حق طلاق
مقدمه مـطـلب بـه ايـنـجـا رسـيـد كـه طـلاق از نـظـر اسـلام سـخـت مـنـفـور و مـبغوض است ؛ اسلام مايل است پيمان ازدواج محكم و استوار بماند. آنگاه اين پرسش را طرح كرديم : اگر طلاق تـا ايـن انـدازه منفور و منغوض است ، چرا اسلام آن را تحريم نكرده است ؟ مگر نه اين است كـه اسلام هر عملى را كه منفور مى داند مانند شرابخوارى و قماربازى و ستمگرى ، آن را تـحريم كرده است ؟ پس چرا طلاق را يكباره تحريم نكرده و براى آن مانع قانونى قرار نـداده اسـت ؟ و اسـاسـا ايـن چـه مـنـطـقـى اسـت كـه طـلاق ، حـلال مـغـبـوض اسـت ؟ اگر حلال است مغبوض بودن چه معنى دارد؟ و اگر مغبوض است چرا حـلال اعلام شده است ؟ اسلام از طرفى مرد طلاق دهنده را زير نگاههاى خشم آلود خود قرار مـى دهـد، از او تنفر و بيزارى دارد، از طرف ديگر وقتى كه مرد مى خواهد زن خود را طلاق دهد مانع قانونى در جلو او قرار نمى دهد، چرا؟
ايـن پـرسـش بسيار به جاست همه رازها در همين نكته نهفته است راز اصلى مطلب اين است كـه زوجيت و زندگانى زناشويى يك علقه طبيعى است نه قراردادى ، و قوانين خاصى در طـبـيـعـت بـراى او وضـع شـده اسـت ايـن پـيـمـان بـا هـمـه پـيـمـانـهـاى ديـگر اجتماعى از قبيل بيع و اجاره و صلح و رهن و وكالت و غيره اين تفاوت را دارد كه آنها همه صرفا يك سلسله قراردادهاى اجتماعى هستند، طبيعت و غريزه در آنها دخالت ندارد و قانونى هم از نظر طـبـيـعـت و غـريـزه بـراى آنـهـا وضع نشده است ، برخلاف پيمان ازدواج كه براساس يك خواهش طبيعى از طرفين كه به اصطلاح مكانيسم خاصى دارد بايد تنظيم شود.
از ايـن رو اگر پيمان ازدواج مقررات خاصى دارد كه با ساير عقود و پيمانها متفاوت است نبايد مورد تعجب واقع شود.
قوانين فطرت در مورد ازدواج و طلاق يـگـانـه قانون طبيعى در اجتماع مدنى قانون آزادى - مساوات - است تمام مقررات اجتماعى بايد بر اساس دو اصل آزادى و مساوات تنظيم شود نه چيز ديگر، برخلاف پيمان ازدواج كـه در طـبـيـعـت جـز اصلهاى آزادى و مساوات قوانين ديگرى نيز براى آن وضع شده است و چـاره اى از رعـايـت و پـيـروى آن قـوانـيـن نـيـسـت طـلاق مـانـنـد ازدواج قـبـل از هـر قـانـون قـراردادى در متن طبيعت داراى قانون است همان طورى كه در آغاز كار و وسـط كـار يـعـنـى در ازدواج بـايـد رعـايـت قـانـون طـبيعت بشود (ما قسمتهايى تحت عنوان خواستگارى و مهر و نفقه و مخصوصا تحت عنوان تفاوتهاى زن و مرد گفتيم ) در طلاق نيز كـه پـايـان كـار اسـت بـايـد آن قـوانين رعايت شود. سربه سر گذاشتن با طبيعت فايده نـدارد. بـه قـول الكـسـيـس كارل : قوانين حياتى و زيستى مانند قوانين ستارگان سخت و بيرحم و غير قابل مقاومت است
ازدواج وحـدت و اتـصـال اسـت ، و طـلاق جـدايـى و انـفـصـال وقـتـى كـه طـبـيـعـت ، قـانـون جـفـتـجـويـى و اتـصـال زن و مـرد را بـه ايـن صـورت وضـع كـرده اسـت كه از طرف يك نفر اقدام براى تـصـاحب است و از طرف نفر ديگر عقب نشينى براى دلبرى و فريبندگى ، احساسات يك طـرف را بـر اسـاس در اخـتـيـار گـرفتن شخص طرف ديگر و احساسات آن طرف ديگر را بـراسـاس در اخـتـيـار گرفتن قلب او قرار داده است ، وقتى كه طبيعت پايه ازدواج را بر مـحـبـت و وحـدت و هـمـدلى قـرار داده نـه بـر هـمـكـارى و رفـاقـت ، وقـتـى كـه طبيعت منظور خـانـوادگـى را بـر اسـاس مركزيت جنس ظريفتر و گردش جنس خشن تر به گرد او قرار داده اسـت ، خـواه نـاخواه جدايى و انفصال و از هم پاشيدگى اين كانون و متلاشى شدن اين منظومه را نيز تابع مقررات خاصى قرار مى دهد.
در مقاله ١٥ از يكى از دانشمندان نقل كرديم كه :
(جـفـتـجـويـى عـبـارت اسـت از حـمله براى تصرف در مردان و عقب نشينى براى دلبرى و فـريـبـنـدگـى در زنـان چـون مرد طبعا حيوان شكارى است عملش تهاجمى و مثبت است و زن بـراى مـرد هـمـچـون جـايـزه اى است كه بايد آن را بربايد. جفتجويى جنگ است و پيكار و ازدواج تصاحب و اقتدار.)
پـيـمـانـى كـه اسـاسـش بـر مـحـبـت و يـگـانـگـى اسـت نـه بـر هـمـكـارى و رفـاقـت ، قـابـل اجـبـار و الزام نـيـسـت بـا زور و اجـبـار قـانونى مى توان دو نفر را ملزم ساخت با يـكـديـگـر هـمـكـارى كـنـنـد و پـيـمان همكارى خود را براساس عدالت محترم ٢٥بشمارند و سـاليـان دراز بـه هـمـكارى خود ادامه دهند، اما ممكن نيست با زور و اجبار قانونى دو نفر را وادار كـرد كـه يـكديگر را دوست داشته باشند، نسبت به هم صميميت داشته باشند، براى يكديگر فداكارى كنند، هر كدام از آنها سعادت ديگرى را سعادت خود بداند.
اگـر بـخـواهـيـم مـيـان دو نـفـر بـه اين شكل رابطه محفوظ بماند بايد جز اجبار قانونى تدابير عملى و اجتماعى ديگر به كار بريم
مكانيسم طبيعى ازدواج كه اسلام قوانين خود را بر آن اساس وضع كرده اين است كه زن در مـنـظـومـه خـانـوادگـى محبوب و محترم باشد. بنابراين اگر به عللى زن از اين مقام خود سـقوط كرد و شعله محبت مرد نسبت به او خاموش ، و مرد نسبت به او بى علاقه شد، پايه و ركـن اسـاس خـانوادگى خراب شده ؛ يعنى يك اجتماع طبيعى به حكم طبيعت از هم پاشيده اسـت اسـلام بـه چنين وضعى با نظر تاءسف مى نگرد، ولى پس از آنكه مى بيند اساس طـبـيـعـى ايـن ازدواج مـتـلاشى شده است نمى تواند از لحاظ قانونى آن را يك امر باقى و زنـده فـرض كـنـد. اسـلام كـوشـشـهـا و تـدابـيـر خـاصـى بـه كـار مى برد كه زندگى خانوادگى از لحاظ طبيعى باقى بماند، يعنى زن در مقام محبوبيت و مطلوبيت و مرد در مقام طلب و علاقه و حضور به خدمت باقى بماند.
توصيه هاى اسلام بر اينكه زن حتما بايد خود را براى شوهر خود بيارايد، هنرهاى خود را در جلوه هاى تازه براى شوهر به ظهور برساند، رغبتهاى جنسى او را اشباع كند و با پاسخ منفى دادن به تقاضاى او در او ايجاد عقده و ناراحتى روحى نكند، و از آن طرف به مرد توصيه كرده به زن خود محبت و مهربانى كند، به او اظهار عشق و علاقه نمايد، محبت خود را كتمان نكند، و همچنين تدابير اسلام مبنى بر اينكه التذاذات جنسى محدود به محيط خـانوادگى باشد، اجتماع بزرگ محيط كار و فعاليت باشد نه كانون التذاذات جنسى ، تـوصـيه هاى اسلام مبنى بر اينكه برخوردهاى زنان و مردان در خارج از كادر زناشويى لزومـا و حـتـمـا بـايـد پـاك و بـى آلايـش بـاشـد، هـمـه و همه براى اين است كه اجتماعات خانوادگى از خطرات از هم پاشيدگى مصون و محفوظ بمانند.
مقام طبيعى مرد در حيات خانوادگى از نـظـر اسـلام مـنتهاى اهانت و تحقير براى يك زن اين است كه مرد بگويد من تو را دوست ندارم ، از تو تنفر دارم ، و آنگاه قانون بخواهد به زور و اجبار آن زن را در خانه آن مرد نـگـه دارد. قـانون مى تواند اجبارا زن را در خانه مرد نگه دارد، ولى قادر نيست زن را در مـقـام طـبـيـعـى خود در محيط زناشويى ، يعنى مقام محبوبيت و مركزيت نگهدارى كند. قانون قادر است مرد را مجبور به نگهدارى از زن و پرداخت نفقه و غيره بكند اما قادر نيست مرد را در مـقـام و مـرتـبـه يـك فـداكـار و بـه صـورت يـك نقطه (گردان ) در گرد يك نقطه مركزى نگه دارد.
از اين رو هر زمان كه شعله محبت و علاقه مرد خاموش شود ازدواج از نظر طبيعى مرده است
ايـنـجـا پـرسـش ديـگرى پيش مى آيد و آن اينكه اگر اين شعله از ناحيه زن خاموش بشود چـطـور؟ آيـا حيات خانوادگى با از ميان رفتن علاقه زن به مرد باقى است يا از ميان مى رود؟ اگر باقى است چه فرقى ميان زن و مرد است كه سلب علاقه مرد موجب پايان حيات خـانـوادگـى مـى شود و سلب علاقه زن موجب پايان اين حيات نمى شود؟ و اگر با سلب عـلاقـه زن نـيـز حـيـات خـانوادگى پايان مى يابد پس در صورتى كه زن از مرد سلب عـلاقـه كـنـد بـايـد ازدواج را پـايـان يـافـتـه تـلقـى كـنـيـم و بـه زن هـم مثل مرد حق طلاق بدهيم
جـواب ايـن اسـت كـه حـيـات خـانوادگى وابسته است به علاقه طرفين نه يك طرف تنها چيزى كه هست روانشناسى زن و مرد در اين جهت متفاوت است و ما در مقالات گذشته با استناد به تحقيقات دانشمندان آن را بيان كرديم طبيعت علايق زوجين را به اين صورت قرار داده اسـت كـه زن را پـاسـخ دهـنـده بـه مـرد قـرار داده اسـت عـلاقـه و مـحـبـت اصـيـل و پـايـدار زن هـمـان اسـت كـه بـه صـورت عـكـس العمل به علاقه و احترام يك مرد نسبت به او به وجود مى آيد. از اين رو علاقه زن به مرد مـعـلول عـلاقـه مـرد بـه زن و وابسته به اوست طبيعت ، كليد محبت طرفين را در اختيار مرد قرار داده است ، مرد است كه اگر زن را دوست بدارد و نسبت به او وفادار بماند زن نيز او را دوسـت مـى دارد و نـسـبت به او وفادار مى ماند. به طور قطع زن طبعا از مرد وفادارتر است و بى وفايى زن عكس العمل بى وفايى مرد است
طـبـيـعـت كـليـد فسخ طبيعى ازدواج را به دست مرد داده است ، يعنى اين مرد است كه با بى علاقگى و بى وفايى خود نسبت به زن او را نيز سرد و بى علاقه مى كند. برخلاف زن كـه بـى عـلاقـگـى اگـر از او شروع شود تاءثير در علاقه مرد ندارد بلكه احيانا آن را تـيـزتر مى كند. از اين رو بى علاقگى مرد منجر به بى علاقگى طرفين مى شود، ولى بـى عـلاقـگـى زن مـنجر به بى علاقگى طرفين نمى شود. سردى و خاموشى علاقه مرد مـرگ ازدواج و پـايـان حيات خانوادگى است اما سردى و خاموشى علاقه زن به مرد آن را به صورت مريضى نيمه جان در مى آورد كه اميد بهبود و شفا دارد. در صورتى كه بى عـلاقـگـى از زن شـروع شـود مـرد اگـر عـاقـل و وفادار باشد مى تواند با ابراز محبت و مهربانى علاقه زن را باز گرداند و اين كار براى مرد اهانت نيست كه محبوب رميده خود را بـه زور قـانـون نـگـه دارد تـا تـدريـجـا او را رام كـنـد، ولى بـراى زن اهـانـت و غـيـر قـابـل تـحـمـل اسـت كـه بـراى حـفـظ حـامـى و دلبـاخـتـه خـود بـه زور و اجـبـار قـانـون متوسل شود.
البـته اين در صورتى است كه علت بى علاقگى زن فساد اخلاق و ستمگرى مرد نباشد. اگر مرد ستمگرى آغاز كند و زن به خاطر ستمگرى و اضرار مرد به او بى علاقه گردد مـطـلب ديـگـرى اسـت و مـا جداگانه آنجا كه درباره مساءله دوم اين بحث يعنى خودداريهاى نـاجـوانمردانه از طلاق بحث مى كنيم درباره آن بحث خواهيم كرد و خواهيم گفت كه به مرد اجازه داده نخواهد شد كه سوء استفاده كند و زوجه را براى اضرار و ستمگرى نگه دارد.
به هر حال تفاوت زن و مرد در اين است كه مرد به شخص زن نيازمند است و زن به قلب مرد. حمايت و مـهـربـانـى قـلبـى مـرد آنـقـدر بـراى زن ارزش دارد كـه ازدواج بـدون آن بـراى زن قابل تحمل نيست
نظر يك بانوى روانشناس در شـمـاره ١١٣ زن روز مـقاله اى از يك كتاب به نام (روانشناسى مادران ) به قلم يك بـانـوى فرانسوى به نام (بئاتريس ماريو) درج شده بود. اين خانم طبق مندرجات آن مقاله دكتر در روانشناسى است ، روانشناس و روانكاو مخصوص بيمارستانهاى پاريس است و خودش نيز مادر است و سه فرزند دارد.
در قسمتهايى از اين مقاله ، نيازمنديهاى يك زن ـ در حالى كه باردار يا بچه دار است ـ به محبت و مهربانى شوهر به خوبى تشريح شده است مى گويد :
(از وقـتـى كـه يـك زن حـس مـى كـنـد كه به زودى بچه دار خواهد شد شروع مى كند به نگريستن ، جستجو كردن و بو كشيدن بدن و اندام خود، مخصوصا اگر بچه اولش باشد. ايـن حـالت كـنـجـكـاوى بـسـيـار شـديـد اسـت ، درسـت مـثـل ايـن كـه زن بـا خـود بـيـگانه است ، مى خواهد وجود خويشتن را كشف كند، وقتى كه زن نـخـستين ضربه هاى كوچولوى بچه اش را در شكم خويش احساس كرد شروع مى كند به گـوش دادن بـه هـمـه صـداهاى اندام خود، حضور موجود ديگرى در بدن زن چنان سعادت و خـوشـحـالى به او مى دهد كه كم كم ميل به انزوا و تنهايى پيدا مى كند و از دنياى خارج قـطـع ارتـبـاط مـى كند، زيرا مى خواهد با كوچولويى كه هنوز به دنيا نيامده است خلوت كند...
مـردها در روزهاى آبستنى همسرانشان وظايف بسيار مهمى به عهده دارند و متاءسفانه هميشه از انـجـام اين وظايف شانه خالى مى كنند. مادر آينده نياز دارد كه حس كند شوهرش او را مى فـهـمـد دوست دارد و پشتيبان او است و گرنه وقتى ديد كه شكمش بالا آمده است ، زيباييش لطـمـه خـورده ، حالت استفراغ دارد و از زايمان مى ترسد، همه اين ناراحتيها را به حساب شـوهـرش خـواهـد گـذاشـت او را آبـستن ساخته است مرد وظيفه دارد كه در ماههاى آبستنى بـيـشتر از پيش در كنار زنش باشد، خانواده به پدرى مهربان نياز دارد تا زن و بچه ها بـتـوانـنـد از هـمـه مـشـكـلات و شـاديـهـا و انـدوه هـاى خـود بـا او حـرف بـزنند. حتى اگر حرفهايشان بى معنى يا خسته كننده باشد. زن آبستن خيلى نيازمند آن است كه از بچه اش بـا او حـرف بـزنند. تمام غرور و افتخار يك زن مادر شدن اوست ، و وقتى احساس كند كه شـوهـرش نـسبت به كودكى كه او به زودى به دنيا خواهد آورد بى اعتناست ، اين احساس غـرور و افـتخار جايش را به احساس حقارت و بيهودگى مى دهد، از مادر بودن بيزار مى شود و آبستنى برايش معنى يك (احتضار) پيدا مى كند. ثابت شده است كه چنين زنانى دردهـاى آبستنى را خيلى به دشوارى تحمل مى كنند... رابطه مادر و فرزند يك رابطه دو نـفـرى نـيـسـت ، بـلكـه يك رابطه سه نفرى است : مادر كودك پدر، و پدر حتى اگر غايب باشد (زن را طلاق داده باشد) در زندگى درونى مادر، در تخيلات و تصورات او، و نيز در احساس مادرى نقش اساسى دارد ...)
اينها بود سخنان يك بانوى دانشمند كه هم روانشناس است و هم مادر.
بنيانى كه بر اساس عواطف بنا شده است اكـنـون درسـت فـكـر كـنـيـد مـوجـودى كه تا اين اندازه به عواطف و علايق قلبى و حمايت و مـهـربـانـى مـوجـود ديـگـر نـيـازمـنـد اسـت ، هـمه چيز را با عواطف و مهربانى او مى تواند تحمل كند، بدون عواطف و مهربانيهاى او حتى فرزند براى او مفهوم درستى ندارد، موجودى كـه بـه قـلب و احساسات موجود ديگر نيازمند است نه تنها به وجود او، چگونه ممكن است با زور قانون او را به آن موجود ديگر كه نامش مرد است چسبانيد؟
آيـا ايـن اشـتـبـاه نـيست كه ما از طرفى موجبات بلهوسى و بى علاقگى مردان را نسبت به هـمـسـرانـشـان فـراهـم كـنـيـم و زمـيـنه هاى هوسرانى را هر روز فراهم تر سازيم و آنگاه بـخـواهـيـم بـا زور قـانـون آنـهـا را بـه مـردان مـتصل كنيم و به اصطلاح به ريش مردان بچسبانيم ؟ اسلام كارى كرده كه مرد عملا زن را بخواهد و دوستدار او باشد، اسلام هرگز نخواسته كه به زور زن را به مرد بچسباند.
به طور كلى هر جا كه پاى علاقه و ارادت و اخلاص در ميان باشد و اين امور پايه و ركن كار محسوب شوند جاى اجبار قانونى نيست ممكن است جاى تاءسف باشد ولى جاى اجبار و الزام و اكراه نيست
مثالى ذكر كنم : مى دانيم كه در نماز جماعت عدالت امام و اعتقاد ماءمومين به عدالت او شرط اسـت ارتـبـاط و اجـتـمـاع امـام و ماءمومين ارتباط و اجتماعى است كه بر اساس عدالت امام و ارادت و عـلاقـه و اخـلاص مـاءمـومـيـن اسـتـوار شده است قلب و احساسات ركن اساسى اين ارتباط و اجتماع است به همين دليل اين اجتماع و ارتباط اجبار بردار و الزام بردار نيست قـانـون نـمى تواند ضامن بقا و ادامه آن باشد. اگر ماءمومين نسبت به امام جماعت خود بى علاقه گردند و اراده و اخلاصشان سلب گردد اين ارتباط و اجتماع طبعا از هم پاشيده است خواه سلب اراده و علاقه و اخلاص ماءمومين از امام به جا باشد يا بى جا. فرضا امام جماعت داراى عـاليـتـريـن درجـه عـدالت و تـقوا و صلاحيت باشد نمى توان ماءمومين را مجبور به اقـتـدا كـرد. مـضـحـك اسـت اگـر امـام جـمـاعـتـى بـه دادگـسـتـرى عـرض حـال بدهد چرا مردم به من ارادت ندارند؟ چرا مردم به من اعتقاد ندارند؟ و بالاخره چرا مردم بـه من اقتدا نمى كنند؟ بلكه منتهاى اهانت به مقام يك امام جماعت اين است كه مردم را با قوه جبريه به اقتداء به او وادار كنند.
هـمـچـنين است رابطه انتخاب كنندگان و نمايندگان اين ارتباط نيز يك ارتباطى است كه بـر اسـاس علاقه و عقيده و ايمان بايد استوار باشد. قلب و احساسات ركن اين ارتباط و اجتماع است مردم بايد معتقد و علاقمند و مؤ من باشند و نماينده اى كه انتخاب مى كنند. حالا اگـر مـردمى شخصى را انتخاب نكنند نمى توان و نبايد مردم را به انتخاب او مجبور كرد هـر چـنـد آن مـردم در اشـتـبـاه باشند و شخص مورد نظر در منتهاى صلاحيت ، و واجد شرايط باشد. زيرا طبيعت انتخاب كردن و راءى دادن با اجبار ناسازگار است و چنين شخصى نمى تـوانـد بـه اسـتـنـاد صـلاحيت خود به دادگاه شكايت كند كه چرا مردم مرا كه چنين و چنانم انتخاب نمى كنند.
كـارى كـه در ايـن قـبـيـل موارد بايد انجام داد اين است كه سطح فكر مردم بالا برده شود. تربيت آنها به شكل صحيح در آيد تا اينكه در وقتى كه مى خواهند فريضه دينى خود را ادا كنند عادلهاى واقعى را پيدا كنند و به آنها ارادت بورزند و اقتدا كنند، و وقتى كه مى خـواهـنـد فـرضـيـه اجـتـمـاعـى خـود را ادا كـنـنـد افـراد صـلاحـيت دار را پيدا كنند و از روى ميل و علاقه به آنها راءى بدهند و اگر احيانا مردم پس از مدتى ارادت ، تغيير عقيده دادند و بـه سـوى كـس ديـگـر رفتند و بى جهت هم اين كار را كردند، تاءسف و تاءثر هست ، اما جاى اجبار و اكراه و دخالت زور نيست
فـرضـيـه خـانـوادگى نيز درست مانند همان فرضيه دينى و فرضيه اجتماعى است پس عمده اين است كه بدانيم اسلام زندگى خانوادگى را يك اجتماع طبيعى مى داند و براى اين اجـتـمـاع طـبـيـعى يك مكانيسم مخصوص تشخيص داده است ، و رعايت آن مكانيسم را لازم و غير قابل تخلف دانسته است
بـزرگـتـريـن اعجاز اسلام در تشخيص اين مكانيسم است علت اينكه دنياى غرب نتوانسته اسـت بـر مـشـكـلات خـانـوادگـى فايق آيد و هر روز مشكلى بر مشكلات آن افزوده است عدم تـوجـه بـه هـمـيـن جهت است اما خوشبختانه تحقيقات علمى تدريجا آن را روشن مى كند. من مـانـنـد ايـن آفـتـاب عـالمـتـاب روشـن مـى بـيـنـم كـه دنـيـاى غـرب در پـرتـو علم تدريجا اصول اسلامى را در مقررات خانوادگى خواهد پذيرفت و البته من هرگز تعليمات متين و نورانى اسلام را با آنچه به اين نام در دست مردم است يكى نمى دانم
آنچه بنيان خانوادگى را استوار مى سازد بيش از تساوى است آنـچـه دنـيـاى غـرب در حـال حـاضـر خـود را فـريـفته آن نشان مى دهد (تساوى ) است ، غـافـل از آنـكـه مـسـاءله تـسـاوى را در چـهـارده قـرن پـيـش اسـلام حـل كـرده اسـت در مـسـائل خانوادگى كه نظام خاصى دارد چيزى بالاتر از (تساوى ) وجـود دارد. طـبـيـعـت در اجـتـماع مدنى فقط قانون تساوى را وضع كرده و گذشته ولى در اجـتـمـاع خـانوادگى جز تساوى قوانين ديگرى نيز وضع كرده است تساوى به تنهايى كـافـى نـيـسـت كـه روابـط خـانـوادگـى را تـنـظـيـم كند. ساير قوانين طبيعت را در اجتماع خانوادگى بايد شناخت
تساوى در فساد مـتـاءسـفانه كلمه تساوى به واسطه تكرار و تلقين زياد خاصيت اصلى خودش را از دست داده اسـت كـمـتـر فـكـر مـى كـنـنـد كـه مـقـصـود از تـسـاوى ، تـسـاوى در حـقـوق اسـت خيال مى كنند همين قدر كه مفهوم (تساوى ) در يك موردى صدق كرد كار تمام است به عقيده اين بى خبران ، در گذشته مردها به زنها زور مى گفتند، اما امروز چون آنها نيز به مـردهـا زور مى گويند، پس همه چيز درست شد، زيرا تساوى در زورگويى برقرار شده است در گذشته در حدود ده درصد ازدواجها از ناحيه مردها منجر به طلاق و جدايى مى شد، امـا حـالا در بـعـضـى نـقاط جهان چهل درصد ازدواجها منجر به طلاق مى شود و نيمى از اين طـلاق هـا را زنـهـا بـه وجود مى آورند، پس جشن بگيريم و شادى كنيم زيرا (تساوى ) كـامـل حـكـم فـرمـا است در گذشته فقط مردها بودند كه به زنها خيانت مى كردند، مردها بودند كه پابند عفت و تقوى نبودند، اما امروز بحمدالله زنها نيز خيانت مى كنند، پابند عـفـت و تـقـوا نـيـسـتند، چه از اين بهتر؟! زنده باد تساوى ، مرگ بر تفاوت ! در گذشته مـردها مظهر بى رحمى و قساوت بودند، مردها بودند كه با داشتن چند كودك دلبند، زن و فـرزنـد را رها كرده به دنبال معشوقه نو مى رفتند، امروز زنان ديرينه پيوند نيز پس از سـالهـا زنـاشـويـى و داشـتـن چـنـد كودك در اثر يك آشنايى در مجلس رقص با يك مرد ديـگـر، بـا كـمـال قـسـاوت و بـيـرحـمـى خـانـه و آشـيـانـه را رهـا مـى كـنـنـد و بـه دنـبـال هـوس دل خـود مـى رونـد، بـه به ، چه از اين بالاتر؟ زن و مرد در يك پايه قرار گرفتند و (تساوى ) برقرار شد!
اين است كه به جاى درمان دردهاى بى پايان اجتماع و به جاى اصلاح نقاط ضعف مردان و زنان ، و استوار ساختن كانون خانوادگى ، روز به روز پايه كانون خانوادگى را سست تر و متزلزل تر مى كنيم ، در عوض رقص و پايكوبى مى كنيم كه بحمدالله هر چه هست به سوى تساوى مى رويم بلكه تدريجا زنها در فساد و انحراف و قساوت و بيرحمى از مردان گوى سبقت مى ربايند.
از آنـچه گفته شد معلوم شد كه چرا اسلام با اينكه طلاق را مبغوض و منفور مى داند مانع قـانـونـى در جـلو آن قـرار نـمـى دهـد. مـعـلوم شـد مـعـنـى حـلال مـبـغـوض چـيـسـت ؟ چـطـور مـى شـود يـك چـيـز هـم حلال باشد و هم بى نهايت منفور و مبغوض