زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)0%

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) نویسنده:
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه: امام علی علیه السلام

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

نویسنده: آيت الله سيد محمد تقى مدرسى
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه:

مشاهدات: 8873
دانلود: 3105

توضیحات:

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)
جستجو درون كتاب
  • شروع
  • قبلی
  • 44 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 8873 / دانلود: 3105
اندازه اندازه اندازه
زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

زندگانی امیرالمؤمنین حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

بيعت غدير خُم

در سال دهم هجرى، هنگامى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تصميم گرفت به مكّه رود وآخرين حج خود را، كه آن را حجةالوداع ناميده اند، به جاى آوردعلىعليه‌السلام در يمن يا نجران بود. پيامبر به على نامه اى نوشت كه به حالت احرام به مكّه درآيد. به پيامبر وحى شده بود كه ديگر از امّتش جداخواهد شد و به سراى ديگر خواهد شتافت.

چون مسلمانان مراسم حج را به جاى آوردند و از مكّه بازگشتند، پيامبر در منطقه اى به نام «غدير خُم» كاروان را از رفتن بازداشت. چون اين آيه بر او نازل گشته بود:

( يَا أَيُّهَا الرَّسُولُ بَلِّغْ مَا أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِن رَبِّكَ وَإِن لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللَّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النَّاسِ ...) (12)

«اى پيامبر! آنچه را كه از پروردگارت بر تو فرود آمده تبليغ كن و اگر نكنى رسالت خود را ابلاغ نكرده اى و خداوند تو را از مردم در امان مى دارد».

سپس پيامبر درميان مردم براى سخنرانى به پا خاست و در آغازسخنانش فرمود: اى مردم دور نيست كه از جانب خدا فرا خوانده شوم پس او را پاسخ گويم، آنگاه افزود:

«من درميان شما دو چيز گرانبها برجاى مى گذارم. كتاب خدا و عترتم، اهل بيتم را. پس بنگريد كه چگونه با آن دو رفتار مى كنيد. اين دو هرگز ازهم جدا نخواهند شد تا بر حوض بر من وارد شوند».

سپس دست على را گرفت و بالا برد و فرمود:

آيا من از خود مؤمنان نسبت به آنان اولى تر نيستم؟

مسلمانان گفتند: چرا اى رسول خدا!

پس فرمود:

هركس كه من مولاى اويم على هم مولاى اوست. خداوندا، با دوستداراو دوستى و با دشمن او دشمنى فرماى.

آنگاه پيامبر، چادرى به على اختصاص داد و به مسلمانان فرمود كه دسته دسته بر على وارد شوند و بر او به عنوان اميرالمؤمنين سلام گويند.هريك از مسلمانان، حتّى كسانى كه همسرانشان و يا زنان مسلمانان به همراه آنان بودند، فرمان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را گردن نهادند.

سپس خداوند تعالى بر پيامبرش آيه اى فرستاد كه بيانگر پايان وحى برآن حضرت بود:( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلَامَ دِيناً ) (13)

«امروز دين شما را برايتان كامل كردم و نعمتم را بر شما تمام گرداندم واسلام را به عنوان دين و آيين براى شما پسنديدم».

خبر جانشين گرداندن على توسّط پيامبر در همه جا پيچيد. امّا پيامبر، كه آگاهترين كس به انديشه و نيتهاى اطرافيان خود بود، مى دانست كه بيشترين زمينه سازى را در اين باره بايد براى كسانى انجام دهد كه پس ازفتح مكّه به صفوف مسلمانان پيوسته اند. او مى دانست كه بيشتر آنان ازعلىعليه‌السلام به بهانه هاى دوران جاهليّت، طلبكار هستند، و رهبرى آن امام را به آسانى نمى پذيرند.

همچنين پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از توطئه هايى كه در كشور براى دست اندازى به حكومت، پس از وى، در جريان بود به نيكى آگاهى داشت و خوب مى دانست قريشى كه اكنون به اسلام گرويده و قصد دارد از همين دين ابزارى جديد براى حكومت بر جزيرة العرب فراهم آورد، در مركز اين توطئه جاى دارد. از اين رو پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از هر فرصتى استفاده مى كرد و ازجانشينى كه خداوند او را پس از وى براى رهبرى انتخاب كرده بود سخن مى گفت و اعلام مى داشت كه آن جانشين، على است.

هدف پيامبر آن بودكه دست كم اقليّت مؤمن و وفادارى كه با خدا و رسول خدا بودند دركنارامام نيز باقى بمانند و در زير پرچم رهبرى وى گرد آيند و از خط مشى سالم و پاك براى امّت نگاهبانى كنند و ميزانى براى حق و باطل و مقياسى صحيح براى حوادث آينده باشند.

بدين علّت است كه مى بينيم پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم حتّى تا واپسين دم حياتش دراين راه تلاش مى كند. بخارى در روايتى در كتاب «العرض والطلب» نقل كرده است كه: عدّه اى از اصحاب و از جمله عمر بن خطاب بر بالين پيامبرجمع شده بودند. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به آنان فرمود: بياييد براى شما نامه اى بنگارم كه پس از آن هرگز گمراه نشويد. پس عمر بن خطاب گفت: بيمارى بر پيامبر چيره شده، قرآن نزد ماست و كتاب خدا براى ما كافى است. حاضران در اين باره مجادله و گفتگو كردند و پيامبر به آنان دستور داد كه از محضرش بيرون روند.(14)

در يكى از روايات بخارى در اين باره آمده است كه يكى از حاضران گفت: پيامبر را چه مى شود آيا هذيان مى گويد؟ پس از آن حضرت درباره فرموده اش سؤال كردند و با وى چون و چرا نمودند تا آن كه پيامبر فرمود:مرا واگذاريد. آنچه در آنم بهتر از چيزى است كه شما مرا بدان مى خوانيد.

آنگاه حاضران را به سه وصيّت، امر فرمود: يكى آنكه مشركان را ازجزیرة العرب بيرون برانند. دوّم آنكه سپاهيان را اجازه خروج دهندچنان كه خود پيامبر چنين كرده بود. امّا راوى از گفتن وصيّت سوّم خاموش ماند يا گفت: آن را فراموش كردم.(15)

روشن است كه مسلمانان چنان نبوده اند كه آخرين وصيّت پيامبرشان را از ياد ببرند مگر آن كه آن وصيّت مربوط به اوضاع سياسى پس ازپيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم بوده و اقتضا مى كرده كه به دلخواه يا از روى ترس به دست فراموشى سپرده شود.

واقعيّت آن است كه خليفه دوّم، اتهام خود در حق پيامبر را كه گفته بود، بيمارى بر وى چيره شده است چنين توجيه كرد و گفت: او هيچ خيرو صلاحى در جانشين گرداندن على توسّط پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نمى ديده است. ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه مى نويسد:

احمد بن ابوطاهر نويسنده كتاب تاريخ بغداد، با اسناد از ابن عبّاس نقل كرده است كه گفت:

در نخستين روزهاى خلافت عمر نزد او رفتم. براى او ظرفى از خرمابر چرمى نهاده بودند. عمر مرا به خوردن دعوت كرد. من نيز دانه اى خرماخوردم. عمر همچنان به خوردن ادامه داد تا خرماها تمام شد.

سپس ازكوزه اى كه كنارش بود آب نوشيد و بر پشت دراز كشيد و بر بالشش خوابيدو شروع به حمد و ستايش خداى كرد و پيوسته حمد او را تكرار نمود.سپس گفت: عبداللَّه از كجا مى آيى؟ گفتم: از مسجد. پرسيد: پسر عمويت را چگونه پشت سر گذاشتى؟ گمان كردم كه مقصود وى عبداللَّه بن جعفراست، گفتم: او را واگذاشتم تا با همسالانش بازى كند. عمر گفت: از اونپرسيدم بلكه از بزرگترين شما اهل بيت پرسش كردم. گفتم: او را ترك كردم در حالى كه با مشك به نخلهاى فلانى آب مى دهد و قرآن مى خواند.

عمر گفت: عبداللَّه! قربانى كردن شترى بر من باشد اگر از من چيزى پنهان كنى، آيا هنوز در دل على نسبت به خلافت چيزى باقى است؟ گفتم:آرى. گفت: آيا مى پندارد كه رسول خدا او را براى خلافت برگزيده است؟ گفتم: آرى و افزودم كه از پدرم نيز درباره ادعاى على پرسيدم اوهم گفت: على راست مى گويد.

عمر گفت: مقام و جايگاه رسول خدا بسى بالاتر از آن بود كه سخنى برزبان آورد كه هيچ چيز را ثابت نكند يا عذر و بهانه اى را از ميان نبرد. اودر زمان حياتش گاه گاه مى خواست به جانشينى اش اشاره كند. دربيمارى اش نيز خواست به اسم او تصريح كند امّا من از روى دلسوزى وحفظ اسلام مانع شدم. به خداى اين ساختمان (كعبه) سوگند كه اگر على به خلافت مى رسيد قريش هرگز به دور او جمع نمى شدند و اعراب از هرسو بر او هجوم مى آوردند. رسول خدا نيز دريافت كه من از آنچه در ضميراو مى گذشت آگاهم پس از گفتن باز ايستاد و خداوند نيز جز از امضاى آنچه محتوم بود، خوددارى ورزيد.(1 6 )

امام على در برابر دشواريها

پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در واپسين دم حيات خويش به علىعليه‌السلام خبر داد كه ازامّتش دردها و دشواريهاى بسيارى متحمّل خواهد شد و آنان او امرش را درباره على و ديگر خاندانش نشنيده و نديده مى انگارند. بنابراين بر اوست كه به هنگام رويارويى با چنين اوضاع و شرايط به سلاح صبر مجهز گردد و شكيبايى پيشه كند. آنگاه به رفيق اعلى پيوست و درحالى كه سر مباركش بر سينه امام علىعليه‌السلام بود، جان داد.

پس از رحلت پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، على به انجام غسل و كفن و دفن آن حضرت اهتمام ورزيد. وى در اين باره مى فرمايد:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، جان داد. درحالى كه سر او بر سينه من بود و به روى دستم جان از كالبدش بيرون شد. پس دستم را (براى تيمّن) بر چهره ام كشيدم و به كار غسل او پرداختم درحالى كه فرشتگان مرا در اين كار يارى مى دادند. پس از خانه رسول خدا و اطراف آن گريه و فرياد بلند شد.گروهى از فرشتگان فرود مى آمدند و گروهى ديگر به سوى آسمان عروج مى كردند. همهمه نمازهايشان كه بر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مى خواندند از گوش من بيرون نمى رفت تا آنكه پيكر پاك آن حضرت را در آرامگاهش نهاديم.پس چه كسى از مردگان و زندگان، به آن حضرت، از من سزاوارتراست؟!(1 7 )

امّا درهمين موقعيّت عدّه اى در انديشه ايجاد انقلاب و دگرگونى بودند.سه خط عمده پس از وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، بر نقشه سياسى جزیرة العرب آشكارا به چشم مى خورد.

نخست: خط امام علىعليه‌السلام كه عدّه بسيارى از انصار و نيز برخى ازمهاجران با وى همراه بودند.

دوّم: خط ساير مهاجران و پاره اى از انصار بويژه قبيله خزرج.

سوّم: حزب امويها به رهبرى ابو سفيان.

با وجود آنكه خط سوّم، خطى مطرود به شمار مى آمد و هنوزخاطرات جنگهاى بدر و اُحُد و كردار سران اين خط در ياد هاى مسلمانان زنده بود مى توان چنين نتيجه گرفت كه اين خط جرأت نمى كرده تا خود رابه عنوان يك نيروى سياسى در جامعه مطرح كند. امّا پراكنده بودن عوامل و ايادى آن در جزیرة العرب و نيز برخوردارى از تجربه هاى فراوان رهبرى و در اختيار داشتن بسيارى از مردان قوى و مقتدر و ثروتهاى بسيار، عواملى بود كه همواره اين خط را در هر تصميم گيرى سياسى براى جامعه به عنوان يك جريان پشت پرده درنظر جلوه مى داد. اين خطصاحب بيشترين نيروى فشار در تمام رويدادها بود.

هر پژوهشگر تاريخ بخوبى درمى يابد كه هر نيروى سياسى كه با خطابوسفيان همگام و هم پيمان مى شد، مى توانست براحتى سر رشته امور رادر دست خود گيرد. ابو سفيان درآغاز كوشيد با امام على هم پيمان گردد امّا علىعليه‌السلام خواسته او را نپذيرفت. آنگاه ابوسفيان با برخى از عناصر خطدوّم كه ميانه روتر قلمداد مى شدند، همسو گشت. زيرا علىعليه‌السلام در راه خداوند بسيار سختگير و انعطاف ناپذير بود.

در برخى از مدارك و متون تاريخى آمده است كه ابوسفيان پس ازوفات رسول اكرمصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به نزد على رفت و آن حضرت را به گرفتن حقوقش تشويق كرد وبه او قول داد كه شهر را از اسب و سوار پر كند، امّا علىعليه‌السلام با قاطعيّت پيشنهاد او را رد كرد و خطبه پر مغزى ايراد نمود كه در آن مردم را به گرايش به آخرت تشويق كرد و از تمايل به دنيا برحذر داشت.آن حضرت در مطلع اين خطبه مى فرمايد:

«اى مردم! امواج فتنه ها را با كشتيهاى نجات بشكافيد و از طريق دشمنى ومخالفت باز گرديد و تاجهاى فخر فروشى را بر زمين نهيد. آن كس كه با بال و پر قيام مى كند، رستگار است و آن كس كه تسليم شده راحت و آسوده است.

اين (دنيا يا خلافت) آبى است بد بوى و لقمه اى است كه در گلوى خورنده اش گير مى كند و آن كس كه ميوه را كال بچيند همچون كشاورزى است كه در زمين ديگرى به كشت و كار پردازد. پس اگر سخنى بر زبان آورم، گويند بر حكومت حرص مى ورزد و اگر خاموش بنشينم گويند ازمرگ بيمناك شده است».(1 8 )

بدين گونه خط دوّم و خطى كه رهبران آن توانستند با خليفه اوّل بيعت كنند، چيرگى يافتند. فرماندهان ارتش مسلمانان هم غالباً با اين خط متفق و هماهنگ بودند. در توان ماست كه پيروزى اين خط را به عنوان پيروزى جناح نظامى تفسير كنيم. اگرچه علىعليه‌السلام خود يكى از برجسته ترين فرماندهان نظامى در آن روزگار به شمار مى رفت و پرچم اسلام را دراكثر ميدانها بر دوش مى كشيد، امّا بيشتر يارانش از محرومان ومستضعفانى همچون گروه انصار بودند.

همچنين ما مى توانيم انگيزه پيامبر را در گسيل داشتن سپاه اسامه به خارج از پايتخت كشور اسلام و بلكه بيرون از جزیرة العرب و نيز ملحق كردن اصحاب بزرگ و معروف خود كه گروهى از انصار و رهبران جناح دوّم هم درميان آنان بودند، به اين سپاه را به خوبى تفسير و تبيين كنيم.

امّا مسلمانان از روانه كردن سپاه اسامه سرباززدند و از همراه شدن باآن تخلّف ورزيدند. چه بدين علّت كه از اصرار و هدف پيامبر در روانه ساختن سپاه اسامه آگاه شده بودند و چه بنابر گمان برخى، بر حال پيامبراظهار نگرانى مى كردند. اين درحالى بود كه خود پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرموده بود:

«سپاه اسامه را روانه كنيد. خداوند لعنت كند كسى را كه از ملحق شدن به سپاه اسامه سرباززند». تفصيل اين نكته در حديثى صريح از اميرمؤمنان بيان شده است. آن حضرت مى فرمايد:

«آنگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به سپاهى كه در هنگام بيمارى اش كه منجر به مرگ او شد، اسامة بن زيد را به فرماندهى آن گماشته بود دستور حركت داد. پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هيچ يك از اعراب و از قبايل اوس و خزرج و ساير مردم را كه از خلافت و منازعه آنان انديشناك بود و نيز هيچ يك از كسانى كه مرا به ديده دشمنى مى نگريستند، از كسانى كه پدر يا برادر يا دوستشان راكشته بودم، باقى نگذاشت مگر آنكه آنان را هم به ملحق شدن به آن سپاه فرمان داد. همچنين آن حضرت هيچ يك از مهاجران و انصار و مسلمانان وغير مسلمانان و اهل كتاب ومنافقان را در شهر بازنگذارد مگر آنكه آنها را هم در سپاه اسامه جاى داد تا بدين وسيله دلهاى كسانى كه در شهربودند با من يكى باشد و كسى سخنى نگويد كه موجب آزردگى حضرتش شود و مانعى مرا از رسيدن به ولايت ورسيدگى به حال مردم پس از وى باز ندارد. آخرين سخنى كه پيامبر درباره كار پيروانش بر زبان راند اين بود كه سپاه اسامه روانه شود و هيچ يك از افرادى كه بدان سپاه گسيل داشته بود، از آن تخلّف نورزند و در اين باره به سختى سفارش فرمود و بسيار اشاره و تأكيد كرد.

ولى پس از آنكه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جان داد جز همان افرادى را كه اسامة بن زيد گسيل داشته بود كس ديگرى را نديدم. آنان همگى جايگاه هاى خودرا ترك گفته و مواضع خود را خالى گذارده بودند و دستور رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در آنچه كه بدان گسيلشان داشته بود و بديشان فرموده بود كه با فرمانده خود همراه باشند و زير پرچم او حركت كنند تا مأموريّتى كه براى آنان ترتيب داده بود، انجام دهند زير پاى نهادند. آنها فرمانده خود را در اردوگاهش تنها گذاردند و به سرعت بر مركبهاى خود نشستند تا عهد و پيمانى را كه خداوند عزّ وجل و رسولش براى من بر گردن آنان نهاده بود، نقض كنند. پس آن را نقض كردند وعهدى را كه خدا و رسولش بسته بودند، شكستند و براى خود ميثاقى بستند وبه خاطر آن داد و فرياد سردادند و آراى خود را بر آن جمع كردند بدون آنكه كسى از خاندان عبدالمطّلب در كار آنان دخالت يا در رأى آنان مشاركت داشته باشد و ياامرى را كه از بيعت من بر گردن آنان بود، فسخ كند.

آنان چنين كردند درحالى كه من به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم مشغول بودم و با مهيا كردن او براى كفن و دفن از ساير كارها غافل بودم. چراكه، در آن هنگام، پرداختن به چنين كارى مهمتر و سزاوارتر از آن كارى بود كه ديگران بدان شتافتند.

پس اى برادر يهود! اين كارى ترين زخمى بود كه برقلب من وارد شد با آنكه من خود در پيشامدى ناگوار و مصيبتى دردناك بودم و در فقدان كسى سوگوار بودم كه جز خداوند تبارك و تعالى كسى را پشتيبان نداشت. پس شكيبايى پيشه كردم تا آنكه فاجعه و مصيبت بعدى به سرعت درپى آن برمن فرود آمد.

آنگاه علىعليه‌السلام به يارانش نگاهى كرد و پرسيد: آيا اين گونه نبود؟گفتند: چرا اى اميرمؤمنان همين گونه بود كه تو خود گفتى».(1 9 )

امام چگونه خواستار حقّ خود شد؟

علىعليه‌السلام نخواست شمشير بردارد و حقّ خويش را برگرداند. كسانى كه در تاريخ زندگى آن حضرت پژوهش كرده اند، درمى يابند كه امام به دو دليل دست به شمشير نبرد:

نخست: آنكه آن حضرت در ياران خود آمادگى لازم براى چنين كارى نمى يافت. زيرا آنان چنين اقدامى را نوعى ماجراجويى تلقى مى كردند.

دوّم: آنكه آن حضرت بيم آن داشت كه كسانى كه هنوز پرتو ايمان دردلهايشان نفوذ نكرده بود از اسلام رويگردان شوند و به راه ارتداد گام نهند.

علىعليه‌السلام خود در مناسبتهاى مختلف به همين دو عامل اشاره كرده است. از جمله در حديث مفصلى كه بعداً آن را ياد خواهيم كرد،مى فرمايد: پس به رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عرض كردم اگر خلافت را از من بگيرند، بايد چه كنم؟ فرمود:

«اگر يارانى يافتى به سوى آنان بشتاب و با ايشان جهاد كن وگرنه اقدامى مكن و خونت را پاس دار تا درحالى كه مظلوم واقع شده اى، به من ملحق گردى».(2 0 )

همچنين آن حضرت در مناسبت ديگرى كه عموماً موضع خود را درقبال قدرت، پس از بيعت با عثمان شرح مى دهد، مى فرمايد:

«شما خود نيك مى دانيد كه من به خلافت سزاوارتر از ديگرى ام. و به خداى سوگند خلافت را به ديگرى واگذارم تا زمانى كه امور مسلمانان سروسامان يابد و در آن جز بر من، بر كسى ديگرى ستم نرود وبا اين كارخواستار پاداش و ثواب آنم و از آنچه كه شما براى رسيدن به زرق و برق آن با يكديگر به رقابت برخاسته ايد، گريزانم».(21)

البته امام درصدد مطالبه حقّ خويش برآمد. آن حضرت نزد مهاجران وانصار رفت و آنان را به دفاع از خود تشويق كرد. همچنين پيروان بزرگ وخاندان آن حضرت نيز براى اعلان حقّ وى اقداماتى كردند و خطاى مردم در مبادرت به بيعت با كسى جز علىعليه‌السلام را آشكار نمودند. به گونه اى كه خليفه دوّم اعتراف كرد كه: بيعت مردم با ابو بكر كارى بود كه از روى شتابزدگى و بى تدبيرى انجام شد كه خداوند مسلمانان را از شرّ آن در امان دارد.

برخى مى كوشند به ما چنين وانمود كنند كه انتقال قدرت به خليفه اوّل در كمال آسودگى و آرامش انجام پذيرفت. چراكه اينان مى خواهند بيعت ابو بكر را با رنگى از قداست و دورى از اشتباه، بياميزند. چه بسا منشأ اين نظريه حمايت از اسلام باشد امّا اين تفسيرها و توجيهات به هيچ وجه باواقعيّتهاى تاريخى سازگارى ندارند.

واقعيّت آن است كه آميختن دين با ميراثها و تلاشى براى مقدّس جلوه دادن گذشته، با تمام نقاط منفى و مثبتش، در برابر چنين نظريه ساده لوحانه اى زير سؤال مى رود.

دهها و صدها مدرك دينى و تاريخى، كه كمترين گمانى در صحّت آنها راه ندارد، بر اين نكته تأكيد مى كنند كه اطرافيان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جز بشرنبوده اند. برخى از آنان صالح و درست كردار و بسيارى از آنها از منافقان وفاسقان بوده اند. درميان آنان كسانى يافت مى شدند كه علىعليه‌السلام درباره آنان چنين مى فرمايد:

«آنان در حالى كه همه شب را با سجده و قيام مى گزراندند، ژوليده موى وغبار آلوده خود را به روشنائى صبح مى رساندند.. گونه و پيشانى رابه نوبت بر خاك مى نهادند و ياد معاد چونان گدازه آتشفشانى از جاى مى كندشان و به پا مى جستند.»(22)

و كسانى ديگرى نيز بودند كه به قدرت عشق مى ورزيدند و از كُشته پُشته مى ساختند تا بالاخره به مقصود خود دست يابند. بدون آنكه دين ياوجدانشان آنان را از اين كار باز دارد. درميان آنان كسانى بودند كه بسياردروغ مى گفتند تا آنجا كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم خود از وجود چنين افرادى بيمناك بود و به مسلمانان مى فرمود:

«پس از من ياوه گوييها فراوان شود. پس هركس بر من دروغ بنددجايگاهش در آتش دوزخ خواهد بود».

درميان آنان كسانى بودند كه خداوند درباره ايشان مى فرمايد:

( وَمَا مُحمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ مَاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلَى أَعْقَابِكُمْ وَمَن يَنْقَلِبْ عَلَى عَقِبَيْهِ فَلَن يَضُرَّ اللَّهَ شَيْئاً وَسَيَجْزِي اللَّهُ الشَّاكِرِينَ ) (23)

«و محمّد نيست مگر پيامبرى از طرف خدا كه پيش از وى نيزپيامبرانى بودند و از اين جهان درگذشتند. پس آيا اگر او نيز بُمرد يا به شهادت رسيد باز شما به آيين گذشته خود باز خواهيد گشت؟! پس هركس از شما كه به آيين گذشته خود باز گردد هرگز به خدا زيانى نرساند و البته بزودى خداوندبه شكرگزاران پاداش خواهد داد».

و نيز درباره آنان مى فرمايد:

( وَ مِمَّنْ حَوْلَكُم مِنَ الْأَعْرَابِ مُنَافِقُونَ وَمِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ مَرَدُوا عَلَى النِّفَاقِ لَاتَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ سَنُعَذِّبُهُم مَرَّتَيْنِ ثُمَّ يُرَدُّونَ إِلَى عَذَابٍ عَظِيمٍ ) (24)

«برخى از اعراب اطراف مدينه و نيز اهل شهر منافقند و بر نفاق خود ماهر و ثابتند. تو آنان را نمى شناسى ولى ما ايشان را مى شناسيم و آنان را دوبار عذاب مى كنيم و سپس به عذاب بزرگ ابدى بازگردانده مى شوند».

خداوند در آيه اى ديگر، برخى از اصحاب پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را چنين توصيف مى كند:

( لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللَّهُ فِي مَوَاطِنَ كَثِيرَةٍ وَيَوْمَ حُنَيْنٍ إِذْ أَعْجَبَتْكُمْ كَثْرَتُكُمْ فَلَمْ تُغْنِ عَنْكُمْ شَيْئاً وَضَاقَتْ عَلَيْكُمْ الْأَرْضُ بِمَا رَحُبَتْ ثُمَّ وَلَّيْتُم مُدْبِرِينَ ) (25)

«... خداوند شما مسلمانان را در جنگ حنين كه فريفته و مغرور فراوانى لشكر اسلام شديد يارى كرد درحالى كه چنان لشكرى به كار شما نيامد و زمين با تمام فراخى بر شما تنگ شد تا آنكه همه رو به فرار نهاديد».

همچنين خداوند درجاى ديگر درباره تعدادى از ياران پيامبر مى فرمايد:

«اى كسانى كه ايمان آورده ايد، هركس از شما كه از دين خود روى گرداند بزودى خداوند گروهى را كه دوستشان دارد و آنان نيز خدا رادوست دارند ونسبت به مؤمنان فروتن و متواضع و نسبت به كافران سرافراز و مقتدرند به نصرت اسلام برمى انگيزد كه در راه خدا جهاد كنندو در اين راه از ملامت هيچ نكوهش گرى باك ندارند. اين فضل خداست كه به هركس كه خود خواهد بدهد و خداوند گشايشگر و داناست».(2 6 )

همه محدثان، اخبار و رواياتى از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم نقل كرده اند مبنى برآنكه شمارى از اصحاب وى پس از مرگ او، به انحراف وكجروى گرويدند.

بنابراين چگونه مى توان در آنان قداست يافت و تصوّر كرد كه بدون هيچ كشمكشى خلافت را به اهلش بازگردانند؟ علاوه بر اين، روايات صحيح تاريخى بر وجود كشمكشهاى شديد از روز سقيفه گواهى مى دهند.ديرى نگذشت كه اين كشمكش با كشته شدن مالك بن نويره رنگ خون به خود گرفت.

ماجرا چنان بود كه مالك بن نويره از پرداخت زكات به خليفه اوّل امتناع كرد. خليفه نيز فرماندهى مغرور كه داراى خصلتهاى خشك وريشه دار دوران جاهليّت بود و پس از فتح مكّه به اسلام گرويده بودواينك به مثابه شمشيرى آخته در دست حكومت عمل مى كرد، به سوى او روانه نمود. اين فرمانده خالد بن وليد نام داشت.

او مالك را كشت و به عرض و ناموس وى تجاوز كرد تا ديگر قبايل هم كه در انديشه شورش برحكومت تازه بودند، از سرنوشت وى عبرت آموزند.

اين كشمكشها تا آنجا ادامه يافت كه در زمان خلافت امام علىعليه‌السلام منجر به بروز جنگهاى خونين داخلى شد. درحقيقت اگر اين پيش زمينه هاوجود نداشت، هرگز آن درگيريها صورت خونريزى و كشتار به خودنمى گرفت.

آنچه پژوهشگران از طريق دهها مدرك تاريخ استنباط مى كنند آن است كه امام علىعليه‌السلام هرگز تمايلى به تغيير درگيريها به رقابتى سياسى براى رسيدن به قدرت نداشته و راضى به گسترش دادن آنها به صورت جنگهاى خونين نبوده است. آن حضرت حتّى خود را از صحنه سياست كنارنكشيد. بلكه برعكس درتمام امور با خلفا همكارى مى كرد. امور آنان راانجام مى داد و گره مشكلاتشان را مى گشود.

از سوى ديگر خلفا خود به برترى امام علىعليه‌السلام اعتراف داشتندونصايح وداوريهاى آن حضرت را به كار مى بستند و در مناسبتهاى مختلف وى را مى ستودند.

سخن خليفه اوّل مشهور است كه مى گفت: «مرا وانهيد كه من بهترين شما نيستم درجايى كه على درميان شماست». و اين سخن را از خليفه دوّم به تواتر نقل شده است كه مى گفت: «اگر على نمى بود هرآينه عمر هلاك مى شد» گويند عمر در بيش از صد مناسبت اين جمله را بر زبان آورده بود.و هم از عمر نقل كرده اند كه مى گفت:

«مشكلى نيست كه ابوالحسن (على) براى حلّ آن در كنارش نباشد».

عمر اين عبارت را به خاطر بسيارى از مشكلاتى كه علىعليه‌السلام آنها راحل وتكليف مسلمانان را روشن كرده بود، بر زبان آورد.

در مدارك و مستندات تاريخى نيز ثبت شده كه ياران امام بسيارى ازمشاغل ادارى و نظامى حكومت را عهده دار شده بودند. سلمان كه يكى ازنزديكترين ياران امام و جان نثاران او به شمار مى آمد توليت ولايت فارس در مداين را برعهده داشت. امام حسن مجتبىعليه‌السلام نيز در سپاهى كه ايران را فتح كرد حضور داشت. حتّى خليفه دوّم هنگامى كه آهنگ فلسطين را داشت، امام على را به جانشينى خود برگماشت.

از حديثى كه از امام صادق نقل شده است مى توان چنين دريافت كه حكومت در دوران خليفه اوّل و دوّم به نحوى شبيه به حكومتهاى ائتلافى ميان جناحهاى مختلف بود. درحالى كه در روزگار خليفه سوّم، حكومت منحصراً در اختيار جناح بنى اميّه قرار داشت. امّا پس از شورش و قتل عثمان حكومت براى جناح اوّل كه علىعليه‌السلام و روشن بينان مهاجر و انصارآن را رهبرى مى كردند، هموار شد.

از اين رو حركت انقلابى جناح اوّل در عهد خلافت عثمان رخ داد وپس از آن امويان وهواخواهان و همدستان آنها برخلافت امام على شوريدند.

فاطمه نخستين ياور

با وفات پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم جناحهاى سياسى جامعه نمودار شد و درگيريهاى جناح مخالفان مكتبى كه خواستار به قدرت رسيدن علىعليه‌السلام بودند شدّت يافت. چراكه على برتر از ديگران بود و از طرفى پيامبر كه از روى هوس سخن نمى گفت به خلافت علىعليه‌السلام فرمان داده و با گرفتن عهد و پيمان آن را تثبيت كرده بود.

دختر رسول خدا، فاطمه زهراعليها‌السلام يكى از سرسخت ترين و نيرومند ترين مدافعان امام بود. اگرچه آن حضرت پس از پدرش مدّت چندانى نزيست و نخستين كسى بود كه به پدر بزرگوارش محلق شد، امّا مخالفت هاى دليرانه او راه مبارزه را در برابر ياران امام گشود و روش مبارزه را به آنها آموخت و عزم آنان را استوار كرد. به ويژه پس از شهادت و وصيتى كه كرد مبنى بر آنكه قبر او را پنهان دارند و اجازه ندهند كسانى كه در حق وى ستم روا داشته بودند، براى تشييع جنازه اش حضور بيابند.

در واقع شهادت حضرت فاطمه آن هم به آن طرز فجيع و درد آور، اندوه مسلمانان را از فقدان پيامبر تازه كرد و در دلهاى آنان طوفانى ازعواطف واحساسات راستين پديد آورد كه گذشت زمان اين احساسات رابه نيرويى شكست ناپذير تبديل كرد.

سخنان نورانى حضرت فاطمهعليها‌السلام رودهاى خروشانى از حماسه ومقاومت در دلهاى مردم ايجاد كرد. آن حضرت به زنان انصار كه براى عيادت او به خانه اش آمده بودند و از وى پرسيدند: اى دختر رسول خدا!چگونه اى؟ فرمود: «اينان خلافت را از پايه هاى رسالت و قواعد نبوّت ومهبط روح الامين دور كردند و با آن امور دنيايى و آخرتى خويش رادرمان نمودند. به هوش باشيد كه اين خسارتى آشكار است».

آن حضرت مى فرمود: «چه شده كه از ابوالحسن انتقام مى گيرند؟! به خدا سوگند جز به خاطر سختى شمشيرش و استوارى قدمش و زخمهاى كارى اش در ميدان جنگ و دليرمردى و شجاعت او در راه خدا به كين خواهى او برنخاسته اند».

«به خدا سوگند! پرهاى كوتاه را به جاى شاهپرها و ناقص را به جاى كامل برگرفتند. پس سرنگون باد مردمى كه پنداشتند بهترين كار را كردنددرحالى كه اينان تباهكارند و خود درنمى يابند. واى بر آنان! آيا آن كس كه به حق، رهنمايى مى كند سزاوار پيروى است يا آنكه خود به حق راه نمى برد و بايد مورد هدايت قرار گيرد. پس شما را چه مى شود؟ چگونه داورى مى كنيد؟».