.
غرور در قرآن مجيد
اين واژه در قرآن مجيد كرارا به كار رفته و در آيات ديگرى گرچه اين واژه ديده نمىشود ولى مفهوم و محتواى آن را در بر دارد، در آيات زير دقت كنيد :
١- ...قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين (سورهاعراف،آيه١٢)
٢- فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين... قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين (سورههود،آيات٣٢و٢٧)
٣- قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما انت علينا بعزيز (سورههود،آيه٩١)
٤- و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلاتبصرون × ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لايكاد يبين (سورهزخرف،آيات٥٢-٥١)
٥- ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون (سورهآلعمران،آيه٢٤)
٦- فعقروا الناقة فعتوا عن امر ربهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين (سورهاعراف،آيه٧٧)
٧- ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور (سورهحديد،آيه١٤)
٨- هم الذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لايفقهون × يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لايعلمون (سورهمنافقون،آيات٧و٨)
٩- فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن (سورهفجر،آيه١٥)
١٠- ام يقولون نحن جميع منتصر × سيهزم الجمع و يولون الدبر (سورهقمر،آيات٤٤و٤٥)
١١- وذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا (سورهانعام،آيه٧٠)
١٢- يا ايها الناس... ان وعد الله حق فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور (سورهلقمان،آيه٣٣)
ترجمه
١- (خداوند به شيطان) فرمود : «در آن هنگام كه به تو فرمان دادم چه چيز تو را مانع شد كه سجده كنى؟!» گفت : «من از او بهترم! مرا از آتش آفريدهاى و او را از گل»!
٢- اشراف كافر قومش(قوم نوح) گفتند : «ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمىبينيم! و كسانى را كه از تو پيروى كردهاند جز گروهى اراذل ساده لوح مشاهده نمىكنيم و براى شما فضيلتى نسبتبه خود نمىبينيم! بلكه شما را دروغگو تصور مىكنيم»! گفتند : اى نوح! تو با ما جر و بحث كردى و زياد هم جر و بحث كرد!(بس است!) اگر راست مىگويى آنچه را(از عذاب الهى) به ما وعده مىدهى بياور!
٣- گفتند : «اى شعيب! بسيارى از آنچه را مىگويى ما نمىفهميم! و ما تو را در ميان خود ضعيف مىيابيم و اگر(به خاطر) قبيله كوچكت نبود تو را سنگسار مىكرديم و تو در برابر ما قدرتى ندارى»!
٤- فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت : «اى قوم من! آيا حكومت مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمىبينيد؟! - مگر نه اين است كه من از اين مردى كه از خانواده و طبقه پستى است و هرگز نمىتواند فصيح سخن بگويد بهترم؟!
٥- اين عمل آنها(يهود) به خاطر آن است كه مىگفتند : «آتش(دوزخ) جز چند روزى به ما نمىرسد(و كيفر ما به خاطر امتيازى كه بر اقوام ديگر داريم بسيار محدود است) اين افترا(و دروغى كه به خدا بسته بودند) آنها را در دينشان مغرور ساخت(و گرفتار انواع گناهان شدند) ».
٦- سپس(قوم صالح) «ناقه» را پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند : «اى صالح! اگر تو از فرستادگان(خدا) هستى آنچه ما را به آن تهديد مىكنى بياور»!
٧- آنها(دوزخيان) را صدا مىزنند «مگر ما با شما نبوديم؟! مىگويند :آرى! ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد و(در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان حق فرارسيد و شيطان فريبكار شما را در برابر(فرمان) خدا فريب داد»!
٨- آنها(منافقان) كسانى هستند كه مىگويند : «به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند!» (غافل از اينكه) خزاين آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان نمىفهمند - آنها مىگويند : اگر به مدينه بازگرديم، عزيزان، ذليلان را بيرون مىكنند! در حالى كه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است، ولى منافقان نمىدانند!
٩- اما انسان هنگامى كه پروردگارش او را براى آزمايش، اكرام مىكند و نعمت مىبخشد(مغرور مىشود) و مىگويد : «پروردگارم مرا گرامى داشته است»!
١٠- يا مىگويند : «ما جماعتى متحد و نيرومند و پيروزيم»؟! - (ولى بدانند) به زودى جمعشان شكست مىخورد و پا به فرار مىگذارند.
١١- كسانى را كه آيين(فطرى) خود را به بازى و سرگرمى گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته، رها كن!
١٢- اى مردم!... به يقين وعده الهى حق است، پس مبادا زندگانى دنيا شما را بفريبد و مبادا(شيطان) فريبكار شما را به(كرم) خدا مغرور سازد!
تفسير و جمعبندى
نخستين جرقههاى غرور همان طورى كه اشاره شد در آغاز آفرينش انسان و در چهره شيطان ديده شد و همان گونه كه در اولين آيه مورد بحث آمده هنگامى كه خداوند به او خطاب كرد «چه چيز تو را مانع شد از اينكه بر آدم سجده كنى هنگامى كه به تو فرمان دادم»، (قال ما منعك الا تسجد اذ امرتك...) (٢)
«شيطان(با لحنى غرور آميز) گفت : من از او بهترم! مرا از آتش آفريدهاى او را از گل»، (قال انا خير منه خلقتنى من نار و خلقته من طين) (٣)
آرى حجاب غرور و خودبينى چنان بر چشم بصيرت او افتاد كه به او اجازه نداد راه سعادت خود را كه فرمان صريح خداستببيند و در پرتگاه عصيان سقوط كرد و براى هميشه مطرود و ملعون شد، بنابراين مىتوان گفت : همان گونه كه پيشواى مستكبران جهان ابليس است پيشواى مغروران عالم نيز اوست و اين دو، يعنى «غرور» و «استكبار»، لازم و ملزوم يكديگرند!
ابليس بر اثر غرور و استكبار نتوانستبرترى خاك را بر آتش و برترى توبه را بر لجاجت و اصرار بر گناه دريابد، گام در بيراهه گذارد و همچنان در بيراهه سرگردان است.
در آيه بعد به داستان نوح يعنى نخستين پيامبر اولوا العزم مىرسيم كه به خوبى نشان مىدهد يكى از عوامل مهم سرپيچى قوم او در برابر ارشادهاى دلسوزانهاش همان صفت رذيله «غرور» بود، مىفرمايد : «اشراف كافر قومش(در برابر دعوت او) گفتند : ما تو را جز بشرى همچون خودمان نمىبينيم و كسانى را كه از تو پيروى كردهاند جز گروهى فرومايه و اراذلى ساده لوح نمىيابيم! و فضيلتى براى شما نسبتبه خود مشاهده نمىكنيم بلكه شما را جمعى دروغگو گمان مىكنيم»، (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا من فضل بل نظنكم كاذبين) (٤)
و در چند آيه بعد نخوت و غرور خود را بيشتر ظاهر مىكنند با صراحت مىگويند :
«اى نوح! با ما جر و بحث كردى و زياد سخن گفتى(بس است!) اگر راست مىگويى آنچه را(از عذاب الهى) به ما وعده مىدهى بياور»! (قالوا يا نوح قد جادلتنا فاكثرت جدالنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين) (٥)
معمولا انسانها از ضررهاى احتمالى به حكم عقل پرهيز دارند، ولى اين قوم مغرور با اينكه آثار حقانيت را در معجزات نوح مىديدند و احتمال مجازات الهى بسيار قوى بود، نه تنها اعتنايى نداشتند بلكه نوح را تشويق به درخواست عذاب الهى مىكردند!
آرى همان غرورى كه حجاب شيطان شد حجاب قوم نوح گرديد و سرانجام در چنبر عذاب الهى گرفتار شدند و ريشه آنها قطع شد. اين استسرنوشت مغروران در تمام طول تاريخ.
در سومين آيه سخن از قوم شعيب است كه به دنبال قوم نوح گرفتار غرور و خودبينى شدند و سرنوشتى همانند آنها پيدا كردند، مىفرمايد : «آنها به شعيب گفتند : «بسيارى را از آنچه مىگويى ما اصلا نمىفهميم! ما تو را در ميان خود ضعيف مىبينيم و اگر به خاطر احترام قبيله كوچكت نبود سنگسارت مىكرديم! و تو در برابر ما قدرتى ندارى»! (قالوا يا شعيب ما نفقه كثيرا مما تقول و انا لنريك فينا ضعيفا و لولا رهطك لرجمناك و ما انت علينا بعزيز) (٦)
آنها در واقع در برابر دلايل منطقى و سخنان سنجيده و معجزات الهى حضرت شعيب پاسخى نداشتند، ولى غرور و نخوتشان اجازه نمىداد تسليم حق شوند و سرانجام صيحه و صاعقه آسمانى در يك چشم بر هم زدن خانه و كاشانه و خود آنها را به آتش كشيد و در هم كوبيد و چيزى جز پيكرهاى نيم سوخته آنها باقى نماند!
در چهارمين آيه كه ناظر به داستان فرعون است چهره زشت ديگرى از اين صفت رذيله نيز ديده مىشود و نشان مىدهد كه غرور و نخوت چنان مغز او را پر كرده بود كه نه تنها اعتنايى به دلايل روشن موسى نكرد بلكه با سخنانى كودكانه سرپيچى خود را توجيه نمود، مىفرمايد : «فرعون در ميان قوم خود ندا داد و گفت آيا حكومت مصر از آن من نيست؟ و اين نهرها تحت فرمان من جريان ندارد؟ آيا نمىبينيد - من از اين مردى كه از خانواده حقيرى است و هرگز نمىتواند فصيح صحبت كند برترم»! (و نادى فرعون فى قومه قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلاتبصرون × ام انا خير من هذا الذى هو مهين و لايكاد يبين) (٧)
سپس به سخنان واهى و بى اساسى توسل جست كه اگر موسى راست مىگويد چرا موسى دستبند طلا ندارد؟ چرا فرشتگان با او نيامدند؟!
افراد مغرور همچون فرعونها و نمرودها به خاطر بى اعتنايى و غرورشان اهميتى به چگونگى سخنان خود نمىدادند و بسيار ديده شده كه حرفهاى ابلهانهاى مىزنند كه حتى نزديكانشان در دل به آنها مىخنديدند و به يقين چنين حالتى سد راه همه معارف الهيه و شناخت واقعيات زندگى است.
جالب اينكه موسى(ع) اگر گرهى در زبانش بود مربوط به كودكى بود اما هنگامى كه به نبوت رسيد و از خدا درخواست گشوده شدن عقده زبانش كرد خداوند به تقاضاى او جامه تحقق پوشيد ولى فرعون بى اعتنا به وضع جديد همچنان به وضع سابق اشاره مىكند و لكنت زبانش را يادآور مىشود.
در پنجمين آيه اشارهاى به قوم يهود دارد كه آنها نيز بر اثر غرور و خودبينى امتيازات نامعقولى براى خود قائل بودند و همين تفكر غلط سبب گمراهى و طغيان آنها شد، مىفرمايد : «اين(اعراض و روى گردانى آنها از آيات الهى) به خاطر آن است كه مىگفتند : «جز چند روزى آتش دوزخ به ما نمىرسد(و مجازات ما به خاطر گناهان سنگينمان بسيار كم است چون قوم برترى هستيم!) اين افترا و دروغى كه(به خدا) بسته بودند آنها را در دينشان مغرور ساخته بود»، (ذلك بانهم قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودات و غرهم فى دينهم ما كانوا يفترون) (٨)
تاريخ بنى اسرائيل نشان مىدهد كه از گناهكارترين و سركشترين اقوام بودهاند و يكى از دلايل عمده آن همان غرور و نخوت آنها بوده است.
متاسفانه هنوز گروهى از آنها به نام صهيونيستها از باده غرور سرمستند و هر روز مرتكب جنايات تازهاى مىشوند كه چهره تاريخشان را سياهتر از سابق مىكند.
آنها همه چيز را براى خودشان مىخواهند و براى ديگران حقى قائل نيستند خود را قوم برتر مىشمرند و ديگران را با ديده حقارت مىنگرند.
ششمين آيه ناظر به قوم «صالح» است كه آنها نيز چنان مستباده غرور بودند كه با صراحت از پيامبرشان تقاضاى مجازات الهى كردند، با اينكه معجزه آشكار او را با چشم خود مىديدند، مىفرمايد : «آنها ناقه را(همان شترى كه به اعجاز الهى از كوه بيرون آمده بود) پى كردند و از فرمان پروردگارشان سرپيچيدند و گفتند : اى صالح اگر از فرستادگان خدا هستى عذابى را كه ما را به آن تهديد مىكنى بياور»! (فعقروا الناقة فعتوا عن امر ربهم و قالوا يا صالح ائتنا بما تعدنا ان كنت من المرسلين) (٩)
قرآن به دنبال آن مىگويد : «زمين لرزه وحشتناكى آنها را فراگرفت و صبحگاهان بدنهاى بى جانشان در خانههاشان باقى ماند!(و اين استسرانجام يك قوم مغرور و از خدا بى خبر)»!
در هفتمين آيه سخن از دوزخيان است كه در قيامت در ظلمت و تاريكى به سر مىبرند در حالى كه مؤمنان با نور ايمان در عرصه محشر شتابان مىگذرند : «منافقان دوزخى آنها را صدا مىزنند كه مگر ما با شما نبوديم؟ مىگويند : آرى! و لكن شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد(و در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دو و دراز، شما را مغرور ساخت تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان شما را در برابر خداوند به غرور فريب واداشت»! (ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور) (١٠)
سپس در آيه بعد از آن با صراحتبه آنها گفته مىشود كه «امروز هيچ راه فرارى نداريد و جايگاه شما آتش دوزخ است».
در اينجا به خوبى مىبينيم كه يكى از صفات بارز منافقان دوزخى غرور و گرفتارى در چنگال آرزوهاى دور و دراز شمرده شده است.
همان گونه كه در آغاز بحث گفتيم در عنوان «غرور» معنى فريب نهفته شده است، ولى گاه انسان خودش را فريب مىدهد و مغرور مىشود و گاه شيطان و يا انسانهاى شيطان صفت را.
در هشتمين آيه سخن از منافقان مغرور در اين دنياست كه چگونه در برابر مؤمنان راستين و فقير نمايش ثروت مىدادند و آنها را تحقير مىكردند، مىفرمايد : «آنها كسانى هستند كه مىگويند : به افرادى كه نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا پراكنده شوند(غافل از اينكه) خزاين آسمانها و زمين از آن خداست ولى منافقان نمىدانند»! (هم الذين يقولون لاتنفقوا على من عند رسول الله حتى ينفضوا و لله خزائن السموات و الارض و لكن المنافقين لايفقهون) (١١)
سپس غرور و نخوت را به اوج رسانده مىگويند : «اگر ما(از ميدان جنگ) به مدينه بازگرديم عزيزان، ذليلان را بيرون خواهند كرد در حالى كه عزت مخصوص خدا و رسول او و مؤمنان است ولى منافقان نمىدانند»، (يقولون لئن رجعنا الى المدينة ليخرجن الاعز منها الاذل و لله العزة و لرسوله و للمؤمنين و لكن المنافقين لايعلمون) (١٢)
اگر منافقان، «مغرور» نبودند اين گونه ثروت و قدرت خود را به رخ مؤمنان نمىكشيدند و به آنها با ديده حقارت نمىنگريستند و در وادى خطرناك كفر و نفاق سرگردان نمىشدند.
در نهمين آيه سخن از طبيعت انسان - يا به تعبير ديگر طبيعت انسانهاى تربيت نايافته و كم ظرفيت است - كه به هنگام نعمت و قدرت مغرور مىشوند و سركش، مىفرمايد : «اما انسان هنگامى كه خداوند او را به عنوان امتحان اكرام مىكند و نعمت مىبخشد(مغرور مىشود و) مىگويد : پروردگارم مرا گرامى داشته است»! (فاما الانسان اذا ما ابتليه ربه فاكرمه و نعمه فيقول ربى اكرمن) (١٣)
اگر اين سخن از سر شكرگزارى و سپاس پروردگار بود به يقين مايه تواضع و كمك به يتيمان و مسكينان مىشد، ولى همان گونه كه لحن آيات بعد از آن نشان مىدهد اين سخن از روى غرور و نخوت است و به همين دليل نه تنها اثر مطلوب و سازندهاى بر آن مترتب نمىشود بلكه سرچشمه سركشى و طغيان مىگردد.
در دهمين آيه سخن از مشركان خودخواه و خودپرست مكه است، مىفرمايد : «آنها مىگويند ما جماعتى متحد و نيرومنديم(و به همين دليل پيروزى با ماست)»، (ام يقولون نحن جميع منتصر) (١٤)
خداوند به اين مغروران سبك مغز هشدار مىدهد كه : «به زودى جمعشان شكست مىخورد و پا به فرار مىگذارند»! (سيهزم الجمع و يولون الدبر) (١٥)
در تمام اين موارد به خوبى مىبينيم كه غرور و خودبينى عامل مهم گناه و شكست و بدبختى است و قرآن مجيد در يك پيشگويى اعجاز آميز خبر از شكست و ناكامى اين گروه مغرور مىدهد، شكستى كه به زودى دامانشان را گرفت و عبرت مردم شدند.
در يازدهمين آيه سخن از مشركانى است كه دين و آيين حق را به بازى گرفتهاند و مال و ثروت دنيا آنها را مغرور ساخته است و همين امر سبب كفر و عنادشان با حق شد، مىفرمايد : «كسانى را كه آيين(فطرى) خود را به بازى و سرگرمى(و استهزاء) گرفتند و زندگى دنيا آنها را مغرور ساخته است رها كن»، (وذر الذين اتخذوا دينهم لعبا و لهوا و غرتهم الحياة الدنيا...) (١٦)
اين تعبير شايد گواه اين باشد كه آنها قابل هدايت نيستند، چرا كه باده غرور چنان آنها را سرمست كرده و زرق و برق دنياى مادى چنان آنها را فريب داده كه به هيچ وجه حاضر به تسليم در برابر حق نيستند و جز سخريه و استهزاء در برابر حق كارى ندارند و اين معنى از عمق فاجعهاى كه به خاطر غرورشان در آن گرفتارند خبر مىدهد.
تعبير به «دينهم» اشاره به فطرى بودن دين الهى است كه در سرشت همه انسانها حتى مشركان وجود داشته و دارد، يا اينكه اشاره به كسانى است كه حتى آيين بتپرستى خودشان را به بازى و مسخره مىگرفتند و به خاطر غرور حتى به آن هم پايبند نبودند و يا اشاره به آيين اسلام است كه خداوند به نفع آنان و براى آنها فرستاده است.
در دوازدهمين آيه به همه انسانها هشدار مىدهد و از اينكه فريب زرق و برق دنيا را بخورند و به آن مغرور شوند و در دام شيطان بيفتند بر حذر مىدارد، مىفرمايد : «اى مردم! ... وعده الهى حق است مبادا زندگى دنيا شما را بفريبد و مغرور سازد و مبادا شيطان شما را فريب دهد»! (يا ايها الناس... ان وعد الله حق فلاتغرنكم الحياة الدنيا و لايغرنكم بالله الغرور) (١٧)
جالب اينكه اسباب غرور در اين آيه دو چيز شمرده شده : زرق و برق دنيا» و «شيطان» و اين تعبير نشان مىدهد كه گاه انسان بى آنكه از زندگى مادى مرفهى برخوردار باشد تنها با مشتى خيالات بى اساس مغرور مىشود و براى خود مقام و شخصيتى مىپندارد، در برابر حق سركشى مىكند و در دام شيطان گرفتار مىشود. درست است كه دنياى پر زرق و برق يكى از دامهاى شيطان است ولى گاه خيال و پندار هم سرچشمه نفوذ شيطان مىگردد و انسان با آن دلخوش مىشود.
نتيجه نهايى
از مجموع آنچه در تفسير و شرح آيات بالا گفته شد اين واقعيتبه دست مىآيد كه مساله غرور و نخوت ازآنروزىكهآدمپابهاينكرهخاكىنهاد،درتمامدورانهاى تاريخ و عصر انبياى پيشين تا امروز، يكى از سرچشمههاى اصلى و خطرناك فساد و انحراف و كفر و نفاق بوده است، مطالعه در اين آيات نشان مىدهد كه تا چه حد اين صفت رذيله مايه بدبختى گروه عظيمى از انسانها و جوامع بشرى مىشود و اگر هيچ دليلى بر زشتى اين رذيله اخلاقى جز همين آيات نباشد كافى است.
نكوهش غرور در روايات اسلامى
مذمت از اين خوى زشت در احاديث اسلامى نيز بازتاب گستردهاى دارد :
١- در حديثى از امام اميرمؤمنان(ع) مىخوانيم : «سكر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سكر الخمور!; مستى غفلت و غرور از مستى شراب طولانىتر است». (١٨)
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «جماع الشر فى الاغرار بالمهل و الاتكال على العمل; كانون بدىها در مغرور شدن به مهلت الهى و اعتماد بر اعمال(ناچيز) است». (١٩)
انسان عمل خير ناچيزى انجام مىدهد و به وسيله آن خود را اهل نجات مىداند و آزادى بى قيد و شرطى براى خود قائل استيا اينكه گناهانى از او سر زده و مهلت پروردگار سبب غرورش مىشود.
٣- در حديث ديگرى از آن حضرت مىبينيم غرور ضد عقل شمرده شده است، مىفرمايد : «لايلقى العاقل مغرورا; آدم عاقل هرگز مغرور ديده نمىشود». (٢٠)
٤- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم كه غرور، انسان را در انبوهى از خيالات گرفتار مىسازد و اسباب نجات را از او قطع مىكند : «من غره السراب تقطع به الاسباب!; كسى كه سرابها او را فريب دهد و مغرور سازد اسباب(نجات) از او قطع مىشود»! (٢١)
٥- همان امام بزرگوار در تعبير زيباى ديگرى در باره گروهى از منحرفان مىفرمايد : «زرعوا الفجور و سقوه الغرور و حصدوا الثبور; آنها بذر فجور و گناه را افشاندند و با آب غرور و فريب آن را آبيارى كردند و محصول آن را كه بدبختى و هلاكتبود درو كردند»! (٢٢)
٦- در سخن ديگرى آن حضرت غرور و خودبينى را يكى از موانع پندپذيرى انسان مىشمرد، مىفرمايد : «بينكم و بين الموعظة حجاب من العزة; در ميان شما و موعظه حجابى از غرور است»! (٢٣)
٧- و نيز از همان حضرت در جمله كوتاه و پرمعنى ديگرى آمده است : «طوبى لمن لم تقتله قاتلات الغرور; خوشا به حال كسى كه عوامل كشنده غرور او را از پاى در نياورد». (٢٤)
آنچه در بالا گفته شد تنها بخش كوچكى از رواياتى است كه در باره خطرات غرور و خودبينى سخن مىگويد وگرنه روايات در اين زمينه فراوان است و مطالعه همين بخش براى پى بردن به آثار زيانبار غرور و خطرات آن كافى است.
٢- اسباب غرور
بعضى از بزرگان علم اخلاق گفتهاند غرور از صفات زشتى است كه هر گروهى به نوعى به آن گرفتارند هر چند اسباب و درجات غرور آنها مختلف است.
اسباب غرور و خودبينى بسيار زياد است و مغروران گروههاى مختلفى هستند :
مغروران به علم و دانش و آنها كسانى هستند كه وقتى به مقامى از علم مىرسند غرور و خودبينى بر آنها عارض مىشود، جز افكار خويشتن را نمىبينند و براى افكار ديگران ارزشى قائل نيستند، گاه خود را از مقربان الهى مىپندارند و قطعا اهل نجات! اگر كسى كمترين انتقادى از آنها كند ناراحت مىشوند و از همه انتظار احترام و پذيرش و قبول را دارند!
گاه مىشود كه افراد كم ظرفيتبا فراگرفتن علم ناچيزى و خواندن كتاب و يا كتابهايى بر مركب غرور سوار مىشوند و خود را شكننده صد قفل و صد زنجير مىدانند چرا كه تنها صرف مير مير را خواندهاند! و اين بدترين نوع غرور است كه عالم و دانشمند را هم از نظر ارزش علمى ساقط مىكند و هم از جهت ارزش اجتماعى!
در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم كه به ابن مسعود فرمود : «يابن مسعود! لاتغترن بالله و لاتغترن بصلاحك و علمك و عملك و برك و عبادتك; اى ابن مسعود! به(كرم) خدا مغرور نشو و همچنين به صالح بودن و علم و عمل و نيكوكارى و عبادتهايت»! (٢٥)
در اين حديثبه عوامل ديگر غرور از جمله اعمال صالح، انفاق در راه خدا و عبادات اشاره شده كه هر كدام از آنها مىتواند عاملى براى مستى غرور گردد.
افراد صالح كم ظرفيتى را مىبينيم كه هرگاه توفيق انجام عبادات يا اعمال نيكى پيدا مىكنند ناگهان بر مركب غرور سوار شده و خود را اهل نجات و سعادت مىشمرند و همه مردم در نظرشان كوچك مىشوند و همين امر باعث هلاكتشان مىگردد.
يكى ديگر از عوامل غرور، مغرور شدن به لطف و كرم و مغفرت خداست، افرادى هستند كه بى محابا و جسورانه گناه مىكنند، هنگامى كه از آنها سؤال شود اين چه كار زشتى است كه شما انجام مىدهيد؟ مىگويند : خداوند كريم و غفور و رحيم است، خدايى را كه ما مىشناسيم از آن بالاتر است كه گناهان اين بنده ناچيز را به رخ او بكشد و به خاطر آن ما را مجازات كند، اصولا اگر ما گناه نكنيم عفو و كرم خدا چه مىشود؟
اين گونه افكار انحرافى و سخنان غير منطقى جرات آنها را در گناه بيشتر مىكند و اعثسقوط و هلاكتشان مىشود!
به همين دليل در قرآن و روايات اسلامى از اين نوع غرور شديدا نهى شده است در آيه٦ سوره انفطار مىخوانيم : «يا ايها الانسان ما غرك بربك الكريم; اى انسان! چه چيز تو را در برابر پروردگار كريمت مغرور ساخته است»؟
اميرمؤمنان(ع) در تفسير اين آيه مىفرمايد : «يا ايها الانسان ما جراك على ذنبك؟ و ما غرك بربك؟ و ما انك بهلكة نفسك؟!; اى انسان! چه چيز تو را بر گناهت جرات داده؟ و چه چيز تو را در برابر پروردگارت مغرور ساخته؟ و چه چيز تو را به هلاكتخويشتن علاقهمند كرده است». (٢٦)
فرق استبين كسى كه گناه مىكند و جسور است و گويى خود را طلبكار مىداند و بين كسى كه گناهى از او سرزده و شرمنده است و اميد به رحمتحق دارد، اولى بر مركب غرور سوار است و دومى دستبه دامن لطف پروردگار زده است.
جهل و نادانى يكى ديگر از اسباب غرور است، همان گونه كه علم و دانش گاه سبب غرور مىشود جهل و نادانى نيز در بسيارى از جاهلان سبب غرور است. در حديثى از اميرمؤمنان مىخوانيم : «من جهل اغر بنفسه و كان يومه شرا من امسه; كسى كه جاهل است مغرور به خويشتن مىشود و امروزش بدتر از ديروز اوست»! (٢٧)
ديگر از اسباب غرور كه گروه زيادى را در كام خود فرو برده است دنيا و زرق و برق دنيا، مال، مقام، جوانى، زيبايى و قدرت است.
افراد كم ظرفيت همين كه به يكى از اين امور نايل شوند فراموش مىكنند كه اينها عاريتى است و هميشه در معرض زوال و نابودى قرار دارد. اين فراموشى سبب خودبينى و غرور آنها مىشود و اين غرور آنها را از خدا دور و به شيطان نزديك و آلوده به انواع گناهان مىسازد.
در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «الدنيا حلم و الاغترار بها ندم; دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرور شدن به آن سبب پشيمانى است»! (٢٨)
در حديثى از همان بزرگوار مىخوانيم : «لاتغرنك العاجلة بزور الملاهى، فان اللهو ينقطع، و يلزمك ما اكتسبت من المآثم; دنيا تو را با سرگرمىهاى باطل نفريبد و مغرور نسازد چرا كه سرگرمىها پايان مىيابد و گناهش بر تو باقى مىماند»! (٢٩)
از شگفتيها اين است كه همه مردم با چشم خود زوال سريع نعمتها و از ميان رفتن اموال و ثروتها و سقوط حكومتها و قدرتهاى دنيوى را همه روز با چشم خود مىبينند، اما هنگامى كه خودشان به آن مىرسند چنان مغرور مىشوند كه فكر مىكنند آنچه مربوط به آنهاست جاودانى است و هرگز از آنها گرفته نمىشود!
آرى اسباب غرور بسيار متنوع است و رهايى از چنگال آن مشكل و جز در سايه بيدارى و تقوا و سپردن خويش به خداوند و توجه به زوال سريع نعمتها امكانپذير نيست.
٣- علايم و نشانههاى غرور
نشانههاى غرور گاهى بسيار آشكار استبه گونهاى كه انسان در نخستين برخورد به آن پى مىبرد و مىفهمد كه فلان شخص گرفتار غرور و خودبينى است. بىاعتنايى به مردم، بى توجهى به حلال و حرام الهى، رعايت نكردن ادب با بزرگان و ترك محبتبا دوستان و بستگان، بىرحمى نسبتبه زيردستان، ذكر سخنان ناموزون و دور از ادب، سر دادن خنده و قهقهه بلند، دويدن در حرف ديگران، نگاههاى تحقيرآميز به صالحان و پاكان و عالمان و همچنين راه رفتن به صورت غير متعارف، پا را به زمين كوبيدن، شانههها را تكان دادن، نگاههاى غير متعارف به زمين و آسمان نمودن و حتى گاهى كارهاى ديوانگان را انجام دادن اينها همه از نشانههاى غرور است.
ولى گاه حالت غرور مخفى است و به اين سادگى خود را نشان نمىدهد بلكه با دقت مىتوان به وجود چنين صفتى در خويشتن و يا ديگران پى برد. مانند اينكه بعضى افراد پس از مدت كوتاهى درس استاد را رها مىكنند و خود را مستغنى و بىنياز مىدانند، يا مانند كسى كه علاقه شديدى در خود به انزوا و گوشهگيرى از مردم احساس مىكند و ممكن استبهانه آن را آلوده نشدن به مجالس غيبت و گناه و مانند آن ذكر كند در حالى كه با دقت مىيابيم كه عامل اصلى، غرور و خود بزرگبينى است. خود را پاك، آگاه و مؤمن مىپندارد و ديگران را ناقص و آلوده.
آرى نه تنها غرور، بلكه بسيارى از صفات رذيله گاهى در زواياى روح انسان پنهان مىشوند و خود را به صورت فضايل نشان مىدهند، به گونهاى كه تشخيص آن جز براى اساتيد هوشيار اخلاق ميسر نيست.
٤- آثار و پيامدهاى فردى و اجتماعى غرور
در ميان صفات رذيله شايد كمتر صفتى به اندازه غرور زيانآور و مرگبار باشد.
پيامدهاى غرور تمام زندگى انسان را تحت تاثير خود قرار مىدهد و دنيا و آخرت را تباه مىكند. از ميان آثار زيانبار غرور به امور زير مىتوان اشاره كرد :
١- غرور، حجاب ضخيمى بر عقل و فهم انسان مىفكند و او را از درك حقايق بازمىدارد و به او اجازه نمىدهد خود و ديگران را آنچنان كه هست و هستند بشناسد و حوادث اجتماعى را درست ارزيابى كرده در برابر آنها موضع صحيح بگيرد.
در بحثهاى سابق در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) خوانديم : «مستى غرور از مستى شراب هم سختتر است!» اين مستى همان حجاب غرور است.
٢- غرور مايه شكست در زندگى و سبب عقب افتادگى است،يك لشكر مغرور به سادگى جنگ را مىبازد،يك سياستمدار مغرور به آسانى زمين مىخورد،يك محصل مغرور در امتحانات رفوزه مىشود،يك ورزشكار مغرور بازى را به حريف مىبازد و بالاخره يك مسلمان مغرور خود را گرفتار قهر و غضب الهى مىسازد. تعبيربه«قاتلاتالغرور»دررواياتاسلامىممكناستاشارهبههمينمعنىباشد.
٣- غرور تكامل انسان را متوقف مىسازد، بلكه مايه انحطاط و عقبگرد او مىشود; زيرا هنگامى كه انسان مغرور مىشود نقايص خود را نمىبيند و كسى كه احساس نقصان نكند به دنبال كمال نمىرود.
آنچه در حديث اميرمؤمنان در گذشته خوانديم كه مىفرمود : «كسى كه جاهل باشد مغرور مىشود و امروز او از ديروزش بدتر است» اشاره به همين نكته مهم است.
٤- غرور سبب فساد و تباهى عمل مىشود، زيرا در انجام آن دقتى به خرج نمىدهد و همين امر كار او را خراب مىكند، يك جراح مغرور ممكن استبيمار خود را در كام مرگ فروبرد و يا حد اقل ناقص سازد، يك راننده مغرور گرفتار تصادفهاى زيانبار مىشود، همچنين يك مؤمن مغرور گرفتار رياء و عجب و ساير امورى كه عمل را فاسد مىكند مىشود; در حديثى از اميرمؤمنان(ع) مىخوانيم : «غرور الامل يفسد العمل; غرور ناشى از آرزوها، سبب فساد عمل مىشود». (٣٠)
٥- غرور مانع از عاقبت انديشى است، چنانكه در حديثى از اميرمؤمنان آمده است : «لم يفكر فى عواقب الامور من وثق بزور الغرور; كسى كه اعتماد بر غرور و باطل كند از تفكر در عاقبت كارها باز مىماند». (٣١)
٦- غرور غالبا سبب ندامت و پشيمانى مىشود، چرا كه انسان نمىتواند ارزيابى صحيحى از خود و ديگران را داشته باشد و در محاسبات خود در حركت فردى و اجتماعى گرفتار اشتباه مىشود و همين امر او را به ندامت و پشيمانى مىكشاند، در همين زمينه در حديث اميرمؤمنان(ع) مىخوانيم : «دنيا خواب و خيالى بيش نيست و مغرور شدن به آن موجب پشيمانى است». (٣٢)
٧- در يك جمله مىتوان گفت : افراد مغرور در دنيا و آخرت تهيدست و بيچارهاند، چنانكه در حديثى از امام صادق(ع) آمده است : «المغرور فى الدنيا مسكين فى الآخرة، مغبون لانه باع الافضل بالادنى; انسان مغرور در دنيا مسكين و بيچاره است و در آخرت مغبون; چرا كه متاع برتر را به متاع پستتر فروخته است». (٣٣)
٥- طرق درمان غرور
از آنجا كه غرور غالبا ناشى از جهل و عدم شناختخويشتن و قدر و منزلت انسان در پيشگاه خداست نخستين گام درمان اين بيمارى اخلاقى شناختخويشتن و معرفت پروردگار و نيز شناخت لياقتها و شايستگىها در انسانهاى ديگر است.
اگر انسان به گذشته خويش برگردد كه طفلى بود از هر نظر عاجز و ناتوان و به آينده خويش بنگرد كه پير و ناتوان و از كار افتاده مىشود و اگر چند روزى قدرت، مال، ثروت، جوانى و زيبايى دارد، همه آنها در معرض انواع آفات است و طبق ضربالمثل معروف «به مالت نناز كه به شبى از بين مىرود و به جمالت نناز كه به تبى از بين مىرود!» همه اينها آسيبپذير است.
و نيز اگر به تاريخ پيشينيان بنگرد و سرعت زوال قدرتها و از ميان رفتن اموال و نابودى امكانات با خبر شود هرگز مست غرور نخواهد شد.
چگونه انسان به عملش مغرور شود و حال آنكه ممكن استبا ضربهاى كه به مغز او تصادفا وارد شود نه تنها همه علومش را فراموش كند حتى نام خود را نيز فراموش كند؟!
چگونه به اموالش مغرور گردد در حالى كه با يك نوسان بازار و پيش آمدن يك حادثه مهم اجتماعى، سياسى و يا نظامى نه تنها همه ثروت خود را از دست دهد بلكه بدهى زيادى به بار آورد؟!
چگونه به قدرتش بنازد در حالى كه ممكن است فردا آن را از دست دهد و پشت ميلههاى زندان باشد!
به هر حال آنچه انسان را از مركب غرور پايين مىكشد و به مستى غرور پايان مىدهد ناختخويشتن و اوضاع جهان و بى اعتبارى و شدت دگرگونى احوال آن است.
قرآن مجيد به مغروران خطاب مىكند و با اين سخن بيدارگر به آنها هشدار مىدهد، مىفرمايد : «اولم يسيروا فى الارض فينظروا كيف كان عاقبة الذين من قبلهم كانوا اشد منهم قوة و اثاروا الارض و عمروها اكثر مما عمروها و جائتهم رسلهم بالبينات فما كان الله ليظلمهم و لكن كانوا انفسهم يظلمون; آيا در زمين گردش نكردند تا ببينند عاقبت كسانى كه قبل از آنها بودند چگونه بود؟ آنها نيرومندتر از اينان بودند و زمين را(براى زراعت و آبادى) بيش از اينان دگرگون ساختند و آباد كردند عمران نمودند و پيامبرانشان با دلايل روشن به سراغشان آمدند(اما آنها انكار كردند و كيفر خود را ديدند) خداوند هرگز به آنها ستم نكرد، آنها به خودشان ستم مىكردند». (٣٤)
شبيه همين معنى در سوره غافر آيه ٢١ و ٨٢ نيز آمده است.
اگر انسان درستبه جسم و روح و امكانات خود توجه كند كه چقدر آسيبپذيرند و چگونه حوادث كوچك مىتوانند زندگى او را بر هم زنند، هرگز مست و مغرور نمىشود، اميرمؤمنان على(ع) مىفرمايد : «مسكين بن آدم مكتوم الاجل، مكنون العلل، محفوظ العمل، تؤلمه البقة و تقتله الشرقة و تنتنه العرقة; بيچاره آدميزاد! سرآمد زندگيش نامعلوم، علل بيماريش ناپيدا و اعمالش ثبت و ضبط مىشود، پشهاى او را مىآزارد و گلوگير شدن آب يا غذايى او را مىكشد و عرق مختصرى او را متعفن و بدبو مىسازد»! (٣٥)
در حالات «اياز» وزير معروف مقتدر سلطان محمود غزنوى نقل كردهاند كه همه روز در اطاق مخصوصى مىرفت و در را مىبست و بعد از لحظاتى بيرون مىآمد، بينندگان تعجب كردند كه در اين اطاق چه سرى نهفته است كه همه روز «اياز» به آن سركشى مىكند، بعد از تحقيق معلوم شد لباس دوران چوپانيش را در آنجا گذارده و همه روز به آنجا مىرود و به آن نگاه مىكند و مىگويد : اياز تو چوپان بودى! اكنون كه خداوند تو را به مقام وزارت رسانده مغرور مباش، از اين بترس كه فردا مقامت را از دستبدهى و از گذشته نيز ناتوانتر شوى»!
اگر همه قدرتمندان چنين اسباب عبرتى در اختيار داشته باشند هرگز مغرور نخواهند شد، ولى متاسفانه هر كس «اياز» نمىشود.
اشاره
«طول امل» و به تعبير ديگر «آرزوهاى دور و دراز» از مهمترين رذايل اخلاقى است كه انسان را به انواع گناهان آلوده مىكند، از خدا دور مىسازد، به شيطان نزديك مىكند و گرفتار عواقب خطرناكى مىسازد.
البته اصل «آرزو» و «اميد» نه تنها مذموم و نكوهيده نيست، بلكه نقش بسيار مهمى در حركت چرخهاى زندگى و پيشرفت در جنبههاى مادى و معنوى بشر دارد.
اگر اميد و آرزو در دل «مادر» نباشد هرگز فرزندش را شير نمىدهد و انواع زحمتها و ناراحتىها را براى پرورش او تحمل نمىنمايد، همان گونه كه در حديث معروف نبوى٩ آمده است : «الامل رحمة لامتى و لولا الامل ما رضعت والدة ولدها و لا غرس غارس شجرها!; اميد و آرزو، رحمتبراى امت من است و اگر اميد و آرزو نبود هيچ مادرى فرزندش را شير نمىداد و هيچ باغبانى نهالى نمىكاشت». (١)
كسى كه يقين كند مثلا امروز روز آخر زندگى اوستيا در آينده بسيار نزديكى از دنيا مىرود، دست از همه كار مىشويد و در واقع موتور زندگى او خاموش مىشود و چرخهاى آن از كار مىافتد و شايد يكى از دلايل مخفى بودن پايان عمر هر كس همين باشد كه چراغ پر فروغ اميد و آرزو در دلش خاموش نشود و به تلاشهاى زندگى ادامه دهد.
همان گونه كه در حديثى از حضرت مسيح(ع) مىخوانيم : «در جايى نشسته بود و پيرمردى را مشاهده كرد كه با كمك بيل به شكافتن زمين مشغول است(و تلاش گرم و مستمرى براى كار كشاوزى دارد) حضرت مسيح(ع) به پيشگاه خدا عرضه داشت : «خداوندا اميد و آرزو را از او برگير!» ناگهان پيرمرد بيل را به كنارى انداخت و روى زمين دراز كشيد و خوابيد، كمى بعد حضرت مسيح(ع) عرضه داشت : «بارالها! اميد و آرزو را به او بازگردان!» ناگهان مشاهده كرد كه پيرمرد برخاست و دوباره مشغول فعاليت و كار شد! حضرت مسيح(ع) از او سؤال كرد كه من دو حال مختلف از تو ديدم، يك بار بيل را به كنار افكندى و روى زمين خوابيدى، اما در حرحله دوم ناگهان برخاستى و مشغول كار شدى؟!
پيرمرد در جواب گفت : «در مرتبه اول فكر كردم من پير و ناتوانم و آفتاب لب بامم، امروز بميرم يا فردا خدا مىداند، چرا اين همه به خود زحمت دهم و اين همه تلاش كنم؟ بيل را به كنار انداختم و بر زمين خوابيدم!
ولى چيزى نگذشت كه اين فكر به خاطرم خطور كرد از كجا معلوم كه من سالهاى زيادى زنده نمانم؟ افرادى مثل من بودند و سالها عمر كردند، انسان تا زنده است زندگى آبرومند مىخواهد و بايد براى خود و خانوادهاش تلاش كند، برخاستم و بيل را گرفتم و مشغول كار شدم». (٢)
به همين دليل براى ايجاد تحرك بيشتر در گروههاى مختلف اجتماعى بايد اميد به آينده را در دل آنها زنده نگه داشت.
ولى همين اميد و آرزو كه رمز حركت و تلاش انسانهاست و مانند قطرات حياتبخش باران، سرزمين دل انسان را زنده نگه مىدارد، اگر از حد بگذرد به صورت سيلابى ويرانگر در مىآيد و همه چيز را با خود مىبرد و سرانجام انسان را غرق دنياپرستى و ظلم و جنايت و گناه مىكند.
به همين دليل پيامبر اكرم(ص) «طول امل» را يكى از دو دشمن بسيار خطرناك براى انسانها شمرده و فرموده است :
«خصلتان اتباع الهوى و طول الامل، فاما اتباع الهوى فانه يعدل عن الحق، اما طول الامل فانه يحبب الدنيا; شديدترين چيزى كه از آن بر شما مىترسم دو خصلت است : پيروى از هوا و آرزوى طول و دراز; زيرا هواپرستى شما را از حق بازمىدارد و اما آرزوى دور و دراز شما را حريص بر دنيا مىكند». (٣)
شبيه همين معنى با كمى تفاوت در نهج البلاغه از اميرمؤمنان على(ع) آمده است. (٤)
با اين اشاره به آيات قرآن بازمىگرديم و نتيجه طول امل را در سرنوشت اقوام پيشين و انسانها به طور كلى مورد بررسى قرار مىدهيم :
١- واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بواكم فى الارض تتخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء الله و لاتعثوا فى الارض مفسدين (سورهاعراف،آيه٧٤)
٢- اتبنون بكل ريع آية تعبثون × و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون (سورهشعراء، آيات١٢٩و١٢٨)
٣- ينادونهم الم نكن معكم قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله و غركم بالله الغرور (سورهحديد،آيه١٤)
٤- الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لايكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون (سورهحديد،آيه١٦)
٥- ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون (سورهحجر،آيه٣)
٦- ام للانسان ما تمنى × فلله الآخرة و الاولى (سورهنجم،آيات٢٤و٢٥)
٧- ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده × يحسب ان ماله اخلده (سورههمزه، آيات١تا٣)
٨- ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم و املى لهم (سورهمحمد،آيه٢٥)
ترجمه
١- و به خاطر بياوريد كه خداوند شما را جانشينان قوم «عاد» قرار داد و در زمين مستقر ساخت كه در دشتهايش، قصرها براى خود بنا مىكنيد و در كوهها براى خود خانهها مىتراشيد! بنابراين نعمتهاى خدا را متذكر شويد و در زمين به فساد نكوشيد.
٢- آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانهاى از روى هوا و هوس مىسازيد؟! - و قصرها و قلعههاى زيبا و محكم بنا مىكنيد، شايد در دنيا جاودانه بمانيد؟!
٣- (منافقان) آنها را صدا مىزنند «مگر ما با شما نبوديم؟! مىگويند «آرى ولى شما خود را به هلاكت افكنديد و انتظار(مرگ پيامبر را) كشيديد و(در همه چيز) شك و ترديد داشتيد و آرزوهاى دور و دراز شما را فريب داد تا فرمان خدا فرارسيد و شيطان فريبكار(نيز) شما را در برابر (فرمان) خداوند فريب داد!
٤- آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل كرده استخاشع گردد؟! و مانند كسانى نباشند كه در گذشته به آنها كتاب آسمانى داده شد، سپس زمانى طولانى بر آنها گذشت و قلبهايشان قساوت پيدا كرد و بسيارى از آنها گنهكارند!
٥- بگذار آنها بخورند و بهره گيرند و آرزوها آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد!
٦- آيا آنچه انسان تمنا دارد به آن مىرسد؟! - در حالى كه آخرت و دنيا از آن خداست!
٧- واى بر هر عيبجوى مسخره كنندهاى! - همان كس كه مال فراوانى جمع آورى و شماره كرده(بى آنكه مشروع و نامشروع آن را حساب كند)! - او گمان مىكند كه اموالش او را جاودانه مىسازد!
٨- كسانى كه بعد از روشن شدن هدايتبراى آنها، پشتبه حق كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است!
سرچشمه غفلت
آيات اول و دوم ناظر به قوم «عاد» و «ثمود» است كه پيامبرانى به نام «هود» و «صالح» داشتند اين جمعيتبا پيشرفتى كه در كشاورزى و صنعت پيدا كرده بودند سختسرگرم به دنيا شده و به آن دل بسته بودند و آرزوهاى دور و دراز آنها را در خود غرق ساخته بود و چنان گرفتار غرور و كبر و نخوت شده بودند كه نه تنها كمترين اعتنايى به دعوت خيرخواهانه پيامبرشان هود و صالح٨ نكردند، بلكه به مبارزه با آنها برخاستند.
قرآن مجيد در نخستين آيه از آيات بالا، از زبان حضرت صالح٧ خطاب به آن قوم سركش چنين نقل مىكند : «به خاطر بياوريد كه قوم عاد به خاطر طغيان از ميان رفتند و خداوند شما را جانشينان آنان قرار داد و در زمين مستقر ساخت كه در دشتهايش قصرها براى خود بنا مىكنيد و در كوهها(در دل سنگها) براى خود خانههايى مىتراشيد، به ياد نعمتهاى خدا باشيد و در زمين فساد نكنيد»! (واذكروا اذ جعلكم خلفاء من بعد عاد و بواكم فى الارض تتخذون من سهولها قصورا و تنحتون الجبال بيوتا فاذكروا آلاء الله و لاتعثوا فى الارض مفسدين) (٥)
در دومين آيه وضع قوم «عاد» را شرح مىدهد كه توضيحى استبراى آيه قبل كه در باره قوم «ثمود» بود.
از زبان پيامبرشان(حضرت هود(ع)) چنين نقل مىكند : «آيا شما بر هر مكان مرتفعى نشانهاى از سر هوا و هوس مىسازيد؟ - و قصرها و قلعههاى زيبا و محكم بنا مىكنيد كه گويى در دنيا جاودانه خواهيد ماند»! (اتبنون بكل ريع آية تعبثون × و تتخذون مصانع لعلكم تخلدون) (٦)
هود(ع) با اين سخن به آنها مىفهماند كه يكى از علل مهم انحراف شما هوسرانى و تكيه بر آرزوهاى دراز است كه شما را از خدا غافل كرده و در زرق و برق دنيا غرق ساخته است.
«مصانع» جمع «مصنع» به معنى ساختمان و قصر مجلل و محكم است، اين واژه از ماده «صنع» گرفته شده كه به معنى كار نيكو انجام دادن است، بنابراين صنع به هر كارى گفته نمىشود، بلكه به كارهايى اطلاق مىگردد كه داراى امتياز خاصى است.
قوم عاد و ثمود تصور مىكردند كه با اين بناهاى محكم و زيبا و خانههاى مجللى كه در درون دل كوهها ايجاد كرده بودند، مىتوانند خود را از آفات و گزند حوادث مصون دارند و ساليان دراز زنده بمانند و به عيش و نوش بپردازند.
همين معنى در باره قوم ثمود در آيات ديگرى مطرح شده است و باز از زبان صالح٧ اين چنين مىخوانيم : «اتتركون فى ما ههنا آمنين × فى جنات و عيون × و زروع و نخل طلعها هضيم × و تنحتون من الجبال بيوتا فارهين; آيا چنين مىپنداريد كه هميشه در نهايت امنيت در نعمتهايى كه اينجاست، مىمانيد - در اين باغها و چشمهها - در اين زراعتها و نخلهايى كه ميوههايش شيرين و رسيده است و شما از كوهها خانههايى(بسيار محكم) مىتراشيد و در آن به عيش و نوش مىپردازيد( و همه چيز را به دست فراموشى مىسپاريد؟!)». (٧)
بى شك غرور و غفلتحاصل از طول امل منحصر به قوم عاد و ثمود نبود، ولى در قرآن مجيد در مورد اين دو گروه سركش، اين رذيله اخلاقى برجستگى خاصى دارد.
در سومين آيه سخن از گفتگوى مؤمنان و منافقان در روز قيامت است كه منافقان خود را در ظلمت و تاريكى در صحنه محشر مىبينند، در حالى كه مؤمنان در پرتو نور و ايمان به سوى بهشت در حركتند، منافقان از مؤمنان تقاضا مىكنند اجازه بدهيد ما هم از نور شما بهرهاى بگيريم، ولى ديوار بلندى در ميان اين دو فاصله مىشود.
در اينجا منافقان فرياد مىزنند «...الم نكن معكم...; آيا ما در دنيا با شما نبوديم(پس چرا از ما جدا شديد؟)» (٨)
مؤمنان در پاسخ مىگويند : «آرى ما با هم بوديم، ولى شما خود را فريب داديد و در انتظار حوادث ناگوار براى مسلمانان بوديد و پيوسته در امر معاد و دعوت پيامبر اسلام(ص) ابراز ترديد مىكرديد و آرزوهاى دراز، پيوسته شما را مغرور ساخت تا فرمان مرگ شما از سوى خدا فرارسيد»، (...قالوا بلى و لكنكم فتنتم انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امر الله...) (٩)
به اين ترتيب آيه فوق عامل بدبختى منافقان را در چهار چيز خلاصه مىكند كه چهارمين آنها آرزوهاى طول و دراز است.
«امانى» جمع «امنيه» از ماده «منى»(بر وزن مغز) در اصل به معنى اندازهگيرى كردن است، و «تمنى» به معنى آرزوست، چرا كه انسان در درون دل در عالم خيال امورى را براى خود اندازهگيرى مىكند و به همين جهتبه خيالات باطل و سخنان دروغ و آرزوهاى دور و دراز «امنيه» و جمع آن «امانى» اطلاق شده است.
در تفسير منهج الصادقين و تفسير قرطبى در ذيل اين آيه حديثى از پيامبر اكرم(ص) نقل شده كه مضمونش اين است : «آن حضرت در حالى كه يارانش را موعظه مىفرمود خطهايى(موازى هم) بر زمين كشيد، بعد يك خط عمودى بر همه آنان رسم فرمود، سپس گفت : مىدانيد اين خطوط چه معنى دارد؟ عرض كردند : نه يا رسول الله! فرمود : اين خطوط مانند آرزوهاى دور و دراز انسانهاست (كه حد و مرزى ندارند) و آن يك خط(عمودى) همان مرگ و پايان زندگى است كه بر همه آنها كشيده مىشود و همه آمال و آرزوها را باطل مىكند».
همين معنى با تفاوت مختصرى از «ابن مسعود» نقل شده است و پيامبر اكرم(ص) خطى به شكل مربع كشيد و خطى در وسط آن رسم فرمود و آن را به خارج مربع ادامه داد و خطوط كوچكى از طرف راست و چپ آن كشيد، سپس فرمود : اين(خطى كه در وسط مربع است) انسان است و اين(مربع) اجل اوست كه به او احاطه كرده و اين(ادامه خطى كه به خارج از مربع پيش رفته) آرزوهاى دراز اوست كه از اجل و مرگ او هم فراتر مىرود و اين خطوط كوچك عوارض و حوادثى است كه او را احاطه كرده، اگر(فرضا) اجل خطا كند، اين حوادث و عوارض او را از بين مىبرند و اگر اين حوادث و عوارض خطا كنند اجل او را از ميان برمىدارد». (١٠)
در چهارمين آيه مؤمنان را به طور غير مستقيم مخاطب قرار داده و هشدار مىدهد كه مراقب وضع خويش باشند، مبادا به اثر آرزوهاى دور و دراز به سرنوشت مرگبار و اسفناك اقوام پيشين گرفتار شوند، مىفرمايد : «آيا وقت آن نرسيده است كه دلهاى مؤمنان در برابر ذكر خدا و آنچه از حق نازل شده استخاشع گردد، و مانند كسانى نباشند كه پيش از اين كتاب آسمانى به آنها داده شد، سپس زمان طولانى به آنها گذشت (و بر اثر غفلت و آرزوهاى دراز) قلبهاى آنها قساوت پيدا كرد. و بسيارى از آنان گناهكارند. الم يان للذين آمنوا ان تخشع قلوبهم لذكر الله و ما نزل من الحق و لايكونوا كالذين اوتوا الكتاب من قبل فطال عليهم الامد فقست قلوبهم و كثير منهم فاسقون (حديد،١٦).
مطابق اين آيه آنچه باعث نرمش قلب آدمى و انعطاف آن به سوى حق و خشوع و خضوع در پيشگاه خدا مىشود، همان ذكرلله و ياد خدا و توجه به حق است، آرى ياد خدا است كه آرزوهاى دور و دراز را بر مىچيند، و انسان را متوجه مسؤوليتهايش مىكند، و دل را نورانى، و فكر انسان را واقع بين و ماهيت زندگى ناپايدار دنيا را در برابر او مشخص مىسازد.
دلى كز نور معنى نيست روشن مخوانش دل كه آن سنگ است و آهن دلى كز گرد غفلت زنگ دارد از آن دل سنگ و آهن ننگ دارد
در پنجمين آيه خطاب به پيامبر اسلام(ص) ، اشاره به كفار و مشركان كرده، مىفرمايد : «بگذار آنها بخورند و از دنياى مادى بهره گيرند و آرزوها(ى دراز) آنان را غافل سازد ولى به زودى خواهند فهميد(كه چه اشتباه بزرگى مرتكب شدهاند)»، (ذرهم ياكلوا و يتمتعوا و يلههم الامل فسوف يعلمون)
آرى آنان همچون چهارپايانند كه جز آب و علف چيزى نمىفهمند، تنها تفاوتى كه با چهارپايان دارند و آنها را از چهارپايان پستتر كرده اين است كه يك مشت آرزوى طول و دراز اطراف فكرشان را احاطه كرده و به آنها اجازه نمىدهد كه در سرنوشتخود بينديشند و پيش از آنكه دست اجل گريبان آنها را بگيرد بيدار شوند و از بيراهه بازگردند.
در اينجا تاثير منفى آرزوهاى دراز در وجود انسان به خوبى تبيين شده و نشان مىدهد كه تا چه حد آرزوها انسان را به خود مشغول مىسازد و از خدا غافل مىكند.
تعبير به «ذرهم» (آنها را رها كن) به وضوح نشان مىدهد كه اميدى به هدايت اين گروه نيست وگرنه پيامبر اكرم(ص) هرگز مامور نمىشد آنها را رها سازد.
چگونه مىتوان اميد به هدايت گروهى داشت كه هدف نهايى آنها خور و خواب همچون حيوانات است و آرزوهاى دراز به آنها اجازه نمىدهد كه لحظهاى به پايان زندگى و به آفريدگارى كه اين مواهب حيات را به آنها بخشيده بينديشند و در باره هدفى كه براى آن آفريده شدهاند لحظهاى فكر كنند.
در ششمين آيه مورد بحث، اشاره به اين حقيقت مىكند كه غالبا آرزوهاى دراز كه هرگز انسان به آنها نمىرسد، او را احاطه مىكنند و امكانات او را كه بايد در مسير سعادت به كار گرفته شود به خود جذب مىكند و او را از راه بازمىدارد، مىفرمايد : «آيا انسان به آنچه آرزو مىكند مىرسد؟!(نه هرگز نخواهد رسيد)» (ام للانسان ما تمنى) (١١)
اين استفهام در واقع يك نوع استفهام انكارى است، چگونه ممكن است انسان به همه آرزوهايش برسد در حالى كه طول آرزوها گاه دهها يا صدها برابر عمر اوست! و گاه اصلا نقطه پايانى ندارد! و هر جا برسد آرزوهاى ديگرى در برابر او خودنمايى كرده و وى را به سوى خود جلب مىنمايد.
بايد توجه داشت كه اين آيه به دنبال آياتى است كه اشاره به بتهاى مشركان مىكند كه آرزو داشتند شفيع آنها در درگاه خداوند شوند و قرآن مىگويد اين آرزو هرگز برآورده نخواهد شد، ولى با اين حال مفهوم آيه عام است و به اصطلاح مورد، مخصص نيست.
در هفتمين آيه سخن از دنياپرستان خودخواه با آرزوهاى دور و دراز است، مىفرمايد : «واى بر هر عيبجوى مسخره كنندهاى - همان كس كه مال و ثروت(عظيمى) را جمعآورى و شماره كرده است(بى آنكه حساب مشروع و نامشروع را بكند) و گمان مىكند اموالش سبب جاودانگى اوست!»، (ويل لكل همزة لمزة × الذى جمع مالا و عدده (١٢) × يحسب ان ماله اخلده) (١٣)
در واقع اين سه آيه علت و معلول يكديگرند، چرا كه اين انسان بىخبر و خودبين و خودپسند ديگران را استهزاء مىكند، به خاطر آنكه ثروت عظيمى براى خود از طرق نامشروع فراهم ساخته، چرا دستبه جمع چنين ثروتى زده؟ به خاطر اينكه مىپندارند داشتن چنين ثروتى به او جاودانگى مىدهد، اين پندار كه با«طول امل» و آرزوهاى دراز همراه استسبب غرور و خودبرتربينى مىشود و آن هم به نوبه خود سبب استهزاء و عيبجويى نسبتبه ديگران است. (١٤)
از اين آيه به خوبى مىتوان استفاده كرد كه آرزوهاى دراز گاهى به حدى مىرسد كه انسان مرگ را به كلى فراموش كرده، خود را جاودانه مىپندارد و همين امر سبب طغيان و سركشى او مىشود و آن طغيان سرچشمه گناهان ديگرى مىگردد.
در هشتمين و آخرين آيه مورد بحث، سخن از گروهى است كه حق را شناختند و سپس به آن پشت كردند و از آن اعراض نمودند، مىفرمايد : «كسانى كه بعد از روشن شدن حق به آن پشت كردند، شيطان اعمال زشتشان را در نظرشان زينت داده و آنان را با آرزوهاى طولانى فريفته است!»، (ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطان سول لهم و املى لهم) (١٥)
«املى لهم» از ماده «املاء» به معنى پديد آوردن آرزوهاى دور و دراز است كه انسان را به خود مشغول مىدارد.
در واقع آيه ناظر به اين حقيقت است كه چگونه ممكن استيك انسان حق را بشناسد و باور كند سپس آن را ناديده بگيرد و به آن پشت كند و راه نجات خود را ببيند با اين حال از بى راهه برود!
آيا مىتوان باور كرد انسان عاقلى چنين كند؟! آرى! هنگامى كه تسويلات شيطان انسان را احاطه كند و زشتىها را در نظرش به صورت زيبايىها نشان دهد و او را گرفتار آرزوهاى دور و دراز سازد، بعيد نيستحق را به دست فراموشى بسپارد و به آن پشت كند.
از اينجا مىتوان دريافت كه آرزوهاى طولانى چه بلايى بر سر انسان مىآورد و چگونه انسان عاقل را به كلى از عقل و خرد بيگانه مىكند؟!
از مجموع آيات فوق كه قسمتى در باره اقوام پيشين بود و بخشى در باره معاصران پيامبر(ص) و قسمتى نيز به صورت يك قانون كلى مطرح شده بود مىتوان چنين نتيجه گرفت كه طول امل و آرزوهاى دراز از خطرناكترين دشمنان سعادت بشر است كه نه تنها افراد، بلكه اقوام و ملتها را در كام مرگ و بدبختى فرومىبرد.
طول امل در روايات اسلامى
از آنجا كه آرزوهاى دراز تاثير بسيار مخربى بر زندگى معنوى و اخلاقى و حتى مادى انسانها دارد، در روايات اسلامى با تعبيرات گوناگون از آن نكوهش شده و با عبارات پرمعنايى به علل منطقى آن نيز اشاره شده است، به عنوان نمونه به روايات زير مىتوان اشاره كرد :
١- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «اربعة من الشقاء جمود العين و قساوة القلب و طول الامل و الحرص على الدنيا; چهار چيز است كه نشانه شقاوت و بدبختى انسان است : خشك بودن چشمها(به گونهاى كه هرگز از خوف خدا اشكى نريزد) و سنگدلى و آرزوهاى دراز و حرص بر دنيا». (١٦)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «من اطال امله ساء عمله; كسى كه آرزوى طولانى داشته باشد، عملش بد خواهد شد»! (١٧)
همين معنى به صورت گوياترى در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است كه فرمود : «اطول الناس املا اسوئهم عملا!; آن كسى كه آرزوهايش از همه طولانىتر باشد، عملش از همه زشتتر و بدتر است»! (١٨)
٣- در نهج البلاغه خطبه١٤٧ نيز تعبير گويايى در اين زمينه ديده مىشود، فرمود : «انما هلك من كان قبلكم بطول آمالهم و تغيب آجالهم حتى نزل بهم الموعود الذى ترد عنه المعذرة و ترفع عنه التوبة; اقوامى كه پيش از شما بودند و گرفتار عذاب شدند، فقط به خاطر آرزوهاى طولانى و فراموش كردن اجل و سرآمد زندگيشان بود تا آنكه عذاب موعود فرارسيد، همان عذابى كه با فرارسيدنش معذرتخواهى رد مىشود و درهاى توبه بسته خواهد شد»!
٤- در حديث ديگرى از فاطمه بنت الحسين از پدرش امام حسين(ع) از جدش رسول خدا(ص) چنين آمده است : «ان صلاح اول هذه الامة بالزهد و اليقين و هلاك آخرها بالشح(بالشك) و الامل!; دو عامل سبب اصلاح(و پيروزى) آغاز اين امتشد كه يكى زهد(و ترك وابستگى به دنيا) بود و ديگرى ايمان و يقين محكم و آنچه باعث هلاكت(و شكست) آخر اين امت مىشود بخل(شك) و آرزوهاى دراز است». (١٩)
بديهى است ايمان و يقين محكم، به اضافه بى اعتنايى به زرق و برق دنيا، سبب شد كه مسلمانان نخستين به هنگام ورود در ميدان جهاد از هيچ چيز پروا نكنند، جز خدا را در نظر نگيرند و جز براى خدا شمشير نزنند و هرگز پشتبه دشمن ننمايند و اين عامل مهم پيروزى آنان بود.
ولى هنگامى كه آرزوهاى دراز و دلبستگىها و دلدادگىها نسبتبه ظواهر دنيا جاى «زهد» را گرفت و شك و ترديد به جاى يقين نشست، عقبگردها و شكها شروع شد و امروز هم براى تجديد عظمت نخستين، راهى جز احياى دو اصل نخست نيست.
٥- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان مىخوانيم : «الامل سلطان الشياطين على قلوب الغافلين; آرزوى دراز سبب سلطه شيطانها بر قلوب غافلان مىشود»! (٢٠)
٦- در حديث ديگرى از همان امام(ع) چنين افرادى به عنوان بدترين مردم معرفى شدهاند، مىفرمايد : «شر الناس الطويل الامل، السيئ العمل; بدترين مردم كسى است كه آرزوهايش از همه طولانىتر باشد و عملش از همه بدتر»! (٢١)
و نيز از آن حضرت در حديث ديگرى مىخوانيم : «ان المرء يشرف على امله فيقطعه حضور اجله، فسبحان الله لا امل يدرك و لا مؤمل يترك!; انسان پيوسته دنبال آرزوهاى خويش است(و از مبدء و معاد غافل است) ناگهان حضور اجل، آرزوهايش را قطع مىكند، سبحان الله! نه به آرزو رسيده و نه صاحب آرزو رها شده است»! (٢٢)
٧- در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «اشرف الغنى ترك المنى; برترين بىنيازى ترك آرزوهاست»! (٢٣)
چرا كه آرزوهاى دور و دراز سبب مىشود كه انسان دائما خود را نيازمند ببيند و ستحاجتبه سوى هر كس و هر جا دراز كند و شخصيت انسانى خود را به خاطر امورى كه هرگز به آن نمىرسد بشكند!
٨- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : «كذب من ادعى الايمان و هو مشغوف من الدنيا بخدع الامانى و زور الملاهى; دروغ مىگويد كسى كه ادعاى ايمان مىكند در حالى كه به خاطر خدعههاى آرزوها و سرگرمىهاى باطل، دلباخته دنيا شده است»! (٢٤)
روشن است كه دلباختگان آرزوها ناگزيرند براى وصول به آنها همه چيز را به دست فراموشى بسپارند و از همين جا رخنه در ايمان آنها پيدا مىشود.
٩- و نيز از همان بزرگوار در سخن كوتاه و پر معناى ديگرى مىخوانيم : «الامانى تعمى عيون البصائر; آرزوهاى دراز چشم بصيرت انسان را كور مىكند»! (٢٥)
١٠- در حديثى از پيامبر اكرم(ص) آمده است كه روزى به اصحاب فرمود : «اكلكم يحب ان يدخل الجنة؟; آيا همه شما دوست داريد وارد بهشتشويد»؟!
«قالوا نعم يا رسول الله; همگى عرض كردند آرى اى رسول خدا»!
فرمود : «قصروا من الامل و اجعلوا آجالكم بين ابصاركم و استحيوا من الله حق الحياء; دامنه آرزوها را كوتاه كنيد و مرگ را در مقابل چشم خود قرار دهيد و از خداوند(و مخالفت فرمان او) آن گونه كه شايسته استشرم كنيد». (٢٦)
١١- باز در حديث پرمحتواى ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است : «ان الامل يذهب العقل، و يكذب الوعد، و يحث على الغفلة و يورث الحسرة; آرزوهاى دراز عقل انسان را مىبرد و وعده آخرت را دروغ مىشمرد و انسان را به غفلت وامىدارد و سرانجام آن، حسرت و ندامت است»! (٢٧)
١٢- اين بحث را با روايت ديگرى از رسول خدا(ص) - به عنوان «ختامه مسك» پايان مىدهيم، در اين حديث آمده است كه پيامبر اكرم(ص) سه عدد چوب را گرفت، يكى را پيش روى خود در زمين فرو كرد، ديگرى را در كنار آن و سومى را در فاصله دورتر، سپس فرمود : آيا مىدانيد اين چيست؟ عرض كردند : خدا و رسولش آگاهترند، فرمود : «هذا الانسان! و هذا الاجل! و هذا الامل يتعاطاه ابن آدم و يختلجه الاجل دون الامل!; اين(چوب اول) انسان است و اين(چوب دوم) سرآمد عمر است و اين(چوب سوم كه در نقطه دورى در زمين فرو شده بود) آرزوهاى دراز انسان است، (آرى) پيش از آنكه انسان به آرزوهايش برسد دست اجل گريبان او را خواهد گرفت»! (٢٨)
در احاديثبالا كه گلچينى بود از احاديث فراوانى كه در منابع معروف اسلامى در باره طول امل آمده استبه خوبى گستردگى خطرات و عواقب شوم اين رذيله اخلاقى را نشان مىدهد و ثابت مىكند كه آرزوهاى دراز از بزرگترين دشمنان سعادت انسان و مانع قرب او در پيشگاه خداست.
آثار و پيامدهاى طول امل
آرزوهاى دراز و گاه بى پايان، آثار مخرب فراوانى در زندگى معنوى و مادى انسان دارد كه به گوشههايى از آن در احاديثبالا و همچنين در آياتى كه در قرآن مجيد در آغاز اين بحث ذكر شد آمده است و به طور كلى مىتوان گفت : طول امل پيامدهاى خطرناك و مخرب و سوء زير را دارد.
١- طول امل سرچشمه بسيارى از گناهان
يكى از بدترين آثار منفى طول امل و آرزوهاى دراز اين است كه انسان را به انواع گناهان دعوت مىكند، زيرا رسيدن به اين آرزوها معمولا از طريق مشروع غير ممكن است، بنابراين گرفتاران اين رذيله اخلاقى خود را ناگزير مىبينند كه در كسب درآمدها چشم بر هم نهند و حلال و حرام را شناسايى نكنند و از غصب حقوق ديگران، خوردن اموال يتيمان، كم فروشى، رباخوارى، رشوه و مانند اين امور، ابا نداشته باشند.
به همين دليل در حديث معروف غررالحكم آمده است : «من طال امله ساء عمله; كسى كه آرزويش دراز باشد عملش بد مىشود»! (٢٩)
و نيز آمده : «اطول الناس املا اسوئهم عملا; آن كس كه آرزوهايش طولانىتر است عملش زشتتر خواهد بود». (٣٠)
و در نقطه مقابل آن آمده است : «من قصر امله حسن عمله; كسى كه آرزويش كوتاه باشد عملش نيك خواهد بود»! (٣١)
هر سه حديثبالا از مولا اميرمؤمنان على(ع) است كه جان به فداى سخنان نورانى و انسان سازش باد.
٢- طول امل يكى از اسباب مهم قساوت قلب
همان گونه كه در آيات آغاز اين بحثخوانديم قرآن مجيد در باره يكى از اقوام پيشين مىگويد : آنها كسانى بودند كه مىپنداشتند عمر طولانى دارند(و گرفتار آرزوهاى دراز شدهاند) و از اين رو قلبهاى آنها قساوت يافت.
دليل اين مساله روشن است; زيرا طول امل انسان را از خدا غافل مىكند و به دنيا حريص مىسازد و آخرت او را به دست فراموشى مىسپارد و اينها همه اسباب سنگدلى و قساوت است.
به همين دليل در حديثى آمده است كه خداوند به موسى(ع) فرمود : «يا موسى لاتطول فى الدنيا املك فيقسوا قلبك، و القاسى القلب منى بعيد; اى موسى! آرزوى خود را در دنيا طولانى نكن كه قسى القلب خواهى شد و قسى القلب از من دور است». (٣٢)
همين معنى در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) آمده است كه فرمود : «من يامل ان يعيش ابدا يقسوا قلبه و يرغب فى الدنيا; كسى كه آرزو دارد جاودانه در اين دنيا بماند قسى القلب مىشود و راغب در دنيا مىگردد». (٣٣)
٣- طول امل سبب نسيان اجل
اين اثر نياز به شرح و بسط ندارد و به خوبى در زندگى آنها كه گرفتار اين رذيله اخلاقى هستند نمايان است كه هرگز نه سخنى از مرگ بر زبان مىرانند و نه در فكر آخرتند، بلكه دائما در گرداب غفلت غوطهورند.
حديث معروفى كه هم از پيامبر اكرم(ص) و هم از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده كه مىفرمايد : «طول الامل ينسى الآخرة; درازى آرزوها سبب فراموشى آخرت است» گواه صدق اين مدعاست. (٣٤)
در حديث ديگرى از مولا على(ع) مىخوانيم : «اكثر الناس املا اقلهم للموت ذكرا; كسى كه آرزويش از همه طولانىتر است از همه كمتر به ياد مرگ است». (٣٥)
٤- زندگى پررنج محصول ديگرى از طول امل
بديهى است هر قدر آرزوها طولانىتر باشد تهيه مقدمات بيشترى را مىطلبد، همچنين صرفهجويى بيشترى براى حفظ اموال و ثروتها جهت رسيدن به آن آرزوهاى دور و دراز لازم است و نتيجه اين دو، يك زندگى توام با درد و رنج و سختگيرى بر خود و خانواده خود توام با تلاش شبانه روزى بى رويه خواهد بود.
به همين جهت در احاديثى كه از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است مىخوانيم : «من كثر مناه كثر عنائه; كسى كه آرزوهايش زياد باشد، تعب و رنج او فزونى خواهد يافت».
و نيز مىفرمايد : «من استعان بالامانى افلس; كسى كه از آرزوهاى دراز كمك بگيرد فقير و مفلس مىشود(و زندگى فقيرانهاى خواهد داشت هر چند ثروتمند باشد).
و نيز مىفرمايد : «الرغبة مفتاح النصب; تمايل به دنيا(و آرزوهاى دراز) كليد درد و رنج است»! (٣٦)
٥- طول امل و زندگى ذلتبار
صاحبان آرزوهاى دراز نه تنها در رنج و تعب دائم به سر مىبرند، بلكه ناچارند شخصيت انسانى خود را نيز در هم بشكنند و براى رسيدن به مقصود خيالى در برابر هر كس و ناكس خضوع كنند و دست التماس به سوى اين و آن دراز نمايند و به زندگى ذلتبار تن در دهند. در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «ذل الرجال فى خيبة الآمال; خوارى مردان در ناكامى آرزوهاست». (٣٧)
٦- محروميت از نعمتها
همان گونه كه در بالا اشاره شد، كسانى كه گرفتار آرزوهاى دور و درازند و در درياى امانى غوطهورند، غالبا به سراغ صرفهجويى و سختگيرى هر چه بيشتر در استفاده از مواهب حيات و زندگى مىروند تا به آرزوهاى دور و دراز خود برسند. به همين دليل نسبتبه همه كس حتى خويشتن و زن و فرزند بخيل خواهند بود، همان بخلى كه آنها را از بهرهگيرى از نعمتهاى الهى محروم مىسازد و در عين برخوردارى از امكانات فراوان، زندگى فقيرانهاى دارند.
در زمان خود افرادى را مىبينيم كه تحت عنوان «تامين آينده»! براى خود و فرزندان، گرفتار طول امل هستند و همين امر آنان را از مواهبى كه در اختيار دارند محروم مىسازد.
٧- طول امل و محروم بودن از درك حقايق
آرزوهاى دراز همچون سرابى است كه تشنگان را در بيابان زندگى به دنبال خود مىكشاند و تشنهتر مىسازد، بى آنكه به جايى برسند، اين آرزوها چهره واقعيتها را به گونهاى دروغين نشان مىدهد و انسان به خاطر آنها درك نمىكند كجاست و به كجا مىرود؟ و وظيفهاش در برابر اين سرنوشت چيست؟
از همين رو در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) كه سابقا به آن اشاره كرديم آمده است : «الامانى تعمى عيون البصائر; آرزوهاى دراز ديدگان بصيرت را نابينا مىكند»! (٣٨)
كوتاه سخن اينكه : كسى مىتواند چهره زيباى حقيقت را آن گونه كه هستببيند و به سرچشمه زلال معرفتبرسد كه ديده عقل خود را با حجاب آرزوها نپوشاند و در ميان ابرهاى تيره و تار طول امل قرار نگيرد.
٨- طول امل سبب كفران نعمت است
بديهى است آرزوهاى دراز، انسان را به آن چه ندارد و شايد هرگز به آن نمىرسد دلبند مىسازد، به همين دليل آنچه را از نعمتهاى الهى در دست دارد كوچك مىشمرد و نسبتبه آن بى اعتناست و اين كفران نعمت، پيامدهاى شومى در دنيا و آخرت براى او دارد.
در حديثى از مولاى متقيان اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «تجنبوا المنى فانها تذهب ببهجة نعم الله عندكم، و تلزم استصغارها لديكم، و على قلة الشكر منكم; از آرزوهاى دراز بپرهيزيد كه زيبايى نعمتهاى الهى را از نظر شما مىبرد و آنها را نزد شما كوچك مىكند و به كمى شكر(و كفران نعمت) از سوى شما منتهى مىشود»! (٣٩)
اسباب و انگيزههاى طول امل
عمدهترين چيزى كه سبب آرزوهاى دراز مىشود جهل و بىخبرى است، جهل نسبتبه خويشتن و نسبتبه دنيا و جهل نسبتبه قدرت و لطف خدا و ثواب آخرت و عقبى، مجموعه اين جهلها انسان را به وادى آرزوهاى دراز مىكشاند.
توضيح اينكه : انسان به سبب بىخبرى از وضع خويش و عدم توجه به اين حقيقت كه هر لحظه ممكن است پايان عمر او فرارسد، يك لخته خون كوچك مىتواند مجراى رگهاى قلب يا مغز او را بگيرد و در يك٦لحظه، سكته قلبى يا مغزى بر او عارض شود يا حادثهاى همچون زلزله و آتش سوزى، تصادف در رانندگى، لغزيدن و بر زمين خوردن و ضربه مغزى شدن يا مانند اينها به زندگى او پايان دهد. آرى بر اثر جهل به اين امور گرفتار اين پندار مىشود كه عمرى طولانى دارد و سپس يك مشت آرزوهاى دراز اطراف فكر او را احاطه مىكند و به او اجازه نمىدهد به غير آن بينديشد.
همچنين جهل نسبتبه ناپايدارى و بى وفايى دنيا، دنيايى كه نه بر صغير رحم مىكند و نه بر كبير، نه بر جوان رحم مىكند نه بر پير، گاه پيش از آنكه پيرى بميرد صدها كودك و جوان از دنيا مىروند و گاه پيش از آنكه مريض سخت جان دهد دهها سالم در آغوش مرگ قرار مىگيرند.
گاه سلاطين مقتدر در يك روز به ضعيفترين افراد مبدل مىشوند و در زندان انفرادى جاى مىگيرند و گاه ثروتمندان غرق ناز و نعمت در يك شب فقير و تهيدست مىشوند و بر خاك سياه مىنشينند، آرى جهل به اين امور است كه انسان را در گرداب طول امل مىاندازد.
اينجاست كه سلمان فارسى، شاگرد بزرگ مكتب وحى، مىگويد : «ثلاث اعجبتنى حتى اضحكتنى : مؤمل الدنيا و الموت يطلبه، و غافل ليس بمغفول عنه، و ضاحك ملئ فيه لايدرى اساخط رب العالمين عليه ام راض عنه; سه كس مرا در شگفتى فرو برده تا آنجا كه به خنده واداشته است : كسى كه دنيا را آرزو مىكند در حالى كه مرگ در پى اوست و كسى كه از اجل خويش غافل است در حالى كه اجل از او غافل نيست و كسى كه با تمام وجودش مىخندد در حالى كه نمىداند پروردگار جهانيان از او راضى استيا نه»؟ (٤٠)
در روايات اسلامى نيز اشارههاى روشنى به اين معنى شده است، مولاى متقيان على(ع) مىفرمايد : «من ايقن انه يفارق الاحباب و يسكن التراب و يواجه الحساب و يستغنى عما خلف، و يفتقر الى ما قدم كان حريا بقصر الامل و طول العمل; كسى كه يقين دارد(به زودى) از دوستان جدا مىشود و در زير خاك مسكن مىگزيند و با حساب الهى رو به روست و از آنچه بر جاى گذاشته بى نياز مىگردد و به آنچه از پيش فرستاده محتاج مىشود، سزاوار است كه آرزو را كوتاه و اعمال صالح را طولانى كند»! (٤١)
در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «اتقوا خداع الاآمال، فكم من مؤمل يوم لم يدركه، و بانى بناء لم يسكنه، و جامع مال لم ياكله; از فريب آرزوها بپرهيزيد، چه بسيار كسانى كه آرزو داشتند روزى را(در آغوش ناز و نعمتبگذرانند) و هرگز به آن نرسيدند، چه بسيار كسانى كه خانه و قصرى ساختند ولى هرگز در آن ساكن نشدند و چه بسيار كسانى كه اموال زيادى اندوختند ولى هرگز از آن نخوردند»! (٤٢)
گاه جهل به آخرت و نعمتهاى بى پايان آن سراى جاويدان كه يك لحظه نگاه كردن به آنها به تمام دنيا مىارزد، سبب مىشود كه انسان به آرزوهاى دراز در اين جهان كشيده شود، حتى گاه مىشود بى خبرى از لذت زهد در دنيا و آزادگى از چنگال اسارت زرق و برق آن، انسان را به وادى طول امل مىكشاند!
در حديثى از امام باقر(ع) مىخوانيم : «استجلب حلاوة الزهادة بقصر الامل; شيرينى زهد را با كوتاهى آرزوها به دست آر»! (٤٣)
و گاه مىشود انسان قدرت خدا را فراموش مىكند و يا نسبتبه آن جاهل و بى خبر است و نمىداند خدايى كه از لحظه انعقاد نطفه در رحم مادر پيوسته به او روزى داده است، در حالى كه هيچ كس دسترسى به او نداشته مىتواند تا پايان عمر زندگى او را اداره كند و فرزندانش اگر دوستخدا باشند، خدا آنها را تنها نمىگذارد و اگر دشمن خدا باشند خدمتبه آنها بى دليل است.
آرى جهل به اين امور سبب مىشود كه زير پوشش (تامين آينده خود و فرزندان)، گرفتار آرزوهاى دراز و طول امل گردد.
مجموعه اين جهلها و بىخبرىها(جهل به خويشتن، جهل به دنيا، جهل نسبتبه خدا و قدرت بى مانند او و جهل نسبتبه آخرت و مواهب بى پايانش) آدمى را در بيابان بيكران و برهوت خشك و سوزان آرزوها سرگردان مىسازد.
درمان طول امل
هميشه براى علاج قطعى بيماريها به ريشهكن كردن اسباب آن بايد پرداخت و تا اسباب بيمارى ريشهكن نشود درمانها سطحى و ناپايدار است و به تعبير ديگر جنبه مسكن را دارد.
با توجه به اين اصل اساسى و با توجه به ريشههاى درازى آرزوها به خوبى مىتوان نتيجه گرفت كه براى زدودن آثار طول امل و از ميان بردن آن بايد به تفكر و انديشه پرداخت.
از يك سو بايد انسان خود را به خوبى بشناسد و بداند موجودى است آسيبپذير كه فاصله ميان مرگ و زندگى او بسيار كم است، امروز سالم است و پر نشاط، فردا ممكن است گرفتار سختترين بيماريها يا اندوهبارترين مصايب گردد، امروز قوى و غنى و قدرتمند است، فردا ممكن است از ضعيفترين و فقيرترين افراد باشد و نمونههاى آن صفحات تاريخ بشريت را پر كرده است.
از سوى ديگر بايد در باره بى اعتبارى دنيا بينديشد كه «از نسيمى دفتر ايام بر هم مىخورد» و فراموش نكند نادر شاه قدرتمند«شبانگه به دل قصد تاراج داشت» «سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت»!
آرى با «يك گردش چرخ نيلوفرى، نه نادرها به جا مىمانند و نه نادرى»!
از سوى سوم به اين حقيقتبينديشد كه ما اعتقاد به معاد و سراى آخرت و حساب و كتاب الهى و پاداش كيفر اعمال داريم و اين جهان را منزلگاهى در مسير يك سفر طولانى مىدانيم و برنامه ما در اين جهان آماده شدن و اندوختن زاد و توشه است نه اقامتگاهى براى هميشه ماندن!
و نيز انديشه كند كه حرص در اندوختن و ذخيره كردن اموال و برنامهريزى براى رسيدن به آرزوها و آمال، هرگز مايه سعادت انسان نمىشود، بلكه دائما او را به درد و رنج گرفتار مىسازد.
و انديشه كند كه مهمترين آرامش، آرامش روح و وجدان است كه آن از طريق تقوا و توكل بر پروردگار فراهم مىشود نه از طريق حرص و ولع و دنياپرستى!
بهترين راه براى وصول به اين هدف همان است كه در حديث نبوى معروف آمده است فرمود : «خذ من دنياك لآخرتك و من حياتك لموتك، و من صحتك لسقمك، فانك لاتدرى ما اسمك غدا; از دنيايتبراى آخرتتبهره گير و از زندگانيتبراى مرگ(و زندگى بعد از آن) و از تندرستيتبراى زمان بيمارى استفاده كن، چرا كه نمىدانى فردا نام تو چيست(آيا تو را زنده مىنامند يا جزء مردگان، سالم مىگويند يا بيمار؟)». (٤٤)
عامل ديگر براى آرزوهاى دراز هواپرستى و عشق به دنياست، هر قدر از اين علاقه كاسته شود دامنه آرزوها كوتاهتر مىگردد و به عكس هر اندازه انسان دلبستگى بيشتر به دنيا پيدا كند، دامنه آرزوها گستردهتر مىشود.
براى رسيدن به اين هدف، يعنى كوتاه كردن دامنه آرزوها يكى از مؤثرترين راهها ياد مرگ است كه پردهها را از جلو چشم بصيرت انسان برمىگيرد و واقعيتهاى زندگى را براى او آشكار مىسازد.
به همين دليل اميرمؤمنان على(ع) در پايان خطبه٩٩ از نهج البلاغه مىفرمايد : «الا فاذكروا هادم اللذات، و منغص الشهوات، و قاطع الامنيات; به هوش باشيد و به ياد چيزى بيفتيد كه لذات را در هم مىكوبد و شهوات را بر هم مىزند و آرزوها را قطع مىكند».
و در حديث ديگرى از نبى اكرم(ص) مىخوانيم كه در ضمن سخنانش فرمود : «عد نفسك فى اصحاب القبور; خود را جزء مردگان حساب كن(تا گرفتار طول امل نشوى)». (٤٥)
و نيز در نقطه مقابل اين معنى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است كه فرمود : «اكثر الناس املا اقلهم للموت ذكرا; آنها كه آرزوهايشان بيشتر است كمتر به ياد مرگ مىافتند». (٤٦)
راه ديگر براى مبارزه با طول امل مطالعه پيرامون پيامدهاى بسيار شوم آن است.
آرى توجه به اين نكته كه آرزوهاى دراز سرچشمه بسيارى از گناهان و رذايل اخلاقى ديگر است و از علل مهم قساوت قلب و فراموشى آخرت و سبب زندگى پررنج و ذلتبار و محروميت از مواهب و نعم الهى و از حجابهاى ضخيم معرفت و آگاهى محسوب مىشود، سبب مىگردد كه انسان به فكر علاج و درمان بيفتد و پيش از آنكه سيلاب طول امل كاخ سعادت او را ويران سازد به فكر چاره بيفتد، از دامنه آرزوهايش بكاهد و به صف خردمندان و سعادتمندان بازگردد و آرزوها را در حد معقول و شايسته مهار كند.
اميرمؤمنان على(ع) مىفرمايد : «حاصل المنى الاسف و ثمرته التلف; حاصل آرزوهاى دراز تاسف است و ثمره آن تلف شدن(عمر و امكانات و سعادت انسان) مىباشد»! (٤٧)
در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «احذروا الامانى فانها منايا محققة; از آرزوهاى دراز بپرهيزيد كه مرگهاى مسلم در آن نهفته است». (٤٨)
در اينجا دو نكته قابل توجه است :
نخست اينكه در طب مادى براى درمان بسيارى از بيماريهاى جسمى و روانى به فكر جانشين مىروند، يعنى خواستههايى كه انسان را به بيمارى مىكشاند به خواستههاى برترى تبديل مىكنند كه منتهى به سلامت او گردد، مثلا كسى كه علاقه زيادى به مواد چربى و نشاستهاى دارد و سبب بيمارىهاى گوناگون در او شده به استفاده از كميت قابل ملاحظه از ميوه و سبزى سالم هدايت مىكنند و يا افرادى كه معتاد به مواد مخدرند، اعتيادهاى سالمى براى آنها پيشبينى مىكنند.
اين نكته در بيماريهاى اخلاقى نيز صادق است، به اين ترتيب كه معلم اخلاق آرزوهاى دراز مادى را به آرزوهاى معنوى نسبتبه پاداش الهى در سراى آخرت تبديل مىكند و عشق به علم و دانش و معرفة الله را جايگزين عشق به مال و جاه و مقام مىسازد.
نكته ديگر اينكه آرزوها مراتبى دارد، گاه انسان آرزو مىكند عمر بسيار طولانى يا جاويدان! داشته باشد، همان گونه كه قرآن در باره گروهى از قوم يهود مىفرمايد : «...يود احدهم لو يعمر الف سنة...;(آنها چنان علاقه به دنيا دارند كه) هر يك از آنها آرزو دارد هزار سال عمر كند»! (٤٩)
اگر هزار سال به معنى تعداد باشد دليل به تقاضاى عمر بسيار طولانى است و اگر عدد تكثير باشد دليل بر تقاضاى عمر نامحدود است.
گروهى آرزوهايى در مراحل پايينتر دارند، آرزوى صد سال زيستن، پنجاه سال، ده سال يا كمتر، از روايات استفاده مىشود كه همه اينها جزء آرزوهاى دراز محسوب مىشود(البته در صورتى كه هدف جنبههاى مادى و زرق و برق دنيا باشد، نه جنبههاى معنوى و الهى و كمك به پيشرفت جامعه انسانى).
از سوى ديگر امانى و آرزوها انواع مختلفى پيدا مىكند، گاه آرزوها به سوى مسائل مادى هدفگيرى مىكند و گاه مقام و گاه شهوات و گاه همه اينها.
تمام اقسام آرزوهاى دور و دراز، زشت و نكوهيده است هر چند بعضى زشتتر از بعض ديگر محسوب مىشود.
آرزوهاى مثبت و سازنده
آخرين سخن در بحث طول امل پيرامون اين مطلب است كه هميشه آرزوها جنبه منفى ندارد و نشانه انحطاط شخصيت و سقوط اخلاقى نيست.
زيرا اگر آرزوها متوجه ارزشهاى والاى انسانى باشد و يا جنبه مردمى و اجتماعى پيدا كند و در مسير تكامل و پيشرفت واقعى انسانها و درجات كمال قرار گيرد و انسان را به تلاش و كوشش بيشتر در اين راهها وادارد، بدون شك چنين آرزويى هر قدر طولانى بوده باشد، نه تنها نشانه پستى نيست كه نشانه كمال انسان است.
اساسا همان گونه كه در آغاز اين بحث نيز اشاره شد اميد و آرزو نسبتبه آينده نيروى محرك انسان براى تلاشها و كوششهاست و اگر چراغ پرفروغ اميد و آرزو در دل انسان خاموش گردد، در واقع روح او مىميرد، نشاط زندگى از او رختبرمىبندد و انسان را به موجودى سست و بى هدف و بى تلاش مبدل مىكند.
در واقع آرزو بر دو قسم است «آرزوهاى كاذب» كه همچون سراب در بيابان زندگى ظاهر مىشوند و تشنه كامان را به دنبال خود مىكشانند و هر لحظه تشنهتر مىسازند تا از شدت تشنگى هلاك شوند.
و «آرزوهاى صادق» و مثبت و سازنده كه همچون آب حيات، گلستان وجود آدمى را سيراب و پرثمر مىسازد و هر چه زحمت مىكشد نشاط و معنويتبيشترى مىيابد.
اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد به آن اشاره شده است : «المال و البنون زينة الحيوة الدنيا و الباقيات الصالحات خير عند ربك ثوابا و خير املا; مال و فرزندان، زيور حيات دنيا هست و باقيات الصالحات(ارزشهاى پايدار و شايسته) نزد پروردگارت ثوابش بهتر و اميد بخشتر است». (٥٠)
در اين آيه به هر دو بخش از آرزوها اشاره شده است(دقت كنيد).
در روايات اسلامى نيز اشارات پرمعنايى به آرزوهاى مثبت و سازنده ديده مىشود از جمله در حديثى از امام صادق(ع) مىخوانيم : «ان العبد المؤمن الفقير ليقول يا رب ارزقنى حتى افعل كذا و كذا من البر و وجوه الخير، فاذا علم الله ذلك منه بصدق نيته كتب الله له من الاجر مثل ما يكتب له لو عمله، ان الله واسع كريم; گاهى بنده مؤمن تهيدست مىگويد : خداوندا! به من روزى عطا كن تا فلان كار خير و نيك را بجا آورم، هرگاه خداوند در او صدق نيتبداند(نه اينكه اين آرزو پوششى براى رسيدن به هوا و هوسها باشد) تمام اجر و پاداشى را كه در صورت رسيدن به اين آرزو و انجام آن كارهاى خير استحقاق پيدا مىكرد براى او نوشته مىشود(هر چند هيچ يك را انجام نداده باشد) رحمتخداوند گسترده و كرمش بىپايان است». (٥١)
اصولا همت انسان به اندازه آرزوهاى مثبت اوست، هر قدر دامنه آنها گستردهتر باشد همت او والاتر است و جالب اينكه از روايات اسلامى نيز به خوبى استفاده مىشود كه خداوند به مقدار اين آرزوها به افراد با ايمان، اجر و پاداش مىدهد، چرا كه نشانه آمادگى روح و جسم آنها براى انجام هر چه بيشتر اعمال صالح است و حتى از روايات استفاده مىشود كه اگر انسان آرزوى خوبى براى رضاى خدا داشته باشد از دنيا بيرون نمىرود مگر اينكه خداوند او را به آرزويش مىرساند، در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «من تمنى شيئا و هو لله عز و جل رضا، لميخرج من الدنيا حتى يعطاه; كسى كه آرزوى چيزى كند در حاليكه رضاى خداوند متعال در آن باشد از دنيا خارج نمىشود مگر اينكه به خواسته خود مىرسد». (٥٢)
البته ممكن است در مواردى مصالحى ايجاب كند كه انسان به آرزويش نرسد، چرا كه اگر برسد آثار بدى مانند غرور و غفلت و عشق به دنيا و مانند آن در او ايجاد مىشود. خداوند با الطاف خفيهاش او را از وصول به آرزويش بازمىدارد.
اين بحث را با اشاره به نكته ديگرى پايان مىدهيم و آن اينكه : آرزوهاى سازنده و بلند انسان را به سازندگى خويش دعوت مىكند و سبب تكامل و ترقى روحى او مىشود، زيرا مىداند تكيه بر جاى بزرگان زدن بدون آماده ساختن اسباب بزرگى ميسر نيست و به گفته شاعر عرب :
اعلل النفس بالآمال ادركها ما اضيق العيش لولا فسحة الامل!
«خويشتن را به وسيله آرزوهاى سازنده پرورش مىدهم تا به آن برسم.چقدر ميدان زندگى تنگ است اگر گستردگى آرزوها نباشد»!
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- بحارالانوار، جلد ٧٤، صفحه١٧٣.
٢- بحارالانوار، جلد ١٤، صفحه٣٢٩(با كمى توضيح).
٣- المحجة البيضاء، جلد ٨، .
٤- نهج البلاغه، خطبه ٤٢.
٥- اعراف، ٧٤
٦- شعرا،١٢٩ - ١٢٨
٧- شعرا،١٤٩ تا١٤٦
٨- حديد، ١٤.
٩- همان، ١٤.
١٠- تفسير قرطبى، جلد٩، صفحه٦٤١٧.
١١- نجم، ٢٤.
١٢- اين احتمال نيز در تفسير «عدده» داده شده است كه منظور شمارش كردن نيست، بلكه مال وا وسيله و «عده» خود قرار دهد و در همه حال بر آن تكيه نمايد.
١٣- همزه، ١ تا٣.
١٤- «همزة» و «لمزة» هر دو صيغه مبالغه است، اولى از ماده «همز» به معنى شكستن گرفته شده و دومى از ماده «لمز» به معنى غيبت و عيبجويى كردن است، بعضى معتقدند «همزة» به كسى مىگويند كه با اشارات عيبجويى مىكند و «لمزة» به كسى كه با زبان اين كار را انجام مىدهد.
١٥- محمد، ٢٥.
١٦- تفسير قرطبى، جلد ٥، ; شبيه به همين معنى با كمى تفاوت در بحارالانوار، جلد .٧، نيز آمده است.
١٧- بحارالانوار، جلد ٧٠ صفحه١٦٣، حديث١٩.
١٨- تصنيف الغرر، .
١٩- بحارالانوار، جلد ٧٠، .
٢٠- تصنيف الغرر، .
٢١- همان مدرك.
٢٢- همان مدرك، صفحه٣١٣.
٢٣- نهج البلاغه، كلمات قصار، كلمه ٢١١ و ٣٤.
٢٤- تصنيف غررالحكم، ، شماره٧٢٢٣.
٢٥- غررالحكم، حديث ١٣٧٥.
٢٦- المحجة البيضاء، جلد ٨، صفحه٢٤٦.
٢٧- ميزان الحكمة، جلد ١، صفحه١٠٣(ماده امل).
٢٨- ميزان الحكمه، جلد ١، ; المحجة البيضاء، جلد ٨، .
٢٩- بحارالانوار، جلد ١، صفحه١٥٦.
٣٠- غررالحكم، حديثشماره ٣٠٥٤.
٣١- همان مدرك، جلد ٥، (چاپ دانشگاه تهران).
٣٢- ميزان الحكمه، جلد ١، (ماده امل).
٣٣- همان مدرك.
٣٤- قبلا در بخش احاديث گذشت.
٣٥- تصنيف الغرر، ، حديثشماره ٧٢١٥.
٣٦- تصنيف الغرر، .
٣٧- غررالحكم، جلد ٢، .
٣٨- غررالحكم، شماره ١٣٧٥.
٣٩- تصنيف الغرر، .
٤٠- المحجة البيضاء، جلد ٨، صفحه٢٤٦.
٤١- بحارالانوار، جلد ٧٠، صفحه١٦٧.
٤٢- تصنيف غررالحكم، صفحه٣١٣.
٤٣- تحف العقول، صفحه٢٠٧.
٤٤- بحارالانوار، جلد ٧٤، .
٤٥- همان مدرك.
٤٦- تصنيف الغرر، .
٤٧- تصنيف غررالحكم، .
٤٨- همان مدرك.
٤٩- بقره،٩٦.
٥٠- كهف،٤٦.
٥١- بحارالانوار، جلد ٨، .
٥٢- بحارالانوار، جلد ٦٨، .
۷
اخلاق در قرآن فصل نهم : تعصب و لجاج
اشاره
بى ترديد اساسىترين پايه عبوديت و بندگى خدا تسليم و تواضع در برابر حق است و به عكس هرگونه تعصب و لجاجت مايه دورى از حق و محروم شدن از سعادت است.
تعصب به معنى «وابستگى غير منطقى به چيزى» تا آنجا كه انسان حق را فداى آن كند و لجاجتبه معنى اصرار بر چيزى استبه گونهاى كه منطق و عقل را زير پا بگذرار، ثمره اين دو شجره خبيثه نيز «تقليد كوركورانه» است كه سد راه پيشرفت و تكامل انسانهاست.
هنگامى كه به تاريخ انبياى بزرگ بازمىگرديم و علل انحراف و گمراهى اقوام پيشين را مورد بررسى قرار مىدهيم به خوبى مىتوان دريافت كه اين سه امر(تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه) نقش اصلى را در انحراف آنها داشته است و قرآن مجيد پر است از اشارات روشن به اين مساله كه در يك بررسى فشرده در اينجا به سراغ آن مىرويم :
از قوم نوح(ع) آغاز مىكنيم، قرآن مجيد مىگويد :
١- و انى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا (نوح،٧)
٢- و قالوا لاتذرن آلهتكم و لاتذرن ودا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا (نوح،٢٣)
سپس به داستان هود نگاه مىكنيم، قرآن در باره آنها مىگويد :
٣- قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين (سورهاعراف،آيه٧٠)
سپس نوبتبه داستان ابراهيم(ع) مىرسد، قرآن در اين زمينه مىگويد :
٤- اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون × قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين (سورهانبياء،آيات٥٢ و٥٣)
٥- قال هل يسمعونكم اذ تدعون × او ينفعونكم او يضرون × قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون (سورهشعراء،آيات٧٢تا٧٤)
سپس نوبتبه قوم موسى و فرعون مىرسد، مىفرمايد :
٦- قالوا اجئتنا لتلفتنا عما وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الارض و ما نحن لكما بمؤمنين (سورهيونس،آيه٧٨)
سپس به عصر پيامبر گرامى اسلام بازمىگرديم و همين معنى را در سخنان و اعمال دشمنان آن حضرت نمايان مىبينيم :
٧- و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون (سورهبقره،آيه١٧٠)
٨- اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحمية حمية الجاهلية فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها و اهلها و كان الله بكل شيئ عليما (سورهفتح،آيه٢٦)
٩- و نيز مىفرمايد : و لو نزلناه على بعض الاعجمين × فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين (سورهشعراء،آيات١٩٨و١٩٩)
گاه تعصب اقوام را بر ضد ديگر بيان مىكند و مىفرمايد :
١٠- و قالت اليهود ليست النصارى على شيئ و قالت النصارى ليست اليهود على شيئ و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون (سورهبقره،آيه١١٣)
در جاى ديگر مساله تقليد كوركورانه و تعصب و لجاجت را به عنوان يك برنامه عمومى همه اقوام گمراه شمرده، مىفرمايد :
١١- و كذلك ما ارسلنا من قبلك من قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آباءنا على امة و انا على آثارهم مقتدون (سورهزخرف،آيه٢٣)
١٢- و يقولون ائنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون (سورهصافات،آيه٣٦)
ترجمه
١- و من(نوح) هر زمان آنها را دعوت كردم كه(ايمان بياورند) تو آنها را بيامرزى، انگشتان خويش را در گوشهايشان قرار داده و لباسهايشان را بر خود پيچيدند و در مخالفت اصرار ورزيدند و به شدت استكبار كردند.
٢- و(قوم نوح) گفتند : دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد(به خصوص) بتهاى «ود»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق» و «نسر» را رها نكنيد!
٣- گفتند : آيا به سراغ ما آمدهاى كه تنها خداى يگانه را بپرستيم و آنچه را پدران ما مىپرستيدند، رها كنيم؟! پس اگر راست مىگويى آنچه را(از بلا و عذاب الهى) به ما وعده مىدهى، بياور(ما آمادهايم)!
٤- (به ياد بياور ابراهيم را) آن هنگام كه به پدرش(آزر) و قوم او گفت : «اين مجسمههاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مىكنيد»؟! گفتند : «ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مىكنند»!
٥- گفت : «آيا هنگامى كه آنها را مىخوانيد صداى شما را مىشنوند؟! يا سود و زيانى به شما مىرسانند»؟! گفتند : «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مىكنند».
٦- (فرعونيان به موسى) گفتند : «آيا آمدهاى كه ما را از آنچه پدرانمان را بر آن يافتيم منصرف سازى و بزرگى(و رياست) در روى زمين، از آن شما دو تن(موسى و هارون)باشد؟! ما(هرگز) به شما ايمان نمىآوريم»!
٧- و هنگامى كه به آنها گفته شود : «از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد!» مىگويند : (نه) ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مىنماييم» آيا اگر پدران آنها چيزى نمىفهميدند و هدايت نيافتند(باز از آنها پيروى خواهند كرد)؟!
٨- (به خاطر بياوريد) هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نخوت جاهليت داشتند
(در مقابل) خداوند آرامش و سكينه خود را بر فرستاده خويش و مؤمنان نازل فرمود و آنها را به حقيقت تقوا ملزم ساخت و آنان از هر كس شايستهتر و اهل آن بودند و خداوند به همه چيز داناست.
٩- هرگاه ما قرآن را بر بعضى از عجمها(غير عرب) نازل مىكرديم - و او آن را بر ايشان مىخواند(به خاطر تعصب و لجاج) به آن ايمان نمىآوردند!
١٠- يهوديان گفتند : «مسيحيان هيچ موقعيتى(نزد خدا) ندارند» و مسيحيان نيز گفتند : «يهوديان هيچ موقعيتى ندارند(و بر باطلند)» در حاليكه هر دو دسته كتاب آسمانى را مىخوانند(و بايد از اين گونه تعصبها بركنار باشند) افراد نادان(ديگر، همچون مشركان) نيز، سخنى همانند سخن آنها داشتند خداوند، روز قيامت در باره آنچه در آن اختلاف داشتند داورى مىكند.
١١- و اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبر انذار كنندهاى نفرستاديم مگر اينكه ثروتمندان مست و مغروران گفتند : «ما پدران خود را بر آيينى يافتيم و به آثار آنان اقتدا مىكنيم»!
١٢- و پيوسته مىگفتند : «آيا ما معبودان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم»؟!
برنامه عمومى اقوام منحرف!
همانگونه كه در بالا اشاره شد اين رذايل سهگانه اخلاقى يعنى «تعصب» و «لجاجت»و «تقليد كوركورانه» يك برنامه عام براى همه اقوام زشتكار پيشين بوده است، آنها به خاطر وابستگى شديد به افكار و برنامههاى خرافى، و لجاجت و اصرار بر آنها، چشم و گوش بسته به پيروى نياكانشان ادامه مىدادند و به اين طريق، خرافات بىاساس از نسلى به نسل ديگر منتقل مىشد، وصداى دلنشين مردان الهى كه براى هدايت آنها آمده بودند، در ميان نعرههاى جاهلانه آنان گم مىشد.
نخست از داستان نوح(ع) شروع مىكنيم مىبينيم كه بتپرستان عصر آن پيامبر اولوالعزم به قدرى لجوج و متعصب بودند كه حتى از شنيدن صداى اين منادى توحيد وحشت داشتند، همان گونه كه در نخستين آيه مورد بحث از زبان نوح(ع) مىخوانيم : «و من هر زمان آنها را دعوت كردم كه ايمان بياورند، و تو(اى خدا) آنها را بيامرزى انگشتان خود را در گوشها قرار داده و لباسهايشان را بر سر و صورت مىپيچيدند و در مخالفتبا حق اصرار ورزيدند و شديدا تكبر كردند»! (و انى كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم فى آذانهم واستغشوا ثيابهم و اصروا واستكبروا استكبارا) (١)
آرى تعصب و لجاج آنها به قدرى شديد بود كه اجازه نمىدادند ذرهاى از امواج صوتى نوح(ع) كه حامل پيام حقيقتبود به گوش آنها برسد، و يا چهره او را ببينند و اين گونه گريز از حقيقتبه راستى عجيب و خطرناك است.
در آيه بعد چهره ديگرى از همين رذايل اخلاقى در قوم نوح(ع) به چشم مىخورد، قرآن در باره آنها مىگويد : «آنها گفتند : دست از خدايان و بتهاى خود برنداريد مخصوصا بتهاى(بزرگ) «ود»، «سواع»، «يغوث»، «يعوق» و «نسر» را رها نكنيد»، (و قالوا لاتذرن آلهتكم و لاتذرن ودا و لاسواعا و لايغوث و يعوق و نسرا) (٢)
اما چرا و به چه دليل دست از اين بتهاى رنگارنگ كه ساخته و پرداخته دستخودشان بود برندارند و آنها را بر مقدرات جهان هستى، و هم بر مقدرات سازندگانش حاكم بدانند؟! هيچ دليلى بر آن جز تعصب و تقليد كوركورانه نداشتند.
در سومين آيه كه از قوم عاد و گفتگوى پيامبرشان هود(ع) با آنها سخن مىگويد، مىفرمايد : «قوم عاد به قدرى لجوج و متعصب و جاهل بودند كه در برابر دعوت آن حضرت به توحيد خالص و ناب گفتند : آيا به سراغ ما آمدهاى كه تنها خداى يكتا را بپرستيم و آنچه را پدران ما مىپرستيدند رها كنيم؟(ما هرگز چنين كارى نخواهيم كرد، هر كارى از دست تو ساخته است انجام بده و) آنچه را(از بلا و عذاب الهى) به ما وعده مىدهى بياور اگر راست مىگويى»! (قالوا اجئتنا لنعبد الله وحده و نذر ما كان يعبد آبائنا فاتنا بما تعدنا ان كنت من الصادقين) (٣)
به اين ترتيب بر اثر تعصب و لجاج و تقليد كوركورانه، توحيد خالص كه روح جهان هستى است در نظر آنها امرى وحشتناك، و پرستش بتهاى بى عقل و شعور امرى شايسته و با ارزش جلوه مىكرد، و حتى برخلاف قانون دفع ضرر محتمل كه عقل حاكم به آن است كمترين اعتنايى به احتمال عذاب الهى نمىكردند و مصرا از او مىخواستند كه به تهديدهاى خود جامه عمل بپوشاند، اين خيرهسرى چيزى جز محصول تعصب و لجاج نبود.
آرى آنها براى فرار از حق و ادامه تقليد كوركورانه به سوى عذاب الهى شتافتند و سرانجام خود را در آتش عذاب سوزاندند، و اين است نتيجه لجاجت و تعصب خشك و تقليد غلط!
در چهارمين آيه، سخن از پيامدهاى شوم اين رذايل اخلاقى درباره «نمرود» و نمروديان است، مىفرمايد : «هنگامى كه ابراهيم به پدرش(عمويش آزر) و قوم او گفت اين مجسمههاى بىروحى را كه شما همواره پرستش مىكنيد چيست»؟ (اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون) (٤)
ولى آنها جوابى نداشتند جز اينكه «گفتند : ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مىكنند»، (قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين) (٥)
و هنگامى كه ابراهيم(ع) با صراحتبه آنها گفت كه هم خودتان و هم نياكانتان در گمراهى آشكارى بودهايد بيدار نشدند، ابراهيم(ع) بى اعتبار بودن اين خدايان ساختگى و بى ارزش را از طريق بتشكنى به آنها نشان داد، باز هم بر سر عقل نيامدند، بلكه ابراهيم بيدارگر و پاره كننده پردههاى جهل و تعصب و لجاجت را به سوزاندن در آتش تهديد كردند، و به تهديد خود جامه عمل پوشاندند و او را در ميان دريايى از آتش پرتاب كردند، و هنگامى كه آتش بر ابراهيم(ع) سرد و خاموش و گلستان شد، و بزرگترين معجزه الهى در برابر چشمانشان به وقوع پيوستباز هم اين اسيران زنجيرهاى جهل و تعصب و لجاج به بهانههاى ديگرى همچون سحر به راه خود ادامه دادند.
اينها همه نشان مىدهد كه تا چه حد اين رذايل اخلاقى خطرناك و مانع از آزاد انديشى و رسيدن به حق است، و آنها كه در چنگال آن گرفتار مىشوند تن به هر ذلت و حقارتى مىدهند و عظمت مقام انسان و روح بلند او را در هم مىشكنند ولى تسليم حق نمىشوند.
در پنجمين آيه نيز اشاره به بتپرستى لجوجانه قوم «نمرود» مىكند، هنگامى كه ابراهيم(ع) با دليل بسيار روشن و قاطع، بتپرستى را ابطال مىنمايد و به آنها مىگويد : «آيا آنها را كه مىخوانيد صداى شما را مىشنوند؟ يا سود و زيانى به شما مىرسانند»؟ (قال هل يسمعونكم اذ تدعون × او ينفعونكم او يضرون) (٦)
آنها هيچ پاسخ منطقى در برابر اين گفتار روشن نداشتند، جز اينكه پناه به تقليد كوركورانه ببرند و بگويند : «ما فقط نياكان خود را يافتيم كه چنين مىكردند»، (قالوا بل وجدنا آبائنا كذلك يفعلون) (٧)
در حالى كه اگر انسان مىخواهد تقليد كند حد اقل بايد از عالم و دانشمندى تبعيت كند كه او را به واقعيتها رهنمون گردد نه از جاهل و گمراهى بدتر از خود! ولى اين حجاب تعصب و لجاج به قدرى ضخيم است كه اجازه نمىدهد كمترين نور آفتاب هدايت و منطق و دليل عقل در آن نفوذ كند، و ماوراى آن را روشن سازد.
در ششمين آيه سخن از لجاجت فرعونيان در برابر معجزات روشن حضرت موسى(ع) است، آنها بر آيين بتپرستى نياكانشان لجاجت و اصرار ورزيدند و گفتند : «(اى موسى) آيا آمدى كه ما را از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم منصرف سازى؟ و بزرگى(و رياست) در روى زمين فقط از آن تو و برادرت باشد، ما هرگز به شما ايمان نمىآوريم»! (قالوا اجئتنا لتلفتنا (٨) عما وجدنا عليه آبائنا و تكون لكما الكبرياء فى الارض و ما نحن لكما بمؤمنين) (٩)
آنها هرگز از خود سؤال نمىكردند كه آيين موسى(ع) حق استيا باطل و در برابر آيين نياكانشان چه امتيازى دارد؟ سخن آنها فقط اين بود كه ما بايد آيين نياكان خود را حفظ كنيم، خواه حق باشد يا باطل! ارزش واقعى براى ما همين است و بس، سپس آن را با سوء ظن نيز آميختند و گفتند آنچه را موسى(ع) به عنوان آيين الهى ارائه مىدهد در واقع مقدمهاى استبراى رسيدن به مقاصد سياسى و حكومتبر مردم، نه خدايى در كار است و نه وحى آسمانى! اين بدبينى نيز از آثار همان تعصب و لجاج بود كه جهت فرار از حق، عذر و بهانههاى واهى براى خود مىتراشيدند.
و شايد آنها از اين بيم داشتند كه اگر نور هدايت از طريق آيين موسى(ع) بر افكار مصريان بيفتد، هم آيين خرافى نياكانشان را از دست مىدهند، و هم حكومتى را كه بر اساس آن بنيان نهاده بودند. به همين دليل با تمام قدرت در برابر آن به پا خاستند و مردم را به تعصب و لجاجت تشويق كردند و از آنجا كه درباريان فرعون همه چيز را براى ادامه حكومتخود مىخواستند، تصورشان اين بود كه موسى و هارون نيز همه چيز را ابزار وصول به حكومت كردهاند.
اين رشته در طول تاريخ همچنان ادامه مىيابد تا عصر رسول خدا(ص) مىرسد.
در هفتمين آيه نيز مىبينيم كه عامل اصلى انحراف مشركان عرب تقليد كوركورانه و تعصب است كه درهاى معرفت و شناخت را از هر سو به روى صاحبان اين صفات رذيله مىبندد، مىفرمايد : «هنگامى كه به آنها(مشركان عرب) گفته شود از آنچه خدا نازل كرده است پيروى كنيد مىگويند : ما از آنچه پدران خود را بر آن يافتيم پيروى مىنماييم»، (و اذا قيل لهم اتبعوا ما انزل الله قالوا بل نتبع ما الفينا عليه آبائنا...) (١٠)
و قرآن بلافاصله در پايان اين آيه جواب دندان شكنى به آنها مىدهد و مىگويد : «مگر نه اين است كه پدران آنها چيزى نمىفهميدند و هدايت نيافتند»؟ (...اولو كان آبائهم لايعقلون شيئا و لايهتدون) (١١)
تعبيرات آيه نشان مىدهد كه آنها انكار نمىكردند كه آنچه را پيغمبر آورده «ما انزل الله» و فرمان الهى است، بلكه به قدرى گرفتار جهل و تعصب بودند كه آيين نياكانشان را بر آن مقدم مىشمردند، نياكانى كه واقف به جهل و گمراهيشان بودند.
به اين ترتيب جهل و تعصب سبب مىشود كه انسان به راحتى ما انزل الله را رها سازد و شتبه حق كند و رو به باطل نمايد، هر چند حق را از باطل بشناسد!
در هشتمين آيه خداوند مسلمانان را به ياد ماجراى حديبيه مىاندازد كه كفار با ديدن آن همه آيات و نشانههاى حقانيت پيامبر اكرم(ص) به خاطر تعصبهاى جاهلى ايمان نياورند و اين رذيله اخلاقى آنها را از سعادت بزرگ بازداشت، مىفرمايد : «به خاطر بياوريد هنگامى را كه كافران در دلهاى خود خشم و نفرت جاهليت داشتند(به همين دليل نه تنها ايمان نياوردند بلكه در مقام مبارزه با حق برآمدند) و در مقابل خداوند آرامش و سكينه را بر رسول خود و مومنان نازل فرمود(تا با رعايت اصول حق و عدالت در برابر آن دشمنان متعصب بايستد، و آنها را به كلمه تقوا ملزم ساخت كه از هر كس شايستهتر و اهل آن بودند و خداوند بر هر چيز غالب است»، (اذ جعل الذين كفروا فى قلوبهم الحمية حمية الجاهلية فانزل الله سكينته على رسوله و على المؤمنين و الزمهم كلمة التقوى و كانوا احق بها و اهلها و كان الله بكل شيئ عليما) (١٢)
حميت از ماده حمى(بر وزن حمد) به معنى حرارتى است كه بر اثر عوامل خارجى در بدن انسان يا اشياى ديگر به وجود مىآيد، به همين دليل به حالت تب، حمى(بر وزن كبرى) گفته مىشود.
سپس به حالات روحى همچون خشم و تكبر و تعصب، حميت اطلاق شده است، چرا كه همه اينها حالتى آتشين در انسان ايجاد مىكند.
جالب اينكه در اين آيه حميتبه جاهليت اضافه شده كه اشارهاى به تعصبهاى برخاسته از جهل و نادانى، و سكينه كه نقطه مقابل آن استبه خدا نسبت داده شده است كه آرامشى است آگاهانه و برخاسته از ايمان.
در بحثهاى آينده پيرامون تعصب منفى و مثبت نكته اضافه شدن حميتبه جاهليت روشنتر خواهد شد.
در نهمين آيه اشاره به نكته ديگرى شده است كه پرده از روى تعصب شديد مشركان عرب در عصر جاهليتبرمىدارد، مىفرمايد : «هرگاه قرآن را بر بعضى از عجمها (غير عربها) نازل مىكرديم و او آن را به ايشان مىخوانده، به آن ايمان نمىآوردند»، (و لو نزلناه على بعض الاعجمين × فقراه عليهم ما كانوا به مؤمنين) (١٣)
يعنى نژادپرستى و تعصب قومى آنها به قدرى شديد بود كه اگر قرآن با تمام معارف عالى و فصاحت و بلاغت فوقالعاده و محتواى بى نظير بر فردى غير عرب نازل مىشد، تعصب و لجاجت هرگز به آنها اجازه نمىداد كه آن را پذيرا شوند!
اين تعبير قاطع به خوبى نشان مىدهد كه رذيله اخلاقى «تعصب و لجاج» تا چه حد مىتواند انسان را از درك حقيقت و رسيدن به مقصود بازدارد.
گرچه بعضى از مفسران براى اين آيه تفسيرهاى ديگرى ذكر كردهاند ولى روشنترين و مناسبترين تفسير همان است كه در بالا ذكر شد.
روى همين اصل در بعضى از روايات اسلامى پيغمبر اكرم(ص) افراد متعصب و لجوج را در سرنوشتشوم اعراب جاهلى شريك مىشمرد و مىفرمايد : «من كان فى قلبه حبة من خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية; هر كس در دلش به اندازه دانه خردلى عصبيتباشد، خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور مىكند»، (دانه خردل دانه بسيار ريزى است كه همواره به عنوان ضرب المثل براى خردى ذكر مىشود). (١٤)
در دهمين آيه، چهره ديگرى از اين رذيله اخلاقى در اقوام مختلف ديده مىشود و آن اينكه هر گروهى به خاطر تعصب و لجاج، خود را بهترين مىداند، و ديگران را نفى مىكند گويى تنها بندگان برگزيده خدا آنها هستند و ديگران هيچ، و همين امر سبب درگيرى مستمر در ميان اقوام مىشود، مىفرمايد : «يهود گفتند مسيحيان(نزد خدا) هيچ ارزشى ندارند، و مسيحيان نيز گفتند : يهوديان ارزشى ندارند، در حالى كه هر دو گروه، كتاب آسمانى را مىخواندند(كه به آنها دستور مىداد بايد از اينگونه تعصبها به كنار باشند) آرى افراد نادان(از مشركان عرب) نيز سخنى همانند آنها داشتند، خداوند روز قيامت در باره اختلاف آنها داورى خواهد كرد»، (و قالت اليهود ليست النصارى على شيئ و قالت النصارى ليست اليهود على شيئ و هم يتلون الكتاب كذلك قال الذين لايعلمون مثل قولهم فالله يحكم بينهم يوم القيامة فيما كانوا فيه يختلفون) (١٥)
از تعبيرات اين آيه به خوبى استفاده مىشود كه اين گونه تعصبها و خودبينىها از جهل و نادانى سرچشمه مىگيرد، و هر قوم جاهل و بى خبر گرفتار اين رذيله اخلاقى خواهد شد.
تعبير به «الذين لايعلمون» (كسانى كه نمىدانند) مفهوم وسيع و گستردهاى دارد كه مشركان عرب يكى از آن بودند و لذا بعضى از مفسران آن را به قوم نوح، يا همه امتهاى پيشين كه بر اثر جهل و نادانى گرفتار تعصب و لجاجتبودند، تفسير كردهاند.
در يازدهمين آيه سخن از يك حكم كلى و عمومى است و نشان مىدهد كه در تمام طول تاريخ تعصب و لجاجت نقش اصلى را در ادامه كفر و توحيدستيزى ايفا مىكرده است، مىفرمايد : «اين گونه در هيچ شهر و ديارى پيش از تو پيامبرى بيم دهنده نفرستاديم، مگر اينكه ثروتمندان مست و مغرور آن گفتند : ما نياكان خود را بر آيينى يافتيم و به آثار و روش آنها اقتدا مىكنيم»! (و كذلك ما ارسلنا من قبلك من قرية من نذير الا قال مترفوها انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون) (١٦)
اين تعبير نشان مىدهد كه هميشه مهمترين مانع در برابر ايمان به آيين پيامبران الهى همان تعصب و تقليد كوركورانه ناشى از جهل بوده است.
و از اينجا خطر اين رذيله اخلاقى آشكارتر مىشود.
در دوازدهمين و آخرين آيه مىخوانيم كه اقوام جاهلى به خاطر تعصب و لجاج بزرگترين انبياى الهى و عقل كل را متهم به جنون مىكردند و آن را بهانه مخالفتخود با آيين آنها قرار مىدادند، مىفرمايد : «آنها پيوسته مىگفتند : آيا ما خدايان خود را به خاطر شاعرى ديوانه رها كنيم»؟ (و يقولون ائنا لتاركوا آلهتنا لشاعر مجنون) (١٧)
عجب اينكه آنها به قدرى در حجاب تاريك جهل و تعصب گرفتار بودند كه نمىفهميدند اين سخن يك گفتار ضد و نقيض است، «شاعر بودن» احتياج به تفكر و ذوق سليم و آگاهى كافى از دقايق سخن دارد(توجه داشته باشيد كه شاعر از ماده شعور گرفته شده است) و اين با مجنون بودن هرگز سازگار نيست.
همچنين گاه آنها را متهم به «سحر» و «جنون» مىكردند در حالى كه سحر نيز احتياج به آگاهى قابل ملاحظهاى نسبتبه بخشى از علوم و دانشها دارد، و هوشيارى خاصى را مىطلبد، و اين با جنون سازگار نيست، اين سخنان ضد و نقيض ناشى از جهل و تعصب بود.
نتيجه نهايى
يك نگاه اجمالى به آيات گذشته كه اشباه و نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد اين حقيقت را اثبات مىكند كه از مهمترين موانع معرفت و شناخت، تقليدهاى كوركورانهاى است كه از تعصب و لجاجت و وابستگى بى قيد و شرط نسبتبه امورى كه با تمايلات نفسانى و هوا و هوسهاى انسان مىسازد ناشى مىشود.
ضايعات و آثار زيانبار اين رذيله اخلاقى صفحات تاريخ بشريت را سياه كرده و پيامبران الهى را با مشكلترين موانع رو به رو ساخته، و خونهاى زيادى بر خاك ريخته است و همين معنى براى پى بردن به آثار زيانبار آن كافى است.
اگر اين رذيله اخلاقى در درون جان انسانها نبود، تاريخ بشريت چهره ديگرى داشت و پيشرفت تكامل تمدنها شتاب ديگرى پيدا مىكرد، و نيروهاى خلاق در مسير سعادت انسانها به كار مىافتاد، و به جاى اينكه به صورت سيل ويرانگرى در آيد، نهرهاى منظمى از معارف الهيه را تشكيل مىداد كه همه جا مايه عمران و آبادى قلوب بود.
تعصب و لجاجت در احاديث اسلامى
پيش از آنكه به تحليل معنى تعصب و سرچشمه و انگيزهها و آثار زيانبار آن بپردازيم لازم است نگاهى به احاديث اسلامى كه در اين زمينه وارد شده استبيفكنيم، چرا كه بسيارى از مسايل مورد نظر در لا به لاى اين احاديثبه صورت اجمالى مطرح شده است.
احاديث در اين زمينه فراوان است كه در ذيل به نمونههايى از آن اشاره مىكنيم :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «من كان فى قلبه حبة من خردل من عصبية بعثه الله يوم القيامة مع اعراب الجاهلية; هر كسى در دلش به اندازه دانه خردلى عصبيتباشد خداوند روز قيامت او را با اعراب جاهليت محشور مىكند». (١٨)
اين تعبير نشان مىدهد كه اين رذيله اخلاقى به قدرى خطرناك است كه پايينترين درجات آن نيز با ايمان خالص سازگار نيست.
٢- در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «ان الله يعذب الستة بالستة، العرب بالعصبية، و الدهاقين بالكبر، و الامراء بالجور، والفقهاء بالحسد، و التجار بالخيانة، و اهل الرساتيق بالجهل; خداوند شش گروه را به خاطر شش چيز عذاب مىكند : عرب را به خاطر تعصب، و اربابان را به خاطر تكبر، و حاكمان را به خاطر ستم، و فقيهان را به خاطر حسد، و تجار را به خاطر خيانت، و اهل روستاها را به خاطر جهل و نادانى»! (١٩)
جالب اينكه تعصب را نخستين امر از امور ششگانه ذكر فرموده، در حالى كه همه آنها از گناهان بزرگ است.
٣- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم : «ليس منا من دعا الى عصبية، و ليس منا من قاتل على عصبية، و ليس منا من مات على عصبية; كسى كه مردم را دعوت به تعصب كند از ما نيست، و كسى كه به خاطر تعصب بجنگد از ما نيست، و كسى كه با تعصب بميرد از ما نيست»! (٢٠)
٤- اميرمؤمنان على(ع) در خطبه معروف «قاصعه» كه اساس آن بر نفى تكبر و تعصب است عامل اصلى انحراف و بدبختى ابليس را تعصب و تكبر مىشمرد، و مىفرمايد : «هنگامى كه خداوند به فرشتگان دستور داد براى آدم(ع) سجده كنند، همگى اطاعت كردند جز ابليس» سپس مىافزايد : «اعترضته الحمية فافتخر على آدم بخلقه و تعصب عليه لاصله فعدو الله امام المتعصبين، و سلف المستكبرين الذى وضع اساس العصبية; تكبر و تعصب به او دست داد، و بر آدم(ع) به خاطر خلقتخويش افتخار كرد، و از جهت اصل و ريشه خود نسبتبه او تعصب ورزيد، به همين دليل اين دشمن خدا پيشواى متعصبان، و سر سلسله مستكبران است، و كسى است كه بناى تعصب را پى ريزى كرد»! (٢١)
٥- در حديث ديگرى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «من تعصب او تعصب له فقد خلع ربق الايمان من عنقه; هر كس تعصب بورزد، يا ديگران به خاطر او تعصب بورزند، رشتههاى ايمان را از گردن خود بازگردانده است». (٢٢)
مىدانيم «تعصب» و «لجاجت» لازم و ملزوم يكديگرند، و به همين دليل ما هر دو را تحتيك عنوان آورديم، در رابطه با نكوهش رذيله لجاج نيز روايات زيادى داريم از جمله :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «اياك و اللجاجة، فان اولها جهل و آخرها ندامة; از لجاجتبپرهيزيد كه آغازش جهل و پايانش پشيمانى است»! (٢٣)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است كه فرمود : «اللجاج اكثر الاشياء مضرة فى العاجل و الآجل; لجاجت در دنيا و آخرت از همه چيز زيانبارتر است». (٢٤)
٣- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «اللجاج بذر الشر; لجاجتبذر شر و بدى است»! (٢٥)
٤- در نهج البلاغه آمده است كه فرمود : «اللجاجة تسل الراى; لجاجت آراء انسان را سست، و او را به خطا مىافكند». (٢٦)
٥- و نيز از همان حضرت آمده است : «ليس للجوج تدبير; لجوج مديريت و تدبير ندارد». (٢٧)
با توجه به رواياتى كه در بالا آمد تاثير تخريبى اين دو رذيله اخلاقى(تعصب و لجاج) در زندگى فردى و اجتماعى انسانها روشن مىشود تا آنجا كه انسان را از ايمان و اسلام بيگانه ساخته، و به سوى كفر و شرك و اقتداى به شيطان و رها كردن رشته محكم ايمان سوق مىدهد كه دلايل آن را در بحثبعد خواهيد خواند.
١- مفهوم تعصب و انگيزههاى آن
«تعصب» از ماده «عصب» در اصل به معنى رشتههايى است كه مفاصل استخوانها و عضلات را به هم پيوند مىدهد، سپس اين ماده به معنى هر نوع وابستگى شديد فكرى و عملى آمده است كه غالبا بار منفى دارد هر چند وابستگىهاى مثبت نيز در مفهوم آن افتاده است كه شرح آن در بحثهاى آينده به خواستخدا خواهد آمد.
بديهى است وابستگىهاى غير منطقى نسبتبه شخص يا عقيده و يا چيزى انسان را به لجاجت و تقليد كوركورانه نسبتبه آن وادار مىكند، و سرچشمه بسيارى از كشمكشها و جنگها و خونريزيها و اختلافات مستمر است.
هرگاه اين گونه تعصبها از ميان جامعه انسانى برود و مردم تسليم منطق و حرف حساب باشند بسيارى از اختلافات برچيده مىشود و آرامش بر جوامع بشرى حاكم مىشود.
چنين تعصبى كه نتيجه مستقيم آن لجاج و تقليد كوركورانه است از امور زير سرچشمه مىگيرد :
١- حب ذات و علاقه شديد به نياكان - حب ذات افراطى سبب مىشود كه انسان نسبتبه هر چيزى كه به او ارتباط و پيوند دارد دلباختگى و دلدادگى نشان دهد از جمله نسبتبه پدر و نياكان و آيين و رسوم آنها.
اين وابستگى شديد عامل انتقال بسيارى از خرافات و زشتىها به بهانه حفظ آداب و سنن، از نسلى به نسل ديگر مىباشد، و حجابى در برابر معرفت و شناختحق است.
دفاع و طرفدارى شديد از قوم و قبيله گاه به جايى مىرسد كه بدترين افراد قبيله و زشتترين آداب و سنن آنها در نظر افراد متعصب بسيار زيبا جلوه مىكند در حالى كه بهترين افراد قبايل ديگر و عالىترين آداب و سنن آنها در نظر آنها زشت و بى معنى است!
٢- پايين بودن سطح فكر فرهنگ - هر قدر سطح فكر مردم كوتاهتر و فرهنگ آنها ضعيفتر باشد، تعصبهاى جاهلانه و لجوجانه و تقليدهاى كوركورانه در ميان آنها بيشتر است، به عكس هر قدر سطح فكر بالاتر رود و فرهنگ كاملتر شود توجه او به منطق و استدلال و نفى تعصب و لجاجت و جانشين ساختن تحقيق به جاى تقليد كوركورانه بيشتر مىشود.
٣- شخصيتزدگى عامل ديگرى براى تعصب و تقليد كوركورانه است - گاه شخصى در نظر انسان چنان قداست پيدا مىكند كه گفتار و رفتار او از دايره نقد خارج مىشود هر چند از نظر علمى و اخلاقى در سطح پايينى قرار داشته باشد و همين امر سبب مىشود كه عدهاى چشم و گوش بسته به دنبال او بيفتند و به خاطر او جان و مال خود را از دستبدهند، بى آنكه در محتواى سخنان و رفتار او كمترين انديشه كنند!
٤- انزواى اجتماعى و فكرى يكى ديگر از اسباب تعصب است - وقتى انسان در خودش و محيط فكرى و اجتماعيش فروبرود و از جوامع و افراد ديگر و افكار آنها بيخبر بماند نسبتبه آنچه در اختيار اوستسخت وابسته مىشود، و در برابر آن تعصب مىورزد، در حالى كه اگر با ديگران بنشيند و فكر خود را با افكار ديگران مقايسه كند نقطههاى قوت و ضعف و مثبت و منفى به زودى آشكار مىگردد، و به او اجازه مىدهد بهترين انتخاب را داشته باشد.
٢- آثار و پيامدهاى منفى تعصب و لجاجت
تعصب و لجاج، آثار منفى شديدى دارد كه در زندگى انسانهاى متعصب و لجوج به زودى ظاهر مىشود.
١- تعصب يعنى وابستگى غير منطقى به شخص يا عقيده يا عادت و رسم خاصى، همان گونه كه قبلا نيز اشاره شد، حجاب ضخيمى بر ديده عقل انسان مىافكند، و او را از درك حقايق و خير و شر و مصلحت و مفسده و عاقبت امور و پيدا كردن راه چاره محروم مىسازد.
به همين دليل در احاديثسابق خوانديم كه لجوج مديريت و تدبير ندارد، و در حالات شيطان ديديم كه به خاطر تعصب از درك بديهيات واماند، و رشته عبوديت و بندگى را از گردن خويش برداشت و براى هميشه رانده درگاه الهى شد.
٢- تعصب و لجاجت آتش سوزانى است كه پيوندهاى وحدت و اتحاد را در جامعه بشرى مىسوزاند، و بذر نفاق و اختلاف را در ميان افراد مىپاشد و نيروهايى را كه بايد صرف پيشرفت جوامع انسانى شود، به جنگ و ستيز با يكديگر وامىدارد، به همين دليل در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «اللجاج ينتج الحروب و يوغر القلوب; لجاجت آتش جنگها را روشن مىسازد و دلها را پر از كينه و دشمنى مىكند». (٢٨)
٣- تعصب و لجاج سبب مىشود كه دوستان از هم دور شوند و محبتها به عداوتها مبدل گردد.
٤- تعصب و لجاج يكى از عوامل مهم كفر است، و بسيارى از امتهاى پيشين تنها به اين دليل راه كفر را پيش گرفتند كه تعصب و لجاج نسبتبه آيين نياكانشان مانع پذيرش حق شد(شرح اين معنى را در تفسير آيات گذشته خوانديم).
٥- تعصب و لجاج مايه درد و رنج و زحمت و ناراحتى است، چرا كه سبب مىشود انسان مدتها، و گاه ساليان دراز، در بيراهه سرگردان شود و چون به بن بست مىرسد سرانجام خسته و وامانده از راهى كه رفته استبازمىگردد.
روى همين معنى در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «ثمرة اللجاج العطب; ثمره لجاجتشكستخوردن و هلاكت است». (٢٩)
و به همين دليل غالبا مايه ندامت و پشيمانى است همان گونه كه در احاديث گذشته به آن اشاره شده بود كه «آغاز لجاجت، جهل است و پايان آن ندامت»!
٦- تعصب و لجاجت در بسيارى از مواقع، كنترل امور را از اختيار انسان خارج مىسازد و او را به جاهايى مىكشاند كه هرگز مايل به آن نبوده است، روى اين جهت در بعضى از احاديث اسلامى از اميرمؤمنان على(ع) نقل شده است كه مىفرمايد : «لامركب اجمح من اللجاج; هيچ مركبى سركشتر از مركب لجاجت نيست»! (٣٠)
٧- و بالاخره تعصب و لجاجت هم دنياى انسان را بر باد مىدهد و هم آخرت او را، چرا كه در دنيا سرچشمه عداوتها و جدايىها و اشتباهات فراوان و از دست دادن آرامش مىشود و در آخرت سبب دورى از رحمتخدا، و اين همان است كه در روايت اميرمؤمنان على(ع) خوانديم : «اللجاج اكثر الاشياء مضرة فى العاجل و الآجل; لجاجت از همه چيز زيانبارتر است در دنيا و آخرت»!
بار ديگر لازم است اين نكته را يادآور شويم كه اين سه رذيله اخلاقى(تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه) گرچه از نظر مفهوم و محتوا از هم جدا هستند ولى چون رابطه بسيار نزديكى با هم دارند، و به اصطلاح لازم و ملزوم يكديگرند هر سه را با هم عنوان كرديم.
انگيزههاى تعصب و لجاجت نيز روشن است، زيرا : تعصبهاى كور و مخرب قبل از هر چيز برخاسته از جهل و نادانى است، به همين دليل هر قومى جاهلتر باشند، تعصب و وابستگيش به آنچه دارد بيشتر است، تا آنجا كه حاضر نيستند از طريق ايجاد تحول در وضع خود، گامهايى به سوى تكامل بردارند، و همين تعصب و لجاجت عامل عقب ماندگى آنها مىشود.
در اخبار گذشته نيز خوانديم كه پيغمبر اكرم(ص) مىفرمود : «از لجاجتبپرهيزيد كه آغاز آن جهل و پايان آن پشيمانى است»!
عامل ديگر تعصب و لجاج، خودخواهى است، چه اينكه افراد خودخواه به آنچه دارند سخت علاقهمند و وابستهاند، هر چند آيين غلط و رسوم و آداب نادرستى باشد، همين كه احساس مىكنند مربوط به قوم و قبيله و نياكانشان است، آن را پذيرا مىشوند و چشم و گوش خود را بر همه چيز مىبندند.
گاه راحتطلبى و تنبلى نيز انگيزه تعصب و لجاجت مىشود، زيرا انتقال از وضع موجود به وضعى ديگر در بسيارى از اوقات نياز به تلاش و كوشش و پيكار با موانع دارد و افراد عافيت طلب حاضر به استقبال اين امور نيستند، به همين دليل آنچه را دارند سخت مىچسبند، و از آن جدا نمىشوند.
٣- تعصب مذموم و ممدوح
«تعصب» و «حميت» و «تقليد» سه مفهوم نزديك به هم هستند كه شاخه مذموم و شاخه ممدوح دارند هرچند غالبا واژه تعصب در بخش مذموم به كار مىرود.
به طور كلى اگر وابستگى انسان به امور نادرست و غير منطقى باشد تعصب مذموم است، و اين همان چيزى است كه در قرآن مجيد از آن به عنوان «تعصب جاهليت» ياد شده است، و اگر وابستگى به امور مثبت و مفيد و سازنده و از روى علم و آگاهى باشد تعصب مثبت و ممدوح است.
امام اميرمؤمنان به هر دو قسمت در خطبه قاصعه از نهج البلاغه اشاره مىفرمايد :
در يك جا مىگويد : «فاطفئوا ما كمن فى قلوبكم من نيران العصبية، و احقاد الجاهلية، فانما تلك الحمية تكون فى المسلم من خطرات الشيطان و نخواته و نزعاته و نفثاته; شرارههاى تعصب و كينههاى جاهليت را كه در قلب شما پنهان شده است، خاموش سازيد كه اين نخوت و تعصب ناروا در مسلمان از القائات و خودخواهىها و فساد و وسوسههاى شيطان است». (٣١)
و در همين خطبه كه اساس آن بركوبيدن كبر و غرور و تعصب و لجاج است در جاى ديگرى مىفرمايد : «فان كان لابد من العصبية فليكن تعصبكم لمكارم الخصال، و محامد الافعال، و محاسن الامور التى تفاضلت فيها المجداء و النجداء من بيوتات العرب... فتعصبوا لخلال الحمد، من الحفظ للجوار، و الوفاء بالذمام، و الطاعة للبر، و المعصية للكبر، و الاخذ بالفضل، و الكف عن البغى...; اگر قرار است تعصبى در كار باشد، تعصب خود را در اخلاق پسنديده، افعال نيكو، كارهاى خوب، و اعمال و امورى كه افراد باشخصيت و شجاع از خاندانهاى(برجسته) عرب داشتند قرار دهيد... تعصب شما در راه حفظ صفات با ارزش همچون حفظ حقوق همسايگان، وفاى به عهد، اطاعت از نيكيها، سرپيچى از تكبر، جود و بخشش و خوددارى از ستم باشد»! (٣٢)
به اين ترتيب امام(ع) به هر دو شاخه «تعصب» در اين خطبه اشاره فرموده، و فرزندش امام سجاد(ع) در برابر اين سؤال كه عصبيت چگونه است، هر دو شاخه را در برابر يكديگر قرار داده چنين مىفرمايد : «العصبية التى ياثم عليها صاحبها ان يرى الرجل شرار قومه خيرا من خيار قوم آخرين! و ليس من العصبية ان يحب الرجل قومه و لكن من العصبية ان يعين قومه على الظلم; تعصبى كه دارنده آن مرتكب گناه مىشود اين است كه انسان بدان طايفه خود را از نيكان طوايف ديگر بهتر بداند(و به خاطر تعصب بدان را بر نيكان مقدم بشمرد) ولى تعصب اين نيست كه انسان به طايفه خود علاقه و محبت داشته باشد تعصب آن است كه آنها را در ظلمشان يارى دهد». (٣٣)
مطابق اين حديث وابستگى به قوم و طايفه تا آن حد كه به آنها علاقه داشته باشد و در كارهاى خير آنان را يارى دهد نكوهيده نيست، چرا كه اين وابستگى نه تنها او را به انجام كار خلافى دعوت نكرده، بلكه تشويق به پيوندهاى محبت آميز و سازنده نموده است، تعصب نكوهيده آن است كه انسان به خاطر وابستگىهاى قومى و مانند آن حق و عدالت را زير پا بگذارد و حتى بدان وابسته را بر نيكان غير وابسته مقدم بشمرد.
در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «لم يدخل الجنة حمية غير حمية حمزة ابن عبدالمطلب، و ذلك حين اسلم غضبا للنبى فى حديث السلا (٣٤) الذى القى على النبى٩; هيچ تعصبى وارد بهشت نمىشود جز تعصب حمزة بن عبدالمطلب (٣٥) و اين زمانى بود كه اسلام آورد و به خاطر(بى احترامى به پيامبر(ص) از جهت) بچهدان حيوانى كه بر آن حضرت فكنده شده بود خشمگين گشت(و به يارى آن حضرت شتافت و اسلام را پذيرا شد)». (٣٦)
بديهى است تعصب حمزه در دفاع از پيغمبر اكرم(ص) در مقابل مشركان كثيف و ننگين و بى منطق چيزى جز دفاع از حق و عدالت نبود، و اين تعصب ممدوح است، اگر حمزه(ع) به خاطر تعصب چيزى بر خلاف حق و عدالت انجام مىداد مذموم بود.
٤- تقليد سازنده و كوركورانه
«تقليد» نيز همانند «تعصب» داراى دو شاخه است : شاخه مثبت، و شاخه منفى، و به تعبير دقيقتر براى تقليد چهار قسم تصور مىشود كه سه قسم آن منفى است و يك قسم آن مثبت.
نخست «تقليد جاهل از جاهل» است كه گروهى نادان چشم و گوش بسته از گروه نادان ديگرى تبعيت كنند و اعتقادات و رسوم و سنتهاى غلط آنان را پذيرا گردند، اين گونه تقليد است كه در آيات قرآن شديدا از آن مذمتشده و از اسباب لجاجت و تعصب و گاه از آثار محسوب مىشود و سبب انتقال خرافات از قومى به قوم ديگر، و ايستادن در برابر انبياى الهى و داعيان به سوى حق است.
دوم «تقليد عالم از جاهل» است كه بدترين نوع تقليد مىباشد و آن اينكه انسان آگاهى به خاطر گرفتار شدن در چنگال تعصب، علم خود را رها ساخته و چشم و گوش بسته به دنبال جاهلان بيفتد.
مساله عوامزدگى و تسليم دانشمندان قوم در برابر عوام نوعى تقليد عالم از جاهل است.
سوم «تقليد عالم از عالم ديگر» استبه اين صورت كه انسان آگاه، زحمتبحث و بررسى و تحقيق در باره بعضى از مسائل را به خودندهد و چشم و گوش بسته به دنبال عالمى بيفتد، روشن است كه اين تقليد نيز نكوهيده است، هر چند مانند قسم اول و دوم نيست، زيرا بر علما و دانشمندان هر امت لازم استبه تحقيق و بررسى مسائل بپردازند و با داشتن سرمايههاى علمى در برابر تقليد كوركورانه تسليم نشوند، به همين دليل در فقه اسلامى آمده است كه تقليد كردن بر مجتهد حرام است، و يكى از تعبيرهاى معروفى كه در اجازههاى اجتهاد نوشته مىشود «يحرم عليه التقليد» مىباشد، مگر اينكه رشته تخصصى آن دو عالم از هم جدا باشد(مانند طبيب متخصص قلب كه مثلا در بيمارى چشم خود به متخصصان چشمپزشكى مراجعه مىكنند) و يا متخصصى كه به استاد خود رجوع مىكند كه در واقع هر دو از قبيل قسم چهارم است كه به آن اشاره خواهد شد.
نوع چهارم «تقليد جاهل از عالم» در آنچه مربوط به علم اوست، و به تعبير ديگر مراجعه غير متخصصين به متخصصين هر فن، و باز به تعبير ديگر آنچه را انسان نمىداند از كسانى كه آگاه و اهل خبره آنند فراگيرد و به آن عمل كند(درست مانند مراجعه بيماران به اطباء در بيمارىهاى مختلف) اين مساله پايه زندگى فردى و اجتماعى انسان را تشكيل مىدهد.
توضيح اينكه : علوم و فنون و دانشها به حدى وسيع و گسترده است كه يك انسان هرگز نمىتواند در همه آنها صاحب نظر و اهل اطلاع باشد، از قديم الايام چنين بوده و در عصر ما كه علوم به شاخههاى بسيار متعدد و پيشرفتهاى تقسيم شده اين مساله ظاهرتر و آشكارتر است تا آنجا كه حتى يك انسان نمىتواند مثلا در تمام رشتههاى پزشكى يا راه و ساختمان صاحب نظر باشد، تا چه رسد به رشتههاى ديگر.
با اين حال چارهاى جز اين نيست كه افراد ناآگاه به آگاهان هر رشته مراجعه كنند، اين يك اصل مسلم است كه از سوى تمام عقلاى جهان به رسميتشناخته شده است و رها كردن آن سبب از هم پاشيدگى تما پيوندهاى اجتماعى مىشود.
در مسائل معنوى و اخلاقى و علوم دينى نيز همين گونه است، هرگز نمىتوان انتظار داشت كه همه مردم در همه رشتههاى علوم اسلامى صاحب نظر باشند، بعضى از اين رشتهها به اندازهاى وسيع و گسترده است كه بعد از پنجاه سال نيز احتياج به بحث و بررسى بيشتر دارد(مانند علم فقه).
طبيعى است كه در اين گونه علوم نيز افراد غير وارد به آگاهان اين علوم مراجعه كنند.
ولى البته در مورد اصول دين كه پايههاى اصلى دين را تشكيل مىدهد و هر كس به فراخور حالش مىتواند در باره آن تحقيق كند بايد دليلى متناسب با فكر و فهم خود به دست آورد، و تقليد در آن جايز نيست، بايد تحقيق كرد و آن را از روى دليل شناخت.
به هر حال اين قسم تقليد مذموم و نكوهيده حساب نمىشود، اين مصداق ...انا وجدنا آبائنا على امة و انا على آثارهم مقتدون (٣٧) نيستبلكه مصداق ...فاسئلوا اهل الذكر ان كنتم لاتعلمون (٣٨) است.
تعصب مذموم كه سبب لجاجت و تقليد كوركورانه است، ارتباطى با اين مساله ندارد.
٥- طرق درمان
راه علاج اين رذيله اخلاقى مانند ساير رذايل اخلاقى در درجه اول توجه به انگيزهها و ريشهها و از بين بردن آن است، و با توجه به اينكه ريشه تعصب، حب ذات افراطى، پايين بودن سطح فرهنگ، شخصيتزدگى، و انزواى اجتماعى و فكرى است، براى از ميان بردن اين صفت رذيله بايد سطح آگاهى افراد بالا رود، با اقوام و ملل ديگر و گروههاى مختلف اجتماعى بياميزند، حب ذات در آنها تعديل گردد، و گرايشهاى زيانبار قومى و قبيلگى از ميان آنها برچيده شود تا پايههاى تعصب و لجاجت و تقليدهاى كوركورانه برچيده شود.
همچنين بايد به آثار و پيامدهاى زيانبار آن توجه شود، كه اين خود عامل ديگرى براى از ميان بردن اين رذيله اخلاقى است.
هنگامى كه انسان توجه داشته باشد كه تعصب و لجاج، پردهاى بر فكر و عقل او مىاندازد و او را از درك صحيح بازمىدارد، و نيز پيوندهاى وحدت و اتحاد را در جامعه بشرى پاره مىكند، و بذر نفاق و اختلاف را در ميان آنها مىپاشد، و مايه درد و رنج انسانها مىگردد، و حتى گاه او را به پرتگاههايى كه هرگز انتظار آن را نداشته است مىكشاند، به يقين توجه به اين امور، او را از مركب سركش تعصب و لجاج پايين مىآورد، و از بيراهههاى خطرناك به شاهراه سعادت و خوشبختى رهنمون مىگردد.
يكى ديگر از طرق درمان رذايل اخلاقى تغيير شكل و تعويض محتواى آن استبه اين معنى كه انگيزهها را از بخشهاى منفى به بخشهاى مثبت هدايت كنيم :
مثلا كسى كه داراى تعصب شديد نسبتبه مسائل نادرستى است، به جاى اينكه انگيزه تعصب را در او بميرانيم، تعصب او را به امور مثبت متوجه سازيم.
اين همان چيزى است كه در سخنان نورانى اميرمؤمنان على(ع) در خطبه قاصعه خوانديم كه مىفرمايد : «اگر بنا هست تعصب داشته باشيد سعى كنيد تعصب شما به خاطر مكارم اخلاق و محامد افعال و محاسن امور باشد». (٣٩)
يعنى اگر بناست وابستگى توام با اصرار نسبتبه چيزى داشته باشيد اين وابستگى را سبتبه فضايل اخلاقى قرار دهيد.
٦- تسليم در برابر حق
نقطه مقابل «تعصب» و «لجاج» و «تقليد كوركورانه» تسليم در برابر حق است كه از فضايل مهم اخلاقى محسوب مىشود، يعنى انسان حق را نزد هركس، حتى دورترين و كوچكترين افراد ببيند، در برابر آن تسليم شود و آن را با آغوش باز پذيرا گردد.
اين فضيلت اخلاقى سبب پيشرفت علم و دانش انسان و پرهيز از گمراهىها و گام نهادن در صراط مستقيم است.
اين فضيلت اخلاقى جز براى مؤمنان و صالحان و كسانى كه از حب ذات افراطى دورند و از وابستگىهاى تعصب آلود قومى و گرايشهاى گروهى بركنارند حاصل نمىشود.
تسليم در برابر حق نشانه ايمان، سلامت فكر و روح، و بالا بودن سطح فرهنگ و تهذيب نفس است. قرآن مجيد خطاب به پيامبر اسلام(ص) چنين مىفرمايد :
«فلا و ربك لايؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما; به پروردگارت سوگند كه آنها مؤمن نخواهند بود مگر اينكه در اختلافاتشان، تو را به داورى طلبند و سپس از داورى تو در دل خود احساس ناراحتى نكنند و كاملا تسليم باشد»! (٤٠)
و در جاى ديگر مىفرمايد : «و ما كان لمؤمن و لا مؤمنة اذا قضى الله و رسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم...; هيچ مرد و زن با ايمانى حق ندارد هنگامى كه خدا و پيامبرش امرى را لازم بدانند اختيارى(در برابر فرمان خدا) داشته باشند...». (٤١)
البته تسليم - به عنوان يك فضيلت اخلاقى - به دو معنى استعمال مىشود، يكى تسليم در برابر حق كه نقطه مقابل تعصب و لجاجت و تقليد كوركورانه است و ديگر تسليم در برابر قضا و قدر الهى و خواستههاى او، در برابر اعتراض و نارضايى و ناشكرى.
موضوع بحث ما در اينجا معنى اول است و معنى دوم به خواستخدا در بحث «رضا و تسليم» خواهد آمد.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- نوح،٧.
٢- همان،٢٣.
٣- اعراف، ٧٠.
٤- انبياء، ٥٢.
٥- انبياء،٥٣.
٦- شعراء،٧٣ ، ٧٢.
٧- شعراء، ٧٤.
٨- «لتلفتنا» از ماده «لفت»(بروزن نفت) به معنى منصرف ساختن است، و التفات نيز از همين ماده گرفته شده و به معنى توجه به چيزى بعد از انصراف از چيز ديگر است.
٩- يونس، ٧٨. شده و به معنى توجه به چيزى بعد از انصراف از چيز ديگر است.
١٠- بقره، ١٧٠.
١١- همان.
١٢- فتح،٢٦.
١٣- شعراء،١٩٩ - ١٩٨.
١٤- اصول كافى، جلد ٢، ، باب العصبية، حديث٣.
١٥- بقره،١١٣.
١٦- زخرف،٢٣.
١٧- صافات،٣٦.
١٨- اصول كافى، جلد ٢، (باب العصبية).
١٩- كافى، جلد ٨، ، حديث١٧.
٢٠- سنن ابى داوود، حديث ٥١٢١، طبق نقل ميزان الحكمه.
٢١- نهج البلاغه، خطبه قاصعه، خطبه ١٩٢.
٢٢- اصول كافى، جلد ٢، ، حديث ٢.
٢٣- ميزان الحكمة، جلد ٤، (ماده لجاجه).
٢٤- همان مدرك.
٢٥- همان مدرك.
٢٦- نهج البلاغه، كلمات قصار، شماره١٧٩.
٢٧- غررالحكم.
٢٨- غررالحكم(طبق نقل ميزان الحكمة، باب اللجاجة).
٢٩- همان مدرك.
٣٠- همان مدرك(ماده لجاجت).
٣١- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢ از بند ٢٢ تا٢٣.
٣٢- همان مدرك، بند٧٦ تا٧٩.
٣٣- اصول كافى، جلد ٢، (باب العصبية، حديث٧).
٣٤- بچهدان حيوان.
٣٥- منظور از وارد شدن تعصب در بهشت، وارد شدن صاحب آن است.
٣٦- اصول كافى، جلد ٢، .
٣٧- زخرف،٢٣.
٣٨- نحل،٤٣.
٣٩- نهج البلاغه، خطبه ١٩٢.
٤٠- نساء، ٦٥.
٤١- احزاب،٣٦.
۸
اخلاق در قرآن فصل دهم و يازدهم : جبن و شجاعت
اشاره
ديگر از رذايل اخلاقى ترس بيجاست كه مايه ذلت و زبونى و عقب افتادگى انسانها مىباشد، نيروهاى بالفعل و بالقوه او را بر باد مىدهد، و دشمن را بر انسان مسلط مىسازد.
نقطه مقابل آن شجاعت و شهامت است كه مهمترين كليد پيروزى و اساسىترين پايه سربلندى و عظمت انسانهاست، نه تنها در ميدان جنگ كه رد ميدانهاى سياست و اجتماع و حتى مباحث علمى، شجاعت نقش كليدى را دارد، و به همين دليل علماى اخلاق به طور گسترده از «جبن» و «شجاعت» سخن گفتهاند و عوامل و نتايج و آثار و پيامدهاى هر يك را مورد تحليل و بررسى قرار دادهاند.
در كتب پيشينيان علم اخلاق، شجاعتيكى از اركان چهارگانه فضايل، و ترس يكى از رذايل چهارگانه شمرده شده است.
در تاريخ انبياى بزرگ، و پيروان راستين آنها مظاهر شجاعتبه خوبى نمايان است، آرى آنها اسطورههاى مقاومت و شجاعتبودند و سرمشق خوبى براى همه انسانها.
با اين اشاره به قرآن مجيد بازمىگرديم و جلوههاى اين فضيلت اخلاقى و مظاهر شوم آن رذيله اخلاقى را در لا به لاى آيات، و در جاى جاى قرآن مجيد مورد بررسى قرار مىدهيم :
١- در داستان ابراهيم(ع) چنين مىخوانيم :
«و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين × اذ قال لابيه و قومه ما هذه التماثيل التى انتم لها عاكفون × قالوا وجدنا آبائنا لها عابدين × قال لقد كنتم انتم و آبائكم فى ضلال مبين × قالوا اجئتنا بالحق ام انت من اللاعبين × قال بل ربكم رب السماوات و الارض الذى فطرهن و انا على ذلكم من الشاهدين × و تالله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين × فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون (سورهانبياء،آيات٥١تا٥٨)
٢- در مورد موسى بن عمران٧ چنين مىخوانيم :
...يا موسى لاتخف انى لايخاف لدى المرسلون (سورهنمل،آيه١٠)
٣- در باره قوم طالوت و سربازان شجاع قومش چنين مىخوانيم :
«...فلما جاوزه هو و الذين آمنوا معه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده قال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين × و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين (سورهبقره،آيات٢٤٩و٢٥٠)
٤- در مورد ياران پيامبر اسلام(ص) و شجاعان با ايمان و مدعيان دروغين ترسو نيز چنين مىخوانيم :
«و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستاذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا × و لما راى المؤمنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و ما زادهم الا ايمانا و تسليما (سورهاحزاب،آيات١٣و٢٢)
٥- و در جاى ديگر در همين زمينه آمده است :
قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون (سورهتوبه،آيه٥٢)
٦- در باره گروهى از ياران پيامبر(ص) مىفرمايد :
الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل × انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين (سورهآلعمران،آيات١٧٣و١٧٥)
٧- الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لايخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا (سورهاحزاب،آيه٣٩)
ترجمه
١- ما وسيله رشد ابراهيم(ع) را از قبل به او داديم، و از(شايستگى) او آگاه بوديم- آن هنگام كه به پدرش(آزر) و قوم او گفت : «اين مجسمههاى بى روح چيست كه شما همواره آنها را پرستش مىكنيد؟!» - گفتند : «ما پدران خود را ديديم كه آنها را عبادت مىكنند» - گفت : «مسلما هم شما و هم پدرانتان در گمراهى آشكارى بودهايد!» - گفتند : «آيا مطلب حقى براى ما آوردهاى يا شوخى مىكنى؟! - گفت : (كاملا حق آوردهام) پروردگار شما همان پروردگار آسمانها و زمين است كه آنها را ايجاد كرده و من بر اين امر از گواهانم! - و به خدا سوگند در غياب شما نقشهاى براى نابودى بتهايتان مىكشم! - سرانجام(با استفاده از يك فرصت مناسب) همه آنها - جز بتبزرگشان - را قطعه قطعه كرد تا شايد سراغ او بيايند(و او حقايق را بازگو كند)!
٢- «... اى موسى! نترس كه رسولان در نزد من نمىترسند»!
٣- «... سپس هنگامى كه او(طالوت) و افرادى كه با او ايمان آورده بودند(و از بوته آزمايش، سالم به در آمدند) از آن نهر گذشتند(از كمى نفرات خود ناراحتشدند و عدهاى) گفتند : «امروز ما توانايى مقابله با «جالوت» و سپاهيان او را نداريم» اما آنها كه مىدانستند خدا را ملاقات خواهند كرد(و به روز رستاخيز ايمان داشتند) گفتند : «چه بسيار گروههاى كوچكى كه به فرمان خدا، بر گروههاى عظيمى پيروز شدند! و خداوند با صابران(و استقامت كنندگان) است» - و هنگامى كه در برابر «جالوت» و سپاهيان او قرار گرفتند گفتند : «پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابتبدار! و ما را بر جمعيت كافران پيروز بگردان»!
٤- و(نيز) به خاطر آوريد زمانى را كه گروهى از آنها(منافقان) گفتند : «(اى اهل يثرب) اى مردم مدينه! اينجا جاى توقف شما نيست، به خانههاى خود بازگرديد!» و گروهى از آنان از پيامبر اجازه بازگشت مىخواستند و مىگفتند : «خانههاى ما بى حفاظ است!» در حالى كه بى حفاظ نبود، آنها فقط مىخواستند(از جنگ) فرار كنند - (اما) مؤمنان وقتى لشكر احزاب را ديدند گفتند : «اين همان است كه خدا و رسولش به ما وعده داده و خدا و رسولش راست گفتهاند!» و اين موضوع جز بر ايمان و تسليم آنان نيفزود.
٥- بگو آيا در باره ما جز يكى از دو نيكى را انتظار داريد(يا بر شما پيروز مىشويم و يا ربتشهادت مىنوشيم) ولى ما انتظار داريم كه خداوند، عدهاى از سوى خودش(در آن جهان) به شما برساند يا(در اين جهان) به دست ما(مجازات شديد) اكنون كه چنين استشما انتظار بكشيد ما هم با شما انتظار مىكشيم!
٦- اينها كسانى بودند كه(بعضى از) مردم به آنها گفتند : (لشكر دشمن) براى(حمله به) شما اجتماع كردهاند، از آنها بترسيد، اما اين سخن بر ايمانشان افزود و گفتند : خدا ما را كافى است و او بهترين حامى ماست - اين فقط شيطان است كه پيروان خود را(با سخنان و شايعات بى اساس) مىترساند، از آنها نترسيد! و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد!
٧- (پيامبران پيشين) كسانى بودند كه تبليغ رسالتهاى الهى مىكردند و(تنها) از او مىترسيدند و از هيچ كس جز خدا واهمه نداشتند و همين بس كه خداوند حسابگر(و پاداش دهنده اعمال آنها) است.
پيامبران خدا ترسو نيستند
در نخستين آيات مورد بحثشجاعتبى نظير قهرمان توحيد ابراهيم(ع) در برابر بتپرستان لجوج و متعصب و خشن به خوبى منعكس شده است و نشان مىدهد كه اين پيغمبر بزرگ الهى، چگونه در مبارزه با بتپرستى در عين تنهايى و نداشتن يار و ياور، و در برابر انبوه دشمان خشمگين و خطرناك كه حكومت وقت آنها را پشتيبانى مىكرد كمترين سستى به خود راه نداد.
آيات فوق مىگويد : «ما وسيله رشد ابراهيم(ع) را از قبل به او داديم و از(شايستگى) او آگاه بوديم»، (و لقد آتينا ابراهيم رشده من قبل و كنا به عالمين) (١)
در واقع خداوند استعدادهاى شايان توجهى را به ابراهيم(ع) داده بود، ولى بى شك ابراهيم(ع) كه در بهرهگيرى از اين استعدادها آزاد بود از آن بهترين بهرهگيرى را كرد، و به مبارزه با عامل اصلى بدبختى انسانها يعنى بتپرستى برخاست و چنانكه در ادامه اين آيات آمده استبا قوت و قدرت و صراحت، نخست از عمويش آزر شروع كرد، و گفت : «اين مجسمههاى بىروحى را كه پرستش مىكنيد چيست؟!»
و هنگامى كه «آزر» به او جواب داد : «اين رسم و سنت نياكان ماست گفت : به يقين هم شما و هم پدران و نياكانتان در گمراهى آشكارى بوديد»!
«آزر» هنوز باور نمىكرد كه ابراهيم با اين صراحتبه طور جدى به مبارزه با بتها كه آن همه خواهان داشتبرخيزد، پرسيد : آيا شوخى مىكنى؟! و ابراهيم(ع) در جواب گفت : اين يك مطلب كاملا جدى است، پروردگار شما همان آفريننده زمين و آسمان است... سپس افزود : «به خدا سوگند من نقشهاى براى نابودى اين بتها در غياب شما مىكشم!»، (و تالله لاكيدن اصنامكم بعد ان تولوا مدبرين) (٢)
و سرانجام به گفته خود عمل كرد و با استفاده از يك فرصت مناسب همه آنها را جز بتبزرگ آنها قطعه قطعه كرد شايد به هنگامى كه به سوى آن باز مىگردند از آن عبرت گيرند، ( فجعلهم جذاذا الا كبيرا لهم لعلهم اليه يرجعون) (٣)
در اينكه مرجع ضمير «اليه» در بخش اخير آيه چيست؟ مفسران احتمالات زيادى دادهاند : بعضى گفتهاند ضمير به «كبيرهم» برمىگردد، يعنى به سوى بتبزرگ برگردند و از او سؤال كنند چه حادثهاى سبب شسكستن ساير بتها شده و چه عاملى سبب نجات او گرديده است و طبيعى استبت از پاسخ به آن عاجز است و از اينجا بى اعتبارى بتها را دريافت.
احتمال ديگر اينكه ضمير به «ابراهيم» بازمىگردد، يعنى بتپرستان به سراغ ابراهيم(ع) آيند، و از او در باره انگيزه بتشكنيش سؤال كنند و او حقايق را براى آنان بازگو كند(البته در اين صورت جمله الا كبيرا لهم تاثيرى در مفهوم آيه نداردبخلافتفسير قبل).
احتمال سوم اينكه ضمير به «خداوند متعال» برمىگردد، يعنى مشاهده ضعف و زبونى بتها در مقابل يك انسان سبب شود كه آيين بتپرستى را رها كنند و به سوى خدا بازگردند(اين تفسير نيز اشكال سابق را دارد).
و از همه مناسبتر همان تفسير اول است.
به هر حال آيه نشان مىدهد كه يكى از فضايل بزرگ پيامبران اولواالعزم شجاعتبىنظير آنها بوده است، آنها از غير خدا نمىترسيدند، و در راه خدا كمترين سستى به خود راه نمىدادند و از جبن و ترس كه يك رذيله بزرگ اخلاقى است پاك و مبرا بودند و به همين دليل يك تنه در برابر انبوه دشمنان مىايستادند و پيروز مىشدند.
بى شك اگر رذيله اخلاقى ترس و جبن بر آنها مسلط مىشد هرگز نه قادر به انجام سالتخويش بودند، و نه بر دشمنان پيروز مىشدند.
در دومين آيه مخاطب موسى بن عمران٧ است، آنجا كه براى نخستين بار مخاطب به خطاب وحى شد و به او دستود داده شد عصايش را بيفكند، و عصا به اعجاز الهى به مار عظيمى تبديل شد، موسى وحشت كرد و فرار نمود. در اينجا نخستين درس اخلاقى به موسى(ع) داده شد كه : «اى موسى! نترس كه رسولان در نزد من نمىترسند»! (...يا موسى لاتخف انى لايخاف لدى المرسلون) (٤)
و با توجه به اينكه تمام عالم محضر خداست و همه جا ذات پاكش حاضر و ناظر است مؤمنان در هيچ حال و در هيچ جا نبايد بترسند، بلكه بر ذات پاك او توكل كنند و با شجاعت و شهامتبه سوى اهداف مقدسى كه دارند پيش بروند.
مطابق آنچه در سوره قصص آيه ٣١ آمده است، به موسى(ع) گفته شد : «اى موسى! نترس و پيش بيا كه تو در امن و امانى»! (يا موسى اقبل و لاتخف انك من الآمنين)
موسى با اين خطاب الهى آرامش خود را بازيافت و در اينجا دستور مهمترى به او داده شد و آن اينكه نه تنها از آن مار عظيم نبايد بترسد بلكه بايد به سوى آن پيش برود، و آن را با ستخود بگيرد! تا عصا به حالت اول بازگردد! (قال خذها و لاتخف سنعيدها سيرتها الاولى) (٥)
به يقين اين كار براى موسى(ع) بسيار شاق و سنگين بود ولى آن را انجام داد و بر آن پيروز شد.
آرى موسى(ع) بايد اين تجربه بزرگ را در محضر الهى فراگيرد تا بتواند در برابر اژدهاى ديگرى همچون فرعون و فرعونيان بايستد، و حكومت و ملك آنها را در واقع عصاى دستخود كند!
بسيارى از مفسران «جان» را كه در آيه بالا آمده به معنى مار كوچك و باريك كه با رعتحمله مىكند تفسير كردهاند، در حالى كه در جاى ديگر كه موسى عصا را در برابر فرعون انداخت تعبير به «ثعبان» شده كه به معنى اژدهاى عظيم است، به همين دليل بعضى احتمال دادهاند عصا در آغاز كار مبدل به مار كوچكى شد و تدريجا به صورت اژدهاى عظيمى در آمد!
بعضى نيز گفتهاند «عصا» مبدل به مار عظيمى شد، ولى از نظر سرعت همچون مارهاى كوچك حركت مىكرد!
جالب اينكه در قرآن مجيد نه بار جمله «لاتخف» (نترس) آمده است كه در پنج مورد، مخاطب موسى بن عمران است، شايد به اين جهت كه موسى(ع) دشمن بسيار بزرگ و خطرناكى همچون فرعون داشت، و بايد با اين خطابهاى الهى براى مبارزه با او آماده مىشد.
سومين بخش از اين آيات در باره قوم «طالوت» است همان مردى كه از سوى پيامبر زمان(اشموئيل) به عنوان زمامدار و فرمانده لشكر بنى اسرائيل براى مبارزه با «جالوت»بيدادگر انتخاب شده بود.
او هنگامى كه مىخواستبراى مبارزه با جالوت قيام كند، آزمونى براى لشكر خود ترتيب داد، تا سره از ناسره جدا شود، و سست عنصران ترسو كه وجود آنها در يك لشكر سبب سستى ديگران مىشود، بازشناخته شوند.
آرى آنها را در حالى كه شديدا تشنه بودند به وسيله نهر آبى آزمود، و گفت هر كس از آن بنوشد از ما نيست، و آنان كه مقاومت كنند و ننوشند و فقط گلويى تر كنند از ما هستند. اكثريت لشكر كه افرادى سست و كم مقاومتبودند از عهده اين امتحان برنيامدند، تنها گروه اندكى باقى ماندند، ولى شجاع و نيرومند كه قرآن در باره آنان مىگويد : «هنگامى كه لشكر طالوت در برابر جالوت قرار گرفت، شجاعان نخبه با اين سخن كه چه بسيار گروه اندكى كه به فرمان خدا بر گروه كثيرى پيروز شدهاند به ديگران دلدارى داده و سپس افزودند : «...ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين; پروردگارا! صبر و استقامت را بر ما فروريز و گامهاى ما را استوار دار، و ما را بر جمعيت كافران پيروز گردان»! (٦)
خداوند به بركتشجاعت و پايمردى همين گروه اندك آنان را بر آن لشكر عظيم و سر تا پا مسلح طالوت پيروز كرد.
در آيات بعد سخن از ترس و جبن گروهى از منافقان و افراد ضعيف الايمان عصر پيامبر(ص) و در جنگ احزاب، و نيز سخن از شجاعت و پايمردى و ثبات قدم مؤمنان راستين است.
نخست مىفرمايد : «به خاطر بياوريد زمانى را كه گروهى از آنها(منافقان) گفتند : اى مردم مدينه! اينجا(ميدان جنگ احزاب) جاى توقف نيست، به خانههاى خود بازگرديد، و گروهى از آنان از پيامبر(ص) اجازه بازگشت مىخواستند و مىگفتند : خانههاى ما بدون حفاظ است، در حالى كه بدون حفاظ نبود بلكه(اينها بهانه بود، به خاطر ترس و وحشت) مىخواستند فرار كنند»! (و اذ قالت طائفة منهم يا اهل يثرب لا مقام لكم فارجعوا و يستاذن فريق منهم النبى يقولون ان بيوتنا عورة و ما هى بعورة ان يريدون الا فرارا) (٧)
البته ميدان جنگ احزاب آنچنان به خاطر فزونى لشكر دشمن و تجهيزات زياد آنها وحشتناك بود كه افراد سست و ترسو هرگز تاب مقاومت نداشتند.
ولى چنانكه در آيه ٢٢ همين سوره آمده «مؤمنان راستين نه تنها از مشاهده لشكر احزاب هراسى به دل راه ندادند، بلكه آن را دليل بر صدق وعدههاى الهى و پيامبر دانستند، و بر ايمان و تسليم و پايمرديشان افزوده شد»! (و لما راى المؤمنون الاحزاب قالوا هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله و ما زادهم الا ايمانا و تسليما) (٨)
جالب اينكه از بعضى روايات استفاده مىشود كه پيامبر(ص) به منافقان و افراد ضعيف الايمان و ترسو اجازه بازگشتبه مدينه را داد، چرا كه اگر مىماندند نه تنها كارى از آنها ساخته نبود، بلكه بذر ضعف و سستى را در دل ديگران مىپاشيدند!
به همين دليل آيه٤٧ سوره توبه در باره جمعى از اين گونه افراد مىخوانيم : «لو خرجوا فيكم ما زادوكم الا خبالا...; اگر آنها همراه شما(به سوى ميدان جهاد) خارج مىشدند جز اضطراب و ترديد، چيزى بر شما نمىافزودند»!
بايد توجه داشت كه «خبل» و «خبال» به معنى اضطراب و ترديدى است كه از ضعف عقل و عدم قدرت بر تصميمگيرى حاصل مىشود كه يكى از عوامل آن ترس و وحشت زياد است كه موجب مىشود انسان تعادل فكرى خود را از دستبدهد.
در پنجمين آيه با چهره ديگرى از شجاعتياران پيامبر(ص) رو به رو مىشويم، شجاعتى كه از منطق ايمان سرچشمه مىگرفت، آنها به خوبى مىديدند كه در ميدان نبرد بر سر دو راهى قرار دارند كه هر دو به سوى بهشت و خشنودى خدا مىرود : راهى به سوى «شهادت» پيش مىرود كه نهايت آن سعادت است و راهى به سوى زنده ماندن و پيروز شدن بر دشمن، كه آن هم باعث افتخار در دنيا و آخرت است اين در حالى است كه دشمن در هر صورت محكوم به شكست استيا مرگ ذلتبار در اين دنيا يا عذاب پروردگار در آخرت.
بديهى است كسى كه چنين درك و ديدى داشته باشد هرگز ترس و سستى به خود راه نمىدهد، و از اين رذيله بزرگ اخلاقى بركنار است (قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين و نحن نتربص بكم ان يصيبكم الله بعذاب من عنده او بايدينا فتربصوا انا معكم متربصون) (٩)
و به گفته بعضى از دانشمندان عامل اصلى پيروزى مسلمانان همين شجاعت زاييده از ايمان و منطق قل هل تربصون بنا الا احدى الحسنيين) بود.
در ششمين آيه، با چهره ديگرى از شجاعت اين دينباوران شجاع در جنگ احد روبرو مىشويم :
مىدانيم در احد مسلمانان بر اثر غفلت گروهى از افراد دنياپرست كه سنگرهاى حساس خود را رها كردند و به جمع غنايم پرداختند گرفتار شكستسختى شدند، و ضايعات فراوانى به بار آمد، و طبق آنچه در تواريخ آمده است دشمن پيروزمند به هنگام بازگشت از ميدان جنگ در اثناى راه مكه از بازگشتخود پشيمان شد و با يكديگر توافق كردند كه به مدينه بازگردند و از فرصتبه دست آمده استفاده كنند و ضربه نهايى را بر مسلمين وارد كنند.
هنگامى كه پيامبر اسلام(ص) از اين مساله آگاه شد ابتكار مهمى به خرج داد، دستور داد لشكر اسلام حتى كسانى كه جراحتى در ميدان احد بر تن داشتند به استقبال لشكر دشمن بروند.
اين دستور بسيار مؤثر واقع شد و وحشت و اضطرابى در لشكر دشمن افكند به گونهاى كه ترجيح دادند، پيروزى نسبى خود را با حمله مجدد به خطر نيفكنند و به مكه بازگشتند.
آيه مورد بحثبه اين معنى اشاره كرده، و شجاعت مسلمانان و عدم ترس آنها را از دشمن مىستايد، مىفرمايد : «آنها كه دعوت خدا و پيامبر(ص) را پس از آنكه جراحاتى به آنها رسيده بود اجابت كردند(و در حالى كه هنوز زخمهاى ميدان احد التيام نيافته بود، به سوى ميدان حمراء الاسد شتافتند آرى) كسانى از آنها كه نيكى كردند و تقوا پيش گرفتند پاداش بزرگى دارند»، (الذين استجابوا لله و الرسول من بعد ما اصابهم القرح للذين احسنوا منهم و اتقوا اجر عظيم) (١٠)
سپس ايمان و شهامت را چنين مىستايد : «آنها كسانى بودند كه مردم به آنان گفتند : مردم(لشكر دشمن) براى حمله به شما اجتماع كردهاند، از آنان بترسيد، اما(نه تنها نترسيدند بلكه) بر ايمانشان افزوده شد و گفتند : خدا ما را كافى است و بهترين حامى ماست»! (الذين قال لهم الناس ان الناس قد جمعوا لكم فاخشوهم فزادهم ايمانا و قالوا حسبنا الله و نعم الوكيل) (١١)
در كجاى دنيا ديده شده است كه مجروحان جنگى فورا به ميدان بازگردند و در صفوف مقدم جاى گيرند، آرى اين شجاعت و شهامتبى نظير بود كه وسوسههاى دشمن را خنثى كرد، و با چنين حضورى در ميدان جنگ او را مايوس و ناكام نمود.
به هر حال حمراء الاسد صحنه عجيبى بود كه طعم پيروزى موقت احد را در كام قريش تلخ كرد، و به آنها نشان داد كه مسلمانان اگر چه بر اثر اشتباه گروهى موقتا عقب نشستند ولى ابتكار عمل را از دست ندادهاند، و دشمن بايد منتظر ضربات آينده مسلمين باشد.
به اين ترتيب نه تنها از يك شكستخطرناك پيشگيرى كردند بلكه پايه پيروزيهاى آينده را نهادند و آثار منفى شكست را از دل دوستان خود زدودند و با توكل بر پروردگار چراغ اميد را در قلبها فروزان ساختند.
از آيه فوق استفاده مىشود كه سخنان وحشتانگيز بعضى از شياطين كه مسلمانان را از اجتماع لشكر قريش مىترساندند، نه تنها ترس و وحشتى در آنها ايجاد نكرد، بلكه بر ايمانشان افزود، و ميزان توكل آنها را بالا برد، اين به خاطر آن بود كه متذكر وعدههاى الهى و صدق گفتار پيامبر(ص) شدند كه اگر در ميدان احد به دستور حضرتش عمل مىكردند، هرگز آن شكست نيز به وجود نمىآمد.
از شگفتىهاى اين جنگ آن است كه پيامبر(ص) فرمود : «تنها كسانى كه در احد شركت كردند به ميدان حمراء الاسد بيايند، و به ديگران اجازه نداد كه در اين پيكار شركت جويند، تا به دشمن بفهماند لشكر احد حتى با وجود آن همه مجروحان جنگى باز نيرومند و آماده پيكار است، و به هيچ وجه ضعف و فتورى در آن راه نيافته، و اين همان است كه دشمن را به شدت مضطرب ساخت.
در ادامه اين آيات، در آيه ١٧٥ همين سوره به تفاوت ميان افراد جبان و ترسو و شجاعان مؤمن اشاره مىكند، و چنين مىفرمايد : «اين فقط شيطان است كه پيروان خود را مىترساند، از آنها نترسيد و تنها از من بترسيد اگر ايمان داريد»، (انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه فلاتخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين) (١٢)
از اين تعبير به خوبى استفاده مىشود كه اين گونه ترسها جنبه شيطانى دارد و هدفش تضعيف روحيه مؤمنان و كشاندن آنها به موضع انفعالى است تا از زير بار مسئوليتها فرار كنند، در حالى كه مؤمنان راستين هيچ گونه ترس و وحشتى جز از خدا ندارند!
مطابق اين تعبيرات، ترس و جبن ريشه شيطانى دارد، در حالى كه شجاعت و شهامت داراى ريشه ايمانى است، آرى شجاعت از آثار ايمان است، چرا كه مؤمن با اتكاء به خدا كه قدرتش ما فوق همه قدرتهاستخود را در همه صحنهها پيروز مىبيند و افراد ضعيف الايمان با اتكاء به قدرت خود كه به هر حال شكستپذير استخويش را ناتوان مشاهده مىكنند و به همين دليل ترس و وحشت در صحنههاى مهم زندگى بر آنها چيره مىشود.
در داستان غزوه «حمراء الاسد» شياطين انس و جن دستبه دست هم دادند تا قدرت لشكر قريش را بزرگ نشان دهند، و مؤمنان را از رويارويى با آنها بترسانند، در حالى كه به تعبير قرآن تنها اولياى شيطان و دوستان او از اين گونه امور مىترسند، و اولياء الله وحشتى به خود راه نمىدهند. (١٣)
در هفتمين و آخرين آيه مورد بحثيكى از صفات ويژه مبلغان رسالتهاى الهى پاك بودن از رذيله ترس از غير خدا ذكر شده، مىفرمايد : «آنها كسانى بودند كه تبليغ رسالتهاى الهى را مىكردند و از او مىترسيدند و از هيچ كس جز خدا ترسى به خود راه نمىدادند و همين بس كه خداوند حسابگر است»! (الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لايخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا) (١٤)
تبليغ رسالات الهى مهمترين وظيفه پيامبران خداست، و شرط اصلى آن خالى بودن از رذيله خوف و ترس است.
اين آيه كه ناظر به پيامبران پيشين استبه پيامبر اسلام(ص) در درجه اول و در درجه بعد به همه پيروان راستين او هشدار مىدهد كه در مقام ابلاغ رسالتهاى الهى از هيچ چيز و هيچ كس جز خدا ترس و واهمهاى نداشته باشند و مفهوم اين سخن آن است كه افراد جبان و ترسو نه شايسته اداى اين رسالتند و نه قادر بر اين كار!
بعضى از مفسران معتقدند كه اين آيه دليل بر اين است كه پيامبران الهى در مقام تبليغ رسالت الهى نبايد تقيه كنند، ولى اين سخن در صورتى صحيح است كه تقيه به معنى ترس و وحشت از مخالفين باشد، در حالى كه تقيه هميشه ناشى از ترس نيست، بلكه گاه هدف جلب و جذب مخالفين و رساندن آنها به اهداف الهى به صورت تدريجى است، و شايد گفتار ابراهيم «هذا ربى» در برابر ستارهپرستان و ماهپرستان و خورشيدپرستان از اين باب بوده است(دقت كنيد).
نتيجه نهايى
از آيات قرآن مجيد كه نمونههاى روشنى از آن در بالا آمد، اهميتشجاعت و شهامت و نقش اين فضيلت اخلاقى در سرنوشت معنوى و مادى انسانها روشن از يك سو، و آثار سوء رذيله ترس و جبن از سوى ديگر آشكار مىشود.
درست است كه در اين آيات، شجاعت و ترس به طور مستقل و مستقيم مورد بحث واقع نشده ولى به طور ضمنى با بيان گويا نقش هر دو در زندگى انسانها تبيين گرديده است.
جبن و ترس در روايات اسلامى
در احاديث اسلامى نكوهش از اين رذيله اخلاقى بازتاب گستردهاى دارد از جمله :
١- امام باقر(ع) مىفرمايد : «لايكون المؤمن جبانا و لاحريصا و لاشحيحا; انسان با ايمان نه ترسوست و نه حريص و نه بخيل»! (١٥)
از اين تعبير به خوبى استفاده مىشود كه «ترس» و «حرص» و «بخل» با روح ايمان سازگار نيست، چرا كه مؤمن، متكى به خداست، و آن كس كه چنين تكيهگاهى دارد ترسى به خود راه نمىدهد، و نه بخيل و حريص است زيرا او به فضل و كرم الهى اميدوار مىباشد، و با اين حال حرص و بخلى به او راه نمىيابد.
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «الجبن و الحرص و البخل غرائز سوء يجمعها سوء الظن بالله سبحانه; ترس و حرص و بخل، صفات زشتى است كه در سوء ظن به خداوند سبحان خلاصه مىشود»! (١٦)
اين حديث توضيح ديگرى استبر آنچه در حديثبالا آمد، و ريشه اصلى اين صفات رذيله را تبيين مىكند.
٣- اميرمؤمنان على(ع) دوستان خود را از مشورت با افراد ترسو نهى مىكند، چرا كه ترس آنها از آفات مشورت است مىفرمايد : «لاتشركن فى رايك جبانا يضعفك عن الامر و يعظم عليك ما ليس بعظيم; هرگز با انسان ترسو مشورت نكن چرا كه تو را از كارهاى مهم بازمىدارد، و موضوعات كوچك را در نظر تو كوچك جلوه مىدهد»! (١٧)
همين معنى در عهدنامه مالك اشتر به شكل ديگرى مطرح شده است، امام(ع) مالك را از مشورت با بخيلان و ترسوها و حريصان نهى مىكند. (١٨)
٤- اين موضوع به قدرى مهم است كه در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم كه دستور مىداد افراد ترسو در جنگهاى اسلامى شركت نكنند(مبادا مايه تضعيف روحيه ديگران بشوند) مىفرمايد : «من احس من نفسه جبنا فلايغز; كسى كه در خود ترسى احساس مىكند در جنگ شركت نكند»!
٥- در حديث ديگرى از امام اميرمؤمنان(ع) حديثبالا را شكافته و با صراحت مىگويد : «لايحل للجبان ان يغزو، لانه ينهزم سريعا و لكن لينظر ما كان يريد ان يغزو به فليجهز به غيره; جايز نيست افراد ترسو در جنگ شركت كنند چرا كه به سرعت فرار مىكنند(و مايه تضعيف ديگران مىشوند) ولى لازم است صلاح و تجهيزات خود را در اختيار ديگران قرار دهند». (١٩)
١- ترس معقول و نامعقول
بى شك منظور از جبن و ترس در اينجا جبن و ترس معقول نيستبلكه جبن و ترس نامعقول است، توضيح اينكه :
ترس از امورى كه واقعا خطرناك استيكى از پديدههاى روحى و طبيعى و از نعمتهاى بزرگ خداست، چرا كه اگر انسان از هيچ چيز خطرناكى نترسد، به زودى زندگى خود را از دست مىدهد، اين همان چيزى است كه از آن تعبير به تهور و بىپروايى در مقابل خطر مىكنند، مانند كسى كه بى خيال و بدون نگاه كردن به اين طرف و آن طرف، از يك خيابان پر رفت و آمد مىگذرد، چنين كسى به يقين در معرض حوادث خطرناك رانندگى قرار دارد.
اين گونه ترسها خواه در زندگى عادى روزانه باشد يا در مورد مواد غذايى مشكوك يا مسائل اقتصادى و سياسى و غير آن كاملا منطقى است و سبب نجات از خطراتى است كه انسان را تهديد مىكند.
ترس مذموم آن است كه انسان از عواملى بترسد كه در خور ترسيدن نيست، هر خطر موهومى را جدى بگيرد، و هر دشمن خيالى را مايه وحشت قرار دهد، از همه چيز و به اصطلاح از سايه خودش نيز بترسد، و از ورود در هر كارى به احتمال عدم موفقيت واهمه داشته باشد، چنين ترسى مايه عقب ماندگى و بدبختى و ناكامى است، مايه شكست و ذلت و زبونى است.
اين جهان در همه ابعادش همچون يك ميدان نبرد است، موانع، مشكلات و خطرها هميشه وجود داشته و دارد، و تا انسان با آنها دست و پنجه نرم نكند و خود را به طور جدى آماده مقابله با آنها نسازد موفق نخواهد شد.
غالبا ممكن نيست ما دستبه كارى بزنيم كه پيروزى در آن صد در صد تضمين شده باشد، يا هيچ گونه خطرى در آن وجود نداشته باشد، اين يك خيال محال و يك پندار باطل است. اينجاست كه نقش شجاعت و شهامت روشن مىشود و آثار منفى صفت رذيله ترس و جبن خود را نشان مىدهد.
هر كشاورزى احتمال خشكسالى و آفت را مىدهد، هر تاجرى احتمال نوسان قيمتها و دگرگونى وضع بازار را مىدهد، هر مسافرى احتمال تصادف و خطرات ديگر را مىدهد، و در هر عمل جراحى احتمال خطر وجود دارد، اگر به اين احتمالات ترتيب اثر داده شود بايد دست روى دستبگذاريم و هيچ كارى نكنيم و فقط در انتظار مرگ باشيم.
به يقين در اين گونه موارد بايد خطرات جدى را پيشبينى كرد و راه مقابله با آن را شناخت، و از بى پروايى و تهور پرهيز نمود، در عين حال احتمالات نسنجيده و نامعقول و يا احتمالاتى كه هميشه و در هر حال وجود دارد نبايد سد راه انسان شود.
اين روشنترين تعريفى است كه براى مساله شجاعتبه عنوان يكى از صفات فضيله و ترس به عنوان يكى از صفات رذيله مىتوان كرد.
در حديثى از امام حسن مجتبى٧ در تعريف جبن چنين مىخوانيم : «الجراة على الصديق و النكول عن العدو; جبن آن است كه در برابر دوستان جسور و در برابر دشمنان ناتوان باشى»! (٢٠)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مىخوانيم كه در پاسخ از سؤال در باره معنى شجاعت فرمود : «موافقة الاقران و الصبر عند الطعان; هماهنگى با اقران و ايستادگى در برابر ضربات دشمن». (٢١)
قرآن مجيد در يك جا مىفرمايد : «و لاتلقوا بايديكم الى التهلكة; با دستخود خويشتن را به هلاكت نيفكنيد»! (٢٢)
و در جاى ديگر در وصف مؤمنان راستين مىگويد : «...اشداء على الكفار...; آنها در برابر كافران سخت و شديدند(و ترس و واهمهاى به خود راه نمىدهند)». (٢٣)
از آنچه در بالا گفته شد به خوبى مىتوان نتيجه گرفت كه شجاعتبه عنوان يك فضيلتحد وسطى است در ميان «تهور» و «جبن».
٢- آثار منفى جبن و ترس در زندگى فردى و اجتماعى
اين صفت رذيله آثار نامطلوب بسيار زيادى در سراسر زندگى انسانها دارد و به يقين يكى از عوامل قطعى شكست و زبونى و ذلت است.
ملتهاى بسيارى را در طول تاريخ مىشناسيم كه با داشتن عده و عده فراوان سالها گرفتار زبونى و اسارت بودند، ولى به محض اينكه رهبرى شجاع و فرماندهى با شهامت پيدا كردند تمام توان آنها بسيجشد و به سرعت عقبماندگى خود را جبران كردند و به اوج عزت و عظمت رسيدند.
شجاعت پيامبر اسلام(ص) به هنگام هجرت در ميدان بدر و احد، و در ميدان احزاب و در ساير غزوات يكى از مهمترين عوامل پيروزى و پيشرفتسريع اسلام بود.
به همين دليل در احاديث اسلامى از امام على(ع) آمده است كه فرمود : «الشجاعة عز حاضر و الجبن ذل ظاهر; شجاعت عزت حاضر است و جبن ذلت آشكار»! (٢٤)
و در جاى ديگر فرمود : «الشجاعة نصرة حاضرة و فضيلة ظاهرة; شجاعتيارى حاضر و فضيلت آشكار است».
يكى ديگر از آثار منفى اين رذيله اخلاقى اين است كه انسان را از كارهاى بزرگ بازمىدارد، زيرا كارهاى بزرگ هميشه با مشكلات بزرگ رو به روست، و انسانهايى را مىطلبد كه بتوانند از سد مشكلات عبور كنند، و اين كار از افراد ترسو ساخته نيست.
بنابراين چنين افرادى به فرض كه در زندگى توفيقى نصيبشان شود ناچيز و محدود خواهد بود، و هرگز نمىتوانند دستبه كارهاى مهم اجتماعى خواه جنبه انقلابى داشته باشد يا اصلاحى بزنند!
اين مساله تا آنجا پيش مىرود كه در اسلام از مشورت مديران موفق جامعه در كارهاى مهم با افراد جبان و ترسو نهى شده است، چرا كه آنها هميشه آيه ياس مىخوانند و مديران را از انجام كارهاى مهم بازمىدارند!
اميرمؤمنان على(ع) به مالك اشتر دستور داد كه افراد ترسو را در شوراى خود نپذيرد، چرا كه آنها سبب تضعيف او مىشوند، لاتدخلن فى مشورتك... جبانا يضعفك عن الامور. (٢٥)
و در جاى ديگر آمده است : «و يعظم عليك ما ليس بعظيم; و موضوعات كوچك را در نظر تو بزرگ نشان مىدهند».
٣- ريشههاى جبن
١- ضعف ايمان و سوء ظن به خدا، زيرا افراد با ايمان داراى توكل و اميد به لطف خداوند و اعتقاد به وعدههاى او هستند، و چنين كسانى هرگز سست و زبون نخواهند شد، و از حوادث هر قدر بزرگ باشد نمىترسند، اين همان است كه در فرمان معروف مالك اشتر آمده است كه امام(ع) مىفرمايد : «ان البخل و الجبن و الحرص غرائز شتى يجمعها سوء الظن بالله; بخل و ترس و حرص، غرائز و تمايلات متعددى هستند كه جامع آنها سوء ظن به خداى بزرگ است»!
٢- احساس كمبود شخصيت و عقده حقارت يكى ديگر از دلايل جبن و ترس است، به همين دليل هر اندازه به افراد شخصيت داده شود بر شجاعت آنها افزوده مىشود و از همين رو در حديث امام اميرمؤمنين آمده است كه : «شدة الجبن من عجز النفس و ضعف اليقين; شدت ترس از ناتوانى روحى و ضعف يقين سرچشمه مىگيرد»! (٢٦)
٣- «عدم آگاهى و جهل» در بسيارى از اوقات سبب ترس مىشود، انسان از اشخاص و جانداران و موجوداتى كه درست آنها را نمىشناسد مىترسد، ولى هنگامى كه به قدر كافى آگاهى مىيابد ضعف او زايل مىشود.
٤- «عافيتطلبى» يكى ديگر از اسباب ترس است، چرا كه هميشه شجاعت در عين اينكه پيروزى مىآفريند مشكلات و ناراحتىهايى را نيز ممكن استبه همراه داشته باشد كه باب طبع عافيتطلبان ترسو نيست.
٥- بروز حوادث تلخ و ناگوار غالبا سبب مىشود كه انسانها به نوعى ترس گرفتار شوند، زيرا اين حوادث تلخ ذهنيتهاى ترسآلودى در انسان به وجود مىآورد كه گاه تا آخر عمر با اوست و جز با روانكاوى صحيح برطرف نمىگردد.
٦- افراط در احتياط مىتواند ناشى از ترس باشد و يا عاملى براى ايجاد ترس، چرا كه به انسان مىگويد از هر احتمال خطرى بايد پرهيز كرد، و اين يكى از ريشههاى اصلى ترس است.
٧- انكار نمىتوان كرد كه ساختمان روحى و جسمى افراد نيز در بروز اين پديده شوم مؤثر است، گروهى از افراد را مىبينيم كه به خاطر ضعف قلب يا ناتوانى اعصاب، يا ضعفهاى ديگر جسمانى، از همه چيز مىترسند، در حالى كه از اين حالت متنفرند ولى نمىتوانند آن را از خود دور سازند.
آنها مىگويند : چه كنيم اين ترس دستخودمان نيست، و بى اختيار بر ما تحميل مىشود، ولى چنان نيست كه اين حالت از طريق روان درمانى قابل تغيير نباشد.
٤- طرق درمان و پيشگيرى
يكى از طرق اصلى درمان اين رذيله اخلاقى - همانند درمان ساير رذايل - از يكسو انديشيدن در ثمرات شوم و آثار زيانبار آن است. هنگامى كه افراد جبان و ترسو آثار نكبتبار و ذلت و زبونى ناشى از ترس بىجا و عقب ماندگى و محروميتحاصل از آن را در زندگى خود يا ديگران مشاهده كنند غالبا به فكر تجديد نظر در برنامه اخلاقى خود و دور ساختن اين رذيله مىافتند.
پرداختن به قطع ريشهها راه مهم ديگر درمان آن است، هنگامى كه ابرهاى تيره و تار سوء ظن بالله از آسمان قلب انسان كنار رود، و خورشيد توكل بر جان او نور افشان شود ظلمات خيالات واهى كه انسان را به ترس بى جا مىكشاند برچيده خواهد شد، ولى اين كار احتياج به مطالعه و دقت فراوان دارد.
يكى ديگر از طرق درمان اين رذيله اخلاقى ورود در صحنههاى رعبآور و تكرار آن است، فى المثل بعضى هستند كه از خوردن دارو يا تزريقات مختلف وحشت دارند ولى هنگامى كه چند بار تكرار شود وحشت آنها فرومىريزد.
بعضى ديگر از سفرهاى دريايى يا هوايى سخت متوحش مىشوند ولى با تمرين و تكرار اين وحشت از بين مىرود، بعضى از سخن گفتن يا سخنرانى در حضور جمع مىترسند ولى غالبا اين ترس با تمرين و تكرار از ميان خواهد رفت.
يكى از فلسفههاى تمرينها و مانورهاى نظامى زدودن آثار ترس از جنگ از دلهاى سربازان و افسران و فرماندهان است.
در كلمات قصار اميرمؤمنان(ع) اين معنى به صورت زيبايى بيان شده مى فرمايد : «اذا هبت امرا فقع فيه، فان شدة توقيه اعظم مما تخاف منه; هنگامى كه از چيزى مىترسى خود را در آن بيفكن كه آن ترس از خود آن سختتر و وحشتناكتر است»! (٢٧)
مرحوم علامه خويى; در شرح نهج البلاغه خود در شرح اين جمله مىگويد :
بسيار مىشود كه براى انسان كارى پيش مىآيد كه به خاطر جبن و جهل از آن وحشت مىكند... و اين وحشت ناشى از جبن، مانع پيشرفت كارها مىشود. در اينجا امام(ع) تشويق به دور ساختن ترس از خود مىكند چرا كه در بسيارى از اوقات تحمل ترس ناشى از ترديد و دو دلى، سختتر از افتادن در آن امر خوفناك است.
سپس مىافزايد : مكتشفان و محققان جهان با عمل به اين دستور به افتخارات بزرگى نايل شدند، آنها درون جنگلها و صحراهاى آفريقا و بيابانهاى پراكنده وارد شدند و به سير درياها پرداختند، و به درون جزاير دور دست نفوذ كردند، و از اين طريق هم ثروت فراوانى به دست آوردند و هم شهرت جهانى به علاوه به علم و دانش بشرى خدمات قابل ملاحظهاى كردند و به گفته شاعر :
چو ترسى ز امرى بينداز خويش در آن و بپيراى تشويش خويش دو دل بودن و خود نگهداشتن بسى سختتر مىكند قلب ريش (٢٨)
آرى اين يك واقعيت است كه ترديدها و دو دلىها و ترس از عواقب خطرناك يك كار غالبا بيش از خود آن انسان را رنج مىدهد.
در زبان عرب ضرب المثلهاى جالبى در اين زمينه ديده مىشود از جمله :
«ام المقتول تنام و ام المهدد لاتنام; مادر مقتول به خواب مىرود، ولى مادر كسى كه تهديد به مرگ شده به خواب نمىرود»!
و نيز گفتهاند : «كل امر من خير او شر فسماعه اعظم من عيانه; هر كار خير و شرى شنيدنش از ديدنش بزرگتر است». (٢٩)
يكى ديگر از طرق درمان جبن و ترس، پاك بودن و پاك زيستن است; زيرا افراد آلوده غالبا از نتيجه اعمال خود بيمناكند و از آنجا كه اعمال آنها روزى آفتابى و برملا شود در هراسند، به همين دليل در حديث معروف علوى آمده است : «ما اشجع البرئ و اجبن المريب; چه شجاع است انسان پاكدامن و چه ترسوست انسان مسالهدار»! (٣٠)
در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «لو تميزت الاشياء لكان الصدق مع الشجاعة و كان الجبن مع الكذب; اگر اشياء از هم جدا شوند(و گروهبندى گردد) صدق و راستى همراه شجاعتخواهد بود و ترس همراه دروغ»! (٣١)
٥- آثار شجاعت در زندگى انسانها
نقطه مقابل صفت رذيله جبن و ترس همان شجاعت و دليرى است كه بحثهاى مربوط به آن در لا به لاى مباحث جبن و ترس آمد و هر يك از اين دو به قرينه مقابله در غالب بحثها روشن مىشود، شناخت مفهوم جبن و ترس بدون شناخت مفهوم شجاعت مشكل است، همان گونه كه شناخت مفهوم شجاعتبدون شناخت جبن و ترس دشوار مىباشد.
با اين حال براى تكميل بحثهاى گذشته لازم به نظر مىرسد كه توضيحات بيشترى در باره شجاعت و آثار و پيامدهاى آن به ويژه از ديدگاه اخبار و احاديث اسلامى داشته باشيم.
١- در فرمان مالك اشتر كه «جامعترين فرمان الهى سياسى» براى كشوردارى است در موارد متعددى به اين مساله اشاره فرموده است. در يك جا به مالك هشدار مىدهد كه افراد ترسو و حريص را جزء مشاوران خود قرار ندهد.
در جاى ديگر در مورد فرماندهان بزرگ لشكر(يا همه معاونان و كارگزاران) مىفرمايد : «ثم الصق بذوى المروآت و الاحساب و اهل البيوتات الصالحة و السوابق الحسنة ثم اهل النجدة و الشجاعة و السفىء و السماحة، فانهم جماع من الكرم و شعب من العرف; رابطه خود را با افراد با شخصيت و اصيل و خاندانهاى صالح و خوش سابقه برقرار ساز، سپس با افراد شجاع و با شهامت و سخاوتمند و بزرگوار همكارى داشته باش، چرا كه آنها كانون بزرگوارى و مركز نيكى هستند»! (٣٢)
در اينجا امام(ع) مساله شجاعت و شهامت را از اصول اساسى صفات برجسته انسانى و فرماندهان لشكر يا كارگزاران به طور عام شمرده است.
٢- در حديث ديگرى از همان حضرت مىخوانيم : «الشجاعة زين، الجبن شين; شجاعت زينت است و ترس عيب است». (٣٣)
٣- و نيز همان حضرت در حديث ديگرى مىفرمايد : «السخاء و الشجاعة غرائز شريفة يضعها الله سبحانه فى من احبه و امتحنه; سخاوت و شجاعت صفات شريفى است كه خداوند سبحان آن را در وجود كسانى كه دوستشان دارد و آزموده است قرار مىدهد». (٣٤)
٤- پيغمبر اكرم(ص) در مقام ذكر افتخارات اهل بيتش هفت صفت را ذكر مىكند كه يكى از آنها شجاعت است. (٣٥)
و در جاى ديگر افتخارات خود و خاندانش را در دو چيز خلاصه مىكند كه باز يكى از آنها شجاعت است. (٣٦)
٥- در حديث ليلة المبيت(شبى كه على(ع) به جاى پيامبر(ص) در بسترش خوابيد تا آن حضرت هجرت به مدينه را آغاز كند) مىخوانيم : صبحگاهان هنگامى كه محاصره كنندگان خانه پيامبر(ص) به درون خانه ريختند و به سوى بستر حمله كردند، على(ع) را به جاى پيامبر(ص) در بستر ديدند و با سخنان زشتى نسبتبه مقام والاى على(ع) اهانت كردند، امام(ع) فرمود : اين سخنان را در باره من مىگوييد در حالى كه خداوند افتخارات بزرگى به من داده - و از جمله آنها - اين افتخار را ذكر فرمود : «و من الشجاعة ما لو قسم على جميع جبناء الدنيا لصاروا به شجعانا; خداوند آن قدر شجاعتبه من عطا فرموده كه اگر بر تمام افراد ترسو و جبان دنيا تقسيم شود همه شجاع خواهند شد»! (٣٧)
٦- در خطبه معروف امام سجاد على بن الحسين(ع) در شام نيز مىخوانيم كه امام در آغاز خطبه تكان دهنده و تاريخيش فرمود : «ايها الناس : اعطينا ستا و فضلنا بسبع اعطينا العلم و الحلم و السماحة و الفصاحة و الشجاعة و المحبة فى قلوب المؤمنين; اى مردم! خداوند شش موهبتبه ما عطا فرموده و به هفت چيز ما را برترى داده است. آن شش موهبت عبارت است از علم، بردبارى، سخاوت، فصاحت، شجاعت و محبوبيت در دلهاى مؤمنان»! (٣٨)
٧- اين بحث را با حديث ديگرى از امام صادق(ع) پايان مىدهيم - هر چند سخن در اين زمينه بسيار است - فرمود : گروهى از اسيران را خدمت پيامبر(ص) آوردند پيامبر(ص)(به خاطر جناياتى كه آنها انجام داده بودند) دستور قتل آنها را صادر كرد به استثناى يك نفر، آن فرد تعجب نمود و عرض كرد چگونه مرا از ميان همه آنها آزاد كردى؟! فرمود : جبرئيل از سوى خدا اين خبر را به من داده است كه تو داراى پنج صفت هستى كه خدا و پيامبرش(ص) آن را دوست دارند; «الغيرة الشديدة على حرمك، و السخاء، و حسن الخلق، و صدق اللسان و الشجاعة; غيرت شديد نسبتبه ناموست، و سخاوت، و خسن خلق، و راستگويى و شجاعت»!
هنگامى كه آن مرد اسير آزاد شده اين سخن را شنيد اسلام آورد و در زمره مسلمانان شايسته قرار گرفت. (٣٩)
از احاديثبالا و روايات متعدد و آياتى كه در بحثبالا داشتيم ارزش والاى اين فضيلت اخلاقى كاملا روشن مىشود، و اهميتى را كه اسلام براى آن قائل است در لا به لاى اين روايات و احاديث نمايان است.
ذكر اين نكته نيز لازم به نظر مىرسد كه «شجاعت» معنى وسيع و گستردهاى دارد كه دليرى در ميدان نبرد يكى از شاخههاى آن است. شجاعت در ميدان سياست، در مسائل علمى، و ابراز و اظهار نظرات جديد منطقى و نوآوريها، و شجاعت در مقام قضاوت و داورى و مانند آن هر كدام يكى از شاخههاى مهم شجاعت محسوب مىشود، لذا در بعضى از روايات مىخوانيم : «الصبر شجاعة; صبر نوعى شجاعت است». (٤٠)
در حديث ديگرى از على(ع) آمده است : «اشجع الناس اسخاهم; شجاعترين مردم كسى است كه از همه با سخاوتتر باشد»! (٤١)
و در حديث ديگرى از همان بزرگوار مىخوانيم : «لو تميزت الاشياء لكان الصدق مع الشجاعة و كان الجبن مع الكذب; هرگاه اشياء از هم جدا شوند، صدق و راستى در كنار شجاعت و ترس در كنار دروغگويى قرار خواهد گرفت». (٤٢)
اين احاديث هر كدام به يكى از شاخههاى شجاعت اشاره مىكند كه در مفهوم جامع اين واژه درج شده است(دقت كنيد).
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- انبياء، ٥١.
٢- همان،٥٧.
٣- انبياء، ٥٨.
٤- نمل، ١٠.
٥- طه، ٢١.
٦- بقره، ٢٥٠.
٧- احزاب،١٣.
٨- احزاب، ٢٢.
٩- توبه، ٥٢.
١٠- آل عمران، ١٧٢.
١١- همان،١٧٣.
١٢- آل عمران، ١٧٥.
١٣- در تركيب جمله «انما ذلكم الشيطان يخوف اوليائه» دو عقيده در ميان مفسران وجود دارد كه در مفهوم آيه بسيار اثر مىگذارد، بعضى «اولياء» را فاعل(يا به منزله فاعل با تقدير من اوليائه) دانستهاند، مطابق اين تفسير پيروان شيطان بودند كه به تهديد و ارعاب مردم پرداختند، در حالى كه بعضى ديگر براى «اولياء» معنى و مفعولى قائلند همان گونه كه ظاهر آيه شريفه، طبق قرائت مشهور دلالت دارد، بنابراين مطابق اين نظر معنى آيه چنين مىشود : «شيطان تنها مىتواند در پيروانش مانند منافقين نفوذ كند و آنها را بترساند نه در مؤمنين».
١٤- احزاب،٣٩.
١٥- بحارالانوار، جلد ٧٢، .
١٦- غررالحكم.
١٧- غررالحكم، حديث١٠٣٤٩.
١٨- نهج البلاغه، نامه٥٣.
١٩- بحارالانوار، جلد٩٧، صفحه٤٩.
٢٠- ميزان الحكمه، جلد ١، ; تحف العقول، كلمات امام مجتبى٧ حديث ١.
٢١- همان مدرك، جلد ٢، .
٢٢- بقره، ١٩٥.
٢٣- فتح،٢٩.
٢٤- هر دو حديث در شرح فارسى غرر و درر آمدى جلد٧ آمده است.
٢٥- نهج البلاغه، نامه٥٣.
٢٦- شرح فارسى غررالحكم، جلد ٤، .
٢٧- كلمات قصار، جمله ١٧٥.
٢٨- منهاج البراعة، جلد ٢١، .
٢٩- شرح نهج البلاغه، جلد ١٨، صفحه١٧٧.
٣٠- غررالحكم، شماره٩٦٢٦.
٣١- شرح فارسى غررالحكم، جلد٧، .
٣٢- نهج البلاغه، نامه٥٣.
٣٣- شرح فارسى غررالحكم، جلد٧، .
٣٤- غررالحكم، شماره ١٨٢٠.
٣٥- بحارالانوار، جلد٢٦، .
٣٦- همان مدرك، .
٣٧- بحارالانوار، جلد١٩، صفحه٨٣.
٣٨- بحارالانوار، جلد ٤٥، .
٣٩- بحارالانوار، جلد ١٨، .
٤٠- نهج البلاغه، حكمت ٤.
٤١- غررالحكم، شماره٢٨٩٩.
٤٢- شرح فارسى غرر، جلد ٥، ، حديث٧٥٩٧.
۹
اخلاق در قرآن فصل دوازدهم و سيزدهم : خودباختگى و توكل بر خدا
اشاره
در بسيارى از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى و سرگذشت انبياء و اولياء و صالحان و در كتب علماى اخلاق و ارباب سير و سلوك روى مساله توكل به عنوان يك فضيلت مهم اخلاقى كه بدون آن نمىتوان به مقام قرب الهى رسيد، ياد شده است.
منظور از توكل سپردن كارها به خدا، و اعتماد بر لطف اوست، زيرا «توكل» از ماده «وكالت» به معنى انتخاب وكيل نمودن و اعتماد بر ديگرى كردن است، بديهى است هر قدر وكيل توانايى بيشتر و آگاهى فزونتر داشته باشد شخص موكل احساس آرامش بيشترى مىكند، و از آنجا كه علم خدا بى پايان و تواناييش نامحدود است هنگامى كه انسان توكل بر او مىكند آرامش فوقالعاده احساس مىكند، در برابر مشكلات و حوادث مقاوم مىشود، و از دشمنان نيرومند و خطرناك نمىهراسد، در سختيها خود را در بن بست نمىبيند و پيوسته راه خود را به سوى هدف ادامه مىدهد.
انسانى كه بر خدا توكل دارد هرگز احساس حقارت و ضعف نمىكند بلكه به اتكاى لطف خدا و علم و قدرت بى پايان او خود را پيروز و فاتح مىبيند و حتى شكستهاى مقطعى او را مايوس نمىسازد.
هرگاه توكل به مفهوم صحيح كلمه در جان انسان پياده شود به يقين اميدآفرين، نيروبخش و باعث تقويت اراده و تحكيم مقاومت و پايمردى است.
مساله توكل در زنگى انبياى بزرگ الهى درخشش فوقالعادهاى دارد، بررسى آيات قرآنى در اين زمينه نشان مىدهد كه آنها هميشه در برابر مشكلات طاقت فرسا خود را زير سپر توكل قرار مىدادند، و يكى از دلايل مهم پيروزى آنها داشتن همين فضيلت اخلاقى بوده است.
با اين اشاره به آيات قرآن بازمىگرديم و با توجه به ترتيب تاريخى سرگذشت انبياء مساله توكل را در زندگى آنان مورد بررسى قرار مىدهيم(از نوح(ع) شروع كرده به پيامبر اسلام(ص) پايان مىدهيم) :
١- و اتل عليهم نبا نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات الله فعلى الله توكلت فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لايكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لاتنظرون (سورهيونس،آيه٧١)
٢- انى توكلت على الله ربى و ربكم (سورههود،آيه٥٦)
٣- ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون (سورهابراهيم، آيه٣٧)
٤- ...ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب (سورههود، آيه٨٨)
٥- و قال يا بنى لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة و ما اغنى عنكم من الله من شىء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون (يوسف،٦٧)
٦- و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم بالله فعليه توكلوا ان كنتم مسلمين × فقالوا على الله توكلنا ربنا لاتجعلنا فتنة للقوم الظالمين (سورهيونس،آيات٨٤و٨٥)
٧- و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين (سورهبقره،آيه٢٥٠)
٨- فان تولوا فقل حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم (سورهتوبه، آيه١٢٩)
٩- و ما لنا الانتوكل على الله و قد هدانا سبلنا و لنصبرن على ما آذيتمونا و على الله فليتوكل المتوكلون (سورهابراهيم،آيه١٢)
١٠- ...و من يتوكل على الله فهو حسبه... (سورهطلاق،آيه٣)
ترجمه
١- سرگذشت نوح را بر آنها بخوان! در آن هنگام كه به قوم خود گفت : «اى قوم من! اگر تذكرات من نسبتبه آيات الهى، بر شما سنگين(و غير قابل تحمل) است، (هر كار از دستتان ساخته استبكنيد) من بر خدا توكل كردهام! فكر خود و قدرت معبودهايتان را جمع كنيد، سپس هيچ چيز بر شما پوشيده نماند(تمام جوانب كارتان را بنگريد) سپس به حيات من خاتمه دهيد و (لحظهاى) مهلتم ندهيد!
٢- من، بر «الله» كه پروردگار من و شماست توكل كردهام!
٣- پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى، و در كنار خانهاى كه حرم توست، ساكن ساختم تا نماز را بر پا دارند، تو دلهاى گروهى از مردم را متوجه آنها ساز، و از ثمرات به آنها روزى ده، شايد آنان شكر تو را بجاى آورند!
٤- من جز اصلاح - تا آنجا كه در توانايى دارم - نمىخواهم! و توفيق من جز به(كمك) خداوند نيست. بر او توكل كردم و به سوى او بازمىگردم!
٥- و(هنگامى كه مىخواستند حركت كنند، يعقوب) گفت : «فرزندان من! از يك در وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد گرديد(تا توجه مردم به سوى شما جلب نشود)! و(من با اين دستور) نمىتوانم حادثهاى را كه از سوى خدا حتمى است از شما دفع كنم! حكم و فرمان، تنها از آن خداست!(براى پيروزى شما) بر او توكل كردهام و همه متوكلان بايد بر او توكل كنند»!
٦- موسى گفت : «اى قوم من! اگر شما به خدا ايمان آوردهايد، بر او توكل كنيد اگر تسليم فرمان او هستيد»! - گفتند : «تنها بر خدا توكل داريم، پروردگارا! ما را مورد شكنجه گروه ستمگر قرار مده!
٧- و هنگامى كه در برابر «جالوت» و سپاهيان او قرار گرفتند گفتند : «پروردگارا! پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز! و قدمهاى ما را ثابتبدار! و ما را بر جمعيت كافران، پيروز بگردان!
٨- اگر آنها(از حق) روى بگردانند، (نگران مباش!) بگو : «خداوند مرا كفايت مىكند، هيچ معبودى جز او نيست، بر او توكل كرددم، و او صاحب عرش عظيم است!
٩- و چرا بر خدا توكل نكنيم، با اينكه ما را به راههاى(سعادت) رهبرى كرده است، و ما به طور مسلم در برابر آزارهاى شما صبر خواهيم كرد(و دست از رسالتخويش برنمىداريم) و توكل كنندگان بايد فقط بر خدا توكل كنند»!
١٠- و هر كس بر خدا توكل كند كفايت امرش را مىكند... .
بازتاب توكل در زندگى پيامبران
در آيات قرآن مجيد، به ويژه در تاريخ انبيا، صفت «توكل» به عنوان يكى از بارزترين صفات آنها در طول تاريخ مشاهده مىشود كه همواره در برابر حوادث سخت، مشكلات طاقت فرسا و دشمنان بى رحم اعتمادشان بر خدا و تكيهگاهشان ذات پاك او بوده است، و از وابستگى و اعتماد بر ما سوى الله مبرى بودهاند.
نخست از نوح(ع) پيامبر بزرگ خدا شروع مىكنيم :
در نخستين آيه مورد بحث مىخوانيم : هنگامى كه نوح(ع) در برابر دشمنان نيرومند و لجوج و متعصب قرار گرفت، با اعتماد به خداوند و توكل بر ذات پاكش در برابر همه آنان مقاومت كرد، قرآن در اين زمينه به پيامبر اسلام(ص) مىگويد : «سرگذشت نوح(ع) را براى آنها(مسلمانان نخستين كه در چنگال دشمنان زورمند گرفتار بودند) بخوان، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : اى قوم من! هرگاه موقعيت من و يادآورىهايم نسبتبه آيات الهى بر شما سنگين(و غير قابل تحمل) است، (هر كار از دستتان ساخته استبكنيد، من ترس ندارم) من بر خدا توكل كردهام، نيروى خود و نيروى معبودهايتان را جمع كنيد، سپس چيزى بر شما مخفى نماند و بعد به حيات من پايان دهيد و لحظهاى مهلتم ندهيد(اما بدانيد در برابر قدرت خداوند كارى از شما ساخته نيست!)»، (و اتل عليهم نبا نوح اذ قال لقومه يا قوم ان كان كبر عليكم مقامى و تذكيرى بآيات الله فعلى الله توكلت فاجمعوا امركم و شركائكم ثم لايكن امركم عليكم غمة ثم اقضوا الى و لاتنظرون) (١)
راستى اين چه عاملى بود كه نوح(ع) را با مؤمنان اندكى كه اطراف او بودند، در برابر دشمنان قدرتمند و سرسخت، شجاعت و شهامت مىبخشيد كه اين چنين ايستادگى كردند و قدرت آنان را به باد مسخره گرفتند و بى اعتنايى خويش را به نقشهها و افكار و بتهاى آنها نشان دادند، و به اين وسيله ضربهاى محكم روانى بر آنان وارد ساختند.
آرى اين عامل چيزى جز ايمان به خدا و توكل بر ذات پاك او نبود، و عجب اينكه نه تنها اظهار بى اعتنايى نسبتبه آنها و معبودهايشان كردند بلكه آنان را بر مخالفت تشجيع نموده و به مبارزه طلبيدند، آرى اين قدرت نمايى تنها زيبنده متوكلان است!
با توجه به اينكه سوره يونس كه اين آيه در آن است مكى است، خداوند مىخواهد به گروه اندك مسلمانان كه در مكه همچون پروانهها گرد شمع وجود پيامبر اسلام(ص) جمع شده بودند و در چنگال دشمنان نيرومند سرسختى قرار داشتند، قوت و قدرت روحى ببخشد و به آنها نشان دهد كه از اين قدرتهاى پوشالى در برابر اراده خدا كارى ساخته نيست.
تعبير به «شركائكم» ممكن است اشاره به بتها باشد كه شريكهاى ساختگى بتپرستان براى خدا بودند، و در موارد ديگر قرآن نيز كرارا اين تعبير براى بتها آمده است.
يا اينكه منظور دوستان و بستگان آنها باشد، يعنى تمامى نيروهايتان را بر ضد من بسيج كنيد!
دومين آيه از زبان هود پيامبر٧ است كه بعد از دوران نوح(ع) مىزيسته هنگامى كه از سوى قوم بتپرستش تهديد به مرگ مىشود، با صراحتبه آنها مىگويد : «من خدا را گواه مىگيرم و شما هم گواه باشيد كه از همتايانى كه براى خدا قرار دادهايد بيزارم - همه شما براى من نقشه بكشيد، و لحظهاى مرا مهلت ندهيد(اما بدانيد كارى از شما ساخته نيست چرا كه) - من توكل بر خداوندى كردهام كه پروردگار من و شماست»! (...قال انى اشهد الله و اشهدوا انى برىء مما تشركون × من دونه فكيدونى جميعا ثم لاتنظرون × انى توكلت على الله ربى و ربكم) (٢)
جالب اينكه نه تنها به قدرت عظيم مخالفان بتپرست و توطئهها و شرارتهاى آنها اعتنا نمىكند، بلكه آنها را تحريك به قيام بر ضد خود مىنمايد، تا به آنان ثابت كند قلب و روح او به جاى ديگرى وابسته است كه با توكل بر ذات پاك او كمترين واهمهاى از توطئههاى دشمنان ندارد، هر چند قوى و نيرومند و سرسخت و لجوج باشند، و اين خود نشان مىدهد كه توكل بر خدا تا چه اندازه به انسان شجاعت و شهامت و پايمردى و استقامت مىبخشد!
راستى شگفت آور است كه انسانى تك و تنها يا با يارانى بسيار اندك، در برابر گروهى عظيم و متعصب و زورمند، اين گونه بايستد، و اين چنين تهديدهاى آنها را به باد سخريه بگيرد، آرى اين از آثار ايمان و توكل بر خداست!
يكى از مفسران پيشين به نام «زجاج» مىگويد : اين آيه از مهمترين آيات مربوط به پيامبران است كه پيامبرى تنها در برابر امتى عظيم از مخالفان بايستد و اين چنين با آنها سخن بگويد، شبيه همين تعبير را در داستان نوح(ع) و جريان پيامبر اسلام٧ نيز خوانديم.
شايان توجه اينكه در ادامه اين آيه، هود(ع) در مقام استدلال براى كار خود مىگويد : نه تنها شما، «هيچ جنبندهاى در جهان نيست مگر اينكه در قبضه قدرت و فرمان خداست»! (ما من دابة الا هو آخذ بناصيتها) (٣)
سپس مىافزايد : او قدرتمندى نيست كه قدرتش موجب خودكامگى باشد بلكه «پروردگار من همواره بر صراط مستقيم است»! (ان ربى على صراط مستقيم)
بنابراين من بر كسى تكيه كردهام كه قدرتش بى پايان و كارهايش عين صواب و عدالت است.
در سومين آيه اشاره به گوشهاى از سرگذشت ابراهيم(ع) و توكل او بر خدا در يكى از مشكلترين ساعات زندگانيش مىكند، و مىفرمايد : «پروردگارا! من بعضى از فرزندانم را در سرزمين بى آب و علفى در كنار خانهاى كه حرم توست(به فرمان تو و با توكل بر تو) ساكن ساختم تا نماز را بر پا دارند، اكنون تو دلهاى مردم را متوجه آنها كن و از ثمرات به آنها روزى ده، تا شكر تو را بجا آورند»، (ربنا انى اسكنت من ذريتى بواد غير ذى زرع عند بيتك المحرم ربنا ليقيموا الصلوة فاجعل افئدة من الناس تهوى اليهم و ارزقهم من الثمرات لعلهم يشكرون) (٤)
آيا اگر ايمانى همچون كوه، و دلى همچون دريا، و توكلى در سطح بسيار بالا نباشد، ممكن است انسان همسر و فرزند دلبند شيرخوارهاش را در سرزمينى خشك و سوزان و بى آب و علف - تنها براى امتثال فرمان خدا - رها كند، و از آنجا به وطن خويش بازگردد؟!
اين جريان يادآور جريان ديگرى در زندگى ابراهيم(ع) است در آن هنگام كه بتپرستان لجوج و متعصب و خشمگين او را به خاطر در هم شكستن بتهايشان به محاكمه كشيده بودند و ابراهيم در يك قدمى مرگ قرار داشت، با اين حال معبودهايشان را به سخريه مىكشيد و با دلايل محكم، منطق خرافى آنها را در زمينه بتپرستى در هم مىكوبيد. (٥)
چهارمين آيه اشاره به ماجراى شعيب(ع) مىكند كه مدتى بعد از هود، و كمى قبل از موسى مىزيسته كه او هم در مقابل سرسختى قوم مشرك و بتپرست و تهديدات آنها مىگويد : «من(با اين برنامههاى الهى) چيزى جز اصلاح تا آنجا كه در قدرت دارم، نمىخواهم، و توفيق من تنها از خداست، فقط بر او توكل كردهام و به سوى او بازمىگردم»، (...ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب) (٦)
آرى من با داشتن ايمان به خدا و توكل بر ذات پاك او از چيزى نمىترسم و با قدرت راه خود را ادامه مىدهم.
قابل توجه اينكه : شعيب(ع) براى دست زدن به اصلاحات همه جانبه در اجتماع فاسد آن زمان بر سه اصل تكيه مىكند : نخست فراهم شدن مقدمات از سوى پروردگار كه با كلمه «توفيق» به آن اشاره شده، سپس داشتن اراده نيرومند براى شروع به كار كه با «توكل» به پروردگار حاصل مىشود، و سپس دارا بودن انگيزهاى صحيح و سازنده كه با «اليه انيب» (به سوى او بازمىگردم و همه كارهايم براى خداست) به آن اشاره مىكند.
در پنجمين آيه سخن از يعقوب كه جد والاى بنى اسرائيل استبه ميان آمده، آن زمان كه در تنگناى شديدى قرار گرفته بود از يكسو فرزند عزيزش يوسف(ع) را از دست داده، و از سوى ديگر قحطى شديد در كنعان همه مردم، و از جمله خاندان او را تحت فشار قرار داده است، و به حكم اجبار، فرزند دلبند ديگرش بنيامين را به دستبرادران بد سابقه و نامهربان! سپرده، تا براى به دست آوردن آذوقه بار ديگر به سرزمين «مصر»بروند و از «عزيز مصر» كمك بطلبند، در اينجا بود كه يعقوب سفارشى به اين مضمون به فرزندان خود كرد : «فرزندان من!(به مصر كه مىرويد) همه شما از يك دروازه وارد نشويد، بلكه از درهاى متفرق وارد شويد(مبادا ورود يك جمعيت غير بومى در مصر حساسيت مردم را برانگيزد و به آنها آسيبى برسانند)»! (و قال يا بنى لاتدخلوا من باب واحد و ادخلوا من ابواب متفرقة...) (٧)
سپس افزود : «من با اين دستور نمىتوانم حادثهاى را كه از سوى خدا مقرر شده است از شما برطرف سازم، حكم و فرمان مخصوص به خداست، بر او توكل كردم، و همه توكل كنندگان بايد بر او توكل كنند(و از او استمداد نمايند)»، (...و ما اغنى عنكم من الله من شىء ان الحكم الا لله عليه توكلت و عليه فليتوكل المتوكلون) (٨)
به اين ترتيب يعقوب دستورهاى لازم را براى پيشگيرى از حوادث قابل اجتناب به فرزندان خود داد، ولى تاكيد كرد كه من با اين دستورها نمىتوانم جلو هر ٢حادثهاى را بگيرم و در برابر همه مشكلات تدبيرى بينديشم، بلكه ما بايد آنچه در توان داريم انجام دهيم و در بقيه بر خدا توكل كنيم و همه بايد بر او توكل كنند.
در واقع يعقوب با اين سخن هم توصيه به توكل مىكند و هم دليل آن را ذكر مىنمايد، مىگويد : چون همه چيز به فرمان خداست، پس بايد بر او توكل كرد، چرا كه در برابر اراده خدا از ديگرى كارى ساخته نيست.
روشن است كه منظور از «حكم» در اينجا «حكم تكوينى» پروردگار در عالم آفرينش است كه بازگشتبه عالم اسباب مىكند و ناظر به حكم تشريعى نيست(دقت كنيد).
در ششمين آيه نوبتبه ماجراى موسى(ع) و بنى اسرائيل مىرسد در آن هنگام كه موسى(ع) دعوت خويش را آشكار كرد، و معجزات بزرگ خود را نشان داد، ولى با اين همه تنها گروهى از بنى اسرائيل به او ايمان آوردند، در حالى كه آنها نيز از فرعون و اطرافيانش بيمناك بودند، مبادا آسيبى به آنها برسانند و مورد شكنجه واقع شوند، زيرا هنگامى كه فرعون همسر خود را به خاطر اظهار ايمان به موسى(ع) تحتسختترين شكنجهها قرار مىدهد، پيداستبا ديگران چه خواهد كرد، به همين دليل موسى بن عمران براى اينكه آرامشى به آنها ببخشد و از وحشت رهايى يابند، دستور توكل را به آنها داد و فرمود : «اى قوم من! اگر شما به خدا ايمان آوردهايد و تسليم فرمان او هستيد بر او توكل كنيد»، (و قال موسى يا قوم ان كنتم آمنتم بالله فعليه توكلوا ان كنتم مسلمين) (٩)
يعنى تنها در سايه توكل بر خداست كه مىتوانيد با چنين حاكم نيرومند بى رحم خطرناكى مبارزه كنيد، و از شر او در امان بمانيد.
بديهى است موسى(ع) خود در اين امر پيشگام بود، و اگر مقام توكل را نداشت چگونه ممكن بود يك مرد چوپان با نداشتن هيچ گونه قدرت ظاهرى به جنگ يكى از بزرگترين قدرتهاى نظامى و سياسى زمان خود برود؟!
آن گروه از مؤمنان دعوت موسى(ع) را لبيك گفتند و در پاسخ او چنين بيان داشتند : «ما تنها بر خدا توكل داريم»! (فقالوا على الله توكلنا...) (١٠)
سپس رو به درگاه خدا آوردند و عرض گردند : «پروردگارا! ما را مورد شكنجه اين گروه ستمگر قرار نده»! (...ربنا لاتجعلنا فتنة للقوم الظالمين) (١١)
«و ما را به رحمتت از چنگال گروه كافران رهايى بخش»، (و نجنا برحمتك من القوم الكافرين) (١٢)
منظور از «فتنه» در آيه اخير، شكنجه است كه در بعضى از آيات قرآن به خصوص در سوره «بروج» در مورد اصحاب «اخدود» آمده است، و در آيه٨٣ كه قبل از آيه مورد بحث آمده است، نيز به آن اشاره شده.
اين احتمال نيز وجود دارد كه منظور از فتنه در هر دو مورد، منحرف شدن يا منحرف ساختن از دين و ايمان باشد، چرا كه اگر فرعونيان بر مؤمنان سلطه پيدا مىكردند آن را دليل بر حقانيتخود پنداشته و در طريق انحراف ثابت قدمتر مىشدند.
در هفتمين آيه نوبتبه زمانهاى بعد از موسى(ع) مىرسد، در آن زمان كه بنىاسرائيل زير سيطره سلطان جبارى به نام «جالوت» قرار گرفته بودند، و ناچار نزد پيامبر زمان خود «اشموئيل» آمده، از او تقاضا كردند كه فرماندهاى لايق براى آنها تعيين كند، تا براى به دست آوردن سرزمين خود با جالوت بجنگند، اشموئيل، طالوت را كه جوان نيرومند و آگاه و از هر نظر لايقى بود براى اين امر برگزيد، بنىاسرائيل نخست زير بار نمىرفتند، سپس با تمهيداتى از ناحيه آن پيامبر، فرماندهى او را پذيرفتند.
طالوت پس از آزمايشهاى متعددى افرادى را كه آمادگى بيشترى براى جهاد داشتند گزينش كرد و به ميدان نبرد آورد.
آيه مورد بحث از لحظاتى سخن مىگويد كه دو لشكر در مقابل هم قرار گرفتند لشكر نيرومند جالوت و لشكر ظاهرا ضعيف طالوت، مىفرمايد : «هنگامى كه در برابر جالوت(ستمگر و سپاهيانش قرار گرفتند، گفتند : پروردگارا پيمانه شكيبايى و استقامت را بر ما بريز و گامهاى ما را استوار بدار و ما را بر قوم كافر پيروز گردان»، (و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين) (١٣)
درست است كه نفرات طالوت در برابر لشكر جالوت اندك بودند و ساز و برگ جنگى قابل ملاحظهاى نيز در اختيار نداشتند، ولى چيزى كه اين عدم توازن را به نفع مظلومان بنى اسرائيل بر هم زد و سرانجام در برابر دشمن پيروز شدند، همان ايمان و توكل آنها بر خدا و تكيه بر صبر و استقامت و تقاضاى نصرت از پيشگاه حق بود.
به همين دليل در آيه بعد مىفرمايد : «فهزموهم باذن الله; آنها به فرمان خدا سپاه جالوت را در هم شكستند و به هزيمت واداشتند»!
بديهى است صبر و استقامتسبب ثبات قدم، و ثبات قدم سبب پيروزى است و به همين دليل آنها اين امور سهگانه را به ترتيب در دعاى خود ذكر كردند و روح همه اينها ايمان و توكل بر خداست.
در هشتمين آيه سخن از پيامبر اسلام(ص) و مقام توكل اوست، در آن هنگام كه در برابر مشكلات سخت قرار داشت و خداوند به او تعليم داد چگونه بر مشكلات پيروز گردد، مىفرمايد : «اگر آنها(كافران) از حق روى بگردانند(نگران مباش) بگو : خداوند مرا كفايت مىكند، هيچ معبودى جز او نيست، بر او توكل كردم، او پروردگار عرش عظيم است»، (فان تولوا فقل حسبى الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم) (١٤)
اين آيه به خوبى نشان مىدهد كه انسان هر قدر تنها باشد اگر توكل بر خدا داشته باشد، مشكلى ندارد، چرا كه خدا رب عرش عظيم و داراى قدرت بى نظير است، قدرتى كه قدرتهاى ناچيز بندگان در مقابل آن اثرى ندارد، جايى كه عرش و عالم بالا با آن همه عظمتى كه دارد در قبضه قدرت اوست چگونه ممكن استبندگان متوكل را در برابر مشكلات و دشمنان تنها بگذارد؟!
شايان توجه اينكه بعضى معتقدند اين آيه كه آخرين سوره توبه است و آيه قبل از آن آخرين آياتى است كه بر پيامبر(ص) نازل شده است، و جالب اينكه آياتى كه در آغاز بعثت نازل شد نيز همين حال و هوا را دارد و نشان مىدهد كه سرمايه اصلى آن حضرت در آن زمان نيز توكل بر خدا بود، در آيه ٣٨ سوره زمر كه مربوط به آن زمانهاست مىخوانيم : «...قل حسبى الله عليه يتوكل المتوكلون; بگو : خداوند مرا كافى است و متوكلان بايد بر او توكل كنند»!
به اين ترتيب پيامبر اكرم(ص) در آغاز و پايان كار و در همه حال، در زير چتر توكل قرار داشت، و همين امر عامل استقامت و پايمردى و پيروزى او بود.
در نهمين آيه سخن از تمام پيامبران پيشين به ميان آمده است، از زمان نوح(ع) تا پيامبرانى كه بعد از او بودند، مىگويد : «هنگامى كه پيامبران با مخالفت قوم خود روبه رو شدند(و خود را تنها ديدند گفتند :) چرا ما بر خدا توكل نكنيم، با اينكه ما را به راههاى سعادت رهبرى كرده و ما به يقين در برابر آزارهاى شما شكيبايى خواهيم كرد(و با اين تهديدها و آزارها دست از رسالتخويش برنمىداريم) و توكل كنندگان بايد فقط بر او توكل كنند»! (و ما لنا الانتوكل على الله و قد هدانا سبلنا و لنصبرن على ما آذيتمونا و على الله فليتوكل المتوكلون) (١٥)
از اين آيه به خوبى استفاده مىشود كه توسل به ابزار توكل بر خدا در برابر انبوه مشكلات طاقتفرسا كار همه انبيا در طول تاريخ بوده است و در واقع آنها با نيروى توكل بر انبوه دشمنان سرسخت پيروز مىشدند، و از اينجا نقش توكل در زندگى انسانها به خصوص رهبران و پيشوايان آشكار مىشود.
در واقع آنچه به پيامبران قدرت مىبخشيد كه با نداشتن «عده» و «عده» در برابر قدرتمندترين حكومتهاى بيدادگر عصر خود بايستند، و مرعوب تهديدهاى آنها نشوند همين توكل بر خدا بود كه «ماسوى الله» را در نظر آنها كوچك و بى ارزش مىساخت.
شايان توجه است كه در آيه قبل(آيه ١١ سوره ابراهيم) مىخوانيم : «و على الله فليتوكل المؤمنون» و در آيه مورد بحث مىخوانيم : «و على الله فليتوكل المتوكلون».
از انضمام اين دو آيه به يكديگر استفاده مىشود كه مؤمنان واقعى همان متوكلانند ضمنا از اين آيه استفاده مىشود كه توكل زاييده معرفت و هدايت الهى است همان گونه كه صبر و شكيبايى در برابر آزارهاى دشمنان زاييده توكل است(دقت كنيد).
در دهمين آيه با ذكر نتيجه روشنى براى توكل بر خدا همگان را تشويق به اين امر مىكند، و وعده نجات و پيروزى به آنها مىدهد، مىفرمايد : «هر كس بر خدا توكل كند خدا كار او را به سامان مىبرد، خداوند فرمان خود را به انجام مىرساند، و براى هر چيز اندازهاى قرار داده است»، (و من يتوكل على الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لكل شىء قدرا) (١٦)
در واقع خداوند وعده قطعى به همه متوكلان داده كه مشكلات آنها را حل كند.
سپس به ذكر دليل آن پرداخته، مىفرمايد : «زيرا خداوند بر هر چيز تواناست» بديهى است چنين كسى مىتواند به تمام وعدههاى خود جامه عمل بپوشاند و مشكلات را هر قدر سنگين و سختباشد با اراده و فرمان خود بگشايد.
جمله قد جعل الله لكل شىء قدرا ممكن است پاسخ به اين سؤال باشد كه چرا گاهى نهايت توكل را بر ذات پاك او داريم ولى پيروزيها به تاخير مىافتد؟
قرآن به اين سؤال چنين پاسخ مىگويد : «شما از مصالح امور آگاه نيستيد هر چيز حسابى دارد، و هر كار زمانى را مىطلبد، و هر پديدهاى در ظرف ويژه خود مطلوب استبه همين دليل به مقتضاى «الامور مرهونة باوقاتها» گاه مصلحت در اين است كه نتيجه به تاخير افتد، بنابراين شتابزدگى و عجله در اين گونه امور روا نيست.
شبيه همين معنى در آيه ١٦٠ سوره آل عمران آمده است كه پيروزى و شكست را از سوى خدا مىشمرد و مىگويد توكل بر خدا راه وصول مؤمنان به پيروزى است : «ان ينصركم الله فلاغالب لكم و ان يخذلكم فمن ذاالذى ينصركم من بعده و على الله فليتوكل المؤمنون; اگر خداوند شما را يارى كند هيچ كس بر شما غالب نخواهد شد، و اگر دست از يارى شما بردارد، كيست كه بعد از او شما را يارى كند؟! و مؤمنان بايد تنها بر خدا توكل كنند»!
نتيجه نهايى
آيات بالا كه در آن از قديمترين انبياى الهى شروع مىشود و به پيامبر اسلام(ص) ختم مىگردد بازتاب مساله توكل را در زندگى انسانها و جهاد پيامبران و پيروزى بر مشكلات از جهات مختلف روشن مىسازد و نشان مىدهد تا چه حد اين فضيلت اخلاقى كارساز و نقطه مقابل آن يعنى عدم اعتماد بر پروردگار تا چه حد مايه سقوط فرد و جامع است!
«توكل» در احاديث اسلامى
در روايات اسلامى اهميت فوق العادهاى به اين ارزش اخلاقى داده شده تا آنجا كه آثار و بركاتى براى آن بيان گرديده كه براى كمتر صفتى مىتوان يافت، روايات زير را كه از ميان آنها گلچين كردهايم و دقايق لطيفى كه در آن است نمونه خوبى براى اين مقصود محسوب مىشود :
١- در حديثى از رسول خدا(ص) مىخوانيم : «من سره ان يكون اقوى الناس فليتوكل على الله; كسى كه دوست دارد قوىترين مردم باشد بر خدا توكل كند»! (١٧)
٢- در حديث ديگرى از اميرمؤمنان على(ع) آمده است : «فى التوكل حقيقة الايقان; قيقتيقين در توكل است»! (١٨)
٣- در حديث پرمعناى ديگرى در داستان ابراهيم(ع) در تفسير على بن ابراهيم مىخوانيم : هنگامى كه ابراهيم(ع) را در منجنيق گذاشتند عمويش آزر آمد و يك سيلى محكم به صورت او زد و گفت : از مذهب توحيديتبازگرد!(ابراهيم اعتنايى به او نكرد) در اين هنگام خداوند فرشتگان را به آسمان دنيا فرستاد تا نظارهگر اين صحنه باشند، همه موجودات از خدا تقاضاى نجات ابراهيم(ع) را كردند، از جمله زمين گفت : «پروردگارا! بر پشت من بنده موحدى جز او نيست و هم اكنون در كام آتش فرومىرود، خطاب آمد اگر او مرا بخواند مشكلش را حل مىكنم، جبرئيل در منجنيق به سراغ او آمد و گفت : اى ابراهيم! به من حاجتى دارى تا انجام دهم؟ ابراهيم گفت : «به تو نه! اما به پروردگار عالم آرى!» در اينجا بود كه جبرئيل انگشترى به او داد كه اين جملهها(كه در واقع دستور نجات بود) بر روى آن نوشته شده بود : لا اله الا الله محمد رسول الله، الجات ظهرى الى الله، اسندت امرى الى الله، و فوضت امرى الى الله!(اين جملهها كه مفهوم واقعيش همان توكل همه جانبه بر خدا بود، كار خود را كرد، و هنگامى كه ابراهيم(ع) به ميان آتش پرتاب شد به تعبير روايت : «اوحى الله الى النار كونى بردا، فاضطربت اسنان ابراهيم من البرد حتى قال : و سلاما على ابراهيم; در اين هنگام خداوند به آتش وحى فرستاد كه سرد شو! آتش آن چنان سرد شد كه دندانهاى ابراهيم به هم مىخورد، سپس خطاب آمد و سلاما على ابراهيم سرد و سالم باش براى ابراهيم (در اين هنگام آتش به محيطى آرامبخش مبدل گشت) و جبرئيل در كنار ابراهيم قرار گرفت و با او به گفتگو نشست».
نمرود از فراز جايگاه خود چنين گفت : «من اتخذ الها فليتخذ مثل اله ابراهيم; اگر كسى مىخواهد معبودى براى خود برگزيند همانند معبود ابراهيم(ع) را انتخاب كند»! (١٩)
آرى توكل بر خداست كه آتشها را به گلستان مبدل مىكند، توكلى همچون توكل ابراهيم كه حتى از دست زدن به دامان جبرئيل احساس دورى از خدا مىكند و معتقد استبايد آب را از سرچشمه گرفت تا صافتر و زلالتر باشد!
٤- امام صادق(ع) در تعبير ديگرى مىفرمايد : «ان الغنى و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطناه; توانگرى و عزت پيوسته در حركتند هنگامى كه به محل توكل برسند آنجا را وطن خود انتخاب مىكنند». (٢٠)
يعنى قلبى كه كانون توكل بر خداست هم احساس بى نيازى از ماسوى الله مىكند و هم احساس عزت و قدرت، چرا كه تكيه بر قدرتى كرده كه بالاتر از همه چيز است، تكيهگاهى بى نياز از همه كس و همه چيز و قدرتى شكست ناپذير.
٥- در حديث ديگرى همين معنى با تعبير لطيف ديگر از امام باقر(ع) نقل شده است، فرمود : «من توكل على الله لايغلب و من اعتصم بالله لايهزم; هر كسى كه توكل بر خدا كند مغلوب نمىشود و كسى كه به دامن لطف خداوند چنگ بزند شكست نمىخورد». (٢١)
٦- در حديث ديگرى از امام على بن ابى طالب آمده است كه فرمود : «من توكل على الله ذلت له الصعاب و تسهلت عليه الاسباب; كسى كه بر خدا توكل كند مشكلات در برابر او خاضع، و اسباب براى او سهل و آسان مىگردد». (٢٢)
چگونه چنين چيزى نباشد در حالى كه «مسبب الاسباب» ذات پاك خداست و همه چيز سر بر فرمان او دارد.
٧- در حديث ديگرى از همان حضرت به اين نكته اشاره شده است كه توكل نه تنها در عوامل برونى اثر مىگذارد كه در درون انسان نيز مؤثر است و او را از چنگال وسوسهها و شبهات نجات مىدهد، فرمود : «من توكل على الله اضائت له الشبهات; كسى كه توكل بر خدا كند شبهات براى او روشن مىشود». (٢٣)
٨- باز از همان بزرگوار خطاب به همه مردم چنين نقل شده : «يا ايها الناس توكلوا على الله و اتقوا به فانه يكفى ممن سواه; اى مردم توكل بر خدا كنيد و به او اعتماد داشته باشيد چرا كه انسان را از غير خود بى نياز مىكند». (٢٤)
٩- جابر بن يزيد جعفى مىگويد هيجده سال در خدمت امام باقر(ع) بودم هنگامى كه مىخواستم از محضرش خارج شوم با او وداع كردم و گفتم سخن سودمندى به من بفرماييد، فرمود : اى جابر! بعد از هيجده سال باز هم تقاضاى اندرزى مىكنى؟ عرض كردم : «نعم انكم بحر لاينزف و لايبلغ قعره; آرى شما اقيانوس بى پايانى هستيد كه هيچ كس به قعر آن نمىرسد».
امام(ع) فرمود : به شيعيانم سلام برسان و بگو ميان ما و خداوند متعال خويشاوندى نيست و تنها وسيله تقرب به او اطاعت است... «يا جابر من هذا الذى سئل الله فلم يعطه؟ او توكل عليه و لم يكفه؟ او وثق به فلم ينجه؟; چه كسى از خدا(از روى ايمان و اخلاص) چيزى خواسته است كه به او نداده؟ يا توكل بر او كرده و كفايت امر او ننموده؟ يا به او اعتماد كرده، و او را رهايى نبخشيده است»؟ (٢٥)
در اين حديث توكل بر خدا، اعتماد بر ذات پاك او، و دعا، به عنوان سه وسيله نجات و پيروزى ذكر شده است.
آرى چنين كسى آب را از سرچشمه گرفته و نيازى به اين و آن ندارد.
١٠- اين بحث را با حديثى از لقمان حكيم پايان مىدهيم هر چند سخن در باره اهميت توكل و اثرات آن در زندگى مادى و معنوى انسانها بسيار فراتر از اينهاست، او به هنگام پند دادن به فرزندش فرمود : «يا بنى! توكل على الله ثم سل فى الناس، من ذا الذى توكل على الله فلم يكفه؟!; فرزندم! بر خدا توكل كن سپس از مردم بپرس آيا كسى هست كه توكل به خدا كرده باشد و خداوند او را بى نياز نكند و مشكل او را حل نكرده باشد»؟! (٢٦)
شكوه و عظمت اين فضيلتبزرگ انسانى يعنى توكل بر خدا در احاديثبالا به قدرى آشكار است كه ما را از هرگونه توضيح بيشترى بى نياز مىسازد، و به عكس از دست دادن توكل بر خدا و دلبستگى و وابستگى مطلق به ديگران صفت رذيلهاى است كه انسان را از اوج عزت و افتخار و قدرت و استقلال به پايين مىكشد، و از او فرد ضعيف و ناتوانى مىسازد كه قادر بر هيچ كار مهمى نيست.
بعد از بيان اهميت توكل در آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى در اينجا به سراغ تحليلهايى مىرويم كه ابعاد مختلف اين بحث را روشن مىسازد :
١- حقيقت توكل
همان گونه كه در آغاز بحث گفته شد توكل از ماده وكالتبه معنى سپردن كارها به خدا و اعتماد بر لطف اوست، نه به اين معنى كه دست از تلاش و كوشش بردارد بلكه تا آنجا در توان دارد تلاش كند و منزلگاهها را يكى بعد از ديگرى با تمام توان بپيمايد، اما آنچه از توان او بيرون استبه خدا واگذارد و از الطاف جليه و خفيه او مدد بطلبد!
يكى از علماى معروف اخلاق در تفسير توكل مىگويد : «توكل منزلى از منزلگاههاى دين و مقامى از مقامات اهل يقين است، بلكه آن از مفاهيم درجات مقربين است، از نظر مفهوم پيچيده و از نظر عمل سنگين است!»
دليل بر پيچيدگى مفهوم آن اين است كه توجه به عالم اسباب و اعتماد بر آنها نوعى شرك است، و از سوى ديگر بى اعتنايى به اسباب و جدايى كامل از آنها نيز نفى سنت و ايراد به شريعت است كه مردم را به آنها ترغيب نموده».
سپس مىافزايد : «حقيقت توكلى كه در شرع اسلامى آمده همان اعتماد قلبى در تمام كارها بر خدا، و صرف نظر كردن از ماسوى الله است و اين منافات با تحصيل اسباب ندارد مشروط بر اينكه اسباب را در سرنوشتخود اصل اساسى نشمرد».
و در ادامه اين سخن مىافزايد : «مفهوم توكل آن گونه كه افراد نادان و احمق تصور كردهاند ترك فعاليتهاى جسمانى و تدبير عقلانى نيست كه اين جهل محض است، و در شريعت مقدس اسلامى حرام، چرا كه انسان مكلف به تحصيل معاش است از راههايى كه خدا به انسان نشان داده، از زراعت، تجارت و صنعت و غير اينها از طرق حرام... ولى با اين حال خداوند دستور داده كه به عالم اسباب دل نبندند و در آن غرق نشوند». (٢٧)
در «المحجة البيضاء» در بحثحقيقت توكل چنين مىخوانيم : «توكل از درهاى ايمان است، و تمام ابواب ايمان داراى سه ركن است، علم، حالت، و عمل. علم ريشه آن است، و اعمال متوكلانه ميوه آن، و حالت و اخلاق درونى مصداق توكل است، سپس به شرح علمى كه ريشه توكل را تشكيل مىدهد پرداخته و نوع و مراحل توحيد را كه ريشه توكل است تشريح مىكند، و بعد از بيانات طولانى به حقيقت توكل مىرسد و آن را عبارت از اعتماد قلبى بر وكيل(كه در اينجا منظور خداوند متعال است) تفسير مىنمايد، و بعد به ثمرات اين حالت درونى پرداخته و آثار توكل را در حركات و سكنات انسانى برمىشمرد.
كوتاه سخن اينكه : توكل مفهوم بسيار ظريف و دقيقى دارد كه در عين توجه با عالم اسباب انسان را از غرق شدن در آن، و دل بستن به غير خدا و آلودگى به شرك بازمىدارد.
انسان بايد با كمال قدرت و قوت از هر گونه وسيله مادى براى پيروز شدن بر مشكلات بهره گيرد و موانع را از سر راه خود بردارد، و با اين حال متكى به لطف پروردگار و قدرت بى پايان او باشد، و پيروزى را از او بداند نه غير او.
در حديثى از پيامبر اكرم(ص) مىخوانيم از جبرئيل سؤال فرمود : «ما التوكل على الله عز و جل; توكل بر خداوند بزرگ چيست؟» عرض كرد : «العلم بان المخلوق لايضر و لاينفع و لايعطى و لايمنع و استعمال الياس من الخلق; حقيقت توكل علم و آگاهى به اين است كه مخلوق نمىتواند زيانى برساند و نه سودى، و نه چيزى ببخشد، و نه از او بازدارد، و(ديگر) به كار بستن ياس از خلق است(يعنى همه چيز را از سوى خدا و به اذن و فرمان او بداند)».
سپس فرمود : «فاذا كان العبد كذلك لم يعمل لاحد سوى الله و لم يرج و لميخف سوى الله، و لم يطمع فى احد سوى الله، فهذا هو التوكل; هنگامى كه بنده خدا چنين باشد، جز براى خدا عملى انجام نمىدهد و اميد و ترسى جز به خدا ندارد، و به هيچ كس جز خدا دل نمىبندد، اين استحقيقت توكل»! (٢٨)
در حديث ديگرى مىخوانيم كه از امام معصوم پرسيدند : توكل چيست؟ فرمود : «لاتخاف سواه; توكل اين است كه از غير خدا نترسى». (٢٩)
از اين تعبيرات به خوبى استفاده مىشود كه روح توكل انقطاع الى الله يعنى بريدن از مخلوق و پيوستن به خالق است، و آن كس كه داراى اين روحيه نباشد به حقيقت توكل نايل نشده است.
در عين حال در روايات اسلامى شديدا اين معنى نفى شده است كه مفهوم توكل، ترك استفاده از اسباب و وسايل عادى باشد. در حديث معروفى مىخوانيم : مرد عربى در حضور پيامبر(ص) شتر خود را رها كرد و گفت : «توكلت على الله!» پيامبر اكرم(ص) فرمود : «اعقلها و توكل; شتر را پايبند بزن و توكل بر خدا كن»! (با توكل زانوى اشتر ببند). (٣٠)
در حديث ديگرى همين معنى به صورت ديگرى آمده است، و آن انيكه مرد عرب از پيامبر اكرم(ص) پرسيد : آيا شترم را رها كنم و توكل كنم يا پايبند بزنم و توكل كنم؟ پيامبر اكرم(ص) فرمود : «پايبند بزن و توكل كن». (٣١)
روى همين جهت آيات قرآن و تاريخ پيامبر(ص) پر است از تعبيراتى كه نشان مىدهد مؤمنان تا آنجا كه امكان دارد بايد از اسباب عادى استفاده كنند، و اين كار هيچ منافاتى با توكل ندارد، در يك جا مىفرمايد : «و اعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ترهبون به عدو الله و عدوكم...; هر نيرويى را در اختيار داريد براى مقابله آماده كنيد و از اسبهاى ورزيده فراهم سازيد تا به وسيله آن دشمن خدا و دشمن خويش را بترسانيد»! (٣٢)
قرآن در كيفيت نماز خوف در ميدان جنگ مىفرمايد : «...ولياخذوا حذرهم و اسلحتهم...; (حتى هنگامى كه گروهى از مؤمنان در پشت جبهه مشغول نماز هستند و گروهى در ميدان مشغول نبرد) نمازگزاران بايد وسايل دفاعى و سلاحهاى خود را به هنگام نماز زمين نگذارند». (٣٣)
به اين ترتيب حتى در حال نماز بايد مراقب استفاده از اسباب عادى بود، چه رسد به حالات ديگر، بنابراين اين گونه كارها هرگز با روح توكل منافات ندارد.
شخص پيامبر اكرم(ص) هنگامى كه مىخواست از مكه به مدينه هجرت كند هرگز آشكارا و بدون نقشه و برنامه، با گفتن «توكلت على الله» حركت نكرد، بلكه براى اغفال دشمن از يك سو دستور داد على(ع) در بسترش تا به صبح بخوابد، و از سوى ديگر شبانه به طور مخفى از مكه بيرون آمد و از سوى سوم به جاى اينكه به طرف شمال يعنى به طرف مدينه حركت كند موقتا به سوى جنوب و غار ثور آمد و در آنجا دو سه روزى پنهان گشت و هنگامى كه دشمن مايوس شد مكه را دور زد و به طرف مدينه حركت فرمود، در حالى كه مرتبا از بيراهه مىرفت، شبها حركت مىنمود و روزها مخفى بود تا به دروازه مدينه رسيد.
بنابراين روح توكل كه تمام وجود پيامبر(ص) را پر كرده بود مانع از اين نشد كه از اسباب ظاهرى لحظهاى غفلت كند.
اصولا مشيتخداوند بر اين قرار گرفته كه در اين جهان مردم براى رسيدن به مقصود از اسباب و وسايل موجود كمك بگيرند، همان گونه كه در حديث معروف از امام صادق(ع) آمده است : «ابى الله ان يجرى الاشياء الا باسباب فجعل لكل شىء سببا; اراده خداوند بر اين قرار گرفته كه همه چيز مطابق اسباب جريان يابد، به همين جهتبراى هر چيزى سببى قرار داده است». (٣٤)
بنابراين بى اعتنايى به عالم اسباب نه تنها توكل نيستبلكه به معنى بى اعتنايى به سنتهاى الهى است، و اين با روح توكل سازگار نيست.
اين سخن را با حديثى مربوط به عصر حضرت موسى(ع) پايان مىدهيم، در حديث آمده است كه حضرت موسى(ع) بيمار شده بود، بنى اسرائيل به عيادت او رفتند و بيمارى او را تشخيص دادند، و به او گفتند اگر از فلان دارو استفاده كنى بهبودى خواهى يافت، موسى(ع) گفت : من از هيچ دارويى بهره نمىگيرم تا خداوند بدون دارو مرا شفا دهد! ولى بيماريش طولانى شد. باز به او گفتند : داروى اين بيمارى، معروف و مجرب است و ما با آن مداوا مىكنيم و بهبودى مىيابيم، باز موسى(ع) گفت : من از دارو استفاده نمىكنم! ولى بيماريش ادامه يافت، سرانجام خداوند به او وحى فرستاد : «و عزتى و جلالى لاابراتك حتى تتداوى بما ذكروه لك; به عزت و جلالم سوگند كه بهبودى به تو نمىدهم مگر اينكه از دارويى كه به تو گفتهاند استفاده كنى!» موسى(ع) دستور داد آن دارو را براى او بياورند و از آن استفاده كرد و بهبودى يافت، در اين هنگام در دل موسى(ع) وسوسهاى پيدا شد(شايد وسوسهاش اين بود كه چرا خداوند تنها با توكل مرا رهايى نبخشيد) دراين هنگام خداوند به او وحى فرستاد : «اردت ان تبطل حكمتى بتوكلك على، فمن اودع العقاقير منافع الاشياء غيرى; تو مىخواهى با توكل خود حكمت و سنت مرا باطل كنى؟! مگر منافع داروها را كسى جز من در آنها قرار داده است»؟! (٣٥)
اين حديثبه روشنى حقيقت توكل را بازگو مىكند.
و اگر مىبينيم ابراهيم خليل(ع) در برابر فرشتگان آسمان در آن لحظات سخت آتش نمرودى اظهار بى نيازى مىكند و دستبه دامن آنها نمىشود با مساله بهرهگيرى از عالم اسباب كه در داستان حضرت موسى(ع) آمده است منافات ندارد، زيرا در داستان ابراهيم(ع) مساله توسل به اسباب عادى مطرح نبود بلكه نوعى استمداد از اسباب ماوراى طبيعى بود و ابراهيم(ع) راضى نشد كه در اين مرحله از غير خدا چيزى بخواهد(دقت كنيد).
٢- آثار و پيامدهاى توكل
از آنجا كه متوكلان كار خود را به خدا واگذار مىكنند، همان خداوندى كه قادر بر همه چيز و آگاه از همه چيز است، خداوندى كه همه مشكلات براى او سهل و آسان است، نخستين اثر مثبتى كه در آنها به وجود مىآيد مساله اعتماد به نفس و ايستادگى و مقاومت در برابر مشكلات است.
اگر كسى خود را در ميدانى در برابر دشمن تنها ببيند هر قدر نيرومند و قوى باشد به زودى روحيه خود و اعتماد به نفس را از دست مىدهد، ولى اگر احساس كند لشكر نيرومندى شتسر اوست احساس توانايى و قدرت مىكند، هر چند خودش ضعيف باشد.
در احاديث اسلامى نيز به اين معنى اشاره شده است، در حديثحرز مانندى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «كيف اخاف و انت املى و كيف اضام و انت متكلى; چگونه بترسم در حالى كه تو اميد منى، و چگونه مقهور شوم در حالى كه تو تكيهگاه من مىباشى»! (٣٦)
در حديث ديگرى از امام باقر(ع) آمده است : «من توكل على الله لايغلب، و من اعتصم بالله لايهزم; كسى كه بر خدا توكل كند مغلوب نمىشود، و كسى كه به دامن لطفش چنگ زند شكست نمىخورد»! (٣٧)
آرى كسى كه بر خدا توكل نمايد احساس غنا و بى نيازى و عزت مىكند همانگونه كه در احاديث گذشته از امام صادق(ع) خوانديم : «ان الغنى و العز يجولان فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطنا; غنا و عزت پيوسته در حركتند، هنگامى كه به محل توكل برسند آنجا را وطن خويش قرار مىدهند»! (٣٨)
افزون بر اينها توكل، بسيارى از صفات زشت و رذيله را مانند حرص، حسد، دنياپرستى، بخل و تنگنظرى را از انسان دور مىسازد، چرا كه وقتى تكيهگاه انسان خداوند قادر على الاطلاق باشد جايى براى اين اوصاف رذيله وجود ندارد.
هنگامى كه انسان آيه شريفه و من يتوكل على الله فهو حسبه (٣٩) را زمزمه مىكند، خود را سرشار از موفقيت و بى نيازى و امكانات مىبيند، و همان گونه كه در بعضى از ادعيه آمده است : «اللهم اغننى باليقين و اكفنى بالتوكل عليك; خداوندا! مرا با يقين(به ذات پاكت) بى نياز كن، و با توكل بر خودت همه چيز مرا كفايت فرما»! (٤٠)
از سوى چهارم توكل بر خداوند تو را اميد بر دل مىپاشد و به خاطر آن توان و استعداد انسان شكوفا مىگردد، خستگى راه بر او چيره نمىشود، و در همه حال احساس آرامش مىكند، لذا اميرمؤمنان على(ع) در سخن كوتاه و پرمعنايى مىفرمايد : «ليس لمتوكل عناء; كسى كه توكل بر خدا دارد رنج و خستگى ندارد»! (٤١)
از سوى پنجم توكل بر خدا، هوش و قدرت تفكر را مىافزايد و روشنبينى خاصى به انسان مىدهد، زيرا قطع نظر از بركات معنوى اين فضيلت اخلاقى، توكل، سبب مىشود كه انسان در برابر مشكلات دستپاچه و وحشتزده نشود و قدرت بر تصميمگيرى را حفظ كند و نزديكترين راه درمان و حل مشكل را بيابد.
از اين رو در حديثى از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم : «من توكل على الله اضائت له الشبهات و كفى المؤونات و امن التبعات; كسى كه بر خدا توكل كند تاريكى شبهات براى او روشن مىشود، و اسباب پيروزى او فراهم مىگردد و از مشكلات رهايى مىيابد»! (٤٢)
٣- اسباب توكل
توكل مانند ساير فضايل اخلاقى، اسباب و سرچشمههاى متعددى دارد ولى مىتوان گفت : عمدهترين اسباب توكل ايمان و يقين به ذات پاك خدا و صفات جمال و جلال اوست.
هنگامى كه انسان به علم اليقين از قدرت و علم خدا با خبر باشد، و در پهنه هستى همه چيز و همه كس را ريزهخوار خوان نعمت او بداند و به مفهوم «لامؤثر فى الوجود الا الله» آشنا باشد، روح و جان و دل خويش را در گرو اين امر بداند، و جهان را صحنه الطاف بيكران الهى ببيند، به يقين به او توكل مىكند، خويش را به او مىسپارد، در كاستىها و مشكلات به دامان لطف او چنگ مىزند، و پيروزى نهايى را(پس از به كارگيرى تلاشهاى خود) از خدا مىخواهد.
و به تعبير ديگر توكل ميوه شجره «توحيد افعالى» است، همان شجره مباركهاى كه ريشه آن ثابت و شاخههايش بر فراز آسمانهاست و هر زمان ميوههاى تازهاى بر شاخسار آن ظاهر مىشود كه از مهمترين آنها ميوه توكل است!
در آيات قرآن و احاديث اسلامى نيز مكرر به اين جمله اشاره شده از جمله : در هفت آيه از قرآن مجيد، جمله و على الله فليتوكل المؤمنون آمده استيعنى افراد با ايمان تنها بر خدا بايد تكيه كنند، اين تعبير مكرر به خوبى رابطه ميان ايمان و توكل را آشكار مىسازد.
امام اميرمؤمنان على(ع) نيز مىفرمايد : «التوكل من قوة اليقين; توكل زاييده قوت و يقين است»! (٤٣)
و در تعبير ديگرى مىفرمايد : «اقوى الناس ايمانا اكثرهم توكلا على الله سبحانه; آن كس كه ايمانش قوىتر است توكلش بر خداوند سبحان بيشتر خواهد بود»! (٤٤)
و در حديثى از «اصبغ بن نباته» از اميرمؤمنان على(ع) مىخوانيم كه در سجده چنين مىفرمود : «و اتوكل عليك توكل من يعلم انك على كل شىء قدير; بر تو توكل مىكنم توكل كسى كه مىداند تو بر هر چيز توانا هستى». (٤٥)
اين نكته قابل توجه است كه معمولا افراد ترسو و جبان اهل توكل نيستند چرا كه توكل، ظلمت ترس و جبن را از روح و جان انسان برطرف مىسازد.
اگر اين مساله را هم بشكافيم باز به همان مساله يقين و ايمان قوى مىرسيم، زيرا هر قدر ايمان قوىتر شود، ترس و جبن از انسان دورتر مىگردد.
اين نكته را نيز نبايد از نظر دور داشت كه مطالعه پيامدهاى توكل و آثار مثبت آن و بررسى حالات متوكلان على الله و تاريخچه زندگى آنان، روح توكل را در انسان قوىتر و اين شجره طيبه را در وجود او بارورتر مىسازد.
٤- درجات توكل
از آنچه در بحث قبل آمد به خوبى روشن مىشود كه چرا بعضى توكل قوىتر دارند و چرا بعضى مرتبه ضعيفترى از توكل را دارا هستند، هنگامى كه پذيرفتيم توكل زاييده ايمان است، هر قدر ايمان به خدا و صفات پروردگار قوىتر گردد، به همان نسبت توكل او بيشتر مىشود، توكل فوقالعاده ابراهيم زاييده ايمان فوقالعاده او بود و توكل عجيب اميرمؤمنان على(ع) در «ليلة المبيت» (شبى كه به جاى پيامبر(ص) خوابيد تا حضرتش مخفيانه از مكه به مدينه مهاجرت كند) نيز زاييده ايمان آن حضرت بود، مؤمنانى را نيز مىبينيم كه در مراحل متوسط يا پايين ايمانند و به همان نسبتبر خدا تكيه دارند.
كسى از اماام على بن موسى الرضا٧ پرسيد : آيه «و من يتوكل على الله فهو حسبه» مفهومش چيست؟ امام فرمود : «للتوكل درجات; توكل درجاتى دارد» سپس افزود : «منها ان تثق به فى امرك كله فى ما فعل بك فما فعل بك كنت راضيا و تعلم انه لميالك خيرا و نظرا، و تعلم ان الحكم فى ذلك له، فتتوكل عليه بتفويض ذلك اليه; يكى از آنها اين است كه در تمام امورت، آنچه را در مورد تو انجام مىدهد به او اعتماد كنى و راضى باشى، و بدانى خداوند در خير و نظارت بر امور تو فروگذار نمىكند، و نيز بدانى كه حاكميت در همه اينها از آن اوست، و كار خود را به او واگذارى و بر او توكل كنى» (٤٦) (البته آنچه در اين روايت آمده بالاترين درجه توكل بر خداست و درجات ديگر با مقايسه با آن روشن مىشود).
بعضى از بزرگان علم اخلاق براى توكل سه درجه بيان كردهاند :
نخست اينكه اعتماد و اطمينان انسان نسبتبه خداوند مانند كسى باشد كه وكيل لايق و دلسوزى دارد كار خود را به او وامىگذارد(بى آنكه اصالت و استقلال خود را فراموش كرده باشد) و اين ضعيفترين درجات توكل است!
دوم اينكه حال او در وابستگى به لطف پروردگار مانند حال كودك نسبتبه مادر باشد، او در ابتداى طفوليت كسى جز مادر را نمىشناسد، و به غير او اعتماد ندارد، و چون او را ببيند، به دامن وى مىآويزد، و اگر مادر حضور نداشته باشد هر حادثهاى براى او پيش آيد فورا مادر را صدا مىكند، و به هنگام گريه او را مىطلبد.
بى شك اين درجهاى بالاتر از توكل است، زيرا در اين حالت انسان غرق عنايات حق است و جز او كسى را نمىبيند و در مشكلات غير او را صدا نمىزند.
مرحله سوم كه از اين هم بالاتر است اين است كه در برابر خدا هيچ گونه ارادهاى از خود نداشته باشد هر چه او بخواهد همان مطلوب اوست، و هر چه او نخواهد مورد بى اعتنايى اوست.
بعضى از دانشمندان توكل ابراهيم(ع) را در اين مرحله دانستهاند كه وقتى برفراز منجنيق، آماده براى پرتاب در آتش مىشد، از فرشتگان چيزى نخواست و هنگامى كه از او پرسيدند آيا حاجتى دارى، گفت : دارم ولى نه به شما، و هنگامى كه به او گفته شد حاجتت را از خدا بخواه و نجات خود را از وى طلب كن گفت : «حسبى من سؤالى علمه بحالى; «علم خداوند به حال من، مرا از سؤال كردن بى نياز مىكند و اين درجه از توكل در ميان مردم بسيار كم است و مقام صديقين مىباشد و اين مخصوص كسانى است كه در برابر ذات پاك خدا و «اله» مبهوتند و غرق صفات جمال و جلال او هستند.» (٤٧)
٥ - راههاى رسيدن به توكل
علماى علم اخلاق براى رسيدن به توكل، راههاىى ارائه كردهاند كه هر كدام عامل مؤثرى براى كسب اين فضيلتبزرگ اخلاقى است، از جمله : توجه به «توحيد افعالى» و اعتقاد به اين كه همه چيز در اين عالم مستند به ذات پاك خداست، سرچشمه هستى اوست و كائنات از وجود «ذى جود» او مىباشند، مسبب الاسباب اوست و تاثير هر عاملى به فرمان او مىباشد، همه موجودات ريزه خوار خوان نعمت او هستند و از فضل و كرم او بهره مىگيرند.
پس از تامل در اين امور، به حالات گذشته خويش بنگرد و ببيند كه چگونه خداوند عالم، او را به وسيله نور هستى از ظلمت نيستى خارج ساخته و لباس زيباى وجود كه ريشه همه موهبتهاستبر قامت او پوشانيده است. هنگامى كه در رحم مادر، در «ظلمات ثلاث»، دست او از همه جا كوتاه بود، از لطف خداوند بى بهره نبود ; بلكه هر چه نياز داشت در اختيارش بود.
پس از گام نهادن در فضاى اين جهان نيز آنچه مايه حيات و بقاى او بود، از شير مادر گرفته تا نوازشها و محبتهاى او را برايش فراهم ساخت.
به او آموخت كه چگونه پستان مادر را بمكد و چگونه عواطف او را به نفع خود برانگيزد و او را شبانه روز به خدمتخود وادار كند ; در حالى كه مادر، از اين خدمتخسته كننده لذت ببرد و احساس رضايت كند!
هنگامى كه اين كودك رشد كرده، بزرگ مىشود; نعمتهاى گوناگون الهى نيز از آسمان و زمين بر او فرو مىريزد و او را غرق الطاف و عنايات مىسازد.
آرى! هرگاه در اين امور بينديشد، در مىيابد كه همه چيز از ناحيه خداست و تنها بايد بر او توكل كرد و به مضمون آيه شريفه «و ان يمسسك الله بضر فلا كاشف له الا هو و ان يردك بخير فلا راد لفضله يصيب به من يشآء من عباده و هو الغفور الرحيم; (٤٨) هرگاه خداوند (براى آزمايش يا كيفر گناه،) زيانى به تو رساند، هيچ كس جز او، آن را برطرف نمىسازد و اگر اراده خيرى براى تو كند، هيج كس نمىتواند مانع فضل او شود، به هر كس از بندگانش بخواهد (و شايسته بداند، هر خيرى را) مىرساند و او آمرزنده مهربان است.»
ايمان به اين واقعيتها، انسان را به حقيقت «توكل» نزديك مىسازد و او را در زمره متوكلان حقيقى قرار مىدهد.
اشاره
«شهوت» در لغت داراى مفهوم عامى است كه به هرگونه خواهش نفس و ميل و رغبتبه لذات مادى اطلاق مىشود; گاهى علاقه شديد به يك امر مادى را نيز شهوت مىگويند.
مفهوم شهوت، علاوه بر مفهوم عام، در خصوص «شهوت جنسى» نيز به كار رفته است. واژه «شهوت» در قرآن كريم هم به معنى عام كلمه آمده است و هم به معنى خاص آن. در اين بحث، نظر ما بيشتر به معناى خاص آن است، زيرا آثار مخرب و زيانبار آن بيش از ساير كششهاى مادى است.
«شهوت» نقطه مقابل «عفت» است. «عفت» نيز داراى مفهوم عام و خاص است. مفهوم عام آن، خويشتن دارى در برابر هر گونه تمايل افراطى نفسانى است و مفهوم خاص آن، خويشتن دارى در برابر تمايلات بى بند و بار جنسى است.
«عفت» يكى از فضايل مهم اخلاقى در رشد و پيشرفت و تكامل جوامع انسانى است; اما شهوت كه مقابل عفت قرار دارد، موجب سقوط فرد و جامعه مىشود.
مطالعات تاريخى نشان مىدهد كه اشخاص يا جوامعى كه بهره كافى از عفت داشتهاند، از نيروهاى خداداد خود، بالاترين استفاده را در راه پيشرفتخود و جامعه خويش برده و در سطح بالايى از آرامش و امنيت زيستهاند، اما افراد يا جوامعى كه در «شهوتپرستى» غرق شدهاند، نيروهاى خود را از دست داده و در معرض سقوط قرار گرفتهاند.
طبق نظر كارشناسان حقوقى، «شهوت جنسى» در ايجاد جرم و جنايت نقش عمده را دارد تا جايى كه گفته شده است : «در هر جنايتى، شهوت جنسى نيز دخيل بوده است». شايد اين تعبير، مبالغهآميز باشد، ولى به يقين منشا بسيارى از جنايات و انحرافات، طغيان «غريزه جنسى» و شهوتپرستى است. خونهاى بسيارى در اين راه ريخته شده و اموال فراوانى برباد رفته، اسرار مهم كشورها به وسيله زنان جاسوسى كه سرمايه و ترفند كارشان استفاده از زيبايى و آلودگىيشان بوده، افشا شده و آبروى بسيارى از آبرومندان در اين راه ريخته شده است.
طبق بيان آيات و روايات در مىيابيم كه يكى از ابزارهاى مهم شيطان همين «شهوت جنسى» است. در قرآن كريم در موارد مختلف به «عفت» و «شهوتپرستى» اشاره شده است كه ما در ذيل به بررسى آنها مىپردازيم :
١ - فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوت فسوف يلقون غيا × الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون شيئا(سورهمريم،آيه٥٩و٦٠)
٢ - والله يريد ان يتوب عليكم و يريد الذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما(سوره نساء،آيه٢٧)
٣ - و لوطا اذ قال لقومه انكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين× ائنكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل و تاتون فى ناديكم المنكر فما كان جواب قومه الا ان قالوا ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين(سورهعنكبوت،آيه٢٨و٢٩)
٤ - و لما جاءت رسلنا لوطا سىء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال هذا يوم عصيب × و جآءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملون السيئات قال يا قوم هؤلاء بناتى هن اطهرلكم فاتقوا الله و لاتخزون فى ضيفى اليس منكم رجل رشيد × قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم ما نريد × قال لو ان لى بكم قوة او ءاوى الى ركن شديد × قالوا يا لوط انا رسل ربك لن يصلوا اليك فاسر باهلك بقطع من اليل و لايلتفت منكم احد الا امراتك انه مصيبها مآ اصابهم ان موعدهم الصبح اليس الصبح بقريب × فلما جآء امرنا جعلنا عليها سافلها و امطرنا عليها حجارة من سجيل منضود × مسومة عند ربك و ما هى من الظالمين ببعيد (سورههود، آيه٧٧و٨٣)
٥ - كذبت قوم لوط بالنذر × انا ارسلنا عليهم حاصبا الا ءال لوط نجينا هم بسحر(سورهقمر، آيه٣٣و٣٤)
٦ - و لوطا اذقال لقومه اتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العلمين × انكم لتاتون الرجال شهوة من دون النسآء بل انتم قوم مسرفون × و ما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناس يتطهرون × فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين - و امطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين(سورهاعراف،آيه٨٠و٨٤)
ترجمه
١ - اما پس از آنان، فرزندان ناشايستهاى روى كار آمدند كه نماز را تباه كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد!
مگر آنان كه توبه كنند و ايمان بياورند و كار شايسته انجام دهند; چنين كسانى داخل بهشت مىشوند و كمترين ستمى به آنان نخواهد شد.
٢ - خدا مىخواهد شما را ببخشد (و از آلودگى پاك نمايد)، اما آنها كه پيرو شهواتند، مىخواهند شما به كلى منحرف شويد.
٣ - و لوط را فرستاديم، هنگامى كه به قوم خود گفت : «شما عمل بسيار زشتى انجام مىدهيد كه هيچ يك از مردم جهان پيش از شما آن را انجام نداده است.
آيا شما به سراغ مردان مىرويد و راه (تداوم نسل انسان) را قطع مىكنيد و در مجلستان اعمال ناپسند انجام مىدهيد؟!» اما پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند : اگر راست مىگويى، عذاب الهى را براى ما بياور!»
٤ - و هنگامى كه رسولان ما (فرشتگان عذاب) به سراغ لوط آمدند، از آمدنشان ناراحتشد و قلبش پريشان گشت و گفت : «امروز روز سختى است!» (زيرا آنها را نشناخت و ترسيد، قوم تبهكار مزاحم آنها شوند.)
قوم او (به قصد مزاحمت ميهمانان) به سرعتسراغ او آمدند - و قبلا كارهاى بد انجام مىدادند - گفت :«اى قوم من! اينها دختران منند، براى شما پاكيزه ترند (با آنها ازدواج كنيد و از زشتكارى چشم بپوشيد!)، از خدا بترسيد و مرا در مورد ميهمانانم رسوا نسازيد. آيا در ميان شما يك مرد فهميده و آگاه وجود ندارد؟!»
گفتند : «تو مىدانى ما تمايلى به دختران تو نداريم و خوب مىدانى ما چه مىخواهيم!»
گفت : «(افسوس!) اى كاش در برابر شما قدرتى داشتم، يا تكيه گاه و پشتيبان محكمى در اختيار من بود! (آن گاه مىدانستم با با شما زشتسيرتان ددمنش چه كنم!)»
(فرشتگان عذاب)گفتند :«اى لوط! ما فرستادگان پروردگار توييم ; آنها هرگز دسترسى به تو پيدا نخواهند كرد! در دل شب، خانوادهات را (از اين شهر) حركت ده! و هيچ يك از شما شتسرش را نگاه نكند، مگر همسرت كه او هم به همان بلايى كه آنها گرفتار مىشوند، گرفتار خواهد شد! موعد آنها صبح است، آيا صبح نزديك نيست؟!
و هنگامى كه فرمان ما فرا رسيد، آن (شهر و ديار) را زير و رو كرديم و بارانى از سنگ (گلهاى متحجر) متراكم بر روى هم، بر آنها نازل نموديم.
(سنگ هايى كه) نزد پروردگارت نشاندار بود و آن از (ساير) ستمگران دور نيست!
٥ - قوم لوط انذارها (و هشدارهاى پى در پى پيامبرشان) را تكذيب كردند.ما بر آنها تند بادى كه ريگها را به حركت در مىآورد فرستاديم (و همه را هلاك كرديم)، جز خاندان لوط را كه سحرگاهان نجاتشان داديم!
٦ - (و به خاطر آوريد) لوط را، هنگامى كه به قوم خود گفت : «آيا عمل بسيار زشتى را انجام مىدهيد كه هيچ يك از جهانيان، پيش از شما انجام نداده است؟!
آيا شما از روى شهوت به سراغ مردان مىرويد، نه زنان؟! شما گروه اسرافكار (و منحرفى) هستيد»
ولى پاسخ قومش چيزى جز اين نبود كه گفتند : «اينها را از شهرتان بيرون كنيد كه اينها مردمى هستند كه پاكدامنى را مىطلبند (و با ما هم صدا نيستند!)
(چون كار به اينجا رسيد) ما او و خاندانش را رهايى بخشيديم، جز همسرش كه از بازماندگان (در شهر) بود.
و (سپس چنان) بارانى (از سنگ) بر آنها فرستاديم (كه آنها را در هم كوبيد و نابود ساخت.) پس بنگر كه سرانجام كار مجرمان چه شد!
بلاى شهوتپرستى در طول تاريخ
در نخستين آيه، بعد از ذكر نام گروهى از پيامبران الهى و صفات برجسته و والاى آن بزرگواران، مىفرمايد : «ولى بعد از آنها، فرزندان ناشايستهاى روى كار آمدند كه نماز را ضايع كردند و از شهوات پيروى نمودند و به زودى (مجازات) گمراهى خود را خواهند ديد; فخلف من بعدهم خلف اضاعوا الصلوة و اتبعوا الشهوات فسوف يلقون غيا» (١)
و بلافاصله بعد از آن - به عنوان يك استثناء - مىفرمايد : «مگر آنها كه توبه كردند و ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند، چنين كسانى داخل بهشت مىشوند و كمترين ستمى به آنها نخواهد شد; الا من تاب و آمن و عمل صالحا فاولئك يدخلون الجنة و لا يظلمون شيئا» (٢)
شايان توجه اين كه بعد از مساله ضايع كردن نماز، سخن از پيروى «شهوات» و به دنبال آن، گمراهى به ميان آمده است. اين تعبير حساب شده از يك سو اشاره به آن است كه نماز، عامل مهمى براى شكستن «شهوات» و خود كامگىها و هواپرستىهاست ; همان طور كه در آيه ٤٥ سوره عنكبوت آمده : «...ان الصلوة تنهى عن الفحشاء و المنكر» و از سوى ديگر نشان مىدهد كه سرانجام «شهوتپرستى»، گمراهى و ضلالت است، همان گونه كه در آيه ١٠ سوره روم آمده است : «ثم كان عاقبة الذين اسائوا السوء ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزئون; سپس سرانجام كار كسانى كه اعمال بد مرتكب شدند به اينجا رسيد كه آيات خدا را تكذيب كردند و آن را به مسخره گرفتند!»
آرى! آنها گمراه مىشوند و به كيفر گمراهى خود ; يعنى، آتش قهر و غضب الهى گرفتار خواهند شد.
روشن است كه «شهوات» در اينجا مفهوم وسيعى دارد و منحصر به «شهوتجنسى»نيست، بلكه هر گونه تمايل افراطى نفسانى و هواپرستى را شامل مىشود. البته كسانى كه توبه كنند و ايمان خود را كه به خاطر گناه ضربه ديده است تجديد نموده و به سراغ اعمال صالح بروند، اهل بهشتخواهند بود و آثار تضييع نماز و پيروى شهوات از وجودشان برچيده خواهد شد.
در دومين آيه، ضمن بيان مقابله آشكار ميان «بازگشتبه سوى خدا» و «پيروى از شهوات»، و اشاره به اين كه اين دو موضوع در دو جهت مخالف، حركت مىكنند، مىفرمايد :«خدا مىخواهد توبه شما را بپذيرد و شما را ببخشد و از آلودگى پاك سازد ; اما آنها كه پيرو شهواتند، مىخواهند شما به كلى (از راه حق) منحرف شود ; و الله يريد ان يتوب عليكم و يريد الذين يتبعون الشهوات ان تميلوا ميلا عظيما» (٣)
آرى! آنها كه غرق گناه و شهوتند، مىخواهند ديگران را نيز همرنگ خود سازند و از سر تا پا آلوده گناه كنند ; در حالى كه خداوند مىخواهد مردم با ترك شهوات به سوى او بازگردند و غرق معرفت و نور و صفاى تقوا و قرين سعادت و خوشبختى شوند.
به گفته مفسران بزرگ، منظور از «ميل عظيم»، هتك حدود الهى و آلوده شدن به انواع گناهان است. بعضى نيز آن را به معنى ازدواج با محارم و مانند آن - كه در آيات قبل، از آن نهى شده است - تفسير كردهاند كه در واقع يكى از مصاديق مفهوم بالاست.
لازم به يادآورى است كه پيروى از شهوات در اين آيه، ممكن است داراى همان مفهوم عام باشد و نيز ممكن است اشاره به «شهوت جنسى» باشد ; زيرا اين آيه بعد از آياتى قرار گرفته كه حرمت ازدواج با محارم و زنان شوهردار و كنيزان (آلوده به اعمال منافى عفت) را بيان كرده است. به هر حال اين آيه، گواه روشنى استبه اين كه راه «شهوتپرستى» از راه «خداپرستى» جدا بوده و اين دو در مقابل هم قرار دارند.
آيات سوم، چهارم، پنجم و ششم، از آيات مورد بحث، ناظر به داستان قوم لوط و «شهوتپرستى» آنهاست ; شهوتى آميخته با انحرافات جنسى كه در تمام تاريخ آمده است. هر بخش از اين آيات، نكته خاصى را تعقيب مىكند كه ما به طور اجمال به آنها اشاره مىكنيم :
سومين آيه، گفتار حضرت لوط(ع) را بيان مىكند كه قوم خود را مورد سرزنش شديد قرار داد : «لوط را فرستاديم، در آن هنگام كه به قوم خود گفت : شما كار بسيار شنيعى انجام مىدهيد كه هيچ كس از جهانيان، قبل از شما آن را انجام نداده است ; و لوطا اذ قال لقومه انكم لتاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين» (٤)
«فاحشه» واژهايست كه به هر كار بسيار زشت اطلاق مىشود، هر چند در تعبيرات متعارف بيشتر به «فحشاء جنسى» اطلاق مىگردد. تعبير آيه فوق، نشان مىدهد كه در جامعه بشرى «هم جنس گرايى» از قوم لوط(ع) شروع شد و تا آن زمان سابقه نداشت.
در ادامه آمده است : «آيا شما به سراغ مردان مىرويد و راه تداوم نسل انسان را قطع مىكنيد و در مجلس خود، اعمال زشت (ديگر نيز) انجام مىدهيد؟! ; ائنكم لتاتون الرجال و تقطعون السبيل و تاتون فى ناديكم المنكر...» (٥)
در اين تعبير يكى از علتهاى مهم تحريم «هم جنس گرايى» را قطع نسل بشر مىداند; زيرا هنگامى كه اين عمل زشت اخلاقى به شكل فراگير درآيد، خطر انقطاع نسل بشر، جامعه بشرى را تهديد مىكند.
بعضى از مفسران، جمله «و تقطعون السبيل» آيه فوق را، اشاره به راهزنى و دزدى قوم لوط دانستهاند و بعضى اشاره به مزاحمتهاى جنسى مىدانند كه به عمد براى راهگذران به وجود مىآوردند!
«نادى» از ماده «ندا» به معنى مجلس عمومى يا مجلس تفريح است ; زيرا در آنجا افراد يكديگر را «ندا» مىكنند.
گرچه قرآن كريم، در اينجا شرح نداده كه آنها در جلسات تفريحى خود، چه منكرات ديگرى را انجام مىدادند، ولى پيداست كه اعمالى متناسب با همان عمل شنيعشان بوده است. در روايات آمده است، آنها در حضور جمع بدنهاى خود را برهنه مىكردند، فحشهاى ركيك مىدادند و كلمات زشت و بسيار زننده رد و بدل مىنمودند و حركات ناشايست ديگرى داشتند كه قلم از ذكر آنها شرم دارد.
آنها چنان، غرق در شهوت بودند كه خدا و همه ارزشهاى اخلاقى و انسانى را به باد مسخره مىگرفتند ; به همين دليل، هنگامى كه پيامبرشان حضرت لوط(ع) از روى تعجب و انكار سؤالى از عمل شنيعشان نمود، «پاسخ قومش جز اين نبود كه گفتند : اگر راست مىگويى، عذاب الهى را براى ما بياور! ;...فما كان جواب قومه الا ان قالوا ائتنا بعذاب الله ان كنت من الصادقين. (٦)
و به اين ترتيب عذاب الهى را نيز به سخريه گرفتند.
در چهارمين بخش از اين آيات به گوشه ديگرى از داستان قوم لوط اشاره مىكند :«وآن زمانى است كه فرشتگان الهى(كه مامور عذاب قوم لوط بودند در چهره جوانان زيبايى)بهسراغ حضرت لوط عليه السلام آمدند و او(كه آنها را نمىشناخت)از مشاهده آنان سخت ناراحتشد وقلبش پريشان گشت و(پيش خود گفت :)امروز روز سختى است،زيرا ممكن است،اين قومزشتسيرت،حرمت ميهمانهاى مرا نشناسند و قصد تجاوز به آنان را داشته باشند!، و لماجاءت رسلنا لوطا سىء بهم و ضاق بهم ذرعا و قال هذا يوم عصيب » (٧)
(و در اين هنگام،اشرار قوم با خبر شدند«و به سرعتبه سراغ او آمدند(و قصد سويىنسبتبه ميهمان او داشتند)و پيش از آن نيز اعمال بدى انجام مىدادند(و اين كار،يعنى،تجاوز به ميهمانان از آنها بعيد نبود!، و جاءه قومه يهرعون اليه و من قبل كانوا يعملونالسيئات... » (٨)
«حضرت لوط عليه السلام(بسيار ناراحتشد و با ايثار و فداكارى عجيب و يا به خاطر اتمامحجت)به آنها گفت :اين دختران منند كه براى شما پاكيزهترند(بياييد با آنها ازدواج كنيد و ازاعمال شنيع خود دستبرداريد.از خدا بترسيد و مرا در برابر ميهمانانم رسوا نسازيد، آيا يكانسان رشيد(و عاقل و با غيرت)در ميان شما نيست؟، قال يا قوم هؤلاء بناتى هن اطهرلكم فاتقوا الله و لا تخزون فى ضيفى ا ليس منكم رجل رشيد » (٩)
ولى آن قوم كثيف و زشتسيرت،نه تنها در برابر اين همه بزرگوارى حضرتلوط عليه السلام حياء نكردند،بلكه بىشرمانه پاسخ گفتند :«تو خود مىدانى،ما را به دختران توحقى نيست(و به جنس زن علاقهاى نداريم!)تو به خوبى مىدانى كه ما چه چيز مىخواهيم!، قالوا لقد علمت ما لنا فى بناتك من حق و انك لتعلم و ما نريد » (١٠)
هنگامى كه قوم لوط،وقاحت را به آخرين درجه رساندند،حضرت لوط عليه السلام فريادزد و گفت :«اى كاش!قوت و قدرتى داشتم(تا شما خيرهسران را مجازات مىكردم)و اىكاش! تكيهگاه محكمى از قوم و عشيره و پيروان نيرومندى در اختيار من بود(تا به كمك آنهاشما منحرفان را سخت كيفر مىدادم، قال لو ان لى بكم قوة او ءاوى الى ركن شديد » (١١)
همان گونه كه در ادامه اين آيات آمده استحضرت لوط عليه السلام متوجه شد كه آنهافرستادگان پروردگارند،هيچ كس نمىتواند كمترين آسيبى به آنها برساند.فرشتگان بهحضرت لوط عليه السلام خبر دادند كه فردا صبح عذاب هولناكى به سراغ اين قوم مىآيد وشهرهاى آنها به كلى زير و رو مىشود و بارانى از سنگهاى آسمانى بر آنها فرومىريزد،به حضرت لوط عليه السلام دستور دادند كه شبانه به اتفاق خانوادهاش- به استثناىهمسرش كه از تقوا بىبهره بود- آن شهرها را ترك كنند كه صبحگاهان عذاب الهى فرامىرسد.
در پنجمين بخش از آيات،ضمن اشاره به مجازات شديد اين قوم ننگين شتسيرتمىفرمايد :«قوم لوط،انذارها و هشدارهاى مكرر(پيامبرشان)را تكذيب كردند.ما بر آنها تندبادى كه ريگها را به حركت در مىآورد،فرستاديم(و همه را زير آن مدفون ساختيم)، جزخاندان لوط كه آنها را سحرگاهان نجات داديم،(به استثناى همسرش كه مشمول مجازاتقوم گنهكار شد)، كذبت قوم لوط بالنذر×انا ارسلنا عليهم حاصبا الا آل لوط نجيناهمبسحر » (١٢) ).
البته اين بخشى از مجازات دردناك آنها بود،زيرا در قرآن آمده است كه :«نخستزلزلهاى- به امر ما- آمد و سرزمين آنها را زير و رو كرد،آن چنان كه قسمتهاى بالا در پايينو قسمتهاى پايين در بالا قرار گرفت، فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها... (١٣) )»
«و بارانى از سنگ بر آنها فرو فرستاديم، ...و امطرنا عاليها حجارة من سجيل منضود » (١٤)
اين باران سنگ،ممكن استبخشى از سنگهاى سرگردان آسمانى بوده كه بهفرمان پروردگار الهى بر فراز آسمان شهر آنها ظاهر گشته و بر ويرانهها و اجساد بىجان آنان باريده است.
احتمال ديگر اين است كه«حاصب»به معناى«طوفان شن»باشد.اين طوفان گاهىتپههايى را از يك گوشه بيابان برداشته و به آسمان مىبرد،سپس در نقطهاى ديگر،مانندبارانى فرو مىريزاند،به طورى كه گاهى قافلهها،زير انبوهى از شن و ماسه مدفونمىگشت!
حال اين نكته قابل تامل است كه هر چند،گاهى طوفانهاى شن يا بارانهاى سنگدر جهان طبيعت روى مىدهد،ولى خداوند متعال فرمان داده بود كه اين حوادث درآن ساعت مخصوص و معين- كه فرشتگان حضرت لوط عليه السلام را خبر داده بودند- واقعگردد.
احتمال ديگرى نيز وجود دارد كه ممكن است،نخست زلزلهاى سهمگين،شهرهاىآنها را زير و رو كرده و سپس بارانى از سنگهاى آسمانى بر سرشان فرو ريخته و آنگاهطوفانى از شن،آثار آنها را محو و نابود كرده باشد كه اين عذابهاى سه گانه،بيانگرشدت خشم الهى،نسبتبه اين قوم رو سياه است.
در ششمين و آخرين بخش از آيات،ضمن اشاره فشرده و مختصر به تمام ماجراىقوم لوط- از آغاز تا پايان- مىفرمايد :«به خاطر آوريد«لوط»را،هنگامى كه به قوم خودگفت :آيا عمل شنيعى انجام مىدهيد كه هيچ كس از جهانيان پيش از شما آن را انجام ندادهبود؟!، و لوطا اذ قال لقومه ا تاتون الفاحشة ما سبقكم بها من احد من العالمين » (١٥)
آرى!شما از روى شهوت به سراغ مردان مىرويد،نه زنان،شما جمعيتتجاوزكارى هستيد، زيرا قوانين و سنتهاى الهى را رها كرده و راه انحراف را پيشگرفتهايد،راهى كه سبب نابودى نسل و شيوع انواع بيمارىهاى و مفاسد ديگر اجتماعىمىشود.
گر چه بيمارى وحشتناك«ايدز»يكى از هولناكترين بيمارىهاى عصر ما شناختهشده،ولى بعيد نيست كه اين بيمارى در آن زمان نيز وجود داشته و گروهى از قوم لوط بهآن گرفتار شده بودند.به همين علتخداوند حكيم و رحيم،اجساد آنها را زير خروارها سنگ و شن دفن كرد تا اين امر،هم درس عبرتى براى ديگران بوده و هم مايه نعمتى كههمان جلوگيرى از انتشار و سرايت اين بيمارى به ديگران بوده است.
به هر حال،آن قوم آلوده،به قدرى بىشرم بودند كه نه تنها به سخن حضرتلوط عليه السلام گوش ندادند،بلكه خواستار اخراج او و خاندانش- به جرم پاكى از آلودگىهاىشايع در ميانشان- از آبادىها شدند.قرآن كريم در ادامه اين آيات به آن اشاره دارد : وما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم من قريتكم انهم اناث يتطهرون ». (١٦)
خداوند در ادامه اين آيات مىفرمايد :
«ما لوط و خاندانش را- به جز همسرش كه از بازماندگان(در شهر)بود،نجات بخشيديم، سپس بارانى(از سنگ)بر آنها فرو فرستاديم(و همه را نابود كرديم و مدفون ساختيم). اكنونبنگر،سرانجام كار مجرمان چگونه بود، فانجيناه و اهله الا امراته كانت من الغابرين- وامطرنا عليهم مطرا فانظر كيف كان عاقبة المجرمين » (١٧)
آرى!آنها چنان آلوده بودند كه بىگناهى و پاكدامنى را گناه مىدانستند!و پاكان رابه جرم پاكى محكوم به تبعيد و راندن از خانه و زندگيشان مىكردند.هر چند قبل ازانجام اين كار،به غضب الهى گرفتار و نابود شدند.
بخش مهمى از اين آيات،ضمن بيان عواقب هوسبازى و هوا پرستى و شهوترانى- بهمفهوم عام و خاصش- ،اين عمل ناشايسته و پست اخلاقى را كه سرچشمه گناهان واثرات مخرب اجتماعى بىشمارى است،سخت نكوهش مىنمايد.
شهوت پرستى در روايات اسلامى
اين مساله در منابع روايى اسلام،مورد توجه فراوان قرار گرفته است كه بيشتر آنهابيانگر هشدار،درباره پيامدهاى خطرناك آن است.اين احاديث تكان دهنده،هرخوانندهاى را تحت تاثير عميق قرار داده و روشن مىسازد كه آلودگى به«شهوت»- خواهبه مفهوم عام و خواه به مفهوم خاص آن- از موانع اصلى سعادت و كمال انسانها و از اسباب مهم گسترش گناه و جنايت در جامعه بشرى است كه در ذيل،به بعضى از آناحاديث اشاره مىشود :
١- پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايند :«ما تحت ظل السماء من اله يعيد من دون الله اعظمعند الله من هوى متبع،در زير آسمان معبودى جز خدا پرستيده نشده است كه در پيشگاهخدا،بدتر از هوا و هوسى باشد كه انسان را به دنبال خود مىكشاند.» (١٨)
به اين ترتيب،روشن مىشود كه«شهوت»و هواى نفس از خطرناكترين عواملانحراف انسان به سوى زشتىهاست.
٢- امام امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام مىفرمايند :«الشهوات سموم قاتلات، شهوتها،زهرهاى كشنده است» (١٩) (كه شخصيت و ايمان و مروت و اعتبار انسان را نابودمىسازد).
٣- در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار عليه السلام آمده است :«الشهوات مصائدالشيطان، شهوات دامهاى شيطان است.» (٢٠) (كه انسانها را به وسيله آن در هر سن و سالو در هر زمان و مكان صيد مىكند.)
٤- همان حضرت عليه السلام در جاى ديگر مىفرمايند :«امنع نفسك من الشهوات تسلممن الآفات،اگر مىخواهيد از آفات در امان باشيد،خويشتن را از تسليم شدن در برابر شهواتبازداريد.» (٢١)
٥- در حديث ديگرى نيز از همان پيشواى پرهيزكاران جهان آمده است :«تركالشهوات افضل عبادة و اجمل عادة،ترك شهوتها،برترين عبادت و زيباترين عادتاست.» (٢٢)
٦- امام صادق عليه السلام مىفرمايد :«من ملك نفسه اذا غضب و اذا رغب و اذا رهب و اذااشتهى،حرم الله جسده على النار،كسى كه به هنگام غضب و تمايل و ترس و شهوت،ملك نفس خويش باشد،خداوند جسد او را بر آتش دوزخ حرام مىكند.» (٢٣)
٧- امير مؤمنان على عليه السلام در حديث ديگرى مىفرمايند :«ضادوا الشهوة مضادةالضد ضده و حاربوها محاربة العدو العدو،با خواهشهاى نفسانى در تضاد باشيد،همچون تضاد دو ضد با يكديگر و با آن به پيكار برخيزيد(مانند)پيكار دشمن با دشمن.» (٢٤)
اين سخن با صراحت،اين حقيقت را بازگو مىكند كه«شهوت پرستى»درست مقابل«سعادت»و خوشبختى انسان قرار گرفته است.
پيامدهاى شهوتپرستى در كلام امير مؤمنان على عليه السلام
درباره پيامدهاى شهوت پرستى و پيروى از هواى نفس،تعبيرات دقيق،حساب شدهو تكان دهندهاى در احاديث اسلامى ديده مىشود كه در اين بحث تنها به كلام پيشواىمتقيان حضرت على عليه السلام اشاره مىشود :
١- امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند :«اهجروا الشهوات فانها تقودكم الى ركوبالذنوب و التهجم على السيئات،از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را به ارتكاب انواعگناهان و هجوم بر معاصى مىكشاند.» (٢٥)
٢- اين مساله گاهى به قدرى شديد مىشود كه به كلى دين انسان را بر باد مىدهد،چنان كه در حديث ديگرى مىفرمايند :«طاعة الشهوة تفسد الدين،فرمانبردارى ازشهوات نفسانى،دين انسان را فاسد مىكند.» (٢٦)
٣- آن حضرت در تعبير ديگرى مىفرمايند :«طاعة الهوى تفسد العقل،هوا پرستى عقل انسان را فاسد مىكند.» (٢٧)
٤- در جاى ديگر مىفرمايند :«الجاهل عبد شهوته،انسان نادان بنده شهوت خويشاست» (٢٨) ، يعنى،انسان جاهل مثل برده خوار و ذليلى است كه در برابر شهوت خويش،هيچ اختيارى از خود ندارد.
٥- در تعبير ديگر مىفرمايند :«عبد الشهوة اسير لا ينفك اسره،برده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهد ديد.» (٢٩)
٦- آن حضرت عليه السلام در اين كه سرانجام«شهوت پرستى»،رسوايى است،مىفرمايند : «حلاوة الشهوة ينغصها عار الفضيحة،شيرينى شهوت را ننگ رسوايى از ميانمىبرد.» (٣٠)
٧- در تعبير ديگرى،شهوت پرستى را كليد انواع شرها مىدانند :«سبب الشر غلبةالشهوة (٣١) سبب شر،غلبه شهوت است.»
با توجه به اين كه«الشر»با الف و لام جنس و به صورت مطلق ذكر شده است،معناىعموم را مىرساند كه اين امر بيانگر آن است كه«شهوت پرستى»،سرچشمه تمام شرها وبدبختىهاست.
٨- در جاى ديگر ضمن اشاره به اين نكته كه غلبه هوا و هوس،سبب بسته شدنراههاى سعادت بشرى شده و او را در گمراهى نگاه مىدارد،مىفرمايند :«كيف يستطيعالهدى من يغلبها الهوى،چگونه مىتواند انسان به هدايتبرسد،در حالى كه هواى نفس براو غالب گرديده است.» (٣٢)
٩- آن حضرت در سخن ديگرى،غلبه شهوات را باعث تضعيف شخصيت انسانمىدانند :«من زادت شهوته قلت مروته،كسى كه شهوات او فزونى يابد،شخصيت انسانىاو كم مىشود.» (٣٣)
١٠- در بيان ديگرى به اين حقيقت اشاره مىكند كه راه بهشت،راه«شهوت پرستان»
نيست :«من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات،كسى كه مشتاق بهشتباشد بايدشهوت پرستى را فراموش كند» (٣٤)
١١- در جاى ديگر اين نكته را گوشزد مىكند كه حكمت و آگاهى با شهوت پرستىسازگار نيست :«لا تسكن الحكمة قلبا مع شهوة،حكمت و دانش در قلبى كه جاىشهوت پرستى است، ساكن نمىشود.» (٣٥)
آثار زيانبار شهوت پرستى
از بحثهاى قبل روشن شد كه«شهوت»داراى مفهوم عام و وسيعى بوده و شاملهر گونه دوست داشتن،تمايل و رغبتبه درك لذت و خواهش نفس مىشود.بدون اينكه اختصاص به شهوت جنسى داشته باشد،گرچه گاهى در خصوص شهوت جنسى نيز بهكار رفته است.
در قرآن مجيد نيز اين مفهوم در يازده مورد به صورت عام استفاده شده است و تنهادر دو مورد در معنى خاص آن به كار رفته است.در روايات اسلامى و كلمات علماىاخلاق نيز اغلب در مفهوم عام به كار رفته كه در مقابل آن واژه«عفت»به معنى خويشتندارى و چشم پوشى از لذايذ گناه آلوده مادى به كار مىرود.
اين مفهوم بيشتر در موارد منفى به كار مىرود،اما گاهى در موارد مثبت نيز به كاررفته است، مانند،آن جايى كه خداوند خطاب به بهشتيان مىفرمايد :«... و لكم فيها ماتشتهى انفسكم ...، هر چه را دوستبداريد و به آن تمايل داشته باشيد،در بهشتبراى شمافراهم است» (٣٦) يا آن جايى كه مىفرمايند :«... فيها ما تشتهيه الانفس و تلذ الاعين ...،دربهشت آنچه دلها مىخواهد و چشم از آن لذت مىبرد،موجود است.» (٣٧)
به هر حال اين واژه،بيشتر داراى بار منفى بوده و در مواردى كه هوا و هوس افراطىبر انسان چيره گشته و تمايلات ويرانگر و گناه آلود بر تمام وجودش مستولى گردد بهكار مىرود.
اين واژه و مشتقات آن،در قرآن مجيد،سيزده مورد به كار رفته كه شش مورد آنداراى مفهوم مثبت و هفت مورد آن داراى مفهوم منفى است.
به هر حال«شهوت»به هر معنى كه باشد،هرگاه مفهوم خاص آن كه همانخواستهاى افراطى و شهوانى است مورد نظر باشد،آثار زيانبارى به دنبال خواهدداشت كه به وضوح قابل مشاهده است كه ضمن توجه به رواياتى كه در فصل قبلآورديم،بايد اذعان داشت كه سر تا سر تاريخ نيز مملو از پيامدهاى نامطلوبشهوت پرستىهاست كه به طور خلاصه مىتوان به عناوين زير،اشاره كرد :
١- آلودگى به گناه
شهوت پرستى انسان را به سوى انواع گناهان مىكشاند و در واقع يكى ازسرچشمههاى اصلى گناه و معصيت و نافرمانى خدا محسوب مىگردد،زيرا چشم وگوش انسان را بسته و به مصداق حديث نبوى«حبك للشىء يعمى و يصم (٣٨) »آدمى راكور و كر كرده و قدرت درك واقعيتها را از او مىگيرد و در چنين حال،زشتىها درنظر او زيبا و زيبايىها در نظر او زشت و بىرنگ مىشود.
به همين دليل،در روايات سابق(روايت هشتم)خوانديم كه امير مؤمنان عليه السلام دربارهپيروى از شهوات هشدار داده و مىفرمايد :«از شهوات سركش بپرهيزيد كه شما را بهارتكاب انواع گناهان مىكشاند.»
در حديث دهم،از همان حضرت نيز به اين نكته اشاره شد كه :«هواپرستى عقلانسان را فاسد مىكند»و در حديث نهم نيز فرمودند(اگر شهوت پرستى تشديد شود) :«دينانسان را بر باد مىدهد و حتى انسان را به بت پرستى مىكشاند.»در اين رابطه مفسران وارباب حديث،در ذيل آيات ١٦ و ١٧ سوره حشر،داستانى درباره عابدى از قومبنى اسرائيل به نام«برصيصا»آوردهاند كه شاهد زندهاى براى اين مدعاست،داستانگر چه معروف است،اما تكرارش خالى از صواب نيست :
...مرد عابد بنى اسرائيلى به خاطر سالها عبادتش،به آن حد از مقام قرب الهىرسيده بود كه بيماران با دعاى او سلامتخود را باز مىيافتند و به اصطلاح مستجابالدعوة شده بود.
روزى،زن جوان زيبايى را كه بيمار بود،نزد او آوردند و به اميد شفاء در عبادتگاهاو گذاردند و رفتند.
شيطان به وسوسه آن عابد مشغول شد و آن قدر صحنه گناه را در نظرش زينت داد كهعنان اختيار را از كف او ربود،آن چنان كه گويا عابد كر و كور گشته و همه چيز را بهدست فراموشى سپرده است.ديرى نپاييد كه آن عابد دامان«عفت»خويش را به گناهبيالود.پس ارتكاب گناه به خاطر اين كه احتمال داشت آن زن باردار شود و موجب رسوايى او گردد،باز شيطان و هواى نفس به او پيشنهاد كرد كه زن را به قتل رسانده و درگوشهاى از آن بيابان وسيع دفن كند.
هنگامى كه برادران دختر،به سراغ خواهر بيمار خويش آمدند و عابد اظهاربىاطلاعى كرد، آنان نسبتبه عابد مشكوك گشته و به جستجو برخاستند و پس ازمدتى،سرانجام جسد خونين خواهر خويش را در گوشه بيابان از زير خاك بيرونكشيدند.
اين خبر در شهر پيچيد و به گوش امير رسيد.او با گروه زيادى از مردم به سوىعبادتگاه آن عابد حركت كرد تا علت اين قتل را بيابد.هنگامى كه جنايات آن عابدروشن شد،او را از عبادتگاهش فرو كشيدند تا بر دار بياويزند.
در ادامه اين حكايت آمده است :هنگامى كه عابد در كنار چوبه دار قرار گرفت،شيطان در نظرش مجسم شد و گفت :من بودم كه با وسوسههاى خويش تو را به اين روزانداختم،حال اگر آنچه را كه من مىگويم،اطاعت كنى،تو را نجات خواهم داد.
عابد گفت :چه كنم؟
شيطان گفت :تنها يك سجده براى من كافى است.
عابد گفت :مىبينى كه طناب دار را بر گردن من افكندهاند و من در اين حال توانايىسجده بر تو را ندارم.
شيطان گفت :اشارهاى هم كفايت مىكند.
عابد بيچاره نادان،پس از اين كه با اشاره،سجدهاى بر شيطان كرد،طناب دار گلويشرا فشرد و او در دم جان سپرد.
آرى!شهوت پرستى باعثشد تا آن عابد،ابتدا به زنا آلوده شود و سپس قتل نفسانجام دهد و بعد دروغ بگويد و سرانجام مشرك گردد و بدين ترتيب محصول سالهاعبادت او بر باد رفته و نزد خاص و عام رسوا شود.
همه رنج جهان از شهوت آيد كه آدم زان برون از جنت آيد (٣٩)
٢- فساد عقل
شهوت پرستى،پردههاى ضخيمى بر عقل و فكر انسان مىاندازد،حق را در نظر اوباطل و باطل را در نظر او،حق جلوه مىدهد.در روايات گذشته نيز بيان داشتيم كه :
«طاعة الهوى تفسد العقل،هوا پرستى عقل را فاسد مىكند.» (٤٠) به همين دليل بسيارى ازشهوت پرستان به هنگام غلبه شهوت،كارهايى انجام مىدهند كه بعد از فرو نشستن آتششهوت،از آن عمل خويش سخت پشيمان شده و گاه تعجب مىكنند كه چگونه ستبهانجام آن كار احمقانه و غلط زدهاند.
در حديث ديگرى امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند :«اذا ابصرت العين الشهوة عمىالقلب عن العاقبة،هنگامى كه چشم،مظاهر شهوت را ببيند،عقل از مشاهده عاقبت كارباز مىماند» (٤١)
٣- تضعيف شخصيت اجتماعى انسان
شهوت پرستى،شخصيت و احترام اجتماعى انسان را در هم مىشكند و او را به ذلتمىكشاند، زيرا براى كاميابىهاى شهوانى بايد تمام قيد و بندهاى اجتماعى را شكست وتن به هر پستى داد.بديهى است كه انسان با شخصيت،در كشاكش شهوات،بر سردو راهى قرار مىگيرد كه يا بايد به خواستهاى شهوانى دل خويش برسد،يا شخصيت واحترام اجتماعى خود را حفظ نمايد كه اغلب جمع ميان اين دو غير ممكن است!
در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است :«زيادة الشهوة تزرى بالمروة، افزونشدن شهوت،شخصيت انسان را لكه دار مىكند.» (٤٢)
٤- اسارت نفس
اسارت و بندگى در برابر خواستهاى نفسانى،يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است، زيرا انسان شهوت پرست چنان اسير شهوات خود مىشود كهبازگشت و دورى جستن از آنها، برايش مشكل و گاهى نيز غير ممكن مىگردد.
نمونه بارز آن،زندگى خفتبار معتادان به مواد مخدر است كه در ظاهر آزادند،ولى از هر اسيرى،اسيرترند.زنجير اعتياد ناشى از شهوت پرستى نيز آن چنان دست وپاى انسان را مىبندد كه گويا هر گونه حركت و تلاش براى دورى جستن از خواستهاىرذيله،بسيار مشكل مىگردد،مخصوصا اگر هوا پرستى،به سر حد عشقهاى جنون آميزجنسى برسد كه در اين حال اسارت انسان به اوج خود مىرسد.
حضرت امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند :«عبد الشهوة اسير لا ينفكاسره،بنده شهوت چنان اسير است كه هرگز روى آزادى را نخواهد ديد.» (٤٣)
آن حضرت در تعبير ديگرى نيز مىفرمايند :«و كم من عقل اسير تحت هوى امير،چه بسيار عقلها و خردها كه شهوات بر آن حكومت مىكند.» (٤٤)
باز در حديث ديگرى مىفرمايند :«الشهوات تسترق الجهول،شهوتها،افراد نادانرا برده خود مىسازند.» (٤٥)
٥- رسوايى و بىآبرويى
رسوايى،يكى ديگر از پيامدهاى شهوت پرستى است.تاريخ بشر مملو از شرحزندگى كسانى است كه در جامعه داراى مقام و موقعيت ممتاز بودند،ولى هنگامى كهاسير«شهوت»و هواى نفس شدند،كارشان به رسوايى كشيد.
در اشعار شعرا نيز رابطه«عشق»و«رسوايى»يك رابطه معروف و مشهور است. (٤٦)
(رسواى عالمى شدم از فرط عاشقى)
در داستان يوسف و همسر عزيز مصر نشان مىدهد كه چگونه همسر عزيز مصر با وجود احترام فراوان- به علت هواپرستى- رسواى خاص و عام شديوسف به صبر خويش پيمبر شد رسوا شتاب كرد زليخا را (٤٧)
و به گفته شاعر عرب :
ان الهواى هو الهوان قلب اسمه فاذا هويت فقد لقيت هوانا (٤٨)
هوا پرستى همان پستى است كه نام آن تغيير يافته،به همين دليل هر هوا پرستى پستمىشود.
عوامل و اسباب شهوت پرستى
بارها در مباحث مشابه گفتهايم كه براى درمان مفاسد اخلاقى،بايد نخست علل وريشهها و اسباب آن را بيابيم.بزرگان علم اخلاق نيز،در مباحث اين علم،به بحث ازانگيزهها،اهميت فوق العادهاى دادهاند،به همين دليل لازم استبحث دقيقى در موردعوامل شهوت پرستى داشته باشيم.
اميال و خواستههاى درونى كه از آن به شهوات تعبير مىشود،- مخصوصا شهوتجنسى- يك امر طبيعى و خدادادى بوده و از عوامل حركت انسان،براى پيشرفتزندگى بشمار مىآيد.به همين دليل،گر چه نمىتوان آنها را از ميان برد،اما هرگز نبايدبراى سركوبى آنها نيز تلاش كرد،زيرا اگر اين شهوات در حد اعتدال باشند،نه تنهامشكلى ايجاد نمىكنند،بلكه يكى از اسرار تكامل و تقدم انسان نيز محسوب مىگردند.
آنچه كه به صورت مفسده اخلاقى ظاهر مىشود،همان طغيان شهوات و خارج شدنآنها از كنترل نيروى عقل و خرد است.
حال بايد ملاحظه كرد كه چه عواملى سبب خارج شدن اميال و خواستهاى درونىاز تحت كنترل عقل گشته و به صورت نيرويى ويرانگر در مىآيد.به يقين،امور زير تاثيرزيادى در اين مساله دارد :
١- ضعف ايمان
ضعف ايمان،علت اصلى ناديده گرفتن فرمانهاى الهى است.اگر انسان،خدا راحاضر و ناظر بداند و دادگاه بزرگ الهى را در قيامتبا چشمان قلب خويش مجسمنمايد،هرگز حدود الهى را نمىشكند و از مرزها تجاوز نكرده و آلوده شهوات و مفاسداخلاقى نمىگردد.
اين همان برهان الهى است كه در بدترين شرايط زندگى حضرت يوسف عليه السلام بهسراغش آمد و او را از آلودگى به فحشاء- كه تمام زمينههاى ارتكاب،موجود وموانعش مفقود بود- حفظ كرد.
اگر ايمان ضعيف گشته و توجه به مبدا و معاد كم گردد،زمينه طغيان شهوات كاملافراهم مىشود كه انسان در چنين شرايطى مثل حيوان درندهاى كه از قفس خارج شدهباشد و هيچ گونه مانعى در برابر خود نبيند،به همه جا حمله مىكند و اگر كسى دربرابرش ظاهر شود، مىدرد.
در اين رابطه در حديث علوى آمده است :«من اشتاق الى الجنة سلا عن الشهوات،كسى كه مشتاق به بهشت(و معتقد به آن)باشد،شهوات سركش را به فراموشى مىسپارد.» (٤٩)
گاهى نيز انسان براى بهرهگيرى از شهوات بدون قيد و شرط،سد ايمان را در هممىشكند تا در شهوت پرستى آزاد باشد،قرآن مجيد مىفرمايد :« بل يريد الانسانليفجر امامه- يسئل ايان يوم القيامة (٥٠) ،...بلكه انسان مىخواهد(آزاد باشد و بدون ترس ازدادگاه قيامت)در تمام عمر، گناه كند،(از اين رو)مىپرسد :قيامت كى خواهد بود؟(سؤالى كهنشانه انكار يا ترديد است).»
٢- بى اعتنايى به حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى
بىاعتنايى به آبرو و حيثيت اجتماعى و ضعف شخصيت انسانى،اغلب سبب آلودگىبه انواع شهوات مىشود،در حالى كه آبرو و شخصيت انسانى و توجه به حيثيتاجتماعى،انسان را- هر چند كه ايمان به خدا نيز نداشته باشد- در برابر طغيان شهوات، كنترل مىكند.
به همين دليل،در جوامع غير دينى،افراد آبرومند و با شخصيت،كمتر تسليم طغيانشهوات گشته و به«شكم پرستى»و شهوات بى قيد و شرط جنسى روى مىآورند،زيراآبرو و حيثيت اجتماعى و شخصيت انسانى آنها،سدى است در برابر طغيان شهوات.
بنابراين هميشه تنها افراد رذل و بىشخصيت،در چنگال اين امور گرفتار مىگردند.
٣- غفلت و بىخبرى
غفلت و بىخبرى از پيامدهاى شهوت پرستى،عامل ديگر آلودگى به اين رذيلهاخلاقى است، زيرا بيشتر رذايل اخلاقى،آثار سوء جسمانى و بهداشتى دارد،مثلا،شكم پرستى،انسان را به انواع بيمارىها مبتلا مىسازد و يا افراط در شهوت جنسى،نيروو توان انسان را كاهش داده، اعصاب را در هم مىكوبد و عمر را كوتاه نموده و در نهايتسلامت جسمى و روحى انسان را مختل مىسازد.
به همين دليل،در جوامع غير مذهبى،افراد زيادى مقيد به رعايت اعتدال در خوردنو مسايل جنسى هستند،زيرا توصيه پزشكان را در اين زمينه پذيرفته و نتايج آن را درككردهاند.
مشكلات اجتماعى ناشى از شهوت پرستى نيز قابل انكار نيست.به يقين«شكم پرستى»گروهى از مردم سبب گرسنگى گروههاى ديگرى خواهد شد.
بىبند و بارى در مسائل جنسى نيز سبب ناامنى زن و فرزند اين افراد مىشود و چه بسا كهآلودگى به عمق خانه آنها نيز نفوذ كند.
بنابراين هر كس كه به اين امور توجه كند،به يقين در كنترل شهوات خويشمىكوشد.
٤- معاشرتهاى نامناسب و محيطهاى آلوده
معاشرتهاى نامناسب،دوستان ناباب،محيطهاى آلوده و فساد وسائل ارتباطجمعى يكى از عوامل ديگر آلودگى به شهوت پرستى است.اغلب انسانهاى ناباب،دوستان خود را به گناه سوق داده و آنها را غرق گناه مىسازند و راههاى مختلف ارتكاب گناه را به آنها مىآموزند،به گونهاى كه مىتوان گفت :رايجترين اسباب آلودگىبه شهوت پرستى،معاشرت با انسانهاى گناهكار و آلوده است.
بد آموزى ناشى از وسائل ارتباط جمعى و محيطهاى آلوده نيز از عوامل مهم اينآلودگى است. در اين زمينه در بحثهاى مربوط به امور«زمينه ساز مفاسد اخلاقى»درجلد اول به قدر كافى صحبت كرديم و به طور مشروح بيان داشتيم كه معاشرتهاى آلوده،نه تنها انسان را آلوده گناه و مفاسد اخلاقى مىكند،بلكه تا سر حد كفر نيز پيش مىبرد.
قرآن مجيد نيز درباره بعضى از دوزخيان مىگويد :« و يوم يعض الظالم على يديه يقوليا ليتنى اتخذت مع الرسول سبيلا- يا ويلتى ليتنى لم اتخذ فلانا خليلا- لقد اضلنى عنالذكر بعد اذ جائنى و كان الشيطان للانسان خذولا (٥١) ،و به خاطر بياور روزى كه ظالم دستخويش را از شدت حسرت به دندان مىگزد و مىگويد :اى كاش!با رسول خدا صلى الله عليه و آله راهىبرگزيده بودم.اى واى بر من!كاش فلان(شخص گمراه)را دوستخود انتخاب نكرده بودم!اومرا از ذكر خدا گمراه ساخت،بعد از آن كه(ياد حق)به سراغ من آمده بود و شيطان هميشهخوار كننده انسان است.(او را گمراه مىسازد،سپس در بيراهه رهايش مىكند.)»
محيطهاى آلوده،پدران و مادران فاسد و منحرف،از ديگر عوامل مؤثر آلودگى بهشهوت پرستى است كه تاثير مخرب آنها قابل انكار نيست.به همين دليل،هنگامى كهبيشتر افراد پاك وارد چنين محيطهايى شوند،دل و ايمان خود را از دست داده و آلودهشهوات و مفاسد اخلاقى مىشوند.
چون در جلد اول،در بحث«كليات مسايل اخلاقى»اين امور را به عنوان زمينهسازهاى اخلاقى، به طور مشروح مورد بحث قرار دادهايم،در اين جا به همين مقداربسنده مىكنيم.
راههاى درمان شهوت پرستى
راههاى درمان مفاسد اخلاقى به صورت اصولى تقريبا همه جا يكى است كه به طور كلى در دو راه علمى و عملى خلاصه مىشود.
الف- راه علمى
منظور از راه علمى،اين است كه انسان در آثار و پيامدهاى شهوت پرستى بينديشد وببيند كه چگونه تسليم شدن در برابر شهوات،انسان را به ذلت،بدبختى،اسارت،تضعيفشخصيت اجتماعى و دورى از خدا مىكشاند كه زندگى خفتبار افرادى كه آلودهشهوت شدهاند،بيانگر اين واقعيت است.
بنابراين تامل در امور مذكور و انديشه پيرامون شرح حال«اولياء الله»و پيروانراستين آنها كه بر اثر مبارزه با شهوات به مقامات بالا در دنيا و نزد خدا رسيدهاند،انسانرا از شهوت پرستى باز خواهد داشت.
علاوه بر اين كه تحكيم پايههاى عقل و ايمان،انسان را قادر به كنترل شهواتمىكند،در اين رابطه امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند :«من كمل عقله استهان بالشهوات،كسى كه عقلش كامل شود،شهوتها را كوچك و بىارزش مىشمرد.» (٥٢)
در جاى ديگر نيز مىفرمايند :«من غلب شهوته ظهر عقله،كسى كه بر شهوات خودغالب شود، عقل و خرد او ظاهر مىگردد» (٥٣)
همچنين فرمودهاند :«كلما قويت الحكمة ضعفت الشهوة،هر قدر حكمت و دانشانسان قويتشود،شهوات و تمايلات سركش او ضعيف مىگردد.» (٥٤)
آن حضرت در پيام پر معناى ديگرى نيز مىفرمايند :«اذكر مع كل لذة زوالها و معكل نعمة انتقالها و مع كل بلية كشفها،فان ذلك ابقى للنعمة،و انفى للشهوة،و اذهبللبطر،و اقرب الى الفرج و اجدر بكشف الغمة و درك المامول،هرگاه در لذت(حرامى)
باشى،به ياد بياور كه روزى زايل مىشود،و اگر در هر نعمتى هستى،به خاطر داشته باش كهروزى سلب خواهد شد.در بلاها نيز انتظار بر طرف شدن آن را داشته باش،زيرا اينيادآوريها،نعمت را پايدارتر مىكند و شهوات را دور مىسازد و مستى و غرور نعمت را زايلمىكند و به فرج و گشايش امور نزديكتر و در از ميان رفتن اندوه و رسيدن به مقصود، نزديكتر و شايسته است.» (٥٥)
به اين ترتيب انديشه در پيامدها،اثر عميقى در بازدارندگى از آلودگى به شهوتهادارد،تمام تلاش رهبران الهى نيز اين بوده است تا عواقب شوم گرفتارى در چنگالشهوات را به انسانها گوشزد نموده و آنها را از كام شهوات نجات دهند.
اين حديث از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله،بيانگر اين معنى است :«خمس ان ادركتموهن فتعوذوابالله منهن :لم تظهر الفاحشة فى قوم قط حتى يعلنوها،الا ظهر فيهم الطاعون و الاوجاعالتى لم تكن فى اسلافهم الذين مضوا و لم ينقصوا المكيال و الميزان الا اخذوا بالسنينو شدة المؤنة و جور السلطان،و لم يمنعوا الزكاة الا منعوا المطر من السماء،و لو لاالبهائم لم يمطروا و لم ينقضوا عهد الله و عهد رسوله الا سلط الله عليهم عدوهم واخذوا بعض ما فى ايديهم،و لم يحكموا بغير ما انزل الله الا جعل الله عز و جل باسهمبينهم،پنج چيز است كه اگر با آنها روبرو شديد،از آنها به خدا پناه ببريد،اعمال زشت و آشكاردر هيچ قومى ظاهر نمىشود،مگر اين كه گرفتار طاعون و بيمارىهايى مىشوند كه در ميانپيشينيان آنها نبوده است و هيچ قومى كم فروشى نمىكنند مگر اين كه گرفتار قحطى وسختى زندگى و ظلم حاكمان مىشوند و هيچ قومى منع زكات نكردند مگر اين كه،از بارانرحمت الهى محروم شدند و اگر به خاطر حيوانات نبود،بارانى به آنها نازل نمىشد و هيچجمعيتى،پيمان خدا و رسولش را نمىشكستند،مگر اين كه خداوند دشمنانشان را بر آنهامسلط كرد و قسمتى از آنچه را كه آنها داشتند،از آنان گرفتند و هيچ گروهى به غير احكامالهى حكم نكردند،مگر اين كه خداوند اختلاف در ميان آنها افكند و با هم درگير شدند.» (٥٦)
بىشك،تامل و تدبر در اين پيامدها،تاثير مستمر و يا موقت در بازداشتن اعمال غيراخلاقى دارد.
ب- راه عملى
از نظر عملى راههاى مختلفى براى درمان«شهوت پرستى»وجود دارد از جمله :
١- يكى از بهترين راههاى عملى براى نجات از گرداب شهوت،اشباع صحيح اميالو خواستهاى جنسى است،زيرا اگر خواستها و اميالى كه در درون انسان وجوددارند از راههاى صحيح،اشباع گردند،ديگر زيانبار و مخرب نخواهند بود،به تعبيرديگر،اين خواستها را نمىتوان و نبايد سركوب كرد،بلكه بايد از آنها در كانالهاىصحيح و سازنده استفاده كرد، در غير اين صورت ممكن است تبديل به سيلابويرانگرى شود كه حرث و نسل انسان را با خود خواهد برد.
به همين دليل،اسلام نه تنها تفريحات سالم و بهرهگيرى معتدل از خواستهاىدرونى را مجاز شمرده،بلكه نسبتبه آن تشويق نيز نموده است.خطبه معروفى كه ازامام جواد عليه السلام در مورد عقد همسرش نقل شده است،شاهد گوياى اين مدعاست.آنحضرت در اين خطبه مىفرمايند :«اما بعد فقد كان من فضل الله على الانام ان اغناهمبالحلال عن الحرام، يكى از نعمتهاى الهى بر بندگان اين است كه آنها را به وسيله حلالاز حرام بىنياز ساخته است.» (٥٧)
اين حديث معروف نيز بر همين نكته اشاره دارد :«للمؤمن ثلاث ساعات،فساعةيناجى فيها ربه، و ساعة يرم معاشه،و ساعة يخلى بين نفسه و بين لذتها فيما يحل ويجمل،انسان با ايمان ساعات زندگيش را به سه بخش تقسيم مىكند،قسمتى را صرفمناجات با پروردگارش مىكند و قسمت ديگر را در راه اصلاح معاش و بندگيش به كار مىگيردو قسمتسوم را به بهرهگيرى از لذتهاى حلال و دلپسند اختصاص مىدهد.» (٥٨)
٢- يكى ديگر از راههاى نجات از شهوت پرستى،برنامهريزى دقيق براى برنامههاىزندگى است،زيرا،هرگاه انسان،براى تمام اوقات خود برنامه داشته باشد(هر چند برنامهاو در پارهاى از موارد جنبه تفريحى و ورزشى داشته باشد)،ديگر مجالى براى كشيدهشدن به آلودگىهاى شهوانى باقى نمىماند.
٣- برچيدن عوامل آلودگى نيز يكى از راههاى درمان و يا پيشگيرى است،زيراامكان آلودگى به شهوات در محيطهاى آلوده فراوان است،يعنى،اگر محيط،آلودهشهوت شود و اسباب آن در دسترس همه قرار گيرد و آزادى نسبى نيز وجود داشتهباشد،نجات از آلودگى،مخصوصا براى قشر جوان يا كسانى كه در سطح پايينى از«معرفت»دينى قرار دارند،بسيار دشوار خواهد شد.
٤- احياى شخصيت معنوى و انسانى افراد جامعه نيز،از راههاى مهم درمان ياپيشگيرى از آلودگىهاى شهوانى است،زيرا انسان،هنگامى كه از ارزش وجود وشخصيتخود،آگاه شود و دريابد كه او عصاره جهان آفرينش و گل سر سبد جهانخلقت و خليفه خدا در روى زمين است،به اين سادگى خود را به شهوات نمىفروشد.
امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند :«من كرمت عليه نفسه هانت عليهشهوته،كسى كه به ارزش وجود خويش پىبرد،شهوات در برابر او بىارزش مىشوند» (٥٩) ودر حديث ديگرى از آن حضرت عليه السلام آمده است :«من عرف شرف معناه صائه عن دنائةشهوته...،كسى كه شرافت ذاتى خود را بشناسد،او را از پستى شهوت مصون مىدارد!...» (٦٠)
آخرين نكتهاى كه ذكر آن لازم به نظر مىرسد،اين است كه نه تنها در مساله مبارزهبا شهوات، بلكه در تمام موارد مبارزه با مفاسد اخلاقى،بايد به مساله مبارزه عملىاهميت داد،به اين معنى كه هر قدر انسان با خلق و خوى بد به مبارزه برخيزد و در جهتمخالف آن حركت كند، آن خلق و خوها كم رنگ و ضعيف مىشود و اين مبارزه ازصورت فعلى به صورت حالت و از صورت حالتبه صورت عادت و از صورت عادتبه صورت ملكه در مىآيد و خلق و خوى ثانوى در جهت مقابل شكل مىگيرد،مثلا،اگر انسان بخيل بذل و بخشش را تكرار كند،آتش بخل به تدريج در درون او فروكشكرده و خاموش مىشود.
اگر شهوت پرستان نيز در برابر طغيان شهوات،مقاومت و ايستادگى نمايند،طغيانشهوت فرو نشسته و روح عفت جايگزين آن مىشود.
اين نكته در سخن پرمعنايى از امير مؤمنان على عليه السلام نقل شده است :«قاوم الشهوةبالقمع لها تظفر،در برابر شهوت و اميال نفسانى،به قصد قلع و قمع مقاومت كن تا پيروزشوى. (٦١) »
شكم پرستى و شهوت جنسى
بزرگان علم اخلاق همچون فيض كاشانى در«المحجة البيضاء»و محقق نراقى در«معراج السعادة»و مرحوم شبر در كتاب«الاخلاق»شكم پرستى و شهوت جنسى را بهصورت مستقل، مورد بحث قرار دادهاند.در واقع از روايات اسلامى و اشاراتى كه درآيات قرآن مجيد است، پيروى نموده و براى اين دو بخش اهميت ويژهاى قايل شدهاند.
مرحوم فيض كاشانى در كتاب«المحجة البيضاء»مىگويد :«بزرگترين عوامل هلاكتانسان، شهوت شكم است،همان بود كه آدم و حوا را از بهشتى كه دار القرار بود به دنيا كه دارنياز و افتقار است فرستاد...،در حقيقتشكم سرچشمه شهوات و منشا دردها و آفات است،زيرا حتى شهوت جنسى نيز پيرو آن است و به دنبال اين دو،شهوت در جمع آورى مال و مقاماست كه وسيلهاى براى سفرههاى رنگينتر و زنان بيشتر محسوب مىشود و به دنبال آنها،تنازع در دسترسى به مال و مقام و كشمكشها به وجود مىآيد و آفت ريا و خودنمايى و تفاخرو تكاثر و خود برتر بينى از آن متولد مىگردد،سپس اين امور عاملى براى حسد،كينه،عداوتو دشمنى مىشود و دارنده آن را به ارتكاب انواع ظلمها و منكرات و فحشاء مىكشاند...،حالكه چنين است،لازم استبه شرح آفات آن پرداخته شود و طرق مبارزه با آن روشن گردد (٦٢) »
از اين خطرناكتر آن است كه انسانهاى شكم پرست و شهوت پرست،دين و ايمانخود را در راه آن از دست دادهاند.در ذيل آيه : و آمنوا بما انزلت مصدقا لما معكم ولا تكونوا اول كافر به و لا تشتروا بآياتى ثمنا قليلا و اياى فاتقون (٦٣) كه خداوند در آنيهود را به خاطر فروختن آيات الهى به بهاى ناچيز،مذمت مىكند،آمده است :جمعىاز علماى بزرگ يهود،به خاطر تشكيل مجالس ميهمانى پر زرق و برقى از سوىيهوديان براى آنها،ايات الهى را تحريف كردند و عملا آنها را به بهاى ناچيزىفروختند(و پيامبرى را كه تورات وعده ظهورش را داده بود و آنها سالها در انتظارشبودند،انكار كردند.)
در روايات اسلامى نيز بحث گستردهاى درباره خطرهاى اين دو نوع از شهوت ديدهمىشود كه در ادامه به برخى موارد اشاره مىشود :
١- رسول خدا صلى الله عليه و اله مىفرمايند :«ثلاث اخافهن بعدى على امتى الضلالة بعد المعرفةو مضلات الفتن و شهوة البطن و الفرج،سه چيز است كه از آنها بر امتم بعد از خودممىترسم،گمراهى بعد از آگاهى و آزمايشهاى گمراه كننده و شهوت شكم و شهوت جنسى.» (٦٤)
منظور از گمراهى بعد از آگاهى،اين است كه انسان بر اثر وسوسههاى منحرفان وايجاد شبهات گوناگون،راه راستى را كه شناخته،رها كند و در راه انحراف در آيد كه اينموضوع در هر زمان- مخصوصا در زمان ما- وجود داشته و دارد.
منظور از«مضلات فتن»امتحاناتى است كه خداوند براى بندگانش پيش مىآورد كهگاهى انسانها به خاطر پيروى هواى نفس از عهده آن بر نمىآيند،و منظور از«شهوت بطن و فرج»شكم پرستى و افراط در شهوت جنسى است.
مفهوم حديث نشان مىدهد،خطرى كه از ناحيه اين سه امر،مردم را تهديد مىكند،بسيار جدى است.
٢- پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در جاى ديگر مىفرمايند :«اكثر ما تلجبه امتى النار الا جوفانالبطن و الفرج،بيشترين چيزى كه سبب دوزخى شدن امت من مىشود،دو چيز ميان تهىاست،شكم و فرج» (٦٥)
٣- امام باقر عليه السلام نيز در اين رابطه مىفرمايند :«اذا شبع البطن طغى،هنگامى كه شكمسير شود،طغيان مىكند.» (٦٦)
٤- آن حضرت در جاى ديگر مىفرمايند :«ما من شىء ابغض الى الله عز و جل منبطن مملوء، هيچ چيزى نزد خداوند،منفورتر از شكم پر(و بيش از اندازه خوردن)نيست.» (٦٧)
٥- امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند :«لا يفسد التقوى الا بغلبة الشهوة،تقوا وپرهيزكارى را چيزى جز غلبه شهوت از بين نمىبرد.» (٦٨)
٦- حديث ديگرى از همان حضرت عليه السلام نقل شده است :«لا تجتمع الحكمة والشهوة، دانش و حكمتبا شهوت پرستى جمع نمىشود» (٦٩) .
٧- همان حضرت عليه السلام در جاى ديگر فرمودهاند :«ما رفع امرءا كهمته و لا وضعه كشهوته،هيچ چيز مانند همت،انسان را بالا نمىبرد و هيچ چيز مانند شهوت،انسان رابر زمين نمىزند.» (٧٠)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- مريم/ ٥٩.
٢- مريم/ ٦٠.
٣- نساء/ ٢٧.
٤- عنكبوت٢٨/ .
٥- عنكبوت/ ٢٩.
٦- عنكبوت/ ٢٩.
٧- هود/ ٧٧.
٨- هود/ ٧٨.
٩- هود/ ٧٨.
١٠- هود/ ٧٩
١١- هود/ ٨٠.
١٢- قمر/ ٣٤ و ٣٥.
١٣- هود/ ٨٢.
١٤- هود/ ٨٢.
١٥- اعراف/ ٨٠.
١٦- اعراف/ ٨٢.
١٧- اعراف/ ٨٣ و ٨٤.
١٨- الدر المنثور،ج٦،ص ٢٦١ به نقل از ميزان الحكمة،ج ٤،ص ٣٤٧٨،شماره ٢١٤٠٠
١٩- غرر الحكم،حديث٨٧٦.
٢٠- غرر الحكم،حديث ٢١٢١.
٢١- غرر الحكم،حديث ٢٤٤٠.
٢٢- همان،حديث٤٥٢٧.
٢٣- بحار الانوار،ج ٧٥،ص٢٤٣.
٢٤- شرح غرر الحكم،حديث ٥٩٣٤.
٢٥- غرر الحكم،حديث ٢٥٠٥.
٢٦- شرح غرر الحكم،حديث ٥٩٨٥.
٢٧- همان،حديث٥٩٨٣.
٢٨- غرر الحكم،حديث٤٤٩.
٢٩- غرر الحكم،حديث ٦٣٠٠.
٣٠- غرر الحكم،حديث ٤٨٨٥.
٣١- شرح غرر الحكم،حديث٥٥٣٣.
٣٢- همان،حديث ٧٠٠١،ص٥٦٦ غرر الحكم.
٣٣- همان،حديث ٨٠٢٢.
٣٤- همان،حديث ٨٥٩١.
٣٥- همان،حديث ١٠٩١٥.
٣٦- فصلت/ ٣١.
٣٧- زخرف/ ٧١.
٣٨- بحار الانوار ج ٧٤،ص ١٦٥.
٣٩- ناصر خسرو
٤٠- شرح غرر الحكم،حديث٥٩٨٣.
٤١- همان مدرك،حديث٤٠٦٣.
٤٢- همان،حديث٥٥٠٧.
٤٣- غرر الحكم،حديث ٦٣٠٠
٤٤- نهج البلاغه،كلمات قصار،حديث ٢١١.
٤٥- نهج البلاغه،حديث ٩٢٢.
٤٦- بر سر ميدان رسوايى عشق عالمى را همچو شيدايى ببين(عطار) عاشقان را چه غم از سرزنش دشمن و دوست يا غم دوستخورد يا غم رسوايى را(سعدى)
٤٧- ناصر خسرو.
٤٨- ادب الدنيا و الدين.
٤٩- شرح فارسى غرر الحكم حديث ٨٥٩١.نهج البلاغه،كلمات قصار،حديث ٣١
٥٠- قيامت/ ٥ و٦.
٥١- فرقان/ ٢٧ تا٢٩.
٥٢- شرح فارسى غرر،حديث٨٢٢٦.
٥٣- همان،حديث٧٩٥٣.
٥٤- همان،حديث ٧٢٠٥.
٥٥- ميزان الحكمة،جلد ٤،ص ٣٤٨٤،حديث٢١٥٠٧.
٥٦- اصول كافى،جلد ٢،ص٣٧٣.
٥٧- بحار الانوار،ج ٥٠،ص٧٦.
٥٨- نهج البلاغه،كلمات قصار،جمله ٣٩٠.
٥٩- بحار الانوار،ج ٧٨،ص ٧١.
٦٠- غرر الحكم،شماره٩٠٦٩.
٦١- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٤،ص ٥١٤،ح٦٨٠٣.
٦٢- المحجة البيضاء،ج ٥،ص ١٤٥.
٦٣- بقره/ ٤١.
٦٤- اصول كافى،ج ٢،ص٧٩.
٦٥- همان.
٦٦- كافى،ج٦،ص ٢٧٠،حديث ١٠.
٦٧- ؟
٦٨- شرح غرر الحكم،رقم١٠٦٠٦.
٦٩- غرر الحكم،رقم١٠٥٧٣.
٧٠- همان،ج ٦،ص ١١٤،رقم ٩٧٠٧.
۱۱
اخلاق در قرآن فصل پانزدهم : عفت، فضيلتبزرگ اخلاقى
اشاره
«عفت»نقطه مقابل«شكم پرستى و شهوت پرستى»است كه از مهمترين فضايل انسانىمحسوب مىشود.
«عفت»به گفته راغب اصفهانى در كتاب«المفردات»،به معنى پديد آمدن حالتى درنفس است كه آدمى را از غلبه شهوت باز مىدارد و«عفيف»به كسى گفته مىشود كهداراى اين وصف و حالتباشد.
صاحب«مقاييس اللغة»مىنويسد : «عفت در اصل به دو معنى آمده است : نخست،خوددارى از انجام كارهاى زشت و ديگر،كم بودن چيزى.لذا عرب به باقى مانده شيردر پستان مادر«عفه»(بر وزن مدت)مىگويد.»ولى از كلام راغب اصفهانى درمفردات،استفاده مىشود كه هر دو معنى به يك چيز باز مىگردد.(زيرا افراد عفيف بهچيز كم قانع هستند.)
مؤلف التحقيق مىنويسد : «اين ماده در اصل،به معنى حفظ نفس از تمايلات و شهواتنفسانى است،همان گونه كه تقوا به معنى حفظ نفس از انجام گناهان مىباشد،بنابراين عفتيك صفت دورنى است،در حالى كه تقوا ناظر به اعمال خارجى است».
علماى اخلاق نيز در تعريف«عفت»،آن را صفتى حد وسط در ميان شهوت پرستى و خمودى دانستهاند.
آنچه بيان شد،تفسير«عفت»به مفهوم عام كلمه بود،زيرا بعضى براى معرفى«عفت»از نقطه مقابل آن،يعنى،پردهدرى نيز استفاده كردهاند.به همين علت در بسيارىاز موارد،واژه«عفت»را در مورد پرهيزكارى در خصوص مسايل جنسى استعمالكردهاند.
به هر حال از آيات قرآن مجيد و روايات اسلامى استفاده مىشود كه«عفت»- به هردو معنى- از بزرگترين فضايل انسانى است و هيچ كس در سير الى الله،بدون داشتن«عفت»به جايى نمىرسد.در زندگى دنيا نيز آبرو و حيثيت و شخصيت انسان در گروعفت است.
با اين اشاره به قرآن باز مىگرديم و آيات ذيل را بررسى مىكنيم :
١- للفقرآء الذين احصروا فى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الارض يحسبهمالجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يسئلون الناس الحافا و ما تنفقوا من خيرفان الله به عليم (سوره بقره،آيه ٢٧٣)
٢- و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك قالمعاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون (سوره يوسف،آيه ٢٣)
٣- و لقد همتبه و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء انه من عبادنا المخلصين(سوره يوسف،آيه ٢٤)
٤- قالت فذالكن الذى لمتننى فيه و لقد راودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعلماء امره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين- قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه والا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين- فاستجاب له ربه فصرف عنهكيدهن انه هو السميع العليم (سوره يوسف،آيه ٣٢- ٣٤)
٥- و الذين هم لفروجهم حافظون×الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهم غيرملومين- فمن ابتغى ورآء ذلك فاولئك هم العادون (سوره مؤمنون،آيه ٥- ٧)
٦- .. و الحافظين فروجهم و الحافظات ...(سوره احزاب،آيه ٣٥)
ترجمه
١- (انفاق شما مخصوصا بايد)براى نيازمندانى باشد كه در راه خدا،در تنگنا قرار گرفتهاند،(و توجه به آيين خدا،آنها را از وطنهاى خويش آواره ساخته و شركت در ميدان جهاد به آنهااجازه نمىدهد تا براى تامين هزينه زندگى،دستبه كسب و تجارت بزنند)، نمىتوانندمسافرتى كنند(و سرمايهاى به دست آورند)و از شدت خويشتندارى،افراد ناآگاه آنها رابىنياز مىپندارند،اما آنها را از چهرههايشان مىشناسى و هرگز با اصرار چيزى از مردمنمىخواهند(اين است مشخصات آنها!)و هر چيز خوبى در راه خدا انفاق كنيد،خداوند از آنآگاه است.
٢- و آن زن كه يوسف در خانه او بود،از او تمناى كامجويى كرد،درها را بست و گفت :
«بيا(به سوى آنچه براى تو مهياست)».(يوسف)گفت : «پناه مىبرم به خدا!او[ عزيز مصر] صاحب نعمت من است،مقام مرا گرامى داشته(آيا ممكن استبه او ظلم و خيانت كنم؟!)
مسلما ظالمان رستگار نمىشوند!»
٣- آن زن قصد او كرد و او نيز- اگر برهان پروردگار را نمىديد- قصد وى مىنمود!اينچنين كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم،زيرا او از بندگان مخلص ما بود.
٤- (همسر عزيز مصر)گفت : «اين همان كسى است كه به خاطر(عشق)او مرا سرزنشكرديد! (آرى!)من او را به خويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد و اگر آنچه را دستورمىدهم،انجام ندهد،به زندان خواهد افتاد و مسلما خوار و ذليل خواهد شد!»
(يوسف)گفت : «پروردگارا!زندان،نزد من محبوبتر است از آنچه اينها مرا به سوى آنمىخوانند! و اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى،به سوى آنان متمايل خواهم شد و ازجاهلان خواهم بود!»
پروردگارش دعاى او را اجابت كرد و مكر آنان را از او گردانيد،زيرا او شنوا و داناست.
٥- و آنها كه دامان خود را(از آلوده شدن به بى عفتى)حفظ مىكنند.
تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشان دارند كه در بهرهگيرى از آنان ملامتنمىشوند و كسانى كه غير از اين راه را طلب كنند،تجاوزگرند!
٦- مردان پاكدامن و زنان پاكدامن.
نيازمندان آبرومند
در آيه نخست، درباره بهترين مورد انفاق،مىفرمايد : انفاق شما(مخصوصا)بايدبراى نيازمندانى باشد كه در راه خدا محصور شده(و از خانه و كاشانه خود آوارهگشتهاند و شركت در ميدان جهاد به آنها اجازه نمىدهد براى تامين زندگى خود تلاشكنند)و نمىتوانند سفرى كنند(و سرمايهاى به دست آورند)، «للفقراء الذين احصروافى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الارض...» (١)
سپس به ويژگى مهم ديگرى از آنها اشاره مىكند : «از شدت خويشتندارى و عفاف،افراد بىاطلاع،آنها را غنى مىپندارند،در حالى كه آنها را از چهرههايشان مىشناسى، ...يحسبهم الجاهل اغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم... » (٢)
آرى!آنها رنجهاى درونى خود را كاملا حفظ مىكنند و زبان به شكوه نمىگشايندو در عين نيازمندى شديد،همچون بىنيازان گام بر مىدارند،ولى براى آگاهان رنگرخساره آنها از سر درونشان خبر مىدهد.
باز به بيان ويژگى ديگرى پرداخته،مىافزايد : «هرگز با اصرار چيزى را از مردمنمىخواهند، ... لا يسئلون الناس الحافا... » (٣)
تا حد امكان،از كسى تقاضا نمىكنند و اگر كارد به استخوانشان رسد و ناچار شوندوامى از كسى بگيرند يا كمكى بخواهند،هيچ گونه اصرار به فرد مقابل نمىكنند.
در پايان آيه مىفرمايد : «و هر چيزى خوبى در راه خدا انفاق كنيد،خداوند به آن آگاهاست، ...و ما تنفقوا من خير فان الله به عليم ». (٤) آرى!انفاق بسيار خوب است،خصوصابراى كسانى كه عزت نفس و طبع بلند دارند و خويشتندار و عفيفند.
بديهى است كه«عفت»در اين آيه به معنى خويشتندارى در مسايل مالى است،نهامور جنسى. جمعى از مفسران،شان نزول آن را«اصحاب صفه»دانستهاند.آنها يكگروه چهار صد نفرى از مسلمانان مكه و اطراف مدينه بودند كه نه خانهاى در مدينهداشتند و نه خويشاوندانى كه به منزل آنها بروند و نه كسب و كار،ولى در عين حال،در نهايت تعفف در محلى كه به صورت سكوى بزرگ (٥) در كنار مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله بود،زندگى مىكردند.آنها مجاهدانى بودند كه به فرمان رسول الله صلى الله عليه و اله به ميدانهاى جنگحركت مىكردند و در عين گرسنگى و نيازمندى شديد،عزت نفس و خويشتندارى وعفتخويش را حفظ مىكردند.
به هر حال،قرآن مجيد اين گروه از عفيفان را در آيه فوق با تعبيرات مختلف ستودهاست و آنها را به عنوان الگو براى ساير مسلمانان معرفى نموده است.
در آيه دوم و سوم،سخن از«عفت»و پاكدامنى يوسف عليه السلام است كه در سختترينشرايطى كه تمام اسباب گناه در آن آماده بود،خود را حفظ كرد.به خداوند خويشپناهنده شد و از كوره يك امتحان بزرگ الهى،آبرومندانه بيرون آمد.
طبق بيان قرآن كريم : «آن زن كه يوسف عليه السلام در خانه او بود،از وى تمناى كامجويى كرد وتمام درها را بست و گفت : بشتاب به سوى آنچه كه براى تو مهياست.
يوسف عليه السلام گفت : به خدا پناه مىبرم،او(عزيز مصر)صاحب نعمت من است،مقام مراگرامى داشته(آيا ممكن استبه او ظلم و خيانت كنم؟)،به يقين ظالمان(و خائنان) رستگارنمىشوند، و روادته التى هو فى بيتها عن نفسه و غلقت الابواب و قالت هيت لك، قالمعاذ الله انه ربى احسن مثواى انه لا يفلح الظالمون » (٦)
چهره زيبا و ملكوتى حضرت يوسف عليه السلام،نه تنها عزيز مصر را مجذوب كرده بود،بلكه همسر عزيز مصر نيز به او علاقهمند شده بود.اين عشق و علاقه همسر عزيز مصر،پنجه در اعماق جانش داشت كه با گذشت زمان داغتر و سوزانتر مىشد،اما حضرتيوسف عليه السلام عفيف و پاكدامن و پرهيزكار،قلبش تنها در گرو عشق به خدا بود.
همسر فريباى جوان و زيباى عزيز مصر،از تمام وسايل و روشها،براى رسيدن بهمقصد خود استفاده كرد،وسايلى كه تنها بخشى از آنها براى تحريك يك جوان مجردهم سن و سال حضرت يوسف عليه السلام كافى بود،ولى حضرت يوسف عليه السلام در برابر امواجشديد شهوت ايستادگى نمود و خود را به كشتى لطف پروردگار سپرد كه اگر نمىسپرد،غرق شده بود،همان گونه كه آيه بعد مىفرمايد : «آن زن قصد كامجويى را از او(حضرت يوسف عليه السلام)كرد و او نيز- اگر برهان پروردگار را نمىديد- قصد وى مىنمود،اين چنين كرديم.
(و يوسف را در برابر اين طوفان شديد تنها نگذاشتيم)تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم، زيرااو از بندگان مخلص ما بود، و لقد همتبه و هم بها لو لا ان رءا برهان ربه كذلك لنصرفعنه السوء و الفحشاء انه من عبادنا المخلصين ». (٧)
«من عبادنا»(از بندگان ما)و«مخلصين»(خالص شدگان)،تعبيرات بسيار پرمعنايىاست كه در اين آيه به عنوان نشان افتخار بر سينه حضرت يوسف عليه السلام نصب شده است.
گر چه حضرت يوسف عليه السلام با وجود عفت و پاكدامنى از سوى همسر عزيز مصر متهمبه خيانتى شد كه ممكن بود به قيمت جان او تمام شود،ولى خداوندى كه وعده حمايتاز مؤمنان پاكدامن را داده است توسط گواهى كودك شيرخوارى كه در گهواره بود، بهصورت معجزه آسايى،او را نجات داد.
آنچه بعضى از افراد نادان و بىخبر،در شرح اين آيات نوشتهاند كه منظور از «هم بها» اين است كه حضرت يوسف عليه السلام نيز آماده كامجويى از زليخا شد،نه با مقامعصمت انبياء سازگار است و نه با لحن آيات فوق،بلكه قرآن مىگويد : «برهان پروردگاربه يارى حضرت يوسف عليه السلام آمد كه اگر نيامده بود،آماده مىشد،ولى چون به سراغش امد،قصد گناه نكرد.»
فخر رازى در تفسير اين آيه،تعبير جالبى دارد.او مىنويسد : «همه،حتى شيطانشهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السلام دادند،زيرا شيطان در همان زمانى كه رانده درگاه خداشد، گفت : من براى گمراه ساختن همه فرزندان آدم تلاش مىكنم،جز بندگان مخلص تو، قال فبعزتك لاغوينهم اجمعين×الا عبادك منهم المخلصين » (٨)
سپس فخر رازى مىافزايد : «اگر گويندگان اين سخنان بى اساس و خرافى،تابع خداوندهستند، خداوند شهادت به پاكى حضرت يوسف عليه السلام داد و اگر پيرو شيطانند،شيطان نيزشهادت به پاكى او داده است. (٩)
در چهارمين آيه كه ادامه شرح زندگى پرماجراى حضرت يوسف عليه السلام و بيان مقام والاى عفت و پارسايى اوست،ضمن اشاره به آزمون ديگرى كه مانند طوفانى سخت دربرابر او پديدار شده بود،مىفرمايد : «هنگامى كه آوازه عشق سوزان عزيز مصر به غلامكنعانيش حضرت يوسف عليه السلام،در شهر پيچيد و زنان مصر،زبان به ملامت و سرزنش اوگشودند،او براى اثبات بىگناهى خود،مجلس ميهمانى عظيمى ترتيب داد و از زنانسرشناس مصر دعوت كرد و در يك لحظه حساس،حضرت يوسف عليه السلام را وادار كرد كه واردآن مجلس شود.
هنگامى كه آنها چشمشان به جمال دل آراى حضرت يوسف عليه السلام افتاد،زمام اختيار را ازدست دادند و با كاردهايى كه براى خوردن ميوه در دست داشتند،بىاختيار دستهايشان رابريدند و همگى گفتند : اين جوان،يك انسان نيست كه يك فرشته زيبا و عجيب است!»
در آن هنگام كه همسر عزيز مصر خودش را پيروز مىديد،رو به آنها كرد و گفت :
«اين همان كسى است كه مرا به خاطر(عشق)به او سرزنش كرديد.(آرى!)من او را بهخويشتن دعوت كردم و او خوددارى كرد.اگر آنچه را كه من دستور مىدهم،انجام ندهد، بهزندان خواهد افتاد و به يقين خوار و ذليل خواهد شد، قالت فذالكن الذى لمتننى فيه و لقدراودته عن نفسه فاستعصم و لئن لم يفعل ما آمره ليسجنن و ليكونا من الصاغرين » (١٠)
اين دومين امتحان سخت و سنگين حضرت يوسف عليه السلام بود.او بر سر دو راهى قرارداشت،يكى،تسليم شدن در برابر درخواست همسر عزيز مصر و به كام دل رسيدن و ازهر گونه ناز و نعمت و محبتبرخوردار شدن و ديگرى مقاومت كردن و به زندان افتادنو اعمال سخت آن را تحمل نمودن.
او بدون لحظهاى ترديد،راه خود را انتخاب كرد و به درگاه خداوند متعال رو آوردو گفت : «پروردگار!زندان(با آن همه مشكلات و رنجهايش)نزد من،محبوبتر است از آنچهاينها مرا به آن مىخوانند.اگر مكر و نيرنگ آنها را از من باز نگردانى،قلب من متمايل به آنهاخواهد شد و از جاهلان خواهم بود، قال رب السجن احب الى مما يدعوننى اليه و الاتصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين » (١١)
از تعبيرات آيه روشن مىشود كه زنان آن مجلس نيز با همسر عزيز مصر هم صدا شدند و حضرت يوسف عليه السلام را به تسليم در برابر آن زن دعوت مىكردند و هر كدام بهنوعى او را به اجابت دعوت همسر عزيز مصر فرا مىخواندند.يكى مىگفت : اى جوان!
مگر جمال دل آرا و خيره كننده همسر عزيز مصر را نمىبينى؟مگر از عشق و زيبايى اولذت نمىبرى؟!
ديگرى مىگفت : اگر زيبايى خيره كننده او در قلب تو اثر نمىگذارد،ولى فراموشمكن كه او همسر عزيز مصر است،اگر قلب او را به دست آورى،هر چه از مال و مقامبخواهى،در اختيار تو قرار خواهد داد.
سومى به او هشدار مىداد كه اگر جمال و زيبايى و يا مال و مقام او براى تو اهميت وارزش ندارد،ولى بدان كه اگر آن زن،خشمگين شود،به يك موجود خطرناكانتقامجو تبديل خواهد شد،آنگاه تو را در قعر زندان خواهد انداخت و تو در آنجا براىهميشه فراموش خواهى شد.
چون آخرين راه،همان زندان وحشتناك بود،حضرت يوسف عليه السلام به درگاه خداوندعرضه داشت : «من براى اطاعت فرمان تو و حفظ پاكى و تقوا و پارسايى و عفتخويش، حاضرم روانه زندان وحشتناك گردم،اما آلوده خواستشوم آنها نشوم.
اين تهديد جدى بود و عملى هم شد.حضرت يوسف عليه السلام به زندان افتاد،ولى روحبلندش از محيط ننگين و آلوده كاخ عزيز مصر رهايى يافت.در ادامه همين آيات آمدهاست كه خداوند،اين زندان وحشتناك را نردبان ترقى حضرت يوسف عليه السلام قرار داد.
سرانجام به خواستخداوند،او بر تخت قدرت عزيز مصر تكيه زد و با حفظ آبرو وتقوا،به همه چيز رسيد،در حالى كه همه آلودگان رسوا شده و كنار رفتند.اين پاداشىبود كه خداوند در دنيا به اين سلاله نيكان و پاكان عنايت كرد.
قرآن كريم در ادامه مىفرمايد : «پروردگار او،دعاى خالصانهاش را اجابت كرد و مكر ونقشههاى شوم آنها را از او برگردانيد،زيرا او شنوا و داناست، فاستجاب له ربه فصرف عنهكيدهن انه هو السميع العليم » (١٢)
عفت، صفتبارز يك مؤمن
در پنجمين آيه مورد بحث،سخن از صفات برجسته مؤمنان است.قرآن درعبارتهاى كوتاه و بسيار پرمعنى،ضمن بيان بخش مهمى از صفات مؤمنان،پاكدامنى وعفت را يكى از خصلتهاى برجسته آنها دانسته و مىگويد : «آنها كسانى هستند كه دامانخود را(از آلودگى به بى عفتى)حفظ مىكنند و تنها آميزش جنسى با همسران و كنيزانشاندارند كه در بهرهگيرى از آنان،ملامت نمىشوند و كسانى كه غير از اين راهى را طلب كنند،تجاوزگرند، و الذين هم لفروجهم حافظون- الا على ازواجهم او ما ملكت ايمانهم فانهمغير ملومين- فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون » (١٣)
جالب اين كه،قرآن در بيان صفات برجسته مؤمنان،عفت را بعد از نماز و زكات وپرهيز از لغو مطرح كرده و حتى آن را بر مساله امانت و پايبندى به عهد و پيمان نيز مقدمداشته است.
عفت، كليد نجات
در آخرين آيه مورد بحث،قرآن بيان مىكند كه خداوند،ده گروه از مردان و زنانبرجسته را مورد مغفرت و اجر عظيم قرار مىدهد كه نهمين آنها مردان و زنانى است كهدامان خود را از آلودگى به بىعفتى،نگه داشته و پاكدامن و عفيفند.
در بيان اوصاف دهمين گروه،اشاره مىكند كه آنها بسيار ياد خدا مىكنند و بعيدنيست كه بيان اين مطلب،دليل رابطه نزديكى ميان عفت و ياد خدا بودن،باشد كه نتيجههمه اينها، آمرزش الهى و اجر عظيمى است كه عظمتش را تنها خودش مىداند.
در جاى ديگر اشاره شده است كه روزه نيز يكى از راههاى مهار طغيان«شهوت جنسى»است، بنابراين ميان عفت و روزه،رابطه مستقيم وجود دارد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مىفرمايد : «يا معشر الشباب ان استطاع منكم الباءة فليتزوج فانه اغضللبصر و احصن للفرج و من لم يستطع فعليه بالصوم (١٤) ،اى گروه جوانان!كسى كه از شماتوانايى بر ازدواج داشته باشد،ازدواج كند،زيرا ازدواج سبب مىشود كه از نواميس مردم چشم فرو بندد و دامان خويش را از آلودگى به بى عفتى حفظ كند و كسى كه توانايى بر ازدواج ندارد،روزه بگيرد.»
عفت در روايات اسلامى
در منابع حديثى،اهميت فوق العادهاى به«عفت»داده شده است كه به بعضى از آنهااشاره مىكنيم :
١- امام امير المؤمنين عليه السلام،عفت را برترين عبادت شمرده است : «افضل العبادةالعفاف (١٥) »تعبير به عفت در اين جا،ممكن استبه معنى وسيع آن استعمال شده و ياممكن است در مقابل شكم پرستى و شهوت جنسى به كار رفته باشد.
٢- امام باقر عليه السلام مىفرمايند : «ما عبد الله بشىء افضل من عفة بطن و فرج، هيچعبادتى در پيشگاه خداوند،برتر از عفت در برابر شكم و مسايل جنسى نيست» (١٦)
٣- در روايت ديگرى از آن حضرت- كه تفسيرى بر روايتسابق است- آمده استكه مردى خدمت امام عليه السلام عرض كرد : اعمال و طاعات من ضعيف و روزهام كم است،ولى اميدوارم كه هرگز مال حرامى نخوردهام.امام عليه السلام در پاسخ فرمود : «اى الاجتهادافضل من عفة بطن و فرج،كدام تلاش در راه اطاعتخدا،برتر از عفت در مقابل شكم ومسايل جنسى است.» (١٧)
٤- امام على بن ابيطالب عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند : «اذا اراد الله بعبد خيرا اعفبطنه و فرجه،هنگامى كه خداوند خير و خوبى براى بندهاش بخواهد،به او توفيق مىدهدكه در برابر شكم و شهوت پرستى عفت پيدا كند.» (١٨)
٥- در حديث ديگرى كه مفضل از امام صادق عليه السلام،در توصيف شيعيان واقعى نقلشده، آن حضرت چنين مىفرمايند : «انما شيعة جعفر من عف بطنه و فرجه و اشتد جهادهو عمله لخالقه و رجاء ثوابه و خاف عقابه فاذا رايت اولئك فاولئك شيعة جعفر،پيروانحقيقى جعفر بن محمد،كسانى هستند كه در برابر شكم پرستى و بى بند و بارى جنسى،عفت و(در راه بندگى خدا)تلاش و كوشش فراوان دارند،به ثواب او اميدوارند و از عقاب او بيمناك.
(به همين دليل،پيوسته،در راه حق حركت مىكنند.هرگاه كسى را با اين صفات ببينى، آنهاپيروان و شيعيان جعفر بن محمد عليه السلام مىباشند.» (١٩)
٦- امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «قدر الرجل على قدر همته،و صدقه على قدرمروته،و شجاعته على قدر انفته و عفته على قدر غيرته،ارزش هر كس به اندازه همت اوو صداقت هر كس به اندازه شخصيت او و شجاعت هر كس به اندازه زهد و بى اعتنايى او بهارزشهاى مادى و عفت هر كس به اندازه غيرت اوست.» (٢٠)
بديهى است،افراد غيرتمند راضى نمىشوند كه كسى نگاه آلوده به نواميس آنها كند،به همين دليل،نسبتبه نواميس ديگران نيز حساسند و متعرض آنها نمىشوند.
٧- اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله پايان مىدهيم،آن حضرت صلى الله عليه و اله در اينروايت ضمن بيان اين كه : «سه چيز است كه بر امتم از آن سه بيمناكم»سومين آنها را«شهوة البطن و الفرج،شكم پرستى و شهوت پرستى جنسى» (٢١) مىدانند.
نتيجه
آنچه از آيات و روايات فوق حاصل مىشود،اين است كه : اسلام اهتمام فوق العادهبه مساله پرهيزكارى در برابر شهوت شكم و بى بند و بارى جنسى دارد تا جايى كه آن رانشانه شخصيت،غيرت،ايمان و پيروى از مكتب اهلبيت عليهم السلام معرفى مىكند.تاريخ نيزسرچشمه بسيارى از گرفتارىهاى انسان را از همين دو امر(شهوت شكم وشهوت جنسى) مىداند،زيرا شهوت شكم،به انسان اجازه تفكر مشروع را نمىدهد تابه وسيله آن،حقوق انسانها را رعايت كند و در مسير عدالت گام بردارد.به همين علت،انسان را به ارتكاب انواع گناهان وا مىدارد.
علاوه بر اينها،شهوت شكم،سرچشمه بسيارى از بيمارىهاى جسمانى و اخلاقىاست تا آنجا كه گاهى،شكم به بتخطرناكى مبدل شده و انسان را به پرستش و اطاعتخويش در همه زمينهها وادار مىسازد.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز،در اين رابطه،درباره مردم آخر الزمان فرموده است«ياتى علىالناس زمان بطونهم الهتهم و نسائهم قبلتهم و دنانيرهم دينهم،و شرفهم متاعهم،لا يبغىمن الايمان الا اسمه و لا من الاسلام الا رسمه و لا من القرآن الا درسه،مساجدهممعمورة من البناء و قلوبهم خراب على الهدى،زمانى بر مردم فرا مىرسد كه شكمهاى آنهابتهاى آنهاست و زنهاى آنها قبله آنهاست و دينارهايشان دينشان و شرفشان متاعشاناست،در آن زمان از ايمان جز نامى و از اسلام جز رسمى و از قرآن،جز درسى باقى نمىماند،مساجدشان از نظر ساختمان آباد و دلهايشان از نظر هدايتخراب است...»
در ذيل اين حديث آمده است : «خداوند در چنان شرايطى،آنان را به چهار بلا مبتلامىكند، جور سلطان و قحطى زمان و ظلم واليان و حاكمان (٢٢) »
فرق ميان ظلم و جور(كه در بسيارى از روايات در برابر هم قرار گرفتهاند)ممكناست از اين جهتباشد كه واژه جور،در اصل به معنى انحراف از مسير حق است،بنابراين جور سلطان به انحرافات صاحبان سلطه و فرمانروايان اطلاق مىشود،در حالى كهظلم به معنى بىعدالتى است.
در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : «اياك و ادمان الشبع فانه يهيجالاسقام و يثير العلل،از پرخورى بپرهيز كه انواع بيمارىها را تحريك كرده،و سرچشمهمرضهاست.» (٢٣)
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز فرموده است : «هر كس از شر شكم و زبان و آلت جنسى خود در امانبماند،از همه بدىها محفوظ مانده است.» (٢٤)
راههاى پيشگيرى از بى عفتى
براى كنترل شهوات- مخصوصا شهوت جنسى و شهوت شكم- راههاى بسيارىوجود دارد كه بخشى جنبه كلى و عمومى دارد،يعنى،در تمام مفاسد اخلاقى سارى و جارى است،مانند : پاك بودن محيط،نقش معاشران و دوستان،تربيتخانوادگى،علم وآگاهى به پيامدهاى رذايل اخلاقى،مسايل فرهنگى و مانند آن.
اين بحث را به صورت گسترده و كامل در جلد اول تحت عنوان آمادگىهاى لازمبراى پرورش فضايل اخلاقى مطرح كرديم.
بخش ديگر،جنبه خصوصى دارد،يعنى،مربوط به«عفت»در مسايل جنسى و سايرخواستهاى نفسانى است كه امور زير را مىتوان به عنوان عمدهترين راه كنترل در اينخصوص ذكر كرد :
١- حجاب و ترك خودآرايى در انظار عموم
بىشك،يكى از امورى كه به شهوت جنسى دامن مىزند،«برهنگى و خودآرايى زنانو مردان»براى يكديگر است كه تاثير آن،به خصوص در ميان جوانان مجرد،قابل انكارنيست،به گونهاى كه مىتوان گفت : آلودگى به بى عفتى رابطه مستقيمى با بىحجابى،برهنگى و خودآرايى در انظار عموم دارد،حتى طبق بعضى از آمارهاى مستند،هر قدراين مساله تشديد شود،به همان نسبت آلودگى به بى عفتى بيشتر مىشود،مثلا،درتابستان كه به خاطر گرمى هوا،برهنگى زنان بيشتر مىشود،به همان نسبت مزاحمتهاىجنسى افزايش مىيابد و به عكس،در زمستان كه زنان،پوشش بيشتر دارند،اين گونهمزاحمتها كمتر مىشود.
به همين دليل،دستور حجاب يكى از مؤكدترين دستورهاى اسلام است.قرآن مجيددر آيات متعددى از جمله : آيات ٣١ و ٦٠ سوره نور و آيات ٣٣ و ٥٣ و ٥٩احزاب،بر مساله حجاب تاكيد كرده است كه گاهى زنان با ايمان را مخاطب قرار مىدهدو گاهى همسران پيامبر صلى الله عليه و اله را و گاهى نيز با استثنا كردن زنان پير و از كار افتاده،تكليفبقيه را روشن مىسازد، به اين ترتيب با عبارات مختلف،اهميت اين وظيفه اسلامى رابازگو مىكند.
بديهى است كه برداشتن حجاب،مقدمه برهنگى،آزادى جنسى و بى بند و بارىاست كه مشكلات و مفاسد ناشى از آن،در عصر و زمان ما بر كسى پوشيده نيست.
بىحجابى سبب مىشود كه گروهى از زنان،در يك مسابقه بىپايان،در نشان دادناندام خود و تحريك مردان هوسباز شركت كنند.اين امر در عصر و زمان ما كه به خاطر گرفتارىهاى تحصيلى و اقتصادى سن ازدواج بالا رفته و قشر عظيمى از جامعه راجوانان مجرد تشكيل مىدهد،آثار بسيار زيانبارى دارد.
بىحجابى،علاوه بر اين كه از نظر اخلاقى سبب نا امنى خانوادهها و بروز جناياتمىشود، ضمنا سبب ايجاد هيجانهاى مستمر عصبى و حتى بيمارىهاى روانى نيزمىگردد كه ثمره آن سستى پيوند خانوادهها و كاهش ارزش شخصيت زن در جامعهاست.
٢- عدم اختلاط زن و مرد
بىشك در جامعه مخصوصا در جامعه فعلى نمىتوان زندگى زن و مرد نامحرم را بهطور كامل از هم جدا كرد،ولى در مواردى كه ضرورتى نداشته باشد،چنان كه ازاختلاط پرهيز شود،به يقين،اصول عفت و پارسايى،بهتر حفظ خواهد شد،دليل آنهم مفاسد بسيار وحشتناك و شرم آورى است كه از اختلاط پسران و دختران دركشورهاى غربى ديده مىشود.
٣- مطبوعات و رسانههاى تصويرى
مطبوعات و رسانههاى تصويرى نقش بسيار مؤثرى در تحريك مسايل جنسى،مخصوصا در ميان قشر جوان دارد.افراد سودجو و گروههايى كه از اين راه بهدرآمدهاى هنگفت نامشروعى مىرسند،دستبه انتشار مفتضحترين فيلمها،عكسها،رمانها و داستانهاى عشقى كثيف مىزنند و در شرايطى كه امواج رسانهها به آسانى ازيك گوشه جهان به گوشه ديگر منتقل مىشود،كنترل آنها كار آسانى نيست،ولى به هرحال اگر اين امر به طور كامل،امكانپذير نباشد،به طور ناقص امكان پذير است كه غفلتاز آن،موجب گرفتارىهاى فراوان اخلاقى و اجتماعى است.
با نهايت تاسف،گروهى از نويسندگان و ارباب علم و دانش نيز در اين مساله بهموضع انفعالى روى آوردهاند و به خاطر اين كه شرايط زمان،اجازه مخالفتبا اين اموررا نمىدهد و يا خالفتبا آنها،ما را از نسل جوان جدا مىسازد،يا در اذهان مردممتمدن،به عقب افتادگى متهم مىشويم،به همين دليل،دست روى دست گذاشته ومايوسانه به امواج خطرناكى كه جوامع اسلامى را در برگرفته،نگاه مىكنند.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- بقره/ ٢٧٣.
٢- همان
٣- همان.
٤- همان.
٥- عرب به سكوى بزرگ كنار مسجد«صفه»مىگويد كه علت نام گذارى اين عده به اصحاب صفه نيزهمين است.
٦- يوسف/ ٢٣.
٧- يوسف/ ٢٤.
٨- ص/ ٨٢ و٨٣.
٩- تفسير كبير فخر رازى،ج ١٨،ص١١٧.
١٠- يوسف/ ٣٢.
١١- يوسف/ ٣٣.
١٢- يوسف/٣٤.
١٣- مؤمنون/ ٥ تا٧.
١٤- تفسير مراغى،ج ٢٢،ص ١٠.
١٥- اصول كافى،ج ٢،ص٧٩.
١٦- همان.
١٧- همان.
١٨- غرر الحكم،شماره ٤١١٤.
١٩- وسايل الشيعه،ج ١١،ص١٩٩.
٢٠- نهج البلاغه،كلمات قصار،كلمه٤٧.
٢١- اصول كافى،ج ٢،ص٧٩.
٢٢- بحار الانوار،ج ٢٢،ص٤٥٣.
٢٣- شرح غرر الحكم،حديث ٢٦٨١،جمله ١،ص ٣٠٠.
٢٤- معراج السعادة،ص ٣١٠.
۱۲
اخلاق در قرآن فصل شانزدهم : غفلت و بىخبرى
اشاره
«غفلت»داراى مفهوم وسيع و گستردهاى است كه هر گونه بىخبرى از شريط زمان ومكانى(كه انسان در آن زندگى مىكند)و از واقعيتهاى فعلى و آينده و گذشته خويشو از صفات و اعمال خود و از پيامها و آيات حق و همچنين هشدارهايى كه حوادث تلخو شيرين زندگى،به انسانها مىدهد را شامل مىشود.
بىخبرى از اين واقعيتها و نداشتن موضعگيرى صحيح در برابر آنها،خطر بزرگىبراى سعادت انسانها است،خطرى كه هر لحظه ممكن است،دامان انسان را بگيرد و اورا به كام نيستى فرو برد،خطرى كه مىتواند زحمات ساليان دراز عمر انسان را در يكلحظه بر باد دهد.
شايد بارها،شنيده باشيم كه فلان شخص با زحمتبسيار،اموال و سرمايههاى عظيمىبه دست آورده بود،اما بر اثر يك لحظه«غفلت»آتشسوزى عظيمى به وجود آمد كهتمام آنها را در كام خود فرو برد،انسان نيز در مسير سعادت چنين است.ممكن است،افتادن در دام«غفلت»در يك لحظه كوتاه،سرمايههاى معنوى او را مبدل به خاكسترحسرت كند.
به همين دليل علماى اخلاق،بحثهاى وسيعى درباره«غفلت»و ذكر و بيدارى(كهنقطه مقابل آن است)در كتابهاى خود آوردهاند و از عواملى كه مىتواند پردههاى«غفلت»را كنار زند و انسان را از خواب«غفلت»بيدار كند،بحث نمودهاند.
با اين مقدمه،به قرآن مجيد مراجعه مىكنيم و اهميتى را كه اين كتاب بزرگ آسمانىبر اين امر قايل شده،در آيات زير مورد بررسى قرار مىدهيم :
١ - و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن و الانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعينلا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اولئك كالانعام بل هم اضل اولئك همالغافلون(سوره اعراف،آيه ١٧٩)
٢ - و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلةمن هذا بل كنا ظالمين(سوره انبياء،آيه ٩٧)
٣ - و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهم بالغداة و العشى يريدون وجهه و لا تعدعيناك عنهم تريد زينة الحيوة الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كانامره فرطا (سوره كهف،آيه ٢٨)
٤ - ان الذين لا يرجون لقائنا و رضوا بالحياة الدنيا و اطمانوا بها و الذين هم عن آياتناغافلون×اولئك ماواهم النار بما كانوا يكسبون (سوره يونس،آيه ٧ و ٨)
٥ - يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون (سوره روم،آيه ٧)
٦ - ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق و ان يروا كل آيةلا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يروا سبيل الغى يتخذوه سبيلاذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين (سوره اعراف،آيه ١٤٦)
٧ - فانتقمنا منهم فاغرقناهم فى اليم بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنهاغافلين (سوره اعراف،آيه ١٣٦)
٨ - فاذا ركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين فلما نجاهم الى البر اذاهميشركون (سوره عنكبوت،آيه ٦٥)
٩ - و من يعش عن ذكر الرحمان نقيض له شيطانا فهو له قرين (سوره زخرف،آيه ٣٦)
١٠ - ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهممبصرون (سوره اعراف،آيه ٢٠١)
١١ - لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليومحديد (سوره ق،آيه ٢٢)
١٢ - و انذرهم يوم الحسرة اذ قضى الامر و هم فى غفلة و هملا يؤمنون(سوره مريم،آيه ٣٩)
ترجمه
١ - به يقين،گروه بسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم،آنها دلها(عقلها)يىدارند كه با آن(انديشه نمىكنند و)نمىفهمند و چشمانى كه با آن نمىبينند و گوشهايى كهبا آن نمىشنوند،آنها همچون چهارپايانند،بلكه گمراهتر!اينان همان غافلانند.(زيرا باداشتن همه گونه امكانات هدايت،باز هم گمراهند!)
٢ - و وعده حق(قيامت)نزديك مىشود،در آن هنگام چشمهاى كافران از وحشت،ازحركتباز مىماند،(مىگويند)اى واى!بر ما كه از اين(جريان)در غفلتبوديم،بلكه ماستمكار بوديم!
٣ - با كسانى باش كه پروردگار خود را صبح و عصر مىخوانند،و تنها رضاى او رامىطلبند!و هرگز به خاطر زيورهاى دنيا،چشمان خود را از آنها بر مگير!و از كسانى كه قلبشانرا از ياد خود غافل ساختيم،اطاعت مكن!همانها كه از هواى نفس پيروى كردند وكارهايشان افراطى است.
٤ - آنها كه ايمان به ملاقات ما(و روز رستاخيز)ندارند و به زندگى دنيا خشنود شدند و برآن تكيه كردند و آنها كه از آيات ما غافلند - (همه)آنها جايگاهشان آتش است،به خاطركارهايى كه انجام مىدادند!
٥ - آنها فقط ظاهرى از زندگى دنيا را مىدانند و از آخرت(و پايان كار)غافلند!
٦ - به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحق تكبر مىورزند،از(ايمان به)آيات خودمنصرف مىسازم!آنها چنانند كه اگر هر آيه و نشانهاى را ببينند،به آن ايمان نمىآورند.اگر راههدايت را ببينند آن را،راه خود انتخاب نمىكنند و اگر راه گمراهى را ببينند آن را،راه خودانتخاب مىكنند!(همه اينها)به خاطر آن است كه آيات ما را تكذيب كردند و از آن غافلبودند!
٧ - سر انجام از آنها انتقام گرفتيم و آنان را در دريا غرق كرديم،زيرا آيات ما را تكذيبكردند و از آن غافل بودند. ٨ - هنگامى كه سوار بر كشتى شوند،خدا را با اخلاص مىخوانند(و غير او را فراموشمىكنند)،اما هنگامى كه خدا آنان را به خشكى رساند و نجات داد،باز مشرك مىشوند!
٩ - و هر كس از ياد خدا روى گردان شود،شيطان را به سراغ او مىفرستيم،پس هموارهقرين اوست!
١٠ - هنگامى كه پرهيزگاران،گرفتار وسوسههاى شيطان شوند،به ياد(خدا و پاداش وكيفر او) مىافتند و(در پرتو ياد او،راه حق را مىبينند و)ناگهان بينا مىگردند!
١١ - (به او خطاب مىشود)تو از اين صحنه(و دادگاه بزرگ)غافل بودى و ما پرده را ازچشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا تيزبين است!
١٢ - آنان را از روز حسرت(روز رستاخيز كه براى همه مايه تاسف است)بترسان،در آنهنگام كه همه چيز پايان مىيابد و آنها در غفلتند و ايمان نمىآورند!
«غفلت» سرچشمه اصلى بدبختىها
در نخستين آيه،به معرفى گروهى از بدترين افراد انسان پرداخته شده،گروهى كهشايد بدتر از آنان در ميان انسانها يافت نشود كه درباره اوصاف آنها مىفرمايد : «مابسيارى از جن و انس را براى دوزخ آفريديم،آنها دلها(و عقلهايى)دارند كه با آن چيزىدرك نمىكنند و چشمانى دارند كه با آنها نمىبيند و گوشهايى دارند كه با آن نمىشوند.آنهاهمچون چهارپايانند،بلكه بدترند.آنها همان غافلانند، و لقد ذرانا لجهنم كثيرا من الجن والانس لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بهااولئك كالانعام بل هم اضل اولئك هم الغافلون » (١)
در اين آيه عامل نهايى بدبختى اين گروه دوزخى را«غفلت»شمرده است.غفلتى كهاز ترك انديشه و نداشتن چشم باز و گوش شنوا حاصل شده و انسان را به مرحلهاى حتىفروتر از چهارپايان سقوط مىدهد.زيرا اگر چهارپايان غافلند،استعداد غفلتزدايى راندارند،ولى اگر انسان با داشتن منبع آگاهى در غفلت غوطهور شود،به طور قطع از چهارپايان هم كمترند.
مفهوم آيه بالا اين نيست كه خدا گروهى را به اجبار به دوزخ مىفرستد،بلكه همانگونه كه در آيه با صراحت آمده،دوزخى شدن آنان از ناحيه خودشان است،چون بهآنها عقل داده شده ولى به كار نمىبندند،چشم و گوش دارند،اما با آن حقايق رانمىبينند و نمىشنوند.
پس هر چه هست از ناحيه خود آنها است،منتهى خداوند حكم مشروطى دارد و آناين كه : كسانى كه استعدادهاى خدادادى را به كار نگيرند،سرنوشتشان آتش دوزخاست!و حصول اين شرط بستگى به اراده خود انسان دارد.
در دومين آيه سخن از كافران در آستانه رستاخيز است.در آن هنگام كه وعده خدانزديك مىشود،چنان وحشتى سراسر وجودشان را فرا مىگيرد كه چشمانشان ازحركتباز مىايستد و در اين جاست كه فرياد آنها بلند مىشود كه : «اى واى!بر ما،ما ازاين صحنه در غفلتبوديم، بلكه ظالم و ستمگر بوديم، و اقترب الوعد الحق فاذا هىشاخصة ابصار الذين كفروا يا ويلنا قد كنا فى غفلة من هذا بل كنا ظالمين » (٢)
به اين ترتيب،اين گروه از كافران،عامل اصلى انحراف خويش را«غفلت»معرفىمىكنند،غفلتى كه آنها را به ظلم كردن به خويشتن و ديگران دعوت نموده و حتى بهانبياء الهى و كتب آسمانى ظلم و ستم روا داشتند.
آنان اين سخن را زمانى مىگويند كه لرزشى،سراسر جهان را فرا مىگيرد و نشانههاىرستاخيز ظاهر مىشود و پردههاى«غفلت»در آن شرايط هولناك كنار مىرود،در حالىكه تمام درهاى توبه و بازگشتبسته شده است. (٣)
«شاخصه»از ماده«شخوص»بر وزن«خلوص»در اصل به معنى خروج از منزل يا ازشهرى به شهر ديگر است و از آن جا كه انسان به هنگام وحشتشديد،چشم او ازحركتباز مىايستد و به جايى خيره مىشود،به گونهاى كه گويى از حدقه بيرون مىآيد،به اين حالت«شخوص»گفته شده است.
در سومين آيه،خطاب به پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله دستور مىدهد كه با چه كسانى معاشر وهمراه باشد و چه افرادى را از اطراف خويش براند : «با كسانى باش كه پروردگار خود راصبح و عصر مىخوانند و تنها ذات او را مىطلبند،هرگز چشمهاى خود را به خاطر زينتهاىدنيا از آنها برمگير و از كسانى كه قلبشان را از ياد خود غافل ساختيم،اطاعت مكن، همانها كهپيروى هواى نفس كردند و كارهايشان افراطى است، و اصبر نفسك مع الذين يدعون ربهمبالغداوة و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينة الحياة الدنيا و لا تطعمن اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا » (٤)
در اين آيه،اوصاف كسانى كه شايسته همنشينى پيامبر را در ايمان و عبادت و ذكرپروردگار در هر صبح و شام دارند،برشمرده و از اطاعت(و همنشينى با)كسانى كهدلهايشان از ذكر خدا غافل بوده و از هواى نفس پيروى نموده و كارشان به افراطگراييده است،نهى مىنمايد.
از تعبيرات اين آيه،رابطه هواپرستى و افراط در آن،با«غفلت»استفاده مىشود.
آرى!غافلان از ياد خدا،هواپرستند و در راه افراط گام بر مىدارند و اگر در مذمت«غفلت»چيزى جز اين نباشد،كافى است.
طبق بيان آيه فوق كه : «خداوند دلهاى آنها را غافل كرده»،به يقين به خاطر اعمالشاناست كه نتيجه آن مجازات الهى،يعنى،«غفلت»از ياد خداست.
معروف است كه آيه فوق درباره جمعى از ثروتمندان متكبر و خودخواه عصرپيامبر صلى الله عليه و اله نازل شده كه به حضور حضرت رسيدند و گفتند : اى محمد!اگر تو در صدرمجلس بنشينى و اين گونه افرادى را كه بوى بدشان مشام ما را آزار مىدهد و لباسهاىخشن و پشمينه بر تن دارند (٥) از خود دور سازى،مجلس تو،مجلسى در خور اشراف وشخصيتهايى همچون ما بشود،آن گاه ما نزد تو خواهيم آمد و از سخنانتبهره خواهيم گرفت،ولى با وجود اين دو گروه،ديگر جاى ما نيست! (٦)
ولى خداوند از درون اين گروه غافل و بىخبر آگاه بود و مىدانست كه اين گونهافراد پر ادعا و بىمحتوا،نه يار روز صلحاند و نه سرباز روز جنگ.بر آنها نمىتواناعتماد كرد و از فكر آنها نيز نمىتوان استفاده كرد،به همين دليل خداوند به پيامبر صلى الله عليه و الههشدار داد كه مراقب وسوسههاى آنها باشد.
در چهارمين آيه،دوزخيان را با ذكر چند ويژگى،معرفى مىكند : «كسانى كه اميدلقاى ما را ندارند(به معاد و رستاخيز معتقد نيستند)و تنها به زندگى دنيا خوشنودند و بهآن اطمينان دارند و نيز كسانى كه از آيات ما غافلند،جايگاهشان آتش است،به خاطراعمالى كه انجام مىدادند.
در اين آيات،آخرين چيزى كه روى آن تكيه شده«غفلت»از آيات الهى است كهدر واقع،ريشه اصلى انكار معاد و اعتماد بر دنيا و فراموشى آخرت است.خلاصه اين كه«غفلت»ريشه اصلى همه بدبختىهاى انسان است،در حالى كه ريشه خوشبختىبهشتيان،آگاهى و بيدارى و ذكر خدا است كه در آيات بعد همين سوره،به آن اشارهشده است.
در تفسير روح البيان در ذيل اين آيه،در يك حديث قدسى،چنين مىخوانيم كهخداوند مىفرمايد : «از سه گروه در شگفتم : از كسانى كه ايمان به آتش دوزخ دارند و مىداننددر پيش روى آنهاست،چگونه مىخندند و از كسانى كه به دنيا دل بستهاند،در حالى كهمىدانند به زودى از آن جدا مىشوند و از كسانى كه غافلند و مىدانند(فرشتگان پروردگار)ازآنها غافل نيستند،چگونه مشغول لهو و لعب هستند.»
تفسير مذكور در ذيل همين حديث،داستانى از«نعمان بن منذر» - يكى از پادشاهانحيره در عصر جاهليت - نقل مىكند : روزى(پادشاه)در زير درختى براى گستردن بساط لهو و لعب فرود آمد.
عدى، - يكى از نزديكان او - گفت : اى پادشاه!اين درخت آوازى دارد،آيا مىدانىچه مىگويد؟اين درخت مىگويد :
رب ركب قدانا خوا حولنا يمزجون الخمر بالماء الزلال ثم اضحوا اسف الدهر بهم و كذلك الدهر حالا بعد حال
چه بسيار سوارانى كه در اطراف ما از مركب فرود آمدند و بساط عيش و نوشگستردند و شراب را با آب زلال آميختند،ولى چيزى نگذشت كه طوفانهاى روزگار،آنها را از ميان برداشت و اين گونه است دنيا،هر زمانى بعد از زمانى ديگر. (٧)
در پنجمين آيه،سخن از افراد ظاهربينى است كه بر اثر«غفلت»و بىخبرى نه تنهااسرار جهان هستى را كه ما را با سرايى ديگر پيوند مىدهد،نمىبينند،بلكه از زندگى دنيانيز تنها به ظاهر آن قناعت كردند،قرآن در اين رابطه بيان مىدارد : «اين گروه(از كافران)،تنها ظاهرى از زندگى دنيا را مىبينند و از آخرت غافلند، يعلمون ظاهرا من الحياة الدنيا وهم عن الآخرة هم غافلون » (٨)
اگر غفلت و بىخبرى،سايه شوم و سنگين خود را بر قلوب آنها نيفكنده بود،درجاى جاى زندگى دنيا،هم خدا را و هم معاد را مىديدند.در قرآن مجيد،اسرار آفرينشموجودات و گوشههايى از نظام جهان ماده به عنوان نشانهها و آيات خدا مطرح شده وزندگى انسان در رستاخيز نيز در لابلاى همين زندگى دنيا و حوادثى كه در اطراف مامىگذرد،نشان داده شده است،منتها،فقط افراد بصير و بينا و آنها كه نغمه توحيد ومعاد را از درون اين حوادث مىشنوند،به آن واقف مىگردند،نه غافلان كوردل وبىخبر.
ضمنا تكرار ضمير«هم»در آيه،تاكيدى بر اين مطلب است كه اين«غفلت»سببظاهربينى و عدم وصول به عمق مسايل است.
اين نكته قابل توجه است كه واژه«غفلت»در جايى به كار مىرود كه اسباب ومقدمات آگاهى فراهم باشد،ولى انسان بر اثر هواى نفس يا ضعف ايمان يا علل ديگر آنها را ناديده بگيرد.شاهد اين سخن آياتى است كه بعد از اين آيه در سوره روم آمدهاست،خداوند به نمونههايى از آثار توحيد و معاد كه در جهان هستى و در گرداگردوجود ما قرار دارد،اشاره مىكند و غافلان را هشدار مىدهد.
در ششمين آيه از خطرناكترين گروه كافران سخن به ميان آمده،كسانى كه علاوه بركفر، آلوده به تكبر و لجاجتشديد نيز شدهاند.در پايان آيه،دليل بدبختى آنها راغفلت از آيات الهى دانسته و مىفرمايد : «به زودى كسانى را كه در روى زمين به ناحقتكبر مىورزند،از ايمان به آيات خود منصرف سازيم،(به طورى كه)اگر هر آيه و نشانهاى راببينند،به آن ايمان نمىآورند و اگر راه هدايت را ببينند،راه خود را انتخاب نمىكنند و اگر راهگمراهى را ببينند راه خود را انتخاب مىكنند،(همه اينها)به خاطر آن است كه آيات ما راتكذيب كردند و از آن غافل بودند، ساصرف عن آياتى الذين يتكبرون فى الارض بغيرالحق و ان يروا كل آية لا يؤمنوا بها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا و ان يرواسبيل الغى يتخذوه سبيلا ذلك بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين» (٩)
درباره جمله «ساصرف عن آياتى» ،(به زودى آنها را از آيات خود منصرفمىسازيم)،بحثهاى زيادى در ميان مفسران ديده مىشود،شايد به اين دليل كه كارخداوند،هدايتبه سوى آيات و نشانههاى اوست،و اساسا تمام انبياء و اوصياء براىهمين آمدهاند،با اين حال،چگونه ممكن استخداوند گروهى را از آيات خودشممنوع و محروم سازد؟بر همين اساس دستبه توجيهات زيادى زدهاند كه بسيارى ازآنها مشتمل بر تكلف است.
پاسخ اين سؤال با بررسى آيات ديگر قرآن روشن مىشود،زيرا،پارهاى از اعمالانسانها مانند تكبر در برابر حق و لجاجت و تعصب شديد،به صورت حجاب و پردهتاريكى بر قلب انسان مىافتد و او را از مشاهده جمال زيباى حق باز مىدارد.در واقعاعمال و صفات زشتخود آنهاست كه«حجاب»آنها مىشود و اگر«حجاب افكنى»بهخداوند نسبت داده شده،به خاطر اين است كه خداوند،اين اثر را در اين گونه اعمال وصفات آفريده است و يا به تعبير ديگر،يكى از مجازات طبيعى كسانى كه داراى اين صفات و اعمالند،انصراف از آيات الهى است.
قابل توجه اين كه : در پايان آيه،باز تاكيد مىكند كه علت منصرف ساختن آنها ازآيات الهى، همان اصرارشان بر تكذيب و غفلت و بى خبريشان از نشانههاى خداست.
در هفتمين آيه،به دنبال آيات قبل از آن كه سخن از لجاجت فرعونيان در برابرآيات الهى و بلاهاى مختلفى است كه به عنوان بيدار باش بر آن قوم نازل شد و به دعاى«موسى بن عمران»برطرف گرديد،مىفرمايد : «(هنگامى كه نه معجزات الهى در آنها اثرگذاشت و نه بلاهاى هشدار دهنده)سر انجام ما از آنها انتقام گرفتيم و آنها را در دريا غرقنموديم،زيرا،آنها آيات ما تكذيب كردند و از آن غافل شدند، فانتقمنا منهم فاغرقناهم فىاليم بانهم كذبوا بآياتنا و كانوا عنها غافلين » (١٠)
همان گونه كه از آيه استفاده مىشود،سرچشمه بدبختى و هلاكت قوم فرعون،تكذيب آيات الهى و«غفلت»بود.
ممكن است«غفلت»سرچشمه تكذيب باشد،بنابراين ريشه اصلى،همان«غفلت وبىخبرى»بوده است و يا اين كه بعضى از آيات را تكذيب كردند و بعضى را به فراموشىو«غفلت»سپردند كه در اين صورت هر كدام،عامل مستقلى محسوب مىشوند.
بعضى از مفسران ضمير«عنها»را به نقمت و عذاب الهى باز گرداندهاند كه در اينصورت تنها تكذيب آيات الهى موجب بدبختى آنها محسوب مىشود،ولى اين احتمالبسيار ضعيف است، زيرا،اين ضمير در كنار آيات قرار گرفته و ظاهرا به آن بازگشتمىكند.
بعضى از مفسران در اين جا،سؤالى مطرح كردهاند كه شايد همين سؤال سرچشمهاحتمال بازگشت ضمير«عنها»به نقمت و عذاب باشد و آن اين كه«غفلت»از اختيارانسان بيرون است و چيزى نيست كه موجب عذاب الهى شود.
ولى پاسخ اين سؤال روشن است،زيرا،در بسيارى از موارد،سرچشمه«غفلت»
اختيارى است.هنگامى كه انسان به سراغ آيات الهى نرود و در آنها تدبر نكند و گوش بهسخنان معلمان الهى ندهد،طبيعى است كه حالت«غفلت»بر او چيره مىشود و از همين رو، بسيار ديدهايم كه افراد خطاكار را به خاطر غفلتشان مذمت كردهاند.
در هشتمين آيه گرچه از واژه«غفلت»سخن به ميان نيامده،ولى محتواى،آن مفهوم«غفلت»را مىرساند.اين آيه،درباره مشركان عصر پيامبر صلى الله عليه و اله كه گرفتار فلتشديدىبودند و گاه از خواب غفلتبيدار مىشدند و به توحيد روى مىآوردند و گاه به كلى درمنجلاب شرك غرق مىگشتند،مىفرمايد : «هنگامى كه بر كشتى سوار مىشوند(و باطوفانهاى شديد و گردابهاى وحشتناك و امواج كوه پيكر دريا روبرو مىگردند)خدا را بااخلاص مىخوانند(و بتها را به فراموشى مىسپارند)،اما هنگامى كه خدا آنها را نجاتمىدهد و به خشكى مىرساند،باز مشرك مىشوند، فاذا ركبوا فى الفلك دعو الله مخلصينله الدين فلما نجاهم الى البر اذا هم يشركون ». (١١)
آرى!طوفان حوادث خطرناك،پردههاى«غفلت»و بىخبرى را كنار مىزند وچشم عقل را بينا و روشن مىسازد.گروهى اين بيدارى را مغتنم شمرده و به اصلاحخطاهاى خويش مىپردازند، ولى گروه بيشترى،تنها در همان لحظات بيدارند،اما بعداز پايان حادثه،دوباره پردههاى«غفلت»بر عقل و قلب آنها كشيده شده و به همان راهسابق باز مىگردند.
بعضى از مفسران در ذيل اين آيه نقل كردهاند : «مشركان عرب به هنگام سفر دريا،بعضى از بتها را با خود مىبردند تا حافظ و نجات دهنده آنها باشد،اما هنگامى كه با خطرروبرو مىشدند و امواج كوه پيكر دريا را مىديدند كه كشتى آنها را همچون پر كاهى،جا به جامىكند،بتها را به دريا مىريختند و صداى آنها به«يا الله يا الله»بلند مىشد» (١٢)
در نهمين آيه،به صورت يك حكم كلى و عمومى - كه درباره همه اقوام و افرادصادق است - مىفرمايد : «هر كس از ياد خدا روى گردان شود(و غافل گردد)،شيطان را بهسراغ او مىفرستيم تا همواره با او قرين باشد، و من يعش عن ذكر الرحمن نقيض له شيطانافهو له قرين » (١٣)
آرى!توجه به خدا به مقتضاى «ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهمالملائكة...» سبب همنشينى با فرشتگان مىگردد،حال آن كه«غفلت»و بىخبرى از ياداو،شياطين را قرين انسان مىسازد.شياطينى كه بر گرده او سوار مىشوند و به هر راهى كهخواستند،مىبرند.اين كه مىفرمايد : «ما شيطانى را به سراغ او مىفرستيم تا قرين اوباشد»،در واقع به اين معنى است كه عمل او،يعنى،«غفلت»و بىخبرى در روىگردانىاز خداوند رحمان،چنين اثرى را به دنبال دارد و به تعبير ديگر،اين مجازاتى است كه دردنيا دامنگير اين افراد مىشود.
با توجه به اين كه«يعش»از ماده«عشو»(بر وزن نشر)به معنى : ضعيف و كم نور شدنچشم است، آن چنان كه گويى پردهاى بر آن افتاده كه مفهوم آن،چيزى جز«غفلت»وبىتوجهى و اعراض نيست.
رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى فرمودهاند : «اذا اراد الله بعبد شرا قيض له شيطانا قبلموته بسنة،فلا يرى حسنا الا قبحه عنده حتى لا يعمل به،و لا يرى قبيحا الا حسنه حتىيعمل به،هنگامى كه خداوند شر بندهاى را(به خاطر«غفلت»و بىخبرى از خدا)بخواهد، شيطانى را يك سال قبل از مرگ او سراغ او مىفرستد(كه همه چيز را در نظر او دگرگونمىسازد)آن گاه هيچ كار خوبى را نمىبيند،مگر اين كه آن كار در نظرش،زشت جلوه مىكندو آن را رها مىسازد و هيچ كار بدى را نمىبيند،مگر اين كه آن كار در نظرش،زيبا جلوهمىكند و آن را انجام مىدهد» (١٤)
بحث درباره اين آيه را با شعر مناسبى از تفسير روح البيان كه ذيل همين آيه نقل شدهاست، پايان مىدهيم :
دريغ و درد كه با نفس بد قرين شدهايم×و از اين معامله با ديو همنشين شدهايمبه بارگاه فلك بودهايم و رشك ملك×ز جور نفس جفا پيشه اين چنين شدهايمدر دهمين آيه،سخن از پرهيزگارانى است كه هرگاه به خاطر غفلتى مختصر،امواجوسوسههاى شيطان،آنها را احاطه كند،پردههاى«غفلت»را با ياد خدا،مىدرند.آن گاه طوفان فرو نشيند و پردهها كنار رود و چشمشان بينا شود،خداوند در اين رابطهمىفرمايد : «پرهيزگاران هنگامى كه گرفتار وسوسههاى شيطان شوند،به ياد(خدا)مىافتند وبينا مىگردند، ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون » (١٥)
اين تعبير نشان مىدهد كه ياد خدا،چشم قلب انسان را بينا مىكند،در حالى كه«غفلت»از ياد او،راه را براى نفوذ شياطين در دل انسان هموار مىسازد.
«طائف»به معنى طواف كننده است و منظور از آن - همان گونه كه جمعى از مفسرانبزرگ گفتهاند - همان وسوسههايى است كه از ناحيه شيطان صادر مىشود و گويى اطرافقلب طواف مىكند تا راهى براى نفوذ در كعبه دل پيدا كند و آن را به بتخانهاى مبدلسازد كه اين نفوذ تنها در حال«غفلت»انسان از ياد خداست،زيرا،به محض اين كهانسان به ياد خدا بيفتد،آن وسوسهها و خطورات از قلب دور مىشود و نور رحمتحقبر آن متجلى مىگردد.
يازدهمين آيه،از غافلانى سخن به ميان آمده است كه تا پايان عمر در عالم بىخبرىو«غفلت»به سر مىبرند،اما هنگامى كه سيلى«اجل»به صورت آنها نواخته شود و درسكرات موت قرار گيرند و آثار اعمال خود را به چشم بنگرند(در وحشت و اضطرابشديدى فرو مىروند)آن گاه به آنها گفته مىشود : «اين همان چيزى است كه از آن فرار مىكرديد».
سپس اشاره به وضع آنها در قيامت مىكند كه هر انسان،در حالى كه كسىوى را به پيش مىراند،وارد محشر مىشود و گواه(يا گواهانى)نيز هستند(كه آمادهاندتا در دادگاه عدل الهى، اعمال او را بازگو كنند،در اين حالت اضطراب شديدى سر تا پاىاو را فرا مىگيرد،آن چنان كه گويى قالب تهى كند).
در اين حال به او خطاب مىشود : «گفته مىشود تو از اين موضوع غافل بودى و ما پردهرا از چشم تو كنار زديم و امروز چشمت كاملا بينا شده است.»
در واقع حادثه تازهاى رخنداده،فقط چشم تو بينا شده است و پردههاى«غفلت»كنار رفته و حقايق را،آن چنانكه هست،مىبينى، «لقد كنت فى غفلة من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد» (١٦)
دو مامورى كه در قيامتبا انسان همراهند،يكى او را به دادگاه عدل الهى مىراند وديگرى به عنوان گواه اعمالش در دادگاه الهى با او همراه مىشود.احتمالا اين دو همانفرشتههايى هستند كه در دنيا دائما همراه او بودند و تمام اعمال كوچك و بزرگ او رامىنوشتند،در قيامت نيز دست مجرمان را گرفته و با پروندهاى كه همراه دارند،به دادگاهعدل الهى مىبرند، آنها هرگز در دنيا اين دو فرشته الهى را نمىديدند و اصلا به آنهاايمان نداشتند،در حالى كه پيوسته همراهش بودند،ولى در قيامت كه پردههاى غفلتكنار مىرود و چشم آنها بينا مىشود،آنان را مىبيند.
در دوازدهمين و آخرين آيه،پيرامون روز قيامت و شرح حال غافلان،در آن روز پرحسرت و اندوه مىفرمايد : «آنها را از روز حسرت بترسان،روزى كه همه چيز پايان يافته،درحالى كه آنها در غفلتند و ايمان نمىآورند، و انذرهم يوم الحسرة اذ قضى الامر و هم فىغفلة و هم لا يؤمنون » (١٧)
يكى از نامهاى روز قيامتيوم الحسرة است،زيرا،غافلان و بى خبران از خوابغفلتبيدار شده و همه اعمال خود را مىبينند.نامه اعمال و پرونده جنايات آنها از يكسو،فرشتگان گواه بر اعمال،از سوى ديگر و از همه دردناكتر،گواهى تك تك اعضاءبدن،حتى پوست تنشان نسبتبه اعمالشان،آتش ندامت و پشيمانى را بر سر تا پاىوجودشان مستولى مىگرداند،اما آنان راهى جز سوختن و ساختن در پيش ندارند،چون پروندهها بسته شده و بازگشتبه دنيا براى جبران غير ممكن است.از اين جهت،حسرت و اندوه،تمام وجود آنها را فرا مىگيرد مخصوصا هنگامى كه فرشتگان الهىآنها را ملامت و سرزنش كرده و به آنها مىگويند : «اينها همه نتيجه غفلتشماست»
روشن است كه اين غفلتها مربوط به قيامت و حتى عالم برزخ نيست،زيرا،بهمحض قرار گرفتن در آستانه مرگ و انتقال از دنيا،پردهها كنار رفته و انسان با چشمبرزخى،حقايق جهان را مىبيند كه در آن هنگام ديگر چيزى از«غفلت»باقى نمىماند،همان طور كه در آيه ٩٩ و ١٠٠ سوره مؤمنون آمده است : «حتى اذا جاء احدهمالموت قال رب ارجعون×لعلى اعمل صالحا فيما تركت كلا انها كلمة هو قائلها و منورآئهم برزخ الى يوم يبعثون ،(آنها همچنان به راه غلط خود ادامه مىدهند)تا زمانى كهمرگ يكى از آنها فرا رسد،مىگويد : پروردگار من!مرا بازگردانيد تا شايد آنچه را ترك كردهام(وكوتاهى نمودهام،عمل صالحى انجام دهم.به او مىگويند : )چنين نيست!اين سخنى است كهاو به زبان مىگويد،(و اگر باز گردد اعمالش مانند سابق است)و پشتسرشان برزخى است تاروزى كه برانگيخته مىشوند»
نتيجه
از آيات بالا چنين مىتوان نتيجه گرفت : خطرى كه به وسيله«غفلت»و بىخبرى از«ياد خدا»و مسايل سرنوشتساز زندگى،متوجه سعادت انسان مىشود،بيش از آناست كه غالبا تصور مىكنيم.«غفلت»همه اركان سعادت ما را ويران مىسازد و مانندآتش سوزان،خرمن زندگى را مىسوزاند و تمام امكانات و استعدادهاى خدا داد رابر باد مىدهد.
«غفلت» در اخبار اسلامى
از خواب غفلتبيدار شو!
در منابع روايى اسلام،روايات تكان دهندهاى پيرامون عواقب سوء«غفلت»و آثارزيانبار و مرگبار آن وارد شده است كه به خاطر كثرت،گلچينى از آنها را در ذيلآوردهايم :
١ - هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به معراج رفت،خطابهايى از سوى خداوند به اوشد،از جمله اين كه : «يا احمد انت لا تغفل ابدا من غفل عنى لا ابالى باى واد هلك،اىاحمد! هرگز غافل مشو،هر كس از من غافل شود،من نسبتبه اين كه او در كدام راه هلاك و نابود مىشود،اعتنا نمىكنم.» (١٨) اين بيان به خوبى نشان مىدهد كه عاقبت«غفلت»ازخداوند، هلاكت و نابودى است.
٢ - امام امير المؤمنين على بن ابيطالب عليه السلام در عبارتى كوتاه و پرمعنى مىفرمايند :
«الغفلة اضر الاعداء،غفلت از بزرگترين دشمنان انسان است» (١٩) ،زيرا سرچشمه بسيارىاز گناهان و معاصى است.
٣ - آن حضرت در حديث ديگرى فرمودهاند : «الغفلة تكسب الاغترار و تدنى منالبوار، فلتسبب غرور انسان مىشود،و مقدمات هلاكت او را فراهم مىسازد» (٢٠)
٤ - باز از همان حضرت نقل شده است : «الغفلة ضلال النفوس و عنوان النحوس،غفلت مايه گمراهى افكار و سرلوحه نحوستهاست» (٢١) ،زيرا تنها راه نجات از گمراهى،تفكر و انديشه است، ولى«غفلت»دشمن سر سخت آن مىباشد.
٥ - در حديث ديگرى از آن حضرت آمده است : «ويل لمن غلبت عليه الغفلة فنسىالرحلة و لم يستعد،واى!بر كسى كه«غفلت»بر او غلبه كند و نتيجه سفر آخرت را بهفراموشى بسپارد و آماده آن نشود.» (٢٢)
٦ - امام صادق عليه السلام مىفرمايند : «ان كان الشيطان عدوا فالغفلة لماذا،اگر شيطان، دشمن اسلام است(كه هست)،پس غفلتبراى چيست؟» (٢٣)
در احاديث گذشته،گاه«غفلت»از خدا و گاه«غفلت»از روز قيامت و گاه«غفلت»ازوسوسههاى شيطان،مطرح شده است.
٧ - امير مؤمنان على عليه السلام در حديثى مىفرمايند : «فبالها حسرة على كل ذى غفلة انيكون عمره عليه حجة و ان تؤديه ايامه الى الشقوة،اى واى!بر غافلى كه عمرش،حجتىعليه اوست و روزگارش او را به بدبختى كشاند» (٢٤) منظور از«غفلت»در اين حديث،«غفلت»از ترك انجام وظايف،در طول عمر است.
٨ - اين مساله به قدرى داراى اهميت است كه حتى يكى از هدفهاى بعثت انبياء، درمان دردهاى«غفلت»شمرده شده است،همان گونه كه در خطبه ١٠٨ نهج البلاغه دربيان اوصاف پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله آمده است : «متتبع بدوائه مواضع الغفلة و مواطن الحيرة،او طبيبى است كه داروهاى خود را براى درمان موارد«غفلت»آماده ساخته و به دنبالبيمارانش مىگردد.» (٢٥)
٩ - در حديث ديگرى از همان بزرگوار در مورد آثار زيانبار غفلت چنين نقل شدهاست : «بينكم و بين الموعظة حجاب من الغفلة و الغرة،حجاب غفلت و غرور،مانع از آنمىشود كه مواعظ و اندرزها در شما اثر كند» (٢٦)
١٠ - در روايات اسلامى در حالات«عيسى بن مريم»عليه السلام آمده است : «از كنار قريهاىعبور كرد كه همگى به غضب الهى نابود شده بودند.يكى از آنها را زنده كرد و از او سؤال نمود :
اعمال شما چگونه بود كه چنين بلايى دامنتان را گرفت.در پاسخ گفت : پرستش بت، محبتدنيا،ترس كم،آرزوى دراز و غفلت آميخته با لهو و لعب (٢٧) »
١١ - امير مؤمنان عليه السلام درباره جنبه اجتماعى غفلت فرمودهاند : «من دلائل الدولة قلةالغفلة،از دلايل پيشرفت دولتها(يا پيشرفت در امور زندگى مادى و معنوى)كمى غفلتاست» (٢٨)
آرى!«غفلت»و بىتوجهى در امور اجتماعى،ضايعه عظيمى به دنبال دارد.
١٢ - اين بحث را با حديثى از امام امير مؤمنان عليه السلام پايان مىدهيم كه مردم را با بيانرساى خويش مخاطب ساخته و مىفرمايند : «اتق ايها السامع من سكرتك و استيقظ منغفلتك،و اختصر من عجلتك،اى شنونده!از مستى(مال و قدرت و مقام و نعمت)بپرهيزو از خواب غفلتبيدار شو و از شتابزدگى بكاه» (٢٩)
طبق بيان مولاى متقيان على عليه السلام عامل بدبختى انسان،سه چيز است : مستى شهوت، غفلت از واقعيتها و شتابزدگى در كارها و امام نيز در اين بيان كوتاه،هشدار مىدهد تاشنوندگانش(از هر گروه و هر جمعيت)از اين سه امر بپرهيزند تا خوشبختشوند و اهلنجات گردند.
نتيجه
گرچه بيشتر مردم از آثار زيانبار«غفلت»غافلند،اما پيشوايان بزرگ ما كه فاجعهحاصل از آن را مىديدند،با عبارتهاى مختلف و تعبيرهاى گوناگون هشدار دادند وهمان گونه كه در عبارتهاى گذشته بيان شد،اهميت موضوع را گوشزد كردند.
يادآورى اين موضوع نيز لازم است كه«غفلت»مفهوم وسيع و گستردهاى دارد،يعنى، شامل«غفلت»از خدا و«غفلت»از يوم المعاد و ناپايدارى دنيا و«غفلت»از شيطانو وسوسههاى او مىشود و در يك بيان كلى،«غفلت»از تمام امورى كه به نوعى باسعادت انسان ارتباط دارد.
نكات مهمى درباره غفلت
گرچه اين صفت در سرنوشت انسان تاثير فوق العاده دارد و جزء صفات رذيلهمحسوب مىشود،ولى چرا علماى اخلاق به سراغ آن نرفته و سخن درباره آن نگفتهاندو يا اگر گفتهاند، بسيار مختصر و كوتاه بوده است.به هر حال در اين بحث،مسايلى وجوددارد كه بايد هر كدام جداگانه مورد بررسى قرار گيرد :
١ - عوامل غفلت الف - جهل و نادانى
«غفلت»و بىخبرى سرچشمههاى زيادى دارد كه نخستين عامل آن،جهل وناآگاهى است.
عدم شناخت مقام پروردگار،بىتوجهى به مساله قيامت،ناآگاهى نسبتبهبىاعتبارى مال و مقام و ثروت دنيا،بىخبرى از وسوسههاى شيطان و شيطان صفتان،ازمهمترين عوامل غفلت است.
امام امير مؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مىفرمايند : «ان من عرف الايام لم يغفل عنالاستعداد،كسى كه وضع روزگار(و بىاعتبارى دنيا)را بداند از آمادگى براى سفر آخرت غافل نمىشود» (٣٠) .آرى!جهل به هر يك از اين امور،سبب افتادن در گرداب«غفلت»وگرفتار شدن در عواقب شوم آن است.
ب - غرور و خودبينى
غرور يكى ديگر از عوامل«غفلت»و گاه ناشى از«غفلت»است،زيرا،انسان مغرورتنها پيروزيهاى خود را مىبيند و به امتيازهاى خود مىبالد و گاه همه اينها را جاودانمىپندارد و همين امر، سبب«غفلت»او از واقعيتها مىگردد.اين«غفلت»عامل مؤثرىبراى شكست او خواهد شد.
در طول تاريخ افراد زيادى ديده شدهاند كه بر اثر غرور،در دام«غفلت»گرفتار شدهو نتوانستند در برابر دشمنان مقاومت كنند،از اين رو ضربات دشمن،آنها را از پاىدر آورد.
ج - مستى نعمت
مستى نعمت(كه با غرور شباهت زيادى دارد،اما در واقع چيزى جداى از آن است)
نيز انسان را در گرداب غفلت مىافكند.
هنگامى كه افراد كم ظرفيتخود را در ناز و نعمت ديدند،گويى مست مىشوند ومستى آنها را در«غفلت»از واقعيتهايى كه اطراف او را گرفته است،فرو مىبرد و اينبىخبرى و غفلت همچنان ادامه مىيابد تا سر انجام سيلى اجل در صورت او نواخته شودو بيدارش كند،همان گونه كه امير مؤمنان على عليه السلام فرمودهاند : «من غفل عن حوادثالايام ايقضه الحمام، كسى كه از حوادث روزگار غافل شود،مرگ او را بيدار خواهد كرد.» (٣١)
امام سجاد،على بن الحسين عليه السلام نيز فرمودهاند : «ان قسوة البطنة و كظة الملاه و سكرالشبع،و غرة الملك مما يثبط و يبطى عن العمل و ينسى الذكر و يلهى عن اقترابالاجل حتى كان المبلى بحب الدنيا به خبل من سكر الشراب،سنگدلى حاصل ازشكمپرستى و پرخورى و مستى سيرى و غرور حاكميت،از امورى است كه انسان را از عمل باز مىدارد و ياد خدا را به فراموشى مىسپرد و او را از نزديك شدن اجل،غافل مىكند تا آنجاكه گويى گرفتار حب دنيا،مستشراب است» (٣٢)
د - عافيت و سلامت جسمانى
عافيت و سلامت گرچه از نعمتهاى بزرگ خداست،ولى به خصوص يكى از عواملغفلت است، به همين دليل يكى از الطاف خفيه الهى آن است كه گهگاه عافيت و سلامترا از انسان مىگيرد و او را به درد و رنج مبتلا مىسازد تا پردههاى«غفلت»از برابرچشمهاى او كنار رود و واقعيتها را با چشم دل ببيند و آمادگى براى عكس العملمناسب در برابر آنها پيدا كند.
به همين جهت در يكى از بيانات رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى در فوائد و بركاتبيمارى آمده است كه خطاب به سلمان فارسى به هنگام عيادتش فرمودند : «در موقعبيمارى نعمتهايى به نصيبت مىشود،از جمله : انت من الله بذكر و دعاؤك فيه مستجاب، تو به ياد خدا مىافتى و(پردههاى غفلت كنار مىرود و به همين جهت)دعاى تو به اجابتمىرسد. (٣٣) »
ه - آرزوهاى دراز
يكى ديگر از عوامل«غفلت»آرزوهاى دراز و دست نيافتنى است،زيرا تمام فكرانسان را مشغول ساخته و از ساير امور غافل مىسازد.امير مؤمنان على عليه السلام در خطبهمعروف به ديباج مىفرمايند : «و اعلموا عباد الله ان الامل يذهب العقل و يكذب الوعد ويحث على الغفلة و يورث الحسرة،بدانيد اى بندگان خدا!آرزوهاى دراز،عقل انسان رامىبرد و وعده قيامت را دروغ مىشمارد و انسان را بر غفلت ترغيب مىكند و سرانجام،حسرت به بار مىآورد.» (٣٤)
٢ - عواقب شوم غفلت
«غفلت»و بىخبرى از خدا و روز جزا و سرنوشت انسان و بىمهرى زمانه و آثارسوء گناه،همه چيز انسان را به سيلاب فنا و نيستى سپرده و باعثخسارتهاى جبرانناپذيرى مىگردد كه بيانات معصومين عليهم السلام اشارات پرمعنايى به آن شده است از جمله :
الف : غفلت مايه قساوت قلب
سنگدلى و قساوت قلب نتيجه غفلت و دورى از معارف الهى است زيرا،عامل مهملطافت روح و انعطاف قلب در برابر حق،يا خداست.هنگامى كه ريزش باران رحمتذكر الهى از سرزمين دل قطع شود،قلب او به صورت بيابان خشك و سوزانى در مىآيدكه پر از سنگلاخ وحشتناك است.همان گونه كه امام باقر عليه السلام فرمودهاند : «اياك و الغفلةففيها تكون قساوة القلب،از غفلتبپرهيز كه مايه سنگدلى است» (٣٥)
ب - غفلت و مرگ قلب
غفلت قلب انسان را مىميراند،يعنى،پس از قساوت و سنگدلى،مرگ قلب فرامىرسد،به گونهاى كه ديگر مواعظ و اندرزها تاثيرى در آن نمىكند.در چنين حالتى،راه بازگشتبه روى او بسته مىشود و اميدى براى سعادت او باقى نمىماند.
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «من غلبت عليه الغفلة مات قلبه،كسى كه غفلتبر اوچيره شود،قلبش مىميرد» (٣٦)
در حديث ديگرى از همان حضرت آمده است : «بينكم و بين الموعظة حجاب منالغفلة و الغرة،ميان شما و موعظه و اندرز،حجابى از غفلت و غرور است» (٣٧)
ج - غفلت و فساد اعمال
«غفلت»موجب فساد اعمال انسان مىشود.افراد غافل و بىخبر به سراغ اعمالصالح كمتر مىروند و اگر بروند ديگر«غفلت»اجازه نمىدهد كه اعمال خالص با حضور قلب و جامع تمام شرايط و اجزاء،براى خدا انجام دهند.
از اين رو،امير مؤمنان على عليه السلام فرمودهاند : «اياك و الغفلة و الاغترار بالمهلة فانالغفلة تفسد الاعمال،از غفلت و غرور ناشى از مهلت الهى بپرهيز زيرا،غفلت اعمال آدمى رافاسد مىكند.» (٣٨)
اين احتمال نيز در تفسير اين حديث وجود دارد كه منظور،فساد اعمال گذشته انسانبه خاطر غفلتهاى آينده است،زيرا،غفلت موجب گناه است و گناه موجب حبط اعمال.
د - غفلت و دورى از خدا
غفلت،آمادگى لقاى پروردگار و گام نهادن در بساط قرب او را از انسان مىگيرد،زيرا وصول به اين مقام والا،جز در سايه معرفت و آگاهى امكان پذير نيست.
در يكى از مناجاتهاى امير مؤمنان على عليه السلام كه مرحوم علامه مجلسى در بحار الانوارنقل كرده استبه اين موضوع اشاره نموده است : «الهى ان انا متنى الغفلة عن الاستعدادللقائك فقد نبهتنى المعرفة بكرم آلائك،پروردگار من!اگر غفلت مرا به خواب فرو برده واستعداد لقاى تو را از من گرفته،شناخت كرم نعمتهايت مرا از اين خواب غفلتبيدار ساختهاست.
اين جمله،بخشى از مناجات معروف«شعبانيه»است كه طبق گفته مرحوم علامهمجلسى قدس سره مناجاتى است كه على عليه السلام و امامان معصوم عليهم السلام در ماه شعبان با آن،با خداراز و نياز مىكردند (٣٩)
ه - غفلت و هلاكت انسان
غفلتسبب هلاكت در دنيا و آخرت است،زيرا،انسان را از مصالح او(اعم ازمادى و معنوى) بىخبر مىسازد و با اين بىخبرى،فرصتها را از دست مىدهد،امكاناترا ضايع كرده و استعدادهاى خويش را بر باد خواهد داد.به همين جهت،در حديثى ازامام على عليه السلام آمده است : «من طالت غفلته تعجلت هلكيه،كسى كه غفلتش طولانى شود، هلاكت او به سرعت فرا مىرسد» (٤٠)
٣ - نشانههاى غفلت
ممكن است اين مساله براى بسيارى از مردم،مورد شك و ترديد واقع شود كه آياواقعا در صف غافلانند يا نه؟پس لازم است تا پويندگان راه خدا و سالكان سبيل الىالله،در هر مرحله خود را بيازمايند تا مبادا در صف«غافلان»باشند،لذا بايد به علائم ونشانههاى«غفلت»توجه كنيم تا ناخواسته در دام آن گرفتار نشويم.
خوشبختانه در روايات اسلامى،علايم و نشانههاى فراوانى براى غافلان ذكر شدهاست كه به چند نمونه اشاره مىكنيم :
١ - در حديث مشروحى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله،در پاسخ«شمعون بن لاوى» - يكى ازمسيحيان معروف زمان خود - آمده است،هنگامى كه شمعون از علائم غافلان ازحضرتش سؤال كرد،ايشان در جواب فرمودند : «اما علامة الغافل فاربعة العمى والسهو و اللهو و النسيان، نشانههاى غافل چهار چيز است : نابينايى(و بستن چشم بر روىحقايق)و سهو و لهو و نسيان(به گونهاى كه گرفتار فراموشكارى و سردرگمى به شهوات وعدم توجه به سرنوشت آينده خويش مىشود» (٤١)
همين مضمون در اندرزهاى لقمان حكيم به فرزندش ديده مىشود آنجا كه مىگويد :
«فرزندم هر چيزى نشانهاى دارد كه با آن شناخته مىشود...و غافل سه نشانه دارد : سهو ولهو و نسيان. (٤٢)
تفاوت سهو و نسيان در اين است كه نسيان به معنى فراموش كردن چيزى است كهقبلا مىدانست،ولى سهو به معنى عدم توجه به امورى است كه بايد به آن توجه كند.
٢ - يكى ديگر از نشانههاى«غفلت»همنشينى با فاسدان و مفسدان و دورى ازمجالس عبادت است.امام حسن مجتبى عليه السلام مىفرمايد : «الغفلة تركك المسجد و طاعتك المفسد، غفلت آن است كه مسجد را ترك كنى و از مفسد اطاعت نمايى» (٤٣)
٣ - از ديگر نشانههاى مهم«غفلت»بىاعتنايى به عوامل هشدار دهند و بيدار كننداست،مثلا، هنگام عبور از قبرستان فكر نمىكنند كه ممكن است فردا،جايگاهشانهمين جا باشد،يا اگر در تشييع جنازه يكى از دوستان و آشنايان شركت كنند،فراموشمىكنند كه او را هم روزى ديگران تشييع كرده و در مراسم ياد بود او شركت مىكنند.
در نهج البلاغه آمده است كه حضرت على عليه السلام در تشييع جنازه مؤمنى شركت نمودهبودند،ناگهان صداى بلند خنده كسى را شنيدند،حضرت عليه السلام ناراحتشدند و اين گفتارحكيمانه را بيان فرمودند : «كان الموت فيها على غيرنا كتب و كان الحق فيها على غيرناوجب و كان الذى نرى من الاموات سفر عما قليل الينا راجعون،گويى مرگ براى غير مامقرر شده و حق(تنها)بر ديگران واجب شده است،و گويى(اين)مردگانى را كه مىبينيم(مثل)مسافران هستند،به زودى به سوى ما باز مىگردند»
سپس افزودند : «نبوئهم اجداثهم و ناكل تراثهم كانا مخلدون بعدهم ما آنها را درقبرشان مىگذاريم و ميراثشان را مىخوريم،گويى بعد از آنها،عمر جاودان داريم» (٤٤)
٤ - يكى ديگر از نشانههاى«غفلت»آن است كه انسان عمر خود را در امورى صرفكند كه براى آخرت او هيچ سودى ندارد،يا در امورى صرف كند كه نه سودى در دنيادارد و نه در آخرت.
امير مؤمنان عليه السلام مىفرمايند : «كفى بالرجل غفلة ان يضيع عمره فى ما لا ينجيه، براىغفلت انسان،همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مايه نجات او نيست،ضايع كند» (٤٥)
و در تعبير ديگرى از همان حضرت عليه السلام آمده است : «كفى بالمرء غفلة ان يصرفهمته فى ما لا يعنيه،براى«غفلت»انسان،همين بس كه عمر خود را در چيزى كه مربوط بهاو نيست، صرف كند» (٤٦)
٤ - راههاى زدودن غفلت
«غفلت»از بيماريهاى خطرناك اخلاقى است و براى درمان آن بايد از اصول كلىحاكم بر اين مباحث استفاده كرد.
نخست اين كه : به عواقب و پيامدهاى«غفلت»بينديشيم و آنچه را كه در بحثهاىگذشته، مخصوصا رواياتى كه در اين باب ذكر شد،مورد توجه قرار دهيم،تاثير به سزايىدر زدودن آثار«غفلت»و بازگشتبه«يقظه»و بيدارى دارد،مثلا،براى ترك اعتياد بهمواد مخدر يا جلوگيرى از ابتلاء به آن،به اشخاصى اشاره مىكنيم كه به خاطر ان،بهروز سياه افتاده و آثار مرگبار آن، روح و جسم و پيوندهاى خانوادگى و اجتماعيشان رانابود ساخته است تا از اين طريق ساير مبتلايان،بيدار شوند و راه بازگشت را پيش گيرند وغير مبتلايان نيز به هوش باشند و در دام آن گرفتار نشوند.همچنين بايد به سراغ ريشههارفت،زيرا تا ريشههاى يك بيمارى قطع نشود، درمان آن امكان ندارد.
در بحثهاى گذشته ريشههاى«غفلت»را مشروحا آورديم كه نياز به تكرار نيست.
علاوه بر مطالب گذشته،امور ذيل نيز براى زدودن اثرات زيانبار«غفلت»از وجود انسانبسيار مفيد و اثر بخش است :
الف - عبرت از تاريخ
بايد تاريخ را با دقتبررسى كرد.ايوان مدائنها كه آينه عبرتند،كاخ كسراها كهويرانههايش با زبان بىزبانى با ما سخن مىگويند و اهرام مصر كه از فراعنه و سرنوشتآنها خبر مىدهد و خلاصه اين كه بايد در جاى جاى اين جهان،از آثار باقى ماندهپيشينيان ديدن كنيم و درس عبرت بگيريم.
قبور در هم شكسته نيرومندان ديروز و اسيران خاك امروز و يا پيرمردان و پيرزنانىرا در نظر بگيريم كه نه قدرت راه رفتن دارند و نه توان نشستن و نه حوصله سخن گفتن وبه ياد آوريم كه همه اينها روزى جوان و نيرومند و با نشاط بودند،اما گذشت روزگارآنان را به چنين سرنوشتى گرفتار ساخته است و بدانيم كه ما هم،همين راه را در پيشداريم.
به يقين هر چه درباره اين موضوعات و تحول روزگار و جابجا شدن حكومتها و قدرتها و ثروتها و عزتها بيشتر بينديشيم،كمتر گرفتار«غفلت»خواهيم شد.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «ان من عرف الايام لم يغفل عن الاستعداد، آنكس كه وضع روزگار را بشناسد،از آمادگى(براى سفر آخرت)غافل نمىشود» (٤٧)
در حديث ديگرى امام صادق عليه السلام چنين فرمودهاند : «اغفل الناس من لم يتعظ بتغيرالدنيا من حال الى حال،غافلترين مردم كسى است كه از تغيير و تحول روزگار از حالى بهحال ديگر،پند نگيرد» (٤٩)
ب - استمرار و دوام ذكر
عامل مؤثر ديگر براى زدودن آثار«غفلت»استمرار و دوام ذكر است،زيرا،ياد خدادل را بيدار مىكند،روح را صفا مىبخشد و چشم بصيرت را بينا مىسازد و در پرتوىآن،انسان،حق را حق مىبيند و باطل را باطل و قادر به تشخيص دوست و دشمنسعادت خود مىشود.
لذا امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «بدوام ذكر الله تنجاب الغفلة،با استمرار ياد خدا،آثار غفلت زدوده مىشود» (٥٠)
ج - نماز با حضور قلب
اداى نماز در وقت مقرر و با حضور قلب و توجه به محتواى راز و نياز و مناجات باخدا،قلب را صيقل داده و زنگار«غفلت»را از آينه روح مىزدايد.
طبيعت زندگى دنيا،غفلت زا است كه گاهى انسان را چنان به خود مشغول مىسازدكه همه چيز را فراموش مىكند،حتى،خويشتن خويش را.نماز فرصتبسيار خوبىبراى بازنگرى در اعمال و بازيافتن خويشتن خويش و نجات از چنگال اهريمن«غفلت»است.
امام باقر عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند : ايما مؤمن حافظ على الصلوات المفروضةفصلاها لوقتها فليس هذا من الغافلين،(اگر)هر فرد با ايمانى،نمازهاى واجب را به موقع و به طور صحيح انجام دهد،از غافلان نخواهد بود.» (٥١)
د - تفكر و انديشه
راه ديگر پيشگيرى و درمان«غفلت»تفكر و انديشه است.هرگاه انسان به كارهاىخوب و آثار مثبت آن و همچنين به كارهاى بد و نتايجسوء آن بينديشد،امواج ظلمانى«غفلت»از روح و جانش دور مىشود.
روزى پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله خطاب به ابوذر فرمودند : «يا اباذر!هم بالحسنة و ان لم تعملهالكى لا تكتب من الغافلين،اى اباذر تصميم به كارهاى نيك بگير،هر چند توفيق عمل بهآن براى تو حاصل نشود تا در زمره غافلان نوشته نشوى» (٥٢)
فكر مرگ و پايان زندگى از جمله افكارى است كه در زدودن زنگار«غفلت»از آينهروح آدمى بسيار مؤثر است،مخصوصا اگر هنگام عبور از آرامگاه مردگان،اين شعر يامانند آن را با خود زمزمه كند :
هر كه باشى و به هر جا برسى×آخرين منزل هستى اين استاين فكر و انديشه به يقين جلوى سرچشمههاى اصلى«غفلت»را كه هوا پرستى وخودخواهى و فزون طلبى است،مىگيرد.
امير مؤمنان على عليه السلام در يكى از وصاياى خويش به فرزندش امام حسين عليه السلام فرمودند :
«اى بنى الفكرة تورث نورا و الغفلة ظلمة اى فرزندم!تفكر،نورانيت مىبخشد و«غفلت»
ظلمت و تاريكى.» (٥٣)
ه - تغيير محيط
بسيارى از محيطها به طور طبيعى غفلت زاست.مجالس غافلين و بطالين(بيهودهكاران)، جلسات لهو و لعب،خانههاى پر زرق و برق و اشرافى،انسان را به سوى«غفلت»مىكشاند،حتى بسيارى از شهرها در دنياى امروز،مبدل به كانون«غفلت»وفساد شده است.
يكى از راههاى رهايى از چنگال«غفلت»ترك شركت در اين گونه جلسات و اماكنو هجرت از شهرهاى آلوده به فساد است،در غير اين صورت،رهايى از ديو«غفلت»بسيار مشكل است.
امام سجاد عليه السلام در دعاى ابو حمزه،به هنگام مناجات با خدا در بيان يكى از عواملسلب توفيق،عرض مىكنند : «او لعلك رايتنى آلف مجالس البطالين فبينى و بينهمخليتنى،شايد مرا علاقهمند به مجالس غافلين ديدى و مرا در ميان آنها رها ساختى.»
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام پايان مىدهيم : «احذر منازل الغفلة والجفاء و قلة الاعوان على طاعة الله،از منزلگاههاى«غفلت»و خشونت و جايى كه يار ومددكارى بر اطاعتخدا نداريد،بپرهيز» (٥٤)
يقظه و بيدارى
«يقظه»نقطه مقابل غفلت،به معناى خود آگاهى است.بعضى از عارفان آن را يكى ازمنازل آغازين سير و سلوك ذكر كردهاند.
«يقظه»در اصطلاح عارفان اسلامى،بيدارى از خواب«غفلت»و توجه به اعمال وكردارهاى گذشته،براى جبران خطاها و جهتگيريهاى صحيح در آينده است.
امام خمينى قدس سره در كتاب«جهاد اكبر يا مبارزه با نفس»ضمن اين كه«يقظه»را گام اولدر تهذيب نفس مىدانند،ذيل اين عنوان چنين نوشتهاند : «تا كى مىخواهيد در خواب«غفلت»به سر بريد و در فساد و تباهى غوطهور باشيد،از خدا بترسيد و از عواقب اموربپرهيزيد،از خواب«غفلت»بيدار شويد.شما هنوز بيدار نشديد،هنوز قدم اول را برنداشتيد،قدماول در سلوك«يقظه»است،ولى شما در خواب به سر مىبريد،چشمها باز و دلها در خوابفرو رفته است،اگر دلها خوابآلود و قلبها بر اثر گناه سياه و زنگ زده نمىشد، اين طورآسوده خاطر و بىتفاوت به اعمال و اقوال نادرست ادامه نمىداديد،اگر قدرى در امور اخروى وعقبات هولناك آن فكر مىكرديد،به تكاليف و مسؤليتهاى سنگينى كه بر دوش شماست،بيشتر اهميت مىداديد» (٥٥)
يقظه آمد نوم حيوانى نماند انعكاس حس خود از لوح خواند همچو حس آن كه خواب او را ربود چون شد او بيدار عكس او نمود
آيات و روايات فراوانى به همين منظور،از منبع وحى يا از سرچشمه قلب پيامبراكرم صلى الله عليه و اله صادر شده است.اساسا تمام آيات انذار و بشارت،براى رسيدن به همين هدفاست،يعنى،هدفش زدودن آثار«غفلت»و بيدار ساختن افراد و اقوامى است كه درخواب بىخبرى فرو رفتهاند.
هشدارهاى قرآن مجيد با جملههايى مانند «ا فلا تعقلون (٥٦) ،آيا انديشه نمىكنيد و عقلخود را به كار نمىاندازيد»و «ا فلا تذكرون (٥٧) ،آيا متذكر نمىشويد»و «ا فلا تتفكرون ،آياانديشه نمىكنيد»و «او لم يتدبروا القرآن» و مانند اينها،همه به منزله بانگهايى است كهرهبر بيدار دل، به پيروانى كه در خواب سنگين فرو رفتهاند،مىزند تا بيدار شوند وآماده حرت به سوى مقصد گردند.
همچنين آياتى كه تاكيد بر ذكر خدا دارد و اعراض از ذكر حق را منشا تباهى انسان و«معيشت ضنك»در اين جهان و نابينا محشور شدن در آن جهان مىشمرد،مسلمانان رااز اسباب لهو،يعنى،آنچه كه انسان را از ياد خدا غافل سازد،بر حذر مىدارد،همه براىرسيدن به اين مقصود،يعنى،حالت«يقظه»و بيدارى است.
در روايات اسلامى نيز به طور گسترده به مساله«يقظه»اشاره شده است،از جمله :
١ - امير مؤمنان على عليه السلام در خطبهاى كه اشاره به هدف بعثت پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله دارد،مىفرمايند : «ايها الناس ان الله ارسل اليكم رسولا ليزيح به علتكم و يوقظ بها غفلتكم،خداوند پيامبرى به سوى شما فرستاد تا بيماريهاى(روحى و اخلاقى و اجتماعى)شما رابرطرف سازد و شما را از خواب غفلتبيدار كند.» (٥٨)
نه تنها پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله بلكه تمام انبياء،براى همين منظور مبعوث شدهاند، يا حداقل يكى از اهداف اصلى آنها،ايجاد حالت«يقظه»مىباشد.
٢ - امام حسن مجتبى عليه السلام در خطبهاى كه براى مردم كوفه خواند،آمده است :
«ايها الناس تيقظوا من رقدة الغفلة و من تكاشف الظلمة،فو الذى خلق الحبة و برءالنسمة و تردى بالعظمة،لئن قام الى منكم عصبة بقلوب صافية و نيات مخلصة،لايكون فيها شوب نفاق و لا نية افتراق لاجاهدن السيف قدما قدما و لاضيقن من السيوفجوانبها و من الرماح اطرافها و من الخيل سنابكها فتكلموا رحمكم الله،اى مردم!ازخواب«غفلت»بيدار شويد و از تراكم ظلمتبىخبرى بپرهيزيد.سوگند!به كسى كه دانه را درزير خاك شكافته و بندگان را آفريده،و رداى عظمت پوشيده،هرگاه گروهى از شما با دلهاىپاك و نيتهاى خالص كه در آن آلودگى به نفاق نباشد و قصد افتراق در آن راه نيابد،بپا خيزند(و مرا يارى كنند)،من با شمشير،گام به گام جهاد مىكنم و با ضربات خود،عرصه را بر آنهاتنگ مىسازم و شمشير را بر پيكر آنها تنگ مىكنم و نوك سرنيزهها را بر پيكرشان كندمىكنم و سم اسبها را در اين راه، فرسوده مىسازم،پس سخن بگوييد،خدا رحمتتان كند(و ازدشمن نترسيد). (٥٩)
امام مجتبى عليه السلام اين سخن را در حالى بيان داشتند كه خواب«غفلت»بر كوفيان غلبهكرده بود و آن حضرت هر چه آنان را دعوت به جهاد با غارتگران شام و لشكر معاويهمىفرمودند،آنها اجابت نمىكردند.
٣ - در كتاب«فلاح السائل»دعايى كه مورد تاييد امام صادق عليه السلام نيز قرار گرفته، پيرامون جبران خطاها و غفلتهاى نماز،چنين بيان مىدارد : «فصل على محمد و آله واجعل مكان نقصانها تماما و عجلنى تثبتا و تمكنا و سهوى تيقظا و غفلتى تذكرا و كسلىنشاطا،پس درود بر محمد و آلش بفرست و هر نقصانى در نماز من رخ داده،كاملش فرما وبه زودى به من ثبات قدم و توانايى عنايت كن(تا كاستىها را جبران كنم)و سهو مرا بهبيدارى و«غفلتم»را به يادآورى و كسالتم را به نشاط مبدل فرما» (٦٠)
٤ - امام امير مؤمنان عليه السلام در نهج البلاغه خطاب به انسانهاى بىدرد مىفرمايند : «امامن دائك بلول ام ليس من نومك يقظة،آيا درد تو را درمان و جواب تو را بيدارى نيست.» (٦١)
٥ - در حديث ديگرى،همان بزرگوار مىفرمايند : «الا مستبقظ من غفلته قبل نفادمدته،آيا كسى هست كه از خواب غفلتش بيدار شود،قبل از مدت پايان عمرش؟» (٦٢)
در تمام اين روايات«غفلت»به نوعى خواب و گاهى به مستى و«تذكر»به نوعىبيدارى و هشيارى تشبيه شده است.امير مؤمنان على عليه السلام در اين زمينه مىفرمايند :
«سكر الغفلة و الغرور ابعد افاقة من سكر الخمور،مستى«غفلت»و غرور،هشياريش ازمستى شراب دورتر است.» (٦٣)
٥ - اين بحث را با حديث ديگرى از امام امير مؤمنان على عليه السلام كه«يقظه»را به چراغ نورانىتشبيه فرموده،پايان مىدهيم : «فاستصبحوا بنور يقظة فى الابصار و الاسماع و الافئدة،با نور يقظه و بيدارى،چشم و گوش و قلب را روشن سازيد» (٦٤)
تغافل مثبت
همان گونه كه«غفلت»در امور زندگى،مايه بدبختى است،«تغافل»نسبتبه اين امورنيز همين گونه است،يعنى،انسان،واقعيتها را بداند و باور داشته باشد كه زندگى دنياناپايدار است و اين جهان گذرگاهى است كه بايد از آن بگذرند،و به سرايى ديگر بشتابندو مرگ قانون تخلف ناپذيرى است،و هيچ اعتبارى به قدرتها و ثروتهاى مادى نيست،ولى با اين حال،چنان از كنار اين مسايل مىگذرد كه گويى هيچ چيزى نمىداند ونمىبيند.
اين تغافل منفى است كه آثار زيانبارش از«غفلت»هم بيشتر است،زيرا،غافلان،ناآگاهانه به دام حوادث گرفتار مىشوند،اما«تغافل كنندگان»با آگاهى در اين دام قدممىگذارند كه مسؤوليت الهىاش بيشتر و نكوهش مردم درباره آن شديدتر است.
تغافل مثبت نيز داريم و آن اين است كه انسان،چيزهايى را بداند كه پنهان كردن آنلازم يا پسنديده است،يعنى،فردى خود را نسبت مسالهاى كه اظهارش عواقبنامطلوب دارد،به ناآگاهى و بىاطلاعى بزند و با بزرگوارى از كنار آن بگذرد تا باعثحفظ آبروى ديگران شود.
از جمله مواردى كه«تغافل»در آن پسنديده است،پنهان ساختن عيوب ديگران است.
هر كس عيب يا لغزشى دارد،لذا سعى دارد تا مردم آن را ندانند،ولى گاهى افرادهوشمند از آن آگاه مىشوند.«تغافل»در اين گونه موارد،در حقيقتيك نوع عيبپوشى است كه جز در موارد امر به معروف و نهى از منكر،آن هم به صورت محرمانه ولطيف،بسيار پسنديده است.
اگر در مواردى پردهدرى شود و آبرو و حيثيت اشخاص بر باد رود،افراد تشويق بهگناه مىشوند و طبق منطق«من كه رسواى جهانم،غم دنيا سهل است»رسوايى را مجوزىبراى گناه مىشمرد و به بيان ديگر،اگر پرده حياى گنهكاران دريده شود،دستبه هركارى مىزنند، پس در اين جا جز با«تغافل»نمىتوان جلوى اين پديده شوم اجتماعى راگرفت.
در يك بيان كلى مىتوان گفت : يكى از اصول مهم زندگى آرام و خالى از دغدغه،همين مساله«تغافل»است،به ويژه مديران بايد از اين مساله در حل بسيارى ازمشكلاتشان بهره بگيرند،يعنى،هر جا كه احتياج به اخطار و هشدار استبايد اخطار وهشدار دهند و هر جا كه با«تغافل»مشكلات حل مىشود،از اين طريق وارد شوند.بهيقين اگر مديران اصل«تغافل»را از زندگى خود حذف كنند،گرفتار دردسرهاى بىدليلخواهند شد.
به همين دليل،پيشوايان بزرگ اسلام در گفتار و عمل،نسبتبه اين مساله تاكيدكردهاند. «تغافل»پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در بعضى از موارد باعثخردهگيرى بعضى از افرادناآگاه مىشد،مثلا،اعتراض مىكردند به اين كه پيامبر صلى الله عليه و اله خيلى سريع تحت تاثيرسخنان اين و آن قرار مىگيرند و اگر گفته شود كه فلان كس پشتسر شما چنين و چنانمىگويد،مىپذيرد و به سراغ آن شخص مىفرستد،اما هنگامى كه او قسم ياد مىكند كهچنين چيزى را نگفتهام،سخن او را نيز مىپذيرد.
قرآن مجيد نيز در آيه ٦١ سوره توبه به اين مطلب اشاره مىكند : «و منهم الذينيؤذون النبى و يقولون هو اذن قل اذن خير لكم يؤمن بالله و يؤمن للمؤمنين و رحمةللذين آمنوا منكم... ،از آنها كسانى هستند كه پيامبر صلى الله عليه و اله را آزار مىدهند و مىگويند : او آدم خوش باورى است،بگو : خوش باورى او به نفع شماست،او ايمان به خدا دارد و مؤمنان راتصديق مىكند و رحمت استبراى كسانى از شما كه ايمان آوردهاند.»
مسلم است كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله با آن هوش و كياست و درايت كه دوست و دشمن بهآن معترفند،آدم ساده انديش و خوش باور نبوده است،بلكه در بسيارى از مواردوظيفه خود را«تغافل»مىديد.اين«تغافل»مايه رحمتبراى همه مؤمنان محسوبمىشد.
تغافل در بيان معصومين عليهم السلام
١ - در حديث معروفى كه هم از امام سجاد عليه السلام و هم از امام باقر عليه السلام و هم از امامصادق عليه السلام نقل شده است،پيرامون«تغافل»چنين مىفرمايند : «صلاح حال التعايش والتعاشر ملا مكيال ثلثاه فطنة و ثلثه تغافل،مصلحت همزيستى سالم و معاشرت با مردم درپيمانهاى است كه دو سوم آن هوشيارى و يك سوم آن تغافل باشد. (٦٥)
اين روايت،در واقع ضمن تاكيد بر تغافل مثبت،از تغافل منفى بر حذر مىدارد.ابتداتاكيد به هوشيارى و بيدارى و ترك«غفلت»مىكند و سهم آن را دو سوم مىدانند ومفهوم آن اين است كه انسان نبايد از مسائل مهم زندگى بىخبر بماند،بلكه بايد با كمالدقت،مراقب آنچه كه خير و صلاح او در آن است،باشد.از سوى ديگر نسبتبه امورىكه لازم است مورد بىاعتنايى و بىتوجهى قرار گيرد،دستور به«تغافل»مىدهد،مانند،فكر و دقت در مسايل جزئى زندگى كه اهميت چندانى ندارند،انسان را از تفكر در امورمهم باز مىدارد و همچنين مخفى كردن عيوب پنهانى ديگران در مواردى كه مصلحتايجاب مىكند،كار پسنديدهاى است.
٢ - امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند : «من اشرف اعمال الكريم غفلتهعما يعلم،يكى از باارزشترين كارهاى كريمان،«تغافل»از چيزهايى است كه از آن آگاهند» (٦٦) (و سرپوش گذاشتن بر آن لازم است.)
٣ - در حديث ديگرى آن امام بزرگوار عليه السلام مىفرمايند : «من لم يتغافل و لا يغض عنكثير من الامور تنغصت عيشته،كسى كه«تغافل»و چشمپوشى از بسيارى امور نكند، زندگىبراى او ناگوار خواهد شد» (٦٧)
بديهى است،زندگى انسانها خالى از امورى كه بر خلاف توقع باشد،نيست.اگرانسان جزئيات زندگى ديگران را با كنجكاوى و دقت پيدا كند و آنها را موردبازخواست قرار دهد،زندگى برايش تلخ و دوستان از اطراف او پراكنده مىشوند.
اين بحث را با حديثى از همان بزرگوار عليه السلام پايان مىدهيم : «و عظموا اقداركم بالتغافلعن الدنى من الامور...و لا تكونوا بحاثين عما غاب عنكم،فيكثر عائبكم...و تكرموابالتعامى عن الاستقصاء،قدر و منزلتخود را با«تغافل»نسبتبه امور پست و كوچك بالابريد...و زياده از امورى كه پوشيده و پنهان است تجسس نكنيد كه عيبجويان شما زيادمىشوند...و با چشم بر هم نهادن از دقتبيش از حد در جزئيات،بزرگوارى خود را ثابتكنيد» (٦٨)
از اين حديث و بعضى از احاديث ديگر،به خوبى موارد«تغافل»روشن مىشود ونشان مىدهد كه مربوط به امور مهم و سرنوشتساز زندگى نيست،بلكه مربوط به امورجزئى و كم اهميت است كه در زندگى وجود دارد.
بنابراين«تغافل»منافاتى با امر به معروف و نهى از منكر و انتقاد سازنده ندارد،زيرا،«امر به معروف و نهى از منكر»مربوط به واجبات و محرمات است كه از محدوده«تغافل»بيرون است و انتقاد سازنده مربوط به امورى است كه در سرنوشت فرد و جامعهاثر قابل ملاحظهاى دارد،در حالى كه«تغافل»مربوط به امور جزئى و كم ارزش و ياعيوبى كه مصلحت در آن است كه در پرده بماند.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - اعراف/ ١٧٩.
٢ - انبياء/ ٩٧.
٣ - در اين كه مرجع ضمير«هى»چيست؟در ميان مفسران نظرهاى زيادى است،ولى بهتر است كه آنرا به ابصار بازگردانيم،گويى كه در عبارت تقديم و تاخيرى رخ داده است.
٤ - كهف/ ٢٨.
٥ - اشاره به افراد با ايمانى همچون سلمان فارسى،ابوذر غفارى،صهيب و خباب بوده است.
٦ - اين شان نزول را مرحوم طبرسى در«مجمع البيان»و قرطبى در تفسير«الجامع لاحكام القرآن»وبرسويى در«روح البيان»و جمعى ديگر با تفاوتهايى نقل كردهاند.(توجه داشته باشيد، گر چه سوره كهفمكى است ولى مفسران تصريح كردهاند كه آيه مورد بحث،يعنى آيه ٢٨ اين سوره،در مدينه نازل شدهاست.)
٧ - روح البيان،جلد ٤،ص ١٨.
٨ - روم/ ٧.
٩ - اعراف/ ١٤٦.
١٠ - اعراف/ ١٣٦.
١١ - عنكبوت/ ٦٥.
١٢ - روح البيان،ج٦،ص٤٩٣.
١٣ - زخرف/ ٣٦.
١٤ - روح البيان،ج ٨،ص٣٦٩.
١٥ - اعراف/ ٢٠١.
١٦ - ق/ ٢٢.
١٧ - مريم/ ٣٩.
١٨ - ارشاد القلوب،ط.دار الفكر بيروت،ص ٢١٤،ج اول.
١٩ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ١،ص ١٢٨.
٢٠ - همان،ج٧،ص ٢٩٥.
٢١ - همان.ج ١،ص٣٦٩.
٢٢ - همان.ج٦،ص٢٢٧.
٢٣ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ١٩٠.
٢٤ - نهج البلاغه،خطبه ٦٤/ ٧.
٢٥ - نهج البلاغه،خطبه ١٠٨/ ٥.
٢٦ - شرح فارسى غرر الحكم،ج٧،ص٢٩٦.
٢٧ - سفينة البحار،ماده غفل.
٢٨ - شرح فارسى غرر الحكم،ج٧،ص٢٩٦.
٢٩ - همان.ج٧ ص٢٩٦.
٣٠ - ميزان الحكمة،ج٣،حديث١٥١٨٩،(باب الغفلة)
٣١ - شرح فارسى غرر الحكم،ج٧،ص٢٩٦.
٣٢ - تحف العقول،كلمات امام سجاد عليه السلام«و من كلامه عليه السلام فى الزهد»،ص ٣١١، طبع انتشارات علميهاسلاميه با ترجمه.
٣٣ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص ٦٠.
٣٤ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص٢٩٣.
٣٥ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ١٦٤.
٣٦ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ٥،ص٢٩٣.
٣٧ - همان.ج٣،ص ٢٦٨.
٣٨ - همان،ج ٢،ص ٣١٢.
٣٩ - بحار الانوار،ج ٩١،ص٩٦ - ٩٩.
٤٠ - شرح فارسى غرر الحكم،ج ٥،ص ٢٧٢
٤١ - بحار الانوار،ج ١،ص ١٢٢.
٤٢ - خصال صدوق،ص ١٣٨.طبع انتشارات علميه اسلاميه با ترجمه سيد احمد فهرى.
٤٣ - بحار الانوار.ج ٧٥،ص ١١٥.
٤٤ - نهج البلاغه،كلمات قصار،حكمت ١٢٢
٤٥ - شرح غرر الحكم،ج ٤،ص ٥٨٥.
٤٦ - همان.
٤٧ - ميزان الحكمة،ج٣،ح١٥١٨٩،ص ٢٢٨٥.
٤٨ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص ١١٢.
٤٩ - غرر الحكم،حديث٤٢٦٩.
٥٠ - فروع كافى،ج٣،ص ٢٧٠.
٥١ - ميزان الحكمة،ج٣،حديث ١٥١٨٨.
٥٢ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص٢٣٧.
٥٣ - غرر الحكم حديث ٦٠٠
٥٤ - ميزان الحكمه حديث١٥١٤٧
٥٥ - امام خمينى(ره).كتاب جهاد اكبر يا مبارزه با نفس،ص ١٥١.
٥٦ - اين عبارت١٣ بار در قرآن كريم ذكر شده است.
٥٧ - اين عبارت نيز در٧ مورد ذكر شده است.
٥٨ - بحار الانوار،ج ٧٤،ص٢٩٦.
٥٩ - بحار الانوار،ج ٤٤،ص٦٧.
٦٠ - بحار الانوار،ج٨٣،ص ١٤.
٦١ - نهج البلاغه،خطبه ٢٢٢.
٦٢ - غرر الحكم،حديث ٢٧٥٢.
٦٣ - همان،حديث ٥٦٥١.
٦٤ - نهج البلاغه،خطبه ٢٢٢
٦٥ - تحف العقول،ص ٢٦٤.(آنچه در بالا آمد،متن حديثى است كه از امام صادق عليه السلام نقل شده است واز دو امام ديگر نيز شبيه آن نقل شده است.
٦٦ - نهج البلاغه،كلمات قصار،شماره ٢٢٢.)
٦٧ - غرر الحكم،شماره٩١٤٩.
٦٨ - بحار الانوار،ج ٧٥،ص ٦٤.
۱۳
اخلاق در قرآن فصل هفدهم : بخل و امساك
اشاره
نعمتها و مواهبى كه پروردگار در اختيار انسانها گذاشته،در بسيارى از موارد،بيشاز نياز آنهاست،به گونهاى كه مىتوانند ديگران را نيز در آن سهيم كنند،بدون آن كهزيانى به زندگى خودشان برسد،ولى گروهى به خاطر صفت رذيله«بخل»از اين كارامتناع ورزيده و هيچ كس را در اين مواهب خدادادى سهيم نمىكنند.گاه نيز با نمايشثروت و قدرت به محرومان،نمك بر جراحات قلبشان پاشيده و گويى از اين كار زشتو غير انسانى خويش لذت هم مىبرند.
گاه اين صفتبا«انحصار طلبى»و«خود برتر بينى»و«حرص و آز»نيز آميخته شده وزشتى آن را چند برابر مىكند.
اگر نگاهى به جهان آفرينش بيندازيم،همه جا سخاوت و انفاق و بذل و بخشش رامشاهده مىكنيم.خورشيد دائم مىسوزد و بخشى از وجودش را تبديل به نور و حرارتمىكند و آن را به تمام منظومه شمسى مىرساند و با نور و گرماى خود به همهمخلوقات،زندگى مىبخشد.
زمين با انواع مواهبى كه در دل دارد،از مواد غذايى گرفته تا معادن گرانبها وآبهاى زيرزمينى،همه را رايگان در اختيار بشر نهاده و سخاوتمندانه انسان را يارىمىدهد.ساير موجودات جهان نيز هر كدام دستهاى سخاوتمند خود را سوى انسانها گشودهاند تا سخاوت خويش را نشان دهند.
علاوه بر عالم كبير در عالم صغير،يعنى،وجود يك انسان نيز همين مساله حكمفرماست.قلب، دستگاه تنفس،معده،چشم،گوش،دست و پا هيچ كدام تنها براىخودشان كار نمىكنند و هرگز در خدمتبه ساير اجزاء بدن،«بخل»نمىورزند،بلكهآنچه را كه دارند سخاوتمندانه در ميان خود و تمام سلولهاى بدن تقسيم مىكنند.
در جهانى كه همه جا«سخاوت»حكم فرماست،آيا جايى براى انسان بخيل وجوددارد؟آيا ناهماهنگى با عالم هستى او را به فساد و مرگ نمىكشاند؟
روى اين اصل،نكوهش«بخل»و مدح و ستايش«سخاوت»به طور گسترده در آياتو روايات اسلامى به چشم مىخورد كه در آنها«جود و سخاء»به عنوان يكى از بارزترينصفات فعلى الهى و يكى از ويژگىهاى پيشوايان معصوم عليهم السلام معرفى شده است.
با اين اشاره،به آيات قرآنى باز مىگرديم و بازتاب گسترده«بخل»و«سخاوت»را دربخشى از ايات قرآن مورد بررسى قرار مىدهيم.
١- ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوءبالعصبة اولى القوة اذ قال له قومه لا تفرح ان الله لا يحب الفرحين×و ابتغ فيما اتاكالله الدار الآخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغالفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين .(سوره قصص،آيه ٧٦ تا ٧٧)
٢- انا بلوناهم كما بلونا اصحاب الجنة اذ اقسموا ليصرمنها مصبحين×و لا يستثنون×فطاف عليها طائف من ربك و هم نائمون×فاصبحت كالصريم (سوره قلم،آيه ١٧ تا ٢٠)
٣- و منهم من عاهد الله لئن آتانا من فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين- فلماآتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون×فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوميلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون (سوره توبه،آيه ٧٥ تا ٧٧)
٤- و لا يحسبن الذين يبخلون بما آتاهم الله من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهمسيطوقون ما بخلوا به يوم القيامة و لله ميراث السماوات و الارض و الله بما تعملونخبير (سوره آل عمران،آيه ١٨٠)
٥- الذين يبخلون و يامرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتاهم الله من فضله و اعتدناللكافرين عذابا مهينا (سوره نساء،آيه ٣٧) ٦- و اما من بخل و استغنى×و كذب بالحسنى×فسنيسرهللعسرى (سوره الليل،آيه ٨ تا ١٠)
٧- ها انتم هؤلاء تدعون لتنفقوا فى سبيل الله فمنكم من يبخل و من يبخل فانما يبخلعن نفسه و الله الغنى و انتم الفقراء و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونواامثالكم (سوره محمد،آيه ٣٨)
٨- .. و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون (سوره تغابن،آيه ١٦ و سوره حشر،آيه ٩)
٩- و الذين اذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما (سوره فرقان،آيه ٦٧)
١٠- قل لو انتم تملكون خزائن رحمة ربى اذا لامسكتم خشية الانفاق و كان الانسانقتورا(سوره اسراء،آيه ١٠٠)
ترجمه
١- قارون از قوم موسى بود،اما بر آنان ستم كرد،ما آن قدر از گنجها به او داده بوديم كهحمل كليدهاى آن براى يك گروه زورمند مشكل بود!(به خاطر آوريد)هنگامى را كه قومش بهاو گفتند : «اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند شادى كنندگان مغرور را دوست نمىدارد!...
و در آنچه خداوند به تو داده،سراى آخرت را جستجو كن و بهرهات را از دنيا فراموش مكن وهمان گونه كه خدا به تو نيكى كرده،نيكى كن و هرگز در زمين به دنبال فساد مباش كه خدامفسدان را دوست ندارد.
٢- ما آنها را آزموديم،همان گونه كه«صاحبان باغ»را آزمايش كرديم،هنگامى كه سوگندياد كردند كه ميوههاى باغ را صبحگاهان(دور از چشم مستمندان)بچينند- و هيچ از آناستثناء نكنند- اما عذابى فراگير(شب هنگام)بر(تمام)باغ آنها فرود آمد،در حالى كه همه درخواب بودند و آن باغ سرسبز مانند شب سياه ظلمانى شد!
٣- بعضى از آنها با خدا پيمان بسته بودند كه : «اگر خداوند ما را از فضل خود،روزى دهد، قطعا صدقه خواهيم داد و از صالحان(و شاكران)خواهيم بود!»- اما هنگامى كه خدا از فضلخود به آنها بخشيد«بخل»ورزيدند و سرپيچى كردند و روى برتافتند- اين عمل،(روح) نفاقرا تا روزى كه خدا را ملاقات كنند،در دلهايشان برقرار ساخت،اين به خاطر آن است كه ازپيمان الهى تخلف جستند،و به خاطر آن است كه دروغ مىگفتند. ٤- كسانى كه بخل مىورزند و آنچه را كه خدا از فضل خويش به آنان داده،انفاقنمىكنند،گمان نكنند اين كار به سود آنهاست،بلكه براى آنها شر است،به زودى در روزقيامت آنچه را نسبتبه آن«بخل»ورزيدند،همانند طوقى به گردنشان مىافكنند و ميراثآسمانها و زمين،از آن خداست و خداوند،از آنچه انجام مىدهيد آگاه است.
٥- آنها كسانى هستند كه«بخل»مىورزند و مردم را به«بخل»دعوت مىكنند و آنچه راكه خداوند از فضل(و رحمت)خود به آنها داده كتمان مىنمايند(اين عمل،در حقيقت ازكفرشان سرچشمه گرفته)و ما براى كافران عذاب خواركنندهاى آماده كردهايم.
٦- اما كسى كه«بخل»ورزد و(از اين راه)بىنيازى طلبد،- و پاداش نيك الهى را انكاركند- به زودى او را در مسير دشوارى قرار مىدهيم.
٧- آرى!شما همان گروهى هستيد كه براى انفاق در راه خدا دعوت مىشويد،بعضى ازشما(بخل)مىورزيد و هر كس«بخل»ورزد،نسبتبه خود«بخل»كرده است و خداوند بىنياز است و شما همه نيازمنديد و هرگاه سرپيچى كنيد،خداوند گروه ديگرى را جاى شمامىآورد، پس آنها مانند شما نخواهند بود(و سخاوتمندان در راه خدا انفاق مىكنند.)
٨- ..و كسانى كه از«بخل»و حرص خويشتن مصون بمانند،رستگارانند!
٩- و كسانى كه هر گاه انفاق كنند،نه اسراف مىنمايند و نه سختگيرى،بلكه در ميان ايندو حد اعتدال دارند.
١٠- بگو : «اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد،در آن صورت(به خاطر تنگنظرى)امساك مىكرديد،مبادا انفاق مايه تنگدستى شما شود»و انسان تنگ نظر است!
سرنوشتبخيلان
آيات نخست اين بحثبه ماجراى عبرت انگيز يكى از ثروتمندان بزرگ بنى اسرائيلاشاره مىكند كه بر اثر«بخل»و تكبر و خود بزرگبينى به سرنوشتبسيار دردناكى مبتلاشد.
«قارون»از خويشاوندان نزديك حضرت موسى عليه السلام و از چهرههاى سرشناس و ثروتمند بنى اسرائيل و به ظاهر از نخستين مؤمنان به آن حضرت نيز بود كه آگاهىفراوانى از تورات داشت،اما او مثل بسيارى از ثروتمندان خودخواه و از خدا بىخبر،علاقه فراوانى به نمايش دادن ثروت خويش در برابر ديدگان فقراى بنى اسرائيل داشتكه هر گاه اموال و دارايى عظيم و عجيب خويش را به نمايش مىگذاشت،دلهاىدنياپرستان را به تپش در مىآورد تا جايى كه تنها آرزوى مهم آنها اين بود كه روزىمثل قارون،صاحب چنين ثروتى شوند!
قرآن مجيد در اين آيات مىگويد : «قارون از قوم موسى عليه السلام بود،ولى بر آنها ستم كرد، ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم... » (١)
ستم او بر قومش هم به خاطر«بخل»شديدش بود كه راضى نبود كسى از ثروت اوبهرهاى ببرد و هم به خاطر نمايش ثروت و به رخ كشيدن آن و هم به خاطر مخالفتشديد با حضرت موسى عليه السلام و همكارى با فرعونيان،هنگامى كه حضرت موسى عليه السلام از اوطلب زكات كرده بود.
اصولا ثروتمندان دنيا پرست،علاقه دارند كه قدرتهاى اجتماعى بيشترى در اختياربگيرند كه اين علاقه گاهى به خاطر فزون طلبى است و گاهى به دليل ترسى است كه ازقدرتهاى سياسى و اجتماعى ديگر دارند كه مبادا ثروت آنها توسط آن قدرتها آسيببيند،به همين دليل هميشه با پيامبران كه مردم را زير چتر حكومت الهى قرار مىدادند،بهمخالفتبر مىخاستند.
قرآن در ادامه آيه در مورد ثروت«قارون»مىفرمايد : «آن قدر گنجبه او داديم كهحمل صندوقهاى(جواهرات و درهم و دينار و اشياء قيمتى)او براى يك گروه زورمند،مشكلبود، و آتيناه من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبة اولى القوة... » (٢)
«قارون»از وضع خود بسيار اظهار شادمانى مىكرد و همواره به عيش و نوشمشغول بود و غم بينوايان و رنج محرومان را هرگز احساس نمىكرد،حتى هنگامى كه(عاقلان مؤمن)قومش به او گفتند : «اين همه شادى مغرورانه مكن كه خداوند،شادىكنندگان مغرور را دوست نمىدارد و در آنچه خدا به تو داده،سراى آخرت را جستجو كن و بهرهات را از دنيا فراموش منما(كه اين امانت،بيش از چند روزى دست تو نخواهد بود)وهمانگونه كه خدا به تو نيكى كرده،تو نيز به بندگان او نيكى كن و ثروت عظيم خود را وسيلهفساد در زمين قرار مده كه خدا مفسدان را دوست ندارد،... اذ قال له قومه لا تفرح ان اللهلا يحب الفرحين×و ابتغ فى ما آتاك الله الدار الآخرة و لا تنس نصيبك من الدنيا واحسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى الارض ان الله لا يحب المفسدين » (٣)
اين دستورات پنجگانه و اندرزهاى ناصحانه و مشفقانه،نه تنها در دل سياه«قارون»
اثر نكرد،بلكه بر طغيان او افزود تا آنجا كه به صراحت،توحيد افعالى خداوند را انكاركرد و گفت : «اين ثروتهاى عظيم،نتيجه لياقت و آگاهى و كاردانى خودم مىباشد.»
قرآن مجيد در آيات ديگر همين سوره،به يكى ديگر از رذايل اخلاقى«قارون»كهتقريبا به صورت يك جنون عمومى در همه ثروتمندان مغرور و از خدا بىخبر در آمدهاست،مىپردازد و مىگويد : «او در مقابل چشم قوم خود(در برابر ديدگان محرومان وبينوايان)به نمايش ثروت پرداخت و تمام توان خود را در اين نمايش جنونآميزغير انسانى به كار گرفت.اسبهاى گران قيمت،با زينهاى طلايى و كنيزان زيبا و غرق درانواع زينت آلات و جواهرات و ساير اموال و دارايىاش را كه بسيار فريبنده بود بهنمايش گذاشت و به جاى اين كه به اندرز ناصحانه آگاهان قومش گوش دهد و مرهمى برجراحتهاى قلب بينوايان بگذارد،بلكه با عناد و خالفتبا آگاهان قومش نمك بر زخمقلب فقرا مىپاشيد و با نمايش ثروتش همه را در حيرت فرو مىبرد.
هنگامى كه طغيان او فزونى گرفت،خداوند بيش از آن،به او مهلت نداد و با ايجادزلزلهاى- تنها در محل كاخ قارون- او را به همراه تمام ثروتش در كام زمين فرو برد و باحركت ديگر شكاف را بست و بدين سان سرنوشت او درس عبرتى براى همه انسانها درطول تاريخ گشت.
ريشه اصلى بدبختى«قارون»همان«بخل»او بود.بخلى كه سرچشمه انكار عملى اونسبتبه نبوت حضرت موسى عليه السلام و توحيد پروردگار شد و به دنبال آن به فكر متهمساختن پيامبر بزرگ خدا حضرت موسى عليه السلام،به عمل منافى عفتبا يك زن بد كار افتاد كه خداوند به زودى او را رسوا كرد.او مىپنداشت كه با داشتن اين مال و ثروت عظيم،هيچ كس را قدرت رساندن آسيب به او نيست،به همين دليل از هيچ گونه ظلم و ستمىبر قوم بنى اسرائيل دريغ نداشت تا اين كه سرانجام به كيفر زشت كاريهاى خود رسيد.
در بخش دوم از آيات،به داستان عبرت انگيز ديگرى از گروه بخيلان و سرنوشتسياه آنها اشاره مىكند.گروهى كه قرآن مجيد از آنها،به اصحاب الجنه(صاحبان باغ)
ياد كرده،به نظر بعضى از مفسران،گروهى از بنى اسرائيل بودند كه در«يمن»در نزديكى«صنعاء»زندگى مىكردند.بعضى از محققان،وجود كلمه«حرء»را در ادامه اين آياتكه به معنى«منع»مىباشد و از واژههاى متداول«يمن»است،اشاره به اين معنى مىدانندكه آنها اهل يمن بودند.
آنها ده نفر بودند كه باغ بزرگى را از پدر به ارث برده بودند،پدرشان مرد نيكوكار وسخاوتمندى بود و هنگامى كه ميوهها و ثمرههاى باغ نمايان مىگشت،در باغ را بر روىمستمندان مىگشود تا آنها بهره كافى ببرند كه اين امر مايه بركت و وسعت اموال پدرگشته بود.
ولى فرزندان بخيل و ناخلف،به گمان اين كه بخش زيادى از اين درآمد به جيب فقراو نيازمندان مىريزد و دليلى هم ندارد كه اموال خودشان را اين گونه ببخشند،تصميمگرفتند اجازه ندهند حتى يك فقير هم وارد باغ آنها شود.به همين خاطر تصميم گرفتندكه يك روز صبح،بى سر و صدا با جمعى كارگر زبده به باغ بروند و پيش از آن كه فقرابيدار شده و با خبر گردند،تمام محصول را چيده و منتقل نمايند.
«برسوئى»در«روح البيان»مىگويد : «اين ماجرا مربوط به زمان كمى بعد از حضرتمسيح عليه السلام است.آنها پدرى داشتند بسيار سخاوتمند كه از آن باغ به اندازه نياز سال خود برمىداشت و بقيه را به نيازمندان مىداد و به اين ترتيب،مقدار قابل ملاحظهاى نصيب فقرامىشد كه روزهاى زيادى از آن براى معيشتخود بهره مىگرفتند،ولى هنگامى كه پدر از دنيارفت،فرزندان گفتند : اگر ما كار پدرمان را ادامه دهيم،زندگى بر ما مشكل مىشود،در حالىكه ما عيالمنديم و در ميان خود سوگند ياد كردند كه در آغاز صبح،هنگامى كه هنوز تاريكى بهطور كامل از بين نرفته،ميوهها را بچينند،حتى براى اين سخن خود،ان شاء الله هم نگفتند.» (٤)
خداوند نيز مجازات سخت و دردناكى براى آنها قرار داد،«هنگام شب،در آن موقعكه همه آنها در خواب بودند،عذابى فراگير از ناحيه پروردگارت بر تمام باغ فرود آمد، فطافعليها طائف من ربك و هم نائمون ». (٥)
آرى!آتشى سوزان و صاعقهاى مرگبار،چنان بر آن باغ فرود آمد كه«آن باغ خرم وسرسبز به صورت خاكستر سياه درآمد، فاصبحت كالصريم » (٦)
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه«صريم»به معنى درختبدون ميوه باشد،يعنى،«صاعقه»فقط تمام ميوهها را از بين برد و تنها چوبى از درختان باقى ماند.و صبح روزبعد،هنگامى كه خوشحال و راضى از نقشه خودشان به باغ آمدند،به محض ورود بهباغ و ديدن آن منظره وحشتناك،فرياد كشيدند و گفتند : «ما راه را گم كردهايم،ما همه چيزرا از دست داديم،بلكه ما محروميم، فلما راوها قالوا انا لضالون×بل نحن محرومون » (٧)
ممكن است تعبير«انا لضالون»اشاره به اين داشته باشد كه آنها در آغاز باورنداشتند كه اين باغ سوخته،همان باغ سرسبز و پر ميوه آنهاست،ولى هنگامى كه دقتنمودند از قرائن فهميدند كه اين باغ،همان باغ خودشان است كه چنين نابود شده است.
لذا گفتند : «بل نحن محرومون» .
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گم كردن راه خداست،زيرا آنها سعادت وخوشبختى خود را در«بخل»مىپنداشتند،در حالى كه راه صحيح همان راه پدرسخاوتمندشان بود.
در ادامه اين آيات آمده است : اين گروه بخيلان به زودى از خواب«غفلت»بيدارشدند و به ملامتيكديگر پرداختند و اعتراف به گناه كردند و تصميم گرفتند در آيندهاين كار را تكرار نكنند و از خداوند،باغى بهتر از آن را خواستند.در بعضى از رواياتآمده است كه خداوند،توبه آنها را قبول كرد و باغى بهتر و پربارتر به آنها عنايت فرمود.
به هر حال آيه فوق،بيانگر عواقب دردناك«بخل»و انحصارطلبى است كه حتى دردنياى مادى نيز«بخل»كارساز نيست.
قابل توجه است كه قرآن در آغاز اين آيات،مىگويد : «ما مردم مكه را نيز با چنينامتحانى آزموديم،همان گونه كه«اصحاب الجنه»را آزمايش كرديم»و گويا اين تعبير،اشاره به قحطى و خشكسالى شديدى است كه در مكه بر اثر«بخل»و ترك انفاق روىداد و ثروتمندان بخيل را به روز سياه نشاند.
در سومين آيه سخن از سرنوشت فرد بخيلى در عصر رسول الله صلى الله عليه و اله است. مطابقبسيارى از تفاسير،مردى از انصار به نام«ثعلبة بن حاطب»كه در آغاز مرد بسيار تهىدستى بوده و هميشه آرزو داشت كه روزى ثروتمند شود،به همين خاطر با اصرارفراوان از پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله تقاضا كرد كه براى او دعا كند تا مال فراوانى به دست آورد.
پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله به او فرمود : «داشتن مقدار كم كه بتوانى حقش را ادا كنى بهتر از مقدارزياد است كه توانايى اداء حقش را نداشته باشى»،يعنى،به زندگى سادهات بساز و شاكرباش.ولى او گفت : با خدا عهد مىكنم،اگر ما را از فضل خود بهرهمند سازد،به طور قطعصدقه خواهيم داد و از صالحان(شاكران)خواهيم بود، و منهم من عاهد الله لئن آتانامن فضله لنصدقن و لنكونن من الصالحين (٨)
سرانجام پيامبر صلى الله عليه و اله براى اين مرد پر ادعاى كم ظرفيت،بنا به اصرار خودش دعا كردتا صحنه آزمونى براى او و سايرين باشد.چيزى نگذشت كه به بركت دعاى پيامبراسلام صلى الله عليه و اله،او ثروت زيادى كه انتظار آن را نداشت،به او رسيد و روز به روز فزونىيافت.صاحب دامهاى زيادى شد و كارش بسيار رونق گرفت.اما هنگامى كه آيه زكاتنازل شد،به او ابلاغ كردند كه بايد مقدار كمى از اين اموال را به عنوان زكات،در اختيارنيازمندان بگذارى،آن مرد«بخيل»كمظرفيت،پيمان خود را با خدا و پيامبرش به دستفراموشى سپرده و از پرداخت مقدار ناچيز زكات خوددارى ورزيد.
قرآن در يك جمله كوتاه چنين مىفرمايد : «هنگامى كه خداوند از فضل و رحمتش به آنان داد، «بخل»ورزيدند و سرپيچى كردند و روىگردان شدند، فلما آتاهم من فضله بخلوابه و تولوا و هم معرضون » (٩)
گرچه«ثعلبه»يك نفر بيش نبود،ولى هنگامى كه كار و ثروتش رونق گرفت،از گروهبسيارى براى حفظ اموالش كمك مىگرفت،لذا ممكن است صيغههاى جمع در آيه،اشاره به همين مطلب داشته باشد.
احتمال ديگر نيز وجود دارد كه اين گونه درخواستها را تنها«ثعلبه»از پيامبراكرم صلى الله عليه و اله نكرد و اين آزمايش نيز تنها براى او رخ نداد،بلكه افراد زيادى چنين تقاضايىرا داشتند كه نتوانستند از امتحان الهى،سرافراز بيرون آيند.
به هر حال نتيجه پيمان شكنى و بخلشان،آن شد كه روح نفاق به طور پايدار در دلآنان ريشه كند و تا قيامت ادامه يابد،زيرا،عهدى را كه با خدا بسته بودند،شكستند ودروغ گفتند، «فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلفوا الله ما وعدوا و بماكانوا يكذبون » (١٠) .
آرى!مردى كه يك روز جزء عباد بود و او را حمامه مسجد (١١) مىناميدند و پيشانىاو مانند زانوى شتر پينه بسته بود،بر اثر«بخل»و انحصار طلبى،روياروى پيامبر صلى الله عليه و آله قرارگرفت و حتى به طور كنايه بر آئين اسلام و قانون زكات خرده گرفت و آن را شبيه جزيهاهل كتاب شمرد و به اين ترتيب در صف منافقان قرار گرفت و همه مسملين نيز او را ازجامعه اسلامى طرد كردند.
در چهارمين آيه،خداوند مجازات سنگين«بخيلان»را بيان مىنمايد،مجازاتى كه درقرآن مجيد،تنها در اين مورد به كار رفته و درباره هيچ گناه ديگرى ديده نمىشود،مىفرمايد : «آنها كه«بخل»مىورزند،آنچه را خداوند از فضل خويش به آنها داده،انفاقنمىكنند،گمان نكنند به نفع آنهاست،بلكه براى آنها شر است، و لا يحسبن الذين يبخلونبما آتاهم الله من فضله هو خيرا لهم بل هو شر لهم... » (١٢)
سپس مىافزايد : «به زودى آنچه را كه آنها درباره آن«بخل»ورزيدند،در روز قيامت همانندطوقى به گردن آنان مىافكنند(به صورت بار بسيار سنگينى كه قدرت حركت را از آنانمىگيرد و آنها را در عرصه محشر رسوا مىسازد.)، ...سيطوقون ما بخلوا به يومالقيامة... » (١٣) .
در انتهاى آيه مىفرمايد : «ميراث آسمانها و زمين از آن خداست و خداوند از آنچه انجاممىدهيد،آگاه است، ...و لله ميراث السماوات و الارض و الله بما تعملون خبير » (١٤) .
اين آيه اشاره به اين دارد كه نگهدارى اموال و«بخل»كردن چه سودى دارد،درحالى كه بايد همه آنها را بگذاريد و برويد.
گرچه بعضى از روايات،آيه فوق را به مساله منع«زكات»تفسير كردهاند،ولى درظاهر مفهوم آيه،عام است و انواع«بخل»را شامل مىشود،حتى به گفته بعضى ازمفسران علاوه بر«بخل»در اموال،«بخل»در علم و دانش و مانند آن را نيز شاملمىشود.
در اين كه به چه صورت طوقى به گردن آنها مىافتد،بايد گفت : مطابق بعضى ازروايات،آن اموال به صورت طوق آتشين در مىآيد.چنان كه تفسير عياشى از امامباقر عليه السلام نقل مىكند : «هر كس زكات مال خود را نپردازد،خدا آن را به صورت اژدهايى ازآتش مبدل مىكند و به گردن او مىافكند و پيوسته او را مىگزد(و به او گفته مىشود،همانگونه كه در دنيا اين اموال را هرگز از خود دور نمىكردى،اكنون آنها را بردار و به گردنبيفكن)» (١٥)
از تعبير بالا به خوبى روشن مىشود كه تعبير به«طوق»در واقع تجسمى از اعمال آنهادر دنياست،زيرا«طوق»چيزى است كه از انسان دور نمىشود.به هر حال،تعبيراتمختلف آيه، همه حكايت از زشتى«بخل»و خوبى«انفاق»در راه خدا و«سخاوت»دراموال و مواهب خداداد مىكند.
قابل توجه اين كه،اموال«بخيلان»نه تنها در قيامت،طوقى بر گردن آنها مىشود،بلكه در دنيا نيز هميشه بايد بار سنگين حفظ و نگهدارى و محاسبه آن را بر گردن نهند و سپس آن را رها ساخته و به سراى ديگر براى پاسخگويى بشتابند.
در پنجمين آيه،خداوند بخيلانى را كه نه تنها خود بخيلند،بلكه ديگران را نيز به«بخل»دعوت مىكنند،مورد نكوهش قرار داده است،زيرا آنها به عنوان مصداقروشنى از«مختال فخور (١٦) »معرفى گرديدهاند و در چندين آيه از قرآن مجيد تصريح شدهاست كه خداوند«مختال فخور»را دوست ندارد.خداوند در مورد اين گروهمىفرمايد : «مختال فخور،همان كسانى هستند كه«بخل»مىورزند و مردم را نيز دعوت به«بخل»مىنمايند و هر كس از اين فرمان روى گردان شود(به خدا زيانى نمىرساند)،زيراخداوند غنى و حميد است، الذين يبخلون و يامرون الناس بالبخل و يكتمون ما آتاهم اللهمن فضله و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا » (١٧) .
بديهى است كه خداوند،هرگز انسانى را كه هميشه در تضاد مطلق با صفات«جلال»و«جمال»خداست،دوست نخواهد داشت و او را مشمول عنايات خاص خود نخواهدنمود.
جالب توجه اين كه،در آيات قبل از آن،اشاره به مصائب مختلف زندگى انسانهاكرده و مىفرمايد : فلسفه اين مصائب آن است كه به زندگى مادى خود دلبسته نباشيد،يعنى،از امكانات مادى مغرور نشويد و بدانيد«بخل»شما را ثروتمند نمىكند،بلكه باوزش نسيمى،دفتر ايام بر هم مىخورد و ثروتمندترين مردم ممكن است در يك شب بهفقيرترين مردم تبديل شود،پس فخر و مباهات به ثروت چه معنى دارد و«بخل»چهمشكلى را حل مىكند؟
نكته مهم ديگر اين كه دعوت بخيلان از ساير مردم به«بخل»به خاطر آن است كهمىخواهند همه،همرنگ آنها باشند تا در ميان جمعيت رسوا نشوند،به علاوه چون اينگونه افراد،عواطف انسانى را زير پا گذاردهاند،افرادى بىرحم و سنگدلند،حتى از«سخاوت»و ترحم ديگران به فقرا و نيازمندان،احساس رنج و ناراحتى مىكنند.
در اين رابطه امام صادق عليه السلام مىفرمايند : «امير مؤمنان عليه السلام دستور داد كه پنج«وسق (١٨) »
خرما براى شخصى بفرستند و اين شخص مرد سخى و بخشندهاى بود كه نيازمندان از اوبهره مىبردند و هرگز نه از على عليه السلام و نه از ديگران،چيزى طلب مىكرد.شخص(بخيلى كهدر آنجا بود)عرض كرد : اى امير مؤمنان!اين شخص تقاضايى از شما نكرده بوده،به علاوهيك وسق كافى است.امير مؤمنان عليه السلام فرمودند : لا كثر الله فى المؤمنين ضربك،اعطى اناو تبخل انت،خداوند در ميان مؤمنان مانند تو را زياد نكند.من دارم مىبخشم،تو دارىبخل مىورزى،خدا خيرت دهد،اگر من به كسى كه اميد بخشش را دارد،تنها بعد از درخواستكمك كنم،در حقيقتبهاى چيزى را كه از او گرفتهام،دادهام،زيرا،آبروى خود را نزد منريخته است. (١٩) »
در ششمين آيه،ضمن اشاره به مجازات شديد بخيلان،مىفرمايد : «اما كسى كه«بخل»ورزيده و از اين راه،بىنيازى طلبد و پاداش نيك(الهى)را تكذيب كند،ما او را درمسير دشوارى قرار مىدهيم و آن هنگام كه(در جهنم)سقوط مىكند،ديگر اموال او به حالشسودى نخواهد داشت، و اما من بخل و استغنى×و كذب بالحسنى×فسنيسره للعسرى- و ما يغنى عنه ماله اذا تردى ». (٢٠)
از اين تعبير به خوبى روشن مىشود :
اولا«بخل»سبب بىنيازى و ثروت نمىشود،بلكه پيمودن اين راه،كار را در دنيا وآخرت بر انسان مشكل مىكند(توجه داشته باشيد كه واژه«العسرى»در آيه مطلق استو هرگونه مشكلى را در دنيا و آخرت شامل مىشود.
ثانيا،به فرض كه از اين راه ثروت عظيمى بيندوزد و آن را در آخرت با خود ببرد،در آن هنگام كه در جهنم سقوط مىكند،چه سودى به حال او خواهد داشت.
در تفسير«يسر»كه نقطه مقابل«عسر»است،مفسران بزرگ،احتمالات زيادىدادهاند كه نقطه مقابل اين احتمالات،در مورد«عسر»نيز صادق است.نخست اين كهمنظور از آن زمينههاى توفيق و آسان شدن راه اطاعتخداست- در برابر واژه«عسر»كهدرباره سلب توفيق و پيچيدگى راه طاعت است- بعضى آن را به معنى راه آسان زندگى و بعضى،راه بهشت و پاداشهاى بزرگ الهى و بعضى ديگر به معنى امدادهاى غيبى و مانندآن شمردهاند،ولى همان گونه كه در بالا اشاره شد،«عسر»- و همچنين يسر- مفهوموسيع و گستردهاى دارد كه تمام امورى را كه مربوط به دنيا و آخرت است،شاملمىشود.
در هفتمين آيه،خداوند ياران پيامبر صلى الله عليه و اله را مخاطب ساخته و بخيلان را موردنكوهش شديد قرار داده و مىفرمايد : «آرى!شما همان جمعيتى هستيد كه براى انفاق درراه خدا فرا خوانده مىشويد،بعضى از شما«بخل»مىورزند و هر كس بخل كند، سبتبهخودش بخل كرده است، ها انتم هؤلاء تدعون لتنفقوا فى سبيل الله فمنكم من يبخل و منيبخل فانما يبخل عن نفسه » (٢١) و براى اين كه ناآگاهان تصور نكنند،خداوند نيازى به اينانفاقها دارد،در ادامه اين آيه مىفرمايد : «خداوند بىنياز است و شما همه نيازمند و فقيرهستيد، ...و الله الغنى و انتم الفقراء... » (٢٢) .
بنابراين آنچه را انفاق مىكنيد،در واقع امانتهاى الهى است كه چند روزى نزد شمابراى آزمون و امتحان و تعليم و تربيت قرار داده شده و خدا دستور داده،بخشى از اينامانت را به بندگان فقيرش بسپاريد يا در راه جهاد مصرف كنيد.
در انتهاى آيه،افراد«بخيل»را تهديد مىكند كه : «هرگاه از دستورهاى خداوند(دربارهانفاق فى سبيل الله)سرپيچى كنيد،خداوند گروه ديگرى را به جاى شما مىآورد كه مانند شمانباشند، . ..و ان تتولوا يستبدل قوما غيركم ثم لا يكونوا امثالكم ». (٢٣)
به اين ترتيب«بخيلان»تهديد به نابودى گرديدهاند و اين شديدترين تهديدى است كهدرباره«بخيلان»شده است.
گرچه مصداق انفاق در راه خدا،به تناسب قرائنى كه در آيات وجود دارد،انفاق درراه«جهاد»است،ولى مفهوم گسترده آن،هر كار خيرى را شامل مىشود.
بسيارى از مفسران شيعه و اهل سنت،در ذيل آيه مورد بحث چنين نقل كردهاند كهبعد از نزول آيه فوق،جمعى از ياران پيامبر صلى الله عليه و اله عرض كردند : منظور از گروهى كه خداوند در قرآن به آنها اشاره كرده كه در صورت«بخل»ورزيدن و سرپيچى ازدستورات الهى جايگزين شما مىكند،كيست؟
پيامبر صلى الله عليه و اله دستخود را بر شانه سلمان- يا به روايت ديگر بر پاى سلمان- كه نزديكاو نشسته بود زد و فرمودند : «هذا و قومه و الذى نفسى بيده لو كان الايمان منوطا بالثريالتناوله رجال من فارس (٢٤) ،منظور خداوند،اين مرد و قوم اوست،به خدايى كه جانم در دستاوست،سوگند!اگر ايمان به ثريا(در دورترين نقطه آسمان)بسته باشد،گروهى از مردانفارس آن را به چنگ مىآورند.»
در هشتمين آيه،بعد از دستور به«انفاق»و تاكيد بر اين كه«انفاق»خير و خوبى براىشما به ارمغان مىآورد،مىفرمايد : «آنها كه از«بخل»و حرص خويش مصون بمانند،رستگارند، ...و من يوق شح نفسه فاولئك هم المفلحون » (٢٥) .
به گفته راغب اصفهانى در كتاب«مفردات»،«شح»- بر وزن مخ- به معنى بخلى استكه با حرص آميخته باشد و به صورت عادت در آيد.
«فلاح»نيز به معنى شكافتن و بريدن است كه به هر نوع خوشبختى،رستگارى،پيروزى و رسيدن به مقصد به كار رفته است كه آن را به فلاح مادى و فلاح معنوى تقسيمكردهاند.
قبل از آيه فوق،قرآن كريم هشدارى در مورد فتنه بودن اموال و اولاد مىدهد كهگويا با اين بيان،موانع انفاق را معرفى مىكند،زيرا،گاهى وسوسههاى فرزندان كه مبادابخششهاى پدر و مادرشان خللى در ارث آنها وارد كند و گاهى نيز وسوسههاى درونىخود انسان نسبتبه آينده فرزندانش كه مبادا بعد از او،گرفتار فقر شوند،مانع انفاقشانمىشود كه به يقين تمام اين وسوسهها از موانع«فلاح»و رستگارى است و سبب حرص و«بخل»مىشود.
در حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه ايشان از سر شب تا به صبح، طوافخانه خدا مىكرد و پيوسته مىفرمودند : «اللهم قنى شح نفسى،خداوندا!مرا از«بخل»وحرص نفسم نگاه دار.»راوى مىگويد،عرض كردم : فدايتشوم!امشب دعايى غير از ايننفرمودى؟فرمود : «و اى شيىء اشد من شح النفس ان الله يقول و من يوق شح نفسهفاولئك همالمفلحون،چه چيزى بدتر از حرص و«بخل»نفسانى است،خداوند مىفرمايد :
كسانى كه از حرص و«بخل»نفس خويش در امان باشند،رستگارند» (٢٦)
بنابر اين«بخل»از موانع مهم رستگارى است و اهميت اين امر تا جايى است كه امامصادق عليه السلام از سر شب تا صبح،در خانه خدا و در ضمن طواف خود پيوسته اين دعا رامىخواند و به عنوان مهمترين حاجتخويش آن را از خدا مىطلبد.
تعبير«خيرا لانفسكم»بعد از امر به انفاق،اشاره به اين نكته لطيف دارد كه سخاوت وانفاق در راه خدا،آثار مفيدش عايد خود انسان مىشود،روح را پرورش مىدهد و دلرا از تيرگىهاى حرص و«بخل»پاك ساخته و بركات مادى و معنوى را به خانه انسانسرازير مىكند.
اين بحث را با ذكر حديثى در تفسير معنى«شح»به پايان مىبريم.امام صادق عليه السلام از«فضيل بن عياض»سؤال فرمود : آيا مىدانى«شحيح»چه كسى است؟او در جوابعرض مىكند : همان بخيل است.امام عليه السلام فرمود : «الشح اشد من البخل ان البخيل يبخلبما فى يده و الشحيح يشح على ما فى ايدى الناس و على ما فى يده حتى لا يرى فىايدى الناس شيئا الا تمنى ان يكون له بالحل و الحرام،لا يشبع و لا يقنع بما رزقه اللهعز و جل،شح از«بخل»شديدتر است.«بخيل»كسى است كه در آنچه دارد«بخل»مىورزد،ولى«شحيح»هم نسبتبه آنچه در دست مردم است«بخل»مىورزد و هم آنچه خود دراختيار دارد،تا آنجا كه هر چه را در دست مردم ببيند،آرزو مىكند كه آن را به چنگ آورد،خواهاز راه حلال باشد يا حرام و هرگز قانع به آنچه خداوند به او روزى داده،نيست.» (٢٧)
در نهمين آيه،ضمن طرح مساله«بخل»تحت عنوان تفقير،مىفرمايد : «يكى از ويژگيهاى«عباد الرحمن»- بندگان خاص خداوند بخشنده- اين است كه هنگامى كه انفاقمىكنند،نه اسراف دارند و نه سختگيرى،بلكه در ميان اين دو،حد اعتدالى دارند، و الذيناذا انفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما ». (٢٨)
«يقتروا»از ماده«قتر»(بر وزن صبر)به معنى(تنگ گرفتن)است كه نقطه مقابلاسراف مىباشد و گاه«اسراف»و«اقتار»را در مقابل يكديگر قرار مىدهند.يكى آناست كه بيش از حد لازم و ديگرى آن است كه كمتر از مقدار لازم انفاق كننددر واقع«قتر»و«اقتار»مراحل ضعيف«بخل»است،زيرا حداقل چيزى انفاقمىشود،هر چند كمتر از مقدار شايسته باشد،در حالى كه در مراحل شديدتر«بخل»هيچگونه انفاقى در كار نيست.با اين حال،خداوند بندگان ويژه خود را از اين صفت نيز پاكو مبرا مىداند.
بسيارى از مفسرين«اقتار»را به معنى«بخل»يا«شح»و مانند آن تفسير كردهاند و درروايتى كه در تفسير«على بن ابراهيم»از امام صادق عليه السلام نقل شده«لم يقتروا»به معنى«لميبخلوا فى حق الله عز و جل»تفسير شده است (٢٩) .
در بعضى از تفاسير آمده است كه يكى از خلفا مىخواست دخترش را به يكى ازامراى دولتش بدهد.هنگامى كه از داماد سؤال كرد : مقدار هزينه عروسى را چه اندازهدر نظر گرفتهاى؟در پاسخ در تعبير جالبى گفت : «الحسنة بين السيئتين (٣٠) ،سپس آيهگذشته را تلاوت كرد. (٣١)
در دهيمن و آخرين آيه مورد بحث،خداوند خطاب به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله مىفرمايد :
«به آنها(مشركان)بگو،اگر شما مالك خزائن رحمت پروردگار من بوديد،به يقين(به خاطربخل و تنگ نظرى)امساك مىكرديد.مبادا انفاق كردن مايه فقر و تنگدستى شما شود، قللو انتم تملكون خزائن رحمة ربى اذا لامسكتم خشية الانفاق » (٣٢)
در پايان آيه مىفرمايد : «انسان،موجود بخيلى است، كان الانسان قتورا ».در اين جا واژه«انسان»اشاره به انسانهاى تربيت نايافتهاى كه است كه در مسير«بخل»و امساك و«تقتير»قرار مىگيرند و الا انسانى كه تحت تعليم و تربيت«اولياء الله»قرار گرفته و ياحتى انسانى كه فطرت خداد خود را حفظ نموده است،بخيل و ممسك و قتور نخواهدبود.
از تعبير آيه فوق استفاده مىشود كه«بخل»هميشه به خاطر نيازهاى شخصى ياگروهى نيست،بلكه رذيله اخلاقى،گاهى به صورتى در مىآيد كه اگر انسان تمام خزاينخداوندى را در اختيار داشته باشد،باز هم«بخل»مىورزد،هر چند نيازش با مقدار كمىاز آن برطرف مىشود.
تعبير به«كان الانسان قتورا،انسان موجود بخيلى است»در آيه فوق به صورتمطلق،نظاير ديگرى نيز در قرآن مجيد دارد،مانند :
«ان الانسان لربه لكنود» (٣٣) ،... «ان الانسان لكفور» (٣٤) ، «ان الانسان لكفور مبين» (٣٥) ، انالانسان لظلوم كفار (٣٦) و امثال اين تعبيرات،همه اشاره به انسانهايى دارد كه فطرت پاكاوليه خويش را از دست داده و از تربيت انبياء و اولياء و مربيان اخلاقى دور ماندهاند وگرنه هيچ انسانى در ذات خود،ناپاك،آلوده،بخيل،ظالم و كفران كننده آفريده نشدهاست.نظام آفرينش بر پاكى و سعادت انسانها بنا نهاده شده است،نه بر زشتى و آلودگىآنها. (٣٧)
نتيجه
آيات فوق به خوبى ديدگاه و بينش اسلام را نسبتبه چهره«بخل»نشان مىدهد،نمونههايى از كارهاى بخيلان و سرنوشتشوم آنها و آثار و پيامدهاى«بخل»را درزندگى مادى و معنوى مشخص مىكند و از«بخل»به عنوان يك رذيله مهم اخلاقى ناممىبرد.رذيلهاى كه با«فلاح»و رستگارى و سعادت انسانها هرگز سازگار نيست.
بخل در آينه روايات اسلامى
در احاديث اسلامى،روايات تكان دهندهاى درباره«بخل»ديده مىشود،از جمله :
١- رسول خدا صلى الله عليه و اله در حديثى مىفرمايند : «البخيل بعيد من الله بعيد من الناس،قريب من النار (٣٨) ،بخيل از خدا دور است،از مردم نيز دور است و به آتش دوزخ نزديكاست».همين مضمون(با مختصر تفاوتى)از امام على بن موسى الرضا عليه السلام نقل شده است.
٢- در حديث ديگرى،امام امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «النظر الى البخيليقسى القلب (٣٩) ،نگاه كردن به بخيل،انسان را سنگدل مىكند».اين تعبير نشان مىدهد كهباطن بخيلان آن قدر تاريك و آلوده است كه بازتاب آن در چهره آنان،سبب سنگدلىنگاه كننده مىشود.
٣- در حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نقل شده است كه«آن حضرت در حال طوافخانه خدا بود،مردى را مشاهده كرد كه در پرده خانه كعبه در آويخته و مىگويد : خداوندا!بهحرمت اين خانه سوگندت مىدهم كه گناهان مرا ببخش.
رسول خدا صلى الله عليه و اله خطاب به آن مرد فرمود : مگر گناه تو چيست؟آن را توصيف كن.
عرض كرد : بزرگتر از آن است كه بتوانم توصيف كنم.
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : واى بر تو!گناه تو بزرگتر استيا خشكىها؟!
عرض كرد : گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت فرمودند : گناه تو بزرگتر استيا درياها؟!
عرض كرد : گناه من اى رسول خدا!
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : گناه تو بزرگتر استيا آسمانها؟!
عرض كرد : گناه من.
باز حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : گناه تو بزرگتر استيا عرش خدا؟!
عرض كرد : گناه من بزرگتر است اى رسول خدا!
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : (بگو ببينم)گناه تو بزرگتر استيا خداوند؟!
عرض كرد : خدا بزرگتر و بالاتر و گرامىتر است.
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : واى بر تو!بگو ببينم چه گناهى كردهاى(كه از آن به اين بزرگى يادمىكنى)؟
عرض كرد : اى رسول خدا!من آدم ثروتمندى هستم،ولى هنگامى كه نيازمندى بهسراغم مىآيد،گويى شعله آتشى را در برابر من قرار دادهاند.(آرى!من از ديدن نيازمندانوحشت دارم و متنفرم).
پيامبر صلى الله عليه و اله فرمودند : از من دور شو و مرا به آتش خود نسوزان.سوگند!به خدايى كه مرا بههدايت و كرامت مبعوث كرده،اگر در ميان ركن و مقام(گراميترين نقاط روى زمين در كنارخانه خدا)بايستى و دو هزار سال عبادت كنى و گريه كنى،به حدى كه از چشمت نهر آب جارىشود و درختان را سيراب كند،سپس بميرى،در حالى كه لئيم و بخيل هستى،خداوند تو رابه صورت در آتش خواهد افكند،آيا نمىدانى كه خداوند مىگويد : هر كس«بخل»كند،دربارهخود«بخل»كرده و هر كس از«بخل»خويش در امان باشد،رستگار است.» (٤٠)
اين حديث نشان مىدهد كه«بخل»سرچشمه انواع گناهان و مفاسد مىشود كه انسانرا تا اين حد از خدا دور مىسازد.
٤- در حديث ديگرى،پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مىفرمايند : «يقول قائلكم الشحيح اعذر منالظالم و اى ظلم اظلم عند الله من الشح حلف الله بعزته و عظمته و جلاله لا يدخل الجنةشحيح و لا بخيل،بعضى از شما مىگويند : بخيل از ظالم معذورتر است،ولى چه ظلمى نزدخدا از بخل برتر مىباشد،خداوند به عزت و عظمت و جلال خود سوگند ياد كرده است كههرگز حريص و بخيل وارد بهشت نشود» (٤١)
٥- در حديث ديگرى،پيامبر صلى الله عليه و اله مىفرمايند : الشح و الايمان لا يجتمعان فى قلبواحد،بخل و حرص با ايمان در يك قلب جمع نمىشود(آنجا كه پاى حرص و«بخل»درميان آيد،ايمان از آنجا رختبر مىبندد (٤٢) »
٦- در جاى ديگر نيز پيامبر صلى الله عليه و اله مىفرمايند : «البخل شجرة تنبت فى النار فلا يلج النارالا بخيل،بخل درختى است كه در آتش دوزخ مىرويد و به همين جهت،تنها بخيلان وارددوزخ مىشوند (٤٣) »
٧- نقل شده است كه يكى از ياران پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله در جهاد شهيد شد،زنى ازآشنايانش براى او مىگريست و مىگفت : وا شهيدا!،پيامبر صلى الله عليه و اله فرمودند : «از كجا مىدانىاو شهيد از دنيا رفته،فلعله كان يتكلم بما لا يعنيه او يبخل بما لا ينقصه،شايد او دربارهمسايلى كه به وى مربوط نبوده،سخن مىگفته استيا نسبتبه چيزى كه كمبودى براى اوايجاد نمىكرده«بخل»مىورزيده است» (٤٤)
اين حديث نشان مىدهد كه سخنان بيهوده و«بخل»مخصوصا در جايى كه لطمهاىبه انسان نمىزند،سبب مىشود كه بزرگترين افتخار يك انسان،يعنى،«شهادت»راكمرنگ يا بىرنگ كند.
٨- از آن حضرت نقل شده كه فرمود : «جاهل سخى احب الى الله من عابد بخيل وادوى الداء البخل،جاهل با سخاوت نزد خدا،از عابد بخيل محبوبتر است و بدترين دردهادرد«بخل»است» (٤٥)
اين حديثبيانگر آن است كه«بخل»آثار عبادت عباد را نيز از ميان مىبرد.
٩- باز از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده كه فرمود : «الموبقات ثلاث شح مطاع و هوى متبعو اعجاب المرء بنفسه،سه چيز باعث هلاكت است،«بخل»و«حرصى»كه انسان از آناطاعت كند و«هواى نفسى»كه از آن تبعيت نمايد و«خودپسندى»انسان نسبتبه خويش» (٤٦)
١٠- هر چند پيرامون اين موضوع،روايات زيادى وجود دارد،اما،اين بحث را باحديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و اله پايان مىدهيم.
در اين حديث چنين آمده است : «گروهى از اسيران(خطرناك)را خدمت رسول خداصلى الله عليه و اله آوردند،حضرت صلى الله عليه و اله به حضرت على عليه السلام دستور داد،همه آنها را گردن بزنند،ولى يكىاز آنها را استثناء كردند.
آن مرد پرسيد : چرا مرا از يارانم جدا كردى،در حالى كه گناه ما يكسان بوده است؟
حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : به اين علت كه خداوند متعال به من وحى فرستاده است كه توسخاوتمند قوم خود هستى و من تو را(به اين جهت)نمىكشم.آن مرد مسلمان شد و شهادت به يگانگى خداوند و رسالت پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله داد». (٤٧)
ريشه و نشانههاى بخل
ريشه اصلى اين رذيله اخلاقى،مانند بسيارى از رذايل ديگر،ضعف مبانى ايمان و«معرفة الله»است.كسى كه خداوند را بر همه چيز قادر مىداند و معتقد است كه ريشهتمام خيرات و بركات،ذات پاك حق تعالى است،بايد به طور قطع به وعدههاى الهى درمورد آثار مادى و معنوى«انفاق»در راه خدا اعتقاد داشته باشد كه با اين اعتقاد،امكانندارد گرفتار اين خوى زشت گردد.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : «البخل بالموجود سوء الظن بالمعبود، بخلورزيدن نسبتبه آنچه انسان دارد،به خاطر سوء ظن به خداست(سوء ظن به وعدههاى او وقدرتش بر همه چيز» (٤٨)
در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است«ان كان الخلف من الله عز و جل حقافالبخل لماذا،اگر جانشينى از سوى خداوند متعال،حق است،پس بخل براى چيست؟» (٤٩)
در كتاب«فقه الرضا»آمده است : «اياكم و البخل فانها عاهة لا تكون فى حر و لامؤمن انها خلاف الايمان،از بخل بپرهيزيد،زيرا«بخل»آفتى است كه در انسان آزاده و باايمان هرگز نخواهد بود، «بخل»خلاف ايمان است» (٥٠)
در حديث قدسى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است كه خداوند مىفرمايد : «يا عبدىاتبخلنى ام تتهمنى ام تظن انى عاجز غير قادر على اثابتك (٥١) ،بنده من!آيا نسبتبه من«بخل»مىورزى يا مرا متهم مىسازى يا گمان مىكنى كه من عاجزم و توانايى ندارم به توپاداش دهم»
آرى!آزادگان و مؤمنان و آنهايى كه به وعدههاى الهى،دلگرم و مطمئن هستند وآنهايى كه قدرت خدا را بر هر گونه پاداش،باور كردهاند،هرگز هنگام انفاق در راه خدا،دستشان نمىلرزد و«بخل»را راه وصول به بىنيازى نمىدانند،بلكه تا آنجا كه در تواندارند،به بندگان خدا،جود و بخشش مىكنند و عوض را از كسى مىطلبند كه هم سخاوتمند است و هم از همه چيز آگاه و هم بر همه چيز قادر.
از نشانههاى ديگر«بخل»آوردن عذرهاى گوناگون،براى خوددارى از كمك بهديگران است. بخيلان براى پوشاندن رذيله اخلاقى خود در برابر مردم،به عذرهاىواهى متوسل مىشوند و حتى گاهى با همين عذرها،خود را فريب مىدهند،مثلا با اينكه پول فراوانى دارد،اما حاضر نيست مقدار كمى از آن را ببخشد يا اين كه وام دهد،بلكه به عذرهايى مانند اين كه شايد برايم مشكلى پيش آيد يا احتمال دارد فرزندم بيمارشود و يا احتمال دارد ميهمانهايى برايم بيايند يا در آينده وضع بازار از نظر اقتصادى بهكسادى گرايد،متوسل مىگردد.
امام على بن ابيطالب عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند : «البخيل متحججبالمعاذير والتعاليل،شخص بخيل متوسل به عذرها و علتهاى(واهى)مىشود». (٥٢)
در جاى ديگر نيز مىفرمايند : «كثرة العلل آية البخل،كثرت تعلل و عذرهاى واهى، نشانه«بخل»است». (٥٣)
از نشانههاى ديگر افراد بخيل،پوشاندن نعمتهاست.آنها به بهانههاى مختلف سعىدارند، نعمتهاى خدادادشان را از ديد مردم دور نگه دارند،مبادا كسى از آنها تقاضايىكند.البته در بسيارى از اوقات پوششهاى كاذبى از قبيل چشم زخم مردم و تنگ نظريهابه احتمال بروز خطر براى آن درست مىكنند.
نشانه ديگر«بخل»آن است كه هرگاه در راه خدا چيزى را انفاق كند،سخت ناراحتمىشود، گويى بار سنگينى بر دوش او نهاده و يا عزيزى از عزيزانش از دست رفته است.
آثار و پيامدهاى بخل
در ميان صفات نكوهيده و رذايل اخلاقى كمتر صفتى به اندازه«بخل»مشكل آفرينبوده و هست و پيامدهاى سوء داشته و دارد،از جمله اين كه : گرچه بخيل در حفظ اموالخود مىكوشد ولى بيش از آن،آبروى خود را از دست مىدهد.در اين رابطه نيز در روايات اسلامى اشارههايى شده است كه اجمالا در ذيل مطرح مىنماييم :
١- حضرت على عليه السلام مىفرمايند : «البخيل يسمح من عرضه باكثر مما امسك منعرضه،بخيل بيش از آنچه كه از متاع دنيا براى خود نگهدارى مىكند،از عرض و آبروىخود مىبخشد». (٥٤)
٢- بخيل زود دوستانش را از دست مىدهد و در زندگى در برابر انبوه مشكلاتغريب و تنها مىماند.امير مؤمنان على عليه السلام در اين رابطه مىفرمايند : «ليس لبخيل حبيب،بخيل يار و دوست ندارد!» (٥٥) اگر بخيل زمان كوتاهى دوستانى داشته باشد،«بخل»او سببذلت دوستان و عزت دشمنانش مىشود.همان گونه كه از امام على عليه السلام نقل شده است :
«البخل(البخيل)يذل مصاحبه و يعز مجانبه» (٥٦)
٣- «بخيل»،هميشه زحمت مىكشد و ثمره كارش را وارثانش مىبرند،در دنيا برخود سخت مىگيرد و در آخرت نيز گرفتاريش به خاطر اندوختن اموال فراوان،زياداست.حضرت على عليه السلام مىفرمايند : «البخيل خازن لورثته،بخيل خزانه دار ورثه خويشاست(وارثانى كه گاه يك درهم از اموال او را برايش انفاق نمىكنند). (٥٧)
٤- «بخيل»زندگى فقيرانهاى دارد،زيرا،هنگامى كه«بخل»انسان شدت مىيابد،نسبتبه خويشتن هم بخيل مىشود و آسايش زندگىاش از بين مىرود،زيرا،هميشه درفكر حفظ اموال خويش و افزودن آن است.گاهى نيز گرفتار حالات روانى زشت وسوء ظنهاى شديد نسبتبه اطرافيان خود مىشود،مثلا،مىپندارد كه مردم چشم طمعدر اموال او دوختهاند و با حسادت و عداوت به او مىنگرند.
احاديث اسلامى اشارات زيبايى به اين مساله دارد،از جمله در حديثى،امير مؤمنانعلى عليه السلام مىفرمايند : «عجبت لشقى البخيل يتعجل الفقر الذى منه هرب و يفوته الغنىالذى اياه طلب فيعيش فى الدنيا عيش الفقراء و يحاسب فى الآخرة حساب الاغنياء،ازبخيل بدبخت در شگفتم!به سرعت،سوى فقر پيش مىرود كه از آن مىگريزد و غنا وبىنيازى را كه مىطلبد،از دست مىدهد،در دنيا فقيرانه زندگى مىكند و در آخرت بايد حساب اغنياء را بپردازد.» (٥٨)
در حديث ديگرى از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده است : «اقل الناس راحة البخيل، آرامش و آسايش بخيل از تمام مردم كمتر است». (٥٩)
٥- «بخل»موجب بدنامى و سوء شهوت و لعن و نفرين مردم مىشود،همان گونه كهامير مؤمنان على عليه السلام فرمودند : «بالبخل تكثر المسبة،به خاطر بخل،بدگويى و دشنام مردمزياد مىشود» (٦٠)
٦- «بخل»جامع بسيارى از اخلاق رذيله و صفات نكوهيده است و بسيارى از رذايلاخلاقى از آن نشات مىگيرد،مانند سوء ظن،حسد،ترس،جبن،از دست دادن اخلاصنيت و صفاى باطن و گرفتارى در چنگال قساوت قلب،حضرت على عليه السلام در اين زمينهمىفرمايند : «النظر الى البخيل يقسى القلب» (٦١)
حديث پرمعناى ديگرى از همان بزرگوار نقل شده است : «البخل جامع لمساوىالعيوب و هو زمام يقاد به الى كل سوء،بخل جامع تمام عيبها و زمامى است كه انسان را بههر بدى مىكشد. » (٦٢)
درجات بخل
«بخل»مانند تمام صفات رذيله،داراى درجاتى است.بعضى از مراحل آن به قدرىضعيف است كه ممكن است از ديد بسيارى از افراد،مخفى بماند و بعضى از مراحل آنبه قدرى آشكار است كه هر كس،حتى كودكان نيز آن را درك مىكنند.
بعضى نسبتبه اموال خود بخيلند،يعنى،حاضر نيستند كمترين بهرهاى به ديگرانبرسانند. بعضى از آن هم فراتر رفته،نسبتبه اموال مردم بخيلند،يعنى،اگر ببينند كسىبه ديگرى احسان قابل ملاحظهاى مىكند،ناراحت مىشوند.بعضى نيز از آن نيز فراتر رفته،هرگاه ببينند افراد اموالشان را براى خودشان به طور گسترده مصرف مىكنند،ناراحت مىشوند و اين بدترين و عجيبترين نوع بخل است.
از سوى ديگر،بعضى در امور مادى بخيلند و بعضى در امور معنوى،مانند كسى كهنسبتبه علم و دانش ديگران«بخل»مىورزد.بعضى در موضوعات مهم بخيلند،مانند،بخشيدن اموال زياد،در حالى كه بعضى در كوچكترين مسائل«بخل»مىورزند،مانندسلام كردن!بعضى در انجام انفاقهاى مستحب«بخل»نشان مىدهند،در حالى كه بعضىدر واجبات،مانند اداى خمس و زكات«بخل»مىورزند.
گروهى بخل خود را بدون پوشش و توجيه نشان مىدهند،در حالى كه گروه ديگر،پوششهاى ظاهرى براى آن درست مىكنند،مانند،جلوگيرى از اسراف،تامين مخارجفرزندان،دورى از رياء و تظاهر و شك و ترديد در استحقاق مستحقين و مانند اينها.
بنابراين«بخل»شاخههاى متعدد و اشكال گوناگون دارد كه مؤمنان متقى بايد مراقبهمه آنها باشند و با آن در تمام اشكالش مبارزه كنند تا به حريم قرب پروردگار راه يابند.
در روايات اسلامى اشارههاى لطيفى به اشكال و شاخههاى«بخل»شده است ازجمله :
١- امام امير المؤمنين على عليه السلام مىفرمايند : «البخل باخراج ما افترضه الله سبحانه منالاموال اقبح البخل،بخل در مورد پرداختن آنچه را كه خدا بر انسان از اموال واجب كردهاست،زشتترين نوع آن است». (٦٣)
٢- در حديث ديگرى نقل شده است : (روزى)حضرت على عليه السلام مقدار قابلملاحظهاى خرما براى كسى فرستاد.يكى از حاضران عرض كرد : به خداوند سوگند!آنشخص چيزى از شما مطالبه نكرده و كافى بود كه يك پنجم آن را برايش ارسالمىكرديد.امام عليه السلام فرمودند : «خداوند افرادى مانند تو را در ميان مؤمنان زياد نكند!منبخشش مىكنم،تو بخل مىورزى». (٦٤)
٣- در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است : «ان ابخل الناس من بخل بالسلام، بخيلترين مردم كسى است كه حتى در سلام كردن بخل مىورزد!» (٦٥)
٤- حديث ديگرى از همان حضرت صلى الله عليه و اله نقل شده است : «البخيل حقا من ذكرتعنده فلم يصل على،بخيلترين اشخاص كسى است كه نزد او اسم من برده شود و اوصلوات نفرستد» (٦٦)
٥- از برخى روايات استفاده مىشود كه بعضى از مراحل«بخل»را تحت عنوان«لئيم»بودن،ذكر كردهاند كه درجه شديد«بخل»است.رسول خدا صلى الله عليه و آلهمىفرمايند : «الرجال اربعة سخى و كريم و بخيل و لئيم،فالسخى الذى ياكل و يعطى والكريم الذى لا ياكل و يعطى و البخيل الذى ياكل و لا يعطى و اللئيم الذى لا ياكل ولا يعطى،افراد چهار دسته هستند : بعضى سخى هستند و بعضى كريم و بعضى بخيل و بعضىلئيم،سخى كسى است كه از اموالش هم خود استفاده مىكند و هم به ديگران مىبخشد وكريم كسى است كه خودش نمىخورد و به ديگران مىبخشد و بخيل كسى است كه(فقط)
خودش مصرف مىكند و به ديگران نمىبخشد و لئيم كسى است كه نه خودش مىخورد و نهبه ديگران مىبخشد.» (٦٧)
پيشگيرى و درمان بخل
براى درمان بيماريهاى اخلاقى همانند بيماريهاى جسمانى بايد به سراغ ريشههارفت،زيرا تا ريشهها نخشكند،بيمارى همچنان وجود دارد،هر چند به صورت موقتآثار آن زايل شود.
از آنجا كه انگيزههاى«بخل»متعدد است،بايد ريشهيابى نمود،زيرا بعضى به خاطرعلاقه زياد به شهوات دنيا،به اموال خود كه وسيلهاى براى وصول به شهوات است،عشقمىورزند،به طورى كه حاضر نيستند كمترين چيزى در اختيار كسى بگذارند.اين افرادبايد به سراغ امورى روند كه اين عشق و علاقه را از ميان مىبرد.به عواقب دردناكشهوترانى و سرانجام دنياپرستان شهوتران بينديشند تا از آن باز ايستند و بدانند چه عواقبى دارند.
انگيزه ديگر«بخل»آرزوهاى بلند است كه انسان را به جمع مال و بخل در مصرفدعوت مىكند.اگر آنها به ناپايدارى دنيا و قطع آمال و آرزوها توجه داشته باشند و بهكسانى بنگرند كه جان خود را به وسيله حوادث گوناگون و بيماريهاى مرموز و بى مقدمهاز دست دادهاند، داشتن آرزوهاى بلند را اشتباه دانسته و از«بخل»خويش مىكاهند.
انگيزه ديگر،عشق و علاقه به فرزندان و ثروت اندوزى براى آينده آنهاست،درحالى كه خداوند روزى آنها را نيز تضمين كرده است.اگر آنها از دوستان خدا باشند،خدا آنها را تنها نمىگذارد و اگر از دشمنان خدا باشند،جمع مال براى كسانى كه آن راابزار گناه قرار مىدهد كار نيكو و عاقلانه نيست،البته گاهى نيز افرادى بدون اين كهميراثى از پدر دريافت كنند،فقط بر اثر لياقت ذاتى خود،زندگى بسيار بهترى نسبتبهكسانى كه ثروت سرشارى از پدر به آنها رسيده،پيدا كردهاند.
عامل ديگرى كه به گفته بعضى از بزرگان«علم اخلاق»شبيه درد بى درمان است،ايناست كه بعضى مال را به خاطر خودش دوست داشته و به آن عشق مىورزند و هميشهدر جمعآورى آن مىكوشند و از خرج كردن آن وحشت دارند.آنها فراموش كردهاندكه مال وسيلهاى ستبراى رسيدن به اهداف مادى و يا معنوى،اگر از آن استفادهصحيح نشود،با سنگ و چوب و آجر تفاوتى نمىكند.
راه ديگر مبارزه با«بخل»اين است كه شخص«بخيل»دندان روى جگر بگذارد و ازاموال خود ببخشد.هرگاه اين كار تكرار شود عشق به مال در وجودش شكسته خواهدشد،همانند افراد ترسو كه اگر در ميدانهاى مختلف زندگى گام نهند،به تدريج ترس ووحشت آنها مىريزد.افراد كم رو نيز اگر چندين بار در مجالسى كه بزرگان نشستهاند،سخن بگويند،حالت كمرويى آنها از بين مىرود.
انديشيدن درباره تنفر و انزجارى كه مردم از بخيلان دارند و آنها را موجوداتى پستو كثيف مىدانند و احترامى كه براى سخاوتمندان قائلند و آنها را انسانهايى برترمىشمارند،يكى از راههاى درمان«بخل»و دورى از اين رذيله زشت اخلاقى است.
همچنين انديشيدن در پيامدهاى سوء و آثار مرگبار«بخل»نيز تاثير فراوانى در درماناين صفت زشت دارد.
در اين رابطه حضرت على عليه السلام مىفرمايند : «البخيل يبخل على نفسه باليسير من دنياهو يسمح لوراثه بكلها!،بخيل نسبتبه خودش در مورد كمترين چيزى بخل مىكند، ولىهمه آن را به آسانى در اختيار وارثانش مىگذارد.» (٦٨)
حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است : «من برء من البخل نال اشرف،كسى كه از بخل پاك شود،به شرف و افتخار نائل مىشود» (٦٩)
انديشه در اين امور،انسان را از بخل بيزار مىكند،مخصوصا با توجه به اين كهروايات«بخل»را با ايمان سازگار نمىداند.
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١- قصص/ ٧٦.
٢- قصص/ ٧٦.
٣- قصص/ ٧٦ تا٧٧.
٤- «روح البيان»،ج ١٠،ص ١١٤.(نگفتن ان شاء الله را از جمله «و لا يثتثنون»استفاده كردند كه منظوراستثناى به مشية الله است ولى مناسبتر با مفهوم آيه اين است كه بدون اين كه چيزى از ميوه درختان رابراى نيازمندان استثناء كنند.)
٥- قلم/ ١٩.
٦- قلم/ ٢٠.
٧- قلم/ ٢٦ و٢٧.
٨- توبه/
٩- توبه/ ٧٦.
١٠- توبه/ ٧٧.
١١- اين تعبير كنايهاى كه به معنى كبوتر مسجد است،به خاطر كثرت حضور او در مراسم عبادى مسجدبكار رفته است.
١٢- آل عمران/ ١٨٠.
١٣- آل عمران/ ١٨٠.
١٤- آل عمران/ ١٨٠.
١٥- تفسير برهان،جلد ١،ص٣٢٧.تفسير عياشى،جلد ١،ص٢٠٧.
١٦- مختال فخور : متكبر فخر فروش.
١٧- نساء/ ٣٧.
١٨- هر وسق برابر با شصت من مىباشد.
١٩- وسائل الشيعه،ج٦،ص ٣١٨.
٢٠- الليل/ ٨ تا ١١.
٢١- محمد/ ٣٨.
٢٢- محمد/ ٣٨.
٢٣- محمد/ ٣٨.
٢٤- اين حديث را«قرطبى»در تفسير«جامع الاحكام»و«برسويى»در«روح البيان»و«فخر رازى»در«تفسير كبير»و«مراغى»در تفسير خود،و«طبرسى»در«مجمع البيان»و«ابو الفتوح رازى»در تفسيرش و«سيوطى»در«در المنثور»و گروه ديگرى در تفاسير خود در ذيل همين آيه آوردهاند.
٢٥- تغابن/ ١٦،حشر/ ٩.
٢٦- نور الثقلين،ج ٥،ص٣٤٦.
٢٧- نور الثقلين،ج ٥،ص ٢٩١.
٢٨- فرقان/ ٦٧.
٢٩- تفسير على بن ابراهيم.ج ٢،ص١١٧.
٣٠- كار خوبى كه در ميان دو كار بد قرار دارد.
٣١- تفسير الجامع الاحكام القرآن،قرطبى،ج٧،ص٤٧٨٩.
٣٢- اسراء/ ١٠٠.
٣٣- عاديات/ ٦.
٣٤- حج/ ٦٦.
٣٥- زخرف/ ١٥.
٣٦- ابراهيم/ ٣٤.
٣٧- در تفسير نمونه ذيل آيات شرح بيشترى داده شده است.
٣٨- بحار الانوار،ج٧٣،ص ٣٠٨.
٣٩- تحف العقول،ص ٢١٤.
٤٠- جامع السعادات،ج ٢،ص ١١١.
٤١- همان.
٤٢- همان.
٤٣- همان.ص ١١٠.
٤٤- همان.ص ١١١.
٤٥- جامع السعادات،ج ٢،ص ١١٠.
٤٦- همان.
٤٧- ميزان الحكمة،ج ٢،ص١٢٧٧،حديث ٨٣٨٠.
٤٨- غرر الحكم،شماره ١٢٥٨.
٤٩- بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٠.
٥٠- بحار الانوار،ج ٧٥،ص٣٤٦.
٥١- بحار الانوار،ج٩٣،ص ١٠
٥٢- غرر الحكم،حديث ١٢٧٥.
٥٣- بحار الانوار،ج ٧٤،ص٢٠٩.
٥٤- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٢،ص ١٣٠،حديث ٢٠٨٤.
٥٥- همان.ج ٥،ص ٧٨.
٥٦- همان.ج ١،ص ٣٧٠،حديث١٤٠٩.
٥٧- همان.ج ١،ص١٢٧،حديث ٤٦٤.
٥٨- شرح فارسى غرر الحكم،ج ٤،ص٣٤٦،حديث ٦٢٨٠.
٥٩- بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٠.
٦٠- شرح فارسى غرر الحكم،ج٣،ص ٢٠٠،حديث ٤١٩٥.
٦١- بحار الانوار،ج ٧٥،ص٥٣.
٦٢- بحار الانوار،ج ٧٠،ص٣٠٧.
٦٣- غرر الحكم،٢٠٣٨.
٦٤- وسايل الشيعه،ج٦،ص ٣١٨(با كمى تلخيص).
٦٥- بحار الانوار،ج٧٣،ص ٤.
٦٦- بحار ج ٧٠،ص٣٠٦.
٦٧- بحار الانوار،ج ٦٨،ص٣٥٦.
٦٨- غرر الحكم،حديث ١٨٨٤.
٦٩- بحار الانوار،ج٧،ص٢٢٩.
۱۴
اخلاق در قرآن فصل هيجدهم : جود و سخاوت
اشاره
اين دو واژه كه در مقابل«بخل»است،غالبا در يك معنى استعمال مىشود،ولى گاهاز بعضى كلمات استفاده مىشود كه«جود»مرحله بالاتر از«سخاوت»است،زيرا درتعريف«جود»گفتهاند : «بخشش بدون درخواست است كه در عين حال،بخشش خود راكوچك بشمارد.»گاه گفتهاند : «جود،خوشحال شدن از درخواست مردم و شادگشتن به هنگامبخشش است.»بعضى نيز گفتهاند : «جود بخششى است كه مال را،مال خدا بشمرد و سائل رابنده خدا بداند و خودش را در اين ميان واسطه ببيند»،در حالى كه«سخاوت»معنىوسيعترى دارد و هرگونه بذل و بخشش را شامل مىشود.
بعضى نيز گفتهاند : «كسى كه بخشى از اموال خود را ببخشد و بخش ديگر را براى خودبگذارد، صاحب سخاوت است و كسى كه اكثر آن را ببخشد و مقدار كمى را براى خود بگذارد،داراى جود است».مطابق تمام اين تعريفها«جود»مرحله بالاتر از«سخاوت»است.
به هر حال«جود»و«سخاوت»از فضايل مهم اخلاقى است،هر اندازه«بخل»نشانهپستى و حقارت و ضعف ايمان و فقدان شخصيت است،«جود»و«سخاوت»نشانه ايمانو شخصيت والاى انسان است.
در آيات قرآن مجيد گرچه واژه«جود»و«سخاوت»به كار نرفته است،اما تعبيراتديگرى ديده مىشود كه منطبق بر اين دو مفهوم است و قرآن نيز براى آن ارج فراوانى بيان كرده است،به عنوان نمونه به آيات زير توجه فرماييد :
١ - ..يحبون من هاجر اليهم و لا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون علىانفسهم و لو كان بهم خصاصة... (حشر،٩)
٢ - و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا - انما نطعمكم لوجه اللهلا نريد منكم جزاء و لا شكورا (دهر،٨ و ٩)
٣ - مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتتسبع سنابل فى كلسنبلة ماة حبة و الله يضاعف لمن يشاء و الله واسع عليم (بقره،٢٦١)
٤ - الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا و علانية فلهم اجرهم عند ربهم و لاخوف عليهم و لا هم يحزنون (بقره،٢٧٤)
٥ - لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شىء فان الله بهعليم (آل عمران،٩٢)
٦ - الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و مما رزقناهم ينفقون (بقره،٣)
٧ - و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملومامحسورا (اسراء،٢٩)
ترجمه
١ - ..و كسانى را كه به سويشان هجرت كنند،دوست مىدارند و در دل خود نيازى به آنچهبه مهاجران داده شده،احساس نمىكنند و آنها را بر خود مقدم مىدارند،هر چند خودشانبسيار نيازمند باشند...
٢ - و غذاى(خود)را با اين كه به آن علاقه(و نياز)دارند،به مسكين و يتيم و اسيرمىدهند - (و مىگويند : )ما شما را به خاطر خدا اطعام مىكنيم و هيچ پاداش و سپاسى از شمانمىخواهيم.
٣ - كسانى كه اموال خود را در راه خدا«انفاق»مىكنند،همانند بذرى هستند كه هفتخوشه بروياند كه در هر خوشه يكصد دانه باشد و خداوند آن را براى هر كس بخواهد(وشايستگى داشته باشد)،دو يا چند برابر مىكند و خدا(از نظر قدرت و رحمت)وسيع و(به همهچيز) داناست.
٤ - آنها كه اموال خود را شب و روز پنهان و آشكار انفاق مىكنند،مزدشان نزدپروردگارشان است،نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مىشوند.
٥ - هرگز به(حقيقت)نيكوكارى نمىرسيد!مگر اين كه از آنچه دوست مىداريد(در راهخدا) انفاق كنيد و آنچه انفاق مىكنيد،خداوند از آن آگاه است.
٦ - (پرهيزكاران)كسانى هستند كه به غيب(آنچه از حس پوشيده و پنهان است) ايمانمىآورند و نماز را بر پا مىدارند و از تمام نعمتها و مواهبى كه به آنان روزى دادهايم، انفاقمىكنند.
٧ - هرگز دستت را بر گردنت زنجير مكن(و ترك انفاق و بخشش منما)و بيش از حد نيزدستخود را مگشا تا مورد سرزنش قرار گيرى و از كار فرو مانى.
چهره سخاوتمندان در قرآن
در نخستين آيه مورد بحث،سخن از گروهى سخاوتمندان انصار مدينه است كه باآغوش باز از مهاجرانى كه خانه و كسب و كارى نداشتند،استقبال كردند و آنها را برخودشان مقدم داشتند و حتى گفتند : «ما اموال و خانههايمان را با آنها تقسيم مىكنيم وچشم داشتى به غنائم جنگى نيز نداريم.»
قرآن درباره آنها در آيه فوق مىگويد : «آنها كسانى را كه به سويشان هجرت مىكنند،دوست دارند و در درون دل نيازى نسبتبه آنچه به مهاجران داده شده،احساس نمىكنند وآنها را بر خود مقدم مىدارند،هر چند شديدا فقير باشند، ...يحبون من هاجر اليهم ولا يجدون فى صدورهم حاجة مما اوتوا و يؤثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة... » (١)
به گفته بعضى از مفسران معروف : «در تاريخ بشريت،چنين استقبالى سابقه نداشتهاست كه گروهى غريب در شهرى وارد شوند و مؤمنان آن شهر چنان استقبالى از آنان كنند كهحتى آنها را بر خويش مقدم شمرند و حاضر باشند تمام زندگى خود را با آنان تقسيم نمايند، حتى در بعضى از روايات وارد شده است كه عدد مهاجران نسبتبه داوطلبان پذيرايى از آنهاكم بود به همين دليل،گاه در ميان دو و يا چند نفر،بر سر افتخار ميزبانى مهاجران،اختلافپيدا مىشد كه براى حل آن به قرعه متوسل شدند.» (٢)
به هر حال،خداوند اين محبت و بلند نظرى و ايثار و سخاوت را كه از ويژگيهاىانصار بود، مىستايد.
در دومين آيه مورد بحث،سخن از بزرگوارانى است كه غذاى خود را در حالى كهشديدا به آن نياز داشتند به مسكين و يتيم و اسير دادند،بدون اين كه هيچ انتظار پاداش وتشكرى داشته باشند، «و يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اسيرا×انمانطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا » (٣)
روايات فروانى از طرق شيعه و سنى،حكايت از اين دارد كه آيات ٨ و ٩ سوره«دهر»در فضيلت اهلبيت عليهم السلام نازل شده است.«مرحوم علامه امينى»در«الغدير»٣٤ نفراز علماء معروف اهل سنت را نام مىبرد كه اين حديث را در كتابهاى خود آوردهاند(با ذكر نام كتاب و صفحه آن) (٤)
بنابراين حديث مزبور در ميان اهل سنت مشهور،بلكه متواتر است و علماى شيعهاتفاق نظر دارند كه همه سوره«دهر»يا بخش قابل ملاحظهاى از آيات آن،دربارهاهلبيت پيامبر صلى الله عليه و اله(على،فاطمه زهرا،حسن و حسين عليهم السلام)نازل شده است.
دقت در آيات سوره«دهر»نشان مىدهد كه خداوند چگونه از اين سخاوتمندانايثارگر مدح و ستايش كرده و عمل آنها را ستوده و بالاترين پاداش را براى آنها قرارداده است.در يك جا از آنها به عنوان«ابرار»و در جاى ديگر از آنها به عنوان«عباد الله»(بندگان خاص خدا)ياد كرده است.
در سومين آيه،تشويق بىنظيرى نسبتبه انفاق كنندگان سخاوتمند ديده مىشود.با تعابيرى كه در آيات انفاق بىنظير است،مىفرمايد : «كسانى كه اموال خود را در راه خداانفاق مىكنند،همانند بذرى است كه هفتخوشه بروياند و در هر خوشه نيز يكصد دانه باشدو خداوند آن را براى هر كسى بخواهد(و شايسته بداند)دو يا چند برابر مىكند و خداوند توانا وداناست، مثل الذين ينفقون اموالهم فى سبيل الله كمثل حبة انبتتسبع سنابل فى كلسنبلة ماة حبة و الله يضاعف لمن يشاء و الله واسع عليم » (٥)
اگر آيه را بر خلاف ظاهر آن تفسير كنيم و حذف و تقدير نيز قايل نشويم،آيهدلالتبر اين دارد كه رشد و نمو بىنظير در روح و جان انفاق كنندگان نيكوكار صورتمىگيرد.اموال آنها بر اثر انفاق چندين برابر شده و خودشان نيز در پرتو سخاوت،مدارج كمال را به سرعت مىپيمايند و حتى گامهاى كوچك در اين راه آثار عظيم دارد.
به اين ترتيب انفاق علاوه بر اينكه مايه رشد بشرى است،مايه رشد و تكامل اخلاقىو معنوى خود انسان نيز هست.
در روايت آمده است كه امام سجاد عليه السلام،هر گاه كه چيزى به سائلى مىبخشيد، دستسائل را نيز مىبوسيد،عدهاى علت اين كار را از حضرت جويا شدند.حضرت عليه السلام درجواب فرمودند : «لانها تقع فى يد الله قبل يد العبد،اين به خاطر آن است كه(اينبخشش) پيش از آن كه به دستبنده قرار گيرد،به دستخدا مىرسد.» (٦)
در چهارمين آيه،ضمن اشاره به نكته مهمى درباره انفاق،آمده است : «كسانى كهاموال خود را در شب و روز،پنهان و آشكار انفاق مىكنند،پاداششان نزد پروردگارشان است،نه ترسى بر آنهاست و نه غمگين مىشوند، الذين ينفقون اموالهم بالليل و النهار سرا وعلانية فلهم اجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون ». (٧)
بنابراين«سخاوت»و«انفاق»در راه خدا به هر شكل و صورتى كه باشد،محبوب وپسنديده است، از سوى ديگر«انفاق»ترس از عذاب الهى را برطرف ساخته و حزن واندوه را مىزدايد.افراد انفاقگر و بخشنده خوف و وحشتى از آينده ندارند،زيرا،خداوند زندگى آنها را تضمين كرده است و به خاطر از دست دادن بخشى از اموالشان اندوهگين نمىشوند،زيرا مىدانند،آنچه از فضل پروردگار به آنها داده مىشود،بيشتراز آن است كه از دست دادهاند.
پنجمين آيه باز با تعبير تازهاى در زمينه انفاق مىفرمايد«هرگز به(حقيقت) نيكوكارىنمىرسيد،مگر آن كه از آنچه دوست مىداريد(در راه خدا)انفاق كنيد و آنچه انفاق مىكنيد،خداوند از آن با خبر است، لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون و ما تنفقوا من شيىء فانالله به عليم » (٨)
در ادبيات عرب«بر»به معنى نيكوكارى توام با توجه و از روى قصد و اختيار استو اين نشانه شخصيت و روحانيت انسان مىباشد.جالب اين كه«بر»در آيه به طور مطلقذكر شده و نشان مىدهد تا سخاوت و انفاق نباشد،انسان هرگز به حقيقت نيكوكارىنمىرسد.گرچه بعضى از مفسران واژه«بر»را به معنى«بهشت»و بعضى به معنى«تقوا»وبعضى به معنى«پاداش نيك»گرفتهاند،ولى ظاهر اين است كه مفهوم«بر»وسيع بوده وشامل همه اينها نيز مىشود.
در ششمين آيه،انفاق را ضمن اين كه يكى از اركان مهم تقوا ذكر كرده - تقوايى كهسرچشمه هدايت الهى و محتواى قرآنى است - مىفرمايد : «پرهيزكاران كسانى هستند كهايمان به غيب دارند(ايمان به خدا و جهان ماوراء طبيعت)و نماز را برپا مىدارند و از نعمتهايىكه بر آنها روزى دادهايم،انفاق مىكنند، الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون الصلاة و ممارزقناهم ينفقون » (٩)
با توجه به اينكه«ينفقون»به صورت فعل مضارع ذكر شده،مفهومش اين است كهآنها انفاق مواهب الهى را به طور مستمر انجام مىدهند و اين نشانه سخاوتمندىآنهاست كه در نهادشان ريشه دوانده و به صورت يك صفتبرجسته در آمده است.
تعبير به«مما رزقناهم»(از آنچه به آنان روزى دادهايم)اشاره به نكته لطيفى مىكندو آن اين كه آنها مىدانند كه همه اموال،مواهب الهى است،بنابراين،دليلى ندارد كه از انفاق بخشى از آن در راه بندگان نيازمند خدا،«بخل»بورزند.در ضمن روشن است كه«انفاق»منحصر به زكات نيست،بلكه معنى گستردهاى دارد كه هم صدقات واجب و هممستحبات را شامل مىشود.
در هفتمين و آخرين آيه،ضمن دادن دستور به رعايت اعتدال در بذل و بخشش ودورى از افراط و تفريط و نشان دادن تصويرى از صفتسخاوت كه حد وسط در ميان«بخل»و«اسراف»است،مىفرمايد : «دستت را بر گردنت زنجير مكن(و ترك انفاق وبخشش منما)و بيش از حد نيز آن را مگشا(و آلوده اسراف و تبذير مشو)مبادا مورد سرزنشقرار گيرى و از كار فرومانى، و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسطفتقعد ملوما محسورا » (١٠) .اين آيه،تعريف روشنى براى سخاوت است.
امام صادق عليه السلام در حديث معروفى اين مطلب را ضمن مثال روشنى بيان داشتهاند :
«مشتى خاك را از زمين برداشت و محكم در دست گرفت،فرمودند : اين بخل است، سپسمشت ديگرى برداشت و دست را چنان گشود كه تمام خاكها،روى زمين ريخت، سپسفرمودند : اين اسراف است،مرتبه سوم،مشتى خاك برداشت و كف دست را رو به آسمان كردو دست را گشود،مقدارى از خاكها از لابلاى انگشتان و اطراف دستشان فرو ريخت و مقدارىباقى ماند،حضرت عليه السلام فرمودند : اين حد اعتدال است(و حقيقتسخاوت همين است)» (١١)
در آيه مورد بحث از«بخل»تعبير به«زنجير شدن بر گردن»شده است و از اسراف بهگشودن دست،آن چنان كه كارى از آن ساخته نباشد و هر دو را مورد سرزنش قرارگرفتن و از كار باز ماند(ملوما محسورا)ذكر مىكند.
از مجموع آيات مختلفى كه به نحوى به مساله سخاوت و انفاق و بذل و بخششارتباط دارد - كه بخشى از آن را در بالا تفسير كرديم - به خوبى عظمت و اهميت وارزش والاى اين صفتبرجسته انسانى ظاهر مىشود،نه تنها باعث نظم و سعادتجوامع انسانى و مبارزه با فقر و محروميتى كه سرچشمه انواع نابسامنىها و گناهان است، مىشود بلكه در تكامل معنوى و روحى انسان نيز نقش بسيار مهمى دارد.
سخاوت در منابع حديث
در روايات اسلامى تعبيرات بسيار والايى درباره«جود»و«سخاء»ديده مىشود كهدر نوع خود كم نظير است.روايات زير نمونههايى است كه از ميان احاديث فراوانىگلچين شده است :
١ - در حديثى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله آمده است : «السخاء خلق الله الاعظم (١٢) ، سخاوت،اخلاق بزرگ الهى است»
در واقع تمام سخاوتها در وجود ذى جود پروردگار متجلى است،زيرا هر چه داريماز اوست. نعمتهاى گوناگون،زمين و آسمان،حيات وجود ما،همه از اوست و هر جاسخاوتى است از سخاوت او سرچشمه گرفته است،زيرا اگر او مواهبى به ما نمىبخشيد،ما توان بخشش را نداشتيم،حتى صفت جود و بخشش نيز از مواهب اوست.
٢ - امام صادق عليه السلام مىفرمايند : «السخاء من اخلاق الانبياء و هو عماد الايمان ولا تكون المؤمن الا سخيا و لا يكون سخيا الا ذو يقين و همه عالية لان السخاء شعاعنور اليقين،و من عرف ما قصد هان عليه ما بذل،سخاوت از اخلاق انبياء است و ستونايمان است و هيچ فرد با ايمانى وجود ندارد،مگر اين كه با سخاوت است و هيچ سخاوتمندىوجود ندارد،مگر اين كه داراى يقين و همت عاليه است،زيرا سخاوت،شعاع نور يقين است وآن كس كه بداند چه چيزى را قصد كرده،آنچه را كه بذل نموده در نظر او كم اهميت است» (١٣)
از اين حديث استفاده مىشود كه اين صفت والا بعد از ذات پاك الهى كه مبداسخاوت است در وجود انبياء،نشانه ايمان و يقين آنهاست.
٣ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است : «تحل بالسخاء و الورع فهماحلية الايمان و اشرف خلالك،به سخاوت و ورع،خود را بياراى كه اين دو آرايش ايمان و برترين صفات توست.» (١٤)
اين تعبير نشان مىدهد كه اين صفت را از برترين صفات مؤمن به حساب آوردهاست.
٤ - در حديث ديگرى از همان امام بزرگوار آمده است : «السخاء ثمرة العقل والقناعة برهان النبل،سخاوت ميوه درخت عقل و خرد و قناعت دليل بر نجابت است» (١٥)
آنها كه در بخشش به ديگران«بخل»مىورزند،اموال زيادى را فراهم كرده ومىگذارند و مىروند،در حقيقت اين گونه افراد عاقل نيستند،زيرا،زحمتبر دوشآنها بوده،بدون آن كه از اموالشان بهره مادى يا معنوى ببرند.كدام عاقلى چنين كارىمىكند!
٥ - در تعبير ديگرى از آن حضرت عليه السلام در مورد اهميت«سخاوت»به نكته لطيفديگرى اشاره مىفرمايند : «غطوا معايبكم بالسخاء فانه ستر العيوب،عيوب خويش را باسخاوت بپوشانيد،زيرا سخاوت پوشاننده عيبهاست» (١٦)
صدق اين كلام مولى با تجربه به خوبى ثابت مىشود،اشخاص را مىبينيم كه عيوبگوناگونى دارند،ولى چون سخاوتمندند همه مردم به ديده احترام به آنها مىنگرند.
٦ - باز در تعبيرى ديگر از همان امام همام عليه السلام آمده است : «السخاء يمحص الذنوبو يجلب محبة القلوب،سخاوت،گناهان را پاك مىكند و دلها را سوى سخاوت كننده فرامىخواند.» (١٧)
اين تعبير نشان مىدهد كه«سخاوت»كفاره بسيارى از گناهان است!
٧ - مولى الموحدين على عليه السلام درباره تاثير عميق محبت در جلب قلبها مىفرمايند : «مااستجلبت المحبة بمثل السخاء و الرفق و حسن الخلق،هيچ چيزى مانند سخاوت و مداراكردن و حسن خلق،جلب محبت نمىكند. (١٨)
٨ - رسول خدا صلى الله عليه و اله در اين باره مىفرمايند : «السخى قريب من الله قريب من الناسقريب من الجنة،سخاوتمند نزديك به خدا،نزديك به مردم و نزديك به بهشت است.» (١٩)
٩ - در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام آمده است : «شاب سخى مرهق فى الذنوباحب الى الله عز و جل من شيخ عابد بخيل،جوان سخاوتمند آلوده به گناه،نزد خدا محبوبتراز پيرمرد عابد بخيل است» (٢٠)
به يقين اين«سخاوت»سبب امدادهاى الهى مىشود و سرانجام آن جوان آلوده رانجات مىدهد،ولى آن پير عابد بخيل به خاطر بخلش در گناه فرو خواهد رفت.
١٠ - اين بحث را با حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به عنوان حسن ختام پايان مىدهيم :
«تجافوا عن ذنب السخى فان الله آخذ بيده كلما عشر،از گناه و لغزش سخاوتمند صرفنظر كنيد،زيرا،هر زمان بلغزد،خداوند دست او را مىگيرد(و نجاتش مىدهد.) (٢١)
از مجموع احاديثبالا،ارزش و اهميت فوق العاده«سخاوت»در كلام پيشواياناسلام مشخص مىشود و نشان مىدهد كه كمتر فضيلتى با آن برابرى مىكند.
آثار و پيامدهاى سخاوت
١ - آثار مثبت«سخاوت»در زندگى فردى و اجتماعى انسان كه با تجربه ثابتشده ويا در احاديث اسلامى به آن اشاره گرديده است،بسيار زياد است،به عنوان نمونه :
از روايات متعددى استفاده مىشود و تجربيات روزانه نيز آن را تاييد مىكند كه«سخاوت»محبت دوست و دشمن را جلب مىكند،بر عدد دوستان مىافزايد و ازدشمنان مىكاهد.
٢ - «سخاوت»پوششى براى عيوب انسانهاست و به اين ترتيب،آبروى انسان راحفظ مىكند.
٣ - «سخاوت»در عين اين كه ثمره درخت عقل است،بر عقل و خرد انسانمىافزايد.عقل مىگويد : دليلى ندارد كه انسان با زحمت زياد اموال فراوانى تهيه كند وآن را براى بازماندگان بگذارد و خودش به وسيله آن،جلب ثواب و كسب آبرو نكند.
از سوى ديگر«سخاوت»،گروهى از انديشمندان را گرد انسان جمع مىكند و آنها مىتوانند بر فكر و عقل و دانش او بيفزايند.
٤ - «سخاوت»فاصله طبقاتى جامعه را كم مىكند و از اين طريق ناهنجاريهاى ناشىاز فاصله طبقاتى را از بين مىبرد و يا كاهش مىدهد.آتش كينههاى محرومان راخاموش مىكند و حس انتقامجويى را در آنان تضعيف مىنمايد و از اين طريقپيوندهاى اجتماعى را محكم مىسازد.
٥ - «سخاوت»مدافعان انسان را زياد مىكند و آبروى او را محفوظ مىدارد ودشمنان و بدخواهان را عقب مىراند،امير مؤمنان عليه السلام در اين باره مىفرمايند : «الجودحارس الاعراض،جود و بخشش آبروى انسان را حفظ مىكند.» (٢٢)
٦ - جود و«سخاوت»،آثار معنوى فوق العادهاى نيز دارد،به همين دليل از صفاتانبياء شمرده شده و همان گونه كه در روايات گذشته خوانديم،شعاع نور«يقين»است،حتى اگر اين فضيلت در افراد بى ايمان باشد،به حال آنها مفيد و سودمند است.
در حديثى آمده است كه خداوند متعال به حضرت موسى عليه السلام وحى نمود : «لا تقتلالسامري فانه سخى،سامرى را به قتل مرسان،زيرا او مرد سخاوتمندى است.» (٢٣)
درست است كه سامرى،منشا فساد عظيمى در بنى اسرائيل شد و آئين بت پرستى رادر ميان آنها پايه نهاد و در انتها نيز زندگى را با خفت و ذلت و حقارت گذراند كه شايدمرگ بر آن زندگى،ترجيح داشت،ولى با اين همه به حضرت موسى عليه السلام وحى رسيد كهخون او را به خاطر سخاوتش نريزد.
از رسول خدا عليه السلام نقل شده است كه به فرزند حاتم طائى به نام«عدى»فرمود : «دفععن ابيك العذاب الشديد لسخاء نفسه،عذاب شديد از پدرت به خاطر سخاوتش برداشتهشد.» (٢٤)
در ذيل همين حديث،آمده است كه پيامبر صلى الله عليه و اله دستور داد،گروهى از جنايتكارانيكى از جنگها را به قتل برسانند،ولى يكى از آنها را استثناء كرد.آن مرد تعجب كرد وگفت : «با اين كه گناه ما يكى است،چرا مرا از ميان آن جمعيت جدا كردى؟»حضرت صلى الله عليه و الهفرمودند : «خداوند به من وحى فرستاد كه تو سخاوتمند قوم خود هستى و من نبايد تو را به قتل برسانم.»
آن مرد با شنيدن اين سخن ايمان آورد و شهادتين بر زبان جارى كرد،آرى!سخاوت آن مرد،او را به بهشت رسانيد.
از رسول خدا صلى الله عليه و اله نقل شده است : «شخص سخى را اهل آسمانها دوست دارند و اهلزمين هم دوست دارند...در حالى كه بخيل را اهل آسمانها و زمين دشمن دارند.» (٢٥)
محدوده سخاوت
«سخاوت»مانند تمام صفات و كارهاى نيك،مقدار و اندازهاى دارد كه اگر در مسيرافراط قرار گيرد،نتيجه منفى خواهد داشت.همچنين«سخاوت»نبايد لطمه به آبرو وحيثيت و زندگى كسانى كه به انسان وابستهاند،زند.
«سخاوت»بايد در اموال حلال باشد،نه اموالى كه از راههاى حرام و يا ظلم و ستم بهدست آمده است،مانند،«سخاوت»بسيارى از سلاطين ظالم و ستمگر.
همچنين«سخاوت»نبايد در اموال مربوط به بيت المال باشد،زيرا اموال بيت المال،حساب و كتاب مخصوص به خود دارد كه بايد به دقت رعايت گردد.
راههاى كسب سخاوت
اين فضيلت اخلاقى مانند ساير فضايل،با تعليم و تربيت و انديشه و تفكر و تمرين ممارستحاصل مىشود.
توجه به اين حقيقت كه اين اموال و ثروتها،امانتهاى الهى در دست ماست و هيچكدام دوام و بقايى ندارد،انسان را وا مىدارد با بذل و بخشش،آن را در صندوق امانتالهى،براى روزى كه دستها خالى است،ذخيره كند.همچنين دقت در آثار و بركات وپيامدهاى مهمى كه براى«سخاوت»در مطالب قبل ذكر شد،مشوق مؤثرى در امر«سخاوت»است.
مطالعه تاريخ زندگى سخاوتمندان و بخيلان و مقايسه آن دو با يكديگر و احترام وآبرو و شخصيتى كه گروه اول داشتند و ذلت و بد نامى كه دامنگير گروه دوم بوده استنيز در ايجاد اين«سخاوت اخلاقى»بسيار مؤثر است.
اينها جنبههاى تعليماتى اين مساله است،اما از نظر عملى،هر قدر تمرين و ممارستبيشترى در اين زمينه شود،توفيق زيادترى در به دست آوردن اين فضيلت اخلاقىحاصل مىگردد،زيرا تكرار اعمال سخاوتمندانه و بذل و بخشش،هر چند از راه تحميلبر نفس خويش باشد،به تدريجبه صورت عادت و سپس مبدل به حالت،و سرانجام بهيك ملكه اخلاقى مبدل خواهد گرديد.
در ضمن،تربيت پدر و مادر و معلم و استاد در اين زمينه،بسيار مؤثر است.اگر آنهاكودكان را از آغاز عمر به«جود»و«سخاوت»عادت دهند،اين ملكه،به آسانى دروجود آنها ريشه مىدواند و در بزرگى جزء زندگى آنان مىشود.
در حالات«صاحب بن عباد»آمده است كه در كودكى هنگامى كه مىخواستبراىفرا گرفتن درس دينى به مسجد برود،هميشه مادرش يك دينار و يك درهم به او مىدادو مىگفت : «اين را به اولين فقيرى بده كه در مسير راه خود مىبينى».كمكم اين خصلت دروجودش ريشه دار شد تا اين كه در بزرگى چنان بذل و بخششى مىكرد كه همه به اوآفرين مىگفتند.اگر كسى بعد از ظهر ماه مبارك رمضان به خانهاش مىآمد،سخاوتشمانع از آن مىشد كه كسى بدون خوردن افطار از خانه او بيرون رود.هر روز حداقلهزار نفر بر سر سفره او افطار مىكردند و بذل و بخشش او در ماه رمضان به اندازه تمامماههاى سال بود. (٢٦)
از شگفتيهاى ديگر زندگى او چنين نقل مىكنند : «روزى نوشابه براى او آوردند،ازنزديكانش نسبتبه آن نوشابه سوء ظن پيدا كرد و گفت : از اين نوشابه ننوش،زيرا مسموماست، خدمتكارى كه آن قدرح را آورده بود،همچنان ايستاده بود.«صاحب بن عباد»بهشخصى كه ادعاى مسموم بودن آن را مىكرد،گفت : به چه دليل مىگويى كه اين مسموم است؟گفت : بهترين راه اين است كه كسى كه اين قدرح را آورده و به دست تو داده،موردآزمايش قرار گيرد و از آن بنوشد،«صاحب»گفت : من به اين كار راضى نيستم،آن شخصگفت : به وسيله يك مرغ خانگى آزمايش كن.«صاحب»گفت : كشتن حيوان به اين صورت نيزجايز نيست،سپس دستور داد : قدح آب را واژگون كردند و آب را ريختند و به خدمتكار گفت :
برو و ديگر در خانه من قدم مگذار،ولى با اين حال دستور داد : حقوق او را به طور كاملبپردازند.سپس گفت : هرگز نبايد يقين را با شك از بين برد و مجازات به وسيله قطع حقوق،دليل بر پستى است» (٢٧)
اين بحث را با چند حديث و سخنانى از بعضى از بزرگان پايان مىدهيم :
پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مىفرمايند : «الجنة دار الاسخياء،بهشتخانه سخاوتمندان است» (٢٨)
امام صادق عليه السلام مىفرمايند كه خداوند فرمود : «انى جواد كريم لا يجاورنى لئيم، منبخشنده با سخاوتم،افراد پست و بخيل نمىتوانند در جوار من(در بهشت)جاى بگيرند.» (٢٩)
در حديث ديگرى از پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله آمده است : «طعام الجواد دواء و طعامالبخيل داء،طعام سخاوتمند،دواست و طعام بخيل،درد و بيمارى است» (٣٠)
يكى از عارفان به نام«ابن سماك (٣١) »مىگويد : «عجبت لمن يشترى المماليك بماله ولا يشترى الاحرار بمعروفه،در شگفتم!از كسانى كه بردگان را با مال خود خريدارى مىكنند،ولى آزادهها را با احسان و نيكى،در بند محبتخود در نمىآورند.» (٣٢)
به عربى گفتند : آقا و بزرگ شما كيست؟گفت : «من احتمل شتمنا و اعطى سائلنا واغضى جاهلنا،كسى كه بدگويىهاى ما را تحمل كند و به نيازمندان ببخشد و از اعمالجاهلان چشم پوشى كند.» (٣٣)
-------------------------------------------- پي نوشت ها : ١ - حشر،٩.
٢ - فى ظلال،ج٧(ذيل آيه).
٣ - دهر/ ٨ و٩.
٤ - الغدير،ج٣،ص١٠٧ به بعد.احقاق الحق،ج٣،ص١٥٧ - ١٧١.(در اين كتاب حديث مزبور از٣٦نفر از دانشمندان اهل سنتبا بيان ماخذ حديث ذكر شده است.)
٥ - بقره/ ٢٦١.
٦ - بحار الانوار،ج٩٣،ص١٢٩.
٧ - بقره/ ٢٧٤.
٨ - آل عمران/ ٩٢.
٩ - بقره/ ٣.
١٠ - اسراء/ ٢٩.
١١ - تفسير نور الثقلين،ج٣،ص ١٥٨.
١٢ - كنز العمال،ج٦،ص٣٣٧،حديث١٥٩٢٦.
١٣ - بحار الانوار،ج ٦٨،ص ٣٥٥،حديث١٧.
١٤ - غرر الحكم،حديث ٤٥١١.
١٥ - غرر الحكم،حديث ٢١٤٥.
١٦ - غرر الحكم،حديث ٦٤٤٠.
١٧ - غرر الحكم،حديث ١٧٣٨.
١٨ - غرر الحكم،حديث ٩٥٦١.
١٩ - بحار الانوار،ج ٧٠،ص ٣٠٨.
٢٠ - بحار الانوار،ج ٧٠،ص٣٠٧.
٢١ - كنز العمال،ج٦،ص ٣٩٢،حديث ١٦٢١٢.
٢٢ - غرر الحكم،حديث٣٣٣.
٢٣ - كافى،ج ٤،ص ٤١.
٢٤ - بحار الانوار،ج ٦٨،ص ٣٥٤.
٢٥ - وسايل الشيع،ج ١٥،ص ٢٥٢.
٢٦ - سفينة البحار،ماده صحب.
٢٧ - همان.
٢٨ - المحجة البيضاء،ج٦،ص ٦٢.
٢٩ - همان.ص ٦٤.
٣٠ - همان،ص ٦١.
٣١ - «ابن سماك»در قرن دوم هجرى در دوران حكومت هارون الرشيد زندگى مىكرد و در سال١٨٣ هق.در كوفه درگذشت(ر.ج.سفينة البحار،ماده سمك).
مرحوم محدث قمى در سفينة البحار در شرح حال«ابن سماك»،او را مردى خوش بيان و صاحب مواعظ واندرزها مىشمرد و از«ابن ابى الحديد»نقل مىكند كه او روزى وارد بر هارون شد،هنگامى كه چشم هارون به او افتاد،گفت : مرا موعظه كن،(هارون در همين موقع تقاضاى آب كرد).ابن سماك اشاره به آبكرد و گفت : تو را به خدا سوگند مىدهم!اگر يك بيمارى داشته باشى كه نتوانى آب بنوشى،چه مىكنى؟
گفت : حاضرم نيمى از تمام ملك و حكومتم را بدهم تا اين بيمارى برطرف شود،سپس به او گفت : بنوش.
هارون آب را نوشيد.«ابن سماك»دوباره گفت : تو را به خدا سوگند مىدهم!اگر اين آب را كه نوشيدى از تودفع نشود،چه مىكنى؟گفت : حاضرم نيمى ديگر از حكومتم را براى حل اين مشكل بدهم.ابن سماكگفت : حكومتى كه نيمى از آن فداى نوشيدن آب و نيمى فداى خارج شدن آن شود،چيزى نيست كه مردمبراى آن بجنگند.
٣٢ - همان.ص ٦٥.
٣٣ - همان.
۱۵
اخلاق در قرآن فصل نوزدهم : عجله و شتاب
اشاره
براى هر كار مقدماتى است كه اگر فراهم نگردد، اقدام به آن كار بىنتيجه خواهد ماندو اگر فراهم گردد و اقدام نشود و فرصتها از دستبرود، باز هم بىنتيجه خواهدماند.افراد هوشيار و مدير و مدبر كسانى هستند كه با صبر و حوصله در انتظار فراهم شدنمقدمات مىباشند كه بعد از فراهم شدن، بدون درنگ اقدام به انجام كار مىكنند و تارسيدن به مقصود از پاى نمىنشينند.
به همين دليل « عجله و شتاب » به معنى اقدام كردن به كارها، قبل از اين كه زمينهها ومقدمات لازم آن كار فراهم شود، از صفات رذيله شمرده شده و « صبر » و بردبارى كهنقطه مقابل آن است از فضايل اخلاقى بشمار مىآيد.(البته « صبر » شاخههاى ديگرى نيزدارد كه به موقع به آن اشاره خواهد شد.)
خسارات عظيمى كه از ناحيه شتابزدگى بىمورد، دامن افراد يا اجتماع را مىگيرد، بيش از آن است كه به حساب ايد.قرآن مجيد به عنوان يك برنامه جامع زندگى، همهانسانها را به « صبر » و بردبارى و پرهيز از « عجله و شتاب » دعوت مىكند و با اشاره بهداستانهاى انبياء و سرگذشت رهبران بزرگ جامعه انسانى، زيانهاى عجله و ثمراتشيرين صبر و بردبارى را آشكار مىكند. با اين اشاره به سراغ قرآن مجيد مىرويم و با بيان سرگذشت پيامبران پيشين كه اينمساله در زندگى آنها نقش مؤثرى داشته است، آغاز مىكنيم :
١ - قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا×قال انك لن تستطيعمعى صبرا×و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا×قال ستجدونى ان شاء الله صابرا ولا اعصى لك امرا (كهف، ٦٦ تا ٦٩)
٢ - و هل اتاك نبا الخصم اذ تسوروا المحراب×...و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه وخر راكعا و اناب (ص، ٢١ - ٢٤)
٣ - فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هو مكظوم×لو لا انتداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم×فاجتباه ربه فجعله منالصالحين (قلم، ٤٨ تا ٥٠)
٤ - ...و لا تعجل بالقران من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما (طه، ١١٤)
٥ - خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون (انبياء، ٣٧)
٦ - و يدع الانسان بالشر دعائه بالخير و كان الانسان عجولا (اسراء، ١١)
٧ - و يستعجلونك بالسيئة قبل الحسنة و قد خلت من قبلهم المثلات و ان ربك لذومغفرة للناس على ظلمهم و ان ربك لشديد العقاب (رعد، ٦)
٨ - و لو يعجل الله للناس الشر استعجالهم بالخير لقضى اليهم اجلهم فنذر الذينلا يرجون لقائنا فى طغيانهم يعمهون (يونس، ١١)
٩ - و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين×فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون (سجده، ٢٨، ٣٠)
١٠ - فاصبر كما صبر اولوا العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون مايوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار بلاغ فهل يهلك الا القوم الفاسقون (احقاف، ٣٥)
ترجمه
١ - حضرت موسى عليه السلام به او گفت : « آيا از تو پيروى كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده ومايه رشد و صلاح است، به من بياموزى؟ » - گفت : « تو هرگز نمىتوانى با من شكيبايى كنى!و چگونه مىتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى، شكيبا باشى؟! » - حضرت موسى عليه السلام گفت : « به خواستخدا مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى با فرمان تومخالفت نخواهم كرد! »
٢ - آيا داستان شاكيان، هنگامى كه از محراب(داود)بالا رفتند، به تو رسيده است؟! - درآن هنگام كه(بى مقدمه)بر او وارد شدند و او از ديدن آنها وحشت كرد، گفتند : « نترس، دو نفرشاكى هستيم كه يكى از ما بر ديگرى ستم كرده، اكنون در ميان ما به حق داورى كن و ستمروا مدار و ما را به راه راست هدايت كن! - اين برادر من است، او نود و نه ميش دارد و من يكبيش ندارم!اما او اصرار دارد كه اين يكى را هم به من واگذار كن و در سخن بر من غلبه كردهاست! » - (داود)گفت : « مسلما او با درخواستيك ميش تو براى افزون آن به ميشهايش، بر توستم نموده و بسيارى از شريكان(و دوستان)به يكديگر ستم مىكنند، مگر كسانى كه ايمانآورده و اعمال صالح انجام دادهاند، اما عده آنان كم است! » داوود دانست كه ما او را(با اينماجرا)آزمودهايم، از اين رو از پروردگارش طلب آمرزش نموده و به سجده افتاده و توبه كرد.
٣ - اكنون كه چنين است صبر كن و منتظر فرمان پروردگارت باش و مانند صاحب ماهى(يونس)مباش(كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد و گرفتار مجازات ترك اولى شد) درآن زمان كه با نهايت اندوه خدا - و اگر رحمتخداوند به ياريش نيامده بود(از شكم ماهى)
بيرون افكنده مىشد، در حالى كه نكوهيده بود! - ولى پروردگارش او را برگزيد و از صالحانقرار داد!
٤ - ...پس نسبتبه(تلاوت)قرآن عجله مكن، پيش از آن كه وحى آن بر تو تمام شود، وبگو : « پروردگارا!علم مرا افزون كن! »
٥ - (آرى)انسان از عجله آفريده شده ولى عجله نكنيد، به زودى آياتم را به شما نشانخواهم داد.
٦ - انسان(بر اثر شتابزدگى)بديها را طلب مىكند، آن گونه كه نيكيها را مىطلبد و انسانهميشه عجول بوده است!
٧ - آنها پيش از حسنه(و رحمت)از تو تقاضاى شتاب در سيئه(و عذاب)مىكنند، با اينكه پيش از آنها، بلاهاى عبرت انگيز نازل شده است!و پروردگارت نسبتبه مردم - با اين كهظلم مىكنند - داراى مغفرت است، (و در عين حال)پروردگارت داراى عذاب شديد است!
٨ - اگر همان گونه كه مردم در به دست آوردن « خوبى » ها عجله دارند، خداوند در مجازاتشان شتاب مىكرد، (به زودى)عمرشان به پايان مىرسيد(و همگى نابود مىشدند)، ولى كسانى را كه ايمان به لقاى ما ندارند، به حال خود رها مىكنيم تا در طغيانشان سرگردانشوند!
٩ - آنان مىگويند : « اگر راست مىگوييد، اين پيروزى شما كى خواهد بود؟! » ...حال كهچنين است، از آنها روى بگردان و منتظر باش، آنها نيز منتظرند(تو منتظر رحمتخدا و آنهاهم منتظر عذاب او!)
١٠ - پس صبر كن آن گونه كه پيامبران « اولو العزم » صبر كردند و براى(عذاب)آنان شتابمكن! هنگامى كه وعدههايى را كه به آنها داده مىشود، ببينند، احساس مىكنند كه گويى فقطساعتى از يك روز(در دنيا)توقف داشتند.اين ابلاغى استبراى همگان، آيا جز قوم فاسقهلاك مىشوند؟!
تفسير و جمعبندى
در نخستين بخش از آيات، سخن از داستان حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسى عليه السلاماست، البته قرآن تعبير به « خضر » نكرده، بلكه تنها به عنوان « عبدا من عبادنا، بندهبرگزيدهاى از بندگان ما » از او ياد كرده است.
اين داستان را همه خوانندگان، كم و بيش شنيدهاند.آنچه در اين جا براى ما اهميتدارد، اين است كه حضرت موسى عليه السلام در يك ماموريت ويژهاى، به دنبال فراگيرىبخشى از علوم، نزد حضرت خضر عليه السلام آمد، علومى كه با آنچه تا آن روز از طريق وحىدريافته بود، متفاوت بود.علومى كه مربوط به اسرار و حقايق مخفى جهان و زندگىانسانها بود كه بايد پيامبر اولو العزمى همانند حضرت موسى عليه السلام لا اقل بخشى از آن رافرا گيرد تا ديدگاهايش در مسايل انسانى و اجتماعى كمى شفافتر گردد.
حضرت خضر در برابر درخواستحضرت موسى عليه السلام گفت : كه تو صبر و تحمل دربرابر كارهاى من ندارى، زيرا از عمق قضايا آگاه نيستى، ولى حضرت موسى عليه السلام قولداد كه صبر و تحمل و بردبارى را پيشه كند و از عجله و شتاب بپرهيزد.حضرتخضر عليه السلام با او شرط كرد كه اگر به دنبال من مىآيى، بايد هر چه را مىبينى، سكوت كنى، هر چند ظاهرا كار زنندهاى باشد و بدان حكمتى دارد كه من به موقع، تو را از آن آگاهمىكنم. « فوجدا عبدا من عبادنا... - قال فان اتبعتنى فلا تسئلنى عن شىء حتى احدثلك منه ذكرا » (١)
به اين ترتيب حضرت خضر عليه السلام اصرار داشت كه روح صبر و بردبارى را در برابرمسايل مختلف در حضرت موسى عليه السلام پرورش دهد و او را از « عجله و شتاب »
(مخصوصا عجله در قضاوت، آن هم در مورد كارهاى مردان بزرگ)باز دارد.
با اين قول و قرار، آنها به راه افتادند و در مسير خود ناچار بودند با كشتى از دريابگذرند.در ميان دريا حضرت موسى عليه السلام با تعجب ديد كه حضرت خضر عليه السلام مخفيانهكشتى را سوراخ مىكند.حضرت موسى عليه السلام از اين كار برآشفت و زبان به اعتراضگشود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام پيمان خود را با او يادآورد شد، در مقامعذرخواهى برآمد.
باز به راه خود ادامه دادند، ناگهان حضرت خضر عليه السلام دستبه كار عجيبترى زد ونوجوانى را كه بر سر راه خود ديد، به قتل رسانيد، در اين جا، فرياد حضرت موسى عليه السلامبلندتر شد كه چرا انسان بىگناهى را كشتى، اين چه كار زشتى بود كه انجام دادى؟!
حضرت خضر عليه السلام بار ديگر، پيمان خود را يادآور شد.حضرت موسى عليه السلام دندان برجگر گذاشت و مجددا در مقام عذرخواهى برآمد و گفت : اگر بار سوم اعتراض كنم، حق دارى از من جدا شوى.
باز به راه افتادند تا به شهرى رسيدند كه مردمى بسيار « بخيل » داشت و كمترينپذيرايى را از ميهمانان تازه وارد نكردند، ولى با نهايت تعجب حضرت خضر عليه السلام شروعبه مرمت ديوارى نمود كه در حال سقوط بود.حضرت موسى عليه السلام كه در بدو نظر، اينكار را ابلهانه مىديد، بار ديگر در حالى كه تمام عهد و پيمان خود را به فراموشى سپردهبود، به خروش آمد و زبان به اعتراض گشود.
در اين جا حضرت خضر عليه السلام در حالى كه اسرار هر سه كار خود را براى او شرحمىداد، و حقايق جالبى را كه از نظر حضرت موسى عليه السلام پنهان بود، برايش بيان مىكرد و حضرت موسى عليه السلام را به جهان تازهاى از اسرار زندگى انسانها وارد مىساخت، اعلامجدايى كرد و حضرت موسى عليه السلام نيز در حالى كه كولهبارى از معرفت را با خود حملمىكرد با حضرت خضر عليه السلام خدا حافظى كرد و وداع گفت.
حضرت خضر عليه السلام به او گفت : « اگر كشتى را سوراخ كردم، به اين دليل بود كه مىخواستمآن را ظاهرا از كار بيندازم، زيرا حاكم ستمكارى وجود داشت كه هرگاه كشتى سالمى رامىيافت مصادره مىكرد.من خواستم صاحبان اين كشتى كه گروهى بينوا بودند، كشتى خود رااز دست ندهند.
ديگر اين كه اگر آن نوجوان را كشتم، به خاطر اين بود كه او جوانى بىايمان و خطرناك وسركش بود كه كمكم پدر و مادر خويش را نيز به كفر و بدبختى مىكشاند.خدا مىخواست، اين جوان هرزه بىمصرف ستمگر را از آنها بگيرد و فرزندى با ايمان و مهربان به آنها عطاكند.
اما تعمير آن ديوار در حال سقوط، به خاطر آن بود كه در زير آن، گنجى متعلق به دو كودكيتيم بود كه پدر صالح و با ايمانشان براى آنها ذخيره كرده بود، خدا مىخواست آنها به حد رشدبرسند و گنجخود را استخراج كنند.من اين كارها را از پيش خود نكردم، بلكه همه به فرمانحق بود (٢)
اگر حضرت موسى عليه السلام در قضاوت خويش عجله نمىكرد، به يقين بيشتر از علم ودانش حضرت خضر عليه السلام بهرهمند مىشد، ولى « عجله و شتاب » او سبب شد كه بيش از سهخوشه از آن خرمن دانش بر نگيرد.
در دومين بخش از آيات مورد بحث، سخن از آزمون بزرگ ديگرى نسبتبه يكىاز پيامبران بزرگ الهى است كه او هم به خاطر شتابزدگى و عجله در قضاوت از سوىخداوند مورد مؤاخذه قرار گرفت.
داستان اين بود كه روزى دو نفر نزد حضرت داود عليه السلام حضور يافتند كه يكى از آنهااز ديگرى شكايت داشت.شاكى مىگفت : اين برادر من نود و نه ميش دارد و من يكى بيش ندارم، ولى او اصرار دارد كه اين يكى را هم از من بگيرد و در سخن نيز بر من غلبهكرده است، « ان هذا اخى له تسع و تسعون نعجة و لى نعجة واحدة فقال اكفلنيها و عزنىفى الخطاب » (٣)
حضرت داود عليه السلام پيش از آن كه تحقيق بيشترى كند، به داورى مقدماتى نشست وگفت : « به يقين او با درخواستيك ميش تو براى افزودن به ميشهايش به تو ستم كرده است، .. .لقد ظلمك بسؤال نعجتك الى نعاجه... » (٤)
اين جا بود كه حضرت داود عليه السلام به ترك اولى خود پى برد « و دانست كه ما او را با اينماجرا امتحان كرديم، در مقام استغفار برآمد و به سجده افتاد و توبه كرد، ...و ظن داود انمافتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب » (٥)
اين ماجرا با تمام شاخ و برگهايش كه اين جا جاى بحث آن نيست(و در تفسير نمونهمشروحا آوردهايم)باز اين حقيقت را بيان مىكند كه « عجله و شتاب » در كارهامخصوصا « عجله در قضاوت » و داورى مايه سرافكندگى و ايجاد مشكلات در زندگىفردى و اجتماعى است.
در سومين بخش از آيات، سخن از پيامبر بزرگ ديگرى است كه لحظهاى درمسؤوليت عظيم خود سهل انگارى كرد و گرفتار ترك اولى گرديد و خداوند او را بهخاطر اين كار تحت فشار قرار داد.
داستان اين است كه حضرت يونس عليه السلام مدتها همانند پدرى مهربان و دلسوز بهتبليغ و هدايت قوم خويش پرداخت، ولى در برابر منطق حكيمانهاش چيزى جز مغالطهو سفسطه از دشمنان نشنيد.تنها گروه اندكى كه شايد از دو نفر تجاوز نمىكرد(يك عابدو يك عالم)به او ايمان آوردند.سرانجام از آنها تقريبا مايوس شد و به پيشنهاد مردعابد، آنها را نفرين كرد، نفرين او مستجاب شد و به او وحى آمد كه در فلان روزعذاب الهى فرا مىرسد، هنگامى كه زمان عذاب نزديك شد، حضرت يونس عليه السلام بدونآن كه بار ديگر اتمام حجت كند تا شايد قومش در اين واپسين لحظات به خود آيند و راه توبه را پيش گيرند، همراه مرد عابد از ميان آنها بيرون رفت، ولى مرد عالم در ميانآنها ماند و به ادامه تبليغ پرداخت.
اين تبليغات همراه با احساس نزديك شدن لحظات عذاب، تحولى بنيادين در روحآن جمعيت ايجاد كرد، همراه آن عالم به درگاه خدا روى آوردند و به توبه نشستند وراه ايمان و توحيد پيش گرفتند و خداوند آنها را نيز بخشيد، ولى حضرت يونس عليه السلام رابه خاطر عجله و ترك اولى مورد سرزنش و تحت فشار قرار داد.
قرآن در اين زمينه خطاب به پيامبر اسلام مىگويد : « (در تقاضاى عذاب براى امتت، عجله مكن)و مانند صاحب ماهى(يونس)نباش(كه در تقاضاى مجازات قومش عجله كرد وخود گرفتار كيفر ترك اولى شد)، در آن زمان كه خدا را خواند، در حالى كه مملو از اندوه بود واگر رحمتخدا به ياريش نيامده بود(از شكم ماهى)بيرون افكنده مىشد، در حالى كه موردنكوهش قرار داشت، « فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذ نادى و هومكظوم×لو لا ان تداركه نعمة من ربه لنبذ بالعراء و هو مذموم » (٦)
ولى خداوند توبه او را در برابر اين ترك اولى پذيرفت و هنگامى كه از شكم ماهىبيرون آمد، از هر گناه و ترك اولى پاك بود.به همين دليل در آيه بعد از آن مىخوانيم : « پروردگارش او را برگزيد و از صالحان قرار داد، فاجتباه ربه فجعله من الصالحين » (٧)
گرچه حضرت يونس عليه السلام به قدر كافى و به اندازه لازم اتمام حجت نمودند (٨) ولىخداوند از پيامبرش، بيش از اين صبر و حوصله و بردبارى مىطلبد، از اين رو همينمقدار « عجله و شتاب » را بر او نبخشيد.
چهارمين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله را از « عجله و شتاب » باز مىدارد و مىفرمايد : « بزرگو بلند مرتبه استخداوندى كه سلطان بر حق است و در مورد قرآن عجله مكن، پيش از آنكه وحى آن بر تو تمام شود، و بگو پروردگارا!علم مرا افزون كن، فتعالى الله الملك الحق و لا تعجل بالقرآن من قبل ان يقضى اليك وحيه و قل رب زدنى علما » (٩)
از بعضى آيات ديگر قرآن استفاده مىشود كه پيامبر صلى الله عليه و اله به هنگام نزول وحى، شورمخصوصى داشت كه سبب مىشد براى دريافت وحى عجله كند كه خداوند او را از اينكار بازداشت، لا تحرك به لسانك لتعجل به×ان علينا جمعه و قرآنه×فاذا قراناه فاتبعقرآنه » (١٠)
گرچه در تفسير اين آيه، مفسران بزرگ احتمالات متعددى دادهاند، ولى همه آنهاناظر به اين است كه پيامبر صلى الله عليه و اله نبايد در كار خود عجله كند، هر چند كار الهى و مسالههدايت انسانها باشد.
گرچه عجله پيامبر صلى الله عليه و اله در دريافت وحى يا تلاوت بر اصحاب يا تقاضاى نزولوحى، همه به خاطر عشق و شوق او به هدايت انسانها بود، ولى حتى در اين كار نيز بايدبا صبر و حوصله گام برداشت.
در پنجمين آيه درباره همه انسانها يا به تعبير ديگر، طبيعت انسان مىفرمايد : انساناز عجله آفريده شده است(گويى آن قدر عجول است كه ذات او عين عجله شده است)، ولى هرگز در برابر من عجله نكنيد.من آيات خود را به زودى به شما ارائه مىدهم، « خلق الانسان من عجل ساوريكم آياتى فلا تستعجلون » (١١)
اشاره به اين كه هر چند از روز نخست در طبيعت انسان « عجله و شتاب » قرار دادهشده است ولى آن را در جايى بايد به كار برد كه مقدمات آن فراهم باشد، نه پيش ازفراهم شدن اسباب و مقدمات.
تعبير « بآياتى » ممكن است اشاره به معجزات پيامبر صلى الله عليه و اله يا آيات قرآن و يا نشانههاىعذاب الهى يا پيروزى مسلمين بر كفار يا فرا رسيدن قيامت و يا همه اينها داشته باشد كه هركدام از اين چهار تفسير باشد، در بحث ما تفاوتى نمىكند، زيرا هم نزول آيات قرآن وهم ظهور معجزات و هم فرا رسيدن قيامت و هم نزول عذاب الهى، هر كدام بايد درظرف خاصى انجام گيرد كه موافق حكمت پروردگار باشد و عجله و شتاب قبل از آن كار صحيحى نيست، زيرا خداوند حكيم كارى بر خلاف حكمت انجام نمىدهد، بنابراين در برابر آن نبايد عجله كرد.
اين كه قرآن مجيد در آيه فوق مىگويد : « انسان در عجله و شتاب آفريده شده است »
اشاره به انسانهايى است كه تحت تربيتهاى الهى قرار نگرفتهاند و به تعبير ديگر، طبعانسان نخستين است و فلسفه آن حركتسريع به سوى خواستهها و نيازهاست، شبيهچيزى كه در آيه ١٩ سوره معارج آمده است « ان الانسان خلق هلوعا ، به يقين انسانحريص و كم طاقت آفريده شده است »
لذا در بعضى از آياتى كه اشاره به عجول بودن انسان شده، قبل از آن، سخن ازهدايت انسان به ميان آمده است، مانند آيه ١١ سوره اسراء كه به زودى به آن اشارهخواهيم كرد.
اين ويژگى انسان(عجول بودن)مانند هواى نفس و تمايلات درونى، نيروىسازندهاى است كه اگر تعديل شود، در مسير سعادت انسان قرار خواهد گرفت كه در اينصورت از حالت ويرانگرى خارج مىشود، درستشبيه سيلابى است كه از دامنه كوهسرازير مىشود، گرچه ظاهرش ويرانگر است، اما اگر به وسيله سدها مهار شود، سرچشمه عمران و آبادى و روشنايى مىگردد.
در ششمين آيه مورد بحث، همان محتواى آيه قبل ديده مىشود، با اين تفاوت كهدر اين آيه به يكى از پيامدهاى سوء « عجله و شتاب » نيز اشاره مىكند : « انسان(بر اثرشتابزدگى)به سراغ بديها مىرود، آن گونه كه نيكىها را مىطلبد و انسان همواره « عجول »
بوده است، و يدع الانسان بالشر دعائه بالخير و كان الانسان عجولا » (١٢)
باز در اين جا واژه انسان، اشاره به طبيعت نخستين انسانهاست، هم در آغاز آيه وهم در پايان آيه كه لفظ انسان در آن تكرار شده است. « دعا » در اين آيه به معنى طلب كردن و خواستن است، خواه با زبان باشد و يا درعمل و از آن جا كه عجول بودن انسان و شتابزدگى او براى كسب منافع بيشتر، گاه سبب مىشود كه جوانب مساله را بررسى نكند و خير و شر خود را نشناسد و خود را بهپرتگاههاى خطرناك بيفكند.
اين « دعا » گاه به صورت لفظى است، يعنى، از خداى خود با اصرار فراوان مسائلى رامىخواهد كه نه تنها خير او در او نيست، بلكه مايه بدبختى اوست، آن گونه كه امامصادق عليه السلام مىفرمايند : « و اعرف طريق نجاتك و هلاكك كى لا تدعوا الله بشىء عسىفيه هلاكك و انت تظن ان فيه نجاتك قال الله تعالى « و يدع الانسان بالشر دعائهبالخير و كان الانسان عجولا » ، راه نجات و هلاك خود را درستبشناس، مبادا از خدا چيزىطلب كنى كه هلاك تو در آن است، در حالى كه گمان دارى، نجات تو در آن است، خداوندمتعال مىفرمايد : « انسان بديها را طلب مىكند، آن گونه كه نيكيها را مىطلبد، زيرا انسانهمواره عجول بوده است » (١٣)
انسان، گاه در عمل اصرار به انجام كارهايى دارد كه ريشه آن هواپرستى و نتيجه آنبدبختى است، اما بر اثر تسويلات شيطان و تزيين هواى نفس، آن را خير و موجبسعادت خويش مىپندارد و از نرسيدن به آن ناراحت مىشود، در حالى كه گذشت زمانچه بسا روشن مىكند كه اگر خواسته او انجام مىگرفت تا پايان عمر بيچاره بود.
در هفتمين آيه مطلب تازهاى در زمينه عجول بودن انسان مطرح شده است و آن اينكه گاه اين انسان عجول به جاى اين كه حداقل در راه نيكيها عجله كند، هميشه در راه شرو فساد عجله مىكند.همان گونه كه گاه كفار لجوج و عنود در برابر پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله كهآنها را تهديد به عذاب الهى مىكرد، اصرار داشتند كه چرا اين عذاب فرا نمىرسد وبىصبرانه در واقع مرگ و نابودى خود را از پيامبر صلى الله عليه و اله مىطلبيدند، چنان كه در آيهمورد بحث آمده است : « آنها پيش از حسنه(نيكى و رحمت)از تو تقاضاى تعجيل سيئه(بدى و عذاب)مىكنند، با اين كه قبل از آنها بلاهاى عبرت انگيز نازل شد(و آنها شنيدند ومىدانند كه اين مساله شوخى نيست، بنابراين تاخير عذاب و مجازات آنها، تنها به خاطرلطف و رحمتخدا، حتى بر گنه كاران است، شايد بيدار شوند و بازگردند)و پروردگار تو نسبتبه مردم، با اين كه ظلم و ستم مىكنند، باز داراى مغفرت است و نيز پروردگارت عذاب شديددارد(بنابراين نبايد به غفران الهى مغرور شوند، و يستعجلونك بالسيئة قبل الحسنة و قدخلت من قبلهم المثلات و ان ربك لذو مغفرة للناس على ظلمهم و ان ربك لشديدالعقاب » (١٤)
آرى!اگر شتابزدگى انسان با لجاجت آميخته شود، نتيجهاش همان است كه در آيهگذشته آمد، به جاى اين كه براى نيكىها عجله كند، براى بدى عجله مىكند و خود راگرفتار امواج بدبختى مىسازد، شبيه آنچه در آيه ١ سوره معارج آمده است : « سئلسائل بعذاب واقع×للكافرين ليس لهم دافع ، تقاضا كنندهاى تقاضاى عذابى كرد كه واقعشد، اين عذاب مخصوص كافران است و هيچ كس نمىتواند مانع آن شود » .
بسيارى از مفسران و ارباب حديث گفتهاند كه اين آيه درباره « نعمان بن حارثفهرى » نازل شده است.نقل شده است كه در غدير خم، جانشينى على عليه السلام را از سوىپيامبر صلى الله عليه و اله با جمله تاريخى « من كنت مولاه فهذا على مولاه » شنيد، برآشفت و نزدپيامبر صلى الله عليه و اله آمد و شديدا اعتراض كرد و هنگامى كه فهميد اين امر طبق يك دستور الهىانجام شده است، ناراحتىاش بيشتر شد و گفت : خداوندا!اگر اين حق است و از سوىتوست، سنگى از آسمان بر ما بباران.چيزى نگذشت كه قطعه سنگ آسمانى بر سرشفرود آمد و او را كشت و آيه فوق نازل شد (١٥)
آيا بهتر نبود كه اين قبيل اشخاص به جاى لجاجت و عناد در برابر حق، از خداوندتقاضاى هدايت و برچيدن تعصب و لجاج درونى خويش مىكردند و طبق آيه موردبحث مغفرت خداوند را بر عذابش مقدم مىكردند، « سبقت رحمته غضبه » كه خداوندمتعال تا امكان هدايت وجود داشت، آنها را عذاب نمىكرد، ولى افسوس!كه هميشهانسانهاى خيرهسر، عجله بر عذاب الهى دارند، نه مغفرت!
هشتمين آيه از آيات مورد بحث، ضمن نگرش از زاويه ديگر به مساله عجول بودنانسان، مىفرمايد : « اگر خداوند در مجازات مردم(بدكار)عجله مىكرد، آن گونه كه آنها در به دست آوردن خير و نيكى عجله دارند، مرگ همه آنها فرا مىرسيد(و اثرى از آنان باقىنمىماند، و لو يعجل الله للناس الشر استعجالهم بالخير لقضى اليهم اجلهم... » (١٦) ، ولى ازآنجا كه خداوند غفور و رحيم و آمرزنده و مهربان است، هرگز در مجازات بدكارانشتاب نمىكند، شايد بيدار شوند و به راه هدايتبازگردند.
قرآن در پايان همين آيه مىافزايد : « ما آنها را كه ايمان به رستاخيز ندارند، به حال خودرها مىكنيم تا در طغيانشان، حيران و سرگردان شوند(آن گاه آنها را مجازات مىنماييم)، ... فنذروا الذين لا يرجون لقائنا فى طغيانهم يعمهون » (١٧)
بنابراين خدا همانند شما عمل نمىكند، شما در به دست آوردن نيكيها عجولهستيد، ولى خداوند در مجازات شما شتابى ندارد.مقصود خداوند متعال مجازاتنيستبلكه مقصود اصليش هدايت است.
طبق آيات ديگر قرآن، اين احتمال نيز در تفسير آيه داده شده كه منظور از آيه، ايناست كه آنها با عجله از خداوند درخواست مجازات و عذاب مىكردند، همان گونه كهدر تقاضاى نيكيها عجول بودند، قرآن مىگويد : « اگر خداوند تقاضاى شما را به سرعت درمساله عذاب مىپذيرفت، كسى از شما زنده باقى نمىماند. » (١٨) ولى معنى اول يا تفسير اول باظاهر آيه سازگارتر است.
در نهمين آيه ضمن اشاره به اضطراب و شتابزدگى كفار و مشركان در برابر وعدههاىپيروزى مسلمانان و شكست و مجازات دردناك دشمنان آنها، مىفرمايد : « آنهامىگويند : اگر راست مىگوييد اين فتح و پيروزى شما در چه زمانى است؟(چرا اين وعدههاتحقق نمىيابد؟و اين دليل بر آن است كه شما دروغ مىگوييد و خودتان را فريب مىدهيد، و يقولون متى هذا الفتح ان كنتم صادقين » (١٩)
قرآن در پاسخ آنها به پيامبر صلى الله عليه و اله دستور مىدهد : « بگو(عجله نكنيد!)اين پيروزى فرامىرسد و در آن روز، ايمان كافران سودى به حال آنها نخواهد داشت و مهلتى به آنان داده نمىشود، قل يوم الفتح لا ينفع الذين كفروا ايمانهم و لا هم ينظرون... » (٢٠)
خداوند به لطف و كرم و عنايتش، امروز به شما مهلت داد تا به خود آييد و راه حقدر پيش گيريد، ولى آن روز كه عذاب الهى نازل شود، درهاى توبه بسته خواهد شد وراه بازگشت وجود ندارد.پس به جاى اين كه شتابزده، خواهان نابودى خودتان باشيد، ازاين فرصت و مهلت الهى بهره بگيريد و خود را اصلاح كنيد.
سپس به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله دستور مىدهد : « اكنون كه چنين است از آنها روى بگردان ومنتظر باش، آنها هم منتظرند(تو منتظر پيروزى و رحمت الهى باش و آنها هم منتظرشكست و عذاب)، فاعرض عنهم و انتظر انهم منتظرون » (٢١)
جمعى از مفسران گفتهاند كه جمله « انهم منتظرون » اشاره به انتظارى است كه كافراندرباره مرگ پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله يا شكست او داشتند، ولى تفسيرى كه در بالا گفتيم، مناسبتر به نظر مىرسد.
در دهمين آيه مخاطب پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله است و با اين كه آن حضرت صلى الله عليه و اله به گواهتاريخ، هرگز عجولانه و شتابزده عمل نمىكردند، بلكه هميشه با صبر و حوصله، هركارى را انجام مىدادند، به عنوان تاكيد، حضرت صلى الله عليه و اله را مخاطب قرار داده كه صبر وحوصله كن، آن گونه كه پيامبران اولوالعزم شكيبايى كردند و براى(عذاب) آنها عجلهمكن، هنگامى كه وعدههايى را كه به آنها داده شده است(در مورد عذاب)مىبينند، احساس مىكنند كه گويى ساعتى از يك روز، در دنيا توقف داشتند، فاصبر كما صبراولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعة مننهار . (٢٢)
با توجه به اين كه تمام عمر دنيا در برابر آخرت، ساعتى زودگذر بيش نيست، بنابراينعجله مكن تا اتمام حجت كافى بر آنها شود.از اين تعبير استفاده مىشود كه همهپيامبران الهى در برابر خيرهسرى امتهاى لجوج و جاهل و نادان، صبور و بردبار بودندو بيشترين مهلت را براى اصلاح به آنها مىدادند.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نيز چنين بود و آنچه در آيه فوق آمده، در واقع جنبه تاكيد ياآموزشى براى ديگران و يا هشدارى براى كافران است كه از مهلت الهى سوء استفادهنكنند.
اين آيه گواه روشنى استبر اين كه صبر و بردبارى و ترك عجله، فضيلتى است كهدر تمام پيامبران بزرگ بوده است، همانهايى كه در طول تاريخ بشرى، اسوه و الگو براىخلق خدا بودهاند.
نتيجه
از مجموع آيات فوق روشن مىشود كه عجله و شتابزدگى كه در اقوام و مللگوناگون بوده و هست، تا چه اندازه از نظر اسلام، يك ضد ارزش است و صبر وبردبارى و حوصله تا فراهم شدن زمينههاى هر كار، در رديف مهمترين فضايل اخلاقى وانسانى است.فضيلتى كه تمام انبياى بزرگ الهى و رهبران بشريتبه آن آراسته بودند.
عجله و شتاب در روايات اسلامى
در روايات اسلامى بحثهاى فراوانى درباره نكوهش « عجله » و ستايش « تانى » وخويشتندارى ديده مىشود كه نكات زيادى در آنها نهفته است، به عنوان نمونه :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله مىفرمايند : « الاناة من الله و العجلة من الشيطان، تانى وخويشتندارى از سوى خداست و عجله و شتاب از شيطان است. » (٢٣)
٢ - در حديث ديگرى همان حضرت صلى الله عليه و اله مىفرمايند : « انما اهلك الناس العجلة ولو ان الناس تثبتوا لم يهلك احد، عجله و شتاب مردم را هلاك كرده و اگر مردم داراى تانىو خويشتن دارى بودند، هيچ كس به هلاكت نمىرسيد. » (٢٤)
البته منظور، هلاكتهايى است كه بر اثر حوادث غير منتظره و ناپخته پيش مىآيد كهاغلب مولود عجله و دستپاچگى است.
٣ - از همان حضرت صلى الله عليه و اله نقل شده است : اياك و العجلة فانك ان عجلت اخطاتحظك، از عجله بپرهيز، زيرا هرگاه عجله كنى نصيب و بهره خود را از دستخواهى داد » (٢٥)
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « مع العجل يكثر الزلل، لغزشهاى انسان با عجلهافزايش مىيابد. » (٢٦)
٥ - همان امام بزرگوار در وصيتى كه در آستانه شهادتش براى فرزندش امامحسن عليه السلام داشتند، فرمودند : « انهاك عن التسرع بالقول و الفعل، تو را از شتابزدگى درسخن گفتن و عمل نهى مىكنم » (٢٧)
٦ - باز همان امام همام مىفرمايند : « العجل قبل الامكان يوجب الغصة، عجله پيش ازفراهم شدن امكانات و مقدمات كار، موجب اندوه است. » (٢٨) ، زيرا زحمات انسان بر بادمىرود و تلاشهاى او بىاثر مىماند.
٧ - از همان حضرت عليه السلام آمده است : « من ركب العجل ركبته الملامة، كسى كه برمركب شتابزدگى سوار شود، ملامت و سرزنش بر دوش او سوار خواهد شد. » (٢٩)
٨ - امام صادق عليه السلام مىفرمايند : « مع التثبت تكون السلامة و مع العجلة تكونالندامة، همراه تانى و خويشتن دارى، سلامت است و همراه عجله ندامت. » (٣٠)
٩ - امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « العجلة مذمومة في كل امر الا فى ما يدفع الشر، عجله در هر كارى نكوهيده است، مگر در مقام دفع شر » (٣١)
١٠ - اين بحث را با حديث پرمعنايى از حضرت على عليه السلام به پايان مىبريم : مناستطاع ان يمنع نفسه من اربعة اشياء فهو خليق بان لا ينزل به مكروه ابدا قيل و ما هى؟
قال : العجلة و اللجاجة و العجب و النوانى، كسى كه بتواند خويشتن را از چهار چيز باز دارد، سزاوار است كه هرگز امر ناخوشايندى براى او رخ ندهد.سؤال كردند، آن چهار چيز چيست؟
فرمودند : عجله، لجاجت، خودبينى و تنبلى » (٣٢)
در اين احاديث « تانى » يك عطيه الهى و « عجله » يك خوى شيطانى شمرده شده است، همان خويى كه انسان را در زندگى ناكام مىسازد، فرصتها را از دست او مىگيرد، لغزش او زياد مىگردد، پشيمان مىشود و به هلاكت مىافتد، در صورتى كه نقطه مقابلآن، يعنى، تانى و خويشتن دارى سبب كاميابى و پيروزى و بهرهبردارى هر چند بيشتر ازفرصتهاست.
چند نكته مهم ١ - مفهوم عجله و شتابزدگى
عجله و شتابزدگى به عنوان يك خوى زشت و ناپسند كه در اعمال انسان بهصورتهاى گوناگون آشكار مىشود، به اين معنى است كه انسان، پيش از فراهم شدنمقدمات انجام كار، اقدام به انجام آن كند، كارى كه نتيجه آن چيزى جز شكستياانجام ناقص نخواهد بود.
اين بدان مىماند كه انسان ميوه را پيش از رسيدن و قابل استفاده شدن از درختبچيند، كارى كه نتيجهاش ضايع شدن ميوه يا كم شدن فايده آن است.يا اين كه قبل ازآمادگى زمين، بذر افشانى كند كه نتيجهاش نابودى بذر يا كاهش محصول خواهد بود.
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « و مجتنى الثمرة لغير وقت ايناعها كالزارع لغيرارضه، كسى كه ميوه را پيش از رسيدن بچيند، همچون كسى است كه بذر خود را در زميننامناسبى(مانند شوره زار)بپاشد.(كه نيرو و سرمايه خود را تلف كرده و نتيجهاش عايدشنمىشود. » (٣٣) « عجول » به افرادى گفته مىشود كه در گفتار و رفتار و سؤال و درخواستخود، دستپاچهاند و صبر و حوصله لازم را براى رسيدن به مقصد، از راه صحيح آن ندارند، بههمين دليل، اغلب گرفتار مشكلات و ناكامىها مىشوند.
نقطه مقابل « عجله و شتابزدگى » ، تانى، اناة، خويشتندارى، تحمل، حوصله، طانينه ووقار است. « عجول » را نبايد با « سرعت » كه بار مثبت دارد، اشتباه كرد.سرعت آن است كه انسانبعد از فراهم شدن مقدمات، اتلاف وقت نكند و فرصت را از دست ندهد و به سوىمقصد بشتابد، كارى كه مسلما سبب پيروزى و نجات و موفقيت است.در مواردبسيارى، ميان مصاديق و موارد عجله و سرعت اشتباه شده است و يا گروهى براى توجيهاعمال نادرستخود، تنبلى و بى حالى و از دست دادن فرصتها را تحت عنوان تركعجله و شتابزدگى توجيه مىكنند، در حالى كه فرق اين دو كاملا واضح و روشن است واين كه مىبينيم، بعضى از روايات، عجله را از اسباب پشيمانى و تانى را سبب سلامتشمرده است، به خاطر همان است كه در بالا اشاره شد.
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام كه بيان روشنى بر تفاوت مفهوم عجله وسرعت در كارهاست، پايان مىدهيم : « اياك و العجلة بالامور قبل اوانها، و التساقطفيها عند امكانها، از شتاب كردن در كارها، قبل از رسيدن موعد آنها بپرهيز و نيز از سستىدر كارها به هنگام رسيدن زمان آن(و فراهم شدن اسباب)بپرهيز. » (٣٤)
٢ - سرعت گرفتن در خيرات
قرآن مجيد در آيات متعددى، مؤمنان را به مسارعت در خيرات و پيشى گرفتن ازيكديگر دعوت مىكند، از جمله در آيه ١١٤ سوره آل عمران در توصيف جمعى ازمؤمنان راستين مىفرمايد : « ... و يسارعون فى الخيرات و اولئك من الصالحين ، آنهاكسانى هستند كه در انجام كارهاى نيك سرعت كرده و بر يكديگر پيشى مىگيرند و آنها ازصالحانند » .
و در سوره انبياء آيه ٩٠ در توصيف جمعى از پيامبران بزرگ، مانند « زكريا » و « يحيى » مىفرمايد : « . .. انهم كانوا يسارعون فى الخيرات... ، آنها در كارهاى خير به سرعتاقدام مىكردند و بر ديگران پيشى مىگرفتند » .
و در آيه ٦١ سوره مؤمنون، در شرح صفات برجسته مؤمنان آمده است : « اولئك يسارعون فى الخيرات و هم لها سابقون ، آنها در كارهاى نيك به سرعت اقدام مىكنند و ازديگران پيشى مىگيرند. »
در آيه ١٣٣ سوره آل عمران، اين مساله به عنوان يك دستور عام خطاب به همهمؤمنان آمده است : « و سارعوا الى مغفرة من ربكم و جنة عرضها السموات و الارضاعدت للمتقين ، شتاب كنيد و پيشى بگيريد براى رسيدن به آمرزش پروردگارتان، در رسيدنبه بهشتى كه وسعت آن به اندازه آسمانها و زمين است كه براى پرهيزكاران آماده شده است. »
در آيه ١٤٨ سوره بقره، همين معنى تحت عنوان مسابقه در خيرات مطرح شدهاست : « ... فاستبقوا الخيرات... ، در نيكيها(و اعمال خير)بر يكديگر سبقت جوييد » .
بديهى است « مسارعه » در خيرات با مسابقه در خيرات، هر دو اشاره به يك حقيقتدارد و در واقع لازم و ملزوم يكديگرند، زيرا، سبقت جستن بدون سرعت در عمل، امكان پذير نيست و هر كسى سريعتر راه را سوى مقصود بپيمايد، بى شك زودتر بهمقصود مىرسد.
در روايت اسلامى اشارات بسيار پرمعنى و جالبى نسبتبه اين موضوع ديده مىشودكه گلچينى از آنها را در ذيل مىآوريم :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله مىفرمايند : « ان الله يحب من الخير ما يعجل، خداوند كار نيكى رادوست دارد كه با سرعت انجام شود. » (٣٥)
٢ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « بادروا بعمل الخير قبل انتشغلوا عنه بغيره، در انجام كارهاى نيك سرعت كنيد، پيش از آن كه چيزى شما را به خودمشغول سازد و از آن باز دارد » (٣٦)
٣ - در احاديث متعددى از امام صادق عليه السلام اين مضمون ديده مىشود : من هم بخيرفليعجله و لا يؤخره، كسى كه تصميم به كار نيكى مىگيرد، بايد در آن شتاب كند و تاخيرنيندازد. » (٣٧)
٤ - در حديث ديگرى همين معنى به صورت مشروحترى از همان امام بزرگوار نقلشده است : « اذا هم احدكم بخير او صلة فان عن يمينه و شماله شيطانين فليبادر لا يكفاه عن ذلك، هنگامى كه كسى از شما تصميم بر انجام كار خير يا بخشيدن چيزى به كسىگرفت، بايد مواظب باشد كه در طرف راست و چپ او دو شيطان هستند، بنابراين بايد بهسرعت اقدام كند، مبادا آن دو شيطان(با وسوسههاى خود)او را از اين كار باز دارند » .
٥ - امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « ليس من عادة الكرام تاخير الانعام (٣٨) ، تاخير دربخشش از عادت كريمان نيست »
٦ - امام باقر عليه السلام مىفرمايند : « من هم بشيىء من الخير فليعجله فان كل شيىء فيهتاخير فان للشيطان فيه نظرة، كسى كه تصميم بر كار نيكى مىگيرد، بايد شتاب كند، زيرا هرچيزى كه در آن تاخير باشد، شيطان در آن نظر دارد(و با وسوسههاى خود، تصميم انسان راتضعيف مىكند. »
كوتاه سخن اين كه در برابر كارهاى خير، هميشه موانع و وسوسههاى شياطين جن وانس وجود دارد، به همين دليل هنگامى كه مقدمات آن فراهم گردد، بايد شتاب كرد، مبادا افراد تنگ نظر، كوتاه فكر و شيطان صفت، سنگهايى در راه آن بيندازند.ضمنا بايدميان سرعت در انجام كار و عجله مذموم كه مربوط به قبل از فراهم شدن مقدمات لازمبراى انجام كار است، تفاوت گذاشت.
اين سخن را با حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام پايان مىدهيم : « لا تؤخر انالة المحتاجالى غد، فانك لا تدرى ما يعرض لك و له فى غد (٣٩) ، كمك به نيازمندان را به فردا ميفكن، زيرا نمىدانى فردا براى تو و براى او چه پيش مىآيد(اى بسا!توان تو از ميان برود، يا نياز او »
پيامدهاى شوم عجله و شتابزدگى ١ - اتلاف وقت و نيرو
اين خوى ناپسند، آثار ويرانگرى در زندگى فردى و اجتماعى انسانها دارد.
خسارتهايى كه از اين طريق، دامان انسان را مىگيرد، فوق العاده زياد است.از جمله اين كه نيروها را به هدر مىدهد و مانع رسيدن به مقصد مىشود، مثلا، اگر لشكر دشمنقصد بلاد اسلام را كند و سپاه اسلام صبر نكند تا لشكر دشمن در موقعيت ضعيف وآسيبپذيرى قرار گيرند، يا قبل از آن كه لشكر اسلام خود را بسيج و آماده كند ونقشههاى جنگى را ترتيب دهد، به آنها حمله كند، نتيجهاى جز شكست و از بين رفتنقواى اسلام و به هدر دادن نيروها و جسور شدن دشمن نخواهد داشت.
در كارهاى شخصى و فردى نيز همين امر صادق است، زيرا هر حركت عجولانه، سبب ناكامى و از بين رفتن نيروهاست.
در « محجة البيضاء » حديث جالبى نقل شده كه شاهد گوياى گفتار فوق است، در اينحديث آمده است : هنگامى كه حضرت مسيح عليه السلام متولد شد، شياطين نزد ابليس آمدندو گفتند : امروز بتها سرنگون شدهاند(مگر خبرى واقع شده!)ابليس گفت : آرى!حتماحادثه مهمى روى داده است، همين جا باشيد تا من تحقيق كنم و بازگردم.ابليس پروازكرد و تمام اطراف زمين را گردش نمود و چيزى نيافت، جز اين كه ديد حضرتعيسى عليه السلام متولد شده و فرشتگان اطراف او حلقه زدهاند.ابليس برگشت و به شياطين خودگفت : ديشب پيامبرى متولد شده است.هيچ زنى باردار نشد و وضع حمل نكرد مگر اينكه من حاضر بودم، جز اين يكى و شما مايوس باشيد از اين كه بعد از اين بت پرستىرونقى پيدا كند، ولى(براى گمراه ساختن فرزندان آدم)، از راه عجله و اعمال سبكسرانهوارد شويد(تا شيرازه زندگى آنها به هم بريزد) (٤٠)
٢ - ياس و نااميدى
از ديگر پيامدهاى شوم « عجله » آن است كه هرگاه انسان به خاطر آن ناكام شود، حالتياس و نوميدى به او دست مىدهد و اى بسا نسبتبه همه چيز، حتى تقدير الهىبدبين گردد.لذا در حديث پرمعنايى امام حسن عسكرى عليه السلام مىفرمايند : « لا تعجل علىثمرة لا تدرك و انما تنالها فى اوانها و اعلم ان المدبر لك اعلم بالوقت الذى يصلححالك فيه، فشق بخيرته فى جميع امورك، يصلح حالك، و لا تعجل بحوائجك قبلوقتها فيضيق قلبك و صدرك و يخشاك(يغشاك)القنوط، براى چيدن هيچ ميوهاى قبلاز رسيدن آن، عجله مكن، تنها در موقع(مناسبش)به آن خواهى رسيد(و بهره خواهى گرفت)
و بدان، كسى كه امور تو را تدبير مىكند، نسبتبه وقتى كه به صلاح حال توست، آگاهتراست، بنابراين به انتخاب او در همه كارهايت اعتماد كن، تا حال تو اصلاح شود و هرگز براىنيازهاى خود قبل از رسيدن وقتش « عجله » نكن كه سبب تنگدلى و چيره شدن نوميدى بر تومىشود » . (٤١)
٣ - ندامت و پشيمانى
سومين پيامد شوم « عجله » ندامت و پشيمانى است كه در احاديث گذشته به آن اشارهشد.چه بسيارند كسانى كه براى انجام كارها، قبل از فراهم شدن زمينهها عجله كردهاند ونيروهايشان به هدر رفته و هرگز به مقصد و مقصود خود نايل نشدهاند، در حالى كه اگركمى خويشتن دارى مىكردند، هرگز به چنان سرنوشتى مبتلا نمىشدند و چه بسياركسانى كه به خاطر دستپاچگى به سراغ چيزى رفتهاند كه دشمن جان آنها بوده و آرزومىكنند كه اى كاش!به سراغ آن نمىرفتند.
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « فكم من مستعجل بما ان ادركه ود انه لم يدركه، چهبسيارند افرادى كه براى چيزى عجله مىكنند كه اگر به آن دستيابند(فورا پشيمان مىشوندو)دوست دارند هرگز به آن نرسيده بودند. » (٤٢)
٤ - هجوم اندوه و غصه
چهارمين پيامد منفى « عجله » در كارها، هجوم امواج اندوه و غصه، سوى انساناست، زيرا ناكامىها و شكستهاى حاصل از عجله و دستپاچگى در بسيارى از اوقات، بسيار گران تمام مىشود و انسان را با اندوه فراوان روبرو مىكند.
حضرت امير مؤمنان على عليه السلام در يكى از كلمات قصارش در « غرر الحكم » مىفرمايند : « العجل قبل الامكان يوجب الغصة (٤٣) ، شتابزدگى پيش از فراهم شدن امكانات، سبب اندوهو غصه است »
٥ - فزونى لغزشها
از پيامدهاى ديگر سوء آن، لغزشهاى فراوان است، زيرا تصميمگيرى صحيح نيازبه تامل و تدبر و دقت فراوان دارد و آن هم به صورت عجولانه و شتابزده امكانپذيرنيست و لذا افراد « عجول » غالبا گرفتار لغزشهاى مختلفى مىشوند، چه در تشخيصهدف و چه در راه وصول به آن.
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايد : « مع العجل يكثر الزلل، با عجله و شتابزدگىلغزشهاى فراوان پيش مىآيد » (٤٤) .و نيز مىفرمايند : « من عجل كثر عثاره، هر كس شتابكند، لغزش او بسيار خواهد بود. » (٤٥)
٦ - فزونى خطاها
ششمين اثر عجله، « فزونى خطاها » است كه مىتواند با فزونى لغزشها يكى باشد ومىتواند دو چيز محسوب شود، (خطا در تشخيص هدف است و لغزش در راه وصول بهآن)
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « اصاب متان او كاد، اخطا مستعجل او كاد، افرادخويشتندار يا به مقصد مىرسند و يا به طور نسبى موفق مىشوند و افراد عجول گرفتار خطامىشوند، يا به طور نسبى خطا مىكنند » (٤٦)
به هر حال، زيانهاى ناشى از عجله و دستپاچگى، بيش از آن است كه مردم عادىفكر مىكنند، و جريمهاى كه انسانهاى عجول به خاطر عجله مىپردازند، قابل شمارشنيست.
ريشههاى اين خوى ناپسند ١ - هواپرستى
اين خوى ناپسند، مانند بسيارى از رذايل ديگر، قبل از هر چيز از هواپرستىسرچشمه مىگيرد، انسانهاى هواپرست، معمولا براى رسيدن به خواست دل، عجول ودستپاچهاند و غالبا هوا و هوسها به آنها اجازه نمىدهد، در عواقب امور بينديشند و راهدرست را براى رسيدن به مقصد برگزينند، به همين جهتخود را به آب و آتشمىزنند و با دستپاچگى به سوى هوسهاى خويش مىدوند و خود را گرفتار مىسازند.
٢ - حب و وابستگى به دنيا
حب دنيا كه سرچشمه و راس خطايا و معاصى است، يكى ديگر از عوامل عجله وشتاب است. بنده دنيا چيزى جز دنيا را نمىبيند، و گويى چشم و گوش او كور و كرمىشود.آتش عشق و شوق دنيا در دل او زبانه مىكشد و او را با شتاب به دنبال خيالاتخام مىفرستد و اغلب بر اثر عجله و شتابكارى، مشكلات و موانع راه را نمىبيند و خودرا براى مقابله با آن آماده نمىكند و به همين دليل گرفتار شكست و ناكامى مىشود.
٣ - كمى ظرفيت و سعه صدر
از انگيزههاى ديگر « عجله و شتاب » ، كمى ظرفيت و سعه صدر است، افراد كمظرفيت معمولا عجولند و صاحبان سعه صدر با تانى و خويشتندارى و بردبارى گامبر مىدارند و همه چيز را زير نظر مىگيرند و با قدرت و قوت در عين خونسردى، بهسوى مقصد پيش مىروند و به همين دليل، كمتر گرفتار شكست مىشوند.
تسويلات شيطان و تزئينات او و فريبهاى دوستان نادان و متملق و دروغگو وحسود و سخن چين، از عوامل مهم شتابزدگى و عجله است.
امام امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « و لا تعجلن الى تصديق ساع فان الساعى غاشو ان تشبه بالناصحين، در تصديق سخن چينان عجله مكن، زيرا آنها خائنند، هر چند در لباس ناصحان خير خواه ظاهر شوند » (٤٧)
٤ - جهل و نادانى
يكى ديگر از عوامل شتابزدگى، جهل و نادانى و سفاهت است، زيرا افراد جاهل ونادان اغلب گرفتار اوهام و پندارهاى غلط هستند و به گمان اين كه مقدمات كار فراهماست، خود را در گرداب حوادث مىافكنند و با ناكامى و شكست روبرو مىشوند، درحالى كه هوشياران آگاه، تمام جوانب كار را مورد بررسى قرار مىدهند و با حزم ودورانديشى و دور از هر گونه شتابزدگى، برنامه ريزى مىكنند و مطمئنا پيروز مىشوند.
امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « من الحمق العجلة قبل الامكان، عجله كردن قبل ازفراهم شدن امكانات(انجام كار)، از حماقت است. » (٤٨)
راههاى درمان
براى مبارزه با اين خوى زشت، قبل از هر چيز بايد به پيامدهاى شوم آن انديشيد وعواقب دردناك عجله و شتابزدگى را مورد توجه قرار داد و حوادث بسيار ناراحتكنندهاى را كه بر اثر شتابزدگى در كارها ديده شده، به خاطر آورد و نمونههاى فراوانىكه در تاريخ است نيز مورد توجه قرار داد، به يقين با مطالعه در اين امور، هر كس بهخوبى در مىيابد كه عجله و دستپاچگى، نه تنها او را زودتر به مقصد نمىرساند، بلكهچه بسا به خاطر آن هرگز به مقصد نرسد.
جملههايى مانند : « العجلة من الشيطان » و « و العجلة قبل الامكان يوجب الغصة و معالعجلة تكون الندامة » بايد به صورت شعارهايى در زندگى فردى و اجتماعى درآيد وهميشه نصب العين افراد عجول گردد تا با مشاهده آن از عجله باز ايستد و حديث رسولخدا صلى الله عليه و اله را به ذهن خويش بسپارند كه فرمود : « شتابزدگى و عجله مردم را به هلاكتمىافكند و اگر مردم آرامش و خونسردى خود را حفظ كنند، هيچ كس در خطر نمىافتد » (٤٩)
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١ - كهف/ ٦٥ - ٧٠.
٢ - سوره كهف/ آيات ٦٠ تا ٨٢.
٣ - ص/ ٢٣.
٤ - ص/ ٢٤.
٥ - ص/ ٢٤.
٦ - قلم/ ٤٨ و٤٩.
٧ - يونس/ ٤٨ - ٥٠.
٨ - در بعضى از روايات آمده است كه حضرت يونس عليه السلام سى و سه سال به طور مرتب آنها را سوى خدادعوت مىكرد ولى آنان ايمان نياوردند.(به نقل از : نور الثقلين، ج ٥، ص ٣٩٨).
٠ - طه/ ١١٤.
١٠ - قيامت١٦ - ١٨.
١١ - انبياء/ ٣٧.
١٢ - اسراء/ ١١.
١٣ - نور الثقلين، ج اول، ص ١٤١.
١٤ - رعد/ ٦.
١٥ - مجمع البيان، ج ١٠، ص ٣٥٢
١٦ - يونس/ ١١.
١٧ - يونس/ ١١.
١٨ - با اين تفسير، آيه تقديرى دارد و آن تقدير چنين است : « و لو يعجل الله للناس اجابة دعوتهم بالشراستعجالهم بالخير »
١٩ - سجده/ ٢٨.
٢٠ - سجده/ ٢٩.
٢١ - سجده/ ٣٠.
٢٢ - احقاف/ ٣٥.
٢٣ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٤٠.
٢٤ - همان.
٢٥ - مجموعه ورام، ص ٢٥٥.
٢٦ - غرر الحكم، ح ٩٧٤٠.
٢٧ - بحار الانوار، ج٦٧، ص٣٣٩.
٢٨ - غرر الحكم، حديث١٣٣٣.
٢٩ - غرر الحكم، حديث ٩٠٩٥.
٣٠ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٣٨.
٣١ - غرر الحكم، حديث ١٩٥٠.
٣٢ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص٤٣.
٣٣ - نهج البلاغه، خطبه ٥.
٣٤ - نهج البلاغه، نامه٥٣(فرمان مالك اشتر).
٣٥ - اصول كافى، ج ٢، ص ١٤٢.
٣٦ - ميزان الحكمة، ج ١، حديث ٥٣٨١.
٣٧ - اصول كافى، ج ٢، ص ١٤٢.
٣٨ - غرر الحكم، حديث٧٤٨٩.
٣٩ - غرر الحكم، حديث ١٠٣٦٤.
٤٠ - المحجة البيضاء، ج ٥، ص ٦١.
٤١ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص٣٧٩.
٤٢ - نهج البلاغه، خطبه ١٥٠.
٤٣ - غرر الحكم، حديث١٣٣٣.
٤٤ - غرر الحكم، حديث ٩٧٤٠.
٤٥ - همان.حديث ٧٨٣٨.
٤٦ - غرر الحكم، حديث ١٢٩٠.
٤٧ - نهج البلاغه، نامه٥٣.
٤٨ - غرر الحكم، حديث ٩٣٩٤.
٤٩ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٣٤٠.
* * * * *
فصل بيستم : صبر و شكيبايى
اشاره
زندگى انسان در دنيا، آميخته با مشكلات عجيبى است كه اگر در مقابل آن بايستد وشكيبايى و مقاومتبه خرج دهد، به يقين پيروز خواهد شد و اگر ناشكيبايى كند و دربرابر حوادث زانو زند، هيچ گاه به مقصد نخواهد رسيد.
منظور از « صبر » همان استقامت در برابر مشكلات و حوادث گوناگون است كه نقطهمقابل آن « جزع » ، بىتابى، از دست دادن مقاومت و تسليم شدن در برابر مشكلات است.
علاوه بر زندگى مادى، در زندگى معنوى نيز اين مساله وجود دارد.اگر انسان در برابرنفس سركش و هوا و هوسها و زرق و برق دنيا و جاذبههاى گناه ايستادگى نكند و درطريق « معرفة الله » و اطاعت فرمان او با مشكلات نجنگد، هرگز به جايى نمىرسد.
از اين رو، علماى علم اخلاق، صبر را به سه دسته تقسيم مىكنند :
١ - صبر بر اطاعت، يعنى شكيبايى در برابر مشكلاتى كه در راه اطاعت وجود دارد.
٢ - صبر بر معصيت، يعنى ايستادگى در برابر انگيزههاى نيرومند و محرك گناه.
٣ - صبر بر مصيبت، يعنى پايدارى در برابر حوادث تلخ و ناگوار و عدم برخورد انفعالى وترك جزع و فزع. « صبر » از مهمترين اركان ايمان است، امير مؤمنان على عليه السلام موقعيت صبر را در برابرايمان، همانند موقعيتسر نسبتبه بدن مىدانند در قرآن مجيد نيز كمتر موضوعى را مانند صبر مورد تاكيد قرار داده است.حدود هفتاد آيه، از صبر سخن به ميان آمده كهبيش از ده مورد آن به شخص پيغمبر اسلام صلى الله عليه و اله اختصاص دارد.
قرآن براى صابران، اجر فراوانى قائل شده، « انما يوفى الصابرون اجرهم بغيرحساب » (١) و كليد ورود بهشت، صبر و استقامتشمرده شده است، آنجا كه مىگويد : « فرشتگان بر در بهشتبه استقبال مىآيند و به آنها مىگويند : « سلام عليكم بما صبرتمفنعم عقبى الدار ، سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان، چه نيكو استسر انجام آنسراى جاويدان » (٢)
در حديث معروف نبوى كه در بحثهاى آينده به آن اشاره خواهد شد، صبر نيمىاز ايمان شمرده شده است.
با اين اشاره به سراغ آيات قرآن مىرويم و تعبيرها و تاكيدهاى قرآن را در مسالهصبر، مورد توجه قرار مىدهيم.
١ - ...انا وجدناه صابرا نعم العبد انه اواب (سوره ص، آيه ٤٤)
٢ - و جاءوا على قميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و اللهالمستعان على ما تصفون (سوره يوسف، آيه ١٨)
٣ - و اسماعيل و ادريس و ذا الكفل كل من الصابرين (سوره انبياء، آيه ٨٥)
٤ - قال انك لن تستطيع معى صبرا (سوره كهف، آيه ٦٧)
٥ - ...قال الذين يظنون انهم ملقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله والله مع الصابرين (سوره بقره، آيه ٢٤٩)
٦ - فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم كانهم يوم يرون مايوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار... (سوره احقاف، آيه ٣٥)
٧ - فاصبر صبرا جميلا (سوره معارج، آيه ٥)
٨ - يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون (سوره آل عمران، آيه ٢٠٠)
٩ - يا ايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله معالصابرين (سوره بقره، آيه ١٥٣)
١٠ - قل يا عبادى الذين آمنوا اتقوا ربكم للذين احسنوا في هذه الدنيا حسنة و ارضالله واسعة انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب (سوره زمر، آيه ١٠)
١١ - سلام عليكم بما صبرتم فنعم عقبى الدار (سوره رعد، آيه ٢٤)
١٢ - اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقون فيها تحية و سلاما (فرقان، ٧٥)
١٣ - و لنبلونكم بشىء من الخوف و الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمراتو بشر الصابرين (سوره بقره، آيه ١٥٥)
١٤ - ...و تواصوا بالحق و تواصوا بالصبر (سوره عصر، آيه ٣)
ترجمه
١ - ..ما او(ايوب)را شكيبا يافتيم، چه بنده خوبى كه بسيار بازگشت كننده(به سوى خدا)
بود.
٢ - و پيراهن يوسف را با خونى دروغين(آغشته ساخته، نزد پدر)آوردند.پدر گفت : « هوسهاى نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته!من صبر جميل(شكيبايى خالى ازناسپاسى) خواهم داشت، و در برابر آنچه مىگوييد از خداوند يارى مىطلبم! »
٣ - و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را(به يادآور)كه همه از صابران بودند.
٤ - (خضر)گفت : « تو هرگز نمىتوانى با من شكيبايى كنى!(ولى موسى قول داد كه شكيباخواهم بود)
٥ - ..(گروهى از بنى اسرائيل)گفتند : « امروز ما توانايى مقابله با « جالوت » و سپاهيان او رانداريم » ، اما آنها كه به روز رستاخيز ايمان(قوى)داشتند، گفتند : « چه بسيار گروههاىكوچكى كه به فرمان خدا بر گروههاى عظيمى پيروز شدند! » و خداوند(همراه)با صابران(و ياراستقامتكنندگان)است.
٦ - (اى پيامبر!)صبر كن، آن گونه كه پيامبران « اولو العزم » صبر كردند و براى(عذاب) آنانشتاب مكن!هنگامى كه وعدههاى(عذاب)را كه به آنها داده شده، مشاهده كنند، (احساس مىكنند كه)گويى فقط ساعتى از يك روز(در دنيا)توقف داشتند!
٧ - پس « صبر » كن، صبرى جميل و زيبا(خالى از هر گونه ناسپاسى)
٨ - اى كسانى كه ايمان آوردهايد!(در برابر مشكلات و مصائب و هوسهاى سركش)
استقامت كنيد!و در برابر دشمنان(نيز)پايدار باشيد و از مرزهاى خود مراقبت نمائيد و از خدابپرهيزيد، شايد رستگار شويد!
٩ - اى افرادى كه ايمان آوردهايد!از صبر(و استقامت)و نماز، كمك بگيريد، (زيرا)خداوندبا صابران است.
١٠ - بگو « اى بندگان من كه ايمان آوردهايد از(مخالفت)پروردگارتان بپرهيزيد، براىكسانى كه در اين دنيا نيكى كردهاند، پاداش نيكى است و زمين خدا وسيع است(اگر تحتفشار سران كفر بوديد، مهاجرت كنيد)كه صابران اجر و پاداش خود را بىحساب دريافتمىدارند! »
١١ - (فرشتگان در قيامتبه آنان مىگويند.)سلام بر شما به خاطر صبر و استقامتتان چهنيكوست عاقبت آن سرا(ى جاويدان)!
١٢ - (آرى)آنها(عباد الرحمن)هستند كه درجات عالى بهشت، در برابر شكيبايى وصبرشان به آنان پاداش داده مىشود و در آن با تحيت و سلام روبهرو مىشوند!
١٣ - قطعا همه شما(امت محمد)را با چيزى از ترس، گرسنگى، و خسارت اموال و جانهاو ميوهها، آزمايش مىكنيم، به استقامت كنندگان(در برابر آزمايشها)بشارت(پيروزى وپاداش بزرگ)ده!
١٤ - ...آنها كه يكديگر را به حق سفارش كردند، به شكيبايى و استقامت توصيه نمودند!
الگوهاى صبر و اسطورههاى مقاومت
در ميان پيامبران الهى كه هر يك ويژگى خاصى از فضايل اخلاقى را(به صورتدرخشانتر) دارا بودند، حضرت ايوب عليه السلام به عنوان پيامبر صبور شناخته مىشود.اوالگوى « صبر » و مقاومت در برابر مشكلات بود، به همين دليل حالات او در سوره « ص » ، موقعى كه مسلمانان در مكه تحت فشار شديد قرار داشتند، به عنوان يكسرمشق بزرگ نازل شد و به مسلمانان درس صبر و استقامت داد.
درست است كه نام يا سرگذشتحضرت ايوب عليه السلام در چندين سوره از قرآن آمدهاست، ولى مشروحتر از همه، در سوره « ص » ديده مىشود كه نخستين آيه مورد بحث ازآيات همان سوره است.در آيه ٤٤ سوره « ص » آمده است : « ما ايوب را شكيبا يافتيم، چهبنده خوبى بود كه بسيار بازگشت كننده به سوى خدا بود، ...انا وجدناه صابرا نعم العبد انهاواب حضرت ايوب عليه السلام به عنوان يك آزمون بزرگ، گرفتار مصائب عظيمى شد تا درجهشكرگزارى او آشكار گردد و به مقام قرب پروردگار نزديكتر شود.او كه اموال، زراعتو گوسفندان فراوان و فرزندان برومند و لايق و متعدد داشت، در يك آزمون بزرگ، همه چيز، حتى فرزندان خويش را از دست داد و خود نيز به بيمارى شديدى مبتلا شد.
آن حضرت چنان بيمار گشت كه از شدت درد به خود مىپيچيد و بدين سان اسير ودربند بستر بيمارى و درد گرديد، ولى هيچ يك از اين امور، از شكر او نسبتبه درگاهخداوند نكاست.
زخم زبانهاى زيادى از دوست و دشمن شنيد، مصيبتى كه شايد بالاترين مصائببود، گاهى عباد و راهبان بنى اسرائيل به ديدنش مىآمدند و به صراحت مىگفتند : تو چهگناه عظيمى كردهاى كه به اين عذاب « اليم » گرفتار شدهاى؟ولى آن حضرت باز رشتهصبر را از كف نمىداد، و چشمه زلال شكر و سپاس الهى را به كفران و ناشكرى آلودهنمىساخت.تنها كارى كه كرد اين بود كه بعد از مدتى طولانى به پيشگاه خداوند عرضكرد : « بار پروردگارا!شيطان مرا به رنج و عذاب افكند(و انتظار گشايش تنها از تو دارم)، و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب »
هنگامى كه اين پيامبر عظيم الشان تمام مراحل اين آزمايش بزرگ را پشتسرگذاشت و با كوهى از صبر و استقامت در برابر مصائب بزرگ ايستادگى كرد، و شيطان راشرمندهتر و مايوستر ساخت، درهاى رحمت الهى به روى او گشوده شد و نه تنها اموالو فرزندانش به لطف الهى به او بازگشت، بلكه افزونتر از آن نصيبش و از همه مهمتر، بهمقام پرافتخار « نعم العبد انه اواب رسيد. و به گفته « ابن مسعود » مفسر و قارى معروف : « اين افتخار را براى خود در تاريخ بشريتثبت كرد كه سر سلسله صابران تا روز قيامتخواهد بود، راس الصابرين الى يوم القيامة » (٣)
اين مطلب را نبايد ساده انگاشت كه يك انسانى كه داراى امكانات بسيار وسيع وگستردهاى است، يكباره همه چيز خود را از دستبدهد و بر خاك سياه بنشيند و حتىنيش زبان دوست و دشمن را كه اثرش از خنجر و شمشير بيشتر است، بشنود و آن گاهكلمهاى بر خلاف رضاى خدا كه حاكى از ناسپاسىاش باشد، بر زبان نراند و هموارهزبانش به ذكر و شكر در گردش باشد، و در پايان كار، تنها سخنى كه مىگويد، همان باشدكه در بالا آورديم، يعنى عرض حال و حكايت وضع خويشتن در پيشگاه خدا كند و نهغير آن.عدهاى كه اين جمله را شكايتى پنداشتهاند، سخت اشتباه كردهاند، زيرا كهكمترين اثرى از شكايت در آن به چشم نمىخورد و به گفته شاعر :
چار چيز آوردهام شاها كه در گنج تو نيست!×نيستى و حاجت و عجز و نياز آوردهام!
در دومين آيه مورد بحث، از صبر « حضرت يعقوب » كه اسطورهاى در صبر وشكيبايى است، سخن به ميان آمده است.او به فراق فرزند دلبندش حضرت يوسف عليه السلامكه سخت مورد علاقهاش بود گرفتار شد.ساليان دراز با چشمانى اشكبار صبر كرد تا سرانجام ديدهاش نابينا شد، اما هرگز سخنى بر خلاف رضاى حق بر زبان نراند و پيوستهشاكر و صابر بود، به تعبير خودش « صبر جميل » داشت، چنان كه در آيه مورد بحث آمدهاست : « (برادران يوسف) پيراهن او را با خونى دروغين(نزد پدر)آوردند، (حضرت يعقوبخطاب به فرزندانش)گفت : هوسهاى نفسانى شما، اين كار را در نظرتان زينت داده، منصبر جميل مىكنم و از خداوند در برابر آنچه شما مىگوييد، يارى مىطلبم، و جائو علىقميصه بدم كذب قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل و الله المستعان على ماتصفون » (٤)
برادران دروغگو و كم حافظه، از اين غافل بودند كه اگر پيراهن حضرت يوسف عليه السلامرا به خون آغشته نموده و به عنوان سند حمله گرگ نزد پدرشان مىآورند، لااقل چندجاى پيراهن را پاره كنند تا دليلى بر حمله گرگ باشد، در حالى كه آنها پيراهن برادر را خون آلود كرده، نزد پدر آوردند، به همين دليل پدر از نيرنگ آنها با خبر شد و جمله « بل سولت لكم انفسكم امرا » را گفت، ولى چون در آن شرايط، كارى از دستش ساختهنبود، در حالى كه بىاختيار اشكش جارى بود، گفت : « فصبر جميل » ، صبر خواهم كرد، صبرى زيبا » (كه توام با شكرگزارى و سپاس خدا باشد، آلوده به ناسپاسى و جزع و بى تابىنگردد).
درباره « صبر جميل » ، مفسران تعبيرات مختلفى دارند، بعضى گفتهاند : صبر جميل، صبرى است كه نه بى تابى در آن باشد و نه شكايت نزد مردم.بعضى گفتهاند : صبر جميلآن است كه براى خدا باشد.پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله نيز در برابر اين سؤال كه صبر جميلچيست؟ فرمودند : « هو الذى لاشكوى معه، صبرى است كه شكايتى در آن نباشد. » (٥)
بعضى نيز گفتهاند : صبر جميل آن است كه شكايت نزد خلق در آن نباشد، و از آنجميلتر اين كه عرض حال خود به خالق كند و با اين عرض حال و پناه آوردن به او، حق عبوديت را انجام دهد.
به همين دليل وقتى كه فرزندان حضرت يعقوب عليه السلام بر آن حضرت خرده گرفتند، وگفتند : اين قدر ياد يوسف مكن، حضرت فرمودند : « من غم و اندوهم را تنها به خدامىگويم، نه به ديگران و از خدا چيزهايى مىدانم كه شما نمىدانيد، قال انما اشكوا بثى وحزنى الى الله و اعلم من الله ما لا تعلمون » (٦)
در سومين آيه، ضمن اشاره به جمع ديگرى از پيامبران الهى كه همگى در برابرمشكلات صبر و شكيبايى پيشه كردند و به خاطر صبرشان غرق در رحمت الهى گشته ودر زمره صالحان قرار گرفتند، مىفرمايد : « و اسماعيل و ادريس و ذو الكفل را به ياد آور كههمه از صابران بودند، و ما آنها را در رحمتخود وارد كرديم، زيرا آنها از صالحان بودند، واسماعيل و ادريس و ذا الكفل كل من الصابرين×و ادخلناهم فى رحمتنا انهم منالصالحين » (٧)
صبر اسماعيل روشن و آشكار است، زيرا اولا آماده شد كه پدر او را به قربانگاه برد وكارد بر گلويش بگذارد و قربانى شود، هر چند خداوند، بر آنها محبت كرد و گوسفندى به عنوان قربانى به جاى اسماعيل براى آنها فرستاد.
ثانيا، در سرزمين خشك و سوزان مكه، كنار خانه خدا ماند تا تدريجا آنجا رونقگرفت.
در مورد صبر ادريس گفتهاند : نخستين كسى بود كه در ميان قوم خويش مبعوث شدتا آنها را به سوى خدا دعوت كند، اما با وجود مرارت زيادى كه در اين راه كشيد، قومش دعوت او را اجابت نكردند.
ناميدن « ذو الكفل » به اين نام و قرار گرفتن در زمره صابران بزرگى كه پيش از او بهنبوت رسيدهاند، به اين علتبوده است كه او در ميان بنى اسرائيل مىزيست، خداوند بهيكى از انبياء كه حكومتبنى اسرائيل را در دست داشت، وحى فرستاد كه مىخواهمقبض روحت كنم، بايد حكومتخود را به ديگرى واگذارى، هر كس كه در برابر توتعهد كند، تا هر شب به عبادت خدا برخيزد، و همه روز روزه گيرد، و در ميان مردمداورى كند، بى آن كه خشمگين گردد.
جوانى گفت : من متكفل همه اينها مىشوم.اين سخن را گفت و تا پايان عمرش به هرسه عهدش(با تمام مشكلاتى كه داشت)وفا كرد، خداوند او را به مقام نبوت مبعوثنموده و ذو الكفل ناميدش. (٨)
آرى، اين سه بزرگوار، همه از اسطورههاى صبر و شكيبايى بودند كه قرآن كريم بهعنوان سرمشقى براى مسلمين جهان، به زندگى آنها اشاره مىكند.
۱۶
اخلاق در قرآن در چهارمين آيه، سخن از گفتگوى حضرت موسى عليه السلام و خضر عليه السلام است، در اينداستان پر از نكات آموزنده و انسان ساز، آمده است : حضرت موسى عليه السلام براى فراگرفتنعلوم تازهاى نزد حضرت خضر عليه السلام آمد و از او تقاضا كرد تا از علومى كه خدا دراختيارش گذارده، چيزى به ايشان بياموزد، زيرا اين علوم، غير از « علم شريعت » بود كهحضرت موسى عليه السلام بر آن آگاهى كامل داشت.اين علوم مربوط به اسرار تكوينى حوادثمختلف جهان بود، ولى به هر حال حضرت خضر عليه السلام كه از بىصبرى حضرت موسىعليه السلام در برابر اين آموزش نگران بود، به او چنين گفت : « تو هرگز نمىتوانى با من شكيبايى كنى و چگونه مىتوانى در برابر چيزى كه از رموزش آگاه نيستى شكيبا باشى، قال انك لنتستطيع معى صبرا×و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا » (٩)
حضرت موسى عليه السلام به حضرت خضر عليه السلام قول داد كه صابر و شكيبا باشد، ولىحوادث و پيش آمدها چنان عجيب و تكان دهنده بود كه پيمانه صبر حضرت موسى عليه السلامكه از اسرار آن آگاه نبود، لبريز شد، و دو بار زبان به اعتراض بر حضرت خضر عليه السلامگشود، حضرت خضر عليه السلام نيز پيمانش را در مورد صبر و شكيبايى يادآور گشت وموسى عليه السلام عذرخواهى كرد، ولى بار سوم، براى هميشه از او جدا شد.
اين داستان عجيب، مطالب زيادى را به ما مىآموزد، كه تنها يك بخش از آنمربوط به بحث ما است و آن اين كه حضرت موسى عليه السلام صبر و شكيبايى بيشترى داشت، به اسرار تازهاى راه مىيافت و اين ناشكيبايى او سبب شد كه تنها سه نكته مهم را در اينزمينه بياموزد، در حالى كه به گفته يكى از مفسران معروف، اگر صبر و حوصله بيشترىداشت، هزاران نكته از اسرار علم برايش فاش مىشد. (١٠)
به اين ترتيب صبر و شكيبايى يكى از كليدهاى علم و آگاهى است.
ممكن استسؤال شود كه آيا پيامبران، آگاهترين افراد زمان خود نيستند؟پسچگونه حضرت موسى عليه السلام به خاطر فرا گرفتن علومى به دنبال حضرت خضر عليه السلام شتافت وقبل از اين كه بيش از چند نكته بياموزد، حضرت خضر عليه السلام او را از خويش جدا ساخت؟
پاسخ اين سؤال روشن است، هر پيامبرى بايد دانشمندترين و آگاهترين فرد نسبتبهقلمرو ماموريتش، در نظام شريعتباشد و حضرت موسى عليه السلام چنين بود، ولى لمروماموريتحضرت خضر عليه السلام مربوط به عالم تكوين بود و كارهايش همچون ملائكه « مدبرات امرا » (ماموران تدبير در جهان آفرينش)بود.به همين دليل كارهايى كه ازحضرت خضر عليه السلام سر مىزد و به ظاهر با موازين شرع هماهنگ نبود، سبب شد، فرياداعتراض حضرت موسى عليه السلام بلند شود و هنگامى كه حضرت خضر عليه السلام اسرارش را شرح داد، همه را پذيرفت.
اصولا قوانين حاكم بر جهان تكوين با آن چه در جهان تشريع است، گرچه سرانجامبه يك نتيجه منتهى مىشود، ولى در ظاهر، از هم جداست و از همين رو، دوستى وهمراهى حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام مدت كوتاهى طول نكشيد.
ممكن استبعضى از پيامبران و هم چنين امامان عليهم السلام به اسرار تكوين نيز آگاه باشند(همانند پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله و ائمه معصومين عليهم السلام كه از روايات استفاده مىشود، ولى اينامر در نبوت و رسالت پيامبران و امامت ائمه معصومين عليهم السلام ضرورتى ندارد، زيرا يكفضيلت است، نه شرط رسالت و امامت.
در پنجمين آيه سخن از يكى از پيامبران بنى اسرائيل است كه در تفاسير و تاريخ از اوبه نام « اشموئيل » ياد كردهاند.
هنگامى كه بنى اسرائيل بر اثر ظلم سلطانى به نام « جالوت » آواره و بيچاره شدند، دستبه دامن « اشموئيل » زدند تا رئيس و فرماندهى براى جنگ با « جالوت » برايشانتعيين كند.او طى انتخاب حساب شدهاى كه شرحش از موضوع اين بحثخارج است، جوانى به نام « طالوت » را براى اين كار برگزيد.
هنگامى كه طالوت، لشكر عظيمى از بنى اسرائيل را براى جنگ با « جالوت » بسيجكرد، با فراست و هوشيارى كه خدا به او داده بود، دريافت كه اين لشكر انبوه، كارايىچندانى ندارد، زيرا افراد سست اراده و كم طاقتبسيارى در ميان آنهاست كه نه تنهاسبب تقويت آنها نخواهند شد، بلكه باعث تضعيف روحيه ديگران نيز مىشوند، لذاتصميم گرفتبا آزمايشهاى متعددى آنها را تصفيه كند.پس از انجام اين كار، گروهمحدودى بيشتر باقى نماند.
آن گروه، از كمى نفرات خود نگران و ناراحتبودند و به يكديگر گفتند : « ما امروزتوان مقاومت در برابر لشكر عظيم جالوت را نداريم » ، ولى به گفته قرآن : « كسانى كه علم بهملاقات خدا داشتند(و به روز رستاخيز معتقد بودند)گفتند : چه بسيار گروههاى كوچكى كه بهفرمان خدا بر گروههاى عظيمى پيروز شدند و خداوند با صابران است، ...قال الذين يظنون انهم ملاقوا الله كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين » . (١١)
سپس، همين گروه، هنگامى كه در برابر « جالوت » و سپاهيان او قرار گرفتند، گفتند : « پروردگارا!پيمانه صبر و شكيبايى و استقامت را بر ما بريز، گامهاى ما را استوار فرما و ما را برجمعيت كافران پيروز نما، و لما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا افرغ علينا صبرا و ثبتاقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين » (١٢)
به اين ترتيب آنها نشان دادند كه با جمعيتى انبوه كه فاقد انگيزه و بىبهره از صبر واستقامتاند، در ميدان نبرد پيروز نخواهند شد، بلكه گروه اندك، اما مصمم و شكيبا وثابت قدم، مىتوانند بر لشكرهاى عظيم پيروز گردد و سرانجام نيز چنين شد.اين گروهاندك به فرماندهى « طالوت » ، توانستند « جالوت » و سپاهيان عظيمش را درهم بشكنند و « جالوت » نيز توسط داود عليه السلام - كه آن روز جوانى نيرومند در لشكر طالوت بود - كشته شدو بنى اسرائيل توانست زمينها و مردم دربند خود را از سيطره و اسارت دشمن آزادسازند و به اين ترتيب درس ديگرى درباره اهميت صبر و استقامت در تاريخ از خودشانبه يادگار گذاشتند.
از اين آيات استفاده مىشود كه انگيزه اين صبر و استقامت، توكل بر خدا، ايمان بهروز رستاخيز و پاداشهاى الهى بوده است.بعضى از روايات، تعداد اين گروه اندك را٣١٣ نفر دانستهاند(همانند اصحاب بدر كه ٣١٣ نفر بودند)و جالب اين كه حضرتداود عليه السلام، جوان كم سن و سال اما نيرومند و با ايمان، با فلاخنى كه در دست داشت، پيشانى جالوت را نشانه گرفت و آن چنان ماهرانه، يكى دو سنگ پرتاب كرد كه درستبر پيشانى جالوت برخورد كرد.
به محض برخورد سنگ، جالوت فريادى كشيد و از مركب فرو افتاد، لشكرش بامشاهده اين واقعه، با وحشتى فراوان، به سرعت فرار كرده و از هم فرو پاشيد، لشكرىكه طبق بعضى از روايات عددشان بالغ بر يكصد هزار نفر مرد مسلح به انواع سلاح بود.
در ششمين آيه، خداوند خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله كرده و ضمن اين كه به او درس استقامت مىدهد، درسى كه برخاسته از زندگى پيامبران « اولوالعزم » است، مىفرمايد : « صبر و شكيبايى پيشه كن، آن گونه كه پيامبران اولو العزم شكيبايى داشتند و براى عذاب آنها(مخالفان)شتاب مكن، فاصبر كما صبر اولو العزم من الرسل و لا تستعجل لهم... » (١٣)
گرچه در اين آيه شريفه، شكيبايى و صبر در تقاضاى عذاب براى مخالفان و دشمناناست تا بر آنها حجت تمام شود و اگر افرادى نيز در ميانشان تمايل دارند تا در راه حقگام نهند، به گروه سعادتمندان ملحق شوند، ولى دستور، يك دستور كلى است و دليلروشنى بر فضيلت صبر به عنوان يك برنامه عمومى، براى همه پيامبران اولو العزم است.
آرى همه پيامبران بزرگ و صاحب شريعت، با دشمنان سرسخت، نادان و لجوجروبرو بودند، ولى در اين راه بيشترين استقامت را متحمل شدند تا هدايت امتشان را بهبهترين صورت بجا آورند.
حضرت نوح عليه السلام ٩٥٠ سال دعوت به خدا كرد و شب و روز زحمت كشيد و درخلوت و جلوت، آنها را اندرز كرد، اما جز گروه اندكى به او ايمان نياوردند.
حضرت ابراهيم عليه السلام را به ميان آتش افكندند و حضرت موسى عليه السلام و مؤمنان قومش رابا شديدترين شكنجهها آزردند، حضرت عيسى عليه السلام را بعد از آزار زياد، مىخواستند كهبه دار آويزند، ولى خداوند او را نجات داد.خلاصه اين كه پيوسته دنيا، محل برخوردحق و باطل بوده است كه در اين ميان فقط با نيروى صبر و استقامت مىتوان بر مشكلاتپيروز شد.
در اين كه مراد از پيامبران « اولو العزم » چه كسانى هستند، بعضى آنها را به پيامبرانصاحب شريعت جديد تفسير كردهاند كه تعداد آنها به همراه پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله پنج نفرمىباشد.انتخاب اين عنوان براى آنها نيز به خاطر اراده محكم و عزم استوارشان در راهدعوت حق بوده است.بىشك اين گروه از پيامبران نسبتبه سايرين، با مشكلاتبيشترى روبرو بودند، زيرا عرضه شريعت جديد و آيين تازه، مشكلات را در برابرمتعصبان، بيشتر مىكند.
بعضى نيز آنها را هيجده نفر - كه نام آنها در آيات ٨٣ تا ٩٠ سوره انعام آمده - و بعضى نه نفر و بعضى هفت نفر و بعضى شش نفر و بعضى پنج نفر و بعضى تمام پيامبرانالهى را « اولو العزم » شمردهاند، زيرا معتقدند كه همه داراى عزم راسخى بودهاند، ولى بابا توجه به اين كه « من » در جمله « اولو العزم من الرسل » « من تبعيضيه » است، قول اخيربعيد به نظر مىرسد و ساير اقوال نيز دليل روشنى ندارد، جز همان كه در تفسير آيه به نقلاز معصومين عليهم السلام آورديم كه تعداد آنها با پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله پنج نفر بودهاند.
در هفتمين آيه باز خطاب به پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله، ضمن دستور به شكيبايى در برابراستهزاء و تكذيب و آزار مشركان عرب و كافران متعصب، مىفرمايد : « صبر جميل پيشهكن، فاصبر صبرا جميلا » (١٤)
در تفسير صبر جميل، مفسران تعبيرات گوناگونى دارند كه در تفسير آيه دوم درهمين بحث آورده شد و با حديث ديگرى آن را تكميل مىكنيم.
امام باقر عليه السلام در پاسخ اين سؤال كه صبر جميل چيست؟فرمودند : « صبر ليس فيهشكوى الى الناس، صبرى است كه در آن شكايتبه مردم وجود نداشته باشد » . (١٥)
در هشتمين آيه، خداوند ضمن اين كه همه مؤمنان را به صبر و مصابره - كه تفسير آنخواهد آمد - دعوت نموده و آن را كليد رستگارى و نجات مىشمرد، مىفرمايد : « اىكسانى كه ايمان آوردهايد، صبر(و استقامت)پيشه كنيد و در برابر دشمنان(نيز)استقامت وشكيبايى به خرج دهيد، از مرزهاى خود مراقبت و تقواى الهى پيشه كنيد، شايد رستگار شويد، يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا و اتقوا الله لعلكم تفلحون » (١٦)
در اين آيه، چهار دستور داده شده كه سرچشمه رستگارى و كليد سعادت است.
نخست، صبر و استقامت و ايستادگى در برابر حوادث و مشكلات و مصائب وموانع، دوم « مصابره » كه از باب « مفاعله » و به معنى صبر و استقامت در برابر صبر واستقامت ديگران آمده است.در واقع دستور اول ناظر به ايستادگى در برابر انواعمشكلات و حوادث گوناگون زندگى است و دستور دوم ناظر به ايستادگى در برابر دشمن است، به اين ترتيب كه هر قدر آنها بيشتر مقاومت كنند، مؤمنان بايد بر مقاومتخودشانبيفزايند تا بر دشمن غالب شوند. « رابطوا » از ماده « مرابطه » در اصل از « رباط » كه به معنى بستن چيزى در مكانى است، گرفته شده است.اين واژه(مرابطه)معمولا به معنى مراقبت از مرزها مىآيد، زيراسربازان اسلام، مركبها و وسائل جنگى خود را در آن محل نگهدارى مىكردند.
آخرين دستور، تقواى الهى است كه مانند چترى بر همه دستورهاى سابق سايهمىافكند و هنگامى كه صبر و مصابره و مرابطه به دور از هر گونه رياكارى و اغراضشخصى، آميخته با تقوا گردد، سبب فلاح و رستگارى و نجات در دنيا و آخرت خواهدبود.
بعضى ديگر در تفسير « مصابره » گفتهاند : ايستادگى در مقابل عادات و هواى نفساست، زيرا آنها در برابر انسان ايستادگى مىكنند و انسان نيز بايد در مقابل آنها، ايستادگى نمايد.در تفسير « مرابطه » نيز گفتهاند كه منظور، پيوند نفس با طاعت الهى و ياپيوند قلب به خداست.
نقل شده كه عارفى پياده به خانه خدا مىرفت، مرد عرب شتر سوارى به او گفت : اىشيخ!به كجا مىروى؟عابد گفت : به بيت الله.گفت : چرا پيادهاى؟گفت : من مركبهاىزيادى دارم(تو نمىبينى).مرد عرب سؤال كرد : آن مركبها چيست؟عارف گفت :
هنگامى كه بلا و مصيبتى بر من نازل شود، بر مركب صبر سوار مىشوم، و هنگامى كهنعمتى نازل شود، بر مركب شكر و هنگامى كه قضاء و قدرى رخ دهد، بر مركب رضاء وهنگامى كه نفس سركش مرا به چيزى دعوت كند، مىدانم كه آن چه از عمر باقى مانده، كمتر از آن است كه گذشته است.
مرد عرب گفت : در واقع تو سوارهاى، من پيادهام، برو در امان خدا (١٧)
در نهمين آيه خطاب به همه مؤمنان، با تعبيرى تازه، ضمن توصيه به اين كه درمشكلات از نيروى صبر و نماز كمك بگيرند، مىفرمايد « اى افراد با ايمان!از صبر(و استقامت)و نماز كمك بگيريد(تا بر مشكلات فائق آييد)، زيرا خداوند با صابران است، ياايها الذين آمنوا استعينوا بالصبر و الصلوة ان الله مع الصابرين » . (١٨)
اين آيه داراى مفهوم وسيعى است و هر گونه صبر و استقامت را شامل مىشود، خواهصبر به اطاعتيا بر معصيتيا بر مصيبتباشد.براى انجام هر كار مهمى كمك گرفتن واستعانت لازم است، خواه جهاد باشد يا غير آن، بنابراين، براى انجام هر كار مهمى بايداز شاخههاى مختلف صبر كه متناسب با آن كار است، يارى جست.
درباره تفسير صبر به « روزه » بايد گفت كه روزه يكى از مصداقهاى روشن اين صبراست، نه اين كه تمام مفهوم آن را در بر بگيرد.
در اين جا اين سؤال پيش مىآيد كه چه رابطهاى ميان صبر به معنى وسيع كلمه باصلاة(نماز) وجود دارد؟
بعضى از مفسران گفتهاند : رابطه آن دو اين است كه گاه پيمانه صبر انسان لبريزمىشود و طاقت او بر صبر كاهش مىيابد.اين جاست كه نماز به او قوت قلب و اراده وتوكل بر خدا مىبخشد و بدين سان، نيروى صبر از طريق نماز افزايش مىيابد.
به تعبير ديگر، هنگامى كه انسان از طريق نماز به خدا روى مىآورد، خود را بهقدرت بىپايان و لا يزال حق مرتبط مىسازد، اين كار، مقاومت انسان را در برابرمشكلات، چنان افزايش مىدهد كه به نيرويى شكست ناپذيرى تبديل مىشود.
به همين دليل در حديثى كه گاه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله و گاه از امير مؤمنان على عليه السلام نقلشده و هر دو نيز صحيح مىباشد، آمده است : « اذا اهاله امر فزع، قام الى الصلوة ثم تلىهذه الآية و استعينوا بالصبر و الصلاة، هنگامى كه با مشكل مهم روبرو مىشد، به نماز برمىخاست(و پس از نماز به دنبال حل مشكل مىرفت)و اين آيه را تلاوت مىفرمود (٢٠) استعينوابالصبر و الصلاة » (١٩)
به هر حال، اين آيه از روشنترين آياتى است كه اهميت صبر را به عنوان يك عاملپيروزى در زندگى مشخص مىكند.
در دهمين آيه، پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله را دستور مىدهد كه(از سوى خداوند متعال) بهتمام بندگان با ايمانش چنين بگويد : « اى بندگان من كه ايمان آوردهايد، تقواى الهى پيشهكنيد، براى كسانى كه در اين دنيا نيكى كردهاند، پاداش نيكى است، سرزمين خدا وسيع است(هر گاه تحت فشار شديد كافران جبار قرار گرفتيد، تسليم نشويد، بلكه مهاجرت كنيد، زيراصابران اجر و پاداش خود را بىحساب دريافت مىكنند، قل يا عبادى الذين آمنوا اتقواربكم للذين احسنوا فى هذه الدنيا حسنة و ارض الله واسعة انما يوفى الصابرون اجرهمبغير حساب » (٢١)
اين آيه از يك سو نشان مىدهد كه انسان بايد در برابر مشكلات كه در راه مقابله باجباران متحمل مىشود، از نيروى صبر كمك بگيرد، زيرا بدون آن چارهاى جز تسليمدر برابر ظالمان زورمدار ندارد.
از سوى ديگر، پاداش صابران را بىحساب و غير قابل شمارش بيان مىدارد.
تعبير « بى حساب » نشان مىدهد كه خداوند، آن قدر به آنها پاداش مىدهد كه جز او، كسى قادر به حسابش نيست.به همين جهت در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله مىخوانيم : « هنگامى كه نامههاى اعمال گشوده مىشود و ترازوهاى اعمال نصب مىشود، براى كسانىكه گرفتار بلاهاى سختى شدند و صبر كردند، نه ترازويى نصب مىشود و نه نامه عملى گشودهخواهد شد(بلكه بى حساب به آنها پاداش مىدهند) (٢٢) ، سپس پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله آيه فوق راتلاوت نمود : انما يوفى الصابرون اجرهم بغير حساب » .
تعبير به « غير حساب » در آيات متعددى آمده است كه اغلب مربوط به روزىهاىفراوان دنيوى است كه خداوند به بعضى از انسانها مىدهد، تنها در اين مورد و در آيهچهلم سوره مؤمن، از پاداشها و روزىهاى قيامتسخن به ميان آمده.به يقين جايى كهپاداش يا روزى بدون حساب داده شود، تناسبى با كميت و كيفيت اعمال نخواهدداشت، بلكه متناسب با لطف پروردگار است و در نتيجه بسيار مهم و والا خواهد بود.
در يازدهمين آيه، تعبير بسيار جالبى درباره اهميت صبر دارد و آن اين كه فرشتگانهنگامى كه براى ديدار بهشتيان از هر درى وارد مىگردند، به آنها مىگويند : « سلام برشما!به خاطر صبر و استقامتتان، چه پايان خوبى در اين سرا نصيبتان شد!، سلام عليكمبما صبرتم فنعم عقبى الدار » (٢٣)
جالب اين كه از ميان تمام اعمال و طاعات و عبادات و كارهاى نيك بهشتيان، انگشت روى صبر و شكيبايى آنها مىگذارند و آن را سبب ورود به بهشت مىشمارند واگر دقت كنيم، تصديق خواهيم كرد كه صبر و استقامت، نقش مهمى در سعادت انسان وبهشتى شدن او دارد، زيرا بدون صبر، نه پرهيز از گناهان ممكن است و نه انجام اطاعتهاو عبادتها، نه جهاد با نفس و نه جهاد با دشمن.به همين دليل فرشتگان، در نخستينتبريك به بهشتيان، به مساله صبر تكيه مىكنند.
شاهد اين سخن كه همه طاعات در سايه صبر انجام مىگيرد، در آيه بيست و دومهمين سوره آمده است : « انديشمندان و اولو الالباب، كسانى هستند كه به خاطر ذاتپروردگارشان، صبر و شكيبايى مىكنند، نماز را بر پا مىدارند و از آنچه به آنها روزى دادهايم، درپنهان و آشكار، انفاق مىكنند و با حسنات، آثار سيئات را از بين مىبرند، و الذين صبرواابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلاة و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانية و يدرئون بالحسنةالسيئة... »
در تفسير اين آيه، حديث جالبى از امام على بن الحسين عليه السلام نقل شده است : هنگامىكه روز قيامت مىشود، ندا دهندهاى ندا مىدهد كه اهل صبر و شكيبايى به پاخيزيد، گروهى بر مىخيزند، به آنها گفته مىشود : سوى بهشتبرويد.در اين هنگام، فرشتگان بهاستقبال آنها مىآيند و مىگويند : كجا مىرويد؟مىگويند : سوى بهشت.فرشتگانمىگويند : قبل از حساب؟!مىگويند : آرى(قبل از حساب).مىگويند : شما كيستيد؟
مىگويند : ما اهل صبريم، مىگويند : صبر شما چه چيز بوده است؟مىگويند : ما در راهطاعت پروردگار و پرهيز از گناهان و در برابر بلا و اندوه و غم، در دنيا صبر و شكيبايىكرديم.امام على بن الحسين عليه السلام فرمود : اين جاست كه فرشتگان مىگويند : داخل بهشتشويد، چه عالى است پاداش عاملان.
بعضى از راويان احاديث گفتهاند : « در همين جا فرشتگان مىگويند : سلام عليكم بماصبرتم » . (٢٤)
در دوازدهمين آيه، به صورت زيبايى، همان مطلبى كه در آيه قبل عنوان شد، مطرحمىكند. اين آيه، در ادامه آيات قبل كه در صدد بيان اوصاف دوازدهگانه « عباد الرحمن » كه بيانگر شخصيت والاى آنها در تمام ابعاد است - مىفرمايد : « آنها هستند كه درجاتعالى بهشت، در برابر شكيبايىشان، ، پاداش داده مىشود و با تحيت و سلام(فرشتگان)
روبرو مىشوند، اولئك يجزون الغرفة بما صبروا و يلقون فيها تحية و سلاما » (٢٥) « غرفه » از ماده « غرف » (بر وزن ظرف)، به معنى برداشتن چيزى است، لذا به آبى كهانسان از چشمه براى نوشيدن با دستهاى خود بر مىگيرد، غرفه مىگويند، در ضمن بهقسمتهاى فوقانى ساختمان و طبقات بالاى منازل نيز « غرفه » مىگويند.در اين آيه نيزمراد برترين منزلگاههاى بهشت است كه در اختيار صابران قرار مىگيرد.
صد هزاران كيميا حق آفريد كيمايى همچو صبر، آدم نديد!
از تعبير آيه فوق، استفاده مىشود كه « صبر » وجه مشترك تمام اوصاف دوازدهگانه « عباد الرحمن » مىباشد.
در سيزدهمين آيه كه از آيات معروف صبر است، ضمن بشارت به صابران در برابرآزمايشهاى بزرگ الهى مىفرمايد : « به يقين همه شما را با چيزى از ترس، گرسنگى، زيانمالى و جانى و كمبود ميوهها، آزمايش مىكنيم و صابران را بشارت ده - آنها كه هرگاه مصيبتىبه آنان رسد، مىگويند : ما متعلق به خداييم و سوى او بازگرديم - آنها كسانى هستند كهرحمتهاى الهى شامل حالشان است و آنها هدايتيافتگانند، و لنبلونكم بشىء من الخوفو الجوع و نقص من الاموال و الانفس و الثمرات و بشر الصابرين×الذين اذا اصابتهممصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون×اولئك عليهم صلوات من ربهم و رحمة و اولئك هم المهتدون » (٢٦)
گرچه در اين آيات، تنها به يكى از شاخههاى صبر، يعنى صبر بر مصائب و مشكلاتاشاره شده، ولى اهميت آن به اندازهاى است كه صلوات و درود و رحمت الهى را به ايندسته از صابران جارى شده، و مسيرهاى هدايت را در پرتو همين صبر و شكيبايىمىپيمايند.
با توجه به اين نكته كه آزمايشهاى گوناگون در اين جهان از سنتهاى خلل ناپذيرالهى است، و عبور از گردنههاى صعب العبور آن جز با صبر ممكن نيست، به نقش صبر وشكيبايى در زندگى و آثار نهايى آن پى مىبريم.
چه افتخارى از اين بالاتر كه انسان در برابر صبرش، مشمول اين سه عنايتبزرگالهى گردد :
نخست، صلوات و درودى از نوع آنچه بر پيامبر بزرگش فرستاده مىشود و سپسشمول رحمت واسعه الهى، نسبتبه او و از همه مهمتر، هدايت پروردگار كه سرچشمهتمام نعمتها و خوشبختىهاست.
در اين كه چرا صلوات به صورت جمع آمده دو تفسير ذكر شده كه هر دو مىتواندصحيح باشد : نخست اين كه اشاره به انواع اكرام و احترام الهى است، و ديگر اين كهاشاره به تكرار آن مىباشد.تعبير به رحمت، به صورت نكره نيز اشاره به اهميت وعظمت است.
در بيان تفاوت ميان صلوات و رحمت، بعضى گفتهاند : صلوات اشاره به مدح و ثناىالهى و لطف و مغفرت اوست، در حالى كه رحمت، اشاره به انواع نعمتهاى مادى ومعنوى در دنيا و آخرت دارد.
در چهاردهمين و آخرين آيه از آيات مورد بحث كه در سوره و العصر آمده، قرآنمجيد ضمن بيان اين كه همه انسانها در خسران و زيان قرار دارند، جز كسانى كه داراىيك برنامه چهار مادهاى هستند كه يكى از موارد آن، صبر و شكيبايى و استقامت است، مىفرمايد : « به عصر سوگند!كه انسانها همه در زيانند مگر كسانى كه ايمان آورده و اعمالصالح انجام دادند و يكديگر را به حق سفارش كرده، و يكديگر را به صبر و شكيبايى توصيهنمودهاند، و العصر×ان الانسان لفى خسر×الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات و تواصوابالحق و تواصوا بالصبر » (٢٧)
تعبير تواصوا - از ماده « تواصى » به معنى سفارش كردن به يكديگر در آيات فوق نشانمىدهد كه مؤمنان بعد از ايمان و معرفت و عمل صالح، بايد به احقاق حقوق روىآورند، حق را بشناسند و يكديگر به آن توصيه كنند، چون احقاق حق و اجراى حق درجامعه انسانى، جز با استقامت و ايستادگى در برابر موانع ممكن نيست، توصيه به صبررا به عنوان چهارمين اصل كه پشتوانه اصول سه گانه ديگر استبيان مىكند.بنابراينصبر، يكى از اركان اصلى سعادت انسانهاست كه بدون آن، درخت ايمان به ثمرنمىنشيند و اعمال صالح انجام نمىگيرد، و احقاق حقوق در جامعه انسانى تحققنمىيابد.بدون شك، احقاق حقوق و اداى آن از مشكلترين كارهاست، زيرا گاهىممكن استحق، با فرد يا عزيزان و بستگانش مخالف باشد، در اين جا اداى حق جز بهمدد صبر، صورت نمىپذيرد.
نتيجه
از مجموع آنچه در آيات بالا آمد، مىتوان نتيجه گرفت كه اهميت صبر و شكيبايىو استقامت، بسيار بيش از آن است كه ما فكر مىكنيم.به گفته بعضى از مفسران، صبر درقرآن مجيد، بيش از هفتاد بار يا نزديك به يكصد بار تكرار و تاكيد شده، در حالى كههيچ يك از فضايل انسانى، به اين اندازه مورد تاكيد قرار نگرفته است.اين نشان مىدهدكه قرآن، براى اين فضيلت اخلاقى و عملى اهميت فراوانى قائل است، و آن را عصارههمه فضيلتها و خمير مايه همه سعادتها و ابزار وصول به هر گونه خوشبختى وسعادت مىداند.
صبر در احاديث اسلامى
به گفته بعضى از علماى اخلاق، رواياتى كه درباره فضيلت صبر و شكيبايى ازمعصومين عليهم السلام به ما رسيده، بيش از آن است كه به شمارش در آيد.و در برخى از كتبكه درباره صبر تاليف يافته، نزديك به ٩٠٠ حديث از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله و ائمهمعصومين عليهم السلام در اين باره آمده است كه به عنوان نمونه، بخشى از آنها را گلچيننمودهايم :
١ - رسول خدا صلى الله عليه و اله فرمودند : « الصبر خير مركب ما رزق الله عبدا خيرا له و لا اوسعمن الصبر، صبر بهترين مركب سوارى است، خداوند هيچ بندهاى را بهتر و گسترده از صبرروزى نداده است. » (٢٨)
تعبير به « بهترين مركب » ، در اين حديثشريف اشاره به اين دارد كه صبر، وسيلهرسيدن به همه سعادتها و خوشبختىهاست و انسان بدون آن به هيچ مقامى در دنيا وآخرت نمىرسد!
٢ - امير مؤمنان على عليه السلام مىفرمايند : « عليكم بالصبر فان الصبر من الايمان كالراسمن الجسد، بر شما باد صبر و استقامت كردن، زيرا صبر نسبتبه ايمان، همانند سر به بدناست. » (٢٩)
نشان مىدهد كه صبر نقش كليدى براى تمام ابعاد زندگى انسان دارد، به همين دليلدر ذيل همين حديث آمده است « لا ايمان لمن لا صبر له، كسى كه صبر و استقامت ندارد، ايمان او پايدار نخواهد ماند. »
٣ - در حديث ديگر، همان حضرت عليه السلام مىفرمايند : « لا يعدم الصبور الظفر و ان طالبه الزمان، شخص صبور، پيروزى را از دست نخواهد داد هر چند طول بكشد. » (٣٠)
با توجه با اين كه هم صبر مطلق ذكر شده و هم پيروزى، نشان مىدهد كه اين حكمدر تمام ابعاد معنوى و مادى زندگى انسانهاست.
٤ - پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله، صبر را به منزله نصف ايمان شمردهاند : « الصبر نصف الايمان، صبر نصف ايمان است. » (٣١)
در بعضى از روايات، نصف ايمان را شكر گزارى و نصف ديگر آن را صبردانستهاند.صبر و استقامتبراى رسيدن به نعمتها و سپس شكر نعمت، يعنى بهرهبردارىصحيح از مواهب و نعمتهاى الهى.
روشن است كه اين حديث، هيچ منافاتى با احاديث گذشته ندارد، زيرا همان طور كهبيان شد، اگر مؤمن صبر نداشته باشد ايمانش به خاطر موانعى كه بر سر راه دارد، از بينمىرود، هم چنين اگر شاكر نباشد، طبق اين بيان (و لئن كفرتم ان عذابى لشديد) نعمتهااز كفش مىرود.
٥ - در حديث ديگر، رسول خدا صلى الله عليه و اله در تعبير زيباى ديگرى فرمودند : « الصبر كنزمن كنوز الجنة، صبر، گنجى از گنجهاى بهشت است. » (٣٢)
٦ - دليل اين امر با نقل حديثى از امير مؤمنان عليه السلام به وضوح روشن مىشود : « الصبرعون على كل امر، صبر و شكيبايى به پيشرفت هر كار(مهمى)كمك مىكند. » (٣٣)
زيرا همانگونه كه مىدانيد، در نظام زندگى بر سر راه هر كار مهمى، موانعى قراردارد كه عبور از آنها فقط با نيروى صبر و شكيبايى ممكن است.
٧ - درباره شكيبايى در برابر گناه اين حديث نقل شده است : « و من صبر عنمعصية الله فهو كالمجاهد فى سبيل الله، كسى كه در مقابل عوامل گناه صبر كند، مقامشهمانند مجاهد در راه خداست. » (٣٤)
آرى هر دو مجاهد « في سبيل الله » اند، با اين تفاوت كه يكى با دشمن بيرونى(جهاد اصغر)و ديگرى با دشمن درونى(جهاد اكبر)مىجنگد.
٨ - در حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام آمده است : « ان صبرت ادركتبصبركمنازل الابرار و ان جزعت اوردك جزعك عذاب النار، اگر صبر كنى، به خاطر صبر خودبه مقامات ابرار و نيكوكاران مىرسى و اگر بىصبرى كنى، اين بى صبرى تو را در عذاب دوزخوارد مىكند. » (٣٥)
٩ - امام صادق عليه السلام درباره صبر در برابر بلاها و حوادث تلخ زندگى، مىفرمايند : « منابتلى من المؤمنين ببلاء فصبر عليه كان له مثل اجر الف شهيد، هر كس از مؤمنان به بلايىگرفتار شود(و)شكيبايى را از دست ندهد، پاداش هزار شهيد دارد » . (٣٦)
مرحوم « علامه مجلسى » قدس سره، بعد از ذكر اين حديث در جلد ٦٨ بحار الانوار، اينسؤال را مطرح مىكند كه چگونه اين پاداش صحيح است، در حالى كه شهيد خود ازصابران مىباشد، زيرا در برابر دشمن صبر مىكند تا شربتشهادت را مىنوشددر جواب اين سؤال مىتوان گفت : شهيد در برابر تهاجمات دشمن صبر مىكند وصابران در مقابل حوادث تلخ زندگى، مانند بيمارىها، ناكامىها و از دست دادن عزيزانصبر مىكنند.
دليل ديگرى بر برترى او نسبتبه اجر شهادت، اين است كه شهادت يك بار است، ولى گرفتارىهاى تلخ زندگى، هزاران بار تكرار مىشود،
١٠ - پيغمبر اكرم صلى الله عليه و اله درباره پاداش معنوى صابران مىفرمايند : « من ابتلى فصبر واعطى فشكر و ظلم فغفر اولئك لهم الا من و هم مهتدون، كسانى كه به بلايى مبتلا شود وشكيبايى كند و نعمتى به او برسد و شكر آن را به جا آورد و مورد ستم واقع شود و(با بزرگوارى)طرف راببخشد، چنين كسانى امنيت و آرامش(در قيامت دارند)و آنها دايتيافتگانند » . (٣٧)
١١ - امام صادق عليه السلام مىفرمايند : « الصبر يظهر ما فى بواطن العباد من النور و الصفاءو الجزع يظهر ما فى بواطنهم من الظلمة و الوحشة، صبر، آنچه را كه در درون بندگان خدا ازنور و صفا وجود دارد، آشكار مىكند و بىصبرى و ناشكيبايى، آنچه را كه در درون آنها از ظلمت ووحشت است، ظاهر مىسازد. » (٣٨)
١٢ - بحث احاديث صبر را با حديث ديگرى از امير مؤمنان عليه السلام پايان مىدهيم : « الصبر مطية لا تكبوا و القناعة سيف لا ينبوا، صبر و شكيبايى مركبى است كه هرگز به زميننمىخورد و قناعتشمشيرى است كه هرگز از كار نمىافتد » (٣٩)
اينها بخش مختصرى از احاديثى است كه درباره اهميت صبر انسانها و پاداششكيبايان وارد شده است.
من از مفصل اين قصه مجملى گفتم تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل
آثار و پيامدهاى صبر
همان گونه كه در مباحث گذشته اشاره شد، طبيعت زندگى دنيا اين است كه با موانع ومشكلات و آفات همراه مىباشد.در مسير انجام « بايدها » و « نبايدها » اغلب مشكلاتىاست كه اگر انسان از آنها نگذرد، به مقصد نمىرسد.در ضمن هميشه آفات و مصايبىدر كمين نعمتهاست كه باعث از دست دادن آنها مىشود، مصايبى در اموال و انفس وعزيزان و دوستان و مواهب ديگر.
انسان بدون صبر و استقامت، هم در جهات مثبتبه جايى نمىرسد و هم در برابرعوامل منفى و مصائب و آفات قادر به ايستادگى نيست.به همين دليل، كليد اصلىپيروزىها، صبر و شكيبايى است و از آنجا كه دين مجموعهاى از بايدها و نبايدهاست، اطاعات و ترك معاصى، بدون صبر و استقامت، بقاء و دوامى ندارد، زيرا طبق بيانگذشته، صبر در برابر ايمان، همانند سر نسبتبه بدن است.
از اين رو، در بعضى از احاديث اسلامى(از جمله حديثى از امير مؤمنان عليه السلام نقل شده، صبر و ظفر، قرين هم شمرده شدهاند كه به واسطه صبر، ظفر مىآيد، « الصبر الظفر، صبر مساوىبا پيروزى است! » (٤٠)
در آيات قرآن نيز شرط مهم پيروزى مجاهدان راه خدا را صبر و شكيبايى شمردهاست : « ان يكن منكم عشرون صابرون يغلبوا ماتين و ان يكن منكم ماة يغلبوا الفا منالذين كفروا ، هر گاه بيست نفر صبور و با استقامت از شما باشد، بر دويست نفر غلبه مىكنند و اگريكصد نفر باشند بر هزار نفر از كافران پيروز مىگردند. » (٤١)
چه نيرويى است كه يك نفر را توانايى مقابله با ده نفر و صد نفر را توانايى مقابله بايك هزار نفر را مىدهد.اين نيرو همان صبر و استقامت است كه در آيه به آن تصريحشده است.
افراد سست اراده و كم حوصله و كم استقامت، بسيار زود از ميدان حوادثمىگريزند، يا در برابر حجم مشكلات زانوا مىزنند.نه دنيا را بدون صبر و استقامتبه انسان مىدهند و نه آخرت را، به همين دليل، اقوام و ملتهايى در جهان پيشرفت دارندكه استقامتبيشترى داشته باشند.
در حالات علماى بزرگ - اعم از شخصيتهاى والاى مذهبى كه درهاى علوم راگشودند يا دانشمندان علوم ديگر كه به اختراعات و اكتشافات بزرگى نايل شدند - چيزىكه بيش از هر چيز ديگر مىدرخشد، صبر و استقامت آنها است.گاهى يك دانشمند، براى كشف يك قانون علمى، ناچار است چند سال در كتابخانه يا آزمايشگاه خود بماندتا موفق به كشف آن شود.
حديثى از على عليه السلام نقل شده است : « من ركب مراكب الصبر اهتدى الى ميدان النصر، كسى كه بر مركب صبر و شكيبايى سوار شود، به ميدان پيروزى پاى مىنهد. » (٤٢)
باز از همان امام بزرگوار آمده است كه « مفتاح الظفر لزوم الصبر، كليد پيروزى، داشتنصبر و شكيبايى است. » (٤٣)
از سوى ديگر، افراد كم صبر و استقامت، بسيار زود آلوده گناه مىشوند، زيرا گناه، جاذبههاى نيرومندى براى نفس سركش انسانى دارد و اگر مقاومتشديدى در انساننباشد، ايستادگى در برابر آن جاذبهها ممكن نيست.
در حديثى از امام صادق عليه السلام آمده است : « كم من صبر ساعة قد اورثت فرحا طويلا وكم من لذة ساعة قد اورثتحزنا طويلا، بسيار اتفاق افتاده كه يك ساعت صبر و شكيبايى، سبب شادى طولانى شده است، و چه بسيار لذت كوتاهى در يك ساعت، غم و اندوه طولانى به بارآورده است » (٤٤)
ممكن است در طول زندگى، انسان گرفتار خسارتها و زيانهاى مادى، اجتماعى ويا معنوى شود، مثلا در مورد مرگ نزديكان بايد گفت كه چنان نيست كه دوستان وخويشاوندان همه با هم متولد شوند و همه با هم بميرند، بعضى زودتر و بعضى ديرتر، چشم از جهان مىپوشند، آنها كه زودتر مىروند، بازماندگان را به داغ و فراق خود مبتلامىسازند.اگر انسان، صبور نباشد، به زودى سلامتش را از دست مىدهد، از همه چيززندگى مايوس گشته و دست و دلشان از كار مىماند.
آرى!اين صبر است كه با وجود تمام اين حوادث ناگوار، به روح و قلب انسان توانايى ادامه حيات را مىدهد.
در روايات سابق، بيان داشتيم كه امام صادق عليه السلام ثواب شكيبايى شيعيان دربرابر مصيبها و گرفتارىها را برابر با پاداش هزار شهيد دانستند كه اين امر نشانگر همينمعنى است.
خلاصه اين كه : در باره اهميت صبر و نقش آن در پيشبرد دين و دنيا، هر چه بيان شودكم است. به همين دليل، تعبيرات بسيار بالايى را كه در روايات اسلامى در باره صابرانآمده است، نبايد مبالغه پنداشت : « انه من صبر نال بصبره درجة الصائم القائم، و درجةالشهيد الذى ضرب بسيفه قدام محمد صلى الله عليه و اله، هر كس صبر و شكيبايى كند، به خاطر آن به مقامروزهداران شب زندهدار مىرسد و درجه شهيدى را كه در پيشاپيش پيغمبر اكرم به دفاع پرداخته وشربتشهادت نوشيده است را به دست مىآورد. » (٤٥)
به گفته شاعر :
كليد صبر كسى را باشد اندر دست هر آينه در گنج مراد بگشايد به شام تيره محنتبسازد و صبر نما كه عاقبتسحر از پرده روى بنمايد
شاخههاى صبر
در بسيارى از گفتار و نوشتار علماى اخلاق و بزرگان اسلام، « صبر » به سه شاخهتقسيم شده است
١ - صبر بر اطاعت.
٢ - صبر بر معصيت.
٣ - صبر بر مصيبت.
منظور از « صبر بر اطاعت » ، ايستادگى در برابر مشكلات اطاعت فرمان خداست.
اطاعت فرمان الهى در نماز و روزه و حج و جهاد و اداى واجبات مالى، همانند خمس وزكات و هم چنين صبر و شكيبايى در برابر مشكلات اطاعت اوامر استحبابى كه دامنهگستردهاى دارد.
منظور از « صبر بر معصيت » ، ايستادگى در برابر شعلههاى سركش شهوات وهيجانهاى برخاسته از هوا و هوس است كه اگر چنين نباشد، طوفان شهوات و هوسهاتمام ايمان و تقوا و پاكى و صدق و صفا و...را از بين مىبرد.
و منظور از « صبر بر مصيبت » ، آن است كه انسان در طول زندگى، در برابر حوادثدردناكى، مانند از دست دادن عزيزان، خسارتهاى عظيم مالى، به خطر افتادن آبرو وحيثيت اجتماعى، گرفتارى در چنگال بيمارىهاى صعب العلاج و افتادن در دام دوستانناباب و شركاى خائن و حكومت ظالم و گاه همسران فاسد و...صبر و شكيبايى را ازدست ندهد.
بزرگان اخلاق، اين تقسيم سه گانه را از روايات اسلامى گرفتهاند، همانند روايتى كهاز پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نقل شده است : « الصبر ثلاثة، صبر على المصيبة و صبر علىالطاعة و صبر على المعصية فمن صبر على المصيبة حتى يردها بحسن عزائها، كتب اللهله ثلاث ماة درجة ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين السماء الى الارض و من صبر علىالطاعة كتب الله له ست ماة درجة، ما بين الدرجة الى الدرجة كما بين تخوم الارض الىالعرش و من صبر على المعصية كتب الله له تسع ماة درجة ما بين الدرجة الى الدرجةكما بين تخوم الارض الى منتهى العرش، صبر بر سه گونه است : صبر بر مصيبت، كسى كه صبربر مصيبت كند و آن را با شكيبايى و صبر جميل تحمل نمايد، خداوند سيصد درجه برايش مىنويسدكه فاصله ميان هر درجه همانند فاصله آسمان و زمين است و هر كس صبر بر اطاعت كند، خداوندششصد درجه برايش مىنويسد كه فاصله هر يك با ديگرى همانند فاصله انتهاى زمين تا عرشخداست.و هر كس صبر بر معصيت كند، خداوند نهصد درجه برايش مىنويسد كه فاصله هر يك باديگرى، همانند فاصله منتهاى زمين تا منتهاى عرش خداست. » (٤٦)
از تعبيرات اين حديث، استفاده مىشود كه صبر بر معصيت مهمتر از همه است و صبربر اطاعت در مرحله دوم و صبر مصيبت در مرحله سوم قرار دارد.
امير مؤمنان على عليه السلام در حديثى ديگر، بعد از آن كه ايمان را بر چهار ستون قرار دادهكه ركن اول آن صبر، ركن دوم آن يقين و ركن سوم آن، عقل و ركن چهارم آن جهاداست، مىفرمايد : « و الصبر منها على اربع شعب، على الشوق و الشفق و الزهد و الترقب، صبر چهار شعبه دارد، اشتياق، ترس، زهد و انتظار و سپس در شرح آن مىفرمايند : كسى كهاشتياق بهشت داشته باشد، از شهوات و هوسهاى سركش به كنار مىرود، و آن كسى كه از آتشدوزخ بترسد، از محرمات دورى مىگزيند و كسى كه زهد بر دنيا داشته باشد، براى انجام نيك سرعتمىگيرد » (٤٧)
با اندكى دقت روشن مىشود كه هدف امام عليه السلام، شرح انگيزههاى صبر و استقامتاست، نه شاخههاى آن.
نظير اين حديث، از پيامبر اسلام صلى الله عليه و اله نيز نقل شده است.
انگيزههاى صبر و شكيبايى
امورى كه باعث صبر انسان در مشكلات طاعت و ترك معصيت و در برابر مصائبمىشود، فراوان است كه هر كدام تاثير خاصى در پديد آوردن اين فضيلتبزرگ داردكه مهمترين آنها عبارتند از :
١ - تقويت پايههاى ايمان و يقين، مخصوصا توجه به اين نكته كه خداوند « ارحمالراحمين » است و نسبتبه بندگانش از هر كسى مهربانتر است و او براى رعايت و تامينمصالح عباد، حوادثى مىآفريند كه اسرار و منافعش پوشيده است، روح شكيبايى را درانسان پرورش مىدهد.توجه به پاداشهاى عظيم مطيعان و تاركان معاصى و صدقوعدههاى الهى نيز در اين زمينه، عزم انسان را در صبر و شكيبايى، راسختر مىكند.
از همين رو، امير مؤمنان عليه السلام مىفرمايند : « اصل الصبر حسن اليقين بالله، اساس وريشه صبر، ايمان و يقين خوب، نسبتبه خداوند است » (٤٨)
بديهى است، هر قدر ايمان انسان به حكمت و رحمت پروردگار بيشتر باشد، صبر اونيز بيشتر خواهد شد، به تعبير ديگر، تحمل صبر و شكيبايى برايش آسانتر مىگردد.بههمين دليل، حديثى از امام صادق عليه السلام نقل شده كه به بعضى از ياران خود فرمود : « انا صبرو شيعتنا اصبر منا، ما صبورانيم، ولى شيعيان ما از ما صبورترند » .راوى سؤال مىكند، فدايتشوم!چگونه شيعيان شما از شما صبورترند؟امام در پاسخ فرمودند : « لانا نصبر على ما نعلم و شيعتنا يصبرون على ما لا يعلمون، چون ما بر چيزى كه مىدانيم(و از اسرار آن آگاهيم)
صبر مىكنيم، ولى شيعيان ما در برابر امورى كه از اسرارش آگاه نيستند صبر مىكنند » (٤٩)
٢ - دستيابى صبر، مانند كسب هر فضيلت اخلاقى ديگر، ممارست و روبرو شدن باحوادث گوناگون حاصل مىشود، به همين دليل در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلامآمده است : « من توالت عليه نكبات الزمان اكسبته فضيلة الصبر، كسى كه پى در پىحوادث ناخوشايندى برايش حادث شود، فضيلت صبر را برايش فرهم مىكند » (٥٠)
به تعبير ديگر، انسان در ابتداى برخورد با مصيبتى، ناله و فرياد سر مىدهد و جزع وفزع را به اوج مىرساند، هم چنين هنگامى كه در انجام طاعتى از طاعات پروردگار، بامشكلى روبرو شود، اظهار خستگى مىكند، ولى تكرار آن حوادث و اين مشكلات بهتدريج فضيلت صبر را به عنوان يك عادت در او به وجود مىآورد.
٣ - توجه به اين نكته كه دنيا، دار حوادث و مشكلات است و رسيدن به هيچ موهبتىاز مواهب مادى و معنوى، بدون عبور از موانع گوناگون امكان پذير نيست و نيز توجه بهاين حقيقت كه افراد كم صبر و بى حوصله و كم طاقت، هرگز به جايى نخواهند رسيد، عزم و اراده انسان را بر صبر و شكيبايى در مقابل مشكلات محكمتر مىسازد.
همان گونه كه در سابق اشاره شد، براى چيدن يك شاخه گل بايد رنجخار را كشيد وبراى نوشيدن يك جرعه عسل، بايد در برابر نيش زنبور صبر كرد، گنجها در ويرانههاست و بهشت در لابلاى ناملايمات قرار گرفته است.
به يقين هر كس در اين امور دقت كند، آمادگى بيشترى براى صبر و شكيبايى پيدامىكند.از همين رو در حديث ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « لكل نعمةمفتاح و مغلاق و مفتاحها الصبر و مغلاقها الكسل، براى هر نعمتى كليد و قفل و بندى است، كليد آن صبر و قفل و بند آن، تنبلى و كسالت است. » (٥١)
٤ - يكى ديگر از انگيزههاى صبر و عوامل پرورش آن، هم شكل ساختن صابراناست، اين امر نه تنها در اين جا بلكه در تمام فضايل اخلاقى صدق مىكند كه هر گاهانسان، در ظاهر خود را به صفتى بيارايد، هر چند در باطن چنين نباشد، به تدريج درباطنش نيز نفوذ كرده و به آن متخلق مىگردد.
در حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و اله آمده است : « من يتصبر يصبره الله و من يستعفف يعفهالله، و من يستغن يغنه الله و ما اعطى عبد عطاء هو خير و اوسع من الصبر، كسى كه خود رابه چهره صابران در آورد(و جزع و فزع را ترك گويد)، خداوند روح صبر را به او مىبخشد و كسى كه بهچهره عفيفان در آيد، خداوند او را به زينت عفت مىآرايد و كسى كه در چهره بىنيازان در آيد، خداوند اورا بىنياز مىسازد و به هيچ بندهاى موهبتى بهتر و گستردهتر از صبر عطا نشده است. » (٥٢)
٥ - صبر رابطه نزديكى با ظرفيت وجودى انسان دارد.هر اندازه ظرفيت و شخصيتانسان بيشتر شود، صبر و شكيبايى او افزون مىگردد، به همين دليل كودكان و بزرگسالانكودك صفت، در برابر كمترين حادثهاى، بىتابى مىكنند، در حالى كه افراد با ظرفيتو با شخصيت، مشكلات را در خود هضم نموده و خم به ابرو نمىآورند.
يك استخر كوچك با اندك نسيمى متلاطم مىشود، ولى يك اقيانوس عظيم، بهآسانى متلاطم نمىشود و اقيانوس كبير را از اين جهت اقيانوس آرام مىخوانند كههيجان امواجش به خاطر گسترش آن كمتر است.
مطالعه حالات بزرگان، مخصوصا انبياء و اولياى الهى كه بر اثر صبر و شكيبايى بهمقامات عالى روحانى نايل گشتند، مىتواند از انگيزههاى مؤثر باشد، همان گونه كه آنهادر همه چيز الگو و اسوهاند.
مساله صبر و شكيبايى در برابر حوادث سخت زندگى و مشكلات عظيمى كه در راهپيروزى انسان وجود دارد، تنها بعد اخلاقى ندارد، بلكه از نظر بهداشت و سلامت جسمنيز فوق العاده موثر است.افراد ناشكيبا عمرى كوتاه و توام با انواع بيمارىها دارند كهمهمترين آنها بيمارىهاى قلبى و عصبى است، در حالى كه شكيبايان از عمر طولانى وتوام با سلامت نسبى برخوردارند، به همين دليل، روانشناسان معتقدند داشتن مذهب(كه انسان را به شكيبايى در برابر مشكلات ترغيب مىكند)يكى از شرايط سلامت جسمو روان انسان است.
در حديثى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « من احب البقاء فليعد للمصائب قلباصبورا، كسى كه دوست دارد عمر طولانى داشته باشد، بايد قلب صبورى در برابر مصائب آمادهكند. » (٥٣)
جزع و بىتابى « جزع » نقطه مقابل « صبر » است و آن، حالتبىقرارى و ناشكيبايى در برابرحوادث و مشكلات است، به گونهاى كه انسان در برابر حادثه زانو زند، مايوس شود، بى تابى كند و يا از تلاش و كشش براى رسيدن به مقصد چشم بپوشد.
جزع يكى از بدترين و نكوهيدهترين صفات است كه انسان را در دنيا و آخرت بهبدبختى مىكشاند و از رسيدن به مقامات والا باز مىدارد و ارزش و مقام او را در جامعهكاسته، شربت زندگى را رد كامش تلخ، و شهد حيات را شرنگ مىسازد.
قرآن مجيد در سوره « معارج » ، انسان را موجودى حريص و كم طاقتى معرفىمىكند كه وقتى بدى به او برسد، بىتابى مىكند و هنگامى كه خوبى به او رسد، بخلمىورزد و مانع ديگران مىشود، « ان الانسان خلق هلوعا×اذا مسه الشر جزوعا×واذا مسه الخير منوعا » . (٥٤)
منظور از انسان در اين آيه - همانند بعضى از آيات مشابهى كه انسان را با صفاتناشايستى توصيف كرده - انسانهاى تربيت نيافته و به اصطلاح خود رو و فاقد شخصيتاست و لذا در ذيل همين آيات با جمله (الا المطلين...تا...و الذين هم على صلاتهميحافظون) ، افراد با ايمانى را كه به نماز و كمك به محرومان و اصول عفت و امانت وشهادت به حق وفا دارند، استثناء كرده و از تحت عنوان « هلوع » خارج مىكند.
تعبير آيات فوق، شايد اشاره به اين باشد كه معمولا افراد جزوع و ناشكيبا بخيل همهستند، همان گونه كه بخيلان ناشكيبا مىباشند، به تعبير ديگر اين دو صفتبا يكديگررابطه دارند و از اين رو در مفهوم « هلوع » جمع شدهاند.
در روايات اسلامى نيز بحثهاى جالب و عميق و نكتههاى قابل ملاحظهاى در اينزمينه ديده مىشود كه هر يك از ديگرى آموزندهتر است، در ذيل به چند نمونه از آنهااشاره مىشود :
١ - امير مؤمنان على عليه السلام در مذمت جزع مىفرمايند : « اياك و الجزع فانه يقطع الاملو يضعف العمل و يورث الهم، از جزع و ناشكيبايى بپرهيز، زيرا اميد انسان را قطع و كوشش و تلاش را ضعيف ساخته و غم اندوه به بار مىآورد » (٥٥)
٢ - همان امام بزرگوار در جاى ديگر ضمن اشاره به نكته لطيف ديگرى مىفرمايند : « الجزع و اتعب من الصبر، بىتابى از صبر و شكيبايى ناراحت كنندهتر است » (٥٦)
دليل آن روشن است، زيرا جزع و بىتابى هيچ مشكلى را حل نمىكند، تنها اثرشاين است كه روح و جسم انسان را در هم مىكوبد، به همين دليل از شكيبايى پرزحمتتر مىباشد، مثلا، هنگامى كه انسان، عزيزى را از دست دهد، ممكن استسرشرا به ديوار بكوبد، گريبان چاك كند، نعره و فرياد بكشد و يا سر انجام خود كشى كند، اماهيچ يك از اينها عزيز از دست رفته را باز نمىگرداند، بلكه تنها پايههاى ايمان وسلامت جسم و جان او را در هم مىكوبد، علاوه بر اين، اجر و پاداش انسان را نيز بر بادمىدهد كه شرح ان در حديثبعد مىآيد.
٣ - حضرت على عليه السلام مىفرمايند : « الجزع لا يدفع القدر و لكن يحبط الاجر، جزع(دربرابر مصائب)، مقدرات را تغيير نمىدهد، ولى اجر و پاداش انسان را از بين مىبرد. » (٥٧)
در باين اين كه چرا پاداش را از بين مىبرد، بايد گفت : جزع و ناشكيبايى دليل بر عدمرضا و عدم تسليم در برابر مقدرات الهى است.در واقع، اعتراض به عدل و حكمتپروردگار را در بر دارد، هر چند صاحبش از آن غافل باشد.
٤ - در حديث ديگرى كه از امام هادى عليه السلام نقل شده، ضمن اشاره به نكته جالبديگرى، مىفرمايند : « المصيبة للصابر واحدة و للجازع اثنان، مصيبتبراى انسان صبوريكى است و براى انسان بى صبر و ناشكيبا دوتاست. » (٥٨)
جزع و بىتابى - چنان كه در قبلا اشاره شد - مشكلات عظيم جسمى و روحى بهدنبال دارد، به علاوه اجر و پاداش انسان را بر باد مىدهد، بنابر اين مصيبت افراد ناشكيبامضاعف مىشود.
٥ - امام كاظم عليه السلام در بيان يكى از وصاياى حضرت مسيح عليه السلام مىفرمايند : « ولا تجعلوا قلوبكم ماوى للشهوات ان اجزعكم عند البلاء لاشدكم حبا للدنيا و ان اصبركمعلى البلاء لازهدكم فى الدنيا، دلهاى خود را پناهگاه شهوات قرار ندهيد، آن كس كه در بلا، بيشتر بىتابى مىكند، علاقهاش به دنيا بيشتر است و آن كس كه در بلا، شكيباتر است، نسبتبه دنيا، بى اعتناتر است » . (٥٩)
از اين روايت استفاده مىشود كه يكى از سرچشمههاى مهم جزع و بىتابى، حرصو حب دنياست و براى كاستن از شدت جزع، بايد از علاقه به دنيا كاست.
٦ - در حديث ديگرى از امام صادق عليه السلام نقل شده است : پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله هنگام عيادتيكى از يارانش كه آخرين ساعات عمرش را مىگذراند، فرمودند : « اى فرشته مرگ!با او مدار كن كه باايمان است.ملك الموت عرض كرد : بشارت باد بر تو اى محمد!كه من نسبتبه همه مؤمنان مدارامىكنم.بدان اى محمد!هنگامى كه من روح فرزندان آدم را مىگيرم، خانواده آنان بىتابى مىكنند.
در گوشهاى از خانه مىايستم و مىگويم : چرا اين گونه بىتابى مىكنيد؟من قبل از پايان عمرش روحاو نگرفتم و اين يك ماموريت الهى است، گناهى ندارم، « ان تحتسبوه و تصبروا توجروا، و انتجزعوا تاثموا و توزروا، اگر راضى به رضاى خدا باشيد و صبر كنيد به شما پاداش داده مىشود واگر جزع و بىتابى كنيد گناه مىكنيد » (٦٠)
٧ - حديث كوتاه و پر معنى ديگرى از امير مؤمنان على عليه السلام آمده است : « من لم ينجهالصبر اهلكه الجزع، كسى كه صبر او را نجات ندهد، بىتابى او را هلاك خواهد كرد » (٦١) (اينهلاكت مىتواند اشاره به هلاكت دنيا و آخرت باشد).
٨ - اين بحث را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله - به عنوان « ختامه مسك » پايان مىدهيم.در اين حديث آمده است كه يكى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و اله فرزندش را ازدست داده بود، حضرت صلى الله عليه و اله دستور نوشتن نامهاى به اين مضمون را به او دادند : « خداوندمتعال، اجر تو را افزون كند و به تو صبر و شكيبايى دهد!...
...مبادا با جزع و بىتابى، اجر خود را از بين ببرى و فرداى قيامتبه خاطر از دست دادن ثوابصبر بر مصيبت، پشيمان گردى، هنگامى كه ثواب و مصيبتت را ببينى، مىفهمى كه مصيبت ازآن كوتاهتر بوده است و بدان!جزع و بىتابى عزيز از دست رفته را باز نمىگرداند، غم و اندوه، قضاى الهى را تغيير نمىدهد و آنچه از پاداش، در برابر از دست دادن فرزند بر تو نازل شده، تاسفترا از ميان مىبرد » (٦٢)
مرحوم محدث قمى در « سفينة البحار » داستان جالبى در باره « بوذر جمهر » و مساله « صبر و جزع » كه بسيار مناسب اين نوشتار است، نقل مىكند : در بعضى از تواريخ آمده است كه انوشيروان نسبتبه « بوذر جمهر » خشمگين شد.دستور داد او را در اتاقتاريكى زندانى كنند. چندين روز گذشت، انوشيروان كسى را فرستاده تا از وضع حال اوجويا شود.فرستاده انوشيروان، در حالى كه او خوشحال و مطمئن بود، از او پرسيد :
چگونه در اين حالت كه در سخت مضيقهاى، فارغ البال مىباشى؟
بوذر گفت : من(همه روزه)از معجونى كه از شش ماده تركيب شده است، استفادهمىكنم و اين معجون همان گونه كه مىبينيد، مرا سر حال آورده است.
فرستاده پرسيد : ممكن است معجون را به ما معرفى كنى تا در مشكلات به آنپناه بريم؟
بوذر در جواب گفت :
ماده اول آن « الثقة بالله، توكل بر خداست » .
ماده دوم، آنچه مقدر است، خواه و ناخواه رخ مىدهد و بىتابى در برابر آن، مشكلى را حل نخواهد كرد.
ماده سوم، صبر و شكيبايى بهترين چيزى است كه در آزمونهاى الهى به كمكانسان مىشتابد.
ماده چهارم، اگر صبر نكنم، چه كنم؟بنابر اين باز جزع خود را هلاك ننمايم.
ماده پنجم، از مشكلى كه من دارم، مصائب مشكلترى نيز وجود دارد، پس خدا راشكر كه در آنها گرفتار نشدم!
ماده ششم، ستون به ستون فرج است.
اين سخن به انوشيروان رسيد، او را آزاد و گرامى داشت. (٦٣)
درمان جزع و ناشكيبايى
اين بيمارى درونى، مانند بسيارى از بيمارىهاى ديگر، راههاى درمان دارد كه ما درذيل به آنها اشاره مىكنيم :
١ - تشخيص درد و تجويز بهترين راه درمان
هنگامى كه يك طبيب روحانى، اين بيمارى اخلاقى را از طريق آثار و نشانههايش(مانند بر سر و صورت زدن، انگشتبه دندان گزيدن، ناله و فرياد كشيدن، با كجخلقى وخشونتبا ديگران صحبت كردن، با زن و فرزند خود بد رفتارى نمودن و حداقل زبان بهشكوه گشودن)تشخيص داد، براى درمان دستبه كار مىشود و از راههاى مختلفاقدام مىكند!
٢ - يادآورى پيامدهاى شوم جزع و بىتابى
ياد آورى پيامدهاى جزع و بىتابى و آثار سوء آن نقش مهمى در درمان اين بيمارىروحى دارد. شايد كمتر كسى اين آثار را بداند و از اين حالت، بىزار نشود و در صددرفعش بر نيايد.
آرى!هنگامى كه انسان بداند، ناشكيبايىها، اجر و پاداش او را در پيشگاه خدا(طبقروايات گذشته)بر باد مىدهد، بىآن كه مشكلى را حل كند، روان انسان را در هممىكوبد و آرامش او را سلب نموده و سلامت جسم و جان او را به خطر مىاندازد، ازهمه بدتر اين كه درهاى حل مشكل را بر روى انسان مىبندد، زيرا اگر به هنگام بروزمشكلات و مصائب، انسان خونسردى خويش را حفظ كند و به اعصاب خويش مسلطباشد، اغلب راه حلى براى گشودن مشكل و يا حد اقل، كاهش مصائب مىيابد، ولىانسان ناشكيبا بر اثر اضطراب و بىتابى و عدم تسلط بر اعصاب و عدم تمركز فكر، حتىدرهايى را كه آشكارا به رويش باز است، نمىبيند، درست مانند پرندگانى كه در اتاق وسالنى گرفتار شوند، مرتب خود را به اين در و ديوار مىكوبند و حتى هنگامى كه صاحبخانه، پنجرهها را مىگشايد تا آنها آزاد شوند، به خاطر اضطراب و بىتابى شان حتىدريچههاى باز را نيز نمىبيند كه اگر لحظهاى آرام گيرد و شكيبايى پيشه كند و نگاهى بهاطراف خود اندازد، به آسانى راه نجات خود را پيدا خواهد كرد.
دقتبه اين حقايق، تاثير مهمى در تغيير اين حالت دارد و به تدريج انسان را در صفشكيبايان در مىآورد.
٣ - مطالعه آيات و رواياتى كه پيرامون اجر و پاداش صابران وارد شده است :
مطالعه آيات و رواياتى كه در باره اجر صابران وارد شده است، نقش مهمى درتقويت روحيه صبر در انسان دارد، از جمله اين آيه شريفه كه بزرگترين بشارت را بهصابران مىدهد : « بشارت ده صابران را همانها كه وقتى مصيبتى به آنها برسد، مىگويند : ما ازخداييم و به سوى او باز مىگرديم، رحمت و درود خدا بر آنهاست و آنها هدايتيافتگانند، « و بشرالصابرين الذين اذا اصابتهم مصيبة قالوا انا لله و انا اليه راجعون اولئك عليهم صلواتو رحمة اولئك هم المهتدون »
تعبير « اولئك هم المهتدون » تعبير پر معنا و داراى تفسيرهاى گوناگونى است كهممكن ستيكى از تفسيرهاى آن همان كه در بالا ذكر شد، باشد و آن اين كه صابران، راه حل مشكلات را زودتر از ديگران پيدا مىكند، و درها به روى آنان گشوده مىشود.
چون يكى از عوامل اصلى بىتابى « ضعف نفس » است، پس هر قدر انسان در تقويتروحيات خود بكوشد، در زدودن آثار ناشكيبايى و بىصبرى موفقتر است.
٤ - مطالعه احوال انبياء و اولياء و بزرگان
يكى ديگر از راههاى درمان بىتابى، مطالعه حالات انبياء و اولياء و صبر و شكيبايىآنان در مقابل مصائب و درد و رنجهاى گوناگون و دشمنان درونى و بيرونى است.
يادآورى اين مسائل به انسان الهام مىدهد كه نبايد در برابر حجم مشكلات بىتابىنمود.
٥ - تلقين و اعتماد به نفس در تحمل سختىها
اين نكته را نيز نبايد فراموش كرد كه تلقين، چه از سوى خود و چه از طرف ديگران، عامل مؤثرى در بر طرف ساختن اخلاق سوء و صافت زشت نفسانى است.اگرناشكيبايان هر روز به خود تلقين شكيبايى كنند و اطرافيان نيز در تلقين كوتاهى نكنند، بىشك آثار شكيبايى در آنان ظاهر مىشود.
اين بحث را با دعايى از امام سجاد عليه السلام پايان مىدهيم : « اللهم اجعل اول يومى هذاصلاحا و اوسطه فلاحا و آخره نجاحا اعوذ بك من يوم اوله فزع و اوسطه جزع و آخرهوجع، پروردگارا!آغاز روز مرا صالح و سعادت و وسط آن را رستگارى و پايانش را پيروزى قرار ده.پناه به تو مىبرم از روزى كه آغازش بىتباهى و وسط آن ناله و فرياد و پايانش درد و رنجباشد » .
از اين تعبير استفاده مىشود كه جزع و فزع انسان را به درد و رنج مىكشاند و نه تنهااز درد انسان نمىكاهد، بلكه دردش را افزايش مىدهد.
فرق جزع و احساسات معقول
قلب انسان كانون عواطف و احساسات است.هر گاه عزيزى را از دست دهد، ناراحت گشته و اشكهايش جارى مىشود، اما نبايد هرگز اين گونه اظهار تاثر را با جزع وبىتابى و بىصبرى اشتباه كرد، زيرا قلب انسان در برابر حوادث ناگوار عكس العمل نشانداده و چشم انسان نيز كه دريچه قلب است، ممكن است از تاثيرات قلب متاثر گردد.
بنابراين گريه و سوگوارى براى از دست دادن عزيزان يك امر طبيعى و انسانى است.
مهم آن است كه انسان در مصيبت، سخنى كه حاكى از ناشكرى و شكايتباشد، بر زباننراند و حرفهايى كه دور از شان يك بنده مطيع پروردگار است، نگويد، خود زنىننموده و گريبان ندرد.در اين رابطه پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله مىفرمايند : « ليس منا من ضربالخدود و شق الجيوب و دعا بدعوى الجاهلية، كسى كه لطمه به صورت زند و يا گريبان چاككند، يا(به هنگام مصيبت)سخنانى همانند مردم جاهليتبر زبان راند، از ما نيست » .
در حالت پيامبر صلى الله عليه و اله آمده است : هنگامى كه ابراهيم عليه السلام فرزند حضرترسول اكرم صلى الله عليه و اله، بدرود حيات گفت، پيامبر صلى الله عليه و اله گريه كرد، به گونهاى كه سيلاب اشك برسينهاش جارى شد، عرض كردند : اى رسول خدا!تو ما را از گريه نهى كردى، اما خودتگريه مىكنى؟فرمود : « ليس هذا بكاء و ان هذه رحمة و من لم يرحم لا يرحم، اين گريهنيست، اين رحمت و اظهار محبت است و كسى كه رحم و عاطفه نداشته باشد، به او رحم نخواهد شد(و مشمول رحمتحق نمىگردد) » (٦٤)
همين موضوع به صورت مشروحترى در كتاب « بحار الانوار » چنين نقل شده است :
هنگامى كه ابراهيم، فرزند پيامبر صلى الله عليه و اله آخرين لحظات عمر خود را سپرى مىكرد، پيامبر صلى الله عليه و اله او را دردامان خود نهاد و گفت : فرزندم!نمىتوانم در برابر تقديرات الهى كارى براى تو انجام دهم، اين سخنرا گفت و اشك از چشمانش سرازير شد، « عبد الرحمن بن عوف » حاضر بود و عرض كرد : اى رسول خدا!گريه مىكنى، مگر ما را از گريه نهى نكردهايد؟حضرت صلى الله عليه و اله فرمودند : من شما را از نوحهگرىجاهلانه، از دو صداى احمقانه و فاجرانه نهى كردم، نخست، داد و فرياد آميخته با لهو و لعب وآهنگهاى شيطانى، هنگامى كه نعمتهاست، و ديگر، فريادهاى هنگام مصيبت، خراشيدنصورت، چاك كردن گريبان و نغمههاى شيطانى است، ولى آنچه را از من ديدى، عاطفه و رحمتاست و هر كسى كه عاطفه و رحم نداشته باشد، رحم نخواهد شد...سپس به فرزندش خطاب كردند : « و انا بك لمحزونون تبكى العين و يدمع القلب و لا نقول ما يسخط الرب عز و جل، ما بهخاطر تو غمگين هستيم، چشم مىگريد و قلب اشك مىريزد، ولى چيزى كه خداوند متعال را به خشمآورد، نمىگويم » . (٦٥)
گاهى ممكن است انسان از خود بىخود شود، فرياد بكشد و گريبان چاك كند يا اينكه اظهار بىتابى نموده و لطمه بر خويش زند كه اگر در حد معقول و معمول آن براىايجاد هيجان عمومى و بسيج عواطف در برابر دشمنان باشد، ضرورى به نظر مىرسد، پس حساب موارد استثنايى كه در حالات بعضى از بزرگان ديده مىشود، بايد جدا كرد.
اين سخن را با حديث ديگرى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و اله به پايان مىبريم : « النياحة عملالجاهلية، نوحهگرى از اعمال جاهليت است » (٦٦)
منظور از نوحهگرى در اين جا، عزادارى و يا ذكر مصيبت و گريستن و عزادارىفردى يا دسته جمعى نيست، بلكه اشاره به كارى دارد كه در زمان جاهليت، ميان عربرايجبوده كه اگر عزيزى از دنيا مىرفت، زنان نوحهگر حرفهاى را دعوت مىكردند.
آنها نيز با داد و ناله و فريادها مصنوعى، اوصاف دروغ و مبالغههاى بى معنى در بارهشخص از دست رفته، ذكر مىكردند و گاه لباسهاى خود را پاره كرده و بر سر و صورتمىزدند، و با اين اعمال ناهنجار، فضاى عزاى او را گرم مىكردند.
پايان جلد دوم
خداوندا!تو خوب مىدانى، اگر ما توفيق پيمودن راه اوليائت را در تهذيب نفس وحسن اخلاق و صفاى باطن نيافتهايم، خواهان و عاشق آن هستيم، ما را بر اين كار موفقدار و در اين راه ما را يارى فرما و به گروه « من انعم الله عليهم » ملحق نما و همراه وهمدم « و حسن اولئك رفيقا » كن!
آمين يا رب العالمين
-------------------------------------------- پي نوشت ها :
١ - زمر - ١٠.
٢ - رعد/ ٢٤
٣ - تفسير روح البيان، ج ٨، ص ٤٥ ذيل آيه)
٤ - يوسف/ ١٨.
٥ - تفسير قرطبى، ج ٥، ص ٣٣٨.
٦ - يوسف/ ٣٨٦ - انبياء/ ٨٥ - ٨٦.
٧ - روح البيان، ج ٥، ص ٥١٥.
٨ - كهف/ ٦٧ - ٦٨.
٩ - در روح البيان ج.٥، ص٢٨٧ چنين آمده است : در روايتى آمده است كه اگر موسى عليه السلام صبر مىكردهزار نكته عجيب، عجيبتر از آن چه آموخت از حضرت خضر عليه السلام فرا مىگرفت، به همين دليل هنگامىكه موسى عليه السلام اين سخن را از حضرت خضر عليه السلام شنيد، گريه كرد.
١٠ - بقره/ ٢٤٩.
١١ - بقره/ ٢٥٠.
١٢ - احقاق/ ٣٥.
١٣ - معارج/ ٥.
١٤ - اصول كافى، ج ٢، ص٩٣.
١٥ - آل عمران/ ٢٠٠.
١٦ - روح البيان، ج ٢، ص ١٥٨.
١٧ - بقره/ ١٥٣.
١٨ - بقره/ ١٥٣.
١٩ - اصول كافى، ج ١، ص ٥٤
٢٠ - روح البيان، ج ١، ص٢٥٧.
٢١ - زمر/ ١٠.
٢٢ - اين حديث را مرحوم طبرسى در « مجمع البيان » و قرطبى در تفسير نمونه خود و برسويى در « روحالبيان » با تفاوتهاى مختصرى در ذيل آيه مورد بحث نقل كردهاند.
٢٣ - رعد/ ٢٤.
٢٤ - تفسير قرطبى، ج ٥، ص ٤٥٣٢.
٢٥ - فرقان/ ٧٥.
٢٦ - بقره/ ١٥٥ تا١٥٧.
٢٧ - عصر/ ١ - ٣.
٢٨ - ميزان الحكم، ج ٢، ح ١٠٠٢٥.
٢٩ - نهج البلاغه، كلمات قصار ٨٢.
٣٠ - نهج البلاغه، كلمات قصار، حكمت١٥٣.
٣١ - محجة البيضاء، ج٧، ص١٠٦.
٣٢ - محجة البيضاء، ج٧، ص١٠٧.
٣٣ - غرر الحكم، حديث ٧٦٥
٣٤ - جامع الاحاديث الشيعه، ج ١٤، ص٢٥٣.
٣٥ - شرح غرر الحكم، ح٣٧١٣.
٣٦ - اصول كافى، ج ٢، ص ٩٢.
٣٧ - مجمع الانوار، ج ٢، ص٥٢٦(حديث ٨٣٠)
٣٨ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص ٩٠، ح ٤٤.
٣٩ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص٩٦.
٤٠ - غرر الحكم، حديث٢١٣.
٤١ - انفال/ ٦٥.
٤٢ - كنز الفوائد، ص ٥٨.
٤٣ - غرر الحكم، حديث٩٨٠٩.
٤٤ - بحار الانوار، ج ٦٨، حديث ٤٥.
٤٥ - وسائل الشيعه، ج ١١، كتاب الجهاد، ص٢٠٩، حديث ٥.
٤٦ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص٧٧ - در اصول كافى، ج ٢، ص ٩١ نيز همين معنى نقل شده است.
٤٧ - نهج البلاغه، كلمات قصار، حديث ٣١.
٤٨ - غرر الحكم، حديث ٣٠٨٤.
٤٩ - كافى، ج ٢، ص٩٣، حديث ٢٥
٥٠ - غرر الحكم، حديث ٩١٤٤.
٥١ - شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد، ج ٢٠، ص ٣٢٢.
٥٢ - ميزان الحكمه، ج ٢، حديث ١٠١٢٨.
٥٣ - بحار الانوار، ج ٧٥، ص ٨١، حديث ٧١.
٥٤ - معارج/ ١٩ تا ٢١.
٥٥ - بحار الانوار، ج٧٩، ص ١٤٤.
٥٦ - همان، ص ١٣١، حديث١٦.
٥٧ - غرر الحكم، حديث١٨٧٦.
٥٨ - بحار الانوار، ج٧٩، ص ١٤٤.
٥٩ - بحار الانوار، ج ١، ص١٠٦.
٦٠ - بحار الانوار، ج٦، ص١٦٩.
٦١ - بحار الانوار، ج ٦٨، ص٩٦.
٦٢ - ميزان الحكمة، ج ٢، ص١٥٦٣، حديث ١٠١١٨.
٦٣ - سفينة البحار، واژه صبر.
٦٤ - امالى طوسى، ص ٣٨٨.
٦٥ - بحار الانوار، ج٧٩، ص ٩٠.
٦٦ - بحار الانوار، ج٧٩، ص١٠٣.