گامی در مسیر

گامی در مسیر0%

گامی در مسیر نویسنده:
گروه: کتابها

گامی در مسیر

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

نویسنده: جواد محدثي
گروه: مشاهدات: 9198
دانلود: 2568

توضیحات:

گامی در مسیر
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 55 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 9198 / دانلود: 2568
اندازه اندازه اندازه
گامی در مسیر

گامی در مسیر

نویسنده:
فارسی

این کتاب در موسسه الحسنین علیهما السلام تصحیح و مقابله شده است.

خط رابطه

چه موهبتى بالاتر از اينكه «كلام خدا» در اختيار توست؟

خداوند، با تو هم صحبت مى‏كند، براى تو هم «پيام‏» مى‏فرستد، تو هم‏اگر بخواهى، مى‏توانى همچون حضرت موسى، «كليم خدا» شوى.چگونه؟... با خواندن «نماز» و «قرآن‏».

وقتى با طهارت جسم و جان، با نورانيت وضو و با «نيت قرب‏»، به نمازمى‏ايستى، و آنگاه كه با دهانى پاك، دلى روشن، ضميرى خداجوى و قلبى‏خاشع، به «تلاوت‏» مى‏پردازى، در هر دو حال، كليم خدا شده‏اى.

آنجا تو با «او» سخن مى‏گويى، اينجا، او با «تو» سخن مى‏گويد.

وقتى به نماز قامت مى‏بندى، چنين تصور كن كه در پيشگاه و محضرآن رب جليل و خداى هستى آفرين ايستاده‏اى و نيازت را با آن بى‏نياز درميان مى‏گذارى.

وقتى به تلاوت مشغولى، چنان تصور كن كه جبرئيل امين، از سوى‏خدا، اين كلمات را هم اينك بر تو نازل مى‏كند و تو شنونده سروش آسمانى‏و وحى خدايى هستى.

آهنگ دلنشين، بر زيبايى قرائت مى‏افزايد،(٣٦) اما هرگز مباد، كه شيوه‏تلاوت و اسلوب قرائت، تو را از معنى و توجه به پيامهاى آيات، باز دارد.

بكوش تا «الفاظ‏»، حجاب «معانى‏» نشود، و «كيفيت‏»، فداى «كميت‏»نگردد.

«قرآن‏»، گنجينه معارف خدايى است و «قرائت‏»، كليد گشايش اين‏گنج است. مگر مى‏شود كسى گنجينه‏اى را بگشايد ولى ننگرد كه در آن‏چيست و به چه كارى مى‏آيد؟

«نماز»، وسيله ارتباط با خالق است. مگر زيبنده است كه كسى نمازبخواند، اما رشته ارتباط با معبود، همچنان گسسته بماند؟

وقتى مى‏توان دل را در «چشمه ياد» شستشو داد، چرا ماندن در تيرگى‏غفلت؟!

وقتى مى‏توان با «تلاوت‏» و «عبادت‏»، با خدا انس گرفت، چرا دورى ومهجورى؟!

او، خواستار «وصل‏» است، ما چرا «قطع‏» كنيم؟...

نشاط «روح‏»، جسم را هم با نشاط مى‏سازد.

تاثير حالات روحى و درونى بر حالات جسم و ظاهر، بسيار جدى است.اثر ظاهر بر باطن نيز در جاى خود محل تامل است.

شادابى و طراوت جوانان، بخشى هم به روحيه، قوا، غرايز و نيروهاى‏نهفته در جوان باز مى‏گردد. اگر جوانى افسرده دل و گرفته خاطر شد، توان وتحرك ظاهرى و اجتماعى خويش را از دست مى‏دهد.

آنان كه سحرخيز و متهجدند و «خواب‏» را بر ديده خود راه نمى‏دهند و«بى حالى‏» را از خود طرد مى‏كنند، از نيروى روحى ايمان و محبت‏به‏محبوب و معبود برخوردارند.

اين «عشق برتر»، خواب و تنبلى را فرارى مى‏دهد.

انس با «ياد محبوب‏»، ميزان تحمل و ظرفيت انسان را نسبت‏به‏بى‏خوابى و بيدار ماندن و نيايش شب و استغفار سحر و بهره‏گيرى ازلحظات ملكوتى «سحر»، مى‏افزايد. عشق به خدا، لحظات خلوت نيمه‏شب و صبحدم را، براى «شب زنده دارى‏»، دوست داشتنى و لذت بخش‏مى‏سازد.

( الصَّابِرِينَ وَالصَّادِقِينَ وَالْقَانِتِينَ وَالْمُنفِقِينَ وَالْمُسْتَغْفِرِينَ بِالْأَسْحَارِ ) »(٣٧) ، ويژگى بندگان عارف و عاشق است كه از«فيض سحر» بهره‏مندند.

يكى از راههاى كسب اين توفيق، «زود خوابيدن‏»، براى «زودبرخاستن‏» است. آنان كه تا دير وقت و تا ساعتى از نيمه شب گذشته،همچنان در شب‏نشينى و گردش و گفتگو و تماشاى فيلم و مسابقات‏ورزشى به سر مى‏برند، روشن است كه توفيق «سحرخيزى‏» ندارند.

جسم نيز استراحت و آسايش مى‏طلبد، تا بتواند بار روح را بكشد.

نبايد «مديون جسم‏» بود. اين بدهكارى به بدن، سبب مى‏شود نتوانيم‏از اين مركب، براى «سفر شبانه‏» و «اسراء معنوى‏» استفاده كنيم.

خوشا نسيم لطيف و نوازشگر و بيدارگر صبحدم!

و دريغا از محروميت از اين نعمت روح‏بخش و شادابى آفرين.

نگوييد «نمى‏شود!»،

اگر بخواهيد، خيلى از اين «نمى‏شود» ها «مى‏شود».

مشق و سرمشق

از نشانه‏هاى غناى هر مكتب، معرفى «الگو» براى پيروان خويش‏است.

«اسوه جويى‏» هم، نشان بالندگى فكر و اهداف يك انسان است.

نتيجه آنكه: هر كه در پى الگو و اسوه است، «كمال جو» ست.

هر آيينى هم براى پيروان خود سرمشق معرفى كند، «كامل‏» است.

خوشحاليم كه مكتب ما با صداى بلند و رسا، از سپيده دم طلوع‏خورشيد دين تا به امروز و هميشه، اعلام كرده است كه «اهل بيت‏»، اسوه‏كمال جويان و حق‏طلبان اند.

«على‏» و «فاطمه‏»، از اين خورشيدهاى فروزان در «منظومه اهل‏بيت‏»اند كه قرنهاست تاريخ را به زير بال پرفروغ خويش كشيده‏اند و الهام‏بخش اهل دل‏اند.

آن كه مى‏خواهد «عبوديت‏»، بر زندگانى‏اش سايه عفاف و پاكى‏نگهبان باشد،

آنكه مى‏خواهد در مكتب فضايل، نمونه و سرمشق ديگران باشد،

آنكه مى‏خواهد در خانه، در جامعه، با فرزندان، با همسر، با پدر و مادر،نسبت‏به دين خدا، نسبت‏به وضعيت مردم، نسبت‏به سرنوشت جامعه ونظام سياسى، آنگونه باشد كه خدا مى‏خواهد و دين مى‏پسندد، به «فاطمه‏»و «على‏» بنگرد، و به زهد و علم و ساده‏زيستى و نيايش شب و تربيت فرزندو دفاع از ولايت و جهاد در راه حق، تا مرز شهادت، كه جلوه‏هايى گونه گون‏از شخصيت آن «بانوى نور» است.

«على‏» و «زهرا» را بايد به نسل امروز و فردا شناساند.

آنكه «فاطمه‏» را بشناسد، دچار «فقر هويت‏» و «كمبود الگو» نخواهدشد و آنكه «على شناس‏» شود، اسوه‏اى خداپسند را شناخته است.

آنكه «زهراى اطهر» را الگوى خود قرار دهد، امواج فرهنگ هاى بيگانه وبى‏ريشه، او را به اين سو و آن سو نخواهد برد.

فاطمه، الگويى براى همه و هميشه است.

از نگاه در اين «آينه عفاف‏» غفلت نكنيم و از روى اين سرمشق، مشق‏بنويسيم.

على‏عليه‌السلام ، سرمشق ديگرى براى پويندگان راه خداست، الگويى در همه‏حال براى هر نيكى و پاكى، اسوه‏اى كامل و جامع براى سلوك ناب، كه‏قطب نماى عرفان است.

راه معنويت، پرفراز و نشيب، پر خوف و خطر و پر از وسوسه‏هاى‏شيطانى است. «جهاد با نفس‏» مى‏طلبد و غلبه بر خواهشهاى دل وتمناهاى نفس سيرى‏ناپذير!

«سحر»، جلوه‏گاه نور و حضور است و همدم مردان خدا.

آنكه خواب را در ديده مى‏شكند و بستر نرم و گرم را به عشق ركوع وسجود و به شوق نماز و نياز ترك مى‏كند، گامى در مسير تزكيه برداشته‏است.

بى حالى در دعا يك بيمارى است. اگر به فكر درمان ضعفهاى روحى وجبران كاستيهاى معنوى هستيم، دارالشفايى بهتر از «معبد نياز» و«عبادت و نماز» نيست.

كجايند نيايشگران شبهاى رازگويى با محبوب و نجوا با برترين كريم؟

مقتداى احياگران شبهاى قدر، امام على‏عليه‌السلام است، آن چشمه روشن‏حقيقت! معجون «اشك‏» و «آهن‏»، پيشتاز جبهه جهاد و عرفان، اقيانوس‏كران ناپيداى عظمت و نيكى.

آنكه نگاهش روشنتر از سپيده بود، كلامش جوشانتر از چشمه، علمش،ژرف‏تر از اقيانوس، استقامتش عظيم‏تر از كوه، مهرش پناه درماندگان وقهرش در هم كوبنده ستمگران و منافقان و... در همان حال، قلبى خاشع وچشمى اشكبار و زبانى ذاكر و تنى لرزان از خشيت و خوف خدا داشت.

شبهاى كوفه، شاهد نجواهاى شبانه و عاشقانه مولا بود. و على‏عليه‌السلام ،عبد هميشه معتكف در آستان عبوديت و محراب عبادت!

آنان كه مى‏خواهند «معمار جان خويش‏» باشند، در هندسه وجود از اميرمؤمنان بايد نقشه و الگو بگيرند.

اگر راه سلوك، دشوار است و نيازمند «راهنما»، على‏عليه‌السلام همان راهنماى‏خبير و راه رفته بصيرى است كه سالكان را به «مقصد» مى‏رساند.

اگر پاى رفتن داشته باشيم و عزم رسيدن!

پير جوانان و جوان پيران

الگويابى، نياز هميشگى ما در پيمودن «راه معنى‏» است. امام عزيز،يكى از اين الگوهاست.

امام امت‏قدس سره معمار مدينه انقلاب بود.

و... پيش از آن، معمار مدينه دل و كشور جان خويش.

از ويژگى‏هايش، رهايى از تعلقات و دل نبستن به ناپايدارها و دست‏يافتن به گوهر «هب لى كمال الانقطاع‏»(٣٨) بود، كه او را از اسارت اين‏خاكدان رها ساخته بود.

با ما هم كه بود، دل و جان در گرو آخرت داشت.

سرانجام، جان افلاكى‏اش از جسم خاكى به جوار حق پر گشود و ما را به‏ماتم نشاند و داغ غمش بر دلها نشست و سوز هجرانش به آتشمان كشيد.

شخصيت جامعش الگوى «چگونه بودن‏» بود.

نماز عشق و نافله شب را به حماسه روز و عطر جهاد مى‏آميخت و دركام فرزندان بسيجى‏اش مى‏ريخت.

شگفت مردى بود، آن پيرمرد برنا دل، آن پير جوانان و جوان پيران!

نوحى بود كه موجها را مى‏شكست و امت را نجات مى‏بخشيد.

ايوبى بود صبرآموز، ابراهيمى بود بت‏شكن، عيسايى بود جان بخش،حسينى بود شهادت‏آموز!...

در سايه كرامتش، دين حق جان گرفت و اسلام عزيز درخشيد و عزت‏مسلمان جان گرفت. علمدار اسلام ناب بود و زبان رساى قرآن و عزت‏شيعى و فرهنگ علوى.

اگر امروز، عده‏اى آن سوى «خندق ولايت‏» به توطئه مشغولند، براى‏انتقام از ضربتى است كه از «تيغ حيدرى‏» اين فرزند على‏عليه‌السلام خورده‏اند.

ما همچنان در سوگ قافله‏سالار رهايى، سيه پوشيم و در غم آن يوسف‏به سفر رفته چشم انتظار «فرج شيعه‏» به افق آينده مى‏نگريم.

امت، هنوز هم داغدار كوچ شبانه اوست، هنوز هم سر بر ديوار غم‏مى‏نهد و چو شمع، آرام آرام مى‏سوزد. دلها هنوز هم محشرى پرغوغا ازكلام عطرآگين اوست.

امت هنوز هم وفادار «ولايت‏» و عهد بسته با «مولا» ست.

ياد آن حاضر عصر غيبت و آن بار يافته به حضور، آن سراسر نور، آن‏زمينه ساز ظهور، هرگز از لوح دلها محو نخواهد شد. نامش، چراغ راه ما ويادش نيرو بخش امت است.

ما، ميراث‏دار نهضتى عظيم هستيم كه يادگار آن عزيز جاودانه است.بار سنگين حفظ انقلاب و پاسدارى از خون شهيدان بر دوش ما سنگينى‏مى‏كند. وارثان خط انبيا و شهدا را، چه رسالتى بزرگتر از «مرزبانى ارزشهاى‏الهى‏» است؟

چه كسانى، تكليف سپردن اين پرچم مقدس و نظام الهى را به صاحب‏اصلى‏اش بر دوش دارند؟

غم، همدم بى كسى است، اما نه كنون محتاج به بررسى است، اما نه كنون

آن روز كه انقلاب، تعطيل شود هنگام مرخصى است، اما نه كنون

اگر «خالصان‏»، ميدان را خالى بگذارند، «رياكاران‏» صحنه گردان‏مى‏شوند.

اگر متعهدان درد آشنا از صحنه حضور «غايب‏» باشند، فرصت طلبان‏بيمار دل، خود را بر خواست مردم و سرنوشت دين و انقلاب، تحميل‏مى‏كنند.

وقتى «خوديها» كنار روند، «بيگانه‏ها» ميدان‏دار مى‏شوند و حق رامنزوى مى‏سازند. «قلب‏» ما نيز چنين است كه اگر از فضايل تهى شود،رذايل جاى آن را مى‏گيرد و اگر عقل را «حاكم وجود» نسازيم، نفس وهوس، فرماندار دل و جان ما مى‏گردد.

در صحنه اجتماع نيز همين گونه است.

كسى كه در برابر «گناه‏» بى‏تفاوت باشد، «عارف‏» نيست.

آنكه نسبت‏به وضعيت جامعه احساس مسؤوليت نكند، بويى از ديانت‏نبرده است، هر چند دائم در ركوع و سجود باشد!

عرفان ناب اسلامى، در متن جامعه است، نه در حاشيه و انزوا.

جوانانى كه شوق وصال و عشق سلوك دارند و خود را از تبار رسول الله‏مى‏دانند و از سلسله «آل على‏» و پرورده «مكتب عاشورا» مى‏شناسند،هرگز به «مرگ تدريجى ارزشها» رضا نمى‏دهند و سكوت نمى‏كنند.

تكليف «امر به معروف و نهى از منكر» به عهده كيست؟

مگر سيدالشهداعليه‌السلام آن عارف انقلابى و زاهد حماسه‏ساز و انقلابى‏سالك، قيام خود را عمل به اين «فريضه‏» معرفى نكرد؟

حيات بخشيدن به اين فريضه، هم سازندگى اجتماعى است، هم‏«خودسازى‏» و «سلوك انقلابى‏».

امام امت‏قدس سره، پيرى نشسته بر تارك زمان بود كه به جوانان عصرخويش، الگوى مبارزه و مشق عرفان داد و راه دفاع از اسلام را آموخت وسهمى عظيم در احياى معارف دين داشت.

راستى... احياى اين واجب و عمل به آن، وظيفه كيست؟

__________________

پي نوشت ها :

١) نهج البلاغه، صبحى صالح، حكمت ٤١٢.

٢) آن نيست‏شجاعت كه گلو چاك كنى.

مردانگى آنجاست كه دل پاك كنى وقتى كه به باشگاه تقوا رفتى اى كاش حريف نفس را خاك كنى

(نويسنده)

٣) حشر، آيه ١٩.

٤) ليس لابدانكم ثمن الا الجنة الا فلا تبيعوها الا بها. (تحف العقول).

٥) العمل الخالص الذى لا تريد انح يحمدك عليه احد الا الله عز و جل(محجة‏البيضاء، ج ٨، ص ١٢٨).

٦) حافظ.

٧) نهج البلاغه، صبحى صالح، حكمت ٢٣٤.

٨) تصفية العمل اشد من العمل (امام على‏عليه‌السلام ).

٩) انظر ان لا يراك الله حيث نهاك و لا يفقدك حيث امرك (العلم و الحكمة فى‏الكتاب و السنه، رى شهرى، ص ٩٩).

١٠) من ورع عن محارم الله فهو من اورع الناس (وسائل الشيعه، ج ١١، ص ١٩٥).

١١) يونس، آيه ٧٢.

١٢) لا تجعلوا علمكم جهلا و يقينكم شكا، اذا علمتم فاعملوا و اذا تيقنتم‏فاقدموا (نهج‏البلاغه، صبحى صالح، حكمت ٢٧٤).

١٣) و اما الباطنة فالعقول (كافى، ج ١، ص ١٦).

١٤) انا عرضنا الامانة على السموات... (احزاب، آيه ٧٢).

١٥) آل عمران، آيه ١١٤.

١٦) لا تكن ممن... ان عرضت له شهوة اسلف المعصية و سوف التوبة(نهج‏البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ١٤٢).

١٧) هر آنچه ديده بيند، دل كند ياد (بابا طاهر).

١٨) نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت ٤١٢.

١٩) امام صادق‏عليه‌السلام : اياكم و النظر، فانه سهم من سهام ابليس (وسائل‏الشيعه، ج‏١٤،ص ٦٠).

٢٠) طيران مرغ ديدى؟ تو ز پاى بند شهوت به در آى، تا ببينى طيران آدميت.

٢١) غررالحكم.

٢٢) ما محو تجلى الهيم آسوده ز حب مال و جاهيم همواره به مسند قناعت در كشور فقر، پادشاهيم.

٢٣) بقره، آيه ١٨٣.

٢٤) امام على‏عليه‌السلام : من ملك شهوته كان تقيا (غرر الحكم).

٢٥) و قلوبهم معلقة بمحبتك (مفاتيح‏الجنان، مناجات المحبين، ص ١٢٥).

٢٦) اى سرو پاى بسته، به آزادگى مناز آزاده من، كه از همه عالم بريده‏ام.

٢٧) فالهمها فجورها و تقواها (شمس، آيه ٨٨).

٢٨) الهى! ان كان الندم على الذنب توبة فانى و عزتك من النادمين...(مناجات‏التائبين، مفاتيح الجنان، ص ١١٨)

٢٩) خلى الذنوب صغيرها و كبيرها فهو التقى.

و احذر كماش فوق ارض الشوك، يحذر ما يرى.

لا تحقرن صغيرة، ان الجبال من الحصى.

٣٠) و ان عليكم لحافظين، كراما كاتبين. (انفطار، آيه‏١١).

٣١) تصفية العمل اشد من العمل (الحياة، ج‏١ ص‏٢٧٨).

٣٢) بقره، آيه‏٤٥.

٣٣) نمل، آيه‏٦٢.

٣٤) دعيتم فيه الى ضيافة الله (پيامبر اكرم‏صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ).

٣٥) و الصيام ابتلاء لاخلاص الخلق (نهج البلاغه، فيض الاسلام، حكمت‏٢٤٤).

٣٦) پيامبر اكرم: «حسنوا القرآن باصواتكم فان الصوت الحسن يزيد القرآن‏حسنا» (وسائل‏الشيعه، ج ٤، ص ٨٥٩)

٣٧) آل عمران، آيه‏١٧.

٣٨) تعبيرى عرفانى در «مناجات شعبانيه‏».

فصل چهارم : سلوک اجتماعي

اغلب موضوعات اين بخش، مسايل‏مرتبط با ديگران و نحوه برخورداخلاقى شايسته با مردم است.مسير تربيت نفس و رسيدن به‏كمال، از ميان مردم مى‏گذرد. اينهارا نيز بخشى از سير و سلوك‏معنوى به شمار آوريم و درتصحيح رفتار اجتماعى و شيوه‏معاشرت خود بكوشيم.

آيين همرهى

آنجا كه رفتن و پيمودن يك «راه‏»، نيازمند «همراه‏» است، بايد اين‏همراه را شناخت، تا بهتر ما را به «مقصد» برساند.

زندگى، يك راه است، دوستانمان هم، همراهان.

اما، بايد ديد كه تا مقصد، همراهند، يا رفيق نيمه راهند؟

آيا بازوى پرتوان مايند، در عمل و صحنه‏هاى زندگى؟

يا دست دشمنان‏اند، خنجر به دست و در انتظار فرصت؟

دور و برى‏هايتان را خوب نگاه كنيد، نه با ديد رفاقت و دوستى (كه‏چشم واقع بين را كور مى‏كند) بلكه به ديده ارزيابى و در ميزان و ترازوى‏دقت‏نظر.

نمى‏توان «اثرپذيرى‏» انسان را از معاشران و هم صحبتان انكار كرد.حشر و نشر با صالحان و نيكان، سازنده است، نشست و برخاست‏بافاسدان شرور و انسان‏هاى فرومايه و حقير، ويرانگر است و تباهى آفرين.

لوح دل صاف است و صفحه ضمير، روشن و تصويرپذير.

نشستن‏ها و حرف زدن‏هاى پوچ و بى‏محتوا و غيبت و شوخى‏هاى‏نامناسب، گرچه خواسته «دل‏» است، اما دشمن «عقل‏» است. كنترل زبان‏از بيهوده‏گويى و گوش از بيهوده‏شنوى، گرچه دشوار است، اما نوعى جهاد ومبارزه است. بى‏جهت نيست كه حضرت رسول‏صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، مبارزه با نفس را«جهاد اكبر» ناميد و پيروزى در اين ميدان را «پهلوانى‏» دانست!

«نفس‏»، بعد لجنى و هوس‏ها را تقويت مى‏كند و گوش سپردن به‏فرمان خرد، حركت در سربالايى و پيمودن قله‏هاست، سخت، اماافتخارآفرين!

انتخاب دوست‏شايسته و همدم پاك، گامى در جلوگيرى از هرزگى‏ها وبيهودگى‏هاست.

كسى كه به «سعادت‏» خويش دل بسته است، دل به دوستان هرجايى‏نمى‏بندد و مى‏كوشد تا همراه خيرخواه را از رفيق نيمه راه و بدخواه بازشناسد.

آيا «دوست‏» و «دوست نما» را مى‏شناسى؟

به «داود طائى‏» گفتند : چرا از مردم كناره گرفته، گوشه عزلت‏برگزيده‏اى؟

گفت : چه كنم با جماعتى كه گناهانم را از من پنهان و پوشيده مى‏دارند!

شگفتا!... كسى اگر عيوب خويش را از ديگران بشنود خرسند مى‏شود،ديگرى رنجيده. يكى به استقبال نقادان مى‏رود و انتقاد را به عنوان يك‏هديه مى‏پذيرد، ديگرى از آن گريزان است و ناراحت مى‏شود.

اگر كسى ما را متوجه عقربى گزنده يا سگى هار كند، يا آلودگى لباس وچهره مان را به ما بگويد، از او سپاسگزار مى‏شويم و ممنون. ولى چرا اگرضعف‏هاى اخلاقى يا خطاهاى اجتماعى‏مان را بگويند، مى‏رنجيم؟

مگر اين نيز، مايه بى‏آبرويى نيست؟ كه هست!

مگر برطرف ساختن آن، ما را به كمال و جمال نمى‏رساند؟ كه‏مى‏رساند! پس اين رنجيدگى از چيست؟

بگذاريم ديگران ميدان و مجالى يابند تا ما را به خودمان بهتربشناسانند. ما نيازمند اين‏گونه معرفت و «خودشناسى‏» هستيم.

عاقلانه آن است كه انسان عيب خويش را از ديگرى بشنود و آن رابرطرف سازد. آن ديگرى چه دوست‏باشد، چه دشمن! دشمن، چون به‏چشم عداوت مى‏نگرد، عيب‏ها را هم بهتر مى‏بيند. ولى دوست، گاهى‏دوستانه مى‏گذرد و ناديده مى‏گيرد، يا به پاس حرمت دوستى، از گفتن‏عيوب ما پرهيز مى‏كند.

شما از كدام دوست‏بيشتر خوشتان مى‏آيد؟ آنكه عيبتان را از شمامى‏پوشاند؟ يا آنكه صادقانه و از روى حسن نيت‏به شما مى‏گويد؟

كدام يك به «آينه‏» شبيه‏تر است و ما تا چه حد به آينه عشق‏مى‏ورزيم؟ و تا چه حد، آينه عيب نما را مى‏شكنيم؟

هر چه كه در ديگران «بد» است، اگر در ما هم باشد، بد است.

درس بزرگى لقمان به ما داده كه گفته است : ادب را از بى‏ادبان آموخته،هر چه كه از كارشان ناپسند يافته، خود از آن پرهيز كرده است!...

آينه باشيم و آينه‏ها را دوست‏بداريم و با آينه‏ها دوست‏شويم.

گاهى «خود»، تبديل به يك «بت‏» مى‏شود. نتيجه آن، بروزخصلت‏هايى همچون : خودخواهى، خودپرستى، خودبينى، خودپسندى،خودرايى، خودمحورى و خودستايى است.

اگر «نفس‏» ، كنترل و مراقبت نشود، سر از اين طغيان و عصيان درمى‏آورد. آنگاه نمى‏توان حريفش شد و مهارش كرد و به راهش آورد.

اين كه انسان فقط و فقط خودش را قبول داشته باشد و به فكر و نظر وتشخيص ديگران هيچ ارزشى قائل نباشد (خود رايى و خود محورى)، يااينكه خود را از هر عيب و خطا مصون بداند و هر انتقادى را هر چنددلسوزانه و دوستانه، حمل بر غرض ورزى ديگران كند (خودپسندى وخودبينى)، اينها نشانه‏هايى از همان «بت‏» شدن نفس است، كه آدمى را ازپذيرش هر پند و موعظه و نقد و ارشاد، محروم مى‏سازد و چنين كسى خودرا بى‏نياز از هر راهنمايى و تذكر مى‏شناسد.

«مشورت‏»، يكى از راه‏هاى شكستن اين بت است.

«پندپذيرى‏» و «قبول نقد»، گام ديگرى در اين بت‏شكنى است.

احترام به ديگران و دورى از تكبر، همدردى با مردم در گرفتارى‏ها، تن‏دادن به كارهاى جمعى و همكارى، احتمال اشتباه در فكر و عمل خوددادن، پرهيز از جزم‏انديشى و مطلق‏سازى نسبت‏به خود، گفتن‏«نمى‏دانم‏» آنجا كه چيزى را نمى‏دانيم، خود را داناى همه چيز و كارشناس‏همه مسائل ندانستن و... اينها هم راهها يا نشانه‏هاى نجات از«خودپرستى‏» است.

شنيدن انتقاد از ديگران، اگر چه تلخ و سنگين است، ولى اگر بجا باشدو شنونده به كارگيرد و خويش را اصلاح كند، هم شيرين است، هم عملى‏است‏شجاعانه.(١) .

آينه‏ چون عيب تو بنمود راست

خود شكن آيينه شكستن خطاست

و... اين «خودشكنى‏»، كمتر از «بت‏شكنى‏» نيست!

ميوه درخت دانش

درخت را از ميوه‏اش مى‏شناسند.

درخت‏هاى بى ميوه هم، دست كم سايه‏اى دارد و اگر هم خشك شودهيزمى است ‏براى سوزاندن و گرم شدن.

درخت تو گر بار دانش بگيرد

به زير آورى چرخ نيلوفرى را

علم، پوستى دارد و مغزى. پوسته‏اش، همين فورمول‏ها، قانون‏ها واصطلاحات است. مغزش، «تواضع‏»، «ادب‏»، «بندگى‏» و...«معرفت‏»!

كدام عاقل فرزانه حاضر است عمر را صرف گردآورى بادام بى‏مغز وگردوى پوك كند؟

آن علمى كه «نور» به حساب آمده و با مشيت الهى در دل‏هاى مستعدجاى مى‏گيرد، مجموعه اين دانستنى‏ها و اصطلاحات نيست. روشنايى‏دل و صفاى باطن و معرفت و بصيرت، جلوه‏اى از آن «نورانيت‏» علم است.علم‏هايى هم هست كه «كدورت خاطر» و «قساوت قلب‏» و «تكبر» و«غرور» مى‏آورد.

درختى كه پربارتر باشد، شاخه‏هايش سر به زيرتر است. اين، همان‏فروتنى است كه از «بار دانش‏» سرچشمه مى‏گيرد و اگر جز اين باشد، جهل‏و غرور است، اما با نماى فريبنده علم و عقل!

ميان يادگيرى مشتى «اصطلاحات‏» در هر دانش و فنى، و رسيدن به‏«آدميت‏» و «كمال انسانى‏»، فاصله بسيار است.

كم نيستند «دانشمندان نادان‏»!

اگر علم، «معرفت‏» نياورد، درخت دانش خشكيده و بى‏ثمر است.

چه سود، اگر آنكه در مسير «دانش‏» قرار دارد، حق علم و معلم و تعليم‏را نشناسد؟

جوانان كه در اين راهند، به آموختن اين فنون شايسته‏ترند، تا «زينت‏دانش‏» را به «گوهر ادب‏» بيارايند.

كرامت انسان به «علم‏» است، اما... دانشى كه در درون دانشور هم‏روشنايى پديد آورد و «چراغ راه‏» شود و «نيروى رفتن‏»!

هر چيزى آفتى دارد. يكى از آفات علم هم «غرور» است.

آفت زدگان بوستان دانش قابل ترحم‏اند.

يكى بر مركب غرور ثروت و قدرت سوار مى‏شود، ديگرى بر مركب‏شهرت و رياست، يكى هم سوار بر مركب دانش مى‏شود و مى‏تازد و گرد وغبار راه مى‏اندازد و به ديگران بى‏اعتنايى مى‏كند و خود را «برترين‏»مى‏شمارد و از هر نقد و انتقاد و تذكرى بر مى‏آشوبد و خويشتن را مصون ازخطا و ايمن از اشتباه مى‏پندارد.

اين، آن علمى نيست كه در دل «خشيت‏» بيافريند و دانشور را به خدانزديكتر سازد.

تعليم دين ما اين است كه : تواضع و نرمش داشته باشيد، هم نسبت‏به‏كسى كه از او چيز آموخته‏ايد، هم نسبت‏به كسى كه به او دانش مى‏آموزيد.يعنى فروتنى هم در برابر «استاد»، هم «شاگرد».(٢)

اگر جز اين باشد، نه شاگرد، توفيق فيض آموختن بيشتر مى‏يابد، نه‏استاد در قلب شاگردانش جاى مى‏گيرد.

رعايت «حق استاد»، نخستين نشانه «ادب علم آموزى‏» است، وبرخوردارى از تواضع و خاكسارى و گم نكردن خويش، نشانه ديگرى ازلياقت «معلمى‏» است.

تا مى‏توان مغز داشت، چرا پوكى و پوچى؟

سخن و سكوت

«زبان‏»، يا كليد بهشت است، يا دوزخ!

شگفتا از كارسازى مهم اين قطعه گوشت در دهان!

چه بسيار «حق‏»هايى كه ناحق مى‏شود، با يك «شهادت دروغ‏». و چه‏«ناحق‏»هايى لباس حق مى‏پوشد، با يك اعتراف نابجا.

بازى با آبروى ديگران خطرناك است. چه حيثيت‏هايى كه با يك‏غيبت و تهمت‏بر باد مى‏رود و ديگر بازگشتى نيست و آبروى ريخته برخاك، جمع شدنى نيست.

چه دوستيهايى كه با يك كلمه به دشمنى و جدايى مبدل مى‏شود،

چه «كلمه‏»هايى كه رمز ناسپاسى و كفران است و موجب «سلب‏نعمت‏» مى‏گردد و نقمت و عذاب مى‏آورد.(٣) .

آنان كه بر گفته‏هاى نا بجاى خويش پشيمان مى‏شوند، بسيارند; ولى‏چه سود؟ تير رها شده از كمان بازگشتنى نيست و «حرف‏» همان تير است‏و «دهان‏» همان كمان. چرا ايمان انسان با يك كلمه نسنجيده و يك‏نسبت ناروا بسوزد و خاكستر شود و بر باد برود؟

«عاقل‏»، مى‏انديشد و سخن مى‏گويد، «بى‏خرد» مى‏گويد و آنگاه به‏تامل مى‏نشيند.(٤) .

به قول «بزرگمهر» حكيم :

«انديشه كردن كه «چه بگويم؟»، به از پشيمانى خوردن كه «چراگفتم؟».

اين زبان كوچك، اگر به رضاى خدا بچرخد، «نعمت‏بزرگ‏» است و اگربه ناحق حركت كند، «وسيله نقمت‏» است.

زبان بى‏گناه است. ماييم كه آن را به گناه وا مى‏داريم.

اينكه گفته‏اند : «كلام‏» اگر نقره باشد، «سكوت‏» طلاست، براى كسى‏است كه نتواند مالك زبان و اختياردار گفتار خويش باشد. براى چنين‏كسى، همان بهتر كه دم فرو بندد و خموشى گزيند، تا زبان سرخ، سرسبزش را به باد ندهد.

به همان اندازه كه گفتار نيكو، ارشاد، نصيحت، حقگويى، مطلوب وپسنديده است، حرفهاى بيهوده و گفتار بى‏محتوا و سخنان نسنجيده ولغويات و لهويات، منفور و نكوهيده است.

البته گاهى هم سكوت، «خيانت‏» است و سخن، «وظيفه‏». ولى... كجا؟موقع‏شناسى بسيار مهم است. مهمتر از اصل گفتار، آن است كه «كجا چه‏بگوييم؟».

هم گفتن سخن شايسته و دفاع از مظلوم و دفع يك تهمت، «عبادت‏»است، هم سكوت از بيهوده‏گويى و پرهيز از كلام بى‏ريشه و قول بى‏تحقق.

بسيارى پشيمان مى‏شوند كه چرا گفتند؟ ولى ندامت‏بر «سخن‏ناگفته‏» كمتر است. چرا مهارى بر گفته‏ها نزنيم؟

«سخن‏»، چون تيرى است از كمان پرتاب مى‏شود.

«عمل‏»، چون گلوله‏اى است كه از سلاح رها مى‏گردد و... بى‏شك، به‏جايى برخورد خواهد كرد. كنترل «گفتار» و «كردار»، گامى است مهم درخودسازى و سلوك. «اول انديشه، وانگهى گفتار...»

تا سخنى نگفته‏اى، گفتار در اختيار توست. اما همين كه تير از كمان‏جست و سخن از دهان رست، نتايج و پيامدهايش از اختيار تو بيرون‏است.(٥)

چاره، لحظه‏اى درنگ پيش از گفتار است. تامل در اينكه چه‏مى‏خواهى بگويى و چرا؟ انگيزه‏ات چيست و پيامد سخن كدام است وتاثير مثبت و منفى آن چگونه است؟ نفس آدمى، ميل به سركشى و طغيان‏دارد. اگر بتوانى با قدرت اراده و اختيارت، مهارى بر سركشى آن بزنى وزبان را در اختيار خود داشته باشى، از بسيارى «عواقب سوء» و«پشيمانيهاى بى‏ثمر» نجات خواهى يافت، وگرنه همچون مركبى چموش‏بر زمينت‏خواهد زد!

«مهار نفس‏»، گاهى به پيشگيرى قبلى است، گاهى به كنترل بعدى.

گاهى بايد درد ايجاد شده را درمان كرد، گاهى هم بايد از ايجاد بيمارى‏پيشگيرى نمود.

آيا شده است كه خود را بر غفلتها و حرفهاى بى‏حساب و برخوردهاى‏نسنجيده ملامت كنى و حسرت بخورى؟ خود اين، مرحله‏اى از «بيدارى‏وجدان‏» است، مى‏توانى تقويتش كنى، تا آنجا كه آينده را پيشاپيش بنگردو نتيجه هر سخن را بسنجد و پيش از رخ دادن صحنه حسرت بار، از وقوع‏آن جلوگيرى كند.

چگونه توان در آينه «كنون‏»، تصوير «آينده‏» را ديد و اگر زشت است، ازآن پيشگيرى كرد؟

«نفس مهار شده‏»، آينه جان را شفاف‏تر مى‏سازد. و «نفس رها»،همين روز را هم تيره مى‏سازد.

كيست كه از وراى گرد و غبار نفسانيات، بتواند سيماى «عقلانيت‏» راببيند؟

چه زشت است، بردگى نفس، و... چه نيكوست، رهايى از سلطه ابليس ووسوسه‏هايش!...