علم الهام
اگر علم نورى باشد كه خداوند آن را در قلب هر كس خواهد بيفكندپس كدام مانع مى تواند از افكندن نور علم در قلب اولياى خداوندجلوگيرى كند؟ بنابر اين يكى از سر چشمه هاى علم ائمهعليهمالسلام
، الهام است. اين الهام همواره با سكينه و آرامش همراه است و به ائمه اطمينان مى دهد كه اين علم از جانب خداوند است. همين نكته در حديثى از امام صادق روايت شده است. آن حضرت مى فرمايد:
«علم ما غابر و مزبور و نكث در قلب و نقر در گوشهاست. امّا غابرآن است كه علم ما پيشى گرفته و مزبور آن است كه بر ما مى آيد و نكث در قلوب الهام، ونقر در گوشها از فرشته است».
زراره نيز همانند اين حديث را نقل كرده و افزوده است:
گفتم: وقتى كه شخص ديده نمى شود از كجا پى مى برد كه آن از فرشته است و نمى ترسد كه از شيطان باشد؟
امام صادق فرمود:
«بروى آرامش افكنده مى شود و او مى داند كه اين الهام از فرشته است و اگر از شيطان بود بروى ترس و اضطراب مستولى مى شد و اگر شيطان به مقابله او در آيد، نمى تواند جلوى آن «آرامش» را بگيرد».
علم و دانش امام باقر همچون ساير ائمهعليهمالسلام
از اين سر چشمه هانشأت مى گرفت. بنابر اين معارف دينى كه خداوند بر زبان آن حضرت جارى مى كرد چندان موجب شگفتى نيست تا آنجا كه شيخ مفيد در اين باره مى گويد: از هيچ يك از فرزندان حسن و حسينعليهماالسلام
در باره علم دين و آثار و سنّت و علم قرآن و سيره و شاخه هاى آداب، آن چنان كه از امام باقر ظاهر شده، آشكار نشده است.
از اين رو مى بينيم كه بزرگان فقه و حديث نيز به اين سر چشمه الهى علم سرشار اعتراف كرده اند. در كشف الغمه از عبد العزيز بن اخضرجنابذى در كتابش موسوم به معالم العتره از حكم بن عتيبه يكى از فقهاى بزرگ روزگار خود روايت شده است كه در تفسير اين آيه از قرآن كه فرمود است:
(
إِنَّ فِي ذلِكَ لَآيَاتٍ لِلْمُتَوَسِّمِينَ
)
«همانا در اين آيتى است براى هوشمندان.»
گفت: به خدا سوگند محمّد بن على امام باقرعليهالسلام
، يكى از ايشان (هوشمندان) بود.
همچنين ابو نعيم اصفهانى در كتاب حلية الاولياء آورده است: مردى از ابن عمر پرسشى كرد و او نتوانست پاسخ دهد و گفت: نزد اين جوان (امام باقر) برو و از او بپرس و مرا هم از پاسخ او آگاه كن. امام پرسش مرد را پاسخ گفت. آن مرد نزد ابن عمر رفت و او را از جواب امام باقرآگاه ساخت، آنگاه ابن عمر گفت: انهم اهل بيت مفهمون.
عبارت «مفهمون» در آن روزگار شايع بود، منظور آن است كه اينان از جانب خداوند مؤيدند و پروردگار از راه الهام به ايشان مسائل مختلف را مى آموزد.
از اين روست كه مى بينيم عدّه اى از دانشمندان، به قصد بهره بردارى ازدانش الهى آن حضرت، از هر گوشه اى به محضرش مى شتافتند تا آنجا كه از عبداللَّه بن عطاء روايت شده است كه گفت: هرگز دانشمندان را درمحضر كسى همچون ابو جعفر محمّد بن على بن الحسينعليهمالسلام
خوارتر وكوچكتر نديدم. من حكم بن عتيبه را با آن همه بزرگى و جلالتى كه درقوم خود داشت در نزد او مى ديدم كه گويى همچون كودكى در برابر معلم خويش نشسته است.
محمّد بن مسلم، آن فقيه بزرگ و نام آور، از آن حضرت سى هزارحديث روايت كرده است، همچنين جابر جعفى درباره آن حضرت گويد: ابو جعفرعليهالسلام
هفتاد هزار حديث برايم گفت كه هرگز از كسى نشنيده بودم.
از آنجا كه فضاى سياسى در آن روزگار تا حدودى باز شده بود، اين فرصت براى امام باقرعليهالسلام
فراهم گشت تا با بسيارى از مخالفان به مناظره پردازد و آنان را به جاده صواب باز گرداند. تاريخ، برخى از اين مناظره ها را در خود ثبت كرده است و ما اينك بخشى از آنها را نقل مى كنيم تا خود گواه حجّتهاى بالغه الهى در پشت اين مناظرات باشد.
۱. عبداللَّه بن نافع بن ازرق يكى از سران فرقه خوارج بود كه جزوسرسخترين دشمنان حضرت على و خاندان وى به شمار مى رفت. وى مى گفت: اگر بدانم در زمين كسى هست كه با من بر سراين نكته بحث كندكه على اهل نهروان را كشته و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هرآينه به سوى او مى شتابم.
از او سؤال شد: اگر در ميان فرزندانش كسى باشد كه اين پرسش تو راپاسخ گويد چطور؟ عبداللَّه گفت: آيا مگر در ميان فرزندان او دانشمندى وجود دارد؟ به وى گفته شد: اين آغاز نادانى توست آيا مگر اين خاندان هيچ گاه از وجود دانشمند تهى مى ماند؟! عبداللَّه گفت: دانشمند امروزآنان كيست؟ پاسخ گفتند: محمّد بن على بن الحسين بن على.
عبداللَّه به همراه تنى چند از بزرگان ياران خويش به سوى امام باقرروانه شد و به مدينه در آمد و از امام باقر اذن ورود خواست. به ان حضرت عرض شد اين عبداللَّه بن نافع است. امام فرمود: او را با من چه كار كه هر روز، در صبح و شام از من و پدرم، بيزارى مى جويد؟
ابو بصير كوفى به آن حضرت عرض كرد: فدايت شوم او ادعا مى كند كه اگر بداند كسى در زمين وجود دارد كه با وى بر سر اين نكته بحث كند كه على نهروانيان را كشت و در اين خصوص مرتكب ستمى نشده هر آينه به سوى او مى شتابد.
امام باقر به ابو بصير گفت: آيا فكر مى كنى كه او به قصد مناظره آمده است؟ ابو بصير عرض كرد: آرى. امام فرمود: اى غلام برو بار او را برزمين گذار و به وى بگو كه فردا نزد ما بيايد.
چون صبح روز بعد فرا رسيد، عبداللَّه بن نافع به همراه بزرگان يارانش آمدند. ابو جعفر نيز در پى فرزندان مهاجران، و انصار فرستاد و آنان راجمع كرد. سپس خود به سوى مردم رفت، گويى پاره اى از ماه بود.آن حضرت به سخنرانى ايستاد. خداى را، ستود و بر پيامبرشصلىاللهعليهوآلهوسلم
درودفرستاد و آنگاه فرمود: سپاس خدا را كه ما را به نبوّت گرامى داشت و به دوستى خويش اختصاص داد. اى فرزندان مهاجران و انصار هر كه منقبتى از على بن ابى طالب به ياد دارد، برخيزد و بگويد.
مردم برخاستند و مناقب آن حضرت را بر شمردند. عبداللَّه گفت: من نيز اين مناقب را از اين مردم روايت مى كنم، امّا من از كفر على پس ازتعيين حكمين سخن مى گويم. صحبت تا آنجا ادامه يافت كه به حديث خيبر رسيدند. يعنى حديثى كه پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
در جنگ خيبر خطاب به مسلمانان فرموده بود: هر آينه فردا پرچم را به دست مردى خواهم داد كه خدا و رسولش را دوست مى دارد وخدا و رسولش هم او را دوست مى دارند. وى حمله كننده است نه گريزنده وباز نمى گردد مگر آنكه خداوند فتح را بر دستان او جارى سازد.
امام باقر خطاب به عبداللَّه گفت: در باره اين حديث چه مى گويى؟ وى پاسخ داد: اين حديث حق است و در آن ترديد نتوان كرد، امّا على بعداًاظهار كفر كرد. امام باقر؛ با شنيدن اين پاسخ به او گفت: مادرت به عزايت نشيند. به من بگو آيا روزى كه خداوند على بن ابى طالب را دوست مى داشت، مى دانست كه وى روزى نهروانيان را مى كشد يا نمى دانست؟اگر بگويى نمى دانست، كفر ورزيده اى. عبداللَّه گفت: مى دانست امام فرمود: خداوند او را دوست مى داشت چون اطاعتش مى كرد يا چون نافرمانيش مى كرد؟
عبداللَّه پاسخ داد: بنابر اين كه اطاعتش مى كرد. پس امام باقر به او فرمود: برخيز كه شكست خوردى.
عبداللَّه برخاست در حالى كه مى گفت: تا بر شما رشته سپيد از رشته سياه صبح آشكار شود، خداوند خود نيك مى داند كه رسالتش را كجاقرار دهد.
۲. قتاده يكى از برجسته ترين فقيهان بصره بود، با وجود اين بسياردوست داشت كه امام باقر را ديدار و با وى مناظره كند. چرا كه مدينه در آن هنگام پايگاه فقه و تفسير و ديگر معارف الهى به شمار مى آمدو از همين رو بود كه آوازه علم و دانش امام باقر تا افقهاى دور دست پيچيده بود.
قتاده، نيز به همين خاطر به مدينه آمد و سراغ امام را گرفت و چون باآن حضرت رو به رو شد، امام از وى پرسيد: تو فقيه مردم بصره اى؟
قتاده گفت: آرى. امام به وى فرمود: واى بر تو اى قتاده. همانا خداوندعزّوجلّ عدّه اى را آفريده آنان را بر خلق خويش حجّت قرار داد، پس آنان ستونهاى خداوند بر زمينند و فرمان او را راست مى گردانند و بر گزيدگاننددر علم او، پيش از خلق آنان را آفريد و آنان سايه هاى عرش اويند.
قتاده ديرى خاموش ماند و آنگاه گفت: خداوند حال تو را نكوگرداند. به خدا من فراروى فقيهان و برابر ابن عبّاس نشستم، امّا دل من درمقابل هيچ يك از آنان چنان نلرزيد كه در برابر تو. ابو جعفر از اوپرسيد: آيا تو هيچ مى دانى كه كجايى؟
تو در برابر خانه هايى هستى كه خداوند رخصت فرموده كه بلندى گيرند و نامش در آنها ياد شود و هر بام و شام مردانى كه نه تجارت و نه سوداگردى آنان را از ياد خدا و اقامه نمازو پرداخت زكات غافل نكند، وى را در اين خانه ها تسبيح مى كنند. تو اين هستى و ما اين!.
قتاده گفت: به خدا راست گفتى. خداوند مرا فداى تو كند! آن خانه ها، سنگى و گلى نيستند آنگاه گفت: در باره پنير به من بگو. پس ابوجعفر لبخندى زد و فرمود: پرسشهاى تو به اين مسائل باز مى گردد؟!قتاده پاسخ داد: من حكم آن را از ياد برده ام و نمى دانم.
امام باقر فرمود: در آن اشكالى وجود ندارد. قتاده پرسيد: چه بسابوهاى ميّت در آن نهفته باشد. آن حضرت فرمود: اشكالى ندارد، زيرا اين بوها نه عروقى دارند و نه خونى و نه استخوانى بلكه آن از ميان سرگين وخون بيرون مى آيد. سپس فرمود: اين بوها همانند مرده مرغى هستندكه از آن تخمى بيرون مى آيد. آيا تو اين تخم را مى خورى؟
قتاد گفت: نه خود آن را مى خورم و نه به كسى مى گويم كه آن را بخورد. امام پرسيد:چرا؟ قتاده پاسخ داد: چون از ميّته است. حضرت به او فرمود: اگر اين تخم نگه دارى شود و جوجه اى از آن زاده شود آيا آن جوجه را مى خورى؟قتاده پاسخ داد: آرى مى خورم. امام پرسيد: چه چيز باعث مى شود كه آن تخم بر تو حرام و اين جوجه بر تو حلال شود؟ سپس فرمود: اين بوها نيزهمانند اين تخم هستند. پنير را از بازارهاى مسلمانان و از دستان نمازگزاران بخر و در باره آن پرس و جو مكن تا مگر كسى در باره آن به توخبرى برساند.
۳ - آوازه علم و دانش امام محمد بن على الباقر چنان در بين مردم پيچيده بود كه وى را «باقر» ناميدند. در زبان عرب آن حضرت به باقرشهرت داشت چون علم را مى شكافت و اهل آن را مى شناخت و شاخه هاى علم را گسترش و توسعه مى داد. در زبان عرب نيز «تبقر» به معنى توسّع «گسترش داد» آمده است.
ابن حجر در كتاب الصواعق المحرقه گويد: او را باقر ناميدند و بقرالأرض به معنى شكافت زمين را و هويدا كرد نهفته ها و مكنونات آن را.او نيز معارف وعلوم و حقايق احكام و حكمتها و لطايف را ازگنجينه هاى نهان استخراج وآشكار مى كرد و اين امور جز بر كسى كه بصيرتش ربوده شده يا سرشت وباطنش به تباهى گراييده بر همگان مُبرم و آشكار است. از اين روست كه آن حضرت را شكافنده و جامع علم وآشكار كننده و بالا برنده دانش خوانده اند.
امام از طريق تربيت گروهى بزرگ از فقيهان و مفسران و حكيمان معارف الهى، همچون جابر بن يزيد جعفى، محمّد بن مسلم، ابان بن تغلب، محمّد بن اسماعيل بن بزيع، ابو بصير اسدى، فضيل بن يساروگروهى ديگر مسلمانان را از فيض دانش خويش سرشار مى ساخت.
همچنين وى از طريق گروهى از علماى عصر خويش كه از او روايت نقل مى كردند، به نشر و گسترش علم مى پرداخت. كسانى همچون ابن مبارك، زهرى، اوزاعى، ابو حنيفه، مالك، شافعى، زياد بن منذر،هندى، بطرى، بلاذرى، سلامى، خطيب و بسيارى ديگر كه در زمره شاگردان آن حضرت بوده اند.
حكام و سلاطين، به رغم مبارزه شديد و پيوسته خود با اهل بيتعليهمالسلام
، در هر حادثه و رويداد سختى به ايشان پناه مى بردند.ائمهعليهمالسلام
نيز هيچ گاه از خدمت در راه اسلام و نجات امّت از اشتباهات دريغ نمى كردند.
در اين باره تاريخ از گرفتارى عبد الملك خليفه اموى نمونه اى براى ماثبت كرده است. بنابر آنچه ابراهيم بن محمّد بيهقى در كتاب المحاسن والمساوى از كسائى نقل كرده آمده است:
روزى بر رشيد وارد شدم. وى در ايوان مخصوص خود نشسته بودرو به رويش پول فراوانى قرار داشت كه از بسيارى آنها، كيسه ها شكافته شده بودند. رشيد دستور داده بود كه اين پول را در ميان خدمتكاران مخصوصش تقسيم كنند و خود درهمى به دست گرفته بود كه نوشته آن آشكار بود. رشيد در اين نوشته تأمل مى كرد.
او با من بسيار سخن مى گفت، از من پرسيد: آيا مى دانى چه كسى نخستين بار اين نوشته را درطلا و نقره مرسوم كرد؟ گفتم: سرورم! آن شخص عبد الملك بن مروان بود! رشيد گفت: علت آن چه بود؟ گفتم: در اين باره چيزى نمى دانم جزآنكه وى نخستين شخصى بوده كه اين نوشته را مرسوم كرده است! رشيدگفت: اينك تو را از اين بابت آگاه مى گردانم.
كاغذ از آن روميان بودوبيشتر كسانى كه در مصر زندگى مى كردند نصرانى و بر آيين پادشاه روم بودند. حواشى اين كاغذها با نقوش رومى تزيين مى شد و نقش آنها پدروپسر و روح القدس بود اين وضع همچنان ادامه داشت و در صدر اسلام نيز در آنها تغييرى روى داده نشد تا آنكه عبد الملك به حكومت رسيد.او كه مردى هوشمند بود، متوجّه اين امر شد.
روزى به كاغذى برخورد، به حاشيه آن نگريست و دستور داد آن را به عربى ترجمه كنند. چون اين نقوش ترجمه شد وى را خوش نيامد وگفت:چه دشوار است براى دين اسلام كه حاشيه كاغذها و آنچه در گرداگركاسه ها و جامه هاست و در مصر ساخته مى شوند و نقش ونگارهايى كه روى پرده ها و غير آنها در اين ديار كه اين همه وسعت وثروت و جمعيّت دارد انجام مى شود اين گونه باشد! اين كاغذها از مصر بيرون مى آيد و درآفاق و شهرهاى مختلف دست به دست مى گردد در حالى كه بر روى آنهاعبارات شرك، حك شده است! سپس وى نامه اى به عبد العزيز بن مروان، عامل مصر نوشت مبنى بر آنكه اين حاشيه ها را بر روى هر جامه و كاغذ و پرده و ديد باطل كند و به جاى آن، آنها را به سوره توحيد و (شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلهَ إِلَّا هُوَ ...) مزين سازد.
حاشيه كاغذها تا آن وقت همين بود نه يك كلمه بيش و نه يك كلمه كم و بدون تفاوت. همچنين وى به ديگر كارگزاران خود دستور داد كه چنانچه در محلّ تحت فرمان خود كاغذهاى مزيّن به طراز رومى را ديدند از بين ببرند و اگر پس ازدستور عدم استفاده از آنها، از اين كاغذها نزد كسى يافتند او را به شدّت مجازات و به زندانهاى دراز مدّت محكوم كنند.
چون كاغذهاى مزيّن به طراز جديد مزين به سوره توحيد در ميان مردم رواج يافت و برخى از آنها به ديار روم برده شد، خبر اين اقدام عبدالملك در روم انتشار يافت و به گوش پادشاه آنان رسيد. وى دستورداد اين طراز را براى او ترجمه كنند و چون آن را خواند بسيار خشمگين شد و به عبد الملك نوشت:
كار كاغذ سازى و آنچه در آنجا نقش و نگارمى يابد متعلق به روم است. اين روال از قبل نيز جريان داشته تا آنكه توآن را ابطال كردى. پس اگر خلفاى پيش از تو درست رفته بودند تو خطاكرده اى و اگر تو درست رفته اى آنان خطا كار بوده اند حال هر يك از اين دو حالت را كه مى خواهى و دوست دارى برگزين.
من براى تو هديه اى درخور و شايسته مقامت نيز فرستاده ام و دوست دارم كه كار طراز را درتمام مواردى كه پيش از اين انجام مى شد، به روال سابق باز گردانى. اين درخواست من است كه اگر آن را روا دارى از تو سپاسگزارم و نيز دستوربده كه اين هديه را - كه بسيار گرانبها بود بپذيرند.
چون عبد الملك نامه پادشاه روم را خواند، قاصد را باز گرداند و به وى اطلاع داد كه پاسخى براى پادشاه روم ندارد و هديه را هم نمى پذيرد.
قاصد به نزد پادشاه رفت. پادشاه ميزان هديه را دو برابر كرد و باز قاصدرا روانه دربار عبد الملك ساخت و پيغام داد: به گمانم تو هديه را نا چيزشمردى و آن را نپذيرفتى و نامه ام را پاسخ ندادى از اين رو من مقدار هديه را دو برابر كردم. من به تو همان قدر علاقه دارم كه به بازگرداندن نقش ونگارها به همان صورت اوّليه خودشان.
عبد الملك اين نامه را خواند، امّا پاسخى به آن نداد و هديه را هم بازپس فرستاد. ديگر بار، پادشاه روم به عبد الملك نامه اى نگاشت و از اوخواست كه پاسخ نامه هايش را بنويسد.
وى در اين نامه نوشت:
تو پاسخ به نامه هاى مرا نا چيز انگاشتى و هديه ام را ناديده گرفتى و به خواسته من وقعى ننهادى. من گمان كردم كه تو هديه مرا كم بها دانستى ازاين رو آن را دو برابر گردانيدم، امّا تو باز رويه ات را تغيير ندادى و من هديه را سه برابر كردم، من تو را به مسيح سوگند مى دهم كه دستور دهى طراز كاغذها را به شكل نخستين خود بازگرداند من فرمان مى دهم كه درهم و دينارها را نقش زنند و تو خود نيك مى دانى كه سكه ها تنها درسرزمين من نقش زده مى شوند و هيچ سكه اى در بلاد اسلام نقش زده نمى شود.
پس دستور مى دهم تا روى آنها بر پيامبرت ناسزا حك كنند كه چون بخوانى عرق بر پيشانى ات نشيند بنابر اين دوست دارم كه هديه ام رابپذيرى ودستور دهى كه طرازها را به شكل سابق خود برگردانند و اين كاررا به عنوان هديه اى براى نيكى به من تلقّى كنى و روابط ميان من و خود رابه صورت گذشته باقى گذارى.
چون عبد الملك اين نامه را خواند، بسيار خشمگين شد و زمين بر اوتنگ آمد و گفت: آيا مرا پست ترين كسى گمان برده كه در اسلام زاده شده است كه شتم و ناسزاى اين كافر را به رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
بپذيرم، كارى كه تاابد باقى خواهد ماند و نتوان ننگ آن را از تمام مملكت عرب پاك كرد؟
چون در اين صورت مردم با درهمها و دينارهاى روميان معاملات خود راانجام مى دهند. آنگاه عبد الملك مسلمانان را گرد آورد و با آنان در اين باره مشورت نمود، امّا هيچ كسى پيشنهادى عملى از خود ارايه نداد. دراين حال روح بن زنباع به او گفت: تو خود حلّال اين مشكلات را بخوبى مى شناسى، امّا عمداً نمى خواهى به او وقعى نهى! عبد الملك گفت: واى بر تو! او كيست! روح پاسخ داده «باقر» كه از خاندان پيامبرصلىاللهعليهوآلهوسلم
است.عبد الملك گفت: راست گفتى، امّا من در نظر خواهى از او ترديد داشتم.سپس وى به عامل خود در مدينه نوشت كه محمّد بن على بن الحسين را باكمال احترام به سوى او روانه كند و به وى دويست هزار درهم براى آماده كردن وسايل سفر و سيصد هزار براى خرجش بدهد و همچنين مخارج لازم براى هر يك از همراهان آن حضرت را به وى بپردازد.
وى فرستاده پادشاه روم را نيز نگه داشت تا امام باقرعليهالسلام
از راه برسد و در اين باره باوى مشورت كند و پاسخ او را بگويد.
چون امام رسيدند، عبدالملك ماجرا را به آن حضرت باز گفت. امام باقر به او فرمود:
اين امر بر تو بزرگ نيايد، اين مسأله از دو جهت نا چيز است،نخست آنكه خداوند عز و جل نمى گذارد تا پادشاه روم تهديد خود را درمورد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
عملى كند و دوّم آنكه اين كار چاره دارد.
عبد الملك پرسيد: چاره آن چيست؟ فرمود: همين حالا صنعتگران را بخوان تا پيش رويت سكه هاى درهم و دينار ضرب كنند و تو بفرما كه در يك روى اين سكه ها، سوره توحيد و در روى ديگر نام رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
را نقش زنند و در گراگرد سكه ها نام شهر و نيز سالى را كه اين سكه ها در آن ضرب شده، بنگار و اوزان سى درهم را بدين ترتيب سه قسمت كن كه ده تا از آنها ده مثقال وده تاى ديگر شش مثقال و ده تاى آخر پنج مثقال و در كل وزن تمام آنها بيست و يك مثقال باشد و آنها رااز سى جدا كن بدين ترتيب وزن همه هفت مثقال مى شود.
سنگ ترازوها را شيشه اى قرار ده كه در آنها زياده و نقصان راه نداشته باشد. وزن درهمها و ده دينارها را هفت مثقال تعيين كن.
درهمها در آن موقع كسرويه بودند كه امروز به آنها بغليه مى گويند، زيرا رأس البغل آنهارا براى عمر بن خطاب در مقابل سكه كسرويه ضرب كرده بود و بر روى آنها تصوير پادشاه نقش بسته و در زير تخت وى به فارسى نوشته شده بود (نوش خور) يعنى گوارا بخور وزن درهم اين سكه ها پيش از اسلام يك مثقال بود و درهمهايى كه وزن ده تا از آنها شش مثقال و ده تاى ديگر آنهاپنج مثقال بود همان درهمهاى سميرى سبك و سنگين بودند و نقش آنهانقش اسب سوار بود.
عبد الملك چنين كرد. محمّد بن على بن الحسين به او دستور داد كه سكه ها را در تمام شهرهاى اسلامى براى معاملات در اختيار مردم قراردهد و تهديد كند كه هر كس كه در معاملات از غير اين سكه ها استفاده كند، كشته خواهد شد و معامله اش باطل و موقوف است مگر آنكه ازسكه هاى اسلامى استفاده كند. عبد الملك فرمان امام را به كار بست وفرستاده پادشاه روم را به كشورش فرستاد و به او گفت: خداوندعزّوجلّ تو را از اقدامى كه در سر دارى مانع شود و من به كار گزارانم درتمام كشور چنين و چنان گفتم سكه ها و طراز رومى را از اعتبار ساقطكردم.
به پادشاه روم گفته شد: به تهديدهاى خود در مورد پادشاه عرب جامه عمل بپوشان! پادشاه گفت: من با نامه هايى كه براى او فرستادم مى خواستم خشمگينش كنم چون من بر او قدرت داشتم و سكه هاى رومى در كشور او رايج بود، اينك بر او قدرت ندارم چون مسلمانان با سكه هاى رومى خريد و فروش نمى كنند و عملى كردن آن تهديدها از كسى كه آنها رابر زبان راند، امكان پذير نيست. بدين گونه پيشنهاد محمّد بن على بن الحسين تا امروز بر جاى ماند. آنگاه رشيد آن درهمى را كه در دست گرفته بود به طرف يكى از خدمتگزارانش افكند.
در واقع علم الهى كه پروردگار به سبب اخلاص امام باقرعليهالسلام
و تلاش فراوان وى در دعا و عمل بدو بخشيده بود، در وراى راهنمايى و ارشادآن حضرت راهى برتر براى رويارويى با تهديد پادشاه روم بود و همين علم، امام حق را از مدعيانى كه به ناحق اين مقام را به خود اختصاص مى دادند، چه حكام ستمگر و چه علويانى كه بر سر حق ائمه با آنان به نزاع بر مى خاستند، متمايز مى ساخت.
از همين روست كه در تاريخ اهل بيتعليهمالسلام
مى بينيم كه آنان چگونه شيعيان خود را به اذن خداوند به نور او و به تأييد ملائكه اللَّه از علم دين ونيز به علم حقايق خفيه مستفيض مى كردند.
آنچه در زير نقل مى شود، برخى احاديث است كه شناخت ما را به مقام امامت بالاعم، و به درجات والاى امام باقر بالاخص، افزايش مى دهد.
حلبى از امام صادقعليهالسلام
روايت كرده است كه فرمود:عدّه اى بر پدرم وارد شدند و از او پرسيدند: شاخصه امام چيست؟ آن حضرت فرمود: حدّوشاخصه امام بس بزرگ است. چون بر او داخل شويد حرمتش را پاس داريد ودر بزرگداشتش بكوشيد و بدانچه مى آورد ايمان آريد، بر اوست كه شما را هدايت كند و در او خصلتى است كه چون بر او وارد شويد هيچ كسى نمى تواند به خاطر بزرگى و ابهّت وى خيره بدو بنگرد، زيرا رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
چنين بود وامام نيز چنين است. پرسيدند: آيا شيعيانش رامى شناسد؟
فرمود: آرى همان ساعت كه آنها را ببيند مى شناسد پرسيدند:پس آيا ما از شيعيان توييم؟ فرمود: آرى، همه شما. پرسيدند: ما را ازنشانه هاى آن آگاه ساز. فرمود: شما را از نامهايتان و نامهاى پدران وقبيله هايتان آگاه كنم؟
گفتند: آگاه فرما. پس پدرم آنان را از نامهايشان و نامهاى پدرانشان و قبايلشان آگاه فرمود. گفتند: درست گفتى، پدرم فرمود: آيا آگاه كنم شما را از آنچه در سر داريد؟ مى خواهيد در باره اين سخن خداوند تعالى كه فرمود:(
كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِي السَّماءِ
)
. بپرسيد ما علم خود را به هر يك از شيعيانمان كه بخواهيم اعطا مى كنيم. آنگاه پرسيد: اينها شما را قانع مى كند؟ گفتند: ما به كمتراز اين هم قانع مى شويم.
عبداللَّه بن معاويه جعفرى ماجراى خود را با والى مدينه كه وى را بانامه اى تهديد آميز به سوى امام باقر روانه كرده بود، نقل مى كند. وى مى گويد: آن حضرت اصلاً از نامه والى مدينه بيمناك نشد چون خداوندوى را آگاه ساخته بود كه آن والى بزودى از كار بر كنار مى شود. عبداللَّه بن معاويه در تفصيل اين ماجرا مى گويد: اكنون آنچه را كه با گوشهاى خودشنيده و با ديدگانم از ابوجعفرعليهالسلام
ديده ام، برايتان نقل مى كنم. بر مدينه يكى از مردان آل مروان فرمانروايى داشت.
او روزى در پى من فرستادچون به نزدش آمدم هيچ كس پيش او نبود. پس به من گفت: اى پسرمعاويه من تو را خواندم چون به تو اعتماد دارم و نيز مى دانم كه كسى جزتو پيغام مرا نمى رساند. من مايلم كه تو عموهايت، محمّد بن على و زيد بن حسين، را ديدار كنى و بديشان بگويى كه يا از كارهايى كه از شماخبرش به من رسيده دست برداريد و يا انكار كنيد.
من به قصد ديدار ابو جعفر روانه شدم. او را ديدم كه به طرف مسجدمى رود همين كه به او نزديك شدم لبخندى زد و گفت: اين ستمگر در پى تو فرستاد و به تو گفت: كه به عموهايت چنين و چنان بگو؟!
عبداللَّه گويد: ابو جعفر تمام سخنان والى مدينه را برايم نقل كرد چنان كه گويى خود در آنجا حضور داشته است. سپس به من فرمود: اى پسرعمو، پس فردا از عهده كار او بر مى آييم. او از كار بر كنار و به مصر تبعيدمى شود، به خدا من نه جادوگرم ونه پيشگو، امّا اين خبر به من رسيده است.
عبداللَّه بن معاويه گويد: به خدا سوگند دو روز از اين ماجرا سپرى نشده بود كه حكم عزل والى مدينه و تبعيد او به مصر به دستش رسيد و كس ديگرى به جاى او منصوب شد.
ابو بصير يكى از ياران خاصّ امام باقرعليهالسلام
نيز داستان خود را باآن حضرت نقل كرده كه چگونه مراقب كار وى بوده و او را تأديب كرده است وى مى گويد:
در كوفه به زنى قرآن مى آموختم در اين اثنا اندكى به او خيره شدم،پس چون بر ابو جعفر وارد گشتم زبان به نكوهش من گشود و فرمود: هركه در خلوت مرتكب گناه شود خداوند به او بى اعتنا خواهد شد. به آن زن چه گفتى؟ من از شرم صورتم را پوشاندم و توبه كردم و ابو جعفرفرمود: ديگر چنين نكن.
همچنين ابو بصير روايت مى كند كه چگونه امام باقر چندين سال پيش از روى كار آمدن بنى عبّاس، خبر چيرگى و سلطنت آنها را داده است.
وى مى گويد: با امام باقر در مسجد رسول خداصلىاللهعليهوآلهوسلم
نشسته بوديم. تازه امام سجّاد به شهادت رسيده بود. در اين هنگام دوانيقى و داوود بن سليمان به مسجد داخل شدند. اين واقعه قبل از زمانى بود كه حكومت به دست فرزندان عبّاس افتد تنها داوود به نزد امام باقر آمده و آن حضرت ازاو پرسيد: چه چيز دوانيقى را از آمدن باز داشت؟ داوود پاسخ داد: اوجفا مى كند.
امام فرمود: روزها سپرى شود تا آنگاه كه وى بر مردم ولايت كند، وبرگرده حرام سوار شود و خاور و باختر اين ديار را با طول عمر خود مالك مى شود و چنان گنجينه ها از اموال انباشته مى كند كه كسى پيش از او اينقدر گرد نياورده است. پس داوود برخاست و اين خبر را به دوانيقى رساند. دوانيقى به نزد امام آمد و عرض كرد: جز جلال و ابهّت تو هيچ چيزى مانع من از نشستن در كنار شما نبود. اين چه خبرى است كه داوود به من داد؟
آن حضرت فرمود: آنچه گفتم روى مى دهد. دوانيقى پرسيد: آياحكومت ما پيش از حكومت شماست؟ امام باقر فرمود: آرى. دوانيقى پرسيد: آيا پس از من يكى ديگر از فرزندانم حكومت مى كند؟ امام پاسخ داد: آرى. دوانيقى پرسيد: آيا مدّت حكومت بنى اميّه بيشتر است يامدّت حكومت ما؟
آن حضرت فرمود: مدّت حكومت شما، و بچّه هاى شما اين حكومت را به دست مى گيرند و چنان با آن بازى مى كنند كه انگار با توپ بازى مى كنند اين خبرى است كه پدرم به من فرموده است.
چون دوانيقى به حكومت رسيد از سخن امام باقرعليهالسلام
در شگفت شد.