زندگانی کریمه اهل البیت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

زندگانی کریمه اهل البیت امام حسن مجتبی (علیه السلام)0%

زندگانی کریمه اهل البیت امام حسن مجتبی (علیه السلام) نویسنده:
محقق: هدایت گران راه نور
مترجم: محمد صادق شریعت
گروه: امام حسن مجتبی علیه السلام

  • شروع
  • قبلی
  • 24 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 5895 / دانلود: 3308
اندازه اندازه اندازه
زندگانی کریمه اهل البیت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

زندگانی کریمه اهل البیت امام حسن مجتبی (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

استراتژى صلح در نظر امام مجتبى

بايد پذيرفت كه ابو محمّد امام حسن مجتبىعليه‌السلام با قبول اين صلح نامه كه برخى از دوستانش آن را موجب ذلّت و دشمنانش آن را اقدامى از روى ترس وتسليم طلبى خوانده اند، فداكارى بزرگى از خود نشان داد. امضاى اين صلح نامه يكى از پرشكوهترين جلوه هاى پيروزى بر خود و مقاومت در برابر طوفانهاى هوا و هوس و احساس مسئوليّت در مقابل ريختن خونهاى مسلمانان و به حقيقت پيوستن اين سخن راست و تصديق شده پيامبر بزرگوار بوده است كه فرمود: «اين پسرم (امام حسن) سرور است و شايد خداوند به وسيله او ميان دو گروه از مسلمانان اصلاح كند».(1 5 )

اگر امام حسن پيشواى صلاح و راستى و الگوى فداكارى و مجمع كرامتها وبزرگواريها و در نهايت امام مؤيَّد به غيب نمى بود، از اينكه مى ديد معاويه، يعنى همان كسى كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در باره او فرموده بود:«چون معاويه را بر منبر من ديديد بكشيدش و (اگر چه) هرگز چنين نمى كنيد»، بر اريكه حكومت مى نشيند، روح پاكش دچار آشوب واضطراب مى گشت. اگر قلب بزرگ او به پروردگارش متصل نمى بود، هر آينه دل شكسته و رنجيده خاطر مى شد ودق ميكرد. چرا كه به چشم خود مى ديد كه مسلمانان دو باره به قهقرا مى روند و ستاره «جاهليّت جديد» از نو درخشش پيدا كرده است.

اگر بردبارى عظيم او كه بر جوشيده از قوت ايمان وى به خدا و تسليم در برابر قضاى او نمى بود، هرگز در مقابل معاويه از خود شكيبايى نشان نمى داد. معاويه بر منبر رسول خدا مى نشست و منشور رسالت را پاره مى كرد و به بزرگترين مردم پس از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ، دشنام و ناسزا مى گفت.

آرى امام حسن آخرت را بر دنيا ترجيح داد و به خاطر موارد زيرپذيراى صلح گرديد:

1 - اهل بيتعليهم‌السلام به حكومت به عنوان وسيله اى براى تحقّق بخشيدن به ارزشهاى مكتب مى نگريستند. بنابر اين هنگامى كه مردم از دين راستين منحرف شوند و طبقات فاسد بر جامعه مسلّط گردند و بخواهند ازدين به عنوان ابزارى در خدمت منافع نا مشروع خود بهره گيرند، پس حكومت و حكمران به جهنم برود تا مشعل مكتب فروزان بماند، و تمامى امكانات براى اصلاح جامعه و با هر وسيله اى بكار گرفته شود.

اميرمؤمنان علىعليه‌السلام درباره شيوه حكومت مى فرمايد:

«به خدا سوگند، معاويه از من زيرك تر و باهوش تر نيست، امّا او خيانت پيشه مى كند و (در راه حكومت) مرتكب گناه مى شود و اگر خيانت منفورنمى بود من خود زيرك ترين مردمان بودم، ولى هر خيانتى گناه و هر گناهى كفراست و هر خيانت پيشه اى را روز قيامت پرچمى است كه بدان شناخته مى شود.

به خدا سوگند كه من با نيرنگ فريفته نمى شوم و سختيها مرا دچارضعف و سستى نمى كند.»(1 6 )

همچنين از ابن عبّاس روايت شده است كه گفت: «در ذى قار براميرمؤمنانعليه‌السلام وارد شدم. او داشت، كفش خود را وصله مى كرد.

پس به من گفت: قيمت اين كفش چند است؟ گفتم: قيمتى ندارد. فرمود: به خداسوگند اين كفش در نزد من از حكومت بر شما محبوب تر است مگر آنكه حقّى را بر پاى دارم يا از باطلى جلوگيرى كنم».(1 7 )

2 - امام حسن در زمانى مى زيست كه روح ايمان در نزد مردم و به ويژه در قبايل عربى كه به خارج از حجاز رفته و در سرزمينهاى پر خيروبركت پراكنده شده بودند، به غايت تنزّل يافته بود. اين قبايل رسالت خود را يا فراموش كرده ويا هاله اى بى رمق از آن را نگه داشته بودند.

«كوفةالجند» كه در روزگار خليفه دوّم ساخته شد تا حامى سپاه ومركزى براى فتوحات شرقى مسلمانان باشد به صورت مركز كشمكشهاى قبايل ولشكركشيهاى فاسد در آمده. هر كس كه بيشتر مى داد مردم جذب او مى شدند. البته در اين ميان، قبايل ديگرى نيز بودند كه از اسلام و حقّ وخط مشى انقلابى اهل بيت دفاع مى كردند. امّا بيشتر قبايلى كه در اين سرزمين مى زيستند در پى رسيدن به مال و ثروت بودند تا آنجا كه ازپيرامون رهبرى شرعى پراكنده گشتند و همين كه دانستند معاويه اموال مسلمانان را بى هيچ حساب و كتابى به اين وآن مى بخشد، با گردن كشان شامى بناى نامه نگارى نهادند. براى همين است كه شما مى بينيد حتّى پسرعموى امام حسنعليه‌السلام كه فرماندهى سپاه آن حضرت را نيز بر عهده داشت، به طمع رسيدن به بيش از يك ميليون درهم، حضرت را وامى گذارد و به معاويه مى پيوندد.

همچنين مى بينيم كه كوفه بار ديگر به امام به حقّ خود، يعنى حسين بن علىعليه‌السلام ، كه پسر عمويش مسلم بن عقيل را به سوى آنان روانه مى كند، پشت مى كند.

چرا كه ابن زياد به كوفه گسيل مى شود و به آنان قول مى دهد كه به سهم هر يك «ده تا» بيفزايد. كوفيان نيز با شنيدن اين وعده به ابن زياد ملحق مى شوند ودر زير پرچم او سبط رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و اهل بيت آن حضرت رابه فجيع ترين وضع مى كشند و اصلاً از ابن زياد نمى پرسند كه منظورش از«ده» چيست. بعداً معلوم مى شود كه منظور ابن زياد از ده فقط ده دانه خرما بوده است!! چه بسا كوفيان به خود وعده مى داده اند كه حتماً منظوراز ده، ده دينار بوده است!

كوفيان از جنگ خسته شده بودند و به زندگى راحت و آسوده مى انديشيدند. واهل بصيرت كه پيرامون حضرت اميرعليه‌السلام گردآمده بودند و از ايشان دفاع ميكردند و روز قيامت را به مردم تذكر مى دادند و فضايل امام به حقّ خود را براى آنان باز مى گفتند، در ميان آنان حضور نداشتند. ديگر عمار ياسر، كه در روز صفيّن فرياد مى زد «پيش به سوى بهشت» دركوفه نبود. ديگر مالك اشتر آن يار دلاور و پيشگام و فرمانده جنگى زيرك اميرمؤمنان در ميان كوفيان حضور نداشت. مردى چون «ابن التيهان» كه اميرمؤمنان او را برادر خود مى دانست ودر غيابش آه حسرت سر مى داد، بين كوفيان نبود.

ديگر هيچ نشانى از ياران آگاه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و علىعليه‌السلام ، كه به آنها اعتماد مى كرد و در اداره جنگها از ايشان كمك مى گرفت، در جامعه كوفه ديده نمى شد....

دفتر زندگى درد آلود امام على، آن قهرمان پيشگام جنگها، نيز به تيغ خيانت بسته شده بود. مگر او نبود كه اندكى پيش از شهادتش بر فراز منبررفت و قرآنى بالاى سرش باز كرد و خطاب به پروردگارش گفت:

«چه چيزى تيره روزترين شما را از كشتن من مانع مى شود؟! خدايا!من اينان را خسته كردم و اينان نيز مرا به ستوه آورده اند. پس ايشان را ازمن و مرا از ايشان آسوده گردان».(1 8 )

اين در حالى است كه علىعليه‌السلام اندكى پيش از شهادت، سپاهى براى نبرد با معاويه بسيج كرده بود و اين همان سپاهى بود كه پس از وى فرزندش امام حسن فرماندهى آن را عهده دار شد، امّا تضعيف اراده سپاهيان واختلاف نظر آنان ونيز خيانت فرماندهان سپاه موجب شكست سپاه حضرت شد. به طورى كه مى توان گفت كه اگر همين عوامل در زمان حيات حضرت على نيز رخ مى داد او را نيز با شكست مواجه مى كرد.

امّا تقدير آن بود كه اميرمؤمنان به شهادت رسد و صلح به دست فرزندبزرگوارش كه پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم گفته بود. خداوند به وسيله او ميان دو گروه ازامّتش اصلاح بر قرار مى كند، امضا شود.

در حديثى از حارث همدانى آمده است كه گفت:

چون اميرمؤمنان شهيد شد، مردم نزد امام حسن آمدند و گفتند: توجانشين پدرت و وصىّ اويى و ما گوش به فرمان تو هستيم. پس بر ماحكومت كن. امام حسن به آنان گفت:

«به خداى سوگند كه دروغ مى گوييد. شما به كسى كه بهتر از من بودوفا نكرديد آنگاه چگونه به من وفادار خواهيد ماند؟ و چگونه من به شما اطمينان كنم در حالى كه به شما اعتماد ندارم؟ اگر راست مى گوييدقرار من و شما اردوگاه مداين باشد، آنجا وفادارى نشان دهيد».(1 9 )

امام حسنعليه‌السلام در چنين شرايط دشوارى چه مى توانست بكند؟ آيا باسپاهيان خود بايد مانند معاويه رفتار مى كرد، اموال مسلمانان را به آنهابذل وبخشش مى كرد و هر كس را كه از خود گريزان ديد با عسل زهر آلوداز ميان مى برد، يا آنكه روش پدرش را پيش مى گرفت هر چند كه اين امرحكومت او را با سختيها و دشواريها مواجه سازد؟

آن حضرت از حكومت دست شست، چرا كه پى برد كه حكومت نمى تواند وسيله اى پاك براى تحقّق بخشيدن به اهداف و ارزشهاى رسالت باشد. او وسيله اى بهتر از حكومت يافت و آن پيوستن به صفوف مخالفان و دميدن دوباره روح مكتب در امّت از طريق پرورش رهبران و نشر افكارورهبرى مؤمنان راستين مخالف با حكومت و توسعه مبارزه مخالفان بود.

3 - شرطهاى صلح نامه اى كه امامعليه‌السلام بر معاويه املا كرد و آنها رامعيار سلامت حكومت دانست خود گواه آن است كه آن حضرت درانديشه طرح نقشه اى براى رويايى با اوضاع فاسد بوده است، امّا با به كارگيرى وسايل ديگرى جز ابزار حكومت. در برخى از موارد اين صلح نامه آمده است:

1 - معاويه بايد به كتاب خدا و سنّت پيامبرش و روش جانشينان صالح آن حضرت حكومت كند.

2 - معاوية بن ابى سفيان نبايد كسى را پس از خود به عنوان جانشين معرفى و تعيين كند، بلكه تعيين خليفه پس از وى بر عهده شوراى مسلمانان است.

3 - مردم در هر كجا كه باشند يا در شام و يا در عراق يا در حجاز و يادر يمن بايد در امن و امان به سر برند.

4 - ياران و پيروان على و اموال و زنان و فرزندانشان بايد از هرگونه تعرض مصون باشند.

5 - معاويه نبايد عليه حسن بن على و برادرش حسين و نيز ديگر افرادخاندان رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم در نهان و آشكار دست به توطئه بزند و يا آنها رادر هر كجا كه باشند به هراس اندازد.(20)

نگاهى گذرا به اين شرطها ما را بدين نكته رهنمون مى كند كه اين صلح نامه در برگيرنده مهم ترين قانونهاى حكومتى اسلام اعم از قانونى بودن حكومت بر طبق كتاب و سنّت و شورايى بودن حكومت مى باشد. بنابر اين شرطها، معاويه مسؤول برقرارى امنيّت براى مردم و بويژه رهبرى مخالفان يعنى خاندان پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم است.

معاويه نيز اين شرطها را به عنوان اساس حكومت در نزد مردم پذيرفت. امامعليه‌السلام نيز بدين وسيله مهمترين راه را براى نماياندن حقيقت معاويه و آگاه كردن انديشمندان و ديندارانى كه بر برخى از شرطهاى اين صلح نامه مخالفت مى كردند، انتخاب كرد.

امام حسن براى قانع كردن گروهى از مسلمانان به صلح با معاويه، رنج فراوانى متحمّل شد، زيرا جانها در اشتياق نبرد با معاويه مى سوخت وهمين امر موجب مى شد كه آنان بيعت با وى را خوشايند ندانند. افزون بر اينكه ساده لوحان خوارج عقيده داشتند كه هر كس حكومت را به معاويه بسپارد به كفر گراييده است و حتّى نسبت به آن حضرت گفتند:"به خدا سوگند اين مرد كافر شده است» !(21)

امام حسنعليه‌السلام پس از انعقاد صلح نامه با معاويه براى مردم سخنانى ايراد كرد و گفت:

«اى مردم! اگر شما در تمام دنيا در پى مردى بگرديد كه جدّش رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم باشد، جز من و برادرم كسى را نمى يابيد. معاويه بر سر حقّى بامن به منازعه برخاست كه ازآنِ من بود، امّا به خاطر صلاح امّت وجلوگيرى از خونريزى آن را بدو واگذاردم و شما با من بيعت كرديد كه با كسى كه من آشتى كنم شما نيز آشتى جوييد و من چنين صلاح ديدم كه بامعاويه صلح كنم تا آنچه كردم خود حجّتى باشد بر كسى كه اين امر راآرزو مى كرد و من مى دانم، شايد آزمونى باشد و متاعى براى مدتى چند».(22)

با اين وجود حتّى برخى از اصحاب بزرگ آن حضرت نيز بر وى اعتراض كردند. حجر بن عدّى با او گفت: «به خدا قسم دوست داشتم كه تو در اين روز وفات مى يافتى و ما نيز با تو مى مرديم و چنين روزى رانمى ديدم. ما بازگشتيم در حالى كه مجبور به پذيرش آنچه دوست نداشتيم شديم و آنان بدانچه دوست مى داشتند، شادمان و خوشحال بازگشتند».

به نظر مى رسد كه امام مايل نبود در مقابل ديگران به سخن حجر پاسخ گويد، امّا همين كه با او خلوت كرد، فرمود:

«اى حجر! من سخن تو را در مجلس معاويه شنيدم. هر كسى، آنچه راكه تو دوست مى دارى دوست ندارد و راى او همانند راى تو نيست. من جزبراى ابقاى شما تن به چنين كارى ندادم و خداوند متعال هر روز دست اندكار امرى است».(23)

سفيان نيز كه يكى از پيروان اميرمؤمنان و امام حسنعليه‌السلام بود، نزدامام حسن آمد، عدّه اى در محضر امام مجتبى حضور داشتند. سفيان خطاب به امام گفت: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان!

امام پاسخ داد: سلام بر تو اى سفيان.

سفيان در ادامه روايت گويد: از مركوبم پايين جستم و آن را بستم وسپس به خدمت امام حسنعليه‌السلام رسيدم آن حضرت پرسيد:

اى سفيان چه گفتى؟

گفتم: سلام بر تو اى خوار كننده مؤمنان. پدر و مادرم به فدايت، به خدا سوگند تو وقتى با اين عصيانگر (معاويه) بيعت كردى و حكومت رابه اين ملعون، فرزند آن زن جگر خواره تسليم نمودى ما را سر افكنده ساختى، حال آنكه صد هزار نفر در اختيار تو هستند كه حاضرند دربرابرت بميرند و خداوند كار حكومت را به تو وانهاده است. امام حسن در پاسخ گفت: «اى سفيان! ما اهل بيت، هر گاه به حقّ پى بريم بدان تمسك كنيم. من از علىعليه‌السلام شنيدم كه مى گفت از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى فرمود: روزها وشبها سپرى نشود تا آنكه كار اين امّت بر مردى كه سرينى پهن وگلويى گشاده دارد وهرچه مى خورد سير نمى شود، جمع آيد.

خداوند به او نمى نگرد و نمى ميرد مگر آنكه هيچ پوزش خواهى درآسمان و هيچ ياورى در زمين ندارد. اين مرد همان معاويه است و من مى دانم كه خداوند خود تمام كننده كار خويش است».

سپس مؤذن بانگ برداشت وما به طرف كسى كه شير شترش را مى دوشيد، رفتيم، آن حضرت كاسه اى گرفت و همان طور ايستاده نوشيد و سپس مرانيز از آن نوشانيد و با هم به سوى مسجد رفتيم. آن حضرت به من فرمود:

«اى سفيان چه شد كه آمدى؟ گفتم: به خدايى كه محمّد را به هدايت و دين حق مبعوث كرد، محبّت شما موجب شد تا بيايم. فرمود: پس مژده باد بر تو اى سفيان كه من از علىعليه‌السلام شنيدم كه مى فرمود از پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيدم كه مى گفت: اهل بيت من و دوستدارانشان مانند اين دو (انگشتان سبابه خود را نشان داد) يا اين دو (انگشتان سبابه و انگشت وسط خود رانشان داد) بر حوض، بر من وارد مى شوند.

در حالى كه يكى از آن دو برديگرى برترى دارد. شاد باش اى سفيان كه دنيا نيكوكار و گنهكار را در برمى گيرد تا آنكه خداوند پيشوايى حقّ از خاندان محمّدصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را مبعوث كند».

گاهى اوقات حتّى امام حسنعليه‌السلام ، اصحاب خود را به بيعت با معاويه فرمان مى داد. از جمله روزى قيس بن سعد بن عباده انصارى، رئيس «شرطةالخميس»، كه به وسيله امام على بنيان نهاده شده بود، بر معاويه داخل شد. معاويه به او گفت: بيعت كن. قيس به امام حسن نگريست و پرسيد: اى ابو محمّد! آيا بيعت كنم؟ معاويه گفت: آيا دست بردار نيستى؟به خدا سوگند من.(2 4 )

قيس گفت: هيچ كارى نمى توانى بكنى به خدا قسم اگر بخواهم مى توانم نقض بيعت كنم.

آنگاه امام حسنعليه‌السلام به سوى قيس رفت و به او گفت: قيس بيعت كن. قيس نيز از گفته امام اطاعت كرد.(2 5 )

بخش دوم: موضع گيريهاى تابناك

امام ميوه هاى صلح را مى چيند هدف اصلى امام حسن از انعقاد صلح با معاويه در واقع افشا كردن ماهيّت آن مرد نيرنگ باز و نابود كردن حكومت استوار شده بر ارزشهاى جاهلى او بود. امام حسنعليه‌السلام مى خواست از نو صفوف مخالفان را نظم بخشد و از هر فرصتى براى برانگيختن روح ايمان و تقوا در مردم بهره بردارى كند.

در زير به برخى از موضع گيريهاى درخشان آن امام در مقابل معاويه خواهيم پرداخت. در واقع اين موضع گيريها، تاج و تخت معاويه رامى لرزاند و روش مقاومت را به مخالفان حكومت مى آموخت:

الف - اندكى پس از برقرارى صلح، معاويه براى ايراد سخنرانى بر منبرنشست و گفت: حسن بن على مرا شايسته خلافت تشخيص داد و خود راسزاوار اين امر ندانست.

امام حسنعليه‌السلام نيز در آن مجلس حضور داشت و يك پله پايين تر ازمعاويه نشسته بود. چون سخنان معاويه به پايان رسيد، آن حضرت برخاست و خداى را بدانچه شايسته بود، ستود و آنگاه از روز مباهله يادكرد و فرمود:

«پس رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از خلايق، پدرم و از فرزندان من و برادرم و اززنان مادرم را بياورد.(2 6 ) ما اهل و دودمان او هستيم. او از ماست و ما ازاوييم. و چون آيه تطهير(2 7 ) نازل شد، رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ما را در زير عباى خيبرى ام سلمه (رض) گرد آورد و آنگاه فرمود: بار خدايا! اينان اهل بيت و دودمان منند. پس پليدى را از ايشان بزداى و آنها را پاك كن. درزير اين عبا جز من و برادر و پدرم و مادرم كس ديگرى نبود و در مسجدهيچ كسى اجازه جنب شدن نداشت و هيچ كس را حقّ به دنيا آمدن در آن نبود مگر پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و پدرم و اين كرامتى بود از جانب خداوند به ما و شما خود جايگاه ما را در نزد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ديده بوديد.

همچنين آن حضرت فرمان داد تا درهايى را كه به روى مسجد گشوده مى شد ببندند مگر درب خانه ما را. برخى در اين باره از حضرتش پرسش كردند و وى فرمود: من از جانب خود نمى گويم كه كدام در را ببنديد و كدام را بگشاييد، بلكه خداوند به بستن و گشودن اين درها فرمان داده است.

اينك معاويه پنداشته است كه من او را شايسته خلافت دانسته و خودرا سزاوار آن ندانسته ام. او دروغ مى گويد. ما در كتاب خدا و بر زبان پيامبرش نسبت به مردمان اولى هستيم. اهل بيت همواره و از زمانى كه خداوند، پيامبرش را به سوى خود برد، زير ستم بوده اند. پس خداوندميان ما و كسانى كه حقّ ما را به ستم گرفته و بر گردن ما بالا رفته اند و مردم را بر ضدّ ما شورانده وسهم ما را از «فى ء»(2 8 ) بازداشته و مادر ما را از حقّى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم براى او قرار داده بود، محروم كرده اند، داورى فرمايد.

به خدا سوگند ياد مى كنم كه اگر مردم به هنگامى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم آنان را ترك گفت با پدرم بيعت مى كردند، همانا آسمان باران رحمتش رابر آنان فرو مى باريد و زمين بركتش را از آنان دريغ نمى داشت.

وتو اى معاويه! در اين خلافت طمع نمى كردى. چون اين خلافت از جايگاه اصلى خود برون آمد، قريش بر سر آن جدال كردند و آزاد شدگان (طلقاء) و فرزندان آنان، يعنى تو ويارانت، در آن طمع كرديد.

در حالى كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم فرمود: كار هيچ امّتى تباه نشد مگر آنكه مردى در ميان آنان به حكومت رسيد كه عالمتر از او نيز يافت مى شد، امّا وى آن امّت را به درجات پست تر سوق مى دهد تا بدانجايى رسند كه از آن گريخته بودند.

بنى اسرائيل با آنكه مى دانستند هارون جانشين موسى است، امّا او را رهاكردند و پيرو سامرى شدند. اين امّت نيز پدر مرا وانهادند و با ديگرى دست بيعت دادند. حال آنكه خود از رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم شنيده بودند كه به پدرم مى فرمود: «تو نسبت به من همچون هارونى نسبت به موسى، جزآنكه پيامبر نيستى». اينان خود ديده بودند كه رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم پدرم را درروز غدير خم منصوب كرد و بديشان فرمود كه شاهدان، غايبان را از اين موضوع آگاه سازند.

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم از قوم خويش گريخت در حالى كه آنان را به خداى تعالى مى خواند تا آنكه در غارى وارد شد و اگر ياورانى مى يافت هرگزنمى گريخت وهنگامى كه آنانرا دعوت كرد، پدرم دستش را در دست پيامبر نهاد و به فرياد او رسيد به هنگامى كه فرياد رسى نداشت.

پس خداوند هارون را در گشايشى، قرار داد در زمانى كه او را ناتوان گرفتندونزديك بود بكشندش و خداوند پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم را در گشايشى قرار داد. هنگامى كه وى به غار قدم نهاد و يارانى نيافت و پدرم و من نيز درگشايشى از خداى هستيم به هنگامى كه اين امّت ما را تنها و بى ياور گذارد و با تو بيعت كرد.

اى معاويه: آنچه گفتم تماماً نمونه ها و سنّت هابود كه يكى از پس ديگرى روى مى دهد. اى مردم! به راستى كه اگر شمابين مشرق و مغرب جهان را بكاويد كه مردى را بيابيد كه زاده پيامبرى باشد، به جز من و برادرم كس ديگرى را نمى يابيد و من با اين (معاويه) بيعت كردم و اگر چه مى دانم كه اين آزمونى است براى شما و متاعى است تا روزگارى چند».(2 9 )

ب - يك بار ديگر معاويه بر فراز منبر رفت و به اميرمؤمنانعليه‌السلام ناسزا گفت. امام حسن كه در آن مجلس حضور داشت. با معاويه به مجادله پرداخت و او را در برابر ديدگان مردم رسوا كرد. در اين باره درروايت آمده است:

«پس از آنكه پيمان نامه صلح امضا شد، معاويه به كوفه رفت و چندروزى در آنجا اقامت گزيد. چون كار بيعت با وى به پايان رسيد براى مردم به سخنرانى ايستاد و از اميرمؤمنان على ياد كرد و به او و سپس به امام حسن ناسزا گفت. حسن و حسينعليهما‌السلام در آن مجلس حضور داشتند.

پس حسين برخاست تا سخنان معاويه را پاسخ گويد، امام حسن دست اورا گرفت و بر جايش نشاند وسپس خود برخاست و فرمود: اى كسى كه ازعلى ياد مى كنى. من حسن هستم و على پدر من است وتو معاويه اى وپدرت صخر است. مادر من فاطمه و مادر تو هند است و پدر بزرگ من رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم و نياى تو حرب است و مادر بزرگ من خديجه و مادر بزرگ توقتيله است.

پس لعنت خداى بر گمنام ترين، پست نژادترين و بد قوم ترين و ديرينه ترين كافر و منافق ما باد! عدّه اى از كسانى كه در مسجد حضورداشتند در پى اين دعا گفتند: آمين آمين».(30)

ج - در شام، جايى كه معاويه بيست سال پايگاه خلافتش را در آنجانهاده بود و دروغهاى جديدى بر اسلام مى بست، به طورى كه نزديك بود تا آيين تازه اى به وجود آورد، امام حسن مجتبى به مخالفت با نظام فاسدا و برخاست و اعلام كرد كه من و خط سيرم، براى رهبرى مسلمانان بهترو شايسته تر مى باشيم. تاريخ اين حادثه را چنين بازگو مى كند:

روايت كرده اند كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: حسن بن على مردى ناتوان و عاجز است و چون بر فراز منبر رود و مردم به او بنگرندخجل مى شود واز گفتن باز مى ماند. اى كاش به او اجازه سخن دهى. پس معاويه به امام حسن گفت: اى ابو محمّد! اى كاش بر منبر مى نشستى و مارا اندرز مى گفتى!

امام برخاست و ستايش خداى را به جا آورد و بر او درود فرستاد. وسپس فرمود:

«هر كه مرا مى شناسد، مى داند كه كيستم و آنكه مرا نمى شناسد بداندكه من حسن پسر على و پسر بانوى زنان، فاطمه دخت رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هستم. من فرزند رسول خدايم، من فرزند چراغ تابانم، من فرزند مژده بخش و بيم دهنده ام، من فرزند كسى هستم كه به رحمت براى جهانيان مبعوث شد.

فرزند آن كس كه به سوى جن و انس مبعوث شد منم، فرزندبهترين خلق خدا پس از رسول خدا. منم، فرزند صاحب فضايل منم، فرزند صاحب معجزات و دلايل، منم فرزند اميرمؤمنان، منم كسى كه ازرسيدن به حقش بازداشته شده، منم يكى از دو سرور جوانان بهشتى. منم فرزند ركن و مقام، منم فرزند مكّه و منى، منم فرزند مشعر و عرفات».

معاويه از شنيدن اين سخنان به خشم آمد و گفت: دست از اين سخنان بردار و براى ما از خرماى تازه بگو. امامعليه‌السلام در پاسخ او فرمود: باد آن را آبستن كند و گرما آن را بپزد و خنكى شب خوشبويش گرداند. آنگاه دنبال سخن خود را گرفت و ادامه داد:

«منم فرزند شفيع مطاع، منم فرزند كسى كه قريش در برابرش تسليم شدند. منم فرزند پيشواى مردم و فرزند محمّد رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم ».

معاويه ترسيد كه مردم با شنيدن اين سخنان، به آن حضرت متمايل شوند، از اين رو گفت: اى ابو محمّد! پايين بيا. آنچه گفتى كافى است.

امام حسن از منبر پايين آمد. معاويه به او گفت: فكر كردى در آينده خليفه خواهى شد؟ تو را با خلافت چكار؟! امام حسن به او فرمود:

«خليفه كسى است كه بر طبق كتاب خدا و سنّت رسول خدا رفتار كندنه كسى كه با زور خليفه شود و سنّت رسول را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود گيرد و حكومتى را صاحب شود كه اندكى از آن كام جويد و سپس لذّتش تمام شود و رنج و دردش باقى بماند».

آنگاه امام حسن ساعتى خاموش ماند و سپس پيراهنش را تكاندوبرخاست كه برود، امّا عمرو بن عاص به وى گفت: بنشين، من از توپرسشهايى دارم.

امام فرمود: هر چه مى خواهى بپرس. عمرو پرسيد: مرا از معانى كرم و يارى و مروّت آگاه گردان. پس امام حسن فرمود:

«كرم، اقدام به نيكى و بخشش پيش از درخواست است. يارى دفاع از ناموس و بردبارى در هنگام سختيهاست و مروّت آن است كه مرد دين خود را حفظ كند و نفس خود را از پليديها دور دارد و حقوقى را كه برگردن دارد ادا كند و با بانگ رسا سلام گويد».

همين كه امام حسنعليه‌السلام بيرون رفت، معاويه عمرو را به باد نكوهش گرفت وگفت: شاميان را فاسد كردى. عمرو گفت: دست نگه دار. شاميان تو را به خاطر دين و ايمانت دوست ندارند، بلكه تو را به خاطر دنيادوست دارند تا نصيبى از تو بدانها برسد. شمشير و پول هم كه در دست توست، بنابر اين سخن حسن چندان تأثيرى در آنها ندارد.(31)

حركت به سوى مدينه

امام حسن مجتبى چند ماهى در كوفه اقامت گزيد و سپس از آن دياررخت بركشيد. با رفتن امام از كوفه، خير نيز از آن شهر كوچ كرد. درهمان روزهايى كه آن حضرت از كوفه بيرون رفت، طاعون سختى در آن شهر شيوع يافت و شمار بسيارى از كوفيان و حتّى والى آن شهر، وليد بن مغيره، در اثر ابتلا به بيمارى طاعون از دنيا رفتند.

چون امام حسنعليه‌السلام به مدينه رسيد، مردم مدينه به گرمى ازآن حضرت استقبال كردند. امام در آن ديار بر ضدّ معاويه و توطئه هايش عليه مسلمانان، به جنگ سرد متوسّل شد.

تا آنجا كه پس از يك سال به شام، پايتخت خلافت اسلامى در آن روز رفت و در آنجا مردم را به نهضتى كه براى به ثمر رساندن آن خلق شده و براى آن قيام كرده و با آن زندگى كرده بود، يعنى احقاق حقّ و نابودى باطل، دعوت كرد.

امام حسن در اين مسافرت تبليغى به مردم شام تفهيم كرد كه معاويه بااين تبليغات گمراه كننده، براى خلافت و رهبرى مسلمانان شايستگى ندارد ومى خواهد مردم را به همان جاهليّت روزگار پدرش باز گرداند و مردم را به بندگى بكشاند و خون آنان را بمكد و براى او مهم نيست كه مردم پس از اين، نيكبخت شوند يا تيره روز.

از اين رو شگفت آور نيست اگر مى بينيم تمام كسانى كه گرد معاويه رامى گرفتند و از انديشه هاى او هوادراى مى كردند و جان خود را در گرو دعوت او مى گذاشتند، همه از كسانى بودند كه پيش از اين خود يا خانواده شان به گرد ابوسفيان جمع مى آمدند و از انديشه هاى او دفاع مى كردند، زيرا معاويه در حقيقت رهبرى حزب اموى را بر عهده داشت كه پيش از وى پدرش، ابوسفيان، آن را با همان مفاهيم و عادت و رفتارهدايت مى كرد.

همچنين نبايد در شگفت شويم هنگامى كه مى بينيم ياران امام حسن كسانى هستند كه پيش از اين با ابوسفيان و حزبش سر ستيز داشتند و از ارزشهاى مكتب دفاع مى كردند.

در واقع حركت معاويه، واكنش جاهلانه اى بود بر ضدّ انتشار مكتب اسلام واين حركت با روم پيوندى كامل داشت.

معاويه بر كسانى مانند عمرو بن عاص، زياد بن ابيه، عتبة بن ابوسفيان، مغيرة بن شعبه و افراد ديگرى همانند آنها كه چهره هايشان ياچهره هاى قبايلشان در جنگهاى بدر و خندق بر ما آشكار مى شود، تكيّه كامل داشت. او همچنين بر نصارا كه نيرويى متنابهى در حكومت اموى براى خود دست و پا كرده بودند، متّكى بود.

او هر شب، مجمعى تشكيل مى داد وعدّه اى اخبار جنگهاى گذشته را، بويژه تجارب روم در جنگهاى سياسى را، بر او مى خواندند و وى درجنگهاى سياسى خود شيوه هاى آنان را به كار مى بست.

از اينجا در مى يابيم كه جنگ ميان اميرمؤمنان على بن ابى طالب يافرزندش امام حسن با معاويه، تنها بر سر حكومت يا جنگ ميان دوحزب در محدوده مملكت اسلامى نبوده است بلكه اين جنگ را بايد جدالى آشكار ميان كفر كه به گونه اى خزنده در پيش روى بود، و اسلام ناب قلمداد كرد.

از همين روست كه امام حسن براى رويارويى در اين جنگ، شيوه اى مخصوص به كار مى گيرد. او با مسافرت به شام، پايتخت خلافت معاويه، تصميم مى گيرد دعوت خود را آشكارا مطرح كند. وى براى آن كه حقّ را استوار دارد، جان خود را در راه آن گذارد و طبيعى بودكه شاميان به او كه رهبرى مخالفان حكومت آنان و نيز رهبرى جنگ مخالفت با سياست هايشان را در دست داشت، توجّه مى كردند و به ناچار بسيارى از آنان به سويش جذب مى شدند.

آن حضرتعليه‌السلام نيز در اين هنگام فرصت مى يافت تا پيام خود را به گوش آنان برساند و شيشه عمر سياسى معاويه را درهم شكند و خوابهاى جاهلى وار او را از هم بگسلد.

صفحات تاريخ، بسيارى از خطبه هاى آن حضرت را كه براى شاميان ايراد كرده بود، در خود ثبت كرده است. اين خطبه ها در جان اهل شام تأثير به سزايى داشت تا آنجا كه هوا خواهان معاويه به نزد او رفتندو گفتند: حسن، ياد و نام پدرش را زنده كرد. او سخن مى گويد و مردم تصديقش مى كنند، فرمان مى دهد و مردم فرمانش مى برند و پيروان بسياريافته است و اين وضع اگر ادامه يابد، كار بالا خواهد گرفت و خطراتى ازجانب او همواره ما را تهديد خواهد كرد.

سياست امام و حكومت معاويه

امام حسن مجتبىعليه‌السلام بدين سان رهبرى جناح سياسى نيرومندى را برضدّ معاويه به عهده گرفت. آن حضرت پيروانش را در هر گوشه و كنارى رهبرى مى كرد و صفوف آنان را نظم مى بخشيد و استعدادهايشان را بارورمى ساخت ودر برابر ستيزه گريها و فريبهاى معاويه، از آن دفاع مى كرد. همچنين در همان زمان، آن حضرت به نشر فرهنگ اسلامى در سر تا سرمملكت اسلامى، از طريق نامه يا گروهى از شاگردان برجسته اش كه خودامور مادى و معنوى آنان را بر عهده گرفته بود و آنان را به اين سوى و آن سوى مى فرستاد و يا از طريق خطبه هايى كه در ايام حج و غير آن ايرادمى كرد، همّت مى گمارد. از اين راه جريان فرهنگى اصيل امت را رهبرى ميكرد.

از همين جاست كه مى توان پى برد كه چرا آن حضرت مدينه منوره را به عنوان وطن دائِمِ خود برگزيد، زيرا در آن شهر گروهى از انصار و نيزكسان ديگرى بودند كه امام مى توانست با ارشاد و راهنمايى آنان، راهى براى هدايت امّت بگشايد، چرا كه انصار و فرزندان آنان از نظر فكرى، مقتداى مسلمانان به شمار مى رفتند. بنابر اين هر كس كه به رهبرى انصاردست مى يافت مى توانست عملاً رهبرى امّت را به دست گيرد.