• شروع
  • قبلی
  • 14 /
  • بعدی
  • پایان
  •  
  • دانلود HTML
  • دانلود Word
  • دانلود PDF
  • مشاهدات: 4599 / دانلود: 2609
اندازه اندازه اندازه
زندگانی باقر العلوم امام محمد باقر (علیه السلام)

زندگانی باقر العلوم امام محمد باقر (علیه السلام)

نویسنده:
فارسی

دوران زندگى امام باقرعليه‌السلام

با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر در مى يابيم كه پيش ازوزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموى پس از وفات امام باقر پايان داد و منجر به روى كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت و آرامشى آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.

از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آن حضرت در دست داريم،مى توان سيماى آن روزگار را بخوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاى سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.

اوّلاً: وجود پديده اى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كه اصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازه اى نيز به توفيقهاى جزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.

او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروههاى اسلامى كه با حكومت اموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريب اين بازى سياسى را نمى خوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعيان اهل بيتعليهم‌السلام نام برد.

آنان تا آنجا از بينش سياسى بر خوردار بودند كه عمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمى توانستند، در آنها تأثير بگذارند.اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايق اسلام از سوى ائمهعليهم‌السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كه حكومت نه ارثى است، نه مى توان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايدبه امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مى فرمايد: ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مى كنند.

امام اين عبارت راپيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.

به حديث زير توجّه فرماييد:

ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بن عبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه داده بود. امامعليه‌السلام فرمود:

«اين جوان نرمى پيشه مى كند و عدالت را آشكار مى سازد و چهار سال زندگى سپس مى ميرد و زمينيان بر او مى گريند و كروبيّان نفرينش مى كنندو نيز فرمود: در جايگاهى مى نشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت».(۶۰)

امام باقرعليه‌السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مى دانست چون مقام خلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.

صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّت اهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براى حسن سلوك نظام كافى نمى دانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطل قرار داشت و ائمه همچون انبيا مى خواستند جامعه را از ريشه و بنياداصلاح كنند.

حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بن عبد العزيز مربوط مى شود، پرده بر مى دارد.

روزى عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفراز دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان در باره روش توپرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاع آنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستندوگفتند: ما كار و خانواده داريم و نمى توانيم آنها را رها كنيم عدالت خليفه هم اقتضا نمى كند كه ما را به اجبار به اين كار وا دارد، ولى ما يك تن را به نمايندگى از ميان خود، انتخاب كرده به سوى او گسيل مى داريم وعقيده خود را به او مى گوييم تا به آگاهى خليفه رساند.

سخن او همان سخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وى سلام گفت ونشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن.

خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقى مى گويى كه اينان تصديقت مى كنند و يا باطلى مى گويى كه اينان تكذيب مى كنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اين پيشنهاد را نمى دهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنى ميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.

خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيده است؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند.

مرد گفت: آيا پاسخى ندارى؟ خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نص خدا و رسولش، دروغ گفته ام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهى گفت ما اهل مشرق از اين امر بى اطلاع بوده و بر آن اجماع نكرده ايم و اگر بگويم آن را از پدرانم به ارث برده ام خواهى گفت كه پدرت فرزندان بسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردارشده اى؟

مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق ازآن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مى دهى كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى.

بگو تاببينم از اين پس چه مى گويى؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاى پيشين به ستم و ناروا دست مى آلودند، زور مى گفتند و غنيمتهاى مسلمانان را به خود اختصاص مى دادند حال آنكه من پيش خود پى بردم كه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشين بدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.

مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمى شدى و كس ديگرى به خلافت مى نشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مى گرفت آياچيزى از گناهان او بر تو نوشته مى شد؟ عمر گفت: هرگز.

مرد گفت: پس مى بينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتى ديگرى را فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى رامهيّا كردى!

عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شماواَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما به دست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود مارا بس است و خوب تكيه گاهى است.

موضع امام باقرعليه‌السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه ازفرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبى بهره بردارى مى كرد. آن حضرت مى كوشيد تا بدون آنكه كليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكن است اصلاح كند. حديث زير يكى از اين فرصتهاى به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مى گذارد:

هشام بن معاذ مى گويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزداو نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمى دارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقرعليه‌السلام به درگاه آمد.مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است.عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشك چشمش را بادست پاك مى كرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد:

«چرا مى گريى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرابه گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود: اى عمر! دنيا يكى ازبازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مى رساند برمى گيرند وبيرون مى روند و بعضى با چيزى كه زيانشان مى رساند، از آن خارج مى شوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و بابارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن به آنچه كه در آخرت دوست مى داشتند، توشه اى بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مى داشتند، دورى نگزيدند.

گروهى، آنچه جمع كرده بودند به كسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمى كنند. و به سوى كسى روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايسته ايم اگر به اين اعمالى كه به آنها غبطه مى خوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به اين اعمالى كه از ارتكاب آنها مى ترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.

از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارى هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروى خويش بگذار وبه آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوى تعويض از آنها باش. به سوى كالايى مرو كه بر پيشينيان سودى نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سودكند.

از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمديده را يارى كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...

در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعليه‌السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنودشد خشنودى اش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شد خشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.

پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيم اين نامه اى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن على رسيدگى كرد و فدك را به او باز پس داد.

ثانياً - چنين به نظر مى رسد كه بنى اميّه به خاطر باز تابهاى منفى جريان كربلا، از كشتن خاندان علىعليه‌السلام به صورت آشكار امتناع مى ورزيدند. از طرفى ائمهعليهم‌السلام نيز به نوبه خود شرايط را براى ايجاديك نهضت خونين مناسب نمى ديدند. داستان زير كه از زبان يكى ازراويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.

پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم با امام باقر به منازعه بر خاست به قصد چاره جويى به سوى خليفه اموى (عبد الملك بن مروان) رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش به صلاح تو نيست، به نزدت آمده ام.

عبد الملك نيز نامه اى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كه محمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: به نظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت؟ زيدپاسخ داد: بلى همين طور است.

امّا والى مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تومى خواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وى يافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مى خواند و پرندگان و وحوش دراثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مى آيند.

قرائت و كتابهاى او همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلب ترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود:من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند...

بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كرد و پس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجيركرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمى خواهم دست خود را به خون يكى ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مى كشتم. آنگاه نامه اى به امام باقر نوشت ودر آن گفت پسر عمويت را به نزدت مى فرستم، در تربيتش بكوش.(۶۱)

از اين قصه مى توان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشكار، خوددارى مى ورزيدند.

مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسأله اى معروف و آشكار بود.تاريخ برخى از اين نمونه ها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دومورد اشاره مى كنيم:

۱. ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقل كرده است. وى مى نويسد: مردى به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مى دهى؟ عبد الملك گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تورسيده به نص خدا ورسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد:آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت داده اند؟ عبد الملك پاسخ داد نه. مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضى شده اند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيده اند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنين نيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شده اى و تمام امكانات مسلمانان را تنها به خود اختصاص داده اى؟ عبد الملك گفت: آرى چنين است.

مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را امير المؤمنين ناميدى؟ درحالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى بر گزيده اند!!

عبد الملك به وى گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مى كشم. مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد.(۶۲)

۲. شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى ،حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است:

عبد الملك بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مى كرد. يكى ازكسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مى كند كه چون عبد الملك به پند و اندرز در خطبه اش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مى كنيد و امرى نمى پذيريد. نهى مى كنيدوخود باز نمى ايستيد. پند مى دهيد و خود پند نمى گيريد، پس آيا ما به سيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟!

اگر بگوييد از سيره ماپيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور مى توان از سيره ستمگران پيروى كرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چون غنيمت دست به دست مى گردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمى دهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد ونصيحت ما را بپذيريدپس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت وپند است، مى تواندديگرى را اندرز گويد؟!

يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشده واجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريم موعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ماكسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيدوآزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سر گردان ساخته ايد و آنان رااز خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كرده ايد باز گردند و اين مهم را عهده دار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروى نخواهيم كرد و شما را در مال وجان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانه زمان پر شود و مدّت به پايان رسد ورنج و محنت خاتمه پذيرد براى هريك از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاب است كه به ناچار بايد آن را بخواند.

هيچ خرد و كلانى در اين كتاب فروگذار نشده و هر چه كرده ايد در آن گرد آمده است و بزودى ستمگران خواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مى كنند. راوى اين ماجراگويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم برده وى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريم واز آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهيم.(۶۳)

حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براى حركت ازمدينه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سياسى وقت ومسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آن حضرت با اين دستگاه پرده بر مى دارد. ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مى پردازيم تاخوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اين واقعه، روايات و مدارك مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه ازهمه مفصل تر است، برگزيده ايم.

از امام صادقعليه‌السلام روايت شده است كه فرمود:

«در يكى از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سال محمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّدعليهما‌السلام نيز به حج رفتند. امام صادق فرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدوبزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگان و خلفاى او هستيم.

پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيره روز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.

سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى برما خرده اى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينه شديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز به دمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بودوسپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند،نشانه اى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تيرمى انداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت:

اى محمّد! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخ داد: من براى تيراندازى پير شده ام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معاف دارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرش عزّت بخشيد تو را معاف نمى كنم. سپس به پير مردى از بنى اميّه اشاره كردكه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كمان نهاد و كمان را كشيد و تير انداخت.

تير درست در وسط هدف نشست.آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آن شكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مى نشست.هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالى بود! اى ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجم هستى. چرا فكر مى كنى كه براى اين كار پير شده اى؟

آنگاه از آنچه گفته بود، پشيمان شد.

هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيه صدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكى به سرزير افكنده غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طول انجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد.

عادت پدرم چنان بود كه وقتى خشمگين مى شد، به آسمان مى نگريست و چنان خشم آلوده مى نگريست كه بيننده مى توانست غضب را در چهره او آشكار ببيند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.

پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشام نزديك شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راست خويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرم نشانيد.

آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد! قريش تا هنگامى كه كسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مى كند. خداوند جزايت دهد! چه كسى اين گونه به تو تيراندازى آموخت؟ ودر چند سالگى آموختى؟

پدرم فرمود: مى دانى كه اهل مدينه همه اين گونه اند. من نيز در ايام جوانى به تير اندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه ازمن تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.

هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شده ام هرگز چنين تير اندازى نديده بودم وگمان نمى كنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هم مى تواند مانند تو تير اندازى كند؟ پدرم فرمود:

«ما همه (ويژگى) تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرشصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم درآيه:( الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَ دِيناً ) (۶۴) » امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختم واسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم.

«فرود آورده است، به ارث مى بريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيم وديگران از آن محروم، خالى نباشد.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشم راستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهره اش سرخ شد. اين نشانه خشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:

مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود به ما بهره اى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشام پرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوى تمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد.

پس شما از كجا وارث چيزى شديد كه از آنِ كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدابه سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود:

( وَللَّهِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ ) (۶۵)

«ميراث آسمانها و زمين از آن خداست.»

پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود:

( لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ ) (۶۶)

«با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى.»

كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بودخداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.

از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مى گفت. پس خداوند آيه اى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:

( وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ ) (۶۷)

«و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت.»

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كه گوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابى طالب در كوفه فرمود:

رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار باب داشت. رسول خداصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم تنها امير المؤمنينعليه‌السلام را كه گرامى ترين مردم درنزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوندپيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نه كس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسراربه ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.

هشام گفت: على ادعا مى كرد كه علم غيب مى داند حال آنكه خداوندهيچ كس را به غيب خويش راه نمى داد. پس على از كجا چنين ادعايى مى كرد؟ پدرم پاسخ داد:

خداوند بلندمرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشته وآنچه تا روز قيامت واقع مى شود در آن آمده است چنان كه خود فرموده است:( وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَى لِلْمُسْلِمِينَ ) (۶۸)

«ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كندوهدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد.»

و نيز فرموده است:( وَكُلَّ شَيْ ءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ ) (۶۹)

«و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم.»

و نيز گفته است:( مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْ ءٍ ) (۷۰)

«و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم.»

و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانى اش چيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبرصلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم على را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسل وتكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند.

او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانواده ام حرام است كه به عورتم بنگرند مكر برادرم على كه او از من است ومن از اويم. آنچه براى على است براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين من وتحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويل قرآن مى جنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمام قرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسول خدا به اصحابش فرمود:

داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين روبود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمى بود هر آينه عمر هلاك مى شد.

عمر به على گواهى مى داد و حال آنكه ديگران او را منكر مى شوند!

هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چه مى خواهى؟ پدرم فرمود:

خانواده و فرزندانم را رها كرده ام در حالى كه آنان از خروج من دل نگرانند.

هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان به انس وآرام تبديل مى كند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنان باز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى راكه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوى در بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاى ميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟

در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناى ايشان است كه سالى يك روز به اينجا مى آيد و مردم از وى فتوامى خواهند و او نظر مى دهد.

در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشت سرپدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستورداد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مى كند شمارى از مسلمانان گرد ما را فرا گرفتند.

عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود، ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّه اى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده بر او سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. ياران آن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمند مسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت: آيا ازمايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جز و اين امّت مرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندان آنهايى يا از جاهلانشان؟

پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سخت مضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مى كنيد كه اهل بهشت مى خورندومى نوشند، امّا حدثى از آنها سر نمى زند و بول نمى كنند؟ دليل شما به آنچه ادعا مى كنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.

پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذامى خورد، امّا از وى حدثى سر نمى زند.

دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم.

اصحاب هشام اين گفتگوها را مى شنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجاادعا مى كنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزدبهشتيان از بين نمى رود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مى كنيد چيست؟

گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اين ادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه وموجود است و هيچ گاه نزد تمام مردم دنيا از بين نمى رود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّت مضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.

دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شب محسوب مى كنند و نه جزو اوقات روز؟

پدرم به او پاسخ داد: اين همان ساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مى يابدو شب زنده دار در آن مى خوابد و بى هوش در آن بهبود مى يابد. خداونداين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه براى آخرت فعاليت مى كردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كه آخرت را ترك كرده اند حجتى بالغ قرار داده است.

امام صادقعليه‌السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادى كشيد وآنگاه گفت: تنها يك پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالى مى كنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهى شكست.

مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هردو يك روز به دنيا آمده ودر يك روز هم از دنيا رفته اند، امّا يكى ازآنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟

پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدندوچون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بردراز گوشش سوار بود به قريه اى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشت وگفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟!

پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتش كرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفت ويك صد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او راعينا با همان دراز گوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير به خانه اش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كردكه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره ونيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پيرشده بودند خاطره نقل مى كرد و آنان آنچه را كه او مى گفت، به خاطرمى آوردند ومى گفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى بسيار گذشته است، خبر دارى؟!

عزيره، كه آن هنگام پير مردى ۱۲۵ ساله بود، گفت: نديدم جوان بيست وپنج سال اى به آنچه ميان من و برادرم «عزير» در ايام جوانيمان گذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمده اى؟ يا از اهل زمينى؟

عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكه خدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا يك صدسال ميراند و سپس دو باره زنده ام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كه خداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آب وخوراكى است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم.

خداوند دو باره آنها را همان گونه كه بوده اند، اعاده فرموده است. در اين هنگام آنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سال زيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.

در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر ازمرا پيش من آورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد ومسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علوم ما احاطه دارد وچيزهايى مى داند كه ما نمى دانيم. نه به خدا سوگند ديگريك كلمه هم با شما سخنى نمى گويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد.

همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اين ماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و به سوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجابه ديدار ما آمده وجايزه اى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور دادكه از هم اينك به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظه اى درنگ نكنيم، زيرا مردم در باره مباحثه اى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند (و هشام از اين مى ترسيد).

ما بر مركوبهاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم.

پيش از ماپيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرارداشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسران ابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهارمى كنند دروغگويند بر من وارد شدند.

و زمانى كه آنان را روانه مدينه كردم، نزد كشيشان وراهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوندخويشى اى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اين رو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سرده.

ذمه خود را ازكسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستند برداشتم، زيرا اينان مرتد شده اند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دوومركوبها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!

امام صادقعليه‌السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اين شهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيه كند و براى مركوبهايمان علف و براى خودمان خوراك فراهم سازد. چون غلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمان گفتند و از على بن ابى طالبعليه‌السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شمانمى توانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست.اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!

غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخن گفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتى مكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مى گوييد.

به سخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كه شما مى گوئيد هستيم در را به رويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصارى و مجوس خريد و فروش مى كنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنان پاسخ دادند: شما از يهود و نصارى ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيه مى دهند، امّا شما اين را هم نمى پردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روى ما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مى گيريد از مانيز جزيه بستانيد.

گفتند: در نمى گشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تاآنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شمابميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گرد نكشى خويش افزودند.

در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالارفت مردم مدين آن حضرت را مى ديدند كه چه مى كند چون برفراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپس انگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: (وَإِلَى مَدْيَنَ أَخَاهُمْ شُعَيْباً )؛ «وبه سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم ...» تا( بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ ) (۷۱) «بقيّت خداوند شما را بهتر است اگر مؤمن باشيد» را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه درزمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود.

باد وزيدوصداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنان رساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردى سالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروى كوه ايستاده بود، نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد.

اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيبعليه‌السلام به هنگام دعوت قوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرودنياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.

همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفته نيست.. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمام ماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند.

(رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز به عامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّاهشام در گذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند.(۷۲)